تفسير الميزان ج 2_بخش8
|
ترجمه آيات
از تو از مساءله حيض مى پرسند بگو آن آزارى است براى زنان پس بايد كه از زنان در حال حيض كناره گيرى كنيد و با ايشان نزديكى جنسى ننمائيد تا وقتى كه پاك شوند پس همينكه غسل كردند مى توانيد آنطور كه خدا دستورتان داده با ايشان نزديكى كنيد كه خدا مردم تائب را دوست مى دارد و آنهائى را هم كه در پى پاك شدن هستند دوست مى دارد.(222)
زنان شما كشتزار شمايند از هر طرف خواستيد به كشتزار خود درآئيد و در صدد پديد آوردن يادگارى و نسلى براى خود برآئيد و از خدا پروا كنيد و بدانيد كه شما او را ديدار خواهيد كرد و مؤ منين را بشارت ده .(223)
بيان آيات
|
معناى (محيض ) و (اذى ) و وجه اينكه قرآن محيض را اذى خوانده است
كلمه (محيض ) مانند كلمه (حيض ) مصدر (حاضت المراءة - تحيض ) است ، و معنايش جريان خون معروفى است كه صفات مخصوصى دارد، و زنان حائض آن صفات را مى شناسند، و چون اين مصدر مختص زنان است لذااسم فاعل آن را مذكر هم مى آورند، و مى گويند زن حائض ، همچنانكه مى گويند زن حامل .
و كلمه (اذى ) - بطوريكه گفته اند - به معناى ضرراست ، ليكن اين حرف قابل خدشه است ، چون اگر اذيت ضرر بود، بايد صحيح باشد در مقابل نفع استعمال شود، همانطور كه كلمه ضرر در مقابل كلمه نفع استعمال مى شود، و معلوم است كه هيچ وقت به جاى دواى مضر نمى گوئيم : دواى موذى ، چون موذى يك معناى ديگرى غير مضر را افاده مى كند و بهمين جهت است كه خداى تعالى فرموده : (لن يضروكم الا اءذى ).
و اگر فرموده بود: (لن يضروكم الا ضررا) كلام فاسد مى شد، و نيز اگر كلمه (اذيت ) را به معناى ضرر بگيريم آنگاه در امثال آيه : (ان الذين يوذون اللّه و رسوله ) و آيه : (لم توذوننى و قد تعلمون انى رسول اللّه اليكم ) دچار اشكال مى شويم چون در اينگونه آيات كلمه (اذيت ) ظهورى در معناى ضرر ندارد، پس ظاهر اين است كه كلمه (اذى ) به معناى هر عارضه اى باشد براى چيزى كه ملايم با طبع آن نباشد، كه اين معنا به وجهى منطبق با معناى ضرر نيز هست .
و اينكه محيض رااذى خوانده ، به همان معنائى است كه گفتيم ، چون خون حيض كه به عادت زنان مربوط است ، از عمل خاصى حاصل مى شود كه طبيعت زن در مزاج خون طبيعى زن انجام مى دهد، و مقدارى از خون طبيعى او را فاسد، و از حال طبيعى خارج نموده ، و به داخل رحم مى فرستد، تا بدين وسيله رحم را پاك كند، و يا اگر جنين در آن باشد، با آن خون جنين را غذا دهد، و يا اگر بچه بدنيا آمده ماده اصلى براى ساختن شير جهت كودك را آماده سازد.
و بنابر آن تفسيرى كه كلمه (اذى ) را به معناى ضرر گرفتند، محيض را هم به معناى جمع شدن با زنان در حال حيض گرفته ، و در معناى آيه گفته اند: از تو مى پرسند آيا در چنين حالى جايز است با زنان جمع شد؟ جواب داده شده اين عمل ضرر است ، و درست هم هست چون پزشكان گفته اند: طبيعت زن در حال حيض سرگرم پاك كردن رحم ، و آماده كردن آن براى حامله شدن است ، و جماع در اين حال نظام اين عمل را مختل مى سازد، و به نتيجه اين عمل طبيعى يعنى به حمل (و به رحم زن ) صدمه مى زند.
|
كلمه (اعتزال ) كه جمله (فاعتزلوهن ) امر از آن است ، به معناى عزلت گرفتن ، و دورى گزيدن از معاشرت است ، و نيز وقتى گفته مى شود: (عزلت نصيبه )، معنايش اين است كه من سهم او را مشخص نموده ، و از ساير سهام جدا كردم ، و كنار گذاشتم و كلمه (قرب ) در مقابل كلمه (بعد) است ، و اين كلمه هم به خودى خود متعدى مى شود، و هم با حرف (من )، و مراد از اعتزال ترك نزديكى از محل خون است ، كه بيانش خواهد آمد.
آراء طوائف و مذاهب مختلف در مساءله محيض و رعايتاعتدال در نظريه اسلام در اين باره
طوائف مختلف مردم در مساءله محيض آراء و مذاهبى مختلف دارند، يهود در اين مساءله شدت عمل به خرج مى داد، و در حال حيض زنان ، حتى از غذا و آب و محل زندگى و بستر زنان دورى مى كرد، و در تورات نيز احكامى سخت درباره زنان حائض و كسانى كه در محل زندگى و در بستر و غيره با ايشان نزديكى مى كنند وارد شده .
و اما نصارا، در مذهب ايشان هيچ حكمى درباره اجتماع با زنان حائض ، و نزديك شدن به ايشان نيامده ، و اما مشركين عرب ، آنان نيز دراين باره هيچ حكمى نداشتند، جز اينكه ساكنين مدينه و دهات اطراف آن ، از اين كار اجتناب مى كردند، و اين بدان جهت بود كه آداب و رسوم يهوديان در ايشان سرايت كرده بود، و همان سخت گيريهاى يهود را در معاشرت با زنان حائض معمول مى داشتند، و اما عربهاى ديگر، چه بسا اين عمل را مستحب هم مى دانستند، و مى گفتند جماع با زنان در حال حيض باعث مى شود فرزندى كه ممكن است پديد شود خونخوار باشد، و خونخوارى در ميان عشاير صحرانشين صفتى پسنديده بوده است .
و به هر حال پس اين كه فرمود: (از زنان در حال حيض كناره گيرى كنيد) هر چند ظاهرش امر به مطلق كناره گيرى است همانطور كه يهوديان مى گفتند، و هر چند كه براى تاءكيد اين ظاهر بار دوم هم فرمود:(و لا تقربوهن )، و ليكن جمله : (فاتوهن من حيث امركم الله )، با در نظر داشتن اينكه منظور از (آنجائى كه خدا دستور داده ) همان مجراى خون است ، كه در آخر آيه است ، خود قرينه است بر اينكه جمله : (فاعتزلوا)، و جمله دوم يعنى (و لا تقربوهن ) جنبه كنايه دارند،
نه تصريح ، و مراد از آمدن زنان و نزديكى با ايشان نزديكى از محل خون است فقط، نه مطلق مخالطت و معاشرت ، و نه مطلق تمتع و لذت گيرى از آنان .
پس معلوم شد اسلام در مساءله حيض زنان راه وسط را اتخاذ كرده ، راهى ميانه در بين تشديد تمامى كه يهود اتخاذ كرده ، و در بين اهمال مطلقى كه نصارا پيش گرفته اند، و آن راه ميانه اين است كه مردان در هنگام عادت زنان از محل ترشح خون نزديكى نكنند، و تمتعات غير اين را مى توانند ببرند، و در جمله : (فى المحيض ) اسم ظاهر در جاى ضمير به كار رفته چون مى توانست بفرمايد: (فاعتزلوا النساء فيه ) و نكته اين تبديل اين است كه منظور از محيض اول معناى مصدرى كلمه است ، و از محيض دوم زمان حيض است ، پس كلمه دوم غير كلمه اول است ، و اگر ضمير مى آورد، قهرا به مرجعى بر مى گشت كه معناى آن منظور نبود.
|
كلمه (طهارت - پاكى ) كه در مقابلش كلمه (نجاست - پليدى ) قرار دارد از كلماتى است كه معنايش در ملت اسلام داير است ، و احكام و خواصى براى آنها تشريع شده ، و قسمت عمده اى از مسائل دينى را تشكيل مى دهد، و اين دو كلمه به خاطر اينكه بسيار بر سر زبانها است ، حقيقتى شرعى و يا حداقل حقيقت متشرعه اى گرديده است كه معناى اين دوجور حقيقت در فن اصول بيان شده .
معناى طهارت و بررسى منشاء پيدايش مفهوم طهارت و نجاست در بين مردم
و اما معناى طهارت ، چيزى است كه همه مردم با وجود اختلافى كه در زبانهايشان هست مى دانند، و از همينجا بايد دانست كه طهارت از آن معانى است كه اختصاص به يك قوم و دو قوم يا يك عصر و دو عصر ندارد، بلكه تمامى انسانها در زندگى خود با آن سروكار دارند.
چون اساس زندگى بر تصرف در ماديات ، و بوسيله آنها رسيدن به هدفهاى زندگى است ، بايد از ماديت استفاده كند تا به مقاصد زندگى خود برسد، آرى انسان هر چه را كه مى خواهد و طبعش متمايل به آن مى شود بدين جهت است كه در آن فايده و خاصيتى سراغ دارد، و به خاطر آن فايده به سوى آن چيز جذب مى شود، و از همه فوايدى كه آدمى دارد، فايده هاى مربوط به تغذى و توليد دامنه دارتر است ، و با خيلى چيرها سروكار دارد.
و اين چيرهائى كه مورد استفاده خوردن و توليد واقع مى شود، گاهى مورد هجوم عوارضى واقع مى شود، كه آن صفات رغبت انگيزش را كه بيشتر رنگ و بو و طعم است از دست مى دهد، و ديگر انسان به آن چيرها رغبتى پيدا نمى كند، بلكه طبع آدمى از آن متنفر مى شود، آن حالت اولى طهارت ، و حالت دومى نجاست ، ناميده مى شود پس طهارت و نجاست دو صفت وجودى است كه در اشيا هست ،
اگر صفت اولى در چيزى وجود داشت ، و مايه رغبت انسان در آن شد، آن چيز طاهر است و اگر صفت دومى پيدا شد، آن چيز پليد است .
واولين بارى كه انسان متوجه اين دو معنا شد، در محسوسات به آن برخورد، آنگاه آن دو را در معقولات هم استعمال كرد، و لفظ در هر دو جور طهارت و نجاست بكار برد، چه طهارت و نجاست مادى و محسوس ، و چه طهارت و نجاست معنوى مثلا طهارت حسب و نسب ، و طهارت در عمل ، و طهارت در اخلاق ، و عقايد، و اقوال ، و نجاست در آنها.
كلماتى كه بر طهارت و نجاست مادى و معنوى دلالت دارند، و اينكه اسلام هر دو قسمطهارت و نجاست را معتبر شمرده است
اين خلاصه گفتارى است كه در معناى طهارت و نجاست از ديدگاه مردم بايد دانست ، و اما نظافت ، و نزاهت ، و قدس ، و سبحان ، الفاظى هستند كه از نظر معنا با لفظ طهارت نزديكند، چيزى كه هست نظافت به معناى طهارتى است كه بعد از پليدى در چيزى حاصل مى شود، (مثلا لباس بعد از شسته شدن نظيف مى شود، و بهمين جهت ) كلمه نظافت بخصوص در محسوسات استعمال مى شود.
و اما كلمه (نزاهت ) در اصل به معناى دورى بوده ، و اگر در طهارت استعمال شود، بطور استعاره استعمال شده است .
و كلمه (قدس ) و (سبحان ) تنها مخصوص طهارت معنوى است .
و همچنين كلمات (قذارت ) و (رجس ) قريب المعناى با كلمه (نجاست ) است . ليكن قذارت در اصل به معناى دورى بوده : مثلا مى گفتند: (ناقه قذور)، يعنى شترى كه ، هميشه از گله شتران دورى مى كند، و يا مى گفتند: (رجل قاذوره ) يعنى مردى كه به خاطر بدخلقيش با مردم نمى جوشد، و از مردم دورى مى كند و حاضر نيست با آنان يك جا جمع شود، و (رجل مقذر) با فتحه ميم ، يعنى مردى كه مورد نفرت و اجتناب مردم است .
و نيز مى گفتند: (قذرت الشى ء)، و يا (تقذرت الشى ء)، و يا (استقذرت الشى ء) كه در هر سه عبارت معنا اين است كه من از فلان چيز بدم مى آيد، و بنابراين استعمال قذارت در معناى نجاست در اصل استعمالى مجازى بوده چون نجاست هر چيزى مستلزم آن است كه انسان از آن دورى كند.
و همچنين كلمه (رجس )، و كلمه (رجز) به كسره را، و گويا اصل در معناى رجز هول و وحشت بوده ، پس دلالت آن بر نجاست نيز به استعاره است . و اسلام معناى طهارت و نجاست را معتبر شمرده ، و همچنين طهارت و نجاست مادى و معنوى هر دو را پذيرفته ، بلكه در معارف كليه و در قوانين مقرره نيز سرايت داده ،بعضى قوانين را طاهر، و بعضى را نجس خوانده ، از آن جمله مى فرمايد: (و لا تقربوهن حتى يطهرن ) كه منظور از اين طهارت پاكى از حيض است ،
(و ثيابك فطهر و لكن يريد ليطهركم ) (اولئك الذين لم يرد اللّه ان يطهر قلوبهم ) (لا يمسه الا المطهرون ).
شريعت اسلام همچنين يك عده چيرهائى را نجس شمرده ، مانند خون ، و بول ، و غائط، و منى ، از انسان (و بعضى حيوانات )، و پاره اى حيوانات زنده چون خوك ، و حكم كرده به اينكه در نماز و خوردن و نوشيدن از آنها اجتناب شود و امورى را هم طهارت خوانده ، مانند شستشوى جامه و بدن از نجاستى كه به آنها برخورده كه آن را طهارت خبيثيه خوانده ، و طهارت با وضو و غسل آنطور كه در كتب فقهى شرح داده شده به دست مى آيد و آن را طهارت حدثيه خوانده .
اسلام دين توحيد است و تمام فروغ آن به هماناصل بر مى گردد. اصل توحيد طهارت و بقيه معارف آن نيز طهارتها هستند
و در سابق هم گذشت كه بيان كرديم اسلام دين توحيد است ، و تمامى فروع آن به همان اصل واحد بر مى گردد، و آن اصل واحد است ، كه در تمامى فروع دين منتشر شده است . از اينجا روشن مى گردد كه اصل توحيد، طهارت هم هست ، طهارت كبرا نزد خداى سبحان ، وبعد از اين طهارت كبرا و اصلى ، بقيه معارف كليه نيز طهارت هائى است براى انسان ، و بعد از آن معارف كليه اصول اخلاق فاضله نيز طهارت (باطن از رذائل ) است ، و بعد از اصول اخلاقى احكام عملى نيز كه به منظور صلاح دنيا و آخرت بشر تشريع شده طهارت هائى ديگر است ، و آيات مذكوره نيز بر همين مقياس انطباق دارد، هم آيه (يريد ليطهركم ) و هم آيه : (ويطهركم تطهيرا) و هم آيات ديگرى كه در معناى طهارت وارد شده .
حال برگرديم به مطلبى كه داشتيم ، و مى گوئيم طهارت در جمله : (حتى يطهرن ) به معناى قطع شدن جريان خون از زنان است ، و در جمله : (فاذا تطهرن ) يا به معناى شستن محل خون است ، و يا به معناى غسل كردن است ، و جمله : (فاتوهن من حيث امركم اللّه ...)، امرى است كه تنها جواز را مى رساند، و دلالت بر وجوب ندارد، چون بعد از نهى واقع شده ، و مى خواهد بطور كنايه بفهماند: بعد از پاك شدن ، و يا غسل كردن زن ، نزديكى كردن با او جايز است ، و اين ادبى است الهى و لايق به قرآن كريم ، و اگر امر نامبرده را مقيد كرد به قيد (امركم اللّه ) براى اين بود كه آن ادب را تكميل كرده باشد چون عمل جماع در نظر بدوى امرى است لغو،
و لهو، لذا آن را مقيد كرد به امر خدا، و با اين قيد از امورى قرارش داد كه خدا تكوينا به آن امر كرده ، تا دلالت كند بر اينكه جماع يكى از امورى است كه تماميت نظام نوع انسانى هم در حياتش و هم در بقايش منوط به آن است ، پس سزاوار نيست چنين امرى را بازيچه قرار داد، بلكه بايد از ديدگاه يكى از اصول نواميس تكوينيش نظر كرد.
و آيه شريفه : (فاتوهن من حيث امركم اللّه ) از نظر سياق شباهت به آيه شريفه : (فالان باشروهن و ابتغوا ما كتب اللّه لكم ).
و آيه : (فاتوا حرثكم انى شئتم ، و قدموا لانفسكم ) دارد، پس از اين شباهت چنين به نظر مى رسد كه مراد از امر به آمدن در آيه مورد بحث ، امر تكوينى است ، كه خلقت و تكوين انسان هم بر آن دلالت دارد، چون خلقتش مجهز به اعضائى است كه اگر مساءله تناسل نبود اعضائى زايد و بيهوده بود، و نيز مجهز به قوائى است كه انسان را به عمل زناشوئى دعوت مى كند، تا نسل بشر قطع نگردد، پس امر نامبرده امر شرعى نيست ، همچنانكه منظور از كتابت در جمله : (و ابتغوا ما كتب اللّه لكم ) نيز همين مساءله توالد و تناسل است ، و اين معنا به خوبى از آيه مى شود.
البته ممكن است بگوئيم : مراد از امر دستور شرعى است ، و مى خواهد مساءله ازدواج و تناسل را بطور كفائى واجب كند، به اين معنا كه بر عموم انسانها واجب است نسلى براى بعد از خود درست كنند، اگر چند نفر اين كار را كردند، تكليف از ديگران ساقط است ، مانند ساير واجبات كفائى ، كه زندگى جز با انجام آنها تاءمين نمى شود، ليكن اين احتمال بعيد است .
بررسى گفتارى برخى مفسرين در استدلال به آيه (فاءتوا حرثكم انى شئتم )
بعضى از مفسرين به اين آيه استدلال كرده اند بر اينكه جمع شدن با زنان از عقب حرام است ، ولى استدلال بسيار سست و ناپسند است ، براى اينكه منشا و اساس آن يكى از دو پندار است ، كه هر دو غلط است ، يا گمان كرده اند كه مفهوم (پس نزد ايشان شويد از آنجا كه خدا دستور داده )، اين است كه از عقب نزديك نشويد، كه اين مفهوم لقب است ، و قطعا حجت نيست (و اين عبارت كه فرمان تكوينى خدا به اينكه بايد نسل بشر حفظ شود با نزديكى از جلو اطاعت مى شود)، هيچ ربطى به حليت و حرمت ساير اقسام نزديكى ندارد.
و يا اينكه پنداشته اند: امر به هر چيزى دلالت دارد بر نهى از ضد آن ، كه نيز قطع داريم بر ضعف چنين دلالتى .
علاوه بر اينكه اگر بطور كلى صيغه امر دلالت بر وجوب كند، در خصوص جمله مورد بحث دلالت ندارد، براى اينكه امر در آن بعد از نهى واقع شده (و در علم اصول مسلم شده كه امر به دنبال نهى تنها مى فهماند حالا ديگر نهيى نيست ، و آن عمل در اين صورت جايز است ) اين در صورتى است كه خواسته باشند به امر در (فاتوهن ) استدلال كنند، و اگر به امر در جمله (من حيث امركم اللّه ) استدلال كنند، بايد پرسيد: آيا امر نامبرده را امر تكوينى مى دانيد، يا تشريعى اگر تكوينى باشد، كه از دلالت لفظى خارج است ، زبان ندارد، تا با آن استدلال شود، و اگر تشريعى باشد، تازه بر وجوب كفائى دلالت مى كند و ما بر فرض كه در مساءله (آيا امر به هر چيز دلالت بر نهى از ضد آن دارد يا نه ) قائل شويم كه دلالت دارد، در اوامرى قائل مى شويم كه بخواهد تكليفى را بطور عينى و مولوى واجب كند، نه بطور كفائى و يا ارشادى .
|
معناى توبه و وجه اينكه توابين و متطهرين در آيه شريفه ان اللّه يحب التوابين و يحبالمتطهرين به صورت مطلق آمده است
توبه به معناى برگشتن به سوى خداى سبحان است و تطهر به معناى پذيرفتن و شروع به طهارت است ، يا بگو صرفنظر كردن جدى از پليدى و برگشتن به اصل (يعنى طهارت ) است ، پس در نتيجه هر دو عنوان توبه و تطهر در مورد اوامر و نواهى خدا، و مخصوصا در مورد طهارت و نجاست صادقند، چون گردن نهادن به اوامر خدا و دست بردارى از هر چيز كه خدا نهى كرده ، هم تطهر از قذارت است ، كه مخالف اصل و مفسده آور است ، و هم توبه و بازگشت به سوى خدا است ، و بهمين مناسبت بوده كه خداى تعالى حكم در آيه را با جمله : (ان اللّه يحب التوابين و يحب المتطهرين ...) تعليل نموده .
چون لازم است ميان حكم و علتى كه براى آن ذكر مى شود مناسبت و انطباقى باشد، و در آيه مورد بحث چند حكم آمده ، يكى دورى كردن از جماع در حال حيض ، و يكى انجام اين عمل در غير آن حال ، و از آنجائى كه توابين و متطهرين در جمله مورد بحث مطلق آمده ، تمامى مراتب توبه و طهارت را به بيانى كه گذشت شامل مى شود.
و چون كلمه (توابين ) صيغه مبالغه و به معناى كسى است كه بسيار توبه مى كند، بعيد نيست اين مبالغه را از كلمه (متطهرين ) نيز استفاده كنيم ، در نتيجه كثرت در توبه و طهارت از هر جهت استفاده شود، هم كثرت از جهت نوع توبه و طهارت ، و هم از جهت عدد آن دو، آن وقت معنا چنين مى شود كه خدا همه انواع توبه را دوست مى دارد، چه اينكه با استغفار باشد و چه اينكه با امتثال همه اوامر و نواهى او باشد، و چه با معتقد شدن به همه اعتقادات حقه باشد، و نيز خدا همه انواع تطهر را دوست مى دارد، چه اينكه با گرفتن وضو و انجام غسل باشد،
و چه اينكه با انجام اعمال صالحه باشد، و چه اينكه با كسب علوم حقه باشد، هم همه اين انواع توبه و تطهر را دوست مى دارد، و هم تكرار آن دو را.
|
كلمه (حرث ) مصدر و به معناى زراعت است ، و مانند زراعت بر زمينى هم كه در آن زراعت مى شود اطلاق مى گردد، هم مى گويند: (اين گندمها كشت و زرع فلانى است )، و هم مى گويند: (اين زمين زراعت فلانى است )، و كلمه (انى ) از اسماى شرط است ، كه مانند كلمه (متى ) در خصوص زمان استعمال مى شود، البته گاهى در مكان هم بكار مى رود همچنانكه در قرآن آمده : (يا مريم انى لك هذا، قالت هو من عند اللّه ).
حال اگر در آيه مورد بحث به معناى مكان باشد، معنا چنين مى شود (شما به كشتزار خود وارد شويد، از هر محلى كه خواستيد)، و اگر به معناى زمان باشد معنايش اين مى شود (شما هر وقت خواستيد به كشتزار خود برويد).
معناى آيه (فاتوا حرثكم انى شئتم ) با توجه به كاربرد دو گانه انى در زمان و مكان
و به هر معنا كه باشد مى خواهد اطلاق را برساند، مخصوصا با قيد (شئتم ) اين اطلاق روشن تر به چشم مى خورد، و اين همان مانعى است كه نمى گذارد جمله (فاتوا حرثكم ) دلالت بر وجوب كند، چون معنا ندارد عملى را واجب كنند و به دنبالش اختيار انجام آن را به خود واگذار نمايند.
اين را هم بايد بدانيم كه آوردن جمله : (زنان شما كشتزار شمايند) قبل از بيان (فاتوا حرثكم ) و نيز تعبير از زنان براى بار دوم به (كشتزار) خالى از اين دلالت نيست ، كه مراد توسعه و آزادى دادن در عمل زناشوئى است ، يا از نظر مكان و يا از نظر زمان البته مكانى كه زنان انتخاب كنند، نه آنجائى كه مردان از زنان انتخاب كنند، حال اگر اطلاق تنها از نظر مكان باشد، ديگر آيه شريفه متعرض اطلاق نيست ، و در نتيجه آيه قبلى كه مى فرمود: (فاعتزلوا النساء فى المحيض )، و جمله و (لا تقربوهن حتى يطهرن ...) تعارضى ندارد.
و اگر اطلاق آيه تنها از نظر زمان باشد، آن وقت اين اطلاق بوسيله محيض تخصيص مى خورد، براى اينكه آيه محيض مشتمل بر كلمه اى است كه نمى گذارد آيه بوسيله آيه حرث نسخ شود، و آن كلمه (اذى ) است ، كه مى فهماند محيض آزارى است ، و اصلا علت تشريع حرمت نزديكى با زنان در حيض همين آزار بودن حيض است ، و معلوم است مادام كه حيض هست آزار هم هست ، و اين نسخ بردار نيست .
و نيز علت ديگرى كه نمى گذارد نسخ نامبرده صورت بگيرد، اين است كه آيه محيض دلالت دارد بر اينكه حرمت اجتماع با زنان در حال حيض خود نوعى تطهير زنان از پليدى است ،
و خداى سبحان هميشه تطهير را دوست مى دارد، و بربندگان خود منت مى گذارد، كه تطهيرشان كرده مى فرمايد: (ما يريد اللّه ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم ، و ليتم نعمته عليكم ).
و معلوم است كه اين معنا قابل نسخ نيست ، و نمى شود آن را با امثال آيه : (نساءكم حرث لكم ، فاتوا حرثكم انى شئتم ...)، مقيد كرد چون اين آيه اولا مى خواهد آزادى دهد، و علت آزاد شدن مردم با علت تحريم يعنى آزار بودن حيض جمع مى شود، و در نتيجه در برداشتن حرمت كارى نمى تواند بكند، و ثانيا آيه حرث مشتمل بر جمله : (و قدموا لانفسكم ...) است ، كه به خوبى از آن استفاده مى شود كه حرث بودن زنان نمى تواند ناسخ آيه محيض باشد، چه بعد از آن آيه نازل شده باشد، و چه قبل از آن
حاصل كلام در معناى جمله (زنان شما كشتزار شمايند)
پس حاصل كلام در معناى آيه اين شد كه نسبت زنان به جامعه انسانى نسبت كشتزار است به انسان كشت كار، همانطور كه كشتزار براى بقاى بذر لازم است ، و اگر نباشد بذرها به كلى نابود مى شود، و ديگر غذائى براى حفظ حيات و ابقاى آن نمى ماند، همچنين اگر زنان نباشند نوع انسانى دوام نمى يابد، و نسلش قطع مى شود، آرى خداى سبحان تكون و پديد آمدن انسان ، و يا بگو به صورت انسان درآمدن ماده را تنها در رحم مادران قرار داده ، و از سوى ديگر طبيعت مردان را طورى قرار داده كه متمايل و منعطف به سوى زنان است با اينكه مقدارى از آن ماده اصلى در خود مردان هم وجود دارد، و در نتيجه ميان دو دسته از انسانها مودت و رحمت قرار داده و چون چنين بوده قطعا غرض از پديد آوردن اين جذبه و كشش ، پديد آوردن وسيله اى بوده براى بقاى نوع ، پس ديگر معنا ندارد، آن را مقيد به وقتى و يا محلى معين نموده ، از انجام آن در زمانى و مكانى ديگر منع كند، بله مگر آنكه در يك موردى خاص انجام اين عمل مزاحم با امرى ديگر شود، امرى كه فى نفسه واجب بوده ، و اهمالش جايز نباشد، و با اين بيان معناى جمله : (و قدموا لانفسكم ) به خوبى روشن مى شود.
يكى از تفسيرهاى عجيب و غريب استدلالى است كه بعضى به جمله (نساوكم حرث لكم ...) كرده اند، بر اينكه در هنگام جماع عزل (يعنى بيرون ريختن نطفه ) جايز است ، با اينكه آيه شريفه هيچ نظرى به اين جهت ندارد، تا اطلاقش شامل آن شود، نظير اين حرف تفسير ديگرى است كه گفتن بسم اللّه قبل از جماع را از جمله : (و قدموا لانفسكم ...)كرده است .
|
امر به ازدواج و تناسل و ديگر دستوراتى كه مربوط به زندگانى دنيوى است به امربه عبادت و ذكر خدا منتهى مى شوند
گفتيم : مراد از اينكه فرمود: (قدموا لانفسكم ) - كه يا خطاب به مردان است ، و يا به مردان و زنان هر دو، - واداشتن انسانها به ازدواج و تناسل است ، تا نوع بشر در زمين باقى بماند، و اين هم معلوم است كه غرض خداى سبحان از بقاى نوع بشر در زمين ، بقاى دين او، و ظهور توحيد و پرستش او است ، و براى اين است كه جوامع بشرى باشند تا با تقواى عمومى خود او را بپرستند، همچنانكه فرمود: (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ).
بنابراين اگر دستوراتى مى دهد كه با حيات آنان و بقايشان مرتبط است ، براى اين است كه به اين وسيله آنان را به عبادت پروردگارشان برساند، نه براى اينكه بيشتر به دنيا بگروند، و در شهوات شكم و فرج فرو رفته ، در وادى غى و غفلت سرگردان شوند.
پس مراد از جمله (و براى خود مقدم بداريد) هر چند مساءله توالد و تقديم داشتن افرادى جديد الوجود به بشريت و جامعه است ، بشريتى كه همه روز افراد زيادى از آن دستخوش مرگ و فنا مى شود، و به مرور زمان عددش نقصان مى پذيرد، و ليكن اين مطلوبيت فى نفسه نيست غرض به خود توالد تعلق نگرفته ، بلكه براى اين است كه با توالد و آمدن افرادى جديد به روى زمين ذكر خداى سبحان در زمين باقى بماند، و افراد صالحى داراى اعمال صالح پديد آيند، تا خيرات و مثوباتشان هم عايد خودشان شود، و هم عايد پدرانى كه باعث پديد آمدن آنان شدند، همچنانكه فرمود: (و نكتب ما قدموا و آثارهم ).
بيانى كه از نظر خواننده گذشت اين احتمال را تاءييد مى كند كه مراد از تقديم براى خود از پيش فرستادن اعمال صالح است ، براى روز قيامت ، همچنانكه در جائى ديگر فرموده : (يوم ينظر المرء ما قدمت يداه ) و نيز فرموده : (و ما تقدموا لانفسكم من خير، تجدوه عند الله هو خيرا و اعظم اجرا).
پس جمله : (و قدموا لانفسكم و اتقوا اللّه و اعلموا انكم ملاقوه ) از نظر سياق نظير آيه :
(يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه ، و لتنظر نفس ما قدمت لغد، و اتقوا اللّه ان اللّه خبير بما تعملون ) مى باشد.
پس مراد از جمله مورد بحث (و خدا داناتر است ) تقديم عمل صالح و تقديم اولاد به اين اميد است كه اولاد نيز افرادى صالح براى جامعه باشند، و مراداز جمله : (و اتقوا اللّه ...) تقوا به صورت عمل صالح در خصوص نزديكى با حرث است ، و خلاصه مى خواهد بفرمايد در نزديكى با زنان از حدود خدا تعدى نكنيد و پاس حرمت خدا را بداريد، و محارم خدا را هتك مكنيد و مراد از جمله : (و اعلموا انكم ملاقوه ...) تشويق به تقوا و شكافتن معناى آن است ، مى فرمايد از روز لقاى اللّه و سوء حساب بترسيد، همچنانكه در آيه سوره حشر هم كه مى فرمود: (و اتقوا اللّه ان اللّه خبير بما تعملون ...) تقوا به معناى ترس از خداست ، و اطلاق كلمه (بدانيد) و اراده لازمه آن كه همان مراقبت و تحفظ و اتقا باشد، امرى است كه در كلام شايع است ، از آن جمله خداى عزوجل فرموده : (و اعلموا ان اللّه يحول بين المرء و قلبه ) كه منظور از آن لازمه آن است ، كه همان تقوا باشد، يعنى بترسيد و پروا داشته باشيد، از حائل شدن خدا ميان شما و دلهايتان ، و چون عمل صالح و ترس از روز حساب از لوازم خاصه ايمان بود، لذا در آخر كلام فرمود: (و بشر المؤ منين )، همانطور كه ديديم در آيه سوره حشر عنوان مؤ منين را در اول آيه آورده فرمود: (يا ايها الذين آمنوا).
بحث روايتى
(در ذيل آيات گذشته مربوط به حيض ، طهارت ...)
در الدرالمنثور است كه احمد. و عبد اللّه بن حميد. و دارمى ، و مسلم ، و ابو داود، و ترمذى ، و نسائى ، و ابن ماجه ، و ابو يعلى ، و ابن منذر، و ابو حاتم ، و نحاس . (در كتاب ناسخش )، و ابو حيان ، و بيهقى (در سنن خود)، همگى از انس روايت كرده اند كه يهود وقتى زنانشان حيض مى شدند او را از خانه بيرون مى كردند، و در خوردن و نوشيدن با او شركت نمى كردند، و در يك خانه با او بسر نمى بردند، مساءله از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سؤ ال شد، در پاسخ اين آيه نازل شد، (و يسئلونك عن المحيض ، قل هو اذى فاعتزلوا النساء فى المحيض ...)، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: با زنان حائض در يك خانه زندگى بكنيد،
و هر كار ديگرى انجام بدهيد الا جماع ، اين معنا به گوش يهود رسيد، گفتند اين مرد مثل اينكه تصميم گرفته هر چه را كه ما داريم با آن مخالفت كند، به دنبال اين سخن اسيد بن خضير، و عباد بن بشر، نزد رسول خدا شده گفتند: يهود چنين و چنان گفتند، آيا ما به گفته آنان از اجتماع با زنان اجتناب كنيم ؟ چهره رسول خدا از شنيدن اين سخن متغير شد بطوريكه ما گمان كرديم بر آن دو نفر خشم گرفته ، ولى وقتى آن دو نفر بيرون مى رفتند، شخصى ظرفى شير جهت آن جناب هديه مى آورد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در پى آن دو نفر فرستاد، تا از آن شير بنوشند آن دو فهميدند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آنان خشمگين نشده .
و در الدر المنثور از سدى روايت كرده كه در تفسير آيه : (و يسئلونك عن المحيض ) گفته : اين آيه در پاسخ ثابت بن دحداح نازل شد، چون سائل او بوده .
مولف : نظير اين روايت از مقاتل هم نقل شده .
رواياتى از امام صادق (ع ) درباره احكام حائص و مفاد آيه (فاتوهن من حيث امركم الله ...)و (ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين )
و در تهذيب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه در ضمن آن در باره جمله :(فاتوهن من حيث امركم اللّه ...)، فرموده : اين جمله درباره طلب فرزند است ، مى فرمايد: فرزند را از راهى كه خدا دستور داده طلب كنيد.
و در كافى است كه از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدند، مردى كه زنش حائض است چه بهره اى از او مى تواند داشته باشد؟ فرمود: همه چيز الا جلو بعينه .
و نيز در همان كتاب از آن جناب پرسيدند: زنى كه در آخرين روز عادت خون حيضش قطع شده چه حكمى دارد؟ فرمود: اگر همسرش دچار طغيان شهوت شود بايد دستورش دهد محل خون را بشويد، آنگاه اگر خواست مى تواند قبل از غسل با او نزديكى كند، و در روايتى ديگر آمده كه اضافه فرمود: ولى غسل كردن بهتر است .
مولف : روايات در اين معانى بسيار زياد است ، و اين روايات قرائت آيه را به صورت (يطهرن ) بدون تشديد تاءييد مى كند، چون بطوريكه گفته اند كلمه نامبرده به معناى قطع جريان خون زنان است ، به خلاف (يتطهرن ) با تشديد ها كه به معناى قبول طهارت است ، كه در آن معناى اختيار خوابيده ، و در نتيجه با غسل كردن كه يك عمل اختيارى است مناسب است ، به خلاف قطع جريان خون ، كه به اختيار زن نيست .
و مراد از تطهر اگر غسل به فتحه غين - شستشو - باشد، آيه شريفه دلالت مى كند بر استحباب شستشو، و اگر غسل به ضمه غين باشد دلالت بر استحباب غسل مى كند، همچنانكه امام هم فرمود: غسل بهتر است ، و در هر تقدير دلالت بر حرمت جماع قبل از غسل بفتحه غين يا غسل بضمه غين ندارد، چون اگر حرام بود، ديگر معنا نداشت غسل و يا غسل غايت و منتهى اليه نهى بوده باشد. (دقت فرمائيد)
و نيز در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در ذيل جمله : (ان اللّه يحب التوابين ، و يحب المتطهرين ) فرموده مردم در جاهليت خود را با پنبه و سنگ پاك مى كردند، سپس رسم شد كه خود را شستشو كنند، و چون كار پسنديده اى بود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) همه را موظف كرد چنين كنند، خود نيز چنين كرد، و خدا در كتابش نازل كرد كه (ان اللّه يحب التوابين و يحب المتطهرين ).
مولف : اخبار در اين معنا بسيار است ، و در بعضى از آنها آمده : اولين كسى كه باآب طهارت گرفت ، براء بن عازب بود، كه به دنبال عمل او آيه شريفه نازل شد، و استنجاى با آب سنت گرديد.
روايتى از امام باقر (ع ) درباره حالتهاى مختلفدل انسان و اينكه آيا بعضى موارد مورد ابتلاء مؤ منين نفاق محبوب مى شود يا خير؟!
باز در همان كتاب از سلام بن مستنير روايت آورده كه گفت : نزد امام ابى جعفر (عليه السلام ) بودم ، كه حمران بن اعين داخل شد، و چند مساءله پرسيد همينكه حمران خواست برخيزد به امام عرضه داشت : اين را خدمت شما عرضه بدارم خدا بقايت را طولانى كند و ما را از وجودت برخوردار فرمايد كه ما هر وقت خدمت شما شرفياب مى شويم بيرون نمى رويم مگر در حالى كه دلهايمان رقت و خاطرمان آسايش و امنيت يافته ، بطوريكه ديگر هيچ غمى از دنيا در دلمان نمى ماند،و آنچه از مال دنيا كه در دست مردم است چون پر كاهى به نظرمان مى رسد ولى وقتى از حضورتان بيرون مى شويم ، و با مردم و تجار همنشين مى گرديم ، دنيا در نظرمان محبوب مى شود، سر اين چيست ؟ امام ابى جعفر (عليه السلام ) فرمود: اين مربوط به دلهااست كه گاهى نرم است و گاهى سخت ، آنگاه فرمود: آگاه باشيد كه وقتى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آن جناب عرضه داشتند از خطر نفاق بر خود مى ترسيم ، امام اضافه كرد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد: چرا از آن مى ترسيد؟ عرضه داشتند: براى اينكه هر وقت در حضور شما هستيم ، و شما ما را به عذاب خداتذكر مى دهيد: و به ثوابش ترغيب مى كنيد. در نتيجه دلمان نرم مى شود، و دنيا را فراموش مى كنيم ، و نسبت به آن زاهد و بى رغبت مى شويم ، بحدى كه گوئى آخرت رامى بينيم ، و آتش و بهشت را مشاهده مى كنيم ، اما اين تا لحظه اى است كه نزد توايم ،
همينكه از تو دور مى شويم ، داخل اين خانه هاشده فرزندان را مى بوئيم ، زن و اهل خود را مشاهده مى كنيم آن حالتمان كه نزد تو داشتيم بر مى گردد، بطوريكه گوئى اصلا چنان حالتى نداشته ايم ، آيا جا دارد اين معنا را در خود نوعى نفاق بشماريم ، و از آن بترسيم ؟ رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در پاسخشان فرمود: ابدا، اين پندارها گامهاى شيطان است ، كه مى خواهد شما را متمايل به دنيا كند به خدا سوگند اگر دائما آن حالتى را كه نزد من داريد داشته باشيد ملائكه به مصافحه شما مى آيند: آن وقت مى توانيد روى آب قدم بزنيد، و اگر شما نبوديد كه گناه كنيد و به دنبالش از خدا آمرزش بطلبيد خداى تعالى خلقى ديگر مى آفريد كه گناه كنند، و به دنبالش طلب مغفرت نمايند، و او هم ايشان را بيامرزد، آرى مؤ من هم بسيار دچار فتنه مى شود وهم بسيار به خدا بازگشت مى كند، مگر نشنيدى كلام خداى تعالى را كه فرمود: (ان اللّه يحب التوابين ، و يحب المتطهرين )، و نيز فرموده : (استغفروا ربكم ثم توبوا اليه ).
توضيح و تفسير برخى قسمتهاى روايت مذكوره
مولف : نظير اين روايت را عياشى هم در تفسير خود نقل كرده است ، و اينكه فرمود: (اگر دائما آن حالتى را كه نزد من داريد داشته باشيد...) اشاره است به مقام ولايت ، مقامى كه دارنده اش به كلى از دنيا منصرف مى شود، و به آنچه نزد خدا است مشرف گشته ، و مى انديشد، و ما در بحث پيرامون آيه : (الذين اذا اصابتهم مصيبه ) پاره اى مطالب دراين باره تقديم داشتيم .
و اينكه فرمود: (اگر شما نبوديد كه گناه كنيد...) اشاره است بر قدر، يعنى جريان حكم اسماى الهى به مرتبه افعال و جزئيات حوادث بر طبق اقتضائاتى كه مفاهيم اسما دارد كه توضيح آن در ذيل آيه شريفه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه ، و ما ننزله الا بقدر معلوم ) خواهد آمد، و همچنين گفتار درباره آن در ذيل ساير آيات قدر مى آيد.
جمله : مگر نشنيدى كلام خداى تعالى را كه فرموده : (ان اللّه يحب التوابين ...)، جزء كلام امام ابى جعفر (عليه السلام ) است ، و خطابش به حمران است ، مى خواهد به اين وسيله توبه و تطهر را تفسير كند، اولى را به بازگشت نمودن از گناهان به سوى خدا، و دومى را به ازاله پليدى هاى گناهان از نفس ، و تيرگى آن را از قلب ، و اين يكى از موارد استفاده مراتب حكم است از حكم بعضى مراتب ،
و نظير آن در قرآن كريم آيه : (لا يمسه الاالمطهرون ) آمده ، كه با آن استدلال كرده اند بر اينكه علم كتاب تنها نزد پاكان از اهل بيت است ، و نيز استدلال كرده اند بر اينكه بدون وضو نمى شود دست به خطوط قرآن گذاشت (با اينكه ضمير در لا يمسه بكتاب مكنون بر مى گردد).
و همانطور كه به حكم آيه شريفه : (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه ) عالم خلقت از ناحيه خدا شروع شده ،و در يك قوس نزول پائين و پائين تر مى آيد، تا به پست ترين مراحل برسد همچنين ا حكام مقادير نيز نازل نمى شود مگر با مرور به منازل حقايق (دقت فرمائيد) و به زودى ان شاء اللّه توضيح بيشترش در تفسير آيه : (هو الّذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات ...) مى آيد.
از اينجا مى توان به آنچه قبلا اشاره كرديم آشنائى بيشترى پيدا كرد، در آنجا گفتيم : مراد از توبه و تطهر در آيه شريفه - البته بنابر ظاهر لفظ، نه تاويل آن - شستشوى با آب و برگرداندن بدن پليد است -، بعد از ازاله پليدى - به سوى خداى سبحان .
و نيز معناى روايت قمى روشن مى شود كه قبلا نقل كرديم ، كه فرمود خداى تعالى حنفيت يعنى طهارت را در آغاز بر ابراهيم نازل كرد، و طهارت ده قسمت است پنج قسمت آن مربوط به سر و گردن است و پنج قسمت مربوط به بدن اما آنچه مربوط به سر است ، يكى كوتاه كردن شارب ، دوم كوتاه نكردن ريش ، سوم اصلاح مو، چهارم مسواك ، پنجم خلال كردن دندان ، و اما آنچه مربوط به بدن است ، اول گرفتن موهاى بدن ، دوم ختنه كردن ، سوم ناخن گرفتن ، چهارم غسل از جنابت ، پنجم طهارت با آب ، و اين است آن حنفيت طاهره كه ابراهيم آورده ، و تاكنون نسخ نشده ، و تا قيامت نسخ نخواهد شد (تا آخر حديث ) و اخبارى كه همه اينها را مصداق طهارت مى شمارد بسيار است ، و در بعضى آمده كه نوره كشيدن نيز طهور است .
رواياتى از معصومين (ع ) درباره مفاد آيه (نساءكم حرث لكم ...)
و در تفسير عياشى در ذيل آيه : (نساءكم حرث لكم ...) از معمر بن خلاد، از ابى الحسن رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: شما درباره وطى زنان در عقب ايشان چه نظرى داريد؟ عرضه داشتم : من چنين شنيده ام كه فقهاى مدينه در آن اشكالى نكرده اند، فرمود: يهود مى گفت وقتى مرد از عقب زن نزديكى كند فرزندش لوچ بيرون مى آيد، (شايد منظور از لوچ كج فكرى باشد)، لذا خداى تعالى در رد نظريه يهود در اين مساءله اين آيه را نازل كرد، كه :
(زنان شما كشتزار شمايند به كشتزار خود از هر جا خواستيد نزديكى كنيد). و باز در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در ذيل همين آيه فرموده ، يعنى خواه از مقابل و خواه از پشت ، در جلو او تصرف كنيد.
و نيز در همان كتاب از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: من از وى از مردى پرسيدم كه در عقب همسرش وطى مى كرد حضرت بدش آمد و فرمود: زنهار كه در روده زنان جماع مكنيد.
و نيز فرمود: معناى اينكه قرآن مى فرمايد: (نساوكم حرث لكم ، فاتوا حرثكم انى شئتم ). اين است كه هر وقت خواستيد به كشتزار خود درآئيد، نه از هر جا كه خواستيد.
و در آن كتاب از فتح بن يزيد جرجانى روايت كرده كه گفت نامه اى به امام رضا (عليه السلام ) نوشته ، از چنين مساءله اى پرسيدم جواب چنين آمد كه از كسى پرسيده اى كه با كنيزش از عقب نزديكى مى كند، بايد بدانى كه زن لعبتى است كه نبايد اذيت شود، و كشتزار است همانطور كه خدا كشتزارش خوانده .
مولف : روايات در اين معانى از ائمه اهل بيت (عليه السلام ) بسيار زياد است كه در كتاب هاى كافى و تهذيب و دو تفسير عياشى و قمى آمده و همه دلالت بر اين دارند، كه آيه بيش از اين نمى رساند، كه نزديكى با زنان از جلو آزاد است ، و بنابراين ممكن است كلام امام صادق (عليه السلام ) را در روايت عياشى از عبد اللّه بن ابى يعفور بهمين معنا حمل كنيم ، چون در آن روايت آمده من از امام صادق (عليه السلام ) از نزديكى با زنان در عقب ايشان پرسيدم ، فرمود: اشكال ندارد و دنبالش اين آيه را تلاوت فرمود: (نساوكم حرث لكم ، فاتوا حرثكم انى شئتم ).
مولف : ظاهرا مراد از نزديكى با زنان در عقب ايشان اين است كه از عقب در جلو ايشان وطى شود، و استدلال به آيه هم بر اين اساس بوده همچنانكه ، خبر معمر بن خلاد گذشته بر آن شهادت مى دهد.
روايتى از اهل سنت در شاءن نزول (نساوئكم حرث لكم ...) و بياناقوال مختلف در استدلال به آن
و درالدر المنثور است كه ابن عساكر از جابر بن عبد اللّه روايت كرده كه گفت : انصار تنها بطور مضاجعه با زنان نزديكى مى كردند: ولى قريش اين كار را به صورتهاى گوناگون انجام مى دادند، اتفاقا مردى از قريش با زنى از انصار ازدواج كرد، و خواست با او نزديكى كند زن گفت : حاضر نيستم مگر به همان صورت معموليش ، نزاعشان به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) رسيد،
آيه شريفه : (فاتوا حرثكم انى شئتم ) نازل شد، يعنى چه در حال ايستاده ، و چه نشسته چه خوابيده اما در هر حال تنها از يك صمام .
مولف : اين معنا به چند طريق از صحابه روايت شده ، كه سبب نزول آيه اين بوده ، و روايتى هم از حضرت رضا (عليه السلام ) مطابق آن گذشت .
و اينكه فرمود: از يك صمام معنايش از يك مجرا و سوراخ است كنايه از اينكه تنها از فرج باشد، چون روايات بسيارى از طرق اهل سنت وارد شده كه نزديكى با زنان از مجراى پشت را تحريم كرده ، و اين معنا را به چند طريق از عده اى از صحابه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند، و قول ائمه اهل بيت هر چند جواز با كراهت شديد است ، بطوريكه اصحاب اماميه به طرق خود كه تا ائمه دارند آن را روايت كرده اند، الا اينكه همانطور كه گفتيم هيچ يك از ائمه در حكم مساله به آيه : (نساوكم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئتم ...) تمسك نكرده اند، بلكه به گفتار لوط پيغمبر تمسك كرده اند، كه فرمود: (ان هولاء بناتى ان كنتم فاعلين ) تمسك كرده اند، چون لوط با اينكه مى دانست قومش جز لواط را نمى خواهند دختران خود را عرضه كرد، و در قرآن كريم آيه اى براى نسخ اين حكم نيامده .
و با اين حال مساله در روايات صحابه مورد اختلاف است ، از عبد اللّه بن عمر و مالك بن انس ، و ابى سعيد خدرى ، و جمعى ديگر روايت شده كه به جواز آن فتوا مى دادند، و به آيه (نساوكم حرث لكم ...) تمسك مى كردند، حتى از ابن عمر روايت شده كه گفته است :اصلا آيه نامبرده براى همين جهت نازل شده .
در الدر المنثور از دار قطنى (در كتاب غرائب مالك ) و او با ذكر سند از نافع روايت كرده كه روزى ابن عمر به من گفت : اى نافع اين قرآن را نگه دار، و گوش بده تا بخوانم ، و از حفظ خواند تا رسيد به آيه : (نساوكم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئتم ) در اينجا به من گفت : اى نافع مى دانى درباره چه كسى نازل شده ؟ گفتم : نه ، گفت : درباره مردى از انصار كه با زنش از عقب او وطى كرده بود، و در بين مردم عملى زشت تلقى شده بود، خدا اين آيه را فرستاد، گفتم : يعنى مى خواهى بگوئى از عقب در جلو همسرش قرار داده بود گفت نه رسما در عقب او.
رواياتى چند از اهل سنت و بيان فتواى آنان بر جواز وطى از پشت همسر
مولف : در الدر المنثور اين معنا را از ابن عمر به چند طريق روايت كرده ، آنگاه مى گويد: ابن عبدالبر گفته : روايت به اين مضمون كه از عبد اللّه بن عمر نقل شده معروف و مشهور و سند آن صحيح است .
و نيز در الدر المنثور آمده كه ابن راهويه ، و ابو يعلى ، و ابن جرير، و طحاوى ، در كتاب مشكل الاثار، و ابن مردويه ، همگى با سندى حسن از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت : مردى همسرش را از عقب نزديكى كرده مردم او را سرزنش كردند، آيه شريفه : (نساوكم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئتم ...)، نازل شد.
و نيز در همان كتاب است كه خطيب در روايت مالك از ابى سليمان جوزجانى نقل كرده كه گفت : من از مالك بن انس از وطى در عقب همسران پرسيدم او به من گفت : هم الان از اين عمل غسل سر و گردن كرده ام .
و نيز در همان كتاب آمده كه طحاوى از طريق اصبغ بن فرج ، از عبد اللّه بن قاسم روايت كرده كه گفت : من هيچ استادى كه در دينم از آنها تقليد مى كنم نديدم ، مگر آنكه اين عمل (وطى آنان در عقبشان ) را حلال مى دانست آنگاه اين آيه را قرائت كرد، كه (نساوكم حرث لكم )، سپ س گفت : ديگر روشن تر از اين چه بيانى ؟.
و در سنن ابى داود از ابن عباس روايت كرده كه گفت : عبد اللّه بن عمر كه خدا از گناهانش بگذرد - خيال كرده زن و شوهرى بودند از دو طايفه ، آن يكى يعنى زن از طايفه انصار و از بت پرستان بوده ، در حالى كه شوهرش از قريش بوده ، و انصار از يهوديان تقليد مى كردند كه اهل كتاب بودند و براى خود فضيلتى در علم قائل بودند و بسيارى از غير يهود از عمل يهود تقلى د و پيروى مى كردند و از جمله خصايص ايشان اين بود كه با زنان از يك مجرا نزديكى مى كردند، و اين بسى مايه خوشحالى زنان است و آن قبيله قريش با زنان به هر شكلى آميزش مى كردند از عقب و از جلو خوابيده و ايستاده ، همينكه مهاجرين قريش به مدينه آمدند، مردى از ايشان با زنى از انصار ازدواج كرد و رفت كه با او نيز همين كارها را بكند، زن نپذيرفت ، و گفت رسم ما اين است كه تنها يك جور، و در يك مجرا، مى خواهى بخواه نمى خواهى دورى كن ، اين نزاعشان علنى شد، و به رسول خد ا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: (نساوكم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئتم )، يعنى چه از جلو و چه از عقب ، چه خوابيده و چه غير آن .
اما منظور اين است كه در همه اين احوال از مجراى فرزند باشد.
مولف : اين روايت را سيوطى هم در در المنثور به چند طريق از مجاهد از ابن عباس نقل كرده .
و نيز در همان كتاب است كه ابن عبد الحكم نقل كرده كه شافعى با محمد بن حسن در اين مساله مناظره كرد، محمد عليه او استدلال كرد به اينكه تنها فرج زن كشتزار است ، و آنجا است كه فرزند تكون مى يابد، شافعى گفت پس به گفته تو بايد غير فرج حرام باشد، محمد ملتزم شد كه آرى همينطور است ، شافعى گفت حال بگو ببينم : اگر با ساق زن و يا گوشت شكم او اين كار را بكند چطور است ، آيا ساق و گوشت شكم هم كشتزار است ، و اولاد درست مى كند گفت : نه ، گفت : چون كشتزار نيست بايد حرام باشد؟ گفت : نه ، شافعى گفت پس چطور با كلمه (كشتزار) استدلال مى كنى .
استدلال ابن عباس درباره محيض و بررسى استدلال او
و نيز در همان كتاب آمده : كه ابن جرير، و ابن ابى حاتم ، از سعيد بن جبير روايت كرده اند كه گفت : در حينى كه من و مجاهد نزد ابن عباس نشسته بوديم ، مردى نزد او آمد و گفت آيا مرا از آيه محيض راحت نمى كنى ؟ گفت : بله مى كنم ، بخوان : (و يسئلونك عن المحيض - تا جمله - فاتوهن من حيث امر كم اللّه )، ابن عباس گفت : يعنى با آنان نزديكى كنيد، از همانجائى كه خون مى بينند، چون قبلا از جماع در آن نهى شده بودى ، و بعد از قطع خون مامورى كه در همانجا جماع كنى ، سائل پرسيد: با آيه (نساوكم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئتم ) چرا استدلال نمى كنى ؟ ابن عباس گفت : واى بر تو آيا عقب زنان هم كشتزار است ، اگر اين حرف تو حق باشد بايد آيه محيض نسخ شده باشد، چون هر وقت زن از جلو حيض شود تو مى توانى از عقب جماع كنى ، با اينكه آيه مى فرمايد: بايد (از آنان كناره گيرى كنيد، پس معناى (انى شئتم ) هر وقت از شب و روز است .
مولف : استدلال ابن عباس همانطور كه ملاحظه مى كنيد مخدوش است ، براى اينكه آيه محيض بيش از اين دلالت ندارد كه جماع در محل جريان خون در حال حيض حرام است ، پس اگر آيه حرث دلالت كند بر جواز وطى در عقب ، بين دو آيه هيچ تعارضى نخواهد بود، تا باعث نسخ آيه اول شود، علاوه بر اينكه توجه فرموديد كه آيه حرث هم دلالت بر مقصد آنان يعنى جواز وطى در عقب ندارد،
بله در بعضى از روايات كه از ابن عباس نقل شده ، ديده مى شود كه كرده به حرمت آن به امرى كه در جمله : (فاتوهن من حيث امركم اللّه ...)، آمده و شما خواننده محترم در آنچه گذشت توجه فرموديد، كه استدلال مزبور فاسدترين استدلال است ، و آيه شريفه هيچ دلالتى ندارد بر حكم غير مجراى خون ، تنها حكم مجراى خون را بيان مى كند، كه در حال حيض حرام و در حال طهر حلال است ، و آيه حرث هم هيچ دلالتى بر توسعه از جهت حرث ندارد و نمى خواهد بفرمايد همه جاى زنان كشتزار شما است ، و به هر حال مساله مربوط به تفسير نيست ، مربوط به فقه است ، چيزى كه هست ما اين مقدار هم كه بحث كرديم ، از اين نظر بود كه بدانيم دلالت آيات چقدر است .
سوره بقره ، آيات 227 224
|
ترجمه آيات
خدا را در معرض سوگندهاى خود قرار ندهيد و سوگند او را مانع از پرهيزكار بودن و اصلاح بين مردم نسازيد كه خدا شنوا و دانا است .(224) خدا شما را به سوگندهاى بيهوده تان بازخواست نمى كند ولى به آنچه دلهايتان مرتكب شده مؤ اخذه مى نمايد، و خدا آمرزنده و بردبار است . (225)
آنانكه سوگند ميخورند كه تا ابد از زنان خود دورى كنند،تنها چهار ماه مهلت دارند، اگر برگشتند خدا آمرزنده و رحيم است (226)
و اگر تصميم بر طلاق گرفتند باز هم مجرم شناخته نمى شوند و خدا شنوا و دانا است (و اما اگر نه طلاق دهند و نه حق زنان را كه از آن جمله نزديكى با ايشان است بدهند مجرمند).(227)
بيان آيات
|
معناى كلمات (عرضه ) و (ايمان ) و وجه تسميه كلمه يمين بمعنى سوگند
كلمه عرضه به ضم عين از ماده عرض است ، كه به معناى عرضه كردن چيزى است به كسى ، و يا چيزى ، تا ببيند اگر به كارش مى آيد و در تاءمين غرضش دخالت دارد بپذيرد، مثل اينكه كالائى را در معرض فروش قرار دهى ، يا منزلى را به مشترى عرضه كنى ، تا اگر خواست در آنجا اسكان گزيند، يا غذا را براى خوردن عرضه كنى ، و به همين جهت مى گويند: فلان هدف در معرض تيراندازى و نشانه گيرى قرار گرفت ، و يا درباره دخترى كه شايستگى ازدواج دارد مى گويند: فلان دختر در عرضه (معرض ) ازدواج قرار گرفت ، و درباره ماشينى كه صلاحيت براى سفر دارد مى گويند فلان ماشين در معرض سفر واقع شد، اين معناى اصل كلمه بود.
اما عرضه به معناى مانعى كه سر راه در مى آيد، و همچنين عرضه اى كه نصب مى كنند، تا مانند هدف تيراندازى معرض توارد واردات پى درپى قرار گيرد.
و در نتيجه از كلمه ، معناى كثرت عوارض استفاده شود، داخل در معناى اصلى كلمه نيست ، بلكه بعدها پيدا شده است .
و اما كلمه (اءيمان )، جمع يمين يعنى سوگند است ، و اين معنا را از كلمه يمين به معناى دست راست گرفته اند، چون در بين عرب مرسوم و معمول بود كه وقتى سوگندى مى خوردند، و يا عهدى مى بستند، و يا بيعتى مى كردند، و يا مثلا معامله اى انجام مى دادند، براى اينكه بفهمانند عمل نامبرده قطعى شد، به يكديگر دست مى دادند (اين رسم در بين ايرانيان نيز معمول است )، پس در حقيقت از ابزار عمل ، كه همان دست باشد، نامى براى عمل ، كه عهد و سوگند و امثال آن باشد اسمى مشتق كردند، چون بين عمل و ابزار ملازمه اى بوده ، همچنانكه از عمل سب (انگشت نگارى ) اسمى مشتق كرده اند، براى آن انگشتى كه مهر مى زند، و آنرا انگشت سبابه خوانده اند.
معناى آيه شريفه (و لا تجعلوا الله عرضه لايمانكم ...)
و معناى آيه شريفه (و خدا داناتر است ) اين است كه خدا را معرضى كه هدف سوگندهايتان شود قرار مدهيد، آن هم سوگند به اينكه ديگر نيكى نكنيد، و تقوا به خرج ندهيد، و بين مردم اصلاح نكنيد،
براى اينكه خداى سبحان راضى نيست كه نامش را وسيله اى قرار دهيد براى امتناع از آنچه كه بدان امر كرده ، چون خدا به نيكى و تقوا و اصلاح امر فرموده است مؤ يد اين معنا رواياتى است كه در شاءن نزول اين آيه وارد شده و به زودى انشاء اللّه از نظر خواننده خواهد گذشت .
و بنابراين در سه جمله : (ان تبروا)، (و تتقوا)، (و تصلحوا)، حرف لا در تقدير است ، و تقدير كلام (ان لا تبروا و لا تتقوا و لا تصلحوا) مى باشد، و اين قسم استعمال در جائى كه حرف (اءن ) در كلام باشد، شايع است ، مانند آيه شريفه (يبين اللّه لكم ان تضلوا) كه جمله : (ان تضلوا) معناى (ان لا تضلوا) را ميدهد.
البته ممكن هم هست طورى معنا كنيم كه احتياج به تقدير لا نيفتد، و آن اين است كه بگوئيم جمله : (ان تبروا) تا به آخر متعلق است به لازمه معناى (و لا تجعلوا) چون لازمه آن اين است كه خداى تعالى از چنين سوگندهائى نهى كرده باشد، و معناى آيه اين باشد كه خدا شما را از اين سوگند نهى نموده و حكم كذائى خود را برايتان بيان مى كند، كه نيكى و تقوا و اصلاح بكنيد.
آثار سوء روانى و اجتماعى سوگند بسيار
و نيز ممكن است كلمه عرضه به معناى (چيزيكه عرضه بر آن بسيار است بوده باشد)، آن وقت آيه شريفه ، نهى از زياد سوگند خوردن به خداى سبحان خواهد بود، و چنين معنا خواهد داد كه بسيار به خدا سوگند نخوريد، كه اگر چنين كنيد باعث مى شود كه ديگر موفق به نيكى و تقوا و اصلاح بين مردم نشويد، چون كسى كه بسيار به خدا سوگند مى خورد نام خدا ديگر در نظرش عظيم نمى ماند و سوگند به او را عملى سبك مى شمارد، چون هر عملى كه تكرار شد از اهميت مى افتد، و چنين كسى از دروغ هم پروا نمى كند، و دروغ هم بسيار خواهد گفت ، تازه اين ضرر روانى سوگند بسيار است ، و اما ضرر اجتماعى آن ، اين است كه جامعه ، براى چنين فردى ارزش و منزلتى نمى شناسد، چون همه مى فهمند كه او براى خودش حرمتى در نظر مردم قائل نيست ، و خودش مى داند كه هر چه بگويد، جامعه آن را نمى پذيرد، و تكذيبش مى كند و نيز مى فهمند كه او اينقدر براى نفس خودش احترام قائل نيست كه به آن اعتماد كند، ما چگونه به او اعتماد كنيم ؟ در نتيجه آيه شريفه ، همان را خواهد گفت كه آيه شريفه : (و لا تطع كل حلاف مهين ) هيچ حلاف بى مقدارى را اطاعت مكن )، آن را افاده مى كند.
بنابراين فرض نيز مناسب تر آن است كه حرف (لا) در تقدير نگيريم ، بلكه بگوئيم كه سه جمله (تبروا - تتقوا - تصلحوا) به خاطر حذف حرف جر منصوبند و تقدير كلام (حتى تبروا...) باشد، و معنا چنين شود كه خدا را در معرض سوگندهاى بسيار خود قرار ندهيد، تا در نتيجه موفق به نيكى و تقوا و اصلاح بشويد، و يا بگوئيم سه جمله نامبرده ، مفعول له براى نهى است كه در بالا هم گفتيم جمله : (لا تجعلوا) بر آن دلالت مى كند، و معنا چنين مى شود: نهى (لا تجعلوا) بخاطر اين بود كه نيكى و تقوا و اصلاح بكنيد.
و در اينكه فرمود: (واللّه سميع عليم ،) نوعى تهديد است بر مضمون آيه ، چه اينكه آيه را به معناى اول بگيريم ، يا به معانى ديگر، چيزى كه هست معناى اول همانطور كه بر خواننده نيز پوشيده نيست . روشن تر است .
|
معناى كلمه (لغو) و مراد از سوگند لغو در آيه قرآن
(لغو) از كارهايى است كه اثرى به دنبال نداشته باشد، ومعلوم است كه اثر هر چيزى به خاطر اختلاف متعلقات و جهاتش مختلف مى شود، سوگند هم اثرى از جهت لفظش دارد، و هم اثر ديگرى از اين جهت دارد كه گفتار آدمى را تاءكيد مى كند، و اثر سومش از اين جهت است كه خود عقد و پيمانى است ، و نيز اثر ديگرى دارد از حيث مخالفت و شكستن آن ، و همچنين از جهات ديگر آثار ديگرى دارد، الا اينكه چون در آيه شريفه مقابله شده ميان عدم مؤ اخذه بر سوگند لغو، و مؤ اخذه بر آثار سوئى كه هر گناهى و مخصوصا سوگند لغو، در دلها باقى مى گذارد، لذا به نظر مى رسد كه مراد از سوگند لغو، آن سوگندى باشد كه هيچ اثرى در قصد صاحب سوگند نداشته باشد، سوگندهاى بيهوده اى است كه صاحبش نمى خواهد به وسيله آن عقدى و پيمانى ببندد، و به اصطلاح فارسى زبانها، تكيه كلامى است كه بعضى به آن عادت كرده اند، و مرتب ميگويند، (آره و اللّه )، (نه و اللّه ).
معناى (كسب ) و فرق آن با (اكتساب )
و كلمه (كسب ) به معناى جلب منفعت به وسيله سعى و عمل است ، با صنعت و يا حرفه و يا زراعت و امثال آن ، و اين كلمه در اصل به معناى به دست آوردن چيرهائى است كه حوائج مادى زندگى را برآورد، ولى بعدها به عنوان استعاره در مورد تمامى دست آوردهاى انسان استعمال شد، چه دست آوردهاى خير و چه شر، مانند كسب مدح و ثنا، و كسب افتخار، و كسب ياد خير و نام نيك از راه حسن خلق و خدمت به مردم ، و مانند كسب فضائل اخلاقى وكسب علم نافع ، و كسب فضيلت از راه اعمالى كه مناسب با آن است .
و مانند كسب ملامت و مذمت ، و كسب لعنت و طعنه ، و كسب گناهان و آثار زشت گناه ،
و امثال آن از راه اعمالى كه چنين آثارى دارد، در ن تيجه استعمال زياد در اين موارد همه اين موارد معناى كلمه كسب و اكتساب شده است .
بعضى گفته اند: فرق ميان كسب و اكتساب اين است كه ، اكتساب به معناى جلب منفعت براى خويش است ، و كسب اعم است ، هم شامل كسب منفعت براى خويش مى شود، و هم شامل كسب و جلب منفعت براى ديگران ، پس كسب برده براى مولايش ، و كسب ولى براى عبدش كسب هست ، ولى اكتساب نيست و همچنين كسبهاى ديگرى از اين قبيل ، و به هر حال كاسب و مكتسب خود انسان است نه ديگرى .
گفتارى پيرامون معناى قلب در قرآن كريم
آيه مورد بحث از شواهدى است كه دلالت مى كند بر اينكه مراد از قلب خود آدمى يعنى خويشتن او و نفس و روح او است ، براى اينكه هر چند طبق اعتقاد بسيارى از عوام ممكن است تعقل و تفكر و حب و بغض و خوف و امثال اينها را به قلب نسبت داد، به اين پندار كه در خلقت آدمى ، اين عضو است كه مسؤ ول درك است ، هم چنانكه طبق همين پندار، شنيدن را به گوش ، و ديدن را به چشم ، و چشيدن را به زبان ، نسبت ميدهيم ، و ليكن مدرك واقعى خود انسان است ، (و اين اعضاء، آلت و ابزار درك هستند) چون درك خود يكى از مصاديق كسب و اكتساب است ، كه جز به خود انسان نسبت داده نمى شود.
نظير آيه مورد بحث در شهادت به اين حقيقت آيه (فانه آثم قلبه ) و آيه شريفه : (و جاء بقلب منيب ).
حال ببينيم چه عاملى باعث شده كه ادراكات انسانى را به قلب نسبت مى دهند؟ ظاهرا منشا آن ، اين بوده كه انسان وقتى وضع خود و ساير انواع حيوانات را بررسى كرده و مشاهده نموده كه بسيار اتفاق مى افتد كه يك حيوان در اثر بيهوشى و غش و امثال آن شعور و ادراكش از كار مى افتد، ولى ضربان قلب و نبضش هنوز زنده است ، در صورتيكه اگر قلب ش از كار بيفتد ديگر حياتى برايش باقى نمى ماند.
از تكرار اين تجربه يقين كرد كه مبداء حيات در آدمى ، قلب آدمى است ، به اين معنا كه ،
روحى را كه معتقد است در هر جاندارى هست نخست به قلب جاندار متعلق شده ، هر چند كه از قلب به تمامى اعضاى زنده نيز سرايت كرده ، و نيز يقين كرد، كه آثار و خواص روحى و روانى چون احساسات وجدانى يعنى شعور و اراده و حب و بغض و رجاء و خوف و امثال اينها، همه مربوط به قلب است ، به همين عنايت كه قلب اولين عضوى است كه روح بدان متعلق شده است .
و اين باعث نميشود كه ما هر يك از اعضا را مبدا فعل مخصوص به خودش ندانيم ، چون هيچ منافاتى بين اين و آن نيست ، در عين اينكه قلب رامبداء حيات مى دانيم ، دماغ را هم مبداء فكر، و چشم را وسيله ديدن ، و گوش را ابزار شنيدن ، و شش را آلت تنفس ، و هر عضو ديگر را منشا عمل خاص به خودش مى دانيم ، چون همه اعضا (و حتى خود قلب ) به منزله آلت و ابزارى است براى انجام كارى كه به وساطت آن آلت محتاج است .
تجربه وجود يك مركز فرماندهى در بدن كه به تمام اعضاء دستور صادر مى كند راثابت كرده است .
و چه بسا كه تجربه هاى مكرر علمى هم اين نظريه را تاءييد كند، چون بارها اين آزمايش را در مرغان انجام داده اند كه در يك عمل جراحى دماغ (مغز سر) مرغ را بيرون آورده اند، و ديده اند كه حيوان همچنان زنده است ليكن ، هيچگونه درك و شعور و تشخيصى ندارد، (حتى نمى فهمد كه گرسنه و يا تشنه است ، و نميداند كه آب رفع تشنگى و دانه رفع گرسنگى مى كند، و اينكه اين دانه و آن سنگ ريزه است )، و چون مواد غذائى به او نمى رسد قلبش از ضربان مى ايستد و مى ميرد و همچنين چه بسا بتوان اين نظريه را از اين راه تاءييد كرد كه تاكنون بحثهاى علمى طبيعى نتوانسته و موفق نشده مركزى را در بدن كشف كند كه تمامى دستوراتى كه در بدن به وسيله اعضا انجام مى شود از آن مركز صادر بشود، و اعضاى مختلف بدن همه مطيع فرمان آن باشند، ولى وجود چنين مصدر و مركزى برايش مسلم شده است ، زيرا مى بينيد كه اعضاى مختلف بدن با اينكه بسيار زياد و بسيار مختلف است ، هم خودشان اختلاف دارند و ساختمانشان متفاوت است ، وهم اثر و كارشان و عملكردشان مختلف است ، در عين حال همه در تحت يك لوا، و مطيع يك مركز فرماندهى ، و داراى وحدتى حقيقى هستند.
و نبايد گمان كرد كه اگر ب شر نتوانسته به وجود چنين مركز فرماندهى اى پى ببرد، براى اين بوده كه از اهميت و حساسيت دماغ و ادراكات آن غافل بوده است ، (و تمدن امروز تا حدى به اسرار آن پى برده ، در نتيجه نمى تواند مركز احساسات وجدانى از قبيل شعور و اراده و حب و بغض و خوف و رجا و امثال آن را قلب بداند).
پى بردن بشر به مغز به عنوان راءس البدن از دير باز بوده است
زيرا بشر همانطور كه به اهميت قلب پى برده بود، به اهميت سر، كه جايگاه دماغ است نيز پى برده بود،
به شهادت اينكه مى بينيم از قديم ترين زمانها امت هاى مختلف و با زبانهاى مختلف مبداء حكم و امر و دستورات جامعه را راءس و رئيس ناميده ، و لغت هاى مختلفى از آن منشعب كرده است ، نظير راءس ، و رئيس و رئاسه ، و راس الخيط، (سر نخ ) و راس المده (سر رسيد)، و راس المسافه ، و راس الكلام ، و راس الجبل (سر كوه )، و همچنين سر جانداران و چهار پايان را راس خوانده ، و نوك شمشير را راس السيف ناميده است ، (پس بشر از همان ديرباز به اهميت دماغ پى برده بود، و ليكن به خاطر همان شواهدى كه گفتيم ، نمى توانست بپذيرد كه دماغ مركز فرماندهى بدن باشد).
و ظاهرا همين مسئله باعث شد كه ادراك و شعور و هر چه كه بوئى از شعور در آن باشد، از قبيل : حب و بغض و رجاء و خوف و قصد و حسد و عفت و شجاعت و جرات و امثال آنرا به قلب نسبت دهند، و منظورشان از قلب ، همان روحى است كه به بدن وابسته است ، و يا به وسيله قلب ، در بدن جريان مى يابد، و لذا ادراكات نامبرده را، هم به قلب نسبت مى دهند، و هم به روح ، و هم به نفس ، گاهى مى گويند: فلانى را دوست دارم ، و گاهى مى گويند روحم او را دوست مى دارد، و نيز مى گويند قلبم او را دوست مى دارد، و گاهى هم مى گويند نفسم او را دوست مى دارد، آنگاه اين مجاز گوئى آنقدر ادامه مى يابد كه لفظ قلب را بر نفس اطلاق مى كنند، همچنانكه بسيار اتفاق افتاده كه از اين هم تجاوز نموده كلمه صدر را بر قلب اطلاق مى كنند چون قلب در سينه قرار دارد انحاء ادراكات و افعال و صفات روحى را به سينه نسبت مى دهند.
و در قرآن كريم از اين قسم نسبت ها در مو ارد بسيارى آمده ، از آن جمله فرموده : (يشرح صدره للاسلام ) و نيز فرموده : (انك يضيق صدرك ) و نيز فرموده : (و بلغت القلوب الحناجر) كه در اين آيه هم رسيدن دلها به گلوگاه كنايه است از تنگى سينه و نيز فرموده : (ان اللّه عليم بذات الصدور) و بعيد نيست كه اينگونه موارد در كلام خداى تعالى اشاره باشد به تحقيق اين نظريه ، چيزى كه هست متاءسفانه تاكنون اين نظريه آنطور كه بايد و شايد روشن نشده است .
نظر ابوعلى سينا درباره مركز ادراكات نفسانى در انسان
شيخ ابو على ابن سينا، در اين مسئله كه مركز ادراكات و صفات نفسانى در ساختمان بدن انسانى چيست ؟)
اين احتمال را ترجيح داده است كه همان قلب باشد، به اين معنا كه قلب مركز همه ادراكات و شعور باشد و دماغ تنها جنبه ابزار را داشته باشد، (همانطور كه چشم آلت بينائى و گوش آلت شنوائى است ولى آن عضوى كه مى بيند و مى شنود قلب است )، پس همه ادراكات از قلب است و دماغ واسطه درك است .
اشاره به كراهت سوگندهاى لغو و بيهوده
در اينجا به تفسير آيه مورد بحث برگشته و مى گوئيم : جمله (و لكن يواخذكم بما كسبت قلوبكم ) خالى از مجاز عقلى نيست ، براى اينكه ظاهر كلمه لكن كه اعراض از مؤ اخذه در بعضى از اقسام سوگند يعنى از سوگند به لغو به بعضى ديگر است ، اين است كه خود آن بعض ديگر را ذكر كند و نكرده ، بلكه اثر شكستن آن سوگند را كه همان اثم (گناه ) باشد ذكر نمود، و اين خود مجاز عقلى و اعراض در اعراض است و اشاره است به اينكه خداى سبحان تنها با قلب انسانها كار دارد، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله ) و نيز فرموده : (و لكن يناله التقوى منكم ).
و در جمله : (و اللّه غفور حليم ) اشاره اى است به اينكه قسم اول سوگند هم كه همان سوگندهاى لغو بود، كراهت دارد و سزاوار نيست از مؤ من سر بزند همچنانكه در جاى ديگر نيز از مطلق لغو نهى كرده و فرموده (قد افلح المؤ منون الذين هم فى صلوتهم خاشعون ، و الذين هم عن اللغو معرضون .
|
كلمه (يولون ) مضارع از مصدر ايلاء باب افعال است ، كه ثلاثى آن ، يعنى ماده اصليش (اليه ) است كه به معناى سوگند است ، چيزى كه هست در زبان شرع بيشتر در يك قسم سوگند استعمال مى شود، و آن اين است كه شوهرى از در خشم و به منظور ضرر رساندن به همسرش سوگند بخورد كه ديگر نزد او نرود، و منظور از ايلاء در آيه نيز همين سوگند است ، و كلمه (تربص ) به معناى انتظار، و كلمه فى ء كه مصدر فعل (فاؤ ا) است به معناى برگشتن است .
تفسير آيه (للذين يؤ لون من نسائهم ) با توجه به مفردات آن
و ظاهرا متعدى كردن كلمه (يولون ) با حرف (من ) به خاطر اين بوده است كه كلمه نامبرده علاوه بر معناى خودش متضمن و در بر دارنده معنائى چون دورى گزيدن و مانند آن است ، پس خود اين كلمه مى فهماند كه منظور از سوگند اين است كه از مباشرت با زنان دورى كنند، و اين هم كه در آيه شريفه تربص را محدود به چهار ماه كرده است اشعارى به اين دورى دارد، چون حد چهار ماه همان حدى است كه شارع و قانونگذار اسلام براى ترك مباشرت با همسران معين كرده ، و فرموده كه بيش از آن نمى توانند مباشرت را ترك كنند، و از همين اشارات فهميده مى شود كه مراد از عزم بر طلاق عزم به خود طلاق است ، نه صرف تصميم بر آن ، همچنانكه دنباله آيه نيز كه مى فرمايد: (فان الله سميع عليم ) به اين معنا اشعار دارد، براى اينكه شنوائى به اطلاقى كه واقع شده ارتباط دارد، نه با تصميم قلبى بر آن .
و اينكه فرمود: (فان اللّه غفور رحيم ) دلالت دارد بر اينكه شكستن سوگند ايلاء و برگشتن به سوى همسر گناه ندارد، و اگر شرع براى شكستن آن كفاره اى معين كرده دلالت ندارد بر اينكه شكستن آن گناه است همچنانكه جمله مورد بحث دلالت ندارد بر اينكه مى شود آن كفاره را ترك كرد، چون كفاره مغفرت پذير و بخشيدنى نيست ، و كفاره شكستن سوگند در آيه زير آمده ، كه مى فرمايد: (لا يواخذكم اللّه باللغو فى ايمانكم و لكن يواخذكم بما عقدتم الايمان فكفارته اطعام عشره مساكين ).
بنابراين معناى آيه اين است كه ، هر كس سوگند بخورد كه ديگر به همسرش نزديك نشود، حاكم شرع چهار ماه صبر مى كند، اگر برگشت و حق همسرش را ادا كرد، يعنى با او هم بسترى نمود، و كفاره شكستن قسم خود را داد، كه او راعقاب نمى كند، و اگر تصميم گرفت طلاقش دهد و طلاقش داد كه باز عقابى ندارد چون طلاق هم گريزگاه ديگرى است از عقاب ، و خداى شنواى دانا است .
بحث روايتى
(شامل رواياتى راجع به قسم خوردن وايلاء)
در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايتى آورده كه در ذيل آيه (و لا تجعلوا الله عرضه لايمانكم ...)، فرمود: منظور، گفتن (نه بخدا) و (آرى بخدا) است .
و نيز در همان كتاب از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) در تفسير همان آيه روايت آورده كه فرمودند: منظور اين است كه كسى مثلا سوگند بخورد كه ديگر با برادرش هم صحبت و هم كلام نشود، و يا كار ديگرى نظير سخن گفتن انجام ندهد و يا سوگند بخورد كه ديگر با مادرش سخن نگويد.
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه نامبرده فرموده : اگر تو را خواستند تا ميان دو نفر اصلاح دهى نگو كه من قبلا سوگند خورده ام كه چنين كارى نكنم .
مولف : روايت اولى همانطور كه ملاحظه كرديد آيه را به يكى از دو معنا تفسير كرده ، و دومى و سومى به معناى دوم معنا كرده ، و قريب به دو روايت اخير روايتى است كه باز در تفسير عياشى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) آمده ، كه فرمودند: آيه شريفه ، در باره مردى است كه بين دو نفر اصلاح مى كند، و در بين ، گرفتار پاره اى از گناهان (از دروغ و غيبت و امثال آن ) مى شود، و از اين بابت ناراحت مى گردد آيه شريفه مى فرمايد خدا او را مى آمرزد. پس چنين كسى هم از مصاديق عامل به آيه است .
و در كتاب اصول كافى از مسعدة از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه : (لا يواخذكم اللّه باللغو فى ايمانكم ...)، فرمود: (سوگند لغو) اين است كه كسى بگويد: (نه بخدا) و (بله بخدا) بدون اينكه بخواهد عهدى ببندد، و يا پيمانى محكم كند.
مولف : و اين معنا در كافى بدون ذكر سند نيز از آنجناب روايت شده ، و در تفسير مجمع البيان نيز از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) آمده است .
رواياتى از صادقين (ع ) درباره ايلاء
و نيز در كتاب اصول كافى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمودند: اگر مردى سوگند بخورد كه ديگر با همسرش نزديكى نكند، زن نمى تواند تا چهار ماه اعتراضى بكند، و در اين مدت هيچ حقى ندارد، شوهر هم در خوددارى از زنش گناهى نكرده تا مدت چهار ماه بسر آيد،
اگر در خلال اين مدت با او هم بستر شد كه شده است و اگر نشد و زن نيز سكوت كرد و راضى بود و شكايتى نكرد باز هم هيچ حرفى نيست ، و مرد در حليت و وسعت است ، و اما اگر بعد از تمام شدن چهار ماه ، زن شكايت كرد، حاكم شرع به شوهرش اخطار مى كند كه : يا از سوگندش برگردد، و با همسرش تماس برقرار كند، و يا طلاقش دهد، حال اگر عزم بر طلاق داشتند بايد مرد از او كناره گيرى كند، تا زن يك حيض ببيند، و از آن پاك شود و آنگاه شوهر او را طلاق دهد، و بعد از طلاق هم تا مدت سه حيض ، خود او سزاوارتر از ديگران به همسر خويش است ، و در اين مدت مى تواند رجوع كند، و اين همان ايلائى است كه خداى تعالى در كتابش نازل كرده ، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را سنت خويش قرار داده ، و بر طبق آن عمل كرده است .
و نيز در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) آمده كه در ضمن حديثى فرمود: ايلاء عبارت از اين است كه مردى به همسرش بگويد: (و اللّه ديگر با تو جماع چنين و چنانى نمى كنم )، و يا بگويد (واللّه تو را به خشم مى آورم ) و در اين مقام نيز بر آيد...
مولف : و در خصوصيات ايلاء و مسائل مربوط به آن بين شيعه و سنى اختلاف هائى وجود دارد و چون بحث فقهى است بايد به آنجا مراجعه كرد.
سوره بقره ، آيات 242 228
|
ترجمه آيات
زنان طلاق گرفته ، تا سه پاكى منتظر بمانند و اگر به خدا و روز جزا ايمان دارند روا نيست چيزى را كه خدا در رحم هايشان خلق كرده ،
نهان دارند، و اما شوهرانشان اگر سر اصلاح دارند در رجوع به ايشان در عده طلاق سزاوارترند زنان را نيز مانند وظائفشان حقوق شايسته است و مردان را بر آنان مرتبتى و برترى هست و خدا عزيز و حكيم است .(228)
طلاق دو بار است و پس از دو بار يا نگهدارى به شايستگى و يا رها كردن با احسان و شما را نرسد كه چيزى از آنچه به زنان داده ايد بگيريد، مگر آنكه بدانيد كه حدود خدا را بپا نمى دارند، كه در اين صورت در آنچه زن به عوض خويش دهد گناهى بر آنان نيست ، اين حدود خدا است ، از آن تجاوز نكنيد و كسانى كه از حدود خدا تجاوز كنند، ستمكارانند.(229)
و اگر بار ديگر زن را طلاق داد، ديگر بر او حلال نيست تا با شوهرى غير او نكاح كند اگر طلاقش داد و شوهر قبلى و زن تشخيص دادند كه حدود خدا را بپا ميدارند، باكى بر آنان نيست كه به يكديگر باز گردند، اين حدود خداست كه براى گروهى كه دانا هستند بيان مى كند.(230)
و چون زنان را طلاق داديد و بسر آمد مدت خويش رسيدند به شايستگى نگاهشان داريد، و يا به شايستگى رها كنيد، و زنها را براى ضرر زدن نگاهشان نداريد كه ستم كنيد، هر كس چنين كند به خويش ستم كرده است ، آيت هاى خدا را به مسخره نگيريد نعمت خدا را بر خويشتن با اين كتاب و حكمت كه بر شما نازل كرده و به وسيله آن پندتان مى دهد و از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا به هر چيز دانا است .(231)
و چون زنان را طلاق داديد و به مدت خويش رسيدند، منعشان نكنيد كه با شوهران خود به شايستگى به همديگر رضايت داده اند زناشوئى كنند، هر كه از شما به خدا و روز جزا ايمان دارد از اين اندرز مى گيرد، اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است خدا مى داند و شما نمى دانيد.(232)
مادران ، فرزندان خويش را دو سال تمام شير دهند، براى كسى كه مى خواهد شير دادن را كامل كند و صاحب فرزند خوراك و پوشاك آنها را به شايستگى عهده دار است هيچكس بيش از توانش مكلف نمى شود، هيچ مادرى به سبب طفلش زيان نبيند و نه صاحب فرزند، به سبب فرزندش ، وارث نيز مانند اين را بر عهده دارد اگر پدر و مادر به رضايت و مشورت هم خواستند طفل را از شير بگيرند گناهى بر آنان نيست و اگر خواستيد براى فرزندان خود دايه بگيريد، اگر فردى را كه در نظر مى گيريد به شايستگى به او حقى بدهيد گناهى بر شما نيست ، از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا بيناى اعمال شما است .(233)
كسانى از شما كه بميرند و همسرانى به جا گذارند، زنان چهار ماه و ده روز، به انتظار بمانند و چون به مدت خويش رسيدند آنچه به شايستگى درباره خويش كنند، گناهى بر شما نيست كه خدا از آن چه مى كنيد آگاه است . (234)
آنچه درباره خواستگارى زنان به اشاره مى گوئيد يا در دل خويش نهان مى كنيد، گناهى بر شما نيست ، خدا مى داند كه شما يادشان خواهيد كرد ولى با آنها قرار آميزش سرى نبنديد، مگر آنكه سخنى شايسته گوئيد، و نيز قصد بستن عقد زناشوئى نكنيد تا از عده در آيند و بدانيد كه خدا بر آنچه در دلهاى شما است آگاه است ، از او بترسيد و بدانيد كه خدا آمرزنده و بردبار است .(235)
اگر زنان را طلاق داديد قبل از اينكه به آنان دست زده باشيد و مهرى هم برايشان معين نكرده ايد گناهى بر شما نيست ولى بايد از بهره اى شايسته ، كه در خور نيكوكاران است بهره ورشان كنيد، توانگر به اندازه خويش و تنگدست به اندازه خودش .(236)
و اگر پيش از آنكه به زنان دست بزنيد طلاقشان داديد و مهرى براى آنها مقرر داشته ايد، نصف آنچه مقرر داشته ايد بايد بدهيد مگر آنكه گذشت كنند يا آنكه گره زناشوئى به دست او است گذشت كند و گذشت كردن شما به پرهيزكارى نزديكتر است ، بزرگوارى را ميان خودتان فراموش نكنيد كه خدا به آنچه مى كنيد بينا است .(237)
همه نمازها و نماز ميانه را مواظبت كنيد و براى خدا مطيعانه بپاى خيزيد. (238)
و اگر در حال ترس بوديد مى توانيد پياده و سواره نماز گزاريد و چون ايمن شديد خدا را ياد كنيد چنانكه به شما چيزهائى را كه نمى دانسته ايد تعليم داده است .(239)
كسانى از شما كه مرگشان فرا رسد و همسرانى بجا گذارند، براى همسران خويش معاشى تا يك سال بدون بيرون كردن وصيت كنند، اگر خود بيرون رفتند درباره خويش كارى كه شايسته باشد، هر چه كنند گناهى برشما نيست و خدا عزيز و حكيم است .(240)
زنان طلاق گرفته بهره اى به شايستگى در خور پرهيزكاران دارند. (241)
بدينسان خدا آيه هاى خويش را براى شما بيان مى كند شايد تعقل كنيد. (242)
بيان آيات
اين آيات در باره احكام طلاق و عده و شيردادن زن مطلقه به فرزند خود و در خلالش بعضى از احكام نماز است .
|
اصل در معناى (طلاق ) آزاد شدن از قيد و بند است ولى به عنوان استعاره در رها كردن زن از قيد ازدواج استعمال شده ، و در آخر به خاطر كثرت استعمال ، حقيقت در همين معنا گشته است .
كلمه (تربص ) هم به معناى (انتظار) مى آ يد و هم به معناى (حبس )، و اگر در آيه مورد بحث ، آنرا مقيد كرد به قيد (بانفسهن ) براى اين بوده كه بر معناى تمكين به مردان دلالت كند، و بفهماند كه عده طلاق چيست ، و براى چيست ، عده طلاق اين است كه : زن مطلقه در مدت عده به هيچ مردى تمكين نكند، و پذيراى ازدواج با كسى نشود،
اشاره به حكمت تشريع عده براى زن مطلقه
و اما اينكه عده براى چيست ، و چه حكمتى در تشريع آن هست ؟ مى فهماند براى اين است كه آب و نطفه مردان به يكديگر مخلوط نشود، و نسب ها فاسد نگردد، (و اگر زن مطلقه حامله است معلوم باشد كه از شوهر اولش حمل برداشته نه دوم ، و اگر عده واجب نمى شد معلوم نمى شد چنين فرزندى ، فرزند كدام يك از دو شوهر است )، البته اين حكمت لازم نيست كه در تمامى موارد موجود باشد، چون قوانين و احكام هميشه دائر مدار مصالح و حكمت هاى غالبى است ،
نه حكمت هاى عمومى (در نتيجه اگر زن عقيم هم مطلقه شد، بايد عده را نگه بدارد).
پس اينكه فرمود: (يتربصن بانفسهن ) به منزله اين است كه فرموده باشد زنان مطلقه به خاطر احتراز از اختلاط نطفه ها و فساد نسل ، عده نگه مى دارند، و با هيچ مردى تمكين نمى كنند و اين جمله هر چند جمله اى خبرى است ليكن منظور از آن انشاء است ، و خلاصه به جاى اينكه بفرمايد: (بايد عده نگه دارند) به منظور تاءكيد فرموده : (عده نگه ميدارند).
توضيحى مبسوط پيرامون واژه (قرء) و معناى آن
و كلمه (قروء) جمع (قرء) است ، و قرءلفظى است كه هم معناى حيض را مى دهد، و هم معناى پاكى از آنرا، بطورى كه گفته اند، از واژه هائى است كه دو معناى ضد هم دارد، چيزى كه هست معناى اصلى آن جمع است ، اما نه هر جمعى ، بلكه جمعى كه دگرگونگى و تفرقه به دنبال داشته باشد، و بنابراين بهتر اين است كه بگوئيم معنايش در اصل پاكى بوده است ، چون در حال پاكى رحم ، خون در حال جمع شدن در رحم است ، و سپس در حيض هم استعمال شده ، چون حيض حالت بيرون ريختن خون بعد از جمع شدن آن است ، و به همين عنايت جمع كردن حروف ، و سپس بيرون ريختن آن براى خواندن را هم قرائت ناميده اند، اهل لغت هم تصريح كرده اند به اينكه معناى قرائت جمع كردن است ، و نيز از جمله شواهدى كه اشعار و بيان مى دارد كه اصل در ماده ( ق - ر - ء) جمع است ، آيه شريفه : (لا تحرك به لسانك لتعجل به ، ان علينا جمعه و قرآنه ، فاذا قراناه فاتبع قرآنه ) است كه مى فرمايد: زبانت را به انگيره عجله در خواندن قرآن حركت مده ، جمع آن و قرآنش به عهده ما است ، هر وقت آن را قرائت كرديم خواندنش را به دنبالش قرار بده ، و همچنين آيه شريفه : (و قرانا فرقناه لتقراه على الناس على مكث ) و مجموعه اى كه ما آنرا جزء جزء كرديم تا آنرا به تدريج بخوانى ) كه خداى تعالى در آن و در آيه قبلى از كلام خود تعبير به قرآن كرد، نه به كتاب ، و نه به فرقان و نظائر آن و اصلا به همين جهت بود كه گفتيم كلام خدايتعالى قرآن ناميده شده است .
راغب در مفردات خود مى گويد: كلمه قرء در حقيقت نامى است براى داخل شدن از پاكى به حيض ، واز آن جائيكه اسم جامعى است براى دو چيز، طهر و حيض بعد از طهر، لذا بر هر دو اطلاق مى شود، هم طهر يعنى پاكى از حيض را قرء مى گويند، و هم خود حيض را، چون اين قاعده كلى است كه وقتى كلمه اى نام براى دو چيز شد بر تك تك آنها اطلاق ميشود.
مانند كلمه مائده كه چون به معناى سفره طعام است ، هم بر سفره به تنهايى اطلاق مى شود، و هم بر طعام به تنهائى ، و كلمه (قرء) نام طهر به تنهائى نيست ، همچنان كه نام حيض به تنهائى نيز نيست ، به دليل اينكه به زن طاهرى كه اثرى از خون حيض نمى بيند نمى گويند فلانى داراى قرء است ، همچنانكه به زنى هم كه دائما حيض است نمى گويند فلانى دائم القرء است ، اين بود گفتار راغب .
|
آيه شريفه مى خواهد زنان مطلقه را از اين عمل نهى كند كه به خاطر زودتر از عده در آمدن ، حيض يا آبستن بودن خود را كتمان كنند، و يا بخواهند با كتمان خود، در كار رجوع شوهران خللى وارد آورند، و يا غرض ديگرى امثال اين داشته باشند و اگر خداى تعالى مساءله كتمان را در اين آيه مقيد كرد به قيد: (اگر زنان ايمان به خدا و روز جزاء دارند) ولى اصل حكم عده را مقيد به اين قيد نكرد، براى اين است كه زنان را به نوعى تشويق كند، تا حكم او را اطاعت كنند، و بر عمل به آن ثبات قدم به خرج دهند، چون اين تقيد بطور اشاره مى فهماند كه اين حكم از لوازم ايمان به خدا و روز جزائى است كه پايه و اساس شريعت اسلام است ، پس هيچ مسلمانى بى نياز از اين حكم نيست ، و اين تعبير مثل اين است كه به شخصى بگوئيم اگر خير و خوبى مى خواهى با مردم نيكو معاشرت كن ، و يا به مريض بگوئيم : اگر طالب شف ا و بهبودى هستى بايد پرهيز كنى .
|
معناى كلمه (بعل ) و توضيح مرجع ضمير كلمه بعولتهن در آيه ت (و بعولتهن احقبردهن ...)
كلمه (بعولة ) جمع (بعل ) است ، و بعل به معناى نر از هر جفتى است ، البته مادام كه جفت هستند، و علاوه بر دلالتى كه بر مفهوم خود دارد، اشعارى و بوئى هم از تفوق و نيرومندى و ثبات در شدائد دارد، واقعيت خارجى هم همين طور است ، چون مى بينيم : در هر حيوانى نر از ماده در شدائد نيرومندتر است ، و بر ماده خود نوعى برترى دارد، و در انسان نيز، شوهر نسبت به همسرش همينطور است و نيز به همين جهت زمين بلندتر از زمينهاى اطرافش را بعل مى گويند، بت بزرگ و نخلى كه بزرگتر از همه نخلها باشد، و هر چيز بزرگى از اين قبيل را بعل مى گويند.
ضمير در كلمه (بعولتهن ) به مطلقات بر مى گردد، ليكن ، منظور از مطلقات همه زنان مطلقه نيست ، بلكه حكم در اين آيه يعنى رجوع شوهر به همسرش در ايام عده ، مخصوص طلاق رجعى است ، و شامل طلاقهاى بائن نمى شود، و مشاراليه به اشاره (ذلك ) همان تربص ، يعنى عده است ، و اگر مطلب را مقيد كرد به قيد (ان ارادوا اصلاحا - اگر در صدد اصلاحند)، براى اين بود كه بفهماند رجوع بايد به منظور اصلاح باشد،
نه به منظور اضرار، كه در جمله : (و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا) در سه آيه بعد صريحا از آن نهى شده است .
سزاوارتر بودن شوهران به مردان مطلقه نسبت به مردان ديگر در صلاق رجعى
و كلمه احق اسم تفضيل است ، و حق اسم تفضيل اين است كه معنايش با مفضل عليه باشد، (وقتى مى گوئيم زيد شجاعتر از عمرو است ، بايد عمرو هم شجاع باشد، و گرنه سخن غلطى گفته ايم )، و در آيه دارد كه بايد هم شوهر در زن مطلقه حق داشته باشد، و هم هر خواستگار ديگر، چيزى كه هست ، شوهر احق از ديگران باشد، يعنى حق او بيشتر باشد، ليكن از آنجا كه در آيه ، كلمه رد - برگشت آمده ، به معناى برگشتن جز با همان شوهر اول محقق نمى شود، زيرا ديگران اگر با آن زن ازدواج كنند با عقدى جداگانه ازدواج مى كنند، ولى تنها شوهر است كه مى تواند بدون عقد جديد به عقد اولش برگردد و آن زن را دوباره همسر خود كند.
از همين جا روشن مى شود كه در آيه شريفه به حسب معنا تقديرى لطيف به كار رفته ، و معناى آيه اين است كه : شوهران زنان مطلقه به طلاق رجعى ، سزاوارترند به آن زنان ازديگران ، و اين سزاوارى به اين است كه شوهران مى توانند در ايام عده برگردند: والبته اين برگشتن تنها در طلاقهاى رجعى است ، نه طلاقهاى بائن ، و همين سزاوارى قرينه است بر اينكه منظور از مطلقات ، مطلقات به طلاق رجعى است ، نه اينكه ضمير در (بعولتهن ) از باب استخدام و شبيه آن به بعضى از مطلقات برگردد، البته اين راهم بگوئيم كه آيه شريفه ، مخصوص زنانى است كه همخواب شده باشند، و حيض هم ببينند، و حامله هم نباشند، و اما آن زنانى كه شوهران آنها با ايشان نزديكى نكرده اند، و يا در سن حيض ديدن نيستند، يا نابالغند، و يا به حد يائسگى رسيده اند و نيز زنانيكه حامله هستند، حكمى ديگر دارند كه آيات ديگرى متعرض حكم آنها است .
|
تكرار كلمه (معروف ) در آيات طلاق نشانه اهتمام شارع مقدس نسبت به انجام اينعمل به وجه سالم است
(معروف ) به معناى هر عملى است كه افكار عمومى آن را عملى شناخته شده بداند، و با آن ماءنوس باشد، وبا ذائقه اى كه اهل هر اجتماعى از نوع زندگى اجتماعى خود به دست مى آورد سازگار باشد، و به ذوق نزند.
و كلمه (معروف ) در آيات مورد بحث تكرار شده ، يعنى در دوازده مورد آمده است و اين بدان جهت است كه خداى تعالى اهتمام دارد به اينكه عمل طلاق و ملحقات آن بر وفق سنن فطرى انجام شود، و عملى سالم باشد، بنابر اين كلمه معروف هم متضمن هدايت عقل است ، و هم حكم شرع ، و هم فضيلت اخلاقى ، و هم سنت هاى ادبى و انسانى ، (آن عملى معروف است كه هم طبق هدايت عقل صورت گرفته باشد، و هم با حكم شرع و يا قانون جارى در جامعه مطابق باشد، و هم با فضائل اخلاقى منافى نباشد، و هم سنت هاى ادبى آنرا خلاف ادب نداند).
(معروف ) از نظر اسلام و روش صحيح رعايت تساوى در قانوگذارى اسلام
چون اسلام شريعت خود را بر اساس فطرت و خلقت بنا كرده ، معروف از نظر اسلام همان چيزى است كه مردم آن را معروف بدانند، البته مردمى كه از راه فطرت به يك سو نشده ، و از حد نظام خلقت منحرف نگرديده باشند، و يكى از احكام چنين اجتماعى اين است كه تمامى افراد و اجزاى اجتماع در هر حكمى برابر و مساوى باشند و در نتيجه احكامى كه عليه آنان است برابر باشد با احكامى كه به نفع ايشان است ، البته اين تساوى را بايد با حفظ وزنى كه افراد در اجتماع دارند رعايت كرد، آن فردى كه تاءثر در كمال و رشد اجتماع در شؤ ون مختلف حيات اجتماع دارد، بايد با فردى كه آن مقدار تاءثر را ندارد، فرق داشته باشد، مثلا بايد براى شخصى كه حاكم بر اجتماع است حكومتش محفوظ شود، و براى عالم ، علمش و براى جاهل جهلش ، و براى كارگر نيرومند، نيرومندى اش ، و براى ضعيف ، ضعفش در نظر گرفته شود، آنگاه تساوى را در بين آنان اعمال كرد، و حق هر صاحب حقى را به او داد، و اسلام بنابر همين اساس احكام له و عليه زن را جعل كرده ، آنچه از احكام كه له و به نفع او است با آنچه كه عليه و بر ضد او است مساوى ساخته ، و در عين حال وزنى را هم كه زن در زندگى اجتماعى دارد، و تاءثرى كه در زندگى زناشوئى و بقاى نسل دارد در نظر گرفته است ، و معتقد است كه مردان در اين زندگى زناشوئى يك درجه عالى بر زنان برترى دارند و منظور از درجه ، همان برترى و منزلت است .
از اينجا روشن مى گردد كه جمله (وللرجال عليهن درجه ...)، قيدى است كه متمم جمله سابق است و با جمله قبلى روى هم يك معنا را نتيجه مى دهد و آن اين است كه خداى تعالى ميان زنان مطلقه با مردانشان رعايت مساوات را كرده ، در عين حال درجه و منزلتى راهم كه مردان بر زنان دارند، منظور داشته است ، پس آن مقدار كه له زنان حكم كرده ، همان مقدار عليه آنان حكم نموده نه بيشتر، و ما انشاء اللّه به زودى در يك بحث علمى جداگانه به تحقيق اين مساءله بر مى گرديم .
|
كلمه (مره ) به معناى يك دفعه است ، پس كلمه (مرتان ) به معناى دو دفعه است ، و از ماده مرور گرفته شده ، تا دلالت كند بر يك عمل ، همچنانكه كلمات (دفعه ) و (كره ) و (نزله ) هم معناى آنرا مى دهند، و بر وزن آن نيز هستند و هم از نظر اعتبار نظير آن مى باشند.
معناى كلمه (تسريح ) و مراد از (تسريح زن بر احسان ) در آيه شريفه
و كلمه (تسريح ) در اصل به معناى رها كردن در چريدن است ، از اصطلاح (سرحت الابل شتر را رها كردم ، تا برود و از ميوه درخت سرخ بخورد)
گرفته شده ، و درخت سرخ داراى بارى است كه تنها شتران آن را مى خورند، و در آيه شريفه ، به عنوان استعاره در رها شدن زن مطلقه استعمال شده ، البته رها شدنى كه شوهر نتواند رجوع كند، بلكه او را ترك بگويد، تا عده اش سر آيد كه به زودى جزئياتش مى آيد و مراد از طلاق در جمله : (الطلاق مرتان ...)، طلاق رجعى است كه شوهر مى تواند در بين عده برگردد، و لذا آيه شريفه ، شوهر را مخير كرده بين دو چيز، يكى امساك ، يعنى نگه داشتن همسرش كه همان رجوع در عده است و ديگرى رها كردن او، تا از عده خارج شود، و اما طلاق سوم همان است كه جمله : (فان طلقها فلا تحل له من بعد حتى تنكح زوجا غيره ...)، حكمش را بيان مى كند.
و ظاهرا مراد از تسريح زن به احسان اين است كه او را در جدا شدن و نشدن آزادبگذارد، به اين معنا كه زن بعد از دو نوبت مطلقه شدن ، ديگر محكوم به اين نباشد كه اگر همسرش خواست در عده رجوع كند، دست او به جائى بند نباشد، بلكه شوهر در مدت عده ، رجوع نكند، تا عده سر آيد، لكن از اين واضح تر اين است كه مراد، طلاق سوم باشد، چون تفريع جمله (فامساك ...) را مطلق آورده و بنابر اين جمله (فان طلقها...) بيانى تفصيلى بعد از بيانى اجمالى براى تسريح خواهد بود.
مراد از نگهدارى زن به وجه معروف يا طلاق دادن به او وجه نيكو
و در اينكه (امساك ) را مقيد به قيد (معروف ) و (تسريح ) را مقيد به قيد (احسان ) كرده ، عنايت لطيفى است كه بر خواننده پوشيده نيست ، براى اينكه چه بسا مى شود كه امساك همسر و نگهدارى او در حباله زوجيت (پيوند زن و شوهرى ) به منظور اذيت و اضرار او باشد، و معلوم است كه چنين نگهدارى ، نگهدارى منكر و زشتى است ، نه معروف و پسنديده ، آرى كسى كه همسرش را طلاق مى دهد و همچنان تنهايش مى گذارد تا نزديك تمام شدن عده اش شود و آنگاه به او رجوع نموده بار ديگر طلاقش مى دهد و به منظور اذيت و اضرار به او اين عمل را تكرار مى كند چنين كسى امساك و زن دارى او منكر و ناپسند است ، و از چنين زن دارى در اسلام نهى شده است ، آن زن دارى در شرع جائز و مشروع است كه اگر بعد از طلاق به او رجوع مى كند به نوعى از انواع التيام و آشتى رجوع كند، طورى رجوع كند كه آن غرضى كه خداى تعالى در خلقت زن و مرد داشته ، يعنى سكون نفس و انس بين اين دو حاصل گردد.
اين درباره امساك بود كه گفتيم دو جور است ، واسلام امساك به معروف را جائز دانسته و آن نوع ديگر را جائز ندانسته است و اما (تسريح ) يعنى رها كردن زن ، آن نيز دو گونه تصور مى شود، يكى اينكه انسان همسر خود را به منظور اعمال غضب و داغ دل گرفتن طلاق دهد، كه چنين طلاقى منكر و غير معروف است و يكى به صورتيكه شرع آن را تجويز كرده ، (به همين دليل كه احكامى براى طلاق آورده )، و آن طلاقى است كه در عرف مردم متعارف است و شرع منكرش نمى داند،
همچنانكه در آيات بعدى مى فرمايد: (فامسكوهن بمعروف او سرحوهن بمعروف )، اصل در تعبير هم همين است كه در دو آيه بعد كرده ، واگر در آيه مورد بحث اينطور تعبير نكرد بلكه امساك را مقيد به معروف و تسريح را مقيد به احسان كرد، به خاطر اين بود كه آيه ، با مطالب آيه بعدش كه مى فرمايد: (و لا يحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا...)، تناسب و ارتباط بيشترى داشته باشد.
وجه اينكه (امساك ) و (تسريح ) در آيه شريفه هم به قيد معروف و هم به قيد احسان مقيدشده اند
توضيح اينكه : مقيد شدن (امساك ) و (تسريح ) به قيد معروف و هم به قيد احسان ، همه براى اين است كه اين دو عمل (يعنى نگه داشتن زن و رها كردن او) به نحوى صورت بگيرد كه موجب فساد حكم شرع نشود، با اين تفاوت كه شارع در فرض رها كردن زن ، نخواسته است به صرف معروف بودن آن اكتفا كند، بلكه خواسته است علاوه بر معروف بودن ، احسان هم بوده باشد، ساده تر بگويم در فرض نگهدارى زن همين مقدار كافى است كه نگه دارى به شكل معروفش باشد يعنى منظور مرد از رجوع به زن ، اذيت و آزار او نباشد، همچنانكه در آيات بعد فرموده : (و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا) ولى در مورد رها كردن زن ، معروف بودن شكل آن كافى نيست ، چون ممكن است مرد به همسرش بگويد به شرطى تو را طلاق مى دهم و آزادت مى كنم كه فلان مقدار از مهريه اى كه از من گرفته اى برگردانى ، او هم راضى شود، و اين شكل طلاق دادن چه بسا مى شود كه از نظر افكار عمومى طلاق معروفى باشد، و كسى آن را منكر و ناپسند نداند، پس قيد معروف به تنهائى كافى نبود و به همين جهت در اينجا قيد ديگرى آورد، و حكم را مقيد به احسان كرد.
و اگر در اين آيه ، اين قيد زائد را آورد، و در آيه بعدى نياورد، براى اين بود كه مى خواست دنبال آيه مورد بحث بفرمايد: (و لا يحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا) تا با تشريع اين حكم ضرر زنان را جبران كرده باشد، براى اينكه طلاق به ضرر زن است و يكى از مزاياى زندگى زن را كه همان زندگى زناشوئى است از او سلب مى كند، اسلام خواست تا زنان از دو سو خسارت نبينند، و اگر در آيه مورد بحث فرموده بود: (او تسريح بمعروف و لا يحل لكم ...)، اين نكته فوت مى شد.
|
منظور از اينكه فرمود: (مگر اينكه بترسند كه حدود خدائى را بپا ندارند)، اين است كه چنين گمانى در دلشان قوى باشد، و منظور از حدود خدا، اوامر و نواهى او، واجبات و محرمات دينى او است ،
و اين در صورتى است كه زن و شوهر هر دو تشخيص دهند كه تواف ق اخلاقى ندارند، و در نتيجه نه اين بتواند حوائج او را برآورد، و نه او بتواند حوائج اين را برآورد، و در آخر، كارشان به دشمنى با يكديگر منجر شود (كه در چنين فرضى براى مرد جائز است چيزى از مهريه زنش را از او پس بگيرد و طلاقش دهد، و اگر زن نيز به آن رضايت داد و چيزى از مهريه را به او بگردانيد، كمك به گناه شوهر نكرده است ، چون گفتيم گرفتن مقدارى از مهريه توسط شوهر در اين فرض حلال است نه گناه ).
|
وضعيتى كه طلاق جايز شمرده شده و شوهر مى تواند مهريه را پس گرفته طلاق دهد
در جمله قبلى ، زن و شوهر را دو نفر فرض كرده بود، و كلمات (يخافا) و (يقيما) را تثنيه آورد، و در اين جمله خطاب را متوجه جمع كرد، و فرمود: (پس اگر ترسيديد كه حدود خدا را بپا ندارند...) و اين گويا براى اشاره به اين مى باشد كه بايد خوف نامبرده خوف غير متعارف نباشد، بلكه ناجورى اخلاق آن دو نفر طورى باشد كه اگر يك يك همه شما مسلمانان از وضع آنان خبردار شويد شما هم دچار آن ترس بشويد، و امااگر وضع آن دو طورى است كه براى هيچيك از عقلاى قوم غير قابل دوام نباشد و تنها خود زن و شوهر هستند كه مى گويند به نظر ما وضع قابل دوام نيست ، حال يا به خاطر اينكه هر دو دنبال هوسرانى هستند، و يا هر دو از شدت تقدس دچار وسوسه شده اند، و يا هر انگيره ديگرى كه ممكن است داشته باشند، در چنين فرصتى پس گرفتن مهريه زن حلال است ، و باز به همين جهت بود كه با اينكه مى توانست بفرمايد: (فان خفتم ذلك ) (اگر از چنين چيزى ترسيديد)، اينطور نفرمود، بلكه دوباره كلمه (يقميا) را تكرار كرد خواست تا هيچ نقطه اشتباهى باقى نماند.
و اما اين سؤ ال كه با اينكه پس گرفتن مهريه (چه حلالش و چه حرامش ) مربوط به شوهر است ، چرا نفى جناح ر ا از هر دو كرد، (و فرمود براى شما زن و شوهر اشكالى نيست ؟) جوابش اين است كه پس گرفتن مهريه در آن صورت كه بر مرد حرام است دادنش هم بر زن حرام مى باشد، براى اينكه پس دادن مهريه در اين صورت اعانت بر گناه و بر ظلم است ، و اما در آن صورت كه حلال است كه همان صورت طلاق خلع است ، نه گرفتن مهريه از زن براى مرد حرام است ، و نه دادن زن اعانت بر ظلم است ، پس درست است كه از هر دو نفى جناح كند.
|
مشاراليه به كلمه (تلك - آن ) همان معارفى است كه در دو آيه مورد بحث ، ذكر شد، و آن عبارت بود از احكام فقهى آميخته با مسائل اخلاقى ، و يك قسمت ديگر مسائل علمى بر اساس معارف اصولى ، و كلمه (اعتداد) كه مصدر فعل (لا تعتدوها) است ، به معناى تعدى وتجاوز است .