فوج

مثنوي معنوي_دفترسوم
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

مثنوي معنوي_دفترسوم146تا197

مثنوي معنوي_دفترسوم146تا197

بخش ۱۴۶ - بیان آنک رسول علیه السلام فرمود ان لله تعالی اولیاء اخفیاء

قوم دیگر سخت پنهان می‌روند

شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند

این همه دارند و چشم هیچ کس

بر نیفتد بر کیاشان یک نفس

هم کرامتشان هم ایشان در حرم

نامشان را نشنوند ابدال هم

یا نمی‌دانی کرمهای خدا

کو ترا می‌خواند آن سو که بیا

شش جهت عالم همه اکرام اوست

هر طرف که بنگری اعلام اوست

چون کریمی گویدت آتش در آ

اندر آ زود و مگو سوزد مرا

بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن

از انس فرزند مالک آمدست

که به مهمانی او شخصی شدست

او حکایت کرد کز بعد طعام

دید انس دستارخوان را زردفام

چرکن و آلوده گفت ای خادمه

اندر افکن در تنورش یک‌دمه

در تنور پر ز آتش در فکند

آن زمان دستارخوان را هوشمند

جمله مهمانان در آن حیران شدند

انتظار دود کندوری بدند

بعد یکساعت بر آورد از تنور

پاک و اسپید و از آن اوساخ دور

قوم گفتند ای صحابی عزیز

چون نسوزید و منقی گشت نیز

گفت زانک مصطفی دست و دهان

بس بمالید اندرین دستارخوان

ای دل ترسنده از نار و عذاب

با چنان دست و لبی کن اقتراب

چون جمادی را چنین تشریف داد

جان عاشق را چه‌ها خواهد گشاد

مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد

خاک مردان باش ای جان در نبرد

بعد از آن گفتند با آن خادمه

تو نگویی حال خود با این همه

چون فکندی زود آن از گفت وی

گیرم او بردست در اسرار پی

این‌چنین دستارخوان قیمتی

چون فکندی اندر آتش ای ستی

گفت دارم بر کریمان اعتماد

نیستم ز اکرام ایشان ناامید

میزری چه بود اگر او گویدم

در رو اندر عین آتش بی ندم

اندر افتم از کمال اعتماد

از عباد الله دارم بس امید

سر در اندازم نه این دستارخوان

ز اعتماد هر کریم رازدان

ای برادر خود برین اکسیر زن

کم نباید صدق مرد از صدق زن

آن دل مردی که از زن کم بود

آن دلی باشد که کم ز اشکم بود

بخش ۱۴۸ - قصهٔ فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بی‌آبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته

اندر آن وادی گروهی از عرب

خشک شد از قحط بارانشان قرب

در میان آن بیابان مانده

کاروانی مرگ خود بر خوانده

ناگهانی آن مغیث هر دو کون

مصطفی پیدا شد از ره بهر عون

دید آنجا کاروانی بس بزرگ

بر تف ریگ و ره صعب و سترگ

اشترانشان را زبان آویخته

خلق اندر ریگ هر سو ریخته

رحمش آمد گفت هین زوتر روید

چند یاری سوی آن کثبان دوید

گر سیاهی بر شتر مشک آورد

سوی میر خود به زودی می‌برد

آن شتربان سیه را با شتر

سوی من آرید با فرمان مر

سوی کثبان آمدند آن طالبان

بعد یکساعت بدیدند آنچنان

بنده‌ای می‌شد سیه با اشتری

راویه پر آب چون هدیه‌بری

پس بدو گفتند می‌خواند ترا

این طرف فخر البشر خیر الوری

گفت من نشناسم او را کیست او

گفت او آن ماه‌روی قندخو

نوعها تعریف کردندش که هست

گفت مانا او مگر آن شاعرست

که گروهی را زبون کرد او بسحر

من نیایم جانب او نیم شبر

کش‌کشانش آوریدند آن طرف

او فغان برداشت در تشنیع و تف

چون کشیدندش به پیش آن عزیز

گفت نوشید آب و بردارید نیز

جمله را زان مشک او سیراب کرد

اشتران و هر کسی زان آب خورد

راویه پر کرد و مشک از مشک او

ابر گردون خیره ماند از رشک او

این کسی دیدست کز یک راویه

سرد گردد سوز چندان هاویه

این کسی دیدست کز یک مشک آب

گشت چندین مشک پر بی اضطراب

مشک خود روپوش بود و موج فضل

می‌رسید از امر او از بحر اصل

آب از جوشش همی‌گردد هوا

و آن هوا گردد ز سردی آبها

بلک بی علت و بیرون زین حکم

آب رویانید تکوین از عدم

تو ز طفلی چون سببها دیده‌ای

در سبب از جهل بر چفسیده‌ای

با سببها از مسبب غافلی

سوی این روپوشها زان مایلی

چون سببها رفت بر سر می‌زنی

ربنا و ربناها می‌کنی

رب می‌گوید برو سوی سبب

چون ز صنعم یاد کردی ای عجب

گفت زین پس من ترا بینم همه

ننگرم سوی سبب و آن دمدمه

گویدش ردوا لعادوا کار تست

ای تو اندر توبه و میثاق سست

لیک من آن ننگرم رحمت کنم

رحمتم پرست بر رحمت تنم

ننگرم عهد بدت بدهم عطا

از کرم این دم چو می‌خوانی مرا

قافله حیران شد اندر کار او

یا محمد چیست این ای بحر خو

کرده‌ای روپوش مشک خرد را

غرقه کردی هم عرب هم کرد را

بخش ۱۴۹ - مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی

ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود

تا نگویی درشکایت نیک و بد

آن سیه حیران شد از برهان او

می‌دمید از لامکان ایمان او

چشمه‌ای دید از هوا ریزان شده

مشک او روپوش فیض آن شده

زان نظر روپوشها هم بر درید

تا معین چشمهٔ غیبی بدید

چشمها پر آب کرد آن دم غلام

شد فراموشش ز خواجه وز مقام

دست و پایش ماند از رفتن به راه

زلزله افکند در جانش اله

باز بهر مصلحت بازش کشید

که به خویش آ باز رو ای مستفید

وقت حیرت نیست حیرت پیش تست

این زمان در ره در آ چالاک و چست

دستهای مصطفی بر رو نهاد

بوسه‌های عاشقانه بس بداد

مصطفی دست مبارک بر رخش

آن زمان مالید و کرد او فرخش

شد سپید آن زنگی و زادهٔ حبش

همچو بدر و روز روشن شد شبش

یوسفی شد در جمال و در دلال

گفتش اکنون رو بده وا گوی حال

او همی‌شد بی سر و بی پای مست

پای می‌نشناخت در رفتن ز دست

پس بیامد با دو مشک پر روان

سوی خواجه از نواحی کاروان

بخش ۱۵۰ - دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن کی اوست و گفتن کی غلام مرا تو کشته‌ای خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت

خواجه از دورش بدید و خیره ماند

از تحیر اهل آن ده را بخواند

راویهٔ ما اشتر ما هست این

پس کجا شد بندهٔ زنگی‌جبین

این یکی بدریست می‌آید ز دور

می‌زند بر نور روز از روش نور

کو غلام ما مگر سرگشته شد

یا بدو گرگی رسید و کشته شد

چون بیامد پیش گفتش کیستی

از یمن زادی و یا ترکیستی

گو غلامم را چه کردی راست گو

گر بکشتی وا نما حیلت مجو

گفت اگر کشتم بتو چون آمدم

چون به پای خود درین خون آمدم

کو غلام من بگفت اینک منم

کرد دست فضل یزدان روشنم

هی چه می‌گویی غلام من کجاست

هین نخواهی رست از من جز براست

گفت اسرار ترا با آن غلام

جمله وا گویم یکایک من تمام

زان زمانی که خریدی تو مرا

تا به اکنون باز گویم ماجرا

تا بدانی که همانم در وجود

گرچه از شبدیز من صبحی گشود

رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک

فارغ از رنگست و از ارکان و خاک

تن‌شناسان زود ما را گم کنند

آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند

جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند

غرقهٔ دریای بی‌چونند و چند

جان شو و از راه جان جان را شناس

یار بینش شو نه فرزند قیاس

چون ملک با عقل یک سررشته‌اند

بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند

آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت

وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت

لاجرم هر دو مناصر آمدند

هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند

هم ملک هم عقل حق را واجدی

هر دو آدم را معین و ساجدی

نفس و شیطان بوده ز اول واحدی

بوده آدم را عدو و حاسدی

آنک آدم را بدن دید او رمید

و آنک نور مؤتمن دید او خمید

آن دو دیده‌روشنان بودند ازین

وین دو را دیده ندیده غیر طین

این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند

چون نشاید بر جهود انجیل خواند

کی توان با شیعه گفتن از عمر

کی توان بربط زدن در پیش کر

لیک گر در ده به گوشه یک کسست

های هویی که برآوردم بسست

مستحق شرح را سنگ و کلوخ

ناطقی گردد مشرح با رسوخ

بخش ۱۵۱ - بیان آنک حق تعالی هرچه داد و آفرید از سماوات و ارضین و اعیان و اعراض همه باستدعاء حاجت آفرید خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد کی امن یجیب المضطر اذا دعاه اضطرار گواه استحقاقست

آن نیاز مریمی بودست و درد

که چنان طفلی سخن آغاز کرد

جزو او بی او برای او بگفت

جزو جزوت گفت دارد در نهفت

دست و پا شاهد شوندت ای رهی

منکری را چند دست و پا نهی

ور نباشی مستحق شرح و گفت

ناطقهٔ ناطق ترا دید و بخفت

هر چه رویید از پی محتاج رست

تا بیابد طالبی چیزی که جست

حق تعالی گر سماوات آفرید

از برای دفع حاجات آفرید

هر کجا دردی دوا آنجا رود

هر کجا فقری نوا آنجا رود

هر کجا مشکل جواب آنجا رود

هر کجا کشتیست آب آنجا رود

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

تا نزاید طفلک نازک گلو

کی روان گردد ز پستان شیر او

رو بدین بالا و پستیها بدو

تا شوی تشنه و حرارت را گرو

بعد از آن بانگ زنبور هوا

بانگ آب جو بنوشی ای کیا

حاجت تو کم نباشد از حشیش

آب را گیری سوی او می‌کشیش

گوش گیری آب را تو می‌کشی

سوی زرع خشک تا یابد خوشی

زرع جان را کش جواهر مضمرست

ابر رحمت پر ز آب کوثرست

تا سقاهم ربهم آید خطاب

تشنه باش الله اعلم بالصواب

بخش ۱۵۲ - آمدن آن زن کافر با طفل شیرخواره به نزدیک مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسی‌وار به معجزات رسول صلی الله علیه و سلم

هم از آن ده یک زنی از کافران

سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان

پیش پیغامبر در آمد با خمار

کودکی دو ماه زن را بر کنار

گفت کودک سلم الله علیک

یا رسول الله قد جئنا الیک

مادرش از خشم گفتش هی خموش

کیت افکند این شهادت را بگوش

این کیت آموخت ای طفل صغیر

که زبانت گشت در طفلی جریر

گفت حق آموخت آنگه جبرئیل

در بیان با جبرئیلم من رسیل

گفت کو گفتا که بالای سرت

می‌نبینی کن به بالا منظرت

ایستاده بر سر تو جبرئیل

مر مرا گشته به صد گونه دلیل

گفت می‌بینی تو گفتا که بلی

بر سرت تابان چو بدری کاملی

می‌بیاموزد مرا وصف رسول

زان علوم می‌رهاند زین سفول

پس رسولش گفت ای طفل رضیع

چیست نامت باز گو و شو مطیع

گفت نامم پیش حق عبدالعزیز

عبد عزی پیش این یک مشت حیز

من ز عزی پاک و بیزار و بری

حق آنک دادت این پیغامبری

کودک دو ماهه همچون ماه بدر

درس بالغ گفته چون اصحاب صدر

پس حنوط آن دم ز جنت در رسید

تا دماغ طفل و مادر بو کشید

هر دو می‌گفتند کز خوف سقوط

جان سپردن به برین بوی حنوط

آن کسی را کش معرف حق بود

جامد و نامیش صد صدق زند

آنکسی را کش خدا حافظ بود

مرغ و ماهی مر ورا حارس شود

بخش ۱۵۳ - ربودن عقاب موزهٔ مصطفی علیه السلام و بردن بر هوا و نگون کردن و از موزه مار سیاه فرو افتادن

اندرین بودند کآواز صلا

مصطفی بشنید از سوی علا

خواست آبی و وضو را تازه کرد

دست و رو را شست او زان آب سرد

هر دو پا شست و به موزه کرد رای

موزه را بربود یک موزه‌ربای

دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب

موزه را بربود از دستش عقاب

موزه را اندر هوا برد او چو باد

پس نگون کرد و از آن ماری فتاد

در فتاد از موزه یک مار سیاه

زان عنایت شد عقابش نیکخواه

پس عقاب آن موزه را آورد باز

گفت هین بستان و رو سوی نماز

از ضرورت کردم این گستاخیی

من ز ادب دارم شکسته‌شاخیی

وای کو گستاخ پایی می‌نهد

بی ضرورت کش هوا فتوی دهد

پس رسولش شکر کرد و گفت ما

این جفا دیدیم و بود این خود وفا

موزه بربودی و من درهم شدم

تو غمم بردی و من در غم شدم

گرچه هر غیبی خدا ما را نمود

دل در آن لحظه به خود مشغول بود

گفت دور از تو که غفلت در تو رست

دیدنم آن غیب را هم عکس تست

مار در موزه ببینم بر هوا

نیست از من عکس تست ای مصطفی

عکس نورانی همه روشن بود

عکس ظلمانی همه گلخن بود

عکس عبدالله همه نوری بود

عکس بیگانه همه کوری بود

عکس هر کس را بدان ای جان ببین

پهلوی جنسی که خواهی می‌نشین

بخش ۱۵۴ - وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا

عبرتست آن قصه ای جان مر ترا

تا که راضی باشی در حکم خدا

تا که زیرک باشی و نیکوگمان

چون ببینی واقعهٔ بد ناگهان

دیگران گردند زرد از بیم آن

تو چو گل خندان گه سود و زیان

زانک گل گر برگ برگش می‌کنی

خنده نگذارد نگردد منثنی

گوید از خاری چرا افتم بغم

خنده را من خود ز خار آورده‌ام

هرچه از تو یاوه گردد از قضا

تو یقین دان که خریدت از بلا

ما التصوف قال وجدان الفرح

فی الفؤاد عند اتیان الترح

آن عقابش را عقابی دان که او

در ربود آن موزه را زان نیک‌خو

تا رهاند پاش را از زخم مار

ای خنک عقلی که باشد بی غبار

گفت لا تاسوا علی ما فاتکم

ان اتی السرحان واردی شاتکم

کان بلا دفع بلاهای بزرگ

و آن زیان منع زیانهای سترگ

بخش ۱۵۵ - استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور

گفت موسی را یکی مرد جوان

که بیاموزم زبان جانوران

تا بود کز بانگ حیوانات و دد

عبرتی حاصل کنم در دین خود

چون زبانهای بنی آدم همه

در پی آبست و نان و دمدمه

بوک حیوانات را دردی دگر

باشد از تدبیر هنگام گذر

گفت موسی رو گذر کن زین هوس

کین خطر دارد بسی در پیش و پس

عبرت و بیداری از یزدان طلب

نه از کتاب و از مقال و حرف و لب

گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد

گرم‌تر گردد همی از منع مرد

گفت ای موسی چو نور تو بتافت

هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت

مر مرا محروم کردن زین مراد

لایق لطفت نباشد ای جواد

این زمان قایم مقام حق توی

یاس باشد گر مرا مانع شوی

گفت موسی یا رب این مرد سلیم

سخره کردستش مگر دیو رجیم

گر بیاموزم زیان‌کارش بود

ور نیاموزم دلش بد می‌شود

گفت ای موسی بیاموزش که ما

رد نکردیم از کرم هرگز دعا

گفت یا رب او پشیمانی خورد

دست خاید جامه‌ها را بر درد

نیست قدرت هر کسی را سازوار

عجز بهتر مایهٔ پرهیزکار

فقر ازین رو فخر آمد جاودان

که به تقوی ماند دست نارسان

زان غنا و زان غنی مردود شد

که ز قدرت صبرها بدرود شد

آدمی را عجز و فقر آمد امان

از بلای نفس پر حرص و غمان

آن غم آمد ز آرزوهای فضول

که بدان خو کرده است آن صید غول

آرزوی گل بود گل‌خواره را

گلشکر نگوارد آن بیچاره را

بخش ۱۵۶ - وحی آمدن از حق تعالی به موسی کی بیاموزش چیزی کی استدعا کند یا بعضی از آن

گفت یزدان تو بده بایست او

برگشا در اختیار آن دست او

اختیار آمد عبادت را نمک

ورنه می‌گردد بناخواه این فلک

گردش او را نه اجر و نه عقاب

که اختیار آمد هنر وقت حساب

جمله عالم خود مسبح آمدند

نیست آن تسبیح جبری مزدمند

تیغ در دستش نه از عجزش بکن

تا که غازی گردد او یا راه‌زن

زانک کرمنا شد آدم ز اختیار

نیم زنبور عسل شد نیم مار

مومنان کان عسل زنبوروار

کافران خود کان زهری همچو مار

زانک مؤمن خورد بگزیده نبات

تا چو نحلی گشت ریق او حیات

باز کافر خورد شربت از صدید

هم ز قوتش زهر شد در وی پدید

اهل الهام خدا عین الحیات

اهل تسویل هوا سم الممات

در جهان این مدح و شاباش و زهی

ز اختیارست و حفاظ آگهی

جمله رندان چونک در زندان بوند

متقی و زاهد و حق‌خوان شوند

چونک قدرت رفت کاسد شد عمل

هین که تا سرمایه نستاند اجل

قدرتت سرمایهٔ سودست هین

وقت قدرت را نگه دار و ببین

آدمی بر خنگ کرمنا سوار

در کف درکش عنان اختیار

باز موسی داد پند او را بمهر

که مرادت زرد خواهد کرد چهر

ترک این سودا بگو وز حق بترس

دیو دادستت برای مکر درس

بخش ۱۵۷ - قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ و اجابت موسی علیه السلام

گفت باری نطق سگ کو بر درست

نطق مرغ خانگی کاهل پرست

گفت موسی هین تو دانی رو رسید

نطق این هر دو شود بر تو پدید

بامدادان از برای امتحان

ایستاد او منتظر بر آستان

خادمه سفره بیفشاند و فتاد

پاره‌ای نان بیات آثار زاد

در ربود آن را خروسی چون گرو

گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو

دانهٔ گندم توانی خورد و من

عاجزم در دانه خوردن در وطن

گندم و جو را و باقی حبوب

می‌توانی خورد و من نه ای طروب

این لب نانی که قسم ماست نان

می‌ربایی این قدر را از سگان

بخش ۱۵۸ - جواب خروس سگ را

پس خروسش گفت تن زن غم مخور

که خدا بدهد عوض زینت دگر

اسپ این خواجه سقط خواهد شدن

روز فردا سیر خور کم کن حزن

مر سگان را عید باشد مرگ اسپ

روزی وافر بود بی جهد و کسپ

اسپ را بفروخت چون بشنید مرد

پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد

روز دیگر همچنان نان را ربود

آن خروس و سگ برو لب بر گشود

کای خروس عشوه‌ده چند این دروغ

ظالمی و کاذبی و بی فروغ

اسپ کش گفتی سقط گردد کجاست

کور اخترگوی و محرومی ز راست

گفت او را آن خروس با خبر

که سقط شد اسپ او جای دگر

اسپ را بفروخت و جست او از زیان

آن زیان انداخت او بر دیگران

لیک فردا استرش گردد سقط

مر سگان را باشد آن نعمت فقط

زود استر را فروشید آن حریص

یافت از غم وز زیان آن دم محیص

روز ثالث گفت سگ با آن خروس

ای امیر کاذبان با طبل و کوس

گفت او بفروخت استر را شتاب

گفت فردایش غلام آید مصاب

چون غلام او بمیرد نانها

بر سگ و خواهنده ریزند اقربا

این شنید و آن غلامش را فروخت

رست از خسران و رخ را بر فروخت

شکرها می‌کرد و شادیها که من

رستم از سه واقعه اندر زمن

تا زبان مرغ و سگ آموختم

دیدهٔ س القضا را دوختم

روز دیگر آن سگ محروم گفت

کای خروس ژاژخا کو طاق و جفت

بخش ۱۵۹ - خجل گشتن خروس پیش سگ به سبب دروغ شدن در آن سه وعده

چند چند آخر دروغ و مکر تو

خود نپرد جز دروغ از وکر تو

گفت حاشا از من و از جنس من

که بگردیم از دروغی ممتحن

ما خروسان چون مذن راست‌گوی

هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی

پاسبان آفتابیم از درون

گر کنی بالای ما طشتی نگون

پاسبان آفتابند اولیا

در بشر واقف ز اسرار خدا

اصل ما را حق پی بانگ نماز

داد هدیه آدمی را در جهاز

گر بناهنگام سهوی‌مان رود

در اذان آن مقتل ما می‌شود

گفت ناهنگام حی عل فلاح

خون ما را می‌کند خوار و مباح

آنک معصوم آمد و پاک از غلط

آن خروس جان وحی آمد فقط

آن غلامش مرد پیش مشتری

شد زیان مشتری آن یکسری

او گریزانید مالش را ولیک

خون خود را ریخت اندر یاب نیک

یک زیان دفع زیانها می‌شدی

جسم و مال ماست جانها را فدا

پیش شاهان در سیاست‌گستری

می‌دهی تو مال و سر را می‌خری

اعجمی چون گشته‌ای اندر قضا

می‌گریزانی ز داور مال را

بخش ۱۶۰ - خبر کردن خروس از مرگ خواجه

لیک فردا خواهد او مردن یقین

گاو خواهد کشت وارث در حنین

صاحب خانه بخواهد مرد رفت

روز فردا نک رسیدت لوت زفت

پاره‌های نان و لالنگ و طعام

در میان کوی یابد خاص و عام

گاو قربانی و نانهای تنک

بر سگان و سایلان ریزد سبک

مرگ اسپ و استر و مرگ غلام

بد قضا گردان این مغرور خام

از زیان مال و درد آن گریخت

مال افزون کرد و خون خویش ریخت

این ریاضتهای درویشان چراست

کان بلا بر تن بقای جانهاست

تا بقای خود نیابد سالکی

چون کند تن را سقیم و هالکی

دست کی جنبد به ایثار و عمل

تا نبیند داده را جانش بدل

آنک بدهد بی امید سودها

آن خدایست آن خدایست آن خدا

یا ولی حق که خوی حق گرفت

نور گشت و تابش مطلق گرفت

کو غنی است و جز او جمله فقیر

کی فقیری بی عوض گوید که گیر

تا نبیند کودکی که سیب هست

او پیاز گنده را ندهد ز دست

این همه بازار بهر این غرض

بر دکانها شسته بر بوی عوض

صد متاع خوب عرضه می‌کنند

واندرون دل عوضها می‌تنند

یک سلامی نشنوی ای مرد دین

که نگیرد آخرت آن آستین

بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام

من سلامی ای برادر والسلام

جز سلام حق هین آن را بجو

خانه خانه جا بجا و کو بکو

از دهان آدمی خوش‌مشام

هم پیام حق شنودم هم سلام

وین سلام باقیان بر بوی آن

من همی‌نوشم به دل خوشتر ز جان

زان سلام او سلام حق شدست

کآتش اندر دودمان خود زدست

مرده است از خود شده زنده برب

زان بود اسرار حقش در دو لب

مردن تن در ریاضت زندگیست

رنج این تن روح را پایندگیست

گوش بنهاده بد آن مرد خبیث

می‌شنود او از خروسش آن حدیث

بخش ۱۶۱ - دویدن آن شخص به سوی موسی به زنهار چون از خروس خبر مرگ خود شنید

چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت

بر در موسی کلیم الله رفت

رو همی‌مالید در خاک او ز بیم

که مرا فریاد رس زین ای کلیم

گفت رو بفروش خود را و بره

چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه

بر مسلمانان زیان انداز تو

کیسه و همیانها را کن دوتو

من درون خشت دیدم این قضا

که در آیینه عیان شد مر ترا

عاقل اول بیند آخر را بدل

اندر آخر بیند از دانش مقل

باز زاری کرد کای نیکوخصال

مر مرا در سر مزن در رو ممال

از من آن آمد که بودم ناسزا

ناسزایم را تو ده حسن الجزا

گفت تیری جست از شست ای پسر

نیست سنت کید آن واپس به سر

لیک در خواهم ز نیکوداوری

تا که ایمان آن زمان با خود بری

چونک ایمان برده باشی زنده‌ای

چونک با ایمان روی پاینده‌ای

هم در آن دم حال بر خواجه بگشت

تا دلش شوریده و آوردند طشت

شورش مرگست نه هیضهٔ طعام

قی چه سودت دارد ای بدبخت خام

چار کس بردند تا سوی وثاق

ساق می‌مالید او بر پشت ساق

پند موسی نشنوی شوخی کنی

خویشتن بر تیغ پولادی زنی

شرم ناید تیغ را از جان تو

آن تست این ای برادر آن تو

بخش ۱۶۲ - دعاکردن موسی آن شخص را تا بایمان رود از دنیا

موسی آمد در مناجات آن سحر

کای خدا ایمان ازو مستان مبر

پادشاهی کن برو بخشا که او

سهو کرد و خیره‌رویی و غلو

گفتمش این علم نه درخورد تست

دفع پندارید گفتم را و سست

دست را بر اژدها آنکس زند

که عصا را دستش اژدرها کند

سر غیب آن را سزد آموختن

که ز گفتن لب تواند دوختن

درخور دریا نشد جز مرغ آب

فهم کن والله اعلم بالصواب

او به دریا رفت و مرغ‌آبی نبود

گشت غرقه دست گیرش ای ودود

بخش ۱۶۳ - اجابت کردن حق تعالی دعای موسی را علیه السلام

گفت بخشیدم بدو ایمان نعم

ور تو خواهی این زمان زنده‌ش کنم

بلک جمله مردگان خاک را

این زمان زنده کنم بهر ترا

گفت موسی این جهان مردنست

آن جهان انگیز کانجا روشنست

این فناجا چون جهان بود نیست

بازگشت عاریت بس سود نیست

رحمتی افشان بر ایشان هم کنون

در نهان‌خانهٔ لدینا محضرون

تابدانی که زیان جسم و مال

سود جان باشد رهاند از وبال

پس ریاضت را به جان شو مشتری

چون سپردی تن به خدمت جان بری

ور ریاضت آیدت بی اختیار

سر بنه شکرانه ده ای کامیار

چون حقت داد آن ریاضت شکر کن

تو نکردی او کشیدت ز امر کن

بخش ۱۶۴ - حکایت آن زنی کی فرزندش نمی‌زیست بنالید جواب آمد کی آن عوض ریاضت تست و به جای جهاد مجاهدانست ترا

آن زنی هر سال زاییدی پسر

بیش از شش مه نبودی عمرور

یاسه مه یا چار مه گشتی تباه

ناله کرد آن زن که افغان ای اله

نه مهم بارست و سه ماهم فرح

نعمتم زوتر رو از قوس قزح

پیش مردان خدا کردی نفیر

زین شکایت آن زن از درد نذیر

بیست فرزند این‌چنین در گور رفت

آتشی در جانشان افتاد تفت

تا شبی بنمود او را جنتی

باقیی سبزی خوشی بی ضنتی

باغ گفتم نعمت بی‌کیف را

کاصل نعمتهاست و مجمع باغها

ورنه لا عین رات چه جای باغ

گفت نور غیب را یزدان چراغ

مثل نبود آن مثال آن بود

تا برد بوی آنک او حیران بود

حاصل آن زن دید آن را مست شد

زان تجلی آن ضعیف از دست شد

دید در قصری نبشته نام خویش

آن خود دانستش آن محبوب‌کیش

بعد از آن گفتند کین نعمت وراست

کو بجان بازی بجز صادق نخاست

خدمت بسیار می‌بایست کرد

مر ترا تا بر خوری زین چاشت‌خورد

چون تو کاهل بودی اندر التجا

آن مصیبتها عوض دادت خدا

گفت یا رب تا به صد سال و فزون

این چنینم ده بریز از من تو خون

اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش

دید در وی جمله فرزندان خویش

گفت از من کم شد از تو گم نشد

بی دو چشم غیب کس مردم نشد

تو نکردی فصد و از بینی دوید

خون افزون تا ز تب جانت رهید

مغز هر میوه بهست از پوستش

پوست دان تن را و مغز آن دوستش

مغز نغزی دارد آخر آدمی

یکدمی آن را طلب گر زان دمی

بخش ۱۶۵ - در آمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره

اندر آخر حمزه چون در صف شدی

بی زره سرمست در غزو آمدی

سینه باز و تن برهنه پیش پیش

در فکندی در صف شمشیر خویش

خلق پرسیدند کای عم رسول

ای هزبر صف‌شکن شاه فحول

نه تو لا تلقوا بایدیکم الی

تهلکه خواندی ز پیغام خدا

پس چرا تو خویش را در تهلکه

می در اندازی چنین در معرکه

چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه

تو نمی‌رفتی سوی صف بی زره

چون شدی پیر و ضعیف و منحنی

پرده‌های لا ابالی می‌زنی

لا ابالی‌وار با تیغ و سنان

می‌نمایی دار و گیر و امتحان

تیغ حرمت می‌ندارد پیر را

کی بود تمییز تیغ و تیر را

زین نسق غمخوارگان بی‌خبر

پند می‌دادند او را از غیر

بخش ۱۶۶ - جواب حمزه مر خلق را

گفت حمزه چونک بودم من جوان

مرگ می‌دیدم وداع این جهان

سوی مردن کس برغبت کی رود

پیش اژدرها برهنه کی شود

لیک از نور محمد من کنون

نیستم این شهر فانی را زبون

از برون حس لشکرگاه شاه

پر همی‌بینم ز نور حق سپاه

خیمه در خیمه طناب اندر طناب

شکر آنک کرد بیدارم ز خواب

آنک مردن پیش چشمش تهلکه‌ست

امر لا تلقوا بگیرد او به دست

و آنک مردن پیش او شد فتح باب

سارعوا آید مرورا در خطاب

الحذر ای مرگ‌بینان بارعوا

العجل ای حشربینان سارعوا

الصلا ای لطف‌بینان افرحوا

البلا ای قهربینان اترحوا

هر که یوسف دید جان کردش فدی

هر که گرگش دید برگشت از هدی

مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست

پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست

پیش ترک آیینه را خوش رنگیست

پیش زنگی آینه هم زنگیست

آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار

آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار

روی زشت تست نه رخسار مرگ

جان تو همچون درخت و مرگ برگ

از تو رستست ار نکویست ار بدست

ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست

گر بخاری خسته‌ای خود کشته‌ای

ور حریر و قزدری خود رشته‌ای

دانک نبود فعل همرنگ جزا

هیچ خدمت نیست همرنگ عطا

مزد مزدوران نمی‌ماند بکار

کان عرض وین جوهرست و پایدار

آن همه سختی و زورست و عرق

وین همه سیمست و زرست و طبق

گر ترا آید ز جایی تهمتی

کرد مظلومت دعا در محنتی

تو همی‌گویی که من آزاده‌ام

بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام

تو گناهی کرده‌ای شکل دگر

دانه کشتی دانه کی ماند به بر

او زنا کرد و جزا صد چوب بود

گوید او من کی زدم کس را بعود

نه جزای آن زنا بود این بلا

چوب کی ماند زنا را در خلا

مار کی ماند عصا را ای کلیم

درد کی ماند دوا را ای حکیم

تو به جای آن عصا آب منی

چون بیفکندی شد آن شخص سنی

یار شد یا مار شد آن آب تو

زان عصا چونست این اعجاب تو

هیچ ماند آب آن فرزند را

هیچ ماند نیشکر مر قند را

چون سجودی یا رکوعی مرد کشت

شد در آن عالم سجود او بهشت

چونک پرید از دهانش حمد حق

مرغ جنت ساختش رب الفلق

حمد و تسبیحت نماند مرغ را

گرچه نطفهٔ مرغ بادست و هوا

چون ز دستت رست ایثار و زکات

گشت این دست آن طرف نخل و نبات

آب صبرت جوی آب خلد شد

جوی شیر خلد مهر تست و ود

ذوق طاعت گشت جوی انگبین

مستی و شوق تو جوی خمر بین

این سببها آن اثرها را نماند

کس نداند چونش جای آن نشاند

این سببها چون به فرمان تو بود

چار جو هم مر ترا فرمان نمود

هر طرف خواهی روانش می‌کنی

آن صفت چون بد چنانش می‌کنی

چون منی تو که در فرمان تست

نسل آن در امر تو آیند چست

می‌دود بر امر تو فرزند نو

که منم جزوت که کردی‌اش گرو

آن صفت در امر تو بود این جهان

هم در امر تست آن جوها روان

آن درختان مر ترا فرمان‌برند

کان درختان از صفاتت با برند

چون به امر تست اینجا این صفات

پس در امر تست آنجا آن جزات

چون ز دستت زخم بر مظلوم رست

آن درختی گشت ازو زقوم رست

چون ز خشم آتش تو در دلها زدی

مایهٔ نار جهنم آمدی

آتشت اینجا چو آدم سوز بود

آنچ از وی زاد مرد افروز بود

آتش تو قصد مردم می‌کند

نار کز وی زاد بر مردم زند

آن سخنهای چو مار و کزدمت

مار و کزدم گشت و می‌گیرد دمت

اولیا را داشتی در انتظار

انتظار رستخیزت گشت یار

وعدهٔ فردا و پس‌فردای تو

انتظار حشرت آمد وای تو

منتظر مانی در آن روز دراز

در حساب و آفتاب جان‌گداز

کآسمان را منتظر می‌داشتی

تخم فردا ره روم می‌کاشتی

خشم تو تخم سعیر دوزخست

هین بکش این دوزخت را کین فخست

کشتن این نار نبود جز به نور

نورک اطفا نارنا نحن الشکور

گر تو بی نوری کنی حلمی بدست

آتشت زنده‌ست و در خاکسترست

آن تکلف باشد و روپوش هین

نار را نکشد به غیر نور دین

تا نبینی نور دین آمن مباش

کاتش پنهان شود یک روز فاش

نور آبی دان و هم در آب چفس

چونک داری آب از آتش مترس

آب آتش را کشد کآتش به خو

می‌بسوزد نسل و فرزندان او

سوی آن مرغابیان رو روز چند

تا ترا در آب حیوانی کشند

مرغ خاکی مرغ آبی هم‌تنند

لیک ضدانند آب و روغنند

هر یکی مر اصل خود را بنده‌اند

احتیاطی کن بهم ماننده‌اند

همچنانک وسوسه و وحی الست

هر دو معقولند لیکن فرق هست

هر دو دلالان بازار ضمیر

رختها را می‌ستایند ای امیر

گر تو صراف دلی فکرت شناس

فرق کن سر دو فکر چون نخاس

ور ندانی این دو فکرت از گمان

لا خلابه گوی و مشتاب و مران

بخش ۱۶۷ - حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا

آن یکی یاری پیمبر را بگفت

که منم در بیعها با غبن جفت

مکر هر کس کو فروشد یا خرد

همچو سحرست و ز راهم می‌برد

گفت در بیعی که ترسی از غرار

شرط کن سه روز خود را اختیار

که تانی هست از رحمان یقین

هست تعجیلت ز شیطان لعین

پیش سگ چون لقمه نان افکنی

بو کند آنگه خورد ای معتنی

او ببینی بو کند ما با خرد

هم ببوییمش به عقل منتقد

با تانی گشت موجود از خدا

تابه شش روز این زمین و چرخها

ورنه قادر بود کو کن فیکون

صد زمین و چرخ آوردی برون

آدمی را اندک اندک آن همام

تا چهل سالش کند مرد تمام

گرچه قادر بود کاندر یک نفس

از عدم پران کند پنجاه کس

عیسی قادر بود کو از یک دعا

بی توقف بر جهاند مرده را

خالق عیسی بنتواند که او

بی توقف مردم آرد تو بتو

این تانی از پی تعلیم تست

که طلب آهسته باید بی سکست

جو یکی کوچک که دایم می‌رود

نه نجس گردد نه گنده می‌شود

زین تانی زاید اقبال و سرور

این تانی بیضه دولت چون طیور

مرغ کی ماند به بیضه‌ای عنید

گرچه از بیضه همی آید پدید

باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها

مرغها زایند اندر انتها

بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه

بیضه گنجشک را دورست ره

دانهٔ آبی به دانه سیب نیز

گرچه ماند فرقها دان ای عزیز

برگها هم‌رنگ باشد در نظر

میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر

برگهای جسمها ماننده‌اند

لیک هر جانی بریعی زنده‌اند

خلق در بازار یکسان می‌روند

آن یکی در ذوق و دیگر دردمند

همچنان در مرگ یکسان می‌رویم

نیم در خسران و نیمی خسرویم

بخش ۱۶۸ - وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی

چون بلال از ضعف شد همچون هلال

رنگ مرگ افتاد بر روی بلال

جفت او دیدش بگفتا وا حرب

پس بلالش گفت نه نه وا طرب

تا کنون اندر حرب بودم ز زیست

تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست

این همی گفت و رخش در عین گفت

نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت

تاب رو و چشم پر انوار او

می گواهی داد بر گفتار او

هر سیه دل می سیه دیدی ورا

مردم دیده سیاه آمد چرا

مردم نادیده باشد رو سیاه

مردم دیده بود مرآت ماه

خود کی بیند مردم دیدهٔ ترا

در جهان جز مردم دیده‌فزا

چون به غیر مردم دیده‌ش ندید

پس به غیر او کی در رنگش رسید

پس جز او جمله مقلد آمدند

در صفات مردم دیده بلند

گفت جفتش الفراق ای خوش‌خصال

گفت نه نه الوصالست الوصال

گفت جفت امشب غریبی می‌روی

از تبار و خویش غایب می‌شوی

گفت نه نه بلک امشب جان من

می‌رسد خود از غریبی در وطن

گفت رویت را کجا بینیم ما

گفت اندر حلقهٔ خاص خدا

حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است

گر نظر بالا کنی نه سوی پست

اندر آن حلقه ز رب العالمین

نور می‌تابد چو در حلقه نگین

گفت ویران گشت این خانه دریغ

گفت اندر مه نگر منگر به میغ

کرد ویران تا کند معمورتر

قومم انبه بود و خانه مختصر

بخش ۱۶۹ - حکمت ویران شدن تن به مرگ

من چو آدم بودم اول حبس کرب

پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب

من گدا بودم درین خانه چو چاه

شاه گشتم قصر باید بهر شاه

قصرها خود مر شهان را مانسست

مرده را خانه و مکان گوری بسست

انبیا را تنگ آمد این جهان

چون شهان رفتند اندر لامکان

مردگان را این جهان بنمود فر

ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر

گر نبودی تنگ این افغان ز چیست

چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست

در زمان خواب چون آزاد شد

زان مکان بنگر که جان چون شاد شد

ظالم از ظلم طبیعت باز رست

مرد زندانی ز فکر حبس جست

این زمین و آسمان بس فراخ

سخت تنگ آمد به هنگام مناخ

جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ

خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ

بخش ۱۷۰ - تشبیه دنیا کی بظاهر فراخست و بمعنی تنگ و تشبیه خواب کی خلاص است ازین تنگی

همچو گرمابه که تفسیده بود

تنگ آیی جانت پخسیده شود

گرچه گرمابه عریضست و طویل

زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل

تا برون نایی بنگشاید دلت

پس چه سود آمد فراخی منزلت

یا که کفش تنگ پوشی ای غوی

در بیابان فراخی می‌روی

آن فراخی بیابان تنگ گشت

بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت

هر که دید او مر ترا از دور گفت

کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت

او نداند که تو همچون ظالمان

از برون در گلشنی جان در فغان

خواب تو آن کفش بیرون کردنست

که زمانی جانت آزاد از تنست

اولیا را خواب ملکست ای فلان

همچو آن اصحاب کهف اندر جهان

خواب می‌بینند و آنجا خواب نه

در عدم در می‌روند و باب نه

خانهٔ تنگ و درون جان چنگ‌لوک

کرد ویران تا کند قصر ملوک

چنگ‌لوکم چون جنین اندر رحم

نه‌مهه گشتم شد این نقلان مهم

گر نباشد درد زه بر مادرم

من درین زندان میان آذرم

مادر طبعم ز درد مرگ خویش

می‌کند ره تا رهد بره ز میش

تا چرد آن بره در صحرای سبز

هین رحم بگشا که گشت این بره گبز

درد زه گر رنج آبستان بود

بر جنین اشکستن زندان بود

حامله گریان ز زه کاین المناص

و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص

هرچه زیر چرخ هستند امهات

از جماد و از بهیمه وز نبات

هر یکی از درد غیری غافل اند

جز کسانی که نبیه و کامل‌اند

آنچ کوسه داند از خانهٔ کسان

بلمه از خانه خودش کی داند آن

آنچ صاحب‌دل بداند حال تو

تو ز حال خود ندانی ای عمو

بخش ۱۷۱ - بیان آنک هرچه غفلت و غم و کاهلی و تاریکیست همه از تنست کی ارضی است و سفلی

غفلت از تن بود چون تن روح شد

بیند او اسرار را بی هیچ بد

چون زمین برخاست از جو فلک

نه شب و نه سایه باشد نه دلک

هر کجا سایه‌ست و شب یا سایگه

از زمین باشد نه از افلاک و مه

دود پیوسته هم از هیزم بود

نه ز آتشهای مستنجم بود

وهم افتد در خطا و در غلط

عقل باشد در اصابتها فقط

هر گرانی و کسل خود از تنست

جان ز خفت جمله در پریدنست

روی سرخ از غلبه خونها بود

روی زرد از جنبش صفرا بود

رو سپید از قوت بلغم بود

باشد از سودا که رو ادهم بود

در حقیقت خالق آثار اوست

لیک جز علت نبیند اهل پوست

مغز کو از پوستها آواره نیست

از طبیب و علت او را چاره نیست

چون دوم بار آدمی‌زاده بزاد

پای خود بر فرق علتها نهاد

علت اولی نباشد دین او

علت جزوی ندارد کین او

می‌پرد چون آفتاب اندر افق

با عروس صدق و صورت چون تتق

بلک بیرون از افق وز چرخها

بی مکان باشد چو ارواح و نهی

بل عقول ماست سایه‌های او

می‌فتد چون سایه‌ها در پای او

مجتهد هر گه که باشد نص‌شناس

اندر آن صورت نیندیشد قیاس

چون نیابد نص اندر صورتی

از قیاس آنجا نماید عبرتی

بخش ۱۷۲ - تشبیه نص با قیاس

نص وحی روح قدسی دان یقین

وان قیاس عقل جزوی تحت این

عقل از جان گشت با ادراک و فر

روح او را کی شود زیر نظر

لیک جان در عقل تاثیری کند

زان اثر آن عقل تدبیری کند

نوح‌وار ار صدقی زد در تو روح

کو یم و کشتی و کو طوفان نوح

عقل اثر را روح پندارد ولیک

نور خور از قرص خور دورست نیک

زان به قرصی سالکی خرسند شد

تا ز نورش سوی قرص افکند شد

زانک این نوری که اندر سافل است

نیست دایم روز و شب او آفل است

وانک اندر قرص دارد باش و جا

غرقهٔ آن نور باشد دایما

نه سحابش ره زند خود نه غروب

وا رهید او از فراق سینه کوب

این‌چنین کس اصلش از افلاک بود

یا مبدل گشت گر از خاک بود

زانک خاکی را نباشد تاب آن

که زند بر وی شعاعش جاودان

گر زند بر خاک دایم تاب خور

آنچنان سوزد که ناید زو ثمر

دایم اندر آب کار ماهی است

مار را با او کجا همراهی است

لیک در که مارهای پر فن‌اند

اندرین یم ماهییها می‌کنند

مکرشان گر خلق را شیدا کند

هم ز دریا تاسه‌شان رسوا کند

واندرین یم ماهیان پر فن‌اند

مار را از سحر ماهی می‌کنند

ماهیان قعر دریای جلال

بحرشان آموخته سحر حلال

بس محال از تاب ایشان حال شد

نحس آنجا رفت و نیکوفال شد

تا قیامت گر بگویم زین کلام

صد قیامت بگذرد وین ناتمام

بخش ۱۷۳ - آداب المستمعین والمریدین عند فیض الحکمة من لسان الشیخ

بر ملولان این مکرر کردنست

نزد من عمر مکرر بردنست

شمع از برق مکرر بر شود

خاک از تاب مکرر زر شود

گر هزاران طالب‌اند و یک ملول

از رسالت باز می‌ماند رسول

این رسولان ضمیر رازگو

مستمع خواهند اسرافیل‌خو

نخوتی دارند و کبری چون شهان

چاکری خواهند از اهل جهان

تا ادبهاشان بجاگه ناوری

از رسالتشان چگونه بر خوری

کی رسانند آن امانت را بتو

تا نباشی پیششان راکع دوتو

هر ادبشان کی همی‌آید پسند

کامدند ایشان ز ایوان بلند

نه گدایانند کز هر خدمتی

از تو دارند ای مزور منتی

لیک با بی‌رغبتیها ای ضمیر

صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر

اسپ خود را ای رسول آسمان

در ملولان منگر و اندر جهان

فرخ آن ترکی که استیزه نهد

اسپش اندر خندق آتش جهد

گرم گرداند فرس را آنچنان

که کند آهنگ اوج آسمان

چشم را از غیر و غیرت دوخته

همچو آتش خشک و تر را سوخته

گر پشیمانی برو عیبی کند

آتش اول در پشیمانی زند

خود پشیمانی نروید از عدم

چون ببیند گرمی صاحب‌قدم

بخش ۱۷۴ - شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی

اسپ داند بانگ و بوی شیر را

گر چه حیوانست الا نادرا

بل عدو خویش را هر جانور

خود بداند از نشان و از اثر

روز خفاشک نیارد بر پرید

شب برون آمد چو دزدان و چرید

از همه محروم‌تر خفاش بود

که عدو آفتاب فاش بود

نه تواند در مصافش زخم خورد

نه بنفرین تاندش مهجور کرد

آفتابی که بگرداند قفاش

از برای غصه و قهر خفاش

غایت لطف و کمال او بود

گرنه خفاشش کجا مانع شود

دشمنی گیری بحد خویش گیر

تا بود ممکن که گردانی اسیر

قطره با قلزم چو استیزه کند

ابلهست او ریش خود بر می‌کند

حیلت او از سبالش نگذرد

چنبرهٔ حجرهٔ قمر چون بر درد

با عدو آفتاب این بد عتاب

ای عدو آفتاب آفتاب

ای عدو آفتابی کز فرش

می‌بلرزد آفتاب و اخترش

تو عدو او نه‌ای خصم خودی

چه غم آتش را که تو هیزم شدی

ای عجب از سوزشت او کم شود

یا ز درد سوزشت پر غم شود

رحمتش نه رحمت آدم بود

که مزاج رحم آدم غم بود

رحمت مخلوق باشد غصه‌ناک

رحمت حق از غم و غصه‌ست پاک

رحمت بی‌چون چنین دان ای پدر

ناید اندر وهم از وی جز اثر

بخش ۱۷۵ - فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز

ظاهرست آثار و میوهٔ رحمتش

لیک کی داند جز او ماهیتش

هیچ ماهیات اوصاف کمال

کس نداند جز بثار و مثال

طفل ماهیت نداند طمث را

جز که گویی هست چون حلوا ترا

کی بود ماهیت ذوق جماع

مثل ماهیات حلوا ای مطاع

لیک نسبت کرد از روی خوشی

با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی

تا بداند کودک آن را از مثال

گر نداند ماهیت یا عین حال

پس اگر گویی بدانم دور نیست

ور ندانم گفت کذب و زور نیست

گر کسی گوید که دانی نوح را

آن رسول حق و نور روح را

گر بگویی چون ندانم کان قمر

هست از خورشید و مه مشهورتر

کودکان خرد در کتابها

و آن امامان جمله در محرابها

نام او خوانند در قرآن صریح

قصه‌اش گویند از ماضی فصیح

راست‌گو دانیش تو از روی وصف

گرچه ماهیت نشد از نوح کشف

ور بگویی من چه دانم نوح را

همچو اویی داند او را ای فتی

مور لنگم من چه دانم فیل را

پشه‌ای کی داند اسرافیل را

این سخن هم راستست از روی آن

که بماهیت ندانیش ای فلان

عجز از ادراک ماهیت عمو

حالت عامه بود مطلق مگو

زانک ماهیات و سر سر آن

پیش چشم کاملان باشد عیان

در وجود از سر حق و ذات او

دورتر از فهم و استبصار کو

چونک آن مخفی نماند از محرمان

ذات و وصفی چیست کان ماند نهان

عقل بحثی گوید این دورست و گو

بی ز تاویل محالی کم شنو

قطب گوید مر ترا ای سست‌حال

آنچ فوق حال تست آید محال

واقعاتی که کنونت بر گشود

نه که اول هم محالت می‌نمود

چون رهانیدت ز ده زندان کرم

تیه را بر خود مکن حبس ستم

بخش ۱۷۶ - جمع و توفیق میان نفی و اثبات یک چیز از روی نسبت و اختلاف جهت

نفی آن یک چیز و اثباتش رواست

چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست

ما رمیت اذ رمیت از نسبتست

نفی و اثباتست و هر دو مثبتست

آن تو افکندی چو بر دست تو بود

تو نه افکندی که قوت حق نمود

زور آدم‌زاد را حدی بود

مشت خاک اشکست لشکر کی شود

مشت مشت تست و افکندن ز ماست

زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست

یعرفون الانبیا اضدادهم

مثل ما لا یشتبه اولادهم

همچو فرزندان خود دانندشان

منکران با صد دلیل و صد نشان

لیک از رشک و حسد پنهان کنند

خویشتن را بر ندانم می‌زنند

پس چو یعرف گفت چون جای دگر

گفت لایعرفهم غیری فذر

انهم تحت قبابی کامنون

جز که یزدانشان نداند ز آزمون

هم بنسبت گیر این مفتوح را

که بدانی و ندانی نوح را

بخش ۱۷۷ - مسلهٔ فنا و بقای درویش

گفت قایل در جهان درویش نیست

ور بود درویش آن درویش نیست

هست از روی بقای ذات او

نیست گشته وصف او در وصف هو

چون زبانهٔ شمع پیش آفتاب

نیست باشد هست باشد در حساب

هست باشد ذات او تا تو اگر

بر نهی پنبه بسوزد زان شرر

نیست باشد روشنی ندهد ترا

کرده باشد آفتاب او را فنا

در دو صد من شهد یک اوقیه خل

چون در افکندی و در وی گشت حل

نیست باشد طعم خل چون می‌چشی

هست اوقیه فزون چون برکشی

پیش شیری آهوی بیهوش شد

هستی‌اش در هست او روپوش شد

این قیاس ناقصان بر کار رب

جوشش عشقست نه از ترک ادب

نبض عاشق بی ادب بر می‌جهد

خویش را در کفهٔ شه می‌نهد

بی‌ادب‌تر نیست کس زو در جهان

با ادب‌تر نیست کس زو در نهان

هم بنسبت دان وفاق ای منتجب

این دو ضد با ادب با بی‌ادب

بی‌ادب باشد چو ظاهر بنگری

که بود دعوی عشقش هم‌سری

چون به باطن بنگری دعوی کجاست

او و دعوی پیش آن سلطان فناست

مات زید زید اگر فاعل بود

لیک فاعل نیست کو عاطل بود

او ز روی لفظ نحوی فاعلست

ورنه او مفعول و موتش قاتلست

فاعل چه کو چنان مقهور شد

فاعلیها جمله از وی دور شد

بخش ۱۷۸ - قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را

در بخارا بندهٔ صدر جهان

متهم شد گشت از صدرش نهان

مدت ده سال سرگردان بگشت

گه خراسان گه کهستان گاه دشت

از پس ده سال او از اشتیاق

گشت بی‌طاقت ز ایام فراق

گفت تاب فرقتم زین پس نماند

صبر کی داند خلاعت را نشاند

از فراق این خاکها شوره بود

آب زرد و گنده و تیره شود

باد جان‌افزا وخم گردد وبا

آتشی خاکستری گردد هبا

باغ چون جنت شود دار المرض

زرد و ریزان برگ او اندر حرض

عقل دراک از فراق دوستان

همچو تیرانداز اشکسته کمان

دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست

پیر از فرقت چنان لرزان شدست

گر بگویم از فراق چون شرار

تا قیامت یک بود از صد هزار

پس ز شرح سوز او کم زن نفس

رب سلم رب سلم گوی و بس

هرچه از وی شاد گردی در جهان

از فراق او بیندیش آن زمان

زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد

آخر از وی جست و همچون باد شد

از تو هم بجهد تو دل بر وی منه

پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه

بخش ۱۷۹ - پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی

همچو مریم گوی پیش از فوت ملک

نقش را کالعوذ بالرحمن منک

دید مریم صورتی بس جان‌فزا

جان‌فزایی دلربایی در خلا

پیش او بر رست از روی زمین

چون مه وخورشید آن روح الامین

از زمین بر رست خوبی بی‌نقاب

آنچنان کز شرق روید آفتاب

لرزه بر اعضای مریم اوفتاد

کو برهنه بود و ترسید از فساد

صورتی که یوسف ار دیدی عیان

دست از حیرت بریدی چو زنان

همچو گل پیشش برویید آن ز گل

چون خیالی که بر آرد سر ز دل

گشت بی‌خود مریم و در بی‌خودی

گفت بجهم در پناه ایزدی

زانک عادت کرده بود آن پاک‌جیب

در هزیمت رخت بردن سوی غیب

چون جهان را دید ملکی بی‌قرار

حازمانه ساخت زان حضرت حصار

تا به گاه مرگ حصنی باشدش

که نیابد خصم راه مقصدش

از پناه حق حصاری به ندید

یورتگه نزدیک آن دز برگزید

چون بدید آن غمزه‌های عقل‌سوز

که ازو می‌شد جگرها تیردوز

شاه و لشکر حلقه در گوشش شده

خسروان هوش بیهوشش شده

صد هزاران شاه مملوکش برق

صد هزاران بدر را داده به دق

زهره نی مر زهره را تا دم زند

عقل کلش چون ببیند کم زند

من چگویم که مرا در دوخته‌ست

دمگهم را دمگه او سوخته‌ست

دود آن نارم دلیلم من برو

دور از آن شه باطل ما عبروا

خود نباشد آفتابی را دلیل

جز که نور آفتاب مستطیل

سایه کی بود تا دلیل او بود

این بستش کع ذلیل او بود

این جلالت در دلالت صادقست

جمله ادراکات پس او سابقست

جمله ادراکات بر خرهای لنگ

او سوار باد پران چون خدنگ

گر گریزد کس نیابد گرد شه

ور گریزند او بگیرد پیش ره

جمله ادراکات را آرام نی

وقت میدانست وقت جام نی

آن یکی وهمی چو بازی می‌پرد

وآن دگر چون تیر معبر می‌درد

وان دگر چون کشتی با بادبان

وآن دگر اندر تراجع هر زمان

چون شکاری می‌نمایدشان ز دور

جمله حمله می‌فزایند آن طیور

چونک ناپیدا شود حیران شوند

همچو جغدان سوی هر ویران شوند

منتظر چشمی به هم یک چشم باز

تا که پیدا گردد آن صید به ناز

چون بماند دیر گویند از ملال

صید بود آن خود عجب یا خود خیال

مصلحت آنست تا یک ساعتی

قوتی گیرند و زور از راحتی

گر نبودی شب همه خلقان ز آز

خویشتن را سوختندی ز اهتزاز

از هوس وز حرص سود اندوختن

هر کسی دادی بدن را سوختن

شب پدید آید چو گنج رحمتی

تا رهند ازحرص خود یکساعتی

چونک قبضی آیدت ای راه‌رو

آن صلاح تست آتش دل مشو

زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد

خرج را دخلی بباید زاعتداد

گر هماره فصل تابستان بدی

سوزش خورشید در بستان شدی

منبتش را سوختی از بیخ و بن

که دگر تازه نگشتی آن کهن

گر ترش‌رویست آن دی مشفق است

صیف خندانست اما محرقست

چونک قبض آید تو در وی بسط بین

تازه باش و چین میفکن در جبین

کودکان خندان و دانایان ترش

غم جگر را باشد و شادی ز شش

چشم کودک همچو خر در آخرست

چشم عاقل در حساب آخرست

او در آخر چرب می‌بیند علف

وین ز قصاب آخرش بیند تلف

آن علف تلخست کین قصاب داد

بهر لحم ما ترازویی نهاد

رو ز حکمت خور علف کان را خدا

بی غرض دادست از محض عطا

فهم نان کردی نه حکمت ای رهی

زانچ حق گفتت کلوا من رزقه

رزق حق حکمت بود در مرتبت

کان گلوگیرت نباشد عاقبت

این دهان بستی دهانی باز شد

کو خورندهٔ لقمه‌های راز شد

گر ز شیر دیو تن را وابری

در فطام اوبسی نعمت خوردی

ترک‌جوشش شرح کردم نیم‌خام

از حکیم غزنوی بشنو تمام

در الهی‌نامه گوید شرح این

آن حکیم غیب و فخرالعارفین

غم خور و نان غم‌افزایان مخور

زانک عاقل غم خورد کودک شکر

قند شادی میوهٔ باغ غمست

این فرح زخمست وآن غم مرهمست

غم چو بینی در کنارش کش به عشق

از سر ربوه نظر کن در دمشق

عاقل از انگور می بیند همی

عاشق از معدوم شی بیند همی

جنگ می‌کردند حمالان پریر

تو مکش تا من کشم حملش چو شیر

زانک زان رنجش همی‌دیدند سود

حمل را هر یک ز دیگر می‌ربود

مزد حق کو مزد آن بی‌مایه کو

این دهد گنجیت مزد و آن تسو

گنج زری که چو خسپی زیر ریگ

با تو باشد ان نباشد مردریگ

پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دود

مونس گور و غریبی می‌شود

بهر روز مرگ این دم مرده باش

تا شوی با عشق سرمد خواجه‌تاش

صبر می‌بیند ز پردهٔ اجتهاد

روی چون گلنار و زلفین مراد

غم چو آیینه‌ست پیش مجتهد

کاندرین ضد می‌نماید روی ضد

بعد ضد رنج آن ضد دگر

رو دهد یعنی گشاد و کر و فر

این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین

بعد قبض مشت بسط آید یقین

پنجه را گر قبض باشد دایما

یا همه بسط او بود چون مبتلا

زین دو وصفش کار و مکسب منتظم

چون پر مرغ این دو حال او را مهم

چونک مریم مضطرب شد یک زمان

همچنانک بر زمین آن ماهیان

بخش ۱۸۰ - گفتن روح القدس مریم راکی من رسول حقم به تو آشفته مشو و پنهان مشو از من کی فرمان اینست

بانگ بر وی زد نمودار کرم

که امین حضرتم از من مرم

از سرافرازان عزت سرمکش

از چنین خوش محرمان خود درمکش

این همی گفت و ذبالهٔ نور پاک

از لبش می‌شد پیاپی بر سماک

از وجودم می‌گریزی در عدم

در عدم من شاهم و صاحب علم

خود بنه و بنگاه من در نیستیست

یکسواره نقش من پیش ستیست

مریما بنگر که نقش مشکلم

هم هلالم هم خیال اندر دلم

چون خیالی در دلت آمد نشست

هر کجا که می‌گریزی با توست

جز خیالی عارضی باطلی

کو بود چون صبح کاذب آفلی

من چو صبح صادقم از نور رب

که نگردد گرد روزم هیچ شب

هین مکن لاحول عمران زاده‌ام

که ز لاحول این طرف افتاده‌ام

مر مرا اصل و غذا لاحول بود

نور لاحولی که پیش از قول بود

تو همی‌گیری پناه ازمن به حق

من نگاریدهٔ پناهم در سبق

آن پناهم من که مخلصهات بوذ

تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ

آفتی نبود بتر از ناشناخت

تو بر یار و ندانی عشق باخت

یار را اغیار پنداری همی

شادیی را نام بنهادی غمی

اینچنین نخلی که لطف یار ماست

چونک ما دزدیم نخلش دار ماست

اینچنین مشکین که زلف میر ماست

چونک بی‌عقلیم این زنجیر ماست

اینچنین لطفی چو نیلی می‌رود

چونک فرعونیم چون خون می‌شود

خون همی‌گوید من آبم هین مریز

یوسفم گرگ از توم ای پر ستیز

تو نمی‌بینی که یار بردبار

چونک با او ضد شدی گردد چو مار

لحم او و شحم او دیگر نشد

او چنان بد جز که از منظر نشد

بخش ۱۸۱ - عزم کردن آن وکیل ازعشق کی رجوع کند به بخارا لاابالی‌وار

شمع مریم را بهل افروخته

که بخارا می‌رود آن سوخته

سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز

رو سوی صدر جهان می‌کن گریز

این بخارا منبع دانش بود

پس بخاراییست هر کنش بود

پیش شیخی در بخارا اندری

تا به خواری در بخارا ننگری

جز به خواری در بخارای دلش

راه ندهد جزر و مد مشکلش

ای خنک آن را که ذلت نفسه

وای آنکس را که یردی رفسه

فرقت صدر جهان در جان او

پاره پاره کرده بود ارکان او

گفت بر خیزم هم‌آنجا واروم

کافر ار گشتم دگر ره بگروم

واروم آنجا بیفتم پیش او

پیش آن صدر نکواندیش او

گویم افکندم به پیشت جان خویش

زنده کن یا سر ببر ما را چو میش

کشته و مرده به پیشت ای قمر

به که شاه زندگان جای دگر

آزمودم من هزاران بار بیش

بی تو شیرین می‌نبینم عیش خویش

غن لی یا منیتی لحن النشور

ابرکی یا ناقتی تم السرور

ابلعی یا ارض دمعی قد کفی

اشربی یا نفس وردا قد صفا

عدت یا عیدی الینا مرحبا

نعم ما روحت یا ریح الصبا

گفت ای یاران روان گشتم وداع

سوی آن صدری که میر است و مطاع

دم‌بدم در سوز بریان می‌شوم

هرچه بادا باد آنجا می‌روم

گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند

جان من عزم بخارا می‌کند

مسکن یارست و شهر شاه من

پیش عاشق این بود حب الوطن

بخش ۱۸۲ - پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوه‌تر و محتشم‌تر و پر نعمت‌تر و دلگشاتر

گفت معشوقی به عاشق کای فتی

تو به غربت دیده‌ای بس شهرها

پس کدامین شهر ز آنها خوشترست

گفت آن شهری که در وی دلبرست

هرکجا باشد شه ما را بساط

هست صحرا گر بود سم الخیاط

هر کجا که یوسفی باشد چو ماه

جنتست ارچه که باشد قعر چاه

بخش ۱۸۳ - منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او

گفت او را ناصحی ای بی‌خبر

عاقبت اندیش اگر داری هنر

درنگر پس را به عقل و پیش را

همچو پروانه مسوزان خویش را

چون بخارا می‌روی دیوانه‌ای

لایق زنجیر و زندان‌خانه‌ای

او ز تو آهن همی‌خاید ز خشم

او همی‌جوید ترا با بیست چشم

می‌کند او تیز از بهر تو کارد

او سگ قحطست و تو انبان آرد

چون رهیدی و خدایت راه داد

سوی زندان می‌روی چونت فتاد

بر تو گر ده‌گون موکل آمدی

عقل بایستی کز ایشان کم زدی

چون موکل نیست بر تو هیچ‌کس

از چه بسته گشت بر تو پیش و پس

عشق پنهان کرده بود او را اسیر

آن موکل را نمی‌دید آن نذیر

هر موکل را موکل مختفیست

ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست

خشم شاه عشق بر جانش نشست

بر عوانی و سیه‌روییش بست

می‌زند او را که هین او رابزن

زان عوانان نهان افغان من

هرکه بینی در زیانی می‌رود

گرچه تنها با عوانی می‌رود

گر ازو واقف بدی افغان زدی

پیش آن سلطان سلطانان شدی

ریختی بر سر به پیش شاه خاک

تا امان دیدی ز دیو سهمناک

میر دیدی خویش را ای کم ز مور

زان ندیدی آن موکل را تو کور

غره گشتی زین دروغین پر و بال

پر و بالی کو کشد سوی وبال

پر سبک دارد ره بالا کند

چون گل‌آلو شد گرانیها کند

بخش ۱۸۴ - لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق

گفت ای ناصح خمش کن چند چند

پند کم ده زانک بس سختست بند

سخت‌تر شد بند من از پند تو

عشق را نشناخت دانشمند تو

آن طرف که عشق می‌افزود درد

بوحنیفه و شافعی درسی نکرد

تو مکن تهدید از کشتن که من

تشنهٔ زارم به خون خویشتن

عاشقان را هر زمانی مردنیست

مردن عشاق خود یک نوع نیست

او دو صد جان دارد از جان هدی

وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی

هر یکی جان را ستاند ده بها

از نبی خوان عشرة امثالها

گر بریزد خون من آن دوست‌رو

پای‌کوبان جان برافشانم برو

آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رهم زین زندگی پایندگیست

اقتلونی اقتلونی یا ثقات

ان فی قتلی حیاتا فی حیات

یا منیر الخد یا روح البقا

اجتذب روحی وجد لی باللقا

لی حبیب حبه یشوی الحشا

لو یشا یمشی علی عینی مشی

پارسی گو گرچه تازی خوشترست

عشق را خود صد زبان دیگرست

بوی آن دلبر چو پران می‌شود

آن زبانها جمله حیران می‌شود

بس کنم دلبر در آمد در خطاب

گوش شو والله اعلم بالصواب

چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس

کو چو عیاران کند بر دار درس

گرچه این عاشق بخارا می‌رود

نه به درس و نه به استا می‌رود

عاشقان را شد مدرس حسن دوست

دفتر و درس و سبقشان روی اوست

خامشند و نعرهٔ تکرارشان

می‌رود تا عرش و تخت یارشان

درسشان آشوب و چرخ و زلزله

نه زیاداتست و باب سلسله

سلسلهٔ این قوم جعد مشکبار

مسلهٔ دورست لیکن دور یار

مسلهٔ کیس ار بپرسد کس ترا

گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها

گر دم خلع و مبارا می‌رود

بد مبین ذکر بخارا می‌رود

ذکر هر چیزی دهد خاصیتی

زانک دارد هرصفت ماهیتی

آن بخاری غصهٔ دانش نداشت

چشم بر خورشید بینش می‌گماشت

هرکه درخلوت ببینش یافت راه

او ز دانشها نجوید دستگاه

با جمال جان چوشد هم‌کاسه‌ای

باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای

دید بردانش بود غالب فرا

زان همی دنیا بچربد عامه را

زانک دنیا را همی‌بینند عین

وآن جهانی را همی‌دانند دین

بخش ۱۸۵ - رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا

رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز

دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز

ریگ آمون پیش او همچون حریر

آب جیحون پیش او چون آبگیر

آن بیابان پیش او چون گلستان

می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان

در سمرقندست قند اما لبش

از بخارا یافت و آن شد مذهبش

ای بخارا عقل‌افزا بوده‌ای

لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌ای

بدر می‌جویم از آنم چون هلال

صدر می‌جویم درین صف نعال

چون سواد آن بخارا را بدید

در سواد غم بیاضی شد پدید

ساعتی افتاد بیهوش و دراز

عقل او پرید در بستان راز

بر سر و رویش گلابی می‌زدند

از گلاب عشق او غافل بدند

او گلستانی نهانی دیده بود

غارت عشقش ز خود ببریده بود

تو فسرده درخور این دم نه‌ای

با شکر مقرون نه‌ای گرچه نیی

رخت عقلت با توست و عاقلی

کز جنودا لم تروها غافلی

بخش ۱۸۶ - در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن

اندر آمد در بخارا شادمان

پیش معشوق خود و دارالامان

همچو آن مستی که پرد بر اثیر

مه کنارش گیرد و گوید که گیر

هرکه دیدش در بخارا گفت خیز

پیش از پیدا شدن منشین گریز

که ترا می‌جوید آن شه خشمگین

تا کشد از جان تو ده ساله کین

الله الله درمیا در خون خویش

تکیه کم کن بر دم و افسون خویش

شحنهٔ صدر جهان بودی و راد

معتمد بودی مهندس اوستاد

غدو کردی وز جزا بگریختی

رسته بودی باز چون آویختی

از بلا بگریختی با صد حیل

ابلهی آوردت اینجا یا اجل

ای که عقلت بر عطارد دق کند

عقل و عاقل را قضا احمق کند

نحس خرگوشی که باشد شیرجو

زیرکی و عقل و چالاکیت کو

هست صد چندین فسونهای قضا

گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا

صد ره و مخلص بود از چپ و راست

از قضا بسته شود کو اژدهاست

بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را وتهدید کنندگان را

گفت من مستسقیم آبم کشد

گرچه می‌دانم که هم آبم کشد

هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب

گر دو صد بارش کند مات و خراب

گر بیاماسد مرا دست و شکم

عشق آب از من نخواهد گشت کم

گویم آنگه که بپرسند از بطون

کاشکی بحرم روان بودی درون

خیک اشکم گو بدر از موج آب

گر بمیرم هست مرگم مستطاب

من بهر جایی که بینم آب جو

رشکم آید بودمی من جای او

دست چون دف و شکم همچون دهل

طبل عشق آب می‌کوبم چو گل

گر بریزد خونم آن روح الامین

جرعه جرعه خون خورم همچون زمین

چون زمین وچون جنین خون‌خواره‌ام

تا که عاشق گشته‌ام این کاره‌ام

شب همی‌جوشم در آتش همچو دیگ

روز تا شب خون خورم مانند ریگ

من پشیمانم که مکر انگیختم

از مراد خشم او بگریختم

گو بران بر جان مستم خشم خویش

عید قربان اوست و عاشق گاومیش

گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد

بهر عید و ذبح او می‌پرورد

گاو موسی دان مرا جان داده‌ای

جزو جزوم حشر هر آزاده‌ای

گاو موسی بود قربان گشته‌ای

کمترین جزوش حیات کشته‌ای

برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا

در خطاب اضربوه بعضها

یا کرامی اذبحوا هذا البقر

ان اردتم حشر ارواح النظر

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر

تا بر آرم از ملایک پر و سر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو

کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک قربان شوم

آنچ اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم که انا الیه راجعون

مرگ دان آنک اتفاق امتست

کاب حیوانی نهان در ظلمتست

همچو نیلوفر برو زین طرف جو

همچو مستسقی حریص و مرگ‌جو

مرگ او آبست و او جویای آب

می‌خورد والله اعلم بالصواب

ای فسرده عاشق ننگین نمد

کو ز بیم جان ز جانان می‌رمد

سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان

صد هزاران جان نگر دستک‌زنان

جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز

آب را از جوی کی باشد گریز

آب کوزه چون در آب جو شود

محو گردد در وی و جو او شود

وصف او فانی شد و ذاتش بقا

زین سپس نه کم شود نه بدلقا

خویش را بر نخل او آویختم

عذر آن را که ازو بگریختم

بخش ۱۸۸ - رسیدن آن عاشق به معشوق خویش چون دست از جان خود بشست

همچو گویی سجده کن بر رو و سر

جانب آن صدر شد با چشم تر

جمله خلقان منتظر سر در هوا

کش بسوزد یا برآویزد ورا

این زمان این احمق یک لخت را

آن نماید که زمان بدبخت را

همچو پروانه شرر را نور دید

احمقانه در فتاد از جان برید

لیک شمع عشق چون آن شمع نیست

روشن اندر روشن اندر روشنیست

او به عکس شمعهای آتشیست

می‌نماید آتش و جمله خوشیست

بخش ۱۸۹ - صفت آن مسجد کی عاشق‌کش بود و آن عاشق مرگ‌جوی لا ابالی کی درو مهمان شد

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی

مسجدی بد بر کنار شهر ری

هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم

که نه فرزندش شدی آن شب یتیم

بس که اندر وی غریب عور رفت

صبحدم چون اختران در گور رفت

خویشتن را نیک ازین آگاه کن

صبح آمد خواب را کوتاه کن

هر کسی گفتی که پریانند تند

اندرو مهمان کشان با تیغ کند

آن دگر گفتی که سحرست و طلسم

کین رصد باشد عدو جان و خصم

آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش

بر درش کای میهمان اینجا مباش

شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت

ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت

وان یکی گفتی که شب قفلی نهید

غافلی کاید شما کم ره دهید

بخش ۱۹۰ - مهمان آمدن در آن مسجد

تا یکی مهمان در آمد وقت شب

کو شنیده بود آن صیت عجب

از برای آزمون می‌آزمود

زانک بس مردانه و جان سیر بود

گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای

رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای

صورت تن گو برو من کیستم

نقش کم ناید چو من باقیستم

چون نفخت بودم از لطف خدا

نفخ حق باشم ز نای تن جدا

تا نیفتد بانگ نفخش این طرف

تا رهد آن گوهر از تنگین صدف

چون تمنوا موت گفت ای صادقین

صادقم جان را برافشانم برین

بخش ۱۹۱ - ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید کردن مرورا

قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ

تا نکوبد جانستانت همچو کسپ

که غریبی و نمی‌دانی ز حال

کاندرین جا هر که خفت آمد زوال

اتفاقی نیست این ما بارها

دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی

هر که آن مسجد شبی مسکن شدش

نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش

از یکی ما تابه صد این دیده‌ایم

نه به تقلید از کسی بشنیده‌ایم

گفت الدین نصیحه آن رسول

آن نصیحت در لغت ضد غلول

این نصیحت راستی در دوستی

در غلولی خاین و سگ‌پوستی

بی خیانت این نصیحت از وداد

می‌نماییمت مگرد از عقل و داد

بخش ۱۹۲ - جواب گفتن عاشق عاذلان را

گفت او ای ناصحان من بی ندم

از جهان زندگی سیر آمدم

منبلی‌ام زخم جو و زخم‌خواه

عافیت کم جوی از منبل براه

منبلی نی کو بود خود برگ‌جو

منبلی‌ام لاابالی مرگ‌جو

منبلی نی کو به کف پول آورد

منبلی چستی کزین پل بگذرد

آن نه کو بر هر دکانی بر زند

بل جهد از کون و کانی بر زند

مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا

چون قفس هشتن پریدن مرغ را

آن قفس که هست عین باغ در

مرغ می‌بیند گلستان و شجر

جوق مرغان از برون گرد قفس

خوش همی‌خوانند ز آزادی قصص

مرغ را اندر قفس زان سبزه‌زار

نه خورش ماندست و نه صبر و قرار

سر ز هر سوراخ بیرون می‌کند

تا بود کین بند از پا برکند

چون دل و جانش چنین بیرون بود

آن قفس را در گشایی چون بود

نه چنان مرغ قفس در اندهان

گرد بر گردش به حلقه گربگان

کی بود او را درین خوف و حزن

آرزوی از قفس بیرون شدن

او همی‌خواهد کزین ناخوش حصص

صد قفس باشد بگرد این قفس

بخش ۱۹۳ - عشق جالینوس برین حیات دنیا بود کی هنر او همینجا بکار می‌آید هنری نورزیده است کی در آن بازار بکار آید آنجا خود را به عوام یکسان می‌بیند

آنچنانک گفت جالینوس راد

از هوای این جهان و از مراد

راضیم کز من بماند نیم جان

که ز کون استری بینم جهان

گربه می‌بیند بگرد خود قطار

مرغش آیس گشته بودست از مطار

یا عدم دیدست غیر این جهان

در عدم نادیده او حشری نهان

چون جنین کش می‌کشد بیرون کرم

می‌گریزد او سپس سوی شکم

لطف رویش سوی مصدر می‌کند

او مقر در پشت مادر می‌کند

که اگر بیرون فتم زین شهر و کام

ای عجب بینم بدیده این مقام

یا دری بودی در آن شهر وخم

که نظاره کردمی اندر رحم

یا چو چشمهٔ سوزنی راهم بدی

که ز بیرونم رحم دیده شدی

آن جنین هم غافلست از عالمی

همچو جالینوس او نامحرمی

اونداند کن رطوباتی که هست

آن مدد از عالم بیرونیست

آنچنانک چار عنصر در جهان

صد مدد آرد ز شهر لامکان

آب و دانه در قفس گر یافتست

آن ز باغ و عرصه‌ای درتافتست

جانهای انبیا بینند باغ

زین قفس در وقت نقلان و فراغ

پس ز جالینوس و عالم فارغند

همچو ماه اندر فلکها بازغند

ور ز جالینوس این گفت افتراست

پس جوابم بهر جالینوس نیست

این جواب آنکس آمد کین بگفت

که نبودستش دل پر نور جفت

مرغ جانش موش شد سوراخ‌جو

چون شنید از گربگان او عرجوا

زان سبب جانش وطن دید و قرار

اندرین سوراخ دنیا موش‌وار

هم درین سوراخ بنایی گرفت

درخور سوراخ دانایی گرفت

پیشه‌هایی که مرورا در مزید

کاندرین سوراخ کار آید گزید

زانک دل بر کند از بیرون شدن

بسته شد راه رهیدن از بدن

عنکبوت ار طبع عنقا داشتی

از لعابی خیمه کی افراشتی

گربه کرده چنگ خود اندر قفس

نام چنگش درد و سرسام و مغص

گربه مرگست و مرض چنگال او

می‌زند بر مرغ و پر و بال او

گوشه گوشه می‌جهد سوی دوا

مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا

چون پیادهٔ قاضی آمد این گواه

که همی‌خواند ترا تا حکم گاه

مهلتی می‌خواهی از وی در گریز

گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز

جستن مهلت دوا و چاره‌ها

که زنی بر خرقهٔ تن پاره‌ها

عاقبت آید صباحی خشم‌وار

چند باشد مهلت آخر شرم دار

عذر خود از شه بخواه ای پرحسد

پیش از آنک آنچنان روزی رسد

وانک در ظلمت براند بارگی

برکند زان نور دل یکبارگی

می‌گریزد از گوا و مقصدش

کان گوا سوی قضا می‌خواندش

بخش ۱۹۴ - دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد

قوم گفتندش مکن جلدی برو

تا نگردد جامه و جانت گرو

آن ز دور آسان نماید به نگر

که به آخر سخت باشد ره‌گذر

خویشتن آویخت بس مرد و سکست

وقت پیچاپیچ دست‌آویز جست

پیشتر از واقعه آسان بود

در دل مردم خیال نیک و بد

چون در آید اندرون کارزار

آن زمان گردد بر آنکس کار زار

چون نه شیری هین منه تو پای پیش

کان اجل گرگست و جان تست میش

ور ز ابدالی و میشت شیر شد

آمن آ که مرگ تو سرزیر شد

کیست ابدال آنک او مبدل شود

خمرش از تبدیل یزدان خل شود

لیک مستی شیرگیری وز گمان

شیر پنداری تو خود را هین مران

گفت حق ز اهل نفاق ناسدید

باسهم ما بینهم باس شدید

در میان همدگر مردانه‌اند

در غزا چون عورتان خانه‌اند

گفت پیغامبر سپهدار غیوب

لا شجاعة یا فتی قبل الحروب

وقت لاف غزو مستان کف کنند

وقت جوش جنگ چون کف بی‌فنند

وقت ذکر غزو شمشیرش دراز

وقت کر و فر تیغش چون پیاز

وقت اندیشه دل او زخم‌جو

پس به یک سوزن تهی شد خیک او

من عجب دارم ز جویای صفا

کو رمد در وقت صیقل از جفا

عشق چون دعوی جفا دیدن گواه

چون گواهت نیست شد دعوی تباه

چون گواهت خواهد این قاضی مرنج

بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج

آن جفا با تو نباشد ای پسر

بلک با وصف بدی اندر تو در

بر نمد چوبی که آن را مرد زد

بر نمد آن را نزد بر گرد زد

گر بزد مر اسپ را آن کینه کش

آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش

تا ز سکسک وا رهد خوش‌پی شود

شیره را زندان کنی تا می‌شود

گفت چندان آن یتیمک را زدی

چون نترسیدی ز قهر ایزدی

گفت او را کی زدم ای جان و دوست

من بر آن دیوی زدم کو اندروست

مادر ار گوید ترا مرگ تو باد

مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد

آن گروهی کز ادب بگریختند

آب مردی و آب مردان ریختند

عاذلانشان از وغا وا راندند

تا چنین حیز و مخنث ماندند

لاف و غرهٔ ژاژخا را کم شنو

با چنینها در صف هیجا مرو

زانک زاد و کم خبالا گفت حق

کز رفاق سست برگردان ورق

که گر ایشان با شما همره شوند

غازیان بی‌مغز همچون که شوند

خویشتن را با شما هم‌صف کنند

پس گریزند و دل صف بشکنند

پس سپاهی اندکی بی این نفر

به که با اهل نفاق آید حشر

هست بادام کم خوش بیخته

به ز بسیاری به تلخ آمیخته

تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شی‌اند

نقص از آن افتاد که همدل نیند

گبر ترسان دل بود کو از گمان

می‌زید در شک ز حال آن جهان

می‌رود در ره نداند منزلی

گام ترسان می‌نهد اعمی دلی

چون نداند ره مسافر چون رود

با ترددها و دل پرخون رود

هرکه گویدهای این‌سو راه نیست

او کند از بیم آنجا وقف و ایست

ور بداند ره دل با هوش او

کی رود هر های و هو در گوش او

پس مشو همراه این اشتردلان

زانک وقت ضیق و بیمند آفلان

پس گریزند و ترا تنها هلند

گرچه اندر لاف سحر بابلند

تو ز رعنایان مجو هین کارزار

تو ز طاوسان مجو صید و شکار

طبع طاوسست و وسواست کند

دم زند تا از مقامت بر کند

بخش ۱۹۵ - گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن

همچو شیطان در سپه شد صد یکم

خواند افسون که اننی جار لکم

چون قریش از گفت او حاضر شدند

هر دو لشکر در ملاقان آمدند

دید شیطان از ملایک اسپهی

سوی صف مؤمنان اندر رهی

آن جنودا لم تروها صف زده

گشت جان او ز بیم آتشکده

پای خود وا پس کشیده می‌گرفت

که همی‌بینم سپاهی من شگفت

ای اخاف الله ما لی منه عون

اذهبوا انی اری ما لاترون

گفت حارث ای سراقه شکل هین

دی چرا تو می‌نگفتی اینچنین

گفت این دم من همی‌بینم حرب

گفت می‌بینی جعاشیش عرب

می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ

آن زمان لاف بود این وقت جنگ

دی همی‌گفتی که پایندان شدم

که بودتان فتح و نصرت دم‌بدم

دی زعیم الجیش بودی ای لعین

وین زمان نامرد و ناچیز و مهین

تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم

تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم

چونک حارث با سراقه گفت این

از عتابش خشمگین شد آن لعین

دست خود خشمین ز دست او کشید

چون ز گفت اوش درد دل رسید

سینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت

خون آن بیچارگان زین مکر ریخت

چونک ویران کرد چندین عالم او

پس بگفت این بری منکم

کوفت اندر سینه‌اش انداختش

پس گریزان شد چو هیبت تاختش

نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند

در دو صورت خویش را بنموده‌اند

چون فرشته و عقل کایشان یک بدند

بهر حکمتهاش دو صورت شدند

دشمنی داری چنین در سر خویش

مانع عقلست و خصم جان و کیش

یکنفس حمله کند چون سوسمار

پس بسوراخی گریزد در فرار

در دل او سوراخها دارد کنون

سر ز هر سوراخ می‌آرد برون

نام پنهان گشتن دیو از نفوس

واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس

که خنوسش چون خنوس قنفذست

چون سر قنفذ ورا آمد شذست

که خدا آن دیو را خناس خواند

کو سر آن خارپشتک را بماند

می نهان گردد سر آن خارپشت

دم‌بدم از بیم صیاد درشت

تا چو فرصت یافت سر آرد برون

زین چنین مکری شود مارش زبون

گرنه نفس از اندرون راهت زدی

ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی

زان عوان مقتضی که شهوتست

دل اسیر حرص و آز و آفتست

زان عوان سر شدی دزد و تباه

تا عوانان را به قهر تست راه

در خبر بشنو تو این پند نکو

بیم جنبیکم لکم اعدی عدو

طمطراق این عدو مشنو گریز

کو چو ابلیسست در لج و ستیز

بر تو او از بهر دنیا و نبرد

آن عذاب سرمدی را سهل کرد

چه عجب گر مرگ را آسان کند

او ز سحر خویش صد چندان کند

سحر کاهی را به صنعت که کند

باز کوهی را چو کاهی می‌تند

زشتها را نغز گرداند به فن

نغزها را زشت گرداند به ظن

کار سحر اینست کو دم می‌زند

هر نفس قلب حقایق می‌کند

آدمی را خر نماید ساعتی

آدمی سازد خری را وآیتی

این چنین ساحر درون تست و سر

ان فی الوسواس سحرا مستتر

اندر آن عالم که هست این سحرها

ساحران هستند جادویی‌گشا

اندر آن صحرا که رست این زهر تر

نیز روییدست تریاق ای پسر

گویدت تریاق از من جو سپر

که ز زهرم من به تو نزدیکتر

گفت او سحرست و ویرانی تو

گفت من سحرست و دفع سحر او

بخش ۱۹۶ - مکرر کردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش

گفت پیغامبر که ان فی البیان

سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان

هین مکن جلدی برو ای بوالکرم

مسجد و ما را مکن زین متهم

که بگوید دشمنی از دشمنی

آتشی در ما زند فردا دنی

که بتاسانید او را ظالمی

بر بهانهٔ مسجد او بد سالمی

تا بهانهٔ قتل بر مسجد نهد

چونک بدنامست مسجد او جهد

تهمتی بر ما منه ای سخت‌جان

که نه‌ایم آمن ز مکر دشمنان

هین برو جلدی مکن سودا مپز

که نتان پیمود کیوان را بگز

چون تو بسیاران بلافیده ز بخت

ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت

هین برو کوتاه کن این قیل و قال

خویش و ما را در میفکن در وبال

بخش ۱۹۷ - جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی

گفت ای یاران از آن دیوان نیم

که ز لا حولی ضعیف آید پیم

کودکی کو حارس کشتی بدی

طبلکی در دفع مرغان می‌زدی

تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت

کشت از مرغان بد بی خوف گشت

چونک سلطان شاه محمود کریم

برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم

با سپاهی همچو استارهٔ اثیر

انبه و پیروز و صفدر ملک‌گیر

اشتری بد کو بدی حمال کوس

بختیی بد پیش‌رو همچون خروس

بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب

می‌زدی اندر رجوع و در طلب

اندر آن مزرع در آمد آن شتر

کودک آن طبلک بزد در حفظ بر

عاقلی گفتش مزن طبلک که او

پختهٔ طبلست با آنشست خو

پیش او چه بود تبوراک تو طفل

که کشد او طبل سلطان بیست کفل

عاشقم من کشتهٔ قربان لا

جان من نوبتگه طبل بلا

خود تبوراکست این تهدیدها

پیش آنچ دیده است این دیدها

ای حریفان من از آنها نیستم

کز خیالاتی درین ره بیستم

من چو اسماعیلیانم بی‌حذر

بل چو اسمعیل آزادم ز سر

فارغم از طمطراق و از ریا

قل تعالوا گفت جانم را بیا

گفت پیغامبر که جاد فی السلف

بالعطیه من تیقن بالخلف

هر که بیند مر عطا را صد عوض

زود دربازد عطا را زین غرض

جمله در بازار از آن گشتند بند

تا چو سود افتاد مال خود دهند

زر در انبانها نشسته منتظر

تا که سود آید ببذل آید مصر

چون ببیند کاله‌ای در ربح بیش

سرد گردد عشقش از کالای خویش

گرم زان ماندست با آن کو ندید

کاله‌های خویش را ربح و مزید

همچنین علم و هنرها و حرف

چون بدید افزون از آنها در شرف

تا به از جان نیست جان باشد عزیز

چون به آمد نام جان شد چیز لیز

لعبت مرده بود جان طفل را

تا نگشت او در بزرگی طفل‌زا

این تصور وین تخیل لعبتست

تا تو طفلی پس بدانت حاجتست

چون ز طفلی رست جان شد در وصال

فارغ از حس است و تصویر و خیال

نیست محرم تا بگویم بی‌نفاق

تن زدم والله اعلم بالوفاق

مال و تن برف‌اند ریزان فنا

حق خریدارش که الله اشتری

برفها زان از ثمن اولیستت

که هیی در شک یقینی نیستت

وین عجب ظنست در تو ای مهین

که نمی‌پرد به بستان یقین

هر گمان تشنهٔ یقینست ای پسر

می‌زند اندر تزاید بال و پر

چون رسد در علم پس پر پا شود

مر یقین را علم او بویا شود

زانک هست اندر طریق مفتتن

علم کمتر از یقین و فوق ظن

علم جویای یقین باشد بدان

و آن یقین جویای دیدست و عیان

اندر الهیکم بجو این را کنون

از پس کلا پس لو تعلمون

می‌کشد دانش ببینش ای علیم

گر یقین گشتی ببینندی جحیم

دید زاید از یقین بی امتهال

آنچنانک از ظن می‌زاید خیال

اندر الهیکم بیان این ببین

که شود علم الیقین عین الیقین

از گمان و از یقین بالاترم

وز ملامت بر نمی‌گردد سرم

چون دهانم خورد از حلوای او

چشم‌روشن گشتم و بینای او

پا نهم گستاخ چون خانه روم

پا نلرزانم نه کورانه روم

آنچ گل را گفت حق خندانش کرد

با دل من گفت و صد چندانش کرد

آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد

و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد

آنچ نی را کرد شیرین جان و دل

و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل

آنچ ابرو را چنان طرار ساخت

چهره را گلگونه و گلنار ساخت

مر زبان را داد صد افسون‌گری

وانک کان را داد زر جعفری

چون در زرادخانه باز شد

غمزه‌های چشم تیرانداز شد

بر دلم زد تیر و سوداییم کرد

عاشق شکر و شکرخاییم کرد

عاشق آنم که هر آن آن اوست

عقل و جان جاندار یک مرجان اوست

من نلافم ور بلافم همچو آب

نیست در آتش‌کشی‌ام اضطراب

چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست

چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست

هر که از خورشید باشد پشت گرم

سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم

همچو روی آفتاب بی‌حذر

گشت رویش خصم‌سوز و پرده‌در

هر پیمبر سخت‌رو بد در جهان

یکسواره کوفت بر جیش شهان

رو نگردانید از ترس و غمی

یک‌تنه تنها بزد بر عالمی

سنگ باشد سخت‌رو و چشم‌شوخ

او نترسد از جهان پر کلوخ

کان کلوخ از خشت‌زن یک‌لخت شد

سنگ از صنع خدایی سخت شد

گوسفندان گر برونند از حساب

ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب

کلکم راع نبی چون راعیست

خلق مانند رمه او ساعیست

از رمه چوپان نترسد در نبرد

لیکشان حافظ بود از گرم و سرد

گر زند بانگی ز قهر او بر رمه

دان ز مهرست آن که دارد بر همه

هر زمان گوید به گوشم بخت نو

که ترا غمگین کنم غمگین مشو

من ترا غمگین و گریان زان کنم

تا کت از چشم بدان پنهان کنم

تلخ گردانم ز غمها خوی تو

تا بگردد چشم بد از روی تو

نه تو صیادی و جویای منی

بنده و افکندهٔ رای منی

حیله اندیشی که در من در رسی

در فراق و جستن من بی‌کسی

چاره می‌جوید پی من درد تو

می‌شنودم دوش آه سرد تو

من توانم هم که بی این انتظار

ره دهم بنمایمت راه گذار

تا ازین گرداب دوران وا رهی

بر سر گنج وصالم پا نهی

لیک شیرینی و لذات مقر

هست بر اندازهٔ رنج سفر

آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری

کز غریبی رنج و محنتها بری

بعدی                      قبلی

دسته بندي: شعر,مولانا(بلخی),

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد