فوج

پادشاهی اشکانیان
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب11_پادشاهی اردشیر شیروی

شاهنامه فردوسی ب11_پادشاهی اردشیر شیروی

پادشاهی اردشیر شیروی

 

بخش ۱

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر****از ایران برفتند برنا و پیر
بسی نامداران گشته کهن****بدان تا چگونه سرآید سخن
زبان برگشاد اردشیر جوان****چنین گفت کای کار دیده گوان
هر آنکس که برگاه شاهی نشست****گشاده زبان باد و یزدان پرست
بر آیین شاهان پیشین رویم****همان از پس فره و دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد****همه کار و کردار ما داد باد
پرستندگان راهمه برکشیم****ستمگارگان را به خون درکشیم
بسی کس به گفتارش آرام یافت****از آرام او هرکسی کام یافت
به پیروز خسرو سپردم سپاه****که از داد شادست و شادان ز شاه
به ایران چو باشد چنو پهلوان****بمانید شادان و روشن روان

بخش ۲

پس آگاهی به نزد گر از****که زو بود خسرو بگرم و گداز
فرستاد گوینده‌ای راز روم****که در خاک شد تاج شیروی شوم
که جانش به دوزخ گرفتار باد****سر دخمهٔ او نگون سار باد
که دانست هرگز که سرو بلند****به باغ از گیا یافت خواهد گزند
چو خسرو که چشم و دل روزگار****نبیند چنو نیز یک شهریار
چو شیروی را شهریاری دهد****همه شهر ایران به خواری دهد
چنو رفت شد تاجدار اردشیر****بدو شادمان جان برنا و پیر
مراگر ز ایران رسد هیچ بهر****نخواهم که بروی رسد باد شهر
نبودم من آگه که پرویز شاه****به گفتار آن بدتنان شد تباه
بیایم کنون با سپاهی گران****ز روم و ز ایران گزیده سران
ببینیم تا کیست این کدخدای****که باشد پسندش بدین گونه رای
چنان برکنم بیخ او را ز بن****کزان پس نراند ز شاهی سخن
نوندی برافگند پویان به راه****به نزدیک پیران ایران سپاه
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد****به پیروز خسرو یکی نامه کرد
که شد تیره این تخت ساسانیان****جهانجوی باید که بندد میان
توانی مگر چاره‌ای ساختن****ز هرگونه اندیشه انداختن
به جویی بسی یار برنا و پیر****جهان را بپردازی از اردشیر
ازان پس بیابی همه کام خویش****شوی ایمن و شاد زارام خویش
گر ای دون که این راز بیرون دهی****همی خنجر کینه را خون دهی
من از روم چندان سپاه آورم****که گیتی به چشمت سیاه آورم
به ژرفی نگه‌دار گفتار من****مبادا که خوار آیدت کار من
چو پیروز خسرو چنان نامه دید****همه پیش و پس رای خودکامه دید
دل روشن نامور شد تباه****که تا چون کند بد بدان زادشاه
ورا خواندی هر زمان اردشیر****که گوینده مردی بد و یادگیر
برآسای دستور بودی ورا****همان نیز گنجور بودی ورا
بیامد شبی تیره گون بار یافت****می روشن و چرب گفتار یافت
نشسته به ایوان خویش اردشیر****تین چند با او ز برنا و پیر
چو پیروز خسرو بیامد برش****تو گفتی ز گردون برآمد سرش
بفرمود تا برکشیدند رود****شد ایوان پر از بانگ رود و سرود
چو نیمی شب تیره اندرکشید****سپهبد می یک منی در کشید
شده مست یاران شاه اردشیر****نماند ایچ رامشگر و یادگیر
بد اندیش یاران او را براند****جز از شاه و پیروز خسرو نماند
جفا پیشه از پیش خانه بجست****لب شاه بگرفت ناگه به دست
همی‌داشت تا شد تباه اردشیر****همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر
همه یار پیروز خسرو شدند****اگر نو جهانجوی اگر گو بدند
هیونی برافگند نزد گر از****یکی نامه‌ای نیز با آن دراز
فرستاده چون شد به نزدیک او****چو خورشید شد جان تاریک اوی
بیاورد زان بوم چندان سپاه****که بر مور و بر پشه بر بست راه
همی‌تاخت چون باد تا طیسفون****سپاهش همه دست شسته به خون
ز لشکر نیارست دم زد کسی****نبد خود دران شهر مردم بسی

پادشاهی اشکانیان

 

بخش ۱

کنون پادشاه جهان را ستای****به رزم و به بزم و به دانش گرای
سرافراز محمود فرخنده‌رای****کزویست نام بزرگی به جای
جهاندار ابوالقاسم پر خرد****که رایش همی از خرد برخورد
همی باد تا جاودان شاد دل****ز رنج و ز غم گشته آزاد دل
شهنشاه ایران و زابلستان****ز قنوج تا مرز کابلستان
برو آفرین باد و بر لشکرش****چه بر خویش و بر دوده و کشورش
جهاندار سالار او میر نصر****کزو شادمانست گردنده عصر
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ****نه آرام گیرد به روز بیسچ
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد****سر شهریاران به چنگ آورد
برآنکس که بخشش کند گنج خویش****ببخشد نه‌اندیشد از رنج خویش
جهان تاجهاندار محمود باد****وزو بخشش و داد موجود باد
سپهدار چون بوالمظفر بود****سرلشکر از ماه برتر بود
که پیروز نامست و پیروزبخت****همی بگذرد تیر او بر درخت
همیشه تن شاه بی‌رنج باد****نشستش همه بر سر گنج باد
همیدون سپهدار او شاد باد****دلش روشن و گنجش آباد باد
چنین تا به پایست گردان سپهر****ازین تخمه هرگز مبراد مهر
پدر بر پدر بر پسر بر پسر****همه تاجدارند و پیروزگر
گذشته ز شوال ده با چهار****یکی آفرین باد بر شهریار
کزین مژده دادیم رسم خراج****که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهند بیش****ز دین‌دار بیدار وز مرد کیش
بدین عهد نوشین‌روان تازه شد****همه کار بر دیگر اندازه شد
چو آمد بران روزگاری دراز****همی بفگند چادر داد باز
ببینی بدین داد و نیکی گمان****که او خلعتی یابد از آسمان
که هرگز نگردد کهن بر برش****بماند کلاه کیان بر سرش
سرش سبز باد و تنش بی‌گزند****منش برگذشته ز چرخ بلند
ندارد کسی خوار فال مرا****کجا بشمرد ماه و سال مرا
نگه کن که این نامه تا جاودان****درفشی بود بر سر بخردان
بماند بسی روزگاران چنین****که خوانند هرکس برو آفرین
چنین گفت نوشین روان قباد****که چون شاه را دل بپیچد ز داد
کند چرخ منشور او را سپاه****ستاره نخواند ورا نیز شاه
ستم نامهٔ عزل شاهان بود****چو درد دل بیگناهان بود
بماناد تا جاودان این گهر****هنرمند و بادانش و دادگر
نباشد جهان بر کسی پایدار****همه نام نیکو بود یادگار
کجا شد فریدون و ضحاک و جم****مهان عرب خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانیان****ز بهرامیان تا به سامانیان
نکوهیده‌تر شاه ضحاک بود****که بیدادگر بود و ناپاک بود
فریدون فرخ ستایش ببرد****بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار****سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود****به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی****نخواند به گیتی کسی نام اوی
ازین نامهٔ شاه دشمن‌گداز****که بادا همه ساله بر تخت ناز
همه مردم از خانها شد به دشت****نیایش همی ز آسمان برگذشت
که جاوید بادا سر تاجدار****خجسته برو گردش روزگار
ز گیتی مبیناد جز کام خویش****نوشته بر ایوانها نام خویش
همان دوده و لشکر و کشورش****همان خسروی قامت و منظرش

بخش ۱۰

وزین سو به دریا رسید اردشیر****به یزدان چنین گفت کای دستگیر
تو کردی مرا ایمن از بدکنش****که هرگز مبیناد نیکی تنش
برآسود و ملاح را پیش خواند****ز کار گذشته فراوان براند
نگه کرد فرزانه ملاح پیر****به بالا و چهر و بر اردشیر
بدانست کو نیست جز کی نژاد****ز فر و ز اورنگ او گشت شاد
بیامد به دریا هم اندر شتاب****به هر سو برافگند زورق به آب
ز آگاهی نامدار اردشیر****سپاه انجمن شد بران آبگیر
هرانکس که بد بابکی در صطخر****به آگاهی شاه کردند فخر
دگر هرک از تخم دارا بدند****به هر کشوری نامدارا بدند
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر****ز شادی جوان شد دل مرد پیر
همی رفت مردم ز دریا و کوه****به نزدیک برنا گروها گروه
ز هر شهر فرزانه‌ای رای‌زن****به نزد جهانجوی گشت انجمن
زبان برگشاد اردشیر جوان****که ای نامداران روشن‌روان
کسی نیست زین نامدار انجمن****ز فرزانه و مردم رای‌زن
که نشنید کاسکندر بدگمان****چه کرد از فرومایگی در جهان
نیاکان ما را یکایک بکشت****به بیدادی آورد گیتی به مشت
چو من باشم از تخم اسفندیار****به مرز اندرون اردوان شهریار
سزد گرد مر این را نخوانیم داد****وزین داستان کس نگیریم یاد
چو باشید با من بدین یارمند****نمانم به کس نام و تخت بلند
چه گویید و این را چه پاسخ دهید****که پاسخ به آواز فرخ نهید
هرانکس که بود اندر آن انجمن****ز شمشیر زن مرد و از رای‌زن
چو آواز بشنید بر پای خاست****همه راز دل بازگفتند راست
که هرکس که هستیم بابک‌نژاد****به دیدار و چهر تو گشتیم شاد
و دیگر که هستیم ساسانیان****ببندیم کین را کمر بر میان
تن و جان ما سربسر پیش تست****غم و شادمانی به کم بیش تست
به دو گوهر از هرکسی برتری****سزد بر تو شاهی و کنداوری
به فرمان تو کوه هامون کنیم****به تیغ آب دریا همه خون کنیم
چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر****سرش برتر آمد ز ناهید و تیر
بران مهتران آفرین گسترید****به دل در ز اندیشه کین گسترید
به نزدیک دریا یکی شارستان****پی‌افگند و شد شارستان کارستان
یکی موبدی گفت با اردشیر****که ای شاه نیک‌اختر و دلپذیر
سر شهریاری همی نو کنی****بر پارس باید که بی‌خو کنی
ازان پس کنی رزم با اردوان****که اختر جوانست و خسرو جوان
که او از ملوک طوایف به گنج****فزونست و زو دیدی آزار و رنج
چو برداشتی گاه او را ز جای****ندارد کسی زین سپس با تو پای
چو بشنید گردن فراز اردشیر****سخنهای بایسته و دلپذیر
چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب****به سوی صطخر آمد از پیش آب
خبر شد بر بهمن اردوان****دلش گشت پردرد و تیره‌روان
نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ****سپاهی بیاورد با ساز جنگ

بخش ۱۱

یکی نامور بود نامش سباک****ابا آلت و لشکر و رای پاک
که در شهر جهرم بد او پادشا****جهاندیده با داد و فرمانروا

مر او را خجسته پسر بود هفت****چو آگه شد از پیش بهمن برفت
ز جهرم بیامد سوی اردشیر****ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
چو چشمش به روی سپهبد رسید****ز باره درآمد چنانچون سزید
بیامد دمان پای او بوس داد****ز ساسانیان بیشتر کرد یاد
فراوان جهانجوی بنواختش****به زود آمدن ارج بشناختش
پراندیشه شد نامجوی از سباک****دلش گشت زان پیر پر بیم و باک
به راه اندرون نیز آژیر بود****که با او سپاه جهانگیر بود
جهاندیده بیدار دل بود پیر****بدانست اندیشهٔ اردشیر
بیامد بیاورد استا و زند****چنین گفت کز کردگار بلند
نژندست پرمایه جان سباک****اگر دل ندارد سوی شاه پاک
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر****که آورد لشکر بدین آبگیر
چنان سیر سر گشتم از اردوان****که از پیرزن گشت مرد جوان
مرا نیک‌پی مهربان بنده‌دان****شکیبادل و راز داننده دان
چو بشنید زو اردشیر این سخن****یکی دیگر اندیشه افگند بن
مر او را به جای پدر داشتی****بران نامدارانش سر داشتی
دل شاه ز اندیشه آزاد شد****سوی آذر رام خراد شد
نیایش بسی کرد پیش خدای****که باشدش بر نیکوی رهنمای
به هر کار پیروزگر داردش****درخت بزرگی به بر داردش
وزان جایگه شد به پرده‌سرای****عرض پیش او رفت با کدخدای
سپه را درم داد و آباد کرد****ز دادار نیکی دهش یاد کرد
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ****سوی بهمن اردوان شد به جنگ
چو گشتند نزدیک با یکدگر****برفتند گردان پرخاشخر
سپاه از دو رویه کشیدند صف****همه نیزه و تیغ هندی به کف
چو شیران جنگی برآویختند****چو جوی روان خون همی ریختند
بدین گونه تا گشت خورشید زرد****هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
چو شد چادر چرخ پیروزه‌رنگ****سپاه سباک اندر آمد به جنگ
برآمد یکی باد و گردی چو قیر****بیامد ز قلب سپاه اردشیر
بیفگند زیشان فراوان به گرز****که با زور و دل بود و با فر و برز
گریزان بشد بهمن اردوان****تنش خستهٔ تیر و تیره‌روان
پس‌اندر همی تاخت شاه اردشیر****ابا نالهٔ بوق و باران تیر
برین هم نشان تا به شهر صطخر****که بهمن بدو داشت آواز و فخر
ز گیتی چو برخاست آواز شاه****ز هر سو بپیوست بی‌مر سپاه
مر او را فراوان نمودند گنج****کجا بهمن آگنده بود آن به رنج
درمهای آگنده را برفشاند****به نیرو شد از پارس لشکر براند

بخش ۱۲

چو آگاهی آمد سوی اردوان****دلش گشت پربیم و تیره‌روان
چنین گفت کین راز چرخ بلند****همی گفت با من خداوند پند
هران بد کز اندیشه بیرون بود****ز بخشش به کوشش گذر چون بود
گمانی نبردم که از اردشیر****یکی نامجوی آید و شهرگیر
در گنج بگشاد و روزی بداد****سپه بر گرفت و بنه برنهاد
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه****همی گرد لشکر برآمد به ماه
وزان روی لشکر بیاورد شاه****سپاهی که بر باد بربست راه
ز بس نالهٔ بوق و با کرنای****ترنگیدن زنگ و هندی درای
میان دو لشکر دو پرتاب ماند****به خاک اندرون مار بی‌تاب ماند
خروشان سپاه و درفشان درفش****سرافشان دل از تیغهای بنفش
چهل روز زین سان همی جنگ بود****بران زیردستان جهان تنگ بود
ز هرگونه‌ای تنگ شد خوردنی****همان تنگ شد راه آوردنی
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه****بشد خسته از زندگانی ستوه
سرانجام ابری برآمد سیاه****بشد کوشش و رزم را دستگاه
یکی باد برخاست از انجمن****دل جنگیان گشت زان پرشکن
بتوفید کوه و بلرزید دشت****خروشش همی از هوا برگذشت
بترسید زان لشکر اردوان****شدند اندرین یک سخن هم‌زبان
که این کار بر اردوان ایزدیست****بدین لشکر اکنون بباید گریست
به روزی کجا سخت شد کارزار****همه خواستند آنگهی زینهار
بیامد ز قلب سپاه اردشیر****چکاچاک برخاست و باران تیر
گرفتار شد در میان اردوان****بداد از پی تاج شیرین روان
به دست یکی مرد خراد نام****چو بگرفت بردش گرفته لگام
به پیش جهانجوی بردش اسیر****ز دور اردوان را بدید اردشیر
فرود آمد از باره شاه اردوان****تنش خستهٔ تیر و تیره‌روان
به دژخیم فرمود شاه اردشیر****که رو دشمن پادشا را بگیر
به خنجر میانش به دو نیم کن****دل بدسگالان پر از بیم کن
بیامد دژآگاه و فرمان گزید****شد آن نامدار از جهان ناپدید
چنین است کردار این چرخ پیر****چه با اردوان و چه با اردشیر
اگر تا ستاره برآرد بلند****سپارد هم آخر به خاک نژند
دو فرزند او هم گرفتار شد****برو تخمهٔ آرشی خوار شد
مر آن هر دو را پای کرده به بند****به زندان فرستاد شاه بلند
دو بدمهر از رزم بگریختند****به دام بلا در نیاویختند
برفتند گریان به هندوستان****سزد گر کنی زین سخن داستان
همه رزمگه پر ستام و کمر****پر از آلت و لشکر و سیم و زر
بفرمود تا گرد کردند شاه****ببخشید زان پس همه بر سپاه
برفت از میان بزرگان سباک****تن اردوان را ز خون کرد پاک
خروشان بشستش ز خاک نبرد****بر آیین شاهان یکی دخمه کرد
به دیبا بپوشید خسته برش****ز کافور کرد افسری بر سرش
به پیمود آن خاک کاخش به پی****ز لشکر هران‌کس که شد سوی ری
وزان پس بیامد بر اردشیر****چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر
تو فرمان بر و دختر او بخواه****که با فر و برزست و با تاج و گاه
به دست آیدت افسر و تاج و گنج****کجا اردوان گرد کرد آن به رنج
ازو پند بشنید و گفتا رواست****هم اندر زمان دختر او بخواست
به ایوان او بد همی یک دو ماه****توانگر سپهبد توانگر سپاه
سوی پارس آمد ز ری نامجوی****برآسوده از رزم وز گفت‌وگوی
یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ****بدو اندرون چشمه و دشت و راغ
که اکنون گرانمایه دهقان پیر****همی خواندش خوره اردشیر
یکی چشمه بد بی‌کران اندروی****فراوان ازو رود بگشاد و جوی
برآورد زان چشمه آتشکده****بدو تازه شد مهر و جشن سده
به گرد اندرش باغ و میدان و کاخ****برآورده شد جایگاه فراخ
چو شد شاه با دانش و فر و زور****همی خواندش مرزبان شهر گور
به گرد اندرش روستاها بساخت****چو آباد کردش کس اندر نشاخت
به جایی یکی ژرف دریا بدید****همی کوه بایست پیشش برید
ببردند میتین و مردان کار****وزان کوه ببرید صد جویبار
همی راند از کوه تا شهر گور****شد آن شارستان پر سرای و ستور

بخش ۱۳

سپاهی ز اصطخر بی‌مر ببرد****بشد ساخته تا کند رزم کرد
به نیکی ز یزدان همی جست مزد****که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد
چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ****پذیره شدش کرد بی‌مر به جنگ
یکی کار بدخوار دشوار گشت****ابا کرد کشور همه یار گشت
یکی لشکری کرد بد پارسی****فزونتر ز گردان او یک به سی
یکی روز تا شب برآویختند****سپاه جهاندار بگریختند
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ****شد آوردگه را همه جای تنگ
جز از شاه با خوارمایه سپاه****نبد نامداران بدان رزمگاه
ز خورشید تابان وز گرد و خاک****زبانها شد از تشنگی چاک چاک
هم‌انگه درفشی برآورد شب****که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب
یکی آتشی دید بر سوی کوه****بیامد جهاندار با آن گروه
سوی آتش آورد روی ا ردشیر****همان اندکی مرد برنا و پیر
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید****بران میش و بز پاسبانان بدید
فرود آمد از باره شاه و سپاه****دهانش پر از خاک آوردگاه
ازیشان سبک اردشیر آب خواست****هم‌انگه ببردند با آب ماست
بیاسود و لختی چرید آنچ دید****شب تیره خفتان به سر بر کشید
ز خفتان شایسته بد بسترش****به بالین نهاد آن کیی مغفرش
سپیده چو برزد ز دریای آب****سر شاه ایران برآمد ز خواب
بیامد به بالین او سرشبان****که پدرام باد از تو روز و شبان
چه آمد که این جای راه تو بود****که نه در خور خوابگاه تو بود
بپرسید زان سرشبان راه شاه****کز ایدر کجا یابم آرامگاه
چنین داد پاسخ که آباد جای****نیابی مگر باشدت رهنمای
از ایدر کنون چار فرسنگ راه****چو رفتی پدید آید آرامگاه
وزان روی پیوسته شد ده به ده****به ده در یکی نامبردار مه
چو بشنید زان سرشبان اردشیر****ببرد از رمه راهبر چند پیر
سپهبد ز کوه اندر آمد بده****ازان ده سبک پیش او رفت مه
سواران فرستاد برنا و پیر****ازان شهر تا خورهٔ اردشیر
سپه را چو آگاهی آمد ز شاه****همه شاددل برگرفتند راه
به کردان فرستاده کارآگهان****کجا کار ایشان بجوید نهان
برفتند پویان و بازآمدند****بر شاه ایران فراز آمدند
که ایشان همه نامجویند و شاد****ندارد کسی بر دل از شاه یاد
برآنند کاندر صطخر اردشیر****کهن گشت و شد بخت برناش پیر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد****گذشته سخن بر دلش باد شد
گزین کرد ازان لشکر نامدار****سواران شمشیرزن سی هزار
کماندار با تیر و ترکش هزار****بیاورد با خویشتن شهریار

بخش ۱۴

چو خورشید شد زرد لشکر براند****کسی را که نابردنی بد بماند
چو شب نیم بگذشت و تاریک شد****جهاندار با کرد نزدیک شد
همه دشت زیشان پر از خفته دید****یکایک دل لشکر آشفته دید
چو آمد سپهبد به بالین کرد****عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
برآهخت شمشیر و اندرنهاد****گیا را ز خون بر سر افسر نهاد
همه دشت زیشان سر و دست شد****ز انبوه کشته زمین گست شد
بی‌اندازه زیشان گرفتار شد****سترگی و نابخردی خوار شد
همه بومهاشان به تاراج داد****سپه را همه بدره و تاج داد
چنان شد که دینار بر سر به تشت****اگر پیر مردی ببردی به دشت
به دینار او کس نکردی نگاه****ز نیک‌اختر و بخت وز داد شاه
ز مردی نکردی بدان جنگ فخر****گرازان بیامد به شهر صطخر
بفرمود کاسپان به نیرو کنید****سلیح سواران بی‌آهو کنید
چو آسوده گردید یکسر به بزم****که زود آید اندیشهٔ روز رزم
دلیران به خوردن نهادند سر****چو آسوده شد کردگاه و کمر
پراندیشهٔ رزم شد اردشیر****چو این داستان بشنوی یادگیر

بخش ۱۵

ببین این شگفتی که دهقان چه گفت****بدانگه که بگشاد راز از نهفت
به شهر کجاران به دریای پارس****چه گوید ز بالا و پهنای پارس
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی****ز کوشش بدی خوردن هر کسی
بدان شهر دختر فراوان بدی****که بی‌کام جویندهٔ نان بدی
به یک روی نزدیک او بود کوه****شدندی همه دختران همگروه
ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ****یکی دوکدانی ز چوب خدنگ
به دروازه دختر شدی همگروه****خرامان ازین شهر تا پیش کوه
برآمیختندی خورشها بهم****نبودی به خورد اندرون بیش و کم
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد****ازان پنبه‌شان بود ننگ و نبرد
شدندی شبانگه سوی خانه باز****شده پنبه‌شان ریسمان طراز
بدان شهر بی‌چیز و خرم نهاد****یکی مرد بد نام او هفتواد
برین‌گونه بر نام او از چه رفت****ازیراک او را پسر بود هفت
گرامی یکی دخترش بود و بس****که نشمردی او دختران را به کس
چنان بد که روزی همه همگروه****نشستند با دوک در پیش کوه
برآمیختند آن کجا داشتند****به گاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیک‌بخت****یکی سیب افگنده باد از درخت
به ره بر بدید و سبک برگرفت****ز من بشنو این داستان شگفت
چو آن خوب رخ میوه اندرگزید****یکی در میان کرم آگنده دید
به انگشت زان سیب برداشتش****بدان دوکدان نرم بگذاشتش
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت****به نام خداوند بی‌یار و جفت
من امروز بر اختر کرم سیب****به رشتن نمایم شما را نهیب
همه دختران شاد و خندان شدند****گشاده‌رخ و سیم دندان شدند
دو چندان که رشتی به روزی برشت****شمارش همی بر زمین برنوشت
وزانجا بیامد به کردار دود****به مادر نمود آن کجا رشته بود
برو آفرین کرد مادر به مهر****که برخوردی از مادر ای خوب‌چهر
به شبگیر چون ریسمان برشمرد****دو چندانک هر بار بردی ببرد
چو آمد بدان چاره‌جوی انجمن****به رشتن نهاده دل و گوش و تن
چنین گفت با نامور دختران****که ای ماه‌رویان و نیک‌اختران
من از اختر کرم چندان طراز****بریسم که نیزم نیاید نیاز
به رشت آنکجا برده بد پیش ازین****به کار آمدی گر بدی بیش ازین
سوی خانه برد آن طرازی که رشت****دل مام او شد چو خرم بهشت
همی لختکی سیب هر بامداد****پری‌روی دختر بران کرم داد
ازان پنبه هرچند کردی فزون****برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یک روز مام و پدر****بگفتند با دختر پرهنر
که چندین بریسی مگر با پری****گرفتستی ای پاک تن خواهری
سبک سیم تن پیش مادر بگفت****ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت
همان کرم فرخ بدیشان نمود****زن و شوی را روشنایی فزود
به فالی گرفت آن سخن هفتواد****ز کاری نکردی به دل نیز یاد
چنین تا برآمد برین روزگار****فروزنده‌تر گشت هر روز کار
مگر ز اختر کرم گفتی سخن****برو نو شدی روزگار کهن
مر این کرم را خوار نگذاشتند****بخوردنش نیکو همی داشتند
تن‌آور شد آن کرم و نیرو گرفت****سر و پشت او رنگ نیکو گرفت
همی تنگ شد دوکدان بر تنش****چو مشک سیه گشت پیراهنش
به مشک اندرون پیکر زعفران****برو پشت او از کران تا کران
یکی پاک صندوق کردش سیاه****بدو اندرون ساخته جایگاه
چنان شد که در شهر بی‌هفتواد****نگفتی سخن کس به بیداد و داد
فراز آمدش ارج و آزرم و چیز****توانگر شد آن هفت فرزند نیز
یکی میر بد اندر آن شهراوی****سرافراز با لشکر و رنگ و بوی
بهانه همی ساخت بر هفتواد****که دینار بستاند از بدنژاد
ازان آگهی مرد شد در نهیب****بیامد ازان شهر دل با شکیب
همان هفت فرزند پیش اندرون****پر از درد دل دیدگان پر ز خون
ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر****برو انجمن گشت برنا و پیر
هرانجا که بایست دینار داد****به کنداوران چیز بسیار داد
یکی لشکری شد بر او انجمن****همه نامداران شمشیرزن
همه یکسره پیش فرزند اوی****برفتند و گشتند پیکارجوی

بخش ۱۶

ز شهر کجاران برآمد نفیر****برفتند با نیزه و تیغ و تیر
هیم رفت پیش اندرون هفتواد****به جنگ اندرون داد مردی بداد
همه شهر بگرفت و او را بکشت****بسی گوهر و گنجش آمد به مشت
به نزدیک او مردم انبوه شد****ز شهر کجاران سوی کوه شد
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه****شد آن شهر با او همه همگروه
نهاد اندران دژ دری آهنین****هم آرامگه بود هم جای کین
یکی چشمه‌ای بود بر کوهسار****ز تخت اندرآمد میان حصار
یکی باره‌ای کرد گرداندرش****که بینا به دیده ندیدی سرش
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ****یکی حوض کردند بر کوه سنگ
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم****نهادند کرم اندرو نرم نرم
چنان بد که دارنده هر بامداد****برفتی دوان از بر هفتواد
گزیدی به رنجش علف ساختی****تن آگنده کرم آن پرداختی
بر آمد برین کار بر پنج سال****چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال
چو یک چند بگذشت بر هفتواد****بر آواز آن کرم کرمان نهاد
همان دخت خرم نگهدار کرم****پدر گشته جنگی سپهدار کرم
بیاراستندش وزیر و دبیر****به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر
سپهبد بدی بر دژ هفتواد****همان پرسش کار بیداد و داد
سپاهی و دستور و سالار بار****هران چیز کاید شهان را به کار
همه هرچ بایستش آراستند****چنانچون شهان را بپیراستند
به کشور پراگنده شد لشکرش****همه گشت آراسته کشورش
ز دریای چین تا به کرمان رسید****همه روی کشور سپه گسترید
پسر هفت با تیغ‌زن ده هزار****همان گنج با آلت کارزار
هران پادشا کو کشیدی به جنگ****چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ
شکسته شدی لشکری کامدی****چو آواز این داستان بشندی
چنان شد دژ نامور هفتواد****که گردش نیارست جنبید باد
همی گشت هر روز برترش بخت****یکی خویشتن را بیاراست سخت
همی خواندندی ورا شهریار****سر مرد بخرد ازو در خمار
سپهبد که بودی به مرز اندرون****به یک چنگ در جنگ کردش زبون
نتابید با او کسی بر به جنگ****برآمد برین نیز چندی درنگ
حصاری شدش پر ز گنج و سپاه****ندیدی بران باره‌بر باد راه

بخش ۱۷

چو آگه شد از هفتواد اردشیر****نبود آن سخنها ورا دلپذیر
سپهبد فرستاد نزدیک اوی****سپاهی بلند اختر و رزمجوی
چو آگاه شد زان سخن هفتواد****ازیشان به دل در نیامدش یاد
کمینگاه کرد اندران کنج کوه****بیامد سوی رزم خود با گروه
چو لشکر سراسر برآشوفتند****به گرز و تبرزین همی کوفتند
سپاه اندرآمد ز جای کمین****سیه شد بران نامداران زمین
کسی بازنشناخت از پای دست****تو گفتی زمین دست ایشان ببست
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه****که پیروزگر شد ز کشتن ستوه
هرانکس که بد زنده زان رزمگاه****سبک باز رفتند نزدیک شاه
چو آگاه شد نامدار اردشیر****ازان کشتن و غارت و دار و گیر
غمی گشت و لشکر همی باز خواند****به زودی سلیح و درم برفشاند
به تندی بیامد سوی هفتواد****به گردون برآمد سر بدنژاد
بیاورد گنج و سلیح از حصار****برو خوار شد لشکر و کارزار
جدا بود ازو دور مهتر پسر****چو آگاه شد او ز رزم پدر
برآمد ز آرام وز خورد و خواب****به کشتی بیامد برین روی آب
جهانجوی را نام شاهوی بود****یکی مرد بدساز و بدگوی بود
ز کشتی بیامد بر هفتواد****دل هفتواد از پسر گشت شاد
بیاراست بر میمنه جای خویش****سپهبد بد و لشکر آرای خویش
دو لشکر بشد هر دو آراسته****پر از کینه سر گنج پر خواسته
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر****دل مرد برنا شد از رنج پیر
سپه برکشید از دو رویه دو صف****ز خورشید و شمشیر برخاست تف
چو آواز کوس آمد از پشت پیل****همی مرد بیهوش گشت از دو میل
برآمد خروشیدن گاودم****جهان پر شد از بانگ رویینه خم
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل****هوا از درفش سران گشت لعل
از آواز گوپال وز ترگ و خود****همی داد گردون زمین را درود
تگ بادپایان زمین را کنان****در و دشت شد پر سر بی‌تنان
برآن گونه شد لشکر هفتواد****که گفتی بجنبید دریا ز باد
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه****که بر مور و بر پشه شد تنگ راه
برین گونه تا روز برگشت زرد****برآورد شب چادر لاژورد
ز هر سو سپه باز خواند اردشیر****پس پشت او بد یکی آبگیر
چو دریای زنگارگون شد سیاه****طلایه بیامد ز هر دو سپاه
خورش تنگ بد لشکر شاه را****که بدخواه او بسته بد راه را

بخش ۱۸

به جهرم یکی مرد بد بدنژاد****کجا نام او مهرک نوش‌زاد
چو آگه شد از رفتن اردشیر****وزان ماندن او بران آبگیر
ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه****ز بهر خورشها برو بسته راه
ز جهرم بیامد به ایوان شاه****ز هر سو بیاورد بی‌مر سپاه
همه گنج او را به تاراج داد****به لشکر بسی بدره و تاج داد
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر****پراندیشه شد بر لب آبگیر
همی گفت ناساخته خانه را****چرا ساختم رزم بیگانه را
بزرگان لشکرش را پیش خواند****ز مهرک فراوان سخنها براند
چه بینید گفت ای سران سپاه****که ما را چنین تنگ شد دستگاه
چشیدم بسی تلخی روزگار****نبد رنج مهرک مرا در شمار
به آواز گفتند کای شهریار****مبیناد چشمت بد روزگار
چو مهرک بود دشمن اندر نهان****چرا جست باید به سختی جهان
تو داری بزرگی و گیهان تراست****همه بندگانیم و فرمان تراست
بفرمود تا خوان بیاراستند****می و جام و رامشگران خواستند
به خوان بر نهادند چندی بره****به خوردن نهادند سر یکسره
چو نان را به خوردن گرفت اردشیر****همانگه بیامد یکی تیز تیر
نشست اندران پاک فربه بره****که تیر اندرو غرقه شد یکسره
بزرگان فرزانهٔ رزمساز****ز نان داشتند آن زمان دست باز
بدیدند نقشی بران تیز تیر****بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر
ز غم هرکسی از جگر خون کشید****یکی از بره تیر بیرون کشید
نوشته بران تیر بر پهلوی****که ای شاه داننده گر بشنوی
چنین تیز تیر آمد از بام دژ****که از بخت کرمست آرام دژ
گر انداختیمی بر اردشیر****بروبر گذر یافتی پر تیر
نباید که چون او یکی شهریار****کند پست کرم اندرین روزگار
بران موبدان نامدار اردشیر****نوشته همی خواند آن چوب تیر
ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود****دل مهتران زان سخن تنگ بود
همی هر کسی خواندند آفرین****ز دادار بر فر شاه زمین

بخش ۱۹

پراندیشه بود آن شب از کرم شاه****چو بنشست خورشید بر جایگاه
سپه برگرفت از لب آبگیر****سوی پارس آمد دمان اردشیر
پس لشکر او بیامد سپاه****ز هر سو گرفتند بر شاه راه
بکشتند هرکس که بد نامدار****همی تاختند از پس شهریار
خروش آمد از پس که ای بخت کرم****که رخشنده بادا سر از تخت کرم
همی هرکسی گفت کاینت شگفت****کزین هرکس اندازه باید گرفت
بیامد گریزان و دل پر نهیب****همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی شارستان دید جایی بزرگ****ازان سو براندند گردان چو گرگ
چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید****به در بر دو برنای بیگانه دید
ببودند بر در زمانی به پای****بپرسید زو این دو پاکیزه‌رای
که بیگه چنین از کجا رفته‌اید****که با گرد راهید و آشفته‌اید
بدو گفت زین سو گذشت اردشیر****ازو باز ماندیم بر خیره خیر
که بگریخت از کرم وز هفتواد****وزان بی‌هنر لشکر بدنژاد
بجستند از جای هر دو جوان****پر از درد گشتند و تیره‌روان
فرود آوریدندش از پشت زین****بران مهتران خواندند آفرین
یکی جای خرم بپیراستند****پسندیده خوانی بیاراستند
نشستند با شاه گردان به خوان****پرستش گرفتند هر دو جوان
به آواز گفتند کای سرفراز****غم و شادمانی نماند دراز
نگه کن که ضحاک بیدادگر****چه آورد زان تخت شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد****کزو بد دل شهریاران به درد
سکندر که آمد برین روزگار****بکشت آنک بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان بجز نام زشت****نماند و نیابند خرم بهشت
نماند همین نیز بر هفتواد****بپیچد به فرجام این بدنژاد
ز گفتار ایشان دل شهریار****چنان تازه شد چون گل اندر بهار
خوش آمدش گفتار آن دلنواز****بکرد آشکارا و بنمود راز
که فرزند ساسان منم اردشیر****یکی پند باید مرا دلپذیر
چه سازیم با کرم و با هفتواد****که نام و نژادش به گیتی مباد
سپهبدار ایران چو بگشاد راز****جوانانش بردند هر دو نماز
بگفتند هر دو که نوشه بدی****همیشه ز تو دور دست بدی
تن و جان ما پیش تو بنده باد****همیشه روان تو پاینده باد
سخنها که پرسیدی از ما درست****بگوییم تا چاره سازی نخست
تو در جنگ با کرم و با هفتواد****بسنده نه‌ای گر نپیچی ز داد
یکی جای دارند بر تیغ کوه****بدو اندرون کرم و گنج و گروه
به پیش اندرون شهر و دریا بپشت****دژی بر سر کوه و راهی درشت
همان کرم کز مغز آهرمنست****جهان آفریننده را دشمنست
همی کرم خوانی به چرم اندرون****یکی دیو جنگیست ریزنده خون
سخنها چو بشنید زو اردشیر****همه مهر جوینده و دلپذیر
بدیشان چنین گفت کری رواست****بد و نیک ایشان مرا با شماست
جوانان ورا پاسخ آراستند****دل هوشمندش بپیراستند
که ما بندگانیم پیشت به پای****همیشه به نیکی ترا رهنمای
ز گفتار ایشان دلش گشت شاد****همی رفت پیروز و دل پر ز داد
چو برداشت زانجا جهاندار شاه****جوانان برفتند با او به راه
همی رفت روشن‌دل و یادگیر****سرافراز تا خورهٔ اردشیر
چو بر شاه بر شد سپاه انجمن****بزرگان فرزانه و رای‌زن
برآسود یک چند و روزی به داد****بیامد سوی مهرک نوش‌زاد
چو مهرک بیارست رفتن به جنگ****جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
به جهرم چو نزدیک شد پادشا****نهان گشت زو مهرک بی‌وفا
دل پادشا پر ز پیکار شد****همی بود تا او گرفتار شد
به شمشیر هندی بزد گردنش****به آتش در انداخت بی‌سر تنش
هرانکس کزان تخمه آمد به مشت****به خنجر هم اندر زمانش بکشت
مگر دختری کان نهان گشت زوی****همه شهر ازو گشت پر جست و جوی

بخش ۲

کنون ای سراینده فرتوت مرد****سوی گاه اشکانیان بازگرد
چه گفت اندر آن نامهٔ راستان****که گوینده یاد آرد از باستان
پس از روزگار سکندر جهان****چه گوید کرا بود تخت مهان
چنین گفت داننده دهقان چاچ****کزان پس کسی را نبد تخت عاج
بزرگان که از تخم آرش بدند****دلیر و سبکسار و سرکش بدند
به گیتی به هر گوشه‌ای بر یکی****گرفته ز هر کشوری اندکی
چو بر تختشان شاد بنشاندند****ملوک طوایف همی خواندند
برین گونه بگذشت سالی دویست****تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین****برآسود یک چند روی زمین
سکندر سگالید زین‌گونه رای****که تا روم آباد ماند به جای
نخست اشک بود از نژاد قباد****دگر گرد شاپور خسرو نژاد
ز یک دست گودرز اشکانیان****چو بیژن که بود از نژاد کیان
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ****چو آرش که بد نامدار سترگ
چو زو بگذری نامدار اردوان****خردمند و با رای و روشن‌روان
چو بنشست بهرام ز اشکانیان****ببخشید گنجی با رزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ****که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان****که داننده خواندش مرز مهان
به اصطخر بد بابک از دست اوی****که تنین خروشان بد از شست اوی
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان****نگوید جهاندار تاریخشان
کزیشان جز از نام نشنیده‌ام****نه در نامهٔ خسروان دیده‌ام
سکندر چو نومید گشت از جهان****بیفگند رایی میان مهان
بدان تا نگیرد کس از روم یاد****بماند مران کشور آباد و شاد
چو دانا بود بر زمین شهریار****چنین آورد دانش شاه بار

بخش ۲۰

وزان جایگه شد سوی جنگ کرم****سپاهش همی کرد آهنگ کرم
بیاورد لشکر ده و دو هزار****جهاندیده و کارکرده سوار
پراگنده لشکر چو شد همگروه****بیاوردشان تا میان دو کوه
یکی مرد بد نام او شهرگیر****خردمند سالار شاه اردشیر
چنین گفت پس شاه با پهلوان****که ایدر همی باش روشن‌روان
شب و روز کرده طلایه به پای****سواران با دانش و رهنمای
همان دیده‌بان دار و هم پاسبان****نگهبان لشکر به روز و شبان
من اکنون بسازم یکی کیمیا****چو اسفندیار آنک بودم نیا
اگر دیده‌بان دود بیند به روز****شب آتش چو خورشید گیتی فروز
بدانید کامد به سر کار کرم****گذشت اختر و روز بازار کرم
گزین کرد زان مهتران هفت مرد****دلیران و شیران روز نبرد
هرآنکس که بودی هم‌آواز اوی****نگفتی به باد هوا راز اوی
بسی گوهر از گنج بگزید نیز****ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
به چشم خرد چیز ناچیز کرد****دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد
یکی دیگ رویین به بار اندرون****که استاد بود او به کار اندرون
چو از بردنی جامه‌ها کرد راست****ز سالار آخر خری ده بخواست
چو خربندگان جامه‌های گلیم****بپوشید و بارش همه زر و سیم
همی شد خلیده‌دل و راه‌جوی****ز لشگر سوی دژ نهادند روی
همان روستایی دو مرد جوان****که بودند روزی ورا میزبان
از آن انجمن برد با خویشتن****که هم دوست بودند و هم رای‌زن
همی رفت همراه آن کاروان****به رسم یکی مرد بازارگان
چو از راه نزدیکی دژ رسید****دژ و باره و شهر از دور دید
پرستندهٔ کرم بد شست مرد****نپرداختندی کس از کارکرد
نگه کرد یک تن به آواز گفت****که صندوق را چیست اندر نهفت
چنین داد پاسخ بدو شهریار****که هرگونه‌ای چیز دارم به بار
ز پیرایه و جامه و سیم و زر****ز دینار و دیبا و در و گهر
به بازارگانی خراسانیم****به رنج اندرون بی تن‌آسانیم
بسی خواسته کردم از بخت کرم****کنون آمدم شاد تا تخت کرم
اگر بر پرستش فزایم رواست****که از بخت او کار من گشت راست
پرستنده کرم بگشاد راز****هم‌انگه در دژ گشادند باز
چو آن بار او راند اندر حصار****بیاراست کار از در نامدار
سر بار بگشاد زود اردشیر****ببخشید چیزی که بد زو گزیر
یکی سفره پیش پرستندگان****بگسترد و برخاست چون بندگان
ز صندوق بگشاد و بند و کلید****برآورد و برداشت جام نبید
هرانکس که زی کرم بردی خورش****ز شیر و برنج آنچ بد پرورش
بپیچید گردن ز جام نبید****که نوبت بدش جای مستی ندید
چو بشنید بر پای جست اردشیر****که با من فراوان برنجست و شیر
به دستوری سرپرستان سه روز****مر او را بخوردن منم دلفروز
مگر من شوم در جهان شهره‌ای****مرا باشد از اخترش بهره‌ای
شما می گسارید با من سه روز****چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ****سر طاق برتر ز ایوان و کاخ
فروشنده‌ام هم خریدارجوی****فزاید مرا نزد کرم آبروی
برآمد همه کام او زین سخن****بگفتند کو را پرستش تو کن
برآورد خربنده هرگونه رنگ****پرستنده بنشست با می به چنگ
بخوردند می چند و مستان شدند****پرستندگان می پرستان شدند
چو از جام می سست شدشان زبان****بیامد جهاندار با میزبان
بیاورد ارزیز و رویین لوید****برافروخت آتش به روز سپید
چو آن کرم را بود گاه خورش****ز ارزیز جوشان بدش پرورش
زبانش بدیدند همرنگ سنج****بران‌سان که از پیش خوردی برنج
فرو ریخت ارزیز مرد جوان****به کنده درون کرم شد ناتوان
تراکی برآمد ز حلقوم اوی****که لرزان شد آن کنده و بوم اوی
بشد با جوانان چو باد اردشیر****ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر
پرستندگان را که بودند مست****یکی زنده از تیغ ایشان نجست
برانگیخت از بام دژ تیره دود****دلیری به سالار لشکر نمود
دوان دیده‌بان شد بر شهرگیر****که پیروزگر گشت شاه اردشیر
بیامد سبک پهلوان با سپاه****بیاورد لشکر به نزدیک شاه

بخش ۲۱

چو آگاه شد زان سخن هفتواد****دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
بیامد که دژ را کند خواستار****بران باره بر شد دمان شهریار
بکوشید چندی نیامدش سود****که بر بارهٔ دژ پی شیر بود
وزان روی لشکر بیامد چو کوه****بماندند با داغ و درد آن گروه
چنین گفت زان باره شاه اردشیر****که نزدیک جنگ آی ای شهرگیر
اگر گم شود از میان هفتواد****نماند به چنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم****شد آن دولت و رفتن تیز نرم
شنید آن همه لشکر آواز شاه****به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ازان دل گرفتند ایرانیان****ببستند با درد کین را میان
سوی لشکر کرم برگشت باد****گرفتار شد در میان هفتواد
همان نیز شاهوی عیار اوی****که مهتر پسر بود و سالار اوی
فرود آمد از باره شاه اردشیر****پیاده ببد پیش او شهرگیر
ببردند بالای زرین لگام****نشست از برش مهتر شادکام
بفرمود پس شهریار بلند****زدن پیش دریا دو دار بلند
دو بدخواه را زنده بر دار کرد****دل دشمن از خواب بیدار کرد
بیامد ز قلب سپه شهرگیر****بکشت آن دو تن را به باران تیر
به تاراج داد آن همه خواسته****شد از خواسته لشکر آراسته
به دژ هرچ بود از کران تا کران****فرود آوریدند فرمانبران
ز پرمایه چیزی که بد دلپذیر****همی تاخت تا خره اردشیر
بکرد اندران کشور آتشکده****بدو تازه شد مهرگان و سده
سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت****بدان میزبانان بیدار بخت
وزان جایگه رفت پیروز و شاد****بگسترد بر کشور پارس داد
چو آسوده‌تر گشت مرد و ستور****بیاورد لشکر سوی شهر گور
به کرمان فرستاد چندی سپاه****یکی مرد شایستهٔ تاج و گاه
وزان جایگه شد سوی طیسفون****سر بخت بدخواه کرده نگون
چنین است رسم جهان جهان****همی راز خویش از تو دارد نهان
نسازد تو ناچار با او بساز****که روزی نشیب است و روزی فراز
چو از گفتهٔ کرم پرداختم****دری دیگر از اردشیر آختم

بخش ۳

چو دارا به رزم اندرون کشته شد****همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر او را یکی شادکام****خردمند و جنگی و ساسان به نام
پدر را بران گونه چون کشته دید****سر بخت ایرانیان گشته دید
ازان لشکر روم بگریخت اوی****به دام بلا در نیاویخت اوی
به هندوستان در به زاری بمرد****ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
بدین هم‌نشان تا چهارم پسر****همی نام ساسانش کردی پدر
شبانان بدندی و گر ساربان****همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوی بابک رسید****به دشت اندرون سر شبان را بدید
بدو گفت مزدورت آید به کار****که ایدر گذارد به بد روزگار
بپذرفت بدبخت را سرشبان****همی داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگر مرد و آمد پسند****شبان سرشبان گشت بر گوسفند
دران روزگاری همی بود مرد****پر از غم دل و تن پر از رنج و درد
شبی خفته بد بابک رود یاب (؟)****چنان دید روشن روانش به خاب
که ساسان به پیل ژیان برنشست****یکی تیغ هندی گرفته به دست
هرانکس که آمد بر او فراز****برو آفرین کرد و بردش نماز
زمین را به خوبی بیاراستی****دل تیره از غم بپیراستی
به دیگر شب‌اندر چو بابک بخفت****همی بود با مغزش اندیشه جفت
چنان دید در خواب کاتش‌پرست****سه آتش ببردی فروزان به دست
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر****فروزان به کردار گردان سپهر
همه پیش ساسان فروزان بدی****به هر آتشی عود سوزان بدی
سر بابک از خواب بیدار شد****روان و دلش پر ز تیمار شد
هرانکس که در خواب دانا بدند****به هر دانشی بر توانا بدند
به ایوان بابک شدند انجمن****بزرگان فرزانه و رای زن
چو بابک سخن برگشاد از نهفت****همه خواب یکسر بدیشان بگفت
پراندیشه شد زان سخن رهنمای****نهاده برو گوش پاسخ‌سرای
سرانجام گفت ای سرافراز شاه****به تأویل این کرد باید نگاه
کسی را که بینند زین سان به خواب****به شاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدونک این خواب زو بگذرد****پسر باشدش کز جهان بر خورد
چو بابک شنید این سخن گشت شاد****براندازه‌شان یک به یک هدیه داد
بفرمود تا سرشبان از رمه****بر بابک آید به روز دمه
بیامد شبان پیش او با گلیم****پر از برف پشمینه دل بدو نیم
بپردخت بابک ز بیگانه جای****بدر شد پرستنده و رهنمای
ز ساسان بپرسید و بنواختش****بر خویش نزدیک بنشاختش
بپرسیدش از گوهر و از نژاد****شبان زو بترسید و پاسخ نداد
ازان پس بدو گفت کای شهریار****شبان را به جان گر دهی زینهار
بگوید ز گوهر همه هرچ هست****چو دستم بگیری به پیمان به دست
که با من نسازی بدی در جهان****نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد****ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
که بر تو نسازم به چیزی گزند****بدارمت شادان‌دل و ارجمند
به بابک چنین گفت زان پس جوان****که من پور ساسانم ای پهلوان
نبیرهٔ جهاندار شاه اردشیر****که بهمنش خواندی همی یادگیر
سرافراز پور یل اسفندیار****ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو بشنید بابک فرو ریخت آب****ازان چشم روشن که او دید خواب
بیاورد پس جامهٔ پهلوی****یکی باره با آلت خسروی
بدو گفت بابک به گرمابه شو****همی باش تا خلعت آرند نو
یکی کاخ پرمایه او را بساخت****ازان سرشبانان سرش برافراخت
چو او را بران کاخ بر جای کرد****غلام و پرستنده بر پای کرد
به هر آلتی سرفرازیش داد****هم از خواسته بی‌نیازیش داد
بدو داد پس دختر خویش را****پسندیده و افسر خویش را

بخش ۴

چو نه ماه بگذشت بر ماه‌چهر****یکی کودک آمد چو تابنده مهر
به مانندهٔ نامدار اردشیر****فزاینده و فرخ و دلپذیر
همان اردشیرش پدر کرد نام****نیا شد به دیدار او شادکام
همی پروریدش به بربر به ناز****برآمد برین روزگاری دراز
مر او را کنون مردم تیزویر****همی خواندش بابکان اردشیر
بیاموختندش هنر هرچ بود****هنر نیز بر گوهرش بر فزود
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر****که گفتی همی زو فروزد سپهر
پس آگاهی آمد سوی اردوان****ز فرهنگ وز دانش آن جوان
که شیر ژیانست هنگام رزم****به ناهید ماند همی روز بزم
یکی نامه بنوشت پس اردوان****سوی بابک نامور پهلوان
که ای مرد بادانش و رهنمای****سخن‌گوی و با نام و پاکیزه‌رای
شنیدم که فرزند تو اردشیر****سواریست گوینده و یادگیر
چو نامه بخوانی هم‌اندر زمان****فرستش به نزدیک ما شادمان
ز بایسته‌ها بی‌نیازش کنم****میان یلان سرفرازش کنم
چو باشد به نزدیک فرزند ما****نگوییم کو نیست پیوند ما
چو آن نامهٔ شاه بابک بخواند****بسی خون مژگان به رخ برفشاند
بفرمود تا پیش او شد دبیر****همان نورسیده جوان اردشیر
بدو گفت کاین نامهٔ اردوان****بخوان و نگه‌کن به روشن روان
من اینک یکی نامه نزدیک شاه****نویسم فرستم یکی نیک‌خواه
بگویم که اینک دل و دیده را****دلاور جوان پسندیده را
فرستادم و دادمش نیز پند****چو آید بدان بارگاه بلند
تو آن کن که از رسم شاهان سزد****نباید که بادی برو بر وزد
در گنج بگشاد بابک چو باد****جوان را ز هرگونه‌ای کرد شاد
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ****ز فرزند چیزش نیامد دریغ
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی****ز چینی و زربفت شاهنشهی
بیاورد و بنهاد پیش جوان****جوان شد پرستندهٔ اردوان
بسی هدیه‌ها نیز با اردشیر****ز دیبا و دینار و مشک و عبیر
ز پیش نیا کودک نیک پی****به درگاه شاه اردوان شد بری

بخش ۵

چو آمد به نزدیکی بارگاه****بگفتند با شاه زان بارخواه
جوان را به مهر اردوان پیش خواند****ز بابک سخنها فراوان براند
به نزدیکی تخت بنشاختش****به برزن یکی جایگه ساختش
فرستاد هرگونه‌ای خوردنی****ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ابا نامداران بیامد جوان****به جایی که فرموده بود اردوان
چو کرسی نهاد از بر چرخ شید****جهان گشت چون روی رومی سپید
پرستنده‌ای پیش خواند اردشیر****همان هدیه‌هایی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان****فرستادهٔ بابک پهلوان
بدید اردوان و پسند آمدش****جوانمرد را سودمند آمدش
پسروار خسرو همی داشتش****زمانی به تیمار نگذاشتش
به می خوردن و خوان و نخچیرگاه****به پیش خودش داشتی سال و ماه
همی داشتش همچو فرزند خویش****جدایی ندادش ز پیوند خویش
چنان بد که روزی به نخچیرگاه****پراگنده شد لشکر و پور شاه
همی راند با اردوان اردشیر****جوانمرد را شاه بد دلپذیر
پسر بود شاه اردوان را چهار****ازان هر یکی چون یکی شهریار
به هامون پدید آمد از دور گور****ازان لشکر گشن برخاست شور
همه بادپایان برانگیختند****همی گرد با خوی برآمیختند
همی تاخت پیش اندرون اردشیر****چو نزدیک شد در کمان راند تیر
بزد بر سرون یکی گور نر****گذر کرد بر گور پیکان و پر
بیامد هم اندر زمان اردوان****بدید آن گشاد و بر آن جوان
بدید آن یکی گور افگنده گفت****که با دست آنکس هنر باد جفت
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر****که این گور را من فگندم به تیر
پسر گفت کین را من افگنده‌ام****همان جفت را نیز جوینده‌ام
چنین داد پاسخ بدو اردشیر****که دشتی فراخست و هم گور و تیر
یکی دیگر افگن برین هم نشان****دروغ از گناهست بر سرکشان
پر از خشم شد زان جوان اردوان****یکی بانگ برزد به مرد جوان
بدو گفت شاه این گناه منست****که پروردن آیین و راه منست
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه****چرا برد باید همی با سپاه
بدان تا ز فرزند من بگذری****بلندی گزینی و کنداوری
برو تازی اسپان ما را ببین****هم آن جایگه بر سرایی گزین
بران آخر اسپ سالار باش****به هر کار با هر کسی یار باش
بیامد پر از آب چشم اردشیر****بر آخر اسپ شد ناگزیر
یکی نامه بنوشت پیش نیا****پر از غم دل و سر پر از کیمیا
که ما را چه پیش آمد از اردوان****که درد تنش باد و رنج روان
همه یاد کرد آن کجا رفته بود****کجا اردوان از چه آشفته بود
چو آن نامه نزدیک بابک رسید****نکرد آن سخن نیز بر کس پدید
دلش گشت زان کار پر درد و رنج****بیاورد دینار چندی ز گنج
فرستاد نزدیک او ده هزار****هیونی برافگند گرد و سوار
بفرمود تا پیش او شد دبیر****یکی نامه فرمود زی اردشیر
که این کم خرد نورسیده جوان****چو رفتی به نخچیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی****پرستنده‌ای تو نه پیوند اوی
نکردی به تو دشمنی ار بدی****که خود کرده‌ای تو به نابخردی
کنون کام و خشنودی او بجوی****مگردان ز فرمان او هیچ روی
ز دینار لختی فرستادمت****به نامه درون پندها دادمت
هرانگه که این مایه بردی بکار****دگر خواه تا بگذرد روزگار
تگاور هیون جهاندیده پیر****بیامد دوان تا بر اردشیر
چو آن نامه برخواند خرسند گشت****دلش سوی نیرنگ و اروند گشت
بگسترد هرگونه گستردنی****ز پوشیدنیها و از خوردنی
به نزدیک اسپان سرایی گزید****نه اندر خور کار جایی گزید
شب و روز خوردن بدی کار اوی****می و جام و رامشگران یار اوی

بخش ۶

یکی کاخ بود اردوان را بلند****به کاخ اندرون بنده‌ای ارجمند
که گلنار بد نام آن ماه‌روی****نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی
بر اردوان همچو دستور بود****بران خواسته نیز گنجور بود
بروبر گرامی‌تر از جان بدی****به دیدار او شاد و خندان بدی
چنان بد که روزی برآمد به بام****دلش گشت زان خرمی شادکام
نگه کرد خندان لب اردشیر****جوان در دل ماه شد جایگیر
همی بود تا روز تاریک شد****همانا به شب روز نزدیک شد
کمندی بران کنگره بر ببست****گره زد برو چند و ببسود دست
به گستاخی از باره آمد فرود****همی داد نیکی دهش را درود
بیامد خرامان بر اردشیر****پر از گوهر و بوی مشک و عبیر
ز بالین دیبا سرش برگرفت****چو بیدار شد تنگ در بر گرفت
نگه کرد برنا بران خوب‌روی****بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی
بدان ماه گفت از کجا خاستی****که پرغم دلم را بیاراستی
چنین داد پاسخ که من بنده‌ام****ز گیتی به دیدار تو زنده‌ام
دلارام گنجور شاه اردوان****که از من بود شاد و روشن‌روان
کنون گر پذیری ترا بنده‌ام****دل و جان به مهر تو آگنده‌ام
بیایم چو خواهی به نزدیک تو****درفشان کنم روز تاریک تو
چو لختی برآمد برین روزگار****شکست اندر آمد به آموزگار
جهاندیده بیدار بابک بمرد****سرای کهن دیگری را سپرد
چو آگاهی آمد سوی اردوان****پر از غم شد و تیره گشتش روان
گرفتند هر مهتری یاد پارس****سپهبد به مهتر پسر داد پارس
بفرمود تا کوس بیرون برند****ز درگاه لشکر به هامون برند
جهان تیره شد بر دل اردشیر****ازان پیر روشن‌دل و دستگیر
دل از لشکر اردوان برگرفت****وزان آگهی رای دیگر گرفت
که از درد او بد دلش پرستیز****به هر سو همی جست راه گریز
ازان پس چنان بد که شاه اردوان****ز اخترشناسان روشن‌روان
بیاورد چندی به درگاه خویش****همی بازجست اختر و راه خویش
همان نیز تا گردش روزگار****ازان پس کرا باشد آموزگار
فرستادشان نزد گلنار شاه****بدان تا کنند اختران را نگاه
سه روز اندر آن کار شد روزگار****نگه کرده شد طالع شهریار
چو گنجور بشنید آوازشان****سخن گفتن از طالع و رازشان
سیم روز تا شب گذشته سه پاس****کنیزک بپردخت ز اخترشناس
پر از آرزو دل لبان پر ز باد****همی داشت گفتار ایشان به یاد
چهارم بشد مرد روشن‌روان****که بگشاید آن راز با اردوان
برفتند با زیجها برکنار****ز کاخ کنیزک بر شهریار
بگفتند راز سپهر بلند****همان حکم او بر چه و چون و چند
کزین پس کنون تانه بس روزگار****ز چیزی بپیچد دل نامدار
که بگریزد از مهتری کهتری****سپهبد نژادی و کنداوری
وزان پس شود شهریاری بلند****جهاندار و نیک‌اختر و سودمند
دل نامور مهتر نیک‌بخت****ز گفتار ایشان غمی گشت سخت

بخش ۷

چو شد روی کشور به کردار قیر****کنیزک بیامد بر اردشیر
چو دریا برآشفت مرد جوان****که یک روز نشکیبی از اردوان
کنیزک بگفت آنچ روشن‌روان****همی گفت با نامدار اردوان
سخن چون ز گلنار زان سان شنید****شکیبایی و خامشی برگزید
دل مرد برنا شد از ماه تیر****ازان پس همی جست راه گریز
بدو گفت گر من به ایران شوم****ز ری سوی شهر دلیران شوم
تو با من سگالی که آیی به رام****گر ایدر بباشی به نزدیک شاه
اگر با من آیی توانگر شوی****همان بر سر کشور افسر شوی
چنین داد پاسخ که من بنده‌ام****نباشم جدا از تو تا زنده‌ام
همی گفت با لب پر از باد سرد****فرو ریخت از دیدگان آب زرد
چنین گفت با ماه‌روی اردشیر****که فردا بباید شدن ناگزیر
کنیزک بیامد به ایوان خویش****به کف برنهاده تن و جان خویش
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد****به خم اندر آمد شب لاژورد
کنیزک در گنجها باز کرد****ز هر گوهری جستن آغاز کرد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار****ز دینار چندانک بودش به کار
بیامد به جایی که بودش نشست****بدان خانه بنهاد گوهر ز دست
همی بود تا شب برآمد ز کوه****بخفت اردوان جای شد بی‌گروه
از ایوان بیامد به کردار تیر****بیاورد گوهر بر اردشیر
جهانجوی را دید جامی به دست****نگهبان اسپان همه خفته مست
کجا مستشان کرده بود اردشیر****که وی خواست رفتن همی ناگزیر
دو اسپ گرانمایه کرده گزین****بر آخر چنان بود در زیر زین
جهانجوی چون روی گلنار دید****همان گوهر و سرخ دینار دید
هم‌اندر زمان پیش بنهاد جام****بزد بر سر تازی اسپان لگام
بپوشید خفتان و خود بر نشست****یکی تیغ زهر آب داده به دست
همان ماه‌رخ بر دگر بارگی****نشستند و رفتند یکبارگی
از ایوان سوی پارس بنهاد روی****همی رفت شادان دل و راه‌جوی

بخش ۸

چنان بد که بی‌ماه روی اردوان****نبودی شب و روز روشن‌روان
ز دیبا نبرداشتی دوش و یال****مگر چهر گلنار دیدی به فال
چو آمدش هنگام برخاستن****به دیبا سر گاهش آراستن
کنیزک نیامد به بالین اوی****برآشفت و پیچان شد از کین اوی
بدربر سپاه ایستاده به پای****بیاراسته تخت و تاج و سرای
ز درگاه برخاست سالار بار****بیامد بر نامور شهریار
بدو گفت گردنکشان بر درند****هر آنکس کجا مهتر کشورند
پرستندگان را چنین گفت شاه****که گلنار چون راه و آیین نگاه
ندارد نیاید به بالین من****که داند بدین داستان دین من
بیامد هم‌انگاه مهتر دبیر****که رفتست بیگاه دوش اردشیر
وز آخر ببردست خنگ و سیاه****که بد بارهٔ نامبردار شاه
هم‌انگاه شد شاه را دلپذیر****که گنجور او رفت با اردشیر
دل مرد جنگی برآمد ز جای****برآشفت و زود اندر آمد به پای
سواران جنگی فراوان ببرد****تو گفتی همی باره آتش سپرد
بره‌بر یکی نامور دید جای****بسی اندرو مردم و چارپای
بپرسید زیشان که شبگیر هور****شنیدی شما بانگ نعل ستور
یکی گفت زیشان که اندر گذشت****دو تن بر دو باره درآمد به دشت
همی برگذشتند پویان به راه****یکی بارهٔ خنگ و دیگر سیاه
به دم سواران یکی غرم پاک****چو اسپی همی بر پراگند خاک
به دستور گفت آن زمان اردوان****که این غرم باری چرا شد دوان
چنین داد پاسخ که آن فر اوست****به شاهی و نیک‌اختری پر اوست
گر این غرم دریابد او را متاز****که این کار گردد بمابر دراز
فرود آمد آن جایگه اردوان****بخورد و برآسود و آمد دوان
همی تاختند از پس اردشیر****به پیش اندرون اردوان و وزیر
جوان با کنیزک چو باد دمان****نپردخت از تاختن یک زمان
کرا یار باشد سپهر بلند****بروبر ز دشمن نیاید گزند
ازان تاختن رنجه شد اردشیر****بدید از بلندی یکی آبگیر
جوانمرد پویان به گلنار گفت****که اکنون که با رنج گشتیم جفت
بباید بدین چشمه آمد فرود****که شد باره و مرد بی‌تار و پود
بباشیم بر آب و چیزی خوریم****ازان پس بر آسودگی بگذریم
چو هر دو رسیدند نزدیک آب****به زردی دو رخساره چون آفتاب
همی خواست کاید فرود اردشیر****دو مرد جوان دید بر آبگیر
جوانان به آواز گفتند زود****عنان و رکیبت بباید بسود
که رستی ز کام و دم اژدها****کنون آب خوردن نیارد بها
نباید که آیی به خوردن فرود****تن خویش را داد باید درود
چو از پندگوی آن شنید اردشیر****به گلنار گفت این سخن یادگیر
رکیبش گران شد سبک شد عنان****به گردن برآورد رخشان سنان
پس‌اندر چو باد دمان اردوان****همی تاخت با رنج و تیره‌روان
بدانگه که بگذشت نیمی ز روز****فلک را بپیمود گیتی فروز
یکی شارستان دید با رنگ و بوی****بسی مردم آمد به نزدیک اوی
چنین گفت با موبدان نامدار****که کی برگذشت آن دلاور سوار
چنین داد پاسخ بدو رهنمای****که ای شاه نیک‌اختر و پاک‌رای
بدانگه که خورشید برگشت زرد****بگسترد شب چادر لاژورد
بدین شهر بگذشت پویان دو تن****پر از گرد وبی‌آب گشته دهن
یکی غرم بود از پس یک سوار****که چون او ندیدم به ایوان نگار
چنین گفت با اردوان کدخدای****کز ایدر مگر بازگردی به جای
سپه سازی و ساز جنگ آوری****که اکنون دگرگونه شد داوری
که بختش پس پشت او برنشست****ازین تاختن باد ماند به دست
یکی نامه بنویس نزد پسر****به نامه بگوی این سخن در به در
نشانی مگر یابد از اردشیر****نباید که او دو شد از غرم شیر
چو بشنید زو اردوان این سخن****بدانست کآواز او شد کهن
بدان شارستان اندر آمد فرود****همی داد نیکی دهش را درود

بخش ۹

 

چو شب روز شد بامداد پگاه****بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد دو رخساره همرنگ نی****چو شب تیره گشت اندر آمد بری
یکی نامه بنوشت نزد پسر****که کژی به باغ اندر آورد بر
چنان شد ز بالین ما اردشیر****کزان سان نجست از کمان ایچ تیر
سوی پارس آمد بجویش نهان****مگوی این سخن با کسی در جهان

ادامه دارد...

بعدی              قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد