فوج

برفتند و روی هوا تیره گشت****ز سهراب گردون همی خیره گشت تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان****نیارامد از تاختن یک زمان وگر باره زیر اندرش آهنست****شگفتی روانست و رویین تنست شب تیره آمد سوی لشکرش****میان سوده از جنگ و از خنجرش به هومان چنین گفت کامروز هور****برآمد جهان کرد پر چنگ و شور شما را چه کرد آن سوار دلیر****که یال یلان داشت و آهنگ شیر بدو گفت هو
امروز پنجشنبه 10 خرداد 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب35_سهراب

شاهنامه فردوسی ب35_سهراب

سهراب

 

بخش ۱

اگر تندبادی براید ز کنج****بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر****هنرمند دانیمش ار بی‌هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست****ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست****بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز****به کس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای****چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک****ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ****بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست****چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ****یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگنده‌ای****ترا خامشی به که تو بنده‌ای
برین کار یزدان ترا راز نیست****اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری****سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست****ازان کین که او با پدر چون بجست

بخش ۱۰

گرازان بدرگاه شاه آمدند****گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز****برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست****پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد فرمان من****کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن****وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست****که بردی برستم بران‌گونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن****فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار****که رو هردو را زنده برکن به دار
خود از جای برخاست کاووس کی****برافروخت برسان آتش ز نی
بشد طوس و دست تهمتن گرفت****بدو مانده پرخاش جویان شگفت
که از پیش کاووس بیرون برد****مگر کاندر آن تیزی افسون برد
تهمتن برآشفت با شهریار****که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست****ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن****پرآشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست طوس****تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندرآمد به سر****برو کرد رستم به تندی گذر
به در شد به خشم اندرآمد به رخش****منم گفت شیراوژن و تاج‌بخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست****چرا دست یازد به من طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه من‌ست****نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست
شب تیره از تیغ رخشان کنم****به آورد گه بر سرافشان کنم
سر نیزه و تیغ یار من‌اند****دو بازو و دل شهریار من‌اند
چه آزاردم او نه من بنده‌ام****یکی بندهٔ آفریننده‌ام
به ایران ار ایدون که سهراب گرد****بیاید نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسی چارهٔ جان کنید****خرد را بدین کار پیچان کنید
به ایران نبینید ازین پس مرا****شما را زمین پر کرگس مرا
غمی شد دل نامداران همه****که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار تست****شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود****همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو****وزین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای چرب و دراز آوری****مگر بخت گم بوده بازآوری
سپهدار گودرز کشواد رفت****به نزدیک خسرو خرامید تفت
به کاووس کی گفت رستم چه کرد****کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران****وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن****ز شاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ****یکی پهلوانی به کردار گرگ
که داری که با او به دشت نبرد****شود برفشاند برو تیره گرد
یلان ترا سر به سر گژدهم****شنیدست و دیدست از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد****که با او سواری کند رزم یاد
کسی را که جنگی چو رستم بود****بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه****بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود****بیهودگی مغزش آشفته بود
به گودرز گفت این سخن درخورست****لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا****که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن****به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی****نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی****پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه****پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن****همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان****که جاوید بادی و روشن‌روان
جهان سر به سر زیر پای تو باد****همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست****به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود****به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه****هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست****ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز****که هستم ز کاووس کی بی‌نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ****قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک****چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس****جز از پاک یزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سیر گشت انجمن****چنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دلیران و لشکر گمان****به دیگر سخنها برند این زمان
کزین ترک ترسنده شد سرفراز****همی رفت زین گونه چندی به راز
که چونان که گژدهم داد آگهی****همه بوم و بر کرد باید تهی
چو رستم همی زو بترسد به جنگ****مرا و ترا نیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیگار اوی****بدیدم بدرگاه بر گفت‌وگوی
ز سهراب یل رفت یکسر سخن****چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان****بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه****مکن تیره بر خیره این تاج و گاه
به رستم بر این داستانها بخواند****تهمتن چو بشنید خیره بماند
بدو گفت اگر بیم دارد دلم****نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازین ننگ برگشت و آمد به راه****گرازان و پویان به نزدیک شاه
چو در شد ز در شاه بر پای خاست****بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت****چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه نو****دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن ترا خواستم****چو دیر آمدی تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن****پشیمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که گیهان تراست****همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی****روانت ز دانش مبادا تهی
بدو گفت کاووس کامروز بزم****گزینیم و فردا بسازیم رزم
بیاراست رامشگهی شاهوار****شد ایوان به کردار باغ بهار
ز آواز ابریشم و بانگ نای****سمن عارضان پیش خسرو به پای
همی باده خوردند تا نیم شب****ز خنیاگران برگشاده دولب

بخش ۱۱

دگر روز فرمود تا گیو و طوس****ببستند شبگیر بر پیل کوس
در گنج بگشاد و روزی بداد****سپه برنشاند و بنه برنهاد
سپردار و جوشنوران صد هزار****شمرده به لشکر گه آمد سوار
یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت****که از گرد ایشان هوا تیره گشت
سراپرده و خیمه زد بر دو میل****بپوشید گیتی به نعل و به پیل
هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس****بجوشید دریا ز آواز کوس
همی رفت منزل به منزل جهان****شده چون شب و روز گشته نهان
درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد****چو آتش پس پردهٔ لاجورد
ز بس گونه‌گونه سنان و درفش****سپرهای زرین و زرینه کفش
تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس****برآمد ببارید زو سندروس
جهان را شب و روز پیدا نبود****تو گفتی سپهر و ثریا نبود
ازینسان بشد تا در دژ رسید****بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید
خروشی بلند آمد از دیدگاه****به سهراب گفتند کامد سپاه
چو سهراب زان دیده آوا شنید****به باره بیامد سپه بنگرید
به انگشت لشکر به هومان نمود****سپاهی که آن را کرانه نبود
چو هومان ز دور آن سپه را بدید****دلش گشت پربیم و دم درکشید
به هومان چنین گفت سهراب گرد****که اندیشه از دل بباید سترد
نبینی تو زین لشکر بیکران****یکی مرد جنگی و گرزی گران
که پیش من آید به آوردگاه****گر ایدون که یاری دهد هور و ماه
سلیح‌ست بسیار و مردم بسی****سرافراز نامی ندانم کسی
کنون من به بخت رد افراسیاب****کنم دشت را همچو دریای آب
به تنگی نداد ایچ سهراب دل****فرود آمد از باره شاداب دل
یکی جام می‌خواست از می‌گسار****نکرد ایچ رنجه دل از کارزار
وزانسو سراپردهٔ شهریار****کشیدند بر دشت پیش حصار
ز بس خیمه و مرد و پرده‌سرای****نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای

بخش ۱۲

چو خورشید گشت از جهان ناپدید****شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد به نزدیک شاه****میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور****از ایدر شوم بی‌کلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست****بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست****که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامهٔ ترکوار****بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید****خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر****چنان چون سوی آهوان نره شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم****نشسته به یک دست او ژنده‌رزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر****دگر بارمان نام‌بردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود****بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون****برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر****جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند****به پیش دل افروز تخت بلند
همی یک به یک خواندند آفرین****بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور****نشست و نگه کرد مردان سور
به شایسته کاری برون رفت ژند****گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود****بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی****سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش****بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم****نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر****نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژنده‌رزم****کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار****برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند****شگفتی فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم****سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود****بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران****بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند****دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود****همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه****سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین****چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند****بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش****گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژنده‌رزم****نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار****از ایران سپه گیو بد پاسدار
به ره بر گو پیلتن را بدید****بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی بر خروشید چون پیل مست****سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه****به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید****طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده به نزدیک اوی****چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بوده‌ای تیره شب****تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود****چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه****ز ترکان سخن گفت وز بزم‌گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی****ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست****بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس****تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم****کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و می خواستند****همه شب همی لشکر آراستند

بخش ۱۳

چو افگند خور سوی بالا کمند****زبانه برآمد ز چرخ بلند
بپوشید سهراب خفتان جنگ****نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ
یکی تیغ هندی به چنگ اندرش****یکی مغفر خسروی بر سرش
کمندی به فتراک بر شست خم****خم اندر خم و روی کرده دژم
بیامد یکی برز بالا گزید****به جایی که ایرانیان را بدید
بفرمود تا رفت پیشش هجیر****بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد****چو پیچان شود زخم کم آورد
به هر کار در پیشه کن راستی****چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی****متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من****سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی****متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته****بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژی بود رای تو****همان بند و زندان بود جای تو
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه****سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه
بگویم همه آنچ دانم بدوی****به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی
بدو گفت کز تو بپرسم همه****ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را****چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار****ز هر کت بپرسم به من برشمار
بگو کان سراپردهٔ هفت رنگ****بدو اندرون خیمه‌های پلنگ
به پیش اندرون بسته صد ژنده‌پیل****یکی مهد پیروزه برسان نیل
یکی برز خورشید پیکر درفش****سرش ماه زرین غلافش بنفش
به قلب سپاه اندرون جای کیست****ز گردان ایران ورا نام چیست
بدو گفت کان شاه ایران بود****بدرگاه او پیل و شیران بود
وزان پس بدو گفت بر میمنه****سواران بسیار و پیل و بنه
سراپرده‌ای بر کشیده سیاه****زده گردش اندر ز هر سو سپاه
به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش****پس پشت پیلان و بالاش پیش
زده پیش او پیل پیکر درفش****به در بر سواران زرینه کفش
چنین گفت کان طوس نوذر بود****درفشش کجاپیل‌پیکر بود
دگر گفت کان سرخ پرده‌سرای****سواران بسی گردش اندر به پای
یکی شیر پیکر درفشی به زر****درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت کان فر آزادگان****جهانگیر گودرز کشوادگان
بپرسید کان سبز پرده‌سرای****یکی لشکری گشن پیشش به پای
یکی تخت پرمایه اندر میان****زده پیش او اختر کاویان
برو بر نشسته یکی پهلوان****ابا فر و با سفت و یال گوان
ز هر کس که بر پای پیشش براست****نشسته به یک رش سرش برتر است
یکی باره پیشش به بالای اوی****کمندی فرو هشته تا پای اوی
برو هر زمان برخروشد همی****تو گویی که در زین بجوشد همی
بسی پیل برگستوان‌دار پیش****همی جوشد آن مرد بر جای خویش
نه مردست از ایران به بالای اوی****نه بینم همی اسپ همتای اوی
درفشی بدید اژدها پیکرست****بران نیزه بر شیر زرین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار****بنوی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرخ هجیر****بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار****کجا او بیامد بر شهریار
غمی گشت سهراب را دل ازان****که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش****همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر****مگر کان سخنها شود دلپذیر
نبشته به سر بر دگرگونه بود****ز فرمان نکاهد نخواهد فزود
ازان پس بپرسید زان مهتران****کشیده سراپرده بد برکران
سواران بسیار و پیلان به پای****برآید همی نالهٔ کرنای
یکی گرگ پیکر درفش از برش****برآورده از پرده زرین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو****که خوانند گردان وراگیو نیو
ز گودرزیان مهتر و بهترست****به ایرانیان بر دو بهره سرست
بدو گفت زان سوی تابنده شید****برآید یکی پرده بینم سپید
ز دیبای رومی به پیشش سوار****رده برکشیده فزون از هزار
پیاده سپردار و نیزه‌وران****شده انجمن لشکری بی‌کران
نشسته سپهدار بر تخت عاج****نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل****غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرده‌سرای****به دهلیز چندی پیاده به پای
بدو گفت کاو را فریبرز خوان****که فرزند شاهست و تاج گوان
بپرسید کان سرخ پرده‌سرای****به دهلیز چندی پیاده به پای
به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش****ز هرگونه‌ای برکشیده درفش
درفشی پس پشت پیکرگراز****سرش ماه زرین و بالا دراز
چنین گفت کاو را گرازست نام****که در چنگ شیران ندارد لگام
هشیوار و ز تخمهٔ گیوگان****که بر دردر و سختی نگردد ژگان
نشان پدر جست و با او نگفت****همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست****جهاندار ازین کار پرداخت‌ست
زمانه نبشته دگرگونه داشت****چنان کاو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازان سرفراز****ازان کش به دیدار او بد نیاز
ازان پردهٔ سبز و مرد بلند****وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازان پس هجیر سپهبدش گفت****که از تو سخن را چه باید نهفت
گر از نام چینی بمانم همی****ازان است کاو را ندانم همی
بدو گفت سهراب کاین نیست داد****ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کاو بود پهلوان جهان****میان سپه در نماند نهان
تو گفتی که بر لشکر او مهترست****نگهبان هر مرز و هر کشورست
چنین داد پاسخ مر او را هجیر****که شاید بدن کان گو شیرگیر
کنون رفته باشد به زابلستان****که هنگام بزمست در گلستان
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی****که دارد سپهبد سوی جنگ روی
به رامش نشیند جهان پهلوان****برو بر بخندند پیر و جوان
مرا با تو امروز پیمان یکیست****بگوییم و گفتار ما اندکیست
اگر پهلوان را نمایی به من****سرافراز باشی به هر انجمن
ترا بی‌نیازی دهم در جهان****گشاده کنم گنجهای نهان
ور ایدون که این راز داری ز من****گشاده بپوشی به من بر سخن
سرت را نخواهد همی تن به جای****نگر تا کدامین به آیدت رای
نبینی که موبد به خسرو چه گفت****بدانگه که بگشاد راز از نهفت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست****کجا نابسوده به سنگ اندرست
چو از بند و پیوند یابد رها****درخشنده مهری بود بی‌بها
چنین داد پاسخ هجیرش که شاه****چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه
نبرد کسی جویداندر جهان****که او ژنده پیل اندر آرد ز جان
کسی را که رستم بود هم نبرد****سرش ز آسمان اندر آید به گرد
تنش زور دارد به صد زورمند****سرش برترست از درخت بلند
چنو خشم گیرد به روز نبرد****چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد
هم‌آورد او بر زمین پیل نیست****چو گرد پی رخش او نیل نیست
بدو گفت سهراب از آزادگان****سیه بخت گودرز کشوادگان
چرا چون ترا خواند باید پسر****بدین زور و این دانش و این هنر
تو مردان جنگی کجا دیده‌ای****که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای
که چندین ز رستم سخن بایدت****زبان بر ستودنش بگشایدت
از آتش ترا بیم چندان بود****که دریا به آرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای****ندارد دم آتش تیزپای
سر تیرگی اندر آید به خواب****چو تیغ از میان برکشد آفتاب
به دل گفت پس کاردیده هجیر****که گر من نشان گو شیرگیر
بگویم بدین ترک با زور دست****چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن****برانگیزد این بارهٔ پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی****شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه****بگیرد سر تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که مردن به نام****به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی****نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین****همه پهلوانان با آفرین
نباشد به ایران تن من مباد****چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو****سزد گر گیا را نبوید تذرو
به سهراب گفت این چه آشفتنست****همه با من از رستمت گفتنست
نباید ترا جست با او نبرد****برآرد به آوردگاه از تو گرد
همی پیلتن را نخواهی شکست****همانا که آسان نیاید به دست

بخش ۱۴

چو بشنید این گفتهای درشت****نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست****بیفگند و آمد به جای نشست
بپوشید خفتان و بر سر نهاد****یکی خود چینی به کردار باد
ز تندی به جوش آمدش خون برگ****نشست از بر بارهٔ تیزتگ
خروشید و بگرفت نیزه به دست****به آوردگه رفت چون پیل مست
کس از نامداران ایران سپاه****نیارست کردن بدو در نگاه
ز پای و رکیب و ز دست و عنان****ز بازوی وز آب داده سنان
ازان پس دلیران شدند انجمن****بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی****که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد****همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد****که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کرده‌ای نام کاووس کی****که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم****ستاره بدین کار گریان کنم
یکی سخت سوگند خوردم به بزم****بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم
کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار****کنم زنده کاووس کی را به دار
که داری از ایرانیان تیز چنگ****که پیش من آید به هنگام جنگ
همی گفت و می بود جوشان بسی****از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد به پرده‌سرای****به نیزه درآورد بالا ز جای
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ****بزد نیزه برکند هفتاد میخ
سراپرده یک بهره آمد ز پای****ز هر سو برآمد دم کرنای
رمید آن دلاور سپاه دلیر****به کردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد****کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی****کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد****از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد طوس و پیغام کاووس برد****شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار****که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم****ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند****سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت****ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین****همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهام تنگ****به برگستوان بر زده طوس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود****تهمتن چو از خیمه آوا شنود
به دل گفت کین کار آهرمنست****نه این رستخیز از پی یک تنست
بزد دست و پوشید ببر بیان****ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه****زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم****همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ****برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم****به آوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را به کف****به آوردگه رفت از پیش صف
به رستم چنین گفت کاندر گذشت****ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس****چو من با تو باشم بورد بس
به آوردگه بر ترا جای نیست****ترا خود به یک مشت من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال****ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز****بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوان‌مرد گرم****زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه****بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من****ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ****اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه****که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست****به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن****همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی****گر از تخمهٔ نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم****هم از تخمهٔ سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم****نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید****برو تیره شد روی روز سپید

بخش ۱۵

به آوردگه رفت نیزه بکفت****همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند****به کوتاه نیزه همی بافتند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان****به چپ باز بردند هر دو عنان
به شمشیر هندی برآویختند****همی ز آهن آتش فرو ریختند
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز****چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران****غمی گشت بازوی کندآوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم****دمان باد پایان و گردان دژم
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان****زره پاره شد بر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار****یکی را نبد چنگ و بازو به کار
تن از خوی پر آب و همه کام خاک****زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور****پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست****هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر****خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور****چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز****یکی دشمنی را ز فرزند باز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ****ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید****ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان****نه گردی نه نام‌آوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار****دو لشکر نظاره بدین کارزار
چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد****ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
به زه بر نهادند هر دو کمان****جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان****ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر****گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی به سنگ****بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد****که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی****بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند****همه خسته و گشته دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران****ز زین برکشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد****بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار****به زخم دلیران نه‌ای پایدار
به رزم اندرون رخش گویی خرست****دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود****جوانی کند پیر کانا بود
به سستی رسید این ازان آن ازین****چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند****دل و جان به اندوه بگذاشتند
تهمتن به توران سپه شد به جنگ****بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ****پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپچید سهراب گرد****به ایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را به ایران سپاه****ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشه‌ای کرد بد****که کاووس را بی‌گمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته****بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خویش تازید زود****که اندیشهٔ دل بدان گونه بود
میان سپه دید سهراب را****چو می لعل کرده به خون آب را
غمی گشت رستم چو او را بدید****خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد****از ایران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست یازی به سوی همه****چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه****ازین رزم بودند بر بی‌گناه
تو آهنگ کردی بدیشان نخست****کسی با تو پیگار و کینه نجست
بدو گفت رستم که شد تیره‌روز****چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست****که روشن جهان زیر تیغ‌اندرست
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر****چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین****برو تا چه خواهد جهان آفرین

بخش ۱۶

برفتند و روی هوا تیره گشت****ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان****نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست****شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش****میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور****برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر****که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه****چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود****بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی****برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست****وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه****نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشته‌ام****زمین را به خون و گل آغشته‌ام
کنون خوان همی باید آراستن****بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید****سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای****چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو****کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه****ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست****چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید****به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش****ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی****شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت****جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم****سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه****همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی****بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید****بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد****ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید****بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی****تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون****همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند****ز هرگونه‌ای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین****بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی****بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم****چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار****نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد****به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست****ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور****هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک****دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین****بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه****به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا****برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه****برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی****پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان****که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست****پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن****که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه****روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا****همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده‌سرای****چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ****به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن****تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه****مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید****از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم****چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند****که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند****ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ****تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست****نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای****باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار****همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی****که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن****چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان****به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود****دگر نیمه آرامش و خواب بود

بخش ۱۷

چو خورشید تابان برآورد پر****سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان****نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست****یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه****نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود****مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن****همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد****که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم****برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من****تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی****بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست****که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی****شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار****رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران****چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی****ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب****سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم****سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ****به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب****تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی****ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین****بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم****به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم****دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم****تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد****همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد****کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم که‌ای نامجوی****نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش****نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان****به کشتی کمر بسته‌ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود****که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشته‌ام در فراز و نشیب****نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر****نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست****برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند****بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست****به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند****هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد****برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند****ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست****برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر****زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن****پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید****همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر****کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونه‌تر باشد آیین ما****جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد****سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین****نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد****ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها****همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر****بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان****سوم از جوانمردیش بی‌گمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت****چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود****ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد****بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود****سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان****به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو****میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام****رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد****چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت****پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی****به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار****که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد****بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان****چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست****به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه****نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش****بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد****پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست****کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعره‌زنان****سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت****ز پیگارش اندازه‌ها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید****ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر****جدا مانده از زخم شیر دلیر

بخش ۱۸

دگر باره اسپان ببستند سخت****به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر****گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم****کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست****تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ****گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان****زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر****بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید****بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد****ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید****زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت****مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من****به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر****ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون****بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود****براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی****و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر****ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من****چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان****کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار****ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت****جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش****بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان****که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی****بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای****نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم****بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست****یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار****بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت****پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان****فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من****سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد****مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم****برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید****همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من****دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی****سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست****به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود****چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت****تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست****که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود****پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین****ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد****سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی****که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش****زمانه یکایک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس****دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه****کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست****که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی****از ایران که یارد شدن پیش اوی
به انبوه زخمی بباید زدن****برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن****چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت****همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه****سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی****سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید****بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه****مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد****پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش****دل از کردهٔ خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی****همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار****که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر****دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست****ترادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود****گرامی‌تر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش****زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من****نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس****همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان****بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم****چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند****زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند****مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم به دست****که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند****ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود****که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند****چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را به گیتی زمان****بماند تو بی‌رنج با او بمان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست****به گیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ****سری زیر تاج و سری زیر ترگ

بخش ۱۹

به گودرز گفت آن زمان پهلوان****کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی ز من پیش کاووس بر****بگویش که مارا چه آمد به سر
به دشنه جگرگاه پور دلیر****دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من****یکی رنجه کن دل به تیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست****کجا خستگان را کند تن درست
به نزدیک من با یکی جام می****سزد گر فرستی هم اکنون به پی
مگر کاو ببخت تو بهتر شود****چو من پیش تخت تو کهتر شود
بیامد سپهبد بکردار باد****به کاووس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز انجمن****اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم به نیرو ترا****هلاک آورد بی‌گمانی مرا
اگر یک زمان زو به من بد رسد****نسازیم پاداش او جز به بد
کجا گنجد او در جهان فراخ****بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ
شنیدی که او گفت کاووس کیست****گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم به پای****کجا راند او زیر فر همای
چو بشنید گودرز برگشت زود****بر رستم آمد به کردار دود
بدو گفت خوی بد شهریار****درختیست خنگی همیشه به بار
ترا رفت باید به نزدیک او****درفشان کنی جان تاریک او

بخش ۲

ز گفتار دهقان یکی داستان****بپیوندم از گفتهٔ باستان
ز موبد برین گونه برداشت یاد****که رستم یکی روز از بامداد
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد****کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی****جو شیر دژاگاه نخچیر جوی
چو نزدیکی مرز توران رسید****بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش****بخندید وز جای برکند رخش
به تیر و کمان و به گرز و کمند****بیفگند بر دشت نخچیر چند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت****یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن****درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت****که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد****ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار****چمان و چران رخش در مرغزار
سواران ترکان تنی هفت و هشت****بران دشت نخچیر گه برگذشت
یکی اسپ دیدند در مرغزار****بگشتند گرد لب جویبار
چو بر دشت مر رخش را یافتند****سوی بند کردنش بشتافتند
گرفتند و بردند پویان به شهر****همی هر یک از رخش جستند بهر
چو بیدار شد رستم از خواب خوش****به کار امدش بارهٔ دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید****ز هر سو همی بارگی را ندید
غمی گشت چون بارگی را نیافت****سراسیمه سوی سمنگان شتافت
همی گفت کاکنون پیاده‌دوان****کجا پویم از ننگ تیره‌روان
چه گویند گردان که اسپش که برد****تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی****سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر****به جایی نشانش بیابم مگر
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج****تن اندر عنا و دل اندر شکنج

بخش ۲۰

بفرمود رستم که تا پیشکار****یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه****بخوابید و آمد به نزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد****کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ****همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد یکی سرد باد****بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان****سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه****نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا****بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار****سوی مادر از تخمهٔ نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست****جز از خاک تیره مبادم نشست
کدامین پدر هرگز این کار کرد****سزاوارم اکنون به گفتار سرد
به گیتی که کشتست فرزند را****دلیر و جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر****همان نیز رودابهٔ پرهنر
بدین کار پوزش چه پیش آورم****که دل‌شان به گفتار خویش آورم
چه گویند گردان و گردنکشان****چو زین سان شود نزد ایشان نشان
چه گویم چو آگه شود مادرش****چه گونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه****چرا روز کردم برو بر سیاه
پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان****چه گوید بدان پاک‌دخت جوان
برین تخمهٔ سام نفرین کنند****همه نام من نیز بی‌دین کنند
که دانست کاین کودک ارجمند****بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه****به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبهٔ خسروان****کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزوگاه و شهر آمدش****یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازان دشت بردند تابوت اوی****سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی
به پرده سرای آتش اندر زدند****همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ****همه تخت پرمایه زرین پلنگ
برآتش نهادند و برخاست غو****همی گفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو****دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل****ز مادر جدا وز پدر داغدل
همی ریخت خون و همی کند خاک****همه جامهٔ خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه****نشستند بر خاک با او به راه
زبان بزرگان پر از پند بود****تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند****به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه****بخم کمندش رباید ز گاه
چرا مهر باید همی بر جهان****چو باید خرامید با همرهان
چو اندیشهٔ گنج گردد دراز****همی گشت باید سوی خاک باز
اگر چرخ را هست ازین آگهی****همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست****که چون و چرا سوی او راه نیست
بدین رفتن اکنون نباید گریست****ندانم که کارش به فرجام چیست
به رستم چنین گفت کاووس کی****که از کوه البرز تا برگ نی
همی برد خواهد به گردش سپهر****نباید فگندن بدین خاک مهر
یکی زود سازد یکی دیرتر****سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دل را بدین رفته خرسند کن****همه گوش سوی خردمند کن
اگر آسمان بر زمین بر زنی****وگر آتش اندر جهان در زنی
نیابی همان رفته را باز جای****روانش کهن شد به دیگر سرای
من از دور دیدم بر و یال اوی****چنان برز و بالا و گوپال اوی
زمانه برانگیختش با سپاه****که ایدر به دست تو گردد تباه
چه سازی و درمان این کار چیست****برین رفته تا چند خواهی گریست
بدو گفت رستم که او خود گذشت****نشستست هومان درین پهن دشت
ز توران سرانند و چندی ز چین****ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زواره سپه را گذارد به راه****به نیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گو نامجوی****ازین رزم اندوهت آید به روی
گر ایشان به من چند بد کرده‌اند****و گر دود از ایران برآورده‌اند
دل من ز درد تو شد پر ز درد****نخواهم از ایشان همی یاد کرد

بخش ۲۱

وزان جایگه شاه لشکر براند****به ایران خرامید و رستم بماند
بدان تا زواره بیاید ز راه****بدو آگهی آورد زان سپاه
چو آمد زواره سپیده دمان****سپه راند رستم هم اندر زمان
پس آنگه سوی زابلستان کشید****چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند****به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام****فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش****دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر****همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت****که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان****نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد****زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش****خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر****کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود****تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک****به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر****غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت****غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد****سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم****ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای****وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور****جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن****که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز****بسیچیده باش و درنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر****سزد گر ترا نوبت آید بسر
چنین است و رازش نیامد پدید****نیابی به خیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد****بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم****دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم****به کار سیاووش پرداختم

بخش ۳

چو نزدیک شهر سمنگان رسید****خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش****به نخچیرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه****کسی کاو بسر بر نهادی کلاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود****که یارست با تو نبرد آزمود
درین شهر ما نیکخواه توایم****ستاده بفرمان و راه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست****سر ارجمندان و جان آن تست
چو رستم به گفتار او بنگرید****ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدو گفت رخشم بدین مرغزار****ز من دور شد بی‌لگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی است****وز آنجا کجا جویبار و نی است
ترا باشد ار بازجویی سپاس****بباشم بپاداش نیکی شناس
گر ایدون که ماند ز من ناپدید****سران را بسی سر بباید برید
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد****نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن****به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به می شاد داریم دل****وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان****چنان بارهٔ نامدار جهان
تهمتن به گفتار او شاد شد****روانش ز اندیشه آزاد شد
سزا دید رفتن سوی خان او****شد از مژده دلشاد مهمان او
سپهبد بدو داد در کاخ جای****همی بود در پیش او بر به پای
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند****سزاوار با او به شادی نشاند
گسارندهٔ باده آورد ساز****سیه چشم و گلرخ بتان طراز
نشستند با رودسازان به هم****بدان تا تهمتن نباشد دژم
چو شد مست و هنگام خواب آمدش****همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب****بیاراست و بنهاد مشک و گلاب

بخش ۴

چو یک بهره از تیره شب در گذشت****شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز****در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست****خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی****چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند****به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود تن جان پاک****تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند****برو بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید زو گفت نام تو چیست****چه جویی شب تیره کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام****تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام
یکی دخت شاه سمنگان منم****ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست****چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا****نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
به کردار افسانه از هر کسی****شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ****نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی****بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی****هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ****بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب****نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر****ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو****بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت****بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا****نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام****خرد را ز بهر هوا کشته‌ام
ودیگر که از تو مگر کردگار****نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور****سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم****سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برانسان پری چهره دید****ز هر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی****ندید ایچ فرجام جز فرهی
بفرمود تا موبدی پرهنر****بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد****بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش****بدان سان که بودست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی****به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان****همه شاد گشتند پیر و جوان
ز شادی بسی زر برافشاندند****ابر پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد****سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او براز****ببود آن شب تیره دیر و دراز
چو خورشید تابان ز چرخ بلند****همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود****که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار****اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز****به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر****ببندش ببازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود****به مردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب****نتابد به تندی بر او آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی****همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر****بیاراست روی زمین را به مهر
به پدرود کردن گرفتش به بر****بسی بوسه دادش به چشم و به سر
پری چهره گریان ازو بازگشت****ابا انده و درد انباز گشت
بر رستم آمد گرانمایه شاه****بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش به رخش****برو شادمان شد دل تاج‌بخش
بیامد بمالید وزین برنهاد****شد از رخش رخشان و از شاه شاد

بخش ۵

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه****یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست****وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد****ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود****برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت****به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود****که یارست یا او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی****بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم****همی به آسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر****چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان****نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن****بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی****ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست****که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان‌آفرین تا جهان آفرید****سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود****سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی****بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر****از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن****نبایدکه داند ز سر تا به بن
پدر گر شناسد که تو زین نشان****شدستی سرافراز گردنگشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش****دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان****کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ‌آور از باستان****ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود****نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگ‌آوران****فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را****از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه****نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگ‌جوی****ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب****سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر****نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه****ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سپه شد برو انجمن****که هم باگهر بود هم تیغ زن

بخش ۶

خبر شد به نزدیک افراسیاب****که افگند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش****همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی****کنون رزم کاووس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی****نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید****هنر برتر از گوهر آمد پدید
چو افراسیاب آن سخنها شنود****خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران****کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد****چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت****که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی****تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی
پدر را نباید که داند پسر****که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد****شود کشته بر دست این شیرمرد
ازان پس بسازید سهراب را****ببندید یک شب برو خواب را
برفتند بیدار دو پهلوان****به نزدیک سهراب روشن‌روان
به پیش اندرون هدیهٔ شهریار****ده اسپ و ده استر به زین و به بار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج****سر تاج زر پایهٔ تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند****نبشته به نزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران به چنگ آوری****زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست****سمنگان و ایران و توران یکی‌ست
فرستمت هرچند باید سپاه****تو بر تخت بنشین و برنه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان****دلیر و سپهبد نبد بی‌گمان
فرستادم اینک به فرمان تو****که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند****جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار****ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهی آمد ز راه****ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد بانیا همچو باد****سپه دید چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت****فروماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامهٔ شهریار****ابا هدیه و اسپ و استر به بار
جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند****ازان جایگه تیز لشکر براند
کسی را نبد پای با او بجنگ****اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ
دژی بود کش خواندندی سپید****بران دژ بد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزم دیده هجیر****که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آن زمان گستهم خرد بود****به خردی گراینده و گرد بود
یکی خواهرش بود گرد و سوار****بداندیش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزدیکی دژ رسید****هجیر دلارو سپه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد****ز دژ رفت پویان به دشت نبرد
چو سهراب جنگ‌آور او را بدید****برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر****به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزم‌دیده هجیر****که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست****که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس****به ترکی نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم****سرت را هم اکنون ز تن برکنم
فرستم به نزدیک شاه جهان****تنت را کنم زیر گل در نهان
بخندید سهراب کاین گفت‌وگوی****به گوش آمدش تیز بنهاد روی
چنان نیزه بر نیزه برساختند****که از یکدگر بازنشناختند
یکی نیزه زد بر میانش هجیر****نیامد سنان اندرو جایگیر
سنان باز پس کرد سهراب شیر****بن نیزه زد بر میان دلیر
ز زین برگرفتش به کردار باد****نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش****همی خواست از تن بریدن سرش
بپیچید و برگشت بر دست راست****غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد****چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی****به نزدیک هومان فرستاد اوی
به دژ در چو آگه شدند از هجیر****که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن****که کم شد هجیر اندر آن انجمن

بخش ۷

چو آگاه شد دختر گژدهم****که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار****همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید****زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر****که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ****نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره****بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر****کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد****چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگ‌آوران****دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید****بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور****به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد****یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید****چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر****نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت****چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ****برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی****ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید****که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند****سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد****عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ****چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ****بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود****درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید****ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی****چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید****یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد****نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود****بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد****به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش****بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی****درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست****سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه****چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد****همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند****بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی****چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور****ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید****مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر****میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما****برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی****سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی
که با دختری او به دشت نبرد****بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود****خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه****میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست****نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست****چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را****ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت****به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان****تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد****که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند****که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من****نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید****سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم****بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید****تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند****پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر****پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن****پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ****نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید****به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین****چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد****هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت****که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من****بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای****که جز به آفرین بزرگان نه‌ای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال****نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه****که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای****شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت****ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت****همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی****رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش****خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش****که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود****کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست****به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت****ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد****ببینند آسیب روز نبرد

بخش ۸

چو برگشت سهراب گژدهم پیر****بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه****برافگند پوینده مردی به راه
نخست آفرین کرد بر کردگار****نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران****همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی به پیش اندرون****که سالش ده و دو نباشد فزون
به بالا ز سرو سهی برترست****چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز****ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش****ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرنده نیست****چو بازوی او تیغ برنده نیست
هجیر دلاور میان را ببست****یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
بشد پیش سهراب رزم‌آزمای****بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
که بر هم زند مژه را جنگ‌جوی****گراید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت****برش ماند زان بازو اندر شگفت
درست‌ست و اکنون به زنهار اوست****پراندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیده‌ام****عنان پیچ زین‌گونه نشنیده‌ام
مبادا که او در میان دو صف****یکی مرد جنگ‌آور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین****که او اسپ تازد برو روز کین
عنان‌دار چون او ندیدست کس****تو گفتی که سام سوارست و بس
بلندیش بر آسمان رفته گیر****سر بخت گردان همه خفته گیر
اگر خود شکیبیم یک چند نیز****نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
اگر دم زند شهریار زمین****نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست****نگیرد کسی دست او را به دست
که این باره را نیست پایاب اوی****درنگی شود شیر زاشتاب اوی
چو نامه به مهر اندر آمد به شب****فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه****نبیند ترا هیچکس زان سپاه
فرستاد نامه سوی راه راست****پس نامه آنگاه بر پای خاست
بنه برنهاد و سراندر کشید****بران راه بی‌راه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی****سپردند آن بارهٔ دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیره‌کوه****میان را ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست****یکی بارکش باره‌ای برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید****به باره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز****ندیدند در دژ یکی رزمساز
به فرمان همه پیش او آمدند****به جان هرکسی چاره‌جو آمدند
چو نامه به نزدیک خسرو رسید****غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند****وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم****بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو****چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند****بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز****که این کار گردد به ما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی****از اندیشه دل را بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست****از ایران هم آورد این مرد کیست
بر آن برنهادند یکسر که گیو****به زابل شود نزد سالار نیو
به رستم رساند از این آگهی****که با بیم شد تخت شاهنشهی
گو پیلتن را بدین رزمگاه****بخواند که اویست پشت سپاه
نشست آنگهی رای زد با دبیر****که کاری گزاینده بد ناگزیر

بخش ۹

 

یکی نامه فرمود پس شهریار****نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرین کرد بر کردگار****جهاندار و پروردهٔ روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان****که بیدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ایران تویی****به چنگال و نیروی شیران تویی
گشایندهٔ بند هاماوران****ستانندهٔ مرز مازندران
ز گرز تو خورشید گریان شود****ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو گرد پی رخش تو نیل نیست****هم‌آورد تو در جهان پیل نیست
کمند تو بر شیر بندافگند****سنان تو کوهی ز بن برکند
تویی از همه بد به ایران پناه****ز تو برفرازند گردان کلاه
گزاینده کاری بد آمد به پیش****کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم****چو خواندیم آن نامهٔ گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس****نباشد به هر کار فریادرس
بدان‌گونه دیدند گردان نیو****که پیش تو آید گرانمایه گیو
چو نامه بخوانی به روز و به شب****مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیارهوش****ز زابل برانی برآری خروش
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد****نباید جز از تو ورا هم نبرد
به گیو آنگهی گفت برسان دود****عنان تگاور بباید بسود
بباید که نزدیک رستم شوی****به زابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را بازگرد****بگویش که تنگ اندرآمد نبرد
وگرنه فرازست این مرد گرد****بداندیش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد به کردار آب****برفت و نجست ایچ آرام و خواب
چو نزدیکی زابلستان رسید****خروش طلایه به دستان رسید
تهمتن پذیره شدش با سپاه****نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم****هر آنکس که بودند از بیش و کم
ز اسپ اندرآمد گو نامدار****از ایران بپرسید وز شهریار
ز ره سوی ایوان رستم شدند****ببودند یکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد****ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند****بخندید و زان کار خیره بماند
که مانندهٔ سام گرد از مهان****سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت****ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یکی****پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ****توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی****بر مادر او به دست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند****بسی برنیاید که گردد بلند
همی می خورد با لب شیربوی****شود بی‌گمان زود پرخاشجوی
بباشیم یک روز و دم برزنیم****یکی بر لب خشک نم برزنیم
ازان پس گراییم نزدیک شاه****به گردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست****وگرنه چنین کار دشوار نیست
چو دریا به موج اندرآید ز جای****ندارد دم آتش تیزپای
درفش مرا چون ببیند ز دور****دلش ماتم آرد به هنگام سور
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ****نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند****ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار****بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد****دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می****نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو****چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست****هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب****شده دور ازو خورد و آرام و خواب
به زابلستان گر درنگ آوریم****ز می باز پیگار و جنگ آوریم
شود شاه ایران به ما خشمگین****ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین****که با ما نشورد کس اندر زمین
بفرمود تا رخش را زین کنند****دم اندر دم نای رویین کنند
سواران زابل شنیدند نای****برفتند با ترگ و جوشن ز جای

بعدی              قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد