غزل شماره 401: ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم
ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم****غلط بود آن چه من دیدم خطا بود آن چه من کردم
اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد****که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم
اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود****که خاک پای آن بدمهر را عطر کفن کردم
چو گوی از غم به سر میغلطم و بر خاک میگردم****که خود را از چه سرگردان آن سیمین بد نکردم
به زور غصهام کشت آن که عمری از برای او****گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم
تواکنون گر دلی داری به سر کن محتشم با او****که من خود ترک آن سنگین دل پیمانشکن کردم
غزل شماره 402: به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار میکردم
به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار میکردم****که جانب داری فهم از ادای یار میکردم
ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی****به تعلیم اشارات نهانش کار میکردم
زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او****من از دل بیخبر نظارهٔ دیدار میکردم
سخن میگفتم اندر بزم با پهلونشینانش****نظر را در میان مشغول آن رخسار میکردم
نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس****که بهر زود رفتن کوشش بسیار میکردم
رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او****که پی گم کرده امشب سیر با اغیار میکردم
نهان میخواستم چون از حریفان لطف او با خود****بهر یک حرفی از بیلطفیش اظهار میکردم
در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی****به ظاهر گفتگوئی نیز با دلدار میکردم
نمیشد محتشم گر دوست امشب هم زبان من****میان دشمنان کی جرات این مقدار میکردم
غزل شماره 403: به بزمش دوش رنگآمیزی بسیار میکردم
به بزمش دوش رنگآمیزی بسیار میکردم****که میگفت از می و مستی و من انکار میکردم
گنهکارانه ماندم سر به پیش غمزهاش آن دم****که ذکر عشق میکرد و من استغفار میکردم
نمیدیدم به سویش تا نمیشد مدعی غافل****به او عشق نهان خود چنین اظهار میکردم
به چشم رمز گو میکرد سحر اندر جواب من****به ایماعرض شوقی چون به آن پرکار میکردم
چو او میدید سوی من به سوی غیر میدیدم****حذر کردن ازو خاطر نشان یار میکردم
به نام دیگری در عشق میگفتم حدیث خود****حریف نکته دان را واقف اسرار میکردم
شد امشب محتشم یار از نظر بازی من راضی****که سویش دیده بعد از دیدن اغیار میکردم
غزل شماره 404: ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم
ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم****پروانهٔ خویشم کن تا گرد سرت گردم
دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان****گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم
من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود****محرومترم سازی مشتاقترت گردم
ناز از شکرستانت هر چند مگس راند****من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم
نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان****چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم
گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم****ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم
بر موی میان هرگه از ناز کمربندی****در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم
سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها****هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم
ای شاه گداپرور من محتشمم آخر****گوشی به سئوالم دار چون گرد درت گردم
غزل شماره 405: برای نیم نگاهی چو عذر خواه تو گردم
برای نیم نگاهی چو عذر خواه تو گردم****هزار بار به گرد سر نگاه تو گردم
ز انتظار شوم کشته تا نشان خدنگی****ز پر کرشمه نگههای گاه گاه تو گردم
بزن به تیغم و پیش از من هلاک گنه خود****به گردن دگران نه که من گواه تو گردم
به این امید که روزی شکاری خورم از تو****هزار سال بگرد شکارگاه تو گردم
به هم زدی ز سبک دستی کرشمهٔ جهانی****اسیر فتنهٔ حسن گران سپاه تو گردم
بکش مرا و میندیش از گنه که همان من****به روز حشر رعقوبت کش گناه تو گردم
مهی برآمد و برنامد این مراد که یکشب****به دیده کام ستان از رخ چو ماه تو گردم
مرا چه محتشم این بس ز باغ وصل که قانع****به نیم نکهتی از عنبرین گیاه تو گردم
غزل شماره 406: در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم****جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت****من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است****صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب****از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون****دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان****لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت****هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
غزل شماره 407: بهر دعا از درت چون به درون آمدم
بهر دعا از درت چون به درون آمدم****قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون****در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد****از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست****داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام****بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان****در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی****لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
غزل شماره 408: ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم
ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم****نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری****در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی****رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود****بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان****که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به****که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در****که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم****چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
غزل شماره 409: باز سرگشتهٔ مژگان سیهی گردیدم
باز سرگشتهٔ مژگان سیهی گردیدم****باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی****باز بر خاک رهی قرعهٔ صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت****باز بر پیر خرد ذوق تو میخندیدم
باز در وادی غیرت به هوای صنمی****قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم
باز از کشور افسرده دلی رفته برون****شورش انگیز بیابان بلا گردیدم
باز در ملک غم از یافتن منصب عشق****خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم
باز شد روی بتی قبلهٔ من کز دو جهان****روی چون محتشم شیفته گردانیدم
غزل شماره 410: چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم
چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم****از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند****زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول****از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من****آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم
جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ****اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد****هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق****من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم
غزل شماره 411: به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم****کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی****به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغوز بلا ایمن****ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر میگشتم آن رعنا دچارم شد****ازان راهی که میرفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی****که هرجا دیدم او را جلوهگر چون بید لرزیدم
چنان ترسیدهام از غمزهٔ مردم شکار او****که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی****زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
غزل شماره 412: هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم****ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند****آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق****من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود****صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد****عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست****بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط****شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من****پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
غزل شماره 413: شبی کان سرو سیم اندام را درخواب میدیدم
شبی کان سرو سیم اندام را درخواب میدیدم****تن خود را عیان از رعشه چون سیماب میدیدم
در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او****ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب میدیدم
نمیدیدم تنش را از لطافت لیک روی خود****در آن آئینه چون برگ خزان در آب میدیدم
چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران****که شمع ماه را در جنب او بی تاب میدیدم
همانا آب حیوان بود جسم نازنین او****که باغ حسن را از وی طراوت یاب میدیدم
تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من****کنار خویشتن را پر ز سیم ناب میدیدم
در درج سخن را محتشم زین بیشتر مگشا****که یار این است گفتن آن چه من در خواب میدیدم
غزل شماره 414: به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم
به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم****وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او****حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل****تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت****که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم****که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی****که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی****ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر****ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس****نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی****ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم****که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم
غزل شماره 415: ساز خروش کرده دل ناز پرورم
ساز خروش کرده دل ناز پرورم****آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون****مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب****نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار****فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری****سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو****من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست****صبری که من گمان به دل خود نمیبرم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست****هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
غزل شماره 416: اگر میبینمت با غیر غیرت میکشد زارم
اگر میبینمت با غیر غیرت میکشد زارم****وگر چشم از تو میبندم به مردن میرسد کارم
تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی****نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم
مرا هم نیست آن بیغیرتی شاید تو هم دانی****که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم
نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت****ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم
به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو****به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم
توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری****که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم
مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده****که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم
به قهر خاص اگر خونریزیم خوشتر که هر ساعت****به لطف عامسازی سرخرو در سلک اغیارم
از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر****چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم
غزل شماره 417: به صلح یار در هر انجمن میخواند اغیارم
به صلح یار در هر انجمن میخواند اغیارم****فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من****که ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم
به من چندان گناه از بدگمانی میکند نسبت****که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان****که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم
چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی****زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم
گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را****که آزاری در زان پرسش افزاید بر آزارم
نبینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی****ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم
غزل شماره 418: ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم****به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز****من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری****من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب****تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی****ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد****حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما****هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن****گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید****به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
غزل شماره 419: من آنم که جز عشق کاری ندارم
من آنم که جز عشق کاری ندارم****در آن کار هم اختیاری ندارم
ندارم به جز عاشقی اعتباری****به این اعتبار اعتباری ندارم
ربوده است خوابم مهی کز خیالش****به جز چشم شب زنده داری ندارم
قرار وفا کرده با من نگاری****نگاری که بیاو قراری ندارم
دلی دارم و دورم از دل نوازی****غمی دارم و غمگساری ندارم
ندارم خیال میان تو هرگز****که از گریه پرخون کناری ندارم
به عشق تو اقرار تا کردم ای بت****جز آن کار ز باد کاری ندارم
به دل گرچه صد بار دارم ز یاران****خوشم کز سگ یار باری ندارم
براند ز کوی خودش گر بداند****که در آمدن اختیاری ندارم
خوشم کز وفا بر در خوب رویان****به غیر از گدائی شعاری ندارم
ندارم بغیر از گدائی شعاری****شعار من این است و عاری ندارم
شدم در رهش از ره خاکساری****غباری و بر دل غباری ندارم
به شکرانهٔ این که دی گفته جائی****که چون محتشم خاکساری ندارم
غزل شماره 420: به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم
به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم****نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم
تو لطفها که به من داشتی فغان که نداری****ولی من آه و فغانی که داشتم ز تو دارم
مکش به طعنه بیدردیم که بر دل غمگین****هنوز زخم سنانی که داشتم ز تو دارم
چه سود سرمهٔ آسودگی بدیده کشیدن****که چشم اشک فشانی که داشتم ز تو دارم
بدیدهٔ دگران جام کن به رغم من ای گل****که دیدهٔ نگرانی که داشتم ز تو دارم
به چشم و لطف نهان سوی محتشم نظری کن****که چشم و لطف نهانی که داشتم ز تو دارم
غزل شماره 421: من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم
من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم****بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناهکارم تو به عفو کار خود کن****که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم
منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم****تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت****که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم
به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم****که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن****که درین نهفتهتر کش همه تیر آه دارم
به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت****دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم
ملکالملکوک عشقم که به من نمانده الا****تن بیقبا که به روی سر بیکلاه دارم
ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی****من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم
شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر****که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش****گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم
غزل شماره 422: خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم
خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم****تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را****که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی****که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت****ز سودایت به صحرائی که بیگور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی****زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمیدانم که شیرین مرا خصم من از شادی****چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد****که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد****که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون****به این جان حزین آن به که در بیتالحزن میرم
غزل شماره 423: من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم
من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم****از دعای تو به مدح تو نمیپردازم
علم مدح تو بیضا علم افراختنی است****لیک من از عقبت ادعیه میافرازم
روزگاریست که بر دیده و بختت به دعا****بستهام خواب و به بیداری خود مینازم
هست اقبال تو یاور که من ادعیه خوان****کار یک ساله به یک روزه دعا میسازم
خورد و خوابی که درو نیست گزیر آن سان را****من به آن هم ز دعای تو نمیپردازم
سرو را در جسدم تا رمقی هست ز جان****از برایت به فلک رخش دعا میتازم
بر سر لوح ثنا طرح دعا خوش طرحیست****خاصه طرحی که من از بهر تو میاندازم
محتشم تاب و توان باخته در دوستیت****من که بیتاب و توانم دل و جان میبازم
غزل شماره 424: به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم
به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم****به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت****روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم****ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنهکاران****گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم
زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده****که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم
دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی****سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید****کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم
غزل شماره 425: ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم
ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم****آهوی چشم سیه مستان تو را قربان چشم
دردمند از درد چشمت چشم بیماران ولی****درد برچیدن ز چشمت جمله را درمان چشم
خورد تا چشم تو چشم ای نرگس باران اشگ****شوخ چشمان را براند نرگس از بستان چشم
تا دهد چشمم برای صحت چشمت زکوة****نور چشم من پر از در کردهام دامان چشم
چشم بر چشم من سرگشته افکن تا تو را****بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم
چشم بر چشم از رقیب محتشمپوشان که هست****چشم بر چشم رقیب انداختن نقصان چشم
غزل شماره 426: افکن گذر به کلبه ما تا بهم رسد
افکن گذر به کلبه ما تا بهم رسد****از گرد رهگذار تو کحلی برای چشم
گر در وثاق خاک نشینان قدم نهی****سازند خاک پای تو را توتیای چشم
بیرون مرو ز منزل مردم نشین خویش****ای منزل تو منظر نزهت سرای چشم
از مردمی اگر به حجاب ای مراد دل****پیدا کنم برای تو جائی ورای چشم
از چشم آفتاب برآید گر افکنی****پرتو به خانه دلم از غرفههای چشم
ناید فرو سرم به فلک گر تو سرفراز****آئی فرو به بارگه دل گشای چشم
بر محتشم گذار فکن کز برای توست****گوهر فشانی مژهاش در سرای چشم
غزل شماره 427: کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم
کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم****بیحجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
بار دیگر خاکپایش گر به دست افتد مرا****توتیا سازم به چشم خونفشان خود کشم
میدهم خط غلامی نو خطان شهر را****تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا****آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را****تحفه سازم پیش یار نکتهدان خود کشم
غزل شماره 428: رسید نغمه ای از بادهنوشی تو به گوشم
رسید نغمه ای از بادهنوشی تو به گوشم****که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم
کجاست نرمی و کیفیتی و نشئه عشقی****که مینخورده از آنجا برون برند به دوشم
ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده****خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم
قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن****که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت****که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم
تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو****بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم
رسیدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده****به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد****به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم
غزل شماره 429: گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم
گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم****وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم
از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را****از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم
دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی****یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم
ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را****خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم
من خود ره آن شهسوار از رشک میبندم ولی****گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم
ای دل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او****صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم
چون نیست هیچت محتشم ز آشوب دوران غممخور****صدخانه گر ویران شود بیخانمانی را چه غم
غزل شماره 430: به دشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم
به دشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم****اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
ازین بیوقت مجلس بر شکستن در هلاک خود****نهانی اتفاق یار با اغیار میفهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو****که آثار غضب در چهرهاش دشوار میفهمم
به میخوردن مگر هر دم ز مجلس میرود بیرون****که پی پرکاری امشب در آن رفتار میفهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من****سرش گرمست از پیچیدن دستار میفهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان****من این صورت ز رنگ آن گل رخسار میفهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده****چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار میفهمم
غزل شماره 431: به فنا بنده رهی میدانم
به فنا بنده رهی میدانم****ره به آرامگهی میدانم
سیهم روی اگر جز رخ تو****آفتابی و مهی میدانم
دارد آن بت مژه چندان که درو****هر نگه را گنهی میدانم
نگهی کرد و به من فهمانید****که ازین به نگهی میدانم
گر ره صومعه را گم کردم****به خرابات رهی میدانم
داغهای دل خود را هر یک****سکه پادشهی میدانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار****من فزون از سپهی میدانم
غزل شماره 432: من نه مجنونم که خواهم روی در صحرا کنم
من نه مجنونم که خواهم روی در صحرا کنم****خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم
تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار****خویش را پروانهٔ آن شمع بیپروا کنم
گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست****خوش دل آن که میشوم کاندر دل او جا کنم
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور****آن قدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم
خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است****چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم
حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر****بیطمع گردم گدائی از در دلها کنم
غزل شماره 433: دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم
دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم****چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم
گردم زنم بر کوه و دشت از آب چشم و خون دل****گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم
از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی****کین آتش سوزنده را از خامه بیرون افکنم
از احسن محتشم گوش فلک گردد گران****جائی که من طرح سخن از طبع موزون افکنم
غزل شماره 434: بس که همیشه در غمت فکر محال میکنم
بس که همیشه در غمت فکر محال میکنم****هجر تو را ز بیخودی وصل خیال میکنم
شب که ملول میشوم بر دل ریش تا سحر****صورت یار میکشم دفع ملال میکنم
او ز کمال دلبری زیب جمال میدهد****من ز جمال آن پری کسب کمال میکنم
زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من****چون دگران نه عاشقی با خط و خال میکنم
من که به مه نمیکنم نسبت نعل توسنت****نسبت طاق ابرویت کی به هلال میکنم
شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان****من ز میانه فکر آن تازه نهال میکنم
مجلس یار محتشم هست شریف و من در آن****جای خود از پی شرف صف نعال میکنم
غزل شماره 435: زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم
زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم****فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
بار دلم از کوه فزونست عجب نیست****گر خم شود از بار چنین قد چو نونم
تا بندهٔ مه خود شدم ایام****از قید دگر سیمبران کرد برونم
چشمت به خدنگ مژهکار دل من ساخت****نگذاشت که تیغت شود آلوده به خونم
صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل****آراسته در عشق تو بیرون و درونم
من محتشم شاعر و شیرین سخن اما****لال است زبانم که به چنگ تو زبونم
غزل شماره 436: گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم
گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم****بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم
هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا****روزی غیر به غیر از غم روز افزونم
وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا****لیلی از شوق زند نعره که من مجنونم
خونم آمیخته با مهر غیوری که اگر****بیند این واقعه در خواب بریزد خونم
دی به دشنام گذشت از من و امروز به خشم****از بدآموزی امروز بسی ممنونم
نامهای خواند و درید آن مه پرکار و برفت****دل به صد راز نهان ماندن آن مضمونم
محتشم در سخن این خسرویم بس که شده****خلعت آن قد موزون سخن موزونم
غزل شماره 437: ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک میبینم
ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک میبینم****به راهت فرق زرین افسران را خاک میبینم
نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق****منم عاشق که رویت را به چشم پاک میبینم
سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد****که از سرهای شاهانش گران فتراک میبینم
جمالش ذره در صورت قالب نمیگنجد****به آن عنوانکه من ز آئینهٔ ادراک میبینم
تصور میکنم کاب لطافت میچکد زان رخ****زبس کز نشاء حسنش طراوتناک میبینم
اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل****که در کار خودش بس چست و پر چالاک میبینم
تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته****که آن فتح از در شمشیر آن بیاک میبینم
غزل شماره 438: دل خود را هنوز اندر تمنای تو میبینم
دل خود را هنوز اندر تمنای تو میبینم****که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو میبینم
نسیم آشنائی لرزه میاندازدم بر تن****چو سروی را به لطف قد رعنای تو میبینم
به شکلت دیدهام شوخی و خواهد کشتنم گویا****که در وی نشاء عاشق کشیهای تو میبینم
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری****ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو میبینم
به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین****سر خود را ولی افتاده در پای تو میبینم
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را****اسیر اندر خم زلف سمن سای تو میبینم
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را****که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو میبینم
غزل شماره 439: از سر کوی تو با صدگونه سودا میروم
از سر کوی تو با صدگونه سودا میروم****داغ بر جان بار بر دل خار در پا میروم
آن چه با جان من بدروز میکردی مدام****کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم
مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را****کز درت با یک جهان فریاد و غوغا میروم
میروم زین شهر و اهل شهر یک یک میکنند****زاری بر من که پنداری ز دنیا میروم
دشت تفتانتر ز صحرای قیامت میشود****با تف دل چون من مجنون به صحرا میروم
در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان****این تقاضاها که من خود بیتقاضا میروم
محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان****حرف رفتن سر به سر میگویم اما میروم
غزل شماره 440: گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا میروم
گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا میروم****از گرفتاری دلم اینجاست هرجا میروم
رفتنم را بس که میترسم کسی مانع میشود****میروم امروز و میگویم که فردا میروم
رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی****هست تا سر میکشم یا هست تا پا میروم
عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت****میگذارم با تو وحشی انس تنها میروم
میروم در پی بلای هجر از یاد وصال****اشگم از چشم بلا بین میرود تا میروم
گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو****حال من در پردهٔ غیب است حالا میروم
وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی****در رهی کانرا نهایت نیست پیدا میروم
غزل شماره 441: مفتون چشم کم نگه پر فتنهات شوم
مفتون چشم کم نگه پر فتنهات شوم****مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
از صد قدم به ناوکی انداختی مرا****قربان دست و بازوی صید افکنت شوم
دامان سعی بر زدهای در هلاک من****ای من هلاک بر زدن دامنت شوم
زان تندخوتری که توانم ز بیم گشت****پیرامنت اگر همه پیراهنت شوم
کم میکنی نگاه ولی خوب میکنی****قربان طرح و وضع نگه کردنت شوم
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک****شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
من بلبل ندیده بهارم روا مدار****کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم
غزل شماره 442: کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم
کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم****مستغرق نظاره مرد افکنت شوم
چون گشتهای به دشمن ناموس خویش دوست****اینست دوستی که به جغان دشمنت شوم
از غیرتم برین که به من نیز این چنین****بیقیدوار دوست شوی دشمنت شوم
پا میکشد ز مزرع دل وصل خوشهچین****تا غاقل از محافظت خرمنت شوم
پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر****یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم
جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن****گر باقیآوری قدری من تنت شوم
غافل نگردم از پی موری چو محتشم****مامور اگر به ناظری خرمنت شوم
غزل شماره 443: وصل کو تا بینیاز از وصل آن دلبر شوم
وصل کو تا بینیاز از وصل آن دلبر شوم****ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم
عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون****یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم
کو دلی چون سنگ تا از لعل او یکبارگی****برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم
چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی****کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم
من دم بیزاری از عشق تو میخواهم دگر****با وجود آن که هردم بر تو عاشقتر شوم
ذرهای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش****گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم
صحبت ما و تو شدموقوف تا روزی که من****با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم
سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران****تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم
محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او****ورنه من میخواستم کز جان سگ آن در شوم
غزل شماره 444: خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم
خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم****حرفی ز من بپرسی و من بیزبان شوم
وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب****من آب گردم و ز خجالت روان شوم
یاری به غیر کن که سزای وفای من****این بس که ناوک ستمت را نشان شوم
در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا****سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
جورت که پیش محتشم از صد وفا به است****من سعی میکنم که سزاوار آن شوم
غزل شماره 445: مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم
مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم****میل آمیخته با ناز تو را بنده شوم
من خورم تیر نظر گرچه به غیر اندازی****التفات غلطانداز تو را بنده شوم
صد جهان پرده دریدی و همان راز مرا****محمی محرمی راز تو را بنده شوم
زان عیادت که نمودی به فرستادن غیر****زندهام ساختی اعجاز تو را بنده شوم
خود به خواب خوش و پرداخته محفل از دل****نرگس شعبده پرداز تو را بنده شوم
روز محشر که نهد بند به دل قامت حور****من همان سرو سرافراز تو را بنده شوم
محتشم ساختی او را به سخن رام آخر****معجز طبع سخن ساز تو را بنده شوم
غزل شماره 446: منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم
منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم****لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم
شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل****به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم
لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم****به تو در طمع نیفتم ز تو هم تو را نخواهم
فلک از برای جورم همه عمر داشت زنده****چه شد ارتو نیز داری قدری دگر نگاهم
به غضب نگاه کردی و دگر نگه نکردی****نگهی دگر خدا را که خراب آن نگاهم
ز سیاست تو گشتم به گناه اگرچه قایل****به طریق مجرمانم نکشی که بیگناهم
شه محتشم کش من چو کمان رنجشم را****به ستیزه سخت کردی حذر از خدنگ آهم
غزل شماره 447: تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم
تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم****که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم
شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت****ز سیه گلیم محنت زدهاند بارگاهم
نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی****نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم
ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی****که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم
ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی****در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم
زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی****که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم
ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ایمان****ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم
غزل شماره 448: به من حیفست شمشیر سیاستدار عبرت هم
به من حیفست شمشیر سیاستدار عبرت هم****که بردم جان ز هجر و میبرم نام محبت هم
یک امشب زندهام از بردن نامت مکن منعم****که فردا بیوصیت مرده باشم بیشهادت هم
تو چون با جور خوش داری خوشا عمر ابد کز تو****کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم
به نوعی کرده درخواهم غم افسانهٔ عشقت****که بیدارم نسازد نفخه صور قیامت هم
به بزمت غیر پر گردیده گستاخ آمدم دیگر****که دست قدرتش کوتاه سازم پای جرات هم
مده با خود مجال دستبازی باد را ای گل****که جیب حسن ازین دارد خطر دامان عصمت هم
سگی ناآشنائی کز وجودش داشتی کلفت****هوای آشنائی با تو دارد میل الفت هم
کسی کز بیم من در صحبت او لال بود اکنون****زبان گر دست پیدا دار و آهنگ نصیحت هم
ز محرم بودن بزمش ملاف ای مدعی کانجا****مرا پیش از تو بود این محرمی بیش از تو حرمت هم
ز قرب غیر خاطر جمعدار ای محتشم کانجا****قبول اندر تقرب دخل دارد قابلیت هم
غزل شماره 449: آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم
آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم****صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت میدهد کان غمزه دارد قصد جان****پنهان اشارت میکند آن نرگس مستانه هم
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر****خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
ای ناصخ از فرمان من سرمیکشد تیغ زبان****امروز پند من مده کاشفتهام دیوانه هم
گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو****در جان سپاری عاشقی چابکتر از پروانه هم
ای کنج دلها مهر تو در سینهام روزنی****شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم
بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا****گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم
چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسهٔ****کز بادهٔ وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم
چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم****صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم
غزل شماره 450: بس که ما از روی رسوائی نقاب افکندهام
بس که ما از روی رسوائی نقاب افکندهام****عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکندهایم
تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز****یاز دهشت خویش را در اضطراب افکندهایم
ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشهاش****خلق را پیش از قیامت در عذاب افکندهایم
مژده ده صبح شهادت را که چون هندوی شب****ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکندهایم
رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک****گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکندهایم
پاس بیداران این مجلش تو را ای دل که ما****از برای مصلحت خود را به خواب افکندهایم
ما به راه عشق با این شعف از تاثیر شوق****پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکندهایم
لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز****کشتی ساغر به دریای شراب افکندهایم
محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکندهاند****ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکندهایم
غزل شماره 451: ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختیم
ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختیم****در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم
سایهپرور ساخت صد مجنون صحراگرد را****رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم
خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما****توسن جرات به میدان محبت تاختیم
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران****تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم
گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا****بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم
تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک****ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم
محتشم بهر چراغ افروزی در راه وصل****هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم
غزل شماره 452: بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم****با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال****آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق****یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت****زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما****ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر****متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما****در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم
غزل شماره 453: تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم
تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم****به مراد دل برسی اگر به مراد خود برسانیم
همه شب چو شمع ستادهام که نشانمت به حریم دل****به حریم دل چه شود که اگر بنشینی و بنشانیم
چه کنم نظر به مه دگر که ز دل غم تو رود به در****که ز دیگران دگران شود به تو بیشتر نگرانیم
نیم ارچه وصل تو را سزا به همین خوشم که تو دل ربا****سگ خویش خوانیم از وفا سوی خویش اگرچه نخوانیم
دل تنگ حوصله خون شود ز ستیزهای زبانیت****ز پی ارنه لطف تو دل دهد به کرشمههای زبانیم
چه نکو حضوری و وحدتی بود از دو جانب اگر تو را****من ازین خسان بستان و تو ازین بتان بستانیم
گرم از درون بدر افکنی ز برون چو محتشمم مران****سگیم به داغ و نشان تو که نخواند از تو برانیم
غزل شماره 454: همچو شمع از مجلست گریان و سوزان میرویم
همچو شمع از مجلست گریان و سوزان میرویم****رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان میرویم
همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست****خود پریشانیم و با جمعی پریشان میرویم
ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک****از جفای دهر و ناسازی دوران میرویم
همچو بلبل بینوا دور از گلستان میشویم****همچو طوطی تلخ کام از شکرستان میرویم
همچو مور از پایهٔ تخت سلیمان گشته دور****هم به یاد او سوی تخت سلیمان میرویم
یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس****ز اقتضای گردش گردون گردان میرویم
محتشم درمان درد ما وصال یار بود****وه که درد خویش را ناکرده درمان میرویم
غزل شماره 455: چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم
چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم****شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون****به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی****شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم
به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد****که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم
نسیم زلف پرچین تو میارزد به ملک چین****اگر زلف تو را مشک خطا گویم
به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی****مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم
حرف ن
غزل شماره 456: مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن
مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن****به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر****محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی****به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
به آن رخسار گندمگون جمالت راست بازاری****که قرص آفتاب آنجا نمیارزد به یک ارزن
تو هرجا بگذری از سینهها آتش برافروزی****برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو****نمیدانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان****چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن
غزل شماره 457: پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان****میآورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که میرسد****جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا****ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو****خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ****باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب****بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار****ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن
غزل شماره 458: بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان
بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان****دست امید مرا دوخت به دامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند****کایت فتح قریب آمده در شان خان
آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر****خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
میکند ایزد ندا کای فلک فتنهزا****جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد****یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسلهٔ فتح را میکند آخر به پا****آن ید قدرت که هست سلسلهٔ جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار****در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بیشمار در چمن روزگار****شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان
غزل شماره 459: زهی ز دست کرم گسترت کرم باران
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران****فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک****که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست****ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غمخواری تو کار حسد****به این رسیده که خونم خورند غمخواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند****سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت****به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد****به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران
غزل شماره 460: رویت که هست صورت چین شرمسار از آن
رویت که هست صورت چین شرمسار از آن****نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان
تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز****در لرزه است خامه صورت نگار ازان
بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد****یابد کمال قدرت پروردگار از آن
از گلستان او همه کس را به کف گلی است****ما را به سینه خاری و صد خار خار ازان
مردم ز بیم مرگ به عمرند امیدوار****من ناامید ار نیم امیدوار ازان
در هجر میدهی خبر آمدن به من****دانستهای که صعبتر انتظار ازان
زین نیلگون خمم به همین شادمان که هست****حسن تو را به شیشهٔ می بیخمار ازان
باقیست یک دمی دگر از عمرم ای طبیب****بگذر ز چارهام که گذشتست کار ازان
از آهنست سقف فلک گویا که نیست****تیر دعای خسته دلانرا گذار ازان
آورده زور بر دل زارم سپاه غم****ساقی بیار می که برآرم دمار ازان
میپرورد می فرح انجام محتشم****خمخانهٔ غمش که منم جرعه خوار ازان
غزل شماره 461: تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان
تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان****آفت حسن بتان است هجوم مگسان
تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه****که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان
زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس****تا شود روی تو آئینهٔ آتش نفسان
کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند****هم رهان ره سودای تو باری فرسان
به حریم حرمت پای سگانست دراز****وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان
رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی****که سجود در او سرزند از بوالهوسان
بندگیها کندت محتشم بی کس اگر****مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان
غزل شماره 462: صبا تحیت بلبل به بوستان برسان
صبا تحیت بلبل به بوستان برسان****درود بنده بخان جهانستان برسان
دعای من که اجابت عنان کشندهٔ اوست****به آن گزیده سوار سبک عنان برسان
ز بخت سرکش خود کام بر من آن چه رسید****به آن امیر سرافراز کامران برسان
زمان چو ز جان میرسد به لب قدری****به سمع نکته رس او دوان دوان برسان
به قصهٔ من زار از غرور اگر نرسد****به دوستان وی این طرفه داستان برسان
وگر خود از سر رغبت شود حدیث شنو****چنان که شرط بلاغ است آن چنان برسان
پس از درود بگو ای مسیح هستی بخش****نوید نسخهٔ لطف به خستگان برسان
ز بنده پروریت چون صلای عام رسد****به گوش بندهٔ خاصت صدای آن برسان
سخن به طول رسید ای صبا تو مختصری****ز بندگان به جناب خدایگان برسان
ثنای محتشم بینوای خاک نشین****به خان محتشم پادشه نشان برسان
غزل شماره 463: ای صبا درد من خسته به درمان برسان
ای صبا درد من خسته به درمان برسان****یعنی از من بستان جان و به جانان برسان
نامه ذره به خورشید جهانآرا بر****تحفهٔ مور به درگاه سلیمان برسان
عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض****آستان بوسی درویش به سلطان برسان
شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز****در خرام آی و به آن سرو خرامان برسان
سر به سر قصهٔ احوالم اگر گوش کند****زود بر گرد و به من مژدهٔ احسان برسان
ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش****نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان
نامه گر کار به جائی نرساند زنهار****تو به فریاد رس او را و به افغان برسان
از پی روشنی دیدهٔ احباب آنجا****بوی پیراهنی از مصر به کنعان برسان
محتشم باز به عنوان وفا مشهور است****قصه کوتاه کن و نامه به عنوان برسان
غزل شماره 464: تا بر سپهر از زر انجم بود نشان
تا بر سپهر از زر انجم بود نشان****دست در نثار تو بادا درم فشان
این که در ترقی کار تو بس که هست****ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان
بر صاف سلسبیل کشان طعنه میزنند****از دردجرعه کرمت چاشنی چشان
عدلت ز عدل کسری و کی میبرد سبق****به ذلت ز بذل حاتم طی میدهد نشان
نطق سفیه گفت تو را بارگه نشین****دل بر دهن زدش که بگو پادشه نشان
از زر فشانی تو ره درگهت شده****ممتاز بر زمین چو بر افلاک کهکشان
زان عهد یاد باد که بیباده محتشم****میشد خوشان ز خوش دلی خدمت خوشان
غزل شماره 465: آمدم با نالههای زار هم دم هم چنان
آمدم با نالههای زار هم دم هم چنان****مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان
سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا****عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان
کشور جان شد ز دست و قلعهٔ تن پست گشت****بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان
از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ****صورت شیرین او در چشم پرنم هم چنان
عالمی از خویشتن داری به مستوری مثل****من به شیدائی علم رسوای عالم هم چنان
خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش****من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان
عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال****با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان
یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه****نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان
محتشم بر آستان یار شد یکسان به خاک****مدعی پیش سگان او معظم هم چنان
غزل شماره 466: شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان
شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان****افتاده دل از پرده برون از تو چه پنهان
هرچند چو فانوس به دل پرده کشیدم****پوشیده نشد سوز درون از تو چه پنهان
تا مهر گیاه خط سبزت شده پیدا****مهر دل من گشته فزون از تو چه پنهان
سرگرمیم از عشق تو بر عاقل و جاهل****روشن شده از داغ جنون از تو چه پنهان
دل کرد بسی کوشش و ننهفت ز مردم****افسانهٔ عشقم به فسون از تو چه پنهان
تا کرده رقیب آرزوی بادهٔ لعلت****هستیم بهم در پی خون از تو چه پنهان
رازی که دل محتشم از خلق نهان داشت****بر جمله عیان گشت کنون از تو چه پنهان
غزل شماره 467: ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن
ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن****کمترین بازی سوار از پشت زین انداختن
غمزهات شغل آن قدر دارد که در صید افکنی****میتواند کم به بسمل ساختن پرداختن
هرکه را زخمی زدی سر در قفای او منه****صید ناوک خورده را در پی چه لازم تاختن
کام جویان را مده در بزم جای ماه که هست****نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن
ظلم بیداد است اما آتشی بیدود نیست****بیکسان را سوختن با ناکسان در ساختن
مهر ورزان راست وجه آزمون از روی زرد****نقد جان در بوته غم بردن و به گداختن
محتشم میآورد بر لشگر عزت شکست****پیش خوبان دم به دم رایت ز آه افراختن
غزل شماره 468: شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن****صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع****آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موجانگیزی از آب زلال****موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را****کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را****میتوان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود****سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا****حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم****هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو****توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
غزل شماره 469: رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن
رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن****خطت را سایهٔ خورشیدپرور میتوان گفتن
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما****دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن****دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی****لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن
به آن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم****نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را****که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت****که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم****که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن
غزل شماره 470: گرچه در دیدهٔتر جای تو نتوان کردن
گرچه در دیدهٔتر جای تو نتوان کردن****به همین قطع تمنای تو نتوان کردن
وصل را گرچه به کوشش نتوان یافت ولی****هجر را مانع سودای تو نتوان کردن
کنم از بهر تو دانسته خلاف دل خویش****چون خلاف دل دانای تو نتوان کردن
گرچه کفر است ز بس سرکشیت میترسم****کز خدا نیز تمنای تو نتوان کردن
در دل تنگی و این طرفه که نه گردون را****صدف گوهر یکتای تو نتوان کردن
خواهم از خلق نهانت کنم اما چه کنم****که تو خورشیدی و اخفای تو نتوان کردن
گر سراپا چو فلک دیده توان گشت هنوز****سیر خود را ز تماشای تو نتوان کردن
گر کنی وعده هم ای یار غلط وعده چه سود****که نیائی و تقاضای تو نتوان کردن
محتشم گر تو کنی ترک سخن صد کان را****به دل طبع گهر زای تو نتوان کردن
غزل شماره 471: فتنه میخیزد از آن ترکانه دامن برزدن
فتنه میخیزد از آن ترکانه دامن برزدن****عشوه میریزد از آن مستانه گل بر سر زدن
ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد****دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن
شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا****نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن
قسمی از بیگانگی دارد که میبارد از آن****خانهٔ دل را به دست آشنائی در زدن
باده در خلوت کشیدنهای او را در قفاست****سر ز جائی برزدن آتش به عالم در زدن
یک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام****سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن
نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را****میکشد از انتظار خنجر دیگر زدن
پیش آن چشم ای غزالان عشوهٔ چشم شما****نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن
محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو****نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن
غزل شماره 472: روز من زان زلف میدانم سیه خواهد شدن
روز من زان زلف میدانم سیه خواهد شدن****حال من زان خال میدانم تبه خواهد شدن
قد اگر این است پر تنها ز پا خواهدفتاد****جلوهگر این است پر دلها زره خواهد شدن
ماه نو صد ناز خواهد کرد بر مهر آن زمان****کان چنان نازان به آنطرف کله خواهد شدن
گر خرام این است بس جانها ز پا خواهد فتاد****گر روش این است بس دلها زره خواهد شدن
گر به صید انداختن پردازد آن رعنا سوار****صید پردازنده صد صید گه خواهد شدن
بر نگاهش دوز چشم ای دل که مرهم کاری****در میان تیرباران نگه خواهد شدن
راحتی کز تیغ او دیدم من آن خون خوار را****قتل من کفارهٔ چندین گنه خواهد شدن
محتشم گر بحر غم امواج خواهد زد چنین****سیل اشگ من ز ماهی تا به مه خواهد شدن
غزل شماره 473: ای ابرویت به وقت اشارت زبان حسن
ای ابرویت به وقت اشارت زبان حسن****شهرت ده زبان دگر در زمان حسن
ز آمد شد خیال تو در شاه راه چشم****از یکدگر نمیگسلد کاروان حسن
از تیر عشق اهل زمین پر برآورند****آرد چو غمزهات به کشاکش کمان حسن
خوبی به غایتی که زلیخا نمیبرد****در جنب خوبی تو به یوسف گمان حسن
چندان نیافریده دل اندر جهان مرا****کان بت کند ببردنشان امتحان حسن
عالم ز دل تهی شد و آن مه نمیدهد****از دلبری هنوز زمانی امان حسن
روزی که صدهزار سر از تن بیفکند****باشد به جرم بد مددی سرگران حسن
چشمت که گرم تربیت مرغ غمزه است****شهباز پرور آمده در آشیان حسن
جز بهر پیشکاری حسنت جهان نداد****پیش از تصرف تو به یوسف جهان حسن
میداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه****آیینهات زمانه در آیننهدان حسن
از نوبهار حسن چه گلها که بشکفد****روزی که گرد روی تو گردد خزان حسن
تا غارت بهار چمنها کند خزان****بادا دعای محتشمت پاسبان حسن
غزل شماره 474: ای تو نکرده جز جفا آن چه نکردهای بکن
ای تو نکرده جز جفا آن چه نکردهای بکن****تیغ بکش به خون ما آن چه نکردهای بکن
ای زده عقل و راه دین خواهی اگر متاع جان****بی خبر از درم درا آن چه نکردهای بکن
چند به منتم کشی کز ستمت نکشتهام****ای ستمت به از وفا آن چه نکردهای بکن
ای که ربودهای به رخ صد دل و مایلی بدین****عقدهٔ زلف برگشا آن چه نکردهای بکن
ای که نبوده بر درت مثل من از جفا کشان****میروم این زمان بیا آن چه نکردهای بکن
ای نه نموده روی مه برده هزار دل ز ره****روی به محتشم نما آن چه نکردهای بکن
غزل شماره 475: چون شدم صیدت به گیسوی خودت دربند کن
چون شدم صیدت به گیسوی خودت دربند کن****تا ابد با خود به این قیدم قوی پیوند کن
ای گل رعنا برای عندلیب بینصیب****نیست گر بوئی به رنگی از خودت خورسند کن
تلخی شیرین لبان ناموس را خوش مایهایست****تا توانی زهر باش ای شوخ و کار قند کن
ای مسیحا دم که صد بیمار در پی میروی****یک نفس بنشین دوای دردمندی چند کن
کعبهٔ مقصودی الحق سر زگمراهان مپیچ****قبلهٔ حاجاتی آخر رو به حاجتمند کن
میرود ای مادر ایام کار ما ز دست****یک سفارش از برای ما به این فرزند کن
اعتمادت نیست گر بر عهدهای محتشم****خیز و هر یک عهد او محکم به صد پیوند کن
غزل شماره 476: در پرده عشق آهنگ زد ای فتنه قانون ساز کن
در پرده عشق آهنگ زد ای فتنه قانون ساز کن****صحبت گذشت از زمزمه ای دل خروش آغاز کن
دست خرد کوتاه شد از ضبط ملک عافیت****ای عشق فرصت یافتی بنیاد دست انداز کن
آمد صدای طبل باز از صید گاهی در کمین****شهباز عشقی پر گشودهای مرغ جانپرواز کن
عشق اینک از ره میرسد ای جان به استقبال رو****غم حلقه بر در میزند ای دل برو در باز کن
شد زنده از یک پرسشت تا زندهام مانند من****داری گواهی این چنین رو دعوی اعجاز کن
نوعی که هستی خویش را بنما و بر هم زن جهان****از عهد دیگر دلبران این عهد را ممتاز کن
چون بر مراد محتشم غمگین نواز است آن صنم****ای دل تو نازان شو به غم ای غم تو بر دل ناز کن
غزل شماره 477: بیا ای عشق تمکین مرا از گرد ره بشکن
بیا ای عشق تمکین مرا از گرد ره بشکن****جنون را پیش رو کن عقل را پشت سپه بشکن
مسجد سرو من قدر است کن وز بار عشق آنجا****هزاران زاهد صدساله را پشت دو ته بشکن
حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز****تو زیبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن
قضا چون بست به رمه طاق ابرویت زبردستی****بیا و طاق دلها را ز ماهی تا به مه بشکن
اگر در وادی عشقت دل از ظلمت کشد لشگر****شکوهٔ لشگر دل را به زور یک نگه بشکن
به بام بارگاه آی و ز برقع طرف رخ بنما****وزان شکل هلالی قدر ماه چهارده بشکن
فراغعت را غنیمت دان غمین منشین قدح بستان****تکلف را اجازت ده کمر بگشا کله بشکن
اگر از کام جویان بر در و دیوار او بینی****سر کیوان به چوب حاجیان بارگه بشکن
اگر این است ساقی محتشم گو پشت زهدم را****به آن رطل گران پیمودن از بار گنه بشکن
غزل شماره 478: گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن****گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید****گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم****گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم****از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار****گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
غزل شماره 479: ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن
ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن****راه ریا گم میکنی در قبلهٔ ما رو مکن
رسم به تانست ای پری دین کاهی و ایمان بری****اما تو قدسی جوهری با این صفتها خو مکن
یارب چو من هر بیخبر کز فرقتت دارد خطر****بیخ حیات او بکن هجران نصیب او مکن
من صیدیام کز سرکشی حکمت شکارت میکند****پرتکیه بر تسخیر من در قوت بازو مکن
تنها ز کویت میروم دل گر نیاید کو میا****جان هم به منت گر کند همراهی من گو مکن
خار مزار محتشم گل میدهد از خون برون****بگذر بران گلشن ولی گلهای او را بو مکن
غزل شماره 480: چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن
چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن****شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن
میکنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن****میکنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن
با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی****گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن
غمزهات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق****صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن
من که خود کم کردهام دل در رهت دادم مده****عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن
گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است****گو کسی در نامهٔ ما این خطا شوئی مکن
ترک بد خوئی کن اما با گدای پرهوس****گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئی مکن
غزل شماره 481: از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من
از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من****که خواهد بیش گردد کینهٔ اغیار من با من
به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم****عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من
نمیدانم چه میگوید ز بدگویان که میگوید****به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی****چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من
دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم****که میکرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد****نمیدانم چه دارد خصم بیمقدار من با من
به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی****اگر همره نباشد آه آتشبار من با من
غزل شماره 482: ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من
ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من****روزم اگر چنین بود وای به روزگار من
چون دهد از غم توام آه به باد نیستی****آینهٔ سپهر را تیره کند غبار من
ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم****چون ز درون علم کشد آه شراره بار من
تا تو قرار دادهای قتل مرا به تیغ خود****صبر فرار کرده است از دل بیقرار من
تا ز نظارهات مرا ساخت به عشق مبتلا****گوشه بگوشه میجهد چشم گناهکار من
به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود****گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من
غزل شماره 483: بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من****از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم****تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی****تا بود در کشتن من بیگنه دلدار من
دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم****خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد****این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا****بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را****تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من
غزل شماره 484: در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من
در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من****در فلک آتش افکندی آه آتش بار من
در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد****بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او****دل برون آید ز چاک سینهٔ افکار من
های و هویم لرزه در گورافکند منصور را****چون زنند از راه عبرت در ره اودار من
خواستم از شربت وصلش دمی یابم حیات****کرد چشم قاتلش زهری عجب در کار من
آن چنان زارم که بر من دشمنان گزیند زار****دوستی آخر تو کمتر کوش در آزار من
محتشم هرگه نویسم شعر عاشق سوز خویش****آتش افتد از قلم در نسخهٔ اشعار من
غزل شماره 485: یارب که خواند آیت عجر و نیاز من
یارب که خواند آیت عجر و نیاز من****بر شاه بنده پرور مسکین نواز من
یارب که گوید از من مسکین خاکسار****با شهسوار سر کش گردون فراز من
کای نوربخش چشم جهان بین مردمان****ای روشنائی نظر پاکباز من
چشمت که خوش بمن به فکندی خدنگ ناز****اکنون چرا نمینگرددر نیاز من
گوش مبارکت که ز من میشنید راز****بهر چه گوشهگیر شد آخر ز راز من
زلفت مگر ز من کجی دید کز جفا****کوتاه ساخت رشتهٔ عمر دراز من
چون محتشم ز درد تو بیچارهام چه باک****گر چاره ساز من شوی ای چارهساز من
غزل شماره 486: به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من
به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من****گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی****نمیدانم چه در دل دارد آن کان حیا از من
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین****ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت****ندانستم که پاس راز او میداشت یا از من
چنان بیاعتبارم پیش او کز بهر خونریزم****کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب****دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من
به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم****که میترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من
نهانی مینمایندم بهم خاصان او گویا****به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی****تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من
غزل شماره 487: ای خدنگ مژهات عقده گشای دل من
ای خدنگ مژهات عقده گشای دل من****حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من
خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک****ندمد جز گل یک رنگی او از گل من
شادم از بیکسی خود که اگر کشته شوم****نکند کس طلب خون من از قاتل من
آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان****که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من
سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد****گاه و بیگاه گذار تو به سر منزل من
داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی****زود آمد به سر این دولت مستعجل من
محتشم چون به سخن نیست مه من مایل****چه شود حاصل ازین گفتهٔ بیحاصل من
غزل شماره 488: ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من
ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من****ای سراپا ناز قربان سراپای تو من
با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند****بس که حیران گشتهام برقد رعنای تو من
کرده چشم نیمبازت رخنه در بنیاد جان****این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من
تا نگردد خواری من برملا پیش کسان****مینوازی بنده را ای بندهٔ رای تو من
من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر****بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من
چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز****پای در گل از خیال نخل بالای تو من
در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد****گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من
دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق****خار در پا رفته راه تمنای تو من
محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر****پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من
غزل شماره 489: گر شود از دیده نهان ماه من
گر شود از دیده نهان ماه من****دود برآرد ز جهان آه من
از نگه من به تمنای خویش****آه گر افتد به گمان ماه من
آن که به پندست مرا سود خواه****از همه بیش است زیان خواه من
از تو به جان آمدم اندیشه کن****جان من از نالهٔ جانکاه من
بندگیت جان من بینواست****جان من از من مستان شاه من
باش به هوش ای دل غافل که چرخ****در ره او کنده نهان چاه من
محتشم افسرده رهی داشتم****نیک زد آن سرو روان راه من
غزل شماره 490: ز بس کز توست زیر بارجان مبتلای من
ز بس کز توست زیر بارجان مبتلای من****چو ریگ از هم بپاشد کوه اگر باشد به جای من
به قدر عشق اگر در حشر یابد مرتبت عاشق****بود بر دوش مجنون در صف محشر لوای من
شود مجنون ز لیلی منفعل فرهاد از شیرین****چو با مهر تو سنجد داور محشر وفای من
شود دوزخ سراسر حرف من گر عشق خوبان را****گنه داند خدا وانگه به فعل آرد جزای من
اگر در وادی وصلش بنودی یک جهان درمان****مرا تنها جهانی درد کی دادی خدای من
ز بس کز عاشقی پا در کلم ممکن نمیدانم****که بیرون آید از گل روز محشر نیز پای من
زهر چشمی شود صد چشمه خون محتشم جاری****چو افتد در میان روز قیامت ماجرای من
غزل شماره 491: چو میخواهد که نامم نشنود بیگانه رای من
چو میخواهد که نامم نشنود بیگانه رای من****ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من به نوعی مدعی را کام میبخشی****که میخواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری****به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را****به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا****چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من
به تشریف غلامی گر بلند آوازهام سازی****زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من
غزل شماره 492: با وجود وصل شد زندان حرمان جای من
با وجود وصل شد زندان حرمان جای من****برکنار آب حیوان تشنهٔ مردم وای من
باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد****دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من
سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب****سر و طوبی قد گل روی بهشت آرای من
هست باقی رشحهای از وصل و جان من کباب****من که امروز این چنینم وای بر فردای من
پر گیاه حسرتی خواهد دمانیدن ز خاک****در پی این کاروان اشگ جهان پیمای من
از تفقدهای عامم نیز کردی ناامید****بیش ازین بود از تو امید دل شیدای من
محتشم افغان که مستغنی است از یاد گدا****پادشاه بیغم و سلطان بیپروای من
غزل شماره 493: سرگرمئی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون
سرگرمئی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون****نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون
چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا****سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون
دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان****آشفته خو زنجیر خا ایم من رسوا برون
در لشگر عقل و خرد یک مرده صد صف بر درم****تا آید از بهر جدل مرد از صف هیجا برون
کو آتش در دل که من چون دست در جیب آورم****از پرتو گیرائیش آرم ید و بیضا برون
صحرای شوری کو کزو چون روی در شهر آمدم****صد وحشی اندر پیش پس آیم ازان صحرا برون
دریای شوری کو که من کوشم چو در غواصیش****آخر به جائی در دهم تا حشر ازان دریا برون
خیل بلاصف میکشد میدان دم از خون میزند****همت فرس زین میکند من میروم تنها برون
دل میل دارد کز هوس دردیگی اندازد مرا****کز تن نیاید یک نفس بیآه و واویلا برون
تا کی به دریا جا کنم کز خانه جانانهای****دامان استیلاکشان آید به استغنا برون
بیقید طفلی خواهم و عشقی که بازی بازیم****از خلوت زهدآورد هر دم به غیرتها برون
هان محتشم نزدیک شد کز رستخیز عشق تو****آری قیامت در نظر نارفته از دنیا برون
غزل شماره 494: از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون
از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون****کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخلتر که باد تند ازو ریزد ثمر****پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخلتر****از نیام دهر تیغ آبدار آمد برون
بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند****غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانهاش بازار سرمستان شکست****گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز****تیغ بر کف چین بر ابرو بیقرار آمد برون
انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار****ناگه آن سرو روان بیانتظار آمد برون
خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن****آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوتهٔ عشق بتان****رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون
غزل شماره 495: با او شبی از دیر میخواهم خراب آیم برون
با او شبی از دیر میخواهم خراب آیم برون****او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون
خوش آن که طرح سیر شب اندازد آن مست خراب****من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون
عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد****گر آن قدر بخشد امان کز اضطراب آیم برون
در ورطهٔ عشق بتان ناکرده خود راامتحان****کشتی در آب انداختم تا چون ز آب آیم برون
تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشی****کافتم اگر یک دم درو دردم کباب آیم برون
راندم به میدان چون فرس کز تیرباران بلا****از موج خیز خویشتن گلگون رکاب آیم برون
از ابر احسان قطرهای در دوزخ هجران چکان****تا محتشم یابد امان من از عذاب آیم برون
غزل شماره 496: دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین
دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین****دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوهٔ این
یکی ز غایت عرفان گلیست پردهگشا****یکی ز عین حیا غنچه است پردهنشین
یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب****یکی به عارض تابنده همچو در ثمین
یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک****یکی به قامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا****یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان****یکی چو چشم خود از گوشهها گشوده کمین
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف****گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین
غزل شماره 497: چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین
چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین****زمین گوید ثنا گردون دعا روحالامین آمین
رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما****در این میدان نمیبینم سپهداری به این آئین
به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا****به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین
به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم****چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین
شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بیپایان****به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین
مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن****که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین
نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان****لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین
غزل شماره 498: به دوستی خودم میکشی که رای من است این
به دوستی خودم میکشی که رای من است این****به خویش دشمنی کردهام سزای من است این
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم****بلی نتیجهٔ عهد تو و فای من است این
به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه****که در غمی که منم عین مدعای من است این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش****یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت****تو آفتابی و من ذرهام چه جای من است این
دلم که گشته ز بیغیرتی مقیم در آن کو****از آن مقام برانش که بی رضای من است این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد****بگو کمینه غلام گریز پای من است این
غزل شماره 499: پردهٔ ما میدری کائین زیبائیست این
پردهٔ ما میدری کائین زیبائیست این****عالمی را ساختی رسوا چه رسوائی است این
جلوه کردی با قد رعنا و کشتی خلق را****ای جهانی کشته قدت چه رعنائی است این
وضع بدمستانهات زد مجلس یاران بهم****رسم یاری یا طریق مجلس آرائیست این
هرکه در راهی به عزت کشتهای را دید و گفت****صید ناوک خورده آن ترک یغمائی است این
هرکجا بوی میآمد رفتی آنجا همچو باد****باده پیمائی نگویم باد پیمائی است این
جیب چندین تهمت آلوده است حالا از تو چاک****گر بدانی موجب صد دامن آلائیست این
دی شنید از محتشم هرچند تلخ آن نوش لب****گفت از بیطاقتی و ناشکیبائی است این
غزل شماره 500: حسن مینازد به رخسارت چه رخسارست این
حسن مینازد به رخسارت چه رخسارست این****فتنه میبارد ز رفتارت چه رفتارست این
بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است****قدسیان را مرغ گلزارت چه گلزارست این
نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند****بس فریبنده است بازارت چه بازارست این
آن که میگردد به جرم دیدنت بسمل همان****مینماید میل دیدارت چه دیدارست این
با وجود این همه مردم کشیها هیچکس****نیست ناراضی ز اطوارت چه اطوارست این
از دلم گفتم خبرداری شدی خندان که نه****محض اقار است انکارت چه انکارست این
محتشم با آن که مشتاقند خوبان شعر را****یار بیزار است ز اشعارت چه اشعارست این
غزل شماره 501: بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این
بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این****در کشور خود سرمده خیل بلا را بیش از این
صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سیه****برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب****گر داری آهنگ طرب بنواز ما را بیش از این
نخل ترت در پیرهن چون نیکشر شد پرشکن****محکم مبند ای سیمتن بند قبا را بیش از این
میدان ظلم از اشک ما شد جای لغزشهای پا****جولان مده بهر خدا رخش جفا را بیش از این
ای دل که میآمد روان تیرش ز قدرت بر نشان****ترسم نداری در کمان تیر دعا را بیش از این
پرسان ز حال محتشم هستی ولی بسیار کم****پرسند ارباب کرم حال گدا را بیش از این
غزل شماره 502: جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این
جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این****زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این
کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا****دارند چشم ای بیوفا یاران ز یاران بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب****گرمی مکش آتش مزن در خامکاران بیش از این
بر گرد رنگی گشت جان ز آب دم تیغت ولی****زان ابرتر میداشت دل امیدباران بیش از این
ای از ازل بر آتشست ساکن سپند جان ما****تسکین مجو تمکین مخواه از بیقراران بیش از این
تازان به جولانگه درا کز ناز بر اهل وفا****توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش از این
هردم به بزم ای محتشم ساقی کشانت میکشد****باشند در قید ورع پرهزگاران بیش از این
غزل شماره 503: آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین
آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین****انتخاب نسخهٔ صنع خدای خویش بین
در خرامش بر قفا چشم افکن ای زنجیر مو****یک جهان مجنون کشان اندر قفای خویش بین
ای که برافتادگان چون باد میرانی سمند****یک ره آخر زیر پای باد پای خویش بین
ای که در مهد همایون میروی سلطان صفت****از زکوة سلطنت سوی گدای خویش بین
ای جمالت شمع صد پروانه سر برکن ز بام****مرغ جان را پرزنان گرد سرای خویش بین
از قبای تنگ بیرونآ و جیب یوسفان****تا به دامن چاک از رشگ قبای خویش بین
بینوا در دهر بسیار است اما محتشم****بینوای توست سوی بینوای خویش بین
غزل شماره 504: شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین****در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن****صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده****پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند****این حسن آدمی کش بیاعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی****پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو****سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من****هان ای حسود دولت بیانتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم****این خسروی و سلطنت بی زوال بین
غزل شماره 505: ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین
ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین****نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم****هزار سال به دولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو****چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع****به گوشهای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس****تو شاه محترمی با من گدا بنشین
حرف و
غزل شماره 506: چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
چون برفروزد آینه زان آفتاب رو****رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد****کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا****چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب****می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع****بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را****کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم****بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
غزل شماره 507: مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او
مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او****فغان اگر سر موئی شود کم از سر او
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا****همای حس فکنده است سایه بر سر او
برابری به مه او روی نکرد مهی****که رو نساخت چو آیینه در برابر او
اگر نقاب گشاید گل سمنبر من****به گلستان چه نماید گل و سمن بر او
مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به****که غیر یک نفس آواره باشد از در او
چو قتل بیگنهان خواهی ای فلک ز نهار****بریز خلق من اول ولی به خنجر او
چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم****کمین بندهای از بندگان کمتر او
غزل شماره 508: آن کوست قبلهٔ همه کس قبلهجو در او
آن کوست قبلهٔ همه کس قبلهجو در او****و آن روست قبلهای که کند کعبهٔ رو در او
آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته****نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او
ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست****باغ شکفته صد گل بیرنگ و بو در او
داری دلی که هست محل ملایمت****بد خوئی هزار بت تندخو در او
کویت چه گلشن است که از دجلههای چشم****جاری تراست خون دل از آب جو در او
باید به آب داد کتابی که هیچ جا****نبود حدیث حرمت جام و سبو در او
زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست****دیوانهای از آن بت زنجیر مو در او
غزل شماره 509: تائبم از می به دور نرگس غماز او
تائبم از می به دور نرگس غماز او****تا نگویم در سر مستی به مردم راز او
میشوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند****زان که میترسم رقیبی بشنود آواز او
با وجود آن که یک نازش به صد جان میخرم****کرده استغنای عشقم بینیاز از ناز او
تیر او مرغیست دست آموز و مرغ روح ما****چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او
هر کرا بینم که دم گرمست ازو ایمن نیم****زان که میترسم به تقریبی شود دمساز او
ترک من شد مست و بر دوش رقیب انداخت دست****وه که شد ملک دلم ویران ز دست انداز او
هر کجا مطرب ز نظم محتشم خواند این غزل****آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او
غزل شماره 510: دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او****یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک****جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک****چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراک او
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ****باکی از مرد ندارد غمزهٔ بیباک او
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد****همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او
کوهکن را میکند از شکوهٔ شیرین خموش****در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
جان که میلرزید دایم بر سر جسم ضعیف****برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک****بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد****رشتهٔ تدبیر از پیراهن صد چاک او
غزل شماره 511: آن منتظر گدازی چشم سیاه او
آن منتظر گدازی چشم سیاه او****جانیست در تن نگه گاهگاه او
خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم****دیدن به دست میل عنان نگاه او
در عین بسملم در انکار اگر زند****من با سر بریده شوم خود گواه او
هست از سر بریده او یک رهم امید****جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بیحرکت سازم از دعا****دست فرشتهای که نویسد گناه او
الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم****هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او
او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من****من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او
زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب****کاسباب قوت است شکست سپاه او
منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک****داغیست هر ستارهای از دود آه او
غزل شماره 512: باز امشب ز اقتضای شوخ طبعیهای او
باز امشب ز اقتضای شوخ طبعیهای او****بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه میگوید به من****با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم میکشد کز بار ناز****بس گران میجنبد از جارخش استغنای او
در صبوحی میتواند کرد پیش از آفتاب****روز را از شب جدا روی جهان آرای او
چون به عزم رقص میآید به جنبش قامتش****عشوه پنداری که میریزد ز سر تا پای او
پیش از آن کاید به رقص از انتظارم میکشد****نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او
باغبان چندان که گل میچیند از بالای شاخ****من گل عیش و طرب میچینم از بالای او
در صف بیگانه خوبان دیدهام ماهی که هست****صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او
داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم****صانع یکتا برای حسن بیهمتای او
مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم****میشود امروز صد خون بر سر کالای او
میسزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست****کوهکن رسوای شیرین محتشم رسوای او
غزل شماره 513: زآب دو دیده گل کنم خاک در سرای او
زآب دو دیده گل کنم خاک در سرای او****تا نشود ز آه من محو نشان پای او
روی به خاکپای او شب به خیال میهنم****دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او
گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان****کس نکشید همچو من آرزوی جفای او
آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من****دور مباد یه نفس از سر من بلای او
نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن****گر همه خاک ره بو چشم من است جای او
گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش****محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او
غزل شماره 514: حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او
حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او****تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او
میشود صد نکتهام خاطر نشان تا میشود****نیم جنبشها تمام از گوشهٔ ابروی او
زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست****لذت زخم نهانی خوردن از آهوی او
چاک دلها محض حرفی بود تا روزی که کرد****سر ز جیب ناز بیرون نرگس جادوی او
زخم تیر عشق بر ما بود تهمت تا فکند****گردش دوران کمان حسن بر بازوی او
بیمحابا غوطه در دریای آتش خوردن است****بیحذر برقع کشیدن ز آفتاب روی او
دل ز پهلویش برون خواهد فتاد از اضطراب****تن که از ترتیب بزم افتاده در پهلوی او
نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را****چون فشاند با دگرد از موی عنبر بوی او
گرد آن منظر بگردان یک رهم ای سیل اشک****کشته چون بیرون بری یکبارهام از کوی او
در جنونم آن چه میبایست واقع شد کنون****بخت میباید که زنجیر آرد از گیسوی او
محتشم کز دشت و وادی رو به شهر آورد کیست****شیر دل دیوانهای زنجیر خواه از موی او
غزل شماره 515: یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او
یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او****آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او
در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق****صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او
فتنهها برپا کند کز پا نشنید روز حشر****در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او
چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم****شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او
میشود نسرینش از خشم نهانی ارغوان****تا دگر بهر که آتش میفروزد خوی او
زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند****رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او
ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند****گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او
نرگس حاضرجوابش میدهد در ره جواب****قاصدی را کز اشارت میفرستم سوی او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را****لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او
غزل شماره 516: شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو
شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو****که تا سحر به خیال تو میکنم کله تو
به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی****میان سعی من افتاده و مساهلهٔ تو
نظر در آینه داری و اضطراب نداری****تو محو خویشی و من محو تاب و حوصلهٔ تو
هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش****که در زمین و زمان بود شور ولولهٔ تو
به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من****که میبرم دو سه روز این جنون ز سلسلهٔ تو
سئوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را****دلم بده که بگویم جواب مسلهٔ تو
فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت****که نیست فاصله در نظمهای بیصلهٔ تو
غزل شماره 517: گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو
گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو****تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد****بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان****موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر****کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بیزنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان****شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف مینهی****هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آن که بیزاری ز من میخواهی افزون از همه****حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی****از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده****چون این نمیآید به خود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحبنظر غافل شوند از خوبیت****زیر غبار خط بهست آیینهٔ رخسار تو
گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی****سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو
غزل شماره 518: ای مرا دلبر و دل آرا تو
ای مرا دلبر و دل آرا تو****دل من کس ندارد الا تو
روز و شب از خدا همی طلبم****که به روز آورم شبی با تو
هدف تیر بیمحابا من****مرهم زخم بیمدارا تو
مردم مردمند جمله بتان****چشم من نور چشم آنها تو
از همه دلبران شکیبم اگر****بگذاری مرا شکیبا تو
دادم ای صبر گونهٔ دل را****به جگر گوشهای برون آ تو
زاهدا کافرم اگر بیعشق****بهره داری ز دین و دنیا تو
چند گوئی که عاشقی گنه است****این گنه بنده میکنم یا تو
محتشم بینی ار غزال مرا****سر چو مجنون نهی به صحرا تو
غزل شماره 519: رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
رساند جان به لبم روزگار فرقت تو****بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست****که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبی به صفحهٔ دل مینگارم از وسواس****هزار بار به کلک خیال صورت تو
تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است****ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد****محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من****نهفته با دل خود میکنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز****که اقتضای جفا میکند طبیعت تو
به دوستی که سر خامهای رسان به مداد****ز دوستان چو رسد نامهای به حضرت تو
خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما****کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من****به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو
غزل شماره 520: ای گردن بلند قدان در کمند تو
ای گردن بلند قدان در کمند تو****رعنائی آفریده قد بلند تو
بر صرصری سوار وز دل میبرد قرار****طرز گران خرامی رعنا سمند تو
خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو****افکنده در مزاد لب نوشخند تو
من چون کنم که طور بد ناپسند من****گردد پسند خاطر مشکل پسند تو
چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این****بیمار تو شکسته تو دردمند تو
دردت مباد و باد بر آتش سپندوار****چشم حسود از پی دفع گزند تو
قتلش رواست گر همه صید حرم بود****آن صید کاضطراب کند در کمند تو
باید که به نواخت ز صید گریزپای****آن صید به که دست دهد خود به بند تو
پای گریز محتشم از دور بسته است****عشق دراز سلسلهٔ صید پند تو
غزل شماره 521: صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو
صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو****ضبط تو دید و جست برون از کمند تو
ای پای تا به سر چونی قند دلپسند****افغان که طعمهٔ مگسانست قند تو
دست مرا که ساختهای زیر دست غیر****کوتاه به ز میوهٔ نخل بلند تو
چند افکنی در آتش سوزان دل مرا****هست این سیاه روز دل من پسند تو
ای مادر زمانه ببین کز خلاف عهد****با من چه میکند خلف ارجمند تو
دل برگرفتی ز تو جانا اگر بدی****در سینهٔ من آن دل هجران پسند تو
تلخی مکن که خنده نگهداشتن به زور****میبارد از لب و دهن نوشخند تو
امروز کو که باز بتر بیندت به من****بدگوی من که دوش همی داد پند تو
چون محتشم بسی ز ندامت بسر زدم****دستی که میزدم به عنان سمند تو
غزل شماره 522: ای همچو آهوان دلم دم شکار تو
ای همچو آهوان دلم دم شکار تو****جانها فدای آهوی مردم شکار تو
تا آهوان چشم تو رفتند از نظر****چشمم سفید شد به ره انتظار تو
آهوی دشت از تو به کام و من اسیر****در شهر مانده همچو سگان داغدار تو
حقاکه گر به خاک برابر کنی مرا****یک ذره بردلم ننشیند غبار تو
نبود غریب اگر به ترحم نظر کنی****بر محتشم که هست غریب دیار تو
غزل شماره 523: زهی بالا بلندان سر به پیش از اعتدال تو
زهی بالا بلندان سر به پیش از اعتدال تو****مقوس ابروان در سجدهٔ مشگین هلال تو
همایون طایران باغ حسن از شعلهٔ حسنت****بر آتش پر زنان پروانهٔ شمع جمال تو
زلیخا بر تلف گردیدن اوقات خود گرید****به روز حشر اگر بیند رخ فرخنده فال تو
ز دل کردم برون بهر نزولت جملهٔ خوبان را****که دارد با جدائی خوی مشتاق جمال تو
حریف بزم وصلم لیک کلفت ناکم از ساقی****که با غیرم مساوی میدهد جام وصال تو
درین باغند عالی شاخها بیحد چه سود اما****که محروم است از پرواز مرغ بسته بال تو
ز غیرت در حریم حرمت او محتشم داری****حسد بر حال محرومان مبادا کس به حال تو
غزل شماره 524: کاکل که سر نهاده به طرف جبین تو
کاکل که سر نهاده به طرف جبین تو****صد فتنه میکند به سر نازنین تو
کین منت نشسته به خاطر مگر رقیب****حرفی ز کینه ساخته خاطر نشین تو
عمری دمید بر تو دل گرم بافسون****وز کین نگشت گرم دل آهنین تو
هشدار ای غزال که صد جا نشستهاند****صید افکنان دست هوس در کمین تو
زین دستبردها چو نگین در حصار باش****تا هست ملک حسن به زیر نگین تو
گر پی بری به کج نظریهای مدعی****حاصل شود به راستی ما یقین تو
غیرت نگر که میرم اگر وقت کشتنم****گیرد ز رحم دست تو را آستین تو
ای محتشم اگر به مه من رسی بگو****کز هجر مرد عاشق زار حزین تو
غزل شماره 525: هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو
هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو****یار غیری و فغان من از آن است که تو
همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی****وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو
میدری غنچه صفت پردهٔ ناموس ولی****بر من تنگ دل این نکته عیان است که تو
پاکدامانی از آلایش اغیار چو گل****لیک امید من خسته چنان است که تو
همچو نرگس کنی از کج نظران قطع نظر****زان که از همت صاحب نظران است که تو
گرو از صورت چین بردی و ما را ز پیت****دیده معنی از آن رو نگران است که تو
میروی وز صف سیمین بدنان هیچ بتی****محتشم را نه چنان آفت جان است که تو
غزل شماره 526: مدعی در مجلسم جا میدهد پهلوی تو
مدعی در مجلسم جا میدهد پهلوی تو****تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش****تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک میگوید به من****صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا****تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب****تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن****بیزبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم****چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
غزل شماره 527: چون به رخ عرق فشان میکشی آستین فرو
غزل شماره 528: زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو
زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو****جعد مسلسل بر گشا گو بندهای آزاد شو
چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر****گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شو
در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا****بگذر به مسجد گو خلل در حلقهٔ زهاد شو
خالی کن اقلیم دلم از لشگر ظلم و ستم****گو در زمان حسن تو ویرانهایی آباد شو
ای در دل غم پرورم صد درد بیدرمان ز تو****یک مژده درمان بده گو دردمندی شاد شو
از خاطر من بر مدارای ناصح شیرین ادا****کوه غم آن سنگ دل گو محتشم فرهاد شو
غزل شماره 529: ای سرو گلندام که داری کمر از مو
ای سرو گلندام که داری کمر از مو****بر مو کمری نیست مناسب مگر از مو
جز کاتب قدرت که رخت را ز خط آراست****کس خط ننوشته است به روی قمر از مو
بر روی تو خط نیست که از جنبش آن زلف****افشان شده بر صفحهٔ گل مشک تر از مو
با تیزی مژگان تو نقاش چه سازد****گیرم که بسازد قلمی تیزتر از مو
جز هندوی چشمت که به مژگان رگ جان زد****فساد ندیدم که زند نیشتر از مو
گفتی اثری در تب عشق از تو نمانده****در آتش سوزنده چه ماند اثر از مو
ترسم نرسد بر بدن محتشم از ضعف****پیکان خدنگ تو که دارد گذر از مو
حرف ه
غزل شماره 530: ای نرد حسن باخته با آفتاب و ماه
ای نرد حسن باخته با آفتاب و ماه****بر پاکبازی توزمین و زمان گواه
من کز بتان فریب نخوردم به صد فسون****صد بازی از دو چشم تو خوردم به یک نگاه
در نرد همتم کنی آن لحظه امتحان****کافتد ز عشق کار به ترک سر و کلاه
نقش مراد نرد محبت که وصل توست****خوش بودی ار نشستی از اقبال گاه گاه
دل میرود ز دست بگویند کان حریف****دارد دمی ز بازی ما دست خود نگاه
هرچند عقل بیش حذر کرد بیش خورد****بازی ز مهره بازی آن نرگس سیاه
دیوم ز ره نبرد و پریچهر کودکی****هر دم به بازی دگرم میبرد ز راه
غالب حریفی از همه رو داده بازیم****در نرد دوستی که مساویست کوه و کاه
تا چند محتشم بود ای شاه محتشم****در حبس ششدر غم هجر تو بیگناه
غزل شماره 531: امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه
امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه****دیده را ضبط نگه کار است و دل را ضبط آه
از برای یک نگه بر روی آن عابد فریب****میتوان رفتن به زیر بار یک عالم گناه
بسته چشم آن بت ز من اما کجا آن شوخ چشم****میتواند داشت خود را از نگه کردن نگاه
صبر کن ای دل که از لذت چشانیهای اوست****وعدههای دیر دیر و لطفهای گاه گاه
زان نگه قطع نظر به کز پی تقریب آن****بر رقیبان نیز یک یک بایدش کردن نگاه
داغ مجنون راز وصل آن نیم مرهم بس نبود****کاشکی یک بار دیگر ناقه گم میکرد راه
رو به صبر و طاقت و تمکین منازای محتشم****خیل غم چون بر نشیند یک سوار و صد سپاه
غزل شماره 532: باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه
باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه****آرزو سایه سپه فتنه جنبت کش شاه
زده بر قلب سپاهی و دلیل است برین****وضع دستارو سراسیمگی پر کلاه
کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد****پادشاهانه نگاهی به دل چند نگاه
زان رخ توبه شکن منع نگه ممکن نیست****که شود هر نگه آلوده به صدگونه گناه
دارد ای اختر تابنده به دور تو جهان****روز پر نور دو خورشید و شب تیره دو ماه
گر لب و خط بنمائی به خدا میل کنند****آهوان چمن قدس به این آب و گیاه
زخم ناخورده گذشتم زهم ای سنگین دل****در کمان تیر نگاه این همه دارند نگاه
صحبت ما و تو پوشیده به از خلق جهان****گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه
ز انتظار تو غلط وعدهام از بیم و امید****همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه
منظر دیدهٔ یعقوب ز حرمان تاریک****چهرهٔ یوسف گل چهرهٔ چراغ ته چاه
محتشم رشحهای از لجه رحمت کافی است****گر در آیند به محشر دو جهان نامه سیاه
غزل شماره 533: از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله
از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله****کز گل انسان برآورد این عبیرافشان گیاه
شوق بر صبر این سپه بگماشتی گر داشتی****او عنان عشوهٔ خود من عنان دل نگاه
چون به دل بردن درآید دلبر سیمین بدن****از سرو افسر برآید خسرو زرین کلاه
نیست چیزی در مذاق من مقابل با بهشت****غیر از آن لذت که ایزد آفرید اندر گناه
در تصرف عشوهات از چان ستانان دل ستان****وز تطاول غمزهات از تاجداران باج خواه
جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفی که بود****کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه
ارزن اندر آسیا سالمتر است از من که هست****بار عشق او چو کوه و جسم زار من چو کاه
ای شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط****کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه
در جهانگیر بست حسنت بیامان گوئی که هست****توامان با دولت سلطان محمد پادشاه
شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بندهاش****میزند بالاتر از ایوان کیوان بارگاه
محتشم کایینه دل داده صیقل همچو من****در دعای دولتش بادا موافق سال و ماه
غزل شماره 534: زهی کرشمهٔ تو را سرمهسای چشم سیاه
زهی کرشمهٔ تو را سرمهسای چشم سیاه****دو عالمت نگرستن بهای چشم سیاه
دو حاجب تو کمین گاه لشگر فتنه****سپردهاند به آن گوشههای چشم سیاه
هزار چشم چو نرگس نهادهاند بتان****که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه
ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش****چو شد به غمزه و شوندت فدای چشم سیاه
جلای چهره روز سفید گردد اگر****برآفتاب گمارد بلای چشم سیاه
ستاده چشم برایمانم آن که داده مدام****ز خوان نامه سفیدان غذای چشم سیاه
هزارخانه سیه ساز در کمین دارد****برای محتشم آن مه ورای چشم سیاه
دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفید****ز بهر چهرهٔ گلگون برای چشم سیاه
غزل شماره 535: یار از جعد سمنسا مشک بر گل ریخته
یار از جعد سمنسا مشک بر گل ریخته****یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته
زا لطافت گشته عنب بیز و مشک افشان هوا****یا صباگرد از خم آن زلف و کاکل ریخته
تاب کاکل داده و افکنده سنبل را به تاب****چهره از خوی شسته و ابر به رخ گل ریخته
در میان شاهدان گل دگر باد بهار****کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته
غافل است از دیدهٔ خون ریز شورانگیز من****آن که خونم را به شمشیر تغافل ریخته
خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق****آب حمام است کان گل بیتامل ریخته
محتشم زاری کنان در پای سرو سر کشت****آبروی خویش از عین تنزل ریخته
غزل شماره 536: جلوهٔ آن حور پیکر خونم از دل ریخته
جلوهٔ آن حور پیکر خونم از دل ریخته****بندهٔ آن صانعم کان پیکر از گل ریخته
مهر لیلی بین که اشگش بر سر راه وداع****همچو باران بر سر مجنون ز محمل ریخته
ترک خونریزی مسافر گشته کز دنبال او****خون دلها بر زمین منزل به منزل ریخته
خون رنگینم که ریزان گشته از چشم پرآب****گوئی از جوی گلوی مرغ بسمل ریخته
غرفهام در گوهر و در بس که چشم خون فشان****از تک بحر دلم گوهر به ساحل ریخته
پیش چشم ساحرت هاروت از شرمندگی****نسخهٔهای سحر را در چاه بابل ریخته
صحن میدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل****گریههای محتشم از چشم قاتل ریخته
غزل شماره 537: تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته
تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته****دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته
چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد****گر باغبان ببندد از گل هزار دسته
تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ****چون غنچه در درونم خون پرده بسته
بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن****ما را دگر عجایب منصوبهای نشسته
من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم****او سالم و توانا من ناتوان و خسته
دریای عشق خوبان بحری نکوست اما****کشتی ما در آن بحر بد لنگری گسسته
دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن****شاید در او بیابی ابیات جسته جسته
غزل شماره 538: ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته
ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته****اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته
سر زلفش که از آه هواداران کم آشفتی****ز آهم دوش بود آشفته وبسیار آشفته
دلیری با خیالش دستبازی کرده پنداری****که زلفش را ندیدم هرگز این مقدار آشفته
چنان سربسته حرفی گفته بودم در محرم کشی امشب****که هم یاران پریشانند و هم اغیار آشفته
نوید وصل میده وز پی ضبط جنون من****دماغم را به بوی هجر هم میدار آشفته
شوم تا جان فشان بر وضع بیقیدانهات یکدم****میفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته
به این صورت ندیدم وضع مجلس محتشم هرگز****که باشد غیر در کلفت تو هم دربار آشفته
غزل شماره 539: خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته
خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته****دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
شیخ که دامنکش از بتان شده ای گل****داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه****در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
میکنم از خوی نازکت شب هجران****پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی****در دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پی****در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش****برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد****داده ز تاکید صد رساله نهفته
دید که میمیرم از تغافل چشمش****کرد نگاهی به من حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو****سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند****این غزل از من بر آن غزاله نهفته
غزل شماره 540: آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده
آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده****طرف کله شکسته گره بر جبین زده
هم دستی دو نرگس او بین که وقت کار****بر صید آن کشیده کمان تیر این زده
در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ****رویی که طعنه بر مه گردون نشین زده
آن خردسال تاجو صراحی کشیده قد****بسیار شیشهٔ دل ما بر زمین زده
از زخم و داغ تازهام امشب هزار بار****خون سر ز جیب و شعله سر از آستین زده
دارد به ذوق تا نفس آخرین مرا****زخمی که بر من از نگه اولین زده
خوش وقت محتشم که دگر زین غزل برآب****خوش نقشها ز خامه سحر آفرین زده
غزل شماره 541: به دست دیده عنان دل فکار مده
به دست دیده عنان دل فکار مده****مرا ببین و به چشم خود اختیار مده
ز غیرت ای گل نازک ورق چو دامن پاک****کشیدی از کف بلبل به چنگ خار مده
به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود****هزار مست هوس را به بزم بار مده
به غیر کامده زان زلف تابدار به رنج****به غیر شربت شمشیر آبدار مده
غرور سد نگه شد خدای را زین بیش****شراب ناز به آن چشم پر خمار مده
بز جر منصب فرهادیم بده اما****ز حکم خسرویم سر به کوهسار مده
هزار وعدهٔ پر انتظار دادی و رفت****کنون که وعده قتل است انتظار مده
گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار****نوید قتل به جانهای بیقرار مده
اگر به هیچ نمیارزم از زبون کشیم****به دست چشم سیه مست جان شکار مده
وگر به کار تو میآیم از برای خودم****نگاه دار و به چنگال روزگار مده
غرض اطاعت حکم است محتشم زین نظم****به طول دردسر آن بزرگوار مده
غزل شماره 542: شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده
شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده****همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده
از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر****ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده
چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد****جز جانب دوزخ صلازین محنت آبادم مده
زین سان که آن نامهربان شاد است از ناشادیم****گر مهربانی ای فلک هرگز دل شادم مده
هردم به داد آیم برت از ذوق بیداد دگر****خواهی به داد من رسی بیداد کن دادم مده
هردم کنم صد کوه غم در بیستون عشق تو****من سخن جان دیگرم نسبت به فرهادم مده
گفتم به بیدادم مکش درخنده شد کای محتشم****حکمت بر افلاطون مخوان تعلیم بیدادم مده
غزل شماره 543: پند گوی تو چهها تا به تو فهمانیده
پند گوی تو چهها تا به تو فهمانیده****کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست****عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافلهٔ صبر گریزان وز پی****مژهها تیغ در آن قافله خوابانیده
مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران****تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده
چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست****باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده
میکشم پای ز هنگامهٔ عشقت که فراق****سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده
محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی****خویش را کس به عبث این همه سوزانیده
غزل شماره 544: قلم نسخ بران بر ورق حسن همه
قلم نسخ بران بر ورق حسن همه****کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند****تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوشتر از عشرت صد سالهٔ هشیارانست****با می صاف دو ساله طرب یک دو مه
از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست****که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه
رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل****گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه
دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا****یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه
محتشم فتنه قوی دست شد آن دم که نهاد****زلف نو سلسلهاش سلسله بر پای همه
غزل شماره 545: نمیدانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه
نمیدانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه****ز دور این نالهٔ ما در دلت دارد اثر یا نه
یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود****که شب تا صبح دم میگردمش بر گرد سر یانه
به گوشت هیچ میگوید که اینک میرسد از پی****چو باد صرصر آن دیوانهٔ صحرا سپر یا نه
به خاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را****به زور انداختم از پا من بیدادگر یا نه
برای آزمایش بار من بر کوه نه یک دم****ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه
چو جان را نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی****که باید بازگشتن بیتوقف زین سفر یا نه
نوشتم نامه وز گمراهی طالع نمیدانم****که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامهبر یا نه
بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا****به بین بر لشگر غم میکنم آخر ظفر یا نه
حرف ی
غزل شماره 546: من کیستم به دوزخ هجران فتادهای
من کیستم به دوزخ هجران فتادهای****وز جرم عشق دل به عقوبت نهادهای
تشریف وصل در بر اغیار دیدهای****با دل قرار فرقت دل دار دادهای
از جوی یار بر سر آتش نشستهای****وز رشگ غیر بر در غیرت ستادهای
پا از ره سلامت دوران کشیدهای****بر خورد در ملامت مردم گشادهای
در شاه راه جور کشی پر تحملی****در وادی وفا طلبی کم ارادهای
در کامکاری از همه آفاق کمتری****در بردباری از همه عالم زیادهای
چون محتشم عنان هوس دادهای ز دست****وز رخش کامرانی دوران پیادهای
غزل شماره 547: صبح مرا به ظن غلط شام کردهای
صبح مرا به ظن غلط شام کردهای****بیتاب مرا گنهی نام کردهای
تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند****ایذای من به نامه و پیغام کردهای
از غایت مضایقه در گفت و گو مرا****راضی به یک شنیدن دشنام کردهای
در غین مهر این که مرا کشتهای نهان****تقلید مهربانی ایام کردهای
ترسم دمار از من بیته برآورد****مرد آزمایی که تو در جام کردهای
چشم تلافی ز تو دارم که پیش خلق****روی مرا به شبهه شبه فام کردهای
از قتل محتشم همه احرام بستهاند****در دفع وی ز بس که تو ابرام کردهای
غزل شماره 548: از قید عهد بنده تو خود رسته بودهای
از قید عهد بنده تو خود رسته بودهای****عهدی نهفته هم به کسی بسته بودهای
خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش****در بزم کرده آن چه توانسته بودهای
مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو****گویا تو بیمحل ز کمین جسته بودهای
آوردهای بپرسش حالم رقیب را****خوش ملتفت به حال من خسته بودهای
گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است****در خانهٔ دلم که تو پیوسته بودهای
گفتی دلت که برده ندانستهام بگو****در دلبری تو این همه دانسته بودهای
در برم بهر خدمت شایسته رقیب****ای محتشم تو این همه بایسته بودهای
غزل شماره 549: دی باز جرعه نوش ز جام که بودهای
دی باز جرعه نوش ز جام که بودهای****صد کام تلخ کرده به کام که بودهای
آنجا که بود بهر تو در خاک دامها****دام که پاره کرده ورام که بودهای
آنجا که جستهاند تو را چون هلال عید****به رقع گشودهٔ ماه تمام که بودهای
سرگرمیت چو برده به کسب هوا برون****خورشیدوار بر در و بام که بودهای
ای صد هزار صید دل آزاد کردهات****خود صیدوار بسته دام که بودهای
شب عارفانه ساقی بزم که گشتهای****تا روز جرعه نوش ز جام که بودهای
در حالت شکفتگی از رغم محتشم****حالت طلب ز طرز کلام که بودهای
غزل شماره 550: بیش از دی گرم استغنا زدن گردیدهای
بیش از دی گرم استغنا زدن گردیدهای****غالبا امروز در آیینه خود را دیدهای
کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا****این که با غیر الفتت فهمیدهام فهمیدهای
گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است****چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیدهای
چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم****آلت اعراض غیرم خوب گردانیدهای
چون نمیرنجی تو از کس جز به جرم دوستی****حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیدهای
پنبهای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ****این که میگویند بدگویان اگر نشنیدهای
محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو****کشتهای او را و پنداری که آمرزیدهای
غزل شماره 551: بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی****در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز****وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بیباک خسروی داد فرمان به غارت جان****دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصهای که آنجا****گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت****از قلزمی که خیزد آتشفشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که میدهد باز****دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند****کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم****فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که میفشاند بر سایل آب حیوان****جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود****امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام****بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
غزل شماره 552: ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی
ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی****آبرویم بردی و بیاعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی به دست مدعی****در هلاک خویشتن بیاختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ****کز جفا در پیش مردم شرمسارم ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم****کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی
چارهٔ کار خود از لطف تو میجستم مدام****چارهام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم****لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی
محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون****بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی
غزل شماره 553: اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی
اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی****مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
نبودی کوه کن در عشق اگر بیغیرتی چون من****رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی
به قدر درک و دانش مرد را مقدرا میدانند****چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی
تفاوتها شدی در غیرت و بیغیرتی پیدا****اگر آن بیتفاوت یار از اغیار دانستی
سیهچشمی که درخوابست از کید بداندیشان****چه بودی قدر پاس دیدهٔ بیدار دانستی
بت پر کار من کائین دلداری نمیداند****نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی
نگشتی شعلهٔ بازار رنجش یک نفس ساکن****اگر ازار او را محتشم آزار دانستی
غزل شماره 554: کارش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی****یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا****یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود****ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت****کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد****کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر میکند****وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
غزل شماره 555: مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی
مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی****غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
سواد خط مژهام زان فراق نامه سترد****که در وداع بنامم گذاشتی رفتی
دل از وفا به تو میداد دست عهد ابد****ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی
به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم****که در زمین دل خسته کاشتی رفتی
لوای هجر که یک چند بود افکنده****تو در شکست غمش برفراشتی رفتی
مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم****تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی
دگر به زیستن محتشم امید مدار****چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی
غزل شماره 556: به رقیب سفری وعدهٔ رفتن دادی
به رقیب سفری وعدهٔ رفتن دادی****رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی
ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست****یک سر از دوست گرفتی و به دشمن دادی
بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل****که ز یک شهر گرفتی و به یک تن دادی
غیر من بوی می هر که درین بزم شنید****همه را گل به بغل نقل به دامن دادی
باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام****سر به خاکستر این سوخته خرمن دادی
تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل****تو گرفتی و به آن غمزه پر فن دادی
محتشم دیر نکردی به وی اظهار نیاز****نیک رفتی که مرا زود به گشتن دادی
غزل شماره 557: بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی
بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی****عفیالله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی
شکستی از ستم پیمان چون من نیکخواهی را****تکلف هر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی
به دست امتیاز خود چو دادی خامه دقت****چه بد دیدی که حرف بد به نام ما رقم کردی
من از مهر تو هر کس را که با خود ساختم دشمن****تو با او دوست گشتی هرچه طبعش خواست هم کردی
تفاوت ارچه شد پیدا که در خیل هواداران****یکی را کاستی حرمت یکی را محترم کردی
چرا کوه وفائی را که بد از نه سپهر افزون****ز هم پاشیدی و ریگ بیابان عدم کردی
مقام قرب خود دادی رقیب سست بیعت را****کرا بنگر به جای عاشق ثابت قدم کردی
نگون کردی لوای دوستان این خود که کرد آخر****که در عالم به دشمن دوستی خود را علم کردی
چه جای دوست کس با دشمن خود این کند هرگز****که بیموجب تو بدپیمان چنین با محتشم کردی
غزل شماره 558: اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی****ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که میترسم****در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشنتر از آیینهٔ صبح است میخواهم****که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی
چو بیجرمی به تیغ بیدریغم میکنی بسمل****چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید****که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشتهٔ مهرم****الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را****به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی
غزل شماره 559: بر در درج قفل زدم یک چندی
بر در درج قفل زدم یک چندی****عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
سخت از ذوق گرفتاری من میکوشد****دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در****بینیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی
تا به نزدیکترین وعدهٔ وصلت برسم****از خدا میطلبم عمر ابد پیوندی
اگر از مادر دوران همه یوسف زاید****ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی
مژدهای درد که در دام تو افتاد آخر****نامفید به دوائی بالم خورسندی
درام از مرغ شبآویز دلی نالانتر****من که دارم ز دل آویز کمندی بندی
دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من****میکند لطف ولی لطف غضب مانندی
بهر نادیدن آن رو گه و بیگه ناصح****میدهد بندم و آن گه چه مؤثر پندی
هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش****شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی
محتشم عشوهٔ طاقت شکن ساقی بزم****اگر اینست دگر میشکنم سوگندی
غزل شماره 560: چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری
چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری****ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمیگذارم، که زیر تیغم، برآوری دم****مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم****به خواب کس را نمیگذرام ز بس که دارم فغان و زاری
نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم****نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری
به درد از آنرو، گرفتهام خو، به خاک از آن رو، نهادهام رو****که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری
اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل****ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری
همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا****ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری
غزل شماره 561: زد به درونم آتش تنگ قبا سواری
زد به درونم آتش تنگ قبا سواری****دست به خونم آلود ماه لقا نگاری
دام فریب دل گشت طره دلفریبی****صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری
گرچه به مصر خوبی هست عزیز یوسف****نیست به شهریاری همچو تو شهریاری
نرگس چشمت ای گل میفکند دمادم****در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری
روز و شب از خیالت با دل خویش دارم****کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری
پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز****شکر که ما نداریم قدری و اعتباری
گفته محتشم را زیور گوش جان کن****کز گوهر معانی ساخته گوشواری
غزل شماره 562: دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری
دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری****تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بستهای یک باره راه اشگ ای دیده****نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کردهای زان در****به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خوردهای ای غیر از آن پرکار پندارم****که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود****دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکلترین قتلی****ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیدهای صابر****به صبر این درد پیدا میکند بهبود پنداری
غزل شماره 563: این طلعت و رخسار که دارد که تو داری
این طلعت و رخسار که دارد که تو داری****این قامت و رفتار که دارد که تو داری
لب شهد و حدیثت شکر است ای گل خندان****این شهر شکربار که دارد که تو داری
چشم تو به یک چشم زدن خون دلم خورد****این نرگس خون خوار که دارد که تو داری
ای در تن هر گلبنی از رشگ تو صد خار****این گلبن بیخار که دارد که تو داری
قهر تو باغیار به از لطف تو با ماست****این لطف به اغیار که دارد که تو داری
پیوسته کنی نسبتم ای گل به رقیبان****زین گونه مرا خوار که دارد که تو داری
داری همه دم محتشم آزار دل از یار****این یار دل آزار که دارد که تو داری
غزل شماره 564: سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری
سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری****ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را****رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد****صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست****صد دعوی ازین به گواهی که تو داری
به نما به ملک روی که سازد ز رقابت****در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک به حذر باش****ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک میکندت محتشم امشب****بیلنگری شعلهٔ آهی که تو داری
غزل شماره 565: باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری
باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری****چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری
ای آتش دل با آن کز دست تو میسوزم****چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری
هر گل که به باغ آید میبویم و میگویم****در پای تو میرم من تو بوی کسی داری
ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید****ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری
بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر****زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری
ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد****خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری
غزل شماره 566: باز بر من نظر افکنده شکار اندازی
باز بر من نظر افکنده شکار اندازی****به شکار آمده در دشت دلم شهبازی
کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز****گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی
خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب****از لبش خندهای از گوشهٔ چشمش نازی
سخن مجلسیش میکشد از ذوق مرا****چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی
به زکات قدمت بر لب بام آی امشب****چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی
چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت****آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی
محتشم دل چو به آن غمزه سپردی زنهار****برحذر باش که واقف نشود غمازی
غزل شماره 567: چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی
چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی****دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی
گذر بروادی ناز افکنی دامنکشان واندم****به یک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی
بلا بر گرد من میگرد اما دست مییابد****گهی بر من کزین خود را بلاانگیزتر سازی
هلاک از نرگس بیمار خواهی ساخت آن روزم****که در خونخواریش امروز ناپرهیزتر سازی
ز نایابی در وصل تو قیمت یابتر گردد****محیط حسن را هرچند طوفان خیزتر سازی
به راه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم****خطابت را اگر با من عتابآمیزتر سازی
نهد سر برسم رخش تو چون صد محتشم هردم****اگر فتراک خود را زین شکار آویزتر سازی
غزل شماره 568: به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی
به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی****چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد****که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع****اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی
ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان****به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی****دل غمپروری داریم و جان محنت اندوزی
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو****که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
نبودی بینظام این نظم صبیان تا به این غایت****اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
غزل شماره 569: از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی****اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا****پروای این ناکس کند مثل تو بیپروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر****تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی
با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس****یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی
با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم****در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا****فکر سلامت چون کند با این ملامتها کسی
داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم****در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی
غزل شماره 570: دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی
دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی****به زان که درد دل به زبان آورد کسی
در عشق میدهند به مقدار رنج گنج****تا تن به زیر بار گران آورد کسی
کوتاب تیر و ناوک پران که خویش را****در جرگهٔ تو سخت کمان آورد کسی
پیدا شود ز اهل جهان ثانی تو را****گر باز یوسفی به جهان آورد کسی
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض****تیغ و ترنج اگر به میان آورد کسی
بازار عشق ز آتش غیرت شود چو گرم****کی در خیال سود و زیان آورد کسی
جان میشود ضمان دل اما نمیدهد****حکم آن قدر امان که ضمان آورد کسی
میجوئی از بتان دل من چون بود اگر****ز ایشان به غمزهٔ تو نشان آورد کسی
هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم****او را مگر گرفته عنان آورد کسی
غزل شماره 571: توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی
توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی****تا تو نگاه کردهای گشته بلند آتشی
سکه عشق میشود تازه که باز از بتان****نوبت حسن میزند کودک پادشه وشی
گشته به قصد بیدلان مایل خانه کمان****صید فکن خدنگی از پادشاهانهتر کشی
سهم کشنده ناوکی میکشدم که در پیم****داده عنان رخش کین صید کشی کمان کشی
در حرکات پشت زین هست سبکتر از صبا****آن که بپا نشست ازو کوه کشیده ابرشی
ای منم از خمار غم کز تازه دگر****ساقی عشق در قدح کرده شراب بیغشی
باز به بزم زلف را دام که کرده بودهای****کامد از انجمن برون محتشم مشوشی
غزل شماره 572: شوق میگرداندم بر گرد شمع سرکشی
شوق میگرداندم بر گرد شمع سرکشی****همتی یاران که خود را میزنم برآتشی
همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان****خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی
ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو****خواهد آوردن قضا فرد ابروان از ترکشی
توبههای مستی عشقم خطر دارد که باز****پیش لب آورده دورانم شراب بیغشی
بادهای کامروز دارد سرخوشم از بوی خود****هوش فردا کی گذارد در چو من دریاکشی
از می لطفش چو نزدیکان جهانی جرعه کش****من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی
از وثاق محتشم فردا برون خواهد دوید****خانهسوزی در شهر افکنی مجنون وشی
غزل شماره 573: نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی
نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی****در عنان گیری عمر گذرانش باشی
یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم****محرم راز نگههای نهانش باشی
حال دهشت زدهای خوش که دم عرض سخن****در سخنبندی حیرت تو زبانش باشی
میرم از رشک زیانکاری جان باختهای****که تو سود وی و تاوان زیانش باشی
تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم****که تو با این خط نوخیز خزانش باشی
گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال****خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی
با تو پیوند دل خویش چنان میخواهم****که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی
گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو****که تو فردای قیامت نگرانش باشی
اگر ای روز قیامت به جهان آرندت****روز این است که ایام زمانش باشی
ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند****دیدهبان مگسان سرخوانش باشی
با همهٔ کوتهی ای دست طمع چون باشد****که شبی دایره موی میانش باشی
قابل تیر وی ای دل چونهای کاش ز دور****چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی
زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن****غیر منت کشد اما تو نشانش باشی
برقی از خانه زین میجهد ای دل بشتاب****که دمی در صف نظارگیانش باشی
از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر****دست جرات زده هرگه به عنانش باشی
محتشم دل به تو زین واسطه میبست که تو****تا ابد واسطهٔ امن و امانش باشی
غزل شماره 574: آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی
آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی****امشب افکند به سویم نظر معشوقی
امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند****که نظر کرد به سویم ز سر معشوقی
امشب از پای فتادم که پیاپی میکرد****در دل من گذر از رهگذر معشوقی
امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب****یافتم در حرکاتش اثر معشوقی
از کمر بستنش امروز یقین شد که حریف****بهر من بسته به دقت کمر معشوقی
نوبر باغ جمالست که پیدا شده است****از نهال قد آن گل ثمر معشوقی
;****زنده مانم چو در آمدز در معشوقی
محتشم مژده که پیک نظر آزادیست****به دل از مصر جمالش خبر معشوقی
غزل شماره 575: بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی****غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا****دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه میفرمایدم****صورت نمیبندد دگر نازی به این فرمودگی
از دیدن او پند گو یکباره منعم میکند****در عمر خود نشنیدهام پندی به این بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد****کوته نمیگردد ولی پای امید از سودگی
آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش****وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم****هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی
غزل شماره 576: ساربان بر ناقه میبندد به سرعت محملی
ساربان بر ناقه میبندد به سرعت محملی****چون جرس ز اندیشه در بر میتپد نالان دلی
محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب****جای دیگر آه سرد و گریهٔ بیحاصلی
یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار****یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی
شهر ویران کردهای را باد صحرا در دماغ****باد در کف چون گل از وی بیدلی پا در گلی
وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود****بیترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی
سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان****ز افت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی
از بنیآدم ندیدم محتشم مانند تو****وصل را نامستعدی انس را ناقابلی
غزل شماره 577: از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی****زد ساغر من بر سنگ دیوانه میآشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن****شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست****کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمیآید****در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمیباید****با این همه تلخیها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند****در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند****جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید****کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد****دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که میباید****رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام****از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی
غزل شماره 578: رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی
رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی****در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق****از کوههای درد نکردی فروتنی
آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون****از بار هجر گشت بیک بار منحنی
چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل****از گریهٔ شهره گشت به آلوده دامنی
دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود****از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی
باری تو با که بردی و بیمن درین سفر****جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی
آن غمزهای که یک تنه میزد به صد سپاه****در ره کدام قافله را کرد رهزنی
آن ترکتاز ناز به گرد کدام ملک****کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی
پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت****در لالهها طراوت گلهای گلشنی
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار****آموخت آدمی کشی و مردم افکنی
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند****در کان طبع نادره در های مخزنی
غزل شماره 579: دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی
دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی****مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی
دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم****که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی
بدین حسن ای شه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان****اگر چیزی بود خوشتر ز جان جانان من آنی
ملک شانی و پشت قدر احباب از سگان کمتر****پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی
چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمیدانم****چه گویم شرح بی صبری چو میدانم که میدانی
بجز مهر و مهت آیینهای در خور نمیبینم****که در خوبی به مه میمانی و از خور نمیمانی
ز پند محتشم ماند ای صنم پاکیزه دامانت****الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی
غزل شماره 580: ز اشک سرخ برای نزول جانانی
ز اشک سرخ برای نزول جانانی****شدست خانهٔ چشمم نقش ایوانی
مباش این همه ای گنج حسن در دل غیر****بیا که هست مرا نیز کنج ویرانی
به لاله زار دل داغدار من بگذر****که دهر یاد ندارد چنین گلستانی
چه شد که گر از بیتکلفی یک بار****شود مقام گدا تکیهگاه سلطانی
به نیم جان که دلم راست شاه من چه عجب****گر انفعال کشد پیش چون تو مهمانی
به دود مجمره حاجت ندارد آن محفل****که سازیش تو معطر به گرد دامانی
درآ ز در ای جان که محتشم بیتوست****مثال صورت دیوار و جسم بیجانی
غزل شماره 581: به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی
به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی****به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم****بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان****همه در ره تو ریزم که عزیزتر ز جانی
دو جهان ز توست ای مه بکشی اگر یکی را****به تو کس چه میتواند مکن آن چه میتوانی
همهٔ فتنه روید از خاک و ستیزه خیزد از گل****به زمین کرشمه ریزان چو سمند نازرانی
به زبان جور ممکن بود امتحان عاشق****تو به تیغم آزمودی و همان در امتحانی
بگذر ز کین که ترسم به زمین بشر نماند****که ارادهٔ تو ماند به قضای آسمانی
طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را****دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی
چو شدی به غیر یاران همه رازهای پنهان****دگری اگر بداند تو ز محتشم ندانی
غزل شماره 582: گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی
گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی****ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی
دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو****که شراب بیخماری و بهار بیخزانی
بره و داد چندان که من قدیم پیمان****ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی
ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان****ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی
به زمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران****ز تو که آفت زمینی و در آخر الزمانی
تو به طفلی آنچ نانی به جمال و شان که گویا****مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی
ز تو گرچه خلق شهری به جفا شدند پنهان****تو بمان که بیدلان را به دل هزار جانی
تو به یک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت****که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی
ره دشمنیست گر این که فراق میکند سر****بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی
سزد ار به تیغ غیرت ببرم زبان خود را****که منم زبان دهرو تو به غیر هم زبانی
گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش****بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی
غزل شماره 583: اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی
اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی****اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان****اقبال شهنشاهی در مرتبهٔ خانی
مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا****موجود به شکل او شد نصرت ربانی
آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک****بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی
سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی****آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی
در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او****یک مورچه میبخشد صد ملک سلیمانی
از دور فلک دورش دور است که بیجنبش****دست دگرست اینجا در دایره گردانی
در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش****تا محتشم افرازد رایات سخن رانی
غزل شماره 584: رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی
رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی****زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی
چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت****بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی
پس از نیاز به او عرض کن چنانکه نرنجد****حکایتی ز زبانم به آن زبان که تو دانی
اگر به خنده لب کامبخش خود نگشاید****ازو به گریه و زاری طلب کن آن که تو دانی
وگر به ابروی پرچین گره زند به کرشمه****گرهگشائی ازین کار کن چنان که تو دانی
نشان خنده چو پیدا بود از آن لب نوشین****همان به خواه که گفتیم به آن لسان که تو دانی
به جز صبا که برد محتشم چنین غزلی را****دلیر جانب آن سرو نکتهدان که تو دانی
غزل شماره 585: چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی
چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی****جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا****به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت****که عالمی بستان و یک نگاه کنی
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوشتر از آن****عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت****که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
ملوک حسن سپاه تواند اما تو****نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم****اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز****شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید****اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
غزل شماره 586: ساقیا چون جام جمشیدی پر از می میکنی
ساقیا چون جام جمشیدی پر از می میکنی****گرنه این دم فکر برگی میکنی کی میکنی
من نه آنم کز تو پیوند محبت بگسلم****بند بندم گر به تیغ قهر چون نی میکنی
آنچه در دل بردن از لطف دمادم میکنند****این فسونسازان تو از جور پیاپی میکنی
سر به صحرا میدهی ای قبلهٔ لیلی و شان****هرکه را مجنون صفت آواره از حی میکنی
ساقیا طی کن بساط غم در آن بحر نشاط****کز نم فیضش گذار از حاتم طی میکنی
محمل لیلی به سرعت میبری ای ساربان****گر بدانی حال مجنون ناقه را پی میکنی
محتشم از ضعف چون گیتی چنانی این زمان****جای آن دارد اگر جا در دل و پی میکنی
غزل شماره 587: محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی
محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی****پادشاهی گر نکردی این زمان کی میکنی
توسن عمر آن جهانپیما ستور باد پا****یک جهان طی میکند چون بادپاهی میکنی
سختی راه محبت را دلیل این بس که تو****در نخستین منزلی هرچند ره طی میکنی
ساقیا بر ساحل غم ماندهام وقتست اگر****کشیت ساغر روان در قلزم می میکنی
سنبل از تاب جمالت مینشیند در عرق****زلف را هرگه نقاب روی پر خوی میکنی
آهوان در پایت ای مجنون از آن سر مینهند****کاشنائی با سگ لیلی پیاپی میکنی
گفته بودی میکنم با محتشم روزی وفا****شاه خوبان وعده کردی و وفا کی میکنی
غزل شماره 588: نگشتی یار من تا طور یاریهای من بینی
نگشتی یار من تا طور یاریهای من بینی****نبردی دل ز من تا جان سپاریهای من بینی
ندادی اختیار کشتن من ترک چشمت را****که در جان باختن بیاختیاریهای من بینی
دگرگون حال زان خالم نکردی تا حسودان را****بر آتش چون سپند از بیقراریهای من بینی
گران بارم نکردی از غم مرد آزمای خود****که با نازک دلیها بردباریهای من بینی
نشد در جام بهر امتحانم بادهٔ وصلت****که با چندین هوس پرهیزگاریهای من بینی
به قصد جان نخواندی دادی از نقد وفا بر من****که در نرد محبت خوش قماریهای من بینی
نکردی محرم رازم که بهر امتحان هم خود****به غمازی درآیی رازداریهای من بینی
نکردی ذکر خود را زیور لفظم که چون خوانی****کتاب عاشقان را یادگاریهای من بینی
نشد کاری به جنبش کلک فکر محتشم یعنی****نگار من شوی دیوان نگاریهای من بینی
غزل شماره 589: این است که خوار و زارم از وی
این است که خوار و زارم از وی****درهم شده کار و بارم از وی
این است که در جهان به صدرنگ****گردیده خزان بهارم از وی
اینست آن که امروز****افسانهٔ روزگارم از وی
تا پای حیات من نلغزد****من دست هوس ندارم از وی
روزی که به دلبری میان بست****شد دجلهٔ خون کنارم از وی
ای ناصح عاقل آن کمر بین****اینست که من نزارم از وی
در زیر قباش آن بدن بین****اینست که زیر بارم از وی
آن بند قبا که بسته پیکر****اینست که بسته کارم از وی
آن خال ببین بر آن زنخدان****اینست که داغدارم از وی
آن زلف ببین بر آن بناگوش****اینست که بیقرارم از وی
آن درج عقیق بین میآلود****اینست که در خمارم از وی
آن نرگس مست بین بلابار****اینست که اشگبارم از وی
آن ابرو بین به قابلی طاق****اینست که سوگوارم از وی
آن کاکل شانه کرده را باش****اینست که دل فکارم از وی
حاصل چه عزیز محتشم اوست****من ممنونم که خوارم از وی
غزل شماره 590: دیدهام مست و سرانداز و غزل خوان برهی
دیدهام مست و سرانداز و غزل خوان برهی****شاه مشرب پسری ترک و شی کج کلهی
نخل آتش ثمری سرو مرصع کمری****عالمافروز سهیلی علم افراز مهی
قدر به اینده جان چشم فریبندهٔ دل****طرفهٔ طاوس خرامی عجب آهو نگهی
ملک دل میرود از دست که کردست ظهور****شاه عاشق حشمی خسرو یک دل سپهی
نقد جان بر طبق عرض نه ای دل که رسید****باج خواهنده مهی کیسه تهی پادشهی
غیر ازو گر همه جان برد و بحل گشت که دید****جان ستان آدمی رستمی بیگنهی
محتشم بهر فرود آمدن آن شه حسن****ساز از دیده و ثاقی و ز دل بارگهی
غزل شماره 591: من و ملکی و خریداری مژگان سیهی
من و ملکی و خریداری مژگان سیهی****که فروشند در آن ملک به صدجان گنهی
شهسواری که به جولانگه حسنت امروز****انقلاب از نگهی میفکند در سپهی
حسن از بوالعجبی هربت نازک دل را****داده است از دل پر زلزله آرام گهی
گشته مقبول کس طاعت این خاک نشین****که به کاهی نخرد سجده زرین کلهی
کلبهٔ دل ز گدائی بستانند این قوم****نستانند بلی کشوری از پادشهی
هست عفوی که به امید وی از دیدهٔ عذر****نقطهٔ قطره اشگی که نشوید گنهی
حسن و عشقند دو ساحر که به یک چشم زدن****میگشایند میان دو دل از دیده رهی
مدت وصل حیاتیست ولی حیف که نیست****راست برقامت او خلعت سالی و مهی
محتشم اول عشق است چنین گرم مجوش****صبر پیشآور و پیدا کن ازین بیش تهی
غزل شماره 592: ای رشگ بتان به کج کلاهی
ای رشگ بتان به کج کلاهی****قربان سرت شوم اللهی
تو بسته میان به کشتن من****من بسته کمر به عذرخواهی
روی تو ز باده ارغوانی****رخسارهٔ من ز غصه کاهی
من خورده قسم به عصمت تو****تو داده به خون من گواهی
ماهی تو درین لباس شبرنگ****یا آب حیات در سیاهی
گویند که ماهی و نگویند****وصف مه روی تو کماهی
ابرو بنما و رخ که بینند****در خیمهٔ آفتاب ماهی
ای بر سر تو همای دولت****انداخته سایهٔ الهی
بر محتشم گدا ببخشای****شکرانهٔ این که پادشاهی
غزل شماره 593: دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی
دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی****بی قید شهریاری بیسکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی****خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری****اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها****مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بیاعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد****صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بیاعتماد مهری کز چشم لطف راند****دیرینه دوستان را بیتهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز****پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر****خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش****نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش****همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
غزل شماره 594: مرا حرص نگه هردم به رغبت میبرد جائی
مرا حرص نگه هردم به رغبت میبرد جائی****که هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائی
زیاد حور و فکر خلد اگر غافل زیم شاید****که میبینم عجب روئی و میباشم عجب جائی
یکی از عاشقان چشم مردم پرورش میشد****اگر میبود نرگس را چو مردم چشم بینائی
چو ممکن نیست بودن بیبلا بسیار ممنونم****که افکندست عشقم در بلای سرو بالائی
ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دین خود****که چشمش میکند تاراج ایمانم به ایمائی
غزل شماره 595: به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی
به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی****صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی
عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی****به جز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی
شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف****فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی
به برج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه****چو سیمایش به بحر اضطراب افکند سیمائی
تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم****قیامانگیز وی گردید فرقد و بالائی
ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش****چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی
زبانی دادهاند از عشوه آن چشم سخنگو را****که در گوش خرد صد حرف میگوید به ایمائی
زمین فرسایی از سجدههای شکر واجب شد****که سر در کلبهٔ من زد کله بر آسمان سائی
پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر****بر آن در جبههسائی آستان از سجده فرسائی
غزل شماره 596: در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی
در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی****زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی****در رمز دهان او سر بسته معمائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام****دل میبردم هر روز جائی به تماشائی
با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من****از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
در گوش دلم تکرار بس راز همیگوید****آن غمزه که میگوید صد نکته به ایمائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست****پا در ره سودانه اما نخوری پائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبان را****باشد به زمان ما هر منع تقاضائی
ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها****دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از دغدغهٔ ایمن شو کز پاکی عشق تو****سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی
ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها****گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه****کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی
غزل شماره 597: نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی
نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی****زان بت نوش دهن چون مگس از حلوائی
زانگبین است مگر فرش حریم در او****که چنین مانده در او پای دل هرجائی
شکرستان جمال تو چنان میخواهم****که در آنجا مگسی را نبود گنجائی
ساکنم کن به ره خویش که پر مشکل نیست****مور را درگذر شهد سکون فرسائی
بر سر خوان تو بر زهر بنان سائی به****که به شهد دگران دست و دهان آلائی
بازماند دهن طفل لبن خواره ز شوق****هرگه آیند لبان تو به شکر خائی
محتشم در صفت آری به شکر ریزی تو****طوطی نیست درین نه قفس مینائی
غزل شماره 598: صورت به این لطافت سیرت به این نکوئی
صورت به این لطافت سیرت به این نکوئی****در جسم پاک حور است روح فرشته گوئی
بستست خطش از نو دیباچهای که گویا****هست آیت نخستین از مصحف نکوئی
گر کار خوبی از پیش رفتی به محض صورت****میکرد نقش دیوار دعوی خوب روئی
شغل طبیعت اوست در عین خشم و اعراض****زان نرگس سخن گو دزدیده عذر گوئی
در کامیابی توست سعی از تو بیش ما را****در قتل ماچه لازم چندین بهانه جوئی
در جستجوی ما نیست هیچت تعلل اما****گاهی که جمع گردید اسباب تندخوئی
بوی بهشت دارد این باغ اگرچه حالا****در وی مشام جان راست وقت بنفشه بوئی
در پاکدامنیها دخلی ندارد اما****مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئی
هان محتشم درین راه سر نه که سالکان را****مشکل بود به این پا راه نیاز پوئی
غزل شماره 599: دل خود رای مرا برده گل خودروئی
دل خود رای مرا برده گل خودروئی****ترک خنجر کش مردم کش آتش خوئی
طفل نو سلسلهای شوخ تنگ حوصلهای****شاه دیوانه و شی ماه مشوش موئی
سر و کارم به غزالیست کزاغیار مدام****میکند روکش مردم به یک آدم روئی
دیده پرنور شود نرگس نابینا را****گر به گلشن رسد از پیرهن او بوئی
گوش بر بد سخنم کی منهی امروز ای گل****خورده بر گوش تو گویا سخن بدگوئی
چند سویت نگرم عشوهٔ چشمی بنما****عشوهٔ چشم نباشد گره ابروئی
عشوهٔ غلب شده بر محتشم آری چکند****ناتوانی چنین خصم قوی بازوئی
غزل شماره 600: به جائی دلت گرم سوداست گوئی
به جائی دلت گرم سوداست گوئی****دل بیسر و برگ از آنجاست گوئی
تو را مستی هست پنهان نه پیدا****ولیکن نه مستی صهباست گوئی
دل نیست برجا فلک بر تو دیدی****ز جام هوس باده پیماست گوئی
به من میکنی لطفی از حد زیاده****مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم****ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من****گمارنده هفت دریاست گوئی
متاع قرار و سکون در دل ما****درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
به دل هرچه دیدند بردند خوبان****دل عاشقان خوان یغماست گوئی
پراکنده عشقی که دانم به طعنش****لب اوست گویا دل ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان****ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی
غزل شماره 601: هنوزت به ما کینه برجاست گوئی
هنوزت به ما کینه برجاست گوئی****هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان****سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان****در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان****لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم****بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت****ز دیرینهگیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد****دل محتشم سنگ خاراست گوئی