ملک الشعرا بهار_بخش 8
خواندم اندر حدیث « کنفوسیوس»//داستانی به طبع ها مانوس
روزی آن رهبر نکوکاران//به رهی می گذشت با یاران
دید صیادی اندر آن رسته//مرغکی چند را به هم بسته
می نهد جفت جفت در قفسی//مرغکان می زنند بال بسی
ملک الشعرا بهار_بخش 8
خواندم اندر حدیث « کنفوسیوس»//داستانی به طبع ها مانوس
روزی آن رهبر نکوکاران//به رهی می گذشت با یاران
دید صیادی اندر آن رسته//مرغکی چند را به هم بسته
می نهد جفت جفت در قفسی//مرغکان می زنند بال بسی
ملک الشعرا بهار_بخش 7
آن کس که رموز غیب داند، نه تویی//وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی
اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ//چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی
پاسبانا تا به چند این مستی و خواب گران//پاسبان را نیست خواب،از خواب سر بردار، هان!
ملک الشعرا بهار_بخش 6
شنیدم که شاهنشهی نقش بست//ابر خاتم خویشتن: «راست رست»
درین باغ تا راستی، رسته ای//وگر شاخ ناراستی خسته ای
بگو راست، ور بیم جان داردت//که خود راستی در امان داردت
خداوند هنر، استاد بهزاد//که نقش از خامهٔ بهزاد به زاد
حسین رادکِش بهزاد نام است//کمال الدین بهزادش غلام است
اگر بود او نخست، این هست اول//اگر بود او کمال، این هست اکمل
ملک الشعرا بهار_بخش 4
رقم قتل ما به دست حبیب//چون مخالف نداشت شد تصویب
خامشی به مجلسی که در آن//نیست یک تن سخن شناس و لبیب
خوبشتن را میان خیل خران//خر نسازد به حکم عقل، ادیب
گورخر را چه حاجت بیطار//بدوی را چه انتظار طبیب
تعداد صفحات : 2