دربارهٔ باقر فداغی لارستانی
باقر ولی که در ترانه هایش تنها باقر تخلص می کند در دهستان فداغ از بخش های لارستان فارس متولد شده او که در سواری و تیراندازی مهارت داشته، به عنوان چاپار و چریک ، مدتی را در خدمت دولت بوده است (چریک تیرانداز و سوارکار زبده ای بوده است که دولت او را برای سرکوبی راهزنان و قطاع الطریق راه های کوهستانی و صعب العبور استخدام می کرده است.) مع هذا چنان که از ترانه هایش بر می آید، همواره با فقر و مسکنت دست در گریبان بوده است. عشق به وصال نرسیده او نسبت به دختر عمویش نرگس به زندگی غم انگیز او، گرمی می بخشیده است. سال تولد و مدت زندگی او معلوم نشده است، اما تصریح شده که در همان دهستان فداغ در گذشته است و در قریه میمون از دهات فداغ مدفون است. «سید علاءالدین مورخ لاری» در بیان حال باقر فداغی می نویسد: «یکی دیگر از شعرای معروف فداغ جوانی بوده موسوم به باقر و معروف به باقر لاری و اشعار زیادی دارد. اشعار او در لارستان به شلوای باقر معروف است، که در میان عوام شهرت خاصی دارد و محل توجه زن و مرد دهات لارستان است. اشعار او را شب ها با سوز و گداز می خوانند. در قدیم تفنگچیانی که شب ها بالای برج قلعه کشیک می دادند، یا مردان کارگری که آب از چاه می کشیدند، یا زنان روستایی که شب ها با آسک گندم را آرد می کردند، برای این که خوابشان نرود، با یک عالم سوز و گداز اشعار باقر لاری را می خواندند. در هر صورت باقر لاری معشوقه ای داشته که از او دریغ کرده و به دیگری داده اند و او از عشق و عاشقی شاعر شده است و شهر به شهر می رفته و اشعاری از سوز دل می گفته است و مردم گرد او جمع آمده اشعارش را فرا می گرفتند. من چند بیت شعری که از او در خاطر دارم در زیر این سطور می نگارم که می گوید: گهی در بیرم و گه در فداغم / گهی در لار و گه صحرای باغم گهی جولان زنم در ملک دشتی / گهی در خدمت شاه چراغم گهی باقر ز عشقت زار گرید / گهی از هجر در دشت اناغم الغرض با آن که سال های سال است که «باقر» مرده و خاکش خشت یا کشت شده مع الوصف هنوز مردم لارستان مخصوصاً مردم فداغ و ارد و بیرم و اشکنان علاقه خاصی به اشعار باقر دارند و همیشه با سوز و گداز می خوانند. منبع: http://sohbatenow.blogfa.com/post-۹۷.aspx
شمارۀ ۱ - حلقه دماغ و میل در پا
سر برکه بدیدم یار شش تا
همه حلقه دماغ و میل در پا
نظر برهشت و چار افکند باقر
غمم بر دل که یار من نه پیدا
شمارۀ ۲ - عمو! ندادی دخترت را
ایا عمو ندادی دخترت را
بگوش کردی سخنهای زنت را
سرپل صراط و روز محشر
بگیرد آه باقر دامنت را
شمارۀ ۳
شب و لیل زمستان است امشب
بهار از نوگلستان است امشب
کبابی از دل باقر بسازید
که سرو نازنین مهمان است امشب
شمارۀ ۴
سرم برسنگ و فرشم را زمین است
خدا کرده که تقدیرم چنین است
خدا تقدیر باقر این چنین کرد
که دلخون از فراق نازنین است
شمارۀ ۵
دم دروازه شیراز تنگست
بیاض گردن باقر قشنگ است
شنیدم خلعتی دادن به باقر
ندانم خلعت شاهان چه رنگست
شمارۀ ۶ - ولم
ولم سرشست و گیسوها زنو بافت
دل شورید را باقر زنو باخت
دو هشت و چار افکنده به دوشش
دو ده تای دیگر زیر سر انداخت
شمارۀ ۷ - گلو مارتین، زبان چل فشنگ
شلیل گردنت خیلی قشنگ است
گلو مارتین زبانت چل فشنگ است
برای کشتن بیجاره باقر
زره پوشیده ای میلت بجنگ است
شمارۀ ۸
سرت نازم سرانداز تو تور است
شکر گرد لبانت تلخ و شوراست
تویک ناری و صد بیمار داری
اگر باقر نمی خواهی نه زور است
شمارۀ ۹ - درد مفلسی
چه سازم گربدستم سیم و زر نیست
به پهلویم نگار لب شکر نیست
اگر نشنیده ای بشنو زباقر
که درد از مفلسی چیزی بتر نیست
شمارۀ ۱۰ - یارم جامۀ نامرد میشست
ولم دیدم سر چه رخت می شست
به دست انگشتر و صابون پر از مشت
چرا باقر از این غصه نمیرد
که یارش جامه نامرد می شست
شمارۀ ۱۱
نه هر بالا بلندی ماهتابست
نه هر سنگ و گلی درخوشابست
نه هرکه یار گویی باقر است او
نه هر ترکی زبان افراسیابست
شمارۀ ۱۲ - جنگ زرگری
همانند قد سروت پری نیست
محبتهات مثل دیگری نیست
اگر باقر نمیخواهی بگو فاش
دگر حاجت به جنگ زرگری نیست
شمارۀ ۱۳
نگارا بخت من کج زلف ول کج
فلک کج مدخل و مخرج بود کج
عجب بختی به باقر رونهاده
که مسکین را میسر کی شود حج
شمارۀ ۱۴ - ول شکرلب
گذارم با ول شکر لب افتاد
که روزم وعده داد و برشب افتاد
به روی سینه دلدار باقر
نه بارش آمد و نه شبنم افتاد
شمارۀ ۱۵
نگارم تا که ابرو برهم افکند
کمان از دست زال و رستم افکند
زبس هی زد جهان برقلب باقر
چو جام از دست جمشید جم افکند
شمارۀ ۱۶
تو که میلت به من یک جو نباشد
تو که راهت به من یک سو بناشد
نگارا گر نداری میل باقر
شتر دزدین و کوکو نباشد
شمارۀ ۱۷
به خواب دیدم ول سیمین تن آمد
چوشیرینی قریب ارمن آمد
برای مردن بیچاره باقر
صدای وای وای از گلخن آمد
شمارۀ ۱۸
سحر زلف ولم گنجاله گردد
دل ریشم زغم پرناله گردد
تبسم گرکند دلدار باقر
شکر بی قرب در بنگاله گردد
شمارۀ ۱۹
جمالش چون جمال یار گردد
به شب گر سرزند انهار گردد
زند لبخند اگر دلدار باقر
شکر صد من به یک دینار گردد
شمارۀ ۲۰
بهار آمد زمین فیروزه گون شد
به عزم سیل دلدارم روون شد
به گل چیدن درآمد یار باقر
گلستانها زخجلت سرنگون شد
شمارۀ ۲۱
بهار آمد زمین گل جوش گردید
درآمد یار و اطلس پوش گردید
چو آمد یار باقر با جوانی
گل و بلبل به هم بیهوش گردید
شمارۀ ۲۲
رخ قرص ولم رخشنده گردد
شکر گرد لبش پرخنده گردد
نداری همچو اول میل باقر
یقینم آب یکجا گنده گردد
شمارۀ ۲۳ - الف، لام، ب، ...
الف دیدم کفش چون لام و ب بود
به شیرینی چو شین و کاف و ر بود
دهان یار باقر چون صدف باز
صدف بشکن میانش دال و ر بود
شمارۀ ۲۴
ولم دست حنائی بر کلک زد
جمالش طعنه بر ماه و فلک زد
سیه مار سردوش تو دلبر
زده برجان باقر که خیک زد
شمارۀ ۲۵
ولم از کنج منظر سر درآورد
دل بی طاقم آهی برآورد
دمادم بود باقر ول ببیند
دریچه بی وفا سر برهم آورد
شمارۀ ۲۶
دلم تنگست کس دلتنگ نباشد
رخم زرد است کس چون من نباشد
عجب دردی که باقر مبتلا شد
نصیب هر بنی آدم نباشد
شمارۀ ۲۷
شما که میروید نامم بگوئید
زاحوال و سرانجامم بگوئید
سخنهایی که باقر با شما گفت
یکایک با گلندامم بگوئید
شمارۀ ۲۸
بیا باقر نه وقت مردنت بود
نه وقت مار و مورا خوردنت بود
به باغ زندگی چون گل شکفتی
نه وقت زیر گل پوسیدنت بود
شمارۀ ۲۹
گلستان بی رخت سیلی ندارد
جمال و حسن تو لیلی ندارد
رفیقان می زنند طعنه به باقر
که دلبر با تو یک میلی ندارد
شمارۀ ۳۰
چه غم بودم چه غم بودم چه غم بود
که خامه غرق در آب عدم بود
همه برگ درختان کاغذش بود
هنوزا شعار باقر دمبدم بود
* مصرع چهارم «اشعر» تایپ شده بوده که به گمان اشتباه تایپی با «اشعار» جایگزین شد
شمارۀ ۳۱
ولم گل بود و گل شیرازه می کرد
نگاهی بر در دروازه می کرد
دو چشمش برمن و دستش به سوزن
دمادم زخم باقر تازه می کرد
شمارۀ ۳۲
چشم از راه دوری منتظر ماند
نیامد دلبرم داغش به دل ماند
نیامد دلبر شیدای باقر
دوپایم تا کمر بندم به گل ماند
شمارۀ ۳۳
سحر شد ناله بلبل نیامد
چرا بوی ول چون گل نیامد
بروی دیدگان پل بست باقر
چرا دلبر به روی پل نیامد
شمارۀ ۳۴
دو زلفانت بسم عنبر نباشد
لبت کافی بگو شکر نباشد
به عیش و نوش باقر ارزشی نیست
در آن گر صحبت دلبر نباشد
شمارۀ ۳۵
سهیل اندر یمن بلغار سوزد
دل باقر زبهر یار سوزد
سهیل اندر یمن سالی است یکبار
دل باقر دمی صدبار سوزد
شمارۀ ۳۶
اگر دورم من از تو ای پریزاد
فراموشم مکن ما را مبر یاد
همان عهدی که با تو بست باقر
وفا دارم اگر نابردی از یاد
شمارۀ ۳۷ - سمبل، لاله، شب انبو و نرگس
سحر سمبل دمید و لاله پرزد
شب انبو خیمه بر کوه و کمرزد
چرا باقر از این غصه نمیرد
که نرگس تاج سلطونی به سرکرد
شمارۀ ۳۸
به قرص ماه ماند صورت یار
چهل زنگی به دور مه گرفتار
دو چشم یار باقر چون سهیل است
که هرساله زند آتش به بلغار
شمارۀ ۳۹
به زیر پیرهن پستان دلبر
نمایان می کند چون حقۀ زر
غزالون گرد باقر صف کشیدن
زلیخا بود و شیرین و سمنبر
شمارۀ ۴۰
خوشا باقر خوشا رفتار باقر
فلک برهم زده بازار باقر
کسانی که نداشتن حق و بهری
بخوردن برۀ پروار باقر
شمارۀ ۴۱
شما که می روید بر سیل گلزار
کنید آهسته و آرام این کار
نشاید نامرادی ول ببیند
شود مثل من باقر گرفتار
* در مصرع سوم «ببنید» تایپ شده بود به گمان اشتباه تایپی با «ببیند» جایگزین شد
شمارۀ ۴۲
به تابستان بت اخضر میاور
به جامم می برمستان میاور
مزن دست بر دل مجروح باقر
به یاد فیل هندستان میاور
شمارۀ ۴۳
قلم از هند و کاغذ از ملهبار
مرکب از صفاهون کاتب از لار
شبی که لیلة القدر است باقر
نویسم واجب العرضی به دلدار
شمارۀ ۴۴
مو که مردم به شهر آوازه منداز
نمک شوره به زخم تازه منداز
نمک شوره به جسم و جان باقر
تن باقر دم دروازه منداز
شمارۀ ۴۵
به دعوت مهوشان رنگانه امروز
درآمد از همه بیگانه امروز
بلند بالای باقر جات خالی
نشینم با دل تنگانه امروز
شمارۀ ۴۶
دلم دالون به دالون آمد امروز
چو شاهون عزم تالون آمد امروز
برای کشتن بیچاره باقر
خودش با چند غزالون آمد امروز
شمارۀ ۴۷
سهیل آساد و چشمان سپاهش
اگر برعاشقان افتد نگاهش
بود بی شک بلای جان باقر
دمادم نیزه داران سپاهش
شمارۀ ۴۸ - ای ول
ترا می بینم و می سوزم ای ول
زدیده اشک و خون می ریزم ای ول
ترا می بیند این بیچاره باقر
همه غربال غم می بیزم ای ول
شمارۀ ۴۹
غلط کردم که خوردم زهر قاتل
غلط کردم که دادم دل به جاهل
غلط کردم نشستم بر سر راه
غلط باقر که برده رنج باطل
شمارۀ ۵۰
نگارینا سرت بالاکن ای ول
علاج درد من حالا کن ای ول
تن باقر چو طفل گر گرفته
بجنبان و بگو لالا کن ای ول
شمارۀ ۵۱
ول کوته قد گیسو درازم
خط ابروت محراب نمازم
به چرکینی تو دل بردی ز باقر
اگر با ساز و برگ آیی چه سازم
شمارۀ ۵۲
ول مه طلعت بلبل عذارم
شش و پنج و سه باشد سن یارم
خ و میم و کمان شد پشت باقر
زبسکه سال و مه در انتظارم
شمارۀ ۵۳
به زیر تیشۀ نجار گشتم
اسیر ظالم و خونخوار گشتم
به پیش چشم باقر این ستم نیست
ستم اینه که دور از یار گشتم
شمارۀ ۵۴
سرت بردار سراندازت ببینم
رخت بنما که روبازت ببینم
غلامت میشود صد سال باقر
بیا برخیز کاندامت ببینم
* در مصرع چهام «بیا بر خیر» به گمان اشتباه تایپی با «بیا برخیز» جایگزین شد
شمارۀ ۵۵
دو تا سرو روان بودیم باهم
جداگشتیم و هر دو می خوریم غم
نه باقر دسترسه شاخی بچیند
نه آن سرو بلند سر میکند خم
شمارۀ ۵۶
بیا از در درا تا شاد گردم
بیا تا من زغم آزاد گردم
به قربان قد و بالای تو باقر
دوصد چندان فدای پات گردم
شمارۀ ۵۷
به سر دستمال درد یار دارم
نه شب خواب و نه روز آرام دارم
نباشد قاصدی باقر فرستد
برآن یاری که زان پیغام دارم
شمارۀ ۵۸
نخوردم نار و رنگ نار دارم
نچیدم بادوم و خمار دارم
نکردم خواب شیرین جان باقر
از آن که مدعی بسیار دارم
شمارۀ ۵۹ - غم
ولم غم مونسم غم همدمم غم
غمم هم صحبت و همراز و همدم
غم خود با که گوید جان باقر
مریزا بارک اله مرحبا غم
شمارۀ ۶۰
سرم گر درد گیره با که گویم
رخم گر زرد گرده با که گویم
دوای درد باقر دست یاره
کنون که غیض کرده با که گویم
شمارۀ ۶۱
زتو امر و اطاعت کردن از من
زتو فرمان و فرمان بردن از من
تو شیرینی و باقر همچو فرهاد
زتو جان خواستن جان دادن از من
شمارۀ ۶۲
نگه بر کل عالم می کنم من
به جای عیش ماتم می کنم من
تو یک روز دگر باقر نگه دار
که فردا دردسر کم می کنم من
شمارۀ ۶۳
به سیل باغ رفتم باختم من
نظر بر نوگلی انداختم من
الهی دیدۀ باقر شود کور
که دلبر آمد و نشناختم من
شمارۀ ۶۴
ولم از دعوت آمد دل پراز کین
قدم آهسته بر می داشت سنگین
چو جلادان خونخوار آن پریزاد
که دست از خون باقر کرده رنگین
شمارۀ ۶۵
موکه مردم کفن در معبرم کن
به خیاط ده بدوزد دربرم کن
ببندین قبر باقر در سه راهی
دو پستانت دو سنگ الحدم کن
شمارۀ ۶۶ - دخت عمو
صدای دخت عمو می زنم من
نفس از قالب جو می زنم من
برای دخت عمو هست باقر
که الحق و هیاهو می زنم من
شمارۀ ۶۷
عزیزا با رفیق بد مکن خو
گل پس مونده مردم مکن بو
برای مال دنیایی تو باقر
به حاجت پیش نامردان مزن رو
شمارۀ ۶۸
قسم خوردم به والله و به بالله
دگر بر آیه نصر من الله
که غیر از تونگیرد یار باقر
اگر دنیا شود زیرش به بالا
شمارۀ ۶۹ - یورد باقر
ول کوته قد گیسو شلاله
به دنبالت کشم صد آه و ناله
اگر یک شب به یورد باقر آئی
خودم ساقی شوم چشمم پیاله
شمارۀ ۷۰
ولم از کنج منظر سرکشیده
دو ابرویش خضاب ترکشیده
دوچشمانش مثال آهوانی
نفس از جان باقر درکشیده
شمارۀ ۷۱
چرا باقر کنی بر من بهانه
کسی چون تو نخواهد بی غمانه
کف مشتم حنای نیمرنگ است
چطو باید برون آیم زخانه
شمارۀ ۷۲
الا اسب سیاه یال بریده
مگر باقر سوار تو نبیده
بیا و از دل باقر بمن گو
کدوم ناکس سر باقر بریده
شمارۀ ۷۳ - شکایت
خداوندا به خر اوسار دادی
به هر ناکس رسیدی یار دادی
جوانی مثل باقر بی نصیبه
خیار خوب برکفتار دادی
شمارۀ ۷۴ - جام جهانی
دریغا که نمیماند جوانی
دریغا زود رفت این عمر فانی
جوانی رفت از دست تو باقر
چو جمشیدی و آن جام جهانی
شمارۀ ۷۵
به شیرینی چو شیر و شکرستی
زخوشبوئی چو مشک و عنبرستی
چقدر وصف جمالت گفت باقر
دوصد حیف که یار دیگرستی
شمارۀ ۷۶
بلند بالا ندیدم چون تو یاری
شدم مشتاق دیدار تو باری
فراوان انتظارت داشت باقر
بت کافر نیاوردی گذاری
شمارۀ ۷۷
منم باقر ولی اسمم نظامی
به دلبر داده ام خط غلامی
همه دارن غلام زرخریدی
من باقر غلام بالتمامی
شمارۀ ۷۸
بیا باقر بسی خاری کشیدی
به فصل قامت پیری رسیدی
کلید باغ گل دادم به دستت
پشیمانی که آخر گل نچیدی
شمارۀ ۷۹ - مثنوی دوبیتی
بیا باقر نزن بی پی به دریا
نخور غم از برای مال دنیا
نخور غم که هلاکت می کند غم
چو لاله سرنگونت می کند غم
شمارۀ ۸۰
چشم در راه دلم در انتظار است
اگر مه سرزند گویم نگارست
اگر مه سرزند از برج اقبال
بگویم قاصد زیبا نگار است
شمارۀ ۸۱ - نگه از زیر چادر کردنت
تو که ره می روی استادن از چیست
تو که استاده ای خندیدن از چیست
تو که با ما سروکاری نداری
نگه از زیر چادر کردنت چیست
شمارۀ ۸۲
سفر سختست و ترک یار سختست
جمال یار دیدن مرد و بختست
شزان ترسم بمیرم در غریبی
که مردن در فراق یار سختست
شمارۀ ۸۳ - آوازه
گذارم بر دم دروازه افتاد
دو تاچشمم به یار تازه افتاد
هنوز دستم به دستش نارسیده
دراین شهر خراب آوازه افتاد
شمارۀ ۸۴ - به از اسلامبول و شیراز
کلاغی که به من دمساز باشد
به از شاهین و چرخ و باز باشد
هر آن ویرانه ای که دل بگیرد
به از اسلامبول و شیراز باشد
شمارۀ ۸۵ - خاک دامنگیر
به غربت رفتنم تعجیل دارد
فلک در گردنم زنجیر دارد
فلک زنجیر کن از گردونم دور
که غربت خاک دامنگیر دارد
شمارۀ ۸۶
هر اونکس عاشق است از جان نترسد
نه از کندو و نه از زندان نترسد
چو گرگ گشنه ای اندر بیابان
که هرگز از هی چوپان نترسد
شمارۀ ۸۷
سرم چون گوی میدان گر بگردد
دلم از عهد و پیمان برنگردد
اگر دنیا به نامردان دهد کام
نشینم تا به من دوران بگردد
شمارۀ ۸۸
جوانی را چه خوش باشد شب تار
کمر بندم روم در خدمت یار
زنم زانو به پهلویش نشینم
کنم آن نازنین از خواب بیدار
شمارۀ ۸۹
اجل آنگه شود برمن فراموش
که گیرم نار پستانش درآغوش
نهم لب بر لبش تا جان سپارم
بیفتم همچو گیسویش به پهلوش
شمارۀ ۹۰ - سبب کوتاه قامتی
میان جمع خوبان شاهی ای ول
همه چون اختر و تو ماهی ای ول
تو کوته قامتی دانی سبب چیست
تو چون عمر منی کوتاهی ای ول
* مضمون این دوبیتی یادآور این رباعی -اگر اشتباه نکنم از آن جمال الدین اصفهانی- است (نقل از حافظه، ممکن است تحریف لفظی روی داده باشد):
ای آن که به حسن و در لطافت ماهی
هر چند که کوتاهقدی دلخواهی
بخت منی از پستی خود شرم مدار
عمر منی از بهر همین کوتاهی
محمدی (گنجور)
شمارۀ ۹۱
دلم تنگه به تنگی چشم غربال
رخم زرده به زردی کاه دیوال
تنم کوهی بد و مویی نمانده
همه از غصه نادیدن یار
شمارۀ ۹۲
به دور قلعه می گردم چو بلبل
میان قلعه دارم خرمن گل
دو تا دشمن به کار من حریفند
نمی گذارند بچینم غنچه ار گل
شمارۀ ۹۳
سه تایی که گذشت از کنارم
من از یار میانی گله دارم
شوم قربان آن یار جلوکش
دو دست برگردن دنبالی دارم
شمارۀ ۹۴
بگفتم یار گفت لبیک جانم
بگفتم بوسه خواهم گفت لبانم
بگفتم جای خوابیدن کجا کو
اشاره کرد روی دیدگانم
شمارۀ ۹۵
دلم خواهد که کفش پات باشم
قدم برداری و همرات باشم
چو دکمه سرنهم من روی سینه ات
چو سرمه مرهم چشمات باشم
شمارۀ ۹۶
نخوردم نارو رنگ نار دارم
نخوردم باده و خمار دارم
نکردم خواب شیرینی بر یار
زبس که مدعی بسیار دارم
شمارۀ ۹۷
سلام و صدسلام ای کبک مستم
میان کبک ها دل بر تو بستم
تمام کبک ها رفتن به بازی
من بیچاره پا بست تو هستم
شمارۀ ۹۸
شب دیشب به خواب آمد نگارم
نشسته بی تکبر درکنارم
اول دست محبت گردنم کرد
دوم پرسید از حال و روزگارم
شمارۀ ۹۹
خوش از وقتی که چارده ساله بودیم
گل سرخ و سفید و لاله بودیم
چمن تا پشت پا و گل تا زانو
همیشه پیش گل خوابیده بودیم
شمارۀ ۱۰۰
اگر زر داشتم ول می گرفتم
جوانی چون تو خوشکل می گرفتم
به روی سینه نرم دلارام
کبوتر وار منزل می گرفتم
شمارۀ ۱۰۱
بهار آمد که من شیدا بگردم
چو مرغابی لب دریا بگردم
پلنگ درکوه و آهو در بیابان
همه جفتند و من تنها بگردم
شمارۀ ۱۰۲
مو که مردم تو هی هی بیشتر کن
بکن زاغی و سماجی به برکن
پس از مرگ حیات شیر مردان
توهر خاکی که می خواهی به سرکن
شمارۀ ۱۰۳
پسینی که برفتم سوی خانه
ولم سرشسته دیدم کرده شانه
هرآن قطره که شز گیسوش می ریخت
بچیدم مروی وار دانه دانه
شمارۀ ۱۰۴
نویسم نامه ای بر برگ چاهی
ببندم بر پر مرغ هوایی
کدام ملاکه این نامه بخواند
بگوید داد و بیداد از جدایی
شمارۀ ۱۰۵
گل باغ منی یا رب بمانی
بسی کردم زهجرت باغبانی
دریغا که شدی دستمال دیگر
ندارم با تو یار ای زبانی
شمارۀ ۱۰۶
نه اینجائی نه آنجائی کجائی
نه پیدائی نه پنهانی چرائی
نه خود آئی نه کاغذ مینویسی
مگر تو با رقیبان آشنائی