loading...
فوج
s.m.m بازدید : 978 1395/04/20 نظرات (0)

شاه نعمت‌الله ولی_غزلیات1

غزل شمارهٔ ۱

هر چه گفتم عیان شود به خدا

پیر ما هم جوان شَود به خدا

در میخانه را گشاد یقین

ساقی عاشقان شود به خدا

هر چه گفتم همه چنان گردید

هر چه گویم همان شود به خدا

از سر ذوق این سخن گفتم

بشنو از من که آن شود به خدا

آینه گیش چشک می آرم

نور آن رو عیان شود به خدا

باز علم بلیغ می خوانم

این معانی بیان شود به خدا

گوش کن گفتهٔ خوش سید

این چنین آن چنان شود به خدا

غزل شمارهٔ ۲

نعمت الله است دائم با خدا

نعمت از الله کی باشد جدا

در دل و دیده ندیدم جز یکی

گر چه گردیدم بسی در دو سرا

میل ساخل کی کند بحری چو شد

غرقه در دریای بی پایان ما

ما نوا از بینوائی یافتیم

گر نوا جوئی بجو از بینوا

از خدا بیگانه ای دیدیم نه

هر که باشد هست با او آشنا

سروری خواهی برآ بر دار عشق

کز سر دار فنا یابی بقا

سید سرمست اگر جوئی حریف

خیز مستانه به میخانه درآ

غزل شمارهٔ ۳

عارفی کو بُود ز آل عبا

خواه گو خرقه پوش و خواه قبا

جان معنی طلب نه صورت تن

تن بی جان چه می کند دانا

باده می نوش و جام را می بین

تا تن و جان تو بود زیبا

گرچه حق ظاهر است کی بیند

دیدهٔ دردمند نابینا

احمق است آنکه ما و حق گوید

مرد عاشق نگوید این حاشا

یک وجود است و صد هزار صفت

به وجود است این دوئی یکتا

می وحدت ز جام کثرت نوش

نیک دریاب این سخن جانا

ما و کعبه حکایتی است غریب

رند سرمست و جنت المأوا

بر در دیر تکیه گاه من است

گر مرا طالبی بیا آنجا

قطره و بحر و موج و جو آبند

هر چه خواهی بجو ولی از ما

نعمت الله را به دست آور

با خدا باش با خدا خدا

غزل شمارهٔ ۴

ما به عین تو دیده ایم تو را

وز همه برگزیده ایم تو را

عاشقانه یگانه در شب و روز

در کش خود کشیده ایم تو را

نور چشمی و در نظر داریم

ما به عین تو دیده ایم تو را

به وجود آفریده ای ما را

به ظهور آورده ایم تو را

نعمت الله را فروخته ایم

به بهایش خریده ایم تو را

غزل شمارهٔ ۵

رند مستی جو دمی با او برآ

از در میخانهٔ ما خوش درآ

مجلس ما را غنیمت می شمر

زانکه اینجا خوشتر از هر دو سرا

جام می بستان و مستانه بنوش

قول ما می گو سرودی می سرا

خوش خراباتی و خم می سبیل

ما چنین مست و تو مخموری چرا

آب چشم ما روان بر روی ما است

باز می گویند با هم ماجرا

ماه من امشب برآمد خوش خوشی

تو بیا تا روز امشب خوش برآ

نعمت دنیی و عقبی آن تو

نعمت الله از همه عالم مرا

غزل شمارهٔ ۶

ذوق اگر داری در این دریا درآ

عاشقانه خوش بیا با ما برآ

گر بیابی گوشهٔ میخانه ای

کی کنی رغبت به ملک دو سرا

جملهٔ درها به تو بگشوده اند

تو ز هر بابی که می خواهی درآ

جنت و حوری از آن زهدان

جام دُرد دَرد عشق او مرا

همچو سید در خرابات مغان

عاشقانه خوش سرودی می سرا

غزل شمارهٔ ۷

ظهور سلطنت عشق او است در دو سرا

در آن سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ

چو او است در دو سرا غیر او نمی بینم

منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا

جمال او است که در دو آینه نماند روی

نظر به دیدهٔ ما کن ببین به شاه و گدا

مدام همدم جام شراب خوش باشد

بیا و همدم ما شو دمی به ذوق بیا

دلم به گوشهٔ میخانه می کشد هر دم

چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا

به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر

که عین ما است کز او آبرو دهد ما را

به نور دیدهٔ سید کسی که او را دید

به هر چه می نگرد نور او بود پیدا

غزل شمارهٔ ۸

خار بی کنگر چه کار آید مرا

راه بی رهبر چه کار آید مرا

گر نباشد مرتضی با من رفیق

خدمت قنبر چه کار آید مرا

عیسی مریم همی جویم به جان

بندگی خر چه کار آید مرا

گر نه سر باشد فدای پای او

دردسر بر سر چه کار آید مرا

خوشتر از مشک است بوی یار من

مشک یا عنبر چه کار آید مرا

خم مِی دار مدام از حضرتش

جام یا ساغر چه کار آید مرا

بندگی سیدم چون پیشوا است

خدمت سنجر چه کار آید مرا

غزل شمارهٔ ۹

از ازل تا ابد خواند مرا

یار من محروم کی ماند مرا

من به غیر او نکردم التفات

حضرت او نیک می داند مرا

عاقبت تاج سر شاهان شوم

گر به خاک راه بنشاند مرا

یک مس بی او نخواهم زد دگر

تا دمی از خویش بستاند مرا

رو بدان درگاه دارم روز و شب

از در خود یار کی راند مرا

تا ز من یابند مردم بهره ها

چون درخت میوه افشاند مرا

نعمت الله را نداند هیچ کس

در همه عالم خدا داند مرا

غزل شمارهٔ ۱۰

گر بیازارد مرا موری ، نیازارم و را

خود کجا آزار مردم ای عزیزان ، من کجا

نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش

تا نگیرد بر سر بازار ، آزاری تو را

در طریقت هر چه فرمائی ، به جان فرمان برم

ماجرا بگذار با ما ، ماجرا آخر چرا

کفر باشد در طریق عاشقان ، آزار دل

گر مسلمانی، چرا آزار می داری روا

در جهان بی خودی ، من نعمت الله یافتم

گفت فنی شو ، که یابی سید ملک بقا

غزل شمارهٔ ۱۱

هر شب چون ماه می‌بینیم ما

آفتابی می ‌نماید مه لقا

چشم ما از نور او خوش روشن است

دیده‌ایم آئینهٔ گیتی نما

یک زمان با ما در این دریا نشین

عین ما می‌بین به عین ما چو ما

خواجه محبوبست و می‌ گوئی محب

پادشاه است او و می ‌خوانی گدا

از فنا و از بقا آسوده‌ایم

فارغیم از ابتدا و انتها

نعمت الله هیچ می‌دانی که کیست

یادگار انبیا و اولیا

غزل شمارهٔ ۱۲

مجلس خاص او است حضرت ما

الصلا هر که عاشق است صلا

در خرابات خلوتی داریم

به از این در جهان که دارد جا

عاشق و مست و رند و او باشیم

زاهدی از کجا و ما ز کجا

مدتی شد که بیخودیم ز عشق

با خدائیم با خدا به خدا

ما بلا را به جان خریداریم

گر چه هستیم مبتلای بلا

دردمندیم و درد درمان است

خوشتر از درد دل کجا است دوا

جرعهٔ جان نعمت الله نوش

تا بیابی تو ذوق مستی ما

غزل شمارهٔ ۱۳

این حضور عاشقان است الصلا

صحبت صاحبدلان است الصلا

یار با ما در سماع معنوی است

گر نظر داری عیان است الصلا

در سماع عشق رقصانیم باز

این معانی را بیان است الصلا

حضرت مستان خاص الخاص ما است

مجلس آزادگان است الصلا

هر که را ذوقی است گو در نه قدم

جان سید در میان است الصلا

غزل شمارهٔ ۱۴

دل ما گشته است دلبر ما

گل ما بی حد است و شکّر ما

ما همیشه میان گل شکریم

زان دل ما قوی است در بر ما

زهره باشد حوادث فلکی

گر بگردد به گرد لشکر ما

ما به پری پریم سوی فلک

زانکه اصلی است اصل گوهر ما

نعمت الله نور دیدهٔ ما است

سایه اش کم مباد از سر ما

غزل شمارهٔ ۱۵

عالمی غرقند در سیلاب ما

تشنگان دانند قدر آب ما

آفتابی رو نماید روشن است

زاهدی از کجا و ما ز کجا

خوش خیالی می‌نماید روز و شب

با خدائیم با خدا به خدا

حکم میخانه به ما بخشیده است

گر چه هستیم مبتلای بلا

نسبت ما با رسول الله بود

خوشتر از درد دل کجا است دوا

در خرابات مغان گر بگذری

تا بیابی تو ذوق مستی ما

بر در سید مقامی یافتیم

فصل فضل او بُود در باب ما

غزل شمارهٔ ۱۶

صد دوا بادا فدای درد بی‌ درمان ما

دُرد دردش نوش کن گر می‌ بری فرمان ما

ما حیات جاودانی یافتیم از عشق او

همدم زنده ‌دلان شو تا بدانی جان ما

خانه خالی کرده‌ایم و خوش نشسته بر درش

غیر او را نیست بارش در سرابستان ما

جان ما آئینه دار حضرت جانان بود

عشق او گنجی است در کنج دل ویران ما

غرق دریائیم و خوش خوش دست و پائی می‌ زنیم

ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما

خون دل در جام دیده پیش مردم می‌ نهیم

در خیال آنکه بنشیند دمی بر خوان ما

نعمت دنیی و عقبی آن تو ای نازنین

ما از آن نعمت‌الله ، نعمت‌الله آن ما

غزل شمارهٔ ۱۷

رفت آن جانان ما از دست ما

از دریغا دلبر سر مست ما

او برفت و پای او نگشوده‌ایم

تا ابد زلفش بود پا‌بست ما

ما همه جا نیکی او گفته‌ایم

او نخواهد آنچنان اشکست ما

چاره‌ای غیر رضا و صبر نیست

این زمان چون تیر رفت از شست ما

در خیال او است جان ما مدام

دل روان خواهد به او پیوست ما

غزل شمارهٔ ۱۸

چشم ما شد به نور او بینا

نظری کن به نور او در ما

آب این چشمه می رود هر سو

لاجرم سو به سو بُود دریا

غرق بحریم و آب می‌جوئیم

ما طلبکار او و او با ما

دردمندیم و دلخوشیم از آن

درد عشق است و جان بود دردا

ما خیالیم و در حقیقت او

هو معنا و فانظروا معنا

نور معنی نموده در صورت

گنج اسما نهاده در اشیا

نعمت الله از او شده موجود

نور او هم به او بود پیدا

غزل شمارهٔ ۱۹

فقر ما خوشتر ز ملک پادشا

ما و درویشی و درویشی ما

فقر سلطانی است ، سلطانی است فقر

پادشه درویش و درویش پادشا

بینوائی ما و ذوق نیستی

باز پرس از عاشقان بینوا

عاشق و مستیم در کوی مغان

دنیی و عقبی کجا و ما کجا

بیخودم من بیخودم من بیخودم

با خدایم با خدایم با خدا

جام دُرد درد او درمان دل

نوش کن جامی که تا یابی دوا

نعمت‌الله مست و می نوشد مدام

در خرابات فنا جام بقا

غزل شمارهٔ ۲۰

قدمی نه در آ در این دریا

عین ما جو به عین ما از ما

هر که با ما نشست از ما شد

بلکه گر قطره بود شد دریا

نظری کن حباب و آب نگر

یک وجود است این و آن اسما

دیدهٔ عالم است از او روشن

می‌نماید چو نور در اشیا

آینه صد هزار می‌ بینم

در همه روی او بود پیدا

ذوق ما را نهایتی نبُود

ابتدا نیست و انتها آنجا

شعر سید به ذوق می ‌خوانش

چه کنی قول بوعلی سینا

غزل شمارهٔ ۲۱

موج و دریا آب بادش نزد ما

لاجرم باشد حجاب ما ز ما

ما ز ما جوید چو ما با ما بُود

هر که او با بحر ما شد آشنا

هر چه باشد در حدوث و در قدم

از خدا هرگز نمی ‌باشد جدا

در عدم خوش خوش حضوری یافتیم

در فنا داریم جاویدان بقا

نور روی او است در عالم عیان

بنگر این آئینهٔ نور خدا

جامع مجموع اسمای اله

می‌نماید صورت و معنی به ما

درد اگر داری دوا از خود بجو

زانکه درد تو بود عین دوا

عقل اگر خواهی برو جای دگر

عشق اگر خواهی درآ در بزم ما

چون نوا از نعمت الله می ‌برند

نعمت‌الله کی بماند بینوا

غزل شمارهٔ ۲۲

اگر آئی در این دریا بیابی آبروی ما

بیابی آبروی ما اگر آئی در این دریا

رها کن دی و هم فردا بیا امروز دریابش

بیا امروز دریابش رها کن دی و هم فردا

ندارم با کسی پروا به جز با ساقی مستان

به جز با ساقی مستان ندارم با کسی پروا

بود مجموعهٔ اسما هر آن حرفی که می‌خوانم

هر آن حرفی که می‌خوانم بود مجموعهٔ اسما

نماید در همه اشیا جمال بی‌ مثال او

جمال بی‌مثال او نماید در همه اشیا

درآ در میکده تنها حریف نعمت‌الله شو

حریف نعمت ‌الله شو درآ در میکده تنها

خبر دارم ز او ادنا به جان سید عالم

به جان سید عالم خبر دارم ز او ادنا

غزل شمارهٔ ۲۳

به هویت چو اوست با اسما

آن هویت طلب کن از اشیا

از هویت خبر اگر داری

به هویت خدا بُود با ما

گر چه آب روان بود در جو

بخور آبی ولیکن از دریا

دامن خود بگیر و خوش بنشین

تا به کی می‌ روی تو جا ز جا

با تو مقصود تو است هم خانه

در به در می روی کجا و چرا

از خودی بگذر و خدا را جو

چند باشی مقید من و ما

همچو سید از این و آن بگذر

تا بیابی مراد هر دو سرا

غزل شمارهٔ ۲۴

جام گیتی نماست سید ما

جان و جانان ماست سید ما

دنیی و آخرت طفیل وی اند

سید دو سراست سید ما

سید ما محمد است به حق

که رسول خداست سید ما

خوش فقیری غنیست از عالم

هم غنی از غناست سید ما

مظهر اسم اعظمش خوانم

حضرت مصطفی است سید ما

فارغم از فنا به دولت او

شاهوار بقاست سید ما

سید عالمست سید ما

بر همه پادشاست سید ما

نقد گنجینهٔ حدوث و قدم

دارد و بینواست سید ما

راحت جان دردمندانست

درد دل را دواست سید ما

اولیا تابعند و او متبوع

سید انبیاست سید ما

نعمت الله نصیب از او دارد

والی اولیاست سید ما

غزل شمارهٔ ۲۵

نانوشته حرف می خوانیم ما

این کتاب نیک می دانیم ما

مخزن اسرار او ما یافتیم

نقد گنج کُنج ویرانیم ما

ما باو علم لدنی خوانده ایم

این چنین علمی نکو دانیم ما

دل به دلبر جان به جانان داده ایم

دلبر خود جان جانانیم ما

دُرد درد عشق او نوشیده ایم

همدم این درد و درمانیم ما

خانهٔ دل خلوت خالی اوست

غیر او در خانه کی دانیم ما

خوش حبابی پر کن از آب حیات

نعمت الله را بجو آنیم ما

غزل شمارهٔ ۲۶

مخزن گنج جملهٔ اسما ما

نور چشم تمام اشیا ما

غرق بحریم و آب می جوئیم

قطره و بحر و جود دریا ما

رند و مستیم و عاشق و معشوق

به همه اسمها مسمی ما

ما نه مائیم ما همه اوئیم

اثری چون نماند با ما ما

جام گیتی نما نموده به ما

دو جهان دیده ایم یکتاما

مه روشن به نور او باشند

تا نگوئی مگر که تنها ما

رو نهادیم بر در سید

باز گشتیم سوی مأوی ما

غزل شمارهٔ ۲۷

عشق تو بلا و مبتلا ما

پیوسته خوشیم در بلا ما

مستیم و مدام در خرابات

رندانه حریف اولیا ما

در بحر محیط غرق گشتیم

موجیم و حباب عین ما ما

بیگانه نه ایم آشنائیم

با خویش شدیم آشنا ما

بر راه فنا قدم نهادیم

باقی مائیم از این فنا ما

چون مائی ما نماند با ما

مائیم شما و هم شما ما

از دولت بندگی سید

گشتیم قبول کبریا ما

غزل شمارهٔ ۲۸

روشن است از نور رویش دیدهٔ بینای ما

خلوت میخانهٔ عشق است دایم جای ما

آفتابی در ازل خوش سایه ای برما فکند

تا ابد روشن بُود این روی مه سیمای ما

ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ

تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما

در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد

بس سری در سر رود گر این بود سودای ما

از لطیفی آن یکی با هر یکی یکتا شده

جان فدای لطف آن یکتای بی همتای ما

بلبل مستیم و درگلشن نوائی می زنیم

رونقی دیگر گرفت این گلشن غوغای ما

مجلس عشقست و رندان مست و سید در حضور

روضهٔ رضوان بود این جنت المأوای ما

غزل شمارهٔ ۲۹

روشنست از نور رویش دیدهٔ بینای ما

درهٔ بیضا بود غواص این دریای ما

جملهٔ عالم وجودی یافته از جود او

خوش بود این خلقت او راست بر بالای ما

گر دوای درد دل خواهی در این دریا نشین

تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما

جملهٔ اسمای او از اسم اعظم خوانده ایم

اسم او گر بایدت اسمای او اسمای ما

عاشقان را نیست پروای دمی با غیر او

عاقلان را هم نباشد یک نفس پروای ما

سر نهاده بر در خلوت سرای حضرتش

خود که دارد در جهان خوشتر از این مأوای ما

در دل سید نگنجد غیر عشق حضرتش

حضرت او کی نشاند دیگری بر جای ما

غزل شمارهٔ ۳۰

در آمد ساقی و آورد جام می برای ما

منور کرد نور او سرای که سرای ما

همه می های میخانه به ما انعام فرمودند

کرم بنگر که الطافش چه ها کرده به جای ما

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

حیات جاودان یابی از آن آب و هوای ما

در میخانه بگشادند و داد عاشقان دادند

به حمدالله اجابت شد دعای کدخدای ما

حریف دردمندانیم و دُرد درد مینوشیم

به ماده دُردی دردش که آن باشد دوای ما

چه خوش ذوقیست ذوق ما که عالم ذوق از او یابند

نوای عالمی بخشد نوای بی نوای ما

گدای نعمت اللهیم سلطان همه عالم

بیا و پادشاهی کن ز انعام گدای ما

غزل شمارهٔ ۳۱

هرچه خواهد می کند سلطان ما

دل برد جان بخشد آن جانان ما

دنیی و عقبی از آن و این و آن

ما از آن او و او هم ز آن ما

دردمندانیم و دردی می خوریم

دُرد درد دل بود درمان ما

عقل کل حیران شده در عشق او

خود چه شد این عقل سرگردان ما

هر که آمد سوی ما با ما نشست

غرقه شد در بحر بی پایان ما

رند سر مستی طلب از وی بجوی

لذت رندی سر مستان ما

بندهٔ فرمان و فرمان می دهیم

سید ما می برد فرمان ما

غزل شمارهٔ ۳۲

شاه خودرائی است این سلطان ما

جان فدای او و او جانان ما

با دلیل عقل عاشق را چه کار

حال ذوق ما بُود برهان ما

بحر ما را انتهائی هست نیست

خوش درآ در بحر بی پایان ما

عشق اگر داری به میخانه خرام

ذوق ما می جو ز سرمستان ما

قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر

روز و شب بنهاده اندر خوان ما

دل کبابست و جگر بریان ولی

نعمت الله آمده مهمان ما

غزل شمارهٔ ۳۳

دُرد درد دل بود درمان ما

خوش بود دردی چنین با جان ما

عشق او بحریست ما غرقه در او

گو درآ در بحر بی پایان ما

ای که گوئی جان به جانان می دهم

جان چه باشد پیش آن جانان ما

مجلس عشقست و ما مست و خراب

سر خوشند از ذوق ما رندان ما

عشق او گنجی و دل ویرانه ای

گنج او جو در دل ویران ما

دل ببر از جان شیرین می برد

صد هزاران منتش بر جان ما

دوستدار نعمت الله خودیم

نعمت الله باشد از یاران ما

غزل شمارهٔ ۳۴

دل روان جان می دهد در عشق آن جانان ما

گر قبولش می کند شکرانه ها بر جان ما

غرقهٔ دریای بی پایان کجا یابد کنار

ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما

هرچه آید در نظر آئینهٔ گیتی نماست

روشنش بنگر که باشد نور آن جانان ما

جان حیات جاودان از عشق جانان یافته

عشق اگر داری طلب کن ذوق جاویدان ما

مجلس عشقست و رندان مست و ساقی درحضور

ساغر می نوش کن شادی سرمستان ما

سینهٔ بی کینهٔ ما مخزن اسرار اوست

گنج اگر خواهی بجو گنج دل ویران ما

نعمت الله رند و سرمست است و جام می به دست

می برند آن می دهد این سید رندان ما

غزل شمارهٔ ۳۵

صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما

دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما

خون دل در جام دیده عاشقانه ریختیم

بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما

خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش

غیر او را نیست باری در سرا بستان ما

در حیات جاودانی یافته از عشق او

همدم زنده دلان شو تا بیابی جان ما

در میان ما و او غیری نمی آید به کار

ما از آن دلبریم و دلبر ما ز آن ما

دُرد درد او دوای درد ما باشد مدام

عشق او گنجیست در کنج دل ویران ما

آشنای نعمت اللهیم و غرق بحر او

ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما

غزل شمارهٔ ۳۶

حضرت او را به او بینیم ما

لاجرم او را نکو بینیم ما

آب چشم ما به هر سو رو نهاد

غرق دریا مو به مو بینیم ما

غیر او در آتش غیرت بسوخت

غیر او چون نیست چون بینیم ما

عاشق و معشوق ما هر دو یکیست

رشته یک تو کی دو تو بینیم ما

احولست آن کس که یک بیند به دو

کی چو احول یک به دو بینیم ما

در نظر داریم دایم آینه

جان و جانان روبرو بینیم ما

دیگران او را به نعمت دیده اند

نعمت الله را به او بینیم ما

غزل شمارهٔ ۳۷

غرق آب و آب را جوئیم ما

آبروی ما ز ما جوئیم ما

صورت و معنی و جام می مدام

آنچه جوئیم از خدا جوئیم ما

خم می در جوش و ما مست و خراب

جامی از غیری چرا جوئیم ما

گنج عشقش در دل ویران ماست

غیر این گنجی کجا جوئیم ما

از بلا چون کار ما بالا گرفت

مبتلائیم و بلا جوئیم ما

چشمهٔ آب حیاتم در نظر

خضر وقت و آشنا جوئیم ما

نعمت الله چون ز ما یابد نوا

کی نوا از بینوا جوئیم ما

غزل شمارهٔ ۳۸

هرچه می گویند می گوئیم ما

آنچه می جویند می جوئیم ما

ما به بوی زلف سنبل بوی او

مو به مو زلف بتان بوئیم ما

جام می آب حیاتی خوش بود

خرقهٔ خود را به آن شوئیم ما

ما و او با هم یگانه گشته ایم

بی دوئیم و ما و تو اوئیم ما

عین دریائیم و دریا عین ما

عین ما از عین ما جوئیم ما

نیست ما را ابتدا و انتها

تا ابد خود را به خود پوئیم ما

سیدم آئینهٔ گیتی نماست

ما چنین آئینه ، یک روئیم ما

غزل شمارهٔ ۳۹

می زخم عشق می نوشیم ما

خلعتی از عشق می پوشیم ما

در طریق عاشقی چون عاشقان

مدتی شد تا که می کوشیم ما

عشق می گوید سخن از من شنو

ما از او گوئیم و خاموشیم ما

عاشقانه همچو خم میفروش

باز سرمستیم و در جوشیم ما

جرعهٔ می ما به صد جان می خریم

نیک ارزانست نفروشیم ما

پا و سر چشمیم تا بینیم او

چون سخن گوید همه گوشیم ما

ما به عشقش عاقل و دیوانه ایم

تا نه پنداری که بی هوشیم ما

همچو بلبل در هوای روی گل

روز و شب مستانه بخروشیم ما

نعمت اللیهم و با سید حریف

باده می نوشیم و مدهوشیم ما

غزل شمارهٔ ۴۰

نور او در دیدهٔ بینا خوشی دیدیم ما

نور مردم را به نور چشم او دیدیم ما

شخص و سایه دو نماید در نظر اما یکیست

دو کجا بینیم چون از اهل توحیدیم ما

غیر نور روی او در دیدهٔ ما هست نیست

هرچه رو بنمود از آن رو بازپرسیدیم ما

ز آفتاب حسن او عالم همه روشن شده

کس ندیده این چنین نوری و نشنیدیم ما

ساقی مستیم و میخانه سبیل ما بُود

می به هر رندی که دل می خواست بخشیدیم ما

مو به مو زلف سیاهت ما به دست آورده ایم

گیسوئی خوش بافته بر دست پیچیدیم ما

در خرابات مغان با نعمت الله همدمیم

عاشقانه جام می از ذوق نوشیدیم ما

غزل شمارهٔ ۴۱

در خرابات فنا ملک بقا داریم ما

خوش بقای جاودانی زین فنا داریم ما

کشته عشقیم و جان در کار جانان کرده ایم

این حیات لایزالی خونبها داریم ما

خم می درجوش و ما سرمست و ساقی در نظر

غم ز مخموران این دوران کجا داریم ما

جام دُرد درد او شادی رندان می خوریم

درد می دانیم و دایم این دوا داریم ما

دیگران گر ملک و مال و تخت شاهی یافتند

سهل باشد نزد ما زیرا خدا داریم ما

نقد گنج عشق او در کنج دل ما دیده ایم

این چنین گنجی طلب میکن ز ما داریم ما

در طریق عاشقی عمریست تا ره می رویم

رهبری چون نعمت الله رهنما داریم ما

غزل شمارهٔ ۴۲

جان چو عودست و دل چو مجمر ما

آتش نور عشق دلبر ما

آفتاب سپهر و جان جهان

پرتوی دان ز رای انور ما

نهر آب حیات و عین زلال

قطره ای دان ز حوض کوثر ما

گوهر تیغ مهر روشنزای

ذره ای باشد آن ز خنجر ما

آنکه سلطان خلوت جانست

بنده وار ایستاده بر در ما

عرصهٔ کاینات و ما فیها

خطه ای دان ز ملک و کشور ما

دامن او و دست ما پس از این

چون که آمد به خود فرو سر ما

ما نه مائیم با همه اوئیم

اوئی او شده برابر ما

سیدی از میانه چون برخواست

خواجه و بنده شد یکی بر ما

غزل شمارهٔ ۴۳

خوش آب حیاتی است روان در نظر ما

عالم همه سیراب شد از رهگذر ما

از دیدهٔ ما آب روانست به هر سو

امید که جاوید بماند اثر ما

عمریست که در گوشهٔ میخانه مقیمیم

رندان همه سرمست فتاده به درما

ما غرقهٔ دریای محیطیم چو ماهی

ما را تو به دست آور و می جو خبر ما

سودا زدهٔ زلف پریشان نگاریم

تا در سر آن زلف چه آید به سر ما

خوش نقش خیالیست در این خلوت دیده

روشن بتوان دید ببین در نظر ما

هر میوه که در جنت اعلی نتوان یافت

از نعمت الله طلب و ز شجر ما

غزل شمارهٔ ۴۴

خوش چشمهٔ آبی است روان در نظر ما

سیراب شده خاک در از رهگذر ما

ما آب حیاتیم روانیم به هر سو

سرسبزی باغ خضر است در نظر ما

میخانهٔ ما قبلهٔ حاجات جهانست

شاید که جهانی به سر آید به در ما

نوریست که در دیدهٔ مردم شده پنهان

روشن بتوان دید ولی در نظر ما

مستیم و نداریم خبر از همه عالم

اینست خبر هر که بپرسد خبر ما

در آینهٔ دیدهٔ سید نظری کن

تا باز نماید به تو روشن بصر ما

غزل شمارهٔ ۴۵

چیست عالم شبنمی از نهر ما

کیست آدم عارفی در شهر ما

هرکجا بکری است در دار وجود

از سر مهر آمده در مهر ما

دهر جز نقش خیالی بیش نیست

بگذر از دهر و طلب کن دهر ما

عقل زهر است ای پسر با زهر عشق

زهر بگذار و بجو پازهر ما

رحمت ما بر غضب پیشی گرفت

لطف ما مستور کرده قهر ما

غیر ما در نهر ما دیگر مجو

خود کجا غیری بود در نهر ما

نعمت الله نعمتی دارد تمام

جمع کرده این همه از بهر ما

غزل شمارهٔ ۴۶

مرا گفت یاری که ای یار ما

اگر یار مائی بکش بار ما

برو مایه و سود دکان بمان

گرت هست سودای بازار ما

بیا قول مستانهٔ ما شنو

بخوان از سر ذوق گفتار ما

نداریم ما کار با کار کس

ندارد کسی کار با کار ما

چه بندی تو نقش خیالی به خواب

نظر کن درین چشم بیدار ما

اگر رند مست و حریف خوشی

بیابی مرادی ز خمار ما

سزاوار ما نیست هر بنده ای

بود سید ما سزاوار ما

غزل شمارهٔ ۴۷

از کرم بنواخت ما را یار ما

لاجرم بالا گرفته کار ما

جان فروشانیم در بازار عشق

تن چه باشد در سر بازار ما

آب چشم ما به هر سو می رود

باز می گوید روان اسرار ما

منصب عالی اگر خواهی بیا

خاک ره شو بر در خمّار ما

از حباب و موج دریا آب جو

تا بیابی این همه آثار ما

جز یکی در هر دو عالم هست نیست

کس نکرد انکار بر اقرار ما

رند سرمستیم و با ساقی حریف

نعمت الله سید و سردار ما

غزل شمارهٔ ۴۸

جام گیتی نماست این دل ما

خلوت کبریاست این دل ما

در دل ما جز او نمی گنجد

روز و شب با خداست این دل ما

کُنج دل گنجخانهٔ شاه است

مخزن پادشاست این دل ما

ما و دل هر دو خواجه تاشانیم

یار همدرد ماست این دل ما

دردمندیم و درد می نوشیم

دُرد دردش دواست این دل ما

در خرابات عشق دل گم شد

تو چه دانی کجاست این دل ما

نعمت الله از دل ما جو

که بدو آشناست این دل ما

غزل شمارهٔ ۴۹

بندهٔ ساقی ما شو تا شوی سلطان ما

جان فدا کن تا شوی جانان ما ای جان ما

چشم صورت بین ببند و دیدهٔ معنی گشا

تا ببینی بر سریر ملک دل سلطان ما

گر گدای عشق باشی پادشاه عالمی

حکم تو گردد روان گر می بری فرمان ما

از نم چشم و غم دل نُقل و باده می خوریم

الصلا گر عاشقی نزلی بخور از خوان ما

حال ما پیدا شود بر ساکنان صومعه

گر جمال خود نماید شاهد پنهان ما

همدم جامیم ساقی را حریف سرخوشیم

ذوق اگر داری طلب کن خدمت رندان ما

مجلس عشقست و سید عاشق و معشوق او

این چنین بزمی بیابی گر شوی مهمان ما

غزل شمارهٔ ۵۰

جامیست چه جم نما دل ما

بنموده خدا به ما دل ما

شمع دل ماست نور عالم

افروخت به خود خدا دل ما

عشقش بحریست بیکرانه

خوش بحری و آشنا دل ما

سلطان عشقست و دل غلامش

او پادشه و گدا دل ما

درد دل ما دوای جان است

به زین چه کند دوا دل ما

عهدی بستیم و جاودان است

پیوند نگار با دل ما

در خلوت خاص سید ما

او خانه خدا ، سرا دل ما

غزل شمارهٔ ۵۱

مشک چه بود شمه ای از موی ما

چیست عنبر والهٔ گیسوی ما

آب چشم ما به هر سو می رود

هم ز چشم ماست آب روی ما

صبحدم باد صباخوشبو بود

می برد گردی ز خاک کوی ما

تا قبول حضرت سلطان شدیم

شاه ترکستان بود هندوی ما

غرق دریائیم اگر تو تشنه ای

آب می جوئی قدم نه سوی ما

عود دل در مجمر سینه بسوخت

بزم ما خوشبو شده از بوی ما

عاقلان را گفتگوئی دیگر است

قول عشاقست گفتگوی ما

عید قربانست طوئی میکنیم

جانها قربان شده در طوی ما

سیدیم و عاشقان را بنده ایم

لاجرم عالم بود آن جوی ما

غزل شمارهٔ ۵۲

پادشاه و پادشاهی ما و درویشی ما

عاقلان و آشنائی ما و بی خویشی ما

در میان عشقبازان ما کمیم از هر یکی

از کمی ماست در عالم همه بیشی ما

خواجه گر دارد غنا آرد غنائی بر غنا

از غنای خواجه خوشتر فقر درویشی ما

بنده دلریش سلطانیم و مرهم وصل اوست

عاقبت رحمی کند سلطان به دلریشی ما

صورت سید که دیدی آخرش خوانی رواست

معنی او را نگر دریاب این پیشی ما

غزل شمارهٔ ۵۳

ما بنده درویشیم شاها نظری فرما

صاحب نظری شاها ما را نظری فرما

آنجا که مقام تست ما را نبود باری

باری ز سر احسان آنجا نظری فرما

تو ناظر و منظوری ما آینهٔ روشن

در آینهٔ روشن جانا نظری فرما

ما از نظر لطفت داریم بسی امید

نومید مکن ما را حالا نظری فرما

در هر چه نظر کردیم نور تو در آن دیدیم

با عقل از آن گفتیم اشیا نظری فرما

ای موسی بن عمران ز آتش نتوانی دید

در عین همه بنگر اسما نظری فرما

با سید سر مستان داری نظری شاها

از بهر دل سید ما را نظری فرما

غزل شمارهٔ ۵۴

بحر در جوش است و رو دارد به ما

گوهر دریا همی بارد به ما

گنج اسما حضرت سلطان عشق

یک به یک مجموع بشمارد به ما

ما امینیم و امانت آن اوست

هر چه او بسپرد بسپارد به ما

کشت ما از خشکسالی ایمنست

رحمتش پیوسته می بارد به ما

باز یارم میل یاری می کند

تخم نیکی نیک می کارد به ما

دارم امیدی که لطفش از کرم

مائی ما هیچ نگذارد به ما

خاطر موری ز ما آزرده نیست

سید ما کی بیازارد به ما

غزل شمارهٔ ۵۵

خرم آن دل که شود محرم اسرار شما

دلخوش آن کس که بود عاشق دیدار شما

همت قاصر اگر می طلبد حور و قصور

همت عالی ما هست طلبکار شما

چشم من روی شما هم به شما می بیند

دیده ام نور خداوند ز انوار شما

دو جهان را بفروشیم به یک جرعهٔ می

گر خریدار بود بر سر بازار شما

بزم عشقست شما عاشق و ما مست و خراب

تا ابد لطف خدا باد نگهدار شما

جان چه باشد که کنم در قدمت ایثارش

قاصرم گر همه عالم کنم ایثار شما

نعمت الله ز خدا وصل شما می خواهد

هست امیدش که رسد باز به دیدار شما

غزل شمارهٔ ۵۶

بیا ای ساقی مستان خدا را

که مشتاقند سر مستان خدا را

اگر خرقه نمی گیری گروگان

بده جامی به درویشان خدا را

طبیب دردمندانی نظر کن

که دارم درد بی درمان خدا را

برو ای عقل سودائی چه جوئی

ز جان بی سر و سامان خدا را

ز سر مستان گلشن ذوق ما جو

که کم دانند هشیاران خدا را

خراباتست و ما مست و خرابیم

حریف مست می خواران خدا را

نباشم یک دمی بی نعمت الله

که پیدا دیدم و پنهان خدا را

غزل شمارهٔ ۵۷

نور تجلی او ساخت منور مرا

صورت او شد پدید کرد مصور مرا

پیر خرابات عشق داد مرا جام می

ساقی رندان خود کرد مقرر مرا

عقل دمی دور شو از بر رندان عشق

مستم و تو هشیار نیست تو در خور مرا

مجلس تو آن تو مجمع من آن من

فکر پریشان تو را زلف معنبر مرا

عاشق و معشوق و عشق هر سه بر ما یکیست

در دو جهان هست نیست جز یک دیگر مرا

ذات ز روی صفات گشته به من آشکار

عشق برای ظهور ساخته مظهر مرا

بندهٔ هر سیدم سید هر بنده ام

حکم خرابات داد خواجهٔ قنبر مرا

غزل شمارهٔ ۵۸

ای یار دل یار به دست آر خدا را

زین بیش دل خسته میازار خدا را

مستیم و خرابیم و سر از پای ندانیم

ای عقل رها کن من و دلدار خدا را

خوش آب حیاتیست اگر تشنه آبی

جامی ز می عشق به دست آر خدا را

گر یک سر موئیست حجاب تو در این ره

بردار حجاب خود و مگذار خدا را

هر چیز که داری به امانت به تو دادند

تو نیز امینا نه نگهدار خدا را

عشق آمد و گفتا که دهم کام تو گفتم

تاخیر مکن باز در این کار خدا را

گر جان عزیزت طلبد سید مستان

شکرانه بنه بر سر و بسپار خدا را

غزل شمارهٔ ۵۹

همه عالم تو را و او ما را

طلب او کن و بجو ما را

سر زلفش به دست ما افتاد

می نمایند مو به مو ما را

غرق بحریم تا نپنداری

تشنه جویای آب جو ما را

ما خراباتیان سر مستیم

جام می آن تو سبو ما را

نعمت الله رند سرمست است

می کشد باز سو به سو ما را

غزل شمارهٔ ۶۰

یار من بی یار کی ماند مرا

خسته و بیمار کی ماند مرا

گر چه بیمارم ولی دارم امید

کو چنین بیمار کی ماند مرا

شادمانم گرچه غمها می خورم

غمخورم غمخوار کی ماند مرا

من چنین مخمور و او مست و خراب

بر در خمّار کی ماند مرا

کار بیکاریست کار عاشقان

عشق او بیکار کی ماند مرا

سر پر از سودا و هم کیسه تهی

بر سر بازار کی ماند مرا

گر نباشد صدق من صدیق وار

سیدم در غار کی ماند مرا

غزل شمارهٔ ۶۱

رند مستی چو دمی با او برآ

از در میخانهٔ ما خوش درآ

مجلس ما را غنیمت می شمُر

زانکه اینجا خوشتر از هر دو سرا

جام می بستان و مستانه بنوش

قول ما می گو سرودی می سرا

خوش خراباتی و خم می سبیل

ما چنین مستیم و مخموری چرا

آب چشم ما روان بر روی ماست

باز می گویند با هم ماجرا

ماه من امشب بر آمد خوش خوشی

تو بیا تا روز امشب خوش برآ

نعمت دنیی و عقبی آن تو

نعمت الله از همه عالم مرا

غزل شمارهٔ ۶۲

هر که آمد بر سر دار فنا

یابد از دار فنا دار بقا

خدمت منصور از آن سردار شد

ذوق سرداری اگر داری بیا

قل هو الله احد می خوان مدام

چون موحد در خلا و در ملا

ما درین دریا خوشی افتاده ایم

ما ز دریائیم و دریا عین ما

دردمندی را که باشد درد دل

دُرد درد دل بود او را دوا

بر در خلوتسرای می فروش

ساکنیم و فارغ از هر دو سرا

سیدیم و بندهٔ سلطان خود

ما جَمیم و جام ما گیتی نما

غزل شمارهٔ ۶۳

نعمت الله است دایم با خدا

نعمت از الله کی باشد جدا

در دل و دیده ندیدم جز یکی

گرچه گردیدم بسی در دو سرا

میل ساحل کی کند بحری چو شد

غرقه در دریای بی پایان ما

ما نوا از بی نوائی یافتیم

گر نوا جوئی بجو از بینوا

از خدا بیگانه ای دیدیم نه

هر که باشد هست با او آشنا

سروری خواهی برآ بر دار عشق

کز سردار فنا یابی بقا

سید سرمست اگر جوئی حریف

خیز مستانه به میخانه درآ

غزل شمارهٔ ۶۴

مبتلائی دیدمش خوش در بلا

گفتمش خواهی بلا گفتا بلی

از بلا چون کار ما بالا گرفت

جان ما جوید بلا از مبتلا

بینوایان را نوائی دیگر است

خوش نوائی می طلب از بینوا

آبرو جوئی درین دریا بجو

عین ما می جو به عین ما چو ما

دُرد دردش عاشقانه نوش کن

تا ز دُرد درد دل یابی دوا

در محیط بیکران افتاده ایم

نیست ما را ابتدا و انتها

نعمت الله ساقی و ما رند مست

با حریفان در خرابات فنا

غزل شمارهٔ ۶۵

فانی دردیم و فانی از فنا

باقی عشقیم و باقی از بقا

نه اثر ما را ز ذات و از صفت

نه خبر از مبتدا وز منتهی

نه امید وصل و نه بیم فراق

نه غم درد و نه شادی دوا

در محیط عشق او مستغرقیم

بر کجائی ای برادر بر کجا

از وجود و از عدم آسوده ایم

حق و باطل دعوی و معنی تو را

عاشق و معشوق پیش ما یکیست

جز یکی خود نیست در هر دو سرا

نعمت اللهم به هر جا که روم

با خدایم با خدایم با خدا

غزل شمارهٔ ۶۶

روشنست آئینهٔ گیتی نما

می نماید نور چشم ما به ما

کون جامع جامع قرآن تمام

مظهر ذات و صفات کبریا

غایت هر غایتی را غایتی است

کی بود بی ابتدا را انتها

رو فنا شو تا بقا یابی از او

بلکه بگذر از فنا و از بقا

آبروی خویش و بیگانه بود

هر که او با بحر باشد آشنا

در همه حالی خدا با من بود

لاجرم من با خدایم با خدا

بنده را از حضرت سید طلب

نعمت الله از علی مرتضی

غزل شمارهٔ ۶۷

گر بیابی آشنای بحر ما

باز پرس احوال ما از آشنا

عین ما جوئی به عین ما بجو

جز به عین ما نیابی عین ما

هر که او در عشق او فانی شود

از حیات عشق او یابد دوا

دردمندی کو بود همدرد ما

هم ز دُرد درد دل یابد دوا

نقش می بندم خیالش در نظر

گشته روشن چشمم از نور بقا

در خرابات مغان مست و خراب

باده می نوشیم دایم بی ریا

نعمت الله را نهایت هست نیست

کی بود بی ابتدا را انتها

غزل شمارهٔ ۶۸

ما حبابیم و عین ما دریا

نظری کن به عین ما در ما

بندهٔ حضرت خداوندیم

به جمال و کمال بی همتا

آینه گر هزار می نگرم

در همه دیده می شود اسما

عالم از نور او شده روشن

نظری کن به دیدهٔ بینا

بر در او رو خوشی بنشین

گر کنی میل جنت الماوی

دُرد دردش بنوش خوش می باش

تا بیابی تو ذوق بو دردا

عارفانه به نور او دیدیم

نعمت الله در همه اشیا

غزل شمارهٔ ۶۹

عین دریائیم و دریا عین ما

نیست ما را ابتدا و انتها

بر در میخانه مست افتاده ایم

خانهٔ ما خوشتر از هر دو سرا

بینوایان خوش نوائی یافتند

بینوا شو گر همی خوانی نوا

گفتهٔ مستانهٔ ما را بخوان

عاشقانه خوش سرودی می سرا

دردمندیم و دوا درد دلست

درد ما همدرد ما داند دوا

سر به پای خم می افتاده ایم

بی حجاب ای عاشق عارف بیا

در طریقت خرقه ای پوشیده ایم

دست ما و دامن آل عبا

نعمت الله ساقی و ما رند و مست

گو بیا یاری که دارد ذوق ما

غزل شمارهٔ ۷۰

دردمندانیم و مانده بی دوا

همدم و همدرد ما هم درد ما

غرق در دریای بی پایان شدیم

غیر ما دیگر نباشد آشنا

آبرو جوئی بیا از ما بجو

تا بیابی آبروی ما ز ما

رو فنا شو تا بقا یابی ز عشق

بینوا شو تا ازو یابی نوا

بر در میخانه مست افتاده ایم

بی حجاب و فارغ از هر دو سرا

از وجود و از عدم آسوده ایم

باز رسته از فنا و از بقا

رند و سرمستیم در کوی مغان

نعمت الله گر همی جوئی بیا

غزل شمارهٔ ۷۱

در آ با ما درین دریا و خوش بنشین به چشم ما

به عین ما نظر می کن ببین ما را درین دریا

اگر موج است اگر قطره به عین ما همه آبست

اگر تو آبرو جوئی بجو از آبروی ما

بهشت جاودان ما سرابستان میخانه

هوای جنت ار داری درآ در جنت الماوی

به نور آفتاب او همه عالم منور شد

نگر در ذرهٔ روشن که خورشیدیست مه سیما

اگر گوئی کرم فرما مرا نامی نشانی ده

نشان و نام را بگذار و می جو جای آن بیجا

بلا بالا گرفت امروز از آن بالا که می دانی

چه خوش باشد بلای ما اگر باشد از آن بالا

حریف نعمت الله شو که یار رند سرمست است

به نور او نظر می کن ببین یکتای بی همتا

غزل شمارهٔ ۷۲

رندیم و دگر مستیم تا باد چنین بادا

توبه همه بشکستیم تا باد چنین بادا

چون قطره ازین دریا دیروز جدا بودیم

امروز بپیوستیم تا باد چنین بادا

عقل از سر نادانی دردسر ما می داد

عشق آمد و وارستیم تا باد چنین بادا

ما دست برآوردیم در پای سر افکندیم

مستانه از آن دستیم تا باد چنین بادا

زُنار سر زلفش افتاد به دست ما

زُنار چنان بستیم تا باد چنین بادا

آن رند خراباتی رندانه حریف ماست

او سرخوش و ما مستیم تا باد چنین بادا

ما ساقی رندانیم با سید سرمستان

در میکده بنشستیم تا باد چنین بادا

غزل شمارهٔ ۷۳

ساقی ز کرم نواخت ما را

خمخانه بریخت بر سر ما

ما جام و بر آب چون حبابیم

دریاب ز ما و ما ز دریا

عشقست که هیچ جا ندارد

هر جا می جو تو جای بی جا

در دیدهٔ مست ما توان دید

آن نور ولی به چشم بینا

آئینه از او وجود دارد

او نیز به آینه هویدا

با شمع جمال او چه باشد

پروانهٔ عقل بی سر و پا

رندیم و حریف نعمت الله

هرگز نکنیم توبه حاشا

غزل شمارهٔ ۷۴

عقل برو برو برو عشق بیا بیا بیا

راحت جان ما توئی دور مشو ز پیش ما

داروی درد عاشقی هست دواش درد دل

نیست به نزد عاشقان خوشتر ازین دوا دوا

کشتهٔ تیغ عشق او زنده دلست جاودان

بندهٔ خویش اگر کشد نیست به خواجه خونبها

مست و خراب و ساکنم برسرکوی میفروش

زاهد و کنج صومعه او ز کجا و ما کجا

جام جهان نمای ما آینهٔ جمال او

جام جهان نما نگر روی در آینه نما

هر که گدای او بود پادشهست بر همه

شه چه بُود که پادشه بر در او بود گدا

سید رند مست ما بندهٔ بندگی او

حضرت او از آن ما جنت و حوریان تو را

غزل شمارهٔ ۷۵

به سر خواجه کلان که مرا

نبُود میل با کلاه شما

دنیی و آخرت نمی طلبم

این و آن از کجا و ما ز کجا

حال امروز را غنیمت دان

دی گذشت و نیامده فردا

گوش کن گفته های مستانه

چه کنی قول بو علی سینا

در خرابات مست می گردم

گر حریف منی بیا اینجا

سر زلف نگار در دستم

با خیالش همی برم سودا

نعمت الله چو آینهٔ روشن

می نماید به ما خدا به خدا

غزل شمارهٔ ۷۶

ظهور سلطنت عشق اوست در دو سرا

درین سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ

چو اوست در دو سرا غیر او نمی بینم

منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا

جمال اوست که در آینه نموده روی

نظر به دیدهٔ ما کن ببین به هر دو سرا

مدام همدم جام شراب خوش می باش

بیا و همدم ما شو دمی به ذوق و بیا

دلم به گوشهٔ میخانه می کشد دیگر

چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا

به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر

که عین ماست که او آبرو دهد بر ما

به نور دیدهٔ سید کسی که او را دید

به هر چه می نگرد نور او بود پیدا

غزل شمارهٔ ۷۷

موج است و حباب و آب و دریا

هر چار یکی بود بر ما

هم آب و حباب و آب دریا

دریا داند حقیقت ما

بنگر به یقین که جز یکی نیست

هم قطره و جود سیل و دریا

می دانکه حجاب ما هم از ماست

ما را نبُود حجاب جز ما

بیگانه شوی ز هر دو عالم

گر زانکه تو را بود سر ما

تا رسته نگردی از من و ما

سید نشوی تو واصل ما

غزل شمارهٔ ۷۸

گر بیازارد مرا موری نیازارم ورا

خود کجا آزار مردم ای برادر من کجا

نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش

تا نگیرد بر سر بازار آزاری تو را

در طریقت هر چه فرمائی به جان منت بریم

ماجرا بگذار با ما ماجرا آخر چرا

کفر باشد در طریق عاشقان آزار دل

گر مسلمانی چرا آزار می داری روا

درجهان بیخودی من نعمت الله یافتم

گفت فانی شو که یابی سید ملک بقا

غزل شمارهٔ ۷۹

صوفی صافی است در عین صفا

می نماید نور او او را به ما

ذره ای از آفتاب نور او

نیست خالی در همه ارض و سما

نقطه نقطه دایره پیموده است

جمع کرده ابتدا و انتها

سید مست است و جام می به دست

گر تو رندی باده می نوشی بیا

غزل شمارهٔ ۸۰

فلولاه و لولانا لما کان الذی کانا

اگر نه ما و او بودی نبودی این و آن جانا

و اما عینه فاعلم اذا ما قلت انسانا

یکی عین است و دو نامش یکی موج و یکی دریا

فانا عبده حقا و ان الله مولانا

حقیقت بندهٔ اوئیم و سلطان است او ما را

فلا تحجب بانسان فقد اعطاک برهانا

برون آ از حجاب خود نگر برهان ما پیدا

فاعطیناه ما یبدی به فینا و اعطانا

عطا کردیم سر او و شداین مشکلَت حلا

قضا رالامر مقسوما بایاه و ایانا

به هم پیوسته می باید که تا پیدا شود آنها

فاحیاه الذی یدری بقلبی حین احیانا

چه خوش حبی که می بخشد حیات او حیات ما

و کنافیه اکوانا و اعیانا و ازمانا

همه بودیم در ذاتش که پیدا گشته ایم اینجا

و لیس دائم فینا و لیکن ذاک احیانا

نباشد حال ما دایم بود حق دایما با ما

به نور مهر و مه بنگر که هر دو نعمت اللهند

ز هر روز و ز شب روشن ببین در دیدهٔ بینا

غزل شمارهٔ ۸۱

در عین حباب آب دریاب

آن آب در این حباب دریاب

نقشی است خیال عالم ای یار

خوابی است و هم به خواب دریاب

مستیم و خراب در خرابات

این مست خوش خراب دریاب

مجموع حروف نقطه‌ای دان

مجموعهٔ آن کتاب دریاب

آئینه به نور او است روشن

مه بنگر و آفتاب دریاب

با ما بنشین خوشی در این بحر

ما را بنگر حجاب دریاب

پرسی تو ز ذوق نعمت الله

گفتیم تو را جواب دریاب

غزل شمارهٔ ۸۲

عین ما جو و در این بحر به جز ما مطلب

غرق دریا شو و جز ما تو ز دریا مطلب

ما حبابیم زده خیمه‌ای از باد بر آب

به از این در دو سراخانه و مأوا مطلب

غیر ما را نتوان یافت در این بحر مجو

عین ما جو و به جز ما دگر از ما مطلب

مرده‌ دل از دم ما زنده شود هر نفسی

این چنین دم طلب و جز ز مسیحا مطلب

مائی ما چو بشستیم به آب دیده

ما نه مائیم ز ما مائی ما ار مطلب

ساقی و جام و می و رند حریفیم مدام

غیر ما همدم ما یک نفس اینجا مطلب

نعمت‌الله طلب و صورت و معنی دریاب

ور دگر می‌طلبی رو طلبش ما مطلب

غزل شمارهٔ ۸۳

در دل ما نقد گنج ما طلب

گوهر ار جوئی از این دریا طلب

یک زمان در بحر ما با ما نشین

عین ما را هم به عین ما طلب

عشق را جائی معین هست نیست

جای آن بی جای ما هر جا طلب

نور او در جمله اشیا می نگر

یک مسمی از همه اسما طلب

دنیی و عقبی به این و آن گذار

نصرت یکتای بی همتا طلب

طالب و مطلوب را با هم ببین

این نظر از دیدهٔ بینا طلب

نعمت الله را اگر جوئی بیا

ما به دست آور ز ما ، ما را طلب

غزل شمارهٔ ۸۴

نقد گنج کنت کنزا را طلب

گوهر دُر یتیم از ما طلب

عاشقانه خم می را نوش کن

جرعه ای بود بیا دریا طلب

از دوئی بگذر که تا یابی یکی

از همه یکتای بی همتا طلب

عارفانه دولت خود را بگیر

آنچه گم کردی همه آنجا طلب

چشم عالم روشنست از نور او

نور او در دیدهٔ بینا طلب

نعمت الله است و عالم سر به سر

نعمتی خوش از همه اشیا طلب

غزل شمارهٔ ۸۵

دردمندانه بیا ما را طلب

درد دل جانا ز بودردا طلب

در چنین دریای بی پایان درآ

عین ما را هم ز عین ما طلب

طالب و مطلوب را با هم نگر

جای آن بی جای ما هر جا طلب

چشم ما روشن به نور روی اوست

نور او در دیدهٔ بینا طلب

هر کجا کنجیست گنجی در ویست

گنج اسما در همه اشیا طلب

عارفانه دامن هر یک بگیر

حضرت یکتای بی همتا طلب

در خرابات مغان مستانه رو

نعمت الله را در آنجا وا طلب

غزل شمارهٔ ۸۶

عاشقی دریادلی از ما طلب

آن چنان گوهر در این دریا طلب

نقد گنج کنت کنزا را بجو

از همه اسما مسمی را طلب

هر که یابی دامن او را بگیر

حضرت یکتای بی همتا طلب

در وجود خویشتن سیری بکن

آنچه گم کردی همه آن جا طلب

چشم ما از نور رویش روشنست

نور او در دیدهٔ بینا طلب

هیچ شیئی بی نعمت الله هست نیست

نعمت الله در همه اشیا طلب

غزل شمارهٔ ۸۷

ذوق ما داری درآ در بحر ما ، ما را طلب

آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب

موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد

حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب

ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست

عارفانه این حقیقت در همه اشیا طلب

هر که آید در نظر ای نور چشم عاشقان

دست او را بوسه ده گم کردهٔ خود را طلب

نقد گنج کنت کنزا را بجو در کنج دل

گوهر دُر یتیم مخزن دلها طلب

قاب قوسین از خط محور پدید آمد تو نیز

خط برانداز از میان معنی او ادنی طلب

آفتاب حسن او و چشم مردم رو نمود

روشنست این نور او در دیدهٔ بینا طلب

دنیی و عقبی و جسم و جان این و آن گذار

گر تو چون ما طالبی مطلوب بی همتا طلب

اسم اعظم را بخوان و یک مسمی را بدان

نعمت الله را بجو مجموعهٔ اشیا طلب

غزل شمارهٔ ۸۸

همت از درویش صاحب دل طلب

خدمت درویش کن حاصل طلب

درد هجران از دل درویش جو

راحت ار می جویی از واصل طلب

گوهر ار خواهی درآ در بحر ما

ور نمی خواهی برو ساحل طلب

حضرت جانانه را از جان بجو

خدمت دلدار خود در دل طلب

مشکلت حل وا شود گر طالبی

هم ز طالب حل این مشکل طلب

در ره عشقش قدم مردانه نه

رهبری صاحبدلی کامل طلب

قابل کامل اگر آری به دست

نعمت الله را از آن قابل طلب

غزل شمارهٔ ۸۹

خوش حضوریست بزم ما دریاب

هرچه می بایدت بیا دریاب

می جام فنا چه می نوشی

ذوق خمخانهٔ بقا دریاب

در خرابات دُرد دردش نوش

زان شفاخانه این دوا دریاب

قطره و موج و بحر و جو آبند

عین ما را به عین ما دریاب

رند مستی اگر طلب داری

بر سر کوی او مرا دریاب

نعمت الله را به دست آور

مظهر حضرت خدا دریاب

غزل شمارهٔ ۹۰

در محیط عشق ما گوهر طلب

هفت دریا را نجو دیگر طلب

عود دل در مجمر سینه بسوز

آنچنان عودی در این مجمر طلب

وصل آن محبوب بی همتای ما

گر طلب داری از این خوشتر طلب

جان باقی یابی از جانان خود

گر فنا گردی چو یاران در طلب

این سر تو چون کلاه آن سراست

سر بنه در پای او آن سر طلب

جان چو جوئی حضرت جانان بجو

دل رها کن خدمت دلبر طلب

هر کجا جام میئی یابی بنوش

نعمت الله را در آن ساغر طلب

غزل شمارهٔ ۹۱

ای دل اسرار ما ز جان دریاب

بگذر از خود بیا خدا دریاب

شاهد غیب در شهادت بین

شاه در کسوت گدا دریاب

موج و دریا و خلق و حق بنگر

یک مسمی دو اسم را دریاب

جام وحدت به روی ساقی نوش

ذوق می خوارگی ما دریاب

رنج عشقش بکش شفا بشناس

دُرد دردش بخور دوا دریاب

مطرب عشق ساز ما بنواخت

بشنو ای بینوا نوا دریاب

سایه و آفتاب را بنگر

سید و بنده را بیا دریاب

غزل شمارهٔ ۹۲

رو فنا شو بیا بقا دریاب

خوش بقائی از این فنا دریاب

قدمی نه درآ در این دریا

عین ما را به عین ما دریاب

دُردی درد دل تو خوش می نوش

دردمندانه آن دوا دریاب

جام گیتی نما به دست آور

مظهر حضرت خدا دریاب

پادشاه و گدا نشسته به هم

ذوق آن شاه و این گدا دریاب

در میخانه را غنیمت دان

دولت ملک دو سرا دریاب

سید رند مست اگر جوئی

در خرابات بنده را دریاب

غزل شمارهٔ ۹۳

ساغر پر شراب را دریاب

آب نوش و حباب را دریاب

چیست نقش خیال جمله حجاب

بی حجابست حجاب را دریاب

آفتاب است و ماه خوانندش

ماه بین آفتاب را دریاب

همه عالم سراب او سر آب

سر آب و سراب را دریاب

دل صاحبدلان به دست آور

جمع ام الکتاب را دریاب

کار خیر است عشق و میخواری

کار خیر و ثواب را دریاب

در خرابات نعمت الله آی

رند مست و خراب را دریاب

غزل شمارهٔ ۹۴

ای آب حباب آب دریاب

سرچشمهٔ این سراب دریاب

جامی و شراب و جسم و جانی

این جام پر از شراب دریاب

ساقی قدحی به دست ما ده

خیری بکن و ثواب دریاب

دلسوخته ایم ز آتش عشق

جانا جگر کباب دریاب

جامی ز حباب پر کن از آب

آبی بخور و حباب دریاب

مائیم حجاب ما در این بحر

آبست حجاب آب دریاب

دریاب حضور نعمت الله

این نعمت بی حساب دریاب

غزل شمارهٔ ۹۵

در موج و حباب آب دریاب

آن آب در این حباب دریاب

در آینهٔ مه منور

نور رخ آفتاب دریاب

هر برگ گلی که رو نماید

در عارض او گلاب دریاب

با ساقی یاد می برآور

ساغر بسِتان شراب دریاب

بگذر ز حجاب خودپرستی

معشوقهٔ بی حجاب دریاب

نقشی که خیال غیر بندد

باشد اثری ز خواب دریاب

گنجیست وجود نعمت الله

آن گنج درین خراب دریاب

غزل شمارهٔ ۹۶

در عین ما نظر کن جام پر آب دریاب

جام شراب بستان آب و حباب دریاب

هر ذره ای که بینی جام جهان نمائیست

در طلعت چو ماهش تو آفتاب دریاب

او بی حجاب با تو ، تو در حجاب از وی

خوش خوش حجاب بردار آن بی حجاب دریاب

چون بلبلان سرمست بگذر سوی گلستان

چون عارفان کامل از گل گلاب دریاب

با ما درآ به دریا ما را به عین ما جو

موج و حباب و قطره می بین و آب دریاب

در گوشهٔ خرابات رندی است لاابالی

با عاشقان نشسته مست و خراب دریاب

نور جمال سید بیدار اگر ندیدی

نقش خیال رویش باری به خواب دریاب

غزل شمارهٔ ۹۷

وجود مطلق الحق اوست دریاب

مقید او و مطلق اوست دریاب

خیال باطلت دارد پریشان

ببین مجموع را حق اوست دریاب

توئی طالب توئی مطلوب ما فهم

بگو از جان که صدق اوست دریاب

دل و دلدار و جان ما همه اوست

محیط و موج و زورق اوست دریاب

از آن ما غرقهٔ دریای عشقیم

روان جان و مغز اوست دریاب

به حق تحقیق شد ما را حقیقت

که موجود محقق اوست دریاب

شراب ناب بی غش نوش کردیم

ز جامی کش مروق اوست دریاب

طلسم گنج عشق دوست مائیم

ولی فتاح و مطلق اوست دریاب

اگر سید اناالحق زد به حق زد

چو گویای اناالحق اوست دریاب

غزل شمارهٔ ۹۸

آب ما می رود بجو دریاب

عین ما را بجو نکو دریاب

جام بستان و باده را می نوش

خم می می نگر سبو دریاب

وا مکن دیده را ز اهل نظر

او به او بین و او به او دریاب

سخن پشت و رو بسی گفتند

این سخن نیز پشت و رو دریاب

در سر زلف او پریشان شو

جمع می باش مو به مو دریاب

یک زمانی به چشم ما بنگر

آب این چشمه سو به سو دریاب

جام گیتی نما به دست آور

نعمت الله را نکو دریاب

غزل شمارهٔ ۹۹

دل به ما ده بیا دلی دریاب

این چنین حل مشکلی دریاب

به خرابات رو خوشی بنشین

رند سرمست واصلی دریاب

این همه علم کرده ای تحصیل

زین همه علم حاصلی دریاب

گر به کرمان همی روی می رو

خدمت میر عاقلی دریاب

ور به بازار می روی ای دوست

آن دکاندار جاهلی دریاب

گرد بر گرد عارفان می گرد

این چنین یار قابلی دریاب

عاشقانه درآ درین مجلس

سید رند کاملی دریاب

غزل شمارهٔ ۱۰۰

چون بر آمد از دل جام آفتاب

نزد ما هر دو یکی شد برف و آب

مجمع البحرین جامست و شراب

این شراب و جام آبست و حباب

جام می بردست می گردم به ذوق

در خرابات مغان مست و خراب

کس نبیند از هزاران زهد و علم

آنچه من دیدم ز یک جام شراب

لوح محفوظ است ما را در نظر

خود که دارد این چنین ام الکتاب

اصل گُل آب است و فرع آب گل

اصل و فرعش دوست دارم چون گلاب

چون نیم هشیار بگذر از سرم

چون ندارم عقل بگذار احتساب

غرق دریائی و تشنه ای عجب

بر سر آبی و پنداری سراب

باده می نوشم مدام از جام عشق

در حضور سید خود بی حساب

غزل شمارهٔ ۱۰۱

چون برآمد از دل جام آفتاب

نزد ما هر دو یکی برف است و آب

اصل گُل آبست و فرع آب گل

اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب

چشم ما روشن بود از نور او

در نظر دارم از آن رو آفتاب

چون حجاب او نمی دانم جز او

روز و شب می بینم او را بی حجاب

حرفی از اسرار جد ما بود

معنی مجموعهٔ ام الکتاب

چون نیم هشیار بگذر از سرم

چون ندارم عقل بگذار احتساب

نعمت الله در خراباتش طلب

همدم جام می و مست وخراب

غزل شمارهٔ ۱۰۲

صورت و معنی ما آب و حباب

خود که دارد این چنین جام و شراب

ما ز دریائیم و دریا عین ماست

می نماید موج ما ، ما را حجاب

جز یکی در هر دو عالم هست نیست

ور تو گوئی هست می بینی به خواب

بسته روبندی ز نور روی خود

آفتابست او و لیکن با نقاب

جامی از می پر ز می بستان بنوش

تا ببینی خوش حباب پر ز آب

ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای

شادی او نوش می کن بی حساب

در خرابات مغان دامنکشان

نعمت الله می رود مست و خراب

غزل شمارهٔ ۱۰۳

آفتابی رو نموده مه نقاب

مه نقابی می نماید آفتاب

موج دریائیم و دریا عین ماست

عین ما بر عین ما باشد حجاب

جمله عالم در محیط عشق او

نزد ما باشد حبابی پر ز آب

غیر او در عمر خود گردیده ای

دیده ای نقش خیال او به خواب

نعمت الله در خرابات مغان

اوفتاده دیدمش مست و خراب

غزل شمارهٔ ۱۰۴

ساقئی دیدیم مستانه به خواب

جام می بخشید ما را بی حساب

چون شدم بیدار من بودم نه او

آنکه در خوابش بدیدم بی حجاب

بسته ام نقش خیالش در نظر

آفتابی رو نموده مه نقاب

در خیال خواب باشد روز و شب

هر که بیند این چینین خوابی به خواب

غیر ما در بحر ما از ما مجو

گفتمت والله اعلم بالصواب

عین ما ، می بین به عین ما چو ما

بر کف ما خوش حبابی پر ز آب

در خرابات مغان موجود نیست

همچو سید عاشقی مست و خراب

غزل شمارهٔ ۱۰۵

دیده ام مهر منیر مه نقاب

ذره ای از نور رویش آفتاب

جامی از می پر ز می داریم ما

نوش کن جام شرابی از شراب

ما در این دریا به هر سو می رویم

ساغری داریم پر آب از حباب

موج و دریا و حباب و قطره هم

چار اسم و یک حقیقت عین آب

چشم ما روشن به نور روی اوست

لاجرم بینیم رویش بی حجاب

هر دمی نقش خیالی می کشد

گه به بیداری بُود گاهی به خواب

نعمت الله یافتم از لطف او

بی خطا والله اعلم بالصواب

غزل شمارهٔ ۱۰۶

جامی ز حباب پر کن از آب

جام می ما به ذوق دریاب

در بحر درآ که عین مائی

با ما بنشین خوشی درین آب

مه روشن از آفتاب باشد

آن نور بُود به نام مهتاب

چشم تو خیال غیر گردید

خوابی است که دیده ای تو در خواب

محبوب خود و محب خویشیم

مائیم دریا ، حباب احباب

می در قدح است و عاشقان مست

مخمور مرو بیا و بشتاب

سید ساقی و صحبتی خوش

حاضر شده اند جمله اصحاب

غزل شمارهٔ ۱۰۷

مظهر و مظهرند آب و حباب

نظری کن به عین ما در آب

عقل گوید حباب و آب دو اَند

عشق گوید یکیست آب و حباب

ظاهر و باطن همه نور است

خوش ظهوری که نور اوست حجاب

نقش غیری خیال اگر بندی

آن خیال است و دیده ای در خواب

غرق آبی و آب می جوئی

گرچه با ما نشسته ای در آب

نور او روز آفتاب نمود

باز در شب نمایدت مهتاب

نعمت الله به نور او دیدم

این چنین دیده اند اولوالالباب

غزل شمارهٔ ۱۰۸

با تو گویم که چیست جام و شراب

به مَثل نزد ما چو آب و حباب

خوش بیا سوی ما در این دریا

عین ما را به عین ما دریاب

موج و دریا یکیست تا دانی

نظری کن به چشم ما در آب

صورت و معنئی که می نگرم

سبب است و مُسببُ الاسباب

هر که گوید که غیر او دیدم

دیده نقش خیال او در خواب

آفتاب است و ماه گویندش

نور مهر است و نام او مهتاب

نعمت الله خدا به من بخشید

یافتم خوش عطائی از وهّاب

غزل شمارهٔ ۱۰۹

چیست عالم سایه و آن آفتاب

تن بود چون سایه و جان آفتاب

نور عالم شمس دینش خوانده اند

سِر این دریاب و می خوان آفتاب

از برای نزل و بزم عاشقان

جام زرین است بر خوان آفتاب

آفتاب حسن او عالم گرفت

تا قیامت باد تابان آفتاب

نور روی نعمت الله دیده ام

می نماید در نظر آن آفتاب

غزل شمارهٔ ۱۱۰

آفتابی ز ماه بسته نقاب

کرده در گوش درهای خوشاب

چشم عالم به نور او روشن

سخنی نازک است خوش دریاب

نقش رویش خیال می بندم

که به بیداری و گهی در خواب

می خُمخانهٔ حدوث و قدم

نوش می کن به شادی احباب

نور آن ماهرو که می بینی

آفتابست نام او مهتاب

سر موئی ز سِر او گفتم

سر زلفش از آن شده در تاب

نعمت الله حجاب را برداشت

چون حجاب است در میان اسباب

غزل شمارهٔ ۱۱۱

این طرفه بین که حضرت او با همه حجاب

روشن تر است نور وی از نور آفتاب

موج و حباب و قطره و دریا به چشم ما

عارف چو بنگرد بنماید به عین آب

بیدار شو ز خواب به بیداریش ببین

نقش خیال او نتوان دیدنش به خواب

دستش به دست آور و دامان او بگیر

جامی از او طلب کن و بستان ازو شراب

شادی روی ساقی ما جام می بنوش

تا همچو ما شوی ابدالمست و هم خراب

بگذار نور و ظلمت و بگذر ز روز و شب

جانان ما طلب که بُود جان و تن حجاب

الهام سید است که گوید به بندگان

ورنه چنین سخن نتوان گفت در کتاب

غزل شمارهٔ ۱۱۲

گرخیال عارضش بنمایدت نقشی به خواب

نقشبندی کن روان بر آب چشم ما چو آب

آینه بردار و تمثال جمال او نگر

جام می بستان که ساقی می نماید در شراب

سنبل زلفی که بینی نافه ای دان پر ز مشک

در چمن هر گل که چینی شیشه ای دان پر گلاب

بر در میخانه بگذر تا ببینی آن یکی

مست با رندان نشسته باده نوشان بی حجاب

ذره ای از نور او بنموده خوش ماهی تمام

سایه بان حسن او را سایه کرده آفتاب

ساقی ما می به ما از خم وحدت می دهد

بی حسابش نوش کن کاین را نمی باشد حساب

نعمت الله می دهد فتوی که این می را بنوش

من حلالش می خورم والله اعلم بالصواب

غزل شمارهٔ ۱۱۳

صدف و گوهریم و بحر و حباب

جوهرش آب و گوهرش دریاب

قدمی نه درآ درین دریا

نظری کن به عین ما در آب

بزم عشقست و عاشقان سرمست

باده نوشند شادی اصحاب

بر در می فروش رندانه

با مسبب نشسته بی اسباب

آفتابی به ماه رو بنمود

نور مهر است و نام او مهتاب

چشم پندار ما عیان بیند

گر خیالش تو دیده ای در خواب

نعمت الله عطای سید ماست

هب بی عوض دهد وهاب

غزل شمارهٔ ۱۱۴

موج است و حباب هر دو یک آب

با ما بنشین و آب دریاب

روشن بنگر که آفتاب است

آن نور که خوانیش به مهتاب

رندانه روان رَوم به هر در

تا دریابم ورا به هر باب

اسباب و مسببند با هم

آثار مسببند اسباب

هستیم همه محب و محبوب

محبوب چو ما بجو ز احباب

با ساقی باقی خرابات

رندانه و عاشقانه بشتاب

پیغام خوشی ز نعمت الله

مستانه ببر به سوی اصحاب

غزل شمارهٔ ۱۱۵

موجیم و حباب هر دو یک آب

آبست حجاب آب دریاب

آنها که به چشم عقل بینند

بینند خیال غیر در خواب

عقل ارچه چراغ بر فروزد

هرگز نرسد به نور مهتاب

معشوق خودیم و عاشق خود

عشقست دلیل راه اصحاب

آن نقطه بدان که اصل حرفست

یک فصل بخوان ولی ز هر باب

ما را نسب است از خداوند

عالی تر از این که راست انساب

در بحر محیط عشق غرقیم

مانند حباب و عین ما آب

غزل شمارهٔ ۱۱۶

آفتابی رو نموده مه نقاب

ماه تابان می نماید آفتاب

خوش حبابی پر کن از آب حیات

تا بیابی جام پر آبی ز آب

موج دریائیم و دریا عین ما

عین ما بر عین ما باشد حجاب

ساقی سرمست ما باشد کریم

جام می بخشد به رندان بی حساب

خوش سر آبیم و سیرابیم ما

زاهد بیچاره مانده در سراب

عشق می بیند جمال او به او

عقل می بندد خیال او به خواب

نعمت الله سر به پای خم نهاد

در خرابات مغان مست و خراب

غزل شمارهٔ ۱۱۷

آفتابی ز ماه بسته نقاب

می نماید به چشم ما دریاب

نظری کن در آینه بنگر

ور نداری تو آینه دریاب

نقش غیری خیال اگر بندی

آن خیالی بود ولی در خواب

صورت و معنی همه داند

هر که او باشد از اولوالالباب

لیک در هرچه روی بنماید

هم مسبب ببین و هم اسباب

آفتاب است ماه خوانندش

نور مهر است گفته ام مهتاب

نعمت الله مربی نیکوست

تربیت یافته وی از ارباب

غزل شمارهٔ ۱۱۸

ماه ما از در در آمد نیمشب

آفتاب ما برآمد نیمشب

بخت ما بیدار شد در نیمروز

عمر رفته بر سر آمد نیمشب

بس که آب دیده ام در خاک ریخت

سرو نازم در بر آمد نیمشب

وصل او در روز خوش باشد ولی

بی رقیبان خوشتر آمد نیمشب

روز تا شب در تمنا بود دل

ناگهانی دلبر آمد نیمشب

خلوت جانم چو شب تاریک بود

روشنی او در آمد نیمشب

نعمت الله را درخت دولتش

از سعادت در بَر آمد نیمشب

غزل شمارهٔ ۱۱۹

دردمند و دردنوشم روز و شب

عاشقانه در خروشم روز و شب

گر زنندم همچو نی نالم به روز

ور گذارندم خموشم روز و شب

در خرابات مغان مست و خراب

همنشین می فروشم روز و شب

با حضورش هر شبی آرم به روز

در هوایش باده نوشم روز و شب

ز آتش عشقش چو خم می فروش

در درون خود بجوشم روز و شب

هرچه بنماید نمایم در زمان

هرچه پوشاند بپوشم روز و شب

سیدم عشق است و من در حضرتش

بندهٔ حلقه به گوشم روز و شب

غزل شمارهٔ ۱۲۰

نعمت الله نور دین دارد لقب

نور دین از نعمت الله می طلب

از رسول الله نسب دارد درست

خود که دارد این چنین دیگر نسب

مطرب عشّاق گو شعرش بخوان

تا جهان از ذوق او گیرد طرب

جان من گفتا نهم لب بر لبش

آمده از عشق او جانم به لب

مدتی بودم مجاور در عجم

گرچه اصلم باشد از ملک عرب

آب لطف او نصیب ما بود

آتش قهرش از آن ِ بولهب

من مجاور حالیا در ملک فارس

جد من آسوده در شهر حلب

غزل شمارهٔ ۱۲۱

در دیار تو غریبیم و هوادار غریب

خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب

مخزن جملهٔ اسرار خداوند ، دل است

دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب

گر غریبی برت آید به کرم بنوازش

سخت کاریست غریبی ، مکن انکار غریب

ما دعاگوی غریبان جهانیم همه

در همه حال خدا باد نگهدار غریب

دردمندیم و به امید دوا آمده ایم

تو طبیبی و دوا کن دل بیمار غریب

کار غربت چه اگر کار غریبی است ولی

خوش شود گر تو بسازی به کرم کار غریب

سید ماست سرجمله غریبان جهان

که به سر وقت غریب آمده سردار غریب

غزل شمارهٔ ۱۲۲

هفت دریا شبنمی از بحر بی‌ پایان ما است

جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است

در خرابات مغان مستیم و جام می به دست

های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است

موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است

آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است

مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می ‌بریم

این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما ‌است

گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو

ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است

سید مستان به صد جان دوست می ‌داریم ما

ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است

غزل شمارهٔ ۱۲۳

ایها العشاق کوی عشق میدان بلا است

تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است

کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را

ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است

بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد

رهروی کو بی ملامت می رود آیا کجا است

عشق می ‌ورزی نخست از سر برون کن خواجگی

شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گدا است

نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم

ره روی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفا است

غزل شمارهٔ ۱۲۴

این شیشهٔ ما پر از گلاب است

گفتیم گلاب و در کل آب است

آب است و حباب این می و جام

آبش می و جام ما حباب است

نقشی که خیال غیر بندد

آن نقش خیال عین خواب است

چشمی که ندید نور رویش

بینا نبُود که در حجاب است

هر ماه که رو به تو نماید

نیکو بنگر که آفتاب است

ساقی قدحی به عاشقان ده

این خیر که می ‌کنی ثواب است

سید مست است در خرابات

او از چه غم ار جهان خراب است

غزل شمارهٔ ۱۲۵

جامیست پر آب و عین آب است

وین جام شراب ما حباب است

موج است حجاب ما در این بحر

یا آب که آب را حجاب است

مستیم مدام در خرابات

هم صحبت ما چو ما خراب است

هر حرف از این کتاب جامع

مجموعهٔ جملهٔ کتاب است

نقشی که خیال غیر بندد

در دیدهٔ ما خیال خواب است

از غیر مجو تو آبروئی

زیرا که شراب او سراب است

دیدیم به نور نعمت‌الله

آن ماه که نورش آفتاب است

غزل شمارهٔ ۱۲۶

موج است و حباب هر دو آب است

آبست که صورتاً حباب است

روشن بنگر که آفتابی

بنموده جمال و مه نقاب است

صورت دیدی و ماه گفتی

معنی بنگر که آفتاب است

مستیم و خراب در خرابات

معمور خوشی چنین خراب است

در جام جهان نما نماید

جامی ز شراب پر شراب است

بحریم و حباب و موج جوئیم

این مائی ما به ما حجاب است

قولی که حدیث سید ما است

می‌گو که خلاصهٔ کتاب است

غزل شمارهٔ ۱۲۷

جامی ز حباب پر ز آب است

آب است که صورتاً حباب است

در ظاهر و باطنش نظر کن

دریاب حجاب آب ، آب است

آن جام جهان نمای اول

یک عین و صفات بی‌حساب است

بی جود وجود چیست عالم

گوئی سر آب نه ، سراب است

ماهی که تو را به شب نماید

خورشید بُود که در نقاب است

نقشی که خیال غیر بندد

بگذار که آن خیال خواب است

گر پرسندت که چیست توحید

خاموشی تو ، تو را جواب است

غزل شمارهٔ ۱۲۸

آئینهٔ ذات عین ذات است

ذات است که مجمع صفات است

بی‌ جود وجود حضرت او

عالم به تمام فانیات است

می نوش مدام دُردی درد

کاین دُردی درد دل دوات است

میخانهٔ ما است در خرابات

و این خانه ورای شش جهات است

سیراب شدند خلق عالم

آری همه چیز ذو‌حیات است

گر کشته شوی به تیغ عشقش

آن حی قدیم خونبهات است

سید به حضور نعمت‌الله

دایم به وضو و در صلات است

غزل شمارهٔ ۱۲۹

نور او در جمله اشیاء ظاهر است

ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است

روشن است آئینهٔ عالم تمام

در همه اسما مسما ظاهر است

نور روی اوست ما را در نظر

نور آن منظور زیبا ظاهر است

باطن است از چشم نابینا ولی

ظاهراً بر چشم بینا ظاهر است

در خیال دی و فردا مانده‌ ای

از همه فرد آ که فردا ظاهر است

ما ز دریائیم و دریا عین ما

عین ما در عین دریا ظاهر است

نعمت‌الله باطن و ظاهر بود

باطنش پنهان و پیدا ظاهر است

غزل شمارهٔ ۱۳۰

در محبت جان اگر بازی خوش است

گر کنی بازی چنین بازی خوش است

یار کرمانی اگر چه خوش بود

دلبر سر‌مست شیرازی خوش است

رند سرمستیم و با ساقی حریف

با حریف خویش دمسازی خوش است

چند گردی تو به خود گرد جهان

یک دمی با خویش‌ پردازی خوش است

ساز ما ار ذوق خوشتر می‌ دهد

ساز ما را گر تو بنوازی خوش است

عشق چون سلطان به تخت دل نشست

خانه را با عشق پردازی خوش است

سیم قلب تو ندارد رونقی

سیم قلب خویش بگدازی خوش است

در طریق عاشقی چون عاشقان

هر چه داری جمله دربازی خوش است

یک دمی با سید رندان بساز

تا بدانی ذوق دمسازی خوش است

غزل شمارهٔ ۱۳۱

همه جا خوان نعمت عشق است

عالمی رحمت عشق است

هر چه در کائنات است می‌بینی

نیک بنگر که حضرت عشق است

خدمت عاشقی اگر یابی

بندگی کن که خدمت عشق است

هر سخاوت که عاشقان دارند

همه از یُمن دولت عشق است

خوش خرابیم و این خرابی ما

اثری از مرمت عشق است

همت ما جز او نمی ‌جوید

این بلندی ز همت عشق است

نعمت‌الله را غنیمت دان

گر تو را ذوق نعمت عشق است

غزل شمارهٔ ۱۳۲

جان ما زنده دل از آب حیات عشق است

صورت و معنی ما ذات و صفات عشق است

آفتابی است که در دور قمر تابان است

نزد ما جوشش دریا حرکات عشق است

عشق را جا و جهت نیست ولیکن به ظهور

شش جهت می‌نگرم جمله جهات عشق است

از کرم عشق وجودی به عدم می ‌بخشد

هر چه موجود بُود از برکات عشق است

دارم از عشق براتی ز دو عالم لیکن

بنده آزاد بود چون به برات عشق است

ظاهر و باطن او عاشق و معشوق منند

حسن و احسان همگی از حسنات عشق است

گوش کن گفتهٔ مستانهٔ سید بشنو

که سخنهای خوشش از کلمات عشق است

غزل شمارهٔ ۱۳۳

در کوی خرابات کسی را که مقام است

در دنیی و در آخرتش جاه تمام است

ما توبه شکستیم و در این قول درستیم

با ساغر می عهد که بستیم مدام است

زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است

ساقی قدیم ماست و شرابی به قوام است

می‌نوش که در مذهب ما پاک و حلال است

کاین می نه شرابیست که گویند حرام است

گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است

هر گنج در این کنج که یابی به نظام است

در دور بگردید و نمائید به یاران

رندی که بُود چون من سر مست کدام است

بشنو سخن سید رندان خرابات

کامروز در این دور خداوند کلام است

غزل شمارهٔ ۱۳۴

میخانه سرای عاشقان است

رندی که چو ماست عاشق آن است

بستان و بنوش شادی ما

جامی که به از شراب جان است

از ما نکند کناره معشوق

با عاشق خویش در میان است

این دیده به نور اوست روشن

آن نور به عین ما عیان است

گفتم عشقش نشان ندارد

این نیز نشان بی نشان است

عالم همه زنده دل به عشق ‌اند

روحی است که در بدن روان است

ما را می جو ز نعمت‌الله

کو غرقهٔ بحر بی‌ کران است

غزل شمارهٔ ۱۳۵

خانهٔ دل سرای جانان من است

خلوت خاص حضرت جان است

بزم عشق است مجلس جانم

ساقیش بندگی جانان است

عشق سر‌مست توبه ‌ام بشکست

بی‌گناهم مرا چه تاوان است

دُرد دردش مدام می‌نوشم

ذوق مستی جانم از آن است

سخنی خوش به ذوق می‌گویم

قصه‌ام داستان مستان است

رندم و ساکن خراباتم

زانکه این گوشه وقف رندان است

نالهٔ عاشقانهٔ سید

بلبل مست گلشن جان است

غزل شمارهٔ ۱۳۶

زمین جسم است و جانت آسمان است

که جانان کارساز این و آن است

تو پاکی ، صورت خاکی رها کن

که خلوت خانه ‌ات در ملک جان است

سرای صورت تو در بهشت است

مکان معنیت در لامکان است

در آ مستانه در کوی خرابات

که هشیاری خلاف عاشقان است

چو رندان دُرد درد عشق می‌ نوش

که دُرد درد او صاف روان است

دلم چون غنچه در خلوت مقیم است

اگر چه بلبل هر گلستان است

کناری کرد سید از دو عالم

و لیکن نعمت‌الله در میان است

غزل شمارهٔ ۱۳۷

هر قطره‌ای از این بحر دریای بیکران است

در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است

هر آینه که بینی تمثال او نماید

آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است

زنده ‌دلان عالم دارند حیاتی از وی

عالم تن است و او جان ، جان در بدن روان است

ما دیده‌ای که دیدیم روشن به نور او بود

بنگر که نور رویش بر چشم ما عیان است

در گوشهٔ خرابات بزم خوشی است ما را

بزمی چگونه بزمی فردوس جاودان است

معنی صورت او در این و آن نماید

دریاب کان معانی برتر از این بیان است

منشور نعمت‌الله بگرفت جمله عالم

توقیع آل سید بر حکم او نشان است

غزل شمارهٔ ۱۳۸

مقام عاشقان در ملک جان است

مکان عارفان در لامکان است

سرای می‌ فروشان حقیقی

به خلوت خانهٔ اقلیم جان است

تو درد دل نمی دانی دوایش

دوای درد دل سوز روان است

نشان و نام را بگذار و می ‌رو

که راه کوی عشقش بی‌ نشان است

نهان است از همه عالم ولیکن

ز پیدائی عیان اندر عیان است

بیانی می‌کنم از صورت دوست

در این معنی معانی را بیان است

به دین سیدم چون نعمت‌الله

برآنم من که دلدارم بر آن است

غزل شمارهٔ ۱۳۹

دلبر سرمست ما یار خوشی نو خاسته است

دل به عشقش از سر هر دو جهان بر خاسته است

آفتاب از شرم رویش رو نهاده بر زمین

مه به عشق ابرویش همچون هلالی کاسته است

زاهدان را زهد بخشیدند و ما را عاشقی

هر کسی را داده‌ اند چیزی که او خود خواسته است

سایهٔ سرو سهی گر بر زمینی کج فتد

کج نماید در نظر اما به قامت راسته است

در خرابات مغان مستیم و جام می بدست

نعمت‌الله مجلس رندانه‌ای آراسته است

غزل شمارهٔ ۱۴۰

دیده تا نور جمالش دیده است

در نظر ما را چو نور دیده است

چشم مردم روشن است از نور او

خوش بود چشمی که او را دیده است

ساقی ما مست و جا م می به دست

گرد رندان یک به یک گردیده است

بلبل سرمست می‌ نالد به ذوق

تا گلی از گلستانش چیده است

عاشق و معشوق عشق است ای عزیز

هر که سر از غیر او پیچیده است

در نظر مائیم بحر بیکران

ما به ما این دیدهٔ ما دیده است

گفتهٔ مستانهٔ سید شنو

این چنین قولی کسی نشنیده است

غزل شمارهٔ ۱۴۱

با محیط عشق او دنیا بر ما شبنمی است

چشمهٔ آبی چه باشد هفت دریا شبنمی است

موج و دریا و حباب و جو به عین ما نگر

تا روان بینی در آن دریا که آنها شبنمی است

عارف دریا دلی گر دم ز دریا می‌ زند

هست دریای خوشی اما از آنجا شبنمی است

ژاله‌ای بر عارض لاله نشیند در نظر

گر چه سیراب است اما جان ما را شبنمی است

ای که می ‌‌گوئی که آب روی دریا دیده ‌ام

آبرو داری ولی در دیدهٔ ما شبنمی است

چیست عالم شبنمی از بحر بی‌ پایان ما

آبرو از ما بَرد ، گر قطره‌ای یا شبنمی است

چشم ما بحر محیطی در نظر دارد مدام

غیر این دریای ما در چشم بینا شبنمی است

نعمت‌الله خوش در این دریای بی‌ پایان فتاد

در چنین دریا چه باشد قطره‌ای یا شبنمی است

غزل شمارهٔ ۱۴۲

جان ما با ما در این دریا نشست

یار دریا دل خوشی با ما نشست

از سر هر دو جهان برخاست دل

بر در یکتای بی‌ همتا نشست

در خرابات مغان ما را چو یافت

مجلسی خوش دید خوش آنجا نشست

چون سر دار فنا دار بقا است

بر سر دار آمد و از پا نشست

ما و ساقی خوش به هم بنشسته ‌ایم

خوش بود با مردم دانا نشست

زاهد مخمور زیر افتاد و شد

عاشق مست آمد و بالا نشست

سید ما نور چشم مردم است

لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست

غزل شمارهٔ ۱۴۳

از جور و جفای بی وفا دوست

چون شد دل خستهٔ بلا دوست

مائیم غلام و یار مولا

مائیم گدا و پادشا دوست

بیگانه ز هر دو کون گشتیم

دردا که نگشت آشنا دوست

در بند بلا چو بسته پائیم

دیگر چه کند به جای ما دوست

از دوست وفا طلب نمودیم

هر چه نکند وفا به ما دوست

از دردسر طبیب رستیم

هم درد من است و هم دوا دوست

سید نکند ز عشق توبه

گر جور کند و گر جفا دوست

غزل شمارهٔ ۱۴۴

چشم ما روشن به نور روی اوست

لاجرم من دوست می‌بینم به دوست

رند مست از گفت و گو ایمن بود

هر که مخمور است او در گفتگوست

عشق را با رنگ و بوئی کار نیست

عقل دایم در هوای رنگ و بوست

صد هزار آئینه گر بینم به چشم

در همه آئینه‌ ها چشمم بر اوست

موج در دریا روان گردد مدام

آب جوید همچو ما در جستجوست

هیچ بد خود دیدهٔ سید ندید

آفرین بر دیدهٔ بینای اوست

غزل شمارهٔ ۱۴۵

قطره‌ای کو به بحر ما پیوست

عین دریا بود به ما پیوست

زندهٔ جاودان بُود به خدا

روح پاکی که با خدا پیوست

نکند میل خویش و بیگانه

آشنا چون به آشنا پیوست

در دو عالم به جز یکی نبود

آن یکی با یکی کجا پیوست

نتواند برید پیوندش

آنکه با اصل خویش واپیوست

در دو عالم ولی والا شد

هرکه با شاه اولیا پیوست

بزم عشق است و عاشقان مستند

ذوق داری به ما بیا پیوست

لطف ساقی نگر که جام شراب

می‌دهد او به دست ما پیوست

نعمت‌الله گنج سلطانی

می‌کند صرف هر گدا پیوست

غزل شمارهٔ ۱۴۶

ختم رسل که سید اولاد آدم است

آخر بود به صورت و معنی مقدم است

جام جهان نما به کف آور بنوش می

جامی چنین که دید که هم جام و هم جم است

هر صورتی در آینه اسمی نموده اند

خوش صورتی که معنی آن اسم اعظم است

آب حیات از نفس ما بود روان

با ما مدام ساغر پر باده همدم است

هرگز نکرده ایم گدائی ز هیچ کس

الا ز حضرتی که خداوند عالم است

مائیم آن فقیر که سلطان گدای ماست

آری به فقر سلطنت ما مسلم است

شادم از آن سبب که غم عشق می خورم

هر چند سیدم ز غم بنده بی غم است

غزل شمارهٔ ۱۴۷

نقش خیال اوست که گویند عالم است

این صورتست و معنی آن اسم اعظم است

اسمی که هست جامع اسما به نزد ما

آن اسم اعظمست و بر اسما مقدمست

جام جهان نماست پر از می بیابگیر

شادی ما بنوش که جام می جم است

سردار عاشقان به سر دار پا نهاد

دعوی که می کند بر یاران مسلم است

خمخانه ایست پر می و ساقی ما کریم

رندان کم اند خواجه نگوئی که می کم است

از زخم عشق گرچه دلم ریش شد ولی

ناله نمی کنم که چنان ریش مرهم است

با جام می دمی چو بر آریم خوش بود

خاصه دمی که سید سرمست همدمست

غزل شمارهٔ ۱۴۸

گر تو را عزم عالم قدم است

سر فدا کردن اولین قدم است

درد می نوش و درد دل میکش

زانکه این درد و آن دوا به همست

می خمخانه را گرانی نیست

رند سرمست باده نوش کم است

جرعه ای از می محبت او

خوشتر از صد هزار جام جمست

گر حضوری و خلوتی خواهی

بهترین مقامها عدم است

لطف او گر جفا کند با ما

او وفا می کند همه کرم است

می به شادی نعمت الله نوش

غم مخور خوش بزی چه جای غم است

غزل شمارهٔ ۱۴۹

ای عاشقان ای عاشقان معشوق با ما همدم است

با ما حریفی می کند یاری که با ما محرم است

مست شراب عشق از ذوق خوشی دارد مدام

یک جرعه ای ازجام او خوشتر ز صد جام جم است

ما در خرابات مغان رندانه خوش می می خوریم

شادی مست عاشقی کز جمله عالم بی غم است

دارم دلی چون آینه دلدار دارد در نظر

در آینه پیدا شده حسنی که اسم اعظم است

نور دو چشم عالم است نقش خیال روی او

نقش خیال روی او نور دو چشم عالمست

در مجلس سلطان ما نقل و شراب بی حد است

دُردی درد او که آن در بزم این سلطان کمست

گر یک دمی همدم شوی با سید سرمست ما

در جام می بنمایدت ساقی که با ما همدمست

غزل شمارهٔ ۱۵۰

تا مرا عین عشق مفهوم است

سر علمم به عشق معلوم است

تا رموز وجود شد مفهوم

هر وجودی که هست مفهومست

خادم خلوت دلم آری

بنگر آن خادمی که مخدومست

شمع روشن ضمیر مجلس ماست

دل پروانه ای که چون موم است

باز سرمست شد دل مخمور

لیکن از خمر غیر معصوم است

قسمتم عشق بود روز ازل

آری خوش قسمتی که مقسومست

چون که شد سید از خودی فانی

نزد عشاق حی قیوم است

غزل شمارهٔ ۱۵۱

لطف اگر بر ما گمارد حاکم است

ور دمار از ما برآرد حاکم است

تشنه ایم و رحمتی خواهیم از او

گر ببارد ور نبارد حاکم است

گر شمارد بنده را از بندگان

حاکمست ار نه شمارد حاکمست

گر کشد نقش خیالی حاکم است

ور نگاری می نگاری حاکمست

گر کشد صد جان فدای حضرتش

ور به خاکم می سپارد حاکمست

روی گل را حکم او خارد به خار

گر نخارد ور بخارد حاکمست

ما گنه کاریم و سید پادشاه

گر بگیرد ور گذارد حاکمست

غزل شمارهٔ ۱۵۲

دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست

دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست

جوشش مستی فتاده در نهاد خم می

جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست

جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش

آشنایان مست از آن پیمانه و بیگانه مست

عاقل و فرزانه دیدم مست جام عشق او

در خیال روی او خوش عاشق دیوانه مست

زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش

در هوایش صوفیان در گوشهٔ کاشانه مست

عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او

سوخت بر آن آتش عشق عاشق مستانه مست

در هوای آفتاب روی او یکسان شده

جمله ذرات وجود عاشق فرزانه مست

کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او

صومعه نالان ز عشقش آمده میخانه مست

در میان عارفان دیدم نشسته سیدی

خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست

غزل شمارهٔ ۱۵۳

در کوی خرابات کسی را که مقام است

در دنیی و در آخرتش جاه تمام است

ما توبه شکستیم در این قول درستیم

با ساغر می عهد که بستیم مدام است

زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است

ساقی قدیم است و شرابی به قوام است

می نوش که در مذهب ما پاک و حلال است

کاین می نه شرابست که گویند حرامست

گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است

هر گنج درین کنج که یابی به نظام است

در دور بگردید و نمائید به یاران

رندی که بود چون من سرمست کدامست

بشنو سخن سید رندان خرابات

کامروز درین دور خداوند کلام است

غزل شمارهٔ ۱۵۴

در گوشهٔ میخانه کسی را که مقام است

ناقص نتوان گفت که او رند تمام است

از روز ازل تا به ابد عاشق و مستیم

خود خوشتر از این دولت جاوید کدامست

با ساقی رندان خرابات حریفیم

دائم بود آن ساقی و آن عشق مدام است

بی نام و نشان شو که درین کوی خرابات

بی نام و نشان هر که شود نیک به نام است

می نوش می عشق که پاکست و حلالست

این می نه شرابیست که در شرع حرام است

خوش جام حبابی که پر از آب حیاتست

مائیم چنین همدم و پیوسته به کام است

سلطان جهان بندهٔ سید شده از جان

این بندهٔ آن خواجه که در عشق غلامست

غزل شمارهٔ ۱۵۵

شرابخانهٔ عشاق جای سید ماست

بهشت گوشه نشینان سرای سید ماست

بیا که ساقی وحدت حریف مجلس اوست

مرو که شاه جهانی گدای سید ماست

بیا که مطرب عشاق می نوازد ساز

به نغمه ای که مگر از نوای سید ماست

جهانیان همه از جام عشق او مستند

چنین حضور خوشی از صفای سید ماست

صبا که غالیه سائی همی کند هر سو

چو باد گشته روان در هوای سید ماست

شمیم روضهٔ رضوان که روح می بخشد

نسیمی از نفس جانفزای سید ماست

به عشق بنده جامی ز نعمت اللیهم

چو نعمت الله ما از برای سید ماست

غزل شمارهٔ ۱۵۶

روح اعظم روان سید ماست

لوح محفوظ آن سید ماست

هر معانی که عارفان دانند

دو سه حرف از بیان سید ماست

بی مثال و مثال هر فردی

یرلغی از نشان سید ماست

جان جزوی فنا شود اما

جان جاوید جان سید ماست

عقل اول به نزد اهل دلان

عاشق عاشقان سید ماست

هر یکی را از او بود اسمی

اسم اعظم از آن سید ماست

نعمت الله که میر مستانست

بندهٔ بندگان سید ماست

غزل شمارهٔ ۱۵۷

عشق جانان در میان جان ماست

گنج معنی در دل ویران ماست

ما به درد دل گرفتار آمدیم

وین عجب کاین درد دل درمان ماست

هر کسی را کفر و ایمانی بود

زلف رویش کفر و هم ایمان ماست

زاهدی باری به شأن عقل تو است

عشق بازی آیتی در شأن ماست

ما به عشق او به میدان آمدیم

گوی عالم در خم چوگان ماست

از شراب ناب بی غش سرخوشیم

مستی ما از می جانان ماست

در سماع عارفان در کنج دل

زهره قوال و قمر رقصان ماست

سید خلوت سرای وحدتیم

نعمت الله از دل و جان آن ماست

غزل شمارهٔ ۱۵۸

حالیا دور قمر دوران ماست

جام می در دور و این دور آن ماست

رونقش میخانه ها خواهد فزود

زآنکه وقت ذوق سر مستان ماست

دست ما چون آستین دست اوست

هر کجا دستیست آن دستان ماست

می کشد ما را و می گوئیم شکر

می برد دل منتش بر جان ماست

هر کجا سیبی است بی آسیب نیست

سیب بی آسیب از بستان ماست

اینکه می پرسی تو از برهان ما

مستی رندان ما برهان ماست

مجلس عشقست و ما سرمست وی

نعمت الله از دل و جان آن ماست

غزل شمارهٔ ۱۵۹

قابل نور الهی جان ماست

این چنین جان خوشی جانان ماست

جام آبی از حباب ما بنوش

زآنکه او سرچشمهٔ حیوان ماست

قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر

روز و شب آرایشی بر خوان ماست

عقل مخمور است و ما مست و خراب

عشقبازی آیتی در شأن ماست

ما به او و او به ما پیدا شده

جمله عالم آن او ، او آن ماست

هفت دریا را چو موجی دیده ایم

غرقه در دریای بی پایان ماست

خوش خراباتی و بزمی چون بهشت

سید ما ساقی رندان ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۰

هفت دریا قطره ای از بحر بی پایان ماست

این چنین بحری ز ما می جو که این بحر آن ماست

گنج او در کنج دل می جو که آنجا یافتیم

جای گنج عشق او کنج دل ویران ماست

دل به دلبر داده ایم و جان به جانان می دهیم

گر قبول اوفتد شکرانه ها بر جان ماست

ما درین دور قمر خوش مجلسی آراستیم

جام می در دور و ما سرمست این دوران ماست

جز خیال روی او نقشی نیاید در نظر

هرچه ما دیدیم و می بینیم آن جانان ما است

دل به دست زلف او دادیم و در پا می کشد

ما پریشانیم از او ، او نیز سرگردان ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۱

عشق او آب حیات و آن حیات جان ماست

این چنین سرچشمه ای در جان جاویدان ماست

گنج عشق او که در عالم نمی گنجد همه

از دل ما جو که جایش در دل ویران ماست

جان ما با غیر اگر باری حکایت کرده است

تا قیامت نادم است انصاف او بر جان ماست

نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست

گر نظر بر آب داری این همه از کان ماست

هر که بینی دست او را بوسه ده از ما بپرس

زانکه او از روی معنی صورت جانان ماست

در سماع عاشقان آن ماه چرخی می زند

خوش بود دور قمر دریاب کاین دوران ماست

هر که هست از نعمةالله خوش نصیبی یافته

نعمت الله با همه نعمت که دارد آن ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۲

عشق او سلطان ملک جان ماست

این چنین ملک و ملک جانان ماست

پادشاه هفت اقلیم جهان

بندهٔ درگاه این سلطان ماست

ما به عشق او ز خود بگذشته ایم

لاجرم ما آن او ، او آن ماست

رند سرمستیم در کوی مغان

شاهد میخانه در فرمان ماست

دُرد درد عشق می نوشیم ما

خوش بود دردی که او درمان ماست

جام می در دست و می گردد مدام

ساقی رندان سرمستان ماست

ذوق سرمستان ز مخموران مجوی

نعمت الله جو که از رندان ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۳

دل ما گنج و گنجخانهٔ ماست

گوشهٔ جان ما خزانهٔ ماست

نغمهٔ بلبلان گلشن عشق

صفت صوت خوش ترانهٔ ماست

در خرابات عشق شب تا روز

نالهٔ زار عاشقانهٔ ماست

اندر این دامگاه عرصهٔ دل

مهر شهباز عشق دانهٔ ماست

بی نشان است راه جان لیکن

دل ما پیرو نشانهٔ ماست

هر زمان خود زمانه دگر است

این زمان بی گمان زمانهٔ ماست

دم به دم می رسد ندا کای یار

نعمت الله ما یگانهٔ ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۴

منزل جان جهان بر در جانانهٔ ماست

مسکن اهل دلان گوشهٔ میخانهٔ ماست

خلوتی بر در میخانه گرفتیم ولی

حرم قدس یکی گوشهٔ میخانهٔ ماست

تا ز شمع رخ او مجلس جان روشن شد

نور شمع فلک از پرتو پروانهٔ ماست

دیده ای لؤلؤ لالا که ز دریا آرند

حاصل اشک جگر گوشهٔ دردانهٔ ماست

تا ابد گنج غمش در دل ما خواهد بود

زانکه گنجش ز ازل در دل ویرانهٔ ماست

ساقیا ساغر و پیمانه من سوی من آر

که مراد دو جهان یک لب پیمانهٔ ماست

آنچه سید به دل و دیدهٔ جان می طلبد

روز و شب همنفس و همدم میخانهٔ ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۵

در سراپردهٔ دل خلوت جانانهٔ ماست

جنت ار می طلبی گوشهٔ میخانهٔ ماست

خواجهٔ عاقل ما گرچه کمالی دارد

بندهٔ بندگی عاشق دیوانهٔ ماست

گنج عشقی که همه کون و مکان می جویند

گو بیایید که آن در دل ویرانهٔ ماست

آتش عشق برافروخت چنین شمع خوشی

عقل بیچارهٔ پرسوخته پروانهٔ ماست

آب حیوان به مَثل از می ما یک جامی است

حوض کوثر چه بود جرعهٔ پیمانهٔ ماست

در خرابات مغان بر در میخانه مدام

مجلس اهل دلان مجلس شاهانهٔ ماست

سخن سید رندان چو بخوانند به ذوق

بشنو ای دوست که آن تحفهٔ مستانهٔ ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۶

عشق او همدم دیرینهٔ ماست

خلوتش در حرم سینهٔ ماست

جان ما گرچه که آئینهٔ اوست

روی او نیز هم آئینهٔ ماست

کُنج دل گوشهٔ ویرانهٔ اوست

گنج او حاصل گنجینهٔ ماست

عشق ورزیدن و میخواری هم

عادت کهنهٔ دیرینهٔ ماست

صوفی صافی معنی به صفا

طالب صورت پشمینهٔ ماست

آنچه امروز توئی طالب آن

حرفی از درس پریرینهٔ ماست

همچو سید بود ایمن ز خمار

هر که مست از می دوشینهٔ ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۷

علم ام الکتاب حاصل ماست

لوح محفوظ حافظ دل ماست

اسم اعظم که صورتش ماییم

جمع معنی هفت هیکل ماست

آنچه بحر محیط خوانندش

نزد ما آن سراب ساحل ماست

منزلانی که دیده در ره اوست

منزلی چند از منازل ماست

آن حقیقت که اول همه اوست

مشکل حل و حل مشکل ماست

عشق او قاتل است و ما مقتول

جان عالم فدای قاتل ماست

نعمت الله به ما شده واصل

طلبش کن ز ما که واصل ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۸

گنج عشقش دفینهٔ دل ماست

نقد او در خزینهٔ دل ماست

در محیطی که نیست پایانش

کشتی آن سفینهٔ دل ماست

جام گیتی نما که می گویند

ساغر آبگینهٔ دل ماست

مصر معنی دمشق صورت هم

گوشه ای از مدینهٔ دل ماست

شد معطر دماغ جان آری

بوئی از عنبرینهٔ دل ماست

نو عروس تجلی اول

زینتی از زرینهٔ دل ماست

نقد گنج خزانهٔ عالم

حاصلات دفینهٔ دل ماست

در دل ما چو دلبر است مقیم

آن سکونش سکینهٔ دل ماست

نعمت الله که میر مستان است

خواجه تاش کمینهٔ دل ماست

غزل شمارهٔ ۱۶۹

نور بسیط لَمعه ای از آفتاب ماست

بحر محیط جرعهٔ جام شراب ماست

قانون علم کلی و کشاف عقل کل

حرفی ز دفتر و ورقی از کتاب ماست

تا بوسه داده ایم رکاب جلال او

سرخیل عاشقان جهان در رکاب ماست

ما خواجه محاسب دیوان عالمیم

هرجا که عالمیست به جان در حساب ماست

روح القدس ببسته میان همچو خادمان

در روز و شب مجاور درگاه و باب ماست

ما را حجاب نیست و گر هست غیر نیست

خود عین ماست آنکه تو گوئی حجاب ماست

زلفی که رفت در سر سودای دو جهان

بر روی ماست واله و در پیچ و تاب ماست

هر قطره ای که غرقهٔ دریای ما بود

از ماش می شمار که موج و حباب ماست

داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز

سلطان کاینات گدای جناب ماست

غزل شمارهٔ ۱۷۰

حق مطلق به حق حقیقت ماست

صفت و ذات عشق و زینت ماست

بر سر کوی دوست جانبازی

در ره اهل دل طریقت ماست

صورت ما مثال اوست از آن

حسن و معنی جمال سیرت ماست

عشق بحر است و ناخدا معشوق

کشتی عاشقان شریعت ماست

پادشاهان خلوت عشقیم

تخت خاک درش سریرت ماست

مستی و عاشقی و میخواری

عادت کهنهٔ طبیعت ماست

از حق آمد ندا که ای سید

نعمت الله به حق حقیقت ماست

غزل شمارهٔ ۱۷۱

چشم ما نور خدا بنمایدت

دیدهٔ ما بین که تا بنمایدت

در صفات جام می ما را نگر

تا به تو مستی ما بنمایدت

گر در این دریا درآئی همچو ما

عین ما روشن تو را بنمایدت

وا مکن از نور رویش دیده‌ام

تا جمال کبریا بنمایدت

گر تو در کنج فنا ساکن شوی

عاقبت گنج بقا بنمایدت

خودنمائی می کنی با عاشقان

در دوئی آن یک کجا بنمایدت

نعمت الله جو که نور روی او

آنچه خواهی حالیا بنمایدت

غزل شمارهٔ ۱۷۲

عاشقی و باده نوشی کار ماست

نقل بزم عاشقان گفتار ماست

همدم جامیم و با ساقی حریف

هر کجا رندی بیابی یار ماست

بلبل مستیم در گلزار عشق

جنت اهل دلان گلزار ماست

نسیه و نقد دکان کاینات

مایهٔ یک دکهٔ بازار ماست

چشمهٔ آب حیات جان فزا

تشنهٔ جام می خمّار ماست

شعر ما رمزی ز راز ما بود

محرم ما واقف اسرار ماست

نعمت الله مست و جام می به دست

ساقی خوش وقت برخوردار ماست

غزل شمارهٔ ۱۷۳

ساقی سرمست رندان میر بی همتای ماست

گوشهٔ میخانهٔ او جنت المأوای ماست

ما درین دریای بی پایان خوشی افتاده ایم

آبروی عالمی ای یار از دریای ماست

چشم ما روشن به نور روی او باشد مدام

این چنین نور خوشی در دیدهٔ بینای ماست

در خرابات مغان مستیم و با رندان حریف

ذوق اگرداری بیا آنجا که آنجا جای ماست

گفتهٔ ما مرده ای گر بشنود زنده شود

گوئیا آب حیات از نطق جان افزای ماست

گفتم از بالای تو جانا بلائی می کشم

گفت خوش باشد بلای تو که از بالای ماست

در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد

مایهٔ سودای خلقی سرخوش از سودای ماست

اسم اعظم در همه عالم ظهور نور او است

جامع ذات و صفاتش این دل دانای ماست

از دل و جان بنده ای از بندگان حضرتیم

نعمت الله در دو عالم سید یکتای ماست

غزل شمارهٔ ۱۷۴

درد دل ما دوای درد دل ماست

خوش درد و دوائیست که آن حاصل ماست

ما بندهٔ او و سید رندانیم

ما سائل او و عالمی سائل ماست

آن گنج که اسمای الهی خوانند

در کنج خرابه جو که آن در دل ماست

چه جای نهایت است ره رو ابدا

گر راه رود در اول منزل ماست

نور است حجاب ظلمتش را چه محل

مه حایل آفتاب و او حایل ماست

رندی که محیط را به یک جرعه خورد

نوشش بادا که همدم کامل ماست

مفعول ویند جمله اشیا به تمام

یک فعل ظهور قدرت فاعل ماست

غزل شمارهٔ ۱۷۵

عشق او سلطان ملک جان ماست

اینچنین ملک و چنین سلطان کراست

پادشاه هفت اقلیم ای عزیز

نزد این سلطان درویشان گداست

با وجود او کرا باشد وجود

ور تو گوئی هست آن عین خطاست

رند سر مستیم و با ساقی حریف

همچو ما رندی در این عالم نخاست

دُرد درد عشق او نوشیده ایم

دُرد درد عشق او ما را دواست

مجلس عشقشت و ما سرمست او

شاهد میخانه در فرمان ماست

نعمت الله در همه عالم یکیست

لاجرم او سید هر دو سراست

غزل شمارهٔ ۱۷۶

هرکجا پیریست طفل پیر ماست

این چنین پیری در این عالم کراست

جملهٔ ارواح جزئیات او است

بلکه او در کل عالم پادشاست

در صفات و ذات او دیدم عیان

حضرت او مظهر لطف خداست

نقطهٔ بابل الف بل خود الف

روح اعظم سید هر دو سراست

ای که می پرسی که این اوصاف کیست

شمه ای از خلق و خوی مصطفی است

عین او بحر است و ما امواج او

تا نپنداری که او از ما جداست

من شدم فانی ز خود باقی بُود

بر سر دار فنا دار بقاست

کی بیابد لذت از جان عزیز

هر کرا با او به جانش پادشاست

نعمت الله او به عالم می دهد

نعمت الله نعمت بی منتهاست

غزل شمارهٔ ۱۷۷

عاشق رندی که او همدرد ماست

جام دُرد درد او ما را دواست

هر که او از خویش بیگانه بود

گو بیا اینجا که با ما آشناست

ساقی مستیم و جام می به دست

می پرست رند سرمستی کجاست

موج بحر ماست دریای محیط

حوض کوثر جرعه ای از جام ماست

نالهٔ نی بشنو ای جان عزیز

بینوایان را نوائی بی نواست

در خرابات فنا دارم مقام

خوش مقامی این سر دار بقاست

عاشقان در عشق گر کشته شوند

نعمت الله کشتگان را خونبهاست

غزل شمارهٔ ۱۷۸

ما ز دریائیم و دریا عین ماست

در میان ما دوئی آخر چراست

خط موهومست عالم سر به سر

خوش بخوان آن خط که آن خط عین ماست

آنچه ما داریم در هر دو جهان

در حقیقت ای عزیزان آن خداست

عشق او در دل نهان می دارمش

دُرد درد عشق او ما را دواست

همدم جامیم و با ساقی حریف

تا نپنداری که او از ما جداست

مجلس عشقست و ما مست وخراب

اینچنین بزمی ملوکانه کراست

نعمت الله تا غلام سید است

شاه عالم بر در او چون گداست

غزل شمارهٔ ۱۷۹

آبروی ما ز اشک چشم ماست

همچو ما با آبروی خود کجاست

بحر عشق ما کرانش هست نیست

غرقه ای داند که با ما آشناست

حال ما گر عاشقی پرسد بگو

رند مستی فارغ از هر دو سراست

بینوائی گر گدای کوی اوست

نزد درویشان گدای پادشاست

غیر عشق او حکایاتست و بس

جز هوای او دگر باد صبا است

درد باید درد باید درد درد

درد دل می کش که درد دل دواست

نعمت الله دُرد دردش نوش کرد

آفرین بر وی که او همدرد ماست

غزل شمارهٔ ۱۸۰

چشم ما روشن به نور الله ماست

همچو نور روی نور الله ماست

هست نور الله را خیری دگر

پادشاهست او و این و آن گداست

جز وصال او نمی خواهم دگر

غیر عشق او دگر باد صبا است

از برای عمر جاویدان او

دایما ورد زبان ما دعاست

هر که بد گوید ورا نیکش مباد

بر صوابست او و بر دیگر خطاست

آفتاب ار نور رویش روشنست

مه ز عکس روی خوبش با صفاست

باشد او سر ، خلیل الله من

لاجرم سر حلقهٔ هر دو سراست

غزل شمارهٔ ۱۸۱

درد با همدرد اگر گوئی رواست

درد با بی درد خود گفتن خطاست

دردمندانیم و دُردی می خوریم

دردمندی همچو ما دیگر کجاست

دُرد دردش نوش کن گر عاشقی

زانکه دُرد درد او ما را دواست

در نظر داریم بحر بیکران

آبروی ما همه از عین ماست

عشق در دور است و ما همراه او

سیر ما بی ابتدا و انتهاست

جمله موجودیم از جود وجود

هرچه بود و هست نور کبریاست

هیچ شیئی بی نعمت الله هست نیست

هرچه هست و بود و باشد از خداست

غزل شمارهٔ ۱۸۲

راه عشاق رو که آن ره ماست

بشنو این قول از حسینی راست

با مخالف روا نشدی به حجاز

به خطا می روی مرو که خطاست

تا خیالش به چشم ما بنشست

از نظر نقش غیر او برخاست

مطربا نغمه ای که ساقی ما

آمد و مجلس خوشی آراست

ما چنین مست و تو چنین مخمور

خود بگو جرم تست یا از ماست

نفسی کز تو فوت شد آن دم

به همه عمر عذر نتوان خواست

نعمت الله به صورتش منگر

معنیش بین که عین نور خداست

غزل شمارهٔ ۱۸۳

خواجه آمد سرای خود آراست

رفت و منزل به دیگری پیراست

بنده بی خواجه ماند سر گردان

در به در می دود که خواجه کجاست

خواجه همچون خیال آمد و شد

نیک و بد از نشان او برخواست

معتبر بود اعتبار نماند

عبرتی گیرد آنکه او بیناست

بود خواجه حباب بحر محیط

گرچه جامش شکست آب به جاست

هر که با ما نشست در دریا

نزد ما آبروی ما از ماست

این و آن جفت یکدیگر باشند

نعمت الله از همه یکتاست

غزل شمارهٔ ۱۸۴

نعمت الله امام رندان است

نور چشم تمام رندان است

باز از دولت چنان شاهی

همه عالم به کام رندان است

دور رندی و وقت میخواریست

روزگار نظام رندان است

قول مستانه ای که میشنوی

دو سه حرف از کلام رندان است

آن سلامی که سنت است به ما

در حقیقت کلام رندان است

آن شرابی که روحت افزاید

جرعه ای می ز جام رندان است

شاه ما حکم انّما دارد

آن نشانش به نام رندان است

به خرابات رو خوشی بنشین

این نصیحت به نام رندان است

بزم عشقست و عاشقان سرمست

سید ما غلام رندان است

غزل شمارهٔ ۱۸۵

آن چنان مجلسی که جانم خواست

عشق جانان بهای ما آراست

آفتاب جمال رو بنمود

ما به او ، او به خود چنین پیداست

بحر و موج و حباب و جو آبند

ما ز ما جو که عین ما با ماست

ما و زاهد به هم کجا سازیم

عقل با عشق می نیاید راست

مبتلای بلای بالائیم

هر بلائی که هست زان بالاست

عقل بنشست و فتنه را بنشاند

عشق برخاست فتنه ها برخاست

نعمت الله نگر که لطف اله

صورت و معنیش به هم آراست

غزل شمارهٔ ۱۸۶

نور او روشنی دیدهٔ ماست

نظری کن به چشم ما پیداست

روی او را به نور او بینند

چشم بیننده ای که او بیناست

وحده لاشریک له گفتم

آنکه عالم به نور خود آراست

بحر دل را کرانه نیست پدید

جان ما غرقهٔ چنین دریاست

عشق آمد به جای ما بنشست

مائی ما چه از میان برخاست

هرچه گفتند و هرچه می گویند

حضرت وحدتش از آن یکتاست

نعمت الله که میر مستانست

عاشق روی جملهٔ اشیاست

غزل شمارهٔ ۱۸۷

موج بحریم و عین ما دریاست

بحر می داند آنکه او از ماست

جام و می ساقیم به هم آمیخت

مجلس عاشقانه ای آراست

صورت و معنئی به هم پیوست

عالمی از میانه خوش برخاست

سخن ما زر است و مروارید

هر که در گوش می کند زیباست

چشم ما نور او به او بیند

دیدهٔ ما به نور او بیناست

در جهان آن اوست این عجبست

که خداوند از این و آن یکتاست

جام گیتی نما به دست آور

که درو نعمت اللهم پیداست

غزل شمارهٔ ۱۸۸

عقل گرچه رئیس این دل ماست

عشق شاه است و این رئیس گداست

عشق بر تخت دل نشسته به ذوق

این چنین پادشاه و تخت کجاست

جسم و جان هرچه هست آن ویست

ملک الملک و مالک دو سراست

بحر و موج و حباب و جو آبند

لاجرم هر چه باشد آن از ماست

بر سر کوی او کسی بنشست

که چو ما از سر همه برخاست

آفتابست و ماه خوانندش

نور چشمست و در نظر پیداست

عشق بالاش در بلام انداخت

خوش بلائی بود کزان بالاست

هر که سودای زلف او دارد

سر او هم چو دیگ پر سوداست

نعمت الله برای اهل دلان

مجلس عاشقانه ای آراست

غزل شمارهٔ ۱۸۹

صورتی آراستی معنی کجاست

کی خدا یابی چه رویت با ریاست

ظاهر و باطن به همدیگر نکوست

هر که دارد هر دو با ما آشناست

گرچه تمر و جو ز هر یک تیرگیست

بهتر از این هر دو آن انجیر ماست

مجلس عشقست و ما مست و خراب

این چنین بزم خوشی دیگر کجاست

بحر عشقش را کرانی هست نیست

ابتدا نبود ورا بی انتهاست

آفتابست او و عالم سایه بان

عالمی در سایه بان پادشاست

هر که چون ما بندهٔ سید بود

هم چو بنده سید هر دو سراست

غزل شمارهٔ ۱۹۰

پادشاهی چه بندگی خداست

بندگی کن که پادشاه گداست

از هوا بگذر و خدا را جو

هرچه غیر ازویست باد هواست

بر درش هر که خلوتی دارد

فارغ از خانقاه هر دو سراست

دُرد دردش دوای درد دلست

درد دل خوشتر از هزار دواست

آفتابست و ماه خوانندش

نظری کن که نور دیدهٔ ماست

در خرابات ساقی سر مست

سید ما و خادم فُقراست

دیگران در پناه علم و عمل

نعمت الله در پناه خداست

غزل شمارهٔ ۱۹۱

هرچه می بینی همه نور خداست

تا نه پنداری که او از ما جداست

دیدهٔ دل باز کن تا بنگری

روی جانانی که نور چشم ماست

جز صفات ذات او موجود نیست

ور تو گوئی هست آن عین خطاست

ما و او موجیم و دریا از یقین

کثرت و وحدت نظر کن از کجاست

آشکارا ونهان دیدم عیان

صورت و معنی و جان و دل خداست

هر که او بینای ذات او بود

دیده از نور صفاتش با صفاست

طالب و مطلوب نبی است و ولی

کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست

من چو منصورم روم بر دار عشق

بر سردار فنا دار بقاست

خود تو را گفتن روا نبود چنین

لیک چون امرت مرا گفتن رواست

مستم از جام شراب لم یزل

نقلم از لعل لب آن دلرباست

عاشق و معشوق عشقم ای عزیز

نعمت اللهم چنین منصب کراست

غزل شمارهٔ ۱۹۲

چشم عالم روشن از نور خداست

هر که این را دید نور چشم ماست

در دل آن کس که او گنجیده است

همچو او صاحبدلی دیگر کراست

حال ما داند درین دریا به ذوق

یار بحر وی که با ما آشناست

دُرد درد او اگر یابی بنوش

زانکه دُرد درد او ما را دواست

ذرهٔ خورشید این و آن همه

در نظر آئینه گیتی نماست

عاشق ار در عشق او کشته شود

حضرت معشوق او را خونبهاست

نعمت الله رند سرمستی خوشست

پادشاهست او نپنداری گداست

غزل شمارهٔ ۱۹۳

هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست

در دیدهٔ ما بیند چشمی که به حق بیناست

گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری

همسایهٔ او مائیم این سایه ازو پیداست

تا صورت خود بیند در آینهٔ معنی

معنی همه عالم در صورت او پیداست

ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم

ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ماست

موجیم در این دریا مائیم حجاب ما

چون موج نشست از پا مائی ز میان برخواست

هر بنده که می بینی دریاب که سلطانیست

هر قطره ز جود او چون درنگری دریاست

گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم

گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویاست

غزل شمارهٔ ۱۹۴

منزل صاحبدلان صُفّهٔ صدق و صفاست

گوشهٔ اهل نظر خلوت خاص خداست

سایهٔ آزادها بر سر کوی مغان

صومعهٔ صوفیان خانقه و جای ماست

در حرم ما در آ محرم مستانه شو

میکدهٔ عاشقان با تو بگویم کجاست

ماه من اندر سما آمده رقصان دگر

جان و دل از بهر او ذره صفت بر هواست

هر دم چشمت از آن دارمش اندر نظر

هر که چو سید ندید دیدهٔ جانش عماست

غزل شمارهٔ ۱۹۵

چشمی که به نور عشق بیناست

بیناست همیشه از چپ و راست

دیده نگران دیدهٔ اوست

این خرقه که نور دیدهٔ ماست

ما در غم هجر یار واصل

جان تشنه و دل غریق دریاست

عشقست که در بطون کس نیست

عشقست که از ظهور پیداست

امروز کسی که مست عشقست

فارغ ز خمار دی و فرداست

خورشید جمال او برآمد

از دیده خیال سایه برخاست

دیدیم چنانکه دیدنی بود

داند سخنم هر آنکه داناست

در آینه روی خویش بیند

هر دیده که او به خویش بیناست

ای یار رموز نعمت الله

پنهان چه کنیم چون که پیداست

غزل شمارهٔ ۱۹۶

هر که ز اهل عباست تابع آل عباست

منکر آل رسول دشمن دین خداست

دوستی خاندان درد دلم را دواست

جان علی ولی در حرم کبریاست

صورت او هل اتی معنی او انّما

باب حسین و حسن ابن عم مصطفاست

پیروی او بود دین حق و راه راست

سلطنت لافتی غیر علی را کراست

مشهد پاک نجف روضهٔ رضوان ماست

یک سر موی علی هر دو جهانش بهاست

لحمک لحمی وراست همدم او مصطفاست

هر که موالی بود خویش من و آشناست

آیهٔ او انّماست آنکه ولی خداست

آنکه ولی خداست آیهٔ او انماست

نور ظهور ازل ذرهٔ بیضای ماست

حب نبی و ولی از صفت اولیاست

مدعی این طریق دشمن دین خداست

بندهٔ درگاه او سید هر دو سراست

غزل شمارهٔ ۱۹۷

نور چشمت در نظر پیداست

نظری کن ببین که او با ماست

نقش رویش خیال می بندم

دیدهٔ ما به دیدنش پیداست

آفتابست او و ما سایه

ما حبابیم و عین ما دریاست

مبتلای بلای بالائیم

خوش بلائی که عشق او بالاست

می جام بقا اگر نوشی

خانهٔ میفروش دار بقاست

دُرد درش مدام می نوشم

چه کنم دُرد درد صاف دواست

نعمت الله برای سرمستان

مجلس عاشقانه ای آراست

غزل شمارهٔ ۱۹۸

دیده تا نور جمالش دیده است

در نظر ما را چه نور دیده است

چشم ما روشن به نور روی اوست

خوش بود چشمی که نورش دیده است

دل هوا دارد که پیوندد به او

گوئیا از جان خود ببریده است

تا خبر یابد از آن جان عزیز

از همه یاران خبر پرسیده است

عشق مست است و حریف جان ماست

عقل مخمور و ما ز ما رنجیده است

عاشق یک روی می دانی که کیست

آنکه در او غیر او پیچیده است

نعمة الله نیک داند عاشقی

مدتی شد تا همین ورزیده است

غزل شمارهٔ ۱۹۹

چشم مردم دیدهٔ ما نور رویش دیده است

لاجرم در دیدهٔ ما همچو نور دیده است

از سر ذوق است این گفتار ما بشنو ز ما

زانکه قول این چنین هرگز کسی نشنیده است

در خیال آنکه نقش روی او بیند به چشم

دیدهٔ اهل نظر گرد جهان گردیده است

تُرک چشم مست او دلها به غارت می برد

زلف طرّارش به هر موئی دلی دزدیده است

عشق سرمست است و با رندان حریفی می کند

عقل مخمور است و از زندان ما رنجیده است

از کرم ساقی ما مِی می دهد ما را مدام

بر سر ما آب رحمت گوئیا باریده است

هرکسی از لطف سلطانی نوائی یافتند

حضرت او نعمت الله را به ما بخشیده است

غزل شمارهٔ ۲۰۰

نعمة الله در شراب افتاده است

سر به پای خم می بنهاده است

در خرابات مغان بزمی نهاد

خوش در میخانه را بگشاده است

در صدف دُر یتیمی یافتم

گوهر اصلی است نه بیجاده است

ما خراباتی و رند و عاشقیم

چون توان کردن چنین افتاده است

آب چشم ما به هر سو رو نهاد

عزتش دارید مردم زاده است

بندهٔ جانی و جانانیم ما

جان ما از بندگی آزاده است

سید ما رهنمای عارفیست

در طریق عاشقی بر جاده است

غزل شمارهٔ ۲۰۱

آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است

نور چشم او از آن بر چشم ما بنشسته است

جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است

تا ابد جان همچنان با حضرتت پیوسته است

دیگران پابستهٔ دنیی و عقبی مانده اند

ای خوشا وقت کسی کز این و آن وارسته است

عشق سرمست است و رندان تندرست ازذوق او

عقل مخمور است و دور از عاشقان دلخسته است

عقل اگر بینی بگیرش زود نزد ما بیار

زآنکه او از بندگی شاه رندان خسته است

زاهد رعنا اگر اظهار و جدی می کند

از کرم عیبش مکن کز خود به خود وابسته است

نعمة الله خم می مستانه می نوشد به ذوق

ساغر و پیمانهٔ ما را به هم بشکسته است

غزل شمارهٔ ۲۰۲

خوش آب حیاتیست که گویند شرابست

حالی و چه خوش حال که دل مست و خرابست

غیری به تو گر روی نماید مگذارش

کان نقش خیالست که در دیدهٔ خوابست

گویند که امواج حبابست درین بحر

آبست که در دیدهٔ ما عین حجابست

هر ذره که بینی به تو خورشید نماید

مهر است به چشم من و تو ماه نقابست

این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوقست

بنویس که مجموعهٔ مجموع کتابست

بی تو گل توحید که خوشبو شوی از وی

هر چند گلابست ببو نام گلابست

سید طلب و رو به خرابات مغان آر

می رو به سلامت که ره خیر و صوابست

غزل شمارهٔ ۲۰۳

خوش آب حیاتیست که گویند شرابست

خوش عاشق رندی که چو ما مست و خرابست

جامی که ز آبست پر آبست کدامست

در مجلس ما جو که چنین جام حبابست

در گلشن اگر بلبل سر مست گل افشاند

ما راز گلستان همه مقصود گلابست

بر راه خطا عقل اگر رفت خطا کرد

تو در پی او گر نروی عین صوابست

هر نقش خیالی که تو را غیر نماید

تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست

مائیم و حریفان همه سرمست شرابت

ما را چه غم ار زاهد مخمور سرابست

موجیست درین دیدهٔ دریا دل سید

پیداست که آبست که بر آب حجابست

غزل شمارهٔ ۲۰۴

موجیم و حباب هر دو آبست

آبست که صورت حبابست

آن کس که خیال غیر بندد

نقش غلطست و خود به خوابست

موجست و حباب هر دو یک آب

آبست که آب را حجابست

مهتاب چو رو به تو نماید

روشن بنگر که آفتابست

بر بسته نقاب می برد دل

این طرفه که عین آن نقابست

دلسوخت در آتش محبت

گر میل کنی جگر کبابست

اسرار ضمیر نعمت الله

احسان که کند که بی حسابست

غزل شمارهٔ ۲۰۵

ما غرقهٔ آبیم چنین تشنه عجیبست

در خانهٔ خویشیم و غریبیم غریبست

در عین وصالیم و گرفتار فراقیم

ما دور ز یاریم ولی یار قریبست

درماندهٔ دردیم ولی خرم و شادیم

ما را چه غم از درد چو محبوب طبیبست

در دیدهٔ مجنون همه جا صورت لیلی است

در چشم محبان همه معنی حبیب است

ای عقل تو مخموری و من عاشق سرمست

غوغا مکن ای خواجه که این هردو حبیبست

لاهوت تو چون موسی و ناسوت تو مابوت

معنی تو چون موسی و صورت چو صلیبست

مائیم که معشوق خود و عاشق خویشیم

هم سید و هم بنده نظر کن که حبیبست

غزل شمارهٔ ۲۰۶

آئینهٔ ذات عین ذاتست

دانست که مجمع صفاتست

بی جود وجود حضرت او

عالم به تمام فانیاتست

می نوش مدام دُردی درد

کین دُردی درد دل دواتست

میخانهٔ ماست در خرابات

وین خانه ورای شش جهاتست

سیراب شدند اهل عالم

آری همه چیز ذوحیاتست

گر کشته شوی به تیغ عشقش

آن حی قدیم خونبهاتست

سید به حضور نعمة الله

دایم به طهارت و صلاتست

غزل شمارهٔ ۲۰۷

راز دل عشاق به هر کس نتوان گفت

این گوهر عشقست بگفتن نتوان سفت

در صومعه یک دم نتوانیم نشستن

بر خاک در میکده صد سال توان خفت

مردانه قدم بر سر مستی بنهادیم

به زین لگدی بر سر هستی نتوان کُفت

گر دست دهد دولت جاوید بیابیم

حاشا که خودی از ره توحید توان رفت

گفتم سر زلفش که مگر مشک خطائی

پیچید به خود زین سخن و نیک برآشفت

جامیست پر از باده و ما مست و خرابیم

هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مُفت

بشنو سخنی سید ما گر سر وقتست

خود خوشتر ازین قول که گفت است و توان گفت

غزل شمارهٔ ۲۰۸

بشنو معانئی که بیان ولایتست

دارم نشانئی که نشان ولایتست

آب حیات ماست به هر سو که می رود

سرچشمه اش ز بهرهٔ خوان ولایتست

ملک جهان چو باغ بهاری است تازه شد

حکمی به ما رسید که آن ولایتست

ایام غم گذشت دگر شاد و خرمیم

آمد امام وقت زمان ولایتست

بشنو به ذوق گفتهٔ مستانه گوش کن

کین قول عاشقان و زبان ولایتست

گنجینهٔ ولایت والی دل ولیست

جانم فدای اوست که جان ولایتست

از خوان نعمت الله ما نعمتی بخور

خوش نعمتی بود که ز خوان ولایتست

غزل شمارهٔ ۲۰۹

انسان کاملست که او کون جامعست

تیغ ولایت است که برهان قاطعست

صد جام خورده ایم و طلب می کنیم باز

بیچاره آن کسی که به یک جام قانعست

خورشید اگر چه روز منور کند ولی

مهریست عشق ما که شب و روز لامعست

مستان بزم ما چه بخوانند سِر عشق

روح القدس به ذوق ورا بزم سامعست

گفتم قبای گل بدرم در هوای او

اما نوای بلبل بیچاره مانعست

هر جا که دلبری به تو بنماید او جمال

نیکش ببین که آینهٔ صنع صانعست

گنجینه ایست ظاهر و گنجی است باطنش

سید به جان و دل به چنین گنج طامعست

غزل شمارهٔ ۲۱۰

بیا ای شاه ترکستان که هندوستان غلام تست

جهان صورت و معنی همه دیدم به کام تست

به باطن آفتابی تو به ظاهر ماه خوانندت

شده دور قمر روشن هم از بدر تمام تست

اگرحوری اگر رضوان تو را بیند همی گویند

سلام الله سلام الله سلام ما پیام تست

خدا عالم تو را بخشید ای سلطان انس و جان

بهشت جاودان داری همه عالم زمام تست

به جان ساقی رندان که مستان ذوق می داند

توئی آب حیات ما و جام جم ز جام تست

اگر چه ما و هم یاران سخن گوئیم مستانه

ولی خوشتر ازین و آن کلام بانظام تست

تو خورشیدی و ما سایه منور گشته از نورت

پناه نعمت اللهی همه در اهتمام تست

غزل شمارهٔ ۲۱۱

اهل دل را از سراپردهٔ جان باید جست

عاشقان را ز خرابات مغان باید جست

دل به دست غم آن جان جهان باید داد

وانگهی شادی از آن جام جهان باید جست

اگر از باد صبا خاک درش می جوئی

همچو غنچه به هوا جامه دران باید جست

دم به دم خون دل از دیده روان باید ساخت

اصل دیده در آن آب روان باید جست

در کنار اشک جگر گوشهٔ ما باید دید

مردم دیدهٔ ما را به میان باید جست

ساقیا ساغر و پیمانهٔ می سوی من آر

که از آن هر دو مراد دل و جان باید جست

در خرابات اگر گوشه بیابی سید

خونش از غمزهٔ غماز فلان باید جست

غزل شمارهٔ ۲۱۲

دنیی دون بی وفا هیچست

شه دنیا و هم گدا هیچست

دُردی درد او خوری حیفست

زانکه آن درد و این دوا هیچست

شک ندارم که در همه عالم

به جز از حضرت خدا هیچست

نقش غیری خیال اگر بندی

آن خیالت به نزد ما هیچست

رو مجرد شو و خوشی می باش

کدخدای در سرا هیچست

سرمهٔ چشم ماست خاک درش

غیر از این سرمهٔ توتیا هیچست

بی ریا یار نعمت الله شو

رو رها کن ریا ، ریا هیچست

غزل شمارهٔ ۲۱۳

دل به دنیا مده که آن هیچست

آن جهان جو که این جهان هیچست

هر کرا علم هست و مالش نیست

قدر او نزد جاهلان هیچست

چه کنی مفردات ای مولا

غیر مفرد در این میان هیچست

ای که گوئی نشان او جویم

بی نشانست و آن نشان هیچست

لطف معنی طلب تو از صورت

بی معانی همه بیان هیچست

در پی زن مرو که چون دنیا

شیوهٔ شکل این و آن هیچست

ذوق نقش خیال چندان نیست

لذت و وهم عاقلان هیچست

منصب زهد نزد ما سهلست

عشرت و عشق فاسقان هیچست

به جز از زندگی حضرت ما

نزد رندان عاشقان هیچست

غزل شمارهٔ ۲۱۴

هرچه او می دهد همه داده است

دادهٔ او مگو که بیداد است

ای خوشا وقت عاشقی که مدام

بر در میفروش افتاده است

بزم عشقست و عاشقان سرمست

کس چنین بزم خوب ننهادست

غم عشقش خجسته باد که دل

به غم عشق دایما شاد است

عقل در بزم عشق دانی چیست

چون چراغی نهاده بر باد است

هرکه او شد غلام سید ما

بنده مقبلست و آزاد است

چه کنم نعمت همه عالم

نعمت الله خدا مرا داده است

غزل شمارهٔ ۲۱۵

دوای درد دل ای یار دردست

بحمدالله که ما داریم در دست

بیا و دُردی دردش بماده

که صاف عاشقانش دُرد دردست

دلی کو کشتهٔ عشق است زنده است

کسی کو مردهٔ دردست مرده است

بدادم دین و دل دردش خریدم

چنین سودی بدین مایه که کرده است

مرا مهری است در خاطر که خورشید

بگرد سایهٔ چترش چه گرد است

اگر دردم نمی دانی نظر کن

سرشک سرخ بین و رخ که زرد است

کسی داند شفای درد سید

که جامی از شراب درد خورده است

غزل شمارهٔ ۲۱۶

دل ما در هوای الوند است

در سر زلف یار دربند است

خواجه تبریزی است و در قره باع

شاه سروان امیر در بند است

یار بلخی ما ز تربت رفت

در کش خواجهٔ سمرقند است

سخن از روم و شام چون گوید

آن خجندی که ساکن جَند است

ترک سرمست و هندوی شیرین

آن یکی چون گل است و این قند است

گرچه آدم به جسم بود پدر

نزد خاتم به روح فرزند است

سید بزم عشق دانی کیست

آنکه او بندهٔ خداوند است

غزل شمارهٔ ۲۱۷

دامن دلبر اگر آری به دست

نیک باشد ور نیاری آن به دست

ما خراباتی و رند و عاشقیم

چشم مستش توبهٔ ما را شکست

چشم ما بسته خیالش در نظر

نور دیده خوش به جا دارد نشست

شاهبازی رفته بود از دست ما

باز آمد شاهباز ما به دست

حق پرست کاملی دانی که کیست

آنکه او از خودپرستی باز رَست

عاقلان در نیست و هست افتاده اند

عشقبازان فارغند از نیست و هست

در خرابات مغان دیگر مجو

همچو سید نعمت الله رند و مست

غزل شمارهٔ ۲۱۸

عاشقانه به عشق او سرمست

جان و دل داده ایم ما از دست

آنچنان واله ایم و آشفته

که ندانیم نیست را از هست

تا که مائی ازین میان برخاست

عشقش آمد به جای ما بنشست

هرکه او از خودی خود ببرید

همچو ما با خدای خود پیوست

تندرستم به یُمن همت او

گرچه عشقش دل مرا بشکست

شادی عاشقی که جان درباخت

وز غم عقل و این و آن وارست

همچو سید ندیده ام دیگر

عاشق رند مست باده پرست

غزل شمارهٔ ۲۱۹

نوش بادا مرا شراب الست

که از آن باده گشته ام سرمست

در دلم عشق و در نظر ساقی

در سرم ذوق و جام می بر دست

پرده از دل گشود شاهد غیب

دل ما را به زلف خود دربست

جان به جانان ما وصالی یافت

قطرهٔ ما به بحر ما پیوست

گر تو را عقل هست ما را نیست

ور تو را عشق نیست ما را هست

ای که پرسی دوای درد از ما

دردمندیم و این دوا دردست

بشنو از سید این روایت عشق

تا کی آخر سخن ز عاقلی ویست

غزل شمارهٔ ۲۲۰

از خرابات می رسم سرمست

فارغ از نیست ایمنم از هست

عین ما را به عین ما بیند

هرکه در بحر ما به ما پیوست

ننگ و نام نکو به دست آورد

آنکه از ننگ و نام خود وارست

دست من تا گرفت دست نگار

وه چه دستان که می کند زان دست

مرغ جانم برای دانهٔ خال

شده در دام زلف او پابست

عهد بستیم با سر زلفش

ما بر آنیم گرچه او بشکست

از سر کاینات برخیزد

هر که با سیدم دمی بنشست

غزل شمارهٔ ۲۲۱

آمد ز درم نگار سرمست

رندانه و جام باده بر دست

صد فتنه ز هر کنار برخاست

او مست در این میانه بنشست

لب را بنهاد بر لب ما

موئی به دونیم راست بشکست

عشق آمد و زنده کرد ما را

پیوسته بود به ما چو پیوست

از بود و نبود باز رستیم

آسوده ز نیست فارغ از هست

دل در سر زلف یار بستیم

محکم جائی شدیم پابست

از مستی ذوق نعمت الله

خلق دو جهان شدند سرمست

غزل شمارهٔ ۲۲۲

منم آن رند عاشق سرمست

که می عشق می خورم پیوست

در خرابات عشق مست و خراب

دست در دست شاهد سرمست

در دلم عشق و در سرم سود است

در نظر یار و جام می بر دست

ساقی مست و رند لایعقل

به یکی جرعه عقل ما برده است

عاشقانه حریف خمّاریم

فارغ از نیست ایمنیم از هست

از سر هر دو کون خوش برخاست

هر که یک لحظه نزد ما بنشست

میر مستان مجلس عشقیم

سید عاشقان باده پرست

غزل شمارهٔ ۲۲۳

از دیر برون آمد ترسا بچه ای سرمست

بر دوش چلیپائی خوش جام مئی بر دست

کفر سر زلف او غارتگر ایمان است

قصد دل و دینم کرد ایمان مرا برده است

کفری و چه خوش کفری کفری که بُود ایمان

این کفر کسی در اوست کایمان به خدایش هست

ناقوس زنان می گفت آن دلبرک ترسا

پیوسته بود با ما یاری که به ما پیوست

بگشود نقاب از رخ بربود دل و دینم

زنّار سر زلفش جانم به میان در بست

در گوشهٔ میخانه بزمی است ملوکانه

ترسا بچهٔ ساقی رندیست خوش و سرمست

سید ز همه عالم بر خاست به عشق او

در کوی مغان با او مستانه و خوش بنشست

غزل شمارهٔ ۲۲۴

خواجه گر چه بود عمری بت پرست

حق تجلی کرد و از باطل برست

نعمت الله شاهدی دارد که او

چون خلیل الله همه بتها شکست

لب نهاده بر لب جامم مدام

ذره و خورشید جان مات ویست

هرچه می بیند همه محبوب اوست

دوست می دارد از آن رو هر چه هست

مظهر و مُظهر به نزد ما یکی است

صورت و معنی نگر عالی و پست

تو بیا مطلق پرست ای یار ما

گر مقید می پرستد بت پرست

نکته ای بر گفتهٔ سید مگیر

زانکه عاقل نکته کی گیرد به مست

غزل شمارهٔ ۲۲۵

هر که باشد همچو سید حق پرست

حق توان گفتن چو از باطل برست

آن یکی در هر یکی خوش می نگر

در دو عالم آن یکی را می پرست

آفتاب و ماه می بینیم ما

گر چه ما را در نظر نور خوراست

جز وجود او وجودی هست نیست

غیر او نبود وجود هرچه هست

دست او باید بگیرد دامنش

خوش بود گر دامنش آید به دست

هرچه فعل او بود نیکو بود

نیک نبود نیک اگر گوئی بد است

تا توانی گرد مخموران مگرد

هر که گردد حاصلش درد سر است

عین ما بیند به عین ما چو ما

آنکه با ما خوش در این دریا نشست

نعمت الله رند سرمست خوش است

کی کند رندی چنین انکار مست

غزل شمارهٔ ۲۲۶

سریر سلطنت عشق بر سر دار است

از آن سبب سر این دار جای سردار است

به جان جملهٔ رندان مست کاین دل ما

مدام در هوس دست بوس خمار است

بیا که سینهٔ ما مخزنیست پر اسرار

اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است

سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن

هزار سر به یکی جو چه جای دستار است

برفت مرغ دل ما نیامدش خبری

مگر به دام سر زلف او گرفتار است

به نور دیدهٔ او دیده چشم ما روشن

ببین به نور جمالش که نور آن یار است

حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی

به عین ما نظری کن ببین که انهار است

مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی

که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است

چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو

مباش منکر سید چه جای انکار است

غزل شمارهٔ ۲۲۷

چه غم دارم چو یارم غمگسار است

حریف جام و ساقی یار غار است

بتی دارم که با من در میان است

دلارامی که دایم در کنار است

به دور چشم مست می فروشش

مرا با غیر می خوردن چه کار است

دل من بارگاه پادشاه است

تن من پرده ، جانم پرده دار است

دو لحظه در یکی صورت نباشم

ولی معنی همیشه برقرار است

یکی رو دارم و آئینه بسیار

یکی ذات و صفاتم صدهزار است

غنیمت دان حضور نعمت الله

که چون عمر عزیزت بر گذار است

غزل شمارهٔ ۲۲۸

تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است

آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است

عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته

این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است

گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل

در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است

سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی

بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است

هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را

از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است

آئینه ایست روشن در وی جمال ساقی

جام جهان نمایم از نور او منیر است

در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی

کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است

غزل شمارهٔ ۲۲۹

نور او در جمله اشیاء ظاهر است

ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است

روشنست آئینهٔ عالم تمام

در همه اسما مسما ظاهر است

نور روی اوست ما را در نظر

نور آن منظور زیبا ظاهر است

باطنت از چشم نابینا ولی

ظاهرا بر چشم بینا ظاهر است

در خیال دی و فردا مانده ای

از همه فرد آنکه فردا ظاهر است

ما ز دریائیم و دریا عین ما

عین ما در عین دریا ظاهر است

نعمة الله ظاهر و باطن بود

باطنش پنهان و پیدا ظاهر است

غزل شمارهٔ ۲۳۰

گفتمش روی تو جانا قمر است

گفت بالله ز قمر خوبتر است

گفتمش زلف تو آشفته چراست

گفت سرگشتهٔ دور قمر است

گفتمش نوش لبت چیست بگو

گفت پالودهٔ قند و شکر است

گفتمش چشم خوشت برد دلم

گفت هشدار که جان در خطر است

گفتمش قد تو سرویست بلند

گفت آن نسبت کوته نظر است

گفتمش از تو که دارد خبری

گفت آن کس که ز خود بی خبر است

گفتمش عمر منی زود مرو

گفت عمرست از آن در گذر است

گفتمش جان به فدای تو کنم

گفت از اینها بر ما مختصر است

گفتمش سید ما بندهٔ تو است

گفت آری به جهان این ثمر است

غزل شمارهٔ ۲۳۱

بحر بی پایان ما را آبروئی دیگر است

چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است

رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست

یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است

از می خمخانهٔ ما عالمی سرمست شد

نوش کن جامی که این می از سبوئی دیگر است

روی او بینم اگر آئینه بینم صدهزار

روی او در هر یکی گوئی که روئی دیگر است

عاقلان راگفتگوی و عاشقان را های و هو

گفتگو بگذار ما را های و هوئی دیگر است

پردهٔ دیده به آب چشم خود ما شسته ایم

پاک بازانیم و ما را شست و شوئی دیگر است

دیگران از طوع سید زلفها بربسته اند

نعمة الله راز خون عشق طوعی دیگر است

غزل شمارهٔ ۲۳۲

سر درین راه عشق دردسر است

بگذر از سر که کار معتبر است

سر موئی حجاب اگر باقی است

بتراشش چه جای ریش و سرست

سر بنه زیر پا و دستش گیر

گر تو را میل تاج یا کمر است

نفسی صحبتش غنیمت دان

زانکه عمر عزیز در گذر است

زاهدان دیگرند و ما دیگر

حالت ما و ذوق ما دگر است

عاشقی کو ز ما خبر دارد

از خود و کاینات بی خبر است

نظری کن ببین به دیدهٔ ما

نعمت الله چو نور در نظر است

غزل شمارهٔ ۲۳۳

گوهر دریای ما را آبروئی دیگر است

نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است

گفتهٔ مستانه ما ملک عالم را گرفت

گوش کن بشنو خوشی کاین گفتگوئی دیگر است

دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار

همت عالی ما را جستجوئی دیگر است

خرقهٔ خود را به جام می نمازی کرده ایم

نزد رندان این طهارت شست و شوئی دیگر است

رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما

در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است

ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم

لاجرم ما را درین در آبروئی دیگر است

سید از دنیا برفت و نعمة الله را گذاشت

گرچه آن می کهنه است اینجا سبوئی دیگراست

غزل شمارهٔ ۲۳۴

عشق او در جان هوائی دیگر است

درد دل ما را دوائی دیگر است

کشتهٔ عشقیم و زنده جاودان

جان ما را خونبهائی دیگر است

خلوت ما گوشهٔ میخانه است

جای ما خلوتسرائی دیگر است

ما ز ما فانی شده باقی به او

این فنائی و بقائی دیگر است

بینوایان را نوا دادیم از او

بینوایان را نوائی دیگر است

جام پاکی پر ز می بستان بنوش

جام ما گیتی نمائی دیگر است

نعمت الله تا گدای کوی او است

نزد شاهان پادشاهی دیگر است

غزل شمارهٔ ۲۳۵

چشم مستش میفروشی دیگر است

نوش لعلش باده نوشی دیگر است

آتش عشقش دل ما را بسوخت

داغ او بر دل فروشی دیگر است

نالهٔ دلسوز ما بشنو دمی

کاین دم ما را خروشی دیگر است

عاشق و مستیم و لایعقل ولی

جان ما را فهم و هوشی دیگر است

دوش ما و او به هم دوشی زدیم

امشبم امید دوشی دیگر است

هرکه او تجرید گردد پیش او

در طریقت خرقه پوشی دیگر است

خم می در جوش و ما مست وخراب

سیدم در ذوق و جوشی دیگر است

غزل شمارهٔ ۲۳۶

عاشقان حضرت او را نیازی دیگر است

عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است

ترک سرمست است عشقش دل به غارت می برد

در سواد دل همیشه ترکتازی دیگر است

می نوازد مطرب عشاق ساز ما به ذوق

جان فدای ساز او کاین ساز ، سازی دیگر است

عشقبازی نیست بازی کار شهبازی بود

عشق اگر بازی بیا کاین شاهبازی دیگر است

رو به هر جانب که آرم قبلهٔ من روی اوست

ابرویش محراب می سازم نمازی دیگر است

بینوایان را به لطف خود نوازش می کند

ساقی سرمست ما عاشق نوازی دیگر است

محرم رازیم و دایم در حرم با سیدیم

راز می گوئیم و این اسرار رازی دیگر است

غزل شمارهٔ ۲۳۷

ای عاشقان ای عاشقان ما را بیانی دیگر است

ای عارفان ای عارفان ما را نشانی دیگر است

ای بلبلان ای بلبلان ما را نوا خوشتر بود

زیرا که این گلزار ما از بوستانی دیگر است

ای خسروشیرین سخن ای یوسف گل پیرهن

ای طوطی شکرشکن ما را زبانی دیگر است

یاری که اندرکار دل جان داد در بازار دل

همچون دل صاحبدلان زنده به جانی دیگر است

خورشیدجمشید فلک بر آسمان چارم است

مهر منیر عاشقان بر آسمانی دیگر است

تا عین عشقش دیده ام مهرش به جان بگزیده ام

در آشکارا و نهان ما را عیانی دیگر است

اقلیم دل شد ملک جان شهر تن آید این جهان

کون و مکان عاشقان در لامکانی دیگر است

رند و در میخانه ها صوفی و کنج صومعه

مارا سریر سلطنت برآستانی دیگر است

سیدمرا جانان بود هم دردو هم درمان بود

جانم فدای جان او کو از جهانی دیگر است

غزل شمارهٔ ۲۳۸

نور رویش آفتابی دیگر است

چشم ما بر ماهتابی دیگر است

گر کسی بیند خیال او به خواب

آن خیال ما و خوابی دیگر است

آب چشم ما به هر سو می رود

روی ما شسته به آبی دیگر است

موج دریائیم و دریا عین ما

غیر ما بر ما حجابی دیگر است

ساقی ما می به ما بخشد مدام

خیر او بر ما برای دیگر است

هرچه می بینی چو آن مخلوق اوست

نزد ما عالیجنابی دیگر است

نعمت الله در خرابات مغان

عاشق مست و خرابی دیگر است

غزل شمارهٔ ۲۳۹

نور رویش آفتابی دیگر است

سایهٔ او ماهتابی دیگر است

زلف او درتاب رفت از دست دل

تاب او را پیچ و تابی دیگر است

گفتمش جان و دل جانان توئی

گفت آری این جوابی دیگر است

نقش می بندم خیالش را به خواب

خوش بود این خواب خوابی دیگر است

جرعهٔ جام شراب ما بنوش

تا بدانی کاین شرابی دیگر است

ای که می گوئی حجاب من نماند

این نماندن هم حجابی دیگر است

جام پر آبست نزد ما حباب

جام ما آب و حبابی دیگر است

سید ما تا غلام عشق اوست

در جهان عالیجنابی دیگر است

غزل شمارهٔ ۲۴۰

ملک جان در ولایتی دگر است

تخت دل در حمایتی دگراست

قول مستانه ای که ما گوئیم

بشنو او را حلاوتی دگر است

دلبران در جهان فراوانند

حسن ما را ملاحتی دگر است

عاقلان را نهایتی است ولی

عاشقان را نهایتی دگر است

وحده لاشریک له می گو

کاین سخن از روایتی دگر است

در خرابات رند سرمستیم

ذوق ما ذوق و حالتی دگر است

نعمت الله خدا به ما بخشید

این عنایت عنایتی دگر است

غزل شمارهٔ ۲۴۱

در دل ما عشق از جان خوشتر است

در دل ما عشق از جان خوشتر است

عشق او گنجی و دل ویرانه ای

عشق او گنجی و دل ویرانه ای

خوش بود یک جام می شادی ما

خوش بود یک جام می شادی ما

آب چشم ما به هر سو می رود

آب چشم ما به هر سو می رود

راز دل با غیر پیدا کی کنم

راز دل با غیر پیدا کی کنم

صوت بلبل خوش بود در گلستان

صوت بلبل خوش بود در گلستان

نعمت الله گر تو را باشد خوش است

ور نباشد مفلسی زان خوشتر است

غزل شمارهٔ ۲۴۲

عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است

یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است

درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست

گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است

مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور

این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است

یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای

ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است

جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو

جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است

نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود

خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است

نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن

هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است

غزل شمارهٔ ۲۴۳

نالهٔ دلسوز ما از ساز بلبل خوشتر است

زخم خار جور او از مرهم گل خوشتر است

راحت کلی و جزوی هر دو را خوش یافتیم

ذوق جزوی هست اما لذت کل خوشتر است

مردن از عشقش بسی خوشتر بود از زندگی

جام دُرد درد او از ساغر می خوشتر است

عود جان در مجمر دل می نهم بر آتشی

گرمی دلسوز عاشق از قرنفل خوشتر است

مجلس عشقست و ما سرمست و سید در نظر

درچنین گلشن نوای ما ز بلبل خوشتر است

غزل شمارهٔ ۲۴۴

ساقی سرمست ما یاری خوش است

خوش حریفانیم و خماری خوش است

گر دوصد جان را به یک جرعه خرند

زود بفروشش که بازاری خوش است

عشقبازی کار بیکاران بود

کار ما می کن که این کاری خوشست

بر سر دار فنا بنشسته ایم

خوش سر داری و سرداری خوشست

بلبل مستیم در گلزار عشق

بزم عشاق است و گلزاری خوشست

پر بود تکرار در گفتار ما

تو خوشی بشنو که تکراری خوشست

نعمت الله مست و جام می به دست

باده نوشی با چنین یاری خوشست

غزل شمارهٔ ۲۴۵

نور دل ماه ، نور عشق است

جان عاشق مسخر عشقست

در طریقی که نیست پایانش

عاشقی جو که رهبر عشقست

پادشاهی صورت و معنی

نزد عشاق در خور عشقست

در محیطی که ما در آن غرقیم

حاصلش یافت گوهر عشقست

آن حیاتی که روح می بخشد

چشمهٔ آب کوثر عشق است

قول مستانه ای که می شنوی

یک دو حرفی ز دفتر عشقست

نعمت الله که میرمستانست

از سر صدق چاکر عشقست

غزل شمارهٔ ۲۴۶

سرم سرگشتهٔ سودای عشق است

دلم آشفتهٔ غوغای عشق است

بدان دیده که بتوان دید او را

دو چشم روشن بینای عشقست

حقیقت سرمهٔ چشم خردمند

غبار گرد خاک پای عشقست

ز عبرت غیر او از دل به در کن

که غیر دل دگر نه جای عشقست

به شمع عشق جان و دل بسوزان

چو پروانه گرت پروای عشق است

مگو از دی و از فردا و فردا

که امروز وعدهٔ فردای عشق است

تن تنها در آ سید به خلوت

که در خلوت تن تنهای عشقست

غزل شمارهٔ ۲۴۷

چشم مستش ترک عیاری خوش است

زلف او هندوی طراری خوشست

جان فدای عشق جانان کن روان

گر تو را میلی به دلداری خوشست

بر سر دار فنا بنشین خوشی

زانکه اینجا جای سرداری خوشست

دلبر ار صد جان به یک جو می خرد

زود بفروشش که بازاری خوشست

کار بی کاری است کار عاشقان

کار ما می کن که این کاری خوشست

سینهٔ ما مخزن اسرار اوست

او به دست آور که اسراری خوشست

مجلس عشقست و ما مست و خراب

خوش خراباتی و خماری خوشست

گر گران باری مثال از بار یار

بار یار ار می بری باری خوشست

بندهٔ سید شدم از جان و دل

این سخن صدق است و اقراری خوشست

غزل شمارهٔ ۲۴۸

در محبت جان اگر بازی خوش است

گر کنی بازی چنین بازی خوشست

یار کرمانی اگر بازی خوش است

دلبر سرمست شیرازی خوشست

رند سر مستیم و با ساقی حریف

با حریف خویش پردازی خوشست

چند گردی تو به خود گرد جهان

یک دمی با خویش پردازی خوشست

ساز ما را ذوق خوشتر می دهند

ساز ما با عشق پردازی خوشست

عشق سلطان است و تخت دل نشست

خانه را با عشق پردازی خوشست

سیم قلب تو ندارد رونقی

سیم قلب خویش بگذاری خوشست

در طریق عاشقی چون عاشقان

هرچه داری جمله دربازی خوشست

یک دمی با سید رندان بساز

تا بدانی ذوق دمسازی خوشست

غزل شمارهٔ ۲۴۹

عشق جانان در میان جان خوشست

راز دلدار از جهان پنهان خوش است

درد بی درمان او درمان ما

در دلم این درد بی درمان خوش است

حال سودائی زلف یار من

همچو زلفش می برد سامان خوش است

عشق و گنجی و دل ویرانه ای

آن چنان گنجی در این ویران خوشست

جرعهٔ دُردی درد عشق او

جان ما را دادهٔ جان آن خوش است

حال دل با عشق دلبر خوش بود

جان ما پیوسته با جانان خوش است

نعمت الله مست و جام می به دست

جاودان در بزم سرمستان خوش است

غزل شمارهٔ ۲۵۰

نور روی او به او دیدن خوش است

گرد او چون دیده گردیدن خوش است

حال عشق از عقل می پرسی مپرس

ذوق عشق از عشق پرسیدن خوش است

کار بی کاریست کار عاشقی

این چنین خوش کار ورزیدن خوش است

گفتهٔ مستانهٔ ما خوش بود

رو تو خوش بشنو که بشنیدن خوش است

بگذر از نقش خیال غیر او

روی دل از غیر پیچیدن خوش است

نزد ما سرکه فروشی هیچ نیست

می به رند مست بخشیدن خوش است

خوش بود آئینهٔ گیتی نما

نعمة الله را در آن دیدن خوشست

غزل شمارهٔ ۲۵۱

چشمهٔ چشم ما پر آب خوش است

سر آبی در این سراب خوش است

در ضمیر منیر هر ذره

دیدن نور آفتاب خوش است

جامی از می بگیر و پر می کن

که چنین جام پر شراب خوش است

عین آبیم و تشنه می گردیم

نزد ما آب پر حباب خوش است

آفتابی ز ماه بسته نقاب

روشنش بین در این نقاب خوش است

خوش بود بی حجاب دیدن او

ور بود نیز در حجاب خوش است

از سر ذوق گفتهٔ سید

گر بگوید کسی جواب خوش است

غزل شمارهٔ ۲۵۲

صورت و معنی به همدیگر خوش است

آن چنان می در چنین ساغر خوشست

مجلس عشقست و ما مست و خراب

ما چنین هستیم و ساقی سرخوشست

هر که او با ما درین دریا نشست

از سرش تا پاشنه در زر خوشست

جان به جانان دل بدلبر داده ایم

در دل ما عشق آن دلبر خوشست

گوهر در یتیم از ما بجو

گر به دست آری چنین گوهر خوشست

عود دل در مجمر سینه بسوخت

بوی خوش ما را درین مجمر خوشست

نعمت الله دارد از سید نشان

این نشان آل پیغمبر خوشست

غزل شمارهٔ ۲۵۳

در سراپردهٔ جان خلوت جانانه خوشست

آن چنان گنج خوشی در دل ویرانه خوشست

رند سرمست بجو زاهد مخمور بمان

عاقلی را چه کنی عاشق دیوانه خوشست

جنتی را که در او دوست نیابی سهل است

یار اگر دست دهد گوشهٔ میخانه خوشست

گفتهٔ عاشق سرمست بخوان از مستان

زانکه در مجلس ما گفتهٔ مستانه خوشست

قدمی نه نفسی گفتهٔ ما را دریاب

بی تکلف بر ما صحبت رندانه خوشست

هر که درویش بود میل به شاهی نکند

دل درویش به آن همت شاهانه خوشست

نعمة الله به دست آر که سرمست خوشی است

زانکه این سید مستانهٔ مردانه خوشست

غزل شمارهٔ ۲۵۴

این خوشست و آن خوشست و این و آن با هم خوشست

جان جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوشست

این همه جام مرصع پر ز می داریم ما

با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوشست

عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما

گفتن اسرار ما با عاشق محرم خوشست

خوش بود گر پادشاهی می خورد از جام جم

زانکه میگویند جام پادشه با جم خوشست

گرچه دل ریشیم مرهم را نمی خواهیم ما

زخم تیغ عشق او داریم و بی مرهم خوش است

چشم مست او نظر فرمود سوی کاینات

این چنین نور خوشی در دیدهٔ عالم خوش است

مجلس عشقست و سید مست و رندان در حضور

جنت فردوس ما با صحبت آدم خوش است

غزل شمارهٔ ۲۵۵

جان ما با صحبت جانی خوش است

صحبتم با آنکه می دانی خوش است

ملک ماهان است و ما چون آفتاب

مهر ما با ماه ماهانی خوش است

پادشاهی می کنم از عشق او

آری آری ذوق سلطانی خوش است

از سر ذوق است این گفتار ما

گر بدانی این سخن دانی خوش است

سید ما در همه عالم یکیست

جامع مجموع اگر خوانی خوش است

غزل شمارهٔ ۲۵۶

هر که آمد سوی ما با ما نشست

خوش خوشی با ما درین دریا نشست

از سر هر دو جهان برخاست خوش

بر در یکتای بی همتا نشست

عقل مسکین زیر دست عشق شد

عشق مستولی است بر بالا نشست

هر که چون ما همنشینی را نیافت

کی تواند همچو ما تنها نشست

هر که سر در پای خم می نهاد

جاودان افتاد و شد از پا نشست

گردکی گردد به گرد دامنش

رند دریا دل که او با ما نشست

نعمت الله مجلسی آراسته

در خرابات مغان آنجا نشست

غزل شمارهٔ ۲۵۷

جان ما با ما در این دریا نشست

یار دریادل خوشی با ما نشست

از سر هر دو جهان برخاست دل

بر در یکتای بی همتا نشست

در خرابات مغان ما را چو یافت

مجلسی خوش دید و خوش آنجا نشست

چون سر دار فنا دار بقاست

بر سر دار آمد و از پا نشست

ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم

خوش بود با مردم دانا نشست

زاهد مخمور زیر افتاد و شد

عاشق مست آمد و بالا نشست

سید ما نور چشم مردم است

لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست

غزل شمارهٔ ۲۵۸

هر که او با ما درین دریا نشست

کی تواند لحظه ای بی ما نشست

از سر هر دو جهان برخاسته

بر در یکتای بی همتا نشست

گرچه تنها بود و تنها جمع کرد

آمد آن تنها و با تنها نشست

عقل رفت و زیر دست و پا فتاد

عشق آمد سوی ما بالا نشست

تشنه ای آمد به سوی ما چو ما

عین ما را دید و در دریا نشست

مجلس عشقست و ما مست و خراب

خاطر رندان ما آنجا نشست

نعمت الله جام می جوید مدام

چون تواند یک زمان از پا نشست

غزل شمارهٔ ۲۵۹

هرکه او با ما در این دریا نشست

آبروئی یافت خوش با ما نشست

بر در میخانه مست افتاده ایم

هرکه آمد پیش ما اینجا نشست

از سر جان و جهان برخاست دل

بر در یکتای بی همتا نشست

در خرابات مغان مست و خراب

خوش بود با شاهد رعنا نشست

بزم رندان جنت المأوی بود

جاودان خواهیم در مأوا نشست

در سر هر کس که سودائی فتاد

کی تواند یک دمی از پا نشست

نعمت الله در همه عالم یکی است

بر سریر سلطنت تنها نشست

غزل شمارهٔ ۲۶۰

بی نوائی نوای درویش است

دُرد دردش دوای درویش است

چشم درویش هر چه می نگرد

جام گیتی نمای درویش است

نیست بیگانه از خدا به خدا

هرکه او آشنای درویش است

هرکه داند دوای درویشان

سر او خاک پای درویش است

گر چه درویش را گدا گویند

خدمت شه گدای درویش است

آن طریقی که نیست پایانش

راه بی منتهای درویش است

نعمت الله با چنین همت

روز و شب در هوای درویش است

غزل شمارهٔ ۲۶۱

بیا که جان و دلم در هوای درویش است

بیا که شاه جهانی گدای درویش است

به خاک پای فقیران و جان سر حلقه

که سرمهٔ نظرم خاک پای درویش است

در آن مقام که روح القدس ندارد بار

در آ که گوشهٔ خلوت سرای درویش است

صدای نغمهٔ عاشق و ذوق مجلس ما

نمونه ای ز حضور و نوای درویش است

به یاد ساقی باقی بنوش دُردی درد

که جام دُردی دردش دوای درویش است

اگرچه عاشق درویش با دل ریشم

ولی خوشم چو بلا از برای درویش است

سماع و مطرب ذوق است و صحبت درویش

ترنم نفس جانفزای درویش است

غزل شمارهٔ ۲۶۲

دل سرمست ما ز جان بگذشت

آن معانی ازین بیان بگذشت

در خرابات عشق می گردید

لامکان یافت از مکان بگذشت

دنیی و آخرت به هم بر زد

جان چه باشد که از جهان بگذشت

از وجود و عدم سخن نکند

هرکه از نام و از نشان بگذشت

میل جنت دگر نخواهد کرد

دل که بر کوی عاشقان بگذشت

نور رویش به چشم ما بنمود

دیده از بحر بیکران بگذشت

سید ما گذشت از عالم

بنده با حضرتش روان بگذشت

غزل شمارهٔ ۲۶۳

نعمت الله از این و آن بگذشت

وز خیالات انس و جان بگذشت

عمر او بود همچو آب حیات

خوش روان آمد و روان بگذشت

نود و چهار سال عمر وی است

گوئیا آن به یک زمان بگذشت

نوجوانی مجو تو از پیری

فکر دیگر بکن که آن بگذشت

چه کنی نقش با خیال محال

تو بخوابی و کاروان بگذشت

عاقل ار نام و ار نشان جوید

عاشق از نام و از نشان بگذشت

زنده دل باشد آنکه پیش از مرگ

همچو سید از این جهان بگذشت

غزل شمارهٔ ۲۶۴

رمضان آمد و روان بگذشت

بود ماهی به یک زمان بگذشت

گوئیا عمر بود زود برفت

تا که گفتم چنین چنان بگذشت

شب قدری به عارفان بنمود

این معانی از آن بیان بگذشت

هر که با ما نشست در دریا

نام را ماند و از نشان بگذشت

میل دنیا و آخرت نکند

هر که بر کوی عاشقان بگذشت

زود بیدار شو در آ در راه

تو بخوابی و کاروان بگذشت

در طریقی که نیست پایانش

نعمت الله از این و آن بگذشت

غزل شمارهٔ ۲۶۵

دل ما از منی و ما بگذشت

پا نهاد از سر هوا بگذشت

مدتی دُرد درد دل نوشید

عاقبت درد و هم دوا بگذشت

از وجود و عدم خلاصی یافت

از فنا نیز وز فنا بگذشت

ای که گوئی که ابتدا چه بود

ابتدا چیست انتها بگذشت

نقش غیری خیال می بستم

خواب بود آن خیال ما بگذشت

نود و پنج سال عمر عزیز

همه در دین مصطفی بگذشت

نعمت الله یگانه ای داند

که یگانه ز دو سرا بگذشت

غزل شمارهٔ ۲۶۶

عاشق از دنیی و عقبی درگذشت

ماند صورت راز معنی درگذشت

از وجود و از عدم آزاد شد

از همه بگذشت یعنی درگذشت

روضهٔ رضوان به این و آن بهشت

همتش از شاخ طوبی درگذشت

دل به دلبر جان به جانان داد و رفت

کارش از مجنون و لیلی درگذشت

غرقه شد در بحر بی پایان ما

دید دریائی ز سیلی درگذشت

گر چه موسی از تجلی محو شد

سید ما از تجلی درگذشت

نعمت الله در طریق عاشقی

اندکی بود و ز خیلی درگذشت

غزل شمارهٔ ۲۶۷

آفتاب خوشی هویدا گشت

شب نهان شد چو روز پیدا گشت

چشم ما قطره قطره آب بریخت

جو به جو شد روان و دریا گشت

در هزار آینه یکی بنمود

یک مسمی هزار اسما گشت

غیر دلبر نیافت این دل ما

گرچه در جستجو به هرجا گشت

در خرابات می کند دستان

هرکه در عشق بی سر و پا گشت

او که عالم مسخر او بود

خود بیامد مسخر ما گشت

رند مستی نیافت همچون ما

طالب ارچه به زیر و بالا گشت

عقل می گشت گرد میخانه

دید مستی ما ز در واگشت

نعمت الله چون ظهوری کرد

صورت و معنئی مهیا گشت

غزل شمارهٔ ۲۶۸

عشق مستست و عقل مخمور است

عاقل از ذوق عاشقان دور است

عالم از نور او منور شد

هرچه آید به چشم ما نور است

آینه روشن است و می بینم

در نظر ناظر است و منظور است

رند مستی که ذوق ما دارد

خوشتر از زاهدی که مخمور است

احولی گر یکی دو می بیند

هیچ منعش مکن که معذور است

آفتاب است بر همه تابان

تو گمان می بری که مستور است

جام گیتی نما سید ماست

در همه کاینات مشهور است

غزل شمارهٔ ۲۶۹

عشق مستست و عقل مخمور است

عاقل از عاشقی بسی دور است

ذوق مستی طلب کن از مستان

چه کنی همدمی که مخمور است

زاهد ار حال ما نمی داند

هیچ او را مگو که معذور است

آینه روشن است و می بینم

در نظر ناظری که منظور است

آفتاب جمال او بنمود

لاجرم عالمی پر از نور است

گنج ویرانه ای است این دل ما

لیکن از گنج عشق معمور است

دیگران گر به عقل معروفند

نعمت الله به عشق مشهور است

غزل شمارهٔ ۲۷۰

عشق مستت و عقل مخمور است

عقل از ذوق عاشقان دور است

دیدهٔ مردم است از او روشن

نظری کن ببین که منظور است

نقد گنج وی است در دل ما

گنج ویران به کُنج ویران است

شد دو عالم به نور او روشن

روشن این چشم ما از آن نور است

ذره ذره چو نور می نگرم

آفتابی به ماه مستور است

زاهدار ذوق ما نمی یابد

هیچ عیبش مکن که معذور است

عشق بازی و رندی سید

در خرابات نیک مشهور است

غزل شمارهٔ ۲۷۱

عشق مست است و عقل مخمور است

عاقل از ذوق عاشقان دور است

دل ما گنجخانهٔ عشق است

گنجخانه به کُنج معمور است

نظری کن که نزد اهل نظر

هر که او ناظر است منظور است

نور چشم است در نظر پیدا

دیده ای کو ندید بی نور است

زاهد ار ذوق ما نمی داند

هیچ عیبش مکن که معذور است

آفتاب ار به نور پیدا شد

سید ما به نور مستور است

نعمت الله به رندی و مستی

در همه کاینات مشهور است

غزل شمارهٔ ۲۷۲

عشق مستست و عقل مخمور است

عاقل از ذوق عاشقان دور است

شادمانی جاودان دارد

به غم عشق هر که مسرور است

دل ما جان خود به جانان داد

ز آن حیاتی که یافت مغرور است

جام گیتی نما چو می بینیم

در نظر ناظر است و منظور است

نور چشم است اگر نظر داری

آفتابی به ماه مستور است

زاهد ار ذوق ما نمی داند

عیب زاهد مکن که معذور است

نعمت الله رند سرمست است

در خرابات نیک مشهور است

غزل شمارهٔ ۲۷۳

همسایهٔ حضرت شریف است

گر سایه لطیف یا کثیف است

انسان کبیر صورت اوست

دریاب که معنی لطیف است

گر روح مدبرش بدانی

انسان کبیر بس ظریفست

با عقل مگو حکایت عشق

زیرا که مزاج او ضعیف است

این طرفه نگر که جمله عالم

در غایت قوّت و نحیفست

معشوق خود است و عاشق خود

عشقی که چو عشق ما عفیف است

در خلوت خاص سید ماست

کاو خانهٔ خالی و لطیفست

غزل شمارهٔ ۲۷۴

شاه ما در همه جهان طاق است

بس کریم و لطیف اخلاق است

ما به او نیک نیک مشتاقیم

او به ما نیز نیک مشتاق است

هر که او دوستدار یاران است

یاری یار یار مصداق است

سخن عاقلان دگر باشد

قول ما گفته های عشاق است

جام با زهر را چه می نوشی

می عشقش بجو که تریاق است

سهل باشد هزار جان در عشق

نفسی در فراق او شاق است

نعمت الله که میر مستان است

سید عاشقان آفاق است

غزل شمارهٔ ۲۷۵

همه عالم تن است و جان عشق است

جان و جانان عاشقان عشق است

عشق هم صورتست و هم معنی

آشکارا و هم نهان عشق است

در میان آی و در کنارش گیر

خوش کناری که در میان عشقست

عشق و معشوق و عاشق خویشیم

هرچه هستیم این زمان عشق است

عمر جاوید خوش بُود با عشق

غرض از عمر جاودان عشق است

عاشقانه در آ درین مجلس

گر تو را عشق آن چنان عشق است

نعمت الله چو نور پیدا شد

نظری کن ببین که آن عشق است

غزل شمارهٔ ۲۷۶

عقل از ما کنار کرد و برفت

گو برو زانکه در میان عشق است

عشق بخشد حیات جاویدان

حاصل عمر جاودان عشق است

عالم از نور عشق شد روشن

نظری کن که این و آن عشق است

دل عاقل به عقل مشغول است

مونس جان عاشقان عشق است

خوش بهشتی است مجلس سید

در چنین جنتی چنان عشق است

غزل شمارهٔ ۲۷۷

شهر دل در ولایت عشق است

ملک و جان در حمایت عشق است

دیده بینا به نور معرفت است

این عیان از عنایت عشق است

آنچه عقلم نهایتش می گفت

دیده ام آن بدایت عشق است

لیس فی الدار غیره دیار

این حدیث از روایت عشق است

هرچه گوئی ز عشق گو که مرا

سخن خوش حکایت عشق است

نالهٔ زار بلبلان شب و روز

در گلستان سرایت عشق است

نعمت الله را چنین حیران

گرد حسن کفایت عشق است

غزل شمارهٔ ۲۷۸

دل مسند پادشاه عشق است

دل خلوت بارگاه عشق است

سلطان عشق است در ولایت

باقی همه کس سپاه عشق است

عشقست پناه و پشت عالم

عالم همه در پناه عشق است

در مذهب عشق می حلالست

ما را چه گنه گناه عشق است

ای عقل ز مملکت برون شو

کاین ملک از آن شاه عشق است

از ترک دو کون خوش کلاهی

بر دوز که آن کلاه عشق است

راهی که به حق توان رسیدن

ای سید بنده راه عشق است

غزل شمارهٔ ۲۷۹

درد دل درمان جان عاشق است

عشق دلبر جان جان عاشق است

بی سر و سامان شدم در عاشقی

بی سر و سامان جان عاشق است

مقدم خیل خیالش هر شبی

تا به روز مهمان جان عاشق است

دولت وصلش به هر دل کی رسد

این سعادت آن جان عاشق است

پادشاه عقل دور اندیش ما

بندهٔ فرمان جان عاشق است

کاسته خورشید و قرص و ماه عشق

روز و شب بر خوان جانان عاشق است

نقشبند معنی جان جهان

صورت ایوان جان عاشق است

جان سید از عیان حال و دل

عاشق جانان جان عاشق است

غزل شمارهٔ ۲۸۰

دم مزن ای دل که آن سر نازک است

نازک است این سرو ساتر نازک است

نقطه ای در دایره دوری نمود

دایره در دور و دائر نازک است

چشم ما روشن به نور روی اوست

این چنین منظور و ناظر نازک است

ماه پیدا گشت و پنهان آفتاب

غایتی در عین حاضر نازک است

جام ما باشد حباب آب می

نازکش گفتم که این سر نازک است

جام پیدا باده پنهان دور نیست

جام باطن باده ظاهر نازک است

نازکانه خاطر سید بجوی

زانکه سرمست است و خاطر نازکست

غزل شمارهٔ ۲۸۱

مخزن اسرار سبحانی دل است

مظهر انوار ربانی دل است

دل بود آئینه گیتی نما

هفت هیکل را اگر خوانی دل است

جنت المأوای جان عاشقان

نزد سرمستان روحانی دل است

دل به دست آور در او دلبر بجو

خلوت دلدار گر دانی دل است

گوهر دریای بی پایان ما

باز جو گر طالب آنی دل است

دل بود گنجینهٔ گنج اله

نقد گنج و گنج سلطانی دل است

راز دل از دل بجو از دل بگو

نزد سید محرم جانی دل است

غزل شمارهٔ ۲۸۲

مرغ صحرائی به دریا مایل است

مرغ آبی هم به دریا مایل است

ما نه دریائیم و دریا عین ماست

هر که او با ماست با ما مایل است

ترک راهمت به ترکستان کشد

خاطر هندو به مأوا مایل است

نفس خواجه خواجه را آرد به زیر

گرچه روح او به بالا مایل است

گر سنائی سوی غزنی میرود

بوعلی سینا به سینا مایل است

رند اگر می می خورد عیبش مکن

کو به اصل خویش گویا مایل است

نعمت الله عاشقانه روز و شب

با جناب حق تعالی مایل است

غزل شمارهٔ ۲۸۳

دردمندیم و دوا درد دل است

درد دل درمان دوای مشکل است

خانهٔ دل خلوت خالی اوست

خوش دلارامی که ما را در دلست

عاقل ار پندی به عاشق می دهد

وعظ او نزدیک ما بی حاصل است

حق پرست و ترک باطل را بگو

هرچه غیر حق بود او باطل است

حال ما از زاهد رعنا مپرس

زآنکه او از بحر ما در ساحل است

آفتابی می نماید مه به ما

گرچه در ظاهر حجابی حایل است

نعمت الله از منازل درگذشت

هشت منزل نزد او یک منزل است

غزل شمارهٔ ۲۸۴

رند سرمست فارغ البال است

بی غم از قال و ایمن از حال است

نی که موجود ثانیش خوانند

بر الف نزد عارفان دال است

سر فدا کن چه قدر زر باشد

خرقه چو بود که مال پامال است

خواجه گر راه میکده گم کرد

مرد هادی نگر که او ضال است

هرچه بر عقل مشکلست ای یار

حلَش از عشق جو گر اشکال است

عشق مشاطه ایست تا دانی

بلکه صاحب تمیز و دلال است

عقل کل در بیان سید ما

دم فرو بسته گوئیا لال است

غزل شمارهٔ ۲۸۵

عشق است که وارسته ز نقصان و کمالست

عشق است که آسوده ز هجران وصال است

اثبات مثالش نتوان کرد ولیکن

این نفی مثال تو یقین عین مثال است

گویند سوی الله خیال است و حقیقت

این نیز خیال است که گویند خیال است

از حال چه می جوئی و از قال چه پرسی

مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است

خورشید ز نقصان و کمال است منزه

ماه است که گاهی قمر و گاه هلال است

با ذات دم از حکم تجلی نتوان زد

این حکم تجلی به جلال است و جمال است

در خلوت سید نبود سید و بنده

در خاطر او غیر خدا هر چه محال است

غزل شمارهٔ ۲۸۶

ما را همه شب شب وصال است

ما را همه روز روز حال است

از دولت عشق پادشاهیم

سلطانی عشق بی زوال است

گویا ز خدا خبر ندارد

هر دل که اسیر جاه و مال است

بگذر ز جان و عیش جان جو

کاسباب جهان همه وبال است

تا حسن جمال دوست دیدیم

ما را ز وجود خود ملال است

با روی تو جام می کشیدن

در مذهب عاشقان حلال است

نقصان مطلب ز نعمت الله

چون نیک نظر کنی کمال است

غزل شمارهٔ ۲۸۷

خلوت من مقام رندانست

هر چه دارم به نام رندان است

این چنین گفتهای مستانه

سخنی از پیام رندان است

عین آب حیات اگر جوئی

جرعهٔ می ز جام رندان است

زلف خوبان و حسن مه رویان

اثر صبح و شام رندان است

پادشاه سریر هفت اقلیم

از دل و جان غلام رندان است

بزم عشقست و عاشقان سرمست

ساغر می به کام رندان است

خوش بخوانش که گفتهٔ سید

نکته ای از کلام رندان است

غزل شمارهٔ ۲۸۸

کار عشقست و کار ما آنست

خواجه و خواندگار ما آنست

نقش رویش خیال می بندم

نور چشم و نگار ما آنست

رند مستی که باده می نوشد

در خرابات یار ما آنست

هرکه باشد مدام همدم جام

همدم دوستدار ما آنست

غم عشقش به جان و دل جوئیم

شادی و غمگسار ما آنست

در خرابات خلوتی داریم

خانه او و یار ما آنست

نعمت الله زیاد مگذارش

یاد کن یادگار ما آنست

غزل شمارهٔ ۲۸۹

گر جفا می کند وفا آنست

ور فنا می دهد بقا آنست

نور چشم است و در نظر داریم

نظری کن ببین بیا آنست

دُرد دردش بنوش و خوش می باش

دردمندی تو را دوا آنست

قدمی تو در آ درین دریا

طلبش کن که آشنا آنست

هر که غیری ز شاه ما جوید

نزد یاران ما گدا آنست

به خرابات هر که فانی شد

رند سرمست بینوا آنست

هر که گردد غلام سید ما

سید ملک دو سرا آنست

غزل شمارهٔ ۲۹۰

درد ار داری دوا همان است

درد ار نوشی شفا همان است

با جام می ار دمی برآری

دانی که حیات ما همان است

عمریست که مبتلای دردیم

خود راحت مبتلا همان است

فانی از خود فنا همین است

باقی به خدا بقا همان است

در آینه همه نظر کن

می بین همه را لقا همان است

ما جام جهان نمای عشقیم

این جام جهان نما همان است

گر صورت سیدم دگر شد

اما به خدا خدا همان است

غزل شمارهٔ ۲۹۱

نعمت الله میر مستان است

در خرابات میر مستان است

در گلستان عشق رندانه

گوئیا چون هزاردستان است

عقل از اینجا برفت و عشق آمد

موسم ذوق می پرستان است

عهد بستیم با سر زلفش

دل اگر بشکند شکست آنست

در عدم خوش به تخت بنشستیم

نزد اهل نظر نشست آنست

چون ز هستی خویش نیست شدیم

هستی اوست هرچه هست آنست

دامن سید است در دستم

جاودان بنده را به دست آنست

غزل شمارهٔ ۲۹۲

دل به دست آر که آئینهٔ حضرت آنست

مظهر بندگی حضرت عزت آنست

عاشقی سوختهٔ بی سر و پا را مطلب

دست او گیر کلید در جنت آنست

خوشتر از گوشهٔ میخانه دگر خلوت نیست

خلوتی گر طلبی گوشهٔ خلوت آنست

مبتلا از در او باز نگردد به بلا

دوری از درگه او غایت رحمت آنست

خوش بود همت عالی که خدا می جوید

همت از اهل دلان جوی که همت آنست

چه کنی خانقه کون رها کن شیخی

بندهٔ خدمت او باش که خدمت آنست

نعمت دنیی و عقبی به عزیزان بگذار

نعمت الله طلب ای دوست که نعمت آنست

غزل شمارهٔ ۲۹۳

ای که گوئی که ماهتاب آنست

باطنش بین که آفتاب آنست

می عشقش به ذوق می نوشیم

نزد رندان ما شراب آنست

هر خیالی که نقش می بندی

در خیالی خیال خواب آنست

ای که گوئی مرا حجاب نماند

آن غلط کرده ای حجاب آنست

گر بپرسند آب حیوان چیست

بوسه ده بر لبش جواب آنست

عقل اول که هست ام کتاب

بشنو خوش بخوان کتاب آنست

نعمت الله خدا به ما بخشد

نعمت خوب بی حساب آنست

غزل شمارهٔ ۲۹۴

دل و جانم فدای جانان است

هرچه دارم برای جانان است

دل که دم میزند ز سلطانی

چون غلامان گدای جانان است

نیست بیگانه از خدا به خدا

عارفی کاشنای جانان است

خلوت دل مقام حضرت اوست

دیگری کی به جای جانان است

مبتلای بلا اگر نالد

راحت من بلای جانان است

دل و جان را دهد به باد هوا

هر که او را هوای جانان است

نعمةالله که جان من به فداش

جان گیتی نمای جانان است

غزل شمارهٔ ۲۹۵

درد دل ما دوای جان است

رنج غم او شفای جان است

یک جرعه ز دُرد درد جانان

والله که دوصد بهای جان است

ساقی قدحی به عاشقان ده

ز آن باده که از برای جان است

جان گرچه گدای کوی عشقست

سلطان جهان گدای جان است

در نه قدم و ز سر میندیش

چون خلوت دل سرای جان است

صد جان به فدای عشق جانان

گرچه دو جهان فدای جان است

جائی که مقام سید ماست

ای راحت جان چه جای جانست

غزل شمارهٔ ۲۹۶

هرچه پیدا و هرچه پنهان است

هرچه پیدا و هرچه پنهان است

طلب آن اگر کنی ای دوست

طلب آن اگر کنی ای دوست

کُنج دل گنج خانه عشق است

کُنج دل گنجخانهٔ عشق است

عاشقانه به ذوق می نالم

عاشقانه به ذوق می نالم

کفر زلفش به جان خریدار است

کفر زلفش به جان خریدار است

عاشق ار جان فدای جانان کرد

عاشق از جان فدای جانان کرد

در خرابات سید سرمست

ساقی بزم می پرستانست

غزل شمارهٔ ۲۹۷

هر که حلقه به گوش مردانست

نزد مردان مرد مرد آنست

عاشقانی به جان و دل دایم

در طریقت رفیق یارانست

هرچه بینم به عشق حضرت او

جان فدایش کنم که جانانست

سنبل زلف یار داد به باد

کار جمعی از آن پریشانست

همچو جان در کنار خود گیرم

گرچه او پادشاه کرمانست

این چنین پادشه که می شنوی

در همه کائنات سلطانست

نعمت الله که رند سرمست است

بندهٔ خاص شاه مردانست

غزل شمارهٔ ۲۹۸

همه عالم تن است و او جان است

شاه تبریز و میر او جان است

کنج دل شد به گنج او معمور

ورنه بی گنج کنج ویرانست

عقل کل در جمال حضرت او

همچو من واله است و حیران است

زلف او مو به مو پریشان شد

حال جمعی از آن پریشان است

جام گیتی نمای دیدهٔ من

روشن از نور روی جانان است

هرچه بینی به دیدهٔ معنی

نظری کن که عین این آن است

بزم عشقست و عاشقان سرمست

نعمت الله میر مستان است

غزل شمارهٔ ۲۹۹

هرکه چون ما حریف مستان است

در خرابات رند مستان است

نور چشمست هرچه می بینم

دل و دلدار و جان و جانان است

آفتابی است برقعی بسته

روشنش بین که ماه تابان است

همه آئینهٔ جمال ویند

نظری کن که عین اعیان است

گنج اسماست در همه عالم

گنج و گنجینهٔ فراوان است

موج و دریا دو رسم و دو اسمند

نزد ما هر دو آب یکسان است

قطره ای از محیط سید ماست

به مثل گر چه بحر عمان است

غزل شمارهٔ ۳۰۰

بندگی کن که کار نیک آن است

این چنین کار کار نیکان است

دل ما دلبری که می بیند

جان به او می دهد که جانان است

آفتابی به مه شده پیدا

گرچه او هم به ماه پنهان است

موج و بحر و حباب و قطرهٔ آب

نزد ما هر چهار یکسان است

کنج دل گنجخانهٔ عشق است

خانه بی گنج کُنج ویران است

زاهدان را مجال کی باشد

در مقامی که جای رندان است

بندهٔ سید خرابات است

نعمت الله که میر مستان است

غزل شمارهٔ ۳۰۱

نعمت الله حریف مستان است

عاشق روی می پرستان است

در خرابات مست لایعقل

ساقی بزم باده نوشان است

والهٔ زلف روی محبوب است

فارغ از جمع و از پریشان است

نوبت زهد و زاهدی بگذشت

دولت عشق و دور رندان است

نوش کن جام می که نوشت باد

گر هوایت به آب حیوان است

در دلم درد و در سرم سودا

باده درجام و عشق در جان است

هرکجا ساغری که می یابی

نعمت الله همدم آن است

غزل شمارهٔ ۳۰۲

نعمت الله میر رندان است

طلبش کن که پیر رندان است

بزم عشق است عاشقان سرمست

ساقی ما امیر مستان است

دل ما گنجخانهٔ عشق است

جای آن گنج کنج ویران است

سخن ما به ذوق دریابد

هرکه واقف ز ذوق یاران است

همه عشق است غیر او خود نیست

جان فدایش کنم که جانان است

عالم از آفتاب حضرت او

به مثل همچو ماه تابان است

نور چشم است و در نظر پیداست

نظری کن ببین که این آن است

غزل شمارهٔ ۳۰۳

میر میخانهٔ ما سید سرمستان است

رنداگر می طلبی ساقی سرمستان است

نور چشم است و به نورش همه را می بینم

آفتابی است که در دور قمر تابان است

چشم ما روشنی از نور جمالش دارد

تو مپندار که او از نظرم پنهان است

گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او

بخر ای جان عزیزم که نگو ارزان است

گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش

زانکه گنجینهٔ او کنج دل ویران است

دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم

من دوا را چه کنم درد دلم درمان است

رند مستی به تو گر روی نماید روزی

نعمت الله طلب از وی که مرا جانان است

غزل شمارهٔ ۳۰۴

عالم بدن است و عشق جان است

جان است که در بدن روان است

عشقست که عاشق است و معشوق

عشق است که عین این و آن است

عشق است که نور دیدهٔ ماست

چون نور به چشم ما عیان است

بنشسته به تخت دل چو شاهی

عشق است که پادشه نشان است

عشق است که زنده دل از آنیم

عشق است که جان جاودان است

عاشق چو غلام و عشق سلطان

عشق است که شاه عاشقان است

عشق است که عقل بندهٔ اوست

عشق است که سید زمان است

غزل شمارهٔ ۳۰۵

جانست که در بدن روانست

عالم بدن است و عشق جانست

تن زنده به جان و جان به جانان

دریاب که قول عاشقانست

با صورت و معنئی که او راست

چه جای معانی و بیانست

عشقست که عاشقان و معشوق

عشق ار داری همین همانست

خورشید به ماه رو نموده

هر ذره که بینی آن چنانست

در آینهٔ وجود عالم

آن نور به چشم ما عیانست

سید شاه است و بنده بنده

او سید پادشه نشانست

غزل شمارهٔ ۳۰۶

میخانه سرای عاشقان است

خود خلوت خاص عاشقانست

عالم بدن است و عشق جانان

جان است که در بدن روانست

عشقست که عاشق است و معشوق

در مذهب عاشقان چنان است

با صورت و معنئی که او راست

چه جای معانی و بیان است

جام است و شراب و رند و ساقی

در مجلس ما همین همان است

در دیدهٔ مست ما نظر کن

نوری که به چشم ما عیان است

این گوهر نظم نعمت الله

از بحر محیط بیکران است

غزل شمارهٔ ۳۰۷

رندی که حریف عاشقان است

در مذهب عشق عاشق آن است

عشقست که عاشقست و معشوق

در جام جهان نما عیان است

دیوانهٔ عشق عاشق ماست

وارسته ز نام و از نشان است

آسوده ز جسم و جان و صورت

فارغ ز معانی و بیان است

آب است و حباب چون می و جام

این جام می محققان است

نوری است به چشم ما نموده

در دیدهٔ ما ببین که آن است

در مجلس عشق نعمة الله

سر حلقهٔ جمله عاشقان است

غزل شمارهٔ ۳۰۸

مقصود توئی نه این نه آنست

وین قول همه محققانست

از مذهب و دین ما چه پرسی

آنست که رای ما برآنست

ساقی قدحی به عاشقان ده

زان باده که از برای جانست

جان گر چه گدای کوی عشقست

سلطان جهان گدای جانست

در نه قدم و ز سر میندیش

چون خلوت دل سرای جانست

صد جان به فدای عشق جانان

گرچه دو جهان فدای جانست

جائی که مقام سید ماست

ای راحت جان چه جای جانست

غزل شمارهٔ ۳۰۹

میر میخانهٔ ما سید سر مستانست

رند اگر می طلبی ساقی سرمست آنست

نور چشم است و به نورش همه را می بینم

آفتابیست که در دور قمر تابانست

چشم ما روشنی از نور جمالش دارد

تو مپندار که او از نظرم پنهانست

گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او

بجز ای جان عزیزم که نکو ارزانست

گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش

ز آنکه گنجینهٔ او کُنج دل ویرانست

دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم

من دوا را چه کنم درد دلم درمانست

رند مستی به تو گر روی نماید روزی

نعمة الله طلب از وی که مرا جانانست

غزل شمارهٔ ۳۱۰

عالم بدنست و عشق جانست

جانست که در بدن روانست

عشقست که عاشقست و معشوق

عشقست که عین این و آنست

عشقست که نور دیدهٔ ماست

چون نور به چشم ما عیانست

بنشسته به تخت دل چو شاهی

عشقست که پادشه نشانست

عشقست که زنده دل از آنیم

عشقست که جان جاودانست

عاشق چو غلام و عشق سلطان

عشقست که شاه عاشقانست

عشقست که عقل بندهٔ اوست

عشقست که سید زمانست

غزل شمارهٔ ۳۱۱

کشتهٔ حضرت او زندهٔ جاویدانست

ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست

نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند

گنج عشقست که در کنج دل ویرانست

دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد

کار جان در دو جهان بندگی جانانست

صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم

نیک می بین که مقصود از این نقش آنست

بی سراپای درین راه بیابان می رو

منزلی را مطلب کاین ره بی پایانست

نعمت الله گرش مست بیابی دریاب

دست او گیر که سر حلقهٔ سر مستانست

غزل شمارهٔ ۳۱۲

کشتهٔ عشق تو دل زندهٔ جاویدان است

این چنین کشته کسی زندهٔ جاویدان است

سخن از گنج و طلسم ار بکنم عیب مکن

عشق گنجیست که در کنج دل ویران است

جان فدا کردم و جانان نظری کرد به من

هرچه دارم همه از بندگی جانان است

در سراپردهٔ دل خلوت دلدار من است

خوش مقامی که در او تکیه گه سلطان است

در خرابات قدم نه دَمکی خوش بنشین

که در این آب و هوا پرورش رندان است

چون همه آینهٔ حضرت او می نگری

در هر آئینه که بینم به حقیقت آن است

گوش کن گفتهٔ سید بشنو از سر ذوق

که سخنهای خوشش از نفس مستان است

غزل شمارهٔ ۳۱۳

یاری که ز ملک آشنائی است

داند که قماش ما کجائی است

زاهد بر مست اگر کند میل

آن میل به نزد ما هوائی است

سلطانی این جهان فانی

با همت عارفان گدائی است

عاشق ز بلا اگر گریزد

در مذهب عشق بی وفائی است

مائیم و نوای بی نوائی

ما را چو نوا ز بی نوائی است

گفتیم که غرق بحر عشقیم

این مائی ما ز خودنمائی است

مستیم و حریف نعمة الله

این نیز عنایت خدائی است

غزل شمارهٔ ۳۱۴

جامی ز می پر از می در بزم ما روان است

هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است

عالم بود چو جامی باده در او تجلی

این جام و باده با هم مانند جسم و جان است

از نور روی ساقی شد بزم ما منور

و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است

در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی

لطفش نگر که دایم با جمله در میان است

جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی

هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است

آئینه ای که بینی روئی به تو نماید

جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است

جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق

هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است

سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را

هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است

دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات

میخانه در گشاده سر حلقهٔ مغان است

غزل شمارهٔ ۳۱۵

عشق جانان حیات جان من است

حاصل عمر جاودان من است

معنی چار حرف و هفت هیکل

جمع و تفصیل آن بیان من است

نقد گنجینهٔ حدوث و قدم

گوهر بحر بیکران من است

عین آب حیات دانی چیست

آب سرچشمهٔ روان من است

در خرابات پیر میخانه

طالب رند نوجوان من است

نام بگذار و از نشان بگذر

بی نشان شو که آن نشان من است

نعمت اوست هر چه موجود است

نعمة الله من از آن من است

غزل شمارهٔ ۳۱۶

یاد جانان میان جان من است

عشق او عمر جاودان من است

نفس روح بخش من دریاب

که دم عیسوی از آن من است

هفت دریا به نزد اهل نظر

موجی از بحر بیکران من است

اهل بیت رسول اگر جوئی

از منش جو که خاندان من است

مجلس پر ز نعمت جنت

بزم رندان نزول خوان من است

یک زمانی به حال ما پرداز

خوش زمانی ، که این زمان من است

هر که خواهد نشان آل از من

نعمت الله من نشان من است

غزل شمارهٔ ۳۱۷

عشق جانان حیات جان من است

خوش حیاتی چنین از آن منست

جان دل زنده ام از آن ویست

عشق او جان جاودان منست

گر فروشم غمش بهر دو جهان

نزد اهل نظر زیان منست

من امین و امانت سلطان

هست محفوظ و در امان منست

می خمخانهٔ حدوث و قدم

همه از بهر عاشقان منست

آن معانی که عارفان جویند

گر بدانند در بیان منست

این چنین گفته های مستانه

سخن اوست وز زبان منست

تا بود جان به جان ، محب ویم

چون کنم ترک جان که جان منست

حکم سید که یرلغ آل است

آن به نام من و نشان منست

غزل شمارهٔ ۳۱۸

گفتم که این جانان کیست ، جان گفت جانان منست

عشقش همی جستم به جان دل گفت درجان منست

هر جا که مه روئی بود آنی از او دارد ولی

آنی که او دارد همه می دان که از آن منست

در کنج ویران دلم گنجیست پنهان عشق او

گنجی اگر باید تو را در کنج ویران منست

از مجلس اهل دلان خواهی که تا یابی نشان

آن مجمع جمع چنان زلف پریشان منست

میخانه خوش آراسته رندی خوشی نوخواسته

ساقی سرمست خوشی امروز مهمان منست

زنّار کفر زلف ما رو در میان بندش بپا

آنگه به صدق دل بگو کاین کفر ایمان منست

سید مرا بنواخته سردار رندان ساخته

هرجا که یابی حاکمی محکوم فرمان منست

غزل شمارهٔ ۳۱۹

دُرد دردش دوای جان منست

خوش دوائی برای جان منست

جان من تاگدای حضرت اوست

شاه عالم گدای جان منست

آن هوائی که روح می بخشد

نفسی از هوای جان منست

بحر ما را کرانه پیدا نیست

انتها انتهای جان من است

من ز خود فانی و به او باقی

این بقا از فنای جان منست

به جفا رو نپیچم از در او

جاودان این وفای جان منست

دل به غیرش اگر کند میلی

نزد سید بلای جان منست

غزل شمارهٔ ۳۲۰

درد عشقش دوای جان من است

دُرد دردش شفای جان من است

جان من تا گدای حضرت اوست

شاه شاهان گدای جان من است

جان من در هوای اوست مدام

همه جان در هوای جان من است

حال جان مرا کسی داند

که چو من آشنای جان من است

عشق او را به جان خریدارم

گرچه عشقش بلای جان من است

جان من از برای جانان است

عشق جانان برای جان من است

او مرا کشت و زندهٔ ابدم

سیدم خونبهای جان من است

غزل شمارهٔ ۳۲۱

عشق جانان من غذای من است

این چنین خوش غذا برای منست

هر کسی را غذا بود چیزی

نعمت الله من غذای من است

با تو گویم غذای من چه بود

این غذا دیدن خدای من است

عقل بیگانه شد ز ما و برفت

شاه عشق آمد آشنای من است

گر کسی در هوای جنت هست

جنت و حور در هوای من است

دنیی و آخرت بود دو سرا

دو سرای چنین نه جای من است

وصل و هجران که عاشقان گویند

از فنای من و بقای من است

نور من عالمی منور کرد

این همه روشن از ضیای من است

من دعاگوی نعمت اللهم

این چنین خوش دعا دعای من است

غزل شمارهٔ ۳۲۲

در سراپردهٔ جان خانهٔ دلدار من است

گوشهٔ دیدهٔ من خلوت آن یار من است

تا که از نور جمالش نظرم روشن شد

هر کرا هست نظر عاشق دیدار من است

هر کجا ناله ای از غیب به گوش تو رسد

ذوق آن نالهٔ من جو که ز گفتار من است

ساقی مست خرابات جهان شد جانم

شاهد سرخوش من خدمت خمار من است

برو ای عقل که من مستم و تو مخموری

هر که مخمور بود همچو تو اغیار من است

زاهدی کار من رند نباشد حاشا

عاشقی کسب من و باده خوری کار من است

لوح محفوظم و گنجینه و گنج العرشم

سینهٔ سید من مخزن اسرار من است

غزل شمارهٔ ۳۲۳

در نظر آنکه نور چشم من است

یوسف نازنین و پیرهن است

همه عالم تن است و او جان است

روشنست آفتاب و مه بدن است

چشم مستی نموده کاین عین است

سر میمی گشوده کاین دهن است

چون یکی در یکی یکی باشد

گر بگویم هزار یک سخن است

غیر از نیست ور تو گوئی هست

همه نقش خیال مرد و زن است

دل ما تخت گاه سلطان است

عشق او پادشاه انجمن است

نعمة الله بود ز آل حسین

در همه جا چو بوالحسن حسن است

غزل شمارهٔ ۳۲۴

نعمت الله جان و عالم چون تن است

این چنین جان و تنی آن من است

مصر دل دارم عزیز حضرتم

جسم و جانم یوسف و پیراهنست

صورتم جام است و معنی می مدام

عشق ساقی کار من می خوردن است

حال ما از عقل می پرسی مپرس

در بیان ذوق ما او الکن است

رندم و در میکده دارم مقام

جنت المأوی مدامم مسکن است

شمع جمع عاشقان سر خوشم

حال من بر اهل مجلس روشن است

جام در دور است و سید در نظر

خوش حضوری وقت جان پروردن است

غزل شمارهٔ ۳۲۵

چشم ما از نور رویش روشنست

مهر و مه چون یوسف و پیراهنست

نور اول روح اعظم خوانمش

بلکه او جان است و عالم چون تنست

مجلس او بزم سرمستان بود

جرعه ای از جام او شیر افکنست

عشق می گوید سخنها ورنه عقل

در بیان آن معانی الکنست

کی گریزد عاشق از خار جفا

کاو چو بلبل در هوای گلشنست

خود کجا آید به چشم ما بهشت

بر در میخانه ما را مسکن است

نعمت الله را بسی جستم به جان

چون بدیدم نعمت الله با من است

غزل شمارهٔ ۳۲۶

چشم چراغ من ز نور روی جانان روشنست

بنگر چنین نور خوشی در دیدهٔ جان منست

نقش خیالی می کشم بر دیدهٔ دیده مدام

می بین به نور چشم ما کاین یوسف و پیراهنست

با ما در این دریا در آب نگر حباب و آب را

هریک حبابی پر ز ما مانندهٔ جان و تن است

عشق آتشی افروخته عود دل ما سوخته

چون موم بگدازد ترا گر خود وجودت آهنست

اصل عدد باشد یکی گر صد شماری ور هزار

آدم که فرزندش توئی اصل همه مرد و زنست

در غار دل با یار غار یکدم حضوری خوش بر آر

خوش باشد آن یاری که او اینجا مُدامش مسکنست

نور جمال سیدم عالم منور ساخته

در چشم مست من نگر کز نور رویش روشنست

غزل شمارهٔ ۳۲۷

درد دل دارم و دوا این است

عشق می بازم و هوا این است

در خرابات باده می نوشم

عمل خوب بی ریا این است

خوش بلائیست عشق بالایش

راحت جان مبتلا این است

از غم دی و غصهٔ فردا

بگذر امروز و حالیا این است

جام دردی درد دل می نوش

که تو را بهترین دوا این است

رند مستیم و جام می بر دست

قصهٔ ما و حال ما این است

مجلس ذوق نعمت الله است

جنت ار بایدت بیا این است

غزل شمارهٔ ۳۲۸

دردمندیم و آن دوا این است

راحت جان مبتلا این است

نقش رویش خیال می بندم

در نظر نور چشم ما این است

دل ما جان خود به جانان داد

دولت و دین دو سرا این است

عقل بیگانه رفت و عشق آمد

یار سرمست آشنا این است

همه با اصل خویش واگردیم

ابتدا آن و انتها این است

هر که فانی شود بقا یابد

رو فنا شو که خود بقا این است

نعمت الله هر که دید بگفت

مظهر حضرت خدا این است

غزل شمارهٔ ۳۲۹

کفر زلفش که رونق دین است

مهتر هند و سرور چین است

دل ما می برد به عیاری

کار طرار دائما این است

نور چشمست و در نظر دارم

چه کنم دیده ام خدا بین است

هر خیالی که نقش می بندم

به خیال نگار تعیین است

کهنه است این شراب اما جام

باز در بزم ما نوآئین است

عشق می باز و جام می ، می نوش

قول پیران شنو که تلقین است

من دعاگوی نعمت اللهم

عالمی را زبان به آمین است

غزل شمارهٔ ۳۳۰

همه عالم حجاب حضرت اوست

روح اعظم نقاب حضرت اوست

قطب عالم که مظهر عشق است

سایهٔ آفتاب حضرت اوست

عقل کل نفس کل بر عارف

یک دو حرف از کتاب حضرت اوست

می خمخانهٔ حدوث و قدم

بخشش بی حساب حضرت اوست

دل ما سوخت آتش عشقش

خوش دلی کو کباب حضرت اوست

راز خود خواستم که گویم باز

فکر من از خطاب حضرت اوست

در خرابات عشق سید ما

رند مست خراب حضرت اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۱

شاه شاهان گدای حضرت اوست

جان عالم فدای حضرت اوست

در نظر این و آن نمی آید

دیده خلوت سرای حضرت اوست

در دلم غیر او نمی گنجد

دیگری کی به جای حضرت اوست

همه کس آشنای خود یابد

هر که او آشنای حضرت اوست

من ز خود فانیم به او باقی

این حیات از بقای حضرت اوست

زاهدان در هوای حور و بهشت

دل من در هوای حضرت اوست

نعمت الله که میر مستان است

نزد رندان عطای حضرت اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۲

همه عالم فدای خدمت اوست

هرچه باشد برای خدمت اوست

خانهٔ روشنست دیدهٔ ما

آری آری سرای خدمت اوست

پادشاه سریر هفت اقلیم

بندگانه گدای خدمت اوست

نبود از خدای بیگانه

هر که او آشنای خدمت اوست

حاصل بحر و کان به وقت سخا

خورده ای از عطای خدمت اوست

آفتاب سپهر عز و جل

جام گیتی نمای خدمت اوست

عرش اعظم که تخت سید ماست

بر هوا از هوای خدمت اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۳

جان ما بندهٔ محبت اوست

زندگی در حضور حضرت اوست

نور خلوتسرای دیدهٔ ما

پرتوی از شعاع طلعت اوست

کشتهٔ تیغ عشق شد دل ما

دل مسکین رهین منت اوست

میر مستان خلوت عشقم

این سعادت مرا ز دولت اوست

دور گردید ساقیا جامی

جان ما را بده که نوبت اوست

ما از او غیر او نمی خواهیم

طلب هر کسی به همت اوست

سید ما که نعمة الله است

عاشق رند مست حضرت اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۴

همه عالم ظهور حضرت اوست

همه وابستهٔ محبت اوست

هرچه اندر وجود موجود است

غرق بحر محیط رحمت اوست

تو منی من توام دوئی بگذار

این همه نزد ما هویت اوست

تو عزیزی عزیز خواهی بود

زانکه این عزت تو عزت اوست

همه را خدمت خوشی می کن

چون همه خادمان خدمت اوست

هر خیالی که نقش می بندم

معنیش صورتی ز کسوت اوست

همه منعم به نعمت اللهند

هرچه بینیم عین نعمت اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۵

در آینهٔ عالم تمثال صفات اوست

از روی مسمی بین آن اسم که ذات اوست

سِری که تو را گفتم با عقل مگو ای دل

این راز درون ما بیرون ز جهات اوست

دیریست پر از صورت ترسا بچه ای در وی

هر نقش که می بینی معنی منات اوست

این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم

جامیست وجود ما باده ز صفات اوست

در دامن درد آویز گر طالب دریائی

زیرا که دل مسکین این درد نجات اوست

گر کشته شوم در عشق از مرگ نیندیشم

خود مردهٔ درد او زنده به حیات اوست

تکبیر فنا گفتن بر هر چه سوی الله است

در مذهب این سید آغاز صلات اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۶

در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست

جمله به کمالش بین کاینها ز کمال اوست

در صورت و در معنی چندان که نظر کردیم

حسنی که به ما بنمود نقشی ز خیال اوست

بزمیست ملوکانه در خلوت میخانه

مخمور کجا گنجد اینجا چه مجال اوست

حکمی به نشان آل ، از حضرت او داریم

هر حرف که می خوانیم توقیع مثال اوست

زاهد هوس ار دارد با جنت و با حوران

ما را ز همه عالم مقصود وصال اوست

در مجلس ما بنشین تا ذوق خوشی یابی

زیرا می جام ما از آب زلال اوست

این گفتهٔ مستانه از سید ما بشنو

قولی و چه خوش قولی این سحر حلال اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۷

در هر چه نظر کردیم نقشی ز خیال اوست

در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست

گر آب حیات ماست در چشمهٔ حیوان است

می نوش که نوشت باد ، کان عین زلال اوست

هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست

ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست

با ذات غنی او عالم همه درویشند

سلطان و گدا یکسان ، جائی که جلال اوست

دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم

از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست

این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم

مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست

گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان

زیرا که می سید از کسب حلال اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۸

هر چه می بینی همه انوار اوست

صورت و معنی ما آثار اوست

دل به او دادیم و او دلدار ماست

خوشدلی باشد که او دلدار اوست

خسته ای کو دُرد دردش می خورد

نوش جانش باد کان تیمار اوست

چیست عالم سایه بان حضرتش

کیست آدم مخزن اسرار اوست

عاشقی کز عشق او دارد حیات

زندهٔ جاوید و برخوردار اوست

غیر او هرگز نه بیند یار غار

چون توان دیدن که از اغیار اوست

نعمت الله باده می نوشد مدام

این چنین کاری همیشه کار اوست

غزل شمارهٔ ۳۳۹

بنده ایم و عابد و معبود اوست

بلکه معدومیم ما موجود اوست

گر کسی راهست مقصودی دگر

عارفان را از همه مقصود اوست

جود او بخشید عالم را وجود

نیک دریابش که عین جود اوست

این و آن نقش خیالی بیش نیست

آنکه هست و باشد و هم بود اوست

سر نهاده پیش او بر خاک راه

ساجدیم و حضرت مسجود اوست

حکم میخانه به ما انعام کرد

آنکه ما را این عطا فرمود اوست

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

نزد یاران عاقبت محمود اوست

غزل شمارهٔ ۳۴۰

چشم ما روشن به نور روی اوست

جان ما دایم به جست و جوی اوست

بلبل سرمست در گلزار عشق

هرچه می گوید بگفت و گوی اوست

جنت جاوید اگر خواهی بیا

پیش ما بنشین که جنت کوی اوست

یک سر مویش به جانی کی دهم

هر دو عالم قیمت یک موی اوست

آفتاب است او و خوبان همچو ماه

روشنی روی ماه از روی اوست

گفتهٔ مستانهٔ ما گوش کن

نیک بشنو گفتهٔ نیکوی اوست

خال هندویش دل ما صید کرد

سید ما بندهٔ هندوی اوست

غزل شمارهٔ ۳۴۱

جانم خیال شد به خیال خیال دوست

دل بیقرار گشت به عشق وصال دوست

هر کس به آرزوی جمالست در جهان

مائیم و آرزوی خیال جمال دوست

مهر منیر چیست شعاعی ز روی یار

یا کیست ماه نو چو غلامی هلال دوست

تا زنگ غیر ز آئینهٔ دل زدوده ام

در آینه ندیده ام الوصال دوست

مردم ندیده اند و گر سرو راستین

بر جویبار دیدهٔ ما چون هلال دوست

ما را کمال نیست به خود ای عزیز ما

داریم ما کمال ولی از کمال دوست

سید تو بار جان منه اندر وثاق دل

کاین خانه جای رخت بود یا محال دوست

غزل شمارهٔ ۳۴۲

همه را از همه بجوی ای دوست

هر که بینی خوشی بگو ای دوست

یار و اغیار را اگر یابی

از همه بوی او ببو ای دوست

آینه پاک دار خوش بنگر

جان و جانانه روبرو ای دوست

غسل کن از جنابت هستی

که چنین است شست و شو ای دوست

خم و خمخانه را به دست آور

چه کنی جام یا سبو ای دوست

هرچه از دوست می رسد ما را

بد نباشد بُود نکو ای دوست

نزد ما موج و بحر هر دو یکی است

از همه عین ما بجو ای دوست

هر چه در کاینات می بینی

همچو ما یک به یک ببو ای دوست

نعمت الله نور چشم من است

دیده ام نور او به او ای دوست

غزل شمارهٔ ۳۴۳

چشم ما روشن به نور روی اوست

لاجرم عالم به چشم ما نکوست

دیده ام آئینهٔ گیتی نما

عاشق و معشوق با هم روبروست

هر خیالی را که دیده نقش بست

دوست می دارم که می بینم به دوست

عشق سرمست است و فارغ از همه

عقل مخمور است و هم درگفتگو است

این عجب بنگر که آن مطلوب ما

طالبست و روز و شب در جستجوست

غیر اگر دیگر نمی آید به چشم

هرچه می بینیم میگوئیم اوست

سید و بنده به نزد ما یکی است

تا نپنداری که این رشته دوتوست

غزل شمارهٔ ۳۴۴

چشم ما روشن به نور اوست

هرچه آید در نظر زان رو نکوست

مه شده روشن به نور آفتاب

یار مه رو را از آن داریم دوست

آبرو می جو به عین ما چو ما

زانکه دایم عین ما در جستجو است

گر هزار آئینه آید در نظر

چشم ما در آینه بر روی اوست

عاشق و معشوق ما هر دو یکی است

تا نپنداری که این رشته دوتوست

کهنه گر رفته است و نو باز آمده

نیک می بینش که کهنه عین نوست

هر که بیند نعمت الله در همه

بد نبیند هرچه می بیند نکوست

غزل شمارهٔ ۳۴۵

چشم ما روشن به نور روی اوست

هرچه بیند دوست را بیند به دوست

عاشق و معشوق ما هر دو یکی است

تا نپنداری که این رشته دوتوست

جرعهٔ جام می ما هر که خورد

چون محبان دائما در جستجوست

عشق سرمست است و فارغ از همه

عقل مخمور است و هم در گفتگوست

بسته ام نقش خیالش در نظر

هرچه دیده می شود چشمم بر اوست

خرقه می شویم به جام می مدام

مدتی شد تا مرا این شست و شوست

هر که بیند نعمت الله با همه

بد نبیند هرچه می بیند نکوست

غزل شمارهٔ ۳۴۶

چشم ما روشن به نور روی اوست

لاجرم من دوست می بینم به دوست

دیده ای کو نور او بیند به او

بد نبیند هرچه می بیند نکوست

جام می ارچه حبابست ای پسر

این کسی داند که او را آبروست

گر هزار آئینه آید در نظر

در همه آیینه ها چشمم بر اوست

اصل و فرع ما و تو هر دو یکی است

تا نپنداری که این رشته دوتوست

عشق سرمست است و دایم در حضور

عقل مخمور است از آن در گفتگوست

نعمت الله خرقه می شوید به می

پاک شوید کار او این شست و شوست

غزل شمارهٔ ۳۴۷

در خانقهی که شیخ ما اوست

سرحلقه و شیخ هر دو نیکوست

دشمن چه کنیم یار غاریم

از دوست طلب کنیم هم دوست

آیینهٔ روشنی به دست آر

اما می بین که هر دو یک روست

زلفش بگشود و داد بر باد

زان بوی نسیم صبح خوشبوست

خورشید جمال او برآمد

عالم همه نور طلعت اوست

سر رشتهٔ فقر ما طلب کن

تا دریابی که رشته یک توست

شاه است چو سید یگانه

هر بنده که او به عشق آن جوست

غزل شمارهٔ ۳۴۸

چشم من روشن به نور روی اوست

این چنین چشمی خوشی بینا نکوست

غیر او دیگر ندیده دیده ام

هرچه آید در نظر چشمم بر اوست

دیدهٔ بینا به من بخشید او

لاجرم من دوست می بینم به دوست

من چنین سرمست و با ساقی حریف

زاهد مخمور اگر در گفتگوست

صورتی بیند نبیند معنیش

عاقل بیچاره در ماند به پوست

غرق دریا آب می جوید مدام

بی خبر از عین ماء در جستجوست

نعمت الله خرقه می شوید به می

پاکبازی دائما در شست و شوست

غزل شمارهٔ ۳۴۹

هر چه بینی مظهر اسمای اوست

دوست دارم هر که دارد دوست دوست

چشم عالم روشن است از نور او

لاجرم عالم به چشم ما نکوست

آینه گر صد ببینم ور هزار

در همه آئینه ها چشمم بر اوست

خیز با ما خوش درین دریا نشین

خویش را می شو که وقت شست و شوست

لب نهاده بر لب جامم مدام

با چنین همدم چه جای گفتگوست

چشم احول گر دو بیند تو مبین

رشتهٔ یک تو به چشم او دو توست

نعمت الله روشنست چون آینه

با جناب سید خود روبروست

غزل شمارهٔ ۳۵۰

ما را وجود نیست و گر هست وجود اوست

بود وجود ما به حقیقت وجود اوست

بی نور بود ِ او نبُود بود هیچ بود

بودی که هست پرتوی از نور بود اوست

بشنو به ذوق گفتهٔ عشاق بزم عشق

کین قول عاشقانه ز گفت و شنود اوست

عود دلم به آتش عشقش روان بسوخت

بوی خوشی که می شنوی بوی عود اوست

گر رند دردمند خورد درد گو منال

کاین شربتی نکوست زیان نیست سود اوست

مستیم و لاابالی و بر دست جام می

در بزم هر چه هست ز انعام جود اوست

این قول سید است که نامش چو بشنوی

واجب شود به تو سخنی کان درود اوست

غزل شمارهٔ ۳۵۱

بشنو ای دوست این سخن از دوست

به حقیقت حقیقت همه اوست

همه عالم وجود از او دارند

لاجرم هرچه باشد آن نیکوست

تار و پود وجود می نگرم

می نماید دو تو ولی یک توست

زلف او مشک ناب می ریزد

مجلس ما ز بوی خوش خوشبوست

ذره از آفتاب روشن شد

ذره ذره ببین که آن مه روست

نزد یارم کجا بود اغیار

نبود دوستدار او جز دوست

نعمت الله که سید الفقراست

میر میران به پیش او انجوست

غزل شمارهٔ ۳۵۲

پادشاه و گدا یکیست یکیست

بینوا و نوا یکیست یکیست

دردمندیم و درد می نوشیم

دُرد و درد و دوا یکیست یکیست

جز یکی نیست در همه عالم

دو مگو چون خدا یکیست یکیست

آینه صد هزار می بینم

روی آن جانفزا یکیست یکیست

مبتلای بلای بالاشیم

مبتلا و بلا یکیست یکیست

قطره و بحر و موج و جوهر چهار

بیشکی نزد ما یکیست یکیست

نعمت الله یکی است در عالم

طلبش کن بیا یکیست یکیست

غزل شمارهٔ ۳۵۳

اگر تو عاشق یاری به عشق دوست نکوست

به هر چه دیده گشائی چه حسن اوست نکوست

اگر به کعبه رَوی بی هوای یار بد است

وگر به میکده باشی به یاد دوست نکوست

جهان و صورت و معنی چو مغز باشد و پوست

تو مغز نغز بگیر و مگو که پوست نکوست

اگرچه کشتن عشاق بد بود بر ما

ولی چه عادت آن یار نیکخوست نکوست

تو را نظر به خود است ای عزیز بد باشد

مرا که در همه حالی نظر به دوست نکوست

بیا و جامهٔ جان چاک زن به دست مراد

چو لطف او به کرم در پی رفوست نکوست

ز زلف یار به عمر درازت ای سید

چو شانه حاصلت از نیم تار موست نکوست

غزل شمارهٔ ۳۵۴

در دو عالم خدا یکیست یکیست

مالک دو سرا یکیست یکیست

بر در کبریای حضرت او

پادشاه و گدا یکیست یکیست

آینه در جهان فراوان است

جام گیتی نما یکیست یکیست

دو مگو و دوئی به جا مگذار

تو یگانه بیا یکیست یکیست

موج و بحر و حباب بسیارند

آن همه نزد ما یکیست یکیست

دردمندیم و درد می نوشیم

دُرد و درد و دوا یکیست یکیست

نعمت الله یکیست در عالم

سخن آشنا یکیست یکیست

غزل شمارهٔ ۳۵۵

دل ما با زبان یکی است یکیست

این چنین آن چنان یکی است یکیست

از دوئی بگذر و یکی می گو

حاصل دو جهان یکی است یکیست

آن یکی در کنار گیر خوشی

با همه در میان یکی است یکیست

عشق و معشوق و عاشق ای درویش

در دل عاشقان یکی است یکیست

جان و دل را به این و آن دادیم

غرض از این و آن یکیست یکیست

دلبران در جهان فراوانند

سید دلبران یکیست یکیست

غزل شمارهٔ ۳۵۶

موج و حباب و قطره درین بحر ما یکیست

نقش و حباب گرچه هزارند با یکیست

درمان درد دل چه کنم ای عزیز من

از دوست می رسد همه درد و دوا یکیست

ما و شرابخانه و رندان باده نوش

فارغ ز دو سرا بر ما دو سرا یکیست

تمثال صدهزار در آئینه رو نمود

دیدیم آن یکی و همه نزد ما یکیست

گر آشنای خویش شوی نزد عاشقان

معشوق و عشق و عاشق و آن آشنا یکیست

چون عقل احول است دو بیند غریب نیست

بنگر به عین عشق که شاه و گدا یکیست

سید ز جود خویش وجودی به بنده داد

معطی نعمة الله ما و عطا یکیست

غزل شمارهٔ ۳۵۷

صورت و معنی درین دعوی یکی است

عاشق و معشوق ما یعنی یکیست

گر هزاران صورت است ای نور چشم

در نظر ما را همه معنی یکیست

عاشقان مست و مجنون بی حدند

آشکارا و نهان لیلی یکیست

گرچه بسیار است در جنت درخت

هشت جنت دیدم و طوبی یکیست

نعمت الله دنیی و عقبی بود

نزد عارف دنیی و عقبی یکیست

غزل شمارهٔ ۳۵۸

آب جویای آب این عجب است

سر آب و سراب این عجب است

ما حبابیم و عین ما آب است

جام عین شراب این عجب است

گر کسی مست شد ز می چه عجب

باده مست خراب این عجب است

روز و شب آفتاب می گردد

در پی آفتاب این عجب است

موج گوئی حجاب دریا شد

ما ز ما در حجاب این عجب است

نقش خود را خیال می بندم

تا ببینم به خواب این عجب است

می خمخانهٔ حدوث و قدم

خورده ام بی حساب این عجب است

زاهدی دیده ایم گیلانی

سخت مست و خراب این عجب است

این چنین گفته های مستانه

خوانده ام بی کتاب این عجب است

طالب وصل نعمت اللهم

آب جویای آب این عجب است

غزل شمارهٔ ۳۵۹

قطره و دریا به نزد ما یکی است

گر نظر بر آب داری بیشکی است

موج و بحر و قطره از روی ظهور

گر تمیزش می کنی هم نیککی است

زید و عمر و بکر و خالد هر چهار

چار باشد نزد ما ایشان یکی است

عقل اگر گوید خلاف این سخن

قول او مشنو که ابله مردکی است

هفت دریا با محیط عشق ما

جرعهٔ آبست و آنهم اندکی است

پادشاهی آمد و چندین سیاه

خود یکی باشد سپاه او یکی است

مظهر بنده یکی سید بود

آن یکی درویش و آن خانی یکی است

غزل شمارهٔ ۳۶۰

کار دل در عشقبازی بندگی است

بندگی در عاشقی پایندگی است

بندهٔ فرمان و فرمان می دهیم

وین شهنشاهی ما زان بندگی است

همچو زلفش سر به پا افکنده ایم

این سرافرازی از آن افکندگی است

جان فدا کردم سر افکندم به پیش

ز انفعال و جای آن شرمندگی است

گر مرا بینی به غم دل شاد دار

کان غم عشق است و از فرخندگی است

مردهٔ دردیم و درمان در دل است

کشتهٔ عشقیم و عین زندگی است

سید ار جان بخشد از عشقش رواست

عاشقان را کار جان بخشندگی است

غزل شمارهٔ ۳۶۱

میخانهٔ دل طرب سرائیست

خوش بارگهی و خوب جائیست

گویند سرخوشیست در وی

هر دم او را ز نو نوائیست

آراسته اند خلوت دل

گویا که سرای پادشاهیست

می در قدح است و عشق در دل

آبی است لطیف خوش هوائیست

دل جام جهان نمای عشق است

یا رب که چه شخص خودنمائیست

هر چیز که دیده دید دل خواست

مشکل حالی عجب بلائیست

جانم به فدای نعمت الله

کز صحبت او مرا صفائیست

غزل شمارهٔ ۳۶۲

هر شاهدی که بینم با او مرا هوائیست

آئینه ایست روشن جام جهان نمائیست

خلوتسرای دیده از نور اوست روشن

بر چشم ما قدم نه بنشین که خوش سرائیست

در گوشهٔ خرابات رندی اگر ببینی

بیگانه اش ندانی او یار آشنائیست

درویش کنج عزلت او را به دار عزت

صورت گدا نماید معنیش پادشائیست

ما دردمند عشقیم دُردی درد نوشیم

خوشتر ز صاف درمان عشاق را دوائیست

نقش خیال غیری بر دیده گر نگاری

نقاش خطهٔ چین گوید که این خطائیست

ساقی عنایتی کرد خمخانه ای به ما داد

ز انعام نعمت الله ما را چنین عطائیست

غزل شمارهٔ ۳۶۳

تن میرد و روح پاک باقی است

خواه حیدریست و خواه نراقی است

تن زنده به جان و جان به جانان

گه مغربی است گه عراقی است

خوش جام مرصعیست پر می

مائیم حریف و عشق ساقی است

معنی بنمود رو به صورت

این صورت و معنی نفاقی است

جاوید بود حیات سید

باقی به بقای حی باقی است

غزل شمارهٔ ۳۶۴

دل جام جهان نمای شاهیست

آئینهٔ حضرت الهی است

نقدیست دفینه در دل و دل

گنجینهٔ گنج پادشاهی است

روز و شب ماست زلف و رویش

چه جای سفیدی و سیاهی است

نقشی که خیال غیر بندد

در مذهب ما همه مناهی است

دل بحر و محیط جان عالم

در بحر محیط همچو ماهی است

دل دادن و جان نهاده بر سر

در حضرت عشق عذرخواهیست

ای پایه وجود نعمت الله

پروردهٔ نعمت الهی است

غزل شمارهٔ ۳۶۵

در این در به جز ما آشنا نیست

به نزد آشنا خود عین ما نیست

گمان کج مبر بشنو ز عطار

که هر کو در خدا گم شد جدا نیست

نه قربست و نه بعد آنجا که مائیم

مگو آنجا کجا آنجا کجا نیست

حباب و موج و دریا هر سه آبند

جدایند از هم و از هم جدا نیست

فنا شو از فنا و از بقا هم

فقیران را فنا و هم بقا نیست

حریف درد نوش و دردمندیم

از این خوشتر دل ما را دوا نیست

وجود این و آن نقش خیالست

حقیقت جز وجود کبریا نیست

اگر گوئی همه حقست حقست

وگر خلقش همی خوانی خطا نیست

چو سید نیست شو از هست و از نیست

چو تو خود نیستی هستی تو را نیست

غزل شمارهٔ ۳۶۶

با آفتاب حسنش مه نزد او هلالی است

هر ذره ای که بینی او را از او هلالی است

هر مختصر که بینی او معتبر بزرگیست

نقصی اگر بیابی آن نقص هم کمالی است

جائی که جز یکی نیست مثلش چگونه باشد

دو آینه از آن رو تمثال بی مثالی است

گیتی نمای ساقیست هر ساغری که نوشیم

عینی که دیده بیند سرچشمه زلالی است

او آفتاب تابان عالم همه چو سایه

غیرش مخوان که غیرش نزدیک ما خیالی است

عشق است جان عالم جانم فدای جانان

جانی که عشق دارد آن جان بی زوالی است

امروز یار ما شو بگذار دی و فردا

با حال نعمت الله اینها همه مجالیست

غزل شمارهٔ ۳۶۷

هرچه امروز حاصل ما نیست

طلب آن مکن که فردا نیست

گر در اینجا ندیده ای او را

رؤیت او تو را در اینجا نیست

حق به حق بین که ما چنین دیدیم

دیده ای کان ندید بینا نیست

وانکه حق را به خویشتن بیند

دیده اش بر کمال گویا نیست

هر که گوید که حق به خود بیند

این سعادت ورا مهیا نیست

گر چه آبند قطره و دریا

قطره در وصف همچو دریا نیست

نعمت الله نور دیده بود

چشم هر کو ندید بینا نیست

غزل شمارهٔ ۳۶۸

عشق را خود قرار پیدا نیست

دو نفس حضرتش به یک جا نیست

همچو دریا مدام در موج است

این چنین بحر هیچ دریا نیست

عین عشقیم لاجرم شب و روز

صبر و آرام در دل ما نیست

نور چشم است و در نظر پیداست

دیده ای کان ندید بینا نیست

بیقراری عشق شورانگیز

در غم هست و نیست گویا نیست

عشق را هم ز عشق باید جست

خبر از حال او جز او را نیست

ذوق سید ز نعمت الله جو

وصف او حد گفتن ما نیست

غزل شمارهٔ ۳۶۹

هر دل که به عشق مبتلا نیست

هستش مشمر که گوئیا نیست

تا دُردی درد نوش کردیم

دل را به از این دگر دوا نیست

رندیم و مدام جام رندان

از ساقی و جام می جدا نیست

مستیم و خراب در خرابات

ما را جائی دگر هوا نیست

در بحر محیط عشق غرقیم

جز ما خبرش ز حال ما نیست

هر نقش که در خیال آید

نیکش بنگر که بی خدا نیست

مستیم و حریف نعمت الله

حیف است که ذوق او تو را نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۰

چو میخانه سرائی هیچ جانیست

مقامی همچو صحن آن سرا نیست

به هر سو آب چشم ما روان است

در این دریا به جز ما آشنا نیست

اگر تو طالب عشقی مرا هست

وگر تو عقل می جوئی مرا نیست

نوای ما نوای بی نوائی است

نوائی چون نوای بینوا نیست

مرو با زاهد رعنا در این راه

که ایشان را در این ره پا به جانیست

کسی کو گنج عشق یار دارد

به نزد عاشقان حق گدا نیست

خیال روی سید نور چشم است

دمی از دیدهٔ مردم جدا نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۱

موجود حقیقی به جز از ذات خدا نیست

مائیم صفات و صفت از ذات جدا نیست

جز عین یکی در دو جهان نیست حقیقت

گر هست تو را در نظرت غیر مرا نیست

عشق است مرا چاره و این چاره مرا هست

درد است دوای تو و این درد تو را نیست

هرجا که تو انگشت نهی عین حقست آن

زین نیست معین که کجا هست و کجا نیست

چون است بقای همه و باقی مطلق

چیزی که بود قابل تغییر و فنا نیست

آن دم که دمیدند دم آدم خاکی

بود آن دم ما زان همه دم جز دم ما نیست

سرمست شراب ازل و جام الستیم

در مجلس ما ساقی ما غیر خدا نیست

ما ماهی دریای محیطیم کماهی

ماهیت ما را تو نگر تا که که را نیست

سید چو همه طالب و مطلوب نمایند

عاشق نتوان گفت که معشوق نما نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۲

جان ما بی عشق جانان هیچ نیست

درد دل داریم و درمان هیچ نیست

در همه جان جز که هم جان هیچ نیست

تن چه باشد زانکه هم جان هیچ نیست

بگذر از دنیی و عقی باده نوش

جز می و ساقی رندان هیچ نیست

نزد مصری شهر بغداد است هیچ

کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست

با سبک روحان نشین ای جان من

زانکه صحبت با گرانان هیچ نیست

غیر او هیچست اگر گوئی که هست

هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست

ظاهر و باطن همه عین وی است

غیر او پیدا و پنهان هیچ نیست

دنیی و عقبی و جسم و جان همه

ای عزیزان نزد رندان هیچ نیست

هر چه هست از جزو و کل کاینات

بلکه این مجموع انسان هیچ نیست

با وجود سید هر دو سرا

بینوا چبود که سلطان هیچ نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۳

بی حضور عشق جانان راحت جان هیچ نیست

بی هوای دُرد دردش صاف درمان هیچ نیست

در خرابات مغان جام شرابی نوش کن

تا بدانی با وجودش کآب حیوان هیچ نیست

پیش از این در خلوت جان غیر جانان بارداشت

این زمان در خلوت جان غیر جانان هیچ نیست

دیدهٔ جانم به نور طلعت او روشنست

غیر نور روی او را دیدهٔ جان هیچ نیست

زلف و رویش را نگر از کفر و ایمان دم مزن

با وجود زلف و رویش کفر و ایمان هیچ نیست

ماسوی الله جز خیالی نیست ای یار عزیز

بگذر از نقش خیال غیر او کان هیچ نیست

همدم جام می و با نعمة اللهم حریف

زاهدی وقتی چنین در بزم رندان هیچ نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۴

شک به عدم نیست که او هیچ نیست

شک به وجود است و هم او هیچ نیست

نیست گمانم که جز او هیچ نیست

هست یقینم که جز او هیچ نیست

معنی هو با تو بگویم که چیست

اوست دگر این من و تو هیچ نیست

یک سخنی بشنو و یکرنگ باش

قول یکی گفتن و دو هیچ نیست

ما و منی را بگذار ای عزیز

کز من و ما یک سر مو هیچ نیست

غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ

هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست

نوش کن و باش خموش و برو

هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست

خم می آور چه کنم جام را

مست و خرابیم و سبو هیچ نیست

عاشق سید شو و معشوق او

باش بکی رو که دورو هیچ نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۵

در دل هر که عشق جانان نیست

مرده دانش که در تنش جان نیست

عاشق زلف و روی معشوقم

التفاتم به کفر و ایمان نیست

در خرابات چون من سرمست

هیچ رندی میان رندان نیست

ای که درمان درد می جوئی

خوشتر از درد درد درمان نیست

حالتی دیگر است مستان را

تو ندانی اگر تو را آن نیست

نور چشم است و در نظر پیداست

روشنش را ببین که پنهان نیست

هر که کفران نعمت الله کرد

در همه مذهبی مسلمان نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۶

هر کرا درد نیست درمان نیست

هر کرا کفر نیست ایمان نیست

بت پندار هر که او نشکست

نزد ما بندهٔ مسلمان نیست

هر که او جان فدای عشق نکرد

مرده می دان که در تنش جان نیست

در محیطی که ما در آن غرقیم

هیچ پایان مجو که پایان نیست

سر موئی نیابد از زلفش

هر که سرگشته و پریشان نیست

کُنج دل گنجخانهٔ عشق است

گنج اگر در ویست ویران نیست

در خرابات همچو سید ما

رند مستی میان رندان نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۷

غنچهٔ باغ غیر خندان نیست

بگذر از غیر او که چندان نیست

هر که نقش خیال غیری بست

نقشبندی او به سامان نیست

عاقلی کی چه عاشقی باشد

مست و مخمور هر دو یکسان نیست

در دل هر که گنج معرفت است

هست معمور و گنج ویران نیست

دردمندیم و درد می نوشیم

به از این درد ، درد درمان نیست

ای که گوئی که توبه از می کن

این چنین کار ، کار رندان نیست

عاشق رند و مست چون سید

در خرابات می پرستان نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۸

موحد در این ره به تقلید نیست

مجرد که باشد که تجرید نیست

تو صاحب وجودی وجود ای عزیز

مقلد به اطلاق و تقبید نیست

چنان غرقه شد قطره در بحر ما

که از ما یکی قطره وا دید نیست

مجدد نماید تو را در ظهور

ولی در بطون نام تجدید نیست

مرا عید و نوروز باشد به عشق

چه غم دارم ار عقل را عشق نیست

نه قرب و نه بعد و نه وصل و نه فصل

نشانی ز تقریب و تبعید نیست

موحد هم او و موحد هم او

جز او سید ملک توحید نیست

غزل شمارهٔ ۳۷۹

بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست

راهیست راه جان که نشانش پدید نیست

علم بدیع ماست که از غایت شرف

دارد معانئی که بیانش پدید نیست

عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود

در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست

عالم منور است از آن نور و نور او

از غایت ظهور عیانش پدید نیست

گفتم میان او به کنار آورم ولی

از بس که نازکست میانش پدید نیست

مجموع کاینات سراپردهٔ ویند

وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست

هر ذره که هست از آن نور روشن است

اینش بتر نماید و آنش پدید نیست

او جان عالمست و همه عالمش بدن

پیداست این تن وی و جانش پدید نیست

سودای عشق مایهٔ دکان سید است

خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۰

آن وتر که غیر او احد نیست

اصل عدد است و از عدد نیست

گر دیدهٔ احولی دو بیند

چشمش بنگر که بی رمد نیست

هر هست که نیستی پذیرد

هستیت نهادن از خرد نیست

چون مظهر حضرت الهند

نیکند تمام و هیچ بد نیست

خود نیست به نزد نعمت الله

چیزی که وجود او به خود نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۱

دل ندارد هر که او را درد نیست

وانکه خود دردی ندارد مرد نیست

نزد بی دردان مگو زینهار درد

دشمنست آن دوست کو همدرد نیست

با لب و رخسار و چشم مست یار

حاجت نقل و شراب و درد نیست

در هوای آفتاب روی او

در به در گشتیم از وی گرد نیست

درد بی درمان ما را از یقین

غیر سید دیگری در خورد نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۲

جان ندارد هر که جانانیش نیست

گرچه تن دارد ولی جانیش نیست

زاهد گوشه نشین در عشق او

هست از زاهد ولی آنیش نیست

کفر زلفش گر ندارد دیگری

کی بود مومن که ایمانیش نیست

بی سر و سامان شدم در عاشقی

ای خوش آن رندی که سامانیش نیست

ساغر می گر چه دارد جرعه ای

همچو خم ، ذوق فراوانیش نیست

هر دلی کز عشق او شد دردمند

غیر دُرد درد درمانیش نیست

سید سرمست مهمان من است

هیچکس چون بنده مهمانیش نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۳

یک قدم ازخویش بیرون نه که گامی بیش نیست

دامن خود را بگیر از پس مرو ره بیش نیست

گر هوای عشق داری خویش را بی خویش کن

کآشنای عشق او جز عاشقی بی خویش نیست

بر امید وصل عمری بار هجرانش بکش

چون گلی بی خار نبود نوش هم بی نیش نیست

گوهر رازش ز درویشان دریا دل طلب

زانکه غواص محیطش جز دل درویش نیست

دم ز کفر و دین مزن قربان شو اندر راه او

کاندر آن حضرت مجال کفر و دین و کیش نیست

طالبا گر عاشقی از دی و فردا در گذر

روز امروز است و عاشق مرد دوراندیش نیست

بیش از این از سیم و زر با نعمت الله دم مزن

کاین زر دنیای تو جز زرد روئی بیش نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۴

هر که را عشق نیست آنش نیست

مرده ای می شمر که جانش نیست

لذت از عمر خود کجا یابد

عاقل ار ذوق عاشقانش نیست

غرق دریای عشق او مائیم

لاجرم بحر ما کرانش نیست

ای که پرسی نشان او از ما

غیر نامی دگر نشانش نیست

در میان و کنار می جوئی

جز خیالی از آن میانش نیست

جام می را بگیر و نوشش کن

کاین معانی جز از بیانش نیست

سود دارد ولی زیانش نیست

نعمت الله هر که مایهٔ اوست

غزل شمارهٔ ۳۸۵

عشق بازیست عشقبازی نیست

عشقبازی به عشوه سازی نیست

عشق دارد حقیقتی دیگر

حالت عاشقان مجازی نیست

ساز ما ناله ایست دل سوزی

به از این ساز اگر نوازی نیست

کشتهٔ عشقم و در این دوران

چون من و او شهید و غازی نیست

حال مستی ما ز رندان پرس

محرم راز ما حجازی نیست

خرقه ای کان به می نمی شویند

در بر عاشقان نازی نیست

نعمت الله رند سرمست است

عشق بازی او به بازی نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۶

عشق را با کفر و ایمان کار نیست

عشق را با جسم و با جان کار نیست

عشق دُرد درد می جوید مدام

عشق را با صاف درمان کار نیست

عشقبازی کار بیکاران بود

همچو کار عشقبازان کار نیست

عشق را با می پرستان کارهاست

عشق را با غیر ایشان کار نیست

عشق می بندد خیال این و آن

عشق را با این و با آن کار نیست

عقل مخمور است و هم مست وخراب

زاهدش در بزم رندان کار نیست

نعمت الله باده می نوشد مدام

با کس او را ای عزیزان کار نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۷

او با تو ، تو را از او خبر نیست

جز عین یکی ، یکی دگر نیست

نقشی که خیال غیر دارد

صاحبنظرش بر آن نظر نیست

چون صورت دوست معنی ماست

بس معتبر است و مختصر نیست

در بحر گهر بود ولیکن

چون دُر یتیم ما گهر نیست

در کوچهٔ ما بیا و بنشین

زان کوچه مرو که ره به در نیست

ما خرقهٔ خویش پاک شستیم

از هستی ما بر او اثر نیست

خیر البشر است سید ما

گویند بشر ولی بشر نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۸

خوشتر از ساغر می همدم نیست

بهتر از عشق بتان محرم نیست

نوش کن جام می ای عمر عزیز

که حیاتی به از این یکدم نیست

می خورم جام غم انجام به ذوق

شادمانم ز جهانم غم نیست

عشق می بازم و می می نوشم

دارم این هر دو و هیچم کم نیست

می مستی که مرا در جام است

در خم خسرو و جام جم نیست

جام جم در نظرم هست مدام

زان سبب دیده دمی بی نم نیست

رند سرمست خوشی چون سید

جستم و در همهٔ عالم نیست

غزل شمارهٔ ۳۸۹

در حقیقت عشق را خود نام نیست

می که می نوشد چو آنجا جام نیست

کی بیابد نیک نامی در جهان

هر که او در عاشقی بدنام نیست

مرغ دل سیمرغ قاف معرفت

جز سر زلف بتانش دام نیست

سوختگان دانند و ایشان گفته اند

پخته داند کاین سخن با خام نیست

صبحدم می گفت سرمستی به من

بامداد عاشقان را شام نیست

در خرابات مغان مستان بسی است

همچو من مستی در این ایام نیست

نعمت الله جام می بخشد مدام

خوشتر از انعام او انعام نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۰

در هر دلی که مهر جمال حبیب نیست

گر جان عالم است که با ما قریب نیست

گوئی رقیب بر سر کویش مجاور است

لطف حبیب هست غمی از رقیب نیست

دُردی درد نوشم و با درد دل خوشم

دردم دواست حاجت خواجه طبیب نیست

بلبل خطیب مجلس گلزار ما بُود

ما را هوای واعظ و بانگ خطیب نیست

هر قطره ای که در نظر ما گذر کند

چون نیک بنگریم زما بی نصیب نیست

زُنار زلف اوست که بستیم بر میان

در دل خیال خرقه و میل صلیب نیست

بحریست طبع سید پر دُر شاهوار

گر در سخن گهر بفشاند غریب نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۱

می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست

دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست

عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد

هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست

چارهٔ بیچارگان است او و ما بیچاره ایم

گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نیست

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود

هر که آید سوی ما او را ز دریا چاره نیست

این شراب مست ما از موصلی خوشتر بود

ذوق خوردن گر کسی را نیست ما را چاره نیست

سر به پای خم نهاده ساکن میخانه ایم

عیب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نیست

نعمت الله در خراباتست و با رندان حریف

هر که دارد عشق این صحبت از آنجا چاره نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۲

موج دریائیم و هر دو غیر آبی هست نیست

در میان ما و او جز ناحجابی هست نیست

در خرابات مغان هستند سر مستان ولی

همچو من رند خوشی مست خرابی هست نیست

ما شراب ذوق از آن لعل لبش نوشیده ایم

خوبتر زین جام و خوشتر زان شرابی هست نیست

نیست هستی غیر آن سلطان بی همتای ما

ورکسی گوید که هست آن در حسابی هست نیست

ز آفتاب روی او ذرات عالم روشن است

درنظر پیداست غیر از آفتابی هست نیست

عقل اگر در خواب می بیند خیال دیگری

اعتباری بر خیالی یا به خوابی هست نیست

نعمت الله این سخن از ذوق می گوید مدام

این چنین مستانه قولی در کتابی هست نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۳

لطف آن سلطان ما را انتهائی هست نیست

در دو عالم غیر این یک پادشاهی هست نیست

چیست عالم سایه بان آفتاب حسن او

این چنین شاه لطیفی هیچ جائی هست نیست

بینوایان یافتند از جود آن سلطان نوا

در همه لشگر گه او بینوائی هست نیست

دردمندانیم و می نوشیم دُرد درد دل

غیر این شربت دگر ما را دوائی هست نیست

بر در میخانه با رندان مجاور گشته ایم

درجهان خوشتر از این دولت سرائی هست نیست

کشتهٔ او را حیات جاودانی نیست هست

عاشقان را غیر ازین دیگر بقائی هست نیست

نعمت الله می نماید نور چشم ما به ما

مثل او آئینهٔ گیتی نمائی هست نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۴

همچو این محجوب ما صاحب جمالی هست نیست

خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست

در لب او چشمهٔ آب حیاتی نیست هست

این چینن سرچشمهٔ آب زلالی هست نیست

مجلس عشقست و ما سرمست و ساقی در حضور

عاقل مخمور را اینجا مجالی هست نیست

روح اعظم صورت و معنی او ام الکتاب

آفتاب دولت او را زوالی هست نیست

هستی ما را وجود از جود آن یک نیست هست

در دو عالم غیر این ما را مآلی هست نیست

سید رندانم و سرمست در کوی مغان

زاهدان را این چنین ذوقی و حالی هست نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۵

عشق را در مجلس عشاق ننگی هست نیست

عاشق دیوانه را از ننگ ننگی هست نیست

صبغة الله می دهد این رنگ بی رنگی بما

خوشتر از بیرنگی ما هیچ رنگی هست نیست

عاقلان با یکدیگر هر دم نزاعی می کند

عاشقان را با خود و با غیر جنگی هست نیست

زاهد مخمور مستان را ملامت می کند

بی تکلف همچو او بی عقل دنگی هست نیست

بی خیال روی او نقشی نبیند چشم ما

بی هوای عشق او در کوه سنگی هست نیست

دل به دنیا داده ایم و آبروئی یافتیم

در محیط عشق او جز ما نهنگی هست نیست

پادشاهان جهان بسیار دیدَستم ولی

همچو آن سلطان ثمر سلطان لنگی هست نیست

عاشقانه در میان ماه رویان جسته ایم

مثل این معشوق سید شوخ و شنگی هست نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۶

هر کجا جامی است بی می هست نیست

هرچه مست آن هست بی وی هست نیست

یک جمال و صد هزاران آینه

در دو عالم غیر یک شی هست نیست

ناله نی بشنو ای جان عزیز

ناله ای چون نالهٔ نی هست نیست

کشتهٔ عشق است زنده جاودان

زنده ای مانند این حی هست نیست

رند سرمست ایمن است از هست و نیست

جام می را نوش تا کی هست نیست

این همه رفتند در راه خدا

در چنین ره نقش یک پی هست نیست

نیست همچون نعمت الله ساقئی

همدمی چون ساغر می هست نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۷

اندر این دل غیر دلبر هست نیست

هیچ از این میخانه خوشتر هست نیست

مجلس عشقست و ما مست و خراب

جای مخمور ای برادر هست نیست

بر سر دار فنا بنشسته ایم

این چنین سردار و سرور هست نیست

عشق سلطان است و ملک دل گرفت

مثل او در بحر و در بر هست نیست

غیر آن یکتای بی همتا دگر

بر سریر هفت کشور هست نیست

این چنین قول خوش مستانه ای

بازگو در هیچ دفتر هست نیست

سید ما ساقی سرمست ماست

همچو او ساقی دیگر هست نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۸

هیچکس بی نعمت الله هست نیست

قاتل شه خالی از شه هست نیست

بر در میخانه مست افتاده ایم

همچو ما در هیچ درگه هست نیست

ماه من روشن شده از آفتاب

بر سپهر جان چنین مه هست نیست

عاشق و مستیم و جام می به دست

عاقل مخمور آگه هست نیست

کل شیئی هالک الا وجهه

این چنین وجهی موجه هست نیست

بر در کریاس سلطان وجود

غیر سید را دگر ره هست نیست

غزل شمارهٔ ۳۹۹

زاهدان را ذوق رندان هست نیست

رند را میلی بر ایشان هست نیست

در دل ما مهر دلبر هست نیست

جان ما جز عشق جانان هست نیست

یوسف گل پیرهن آمد به باغ

این چنین گل در گلستانی هست نیست

هر که دارد هرچه دارد آن اوست

هرچه هست و بود و بی آن هست نیست

گنج او در کنج ویران نیست هست

خازن آن غیر سلطان هست نیست

درد نوش دردمند عشق او

خاطرش با صاف درمان هست نیست

همچو سید رند سرمست خوشی

در میان می پرستان هست نیست

غزل شمارهٔ ۴۰۰

روحها در روح اعظم فانی است

در حقیقت خدمتش هم فانی است

گرچه آدم باقی است از وجه حق

هم بوجهی نیز آدم فانی است

جام جم فانی است نبود این عجب

این عجب بنگر که جم هم فانی است

ایکه گوئی فوت شد شادی ما

غم مخور زیرا که هم غم فانی است

گردمی با جام می همدم شوی

دمبدم در غیر آن دم فانی است

قطره و موج و حباب و جام می

نزد ما این جمله دریم فانی است

شبنمی بودیم ما چون آفتاب

خوش طلوعی کرد شبنم فانی است

هرچه باشد غیر او فانی بود

اوست باقی سوز و ماتم فانی است

گر بوجهی اسم اعظم اسم اوست

در مسما اسم اعظم فانی است

دیگری را کی بود خود دار و گیر

اندر آن میدان که رستم فانی است

ما همه خود فانی و او باقی است

بشنو از سید که عالم فانی است

غزل شمارهٔ ۴۰۱

صحبت جانان من مجلس روحانی است

مفرش خاک درش مسند سلطانی است

لایق هر عاشقی نیست غم عشق او

شادی جان کسی کو به غم ارزانی است

مایهٔ دکان جان درد دل است ای عزیز

حاصل سودای عشق بی سر و سامانی است

شهر وجودم تمام بندهٔ فرمان اوست

جملهٔ اقلیم دل مملکت جانی است

کفر سر زلف او رونق ایمان من

رونق ایمان ز کفر این چه مسلمانی است

لیلی صاحب نظر واله و مجنون او

عاقلی و عشق او غایت نادانی است

دوش درآمد ز در دلبر سرمست و گفت

عاشق یکتای من سید بی ثانی است

غزل شمارهٔ ۴۰۲

شادمانم زانکه غمخوارم وی است

دلخوشم زیرا که دلدارم وی است

عالمی اغیار اگر باشد چه غم

دوست دارم چون وی و یارم وی است

در خرابات مغان مستم مدام

می خورم می چون که خمّارم وی است

گلشن عشقست جانم جاودان

بلبل سرمست گلزارم وی است

نقش می بیندم خیالش در نظر

نور چشم و عین دیدارم وی است

جان فروشم بر سر بازار عشق

می کنم سودا خریدارم وی است

سیدم بر سروران روزگار

نعمت الله شاه و سردارم وی است

غزل شمارهٔ ۴۰۳

هرچه بینی جمله آیات وی است

علم او آئینهٔ ذات وی است

ساقی ما می به ما بخشد مدام

ذره و خورشید جامات وی است

نور چشم ما نماید او به او

عین او باشد که مرآت وی است

چیست عالم سایه بان پادشاه

جزو و کل مجموع رایات وی است

عشق او رخ می نهد فرزین برد

عقل شطرنج از شه مات وی است

خوش خیالی نقش می بندیم ما

در نظر ما را خیالات وی است

عقل اگر گوید خلاف عاشقان

قول او مشنو که طامات وی است

عارفی گردم ز غایت می زنم

راست می گوید که غایات وی است

نعمت الله پادشاهی می کند

در همه عالم ولایات وی است

غزل شمارهٔ ۴۰۴

هرکجا گنجیست ماری در وی است

کنج هر ویرانه بی گنجی کی است

خوش حبابی پرکن از آب حیات

جام ما این است و آن عین وی است

یافته عالم وجود از جود او

ورنه بی او جمله عالم لاشی است

نائی و نی هر دو همدم آمدند

عالمی رقصان از آن بانگ نی است

عشق سلطان است در ملک وجود

عقل مانند رئیسی در وی است

ساغری گر بشکند اندیشه نیست

ساغری دیگر روانش در پی است

نعمت الله هر که می جوید به عشق

گو ز خود می جو که دایم با وی است

غزل شمارهٔ ۴۰۵

در نظر عالم چو جامی پر می است

جام من بی خدمت ساقی کی است

چشم ما روشن شده از نور او

هرچه ما را در نظر آید وی است

عالمی از جود او دارد وجود

بی وجودش ما سوی الله لاشی است

صوت نائی می رسد ما را به گوش

دیگران گویند آواز وی است

نوش کن آب حیات معرفت

تا بدانی زنده دل از وی حی است

جام را بگذار و خم می بجو

همت عالی بر آن خم می است

آفتابست او و سید سایه اش

هر کجا او می رود او در پی است

غزل شمارهٔ ۴۰۶

کنج دل گنجینهٔ عشق وی است

این چنین گنجینه بی کنجی کی است

هرچه بینی در خرابات مغان

نزد ما جام لطیفی پر می است

عالمی را عشق می بخشد وجود

بی وجود عشق عالم لاشی است

آفتاب است او و عالم سایه بان

هرکجا آن می رود این در پی است

نوش کن آب حیات معرفت

تا بدانی عین ما کز وی حی است

سِر نائی بشنو از آواز نی

کز دم نائی دمی خوش در نی است

نعمت الله محرم راز وی است

عشق را رازیست با هر عاشقی

غزل شمارهٔ ۴۰۷

ما را چو ز عشق راحتی هست

از هر دو جهان فراغتی هست

از عشق هزار شکر داریم

از عقل ولی شکایتی هست

چه قدر عمل چه جای علم است

ما را ز خدا عنایتی هست

از عقل به جز حکایتی نیست

آری که ورا حکایتی نیست

این بحر محیط بیکران است

تا ظن نبری که غایتی هست

جانان بستان و جان رها کن

زیرا که در آن حکایتی هست

بشنو سخنی ز نعمت الله

گر ذوق ورا روایتی هست

غزل شمارهٔ ۴۰۸

مطرب عشق ساز ما بنواخت

به نوا جان بینوا بنواخت

در خرابات ساقی سرمست

درد ما را به صد دوا بنواخت

گرچه بنواخت جان عالم را

پادشاه است و این گدا بنواخت

می نوازد به لطف عالم را

دل این خسته بارها بنواخت

مبتلای بلای او بودم

چاره ای کرد و مبتلا بنواخت

شاهد غیر در سرای وجود

به نهان خاطر مرا بنواخت

شهرتی یافت در جهان که به عشق

نعمت الله را خدا بنواخت

غزل شمارهٔ ۴۰۹

مطرب عشاق ساز ما نواخت

ساقی سرمست ما ما را نواخت

صاف درمان است دُرد درد دل

دُرد دردش جان بو دردا نواخت

از بلایش کار ما بالا گرفت

این بلا ما را از آن بالا نواخت

گنج اسما بر سر عالم فشاند

از کرم او جملهٔ اشیا نواخت

عالمی از ذوق ما آسوده اند

خاطر یاران ما را تا نواخت

کرده میخانه سبیل عاشقان

بینوایان را چنین خوش وانواخت

نعمت الله را به لطف خویشتن

حضرت یکتای بی همتا نواخت

غزل شمارهٔ ۴۱۰

لطف سازنده تا عیانم ساخت

رازق رزق بندگانم ساخت

این چنین چون بدن پدید آمد

همچو جان در بدن دوانم ساخت

حکم میخانه ام عطا فرمود

ساقی بزم عاشقانم ساخت

به جمال خودم مشرف کرد

مونس جان بیدلانم ساخت

دنیی و آخرت به من بخشید

واقف از سر این و آنم ساخت

عاشقی کردم و شدم معشوق

گرچه بودم چنین چنانم ساخت

بنده را نام نعمت الله کرد

سید ملک انس و جانم ساخت

غزل شمارهٔ ۴۱۱

آتش عشقش تمام عود وجودم بسوخت

بوی خوشم را چو یافت دیر نه زودم بسوخت

شمع معنبر نهاد مجلس جان بر فروخت

در دل مجمر مرا زود چو عودم بسوخت

تا نزنم دم دگر از خود و از معرفت

عارف معروف من غیب و شهودم بسوخت

یک نفسی جام می همدم ما بود دوش

از دم دل سوز ما نیست و بودم بسوخت

آتش سودای او گرد دکانم گرفت

جمله قماشی که بود مایه و سودم بسوخت

ملک فنا و بقا جمله بر انداختم

چند از این و از آن بود و نبودم بسوخت

سوختهٔ همچو من در همه عالم مجوی

کز نفس سیدم جمله وجودم بسوخت

غزل شمارهٔ ۴۱۲

آتشی ظاهر شد و پیدا و پنهانم بسوخت

شمع عشقش در گرفت و رشتهٔ جانم بسوخت

از دم گرمم به عالم آتشی خوش در فتاد

هرچه بود ازخشک و تر هم این و هم آنم بسوخت

عشق جانان آتش است و جان من پروانه ای

منتش بر جان من کز عشق او جانم بسوخت

عود دل را سوختم در مجمر سینه خوشی

از تف آن دامن و کوی گریبانم بسوخت

بود گنج معرفت در کنج ویران دلم

آتشی افتاد و گنج و کنج ویرانم بسوخت

ز آه دل سوزم که آتش می نهد در این و آن

جسم و جان بر باد رفت و کفر و ایمانم بسوخت

گفته های نعمت الله می نوشتم در کتاب

در ورق آتش فتاد و دست و دیوانم بسوخت

غزل شمارهٔ ۴۱۳

آتش عشق تو دل در بر بسوخت

باز زرین بال عقلم پر بسوخت

شمع عشقت آتشی در ما فکند

عود جانم در دل مجمر بسوخت

آتشی از سوز سینه بر زدم

عقل چون پروانه پا تا سر بسوخت

سوخته بودم آتش عشقت دگر

خوش برافروخت و مرا خوشتر بسوخت

غیرت عشق تو بر زد آتشی

هرچه بود از غیر خشک و تر بسوخت

غرقهٔ بحر زلالیم ای عجب

جان ما از تشنگی در بر بسوخت

تاب نور آفتاب مهر تو

شد پدید و مؤمن و کافر بسوخت

عکس رویت بر رخ ساغر فتاد

آب آتش رنگ در ساغر بسوخت

گرچه عالم سوخت از عشقت ولی

همچو سید دیگری کمتر بسوخت

غزل شمارهٔ ۴۱۴

علم ما در کتاب نتوان یافت

سر آب از شراب نتوان یافت

در خیالش به خواب رفتی باز

وصل او را به خواب نتوان یافت

رند هرگز به حلقه نرود

در چنان جا شراب نتوان یافت

همه عالم چو ذره او خورشید

ذره بی آفتاب نتوان یافت

این چنین دلبری که ما داریم

در جهان بی حجاب نتوان یافت

در خرابات همچو سید ما

رند و مست و خراب نتوان یافت

غزل شمارهٔ ۴۱۵

علم ما در کتاب نتوان یافت

سر آب از شراب نتوان یافت

بی حجاب است و خلق می گویند

حضرتش بی حجاب نتوان یافت

چشم ما بحر در نظر دارد

به ازین بحر و آب نتوان یافت

ما به شب آفتاب می بینیم

گر چه شب آفتاب نتوان یافت

گنج عشقش حساب نتوان کرد

بی حسابش حساب نتوان یافت

بگذر از نقش و از خیال مپرس

که خیالش به خواب نتوان یافت

در خرابات همچو سید ما

رند و مست و خراب نتوان یافت

غزل شمارهٔ ۴۱۶

بی سبب وصل یار نتوان یافت

به خیالی نگار نتوان یافت

از میان تا کناره نکنی

آن میان در کنار نتوان یافت

بی زمستان سرد و آتش و دود

لذتی از بهار نتوان یافت

می خمخانه در سرای حدوث

جرعهٔ بی خمار نتوان یافت

تا نگردی مقرب سلطان

بر در شاه بار نتوان یافت

همچو سید حریف سرمستی

اندر این روزگار نتوان یافت

غزل شمارهٔ ۴۱۷

بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت

بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت

تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی

رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت

تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم

خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت

آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی

حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت

خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات

خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت

درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم

بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت

چشمی که نشد روشن از این دیده سید

بینا نبود نور لقا را نتوان یافت

غزل شمارهٔ ۴۱۸

بلبل چو هوای گلستان یافت

هر کام که بود در زمان یافت

در صومعه دل نیافت ذوقی

ذوقی ز حضور عاشقان یافت

بی جام شراب عشق ساقی

نتوان کامی در این جهان یافت

هر زنده دلی که کشتهٔ اوست

چون خضر حیات جاودان یافت

تا دردی دردنوش کردیم

دل از همه دردها امان یافت

عمری است که می خورم می عشق

هر چیز که یافت دل از آن یافت

در کنج دل شکستهٔ من

گنجی است که جان من عیان یافت

زهد از بر ما کناره ای کرد

تا ساغر و باده در میان یافت

مستیم و حریف نعمت الله

بزمی به از این کجا توان یافت

غزل شمارهٔ ۴۱۹

جانم از درد دل دوائی یافت

درد نوشید از آن صفائی یافت

بینوا بود جان مسکینم

از نوای خدا نوائی یافت

گنج اسمای حضرت سلطان

ناگه از کنج دل گدائی یافت

درد دل هر که برد بر در او

آن قماشش بگو بهائی یافت

دیدهٔ هر که نور رویش دید

در همه آینه لقائی یافت

دل به میخانه رفت خوش بنشست

خوش مقامی و نیک جائی یافت

نعمت الله ز خویش فانی شد

جاودان زان فنا بقائی یافت

غزل شمارهٔ ۴۲۰

دل ز جان بگذشت و جانان بازیافت

ترک یک جان کرد و صد جان بازیافت

بست زُناری ز کفر زلف او

مو به مو اسرار ایمان بازیافت

خویش را در عشق او گم کرده بود

تا که از لطف خدا آن بازیافت

دُرد درد عشق او بسیار خورد

لاجرم در درد درمان بازیافت

گنج او در کنج دل می جست جان

گرچه مشکل بود آسان بازیافت

گرد میخانه همی گشتی مدام

یار خود در بزم رندان بازیافت

نعمت الله چون به دست او فتاد

سید سرمست مستان بازیافت

غزل شمارهٔ ۴۲۱

جان به خلوت سرای جانان رفت

دل سرمست سوی مستان رفت

آفتابی به ماه رو بنمود

گشت پیدا و باز پنهان رفت

مدتی زاهدی همی کردم

توبه بشکستم این زمان آن رفت

عمر باقی که هست دریابش

در پی عمر رفته نتوان رفت

هرکه جمعیتی ز خویش نیافت

ماند بیگانه و پریشان رفت

باز حیران ز خاک برخیزد

از جهان هر کسی که حیران رفت

نعمت الله رفیق سید شد

یار ما رفت گوئیا جان رفت

غزل شمارهٔ ۴۲۲

یار ما رفت گوییا جان رفت

جان چه قدرش بود که جانان رفت

عمر ما بود رفت چه توان کرد

در پی عمر رفته نتوان رفت

هر که با ما دمی نشد همدم

دم آخر که شد پریشان رفت

رند مستی ز بزم ما کم شد

گوییا در پی حریفان رفت

بود حلّال مشکلات همه

لاجرم چون برفت آسان رفت

نور چشم است در نظر پیداست

گرچه از چشم خلق پنهان رفت

نعمت الله جان به جانان داد

عاشقانه به بزم سلطان رفت

غزل شمارهٔ ۴۲۳

عاشقی جان را به جانان داد و رفت

ماند این دنیای بی بنیاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب

سر به پای خم می بنهاد و رفت

قطره آبی به دریا در فتاد

چون توان کردن چنین افتاد و رفت

شاهبازی بود در بند وجود

بند را از پای خود بنهاد و رفت

زندهٔ جاوید شد آن زنده دل

تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت

سرعت ایجاد و اعدام وی است

در زمانی ماهروئی زاد و رفت

بنده بودم ، بندگی کردم مدام

سید آمد بنده شد آزاد و رفت

غزل شمارهٔ ۴۲۴

رند سرمستی ز پا افتاد و رفت

سر به پای خم می بنهاد و رفت

بی خیانت او امانت را سپرد

عاشقانه جان به جانان داد و رفت

گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد

داد خرمن را همه بر باد و رفت

شد مجرد خرقه را اینجا گذاشت

ماند این دنیای بی بنیاد و رفت

هر که او با ما درین دریا نشست

در محیط بیکران افتاد و رفت

گرچه بسیاری غم هجران کشید

وصل او چون یافت شد دلشاد و رفت

لطف سید بندهٔ خود را نواخت

بنده شد از لطف او آزاد و رفت

غزل شمارهٔ ۴۲۵

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

بر در میخانه مست افتاد و رفت

سید ما بندهٔ خاص خداست

گوییا شد از جهان آزاد و رفت

قرب صد سالی غم هجران کشید

عاقبت از وصل شد دلشاد و رفت

تا نپنداری که او معدوم گشت

یا بداد او عمر خود بر باد و رفت

برقعه ای از جسم و جان بربسته بود

بند برقع را ز رو بگشاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب

سر به پای خم می بنهاد و رفت

چون ندای ارجعی از حق شنود

زنده دل از عشق او جان داد و رفت

کل شیئی هالک الا وجهه

خواند بر دنیای بی بنیاد و رفت

نعمت الله دوستان یادش کنید

تا نگوئی رفت او از یاد و رفت

غزل شمارهٔ ۴۲۶

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

بر در میخانه مست افتاد و رفت

آفتابش از قمر بسته نقاب

آن نقاب از روی خود بگشاد و رفت

بود استادی به شاگردان بسی

کرد شاگردان همه استاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب

سر به پای خم می بنهاد و رفت

او خلیفه بود در بغداد تن

رخت را بربست از بغداد و رفت

عارفانه در جهان صد سال بود

نی چو غافل داد جان بر باد و رفت

سید ما بود ظاهر شد نهان

بندگان را جمله کرد آزاد و رفت

غزل شمارهٔ ۴۲۷

عاشقی جان را به جانان داد و رفت

رو به خاک راه او بنهاد و رفت

تن رفیقی بود با او یار و غار

عاشقانه ناگهان افتاد و رفت

بر سر کویش رسید و سر نهاد

بند را از پای خود بگشاد و رفت

هر زمان نقشی نماید لاجرم

کرد روی چون نگاری شاد و رفت

زندهٔ جاوید شد ای جان من

گرچه می گویند او جان داد و رفت

آمد اینجا و غم عالم نخورد

زان روان شد مظهر ایجاد و رفت

بنده بودی بندگی کردی مدام

سید آمد بنده شد آزاد و رفت

غزل شمارهٔ ۴۲۸

گرد و خاک ما روان بر باد رفت

بنده زین گرد و غبار آزاد رفت

جان ما هرگز غم دنیا نخورد

لاجرم او از جهان دلشاد رفت

عاشق سرمست آمد سوی ما

عاقل مخمور بی بنیاد رفت

یوسف مصری خوشی با مصر شد

یار بغدادی سوی بغداد رفت

یاد می کردم بهشت جاودان

روی او دیدم بهشت از یاد رفت

داد بخشد هر چه او بخشد به ما

تا نپنداری به ما بیداد رفت

گر دمی بی سید خود بوده ام

حسرتی داریم کان بر باد رفت

غزل شمارهٔ ۴۲۹

یار ما زاری ما نشنید و رفت

آمد و در حال وا گردید و رفت

زلف او در تاب رفت از دست ما

دل ربود و سر ز ما پیچید و رفت

جان ما را یک زمان دلشاد کرد

حال ما را یک زمان وا دید و رفت

عمر ما بود و روان از ما گذشت

گفتمش بنشین دمی نشنید و رفت

گر چه او با جان منش پیوندهاست

بی وفا پیوند خود ببرید و رفت

عقل آمد تا مرا راهی زند

رند مستی دید از او ترسید و رفت

نعمت الله بود یار غار ما

گوشه ای از بوستان بگزید و رفت

غزل شمارهٔ ۴۳۰

در ره عشق چو ما بی سر و پا باید رفت

راه را نیست نهایت ابدا باید رفت

ما از این خلوت میخانه به جائی نرویم

که از این جنت جاوید چرا باید رفت

گر علاجی طلبد خسته به درگاه طبیب

دردمندانه به امید دوا باید رفت

هر که دارد هوس دار بقا خوش باشد

بی سر و پا به سر دار فنا باید رفت

عارف ار آنکه به میخانه رود یا مسجد

هر کجا می رود از بهر خدا باید رفت

در پی عشق روان شو که طریقت اینست

تو چه دانی که در این راه کجا باید رفت

نعمت الله سوی کعبه روانست دگر

عاشقانه چو وی از صدق و صفا باید رفت

غزل شمارهٔ ۴۳۱

فارغ از نام و نشان خواهیم رفت

رند سرمست از جهان خواهیم رفت

رخت خود را تا کناری می کشیم

ناگهانی از میان خواهیم رفت

تا نگوئی بنده ای از خواجه مُرد

ما بر زنده دلان خواهیم رفت

گر خطاب ارجعی آید به ما

عاشقانه خوش دوان خواهیم رفت

عارفان رفتند از این عالم بسی

ما دگر چون عارفان خواهیم رفت

جان ما دل زنده از جانان بود

زنده دل از ملک جان خواهیم رفت

از ازل رندانه سرمست آمدیم

نزد سید هم چنان خواهیم رفت

غزل شمارهٔ ۴۳۲

به خرابات مغان بی سر و پا خواهم رفت

دردمندانه به امید دوا خواهم رفت

باز زنار سر زلف بتی خواهم بست

من سودا زده در دام بلا خواهم رفت

گنج در گوشهٔ میخانهٔ سرمستان است

از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت

چون سر دار فنا دار بقا می بخشد

عاشقانه به سردار فنا خواهم رفت

می روم تا به سراپردهٔ او مست و خراب

بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت

به امیدی که مگر خاک در او گردم

میل دارم که چه بادی به هوا خواهم رفت

ای که گوئی به کجا می رود این سید ما

از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت

غزل شمارهٔ ۴۳۳

عقل مشوش دماغ از سر ما رفت رفت

عشق درآمد ز در عقل ز جا رفت رفت

نقش خیالی نگاشت هیچ حقیقت نداشت

بود هوا در سرش هم به هوا رفت رفت

عمر به باد هوا داد در این گفتگو

میل صوابی نکرد راه خطا رفت رفت

عاشق مستی رسید عربده آغاز کرد

عاقل مخمور از آن از بر ما رفت رفت

هرکه به دریا فتاد نام و نشانش مجو

بشنو و دیگر مگو خواجه چرا رفت رفت

جام حبابی پر آب گر شکند صورتش

معنی او آب بود آب کجا رفت رفت

سید هر دو سرا آمده بود از خدا

باز به حکم خدا نزد خدا رفت رفت

غزل شمارهٔ ۴۳۴

تا که سودای خیالش در سُویدا جا گرفت

چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

از بلای عشق آن بالا نمی نالیم ما

مبتلائیم از بلا این کار ما بالا گرفت

موج دریا می رسد ما را به دریا می کشد

اختیاری نیست ما را کی بود بر ما گرفت

عاشق مستیم اگر گفتیم اناالحق دور نیست

مرد عاقل کی گنه بر عاشق شیدا گرفت

در خرابات مغان خوش گوشه ای بگرفته ایم

گر بقا خواهی همین جا بایدت مأوا گرفت

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود

لاجرم آب وجود ما همه دریا گرفت

هر کسی دستی زده بر دامن صاحبدلی

نعمت الله دامن یکتای بی همتا گرفت

غزل شمارهٔ ۴۳۵

تا که سودای خیالش در سویدا جا گرفت

چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

در هوایش چون بنفشه ما ز پا افتاده ایم

نرگسش عین عنایت از سر ما وا گرفت

چشم ما بر پردهٔ دیده خیالش نقش بست

خوش نگاری لاجرم در دیدهٔ ما جا گرفت

روضهٔ رضوان نجوید میل جنت کی کند

هر که در میخانهٔ ما همچو ما مأوا گرفت

ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم

گرد و خاک آن در او ، دامَن ما را گرفت

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود

لاجرم از آب چشم ما جهان دریا گرفت

سید ما گر جفائی می کند ما بنده ایم

بندگان را کی رسد بر شاه بی همتا گرفت

غزل شمارهٔ ۴۳۶

نور چشم عالمی بر دیدهٔ ما جا گرفت

این چنین نور خوشی در جای خود مأوا گرفت

سوخته می خواست تا آتش زند در جان او

از میان سوختگان خویشتن ما را گرفت

عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ایم

در چنین وقتی نباشد عقل را بر ما گرفت

ملک دل بگرفت عشقش غارت جان می کند

ترک سرمستی درآمد این ولایتها گرفت

مبتلائیم و بلا را مرحبائی می زنیم

زانکه از بالای او این کار ما بالا گرفت

تا به دست زلف او دادم دل سودا زده

چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

در سرابستان میخانه حضوری دیگر است

لاجرم سید حضوری یافت آنجا جاگرفت

غزل شمارهٔ ۴۳۷

عشق دلبر در دل ما جا گرفت

خانه خالی دید از آن مأوا گرفت

عاشق مستیم و در کوی مغان

عاقلان را کی بود بر ما گرفت

هر کسی دستی و دامانی دگر

دست ما دامان بی همتا گرفت

مبتلائیم و بلا جوئیم ما

از بلا این کار ما بالا گرفت

آب چشم ما به هر سو رو نهاد

لاجرم گرد جهان دریا گرفت

عقل اگر ره را غلط کرد و برفت

کی کند بینا ، بنا بینا گرفت

سید ما از همه عالم گرفت

درگه یکتای بی همتا گرفت

غزل شمارهٔ ۴۳۸

آتش عشقش خوشی در ما گرفت

بعد از آن در جملهٔ اشیا گرفت

رند سرمستیم در کوی مغان

محتسب را کی بود بر ما گرفت

آن دل سرمست این دیوانگان

مو به مو از زلف او سودا گرفت

عاشق ثابت قدم می جست از آن

عشق او معشوق ما ، ما را گرفت

گفتهٔ مستانهٔ ما فاش شد

در خرابات مغان غوغا گرفت

خوش بلائی می کشیم از عشق او

کار ما از عاشقی بالا گرفت

نعمة الله از همه عالم برید

درگه یکتای بی همتا گرفت

غزل شمارهٔ ۴۳۹

چشم مستش گوشه ای از ما گرفت

گوئیا از ما عنایت وا گرفت

عارفانه خلوتی خالی گزید

کنج خلوتخانهٔ تنها گرفت

دل ز هجرش گر بنالد گو بنال

دیگران را کی بود بر ما گرفت

بر امید وصل او جان عزیز

رفت و بر خاک درش مأوا گرفت

آب چشم ما به هر سو شد روان

سو به سوی ما همه دریا گرفت

در بلای عشق او افتاد دل

زان بلا این کار ما بالا گرفت

نعمة الله رفت از عالم ولی

درگه یکتای بی همتا گرفت

غزل شمارهٔ ۴۴۰

گر وصال یار خواهی ترک جان باید گرفت

عشق اگر داری طریق عاشقان باید گرفت

در خرابات مغان مستیم و جام می به دست

ذوق ما می بایدت راه مغان باید گرفت

ترک سرمستست عشقش غارت جان می کند

ملک دل باید سپرد و ترک جان باید گرفت

در نظر نقش خیال روی او باید نگاشت

هرچه رو بنمایدت نقشی از آن باید گرفت

دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن

ور می صافی دهد دردم روان باید گرفت

ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم

ور تو مرد زاهدی از ما کران باید گرفت

گفتهٔ سید ز جان بشنو که می گوید ز جان

این چنین قول خوشی یادش به جان باید گرفت

غزل شمارهٔ ۴۴۱

سید ما بر درش مأوا گرفت

گوشه ای در جنت المأوا گرفت

خاطر ما در خرابات مغان

خوش مقامی یافت آنجا جا گرفت

مبتلائیم از بلای عشق او

زان بلا این کار ما بالا گرفت

آب چشم ما به هر سو شد روان

سو به سوی ما همه دریا گرفت

عقل رفت و یار مخموری گزید

عشق سرمست آمد و ما را گرفت

هرچه می گوئیم می گوید بگو

دیگری را کی رسد بر ما گرفت

نعمت الله سر به پای او نهاد

دست او یکتای بی همتا گرفت

غزل شمارهٔ ۴۴۲

سلطان عشق ملک جهان را روان گرفت

جانم فدای او که تمام جهان گرفت

این عشق آتشی است که جان مرا بسوخت

داغی به دل نهاد و دلم زان نشان گرفت

گفتم که دامنش به کف آرم زهی خیال

بی دست عشق ، دامن او چون توان گرفت

نقش خیال غیر اگر دیده ای به خواب

شکرانهٔ تمام دلم را به جان گرفت

پیران روزگار چو می نوش می کنند

با محتسب مگو که هوس بر جوان گرفت

مجنون اگر حکایت لیلی کند رواست

دیوانه است و نیست به دیوانگان گرفت

سید چو دید بنده که هستم غلام او

بگشود او کنار و مرا در میان گرفت

غزل شمارهٔ ۴۴۳

آفتاب رخش جهان بگرفت

مهر رویش جهان جان بگرفت

موج زد بحر عشق و از موجش

آب حیوان جهان روان بگرفت

صورت عشق آشکارا شد

روی معنی از آن نشان بگرفت

آینه چون خیال او بنمود

به خیالش خیال از آن بگرفت

آتش شمع عشق رخسارش

جان پروانهٔ جهان بگرفت

دل ز جان سر به پای عشق افکند

دامن شاه مهربان بگرفت

عین عشق است جان سید از آن

عین او عالم عیان بگرفت

غزل شمارهٔ ۴۴۴

شهرت ذوق ما جهان بگرفت

از مکان رفت و لامکان بگرفت

قول مستانه ای که ما گفتیم

دل عاشق به جان روان بگرفت

هر کجا عارفی است در عالم

این معانی از آن بیان بگرفت

مطرب ما ترنمی فرمود

خرقهٔ جمله عاشقان بگرفت

خوش نگاری گرفته ام به کنار

او مرا نیز در میان بگرفت

مدتی عقل بود همدم ما

دل ما عاقبت از آن بگرفت

عشق سید گرفت سخت وجود

پادشه ملک جاودان بگرفت

غزل شمارهٔ ۴۴۵

عشق سلطان ما جهان بگرفت

تخت دل ملک جاودان بگرفت

بگرفت آتشی و در ما زد

سوخته بودیم و در زمان بگرفت

آفتابش چو برکشید عَلم

چتر عالم به سایه بان بگرفت

عشق صاحبقران جهانگیر است

شاه صاحبقران جهان بگرفت

صورت او نشان معنی داد

حکم معنی از آن نشان بگرفت

نعمت الله به ذوق گویا شد

سخنش ملک جاودان بگرفت

غزل شمارهٔ ۴۴۶

معنی او نمود در صورت

نه به یک صورتی به هر صورت

چشم ما تا جمال معنی دید

معنئی بیند و دگر صورت

ذره ذره چو نور می بینم

آفتابی بود قمر صورت

باده می نوش و جام را دریاب

معنئی بین و مینگر صورت

هر چه بینیم صورت عشق است

لاجرم عاشقیم بر صورت

چون که معنی ماست صورت او

نور چشمست و در نظر صورت

جام گیتی نماست سید ما

نعمت الله نموده در صورت

غزل شمارهٔ ۴۴۷

چشمم به نور و معنی دیده جمال صورت

در آینه نموده نقش خیال صورت

هر صورتی که بینی معنی در آن توان دید

معنی آن نظر کن بنگر کمال صورت

جام جهان نمائی گر رو به تو نماید

تمثال بی مثالش باشد مثال صورت

از آفتاب حسنش مه نور وام کرده

گه بَدر می نماید گاهی هلال صورت

خوش لذتی که دارند جان و دلم همیشه

جان در هوای معنی دل در وصال صورت

خوش چشمهٔ حیاتی گشته روان به هر سو

سیراب کرده ما را آب زلال صورت

معنی و صورت ما باشند نعمت الله

می بین جمال معنی بنگر به حال صورت

غزل شمارهٔ ۴۴۸

دُرد دردش نوش کن گر صاف درمان بایدت

جان فدا کن همچو ما گر وصل جانان بایدت

گر عطای شاه می خواهی گدائی کن چو ما

بندگی کن بر درش گر قرب سلطان بایدت

در سواد کفر زلفش نور ایمان رو نمود

ظلمت کفرش بجو گر نور ایمان بایدت

بایدت چون گوی گردیدن به سر در کوی دوست

گر ز دست پادشه انعام چوگان بایدت

آرزوی باده داری ساقی مستی طلب

با خضر همراه شو گر آب حیوان بایدت

گر هوای کعبه داری از بیابان رو متاب

رنج باید برد اگر گنج فراوان بایدت

جام جم شادی روی نعمت الله نوش کن

همدم ما شو دمی گر ذوق رندان بایدت

غزل شمارهٔ ۴۴۹

هر که بد بازی کند بد باز گردد عاقبت

ور کسی نیکو نشد بد باز گردد عاقبت

گرچه بی ساز است ساز مطرب عشاق ما

گر نوازد ساز ما با ساز گردد عاقبت

همدم جامیم و با ساقی حریفی می کنیم

خوش بود گر همدمی دمساز گردد عاقبت

عاشقی گر پیش معشوقی نیازی می کند

آن نیاز عاشقان با ناز گردد عاقبت

هر که او در سایهٔ فَر هُما مأوا گرفت

گرچه گنجشکی بود شهباز گردد عاقبت

عقل مخمور است دردسر به رندان می دهد

بی غمی داند که او غمساز گردد عاقبت

سید از بنده تمیزی گر کند صاحبدلی

در میان عاشقان ممتاز گردد عاقبت

غزل شمارهٔ ۴۵۰

چون من ز ولای تو رسیدم به ولایت

تا جان بودم روی نتابم ز ولایت

ای یار بلای تو مرا راحت جان است

جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت

عمریست که ما منتظر دولت وصلیم

با من نظری کن ز سر لطف و عنایت

سریست مرا با تو که با کس نتوان گفت

رازیست که پیدا نتوان کرد بدایت

ای عقل برو از بر من ، هرزه چه گوئی

ترک می و ساقی نکنم من به حکایت

عشقست مرا مَحرم و عشقی به کمال است

درد است مرا همدم و دردیست به غایت

در کوی خرابات مغان مست و خرابم

هم صحبت من سید رندان ولایت

غزل شمارهٔ ۴۵۱

در کوی خرابات نشستم به سلامت

سر حلقهٔ رندانم و فارغ ز ملامت

خوش خانهٔ امنی است بیائید و ببینید

مستان همه خوش ایمن و یاران به سلامت

زین خلوت میخانه به جائی نتوان رفت

نه یک دو سه روزی نروم تا به قیامت

هر کس که ازین مجلس ما روی بتابد

جاوید ندیمش نبود غیر ندامت

گر زاهد مخمور مرا قدر نداند

بسیار عزیزم بر رندان به کرامت

هر ذره که بینی به تو خورشید نماید

روشن نتوان دید نظر کن به تمامت

خوش جام حبابیست که پرآب حیاتست

می نوش و غنیمت شمر آن جام مدامت

اعیان چو همه صورت اسمای الهند

نامی طلب ای خواجه که نامی است به نامت

گر بنده سید شوی و یار حریفان

سلطان جهان یار شود بلکه غلامت

غزل شمارهٔ ۴۵۲

رفتی به سلامت به سلامت به سلامت

امید که آئی و من آیم به سلامت

سر در قدمت بازم و جان را بسپارم

دست من و دامان تو تا روز قیامت

از روی کرم یاد کن این بندهٔ خود را

ای جان به فدای تو و آن نامه و نامت

دل زنده شود چون برسد از تو پیامی

یابیم حیات ابدی ما ز پیامت

هرچند ملامت که کند عقل ز عشقت

عاشق نرود از سر کویت به ملامت

آمد دل و در دام سر زلف تو افتاد

مرغیست مبارک که فتادست به دامت

جانا نظری کن که منم بندهٔ سید

تو شاه جهانی و جهان باد به کامت

غزل شمارهٔ ۴۵۳

هرگز نبود عاشقی و راه سلامت

رندان نگریزند ز مستان به ملامت

تو میر خراباتی و من مست خرابم

رندانه درین هفته بیابیم به سلامت

سر در قدمت بازم و پای تو ببوسم

دست من و دامان تو تا روز قیامت

در خاک درت هر که نشنید بتوان یافت

در صدر خرابات به صد عجز و کرامت

گر دل نفسی نقش خیال دیگری دید

جان پیشکشت می کنم اینک به غرامت

از خال نهی دانه و از زلف کشی دام

مرغ دل خلقی همه افتاده به دامت

می نوش کن ای سید رندان خرابات

شادی حریفان که جهان باد به کامت

غزل شمارهٔ ۴۵۴

مستیم و خرابیم و گرفتار خرابات

سرگشته در آن کوچه چو پرگار خرابات

هر کس پی کاری و حریفی و ندیمی

ما را نبود کار به جز کار خرابات

سر حلقهٔ رندان سراپردهٔ عشقیم

هم صحبت ما خدمت خمار خرابات

از عقل مجو صورت میخانهٔ معنی

از ما طلب ای یار تو اسرار خرابات

در زمزمهٔ مطرب عشاق کلامم

حیران شده ات بلبل گلزار خرابات

از غیرت آن شاهد سرمست یگانه

دیّار نمی گنجد در دار خرابات

ایام به کام است و حریفان به مرادند

از بندگی سید سردار خرابات

غزل شمارهٔ ۴۵۵

مائیم و می صحبت رندان خرابات

سرگشته در آن کوچه چو رندان خرابات

میخانهٔ ما وقف و سبیل است به رندان

جاوید به فرمودهٔ سلطان خرابات

مستیم و خرابیم و سر از پای ندانیم

دل داده و جان نیز به جانان خرابات

خوانی است خرابات نهاده بر رندان

خوردیم بسی نعمت از این خوان خرابات

جمعی ز سر زلف بتی گشته پریشان

جمعیت از آن یافت پریشان خرابات

ذوقی که دلم راست به عالم نتوان گفت

این ذوق طلب کن تو ز یاران خرابات

در کوی خرابات نشستیم به عشرت

با سید سرمست و حریفان خرابات

غزل شمارهٔ ۴۵۶

نعمت الله مظهر ذات و صفات

گه صفاتش می نماید گاه ذات

عارفی چون او در این عالم که دید

جمع کرده ممکنات و واجبات

او به او باقی و ما باقی به او

عمر جاوید است او را این حیات

او یک است و گر یکی گوید که دو

تو یکی می گو مگو آن تُرَهات

دُرد دردش دردمندانه بنوش

زانکه درد او تو را باشد دوات

می کنم علم معانی را عمل

کی پرستم صورت لات و منات

سالها باید که تا پیدا شود

همچو سید سیدی در کاینات

غزل شمارهٔ ۴۵۷

فانی تمام خدمت اوست

باقی به بقای حضرت اوست

از رحمت اوست جمله عالم

او غرقهٔ بحر رحمت اوست

نعمت چه کند چو نعمت‌اللّه

پروردهٔ ناز و نعمت اوست

غزل شمارهٔ ۴۵۸

تبخال زده بر لب من خسته از آن است

گویی که چو من بر لب شیرین نگران است

صد بوسه زده بر لب من خسرو شیرین

چون دید که حال لب دل خسته چنان است

گر زانکه نزد بر لب من بوسه دل آرام

بر لعل لب ما تو بببین کاین چه نشان است

از اشک شکر بار من بوسه بسی داد

جوشیدن این لب همه شیرینی آن است

غزل شمارهٔ ۴۵۹

ملک داری همه به تدبیر است

گر چه تدبیر هم به تقدیر است

هر که تأخیر کرد در تدبیر

عاقبت کار او به تقصیر است

سخن نوجوان دگر باشد

این نصیحت ز گفتهٔ پیر است

پادشاهی که می‌کند تدبیر

شاه صاحبقران جهانگیر است

غزل شمارهٔ ۴۶۰

عشق را مسجد و میخانه یکی است

عشق را عاقل و دیوانه یکی است

عشق جانان خود و جان خود است

عشق را دلبر و جانانه یکی است

عشق را آتش دلسوزی هست

نزد او خرمن و یک دانه یکی است

غزل شمارهٔ ۴۶۱

عشق آمد و عقل کرد غارت

ای دل تو به جان بر این بشارت

ترک عجمیست عشق دانی

ور ترک غریب نیست غارت

گفتم به عبارتی در آرم

وصف رخ او به استعارت

چون آتش عشق او برافروخت

هم عقل بسوخت هم عبارت

غزل شمارهٔ ۴۶۲

عمر بی او که بر سر آری هیچ

جان که بی عشق او سپاری هیچ

همه عالم عدم بود بی او

به عدم می روی چه آری هیچ

هر خیالی که نقش می بندی

گر نه آن نقش او نگاری هیچ

یار کز جور یار بگریزد

باشد آن یار هیچ و یاری هیچ

عشق می باز و جام مِی می نوش

به از این کار ، کار داری هیچ

دولت وصل او دمی باشد

آن دم ار ضایعش گذاری هیچ

نعمت الله حریف رندان است

گر تو بیچاره در خماری هیچ

غزل شمارهٔ ۴۶۳

ما را به غیر او نبود التفات هیچ

زیرا که نیست جز کرم او نجات هیچ

خضر و هوای چشمه و آب حیات و ما

نبود به جز زلال وصالش حیات هیچ

ای جان همیشه شادی تو باد ورد دل

وی دل مباد جز غم عشقش دوات هیچ

هیچست این جهان و تو دل را در او مپیچ

وین بند پیچ پیچ مپیچان به پای هیچ

در حضرتی گریز که روحانیان قدس

جز حضرتش دگر نکند التفات هیچ

در عرصهٔ ممالک او هر دو کون پست

با ملک کبریائی او کاینات هیچ

سید تو جان بباز به عشقش که غیر او

شایسته نیست در دو جهان خونبهات هیچ

غزل شمارهٔ ۴۶۴

دل به دست باد خواهم داد هر چه باد باد

این عنایت بین که چون با بخت من افتاد باد

در هوای آنکه یابد باد بوی آن نگار

بر در هر خانه روی خویشتن بنهاد باد

هر کسی کو می‌خورد جام غم انجام غمش

نوش جانش باد دایم در جهان دلشاد باد

خانقه گر گشت ویران باده نوشان را چه غم

عمر رندان باد دایم میکده آباد باد

هر که بنیادی ندارد هیچ بنیادش منه

عقل بی ‌بنیاد باشد کار بی ‌بنیاد باد

دل به جان آمد ز مخموران کنج صومعه

مجلس رندان و کوی باده نوشان شاد باد

هر که باشد بندهٔ سید غلام او منم

بندهٔ سید همیشه از غمان آزاد باد

غزل شمارهٔ ۴۶۵

آب چشم ما به روی ما فتاد

سو به سو گشت او ولی دریا فتاد

روی ما خوش بود خوشتر شد از آن

آبرو داریم بروتا فتاد

آب دیده اشک مردم ‌زاده بود

خورش روان گردید در دریا فتاد

چیست عالم شبنمی از بحر ما

میل مأوا کرد با مأوا فتاد

عاقلی نقش خیالی بسته بود

عشق آمد کار او در پا فتاد

هر که افتاد او ز چشم عارفی

دل به او کم ده که از دلها فتاد

نعمت‌الله در خرابات مغان

مجلسی رندانه دید آنجا فتاد

غزل شمارهٔ ۴۶۶

آب چشم ما به هر سو رو نهاد

روی خود بر روی ما نیکو نهاد

جان به عاشق می‌ دهد معشوق ما

این چنین رسم نکویی او نهاد

پیر ما بزم خوش مستانه‌ ای

گر نظر داری ببین تا چون نهاد

عشق سرمست است و می‌گوید سخن

گفتگوی عقل را یک سو نهاد

جان ما آئینه گیتی‌ نما است

ساده ‌دل با دوست رو بر رو نهاد

خوش بهشت جاودان دارد چو ما

هر که با خاک درش پهلو نهاد

نعمت‌الله را به عالم عرضه کرد

در دل عشاق جست و جو نهاد

غزل شمارهٔ ۴۶۷

در دلم غیر او نمی‌گنجد

بد چه شد نکو نمی‌ گنجد

در مقامی که آن یگانهٔ ماست

دو چه گوئی که دو نمی‌ گنجد

خم بیاور ز ما دمی می‌ بر

می ما در سبو نمی‌ گنجد

نقل را مان و عقل را بگذار

زانکه این گفت و گو نمی‌ گنجد

در دو عالم به جز یکی نبود

رشته یک تو دو تو نمی ‌گنجد

چون به غیر از یکی نمی ‌یابم

در دلم جست‌و‌جو نمی ‌گنجد

دردمندیم و درد می‌ نوشیم

خم چه شد با شد سبو نمی‌ گنجد‌

غزل شمارهٔ ۴۶۸

ساقیی جام سوی ما آورد

نزد ما خوشتر است از ما ورد

چشم ما روشن است و روشن باد

کابرویی به روی ما آورد

عاشقان دُرد درد می‌ نوشند

این چنین درد کی خورد بی درد

عشق او مرد مرد می ‌جوید

مرد عشقش کجا بود نامرد

عقل اگر پند می ‌دهد مشنو

چه شنوی وعظ واعظ دم سرد

ساغر می مدام می نوشم

به ازین جام باده باید خورد

رند مستی که ذوق ما دریافت

آفرین خدا به سید کرد

غزل شمارهٔ ۴۶۹

ترک سر‌مستی مرا دامن کشانم می‌کشد

باز بگشوده کنار و در میانم می‌کشد

در کش خود می‌ کشد ما را به صد لطف و کرم

گه چنینم می‌نوازد گه چنانم می‌کشد

کی کشد ما را ، چو لطفش می‌کشد ما را به ناز

عاشق مست خرابم کش کشانم می‌کشد

از بلای عشق او چون کار ما بالا گرفت

از زمین برداشته بر آسمانم می‌کشد

می‌کشم نقش خیالش بر سواد چشم خود

زانکه این نقش خیال او روانم می‌کشد

جذبهٔ او می ‌رسد خوش می‌ کشد ما را به ذوق

در کشاکش اوفتادم چون دوانم می کشد

نعمت‌الله جمله عالم را به سوی خود کشید

جان فدای او که عشق او به جانم می‌کشد

غزل شمارهٔ ۴۷۰

بیا ای یار و بر اغیار می‌خند

بنوش این جام و با خمار می‌خند

یکی ایمان گزید و دیگری کفر

تو مؤمن باش و با کفار می‌خند

یکی با تو نعم گوید یکی لا

تو با اقرار و با انکار می‌خند

چو دنیا نیست مأوای حکومت

دلا بر ریش دنیادار می‌خند

زبان بربند و خامش باش در عشق

مشو بی ‌زار و بر آزاد می‌خند

بیا چون نعمت‌الله ناظر حق

ببین دیدار و بر دیدار می‌خند

غزل شمارهٔ ۴۷۱

عاشقانی که در جهان باشند

همچو جان در بدن روان باشند

می و جامند همچو آب و حباب

موج و دریا همین همان باشند

خوش کناری گرفته‌اند زَ اغیار

گر چه با یار در میان باشند

از همه پادشه نشان دارند

بی‌نشانی از آن نشان باشند

خلق و حق را به ذوق دریابند

واقف از سر این و آن باشند

نعمت‌الله را به دست آور

تا بدانی که آنچنان باشند

غزل شمارهٔ ۴۷۲

دیدهٔ ما چو روی او بیند

بد نبیند همه نکو بیند

چشم ما آب در نظر دارد

غرق بحر است سو به سو بیند

عاشقانه در آینه نگرد

خود و معشوق روبرو بیند

دیگری می خورد نبیند جام

بنده می‌نوشد و سبو بیند

لیس فی الدار غیره دیّار

احول است آن یکی به دو بیند

دیده روشن به نور اوست مدام

نور رویش به نور او بیند

رشته یکتو است ای برادر من

نعمت‌الله کجا دو تو بیند

غزل شمارهٔ ۴۷۳

چشم ما روشن به نور او بود

این چنین چشم خوشی نیکو بود

روبروی خویش بنشیند چو ماه

آئینه گر ساده و یک‌رو بود

دل به دریا رفت و ماه در پیش

حال دریا عاقبت تا چو شود

عشق سرمست او می‌نوشد مدام

عقل مخمور و بگفت و گو بود

هر که باشد بندهٔ سلطان ما

بر در او پادشه انجو بود

از ازل یاری که دارد دولتی

تا ابد دایم به جست و جو بود

نعمت‌الله میر سرمستان ما است

میر میران نزد او میرو بود

غزل شمارهٔ ۴۷۴

هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود

هر که درد تو کشد از پی درمان نرود

آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست

به تماشای گل و لاله و ریحان نرود

خضر اگر لعل روان بخش تو را دریابد

بار دیگر به لب چشمهٔ حیوان نرود

گر نه امید لقای تو بود در جنّت

هیچ عاشق به سوی روضهٔ رضوان نرود

مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی

گر نه از خانه همان به که به میدان نرود

هوسم بود که در کیش غمت کشته شوم

لیکن این لاشه ضعیف است و به قربان نرود

در ازل بر دل ما عشق تو داغی بنهاد

که غمش تا به ابد از دل بریان نرود

چند گفتی به هوس از پی دل چند روی

عاشق دلشده چون از پی جانان نرود

نعمت‌الله ز الطاف تو گوید سخنی

عاشق آن است که جز در پی جانان نرود

غزل شمارهٔ ۴۷۵

در رحمت خدا به ما بگشود

این چنین در خدا به ما بگشود

در گنجینهٔ حدوث و قدم

به گدایان بینوا بگشود

نقد گنجینه را به ما بنمود

چشم ما را به عین ما بگشود

در به بیگانگان اگر در بست

همه درها به آشنا بگشود

گر در صومعه ببست چه شد

در میخانه حالیا بگشود

برقع کاینات را برداشت

این معمای ما به ما بگشود

مشکلاتی که بود حلوا کرد

چشم ما را به آن لقا بگشود

جان ما بود بستهٔ عالم

کرمی کرد و بنده را بگشود

این عنایت نگر که سید ما

در به این بندهٔ گدا بگشود

غزل شمارهٔ ۴۷۶

دولتی خوش خدا به ما بخشید

جام گیتی نما به ما بخشید

کرم پادشاه ما بنگر

پادشاهی به این گدا بخشید

گنج اسما به ما عطا فرمود

گر به اصحاب دو سرا بخشید

ما از او غیر از او نمی‌جستیم

آشنا یافت خویش را بخشید

دُرد دردش به ذوق نوشیدیم

لاجرم این چنین دوا بخشید

چون که سید شفیع خود کردیم

نعمت‌الله را به ما بخشید

غزل شمارهٔ ۴۷۷

آن چنان ذاتی نهان اندر صفت پیدا بود

جامع ذات و صفاتش نزد ما اسما بود

ز آفتاب حسن او عالم منور شد تمام

همچنان روشن بود مجموع عالم تا بود

نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست

بحر می داند که او با ما درین دریا بود

ما چنین تشنه به هر سو می دویم از بهر آب

ای عجب آبی که ما جوئیم عین ما بود

آن یکی در هر یکی کرده تجلی لاجرم

هر یکی در ذات خود یکتای بی همتا بود

فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن

حق محیط و نقطه روح و دایره اشیا بود

مجلس عشقست و سید مست و ساقی در حضور

جنت است و هم لقاگر بایدت اینجا بود

غزل شمارهٔ ۴۷۸

کون جامع جامع اسما بود

مظهر او مجمع اشیاء بود

آفتابی تافته بر آینه

نور او زان نور مه سیما بود

در ازل رندی که با ما باده خورد

همچنان مست است و باشد تا بود

ما ز دریائیم و دریا عین ما

این کسی داند که او از ما بود

جام می در دور و ساقی در حضور

مجلس ما جنت المأوا بود

چشم عالم روشنست از نور او

دیده ای بیند که او بینا بود

نعمت الله در همه عالم یکی است

لاجرم یکتای بی همتا بود

غزل شمارهٔ ۴۷۹

آبروی ما ز چشم ما بود

این چنین سرچشمه ای اینجا بود

می رود آبی روان بر روی ما

سو به سو در عین ما دریا بود

عالمی آئینه دار حضرتند

در همه آئینه او پیدا بود

روی او بیند به نور روی او

هر که او را دیدهٔ بینا بود

موج دریائیم و دریا عین ما

ما به ما بیند کسی کَز ما بود

اسم اعظم چون صفات ذات اوست

جمله اشیا جامع اسما بود

هیچ شی بی نعمت الله هست نیست

نعمت الله با همه اشیا بود

غزل شمارهٔ ۴۸۰

قطره و دریا همه از ما بود

آب عین قطره و دریا بود

موج دریائیم و دریا عین ما

عین ما بر ما حجاب ما بود

چشم عالم روشنست از نور او

دیده ای بیند که او بینا بود

ز آفتاب حسن او هر ذره ای

در نظر چون ماه خوش سیما بود

در دو عالم هرچه آید در نظر

حضرت یکتای بی همتا بود

دل به میخانه کشد ما را مدام

میل رند مست با مأوا بود

در همه جا نعمت الله را بجو

جای این بی جای ما هر جا بود

غزل شمارهٔ ۴۸۱

هر که چون ما غرقهٔ دریا بود

واقف اسرار ذوق ما بود

در دو عالم هر که آن یک را شناخت

عارف یکتای بی همتا بود

مجلس عشقست و ما مست و خراب

صحبت رندان ما اینجا بود

دل به میخانه کشد عیبش مکن

میل دل دایم سوی مأوا بود

مبتلائیم و بلا را طالبیم

چون بلای خوش از آن بالا بود

چشم ما روشن به نور روی او است

این چنین چشم خوشی بینا بود

نعمت الله رند و سرمستی خوش است

گرچه با تنها بود تنها بود

غزل شمارهٔ ۴۸۲

هرکه را ذوقش به سوی ما بود

همچو ما غرقه درین دریا بود

موج دریائیم و دریا عین ما

عین ما بر ما حجاب ما بود

چشم عالم روشن است از نور او

دیده ای بیند که او بینا بود

کنت کنزاً گنج اسمای وی است

مخزن آن جملهٔ اشیا بود

هرچه بینی مظهر اسمای اوست

کون جامع جامع اسما بود

جام و می با همدگر باشد مدام

این چنین بوده است و باشد تا بود

نعمت الله در همه عالم یکی است

سیدم یکتای بی همتا بود

غزل شمارهٔ ۴۸۳

روح اعظم ذرهٔ بیضا بود

صورت و معنای جد ما بود

بنده خوانندش ولیکن سید است

موج گویندش ولی دریا بود

نکته ای از موج دریا گفته ایم

این کسی داند که او از ما بود

قول ما از عالم سفلی مجو

این سخن از عالم بالا بود

سر ببازد بر سر کویش به عیش

در سر هر کس که این سودا بود

نور چشمی در نظر پیدا شده

کی ببیند هر که نابینا بود

در گلستان شهادت روز و شب

سید ما بلبل گویا بود

غزل شمارهٔ ۴۸۴

بحر ما دریای بی پایان بود

آب ما از چشمهٔ حیوان بود

چشم عالم روشن است از نور او

روشنی چشم مردم آن بود

باطنست او وز همه ظاهر تو راست

این چنین پیدا چنان پنهان بود

خوش حبابی پر کن از آب حیات

هر دو را می بین که او یکسان بود

نعمت الله مست و جام می به دست

سید ما میر سرمستان بود

غزل شمارهٔ ۴۸۵

بحر ما دریای بی پایان بود

آب ما از چشمهٔ حیوان بود

کنج دل گنجینهٔ معمور اوست

گرچه دل کاشانهٔ ویران بود

دُرد درد عشق او را نوش کن

زانکه دُرد درد او پنهان بود

جان چه باشد تا سخن گوید ز جان

هر کسی کو عاشق جانان بود

نور چشم است از همه پیداتر است

تا نپنداری که او پنهان بود

گر که بینی دست او را بوسه ده

زانکه دست او از آن دستان بود

نعمت الله مست و جام می به دست

این چنین رندی مرا مهمان بود

غزل شمارهٔ ۴۸۶

جان بی جانان تن بی جان بود

خوش نباشد جان که بی جانان بود

کنج دل گنجینهٔ عشق وی است

آنچنان گنجی در این ویران بود

چشم ما بسته خیالش در نظر

روشنی دیدهٔ ما آن بود

آفتابست او و عالم سایه بان

این چنین پیدا چنان پنهان بود

دل به دریا ده بیا با ما نشین

زانکه اینجا بحر بی پایان بود

دو نماید صورت و معنی یکی است

موج و دریا نزد ما یکسان بود

نعمت الله در خرابات مغان

دیدم او ساقی سرمستان بود

غزل شمارهٔ ۴۸۷

عقل کل در عشق سرگردان بود

لاجرم دایم چنین حیران بود

چرخ می گردد به عشقش روز و شب

همچو این درویش سرگردان بود

خود گدائی را کجا باشد مجال

اندر آن حضرت که آن سلطان بود

نوش کن دُردی درد او مدام

زانکه دُرد درد او درمان بود

گنج عشق او بجو در کنج دل

گنج او کنج دل ویران بود

روی چون ماهان بود تازه مدام

هر که او امروز در ماهان بود

سید مستان ما دانی که کیست

آنکه دایم مست با مستان بود

غزل شمارهٔ ۴۸۸

نقل ما چون نقد سرمستان بود

در همه عالم از آن دستان بود

دست ما و دامن او بعد از این

خوش بود دستی کز آن دستان بود

روضهٔ ما جنت پر حوریان

بوستان شیخ در ماهان بود

چشم ما تا دید آب رو از آن

در نظر دریای بی پایان بود

هر که باشد عارف ذات و صفات

شاید ار گوئی که او انسان بود

عاشق او زنده باشد تا ابد

جان عاشق زنده از جانان بود

گر خراب است خانهٔ ما باک نیست

جای گنجش در دل ویران بود

هر که آید در نظر ای نور چشم

آن نمی گویم ولیکن آن بود

در خرابات فنا خوش ساکنیم

نعمت الله میر سرمستان بود

غزل شمارهٔ ۴۸۹

جان بی جانان تن بی جان بود

خوش بود جانی که با جانان بود

دردمندان را دوا درد دل است

این چنین دردی مرا درمان بود

عشق را خود با سر و سامان چه کار

کار عاشق بی سر و سامان بود

هر که او پابستهٔ زلف بتی است

همچو مو پیوسته سرگردان بود

هر کسی کز عشق او کشته شود

او نمیرد زنده جاویدان بود

عشق او گنجی و دل پروانه ای

جای گنجش در دل ویران بود

سید و بنده اگر خواهی بیا

نعمت الله جو که این و آن بود

غزل شمارهٔ ۴۹۰

دل که بی دلبر بود بی جان بود

خوش بود جانی که با جانان بود

نور او در دیدهٔ ما رو نمود

گرچه از چشم شما پنهان بود

کنج دل گنجینهٔ عشق ویست

جای گنجش در دل ویران بود

هر که دید آئینهٔ گیتی نما

بر جمال خویشتن حیران بود

ذوق ما از عقل می پرسی مپرس

این کسی داند که او را آن بود

کشتهٔ او زندهٔ جاوید شد

پیش او مردن مرا آسان بود

نعمت الله در خرابات مغان

ساقی سرمست می نوشان بود

غزل شمارهٔ ۴۹۱

خوش بود دردی که درمان او بود

خرم آن جانی که جانان او بود

کفر زلفش رونق ایمان ماست

کفر کی باشد که ایمان او بود

گرد عالم روز و شب گردیده ام

دیده ام پیدا و پنهان او بود

بی نشانی آیتی در شأن اوست

شأن او نام و نشان او بود

موج دریائیم و دریا عین ماست

هر چه ما داریم آن او بود

عین او در عین ما چون شد عیان

در همه عالم عیان او بود

عارفانه گفتهٔ سید بخوان

کاین معانی از بیان او بود

غزل شمارهٔ ۴۹۲

حاصلم از دین و دنیا او بود

این چنین خوش حاصلی نیکو بود

در دو آئینه یکی چون رو نمود

دو نماید آن یکی نی دو بود

صوفیانه جامه را شوئیم پاک

کار ما پیوسته شست وشو بود

جام می در دوره می گردد مدام

خوش بود آن دَم که همدم او بود

آینه گر چه دو رو باشد ولی

در دو رویش روی او یک رو بود

یک سر موئی نمی یابی از او

تا حجاب تو سر یک مو بود

سید ما از عرب پیدا شده

شاه ترکستان برش هندو بود

غزل شمارهٔ ۴۹۳

هرچه آید در نظر چون او بود

عین او درچشم ما نیکو بود

موج و دریا نزد ما باشد یکی

گرچه آن یک اسم و رسمش دو بود

گفتم این رشته مگر باشد دو تو

سر به سر دیدم همه یک تو بود

جز وجود او نمی یابم دگر

با وجود او وجودی چو بود

بوی دستنبوش می آید ز دست

هر که را در دست دستنبو بود

وجه او در وجه هر یک رو نمود

آن یکی با هر یکی یک رو بود

زلف سید را نمی آری به دست

تا حجاب راه تو یک مو بود

غزل شمارهٔ ۴۹۴

چشم ما روشن به نور او بود

این چنین چشمی خوش و نیکو بود

آینه با او نشسته روبرو

روشنی آئینه را زان رو بود

گر تو می گوئی که این رشته دو تو است

تو غلط گفتی که آن یک تو بود

قطره و دریا به نزد ما یکی است

دو نماید در نظر نی دو بود

هر که او را یافت آن را یافته

همچو ما دایم به جست و جو بود

جود او بخشید عالم را وجود

بی وجود او وجودی چو بود

نعمت الله مظهر اسمای اوست

اسم او ذات و صفات او بود

غزل شمارهٔ ۴۹۵

چشم ما روشن به نور او بود

هرچه می بینم از آن نیکو بود

آینه یک رو نماید در نظر

هرکه او با آینه یک رو بود

غیر او چون نیست در دار وجود

چشم ما بر روی غیری چو بود

رشتهٔ یک تو چرا بینی دو بود

نیک بنگر رشته خود یک تو بود

عالمی از جود او دارد وجود

ما کجا باشیم اگر نه او بود

عاشق مستیم در کوی مغان

عقل کل در بزم ما آنجو بود

سید ما در همه عالم یکی است

بلکه خود مجموع عالم او بود

غزل شمارهٔ ۴۹۶

نقطه در دایره نمود و نبود

بلکه آن نقطه دایره بنمود

نقطه در دور دایره باشد

نزد آن کس که دایره پیمود

اول و آخرش به هم پیوست

نقطه چون ختم دایره فرمود

دایره چون تمام شد پرگار

سر و پا را به هم نهاد آسود

به وجودیم و بی وجود همه

به وجودیم ما و تو موجود

همه عالم خیال او گفتم

باز دیدم خیال او ، او بود

خوشتر از گفته های سید ما

نعمت الله دگر سخن نشنود

غزل شمارهٔ ۴۹۷

هرچه ما را می رسد از او بود

چون از او باشد همه نیکو بود

ز آفتاب حسن او هر ذره ای

روشنش بنگر که آن مه رو بود

ما به او موجود و او پیدا به ما

خود نباشد هر که او بی او بود

عاقبت معشوق بنماید جمال

عاشق ار چون ما به جستجو بود

می نماید رشتهٔ عالم دو تو

در حقیقت رشتهٔ یک تو بود

سر توحید است و نیکو یاددار

هر که داند بنده را آنجو بود

نعمت الله دنیی و عقبی گرفت

این و آن بی نعمت الله چو بود

غزل شمارهٔ ۴۹۸

در نظر گر نور روی او بود

هرچه آید در نظر نیکو بود

عالمی از جود او دارد وجود

بی وجود او وجودی چو بود

هر کجا شاهیست در تخت وجود

پیش آن سلطان ما آنجو بود

یک سر موئی نیابی وصل او

گر حجاب تو سر یک مو بود

هر که او گم کردهٔ خود باز یافت

روز و شب چون ما به جست و جو بود

التفاتی گر به خلوت باشدش

چشم ما خلوتسرای او بود

نعمت الله چون در آئینه نمود

دو نماید گر چو او یکرو بود

غزل شمارهٔ ۴۹۹

آینه چندان که روشن تر بود

روی خود دیدن در او خوشتر بود

دل بود آئینهٔ گیتی نما

در نظر صاحبدلی را گر بود

خوش سر داری و ما سردار آن

بر سر دار این چنین سرور بود

گفتهٔ مستانهٔ ما دیگر است

شعر یاران دیگر آن دیگر بود

مه شود روشن به نور آفتاب

نور ما از این و آن انور بود

سر به پای خم می بنهاده ایم

تاج شاهی لایق این سر بود

نعمت الله جو که همراه خوشی است

تا تو را در عاشقی رهبر بود

بعدی                    قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 437
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 4,759
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 6,637
  • بازدید ماه : 14,848
  • بازدید سال : 254,724
  • بازدید کلی : 5,868,281