مجموعه اشعار قنبر علي تابش

مجموعه اشعار قنبر علي تابش
مشخصات كتاب
مجموعه اشعار قنبر علي تابش
زندگينامه شاعر
قنبر علي تابش شاعر و نويسنده افغانستاني در سال (1348 ش) در قريه سنگ شانده از توابع استان غزني زادگاه پرچمدار شعر و عرفان، سنايي غزنوي، در خانواده مذهبي و متدين چشم به جهان گشود. پس از گذراندن دوران كودكي و رشد و نمو كردن در دامن پر محبت پدر و مادر، وارد مكتب خانه زادگاهش شد و دوره ابتدائي را در همان جا سپري نمود. در سال (1362 ش) براي ادامه تحصيل وارد مدرسه علميه باقريه انگوري جاغوري گرديد و مقدمات و سيوطي را در محضر عالم مجاهد حجت الاسلام والمسلمين صادقي تلمذ نمود. او كه به درس و مدرسه و مطالعه كتاب علاقه فراوان داشت در سال (1365 ش) ادامه تحصيل دارد. در همين ايام بود كه در كنار درس و بحث حوزوي به مطاله شعر و داستان پرداخت و اولين بار فعاليت هاي فرهنگي ادبي خود را با شركت در جلسات انجمن ادبي فرهنگي "كمال" آغاز و كم كم شعر هايش را در مطبوعات مهاجرين افغانستان به چاپ رساند. در سال (1369 ش) جهت تحصيل در سطوح عالي وارد حوزه علميه قم گرديد. مدت 8 سال سر دبيري ماهنامه "فجر اميد" ارگان نشريات حركت اسلامي افغانستان را به عهده داشت و اينك نيز از اعضاي فعال و برجسته هيئت تحريريه فصلنامه " خط سوم" مي باشد.
تابش در سال (1368 ش) مقطع ليسانس زبان و ادبيات فارسي را در دانشگاه پيام نور به پايان رساند و همچنين زبان انگليسي را تا مقطع ترجمه در دانشگاه باقرالعلوم آموخت و هم اكنون از طلاب فعال و برجسته جامعه المصطفي العالميه مي باشد. افزون بر اين ها
تابش مقطع ليسانس علوم سياسي را در موسسه علوم انساني قم وابسته به جامعه المصطفي به پايان برد و مقطع كارشناسي ارشد همين رشته را در دانشگاه با قر العلوم (ع) قم به پايان رساند.
دفتر شعر "يك شعله نوبهاران" حاصل و نتيجه انديشه ها و باور هاي تابش است كه با تكنيك و فنون شعري تجلي يافته است. پرداختن به اوضاع نابسامان افغانستان، درد و اندوه غربت، مرور به افتخارات گذشته، مظلوميت زنان و كودكان، جنگ و كشتار، انتظار، اسباب درد دل او با مردم را شكل مي دهد. او همچنين با نازك خيالي هاي شاعرانه اش براي تجسم و تصوير سازي بهتر، از تركيب هاي ويژه تمثيل، تلميح، استعاره، كنايه و تشبيه بهره ي فراواني گرفته است. ديگر آثارش: دورتر از چشم اقيانوس (تهران، 1376 ش) آدمي پرنده نيست (تهران، 1383 ش) چشم انداز شعر امروز افغانستان (تهران 1382 ش) مشرق گل هاي فروزان (مجموعه شعر مذهبي) (قم 1378 ش). دل خونين انار( كابل 1390 ش)
دل خونين انار
مثنويها
گل سرخ(1)
شهر فانوس و خيال و تلخي!
گل سرخم تو ز شهر بلخي
بلخ از علم و هنر درياها است
زادگاه بوعلي سيناها است
بلخ نام اولين دولت شهر
نوبهار(2) آتش شوريده به دهر
آتش افتاد به جان زرتشت
شعله شد جان و جهان زرتشت
وحي آغاز اوستايي داشت
بلخيان نور اهورايي داشت
گفت: تا چرخ فلك ميچرخد
بلخ بر بال ملك ميچرخد(3)
شايگان در همه دوران گنجش(4)
جاودان باد شهيد رنجش
شاعر درّة يمگان بلخي
همه اقطاب خراسان بلخي
بلخ يك لحظه كه بغدادي شد
عقل آيينة آزادي شد
نوبهاري است تب برمكيان (5)
داد آيين عرب را سامان
كوفه تا شام اگر ملجم شد
بلخ سردار ابومسلم شد
خرد اندلسي شد سينا
عقل بنياد و شهودي سيما
بلخ را لاله نگهداشت خدا
با درفشي كه برافراشت خدا(6)
بلخ را با جگر تلخ مخوان
جگر سوخته را بلخ مخوان
راه ابريشم روشن بلخ است
روشنا گرچه زمان را تلخ است
عصر ما گسترش راه آهن
شده انسان هنرش ماه آهن
آه از دست غرور انسان
آه از اين شعله شعور انسان
رفت بي بال به ماه و مرّيخ
گفت: پيوست به پايان تاريخ
***
باميان ولولة چلچلههاست
از هنر در جگرش «غلغله»هاست
اژدها بر نفسش چنبر زد
نيش زد بر جگرش، خنجر زد
غلغله شعله شد و خنجر شد
غلغله كاوة آهنگر شد
كاوه شد پرچم آزادي شرق
داد شد بر سر بيدادي شرق
شهر ضحّاك چه افسونكدهاي است؟
كوه در كوه فريدونكدهاي است!
ماه در غلغله ارژنگي شد
شكل يك آهوي ديزنگي شد
آهو يك روز به شكل فانوس
شعله زد از دل يك چشمه به توس
چل ستون آينة چل دنيا
آرمان شهر قشنگ مولا
نيلگون پنجرهاش بند امير
ماه در عمق زلاليش اسير
از زلالي است كه طوبي شده است
يادگار از غم مولا شده است
چه نيازي كه كشي ناز فلك ؟
پري «بند امير» است ملك
وارث خون سياووشاني
قطره قطره كه تو ميپوشاني
«سرخ بت» مظهر مانايي عشق
«خنگ بت» گوهر رسوايي عشق
كرد رسوا به جهان طالب را
آن كه ميديد فقط قالب را
طالب افغان نه، كه شمشيري بود
طالب «افسانة كشميري» بود
شرري نو ز قشون ديورند
آه از زخم فسون ديورند
ديورند آينة ميوند است
جنگ با شعبده و لبخند است
جنگ ما جنگ انار و ترياك
بغضش آويخته از ديدة تاك
چه خبر از دل خونين انار؟
تيغ برداشت ز كامش كوكنار؟
قندهار است گذرگاه جهان
ماه آويخته بر راه جهان
شاه لهراسب چكيد از اين ماه
هند و چين آيينه چيد از اين ماه
نور بنديش بود «نور جهان»(7)
ايستاده به رخش آب روان
لب قندش چه جهان گير آمد
مثل ابروش كه شمشير آمد
آب شد قند و به كشمير چكيد
بر رخ لاله خط سبزه دميد
***
شهر ما «حضرت غزنين»(8) بخوان
محترم داشته گل را باران
غزنه باغي ز بهار زابل
زان همه نقش و نگار زابل
زالش آيينة نام پدران
رستمش نامور ناموران
رونق شعر دري از غزنه
«نامورنامه»(9) بري از غزنه
غزنه سبك قلمش بيهقي است
مشرب فلسفهاش ذنبقي است
بوسعيد از دل اين خاك شكفت
شور مجدود از اين تاك شكفت
شهر ما زادگه هجويري
«كشف»ش از شهر خدا تصويري(10)
عشق از اين خطّه به دهلي پر زد
گشت تا تاج محل را در زد
بردرش دُرّ دري را حك كرد
در جهان هنر او را تك كرد
شأن او شوكت اهرام شكست
نيلگون آينه در آب نشست
***
نسبت تا به سنايي برسد
به پر مرغ هوايي برسد
نام جدّ دگرت مولاناست
آنكه شعرش نفس دريا هاست
تا كه بر اسب سخن هي ميزد
آسمان در قدمش ني ميزد
شمس مست از نفسش ميرقصيد
روم و تبريز به هم ميچسپيد
از سماوات سلام و صلوات
ميرسد بر حرم پير هرات
مستي عشق ز جام جامي
عاشقان زنده به نام جامي
هفت اورنگ نگارستان داشت
نقش بندي كه بهارستان داشت
خواجه غلتاند اگر،كف بزنيد
هر چه خواهيد ني و دف بزنيد
***
رشك اسكندر و سودابه نبود؟
كابلت كشور رودابه نبود؟
رستم از همت او آيينه است
نام سهراب يل تهمينه است
غم غربت ز ازل با ما بود
عمّه ات رابعه هم تنها بود
روزگاران كه پر از ولوله هاست
تلخياش سهم شما حنظلههاست
بنويس دختركم «بند امير»
دل بابا به «گل سرخ» اسير
ناز و عشوه است نماز گل سرخ
عكس بردار ز ناز گل سرخ
غم آوارگيات كشت مرا
كشت اين خنجرِ از پشت، مرا
«سنگشانده»(11) دلش از غم سنگين
ماه «پامير»(12) برايت غمگين
من ارزگان و تو شيرين مني
تلخ در كام ارزگان شيرين
اين غرور است دو چشم من نيست
شده از شرم چنين اشكآذين
چشم بردار ز چشم بابا
ديگرم نيست توان بيش از اين
دخترم! نور و چمن حق تو بود
جش نوروز وطن حق تو بود
اگر آواره تو را كردم من
زار و بيچاره تو را كردم من
دخترم عفو نما بابا را
گُلم! از دست مده فردا را
گلهها را، گل من! كمتر كن
اين سخن را ز پدر باور كن
يك سحر غنچه كه در گل برسد
نفسم باز به كابل برسد
شود آوارگيات ختم بهخير
قصة زندگيات ختم بهخير
دست بر گيسوي خورشيد بكش
كشورت را گل اميد بكش
نام شهنامهاياش ايران است
دشمنش هر كه بود، توران است
آشيان داشت در آن سيمرغان
نسل سيمرغ بود نسل كيان
مهد زرتشت و نريمان بوده است
بيشه در بيشه خراسان بوده است
اينك او زلفِ پريشان شده است
نام او ناله و افغان شده است
اين خزان را به بهاران برسان
نالهات را به خراسان برسان
غنچه با قطرة باران زيباست
لاله با شعلة سوزان زيباست
دخترم آيينه از موج بچين
قصة نوح ز طوفان زيباست
حاكم جنگل دنيا شير است
او چه دانست كه انسان زيباست
به دو چشمان قشنگت سوگند
رخش در شهر سمنگان زيباست
ديده را سرمه بكش از دانش
تا شود شعله تو را آسايش
گيسوان را «گل ميچيد»(13) بزن
صبحدم خنده به خورشيد بزن
آشيان از پر سيمرغ بساز
برتر از چرخِ فلك كن پرواز
ابر و خورشيد نشان رستم
بچين از ابر، كمان رستم(14)
اين كمان را به كمندي دادم
قندهاري كه به قندي دادم
***
نيست اين زمزمه پايان سخن
مانده پنهان به جگر جان سخن
قطره خوني است ز يك نالة كوه
كه چكيده به رخ لالة كوه
قم، 28/8/1389
ميراث مشترك
متن گفتگوي دو برادر ايراني و افغاني بر سر ميراث مشترك و حواشي آن.
تقسيم عادلانة ميراث مشترك
ما دو برادريم دو تا بال شاپرك
زيباست بال شاپركان، جاي رنگ نيست
انصاف هست، جان و دلم! جاي جنگ نيست
غزنين مال تو و سناييش مال من
از تو هرات، مير نواييش مال من
هر چه كه داشت خواجه ز حاجات مال تو
تفسير عارفان و مناجات مال من
تاوان اين رديف حسابش به پاي من
جامي، قبول، از تو، كتابش به پاي من
مسعودسعد مال من و ناي مال تو
ني قلعه، هر چه هست، تو بگشاي، مال تو
ديوان شمس سهم من و شمس سهم تو
اين كليات سهم من و خمس(15) سهم تو
شيراز در مقابل بلخ است مال من
خيام تلخ، حنظله تلخ است مال من
شهنامه گرچه حاصل دربار غزنوي است
اما بدان اصالت محمود قزنوي(16) است.
بونصر و بوعلي و و... تركاند، تاجِكاند
از فارياب و بلخ، نه، فاراب و تاشكند
سيد جلال مال تو، سيد جمال نه
زابل و سيستان بله، سهراب و زال نه
اين جا كه پاي تخت جهان است اصفهان
گردشگران باختري هست مهمان
تو دور شو كه مصلحت خانگي است اين
دور از نگاه تازة گردشگران چين
سهراب ما سرود كه: ما هيچ، ما نگاه
هرگز نديدهايم تو را جز به اشك وآه
شيراز آمدي تو كه، دستار هم ببند
دستار را به شيوه تا تار هم ببند
×××
حقا برار(17)! لايق تخت كيان تويي
عادل تر از جناب پدر شيروان تويي
مارا برادري، تو،كمي نيز بيشتر
انصاف حيدري تو، كمي نيز بيشتر
بيخانمان شدم، تو تپيدي براي من
تل سياه و سنگ سپيدي براي من
پر گرد و خاك هست، اگر چند، روي من
هرچند آب و شانه نديده است موي من
امّا تو از طنين كلامم شناختي
سريال «چارخونه» برايم تو ساختي
من گنگ و تو رسانه شدي از صداي من
صدها شناسنامه نوشتي براي من
با عشق پشت شهر سمنگان قدم زدي
«كابلستان جانستان» را قلم زدي
درّ دري زدرّة يمگان نوشته اي
هجوي براي سبك خراسان نوشتهاي
دُرّ را نوشته اي و دري را جدا از آن
در فاصله ستايش مبهم ز همزبان!
اين خاطرات ماهيتش خسروانه است
تجليل ناصر است كه با تازيانه است
نثرت چنان بلند كه تحقير بيهقي است
سلطان هميشه بر حق و تقصير بيهقي است
صدرايي است گوهر انديشهات بلند
شايستة حكومتي از بلخ تا خجند
اين سايه همچنان به سرم مستدام باد
دنيا گذشتني است، جوان! هرچه باد باد!
قم، 24/3/ 1390
چهارده پال (اشكي بر سرنوشت بانوان وطن)
از بسكه غم، رقم رقمش، نوش كردهاي
لبخند حق توست، فراموش كردهاي
نوميد شد اميد تو از شانههاي امن
ناچار سرپناه تو شد «خانههاي امن»
گاهي ميان ارتش و گاهي به كمپ و گاه...
در فيلم جلوهگر شده در نقش اشك و آه
تو جنس دوّمي و طلا جنس اول است
من سكههاي عهد قديمم كه ناچل است
يك روز ماهِ چهره به روپوش كردهاي
گل را ز شاخه چيده و روتوش كردهاي
رقاص شاد حلقة قرصك شدي دو روز
در قصر كرزيانه عروسك شدي دو روز
يك روز ديدمت كه شكوه رسانهاي
در گلبهار رونق بازار خانهاي
گيسو فشاندهاي كه زرافشان شود كسي
بي آن كه حس كني كه پريشان شود كسي
يك روز اتهام سياوش زدي به خود
يك روز «انجمن» شده آتش زدي به خود
×××
گهگاه ماه چارده درجنگل شمال
گاهي فراز موج خزر ميشوي هِلال
عصري، ميان مزرعهها شعلهور شدي
دهقان شدي، مترسك «گنجشكپر» شدي
بنّا شدي و كارگر ساختمان و نيز...
شبها چو ماه، آبلة آسمان و نيز...
قاچاق بود ماه، شبي ردّ مرز شد
قسمت نشد طبيب شود، كارورز شد
شام عروسيات چقدر غم زياد شد
كوفه كه كِل كشيد و پر ابن زياد شد
خوشبخت شد دو چشم ترم زير نور ماه
كوه از كمر شكست ز شرم حضور ماه
پامير بود كوه كه قدش خميده ماند
چين خورد ماه، چهرة بابا تكيده ماند
اسلام مرز داشت، ز برلين بزرگتر
ديوار داشت مرز كه از چين بزرگتر
اي شهريار! ميشنوي جيغ و داد من؟
شيرينِ قصر توست لبِ شهرزاد من؟!
پيچيده است ناله و افغان او به شهر
آتش گرفته زلف پريشان او به شهر
يك روز اشك كودك من سيل ميشود
موسي نهاي! حساب تو با نيل ميشود
×××
خواهر! فداي لقمة نان شد غرور من
عريان مكن غرور مرا در حضور من!
بيش است سرشكستگي من، فزون مخواه
خم هست گردنم، تو دگر واژگون مخواه
در «چارده پال»، شعرچهل دختران بخوان
مهتاب بخت توست، از اين اختران بخوان!
غيرت نمانده بود، سرودم تو را چه تلخ!
آري چه جام زهر چكاندم به كام بلخ!
قم، 9/4/ 1390
عيد شعبان خجسته باد
ابتدا ميكنم به نام خدا
خوب مطلق نگار بيهمتا
ميستايم رسول احرارش
و علي را، كليد اسرارش
يازده نور پاك، هستي ماست
فصل شعبان شروع مستي ماست
ساقي من نگار موعود است
دلبرم شهريار موعود است
كشور شهريار بي مرز است
شهروندش فراتر از ارض است
يك سكانسش جزيرة خضراست
پرده در پرده كوثر و طوباست
او خراساني خراساني است
او نه ايراني و نه افغاني است
در بلاغت علي است مولايم
شعر محض است اين تولايم
مست و سرشار مثنوي است دلم
آرمانشهر مهدوي است دلم
نيست يك رهزني ز شرق به غرب
مي رود يك زني ز شرق به غرب(18)
ننگ و نفرين بر آن كه دار كشيد
بين ما خاك را حصار كشيد
عشق، حق بشر به دولت اوست
دوستي شيوة حكومت اوست
آرمانشهر او خيالي نيست
هيچ كس يار دست خالي نيست
ختم جنگ است حضرت فاروق
متن و تفسير، ناطق و منطوق
عصر اشراقهاي عرفاني(19)
نان و يارانه در فراواني(20)
عصر صلح است چون تبسم يار
جشن و شادي است چون بهار مزار
كيست شخص نيازمند؟ كجا؟
يك نفر هم نمي شود پيدا
در رخ يار خشم افسانه است
مثل اكنون كه «چشم!» افسانه است
رشوه و عشوه چشم قاضي نيست(21)
توسعه، توسعه اراضي نيست
توسعه عدل و داد و يكرنگي است
چون دو انگشت، رومي و زنگي است
عشق مفهوم كار فرهنگي است
عقل مضمون هر چه آهنگي است
آسمان و زمين چه بخشنده
ماه وخورشيد هم چه رخشنده
ديگر افسانه است رنج هبوط
سير ما گردشي است در ملكوت
يار و حور و بهشت آماده
كعبه، دير و كنشت آماده
عمر دلبر دراز چون گيسوش
خونچكان تيغ، در جهان، ابروش
چشم ياري كه ختم تاريخ است
انتظاري كه ختم تاريخ است
وصف در چند مثنوي نتوان
جز در انفاس مولوي نتوان
تار و چنگ و رباب پيش آريد
ني و جام شراب پيش آريد
عيد شعبان خجسته باد! ولي...
كف زدن ناگسسته باد! ولي...
قم، 14/4/1390
هيرمند اشك گرم غرجستان
اين مثنوي نگاهي است حسرت آميز به تمدن حوزة سيستان و نيز قرائتي از جنگ رستم و اسفنديار.
نام رستم شنيدهاي پسرم؟
خواب تهمينه ديدهاي پسرم؟
از سمنگان چقدر ميداني؟
شاهنامه تو هيچ ميخواني؟
باش پلكي به سيستان بزنيم
يك سر از بلخ باستان بزنيم
سيستاني كه چيستان شده است
نيلگون شهر آسمان شده است
فرّ جمشيد و جام، از بلخ است
تخت رستم و سام،از بلخ است
شهر البرز، ناكجاآباد
شعله زد بلخ را، شد امّ بلاد
بلخ، صبح دميده از البرز
يك شمالك، وزيده از البرز
فصل شعر و گل و غزل غزنه
پارسي عسل عسل غزنه
كوچهسارش سنايي و مشكان
صبح دانش، سپيدة عرفان
طوس در غزنه تا تأمل كرد
شاهنامه چمن چمن گل كرد
قندهاري است نسل سرخ انار
خون چكان، دل پسند، چون لب يار
هيرمند اشك گرم غرجستان
مثل ماري به خويشتن پيچان
دامن سيستان گرفته به كف
ميكفد از جگر، كف اندر كف
يا چو رستم، كه آذرخش زده
يك نهيبي به جان رخش زده
ميتپد مثل باد در صحرا
آه و فرياد و داد در صحرا
ميكند ريش و مو براي پسر
واي من! واي واي واي پسر!
جاري از هر دو چشم خونابه
كو نريمان و زال و رودابه؟
نخل را چاه هست چاره به شب
سيستاني است، هر ستاره به شب
هر كجا روز، روز تاريخ است
سيستان نيمروز تاريخ است
شرق اينجاست زير خاكِ روان
بغضش از دانههاي تاك روان
×××
باز شد پاي هيرمند به خون
رنگ نيرنگ زد به لب هامون
شاه در خانه بذر كين افشاند
چشم خود را به جوي خون غلتاند
شاه و سيمرغ در مقابل هم
يار و اسفنديار قاتل هم
تير سيمرغ، چشم ميجويد
چشم را پشت خشم ميجويد
شاه و گيسوي يار در يك سو
نعش اسفنديار در يك سو
چشم اسفنديار بينايي است
بال سيمرغ، عقل رؤيايي است
مرغ جادو، نه، زال، سيمرغ است
مرغ، زال و دو بال سيمرغ است
شاه تدبير داشت، بال نداشت
چشم شاهيش اعتدال نداشت
زال و سيمرغ و سيستان گم شد
نام ايران باستان گم شد
بعد از آن چارهمان به ناچاري
اشكمان در پسركشي جاري
دشنههامان در آستين پنهان
خون هميشه به روي دسترخوان
خون اسفنديار شد نقاش
گل سرخي كشيد، شد خشخاش
گيسوان نگار سرخ از خون
دشتهاي مزار سرخ از خون
پسرم! تا كه جنگ در خانه است
نعش اسفنديار بر شانه است
غزنه تا باز ميشود مشتش
بيهقي ميچكد از انگشتش
هيرمند مقدس اشك من است
يادگاران جنگ اهرمن است
تو اهوراي مهر باش پسر
عبرتت باد سرنوشت پدر !
قم، 26/8/1390
قصيده
نوروزنامة بلخ
برف آب شد به قله، زمستان بهار شد
قنديلها، كه يخ زده بود، آبشار شد
پامير عقدههاي دلش در گسستن است
آن عقدهها كه باز شده چشمه سار شد
«جامي» به دست، شهر هرات آمده به بلخ
هنگامههاي ميلة سرخ مزار شد
ميل شمال كرده «شمامه» ز باميان
صوري دميده، «غلغلهها» در تخار شد
بتخانههاي تازة فرخار، محشرند
قامت كشيده شعله، دلم لالهزار شد
تهمينه گل زده است به گيسو بهار را
رستم به جستوجوي سمنگان سوار شد
بادامهاي كوهي «نيلي» جوانه زد
كم كم شبيه چشم قشنگ نگار شد
گلهاي سرخ پيرهن يار جان گرفت
باغي پر از انار شد و قندهار شد
چون دختري ز شهر بدخشان رسيد سبز
لبخند زد بهار و غزل شاهكار شد
نوروز جرعهاي است جهان را ز جام بلخ
جامي كه «جم» گرفت و جهان شهر يار شد (22)
زرتشت شاد از اين كه خدا داده پاسخش
امروز اين تماس به او برقرار شد(23)
آمد فرشتهاي كه اوستا بهدست بود
بسيار شد فرشته ... هزاران هزارشد
خورشيد راه خانة زرتشت را گرفت
شب از ستاره پنجرهها «بير و بار»(24) شد
نوروز روز جشن حضور فرشته ها است
روزي كه وحي آمد و بلخ عهده دار شد
پندار كرد نيك و كردار نيز نيك
گفتار هم به سبك اوستا عيار شد
خورشيد را گرفت به دست و بلند برد
آن قدر تا كه خط جهان زرنگار شد
يك روزيك فرشته لب بركه اي نشست
بالش براي ما سند اقتدار شد
رقصيد جبريل كه مولا شده علي
در خاك هم خلافت او اختيار شد(25)
اشراق و كشف، شعر و شهود و مكاشفه
دردسترس چو دانة سرخ انار شد
تا ساقه كاشت غنچة ادهم شكفت از آن
حاتم شد و شقيق و خداوندگار شد
اين شعله مولوي است خداوندگار بلخ
اشراق تا رسيد به او انفجار شد
خورشيد زد به ماه، خودش را تباه كرد
ديوان شمس باعث اين انتحار شد
نَي را گرفت بر لب و خود را چنان نواخت
ترسيد جبرييل كه انسان چه كارشد؟!
سروي كه كاشت، سبز به شكل شهيد رست
سيبش ابوشكور و ابوزيد، بار شد
بنيانگذار مكتب بلخ است در جهان
تاريخ را به سبك نو آموزگارشد
دركوچه ها چقدر دقيقي و رابعه
وطواط، ابوالموّيد بلخي قطار شد
اينگونه بود بلخ كه امّ البلاد گشت
اينگونه بود بلخ كه نقش حجار شد
نوروز فصل جوشش شعر وشكوه خاك
از بلخ چارسوي جهان رهسپارشد
در غزنه رفت، شكل سنايي بهار داد
شهر هرات خواجة يار و ديار شد
شيراز رفت حافظ و سعدي پديد گشت
تبريز رفت، شمس از او يادگار شد
در بحر هند موج غزل آفريد، ناب
بيدل به موج زد، كه برآمد، بحار شد
كاشان نشست بر لب جوي و ترانه خواند
سهراب شد، به سادگي خود دچار شد
اين هفت ميوه بود كه از بلخ چيدهام
ابعاد اين بهار كمك آشكار شد
جامم هزارساله شده، جرعهاي بريز
شايد، اگر نه جم، بتوان «نوبهار» شد
يا نوبهار نه، به دل شمس خانه كرد
چرخي زد و به دامن او رستگار شد
گفتندمان بهار ز يك گل نميشود
امّا ببين چگونه ز يك گل بهار شد:
در دشتهاي بلخ فقط يك «شهيد» بود
يك گل، كه بال بال زد و بيشمار شد
نوروز اين غزال هميشه گريزپا
تا در غزل دويد چه آسان شكارشد
آسان بلند گشت ز جا بيرق سخي
شايد بهار در وطنم ماندگار شد!
قم، 1/11/1389
چهار پاره
پيامك
ناظم حكمت پيامك داده است:
دوستت دارد چنان نان و نمك
مولوي هم شرحه شرحه از فراق
روز و شب در دست دارد نيلبك
حس سهراب است اين از خلسهها
تا شقايق هست، يعني گيسويت
زندگي جاري است چون امواج گنگ
جاي مرتاضان به كنج ابرويت
نيل چشمت حسرت «درويش» شد
قدس خواند او موجهاي نيل را
گفت: ميآيم به سويت چون شهيد
ميكشم از قدس اسرائيل را
خواجه شمس الدين سرش در جيب غيب
تا چه تعبير آورد از «آن» تو
زاهد ظاهرپرست آگاه نيست
ما چه ميبينيم در مژگان تو
باطن اشعار ناصر خسروي
بانويي، امّا به تأويل پري
مانده بيدل گنگ حسآميزيات
بس كه ميتابد لبت درّ دري
حس نيشابوريّ لبهاي تو
تلخي خيّام را خُم ميشود
شهر غزنيني به چشمان حكيم
شاهنامه جلد دوم ميشود
قم، 24/3/ 1390
غزل ها
ماه قبيله
اي ماه اين قبيله در باد گم شده
در سايهي تو قامت شمشاد گم شده
شعري بخوان كه پشت كلام مشجرت
شيرينترين ترانه فرهاد گم شده
عكس تو را كشيدم و ديدم كه بر لبت
چندين هزار حنجره فرياد گم شده
ديدم كه صبح محشر رنگ است گونههات
آنجا هزار ماني و بهزاد گم شده
لبهاي حنظلي تو ايجاز بيدلي است
توحيد غنچه بسته و الحاد گم شده
لب باز كن دوباره كه آن غنچه گل شود
گلهاي اين چمن همه در باد گم شده
اي ماه اين قبيله ... چه تكرار ميكنم
غير از تو هر چه داشتم از ياد گم شده
26/6/1386
هميشگي ناگهان
به نام تو كه باد نام تو نشان من
گشاده باد - مثل چهرهات - زبان من
هميشه اينچنين مرا - به هركجا - بكش
بكش كه جسم من شود فداي جان من
بكش و دست هندويت بده بسوز دم
كه محو باد در حضور تو نشان من
بكش مرا كه خستهام زِ بودن چنين
نياي بساز بر لبت از استخوان من
دل مرا بده به ماهي ميان تُنگ
كه او است وارث اصيل دودمان من
كنون كه تير خوردهام به دست تو، مرا
رها مكن هميشگي ناگهان من
فروختم بهشت را به سرخي دو سيب
برابر است نقد و نسيه در دُكان من 9/9/1387
بهتر از مركب
به مناسبت اعطاء مدال به يك الاغ زحمتكش توسط مردم باميان، در تعريض و طنز نسبت به مسئولان مملكت.
پيدا نشد در كشورت خدمتگزاري بهتر از مركب؟
يعني ندارد حاكمانت افتخاري بهتر از مركب؟
وقتي كه خم شد قامتت در زير بار زندگي، سنگين
از شانههايت هيچ كس نگرفت باري، بهتر از مركب؟
يك روز ديدم، آب پاشيدي سرك را،كاهگل كردي(26)
گفتي: «چرا منّت؟» نميخواهم سواري، بهتر ازمركب
انصاف را درخواست كردي بار ها از دولت ايام
گفتند پاسخ : «ما نداريم اعتباري بهتر از مركب»
گفت آهوان سهم من وهرچه غزالان سهم فرزندم
ديگر نمانده سهم تو مست و خماري بهتر از مركب؟
آري«نظام خيمهاي» تا هست، «ضحّاكي» فرايند است
قسمت نبوده شهر ما را شهرياري، بهتر از مركب
**
اين جا گلوي آسمان را ميخراشد برجها، پلها
هر جا خط مترو، هواپيما، قطاري... بهتر از مركب
امّا قسم بر آن غرور سركشت، آن فخر هندوكش،
غربت ندارد حس و حالي، روزگاري بهتر از مركب
15 /1/ 1389
به سمت قلهها
ديدمت، ناگاه، ميرفتي به سمت قلهها
ديدمت اي ماه! ميرفتي به سمت قلهها
«ازكجا ديدي؟» نميدانم، ولي ديدم كه تو
از دلم چون آه ميرفتي به سمت قلهها
تو مرا ديدي، ولي ناديدهام انگاشتي
آهوم! آگاه ميرفتي به سمت قلهها
چشم من روشن به سويت مثل فانوس حرم
تو ولي گمراه ميرفتي به سمت قلهها
يا نه، تو يوسف، دو چشمانم دو چاه پر از آب
از ميان چاه ميرفتي به سمت قلهها
كاش با تير خلاصي اين شكار خسته را
ميزدي، آنگاه ميرفتي به سمت قلهها
سنگفرش آستانه ميفشردم چون لحد
آنچنان جانكاه ميرفتي به سمت قلهها
سادگي شاعر است اين آه و ناله، ماه من!
تو كه خوا نا خواه ميرفتي به سمت قلهها
قم، 12/ 3/ 89
حس عجيب
حسم اين است كه شايد تو نصيبم باشي
نكند پاسخ اين حس عجيبم باشي
سالها در پي يك سيب جهان را گشتم
مثل اينكه تو همان دانة سيبم باشي
زندگي رو به فراز است چنان هندوكش
كاش اي قلة مغرور! نشيبم باشي
كاش اي ماه! تو با آن همه از شأن و شكوه
گردنآويز من و زيور و زيبم باشي
كوه يخ بودم بي ياد تو، سرد و خاموش
فوراني شده اي تا كه لهيبم باشي
با دل كودك من ياد ز بادام مكن
بر حذر باش كه در فكر فريبم باشي
آنچنان تخت بيفتم روي دستت، كه تو را
غير از اين چاره نباشد كه طبيبم باشي
جلجتا گشته جهان، عهد ببنديم امشب
من مسيحا و تو بر شانه صليبم باشي
قم، 23/ 8 /89
مرغ بيبال همه بيدانه
به مناسبت قطع شدن يارانهها بر مهاجرين افغان در ايران
صبر لبريز شد از پيمانه
قطع شد طفل مرا يارانه(27)
هر چه گفتم كه برادرزاده است
گفت: عالي است ولي افسانه
گفت: يارانه هدفمند شده است
مرغ بيبال، همه بيدانه
گفتمش: ما وشما همكيشيم
گفت، بسيار مسلمانانه:
به چه دين و به كدام آيين است
اين كه مهمان شده صاحبخانه؟
عالمي گفت كه گهگاه سكوت
بهتر از نالهي صد حنانه
مصلحت هست كه گل تا غنچه است
بكشد يك نفس دزدانه
***
مادرش گفت، چنان آشفته
كه فرو ريخت سرم كاشانه:
طفل تب كرده، ندارد دارو
غير يك نسخة پرهيزانه
برو اي مرد! برو بر سر كار
گفتمش: نيست مرا پروانه
كودكم اشك به چشمش خشكيد
بال زد بال... و شد پروانه
همسرم! گريه نكن، قسمت بود
پرشد از كودك ما پيمانه
زنم امّا كه دلش پرخون بود،
داد زد برسر من رندانه
گفت: آن گوهر يكتا كه خداست
دادگر هست، چرا ما را نه؟
پاسخم مهر سكوت است به او
يك سكوتي، نه چنان مردانه
چه توان فلسفه بافيد به او؟
خانه از سنگ بنا ويرانه
روحم؛ اي كارگر افغاني!
بعد از اين زندگيات تاوانه
قيمت سنگ لحد شد سنگين
بكش اين نعش مرا بر شانه
قم، 24/ 8/ 1389
تَنَوبازي
براي دو كودك مهاجر در كرمان كه در صبحگاه يك عيد قربان، خود را حلقآويز كردند.
شد كبوتر، دو برادر بر دار
دو برادر، دو كبوتر بر دار
عيد قربان چقدر خونين بود
با دو تا كودك پرپر بر دار
گفت مهدي كه: «حسين مدرسه چيست؟»
ـ مدرسه شور مكرر بر دار
مي كنم ثبت ز خود تازه ركورد
با «تنو بازي»(28) با سر بر دار
و حسين گفت: «چه زيبا باشد!
بازي ما دو برادر بر دار»
همه گويند كه مهدي و حسين
رفت يك روز برابر بر دار
هر دو يكباره چه قدّي افراشت
چون دو تا سرو و صنوبر بر دار
هر دو ناگاه به پرواز آمد
مثل عيساي پيمبر بر دار
تو چو خورشيدي و من چون مهتاب
بال در بال منوّر بر دار
دست در گردن هم عاشق هم
چه شكوه و چه كر و فر بر دار
بنويسيم وصيّتنامه
بگذاريم مصوّر بر دار:
«ما كه تسليم تو ايم اي غربت!
ز گلوهامان خنجر بردار
مادرم! ما كه سر افراز شديم
ديگر از خجلت ما سر بردار»
سوم عيد، كفن شد هر دو
و پدر ماند شل و پر بر دار
چشم مادر پس از اين چون گنجشك
مي پرد يكسره گرد و بر دار
چشم تا چشم، افق خونين است
ماه امشب زده چنبر بر دار
دار هم باخت سر افرازي را
مانده پايين ز خجالت سر دار
قم، 29/8/ 1389
شهروند استراليا
به دوست شاعرم محمدحسين هاشمي كه بعد از چندين تلخكاميها، بار زندگي در استراليا افكنده است.
شهروند استراليا شدي
خوش به حالت از وطن جلا شدي
اين وطن براي تو وطن نشد
چون پرنده از غمش تو هم رها شدي
بارها در اين وطن براي هيچ
كربلا شدي و نينوا شدي
هيچ ياد از وطن مكن دگر
هرچه در فراق مبتلا شدي
هي هميشه پرسوجو نكن ز خود
اينكه از كجايي و كجا شدي
شاد زي به عشق جايگاه نو
فكر كن كه شاه قصهها شدي
غم مخور از اينكه هر غروب تلخ
بغض در گلوي روستا شدي
گرچه يك گلايه دارم از شما
بي خبر رفيق موجها شدي
قم، 4/9/ 1389
دولت شاهي
پشت پِلكان تو آفاق پگاهي پنهان
شعله در شعله خيالات گناهي پنهان
سينهات وسعت عشق است كه پيوسته در آن
ميزند بال، دو تا كفتر چاهي پنهان
رعد و برقي كه از اعماق دو چشمم پيداست
در پس ابر سياهش شده ماهي پنهان
آه! آغوش تو جمهوري از طنازي است
من در انديشة يك دولت شاهي، پنهان
دست دادي كه از اين لحظه پناهم باشي
دست گرمي كه در آن بود كلاهي پنهان
غزل اين گونه جهانسوز نبود از اوّل
پشت هر واژه شده شعلة آهي پنهان
تازه ميفهمم از آيينه كه عشق آسان نيست
دارد اين آتش عجب دود سياهي پنهان
قم، 6/9/ 1389
بابا
با با سلام! آينه ام، داري صدا بابا؟
داري صدا؟ آري، صدا... ناآشنا بابا؟
بي تو جهانگردي چه تركستان گمراهي است
در اين خرابه باش پير و پيشوا، بابا!
من چيستم بي تو و بي تو چيستم من؟ هيچ
هيچم و كمتر، هر چه و در هر كجا بابا
بابا! بدونت قصههاي آسمان خالي است
در اين جهان بي علي و بي شفا(29)، بابا!
مردم طلا را با عيار خاك ميسنجند
فرقي ندارد نزد شان خاك و خدا، بابا!
انسان شده يك تكه كاغذ بر گلوي من
ميريزد اين تيغ دو سر خون مرا، بابا!
بابا! دعا كن بي تو در دنيا نباشم من
كوتاه كن عمر مرا با يك دعا، بابا!
قم، 6/9/1389
هفتاد و دو مدال
شب خيمه زد كه ماه تماشا كند حسين
برچيند از ستاره و سودا كند حسين
وقتي حرم پر است ز اغيار، چاره چيست؟
بايد كه رو به جانب صحرا كند حسين
دشت از عبور عاطفهها خشك مانده بود
پر داد غنچه را كه شكوفا كند حسين
تيري نشست بر جگرش، شعبه شعبه شد
بوسيد تير را كه مداوا كند حسين
صد چاك گشت سينة اصغر ز بوسهها
اسرار را چه شيوه هويدا كند حسين؟
عشق اينچنن ز بوسة او شعبه شعبه گشت
تا همزمان تجلي اسما كند حسين
يك دست زلف اكبر و يك دست در كمر
رقصيد يار را كه به دل جا كند حسين
دستي در آب كاشت، كه يك ساقه نور بود
تا آب را پر از يد بيضا كند حسين
هفتاد و دو مدال گرفته است نصف روز
ديگر حريف نيست كه پيدا كند حسين
تنگ غروب، گرد سرش ماه، هاله كرد
رقصاند ماه را كه ز سر وا كند حسين
گردن فراشت بر زبر نيزه سرخرو
تا شيعه را ز شعبه شناسا كند حسين
15/9/ 1389
همراه
اي گيسوانت پيچك مهتاب با هر نسيم و ياسمن همراه
اين ساقة خشكيده! دستم را هرگز نكردي با چمن همراه؟
جز رنگ شفتالوي لبهايت، وحشي، هوسناك و تركخورده
در اين غريبيهاي بيپايان چيزي ندارم از وطن همراه
برق نگاهت آتشك(30) زد سوخت بند دلم، اين تار لرزان را
چون خاطر آيينهها پاك است عشقي كه شد با سوختن همراه
عشقم دگر عشق فرا تن شد، وابستة پيري ـ جواني نيست
يعني دوچشمت ميتپد در من حتي كه باشم در كفن همراه
ياد تو در شكل غزل اين بار، قامت كشيد و رو به رو اِستاد
قامت كشيد وروبهرو اِستاد، اما نه با پا كوفتن همراه
آه اي گل وحشي هندوكش! خوش باد فصل سركشيهايت
تو نيستي، عكس تو با من هست، بختم شده با پيرهن همراه
من باتمام سرشكستنها سرشارم از عشقت و ميدانم
دلباختن از دورههاي دور بوده است با سر باختن همراه
19/ 9/ 1389
ماه شانة پامير
مثل ماه شانة پامير ميرسي تو ناگهان روشن
تند ميتپد دلم آنگاه چون دل ستارگان روشن
در درخشش دو چشمانت نوبهار ميزند شعله
باز، ميشود دل و جانم مثل بلخ باستان روشن
از شمامه(31) پيكر نازت غلغله است روز و شب در من
ميشود ز رقص چشمانت سرنوشت باميان روشن
سبك لهجهات اوستايي، شاد و دلنشين وآهنگين
ميشود ز صحبتت هر بار يك چراغ آسمان روشن
رنگ لعل تازة لبهات اصل معدن بدخشان است
ميترواد از پس غمها مثل آب و برليان روشن
يك ستاره بود چشم تو يك ستاره نيز چشم من
مثل برقِ مثبت و منفي شد از اتصالشان روشن
بعد از آن دگر همه شبها سرنوشتمان شده مهتاب
سالگرد آشناييهاست باز هم دو چشممان روشن
قم، 21/9/1389
تغيير
گفتي: چهقدر شعر تو تغيير كرده است
دست اراده يا گل تقدير كرده است؟
تقدير چيست؟ جان عزيزم! در آسمان
مهتاب هم، نگاه، چه تغيير كرده است؟
آينه از مقابلت انگار گم شده
يا در سفر به ماه رخت دير كرده است؟
يا پلكهاي مزدحم پر دسيسهات
آينه را ربوده و زنجير كرده است؟
امسال هم بهار به تأخير ميرسد
شايد به شام گيسوي تو گير كرده است
يك روز ماه بوده تمام ستارهها
ابروت تكه تكه به شمشير كرده است
قلب مرا كه شكل وطن بود مستقل
لبهايت اتحاد جماهير كرده است
تغيير از نگاه تو آغاز گشته، پس
من نيستم، نگاه تو تقرير كرده است
قم، 3/10/1389
عشقت ترانگي است
شعرم به گيسوان تو دمساز گشته است؟
يا بخت تو كه مثل رخت، باز گشته است؟
هر واژه لمس كرده تنت را هزار بار
تا اين غزل شبيه خودت ناز گشته است
تو همچنان عروسك دريايي مني
بالت برام فرصت پرواز گشته است
ابري كه از سواحل چشمت بلند شد
بارانش از دو چشم من آغاز گشته است
باران، صدف نه، خون شده در رگ رگ دلم
دلتنگ گشته خون، سپس آواز گشته است
پيچيدگي نداشت غزلواژههاي من
عشق شما چه مسألهپرداز گشته است!
عشقت ترانگي است مرا، نه تنانگي
پاك است عشق ما كه غزلساز گشته است
قم، 6/ 10/ 1389
از وطن همين مرا بس است
نيمهشب كه ميرسي به خاطرم، سمت آسمان نگاه ميكنم
گاه با ستاره حرف ميزنم، گاه رو به سوي ماه ميكنم
بغض ماه را ز لابةلاي ابر، ميكنم قياس با فراق تو
چنگ ميزند به جان من چه سخت بغض تو كه اشتباه ميكنم
ميزند تلنگري به خاطرم اينكه جنس بغض تو نهفتني است
ياد از غريب كوفه كرده و سر فرو به قعر چاه ميكنم
بغض توغرور بيكس است، آه! بغض تو براي من مقدس است
از وطن فقط همين مرا بس است، آب و چاه را گواه ميكنم
هر زمان كه ماه نيز مثل من تنگ ميشود دلش ز دست شهر
ميرود به پشت ابر: «ميروم ، رنگ شهر را سياه ميكنم»
من كه ماه نيستم، پناه من شانههاي خيس ابر نيستند
آدمم كه آه ميكشم فقط، آه اگر كشم تباه ميكنم
روز ها كه راه ميروم به شهر، چشمها اسير ميكند مرا
باز ياد از ستارهها و چاه... آرزوي شامگاه ميكنم
قم، 9/10/ 1389
ماه عسل
تقديم به مقام بلند «بانو» كه گاهي مادر بوده و گاهي همسر ودر هر دو نقش، چونان فرشتهاي، آرامش بهشت را به آدمي بخشيده است.
سرشار از غرور و غزل بوده عشق تو
آري، چقدر ماه عسل بوده عشق تو
سبك نگاه تو غزل ناب بيدل است
همراه با چه كوه و كتل بوده عشق تو!
حس پرستش است مرا از جمال تو
واعظ خطا نگفته، هبل بوده عشق تو
اسطورهها حكايت ژرفاي چشم توست
عهد عتيق و كيش ملل بوده عشق تو
اَمثال را كه حكمت اعصار خواندهاند
جانمايههاي ضرب مثل بوده عشق تو
تو را ز قلبِ من و مرا از تو آفريد(32)
در گوهرم ز روز ازل بوده عشق تو
آدم گرفت دست تو را از بهشت و رفت
يعني كه انتخاب اول بوده عشق تو
گاهي به شكل مادر و گاهي به شكل زن
همواره برج سبز حمل بوده عشق تو
صد بار زنده گشته و مردم در اين جهان
امّا خوشم كه دست اجل بوده عشق تو
عصر پسامدرن و قفسهاي آهنين
پروازِ رو به اوج قلل بوده عشق تو
آلودگي است سهم نفس از هواي شهر
تنها محيط سبز محل بوده عشق تو
بحران جنگ و صلح ز كشمير زلف توست
آميخته به جنگ و جدل بوده عشق تو
امّا براي شاعرت اين روزهاي تلخ
يك دفتر از غرور و غزل بوده عشق تو
قم، 11/10/1389
اين شعر نيست
اينها كه پارههاي جگر هست، شعر نيست
يا اينكه شعله هست و شرر هست، شعر نيست
اين واژهها كه خاك قدمها شده تو را
اينگونه خاضعانه، كه سرهست، شعر نيست
مردي كه لابهلاي غزل راه ميرود
هرچند خسته هست و پكر هست، شعر نيست
مردي كه ابر بسته به پلك و به كلك خود
از دست خويش دست به سر هست، شعر نيست
قمري شده است مرد، غزلخوان چشم يار
افسوس دور، دور قمر هست، شعر نيست
اين شاخه در غروب كه آتش گرفته است
تنهايي بلند شجر هست، شعر نيست
بيتي كه در گلوي شما گير كرده است
باور نميكني كه شكر هست، شعر نيست؟
مهمان چشمهاي توام اين نبشته را
اين تكه خاطرات سفر هست، شعر نيست
پروانهها به گرد رخت بال ميزنند
پروانههاي زنده مگر هست شعر؟ نيست؟
در اين زمانهاي كه پر از جنگ زرگري است
صلح من و سلام تو زر هست، شعر نيست
پرواز كردهام ز قفس چند روز هست
آري تغزل تو كه پر هست، شعر نيست
توصيف گيسوان تو پيچيدهتر شده
تنها بدان كه چيز دگر هست، شعر نيست
قم، 12/10/ 1389
خنياگري
آري، دوباره غرق غزل ميكنم تو را
در طاق كعبه بُرده، هبل ميكنم تو را
جان كندن است اگر چه، به قول تو، انتظار
اما بدان كه جام عسل ميكنم تو را
شيرين كجا و زلف زليخاي من كجا؟
در شاهكار عشق مثل ميكنم تو را
حس ميكنم كه خاك، سزاوار ماه نيست
من مشتري شدم و زحل ميكنم تو را
هر چند من براي تو شاه جهان نيَم
در هند شعر، تاج محل ميكنم تو را
تو جان شعر باش، زبانش به پاي من
من در زبان شعر اول ميكنم تو را
12/10/ 1389
گيسو شقايقي
صبحت به خير، بانوي گيسو شقايقي!
همرنگ گيسويت شده آفاق مشرقي
خورشيد پشت پنجرهات ايستاده است
اذن ورود خواسته، آيا موافقي؟
افلاتون ايستاده كنارش، پر اشتياق
فرموده: با جهان مثالش مطابقي
اين هم ارستو است كمي گيج ميزند
گويد كه خارجي تو از اشكال منطقي
آن هم عزيز مصر كه دستور داده است
«حسنت كه در خزانه نبوده، تو سارقي»
من همچنان صبور كه مهتاب سر زند
سازم از آن براي تو، زرّينه قايقي
در موج، در، قلمرو طوفان سفر كنيم
شايد كه كشف ناشده باشد، حقايقي
قم، 12/10/1389
ستارههاي دنبالهدار
كربوبلا! كه خواست كه صحرا كند تو را؟
ابن زياد آمده رسوا كند تو را؟
اين ابن سعد كيست كه دارد هواي ري؟
او هم خيال كرده كه احيا كند تو را؟
خولي مگر برآمده است از سبد كه تا
در طشت زر به همسرش اهدا كند تو را؟
يكچشمه ميرسد به نظر، ابن اعور(33) است؟
شمر آمده كه تحفه كسرا كند تو را؟
ابن زياد گفته تو هم شهر كوفهاي
پنداشته كه قصر مطلا كند تو را؟
بختت بلند، كربوبلا! فكر و غصه چيست؟
پهلو گرفته عشق كه دريا كند تو را
در فكر جزر و مدّ خودت باش بعد از اين
عباس دست داده كه بالا كند تو را
هفتاد و دو ستارة دنبالهدار عشق
جاري شده ز عرش كه بطحا كند تو را
جاري شده ز عرش كه با قطرههاي خون
شسته، چو خاكِ كعبه مصلي كند تو را
همسانترين خلق به پيغمبر خدا
ذبح عظيم(34) كرده كه اضحي كند تو را
باران تير بود كه مولا نماز خواند
مولا است، خواست قبلة دنيا كند تو را
مولا عروج ميكند از قتلگاهِِ تو
با نقشهاي كه مسجد اقصي كند تو را
ديگر جهان بدون تو معنا نميشود
بايد به هرچه حادثه معنا كند تو را
هر روزِ ما محرّم و هر جاي كربلا
مولا اراده كرده كه مولا كند تو را
قم، 14/10/ 1389
چراغ خاطر
براي او كه گلايه كرده بود فراموشش كردهام.
يادت چراغ خاطر من هست بعد از اين
كي اين چراغ را دهم از دست بعد از اين؟
متروك بود خانة بيروزن دلم
دادم به يك نگاه تو دربست بعد از اين
هر جا حضور حضرت عالي است، شك مكن
اين دل هميشه هست به پيوست بعد از اين
جايي شگفت نيست دلم گر ز دست تو
افتاد روي سنگ و نشكست بعد از اين
افسوس دست قافيهها تنگ شد ز تو
يك جام هم بريز پسادست(35) بعد از اين
يك جرعه اي زجام به كامم حلال كن
تا باشم از تو نشئه و سرمست بعد اين
امضا به پاي دفتر عشقت جسارت است
بايد نهاد پاي غزل شصت بعد از اين
15/ 10/ 1389
مرد و مرگ باشكوه(36)
راست بر فراز نيزه رفت از فراز زين
ميشود خيال، مرگ باشكوه تر از اين؟
عقل مات شد چو ديد با تمام تشنگي
ساقيانه لب نزد بر آب و ريخت بر زمين
گفت شور و حال بوده عشق ما، خيال نه
از خودش نشانه كاشت، در يسار و در يمين
در اذان و مسجد و مناره نيست نور ناب
در گلوي اصغر است آن حقيقت مبين
هرچه ديد شر نديد زينب و شكوه ديد
محو شد در آن همه شكوه، گفت: آفرين!
زندگي براي من تراژدي نميشود
زندگي حقيقتي است، چون حسين، راستين
زندگي يزيد نيست گيسوان اكبر است
پس اميد هست تا كه هست ياس و ياسمين
كيش خيزراني است يأس و تو نشانهاش
كيش تو كجا و درك سرخي لب حسين؟
بر فراز نيزه غرق در تلاوت خودش
ميشود خيال، مرد با شكوه تر از اين؟
25/10/ 1389
حس پريشاني
رنج را آغشته در لبخند پنهان ميكني
غنچه را سرشار از حس بهاران ميكني
يا، به تعبير دگر، ابري! لطيف و مهربان
تا گلي سر در گريبان برد، باران ميكني
حس مشكوكي مرا در يأس ميخواند فرا
تو چُنان قويي كه ام سرشار ايمان ميكني
چون شقايق تا ببيني اشك را در چشم گل
غرق اندوهي دگر، سر در گريبان ميكني
دختران شهر ما پابند گردنبندها
تو ولي انديشه از غمهاي انسان ميكني
قافيه حس پريشاني گرفته ناگهان
تو مگر در آينه گيسو پريشان ميكني
دست نامرئي است گيسوي تو در بازار شهر
ميفشاني و طلا و سكه ارزان ميكني
هيچ ميداني كه با يك چرخش چشم سياه
سالها در اين جهان ايجاد بحران ميكني؟
تو زليخاي مني، هر چند يوسف نيستم
آخرش عشق مرا مشهور كنعان ميكني
قم، 2/11/ 1389
بي خيال
تو هم شنيدهاي كه دچارت شده كسي؟
روييدهاي چولاله، بهارت شده كسي؟
حس تو بلخ بوده، دلي گشته نوبهار
نوروز دشتهاي مزارت شده كسي
تو بيخيالِ خوشه انگورهاي خويش
چون شيشه، سركشيده خمارت شده كسي
نام تو عاشقانهترين واژه در جهان
عصر رسانه، مهرة مارت شده كسي
تو بيخبر ز دام بلندي كه پلك توست
در دامت اوفتاده شكارت شده كسي
تو قندهار عشقي و از تار موي تو
رنگين شده است خرقه، انارت شده كسي
با تيغ ابروان ز جگر شيره ميكشي
همدست مافيا! كو كنارت شده كسي؟
هر لحظه ميخرامي و هر لحظه ميخري
بازي گرفتهاي و قمارت شده كسي
بسيار بيخيال نظر ميرسي جگر!
تو هم شنيدهاي كه دچارت شده كسي؟
قم، 2/11/1389
بنويس امير(37)
براي علاّمه فيضمحمد كاتب
بنويس پادشاه (و بخوان مار دوش گفت)
غازي است پادشاه )و درعيش و نوش گفت)
بنويس از عجايب تاريخ بود امير
سرشار از نبوغ (نه در عقل و هوش گفت)
بنويس، با طلا، كه ز عشق وطن امير
در سينه دل نداشت (فقط داشت شوش گفت)
بنويس پادشاهِ سخن بود امير ما
(جز يك دهان نداشت، نه چشم و نه گوش گفت)
سد سكندر است وطن را امارتش
(باز است اين دكان خريد و فروش گفت)
بنويس ياغيان و (چهل دختران نوشت
ياغي نه؛ غيرت است كه آمد به جوش گفت)
بنويس «باغي» است، نه «شيرين» به كام من
باغي اگر شكافت به خنجر گلوش گفت
(تيشه به نوبت است ز فرهاد كم نيم
با تيشه زد به فرق خود و شد خموش گفت)
بنويس پُر شده است خزانه، امير ما
بس با كفايت است (نه، آدم فروش گفت)
آباد كرد مسجد و محراب شهر را
)كله منار ساخت به زير نقوش گفت( **
بند امير بود رُخش در رخ امير
دل غلغله و نيل: به جوش و خروش، گفت
قم، 5/11/1389
عشقي كه جوهري است
به پيشگاه پوياترين نام عالم هستي حضرت ختمي مرتبت(ص)
موج است هر چه هست، چه درياست نام تو
صبحي كه صادق است و فرداست نام تو
در وصف گيسوان تو قرآن قصيده خواند
«يا سين»، «الف و لام»، و «طا ها»ست نام تو
انگيزهام ز خلق جهان پلكهاي توست
در لوح خود نوشت كه «لولا»ست نام تو
او تا نوشت نام تو را، «ايّكاد» خواند
از بس كه دلرباست و زيباست نام تو
نام تو عاشقانهترين نام در جهان
قلب من است، غرق تمناست نام تو
نام تو زمزم است به هر زمزمه، نه، نه
حوضي ز كوثر است، گواراست نام تو
پنهان به قطره قطرة باران، محبتت
هرجا دل است و غنچه، همان جاست نام تو
عشق تو جوهري است جهان را، ز جلوههاش
صد كهكشان پديد... چه پوياست نام تو
حمد و درود گفت شما را فرشتگان
در جلوهها تجلي «حسنا»ست نام تو
احمد، علي ، حسن وحسين و ستاره ها...
فصل شكوفه حضرت زهراست نام تو
قم، 29/11/ 1389
سفرقندهار
خواهم ببينمش، نه شما، كردگار را
او آفريده است چنين شاهكار را؟
سبز و پر آبشار و بديع و سخنسرا
خواهم ببينمش، نه شما را، بهار را
پهلو گرفته هر چه بهاران به چشم تو
تو هم كه پاك بردهاي از ياد، يار را
تا فتح گيسوان تو راهي دراز هست
آغاز كردهام سفر قندهار را
در فكر يك غديرم و نوروز و يك جهاز
بايد در آسمان ببرم دست يار را
هر گاه خواستي ز دلم باخبر شوي،
تيغي بكش، به گوشة ابرو، انار را
تا تيشه هست، خواب تو شيرين نميشود
از سوي من سلام رسان شهريار را
11/12/1389
كامل شدن ماه
لبخند بر لب دارد و آرام ميآيد
از اين خيابان ماه من هر شام ميآيد
هر شب تماشا ميكنم كامل شده ماهم
هر چند در چشم شما او خام ميآيد
با دامن چين چين و با گامان پاورچين
او با تپشهاي دلم همگام ميآيد
آزاديام در پيچ گيسويش گره خورده است
هر چند سويم حلقه حلقه دام ميآيد
چشم خيابان از ستاره پر شده امشب
ماهش دگر در هالة ابهام ميآيد
احساس كوچه مثل من اين هفته آشفته است
هر شام از من زودتر بر بام ميآيد
قم، 18/12/89
هفت سين
نوروز شد، بهار شد انديشة زمين
من همچنان اسير زمستان و پوستين
نوروز، انقلاب دروني است خاك را
امّا براي من شده دستار و آستين
در سايه نيايش زرتشت خاك رست
نوروز شد نماد از انديشة نوين
زرتشت گفت: نيك و بد است اين جهان، سپس
تكرار كرد خلق جهان تا كه گشت دين(38)
يونان قياس كرد و جدل ساخت از سخن
بودا شهود كرد خدا را به هند و چين
پيوند داد بلخ گل و عقل سرخ را
تا بشكفد بشر چو شقايق، چو ياسمين
امّا كسي برابر نوروز ايستاد
گفت عقلمان بس است، گل سرخ را بچين
كم كم بشر پرنده نشد، عنكبوت شد
با عقل خويش ساخت قفسهاي آهنين
***
سينا نوشت سبز، سنايي سرود سرخ
سهمم سياه بود در اين خوان هفت سين
25/12/ 1389
روز مادر
در گفتمان آيينه، دل دال برتر است
از برتري است اين همه آماج خنجر است
آماج خنجر است، ولي خون نميشود
خون هم اگر شود دل ما، شكل مادر است
دل شكل مادر است اگر خون شود، بلي
هر چند پر شكسته، كبوتر كبوتر است
آن قلهي بلند كه لبخند ميزند
آتشفشان داغ ولي زير چادر است
در خون او تر است تمام شكوفهها
رنگش اگر پريده و كم خون و لاغر است
مفهوم ديگر است ز مادر، سياهسر
مهتابِ خستهاي كه ز غم خاك بر سر است
چون آسمان دريغ كند ابر را ز گل،
او ابر ميشود، جگرش عين هاجر است
پيچيده آفتاب خودش را ميان ابر
شرمنده ميرسد به نظر، روز مادر است؟
قم، 31/2/ 1390
هديه
به همسرم
كيك است اين دلم و نگاهت كه خنجر است
خنجر بكش، تقابل ما نابرابر است
رنگ لبت هميشه قلم كرده دست من
رنگ لبت پريده، چو رخسار همسر است
درّ دري است لحن كلامت، هزارگي
يعني چقدر قند لبانت مكرر است
حرفت درست، من كه كمالي نداشتم
مالي كه داشتيم، كمال برادر است
اين بار هديهاي كه گرفتم براي تو
در بين هديههاي همه همسران سر است
گل نيست، سكه نيست، نه، نه، گوشواره نيست
قلبي است پر تپش كه... ببين، مال قنبر است
ديگر توان هدية بهتر نداشتم
يارانه نيست، سال جهادي كه اكبر است(39)
دادم به ماه تكيه شب سرنوشت را
تخت است اين خيال كهام ماه بستر است
قم، 31/2/ 1390
بند امير
فرا گرفته مرا التهاب بند امير
پرم، پرم ز غزل، اضطراب بند امير
يواش پلك بزن باز هم، يواش، يواش
كه خواب رفته در آن آفتاب بند امير
لبالب است لبم از لبان نارنجت
بزن دوباره لبم بر شراب بند امير
لبم، لبت، لبمان، اين چه بوي سوختگي است
دل و جگر كه نبود اين كباب بند امير؟
سكوت سرخ لبت باز ايده داد به ماركس
چه ميكند به جهان انقلاب بند امير
چقدر ساحل عاج است موج موج تنت
هميشه باد چنين بي نقاب بند امير
دوباره خلق شدم من ز دندههاي چپت
چه نيل كرده به پا انشعاب بند امير
نسيم گيسوي تو كف به كف صدف داده
پر از صدف شده در من حباب بند امير
بيا بساز، دلم را، نه، شهر غلغله را
بيا بساز جلالتمآب بند امير!
12/3/90
شوق چكه چكه
ولي بهشت كردهاي جهنم مرا
بهشت كردهاي فرشته! عالم مرا
چه سودمان از اين بهشت بي انار و سيب؟
كجا رساند اين بهشت آدم مرا؟
بيا برون رويم از اين بهشت بيپدر
بفهم شوق چكه چكه، نم نم مرا
دگر بدون تو نفس، نفس نميكشم
تو نيز درك كن نياز مبرم مرا
نياز من دو چشم توست، «چشم!» تو
چرا نميدهي حق مسلم مرا؟
مرا بكَش مرا بكُش چه كشمكش! بكش!
نفس بكش نفس نفس، نفس... دم مرا
13 / 3/ 1390
رفتم از پيشت
رفتم از پيشت و... در خوابم نيايي بعد از اين
هوش كن! در شكل مهتابم نيايي بعد از اين
اين دلم تاري به دستت بود، افتاد و شكست
بي نياز از زخم مضرابم، نيايي بعد از اين
خط زدم بر دفتر سبز تغزلهاي خود
ناگهاني روي اعصابم نيايي بعد از اين
ساندويچت شد دلم امشب، بفرما، نوش جان
صبح در سيماي قصابم نيايي بعد از اين
گفته بودي ميزني دست مرا بر زلف ماه
آن! زدي، امّا نه... زيرابم، نيايي بعد از اين
از قبولت انصرافي دادهام، نازت گذشت
اي گذشته! شكل ايجابم نيايي بعد از اين
فكر ميكردم نباشي، خودكشي بايد مرا
حال ميبينم كه شادابم، نيايي بعد از اين
قم، 1/4/ 1390
ساحل مرجان
به مناسبت برانگيختن حضرت ختم مرتبت و نا انگيختگي ما.
ميخواستي فرشته، نه، انسان شود، چه شد
دنيا پر از ابوذر و سلمان شود، چه شد
چل سال مثل ابر گرستي تو در «حرا»
شايد فرات ساحل مرجان شود، چه شد
معراج رفتهاي كه بياري الف و لام
تا در دل ابولهب ايمان شود، چه شد
گفتي بني اميّه مسلمان نشد مرا
شايد دو نسل بعد مسلمان شود، چه شد
گفتي هميشه طبع بشر اوس و خزرج است
بايد به دست وحي بهسامان شود، چه شد
قرآن چراغ عاطفه، فانوس عاشقي است
منشور جاودانه، كه فرمان شود چه شد
گفتي علي ولي است به معناي بال و پر
آدم پرندهاي است كه پرّان شود، چه شد
گفتي كه عقل دشمن دين خوارج است
بايد كنار وحي، فروزان شود، چه شد
مرجان نشد كه ساحل مرجانه شد فرات
اينجا سكينه شعله به دامان شود، چه شد
انسان اسير شك شده، حتي به خويشتن
حتي اگر اقامة برهان شود، چه شد
يك تكه كاغذ است تمام هويّتش
ميخواستي فرشته، نه، انسان شود، چه شد
قم، 8/4/1390
دهان پسته
از بلوغ باغهاي پسته ميرسي
پسته را سر دلم شكسته ميرسي
مردمان همه نماز عيد ميبرند
اين چنين كه تو خجسته ميرسي
در مسير چشم خويش هر چه پنجره است
دست ميكشي به ابر و شسته ميرسي
تا دلم هواي تازه ميكند هوس
غنچه ميشوي و دسته دسته ميرسي
با دهان روزه انتظار ماه نو...
ناگهان تو با دهان پسته ميرسي
جامي از شراب ميدهي به دست من
هر چه رشته غم گسسته ميرسي
11/4/ 1390
عروس پامير
به منجي وطن كه خواهد آمد، شايد به شكل يك غزل بانو.
سلام شعله! كه از نوبهار ميآيي
شقايقي كه ز شهر مزار ميآيي
شبيه لشكرچنگيز نيست چشمانت
ز كوه قاف چنين باوقار ميآيي؟
پر از انار، نه كوكنار، راه ابريشم!
چه فاتحانه سوي قندهار ميآيي
هميشه چشم وطن انتظار يك منجي است
تويي! چنين كه سياستمدار ميآيي.
به جستجوي تو يك عمر حافظ و بيدل
ورق ورق زدهام، شهريار! ميايي؟
دو چشمِ منتظرم جوي موليان شدهاند
امير! كي تو بر اسپت سوار ميآيي؟
چنان به عشوه و نازي همين كه ميآيي
ز روزگار كشيده دمار ميآيي
هميشه چشم به راه تو ام، ولي اين بار
غزال گونه، كجاها شكار ميآيي؟
شبي به خواب، لب چشمهاي، تو را ديدم
كه ناگهان... و به دستت انار ميآيي
بلي كه ميدانم، نيست اعتماد به خواب
ولي اگر كه بميرم مزار ميآيي؟
قم، 11/4/ 1390
غم هميشگي
غم هميشگي من «وطن وطن» شده است
به گردنم غم آوارگي رسن شده است
وطن به پهنة شعر من آرمانشهر است
تمام فلسفة شعر من وطن شده است
اگر چه جوهرة دين من جهانوطني است
براي چند كفنكش ولي كفن شده است
ز نسل ناصر خسرو سخنسراي نماند
هر آنچه دُرّ دري، خرج انجمن شده است
و هر چه انجمن شعر، عاشقاند امّا
حماسهها همگي منتهي به زن شده است
هزارهاند و سيدند و تاجك و پشتون
برادران همه در جنگ تن به تن شده است
وطن چو مادر پيري كنار ايستاده
دوباره محو تماشاي باختن شده است
دوباره باخته مادر، و ليك دختركش
به گريه گيسوي او را به بافتن شده است
و كودك دگرش كه هنوز آواره است
قلم گرفته و سرگرم ساختن شده است
و من چگونه نگاهش كنم به چشماني
كه گر گرفته و گرم گداختن شده است؟
قم، 11/4/ 1390
نتوان از تو گذشت
به معشوقم وطن بانو
از تو سخت است گذشتن، نتوان از تو گذشت
بعد از آنم كه شدي «من»، نتوان از تو گذشت
زنده ام با تو و با ناز تو هم ميميرم
من شدم لاله، تو لادن، نتوان از تو گذشت
ميتوان دل به لب چاقوي جرّاح سپرد
قدر حتي سر سوزن نتوان از تو گذشت
من نبودم كه به يك پلك تو پيدا كردي
بعد از آن چشم گشودن نتوان از تو گذشت
مسئله بود و نبود است، نه توصيف دو چشم
بين بودن و نبودن نتوان از تو گذشت
سرنوشت است، كه... شايد نرسيديم به هم
به دليل نرسيدن نتوان از تو گذشت
قم، 12/ 4/ 1390
برفكوچ سالنگ
به گيسوان برفي مادرمان ميهن
ز من مخواه كه يك لحظه بي غمت باشم
و بي خيال ز غمهاي عالمت باشم
چقدر پيش تو من سالها كم آمدهام
دگر مخواه كه در غصه هم كمت باشم
غمت اگر چه برايم جهنم است ولي
بگو چگونه جدا از جهنمت باشم؟
ز گيسوان تو پيداست ماه شعبانم
اجازه هست كه ماه محرّمت باشم؟
بيا كمي تو خودت را به جاي من بگذار
و فكر كن تو كه يك لحظه من غمت باشم
غمت وطن شده در شعرهام، حنظله جان!
در اختيار خودم نيست ملهمت باشم
اسير قوس خود و برفكوچ سالنگم
چگونه نقشة راه بريشمت باشم؟
غم تو روح غزلهاي من شده است دگر
به بر بگير كه عيساي مريمت باشم
قم، 13/4/1390
هلا نيمه شعبان شده است!
تصاويري از آرمانشهر مهدوي
چشم من باز در آيينه چراغان شده است
پنجره منظرة شرشر باران شده است
خواب ديدم كه سوار آمده از سمت غروب
يال اسپي است نگاهم كه خرامان شده است
آسمان آبي محض و... «به تماشا سوگند»
سر به سجده اورستي كه مسلمان شده است
هرچه نارنجك و موشك و فشنگ و زنجير
گل پيچك، گل گيسو
، گل دامان شده است
قرص مهتاب براي همه در دسترس است
نان، چنان غصّه كه امروز، فراوان شده است
ميتوان رفت به قونيه و تبريز ز بلخ
خاك و خون لغو ز هوّيت انسان شده است
سر به سر باختران، خاور دور و نزديك
نيل و اطلس همه آمادة توفان شده است
در ركوع است كسي گريهكنان، پرسيدم
گفت شيطان بزرگ است، پشيمان شده است
دست در دست، بشر، مرد و زن و كودك و پير
پايكوباند: «هلا، نيمة شعبان شده است»
قم، 13/4/1390
هفت كام عشق
من به خواب ميروم تو هم بيا دگر... بهار
اي يكاد خواندهام، نميشوي نظر، بهار
خواب من به رنگ گيسوان توست ناگزير
ظالمانه، ريخته ز فرق تا كمر... بهار
فكر كردهاي كه عاشقي فقط پيامك است
كشف توست عشق بيخطر و بيضرر؟ بهار
مثل من، بدون آينه، سفر به روي ماه...
كام اول است شهر عشق را سفر بهار
سر به شانههاي موج كام دوم شماست
رخ به رخ شدن به هر چه ماجرا، خطر...بهار
كام سومش پري شدن به كوه قاف بود
تو كه تازه باز گشتهاي نرو دگر... بهار
كام چارمين غزل بخوان به شيوة خودت
هر چه غم بريز از لبان نيشكر بهار
كام پنجمش بدون قاعده است هر چه پير
گفت تو بگو «به چشم»، بي اگر مگر... بهار
كام شش كنار رود، چشمه، تكيه بر درخت
شعله زن مرا، كباب كن دل و جگر... بهار
كام هفتمش كه هست چشمهاي تو خمار
ميشوي دگر خود تو صاحب نظر بهار !
قم، 15/4/1390
در تيك تاك ساعت
من بغض ناچكيده در تيك تاك ساعت
باران ميده ميده در تيك تاك ساعت
ضربان قلب من تند آرام قلب ساعت
انگار آرميده در تيك تاك، ساعت
انگار خيره مانده در نقطهاي نگاهش
چيزي به نقطه ديده، در تيك تاك، ساعت؟
شايد صداي پايي پيچيده پشت باران
شايد ولي شنيده در تيك تاك ساعت
ثانيّه گردِ من تو، من هم دقيقه گردت
دورم زدي! وزيده در تيك تاك ساعت!
ساعت كه پنج عصر است او رفته گل... ولي حيف
گل اشتباه چيده در تيك تاك ساعت
عقرب كه نيست اينجا ما را گزيده باشد
اين عقربه گزيده در تيك تاك ساعت
قم، 16/4/1389
دير يعني چه
بد جور درگيرم تو را، درگير يعني چه؟
يعني به زنجيرم تو را، زنجير يعني چه؟
زنجير يعني عكس تو، تصوير رؤياهام
من عكس را ميفهمم و تصوير يعني چه؟
تصوير يعني برق چشمانت كه آتش زد...
چشمم كه دارد برق؟ اين تعبير يعني چه؟
يعني نشانم دادهاي بلخ و بخارا را
گرگ است چشمانت، بگو كشمير يعني چه؟
يعني كه من پير و تو سرشار جوانيها
ديگر نپرس از عاشقت كه پير يعني چه
يعني كه همسن تو بودم تا كنار مرز
آوارگيها كرد غافلگير، يعني چه؟
يعني كه من هم مثل تو يك قلّهاي بودم
ابري ز غربت آمد و تسخير... يعني چه؟
بسيار خامي اي همه لبخند! ميفهمي؟
من در غزلهايم شدم تقطير يعني چه؟
ديدي چهسان نام تو را با غم عوض كردم
ديگر نگو جانم به لب! تبخير يعني چه؟
شايد بفمي سالها بعد از غزلهايم
پاسخ پيامك را نوشتن دير يعني چه؟
قم، 16/4/ 1390
غم تو دختر آواره است
براي گيسوي خونينت چه عاشقانه غزل گفتم
لبت، چنان عرب وحشي، به لب گزيده هبل گفتم
و خاطرات لب مرز است لبت به روي لبم هر شب
ولي من اين من ديوانه تو را چه جام عسل گفتم!
غم تو دختر آواره است كه قد كشيد و در آتش سوخت
مرا ولي من ناهنجار بيا بيا به بغل گفتم
غم تو دختر فرخار است كنار بستر من هر شب
چگونه عرضه كنم او را به سازمان ملل، گفتم
رسيدنم به تو زخمي شد شبيه حضرت معصومه
كه آرزوي خراسانش به قم گرفت اجل، گفتم
تو را نوشتم و مريم شد تو را نوشتم و سه نقطه
دگر توان نوشتن نيست كه بغض كوه و كتل... گفتم
تو ارجمندترين امّا چه كم ز شاه جهانم من
بسازمت ز غزل قصري شبيه تاج محل گفتم
اسير دست مسلمانم كه دام كرده نمازش را
شكست قامت مولا را اُحُد نه، جنگ جمل... گفتم
19/4/1390
خيال ماه زنداني
چه گيسوي پريشاني است اشعاري كه من ديدم
چه ابري و چه باراني است اشعاري كه من ديدم
ز پشت واژههايت گرية مهتاب ميآيد
خيال ماهِ زنداني است، اشعاري كه من ديدم
چه آتش سوزياي در جنگل شعر تو افتاده
پر از غمهاي انساني است اشعاري كه من ديدم
بني آدم چه اعضايي؟ كهام شيخ اجل فرمود
جهان ما چه حيواني است!... اشعاري كه من ديدم
فراتر از نمازي تو به معراجي كه من خواندم
سراسر نامسلماني است اشعاري كه من ديدم
در اشعار تو يك طاووس بين شعله ميسوزد
ولي ققنوس پاياني است اشعاري كه من ديدم
در اين آتش كه افتاده است ابراهيم گل كردي
گلستان در گلستاني است اشعاري كه من ديدم
دو چشمت كاسة خون مثل خورشيد لب ساحل
چه اقيانوس طوفاني است اشعاري كه من ديدم
نشسته چشم در چشم افق با بغض تركيده
شروع جشن شعباني است اشعاري كه من ديدم
قم، 21/4/1390
صبح شما روشن
به همزبانان همدل ايراني
زد آفتاب به فنجانم، سلام، صبح شما روشن
به هر كجاي وطن باشي، دلت چو پنجرهها روشن
زبان سرخ تو در كامم و چشمهاي تو پروانه
شدم به محضر چشمانت چو شمع بي سر و پا روشن
لبت كه قند سمرقند است بخند بلخ و بخارا را
بخند تا كه خراسانم شود چو صبح و صدا روشن
دو چشم حافظ و عطارند دو شهر غزنه و نيشابور
به سان چشم دو تا عاشق به عشق هم و جدا... روشن
دو سيب سرخ بدخشاناند دو گونهات به هوسناكي
بلوغ دختر فرخاري! رخت ز شرم و حيا روشن
دوشنبه، كابل و تهراناند بهسان پلك و مژه، ابرو
بزن تو پلك و من ابرو كه قلبت عرش خدا... روشن
خزر خزر پر از آرامش محيط سبز خيالاتت
اگر به خاك زني دستت شود چو جام طلا روشن
25/4/1390
مشاعره 1
چگونه عاشقي كه فكر پيرهن نميكني
شهيد چشم خويش را چرا كفن نميكني؟
مهاجرم هنوز پشت مرز پلكهاي تو
نميزني تو پلك و دعوت وطن نميكني
گسيل داشتي تو لشكر نگاه پُر مژه
كه تير ميزنند... و جنگ تن به تن نميكني
مشاعره است بين ما هر آن كه باخت چه؟ بگو!
هميشه ميبري تو، فكر باختن نميكني؟
چمن شده است دستههاي گل كه آب دادهام
تو هم تبسمي نثار اين چمن نميكني؟
چه پرستاره اند دست و دامنت، هزار شب!
ستارهاي در آسمان به نام من نميكني؟
قم، 29/4/1390
مشاعره 2
مشاعره؟ شروع با خودت غزل تويي
به لب بزن لبان واژه را عسل تويي
زبان سرخ توست وزن شعرهاي من
مفاعلن مفاعلن فعل فعل تويي
وگفتهاند ميرسد تو را به هر كجا...
تو ميرسي چنين مرا مگر اجل تويي؟
شبيه قصههاي كودكي است لهجهات
تو شهرزاد شعر گو! اتل متل تويي!
مهاجرم كه معضلي است بودنم به شهر
من از خودم فرار كردهام بغل تويي
1/5/90
هلال رمضان
گوشة ابروي يار است هلال رمضان
خم و كج كج به شكار است هلال رمضان
ماه، پنهان شده در گوشة ابروي خودش
عشوه فرموده، نگار است هلال رمضان
پلك پسته به پس چادر طنّازي خويش
چشم ياري كه خمار است هلال رمضان
هرچه ناز است و كرشمه است در آن جمع شده
«دخترا شيشته قطار» است هلال رمضان
بر سر نيزه گل سرخ به نرگس ميگفت:
چشم بگشاي! سپاره است هلال رمضان
لب يك جوي، دو تا غنچة همبغض چه شاد
مژده ميداد، بهار است هلال رمضان
دل آهن شده و زنگ زده! بال بزن
فرصت اشك و دو تار است هلال رمضان
چقدر بال زدن دغدغهات كنج قفس؟
پر گشا! راه فرار است هلال رمضان
به تماشاي هلال آمدهام امشب من
گوشة ابروي يار است هلال رمضان
قم، 9/5 /1390
سفر مرقد مولا
به شاعر گرامي تكتم حسيني
خوش به حالت سفر مرقد مولا رفتي
به سلام دل صدپارة زهرا رفتي
تا دو سه روز دگر در نجفي گرم طواف
قطره بودي كه شب قدر به دريا رفتي
سرخ رويي ز فراواني غمهاي جهان
پيش مولاي خود از زخم شكوفا رفتي
آنقدر از دل صد پاره غزل ميخواندي
كه دل يار تو را گشت پذيرا، رفتي
نگرانم من از آيندة اين خاك سياه
بس كه با بعض و «خدايا و خدايا» رفتي
«ابرهاي همه عالم به دلم ميگريد»
بال در بال كدام ابر تو امّا رفتي؟
و سلامي برسان از دل سنگم، ساقي!
هر زمان در حرم حضرت سقا رفتي
نام سقا شب موج و حرم موسيقي است
رقص خنجر به دو ابرو بنما تا رفتي
رقص دوم جگر تشنه فقط دست افشان
هر زمان علقمه يعني لب دريا رفتي
قتلگاه آخر مستي است، ز خود عريان شو
گيسو و دست و سر افشان اگر آنجا رفتي
آخر عشق به زيبايي زينب محو است
شام را فكر كن امروز كه فردا رفتي
قم، 13/5/1390
فال قهوه
به فال قهوه پيدا كردم آن چشمان رنگين را
كه كولي گفت ننوشته است در تقدير تو اين را
كه ننوشته است كولي جان؟ خودت بنويس در فالم
وگرنه سخت بر هم ميزنم تقدير و تكوين را
چنان در هم بريزم منطق آيينههايت را
كه ديگر فرق نتواني ز هم زين و تبرزين را
×××
و كولي گفت: «شاهين شو!» شدم، پرواز هم كردم
ولي آتش زدي با يك نگاهت بال شاهين را
كدامين كولياي از استكان آرد در آغوشم
تو را كه سوختي اي فال قهوه بال و بالين را
تو خورشيدي و من پيراهني از شب به تن دارم
به روي زخمهايم ميكشي دامان چين چين را؟
سراسر ناز ميآيي عروس بندر فانوس!
تغافل ميكني در لابهلاي ناز، تمكين را
×××
خرامان ميرود از سنگفرش قلهها، بانو
نميبيند ولي در زير پا پرهاي خونين را
قم، 14/5/1390
بادام تلخ
به كودكان محروم دايكندي
رفتم به خوابِ نازِ همه ماهوارهها
امّا نبود اشك شما ماهپارهها
اشك شما كه تلخترين عكس عصرهاست،
عكسي كه خواب مانده سر خار و خارهها
ناقوسها فريفتة دنگ دنگ خويش
نام خليفههاست اذان مناره ها
ديدم هزار بار و فرو ريختم ز شرم
قلب شما شكست به جرم قوارهها
در هيچ متن نام شما اصل قصه نيست
جاري است مثل اشك هميشه كنارهها
«كاتب» كه بغض تلخ قلم بود، سالها
با نامتان گريست به رمز واشارهها
***
شيرين نشد نگاه تو با هيچ دستگاه
بادام تلخ بوده نژاد هزارهها
قم، 31/5/ 1390
به كدامين گناه
به كدامين گناه خنجر زد؟
شرك بود اين كه كفتري پرزد؟!
چه غريبانه يا رضا ميگفت
آخرين لحظهاي كه پرپر زد
پركشيدن در اين جهان جرم است
هر كه آمد پرنده را سر زد
ـ رافضي و هزاره و شيعه!
حكم تكفير بر كبوتر زد
×
بوي ضحاك ميدهد اين تيغ
كيست اين اژدري كه چنبر زد؟
سالها پيشتر همين خنجر
سجده رفت و به فرق حيدر زد
شمر شد يك زمان به شط فرات
تير را بر گلوي اصغر زد
روز ديگر كنار بند امير
شعله در گيسوي صنوبر زد
×××
خون ما راز سرخرويي ماست
كربلا را چقدر خنجر زد؟
28/7/1390
شرشر كاريز
غم ميزند جوانه و پاييز ميشود
خش خش دلم... چو شعله دلاويز ميشود
دل شعله نه... به سان يكي برگ خشك كاج
خش خش كنان به پاي تو آويز ميشود
چشم تو را نگاه... و چنين مينويسمش
خورشيد از آن دو پنجره سرريز ميشود
زل ميزني و زلزله آشوب ميكند
در بلخ باز حملة چنگيز ميشود
تو گندمي به وسوسه، اين دستهاي من
بي اعتنا به واژة پرهيز ميشود
باد از شمال شرق دلم در وزيدن است
امشب دلم دوباره غزلخيز ميشود
شعري كه از نگاه تو الهام شد به باغ
پاييز نه، كه شر شر كاريز ميشود
25/8/1390
دو هفت سال و دو تا چين(40)
چه بي قرار و چه بي بغض و بي كلام، وطن!
من آمده به تماشاي تو، سلام وطن!
شنيده كودك تو بوي سبز پيرهنت
و گويدش كه نرو پيش، هست دام، وطن
چه سالهاست كه تبعيد شانههاي تو ام
اشاره كن كه دگر پرزده بيام، وطن!
بله! چو دامن چين چين توست پيشانيم
سپيد گيس شدم در عراق و شام، وطن!
دو هفت سال و دو تا چين، كمال بيدردي است
نسوخته، به فراقت شدم تمام وطن
اسير جنگل مازندران شده دل من
كجاست شيهة آن تكسوار سام، وطن!
دو بيكسيم به دو سوي هيرمند رها
نميدهد دگر اينجا خدا پيام، وطن!
پيام نه، كه دگر قطرههاي باران نيز
دريغ كرده ز چشم من التيام، وطن!
«بيا بريم...» چگونه؟ ولي نميگويند
چگونه باز كنم گام را ز گام، وطن!
و بيدليل، چو من، چشم در غروب، بخند
كه در گلو نكند بغضت ازدحام، وطن!
زابل، 1/9/1390
از بنفش جهان دو چشم تو
پيداست از بنفش جهان دو چشم تو
شهري كه سوخته است ميان دو چشم تو
زرتشتي است رقص نگاه تو نوبهار
آتشكده است آدميان دو چشم تو
اسفنديار، كشتة چشم سياه توست
چوب گز است جنس كمان دو چشم تو
در اهتزاز مانده درفش كيان هنوز
در بادهاي سركش سيستان چشم تو
پُر لعل ميشود جگرم چون لبت كه سرخ
تا فكر ميكنم به بدخشان چشم تو
شايد «شهيد» بوده تبارت كه اين چنين
جاري است شعر از خلجان دو چشم تو
ايران باستان مرا زنده كردهاي
رخشنده باد نسل كيان دو چشم تو
قم، 3/9/ 1390
مرز سمرقند
سيمرغ در پرواز بود از كنج چشمانت
پشت درختان گزِ انبوهِ مژگانت
شاه پدر هم تشنهي خون مني تلخ است!
بنشان به روي ديدگانم نوك پيكانت
آن گاه با تيري كه از خونم شده رنگين
از نو بكش جغرافياي خاك ايرانت
بلخي بكش در آن كه زرتشت اهورايي
آتش دميده در بهارستان ايمانت
خال كنار چشمهايت مرز چين باشد
هرچند آهوي ختن گلهاي دامانت
در سمت چپ، خال لبت مرز سمرقندش
چشمان من رخشي كه رو سوي سمنگانت
خود را چو شيرازي بكش با سعدي و حافظ
تيمور شاه اما نباشد نام سلطانت
مي خواهم امّا مال من باشي فقط، حتي
حافظ نبيند عكس يارش را به فنجانت
قم، 7 / 9/ 1390
ماه بنيهاشم
هرچند پلكهاي تو حل مسايل است
تحليل گفتماني چشم تو مشكل است
با عقل در سواحل چشمت قدم زدن
پروانهاي كه بال فروبسته در گل است
تو آخرين تجلي عشقي و كربلا
تا شام و تا مدينهاش هفتاد منزل است
چشمان تو چه ديد به گودال قتلگاه
بر نيزه خونچكان سر قرآن نازل است؟
دست و دهان كوفه به دارالاماره بند
خنجر بكش كه كشتة چشمان تو دل است
در قتلگاه، قاتل چشم تو تير بود
اما به قصر تير نگاه تو قاتل است
از كربلا تو ماه بنيهاشمي به بعد
بين تو و مدينه فقط شام حايل است
فهم بلند چاه و شب پرستاره را
از نخلها بپرس فقط، كوفه جاهل است
يك قطره اشك سر زد و لبريز شد غزل
تحليل گفتماني چشم تو مشكل است
10 /9/ 1390
گهواره ها را منفجر كردند
تقديم به شهداي روز عاشوراي شهر كابل در زيارتگاه حضرت اباالفضل
از شيشههاي شهر كابل خون چكان پيداست
آيينههاي شهرمان هر روز عاشوراست
از شانهاش افتاد در پاي علم پرخون
اين بار دستان رقيّه در حرم سقاست
گيسو به گيسو دختران آغشته در خوناند
در مختهها بغضي كه تركيده است، «يا زهرا»ست
گيسوي سرخ كودكت را ناز كن، مادر!
اصغر هميشه در ميان خون خود لالاست
از چشم خونيني كه بين جا نماز افتاد،
بايد بداني سجدهگاهش تربت مولاست
پرپرزنان قلبي ميان كوچه ميخواند
رنگ حنا هر جا چرا رنگ عروسيهاست؟
سبزينهپوشي ميزند فرياد در تصوير
يعني كه زينب باز بين كشتهها تنهاست
+++
پاي علم يك دختر معصوم ميگريد
دست سكينه همچنان در دامن آقاست
گهوارهها را منفجر كردند خوابآلود
شام غريبان شمعها آبستن فرداست
خون شما دامانشان را زود ميگيرد
خون شما از جنس طوفانهاي عاشوراست
قم، 15/9/1390
قسمتم از تو
كاشكي خواب و به مژگان تو باشم هر شب
چاي باشم و به فنجان تو باشم هر شب
كاش مثل جگر سوخته در سيخ نگاه
تكه تكه به سر خوان تو باشم هر شب
ميكشي بر سر شب دست چنان فرخزاد(41)
كاشكي من شب ايوان تو باشم هر شب
فصل پاييز كه از پنجره تب ميريزد
كاشكي تب شده در جان تو باشم هر شب
قهوهي تلخ شدن قسمت من بود از تو
رنگ گيسوي پريشان تو باشم هر شب
28/9/1390
بي قدر
اي بغض سنگ گشته كه جاري نميشوي
در حنجره كه خنجر كاري نميشوي
دل چون پرنده بر در و ديوار ميزند
امّا تو هيچگاه قناري نميشوي
دل منفجر شده است كه شكلي دگر شود
تو هم شكفته شكل اناري نميشوي؟
اي بغض! قدر، آمد و رد شد، تو همچنان
بيقدر فكر لحظه شكاري نميشوي
چون من كه در گلوي خودم گير ميكنم
در خويش گيركرده، فراري نميشوي
پيداست از بهار تو سالي كه پيش روست
امسال نيز خاكسپاري نميشوي
قم، 18/5/1390
با قلم مو پيكر شهمامه را
كيستي هم بغض من! طعم صدايت آشنا است؟
شرشر زنجيرهاي اشكهايت آشنا است
يك كمي همرنگ شيرين ارزگان مني
روي صخره قطره قطره رد پايت آشنا است
صورتت سرخ است با سيلي چونان ساحل زموج
در شب آوارگيها روشنايت آشنا است
ياد گوهر شاد ميافتند كاشي هاي شهر
در خراسان كوچه كوچه اين حكايت آشنا است
بيشه بيشه از نگاهت آهوان رم ميكنند
قلهي پامير با حجب و حيايت آشنا است
با قلم مو پيكر شهمامه را از نو بكش!
رنگها را چون حنا انگشتهايت آشنا است
مات كن با چشم بادامت نگاه شاه را
كابلستان با دو قصر دلگشايت آشنا است
فيل باني مي كني شطرنج احساس مرا
كافري در كيش ها امّا خدايت آشنا است
16/10/1390 قم
[رباعيها]
[چون هلمند ]
اين چشمه كه مواج شده چون هلمند
خورده است به آفاق نگاهت پيوند
گل را و بهار را به من بخشيدي
بر مرقد سبز آرزوها سوگند
11/9/ 1389
آغاز
برتر ز فرشته ها و حور العين است
دستش همه جا زير سرم بالين است
اي يارك نزديكتر از جان در من!
با نام تو آغاز كنم شيرين است
1/ 10/ 1389
لطف خدا
اِستاد اگر مقابلم يك دنيا
شد لطف خداي شاملم يك دنيا
با عشق تو آغوش وطن شد غربت
تقدير و سپاس از دلم يك دنيا
قم، 1/10/ 1389
سخن شهنامهاي
چون بال فرشتهاي رسيدي از نو
در پيكر من روح دميدي از نو
با آن سخن قشنگ شهنامهاي ات
انگار مرا تو آفريدي از نو
2/10/1389
تأييد
گفتم چو بنفشه عاشقت باشم من
هرجا بوَزي، شقايقت باشم من
هرگاه كه غنچهگك سخن ساز كند
تأييد كنم ، موافقت باشم من
2/10/1389
بال خيال
بر بال خيال خويش سرگردانم
مانند عقاب ميدهي جولانم
سرشار از اينكه بتكاني ابرو:
«يك جام دگر بگير و من نتوانم»
9/10/1389
موافقت
يكبار تو هم بگو دقم ميباشي
در قول و غزل موافقم ميباشي
من گفتهام و بار دگر ميگويم
اين بار تويي كه خالقم ميباشي
11/10/1389
كيش و مات
تصوير شدي كمي سپس كات شدي
با آينه ممنوع ملاقات شدي
ديگر نه پيامك و نه زنگي از تو
انگار كه من كيشم و تو مات شدي
11/10/1389
آرزو
بي ماه روي تو روزگارم تاريك
اين دل چو هلال ابروانت باريك
اي كاش ستاره خال در كنج لبت
ميگشتم من به آرزوها نزديك
12/10/ 1389
دار
ميخواهمت اي يار كه يارم باشي
روزم باشي و روزگارم باشي
بر گردن مرگ خويش ميآويزم
آنگاه كه اي سرو! تو دارم باشي
12/10/1389
مهمان
اي ماه! بيا و خانه را ويران كن
خود را ز حجاب ابرها عريان كن
يك شام مرا زخاك بردار و ببر
در خانة خود به آسمان مهمان كن
12/10/ 1389
دو بيتي
كج ابرو
كج است امروز ابروي دوبيتي
دو چشم لالهها سوي دوبيتي
زِ شهد تازهي سرخ لبانت
عسل ساز است كندوي دوبيتي
10/10/1389
مشق دوبيتي
پر از جام غزل شهد لبانت
بلند از صد قصيده گيسوانت
من امشب ميكشم مشق دوبيتي
زِ روي شاهكار ابروانت
10/10/1389
اعجاز
هميشه دستهايش در قنوت است
طلبكار از خداي لايموت است
به ما تا ميرسد قربان اعجاز!
گلويش پُر زِ تار عنكبوت است!
10/10/1389 قم
ستاره
زِ رويت شعلهاي اندوختم من
چراغ ماه را افروختم من
خودم چون يك ستاره گوشهي شب
نشستم تا سراپا سوختم من
11/ 10/ 1389 قم
بيغم
تو ديشب چون پري در آب رفتي
و يا در بستر مهتاب رفتي؟
زدي كبريت و من آتش گرفتم
خودت آرام و بيغم خواب رفتي!
11/10/ 1389 قم
آغاز
به نامت ميكنم آغاز خود را
به نازت ميدهم سُر سازِ خود را
شبيه دمبوره تا مينوازي
كبوتر ميكنم آواز خود را
13/10/1389
برو خانه
ز هفته، چهارشنبهها شده گم
سه شنبه شار مار و شار گندم
عجب لجباز بوده اين عجوزه
برو خانه برو خورشيد خانم!
همدلي
صدايت هست و سيما مانده پنهان
ز چشمانم تماشا مانده پنهان
دريغا همدليهاي من و تو
هميشه در غزلها مانده پنهان
18/12/1389 قم
پي نوشت
(1)شامگاهي دخترم «زينب» گفت: بابا چرا هميشه بچه هاي كوچه به من مي گويند «افغاني» . گفتم دخترم مهم نيست ما افغانييم. پاسخ داد «با با من افغاني نيم» از آن لحظه اين شعر در جانم شعله زد.
(2) . معبدي بوده است پر زاير در بلخ باستان.
(3) . پيامبر به ابوذر:دو شهر را جبرييل را بر پر مبارك خويش حمل مي كند: طرابلس و بلخ . (4) كنج شايگان نام كتابخانه اي مشهور در بلخ باستان.
(5) تبار برمكيان به گردانندگان معبد نوبهار در بلخ ميرسد (6) «چهارمين كشور با نزهت كه من اهورامزدا آفريدم بلخ زيبا با درفشهاي برافراشته است»/ ونديدا، فرگرد اول
(7) نورجهان بانوي قندهاري كه همسر با نفوذ جهانگير پادشاه گورگاني هند بود.
(8) . و آن را از بابت تعظيم « حضرت» مي گفتند چنانكه مسعود سعد گفته :
چوكردم ازهند آهنگ حضرت غزنين
برآن محجل تازي نژاد بستم زين ( لغت نامه دهخدا،مدخل غزنين)
.(9) نام اصلي شاهكار فردوسي كه امروزه به شاهنامه مشهور است.
(10) . كشف المحجوب نام اثر نامدار هجويري است
(11) . نام زادگاهم درجاغوري از توابع ولايت غزني .
(12) . نام كوهي در سنكشانده. كه همنام پامير نامدار است.
(13) ميچيد: ستاره
(14) رنگين كمان (15) . كليات خمس
. همان قزويني است كه در تنگناي قافيه چنين شده است. (16)
. برار=برادر(17)
(18) . حضرت علي (عليه السلام): هنگامي كه قائم ما قيام كند، درندگان و حيوانات اهلي با هم آشتي ميكنند، به طوري كه زني از عراق به شام ميرود بدون آن كه درندهاي او را بترساند يا از آن حيوان بترسد. (19) . امام صادق(عليه السلام): علم و دانش 27 حرف است و آنچه پيامبران آورده اند، تنها دو حرف آن است و مردم تاكنون دو حرف را ياد گرفته اند. اما زماني كه قائم ما قيام كند 25 حرف ديگر آن را بيرون ميآورد و ميان مردم گسترش ميدهد و آن دو حرف ديگر را ضميمه ي 25 حرف ميكند تا اين كه مجموع 27 حرف را نشر ميدهد. (20) . پيامبر: مردي از اهل بيت من خروج ميكند. از آسمان بر او بركت نازل ميشود و زمين بركتهاي خود را براي او بيرون ميدهد. (21) امام صادق(عليه السلام) :هنگامي كه قائم آل محمد قيام كند، در بين مردم، طبق قضاوت داوود حكم صادر ميكند و احتياجي به دليل ظاهري پيدا نمي كند (زيرا) خداوند حكم واقعي را به او الهام ميكند و آن حضرت بر طبق آن، حكم صادر مينمايد. (22) چو خورشيد تابان ميان هوا / نشسته بر او شاه فرمان روا
جهان انجمن شد بر تخت اوي/ فرومانده از فرة بخت اوي
به جمشيد بر، گوهر افشاندند/ مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودين/ برآسوده از رنج تن دل ز كين
بزرگان به شادي بياراستند/ مي و جام و رامشگران خواستند
چنين روز فرخ از آن روزگار/ بمانده از آن خسروان يادگار. فردوسي.
(23) . در منابع آمده است كه رابطه زرتشت به عنوان پيامبر با اهورامزدا در روز نوروز برقرار شده است. بر اين اساس آغاز رسالت او را روز نوروز دانسته اند.
(24) . ازدحام ،شلوغ
(25) به باور مردم افغانستان نوروز مصادف است با روز به خلافت رسيدن امام علي (ع)
(26) اشاره به كاهگل كردن جاده توسط مردم باميان باز در اعتراض به محروميتهاي اين منطقه.
(27) يارانه در شعر مولانا بلخي به معني ياري وكمك به كار رفته است:
هركه زين رنج مرا باز يكي يارانه
بكند در عوض آن بكنم من صدبار (28) شكل گفتاري «طناب بازي» در لهجة هزارگي.
(29) نام كتاب بوعلي سينا
(30) جرقه
(31) نام يكي از تنديسهاي باميان كه به شكل زن است.
(32) اشاره به نظرمشهورعاميانه وسنتي كه زن را آفريده شده از دنده چپ مرد ميداند.
(33) اعور: فرد يك چشم
(34) وفديناه بذبح عظيم / سورة صافات، آيه 107
(35) پسادست: نسيه
(36) اين غزل ناظر به بعضي از مفاهيم وانديشه هاي نيچه سروده شده است.(مرگ با شكوه، ابرمرد،تراژيك بودن زندگي، يأس، حقيقت وپندار،)
(37) از نگاه محتوايي اين شعر در دور بخش تقسيم ميشود: بخشهاي بيرون پرانتز را سخن رسمي كاتب وسفارش" دربار" تلقي كنيد و بخشهاي داخل پرانتز را نظر خود كاتب . جز بيت پاياني كه توصيف خودم از جاودان ياد كاتب است.
(38) تلميحي به سخن نيچه كه معتقد است دواليسم و تقسيم جهان به نيك و بد نخستين بار توسط زرتشت انجام پذيرفت.
(39) . سال 1390 در ايران سال جهاد اقتصادي نام گذاري شد.
(40). يكي از پر احساسترين برنامههاي كنگرة ملي شعر سيستان بازديد دستهجمعي مهمانان شاعر از مرز ايران با افغانستان بود. من بچگانهتر از همه دوست داشتم كه كمي پيشتر به سمت افغانستان بروم، امّا ميزبانان مسول با تاكيد ميگفتند پيشتر نرويد كه شليك ميكنند. سپاس از استاد عباس باقري به خاطر حسن مديريت و فراهم سازي اين تجربة تكرار نا پذير.
(41) . دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم (فروغ فرخزاد) --------------- ------------------------------------------------------------ --------------- ------------------------------------------------------------
يك شعله نوبهاران
غزلها
دور تر از چشم اقيانوس
باران چه رنگين مي چكد از بال اين طاووس
آشوب رنگ است اين چمن با شورش فانوس؟
اين كيست اين روشن كه آنجا ماه مي تابد
شايد مرا مي خواند او از پشت اقيانوس
هر چند چشمانم به زير برفها گم شد
اما نبودم هيچگاه از آسمان مايوس
با بال يك پروانه شستم چشمهايم را
پر مي كشم تا دورتر از چشم اقيانوس
تا دورتر تا باغهاي از ازل سرسبز
جاري ست پاي هر درختش جويي از فانوس
آنك ببين طاووس ، آتش مي زند خود را
ديگر نمي ماند ميان رنگها محبوس .
جهان
جهان به روشني برگهاي انگور است
اگرچه ديده من چون زمانهام كور است
كسي تمام شب از ماهتاب ميتابد
هرآنچه پنجره امّا به شهر، شبكور است
نوشتهاند به برگ شقايق وحشي
كه شهر دوست ز پندار اين و آن دور است
خوشا به حال ستاره كه از زمين كوچيد
خوشا به گل كه به نام شهيد، مشهور است
نگاه كن چقدر آسمان شهر آبي است
از آن دقيقه كه قلب دريچه پر نور است
بيا رها شو از اين عقل خودپسند اي گل!
كه هر كه پند پذيرد ز عقل، مزدور است
77/7 - قم
جستوجو
درختي، ريشههايش را به گِرد ماه ميپيچيد
و ماه از لابهلاي ريشهها، چون برگ ميلغزيد
كنارش، شاعري ميخواست تا از خويش بگريزد
به پايش واژههاي كهنه چون زنجير ميپيچيد
در آنسو - سمت باران - عارفي از نسل مولانا
جستوجو
درختي، ريشههايش را به گِرد ماه ميپيچيد
و ماه از لابهلاي ريشهها، چون برگ ميلغزيد
كنارش، شاعري ميخواست تا از خويش بگريزد
به پايش واژههاي كهنه چون زنجير ميپيچيد
چُنان فوّارهاي مست از وجود خويش ميرقصيد
كسي در جستوجوي خويش دريا را صدا ميزد
كسي خود را ميان كوچههاي شهر ميكاويد
شب ديگر درخت و خانه و ساحل چراغان است
خودم ديدم چراغ قريهمان، مهتاب ميزاييد
خودم ديدم به چشم خود ميان جنگل و رؤيا
خدا از لابهلاي برگها چون ماه ميتابيد
77/10 - قم
محضر گل
كجاست يك شعله نوبهاران(1) كه در شعاعش جهان كند گل
كجاست غزنين روزگاران كه صبح هندوستان كند گل
نه كلك ماني، نه نقش ارژنگ، نه شعر جامي، نه رقص رومي
نه شور بهزاد كز دو كلكش، هرات در اصفهان كند گل
سپيده سر زد، نماز! شاعر! مگر نپيچيد بانگ تكبير؟
نماز كن تا ز واژههايت فرشته خيزد، اذان كند گل
بخوان خدا را به واژه واژه، به جز خدا چيست لايق شعر؟
ادب نباشد به محضر گل كسي دگر بر زبان كند گل
اگر دوباره چُنان سنايي قدم نهادم به شعر و عرفان
ز چرخش رقص واژههايم بشر به هفت آسمان كند گل
قسم به آتش، قسم به باران - كه هر دو از جنس نوبهارند -
كسي بيايد ز مشرقيها كه در قدومش جهان كند گل
77/7 - قم
آب و آتش
خداي خويش را گم كردهام، اي دختر هندو!
نمايان كن خدا را با تكان گوشه ابرو
نمايان كن كه يخهاي تعلّق بشكند در من
رهايي يابد ايمانم ز كفر اينهمه جادو
الا اي آب و آتش! اين جهان از رقص تو برخاست
بهپا شو تا جهان ديگري برپا شود با تو
بهپا شو يك تجلّي، تا بسوزد هرچه ابليس است
تجلّي كن كه خود را گم كنم در جلوهات، ياهو!
بفرما تا كه دريا را ميان كوزه جا سازم
برقصانم، برقصم، نعره هوهو زنم؛ هوهو!
كنار خلسهام بنشين و دستم را بر آتش زن
ببين از پنج انگشت من عشقت ميزند سوسو!
77/11/12
حقيقت مثل مرگ
اگر مردن نباشد، زندگاني بيسرانجام است
هرآنچه قامت حلاّج را افراشت، اعدام است
زمين بگذار پيكر را، اگر پرواز ميخواهي
بسا سيمرغ تا وابسته تن هست، گمنام است
نشان از پختگي دارد به روي خاك افتادن
نميغلتد ز روي شاخهاش انجير تا خام است
در اين عالم به هرجايي كه رفتم، مرگ را ديدم
بهسان بوي با گل، زندگي با مرگ همگام است
چنان در زندگي با مرگ عادت كن كه پنداري
حقيقت، مثل مرگ و، زندگي مانند اوهام است
نديدم جرعهاي آرامبخش از مرگ بالاتر
ببين آتش پس از مردن چقدر آرام آرام است
خودنويسها
بيچشمه، ماهتاب فراوان نميشود
بيماهتاب، چشمه فروزان نميشود
گنگ است قيل و قال شما خودنويسها
ناديده ماه، پنجره تابان نميشود
دنبال يك ستاره دنبالهدار باش
فانوس سرد فلسفه، ايمان نميشود
گفتي چقدر آينهها بيتفاوتند
چيزي نهاي كه آينه حيران نميشود
گفتي كه شاعرم من و از نسل مولوي
شمسي، چرا به پيش تو چرخان نميشود
گفتي كه »فرم« مانع ديد است، گفتمت:
يوسف به باغ آينه زندان نميشود
80/9/29
صبحخواني
ميشود يك نيزه آيا جرأتي پيدا كنم؟
تا سر افتاده را از زير پا بالا كنم
ميشود آيا چُنان حلاّج بر بالاي دار
حقّ و ناحق بودنِ يك خلق را افشا كنم
ميشود يك ملت از هم فروپاشيده را
دانه دانه مثل تسبيحي، به هم يكجا كنم؟
ميشود يك پيرمرد خسته آواره را
برگ دعوتنامه از باغ وطن اهدا كنم؟
ميشود آري، اگر من هم چو مولاناي بلخ
خويش را از زير پاي ديو و دد پيدا كنم
آنقدر از صبح خواهم خواند در اشعار خود
تا شب تلخ وطن را ناگهان فردا كنم.
79/11/6
كشورم يا...
پامير، بغض گشته و پيچيده در گلو
هلمند ميدود به گدايي به چارسو
كابل بهسان دختر بيآبرو شده
ميجويد از چكيدن اشك خود آبرو
دوشيزگان شهر گل سرخ را عسس
بستهاست زير گنبد آيينه موبهمو
ديشب، هزار مادر گيسوسپيد بلخ
در اشكهاي خويش مرا داد شستوشو
امشب براي كشور خود، هان خداي من!
ميگردم اين جهان تو را جمله، موبهمو
يا كشورم دوباره به من باز ميدهي
يا عرش، همچو كشور من گشته زير و رو
قصه مكرّر جنگ
چهسان برون روم از شعلههاي چنبر جنگ؟
كه صف كشيده به هر سو هزار خنجر جنگ
چگونه در شب تاريك، اعتمادم را
چُنان چراغ ببخشم به دست لشكر جنگ؟
چگونه با صفي از واژههاي ناچيزم
تفنگ را بستانم ز دست عسكر جنگ؟
چگونه شرح دهم كودكان سوخته را
به پيشگاه جلالتمآب رهبر جنگ؟
چگونه جمع كنم ذرّه ذرّه ماهم را
ز ريزريزگك آيينه مشجّر جنگ؟
زبان ببند و ميفروز زخمهاي مرا
كه خستهام من از اين قصه مكرّر جنگ
80/7/13
انقلاب(2)
سراپا چشمم، اي رخساره پوشيده! نقاب افكن
بر اين آيينه از ياد رفته، مشتي آب افكن
منم قلبي برون از سينهات، پژمرده و چركين
بيا در بر بگير اين قلب را، در تاب تاب افكن
الا اي پرتو گم كرده ره در ازدحام ابر!
صدا شو، آتشك در پيكر هر شيخ و شاب افكن
مدار زندگي سرد است بيخورشيد رخسارت
بتابان چهره را، چرخ فلك را در شتاب افكن
در آرامي مكن عادت چنان مرداب بيفرجام
بهسان موج در پيراهن خود انقلاب افكن
گرايشهاي سنگي در پي تنديسگشتنهاست
تو اين تنديسها را دم كن و در التهاب افكن
رنج وطن سر رسيد
چلچله همسفر! بال سفر برگشا
با تپش آسمان سوي سحر پر گشا
عطر گل آفتاب ميوزد از سمت كوه
بر قدمش زودتر پنجره و در گشا
با وزش آفتاب، باغ، نفس تازه كرد
مثل ورقهاي گل، بال مكرّر گشا
ماه نهان در محاق! نوبت تابيدن است
بر سر ابر سياه، خنجر تندر گشا
آهوي رم كردهام، خشم پلنگان شكست
باز بر اين بيشهها چشم فسونگر گشا
شاعر اندوهمند، رنج وطن سر رسيد
فال شقايق بزن، دفتر ديگر گشا
80/9/22
وطن
وطنم! دوباره اينك تو و شانههاي پامير
بتكان ستارهها را كه سحر شود فراگير
بتكان ستارهها را كه ستارههاي اين شهر
همه يادگار زخمند، همه يادگار زنجير
من و ياد روزگاري كه شكوه بلخ و غزنين
شده بود عين مهتاب به درخشش جهانگير
منم و اميد روزي كه تو را دوباره بينم
كه شوي بهسان طاووس به هزار رنگ تصوير
گل و گندم و شقايق بدمد ز دشتهايت
ز بلند شانههايت شود آفتاب تكثير
وطنم! مباد روزي كه كسي ز غنچههايت
به فراقت اشك ريزد، ز غمت شود گلوگير
80/10/2
تماشا
جهان يك چشمه شور است و انسان تشنه ناچار
دريغ از اشك شيريني كه غلتيده است بر رخسار
بهشت و دوزخي در اين جهان جز باورت نشناس
جهنم چيست جز يك روح بيمار ز خود بيزار؟
بيا و اين جهان را با پريزادان تماشا كن
كه جانت از بهشت و روشني و گل شود سرشار
بهشتم كن جهان را، دوزخ هجر تو ما را كشت
براي چندمين بار اين سرم برگشته است از دار
بيا و لحظهاي حافظ بخوان و دم غنيمت دان
گل بادام من! اي »شوخ شهرآشوب شيرينكار!«
78/10/30
ماه و ماهي
كه ديده، در زلال بيكران آب ماهي را
كه در گردن كشيده ميبرد با خويش ماهي را
من امشب ماهي خوشبخت اقيانوس تقديرم
كه با خود ميبرم هر جا كه ميخواهم نگاهي را
بسان گرگ و ميش آسمان در دمدماي صبح
به هم آميختم رنگ سپيدي و سياهي را
بيا اين دستوپاگمكرده را خود از زمين بردار
كه من گم كردهام در محضرت هر راه و چاهي را
تو دريا باش و من نيلوفر روييده در دريا
كه ميسازد ز هر موجي برايش تكيهگاهي را
80/9/6
پوشش آينه
بپوش آيينه تا هر ذرّه خاكت آسمان گردد
شبانگاهان، حريمت اجتماع اختران گردد
بپوش آيينه تا اين كهكشان روشن شود با تو
برايت آفتاب و ماهتابش خانمان گردد
بپوش آيينه و آنگاه بر ساحل قدم بگذار
كه پيراهن برايت موجهاي بيكران گردد
كنار بيشهاي سرسبز بنشين و تماشا كن
كه دامانت پر از گلهاي سرخ و ارغوان گردد
گذر فرما كنار چشمهاي تا در نشيب دشت
هزاران چشمهسار از آستينهايت روان گردد
عزيز من! تمام اين جهان در بند آيينه است
بپوش آيينه تا هر لحظه در بندت جهان گردد
بپوش آيينه و آنگاه پاكوبان و دستافشان
كه صدها ماه برخيزد به پايت كهكشان گردد
80/10/2
عكس
رو به چشمه ، كوزه روي شانه اش
غرق در غرور دخترانه اش
يك چمن بنفشه رنگ چادرش
نام يك پرنده در ترانه اش
يك افق ستاره ي گداخته
گم در ابر بغض بي كرانه اش
مثل عكس ماه در ميان چاه
غرق اشك هاي بي بهانه اش
كوزه، نيم آب و نيم ماهتاب
ناگهان شكست از ميانه اش
گفت : آه كوزه مثل يك دلي
يك دل شكسته از زمانه اش
زيارت!
مادر ! غريبه نيستم آغوش باز كن
دست از كفن به سوي من اينك دراز كن
ده ساله آرزوي سفر كرده توام
برخيز و سفره ي دل پر درد باز كن
آورده ام براي تو سوغات جانماز
بر خيز و شادمانه دو ركعت نماز كن
با بوسه هاي گرم خود اي آبروي عشق
چشمان شرمسار مرا سرفراز كن
آتش گرفته ام سر خاك تو اي عزيز!
فكري به حال اين همه سوز و گداز حجله ي غريب
گلوي سهره مرا دريد ، داس
و خون سبز باغ را مكيد ، داس
به خلوت نسيم و نخل و ني نمود
چه غمگنانه ، نخل را شهيد ، داس
به چشم خويش ديدم آن شب شگفت
كه ماه را به خاك و خون كشيد ، داس
به كنج باغ حجله غريب او
چمن ، چمن ستاره را نديد، داس
دلم به گريه گفت كاش مي نمود
من و تو را كنار هم شهيد داس درياي خون
از اين پس، جنون مي دهم، جام خود را
به درياي خون مي زنم گام خود را
و... تا كي لب چشمه، زير درختي
به آواز ني تر كنم كام خود را
فراهم كنيد از گز خشك ، هيزم
كه آتش زنم اين دل خام خود را
به شمشير عصيان كنم پاره،پاره
لباس پر از ترس احرام خود را
شبي ، پر كشان مثل يك قطره ي سرخ
به امواجي از خون دهم نام خود را رونوشت اشكها
بشنو اي دستان سرگرم سحر! امشب صدايم را
وصل كن با روشنيهاي افق اشك رسايم را
واژهها گنگاند و رؤياهاي خنجرخورده، سرگردان
چون شروع سورههاي خود رساتر كن صدايم را
روح من فرسود در اين شهر - چون مهتاب در مرداب -
تازه كن در من همان ايمان سبز روستايم را
كاش ميبخشيدي امشب جبرئيلي را كه بر بالش
مينوشتم نسخهاي از رونوشت اشكهايم را
مثل يك پروانه آشفتهتر از روح مولانا
چشمهايم غنچه پاي غنچه ميخواند خدايم را
آيينه را بر سنگ زد، خونريز كرد
سنگ برد آيينه ها را در گلوي چشمه شست
ماهيانش دانه دانه چيد و رنگآميز كرد
ماهيان آيينه را پيش رخ ماهش گرفت
او از آيينه - تماشاي خودش - پرهيز كرد
سنگ؟ مهميز
ماهتابي ناگهان آيينه را لبريز كرد
آينه دريا شد و توفان شد و مهميز كرد
آينه مهميز كرد و گردباد آغاز شد
گردباد قلبم بود، آيينه؟ بماند... ماهيان
مردمكهايي كه چشمان مرا كاريز كرد
آينه تاريك شد و رنگ ماهيها پريد
رنگ ماهيها بهار تازه را پاييز كرد
82/2/14
كار
از سنگماشه تا لب زايندهرود، كار
تقدير من شدهاست ز چرخ كبود، كار
قلب مرا چو قدس به زنجير كردهاست
دارد مگر نژاد ز قوم يهود، كار
افتاده بيرمق به كف كارگاه، من
او خشم ميكند كه به پا خيز زود، كار
از لحظه بلوغ - كه خود را شناختم -
اينگونه بودهام من و اينگونه بود كار
ديشب خبر رسيد برايم ز قريه، آه
ديگر گذشت كار ز كار و چه سود كار؟
گلچهره گفت و آه كشيد و ز هوش رفت
آتش گرفت كاغذ كاهي و خودكار
8/82
بال بسته
استغاثه به بارگاه حضرت معصومه (س)
معصومه جان! فداي تو جان و جهان من
اي كاش اشكها دهد اينك امان من
من مرغ پر شكستهام از دوردستها
آتش گرفت شامگهي آشيان من
اين روزها تمام جهان سنگ ميزنند
بر بالهاي سوخته خونچكان من
من ماندهام كدام طرف بال و پر زنم
هستند شاخهها همگي بدگمان من
بالم شكسته، راه نجف بسته، مكّه دور
آوردهام پناه به تو، ميزبان من!
لطفي نما كه باز شود بالِ بستهام
خاموش گردد آتش از آن آشيان من
80/4/29
ديده
غايب ز ديده هايي و در ديده ها نهان
هرگز نديده ديده خودش را د ر اين جهان
بيهودگي است ديده اگر جستحو كند
خود را تمام عمر ميان ستارگان
روزي ازل كه عشق مرا پلك آفريد
تو ساختي ميان دو پلك من آشيان
جز در ميان اشك نديدم دگر تو را
اي كاش اشك هيچ نميداد امان مان
تشخيص بين ديده و دل گاه مشكل است
مشكل تر آن كه ديده كند در دل آشيان
مشكل تر آنكه ديده خودش عين دل شود
پيوسته خون فشاند از هر سو چكان، چكان
دل مردني است بسكه نديده است ديده را
بي ديده دل چگونه ز جايش خورد تكان صبح عزم
امشب آماج خروش موجهاي سهمگينم
ميخروشد رخش خون تازهمرگان در جبينم
قريه در سوك سياووشان به خود ميپيچد امشب
نيست كس تا آشنا سازد مرا با سرزمينم
نعش ماه قريه خونآلود پشت كوه مانده
پس زنيد، اي تيغها - اي تشنهكامان! - آستينم
دود تلخ استخوانهاي پدر پيچيده در باغ
آي مادر! خنجرم كو؟ كو كلاه آهنينم؟
صبح را در مشتهاي خود گره خواهم زد امشب
ميخرامد در افق تصوير زخم آتشينم
باران (2)
باران گرفت و پنجره مشغول ديدن است
انجير پير دودزده، گرم شستن است
در دوردست شهر، كسي از شكوفهها
در حال قبض و بسط ز خود وارهيدن است
شاعر كنار پنجره تنها نشسته و
در فكر كشف تازه معناي بودن است
باران تمام گشت و نو شد جهان همه
گل پيشتاز عرصه شور و شكفتن است
من ماندهام كه چيست ز باران نصيب من
از كهنگي، سرم همه تاوان گردن است
79/9/21
شعر تازه
باز هم چراغ زد، به پنجره، چه شعله بود
پرفشان چيست اين شعاع تشنه ورود
باز كن دريچه! پلكهاي خوابرفته را
لحظهاي به جانب شگرف مشرق شهود
آن دو مشعل رها در آسمان، صداي كيست؟
آنكه اين چنين شكوهمند ميرسد فرود
شعر تازهايد يا چراغهاي سبز وحي؟
اي دو شعله بر شما هزار پنجره درود آه،
يك فرشته ميهمان خانه من است
پنجره! به هيچكس مده اجازه ورود
دختر كوچي
ماه هر چند ستاره است به دامن چيده
ماه يك دختر كوچي است كه شب دزديده
شام تا بام به اطراف زمين مي چرخد
-اي خدا كو وطنم كو وطنم ؟- ناليده
صبح از قصه ي او چشم افق خونين است
ناله اش در دل هر كوه وكمر پيچيده
غنچه ها از غم او شكوه به خورشيد برند
همگي آه زنان اشك به رخ پاشيده
**
امشب از واژه برايت وطني خواهم ساخت
كه افق تا به افق ماه در آن خنديده
كابلت را چمني طرح كنم روشن وسبز
كه در آن دختركان دست فشان رقصيده
19/12/85
فلسطين
اگر قد ميكشيد، از روي زين، يك نيزه، ايمانت
نميشد اينچنين آلوده در خون لقمه نانت
كجا شد خشم تابان، خنجر مرحببراندازت؟
ببين، آنك در آتش سوخت، سوره سوره قرآنت
مسلماني ز كام آتش و خون ميزند فرياد
تو سرگرم تماشايي، چهسان نامم مسلمانت؟
خداوندا! نميدانم، چرا عرشت چراغاني است
مگر امشب شهيدان فلسطيناند مهمانت؟
فلسطين! همچنان تكبيرگوي و سنگافشان باش
كه شيطان رجم خواهد شد به زير سنگبارانت
فلسطين! آتش و خون، رمز پيروزي است، ميدانم
بهپا خواهد شد از آتش صلاحالدين دورانت
فلسطينم! تو اعجاز مني، منشور معراجي
تو قرآني، تو قرآني، خدا باشد نگهبانت
1379/9/11
لكنت پنجره
لكنت گرفته پنجره از شوق صحبتش
تاريك مانده ماه ز فرط خجالتش
از بسكه تند ميتپد از پشت پنجره
مبهوت مانده قلب من از قصد قربتش
من ماندهام كه موج گناهان خلق چيست
در پيشگاه وسعت درياي رحمتش
من بيمناك نيستم از رنج دوزخش
واماندهام ز شرم اهانت به ساحتش
چشم طمع به حور و بهشتش نبستهام
ميترسم از ادامه هجران حضرتش
ماه مبارك است و من مات ماندهام
تا با چه شعر تازه كنم شكر نعمتش
شعرم تمام گشت و »او« ناسروده ماند
زيرا كه در خيال نگنجد حقيقتش
79/9/21
پايان تاريخ
والصبح ... ناگه سپيده افشاند مانند باران
والشمس ... ناگاه تاباند خورشيد را از گريبان
خورشيد را سوره سوره حل كرد در چشمهايش
آنگاه با پلكهايش خورشيد ها شد فراوان
خورشيد ها آيه آيه دامان شب را گرفتند
گاهي به شكل ابوذر گاهي به سيماي سلمان
اين روزها نيز با شب خورشيد ها در ستيزند
اما به شكل ستاره اما به نام شهيدان
***
اي آنكه لولاك گل كرد در محضر سبز نامت
تا تو نكردي تجلي حتي خدا بود پنهان
خورشيد تاريك و خاموش يك عمر مي گشت هر جا
روشن نگرديد تا كه با تو نياورد ايمان
والعصر... پايان تاريخ آبي است در آسمانها
هر چند يك عمر اين رود خورده است سيلي ز توفان
تبسم غرور
براي ولادت مولا علي (ع)
جرقه زد افق، دو تكه گشت آسمان
و چرخ زد زمين،شكافت كعبه از ميان
به كنج كعبه جا گرفت ماه مضطرب
مشوش ايستاد پشت نخل ها زمان
دو پلك بعد قفل هاي كعبه باز شد
و ماه، آفتاب در بغل شكفت از آن
پرنده پوش شد تمام نخل هاي شهر
پر از فرشته شد، بسيط سبز آسمان
نوشته بود بر پر بنفش جبرئيل:
علي ست اين شكوه لايزال بي كران
چو از جمال او شعاع عشق مي جهيد
خدا تبسم غرور داشت بر لبان ميان تيغ و سجده
در سوگ مولا علي (ع)
جرقه زد افق دو تكّه گشت آسمان
و چرخ زد زمين، شكافت كعبه از ميان
و خاك مرده اژدها شد و دهن گشاد
به كام خود كشيد ماه را از آسمان
كسي ميان تيغ و سجده تكّه تكّه شد
كسي كه محضر خداي بود در جهان
جريحهدار شد غرور وحي؛ ذوالفقار
زمين يتيم ماند در ميان كهكشان
خدا كه لوح محضرش به خون تپيده بود
هميشه كعبه را سياهپوش كرد بعد از آن
غربت
نذر حضرت زهرا)س( آسمان اگر كبود و قدخميده است،
غربت تو را به پيش چشم، ديده است
رنگ آفتاب اگر شدهاست سرخگون،
رنگ و روي ماه اگر چنين پريده است،
گريه، گريه، گريه، كار ابرها شدهاست
بعد از آن كه غربت تو را شنيده است
غربتت غرور ذوالفقار را شكست
بيتو ذوالفقار، جان به لب رسيده است
بعد تو علي شكستهتر ز ذوالفقار
كوه بغض در گلوي خود تنيده است
بعد تو دلِ علي كه آفتاب بود
مثل يك ستاره به خون تپيده است
بعد تو علي شكسته، خسته، چشمهاش
لحظه لحظه آه، پُر از آب ديده است
آه، بي دليل نيست اينكه شيعهات
هر كجا كه هست، قامتش تكيده است
غربت تو مثل يك شكسته استخوان
در گلوي هر كه شيعهات، خليده است
سالروز غربتت كه ميرسد فرا،
هر كدام قطره اشك ناچكيده است
1382/5/15
خون خدا
خون خدا شتك زده جوشيد از تنور
خورشيد سربريده درخشيد از تنور
خولي به پاي آينه افتاد و سنگ گشت
وقتي شكفت قامت توحيد از تنور
شب درگرفت و بستر تاريك شمر سوخت
چون زخمهاي سوخته، شوريد از تنور
هر زخم تازهاي كه در آتش گرفت جان
خونينتر از ستاره، تراويد از تنور
خورشيد را ميان طبق، حبس كرده بود
ناگاه بال و پر زد و تابيد از تنور
سوسن
زبان حال حضرت زينب )س( كربلا باقي است، بايد خيمهاي برپا كنم
پرچم افتاده را از خاك و خون بالا كنم
ماهتابم، كهكشاني از ستاره در پيام
ميروم تا چون قيامت شام را رسوا كنم
گم شده يك دختري از كاروانم، بايدش
چون ستاره از ميان بوتهها پيدا كنم
شام، خونريز است در تاريخ سرخ آفتاب
با زبان شعله بايد شام را فردا كنم
كوفه پيمان را چُنان فرق علي درهم شكست
مثل سوسن بايدش با صد زبان افشا كنم
آيه آيه خون قرآن ميچكد از نيزهها
قطره قطره بايد آن آيات را معنا كنم
79/11/11
تصويري از فردا
در افق ميچرخي و امواجي از دريا به دست
آينه در آينه، تصويري از فردا به دست
ميرسي از مشرق هفتاد و دو درياي سرخ
بيرق پر خاك و خون ظهر عاشورا به دست
ميدوي چون چرخباد از سر سر امواج نيل
نقشهاي از سرنوشت مسجدالاقصي به دست
كوهها هم مثل رودي ميخروشند از پَيات
هر يكي يك جنگل سرسبز و يك صحرا به دست
ميرسي، خورشيد چنبر ميزند در دست من
پيشوازت، چرخچرخان، ميرسم دريا به دست
ياد
امام! ياد تو در جسم و جانمان برجاست
چنان كه قلّه البرز همچنان برپاست
تمام شهر، نگاهش به سمت تو جاري است
نگاهها همه رودند و چشم تو درياست
تويي كه دختر زايندهرود در رقص است
تويي كه دست نكيسا به دست مولاناست
هزار بار سرودي كه: »شيعه يعني عشق
شروع عشق ز فرق شكسته مولاست«
هزار بار سرودي كه: »اين جهان هيچ است
هرآنچه هست همان يك دو پلك عاشوراست«
امام! باز برايم بخوان، دلم تنگ است
بخوان كه پرچم سبزي در آسمان پيداست
78/8/19
يادگار اهورا
با يال از موج مي رفت ، مردي به شولاي دريا
دستش هماورد توفان، چشمش هماواي دريا
مي رفت و مي گفت : اي قوم ! در شام يلداي برفي
باغ شقايق نيفتد، از چشم فرداي دريا
مي گفت و تكرار مي كرد با دست هاي سپيدش-
خالي از آتش مبادا ، شمشير شيواي دريا
افسوس ديگر نگاهش ما را نوازش نمي كرد
آن يادگار اهورا ، روح مسيحاي دريا
بعد از تو اي صبح روشن ! ماييم و شبهايي از زخم
هر گام در كام توفان ، مانند شبهاي دريا
روزي كه خاموش گرديد، چشمانت از اين حوالي
چشمان گلدسته هاي گشت ، پيوسته درياي دريا غزل ياد
به ياد طلبه شهيد اختر محمد قاسمي
روان گشت بغض گلو گير من
شبي ، پشت پر چين تقدير من
در آن غم مرا همزباني نكرد
به جز چكه اشك سرازير من
پر و بال آهم چنان در گرفت
كه ققنوس شد تحت تاثير من
پري هاي دريا به تنگ آمدند
از امواج اشك فراگير من
در آن ازدحام غم و اشك و آه
نشد واژه اي ، قاب تصوير من
دگر تاب ماندن ندارد دلم
مهيا كنيد اسب و شمشير من پير پامير
صداي شيهه خونين يك شمشير با من بود
گلوي سرخ خونالود يك تكبير با من بود
همان روزي كه تا نيزار هاي بلخ مي رفتم
نواي تلخ خونپالاي يك زنجير با من بود
سرود زخم ماهي هاي هامون موج مي انگيخت
و بغض غربت بي واژه پامير با من بود
سواري ، كوله بارش ابر و دستارش غبار آلود
كمان در دست ، در آيينه ي تصوير با من بود
گلويش مثل من آشفته ي بغض قناري ها
دو چشم شرقي دين پرورش درگير با من بود
شبي ديدم كه خم شد آسمان بر شانه هاي من
و اين از روشناي صحبت آن پير با من بود چاه ماتم
وقتي از دريا گل نيلوفرم ، گم مي شود
در كبود آسمان، بال و پرم گم مي شود
با فرود هر تبر بر ريشه ي سبز درخت
آخرين گلهاي سرخ باورم گم مي شود
در بلوغ باد و برگ و نغمه كاريز ها
خشم دست يار باران گسترم گم مي شود
اي پدر ، با اين كلاه آهنين شعله پوش
در عبور از نيزه ها، امشب سرم گم مي شود
با دو دست آتشين اين رياست پيشگان
عاقبت در چاه ماتم، حيدرم گم مي شود
باران
براي شهيد كوچك كربلا حضرت علي اصغر(ع)
تا در گلوي تشنه ي خنجر، صدا جاريست
خون گلويت كربلا در كربلا جاري ست
يا چون نسيم صبح تابستان گندم زار
نرم و ملايم روستا در روستا جاري ست
تا آسمان كوفه پا بر جاست مي دانم
خون تو در اين خاك چون آب و هوا جاري ست
تا قطره آبي از فرات و دجله مي لغزد
باران بغضت در گلوي ابرها جاري ست
خون تو را در آسمان شعر پاشيدم
نامت ازين پس تا فراسوي صدا جاري ست در باد
براي مظلوميت كشورم افغانستان
سلام اي تك درخت ريشه در خون، شعله ور در باد
كه بر پا مانده اي با زخم انبوه تبر در باد
هميشه مي پرم از خواب وقتي خواب مي بينم
تو را با زخم هاي خونچكان شعله ور در باد
بگو! روزي به آغوش تو آيا باز مي گرديم؟
من و اين دسته دسته مرغكان دربه در در باد ؟
غزل مي ريزم ، امشب، كوزه ، كوزه بر لب جويت
كه تا بر شاخه هايت سبز گردد برگ و بر در باد
شبي با پاره هاي قلب خود ، ديوار خواهم ساخت
نمي خواهم كه تنهاتر شوي زين بيشتر در باد آشوب پنجره
براي ظهور موعود منتقم
گوش كن ! مي شنوي همهمه ي دريا را؟
تپش واهمه خيز نفس صحرا را؟
نور ، بي حوصله در پنجره مي آشوبد
باز كن پنجره ي بسته گلدانها را
واژه ها در شعف شعر شدن مي رقصند
ديدي آنك به افق چرخش مولانا را ؟
شيهه ي اسب كسي در نفس توفان است
گوش كن ؟ مي شنوي همهمه ي دريا را؟
سبز پوش اسب سواري، گل و قرآن در دست
آب مي پاشد ، يك مرقد نا پيدا را فرياد سرخ
به معلم شهيد شريعتي
اي از تبار سمندر!كاريز! درياي ايمان!
روياي سرسبز گندم ! خواب گل سرخ ! باران!
ابري تو ، رنگين كماني، كوهي ، پر از آبشاري
سبز است سطح " كويرت " چون جويبار مزينان
مي نوشم از اشكهايت، پيمانه پيمانه هر شب
جاري ست در گفتگويت تنهايي تلخ انسان
آميخته از تخيل ، عشق و زبان و تفكر
نجواي سبز تشيع! فرياد سرخ مسلمان
تو هفت پشت بشر را با عرش پيوند دادي
اي روح شفاف خونين ! از تيره ي سربداران ! مي توان ستاره زيست
گر اجاق شعله نيست در گلوي ني
خون لخته لخته چيست در گلوي ني ؟
روي موجها رهاست پاره هاي ماه
آسمان ! دمي بايست در گلوي ني
بي بلوغ نيست خاك اي ستاره ها !
مي توان ستاره زيست در گلوي ني
بغض نا چكيده ي مرا گلوي من !
نيز مي شود گريست در گلوي ني
روح زخمديده ! مرگ نا گزير نيست
مي توان دوباره زيست در گلوي ني . دو تا گنجشك
با پلكها پس مي زني خون را، پر مي شود چشمت ز خاكستر
تا چشم مي مالي فرو رفته ست ، بر ديده ات يك تير يا خنجر
گم مي شود در خاك و خاكستر ، چشمان سرگردان مبهوتت
مثل دو تا گنجشك خون آلود، در شعله و خون مي زند پر پر
آنسوتر از تو يك زن تنها با شعله هاي گيسويش در گير
نا گاه يك قنداق روشن را چون پاره آتش مي كشد در بر
از هيچكس ديگر نشاني نيست ، جر آن دو تا گنجشك خون آلود
شبها در آغاز غزلهايم ، در اشكهايم مي زند پر پر مثنوي
در گير بغض
به پيشگاه امام عصر)عج( اي آخرين ستاره تابيده در زمين!
در آسمان شكفته و باليده در زمين!
يك لحظه گوش كن سخن سنگپارهاي
كز آسمان فتاده و ناليده در زمين
من سالها به دست تو آيينه بودهام
يك لحظه از فروغ تو خالي، نبودهام
كردي ظهور در من و من شعلهور شدم
آيينه نه، كه خويشتن آيينهگر شدم
گاهي شدم ابوذر و خشمم شراره شد
يك تكّه استخوان به كفم ماهپاره شد
ريگ روان ز سوز دلم داغ داغ شد
يك باره، هرچه ريگ به صحرا چراغ شد
گاهي كميل آمد و در من نماز خواند
»يارب« سرود و هرچه نهان بود راز، خواند
سلمان شدم، ستاره يثرب مرا گداخت
در آسمان تمام ملايك مرا شناخت
رومي شدم و اژدر نفسم كرخت شد
بر چوب خشك دست كشيدم، درخت شد
هر سنگ را كه دست زدم، يك ستاره شد
هر خشت را كه سجده نمودم، مناره شد
تبريز را به شمس سپردم كه نَي زند
حافظ به سايهسار نَياش جامِ مَي زند
يك روز... هرچه بود سرآمد دريغ و درد
آن اژدهاي هفتسر، آمد دريغ و درد
غايب چگونهاي كه جهان غرق نور توست؟
خورشيد، كوچك آينهاي از حضور توست
با هم درختهاي جهان دست دادهاند
در محضر تو سبز و بلند ايستادهاند
گلها كه شاد و تازه و مستاند، يكسره
شبزندهدار روي تو هستند يكسره
بيهوده پيش روي تو ديوار ميزنند
»تو را كه بادهاي جهان جار ميزنند
غايب منم كه گم شده در من حضور تو
غايب منم كه نيست در اين ديده نور تو
من غايبم كه سرد شده در من آفتاب
من غايبم كه جان و جهانم شده سراب
اين كيست اين كه شكل هيولاست در زمين
نام خداي بر لب و شيطان در آستين
خون ميچكد ز دست و دهانش به روي من
آتش گرفته از نفسش چارسوي من
اين كيست اين كه سمت نگاه من ايستاد
ديوار شد بلند و به راه من ايستاد
آيينه را ربود و مرا طبل جنگ داد
قلب مرا ستاند و مرا قلوه سنگ داد
بال مرا شكست و قفس را به من سپرد
عشق مرا گسست و هوس را به من سپرد
اينك جهان بهسان دو چشم پُرانتظار
هم اشكريز و هم به ظهورت اميدوار
هرچند پنجره است، گلوگير بغض تو
هرچند حنجره، همه درگير بغض تو
گنجشكهاي شهر، همه پر شكستهاند
صبح و بهار و عيد، همه ناخجستهاند
بيتو چقدر تيغ و صليب است در زمين
بيتو چقدر كعبه غريب است در زمين
بيتو چقدر جمعه ما غمگنانه است
بيتو چقدر گريه ما بيبهانه است
رخساره را بتاب كه شبها سحر شود
تنديسها بشورد و عالم دگر شود
آيينه را به چشمْگشودن صدا بزن
اين پرده را به پنجره بودن صلا بزن
80/10/14
دوبيتي ها
مهمان
دلم مثل وطن ويرانه امشب
ز شهر و خانه سرگردانه امشب
چراغان كن حريم چشمها را
كه غمهاي وطن مهمانه امشب
غريب بيا از نابساماني بناليم
ز دست جنگ و ويراني بناليم
براي هرچه در عالم غريبه
براي هرچه افغاني بناليم
اسير لبانت برگ گل، چشم تو بادام
اسيرم كردهاي آرام آرام
دلم كبكي است بال و پر شكسته
كمند گيسوانت دام در دام شيشه و سنگ
دلم تنگه دلم تنگه خدايا!
هميشه با منت جنگه خدايا!
گهي ميبخشي و گه ميستاني
جهانت شيشه و سنگه خدايا!
بيتو بدونت اين جهان زير و زبر باد
خدايش مثل من خونين جگر باد
هميشه با خودم ميگويم اي جان
بهشتش بي تو حتي شعلهور باد
غير مجاز
خداوندا عجب روزي رسيده
كبوتر بچه ها يك يك پريده
يكي پا بسته ي تل سيايه
يكي پر بسته ي سنگ سفيده
خبر آيد كه پشت آشيانه
يكي آزاد شد از آب و دانه
يكي در اردوگاه عسكر آباد
رها شد از غم و رنج زمانه
خداوندا تو كه داناي رازي
براي هر غمي تو چاره سازي
فراموشت شده اين بند گانت
و يا اينجا تو هم غير مجازي
وصف لب ارژنگ به پيش نقش تو سوختني است
با نور رخت چراغ افروختني است
در وصف لبت چگونه لب باز كنم؟
گر لب لب توست، هرچه لب، دوختني است
رباعي آشفته از اقصاي قرون آمد مرد
آسيمه سر و كن فيكون آمد مرد
ناگاه " حرا " آيينه او محوش شد
از آيينه خورشيد برون آمد مرد نيمايي ها
دختران چشمبادامي سلام، اي دختران چشمبادامي!
من امشب شعر چشمان شما را ميسرايم باز
چقدر از دست چشمان شما كام زمين تلخ است
پريشب پيش »بابا« رفته بودم من
دلش خون بود
دو چشمش مثل چشمان شما شرمنده »البرز« و »كارون« بود
پريشب مادرم كابل
تمام گيسوانش را به دستش كند و در درياي »هامون« ريخت
خودش ديوانهآسا، سربرهنه
خويش را انداخت
ميان موجهاي ياغي »هلمند«
به كام موجها فرياد ميزد
كجا شد دخترانم؟
دختران چشمبادامي
سلام، اي دختران چشمبادامي!
هزاران بار
كه چشمانم به چشمان شما افتاد
با خود آرزو كردم
كه كاش، اي كاش، من هم قطره اشكي ميشدم
يك روز
و ميغلتيدم از مژگان خونين شما بر خاك
شبي در خواب ديدم مادرم
لب يك جوي پُر خون ايستاده
مخته ميخواند
دو مرغي ناگهان از آسمان آمد
و هر دو بالهاي خويش را در جوي پُرخون شست
همين كه مرغها برخاست
دمادم جوي خون خشكيد
و مادر پَر درآورد و به سوي آسمانها رفت
چه كس از جمعتان خواب مرا تعبير خواهد كرد؟
الا اي دختران چشمبادامي!
78/10/13
هستي من و شما
پرنده غريب آشيانه سوخته
كه هيچ شاخهاي تو را نميدهد پناه
بيا ميان زخمهاي شانه من آشيانه كن
به روي پلكهاي من
ز دانههاي سرخ اشك من بنوش
بيا كه پلكهاي من
هميشه ميزبان ابرهاي درهم و به خويشتن گره خورده؟؟وزن
بودهاند
و بركههاي چشم من هماره منزل پرندگان بيبهار
من اعتراف ميكنم
تمام هستي من و شما
همين دو دانه اشك تازه و بدون دامن است
بيا بنوش هستي مرا
بيا بنوش
بيا پرنده هزار زخم!
كه هيچ شاخهاي تو را امان يك گريستن نداد
بيا و سر به شانههاي خشك من گذار و
زار زار گريه كن
براي خود، براي من
براي هر پرنده مهاجري كه بيشناسنامه مرد و
بيكفن به روي دست خاك ماند.
***
از گلوي ني
چكه چكه مي چكيد
خون ارغواني شقيقه هاي آفتاب پير
روي شعله ي طلايي غروب سنگفرش
آسمان زبانه مي كشيد
از گلوي زخمي بليغ ني
گله در سكوت دره محو...
چشمه با اشاره هاي روشن زلال
از ميان سبزه ها كشيد
رد پاي يك شغال
آفتاب بي رمق
چكه چكه محو شد
ميان شاخه هاي ارغوان
دره ماند و
حنجر بليغ باد و
تكه تكه آسمان .
شب پنجره
آشفته بود خواب پنجره ديشب
من بالا رفتم از پله هاي نيلوفر
و با تعارف يك شاخه گل
ماه را به خانه آوردم
هر دو
تا بامداد
به شيشه هاي خيس پنجره نگاه كرديم
نسيم پشت پنجره بي كس، نفس نفس مي زد
و هوش نيلوفر تمام شب
مشغول ماه بود
ناگاه
حله اي از شكوفه و شبنم پوشيد
گفت: اين دستمال كوچك زرين را
به هر پنجره كه بياويزي
سبز خواهد شد :
يك شاخه نيلوفر
دستمالم نيست
پنجره امشب سرد و تاريك است شانه در شانه كوه
براي "او" كه خواهد آمد
شانه در شانه ي كوه ، پر شكوه مي رسد
بسته آسمان به چوب پرچمش
چار سو به سمت كودكان ستاره مي پراكند
يال اسبش از صداي بال يك فرشته هم سپيد تر
سوي شاعران
پر اننتشار مي دهد
سوي شاعران نسل من
شاعران كوچكي كه مثل كودكان روستا
با شروع شامگاه
روي خاك ها نشسته
گاه ، ماه مي مكند
گاهي از ستاره هاي آب دار مي جوند
گاه ، خيز كرده سرخ مي كنند ، سنگ را به خون شب پره
شانه در شانه ي كوه ، پر شكوه مي رسد روايت دريا
يك قناري ديدم
در دل تنگ غروب
بر بلنداي درخت
بالش از خون كبوتر رنگين
شعر آتش مي خواند
رو به رويش دريا
خسته از نعش سپيده قوها
كف توفان بر لب
مثل ماري مجروح
مي خزيد آهسته سوي تاريكي شب
كركسي خون كبوتر در چنگ
دور شد از دريا
آسمايي(3)
آسمايي
بر لبت كف ميزند خون
نعش فرزندت به روي دست مانده
نه كفن، نه گور، نه تابوت
روزگاران درازي، شهر من در دامنت چون كودكي
آسود
بيكه از خوابش كند، حتّي كسي بيدار.
اي بسا شهزادهاي - يا پهلواني -
كز فراسوها ميان بربست
تا شود شهزاده كابل
امّا
هيچ كس از سنگهاي آسمايي، نعش خود را باز پس نستاند
آسمايي مدفن شهزادگان و پهلوانان است
با توام من، آسمايي!
اينكه اينك اين همه درماندگي از چيست؟
قامتت چون برگ ميلرزد
از دو چشمت جوي خون جاري است
غيرتت كو؟
كس نديده، آسمايي زنده باشد؛
نعش فرزندش به روي دست مانده
نه كفن، نه گور، نه تابوت
آسمايي اشك ريزان گفت:
آه بر من!
آه بر حوّا!
79/9/9
گليم(4)
از كمر شكست كوه و قريه ماند بيشكوه
مادر ايستاد، بهت و اشك در نگاه
يك كلاغ جار زد
آسمان يتيم شد
خانهاي سياهپوش يك »گليم« شد يك پرنده، روي شانهام نشست
خواب من پريد
روح من چكيد و سمت آب رفت
ابرها، گره گره
خويش را به روي من گشود
هرچه ابر بود، بستهام به چشمهاي خود
چشمهاي من بدون اختيار
ميچكد.
77/7 - قم
وصيّت
كودكانم!
من اگر مردم، وصيّتنامهام اين است:
روي قبرم باخط زيباي نستعليق بنويسيد
شاعر آواره از چندين پدر، گمنام
قدر حتي يك لحد خاك از وطن ناكام
روزگاري را به غربت زيست
شامگاهي
با تمام غربت و آوارگي از اين جهان كوچيد
اين چنين او تا قيامت، شاعر آواره باقي ماند
يادش افزون باد!
78/12/8
عنكبوتوار
حيف است يك پرنده
بر گرد خويش تار ببافد
حيف است يك پرنده
پرهاي خويش را
با سيم خاردار ببندد
اي گل! نژاد ما همه از خاك است
شبنم كه پر كشيد و فراتر رفت
در باورش هوايي از افلاك است.
در روزگار شب
سنگ سيه مباش
مانند يك ستاره دنبالهدار
از خويشتن رها شو و در كهكشان بپيچ
در »قرن ماهواره« چنين عنكبوتوار
بر گرد خود حصار مپيچان.
78/10/11
سرنوشت برگ
آدمي پرنده نيست
تا به هر كران كه پر كشد، براي او وطن شود
سرنوشت برگ دارد آدمي
برگ وقتي از بلندِ شاخهاش جدا شود،
پايمال عابران كوچهها شود.
78/4/7
ملت من
ابر ملّت من است
در كنارههاي آسمان
هرچه ابر سوخته است
خواهر من است.
78/6/2
بازم آفرين
نگار من!
تو را به عشقهاي كاغذي چه حاجت است؟
كه چهره ميكشي و قاب ميزني مرا
در اين نگارخانهها
به آتشم بكش
مرا كه هيچم از تو يادگار نيست
و بازم آفرين
چنان نَياي كه خالي از خود است
و هر نفس تو را ز بند بند ناله ميكند
وگرنه من چه از نَيام كم است
چنان بنالمت
كه دربماني »از چگونه ساكتم كني«
بهسان مادري
ز گريههاي كودكش كه دست برده در اجاق داغ. سپيد ها
آن قريه قشنگم !
چشمه ي شفاف تر
از اشك چوپانان عاشق
و درختي مقدس ايستاده بر تيغه ي پر خراش كوه "دولانه"
شب كه چراغهاي قريه "گل" مي شود
خون از تن درخت
"جُر جُر "
بر خاك مي ريزد
و زنان چشم به راه
قلبهاي خويش را
با تار مويي از شاخه هايش مي آويزند
سپيده دم پرندگان مغمومي پيدا مي شوند
دانه دانه
قلبها را بر مي چينند
و عاشقان پير نامرد
زرهي از پلك خويش را
بر آن آتش مي زنند
تا در چشم به هم زدني
به بارگاه پادشاه " چهل دنيا "
فرود آيند
سه كوهي ست بلند
آسمان را بالا گرفته
تا دختران فقير
با كمك نسيم
ماه را از سوزن عبور دهند
و براي رويا هاي به غارت رفته
دستمالي به يادگاري
بدوزند شبها
از اولين كوه
پيرمردي به ستاره چيني مي رود
تا سحر گاهان
مادر و مسجد
لبريز از بغض گنجشكان گرسنه نباشند
سر كوه ديگر
عروسي گريان
ماه را نهاده بر دامن
عكس يك شير بسته در زنجير را
بر آن گلدوزي مي كند
و سومين كوه
در بغض چوپاني گره خورده است
كه در پي گوسفندان گمشده
سنگ به سنگ مي شود
آه قريه قشنگم !
با اين همه
خدا چقدر مهربانتر بود
اگر آوارگي نبود.
آزادي
آزادي
تكّه ناني نيست
كه اربابي به بردگانش بخشد
آزادي
دانه نيست براي پرنده
آزادي بال پرنده است
آزادي
خالي نيست بر لب دختري جوان
آزادي
قلبي است كه اگر در سينهاش نتپد
جوانياش خواهد ايستاد
آزادي
پوقانه نيست كه عكس رئيس جمهوري را
در روزهاي انتخابات
در آسمان شهر بالا كشد
آزادي
آفتابي است كه اگر يك لحظه از مقابل زمين
برگرفته شود
زمين گورستاني خواهد شد.
شايد
كسي بتواند دست و پايمان را
به زنجير
اما
آزاديمان را
چه كسي خواهد توانست
به زنجير كشد؟
آزادي
اراده خداوند است
چه كسي ميتواند با خداوند بجنگد؟
آري
آزادي
آب و نان نيست
كه جيرهبندي شود
آزادي خون است
آزادي هواست
امّا پرسش اينجاست:
»آزادي را
چه كسي به ما بخشيد؟«
آيا آزادي
همان امانتي نيست
كه روز نخست
خداوند به آدمش سپرد؟
70/11/12
آوازهاي مسموم
براي قهار عاصي تازيانهاي بر شانهام ميپيچد
برآشفته
بر جنازهات ميتازم
نوار حنجرهام در باد
بسان قمچيني تاب ميخورد
تا غبار بر آيينهها بپاشد
لبخند دختر آواره
متلاشي ميشود
- آنسان كه جنازهات -
دو انگشت مرموز
از انبوه شكستگي، شكوفا ميشود و
نوار حنجرهام
آوازهاي مسموم را
ترانه ميخواند.
تفتان
تفتان چقدر رنگين است
اگر برف نباشد
تفتان چقدر خونين است
اگر باران نباشد
چقدر مهربان است، تفتان
آنگاه كه پيكر زلّه مادري را در آغوش ميگيرد
و چقدر خونخوار
وقتي مثل باد
بر گيسوان يك دوشيزه
چنگ ميزند
در تفتان
بادها
چشمان كودكي را
مثل ريگ
با خود بردند
ريگها
مثل برف
چشمان عروس خستهاي را پوشاند
بادها
غرور مرد را چون دستمالي با خود بردند
آنچنان كه دزدان
گردنبند طلايي را بربايند
در تفتان فقط باران
زخمها را ميشويد
آري فقط باران
پزشك بدون مرز است
آه تفتان!
من و تو چه رازهايي داريم. دوباره بهار از راه رسيد
امسال بوتههاي تفتان
يكسره گل سرخ داده است
گل سرخ
برف
باران
تفتان.
بهار 79
صداي زنان وطنم
من تمام شب
گريه زني را ميشنوم
كه در آستانه بلخ
ماهتاب را
قرص ناني ميبيند
آويخته
بر درگاه خداوند
و آرزو ميكند
كه شب ديرتر بپايد
تا سحرگاهان
گريه كودكان گرسنه
آرامش فرشتگان به نماز برخاسته را
فرونريزد.
من تمام شب
كنار بستر دختري اشك ميريزم
كه تفنگبهدستان
حتي مرگ را هم از او دريغ داشتهاند
من تمام شب
بر بالين زن پستانبريدهاي مينشينم
كه نفسهايش را ميدزدد
تا كودك شيرخوارش
بيدار نشود
من تمام شب
دختر نقاشي را
تماشا ميكنم
كه ستارهها را كنار هم ميچيند
تا براي خود وطني بسازد
امّا ناگهان
سپيده سر ميرسد
و ستارهها دانه دانه
كوچ ميكنند.
آري
من تمام شب صداي زنان وطنم را
ميشنوم. باران بخوان
بخوان!
مهاجر دختران
بام تا شام
گره ميزنند صدايت را
و به مغربزمين ميفرستند
از اين پس خواب دربارها
خواهد شد آشفته
وقتي ناگهان شباهنگام
پرندگان قالي
آهنگهايت غمگنانه را
با خويشتن زمزمه كنند
بخوان!
از »گلوي گرفته كارگران مهاجر
در كارخانهها
تركانده است
سنگها و آهنها را«
بخوان!
از نيلي تازيانههاي دورترين دريا بخوان
كه پيچيده بر بيپناهي دست و پاي جوان
رؤياي بازگشت به وطن
گوهروار
از سينهاش برون چكيد
و در اعماق درياها
گشت ناپديد
بخوان
براي مادري كه
خبر را شنيد و
در مختهاش لال ماند.
بخوان!
براي دختري عاشق
كه بشارتهاي كلاغهاي دروغگو
دانه
دانه
موهايش را
سپيد كرد.
بخوان!
براي شاعري كه زير باران طعنهها
تغزلهايش را فراموش.
بخوان! بخوان!
گدازندهتر بخوان!
گمان كنم
خدا نيز شنيده باشد »يا مولا علي«ات را
نگاه كن امسال
آسمان چقدر باراني است
باران
باران
باران
بخوان!
بخوان!
بخوان!
بخوان باران!
باران بخوان
بخوان...
براي نان
پدرم
جوالهاي گندم
بر دوش ميكشيد
من
تمام زمين را
براي تكّهناني گريستم
سنگ بر شكم بستم
و از آخرين پلّه زمين گذشتم
چنارهاي خشك
براي من سلام كردند.
من تمام اشكهايم را به پايشان ريختم
خودم سبكدوش
در جستوجوي گوري براي خود
پيشتر رفتم. ميخواهم
همين سنگي كه بر شكم بستهام
سنگ گورم باشد
گواهي براي بيگناهيام.
79/9/9
خسوف
آن شب
ماه لرزيد، لرزيد و
كبود شد
مردم به نماز آيات برخاستند
و هرگز فكر نكردند
»چرا كبود شدن ماه« را.
از آن پس،
هرگاه ماه بر فراز مدينه ميرسد
كبود ميشود
مردم باز هم دو ركعت نماز ميخوانند
بي آنكه بدانند »چرا خسوف ميشود« را.
كنار باغچه
استوار و تابناك
غنچه گلي در دست
كنار باغچه
ايستاده بود
تكانهاي خيالي چادرش
اشاره هاي روشني بود
به سر نوشت سر گردان من
و پلكهاش
گشايش پنجره اي
به گلخانه مهتاب
جهان را وقتي
در غنچه گلي
به من پيشنهاد كرد
زمان
در عطر شاخه هاي ريحان
بر دستمالم
فرو چكيد
ديگر ستاره ها
گلوله نيستند
و آستين ها
غلاف هاي شمشير
بر گرديد اي ثانيه ها! بر گرديد
اگر هنوز خيال آيينه شدن داريد .
شايد...
باغباني هرگز
دستان نا رسم را
با جوانه ي نارنجي
پيوند نزد
بايد ماه را
در فنجان آب انداخت
و جرعه جرعه نوشيد
شايد
از اشتعال استخوانهايم
جرقه اي ايجاد شود
در ريشه هاي اين جنگل خاموش.
آرزو!
شعر هايم تكه ناني نشد
كاش قطره اشكي مي شد
براي كودكان گرسنه ي كابل
و قلبم
پژمرده گلي براي دختران ژوليده كاكل
كه روزگاري
مهتاب ، گل كمرنگ پيراهن شان بود يك كاروان خورشيد
تقديم به حماسه چهل دختران
آن روز كه از گيسوان سپيد مادران
هيزم ساختند
و استخوان هاي پدران را
آتش زدند
رمه ها خاكستر شدند
كمان داران وسوسه
به گام هاي حقير
در پي اسارت
يك كاروان خورشيد مي دويدند
كه بر كتف آسمان
نجابت مي كاشتند
تماشايي تر از آن نبود
كه شما با گيسوان پر خون
در سراشيب افق
مي رقصيديد
و شب زير پاهاي تان
در تب مرگ مي سوخت
خورشيد هاي من !
از زبان مادر فلسطيني
دختركم !
دريا گهواره ي كوچكت را
به كدامين آسمان خواهد برد
اين دو آتش رود
كه از سوي قلبم
به امواج احساس تلقين مي كنند
دوباره آيا ؟
به كدامين توفان
به تو خواهد پيوست
گيسوان برفي ام را ببين !
كه چگونه
در حرارت دو تنور خاكستر
آب مي شود
و قطره
قطره
بر فواره هاي رنگين سينه ام مي چكد
تا مظلوميتت را
در مشام سپيداران خواب آلود ساحل
انتشار دهد
شايد
تكاني در انديشه هاي شان
جاري شود .
و به دريا پيوندند .
*
گهواره كوچكم ! آسوده بخواب !
وقتي كه برادرت
از جنگ باز گشت
به او خواهم گفت
شعار زيتون يعني چه ؟ دستار هاي خونين
اي بيوه گان شهر!
بياوريد
دستار هاي خونين را
كه عَلَمي بسازيم و
بر تپه هاي چهار گانه شهر
بر افرازيم
اشكهاي تان را در ململي بپيچيد
تا از آن، بازو بندي سازم
براي شانه هاي زخمي كودكان تان
هق هق عروسكها را
پيچيده در خرقه ي نازكي
به خاك بسپاريد
دختران گيسوپريشان!
گهواره ي شكسته پر خون را
به هامون رها كنيد
پيش از آنكه مادران تان
از قبرستان بازگردند. خواهش باران
تو در لحظه هاي ازدحام سايه هاي مرگ
دستان ما و تفنگ را
آشتي دادي
تا پنجره ها را
با گلوله باز كنيم
و در هجوم پاييز
ما و شقايق را
احساس شكفتن آموختي
تا فراتر از باد
پرواز كنيم
نگاه سبز تو
در ريشه هاي جنگل و علف
جاري ست
شاخه هاي درختان
دستان نيايش شبانه ي تو
خواهش باران را
تكرار خواهد كرد
چشم گشودن
مرگ
وارد اتاقم شد
چند فرشته
از انگشتانم بهپا خاستند
و بر سفيدي كاغذ رقصيدند
رقص،
رقص،
رقص
چشم گشودم
اتاق پر از زندگي بود
فرشتهها در مقابل شماست
و فقط كافي است
مثل من چشم بگشاييد
تا پلكهايتان
پر از فرشته شود.
77/7 - قم جستوجو
تو را تازه شناختهام
تو همان دختركي
كه سالهاست در غزلهايم
زندگي ميكند
چشمانت
همان سرزمين سحرآميز
كه سابها پيش دلم در آن گم شد
ملامتم مكن
من به دنبال دل خويشم
كه اينگونه - مژه به مژه -
چشمانت را جستوجو ميكنم
تو ديگر
در رؤياهاي من راه يافتهاي
تو را چگونه
فراموش كنم؟
ملامتم مكن!
اگر ميتواني
دلم را به من بازگردان
بانوي رؤياهايم!
77/7 - قم
در آغوش واژه ها
گاهي
آنچنان غريب مي شوم
كه آسمان در اشكهايم غرق مي شود
و روياهايم
چون پروانه هاي آتش گرفته
در آغوش برگها و واژه ها
پناه مي برند
گاهي به نوبت
انگشتانم را مي سوزانم و
پنجره در پنجره
به دنبالت مي گردم
شايد
با سوختن آخرين انگشت
پروانه اي پيدا شود
و تمام پروانه هاي كاغذي را
كه پشت شيشه هاي مغازه ها
سر گردان مانده است
به پرواز در آورد. غمهاي خداوند
او
براي آنكه تنها نباشد
مرا آفريد
و هرچه غم داشت
در سينهام فروچكاند
پس چگونه غمگين نباشم
من كه تمام غمهاي خداوند را
در سينه دارم؟
79/9/9
انتظار
ديدنت را
آنچنان به افق چشم دوختم
كه چشمانم از حدقه گم شد
اينك شايد چشمانم
دو ستارهاي باشند
سرگردان در افق
من ديگر
منتظر چشمان خودم
آيا ميشود روزي
چشمانم را
به من بازگرداني؟
79/9/13
راز
امشب
پنجره را خواهم پوشيد
تا ماه در من حلول كند
فردا
خورشيد
راز تابندگياش را
در من افشا خواهد كرد.
79/2/3
سراسيمه
ديشب
مولانا ميرقصيد و دامنش
آتش گرفته بود
فرشتهها
سراسيمه بر او آب ميپاشيدند
خدا
فقط نگاه ميكرد و
لبخند ميزد.
77/9 - قم
اراده
چراغي در دست
ميروم و ميروم
تا جايي كه جهان پايان بيابد و
تو آغاز شوي
چراغ را به تو تقديم ميكنم
و خودم ناگهان
پروانه ميشوم و
بر دستانت
جان ميسپارم.
77/10/19 - قم
پُست
تا »پُست« نداشتم
مثل يك پروانه
به تمام گلها سر ميزدم
اما اكنون مثل يك تنديس
در ميدان شهر، ميخكوب شدهام.
پس بيدليل نبوده است
كه مار، پوست مياندازد.
78/11/14
بال
قفس
هم بال خواهد شد
اگر پرنده بخواهد
نگاه كن
شهيد چگونه
با بالهاي بسته، پرواز ميكند.
79/11/6
تلاوت پنجره
ديشب
آن پنجره چقدر غمگنانه
تلاوت ميكرد:
»والصبح اذا تنفس«
و تو هرگز طلوع نكردي.
پياله چاي
بريز چاي، دخترم!
اي كاش ميتوانستم
غمهاي آوارگيات را
مثل يك پياله چاي بنوشم. فرشتگي
با عشق تو خدا را آغاز ميكنم
تو نخستين
كلمهاي كه امروزها
بر زبانم جاري ميشود.
بيا فرشتگي كن
و اين ذرّه خاك را
به خدا برسان.
ستاره
نميدانم
تو ستارهاي كه زن شده است
يا ستاره تو است
كه از دست من
به آسمانها گريخته است. دغدغه
ميهنم!
براي سرودنت
دريا را
در خودنويسم ميريزم
امّا دغدغهام اين است
كه دريا تمام شود
و غمهايت ناسروده بماند. گمان
گاهي گمان ميكنم
شايد تو يك فرشتهاي
كه براي هدايت من نازل شده است
و اين گمان
آنگاه به يقين ميرسد
كه چشمانت وحي ميشود
و من سرشار از سوره »نساء«.
كرم شبتاب
شب كه ميرسد فرا
كرم شبتاب
دست و پا ميزند
كه جهان خورشيد را
فراموش نكند
تو از كرم شبتاب
چه كم داري
شاعر؟! تفاوت
نگار من!
يك شب اگر بخواهي
از قلهها بالا ميروم
و نامت را
بر گونههاي ماه مينويسم
تا جهان بداند
فرق بين ماه و ماهواره چيست راز (2)
قطره اشكي
از چشمان كودك گرسنه
بر آب چكيد
آب شور شد
و من دريافتم
چرا آبهاي جهان
اينهمه شور است.
شكوه
بمان برادرم
بمان
مرد در آتش شكوهمند است و
دريا در باد.
سوداگر(5)
سوداگري كار من نيست
»قفس«(6) به دست براي تو ميگردم
پرنده بختم.
كفّاش
كفّاش سالخورده
ديروز درگذشت
او هميشه يك قطره اشك
در گوشه چشمانش ميسوخت
بيآنكه بر گونههايش بغلتد.
بندر
رفته بودم به خليج
شبيه مولانا بود چقدر
آنگاه كه موج ميگرفت
و مرواريد ميپاشيد
به دامن مسافران بندر
دختران بندر به استقبالش
دف ميزدند
دف، دف، دف
مولانا ميچرخيد و كف ميزد
كف، كف، كف
كاش من هم ميتوانستم
مثل دختران عاشق بندر
هرگاه دلم بگيرد
دفي بردارم و
به ديدار مولانا بروم.
شكل ماه
غمهاي من
هميشه ابر ميرسد سراغ من
من پنجره را
به رويشان ميبندم
تو اما
ناگهان به شكل ماه
سراغم آمدي
پنجره را
به روي ماه
چگونه ميتوان بست؟!
تابعه
سراينده تمام شعرها تابعه است
افسانه نيست اين سخن
نگاه كن
شعرها چقدر بوي زن ميدهد.
81/8/22
نامه
چه بنويسم عزيزم؟
تمام سخن اين است:
»آب و دانه«
پرنده را اسير كرده است.
82/2/25
قتلگاه
قتلگاه
اقيانوسي بود
شاميان
گودال پنداشتند
گودال كجا و حجم خورشيد كجا؟
باري
تا روزي كه خورشيد از اقيانوس
سر بركشد خونالود
هر روز عاشوراست.
82/8
خال 1
دلدارم!
ديگر دلتنگ نمي شوم
از آن روز كه دلم را بهم فشردي و
به كنج لبانت
خال زدي
ديگر دلي ندارم
كه تنگ شود
****
خال2
دلم خال شده است
خال
چه بزرگ ميشود
خال
چه تند تر مي تپد ميان سينه
طرح(1)
اندوهگين مباش، عزيز !
خون ستاره ها در دستانم به جوش آمده است
امشب مي جهم
اين آسمان خفته را
بر خاك مي كشم
ساعت در شروع: 10:20
پي نوشت
1) نوبهار«، نام معبدي بوده است در بلخ باستان.
2) اين شعر در زمان سلطه سياه طالبان سروده شده است.
3) آسمايي«، نام كوهي است در كابل.
4) گليم = فاتحه
5) سوداگر: نام دستفروشاني كه در قريههاي افغانستان دستفروشي ميكنند.
6) ظرفي كه سوداگران اجناس و متاعشان را داخل آن ميگذارند.