پریشان. دیوان حکیم قاآنی1
مشخصات کتاب
شماره بازیابی : ۶-۱۹۱۸۹
سرشناسه : قاآنی، حبیباللهبنمحمدعلی، ۱۲۲۳ - ۱۲۷۰ق.
عنوان و نام پدیدآور : پریشان. دیوان حکیم قاآنی[چاپ سنگی]/حکیم قاآنی ؛ کاتب محمدابراهیم شهیر به آقاابنمحمدحسینخان اولیاسمیعشیرازی
وضعیت نشر : بمبئی: سعی و اهتمام محمدصادق صاحببنآقامیرزای شیرازی، ۱۲۷۷ ق.(بمبئی::کارخانه عبدالغفور مشهور بدادومیانبنمحمدعبدالله دهایلی)
مشخصات ظاهری : ۳، ص. (۱-۴۸)(تکرار)، ص. (۱-۳۹۵)(تکرار)،ص. (۱-۲۶)(تکرار)؛ ۵/۲۲×۵/۳۱ سم.
یادداشت : زبان: فارسی
آغاز، انجام، انجامه : آغاز:بسماللهالرحمنالرحیم هوالفاضل التحریر و العالم المنطیق حسان العجم ناموسالادب ابوالفضایل حبیبالله الفارسی ذکر فضایل ... بسماللهالرحمنالرحیم دانا خدائی که بیخودان بزم محبت گاهی مست قدرت اویند و گاهی مست رحمت او ... بنام خداوند بخشنده مهربان عید شد ساقی بیا در گردش آور جام را پشت پازن دور چرخ و گردش ایام را...
انجام:وزتو و اقبال تو چشم بدان دور باد مکنت تو پایدار دولت تو برقرار تا چمد آسمان ملک بکام تو باد ملک زمین و زمان جمله بنام تو باد
انجامه:بخط اقل خلقالله محمدابراهیم الشهیر باقا خلف مرحمت و غفرانپناه جنت و رضوان آرامگاه ... رحمتاللهالملکالمنان محمدحسین خان اولیا سمیعالشیرازی ... سمت ترقیم و تطبیع پذیرفت فی شهر شعبانالمعظم من شهور سنه ۱۲۷۷ هجری
مشخصات ظاهری اثر : نوع و درجه خط:نستعلیق
تزئینات متن:جدول مضاعف
نوع و تز ئینات جلد:جلد مقوایی یکلا نخودیرنگ
یادداشت مسئولیت معنوی اثر : این نسخه حسب فرمایش محمدحسن الحسینیآقاخان طبع گردید.
توضیحات نسخه : نسخه بررسی شد.
کشف الآیات و کشف اللغات و نمایه د... : واژهنامه: در حاشیه متن
نمایه ها، چکیده ها و منابع اثر : مشار (۹۲۸:۱)، مجلس (۸۵:۱۶)
معرفی چاپ سنگی : برای توضیحات بیشتر به شماره بازیابی (۲۰۰۳۷-۶) برنامه رسا مراجعه شود.
عنوانهای گونه گون دیگر : گلستان حکیم قاانی، پریشان قاانی
موضوع : شعر فارسی -- قرن ۱۳ق
نثر فارسی-- قرن ۱۳ق. شناسه افزوده : اولیاسمیع شیرازی محمدابراهیم بن محمدحسین قرن ۱۳ق.، کاتب
معرفی
میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی فرزند محمدعلی گلشن از شعرای نامدار عهد قاجار است. وی در سال ۱۲۲۳ هجری قمری در شیراز متولد شد، تحصیلات مقدماتی را در همان شیراز گذراند. او در اوان جوانی عازم مشهد شد تا در آنجا به ادامهٔ تحصیل بپردازد. در سفر به تهران شعری در مدح فتحعلی شاه سرود و از وی لقب مجتهد الشعرا گرفت. قاآنی در ادبیات عرب و فارسی مهارت کافی یافت و به حکمت نیز علاقهٔ سرشاری داشت. او با زبانهای فرانسه و انگلیسی نیز تا حد زیادی آشنایی داشت. همچنین در ریاضیات، کلام و منطق نیز استادی مسلم به شمار میرفت. دیوان اشعار وی بالغ بر بیست هزار بیت است. او کتابی به نام پریشان به سبک گلستان در نثر نگاشت. قاآنی در سال ۱۲۷۰ هجری قمری در تهران وفات یافت و درحرم حضرت عبدالعظیم مدفون شد.
قصاید
حرف ا
قصیدهٔ شمارهٔ 1: دوشم ندا رسید ز درگاهکبریا
دوشم ندا رسید ز درگاهکبریا****کای بندهکبر بهتر ازین عجز با ریا
خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار****دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا
گر دانیم بصیر چرا میکنیگنه****ور خوانیم خبیر چرا میکنی خطا
ماگر عطاکنیم چه خدمتکنی به خلق****خلق ارکرمکنند چه منت بری ز ما
ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب****خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا
اجرای من خوری وکنی خدمت امیر****روزی من بری وکشی منتکیا
گه چون عسس مدارت از خون بیکسان****گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا
گاهی چوکرم پیلهکشی طیلسان به سر****گاهی ز روی حیلهکنی پیرهن قبا
یعنی به جذبهایم نه شوریده از جنون****یعنی به خلسهایم نه پیچیده در ردا
تاکی شود به رهگذر جرم ره سپر****تاکیکنی به معذرت جبر اکتفا
گوییکه جبر باشد و باکت نه ازگنه****دانیکه جرم داری و شرمت نه از خدا
آخر صلاح را نبود فخر بر فجور****آخر نکاح را نبود فرق از زنا
مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص****مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا
کسگفت رنگها همه در خامهٔ قدر****کسگفت ننگها همه در نامهٔ قضا
درگردش است لعبت و لعاب درکمین****در جنبش است خامه و نقاش در قفا
میغست در تصاعد و قلاب آفتاب****کاهست در تحرک و جذابکهربا
دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل****نفس از برای آنکه زکیشتکند جدا
آن از طریق شرعکند با تو دوستی****وین در لباس زهد شود با تو آشنا
آن نرم نرم شبههٔ باطلکند بیان****وین خند خند نکتهٔ ناحقکند ادا
آن طعنهگوکه یاوری دین ذوالمنن****وین خنده زنکه پیروی شرع مصطفا
گر جز قبول ملت اجدادکو دلیل****ور جز وثوق عادت اسلافکوگوا
اینگویدت همی به تجاهلکه حقکدام ****وین راندت همی به تعرصکه ربکجا؟
این دزدکاروان و تو مسکینکاروان****آن رند و اوستا و تو نادان روستا
آن آردت ز مسلک توحید منصرف****وین آردت به مهلک تزویر رهنما
تو در میانه هایم و حیران و تنزده****آکنده از سفاهت و آموده از عما
بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس****بر آتش نفاق تو دامن زند هوا
سازد ترا به شرک خفی دیو ممتحن****آرد ترا بهکفر جلینفس مبتلا
نفس تراکسالت اصلی شود معین****طبع ترا جهالت فطری شود غطا
گوییگه صلوهکه شرعست ناپسند****رانیگه زکوهکه دین است ناروا
تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی****تا لمحه لمحه تقویت دلکند قوا
گویی بهخودکهرب ز چهرفتستدرحجاب****رانیبه دلکه حق ز چه ماندست در خفا
گر زانکه هست حکمت پنهان شدنکدام****ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا
تا چند مکر و دغدغهای دیو زشتخو****تا چندکفر و سفسطهای مست ژاژخا
بر بود من دلیل بس این چرخگردگرد****بر ذات منگواه بس این دیر دیرپا
کوبندهیی بباید تا دفکند خروش****گویندهیی بباید تاکهکند صدا
سریست زیر پردهکه میپوید آسمان****آبیست زیر پرهکه میگردد آسیا
بینوبهارگل نشود بوستان فروز****بیکردگارکه نشود آسمان گرا
شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز****میر ار ترا بهکاخ مقرنس زند صلا
مدحتکنی نخست به نقاش آن سریر****تحسینکنی درست به معمار آن بنا
گویی بهکلک صنعت نقاشآفرین****رانی به دست قدرت معمار مرحبا
آخر چگونهکوه بدان شوکت و شکوه****آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا
بیقادری به وادی هستی نهد قدم****بیصانعی به عرصهٔ امکان زند لوا
آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف****آخر چگونه مهر بدین مایه و بها
بیآمری بسیط جهان را شود محیط****بیخالقی فضایزمین را دهد ضیا
اسباب فرش من چهکم ازکاخ پادشه****آیات عرش من چهکم از عرش پادشا
با اینگنه امید تفضل بودگنه****با این خطا خیال ترحم بود خطا
الا به یمن طاعت برهان حق علی****الا به عون مدحت سلطان دین رضا
اصلکرم ولی نعم قاید امم****کهف وری امام هدی آیت تقا
سطح حیات خط بقا، نقطهٔ وجود****قطب نجات قوس صفا، مرکز وفا
نفس بسیط عقل مجرد، روان صرف****مصباح فیض راح روان روح اتقیا
مصداق لوح معنی نون، مظهر قلم****نور ازل چراغ ابد مشعل بقا
منهاج عدل تاج شریعت رواج دین****مفتاح صنع درج سخنگوهر سخا
فیض نخست صادراول ظهورحق****مرآت وحی رایت دین آیت هدا
معنی باء بسمله مسند نشینکن****مصداق نفسکامله عزلتگزین لا
گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال****ور رای او به رامشگردون دهد رضا
راند قضا پیاپی کاجراست ای قدر****گوید قدر دمادمکامضاست ای قضا
پاینده دولتیستبدو جستن انتساب****فرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدا
بیمیکه با حمایت او بهترین ملک****سلطان به یک تعرض اوکمترینگدا
عکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمین****نقشی زکلک قدرت او هرچه در سما
گر پرسد از خدایکه یاربکراست حق****الحق فیک منک الیک آیدش ندا
ارواح انبیا همه بر خاک او مقیم****اشباح اولیا همه در راهاو فدا
با نسبت وجود شریف تو ممکنات****ای ممکنات را به وجود تو التجا
خورشید وسایه، روز و چراغ آفتاب وشمع****دریاو قطره درو خزف برد و بوریا
اصلوطفیل شخص وشبه قصدوامتحان****بود و نبود، ذات و صفت عین و اقتضا
فیاض وفیض علت و معلول نور و ظل****نقاش و نقش کاتب و خط بانی و بنا
معنی ولفظ مصدر ومشتق مفاد و حرف****عین و اثر عیان و خبر، صدق و افترا
بالله من قلاک بصیرا فقد هلک****تالله من اتاک خبیراً فقد نجا
ذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنن****نفس تو بینیاز ز تقدیس اصفیا
ازگوهر تو عالم ایجاد را شرف****از هستی تو دوحهٔ ابداع را نما
در پیشگاه امر تو بیگفت و بیشنود****درکارگاه نهی تو بیچون و بیچرا
اضداد بی مسالمه با یکدگر قرین****ابعاد بیمنازعه از یکدگر جدا
اخلاف راشدین توگنجینهٔ شرف****اسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفا
یکسر بهکارگاه هدایتگشاده دست****یکسر به بارگاه امامت نهاده پا
در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو****بر مسند خلاقتکبریگزیده جا
نفس تو بوستانی معطور و دلنشین****ذات توگلستانی مطبوع و جانفزا
نورسته لالهایست از آن بوستان ادب****نشکفته غنچهایست از آنگلستان حیا
غمگینشودبههرچهتوغمگینشویرسول****شادان شود به هرچه تو شادان شوی خدا
خورشیدگر نهکور شد از شرم رای تو****دارد چرا ز خط شعاعی بهکف عصا
شرعیکه بر ولای تو حایل شود دغل****وحییکه بیرضای تو نازل شود دغا
هر نیشکز خلیل تو نوشیست دلنشین****هر نوشکز عدوی تو نیشیست جانگزا
مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر****قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا
آنجاکه قدرتست اثر نیست از جهت****آنجاکه صدر تست خبر نیست از فضا
با شوکت تو چرخ اسیریست منحنی****با همت تو مهر فقیریست بینوا
خرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیم****رخشان سهیل اگر تو برو ننگری سها
از فر هستی تو بود عقل را فروغ****از نورگوهر تو بود نفس را بها
درکارگاه امر تویی میر پیش بین****در بارگاه ملک تویی شاه پیشوا
بیرخصت تو لاله نمیروید از زمین****بیخواهش تو ژاله نمیبارد از هوا
گویا شود جماد اگرگوییش بگو****پویا شود نبات اگرگوییش بیا
مردود پیشگاه تو مردودکاینات****مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا
مستوثق ولای تو نندیشد از اجل****مستظهر و داد تو نگریزد از فنا
در مکتبکمال تو خردی بود خرد****از دفتر نوال تو جزوی بود بقا
جسم ترا به مسند ناسوت مستقر****روح ترا ز بالش لاهوت متکا
گنجیکه بد سگال تو بخشدکم از خزف****رنجیکه نیکخواه تو خواهد به از شفا
حب توگر عدوست به جان میخرم عدو****مهر توگر بلاست به دل میبرم بلا
خاریکه از خلیل تو میخوانمش رطب****دردیکه از حبیب تو میدانمش دوا
دل با توگر دو روست ز دل میبرم امید****جان با توگر عدوست ز جان میکنم ابا
خوفیکه از دیار تو باشد به از امان****فقریکه در جوار تو باشد به از غنا
بیمم نه با وداد تو از آتش حجیم****باکم نه با ولای تو از شورش جزا
در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد****در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا
قاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاه****این دیو را اذی بود آن روح را غذا
زان بر فراز عرش سرافیل را سرور****زین بر فرود فرش عزازیل را عزا
لیکن ترا مجال بیان نیست در درود****لیکن ترا قبول سخن نیست در ثنا
دشت دعا وسیع و سمند تو ناتوان****بام ثنا رفیع وکمند تو نارسا
زین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسند****زین بیش بر محک چه زنی نقد ناروا
این عرصهایست صعب بدو بر منه قدم****وین لجهایست ژرف بدو بر مکن شنا
گیرمکه درکلام تو تأثیرکیمیاست****دانا بهکان زر نکند عرضکیمیا
گیرمکه عنبرین سخنت نافهٔ ختاست****کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا
ختلان و خنگ چاچ وکمان روم و پرنیان****توران و تیر مصر و شکر هند و توتیا
کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل****عمان و در حدیقه وگل جنت وگیا
گر رایت از مدیح شناسایی است و بس****خود را شناس تا نکنی مدح ناسزا
ور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاست****خود را دعاکن از پی تحصیل مدعا
شه، را هر آنچه باید و شاید مقرر است****بیسنت ستایش و بیمنت دعا
آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست****ناید ثنا ستوده و نبود دعا روا
یارب به پادشاه رسل ماه هاشمی****یارب به رهنمای سبل شاه لافتی
یارب به زهد سلمان آن پیر پارسی****یارب به صدق بوذر آن میر پارسا
یارب به اشک دیدهٔگریان فاطمه****یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی
یارب به اشک چشم اسیران ماریه ***یارب به خون خلق شهیدانکربلا
یارب به آفتاب امامت علیکه هست****مفتاح آفرینش و مصباح اهتدا
یارب به نور بینش باقرکه پرتویست****از علم او ظهورکرامات اولیا
یارب به فر مذهب جعفرکه جلوهایست****از صدق او شهود مقامات اوصیا
یارب به جاه موسیکاظمکه بوقبیس****با علم او به پویه سبق برده از صبا
یارب به پادشاه خراسانکش آسمان****هر دمکند سجودکه روحی لک الفدا
یارب به جود عام محمدکهکردهاند****تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا
یارب به مهر برج نقاوت نقیکه یافت****هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا
یارب به نور دعوت حسن حسنکه هست****هستی او حقیقت جام جهاننما
یارب به نور حجت قائمکه تا قیام****قائم به اوست قائمهٔ عرشکبریا
فضلیکه از شداید برزخ شوم خلاصت****رحمیکه از مهالک دوزخ شوم رها
برهانم از وساوس این نفس دونپرست****دریابم ازکشاکش این طبع خود ستا
چندم بهکارگاه طلب نفس در تعب****چندم به بارگاه فنا روح در عنا
مگذار بیژنم را در قعر تیره چه****مپسند بهمنم را درکام اژدها
ادعوک راجیاً و انادیک فاستجب****یا من یجیب دعوه داع اذا دعا
فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی****بالله ان ربک یهدی لمن یشا
قصیدهٔ شمارهٔ 2: بهگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا
بهگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا****جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا
چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره****شدهگفتی همه چیره به مغزش علت سودا
شبهگون چون شب غاسقگرفته چون دل عاشق****به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا
تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده****برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا
به دلگلشن به تن زندانگهیگریانگهی خندان****چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا
چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته****زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا
و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن****و یا روشنگهر بهمن شده درکام اژدرها
لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله****ز بس باران از آن ژاله به طرفگلشن و صحرا
ز فیض او دمیدهگل شمیده طرهٔ سنبل****کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخگل آوا
عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده****ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا
ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان****وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا
فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه****چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا
ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهرهها درد****چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا
خروشد هردم ازگردونکه پوشد برتن هامون****ز سنبلکسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا
فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله****چنان از دلکشد نالهکه سعد از فرقت اسما
کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان****به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا
چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر****دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما
ز بسگلهایگوناگون چمن چون صحف انگلیون****توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی
ز بس خوبان فرخ رخگلستان غیرت خلخ****همهچون نوش در پاسخ همهچون سیمدر سیما
ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین ***ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا
گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان****بلی نبود شگفت ارزانکساد عنبر سارا
ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون****دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا
چه درهامون چه دربستانصفاندرصفگلوریحان****ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا
توگویی اهل یککشور برهنه پا برهنه سر****چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا
چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین****که طوس از فر شاه دین برین نهگنبد خضرا
هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان****ولی ایزد منان علی عالی اعلا
امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن****زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا
نهال باغ علیین بهار مرغزار دین****نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها
سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله****خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا
رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده****ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخنگویا
ز جودش قطرهیی قلزم ز رایش پرتوی انجم****جنابش قبلهٔ مردم رواقشکعبهٔ دلها
بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی****به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا
ستارهگوی میدانش هلال عید چوگانش****ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا
قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش****بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا
زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش****اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا
خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش****به مهر چهر رخشانش ملک حیرانتر از حربا
نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر****فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا
ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی****به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا
وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم****حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا
قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش****چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها
زمینگوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش****دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا
بهسائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد****گرفتمکاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا
ملک مست جمال او فلک محوکمال او****ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا
زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر****زمان را او زمانپرور جهان را او جهان پیرا
ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری****به باغ شوکتش خاری ریاض جنتالمأوی
امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع****فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا
رضای او رضای حق قضای او قضای حق****دلش از ماسوای حقگزیده عزلت عنقا
کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش****به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا
رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی****وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا
ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش****بهگردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی
جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر****به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا
کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده****چنانکز چهر رخشنده جهان پیر را برنا
ردای قدس پوشیده به حزم نفسکوشیده****به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا
می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده****وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا
زدوده زنگ امکانی شده در نور حق فانی****چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا
زدف در دشت لاخرگهکه لامعبود الا الله****زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا
شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق****چنان با حق شده ملحقکه استثنا به مستثنا
روان راز پرورده سراید راز در پرده****بلیگیرد خرد خرده به نااهل ار بریکالا
رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی****چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما
زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت****خهی فتراک فرمانت جهان را عروهالوثقی
ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت****ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا
به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت****بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری
مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم****چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی
تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر****تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا
مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور****محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا
تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان****چودر رگخون چودر تنجان روان حکمتو در اشیا
تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر****تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا
تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی****توگنجکان یزدانی تو دانی سر ما اوحی
تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را****تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا
ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی****گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا
زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش****روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا
بهکلک قدرت داور تو بودی آفرینگستر****نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا
ز درعت حلقهییگردون ز تیغت شعلهییکانون****ز قهرت لطمهیی جیحون ز ملکت خطوهیی بیدا
اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر****ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا
زهی ای نخل باغ دینکت اندر دیدهٔ حقبین****نماید خوشهٔ پروینکم از یک خوشهٔ خرما
در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی****کند امروز دهقانیکه تا حاصل برد فردا
سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران****فشاند دانه در میزانکه چیند خوشه در جوزا
تعالیاللهگرش خوانی معاذاللهگرش رانی****به هر حالتکه میدانی تویی مهتر تویی مولا
گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل****گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا
گرش خوانی عفاکالله ورش رانی حماکالله****بهر صورت جزاکاللهکما تبغیکما ترضی
گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید****نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا
الا تا در مه نیسان دمد ازگلگل و ریحان****بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا
چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم****چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا
قصیدهٔ شمارهٔ 3: دوشکه اینگردگردگنبد مینا
دوشکه اینگردگردگنبد مینا****آبلهگون شد چو چهر من ز ثریا
تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس****از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه ختن شاه روم شاهدکشمر****فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما
تاجکی از مشکترگذاشته بر سر****غیرت تاج قباد و افسر دارا
خمخم و چینچین شکنشکن سر زلفش****کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا
روی سپیدش برادر مه گردون****موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی****تیر وکمان برگرفته از پی هیجا
زلفش از جنبش نسیم چو رقاص****گاه به پایین فتاد وگاه به بالا
چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر****زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا
حلقهٔ زلفشکلید نعمت جاوید****مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا
مات شدم در رخش چنانکه توگفتی****او همه خورشیدگشت و من همه حربا
چین نپسندیدمش به چهره اگرچه****شاهد غضبان بود ز عیب مبرا
گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن****خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا
چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی****جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما
سرکه فروشی مکن ز چهرهکه در عشق****هیچم از آن سرکهگم نگردد صفرا
شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی****دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
دلبر بایدکه هردم از در شوخی****بوسه نماید لبش به طبع تقاضا
سیب زنخدانش وقف عارف و عامی****تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا
کرد شکرخندهییکه حکمت مفروش****زشت چه داند رموز طلعت زیبا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند****مدعیانش طمعکنند به حلوا
حاجب بار ملوک اگر نکند منع****خوان شهان مفلسان برند به یغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد****بر زبر نخلی کسنبیند خرما
زشت به هرجا رود در است به خواری****گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت****طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا
گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی****وهکه شکیبم ربودی از لبگویا
پیشترک آی تا لب تو ببوسم****کز لب لعل توگشت حل معما
همچو یکی شیر خشمگین بخروشید****لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفتکه ای مفلس این چه بیادبی بود****خیز و وداعمکن و صداع میفزا
گر تو بدین مایه دانش از بشرستی****نفرین بادت به جان ز آدم و حوا
کاشکه سیلی زمین تمام بشوید****کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا
اینقدر ای بیادب هنوز ندانی****کز لب منکوتهست دست تمنا
هیچ شنیدی به عمر خودکهگدایی****تار طمع افکند بهگردن جوزا
کس لب لعل مرا نیارد بوسید****جزکه ثناگوی شهریار توانا
جستم و از وجد آستین بفشاندم****یک دو معلق زدم چو مردم شیدا
گفتمش الحمد پس توزان منستی****دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا
مهتر قاآنی آن منمکه ز دانش****در همهگیتیکسم نبیند همتا
مادح خاص خدایگان ملوکم****مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا
نرمک نرمک لبانگشوده به خنده****وز لبکانش چکید شهد مهنا
خندان خندان دوید و پیش من آمد****دوخت دو لب بر لبمکه بوسه بزنها
الحق شرم آمدم بدین لب منکر****بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا
کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود****بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا
گفتمش ای ترک دادهگیرد و صد بوس****کز لب لعل تو قانعم به تماشا
روی ترشکرد وگفتکبر فروهل****کز تو تولا نکو بود نه تبرا
شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین****کودک و آنگاه ترک جوز منقا
مادح شاهی ترا رسدکه بروبد****خاک رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه****نزد بتان سرشکستهگردم و رسوا
در همه عضوم مخیری پی بوسه****از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا
روی و لبم هردو نیک درخور بوسند****این من و اینک تو یا ببوس لبم یا
گفتمش ای ترک ترک این سخنانگوی****بسکا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما
با تو خیانتکنم هلا بچه زهره****با تو جسارتکنم الا بچه یارا
خصلت دزدان و خوی راهزنانست****چشم طمع دوختن به جانبکالا
گفت اگرکام من نبخشی امشب****نزد ملک از تو شکوه رانم فردا
گفتم رو روکهکار اگر به شه افتد****شاه مرا برگزیند از همه دنیا
شه نخرد شعر دلکش تو به مویی****چونکند از روی لطف شعر من اصغا
گفت مزن لاف و عشوهکمکن از یراک****مایهٔ شعر تو از منست سراپا
گر نکشد سرخگل نقاب ز چهره****بلبل مسکین چگونه برکشد آوا
شادی خسرو بود ز طلعت شیرین****نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا
چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر****ترک وصال عزیزگفت زلیخا
گفتمش ای ترک در لبان توگویی****رحل اقامت فکنده است مسیحا
خندهکنانگفتکاین تعلل تاکی****خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا
غرهٔ او را به چشمکردم و در مدح****غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا
تا ز زوالست لایزال مبرا****ملک ملک باد از زوال معرا
راد محمد شه آنکه آتش قهرش****می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا
دولت او را نه اولست و نه آخر****شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا
شعلهکشد خنجرش اگر به زمستان****خلق به سردابها روند زگرما
کلکگهر سلک او چه معجزه دارد****کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا
نی غلطم نبود این عجبکه نماید****در شب تاریک جلوه نجم ثریا
حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش****حزم تو بندد ز باد جسر به دریا
خلق تو خیری دماند از تف آتش****جود تو الماس سازد ازکف دریا
حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون****عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا
عون تو سازد ز موم جوشن داود****رای تو آرد ز دودگنبد خضرا
چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست****شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا
عفو تو ناخوانده است وصف سیاست****قهر تو نشنیده است نام مدارا
شاها در این قصیده ژرف نگهکن****نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا
هزل من از جد دیگران بود اولی****خاصه چو افتد قبول شاه معلا
شعر نشایدش خواندن از در معنی****هرچه به صورت مردفست و مقفا
مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند****پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا
چهر حسودت ز سیم اشک مفضض****اشک عدویت ز زر چهره مطلا
قصیدهٔ شمارهٔ 4: ای رفته پی صید غزالان سوی صحرا
ای رفته پی صید غزالان سوی صحرا****بازآ بسوی شهر پی صید دل ما
گر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهو****ور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرا
نه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهو****صید دل ماکن اگرت صید تمنا
آهوی بیابان نبرد عهد به پایان****ماییمکه صیدیم و به قیدیم شکیبا
ای آهوی انسی چکنی آهوی وحشی****وین طرفهکه صیدی چکنی صید تقاضا
ما در توگریزیم وگریزد ز تو آهو****او صید تو غافل شده ما صید تو عمدا
آهو بمگیر اینهمهکاهو به توگیرند****آهو چکنی ای به تو شیران شده شیدا
چشمت چهبهآهوست بجو آهو چشمی****مهروی وسخنگوی و سمنبوی و سمنسا
تا رخت برد انده در سایهٔ آهو****تا بال زند محنت در بنگه عنقا
از بهر یک آهوکه در آری بهکمندش****منت نتوان برد ز بازوی توانا
یارا تو همه انسی و آهو همه وحشت****باری بده انصاف تو مطبوعتری یا
چون خود بهکمند آر غزلگوی غزالی****کز مشک زره سازد و از نافه چلیپا
از آهوی سیمن بستان آهوی زرین****تا خانه چو مینوکنی از شاهد و مینا
ای زلف تو تاریکتر از خاطر نادان****وی موی تو باریکتر از فکرت دانا
شهدیست مصفا لبت امّا بنیابد****بیجهد موفا بهکف آن شهد مصفا
ای لعل شکرخای تو یک حقهٔگوهر****وی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبا
زان حقه بود در دل من رشکی پنهان****زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا
گه برکه روانستم از آن اشک به دامن****گه سرکه عیانستم ازین رشک به سیما
گر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرم****ور روی تو ای دوست نه فتحی است مهنا
چون فتح روانی ز چه در لشکر خسرو****چون بخت دوانی ز چه در موکب دارا
شهزادهٔ آزاده فریدون شه عادل****کز فرط جلالت دو جهانست به تنها
بویی ز ریاضکرمش روضهٔ رضوان****جویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصرا
هرگه به وغا رویکند فتنهکند پشت****هرگه به عطا دست برد فاقهکشد پا
ای دست تو بخشندهتر از ابر به مجلس****وی تیغ تو رخشندهتر از برق به هیجا
هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم****هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا
ابنای جهان را بهگه عرض ضمیرت****زین روی بدن سر سویداست هویدا
گر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابد****پیکان دمد اندر عوض خار ز خارا
ور نخل ز تأثیرکفت بارور آید****بس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرما
تیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماند****برقیست علیالله نهکه مرگیست مفاجا
جوهرش ثریا بود و شکل مه نو****ویحک به مه نو نشنیدیم ثریا
در دست تو ماند به یکی زورق سیمین****کز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریا
در قبضهٔ تقدیر توگویی ملکالموت****ایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیا
فیالجمله به یک حمله تر و خشک بسوزد****چون قهر خداوند تبارک و تعالی
شاها ز پی صید شدی تا تو به هامون****دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا
بیشخص تو ای شخص توآسایشگیتی****بیروی تو ای روی تو آرایش دنیا
یک سله مارست مرا روح به پیکر****یک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضا
هوشی اگرم بود جها برد به غارت****صبری اگرم دید فلک برد به یغما
بیروی توام روی دهد راحت هیهات****بییاد توام شاد شود خاطر حاشا
قاآنیت آن بهکه دعاگوید ایدون****تا وصف مکرر شود و مدح مثنا
تا تنگ شود زاویه از بعد مسافت****در زاویهٔ تنگکند خصم تو ماوا
قصیدهٔ شمارهٔ 5: شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا
شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا****چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا
گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر****شکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانا
به سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر****فشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالا
سدید و محکمو ساطعفصیحو واضح و لامع ***بلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیوا
جمیلو درخور و لایق رزین و راتب و رایق****گزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غرا
شگرفو بیغشکافیسلیسو دلکش و صافی****پسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضا
همال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزون****مثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذرا
ز نظمگفت شه الحق نمانده زینت و رونق****بگفتهمگر و عمعق به شعر خسرو بیضا
چه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمه****بطی دفتر و نامه نهفته فکرت والا
سطور او همه تابان چو دست موسی عمران****نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینا
نهالگلشن فکرت لآل مخزن حکمت****زلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینا
به آب چشمهٔ حیوان به تابکوکب تابان****به رنگگوهر عمان به بوی عنبر سارا
نباشد اینقدر انور نه مه نه مهر نه اختر****ندارد این همگوهر نهکان نهگنج نه دریا
سپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسرو****ثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت دانا
ز دورگنبدگردون ز جور اختر وارون****همارهفارغو مأمونوجود حضرت دارا
قصیدهٔ شمارهٔ 6: گسترد بهار در زمین دیبا
گسترد بهار در زمین دیبا****چون چهر نگار شد چمن زیبا
آثار پدید آب شد پنهان****اسرار نهان خاک شد پیدا
ابر آمد و سیم ریخت بر هامون****باد آمد و مشک بیخت بر صحرا
این تعبیهکرده نافه در دامن****آن عاریه کردهگوهر از دریا
از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان****از لاله دمن چو سینهٔ سینا
آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین****وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا
این را به سر استکلّه از یاقوت****آن را به بر است حلّه از مینا
ای عید من ای بهار روحانی****ای ماه من ای نگار بیهمتا
نوروز تویی و نوبهاران تو****کز طلعت تو جوان شود دنیا
از روح روان سرشتهیی گویی****بر روی ز من فرشتهیی مانا
از لعل تو نعل روح در آتش ***از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمایی****خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه****چون زلزله عشق تست پر غوغا
این زلزلهکوه راکند از بن****این سلسله عقل راکند شیدا
بنما رخ تا ز شوق بیمعجر****از خلد برین برون دود حورا
بنشین و ببار خندهٔ شیرین****برخیز و بیار بادهٔ حمرا
بگشایکمرکه تاکمربندد****در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهای تو بهر بوسه خلقتکرد****از حکمت خویش خالق یکتا
عاطل مگذار خلقت باری****باطل مشمار حکمت دانا
تو موی نمودهییکمند آیین****من پشت نمودهامکمانآسا
چون تیر تو ازکمان ما عاجل****چون تار من ازکمند تو دروا
ای ترک بهعید بوسه آیین است****در شرع رسول و ملت بیضا
حالی بنه این طبیعت غره****شرمی بکن از شریعت غرا
زان پسکه مرا مباح شد بوسه****پیش آیکه تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دریغ تات ای ترک****صد بوسهزنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شیرینت****خوش خوشمزم آن دودانهٔ خرما
زان روی چنم ورق ورق سوری****زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زانگرد زنخکهگوی را ماند****در رقص آیم چوگوی سر تا پا
نی نیست به بوسه حاجتم امروز****گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شیرین****از شکر شکر خسرو والا
دارای جهان ستان محمد شاه****کز هردو جهان فزون بود تنها
اجزای وی است هرچه درگیتی****باکل چه برابریکند اجزا
اعضای وی است هرکه در عالم****با روح چه همسریکند اعضا
افلاک مطاوعش به یک فرمان****آفاق مسخرش به یک ایما
کوهیکه خورد قفای قهر او****آسیمه دود چو باد در بیدا
بادیکه بود مطیع حزم او****همواره بود چوکوه پابرجا
ای خشم تو همچو مرگ بیتاخیر****وی قهر تو همچو زهر جانفرسا
خیل تو چو سیلکوه بنیانکن****فوج تو چو موج بحر طوفانزا
در جانسوزی چو چرخ بیمهلت****درکینتوزی چو دهر بیپروا
نه ملک مخلد ترا مقطع****نه ذات مؤید ترا مبدا
صد جمله به حملهیی زنی برهم****صد بقعه به وقعهییکنی یغما
از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است****بسکشتهکه پشتهگشته در هیجا
باطلعت رایگیتی افروزت****خورشید برآید از شب یلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت****عنبر خیزد زکام اژدرها
توقیع ترا قدر برد فرمان****فرمان ترا قضاکند امضا
انکار تو نیست دهر را ممکن****پیکار تو نیست چرخ را یارا
انجم تار است و رای تو روشن****گردون پستست و قدر تو والا
شیر است به روز جنگ تو روبه****موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجی ز صف سپاه تو انجم****موجی زکف نوال تو دریا
خلق تو زکام شیر انگیزد****چون ناف غزال نافهٔ سارا
مهر تو ز صلب سنگ رویاند****چون باد بهار لالهٔ حمرا
خورشیدی و برخلاف خورشیدی****کز ابر شود به چرخ ناپیدا
زیراکه هماره باکفی چون ابر****خورشید صفت بتابدت سیما
چون باد قلم دود در انگشتم****گر مدح تکاورتکنم املا
چون برقکشد ضمیر من شعله****گر وصف بلارکتکنم انشا
گر خشمکنی به چشمهٔ خورشید****چون شبپره زو حذرکند حربا
ور چشم زنی به جانب ناهید****سوی تو چمد زگنبد خضرا
اخلاق تو آبگینه یارد ساخت****از نرم دلی ز صخرهٔ صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان****یک بادیه افعی است و اژدرها
شخص تو جهان پیر برناکرد****از دانش پیرو طالع برنا
رخسار تو آیینه است و خصمت دیو****زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خیزد از خورشید****تا فتنه و شور زاید از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع****لیک آن دو هزار شکوه باشد تا
قصیدهٔ شمارهٔ 7: دوشینه چونکشید شه زنگ لشکرا
دوشینه چونکشید شه زنگ لشکرا****سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
باز سفید روز بپرید از آشیان****زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا
تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو****تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا
چونان شبی درازکه پنداشتی قضا****یکره بریده نافش با روز محشرا
افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل****چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا
گفتی فرشته است به بالای اهرمن****روشن فلک فراز هوای مکدرا
گردون پرستاره برآن قیرگون هوا****چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا
یاگفتئی بهکین تهمتن به سر نهاد****پولادوند دیو زراندود مغفرا
وز اختران معاینه دیدمکنار چرخ****زانگونهکز قراضهٔ زر نطع زرگرا
مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من****بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا
کز در صدای سندان برخاستکانچنانک****پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا
گفتم هلاکییءکه به در حلقه میزنی****گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا
برجستم و دویدم و در راگشود و بست****کردم سلام و تنگکشیدمش دربرا
بوییدمش دمادم موی مجعدا****بوسیدمش پیاپی قند مکررا
هر غمزهاش به جانم صد جعبه ناوکا****هر مژهاش به چشمم صد قبضه خنجرا
از فرق تا قدم همه خان مجسما****وز پای تا به سر همه روح مصورا
بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش****وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا
بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود****وین حرف شد یقینکه به نی هست شکرا
بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او****از بهر خویشکردم بالین و بسترا
بیشمع و بیچراغ ز روی منورش****شد همچو روز روشن بزمم منورا
آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل****چون چهره برفروزد خورشید خاورا
گفتم بهلکه عود به مجمر در افکنم****شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا
گفتا بهعود و مجمر حالی چه حاجتست****با زلف و چهر من چهکنی عود و مجمرا
ماگرمگفتگوکه برآمد ز آسمان****ابری سیاه تیرهتر از جانکافرا
گفتیکه دزد مخزن شاه است از آن قبل****کش بود آستین همه پر در وگوهرا
هر در وگوهریکه فروریخت در زمان****شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا
جادوستگفتئیکه به نیرنگ و جادویی****کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا
چون بختیان مستکهکف برلب آورند****توفید و ریختکف ز دهانش بر اغبرا
گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیدهکس****در قلزمی معلق دیوی شناورا
سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچکس****نارست بیسفینهگذشتن به معبرا
گفتمکنون چه بایدگفتا شراب ناب****زان میکهچون سهیل درخشد به ساغرا
آوردمش به پیش شرابیکهگفتئی****جان راگرفتهاند به تدبیر جوهرا
زان میکهگر برابر آبستنی نهند****بینند روی بچه ز زهدان مادرا
چشم خروس ریختم از نای بلبله****وز حلق بط فشاندم خونکبوترا
او مست جام میشد و من مست چشم او****یاللعجبکه مستی من بدفزون ترا
آری شراب را بود ار صد هزار شور****با شور عشق یار نباشد برابرا
باری ز هرکران سخنی رفت در میان****زان سانکه هست رسم حریفان همسرا
تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود****هم زان قبلکه مهتری از حالکهترا
گفتا چهمیکنی و چسانی و حال چیست****مسکینی از جفای جهان با توانگرا
گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل****خنثاست بختمنکه نه ماده است و نه نرا
نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم****خشنودم از زمانه برزق مقدرا
لیکن به حکم آنکه ضرور است اکتساب****آهنگ پایبوس ملک دارم ایدرا
گفتا به فصل دیکه سخن بفسرد بهکام****گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا
حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو****نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا
فصلی چنینکهگویی از برفکوهسار****ز استبرق سفید به سرکرده چادرا
فصلی چنینکهگوییکردند تعبیه****تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا
بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم****چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا
گفتم ز شوق درگه دارای روزگار****نهراسم از نسیم دی و باد آذرا
گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا****گیرم فسرده آب بود نوک نشترا
ایدون به پشتگرمی الطافکردگار****در یخ چنان رومکه در آتش سمندرا
گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه****گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا
یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار****بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا
گفتا جز این دو هیچ ضرور استگفتمش****یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا
ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند****اسباب راه یکسرهگردد میسرا
گفتا به قرضکس ندهد یک قراضه زر****بس تجربتکه رفته درین باب مرمرا
اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل****لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا
گر خدمتی امیر بفرمایدت بری****در نزد اولیای خدیو مظفرا
فرضافتدشکههرچه توخواهی ببخشدت****از شوق خدمت ملک ملک پرورا
گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار****ایدون وسیله باید راوی سخنورا
گفتاکه بهتر از اسدالله خانکه هست****درگوش میرگفتش چون سکه برزرا
خانیکهصیتجود وسخایش بهشرقوغرب****ساریست چون فروغ مه و مر انورا
در زورقیکه دم زنی از حزم و عزم او****اوکار بادبانکند اینکار لنگرا
وصف حلاوت سخنش چون رقمکنی****نبود عجبکه خامه بچسبد به دفترا
از شش جهتگریخت نیارد عدوی او****مانند مهرهییکه درافتد به ششدرا
مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او****ورنه سببکدامکه چرخ است اخضرا
محروم باد حاسد او از لقای او****زیراکزین بتر نتوان یافتکیفرا
صدرا امیر دیوان دانمکه با تواش****صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا
تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد****چون یک روان پاک بود در دو پیکرا
با خلق روزگار چنان مهربان بود****کاورا دعاکنند به محراب و منبرا
دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی****کاریکه او نمود درین مرز وکشورا
ملکیگشود و مملکتی را نمود امن****بیزحمت سیاست و بیرنج لشکرا
چونموسیکلیم بهیک چوبدستکرد****ملکی ز ملک مصر فزونتر مسخرا
ماران فتنه خورد بیکره عصای او****ناگشته چون عصای کلیمالله اژدرا
نازل ز آسمان شود اسما از آن بود****نامش نبیکه هست نبیسان بهگوهرا
آزادکردهٔکرم اوست هرکه هست****چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا
با عدل او عجب نهکه زالی چو آفتاب****با طشت زر به باختر آید ز خاورا
اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرجکرد****از بهر نیکنامی شاه فلک فرا
هرکسکند ذخیره زر و سیم وگنج و مال****او را بود ذخیره شه مهرگسترا
ایدونگواه عدل وی این داستان بس است****کاید بهگوش خلق حدیثی مزورا
کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه****گمگشت بارگیری بارش همه زرا
هر دزد و هر طریدهکه دیدش به رهگذار****گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا
غیر از رضای شاهکه جوید به جان و دل****آید به چشم هردو جهانش محقرا
درگفت مینیاید القصه آنچهکرد****او ازکمال و قدر در این بوم و این برا
یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی****در حق من شود همهکامم میسرا
تا خود چه میشودکه من از یککلام تو****یک عمر بر حوایجگردم مظفرا
تا رسم در زمان بود ازگفتههای نغز****تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا
بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان****دولت جوان و حکم روان یار در برا
نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین****حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا
قصیدهٔ شمارهٔ 8: عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را****پشتپا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید****گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من****از شرابکهنه میخواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا****من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانةگندم به دست****مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر****بیدل آرامیکه برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من****با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید میسوزند و من نالان چو عود****بیبتیکز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاک****گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام را
سرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوست****میکند بر ما ترش رنگین رخگلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه****عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص منکه بادا پایدار****کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغ****گاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگرب ارحم برآید از زمین و آسمان****هر زمانکان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی****اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیستکین دشمنان آری به طبع****آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو****ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیه****کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوس****چونکشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکند****گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمرد****تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید****عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
قصیدهٔ شمارهٔ 9: گر تاج زر نهند ازین پس به سر مرا
گر تاج زر نهند ازین پس به سر مرا****بر درگه امیر نبینی دگر مرا
او باز تیز پنجه و من صعوهٔ ضعیف****روزی بهم فروشکند بال و پر مرا
او آفتاب روشن و من ذرهٔ حقیر****با نورش از وجود نیابی اثر مرا
اوگنج شایگان و منم آنگداکه هست****برگنج باز دیدهٔ حسرت نگر مرا
بیاژدها چگونه بودگنج لاجرم****از بیم جان بهگنج نیایدگذر مرا
عزت چو در قناعت و ذلت چو در طمع****باید قناعت از همهکس بیشتر مرا
من آن همای اوجکمالمکه بد مدام****سیمرغوار قاف قناعت مقر مرا
یارب چه روی دادهکه باید به پیش خلق****موسیچهوار این همه دم لابه مرمرا
هر روز روزیم چون دهد روزی آفرین****باید غذا ز بهر چه لخت جگر مرا
بگذشت صیت فضل وکمالم به بحر و بر****با آنکه هیچ بهره نه از بحر و بر مرا
نبود مرا به غیرلب خشک و چشم تر****مانا همین نصیب شد از خشک و تر مرا
قدر مرا قضا و قدرکردهاند پست****تقریعکی سزد به قضا و قدر مرا
نخل امید من به مثل شاخ بید بود****ورنه چرا نداد بهگیتی ثمر مرا
خود ریشهام به تیشهٔ تو بیخ برکنم****اکنونکه پنج فضل نبخشید بر مرا
نطقم چو نیشکر شکرانگیز هست و نیست****جز زهر غصه بهری ازان نیشکر مرا
از نوککلک سلکگهر آورم ولیک****شبه شبه نماید سلکگهر مرا
شعرم بود به طعم طبرزد ولی ز غم****اکنون بهکامگشته طبرزد تبر مرا
از صدهزار غصه یکی بازگویمت****خوانی مگر به سختی لختی حجر مرا
خواند مرا امیر امیران بهکاخ خویش****ناخوانده پاسبانش راند ز در مرا
فراش آستانش افشاند آستین****هست آستین از آنرو بر چشم تر مرا
منت خدای عز وجل راکه داد دی****فراش او ز بیهشی من خبر مرا
زان صدهزار زخمکه زد بر من آسمان****الحق یکی نگشت چنانکارگر مرا
مرهم نهاد زخم زبانش به یک سخن****بر زخمهاکه بود به دل بیشمر مرا
قولی درشتگفت ولیکن درستگفت****زانروکهکردگفتش در دل اثر مرا
روی زمین فراخ چه پرواکه دست تنگ****پای سفر نبستهکسی در حضر مرا
راه عراق امن و طریق حجاز باز****وحدت رفیق راه و قضا راهبر مرا
عوری لباس و بیهنری مایه جوع قوت****تسلیم همعنان و رضا همسفر مرا
گر چارپای راه سپر نیستگو مباش****پایی دو داده است خدا ره سپر مرا
باشد اگر به هر قدمی صدهزار دزد****چیزی ز من به حیله ندزدد مگر مرا
مانم چرا به فارسکه نبود در آن دیار****نی آب و خاک نی شتر وگاو و خر مرا
یک قطعه بیش نیست سفر از سقر ولی****ایدون هزار قطعه حضر از سقر مرا
زین پس به بحر و بر به تجارت سفرکنم****سرمایه فضل ایزد وکالا هنر مرا
دیدی دو سال پیشم در ملک خاوران****بینی دو سال دیگر در باختر مرا
خورشیدسان بهمشرق ومغرب سفرکنم****تازان سفر فزوده شود فال و فر مرا
چون عقدهٔ دلم نگشاید به ملک فارس****بایدکشید رخت سویکاشغر مرا
صد خاندان چو منت یک خانه مینهند****آن خانه به فرودگر آید به سر مرا
از روز و شبگریزم اگر بهر روشنی****بایدکشید منت شمس و قمر مرا
جایی رومکه پرتو خورشید و مه در آن****بر فرق مینتابد شام و سحر مرا
صدر زمانه را به سر آمد چو روزگار****گو نیز روزگار درآید به سر مرا
نه بیش ازوکمالم و نه بیش ازو جمال****نه همچو او قبیله و دخت و پسر مرا
گر بندبند پیکرم از هم جداکنند****اندوه او نمیرود از دل به در مرا
احسان او چو خون به عروقمگرفته جای****خونیکه بیشتر شود از نیشتر مرا
مهر دوکس به پارس مرا پای بستکرد****وز آن دو سرنوشت هزاران خطر مرا
نگذاشت مهرشانکهکنم رو به هیچ سوی****تا ماند جان به لجهٔ اندوه در مرا
اول جناب معتمدالدوله کاستانش****در پیش تیغ حادثه آمد سپر مرا
دوم خدایگان اسدالله خان راد****کز پاس مهر او ندرد شیر نر مرا
زان بیش چشملطف وعطابم ازآندو نبست****چون نیست قابلیت از آن بیشتر مرا
هم نیست رویگفتم با ذوالریاستین****کان بحر بیکران نشمارد شمر مرا
هفتاد شعرگفتم اندر مدیح او****یک آفرین نگفت به هفتاد مرمرا
آوخکه جنس فضلکساد است ورنه بود****نقد سخن رواج تراز سیم و زر مرا
شکر خدا و نعت پیمبرکنم از آنک****افزود آن به نعمت و این بر خطر مرا
من پادشاه ملک بیانم از آن بود****ز الفاظگونهگونه حشر در حشر مرا
وز صدهزار تیغ فزونست در اثر****طومار شیوهای چنین برکمر مرا
قصیدهٔ شمارهٔ 10: آراست عروسگل گلستان را
آراست عروسگل گلستان را****آماده شو ای بهار بستان را
وقتستکه در سرود و وجد آرد****شور رخگل هزار دستان را
شمشاد چو پای بر زمینکوبد****ماند بهگه نشاط مستان را
از برگ شقایق ابر فروردین****آویخته قطرههای باران را
گوییکوه از شقایق رنگین****آراسته گوهر بدخشان را
در باغ ز خوشههای مروارید****آویزه فکندگوش اغصان را
بویگل و رنگگل بهمگویی****با مشک سرشتهاند مرجان را
آن ابر بهار بینکه ازگوهر****لبریز نموده جیب و دامان را
آن قوس قزح نگرکه تو بر تو****آویخته پردههای الوان را
وان سنبلکان نگرکه بیشانه****بر بافتهگیسوی پریشان را
آن صلصلکان نگرکه بیمضراب****در مثلث و بم فکنده الحان را
وان نرگسکانکه همچو طنازان****بگشوده به ناز چشم فتان را
وان اقحوکانکهکرده بیمسواک****چون در عدن سپید دندان را
در هاون سیم زعفران ساید****کارد به نشاط جان پژمان را
وان سرخی شاخ ارغوان ماند****سرخ آبلهای دست صبیان را
فصاد نما ز بازویشگویی****راه از پی خونگشاده شریان را
یا بسکهگزیده حور از شوخی****خون جسته ز ساق پای غلمان را
یا دوخته تیمهای یاقوتی****خیاط به جیب جامه سلطان را
یا ماه من از دو چهره وگیسوی****دربان بهشتکرده شیطان را
زلف سیهت برآن رخ روشن****کفریستکه حامی است ایمان را
ماهی استکنونکه من ز شهر خویش****زین برزدهام به پشت یکران را
مهمیز ز دستم از پی رفتار****آن صاعقه سیر برق جولان را
گه سفته به نعل سنگکهساران****گه رفته به موی دم بیابان را
گه رفته به قلهییکه از رفعت****جا تنگ نموده عرش یزدان را
ای بس شب قیرگونکه از حیرت****گمگشت ره مدار دوران را
ای بس شب تیرهکاندرو دستم****نشناخت ز آستیگریبان را
ده ناخن من نکرد بر رخ فرق****از پلک دو چشم موی مژگان را
صد بار به سینه دست مالیدم****بر سینه نیافتم دو پستان را
پروانه صفت دلم در آن شبها****با شمع رخ تو بست پیمان را
وز آرزوی لبت در آن ظلمات****جستم چو سکندر آب حیوان را
القصه من ای پری به یاد تو****کردم یلهکشور سلیمان را
چونکشتهٔ خشک تشنهٔ آبم****سیرابکن ای سحاب عطشان را
آن بادهٔ ناب دهکه پنداری****با لاله سرشتهاند ریحان را
بر طور تجلی ارکند نورش****از هوش بردکلیم عمران را
گر خوانچهٔ ما ز نقل رنگین نیست****رنگین سازم ز خون دل خوان را
در دیگ طلب به آتش سودا****بریانکنم ای پسر دل و جان را
لیکن مزهٔ شراب شورابست****وین نکته مسلم است مستان را
در من نمکی چنانکه باید نیست****بگشا تو ز لب سر نمکدان را
زان خال سیاه و لعل شورانگیز****پلپل نمکی بپاش بریان را
نی نی دل و جان مرا بهکار آید****بریان نکنم برای جانان را
دل باید و جانکه تا توانمکرد****مدح از دل و جان سلیل سلطان را
شهزاده علیقلیکه شمشیرش****درهم شکند چو شیر میدان را
از لوح ضمیر او قضا خواند****دیباچهٔ رازهای پنهان را
در جامهٔ قدر او قدر بیند****نه چرخ و سه فرع و چارارکان را
برهم دوزد چو دیدهٔ شاهین****از مار خدنگکام ثعبان را
ایکوفته سر ستاره راگرزت****زانگونهکه زخم پتک سندان را
چون صاعقهکابر را زهم درد****تیغ تو برد به رزم خفتان را
اندر خبر استکایزد از قدرت****بر صورت خود نگاشت انسان را
اقرارکند بدین خبر هرکاو****بیند به رخ تو فر یزدان را
آن روزکه هستی از تو شدکامل****سرمایه به باد رفت نقصان را
در حفظ تو هست نقش هر معنی****جز رسم و اثرکه نیست نسیان را
در ملک جلالت آنچه خواهی هست****جز نام و نشانکه نیست پایان را
شمشیر توکوه را زهم درد****زآنگونهکه ماهتابکتان را
رونق برد ازکمال شیوایی****یک بیت تو صد هزار دیوان را
هرگهکه به قصد بزم بنشینی****بینند پر از نشاط ایوان را
وانگهکه به عزم رزم برخیزی****یابند پر از نهنگ میدان را
با فسحت عرصهٔ جلال تو****تنگ است مجال ملک امکان را
با نعمت سفرهٔ نوال تو****خرد است نعیم باغ رضوان را
در حشر ز بیم توگنهکاران****با سر سپرند راه نیران را
احسان ترا چه شکرگویدکس****کز جود تو شکرهاست احسان را
از طوفانکی بلرزدت اندام****کز وهم تو لرزهاست طوفان را
با جود تو مور ازین سپس ننهد****در خاک ذخیرهٔ زمستان را
سوده است مگر عطاردکلکت****بر جای مداد جرمکیوان را
کاندر سخن تو رفعتکیوان****آید به نظر همی سخندان را
زانسانکه فلک اسیر حکم تست****گویی نبود اسیر چوگان را
از رشککفت چو لعل رمانی****خون در جگر است در عمان را
آورده سحاب دست درپاشت****نیسان به خروش ابر نیسان را
وز حسرت دود مطبخ خوانت****چشمی است پر آب ابر آبان را
از بسکه رساست جامهٔ قدرت****گسترده به عرش و فرش دامان را
تا با رخ یار نسبتی باشد****هرسال به فضلگلگلستان را
تا محشر نسبت غلامی باد****با خاک ره تو چرخگردان را
قصیدهٔ شمارهٔ 11: اگر مشاهده خواهی فروغ یزدان را
اگر مشاهده خواهی فروغ یزدان را****به صدر فضل نگر میرزا سلیمان را
چراغ دودهٔ خیرالبشرکه طاعت او****ز لوح دهر فروشسته نقش عصیان را
کلیموار عیان بین به طور سینهٔ او****چو نور وادی ایمن فروغ ایمان را
هرآنکه بیند بر سفت او ردای ورع****به یک ردا نگرد صدهزار سلمان را
کفکریمش از بس فشانده در یتیم****یتیم ساخته پروردگار عمان را
مرآن نشاط بود روح را ز صحبت او****کز آب چشمهٔ زمزم روان عطشان را
ز خوان فضلش اگر توشهیی برد عاصی****به خوشهیی نخرد هفت باغ رضوان را
به نوع انسان آنسان بود مباهاتش****که بر بسایر انواع نوع انسان را
کلام او همه وحی است لاجرم دانا****زگفت او نکند فرق هیچ فرقان را
ز آب چشمهٔ آتش فروغ حکمت او****فلک به باد فنا داده خاک یونان را
زبان او بهسخن صارمیست خاره شکاف****که بر دو سندس داند پرند و سندان را
زمانه اشهدبالله به ملک هستی او****به عمر خود نشنیده است نام پایان را
سپهرکوکبه صدرا توییکهکوکب تو****شکستهکوکبه هفت آسمانگردان را
پی تذکر مدح تو شسته حافظ روح****ز لوح حافظهٔ ناس نقش عصیان را
به باغ مجد تو سیسنبریست چرخکبود****چه افتخار به سیسنبریگلستان را
سپهر رای ترا آفتاب تابان خواند****چو نیک دید ستغفارگفت بهتان را
از آن سپس ز در شرم زیب بزم تو ساخت****چو آفتابهٔ زر آفتاب تابان را
ترا به ملک هنر شاه دید و با خودگفت****که آفتابهٔ زر لایق است سلطان را
نبود آگه ازین ماجراکه اندر شرع****ز زر و سیم نسازند آب دستان را
ضعیف پیکر تو یک دو مشت ستخوانست****کزوست توشهٔ هستی همای امکان را
هر آنکه دید تنت خیره ماندکز چه خدای****گزیده بردو جهان یکدو مشت ستخوان را
به راه یزد چو یعقوب دیدهگشت سفید****ز شوق خاک رهت سرمهٔ سپاهان را
ز نور رای توگر دم زد آفتاب مرنج****که التهاب تبش موجبست هذیان را
ز هجر احمد مرسل حنین حنانه****اگر قرین انین ساخت عرش یزدان را
شب فراق تو نیز این زمان ز نالهٔ یزد****نموده حنان بر اهل یزد حنان را
بزرگوارا از روی شوق قاآنی****دهد به مدح تو زیور عروس دیوان را
که تا به روز قیامت بزرگ بار خدای****ز وی دریغ ندارد عطا و احسان را
قصیدهٔ شمارهٔ 12: چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را
چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را****یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو****به یک دو جام میکهنه تازهکن جان را
ز شور و طیش چهدیدی بهسور و عیشگرای****که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینهکینه بپرداز وکار آب بساز****مزن بر آتشکین همچو باد دامان را
چهارماهه نهبس بود شور و فتنه و جنگ****که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر****چه بینم این همهگرد و غبار میدان را
ازین قبلکه به بر بینمت سلیح نبرد****گمان برمکه خلف مر تویی نریمان را
تو فتنهکردی و تاجیک و ترک متهمند****که ره به فتنهگشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور****تراکهگفتکه ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد****کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دلکشد یکی بگذار****چو خود بر سر آنگیسوی زرهسان را
بس است آن زنخ و زلفگوی و چوگانت****چه مایلی هله اینقدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادثگشایش ار طلبی****درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواستکه در فارس فتنه بنشیند****یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوانکه مدحت آن****میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود بهگلوی خورنده از دل جام****ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شرابکهگر بیندشکسی شب تار****کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب****تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آنکه ملکت او****ز هرکرانه محیطاست ملک امکان را
ندانما به چه بستایمشکه شوکت او****گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتشکه برهانید****ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه****کهکس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد****زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیریکه با سیاست او****به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد****به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان****جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظامکار جهان پیرو عزیمت تست****چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
بهعهد عدل توصبحست وبس اگربهمثل****تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان****هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت****بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدقگواهی دهدکه خلد اینست****اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونهییازطولوعرضجاه توخواست****که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتیکه بهکیهان رسد زکید سپهر****کفکریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید****چنانکه آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بیمدد حزم تو ندارد نظم****که بیخرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو****که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند****چه جرمکردهکه مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدیکه فیض یکدمهاش****دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست****که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت****جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشندهات به روز مصاف****بسان برقکه بشکافد ابر نیسان را
تبارکالله از آن خنگکوهکوههٔ تو****که بر نطاق نهم چرخ سودهکوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق****نمونهایست عجب باد و برف وباران را
گمان بریکه معلق نمودهاند به سحر****ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخصکریمت برو نیافتهکس****فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ****چنانکه باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای****که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند****چنانکه باد بهگرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا توییکه همت تو****زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنجمه ایدون رودکه بندهبهفارس****شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست****یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد****ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
توییکه قدر سخن دانی و عیار هنر****برآن صفتکه پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی****که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چهباشد این دو سه مه تا تو نظمکار دهی****ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر****هلا چگونهکنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس****که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد****نبشت خواهمکوه و در و بیابان را
بهجز تو از تونخواهمکهنافریده خدای****عظیمتر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر****چنانکه فضل خداوندگار پایان را
قصیدهٔ شمارهٔ 13: خیز ای غلام زینکن یکران را
خیز ای غلام زینکن یکران را****آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی****یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند****از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد****زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی****بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز****بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست****ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله****از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر****تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست****در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن****بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست****عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا****چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک****طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی****از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو****از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم****گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت****از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل****از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره****قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت****از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید****داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید****گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر****گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم****از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم****برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند****عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ****زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است****من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است****من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است****تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان****رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست****هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان****هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ****گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره****از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح****از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم****یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم****منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را****وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین****احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت****از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم****یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس****صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک****با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه****تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند****فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست****قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند****قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد****زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن****لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست****از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند****نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند****سگ نشکرد غزال گرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد****وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر****شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج****وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد****شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر****از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست****از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی****چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی****دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور****کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری****مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست****آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست****آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست****آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست****گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم****چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار****این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار****بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان****زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم****رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله****کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج****اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت****برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را****بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی****دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه****راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان****تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه****چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل****نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند****بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو****چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند****یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان****وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک****فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد****بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی****زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید****هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی****سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش****نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند****سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من****تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد****بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم****آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد****نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت****راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو****آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی****هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان****نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ****آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش****چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل****زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر****باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم****سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد****گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل****نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او****مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده****در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را****بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را****با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام****کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم****یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را****خصمش همیشه خصمگریبان را
قصیدهٔ شمارهٔ 14: در خواب دوش دیدم آن سرو راستین را
در خواب دوش دیدم آن سرو راستین را****بر رخ حجابکرده از شوخی آستین را
حیران صفت ستاده سر پرخمار باده****برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را
پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخگل را****بنفته در دو مرجان یککوزه انگبین را
برگرد ماهکشته یک خوشه ضیمران را****بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را
گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا****کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را
چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان****ها ازکه وامکردی این خوی شرمگین را
تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی****آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را
سیمین سرین خود راگر بر زمینگذاری****بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را
بر دوش خادمت نهگر خستهگشتی آری****تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را
تو آن نئیکه بر ما هرشب بهکنج خلوت****بر میزدی پی رقص آن ساعد سمین را
چونگرد مهرهٔ سیم در دست حقهبازان****هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را
از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی****کریاس آستان راکرباس آستین را
آب دهان یاران جاری شدی چو باران****هرگهکه مینمودی آن ساق دلنشین را
گفتا ز اهل هوشی دانمکه پرده پوشی****عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را
رندان شهر دانی همواره درکمینند****باید ز چشم رندان بستن رهکمین را
ویژهکه از بزرگان مشتی قلندرانند****کز خلد میربایند غلمان و حور عین را
هرجاکهسادهروییست افسونکنندوحیلت****تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را
من شوخ پارسیگو دانیکه پارسایم****آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را
در حقهدان نقره دارم نگین لعلی****زانگشت دیو مردم میپوشم آن نگین را
گهگه به کنجخلوتگر با تو حالتی رفت****از خاینان دولت فرقی بود امین را
آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی****خرسند داشت باید مداح اینچنین را
آن نایب محمد آن مهدی مؤید****کز صارم مهند بگشود روم و چین را
شاهان هفتکشور بدرود تختگویند****هرگهکه اوگذارد بر پشت رخش زین را
با جاه او مبر نام فرزند زادشم را****با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را
کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد****چون شین سهنقطه بخشد از فضل حرف سین را
وز بخل دشمن او هرگهکه شین نویسد****دندانها رباید از مده حرف شین را
چونگوهر وجودش از ماء و طین سرشتند****بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را
گر نام عزم او را بر بارهیی نگارند****ناردگشوگردون آنبارهٔ حصین را
شاها ز خدمت تو هرگهکه دور مانم****حنانهوار هردم از دلکشم حنین را
گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک****جز پوست جامهیی نیست این هیکل متین را
در دولت تو باید من بنده راکه هرشب****از می نشاط بخشم این خاطر حزین را
گهگویمی به مطرب بنواز ارغنون را****گهگویمی به ساقی پر ساز ساتکین را
بر فرق او فشانمکه زر شش سری را****در مشت اینگذارمگهگوهر ثمین را
تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را****تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را
تشریف هرچه دادی انعام هرچهکردی****خازن نداد آن را حاکم نکرد این را
تکرار شایگانیگر رفت در قوافی****عذری بود خجسته از فکرت متین را
چون مدح شاهگویم حیران شوم به حدی****کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را
درکشتزار دانش خرم مراست یک سر****مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشهچین را
قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز****زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را
یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره****تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را
قصیدهٔ شمارهٔ 15: شاه ختن چو دوش نهان شد به مکمنا
شاه ختن چو دوش نهان شد به مکمنا****وز فرق سر فکند زر اندودگرزنا
با لشکری عظیمتر از جیش روم و روس****شاه حبش دو اسبه برآمد ز مکمنا
پوشیده از لآلی منثور جوشنی****بر جامهٔ سیاهتر از خز ادکنا
زراد چرخ بهر تن او ز اختران****از حلقهای سیم بهم بافت جوشنا
انجم چو یک طبق جو سیمین و آسمان****افسون برو دمیده چو جادوی جوزنا
مه موسیکلیم و خطکهکشان عصا****انجمگلهٔ شعیب و فلک دشت مدینا
چندین هزارگوی درخشنده از نجوم****گردان بهگردگیتی بیزخم محجنا
من هردو چشم دوخته در چشم اختران****تا صبح و پر ز اخترم از دیده دامنا
ناگاه پیش از آنکهگزارم دوگانهیی****بهر یگانه ایزد دادار ذوالمنا
ماهم ز در درآمد ناشسته روی و موی****چهرش ز می شکفته چو یک باغ سوسنا
چون صبح صادقی ز پس صبحکاذبی****پیدا زگیسوانش بناگوش وگردنا
در فوج دلبران به صباحت مسلما****وز خیل نیکوان به ملاحت معینا
در بابلی چه ذقنش زلف عنبرین****هاروتوارگشته به موی سر آونا
یا نی منیژهگفتی آشفتهکرده موی****از بخت واژگون به لب چاه بیژنا
گیسوکمند رستم و ابرو حسام سام****مژگان خدنگ آرش و قد رمح قارنا
زلف خمیده پشتشکفهٔ فلاخن است****وانگیسوان بافته بند فلاخنا
چشم مرا به چهرهٔ خوددوخت زانکه داشت****از تار زلف رشته و از مژه سوزنا
گفتم فرامشت شده ماناکه از سحاب****ریحان وگل دمیده زهر بوم و برزنا
وز پشت ابر تیره عیان قرص آفتاب****همچون نگین جم زکف آهریمنا
برکوه لاله چون شب مهتاب بشکفد****گویی به تیغکوه چراغیست روشنا
گر سرخ بید را نبود رنج سرخ باد****گلگل چراست در چمنش لالهگون تنا
مانا شنیدهییکه پی قتل تهمتن****غلطاند سنگی از زبرکوه بهمنا
نک سیل بهمنستکه سنگ افکند زکوه****وان لالهٔ دمیده به دامن تهمتنا
در هاون عقیق شقایق نسیم صبح****از بسکه سوده غالیه و مشک ولادنا
اینک سواد سودهٔ آن مشک و غالیه است****این داغهاکه هست برآن سرخ هاونا
بر صحن باغ سرو چمن سایه افکند****هر صبحکافتاب بتابد بهگلشنا
زانسانکه سرو قامت میر زمانه هست****از فر بخت شه به جهان سایه افکنا
شیرکام ملک ملکزاده اردشیر****کز جود دست اوست خجل ابر بهمنا
فرماندهیکه هست به فرخنده نام او****منشور ملک و نامهٔ ملت معنونا
از بیم تازیانهٔ قهرش ازین سپس****تا حشر توسنی نکند چرخ توسنا
ای آنکه به سحابکفت ابر نوبهار****دودیست خشک مغزکه خیزد زگلخنا
در هرکجاکه خنجر تو خونفشان شود****روید ز خاک معرکه تا حشر روینا
حزمتو پیش از آنکه رود دانه زیر خاک****دردانه خوشه دیده ودر خوشه خرمنا
ماناکه عهد بسته و سوگند خوردهاند****شمشیر جانستان تو با جان دشمنا
کاندمکه می برآید شمشیرت از نیام****آید برون روان بد اندیشت از تنا
گر جان دهد ز جود تو سائل شگفت نیست****میرد چراغ چونکه فزاییش روغنا
درگوش تو ز فرط شجاعت به روز رزم****خوشتر صهیل ارغون ز آواز ارغنا
در هر فن از فنون هنر بسکه ماهری****خوانندت اوستادان استاد یکفنا
آن بهکه بدسگال تو زیرزمین رود****کش بر تمام روی زمین نیست مأمنا
نبود عجبکه بر دو جهان سایه افکند****چتر ترا ز بسکه فراخست دامنا
در چینه دان همت سیمرغ جود تو****انجم دودانهکنجد و یک مشت ارزنا
کوه از نهیبگرز تو خواهد به روز رزم****بیرون دود چو رشته ز سوراخ سوزنا
سرهنگ بیسپاه بود خازنت ازانک****از ترکتاز جود تو خالیست مخزنا
اسلام شد قوی ز تو چونانکه سوی حج****هرسال پابرهنه شتابد برهمنا
رفتمکنم به خصم تو نفرین سپهرگفت****زین مرده درگذرکه نیرزد به شیونا
از حرص جود طبع تو خواهدکه سیم و زر****جاوید سکهکرده برآید ز معدنا
از چهر زرد و بخت سیاه و سرشک سرخ****خصم توگشته است سراپا ملونا
ای قهرمان ملک تو دانیکه پیش من****دانشوران چیره زبانند الکنا
جز چربگفتهاکه بود دست پخت من****شعری قبول می نکند طبع روشنا
زانسانکه چشمگرسنه بر خوان مهتران****اول دود به جانب مرغ مسمنا
ور شعر دیگران بگزیند به شعر من****کژ طبع جاهلیکه پلید است وکودنا
نزل سپهر را چه زیانگر پیاز و سیر****خواهد یهود در عوض سلوی و منا
تنها جز آفرین نشنیدم ز هیچکس****هی هی تفو بهگردشاین چرخ ریمنا
مناز چرا نشد صله عاید به هیچ نحو****در نحو عاید وصله خواهد اگر منا
یا مننه آن منمکه صلههست و عایدش****ورآن منم چه شد صله و عاید منا
ارجوکزین سپس دهدم فیضعام تو****دینار بار بار و زر و سیم من منا
نی نی هزار شکرکه ازکودکی هگرز****آرو شره نبوده مرا رسم و دیدنا
گنجی مرا ز علم و هنر دادهکردگار****کایمن بود زکاستن وکید رهزنا
گنجم درون خاطر و من دردمشق دهر****سرگشته بیسبب چو خداوند زهمنا
لیک آوخاکه چهرهٔ اهرون فکرتم****از غم شدست تیرهتزاز روی اهرنا
طبعم عقیمگشت و به پنجه رسید سال****پنجاه ساله زن شود آری سترونا
تا شیر شرزه روی بتابد ز آتشا****تا مارگرزه سخت بپیچد به چندنا
خصم تو را ز آتش و آب سنان تو****در آب چشمو آتش دل باد مسکنا
قصیدهٔ شمارهٔ 16: نسیم خلد میرود مگر ز جویبارها
نسیم خلد میرود مگر ز جویبارها****که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشتها دمیده سبزکشتها****چهکشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
بهچنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها****چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته****ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها****به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکندهاند همهمه کشیدهاند زمزمه****بهشاخ سروبن همه چهکبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم****ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها****شمامها خجستهها اراکها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها****ز مغز میپرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها****چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشستهاند قمریان****چو مقریان نغز خوانبهزمردین منارها
فکندهاند غلغله دو صد هزار یکدله****به شاخگل پیگله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر****همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان****اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشینکهگشته خاک عنبرین****ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو****رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طرهکرده تعبیه هزار طبله غالیه****به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او****شکفته از جمال او بهشتها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش****نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او****مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمتکهدوش چونبهناز وغمزهشدبرون****به حجره آمد اندرون به طرز میگسارها
بهکف بطی ز سرخ میکهگر ازو چکد به نی****همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر****چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا بهعشوهگفتهی تراست هیچ میل می****بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوشاست کامشبای صنمخوریم می بهیاد جم****کهگشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر****کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی****که مؤمنان متقیکنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه****که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم****اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکتگشا امین ملک پادشا****معین دین مصطفی ضمین رزقخوارها
قوام احتشامها عماد احترامها****مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها****ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها****خزانهٔ فقیرها نظام بخشکارها
بههر بلد بههر مکان بههر زمین بههر زمان****کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها****قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها****به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحابکف محیط دلکریم خوبسیط ظل****مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی****کهگشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه****که فکر دوربین شهگزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان****حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
بهگاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان****که هوش مردم جبان ز هولگیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو****رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد****فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها****وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هستکمترککهفکرتتوچون محک****ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی****ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایهکار تو****کهگشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایهخصم ملک و دینکهکرد ساز رزم وکین****که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی****برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکستهیی ره نفاق بستهیی****به آب عدل شستهیی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه****که صفکشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیدهگرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین****ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوبوصفشکنکهخیزدشتفازدهن****چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاهمور در شکمکنند سرخچهره هم****چهچهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو****که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین****که افکند در اهلکین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین****فتد خمار ظلموکین بهمغز ذوالخمارها
بهنظمملک ودین نگر ز بسکهجسته زیبو فر****که نگسلد یکاز دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمنکه بگسلد در چمن****میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنانکه ماند از تو جاودان****ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن****ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان****تهی زرنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو****به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها
حرف ب
قصیدهٔ شمارهٔ 17: ازسروش وحدتمبرگوش هوشآمدخطاب
ازسروش وحدتمبرگوش هوشآمدخطاب****یافتی لا تبطل الاوقات فی عهدالشباب
بعد ازین درکنج عزلت پای در دامنکشم****منکجا و مستی ومیخانه و جام شراب
تا توانم نغمهای نای وحدت را شنید****گوش بگمارم چرا بر نالهٔ چنگ و رباب
انقلونی یا قضاهالحق من ارضالخطا****دللونی یا هداهالذین الی دارالصواب
چند در دام طبیعت دانه برچینم ز آز****تا بهکی بر جیفهٔ دنیاگرایم چونکلاب
هادیخودنفسسرکش راگزینمای شگفت****گرچه صد کرت شنیدستم اذا کانالغراب
از نکونامی مرا بر سر چه آمدکاین زمان****سر به بدنامیبرآرمدرمیان شیخ و شاب
ازخدا وز خویش شرمم باد آخر تا بهکی****روح را زاطوار ناشایسته دارم در عذاب
آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال****شاهبازم من چرا بیغاره یابم از ذباب
منکه برگردون زنم خرگاه دانش از چهرو****درگلوی جان چو میخ خرگهم باشد طناب
اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت****غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب
مرغ جان را تا بهکی محبوس دارم در قفس****چهرهٔ توفیق را تا چند پوشم در نقاب
چند در تعمیر دنیاکوشم و تخریب دین****تا بهکی دارم روان خویش را در اضطراب
مصطفیفرمود انالناس فیالدنیاء ضیف****حاصلشیعنیلدواللموت وابنوا للخراب
درنمانم زین سپس درکار و بار خویشتن****عرضهدارم حال خود را برجناب مستطاب
نقطهٔ پرگار هستی خط دیوان وجود****قطبگردونکرم توقیع طغرای ثواب
سرور عالم ابوالقاسم محمّد آنکه چرخ****با وجود او بود چون ذره پیش آفتاب
الذی ردت الیه الشمس و انشق القمر****کان امیاً ولکن عنده ام الکتاب
والذی فی کفه الکفار لمّا ابصروا****کلم الحصباء قالوا انه شیئی عجاب
رهنمای هردو عالم آنکه در یک چشم زد****برگذشتازچارحدوهفتخطو ششحجاب
از ضمیر انور و از جود ابر دست اوست****نور جرم آفتاب و مایهٔ دست سحاب
با شرار قهر او هر هفت دوزخ یک شرر****باسحاب دستاو هر هفتدریا یک حباب
گر وجود او ندادی ذات واجب را ظهور****تا ابد سرپنجهٔ تقدیر بودی در خضاب
تالی هستیاوهست آنچههستاز ممکنات****غیرذات حقکزو هستی وی شد بهرهیاب
نهسپهروششجهاتوهفت دوزخهشتخلد****با سهمولود و دو عالم چار مام و هفت باب
در همه عمر از وجود او خطایی سر نزد****زانکه بودافعال نیکویش سراسروحی ناب
باوجود آنکه صادر شد خطا از بوالبشر****گر همی باور نداری از نبی برخوان فتاب
وز سلیمان حشمتاللهگر خطایی نامدی****چیست القینا علیکر سیه ثم اناب
روز وشب ازهاتف غیب این نداگردد بلند****انه من مال عن شرعه قد نال العقاب
هر زمان از ساکنان عرش آید این سروش****من تطرق فی طریقه قد اصاب ما اصاب
معنیخوفو رجا تفسیربغض ومهر اوست****کاینیکی رامعصیت نامند وآن یکرا ثواب
توبهٔ آدم نیفتادی قبولکردگار****تابهفیض خدمتش صدرهنگشتی فیضیاب
آتش نمرودکیگشتیگلستان بر خلیل****گر به انساب جلیل او نجستی انتساب
موسیاز تیه ضلالت نامدی هرگز برون****تا ز طور رأفتش لبیک نشنیدی جواب
نوح اگر بر جودی جودش نجستی التجا****همچوکنعان نامدیهرگز بروناز بحر آب
تا نشست ایوب از سرچشمهٔ لطفش بدن****کی بهاول حالکردی زانچنانحالت ایاب
تا مسیح از خاک راهش مسح پیشانی نکرد****کیشدیبرآسمان همچوندعای مستجاب
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نکردی اعتصام****یونس ار بر درگه قربش نجستی اقتراب
تا ابد آن یک نمیآمد برون از بطن حوت****تا قیامت آن یکی بودی به زندان عذاب
آسمان هرجاکه درماند بدو جوید پناه****آری آری آستان او بود حسن المآب
عقل پیش قائل ذاتش بود تسلیم محض****پشهکی لاف توانایی زند پیش عقاب
ای شهنشاهیکه پیش ابر دست همتت****عرصهٔ دریای پهناور نماید چون سراب
تا نه بر مسمار ذاتت محکم الاطناب شد****کی شدی افراشته این خرگه زرین قباب
فیالمثل بر تری آتش اگر بدهی مثال****در زمان ماهیت آتش پذیرد انقلاب
ور به تبدیل زمین و آسمان فرمان دهی****آنکند چونایندرنگواینکندچون آنشتاب
نی تو راممکن توانگفتن نهواجب لیک حق****بعد ذات خویشتن ذات تراکرد انتخاب
چون برآیی بر براق برقپیما جبرئیل****گیرد از دستی عنان و از دگر دستی رکاب
خسروا تادرفشانگردیده درمدحت حبیب****گشتهخورشید ازفروغفکرتش دراحتجاب
وانکه از دیباچهٔ نعتتکند بابی رقم****درقیامت بررخش یزدانگشاید هشت باب
بر دعای دوستدارانتکنم ختم سخن****زانکهباشد حذ اوصاف توبیرون از حساب
تا ز تابان مشعل خورشید انور بزم روز****هرسحر روشن شودچونان کهشب ازماهتاب
تا قیامتکوکب بخت هوا خواهان تو****باد روشنتر ز نور نیر و جرم شهاب
قصیدهٔ شمارهٔ 18: خیمهٔ زربفت زد بر چرخ نیلی آفتاب
خیمهٔ زربفت زد بر چرخ نیلی آفتاب****از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب
بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید****همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب
عنبرینموی شبارکافورگون شدعیب نیست****صبح روز پیری آید از پس شام شباب
تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم****خور برونآمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب
یا نهگفتی از پی صید حواصل بچگان****زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب
یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد****کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
یا نه زرین عنکبوتیگرد صد سیمین مگس****بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب
یا نهنگیکهربا پیکرکه از آهنگ او****صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب
یا چو زرین زورقیکز صدمتش پنهان شود****درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب
در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر****ای مه سیمینلقا ما را بهکشتی ده شراب
محشر ارخواهی زگیسو چهرهیی بنما ازآنک****محشر آنروز استکز مغرب درآید آفتاب
عیش جان در مرگ تن بینم خرابمکن ز می****کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب
هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را****میببوسم تا نماند در میانشان شکرآب
خاصهاین ماهرجبکز خرمی جشنی عجیب****کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب
ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل****ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب
رسم این جشن نوآیینکرد شاه دینپرست****آنکه چون ذاتخرد ملکش مصون از انقلاب
از برای عمر جاویدان و نام سرمدی****کردکاریکش خدا بخشد ثواب اندر ثواب
راستی از شهریاران این محاسن درخورست****نه محاسن را بحنا روز و شبکردن خضاب
قصرجاویدی ببایدساختن بیخاکوخشت****ورنهکو آنگنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب
همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را****خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب
خاکراه بوترابست اینملککز رشک او****آسمانگوید همی یا لیتنیکنت تراب
کیست دانی بوتراب آن مظهرکاملکه هست****درمیان حقو باطل حکم او فصل الخطاب
اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض****صورتاسماء حسنی معنی حسنالمآب
جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل****شیرهٔ شور محبت شافع یومالحساب
ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس****مالکهر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود****رنگپرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین****ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب
نطفهیی بیمهر او صورت نبندد در رحم****قطرهیی بیامر او نازل نگردد از سحاب
هیچ طاعت بیولای او نیفتد سودمند****هیچ دعوت بیرضای او نگردد مستجاب
بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود****سر القینا علیکرسیه ثم اناب
قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای****هفتدوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب
گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست****چشمعاشقکور بود و چهر جانان در حجاب
نهتوانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم****اندرین ره نهدرنگم ممکنست و نهشتاب
عقلگوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش****عشقگوید عقل بیگانه است آنسوتر شتاب
عقلگویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان****عشقگویدگرم شدخشم بزنبرخی رکاب
داوری را از زبان عشق فالی برزدم****ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب
راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان****کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب
ایکهگویی حق بهقرآن وصفاو ظاهر نگفت****وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب
گرتو از هرعضو عضوی وصفگویی بیشمر****یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بیحساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام****مدح این اجزا ز مدحکل بود نایب مناب
با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد****چونخرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب
وین به عنوان مثل بد ورنهکیگنجد به لفظ****ذوق صهبا طعم شکر رنگگل بویگلاب
ذوقآنخواهیبنوشو طعمآنخواهی بچش****رنگاین خواهی ببین و بویآن خواهی بیاب
گرنبد باوی خطاب حق بهظاهر باک نیست****کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب
فاشترگویم رجوعلفظ ومعنی چونبهدوست****در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب
ور همی بیپردهتر خواهی بگویم باک نیست****اوستلفظواوستمعنیاوستفصل واوستباب
او مدادست او دواتست او بیانست او قلم****اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب
این همهگفتم ولی بالله تمام افسانه بود****فرقکن افسانه را از وصف ایکامل نصاب
وصفآن باشدکزاو موصوفرابتوان شناخت****نه همی افسانهگفتن همچوکور از ماهتاب
وصفنور آنستکز چشمت درآید در ضمیر****مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب
ایکه سیرابی خدارا وصفآب ازمن مپرس****هل بجویم تشنهیی آنگه بگویم وصف آب
چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان****تا نبیند چشمشان رخسار جانان بینقاب
وینکه منگویم تمام افسانهای عاشتیست****تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب
دیدهباشی شاهدی چون بارقیب آید بهبزم****عشقغیرت پیشه هرساعت فتد درپیچوتاب
مصلحت را صد هزار افسانهگوید با رقیب****خوابش آید خودز وصلدوستگردد کامیاب
مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس****زابلهانکند فهم و جاهلان دیریاب
راهتنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ****ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب
بیشازینت حدگفتن نیستورگویی خطاست****ختمکن اینجا سخن والله علم بالصواب
قصیدهٔ شمارهٔ 19: دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب
دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب****پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب
بیدار بود خادمکی در سرای من****گفتاز چهخواب مینروی دادمش جواب
کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود****زین پس چو بختخواجه نخواهم شدن بهخواب
گفت ار چنین بود قلمیگیر وکاغذی****بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب
تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور****تأویل عشق ماحصل چارمینکتاب
روح رسول زوج بتول آیت وصول****منظور حق مشیت مطلق وجود ناب
تمثال روح صورت جان معنی خرد****همسال عشق شیر خدا میرکامیاب
گنج بقا ذخیرهٔ هستیکلید فیض****امن جهان امان خلایق امین باب
مشکلگشای هرچه بهگیتی ز خوب و زشت****روزیرسان هرچه بهگیهان ز شیخ و شاب
منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم****مقصود ربز هرچه به فرقانکند خطاب
داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب****طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب
وجهالله اوست دل مبر از وی به هیچوجه****بابالله اوست پامکش از وی بههیچ باب
او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک****زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب
یک لحظه پیش ازینکه نگارم مناقبش****در دل نشستهبود چو خورشید بینقاب
چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت****زیراکه لفظ و خامهشد اندر میان حجاب
نی نی صفات من بود اینها نه وصف او****بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب
آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست****زانسانکهگرمیاز شرر و مستی از شراب
این وصف آب نیستکهگویی شرر برد****کاین وصفهمتراعطشافزاست چونسراب
در مدح سیل اینکه خرابیکند چرا****بس مدح سیلکردی و جایی نشد خراب
لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی****در پردهٔ قشور توان یافتن لباب
زیراکه از خیال رهی هست تا خرد****کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب
هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست****خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب
لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی****لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب
چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی****زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب
ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش****در دل ز راهگوش نیوشاکند شتاب
پس شد عیانکه سامع و قایل بود یکی****کاو خودکند سؤالو هم او خود دهد جواب
باری علی چو شافع دیوان محشرست****ارجو شفیع من شود اندر صف حساب
زانسانکه هست صاحب دیوان شفیع من****در حضرت جناب جوانبخت مستطاب
شیخ اجل مراد ملل منشاء دول****فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب
آن میر حقیرستکه درگنج معرفت****یک تن نیامدست چو اوکاملالنصاب
با او هر آنکهکینه سگالد به حکم حق****حالی بهگردنش رگ شریان شود طناب
داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی****هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب
قاآنیا ببندگیش جان نثارکن****گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب
خواهی دعاکنیکه خدایش دهد دوکون****حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب
قصیدهٔ شمارهٔ 20: دو قلاع کفرند با هم مصاحب
دو قلاع کفرند با هم مصاحب****یکی تیغ خسرو یکیکلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف****یکیکشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول****یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی****یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس****یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را****چو آهنربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل****یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل****یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکفکافی****یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ اینکند با مخالف ز خامه****هرآنچ آنکند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبانکنند از براثن****نه با صعوه عقبانکنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع****یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم****یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی****یکیگوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت****چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی****که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت****نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره****حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا****ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا****بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی****روانیکه از رحمتتگشته خائب
ز مکتوبهیی دادهکلکت جهان را****نظامیکه شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت****فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامهیی در معارک****کنی آنچه با خامهیی در محارب
نه ترکان تورانکنند از عوالی****نهگردان ایرانکنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی****بجنبد قلمگر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهلگیتی****نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد****اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوانگرفتن****ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن****نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک****نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مهکه باشد عمل پارسا را****کهی لف شارهگهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما****گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتیکه با سیف قاطع****نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو موییکه در میفتد جرعهکش را****به خون سرشک اندران جسم ذائب
گرانگشته بیبادهٔ صاف ساغر****بر آنسانکه بیجان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق****چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله****زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه****به عارض پریشانکند شعر شائب
مرا هست بیمهر ماهیکه بر من****بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی****دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان****به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم****سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل****ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیستکزگرگ غمزه****کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد****چوگردد پریوارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را****برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه****ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل****چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم****پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود****شکستهکله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان****سرودمکه ای جان به وصل تو راغب
دراین فصلواین ماهو این وقتو اینشب****من و وصل تو زهزه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا****فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد****لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق****و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد****منالحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل****من و روی تو خهخهای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهیکوی مسکین****بیابان و آب آنگهیکام لائب
ز رویت چو روز است روشنکه امشب****پس از صبح صادق دمد صبحکاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت****بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق****به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان****چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه****رقمکردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب****چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد****لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران****چوگرد سرایشگه سان مواکب
سیه ابر برخیرهگردید گریان****چو بدخواه جاهش ز فرطکرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش****که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنکگشت عالم چو جسم خلیلش****کهگلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن****چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک****تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تلگرنمایه آمد ز ژاله****چو از دست خدامش دامانکاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش****همی آب باران روان از مثاعب
درخشان بهگردون ز هر سو بوارق****چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی****چو در موکب اوکبوسکتائب
ز صرصر غصونگشت بیبرگ چونان****که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش****شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان****که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص****بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو****مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان****ز مستان بزمش بلا باد هارب
قصیدهٔ شمارهٔ 21: آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب
آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب****زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح****گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار****تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان****خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید****زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران****شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار****این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی****مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش****این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت****آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان****این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر****آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر****چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد****رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر****درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر****جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان****روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر****خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد****نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب****پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال****نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن****قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن****کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی****کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود****گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود****تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان****سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ****آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش****رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش****تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج****سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم****باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار****در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر****خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را****هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو****پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک****هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک****با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ****تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون****همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
قصیدهٔ شمارهٔ 22: ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب
ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب****در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان****هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من****آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من****چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم****تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل****چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب
جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان****خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب
با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب****اینتننگیبسعجیبو اینترنگیبسعجاب
با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی****بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگجو****لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب
تو جوانی با توان و من توانی ناتوان****کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب
گر ز خودرایی خودآراییکه من بیخود شوم****نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب
بسکه لاغر ز اشتیاقم بسکه دلتنگ از فراق****بیخلیلم چون خلال و بیحبیبم چون حباب
بیتو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان****آنچناناشکیکه رشک از وی برد لعل مذاب
جلوهٔخورشید و ما هماز توکیبخشد شکیب****کیشنیدستیکهگردد نشنه سیراب از سراب
سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در****مشکدر چیناست چیناکنونترا در مشک ناب
در میان لعل خندان در دندانت نهان****چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب
ساعدتچوناشکمنسمینولیهردو خضیب****این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق****هر زمان با خویشتنگویم اذا کانالغراب
پرنیانسوزد زآتشوینچهسحر استاینکهتو****بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب
چون ببینی چشمگریانم بپوشی رخ بلی****از نظر پنهانشود خورشید چونگرید سحاب
قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام****طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب
عشق رویتگر بلای دل به دل جویم بلا****مهر مویتگر عذابجانبهجانخواهم عذاب
بیتوگر زینبعد همچون رعد نالم دور نیست****وعدهمچونرعد نالدچونشود دوراز رباب
گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بینشان****گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب
هم ز سیمرغت بدل باری مرا چونکوه قاف****هم زاکسیرت بهرخ اشکیمرا چون سیم ناب
ترک میکن ترک من ترسمکه خشم آرد امیر****گر ببیند چشمتاز میچوندل دشمن خراب
اعتماد دولت و دینکافتد اندر روزکین****در سپاه هفتکشور از نهیب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس****کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهیکباب
پیشجودشبحر جوی و نزد حلمشکوهکاه****پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان****تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب
ملکگیرد بیسپاه و خصم بندد بیکمند****درع درّد بیطعان و خود برّد بیضراب
قدر او بدریستکاو را سدره آمد آسمان****تیغ او میغیستکاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشریکش خنجر سوزان جحیم****درگه او خرگهیکش گنبدگردان قباب
فوج او موجی بودکاو را چرخگردانست پل****تیر او شریستکاو را مغزگردانست غاب
چهر او مهریستکز وی ماه اندر تاب و تب****قهر او زهریستکز وی مار اندر پیر و تاب
عصر او قصریتدر ویخفتهیککشوربهناز****عهد اومهدیستدر ویرفتهیکعالمبهخواب
دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد****داستان باستان را شست باید باب باب
بیثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم****بیسپاس او عقیم است آنچه درگیتیکتاب
گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد****در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق****کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب
عیب خلق او نهکز وی خصم او باشد نفور****مرجعل را نفرت جان خیزد از بویگلاب
یک سوار از لشکر او خصم یککشور سپاه****یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامونکلاب
ازکمال عدل او ترسمکزین پسگوسفند****آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب
هرکهگردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت****تیغاو آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان****با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیستکاو****همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب
ایکه چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش****ایکه دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب****گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب
التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج****وینسخننزدیکدانشمنددور استازصواب
زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند****تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا****هم بهشرط آنکه مهلت می نجویی در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست****هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب
هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان****هریکی راگنجهایی دسترنج اکتساب
هریکی را همچو افلاس من و احسان تو****هستدولت بیشمار و هستمکنت بیحساب
هریکی را بندگان با صولت اسفندیار****هریکی را بردگان با دولت افراسیاب
هریکیرا صد عیال حورمنظر در حریم****هریکی را صد غلام ماهپیکر در جناب
هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان****هریکی راکاخها هریک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس****کاخشان چونکاخ خاقان محشو از چینی ثیاب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من****هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه****هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب
نهچو من یکتن ثناخوانتازینسان در حضور****نهچو من یککس دعاگویتازینساندر غیاب
هم تو خود دانیکهگر شمشیر رانندم به فرق****در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب
شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است****گو بگو بیتیکه تا پیدا شود قشر از لباب
با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان****با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب
گر سخنگویدکسیکاو معجز استو سر و وحی****اللهاینکمعجز اینک سحر و اینک وحی ناب
نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر****نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب
نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز****نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب
هم بجز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ****هم بجز چگال شیران را بباید توش و تاب
پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز****گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب
مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست****گر بهظاهر همچو آدمجسمو جان دارد دواب
چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد****خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب
اینمن و اینگویو اینچوگانو اینصف اینحریف****هرکه میگوید حریفمگوگران سازد رکاب
با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری****وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب
گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا****شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب
آه ازان شعریکه شاعر را رسد از وی زیان****آوخ از آن ناخلفکامد بلای جان باب
هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری****یافت عالی پایهیی زین آستان مستطاب
غیر منکم بخت بد در خواب و میدانم یقین****کاینچنیندر خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخنگر نازش من خاک بر فرق سخن****خشکبهآنلجهیی کاوراست نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولی الطافکو****تا بهگردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه زکم ظرفیستگر رازم تراوید از درون****خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
تنگدلگشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم****جام می چونشد لبالب ریزدش از لب شراب
خونکند قیهرکرا زخمیاست پنهاندر درون****گرد خیزد از زمین چون خانهییگردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون****در صدف فرقیندارد با شبه در خوشاب
خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو****باید اینسانقدر چون من نکتهسنجی نکتهیاب
خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری****ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا درکوی من افتد پس از عمریگذر****همچو عمر رفتهاش نبود به سوی من ایاب
روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل****شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست****ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب
بیستتنماهیصفتخوشدلبهآباستیم و بس****آبمان باشد طعام و آبمان باشد شراب
تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس****بیستتن در یک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار****شاعری ننگستکش نتوان شنود از هیچ باب
وز طریق لفظ و معنی بیش از اینیک فرق نیست****شاعران را با یهودان ازکمال انتساب
آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه****وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگیری به یکگفتار چبودگر مرا****هم بهیکگفتار سازیکامجوی وکامیاب
من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج****مننیمخورشید و مه تا باشم از رایت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست****شکر یزدان راکه هستی مدحگوی بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالمگناه****آنکه باکینشگناه است آنچه درگیتی ثواب
هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب****گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب****خشم او در وقتکیفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون****مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل****کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب
بختاو تختیستکاو را عرش یزدانست فرش****چهر او مهریستکاو را نور ایمانست ناب
گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین****از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب
طاعت میکال بیمهرش نیفتد سودمند****دعوت جبریل بیعونش نگردد مستجاب
تا قدومشگشتزیبفرش خاک از عرش پا ک****قدسیان را ذکر لب یالیتنیکنت تراب
گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا****قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال****تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب
هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط****هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب
قصیدهٔ شمارهٔ 23: بدا به حالت آن مجرمیکه روز حساب
بدا به حالت آن مجرمیکه روز حساب****به قدر یک شب هجر تواشکنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدیکه در محشر****به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری****بهگردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون****اگرچهگرمی تب برطرفکند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو****چوکافریستکهسرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطهیی بود موهوم****که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسهیی طلبکردم****اشارهکرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم****رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکههرلب لعلش بهعذر رنجش خویش****ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید****فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش بهگوش من ای پارسا ز خلد سخن****که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی****دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ****اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر****جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر****ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش****کجاست بادهکه بردارد از میانه حجاب
بهمستی ار عرقافشانی از جبین چه عجب****خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیستگنج آنکهکند****بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهایکباب دلم نمک پاشند****دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست****که از برایگزک شور میکنندکباب
گرت هواستکه جان آفرین ببخشاید****بر آنگروهکه هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتیکه میدانی****برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند****به یککرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم****که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش****به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنیکه ز یک جلوهٔ بلارک او****فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی****غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق****به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشانگردون ز جرگهٔ خدام****نیاوردشانگیتی به حلقهٔ حجاب
بهکام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد****عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها توییکه پس ازکار ساز بنده نواز****کفکریم تو آمد مسبب الاسباب
توییکه هست به همدستیکلید ظفر****پرند قلعهگشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون****همان حکایتمیش است و صرفهجو قصاب
سنان خطیت آنگرزه مار عقرب نیش****پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک بهگاه طعان****یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور****چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند****به پشتگرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو میشدی لبریز****اگر نه دروا میبودی اینکهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند****ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را****چنانکه رجم شیطانکند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح****چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقیگذرکند به محیط****محیط در خوی خجلترود ز شم تراب
به حجلهگاه وغا خنجر تو دامادیست****کهکرده است ز خون دستو پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو****عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ****چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع****سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست****به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را****ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواستکند دود مطبخ تو صعود****خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان بهگرد خود از ننگ این سخن پیچعد****که نارسیده بهگردون شد از خجالت آب
شبی ز روی تفاخر هلالگفت به چرخ****که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادشکای هرزهگرد هرجایی****که از لقای تو دیوانه میشود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش میبندد****ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلانگردد****فضای معرکه آزرم بحر بیپایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان****بدان مثابهکه افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون****ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چونکوره****فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجهیی شود هامون****که ساق عرشکند تر ز جیش خیزاب
زمانهجفتکند موزه پیش پای اجل****پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد****که سرخگردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگدال پرت چون ز چرخ دال مثال****بهصید نسر فلکبالو پر زند چو عقاب
شوند بیپر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ****دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همیگیرد****مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت****فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب****رسد بهگوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس****به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً باللهکه من به هستی خویش****نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلیگزیر جز این نیکه طفل بگریزد****ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی****به هیچجا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی****به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو****به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد****که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل****که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم****ز ششجهات وچهار اسطقس وهفتحجاب
نیای او همهگفتش به شیب دکهٔ جهل****ز آبگیره و ماشو و میخکوب و طناب
دویمگزیده پدرم آن مهین سخنور عصر****که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چهرانم درباب باب خویشکهبود****کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودیگفت پدرم پیوسته****ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش****ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیمکه مامک عیسیپرست او بودی****ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زنکه پشت پایش را****ندیدهطلعتخورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنونکنم بیان حسب****برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه****هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی****که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
بهویژه آنکهگر او مدح اخستان کردی****که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنمکه هست او را****هزار بنده چو شاه اخستانکهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی****بهحبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم****کهاوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی****که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد****به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند****محاسبین جهان ضبط او بههیچ حساب
قصیدهٔ شمارهٔ 24: صبحدم کز جانب مشرق برآمد آفتاب
صبحدم کز جانب مشرق برآمد آفتاب****همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب
روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او****تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب
زان مئی کز جام کیخسرو جهانبینتر شود****گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب
چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال****تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب
چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز****واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب
گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل****باز میگفتم نه حاشا انه شیئی عجاب
باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین****کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب
من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در****با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب
در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ****در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب
روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ****موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب
آب روی و تاب موی برد آب و تاب من****این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب
چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو****یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب
حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست****هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب
چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم****چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب
گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان****ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بینقاب
ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری****وی دو مشکین طرهات دارالامارهٔ ماهتاب
مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم****من درین احوال حیرانکاحولستم یا مُصاب
آفتابی از شمال آید به چشمم جلوهگر****وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب
نرم نرمک خندهیی فرمود و برقع برگشود****گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب
گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم****اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب
آفتابی کز شمال پارس بینی جلوهگر****هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب
بوالمظفر ناصرالدّین کز نسیم عفو او****در دهان مار تریاق اجلگردد لعاب
گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری****گفتم از بهرکهگفت از بهر میرکامیاب
جانفشان سرباز شاهنشه حسینخان آنکه هست****ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب
گفتم از سعیکه صاحب اختیار ملک جم****شد چنین وافر نصیب و شد چنانکامل نصاب
گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم که هست****هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب
گفتم آیا تهنیت را هیچگویمگفت نه****گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب
کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان****در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب
قصیدهٔ شمارهٔ 25: در همایون ساعتی فرخنده چون عهد شباب
در همایون ساعتی فرخنده چون عهد شباب****در بهین روزی چو روز وصل خوبان دیریاب
در مبارکتر دمیکز اتصالات سعود****تا ابد در عرصهٔ گیتی نبینی انقلاب
خلعتی آمدکهگوییکرده نساج ازل****تارش ازگیسوی حور و پودش از نور شهاب
گوهر آگین خلعتی کز نور گوهرهای او****نقش هر معنی توان دید از ضمایر بیحجاب
خلعتیگر فیالمثل آن را به دریا افکنند****تا قیامت زو گهر خیزد به جای موج آب
آمد از ری کش خدا آباد دارد تا به حشر****جانب شیرازکشگردون نگرداند خراب
ازکه از نزد ولیعهد خدیو راستین****آنکه بادا تا قیامت کامجوی و کامیاب
از برای افتخار میر ملک جم که هست****زآتش تیغش دل اعدای شاهنشه کباب
یارب آن تشریف ده را مملکت ده بیشمار****یارب این تشریف بر را مرتبت ده بیحساب
راستی گویم ندیدست و نه بیند آسمان****هیچ شاهی را ولیعهد چنین نایب مناب
ملک او با انتظام و بخت او با احتشام****باس او با انتقام و عدل او با احتساب
با ولایش هیچکس را نیست پروای گنه****با خلافش هیچ دل را نیست توفیق ثواب
گر وزد بر ساحت دوزخ نسیم عفو او****در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب
روزی اندر باغ گفتم از سخای او سخن****برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب
یاد رای روشنش در خاطرم یک شب گذشت****از بن هر موی من سرزد هزاران آفتاب
وز خیال جود او برکفگرفتم جام می****جام در دشمگهر شد می در آن لعل مذاب
روز بزمش خاک چون گردون بجنبد از طرب****گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب
نام جودش چون بری یاقوت روید از زمین****یاد تیغش چون کنی الماس بارد از سحاب
التفاتش گر کسی را دست گیرد چون عنان****گردش گردون نسازد پایمالشچون رکاب
خصم او گفتا خدایا سرفرازم کن به دهر****رُمح او گفتا من این دعوت نمایم مستجاب
بحر از جاه وسیع او اگر جوید مدد****هفت دریا را ز وسعت جا دهد در یک حباب
بر سراب ار قطرهیی بارد سحاب جود او****تا قیامت جوی شهد و شیر خیزد از سراب
روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد****بحر را چون طبع قاآنی نماند اضطراب
رشک جودش بر دل دریا گره بندد ز موج****پاس عدلش بر تن ماهی زره پوشد در آب
گاه خشمش موج دریا خیزد از موج حریر****روز مهرش فر عنقا زاید از پر ذباب
خلقش آن جنّت بود کز یاد آن در هر نفس****عطسهای عنبرین خیزد ز مغز شیخ و شاب
تا غم آرد تنگدستی خاصه در عهد مشیب****تا طرب خیزد ز مستی خاصه در عهد شباب
بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان****رای او بادا مصیب و خصم او بادا مصاب
قصیدهٔ شمارهٔ 26: ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب
ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب****نذر کردستم کزین پس می ننوشم جز شراب
منت ایزد را که شه رست از قضای آسمان****ور نه در معمورهٔ هستی فتادی انقلاب
چشم بخت عالمی از خواب غم بیدار شد****اینکه میبینم به بیداریست یارب یا به خواب
جام کیخسرو پر از می کن که تا چون تهمتن****کینهٔ خون سیاوش خواهم از افراسیاب
من که از شرم و حیا با کس نمیگفتم سخن****رقص خواهم کرد زین پس در میان شیخ وشاب
نذرکردستم کزین پس هرکجا سیمینبریست****گر همه فرزند قیصر سازم مست و خراب
گه کنم با غبغبش بازی چو کودک با ترنج****گه به زلفش درآویزم چوکرکس با غراب
ترککی دارم که دور از چشم بد دارد لبی****چوندوکوچک لعل و دروی سی و دو دُرّخوشاب
مو زره مژگان سنان ابرو کمان گیسو کمند****رخ سمن لب بهر من زلف اهرمن صورت شهاب
گرم مهر و نرم چهر و زود صلح و دیر جنگ****تازهروی و عشوه جوی و بذله گوی ونکته یاب
کوه سیمین بر قفا وگنج سیمش پیش روی****گنج سیمش آشکار و کوه سیمش در حجاب
همچو آثار طبیعی روی او با بوی و رنگ****همچو اشکال ریاضی زلف او پر پیچ و تاب
دی مرا چرن دید بایاران به مجدنگرم رفت****هرطرف هنگامهیی اینجا شراب آنجاکباب
گفت در گوشم که این مستیست یا دیوانگی****کت به رقص آورده بیخود دادمش حالی جواب
کای عطارد خال ای مه زهره ات را مشتری****خوش دلم کز کید مریخ و زحل رست آفتاب
آخر شوال خسرو شد سوار از بهر صید****آسمانش در عنان و آفتابش در رکاب
کز کمین ناگه سه تن جنبید و افکندند زود****تیرهای آتشین زی خسرو مالک رقاب
حفظ یزدانیسپر شد وان سه تیرانداز را****چون کمان ره در گلو بست از پی رنج و عذاب
از خطا زین پس نمیگویم صواب اولیترست****کان خطای تیر بد خوشتر ز یک عالم صواب
کشت عمر عالمی میسوخت زان برق بلا****گر ز ابر رحمت یزدان نمیشد فتح باب
پشه زد بازو به پیل و قطره زد پهلو به نیل****آنت رمزی بس عجیب و اینت نقلی بس عجاب
اژدها تا بود حفظ گنج میکرد ای عجیب****اژدها دیدیکه بر تارجگنج آرد شتاب
بم شنیدشم شهاب تیرزن بر اهرمن****تیرزن نشنیده بودم اهرمن را بر شهاب
بس عقاب جره دیدستم که گیرد زا غ شوم****من ندیدم زاغ شرمیکاوکند قصد عقاب
شیرغاب از پردلی آردگرزان را به چنگ****لیک نشنیدم گر از چنگ زن در شیر غاب
درکلاب ار ببر آویزد نباشد بس شگفت****خود شگفت اینست کاندر ببر آویزد کلاب
تا نپنداریکه تنها یک قران ان شهگذشت****صدقران بر اهل یک کشور گذشت از اضطراب
خاصه برگردون عصمت مهد علیاکانزمان****خور ز شرمش زرد شد حتی توارت بالحجاب
درج در سلطنت آن کز سحاب همتش****صدهزاران چشمهٔ تسنیم جوشد از سراب
سایهٔ خورشید اقبالش اگر افتد به ابر****جایباران زین سپسن ررشد بارد از سحاب
اصل این بلقیس از نسل سلیمان بوده است****قاسم ارزاق نعمت باب او من کل باب
آمد آن بلقیس گر پیش سلیمان کامجو****آمد ابا بلقیس از پشت سلیمان کامیاب
ایمهین بانویعالم عیدکن این روز را****کز نصیب عیش هست این عید بس کامل نصاب
عید مولود دوم نه نام این عید سعید****در میان عیدها این عید را کن انتخاب
زانکه پنداری دوم ره زاد شاهشاه و داد****تاز یزدانتثا ز فضل ریتث عمر بیحساب
بیستون برپاس تا آب خیمهٔ چمرخکبود****خیمهٔ جاه ترا ازکهکشان بادا طناب
قصیدهٔ شمارهٔ 27: شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب
شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب****همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند****دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست****به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی****مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم****که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد****ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن****مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر****هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو****عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش****قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین****که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون****به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم****بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت****اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند****وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی****نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح****بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او****سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر****حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان****ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند****زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را****از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج****هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد****که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط****ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز****دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق****یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر****ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری****فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده****خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را****که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق****چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی****ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن****نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت****که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور****رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی****نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش****که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان****که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او****چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب****که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان****که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید****از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او****سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم****که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید****به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی****که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین****همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد****خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
قصیدهٔ شمارهٔ 28: گرفت عرصهٔگیتی شمیم عنبر ناب
گرفت عرصهٔگیتی شمیم عنبر ناب****زگرد خاک سرکوی میرعرش جناب
وکیل ملک ملک مهتری که فُلک فلک****به بحر همت او چون سفینه درگرداب
بزرگ همت وکوچکدلیکه دست و دلش****یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب
بهادری که ز تف شرار شمشیری****بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب
سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش****به کام افعی گیرد مزاج شهد لعاب
به خدمت ملک آن ملکبخش کشورگیر****سحرگهان به من از روی لطفکرد خطاب
خجسته تهنیتیگوی عید اضحی را****که تا بهگوش نیایش نیوشی از احباب
جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو****بود معاینه چون آفتاب عالمتاب
دو روز پیش که پهلوی استراحت من****نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب
ز گرد راه چنانم که تل خاک شود****گرم به سخرهکسی افکند به دجلهٔ آب
مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست****که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب
به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود****دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب
که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است****که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب
بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان****مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به کتاب
زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک****که با اسحاب کَفتساحت محیط سراب
تو آن شهیکه ز معماری عدالت تو****سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب
حسام سر فکنت بارور درختی هست****که بار او نبود غیر روین و عناب
ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار****ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب
ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر****ز هر طرف متذکر به لیتکنت تراب
برای طوف حریم حرم مثال تو جمع****چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پی قربانی توجیش عدو****که در شمار بهیمند زی اولواالالباب
به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر****که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب
برافکنیم سراسر شکنجها به جبین****برآوریم یکایک پرندها ز قراب
ز خون خصم تو آریم لجهایکه در او****قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب
الا به بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب****عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب
بود بهکام موالیت نیش نوش روان****بود بهجام اعادیت نوش نیش مذاب
قصیدهٔ شمارهٔ 29: چه جوهرست کههست اعتبار آتش و آب
چه جوهرست کههست اعتبار آتش و آب****چه گوهرست که زیبد نگار آتش و آب
چه لعبتست که چون کودکانش مادر دهر****نموده تربیت اندر کنار آتش و آب
دوام دولت و دین و ثبات چرخ و زمین****قرار خاک و هوا و مدار آتش و آب
مگر توگویی معمار چرخکرده بنا****شگفت بارهیی اندر دیار آتش و آب
چهساحریستکه فوجیضعیفمورچگان****نمیروند برون از حصار آتش و آب
سمندرست همانا درست یا خرچنگ****کهگشتهاند ز هرگوشه یار آتش و آب
به نیکخواه بود آب و بر عدو آتش****بلی به دهر بود پردهدار آتش و آب
گهیش مهد تقاضا بودگهی دامن****که شیرخواری هست از تبار آتش و آب
سبب تماثل با وی بود وگرنه چرا****به خاک و باد بود افتخار آتش و آب
شکار وی نبود غیر صید جان آری****نکو نباشد جز جان شکار آتش و آب
به راستیکه نزیبد نشیمنش به جهان****به غیر دست خداوندگار آتش و آب
ابوالشجاع بهادر حسن شه آنکه بود****حسام سر فکنش پیشکار آتش و آب
بهقهر و لطف چنان آب آب و آتش برد****که باد و خاک بود مستجار آتش و آب
ز سیر خنگش کز تندباد برده گرو****شد از زمین به فلک زینهار آتش و آب
تبارکالله از آن باد سیرخاک سکون****که در زمانه بود یادگار آتش و آب
زکین و مهر تو هر لحظه در خروش آیند****دلم بسوزد بر روزگار آتش و آب
یکی به قهرتو ماند یکی به رحمت تو****بلی عبث نبود اقتدار آتش و آب
به خشم و لطف تو اندک تشابهی دارد****وگرنه از چه بود اشتهار آتش و آب
اگر به رشتهٔ لطفت نبود پیوسته****گسسته بود ز هم پود و تار آتش و آب
چنان ز آتش و آبم به موزه سنگ فتاد****که کیک افکنم اندر ازار آتش و آب
الا به دور جهان تا که تیر و تیغ ترا****همی قضا شمرد در شمار آتش و آب
ز تیر و تیغ تو کز آب و آتش افزونست****همیشه باد عدو خاکسار آتش و آب
حرف ت
قصیدهٔ شمارهٔ 30: ای به از روز دگر هر روز کارت
ای به از روز دگر هر روز کارت****باد بهروزی قرین روزگارت
روز بارتکت فتد در پرهگردون****گردنگردان بود در زیر بارت
آشکارا بر نهانی پرده پوشد****راز پنهان پیش رای آشکارت
رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده****چون بر اسب پیلتن بیند سوارت
درگهت را چرخ باشد پردهداری****زان جدا از در نگردد پرده دارت
ابر و دریا در شمار قطره ناید****درکجا در پیش بذل بیشمارت
باد رفتار است خنگ خاک توشت****آتشین فعل است تیغ آبدارت
لاغران فربه ز بازوی ثمینت****فربهان لاغر ز شمشیر نزارت
خصمگردون زیرپای خویش خواهد****زان به پای خود رود بالای دارت
ای یسار خلقگیتی از یمینت****ای یمین اهل دوران از یسارت
بر تو چونان بر سلیمان پیمبر****کرده اقرار بزرگی مور و مارت
شیرگردون روبهی پیشت نماید****تا چه پیش آید ز شیر مرغزارت
بس که رستم بر برادر بذله خواند****گر ببیند چاه ویل کارزارت
بسکه بر تیر گزین تحسین فرستد****گر به هیجا بنگرد اسفندیارت
روح دارا زان دو محرم شاد گردد****گر بیند خنجر پهلو گذارت
عزم نخجیر غزال چرخ میکن****غُرم صحرایی نمیزیبد شکارت
زینهار ار گیرد از بأس تو خوابش****تا نیاید آسمان در زینهارت
خواست میزان فلک فهمت بسنجد****دید چون پیر خرد کامل عیارت
آب تیغت آتش کین برفروزد****باد وش در جان خصم خاکسارت
در بنای لاجوردی سقفگردون****بس خلل افتد ز حزم استوارت
خسروا وصفت حبیب از جان سُراید****تا فتد مقبول رای کامکارت
لیک چون و صفت ندارد انحصاری****سازد اکنون از دعا رویین حصارت
تا کند هر شام دامن پر ز گوهر****آسمانگوهری بهر نثارت
بهر بذل سائلان خالی مبادا****ابر کف هرگز ز درّ شاهوارت
قصیدهٔ شمارهٔ 31: اگر نظام امور جهان به دست قضاست
اگر نظام امور جهان به دست قضاست****چرا به هرچهکند امر شهریار رضاست
شهیکه قامت یکتای دهرگشته دوتا****به پیشگوهر او کز مثال بیهمتاست
ستوده فتحعلیشاه شهریار جهان****کهاصل و فرع وجود است و مایه ی اشیاست
مگر به نعل سمندش برابریکرده****که مه ز خجلت گاهی نهان وگه پیداست
زمانه نافهٔ چین خواند مشک خلقش را****فکند چین به جبین آسمان که عین خطاست
شود ز تیغ کجش راستکار هفت اقلیم****زهی عجب که به صورت کجست و راست نماست
ز رشک طلعت او کور گشت دیدهٔ مهر****از آن ز خط شعاعی به دست مهر عصاست
دگر قبول سخن بیادله جایز نیست****مرا به صدق سخن اولین بدیههگواست
به باغ رزم سنانش نمو کند چون سرو****بلی ز اصل نباتست و مستعد نماست
فلک نباشد چون او چرا که چاکر اوست****اگرچه پایهٔ او ماورای چون و چراست
جهان به صورت معنیست اندرو مُد غم****عجب مدارکه او درجهان بهصورت ماست
یک آسمان و ازو آشکار صد خورشید****یک آفتاب و مر او را هزارگونه سناست
اگرچه صدگهر از یک محیط برخیزد****نتیجهٔ گهر صلب او دو صد دریاست
و گرچه این همه پهناورند و بیپایان****ولی ز جمله نکوتر دو بحر گوهر زاست
یکی که هستی او هست بیبها گوهر****یکی که گوهر او گوهر تمام بهاست
یکی چو نور وجو دست و دیگری پرتو****یکی چو چشمهٔ خورشید و دیگری چو ضیاست
یکی حسینعلی میرزاست خسرو عهد****یکی حسن شه عادل که معدلت فرماست
مرآن بسان مسیحا شکسته قفل سپهر****مراین بسان سلیمان کلید فتح سباست
ز شور خدمت این در سر فلک سودا****ز تف ناچخ این در مزاج خور صفر است
زگرد توسن آن تاکه بنگریکهسار****ز نعل اَبَرَش این تا نظر کنی صحراست
نطاق خدمت آن طوق گردن گردون****زمین درگه این فرق گنبد خضر است
فنا ز رافت آنگشته همنشین بقا****بقا ز سطوت این درگذار سیل فناست
جهان مسخر آن یک ز ماه تا ماهی****فضای مملکت این زارض تا به سماست
مر آن نموده سبک سنگ خصم را چون کاه****مراین به گوهر تیغش خواص کاه رباست
نقوش نامهٔ آن زیب پیکر طاووس****صریر خامهٔ این صیت شهپر عنقاست
به هرچه مخفی و غیبست ذات آن عالم****به هرچه مکمن کونست رای این داناست
به عرض لشکر آن مهر و مه بود داخل****ز دخل همت این فقر و فاقه مستثناست
هم از تفقد آن یک ستم به جای ستم****هم از تشدد این یک بلا به جان بلاست
همه نتایج آن را فلک ز دل چاکر****همه سلالهٔ این را جهان ز جان مولاست
همه نتایج آن در جمال هشت بهشت****همه سلالهٔ این از جلال هفت آباست
مر آن به مملکت چرخ حاکم محکم****مر این به کشور آفاق والی والاست
حسام صولت آن روز رزمکشورگیر****کمند سطوت این وقت عزم قلعه گشاست
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع****ز بیم ناوک اینچرخ مرتعشاعضاست
ز رشک طلعت آن آفتاب چون ذره****ز حسرت گهر این سهیل همچو سهاست
ثنای این دو نیاری نمود قاآنی****اگرچه پایهٔ شعر تو برتر از شعر است
چگونه گوهر توصیفشان توانی سفت****اگر چه حدت الماس فکرتت برجاست
چهسان به بادیهٔ مدحشانکنی جولان****اگرچه خنگ خیال تو آسمان پیماست
ز مدح دست بدار و برآر دست دعا****اگرچه برتو ز عجز مدیح جای دعاست
زمین درگهشان باد آسمان بلند****مدام تا که زمین زیر و آسمان بالاست
قصیدهٔ شمارهٔ 32: این خط بیخطا که به از نافهٔ ختاست
این خط بیخطا که به از نافهٔ ختاست****گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست
دارد ضیای اختر اگرچه سیاهروست****دارد بهایگوهر اگرچه شبه نماست
در راستی بود الفش قامت نگار****نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست
عینش هلال شکل و به معنی معاینه****عین عنایت ازل و عین مدعاست
بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک****عکس سواد دیده به رخسار دلرباست
یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه****یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست
یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ****یا برخد نکو اثر خط مشکساست
یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل****از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست
پیروزگر حسن شه غازی که از نخست****دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست
گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم****هم عهد بابلیه و همراز با فناست
خاک درش اگر چه بودکیما ولی****در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست
تیغش اگرچه بلع کند صدهزار جان****باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست
هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم****از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست
ملکش چنان وسیعکه در شهربند او****لفظیکه نگذرد به زبان نام انتهاست
ای خسرویکه فتح و ظفر را به روزگار****بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست
از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب****زانرویش ان خطوط شعاعی بهکف عصاست
راه فناگرفت بلا در زمان تو****گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست
با ابر نسبت کف راد تو کرد عقل****غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست
از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست****وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست
جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت****یا در نهادکوه گران سرعت صباست
با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر****سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست
گر عقل نکتهسنج سراید که جای تو****بیرون بود ز جا همهگویندکاین بجاست
هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو****از شوق چون نبات مهیای انتماست
هر کس که ملتجی به تو شد پایه اش فزود****جز بحر و کان کشان کف راد تو ملتجاست
کاری مکنکه جود تو برکس ستمکند****آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست
دوزخ شوی به دشمن و جنت شوی به دوست****کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست
چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح****در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست
بسگوهر ثمینکه ز جود تو بیثمن****بس در بیبهاکه ز بذل تو بیبهاست
رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان****شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست
ازکار بسته رافت عامتگرهگشود****غیر از دو زلف خوبان کانهم گره گشاست
چون دست برفرازی و شمشیر برکشی****گویی هلال بر زبر خط استواست
رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو****در روز رزم درکف راد تو اژدهاست
بر تو چه جای مدح و ثنا هست کز نخست****شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست
آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم****زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست
تا نقطهایکه سرخط تدویر دایره است****هم انتهای دایره هم عین ابتداست
هرکس که با تو چون خط پرگار کج رود****سرشبادارچه هی نیزا اقتضاست
قصیدهٔ شمارهٔ 33: ایدل اقبال و سعادت نه به سعی و طلب است
ایدل اقبال و سعادت نه به سعی و طلب است****اینچنینکامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند****زانکهدورانرا گردش بهخلافحسب است
بختیاری نه بهاصلست ونسب نی بهحسب****کامگاری را چونانکه ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ****یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است****دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بیهنریست****خردینیستوگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک****همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست کفافی به کف عقل و ادب****ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر****ور بدی گفتم و گفتیکه در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس****قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه****نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش****مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل****هردو بردرگه سلطان زمان کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک****دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود****که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص بیچون راچونی به نیایش غلط است****با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر اینگونه سخن خواجهٔ ما داند و بس****ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل****که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
اینقدر بس به مدیحش که ز ابنای زمان****حضرتشه را فردی بههنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا****جانش ازفرط شعفبینیکاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت که از فضل خدای****فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب****قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطفجانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط****خشمجانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت از دَوحَه لطفش به مثل یک ورق است****دوزخ از آتش قهرش بهاثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است****هر کجا صولت او خصمش از ان در تعب است
بخت جاوید وی و دولت جانپرور او****هست فردی که ز دیوان بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار****کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود****شهمواجبکه ترا زینپساین مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن****که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند****گرچهاممحضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم****زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی****عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمتعاشق محن اش****تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان****که فنا را به جهان فقر قویتر سبب است
قصیدهٔ شمارهٔ 34: این چه جشنست کزو جان جهان در طرب است
این چه جشنست کزو جان جهان در طرب است****در نُه افلاک از او سور و سرور عجب است
چرخ در رقن و زمی سرخوش ویتی سرمست****راست پرسی طرب اندر طرب اندر طرب است
ملک آباد و دل آزاد و خلایق دلشاد****روح بیرنج و روان بیغم و تن بیتعب است
طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود****کافرینش همه از وجد به شور و شغب است
از ازل تا به ابد آنچه مقدر شده عیش****راستگوییکه ازین سور همه مکتسب است
شب ز انوار مشاعل همه روشن روزست****روز از دود مجامر همه تاریک شب است
دلی ار نالد بیغم به محافل چنگست****تنی ار سوزد بیتب به مطابخ حطب است
دود زنبورهکه آمیخته با شعلهٔ سرخ****مشک شنگرف خور و زنگی چینی ضلب است
شمع روشن به شب تیره تو گویی به مثل****پرتو مهر پیمبر به دل بولهب است
متحرک شده خاک از طرب و وجد و سماع****جذبهٔ خواجه مگر این حرکت را سبب است
بس که بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود****خاک پنداری با چرخ برین در غضب است
از پی رقص به بزم اندر هرجا نگری****شوخ سیماب سرین و مه سیمین غبب است
کاخ گردون شد و ماهش همه زنگار خطست****بزم بستان شد و سروش همه سنگرف لب است
شاهدان را چو به رقص اندر بینی گویی****بدر راکوه احد تعبیه اندر عقب است
مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند****زان سرینهاکه چو مهتاب نهان در قصب است
شوخ رقاص چو در چرخ درآید گویی****کاین همه جنبش افلاک بدو منتسب است
گوش نه چرخ شد از بانگ دف و کوس اصم****ماه ذیحجه مگر تالی ماه رجب است
آتشین تیر و شب تیره عجایب ماریست****که هوا چون جگر دوزخ ازو پر لهب است
مار دیدی که خورد نار و به ترکیب او را****دل ز باروت و سر از کاغذ و تن از خشب است
مار دیدی به هوا رقص کند وز تف او****چون دل دشمن شه روی هوا ملتهب است
ذو ذنب دایم از چرخ به خاک آون بود****واینک از خاک به چرخ آون بس ذو ذنب است
زاهد خشک که میداد جهان را سه طلاق****تر دماغ اینک در حجلهٔ بنتالعنب است
دهر بدشوی و طبیعت زن و غم نسل کنون****نسل غم نیست که آن عنین شد این عزب است
شب درین جشن فلک را ندهد راه قضا****زانکه از ثابت و سیاره تنش بر جرب است
نایب السلطنه را نوبت تطهیر رسید****زانکه طاهر دل و طاهر تن و طاهر حسب است
پور شه نور دل و دیدهٔ خسرو عباس****که شهنشه را این استکه همنام اب است
گرچه او مردمک دیدهٔ شاهست ولی****نه چنان مردمکی کز نظرش محتجب است
تا همی زنده کند نام نیا را به جهان****نایبالسلطنه از شاه جهانش لقب است
شعراگرچه ز تطهیر تراندند سخن****من بگویم که بسی نادره و بوالعجب است
شارع پاک چو بیپرده سخنگفت ازان****شاعر ار نیز بگوید نه ز لهو و لعب است
باری استاد چو شد زی پسر شاه عجم****بهر تطهیرکه فرمودهٔ شاه عرب است
شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر در دست****به دهان برد و گمان کرد که دانهٔ رطب است
خردشگفت ادب باشکه این عضو لطیف****بهر تولید ز اعضای دگر منتخب است
بوسه زد تیغش آنگه به همایون عضوی****که کلید درگنجینهٔ نسل و نسب است
پسته از پوست برون آمد و بادام از مغز****پسته از پوست چو بادام تنش پر ثُقَب است
زادهی شه نخروشید و نجوشید ز درد****قامتشگویی نخلی استکه بارش ادب است
طفل نه ساله که دیدست که در پیکر او****مردمی خون و بزرگی رگ و دانش عصب است
طفل نه ساله شنیدی که هنوز از دهنش****بوی شیر آید و زو در بدن شیر تب است
شه به هر سو که نظر کرد مر او را میدید****چون دل مرد خدا جویکهگرم طلب است
از کرم بس که به درویش و توانگر زر داد****کاخ و شادروانگفتی همهکان ذهب است
نایبالسلطنه را کیست اتابک دانی****آنکه صدگنج لآلیش نهان در دو لب است
جوهر فضل هدایتکه سراپای جهان****زآتش فکر فروزندهٔ او ملتهب است
تا دم صور بماناد ازین سور نشان****که تهی زو همه آفاق ز رنج و کرب است
قصیدهٔ شمارهٔ 35: در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است
در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است****در جسم منست آنچه به گیسوی تو تاب است
دل بیتو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است****جان بیتو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست****از ما به تغافل گذری این چه عتاب است
بی موی تو چون موی توام روز سیاهست****بی چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان****چون است که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست که بی نار تو و مار تو ما را****هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار****چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی****آنبیتو پر از آتش و این بیتو پر آب است
مهر من و جور تو و بیمهری گردون****این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسنشاهکهگردون****با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتثن به چه ماند بسه بکس غمژمان تنا****کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به یکی پران شاهین****کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همهگردنده سپهرشت****با صولت او گر همه پاینده تراب است
نا خسته شکالیستکهدراز هژبر اس****پربستهحمامیستکه در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا****کت ُملکستاناز مَلَکالعرش خطاباست
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست****ور چرخ نه از حسرتکاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست****مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست****در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است****هرجاکهکنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ تو نهنگ و تنبدخواه تو بحرست****تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست****با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیشتو ستو هست****شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه که یکبار برو تاختن آری****تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی****تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه که یک روز درو تیغ بیازی****تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالستکه طوبی****با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بیطاعت تو هر چه ثوابست گناهست****با خدمت تو هرچه گناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است****از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی****افسونکه بر چهرهام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم****نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی که ز مردیم عیانست به مردم****ریشیاستکه آننیز بهخوناب خضاب است
بس نیزه که بر چهره ز پرچم بودش ریش****خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندیکه ود بر زنخثثن موی****هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نههمسر نه خرر وخراب فرشه اس****وادم همهمحتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زنکشدش سوی زنانفس****وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبیگفت و نبیگفت در آثار****تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهرهکه تا دیده برویش****مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بیجنّت رویش که بود آتش بغداد****چشممهمهشب تا بهسحر دجلهٔآب است
گویند جگر گردد از آتش بریان****بیآتش رویش جگرم از چهکباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست****چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه بهغیر از تو مناص است****وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار****هرجاکه روم سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست****بیمهری تو با چو منی سخت عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه****در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست****چون طرهٔ عذرا همهدم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه****پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی که به تندی جهد از رگ****خونیجهد ازویکه نهخون نقرهٔناب است
دیوانه صفتکف به دهان آرد گویی****از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست****جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور****کز یاد وطنگریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد****ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست****عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست****کاورا دل از اندیشهٔ این کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان کرد****مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست****تا قوتشیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونهکه شیخ است****بخت تو جوان باد بدانگونهکه شاب است
قصیدهٔ شمارهٔ 36: دارد اگرچه بر همهکس روزگار دست
دارد اگرچه بر همهکس روزگار دست****دارد به پیش دست و دل شهریار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک****دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهی که بیرون نامد ز آستین****چون دست همتش یکی از صدهزار دست
نگرفته است پیش کسی از ره سئوال****جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای****دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
ای داور زمانه که خلق زمانه را****از جود تست پرگهر شاهوار دست
گردون خورد یمین به یسارت که در جهان****دارم من از یمین تو اندر یسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای****وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن یک به پای خویش گذارد به قید پای****وین یک بهدست خویش نمایدفکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن****در دامن تو بر زده بیاختیار دست
از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای****وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز****از روی همت ای شه با اقتدار دست
دستیکنون دراز نگردد برت ز آز****شستند خلق یکسره از افتقار دست
مهر از در تو روی بتابد به وقت شام****زانروکند ز خون شفق پرنگار دست
گردون که یافت قرب تو بسیار رنج برد****هرکسکه چیدل شودش پر ز خار دست
تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند****سوسن زبانگشاده و دارد چنار دست
باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ****بالاکند اگر ز برای قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش****اندر بساط آری اگر یک دو بار دست
هر گه که نوک تیر تو رویینتنی کند****از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای****کوتهکند ز رزم تو سام سوار دست
اینک حبیب بهر دعا دستکن بلند****چون نیسث بهمدح شهکامگار دست
تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش****دارد به پیش حضرت پروردگار دست
پیوسته از برای دعای دوام تو****بادا بلند سوی فلک بیشمار دست
قصیدهٔ شمارهٔ 37: باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست
باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست****بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم که طبع روانم سخنسر است****شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای تویی شها که سزاوار تست مدح****طبعت محیط فیض و کفت کان گوهرست
باز این منمکه تا ز ثنای تو دم زنم****غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این توییکه مهرهٔ اقبال بدسگال****از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم که تهنیتآور به سوی من****روح امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی که حارس کریاس شوکتت****طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منمکه منبع جانبخش فکرتم****چون چشمهٔ زلال خضر روحپرورست
باز این تویی که عرصهٔ جاهت چنان وسیع****کاندر برش مساحت گیتی محقرست
باز این منمکه هرکه نیوشد کلام من****گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی که از تو گه رزم در هراس****گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منمکه داور اقلیم دانشم****ملک سخن به تیغ خیالم مسخرست
باز این توییکه زیر نگین تو نه سپهر****با چار رکن و شش جهت و هفت کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن****گنجینهٔ پر از دّر و یاقوت احمرست
باز این تویی که تیغ جهان سوزت از گهر****چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منمکه حجلهنشینان فکر من****چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ کاخ رفیع تو****با اوجعرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن****اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی که چاکر کاخ جلال تو****رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک****خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملکپرور و جمشید ملکگیر****دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد****زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
قصیدهٔ شمارهٔ 38: بر دلم صدهزار نیشترست
بر دلم صدهزار نیشترست****بلکه از صدهزار بیشترست
شرح یک ماجرا ز دردسرم****موجب صدهزار درد سرست
پیکرم آنچنان شدست ضعیف****که نهان همچو روح از نظرست
زین سبب درکفم ز غایت ضعف****خشک چوبی به گاه پویه درست
لاجرم گاه پویه پندارند****که عصایی به سحر ره سپرست
گر هلال اینچنین ضعیف شود****عاطل از سیر و جنبش و اثرست
کوه اگر بیند اینچنین آسیب****لرزهاش تا به حشر در کمرست
پیش اشک دو چشم خونبارم****قلزم اندر شمارهٔ شمرست
قامتم خم شدست همچو کمان****لیک در پیش تیر غم سپرست
تن افسردهام ز غایت ضعف****چون یکی چوب خشک بیثمرست
موی از تاب تب بر اندامم****بتر از نیش ناچخ و تبرست
در و بام سرایم از شیشه****راستگویی دکان شیشهگرست
همه لبریز از آن قبیل عرق****کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شیشهای که چون کژدم****هیأتش دل شکاف زهره درست
لاطئی هست کاب شهوت آن****رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست****که فلان ای دریغ محتضرست
آنچنان لاغرم که پنداری****پوستم زیر و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بیند****فاش گوید که این چه جانورست
حجرهٔ من زمین یونانست****بسکه در وی حکیم چارهگرست
دهنم از حرارت صفرا****از عفونت چوکام شیر نرست
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف****چون دل خصم صدر نامورست
حاجی آقاسی آن جهان جلال****که جهانش به چشم مختصرست
آنکه رایش مدبر فلکست****وآنکه قدرش مربی قدرست
آنکه از مهر و کین او زاید****هرچه اندر زمانه خیر و شرست
جنبش خامهاش چو گردش چرخ****پایمرد صدور نفع و ضرست
لیک سیرش خلاف سیر سپهر****دوست را نفع و خصم را ضررست
طبع او بحر و گفت او گوهر****دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نیک در اوست****از گمان و قیاس و وهم برست
ملکی هست در لباس بشر****کاین خلایق نه لایق بشرست
اگر از خود بُدی فروغ قمر****گفتمیکاو برای و رو قمرست
روی او نیست آفتاب سپهر****لیک چون آفتاب مشتهرست
خامهٔ او چو خام خسرو عهد****مادر فتح و دایهٔ ظفرست
با عتابش که هست مایهٔ مرگ****خون و جان جهانیان هدرست
دل و دستش بهگاه جود وکرم****غارتگنج و آفتگهرست
چون غزالی رمیده از صیاد****حزم او پیش بین و پس نگرست
لطف او روحبخش و روحافزا****قهر او جانستان و جان شکرست
ای بهشت جهانیان که جحیم****زاتش سطوت تو یک شررست
هر سخن کز لبت برون آید****خوشتر از آب چشمهٔ خضرست
جامهٔ شوکت و جلالت را****دیبهٔ نه سپهر آسترست
نوش درکام دشمنت نیش است****زهر درکام دوستت شیرست
صاحبا بندهٔ تو قاآنی****که خداوند دانش و هنرست
گلهها دارد از تغافل تو****لیک دلش از زبانش بیخبرست
هیچ گفتی کهینه چاکر من****مدتی شدکه غایب از نظرست
هیچگفتیکه درکدام محل****به کدامین سراچهاش مقرست
جد پاک تو مصطفی که بقدر****ذاتش از هرچه جز خدای برست
به سرای فلان یهود شتافت****دید چون خستهحال و خون جگرست
زادگان را مگر نه درگیتی****شیوهٔ جد و عادت پدرست
دوشگفتمکه پاکشم چندی****ز آستانتکه از سپهر برست
بازگفتمکه بنده در همه حال****از تولای خواجه ناگزرست
سایه جز پیرویگزیرش نیست****هرکجا کافتاب درگذرست
زبر و زیر زیر فرمانت****تا زمین زیر و آسمان زبرست
قصیدهٔ شمارهٔ 39: عاشق بی کفر در شرع طریقتکافرست
عاشق بی کفر در شرع طریقتکافرست****کافری بگزین گرتشور طریقتدر سرست
کفر دانی چیست آزادی ز قید کفر و دین****آوخا زین قید آزادیکه قید دیگرست
نور ایمان مضمرست ای خواجه در ظلمات کفر****آری آری چشمهٔ حیوان به ظلمات اندرست
زان سبب خوانند کافر انبیا را از نخست****وین سخن از روز روشن بیسخن روشنترست
زان سبب کز هر یکی دیدند چندین معجزات****از طریق عجز می گفتندکاو پیغمبرست
لاجرم هر دین که هست از کفر پیدا شد نخست****پس به معنی مومنست آنکو به صورت کافرست
کفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقی****درد آن و سوز این الحق عجب جان پرورست
منن راماکامل نماید درد فقر و سوز عشق****بانگکوس از ضربتست و بوی عود از آذرست
عکسهای فکرت تست آنچه اندر عالمست****نقشهای فکرت تست آنچه اندر دفترست
خودرسول خود شدی اسکندر رومی مدام****وانچهگفتیگفتی این فرموده اسکندرست
یک سخن سربسته گویم کاو نداند بدسگال****مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست
فعل و مصدر را ز یکدیگر بنتوانی گسیخت****کاین دو را با یکدگر پیوند بوی و عنبرست
هستی خورشید رخشان وان چه بینی روزنست****هست یک هستی مطلق و آنچه بینی مظهرست
می خمار آرد هم از می دفع می گردد خمار****لاجرم اندر تو ای دل درد و درمان مضمرست
تا نباشد راست مسطر نشاید ساختن****وین عجب کان راستی را باز میزان مسطرست
ترک اوصاف طبیعت گو دلا کز روی طبع****هرچه خیزد ناقصست و هرچه زاید ابترست
خود زنی بدکاره کز بیگانه آبستن شود****هرچه میزاید حرامست ار پسر یا دخترست
خلق نیکی کز طبیعت میبزاید مرد را****پیکری بیجان بسان صورت صورتگرست
وآدمی کاو را نباشد سوز عش و درد فقر****اسبچوبین است کش نی دست و نی پاوسرست
شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست****اس چربینکردان را بهر بازی درخررست
فکر و ذکر اختیاری چیست دام مکر و شید****کانکه بیمی مستی آرد در پی شور شرست
اژدهای نفس نگذاردکه رو آری به گنج****اژدهاکش شوگرت در سر هوایگوهرست
شیر حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد****لاجرم هر آدمی کاو حیّهدر شد حیدرست
اژدهاکش هیچ میدانی درین ایام کیست****میر احمد سیر تست و صدر حیدر گوهرست
میرزا آقاسی آنکو وصف روی و رای او****زانچه آید درگمان و وصف و دانش برترست
ذات بیهمتای او قلبست و گیتی قالبست****عدل ملکآرای او روحست و عالم پیکرست
فطرت او آسمانی کش محامد انجمست****طینت او پادشاهی کش مکارم لشکرست
گر بدو خصمش تشبه کرد کی ماند بدو****نیست سلطان هر که چون هدهد به فرقش افسرست
لاغرستش کلک اگرچه فتنهٔ عالم بود****آری آری هرکجا بسیار خواری لاغرست
محضر قدر رفیع اوست گردون لاجرم****ایاهمهانجمبراو چونمهرهابر محضرست
گر ز گردون فرّ او افزودهگ ردد نی عجب****هرکجا آیینه بینی صیقلش خاکسترست
گر بهکام شیر بنگارند نام خلق او****تا ابد چون نافه آهو کان مشک او فرست
آصفبن برخیا گر خوانمش آید به خشم****خواجه خشم آردبلی گر گو بیش چون چاکرست
هرکجا ذکری ز خلقش لادن اندر لادنست****هرکجا وصفی زرایش اختر اندر اخترست
کلک او یک شبرنی باشد ولی دارم شگفت****کز چه آن یک شیر یک هندوستان نی شکرست
تا جهان ماند بماند او که بیاو روزگار****موکبی بیشهریارست و سپاهی بیسرست
قصیدهٔ شمارهٔ 40: هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهرست
هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهر است****کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق****چون معنی کلام که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک****خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور****هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر****چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست****در خلقت ار چه صورت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست****دانش کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی****باقیتر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل****مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل النّصاب****وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت کمال آورد پدید****تا غایتیکه حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر****کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسانکامل است بلی مظهر وجود****کاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محور است
انسان کاملست که باقی بود به ذات****از جمله ممکنات که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان****آنکش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه گفتهاند بود فرق زاب خضر****تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان****شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهفالانام مرجع اسلامکش مقام****صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک****بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف****هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح****از مردمان کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر استکه روح مجسمست****از مردمان کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همهکتّاب دفترش****هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجهایکه بر در سلطان تاجدار****مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست کز ازل****جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود****بحر همم سپهر کرم کان گوهر است
مجد علی سمو سما عینکبریا****ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار****محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کینگذارکه در دشت کارزار****تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه که شخصش به بارگاه****آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه که ظلش به پیشگاه****بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان کمند او****دیریست تا که گردن گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست****میدان رزم و کین را مرگی مصور است
آشفتهیی ز خلقش هر هشت جنّتست****آسودهیی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق****هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است
با طبع راد او که دو کونش مخففست****در چشم همتش که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست****درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند****تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آنچنان به درگه شاهم که خاک راه****چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد****کز آفتاب خاک و زر و سنگ گوهر است
لیکن چنانم ایدونکم جز دعای شاه****ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست****واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست****خونم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست****خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم بهکام نیش شد از بخت واژگون****کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچهگشتهام نبود هیچغم از انک****اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان****جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر****تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه****تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است
قصیدهٔ شمارهٔ 41: تا لاله به باغ و گل به گلزارست
تا لاله به باغ و گل به گلزارست****میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ میخوردن****عصیانگذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود****و امسال صفای گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست****نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام کهینه جرعهام رطلست****بر نام مهینه قرعهام یارست
ایمان بِهِلم که نوبت کفرست****سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی که عشرتم خامست****مطرب زیری که حالتم زارست
می از چه نمیخوری مگر ننگست****بوس از چه نمیدهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست****تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست****دستار مهل که بر سرم بارست
می ده که نسیم سبزه در مغزم****مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و یکی به بوستان بخرام****کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی****پیرامن روز از شب تارست
گل دایرهیی ز لعل و بلبل را****دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق****بیصنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را****حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان که شغلشان بر سرو****چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکانکه بویشان در مغز****گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور****کش زرد فوارهیی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین****کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان که ترکیبش****چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پارهیی از عقیقکان خرد****کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان****بیلنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمانگویی****دزدست و کمندگیر و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش****رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد****مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند****کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد****کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری****کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته****کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت****بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست****نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را****دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده اینچه تعطیلست****در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است****هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم که بوسه میخواهی****میخواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم که باده مینوشی****مینوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند****جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی که از فرهنگ****قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را****کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست****سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست****در هرچهگمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست****نوریست کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست****داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست****رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست****کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده****شمشیر کج تو بس که خونخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا****گویند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم****دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم****بحری که مقام او به کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت گفتم****بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی****یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت****هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو****در قول و بال خصم غدارست
وین طرفه که قطب ساکنست و او****قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی****علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو****تا دخترکان سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم****چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه گردون وقف ده حواست باد****تا سهلترینکسوری اعشارست
قصیدهٔ شمارهٔ 42: که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست
که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست****که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
که لب گشود ندانم که از حلاوت او****به هرکجا که نظر میکنم نمکزارست
دگر که آمد و زنجیر دل که جنبانید****که بر نهاده چو مجنون به دشت و کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور****که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حدیث عش مگر رفت بر زبانکسی****که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست****که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
زُکام خواجه گواهی بدین دهد گویی****که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن****که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه که از وصف عشق درمگذر****که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی****که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز****که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن****تو راز گوی که محفل تهی ز اغیارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق****به چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بیزبان و سخن****که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
خموش گویا خواهی به چشم خواجه نگر****که هر اشارت او یک کتاب گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز****که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی****چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس گیرد****که او به خوی بد خویشتن گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار****ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسهایست نگونسار حرص تا صف حشر****به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی****که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستینافشان****از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
ز عشق دمزن و پروای هست و نیست مدار****اگرچه دم زدن از عشقکار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم****چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد****ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست میروی و راه سخت در پیشست****تو سنگ میزنی و آبگینه در بارست
هرآن سخنکه نگویی ز عشق هذیانست****هر آن کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز****که حق به جانب دردیکشان میخوارست
بکفش پارهٔ دردی کشان نمیارزد****سریکه بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه کند صید خلق بازاری****خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
ز بیخودی نفسی بیریا برآوردن****به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق****کمال مرغ شکاری کجی منقارست
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق****بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
بهغیر خواجه که نقش دلست و صورت جان****ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
همین نهتنها مردمگیاه هست به چین****به شهر ما هم مردم گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق****که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندین هزار سال وصال****دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکهگامی محکم شود به مرکز عشق****به گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
حکیم گوید این نطفهای که گردد شخص****نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر****بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی****زهی لطیف و عظیما که صنع جبارست
مرا گمان کهحکیم این سخن به تعمیه گفت****که این حدیث نه از مردم هشیوارست
مگر ز خواجه شنیدمکه هست روح دگر****که نام هر نسبت هستی بدهر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای****کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست****کهکارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم هستی است و انچه گویی هست****همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نهخانهٔ ششگوشهای که سازد نخل****برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه کاه چنان در جَهَد به کاه ربا****چو عاشقی که هواخواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس ***که داند آنکه شکار مگسکند تارست
نه آب و گل ز پی لانه آوررد خَطّاف****چنانکه گویی از دیرباز معمارست
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق****بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه کیت بار داد و گفت این حرف****گشوده درگه باری چه حاجت بارست
ولای خواجه مرا بیزبان سخن آموخت****زبان شمع فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم که گفت خلق جهان****کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه یکی قطرهٔ درست شناخت****چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ و بوی دارد عشق****که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع ***نبیند آنکه به پیشش نشسته بیدارست
نپرسی این همه اشیاکه بینی اندر خواب****کجاست جایش و باز این چه شکل و مقدارست
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز کجاست****که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این همه دستان که میزنند طیور****یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
رموز این همه اشیا رسول داند و بس****که مظهر کرم کردگار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب****که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
خدا و او بهم اینگونه عشق میورزند****که کس نداند که عاشقست و که یارست
بدان رسیدهکهگیردگناه رنگ ثواب****ز بس که رحمت او پردهپوش و ستارست
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع ***ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای****که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی****که همچو دست ملک خامهاش گهربارست
قصیدهٔ شمارهٔ 43: گاه طرب و روز می و فصل بهارست
گاه طرب و روز می و فصل بهارست****جان خرم و دل فارغ و شاهد بهکنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست****خاک چمن از آب روان آینهدارست
تا مینگری کوکبه ی سوری و سرو است****تا میشنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت****کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس****جان بیضهٔ الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه****کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست****وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند****مانند رقیبیکه هم آغوش نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله****کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نینی چو یکی بختی مستست ازیراک****بینیش چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است که از سبزه همی زمرد خیزست****باغ استکه از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکیکفهٔ الماس ***کان کفه الماس پر از زر عیارست
یا حقهیی ازکاهربا بر طبق سیم****یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نینی ید بیضای کلیمست به سفتش****از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم****یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب****وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز****فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام گریزست****بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم****کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ****ارکان بهار است از اینروی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را****کاندل رهد از غم که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت****و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار****کان غایت لطفست که بیرون ز شمارست
ور منع کنندت که مده بوسه برآشوب****کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه بجز بوسه نبد هیچ****امسال همه قاعدهٔ بوس و کنارست
هرچندکه بدعت بود این هاعده لیکن****این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه که با روی تو برقع نگشاید****هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست****چشم تو تاگوش همهخواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به کمین است****ور بوسه دهی زود که عشرت به گذارست
بهربی دو سه مستانه مرا بخثث ب تعجیل****کز وصل تو واجبترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست****فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک هر تهنیت عید ضرورست****کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت****زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست****بینی که حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید****این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
+ مشت زری دارد نازد به خود امروز****فرداست که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون****تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی****کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست****لشکر شکن و پیلتن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست****چونرای بهرزم آرد یکدشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا****وانچ آن بهٔقین نیست ترا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست****وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست****جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است****در موکب جاه تو فلک غاشیهدارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز****کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست****هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست که تابش همه نابنده جحیمست****بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست****بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ****کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاکنشین است****آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان****ییداست که این خاصیت از قرب جوارست
از در چه گنه دیدی و از زر چه خیانت****کان نزد تو بیقیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست****این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش****کاو همچو عدویتو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست****باری خبرت هست کشاز مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف گهری چند****وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آنقدر بمانی که خطاب آیدت از چرخ****شاها به جنان پوی که نک روز شمارست
قصیدهٔ شمارهٔ 44: روز می و وقت عیش وگاه سرورست
روز می و وقت عیش وگاه سرورست****یار جوان می کهن خدای غفورست
میل و سکون شوق و صبر ذوق و تحمّل****شعلهو خسبرق و دشتسنگ و بلورست
بادیه پر سنگ و وقت تنگ و قدم لنگ****توشهکم و ره دراز و مرحله دورست
یار غیورست و حسن سرکش و من مست****شوق فزون صبر کم شراب طهورست
بادیه بیآب و چشمه دور و هواگرم****رخ تر و لب خشک و آفتاب حرورست
زهد گنه می ثواب هجر قیامت****وصل جنان یار حور بزم قصورست
طاقت و دل زهد و مست واعظ و رندی****قوت و شل پند و کر بصبرت و کورست
جعد و بناگوش زلف و رخ خط و رویت****هاله و مه ابر و مهر سایه و نورست
خشم و رضا کین و مهر هجر و وصالت****خارو رطب نیش و نوش سوک و سرورست
گریه مطر اشک قطره دیده سحابست****عشق شرر شوق شعله سینه تنورست
بار عدو چرخ ضد زمانه مخالف****نفس رضا دل حلیم طبع صبورست
شاه جهان جم دهر میر زمانکش****مهر عنان مه رکاب چرخ ستورست
داد به جا دادخواه زنده عدو طی****ملک مصون شرع شاد شاه غیورست
دانشن و دل جود و طبع جودت و فکرش****نکهت و گل بوی و مشک تابش و هورست
نام حسن فکر بکر ذات کریمش****اصل طرب بحر عیش کان حبورست
باغ و رخش مهر و رایتش مه و رویش****دیو و ملک نار و نور زنگی و حورست
خصمش بستهکفشگشاده دلش شاد****تا خور و مه روز شب سنین و شهورست
قصیدهٔ شمارهٔ 45: ترک من آفت چینست و بلای ختن است
ترک من آفت چینست و بلای ختن است****فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع****در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم****زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه****چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم****ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادامکه اینم مژه است****گوهر افشانده ز یاقوتکه اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر****بسته بر سرو و بهجد گوید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست****روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین****چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند****گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم****گویم ایگل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نهگیسوست معلق به زنخدان او را****که به سیمین چهی آویختهمشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ****طرفهتر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است****چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست****زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق کباب****لب لعلش نمکست و مژهاش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش****زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست****خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست****روح اگر نیست چرا زنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست****یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک****هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه****صنمی هستکه اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست****مرغگفتی ز هوا بر سر سایه فکناست
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر****گفت تبآ لک خاموش چهجای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست****هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای****کهمرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینهگرت هست بیار****ورنه زینجا ببرم رخت که بیتالحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم****زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد****هیهمی گفت که می داروی رنج ومحن است
مست چون گشت بهرخ خونجگر ریخت چنانک****رُخش از خون جگر گفتی کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم****قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو****گفت آهسته به گوشم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر****هر روایتکه نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش****در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو میراند و خود میداند****که سخنهای تو پیرایهٔ درّ عدن است
حقگواهستکهگفتار تو درگوش خرد****گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنستکه بر شعر تو تحسین راند****طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند****گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بسکهگزیدست جگر****عجبینیست گر ازمدحت آنممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاءالله****عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت که خطاست ***گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست****فتنهاند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاءالله****میتوان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان****نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری****دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظمکه بدو مفتخر است****روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست****شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اهر در صف پیکار روان از پی خصم****همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر****سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است****روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهیکش جان موالی فلک است****رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق****که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی****فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است****سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفتفضل و دلت الفت شیر و شیرست****قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت****عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن****گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است****هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود****گرز فولاد تو فرهاد صفتکوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم****آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون****ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانتکه مرا****جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم****لیک او خود به همه حال خداوند من است
گلهام از دگرانست و بدو بندم جرم****رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر****گرچه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست****نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول****کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صلهیی از من و ماشان نشود عاید کس****من و ماشان علماللهکهکم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل****مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند****بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند****نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من****اینمرض زادهماللههمه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل****پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی****نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن****لیگ دستوریم از عقلبلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است****تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک****گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال****یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است