شاهنامه فردوسی ب30_پادشاهی خسرو پرویز
پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۱
چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ****فگندند مردی سبک بر دو اسپ
که در شب به نزدیک خسرو شود****از ایران به آگاهی نو شود
فرستاده آمد بر شاه نو****گذشته شبی تیره از ماه نو
ز آشوب بغداد گفت آنچ دید****جوان شد چو برگ گل شنبلید
چنین گفت هرکو زراه خرد****بتیزی ز بیدانشی بگذرد
نترسد ز کردار چرخ بلند****شود زندگانیش ناسودمند
گراین بد که گفتی خوش آمد مرا****خور و خواب در آتش آمد مرا
ولیکن پدر چون به خون آخت دست****از ایران نکردم سران نشست
هم او را کنون چون یکی بندهام****سخن هرچ گوید نیوشندهام
هم اندر زمان داغ دل با سپاه****بکردار آتش بیامد ز راه
سپاهی بد از بردع و اردبیل****همیرفت با نامور خیل خیل
از ارمینیه نیز چندی سپاه****همیتاخت چون باد با پور شاه
چوآمد ببغداد زو آگهی****که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر ز آگاهی آرام یافت****جهانجوی از آرامشان کام یافت
پذیره شدندش بزرگان شهر****کسی را که از مهتری بود بهر
نهادند بر پیشگه تخت عاج****همان طوق زرین وپرمایه تاج
بشهر اندرون رفت خسرو بدرد****بنزد پدر رفت با بادسرد
چه جوییم زین گنبد تیزگرد****که هرگز نیاساید از کارکرد
یکی راهمی تاج شاهی دهد****یکی را بدریا بماهی دهد
یکی را برهنه سروپای و سفت****نه آرام و خواب و نه جای نهفت
یکی را دهد توشهٔ شهد و شیر****بپوشد بدیبا و خز و حریر
سرانجام هردو بخاک اندرند****بتارک بدام هلاک اندرند
اگر خود نزادی خردمند مرد****ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
ندیدی جهان ازبنه به بدی****اگر که بدی مرد اگر مه بدی
کنون رنج در کارخسرو بریم****بخواننده آگاهی نو بریم
بخش ۱۰
وزان جایگه شد به پیش پدر****دودیده پراز آب و پر خون جگر
چو روی پدر دید بردش نماز****همیبود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کاین پهلوان سوار****که او را گزین کردی ای شهریار
بیامد چوشاهان که دارند فر****سپاهی بیاورد بسیارمر
بگفتم سخن هرچ آمد ز پند****برو پند من بر نبد سودمند
همه جنگ و پرخاش بدکام اوی****که هرگز مبادا روان نام اوی
بناکام رزمی گران کرده شد****فراوان کس از اختر آزرده شد
زمن بازگشتند یکسر سپاه****ندیدند گفتی مرا جزبه راه
همی شاه خوانند بهرام را****ندیدند آغاز فرجام را
پس من کنون تا پل نهروان****بیاورد لشکر چو کوهی گران
چوشد کاربی برگ بگریختم****بدام بلا در نیاویختم
نگه کردم اکنون به سود و زیان****نباشند یاور مگر تازیان
گر ای دون که فرمان دهد شهریار****سواران تازی برم بیشمار
بدو گفت هرمز که این رای نیست****که اکنون تو را پای برجای نیست
نباشند یاور تو را تازیان****چوجایی نبینند سود و زیان
بدرد دل اندر تو را زار نیز****بدشمن سپارند از بهر چیز
بدین کار پشت تو یزدان بود****هما و از توبخت خندان بود
چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم****از ایدر برو تازیان تا بروم
سخنهای این بندهٔ چاره جوی****چو رفتی یکایک بقیصر بگوی
بجایی که دین است و هم وخواستست****سلیح و سپاه وی آراستست
فریدونیان نیز خویش تواند****چوکارت شود سخت پیش تواند
چو بشنید خسرو زمین بوس داد****بسی بر نهان آفرین کرد یاد
ببندوی و گردوی و گستهم گفت****که ما با غم و رنج گشتیم جفت
بسازید و یکسر بنه برنهید****برو بوم ایران بدشمن دهید
بگفت این و از دیده آواز خاست****کهای شاه نیک اختر و داد وراست
یکی گرد تیره برآمد ز راه****درفشی درفشان میان سپاه
درفشی کجا پیکرش اژدهاست****که چوبینه بر نهروان کرد راست
چوبشنید خسرو بیامد بدر****گریزان برفت او ز پیش پدر
همیشد سوی روم برسان گرد****درفشی پس پشت او لاژورد
بپیچید یال و بر و روی را****نگه کرد گستهم و بند وی را
همیراندند آن دو تن نرم نرم****خروشید خسرو به آوای گرم
همانا سران تان ز پیش آمدست****که بدخواه تان همچو خویش آمدست
اگر نه چنین نرم راندن چراست****که بهرام نزدیک پشت شماست
بدو گفت بندوی کای شهریار****دلت را ببهرام رنجه مدار
کجا گرد ما را نبیند ز راه****که دورست ز ایدر درفش سیاه
چنین است یارانت را گفت و گوی****که ما را بدین تاختن نیست روی
چو چوبینه آید بایوان شاه****هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه
نشیند چو دستور بردست اوی****بدریا رسد کارگر شست اوی
بقیصر یکی نامه از شهریار****نویسد که این بندهٔ نابکار
گریزان برفتست زین مرز وبوم****نباید که آرام گیرد بروم
هم آنگه که او خویشتن کرد راست****نژندی وکژی ازین بهر ماست
چو آید بران مرز بندش کنید****دل شادمان را گزندش کنید
بدین بارگاهش فرستید باز****ممانید تا گردد او سرفراز
ببندید هم در زمان با سپاه****فرستید گریان بدین جایگاه
چنین داد پاسخ که از بخت بد****سزد زین نشان هرچ بر ما رسد
سخنها درازست و کاری درشت****به یزدان کنون باز هشتیم پشت
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت****جهاندار برتارک ما نبشت
بباشد نگردد باندیشه باز****مبادا که آید بدشمن نیاز
چو او برگذشت این دو بیدادگر****ازو بازگشتند پر کینه سر
زراه اندر ایوان شاه آمدند****پراز رنج و دل پرگناه آمدند
ز در چون رسیدند نزدیک تخت****زهی از کمان باز کردند سخت
فگندند ناگاه در گردنش****بیاویختند آن گرامی تنش
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان****توگفتی که هرمز نبد درجهان
چنین است آیین گردنده دهر****گهی نوش بار آورد گاه زهر
اگر مایه اینست سودش مجوی****که درجستنش رنجت آید بروی
چوشد گردش روز هرمز بپای****تهی ماند زان تخت فرخنده جای
هم آنگاه برخاست آواز کوس****رخ خونیان گشت چون سندروس
درفش سپهبد هم آنگه ز راه****پدید آمد اندر میان سپاه
جفا پیشه گستهم و بند وی تیز****گرفتند زان کاخ راه گریز
چنین تا بخسرو رسید این دومرد****جهانجوی چون دیدشان روی زرد
بدانست کایشان دو دل پر ز راز****چرا از جهاندار گشتند باز
برخساره شد چون گل شنبلید****نکرد آن سخن بر دلیران پدید
بدیشان چنین گفت کزشاه راه****بگردید کامد بتنگی سپاه
بیابان گزینید وراه دراز****مدارید یکسر تن از رنج باز
بخش ۱۱
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه****گزین کرد زان لشکر کینه خواه
زرهدار و شمشیر زن سیهزار****بدان تا شوند از پس شهریار
چنین لشکری نامبردار و گرد****ببهرام پور سیاوش سپرد
وزان روی خسرو بیابان گرفت****همی از بد دشمنان جان گرفت
چنین تا بنزد رباطی رسید****سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای****پرستشگهی بود و فرخنده جای
نشستنگه سوکواران بدی****بدو در سکوبا و مطران بدی
چنین گفت خسرو به یزدان پرست****که از خوردنی چیست کاید بدست
سکوبا بدو گفت کای نامدار****فطیرست با ترهٔ جویبار
گرای دون که شاید بدین سان خورش****مبادت جز از نوشه این پرورش
ز اسب اندر آمد سبک شهریار****همان آنک بودند با اوسوار
جهانجوی با آن دو خسرو پرست****گرفت از پی و از برسم بدست
بخوردند با شتاب چیزی که بود****پس آنگه به زمزم بگفتند زود
چنین گفت پس با سکوبا که می****نداری تو ای پیرفرخنده پی
بدو گفت ما میزخرما کنیم****به تموز وهنگام گرما کنیم
کنون هست لختی چو روشن گلاب****به سرخی چو بیجاده در آفتاب
هم آنگه بیاورد جامی نبید****که شد زنگ خورشید زو ناپدید
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام****می و نان کشکین که دارد بنام
چو مغزش شد از بادهٔ سرخ گرم****هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم
نهاد از بر ران بندوی سر****روانش پر از درد و خسته جگر
همان چون بخواب اندر آمد سرش****سکوبای مهتر بیامد برش
که از راه گردی برآمد سیاه****دران گرد تیره فراوان سپاه
چنین گفت خسرو که بد روزگار****که دشمن بدین گونه شد خواستا ر
نه مردم به کارست و نه بارگی****فراز آمد آن روز بیچارگی
بدو گفت بندوی بس چاره ساز****که آمدت دشمن بتنگی فراز
بدو گفت خسرو که ای نیک خواه****مرا اندرین کار بنمای راه
بدو گفت بندوی کای شهریار****تو را چاره سازم بدین روزگار
ولیکن فدا کرده باشم روان****به پیش جهانجوی شاه جهان
بدو گفت خسرو که دانای چین****یکی خوب زد داستانی برین
که هرکو کند بر درشاه کشت****بیابد بدان گیتی اندر بهشت
چو دیوار شهر اندر آمد زپای****کلاته نباید که ماند بجای
چو ناچیز خواهد شدن شارستان****مماناد دیوار بیمارستان
توگر چارهجویی دانی اکنون بساز****هم از پاک یزدان نهای بینیاز
بدو گفت بندوی کاین تاج زر****مرا ده همین گوشوار و کمر
همان لعل زرین چینی قبای****چو من پوشم این را تو ایدر مپای
برو با سپاهت هم اندر شتاب****چو کشتی که موجش درآرد ز آب
بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت****وزانجایگه گشت با باد جفت
چو خسرو برفت از بر چاره جوی****جهاندیده سوی سقف کرد روی
که اکنون شما را بدین بر ز کوه****بباید شدن ناپدید از گروه
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد****بزودی در آهنین سخت کرد
بپوشید پس جامهٔ زرنگار****به سر برنهاد افسر شهریار
بران بام برشد نه بر آرزوی****سپه دید گرد اندورن چارسوی
همیبود تا لشکر رزمساز****رسیدند نزدیک آن دژ فراز
ابرپای خاست آنگه از بام زود****تن خویشتن را به لشکر نمود
بدیدندش از دور با تاج زر****همان طوق و آن گوشوار و کمر
همیگفت هر کس که این خسروست****که با تاج و با جامههای نوست
چو بند وی شد بیگمان کان سپاه****همیبازنشناسد او را ز شاه
فرود آمد و جامهٔ خویش تفت****بپوشید ناکام و بربام رفت
چنین گفت کای رزمسازان نو****کرا خوانم اندر شما پیش رو
که پیغام دارم ز شاه جهان****بگویم شنیده به پیش مهان
چو پور سیاووش دیدش ببام****منم پیش رو گفت بهرام نام
بدو گفت گوید جهاندار شاه****که من سخت پیچانم از رنج راه
ستوران همه خسته و کوفته****زراه دراز اندر آشوفته
بدین خانهٔ سوکواران به رنج****فرود آمدستیم با یار پنج
چوپیدا شود چاک روز سپید****کنم دل زکار جهان ناامید
بیاییم با تو به راه دراز****به نزدیک بهرام گردن فراز
برین برکه گفتم نجویم زمان****مگر یارمندی کند آسمان
نیاکان ماآنک بودند پیش****نگه داشتندی هم آیین وکیش
اگرچه بدی بختشان دیر ساز****ز کهتر نبرداشتندی نیاز
کنون آنچ ما را به دل راز بود****بگفتیم چون بخت ناساز بود
زرخشنده خورشید تا تیره خاک****نباشد مگر رای یزدان پاک
چو سالار بشنید زو داستان****به گفتار او گشت همداستان
دگر هرکه بشنید گفتار اوی****پر از درد شد دل ز کردار اوی
فرود آمد آن شب بدانجا سپاه****همیداشتی رای خسرو نگاه
دگر روز بندوی بربام شد****ز دیوار تا سوی بهرام شد
بدو گفت کامروز شاه از نماز****همانا نیاید به کاری فراز
چنین هم شب تیره بیدار بود****پرستندهٔ پاک دادار بود
همان نیز خورشید گردد بلند****زگرما نباید که یابد گزند
بیاساید امروز و فردا پگاه****همیراند اندر میان سپاه
چنین گفت بهرام با مهتران****که کاریست این هم سبک هم گران
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ****مگر تیز گردد بیاید به جنگ
بتنها تن او یکی لشکرست****جهانگیر و بیدار و کنداورست
وگر کشته آید به دشت نبرد****برآرد ز ما نیز بهرام گرد
هم آن به که امروز باشیم نیز****وگر خوردنی نیست بسیار چیز
مگر کو بدین هم نشان خوش منش****بیاید به از جنگ وز سرزنش
چنان هم همیبود تا شب ز کوه****برآمد بگرد اندر آمد گروه
سپاه اندرآمد ز هر پهلوی****همیسوختند آتش از هر سوی
بخش ۱۲
چوروی زمین گشت خورشید فام****سخن گوی بندوی برشد ببام
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد****برانگه که برخاست از دشت گرد
چو خسرو شما را بدید او برفت****سوی روم با لشکر خویش تفت
کنون گر تو پران شوی چون عقاب****وگر برتر آری سر از آفتاب
نبیند کسی شاه را جز بروم****که اکنون کهن شد بران مرز وبوم
کنون گر دهیدم به جان زینهار****بیایم بر پهلوان سوار
بگویم سخن هرچ پرسد زمن****ز کمی و بیشی آن انجمن
وگرنه بپوشم سلیح نبرد****به جنگ اندر آیم بکردار گرد
چو بهرام بشنید زو این سخن****دل مرد برنا شد از غم کهن
به یاران چنین گفت کاکنون چه سود****اگر من برآرم ز بندوی دود
همان به که او را برپهلوان****برم هم برین گونه روشن روان
بگوید بدو هرچ داند ز شاه****اگر سر دهد گر ستاند کلاه
به بندوی گفت ای بد چارهجوی****تو این داوریها ببهرام گوی
فرود آمد از بام بندوی شیر****همیراند با نامدار دلیر
چوبشنید بهرام کامد سپاه****سوی روم شد خسرو کینه خواه
زپور سیاوش بر آشفت سخت****بدو گفت کای بدرگ شوربخت
نه کار تو بود اینک فرمودمت****همی بیهنر خیره بستودمت
جهانجوی بندوی را پیش خواند****همی خشم بهرام با او براند
بدو گفت کای بدتن بدکنش****فریبنده مرد از در سرزنش
سپاه مرا خیره بفریفتی****زبد گوهر خویش نشکیفتی
تو با خسرو شوم گشتی یکی****جهاندیده یی کردی از کودکی
کنون آمدی با دلی پر سخن****که من نو کنم روزگار کهن
بدو گفت بندوی کای سرفراز****زمن راستی جوی و تندی مساز
بدان کان شهنشاه خویش منست****بزرگیش ورادیش پیش منست
فداکردمش جان وبایست کرد****تو گر مهتری گرد کژی مگرد
بدو گفت بهرام من زین گناه****که کردی نخواهمت کردن تباه
ولیکن تو هم کشته بر دست اوی****شوی زود و خوانی مرا راست گوی
نهادند بر پای بندوی بند****ببهرام دادش ز بهر گزند
همیبود تا خور شد اندر نهفت****بیامد پر اندیشه دل بخفت
بخش ۱۳
چو خورشید خنجر کشید از نیام****پدید آمد آن مطرف زردفام
فرستاد و گردنکشان را بخواند****برتخت شاهی به زانو نشاند
بهرجای کرسی زرین نهاد****چوشاهان پیروز بنشست شاد
چنین گفت زان پس به بانگ بلند****که هرکس که هست ازشما ارجمند
ز شاهان ز ضحاک بتر کسی****نیامد پدیدار بجویی بسی
که از بهر شاهی پدر را بکشت****وزان کشتن ایرانش آمد بمشت
دگر خسرو آن مرد بیداد و شوم****پدر را بکشت آنگهی شد بروم
کنون ناپدیدست اندر جهان****یکی نامداری ز تخت مهان
که زیبا بود بخشش و بخت را****کلاه و کمر بستن وتخت را
که دارید که اکنون ببندد میان****بجا آورد رسم و راه کیان
بدارندهٔ آفتاب بلند****که باشم شما را بدین یارمند
شنیدند گردنکشان این سخن****که آن نامور مهتر افکند بن
نپیچید کس دل ز گفتار راست****یکی پیرتر بود بر پای خاست
کجا نام او بود شهران گراز****گوی پیرسر مهتری دیریاز
چنین گفت کای نامدار بلند****توی در جهان تابوی سودمند
بدی گر نبودی جز از ساوه شاه****که آمد بدین مرز ما با سپاه
ز آزادگان بندگان خواست کرد****کجا در جهانش نبد هم نبرد
ز گیتی بمردی تو بستی میان****که آن رنج بگذشت ز ایرانیان
سپه چاربار از یلان صدهزار****همه گرد و شایستهٔ کارزار
بیک چوبه تیر تو گشتند باز****برآسود ایران ز گرم و گداز
کنون تخت ایران سزاوار تست****برین برگوا بخت بیدارتست
کسی کو بپیچد ز فرمان ما****وگر دور ماند ز پیمان ما
بفرمانش آریم اگر چه گوست****و گر داستان را همه خسروست
بگفت این و بنشست بر جای خویش****خراسان سپهبد بیامد به پیش
چنین گفت کاین پیر دانش پژوه****که چندین سخن گفت پیش گروه
بگویم که او از چه گفت این سخن****جهانجوی و داننده مرد کهن
که این نیکویها ز تو یاد کرد****دل انجمن زین سخن شاد کرد
ولیکن یکی داستانست نغز****اگر بشنود مردم پاک مغز
که زر دشت گوید باستا و زند****که هرکس که از کردگاربلند
بپیچد بیک سال پندش دهید****همان مایهٔ سودمندش دهید
سرسال اگر بازناید به راه****ببایدش کشتن بفرمان شاه
چو بر دادگر شاه دشمن شود****سرش زود باید که بیتن شود
خراسان بگفت این و لب راببست****بیامد بجایی که بودش نشست
ازان پس فرخ زاد برپای خاست****ازان انجمن سر برآورد راست
چنین گفت کای مهتر سودمند****سخن گفتن داد به گر پسند
اگر داد بهتر بود کس مباد****که باشد به گفتار بیداد شاد
ببهرام گوید که نوشه بدی****جهان را بدیدار توشه بدی
اگر ناپسندست گفتار ما****بدین نیست پیروزگر یارما
انوشه بدی شاد تاجاودان****زتو دور دست و زبان بدان
بگفت این و بنشست مرد دلیر****خزروان خسرو بیامد چو شیر
بدو گفت اکنون که چندین سخن****سراینده برنا و مرد کهن
سرانجام اگر راه جویی بداد****هیونی برافگن بکردار باد
ممان دیر تا خسرو سرفراز****بکوبد بنزد تو راه دراز
ز کار گذشته به پوزش گرای****سوی تخت گستاخ مگذار پای
که تا زنده باشد جهاندار شاه****نباشد سپهبد سزاوار گاه
وگر بیم داری ز خسرو به دل****پی از پارس وز طیسفون برگسل
بشهر خراسان تن آسان بزی****که آسانی و مهتری را سزی
به پوزش یک اندر دگر نامه ساز****مگر خسرو آید برای تو باز
نه برداشت خسرو پی از جای خویش****کجا زاد فرخ نهد پای پیش
سخن گفت پس زاد فرخ بداد****کهای نامداران فرخ نژاد
شنیدم سخن گفتن مهتران****که هستند ز ایران گزیده سران
نخستین سخن گفتن بنده وار****که تا پهلوانی شود شهریار
خردمند نپسندد این گفت وگوی****کزان کم شود مرد راآب روی
خراسان سخن برمنش وار گفت****نگویم که آن با خرد بود جفت
فرخ زاد بفزود گفتار تند****دل مردم پرخرد کرد کند
چهارم خزروان سالاربود****که گفتار او با خرد یاربود
که تا آفرید این جهان کردگار****پدید آمد این گردش روزگار
ز ضحاک تازی نخست اندرآی****که بیدادگر بود و ناپاک رای
که جمشید برتر منش را بکشت****به بیداد بگرفت گیتی بمشت
پر از درد دیدم دل پارسا****که اندر جهان دیو بد پادشا
دگر آنک بد گوهر افراسیاب****ز توران بدانگونه بگذاشت آب
بزاری سر نوذر نامدار****بشمشیر ببرید و برگشت کار
سدیگر سکندر که آمد ز روم****به ایران و ویران شد این مرز وبوم
چو دارای شمشیر زن را بکشت****خور و خواب ایرانیان شد درشت
چهارم چو ناپاک دل خوشنواز****که گم کرد زین بوم و بر نام و ناز
چو پیروز شاهی بلند اختری****جهاندار وز نامداران سری
بکشتند هیتالیان ناگهان****نگون شد سرتخت شاه جهان
کس اندر جهان این شگفتی ندید****که اکنون بنوی به ایران رسید
که بگریخت شاهی چوخسرو زگاه****سوی دشمنان شد ز دست سپاه
بگفت این و بنشست گریان بدرد****ز گفتار او گشت بهرام زرد
جهاندیده سنباد برپای جست****میان بسته وتیغ هندی بدست
چنین گفت کاین نامور پهلوان****بزرگست و با داد و روشن روان
کنون تاکسی از نژادکیان****بیاید ببندد کمر بر میان
هم آن به که این برنشیند بتخت****که گردست و جنگاور و نیک بخت
سرجنگیان کاین سخنها شنید****بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کز تخم شاهان زنی****اگر باز یابیم در بر زنی
ببرم سرش را بشمشیر تیز****زجانش برآرم دم رستخیز
نمانم که کس تاجداری کند****میان سواران سورای کند
چوبشنید با بوی گرد ارمنی****که سالار ناپاک کرد آن منی
کشیدند شمشیر و برخاستند****یکی نو سخن دیگر آراستند
که بهرام شاهست و ماکهتریم****سر دشمنان را بپی بسپریم
کشیده چو بهرام شمشیر دید****خردمندی و راستی برگزید
چنین گفت کانکو ز جای نشست****برآید بیازد به شمشیر دست
ببرم هم اندر زمان دست اوی****هشیوار گردد سرت مست اوی
بگفت این و از پیش آزادگان****بیامد سوی گلشن شادگان
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن****همه رخ پر آژنگ و دل پرشکن
بخش ۱۴
چوپیدا شد آن چادر قیرگون****درفشان شد اختر بچرخ اندرون
چو آواز دارندهٔ پاس خاست****قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
بیامد دبیر خردمند و راد****دوات و قلم پیش دانا نهاد
بدو گفت عهدی ز ایرانیان****بباید نوشتن برین پرنیان
که بهرام شاهست و پیروزبخت****سزاوار تاج است و زیبای تخت
نجوید جز از راستی درجهان****چه در آشکار و چه اندر نهان
نوشته شد آن شمع برداشتند****شب تیره باندیشه بگذاشتند
چو پنهان شد آن چادر لاژورد****جهان شد ز دیدار خورشید زرد
بیامد یکی مرد پیروزبخت****نهاد اندر ایوان بهرام تخت
برفتند ایوان شاهی چو عاج****بیاویختند از برگاه تاج
برتخت زرین یکی زیرگاه****نهادند و پس برگشادند راه
نشست از بر تخت بهرامشاه****به سر برنهاد آن کیانی کلاه
دبیرش بیاورد عهد کیان****نوشته بران پربها پرنیان
گوایی نوشتند یکسر مهان****که بهرام شد شهریار جهان
بران نامه چون نام کردند یاد****بروبر یکی مهر زرین نهاد
چنین گفت کاین پادشاهی مراست****بدین بر شما پاک یزدان گواست
چنین هم بماناد سالی هزار****که از تخمهٔ من بود شهریار
پسر بر پسر هم چنین ارجمند****بماناد با تاج و تخت بلند
بذر مه اندر بد و روز هور****که از شیر پر دخته شد پشت گور
چنین گفت زان پس بایرانیان****که برخاست پرخاش و کین از میان
کسی کوبرین نیست همداستان****اگر کژ باشید اگر راستان
به ایران مباشید بیش از سه روز****چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بر آید همه نزد خسرو شوید****برین بوم و بر بیش ازین مغنوید
نه از دل برو خواندند آفرین****که پردخته از تو مبادا زمین
هرآنکس که با شاه پیوسته بود****بران پادشاهی دلش خسته بود
برفتند زان بوم تا مرز روم****پراگنده گشتند ز آباد بوم
بخش ۱۵
همیبود بندوی بسته چو یوز****به زندان بهرام هفتاد روز
نگهبان بندوی بهرام بود****کزان بند او نیک ناکام بود
ورا نیز بندوی بفریفتی****ببند اندر از چاره نشکیفتی
که از شاه ایران مشو ناامید****اگر تیره شد روز گردد سپید
اگرچه شود بخت او دیرساز****شود بخت پیروز با خوشنواز
جهان آفرین برتن کیقباد****ببخشید و گیتی بدو باز داد
نماند به بهرام هم تاج وتخت****چه اندیشد این مردم نیک بخت
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد****که خیره دهد خویشتن رابباد
بانگشت بشمر کنون تا دوماه****که از روم بینی به ایران سپاه
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند****همه ز یورش بر سرش بشکنند
بدو گفت بهرام گر شهریار****مرا داد خواهد به جان زینهار
زپند توآرایش جان کنم****همه هرچ گویی توفرمان کنم
یکی سخت سوگند خواهم بماه****به آذرگشسپ و بتخت و کلاه
که گر خسرو آید برین مرز وبوم****سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
به خواهی مرا زو به جان زینهار****نگیری تو این کار دشوار خوار
ازو بر تن من نیاید زیان****نگردد به گفتار ایرانیان
بگفت این و پس دفتر زند خواست****به سوگند بندوی رابند خواست
چو بندوی بگرفت استا و زند****چنین گفت کز کردگار بلند
مبیناد بندوی جز درد ورنج****مباد ایمن اندر سرای سپنج
که آنگه که خسرو بیاید زجای****ببینم من او را نشینم ز پای
مگر کو به نزد تو انگشتری****فرستد همان افسر مهتری
چوبشنید بهرام سوگند او****بدید آن دل پاک و پیوند او
بدو گفت کاکنون همه راز خویش****بگویم بر افرازم آواز خویش
بسازم یکی دام چوبینه را****بچاره فراز آورم کینه را
به زهراب شمشیر در بزمگاه****بکوشش توانمش کردن تباه
بدریای آب اندرون نم نماند****که بهرام را شاه بایست خواند
بدو گفت بندوی کای کاردان****خردمند و بیدار و بسیاردان
بدین زودی اندر جهاندار شاه****بیاید نشیند برین پیشگاه
تودانی که من هرچ گویم بدوی****نپیچد ز گفتار این بنده روی
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش****ببخشد به گفتار من تاج خویش
اگر خود برآنی که گویی همی****به دل رای کژی نجویی همی
ز بند این دو پای من آزاد کن****نخستین ز خسرو برین یادکن
گشاده شود زین سخن راز تو****بگوش آیدش روشن آواز تو
چو بشنید بهرام شد تازه روی****هم اندر زمان بند برداشت زوی
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ****سپیده بدو اندر آویخت چنگ
ببندوی گفت ارث دلم نشکند****چو چوبینه امروز چوگان زند
سگالیدهام دوش با پنج یار****که از تارک او برآرمم دمار
چوشد روز بهرام چوبینه روی****به میدان نهاد و بچوگان و گوی
فرستاده آمد ز بهرام زود****به نزدیک پور سیاوش چودود
زره خواست و پوشید زیرقبای****ز درگاه باسپ اندر آورد پای
زنی بود بهرام یل را نه پاک****که بهرام را خواستی زیر خاک
به دل دوست بهرام چوبینه بود****که از شوی جانش پر از کینه بود
فرستاد نزدیک بهرام کس****که تن را نگه دار و فریاد رس
که بهرام پوشید پنهان زره****برافگند بند زره را گره
ندانم که در دل چه دارد ز بد****تو زو خویشتن دور داری سزد
چو بشنید چو بینه گفتار زن****که با او همیگفت چوگان مزن
هرآنکس که رفتی به میدان اوی****چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
زدی دست بر پشت اونرم نرم****سخن گفتن خوب و آواز گرم
چنین تا به پور سیاوش رسید****زره در برش آشکارا بدید
بدو گفت ای بتر از خار گز****به میدان که پوشد زره زیر خز
بگفت این و شمشیر کین برکشید****سراپای او پاک بر هم درید
چوبندوی زان کشتن آگاه شد****برو تابش روز کوتاه شد
بپوشید پس جوشن و برنشست****میان یلی لرزلرزان ببست
ابا چند تن رفت لرزان به راه****گریزان شد از بیم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گریز****بدان تا نبینند ازو رستخیز
به منزل رسیدند و بفزود خیل****گرفتند تازان ره اردبیل
زمیدان چو بهرام بیرون کشید****همی دامن ازخشم در خون کشید
ازان پس بفرمود مهر وی را****که باشد نگهدار بندوی را
ببهرام گفتند کای شهریار****دلت را ببندوی رنجه مدار
که اوچون ازین کشتن آگاه شد****همانا که با باد همراه شد
پشیمان شد از کشتن یار خویش****کزان تیره دانست بازار خویش
چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست****نداند مبادا ورا مغز و پوست
یکی خفته بر تیغ دندان پیل****یکی ایمن از موج دریای نیل
دگر آنک بر پادشا شد دلیر****چهارم که بگرفت بازوی شیر
ببخشای برجان این هر چهار****کزیشان بپیچد سر روزگار
دگر هرک جنباند او کوه را****بران یارگر خواهد انبوه را
تن خویشتن را بدان رنجه داشت****وزان رنج تن باد در پنجه داشت
بکشتی ویران گذشتن برآب****به آید که بر کارکردن شتاب
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم****شوی خیره زو بازگردی بخشم
کسی راکجا کور بد رهنمون****بماند به راه دراز اندرون
هرآنکس که گیرد بدست اژدها****شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسی خورد زهر****ازان خوردنش درد و مرگست بهر
نکشتیم بندوی را از نخست****ز دستم رها شد در چاره جست
برین کرده خویش باید گریست****ببینیم تا رای یزدان بچیست
وزان روی بندوی و اندک سپاه****چوباد دمان بر گرفتند راه
همیبرد هرکس که بد بردنی****براهی که موسیل بود ارمنی
بیابان بیراه و جای دده****سرا پرده یی دید جایی زده
نگه کرد موسیل بود ارمنی****هم آب روان یافت هم خوردنی
جهان جوی بندوی تنها برفت****سوی خیمهها روی بنهاد تفت
چو مو سیل را دید بردش نماز****بگفتند با او زمانی دراز
بدو گفت موسیل زایدر مرو****که آگاهی آید تو را نوبنو
که در روم آباد خسرو چه کرد****همی آشتی نو کند گر نبرد
چو بشنید بندوی آنجا بماند****وزان دشت یاران خود رابخواند
بخش ۱۶
همیتاخت خسرو به پیش اندرون****نه آب وگیا بود و نه رهنمون
عنان را بدان باره کرده یله****همیراند ناکام تا به اهله
پذیره شدندش بزرگان شهر****کسی را که از مردمی بود بهر
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید****بران شهر لشکر فرود آورید
همان چون فرود آمد اندر زمان****نوندی بیامد ز ایران دمان
ز بهرام چوبین یکی نامه داشت****همان نامه پوشیده در جامه داشت
نوشته سوی مهتری باهله****که گرلشکر آید مکنشان یله
سپاه من اینک پس اندر دمان****بشهر تو آید زمان تا زمان
چو مهتر برانگونه برنامه دید****هم اندر زمان پیش خسرو دوید
چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند****ز کار جهان در شگفتی بماند
بترسید که آید پس او سپاه****بران نامه بر تنگدل گشت شاه
ازان شهر هم در زمان برنشست****میان کیی تاختن را ببست
همیتاخت تا پیش آب فرات****ندید اندرو هیچ جای نبات
شده گرسنه مرد پیر وجوان****یکی بیشه دیدند و آب روان
چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید****سپه را بران سبزه اندر کشید
شده گرسنه مرد ناهاروسست****کمان را بزه کرد نخچیر جست
ندیدند چیزی بجایی دوان****درخت و گیا بود و آب روان
پدید آمد اندر زمان کاروان****شتر بود و پیش اندرون ساروان
چو آن ساربان روی خسرو بدید****بدان نامدار آفرین گسترید
بدو گفت خسرو که نام توچیست****کجا رفت خواهی و کام تو چیست
بدو گفت من قیس بن حارثم****ز آزادگان عرب وارثم
ز مصر آمدم با یکی کاروان****برین کاروان بر منم ساروان
به آب فراتست بنگاه من****از انجا بدین بیشه بد راه من
بدو گفت خسروکه از خوردنی****چه داری هم از چیز گستردنی
که ما ماندگانیم و هم گرسنه****نه توشست ما را نه بار و بنه
بدو گفت تازی که ایدر بایست****مرا با تو چیز و تن جان یکیست
چو بر شاه تازی بگسترد مهر****بیاورد فربه یکی ماده سهر
بکشتند و آتش بر افروختند****ترو خشک هیزم همیسوختند
بر آتش پراگند چندی کباب****بخوردن گرفتند یاران شتاب
گرفتند واژ آنک بد دین پژوه****بخوردن شتابید دیگر گروه
بخوردند بینان فراوان کباب****بیاراست هر مهتری جای خواب
زمانی بخفتند و برخاستند****یکی آفرین نو آراستند
بدان دادگر کو جهان آفرید****توانایی و ناتوان آفرید
ازان پس به یاران چنین گفت شاه****که هرکس که او بیش دارد گناه
به پیش من آنکس گرامی ترست****وزان کهتران نیز نامی ترست
هرآنکس کجا بیش دارد بدی****بگشت از من و از ره بخردی
بما بیش باید که دارد امید****سراسر به نیکی دهیدش نوید
گرفتند یاران برو آفرین****که ای پاک دل خسرو پاک دین
بپرسید زان مرد تازی که راه****کدامست و من چون شوم با سپاه
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش****شما را بیابان و کوهست پیش
چودستور باشی من ازگوشت و آب****به راه آورم گر نسازی شتاب
بدو گفت خسرو جزین نیست رای****که با توشه باشیم و با رهنمای
هیونی بر افگند تازی به راه****بدان تا برد راه پیش سپاه
همیتاخت اندر بیابان و کوه****پر از رنج و تیمار با آن گروه
یکی کاروان نیز دیگر به راه****پدید آمد از دور پیش سپاه
یکی مرد بازارگان مایه دار****بیامد هم آنگه بر شهریار
بدو گفت شاه از کجایی بگوی****کجا رفت خواهی چنین پوی پوی
بدو گفت کز خرهٔ اردشیر****یکی مرد بازارگانم دبیر
بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد****چنین داد پاسخ که مهران ستاد
ازو توشه جست آن زمان شهریار****بدو گفت سالار کای نامدار
خورش هست چندانک اندازه نیست****اگر چهره بازارگان تازه نیست
بدو گفت خسرو که مهمان به راه****بیابی فزونی شود دستگاه
سر بار بگشاد بازارگان****درمگان به آمد ز دینارگان
خورش بر دو بنشست خود بر زمین****همیخواند بر شهریار آفرین
چونان خورده شد مرد مهمان پرست****بیامد گرفت آبدستان بدست
چو از دور خراد بر زین بدید****ز جایی که بد پیش خسرو دوید
ز بازارگان بستد آن آب گرم****بدن تا ندارد جهاندار شرم
پس آن مرد بازارگان پر شتاب****میآورد برسان روشن گلاب
دگر باره خراد بر زین ز راه****ازو بستد آن جام و شد نزد شاه
پرستش پرستنده را داشت سود****بران برتری برتریها فزود
ازان پس ببازارگان گفت شاه****که اکنون سپه را کدامست راه
نشست تو در خره اردشیر****کجا باشد ای مرد مهمانپذیر
بدو گفت کای شاه با داد ورای****ز بازارگانان منم پاک رای
نشانش یکایک به خسرو بگفت****همه رازها برگشاد از نهفت
بفرمود تا نام برنا و ده****نویسد نویسندهٔ روزبه
ببازارگان گفت پدرود باش****خرد را به دل تار و هم پود باش
بخش ۱۷
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم****بتندی همیراند تا مرز روم
چنین تا بیامد بران شارستان****که قیصر ورا خواندی کارستان
چواز دور ترسا بدید آن سپاه****برفتند پویان به آبی راه و راه
بدان باره اندر کشیدند رخت****در شارستان را ببستند سخت
فروماند زان شاه گیتی فروز****به بیرون بماندند لشکر سه روز
فرستاد روز چهارم کسی****که نزدیک ما نیست لشکر بسی
خورشها فرستید و یاری کنید****چه برما همی کامگاری کنید
به نزدیک ایشان سخن خوار بود****سپاهش همه سست و ناهار بود
هم آنگه برآمد یکی تیره ابر****بغرید برسان جنگی هژبر
وز ابر اندران شارستان باد خاست****بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست
چونیمی ز تیره شب اندر کشید****ز باره یکی بهره شد ناپدید
همه شارستان ماند اندر شگفت****به یزدان سقف پوزش اندر گرفت
بهر بر زنی بر علف ساختند****سه پیر سکوبا برون تاختند
ز چیزی که بود اندران تازه بوم****همان جامه هایی که خیزد ز روم
ببردند بالا به نزدیک شاه****که پیدا شد ای شاه برما گناه
چو خسرو جوان بود و برتر منش****بدیشان نکرد از بدی سرزنش
بدان شارستان دریکی کاخ بود****که بالاش با ابر گستاخ بود
فراوان بدو اندرون برده بود****همان جای قیصر برآورده بود
ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت****فراوان بدان شارستان دربگشت
همه رومیان آفرین خواندند****بپا اندرش گوهر افشاندند
چو آباد جایی به چنگ آمدش****برآسود و چندی درنگ آمدش
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه****ازان باد وباران وابر سیاه
وزان شارستان سوی مانوی راند****که آن را جهاندار مانوی خواند
زما نوییان هرک بیدار بود****خردمند و راد و جهاندار بود
سکوبا و رهبان سوی شهریار****برفتند با هدیه و با نثار
همیرفت با شاه چندی سخن****ز باران و آن شارستان کهن
همیگفت هرکس که ما بندهایم****به گفتار خسرو سر افگندهایم
بخش ۱۸
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز****چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بابر اندر آورد برنده تیغ****جهانجوی شد سوی راه وریغ
که اوریغ بد نام آن شارستان****بدو در چلیپا و بیمارستان
ببی راه پیدا یکی دیر بود****جهانجوی آواز راهب شنود
به نزدیک دیر آمد آواز داد****که کردار تو جز پرستش مباد
گر از دیر دیرینه آیی فرود****زنیکی دهش باد برتو درود
هم آنگاه راهب چو آوا شنید****فرود آمد از دیر و او را بدید
بدو گفت خسرو تویی بیگمان****زتخت پدرگشته نا شادمان
زدست یکی بدکنش بندهای****پلیدی منی فش پرستندهای
چوگفتار راهب بیاندازه شد****دل خسرو از مهر او تازه شد
ز گفتار او در شگفتی بماند****برو بر جهان آفرین رابخواند
ز پشت صلیبی بیازید دست****بپرسیدن مرد یزدان پرست
پرستنده چون دید بردش نماز****سخن گفت با او زمانی دراز
یکی آزمون را بدو گفت شاه****که من کهتریام ز ایران سپاه
پیامی همی نزد قیصر برم****چو پاسخ دهد سوی مهتر برم
گرین رفتن من همایون بود****نگه کن که فرجام من چون بود
بدو گفت راهب که چونین مگوی****توشاهی مکن خویشتن شاه جوی
چو دیدمت گفتم سراسر سخن****مرا هر زمان آزمایش مکن
نباید دروغ ایچ دردین تو****نه کژی برین راه و آیین تو
بسی رنج دیدی و آویختی****سرانجام زین بنده بگریختی
ز گفتار او ماند خسرو شگفت****چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
بدو گفت راهب که پوزش مکن****بپرس از من از بودنیها سخن
بدین آمدن شاد و گستاخ باش****جهان را یکی بارور شاخ باش
که یزدان تو را بینیازی دهد****بلند اخترت سرفرازی دهد
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه****یکی دختری از در تاج و گاه
چو با بندگان کار زارت بود****جهاندار بیدار یارت بود
سرانجام بگریزد آن بد نژاد****فراوان کند روز نیکیش یاد
وزان رزم جایی فتد دور دست****بسازد بران بوم جای نشست
چو دوری گزیند ز فرمان تو****بریزند خونش به پیمان تو
بدو گفت خسرو جزین خود مباد****که کردی تو ای پیرداننده یاد
چوگویی بدین چند باشد درنگ****که آید مرا پادشاهی بچنگ
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه****برین برگذرد بازیابی کلاه
اگر بر سر آید ده وپنج روز****تو گردی شهنشاه گیتی فروز
بپرسید خسرو کزین انجمن****که کوشد به رنج و به آزار تن
چنین داد پاسخ که بستام نام****گوی برمنش باشد و شادکام
دگر آنک خوانی و را خال خویش****بدو تازه دانی مه و سال خویش
بپرهیز زان مرد ناسودمند****که باشدت زو درد و رنج و گزند
بر آشفت خسرو به بستام گفت****که با من سخن برگشا از نهفت
تو را مادرت نام گستهم کرد****تو گویی که بستامم اندر نبرد
به راهب چنین گفت کینست خال****به خون بود با مادر من همال
بدو گفت راهب که آری همین****ز گستهم بینی بسی رنج و کین
بدو گفت خسرو که ای رای زن****ازان پس چه گویی چه خواهد بدن
بدو گفت راهب که مندیش زین****کزان پس نبینی جز از آفرین
نیاید بروی تو دیگر بدی****مگر سخت کاری بود ایزدی
بر آشوبد این سرکش آرام تو****ازان پس نباشد بجز کام تو
اگر چند بد گردد این بدگمان****همانش بدست تو باشد زمان
بدو گفت گستهم کای شهریار****دلت را بدین هیچ رنجه مدار
به پاکیزه یزدان که ماه آفرید****جهان را بسان تو شاه آفرید
به آذرگشسپ و به خورشید و ماه****به جان و سر نامبردار شاه
به گفتار ترسا نگر نگروی****سخن گفتن ناسزا نشنوی
مرا ایمنی ده ز گفتار اوی****چوسوگند خوردم بهانه مجوی
که هرگز نسازم بدی درنهان****براندیش از کردگار جهان
بدو گفت خسرو که از ترسگار****نیاید سخن گفت نابکار
ز تو نیز هرگز ندیدم بدی****نیازی به کژی و نابخردی
ولیکن ز کار سپهر بلند****نباشد شگفت ار شوی پر گزند
چو بایسته کاری بود ایزدی****بیکسو شود دانش و بخردی
به راهب چنین گفت پس شهریار****که شاداب دل باش و به روزگار
وزان دیر چون برق رخشان زمیغ****بیامد سوی شارستان و ریغ
پذیره شدندش بزرگان شهر****کسی را که از مردمی بود بهر
بخش ۱۹
چوآمد بران شارستان شهریار****سوار آمد از قیصر نامدار
که چیزی کزین مرز باید بخواه****مدار آرزو را ز شاهان نگاه
که هرچند این پادشاهی مراست****تو را با تن خویش داریم راست
بران شارستان ایمن و شاد باش****ز هر بد که اندیشی آزاد باش
همه روم یکسر تو را کهترند****اگر چند گردنکش و مهترند
تو را تا نسازم سلیح و سپاه****نجویم خور و خواب و آرام گاه
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت****روانش از اندیشه آزاد گشت
بفرمود گستهم و بالوی را****همان اندیان جهانجوی را
بخراد برزین وشاپور شیر****چنین گفت پس شهریار دلیر
که اسپان چو روشن شود زین کنید****ببالای آن زین زرین کنید
بپوشید زربفت چینی قبای****همه یک دلانید و پاکیزه رای
ازین شارستان سوی قیصر شوید****بگویید و گفتار او بشنوید
خردمند باشید وروشن روان****نیوشنده و چرب و شیرین زبان
گر ای دون که قیصر به میدان شود****کمان خواهد ار نی به چوگان شود
بکوشید با مرد خسروپرست****بدان تا شما را نیاید شکست
سواری بداند کز ایران برند****دلیری و نیرو ز شیران برند
بخراد برزین بفرمود شاه****که چینی حریرآر و مشک سیاه
به قیصر یکی نامه باید نوشت****چو خورشید تابان بخرم بهشت
سخنهای کوتاه و معنی بسی****که آن یاد گیرد دل هر کسی
که نزدیک او فیلسوفان بوند****بدان کوش تا یاوهای نشنوند
چونامه بخواند زبان برگشای****به گفتار با تو ندارند پای
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من****گشاید زبان بر سرانجمن
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد****تو اندر سخن یاد کن همچو شهد
بدان انجمن تو زبان منی****بهر نیک و بد ترجمان منی
به چیزی که برما نیاید شکست****بکوشید و با آن بسایید دست
تو پیمان گفتار من در پذیر****سخن هرچ گفتم همه یادگیر
شنیدند آواز فرخ جوان****جهاندیده گردان روشن روان
همه خواندند آفرین سر به سر****که جز تو مبادا کسی تاجور
به نزدیک قیصر نهادند روی****بزرگان روشن دل و راست گوی
چو بشنید قیصر کز ایران مهان****فرستادهٔ شهریار جهان
رسیدند نزدیک ایوان ز راه****پذیره فرستاد چندی سپاه
بیاراست کاخی به دیبای روم****همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشست از بر نامور تخت عاج****به سر برنهاد آن دل افروز تاج
بفرمود تا پرده برداشتند****ز دهلیزشان تیز بگذاشتند
گرانمایه گستهم بد پیشرو****پس او چوبالوی و شاپور گو
چو خراد برزین و گرد اندیان****همه تاج بر سر کمر برمیان
رسیدند نزدیک قیصر فراز****چو دیدند بردند پیشش نماز
همه یک زبان آفرین خواندند****بران تخت زر گوهر افشاندند
نخستین بپرسید قیصر ز شاه****از ایران وز لشکر و رنج راه
چو بشنید خراد به رزین برفت****برتخت با نامهٔ شاه تفت
بفرمان آن نامور شهریار****نهادند کرسی زرین چهار
نشست این سه پرمایهٔ نیک رای****همیبود خراد برزین بپای
بفرمود قیصر که بر زیرگاه****نشیند کسی کو بپیمود راه
چنین گفت خراد برزین که شاه****مرا در بزرگی ندادست راه
که در پیش قیصر بیارم نشست****چنین نامهٔ شاه ایران بدست
مگر بندگی را پسند آیمت****به پیغام او سودمند آیمت
بدو گفت قیصر که بگشای راز****چه گفت آن خردمند گردن فراز
نخست آفرین بر جهاندار کرد****جهان را بدان آفرین خوارکرد
که اویست برتر زهر برتری****توانا و داننده از هر دری
بفرمان او گردد این آسمان****کجا برترست از مکان و زمان
سپهر و ستاره همه کردهاند****بدین چرخ گردان برآوردهاند
چو از خاک مرجانور بنده کرد****نخستین کیومرث را زنده کرد
چنان تا بشاه آفریدون رسید****کزان سرفرازان و را برگزید
پدید آمد آن تخمهٔ اندرجهان****ببود آشکار آنچ بودی نهان
همیرو چنین تا سر کی قباد****که تاج بزرگی به سر برنهاد
نیامد بدین دوده هرگز بدی****نگه داشتندی ره ایزدی
کنون بنده یی ناسزاوار وگست****بیامد بتخت کیان برنشست
همیداد خواهم ز بیدادگر****نه افسر نه تخت و کلاه و کمر
هرآنکس که او برنشیند بتخت****خرد باید و نامداری و بخت
شناسد که این تخت و این فرهی****کرا بود و دیهیم شاهنشهی
مرا اندرین کار یاری کنید****برین بیوفا کامگاری کنید
که پوینده گشتیم گرد جهان****بشرم آمدیم از کهان ومهان
چوقیصر بران سان سخنها شنید****برخساره شد چون گل شنبلید
گل شنبلیدش پر از ژاله شد****زبان و روانش پر ازناله شد
چوآن نامه برخواند بفزود درد****شد آن تخت برچشم او لاژورد
بخراد بر زین جهاندار گفت****که این نیست برمرد دانا نهفت
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش****ز جان سخن گوی دارمش پیش
سلیح است و هم گنج و هم لشکرست****شما را ببین تا چه اندر خورست
اگر دیده خواهی ندارم دریغ****که دیده به از گنج دینار و تیغ
بخش ۲
چو خسرو نشست از برتخت زر****برفتند هرکس که بودش هنر
گرانمایگان را همه خواندند****بر آن تاج نو گوهر افشاندند
به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت****نیابد مگر مردم نیک بخت
مبادا مرا پیشه جز راستی****که بیدادی آرد همه کاستی
ابا هرکسی رای ما آشتیست****ز پیکار کردن سرماتهیست
ز یزدان پذیرفتم این تخت نو****همین روشن و مایه وربخت نو
شما نیز دلها بفرمان دهید****بهرکار بر ما سپاسی نهید
از آزردن مردم پارسا****و دیگر کشیدن سر از پادشا
سوم دور بودن ز چیز کسان****که دودش بود سوی آنکس رسان
که درگاه و بیگه کسی رابسوخت****ببی مایه چیزی دلش برفروخت
دگر هرچ در مردمی در خورد****مر آن را پذیرنده باشد خرد
نباشد مرا باکسی داوری****اگر تاج جوید گر انگشتری
کرا گوهر تن بود با نژاد****نگوید سخن با کسی جز بداد
نباشد شما را جز از ایمنی****نیازد بکردار آهرمنی
هرآنکس که بشنید گفتار شاه****همی آفرین خواند برتاج و گاه
برفتند شاد از بر تخت او****بسی آفرین بود بر بخت او
سپهبد فرود آمد از تخت شاد****همه شب ز هرمز همیکرد یاد
بخش ۲۰
دبیر جهاندیده را پیش خواند****بران پیشگاه بزرگی نشاند
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت****بیاراست چون مرغزار بهشت
ز بس بند و پیوند و نیکو سخن****ازان روز تا روزگار کهن
چوگشت از نوشتن نویسنده سیر****نگه کرد قیصر سواری دلیر
سخن گوی و روشن دل و یادگیر****خردمند و گویا و گرد و دبیر
بدو گفت رو پیش خسرو بگوی****که ای شاه بینا دل و راه جوی
مرا هم سلیحست و هم زر به گنج****نیاورد باید کسی را به رنج
وگر نیستیمان ز هر کشوری****درم خواستیمی ز هر مهتری
بدان تا تواز روم با کام خویش****به ایران گذشتی به آرام خویش
مباش اندرین بوم تیره روان****چنین است کردار چرخ روان
که گاهی پناهست و گاهی گزند****گهی با زیانیم و گه سودمند
کنون تا سلیح و سپاه و درم****فراز آورم تو نباشی دژم
بر خسرو آمد فرستاده مرد****سخنهای قیصر همه یاد کرد
بخش ۲۱
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای****پر اندیشه بنشست با رهنمای
به موبد چنین گفت کای دادخواه****ز گیتی گرفتست ما را پناه
بسازیم تا او بنیرو شود****وزان کهتر بد بیآهوشود
به قیصر چنین گفت پس رهنمای****که از فیلسوفان پاکیزه رای
بباید تنی چند بیداردل****که بندند با ما بدین کار دل
فرستاد کس قیصر نامدار****برفتند زان فیلسوفان چهار
جوانان و پیران رومی نژاد****سخنهای دیرینه کردند یاد
که ما تا سکندر بشد زین جهان****ز ایرانیانیم خسته نهان
ز بس غارت و جنگ و آویختن****همان بیگنه خیره خون ریختن
کنون پاک یزدان ز کردار بد****به پیش اندر آوردشان کار بد
یکی خامشی برگزین از میان****چوشد کندرو بخت ساسانیان
اگر خسرو آن خسروانی کلاه****بدست آورد سر بر آرد بماه
هم اندر زمان باژ خواهد ز روم****بپا اندر آرد همه مرز وبوم
گرین درخورد با خرد یاد دار****سخنهای ایرانیان باد دار
ازیشان چوبشنید قیصر سخن****یکی دیگر اندیشه افگند بن
سواری فرستاد نزدیک شاه****یکی نامه بنوشت و بنمود راه
ز گفتار بیدار دانندگان****سخنهای دیرینه خوانندگان
چو آمد به نزدیک خسرو سوار****بگفت آنچ بشنید با نامدار
همان نامهٔ قیصر او را سپرد****سخنهای قیصر برو برشمرد
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد****رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
چنین داد پاسخ که گر زین سخن****که پیش آمد از روزگار کهن
همی بر دل این یاد باید گرفت****همه رنجها باد باید گرفت
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز****شما را مبادا به ایران نیاز
نگه کن کنون نا نیاکان ما****گزیده جهاندار و پاکان ما
به بیداد کردند جنگ ار بداد****نگر تا ز پیران که دارد بیاد
سزد گر بپرسد ز دانای روم****که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم
که هرکس که در رزم شد سرفراز****همی ز آفریننده شد بینیاز
نیاکان ما نامداران بدند****به گیتی درون کامگاران بدند
نبرداشتند از کسی سرکشی****بلندی و تندی و بیدانشی
کنون این سخنها نیارد بها****که باشد سراندر دم اژدها
یکی سوی قیصر بر از من درود****بگویش که گفتار بیتار و پود
بزرگان نیارند پیش خرد****به فرجام هم نیک و بد بگذرد
ازین پس نه آرام جویم نه خواب****مگر برکشم دامن از تیره آب
چو رومی نیابیم فریادرس****به نزدیک خاقان فرستیم کس
سخن هرچ گفتم همه خیره شد****که آب روان از بنه تیره شد
فرستادگانم چوآیند باز****بدین شارستان در نمانم دراز
به ایرانیان گفت فرمان کنید****دل خویش را زین سخن مشکنید
که یزدان پیروزگر یار ماست****جوانمردی و مردمی کارماست
گرفت این سخن بردل خویش خوار****فرستاد نامه بدست تخوار
برین گونه برنامهای برنوشت****ز هرگونهای اندر و خوب و زشت
بیامد ز نزدیک خسرو سوار****چنین تا در قیصر نامدار
بخش ۲۲
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند****ز هر گونه اندیشه بر دل براند
ازان پس بدستور پرمایه گفت****که این راز را بازخواه از نهفت
نگه کن خسرو بدین کار زار****شود شاد اگر پیچد از روزگار
گرای دون که گویی که پیروز نیست****ازان پس و را نیز نوروز نیست
بمانیم تا سوی خاقان شود****چو بیمار شد نزد درمان شود
ور ای دون که پیروزگر باشد اوی****بشاهی بسان پدر باشد اوی
همان به کز ایدر شود با سپاه****گرکینه در دل ندارد نگاه
چو بشنید دستور دانا سخن****به فرمود تا زیجهای کهن
ببردند مردان اخترشناس****سخن راند تا ماند از شب سه پاس
سرانجام مرد ستاره شمر****به قیصر چنین گفت کای تاجور
نگه کردم این زیجهای کهن****کز اختر فلاطون فگندست بن
نه بس دیر شاهی به خسرو رسد****ز شاهنشهی گردش نو رسد
برین گونه تا سال بر سی وهشت****برو گرد تیره نیارد گذشت
چوبشنید قیصر به دستور گفت****که بیرون شد این آرزوی از نهفت
چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم****بیا تا برین رای فرخ نهیم
گران مایه دستور گفت این سخن****که در آسمان اختر افگند بن
به مردی و دانش کجا داشت کس****جهان داورت باد فریاد رس
چو خسرو سوی مرز خاقان شود****ورا یاد خواهد تن آسان شود
چولشکر ز جای دگر سازد اوی****ز کین تو هرگز نپردازد اوی
نگه کن کنون تو که داناتری****بدین آرزوها تواناتری
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه****فرستیم ناچار با پیل وگاه
سخن چند گویم همان به که گنج****کنم خوار تا دور مانم ز رنج
بخش ۲۳
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود****بران آفرین آفرین بر فزود
که با موبد یکدل و پاک رای****ز دیم از بد و نیک ناباک رای
ز هرگونهای داستانها زدیم****بران رای پیشینه باز آمدیم
کنون رای و گفتارها شد ببن****گشادم در گنجهای کهن
به قسطنیه در فراوان سپاه****ندارم که دارند کشور نگاه
سخنها ز هرگونه آراستیم****ز هر کشوری لشکری خواستیم
یکایک چوآیند هم در زمان****فرستیم نزدیک تو بی گمان
همه مولش و رای چندین زدن****برین نیشتر کام شیر آژدن
ازان بد که کردارهای کهن****همی یاد کرد آنک داند سخن
که هنگام شاپور شاه اردشیر****دل مرد برناشد از رنج سیر
ز بس غارت و کشتن و تاختن****به بیداد برکینها ساختن
کزو بگذری هرمز و کی قباد****که از داد یزدان نکردند یاد
نیای تو آن شاه نوشین روان****که از داد او پیر سر شد جوان
همه روم ازو شد سراسر خراب****چناچون که ایران ز افراسیاب
ازین مرز ما سی و نه شارستان****از ایرانیان شد همه خارستان
ز خون سران دشت شد آبگیر****زن و کودکانشان ببردند اسیر
اگر مرد رومی به دل کین گرفت****نباید که آید تو را آن شگفت
خود آزردنی نیست در دین ما****مبادا بدی کردن آیین ما
ندیدیم چیزی که از راستی****همان دوری از کژی و کاستی
ستمدیدگان را همه خواندم****وزین در فراوان سخن راندم
به افسون دل مردمان پاک شد****همه زهر گیرنده تریاک شد
بدان برنهادم کزین درسخن****نگوید کس از روزگار کهن
به چیزی که گویی تو فرمان کنم****روان را به پیمان گروگان کنم
شما را زبان داد باید همان****که بر ما نباشد کسی بدگمان
بگویی که تا من بوم شهریار****نگیرم چنین رنجها سست وخوار
نخواهم من از رومیان باژ نیز****نه بفروشم این رنجها را بچیز
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم****از ایران کسی نسپرد مرز روم
بدین آرزو نیز بیشی کنید****بسازید با ما و خویشی کنید
شما را هر آنگه که کاری بود****وگر ناسزا کارزاری بود
همه دوستدار و برادر شویم****بود نیز گاهی که کهتر شویم
چو گردید زین شهر ما بینیاز****به دلتان همه کینه آید فراز
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن****ازان بیهوده روزگار کهن
یکی عهد باید کنون استوار****سزاوار مهری برو یادگار
کزین باره از کین ایرج سخن****نرانیم و از روزگار کهن
ازین پس یکی باشد ایران و روم****جدایی نجوییم زین مرز و بوم
پس پردهٔ ما یکی دخترست****که از مهتران برخرد بهترست
بخواهید بر پاکی دین ما****چنانچون بود رسم و آیین ما
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد****بود کین ایرج نیارد بیاد
از آشوب وز جنگ روی زمین****بیاساید و راه جوید بدین
کنون چون بچشم خرد بنگری****مراین را بجز راستی نشمری
بماند ز پیوند پیمان ما****ز یزدان چنین است فرمان ما
ز هنگام پیروز تا خوشنواز****همانا که بگذشت سال دراز
که سرها بدادند هر دو بباد****جهاندار پیمان شکن خود مباد
مسیح پیمبر چنین کرد یاد****که پیچد خرد چون به پیچی زداد
بسی چاره کرد اندران خوشنواز****که پیروز را سر نیاید به گاز
چو پیروز با او درشتی نمود****بدید اندران جایگه تیره دود
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد****بپیچد و شد شاه را سر زداد
تو برنایی و نوز نادیده کار****چو خواهی که بر یابی از روزگار
مکن یاری مرد پیمان شکن****که پیمان شکن کس نیرزد کفن
بدان شاه نفرین کند تاج و گاه****که پیمان شکن باشد و کینه خواه
کنون نامهٔ من سراسر بخوان****گر انگشتها چرب داری مخوان
سخنها نگه دار و پاسخ نویس****همه خوبی اندیش و فرخ نویس
نخواهم که این راز داند دبیر****تو باشی نویسندهٔ تیز و یر
چو برخوانم این پاسخ نامه را****ببینم دل مرد خود کامه را
همانا سلیح و سپاه و درم****فرستیم تا دل نداری دژم
هرآنکس که برتو گرامی ترست****وگر نزد تو نیز نامی ترست
ابا آنک زو کینه داری به دل****به مردی ز دل کینهها برگسل
گناهش بیزدان دارنده بخش****مکن روز بر دشمن و دوست دخش
چو خواهی که داردت پیروزبخت****جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
زچیزکسان دست کوتاه دار****روان را سوی راستی راه دار
چو عنوان آن نامه برگشت خشک****برو برنهادند مهری زمشک
بران مهر بنهاد قیصر نگین****فرستاده را داد وکرد آفرین
بخش ۲۴
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید****زپیوستن آگاهی نو رسید
به ایرانیان گفت کامروز مهر****دگرگونه گردد همی برسپهر
زقیصر یک نامه آمد بلند****سخن گفتنش سر به سر سودمند
همی راه جوید که دیرینه کین****ببرد ز روم و ز ایران زمین
چنین یافت پاسخ زایرانیان****که هرگز نه برخاست کین ازمیان
چواین راست گردد بهنگام تو****نویسند برتاجها نام تو
چوایشان بران گونه دیدند رای****بپردخت خسرو زبیگانه جای
دوات و قلم خواست وچینی حریر****بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه بنوشت بر پهلوی****برآیین شاهان خط خسروی
که پذرفت خسرو زیزدان پاک****ز گردنده خورشید تا تیره خاک
که تا او بود شاه در پیشگاه****ورا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهد ز دارندگان باژ روم****نه لشکر فرستد بران مرز وبوم
هران شارستانی کزان مرز بود****اگر چند بیکار و بیارز بود
بقیصر سپارد همه یک بیک****ازین پس نوشته فرستیم و چک
همان نیز دختر کزان مادرست****که پاکست وپیوستهٔ قیصرست
بهمداستان پدرخواستیم****بدین خواستن دل بیاراستیم
هران کس که در بارگاه تواند****ازایران و اندر پناه تواند
چوگستهم و شاپور و چون اندیان****چو خراد بر زین زتخم کیان
چو لشکر فرستی بدیشان سپار****خرد یافته دختر نامدار
بخویشی چنانم کنون باتو من****چو از پیش بود آن بزرگ انجمن
نخستین کیومرث با جمشید****کزو بود گیتی ببیم وامید
دگر هرچ هستند ایرج نژاد****که آیین و فر فریدون نهاد
بدین همنشان تا قباد بزرگ****که از داد او خویش بدمیش وگرگ
همه کینه برداشتیم از میان****یکی گشت رومی و ایرانیان
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش****که از دختران باشد او افسرش
ازین بر نگردم که گفتم یکی****ز کردار بسیار تا اندکی
تو چیزی که گفتی درنگی مساز****که بودن درین شارستان شد دراز
چو کرد این سخنها برین گونه یاد****نوشته بخورشید خراد داد
سپهبد چو باد اندر آمد زجای****باسپ کمیت اندر آورد پای
همیتاخت تا پیش قیصر چوباد****سخنهای خسرو بدو کرد یاد
چو قیصر ازان نامه بگسست بند****بدید آن سخنهای شاه بلند
بفرمود تا هر که دانا بدند****به گفتارها بر توانا بدند
به نزدیک قیصر شدند انجمن****بپرسید زیشان همه تن بتن
که اکنون مر این را چه درمان کنیم****ابا شاه ایران چه پیمان کنیم
بدین نامه ما بیبهانه شدیم****همی روم و ایران یگانه شدیم
بزرگان فرزانه برخاستند****زبان را به پاسخ بیاراستند
که ما کهترانیم و قیصر تویی****جهاندار با تخت و افسر تویی
نگه کن کنون رای و فرمان تو راست****ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست
چو بشنید قیصر گرفت آفرین****بدان نامداران با رای و دین
همیبود تاشمع گردان سپهر****دگرگونه ترشد به آیین و چهر
بخش ۲۵
چو خورشید گردنده بیرنگ شد****ستاره به برج شباهنگ شد
به فرمود قیصر به نیرنگ ساز****که پیش آرد اندیشههای دراز
بسازید جای شگفتی طلسم****که کس بازنشناسد او را به جسم
نشسته زنی خوب برتخت ناز****پراز شرم با جامههای طراز
ازین روی و زان رو پرستندگان****پس پشت و پیش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بی گفت وگوی****بگریان زنی ماند آن خوب روی
زمان تا زمان دست برآفتی****سرشکی ز مژگان بینداختی
هرآنکس که دیدی مر او را ز دور****زنی یافتی شیفته پر ز نور
که بگریستی بر مسیحا بزار****دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
طلسم بزرگان چو آمد بجای****بر قیصر آمد یکی رهنمای
ز دانا چو بشنید قیصر برفت****به پیش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادویی در شگفتی بماند****فرستاد و گستهم را پیش خواند
بگستهم گفت ای گو نامدار****یکی دختری داشتم چون نگار
ببالید و آمدش هنگام شوی****یکی خویش بد مرو را نامجوی
به راه مسیحا بدو دادمش****ز بیدانشی روی بگشادمش
فرستادم او رابخان جوان****سوی آسمان شد روان جوان
کنون او نشستست با سوک و درد****شده روز روشن برو لاژورد
نه پندم پذیرد نه گوید سخن****جهان نو از رنج او شد کهن
یکی رنج بردار و او راببین****سخنهای دانندگان برگزین
جوانی و از گوهر پهلوان****مگر با تو او برگشاید زبان
بدو گفت گستهم کایدون کنم****مگر از دلش رنج بیرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار****گشاده دل و بر سخن کامگار
چوآمد به نزدیک تختش فراز****طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمایه گستهم بنشست خوار****سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند****سخنها که او را بدی سودمند
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد****خردمند نخروشد از کار داد
رهانیست از مرگ پران عقاب****چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب
همه باد بد گفتن پهلوان****که زن بیزبان بود و تن بیروان
به انگشت خود هر زمانی سرشک****بینداختی پیش گویا پزشک
چوگستهم ازو در شگفتی بماند****فرستاد قیصر کس او را بخواند
چه دیدی بدوگفت از دخترم****کزو تیره گردد همی افسرم
بدو گفت بسیار دادمش پند****نبد پند من پیش او کاربند
دگر روز قیصر به بالوی گفت****که امروز با اندیان باش جفت
همان نیز شاپور مهتر نژاد****کند جان ما رابدین دخت شاد
شوی پیش این دختر سوکوار****سخن گویی ازنامور شهریار
مگر پاسخی یابی از دخترم****کزو آتش آید همی برسرم
مگر بشنود پند و اندرزتان****بداند سرماهی وارزتان
برآنم که امروز پاسخ دهد****چوپاسخ به آواز فرخ دهد
شود رسته زین انده سوکوار****که خوناب بارد همی برکنار
برفت آن گرامی سه آزادمرد****سخن گوی وهریک بننگ نبرد
ازیشان کسی روی پاسخ ندید****زن بیزبان خامشی برگزید
ازان چاره نزدیک قیصر شدند****ببیچارگی نزد داور شدند
که هرچند گفتیم ودادیم پند****نبد پند ما مر ورا سودمند
چنین گفت قیصر که بد روزگار****که ما سوکواریم زین سوکوار
ازان نامداران چو چاره نیافت****سوی رای خراد بر زین شتاف
بدو گفت کای نامدار دبیر****گزین سر تخمهٔ اردشیر
یکی سوی این دختر اندر شوی****مگر یک ره آواز او بشنوی
فرستاد با او یکی استوار****ز ایوان به نزدیک آن سوکوار
چوخراد بر زین بیامد برش****نگه کرد روی و سر و افسرش
همیبود پیشش زمانی دراز****طلسم فریبنده بردش نماز
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد****پراندیشه شد مرد مهتر نژاد
سراپای زن راهمیبنگرید****پرستندگان را بر او بدید
همیگفت گر زن زغم بیهش است****پرستنده باری چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوی****سزیدی اگر کم شدی خشم اوی
به پیش برش بر چکاند همی****چپ وراست جنبش نداند همی
سرشکش که انداخت یک جای رفت****نه جنبان شدش دست ونه پای رفت
اگرخود درین کالبد جان بدی****جز از دست جاییش جنبان بدی
سرشکش سوی دیگر انداختی****وگر دست جای دگر آختی
نبینم همی جنبش جان و جسم****نباشد جز از فیلسوفی طلسم
بر قیصر آمد بخندید وگفت****که این ماه رخ را خرد نیست جفت
طلسمست کاین رومیان ساختند****که بالوی و گستهم نشناختند
بایرانیان بربخندی همی****وگر چشم ما را ببندی همی
چواین بشنود شاه خندان شود****گشاده رخ و سیم دندان شود
بخش ۲۶
بدو گفت قیصر که جاوید زی****که دستور شاهنشهان را سزی
یکی خانه دارم در ایوان شگفت****کزین برتو را ندازه نتوان گرفت
یکی اسب و مردی بروبر سوار****کز انجا شگفتی شود هوشیار
چوبینی ندانی که این بند چیست****طلسمست گر کردهٔ ایزدیست
چو خراد برزین شنید این سخن****بیامد بران جایگاه کهن
بدیدش یکی جای کرده بلند****سوار ایستاده درو ارجمند
کجا چشم بیننده چونان ندید****بدان سان توگفتی خدای آفرید
بدید ایستاده معلق سوار****بیامد بر قیصر نامدار
چنین گفت کز آهنست آن سوار****همه خانه از گوهر شاهوار
که دانا و را مغنیاطیس خواند****که رومیش بر اسپ هندی نشاند
هرآنکس که او دفتر هندوان****بخواند شود شاد و روشن روان
بپرسید قیصر که هندی زراه****همی تا کجا برکشد پایگاه
زدین پرستندگان بر چیند****همه بت پرستند گر خود کیند
چنین گفت خراد برزین که راه****بهند اندرون گاو شاهست و ماه
به یزدان نگروند و گردان سپهر****ندارد کسی برتن خویش مهر
ز خورشید گردنده بر بگذرند****چوما را ز دانندگان نشمرند
هرآنکس که او آتشی بر فروخت****شد اندر میان خویشتن را بسوخت
یکی آتشی داند اندر هوا****به فرمان یزدان فرمان روا
که دانای هندوش خواند اثیر****سخنهای نعز آورد دلپذیر
چنین گفت که آتش به آتش رسید****گناهش ز کردار شد ناپدید
ازان ناگزیر آتش افروختن****همان راستی خواند این سوختن
همان گفت وگوی شما نیست راست****برین بر روان مسیحا گواست
نبینی که عیسی مریم چه گفت****بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی****میآویز با او به تندی بسی
وگر بر زند کف به رخسار تو****شود تیره زان زخم دیدار تو
مزن هم چنان تابه ماندت نام****خردمند رانام بهتر ز کام
بسو تام را بس کن از خوردنی****مجو ار نباشدت گستردنی
بدین سر بدی راببد مشمرید****بیآزار ازین تیرگی بگذرید
شما را هوا بر خرد شاه گشت****دل از آز بسیار بیراه گشت
که ایوانهاتان بکیوان رسید****شماری که شد گنجتان را کلید
ابا گنجتان نیز چندان سپاه****زرههای رومی و رومی کلاه
بهر جای بیداد لشکر کشید****ز آسودگی تیغها برکشید
همی چشمه گردد بیابان ز خون****مسیحا نبود اندرین رهنمون
یکی بینوا مرد درویش بود****که نانش ز رنجتن خویش بود
جز از ترف و شیرش نبودی خورش****فزونیش رخبین بدی پرورش
چو آورد مرد جهودش بمشت****چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت
همان کشته رانیز بردار کرد****بران دار بر مرو را خوار کرد
چو روشن روان گشت و دانشپذیر****سخن گوی و داننده و یادگیر
به پیغمبری نیز هنگام یافت****ببر نایی از زیرکی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی****بران دار برگشته خندان بد اوی
بخندد برین بر خردمند مرد****تو گر بخردی گرد این فن مگرد
که هست او ز فرزند و زن بینیاز****به نزدیک او آشکارست راز
چه پیچی ز دین کیومرثی****هم از راه و آیین طهمورثی
که گویند دارا ی گیهان یکیست****جز از بندگی کردنت رای نیست
جهاندار دهقان یزدان پرست****چوبر واژه برسم بگیرد بدست
نشاید چشیدن یکی قطره آب****گر از تشنگی آب بیند بخواب
به یزدان پناهند به روز نبرد****نخواهد به جنگ اندرون آب سرد
همان قبله شان برترین گوهرست****که از آب و خاک و هوا برترست
نباشند شاهان ما دین فروش****بفرمان دارنده دارند گوش
بدینار وگوهر نباشند شاد****نجویند نام و نشان جز بداد
ببخشیدن کاخهای بلند****دگر شاد کردن دل مستمند
سدیگر کسی کو به روز نبرد****بپوشد رخ شید گردان بگرد
بروبوم دارد زدشمن نگاه****جزین را نخواهد خردمند شاه
جزاز راستی هرک جوید زدین****بروباد نفرین بیآفرین
چو بشنید قیصر پسند آمدش****سخنهای او سودمند آمدش
بدو گفت آن کو جهان آفرید****تو را نامدار مهان آفرید
سخنهای پاک ازتو باید شنید****تو داری در رازها را کلید
کسی راکزین گونه کهتربود****سرش ز افسر ماه برتر بود
درم خواست از گنج و دینار خواست****یکی افسری نامبردار خواست
بدو داد و بسیارکرد آفرین****که آباد باد ازتوایران زمین
بخش ۲۷
وزان پس چو دانست کامد سپاه****جهان شد ز گرد سواران سیاه
گزین کرد زان رومیان صدهزار****همه نامدار ازدرکارزار
سلیح و درم خواست واسپان جنگ****سرآمد برو روزگار درنگ
یکی دخترش بود مریم بنام****خردمند و با سنگ و با رای وکام
بخسرو فرستاد به آیین دین****همیخواست ازکردگار آفرین
بپذرفت دخترش گستهم گرد****به آیین نیکو بخسرو سپرد
وزان پس بیاورد چندان جهیز****کزان کند شد بارگیهای تیز
ز زرینه و گوهر شاهوار****ز یاقوت وز جامهٔ زرنگار
ز گستردنیها و دیبای روم****به زر پیکر و از بریشمش بوم
همان یاره و طوق با گوشوار****سه تاج گرانمایه گوهرنگار
عماری بیاراست زرین چهار****جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر
چهل مهد دیگر بد از آبنوس****ز گوهر درفشان چو چشم خروس
ازان پس پرستنده ماه روی****زایوان برفتند با رنگ وبوی
خردمند و بیدار پانصد غلام****بیامد بزرین وسیمین ستام
ز رومی همان نیز خادم چهل****پری چهره و شهره ودلگسل
وزان فیلسوفان رومی چهار****خردمند و با دانش ونامدار
بدیشان بگفت آنچ بایست گفت****همان نیز با مریم اندرنهفت
از آرام وز کام و بایستگی****همان بخشش و خورد و شایستگی
پس از خواسته کرد رومی شمار****فزون بد ز سیصد هزاران هزار
فرستاد هر کس که بد بردرش****ز گوهر نگار افسری بر سرش
مهان را همان اسپ و دینار داد****ز شایسته هر چیز بسیار داد
چنین گفت کای زیردستان شاه****سزد گر بر آرید گردن بماه
ز گستهم شایستهتر در جهان****نخیزد کسی از میان مهان
چوشاپور مهتر کرانجی بود****که اندر سخنها میانجی بود
یک راز دارست بالوی نیز****که نفروشد آزادگان را بچیز
چوخراد برزین نبیند کسی****اگر چند ماند بگیتی بسی
بران آفریدش خدای جهان****که تا آشکارا شود زو نهان
چو خورشید تابنده او بیبدیست****همه کار و کردار او ایزدیست
همه یاد کرد این به نامه درون****برفتند با دانش و رهنمون
ستاره شمر پیش با رهنمای****که تارفتنش کی به آید ز جای
به جنبید قیصر به بهرام روز****به نیک اختر و فال گیتی فروز
دو منزل همیرفت قیصر به راه****سدیگر بیامد به پیش سیاه
به فرمود تا مریم آمد به پیش****سخن گفت با او ز اندازه بیش
بدو گفت دامن ز ایرانیان****نگه دار و مگشای بند ازمیان
برهنه نباید که خسرو تو را****ببیند که کاری رسد نو تو را
بگفت این و بدرود کردش به مهر****که یار تو بادا برفتن سپهر
نیا طوس جنگی برادرش بود****بدان جنگ سالار لشکرش بود
بدو گفت مریم به خون خویش تست****بران برنهادم که هم کیش تست
سپردم تو را دختر وخواسته****سپاهی برین گونه آراسته
نیاطوس یکسر پذیرفت از وی****بگفت و گریان بپیچید روی
همیرفت لشکر به راه وریغ****نیا طوس در پیش با گرز وتیغ
چو بشنید خسروکه آمد سپاه****ازان شارستان برد لشکر به راه
چو آمد پدیدار گرد سران****درفش سواران جوشن وران
همیرفت لشکر بکردار گرد****سواران بیدار و مردان مرد
دل خسرو از لشکر نامدار****بخندید چون گل بوقت بهار
دل روشن راد راتیز کرد****مران باره را پاشنه خیز کرد
نیاطوس را دید و در برگرفت****بپرسیدن آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت زانگونه رنج****ابا رنج دیگر تهی کرد گنج
وزانجای سوی عماری کشید****بپرده درون روی مریم بدید
بپرسید و بر دست او بوس داد****ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد
بیاورد لشکر به پرده سرای****نهفته یکی ماه را ساخت جای
سخن گفت و بنشست بااوسه روز****چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گزیده سرایی بیاراستند****نیاطوس را پیش اوخواستند
ابا سرگس و کوت جنگی بهم****سران سپه را همه بیش و کم
بدیشان چنین گفت کاکنون سران****کدامند و مردان جنگاوران
نیاطوس بگزید هفتاد مرد****که آورد گیرند روز نبرد
که زیر درفشش برفتی هزار****گزیده سواران خنجر گزار
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه****سواران گردنکش ورزمخواه
همیخواند بر کردگار آفرین****که چرخ آفرید و زمان و زمین
همان بر نیاطوس وبر لشکرش****چه برنامور قیصر وکشورش
بدان مهتران گفت اگر کردگار****مرا یارباشد گه کارزار
توانایی خویش پیداکنم****زمین رابکوکب ثریاکنم
نباشد جزاندیشهٔ دوستان****فلک یارومهر ردان بوستان
بخش ۲۸
بهشتم بیاراست خورشید چهر****سپه را بکردار گردان سپهر
ز درگاه برخاست آوای کوس****هواشد زگرد سپاه آبنوس
سپاهی گزین کرد زآزادگان****بیام سوی آذرابادگان
دو هفته برآمد بفرمان شاه****بلشکر گه آمد دمادم سپاه
سرا پردهٔ شاه بردشت دوک****چنان لشکری گشن وراهی سه دوک
نیاطوس را داد لشکر همه****بدو گفت مهتر تویی بررمه
وزان جایگه با سواران گرد****عنان بارهٔ تیزتگ راسپرد
سوی راه چیچست بنهاد روی****همیراند شادان دل وراه جوی
بجایی که موسیل بود ارمنی****که کردی میان بزرگان منی
به لشکر گهش یار بندوی بود****که بندوی خال جهانجوی بود
برفت این دوگرد ازمیان سپاه****ز لشکر نگه کرد خسرو به راه
به گستهم گفت آن دلاور دومرد****چنین اسپ تازان به دشت نبرد
برو سوی ایشان ببین تاکیند****برین گونه تازان زبهر چیند
چنین گفت گستهم کای شهریار****برانم که آن مرد ابلق سوار
برادرم بندوی کنداورست****همان یارش ازلشکری دیگرست
چنین گفت خسرو بگستهم شیر****که این کی بود ای سوار دلیر
کجاکار بندوی باشد درشت****مگر پاک یزدان بود یاروپشت
اگر زنده خواهی به زندان بود****وگر کشته بردار میدان بود
بدو گفت گستهم شاها درست****بدان سونگه کن که اوخال تست
گرآید به نزدیک وباشد جزاوی****ز گستهم گوینده جز جان مجوی
هم آنگه رسیدند نزدیک شاه****پیاده شدند اندران سایه گاه
چو رفتند نزدیک خسرو فراز****ستودند و بردند پیشش نماز
بپرسید خسرو به بندوی گفت****که گفتم تو راخاک یابم نهفت
به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید****همان مردمی کو ز بهرام دید
وزان چاره جستن دران روزگار****وزان پوشش جامهٔ شهریار
همیگفت وخسرو فراوان گریست****ازان پس بدو گفت کاین مردکیست
بدو گفت کای شاه خورشید چهر****تو مو سیل را چون نپرسی زمهر
که تا تو ز ایران شدستی بروم****نخفتست هرگز بباد بوم
سراپرده ودشت جای وی است****نه خرگاه وخیمه سرای وی است
فراوان سپاهست بااوبهم****سلیح بزرگی وگنج درم
کنون تا تو رفتی برین راه بود****نیازش ببرگشتن شاه بود
جهاندار خسرو به موسیل گفت****که رنج تو کی ماند اندرنهفت
بکوشیم تا روز توبه شود****همان نامت از مهتران مه شد
بدو گفت موسیل کای شهریار****بمن بریکی تازه کن روزگار
که آیم ببوسم رکیب تو را****ستایش کنم فر و زیب تو را
بدو گفت خسرو که با رنج تو****درفشان کنم زین سخن گنج تو
برون کرد یک پای خویش از رکیب****شد آن مرد بیدار دل ناشکیب
ببوسید پای و رکیب ورا****همی خیره گشت از نهیب ورا
چو بیکار شد مرد خسروپرست****جهانجوی فرمود تا بر نشست
وزان دشت بی بر انگیخت اسپ****همیتاخت تا پیش آذر گشسپ
نوان اندر آمد به آتشکده****دلش بود یکسر بدرد آژده
بشد هیربد زند و استا بدست****به پیش جهاندار یزدان پرست
گشاد از میان شاه زرین کمر****بر آتش بر آگند چندی گهر
نیایش کنان پیش آذر بگشت****بنالید وز هیربد برگذشت
همیگفت کای داور داد وپاک****سردشمنان اندر آور بخاک
تودانی که برداد نالم همی****همه راه نیکی سگالم همی
تومپسند بیداد بیدادگر****بگفت این و بر بست زرین کمر
سوی دشت دوک اندر آورد روی****همیشد خلیده دل و راهجوی
چو آمد به لشکر گه خویش باز****همان تیره گشت آن شب دیریاز
فرستاد بیدار کارآگهان****که تا باز جویند کارجهان
چو آگاه شد لشکر نیمروز****که آمد ز ره شاه گیتی فروز
همه کوس بستند بر پشت پیل****زمین شد به کردار دریای نیل
ازان آگهی سر به سر نو شدند****بیاری به نزدیک خسرو شدند
بخش ۲۹
چوآمد به بهرام زین آگهی****که تازه شد آن فر شاهنشهی
همانگه ز لشکر یکی نامجوی****نگه کرد با دانش و آب روی
کجا نام او بود دانا پناه****که بهرام را او بدی نیک خواه
دبیر سرافراز را پیش خواند****سخنهای بایسته چندی براند
بفرمود تا نامههای بزرگ****نویسد بران مهتران سترگ
بگستهم و گردوی و بندوی گرد****که از مهتران نام گردی ببرد
چو شاپور و چون اندیان سوار****هرآنکس که بود از یلان نامدار
سرنامه گفت از جهان آفرین****همیخواهم اندر نهان آفرین
چوبیدار گردید یکسر ز خواب****نگیرید بر بد ازین سان شتاب
که تا درجهان تخم ساسانیان****پدید آمد اندر کنار و میان
ازیشان نرفتست جزبرتری****بگرد جهان گشتن و داوری
نخست از سر بابکان اردشیر****که اندر جهان تازه شد داروگیر
زمانه ز شمشیر او تیره گشت****سر نامداران همه خیره گشت
نخستین سخن گویم از اردوان****ازان نامداران روشن روان
شنیدی که بر نامور سوفزای****چه آمد ز پیروز ناپاک رای
رها کردن ازبند پای قباد****وزان مهتران دادن او را بباد
قباد بد اندیش نیرو گرفت****هنرها بشست از دل آهو گرفت
چنان نامور نیک دل را بکشت****برو شد دل نامداران درشت
کسی کو نشاید به پیوند خویش****هوا بر گزیند ز فرزند خویش
به بیگانگان هم نشاید بنیز****نجوید کسی عاج از چوب شیز
بساسانیان تا ندارید امید****مجویید یاقوت از سرخ بید
چواین نامه آرند نزد شما****که فرخنده باد او رمزد شما
به نزدیک من جایتان روشنست****برو آستی هم ز پیراهنست
بیک جای مان بود آرام و خواب****اگر تیره بد گر بلند آفتاب
چو آیید یکسر به نزدیک من****شود روشن این جان تاریک من
نیندیشم از روم وز شاهشان****بپای اندر آرم سر و گاهشان
نهادند برنامهها مهر اوی****بیامد فرستاده راه جوی
بکردار بازارگانان برفت****بدرگاه خسرو خرامید تفت
یکی کاروانی ز هرگونه چیز****ابا نامهها هدیهها داشت نیز
بدید آن بزرگی و چندان سپاه****که گفتی مگر بر زمین نیست راه
به دل گفت با این چنین شهریار****نخواهد ز بهرام یل زینهار
یکی مرد بیدشمنم پارسی****همان بار دارم شتروار سی
چراخویشتن کرد باید هلاک****بلندی پدیدار گشت ازمغاک
شوم نامه نزدیک خسروبرم****به نزدیک او هدیهٔ نوبرم
باندیشه آمد به نزدیک شاه****ابا هدیه و نامه ونیک خواه
درم برد و با نامهها هدیه برد****سخنهاش برشاه گیتی شمرد
جهاندار چون نامهها را بخواند****مر او را بکرسی زرین نشاند
بدو گفت کای مرد بسیاردان****تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام****فزونتر مجو اندرین کار نام
بفرمود تا نزد او شد دبیر****مران پاسخ نامه را ناگزیر
نوشت اندران نامههای دراز****که این مهتر گرد گردن فراز
همه نامههای تو برخواندیم****فرستاده را پیش بنشاندیم
به گفتار بیکار با خسرویم****به دل با تو همچون بهار نویم
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم****که اندیشد از گرز مردان روم
همه پاک شمشیرها برکشیم****به جنگ اندورن رومیان را کشیم
چو خسرو ببیند سپاه تو را****همان مردی و پایگاه تو را
دلش زود بیکار ولرزان شود****زپیشت چو روبه گریزان شود
بدان نامهها مهر بنهاد شاه****ببرد ان پسندیدهٔ نیک خواه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد****برش گنج یابی ازین کارکرد
مرو را گهر داد و دینار داد****گرانمایه یاقوت بسیار داد
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر****شنیده سخنها برو بر شمر
بخش ۳
چو پنهان شد آن چادر آبنوس****بگوش آمد از دوربانگ خروش
جهانگیر شد تابنزد پدر****نهانش پر ازدرد وخسته جگر
چو دیدش بنالید و بردش نماز****همیبود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کای شاه نابختیار****ز نوشین روان در جهان یادگار
تو دانی که گر بودمی پشت تو****بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا****غم آمد تو را دل پر از خون مرا
گر ای دون که فرمان دهی بر درت****یکی بندهام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه****ببرم سرخویش در پیش شاه
بدو گفت هر مزد ای پرخرد****همین روز سختی ز من بگذرد
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز****برین بر فزونی نخواهیم نیز
یکی آنک شبگیر هر بامداد****کنی گوش ما را به آواز شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان****که از رزم دیرینه دارد نشان
بر من فرستی که از کارزار****سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آنک داننده مرد کهن****که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا****بدان درد و سختی سرآرد مرا
سیم آرزوی آنک خال تواند****پرستنده و ناهمال تواند
نبینند زین پس جهان را بچشم****بریشان برانی برین سوک خشم
بدو گفت خسرو که ای شهریار****مباد آنک برچشم تو سوکوار
نباشد و گرچه بود درنهان****که بدخواه تو دور بادازجهان
ولیکن نگه کن بروشن روان****که بهرام چو بینه شد پهلوان
سپاهست با او فزون از شمار****سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست****بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن****که برشاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم****بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی****تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این زگستهم کاین ایزدیست****ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد****همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد زپیش****نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربانتر بد از شهریار****بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن****که از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بیهنر****بفرجام هم خاک دارد ببر
بخش ۳۰
بیامد به نزدیک چوبینه مرد****شنیده سخنها همه یادکرد
چو مرد جهانجوی نامه بخواند****هوارا بخواند وخرد را براند
ازان نامهها ساز رفتن گرفت****بماندند ایرانیان درشگفت
برفتند پیران به نزدیک اوی****چودیدند کردار تاریک اوی
همیگفت هرکس کز ایدر مرو****زرفتن کهن گردد این روز نو
اگر خسرو آید به ایران زمین****نبینی مگر گرز و شمشیر کین
برین تخت شاهی مخور زینهار****همیخیره بفریبدت روزگار
نیامد سخنها برو کارگر****بفرمود تا رفت لشکر بدر
همیتاخت تا آذر آبادگان****سپاهی دلاور ز آزادگان
سپاه اندر آمد بتنگ سپاه****ببستند بر مور و بر پشه راه
چنین گفت پس مهتر کینه خواه****که من کرد خواهم به لشکر نگاه
ببینم که رومی سواران کیند****سپاهی کدامند و گردان کیند
همه برنشستند گردان براسپ****یلان سینه و مهتر ایزد گشسپ
بدیدار آن لشکر کینه خواه****گرانمایگان برگرفتند راه
چولشکر بدیدند باز آمدند****به نزدیک مهتر فراز آمدند
که این بی کرانه یکی لشکرند****ز اندیشه ما همیبگذرند
وزان روی رومی سواران شاه****برفتند پویان بدان بارگاه
ببستند بر پیش خسرو میان****که ما جنگ جوییم زایرانیان
بدان کار همداستان گشت شاه****کزو آرزو خواست رومی سپاه
بخش ۳۱
چوخورشید برزد سراز تیره کوه****خروشی برآمد زهر دو گروه
که گفتی زمین گشت گردان سپهر****گر از تیغها تیره شد روی مهر
بیاراسته میمن و میسره****زمین کوه گشت آهنین یکسره
از آواز اسپان و بانگ سپاه****بیابان همیجست بر کوه راه
چو بهرام جنگی بدان بنگرید****یکی خنجر آبگون برکشید
نیامد به دلش اندرون ترس وبیم****دل شیر دربیشه شد بد و نیم
به ایرانیان گفت صف برکشید****همه کشور دوک لشکر کشید
همیگشت گرد سپه یک تنه****که دارد نگه میسره ومیمنه
یلان سینه را گفت برقلبگاه****همیباش تا پیش روی سپاه
که از لشکر امروز جنگی منم****بگاه گریزش درنگی منم
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه****جهان دید یکسر زلشکر سیاه
رخ شید تابان چوکام هژبر****همی تیغ بارید گفتی ز ابر
نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه****ببالا گذشتند زان رزمگاه
نشستند بر کوه دوک آن سران****نهاده دو دیده بفرمانبران
ازان کوه لشکر همیدید شاه****چپ وراست و قلب و جناح سپاه
چوبرخاست آواز کوس از دو روی****برفتند مردان پر خاشجوی
تو گفتی زمین کوه آهن شدست****سپهر ا زبر خاک دشمن شدست
چو خسرو بران گونه پیکار دید****فلک تار دید و زمین قار دید
به یزدان همیگفت برپهلوی****که از برتو ران پاک وبرتر توی
که برگردد امروز از رزم شاد****که داند چنین جز تو ای پاک وراد
کرابخت خواهد شدن کندرو****سر نیزه که شود خار و خو
دل و جان خسرو پراندیشه بود****جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
که بگسست کوت ازمیان سپاه****ز آهن بکردار کوهی سیاه
بیامد دمان تامیان گروه****چو نزدیک ترشد بران برز کوه
به خسرو چنین گفت کای سرفراز****نگه کن بدان بنده دیوساز
که بااو برزم اندر آویختی****چواو کامران شد تو بگریختی
ببین از چپ لشکر ودست راست****که تا از میان دلیران کجاست
کنون تا بیاموزمش کارزار****ببیند دل و رزم مردان کار
چو بشنید خسرو زکوت این سخن****دلش گشت پردرد و کین کهن
کجا گفت کز بنده بگریختی****سلیح سواران فروریختی
ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد****دلش گشت پرخون و سر پر ز باد
چنین گفت پس کوت را شهریار****که روپیش آن مرد ابلق سوار
چوبیند تو را پیشت آید به جنگ****تومگریز تا لب نخایی زننگ
چوبشنید کوت این سخن بازگشت****چنان شد که با باد انباز گشت
همیرفت جوشان ونیزه بدست****به آوردگه رفت چون پیل مست
چو نزدیک شد خواست بهرام را****برافراخت زانگونه زونام را
یلان سینه بهرام را بانگ کرد****که بیدارباش ای سوار نبرد
که آمد یکی دیو چون پیل مست****کمندی بفتراک و نیزه بدست
چو بهرام بشنید تیغ از نیام****برآهخت چون باد و برگفت نام
چوخسرو چنان دید برپای خاست****ازان کوهسر سر برآورد راست
نهاده بکوت و به بهرام چشم****دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم
چو رومی به نیزه درآمد زجای****جهانجوی بر جای بفشارد پای
چو نیزه نیامد برو کارگر****بر وی اندر آورد جنگی سپر
یکی تیغ زد بر سر و گردنش****که تاسینه ببرید تیره تنش
چو آواز تیغش به خسرو رسید****بخندید کان زخم بهرام دید
نیاطوس جنگی بتابید چشم****ازان خندهٔ خسرو آمد بخشم
به خسرو چنین گفت کای نامدار****نه نیکو بود خنده درکارزار
تو رانیست از روم جز کیمیا****دلت خیره بینم بکین نیا
چو کوت هزاره به ایران و روم****نبینند هرگز به آباد بوم
بخندی کنون زانک اوکشته شد****چنان دان که بخت تو برگشته شد
بدو گفت خسرو من از کشتنش****نخندم همی وز بریده تنش
چنان دان که هرکس که دارد فسوس****همو یابد از چرخ گردنده کوس
مرا گفت کز بنده بگریختی****نبودت هنر تا نیاویختی
ازان بنده بگریختن نیست ننگ****که زخمش بدین سان بود روز جنگ
وزان روی بهرام آواز داد****کهای نامداران فرخ نژاد
یلان سینه و رام و ایزد گسسپ****مرین کشته را بست باید بر اسپ
فرستید ز ایدر به لشکر گهش****بدان تابریده ببیند شهش
تن کوت رازود برپشت زین****بتنگی ببستند مردان کین
دوان اسپ با مرد گردن فراز****همیشد به لشکر گه خویش باز
دل خسرو ازکوت شد دردمند****گشادند زان کشته بند کمند
بران زخم او بر پراگند مشک****بفرمود پس تا بکردند خشک
به کرباس بر دوختش همچنان****زره دربر و تنگ بسته میان
به نزدیک قیصر فرستاد باز****که شمشیر این بندهٔ دیوساز
برین گونه برد همی روز جنگ****ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ
همه رو میان دلشکسته شدند****به دل پاک بیجنگ خسته شدند
همیریخت بطریق خونین سرشک****همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک
بیامد ز گردنکشان ده هزار****همه جاثلیقان گرد و سوار
یکی حمله بردند زان سان که کوه****بدرید ز آواز رومی گروه
چکاچک برخاست و بانگ سران****همان زخم شمشیر و گرز گران
توگفتی که دریا بجوشد همی****سپهر روان بر خروشد همی
ز بس کشته اندر میان سپاه****بماندند بر جای بربسته راه
ازان رومیان کشته شد لشکری****هرآنکس که بود از دلیران سری
دل خسرو از درد ایشان بخست****تن خسته زندگان راببست
همه کشتگان رابهم برفکند****تلی گشت برسان کوه بلند
همیخواندندیش بهرام چید****ببرید خسرو ز رومی امید
همیگفت اگر نیز رومی دو بار****کند همی برین گونه بر کارزار
جهان را تو بیلشکر روم دان****همان تیغ پولاد را موم دان
به سرگس چنین گفت پس شهریار****که فردا مبر جنگیان را به کار
تو فردا بیاسای تا من سپاه****بیارم ز ایرانیان کینه خواه
بایرانیان گفت فردا به جنگ****شما را بباید شدن بیدرنگ
همه ویژه گفتند کایدون کنیم****که کوه و بیابان پر از خون کنیم
بخش ۳۲
چو بر زد ز دریا درفش سپید****ستاره شد از تیرگی ناامید
تبیره زنان از دو پرده سرای****برفتند با پیل و باکرنای
خروش آمد و نالهٔ گاودم****هم از کوههٔ پیل رویینه خم
تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ****شده روی خورشید چون پر زاغ
چو ایرانیان برکشیدند صف****همه نیزه و تیغ هندی بکف
زمین سر به سر گفتی ازجوشنست****ستاره ز نوک سنان روشنست
چو خسرو بیاراست بر قلبگاه****همه دل گرفتند یکسر سپاه
ورامیمنه دار گردوی بود****که گرد ودلیر وجهانجوی بود
بدست چپش نامدار ارمنی****ابا جوشن وتیغ آهرمنی
مبارز چوشاپور وچون اندیان****بران جنگ بر تنگ بسته میان
همیبود گستهم بردست شاه****که دارد مر او را ز دشمن
چوبهرام یل رومیان راندید****درنگی شد وخامشی برگزید
بفرمود تاکوس برپشت پیل****ببستند وشد گرد لشکر چونیل
نشست ازبرپشت پیل سپید****هم آوردش ازبخت شد ناامید
همیراند آن پیل تامیمنه****بشاپور گفت ای بد بدتنه
نه پیمانت این بد به نامه درون****که پیش من آیی بدین دشت خون
نه این باشد آیین پرمایگان****همی تن بکشتن دهی رایگان
بدو گفت شاپور کای دیوفش****سرخویش دربندگی کرده کش
ازین نامه کی بود نام ونشان****که گویی کنون پیش گردنکشان
گرانمایه خسرو بشاپور گفت****من آن نامه با رای او بود جفت
به نامه توپاداش یابی زمن****هم ازنامداران این انجمن
چوهنگام باشد بگویم تو را****زاندیشه بد بشویم تو را
چوبهرام آواز خسرو شنید****باندیشه آن جادوی را بدید
برآشفت وزان کار تنگ آمدش****چوارغنده شد رای جنگ آمدش
جفا پیشه برپیل تنها برفت****سوی قلب خسرو خرامید تفت
چوخسرو چنان دید با اندیان****چین گفت کای نره شیر ژیان
برین پیل برتیرباران کنید****کمان را چوابر بهاران کنید
از ایرانیان آنک بد روزبه****کمان برنهادند یکسر بزه
زپیکان چنان گشت خرطوم پیل****توگفتی شد از خستگی پیل نیل
هم آنگاه بهرام بالای خواست****یکی مغفر خسرو آرای خواست
همان تیرباران گرفتند باز****برآشفت بهرام گردن فراز
پیاده شد آن مرد پرخاشخر****زره دامنش رابزد برکمر
سپر برسرآورد وشمشیر تیر****برآورد زان جنگیان رستخیز
پیاده زبهرام بگریختند****کمانهای چاچی فروریختند
یکی باره بردند هم درزمان****سپهبد نشست از بر اودمان
خروشان همیتاخت تا قلبگاه****بجایی کجا شاه بد بیسپاه
همه قلبگه پاک برهم درید****درفش جهاندار شد ناپدید
وزان جایگه شد سوی میسره****پس پشتش آزادگان یکسره
نگهبان آن دست گردوی بود****که مردی دلیر وجهانجوی بود
برادر چوروی برادر بدید****کمان را بزه کرد واندرکشید
دوخونی بران سان برآویختند****که گفتی بهمشان برآمیختند
بدین سان زمانی برآمد دراز****همی یک زدیگر نگشتند باز
بدو گفت بهرام کای بیپدر****به خون برادر چه بندی کمر
بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ****تونشنیدی آن داستان بزرگ
که هرکو برادر بود دوست به****چو دشمن بود بی پی و پوست به
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی****جهان آفرین را به دل دشمنی
به پیش برادر برادر به جنگ****نیاید اگر باشدش نام و ننگ
چوبشنید بهرام زو بازگشت****برآشفت و با او دژم ساز گشت
همیراند گردوی نا نزد شاه****ز آهن شده روی جنگی سیاه
برو آفرین کرد خسرو به مهر****که پاداش بادت ز گردان سپهر
فرستاده خسرو به شاپور کس****که موسیل راباش فریادرس
بکوشید تا پشت پشت آورید****مگر بخت روشن به مشت آورید
به گستهم گفت آن زمان شهریار****که گر هیچ رومی کند کارزار
چو بهرام جنگی شکسته شود****وگر نیز در جنگ خسته شود
همه رومیان سر به گردون برند****سخنها ز اندازه بیرون برند
نخواهم که رومی بود سرفراز****به ما برکنند اندرین جنگ ناز
بدیدم هنرهای رومی همه****بسان رمه روزگار دمه
هم آن به که من با سپاه اندکی****ز چوبینه آورد خواهم یکی
نخواهم درین کار یاری ز کس****امیدم به یزدان فریادرس
بدو گفت گستهم کای شهریار****به شیرین روانت مخور زینهار
چو رایت چنین است مردان کین****بخواه و مکن تیره روی زمین
بدو گفت خسرو که اینست روی****که گفتی ز لشکر کنون یار جوی
گزین کرد گستهم ز ایران سوار****ده و چار گردنکش نامدار
نخستین ازین جنگیان نام خویش****نوشت و بیاورد و بنهاد پیش
دگر گرد شاپور با اندیان****چو بند وی و گردوی پشت کیان
چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل****چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل
تخواره که در جنگ غمخواره بود****یلان سینه را زشت پتیاره بود
فرخ زاد و چون خسرو سرفراز****چو اشتاد پیروز دشمن گداز
چو فرخنده خورشید با اور مزد****که دشمن بدی پیش ایشان فرزد
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت****ز لشکر بیک سو خرامید تفت
چنین گفت خسرو بدین مهتران****که ای سرفرازن و فرمانبران
همه پشت را سوی یزدان کنید****دل خویش را شاد و خندان کنید
جز از خواست یزدان نباشد سخن****چنین بود تا بود چرخ کهن
برزم اندرون کشته بهتر بود****که در خانهات بنده مهتر بود
نگهدار من بود باید به جنگ****بهنگام جنبش نسازم درنگ
همه هم زبان آفرین خواندند****ورا شهریار زمین خواندند
بکردند پیمان که از شهریار****کسی برنگردد ازین کارزار
سپهدار بشنید و آرام یافت****خوش آمدش وز مهتران کام یافت
سپه رابه بهرام فرخ سپرد****همیرفت با چارده مرد گرد
هم آنگه خروش آمد از دیدهگاه****به بهرام گفتند کامد سپاه
جهان جوی بیدار دل برنشست****کمندی به فتراک و تیغی بدست
ز بالا چو آن مایه مردم بدید****تنی چند زان جنگیان برگزید
یلان سینه راگفت کاین بد نژاد****به جنگ اندرون دادمردی بداد
که من دانم کنون جزو نیست این****که یارد چمیدن برین دشت کین
برین مایه مردم به جنگ آمدست****وگر پیش کام نهنگ آمدست
فزون نیست با او سرافراز بیست****ازیشان کسی را ندانم که کیست
اگر پیشم آید جهان را بسم****اگر بر نیایم ازو ناکسم
به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت****که مردان ندارند مردی نهفت
نباید که ما بیش باشیم چار****به خسرو مرا کس نیاید به کار
یکی بد کجا نام او جان فروز****که تیره شبان برگزیدی به روز
سپه را بدو داد و خود پیش رفت****همی تاخ با این سه بیدار تفت
چو بهرام را دید خسرو ز راه****به ایرانیان گفت کامد سپاه
کنون هیچ دل را مدارید تنگ****که آمد مرا روزگار درنگ
من و گرز و چوبینه بدنشان****شما رزم سازید با سرکشان
شما چارده یار و ایشان سه تن****مبادا که بینید هرگز شکن
نیاطوس با لشکر رومیان****ببستند ناچار یکسر میان
برفتند زان رزمگه سوی کوه****که دیدار بودی بهر دو گروه
همیگفت هرکس که پر مایه شاه****چرا جان فروشد ز بهر کلاه
بماند بدین دشت چندین سوار****شود خیره تنها سوی کارزار
همه دست برآسمان داشتند****که او را همه کشته پنداشتند
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ****یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
بدیدند یاران خسروهمه****شد او گرگ و آن نامداران رمه
بماند آنگهی شاه ز آویختن****وزان شورش و باره انگیختن
جهاندار ناکام برگاشت اسپ****پس اندر همیرفت ایزدگشسپ
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند****گوتاجور نام یزدان بخواند
بگستهم گفت آن زمان شهریار****که تنگ اندرآمد بد روزگار
چه بایست این بیهده رستخیز****بدیدند پشت من اندر گریز
بدو گفت گستهم کامد سوار****توتنهاشدی چون کنی کارزار
نگه کرد خسرو پس پشت خویش****ازان چار بهرام را دید پیش
همیداشت تن رازدشمن نگاه****ببرید برگستوان سیاه
ازوبازماندند هردوسوار****پس پشت اودشمن کینه دار
به پیش اندر آمد یکی غار تنگ****سه جنگی پس اندر بسان پلنگ
بن غارهم بسته آمد زکوه****بماند آن جهاندار دور ازگروه
فرود آمد از اسپ فرخ جوان****پیاده بران کوه برشد دوان
پیاده شد وراه اوبسته شد****دل نامداران ازو خسته شد
نه جای درنگ ونه جای گریز****پس اندر همیرفت بهرام تیز
بخسرو چنین گفت کای پرفریب****به پیش فراز توآمد نشیب
برمن چراتاختی هوش خویش****نهاده برین گونه بردوش خویش
چوشد زان نشان کار برشاه تنگ****پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار****توی برتر از گردش روزگار
بدین جای بیچارگی دست گیر****تو باشی ننالم به کیوان و تیر
هم آنگه چو از کوه برشد خروش****پدید آمد از راه فرخ سروش
همه جامهاش سبز و خنگی به زیر****ز دیدار او گشت خسرو دلیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت****ز یزدان پاک این نباشد شگفت
چواز پیش بدخواه برداشتش****به آسانی آورد و بگذاشتش
بدو گفت خسرو که نام تو چیست****همیگفت چندی و چندی گریست
فرشته بدو گفت نامم سروش****چو ایمن شدی دور باش از خروش
کزین پس شوی بر جهان پادشا****نباید که باشی جز از پارسا
بدین زودی اندر بشاهی رسی****بدین سالیان بگذرد هشت و سی
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید****کس اندر جهان این شگفتی ندید
چو آن دید بهرام خیره بماند****جهان آفرین را فراوان بخواند
همیگفت تا جنگ مردم بود****مبادا که مردی ز من گم بود
برآنم که جنگم کنون با پریست****برین تخت تیره بباید گریست
نیاطوس زان روی بر کوهسار****همیخواست از دادگر زینهار
خراشید مریم دو رخسار خویش****ز تیمار جفت جهاندار خویش
سپه بود برکوه و هامون وراغ****دل رومیان زو پر از درد و داغ
نیاطوس چون روی خسرو ندید****عماری زرین به یکسو کشید
بمریم چنین گفت کاندر نشین****که ترسم که شد شاه ایران زمین
هم آنگاه خسرو بران روی کوه****پدید آمد از راه دور از گروه
همه لشکر نامور شاد شد****دل مریم از درد آزاد شد
چوآمد به مریم بگفت آنچ دید****وزان کوه خارا سر اندر کشید
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد****مرا داور دادگر داد داد
نه از کاهلی بدنه از بد دلی****که در جنگ بد دل کند کاهلی
بدان غار بیراه در ماندم****به دل آفریننده را خواندم
نهان داشت دارنده کارجهان****برین بنده گشت آشکارا نهان
فریدون فرخ ندید این به خواب****نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
که امروز من دیدم ای سرکشان****ز پیروزی و شهریاری نشان
بدیشان بگفت آن کجا دید شاه****از آن پس به فرمود تا آن سپاه
همه جنگ را تاختن نوکنند****برزم اندرون یاد خسرو کنند
وزان روی بهرام شد پر ز درد****پشیمان شده زان همه کارکرد
بخش ۳۳
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه****جهان شد ز گرد سواران سیاه
وزان روی بهرام لشکر براند****به روز اندرون روشنایی نماند
همیگفت هرکس که راند سپاه****خرد باید و مردی و دستگاه
دلیران که دیدند خشت مرا****همان پهلوانی سرشت مرا
مرا برگزیدند بر خسروان****به خاک افگنم نام نوشین روان
ز لشکر بر شاه شد خیره خیر****کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر
بزد ناگهان بر کمرگاه شاه****بکژ اندر آویخت پیکان به راه
یکی بنده چون زخم پیکان بدید****بیامد ز دیباش بیرون کشید
سبک شهریار اندر آمد دمان****به بهرام چوبینهٔ بد نشان
بزد نیزهای بر کمربند اوی****زره بود نگسست پیوند اوی
سنان سر نیزه شد به دونیم****دل مرد بیراه شد پر ز بیم
چو بشکست نیزه بر آشفت شاه****بزد تیغ بر مغفر کینه خواه
سراسر همه تیغ برهم شکست****بدان پیکر مغفر اندر نشست
همی آفرین کرد هرکس که دید****هم آنکس که آواز آهن شنید
گرانمایگان از پس اندر شدند****چنان لشکری را بهم بر زدند
خرامید بندوی نزدیک شاه****کهای تاج تو برتو راز چرخ ماه
یکی لشکرست این چومور وملخ****گرفته بیابان همه ریگ و شخ
نه والا بود خیره خون ریختن****نه این شاه با بنده آویختن
هر آنکس که خواهد ز ما زینهار****به از کشته یا خسته در کارزار
بدو گفت خسرو که هرگز گناه****بپیچید برو من نیم کینه خواه
همه پاک در زینهار منند****به تاج اندرون گوشوار منند
برآمد هم آنگه شب از تیره کوه****سپه بازگشتند هر دو گروه
چوآمد غوپاسبان و جرس****ز لشکر نبد خفته بسیار کس
جهان جوی بندوی ز آنجا برفت****میان دو لشکر خرامید تفت
ز لشکر نگه کرد کنداوری****خوش آواز و گویا منا دیگری
بفرمود تا بارگی برنشست****به بیدار کردن میان را ببست
چنین تا میان دولشکر براند****کزو تا بدشمن فراوان نماند
خروشی برآورد کای بندگان****گنه کرده و بخت جویندگان
هران کز شما او گنهکارتر****به جنگ اندرون نامبردارتر
به یزدانش بخشید شاه جهان****گناهیکه کرد آشکار و نهان
به تیره شبان چون برآمد خروش****نهادند هرکس به آواز گوش
همه نامداران بهرامیان****برفتن ببستند یک سر میان
چو برزد سر از کوه گیتی فروز****زمین را به ملحم بیاراست روز
همه دشت بیمرد و خرگاه بود****که بهرام زان شب نه آگاه بود
بدان خیمهها در ندیدند کس****جز از ویژه یاران بهرام و بس
چو بهرام زان لشکر آگاه گشت****بیامد بران خیمهها برگذشت
به یاران چنین گفت کاکنون گریز****به آید ز آرام با رستخیز
شتر خواست از ساروان سه هزار****هیو نان کفک افگن و نامدار
ز چیزی که در گنج بد بردنی****ز گستردنیها و از خوردنی
ز زرین و سیمین وز تخت عاج****همان یاره و طوق زرین وتاج
همه بار کردند و خود برنشست****میان از پی بازگشتن ببست
بخش ۳۴
چو خورشید روشن بیاراست گاه****طلایه بیامد ز نزدیک شاه
به پرده سرای اندرون کس ندید****همان خیمه بر پای بر بس ندید
طلایه بیامد بگفت این به شاه****دل شاه شد تنگ زان رزمخواه
گزین کرد زان جنگیان سه هزار****زره دار و برگستوان ور سوار
به نستود فرمود تا برنشست****میان یلی تاختن را ببست
همیراند نستود دل پر ز درد****نبد مرد بهرام روز نبرد
همان نیز بهرام با لشکرش****نبود ایمن از راه وز کشورش
همیراند بیراه دل پر ز بیم****همیبرد با خویشتن زر و سیم
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ****ز یک سوی لشکر همیراند اسپ
به بیراه لشکر همیراندند****سخنهای شاهان همیخواندند
پدید آمد از دور یک پاره ده****کجا ده نبود از در مرد مه
همیراند بهرام پیش اندرون****پشیمان شده دل پر از درد و خون
چو از تشنگی خشک شدشان دهن****بیامد به خان یکی پیرزن
زبان را به چربی بیاراستند****وزان پیرزن آب و نان خواستند
زن پیر گفتار ایشان شنید****یکی کهنه غربیل پیش آورید
برو بر به گسترده یک پاره مشک****نهاده به غربیل بر نان کشک
یلان سینه به رسم به بهرام داد****نیامد همی در غم از واژ یاد
گرفتند واژ و بخوردند نان****نظاره بدان نامداران زنان
چو کشکین بخوردند می خواستند****زبانها به زمزم بیاراستند
زن پیر گفت ار میت آرزوست****میست و یکی نیز کهنه که دوست
بریدم کدو را که نوبد سرش****یکی جام کردم نهادم برش
بدو گفت بهرام چون می بود****ازان خوبتر جامها کی بود
زن پیر رفت و بیاورد جام****ازان جام بهرام شد شادکام
یکی جام پر بر کفش برنهاد****بدان تا شود پیرزن نیز شاد
بدو گفت کای مام با فرهی****ز کار جهان چیستت آگهی
بدو پیرزن گفت چندان سخن****شنیدم کزان گشت مغزم کهن
ز شهر آمد امروز بسیار کس****همی جنگ چوبینه گویند و بس
که شد لشکر او به نزدیک شاه****سپهبد گریزان به شد بیسپاه
بدو گفت بهرام کای پاک زن****مرا اندرین داستانی بزن
که این از خرد بود بهرام را****وگر برگزید از هوا کام را
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد****چرا دیو چشم تو را تیره کرد
ندانی که بهرام پور گشسپ****چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ
بخندد برو هرک دارد خرد****کس اورا ز گردنکشان نشمرد
بدو گفت بهرام گر آرزوی****چنین کرد گو میخوران در کدوی
برین گونه غربیل بر نان جو****همیدار در پیش تا جو درو
بران هم خورش یک شب آرام یافت****همی کام دل جست و ناکام یافت
چو خورشید برچرخ بگشاد راز****سپهدار جنگی بزد طبل باز
بیاورد چندانک بودش سپاه****گرانمایگان برگرفتند راه
بره بر یکی نیستان بود نو****بسی اندرو مردم نیدرو
چو از دور دیدند بهرام را****چنان لشکرگشن و خودکام را
به بهرام گفتند انوشه بدی****ز راه نیستان چرا آمدی
که بیمر سپاهست پیش اندرون****همه جنگ را دست شسته به خون
چنین گفت بهرام کایدر سوار****نباشد جز از لشکر شهریار
فرود آمدند اندران نیستان****همه جنگ را تنگ بسته میان
شنیدم که چون ما ز پرده سرای****بسی چیدن راه کردیم رای
جهاندار بگزید نستود را****جهان جوی بیتار و بیپود را
ابا سه هزار از سواران مرد****کجا پای دارند روز نبرد
بدان تا بیاید پس ما دمان****چو بینم مر او را سرآرم زمان
همه اسپ را تنگها برکشید****همه گرد این بیشه لشکر کشید
سواران سبک برکشیدند تنگ****گرفتند شمشیر هندی به چنگ
همه نیستان آتش اندر زدند****سپه را یکایک بهم بر زدند
نیستان سراسر شد افروخته****یکی کشته و دیگری سوخته
چونستود را دید بهرام گرد****عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
ز زین برگرفتش به خم کمند****بیاورد و کردش هم آنگه ببند
همیخواست نستود زو زینهار****همیگفت کای نامور شهریار
چرا ریخت خواهی همی خون من****ببخشای بر بخت و ارون من
مکش مر مرا تا دوان پیش تو****بیایم بوم زار درویش تو
بدو گفت بهرام من چون تو مرد****نخواهم که باشد به دشت نبرد
نبرم سرت را که ننگ آیدم****که چون تو سواری به جنگ آیدم
چو یابی رهایی ز دستم بپوی****ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی
چو بشنید نستود روی زمین****ببوسید و بسیار کرد آفرین
وزان بیشه بهرام شد تابری****ابا او دلیران فرخنده پی
ببود و برآسود و ز آنجا برفت****به نزدیک خاقان خرامید تفت
بخش ۳۵
ازین سوی خسرو بران رزمگاه****بیامد که بهرام بد با سپاه
همه رزمگاهش به تاراج داد****سپه را همه بدره و تاج داد
یکی بارهٔ تیز رو برنشست****میان را ز بهر پرستش ببست
به پیش اندر آمد یکی خارستان****پیاده ببود اندران کارستان
به غلتید در پیش یزدان به خاک****همیگفت کای داور داد و پاک
پی دشمن از بوم برداشتی****همه کار ز اندیشه بگذاشتی
پرستنده و ناسزا بندهام****به فرمان و رایت سرافگندهام
وزان جایگه شد به پرده سرای****بیامد به نزدیک او رهنمای
بفرمود تا پیش او شد دبیر****نوشتند زو نامهای برحریر
ز چیزی که رفت اندران رزمگاه****به قیصر نوشت اندران نامه شاه
نخست آفرین کرد بر دادگر****کزو دید مردی و بخت و هنر
دگر گفت کز کردگار جهان****همه نیکوی دیدم اندر نهان
به آذرگشسپ آمدم با سپاه****دوان پیش بازآمدم کینه خواه
بدان گونه تنگ اندر آمد به جنگ****که بر من ببد کار پیکار تنگ
چو یزدان پاکش نبد دستگیر****بمرد آن دم آتش و دار و گیر
چوبیچارهتر گشت و لشکر نماند****گریزان به شبگیر ز آنجا براند
همه لشکرش را بهم بر زدیم****به لشکر گهش آتش اندرزدیم
به فرمان یزدان پیروزگر****ببندم برو نیز راه گذر
نهادند برنامه بر مهرشاه****فرستادگان بر گرفتند راه
فرستاده با نامه شهریار****بشد تا بر قیصر نامدار
چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت****فرود آمد آن مرد بیداربخت
به یزدان چنین گفت کای رهنمای****همیشه توی جاودانه بجای
تو پیروز کردی مر آن بنده را****کشنده توی مرد افگنده را
فراوان به درویش دینار داد****همان خوردنیهای بسیار داد
مر آن نامه را نیز پاسخ نوشت****بسان درختی به باغ بهشت
سرنامه کرد از جهاندار یاد****خداوند پیروزی و فرو داد
خداوند ماه و خداوند هور****خداونت پیل و خداوند مور
بزرگی و نیک اختری زو شناس****وزو دار تا زنده باشی سپاس
جز از داد و خوبی مکن در جهان****چه در آشکار و چه اندر نهان
یکی تاج کز قیصران یادگار****همیداشتی تا کی آید به کار
همان خسروی طوق با گوشوار****صدوشست تا جامهٔ زرنگار
دگر سی شتر بار دینار بود****همان در و یاقوت بسیار بود
صلیبی فرستاد گوهر نگار****یکی تخت پرگوهر شاهوار
یکی سبز خفتان به زر بافته****بسی شوشه زر برو تافته
ازان فیلسوفان رومی چهار****برفتند با هدیه وبا نثار
چو زان کارها شد به شاه آگهی****ز قیصر شدش کاربا فرهی
پذیره فرستاد خسرو سوار****گرانمایگان گرامی هزار
بزرگان به نزدیک خسرو شدند****همه پاک با هدیه نو شدند
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند****ازان خواسته در شگفتی بماند
به دستور فرمود پس شهریار****که آن جامهٔ روم گوهر نگار
نه آیین پرمایه دهقان بود****کجا جامهٔ جاثلیقان بود
چو بر جامهٔ ما چلیپا بود****نشست اندر آیین ترسا بود
وگر خود نپوشم بیازارد اوی****همانا دگرگونه پندارد اوی
وگر پوشم این نامداران همه****بگویند کاین شهریار رمه
مگر کز پی چیز ترسا شدست****که اندر میان چلیپا شدست
به خسرو چنین گفت پس رهنمای****که دین نیست شاها به پوشش بپای
تو بردین زر دشت پیغمبری****اگر چند پیوسته قیصری
بپوشید پس جامهٔ شهریار****بیاویخت آن تاج گوهرنگار
برفتند رومی و ایرانیان****ز هر گونه مردم اندر میان
کسی کش خرد بود چون جامه دید****بدانست کور ای قیصر گزید
دگر گفت کاین شهریار جهان****همانا که ترسا شد اندر نهان
بخش ۳۶
دگر روز خسرو بیاراست گاه****به سر برنهاد آن کیانی کلاه
نهادند در گلشن سور خوان****چنین گفت پس رومیان را بخوان
بیامد نیاطوس با رومیان****نشستند با فیلسوفان بخوان
چو خسرو فرود آمد از تخت بار****ابا جامهٔ روم گوهر نگار
خرامید خندان و برخوان نشست****بشد نیز بند وی برسم بدست
جهاندار بگرفت و از نهان****به زمزم همی رای زد با مهان
نیاطوس کان دید بنداخت نان****از آشفتگی باز پس شد ز خوان
همیگفت و ازو چلیپا بهم****ز قیصر بود بر مسیحا ستم
چو بندوی دید آن بزد پشت دست****بخوان بر به روی چلیپا پرست
غمی گشت زان کار خسرو چودید****بر خساره شد چون گل شنبلید
به گستهم گفت این گو بیخرد****نباید که بیداوری میخورد
ورا با نیاطوس رومی چه کار****تن خویش را کرد امروز خوار
نیاطوس زان جایگه برنشست****به لشکرگه خویش شد نیم مست
بپوشید رومی زره رزم را****ز بهر تبه کردن بزم را
سواران رومی همه جنگ جوی****به درگاه خسرو نهادند روی
هم آنگه ز لشکر سواری چو باد****به خسرو فرستاد رومی نژاد
که بندوی ناکس چرا پشت دست****زند بر رخ مرد یزدانپرست
گر او را فرستی به نزدیک من****و گرنه ببین شورش انجمن
ز من بیش پیچی کنون کز رهی****که جوید همی تخت شاهنشهی
چو بشنید خسرو برآشفت و گفت****که کس دین یزدان نیارد نهفت
کیومرث و جمشید تا کی قباد****کسی از مسیحا نکردند یاد
مبادا که دین نیاکان خویش****گزیده سرافراز و پاکان خویش
گذارم بدین مسیحا شوم****نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم
تو تنها همی کژگیری شمار****هنر دیدم از رومیان روز کار
به خسرو چنین گفت مریم که من****بپا آورم جنگ این انجمن
به من ده سرافراز بندوی را****که تا رومیان از پی روی را
ببینند و باز آرمش تن درست****کسی بیهوده جنگ هرگز نجست
فرستاد بندوی را شهریار****به نزد نیاطوس با ده سوار
همان نیز مریم زن هوشمند****که بودی همیشه لبانش بپند
بدو گفت رو با برادر پدر****بگو ای بداندیش پرخاشخر
ندیدی که با شاه قیصر چه گفت****ز بهر بزرگی ورا بود جفت
ز پیوند خویشی و از خواسته****ز مردان وز گنج آراسته
تو پیوند خویشی همیبرکنی****همان فر قیصر ز من بفگنی
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین****بگردد چو آید به ایران زمین
مگو ایچ گفتار نا دلپذیر****تو بندوی را سر به آغوش گیر
ندانی که دهقان ز دین کهن****نپیچد چرا خام گویی سخن
مده رنج و کردار قیصر بباد****بمان تا به باشیم یک چند شاد
بکین پدر من جگر خستهام****کمر بر میان سوک را بستهام
دل او سراسر پر از کین اوست****زبانش پر از رنج و تیماراوست
که او از پی واژ شد زشت گوی****تو از بیخرد هوشمندی مجوی
چو مریم برفت این سخنها بگفت****نیاطوس بشنید و کینه نهفت
هم از کار بندوی دل کرد نرم****کجا داشت از روی بندوی شرم
بیامد به نزدیک خسرو چو گرد****دل خویش خوش کرد زان گفته مرد
نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه****خردمندی از مست رومی مخواه
توبس کن بدین نیاکان خویش****خردمند مردم نگردد ز کیش
برین گونه چون شد سخنها دراز****به لشکر گه آمد نیاطوس باز
بخش ۳۷
بخراد برزین بفرمود شاه****که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه
همه لشکر رومیان عرض کن****هر آنکس که هستند نوگر کهن
درمشان بده رومیان را زگنج****بدادن نباید که بینند رنج
کسی کو به خلعت سزاوار بود****کجا روز جنگ از در کار بود
بفرمود تا خلعت آراستند****ز در اسپ پرمایگان خواستند
نیاطوس را داد چندان گهر****چه اسپ و پرستار و زرین کمر
کز اندازه هدیه برتر گذاشت****سرش را ز پر مایگان برفراشت
هر آن شهرکز روم بستد قباد****چه هرمز چه کسری فرخ نژاد
نیاطوس را داد و بنوشت عهد****بران جام حنظل پراگند شهد
برفتند پس رومیان سوی روم****بدان مرز آباد و آباد بوم
دگر هفته برداشت با ده سوار****که بودند بینا دل و نامدار
ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ****به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ
پیاده همیرفت و دیده پر آب****به زردی دو رخساره چون آفتاب
چو از دربه نزدیک آتش رسید****شد از آب دیده رخش ناپدید
دو هفته همیخواند استا وزند****همیگشت بر گرد آذر نژند
بهشتم بیامد ز آتشکده****چو نزدیک شد روزگار سده
به آتش بداد آنچ پذیرفته بود****سخن هرچ پیش ردان گفته بود
ز زرین و سیمین گوهرنگار****ز دینار وز گوهر شاهوار
به درویش بخشید گنج درم****نماند اندران بوم و برکس دژم
وزان جایگه شد با ندیو شهر****که بردارد از روز شادیش بهر
کجا کشور شورستان بود مرز****کسی خاک او راندانست ارز
به ایوان که نوشین روان کرده بود****بسی روزگار اندر آن برده بود
گرانمایه کاخی بیاراستند****همان تخت زرین به پیراستند
بیامد به تخت پدر برنشست****جهاندار پیروز یزدان پرست
بفرمود تا پیش او شد دبیر****همان راهبر موبد تیزویر
نوشتند منشور ایرانیان****برسم بزرگان و فرخ مهان
بدان کار بندوی بد کدخدای****جهاندیده و راد و فرخندهرای
خراسان سراسر به گستهم داد****بفرمود تا نو کند رسم وداد
بهرکار دستور بد بر ز مهر****دبیری جهاندیده و خوب چهر
چو بر کام او گشت گردنده چرخ****ببخشید داراب گرد و صطرخ
به منشور برمهر زرین نهاد****یکی درکف رام برزین نهاد
بفرمود تا نزد شاپور برد****پرستنده و خلعت او را سپرد
دگر مهر خسرو سوی اندیان****بفرمود بردن برسم کیان
دگر کشوری را بگردوی داد****بران نامه بر مهر زرین نهاد
ببالوی داد آن زمان شهر چاچ****فرستاد منشور با تخت عاج
کلید در گنجها بر شمرد****سراسر بپور تخواره سپرد
بفرمود تا هر که مهتر بدند****به فرمان خراد برزین شدند
به گیتی رونده بود کام او****به منشورها بر بود نام او
ز لشکر هر آنکس که هنگام کار****بماندند با نامور شهریار
همی خلعت خسروی دادشان****به شاهی به مرزی فرستادشان
همیگشت گویا منادیگری****خوش آواز و بیدار دل مهتری
که ای زیردستان شاه جهان****مخوانید جز آفرین در نهان
مجویید کین و مریزید خون****مباشید بر کار بد رهنمون
گر از زیردستان بنالد کسی****گر از لشکری رنج یابد بسی
نیابد ستمگاره جز دار جای****همان رنج و آتش بدیگر سرای
همه پادشاهند برگنج خویش****کسی راکه گرد آمد از رنج خویش
خورید و دهید آنک دارید چیز****همان کز شماهست درویش نیز
چو باید خورش بامداد پگاه****سه من می بیابد ز گنجور شاه
به پیمان که خواند بران آفرین****که کوشد که آباد دارد زمین
گر ایدون که زین سان بود پادشا****به از دانشومند ناپارسا
بخش ۳۸
مرا سال بگذشت برشست و پنج****نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش****بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان****ز دردش منم چون تن بیروان
شتابم همی تا مگر یابمش****چویابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا به بیکام من****چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر****چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی****که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال برسی و هفت****نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همیبود همواره با من درشت****برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند****دل و دیدهٔ من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید****پدر را همی جای خواهد گزید
برآمد چنین روزگار دراز****کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی****ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت****نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ****ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد****خرد پیش جان تو جوشن کناد
همیخواهم از کردگار جهان****ز روزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا****درخشان کند تیره گاه مرا
بخش ۳۹
کنون داستانهای دیرینه گوی****سخنهای بهرام چوبینه گوی
که چون او سوی شهر ترکان رسید****به نزد دلیر و بزرگان رسید
ز گردان بیدار دل ده هزار****پذیره شدندش گزیده سوار
پسر با برادرش پیش اندرون****ابا هر یکی موبدی رهنمون
چو آمد بر تخت خاقان فراز****برو آفرین کرد و بردش نماز
چو خاقان ورا دید برپای جست****ببوسید و بسترد رویش بدست
بپرسید بسیارش از رنج راه****ز کار و ز پیکار شاه و سپاه
هم ایزد گشسپ و یلان سینه را****بپرسید و خراد برزینه را
چو بهرام برتخت سیمین نشست****گرفت آن زمان دست خاقان بدست
بدو گفت کای مهتر بافرین****سپهدار ترکان و سالار چین
تو دانی که از شهریار جهان****نباشد کسی ایمن اندر نهان
بر آساید از گنج و بگزایدش****تن آسان کند رنج بفزایدش
گر ایدون که اندر پذیری مرا****بهرنیک و بد دستگیری مرا
بدین مرز بییار یار توام****بهر نیک و بد غمگسار توام
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم****زمین را سراسر بپی بسپرم
گر ایدون که باشی تو همداستان****از ایدر شوم تا به هندوستان
بدو گفت خاقان که ای سرفراز****بدین روز هرگز مبادت نیاز
بدارم تو را همچو پیوند خویش****چه پیوند برتر ز فرزند خویش
همه بوم با من بدین یاورند****اگر کهترانند اگر مهترند
تو را بر سران سرفرازی دهم****هم از مهتران بینیازی دهم
بدین نیز بهرام سوگند خواست****زیان بود بر جان او بند خواست
بدو گفت خاقان به برتر خدای****که هست او مرا و تو را رهنمای
که تا زندهام ویژه یار توام****بهر نیک و بد غمگسار توام
ازان پس دو ایوان بیاراستند****زهر گونهای جامهها خواستند
پرستنده و پوشش و خوردنی****ز چیزی که بایست گستردنی
ز سیمین و زرین که آید به کار****ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستاد خاقان به نزدیک اوی****درخشنده شد جان تاریک اوی
به چوگان و مجلس به دشت شکار****نرفتی مگر کو بدی غمگسار
برین گونه بر بود خاقان چین****همیخواند بهرام را آفرین
یکی نامبردار بد یار اوی****برزم اندرون دست بردار اوی
ازو مه به گوهر مقاتوره نام****که خاقان ازو یافتی نام و کام
به شبگیر نزدیک خاقان شدی****دولب را به انگشت خود بر زدی
بران سان که کهتر کند آفرین****بران نامبردار سالار چین
هم آنگه زدینار بردی هزار****ز گنج جهاندیده نامدار
همیدید بهرام یک چندگاه****به خاقان همیکرد خیره نگاه
بخندید یک روز گفت ای بلند****توی بر مهان جهان ارجمند
بهر بامدادی بهنگام بار****چنین مرد دینار خواهد هزار
ببخشش گرین بیستگانی بود****همه بهر او زرکانی بود
بدو گفت خاقان که آیین ما****چنین است و افروزش دین ما
که از ما هر آنکس که جنگی ترست****به هنگام سختی درنگی ترست
چو خواهد فزونی نداریم باز****ز مردان رزم آور جنگ ساز
فزونی مر او راست برما کنون****بدینار خوانیم بر وی فسون
چو زو بازگیرم بجوشد سپاه****ز لشکر شود روز روشن سیاه
جهانجوی گفت ای سر انجمن****تو کردی و را خیره بر خویشتن
چو باشد جهاندار بیدار و گرد****عنان را به کهتر نباید سپرد
اگر زو رهانم تو را شایدت****وگر ویژه آزرم او بایدت
بدو گفت خاقان که فرمان تو راست****بدین آرزو رای و پیمان تو راست
مرا گر توانی رهانید ازوی****سرآورده باشی همه گفت و گوی
بدو گفت بهرام که اکنون پگاه****چو آید مقاتوره دینار خواه
مخند و بر و هیچ مگشای چشم****مده پاسخ و گر دهی جز به خشم
گذشت آن شب و بامداد پگاه****بیامد مقاتوره نزدیک شاه
جهاندار خاقان بدو ننگرید****نه گفتار آن ترک جنگی شنید
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم****یکایک برآشفت و بگشاد چشم
بخاقان چین گفت کای نامدار****چرا گشتم امروز پیش تو خوار
همانا که این مهتر پارسی****که آمد بدین مرز با یار سی
بکوشد همی تا بپیچی ز داد****سپاه تو را داد خواهد بباد
بدو گفت بهرام که ای جنگوی****چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی
چو خاقان برد راه و فرمان من****خرد را نپیچد ز پیمان من
نمانم که آیی تو هر بامداد****تن آسان دهی گنج او را به باد
بران نه که هستی تو سیصد سوار****به رزم اندرون شیرجویی شکار
نیرزد که هر بامداد پگاه****به خروار دینار خواهی ز شاه
مقاتوره بشنید گفتار اوی****سرش گشت پرکین ز آزار اوی
بخشم و به تندی بیازید چنگ****ز ترکش برآورد تیر خدنگ
به بهرام گفت این نشان منست****برزم اندرون ترجمان منست
چو فردا بیایی بدین بارگاه****همیدار پیکان ما را نگاه
چو بشنید بهرام شد تیز چنگ****یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
بدو داد و گفتا که این یادگار****بدار و ببین تا کی آید به کار
مقاتوره از پیش خاقان برفت****بیامد سوی خرگه خویش تفت
بخش ۴
چوبشنید بهرام کز روزگار****چه آمد بران نامور شهریار
نهادند بر چشم روشنش داغ****بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ
پسر برنشست از بر تخت اوی****بپا اندر آمد سر وبخت اوی
ازان ماند بهرام اندر شگفت****بپژمرد واندیشه اندر گرفت
بفرمود تا کوس بیرون برند****درفش بزرگی به هامون برند
بنه برنهاد وسپه برنشست****بپیکار خسرو میان را ببست
سپاهی بکردار کوه روان****همیراند گستاخ تا نهروان
چوآگاه شد خسرو از کاراوی****غمی گشت زان تیز بازار اوی
فرستاد بیدار کارآگهان****که تا بازجویند کارجهان
به کارآگهان گفت راز ازنخست****زلشکر همیکرد باید درست
که بااو یکی اند لشکر به جنگ****وگر گردد این کار ما با درنگ
دگر آنک بهرام در قلبگاه****بود بیشتر گر میان سپاه
چگونه نشیند بهنگام بار****برفتن کند هیچ رای شکار
برفتند کارآگهان از درش****نبود آگه از کار وز لشکرش
چو رفتند و دیدند و بازآمدند****نهانی بر او فراز آمدند
که لشکر بهرکار با اویکیست****اگر نامدارست وگر کودکیست
هرانگه که لشکر براند به راه****بود یک زمان در میان سپاه
زمانی شود بر سوی میمنه****گهی بر چپ و گاه سوی بنه
همه مردم خویش دارد براز****ببیگانگانشان نیاید نیاز
بکردار شاهان نشیند ببار****همان در در و دشت جوید شکار
چواز رزم شاهان نراند همی****همه دفتر دمنه خواهد همی
چنین گفت خسرو بدستور خویش****که کاری درازست ما را به پیش
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند****بدریا دل اژدها بشکند
دگر آنک آیین شاهنشهان****بیاموخت از شهریار جهان
سیم کش کلیله است ودمنه وزیر****چون او رای زن کس ندارد دبیر
ازان پس ببندوی و گستهم گفت****که ما با غم و رنج گشتیم جفت
چوگردوی و شاپور و چون اندیان****سپهدار ارمینیه رادمان
نشستند با شاه ایران براز****بزرگان فرزانه رزمساز
چنین گفت خسرو بدان مهتران****که ای سرفرازان و جنگ آوران
هرآن مغز کو را خرد روشنست****زدانش یکی بر تنش جوشنست
کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ****شود موم ازان زخم پولاد ترگ
کنون من بسال ازشما کهترم****برای جوانی جهان نسپرم
بگویید تا چارهٔ کارچیست****بران خستگیها پرآزار کیست
بدو گفت موبد انوشه بدی****همه مغز را فر وتوشه بدی
چوپیدا شد این راز گردنده دهر****خرد را ببخشید بر چاربهر
چونیمی ازو بهرهٔ پادشاست****که فر و خرد پادشا را سزاست
دگر بهرهٔ مردم پارسا****سدیگر پرستنده پادشا
چو نزدیک باشد بشاه جهان****خرد خویشتن زو ندارد نهان
کنون از خرد پارهای ماند خرد****که دانا ورا بهر دهقان شمرد
خرد نیست با مردم ناسپاس****نه آنرا که او نیست یزدان شناس
اگر بشنود شهریار این سخن****که گفتست بیدار مرد کهن
بدو گفت شاه این سخن گر بزر****نویسم جز این نیست آیین و فر
سخن گفتن موبدان گوهرست****مرا در دل اندیشه دیگرست
که چون این دو لشکر برابر شود****سر نیزهها بر دو پیکر شود
نباشد مرا ننگ کز قلبگاه****برانم شوم پیش او بیسپاه
بخوانم به آواز بهرام را****سپهدار بدنام خودکام را
یکی ز آشتی روی بنمایمش****نوازمش بسیار و بستایمش
اگر خود پذیرد سخن به بود****که چون او بدرگاه برکه بود
وگر جنگ جوید منم جنگ جوی****سپه را بروی اندر آریم روی
همه کاردانان بدین داستان****کجا گفت گشتند همداستان
بزرگان برو آفرین خواندند****ورا شهریار زمین خواندند
همیگفت هرکس که ای شهریار****زتو دور بادا بد روزگار
تو را باد پیروزی و فرهی****بزرگی و دیهیم شاهنشهی
چنین گفت خسرو که این باد وبس****شکست و جدایی مبیناد کس
سپه را ز بغداد بیرون کشید****سراپردهٔ نور به هامون کشید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه****ازان روسپهبد وزین روی شاه
چوشمع جهان شد بخم اندرون****بیفشاند زلف شب تیره گون
طلایه بیامد زهردوسپاه****که دارد زبدخواه خود را نگاه
چو از خنجر روز بگریخت شب****همیتاخت سوزان دل وخشک لب
تبیره برآمد زهر دو سرای****بدان رزم خورشید بد رهنمای
بگستهم وبندوی فرمود شاه****که تا برنهادند زآهن کلاه
چنین با بزرگان روشن روان****همیراند تا چشمهٔ نهروان
طلایه ببهرام شد ناگزیر****که آمد سپه بر دو پرتاب تیر
چوبشنید بهرام لشکر براند****جهاندیدگان را برخویش خواند
نشست از برابلق مشک دم****خنیده سرافراز رویینه سم
سلیحش یکی هندوی تیغ بود****که درزخم چون آتش میغ بود
چوبرق درفشان همیراند اسپ****بدست چپش ریمن آذرگشسپ
چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز****برفتند پرکینه و پرستیز
سه ترک دلاور ز خاقانیان****بران کین بهرام بسته میان
پذیرفته هر سه که چون روی شاه****ببینیم دور ازمیان سپاه
اگربسته گرکشته اورابرت****بیاریم و آسوده شد لشکرت
زیک روی خسرو دگر پهلوان****میان اندرون نهروان روان
نظاره بران از دو رویه سپاه****که تا پهلوان چون رود نزد شاه
بخش ۴۰
چوشب دامن تیره اندر کشید****سپیده ز کوه سیه بر دمید
مقاتوره پوشید خفتان جنگ****بیامد یکی تیغ توری به چنگ
چو بهرام بشنید بالای خواست****یکی جوشم خسرو آرای خواست
گزیدند جایی که هرگز پلنگ****بران شخ بیآب ننهاد چنگ
چو خاقان شنید این سخن برنشست****برفتند ترکان خسرو پرست
بدان کارتازین دو شیردمان****کرا پیشتر خواه آمد زمان
مقاتوره چون شد به دشت نبرد****ز هامون به ابر اندر آورد گرد
به بهرام گردنکش آواز داد****که اکنون ز مردی چه داری بیاد
تو تازی بدین جنگ بر پیشدست****وگر شیر دل ترک خاقان پرست
بدو گفت بهرام پیشی تو کن****کجا پی تو افگندهای این سخن
مقاتوره کرد از جهاندار یاد****دو زاغ کمان را به زه برنهاد
زه و تیر بگرفت شادان بدست****چو شد غرق پیکانش بگشاد شست
بزد بر کمربند مرد سوار****نسفت آهن از آهن آبدار
زمانی همیبود بهرام دیر****که تاشد مقاتوره از رزم سیر
مقاتوره پنداشت کو شد تباه****خروشید و برگشت زان رزمگاه
بدو گفت برهام کای جنگجوی****نکشتی مرا سوی خرگه مپوی
تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو****اگر بشنوی زنده مانی برو
نگه کر جوشن گذاری خدنگ****که آهن شدی پیش او نرم و سنگ
بزد بر میان سوار دلیر****سپهبد شد از رزم و دینار سیر
مقاتوره چون جنگ را برنشست****برادر دو پایش بزین بر ببست
بروی اندر آمد دو دیده پرآب****همان زین توری شدش جای خواب
به خاقان چنین گفت کای کامجوی****همی گورکن خواهد آن نامجوی
بدو گفت خاقان که بهتر ببین****کجا زنده خفتست بر پشت زین
بدو گفت بهرام کای برمنش****هم اکنون به خاک اندر آید تنش
تن دشمن تو چنین خفته باد****که او خفت بر اسپ توری نژاد
سواری فرستاد خاقان دلیر****به نزدیک آن نامبردار شیر
ورا بسته و کشته دیدند خوار****بر آسوده از گردش روزگار
بخندید خاقان به دل در نهان****شگفت آمدش زان سوار جهان
پر اندیشه بد تا بایوان رسید****کلاهش ز شادی به کیوان رسید
سلیح و درم خواست و اسپ ورهی****همان تاج و هم تخت شاهنشهی
ز دینار وز گوهر شاهوار****ز هرگونه یی آلت کار زار
فرستاده از پیش خاقان ببرد****به گنجور بهرام جنگی سپرد
بخش ۴۱
چو چندی برآمد برین روزگار****شب و روز آسایش آموزگار
چنان بد که در کوه چین آن زمان****دد و دام بودی فزون از گمان
ددی بود مهتر ز اسپی بتن****فروهشته چون مشک گیسو رسن
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه****ندیدی کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر****خروشش همیبرگذشتی ز ابر
همی سنگ را درکشیدی به دم****شده روز ازو بر بزرگان دژم
ورا شیر کپی همیخواندند****ز رنجش همه بوم در ماندند
یکی دختری داشت خاتون چوماه****اگر ماه دارد دو زلف سیاه
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم****دو بی جاده خندان و نرگس دژم
بران دخت لرزان بدی مام وباب****اگر تافتی بر سرش آفتاب
چنان بد که روزی پیاده به دشت****همی گرد آن مرغزاران بگشت
جهاندار خاقان ز بهر شکار****بدشتی دگر بود زان مرغزار
همان نیز خاتون به کاخ اندورن****همی رای زد با یکی رهنمون
چوآن شیر کپی ز کوهش بدید****فرود آمد او را به دم درکشید
بیک دم شد او از جهان در نهان****سرآمد بران خوب چهره جهان
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی****همان مادرش نیر بر کند موی
ز دردش همه ساله گریان بدند****چو بر آتش تیز بریان بدند
همی چاره جستند زان اژدها****که تا چین کی آید ز چنگش رها
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد****وزان مرد جنگی برآورد گرد
همیرفت خاتون بدیدار اوی****بهر کس همیگفت کردار اوی
چنان بد که یک روز دیدش سوار****از ایران همان نیز صد نامدار
پیاده فراوان به پیش اندرون****همیراند بهرام با رهنمون
بپرسید خاتون که این مرد کیست****که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو گفت کهتر که دوری ز کام****که بهرام یل راندانی بنام
به ایران یکی چند گه شاه بود****سرتاج او برتر از ماه بود
بزرگانش خوانند بهرام گرد****که از خسروان نام مردی ببرد
کنون تا بیامد ز ایران بچین****به لرزد همی زیر اسپش زمین
خداوند خواند همی مهترش****همی تاج شاهی نهد بر سرش
بدو گفت خاتون که با فراوی****سز دگر بنازیم در پر اوی
یکی آرزو زو بخواهم درست****چو خاقان نگردد بدان کارسست
بخواهد مگر ز اژدها کین من****برو بشنود درد و نفرین من
بدو گفت کهتر گر این داستان****بخواند برو مهتر راستان
تو از شیر کپی نیابی نشان****مگر کشته و گرگ پایش کشان
چو خاتون شنید این سخن شاد شد****ز تیمار آن دختر آزاد شد
همیتاخت تا پیش خاقان رسید****یکایک بگفت آنچ دید وشنید
بدو گفت خاقان که عاری بود****بجایی که چون من سواری بود
همی شر کپی خورد دخترم****بگوییم و ننگی شود گوهرم
ندانند کان اژدهای دژم****همی کوه آهن رباید به دم
اگر دختر شاه نامی بود****همان شاه را جان گرامی بود
بدو گفت خاتون که من کین خویش****بخواهم ز بهر جهان بین خویش
اگر ننگ باشد وگر نام من****بگویم برآید مگر کام من
برآمد برین نیز روز دراز****نهانی ز هرکس همیداشت راز
چنان بد که خاقان یکی سور کرد****جهان را بران سور پر نور کرد
فرستاد بهرام یل رابخواند****چو آمدش برتخت زرین نشاند
چو خاتون پس پرده آوا شنید****بشد تیز و بهرام یل را بدید
فراوانش بستود وکرد آفرین****که آباد بادا بتو ترک و چین
یکی آرزو خواهم از شهریار****که باشد بران آرزو کامگار
بدو گفت بهرام فرمان تو راست****برین آرزو کام و پیمان تو راست
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور****یکی مرغزارست زیبای سور
جوانان چین اندران مرغزار****یکی جشن سازند گاه بهار
ازان بیشه پرتاب یک تیروار****یکی کوه بینی سیهتر ز قار
بران کوه خارا یکی اژدهاست****که این کشور چین ازو در بلاست
یکی شیر کپیش خواند همی****دگر نیز نامش نداند همی
یکی دخترم بد ز خاقان چین****که خورشید کردی برو آفرین
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه****که خاقان به نخچیر بد با سپاه
بیامد ز کوه اژدهای دژم****کشید آن بهار مرا او بدم
کنون هر بهاری بران مرغزار****چنان هم بیاید ز بهر شکار
برین شهر ما را جوانی نماند****همان نامور پهلوانی نماند
شدند از پی شیرکپی هلاک****برانگیخت از بوم آباد خاک
سواران چینی ومردان کار****بسی تاختند اندران کوهسار
چو از دور بینند چنگال اوی****برو پشت و گوش و سر و یال اوی
بغرد بدرد دل مرد جنگ****مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ
کس اندر نیارد شدن پیش اوی****چوگیرد شمار کم و بیش اوی
بدو گفت بهرام فردا پگاه****بیایم ببینم من این جشنگاه
به نیروی یزدان که او داد زور****بلند آفرینندهٔ ماه وهور
بپردازم از اژدها جشنگاه****چو بشگیر ما را نمایند راه
بخش ۴۲
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه****شب تیره بفشاند گرد سیاه
پراکنده گشتند و مستان شدند****وز آنجای هرکس به ایوان شدند
چو پیداشد آن فرخورشید زرد****به پیچید زلف شب لاژورد
قژ آگند پوشید بهرام گرد****گرامی تنش را به یزدان سپرد
کمند و کمان برد و شش چوبه تیر****یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر
چوآمد به نزدیک آن برزکوه****بفرمود تا بازگردد گروه
بران شیر کپی چو نزدیک شد****تو گفتی برو کوه تاریک شد
میان اندارن کوه خارا ببست****بخم کمند از بر زین نشست
کمان را بمالید وبر زه نهاد****ز یزدان نیکی دهش کرد باد
چو بر اژدها برشدی مویتر****نبودی برو تیر کس کارگر
شد آن شیر کپی به چشمه درون****به غلتید و برخاست و آمد برون
بغرید و بر زد بران سنگ دست****همی آتش از کوه خارا بجست
کمان را بمالید بهرام گرد****به تیر از هوا روشنایی ببرد
خدنگی بینداخت شیر دلیر****برشیر کپی شد از جنگ سیر
دگر تیر بهرام زد بر سرش****فرو ریخت چون آب خون ازبرش
سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش****که بردوخت برهم دهان و زبانش
به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی****همیدید نیروی و آهنگ اوی
بهشتم میانش گشاد از کمند****بجست از بر کوهسار بلند
بزد نیزهای بر میان دده****که شد سنگ خارا به خون آژده
وزان پس بشمشیر یازید مرد****تن اژدها را به دونیم کرد
سر از تن جدا کند و بفگند خوار****ازان پس فرود آمد از کوهسار
ازان بیشه خاقان و خاتون برفت****دمان و دنان تا برکوه تفت
خروشی برآمد ز گردان چین****کز آواز گفت بلرزد زمین
به بهرام برآفرین خواندند****بسی گوهر و زر برافشاندند
چو خاتون بشد دست او بوس داد****برفتند گردان فرخ نژاد
همه هم زبان آفرین خواندند****ورا شاه ایران زمین خواندند
گرفتش سپهدار چین در کنار****وزان پس ورا خواندی شهریار
چو خاقان چینی به ایوان رسید****فرستادهای مهربان برگزید
فرستاد ده بدره گنجی درم****همن به دره و برده از بیش و کم
که رو پیش بهرام جنگی بگوی****که نزدیک ما یافتی آب روی
پس پردهٔ ما یکی دخترست****که بر تارک اختران افسرست
کنون گر بخواهی ز من دخترم****سپارم بتو لشکر و کشورم
بدو گفت بهرام کاری رواست****جهاندار بر بندگان پادشاست
به بهرام داد آن زمان دخترش****به فرمان او شد همه کشورش
بفرمود تا پیش او شد دبیر****نوشتند منشور نو بر حریر
بدو گفت هرکس کز ایران سرست****ببخشش نگر تا کرا در خورست
بر آیین چین خلعت آراستند****فراوان کلاه و کمر خواستند
جزاز داد و خورد شکارش نبود****غم گردش روزگارش نبود
بزرگان چینی و گردنکشان****ز بهرام یل داشتندی نشان
همه چین همیگفت ما بندهایم****ز بهر تو اندر جهان زندهایم
همیخورد بهرام و بخشید چیز****برو بر بسی آفرین بود نیز
بخش ۴۳
چنین تا خبرها به ایران رسید****بر پادشاه دلیران رسید
که بهرام را پادشاهی و گنج****ازان تو بیش است نابرده رنج
پراز درد و غم شد ز تیمار اوی****دلش گشت پیچان ز کردار اوی
همی رای زد با بزرگان بهم****بسی گفت و انداخت از بیش و کم
شب تیره فرمود تا شد دبیر****سرخامه را کرد پیکان تیر
به خاقان چینی یکی نامه کرد****تو گفتی که از خنجرش خامه کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار****توانا و دانا و به روزگار
برازندهٔ هور و کیوان و ماه****نشاننده شاه بر پیش گاه
گزایندهٔ هرکه جوید بدی****فزایندهٔ دانش ایزدی
ز نادانی و دانش وراستی****ز کمی و کژی و از کاستی
بیابی چو گویی که یزدان یکیست****ورا یار وهمتا و انباز نیست
بیابد هر آنکس که نیکی بجست****مباد آنک او دست بد را بشست
یکی بنده بد شاه را ناسپاس****نه مهتر شناس و نه یزدان شناس
یکی خرد و بیکار و بینام بود****پدر بر کشیدش که هنگام بود
نهان نیست کردار او در جهان****میان کهان و میان مهان
کس او را نپذیرفت کش مایه بود****وگر در خرد برترین پایه بود
بنزد تو آمد بپذرفتیش****چو پر مایگان دست بگرفتیش
کس این راه برگیرد از راستان ؟****نیم من بدین کار هم داستان
چو این نامه آرند نزدیک تو****پر اندیشه کن رای تاریک تو
گر آن بنده را پای کرده ببند****فرستی بر ما شوی سودمند
وگر نه فرستم ز ایران سپاه****به توران کنم روز روشن سیاه
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید****بران گونه گفتار خسرو شنید
فرستاده را گفت فردا پگاه****چو آیی بدر پاسخ نامه خواه
فرستاده آمد دلی پر شتاب****نبد زان سپس جای آرام و خواب
همیبود تا شمع رخشان بدید****به درگاه خاقان چینی دوید
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر****ابا خامه و مشک و چینی حریر
به پاسخ نوشت آفرین نهان****ز من بنده بر کردگار جهان
دگر گفت کان نامه برخواندم****فرستاده را پیش بنشاندم
توبا بندگان زین سان سخن****نزیبد از آن خاندان کهن
که مه را ندارند یکسر به مه****نه که را شناسند بر جای که
همه چین و توران سراسر مراست****به هیتال بر نیز فرمان رواست
نیم تا بدم مرد پیمان شکن****تو با من چنین داستانها مزن
چو من دست بهرام گیرم بدست****وزان پس به مهر اندرم آرم شکست
نخواند مرا داور از آب پاک****جز ار پاک ایزد مرا نیست باک
تو را گر بزرگی بیفزایدی****خرد بیشتر زین بدی شایدی
بران نامه بر مهر بنهاد و گفت****که با باد باید که باشید جفت
فرستاده آمد به نزدیک شاه****بیک ماه کهتر به پیمود راه
چو برخواند آن نامه را شهریار****بپیچید و ترسان شد از روزگار
فرستاد و ایرانیان را بخواند****سخنهای خاقان سراسر براند
همان نامه بنمود و برخواندند****بزرگان به اندیشه درماندند
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان****که ای فرو آورند و تاج کیان
چنین کارها بر دل آسان مگیر****یکی رای زن با خردمند پیر
به نامه چنین کار آسان مکن****مکن تیره این فر و شمع کهن
گزین کن از ایران یکی مرد پیر****خردمند و زیبا و گرد و دبیر
کز ایدر به نزدیک خاقان شود****سخن گوید و راه او بشنود
بگوید که بهرام روز نخست****که بود و پس از پهلوانی چه جست
همی تا کار او گشت راست****خداوند را زان سپس بنده خواست
چو نیکو گردد به یک ماهکار****تمامی بسالی برد روزگار
چو بهرام داماد خاقان بود****ازو بد سرودن نه آسان بود
به خوبی سخن گفت باید بسی****نهانی نباید که داند کسی
بخش ۴۴
ازان پس چو بشنید بهرام گرد****کز ایران به خاقان کسی نامه برد
بیامد دمان پیش خاقان چین****بدو گفت کای مهتر به آفرین
شنیدم که آن ریمن بد هنر****همی نامه سازد یک اندر دگر
سپاهی دلاور ز چین برگزین****بدان تا تو را گردد ایران زمین
بگیرم به شمشیر ایران و روم****تو راشاه خوانم بران مرز و بوم
بنام تو بر پاسبانان به شب****به ایران و توران گشایند لب
ببرم سر خسرو بیهنر****که مه پای بادا ازیشان مه سر
چون من کهتری را ببندم میان****ز بن برکنم تخم ساسانیان
چو بشنید خاقان پر اندیشه شد****ورا در دل اندیشه چون بیشه شد
بخواند آنکسان را که بودند پیر****سخنگوی و داننده و یادگیر
بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت****همه رازها برگشاد از نهفت
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان****ز خویشان نزدیک و بیگانگان
که این کارخوارست و دشوارنیز****که بر تخم ساسان پرآمد قفیز
ولیکن چو بهرم راند سپاه****نماید خردمند را رای و راه
به ایران بسی دوستدارش بود****چو خاقان یکی خویش و یارش بود
برآید ببخت تو این کار زود****سخنهای بهرام باید شنود
چو بشنید بهرام دل تازه شد****بخندید و بر دیگر اندازه شد
بران برنهادند یکسر گوان****که بگزید باید دو مردجوان
که زیبد بران هر دو بر مهتری****همان رنج کش باید و لشکری
به چین مهتری بود حسنوی نام****دگر سرکشی بود ز نگوی نام
فرستاد خاقان یلان رابخواند****به دیوان دینار دادن نشاند
چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد****که هشیار باشید روز نبرد
همیشه به بهرام دارید چشم****چه هنگام شادی چه هنگام خشم
گذرهای جیحون بدارید پاک****ز جیحون به گردون برآرید خاک
سپاهی دلاور بدیشان سپرد****همه نامداران و شیران گرد
برآمد ز درگاه بهرام کوس****رخ خورشد از گرد چون آبنوس
ز چین روی یکسر به ایران نهاد****به روز سفندار مذ بامداد
بخش ۴۵
چو آگاهی آمد به شاه بزرگ****که از بیشه بیرون خرامید گرگ
سپاهی بیاورد بهرام گرد****که از آسمان روشنایی ببرد
بخراد بر زین چنین گفت شاه****که بگزین برین کار بر چارماه
یکی سوی خاقان بیمایه پوی****سخن هرچ دانی که باید بگوی
به ایران و نیران تو داناتری****همان بر زبان بر تواناتری
در گنج بگشاد و چندان گهر****بیاورد شمشیر و زرین کمر
که خراد برزین بران خیره ماند****همی در نهان نام یزدان بخواند
چو باهدیهها راه چین بر گرفت****به جیحون یکی راه دیگر گرفت
چو نزدیک درگاه خاقان رسید****نگه کرد و گویندهای برگزید
بدان تا بگوید که از نزد شاه****فرستاده آمد بدین بارگاه
چو بشنید خاقان بیاراست گاه****بفرمود تا برگشادند راه
فرستاده آمد به تنگی فراز****زبان کرد کوتاه و بردش نماز
بدو گفت هرگه که فرمان دهی****بگفتن زبان بر گشاید رهی
بدو گفت خاقان به شیرین زبان****دل مردم پیر گردد جوان
بگو آن سخنها که سود اندروست****سخن گفت مغزست و ناگفته پوست
چو خراد بر زین شنید آن سخن****بیاد آمدش کینهای کهن
نخست آفرین کرد بر کردگار****توانا دانندهٔ روزگار
که چرخ و مکان و زمان آفرید****توانایی و ناتوان آفرید
همان چرخ گردندهٔ بی ستون****چرا نه به فرمان او در نه چون
بدان آفرین کو جهان آفرید****بلند آسمان و زمین گسترید
توانا و دانا و دارنده اوست****سپهر و زمین رانگارنده اوست
به چرخ اندرون آفتاب آفرید****شب و روز و آرام و خواب آفرید
توانایی اوراست ما بندهایم****همه راستیهاش گویندهایم
یکی را دهد تاج و تخت بلند****یکی را کند بنده و مستمند
نه با اینش مهر و نه با آنش کین****نداند کس این جز جهان آفرین
که یک سر همه خاک را زادهایم****به بیچاره تن مرگ را دادهایم
نخست اندر آیم ز جم برین****جهاندار طهمورث بافرین
چنین هم برو تاسر کی قباد****همان نامداران که داریم یاد
برین هم نشان تا به اسفندیار****چو کیخسرو و رستم نامدار
ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر****چشیدند بر جای تریاک زهر
کنون شاه ایران بتن خویش تست****همه شاد و غمگین به کم بیش تست
به هنگام شاهان با آفرین****پدر مادرش بود خاقان چین
بدین روز پیوند ما تازه گشت****همه کار بر دیگر اندازه گشت
ز پیروز گر آفرین بر تو باد****سرنامداران زمین تو باد
همیگفت و خاقان بدو داده گوش****چنین گفت کای مرد دانش فروش
به ایران اگر نیز چون توکسست****ستاینده آسمان او بسست
بران گاه جایی بپرداختش****به نزدیکی خویش به نشاختش
به فرمان او هدیهها پیش برد****یکایک به گنجور او برشمرد
بدو گفت خاقان که بیخواسته****مبادی تو اندر جهان کاسته
گر از من پذیرفت خواهی تو چیز****بگو تا پذیرم من آن چیز نیز
وگر نه ز هدیه تو روشنتری****بدانندگان جهان افسری
یکی جای خرم بپرداختند****ز هر گونهای جامهها ساختند
بخوان و شکار و ببزم و به می****به نزدیک خاقان بدی نیک پی
همیجست و روزیش جایی بیافت****به مردی به گفتارش اندر شتافت
همیگفت بهرام بدگوهرست****از آهر من بد کنش بدترست
فروشد جهاندیدگان را به چیز****که آن چیزگفت نیرزد پشیز
ورا هرمز تاجور برکشید****بارجش ز خورشید برتر کشید
ندانست کس در جهان نام اوی****ز گیتی بر آمد همه کام اوی
اگر با تو بسیار خوبی کند****به فرجام پیمان تو بشکند
چنان هم که با شاه ایران شکست****نه خسرو پرست و نه یزدان پرست
گر او را فرستی به نزدیک شاه****سر شاه ایران بر آری به ماه
ازان پس همه چین و ایران تو راست****نشستن گه آنجا کنی کت هواست
چو خاقان شنید این سخن خیره شد****دو چشمش ز گفتار او تیره شد
بدو گفت زین سان سخنها مگوی****که تیره کنی نزد ما آب روی
نیم من بداندیش و پیمان شکن****که پیمان شکن خاک یابد کفن
چو بشنید خراد برزین سخن****بدانست کان کار او شد کهن
که بهرام دادش به ایران امید****سخن گفتن من شود باد و بید
چو امید خاقان بدو تیره گشت****به بیچارگی سوی خاتون گذشت
همیجست تاکیست نزدیک اوی****که روشن کند جان تاریک اوی
یکی کد خدایی بدست آمدش****همان نیز با او نشست آمدش
سخنهای خسرو بدو یاد کرد****دل مرد بیتن بدان شاد کرد
بدو گفت خاتون مرا دستگیر****بود تا شوم بر درش بر دبیر
چنین گفت با چاره گر کدخدای****کزو آرزوها نیاید بجای
که بهرام چوبینه داماد اوست****و زویست بهرام را مغز وپوست
تو مردی دبیری یکی چاره ساز****وزین نیز بر باد مگشای راز
چو خراد برزین شنید این سخن****نه سر دید پیمان او را نه بن
یکی ترک بد پیر نامش قلون****که ترکان ورا داشتندی زبون
همه پوستین بود پوشیدنش****ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش
کسی را فرستاد و او را بخواند****بران نامور جایگاهش نشاند
مر او را درم داد و دینار داد****همان پوشش و خورد بسیار داد
چو بر خوان نشستی ورا خواندی****بر نامدارانش بنشاندی
پراندیشه بد مرد بسیاردان****شکیبا دل و زیرک و کاردان
وزان روی با کدخدای سرای****ز خاتون چینی همیگفت رای
همان پیش خاقان به روز و به شب****چو رفتی همیداشتی بسته لب
چنین گفت با مهتر آن مرد پیر****که چون تو سرافراز مردی دبیر
اگر در پزشکیت بهره بدی****وگر نامت از دور شهره بدی
یکی تاج نو بودیی بر سرش****به ویژه که بیمار شد دخترش
بدو گفت کاین دانشم نیز هست****چو گویی بسایم برین کاردست
بشد پیش خاتون دوان کد خدای****که دانا پزشکی نوآمد به جای
بدو گفت شادان زی و نوش خور****بیارش مخار اندرین کارسر
بیامد بخراد برزین بگفت****که این راز باید که داری نهفت
برو پیش او نام خود را مگوی****پزشکی کن از خویشتن تازهروی
به نزدیک خاتون شد آن چارهگر****تبه دید بیمار او را جگر
بفرمود تا آب نار آورند****همان ترهٔ جویبار آورند
کجا تره گر کاسنی خواندش****تبش خواست کز مغز بنشاندش
به فرمان یزدان چوشد هفت روز****شد آن دخت چون ماهگیتی فروز
بیاورد دینار خاتون ز گنج****یکی بدره و تای زربفت پنج
بدو گفت کاین ناسزاوار چیز****بگیر و بخواه آنچ بایدت نیز
چنین داد پاسخ که این را بدار****بخواهم هر آنگه که آید به کار
بخش ۴۶
وزان روی بهرام شد تا به مرو****بیاراست لشکر چو پر تذرو
کس آمد به خاقان که از ترک و چین****ممانتا کس آید به ایران زمین
که آگاهی ما به خسرو برند****ورا زان سخن هدیهٔ نو برند
منادیگری کرد خاقان چین****که بیمهر ماکس به ایران زمین
شود تامیانش کنم بدو نیم****به یزدان که نفروشم او را به سیم
همیبود خراد برزین سه ماه****همیداشت این رازها را نگاه
به تنگی دل اندر قلون را بخواند****بران نامور جایگاهش نشاند
بدو گفت روزی که کس در جهان****ندارد دلی کش نباشد نهان
تو نان جو و ارزن و پوستین****فراوان به جستی ز هردر به چین
کنون خوردنیهات نان و بره****همان پوششت جامههای سره
چنان بود یک چند و اکنون چنین****چه نفرین شنیدی و چه آفرین
کنون روزگار تو بر سرگذشت****بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت
یکی کار دارم تو را بیمناک****اگرتخت یابی اگر تیره خاک
ستانم یکی مهر خاقان چین****چنان رو که اندر نوردی زمین
به نزدیک بهرام باید شدن****به مروت فراوان بباید بدن
بپوشی همان پوستین سیاه****یکی کارد بستان و بنورد راه
نگه دار از آن ماه بهرام روز****برو تا در مرو گیتی فروز
وی آن روز را شوم دارد به فال****نگه داشتیم بسیار سال
نخواهد که انبوه باشد برش****به دیبای چینی بپوشد سرش
چنین گوی کز دخت خاقان پیام****رسانم برین مهتر شادکام
همان کارد در آستین برهنه****همیدار تا خواندت یک تنه
چو نزدیک چوبینه آیی فراز****چنین گوی کان دختر سرفراز
مرا گفت چون راز گویی بگوش****سخنها ز بیگانه مردم بپوش
چو گوید چه رازست با من بگوی****تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی
بزن کارد و نافش سراسر بدر****وزان پس ب چه گر بیابی گذر
هر آنکس که آواز او بشنود****ز پیش سهبد به آخر دود
یکی سوی فرش و یکی سوی گنج****نیاید ز کشتن بروی تو رنج
وگر خود کشندت جهاندیدهای****همه نیک و بدها پسندیدهای
همانا بتو کس نپردازی****که با تو بدانگه بدی سازدی
گر ایدون که یابی زکشتن رها****جهان را خریدی و دادی بها
تو را شاه پرویز شهری دهد****همان از جهان نیز بهری دهد
چنین گفت با مرد دانا قلون****که اکنون بباید یکی رهنمون
همانا مرا سال بر صد رسید****به بیچارگی چند خواهم کشید
فدای تو بادا تن و جان من****به بیچارگی بر جهانبان من
چو بشنید خراد برزین دوید****ازان خانه تا پیش خاتون رسید
بدو گفت کامد گه آرزوی****بگویم تو را ای زن نیک خوی
ببند اندرند این دو کسهای من****سزد گرگشاده کنی پای من
یکی مهر بستان ز خاقان مرا****چنان دان که بخشیدهای جان مرا
بدو گفت خاتون که خفتست مست****مگر گل نهم از نگینش بدست
ز خراد برزین گل مهر خواست****به بالین مست آمد از حجره راست
گل اندر زمان برنگینش نهاد****بیامد بران مرد جوینده داد
بدو آفرین کرد مرد دبیر****بیامد سپرد آن بدین مرد پیر
بخش ۴۷
قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو****بیامد ز شهر کشان تا به مرو
همیبود تا روز بهرام شد****که بهرام را آن نه پدارم شد
به خانه درون بود با یک رهی****نهاده برش نار و سیب و بهی
قلون رفت تنها بدرگاه اوی****به دربان چنین گفت کای نامجوی
من از دخت خاقان فرستادهام****نه جنگی کسیام نه آزادهام
یکی راز گفت آن زن پارسا****بدان تا بگویم بدین پادشا
ز مهر ورا از در بستن است****همان نیز بیمار و آبستن است
گر آگه کنی تا رسانم پیام****بدین تاجور مهتر نیک نام
بشد پرده دار گرامی دوان****چنین تا در خانه پهلوان
چننی گفت کامد یکی بدنشان****فرستاده و پوستینی کشان
همیگوید از دخت خاقان پیام****رسانم بدین مهتر شادکام
چنین گفت بهرام کورا بگوی****که هم زان در خانه بنمای روی
بیامد قلون تا به نزدیک در****بکاف در خانه بنهاد سر
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار****بدو گفت گرنامه داری بیار
قلون گفت شاها پیامست و بس****نخواهم که گویم سخن پیش کس
ورا گفت زود اندر آی و بگوی****بگوشم نهانی بهانه مجوی
قلون رفت با کارد در آستی****پدیدار شد کژی و کاستی
همیرفت تا راز گوید بگوش****بزد دشنه وز خانه برشد خروش
چو بهرام گفت آه مردم ز راه****برفتند پویان به نزدیک شاه
چنین گفت کاین را بگیرید زود****بپرسید زو تا که راهش نمود
برفتند هرکس که بد در سرای****مران پیر سر را شکستند پای
همه کهتران زو بر آشوفتند****به سیلی و مشتش بسی کوفتند
همیخورد سیلی و نگشاد لب****هم از نیمهٔ روز تا نیم شب
چنین تا شکسته شدش دست و پای****فکندندش اندر میان سرای
به نزدیک بهرام بازآمدند****جگر خسته و پرگداز آمدند
همیرفت خون ازتن خسته مرد****لبان پر ز باد و رخان لاژورد
بیامد هم اندر زمان خواهرش****همه موی برکند پاک از سرش
نهاد آن سر خسته را بر کنار****همیکرد با خویشتن کار زار
همیگفت زار ای سوار دلیر****کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
که برد این ستون جهان را ز جا****براندیشهٔ بد که بد رهنما
الا ای سوار سپهبد تنا****جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست****تن پیلوار سپهبد که خست
الا ای برآورده کوه بلند****ز دریای خوشاب بیخت که کند
که کند این چنین سبز سرو سهی****که افگند خوار این کلاه مهی
که آگند ناگاه دریا به خاک****که افگند کوه روان در مغاک
غریبیم و تنها و بی دوستدار****بشهر کسان در بماندیم خوار
همیگفتم ای خسرو انجمن****که شاخ وفا را تو از بن مکن
که از تخم ساسان اگر دختری****بماند به سر برنهد افسری
همه شهر ایرانش فرمان برند****ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند
سپهدار نشنید پند مرا****سخن گفتن سودمند مرا
برین کردهها بر پشیمان بری****گنهکار جان پیش یزدان بری
بد آمد بدین خاندان بزرگ****همه میش گشتیم و دشمن چو گرک
چو آن خسته بشنید گفتار او****بدید آن دل و رای هشیار او
به ناخن رخان خسته و کنده موی****پر از خون دل و دیده پر آب روی
به زاری و سستی زبان برگشاد****چنین گفت کای خواهر پاک وراد
ز پند تو کمی نبد هیچ چیز****ولیکن مرا خود پر آمد قفیز
همی پند بر من نبد کارگر****ز هر گونه چون دیو بد راه بر
نبد خسروی برتر از جمشید****کزو بود گیتی به بیم وامید
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه****جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
همان نیز بیدار کاوس کی****جهاندار نیک اختر و نیک پی
تبه شد به گفتار دیو پلید****شنیدی بدیها که او را رسید
همان به آسمان شد که گردان سپهر****ببیند پراگندن ماه و مهر
مرا نیز هم دیو بیراه کرد****ز خوبی همان دست کوتاه کرد
پشیمانم از هرچ کردم ز بد****کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
نوشته برین گونه بد بر سرم****غم کرده های کهن چون خورم
ز تارک کنون آب برتر گذشت****غم و شادمانی همه باد گشت
نوشته چنین بود وبود آنچ بود****نوشته نکاهد نه هرگز فزود
همان پند تویادگارمنست****سخنهای توگوشوارمنست
سرآمد کنون کار بیداد و داد****سخنهات برمن مکن نیزیاد
شماروی راسوی یزدان کنید****همه پشت بربخت خندان کنید
زبدها جهاندارتان یاربس****مگویید زاندوه وشادی بکس
نبودم بگیتی جزین نیز بهر****سرآمد کنون رفتنیام ز دهر
یلان سینه راگفت یکسر سپاه****سپردم تو رابخت بیدارخواه
نگه کن بدین خواهرپاک تن****زگیتی بس اومرتو رارای زن
مباشید یک تن زدیگر جدا****جدایی مبادا میان شما
برین بوم دشمن ممانید دیر****که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر
همه یکسره پیش خسرو شوید****بگویید و گفتار او بشنوید
گر آموزش آید شما راز شاه****جز او رامخوانید خورشید و ماه
مرا دخمه در شهرایران کنید****بری کاخ بهرام ویران کنید
بسی رنج دیدم ز خاقان چین****ندیدم که یک روز کرد آفرین
نه این بود زان رنج پاداش من****که دیوی فرستد بپرخاش من
ولیکن همانا که او این سخن****اگر بشنود سر نداند ز بن
نبود این جز از کار ایرانیان****همی دیو بد رهنمون درمیان
بفرمود پس تا بیامد دبیر****نویسد یکی نامهای بر حریر
بگوید بخاقان که بهرام رفت****به زاری و خواری و بیکام رفت
تو این ماندگان راز من یاددار****ز رنج و بد دشمن آزاد دار
که من با تو هرگز نکردم بدی****همی راستی جستم و بخردی
بسی پندها خواند بر خواهرش****ببر در گرفت آن گرامی سرش
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد****دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
برو هر کسی زار بگریستند****به درد دل اندر همیزیستند
همی خون خروشید خواهر ز درد****سخنهای او یک به یک یاد کرد
ز تیمار او شد دلش به دونیم****یکی تنگ تابوت کردش ز سیم
به دیبا بیاراست جنگی تنش****قصب کرد در زیر پیراهنش
همیریخت کافور گرد اندرش****بدین گونه برتا نهان شد سرش
چنین است کار سرای سپنج****چودانی که ایدر نمانی مرنج
بخش ۴۸
چو بشنید خاقان که بهرام را****چه آمد بروی از پی نام را
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید****شد از درد گریان هران کان شنید
از آن آگهی شد دلش پر ز درد****دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ازان کار او در شگفتی بماند****جهاندیدگان را همه پیش خواند
بگفت آنک بهرام یل را رسید****بشد زار و گریان هران کوشنید
همه چین برو زار و گریان شدند****ابی آتش تیز بریان شدند
یکایک همه کار او را بساخت****نگه کرد کاین بدبریشان که تاخت
قلون را به توران دو فرزند بود****ز هر گونهای خویش و پیوند بود
چو دانسته شد آتشی بر فروخت****سرای و همه بر زن او بسوخت
دو فرزند او را بر آتش نهاد****همه چیز او را به تاراج داد
ازان پس چو نوبت به خاتون رسید****ز پرده به گیسوش بیرون کشید
به ایوان کشید آن همه گنج اوی****نکرد ایچ یاد از در رنج اوی
فرستاد هرسو هیونان مست****نیامدش خراد بر زین بدست
همه هرچ در چین و را بنده بود****به پوشیدشان جامههای کبود
بیک چند با سوک بهرام بود****که خاقان ازان کار بدنام بود
بخش ۴۹
چوخراد بر زین به خسرو رسید****بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
دل شاه پرویز ازان شاد شد****کزان بد گهر دشمن آزاد شد
به درویش بخشید چندی درم****ز پوشیدنیها و از بیش وکم
بهر پادشاهی و خودکامهای****نوشتند بر پهلوی نامهای
که دارای دارنده یزدان چه کرد****ز دشمن چگونه برآورد گرد
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه****چناچون بود درخور پیشگاه
به یک هفته مجلس بیاراستند****بهر بر زنی رود و میخواستند
به آتشکده هم فرستاد چیز****بران موبدان خلعت افگند نیز
بخراد برزین چنین گفت شاه****که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه
دهانش پر از گوهر شاهوار****بیاگند و دینار چون صد هزار
همیریخت گنجور در پای اوی****برین گونه تا تنگ شد جای اوی
بدو گفت هرکس که پیچد ز راه****شود روز روشن برو بر سیاه
چو بهرام باشد به دشت نبرد****کزو ترک پیرش برآورد گرد
همه موبدان خواندند آفرین****که بی تو مبیناد کهتر زمین
چو بهرام باد آنک با مهر تو****نخواهد که رخشان بود چهر تو
بخش ۵
رسیدند بهرام و خسرو بهم****گشاده یکی روی و دیگر دژم
نشسته جهاندار بر خنگ عاج****فریدون یل بود با فر وتاج
زدیبای زربفت چینی قبای****چو گردوی پیش اندرون رهنمای
چو بندوی و گستهم بردست شاه****چو خراد برزین زرین کلاه
هه غرقه در آهن و سیم و زر****نه یاقوت پیدانه زرین کمر
چو بهرام روی شهنشاه دید****شد از خشم رنگ رخش ناپدید
ازان پس چنین گفت با سرکشان****که این روسپی زادهٔ بدنشان
زپستی و کندی بمردی رسید****توانگر شد و رزمگه برکشید
بیاموخت آیین شاهنشهان****بزودی سرآرم بدو برجهان
ببینید لشکرش راسر به سر****که تا کیست زیشان یکی نامور
سواری نبینم همی رزم جوی****که بامن بروی اندر آرند روی
ببیند کنون کار مردان مرد****تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد
همان زخم گوپال وباران تیر****خروش یلان بر ده ودار وگیر
ندارد به آوردگه پیل پای****چومن با سپاه اندر آیم زجای
ز آواز من کوه ریزان شود****هژبر دلاور گریزان شود
بخنجر بدریا بر افسون کنیم****بیابان سراسر پرازخون کنیم
بگفت و برانگیخت ابلق زجای****توگفتی شد آن باره پران همای
یکی تنگ آورد گاهی گرفت****بدو مانده بد لشکر اندر شگفت
ز آورد گه شد سوی نهروان****همیبود بر پیش فرخ جوان
تنی چند با او ز ایرانیان****همه بسته برجنگ خسرو میان
چنین گفت خسرو که ای سرکشان****ز بهرام چوبین که دارد نشان
بدو گفت گردوی کای شهریار****نگه کن بران مرد ابلق سوار
قبایش سپید و حمایل سیاه****همیراند ابلق میان سپاه
جهاندار چون دید بهرام را****بدانستش آغاز و فرجام را
چنین گفت کان دودگون دراز****نشسته بران ابلق سرفراز
بدو گفت گردوی که آری همان****نبردست هرگز به نیکی گمان
چنین گفت کز پهلو کوژپشت****بپرسی سخن پاسخ آرد درشت
همان خوک بینی و خوابیده چشم****دل آگنده دارد تو گویی بخشم
بدیده ندیدی مر او را بدست****کجا در جهان دشمن ایزدست
نبینم همی در سرش کهتری****نیابد کس او را بفرمانبری
ازان پس به بندوی و گستهم گفت****که بگشایم این داستان از نهفت
که گر خر نیاید به نزدیک بار****توبار گران را بنزد خر آر
چو بفریفت چوبینه را نره دیو****کجا بیند او راه گیهان خدیو
هرآن دل که از آز شد دردمند****نیایدش کار بزرگان پسند
جز از جنگ چو بینه را رای نیست****به دلش اندرون داد را جای نیست
چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن****نگه کرد باید ز سر تا ببن
که داندکه در جنگ پیروز کیست****بدان سردگر لشکر افروز کیست
برین گونه آراسته لشکری****بپرخاش بهرام یل مهتری
دژاگاه مردی چو دیو سترگ****سپاهی بکردار درنده گرگ
گر ای دون که باشیم همداستان****نباشد مرا ننگ زین داستان
بپرسش یکی پیش دستی کنم****ازان به که در جنگ سستی کنم
اگر زو بر اندازه یابم سخن****نوآیین بدیهاش گردد کهن
زگیتی یکی گوشه اورا دهم****سپاسی ز دادن بدو برنهم
همه آشتی گردد این جنگ ما****برین رزمگه جستن آهنگ ما
مرا ز آشتی سودمندی بود****خرد بیگمان تاج بندی بود
چو بازارگانی کند پادشا****ازو شاد باشد دل پارسا
بدو گفت گستهم کای شهریار****انوشه بدی تا بود روزگار
همی گوهر افشانی اندر سخن****تو داناتری هرچ باید بکن
تو پردادی و بنده بیدادگر****توپرمغزی و او پر از باد سر
چوبشنید خسرو بپیمود راه****خرامان بیامد به پیش سپاه
بپرسید بهرام یل را ز دور****همیجست هنگامهٔ رزم سور
ببهرام گفت ای سرافراز مرد****چگونست کارت به دشت نبرد
تودرگاه را همچو پیرایهای****همان تخت ودیهیم را مایهای
ستون سپاهی بهنگام رزم****چوشمع درخشنده هنگام بزم
جهانجوی گردی و یزدان پرست****مداراد دارنده باز از تودست
سگالیدهام روزگار تو را****بخوبی بسیجیده کارتو را
تو را با سپاه تو مهمان کنم****زدیدار تو رامش جان کنم
سپهدار ایرانت خوانم بداد****کنم آفریننده را بر تو یاد
سخنهاش بشنید بهرام گرد****عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
هم از پشت آن باره بردش نماز****همیبود پیشش زمانی دراز
چنین داد پاسخ مر ابلق سوار****که من خرمم شاد وبه روزگار
تو را روزگار بزرگی مباد****نه بیداد دانی ز شاهی نه داد
الان شاه چون شهریاری کند****ورا مرد بدبخت یاری کند
تو را روزگاری سگالیدهام****بنوی کمندیت مالیدهام
بزودی یکی دار سازم بلند****دو دستت ببندم بخم کمند
بیاویزمت زان سزاوار دار****ببینی ز من تلخی روزگار
چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید****برخساره شد چون گل شنبلید
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس****نگوید چنین مرد یزدان شناس
چو مهمان بخوان توآید ز دور****تو دشنام سازی بهنگام سور
نه آیین شاهان بود زین نشان****نه آن سواران گردنکشان
نه تازی چنین کرد ونه پارسی****اگر بشمری سال صدبار سی
ازین ننگ دارد خردمند مرد****بگرد در ناسپاسی مگرد
چو مهمانت آواز فرخ دهد****برین گونه بر دیو پاسخ دهد
بترسم که روز بد آیدت پیش****که سرگشته بینمت بر رای خویش
تو را چاره بر دست آن پادشاست****که زندست جاوید وفرانرواست
گنهکار یزدانی وناسپاس****تن اندر نکوهش دل اندر هراس
مرا چون الان شاه خوانی همی****زگوهر بیک سوم دانی همی
مگر ناسزایم بشاهنشهی****نزیباست برمن کلاه مهی
چون کسری نیا وچوهرمز پدر****کرا دانی ازمن سزاوارتر
ورا گفت بهرام کای بدنشان****به گفتار و کردار چون بیهشان
نخستین ز مهمان گشادی سخن****سرشتت بدوداستانت کهن
تو را با سخنهای شاهان چه کار****نه فرزانه مردی نه جنگی سوار
الان شاه بودی کنون کهتری****هم ازبندهٔ بندگان کمتری
گنه کارتر کس توی درجهان****نه شاهی نه زیباسری ازمهان
بشاهی مرا خواندند آفرین****نمانم که پی برنهی برزمین
دگرآنک گفتی که بداختری****نزیبد تو را شاهی و مهتری
ازان گفتم ای ناسزاوار شاه****که هرگز مبادی تو درپیش گاه
که ایرانیان بر تو بر دشمنند****بکوشند و بیخت زبن برکنند
بدرند بر تنت بر پوست ورگ****سپارند پس استخوانت بسگ
بدو گفت خسرو کهای بدکنش****چراگتشهای تند وبرتر منش
که آهوست بر مرد گفتار زشت****تو را اندر آغاز بود این سرشت
ز مغز تو بگسست روشن خرد****خنک نامور کو خرد پرودرد
هرآن دیو کاید زمانش فراز****زبانش به گفتار گردد دراز
نخواهم که چون تو یکی پهلوان****بتندی تبه گردد و ناتوان
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی****نجوشی وبر تیزی افسون کنی
ز دارندهٔ دادگر یادکن****خرد را بدین یاد بنیاد کن
یکی کوه داری بزیر اندورن****که گر بنگری برتر از بیستون
گر از تو یکی شهریار آمدی****مغیلان بیبر ببار آمدی
تو را دل پراندیشه مهتریست****ببینیم تا رای یزدان بچیست
ندانم که آمختت این بد تنی****تو را با چنین کیش آهرمنی
هران کاین سخن با تو گوید همی****به گفتار مرگ تو جوید همی
بگفت وفرود آمد از خنگ عاج****ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج
بنالید و سر سوی خورشید کرد****زیزدان دلش پرزامید کرد
چنین گفت کای روشن دادگر****درخت امید از تو آید ببر
تو دانی که بر پیش این بنده کیست****کزین ننگ بر تاج باید گریست
وزانجا سبک شد بجای نماز****همیگفت با داور پاک راز
گر این پادشاهی زتخم کیان****بخواهد شدن تا نبندم میان
پرستنده باشم بتشکده****نخواهم خورش جز زشیر دده
ندارم به گنج اندرون زر وسیم****بگاه پرستش بپوشم گلیم
گر ای دون که این پادشاهی مراست****پرستنده و ایمن و داد و راست
تو پیروز گردان سپاه مرا****به بنده مده تاج وگاه مرا
اگرکام دل یابم این تاج واسپ****بیارم دمان پیش آذرگشسپ
همین یاره وطوق واین گوشوار****همین جامهٔ زر گوهرنگار
همان نیزده بدره دینار زرد****فشانم برین گنبد لاژورد
پرستندگان رادهم ده هزار****درم چون شوم برجهان شهریار
زبهرامیان هرک گردد اسیر****به پیش من آرد کسی دستگیر
پرستنده فرخ آتش کنم****دل موبد و هیربد خوش کنم
بگفت این وز خاک برپای خاست****ستمدیده گویندهٔ بود راست
زجای نیایش بیامد چوگرد****به بهرام چوبینه آواز کرد
کهای دوزخی بندهٔ دیو نر****خرد دور و دور از تو آیین وفر
ستمگاره دیویست با خشم و زور****کزین گونه چشم تو را کرد کور
بجای خرد خشم و کین یافتی****زدیوان کنون آفرین یافتی
تو را خارستان شارستانی نمود****یکی دوزخی بوستانی نمود
چراغ خرد پیش چشمت بمرد****زجان و دلت روشنایی ببرد
نبودست جز جادوی پرفریب****که اندر بلندی نمودت نشیب
بشاخی همی یازی امروز دست****که برگش بود زهر وبارش کبست
نجستست هرگز تبار تواین****نباشد بجوینده بر آفرین
تو را ایزد این فر و برزت نداد****نیاری ز گرگین میلاد یاد
ایا مرد بدبخت وبیدادگر****بنابودنیها گمانی مبر
که خرچنگ رانیست پرعقاب****نپرد عقاب از بر آفتاب
به یزدان پاک وبتخت وکلاه****که گر من بیابم تو را بیسپاه
اگر برزنم بر تو برباد سرد****ندارمت رنجه زگرد نبرد
سخنها شنیدیم چندی درشت****به پیروزگر بازهشتیم پشت
اگر من سزاوار شاهی نیم****مبادا که در زیر دستی زیم
چنین پاسخش داد بهرام باز****که ای بی خرد ریمن دیوساز
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد****که هرگز نزد برکسی باد سرد
چنو مرد را ارج نشناختی****بخواری زتخت اندرانداختی
پس او جهاندار خواهی بدن****خردمند و بیدار خواهی بدن
تو ناپاکی و دشمن ایزدی****نبینی زنیکی دهش جزبدی
گر ای دون که هرمزد بیداد بود****زمان و زمین زو بفریاد بود
تو فرزند اویی نباشد سزا****به ایران و توران شده پادشا
تو را زندگانی نباید نه تخت****یکی دخمه یی بس که دوری زبخت
هم ان کین هرمز کنم خواستار****دگرکاندر ایران منم شهریار
کنون تازه کن برمن این داستان****که از راستان گشت همداستان
که تو داغ بر چشم شاهان نهی****کسی کو نهد نیز فرمان دهی
ازان پس بیابی که شاهی مراست****ز خورشید تا برج ماهی مراست
بدو گفت خسرو که هرگز مباد****که باشد بدرد پدر بنده شاد
نوشته چنین بود وبود آنچ بود****سخن بر سخن چند باید فزود
تو شاهی همیسازی از خویشتن****که گر مرگت آید نیابی کفن
بدین اسپ و برگستوان کسان****یکی خسروی برزو نارسان
نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد****یکی شهریاری میان پر زباد
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ****نگیری بر تخت شاهی فروغ
زتو پیش بودند کنداوران****جهانجوی و با گرزهای گران
نجستند شاهی که کهتر بدند****نه اندر خور تخت و افسر بدند
همی هرزمان سرفرازی بخشم****همی آب خشم اندرآری بچشم
بجوشد همی برتنت بدگمان****زمانه بخشم آردت هر زمان
جهاندار شاهی ز داد آفرید****دگر از هنر وز نژاد آفرید
بدان کس دهد کو سزاوارتر****خرددارتر هم بی آزارتر
الان شاه ما را پدر کرده بود****کجا برمن ازکارت آزرده بود
کنون ایزدم داد شاهنشهی****بزرگی و تخت و کلاه مهی
پذیرفتم این از خدای جهان****شناسنده آشکار ونهان
بدستوری هرمز شهریار****کجا داشت تاج پدر یادگار
ازان نامور پر هنر بخردان****بزرگان وکارآزموده ردان
بدان دین که آورده بود از بهشت****خردیافته پیرسر زردهشت
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد****پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد
هرآنکس که ما را نمودست رنج****دگر آنک ازو یافتستیم گنج
همه یکسر اندر پناه منند****اگر دشمن ار نیک خواه منند
همه بر زن وزاده بر پادشا****نخوانیم کس را مگر پارسا
ز شهری که ویران شداندر جهان****بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کمن مرد درویش را****پراگنده و مردم خویش را
همه خارستانها کنم چون بهشت****پر از مردم و چارپایان وکشت
بمانم یکی خوبی اندر جهان****که ناممپس از مرگ نبود نهان
بیاییم و دل را تو رازو کنیم****بسنجیم ونیرو ببازو کنیم
چو هرمز جهاندار وباداد بود****زمین و زمانه بدو شاد بود
پسر بیگمان از پدر تخت یافت****کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
تو ای پرگناه فریبنده مرد****که جستی نخستین ز هرمز نبرد
نبد هیچ بد جز بفرمان تو****وگر تنبل و مکر ودستان تو
گر ایزد بخواهد من از کین شاه****کنم بر تو خورشید روشن سیاه
کنون تاج را درخور کار کیست****چو من ناسزایم سزاوار کیست
بدو گفت بهرام کای مرد گرد****سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
چو از دخت بابک بزاد اردشیر****که اشکانیان را بدی دار وگیر
نه چون اردشیر اردوان را بکشت****بنیرو شد و تختش آمد بمشت
کنون سال چون پانصد برگذشت****سر تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست****سرو کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو وبخت تو****سپاه وکلاه تو وتخت تو
بیازم بدین کار ساسانیان****چوآشفته شیری که گردد ژیان
زدفتر همه نامشان بسترم****سر تخت ساسانیان بسپرم
بزرگی مر اشکانیان را سزاست****اگر بشنود مرد داننده راست
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی****کهای بیهده مرد پیکار جوی
اگر پادشاهی زتخم کیان****بخواهد شدن تو کیی درجهان
همه رازیان از بنه خود کنید****دو رویند وز مردمی برچیند
نخست از ری آمد سپاه اندکی****که شد با سپاه سکندر یکی
میان را ببستند با رومیان****گرفتند ناگاه تخت کیان
ز ری بود ناپاکدل ماهیار****کزو تیره شد تخم اسفندیار
ازان پس ببستند ایرانیان****بکینه یکایک کمر بر میان
نیامد جهان آفرین را پسند****ازیشان به ایران رسید آن گزند
کلاه کیی بر سر اردشیر****نهاد آن زمان داور دستگیر
بتاج کیان او سزاوار بود****اگر چند بیگنج ودینار بود
کنون نام آن نامداران گذشت****سخن گفتن ماهمه بادگشت
کنون مهتری را سزاوار کیست****جهان را بنوی جهاندار کیست
بدو گفت بهرام جنگی منم****که بیخ کیان را زبن برکنم
چنین گفت خسرو که آن داستان****که داننده یادآرد ازباستان
که هرگز بنادان وبیراه وخرد****سلیح بزرگی نباید سپرد
که چون بازخواهی نیاید بدست****که دارنده زان چیزگشتست مست
چه گفت آن خردمند شیرین سخن****که گر بیبنانرا نشانی ببن
بفرجام کارآیدت رنج ودرد****بگرد درناسپاسان مگرد
دلاور شدی تیز وبرترمنش****ز بد گوهر آمد تو را بدکنش
تو را کرد سالار گردنکشان****شدی مهتر اندر زمین کشان
بران تخت سیمین وآن مهرشاه****سرت مست شد بازگشتی ز راه
کنون نام چوبینه بهرام گشت****همان تخت سیمین تو را دام گشت
بران تخت برماه خواهی شدن****سپهبد بدی شاه خواهی شدن
سخن زین نشان مرد دانا نگفت****برآنم که با دیو گشتی تو جفت
بدو گفت بهرام کای بدکنش****نزیبد همی بر تو جز سرزنش
تو پیمان یزدان نداری نگاه****همی ناسزا خوانی این پیشگاه
نهی داغ بر چشم شاه جهان****سخن زین نشان کی بود درنهان
همه دوستان بر تو بر دشمنند****به گفتار با تو به دل بامنند
بدین کار خاقان مرا یاورست****همان کاندر ایران وچین لشکرست
بزرگی من از پارس آرم بری****نمانم کزین پس بود نام کی
برافرازم اندر جهان داد را****کنم تازه آیین میلاد را
من از تخمهٔ نامور آرشم****چو جنگ آورم آتش سرکشم
نبیره جهانجوی گرگین منم****هم آن آتش تیز برزین منم
به ایران بران رای بد ساوهشاه****که نه تخت ماند نه مهر وکلاه
کند با زمین راست آتشکده****نه نوروز ماند نه جشن سده
همه بنده بودند ایرانیان****برین بوم تا من ببستم میان
تو خودکامه را گر ندانی شمار****بروچارصد بار بشمر هزار
زپیلان جنگی هزار و دویست****که گفتی که بر راه برجای نیست
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ****من از پس خروشان چودیو سترگ
چنان دان که کس بیهنر درجهان****بخیره نجوید نشست مهان
همی بوی تاج آید ازمغفرم****همی تخت عاج آید از خنجرم
اگر با تو یک پشه کین آورد****زتختت بروی زمین آورد
بدو گفت خسرو کهای شوم پی****چرا یاد گرگین نگیری بری
که اندر جهان بود وتختش نبود****بزرگی و اورنگ وبختش نبود
ندانست کس نام او در جهان****فرومایه بد درمیان مهان
بیامد گرانمایه مهران ستاد****بشاه زمانه نشان تو داد
زخاک سیاهت چنان برکشید****شد آن روز برچشم تو ناپدید
تو را داد گنج وسلیح وسپاه****درفش تهمتن درفشان چو ماه
نبد خواست یزدان که ایران زمین****بویرانی آرند ترکان چین
تو بودی بدین جنگشان یارمند****کلاهت برآمد بابر بلند
چو دارنده چرخ گردان بخواست****که آن پادشا را شود کار راست
تو زان مایه مر خویشتن را نهی****که هرگز ندیدی بهی و مهی
گرین پادشاهی زتخم کیان****بخواهد شدن تو چه بندی میان
چواسکندری باید اندر جهان****که تیره کند بخت شاهنشهان
توبا چهرهٔ دیو و با رنگ وخاک****مبادی بگیتی جزاندر مغاک
زبی راهی وکارکرد تو بود****که شد روز برشاه ایران کبود
نوشتی همان نام من بر درم****زگیتی مرا خواستی کرد کم
بدی را تو اندر جهان مایهای****هم از بیرهان برترین پایهای
هران خون که شد درجهان ریخته****توباشی بران گیتی آویخته
نیابی شب تیره آن را بخواب****که جویی همی روز در آفتاب
ایا مرد بدبخت بیدادگر****همه روزگارت بکژی مبر
زخشنودی ایزد اندیشه کن****خردمندی و راستی پیشه کن
که این بر من و تو همیبگذرد****زمانه دم ما همیبشمرد
که گوید کژی به از راستی****بکژی چرا دل بیاراستی
چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست****یکی بهر ازین پادشاهی تو راست
بدین گیتی اندر بزی شادمان****تن آسان و دور از بد بدگمان
وگر بگذری زین سرای سپنج****گه بازگشتن نباشی به رنج
نشاید کزین کم کنیم ارفزون****که زردشت گوید بزند اندرون
که هرکس که برگردد از دین پاک****زیزدان ندارد به دل بیم وباک
بسالی همیداد بایدش پند****چو پندش نباشد ورا سودمند
ببایدش کشتن بفرمان شاه****فکندن تن پرگناهش به راه
چو بر شاه گیتی شود بدگمان****ببایدش کشتن هم اندر زمان
بریزند هم بیگمان خون تو****همین جستن تخت وارون تو
کنون زندگانیت ناخوش بود****وگر بگذری جایت آتش بود
وگر دیر مانی برین هم نشان****سر از شاه وز داد یزدان کشان
پشیمانی آیدت زین کار خویش****ز گفتار ناخوب و کردار خویش
تو بیماری وپند داروی تست****بگوییم تا تو شوی تن درست
وگر چیزه شد بردلت کام ورشک****سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
پزشک تو پندست و دارو خرد****مگر آز تاج از دلت بسترد
به پیروزی اندر چنین کش شدی****وز اندیشه گنج سرکش شدی
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس****ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
چو زو شد دل مهتران پر ز درد****فریدون فرخنده با او چه کرد
سپاهت همه بندگان منند****به دل زنده و مردگان منند
ز تو لختکی روشنی یافتند****بدین سان سر از داد برتافتند
چومن گنج خویش آشکارا کنم****دل جنگیان پرمدارا کنم
چو پیروز گشتی تو برساوه شاه****برآن برنهادند یکسر سپاه
که هرگز نبینند زان پس شکست****چو از خواسته سیر گشتند ومست
نباید که بردست من بر هلاک****شوند این دلیران بیبیم وباک
تو خواهی که جنگی سپاهی گران****همه نامداران و کنداوران
شود بوم ایران ازیشان تهی****شکست اندر آید بتخت مهی
که بد شاه هنگام آرش بگوی****سرآید مگر بر من این گفت وگوی
بدو گفت بهرام کان گاه شاه****منوچهر بد با کلاه و سپاه
بدو گفت خسرو کهای بدنهان****چودانی که او بود شاه جهان
ندانی که آرش ورا بنده بود****بفرمان و رایش سرافکنده بود
بدو گفت بهرام کز راه داد****تواز تخم ساسانی ای بد نژاد
که ساسان شبان وشبان زاده بود****نه بابک شبانی بدو داده بود
بدو گفت خسرو کهای بدکنش****نه از تخم ساسان شدی برمنش
دروغست گفتار تو سر به سر****سخن گفتن کژ نباشد هنر
تو از بدتنان بودی وبیبنان****نه از تخم ساسان رسیدی بنان
بدو گفت بهرام کاندر جهان****شبانی ز ساسان نگردد نهان
ورا گفت خسرو که دارا بمرد****نه تاج بزرگی بساسان سپرد
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد****نیاید ز گفتار بیداد داد
بدین هوش واین رای واین فرهی****بجویی همی تخت شاهنشهی
بگفت و بخندید وبرگشت زوی****سوی لشکر خویش بنهاد روی
زخاقانیان آن سه ترک سترگ****که ارغنده بودند برسان گرگ
کجا گفته بودند بهرام را****که ما روز جنگ از پی نام را
اگر مرده گر زنده بالای شاه****بنزد تو آریم پیش سپاه
ازیشان سواری که ناپاک بود****دلاور بد و تند و ناباک بود
همیراند پرخاشجوی و دژم****کمندی ببازو و درون شست خم
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج****همیبود یازان بپرمایه تاج
بینداخت آن تاب داده کمند****سرتاج شاه اندرآمد ببند
یکی تیغ گستهم زد برکمند****سرشاه را زان نیامد گزند
کمان را بزه کرد بندوی گرد****بتیر از هوا روشنایی ببرد
بدان ترک بدساز بهرام گفت****که جز خاک تیره مبادت نهفت
که گفتت که با شاه رزم آزمای****ندیدی مرا پیش اوبربپای
پس آمد بلشکر گه خویش باز****روانش پر ازدرد وتن پرگداز
بخش ۵۰
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل****ز خون شد همه کشور چین چوگل
چنین گفت یک روز کز مرد سست****نیاید مرگ کار نا تندرست
بدان نامداری که بهرام بود****مر ازو همه رامش و کام بود
کنون من ز کسهای آن نامدار****چرا بازماندم چنین سست و خوار
نکوهش کند هرک این بشنود****ازین پس به سوگند من نگرود
نخوردم غم خرد فرزند اوی****نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی
چو با ما به فرزند پیوسته شد****به مهر و خرد جان او شسته شد
بفرمود تا شد برادرش پیش****سخن گفت با او زا ندازه بیش
که کسهای بهرام یل را ببین****فراوان برایشان بخواند آفرین
بگو آنک من خود جگر خستهام****بدین سوک تا زندهام بستهام
به خون روی کشور بشستم ز کین****همه شهر نفرین بدو آفرین
بدین درد هر چند کین آورم****وگر آسمان بر زمین آورم
ز فرمان یزدان کسی نگذرد****چنین داند آنکس که دارد خرد
که او را زمانه بران گونه بود****همه تنبل دیو وارونه بود
بران زینهارم که گفتم سخن****بران عهد و پیمان نهادیم بن
سوی گردیه نامهای بد جدا****که ای پاکدامن زن پارسا
همه راستی و همه مردمی****سرشتت فزونی و دور از کمی
ز کار تو اندیشه کردم دراز****نشسته خرد با دل من براز
به از تو ندیدم کسی کدخدای****بیار ای ایوان ما را برای
بدارم تو را همچوجان و تنم****بکوشم که پیمان تو نشکنم
وزان پس بدین شهر فرمان تو راست****گروگان کنم دل بدانچت هواست
کنون هرکه داری همه گرد کن****به پیش خردمند گوی این سخن
ازین پس ببین تاچه آیدت رای****به روشن روانت خرد رهنمای
خرد را بران مردمان شاه کن****مرا زآن سگالیده آگاه کن
همیرفت برسان قمری ز سرو****بیامد برادرش تازان به مرو
جهانجوی با نامور رام شد****به نزدیک کسهای بهرام شد
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود****که از کین آن کشته آشفته بود
ازان پس چنین گفت کای بخردان****پسندیده و کار دیده ردان
شما را بدین مزد بسیار باد****ورا داور دادگر یار باد
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد****که کس در جهان ز آن گمانی نبرد
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد****سخنهای خاقان همه کرد یاد
ز پیوند وز پند و نیکوسخن****چه از نو چه از روزگار کهن
ز پاکی و از پارسایی زن****که هم غمگسارست و هم رای زن
جوان گفت و آن پاکدامن شنید****ز گفتار او خامشی برگزید
وزان پس چو برخواند آن نامه را****سخنهای خاقان خود کامه را
خرد را چو با دانش انباز کرد****به دل پاسخ نامه را ساز کرد
بدو گفت کاین نامه برخواندم****خرد رابر خویش بنشاندم
چنان کرد خاقان که شاهان کنند****جهاندیده و پیشگاهان کنند
بد و باد روشن جهان بین من****که چونین بجوید همی کین من
دل او ز تیمار خسته مباد****امید جهان زو گسسته مباد
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی****بدو شاد بادا کلاه مهی
کنون چون نشستیم با یکدگر****بخوانیم نامه همه سر به سر
بدان کو بزرگست و دارد خرد****یکایک بدین آرزو بنگرد
کنون دوده را سر به سر شیونست****نه هنگامهٔ این سخن گفتنست
چو سوک چنان مهتر آید به سر****ز فرمان خاقان نباشد گذر
مرا خود به ایران شدن روی نیست****زن پاک رابه تو راز شوی نیست
اگر من بدین زودی آیم به راه****چه گوید مرا آن خردمند شاه
خردمند بیشرم خواند مرا****چو خاقان بی آزرم داند مرا
بدین سوک چون بگذرد چار ماه****سواری فرستم به نزدیک شاه
همه بشنوم هرچ باید شنید****بگویندگان تا چه آید پدید
بگویم یکایک به نامه درون****چو آید به نزدیک او رهنمون
تو اکنون از ایدر به شادی خرام****به خاقان بگو آنچ دادم پیام
فراوان فرستاده را هدیه داد****جهاندیده از مرو برگشت شاد
بخش ۵۱
وزان پس جوان و خردمند زن****به آرام بنشست با رای زن
چنین گفت کامد یکی نو سخن****که جاوید بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بیاراستست****سخنها ز هر گونه پیراستست
ازو نیست آهو بزرگست شاه****دلیر و خداوند توران سپاه
ولیکن چو با ترک ایرانیان****بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند وز بند آن روزگار****غم و رنج بیند به فرجام کار
نگر تا سیاوش از افراسیاب****چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد****جوانی که چون او ز مادر نزاد
همان نیز پور سیاوش چه کرد****ز توران و ایران برآورد گرد
بسازید تا ما ز ترکان و نهان****به ایران بریم این سخن ناگهان
به گردوی من نامه یی کردهام****هم از پیش تیمار این خوردهام
که بر شاه پیدا کند کار ما****بگوید ز رنج و ز تیمار ما
به نیروی یزدان چنو بشنود****بدین چرب گفتار من بگرود
بو گفت هرکس که بانو توی****به ایران و چین پشت و بازو توی
نجنباندت کوه آهن ز جای****یلان را به مردی توی رهنمای
زمرد خردمند بیدارتر****ز دستور داننده هشیارتر
همه کهترانیم و فرمان تو راست****برین آرزو رای و پیمان تو راست
چو بشنید زیشان عرض رابخواند****درم داد و او را به دیوان نشاند
بیامد سپه سر به سر بنگرید****هزار و صد و شست یل برگزید
کزان هر سواری بهنگام کار****نبر گاشتندی سر از ده سوار
درم داد و آمد سوی خانه باز****چنین گفت با لشکر رزمساز
که هرکس که دید او دوال رکیب****نپیچد دل اندر فراز ونشیب
نترسد ز انبوه مردم کشان****گر از ابر باشد برو سرفشان
به توران غریبیم و بی پشت و یار****میان بزرگان چنین سست و خوار
همیرفت خواهم چو تیره شود****سر دشمن از خواب خیره شود
شما دل به رفتن مدارید تنگ****که از چینیان لشکر آید به جنگ
که خود بیگمان از پس من سران****بیایند با گرزهای گران
همه جان یکایک به کف برنهید****اگر لشکر آید دمید و دهید
وگر بر چنین رویتان نیست رای****از ایدر مجنبید یک تن زجای
به آواز گفتند ما کهتریم****ز رای و ز فرمان تو نگذریم
برین برنهادند و برخاستند****همه جنگ چین را بیاراستند
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ****نشستند با نامداران بر اسپ
همیگفت هرکس که مردن به نام****به از زنده و چینیان شادکام
هم آنگه سوی کاروان برگذشت****شترخواست تاپیش او شد ز دشت
گزین کرد زان اشتران سه هزار****بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه برنشست****چو گردی سرافراز و گرزی بدست
برافگند پر مایه بر گستوان****ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
همیراند چون باد لشکر به راه****به رخشنده روز و شبان سیاه
بخش ۵۲
ز لشکر بسی زینهاری شدند****به نزدیک خاقان به زاری شدند
برادر بیامد به نزدیک اوی****که ای نامور مهتر جنگ جوی
سپاه دلاور به ایران کشید****بسی زینهاری بر ما رسید
ازین ننگ تا جاودان بر درت****بخندد همی لشکر و کشورت
سپهدار چین کان سخنها شنید****شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه****نگه کن که لشکر کجا شد به راه
بریشان رسی هیچ تندی مکن****نخستین فراز آر شیرین سخن
ازیشان نداند کسی راه ما****مگر بشکنی پشت بدخواه ما
به خوبی سخن گوی و بنوازشان****به مردانگی سر بر افرازشان
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ****تو مردی کن و دور باش از درنگ
ازیشان یکی گورستان کن به مرو****که گردد زمین همچو پر تذرو
بیامد سپهدار با شش هزار****گزیده ز ترکان جنگی سوار
به روز چهارم بریشان رسید****زن شیر دل چون سپه را بدید
ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد****زلشکر سوی ساربان شد چوباد
یکایک بنه از پس پشت کرد****بیامد نگه کرد جای نبرد
سلیح برادر به پوشید زن****نشست از بر باره گام زن
دو لشکر برابر کشیدند صف****همه جانها برنهاده به کف
به پیش سپاه اندر آمد تبرگ****که خاقان ورا خواندی پیر گرگ
به ایرانیان گفت کان پاک زن****مگر نیست با این بزرگ انجمن
بشد گردیه با سلیح گران****میان بسته برسان جنگاوران
دلاور تبرگش ندانست باز****بزد پاشنه شد بر او فراز
چنین گفت کان خواهرکشته شاه****کجا جویمش در میان سپاه
که با او مرا هست چندی سخن****چه از نو چه از روزگار کهن
بدو گردیه گفت اینک منم****که بر شیر درنده اسپ افگنم
چو بشنید آواز او را تبرگ****بران اسپ جنگی چو شیر سترگ
شگفت آمدش گفت خاقان چین****تو را کرد زین پادشاهی گزین
بدان تا تو باشی و را یادگار****ز بهرام شیر آن گزیده سوار
همیگفت پاداش آن نیکوی****بجای آورم چون سخن بشنوی
مرا گفت بشتاب و او را بگوی****که گرز آنک گفتم ندیدی تو روی
چنان ان که این خود نگفتم ز بن****مگر نیز باز آمدم زان سخن
ازین مرز رفتن مرا روی نیست****مکن آرزو گر تو را شوی نیست
سخنها برین گونه پیوند کن****ورگ پند نپذیردت بند کن
همان را که او را بدان داشتست****سخنها ز اندازه بگذاشتست
بدو گردیه گفت کز رزمگاه****به یکسو شویم از میان سپاه
سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم****تو را اندرین رای فرخ نهم
ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ****بیامد بر نامدار سترگ
چو تنها به دیدش زن چاره جوی****از آن مغفر تیره بگشاد روی
بدو گفت بهرام را دیدهای****سواری و رزمش پسندیده ای
مرا بود هم مادر و هم پدر****کنون روزگار وی آمد به سر
کنون من تو را آزمایش کنم****یکی سوی رزمت نمایش کنم
اگر از در شوی یابی بگوی****همانا مرا خود پسندست شوی
بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ****پس او همیتاخت ایزد گشسپ
یکی نیزه زد بر کمربند اوی****که بگسست خفتان و پیوند اوی
یلان سینه با آن گزیده سپاه****برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه
همه لشکر چین بهم بر شکست****بس کشت و افگند و چندی بخست
دو فرسنگ لشکر همیشد ز پس****بر اسپان نماندند بسیار کس
سراسر همه دشت شد رود خون****یکی بیسر و دیگری سرنگون
بخش ۵۳
چو پیروز شد سوی ایران کشید****بر شهریار دلیران کشید
به روز چهارم به آموی شد****ندیدی زنی کو جهانجوی شد
به آموی یک چند بنشست و بود****به دلش اندرون داوریها فزود
یکی نامه سوی برادر بدرد****نوشت و زهر کارش آگاه کرد
نخستین سخن گفت بهرام گرد****به تیمار و درد برادر بمرد
تو را و مرا مزد بسیار باد****روان وی از ما بیآزار باد
دگر گفت با شهریار بلند****بگوی آنچ از من شنیدی ز پند
پس ما بیامد سپاهی گران****همه نامداران جنگاوران
برآن گونه برگاشتمشان ز رزم****که نه رزم بینند زان پس نه بزم
بسی نامور مهتران با منند****نبادی که آید بریشان گزند
نشستم به آموی تا پاسخم****بیارد مگر اختر فرخم
بخش ۵۴
ازآن پس به آرام بنشست شاه****چو برخاست بهرام جنگی ز راه
ندید از بزرگان کسی کینه جوی****که با او بروی اندر آورد روی
به دستور پاکیزه یک روز گفت****که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشندهٔ پدر هر زمان پیش من****همیبگذرد چون بود خویش من
چوروشن روانم پر از خون بود****همی پادشاهی کنم چون بود
نهادند خوان و می چند خورد****هم آن روز بندوی رابند کرد
ازان پس چنین گفت با رهنما****که او را هماکنون ببردست وپا
بریدند هم در زمان او بمرد****پر از خون روانش به خسرو سپرد
بخش ۵۵
وزان پس بسوی خراسان کسی****گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان****از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچ گونه مپا****چو این نامه من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید****به درگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود****که شاه جوان بود و خونریز بود
چو گستهم بشنید لشکر براند****پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا به شهر بزرگان رسید****ز ساری و آمل به گرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت****برادرش را او به مستی بکشت
چوبشنید دستش به دندان بکند****فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامهٔ پهلوی کرد چاک****خروشان به سر بر همیریخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه****به کین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جایگه بازگشت****تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن****همیتاخت تا بیشه نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید****سپه را بدان بیشه اندر کشید
همیبرد بر هر سوی تاختن****بدان تاختن بود کین آختن
به هر سو که بیکار مردم بدند****به نانی همی بندهٔ او شدند
به جایی کجا لشکر شاه بود****که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی****سپه رایکایک بهم برزدی
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه****بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد****که در مرو زیشان برآورد گرد
وزان روی گستهم بشنید نیز****که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ****برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین****چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدن را سپه برنشاند****ازان جایگه نیز لشکر براند
چو آگاه شد گردیه رفت پیش****از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه****بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد****فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی او رابگفت****همی به آستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ****فرود آمد از دور گریان زاسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار****تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود****نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتی****روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید****بران سان که از گوهر او سزید
شما را بدو چیست اکنون امید****کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند****به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را****بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را****ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهیز به****گلوی و را خنجر تیز به
گر ای دون که باشید با من بهم****ز نیم اندرین رای بر بیش و کم
پذیرفت ازو هر که بشنید پند****همیجست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد****همیکرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست****شداندیشهها بر دلش بر درست
ببودند یکسر به نزدیک اوی****درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی****چه گوید بجوید بدین آب روی
چنین داد پاسخ که تا گویمش****به گفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن****به گیتی تو را دیدهام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید****که رای تو آزادگان را گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه****توانگر سپهبد یلی با سپاه
بدو گفت شویی کز ایران بود****ازو تخمهٔ ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد****دلاور گوی بود فرخ نژاد
همیداشتش چون یکی تازه سیب****که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی****برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه****کمان را بر افراشتی تا به ماه
بخش ۵۶
چنین تا برآمد برین چندگاه****ز گستهم پر درد شد جان شاه
برآشفت روزی به گردوی گفت****که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن****برانم که او بودشان رای زن
از آمل کس آمد ز کارآگهان****همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همیگفت زین گونه تا تیره گشت****ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازدندگان شمع ومیخواستند****همه کاخ ا ورا بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جای****نشست از بر تخت با رهنمای
همان نیز گردوی و خسرو بهم****همیرفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه****به آمل فرستادهام کینه خواه
همه خسته وکشته بازآمدند****پرازناله وبا گداز آمدند
کنون اندرین رای ما را یکیست****که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه****همیشه بدی گردیه نیک خواه
کنون چارهای هست نزدیک من****مگو این سخن بر سر انجمن
سوی گردیه نامه باید نوشت****چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم****بهر جای و هر کار یاری کنم
برآمد برین روزگاری دراز****زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است****که گردوی ما رابجای تنست
نگر تا چگونه کنی چارهای****کزان گم شود زشت پتیارهای
که گستهم را زیر سنگآوری****دل وخانهٔ ما به چنگ آوری
چو این کرده باشی سپاه تو را****همان در جهان نیک خواه تو را
مر آن را که خواهی دهم کشوری****بگردد بر آن کشور اندر سری
توآیی به مشکوی زرین من****سرآورده باشی همه کین من
برین برخورم سخت سوگند نیز****فزایم برین بندها بند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من****مبادا ز من شاد پیوند من
بدو گفت گردوی نوشه بدی****چو ناهید در برج خوشه بدی
تو دانی که من جان و فرزند خویش****برو بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم به چیز****گرین چیزها ارجمندست نیز
بدین کس فرستم به نزدیک اوی****درفشان کنم جان تاریک اوی
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه****همان خط او چون درخشنده ماه
به خواره فرستم زن خویش را****کنم دور زین در بد اندیش را
که چونین سخن نیست جز کارزن****به ویژه زنی کو بود رای زن
برین نیز هر چون همیبنگرم****پیام تو باید بر خواهرم
بر آید بکام تو این کار زود****برین بیش و کم بر نباید فزود
چو بشنید خسرو بران شاد شد****همه رنجها بر دلش باد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست****ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکی نامه بنوشت چون بوستان****گل بوستان چون رخ دوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها****ز هر گونهای لابد و پندها
چو برگشت عنوان آن نامه خشک****نهادند مهری برو بر ز مشک
نگینی برو نام پرویز شاه****نهادند بر مهر مشک سیاه
یکی نامه بنوشت گردوی نیز****بگفت اندرو پند و بسیار چیز
سرنامه گفت آنک بهرام کرد****همه دوده و بوم بدنام کرد
که بخشایش آراد یزدان بروی****مبادا پشیمان ازان گفت وگوی
هرآنکس که جانش ندارد خرد****کم و بیشی کارها ننگرد
گر او رفت ما از پس اورویم****بداد خدای جهان بگرویم
چو جفت من آید به نزدیک تو****درخشان کند جان تاریک تو
ز گفتار او هیچ گونه مگرد****چو گردی شود بخت را روی زرد
نهاد آن خط خسرو اندر میان****بپیچید برنامه بر پرنیان
زن چاره گر بستد آن نامه را****شنید آن سخنهای خود کامه را
همیتاخت تا بیشهٔ نارون****فرستادهٔ زن به نزدیک زن
ازو گردیه شد چو خرم بهار****همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
زبهرام چندی سخن راندند****همی آب مژگان بر افشاندند
پس آن نامهٔ شوی با خط شاه****نهانی بدو داد و بنمود راه
چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید****تو گفتی بر وی زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن رابه رنج****ندارد کسی کش بود یار پنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن****نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست****گرفت آن زمان دست او را بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند****به نزدیکی خوابگه برنشاند
چو شب تیره شد روشنایی بکشت****لب شوی بگرفت ناگه بمشت
ازان مردمان نیز یار آمدند****به بالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست****سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد به تاریکی اندر بمرد****شب و روز روشن به خسرو سپرد
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست****بهر بر زنی آتش وباد خاست
چو آواز بشنید ناباک زن****بخفتان رومی بپوشید تن
شب تیره ایرانیان رابخواند****سخنهای آن کشته چندی براند
پس آن نامهٔ شاه بنمودشان****دلیری و تندی بیفزودشان
همه سرکشان آفرین خواندند****بران نامه برگوهر افشاندند
بخش ۵۷
دوان و قلم خواست ناباک زن****ز هرگونه انداخت با رای زن
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه****ز بدخواه وز مردم نیک خواه
سر نامه کرد آفرین از نخست****بر آنکس که او کینه از دل بشست
دگر گفت کاری که فرمود شاه****بر آمد بکام دل نیک خواه
پراگنده گشت آن سپاه سترگ****به بخت جهاندار شاه بزرگ
ازین پس کنون تا چه فرمان دهی****چه آویزی از گوشوار رهی
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید****از آن زن و را شادی نو رسید
فرستادهای خواست شیرین سخن****که داند همه داستان کهن
یکی نامه برسان ارژنگ چین****نوشتند و کردند چند آفرین
گرانمایه زن را به درگاه خواند****به نامه و را افسر ماه خواند
فرستاده آمد بر زن چوگرد****سخنهای خسرو بدو یادکرد
زن شیر زان نامهٔ شهریار****چو رخشنده گل شد به وقت بهار
سپه را به در خواند و روزی بداد****چو شد روز روشن بنه برنهاد
چو آمد به نزدیکی شهریار****سپاهی پذیره شدش بیشمار
زره چون بدرگاه شد بار یافت****دل تاجور پر ز تیمار یافت
بیاورد زان پس نثاری گران****هر آنکس که بودند با اوسران
همان گنج و آن خواسته پیش برد****یکایک به گنجور اوبرشمرد
ز دینار وز گوهر شاهوار****کس آن را ندانست کردن شمار
ز دیبای زر بفت و تاج و کمر****همان تخت زرین و زرین سپر
نگه کرد خسرو بران زاد سرو****برخ چون بهار و برفتن تذرو
به رخساره روز و به گیسو چو شب****همی در بارد تو گویی ز لب
ورا در شبستان فرستاد شاه****ز هر کس فزون شد و را پایگاه
فرستاد نزد برادرش کس****همان نزد دستور فریادرس
بر آیین آن دین مر او رابخواست****بپذرفت با جان همیداشت راست
بیارانش بر خلعت افگند نیز****درم داد و دینار و هرگونه چیز
بخش ۵۸
دو هفته برآمد بدو گفت شاه****به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
که برگویی آن جنگ خاقانیان****ببندی کمر همچنان بر میان
بدو گفت شاها انوشه بدی****روان را به دیدار توشه بدی
بفرمای تا اسپ و زین آورند****کمان و کمند و کمین آورند
همان نیزه و خود و خفتان جنگ****یکی ترکش آگنده تیر خدنگ
پرستندهای را بفرمود شاه****که درباغ گلشن بیارای گاه
برفتند بیدار دل بندگان****ز ترک و ز رومی پرستندگان
ز خوبان رومی هزار و دویست****تو گفتی به باغ اندرون راه نیست
چو خورشید شیرین به پیش اندرون****خرامان به بالای سیمین ستون
بشد گردیه تا به نزدیک شاه****زره خواست از ترک و رومی کلاه
بیامد خرامان ز جای نشست****کمر بر میان بست و نیزه بدست
بشاه جهان گفت دستور باش****یکی چشم بگشا ز بد دور باش
بدان پر هنر زن بفرمود شاه****زن آمد به نزدیک اسپ سیاه
بن نیزه را بر زمین برنهاد****ز بالا بزین اندرآمد چوباد
به باغ اندر آورد گاهی گرفت****چپ وراست بیگانه راهی گرفت
همی هر زمان باره برگاشتی****وز ابر سیه نعره برداشتی
بدو گفت هنگام جنگ تبرگ****بدین گونه بودم چوغر نده گرگ
چنین گفت شیرین که ای شهریار****بدشمن دهی آلت کار زار
تو با جامه پاک بر تخت زر****ورا هر زمان برتو باشد گذر
بخنده به شیرین چنین گفت شاه****کزین زن جز از دوستداری مخواه
همیتاخت گرد اندرش گردیه****برآورد گاهی برش گردیه
بدو مانده بد خسرو اندر شگفت****بدان برز و بالا و آن یال و کفت
چنین گفت با گردیه شهریار****که بیعیبی از گردش روزگار
کنون تا ببینم که با جام می****یکی سست باشی اگر سخت پی
بگرد جهان چار سالار من****که هستند بر جان نگهبان من
ابا هریکی زان ده و دو هزار****ز ایران بپای اند جنگی سوار
چنین هم به مشکوی زرین من****چه در خانهٔ گوهر آگین من
پرستار باشد ده و دو هزار****همه پاک با طوق و با گوشوار
ازان پس نگهدار ایشان توی****که با رنج و تیمار خویشان توی
نخواهم که گویند زیشان سخن****جز از تو اگر نو بود گر کهن
شنید آن سخن گردیه شاد شد****ز بیغارهٔ دشمن آزاد شد
همیرفت روی زمین را بروی****همی آفرین خواند بر فر اوی
بخش ۵۹
برآمد برین روزگاری دراز****نبد گردیه را به چیزی نیاز
چنین می همیخورد با بخردان****بزرگان و رزم آزموده ردان
بدان مجلس اندر یکی جام بود****نوشته برو نام بهرام بود
بفرمود تا جام بنداختند****وزان هرکسی دل بپرداختند
گرفتند نفرین به بهرام بر****بران جام و آرندهٔ جام بر
چنین گفت که اکنون بر بوم ری****به کوبند پیلان جنگی بپی
همه مردم از شهر بیرون کنند****همه ری بپی دشت و هامون کنند
گرانمایه دستور با شهریار****چنین گفت کای از کیان یادگار
نگه کن که شهری بزرگست ری****نشاید که کوبند پیلان بپی
که یزدان دران کار همداستان****نباشد نه هم بر زمین راستان
به دستور گفت آن زمان شهریار****که بد گوهری باید و نابکار
که یک چند باشد بری مرزبان****یکی مرد بی دانش و بد زبان
بدو گفت بهمن که گر شهریار****بخواهد نشان چنین نابکار
بجوییم و این را بجا آوریم****نباید که بیرهنما آوریم
چنین گفت خسرو که بسیارگوی****نژند اختری بایدم سرخ موی
تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت****همان دوزخی روی دور از بهشت
یکی مرد بدنام و رخساره زرد****بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد
همان بد دل و سفله و بیفروغ****سرش پر ز کین و زبان پر دروغ
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ****بران اندرون کژ رود همچو گرگ
همه موبدان مانده زو در شگفت****که تا یاد خسرو چنین چون گرفت
همیجست هرکس بگرد جهان****ز شهر کسان از کهان و مهان
چنان بد که روزی یکی نزد شاه****بیامد کزین گونه مردی به راه
بدیدم بیارم به فرمان کی****بدان تا فرستدش خسرو بری
بفرمود تا نزد او آورند****وز آنگونه بازی بکو آورند
ببردند زین گونه مردی برش****بخندید زو کشور و لشکرش
بدو گفت خسرو ز کردار بد****چه داری بیاد ای بد بیخرد
چنین گفت با شاه کز کار بد****نیاسایم و نیست با من خرد
سخن هرچ گویی دگرگون کنم****تن و جان مردم پر از خون کنم
سرمایهٔ من دروغست و بس****سوی راستی نیستم دست رس
بدو گفت خسرو که بد اخترت****نوشته مبادا جزین بر سرت
به دیوان نوشتند منشور ری****ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی
سپاه پراگنده او را سپرد****برفت از درو نام زشتی ببرد
چوآمد بری مرد ناتندرست****دل و دیده از شرم یزدان بشست
بفرمود تا ناودانهای بام****بکندند و او شد بران شادکام
وزان پس همه گربکان رابکشت****دل کد خدایان ازو شد درشت
به هرسو همیرفت با رهنمای****منادیگری پیش او بر بپای
همیگفت گر ناودانی بجای****ببینی و گر گربهای در سرای
بدان بوم وبر آتش اندر زنم****ز برشان همی سنگ بر سرزنم
همیجست جایی که بد یک درم****خداوند او را فگندی به غم
همه خانه از موش بگذاشتند****دل از بوم آباد برداشتند
چو باران بدی ناودانی نبود****به شهر اندرون پاسبانی نبود
ازان زشت بد کامهٔ شوم پی****که آمد ز درگاه خسرو بری
شد آن شهر آباد یکسر خراب****به سر بر همیتافتی آفتاب
همه شهر یکسر پر از داغ و درد****کس اندر جهان یاد ایشان نکرد
بخش ۶
چوخواهرش بشنید کامد ز راه****برادرش پر درد زان رزمگاه
بینداخت آن نامدار افسرش****بیاورد فرمانبری چادرش
بیامد بنزد برادر دمان****دلش خسته ازدرد و تیره روان
بدو گفت کای مهتر جنگجوی****چگونه شدی پیش خسرو بگوی
گر او ازجوانی شود تیزوتند****مگردان تو درآشتی رای کند
بخواهر چنین گفت بهرام گرد****که او را زشاهان نباید شمرد
نه جنگی سواری نه بخشندهای****نه داناسری گر درخشنده یی
هنر بهتر از گوهر نامدار****هنرمند باید تن شهریار
چنین گفت داننده خواهر بدوی****کهای پرهنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم سخن نشنوی****به پیش آوری تندی وبدخوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ****که باشد سخن گفتن راست تلخ
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت****همه راستیها گشاد ازنهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش****ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
برین بریکی داستان زد کسی****کجا بهره بودش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد زگاوان سروی****بیکباره گم کرد گوش وبروی
نکوهش مخواه از جهان سر به سر****نبود از تبارت کسی تاجور
اگر نیستی درمیان این جوان****نبودی من از داغ تیره روان
پدرزنده و تخت شاهی بجای****نهاده تو اندر میان پیش پای
ندانم سرانجام این چون بود****همیشه دو چشمم پر از خون بود
جز از درد و نفرین نجویی همی****گل زهر خیره ببویی همی
چو گویند چوبینه بدنام گشت****همه نام بهرام دشنام گشت
برین نیز هم خشم یزدان بود****روانت به دوزخ به زندان بود
نگر تا جز از هرمز شهریار****که بد درجهان مر تو را خواستار
هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه****بدست آمد و برنهادی کلاه
چو زو نامور گشتی اندر جهان****بجویی کنون گاه شاهنشهان
همه نیکوییها ز یزدان شناس****مباش اندرین تاجور ناسپاس
برزمی که کردی چنین کش مشو****هنرمند بودی منی فش مشو
به دل دیو را یار کردی همی****به یزدان گنهگار گردی همی
چو آشفته شد هرمز وبردمید****به گفتار آذرگشسپ پلید
تو را اندرین صبر بایست کرد****نبد بنده را روزگارنبرد
چو او را چنان سختی آمد بروی****ز بردع بیامد پسر کینه جوی
ببایست رفتن برشاه ند****بکام وی آراستن گاه نو
نکردی جوان جز برای تو کار****ندیدی دلت جز به روزگار
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت****چراکردی آهنگ این تاج وتخت
تودانی که ازتخمهٔ اردشیر****بجایند شاهان برنا و پیر
ابا گنج وبا لشکر بیشمار****به ایران که خواند تو را شهریار
اگر شهریاری به گنج وسپاه****توانست کردن به ایران نگاه
نبودی جز از ساوه سالار چین****که آورد لشکر به ایران زمین
تو راپاک یزدان بروبرگماشت****بد او ز ایران و توران بگاشت
جهاندار تا این جهان آفرید****زمین کرد و هم آسمان آفرید
ندیدند هرگز سواری چوسام****نزد پیش او شیردرنده گام
چو نوذر شد از بخت بیدادگر****بپا اندر آورد رایپدر
همه مهتران سام را خواستند****همان تخت پیروزه آراستند
بران مهتران گفت هرگز مباد****که جان سپهبد کند تاج یاد
که خاک منوچهر گاه منست****سر تخت نوذر کلاه منست
بدان گفتم این ای برادر که تخت****نیابد مگر مرد پیروزبخت
که دارد کفی راد وفر ونژاد****خردمند و روشن دل و پر ز داد
ندانم که بر تو چه خواهد رسید****که اندر دلت شد خرد ناپدید
بدو گفت بهرام کاینست راست****برین راستی پاک یزدان گواست
ولیکن کنون کار ازین درگذشت****دل و مغز من پر ز تیمار گشت
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ****که مرگ اندر آید بپولاد ترگ
بخش ۶۰
چنین تا بیامد مه فوردین****بیاراست گلبرگ روی زمین
جهان از نم ابر پر ژاله شد****همه کوه وهامون پراز لاله شد
بزرگان به بازی به باغ آمدند****همه میش و آهو به راغ آمدند
چو خسرو گشاده در باغ دید****همه چشمهٔ باغ پر ماغ دید
بفرمود تا دردمیدند بوق****بیاورد پس جامهای خلوق
نشستند بر سبزه می خواستند****به شادی زبان را بیاراستند
بیاورد پس گردیه گربکی****که پیدا نبد گربه از کودکی
بر اسپی نشانده ستامی بزر****به زر اندرون چند گونه گهر
فروهشته از گوش او گوشوار****به ناخن بر از لاله کرده نگار
بدیده چوقار و به رخ چون بهار****چو میخواره بد چشم او پر خمار
همیتاخت چون کودکی گرد باغ****فروهشته از باره زرین جناغ
لب شاه ایران پر از خنده شد****همه کهتران خنده را بنده شد
ابا گردیه گفت کز آرزوی****چه باید بگو ای زن خوب روی
زن چاره گر برد پیشش نماز****بدو گفت کای شاه گردن فراز
بمن بخش ری را خرد یاد کن****دل غمگنان از غم آزاد کن
ز ری مردک شوم رابازخوان****ورا مرد بد کیش و بد ساز دان
همی گربه از خانه بیرون کند****دگر ناودان یک به یک بشکند
بخندید خسرو ز گفتار زن****بدو گفت کای ماه لشکرشکن
ز ری باز خوان آن بد اندیش را****چو آهرمن آن مرد بد کیش را
فرستاد کس زشت رخ رابخواند****همان خشم بهرام با او براند
بکشتند او را به زاری و درد****کجا بد بد اندیش و بیکار مرد
هممی هر زمانش فزون بود بخت****ازان تاجور خسروانی درخت
بخش ۶۱
ازان پس چو گسترده شد دست شاه****سراسر جهان شد ورا نیک خواه
همه تاجدارانش کهتر شدند****همه کهتران زو توانگر شدند
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار****جهاندیده گردان و جنگی سوار
در گنجای کهن برگشاد****که بنهاد پیروز و فرخ قباد
جهان را ببخشید بر چار بهر****یکایک همه نامزد کرد شهر
از آن نامدران ده و دو هزار****گزین کرد ز ایران و نیران سوار
فرستاد خسرو سوی مرز روم****نگهبان آن فرخ آزاد بوم
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه****نیاید که کشور شود زو تباه
مگر هرکسی برکند مرز خویش****بداند سر مایه و ارز خویش
هم از نامداران ده و دو هزار****سواران هشیار خنجرگزار
بدان تا سوی ز ابلستان شوند****ز بوم سیه در گلستان شوند
بدیشان چنین گفت هرکو ز راه****بگردد ندارد زبان را نگاه
به خوبی مر او را به راه آورید****کزین بگذرد بند و چاه آورید
به هرسو فرستید کارآگهان****بدان تا نماند سخن در نهان
طلایه بباید به روز و شبان****مخسپید در خیمه بیپاسبان
ز لشکر ده و دو هزار دگر****دلاور سواران پرخاشخر
بخواند و بسی هدیهها دادشان****به راه الانان فرستادشان
بدیشان سپرد آن در باختر****بدان تا نیاید ز دشمن گذر
بدان سرکشان گفت بیدار بید****همه در پناه جهاندار بید
ده ودو هزار دگر برگزید****ز مردان جنگی چنان چون سزید
به سوی خراسان فرستادشان****بسی پند و اندرزها دادشان
که از مرز هیتال تا مرزچین****نباید که کس پی نهد بر زمین
مگر به آگهی و بفرمان ما****روان بسته دارد به پیمان ما
بهر کشوری گنج آگنده هست****که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم بوید****خردمند باشید و بی غم بوید
در گنج بگشاد و چندی درم****که بودی ز هرمز برو بر رقم
بیاورد و گریان به درویش داد****چو درویش پیوسته بد بیش داد
از آنکس که او یار بندوی بود****به نزدیک گستهم و زنگوی بود
که بودند یازان به خون پدر****ز تنهای ایشان جدا کرد سر
چو از کین و نفرین به پردخت شاه****بدانش یکی دیگر آورد راه
از آن پس شب و روز گردنده دهر****نشست و ببخشید بر چار بهر
از آن چار یک بهر موبد نهاد****که دارد سخنهای نیکو بیاد
ز کار سپاه و ز کار جهان****به گفتی به شاه آشکار و نهان
چو در پادشاهی به دیدی شکست****ز لشکر گر از مردم زیر دست
سبک دامن داد بر تافتی****گذشته بجستی و دریافتی
دگر بهر شادی و رامشگران****نشسته به آرام با مهتران
نبودی نه اندیشه کردی ز بد****چنان کز ره نامداران سزد
سیم بهره گاه نیایش بدی****جهان آفرین را ستایش بدی
چهارم شمار سپهر بلند****همی بر گرفتی چه و چون و چند
ستاره شمر پیش او بر بپای****که بودی به دانش ورا رهنمای
وزین بهره نیمی شب دیر یاز****نشستی همی با بتان طراز
همان نیز یک ماه بر چار بهر****ببخشید تا شاد باشد ز دهر
یکی بهره میدان چوگان و تیر****یکی نامور پیش او یادگیر
دگر بهره زو کوه و دشت شکار****ازان تازه گشتی ورا روزگار
هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز****به رخشنده روز و شب دیر یاز
هر آنکس که بودی و را پیش گاه****ببستی به شهر اندر آیین و راه
دگر بهره شطرنج بودی و نرد****سخن گفت از روزگار نبرد
سه دیگر هر آنکس که داننده بود****فزایندهٔ چیز و خواننده بود
به نوبت و را پیش بنشاندی****سخنهای دیرینه برخواندی
چهارم فرستادگان را ز راه****همیخواندندی به نزدیک شاه
نوشتی همه پاسخ نامه باز****بدادی بدان مرد گردن فراز
فرستاده با خلعت و کام خویش****ز در بازگشتی به آرام خویش
همه روز منشور هر کشوری****نوشتی سپردی بهر مهتری
چو بودی سر سال نو فوردین****که رخشان شدی در دل از هور دین
نهادی یکی گنج خسرو نهان****که نشناختی کهتری در جهان
بخش ۶۲
چو بر پادشاهیش شد پنجسال****به گیتی نبودش سراسر همال
ششم سال زان دخت قیصر چو ماه****یکی پورش آمد همانند شاه
نبود آن زمان رسم بانگ نماز****به گوش چنان پروریده بناز
یکی نام گفتی مر او را پدر****نهانی دگر آشکارا دگر
نهانی به گفتی بگوش اندرون****همیخواندی آشکارا برون
بگوش اندرون خواند خسرو قباد****همیگفت شیر وی فرخ نژاد
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس****بیامد بر خسرو اخترشناس
از اخترشناسان بپرسید شاه****که هرکس که دارند اختر نگاه
بدیدی که فرجام این کار چیست****ز زیچ اختر این جهاندار چیست
چنین داد پاسخ ستاره شمر****که بر چرخ گردان نیابی گذر
ازین کودک آشوب گیرد زمین****نخواند سپاهت برو آفرین
هم از راه یزدان بگردد به نیز****ازین بیشتر چون سراییم چیز
دل شاه غمگین شد از کارشان****وزان ناسزاوار گفتارشان
چنین گفت با مرد داننده شاه****که نیکو کنید اندر اختر نگاه
نگر تا نگردد زبانتان برین****به پیش بزرگان ایران زمین
همیداشت آن اختران را نگاه****نهاده بران بسته بر مهر شاه
پر اندیشه بد زان سخن شهریار****بران هفته کس را ندادند بار
ز نخچیر و از می به یکسو کشید****بدان چندگه روی کس را ندید
همه مهتران سوی موبد شدند****ز هر گونهای داستانها زدند
بدان تا چه بد نامور شاه را****که بربست بر کهتران راه را
چو بشنید موبد بشد نزد شاه****بدو داد یکسر پیام سپاه
چنین داد پاسخ ورا شهریار****که من تنگ دل گشتم از روزگار
ز گفتار این مرد اخترشناس****ز گردون گردان شدم ناسپاس
به گنجور گفت آن یکی پرنیان****بیاور یکی رقعه اندر میان
بیاورد گنجور و موبد بدید****دلش تنگ شد خامشی برگزید
ازان پس بدو گفت یزدان بس است****کجا برتر از دانش هر کس است
گر ای دون که ناچار گردان سپهر****دگرگون نماید به جوینده چهر
به تیمار کی باز گردد ز بد****چنین گفته از دانشی کی سزد
جز از شادمانیت هرگز مباد****ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد
ز موبد چو بشنید خسرو سخن****بخندید و کاری نو افگند بن
دبیر پسندیده را خواند پیش****سخن گفت با او ز اندازه بیش
بخش ۶۳
به قیصر یکی نامه فرمود شاه****که برنه سزاوار شاهی کلاه
که مریم پسر زاد زیبا یکی****که هرگز ندیدی چنو کودکی
نشاید مگر دانش و تخت را****وگر در هنر بخشش و بخت را
چو من شادمانم تو شادان بزی****که شاهی و گردنکشی را سزی
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید****نگه کرد و توقیع پرویز دید
بفرمود تا گاو دم بر درش****دمیدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آیین به بیراه و راه****پر آواز شیر وی پرویز شاه
برآمد هم آواز رامشگران****همه شهر روم از کران تا کران
بدرگاه بردند چندی صلیب****نسیم گلان آمد و بوی طیب
بیک هفته زین گونه با رود و می****ببودند شادان ز شیروی کی
بهشتم بفرمود تا کاروان****بیامد بدرگاه با ساروان
صد اشتر ز گنج درم بار کرد****چو پنجه شتر بار دینار کرد
ز دیبای زربفت رومی دویست****که گفتی ز زر جامه با رزیکیست
چهل خوان زرین پایه بسد****چنان کز در شهر یاران سزد
همان چند زرین و سیمین دده****بگوهر بر و چشمشان آژده
بمریم فرستاد چندی گهر****یکی نره طاوس کرده بزر
چه از جامهٔ نرم رومی حریر****ز در و زبرجد یکی آبگیر
همان باژ کشور که تا چار بار****ز دینار رومی هزاران هزار
فرستاد چون مرد رومی چهل****کجا هر چهل بود بیدار دل
گوی پیش رو نام او خانگی****که همتا نبودش به فرزانگی
همیشد برین گونه با ساروان****شتربار دینار ده کاروان
چوآگاهی آمد به پرویز شاه****که پیغمبر قیصر آمد ز راه
به فرخ بفرمود تا برنشست****یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز****گرانمایه گردی و گیتی فروز
برفتند با او سواران شاه****به سر برنهادند زرین کلاه
چو از دور دید آن سپه خانگی****به پیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا به نزدیک شاه آمدند****بران نامور پیشگاه آمدند
چو دیدند زیبا رخ شاه را****بران گونه آراستهگاه را
نهادند همواره سر بر زمین****برو بر همیخواندند آفرین
بمالید پس خانگی رخ بخاک****همیگفت کای داور داد وپاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد****مبادی همیشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جای برخاستند****به نزدیک شه جایش آراستند
چنین گفت پس شاه را خانگی****که چون تو که باشد به فرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابندهتر****ز جان سخنگوی پایندهتر
مبادا جهان بیچنین شهریار****برومند بادا برو روزگار
مبیناد کس روز بیکام تو****نوشته بخورشید بر نام تو
جهان بی سر و افسر تو مباد****بر و بوم بی لشکر تو مباد
ز قیصر درود و ز ما آفرین****برین نامور شهریار زمین
کسی کو درین سایهٔ شاه شاد****نباشد ورا روشنایی مباد
ابا هدیه و باژ روم آمدم****برین نامبردار بوم آمدم
برفتیم با فیلسوفان بهم****بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز****که با باژ و چیز آفرینست نیز
بخندید از آن پر هنر مرد شاه****نهادند زرین یکی پیشگاه
فرستاد پس چیزها سوی گنج****بدو گفت چندین نبایست رنج
بخراد بر زین چنین گفت شاه****که این نامه برخوان به پیش سپاه
به عنوان نگه کرد مرد دبیر****که گویندهای بود و هم یادگیر
چنین گفت کاین نامه سوی مهست****جهاندار پرویز یزدان پرست
جهاندار و بیدار و پدرام شهر****که یزدانش تاج و خرد داد بهر
جهاندار فرزند هرمزد شاه****که زیبای تاج است و زیبای گاه
ز قیصر پدر مادر شیر نام****که پاینده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پیروز باد****همه روزگارانش نوروز باد
به ایران و تورانش بر دست رس****به شاهی مباداش انباز کس
همیشه به دل شاد و روشن روان****همیشه خرد پیر و دولت جوان
گران مایه شاهی کیومرثی****همان پور هوشنگ طهمورثی
پدر بر پدر و پسر بر پسر****مبادا که این گوهر آید به سر
برین پاک یزدان کند آفرین****بزرگان ملک و بزرگان دین
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار****نه چون تو بایوان چین بر نگار
همه مردمی و همه راستی****مبیناد جانت بد کاستی
به ایران و توران و هندوستان****همان ترک تا روم و جا دوستان
تو را داد یزدان به پاکی نژاد****کسی چون تو از پاک مادر نزاد
فریدون چو ایران بایرج سپرد****ز روم و ز چین نام مردی ببرد
برو آفرین کرد روز نخست****دلش را ز کژی و تاری بشست
همه بی نیازی و نیک اختری****بزرگی و مردی و افسونگری
تو گویی که یزدان شما را سپرد****وزان دیگران نام مردی ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج****ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو****بد اندیشتان بارکش همچو گاو
ز هنگام کسری نوشین روان****که بادا همیشه روانش جوان
که از ژرف دریا برآورد پی****بران گونه دیوار بیدار کی
ز ترکان همه بیشهٔ نارون****بشستند وبی رنج گشت انجمن
ز دشمن برستند چندی جهان****برو آفرین از کهان و مهان
ز تازی و هندی و ایرانیان****ببستند پیشش کمر بر میان
روا رو چنین تا به مرز خزر****ز ارمینیه تا در باختر
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ****بزرگان با فر او اورند وتاج
همه کهتران شما بودهاند****برین بندگی بر گوا بودهاند
که شاهان ز تخم فریدون بدند****دگر یکسر از داد بیرون بدند
بدین خویشی اکنون که من کردهام****بزرگی به دانش برآوردهام
بدان گونه شادم که تشنه بر آب****وگر سبزهٔ تیره بر آفتاب
جهاندار بیدار فرخ کناد****مرا اندرین روز پاسخ کناد
یکی آرزو خواهم از شهریار****کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسیحا به گنج شماست****چو بینید دانید گفتار راست
برآمد برین سالیان دراز****سزد گر فرستد بما شاه باز
بدین آرزو شهریار جهان****ببخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی برو بر کنند آفرین****که بی تو مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس****نیایش کنم روز و شب در سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی که من****فرستم به نزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان****مبیناد چشم تو روی بدان
شود فرخ این جشن و آیین ما****درخشان شود در جهان دین ما
همان روزهٔ پاک یک شنبدی****ز هر در پرستندهٔ ایزدی
برو سوکواران بمالند روی****بروبر فراوان بسایند موی
شود آن زمان بر دل ما درست****که از کینه دلها بخواهیم شست
که بود از گه آفریدون فراز****که با تور و سلم اندر آمد براز
شود کشور آسوده از تاختن****بهر گوشهای کینها ساختن
زن و کودک رومیان بردهاند****دل ما ز هر گونه آزردهاند
برین خویشی ما جهان رام گشت****همه کار بیهوده پدرام گشت
درود جهان آفرین بر تو باد****همان آفرین زمین بر تو باد
چو آن نامهٔ قیصر آمد ببن****جهاندار بشنید چندان سخن
ازان نامه شد شاه خرم نهان****برو تازه شد روزگار مهان
بسی آفرین کرد برخانگی****بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند****دو ایوان فرخ بپرداختند
ببردند چیزی که بایست برد****به نزدیک آن مرد بیدار گرد
بیامد بدید آن گزین جایگاه****وزان پس همیبود نزدیک شاه
بخوان و نبید و شکار و نشست****همیبود با شاه مهتر پرست
برین گونه یک ماه نزدیک شاه****همیبود شادان دل و نیک خواه
بخش ۶۴
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت****سخنهای با مغز و فرخ نوشت
سرنامه گفت آفرین مهان****بران باد کو باد دارد جهان
بد و نیک بیند ز یزدان پاک****وزو دارد اندر جهان بیم و باک
کند آفرین بر خداوند مهر****کزین گونه بر پای دارد سپهر
نخست آنک کردی ستایش مرا****به نامه نمودی نیایش مرا
بدانستم و شاد گشتم بدان****سخن گفتن تاجور بخردان
پذیرفتم آن نامور گنج تو****نخواهم که چندان بود رنج تو
ازی را جهاندار یزدان پاک****برآورد بوم تو را بر سماک
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر****چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین****ز یزدان شما را رسید آفرین
چو کار آمدم پیش یارم بدی****بهر دانشی غمگسارم بدی
چنان شاد گشتم ز پیوند تو****بدین پر هنر پاک فرزند تو
که کهتر نباشد به فرزند خویش****ببوم و بر و پاک پیوند خویش
همه مهتران پشت برگاشتند****مرا در جهان خوار بگذاشتند
تو تنها بجای پدر بودیم****همان از پدر بیشتر بودیم
تو را همچنان دارم اکنون که شاه****پدر بیند آزاده و نیک خواه
دگر هرچ گفتی ز شیروی من****ازان پاک تن پشت و نیروی من
بدانستم و آفرین خواندم****بران دین تو را پاک دین خواندم
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین****ز یک شنبدی روزهٔ به آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر****سخنهای بایسته و دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست****به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرمست و مهر****نگه کردن اندر شمار سپهر
به هستی یزدان نیوشان ترم****همیشه سوی داد کوشان ترم
ندانیم انباز و پیوند و جفت****نگردد نهان و نگردد نهفت
در اندیشهٔ دل نگنجد خدای****به هستی همو با شدت رهنمای
دگر کت ز دار مسیحا سخن****بیاد آمد از روزگار کهن
مدان دین که باشد به خوبی بپای****بدان دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوگوار****که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی****بران دار بر کشته خندان بد اوی
چو پور پدر رفت سوی پدر****تو اندوه این چوب پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن****بخندد برین کار مرد کهن
همان دار عیسی نیرزد به رنج****که شاهان نهادند آن را به گنج
از ایران چو چوبی فرستم بروم****بخندد بما بر همه مرز و بوم
به موبد نباید که ترسا شدم****گر از بهر مریم سکوبا شدم
دگر آرزو هرچ باید بخواه****شمار سوی ما گشادست راه
پسندیدم آن هدیه های تو نیز****کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
به شیروی بخشیدم این برده رنج****پی افگندم او را یکی تازه گنج
ز روم و ز ایران پر اندیشهام****شب تیره اندیشه شد پیشهام
بترسم که شیروی گردد بلند****ز ساند بروم و به ایران گزند
نخست اندر آید ز سلم بزرگ****ز اسکندر آن کینه دار سترگ
ز کین نو آیین و کین کهن****مگر در جهان تازه گردد سخن
سخنها که پرسیدم از دخترت****چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین مسیحا بکوشد همی****سخنهای ما کم نیوشد همی
به آرام شادست و پیروزبخت****بدین خسروانی نو آیین درخت
همیشه جهاندار یار تو باد****سر اختر اندر کنار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه****همیداشت خراد برزین نگاه
گشادند زان پس در گنج باز****کجا گرد کرد او به روز دراز
نخستین صد و شست بند اوسی****که پند او سی خواندش پارسی
به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ****نهادند بر هر یکی مهر تنگ
بران هر یکی دانه ها صد هزار****بها بود بر دفتر شهریار
بیاورد سیصد شتر سرخ موی****سیه چشم و آراسته راه جوی
مران هر یکی را درم دو هزار****بها داده بد نامور شهریار
ز دیبای چینی صد و چل هزار****ازان چند زربفت گوهرنگار
دگر پانصد در خوشاب بود****که هر دانه یی قطرهٔ آب بود
صد و شست یاقوت چون ناردان****پسندیدهٔ مردم کاردان
ز هندی و چینی و از بربری****ز مصری و از جامهٔ پهلوی
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری****که چونان نبد در جهان دیگری
فرستاد سیصد شتروار بار****از ایران بر قیصر نامدار
یکی خلعت افگند بر خانگی****فزونتر ز خویشی و بیگانگی
همان جامه و تخت و اسب و ستام****ز پوشیدنیها که بردیم نام
بدینسان چنین صد شتر بارکرد****از آن ده شتربار دینار کرد
ببخشید بر فیلسوفان درم****ز دینار و هرگونهای بیش وکم
برفتند شادان ازان مرز وبوم****به نزدیک قیصر ز ایران بروم
همه مهتران خواندند آفرین****بران پر هنر شهریار زمین
کنون داستان کهن نو کنیم****سخنهای شیرین و خسرو کنیم