فوج

استاد حسین بهزاد نقاش عالیمقام رثاء ایرج
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

ملک الشعرا بهار5

ملک الشعرا بهار_بخش5

شمارهٔ 31 - در وصف استاد حسین بهزاد نقاش عالیمقام

خداوند هنر، استاد بهزاد

که نقش از خامهٔ بهزاد به زاد

حسین رادکِش بهزاد نام است

کمال الدین بهزادش غلام است

اگر بود او نخست، این هست اول

اگر بود او کمال، این هست اکمل

به رنگ آمیزی از خورشید ییش است

به معنی آفتاب عصر خویش است

به صورت شادی و غم می نماید

غم و شادی مجسم می نماید

به سحرانگیزی کلک گهرخیز

به نقش جان دهد رنگ دلاوبز

خداوندنگارین خامه«مانی»است

ولیکن بندهٔ بهزاد ما نیست

«منوهر» پیش این استاد، باری

خجل گردد به طرح ریزه کاری

ز رشک کلک مویین سیه روش

رضای اصفهانی شد سیه پوش

ز صنع خامهٔ چینی نمودش

فرستد فرخ چینی درودش

به پیش ریزه کاری های نغزش

کمال الملک شد آشفته مغزش

رفائیل ار به عصرش زنده گردد

بر ِ آن کلک قادر بنده گردد

من ارچه در سخن هستم مسلم

به وصفش عاجزم والله اعلم

بهار اندر سخن گر داد دادست

کلامش از دل بهزاد زادست

شمارهٔ 32 - صخر شرید

سخن صخر شرید است مثل

از پس واقعهٔ ذات اثل

بود از ابطال عرب، صخر شرید

پیش از اسلام به عهدی، نه بعید

بود این صخر از ابناء سلیم

داشت با آل اسد کین قدیم

رفت و راند از اسد اشتر دوهزار

وز پسش خیل اسدکشت سوار

بُد ربیعه پسر ثور زعیم

حمله بردند بر ابناء سلیم

حرب افتاد به دشتی که عرب

دشت ذات الاثلش داد لقب

صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت

حرب را با پسر ثور آویخت

پسر ثور زدش نیزه به بر

نیزهٔ جان شکر و جوشن در

طعن، کاری بُد و جوشن بدرید

سرنیزه به تهیگاه رسید

حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت

شد فرو در شکمش چار انگشت

صخر

از آن زخم به بستر خوابید

سالی از آن الم آرام ندید

در پرستاری وی همسر و مام

کرده بر خوبشتن آرام حرام

ره نوردی مگر از راه رسید

زن او دید و ز حالش پرسید

گفت در رنج و عذابم شب و روز

بی نصیب از خور و خوابم شب و روز

راحتی هست به یأس و به امید

یأس و امّید ازین خانه رمید

به نگردد که دلم شاد شود

نه بمیرد مگر از یاد شود

روز دیگر کسی از راه گذشت

حالش از مادر او جویا گشت

گفت درمان شود انشاء الله

خوش و خندان شود انشاء الله

من نه مادر که کنیز صخرم

برخی جان عزیز صخرم

گرد سرگردم و درمان کنمش

جان ناچیز به قربان کنمش

صخر، آن هر دو سخن بازشنید

مژه تر کرد و ز دل آه کشید

گفت سلمی زن خوشمنظر من

شد ملول از من و از محضر من

لیک مادر ز ملال آزاد است

دل زارش به امیدی شاد است

زن کجا همسر مادر باشد؟

کی مه و مهر برابر باشد؟

آن که زن همسر مادر دارد

وان دو را قدر، برابر دارد

روزش ار تیره شود هست بجا

زن کجا، مادر پر مهر کجا

شمارهٔ 33 - زن قاضی ری

با پسرگفت زن قاضی ری

کای پسر، این همه غفلت تا کی

گفتمت رنج بری گنج بری

نیم اگر سعی کنی پنج بری

گر به نفع دگران کار کنی

خویش را زبدهٔ اخیار کنی

ورکنی سود خوداز رنج طلب

شهره گردی به یکی گنج طلب

گرچه این شق دوم عیاریست

بهتر از تنبلی و بیعاری است

تو نه خیر دگران پیشه کنی

نه پی خیر خود اندیشه کنی

تو نه عیاری و نز اخیاری

آدمی بی هنر و بیعاری

مدرسه رفتن تو وسوسه بود

عیب کار تو ازبن مدرسه بود

ننمودی ز مدیر اصلا ترس

متصل تخمه شکستی سر درس

حالیا بی هنری حاصل تست

گر سوادی است فقط در دل تست

بی وجود و کچلک باز

شدی

در فن مسخره ممتاز شدی

تو مپندار که دایم مادر

هست پیش تو و زنده است پدر

از برای پدرت پای نماند

در ادارات دگر جای نماند

دستگیری نکند نیز کسی

به فقیران ندهد چیزکسی

از قضاگنده خری آنجا بود

چشم فرزند سوی بابا بود

دوخته آن پسرک چشم به خر

چشم پوشیده ز پند مادر

گفت با مام، درین لحظه ی چند

که تو بر بنده همی دادی پند

گرچه دایم به تو می دادم گوش

برشمردم ز سر دقت و هوش

شصت ودوسگ مگس ازخایهٔ خر

پر زد و تاخت به آنجای دگر

من شمردم همه را زود به زود

شصت،یا شصت ودو، یا شصت و سه بود

تا نگویی تو که حیوانم من

خرف و ابله و نادانم من

مادرش کوفت دو دستی به سرش

فحش باربد به جد و پدرش

گفت الحق که پسر زادم من

نه پسر، کرهٔ خر زادم من

تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد

اف بر آن روح خطرناک تو باد

مرده شو این شکمم را ببرد

سگ هار این رحمم را بدرد

که به مانند توگه لوله بزاد

نانجیب و خر و سگ توله بزاد

شد در آن وحشت مادر فرزند

هایهویی ز سر کوچه بلند

تپ تپ پای جوانان برخاست

زِر زِر سوت عوانان برخاست

پسرک چشم نمالیده تمام

بود مادر به تماشا، لب بام

تا برد لذتی از منظر چشم

به هوا رفت در آن آتش خشم

خر و فرزند و نصیحت بگذاشت

بر لب بام شد و چشم گماشت

از قضا بود در آن کو پسری

پسری شیوه زنی عشوه گری

نانجیبی ز حقیقت عاری

لایق منصبی سردم داری

لیک درکشتن عشاق دلیر

مژه چون تیر و نگه چون شمشیر

سر و زلفی به سیاهی شب قدر

بر و رویی به سفیدی مه بدر

می گدازید به یک چشم زدن

تا درون دل و اعماق بدن

دید زن شوهر خود را درکوی

شده با آن پسرک روی به روی

از خجالت به زحیر افتاده

غلطی کرده و گیر

افتاده

پسرک فحش کشیدست بر او

وسط کوچه پریدست بر او

خانم از حرص فرو تاخت ز بام

جست در کوچه زبان پر دشنام

گفت با شوی که ای قاضی ری

آخر این شعبده بازی تا کی

گاه زن، گاه بچه، شرمت کو

از زن و از بچه آزرمت کو

سر پیری بچه بازیت چه بود

این قدر روده درازیت چه بود

تو چه می گفتی با این پسره

با چنین بی سر و پای نکره

شوی خندید و چنین گفت به وی

خانم این چس نفسی ها تاکی

دق کنی گر بچه بازی بکنم؟

پس بفرما به چه بازی بکنم

گفت و با خنده به منزل درشد

زن هم اندر عقب شوهر شد

هر دو را در نظر آمد ناگاه

طرفه چیزی که نعوذاً بالله

هر دو دیدند در آن گوشه پسر

جسته مردانه به پشت خر نر

خانه از غیر چو خالی دیده

فرصتی جسته خری گاییده

مادر از آن حرکت رفت ز هوش

شوی بگرفت ورا در آغوش

موقع آشتیئی پیدا شد

در میان واسطه ای برپا شد

گشت یک مرتبه دلسوز زنش

بوسه ها زد به پک و پوز زنش

گفت کمتر صنما ولوله کن

جان من جوش مزن، حوصله کن

پسری را که تو باشی مادر

گاه بر بام زنی گاه بدر

پدرش مشغله سازی چون من

شصت ساله بچه بازی چون من

کشوری خالی از انواع علوم

مردمی عاری از انصاف و رسوم

دولتی منقلب و بی پر و پا

علمایی خرف و بی سر و پا

ناظم مدرسه ها، لوطی ها

درسها ثانی چل طوطی ها

وزرایی همگی عشوه پَرست

وکلایی همگی رشوه پَرست

این چنین بار نیاید چه کند؟!

خر همسایه نگاید چه کند؟!

شمارهٔ 34 - بی خبری!

گر بدانم که جهان دگری است

وز پس مرگ همانا خبری است

ننهم دل به هوا و هوسی

واندر این نشأه نمانم نفسی

ای دریغا که بشر کور و کرست

وز سرانجام جهان بی خبرست

کاش بودی پس مردن چیزی

حشری و نشری و رستاخیزی

پس این قافله جز گردی نیست

بدتر

از بی خبری دردی نیست

مخبران را ز دلیل امساکست

گفته های همه شبهت ناکست

آن که خود نیست ز مشهود آگاه

کی به اسرار نهان جوید راه؟

انبیا حرف حکیمانه زدند

وز پی نظم جهان چانه زدند

حکما راست درین بحث، خلاف

نسزد کرد چنین کعبه طواف

عارفانی که ز راز آگاهند

جملگی محو فنا فی الله اند

همه گویندکه بی چون و چرا

نیست موجود دگر غیر خدا

آدمی جزء وجود ازلست

چون وجود ازلی لم یزل است

روح یک روح و صور بی پایان

وین بدن ها همه زنده است به جان

قطره ای آب ز دریا بگسست

عاقبت نیز به دریا پیوست

می رسند از دو ره خم در خم

شیخ اشراق و «انشتین» بهم

تازه، این فاتحهٔ بی خبری است

تازه، باز اول کوری و کری است

من نیم این بدن پر خط و خال

کیستم من؟ خرد و عشق و خیال

قوهٔ حافظه با این ابزار

می کند کار به لیل و به نهار

گرم سیرست درین دهر سپنج

می برد لذت و می بیند رنج

من خود این مشگ پر از باد نیم

من بجز حافظه و یاد نیم

گر بود زنده و گر مرده تنم

تاکه این حافظه باقی است، منم

وگر این حافظه از تن برود

من و مایی زتو و من برود

گر رود حافظه بیرون از سر

نتوان گفت که باقی است بشر

شک ندارم که قدیمی است وجود

تا ابد نیز نگردد نابود

گاه پروانه و گه شمع شود

گه پراکنده، گهی جمع شود

لیکن این «من» که بود طفل حیات

یعنی این حافظه و ادراکات

کر به یک عارضه شد دور از تن

نیست باقی من و شخصیت من

و گر این روح بقایی دارد

وین سخن راه به جایی دارد

همچنان کز رحم آمد بیرون

چون ازین نشاه قدم زد بیرون

شعلهٔ حافظه خاموش شود

وانچه دیده است فراموش شود

زندگی حاصل این آب و هواست

منحصر درکرهٔ کوچک ماست

زندگانی ز تصادف زاده

واتفاقی است شگرف افتاده

نیست روشن که

در اقمار دگر

زین تصادف شده باشند خبر

اولی داشته بی چون و چرا

لاجرم خاتمتی هست ورا

شمارهٔ 35 - در رثاء ایرج

ایرجا رفتی و اشعار تو ماند

کوچ کردی تو و آثار تو ماند

چون کند قافله کوچ از صحرا

می نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من

آتشت ماند ولی در دل من

بعد عمری دل یاران بردن

دل ما سوختی از این مردن

چون کبوتر بچهٔ پروازی

برگشودی پر و کردی بازی

اوج بگرفتی و بال افشاندی

ناگهان رفتی و بالا ماندی

تن زار تو فرو خفت به خاک

روح پاک تو گذشت از افلاک

سوی افلاک شد آن روح خفیف

هر لطیفی گذرد سوی لطیف

بود در نظم جهان صاف و صریح

مردنت سکته، ولی غیر ملیح

موقع سکته ات این دور نبود

صحبت ما و تو اینطور نبود

خامه پوشید سیه در غم تو

نامه شد جامه در از ماتم تو

شعر بی وزن شد و قافیه خوار

سجع و ردف و روی افتاد ز کار

شجر فضل و ادب بی بر شد

فلک دانش بی اختر شد

یافت ابیات به مصرع تقلیل

شد مطالع به مقاطع تبدیل

قلم شاعری از کار افتاد

ادبیات ز مقدار افتاد

در عزای تو قلم خون بگریست

نتوان گفت که او چون بگریست

خامه در مرگ تو شد مویه کنان

لیقه در سوگ تو شد موی کنان

دفتر از هجر تو بی شیرازه است

وز غمت داغ مرکّب تازه است

خامه چون شد ز عزایت خبرمن

تیغ بر سر زد و بشکافت سرش

از سرش خون سیه بیرون ریخت

بر ورق از بن مژگان خون ریخت

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال

مزه از نکته و معنی ز امثال

رفتی و لذّت دانش بردی

ذوق ها را به دماغ افسردی

کیف از افیون و نشاط از مِی شد

دورهٔ عشق و جوانی طی شد

اندر آهنگ، دگر پویه نماند

بر لب تار به جز مویه نماند

فعلاتن فعل از ضرب افتاد

ضرب

هم قاعده را از کف داد

بی تو رفت از غزلیات فروغ

بی تو شد عاشقی و عشق دروغ

بی تو رندی و نظربازی مرد

راستی سعدی شیرازی مرد

مردی و اختر ما کرد غروب

لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب

مرده خوش تر که بود با هنری

زنده در مملکت محتضری

داشتند آرزوی صحبت تو

مولیر و کرنی و راسین و روسو

به تو گفتند که برخیز و بیا

وحشی و اهلی و جامی و ضیا

گوش کردی و به یک چشم زدن

شدی آنجا که ببایست شدن

دوستانت همگی تقدیسی

گرد هم پارسی و پاریسی

با چنان حوزه که آنجا داری

چه غم از غم کدهٔ ما داری

اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل

آشیان ساخته ای چون بلبل

زیر سر کن ز ره مهر و وفا

گوشه ای بهر پذیرایی ما

شمارهٔ 36 - تنبلی عاقبتش حمالی است

دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ

نام این سنجر و آن یک هوشنگ

هر دو همبازی و همقد بودند

راه یک مدرسه می پیمودند

بود سنجر ننر و دردانه

باعث زحمت اهل خانه

تا کسی حرف به سنجر می زد

دهنش کج شده و عر می زد

به کسی هیچ نمی کرد سلام

داشت عادت به دروغ و دشنام

صبح ها دیر ز جا برمی خاست

پس نمی رفت سوی مدرسه راست

بین ره خنده و بازی می کرد

به دکان دست درازی می کرد

دست و رو هیچ نمی شست به آب

چرک می کرد ورق های کتاب

صبح ها هیچ سر درس نبود

از کسی در دل او ترس نبود

روز و شب شاکی از آن طفل صغیر

پدر و مادر و استاد و مدیر

متصل خنده به مردم می کرد

قلم و کاغذ خود گم می کرد

بود هوشنگ به عکس سنجر

پسری ساعی و با عقل و هنر

مادرش دائم از و راضی بود

اهل منزل همه از او خوشنود

زودتر از همه رفتی سر درس

از خدا در دل او بودی ترس

درس می خواند شب از روی کتاب

مشق خط کرده و می کرد حساب

پدرش کوشش هوشنگ چو دید

از پی

تربیتش رنج کشید

چون که در داخله تحصیل نمود

به سوی خارجه تعجیل نمود

سینه اش از همه علمی پرگشت

رفت در خارجه و دکترگشت

رفت و برگشت یکی دانشمند

پدر و مادرش از وی خرسند

زن گرفتند برای هوشنگ

از یکی طایفهٔ با فرهنگ

دختری بود هنرمند و ظ ریف

خوشگل و باشرف و پاک و عفیف

دید هوشنگ و پسندید او را

از همه طایفه بگزید او را

زن و شوهر چو بهم یار شدند

خانه ای خوب خریدار شدند

روز اسباب کشی چون برسید

گفت هوشنگ که حمال آرید

بود حمالی تریاکی و خوار

عاجز و مضطر و بیکاره و زار

گفت هوشنگ: که ای بیچاره!

از چه هستی تو چنین بیکاره؟

از چه این قدر کثیفی آخر؟

لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟

گفت حمال که گشتم عاجز

چون که من درس نخواندم هرگز

مادرم مُرد و پدر نیز بمرد

مدعی مال مرا یکسره برد

من که بی علم و سلندر بودم

مدتی این در و آن در بودم

گه عرق خوردم و گه بنگ زدم

تاکه تریاکی و الدنگ شدم

پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم

عاقبت مفلس و اینکاره شدم

کرد هوشنگ چو بسیار نظر

دید او هست مثال سنجر

گفت هوشنگ: تو سنجر هستی؟

گفت آری، زکجا دانستی؟

گفت: این بر همه مردم حالی است

تنبلی عاقبتش حمالی است

هرکه او می کند از درس فرار

آخرکار شود مفلس و خوار

شمارهٔ 37 - مدح و قدح

در سرای شوکت الدوله که بود

در عزایش ناله تا چرخ کبود

مجلس پر حشمتی تشکیل یافت

و از وجود شیخنا تجلیل یافت

عالم نحریر و دانای زمان

مفتی فحل توانای زمان

آن که باشد بزم عرفان را جلیس

بوعلی عصر خود، شیخ الرئیس

ناگهان پیدا شد از یک زاویه

هیکل نحس بهاء التولیه

آن که او لاف خری ز اول زده

آ ن که او بر خر قبل منقل زده

آن که اندر بارهٔ او ییش از این

شاعری گفته است این بیت رزین

تا تو را من دیده ام شل دیده ام

لات

و لوت و آسمان جل دیده ام

آمد و بنشست با مندیل زفت

تیره روی وگنده همچون خیک نفت

سر برون آورد از آن ماتم کده

کاین منم طاوس علیین شده

شیخ، ناگه صحبت از تفسیر کرد

سرّ هجرت را همی تقریر کرد

پیش جمع آن مقتدای نیک خو

گفت سرٌ واللذین هاجروا

شیخ دُر معرفت را نیک سفت

لیک آن خرمهره حرف مفت گفت

شیخ پرحلم از غضب پُرتاب شد

بر سر او شفت وی پرتاب شد

گفت کای دب جهول نره خر

چند لاف آدمی وگر و فر

نانجیب موذی گردن کلفت

تابه کی گویی به محضرحرف مفت

تو چه دانی علم تفسیر و لغات

«خر چه داند قدر حلوای نبات»

کلهٔ تو درخور تاوبل نیست

علم در دراعه و مندیل نیست

تا به علم، از فاعلاتن فاعلات

سال ها ره است ای بی علم لات

هرکه خواند فاعلاتن فاعلن

کی تواند راند از دانش سخن

هرکه او با تو کند گفت و شنود

هم زبان کودکی باید گشود

بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد

وز وقاحت مژه را بر هم نزد

گفتی اندر بسترش خوابانده اند

لای لایی بهر او می خوانده اند

فحش آری کی کند در خر اثر

کی رود درسنگ خارا نیشتر

گفت پیغمبر که احمق هرچه هست

او عدوی ما و غول رهزن است

شمارهٔ 38 - بیم از بحران

پادشاهی را یکی دستور بود

کز خط نعمت شناسی دور بود

در سیاست خاطری آگاه داشت

لیک با بدخواه خسرو راه داشت

بود چندان عاصی و بیگانه دوست

کش نبود از خلق جز بیگانه، دوست

او به ظاهرکدخدای خانه بود

لیک در آن خانه خود بیگانه بود

تا ز هر سو دشمنان ره یافتند

سوی دارالملک شه بشتافتند

خلق غوغاها نمودند از بلاد

گوش شه بشنود غوغای عباد

خواست تا کیفر دهد بدخواه را

آن وزیر عاصی گمراه را

مر وزبران دگر را پیش خواند

داستان ها زان خیانت کیش راند

گفت خود دانید کاین دستور کیست

با وجودش ملک را دستور چیست

در شمال ملک غوغا کرده است

در جنوبش فتنه برپا کرده است

مشرق از او زیر

و بالا گشته است

خاک مغرب را به خون آغشته است

این شنیدستم که دستوران هله

متفق هستند در هر مسأله

لیک یاری در خیانت نیک نیست

یار خائن با دلت نزدیک نیست

در نکویی اتفاق مهتران

نیست جز نیکی به جای کهتران

لیک در زشتی خلاف است اتفاق

در خیانت اختلاف است اتفاق

چون که دستوران «دارا» در بدی

متفق گشتند از نابخردی

خسرو ایران به خون اندر تپید

کشور ایران به بدخواهان رسید

متفق گردید با وجدانتان

تا بیاساید ز زحمت جانتان

اتفاق آرید تا من پر زنم

بر وزبر زشتخو اخگر زنم

جمله گفتند این حکایت نیک بود

هرچه گفتی با خرد نزدیک بود

جمله هم رائیم اندر طرد او

هرچه می خواهی بکن در خورد او

روز دیگر شه به مجلس بار داد

همگنان را رخصت احضار داد

خواست چون دستور را نزدیک خویش

آن وزیران جملگی رفتند پیش

سینه ها از بد دلی انباشته

وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته

یاوران آن وزیر حیله گر

کرده تلقین بر وزیران دگر

که نگهبانی این یک با شماست

ور نه ما را از شما بس شکوه هاست

متفق گردید با هم تا شما

هفت تن باشید اندر یک ردا

چون دراین غوغا ملک رایارنیست

نیز کس را با وزارت کار نیست

بیم بحرانش چنان کوبد به خشم

که بپوشد از گناه جمله چشم

هفت تن را هفت ره تحسین کند

وز پس تحسینشان تمکین کند

الغرض چون دید خسرو سوی شان

راز پنهان را بخواند از رویشان

گفت هان آن مردک مجرم کجاست؟

آن خیانت پیشهٔ مبرم کجاست؟

جمله گفتند ای ملک ما حاضریم

مظلمهٔ او را به گردن می بریم

گوش سلطان زین سخن پرزنگ شد

سینه اش از بیم بحران تنگ شد

بسته شد عزم ملک را چشم و گوش

خوف و رعب آمد به جای عقل و هوش

کانچنانش داده بودندی وعید

که دلش از نام بحران می تپید

زین سبب برجست و دامن برفشاند

دید ه گریان سوی قصرخویش راند

خادمی بودش به درگه، گفت: چیست

گریه و بیچارگی

از دست کیست؟!

گفت دستوران خیانت می کنند

نفع دشمن را ضمانت می کنند

خواهم ار دست یکی کوته کنم

صحبت بحران بلرزاند تنم

گفت بحران را ندانستم که چیست

هم مگر بحران ز بدخواهان یکی ست؟!

گفت بحران نیست جز لختی درنگ

که از آن بدخواه گردد تیز چنگ

گفت خادم آه این نیرنگ چیست

قصهٔ بحران و قهر و جنگ چیست؟!

دشمنانت روز و شب گرم وصول

ز ارتباط این وزیر بلفضول

آن وزیران دگر شنگول او

آب غفلت خورده ازکشکول او

هرچه این حالت بماند مستمر

دشمن اندر کارها گردد مصر

بیم از این بحران مکن ای دادگر

داری ار بیمی ز بحران دگر

زان که آشوبی دگر اندرپی است

کاین خرابی ها جلودار وی است

هرچه خواهند این وزیران می کنند

چون «چرا؟» گویی ز بحران دم زنند

این خود از بحران بسی هایل تر است

این چنین حالت بلای کشور است

این بلا را گر برون باید نمود

کار فردا را کنون باید نمود

سیل را ز اول توان بستن به بیل

چون فزون تر شد بغلطد ژنده پیل

این شنیدستم که شه بیدار شد

وز نعیم ملک برخوردار شد

شمارهٔ 39 - مخبر بی خبر

مخبر ما رفت و آمد تنگدست

بیخبر چون گنگ خواب آلود مست

دفتری خالی ز اخبار جدید

همچو چشم بنده اوراقش سفید

لب ز بوری سوی زبرآوبخه

وز دهانش آب حسرت ربخته

یک نظرسوی من و دیگر نظر

سوی شاگردی که می خواهد خبر

گفتم اخبار وزارتخانه چیست؟

اطلاعات خود و بیگانه چیست؟

چیست اوضاع اخیر اصفهان؟

چیست احوالات آذربایجان؟

کار مظلومین کردستان چه شد؟

قصه کاشان و اردستان چه شد؟

دولت از سلماس و خوی اگاه نیست

پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست؟

دانم آگه نیستی از ناصری

کس ندید آن تلگراف آخری

لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟

وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟

صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟!

در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟

از جنوب ار نیست اصلا اطلاع

ور در آنجا نیست دعوا و نزاع

استرآباد و قشون روس چیست؟!!

گفتگوی گنبد قابوس

چیست؟

گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟

من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟

خود بگو مازندران حالش چیه؟

انزلی و رشت احوالش چیه؟

روس در قزوین چه وارد کرده است؟

یا چه میزان قوه بیرون برده است؟

من ز هر جانب از او اندر سئوال

مخبر بیچاره سرگردان و لال

گفتمش بیچاره گنگی یا کری؟!!

یا تو هم چون من به حال دیگری؟!

ساعت پنج است و مطلب لازم است

از برای اول شب لازمست

مطبعه بیکار و سرگردان شده

روزنامه بی خبر، ویلان شده

آخر آمد مخبر بیچاره جِر

عقدهٔ حلقوم او شد منفجر

گفت صد لعنت به شمر و حرمله

داد از دست وزیر داخله!

شمارهٔ 40 - جُعَل

یک جُعَل روزی ز اصطبلی حقیر

ناگهان افتاد در باغ امیر

وه چه باغی رشک گلزار فرنگ

لاله و سنبل درآن هفتاد رنگ

یکطرف در عطرپاشی یاسمن

یکطرف در جلوه قد نسترن

پیچ و چایی دست در آغوش هم

نرگس و سنبل شده همدوش هم

از بنفشه پر شده اطراف جوی

همچو خط گرد عذار خوبروی

سرو آزادش به آزادی علم

خوبی و آزادگی انباز هم

زلف شمشادی ز هر سو خورده فر

اندر آن فِر، پیچ و خم ها مستتر

شسته گل ها دست و روز از جزء و کل

لاله بر صورت زده صابون گل

از لطائف روح در رقص آمده

وآن همه بهر جعل نقص آمده

نکهت گل های عطری فی المثل

موی بینی گشته از بهر جُعل

چه چه مرغان مست عشقباز

همچو افعی گوش او بگرفته گاز

شرشر آب روان از هر کنار

پیش او چون بانگ شیر مرغزار

سرگران از گند و بوی گل شده

گوش، کر از وق وق بلبل شده

رشحهٔ باران فروردینیش

خیس کرد از ساق پا تا بینیش

حرکت شن های نرم جوببار

از جُعل بردند آرام و قرار

یادش آمد کنج اصطبل ظریف

و آن بخارات و پهن های لطیف

پشکل شیکی که گردش کرده بود

غلط غلطان سوی لانه برده بود

آن مگس های طنین انداز مست

سوسک های کوچک پشکل

به دست

آن هوای تیرهٔ پر دود و دم

خوش تر از دشت گل و باغ ارم

گفت آوخ این دم و این دود چیست

این فضای نوبهارآلود چیست

زود برگشت آن جُعل از بوستان

رفت و غُرغُر کرد پیش دوستان

گفت ای یاران، به حق کردگار

ما نفهمیدیم چیزی از بهار

گر بخواهید ای رفیقان شرح او

بهرتان گویم حدیثی مو به مو

تودهٔ خاکی که بر آن پف کنی

جرعهٔ آبی که آن را تف کنی

این بود معنای باغ و لاله زار

این بود ماهیت فصل بهار

بود آنجا بلبلی اندر قفس

می شنید این ماجرا زان بلهوس

قهقهی زد از سر درد فراق

زار نالید از هجوم اشتیاق

با جُعل گفت ای پهن پازن جناب!

ای دماغت گنده تر از منجلاب

ای ز بوی گُل گریزان میل میل

همچو از لاحول، عفریت ذلیل

توکجا و دیدن باغ ازکجا

لاله های سینه پر داغ از کجا

توکجا وگریهٔ ابر بهار

تو کجا و اشتیاق روی یار

گر شوی بلبل، بدانی باغ چیست

عشق چه، سوز درون چه، داغ چیست

تودهٔ گل، خارت آید در نظر

رو بغل کن تودهٔ سرگین تر

پشگ های گرد مقبول سمین

دانه دانه جمع کن از پارگین

گوشهٔ اصطبل از تو، گل ز ما

عرعر از تو، نالهٔ بلبل ز ما

چون جعل پرخاش مرغ حق شنید

زر و زری کرد و درکنجی خزید

شمارهٔ 41 - سلام به هند بزرگ

باز خنگ فکرتم جولان گرفت

فیل طبعم یاد هندستان گرفت

تا خیالم نقش روی هند بست

یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست

بلبل فکرم خوش آوایی نمود

طوطی طبعم شکرخایی نمود

بسته ام پاتاوه بر پای نیاز

تا شود در هند آن پاتاوه باز

دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند

جان فدای خاک دامن گیر هند

بس ملاحت هادرآن خاک و هواست

هند را کان نمک خواندن رواست

آن نمک زاری که خاکش عنبر است

خار اوچمپا، خسش نیلوفر است

هرکه رفت آنجا نمک پالود شد

سادگی افکند و رنگ آلود شد

جان فدای آن نمکزار سیاه

بی نمک، آن جا نمی روبد گیاه

فکرها رنگین و رنگین جوی ها

رنگ بیرنگی

عیان بر روی ها

لشکر یونان از آنجا رم گرفت

عبرت ازکار بنی آدم گرفت

شدعرب درهند و وحدت پی فکند

عاقبت آنجا عرب هم نی فکند

ترک آنجا ترکی از سرواگرفت

فارسی بود آن که آنجا پا گرفت

ایزدی بود آشنایی های ما

آشنا داند صدای آشنا

هند و ایران آشنایان همند

هر دو از نسل فریدون و جم اند

آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند

در سراندیب آمد و گندم فشاند

خاک هند از خلد دارد بهره ها

رنگ آن گندم عیان بر چهره ها

گرچه گندم گون و میگون آمدیم

هر دو از یک خمره بیرون آمدیم

چون «دیوژن» خم نشینان حقیم

وز «فلاطون» و «دیوژن» اسبقیم

ساغری گیر از می عرفان هند

نوش باد پارسی گویان هند

یادی از مسعود سعد راد کن

بعد یاد «رونی» استاد کن

آن که چون سعدی سخنگویی نو است

بلبل گلزار دهلی «خسرو» است

خمسهٔ «خسرو» که تقلیدیست فرد

با حکیم گنجوی جوید نبرد

طبع پاکش مایه دار فکر بود

صدهزاران بچه زاد و بکر بود

با «حسن» صد لطف و گرمی توأم است

در کلامش آتش و گل با هم است

بزم «اکبر» شد ز «فیضی» فیض باب

دکهن از «بوالفضل» وفیضی یافت آب

طبع عرفی خون به مضمون راه جست

داد، داد لفظ و معنی را درست

با کلیمش ساحران را نیست تاب

کس نگفت آخرسه بیتش را جواب

از نظیری و ظهوری دم مزن

هند و ایران را دگر بر هم مزن

گر ز تبریز است یا از اصفهان

هست صائب طوطی هندی زبان

خاک آمل دامنش از دست داد

لاجرم طالب به هندستان فتاد

چون کسی را صنعتی غالب بود

می شتابد هرکجا طالب بود

از همایون گیر تا شاه جهان

شاعران را بود هند آرام جان

هند بازار خرید ذوق بود

هند یکسر عشق و شور و شوق بود

صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت

کاروان ها جانب دهلی شتافت

بس روان شد کاروان در کاروان

تنگ های دل پر ازکالای جان

رشک غزنین گشت بزم اکبری

نغمه خوان

هر سو،هزاران عنصری

بزم نورالدین، گلستانی دگر

درگه نور جهان، جانی دگر

بذله گو از شاه تا بانو همه

پیش یک مصرع زده زانو همه

جوشد ایهام و مثل چون موج آب

نکته بر هر موج خندان چون حباب

کار تاربخ و تتبع تازه گشت

صنعت انشا بلند آوازه کشت

در لغت فرهنگ ها پرداختند

لعب ها در دین و حکمت باختند

کار نقاشی بسی بالا گرفت

خوبسی پایهٔ والاگرفت

صنع معماری بسی پیرایه یافت

ذوق حجاری فراوان مایه یافت

ثروت و جاه و رفاه و خرمی

صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی

چشم شور اختران را خیره کرد

هرطرف خصمی بر ایشان چیره کرد

گرچه امروز آن جلال و جاه نیست

هیچ کس از راز دهر اگاه نیست

نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست

رفت اگر آن کیف، کیفیت بجاست

نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش

می زند هرکوشه دیگ علم جوش

ور نمی خندد بهرگل صد، هزار

باز نالد قمریئی بر شاخسار

«غالبی» آمد اگر شد طالبی

شبلیئی هست ار نباشد غالبی

«بیدلی» گر رفت «اقبالی» رسید

بیدلان را نوبت حالی رسید

هیکلی گشت از سخنگوبان بپا

گفت: کل الصید فی جوف الفرا

قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت

واحدی کز صدهزاران برگذشت

شاعران گشتند جیشی تارومار

وین مبارز کرد کار صد سوار

عالم از حجت نمی ماند تهی

فرق باشد از ورم تا فربهی

تیغ همت راین ای هند عزیز

با فسان جرئت و امّید، تیز

صنعت و علم و امید و اتحاد

کسب کن تا وارهی زین انفراد

«بار دیگر از ملک پران شوی

آنچه اندر وهم ناید آن شوی»

نکته ای گویم، سخن کوته کنم

خاطر پاک تو را آگه کنم

شمه ای در حال و استقبال تو

هان نه من گویم، که گفت اقبال تو

زندگی جهد است و استحقاق نیست

جز به علم انفس و آفاق نیست

گفت حکمت را خدا، خیرکثیر

هرکجا این خیر را دیدی بگیر

فارغ از اندیشهٔ اغیار شو

قوّت خوابیده ای، بیدار شو»

ناامیدی حربهٔ اهریمن است

پیشش امّید آسمانی جوشن است

جوشن امّید را بر خود

بپوش

روز و شب تا جان به تن داری بکوش

خویش را خوار و زبونِ کس مدان

در نبرد زندگی واپس مدان

زین قناعت پیشگی پرهیز کن

مرکب همت به جولان تیز کن

همت از آمال کوچک بازگیر

تا فرازکهکشان پروازگیر

این کسالات و تن آسانی بس است

تربیت آموز، نادانی بس است

زندگی جنگست و تدبیر معاش

زندگی خواهی،چو مردان کن تلاش

فقر و درویشی تباهت می کند

در دو عالم روسیاهت می کند

فقر و درویشی در استغنا نکوست

با غنا،شو صوفی و درویش دوست

با بزرگی و غنا درویش باش

با تواضع پادشاه خویش باش

کر بترسی درد و رنجت در قفاست

خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست

جز یکی نبود سراپای وجود

قطره قطره محو دریای وجود

از جدایی بگذر و مأنوس باش

قطرگی بگذار و اقیانوس باش

جز به راه یکدلی سالک مباش

محو یکتایی شو و مشرک مباش

کفر دانی چیست؟ کثرت ساختن

از یکی سوی دوتایی تاختن

سوی و حدت پوی و دست از شرک شوی

متحد باش و به ترک کفر گوی

ای بهار از هند دم با من مزن

بیش از این بر آتشم دامن مزن

کز فراق هند بس دلخسته ام

نام هند است این که بر خود بسته ام

نام اصل هند باشد مه بهار

جذب گردد که به مه بی اختیار

من بهارکوچکم در ری مقیم

دل طپان از فرقت هند عظیم

طوطی بازارگانم من مدام

طوطیان هند را گویم سلام

ز آرزوی دیدن یاران هند

می چکد از دیده ام باران هند

آرزو بر نوجوانان عیب نیست

لیک بر پیران فزون زین عیب چیست؟

عمر من در زحمت و محنت گذشت

می روم اکنون سوی پنجاه و هشت

در چنین هنگامه چالاکی سزاست

من نیم چالاک و دوران بیوفاست

لاعلاج از دور بوسم روی هند

روی گبر و مسلم و هندوی هند

پس پیامی می فرستم سوی یار

در لطافت چون نسیم نوبهار

گویم ای هند گرامی شاد باش

سال و ماه از بند غم آزاد باش

از سر اخلاص داریم این پیام

هان

سخن کوتاه کردم والسلام

شمارهٔ 42 - باباشمل نامه

دوستان آمد ز ره باباشمل

ذکر او حی علی خیر العمل

سال پارین با سران و مهتران

رفت و شد مهمان از ما بهتران

رفت از ایران تا زمانی والمد

در هتل ها یکه و تنها لمد

مدتی با خوبرویان سر کند

خستگی های سیاست درکند

پر نماید چنتهٔ خالی شده

سرخ سازد رنگ متقالی شده

با گروه دختران چشمک زند

در میان حوضشان پشتک زند

فارغ از افکار ابلیسی شود

پارسی گو ترک، پاریسی شود

چندگاهی غیب گردد از نظر

چند روزی دور ماند از خطر

وارهد از دعوی ترکی گری

وز هجوم و حملهٔ پیشه وری

گیرد از دولت به هر کیفیتی

خرج راهی، حکم ماموریتی

فاصله گیرد جناب اوستا

ازکشاورز و رضای روستا

از دم فتنه برون تازد همی

خوبش را ابن اللبون سازد همی

گفت: کن فی الفتنه کاین اللبون

باش چون بچه شتر در آزمون

نه تو را پستی که آرندت به زیر

نه تو را پستان کزو دوشند شیر

راحت و آزاد چون باباشمل

جیم شو هرجا که مشکل شد عمل

تا چو افتد آب ها از آسیا

دوستان گویند: هان بابا، بیا

آسیا ایمن شده ست از کندوکوب

وقت شلتاق است برگرد از اروپ

ای اروپا می روم سوی وطن

بعد ازین جای تو، یا جای من

ای اروپا آسیا اوراق شد

طاقت بابا ز هجران طاق شد

ساحت ایران به خون آغشته شد

وان که بایدکشته گردد، کشته شد

مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت

خلق محتاج غذای روح گشت

ای ز طوفان جسته، آمد نوحتان

تا کند حاضر غذای روحتان

من نه آن نوحم که در کشتی نشست

بل من آن نوحم که ازطوفان بجست

من چو کنعان زادهٔ نوحم درست

کاز پدر برگشت و راه کوه جست

نوح و اهلش جمله در کشتی شدند

صادقانه پنجه با طوفان زدند

من پدر را ترک کردم بیدرنگ

راه جستم بر سرکوه فرنگ

روز طوفان بر زبان: این المفر

بعد طوفان خواجه برگشت از سفر

همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک

دوستان را جا بماند و زد به چاک

حال

فارغ کشته از هر دغدغه

تنگ تر بسته کراوات و یقه

شد چو آذربایجان پاک از نفاق

خواجه وارد گشت با صد طمطراق

گشت دایر دفتر بابا شمل

رفت بابا بر سر شغل و عمل

کرم های کار را از هر طرف

جمع کرد و چیدشان اطراف رف

پس میان بستند آن بیچارگان

خدمت باباشمل را رایگان

شد رف و درگاه و طاق و طاقچه

پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه

شاعرانی فاضل و رند و جوان

پاک تر ز افرشتگان آسمان

نان خود را خورده و جان می کنند

پس حلیم خواجه را هم می زنند

از مناعت بر فراز فرقدان

روز و شب «الفقر فخری» بر زبان

خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ

لیک «بابا» را دهد خرج فرنگ

شعرهایی گفته چون آب روان

از پی مضمون به هر جانب دوان

نقش هایی طرح کرده چون نگار

متقن و پرمغز و خوب و خنده دار

بهر بابا بی محابا ساخته

جمله را تقدیم بابا ساخته

جیب بابا پر ز دینار و درم

در محافل کرده از نخوت ورم

لیکن آن بی دست و پای ساده دل

پای سعیش مانده ز استغنا به کل

جزمهندس کاو ببسته بار خوبش

مابقی سرگشته اندرکار خویش

باز بابا ناخلف فرزند شد

ناخن فحشش به مخلص بند شد

امر شد از مصدر عز و علا

که به مخلص فحش بارد بر ملا

ربشه مشروطه خواهان برکنند

پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند

زان سبب بابا شکم را داده پیش

می زند دائم بر این درویش نیش

جای ذوقیات شیرین لطیف

می دهد دستور دشنام کثیف

از خصومت می زند دم وز مرا

می دهد فرمان فحش و افترا

بر سر یزدان پرستی همچو من

می گذارد نام غول و اهرمن

گر من و امثال من اهریمنند

گنجوی ها ریمن بن ریمنند

من شدم اهریمن این بوستان

تا چرا کردم دفاع دوستان

گر دفاع دوستان اهریمنی است

پس دفاع اجنبی را نام چیست؟

جان بابا کج نشین و راست گو

آنچه پرسم بی کم و بی کاست گو

وعده صیدی بزرگت

داده اند

کاین چنین چنگال گرگت داده اند

جان بابا اهرمن می خوانیم

هم طراز خویشتن می خوانیم

گاه گویی چون ملک باشد بهار

خالی از دوز و کلک باشد بهار

هم ملک، هم اهرمن خوانی مرا

این تناقض را نمی دانم چرا؟

هرکه را باشد دل و جان ملک

کی شود در سلک دیوان منسلک

جان بابا خویش را ارزان مده

بشنو از من خامه را از کف بنه

شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار

جان بابا را به ورّاجی چکار

در اداره مال دولت بردنت

خوشتر از نزل اجانب خوردنت

در اداره گر بری زر، خشت خشت

بهتر است از این تناقض های زشت

شمارهٔ 43 - تطبیق ماه ها با برج ها به زبان فارسی و اسلوب شعری

ماه فروردین جهان گردد جوان

برهٔ بریان نهد منعم به خوان

کشت گیرد مایه در اردیبهشت

گاو فارغ می شود ازکارکشت

باغ در خرداد رنگین تر شود

بوی گل تا برج دو پیکر شود

شاخ میوه چون کمان گردد به تیر

رقص خرچنگی کند چرخ اثیر

اوج گیرد در مه مرداد، روز

شیرجوش آید به پستان تموز

ماه شهریور شود گلگشت، کل

خوشهٔ انگورگردد چون عسل

مهربان گردد جهان در ماه مهر

روز و شب گردند یک میزان به چهر

ابر آبستن به آبان می شود

کژدم اندر لانه پنهان می شود

شمارهٔ 44 - ساقی نامه

بده ساقی آن می که خواب آورد

شرابی که در مغز تاب آورد

میئی کز یکی جرعه اش پیل مست

شود پشه را آلت لعب دست

شرابی که گر نوشدش خاره سنگ

شود نرم تر از حریر فرنگ

شرابی که گر نوشد از وی پروس

به یک جرعه گردد هوادار روس

شرابی که گر نوشدش انگلیس

شود با خداوند ژرمن جلیس

شرابی که ثلهلم اگر سرکشد

دگر نقشه جنگ کمتر کشد

شرابی که کر روس از او بو کند

تنفر ز جیحون و آمو کند

شرابی که اتریش اگر زان خورد

زکین ولیعهد خود بگذرد

شرابی که گر شد به ژاپون مماس

برد پیش چین پوزش و التماس

شرابی که گر نوشد از روی علم

«پوانکاره» آید بر ویلهلم

شرابی که گر نوشدش

نیکلا

دگر چشم پوشد ز آزار ما

ز تقبسم ایران بپوشد نظر

به غمخواری ما ببندد کمر

شرابی که گرزان«سر ادواردکری»

کشد جرعه ای در صف داوری

نگوید که ایران به کابین ماست

بترسد ز بادافره و بازخواست

بیا ساقی آن بادهٔ بی خودی

به من ده که سیر آیم از بخردی

که این بخردی بند و دام من است

وز او تلخ چون زهر، کام من است

به من ده که از خود فرامش کنم

به یکباره بند گران بشکنم

نگویم که ایران سرای من است

هم این مرز فرخنده جای من است

به من ده که از رنج سیرم کنی

به بیگانه خویی دلیرم کنی

ندانم که دشمن به خاک من است

به تاراج ناموس پاک من است

وگر در من این می ندارد اثر

به بیگانه ده تا ببندد نظر

دریغا که بیگانه را مهر نیست

بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟

جهان سربسر جای زور است وبس

مکافات بی زور، گور است و بس

چو عاجز بگرید بر احوال خویش

بخندند زورآورانش به ریش

مکن گریه چون خورده ای نیشتر

که از گریه دردت شود بیشتر

مهل تا خوری از بداندیش نیش

چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش

بده ساقی آن بادهٔ خسروی

که مغز کهن زان پذیرد نوی

شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد

بنوشید و شد قهرمان نبرد

شرابی که از او خشایارشا

بنوشید و شد بر جهان پادشا

شرابی که دارای اعظم از او

بنوشید و شد نیم عالم از او

شرابی که او را هم آورد نیست

شرابی که جز درخور مرد نیست

شرابی که گر مرده زان نوشدا

ز دو دیده اش خون برون جوشدا

شرابی کزان پشه، شیری کند

وز آن مور لاغر، دلیری کند

شرابی که در سر نیارد دوار

شرابی که هرگز ندارد خمار

به ایرانیان ده که یاری کنند

درین بزمگه میگساری کنند

بیا مطرب آن چنگ را سازکن

به قول دری نغمه آغاز کن

به زبر و بم انباز کن ای پری

در آهنگ سغدی

نوای دری

تو آشوب شهری و ماه منی

بزن «شهر آشوب» اگر می زنی

درافکن به سر شور و بیداد کن

به سوز و گداز این غزل یاد کن

خوشا مرز آباد ایران زمین

خوش آن شهریاران با آفرین

خوش آن کاخ های نوآراسته

خوش آن سروقدان نوخاسته

خوش آن جویباران به فصل بهار

خوش آن لاله ها رسته از جویبار

خوش آن شهر اصطخر مینونشان

خوش آن شیرمردان و گردنکشان

خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش

خوش آن بلخ فرخنده جای سروش

خوشا هیرگانی و خوشا هری

خوشا دامغان، کشور صد دری

خوشا دشت البرز و شهر بزرگ

خوش آن مرز و آن مرزبان سترگ

خوشا دشت خوارزم و گرگان خوشا

خوشا آن دلیران گردن کشا

خوشا خاک تبریز مشکین نفس

خوشا ساحل سبز رود ارس

خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند

خوشا آن نشابور و کوه بلند

خوش آن روزگار همایون ما

خوش آن بخت پیروز میمون ما

کنون رفته آن تیر از شست ما

نمانده است جز باد در دست ما

کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت

کجا رفت جمشید فرخ سرشت

کجا رفت آن کاویانی درفش

کجا رفت آن تیغ های بنفش

کجا رفت آن کاوهٔ نامدار

کجا شد فریدون والاتبار

کجا شد «هکامن» کجا شد مدی

کجا رفت آن فره ایزدی

کجا رفت آن کورش دادگر

کجا رفت کمبوجی نامور

کجا رفت آن داریوش دلیر

کجا رفت دارای بن اردشیر

دلیران ایران کجا رفته اند

که آرایش ملک بنهفته اند

بزرگان که در زیر خاک اندراند

بیایند و بر خاک ما بگذرند

بپرسند از ایدر که ایران کجاست

همان مرز و بوم دلیران کجاست

ببینند کاین جای مانده تهی

ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی

نه گوی ونه چوگان نه میدان نه اسب

نه استخر پیدا نه آذرگشسب

شمارهٔ 45 - انسان و جنگ

شبی لب فروبسته بودم ز حرف

خرد غرق اندیشه های شگرف

درآمد بت مهربانم به بر

خرامنده بر سان طاوس نر

همه مهر و خوش خویی و نیکویی

بدیع است با نیکویی خوش خویی

به دست اندرش نامه ای از فرنگ

سخن ها درو بر ز پیکار و

جنگ

که قیصر به دریا سپه رانده است

به آب اندرون آتش افشانده است

نوین مرزیان زین برآشفته اند

به بیغاره بر چیزهاگفته اند

ازین پس به دریاست جنگی بزرگ

میان عقاب و نهنگ سترگ

ببینیم تا بال و پر عقاب

بریزد درین پهن دربای آب

و یا گرده گاه دلاور نهنگ

زمانه بدرد به روئینه چنگ

برآشفت و گفت این چه دیوانگیست

نه خون ریختن رسم فرزانگیست

گروهی که در کینه پیچیده اند

چه از مهربانی زیان دیده اند

یکی بنگر از دیده دوربین

به پایان این رزم و پرخاش وکین!

بدوگفتم ای ازدر آشتی

تو ز اندیشه ام بند برداشتی

کس این جنگ را دیر برنشمرد

ز خرداد و از تیر برنگذرد

وگر بگذرد، نیز پایانش هست

جهان شست خواهد ز خونابه دست

بشوید جهان دست، لیک آدمی

همی تا بود جنگ جوید همی

که مردم به جنگ اندر آماده اند

ز مادر همه جنگ را زاده اند

رود جنگ آنگه زگیتی به در

که نه ماده برجای ماند، نه نر

شمارهٔ 46 - به یاد عشقی

شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت

دژم گشته از رازهای نهفت

نحوست زده هاله برگرد اوی

رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز

ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پیشش گریزنده شد

طبیعت ازو اشگ ریزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جای

تبسم کنان دیو پیشش به پای

بجستیش برق نحوست ز چشم

ازو منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش

همی چرخ زد گرد بر گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه اش

از اندیشه اش شوم تر، پیشه اش

دژم کرد بهری ز افلاک را

سیه کرد آن گوهر پاک را

درون دلش عقده ای زهردار

بپیچید و خمید مانند مار

زکامش برون جست مانند دود

تنوره زنان، شعله های کبود

که پیچید تا بامدادان به درد

به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان نعره ها کرد سخت

جداگشت از او خون و خوی لخت لخت

به دلش اندرون بد غمی آتشین

بر او سخت افشرده چنگال کین

یکی خنجر از برق بر

سینه راند

به برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت کیوان هم اندر زمان

از آن شوم سوزندهٔ بی امان

سیه گوهر شوم بگداخته

که برقش ز کیوان جدا ساخته

ز بالا خروشان سوی خاک تاخت

به خاک آمد و جان عشقی گداخت

جوانی دلیر و گشاده زبان

سخنگوی و دانشور و مهربان

به بالا بسان یکی زاد سرو

خرامنده مانند زیبا تذرو

گشاده دل و برگشاده جبین

وطن خواه و آزاد و نغز و گزین

نجسته هنوز از جهان کام خویش

ندیده به واقع سرانجام خویش

نکرده دهانی خوش از زندگی

نگردیده جمع از پراکندگی

نگشته دلش بر غم عشق چیر

نخندیده بر چهر معشوق سیر

چو بلبل نوایش همه دردناک

گریبان بختش چو گل ، چاک چاک

هنوزش نپیوسته پر تا میان

نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته برشاخه ی آرزو

سحرگاه با عشق در گفتگو

که از شست کیوان یکی تیر جست

جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه

گدازان چو آه دل بی گناه

ز صنع بشر نرم چون موم شد

سپس سخت چون بیخ زقوم شد

بمد بَر فرو رفت و گردن کشید

یکی دوزخی زیر دامن کشید

چو افعی به غاری درون جا گرفت

به دل کینهٔ مرد دانا گرفت

نگه کرد هر سو به خرد و کلان

به تیره دلان و به روشن دلان

به سردار و سالار و میر و وزیر

به اعیان و اشراف و خرد و کبیر

دربغ آمدش حمله آوردنا

به قلب سیه شان گذر کردنا

نچربید زورش به زورآوران

بجنبید مهرش با ستمگرن

ز ظالم بگردید و پیمان گرفت

سوی کاخ مظلوم جولان گرفت

سیه بود و کام از سیاهی نیافت

به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت

به قصد سپیدان بیفراشت قد

سیه رو برد بر سپیدان حسد

ز دیوار عشقی درین بوم و بر

ندید ایچ دیوار کوتاه تر

بر او تاختن برد یک بامداد

گل عمر او چید و بر باد داد

به ما داد گیتی

صلای نبرد

جهان تنگ شد بر خردمند مرد

زبان سخنور به تیغ جفا

چو سوسن برآورده شد از قفا

وزارت گروه سپاهی گرفت

گدا پویهٔ پادشاهی گرفت

از این ناکسان شد وزارت تباه

وزین ناکسان گشت فاسد سپاه

به کاغذ بدل شد کلاه مهی

نگون گشت دیهیم شاهنشهی

شه ناسزاوار از ایران گریخت

به خاک آب دیهیم و اورنگ ریخت

از او ناسزاوارتر جای او

همی خوست گیرد به یاسای او

به بنگاه کی تاخت دیو سفید

دژم گشت رخسار تابنده شید

ز افسون دیو مازندران

وطن تیره شد ازکران تاکران

برآمد یکی تندباد از جنوب

یکی سیل برخاست کاشانه کوب

زکوه سیه برشد ابری سیاه

بپوشید رخسار خورشید و ماه

زمانه برانگیخت اهریمنی

به تن کردش از خودسری جوشنی

بنوشاندش از جام نخوت نبید

سیه بود و کردش به حیلت سپید

بپیمود از آن تلخ می جام، شست

چو شد مست داد ش عمودی به دست

بدوگفت مردم ندیم تواند

همه بندگان قدیم تواند

کسی کز تو بدگوید آن بد مباد

بداندیش تو در جهان خود مباد

بر او خواند مهرورز شاهنشهان

مهان کامدند از قفای مهان

بجنبید با نخوت وکبریا

به مغز اندرش کرم ماخولیا

که بر سر نهد تاج در قرن بیست

نشیند بر اورنگ سالی دویست

نژادی پدید آرد از خودسران

به آیین دیوان مازندران

به عهدی که قیصر بود خاکسار

شه روس را تن شود پارپار

به سر تاج گیتی خدایی نهد

ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد

درین پویه دیو دژم بردمید

سیه گشت ازو روزگار سپید

به مردم درآویخت چون پیل مست

یکی تیغ زهر آبداده به دست

چو خر دُم علم کرد در بوستان

لگدکوب شد کشتهٔ دوستان

گهی جفته زد، گاه سرگین فکند

گهی سر فرو برد و چیزی بکند

لگد کرد و بشکست و افکند و ریخت

گلوی گل تازه از تن گسیخت

یکی تازه گل اندر آن باغ بود

به بیغارهٔ خر زبان برگشود

هنوزش ز خر بود بر لب نوا

که خر سر فروبرد

و کندش ز جا

گل عاشقی بود و عشقیش نام

به عشق وطن خاک شد والسلام

نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت

چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت

شمارهٔ 47 - کلبه بینوا!

به زیر درختان بی برگ و بر

به زانو نهاده یکی کلبه سر

کهن کلبه ای چفته و گوژپشت

نمایندهٔ روزگار درشت

شده پشتش از بار ییری دوتا

ستون زیر سقفش به جای عصا

به بر کرده از صنعت کار تن

یکی زشت خاکستری پیرهن

فرو برده دست دی و بهمنش

در آهار یخ کهنه پیراهنش

ز دیواره اش خاک ها ریخته

یکی خاکدان گردش انگیخته

دربچه به لب بسته قفل سکوت

بر آن قفل مهری زده عنکبوت

درش رسم خاموشی آموخته

دو لب چفت بر یکدگر دوخته

چو پیر اشتری لفچه آویخته

وز اندام او موی ها ریخته

فکنده برآن اشتر پشت ریش

خرابی همه بار سنگین خویش

سوی حفرهٔ نیستی خم شده

به قربانگه مرگ زانو زده

تو گویی که هست آن نهفته مغاک

یکی کهنه کوری دمیده ز خاک

ز دهلیز آن جایگاه ندم

بود یک قدم تا سرای عدم

گیاهان دشتی به فصل بهار

دمیده فراوان در آن رهگذار

ز تاریکی سینه اش نرم نرم

برآید همی میغگون آه گرم

دمی خیزد از روزنش هر زمان

چو در سخت سرما، بخار از دهان

از آن کلبه، پیچیده دودی سفید

برآید به مانند پیچ کلید

رود تا گشاید در آن داوری

ز گوش سموات قفل کری

به مانند دود دل مستمند

که گیرد گذر بر سپهر بلند

سبک روح پیکی از آن گور پست

شتابد سوی کبریایی نشست

کزان روح مطرود کلبه نشین

به یزدان پیامی برد آتشین

بدو گوید ای داور هور و ماه

رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه

در ین کلبه روحی فکار اندر است

زنی رانده از روزگار اندر است

پریشیده از بیکسی موی او

دو نوزاد خفته به زانوی او

ز دو نرگسش ژاله بارد همی

دو دستش به رخ لاله کارد همی

نخستین شکم تو أمان زاده

است

نرینه دو آرام جان زاده است

پدر مادرش هر دوان رفته اند

در آن تل نزدیک ده خفته اند

جوانی که شوی عزیز وبست

به زندان درون اشگ ریز وی است

چو خرمن به مرداد مه گردگشت

یکی عامل از شهر آمد به دشت

به تندی برافزود و ز آزرم کاست

خراج نود ساله زان بوم خواست

دواج نوین جست وگستردنی

ز مرغ و بره گونه گون خوردنی

یخ و آب لیموی شیراز خواست

می و رود ویارخوشآواز خواست

کشاورز مسکین شگفت آمدش

بخندید و خوش داستانی زدش

که در خانهٔ خرس انگور و سیب

نیابی، مده خویشتن را فریب

جوین کاک وکشکینه وشیر و ماست

درین ده خوراک گوارای ماست

چو مهمان ناخوانده آید به من

بود خرجش از مطبخ خویشتن

که گر گوسپندیست،سرمایه راست

وگر ماکیانی بود، خایه راست

رود گندم و روغن و سیب و به

به خرج خراج و خداوند ده

بر این بیزبانان شبانی کنیم

ز محصولشان زندگانی کنیم

شکالی اگر ماکیانی برد

چنانست کز ما جوانی برد

دگر این که ما بی خبر بوده ایم

نزول تو از پیش نشنوده ایم

مگر چون تو مهمان والانژاد

که بر دیدگان بایدت جای داد

عروسی نوست اندرین سرزمین

که بسترش پاکست و بالش نوین

جوانیست شوهرش پاکیزه روی

بفرمای و بنشین به مشکوی اوی

ز هر چیزکاینجا فراهم شود

بیاریم تا دلت خرم شود

به پیشش یکی خوان نهادندگرم

در او بره و مرغ و نان های نرم

بداندیش زآنان می وجام خواست

چو می درنیامد به دشنام خواست

بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی

بیالود از آن فرش و گستردنی

بغرید بر میزبانان چو دیو

برآورد از آن بوم و برزن غریو

گریبان داماد را بردرید

زن تازه را چادر از سر کشید

جوانمرد را تاب خواری نماند

زدش سیلیئی چند و از در براند

بد اندیش از آن بوم برگشت تفت

پی چاره جویی سوی شهر رفت

کمان جفا را بزه کرد راست

بزد تیر بر قلب هر کس که خواست

به نزد رئیس اداره دوید

ز مژگانش اشگ دروغین چکید

بدو گفت چون در فلان بوم پای

نهادم

که فرمانت آرم بجای

جوانی به پیکارم آمد چو گرک

بر او گرد گشتند خرد و بزرگ

سقط گفت بر شهر و بر شهریار

به میر و وزیر و سران دیار

مرا راند از آن ده به چوب و به سنگ

هم اندر نهان داشت حاضر تفنگ

من از بیم غوغا و خون ریختن

برون تاختم گرم از آن انجمن

برآنم که در چاره چستی کنی

عدو سخت گردد، چو سستی کنی

رئیس از فسونش چنان خیره گشت

که چشم جهان بین او تیره گشت

ز لشکر بدو داد ده نامدار

همه از در کوشش و کارزار

برفتند بر عزم کین توختن

بر آن بوم و بر آتش افروختن

شد آن ناجوانمرد شهوت پرست

بدان ده که دوشینه بودش نشست

درآمد ز ره چون یل اسفندیار

تفنگی به دست از پی کارزار

پس و پشت او ده سوار هژیر

همه گرد و پیل افکن و شیرگیر

بر آن بیگناهان شبیخون زدند

زن و مرد وکودک به هامون زدند

جوانمرد داماد در خانه بود

غنوده به نزدیک جانانه بود

گرفته سرزلف دلبر به چنگ

که ازکوی برخاست غوغای جنگ

یورش برد بدخواه بر خانه اش

شکستش درو شد به کاشانه اش

جوان جست آسیمه از خوابگاه

بر آن دستهٔ شوم بربست راه

یکی مشت زد بر سرکینه جوی

که افتاد ناکس ز بالا به روی

گرفتش کمربند و برداشت خوار

سپر کردش اندر به راه سوار

عروس از پس پشت او بیدرنگ

روان کرده بر دشمنان چوب و سنگ

کمرگاه کوهی بر آن کوچه بود

به کوه اندر آمد جوانمرد زود

عروس از پیش جست در کوهسار

بداندیش افتاده در کوچه خوار

سواران به یغما گشودند دست

ز یغمای آنان جوانمرد رست

زن آبستن و مرد خسته ز جنگ

خدا را چه سازند درکوه و سنگ

ز بالا ره سخت و دشوار کوه

به زبر اندرون گیرودار گروه

برفتند آن شب همی تا سحر

سحرگه به سنگی نهادند سر

چوخورشید سر برزد از کوهسار

از آن کوه جستند راه فرار

به زیر درختان بی برگ و بار

کهن

کلبه ای بود نااستوار

جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک

فرو رفت تا سر در آن تل خاک

به زن درد آبستنی چیره شد

جوانمرد از آن ماجرا خیره شد

برآشفت وگفت ای بت نازنین

روم تا پزشگیت آرم گزین

فرود آمد ازکوه دیوانه وار

مگر خواهد از دشمنان زینهار

ز درّه بپیچید و شد سوی راه

ز جان شسته دست و دلی بیگناه

ندانست کاین دیوکش زدبه مشت

هم اندر زمانش بدان مشت کشت

سواران چو دیدند آن کشته را

مران بدرک بخت برگشته را

به کاخ جوان آتش افزوختند

همه خانه اش سر بسر سوختند

هم از کدخدایان و مردان ده

ببردند از بهر آن خون زده

چو مستان بر آن برزن آشوفتند

همه روستا سر بسر روفتند

خر و گاو بردند و هم گوسفند

ستوران باری و اسب نوند

دواندندشان پیش مرکب به قهر

پیاده ببردند تازان به شهر

جوان ساده دل بود و هم بیخبر

و دیگر که جفتش به خون هشته سر

دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست

که مامایی آرد پی جفت چست

چودیدندنش آن مردم دون همی

که بودند ترسان از آن خون همی

جوان راگرفتند و بستند دست

به خواری به کنجی فکندند پست

جوان چون شنید آن که خون ریخته است

چنان صعب شوری برانگیخته است

فرو ماند بیچاره در کار خویش

دلی پر ز سوز از غم یار خویش

بترسید کان راز گوید همی

که دشمن به زن راه جوبد همی

درین بود کامد ز ره دسته ای

به کین جستن دهِ میان بسته ای

گرفتند از آن مرد خونی سراغ

به کف بر ز دشنام و خشیت چراغ

چو دیدند بسته ز کین دست و پاش

گرفتند و بردند و شد قصه فاش

به شهر اندر افتاد از اینسان خبر

که خونی جوانی کشیده است سر

به شه کرده طغیان و عاصی شده است

فراوان ره کاروانان زده است

بکشته است تحصیلداری هژیر

بپا کرده در روستا داروگیر

سواران شه جنگ ها کرده اند

که وی را به بند اندر آورده اند

نبشتند در نامه ها، چامه ها

بفرسود از آن چامه ها، خامه ها

ره

داورستان پر انبوه گشت

چو خونی سوی داورستان گذشت

در آن داوری قصه معلوم شد

در آن خون جوانمرد محکوم شد

به زندان درافتاد از آن داوری

چنین کارها کی بود سرسری

برآمد ز هرکوی وبرزن غریو

که باید بریدن سر نرّه دیو

چنین دیو و عفریت مردم شکار

گروه بشر را نیاید به کار

کسی را که خون ربختن پیشه است

دل مردم از وی پر اندیشه است

به داد و به دین بایدش زد به دار

و گرنه شود شیر مردم شکار

سر مرد خونخواره در خاک به

ز ناپاک مردم، جهان پاک به

قصاص ارچه خون را به خو ن شسنن است

و لیکن به صد حکمت آبستن است

به بادافره خون، بریده سری

بود مایهٔ عبرت دیگری

حکیمی در آن شهر پر داد و دین

ز بی دینی و فقر، گوشه نشین

سوی نامه داران یکی نامه کرد

درفشی نوین بر سر خامه کرد

نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه

که ای نامه داران بادستگاه

قلمتان به کف دشنه بینم همی

زبانتان به خون تشنه بینم همی

نه کاری بود سهل خون ربختن

روان کسی از تن انگیختن

فزون از شمر سال بگذشته است

کجا جانور آدمی گشته است

فزون از شمر مرد رفته ز دهر

که در دهرش از زن نبوده است بهر

فزون از شمر نطفه رفته ز هم

که زهدان یکی را کشیده بدم

خبه کرده زهدان فزون از شمر

که یک تن ز زهدان برآورده سر

فزون از شمرد مرده کودک همی

کز آنان یکی کشته ریدک همی

فزون از شمر مرده ریدک ز درد

کز آنان یکی مانده و گشته مرد

یکی مرد، سرمایه ی عالم است

به نزد یکی مرد، عالم کم است

به ویژه چنین نوجوان هژیر

کشاورز و محنت کش وتیز ویر

ز گیتی یکی گوشه کرده پسند

زنی و دو تا گاو و ده گوسپند

مه و سال در آفتاب و دمه

گهی پشت گاو و گهی با رمه

شده تازه از کوشش جانتان

فراهم ازو روغن

و نانتان

همان پنبه و پشم و مرغ و بره

ز بهر شما ساخته یکسره

خورش کرده خود نان کاک جوین

فرستاده بهر شما انگبین

نه دریوزه کار و نه تاراج گر

سخی طبع و روشندل و رنجبر

عوانی فرستید در خانه اش

که ویران کند بوم و کاشانه اش

ز یکسوی محصولش آفت زده

محصل ز سوی دگر آمده

از او بره و مرغ و می خواسته

فراشی ز دیبای پیراسته

فرود آمده در سرایش به زور

به همسرش بردوخته چشم شور

پس آن که سواران ببرده ز شهر

که زی شهرش آرند از آن ده به قهر

سواران بده ربخته نیمشب

در انداخته جنگ و جوش و جلب

عوان فرومایه بشکسته در

به خانه به طمع زنش برده سر

پس آنگه ز یک مشت مرد دلیر

عوان زبون، گشته از عمر سیر

کشندهٔ عوان نیست مرد جوان

جوان بیگناهست و جانی عوان

گر او را به حجت زبان چیر نیست

چرا مر شما را دل آژیر نیست

کشاورز، اندام و دهیو، بدن

مبرید اندام دهیو ز تن

به ار صد عوان کشته آید به تیغ

که یک مرد دهقان بگیرد گریغ

قصاص ار ز آدم کشی کاستی

ز آدم کشان نام برخاستی

گنه کاره را نیست کشتن هنر

گنه را ببایست کشت ای پسر

برآهنج تخم گنه را ز دهر

بر آن تخم بپراکن از علم، زهر

چو تخم گنه شد برون از نهاد

شود دیو خونخواره، مردم نژاد

هم آن را که خون ریختن گشته خوی

نگر تا چه رفته است درکار اوی

کسی سرسری خون نریزد همی

به رغبت به کین برنخیزد همی

به مغز اندرش هست بیماریئی

و یا در دلش کینهٔ کاریئی

ز مستی، گه و گه ز دیوانگیست

کجا مست و دیوانه را هوش نیست

گهی بهر زرّست وگه بهر زن

تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن

چو زین ها گذشتی سبب ها ست راست

نگه کن که اصل سبب ها کجاست

به هر معنی از این معانی که

بود

نبایست خونریز را کشت زود

اگر هست بیمار، مدهوش ساز

دماغش بدست آر و داروش ساز

چو تخم جنایت نباشد به شهر

برد مرد جانی ز درمانت بهر

وگرنه به زندان به کارش گمار

برو توشه از مزدکارش شمار

وگر کینی اندر دلش کرده جای

به پند و نصیحت دلش برگرای

ور از آب مستی است آگاه نیست

بجز منع می در جهان راه نیست

تو بیخ می از انجمن برفکن

که مستان نجوشند در انجمن

مر آن مست را دار سختش به بند

که بر مست و دیوانه بند است پند

وگر کاری افتاده زین ها برون

کشندنه جانی است نی مست و دون

نیش کین دیرین نیش طمع زر

نه جویای شهرت نه پرخاشخر

چنان دان که هرگزگناهیش نیست

نگه کن که اینجاگنه کار نیست

بسا اوفتد کارها این چنین

که خیره شود مرد با داد و دین

ببایست جستن سبب را ز بن

از آن پیش کان کار گردد کهن

من اکنون بر آنم که مرد عوان

گنه را سبب شد نه مرد جوان

به من بردو چشمش دهند آگهی

که مغز از جنایتش باشد تهی

نه بوده است کین گستری پیشه اش

نه بر رهزنی بوده اندیشه اش

نه مِی خورده هرگز،نه دیوانه است

جوانی نکوروی و فرزانه است

ولیکن عوان بداندیش زشت

پدیداست تاخودچه داردسرشت

به ده رفته و آتش افروخته

بر و بوم بیچارگان سوخته

شکسته اوانی به کردار خوک

دونده به قصد زن نو بیوک ١

لتی خورده از شوی و رفته به قهر

سواران بیاورده از سوی شهر

سواران دویده به کردار دیو

برآورده زان بوم و برزن غریو

به کین توختن دردویده عوان

دژ آهنگ سوی سرای جوان

گرفته گریبان، کش از پیش زن

کشد بیگنه بر سر انجمن

جوانش زده مشت و رانده ز پیش

سپرکرده او را پی جان خویش

گر ایدون نمی کرد بیمار بود

به نزدیک دانا گنه کار بود

نگرکاین سبب ها که گفتم تمام

به مرد جوان بسته باشد کدام

سبب هاهمه زان عوان بوده است

نتاجش به دست جوان بوده است

یکی روزنامه نبشت این مقال

به شهر اندر افتاد از

آن قیل و قال

وکیل جوان در دگر داوری

همیدون شد اندر سخن گستری

به پرسش برفتند مردان راست

شنیدند کان گفته ها پابجاست

نگه کرد قاضی در آن داوری

در آن راه و رسم سخن کستری

چنین گفت کاین گفته ها باطلست

اگر خوب اگر بد جوان قاتلست

به فرمان دین و به حکم جزا

ببایست دادن به قاتل سزا

تنش باید از دار آویخته

روانش سوی دوزخ انگیخته

گرفتم که قاضیش بخشد خلاص

چه بایست کردن به دعوای خاص

خصوصی بر او مدعی خاستست

دیت رد نموده است و کین خواستست

ز مرگش همانا نباشدگزیر

که عبرت پذیرند برنا و پیر

رقم کرد قاضی به مرگ جوان

نمودند سوی تمیزش روان

در آن حوزه هم حکم ابرام یافت

جوان را زمان یک سر انجام یافت

چو محکوم شد مرگ راساخت مرد

ولی دل ز اندیشهٔ زن به درد

هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد

به پشتیش در نامه هنگامه کرد

بیامدکه بیند جوان را به بند

از آن پیش کش حلق گیرد کمند

بدادش بسی پند و دل شاد کرد

ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد

بگفتش که ای دوست مردن دمیست

به چنگ اجل جان سپردن دمی ست

غم مرگ از مرگ ناخوشترست

مخور غم که یک تن ز مردن نرست

اگر پادشاهست، اگر بینوا

سرانجام او مرگ باشد روا

دو روزی اگر دیر یا زود شد

چو بینی همه بوده نابود شد

بمیر ای پسر در جهان بیگناه

بر این بیگناهیت عالم گوا

ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم

که این داد و دین از جهان باد کم

کنون هرچه خواهی ازین دوست خواه

بجز جان که شد برخی دادگاه

ترا جان شکاری بودکنده پر

به چنگ قوانین مردم شکر

ولیکن گرت پویه ای در دلست

به من گوی اگر چند بس مشکلست

جوان گفت بُد مر مرا زن یکی

مگر زاده باشد کنون کودکی

به هنگام زادن به تیمار اوی

دویدم که ماما کنم جستجوی

فتادم به چنگال مردم کشان

از آن پس

ندارم ز همسر نشان

خبر گیر باری ز دلبند من

نگهدار او باش و فرزند من

یکی باغ دارم یکی خانه نیز

دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز

اگر مانده باشند اینجا بجای

به فرزند و زن بخش بهر خدای

یکی دار کردند در اسپریس

به گردش جوانان پتیاره ریس

جوان را کشیدند بسته دو دست

غریوان و غران به کردار مست

ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار

تنیده همه گرد بر گرد دار

یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ

به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ

هم آن گه به دارش درآویختند

تماشاییان در هم آمیختند

زمانی بپیچید و پس گشت سرد

به یک دم گل سرخ او گشت زرد

زبانش برون جست ازکنج لب

به دندان فشرده زبان از غضب

رخان کرده آماس و لب ها سیاه

فکنده به گیتی ز حسرت نگاه

یکی باد آمد هم اندر زمان

بگرداندش اندر سر ریسمان

توگفتی که شاهد پذیرد همی

گواهی بر آن کشته گیرد همی

توگفتی که گوید نسیم صبا

که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!

ز دین بود اگر قاضی این داد داد

که لعنت برین دین و این داد باد

گرین داد و دین است پس کفر چیست؟

بر این داد ودین بربباید گریست

به جان بشر دست یازیدنا

بود با خداوند جنگیدنا

هر آن دین که باشد بنایش به خون

بد است ار شریفست اگر هست دون

ازآن شب که شد بسته مرد فقیر

برآمد چهل روز و مسکین اسیر

زن تازه زای اندر آن خاکدان

نشسته به امید مرد جوان

دوکودک بزاد اندر آن تنگنا

به چادر بپوشیدشان، بینوا

چو شد روز، مردی شبان دررسید

کجاگو سیندانش آنجا چرید

هم آن کلبه خود بود جای شبان

. ر * ب . *ر-

زن دربدر را بدید و شناخت

در آنجا غنودی به روز و شبان

برافروخت آتش، بکرد آب گرم

ز پشمینه اش جای آرام ساخت

به شیر و به سرشیر،زن را نواخت

بشست آن دو نوزاد

را نرم نرم

چو شب اندر آمد فروبست در

دلش را به آواز خوش گرم ساخت

همی گشت تا روز آنجا شبان

برون ماند و تا روز ننهاد سر

لع

بسان یکی نامور پاسبان

سحر چون بیاراست خورشید زرد

به تیریژ زر چادر لاجورد

شبان اندر آمد به صحرا زکوه

که جوید نشان جوان از گروه

شبانی نیاموخته رسم و راه

ندانسته هرگز ثواب از گناه

ز خردی به کوه و بیابان شده

ابا گله هر سو شتابان شده

نه کرده دبیری، نه خوانده کتاب

نه آمخته راه خطا از صواب

چنین خوی نیک ازکه آموخته

کجا زین خردمندی اندوخته؟

توگویی طبیعت بُدش اوستاد

دهد این منش های نیکوش یاد

ولی من بر آنم که استاد اوی

بود دوری از مردم زشت خوی

چو با مردمان کم نشسته است و خاست

نیامخته خویی که مخلوق راست

خیابان ندیده است و غوغای شهر

ز سور و ز ماتم نبرده است بهر

به عقل غریزیش کم خورده دست

نه کردست مستی،نه دیدست مست

نخوردست جز شیر و کاک جوین

نه سرکه مزیده نه سرکنگبین

نه شب دیده نور فروزان چراغ

نه روز از دلارام جسته سراغ

چمیده به روز از بر مرغزار

به شب خفته در دامن کوهسار

از آزادی و سادگی بهره ور

برومند وآزاده و نیک فر

شبان گله را با سگ و زن سپرد

سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد

در آن دِه درآمد که جوید نشان

دهی دید چون مغز مردم کشان

شبان هفته ای بود رفته ز ده

بنشنیده آن کار کرد فره

بگفتندش آن رفته کار شگرف

فزودند بر آن بسی نیز حرف

همه ناروا شهرت شهریان

که دادند نسبت به مرد جوان

ز شهر اندر آمد به کردار باد

در آن ده پراکند و باور فتاد

چنین است آیین خیل عوام

پذیرای هر شهره گفتار خام

به چشم ار ببینند چیزی درست

نیارند دانستنش از نخست

به دیده ز چیزی نگیرند بهر

جزان را که گردد نیوشه به شهر

نیوشه خو دار چه محال و خطاست

پذیرند و دارند آن را به راست

نیوشیده بر

دیده و سر نهند

ز دیده نیوشنده برتر نهند

شبان سهم برداشت زان کار خفت

بلرزند بر خود ز بیم گرفت

به نزدیک زن رفت لرزنده تن

ز لرزبدنش لرزه برداشت، زن

بلرزند پستان مامک ز بیم

در افغان شدند آن دو طفل یتیم

خروشی درآن کلبه برخاست سخت

که شد کوه از اندوهشان لخت لخت

شمارهٔ 48 - خانهٔ آهن

یکی پادشا خانه زآهن بساخت

شبی آتش افتاد و آهن گداخت

پژوهش گرفتندکآن از چه بود

شراری چنین بی امان از چه بود

پس از جهد بسیار بردند راه

به دود دل عاجزی بی گناه

شمارهٔ 49 - انسان و جهان بزرگ

به نام برازندهٔ نام ها

کز آغازها داند انجام ها

خداوند عرش و خداوند فرش

گرایندهٔ هر دو گیتی به عرش

فروزندهٔ عقل و جان و سخن

برازندهٔ این جهان کهن

ز دور اندربن پهنهٔ بیکران

چو بینی بر این تافته اختران

تو گویی که آنان به یکجا درند

همه زآسمان بر زمین بنگرند

همی دان که هر اختری بی گمان

زمین است و آن دیگران آسمان

ز هر اختری به آسمان بنگری

همین پهنهٔ بیکران بنگری

درین حقه هر اختری مهره ایست

ز بازی به هر مهره ای بهره ایست

درون یکی حقهٔ لاجورد

شتابان بسی مهرهٔ گِرد گرد

ز چاکی پنجهٔ مهره باز

یکی در نشیب و یکی در فراز

در این پهنه آشوب ما و تو چیست

که ما و تویی اندرین پهنه نیست

بسیط زمین با همه آب و تاب

بود جزئی از پیکر آفتاب

همو هست از ذره ای پست تر

بر پیکر آفتابی دگر

همان آفتاب دگر بی گمان

بود جزئی از پیکر آسمان

بود آسمان پرتوی بی قرار

ز اندیشهٔ ذات پروردگار

به گیتی درون ما و تو چیستیم

اگر هستی اینست ما نیستیم

زمانه کز اومان سراسر گله است

وز اخترش در هر دلی ولوله است

فروزندهٔ مهر و ماه است و بس

کمین بندهٔ پادشاهست و بس

من و تو چو کرمیم و همچون گیاه

به بستانسرای یکی پادشاه

اگر این گیا مرد و آن کرم زیست

به بستانسرای ملک جرم نیست

بکوش ای گیا تا درختی شوی

به

باغ امل نیک بختی شوی

که بر تو بسوزد دل باغبان

به چشم اندر آییش روز و شبان

نگر تا چه گفته است استاد طوس

بدانجاکه از مرگش آید فسوس

«یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست»

«نه افزود برکوه و نز وی بکاست»

«من آن مرغم و این جهان کوه من»

«چو مردم جهان را چه اندوه من»

سخن کرده کوته وگرنه جهان

نه کوهست و مردم نه مرغی بر آن

به کوهی که خورشیدازآن د ره ایست

بسیط زمین کمتر از ذره ایست

من و تو برین ذره باری که ایم

درین کبریا و منی بر چه ایم

بزرگی چنانست و خردی چنین

بزرگست ذات جهان آفرین

برو سعی کن تا چو گل در بهار

بخندی به رخسارهٔ روزگار

مشو بی بها ژاژ و بی برگ خس

که در بوستان ها نیایی به کس

میاموز آیین ناپاک خار

که جز سوختن را نیایی به کار

بدین خردی ای کودک پوی پوی

چه خیزی که ناگه درافتی به روی

بیندیش و آهنگ بیشی مکن

جوانی بباید تو پیشی مکن

ز بیشی و پیشی دلت خون شود

دو چشمانت مانند جیحون شود

طلایه کند پیشرو را سراغ

خورد میوهٔ پیشرس را کلاغ

شمارهٔ 50 - گل پیشرس

به ماه سفندار یک سال شید

بتابید بر یاسمین سپید

نشسته هنوز از ستم دست، دی

ز ابرو برافشاند خورشیدخوی

گره شد گلوگاه باد شمال

هوای دژم را نکو گشت حال

به صد رنگ، سیمرغ زربن کلاه

بزد تیر در چشم اسفند ماه

گدازید برف و بتابید شید

بجوشید سبزه، بجنبید بید

دو ده روز از آن پیش کاید بهار

فریبنده خورشید شد گرم کار

به دستان خورشید و زرق سپهر

بهاری پدیدار شد خوبچهر

بزد برگک تر سر از شاخ خشک

پر از مشک شد زلفک بیدمشگ

دو سه روز شب گشت و شب روز شد

گل پیشرس گلشن افروز شد

نگار بهار و عروس چمن

گل یاسمین زیور انجمن

به یک ماه از آن پیش کایّام اوست

برآمد ز مغز و برون شد ز پوست

بخندید بر چهر خورشید، روز

به

شب خفت پیش مه دلفروز

ندانست کایدون نه هنگام اوست

که برجای می زهر در کام اوست

به ناگه طبیعت برآمد ز خواب

فروخفت خورشید و برشد سحاب

بغرید باد از برکوهسار

بیفتاد ناژو و خم شد چنار

زمانه خنک طبعی آغاز کرد

طبیعت به سردی سخن ساز کرد

بیفتاد برف و بیفسرد جوی

سیه زاغ در باغ شد بذله گوی

سراسر بیفسرد و پژمرد باغ

همان پیشرس گوهر شبچراغ

شکرخند نازش به کنج لبان

بیفسرد و دشنامش اندر زبان

چنین است پاداش زود آمدن

به امّید باطل فرود آمدن

من آن پیشرس غنچهٔ تازه ام

که هرجا رسیده است آوازه ام

من آن نوگل برگ جان خورده ام

به غفلت فریب جهان خورده ام

سبک راه صد ساله پیموده ام

به بیگاه رخساره بنموده ام

به خون گرمی روزبشکفته ام

ز دم سردی شب به خون خفته ام

ز بی آبی عرف پژمرده ام

ز سرمای عادات افسرده ام

نبوده در ایام یک روز شاد

نخندیده در باغ یک بامداد

مرا دیر شد روز و بگذشت کار

تو روز جوانی غنیمت شمار

بهار جوانیت سرسبز باد

دلت خرم و خاطرت نغز باد

همی باش خندان درین بوستان

ز تو شاد و خرم دل دوستان

که من زین جهان چشم برداشتم

لبان بستم و مژه برکاشتم

بهار مرا کرد گیتی خزان

بهار منا نوبت تو است هان

شمارهٔ 51 - عروسی شکوفه

به شاخ شکوفه بتابید شید

شکفتند آن غنچه های سپید

ز الوان سبز و سپید و گلی

ببستند شاخ درختان حلی

درخت است چون نو عروسی ملوس

بهار است داماد آن نوعروس

چو پرمهر مام، آفتاب از فلک

کند دختر نازنین را بزک

به گوشش کند گوشواری قشنگ

ز الماس و ازگوهر رنگ رنگ

به ساعدکند دست اورنجنش

گلوبندی آویزد از گردنش

زگوهر فروزان کند مشت او

وز انگشتری چار انگشت او

درآوبزد از گرد رخسار اوی

ز پاکیزه لؤلؤ یکی عقد روی

نهد از بر فرق زیبا نگار

یکی خوب تاج از در شاهوار

کمر چادری سبز و گوهرنشان

بپیچد بر او زاطلس گل فشان

چمن بزمگاه و طبیعت پدر

دهد دست دختر به دست پسر

ز بس نقره اش

برفشاند به فرق

بساط چمن گردد از نقره غرق

بهار و شکوفه عروسی کنند

در آن جشن مرغان سرود افکنند

قناری سخن گرم گوید همی

ز داغ شکوفه بموید همی

به هر پرکز اشکوفه ریزد به خاک

قناری کند ناله ای دردناک

هوای شکوفه نشاط من است

بساط شکوفه بساط من است

نشاط شکوفه به روزی ده است

بلی عمر پاکیزگان کوته است

ولیکن در این مختصر روزگار

گذارند از خود بسی یادگار

شکوفه بدان روزکوته که داشت

برفت و بسی زاد و رودی گذاشت

بدان روزکم لعبتی چند زاد

فری آن که شایسته فرزند زاد

فری آن که تازبست پدرام زیست

چو بدرودگفت از پیش نام زیست

دریغ آیدم زندگانی به ناز

که بی نام نیکو بپاید دراز

شمارهٔ 52 - یاران سه گانه:

یکی از بزرگان سه تن داشت یار

به تیمار آن هر سه دائم دچار

زر ناب و دیگر زنی سیم تن

سه دیگر نکوکاری خویشتن

چو بگرفت مرگش گریبان که خیز

خبر یافتند آن سه یار عزیز

به بالین آن نیک مرد آمدند

دل افسرده و روی زرد آمدند

چوشدخواجه باآن سه تن روبروی

به یار نخستین چنین گفت اوی

رخت سرخ باد و تنت دیر پای

که بر من اجل دوخت زرین قبای

زرش گفت: بودی نگهدار من

بسی داشتی رنج و تیمار من

به مرگت یکی شمع روشن کنم

ستودانت را رشگ گلشن کنم

زر از وی جداگشت و آمد زنش

چو زر گشته از رنج، سیمین تنش

دریده گریبان ز تیمار شوی

خراشیده روی و پریشیده موی

دوم یار را خواجه بدرودگفت

سرشکش به مژگان بپالود جفت

به سوگ توگفتا؛ من مستمند

کنم موی کوتاه و مویه بلند

شتابم خروشان سوی گور تو

بگریم برآن گورپر نورتو

پس ازآن دو، یار سوم رفت پیش

نه عارض شخوده،نه گیسو پریش

نه رخساره زرد و نه لرزان تنش

نه چاک از غم دوست ییراهنش

پذیره شدش با دلی پر ز مهر

به مانند افرشته ای خوب چهر

بدو خواجه گفت: ای «نکویی» دریغ

که مرگ آمد و نیست جای کریغ

ز تو دور خواهم شدن چاره چیست

ز درد جدایی بباید گریست

نکوکاری انگشت

بر لب نهاد

که این خود بنپذیرم از اوستاد

چو در زندگی با تو بودم بسی

پس از مرگ جز تو نخواهم کسی

به هرجا روی با تو من همرهم

ندیمی نکوخواه وکارآگهم

درین گفتگو خواجه پیر جفت

زر و زن چو او خفت گشتند جفت

سوی گور با برگ و ساز آمدند

به گورش نهفتند و باز آمدند

یکی شمع بنهاد و دیگر گریست

پس آن هردو رفتند و کردار پست

ازو دوستان جمله گشتند دور

جز آن دوست کاو ماند با وی به گور

شمارهٔ 53 - دیدار گرگ

در ایام پیشین به زابلستان

به کشمیر و اقطاع کابلستان

به گاه سفر خواجگان بزرگ

مبارک شمردند دیدار گرگ

قضا را چوگرگی رسیدی به را،

نمودندی از شوق بر وی نگاه

همایون شمردندی آثار اوی

تفال زدندی به دیدار اوی

وگر گرگ چنگال کین آختی

برو خواجه تیری نینداختی

یکی مرد دانای با فر و جاه

سفر کرد و برگشت زی جایگاه

بدو گفت بانو که راحت بوی

سلامت رسیدی سلامت بوی

بدین خرمی باز ناید کسی

همانا بره گرگ دیدی بسی

بدو گفت دانا که در راه من

نیامد به جز فکر آگاه من

سلامت بدان جستم از این سفر

که از دیدن کرک کردم حذر

به گرگ ار دوصدفال میمون در است

ندیدن ز دیدنش میمون تر است

درین قصه پندیست شیرین چوقند

کنون قصه بگذار و بردار پند

سفرپیشگان رنجبر مردم اند

که در راه و بیراه سر در گم اند

بودگرگ، این مفتی و آن امیر

فلان شاه وسالار و بهمان وزیر

به صورت مبارک، به کردار شوم

بکشی طاوس و زشتی بوم

سر ره به مردم بگیرندتفت

کشیده رده شش شش وهفت هفت

ربایند از آن قوم، بی واهمه

گهی جان وگه مال وگاهی رمه

ولی قوم جویند از آنان بهی

مبارک شمارندشان ز ابلهی

نیاز آورند و نیایش کنند

نماز آورند و ستایش کنند

چو طفلان بخندند بر رویشان

دوند از سر کودکی سویشان

گهی دست بوسند و زاری کنند

گهی دست گیرند و یاری کنند

هر آن چیز یابند با نان دهند

گه صلح نان، روز کین جان دهند

به اغوای

گرگان سترگی کنند

به جان هم افتند وگرگی کنند

به پاس بزرگان بکوشند و بس

به میدان سپاهی، به ایوان عسس

به تعظیم گرگان، بز وکیش و میش

میان رمه از هم افتند پیش

ز هم جسته پیشی وکوشش کنند

به پیرامن گرک جوشش کنند

گهی شیر بخشند وکه روغنش

ز کرکینه پوشند گرگین تنش

وگر اشتهایش بجنبد دگر

دهندش دل و دنبه و ران و سر

وزبن زشت پندار و وهم بزرگ

غمین گوسفند است و خوشنود گرگ

ولی مرد دانا کشد کینشان

نبیند به دیدار ننگینشان

که ناید ازم بن بدسگالان بهی

نباشد به دیدارشان فرهی

کسی عافیت را سزاوار شد

که از میر و سالا بیزار شد

شمارهٔ 54 - اسلحهٔ حیات

سگی ناتوان با سگی شرزه گفت

که رازی شنیدستم اندر نهفت

که تلخ است خون سگان سترگ

از آن ناگوار است درکام گرگ

اگر بود شیرین چون خون بره

بخوردند خونمان ددان یکسره

ز شیرینی خون، بره تلخ کام

سگ از تلخی خون پر از شهد جام

جوابش چنین داد آن شرزه سگ

که ای نازموده ز هفتاد، یک

بره چون سگان گر دهان داشتی

در آن چار زوبین نهان داشتی

بجای گران دنبه بودیش گاز

به جای سم گرد چنگ دراز

نبودی ازو گرگ را هیچ بهر

شدی خونش درکام بدخواه زهر

نه آنست شیرین نه شور است این

که بی زوری است آن و زور است این

نه این نوش درخون شیرین اوست

که در چنگ و دندان مسکین اوست

به خون من این تلخی معنوی

ز دندان تیز است و چنگ قوی

سخن اندرین پنجهٔ آهنی است

وگرنه که خون سگان تلخ نیست

چو با ما نیامد فزون زورشان

به بهتان خرد داشت معذورشان

به خون تلخی ما درآویختند

وزین شرم خون بره ریختند

کسی چون ز کاری بماند فرو

یکی حکمت انگیزد از بهر او

بهارا فریب زمانه مخور

وگر خورده ای جاودانه مخور

به سستی مهل تیغ را در نیام

کجا مشت باید مفرما سلام

که گر خفت گرگی به میدان کین

به تن بردرندش سگان پوستین

سگ شرزه شو، کِت بدارند دوست

نه مسکین بره کت بدرند پوست

شمارهٔ 55 - عنکبوت و مگس!

نگه کن

بدان زشت خو جانور

نهاده به زانوی خمیده سر

سر و سینه کوتاه و زانو دراز

ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز

دراز و سرازیر وکج،دست و پاش

چو آب جدا گشته از آبپاش

جدا از همه کوشش و علم و کار

جز از دام گستردن و از شکار

نگه کن که او دام می گسترد

سر رشته ها سوی هم می ب رد

کنون نوبت تار گستردن است

ز بالا سوی زیر نخ بردن است

به جهد و به سرعت ز بهر شکار

بهم بسته هفتاد و هشتاد تار

سپس نوبت پود افکندن است

همه نیتش زود افکندن است

نگه کن که چون پود را نیک بست

به آب دهان و به پا و به دست

بسان یکی بندباز دلیر

فرا رفت بالا، فرو جست زیر

در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید

درآویخت ز اندیشه ، صد بند و قید

وزآن پس به دالان تاریک خویش

فرو رفت در فکر باریک خویش

صبورانه در گوشهٔ دامگاه

نشیند چو زاهد در آرامگاه

تو گویی مگر کرده او خدمتی

به خلق جهان باشدش منتی

مگس بهر کسب خورش با نشاط

نگه کن که پرواز کرد از بساط

سر و روی خود شستن آغاز کرد

پر و بال مالید و پرواز کرد

به سعی و به کوشش به هرگوشه ای

شود تا فراز آورد توشه ای

طنینش چنان می نماید ز دور

که از پهنهٔ دشت، بانگ چگور

به هرگوشه ای از پی توشه گشت

بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت

زمام مگس را گرفت احتیاج

کشیدش به بنگاه کین و لجاج

بر آن دیولاخ خطرخیز جای

که خف کرده آن افعی دیوپای

بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان

کمینگاه سلطان جولاهکان

نگر چون درافتاد مسکین مگس

در آن دام و آن درتنیده قفس

مگس بهر روزی به تیمار جفت

شود روزی آن که آسوده خفت

چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید

نگونسار گشت اندر آن بند و قید

خرامان سوی صید خود

بگذرد

چه حاجت که دیگر شتاب آورد

بداند کزان اوستادانه فخ

مگس چه؟ که جان برنیارد ملخ

به آرامی از تارها بگذرد

به صد خشم سو ی مگس بنگرد

فریسه بلرزد به خود زان نگاه

خروشان و جوشان شود بی گناه

خروشیدنی زار و جوشیدنی

تلاشیدنی سخت وکوشیدنی

به هر دم شود مرگ نزدیک تر

همان تار امّید باریک تر

رسد جانور تا به نزد اسیر

زمانی بر او بنگرد خیر خیر

پیاپی بدان دست و پای درشت

زند بر سر و مغز بیچاره مشت

پس آنگه شود پهن و زشت و دژم

بچسبند ناگه شکم بر شکم

مگس نالهٔ الامان می کشد

حرامی ز جسمش روان می کشد

چو لختی مکد زان تن زنده خون

رها سازدش بسته و سرنگون

رها سازدش تا به وقت دگر

دمادم ازو خون مکد جانور

مکد قطره قطره ز خون شکار

که عیشش پیاپی بود خوشگوار

به مرگش نبخشد ز سختی رفاه

در اشکنجه بگذاردش دیرگاه

گرش خون بجایست کی غم بود

بباید که رامش دمادم بود

ندانم کی این غم به پایان رسد

کی این درد بیحد به درمان رسد

که تا ذره ای در مگس هست قوت

شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت

وزان پس کز اوکام دل برد سیر

فشاندش چون پرکاهی به زیر

رود همره باد نعش مگس

سرانجام هر چیز باد است و بس!

چو صیاد فارغ شد ازکار خویش

شود، وارسی گیرد از تار خوبش

به هرگوشه تاری که گردیده سست

بیاراید و سازدش چون نخست

سپس خوشدل و شاد وگردنفراز

شود نرم نرمک به کاشانه باز

بودراضی از صنعت و کار خویش

زگیتی، وزان گرم بازار خویش

بود خرم از نظم و آیین دهر

که یابد از او مرد هشیار بهر

ز نظم جهانست مسرور و شاد

ز قانون و آزادی و عدل و داد

که هشیار مردم تواند مدام

ز حرص افکند نوع خود را به دام

مثل عنکبوت است و اعیان اساس

یکی دیده ای خواهم اعیان شناس

شمارهٔ 56 - اتق من شر من احسنت الیه

یکی مرد خودخواه مغرور دون

درافتاد روزی به تنگی درون

در آن

تنگی و بستی آه کرد

رفیقی بر او رنج کوتاه کرد

رهاندش ز بیکاری و کار داد

فراوان درم داد و دینار داد

همش نیکویی کرد و احسان نمود

به نامرد نیکی و احسان چه سود

چنان کار آن سفله بالا گرفت

که بر جایگاه گزین جاگرفت

چو خودخواه از آن حالت زار رست

میان را به کین نکوکار بست

زمانه یکی بازی آورد راست

که مرد نکوکار ازو کار خواست

در آغاز بیگانگی ها نمود

چو داد آشناییش رخ وانمود

بخندید چون زاری مرد دید

رخش سرخ شد چون رخش زرد دید

چنان لعب ها با جوانمرد باخت

که سوز درون استخوانش گداخت

چنان خوار کردش بر انجمن

کزان کار بگذشت و از خویشتن

بداندیش از آن شیوه سرمست شد

که پیشش ولی نعم پست شد

یکی گفتش از آشنایان پار

که این شوخ چشمی چه بود ای نگار

بدو گفت یک روز من پیش اوی

بدان حال رفتم که زن پیش شوی

مراگرچه از مهربانی نواخت

ولی مهر او استخوانم گداخت

مرا خندهٔ گرم او سرد کرد

دوایش دلم را پر از درد کرد

به خودخواهی ام ضربتی خورد سخت

بنالیدم از نابکاری بخت

که چون من کسی نزد چون او کسی

به حاجت رود، ننگ باشد بسی

مرا گر همی راند با ضجرتی

از آن به که بنواخت بی منتی

گرم دور می کرد بودم به آن

که کامم روا کرد و منت نهان

نیارستم این غم ز دل بردنا

چنان ناخوشی را فرو خوردنا

شد احسان او لجهٔ بی کران

که خودخواهیم غرق گشت اندر آن

پی رستن از آن غریونده زو

زدم پنجه بر آن که بد پیشرو

فرو کردم او را و خود برشدم

وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم

نکوکاری او مرا خوار کرد

نکو کرد و در معنی آزار کرد

ز خواهشگری تلخ شد کام من

وز احسان او تیره فرجام من

چو آمد مرا نوبت چیرگی

برستم از آن تلخی و تیرگی

چنان چاره کردم

که دیدی تو نیز

پی پاس ناموس نفس عزیز

بزرگان که نام نکو برده اند

بجای بدی نیکوبی کرده اند

بزرگان ما! بخردی می کنند

بجای نکویی بدی می کنند

کسی کش بدی کرده ای، زینهار!

از او هیچ گه چشم نیکی مدار

مشو ایمن ازکین و پاداشنش

فزون زان بدی نیکویی ها کنش

نکویی کن و مهربانی و داد

بود کان بدی ها نیارد بهٔاد

چو تخم بدی درنشیند به دل

بروید ز دل همچو گندم ز گل

ز هر دانه ای هفت خوشه جهد

ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد

توگر با شریفی بدی کرده ای

چنان دان که نابخردی کرده ای

شریف از شرافت ببخشایدت

ولی آن بدی خوی به جنگ آیدت

بسی با توپنجه به پنجه شود

به صدگونه زو دلت رنجه شود

مگیر از فرومایگان دوستان

که حنظل نکارند در بوستان

فرومایه بیگانه بهترکه دوست

که دوری ز زنبور و کژدم نکوست

بهارا بترس از فرومایه مرد

تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد

که مهر فرومایگان دشمنی است

نگر تا که خشم فرومایه چیست

فرومایگان بی هنر مردمند

که بی دانشند و به غفلت گمند

پدر بی هنر، مادر از وی بَتَر

نه برخی زمادر، نه بهر از پدر

نه از درس و صحبت هنر یافته

نه بهری زمام و پدر یافته

وگر خوانده درسی به صورت درست

بدان دانش او دشمن جان تست

که اخلاق خوب آید از خانمان

چنان کآب، پاک آید از آسمان

طبیعت بباید که زببا شود

که ابریشم است آن که دیبا شود

کسان آب دریا مقطر کنند

مزه دیگر و لون دیگر کنند

همان آب را ابر بالا برد

ز دریا کناران به صحرا برد

بک آب است جسته ز دو هوش، فر

یکی از طبیعت یکی از بشر

یک آب مقطر به دریاکنار

یکی آب باران نوشین گوار

یکی آبی فرومایه و روده بند

یکی نوشداروی هر مستمند

یک قطره کش ناخدا ساخته

دگر قطره کآن را خدا ساخته

ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای

بود دوری از ناخدا تا خدای

شمارهٔ 57 - ترجمهٔ اشعار شاعر نگلیسی

به قسطنطنیه بتابید ماه

بلرزید از آن برج های سیاه

ز قرن الذهب ساخت سیمین کمند

مگر بگذرد زان بروج بلند

نگارا نگه کن که این نور پاک

دگر باره از این شب تابناک

پیامی ز من آورد سوی تو

ز روزن درآید به مشکوی تو

ز غوغای مغرب به تنگ آمدم

سوی کشور داستان ها شدم

ز داد و ده غرب دل بگسلم

مگر لختی آرام گیرد دلم

توکا گاهی ای ماه مشکوی من

ز شب زنده داری نجم پرن

ز یاد خود ایدر مرا شاد کن

درین راه دورم یکی یاد کن

به نیمه ره زندگی راه جوی

ز چشم حسودان بی آبروی

ز لندن شدم سوی شهر گلان

به هر گل سراینده بر بلبلان

به مرزی که آنجا خجسته سروش

برامش بسی برکشیده خروش

به خاکی که ناهید فرخنده چهر

برافشاند از زخمه باران مهر

چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش

مرا خواند فردوسی از شهر خویش

مرا پیر خیام به آواز خواند

همم حافظ از شهر شیراز خواند

به جایی کجا آسمانی سرود

به گوش آید از این سپهر کبود

به گوش نیوشنده گیرد عبور

سبک نغمهٔ داستان های دور

به جایی که گه گاهت آید به گوش

غو لشکر کورش و داریوش

خموشی گزیدم از آوازشان

کجا نیک تر بشنوم رازشان

به باغی پر از سوری و یاسمن

در آن نغمه خوانان شده انجمن

به هر سوگل تازه با ناز و غنج

هزار اندر آن جاودان نغمه سنج

برامش زدوده دل از کین و آز

فکنده غم روزگار دراز

شوم تا بدانجا شوم نغمه سنج

مگر وارهم لختی از درد و رنج

ز پاریس و از شارسان ونیز

ز سرمنزل ویلون و دوک نیز

گذشتم به بلغار و آن کوهسار

گرفتم به قسطنطنیه گذار

به شهری که روزی ز بخت و نصیب

شد اسلام پیروزگر بر صلیب

سپیده چو از خاوران بگذرد

گریبان شام سیه بردرد

کند روشن این تیره چاه مرا

گشاید سوی شرق راه مرا

مرا آرزوها روایی کنند

به شهنامه ام رهنمایی کنند

کزین آرزوهای

کوتاه خویش

به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش

به امّید فردا دلم خرم است

وز اندیشهٔ روز دل بیغمست

بهل تا یک امشب نپیچم ز غم

نباشم ز یاد حسودان دژم

که فردا روم تا به بانگ سرود

نیوشم همی باستانی درود

که خیام و حافظ در آن بوستان

مرا چشم دارند چون دوستان

که با همرهانی چنان پاک خوی

سوی گور فردوسی آریم روی

از ایران نرفته است نام و نشان

شکست جهان نشکند پشتشان

هزیمت نیاورده در بندشان

نبرده دل و فرّ و اورندشان

اگر چند پروردگار سخن

ببست از سخن دیرگاهی دهن

چو برتابد استاره ای ارجمند

نهند از سخن کاخ های بلند

سر تخت جمشید را نو کنند

ز نو یاد جمشید و خسروکنند

ز تهران که بنگاه تاج است و تخت

به گوش آید آوازهٔ فر و بخت

ز شیرازی و اصفهانی سرود

بودتر زبان رکنی و زنده رود

چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد

نباشد کم از فخر ننگ و نبرد

هنوز اندر آن کشور دیر باز

بود ابر با بارهٔ دژ براز

کند پادشاهان با فرّ و زور

ز پیکار، پیروزی و جشن و سور

ز هر دژ به گوش آید آوای کوس

ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس

تو گویی جهان تا جهان لشکرست

سوی فتح های گزین رهبرست

فزون زان فتوحی که داریم یاد

ز کشورگشایان با فر و داد

ز باغی میان خلیج و خزر

کز آنجا گل نو برآورده سر

سوارانی از مهر و از آرزو

رسولانی از فکرهای نکو

ز ایران سوی غرب پوینده اند

شما را در آن ملک جوینده اند

سخن گسترا موی بشکافتم

کز اندیشه ات روزنی یافتم

«درینک وتر» کت چشمهٔ زندگی

بجوشد زلب گاه گویندگی

همی بوی مهر آید از روی تو

همی یاد شرم آید از خوی تو

ز دریا گذشتست اندیشه ات

بود سفتن گوهران پیشه ات

ترا هست اندیشه دریا گذار

ازیرا چو دربا بود بی کنار

سرود خوشت برد هوش مرا

زگوهر بیاکنده گوش مرا

رسیدی به پای

خجسته سروش

ز لندن به منزلگه داریوش

جمیل زهاوی بزرگ اوستاد

در این بزم والا زبان برگشاد

به شعر اندرون ترزبانی گرفت

ز شعرش زمین آسمانی گرفت

ز انفاس او آتشی بردمید

و زان شعله شد چون تو نوری پدید

وزین آتش و نور، طبع «بهار»

ز افسردگی رست و شد شعله بار

شمارهٔ 58 - گاو شیرده

جهان آفرین بندگان را همه

پدیدار فرمود همچون رمه

ستور و سگ و گاو با گاوبند

بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند

به یکسو چران گاومیش بزرگ

ز سوی دگر شرزه شیر سترگ

درنده، چرنده، خزنده بهم

درآمیخته رنج و تیمار و غم

دهد گاو پاکیزه کردار، شیر

بسازد از آن شیر دهقان، پنیر

رود موش و آن ساخته برکشد

جهد گربه وز موش کیفر کشد

فتد گربه ناگه به چنگ شگال

کشد کیفر موش از آن بدسگال

سگ آید بگیرد به پاداشنش

بدرّد ز کین پوستین بر تنش

به کیفر ستوه آید ازگرک سگ

بریزدش خون و بدرّدش رگ

به گرک اندر آید پلنگ دلیر

شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر

دو مردند در این گله سخت کوش

یکی شیر ده و ان دگر شیردوش

چون زین بگذری جمله بیگانه اند

یکایک سگ وگربهٔ خانه اند

برو همچو دریا گهر بخش باش

و یا همچو کان سیم و زربخش باش

گر این نیستی، باش گوهرشناس

به نزدیک کان گهر سرشناس

ور این هم نه ای سنگ و خاشاک باش

کجا زرگر و زر نه ای خاک باش!

شمارهٔ 59 - جوانی، پیری، مرگ

جهان سر بسر از فراز و نشیب

یکی کارخانه است با رنگ و زیب

که در نوبهاران بجنبد ز جای

نگرداند این چرخ را جز خدای

بسی کارگر اندر آن کارگاه

بکوشند بی مزد و بی دادخواه

یکی بسّدین حله آرایدا

دگر زُمردین خیمه پیرایدا

بر آن کارگر قوم بی دادرس

بسوزد دل ابر در هر نفس

از آن سوختن آتشی برجهد

به هر لحظه بانگی قوی دردهد

ز بالا همی برخروشد به خشم

یکی سیل کرده روان از دو چشم

بیاید دمان از بر کوهسار

غریونده چون مردم

سوگوار

رخ زرد خیری بشوید به آب

به زخم گل سرخ ریزدگلاب

نهالان بیارند پیشش نماز

گلان سر به پایش بسایند باز

بر آن رنجبر قوم گرید به درد

برآرد ز دل هر زمان باد سرد

یکی شورش سخت پیدا شود

زمانه پرآشوب و غوغا شود

به تک لاله خونین علامت به چنگ

شقایق به بر صدرهٔ سرخ رنگ

به دوش بنفشه ردای کبود

به فرق سمنبر ز الماس، خود

چو خورشید رخشنده بیند به خاک

برافروزدش خاطر تابناک

بر انگیزد اندر زمان باد را

که بنشاند آن شور و فریاد را

رود باد و گوید که خورشید گفت:

که فرّ بزرگی نشاید نهفت

فری زین مهین جنبش و جوشتان

نخواهیم کردن فراموشتان

چو ابر این ببیند سبکسر شود

به هر لحظه غوغاش کمتر شود

دو چشم ازگرستن ببندد همی

به صد شادکامی بخندد همی

رود ابر و باد از قفایش دوان

کند روی،خورشید روشن روان

نوازش کندشان چو دانا پزشگ

کند خشک از دیدگانشان سرشگ

کند گرم دلشان همه یکسره

دهدشان زر ناب و سیم سره

دگر ره پی کار و کوشش روند

زمانی ز شغل و عمل نغنوند

چنین تاگشاید مه تیر رخت

کمان گردد از بار، پشت درخت

شود گرد محصول هر کارگر

کند عرضه هر کارگاهی هنر

رخ سیب سرخ و رخ نار زرد

نه آن یک ز شادی نه این یک ز درد

به مرداد و شهریور و مهرماه

فروشند کالای این کارگاه

ز انجیر و از نار غرقه به خون

ز امرود و از آلوی گونه گون

چه از سبز بارو چه از سرخ بار

به هر سو بهم چیده بینی هزار

فروشندگان از صغیر وکبیر

شوند و رسد نوبت تاک پیر

بخم کرده بالا و دیده پر آب

به دست اندرش عقدی از لعل ناب

همانا که از لعل بایسته تر

ز در و ز یاقوت شایسته تر

اگر لعل صد خاصیت داشتی

خردمندش انگور پنداشتی

درآید سپس آبی زردپوش

یکی نرم پشمینه چوخا به دوش

نهان کرده یک پای و سر برده پیش

ز

بیم خزان گرد گشته به خویش

درآیند پس باد رنگ و ترنج

دو دیده پرآب و دو رخ پر شکنج

رخان زرد و تب خاله بر گرد لب

گران وار و سنگین سر از تاب تب

کجا بنگرد ابر آبان مهی

به روی ترنج و به چهر بهی

بگوید به باد اینت بیداد مهر

بر این زرد رویان تفتیده چهر

که تا ما برفتیم بیرون ز دشت

برین کارگرپیشگان چون گذشت

شود باد همداستان ابر را

به دشنه زند گردن صبر را

خروشان ز بالا شود سوی پست

پس پشت اوابر چون پیل مست

دگر ره بپوشد رخ ازبیم، شید

شود چهرهٔ آسمان ناپدید

به یغما رود جمله کالای مهر

چکد اشک حسرت ز چشم سپهر

پریشان شود روزگار چمن

دی آید یکی درع رویین به تن

ز بیداد دی باغ گردد خراب

شود زرد رخسارهٔ آفتاب

جهان ای پسر نیست جای درنگ

اگر قیصر روس، اگر شاه زنگ

نپاید همی برکس این ساز و برگ

جوانی است، پیری است و آنگاه مرگ

شمارهٔ 60 - آلفته

بُد اندر حدود چغاخور، لُری

لری غولدنگی، چغاله خوری

بدش، بختیاری وش، آلفته نام

وز آلفتگی بخت یارش مدام

ز نادانی و خست و عشق پیل

مثل بود در بین ایل جلیل

زنی داشت کدبانو و خوشمزه

ز جمله جهان عاشق خربزه

ولی دایم از دست شوهر به رنج

چو گنجینه از دست مار شکنج

خدا داده بودش از آن شوی نیز

نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز

یکی سال، فالیز لر شد خراب

که آلفته آن را نداد ایچ آب

درآمد پس تیر، مرداد ماه

ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه

زن لر بدوگفت با حال زار

چه سازیم امسال بی سبز بار

ز تو سر زد ای ابله خر، بزه

که امسال ماندیم بی خربزه

خود این سرزنش کار آلفته ساخت

مر او را بهٔکبار آشفته ساخت

زخاک چغاخورچغک وارجست

پیاده سوی اصفهان رخت بست

به خودگفت تاکم کنم قهر زن

روم خربزه آرم از بهر زن

به گرگاب رفت

و دو روزی بماند

وز آنجا به سوی چغاخور براند

یکی بار خربوزه همراه داشت

ز بار گران ناله و آه داشت

به تدبیر خود را سبک بارکرد

به هر ده قدم یک دو خربوزه خورد

نگه داشت خربوزهٔ خوب را

درشت و گران سنگ و مرغوب را

که گر دین و ایمان من می رود

وگر جان شیرین ز تن می رود

من این آخرین هدیه را پیش زن

برم تا بدانند طفلان من

که آلفته را هست غیرت بسی

ندارد چو آلفته غیرت کسی

چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه

هوا گشت تفتیده در گرمگاه

اگرچه برونسو سبکبار بود

ولیک از درونسو پر آزار بود

ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت

ولیکن شکم داغ خربوزه داشت

ازین حال آلفته بی تاب شد

ز تاب حرارت دلش آب شد

نگه کرد خربوزه ای دید تر

خوش اندام و زرّین چو بالشت زر

برآورد چاقو ولی یکه خورد

نهیب زن اندر دلش سکه خورد

به خود گفت: آلفته غیرت نمای

به نزدیک مردم حمیت نمای

سر و همسرانت همه نام جوی

نگهدار نزدیکشان آبروی

پس آنگاه فکری به مغز آمدش

که ارمان خربوزه آسان شدش

به خودگفت یاران سفر می کنند

ازین راه دایم گذر می کنند

ازین خربزه من ببرّم کمی

به پهنای دینار یا درهمی

کز اینجای چون مردمان بگذرند

بر این خوردن خربزه بنگرند

بگویند از اینجا گذشتست خان

شود آبرویم فزون زین نشان

سپس حمله ورگشت بر خربزه

بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه

بینداخت آن پوست های دراز

بر آن مانده از مغز بسیار باز

چوآن خورد لختی توقف نمود

ازبن کاو شده خان به خود پف نمود!

شکمبارهٔ پر هوا و هوس

بدین رای نستوده ننموده بس

به خود گفت آن را به دندان زنم

که گوبند خان چاکری داشت هم

درافتاد بر پوست ها چون هژبر

به دندان زد آن پوست های سطبر

چو از گوشت آن پوست ها شد تهی

بیفکند و شد چند گامی رهی

به خود گفت خان اسب هم داشته

که از خربزه پوست نگذاشته

چو این نور الهامش از مغز تافت

از آن پوست هاکس نشانی

نیافت

مگر دل ندادش کزان بگذرد

وزان پوست ها رنج و زحمت برد

پس آنگه بپا خاست چون نرّه شیر

که پوید سوی خانه و زن، دلیر

نگه کرد و آن تخم خربوزه دید

ز رنگ خوش آن دلش بردمید

به خود گفت هر چیز در عالمست

ز بهر نشاط بنی آدمست

من این نقش هایی که بستم همه

نبودند جز یافه و دمدمه

چه حاصل که این تخم مانم بجای

که گویند خان هشته آنجای پای

ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟

چه خانی بیاید چه خانی رود

چو دل را به جاروب اندیشه رفت

همی خورد آن تخم و با خویش گفت

همان به که گویند از این دهکده

«نه خانی اویده نه خانی رده»

چو ازکف برون شد مهار هومن

رهایی نیابد ازو هیچ کس

سوارش اگر دشمن است ار که دوست

برد تا بدان جا که دلخواه اوست

شمارهٔ 61 - یک بحث تاریخی

یکی روز فرخنده از مهر ماه

مثال آمد از درگه پادشاه

که برخیز و زی کاخ مرمر گرای

ره آستان ملک برگرای

پذیرفتم و سوی درگه شدم

پذیرفته نزد شهنشه شدم

یکی کاخ دیدم سر اندک سماک

برآورده از مرمر تابناک

هنرمندی اوستادان کار

نهاده بر او گنبدی پرنگار

به د هلیز و کاشانه و سرسرای

نگاریده ارژنگ ها زیر پای

تو گفتی بهشتی است آراسته

چنان کرده صنعت که دل خواسته

به هر مشکو از طاق و دیوار و در

همی جسته پیش هنر بر هنر

به هر گوشه گویا لبی سحرساز

سخن گفته درگوش دل ها به راز

از انبوه آیینه خودبین شدم

به خودبینی خویش بدبین شدم

چو رفتم بر اشکوب دوم فراز

به رویم ز مینو دری گشت باز

پرستنده ای رهنمون آمدم

به تالار خاتم درون آمدم

شهنشاه را دیدم آنجا بپای

به تعظیم گشتم به پیشش دوتای

شهم جای بنمود و بنشست نرم

پس از روزگارم بپرسید گرم

ز مهرش دلم فال فرخ گرفت

سخن ها بپرسید و پاسخ گرفت

پس آنگه به تاربخ ایران رسید

به دوران رزم دلیران رسید

شهنشه بپرسید از اشکانیان

که کندند

بنیاد یونانیان

ز پرتو نژادان آرش گهر

وزان پهلوانان پرخاشگر

به شه عرضه کردم همه نامشان

وز آثار و آغاز و انجامشان

سخن گفتم از پرتو و پرتوی

که شد در لغت پهلو و پهلوی

ز ارشک سخن کردم و مهرداد

که مردانه بنیاد شاهی نهاد

براندند از ایران سلوکیه را

سپس ره ببستند رومیه را

زکار «کراسوس» و آن لشکرش

که ازکینه ببرید «سورن» سرش

ز رزم «تراژان» و رومی گروه

که ایرانیان آمدندی ستوه

پس از مرگ دارا، به ایران زمین

نماند آن که اسبی کشد زبر زین

ز یونیان کار ما گشت زار

فکندند درکاخ دارا شرار

بکشتند سی تن شه و شهربان

نماندند از زند و استا نشان

در ایوان ها آتش افروختند

کتب خانه های مغان سوختند

ز سوریه تا مرز پنجاب و چین

کشیدند یکسر به زیر نگین

گرفتند از مرد دوریش باج

کشیدند یکسر به زیر نگین

گرفتند از مرد دوریش باج

نه فرهنگ ماند و نه تخت و نه تاج

که ناگه ز مشرق دمید آفتاب

سر بخت ایران برآمد ز خواب

ز پهلو نژادان زهگیر شست

یکی مرد جنگی به زین برنشست

مهین ارشک شیردل مهرداد

به کین کیان دست مردی گشاد

ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی

درآمد به بُن دورهٔ بندگی

ز بیگانه شد شهر ایران تهی

فروزنده شد فر شاهنشهی

کیانی کمان را زه افکنده شد

ز نو آرشی تیر پرنده شد

سپرکوب شد گرز گرشاسبی

سرانداز شد تیغ لهراسبی

فلک بویهٔ کین دارا گرفت

ز یونانیان آشتی وا گرفت

سپاه سکندر درِین رستخیز

یکی گور بگرفت و دیگر گریز

ز شهر هرات تا در تیسفون

زمین شد ز یونان سپه لعل گون

بجستند از آن رزمگاه درشت

به انطاکی و شام دادند پشت

پس آنگه به بلخ گزین تاختند

وزان بیخ یونان برانداختند

ز پنجاب تا مرز چین و تتار

به یونانیان مانده بد یادگار

ز خود پادشاهان برانگیختند

به فرهنگ یونان درآویختند

شده نامشان دولت باختر

زده سکهٔ پادشاهی به زر

براندند اشکانیان بیدرنگ

گرفتند آن پادشاهی

به چنگ

بسی رزم های گران ساختند

ز بیگانه مشرق بپرداختند

پس آنگه به خوارزم و دشت خزر

بجستند بر خیل ترکان ظفر

به سالی سه آمد به زیر نگین

ز آشور تا مرز کشمیر و چین

ز جوشن شکافان صحرانورد

برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد

شمارهٔ 62 - معلم و شاگرد

ادیبی زبان در طلاقت زبون

همی لام را خواند پیوسته نون

نوآموزی او را به چنگ اوفتاد

معلم به درسش زبان برگشاد

بدان کودک خرد، جای الف

کنف یاد داد آن ادیب خرف

به ناچار الف را انف خواند خرد

معلم برآشفت وگوشی فشرد

بدو گفت انف چیست می خوان انف

فروخواند کودک به فرمان انف

دگر باره آشفت استاد پیر

یزد بانگ برکودک ناگزیر

نوآموز روزی ببود اندر آن

انف خوان و گریان و سیلی خوران

شبانگه پدر درکنارش نشاند

که امروز پور گرامی چه خواند؟

به شب همچنان کودک دلفروز

الف را انف خواند مانند روز

پدرگفت انف چیست جان پدر

الف گفت باید بسان پدر

چو بشنیدکودک الف را درست

الف را الف خواندچالاک و چست

چسان از انف می شود منصرف

که نشنیده جز فا و نون الف

تو خود فا و لام و الف راست گوی

پس از دیگران گفتهٔ راست جوی

تو بر نیکویی پشت پا می زنی

پس آنگه به نیکی صلا می زنی

تو بد را نخستین ز خود دورکن

سپس دیگران را ز بد دورکن

تب آلوده درمان تب چون کند

«رطب خورده منع رطب چون کند»

چو حاکم کند می شبانگاه نوش

نبندد به حکمش دکان، می فروش

کسان بهره یابند از آثار خویش

که خود کار بندند گفتار خوبش

اگر گفته نغز است و دل نغز نه

بلوطی بود کاندر آن مغز نه

و گر دل درست است و گفتار سست

از آن گفته یک دل نگردد درست

شمارهٔ 63 - ترجمه یک قطعهٔ فرانسه

یکی کودک از لانه جغدی کشید

به صحن دبستانش می پرورید

هم او را یکی بچهٔ غاز بود

که باگربهٔ پیر همراز بود

به مدرس درون هر سه ره داشتند

بر کودکان دستگه داشتند

ز بس کاندر آنجای بشتافتند

ز علم

و خرد بهره ها یافتند

ز «هرودت» سخن کرده از بر بسی

ز «تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی

شبی را بهنجار اهل خبر

جدل سر نمودند با یکدگر

کز اقوام و از شهریاران ییش

کدامند اندک، کدامند بیش؟

در آغازگفتار، شد گر به راست

که از مردم مصر بهتر کجا است

همه عالم و عاقل و دین پرست

همه بردباران آیین پرست

ز جانند نزد خدایان رهی

همین یک صفتشان بس اندر بهی

برآورد جغد از دگر سو نوا

که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟

من آن قوم را دوست دارم بسی

وزان قوم برتر ندانم کسی

کرا باشد آن لطف وآن دلبری

هم آن زور بازوی و نام آوری

بخندید از این ماجرای دراز

به غوغا سخن کرد آغاز، غاز

که هیهات،هیهات ازین فکرو رای

وز این ژاژگفتار شوخی نمای

گر اینست پس رومیان کیستند

بر رومیان دیگران چیستند؟

به یک جای شد گرد با مهتری

بزرگی و مردی و گندآوری

فراوان هنرها به یک مرز و بوم

نهادند و بر آن نوشتند روم

مرا دل کشد سوی این قوم باز

جهانجوی را برد باید نماز

فضیلت فروشان جدل ساختند

ز صحبت به بیغاره پرداختند

خردمند موشی در آن پرده بود

که اوراق علمی بسی خورده بود

به گفتار آنان همی داشت گوش

نگرتا چه گفت آن خردمند موش

که ای چیره دستان نغز هجیر

غرض را اجیرید برخیرخیر

بر مصریان گربه مسجود بود

همان جغد را قوم آتن ستود

هم اندر « کپی تول» ز دربار روم

به غازان خورش بود و نذر و رسوم

ز هریک به هریک نوایی رسید

که تان هریکی دل به جایی کشید

عقیدت چو کاهی است هرجا گرای

برو بر غرض چیره چون کهربای

شمارهٔ 64 - رفیق بد

به روزی مبارک ز ماه صیام

به خود، خوردن روزه کردم حرام

سحر خوردم و خفت بعد از نماز

بپا خاست پایان روز دراز

شدم تا به مسجد نمازی کنم

بر پاک یزدان نیازی کنم

ز مسجد مرا دیو کج کرد راه

شدم با رفیقی سوی خانقاه

بجای نماز

اندر آن قعر تنگ

زدم بی محابا دو قلاج بنگ

وزان جایگه با یکی باده خوار

کشیدم به میخانه رطلی سه چار

شکم خالی و سرپر از دود بنگ

زد آتش به جان بادهٔ لعل رنگ

رفیقی مقامر کشیدم مهار

مرا برد از آنجا به بزم قمار

هرآن سیم کاندر میان داشتم

زکف دادم و روی برکاشتم

ز مستی سر از پای نشناختم

یکایک زر و سیم درباختم

وز آنجا سوی خانه کردم شتاب

چپ و راست پ رینده،سست وخراب

شکم خالی وکیسه پرداخته

تن از بنگ و می ناتوان ساخته

پی شب نشینی که معهود بود

شدم تا به کویی که مقصود بود

ز دیوارها مشت و سیلی خوران

زنان خوبش راگه بر بن گه برآن

زدم دست تا حلقه بر در زنم

که چون حلقه خمید ناگه تنم

بپیچید پایم به سر حلقه وار

زدم حلقه بر پای آن در چو مار

پس ازمن رفیقی به من برگذشت

مرا دید و دودش بسر درگذشت

بدان خانه ام برد از آن جایگاه

به وضعی پریشان و حالی تباه

رفیقان چو نبضم نگه داشتند

مرا جملگی مرده پنداشتند

پریده رخ و قفل گشته دهان

نفس را، ره آمد وشد نهان

بشولیده مندیل و پاره قبا

وز آب وگل آهار داده عبا

رفیقان به درمان بپرداختند

وز افیون دم عیسوی ساختند

پس از نیمه شب این تن نیمه جان

بپا خاست زان معجزآسا دخان

من از ناچرانی به کردار نی

جدل کرده با بنگ و افیون و می

عجب دارم از مرگ بی دست و پای

کِم از پا نیفکند و ماندم بجای

چه سود از پدر درس صوم و صلواه

چو بودند یاران به دیگر صفات

رفیق بد و نامد روزگار

ز بن برکند پند آموزگار

ببین کم به جان وبه خون و به پوست

به یک شب چه آمد ازین چار دوست

به جان دارم از یار پنجم سپاس

که بردم سوی خانه بعد از سه پاس

چو خواهی بدانی همی راز من

ببین تا چه مردیست انباز من

شمارهٔ 65 - فرشتهٔ عشق

«اربس» اندر افسانهٔ باستان

به افرشتهٔ عشق شد داستان

چوگل روی و چون شاخهٔ گل برش

کمانی و تیری به چنگ اندرش

شبی بود طوفنده و

پر درخش

سیاهی و برف اندر آفاق پخش

بناگه در خانهٔ دل زدند

به دیوانگی راه عاقل زدند

دل از جای برجست و در برگشاد

همانگه «اریس» اندر آن پرگشاد

دو بال از تف برف گشته دژم

دو مژگان ز سرما فتاده بهم

لبانش چو جزع یمانی کبود

رخانش چو پیروزهٔ نابسود

ز برف و ز سرما تنی لرزدار

چو شاخ گل تازه در نوبهار

به دل گفت در آن سیاهی همی

که مهمان ناخوانده خواهی همی؟

بدوگفت دل کودکا! اندر آی

که وقف است بر دوستان این سرای

در این برف و سرما کجا بوده ای؟

که ناخورده ای چیز و ناسوده ای؟

لبانت چو جزع یمانی چراست؟

رخانت چو یاقوت کانی چراست؟

چرا مژگان را بخم کرده ای

چرا نرگسان را دژم کرده ای

به دستت چرا هست تیر وکمان؟

بترسی مگر از بد بدگمان؟

درین گفتگو تا به مشکو شدند

به نرمی درآن وبژه پستو شدند

به پستویکی آتش افروخت دل

که او را برافریشته سوخت دل

دو دستش به گرمی بر آذرگرفت

چو شد گرم، خوش طبعیش درگرفت

کجا عشق خوش طبعی آغازدا

بلا بر دل عاشقان تازدا

خداوند عشق آستین برکشید

« کمان را به زه کرد و اندر کشید»

دل از شوخی عشق در تاب شد

که ناگه بر اوتیر پرتاب شد

خدنگی چو الماس افروخته

شرارش دل مرد و زن سوخته

خدنگی همه خواری و رنج و درد

گدازندهٔ سرزنش های سرد

خدنگی همه داغ وهول وبلا

همه اشگ و بیماری و ابتلا

خدنگ«اریس»ازکمان سرکشید

سراپای دل را به خون درکشیدا

خدنگش به دل خوردوتاپرنشست

فرشته بدان خانه اندر نشست

در آن دل مپندار پندار زشت

که دست «اریس» اندر آن مهر کشت

ز قلب کسان قلب شاعر جداست

دل شاعر آماج سهم خداست

چو باشد دل شاعری سوخته

جهان گردد از شعرش افروخته

به دل برق سوزنده دارم چه باک

اگرگفتهٔ من بود سوزناک

دل شاعری چون دل کودکی

برنجد چو در مهرت آرد شکی

دل شاعران چیست؟ دربای ژرف!

بر آن دمبدم برق و باران و برف

نیاساید از برق و طوفان

دمی

نه در سور و شادی، نه در ماتمی

دلی با چنین کبر و پهناوری

بدست آیدت گر بدست آوری

درآویزی از تار مویی نگون

نشانیش چون گل به زلف اندرون

توانی در او دست یازی همی

چو طفلان بدو لعب بازی همی

شمارهٔ 66 - نقش فردوسی

پژوهندگی را سپیده دمان

فرشته به خاک آمد از آسمان

بدانگه که مردم به خواب اندر است

دل دیو ریمن به تاب اندر است

بدانگه که یکسر غنوده است هوش

گشاده در دل به روی سروش

فرشته درآمد چراغی به مشت

روان شد به دعوتگه زردهشت

به ایران زمین جستن اندر گرفت

پژوهیدن هر دلی سر گرفت

هرآن دل که دیوان در آن خفته دید

فرشته از آنجای دم درکشید

به هر دل که بد پاک، کشتن گرفت

در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت

از آن ییش کاین تیره پهنای خاک

شود چون دل پارسا تابناک

از آن پیش کز قعر دربای قار

کشد دیو، خمیازهٔ نابکار

سوی آسمان شد سروش بلند

بدست اندرش نامه ای دلپسند

ز هر دل در آن داستانی زده

فرشته برآن ترجمانی شده

به هر دل دگر نقش، دیدار بود

به هر نقش رنگی دگر یار بود

بجز یاد فردوسی پاک رای

که در هر دلی داشت نقشی بجای

شمارهٔ 67 - داستان رستم و اسفندیار

چو اسفندیار آن شه نیک بخت

به باغ مهی خسروانی درخت

فروزندهٔ چهر دین بهی

فرازندهٔ چتر شاهنشهی

فزایندهٔ کشور باستان

به هر جای در پر دلی داستان

به رویینه دز آتش افروخته

بر و بوم ارجاسبی سوخته

فتالندهٔ جنگ گندآوران

رهاننده مهربان خواهران

به مردی گشوده ره هفت خوان

برید ه سر اژدهای دمان

خم آورده در پیش یزدان، سرا

زده بوسه بر دست پیغمبرا

به رزمی کجا ناستوده پدر

فرستادش اندر دم جانور

بر آن شوم پیکار زابلستان

ز تیر گز رستم داستان

فروخفتش آن نرگسان دژم

نگون کشت آن زردهشتی علم

پشوتن برادرش بر سر دوید

به زاری گریبان خفتان درید

ز یکسوی بهمن بیامد دوان

بدو مرمرش جوی خونین روان

فرو مانده زال اندر آن کارکرد

ز دستان

 

و این گنبد لاجورد

ز پیشینه گفتار موبد به بیم

ز بد روزی پور، دل بردو نیم

که هرکس که خون یل اسفندیار

بریزد ورا بشگرد روزگار

شه اسفندیار اندر آن خاک گرم

فتاده چنان چون به خون خفته غرم

بدوگونه اش زعفران بیخته

بر آن زعفران سرخ می ریخته

دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی

دو سیلاب خون تاخته بر دو روی

بدو چشم دست و به دست دگر

خدنگی ز خون سرخ، پیکان وپر

خم آورده پشت وکشیده دو ران

دو آهو غنوده به خواب گران

ادامه دارد..

بخش  قبلی         بخش بعدی

دسته بندي: شعر,ملک الشعرا بهار,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد