1- پیدایش
نویسنده: موسی
محل نگارش: بیابان
مربوط به تاریخ: از آدم تا 1657 ق.د.م
اتمام نگارش: 1513 ق.د.م
پیدایش فصل 1
1در ابتدا خدا آسمانها و زمین را آفرید. 2 و زمین تهی و بایر بود و تاریكی بر روی لجه و روح خدا سطح آبها را فرو گرفت.
3 و خدا گفت: “روشنایی بشود.” و روشنایی شد. 4 و خدا روشنایی را دید كه نیكوست و خدا روشنایی را از تاریكی جدا ساخت. 5 و خدا روشنایی را روز نامید و تاریكی را شب نامید. و شام بود و صبح بود روزی اول.
6 و خدا گفت: “فلكی باشد در میان آبها و آبها را از آبها جدا كند.” 7 و خدا فلك را بساخت و آبهای زیر فلك را از آبهای بالای فلك جدا كرد. و چنین شد. 8 و خدا فلك را آسمان نامید. و شام بود و صبح بود روزی دوم.
9 و خدا گفت: “آبهای زیر آسمان در یكجا جمع شود و خشكی ظاهر گردد.” و چنین شد.
10 و خدا خشكی را زمین نامید و اجتماع آبها را دریا نامید. و خدا دید كه نیكوست. 11 و خدا گفت: “زمین نباتات برویاند علفی كه تخم بیاورد و درخت میوه ای كه موافق جنس خود میوه آورد كه تخمش در آن باشد بر روی زمین.” و چنین شد. 12 و زمین نباتات را رویانید علفی كه موافق جنس خود تخم آورد و درخت میوه داری كه تخمش در آن موافق جنس خود باشد. و خدا دید كه نیكوست. 13 و شام بود و صبح بود روزی سوم.
14 و خدا گفت: “نیرها در فلك آسمان باشند تا روز را از شب جدا كنند و برای آیات و زمانها و روزها و سالها باشند. 15 و نیرها در فلك آسمان باشند تا بر زمین روشنایی دهند.” و چنین شد. 16 و خدا دو نیر بزرگ ساخت نیر اعظم را برای سلطنت روز و نیر اصغر را برای سلطنت شب و ستارگان را. 17 و خدا آنها را در فلك آسمان گذاشت تا بر زمین روشنایی دهند 18 و تا سلطنت نمایند بر روز و بر شب و روشنایی را از تاریكی جدا كنند. و خدا دید كه نیكوست. 19 و شام بود و صبح بود روزی چهارم.
20 و خدا گفت: “آبها به انبوه جانوران پر شود و پرندگان بالای زمین بر روی فلك آسمان پرواز كنند.” 21 پس خدا نهنگان بزرگ آفرید و همه جانداران خزنده را كه آبها از آنها موافق اجناس آنها پر شد و همة پرندگان بالدار را به اجناس آنها. و خدا دید كه نیكوست. 22 و خدا آنها را بركت داده گفت: “بارور و كثیر شوید و آبهای دریا را پر سازید و پرندگان در زمین كثیر بشوند.”
23 و شام بود و صبح بود روزی پنجم.
24 و خدا گفت: “زمین جانوران را موافق اجناس آنها بیرون آورد بهایم و حشرات و حیوانات زمین به اجناس آنها.” و چنین شد. 25 پس خدا حیوانات زمین را به اجناس آنها بساخت و بهایم را به اجناس آنها و همة حشرات زمین را به اجناس آنها. و خدا دید كه نیكوست. 26 و خدا گفت: “آدم را بصورت ما و موافق شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و بر تمامی زمین و همة حشراتی كه بر زمین میخزند حكومت نماید.”
27 پس خدا آدم را بصورت خود آفرید. او را بصورت خدا آفرید. ایشان را نر و ماده آفرید. 28 و خدا ایشان را بركت داد و خدا بدیشان گفت: “بارور و كثیر شوید و زمین را پر سازید و در آن تسلط نمایید و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همة حیواناتی كه بر زمین میخزند حكومت كنید.” 29 و خدا گفت: “همانا همة علفهای تخم داری كه بر روی تمام زمین است و همة درختهایی كه در آنها میوة درخت تخم دار است به شما دادم تا برای شما خوراك باشد. 30 و به همة حیوانات زمین و به همة پرندگان آسمان و به همة حشرات زمین كه در آنها حیات است هر علف سبز را برای خوراك دادم.” و چنین شد. 31 و خدا هرچه ساخته بود دید و همانا بسیار نیكو بود. و شام بود و صبح بود روز ششم.
پیدایش فصل 2
1و آسمانها و زمین و همة لشكر آنها تمام شد.2 و در روز هفتم خدا از همة كار خود كه ساخته بود فارغ شد. و در روز هفتم از همة كار خود كه ساخته بود آرامی گرفت. 3 پس خدا روز هفتم را مبارك خواند و آنرا تقدیس نمود زیرا كه در آن آرام گرفت از همة كار خود كه خدا آفرید و ساخت.
4 این است پیدایش آسمانها و زمین در حین آفرینش آنها در روزی كه یَهُوَه خدا زمین و آسمانها را بساخت. 5 و هیچ نهال صحرا هنوز در زمین نبود و هیچ علف صحرا هنوز نروییده بود زیرا یَهُوَه خدا باران بر زمین نبارانیده بود و آدمی نبود كه كار زمین را بكند. 6 و مه از زمین برآمده تمام روی زمین را سیراب میكرد. 7 یَهُوَه خدا پس آدم را از خاك زمین بسرشت و در بینی وی روح حیات دمید و آدم نَفس زنده شد. 8 و یَهُوَه خدا باغی در عدن بطرف مشرق غَرس نمود و آن آدم را كه سرشته بود در آنجا گذاشت. 9 و یَهُوَه خدا هر درخت خوشنما و خوش خوراك را از زمین رویانید و درخت حیات را در وسط باغ و درخت معرفت نیك و بد را. 10 و نهری از عدن بیرون آمد تا باغ را سیراب كند و از آنجا منقسم گشته چهار شعبه شد. 11 نام اول فیشون است كه تمام زمین حویله را كه در آنجا طلاست احاطه میكند. 12 و طلای آن زمین نیكوست و در آنجا مروارید و سنگ جزَع است. 13 و نام نهر دوم جیحون كه تمام زمین كوش را احاطه میكند. 14 و نام نهر سوم حدَقل كه بطرف شرقی آشور جاری است. و نهر چهارم فرات.
15 پس یَهُوَه خدا آدم را گرفت و او را در باغ عدن گذاشت تا كار آنرا بكند و آنرا محافظت نماید. 16 و یَهُوَه خدا آدم را امر فرموده گفت: “از همة درختان باغ بی ممانعت بخور 17 اما از درخت معرفت نیك و بد زنهار نخوری زیرا روزی كه از آن خوردی هر آینه خواهی مرد.” 18 و یَهُوَه خدا گفت: “خوب نیست كه آدم تنها باشد. پس برایش معاونی موافق وی بسازم.” 19 و یَهُوَه خدا هر حیوان صحرا و هر پرندة آسمان را از زمین سرشت و نزد آدم آورد تا ببیند كه چه نام خواهد نهاد و آنچه آدم هر ذی حیات را خواند همان نام او شد.
20 پس آدم همة بهایم و پرندگان آسمان و همه حیوانات صحرا را نام نهاد. لیكن برای آدم معاونی موافق وی یافت نشد.
21 و یَهُوَه خدا خوابی گران بر آدم مستولی گردانید تا بخفت و یكی از دنده هایش را گرفت و گوشت در جایش پر كرد. 22 و یَهُوَه خدا آن دنده را كه از آدم گرفته بود زنی بنا كرد و وی را به نزد آدم آورد. 23 و آدم گفت: “همانا اینست استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتم از این سبب ” نسا ” نامیده شود زیرا كه از انسان گرفته شد.” 24 از این سبب مرد پدر و مادر خود را ترك كرده با زن خویش خواهد پیوست و یك تن خواهند بود. 25 و آدم و زنش هر دو برهنه بودند و خجلت نداشتند.
پیدایش فصل 3
1و مار از همه حیوانات صحرا كه یَهُوَه خدا ساخته بود هشیارتر بود. و به زن گفت: “آیا خدا حقیقتا گفته است كه از همه درختان باغ نخورید؟”2 زن به مار گفت: “از میوة درختان باغ میخوریم 3 لكن از میوة درختی كه در وسط باغ است خدا گفت از آن مخورید و آن را لمس مكنید مبادا بمیرید.” 4 مار به زن گفت: “هر آینه نخواهید مرد 5 بلكه خدا میداند در روزی كه از آن بخورید چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیك و بد خواهید بود.” 6 و چون زن دید كه آن درخت برای خوراك نیكوست و بنظر خوشنما و درختی دلپذیر و دانش افزا پس از میوه اش گرفته بخورد و به شوهر خود نیز داد و او خورد. 7 آنگاه چشمان هر دوِ ایشان باز شد و فهمیدند كه عریانند. پس برگهای انجیر به هم دوخته سترها برای خویشتن ساختند.
8 و آواز یَهُوَه خدا را شنیدند كه در هنگام وزیدن نسیم نهار در باغ میخرامید و آدم و زنش خویشتن را از حضور یَهُوَه خدا در میان درختان باغ پنهان كردند. 9 و یَهُوَه خدا آدم را ندا در داد و گفت: “كجا هستی؟” 10 گفت: “چون آوازت را در باغ شنیدم ترسان گشتم زیرا كه عریانم. پس خود را پنهان كردم.” 11 گفت: “كه تو را آگاهانید كه عریانی؟ آیا از آن درختی كه تو را قدغن كردم كه از آن نخوری خوردی؟” 12 آدم گفت: “این زنی كه قرین من ساختی وی از میوة درخت به من داد كه خوردم.” 13 پس یَهُوَه خدا به زن گفت: “این چه كار است كه كردی؟ “ زن گفت: “مار مرا اغوا نمود كه خوردم.”
14 پس یَهُوَه خدا به مار گفت: “چونكه این كار كردی از جمیع بهایم و از همه حیوانات صحرا ملعون تر هستی! بر شكمت راه خواهی رفت و تمام ایام عمرت خاك خواهی خورد. 15 و عداوت در میان تو و زن و در میان ذُریت تو و ذریت وی میگذارم او سر تو را خواهد كوبید و تو پاشنة وی را خواهی كوبید.” 16 و به زن گفت: “اَلَم و حمل تو را بسیار افزون گردانم با الم فرزندان خواهی زایید و اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو حكمرانی خواهد كرد.” 17 و به آدم گفت: “چونكه سخن زوجه ات را شنیدی و از آن درخت خوردی كه امر فرموده گفتم از آن نخوری پس بسبب تو زمین ملعون شد و تمام ایام عمرت از آن با رنج خواهی خورد. 18 خار و خس نیز برایت خواهد رویانید و سبزه های صحرا را خواهی خورد. 19 و به عرق پیشانی ات نان خواهی خورد تا حینی كه به خاك راجع گردی كه از آن گرفته شدی زیرا كه تو خاك هستی و به خاك خواهی برگشت.”
20 و آدم زن خود را حوا نام نهاد زیرا كه او مادر جمیع زندگان است. 21 و یَهُوَه خدا رختها برای آدم و زنش از پوست بساخت و ایشان را پوشانید. 22 و یَهُوَه خدا گفت: “همانا انسان مثل یكی از ما شده است كه عارف نیك و بد گردیده. اینك مبادا دست خود را دراز كند و از درخت حیات نیز گرفته بخورَد و تا به ابد زنده ماند.” 23 پس یَهُوَه خدا او را از باغ عدن بیرون كرد تا كار زمینی را كه از آن گرفته شده بود بكند. 24 پس آدم را بیرون كرد و به طرف شرقی باغ عدن كروبیان را مسكن داد و شمشیر آتشباری را كه به هر سو گردش میكرد تا طریق درخت حیات را محافظت كند.
پیدایش فصل 4
1 و آدم زن خود حوا را بشناخت و او حامله شده قائن را زایید و گفت: “مردی از یَهُوَه حاصل نمودم.” 2 و بار دیگر برادر او هابیل را زایید. و هابیل گله بان بود و قائن كاركُن زمین بود.3 و بعد از مرور ایام واقع شد كه قائن هدیه ای از محصول زمین برای یَهُوَه آورد. 4 و هابیل نیز از نخستزادگان گلة خویش و پیه آنها هدیه ای آورد. و یَهُوَه هابیل و هدیة او را منظور داشت 5 اما قائن و هدیة او را منظور نداشت. پس خشم قائن به شدت افروخته شده سر خود را بزیر افكند. 6 آنگاه یَهُوَه به قائن گفت: “چرا خشمناك شدی؟ و چرا سر خود را بزیر افكندی؟ 7 اگر نیكویی میكردی آیا مقبول نمیشدی؟ و اگر نیكویی نكردی گناه بر در در كمین است و اشتیاق تو دارد اما تو بر وی مسلط شوی.”
8 و قائن با برادر خود هابیل سخن گفت. و واقع شد چون در صحرا بودند قائن بر برادر خود هابیل برخاسته او را كشت. 9 پس یَهُوَه به قائن گفت: “برادرت هابیل كجاست؟” گفت: “نمیدانم مگر پاسبان برادرم هستم؟” 10 گفت: “چه كرده ای؟ خون برادرت از زمین نزد من فریاد بر میآورد! 11 و اكنون تو ملعون هستی از زمینی كه دهان خود را باز كرد تا خون برادرت را از دستت فرو برد. 12 هر گاه كار زمین كنی همانا قوت خود را دیگر به تو ندهد. و پریشان و آواره در جهان خواهی بود.” 13 قائن به یَهُوَه گفت: “عقوبتم از تحملم زیاده است. 14 اینك مرا امروز بر روی زمین مطرود ساختی و از روی تو پنهان خواهم بود. و پریشان و آواره در جهان خواهم بود و واقع میشود هركه مرا یابد مرا خواهد كشت.” 15 یَهُوَه به وی گفت: “پس هر كه قائن را بكشد هفت چندان انتقام گرفته شود.” و یَهُوَه به قائن نشانی ای داد كه هر كه او را یابد وی را نكشد. 16 پس قائن از حضور یَهُوَه بیرون رفت و در زمین نود بطرف شرقی عدن ساكن شد.
17 و قائن زوجة خود را شناخت. پس حامله شده خنوخ را زایید. و شهری بنا میكرد و آن شهر را به اسم پسر خود خنوخ نام نهاد. 18 و برای خنوخ عیراد متولد شد و عیراد محویائیل را آورد و محویائیل متوشائیل را آورد و متوشائیل لَمك را آورد. 19 و لَمك دو زن برای خود گرفت یكی را عاده نام بود و دیگری را ظلَّه. 20 و عاده یابال را زایید. وی پدر خیمه نشینان و صاحبان مواشی بود. 21 و نام برادرش یوبال بود. وی پدر همة نوازندگان بربط و نی بود. 22 و ظلَّه نیز توبل قائن را زایید كه صانع هر آلت مس و آهن بود. و خواهر توبل قائن نعمه بود. 23 و لَمك به زنان خود گفت: “ای عاده و ظله قول مرا بشنوید! ای زنان لَمك سخن مرا گوش گیرید! زیرا مردی را كشتم بسبب جراحت خود و جوانی را بسبب ضرب خویش. 24 اگر برای قائن هفت چندان انتقام گرفته شود هر آینه برای لَمك هفتاد و هفت چندان.” 25 پس آدم بار دیگر زن خود را شناخت و او پسری بزاد و او را شیث نام نهاد زیرا گفت: “خدا نسلی دیگر به من قرار داد به عوض هابیل كه قائن او را كشت.” 26 و برای شیث نیز پسری متولد شد و او را اَنوش نامید. در آنوقت به خواندن اسم یَهُوَه شروع كردند.
پیدایش فصل 5
1 این است كتاب پیدایش آدم در روزی كه خدا آدم را آفرید به شبیه خدا او را ساخت 2 نر و ماده ایشان را آفرید. و ایشان را بركت داد و ایشان را “آدم” نام نهاد در روز آفرینش ایشان.3 و آدم صد و سی سال بزیست پس پسری به شبیه و بصورت خود آورد و او را شیث نامید. 4 و ایام آدم بعد از آوردن شیث هشتصد سال بود و پسران و دختران آورد. 5 پس تمام ایام آدم كه زیست نهصد و سی سال بود كه مرد. 6 و شیث صد و پنج سال بزیست و اَنوش را آورد. 7 و شیث بعد از آوردن اَنوش هشتصد و هفت سال بزیست و پسران و دختران آورد. 8 و جملة ایام شیث نهصد و دوازده سال بود كه مرد. 9 و اَنوش نود سال بزیست و قینان را آورد. 10 و اَنوش بعد از آوردن قینان هشتصد و پانزده سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 11 پس جملة ایام اَنوش نهصد و پنج سال بود كه مرد. 12 و قینان هفتاد سال بزیست و مهلَلئیل را آورد. 13 و قینان بعد از آوردن مهلَلئیل هشتصد و چهل سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 14 و تمامی ایام قینان نهصد و ده سال بود كه مرد. 15 و مهلَلئیل شصت و پنج سال بزیست و یارِد را آورد. 16 و مهلَلئیل بعد از آوردن یارِد هشتصد و سی سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 17 پس همة ایام مهلَلئیل هشتصد و نود و پنج سال بود كه مرد. 18 و یارِد صد و شصت و دو سال بزیست و خنوخ را آورد. 19 و یارِد بعد از آوردن خَنوخ هشتصد سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 20 و تمامی ایام یارِد نهصد و شصت و دو سال بود كه مرد. 21 و خنوخ شصت و پنج سال بزیست و متوشالَح را آورد. 22 و خنوخ بعد از آوردن متوشالح سیصد سال با خدا راه میرفت و پسران و دختران آورد. 23 و همة ایام خنوخ سیصد و شصت و پنج سال بود. 24 و خنوخ با خدا راه میرفت و نایاب شد زیرا خدا او را برگرفت. 25 و متوشالح صدو هشتاد و هفت سال بزیست و لَمك را آورد. 26 و متوشالح بعد از آوردن لَمك هفتصد و هشتاد و دو سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 27 پس جملة ایام متوشالح نهصد و شصت و نه سال بود كه مرد. 28 و لَمك صد و هشتاد و دو سال بزیست و پسری آورد. 29 و وی را نوح نام نهاده گفت: “این ما را تسلی خواهد داد از اعمال ما و از محنت دستهای ما از زمینی كه یَهُوَه آنرا ملعون كرد.” 30 و لَمك بعد از آوردن نوح پانصد و نود و پنج سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 31 پس تمام ایام لَمك هفتصد و هفتاد و هفت سال بود كه مرد.
32 و نوح پانصد ساله بود پس نوح سام و حام و یافث را آورد.
پیدایش فصل 6
1 و واقع شد كه چون آدمیان شروع كردند به زیاد شدن بر روی زمین و دختران برای ایشان متولد گردیدند 2 پسران خدا دختران آدمیان را دیدند كه نیكو منظرند و از هر كدام كه خواستند زنان برای خویشتن میگرفتند. 3 و یَهُوَه گفت: “روح من در انسان دائماً داوری نخواهد كرد زیرا كه او نیز بشر است. لیكن ایام وی صد و بیست سال خواهد بود.” 4 و در آن ایام مردان تنومند در زمین بودند. و بعد از هنگامی كه پسران خدا به دختران آدمیان در آمدند و آنها برای ایشان اولاد زاییدند ایشان جبارانی بودند كه در زمان سلَف مردان نامور شدند. 5 و یَهُوَه دید كه شرارت انسان در زمین بسیار است و هر تصور از خیالهای دل وی دائماً محض شرارت است. 6 و یَهُوَه پشیمان شد كه انسان را بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت. 7 و یَهُوَه گفت: “انسان را كه آفریده ام از روی زمین محو سازم انسان و بهایم و حشرات و پرندگان هوا را چونكه متأسف شدم از ساختن ایشان.” 8 اما نوح در نظر یَهُوَه التفات یافت.
9 این است پیدایش نوح. نوح مردی عادل بود و در عصر خود كامل. و نوح با خدا راه میرفت. 10 و نوح سه پسر آورد: سام و حام و یافث. 11 و زمین نیز بنظر خدا فاسد گردیده و زمین از ظلم پر شده بود. 12 و خدا زمین را دید كه اینك فاسد شده است زیرا كه تمامی بشر راه خود را بر زمین فاسد كرده بودند.
13 و خدا به نوح گفت: “انتهای تمامی بشر به حضورم رسیده است زیرا كه زمین بسبب ایشان پر از ظلم شده است. و اینك من ایشان را با زمین هلاك خواهم ساخت. 14 پس برای خود كشتی ای از چوب كوفر بساز و حجرات در كشتی بنا كن و درون و بیرونش را به قیر بیندا. 15 و آن را بدین تركیب بساز كه طول كشتی سیصد ذراع باشد و عرضش پنجاه ذراع و ارتفاع آن سی ذراع. 16 و روشنی ای برای كشتی بساز و آنرا به ذراعی از بالا تمام كن. و درِ كشتی را در جنب آن بگذار و طبقات تحتانی و وسطی و فوقانی بساز. 17 زیرا اینك من طوفان آب را بر زمین میآورم تا هر جسدی را كه روح حیات در آن باشد از زیر آسمان هلاك گردانم. و هر چه بر زمین است خواهد مرد. 18 لكن عهد خود را با تو استوار میسازم و به كشتی در خواهی آمد تو و پسرانت و زوجه ات و ازواج پسرانت با تو. 19 و از جمیع حیوانات از هر ذی جسدی جفتی از همه به كشتی در خواهی آورد تا با خویشتن زنده نگاه داری نر و ماده باشند. 20 از پرندگان به اجناس آنها و از بهایم به اجناس آنها و از همة حشرات زمین به اجناس آنها دو دو از همه نزد تو آیند تا زنده نگاه داری. 21 و از هر آذوقه ای كه خورده شود بگیر و نزد خود ذخیره نما تا برای تو و آنها خوراك باشد.” 22 پس نوح چنین كرد و به هرچه خدا او را امر فرمودعمل نمود.
پیدایش فصل 7
1 و یَهُوَه به نوح گفت: “تو و تمامی اهل خانه ات به كشتی درآیید زیرا تو را در این عصر به حضور خود عادل دیدم. 2 و از همة بهایم پاك هفت هفت نر و ماده با خود بگیر و از بهایم ناپاك دو دو نر و ماده 3 و از پرندگان آسمان نیز هفت هفت نر و ماده را تا نسلی بر روی تمام زمین نگاه داری. 4 زیرا كه من بعد از هفت روز دیگر چهل روز و چهل شب باران می بارانم و هر موجودی را كه ساخته ام از روی زمین محو میسازم.”
5 پس نوح موافق آنچه یَهُوَه او را امر فرموده بود عمل نمود. 6 و نوح ششصد ساله بود چون طوفان آب بر زمین آمد. 7 و نوح و پسرانش و زنش و زنان پسرانش با وی از آب طوفان به كشتی در آمدند. 8 از بهایم پاك و از بهایم ناپاك و از پرندگان و از همة حشرات زمین 9 دو دو نر و ماده نزد نوح به كشتی در آمدند چنانكه خدا نوح را امر كرده بود. 10 و واقع شد بعد از هفت روز كه آب طوفان بر زمین آمد.
11 و در سال ششصد از زندگانی نوح در روز هفدهم از ماه دوم در همان روز جمیع چشمه های لجة عظیم شكافته شد و روزنهای آسمان گشوده. 12 و باران چهل روز و چهل شب بر روی زمین می بارید. 13 در همان روز نوح و پسرانش سام و حام و یافث و زوجة نوح و سه زوجة پسرانش با ایشان داخل كشتی شدند. 14 ایشان و همة حیوانات به اجناس آنها و همة بهایم به اجناس آنها و همة حشراتی كه بر زمین میخزند به اجناس آنها و همة پرندگان به اجناس آنها همة مرغان و همة بالداران. 15 دو دو از هر ذی جسدی كه روح حیات دارد نزد نوح به كشتی درآمدند. 16 و آنهایی كه آمدند نر و ماده از هر ذی جسد آمدند چنانكه خدا وی را امر فرموده بود و یَهُوَه در را از عقب او بست.
17 و طوفان چهل روز برزمین می آمد و آب همی افزود و كشتی را برداشت كه از زمین بلند شد. 18 و آب غلبه یافته بر زمین همی افزود و كشتی بر سطح آب میرفت. 19 و آب بر زمین زیاد و زیاد غلبه یافت تا آنكه همة كوههای بلند كه زیر تمامی آسمانها بود مستور گردید. 20 پانزده ذراع بالاتر آب غلبه یافت و كوهها مستور گردید. 21 و هر ذی جسدی كه بر زمین حركت میكرد از پرندگان و بهایم و حیوانات و كل حشرات خزندة بر زمین و جمیع آدمیان مردند. 22 هر كه دم روح حیات در بینی او بود از هر كه در خشكی بود مرد. 23 و خدا محو كرد هر موجودی را كه بر روی زمین بود از آدمیان و بهایم و حشرات و پرندگان آسمان پس از زمین محو شدند. و نوح با آنچه همراه وی در كشتی بود فقط باقی ماند. 24 و آب بر زمین صد و پنجاه روز غلبه می یافت.
پیدایش فصل 8
1و خدا نوح و همة حیوانات و همة بهایمی را كه با وی در كشتی بودند بیاد آورد. و خدا بادی بر زمین وزانید و آب ساكن گردید. 2 و چشمه های لجه و روزنهای آسمان بسته شد و باران از آسمان باز ایستاد. 3 و آب رفته رفته از روی زمین برگشت. و بعد از انقضای صد و پنجاه روز آب كم شد 4 و روز هفدهم از ماه هفتم كشتی بر كوههای آرارات قرار گرفت. 5 و تا ماه دهم آب رفته رفته كمتر میشد و در روز اول از ماه دهم قله های كوهها ظاهر گردید. 6 و واقع شد بعد از چهل روز كه نوح دریچة كشتی را كه ساخته بود باز كرد. 7 و زاغ را رها كرد. او بیرون رفته در تردد میبود تا آب از زمین خشك شد. 8 پس كبوتر را از نزد خود رها كرد تا ببیند كه آیا آب از روی زمین كم شده است. 9 اما كبوتر چون نشیمنی برای كف پای خود نیافت زیرا كه آب در تمام روی زمین بود نزد وی به كشتی برگشت. پس دست خود را دراز كرد و آن را گرفته نزد خود به كشتی در آورد. 10 و هفت روز دیگر نیزدرنگ كرده باز كبوتر را از كشتی رها كرد. 11 و در وقت عصر كبوتر نزد وی برگشت و اینك برگ زیتون تازه در منقار وی است. پس نوح دانست كه آب از روی زمین كم شده است. 12 و هفت روز دیگر نیز توقف نموده كبوتر را رها كرد و او دیگر نزد وی برنگشت.
13 و در سال ششصد و یكم در روز اول از ماه اول آب از روی زمین خشك شد. پس نوح پوشش كشتی را برداشته نگریست و اینك روی زمین خشك بود. 14 و در روز بیست و هفتم از ماه دوم زمین خشك بود. 15 آنگاه خدا نوح را مخاطب ساخته گفت: 16 “از كشتی بیرون شو تو و زوجه ات و پسرانت و ازواج پسرانت با تو. 17 و همة حیواناتی را كه نزد خود داری هر ذی جسدی را از پرندگان و بهایم و كل حشرات خزندة بر زمین با خود بیرون آور تا بر زمین منتشر شده در جهان بارور و كثیر شوند.” 18 پس نوح و پسران او و زنش و زنان پسرانش با وی بیرون آمدند. 19 و همة حیوانات و همة حشرات و همة پرندگان و هر چه بر زمین حركت میكند به اجناس آنها از كشتی به در شدند. 20 و نوح مذبحی برای یَهُوَه بنا كرد و از هر بهیمة پاك و از هر پرندة پاك گرفته قربانیهای سوختنی بر مذبح گذرانید. 21 و یَهُوَه بوی خوش بویید و یَهُوَه در دل خودگفت: “بعد از این دیگر زمین را بسبب انسان لعنت نكنم زیرا كه خیال دل انسان از طفولیت بد است و بار دیگر همة حیوانات را هلاك نكنم چنانكه كردم. 22 مادامی كه جهان باقی است زرع و حصاد و سرما و گرما و زمستان و تابستان و روز و شب موقوف نخواهد شد.”
پیدایش فصل 9
1 وخدا نوح و پسرانش را بركت داده بدیشان گفت: “بارور و كثیر شوید و زمین را پر سازید. 2 و خوف شما و هیبت شما بر همة حیوانات زمین و برهمة پرندگان آسمان و بر هر چه بر زمین میخزد و بر همة ماهیان دریا خواهد بود به دست شما تسلیم شده اند. 3 و هر جنبنده ای كه زندگی دارد برای شما طعام باشد. همه را چون علف سبز به شما دادم 4 مگر گوشت را با جانش كه خون او باشد مخورید. 5 و هر آینه انتقام خون شما را برای جان شما خواهم گرفت. از دست هر حیوان آنرا خواهم گرفت. و از دست انسان انتقام جان انسان را ازدست برادرش خواهم گرفت. 6 هر كه خون انسان ریزد خون وی به دست انسان ریخته شود. زیرا خدا انسان را بصورت خود ساخت. 7 و شما بارور و كثیر شوید و در زمین منتشر شده در آن بیفزایید.” 8 و خدا نوح و پسرانش را با وی خطاب كرده گفت: 9 “اینك من عهد خود را با شما و بعد از شما با ذریت شما استوار سازم 10 و با همة جانورانی كه با شما باشند از پرندگان و بهایم و همة حیوانات زمین با شما با هرچه از كشتی بیرون آمد حتی جمیع حیوانات زمین. 11 عهد خود را با شما استوار میگردانم كه بار دیگر هر ذی جسد از آب طوفان هلاك نشود و طوفان بعد از این نباشد تا زمین را خراب كند.”
12 و خدا گفت: “اینست نشان عهدی كه من می بندم در میان خود و شما و همة جانورانی كه با شما باشند نسلاً بعد نسل تا به ابد: 13 قوس خود را در ابر میگذارم و نشان آن عهدی كه در میان من و جهان است خواهد بود. 14 و هنگامی كه ابر را بالای زمین گسترانم و قوس در ابر ظاهر شود 15 آنگاه عهد خود را كه در میان من و شما و همة جانوران ذی جسد میباشد بیاد خواهم آورد. و آب طوفان دیگر نخواهد بود تا هر ذی جسدی را هلاك كند. 16 و قوس در ابر خواهد بود و آنرا خواهم نگریست تا بیاد آورم آن عهد جاودانی را كه در میان خدا و همة جانوران است از هر ذی جسدی كه بر زمین است.” 17 و خدا به نوح گفت: “این است نشان عهدی كه استوار ساختم در میان خود و هر ذی جسدی كه بر زمین است.”
18 و پسران نوح كه از كشتی بیرون آمدند سام و حام و یافث بودند. و حام پدر كنعان است. 19 اینانند سه پسر نوح و از ایشان تمامی جهان منشعب شد.
20 و نوح به فلاحت زمین شروع كرد و تاكستانی غرس نمود. 21 و شراب نوشیده مست شد و در خیمة خود عریان گردید. 22 و حام پدر كنعان برهنگی پدر خود را دید و دو برادر خود را بیرون خبر داد. 23 و سام و یافث ردا را گرفته بر كتف خود انداختند و پس پس رفته برهنگی پدر خود را پوشانیدند. و روی ایشان باز پس بود كه برهنگی پدر خود را ندیدند. 24 و نوح از مستی خود به هوش آمده دریافت كه پسر كهترش با وی چه كرده بود. 25 پس گفت: “كنعان ملعون باد! برادران خود را بندة بندگان باشد.” 26 و گفت: “متبارك باد یَهُوَه خدای سام! و كنعان بندة او باشد. 27 خدا یافث را وسعت دهد و در خیمه های سام ساكن شود و كنعان بندة او باشد.”
28 و نوح بعد از طوفان سیصد و پنجاه سال زندگانی كرد. 29 پس جملة ایام نوح نهصد و پنجاه سال بود كه مرد.
پیدایش فصل 10
1 این است پیدایش پسران نوح سام و حام و یافث. و از ایشان بعد از طوفان پسران متولد شدند.2 پسران یافث: جومر و ماجوج و مادای و یاوان و توبال و ماشَك و تیراس. 3 و پسران جومر: اَشكناز و رِیفات و توجَرمَه.4 و پسران یاوان: اَلیشَه و تَرشیش و كَتیم و دودانیم. 5 از اینان جزایر امتها منشعب شدند در اراضی خود هر یكی موافق زبان و قبیله اش در امتهای خویش.
6 و پسران حام: كوش و مصرایم و فوط و كنعان. 7 و پسران كوش: سبا و حویله و سبتَه و رَعمه و سبتكا. و پسران رَعمه: شبا و دَدان. 8 و كوش نِمرود را آورد. او به جبار شدن در جهان شروع كرد. 9 وی در حضور یَهُوَه صیادی جبار بود. از این جهت میگویند: “مثل نمرود صیاد جبار در حضور یَهُوَه.” 10 و ابتدای مملكت وی بابل بود و اَرَك و اَكَد و كَلنه در زمین شنعار. 11 از آن زمین آشور بیرون رفت و نینوا و رَحوبوت عیر و كالَح را بنا نهاد 12 و ریسن را در میان نینوا و كالَح. و آن شهری بزرگ بود. 13 و مصرایم لُودیم و عنامیم و لَهابیم و نَفتوحیم را آورد. 14 و فَتروسیم و كَسلوحیم را كه از ایشان فلسطینیان پدید آمدند و كَفتوریم را. 15 و كنعان صیدون نخستزادة خود وحتّ را آورد. 16 و یبوسیان و اَموریان و جِرجاشیان را 17 و حوَیان و عرقیان و سینیان را 18 و اَروادیان و صَماریان و حماتیان را. و بعد از آن قبایل كنعانیان منشعب شدند. 19 و سر حد كنعانیان از صیدون به سمت جرار تا غَزَه بود و به سمت سدوم و عمورَه و اَدمه و صَبوئیم تا به لاشَع. 20 اینانند پسران حام بر حسب قبایل و زبانهای ایشان در اراضی و امتهای خود.
21 و از سام كه پدر جمیع بنی عابر و برادر یافَث بزرگ بود از او نیز اولاد متولد شد. 22 پسران سام: عیلام و آشور و اَرفَكشاد و لُود و اَرام. 23 و پسران اَرام: عوص و حول و جاتر و ماش. 24 و اَرَفكشاد شالح را آورد و شالح عابر را آورد. 25 و عابر را دو پسر متولد شد. یكی را فالج نام بود زیرا كه در ایام وی زمین منقسم شد. و نام برادرش یقطان. 26 و یقطان الموداد و شالف و حضَر موت و یارِح را آورد 27 و هدورام و اُوزال و دِقلَه را 28 و عوبال و ابیمائیل و شبا را 29 و اَوفیر و حوِیلَه و یوباب را. این همه پسران یقطان بودند. 30 و مسكن ایشان از میشا بود به سمت سفارَه كه كوهی از كوههای شرقی است. 31 اینانند پسران سام بر حسب قبایل و زبانهای ایشان در اراضی خود بر حسب امتهای خویش. 32 اینانند قبایل پسران نوح برحسب پیدایش ایشان در امتهای خود كه از ایشان امتهای جهان بعد از طوفان منشعب شدند.
پیدایش فصل 11
1 و تمام جهان را یك زبان و یك لغت بود. 2 و واقع شد كه چون از مشرق كوچ میكردند همواری ای در زمین شنعار یافتند و در آنجا سكنی گرفتند. 3 و به یكدیگر گفتند: “بیایید خشتها بسازیم و آنها را خوب بپریم.” و ایشان را آجر به جای سنگ بود و قیر به جای گچ. 4 و گفتند: “بیایید شهری برای خود بنا نهیم و برجی را كه سرش به آسمان برسد تا نامی برای خویشتن پیدا كنیم مبادا بر روی تمام زمین پراكنده شویم.” 5 و یَهُوَه نزول نمود تا شهر و برجی را كه بنی آدم بنا میكردند ملاحظه نماید. 6 و یَهُوَه گفت: “همانا قوم یكی است و جمیع ایشان را یك زبان و این كار را شروع كرده اند و الآن هیچ كاری كه قصد آن بكنند از ایشان ممتنع نخواهد شد. 7 اكنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یكدیگر را نفهمند.” 8 پس یَهُوَه ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراكنده ساخت و از بنای شهر باز ماندند. 9 از آن سبب آنجا را بابل نامیدند زیرا كه در آنجا یَهُوَه لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت. و یَهُوَه ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراكنده نمود.
10 این است پیدایش سام. چون سام صد ساله بود اَرفكشاد را دو سال بعد از طوفان آورد. 11 و سام بعد از آوردن ارفكشاد پانصد سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 12 و ارفكشاد سی و پنج سال بزیست و شالح را آورد. 13 و ارفكشاد بعد از آوردن شالح چهارصد و سه سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 14 و شالح سی سال بزیست و عابر را آورد. 15 و شالح بعد از آوردن عابر چهارصد و سه سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 16 و عابر سی و چهار سال بزیست و فالج را آورد. 17 و عابر بعد از آوردن فالج چهارصد و سی سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 18 و فالج سی سال بزیست و رَعو را آورد. 19 و فالج بعد از آوردن رعو دویست و نه سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 20 و رعو سی و دو سال بزیست و سروج را آورد. 21 و رعو بعد از آوردن سروجدویست و هفت سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 22 و سروج سی سال بزیست و ناحور را آورد. 23 و سروج بعد از آوردن ناحور دویست سال بزیست و پسران و دختران آورد. 24 و ناحور بیست و نه سال بزیست و تارح را آورد. 25 و ناحور بعد از آوردن تارح صد و نوزده سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد. 26 و تارح هفتاد سال بزیست و اَبرام و ناحور و هاران را آورد.
27 و این است پیدایش تارح كه تارح ابرام و ناحور و هاران را آورد و هاران لوط را آورد. 28 و هاران پیش پدر خود تارح در زادبوم خویش در اورِ كلدانیان بمرد. 29 و ابرام و ناحور زنان برای خود گرفتند. زن ابرام را سارای نام بود. و زن ناحور را ملكَه نام بود دختر هاران پدر ملكَه و پدر یسكَه. 30 اما سارای نازاد مانده ولدی نیاورد. 31 پس تارح پسر خود ابرام و نوادة خود لوط پسر هاران و عروس خود سارای زوجة پسرش ابرام را برداشته با ایشان از اور كلدانیان بیرون شدند تا به ارض كنعان بروند و به حران رسیده در آنجا توقف نمودند. 32 و مدت زندگانی تارح دویست و پنج سال بود و تارح در حران مرد.
پیدایش فصل 12
1 و یَهُوَه به ابرام گفت: “از ولایت خود و از مولد خویش و از خانة پدر خود بسوی زمینی كه به تو نشان دهم بیرون شو 2 و از تو امتی عظیم پیدا كنم و تو را بركت دهم و نام تو را بزرگ سازم و تو بركت خواهی بود. 3 و بركت دهم به آنانی كه تو را مبارك خوانند و لعنت كنم به آنكه تو را ملعون خواند. و از تو جمیع قبایل جهان بركت خواهند یافت.” 4 پس ابرام چنانكه یَهُوَه بدو فرموده بود روانه شد. و لوط همراه وی رفت. و ابرام هفتاد و پنج ساله بود همگامی كه از حرَان بیرون آمد. 5 و ابرام زن خود سارای و برادرزادة خود لوط و همة اموال اندوختة خود را با اشخاصی كه در حران پیدا كرده بودند برداشته به عزیمت زمین كنعان بیرون شدند و به زمین كنعان داخل شدند. 6 و ابرام در زمین می گشت تا مكان شکیم تا بلوطستان موره. و در آنوقت كنعانیان در آن زمین بودند. 7 و یَهُوَه بر اَبرام ظاهر شده گفت: “به ذریت تو این زمین را می بخشم.” و در آنجا مذبحی برای یَهُوَه كه بر وی ظاهر شد بنا نمود. 8 پس از آنجا به كوهی كه به شرقی بیت ئیل است كوچ كرده خیمة خود را برپا نمود. و بیت ئیل بطرف غربی و عای بطرف شرقی آن بود. و در آنجا مذبحی برای یَهُوَه بنا نمود و نام یَهُوَه را خواند. 9 و ابرام طی مراحل و منازل كرده به سمت جنوب كوچید.
10 و قحطی در آن زمین شد و ابرام به مصر فرود آمد تا در آنجا بسر برد زیرا كه قحط در زمین شدت میكرد. 11 و واقع شد كه چون نزدیك به ورود مصر شد به زن خود سارای گفت: “اینك میدانم كه تو زن نیكو منظر هستی. 12 همانا چون اهل مصر تو را بینند گویند: “این زوجه اوست.“ پس مرا بكشند و تو را زنده نگاه دارند. 13 پس بگو كه تو خواهر من هستی تا به خاطر تو برای من خیریت شود و جانم بسبب تو زنده ماند.” 14 و به مجرد ورود ابرام به مصر اهل مصر آن زن را دیدند كه بسیار خوش منظر است. 15 و امرای فرعون او را دیدند و او را در حضور فرعون ستودند. پس وی را به خانة فرعون در آوردند. 16 و بخاطر وی با ابرام احسان نمود و او صاحب میشها و گاوان و حماران و غلامان و كنیزان و ماده الاغان و شتران شد. 17 و یَهُوَه فرعون و اهل خانة او را بسبب سارای زوجة ابرام به بلایای سخت مبتلا ساخت. 18 و فرعون ابرام را خوانده گفت: “این چیست كه به من كردی؟ چرا مرا خبر ندادی كه او زوجة توست؟ 19 چرا گفتی: او خواهر منست كه او را به زنی گرفتم؟ و الآن اینك زوجة تو. او را برداشته روانه شو!” 20 آنگاه فرعون در خصوص وی كسان خود را امر فرمود تا او را با زوجه اش و تمام مایملكش روانه نمودند.
پیدایش فصل 13
1 و ابرام با زن خود و تمام اموال خویش و لوط از مصر به جنوب آمدند. 2 و ابرام از مواشی و نقره و طلا بسیار دولتمند بود. 3 پس از جنوب طی منازل كرده به بیت ئیل آمد بدانجایی كه خیمه اش در ابتدا بود در میان بیت ئیل و عای 4 به مقام آن مذبحی كه اول بنا نهاده بود و در آنجا ابرام نام یَهُوَه را خواند. 5 و لوط را نیز كه همراه ابرام بود گله و رمه و خیمه ها بود.6 و زمین گنجایش ایشان را نداشت كه در یكجا ساكن شوند زیرا كه اندوخته های ایشان بسیار بود و نتوانستند در یكجا سكونت كنند. 7 و در میان شبانان مواشی ابرام و شبانان مواشی لوط نزاع افتاد. و در آن هنگام كنعانیان و فَرِزّیان ساكن زمین بودند. 8 پس ابرام به لوط گفت: “زنهار در میان من و تو و در میان شبانان من و شبانان تو نزاعی نباشد زیرا كه ما برادریم. 9 مگر تمام زمین پیش روی تو نیست؟ ملتمس اینكه از من جدا شوی. اگر به جانب چپ روی من بسوی راست خواهم رفت و اگر بطرف راست روی من به جانب چپ خواهم رفت.”
10 آنگاه لوط چشمان خود را برافراشت و تمام وادی اردن را بدید كه همه اش مانند باغ یَهُوَه و زمین مصر بطرف صوغَر سیراب بود قبل از آنكه یَهُوَه سدوم و عموره را خراب سازد. 11 پس لوط تمام وادی اردن را برای خود اختیار كرد و لوط بطرف شرقی كوچ كرد و از یكدیگر جدا شدند. 12 ابرام در زمین كنعان ماند و لوط در بلاد وادی ساكن شد و خیمه خود را تا سدوم نقل كرد. 13 لكن مردمان سدوم بسیار شریر و به یَهُوَه خطاكار بودند. 14 و بعد از جدا شدن لوط از وی یَهُوَه به ابرام گفت: “اكنون تو چشمان خود را برافراز و از مكانی كه در آن هستی بسوی شمال و جنوب و مشرق و مغرب بنگر 15 زیرا تمام این زمین را كه می بینی به تو و ذریت تو تا به ابد خواهم بخشید. 16 و ذریت تو را مانند غبار زمین گردانم. چنانكه اگر كسی غبار زمین را تواند شمرد ذریت تو نیز شمرده شود. 17 برخیز و در طول و عرض زمین گردش كن زیرا كه آنرا به تو خواهم داد. “ 18 و ابرام خیمة خود را نقل كرده روانه شد و در بلوطستان ممًری كه در حبرون است ساكن گردید و در آنجا مذبحی برای یَهُوَه بنا نهاد.
پیدایش فصل 14
1 و واقع شد در ایام امرافل ملك شنعار و اریوك ملك اَلاّسار و كَدر لاعمر ملك عیلام و تدعال ملك امتها 2 كه ایشان با بارع ملك سدوم و بر شاع ملك عموره و شناب ملك ادمه و شَمئیبر ملك صبوئیم و ملك بالع كه صوغر باشد جنگ كردند. 3 این همه در وادی سدیم كه بحرالملح باشد با هم پیوستند. 4 دوازده سال كدرلاعمر را بندگی كردند و در سال سیزدهم بر وی شوریدند. 5 و در سال چهاردهم كدرلاعمر با ملوكی كه با وی بودند آمده رفائیان را در عشتروت قَرًنَین و زوزیان را در هام و ایمیان را در شاوه قریتَین شكست دادند. 6 و حوریان را در كوه ایشان سعیر تا ایل فاران كه متصل به صحراست. 7 پس برگشته به عین مشفاط كه قادش باشد آمدند و تمام مرز و بوم عمالَقه و اموریان را نیز كه در حصّون تامار ساكن بودند شكست دادند. 8 آنگاه ملك سدوم و ملك عموره و ملك ادمه و ملك صبوئیم و ملك بالع كه صُوغَر باشد بیرون آمده با ایشان در وادی سدیم صف آرایی نمودند 9 با كدرلاعمر ملك عیلام و تدعال ملك امتها و امرافل ملك شنعار و اریوك ملك الاسار چهار ملك با پنج. 10 و وادی سدیم پر از چاههای قیر بود. پس ملوك سدوم و عموره گریخته در آنجا افتادند و باقیان به كوه فرار كردند. 11 و جمیع اموال سدوم و عموره را با تمامی مأكولات آنها گرفته برفتند. 12 و لوط برادرزادة اَبرام را كه سدوم ساكن بود با آنچه داشت برداشته رفتند.
13 و یكی كه نجات یافته بود آمده ابرام عبرانی را خبر داد. و او در بلوطستان ممری اَموری كه برادر اشكول و عانر بود ساكن بود. و ایشان با ابرام هم عهد بودند. 14 چون ابرام از اسیری برادر خود آگاهی یافت سیصد و هجده تن از خانه زادان كارآزمودة خود را بیرون آورده در عقب ایشان تا دان بتاخت. 15 شبانگاه او و ملازمانش بر ایشان فرقه فرقه شده ایشان را شكست داده تا به حوبه كه به شمال دمشق واقع است تعاقب نمودند. 16 و همة اموال را باز گرفت و برادر خود لوط و اموال او را نیز با زنان و مردان باز آورد.
17 و بعد از مراجعت وی از شكست دادن كدرلاعمر و ملوكی كه با وی بودند ملك سدوم تا به وادی شاوه كه وادی الملك باشد به استقبال وی بیرون آمد. 18 و ملكیصدق ملك سالیم نان و شراب بیرون آورد. و او كاهن خدای تعالی بود 19 و او را مبارك خوانده گفت: “مبارك باد ابرام از جانب خدای تعالی مالك آسمان و زمین 20 و متبارك باد خدای تعالی كه دشمنانت را به دستت تسلیم كرد.” و او را از هر چیز ده یك داد. 21 و ملك سدوم به ابرام گفت: “مردم را به من واگذار و اموال را برای خود نگاه دار.” 22 ابرام به ملك سدوم گفت: “دست خود را به یَهُوَه خدای تعالی مالك آسمان و زمین برافراشتم 23 كه از اموال تو رشته ای یا دُوّال نعلینی برنگیرم مبادا گویی “ من ابرام را دولتمند ساختم”. 24 مگر فقط آنچه جوانان خوردند و بهرة عانر و اشكول و ممری كه همراه من رفتند ایشان بهرة خود را بردارند.”
پیدایش فصل 15
1 بعد از این وقایع كلام یَهُوَه در رؤیا به ابرام رسیده گفت: “ای ابرام مترس من سپر تو هستم و اجر بسیار عظیم تو.” 2 ابرام گفت: “ای سلطان تعالی یَهُوَه مرا چه خواهی داد و من بی اولاد میروم و مختار خانه ام این العاذار دمشقی است؟” 3 و ابرام گفت: “اینك مرا نسلی ندادی و خانه زادم وارث من است.” 4 در ساعت كلام یَهُوَه به وی در رسیده گفت: “این وارث تو نخواهد بود بلكه كسی از صٌلب تو در آید وارث تو خواهد بود.” 5 و او را بیرون آورده گفت: “اكنون بسوی آسمان بنگر و ستارگان را بشمار هرگاه آنها را توانی شمرد.” پس به وی گفت: “ذُریت تو چنین خواهد بود.” 6 و به یَهُوَه ایمان آورد و او این را برای وی عدالت محسوب كرد. 7 پس وی را گفت: “من هستم یَهُوَه كه تو را از اور كلدانیان بیرون آوردم تا این زمین را به ارثیت به تو بخشم.” 8 گفت: “ای سلطان تعالی یَهُوَه به چه نشان بدانم كه وارث آن خواهم بود؟” 9 به وی گفت: “گوسالة مادة سه ساله و بز مادة سه ساله و قوچی سه ساله و قمری و كبوتری برای من بگیر.”
10 پس این همه را بگرفت و آنها را از میان دو پاره كرد و هر پاره ای را مقابل جفتش گذاشت لكن مرغان را پاره نكرد. 11 و چون لاشخورها بر لاشه ها فرود آمدند ابرام آنها را راند. 12 و چون آفتاب غروب میكرد خوابی گران بر ابرام مستولی شد و اینك تاریكی ترسناك سخت او را فرو گرفت. 13 پس به ابرام گفت: “یقین بدان كه ذُریت تو در زمینی كه از آن ایشان نباشد غریب خواهند بود و آنها را بندگی خواهند كرد و آنها چهارصد سال ایشان را مظلوم خواهند داشت. 14 و بر آن امتی كه ایشان بندگان آنها خواهند بود من داوری خواهم كرد. و بعد از آن با اموال بسیار بیرون خواهند آمد. 15 و تو نزد پدران خود به سلامتی خواهی رفت و در پیری نیكو مدفون خواهی شد. 16 و در پشت چهارم بدینجا خواهند برگشت زیرا گناه اَموریان هنوز تمام نشده است.”
17 و واقع شد كه چون آفتاب غروب كرده بود و تاریك شد تنوری پردود و چراغی مشتعل از میان آن پاره ها گذر نمود. 18 در آنروز یَهُوَه با ابرام عهد بست و گفت: “این زمین را از نهر مصر تا به نهر عظیم یعنی نهر فرات به نسل تو بخشیده ام 19 یعنی قینیان و قَنِّزیان و قَدمونیان و حتّیان و فَرِزیان و رَفائیان 20 و اَموریان و كنعانیان و جرجاشیان و یبوسیان را.”
پیدایش فصل 16
1 و سارای زوجة ابرام برای وی فرزندی نیاورد. و او را كنیزی مصری هاجر نام بود. 2 پس سارای به ابرام گفت: “اینك یَهُوَه مرا از زاییدن باز داشت. پس به كنیز من درآی شاید از او بنا شوم.” و ابرام سخن سارای را قبول نمود. 3 و چون ده سال از اقامت ابرام در زمین كنعان سپری شد سارای زوجة ابرام كنیز خود هاجر مصری را برداشته او را به شوهر خود ابرام به زنی داد. 4 پس به هاجر درآمد و او حامله شد. و چون دید كه حامله است خاتونش بنظر وی حقیر شد. 5 و سارای به ابرام گفت: “ظلم من بر تو باد! من كنیز خود را به آغوش تو دادم و چون آثار حمل در خود دید در نظر او حقیر شدم. یَهُوَه در میان من و تو داوری كند.” 6 ابرام به سارای گفت: “اینك كنیز تو به دست توست آنچه پسند نظر تو باشد با وی بكن.” پس چون سارای با وی بنای سختی نهاد او از نزد وی بگریخت.
7 و فرشتة یَهُوَه او را نزد چشمة آب در بیابان یعنی چشمه ای كه به راه شور است یافت. 8 و گفت: “ای هاجر كنیز سارای از كجا آمدی و كجا میروی؟” گفت: “من از حضور خاتون خود سارای گریخته ام.” 9 فرشتة یَهُوَه به وی گفت: “نزد خاتون خود برگرد و زیر دست او مطیع شو.” 10 و فرشتة یَهُوَه به وی گفت: “ذریت تو را بسیار افزون گردانم به حدی كه از كثرت به شماره نیایند.” 11 و فرشتة یَهُوَه وی را گفت: “اینك حامله هستی و پسری خواهی زایید و او را اسماعیل نام خواهی نهاد زیرا یَهُوَه تظلم تو را شنیده است. 12 و او مردی وحشی خواهد بود دست وی به ضد هركس و دست هركس به ضد او و پیش روی همة برادران خود ساكن خواهد بود.” 13 و او نام یَهُوَه را كه با وی تكلم كرد “اَنتَ ایل رُئی” خواند زیرا گفت: “آیا اینجا نیز به عقب او كه مرا می بیند نگریستم.” 14 از این سبب آن چاه را “بِئَرلَحی رُئی” نامیدند اینك در میان قادِش و بارَد است.15 و هاجر از ابرام پسری زایید و ابرام پسر خود را كه هاجر زایید اسماعیل نام نهاد. 16 و ابرام هشتادو شش ساله بود چون هاجر اسماعیل را برای ابرام بزاد.
پیدایش فصل 17
1 و چون ابرام نود و نه ساله بود یَهُوَه بر ابرام ظاهر شده گفت: “من هستم خدای قادر مطلق. پیش روی من بخرام و كامل شو. 2 و عهد خویش را در میان خود و تو خواهم بست و تو را بسیار بسیار كثیر خواهم گردانید.” 3 آنگاه ابرام به روی درافتاد و خدا به وی خطاب كرده گفت: 4 “اما من اینك عهد من با توست و تو پدر امتهای بسیار خواهی بود. 5 و نام تو بعد از این ابرام خوانده نشود بلكه نام تو ابراهیم خواهد بود زیرا كه تو را پدر امتهای بسیار گردانیدم. 6 و تو را بسیار بارور نمایم و امتها از تو پدید آورم و پادشاهان از تو به وجود آیند. 7 و عهد خویش را در میان خود و تو و ذُریت بعد از تو استوار گردانم كه نسلاً بعد نسل عهد جاودانی باشد تا تو را و بعد از تو ذریت تو را خدا باشم. 8 و زمین غربت تو یعنی تمام زمین كنعان را به تو و بعد از تو به ذریت تو به ملكیت ابدی دهم و خدای ایشان خواهم بود.” 9 پس خدا به ابراهیم گفت: “و اما تو عهد مرا نگاه دار تو و بعد از تو ذریت تو در نسلهای ایشان. 10 این است عهد من كه نگاه خواهید داشت در میان من و شما و ذریت تو بعد از تو هر ذكوری از شما مختون شود 11 و گوشت قَلَفة خود را مختون سازید تا نشان آن عهدی باشد كه در میان من و شماست. 12 هر پسر هشت روزه از شما مختون شود. هر ذكوری در نسلهای شما خواه خانه زاد خواه زر خرید از اولاد هر اجنبی كه از ذریت تو نباشد 13 هر خانه زاد تو و هر زرخرید تو البته مختون شود تا عهد من در گوشت شما عهد جاودانی باشد. 14 و اما هر ذكور نامختون كه گوشت قَلَفة او ختنه نشود آن كس از قوم خود منقطع شود زیرا كه عهد مرا شكسته است.”
15 و خدا به ابراهیم گفت: “اما زوجة تو سارای نام او را سارای مخوان بلكه نام او ساره باشد. 16 و او را بركت خواهم داد و پسری نیز از وی به تو خواهم بخشید. او را بركت خواهم داد و امتها از وی به وجود خواهند آمد و ملوك امتها از وی پدید خواهند شد.” 17 آنگاه ابراهیم به روی در افتاده بخندید و در دل خود گفت: “آیا برای مرد صد ساله پسری متولد شود و ساره در نود سالگی بزاید؟” 18 و ابراهیم به خدا گفت: “كاش كه اسماعیل در حضور تو زیست كند.” 19 خدا گفت: “به تحقیق زوجه ات ساره برای تو پسری خواهد زایید و او را اسحاق نام بنه و عهد خود را با وی استوار خواهم داشت تا با ذریت او بعد از او عهد ابدی باشد. 20 و اما در خصوص اسماعیل تو را اجابت فرمودم. اینك او را بركت داده بارور گردانم و او را بسیار كثیر گردانم. دوازده رئیس از وی پدید آیند و امتی عظیم از وی بوجود آورم. 21 لكن عهد خود را با اسحاق استوار خواهم ساخت كه ساره او را بدین وقت در سال آینده برای تو خواهد زایید.” 22 و چون خدا از سخن گفتن با وی فارغ شد از نزد ابراهیم صعود فرمود. 23 و ابراهیم پسر خود اسماعیل و همة خانه زادان و زرخریدان خود را یعنی هر ذكوری كه در خانة ابراهیم بود گرفته گوشت قَلَفة ایشان را در همان روز ختنه كرد چنانكه خدا به وی امر فرموده بود. 24 و ابراهیم نود و نه ساله بود وقتی كه گوشت قَلَفه اش مختون شد.
25 و پسرش اسماعیل سیزده ساله بود هنگامی كه گوشت قَلَفه اش مختون شد. 26 در همان روز ابراهیم و پسرش اسماعیل مختون گشتند. 27 و همة مردان خانه اش خواه خانه زاد خواه زر خرید از اولاد اجنبی با وی مختون شدند.
پیدایش فصل 18
1 و یَهُوَه در بلوطستان ممری بر وی ظاهر شد و او در گرمای روز به در خیمه نشسته بود. 2 ناگاه چشمان خود را بلند كرده دید كه اینك سه مرد در مقابل او ایستاده اند. و چون ایشان را دید از در خیمه به استقبال ایشان شتافت و رو بر زمین نهاد 3 و گفت: “ای مولا اكنون اگر منظور نظر تو شدم از نزد بندة خود مگذر. 4 اندك آبی بیاورند تا پای خود را شسته در زیر درخت بیارامید 5 و لقمة نانی بیاورم تا دلهای خود را تقویت دهید و پس از آن روانه شوید زیرا برای همین شما را بر بندة خود گذر افتاده است.” گفتند: “آنچه گفتی بكن.” 6 پس ابراهیم به خیمه نزد ساره شتافت و گفت: “سه كیل از آرد میده بزودی حاضر كن و آن را خمیر كرده گِرده ها بساز.” 7 و ابراهیم به سوی رمه شتافت و گوسالة نازكِ خوب گرفته به غلام خود داد تا بزودی آن را طبخ نماید. 8 پس كره و شیر و گوساله ای را كه ساخته بود گرفته پیش روی ایشان گذاشت و خود در مقابل ایشان زیر درخت ایستاد تا خوردند. 9 به وی گفتند: “زوجه ات ساره كجاست؟ “ گفت: “اینك در خیمه است.” 10 گفت: “البته موافق زمان حیات نزد تو خواهم برگشت و زوجه ات ساره را پسری خواهد شد.” و ساره به در خیمه ای كه در عقب او بود شنید. 11 و ابراهیم و ساره پیر و سالخورده بودند و عادت زنان از ساره منقطع شده بود. 12 پس ساره در دل خود بخندید و گفت: “آیا بعد از فرسودگی ام مرا شادی خواهد بود و آقایم نیز پیر شده است؟” 13 و یَهُوَه به ابراهیم گفت: “ساره برای چه خندید و گفت: آیا فی الحقیقه خواهم زایید و حال آنكه پیر هستم؟ 14 مگر هیچ امری نزد یَهُوَه مشكل است؟ در وقت موعود موافق زمان حیات نزد تو خواهم برگشت و ساره را پسری خواهد شد.” 15 آنگاه ساره انكار كرده گفت: “نخندیدم چونكه ترسید. گفت: “نی بلكه خندیدی.”
16 پس آن مردان از آنجا برخاسته متوجه سدوم شدند و ابراهیم ایشان را مشایعت نمود. 17 و یَهُوَه گفت: “آیا آنچه من میكنم از ابراهیم مخفی دارم؟ 18 و حال آنكه ابراهیم هر آینه امتی بزرگ و زورآور پدید خواهد آمد و جمیع امتهای جهان از او بركت خواهند یافت. 19 زیرا او را میشناسم كه فرزندان و اهل خانة خود را بعد از خود امر خواهد فرمود تا طریق یَهُوَه را حفظ نمایند و عدالت و انصاف را بجا آورند تا یَهُوَه آنچه به ابراهیم گفته است به وی برساند.” 20 پس یَهُوَه گفت: “چونكه فریاد سدوم و عموره زیاد شده است و خطایای ایشان بسیار گران 21 اكنون نازل میشوم تا ببینم موافق این فریادی كه به من رسیده بالتّمام كرده اند. والّا خواهم دانست.” 22 آنگاه آن مردان از آنجا بسوی سدوم متوجه شده برفتند. و ابراهیم در حضور یَهُوَه هنوز ایستاده بود. 23 و ابراهیم نزدیك آمده گفت: “آیا عادل را با شریر هلاك خواهی كرد؟24 و آن مكان را بخاطر آن پنجاه عادل كه در آن باشند نجات نخواهی داد؟ 25 حاشا از تو كه مثل این كار بكنی كه عادلان را با شریران هلاك سازی و عادل و شریر مساوی باشند. حاشا از تو! آیا داور تمام جهان انصاف نخواهد كرد؟” 26 یَهُوَه گفت: “اگر پنجاه عادل در شهر سدوم یابم هر آینه تمام آن مكان را به خاطر ایشان رهایی دهم.” 27 ابراهیم در جواب گفت: “اینك من كه خاك وخاكستر هستم جرأت كردم كه به یَهُوَه سخن گویم. 28 شاید از آن پنجاه عادل پنج كم باشد. آیا تمام شهر را بسبب پنج هلاك خواهی كرد؟” گفت: “اگر چهل و پنج در آنجا یابم آن را هلاك نكنم.” 29 بار دیگر بدو عرض كرده و گفت: “هرگاه در آنجا چهل یافت شوند؟” گفت: “به خاطر چهل آنرا نكنم.” 30 گفت: “زنهار غضب یَهُوَه افروخته نشود تا سخن گویم. شاید در آنجا سی پیدا شوند؟ “ گفت: “ اگر در آنجا سی یابم این كار را نخواهم كرد.” 31 گفت: “اینك جرأت كردم كه به یَهُوَه عرض كنم. اگر بیست در آنجا یافت شوند؟” گفت: “به خاطر بیست آن را هلاك نكنم.” 32 گفت: “خشم یَهُوَه افروخته نشود تا این دفعه را فقط عرض كنم شاید ده در آنجا یافت شوند؟” گفت: “به خاطر ده آن را هلاك نخواهم ساخت.” 33 پس یَهُوَه چون گفتگو را با ابراهیم به اتمام رسید برفت و ابراهیم به مكان خویش مراجعت كرد.
پیدایش فصل 19
1 و وقت عصر آن دو فرشته وارد سدوم شدند و لوط به دروازة سدوم نشسته بود. و چون لوط ایشان را بدید به استقبال ایشان برخاسته رو بر زمین نهاد 2 و گفت: “اینك اكنون ای آقایان من به خانة بندة خود بیایید و شب را بسر برید و پایهای خود را بشویید و بامدادان برخاسته راه خود را پیش گیرید.” گفتند: “نی بلكه شب را در كوچه بسر بریم.” 3 اما چون ایشان را الحاح بسیار نمود با او آمده به خانه اش داخل شدند و برای ایشان ضیافتی نمود و نان فطیر پخت پس تناول كردند. 4 و به خواب هنوز نرفته بودند كه مردان شهر یعنی مردم سدوم از جوان و پیر تمام قوم از هر جانب خانة وی را احاطه كردند 5 و به لوط ندا در داده گفتند: “آن دو مرد كه امشب به نزد تو در آمدند كجا هستند؟ آنها را نزد ما بیرون آور تا ایشان را بشناسیم.” 6 آنگاه لوط نزد ایشان بدرگاه بیرون آمد و در را از عقب خود ببست 7 و گفت: “ای برادران من زنهار بدی مكنید. 8 اینك من دو دختر دارم كه مرد را نشناخته اند. ایشان را الآن نزد شما بیرون آورم و آنچه در نظر شما پسند آید با ایشان بكنید. لكن كاری بدین دو مرد ندارید زیرا كه برای همین زیر سایة سقف من آمده اند.” 9 گفتند: “دور شو.” و گفتند: “این یكی آمد تا نزیل ما شود و پیوسته داوری میكند. الآن با تو از ایشان بدتر كنیم.” پس بر آن مرد یعنی لوط بشدت هجوم آورده نزدیك آمدند تا در را بشكنند.
10 آنگاه آن دو مرد دست خود را پیش آورده لوط را نزد خود به خانه در آوردند و در را بستند. 11 اما آن اشخاصی را كه به در خانه بودند از خُرد و بزرگ به كوری مبتلا كردند كه از جستنِ درخویشتن را خسته ساختند. 12 و آن دو مرد به لوط گفتند: “آیا كسی دیگر در اینجا داری؟ دامادان و پسران و دختران خود و هر كه را در شهر داری از این مكان بیرون آور 13 زیرا كه ما این مكان را هلاك خواهیم ساخت چونكه فریاد شدید ایشان به حضور یَهُوَه رسیده و یَهُوَه ما را فرستاده است تا آنرا هلاك كنیم.” 14 پس لوط بیرون رفته با دامادان خود كه دختران او را گرفتند مكالمه كرده گفت: “برخیزید و از این مكان بیرون شوید زیرا یَهُوَه این شهر را هلاك میكند.” اما بنظر دامادان مسخره آمد.
15 و هنگام طلوع فجر آن دو فرشته لوط را شتابانیده گفتند: “برخیز و زن خود را با این دو دختر كه حاضرند بردار مبادا در گناه شهر هلاك شوی.” 16 و چون تأخیر مینمود آن مردان دست او و دست زنش و دست هر دو دخترش را گرفتند چونكه یَهُوَه بر وی شفقّت نمود و او را بیرون آورده در خارج شهر گذاشتند. 17 و واقع شد چون ایشان را بیرون آورده بودند كه یكی به وی گفت: “جان خود را دریاب و از عقب منگر و در تمام وادی مایست بلكه به كوه بگریز مبادا هلاك شوی.” 18 لوط بدیشان گفت: “ای آقا چنین مباد! 19 همانا بنده ات در نظرت التفات یافته است و احسانی عظیم به من كردی كه جانم را رستگار ساختی و من قدرت آن ندارم كه به كوه فرار كنم مبادا این بلا مرا فرو گیرد و بمیرم. 20 اینك این شهر نزدیك است تا بدان فرار كنم و نیز صغیر است. اِذن بده تا بدان فرار كنم. آیا صغیر نیست تا جانم زنده ماند.” 21 بدو گفت: “اینك در این امر نیز تو را اجابت فرمودم تا شهری را كه سفارش آن را نمودی واژگون نسازم. 22 بدان جا بزودی فرار كن زیرا كه تا تو بدانجا نرسی هیچ نمیتوانم كرد. “ از این سبب آن شهر مسمی به صوغر شد. 23 و چون آفتاب بر زمین طلوع كرد لوط به صُوغر داخل شد. 24 آنگاه یَهُوَه بر سدوم و عموره گوگرد و آتش از حضور یَهُوَه از آسمان بارانید. 25 و آن شهرها و تمام وادی و جمیع سكنة شهرها و نباتات زمین را واژگون ساخت. 26 اما زن او از عقب خود نگریسته ستونی از نمك گردید.
27 بامدادان ابراهیم برخاست و به سوی آن مكانی كه در آن به حضور یَهُوَه ایستاده بود رفت. 28 و چون به سوی سدوم و عموره و تمام زمین وادی نظر انداخت دید كه اینك دود آن زمین چون دود كوره بالا میرود. 29 و هنگامی كه خدا شهرهای وادی را هلاك كرد خدا ابراهیم را به یاد آورد و لوط را از آن انقلاب بیرون آورد چون آن شهرهایی را كه لوط در آنها ساكن بود واژگون ساخت.
30 و لوط از صوغر برآمد و با دو دختر خود در كوه ساكن شد زیرا ترسید كه در صوغر بماند. پس با دو دختر خود در مغاره سكنی گرفت. 31 و دختر بزرگ به كوچك گفت: “پدر ما پیر شده و مردی بر روی زمین نیست كه بر حسب عادت كل جهان به ما درآید. 32 بیا تا پدر خود را شراب بنوشانیم و با او همبستر شویم تا نسلی از پدر خود نگاه داریم.” 33 پس در همان شب پدر خود را شراب نوشانیدند و دختر بزرگ آمده با پدر خویش همخواب شد و او از خوابیدن و برخاستن وی آگاه نشد. 34 و واقع شد كه روز دیگر بزرگ به كوچك گفت: “اینك دوش با پدرم همخواب شدم امشب نیز او را شراب بنوشانیم و تو بیا و با وی همخواب شو تا نسلی از پدر خود نگاه داریم.” 35 آن شب نیز پدر خود را شراب نوشانیدند و دختر كوچك همخواب وی شد و او از خوابیدن و برخاستن وی آگاه نشد. 36 پس هر دو دختر لوط از پدر خود حامله شدند. 37 و آن بزرگ پسری زاییده او را موآب نام نهاد و او تا امروز پدر موآبیان است. 38 و كوچك نیز پسری بزاد و او را بن عمی نام نهاد. وی تا بحال پدر بنی عمون است.
پیدایش فصل 20
1 پس ابراهیم از آنجا بسوی ارض جنوبی كوچ كرد و در میان قادش و شور ساكن شد و در جِرار منزل گرفت. 2 و ابراهیم درخصوص زن خود ساره گفت كه “او خواهر من است.” و ابی ملك ملك جرار فرستاده ساره را گرفت. 3 و خدا در رؤیای شب بر اَبی ملك ظاهر شده به وی گفت: “اینك تو مرده ای بسبب این زن كه گرفتی زیرا كه زوجة دیگری میباشد.” 4 و ابی ملك هنوز به او نزدیكی نكرده بود. پس گفت: “ای یَهُوَه آیا امتی عادل را هلاك خواهی كرد؟ 5 مگر او به من نگفت كه “ او برادر من است؟ ” به ساده دلی و پاك دستی خود این را كردم.” 6 خدا وی را در رؤیا گفت: “من نیز میدانم كه اینرا به ساده دلی خود كردی و من نیز تو را نگاه داشتم كه به من خطا نورزی و از این سبب نگذاشتم كه او را لمس نمایی. 7 پس الآن زوجة این مرد را رد كن زیرا كه او نبی است و برای تو دعا خواهد كرد تا زنده بمانی و اگر او را رد نكنی بدان كه تو و هر كه از آن تو باشد هر آینه خواهید مرد.”
8 بامدادان ابی ملك برخاسته جمیع خادمان خود را طلبیده همة این امور را به سمع ایشان رسانید و ایشان بسیار ترسان شدند. 9 پس ابی ملك ابراهیم را خوانده بدو گفت: “به ما چه كردی؟ و به تو چه گناه كرده بودم كه بر من و بر مملكت من گناهی عظیم آوردی و كارهای ناكردنی به من كردی؟” 10 و ابی ملك به ابراهیم گفت: “چه دیدی كه این كار را كردی؟” 11 ابراهیم گفت: “زیرا گمان بردم كه خداترسی در این مكان نباشد و مرا به جهت زوجه ام خواهند كُشت. 12 و فی الواقع نیز او خواهر من است دختر پدرم اما نه دختر مادرم و زوجة من شد. 13 و هنگامی كه خدا مرا از خانة پدرم آواره كرد او را گفتم: احسانی كه به من باید كرد این است كه هرجا برویم دربارة من بگویی كه او برادر من است.” 14 پس ابی ملك گوسفندان و گاوان و غلامان و كنیزان گرفته به ابراهیم بخشید و زوجه اش ساره را به وی رد كرد. 15 و ابی ملك گفت: “اینك زمین من پیش روی توست. هر جا كه پسند نظرت افتد ساكن شو.” 16 و به ساره گفت: “اینك هزار مثقال نقره به برادرت دادم همانا او برای تو پردة چشم است نزد همة كسانی كه با تو هستند و نزد همة دیگران پس انصاف تو داده شد.” 17 و ابراهیم نزد خدا دعا كرد. و خدا ابی ملك و زوجة او و كنیزانش را شفا بخشید تا اولاد بهم رسانیدند 18 زیرا یَهُوَه رحم های تمام اهل بیت ابی ملك را بخاطر ساره زوجة ابراهیم بسته بود.
پیدایش فصل 21
1 و یَهُوَه برحسب وعدة خود از ساره تفقد نمود و یَهُوَه آنچه را به ساره گفته بود بجا آورد. 2 و ساره حامله شده از ابراهیم در پیریاش پسری زایید در وقتی كه خدا به وی گفته بود. 3 و ابراهیم پسر مولود خود را كه ساره از وی زایید اسحاق نام نهاد. 4 و ابراهیم پسر خود اسحاق را چون هشت روزه بود مختون ساخت چنانكه خدا او را امر فرموده بود. 5 و ابراهیم در هنگام ولادت پسرش اسحاق صد ساله بود. 6 و ساره گفت: “خدا خنده برای من ساخت و هر كه بشنود با من خواهد خندید.” 7 و گفت: “كه بود كه به ابراهیم بگوید ساره اولاد را شیر خواهد داد؟ زیرا كه پسری برای وی در پیری اش زاییدم.” 8 و آن پسر نمو كرد تا او را از شیر باز گرفتند. و روزی كه اسحاق را از شیر بازداشتند ابراهیم ضیافتی عظیم كرد.
9 آنگاه ساره پسر هاجر مصری را كه از ابراهیم زاییده بود دید كه خنده میكند. 10 پس به ابراهیم گفت: “این كنیز را با پسرش بیرون كن زیرا كه پسر كنیز با پسر من اسحاق وارث نخواهد بود.” 11 اما این امر بنظر ابراهیم درباره پسرش بسیار سخت آمد. 12 خدا به ابراهیم گفت: “دربارة پسر خود و كنیزت بنظرت سخت نیاید بلكه هر آنچه ساره به تو گفته است سخن او را بشنو زیرا كه ذریت تو از اسحاق خوانده خواهد شد. 13 و از پسر كنیز نیز اُمتی بوجود آورم زیرا كه او نسل توست.” 14 بامدادان ابراهیم برخاسته نان و مشكی از آب گرفته به هاجر داد و آنها را بر دوش وی نهاد و او را با پسر روانه كرد. پس رفت و در بیابان بئرشبع میگشت. 15 و چون آب مشك تمام شد پسر را زیر بوته ای گذاشت. 16 و به مسافت تیر پرتاپی رفته در مقابل وی بنشست زیرا گفت: “موت پسر را نبینم.” و در مقابل او نشسته آواز خود را بلند كرد و بگریست. 17 و خدا آواز پسر را بشنید و فرشتة خدا از آسمان هاجر را ندا كرده وی را گفت: “ای هاجر تو را چه شد؟ ترسان مباش زیرا خدا آواز پسر را در آنجایی كه اوست شنیده است. 18 برخیز و پسر را برداشته او را به دست خود بگیر زیرا كه از او امتی عظیم بوجود خواهم آورد.” 19 و خدا چشمان او را باز كرد تا چاه آبی دید. پس رفته مشك را از آب پر كرد و پسر را نوشانید. 20 و خدا با آن پسر میبود. و او نمود كرده ساكن صحرا شد و در تیراندازی بزرگ گردید. 21 و در صحرای فاران ساكن شد. و مادرش زنی از زمین مصر برایش گرفت.
22و واقع شد در آن زمانی كه ابی ملك و فیكول كه سپهسالار او بود ابراهیم را عرض كرده گفتند كه “خدا در آنچه میكنی با توست. 23 اكنون برای من در اینجا به خدا سوگند بخور كه با من و نسل من و ذریت من خیانت نخواهی كرد بلكه بر حسب احسانی كه با تو كرده ام با من و با زمینی كه در آن غربت پذیرفتی عمل خواهی نمود.” 24 ابراهیم گفت: “من سوگند میخورم.” 25 و ابراهیم ابی ملك را تنبیه كرد بسبب چاه آبی كه خادمان ابی ملك از او به زور گرفته بودند. 26 ابی ملك گفت: “نمیدانم كیست كه این كار را كرده است و تو نیز مرا خبر ندادی و من هم تا امروز نشنیده بودم.” 27 و ابراهیم گوسفندان و گاوان گرفته به ابی ملك داد و با یكدیگر عهد بستند. 28 و ابراهیم هفت بره از گله جدا ساخت. و ابی ملك به ابراهیم گفت: “این هفت برة ماده كه جدا ساختی چیست؟” 29 گفت: “كه این هفت برة ماده را ازدست من قبول فرمای تا شهادت باشند كه این چاه را من حفر نمودم.” 30 از این سبب آن مكان را بِئَرشبع نامید زیرا كه در آنجا با یكدیگر قسم خوردند. 31 و چون آن عهد را در بِئَرشبع بسته بودند ابی ملك با سپهسالار خود فیكول برخاسته به زمین فلسطینیان مراجعت كردند. 32 و ابراهیم در بئرشبع شوره كزی غرس نمود و در آنجا به نام یَهُوَه خدای سرمدی دعا نمود. 33 پس ابراهیم در زمین فلسطینیان ایام بسیاری بسر برد.
پیدایش فصل 22
1 و واقع شد بعد از این وقایع كه خدا ابراهیم را امتحان كرده بدو گفت: “ای ابراهیم!” عرض كرد: “لبیك.” 2 گفت: “اكنون پسر خود را كه یگانة توست و او را دوست میداری یعنی اسحاق را بردار و به زمین موریا برو و او را در آنجا بر یكی از كوههایی كه به تو نشان میدهم برای قربانی سوختنی بگذران. 3 بامدادان ابراهیم برخاسته الاغ خود را بیاراست و دو نفر از نوكران خود را با پسر خویش اسحاق برداشته و هیزم برای قربانی سوختنی شكسته روانه شده و به سوی آن مكان كه خدا او را فرموده بود رفت. 4 و در روز سوم ابراهیم چشمان خود را بلند كرده آن مكان را از دور دید. 5 آنگاه ابراهیم به خادمان خود گفت: “شما در اینجا نزد الاغ بمانید تا من با پسر بدانجا رویم و عبادت كرده نزد شما باز آییم.”
6 پس ابراهیم هیزم قربانی سوختنی را گرفته بر پسر خود اسحاق نهاد و آتش و كارد را به دست خود گرفت و هر دو با هم میرفتند. 7 و اسحاق پدر خود ابراهیم را خطاب كرده گفت: “ای پدر من!” گفت: “ای پسر من لبیك؟” گفت: “اینك آتش و هیزم لكن برة قربانی كجاست؟” 8 ابراهیم گفت: “ای پسر من خدا برة قربانی را برای خود مهیا خواهد ساخت.” و هر دو با هم رفتند. 9 چون بدان مكانی كه خدا بدو فرموده بود رسیدند ابراهیم در آنجا مذبح را بنا نمود و هیزم را بر هم نهاد و پسر خود اسحاق را بسته بالای هیزم بر مذبح گذاشت. 10 و ابراهیم دست خود را دراز كرده كارد را گرفت تا پسر خویش را ذبح نماید. 11 در حال فرشتة یَهُوَه از آسمان وی را ندا در داد و گفت: “ای ابراهیم! ای ابراهیم!” عرض كرد: “لبیك.” 12 گفت: “دست خود را بر پسر دراز مكن و بدو هیچ مكن زیرا كه الآن دانستم كه تو از خدا میترسی چونكه پسر یگانة خود را از من دریغ نداشتی.” 13 آنگاه ابراهیم چشمان خود را بلند كردهدید كه اینك قوچی در عقب وی در بیشه ای به شاخهایش گرفتار شده. پس ابراهیم رفت و قوچ را گرفته آنرا در عوض پسر خود برای قربانی سوختنی گذرانید. 14 و ابراهیم آن موضع را “یَهُوَه یری” نامید چنانكه تا امروز گفته میشود: “در كوه یَهُوَه دیده خواهد شد.”
15 بار دیگر فرشتة یَهُوَه به ابراهیم از آسمان ندا در داد 16 و گفت: “یَهُوَه میگوید: به ذات خود قسم میخورم چونكه اینكار را كردی و پسر یگانة خود را دریغ نداشتی 17 هر آینه تو را بركت دهم و ذریت تو را كثیر سازم مانند ستارگان آسمان و مثل ریگهایی كه بركنارة دریاست. و ذریت تو دروازه های دشمنان خود را متصرف خواهند شد. 18 و از ذریت تو جمیع امتهای زمین بركت خواهند یافت چونكه قول مرا شنیدی.” 19 پس ابراهیم نزد نوكران خود برگشت. و ایشان برخاسته به بِئَرشَبع با هم آمدند و ابراهیم در بئرشبع ساكن شد.
20 و واقع شد بعد از این امور كه به ابراهیم خبر داده گفتند: “اینك ملكَه نیز برای برادرت ناحور پسران زاییده است. 21 یعنی نخستزادة او عوص و برادرش بوز و قَموئیل پدر اَرام 22 و كاسد و حزو و فلداش و یدلاف و بتُوئیل.” 23 و بتوئیل رِفقه را آورده است. این هشت را ملكه برای ناحور برادر ابراهیم زایید. 24 و كنیز او كه رَؤمه نام داشت او نیز طابح و جاحم و تاحش و معكه را زایید.
پیدایش فصل 23
1 و ایام زندگانی ساره صد و بیست و هفت سال بود. این است سالهای عمر ساره. 2 و ساره در قریة اربع كه حبرون باشد در زمین كنعان مرد. و ابراهیم آمد تا برای ساره ماتم و گریه كند. 3 و ابراهیم از نزد میت خود برخاست و بنی حت را خطاب كرده گفت: 4 “من نزد شما غریب و نزیل هستم. قبری از نزد خود به ملكیت من دهید تا میت خود را از پیش روی خود دفن كنم.” 5 پس بنی حت در جواب ابراهیم گفتند: 6 “ای مولای من سخن ما را بشنو. تو در میان ما رئیس خدا هستی. در بهترین مقبره های ما میت خود را دفن كن. هیچكدام از ما قبر خویش را از تو دریغ نخواهد داشت كه میت خود را دفن كنی.” 7 پس ابراهیم برخاست و نزد اهل آن زمین یعنی بنی حت تعظیم نمود. 8 و ایشان را خطاب كرده گفت: “اگر مرًضَی شما باشد كه میت خود را از نزد خود دفن كنم سخن مرا بشنوید و به عفرون بن صوحار برای من سفارش كنید 9 تا مغارة مكفیله را كه از املاك او در كنار زمینش واقع است به من دهد به قیمت تمام در میان شما برای قبر به ملكیت من بسپارد.”
10 و عفرون در میان بنی حت نشسته بود. پس عفرونِ حتی در مسامع بنی حت یعنی همه كه به دروازة شهر او داخل میشدند در جواب ابراهیم گفت: 11 “ای مولای من نی سخن مرا بشنو آن زمین را به تو می بخشم میت خود را دفن كن.”
12 پس ابراهیم نزد اهل آن زمین تعظیم نمود 13 و عفرون را به مسامع اهل زمین خطاب كرده گفت: “اگر تو راضی هستی التماس دارم عرض مرا اجابت كنی. قیمت زمین را به تو میدهم از من قبول فرمای تا در آنجا میت خود را دفن كنم.” 14 عفرون در جواب ابراهیم گفت: 15 “ای مولای من از من بشنو قیمت زمین چهار صد مثقال نقره است این در میان من و تو چیست؟ میت خود را دفن كن.”
16 پس ابراهیم سخن عفرون را اجابت نمود و آن مبلغی را كه در مسامع بنی حت گفته بود یعنی چهارصد نقرة رایج المعامله به نزد عفرون وزن كرد. 17 پس زمین عفرون كه در مكفیله برابر ممری واقع است یعنی زمین و مغاره ای كه در آن است با همة درختانی كه در آن زمین و در تمامی حدود و حوالی آن بود مقرر شد 18 به ملكیت ابراهیم بحضور بنی حت یعنی همه كه به دروازة شهرش داخل میشدند. 19 از آن پس ابراهیم زوجة خود ساره را در مغارة صحرای مكفیله در مقابل ممری كه حبرون باشد در زمین كنعان دفن كرد. 20 و آن صحرا با مغاره ای كه در آن است از جانب بنی حت به ملكیت ابراهیم به جهت قبر مقرر شد.
پیدایش فصل 24
1 و ابراهیم پیر و سالخورد شد و یَهُوَه ابراهیم را در هر چیز بركت داد. 2 و ابراهیم به خادم خود كه بزرگ خانة وی و بر تمام مایملك او مختار بود گفت: “اكنون دست خود را زیر ران من بگذار. 3 و به یَهُوَه خدای آسمان و خدای زمین تو را قسم میدهم كه زنی برای پسرم از دختران كنعانیان كه در میان ایشان ساكنم نگیری 4 بلكه به ولایت من و به مولدم بروی و از آنجا زنی برای پسرم اسحاق بگیری.” 5 خادم به وی گفت: “شاید آن زن راضی نباشد كه با من بدین زمین بیاید؟ آیا پسرت را بدان زمینی كه از آن بیرون آمدی باز برم؟” 6 ابراهیم وی را گفت: “زنهار پسر مرا بدانجا باز مبری. 7 یَهُوَه خدای آسمان كه مرا از خانة پدرم و از زمین مولَد من بیرون آورد و به من تكلم كرد و قسم خورده گفت: “ كه این زمین را به ذریت تو خواهم داد. ” او فرشتة خود را پیش روی تو خواهد فرستاد تا زنی برای پسرم از آنجا بگیری. اما 8 اگر آن زن از آمدن با تو رضا ندهد از این قسم من بری خواهی بود لیكن زنهار پسر مرا بدانجا باز نبری.” 9 پس خادم دست خود را زیر ران آقای خود ابراهیم نهاد و در این امر برای او قسم خورد.
10 و خادم ده شتر از شتران آقای خود گرفته برفت. و همة اموال مولایش به دست او بود. پس روانه شده به شهر ناحور در اَرام نهرین آمد. 11 و به وقت عصر هنگامی كه زنان برای كشیدن آب بیرون می آمدند شتران خود را در خارج شهر بر لب چاه آب خوابانید. 12 و گفت: “ای یَهُوَه خدای آقایم ابراهیم امروز مرا كامیاب بفرما و با آقایم ابراهیم احسان بنما. 13 اینك من بر این چشمة آب ایستاده ام و دختران اهل این شهر به جهت كشیدن آب بیرون میآیند. 14 پس چنین بشود كه آن دختری كه به وی گویم: ”سبوی خود را فرودآر تا بنوشم” و او میگوید: “بنوش و شترانت را نیز سیراب كنم” همان باشد كه نصیب بندة خود اسحاق كرده باشی تا بدین بدانم كه با آقایم احسان فرموده ای.”
15 و او هنوز از سخن گفتن فارغ نشده بود كه ناگاه رِفقه دختر بتوئیل پسر ملكه زن ناحور برادر ابراهیم بیرون آمد و سبویی بر كتف داشت. 16 و آن دختر بسیار نیكو منظر و باكره بود و مردی او را نشناخته بود. پس به چشمه فرو رفت و سبوی خود را پر كرده بالا آمد. 17 آنگاه خادم به استقبال او بشتافت و گفت: “جرعه ای آب از سبوی خود به من بنوشان.” 18 گفت: “ای آقای من بنوش” و سبوی خود را بزودی بر دست خود فرود آورده او را نوشانید. 19 و چون از نوشانیدنش فارغ شد گفت: “برای شترانت نیز بكشم تا از نوشیدن باز ایستند.” 20 پس سبوی خود را بزودی در آبخور خالی كرد و باز به سوی چاه برای كشیدن بدوید و از بهر همة شترانش كشید. 21 و آن مرد بر وی چشم دوخته بود و سكوت داشت تا بداند كه یَهُوَه سفر او را خیریت اثر نموده است یا نه.
22 و واقع شد چون شتران از نوشیدن باز ایستادند كه آن مرد حلقة طلای نیم مثقال وزن و دو ابرنجین برای دستهایش كه ده مثقال طلا وزن آنها بود بیرون آورد 23 و گفت: “به من بگو كه دختر كیستی؟ آیا در خانة پدرت جایی برای ما باشد تا شب را بسر بریم؟” 24 وی را گفت: “من دختر بتوئیل پسر ملكه كه او را از ناحور زایید میباشم.” 25 و بدو گفت: “نزد ما كاه و علف فراوان است و جای نیز برای منزل.” 26 آنگاه آن مرد خم شد یَهُوَه را پرستش نمود 27 و گفت: “متبارك باد یَهُوَه خدای آقایم ابراهیم كه لطف و وفای خود را از آقایم دریغ نداشت و چون من در راه بودم یَهُوَه مرا به خانة برادران آقایم راهنمایی فرمود.”
28 پس آن دختر دوان دوان رفته اهل خانة مادر خویش را از این وقایع خبر داد. 29 و رفقه را برادری لابان نام بود. پس لابان به نزد آن مرد به سرچشمه دوان دوان بیرون آمد. 30 و واقع شد كه چون آن حلقه و ابرنجینها را بر دستهای خواهر خود دید و سخنهای خواهر خود رفقه را شنید كه میگفت آن مرد چنین به من گفته است به نزد وی آمد. و اینك نزد شتران به سر چشمه ایستاده بود. 31 و گفت: “ای مبارك یَهُوَه بیا چرا بیرون ایستاده ای؟ من خانه را و منزلی برای شتران مهیا ساخته ام.” 32 پس آن مرد به خانه در آمد و لابان شتران را باز كرد و كاه و علف به شتران داد و آب به جهت شستن پایهایش و پایهای رفقایش آورد. 33 و غذا پیش او نهادند. وی گفت: “تا مقصود خود را بازنگویم چیزی نخورم.” گفت: “بگو.”
34 گفت: “من خادم ابراهیم هستم. 35 و یَهُوَه آقای مرا بسیار بركت داده و او بزرگ شده است و گله ها و رمه ها و نقره و طلا و غلامان و كنیزان و شتران و الاغان بدو داده است. 36 و زوجة آقایم ساره بعد از پیر شدن پسری برای آقایم زایید و آنچه دارد بدو داده است. 37 و آقایم مرا قسم داد و گفت كه “ زنی برای پسرم از دختران كنعانیان كه در زمین ایشان ساكنم نگیری. 38 بلكه به خانة پدرم به قبیلة من بروی و زنی برای پسرم بگیری.” 39 و به آقای خود گفتم: ” شاید آن زن همراه من نیاید؟ ” 40 او به من گفت: “ یَهُوَه كه به حضور او سالك بوده ام فرشتة خود را با تو خواهد فرستاد و سفر تو را خیریت اثر خواهد گردانید تا زنی برای پسرم از قبیله ام و از خانة پدرم بگیری. 41 آنگاه از قسم من بری خواهی گشت چون به نزد قبیله ام رفتی هر گاه زنی به تو ندادند از سوگند من بری خواهی بود.“ 42 پس امروز به سرچشمه رسیدم و گفتم: ” ای یَهُوَه خدای آقایم ابراهیم اگر حال سفر مرا كه به آن آمده ام كامیاب خواهی كرد 43 اینك من به سر این چشمة آب ایستاده ام. پس چنین بشود كه آن دختری كه برای كشیدن آب بیرون آید و به وی گویم: “مرا از سبوی خود جرعه ای آب بنوشان ” 44 و به من گوید: “ بیاشام و برای شترانت نیز آب می كشم” او همان زن باشد كه یَهُوَه نصیب آقازادة من كرده است. 45 و من هنوز از گفتن این در دل خود فارغ نشده بودم كه ناگاه رفقه با سبویی بر كتف خود بیرون آمد و به چشمه پایین رفت تا آب بكشد. و به وی گفتم: “ جرعه ای آب به من بنوشان.” 46 پس سبوی خود را بزودی از كتف خود فرو آورده گفت: “ بیاشام و شترانت را نیز آب میدهم.” پس نوشیدم و شتران را نیز آب داد. 47 و از او پرسیده گفتم: “ تو دختر كیستی؟ ” گفت: “دختر بتوئیل بن ناحور كه ملكه او را برای او زایید.” پس حلقه را در بینی او و ابرنجینها را بر دستهایش گذاشتم. 48 آنگاه سجده كرده یَهُوَه را پرستش نمودم. و یَهُوَه خدای آقای خود ابراهیم را متبارك خواندم كه مرا به راه راست هدایت فرمود تا دختر برادر آقای خود را برای پسرش بگیرم. 49 اكنون اگر بخواهید با آقایم احسان و صداقت كنید پس مرا خبر دهید. و اگر نه مرا خبر دهید تا بطرف راست یا چپ ره سپر شوم.”
50 لابان و بتوئیل در جواب گفتند: “این امر از یَهُوَه صادر شده است با تو نیك یا بد نمیتوانیم گفت. 51 اینك رفقه حاضر است او را برداشته روانه شو تا زن پسرِ آقایت باشد چنانكه یَهُوَه گفته است.”
52 و واقع شد كه چون خادم ابراهیم سخن ایشان را شنید یَهُوَه را به زمین سجده كرد. 53 و خادم آلات نقره و آلات طلا و رختها را بیرون آورده پیشكش رفقه كرد و برادر و مادر او را چیزهای نفیسه داد. 54 و او و رفقایش خوردند و آشامیدند و شب را بسر بردند. و بامدادان برخاسته گفت: “مرا به سوی آقایم روانه نمایید.” 55 برادر و مادر او گفتند: “دختر با ما ده روزی بماند و بعد از آن روانه شود.” 56 بدیشان گفت: “مرا معطّل مسازید یَهُوَه سفر مرا كامیاب گردانیده است پس مرا روانه نمایید تا بنزد آقای خود بروم.” 57 گفتند: “دختر را بخوانیم و زبانش بپرسیم.” 58 پس رفقه را خواندند و به وی گفتند: “با این مرد خواهی رفت؟” گفت: “میروم.” 59 آنگاه خواهر خود رفقه و دایه اش را با خادم ابراهیم و رفقایش روانه كردند. 60 و رفقه را بركت داده به وی گفتند: “تو خواهر ما هستی مادرِ هزار كرورها باش و ذریت تو دروازة دشمنان خود را متصرف شوند.”
61 پس رفقه با كنیزانش برخاسته بر شتران سوار شدند و از عقب آن مرد روانه گردیدند. و خادم رفقه را برداشته برفت. 62 و اسحاق از راه بِئَرلَحی رُئی میآمد زیرا كه او در ارض جنوب ساكن بود. 63 و هنگام شام اسحاق برای تفكر به صحرا بیرون رفت و چون نظر بالا كرد دید كه شتران میآیند. 64 و رفقه چشمان خود را بلند كرده اسحاق را دید و از شتر خود فرود آمد 65 زیرا كه از خادم پرسید: “این مرد كیست كه در صحرا به استقبال ما میآید؟” و خادم گفت: “آقای من است.” پس برقع خود را گرفته خود را پوشانید. 66 و خادم همة كارهایی را كه كرده بود به اسحاق باز گفت. 67 و اسحاق رفقه را به خیمة مادر خود ساره آورد و او را به زنی خود گرفته دل در او بست. و اسحاق بعد از وفات مادر خود تسلی پذیرفت.
پیدایش فصل 25
1 و ابراهیم دیگر بار زنی گرفت كه قطوره نام داشت. 2 و او زمران و یقشان و مدان و مدیان و یشباق و شوحا را برای او زایید. 3 و یقشان شبا و دِدان را آورد. و بنی ددان اَشوریم و لطوشیم و لُامیم بودند. 4 و پسران مدیان عیفا و عیفَر و حنوك و ابیداع و الداعه بودند. جملة اینها اولاد قطوره بودند. 5 و ابراهیم تمام مایملك خود را به اسحاق بخشید. 6 اما به پسران كنیزانی كه ابراهیم داشت ابراهیم عطایا داد و ایشان را در حین حیات خود از نزد پسر خویش اسحاق به جانب مشرق به زمین شرقی فرستاد. 7 این است ایام سالهای عمر ابراهیم كه زندگانی نمود: صد و هفتاد و پنج سال. 8 و ابراهیم جان بداد و در كمال شیخوخیت پیر و سیر شده بمرد. و به قوم خود ملحق شد. 9 و پسرانش اسحاق و اسماعیل او را در مغارة مكفیله در صحرای عفرون بن صوحار حتی در مقابل ممری دفن كردند. 10 آن صحرایی كه ابراهیم از بنی حت خریده بود. در آنجا ابراهیم و زوجه اش ساره مدفون شدند. 11 و واقع شد بعد از وفات ابراهیم كه خدا پسرش اسحاق را بركت داد و اسحاق نزد بئرلَحی رُئی ساكن بود.
12 این است پیدایش اسماعیل بن ابراهیم كه هاجر مصری كنیز ساره برای ابراهیم زایید. 13 و این است نامهای پسران اسماعیل موافق اسمهای ایشان به حسب پیدایش ایشان. نخستزادة اسماعیل نَبایوت و قیدار و اَدَبیل و مبسام. 14 و مشماع و دومه و مسا 15 و حدار و تیما و یطُور و نافیش و قدًمه. 16 اینانند پسران اسماعیل و این است نامهای ایشان در بلدان و حله های ایشان دوازده امیر حسب قبایل ایشان. 17 و مدت زندگانی اسماعیل صد و سی و هفت سال بود كه جان را سپرد بمرد و به قوم خود ملحق گشت. 18 و ایشان از حویله تا شور كه مقابل مصر به سمت آشور واقع است ساكن بودند. و نصیب او در مقابل همة برادران او افتاد.
19 و این است پیدایش اسحاق بن ابراهیم. ابراهیم اسحاق را آورد. 20 و چون اسحاق چهل ساله شد رفقه دختر بتوئیل ارامی و خواهر لابان ارامی را از فدان ارام به زنی گرفت. 21 و اسحاق برای زوجة خود چون كه نازاد بود نزد یَهُوَه دعا كرد. و یَهُوَه او را مستجاب فرمود و زوجه اش رفقه حامله شد. 22 و دو طفل در رحم او منازعت میكردند. او گفت: “اگر چنین باشد من چرا چنین هستم؟” پس رفت تا از یَهُوَه بپرسد. 23 یَهُوَه به وی گفت: “دو امت در بطن تو هستند و دو قوم از رحم تو جدا شوند و قومی بر قومی تسلط خواهد یافت و بزرگ كوچك را بندگی خواهد نمود.” 24 و چون وقت وضع حملش رسید اینك توأمان در رحم او بودند. 25 و نخستین سرخ فام بیرون آمد و تمامی بدنش مانند پوستین پشمین بود. و او را عیسو نام نهادند. 26 و بعد از آن برادرش بیرون آمد و پاشنة عیسو را به دست خود گرفته بود و او را یعقوب نام نهادند. و در حین ولادت ایشان اسحاق شصت ساله بود. 27 و آن دو پسر نمو كردند و عیسو صیادی ماهر و مرد صحرایی بود. و اما یعقوب مرد ساده دل و چادر نشین. 28 و اسحاق عیسو را دوست داشتی زیرا كه صید او را میخورد. اما رفقه یعقوب را محبت نمودی. 29 روزی یعقوب آش می پخت و عیسو وا مانده از صحرا آمد. 30 و عیسو به یعقوب گفت: “از این آش ادوم (یعنی سرخ) مرا بخوران زیرا كه وامانده ام.” از این سبب او را ادوم نامیدند. 31 یعقوب گفت: “امروز نخستزادگی خود را به من بفروش.” 32 عیسو گفت: “اینك من به حالت موت رسیده ام پس مرا از نخستزادگی چه فایده؟” 33 یعقوب گفت: “امروز برای من قسم بخور.” پس برای او قسم خورد و نخستزادگی خود را به یعقوب فروخت. 34 و یعقوب نان و آش عدس را به عیسو داد كه خورد و نوشید و برخاسته برفت. پس عیسو نخست زادگی خود را خوار نمود.
پیدایش فصل 26
1 و قحطی در آن زمین حادث شد غیر آن قحط اول كه در ایام ابراهیم بود. و اسحاق نزد ابی ملك پادشاه فلسطینیان به جرار رفت. 2 و یَهُوَه بر وی ظاهر شده گفت: “به مصر فرود میا بلكه به زمینی كه به تو بگویم ساكن شو. 3 در این زمین توقف نما و با تو خواهم بود و تو را بركت خواهم داد زیرا كه به تو و ذریت تو تمام این زمین را میدهم و سوگندی را كه با پدرت ابراهیم خوردم استوار خواهم داشت. 4 و ذریتت را مانند ستارگان آسمان كثیر گردانم و تمام این زمینها را به ذریت تو بخشم و از ذریت تو جمیع امتهای جهان بركت خواهند یافت. 5 زیرا كه ابراهیم قول مرا شنید و وصایا و اوامر و فرایض و احكام مرا نگاه داشت.” 6 پس اسحاق در جرار اقامت نمود. 7 و مردمان آن مكان دربارة زنش از او جویا شدند. گفت: “او خواهر من است” زیرا ترسید كه بگوید “زوجة من است” مبادا اهل آنجا او را به خاطر رفقه كه نیكو منظر بود بكشند. 8 و چون در آنجا مدتی توقف نمود چنان افتاد كه ابی ملك پادشاه فلسطینیان از دریچه نظاره كرد و دید كه اینك اسحاق با روجة خود رفقه مزاح میكند. 9 پس ابی ملك اسحاق را خوانده گفت: “همانا این زوجة توست! پس چرا گفتی كه خواهر من است؟” اسحاق بدو گفتم: “زیرا گفتم كه مبادا برای وی بمیرم.” 10 ابی ملك گفت: “این چه كار است كه با ما كردی؟ نزدیك بود كه یكی از قوم با زوجه ات همخواب شود و بر ما جرمی آورده باشی.” 11 و ابی ملك تمامی قوم را قدغن فرموده گفت: “كسی كه متعرض این مرد و زوجه اش بشود هر آینه خواهد مرد.”
12 و اسحاق در آن زمین زراعت كرد و در آن سال صد چندان پیدا نمود و یَهُوَه او را بركت داد. 13 و آن مرد بزرگ شده اَناًفآتاً ترقی مینمود تا بسیار بزرگ گردید. 14 و او را گلة گوسفندان و مواشی گاوان و غلامان كثیر بود. و فلسطینیان بر او حسد بردند. 15 و همة چاههایی كه نوكران پدرش در ایام پدرش ابراهیم كنده بودند فلسطینیان آنها را بستند و از خاك پر كردند. 16 و ابی ملك به اسحاق گفت: “از نزد ما برو زیرا كه از ما بسیار بزرگتر شده ای.”
17 پس اسحاق از آنجا برفت و در وادی جرار فرود آمده در آنجا ساكن شد. 18 و چاههای آب را كه در ایام پدرش ابراهیم كنده بودند و فلسطینیان آنها را بعد از وفات ابراهیم بسته بودند اسحاق از سر نو كند و آنها را مسمی نمود به نامهایی كه پدرش آنها را نامیده بود. 19 و نوكران اسحاق در آن وادی حفره زدند و چاه آب زنده ای در آنجا یافتند. 20 و شبانان جرار با شبانان اسحاق منازعه كرده گفتند: “این آب از آن ماست!” پس آن چاه را عسق نامید زیرا كه با وی منازعه كردند. 21 و چاهی دیگر كندند همچنان برای آن نیز جنگ كردند و آن را سطنه نامید. 22 و از آنجا كوچ كرده چاهی دیگر كند و برای آن جنگ نكردند. پس آنرا رحوبوت نامیده گفت: “كه اكنون یَهُوَه ما را وسعت داده است و در زمین بارور خواهیم شد.”
23 پس از آنجا به بِئرشَبع آمد. 24 در همان شب یَهُوَه بر وی ظاهر شده گفت: “من خدای پدرت ابراهیم هستم. ترسان مباش زیرا كه من با تو هستم و تو را بركت میدهم و ذریت تو را بخاطر بندة خود ابراهیم فراوان خواهم ساخت.” 25 و مذبحی در آنجا بنا نهادم و نام یَهُوَه را خواند و خیمة خود را بر پا نمود و نوكران اسحاق چاهی در آنجا كندند. 26 و ابی ملك به اتفاق یكی از اصحاب خود احزات نام و فیكول كه سپهسالار او بود از جرار به نزد او آمدند. 27 و اسحاق بدیشان گفت: “چرا نزد من آمدید با آنكه با من عداوت نمودید و مرا از نزد خود راندید؟” 28 گفتند: “به تحقیق فهمیده ایم كه یَهُوَه با توست. پس گفتیم سوگندی در میان ما و تو باشد و عهدی با تو ببندیم. 29 تا با ما بدی نكنی چنانكه به تو ضرری نرساندیم بلكه غیر از نیكی به تو نكردیم و تو را به سلامتی روانه نمودیم و اكنون مباركِ یَهُوَه هستی.”
30 آنگاه برای ایشان ضیافتی برپا نمود و خوردند و آشامیدند. 31 بامدادان برخاسته با یكدیگر قسم خوردند و اسحاق ایشان را وداع نمود. پس از نزد وی به سلامتی رفتند. 32 و در آنروز چنان افتادند كه نوكران اسحاق آمده او را از آن چاهی كه می كندند خبر داده گفتند: “آب یافتیم!” 33 پس آنرا شَبعه نامید. از این سبب آن شهر تا امروز بِئرشَبع نام دارد. 34 و چون عیسو چهل ساله بود یهودیه دختر بیری حتی و بسمه دختر ایلونِ حتی را به زنی گرفت. 35 و ایشان باعث تلخی جان اسحاق و رفقه شدند.
پیدایش فصل 27
1 و چون اسحاق پیر شد و چشمانش از دیدن تار گشته بود پسر بزرگ خود عیسو را طلبیده به وی گفت: “ای پسر من!” گفت: “لبیك.” 2 گفت: “اینك پیر شده ام و وقت اجل خود را نمیدانم. 3 پس اكنون سلاح خود یعنی تركش و كمان خویش را گرفته به صحرا برو و نخجیری برای من بگیر 4 و خورشی برای من چنانكه دوست میدارم ساخته نزد من حاضر كن تا بخورم و جانم قبل از مردنم تو را بركت دهد.” 5 و چون اسحاق به پسر خود عیسو سخن میگفت رفقه بشنید و عیسو به صحرا رفت تا نَخجیری صید كرده بیاورد. 6 آنگاه رفقه پسر خود یعقوب را خوانده گفت: “اینك پدر تو را شنیدم كه برادرت عیسو را خطاب كرده میگفت: 7 “ برای من شكاری آورده خورشی بساز تا آن را بخورم و قبل از مردنم تو را در حضور یَهُوَه بركت دهم.” 8 پس ای پسر من الآن سخن مرا بشنو در آنچه من به تو امر میكنم 9 بسوی گله بشتاب و دو بزغالة خوب از بزها نزد من بیاور تا از آنها غذایی برای پدرت بطوری كه دوست میدارد بسازم. 10 و آن را نزد پدرت ببر تا بخورد و تو را قبل از وفاتش بركت دهد.” 11 یعقوب به مادر خود رفقه گفت: “اینك برادرم عیسو مردی مویدار است و من مردی بی موی هستم 12 شاید كه پدرم مرا لمس نماید و در نظرش مثل مسخره ای بشوم و لعنت به عوض بركت بر خود آورم.” 13 مادرش به وی گفت: “ای پسر من لعنت تو بر من باد! فقط سخن مرا بشنو و رفته آنرا برای من بگیر.” 14 پس رفت و گرفته نزد مادر خود آورد. و مادرش خورشی ساخت بطوری كه پدرش دوست میداشت. 15 و رفقه جامة فاخر پسر بزرگ خود عیسو را كه نزد او در خانه بود گرفته به پسر كهتر خود یعقوب پوشانید 16 و پوست بزغاله ها را بر دستها و نرمة گردن او بست. 17 و خورش و نانی كه ساخته بود به دست پسر خود یعقوب سپرد.
18 پس نزد پدر خود آمده گفت: “ای پدر من!” گفت: “لبیك تو كیستی ای پسر من؟” 19 یعقوب به پدر خود گفت: “من نخستزادة تو عیسو هستم. آنچه به من فرمودی كردم الآن برخیز بنشین و از شكار من بخور تا جانت مرا بركت دهد.” 20 اسحاق به پسر خود گفت: “ای پسر من! چگونه بدین زودی یافتی؟” گفت: “یَهُوَه خدای تو به من رسانید.” 21 اسحاق به یعقوب گفت: “ای پسر من نزدیك بیا تا تو را لمس كنم كه آیا تو پسر من عیسو هستی یا نه.” 22 پس یعقوب نزد پدر خود اسحاق آمد و او را لمس كرده گفت: “آواز آواز یعقوب است لیكن دستها دستهای عیسوست.” 23 و او را نشناخت زیرا كه دستهایش مثل دستهای برادرش عیسو موی دار بود. پس او را بركت داد. 24 و گفت: “آیا تو همان پسر من عیسو هستی؟” گفت: “من هستم.” 25 پس گفت: “نزدیك بیاور تا از شكار پسر خود بخورم و جانم تو را بركت دهد.” پس نزد وی آورد و بخورد و شراب برایش آورد و نوشید. 26 و پدرشاسحاق به وی گفت: “ای پسر من نزدیك بیا و مرا ببوس.” 27 پس نزدیك آمده او را بوسید و رایحة لباس او را بوییده او را بركت داد و گفت: “همانا رایحة پسر من مانند رایحة صحرایی است كه یَهُوَه آن را بركت داده باشد. 28 پس خدا تو را از شبنم آسمان و از فربهی زمین و از فراوانی غله و شیره عطا فرماید. 29 قومها تو را بندگی نمایند و طوایف تو را تعظیم كنند بر برادران خود آقا شوی و پسران مادرت تو را تعظیم نمایند. ملعون باد هر كه تو را لعنت كند و هر كه تو را مبارك خواند مبارك باد.”
30 و واقع شد چون اسحاق از بركت دادن به یعقوب فارغ شد به مجرد بیرون رفتنِ یعقوب از حضور پدر خود اسحاق كه برادرش عیسو از شكار باز آمد. 31 و او نیز خورشی ساخت و نزد پدر خود آورده به پدر خود گفت: “پدر من برخیزد و از شكار پسر خود بخورد تا جانت مرا بركت دهد.” 32 پدرش اسحاق به وی گفت: “تو كیستی؟” گفت: “من پسر نخستین تو عیسو هستم.” 33 آنگاه لرزه ای شدید بر اسحاق مستولی شده گفت: “پس آن كه بود كه نخجیری صید كرده برایم آورد و قبل از آمدن تو از همه خوردم و او را بركت دادم و فی الواقع او مبارك خواهد بود؟” 34 عیسو چون سخنان پدر خود را شنید نعره ای عظیم و بینهایت تلخ برآورده به پدر خود گفت: “ای پدرم به من به من نیز بركت بده!” 35 گفت: “برادرت به حیله آمد و بركت تو را گرفت.” 36 گفت: “نام او را یعقوب بخوبی نهادند زیرا كه دو مرتبه مرا از پا در آورد. اول نخستزادگی مرا گرفت و اكنون بركت مرا گرفته است.” پس گفت: “آیا برای من نیز بركتی نگاه نداشتی؟” 37 اسحاق در جواب عیسو گفت: “اینك او را بر تو آقا ساختم و همة برادرانش را غلامان او گردانیدم و غله و شیره را رزق او دادم. پس الآن ای پسر من برای تو چه كنم؟” 38 عیسو به پدر خود گفت: “ای پدر من آیا همین یك بركت را داشتی؟ به من به من نیز ای پدرم بركت بده!” و عیسو به آواز بلند بگریست. 39 پدرش اسحاق در جواب او گفت: “اینك مسكن تو (دور) از فربهی زمین و از شبنم آسمان از بالا خواهد بود. 40 و به شمشیرت خواهی زیست و برادر خود را بندگی خواهی كرد و واقع خواهد شد كه چون سر باز زدی یوغ او را از گردن خود خواهی انداخت.”
41 و عیسو بسبب آن بركتی كه پدرش به یعقوب داده بود بر او بغض ورزید و عیسو در دل خود گفت: “ایام نوحه گری برای پدرم نزدیك است آنگاه برادر خود یعقوب را خواهم كشت.” 42 و رفقه از سخنان پسر بزرگ خود عیسو آگاهی یافت. پس فرستاده پسر كوچك خود یعقوب را خوانده بدو گفت: “اینك برادرت عیسو دربارة تو خود را تسلی میدهد به اینكه تو را بكشد. 43 پس الآن ای پسرم سخن مرا بشنو و برخاسته نزد برادرم لابان به حران فرار كن. 44 و چند روز نزد وی بمان تا خشم برادرت برگردد. 45 تا غضب برادرت از تو برگردد و آنچه بدو كردی فراموش كند. آنگاه میفرستم و تو را از آنجا باز میآورم. چرا باید از شما هر دو در یك روز محروم شوم؟” 46 و رفقه به اسحاق گفت: “بسبب رختران حتّ از جان خود بیزار شده ام. اگر یعقوب زنی از دختران حتّ مثل اینانی كه دختران این زمینند بگیرد مرا از حیات چه فایده خواهد بود.”
پیدایش فصل 28
1 و اسحاق یعقوب را خوانده او را بركت داد و او را امر فرموده گفت: “زنی از دختران كنعان مگیر. 2 برخاسته به فَدانِ اَرام به خانة پدر مادرت بتوئیل برو و از آنجا زنی از دختران لابان برادر مادرت برای خود بگیر. 3 و خدای قادر مطلق تو را بركت دهد و تو را بارور و كثیر سازد تا از تو امتهای بسیار بوجود آیند. 4 و بركت ابراهیم را به تو دهد به تو و به ذریت تو با تو تا وارث زمین غربت خود شوی كه خدا آنرا به ابراهیم بخشید.” 5 پس اسحاق یعقوب را روانه نمود و به فدان ارام نزد لابان بن بتوئیل ارامی برادر رفقه مادر یعقوب و عیسو رفت. 6 و اما عیسو چون دید كه اسحاق یعقوب را بركت داده او را به فدان ارام روانه نمود تا از آنجا زنی برای خود بگیرد و در حین بركت دادن به وی امر كرده گفته بود كه “زنی از دختران كنعان مگیر” 7 و اینكه یعقوب پدر و مادر خود را اطاعت نموده به فدان ارام رفت 8 و چون عیسو دید كه دختران كنعان در نظر پدرش اسحاق بدند 9 پس عیسو نزد اسماعیل رفت و محلَت دختر اسماعیل بن ابراهیم را كه خواهر نبایوت بود علاوه بر زنانی كه داشت به زنی گرفت.
10 و اما یعقوب از بِئرشَبع روانه شده بسوی حران رفت. 11 و به موضعی نزول كرده در آنجا شب را بسر برد زیرا كه آفتاب غروب كرده بود و یكی از سنگهای آنجا را گرفته زیر سر خود نهاد و در همان جا بخسبید. 12 و خوابی دید كه ناگاه نردبانی بر زمین برپا شده كه سرش به آسمان میرسد و اینك فرشتگان خدا بر آن صعود و نزول میكنند. 13 در حال یَهُوَه بر سر آن ایستاده میگوید: “من هستم یَهُوَه خدای پدرت ابراهیم و خدای اسحاق. این زمینی را كه تو بر آن خفته ای به تو و به ذریت تو می بخشم. 14 و ذریت تو مانند غبار زمین خواهند شد و به مغرب و مشرق و شمال و جنوب منتشر خواهی شد و از تو و از نسل تو جمیع قبایل زمین بركت خواهند یافت. 15 و اینك من با تو هستم و تو را در هر جایی كه رَوی محافظت فرمایم تا تو را بدین زمین بازآورم زیرا كه تا آنچه را به تو گفته ام بجا نیاورم تو را رها نخواهم كرد.” 16 پس یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: “البته یَهُوَه در این مكان است و من ندانستم.” 17 پس ترسان شده گفت: “این چه مكان ترسناكی است! این نیست جز خانة خدا و این است دروازة آسمان.” 18 بامدادان یعقوب برخاست و آن سنگی را كه زیر سر خود نهاده بود گرفت و چون ستونی برپا داشت و روغن بر سرش ریخت. 19 و آن موضع را بیت ئیل نامید لكن نام آن شهر اولاً لوز بود. 20 و یعقوب نذر كرده گفت: “اگر خدا با من باشد و مرا در این راه كه میروم محافظت كند و مرا نان دهد تا بخورم و رخت تا بپوشم 21 تا به خانة پدر خود به سلامتی برگردم هر آینه یَهُوَه خدای من خواهد بود. 22 و این سنگی را كه چون ستون برپا كردم بیت الله شود و آنچه به من بدهی ده یك آنرا به تو خواهم داد.”
پیدایش فصل 29
1 پس یعقوب روانه شد و به زمین بنی المشرق آمد. 2 و دید كه اینك در صحرا چاهی است و بر كنارهاش سه گلة گوسفند خوابیده چونكه از آن چاه گله ها را آب میدادند و سنگی بزرگ بر دهنة چاه بود. 3 و چون همة گله ها جمع شدندی سنگ را از دهنة چاه غلطانیده گله را سیراب كردندی پس سنگ را بجای خود بر سر چاه باز گذاشتندی.
4 یعقوب بدیشان گفت: “ای برادرانم از كجا هستید؟” گفتند: “ما از حرانیم.” 5 بدیشان گفت: “لابان بن ناحور را میشناسید؟” گفتند: “میشناسیم.” 6 بدیشان گفت: “بسلامت است؟” گفتند: “بسلامت و اینك دخترش راحیل با گلة او میآید.” 7 گفت: “هنوز روز بلند است و وقت جمع كردن مواشی نیست گله را آب دهید و رفته بچرانید.” 8 گفتند: “نمیتوانیم تا همة گله ها جمع شوند و سنگ را از سر چاه بغلطانند آنگاه گله را آب میدهیم.” 9 و هنوز با ایشان در گفتگو میبود كه راحیل با گلة پدر خود رسید. زیرا كه آنها را چوپانی میكرد. 10 اما چون یعقوب راحیل دختر خالوی خود لابان و گلة خالوی خویش لابان را دید یعقوب نزدیك شده سنگ را از سر چاه غلاطانید و گلة خالوی خویشلابان را سیراب كرد. 11 و یعقوب راحیل را بوسید و به آواز بلند گریست. 12 و یعقوب راحیل را خبر داد كه او برادر پدرش و پسر رفقه است. پس دوان دوان رفته پدر خود را خبر داد. 13 و واقع شد كه چون لابان خبر خواهر زادة خود یعقوب را شنید به استقبال وی شتافت و او را در بغل گرفته بوسید و به خانة خود آورد و او لابان را از همة این امور آگاهانید.
14 لابان وی را گفت: “فی الحقیقه تو استخوان و گوشت من هستی.” و نزد وی مدت یكماه توقف نمود. 15 پس لابان به یعقوب گفت: “آیا چون برادر من هستی مرا باید مفت خدمت كنی؟ به من بگو كه اجرت تو چه خواهد بود؟” 16 و لابان را دو دختر بود كه نام بزرگتر لیه و اسم كوچكتر راحیل بود. 17 و چشمان لیه ضعیف بود و اما راحیل خوب صورت و خوش منظر بود. 18 و یعقوب عاشق راحیل بود و گفت: “برای دختر كوچكت راحیل هفت سال تو را خدمت میكنم.” 19 لابان گفت: “او را به تو بدهم بهتر است از آنكه به دیگری بدهم. نزد من بمان.”
20 پس یعقوب برای راحیل هفت سال خدمت كرد. و بسبب محبتی كه به وی داشت در نظرش روزی چند نمود. 21 و یعقوب به لابان گفت: “زوجه ام را به من بسپار كه روزهایم سپری شد تا به وی درآیم.” 22 پس لابان همة مردمان آنجا را دعوت كرده ضیافتی برپا نمود. 23 و واقع شد كه هنگام شام دختر خود لیه را برداشته او را نزد وی آورد و او به وی در آمد. 24 و لابان كنیز خود زلفه را به دختر خود لیه به كنیزی داد. 25 صبحگاهان دید كه اینك لیه است! پس به لابان گفت: “این چیست كه به من كردی؟ مگر برای راحیل نزد تو خدمت نكردم؟ چرا مرا فریب دادی؟” 26 لابان گفت: “در ولایت ما چنین نمیكنند كه كوچكتر را قبل از بزرگتر بدهند. 27 هفتة این را تمام كن و او را نیز به تو میدهیم برای هفت سال دیگر كه خدمتم بكنی.” 28 پس یعقوب چنین كرد و هفتة او را تمام كرد و دختر خود راحیل را به زنی بدو داد. 29 و لابان كنیز خود بلهه را به دختر خود راحیل به كنیزی داد. 30 و به راحیل نیز در آمد و او را از لیه بیشتر دوست داشتی و هفت سال دیگر خدمت وی كرد.
31 و چون یَهُوَه دید كه لیه مكروه است رحم او را گشود. ولی راحیل نازاد ماند. 32 و لیه حامله شده پسری بزاد و او را رؤبین نام نهاد زیرا گفت: “یَهُوَه مصیبت مرا دیده است. الآن شوهرم مرا دوست خواهد داشت.” 33 و بار دیگر حامله شده پسری زایید و گفت: “چونكه یَهُوَه شنید كه من مكروه هستم این را نیز به من بخشید.” پس او را شمعون نامید. 34 و باز آبستن شده پسری زایید و گفت: “اكنون این مرتبه شوهرم با من خواهد پیوست زیرا كه برایش سه پسر زاییدم.” از این سبب او را لاوی نام نهاد. 35 و بار دیگر حامله شده پسری زایید و گفت: “این مرتبه یَهُوَه را حمد میگویم.” پس او را یهودا نامید. آنگاه از زاییدن باز ایستاد.
پیدایش فصل 30
1 و اما راحیل چون دید كه برای یعقوب اولادی نزایید راحیل بر خواهر خود حسد برد. و به یعقوب گفت: “پسران به من بده والّا میمیرم.” 2 آنگاه غضب یعقوب بر راحیل افروخته شد و گفت: “مگر من به جای خدا هستم كه بار رحم را از تو باز داشته است؟” 3 گفت: “اینك كنیز من بلهه! بدو درآ تا بر زانویم بزاید و من نیز از او اولاد بیابم.” 4 پس كنیز خود بلهه را به یعقوب به زنی داد. و او به وی درآمد. 5 و بلهه آبستن شده پسری برای یعقوب زایید. 6 و راحیل گفت: “خدا مرا داوری كرده است و آواز مرا نیز شنیده و پسری به من عطا فرموده است.” پس او را دان نام نهاد. 7 و بلهه كنیز راحیل باز حامله شده پسر دومین برای یعقوب زایید. 8 و راحیل گفت: “به كُشتیهای خدا با خواهر خود كُشتی گرفتم و غالب آمدم.” و او را نفتالی نام نهاد. 9 و اما لیه چون دید كه از زاییدن باز مانده بود كنیز خود زلفه را برداشته او را به یعقوب به زنی داد. 10 و زلفه كنیز لیه برای یعقوب پسری زایید. 11 و لیه گفت: “به سعادت!” پس او را جاد نامید. 12 و زلفه كنیز لیه پسر دومین برای یعقوب زایید. 13 و لیه گفت: “به خوشحالی من! زیرا كه دختران مرا خوشحال خواهند خواند.” و او را اشیر نام نهاد. 14 و در ایام درو گندم رؤبین رفت و مهر گیاهها در صحرا یافت و آنها را نزد مادر خود لیه آورد. پس راحیل به لیه گفت: “از مهر گیاههای پسر خود به من بده.” 15 وی را گفت: “آیا كم است كه شوهر مرا گرفتی و مهر گیاه پسر مرا نیز میخواهی بگیری؟” راحیل گفت: “امشب به عوض مهر گیاه پسرت با تو بخوابد.” 16 و وقت عصر چون یعقوب از صحرا میآمد لیه به استقبال وی بیرون شده گفت: “به من درآ زیرا كه تو را به مهر گیاهِ پسر خود اجیر كردم.” پس آنشب با وی همخواب شد. 17 و خدا لیه را مستجاب فرمود كه آبستن شده پسر پنجمین برای یعقوب زایید. 18 و لیه گفت: “خدا اجرت به من داده است زیرا كنیز خود را به شوهر خود دادم.” و او را یساكار نام نهاد. 19 و بار دیگر لیه حامله شده پسر ششمین برای یعقوب زایید. 20 و لیه گفت: “خدا عطای نیكو به من داده است. اكنون شوهرم با من زیست خواهد كرد زیرا كه شش پسر برای او زاییدم.” پس او را زبولون نامید. 21 و بعد از آن دختری زایید و او را دینه نام نهاد. 22 پس خدا راحیل را بیاد آورد و دعای او را اجابت فرموده خدا رحم او را گشود. 23 و آبستن شده پسری بزاد و گفت: “خدا ننگ مرا برداشته است.” 24 و او را یوسف نامید گفت: “یَهُوَه پسری دیگر برای من مزید خواهد كرد.”
25 و واقع شد كه چون راحیل یوسف را زایید یعقوب به لابان گفت: “مرا مرخص كن تا به مكان و وطن خویش بروم. 26 زنان و فرزندان مرا كه برای ایشان تو را خدمت كرده ام به من واگذار تا بروم زیرا خدمتی كه به تو كردم تو میدانی.” 27 لابان وی را گفت: “كاش كه منظور نظر تو باشم زیرا تَفأُلّا یافته ام كه بخاطر تو یَهُوَه مرا بركت داده است.” 28 و گفت: “اجرت خود را بر من معین كن تا آنرا به تو دهم.” 29 وی را گفت: “خدمتی كه به تو كرده ام خود میدانی و مواشی ات چگونه نزد من بود. 30 زیرا قبل از آمدن من مال تو قلیل بود و به نهایت زیاد شد و بعد از آمدن من یَهُوَه تو را بركت داده است. و اكنون من نیز تدارك خانة خود را كی ببینم؟” 31 گفت: “پس تو را چه بدهم؟” یعقوب گفت: “چیزی به من مده اگر این كار را برای من بكنی بار دیگر شبانی و پاسبانی گلة تو را خواهم نمود. 32 امروز در تمامی گلة تو گردش میكنم و هر میش پیسه و ابلق و هر میش سیاه را از میان گوسفندان وابلقها و پیسه ها را از بزها جدا میسازم و آن اجرت من خواهد بود. 33 و در آینده عدالت من بر من شهادت خواهد داد وقتی كه بیایی تا اجرت مرا پیش خود ببینی آنچه از بزها پیسه و ابلق و آنچه از گوسفندان سیاه نباشد نزد من به دزدی شمرده شود.” 34 لابان گفت: “اینك موافق سخن تو باشد.” 35 و در همان روز بزهای نرینة مخَطّط و ابلق و همة ماده بزهای پیسه و ابلق یعنی هرچه سفیدی در آن بود و همة گوسفندان سیاه را جدا كرده به دست پسران خود سپرد. 36 و در میان خود و یعقوب سه روز راه مسافت گذارد. و یعقوب باقی گلة لابان را شبانی كرد.
37 و یعقوب چوبهای تر و تازه از درخت كبوده و بادام و چنار برای خود گرفت و خطهای سفید در آنها كشید و سفیدی را كه در چوپها بود ظاهر كرد. 38 و وقتی كه گله ها برای آب خوردن میآمدند آن چوبهایی را كه خراشیده بود در حوضها و آبخورها پیش گله ها مینهاد تا چون برای نوشیدن بیایند حمل بگیرند. 39 پس گله ها پیش چوبها بارآور میشدند و بزهای مخطّط و پیسه و ابلق می زاییدند. 40 و یعقوب بزها را جدا كرد و روی گله ها را بسوی هر مخطّط و سیاه در گلة لابان واداشت و گله های خود را جدا كرد و با گلة لابان نگذاشت. 41 و هر گاه حیوانهای تنومند حمل میگرفتند یعقوب چوبها را پیش آنها در آبخورها مینهاد تا در میان چوبها حمل گیرند. 42 و هرگاه حیوانات ضعیف بودند آنها را نمیگذاشت پس ضعیفها از آن لابان و تنومندها از آن یعقوب شدند. 43 و آن مرد بسیار ترقی نمود و گله های بسیار و كنیزان و غلامان و شتران و حماران بهم رسانید.
پیدایش فصل 31
1 و سخنان پسران لابان را شنید كه میگفتند: “یعقوب همة مایملك پدر ما را گرفته است و از اموال پدر ما تمام این بزرگی را بهم رسانیده.” 2 و یعقوب روی لابان را دید كه اینك مثل سابق با او نبود. 3 و یَهُوَه به یعقوب گفت: “به زمین پدرانت و به مولَد خویش مراجعت كن و من با تو خواهم بود.” 4 پس یعقوب فرستاده راحیل و لیه را به صحرا نزد گلة خود طلب نمود. 5 و بدیشان گفت: “روی پدر شما را می بینم كه مثل سابق با من نیست لیكن خدای پدرم با من بوده است. 6 و شما میدانید كه به تمام قوت خود پدر شما را خدمت كرده ام. 7 و پدر شما مرا فریب داده ده مرتبه اجرت مرا تبدیل نمود ولی خدا او را نگذاشت كه ضرری به من رساند. 8 هر گاه میگفت اجرت تو پیسه ها باشد تمام گله ها پیسه میآوردند و هر گاه گفتی اجرت تو مخطط باشد همة گله ها مخطط می زاییدند.
9 پس خدا اموال پدر شما را گرفته به من داده است. 10 و واقع شد هنگامی كه گله ها حمل میگرفتند كه در خوابی چشم خود را باز كرده دیدم اینك قوچهایی كه با میشها جمع میشدند مخطط و پیسه و ابلق بودند. 11 و فرشتة خدا در خواب به من گفت: “ ای یعقوب! ” گفتم: “ لبیك.” 12 گفت: “ اكنون چشمان خود را باز كن و بنگر كه همة قوچهایی كه با میشها جمع میشوند مخطط و پیسه و ابلق هستند زیرا كه آنچه لابان به تو كرده است دیده ام. 13 من هستم خدای بیت ئیل جایی كه ستون را مسح كردی و با من نذر نمودی. الآن برخاسته از این زمین روانه شده به زمین مولَد خویش مراجعت نما.”“ 14 راحیل و لیه در جواب وی گفتند: “آیا در خانة پدر ما برای ما بهره یا میراثی باقیست؟” 15 مگر نزد او چون بیگانگان محسوب نیستیم زیرا كه ما را فروخته است و نقد ما را تماماً خورده. 16 زیرا تمام دولتی را كه خدا از پدر ما گرفته است از آن ما و فرزندان ماست پس اكنون آنچه خدا به تو گفته است بجا آور.”
17 آنگاه یعقوب برخاسته فرزندان و زنان خود را بر شتران سوار كرد 18 و تمام مواشی و اموال خود را كه اندوخته بود یعنی مواشی و اموال خود را كه در فدان ارام حاصل ساخته بود برداشت تا نزد پدر خود اسحاق به زمین كنعان برود. 19 و اما لابان برای پشم بریدن گلة خود رفته بود و راحیل بتهای پدر خود را دزدید. 20 و یعقوب لابان ارامی را فریب داد چونكه او را از فرار كردن خود آگاه نساخت. 21 پس با آنچه داشت بگریخت و برخاسته از نهر عبور كرد و متوجه جبل جلعاد شد.
22 در روز سوم لابان را خبر دادند كه یعقوب فرار كرده است. 23 پس برادران خویش را با خود برداشته هفت روز راه در عقب او شتافت تا در جبل جلعاد بدو پیوست. 24 شبانگاه خدا در خواب بر لابان ارامی ظاهر شده به وی گفت: “با حذر باش كه به یعقوب نیك یا بد نگویی.” 25 پس لابان به یعقوب در رسید و یعقوب خیمة خود را در جبل زده بود و لابان با برادران خود نیز در جبل جلعاد فرود آمدند. 26 و لابان به یعقوب گفت: “چه كردی كه مرا فریب دادی و دخترانم مثل اسیرانِ شمشیر برداشته رفتی؟ 27 چرا مخفی فرار كرده مرا فریب دادی و مرا آگاه نساختی تا تو را با شادی و نَغَمات و دف و بربط مشایعت نمایم؟ 28 و مرا نگذاشتی كه پسران و دختران خود را ببوسم الحال ابلهانه حركتی نمودی. 29 در قوت دست من است كه به شما اذیت رسانم. لیكن خدای پدر شما دوش به من خطاب كرده گفت: “با حذر باش كه به یعقوب نیك یا بد نگویی.” 30 و الآن چونكه به خانة پدر خود رغبتی تمام داشتی البته رفتنی بودی ولكن خدایان مرا چرا دزدیدی؟” 31 یعقوب در جواب لابان گفت: “سبب این بود كه ترسیدم و گفتم شاید دختران خود را از من به زور بگیری 32 و اما نزد هر كه خدایانت را بیابی او زنده نماند. در حضور برادران ما آنچه از اموال تو نزد ما باشد مشخص كن و برای خود بگیر.” زیرا یعقوب ندانست كه راحیل آنها را دزدیده است.
33 پس لابان به خیمة یعقوب و به خیمة لیه و به خیمة دو كنیز رفت و نیافت و از خیمة لیه بیرون آمده به خیمة راحیل در آمد. 34 اما راحیل بتها را گرفته زیر جهاز شتر نهاد و بر آن بنشست و لابان تمام خیمه را جستجو كرده چیزی نیافت. 35 او به پدر خود گفت: “بنظر آقایم بد نیاید كه در حضورت نمیتوانم برخاست زیرا كه عادت زنان بر من است.” پس تجسس نموده بتها را نیافت. 36 آنگاه یعقوب خشمگین شده با لابان منازعت كرد. و یعقوب در جواب لابان گفت: “تقصیر و خطای من چیست كه بدین گرمی مرا تعاقب نمودی؟ 37 الآن كه تمامی اموال مرا تفتیش كردی از همة اسباب خانة خود چه یافته ای؟ اینجا نزد برادران من و برادران خود بگذار تا در میان من و تو انصاف دهند. 38 در این بیست سال كه من با تو بودم میشها و بزهایت حمل نینداختند و قوچهای گلة تو را نخوردم. 39 دریده شده ای را پیش تو نیاوردم خود تاوان آنرا میدادم و آنرا از دست من میخواستی خواه دزدیده شدة در روز و خواه دزدیده شدة در شب. 40 چنین بودم كه گرما در روز و سرما در شب مرا تلف میكرد و خواب از چشمانم می گریخت. 41 بدینطور بیست سال در خانه ات بودم چهارده سال برای دو دخترت خدمت تو كردم و شش سال برای گله ات و اجرت مرا ده مرتبه تغییر دادی. 42 و اگر خدای پدرم خدای ابراهیم و هیبت اسحاق با من نبودی خدا مصیبت مرا و مشقّت دستهای مرا دید و دوش تو را توبیخ نمود.” 43 لابان در جواب یعقوب گفت: “این دختران دختران منند و این پسران پسران من و این گله گلة من و آنچه می بینی از آن من است. پس الیوم به دختران خودم و به پسرانی كه زاییده اند چه توانم كرد؟ 44 اكنون بیا تا من و تو عهد ببندیم كه در میان من و تو شهادتی باشد.”
45 پس یعقوب سنگی گرفته آن را ستونی برپا نمود. 46 و یعقوب برادران خود را گفت: “سنگها جمع كنید.” پس سنگها جمع كرده توده ای ساختند و در آنجا بر توده غذا خوردند. 47 و لابان آنرا “یجر سهًدوتا” نامید ولی یهقوب آنرا جلعید خواند. 48 و لابان گفت: “امروز این توده در میان من و تو شهادتی است.” از این سبب آنرا “جلعید” نامید. 49 و مصفه نیز زیرا گفت: “یَهُوَه در میان من و تو دیده بانی كند وقتیكه از یكدیگر غایب شویم. 50 اگر دختران مرا آزار كنی و سوای دختران من زنان دیگر بگیری در میان من و تو شاهد است.” 51 و لابان به یعقوب گفت: “اینك این توده و اینك این ستونی كه در میان خود و تو برپا نمودم 52 این توده شاهد است و این ستون شاهد است كه من از این توده بسوی تو نگذرم و تو از این توده و از این ستون به قصد بدی بسوی من نگذری. 53 خدای ابراهیم و خدای ناحور و خدای پدر ایشان در میان ما انصاف دهند.” و یعقوب قسم خورد به هیبت پدر خود اسحاق. 54 آنگاه یعقوب در آن كوه قربانی گذرانید و برادران خود را به نان خوردن دعوت نمود و غذا خوردند و در كوه شب را بسر بردند. 55 بامدادان لابان برخاسته پسران و دختران خود را بوسید و ایشان را بركت داد و لابان روانه شده به مكان خویش مراجعت نمود.
پیدایش فصل 32
1 و یعقوب راه خود را پیش گرفت و فرشتگان خدا به وی برخوردند. 2 و چون یعقوب ایشان را دید گفت: “این لشكر خداست!” و آن موضع را “محنایم” نامید. 3 پس یعقوب قاصدان پیش روی خود نزد برادر خویش عیسو به دیار سعیر به بلاد ادوم فرستاد 4 و ایشان را امر فرموده گفت: “به آقایم عیسو چنین گویید كه بندة تو یعقوب عرض میكند با لابان ساكن شده تاكنون توقف نمودم 5 و برای من گاوان و الاغان و گوسفندان و غلامان و كنیزان حاصل شده است و فرستادم تا آقای خود را آگاهی دهم و در نظرت التفات یابم.” 6 پس قاصدان نزد یعقوب برگشته گفتند: “نزد برادرت عیسو رسیدیم و اینك با چهار صد نفر به استقبال تو میآید.” 7 آنگاه یعقوب به نهایت ترسان و متحیر شده كسانی را كه با وی بودند با گوسفندان و گاوان و شتران به دو دسته تقسیم نمود 8 و گفت: “هرگاه عیسو به دستة اول برسد و آنها را بزند همانا دستة دیگر رهایی یابد.”
9 و یعقوب گفت: “ای خدای پدرم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق ای یَهُوَه كه به من گفتی به زمین و به مولَد خویش برگرد و با تو احسان خواهم كرد 10 كمتر هستم از جمیع لطفها و از همة وفایی كه با بندة خود كرده ای زیرا كه با چوبدست خود از این اردن عبور كردم و الآن (مالك) دو گروه شده ام. 11 اكنون مرا از دست برادرم از دست عیسو رهایی ده زیرا كه من از او میترسم مبادا بیاید و مرا بزند یعنی مادر و فرزندان را. 12 و تو گفتی هر آینه با تو احسان كنم و ذریت تو را مانند ریگ دریا سازم كه از كثرت آن را نتوان شمرد.”
13 پس آن شب را در آنجا بسر برد و از آنچه بدستش آمد ارمغانی برای برادر خود عیسو گرفت: 14 دویست ماده بز با بیست بز نر و دویست میش با بیست قوچ 15 و سی شتر شیر ده با بچه های آنها و چهل ماده گاو با ده گاو نر و بیست ماده الاغ با ده كره.
16 و آنها را دسته دسته جدا جدا به نوكران خود سپرد و به بندگان خود گفت: “پیش روی من عبور كنید و در میان دسته ها فاصله بگذارید.” 17 و نخستین را امر فرموده گفت كه “چون برادرم عیسو به تو رسد و از تو پرسیده بگوید: از آن كیستی و كجا میروی و اینها كه پیش توست از آن كیست؟ 18 بدو بگو: این از آن بنده ات یعقوب است و پیشكشی است كه برای آقایم عیسو فرستاده شده است و اینك خودش نیز در عقب ماست.” 19 و همچنین دومین و سومین و همة كسانی را كه از عقب آن دسته ها میرفتند امر فرموده گفت: “چون عیسو برسید بدو چنین گویید 20 و نیز گویید: اینك بنده ات یعقوب در عقب ماست.” زیرا گفت: “غضب او را بدین ارمغانی كه پیش من میرود فرو خواهم نشانید و بعد چون روی او را بینم شاید مرا قبول فرماید.” 21 پس ارمغان پیش از او عبور كرد و او آن شب را در خیمه گاه بسر برد.
22 و شبانگاه خودش برخاست و دو زوجه و دو كنیز و یازده پسر خویش را برداشته ایشان را از معبر یبوق عبور داد. 23 ایشان را برداشت و از آن نهر عبور داد و تمام مایملك خود را نیز عبور داد. 24 و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر كشتی میگرفت. 25 و چون او دید كه بر وی غلبه نمی یابد كف ران یعقوب را لمس كرد و كف ران یعقوب در كشتی گرفتن با او فشرده شد. 26 پس گفت: “مرا رها كن زیرا كه فجر میشكافد.” گفت: “تا مرا بركت ندهی تو را رها نكنم.” 27 به وی گفت: “نام تو چیست؟” گفت: “یعقوب.” 28 گفت: “از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلكه اسرائیل زیرا كه با خدا و با انسان مجاهده كردی و نصرت یافتی.” 29 و یعقوب از او سؤال كرده گفت: “مرا از نام خود آگاه ساز.” گفت: “چرا اسم مرا میپرسی؟ “ و او را در آنجا بركت داد. 30 و یعقوب آن مكان را “فنیئیل” نامیده (گفت: ) “زیرا خدا را روبرو دیدم و جانم رستگار شد.” 31 و چون از “فنوئیل” گذشت آفتاب بر وی طلوع كرد و بر ران خود میلنگید. 32 از این سبب بنی اسرائیل تا امروز عرق النساء را كه در كف ران است نمیخورند زیرا كف ران یعقوب را در عرق النساء لمس كرد.
پیدایش فصل 33
1 پس یعقوب چشم خود را باز كرده دید كه اینك عیسو میآید و چهار صد نفر با او. آنگاه فرزندان خود را به لیه و راحیل و دو كنیز تقسیم كرد. 2 و كنیزان را با فرزندان ایشان پیش داشت و لیه را با فرزندانش در عقب ایشان و راحیل و یوسف را آخر. 3 و خود در پیش ایشان رفته هفت مرتبه رو به زمین نهاد تا به برادر خود رسید. 4 اما عیسو دوان دوان به استقبال او آمد و او را برگرفته به آغوش خود كشید و او را بوسید و هر دو بگریستند. 5 و چشمان خود را باز كرده زنان و فرزندان را بدید و گفت: “این همراهان تو كیستند؟”
گفت: “فرزندانی كه خدا به بنده ات عنایت فرموده است.” 6 آنگاه كنیزان با فرزندان ایشان نزدیك شده تعظیم كردند. 7 و لیه با فرزندانش نزدیك شده تعظیم كردند. 7 و لیه با فرزندانش نزدیك شده تعظیم كردند. پس یوسف و راحیل نزدیك شده تعظیم كردند. 8 و او گفت: “از تمامی این گروهی كه بدان برخوردم چه مقصود داری؟” گفت: “تا در نظر آقای خود التفات یابم.” 9 عیسو گفت: “ای برادرم مرا بسیار است مال خود را نگاه دار.” 10 یعقوب گفت: “نی بلكه اگر در نظرت التفات یافته ام پیشكش مرا از دستم قبول فرما زیرا كه روی تو را دیدم مثل دیدن روی خدا و مرا منظور داشتی. 11 پس هدیة مرا كه به حضورت آورده شد بپذیر زیرا خدا به من احسان فرموده است و همه چیز دارم.” پس او را الحال نمود تا پذیرفت. 12 گفت: “كوچ كرده برویم و من همراه تو میآیم.”
13 گفت: “آقایم آگاه است كه اطفال ناز كند و گوسفندان و گاوان شیرده نیز با من است و اگر آنها را یكروز برانند تمامی گله میمیرند 14 پس آقایم پیشتر از بندة خود برود و من موافق قدم مواشی كه دارم و به حسب قدم اطفال آهسته سفر میكنم تا نزد آقای خود به سعیر برسم.”
15 عیسو گفت: “پس بعضی از این كسانی را كه با منند نزد تو میگذارم.” گفت: “چه لازم است فقط در نظر آقای خود التفات بیابم.” 16 در همان روز عیسو راه خود را پیش گرفته به سعیر مراجعت كرد. 17 و اما یعقوب به سكّوت سفر كرد و خانه ای برای خود بنا نمود و برای مواشی خود سایبانها ساخت. از این سبب آن موضع به “سكّوت” نامیده شد.
18 پس چون یعقوب از فدان ارام مراجعت كرد به سلامتی به شهر شكیم در زمین كنعان آمده و در مقابل شهر فرود آمد. 19 و آن قطعه زمینی را كه خیمة خود را در آن زده بود از بنی حمور پدر شكیم به صد قسیط خرید. 20 و مذبحی در آنجا بنا نمود و آن را ایل الوهی اسرائیل نامید.
پیدایش فصل 34
1 پس دینه دختر لیه كه او را برای یعقوب زاییده بود برای دیدن دختران آن ملك بیرون رفت. 2 و چون شكیم بن حمور حوی كه رئیس آن زمین بود او را بدید او را بگرفت و با او همخواب شده وی را بی عصمت ساخت. 3 و دلش به دینه دختر یعقوب بسته شده عاشق آن دختر گشت و سخنان دل آویز به آن دختر گفت. 4 و شكیم به پدر خود حمور خطاب كرده گفت: “این دختر را برای من به زنی بگیر.” 5 و یعقوب شنید كه دخترش دینه را بی عصمت كرده است. و چون پسرانش با مواشی او در صحرا بودند یعقوب سكوت كرد تا ایشان بیایند. 6 و حمور پدر شكیم نزد یعقوب بیرون آمد تا به وی سخن گوید. 7 و چون پسران یعقوب این را شنیدند از صحرا آمدند و غضبناك شده خشم ایشان به شدت افروخته شد زیرا كه با دختر یعقوب همخواب شده قباحتی در اسرائیل نموده بود و این عمل ناكردنی بود.
8 پس حمور ایشان را خطاب كرده گفت: “دل پسرم شكیم شیفتة دختر شماست او را به وی به زنی بدهید. 9 و با ما مصاهرت نموده دختران خود را به ما بدهید و دختران ما را برای خود بگیرید. 10 و با ما ساكن شوید و زمین از آن شما باشد. در آن بمانید و تجارت كنید و در آن تصرف كنید.”
11 و شكیم به پدر و برادران آن دختر گفت: “در نظر خود مرا منظور بدارید و آنچه به من بگویید خواهم داد. 12 مهر و پیشكش هر قدر زیاده از من بخواهید آنچه بگویید خواهم داد فقط دختر را به زنی به من بسپارید.” 13 اما پسران یعقوب در جواب شكیم و پدرش حمور به مكر سخن گفتند زیرا خواهر ایشان دینه را بی عصمت كرده بود. 14 پس بدیشان گفتند: “این كار را نمیتوانیم كرد كه خواهر خود را به شخصی نامختون بدهیم چونكه این برای ما ننگ است. 15 لكن بدین شرط با شما همداستان میشویم اگر چون ما بشوید كه هر ذكوری از شما مختون گردد. 16 آنگاه دختران خود را به شما دهیم و دختران شما را برای خود گیریم و با شما ساكن شده یك قوم شویم. 17 اما اگر سخن ما را اجابت نكنید و مختون نشوید دختر خود را برداشته از اینجا كوچ خواهیم كرد.”
18 و سخنان ایشان بنظر حمور و بنظر شكیم بن حمور پسند افتاد. 19 و آن جوان در كردن این كار تأخیر ننمود زیرا كه شیفتة دختر یعقوب بود و او از همة اهل خانة پدرش گرامی تر بود. 20 پس حمور و پسرش شكیم به دروازة شهر خود آمده مردمان شهر خود را خطاب كرده گفتند: 21 “این مردمان با ما صلاح اندیش هستند پس در این زمین ساكن بشوند و در آن تجارت كنند. اینك زمین از هر طرف برای ایشان وسیع است دختران ایشان را به زنی بگیریم و دختران خود را بدیشان بدهیم. 22 فقط بدین شرط ایشان با ما متفق خواهند شد تا با ما ساكن شده یك قوم شویم كه هر ذكوری از ما مختون شود چنانكه ایشان مختونند. 23 آیا مواشی ایشان و اموال ایشان و هر حیوانی كه دارند از آن ما نمیشود؟ فقط با ایشان همداستان شویم تا با ما ساكن شوند.” 24 پس همة كسانی كه به دروازة شهر او درآمدند به سخن حمور و پسرش شكیم رضا دادند و هر ذكوری از آنانی كه به دروازة شهر او درآمدند مختون شدند. 25 و در روز سوم چون دردمند بودند دو پسر یعقوب شمعون و لاوی برادران دینه هر یكی شمشیر خود را گرفته دلیرانه به شهر آمدند و همة مردان را كشتند. 26 و حمور و پسرش شكیم را به دم شمشیر كشتند و دینه را از خانة شكیم برداشته بیرون آمدند. 27 و پسران یعقوب بر كشتگان آمده شهر را غارت كردند زیرا خواهر ایشان را بی عصمت كرده بودند. 28 و گله ها و رمه ها و الاغها و آنچه در شهر و آنچه در صحرا بود گرفتند. 29 و تمامی اموال ایشان و همة اطفال و زنان ایشان را به اسیری بردند و آنچه در خانه ها بود تاراج كردند. 30 پس یعقوب به شمعون و لاوی گفت: “مرا به اضطراب انداختید و مرا نزد سكنة این زمین یعنی كنعانیان و فرِزّیان مكروه ساختید و من در شماره قلیلم همانا بر من جمع شوند و مرا بزنند و من با خانه ام هلاك شوم.” 31 گفتند: “آیا او با خواهر ما مثل فاحشه عمل كند؟”
پیدایش فصل 35
1 و خدا به یعقوب گفت: “برخاسته به بیت ئیل برآی و در آنجا ساكن شو و آنجا برای خدایی كه بر تو ظاهر شد وقتی كه از حضور برادرت عیسو فرار كردی مذبحی بساز.” 2 پس یعقوب به اهل خانه و همه كسانی كه با وی بودند گفت: “خدایان بیگانه ای را كه در میان شماست دور كنید و خویشتن را طاهر سازید و رختهای خود را عوض كنید 3 تا برخاسته به بیت ئیل برویم و آنجا برای آن خدایی كه در روز تنگی من مرا اجابت فرمود و در راهی كه رفتم با من میبود مذبحی بسازم.” 4 آنگاه همة خدایان بیگانه را كه در دست ایشان بود به یعقوب دادند با گوشواره هایی كه در گوشهای ایشان بود و یعقوب آنها را زیر بلوطی كه در شكیم بود دفن كرد. 5 پس كوچ كردند و خوف خدا بر شهرهای گرداگرد ایشان بود كه بنی یعقوب را تعاقب نكردند. 6 و یعقوب به لوز كه در زمین كنعان واقع است و همان بیت ئیل باشد رسید. او با تمامی قوم كه با وی بودند. 7 و در آنجا مذبحی بنا نمود و آن مكان را “ایل بیت ئیل” نامید. زیرا در آنجا خدا بر وی ظاهر شده بود هنگامی كه از حضور برادر خود میگریخت.
8 و دبوره دایة رفقه مرد. و او را زیر درخت بلوط تحت بیت ئیل دفن كردند و آنرا “الون باكوت” نامید.
9 و خدا بار دیگر بر یعقوب ظاهر شد وقتی كه از فدان ارام آمد و او را بركت داد. 10 و خدا به وی گفت: “نام تو یعقوب است اما بعد از این نام تو یعقوب خوانده نشود بلكه نام تو اسرائیل خواهد بود.” پس او را اسرائیل نام نهاد. 11 و خدا وی را گفت: “من خدای قادر مطلق هستم. بارور و كثیر شو. امتی و جماعتی از امتها از تو بوجود آیند و از صلب تو پادشاهان پدید شوند. 12 و زمینی كه به ابراهیم و اسحاق دادم به تو دهم و به ذریت بعد از تو این زمین را خواهم داد.” 13 پس خدا از آنجایی كه با وی سخن گفت از نزد وی صعود نمود.
14 و یعقوب ستونی برپا داشت در جایی كه با وی تكلم نمود ستونی از سنگ و هدیه ای ریختنی بر آن ریخت و آنرا به روغن تدهین كرد. 15 پس یعقوب آن مكان را كه خدا با وی در آنجا سخن گفته بود “بیت ئیل” نامید.
16 پس از “بیت ئیل” كوچ كردند. و چون اندك مسافتی مانده بود كه به افراته برسند راحیل را وقت وضع حمل رسید و زاییدنش دشوار شد. 17 و چون زاییدنش دشوار بود قابله وی را گفت: “مترس زیرا كه این نیز برایت پسر است.” 18 و در حین جان كندن زیرا كه مرد پسر را “بن اونی” نام نهاد لكن پدرش وی را “بن یامین” نامید.
19 پس راحیل وفات یافت و در راه افراته كه بیت لحم باشد دفن شد. 20 و یعقوب بر قبر وی ستونی نصب كرد كه آن تا امروز ستون قبر راحیل است. 21 پس اسرائیل كوچ كرد و خیمة خود را بدان طرف برج عیدر زد. 22 و در حین سكونت اسرائیل در آن زمین رؤبین رفته با كنیز پدر خود بِلهه همخواب شد. و اسرائیل این را شنید. و بنی یعقوب دوازده بودند. 23 پسران لیه: رؤبین نخست زادة یعقوب و شمعون و لاوی و یهودا و یساكار و زبولون. 24 و پسران راحیل: یوسف و بن یامین. 25 و پسران بلهه كنیز راحیل: دان و نفتالی. 26 و پسران زلفه كنیز لیه: جاد و اشیر. اینانند پسران یعقوب كه در فدان ارام برای او متولد شدند.
27 و یعقوب نزد پدر خود اسحاق در ممری آمد به قریة اربع كه حبرون باشد جایی كه ابراهیم و اسحاق غربت گزیدند. 28 و عمر اسحاق صد و هشتاد سال بود. 29 و اسحاق جان سپرد و مرد و پیر و سالخورده به قوم خویش پیوست. و پسران عیسو و یعقوب او را دفن كردند.
پیدایش فصل 36
1 و پیدایش عیسو كه ادوم باشد این است: 2 عیسو زنان خود را از دختران كنعانیان گرفت: یعنی عاده دختر ایلون حتی و اهولیبامه دختر عنی دختر صبعون حوی 3 و بسمه دختر اسماعیل خواهر نبایوت. 4 و عاده الیفاز را برای عیسو زایید و بسمه رعوئیل را بزاد 5 و اهولیبامه یعوش و یعلام و قورح را زایید. اینانند پسران عیسو كه برای وی در زمین كنعان متولد شدند. 6 پس عیسو زنان و پسران و دختران و جمیع اهل بیت و مواشی و همة حیوانات و تمامی اندوختة خود را كه در زمین كنعان اندوخته بود گرفته از نزد برادر خود یعقوب به زمین دیگر رفت. 7 زیرا كه اموال ایشان زیاده بود از آنكه با هم سكونت كنند و زمین غربت ایشان بسبب مواشی ایشان گنجایش ایشان نداشت. 8 و عیسو در جُبُل سعیر ساكن شد. و عیسو همان ادوم است.
9 و اینست پیدایش عیسو پدر ادوم در جبل سعیر: 10 اینست نامهای پسران عیسو: الیفاز پسر عاده زن عیسو و رعوئیل پسر بسمه زن عیسو. 11 و بنی الیفاز: تیمان و اومار و صفوا و جعتام و قناز بودند. 12 و تمناع كنیز الیفاز پسر عیسو بود. وی عمالیق را برای الیفاز زایید. اینانند پسران عاده زن عیسو. 13 و اینانند پسران رعوئیل: تحت و زارع و شمه و مزه. اینانند پسران بسمه زن عیسو. 14 و اینانند پسران اهولیبامه دختر عنی دختر صبعون زن عیسو كه یعوش و یعلام و قورح را برای عیسو زایید.
15 اینانند امرای بنی عیسو: پسران الیفاز نخست زادة عیسو یعنی امیر تیمان و امیر اومار و امیر صفوا و امیر قناز 16 و امیر قورح و امیر جعتام و امیر عمالیق اینانند امرای الیفاز در زمین ادوم. اینانند پسران عاده.
17 و اینان پسران رعوئیل بن عیسو میباشند: امیر نحت و امیر زارح و امیر شمه و امیر مزه. اینها امرای رعوئیل در زمین ادوم بودند. اینانند پسران بسمه زن عیسو.
18 و اینانند بنی اهولیبامه زن عیسو: امیر یعوش و امیر یعلام و امیر قورح. اینها امرای اهولیبامه دختر عنی زن عیسو میباشند. 19 اینانند پسران عیسو كه ادوم باشد و اینها امرای ایشان میباشند.
20 و اینانند پسران سعیر حوری كه ساكن آن زمین بودند یعنی: لوطان و شوبال و صبعون و عنی 21 و دیشون و ایصر و دیشان. اینانند امرای حوریان و پسران سعیر در زمین ادوم.
22 و پسران لوطان حوری و هیمام بودند و خواهر لوطان تمناع بود. 23 و اینانند پسران شوبال: علوان و منحت و عیبال و شفو و اونام. 24 و اینانند بنی صبعون: ایه و عنی. همین عنی است كه چشمه های آب گرم را در صحرا پیدا نمود هنگامی كه الاغهای پدر خود صبعون را میچرانید. 25 و اینانند اولاد عنی: دیشون و اهولیبامه دختر عنی. 26 و اینانند پسران دیشان: حمدان و اشبان و یتران و كران. 27 و اینانند پسران ایصر: بلهان و زعوان و عقان. 28 اینانند پسران دیشان: عوص و اران.
29 اینها امرای حوریانند: امیر لوطان و امیر شوبال و امیر صبعون و امیر عنی 30 امیر دیشون و امیر ایصر و امیر دیشان. اینها امرای حوریانند به حسب امرای ایشان در زمین سعیر.
31 و اینانند پادشاهانی كه در زمین ادوم سلطنت كردند قبل از آنكه پادشاهی بر بنی اسرائیل سلطنت كند: 32 و بالع بن بعور در ادوم پادشاهی كرد و نام شهر او دینهابه بود. 33 و بالع مرد و در جایش یوباب بن زارح از بصره سلطنت كرد. 34 و یوباب مرد و در جایش حوشام از زمین تیمانی پادشاهی كرد. 35 و حوشام مرد و در جایش هداد بن بداد كه در صحرای موآب مدیان را شكست داد پادشاهی كرد و نام شهر او عویت بود. 36 و هداد مرد و در جایش سملَه از مسریقه پادشاهی نمود. 37 و سملَه مرد و شاؤل از رحوبوت نهر در جایش پادشاهی كرد. 38 و شاؤل مرد و در جایش بعل حانان بن عكبور سلطنت كرد. 39 و بعل حانان بن عكبور مرد و در جایش هدار پادشاهی كرد و نام شهرش فاعو بود و زنش مسمی به مهیطبئیل دختر مطرد دختر می ذاهب بود.
40 و اینست نامهای امرای عیسو حسب قبائل ایشان و اماكن و نامهای ایشان: امیر تمناع و امیر علوه و امیر یتیت 41 و امیر اهولیبامه و امیر ایله و امیر فینون 42 و امیر قناز و امیر تیمان و امیر مبصار 43 و امیر مجدیئیل و امیر عیرام. اینان امرای ادومند حسب مساكن ایشان در زمین ملك ایشان. همان عیسو پدر ادوم است.
پیدایش فصل 37
1 و یعقوب در زمین غربت پدر خود یعنی زمین كنعان ساكن شد. 2 این است پیدایش یعقوب. چون یوسف هفده ساله بود گله را با برادران خود چوپانی میكرد. و آن جوان با پسران بلهه و پسران زلفه زنان پدرش میبود و یوسف از بد سلوكی ایشان پدر را خبر میداد. 3 و اسرائیل یوسف را از سایر پسران خود بیشتر دوست داشتی زیرا كه او پسر پیری او بود و برایش ردایی بلند ساخت. 4 و چون برادرانش دیدند كه پدر ایشان او را بیشتر از همة برادرانش دوست میدارد از او كینه داشتند و نمیتوانستند با وی به سلامتی سخن گویند. 5 و یوسف خوابی دیده آنرا به برادران خود باز گفت. پس بر كینة او افزودند.
6 و بدیشان گفت: “این خوابی را كه دیده ام بشنوید: 7 اینك ما در مزرعه بافه ها می بستیم كه ناگاه بافة من برپا شده بایستاد و بافه های شما گرد آمده به بافة من سجده كردند.”
8 برادرانش به وی گفتند: “آیا فی الحقیقه بر ما سلطنت خواهی كرد؟ و بر ما مسلط خواهی شد؟ و بسبب خوابها و سخنانش بر كینة او افزودند. 9 از آن پس خوابی دیگر دید و برادران خود را از آن خبر داده گفت: “اینك باز خوابی دیده ام كه ناگاه آفتاب و ماه و یازده ستاره مرا سجده كردند.” 10 و پدر و برادران خود را خبر داد و پدرش او را توبیخ كرده به وی گفت: “این چه خوابی است كه دیده ای؟ آیا من و مادرت و برادرانت حقیقتاً خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟” 11 و برادرانش بر او حسد بردند و اما پدرش آن امر را در خاطر نگاه داشت.
12 و برادرانش برای چوپانی گلة پدر خود به شكیم رفتند. 13 و اسرائیل به یوسف گفت: “آیا برادرانت در شكیم چوپانی نمیكنند؟ بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم.” وی را گفت: “لبیك.” 14 او را گفت: “الآن برو و سلامتی برادران و سلامتی گله را ببین و نزد من خبر بیاور.” و او را از وادی حبرون فرستاد و به شكیم آمد. 15 و شخصی به او برخورد و اینك او در صحرا آواره میبود. پس آن شخص از او پرسیده گفت: “چه میطلبی؟” 16 گفت: “من برادران خود را می جویم مرا خبر ده كه كجا چوپانی میكنند.” 17 آن مرد گفت: “از اینجا روانه شدند زیرا شنیدم كه میگفتند: به دوتان میرویم.” پس یوسف از عقب برادران خود رفته ایشان را در دوتان یافت. 18 و او را از دور دیدند و قبل از آنكه نزدیك ایشان بیاید با هم توطئه دیدند كه او را بكشند.
19 و به یكدیگر گفتند: “اینك این صاحب خوابها میآید. 20 اكنون بیایید او را بكشیم و به یكی از این چاهها بیندازیم و گوییم جانوری درنده او را خورد. و ببینیم خوابهایش چه میشود.”
21 لیكن رؤبین چون این را شنید او را از دست ایشان رهانیده گفت: “او را نكشیم.” 22 پس رؤبین بدیشان گفت: “خون مریزید او را در این چاه كه در صحراست بیندازید و دست خود را بر او دراز مكنید.” تا او را از دست ایشان رهانیده به پدر خود رد نماید. 23 و به مجرد رسیدن یوسف نزد برادران خود رختش را یعنی آن ردای بلند را كه در برداشت از او كندند. 24 و او را گرفته در چاه انداختند اما چاه خالی و بی آب بود.
25 پس برای غذا خوردن نشستند و چشمان خود را باز كرده دیدند كه ناگاه قافلة اسماعیلیان از جلعاد میرسد و شتران ایشان كتیرا و بلَسان و لادن بار دارند و میروند تا آنها را به مصر ببرند. 26 آنگاه یهودا به برادران خود گفت: “برادر خود را كشتن و خون او را مخفی داشتن چه سود دارد؟ 27 بیایید او را به این اسماعیلیان بفروشیم و دست ما بر وی نباشد زیرا كه او برادر و گوشت ماست.” پس برادرانش بدین رضا دادند.
28 و چون تجار مدیانی در گذر بودند یوسف را از چاه كشیده برآورند و یوسف را به اسماعیلیان به بیست پارة نقره فروختند. پس یوسف را به مصر بردند. 29 و رؤبین چون به سر چاه برگشت و دید كه یوسف در چاه نیست جامة خود را چاك زد 30 و نزد برادران خود بازآمد و گفت: “طفل نیست و من كجا بروم؟”
31 پس ردای یوسف را گرفتند و بز نری را گشته ردا را در خونش فرو بردند. 32 و آن ردای بلند را فرستادند و به پدر خود رسانیده گفتند: “اینرا یافته ایم تشخیص كن كه ردای پسرت است یا نه.” 33 پس آنرا شناخته گفت: “ردای پسر من است! جانوری درنده او را خورده است و یقیناً یوسف دریده شده است.” 34 یعقوب رخت خود را پاره كرده پلاس در بر كرد و روزهای بسیار برای پسر خود ماتم گرفت. 35 و همة پسران و همة دخترانش به تسلی او برخاستند. اما تسلی نپذیرفت و گفت: “سوگوار نزد پسر خود به گور فرود میروم.” پس پدرش برای وی همی گریست. 36 اما مدیانیان یوسف را در مصر به فوطیفار كه خواجة فرعون و سردار افواج خاصه بود فروختند.
پیدایش فصل 38
1 و واقع شد در آن زمان كه یهودا از نزد برادران خود رفته نزد شخصی عدلاّمی كه حیره نام داشت مهمان شد. 2 و در آنجا یهودا دختر مرد كنعانی را كه مسمی به شوعه بود دید و او را گرفته بدو درآمد. 3 پس آبستن شده پسری زایید و او را عیر نام نهاد. 4 و بار دیگر آبستن شده پسری زایید و او را اونان نامید. 5 و باز هم پسری زاییده او را شیله نام گذارد. و چون او را زایید (یهودا) در كزیب بود.
6 و یهودا زنی مسمی به تامار برای نخستزادة خود عیر گرفت. 7 و نخستزادة یهودا عیر در نظر یَهُوَه شریر بود و یَهُوَه او را بمیراند. 8 پس یهودا به اونان گفت: “به زن برادرت درآی و حق برادر شوهری را بجا آورده نسلی برای برادر خود پیدا كن.” 9 لكن چونكه اونان دانست كه آن نسل از آن او نخواهد بود هنگامی كه به زن برادر خود درآمد بر زمین انزال كرد تا نسلی برای برادر خود ندهد. 10 و این كار او در نظر یَهُوَه ناپسند آمد پس او را نیز بمیراند. 11 و یهودا به عروس خود تامار گفت: “در خانة پدرت بیوه بنشین تا پسرم شیله بزرگ شود.” زیرا گفت: “مبادا او نیز مثل برادرانش بمیرد.” پس تامار رفته در خانة پدر خود ماند. 12 و چون روزها سپری شد دختر شوعه زن یهودا مرد. و یهودا بعد از تعزیت او با دوست خود حیرة عدلاّمی نزد پشم چینان گلة خود به تمنه آمد.
13 و به تامار خبر داده گفتند: “اینك پدر شوهرت برای چیدن پشم گلة خویش به تمنه میآید.” 14 پس رخت بیوگی را از خویشتن بیرون كرده برقعی به رو كشیده خود را در چادری پوشید و به دروازة عینایم كه در راه تمنه است بنشست. زیرا كه دید شیله بزرگ شده است و او را به زنی ندادند. 15 چون یهودا او را بدید وی را فاحشه پنداشت زیرا كه روی خود را پوشیده بود.
16 پس از راه به سوی او میل كرده گفت: “بیا تا به تو درآیم.” زیرا ندانست كه عروس اوست. گفت: “مرا چه میدهی تا به من درآیی.” 17 گفت: “بزغاله ای از گله میفرستم.” گفت: “آیا گرو میدهی تا بفرستی؟” 18 گفت: “تو را چه گرو دهم؟” گفت: “مهر و زُنّار خود را و عصایی كه در دست داری.” پس به وی داد و بدو در آمد و او از وی آبستن شد. 19 و برخاسته برفت. و برقع را از خود برداشته رخت بیوگی پوشید.
20 و یهودا بزغاله را به دست دوست عدلامی خود فرستاد تا گرو را از دست آن زن بگیرد اما او را نیافت. 21 و از مردمان آن مكان پرسیده گفت: “آن فاحشه ای كه سر راه عینایم نشسته بود كجاست؟” گفتند: “فاحشه ای در اینجا نبود.” 22 پس نزد یهودا برگشته گفت: “او را نیافتم و مردمان آن مكان نیز میگویند كه فاحشه ای در اینجا نبود.” 23 یهودا گفت: “بگذار برای خود نگاه دارد مبادا رسوا شویم. اینك بزغاله را فرستادم و تو او را نیافتی.” 24 و بعد از سه ماه یهودا را خبر داده گفتند: “عروس تو تامار زنا كرده است و اینك از زنا نیز آبستن شده.” پس یهودا گفت: “وی را بیرون آرید تا سوخته شود! “ 25 چون او را بیرون میآوردند نزد پدر شوهر خود فرستاده گفت: “از مالك این چیزها آبستن شده ام” گفت: “تشخیص كن كه این مهر و زُناّر و عصا از آن كیست.” 26 و یهودا آنها را شناخت و گفت: “او از من بیگناه تر است زیرا كه او را به پسر خود شیله ندادم.” و بعد او را دیگر نشناخت.
27 و چون وقت وضع حملش رسید اینك تو أمان در رحمش بودند. 28 و چون میزایید یكی دست خود را بیرون آورد كه در حال قابله ریسمانی قرمز گرفته بر دستش بست و گفت: “این اول بیرون آمد.” 29 و دست خود را بازكشید. و اینك برادرش بیرون آمد و قابله گفت: “چگونه شكافتی؟ این شكاف بر تو باد.” پس او را فارص نام نهاد. 30 بعد از آن برادرش كه ریسمان قرمز را بر دست داشت بیرون آمد و او را زارح نامید.
پیدایش فصل 39
1 اما یوسف را به مصر بردند و مردی مصری فوطیفار نام كه خواجه و سردار افواج خاصة فرعون بود وی را از دست اسماعیلیانی كه او را بدانجا برده بودند خرید. 2 و یَهُوَه با یوسف میبود و او مردی كامیاب شد و در خانة آقای مصری خود ماند. 3 و آقایش دید كه یَهُوَه با وی میباشد و هر آنچه او میكند یَهُوَه در دستش راستش میآورد. 4 پس یوسف در نظر وی التفات یافت و او را خدمت میكرد و او را به خانة خود برگماشت و تمام مایملك خویش را بدست وی سپرد. 5 و واقع شد بعد از آنكه او را بر خانه و تمام مایملك خود گماشته بود كه یَهُوَه خانة آن مصری را بسبب یوسف بركت داد و بركت یَهُوَه بر همة اموالش چه در خانه و چه در صحرا بود. 6 و آنچه داشت به دست یوسف واگذاشت و از آنچه با وی بود خبر نداشت جز نانی كه میخورد. و یوسف خوش اندام و نیك منظر بود.
7 و بعد از این امور واقع شد كه زن آقایش بر یوسف نظر انداخته گفت: “با من همخواب شو.” 8 اما او ابا نموده به زن آقای خود گفت: “اینك آقایم از آنچه نزد من در خانه است خبر ندارد و آنچه دارد به دست من سپرده است. 9 بزرگتری از من در این خانه نیست و چیزی از من دریغ نداشته جز تو چون زوجة او میباشی پس چگونه مرتكب این شرارت بزرگ بشوم و به خدا خطا ورزم؟” 10 و اگر چه هر روزه به یوسف سخن میگفت به وی گوش نمیگرفت كه با او بخوابد یا نزد وی بماند.
11 و روزی واقع شد كه به خانه در آمد تا به شغل خود پردازد و از اهل خانه كسی آنجا در خانه نبود. 12 پس جامة او را گرفته گفت: “با من بخواب.” اما او جامة خود را به دستش رها كرده گریخت و بیرون رفت.
13 و چون او دید كه رخت خود را به دست وی ترك كرد و از خانه گریخت 14 مردان خانه را صدا زد و بدیشان بیان كرده گفت: “بنگرید مرد عبرانی را نزد ما آورد تا ما را مسخره كند و نزد من آمد تا با من بخوابد و به آواز بلند فریاد كردم 15 و چون شنید كه به آواز بلند فریاد برآوردم جامة خود را نزد من واگذارده فرار كرد و بیرون رفت.”
16 پس جامة او را نزد خود نگاه داشت تا آقایش به خانه آمد. 17 و به وی بدین مضمون ذكر كرده گفت: “آن غلام عبرانی كه برای ما آورده ای نزد من آمد تا مرا مسخره كند 18 و چون به آواز بلند فریاد برآوردم جامة خود را پیش من رها كرده بیرون گریخت.”
19 پس چون آقایش سخن زن خود را شنید كه به وی بیان كرده گفت: “غلامت به من چنین كرده است” خشم او افروخته شد. 20 و آقای یوسف او را گرفته در زندان خانه ای كه اسیران پادشاه بسته بودند انداخت و آنجا در زندان ماند. 21 اما یَهُوَه با یوسف میبود و بر وی احسان می فرمود و او را در نظر داروغة زندان حرمت داد. 22 و داروغة زندان همة زندانیان را كه در زندان بودند به دست یوسف سپرد و آنچه در آنجا میكردند او كنندة آن بود. 23 و داروغة زندان بدانچه در دست وی بود نگاه نمیكرد زیرا یَهُوَه با وی میبود و آنچه را كه او میكرد یَهُوَه راست میآورد.
پیدایش فصل 40
1 و بعد از این امور واقع شد كه ساقی و خَباز پادشاه مصر به آقای خویش پادشاه مصر خط كردند. 2 و فرعون به دو خواجة خود یعنی سردار ساقیان و سردار خَبازان غضب نمود. 3 و ایشان را در زندان رئیس افواج خاصه یعنی زندانی كه یوسف در آنجا محبوس بود انداخت. 4 و سردار افواج خاصه یوسف را بر ایشان گماشت و ایشان را خدمت میكرد و مدتی در زندان ماندند. 5 و هر دو در یك شب خوابی دیدند هر كدام خواب خود را هر كدام موافق تعبیر خواب خود یعنی ساقی و خباز پادشاه مصر كه در زندان محبوس بودند. 6بامدادان چون یوسف نزد ایشان آمد دید كه اینك ملول هستند. 7 پس از خواجه های فرعون كه با وی در زندان آقای او بودند پرسیده گفت: “امروز چرا روی شما غمگین است؟” 8 به وی گفتند: “خوابی دیده ایم و كسی نیست كه آنرا تعبیر كند.” یوسف بدیشان گفت: “آیا تعبیرها از آن خدا نیست؟ آنرا به من باز گویید.”
9 آنگاه رئیس ساقیان خواب خود را به یوسف بیان كرده گفت: “در خواب من اینك تاكی پیش روی من بود. 10 و در تاك سه شاخه بود و آن بشكفت و گل آورد و خوشه هایش انگور رسیده داد. 11 و جام فرعون در دست من بود. و انگورها را چیده در جام فرعون فشردم و جام را به دست فرعون دادم.”
12 یوسف به وی گفت: “تعبیرش اینست سه شاخه سه روز است. 13 بعد از سه روز فرعون سر تو را برافرازد و به منصبت بازگمارد و جام فرعون را به دست وی دهی به رسم سابق كه ساقی او بودی. 14 و هنگامی كه برای تو نیكو شود مرا یاد كن و به من احسان نموده احوال مرا نزد فرعون مذكور ساز و مرا از این خانه بیرون آور 15 زیرا كه فی الواقع از زمین عبرانیان دزدیده شده ام و اینجا نیز كاری نكرده ام كه مرا در سیاه چال افكنند.”
16 اما چون رئیس خبازان دید كه تعبیر نیكو بود به یوسف گفت: “من نیز خوابی دیده ام كه اینك سه سبد نان سفید بر سر من است 17 و در سبد زبرین هر قسم طعام برای فرعون از پیشة خباز میباشد و مرغان آن را از سبدی كه بر سر من است میخورند.” 18 یوسف در جواب گفت: “تعبیرش این است سه سبد سه روز میباشد. 19 و بعد از سه روز فرعون سر تو را از تو بردارد و تو را بر دار بیاویزد و مرغان گوشتت را از تو بخورند.”
20 پس در روز سوم كه یوم میلاد فرعون بود ضیافتی برای همة خدام خود ساخت و سر رئیس ساقیان و سر رئیس خبازان را در میان نوكران خود برافراشت. 21 اما رئیس ساقیان را به ساقی گریش باز آورد و جام را به دست فرعون داد. 22 و اما رئیس خبازان را به دار كشید چنانكه یوسف برای ایشان تعبیر كرده بود. 23 لیكن رئیس ساقیان یوسف را به یاد نیاورد بلكه او را فراموش كرد.
پیدایش فصل 41
1 و واقع شد چون دو سال سپری شد كه فرعون خوابی دید كه اینك بر كنار نهر ایستاده است. 2 كه ناگاه از نهر هفت گاو خوب صورت و فربه گوشت برآمده بر مرغزار می چریدند. 3 و اینك هفت گاو دیگر بد صورت و لاغر گوشت در عقب آنها از نهر برآمده به پهلوی آن گاوان اول به كنار نهر ایستادند. 4 و این گاوان زشت صورت و لاغر گوشت آن هفت گاو خوب صورت و فربه را فرو بردند. و فرعون بیدار شد.
5 و باز بخسبید و دیگر باره خوابی دید كه اینك هفت سنبلة پر و نیكو بر یك ساق بر میآید. 6 و اینك هفت سنبلة لاغر از باد شرقی پژمرده بعد از آنها می روید. 7 و سنبله های لاغر آن هفت سنبلة فربه و پر را فرو بردند. و فرعون بیدار شده دید كه اینك خوابی است. 8 صبحگاهان دلش مضطرب شده فرستاد و همة جادوگران و جمیع حكیمان مصر را خواند و فرعون خوابهای خود را بدیشان بازگفت. اما كسی نبود كه آنها را برای فرعون تعبیر كند.
9 آنگاه رئیس ساقیان به فرعون عرض كرده گفت: “امروز خطایای من بخاطرم آمد. 10 فرعون به غلامان خود غضب نموده مرا با رئیس خبازان در زندان سردار افواج خاصه حبس فرمود. 11 و من و او در یك شب خوابی دیدیم. 12 و جوانی عبرانی در آنجا با ما بود غلام سردار افواج خاصه. و خوابهای خود را نزد او بیان كردیم و او خوابهای ما را برای ما تعبیر كرد هر یك را موافق خوابش تعبیر كرد. 13 و به عینه موافق تعبیری كه برای ما كرد واقع شد. مرا به منصبم باز آورد و او را به دار كشید.”
14 آنگاه فرعون فرستاده یوسف را خواند و او را به زودی از زندان بیرون آوردند و صورت خود را تراشیده رخت خود را عوض كرد و به حضور فرعون آمد. 15 فرعون به یوسف گفت: “خوابی دیده ام و كسی نیست كه آنرا تعبیر كند و دربارة تو شنیدم كه خواب میشنوی تا تعبیرش كنی.” 16 یوسف فرعون را به پاسخ گفت: “از من نیست خدا فرعون را به سلامتی جواب خواهد داد.”
17 و فرعون به یوسف گفت: “در خواب خود دیدم كه اینك در كنار نهر ایستاده ام 18 و ناگاه هفت گاو فربه گوشت و خوب صورت از شهر بر آمده بر مرغزار می چرند. 19 و اینك هفت گاو دیگر زبون و بسیار زشت صورت و لاغر گوشت كه در تمامی زمین مصر بدان زشتی ندیده بودم در عقب آنها بر میآیند. 20 و گاوان لاغر زشت هفت گاو فربة اول را میخورند. 21 و چون به شكم آنها فرو رفتند معلوم نشد كه بدرون آنها شدند زیرا كه صورت آنها مثل اول زشت ماند. پس بیدار شدم. 22 و باز خوابی دیدم كه اینك هفت سنبلة پر و نیكو بر یك ساق بر میآید. 23 و اینك هفت سنبلة خشك باریك و از باد شرقی پژمرده بعد از آنها می روید. 24 و سنابل لاغر آن هفت سنبلة نیكو را فرو میبرد. و جادوگران را گفتم لیكن كسی نیست كه برای من شرح كند.”
25 یوسف به فرعون گفت: “خواب فرعون یكی است. خدا از آنچه خواهد كرد فرعون را خبر داده است. 26 هفت گاو نیكو هفت سال باشد و هفت سنبلة نیكو هفت سال. همانا خواب یكی است. 27 و هفت گاو لاغر زشت كه در عقب آنها برآمدند هفت سال باشد. و هفت سنبلة خالی از باد شرقی پژمرده هفت سال قحط میباشد. 28 سخنی كه به فرعون گفتم این است: آنچه خدا میكند به فرعون ظاهر ساخته است. 29 همانا هفت سال فراوانی بسیار در تمامی زمین مصر میآید. 30 و بعد از آن هفت سال قحط پدید آید و تمامی فراوانی در زمین مصر فراموش شود. و قحط زمین را تباه خواهد ساخت. 31 و فراوانی در زمین معلوم نشود بسبب قحطی كه بعد از آن آید زیرا كه به غایت سخت خواهد بود. 32 و چون خواب به فرعون دو مرتبه مكرر شد این است كه این حادثه از جانب خدا مقرر شده و خدا آنرا به زودی پدید خواهد آورد. 33 پس اكنون فرعون میباید مردی بصیر و حكیم را پیدا نموده او را بر زمین مصر بگمارد. 34 فرعون چنین بكند و ناظران زمین برگمارد و در هفت سال فراوانی خمس از زمین مصر بگیرد. 35 و همة مأكولات این سالهای نیكو را كه میآید جمع كنند و غله را زیر دست فرعون ذخیره نمایند و خوراك در شهرها نگاه دارند. 36 تا خوراك برای زمین به جهت هفت سال قحطی كه در زمین مصر خواهد بود ذخیره شود مبادا زمین از قحط تباه گردد.”
37 پس این سخن بنظر فرعون و بنظر همة بندگانش پسند آمد. 38 و فرعون به بندگان خود گفت: “آیا كسی را مثل این توانیم یافت مردی كه روح خدا در وی است؟” 39 و فرعون به یوسف گفت: “چونكه خدا كل این امور را بر تو كشف كرده است كسی مانند تو بصیر و حكیم نیست. 40 تو بر خانة من باش و به فرمان تو تمام قوم من منتَظَم شوند جز اینكه بر تخت از تو بزرگتر باشم.”
41 و فرعون به یوسف گفت: “بدان كه تو را بر تمامی زمین مصر گماشتم.” 42 و فرعون انگشتر خود را از دست خویش بیرون كرده آنرا بر دست یوسف گذاشت و او را به كتان نازك آراسته كرد و طوقی زرین بر گردنش انداخت. 43 و او را بر عرابه دومین خود سوار كرد و پیش تمامی زمین مصر برگماشت. 44 و فرعون به یوسف گفت: “من فرعون هستم و بدون تو هیچكس دست یا پای خود را در كل ارض مصر بلند نكند.” 45 و فرعون یوسف را صفنات فعنیح نامید و اَسنات دختر فوطی فارَع كاهن اون را بدو به زنی داد و یوسف بر زمین مصر بیرون رفت.
46 و یوسف سی ساله بود وقتیكه به حضور فرعون پادشاه مصر بایستاد و یوسف از حضور فرعون بیرون شده در تمامی زمین مصر گشت. 47 و در هفت سال فراوانی زمین محصول خود را به كثرت آورد. 48 پس تمامی مأكولات آن هفت سال را كه در زمین مصر بود جمع كرد و خوراك را در شهرها ذخیره نمود و خوراك مزارع حوالی هر شهر را در آن گذاشت. 49 و یوسف غلة بیكران بسیار مثل ریگ دریا ذخیره كرد تا آنكه از حساب بازماند زیرا كه از حساب زیاده بود. 50 و قبل از وقوع سالهای قحط دو پسر برای یوسف زاییده شد كه اَسنات دختر فوطی فارع كاهن اون برایش بزاد. 51 و یوسف نخستزادة خود را منّسی نام نهاد زیرا گفت: “خدا مرا از تمامی مشقّتم و تمامی خانة پدرم فراموشی داد.” 52 و دومین را افرایم نامید زیرا گفت: “خدا مرا در زمین مذلتم بارآور گردانید.”
53 و هفت سال فراوانی كه در زمین مصر بود سپری شد. 54 و هفت سال قحط آمدن گرفت چنانكه یوسف گفته بود. و قحط در همة زمینها پدید شد لیكن در تمامی زمین مصر نان بود. 55 و چون تمامی زمین مصر مبتلای قحط شد قوم برای نان نزد فرعون فریاد برآوردند. و فرعون به همة مصریان گفت: “نزد یوسف بروید و آنچه او به شما گوید بكنید.” 56 پس قحط تمامی روز زمین را فرو گرفت و یوسف همة انبارها را باز كرده به مصریان میفروخت و قحط در زمین مصر سخت شد. 57 و همة زمینها به جهت خرید غله نزد یوسف به مصر آمدند زیرا قحط بر تمامی زمین سخت شد.
پیدایش فصل 42
1 و اما یعقوب چون دید كه غله در مصر است پس یعقوب به پسران خود گفت: “چرا به یكدیگر مینگرید؟” 2 و گفت: “اینك شنیده ام كه غله در مصر است بدانجا بروید و برای ما از آنجا بخرید تا زیست كنیم و نمیریم.” 3 پس ده برادر یوسف برای خرید غله به مصر فرود آمدند. 4 و اما بنیامین برادر یوسف را یعقوب با برادرانش نفرستاد زیرا گفت مبادا زیانی بدو رسد. 5 پس بنی اسرائیل در میان آنانی كه می آمدند به جهت خرید آمدند زیرا كه قحط در زمین كنعان بود.
6 و یوسف حاكم ولایت بود و خود به همة اهل زمین غله میفروخت. و برادران یوسف آمده رو به زمین نهاده او را سجده كردند. 7 چون یوسف برادران خود را دید ایشان را بشناخت و خود را بدیشان بیگانه نموده آنها را به درشتی سخن گفت و از ایشان پرسید: “از كجا آمده اید؟” گفتند: “از زمین كنعان تا خوراك بخریم.”
8 و یوسف برادران خود را شناخت لیكن ایشان او را نشناختند. 9 و یوسف خوابها را كه دربارة ایشان دیده بود بیاد آورد. پس بدیشان گفت: “شما جاسوسانید و به جهت دیدن عریانی زمین آمده اید. “ 10 بدو گفتند: “نه یا سیدی! بلكه غلامانت به جهت خریدن خوراك آمده اند. 11 ما همه پسران یك شخص هستیم. با مردمان صادقیم غلامانت جاسوس نیستند.” 12 بدیشان گفت: “نه بلكه به جهت دیدن عریانی زمین آمده اید.” 13 گفتند: “غلامانت دوازده برادرند پسران یك مرد در زمین كنعان. و اینك كوچكتر امروز نزد پدر ماست و یكی نایاب شده است.” 14 یوسف بدیشان گفت: “همین است آنچه به شما گفتم كه جاسوسانید! 15 بدینطور آزموده میشوید: به حیات فرعون از اینجا بیرون نخواهید رفت جز اینكه برادر كهتر شما در اینجا بیاید. 16 یكنفر را از خودتان بفرستید تا برادر شما را بیاورد و شما اسیر بمانید تا سخن شما آزموده شود كه صدق با شماست یا نه والّا به حیات فرعون جاسوسانید!” 17 پس ایشان را با هم سه روز در زندان انداخت.
18 و روز سوم یوسف بدیشان گفت: “این را بكنید و زنده باشید زیرا من از خدا میترسم: 19 هر گاه شما صادق هستید یك برادر شما در زندان شما اسیر باشد و شما رفته غله برای گرسنگی خانه های خود ببرید. 20 و برادر كوچك خود را نزد من آرید تا سخنان شما تصدیق شود و نمیرید.” پس چنین كردند.
21 و به یكدیگر گفتند: “هر آینه به برادر خود خطا كردیم زیرا تنگی جان او را دیدیم وقتیكه به ما استغاثه میكرد و نشنیدیم. از اینرو این تنگی بر ما رسید.” 22 و رؤبین در جواب ایشان گفت: “آیا به شما نگفتم كه به پسر خطا مورزید؟ و نشنیدید! پس اینك خون او بازخواست میشود.” 23 و ایشان ندانستند كه یوسف می فهمد زیرا كه ترجمانی در میان ایشان بود. 24 پس از ایشان كناره جسته بگریست و نزد ایشان برگشته با ایشان گفتگو كرد و شمعون را از میان ایشان گرفته او را روبروی ایشان در بند نهاد.
25 و یوسف فرمود تا جوالهای ایشان را از غله پر سازند و نقد ایشان را در عدل هركس نهند و زاد سفر بدیشان دهند و به ایشان چنین كردند. 26 پس غله را بر حماران خود بار كرده از آنجا روانه شدند.
27 و چون یكی عدل خود را در منزل باز كرد تا خوراك به الاغ خود دهد نقد خود را دید كه اینك در دهن عدل او بود. 28 و به برادران خود گفت: “نقد من رد شده است و اینك در عدل من است.” آنگاه دل ایشان طپیدن گرفت و به یكدیگر لرزان شده گفتند: “این چیست كه خدا به ما كرده است؟”
29 پس نزد پدر خود یعقوب به زمین كنعان آمدند و از آنچه بدیشان واقع شده بود خبر داده گفتند: 30 “آن مرد كه حاكم زمین است با ما به سختی سخن گفت و ما را جاسوسان زمین پنداشت. 31 و بدو گفتیم ما صادقیم و جاسوس نی. 32 ما دوازده برادر پسران پدر خود هستیم یكی نایاب شده است و كوچكتر امروز نزد پدر ما در زمین كنعان میباشد. 33 و آن مرد كه حاكم زمین است به ما گفت: از این خواهم فهمید كه شما راستگو هستید كه یكی از برادران خود را نزد من گذارید و برای گرسنگی خانه های خود گرفته بروید. 34 و برادر كوچك خود را نزد من آرید و خواهم یافت كه شما جاسوس نیستید بلكه صادق. آنگاه برادر شما را به شما رد كنم و در زمین داد و ستد نمایید.”
35 و واقع شد كه چون عدلهای خود را خالی میكردند اینك كیسة پول هركس در عدلش بود. و چون ایشان و پدرشان كیسه های پول را دیدند بترسیدند. 36 و پدر ایشان یعقوب بدیشان گفت: “مرا بی اولاد ساختید یوسف نیست و شمعون نیست و بنیامین را میخواهید ببرید. این همه بر من است؟” 37 رؤبین به پدر خود عرض كرده گفت: “هر دو پسر مرا بكش اگر او را نزد تو باز نیاورم. او را به دست من بسپار و من او را نزد تو باز خواهم آورد.”
38 گفت: “پسرم با شما نخواهد آمد زیرا كه برادرش مرده است و او تنها باقی است. و هر گاه در راهی كه میروید زیانی بدو رسد همانا مویهای سفید مرا با حزن به گور فرود خواهید برد.”
پیدایش فصل 43
1 و قحط در زمین سخت بود. 2 و واقع شد چون غله ای را كه از مصر آورده بودند تماماً خوردند پدرشان بدیشان گفت: “برگردید و اندك خوراكی برای ما بخرید.” 3 یهودا بدو متكلم شده گفت: “آن مرد به ما تأكید كرده گفته است هرگاه برادر شما با شما نباشد روی مرا نخواهید دید. 4 اگر تو برادر ما را با ما فرستی میرویم و خوراك برایت میخریم. 5 اما اگر تو او را نفرستی نمیرویم زیرا كه آن مرد ما را گفت هرگاه برادر شما با شما نباشد روی مرا نخواهید دید.”
6 اسرائیل گفت: “چرا به من بدی كرده به آن مرد خبر دادید كه برادر دیگر دارید؟” 7 گفتند: “آن مرد احوال ما و خویشاوندان ما را به دقت پرسیده گفت: “ آیا پدر شما هنوز زنده است و برادر دیگر دارید؟ ” و او را بدین مضمون اطلاع دادیم و چه میدانستیم كه خواهد گفت: “ برادر خود را نزد من آرید.”“
8 پس یهودا به پدر خود اسرائیل گفت: “جوان را با من بفرست تا برخاسته برویم و زیست كنیم و نمیریم ما و تو و اطفال ما نیز. 9 من ضامن او میباشم او را از دست من بازخواست كن. هرگاه او را نزد تو بازنیاوردم و به حضورت حاضر نساختم تا به ابد در نظر تو مقصر باشم. 10 زیرا اگر تأخیر نمی نمودیم هر آینه تا بحال مرتبة دوم را برگشته بودیم.”
11 پس پدر ایشان اسرائیل بدیشان گفت: “اگر چنین است پس این را بكنید. از ثمرات ارمغانی برای آن مرد ببرید قدری بلسان و قدری عسل و كتیرا و لادن و پسته و بادام. 12 و نقد مضاعف بدست خود گیرید و آن نقدی كه در دهنة عدلهای شما رد شده بود به دست خود باز برید شاید سهوی شده باشد. 13 و برادر خود را برداشته روانه شوید و نزد آن مرد برگردید. 14 و خدای قادر مطلق شما را در نظر آن مرد مكرم دارد تا برادر دیگر شما و بنیامین را همراه شما بفرستد و من اگر بی اولاد شدم بی اولاد شدم.”
15 پس آن مردان ارمغان را برداشته و نقد مضاعف را بدست گرفته با بنیامین روانه شدند. و به مصر فرود آمده به حضور یوسف ایستادند. 16 اما یوسف چون بنیامین را با ایشان دید به ناظر خانة خود فرمود: “این اشخاص را به خانه ببر و ذبح كرده تدارك ببین زیرا كه ایشان وقت ظهر با من غذا میخورند.”
17 و آن مرد چنانكه یوسف فرموده بود كرد. و آن مرد ایشان را به خانة یوسف آورد. 18 و آن مردان ترسیدند چونكه به خانة یوسف آورده شدند و گفتند: “بسبب آن نقدی كه دفعة اول در عدلهای ما رد شده بود ما را آورده اند تا بر ما هجوم آورد و بر ما حمله كند و ما را مملوك سازد و حماران ما را.”
19 و به ناظر خانة یوسف نزدیك شده در درگاه خانه بدو متكلم شده 20 گفتند: “یاسیدی! حقیقتاً مرتبة اول برای خرید خوراك آمدیم. 21 و واقع شد چون به منزل رسیده عدلهای خود را باز كردیم كه اینك نقد هركس در دهنة عدلش بود. نقرة ما به وزن تمام و آنرا به دست خود باز آورده ایم. 22 و نقد دیگر برای خرید خوراك به دست خود آورده ایم. نمیدانیم كدام كس نقد ما را در عدلهای ما گذاشته بود.”
23 گفت: “سلامت باشید مترسید! خدای شما و خدای پدر شما خزانه ای در عدلهای شما به شما داده است نقد شما به من رسید.” پس شمعون را نزد ایشان بیرون آورد. 24 و آن مرد ایشان را به خانة یوسف در آورده آب بدیشان داد تا پایهای خود را شستند و علوفه به حماران ایشان داد. 25 و ارمغان را حاضر ساختند تا وقت آمدن یوسف به ظهر زیرا شنیده بودند كه در آنجا باید غذا بخورند. 26 و چون یوسف به خانه آمد ارمغانی را كه به دست ایشان بود نزد وی به خانه آوردند و به حضور وی رو به زمین نهادند.
27 پس از سلامتی ایشان پرسید و گفت: “آیا پدر پیر شما كه ذكرش را كردید به سلامت است؟ و تا بحال حیات دارد؟” 28 گفتند: “غلامت پدر ما به سلامت است و تا بحال زنده.” پس تعظیم و سجده كردند. 29 و چون چشمان خود را باز كرده برادر خود بنیامین پسر مادر خویش را دید گفت: “آیا این است برادر كوچك شما كه نزد من ذكر او را كردید؟ “ و گفت: “ای پسرم خدا بر تو رحم كناد.”
30 و یوسف چونكه مهرش بر برادرش بجنبید بشتافت و جای گریستن خواست. پس به خلوت رفته آنجا بگریست. 31 و روی خود را شسته بیرون آمد و خودداری نموده گفت: “طعام بگذارید.”
32 و برای وی جدا گذاردند و برای ایشان جدا و برای مصریانی كه با وی خوردند جدا زیرا كه مصریان با عبرانیان نمیتوانند غذا بخورند زیرا كه این نزد مصریان مكروه است. 33 و به حضور وی بنشستند نخستزاده موافق نخستزادگی اش و خردسال بحسب خردسالی اش و ایشان به یكدیگر تعجب نمودند. 32 و حصّه ها از پیش خود برای ایشان گرفت اما حصّة بنیامین پنج چندان حصّة دیگران بود و با وی نوشیدند و كیف كردند.
پیدایش فصل 44
1 پس به ناظر خانة خود امر كرده گفت: “عدلهای این مردمان را به قدری كه میتوانند برد از غله پر كن و نقد هر كسی را به دهنة عدلش بگذار. 2 و جام مرا یعنی جام نقره را در دهنة عدل آن كوچكتر با قیمت غله اش بگذار.” پس موافق آن سخنی كه یوسف گفته بود كرد.3 و چون صبح روشن شد آن مردان را با حماران ایشان روانه كردند. 4 و ایشان از شهر بیرون شده هنوز مسافتی چند طی نكرده بودند كه یوسف به ناظر خانة خود گفت: “برپا شده در عقب این اشخاص بشتاب و چون بدیشان فرا رسیدی ایشان را بگو: چرا بدی به عوض نیكویی كردید؟ 5 آیا این نیست آنكه آقایم در آن مینوشد و از آن تَفأَّل میزند؟ در آنچه كردید بد كردید.”
6 پس چون بدیشان در رسید این سخنان را بدیشان گفت. 7 به وی گفتند: “چرا آقایم چنین میگوید؟ حاشا از غلامانت كه مرتكب چنین كار شوند! 8 همانا نقدی را كه در دهنة عدلهای خود یافته بودیم از زمین كنعان نزد تو باز آوردیم پس چگونه باشد كه از خانة آقایت طلا یا نقره بدزدیم. 9 نزد هر كدام از غلامانت یافت شود بمیرد و ما نیز غلام آقای خود باشیم.”
10 گفت: “هم الآن موافق سخن شما بشود آنكه نزد او یافت شود غلام من باشد و شما آزاد باشید.” 11 پس تعجیل نموده هر كس عدل خود را به زمین فرود آورد و هر یكی عدل خود را به زمین فرود آورد و هر یكی عدل خود را باز كرد. 12 و او تجسس كرد و از مهمتر شروع نموده به كهتر ختم كرد. و جام در عدل بنیامین یافته شد. 13 آنگاه رخت خود را چاك زدند و هركس الاغ خود را بار كرده به شهر برگشتند.
14 و یهودا با برادرانش به خانة یوسف آمدند و او هنوز آنجا بود و به حضور وی بر زمین افتادند. 15 یوسف بدیشان گفت: “این چه كاری است كه كردید؟ آیا ندانستید كه چون من مردی البته تفأل میزنم؟” 16 یهودا گفت: “به آقایم چه گوییم و چه عرض كنیم و چگونه بیگناهی خویش را ثابت نماییم؟ خدا گناه غلامانت را دریافت نموده است اینك ما نیز و آنكه جام بدستش یافت شد غلامان آقای خود خواهیم بود.” 17 گفت: “حاشا از من كه چنین كنم! بلكه آنكه جام بدستش یافت شد غلام من باشد و شما به سلامتی نزد پدر خویش بروید.” 18 آنگاه یهودا نزدیك وی آمدهگفت: “ای آقایم بشنو غلامت به گوش آقای خود سخنی بگوید و غضبت بر غلام خود افروخته نشود زیرا كه تو چون فرعون هستی. 19 آقایم از غلامانت پرسیده گفت: ” آیا شما را پدر یا برادری است؟ “
20 و به آقای خود عرض كردیم: ” كه ما را پدر پیری است و پسر كوچك پیری او كه برادرش مرده است و او تنها از مادر خود مانده است و پدر او را دوست میدارد. “ 21 و به غلامان خود گفتی: ” وی را نزد من آرید تا چشمان خود را بر وی نهم.“ 22 و به آقای خود گفتیم: ” آن جوان نمیتواند از پدر خود جدا شود چه اگر از پدر خویش جدا شود او خواهد مرد.“ 23 و به غلامان خود گفتی: ” اگر برادر كهتر شما با شما نیاید روی مرا دیگر نخواهید دید.“ 24 پس واقع شد كه چون نزد غلامت پدر خود رسیدیم سخنان آقای خود را بدو باز گفتیم. 25 و پدر ما گفت: ” برگشته اندك خوراكی برای ما بخرید.“ 26 گفتیم: ”نمیتوانیم رفت لیكن اگر برادر كهتر با ما آید خواهیم رفت زیرا كه روی آن مرد را نمیتوانیم دید اگر برادر كوچك با ما نباشد. “ 27 و غلامت پدر من به ما گفت: ”شما آگاهید كه زوجه ام برای من دو پسر زایید. 28 و یكی از نزد من بیرون رفت و من گفتم هر آینه دریده شده است و بعد از آن او را ندیدم. 29 اگر این را نیز از نزد من ببرید و زیانی بدو رسد همانا موی سفید مرا به حزن به گور فرود خواهید برد.“ 30 و الآن اگر نزد غلامت پدر خود بروم و این جوان با ما نباشد و حال آنكه جان او به جان وی بسته است 31 واقع خداهد شد كه چون ببیند پسر نیست او خواهد مرد و غلامانت موی سفید غلامت پدر خود را به حزن به گور فرود خواهند برد. 32 زیرا كه غلامت نزد پدر خود ضامن پسر شده گفتم: ”هرگاه او را نزد تو باز نیاورم تا ابدالآباد نزد پدر خود مقصر خواهم شد. “ 33 پس الآن تمنا اینكه غلامت به عوض پسر در بندگی آقای خود بماند و پسر همراه برادران خود برود. 34 زیرا چگونه نزد پدر خود بروم و پسر با من نباشد مبادا بلایی را كه به پدرم واقع شود ببینم.”
پیدایش فصل 45
1 و یوسف پیش جمعی كه به حضورش ایستاده بودند نتوانست خودداری كند پس ندا كرد كه “همه را از نزد من بیرون كنید!” و كسی نزد او نماند وقتیكه یوسف خویشتن را به برادران خود شناسانید. 2 و به آواز بلند گریست و مصریان و اهل خانة فرعون شنیدند. 3 و یوسف برادران خود را گفت: “من یوسف هستم! آیا پدرم هنوز زنده است؟” و برادرانش جواب وی را نتوانستند داد زیرا كه به حضور وی مضطرب شدند.
4 و یوسف به برادران خود گفت: “نزدیك من بیایید.” پس نزدیك آمدند و گفت: “منم یوسف برادر شما كه به مصر فروختید! 5 و حال رنجیده مشوید و متغیر نگردید كه مرا بدینجا فروختید زیرا خدا مرا پیش روی شما فرستاد تا (نفوس را) زنده نگاه دارد. 6 زیرا حال دو سال شده است كه قحط در زمین هست و پنج سال دیگر نیز نه شیار خواهد بود نه درو. 7 و خدا مرا پیش روی شما فرستاد تا برای شما بقیتی در زمین نگاه دارد و شما را به نجاتی عظیم احیا كند. 8 و الآن شما مرا اینجا نفرستادید بلكه خدا و او مرا پدر بر فرعون و آقا بر تمامی اهل خانة او و حاكم بر همة زمین مصر ساخت. 9 بشتابید و نزد پدرم رفته بدو گویید: پسر تو یوسف چنین میگوید: كه خدا مرا حاكم تمامی مصر ساخته است نزد من بیا و تأخیر منما. 10 و در زمین جوشن ساكن شو تا نزدیك من باشی تو و پسرانت و پسران پسرانت و گله ات و رمه ات با هر چه داری. 11 تا تو را در آنجا بپرورانم زیرا كه پنج سال قحط باقی است مبادا تو و اهل خانه ات و متعلقات بینوا گردید. 12 و اینك چشمان شما و چشمان برادرم بنیامین می بیند زبان من است كه با شما سخن میگوید 13 پس پدر مرا از همة حشمت من در مصر و از آنچه دیده اید خبر دهید و تعجیل نموده پدر مرا بدینجا آورید.”
14 پس به گردن برادر خود بنیامین آویخته بگریست و بنیامین بر گردن وی گریست. 15 و همة برادران خود را بوسیده برایشان بگریست و بعد از آن برادرانش با وی گفتگو كردند. 16 و این خبر را در خانه فرعون شنیدند و گفتند برادران یوسف آمده اند و بنظر فرعون و بنظر بندگانش خوش آمد. 17 و فرعون به یوسف گفت: “برادران خود را بگو: چنین بكنید: چهار پایان خود را بار كنید و روانه شده به زمین كنعان بروید. 18 و پدر و اهل خانه های خود را برداشته نزد من آیید و نیكوتر زمین مصر را به شما میدهم تا از فربهی زمین بخورید. 19 و تو مأمور هستی این را بكنید: ارابه ها از زمین مصر برای اطفال و زنان خود بگیرید و پدر خود را برداشته بیایید. 20 و چشمان شما در پی اسباب خود نباشد زیرا كه نیكویی تمامی زمین مصر از آن شماست.” 21 پس بنی اسرائیل چنان كردند و یوسف به حسب فرمایش فرعون ارابه ها بدیشان داد و زاد سفر بدیشان عطا فرمود. 22 و به هر یك از ایشان یك دست رخت بخشید اما به بنیامین سیصد مثقال نقره و پنج دست جامه داد. 23 و برای پدر خود بدین تفصیل فرستاد: ده الاغ بار شده به نفایس مصر و ده ماده الاغ بار شده به غله و نان و خورش برای سفر پدر خود. 24 پس برادران خود را مرخص فرموده روانه شدند و بدیشان گفت: “زنهار در راه منازعه مكنید!”
25 و از مصر برآمده نزد پدر خود یعقوب به زمین كنعان آمدند. 26 و او را خبر داده گفتند: “یوسف الآن زنده است و او حاكم تمامی زمین مصر است. “ آنگاه دل وی ضعف كرد زیرا كه ایشان را باور نكرد. 27 و همة سخنانی كه یوسف بدیشان گفته بود به وی گفتند و چون ارابه هایی را كه یوسف برای آوردن او فرستاده بود دید روح پدر ایشان یعقوب زنده گردید. 28 و اسرائیل گفت: “كافی است! پسر من یوسف هنوز زنده است میروم و قبل از مردنم او را خواهم دید.”
پیدایش فصل 46
1 و اسرائیل با هر چه داشت كوچ كرده به بئرشبع آمده و قربانیها برای خدای پدر خود اسحاق گذرانید. 2 و خدا در رؤیاهای شب به اسرائیل خطاب كرده گفت: “ای یعقوب! ای یعقوب!” گفت: “لبیك.” 3 گفت: “من هستم الله خدای پدرت از فرود آمدن به مصر مترس زیرا در آنجا امتی عظیم از تو به وجود خواهم آورد. 4 من با تو به مصر خواهم آمد و من نیز تو را از آنجا البته باز خواهم آورد و یوسف دست خود را بر چشمان تو خواهد گذاشت.” 5 و یعقوب از بِئرشَبع روانه شده و بنی اسرائیل پدر خود یعقوب و اطفال و زنان خویش را بر ارابه هایی كه فرعون به جهت آوردن او فرستاده بود برداشتند. 6 و مواشی و اموالی را كه در زمین كنعان اندوخته بودند گرفتند. و یعقوب با تمامی ذریت خود به مصر آمدند. 7 و پسران و پسران پسران خود را با خود و دختران و دختران پسران خود را و تمامی ذریت خویش را به همراهی خود به مصر آورد.
8 و این است نامهای پسران اسرائیل كه به مصر آمدند: یعقوب و پسرانش رؤبین نخستزادة یعقوب. 9 و پسران رؤبین: حنوك و فَلو و حصرون و كَرمی. 10 و پسران شمعون: یموئیل و یامین و اوهد و یاكین و صوحر و شاؤل كه پسر زن كنعانی بود. 11 و پسران لاوی: جِرشون و قُهات و مراری. 12 و پسران یهودا: عیر و اونان و شیلَه و فارِص و زارَح. اما عیر و اونان در زمین كنعان مردند. و پسران فارص: حصرون و حامول بودند. 13 و پسران یساكار: تولاع و فُوه و یوب و شمرون. 14 و پسران زبولون: سارِد و ایلون و یاحلئیل. 15 اینانند پسران لیه كه آنها را با دختر خود دینه در فدان ارام برای یعقوب زایید. همة نفوس پسران و دخترانش سی و سه نفر بودند. 16 و پسران جاد: صَفیون و حجی و شونی و اِصبون و عیری و اَرودی و اَرئیلی. 17 و پسران اَشیر: یمنه و یشوه و یشوی و بریعه و خواهر ایشان ساره و پسران بریعه حابِر و ملكیئیل. 18 اینانند پسران زِلفه كه لابان به دختر خود لیه داد و این شانزده را برای یعقوب زایید. 19 و پسران راحیل زن یعقوب: یوسف و بنیامین. 20 و برای یوسف در زمین مصر منسی و اِفرایم زاییده شدند كه اَسنات دختر فوطی فارع كاهن اون برایش بزاد.
21 و پسران بنیامین: بالع و باكر و اَشبیل و جیرا و نَعمان و ایحی و رُش و مفیم و حفیم و آرد. 22 اینانند پسران راحیل كه برای یعقوب زاییده شدند همه چهارده نفر. 23 و پسران دان: حوشیم. 24 و پسران نفتالی: یحصئیل و جونی و یصر و شلیم. 25 اینانند پسران بِلهه كه لابان به دختر خود راحیل داد و ایشان را برای یعقوب زایید. همه هفت نفر بودند.
26 همة نفوسی كه با یعقوب به مصر آمدند كه از صُلب وی پدید شدند سوای زنان پسران یعقوب جمیعاً شصت و شش نفر بودند. 27 و پسران یوسف كه برایش در مصر زاییده شدند دو نفر بودند. پس جمیع نفوس خاندان یعقوب كه به مصر آمدند هفتاد بودند.
28 و یهودا را پیش روی خود نزد یوسف فرستاد تا او را به جوشن راهنمایی كند و به زمین جوشن آمدند. 29 و یوسف عرابة خود را حاضر ساخت تا به استقبال پدر خود اسرائیل به جوشن برود. و چون او را بدید به گردنش بیاویخت و مدتی بر گردنش گریست. 30 و اسرائیل به یوسف گفت: “اكنون بمیرم چونكه روی تو را دیدم كه تا بحال زنده هستی.” 31 و یوسف برادران خود و اهل خانة پدر خویش را گفت: “میروم تا فرعون را خبر دهم و به وی گویم: “برادرانم و خانوادة پدرم كه در زمین كنعان بودند نزد من آمده اند. 32 و مردان شبانان هستند زیرا اهل مواشی اند و گله ها و رمه ها و كل مایملك خود را آورده اند.” 33 و چون فرعون شما را بطلبد و گوید: “كسب شما چیست؟” 34 گویید: “غلامانت از طفولیت تا بحال اهل مواشی هستیم هم ما و هم اجداد ما تا در زمین جوشن ساكن شوید زیرا كه هر شبان گوسفند مكروه مصریان است.”
پیدایش فصل 47
1 پس یوسف آمد و به فرعون خبر داده گفت: “پدرم و برادرانم با گله و رمة خویش و هر چه دارند از زمین كنعان آمده اند و در زمین جوشن هستند.” 2 و از جمله برادران خود پنج نفر را برداشته ایشان را به حضور فرعون برپا داشت. 3 و فرعون برادران او را گفت: “شغل شما چیست؟” به فرعون گفتند: “غلامانت شبان گوسفند هستیم هم ما و هم اجداد ما.” 4 و به فرعون گفتند: “آمده ایم تا در این زمین ساكن شویم زیرا كه برای گلة غلامانت مرتعی نیست چونكه قحط در زمین كنعان سخت است. و الآن تمنا داریم كه بندگانت در زمین جوشن سكونت كنند.” 5 و فرعون به یوسف خطاب كرده گفت: “پدرت و برادرانت نزد تو آمده اند 6 زمین مصر پیش روی توست. در نیكوترین زمین پدر و برادران خود را مسكن بده. در زمین جوشن ساكن بشوند. و اگر میدانی كه در میان ایشان كسانِ قابل میباشند ایشان را سركاران مواشی من گردان.”
7 و یوسف پدر خود یعقوب را آورده او را به حضور فرعون برپا داشت. و یعقوب فرعون را بركت داد. 8 و فرعون به یعقوب گفت: “ایام سالهای عمر تو چند است؟” 9 یعقوب به فرعون گفت: “ایام سالهای غربت من صد و سی سال است. ایام سالهای عمر من اندك و بد بوده است و به ایام سالهای عمر پدرانم در روزهای غربت ایشان نرسیده.” 10 و یعقوب فرعون را بركت داد و از حضور فرعون بیرون آمد. 11 و یوسف پدر و برادران خود را سكونت داد و ملكی در زمین مصر در نیكوترین زمین یعنی در ارض رَعمسیس چنانكه فرعون فرموده بود بدیشان ارزانی داشت. 12 و یوسف پدر و برادران خود و همة اهل خانة پدر خویش را به حسب تعداد عیال ایشان به نان پرورانید.
13 و در تمامی زمین نان نبود زیرا قحط زیاده سخت بود و ارض مصر و ارض كنعان بسبب قحط بینوا گردید. 14 و یوسف تمام نقره ای را كه در زمین مصر و زمین كنعان یافته شد به عوض غله ای كه ایشان خریدند بگرفت و یوسف نقره را به خانة فرعون در آورد. 15 و چون نقره از ارض مصر و ارض كنعان تمام شد همة مصریان نزد یوسف آمده گفتند: “ما را نان بده چرا در حضورت بمیریم؟ زیرا كه نقره تمام شد.” 16 یوسف گفت: “مواشی خود را بیاورید و به عوض مواشی شما غله به شما میدهم اگر نقره تمام شده است.” 17 پس مواشی خود را نزد یوسف آوردند و یوسف به عوض اسبان و گله های گوسفندان و رمه های گاوان و الاغان نان بدیشان داد. و در آن سال به عوض همة مواشی ایشان ایشان را به نان پرورانید. 18 و چون آن سال سپری شد در سال دوم به حضور وی آمده گفتندش: “از آقای خود مخفی نمیداریم كه نقرة ما تمام شده است و مواشی و بهایم از آن آقای ما گردیده و جز بدنها و زمین ما به حضور آقای ما چیزی باقی نیست. 19 چرا ما و زمین ما نیز در نظر تو هلاك شویم؟ پس ما را و زمین ما را به نان بخر و ما و زمین ما مملوك فرعون بشویم و بذر بده تا زیست كنیم و نمیریم و زمین بایر نماند.”
20 پس یوسف تمامی زمین مصر را برای فرعون بخرید زیرا كه مصریان هركس مزرعة خود را فروختند چونكه قحط بر ایشان سخت بود و زمین از آن فرعون شد. 21 و خلق را از این حد تا به آن حد مصر به شهرها منتقل ساخت. 22 فقط زمین كَهنه را نخرید زیرا كَهنه را حصّه ای از جانب فرعون معین شده بود و از حصّه ای كه فرعون بدیشان داده بود میخوردند. از این سبب زمین خود را نفروختند. 23 و یوسف به قوم گفت: “اینك امروز شما را و زمین شما را برای فرعون خریدم همانا برای شما بذر است تا زمین را بكارید. 24 و چون حاصل برسد یك خمس به فرعون بدهید و چهار حصه از آن شما باشد برای زراعت زمین و برای خوراك شما و اهل خانه های شما و طعام به جهت اطفال شما.”
25 گفتند: “تو ما را اِحیا ساختی در نظر آقای خود التفات بیابیم تا غلام فرعون باشیم.” 26 پس یوسف این قانون را بر زمین مصر تا امروز قرار داد كه خمس از آن فرعون باشد غیر از زمین كَهنه فقط كه از آن فرعون نشد. 27 و اسرائیل در ارض مصر در زمین جوشن ساكن شده ملك در آن گرفتند و بسیار بارور و كثیر گردیدند. 28 و یعقوب در ارض مصر هفده سال بزیست و ایام سالهای عمر یعقوب صد و چهل و هفت سال بود. 29 و چون حین وفات اسرائیل نزدیك شد پسر خود یوسف را طلبیده بدو گفت: “الآن اگر در نظر تو التفات یافته ام دست خود را زیر ران من بگذار و احسان و اِمانت با من بكن و زنهار مرا در مصر دفن منما 30 بلكه با پدران خود بخوابم و مرا از مصر برداشته در قبر ایشان دفن كن.” گفت: “آنچه گفتی خواهم كرد.” 31 گفت: “برایم قسم بخور” پس برایش قسم خورد و اسرائیل بر سر بستر خود خم شد.
پیدایش فصل 48
1 و بعد از این امور واقع شد كه به یوسف گفتند: “اینك پدر تو بیمار است.” پس دو پسر خود منسی و اِفرایم را با خود برداشت. 2 و یعقوب را خبر داده گفتند: “اینك پسرت یوسف نزد تو میآید.” و اسرائیل خویشتن را تقویت داده بر بستر بنشست.3 و یعقوب به یوسف گفت: “خدای قادر مطلق در لوز در زمین كنعان به من ظاهر شده مرا بركت داد. 4 و به من گفت: هر آینه من تو را بارور و كثیر گردانم و از تو قومهای بسیار بوجود آورم و این زمین را بعد از تو به ذریت تو به میراث ابدی خواهم داد. 5 و الآن دو پسرت كه در زمین مصر برایت زاییده شدند قبل از آنكه نزد تو به مصر بیایم ایشان از آن من هستند اِفرایم و منسی مثل رؤبین و شمعون از آن من خواهند بود. 6 و اما اولاد تو كه بعد از ایشان بیاوری از آن تو باشند و در ارث خود به نامهای برادران خود مسمی شوند. 7 و هنگامی كه من از فدان آمدم راحیل نزد من در زمین كنعان به سر راه مرد چون اندك مسافتی باقی بود كه به اِفرات برسم و او را در آنجا به سر راهِ افرات كه بیت لحم باشد دفن كردم.”
8 و چون اسرائیل پسران یوسف را دید گفت: “اینان كیستند؟” 9 یوسف پدر خود را گفت: “اینان پسران منند كه خدا به من در اینجا داده است.” گفت: “ایشان را نزد من بیاور تا ایشان را بركت دهم.” 10 و چشمان اسرائیل از پیری تار شده بود كه نتوانست دید. پس ایشان را نزدیك وی آورد و ایشان را بوسیده در آغوش خود كشید.
11 و اسرائیل به یوسف گفت: “گمان نمیبردم كه روی تو را ببینم و همانا خدا ذریت تو را نیز به من نشان داده است.” 12 و یوسف ایشان را از میان دو زانوی خود بیرون آورده رو به زمین نهاد. 13 و یوسف هر دو را گرفت افرایم را به دست راست خود به مقابل دست چپ اسرائیل و منسی را به دست چپ خود به مقابل دست راست اسرائیل و ایشان را نزدیك وی آورد. 14 و اسرائیل دست راست خود را دراز كرده بر سر اِفرایم نهاد و او كوچكتر بود و دست چپ خود را بر سر منسی و دستهای خود را به فراست حركت داد زیرا كه منسی نخستزاده بود. 15 و یوسف را بركت داده گفت: “خدایی كه در حضور وی پدرانم ابراهیم و اسحاق سالك بودندی خدایی كه مرا از روز بودنم تا امروز رعایت كرده است 16 آن فرشته ای كه مرا از هر بدی خلاصی داده این دو پسر را بركت دهد و نام من و نامهای پدرانم ابراهیم و اسحاق بر ایشان خوانده شود و در وسط زمین بسیار كثیر شوند.”
17 و چون یوسف دید كه پدرش دست راست خود را بر سر افرایم نهاد بنظرش ناپسند آمد و دست پدر خود را گرفت تا آن را از سر افرایم به سر منسی نقل كند. 18 و یوسف به پدر خود گفت: “ای پدر من نه چنین زیرا نخستزاده این است دست راست خود را به سر او بگذار.” 19 اما پدرش ابا نموده گفت: “میدانم ای پسرم! میدانم! او نیز قومی خواهد شد و او نیز بزرگ خواهد گردید لیكن برادر كهترش از وی بزرگتر خواهد شد و ذریت او امتهای بسیار خواهند گردید.”
20 و در آن روز او ایشان را بركت داده گفت: “به تو اسرائیل بركت طلبیده خواهند گفت كه خدا تو را مثل اِفرایم و منسی گرداناد.” پس اِفرایم را به منسی ترجیح داد. 21 و اسرائیل به یوسف گفت: “همانا من میمیرم و خدا با شما خواهد بود و شما را به زمین پدران شما باز خواهد آورد. 22 و من به تو حصّه ای زیاده از برادرانت میدهم كه آنرا از دست اموریان به شمشیر و كمان خود گرفتم.”
پیدایش فصل 49
1 و یعقوب پسران خود را خوانده گفت: “جمع شوید تا شما را از آنچه در ایام آخر به شما واقع خواهد شد خبر دهم. 2 ای پسران یعقوب جمع شوید و بشنوید! و به پدر خود اسرائیل گوش گیرید.3 “ای رؤبین! تو نخستزادة منی توانایی من و ابتدای قوتم فضیلت رفعت و فضیلت قدرت. 4 جوشان مثل آب برتری نخواهی یافت زیرا كه بر بستر پدر خود برآمدی. آنگاه آنرا بی حرمت ساختی به بستر من برآمد.
5 “شمعون و لاوی برادرند. آلات ظلم شمشیرهای ایشان است. 6 ای نفس من به مشورت ایشان داخل مشو و ای جلال من به محفل ایشان متحد مباش زیرا در غضب خود مردم را كشتند. و در خودرأیی خویش گاوان را پی كردند. 7 ملعون باد خشم ایشان كه سخت بود و غضب ایشان زیرا كه تند بود! ایشان را در یعقوب متفرق سازم و در اسرائیل پراكنده كنم.
8 “ای یهودا تو را برادرانت خواهند ستود. دستت بر گردن دشمنانت خواهد بود و پسران پدرت تو را تعظیم خواهند كرد. 9 یهودا شیر بچه ای است ای پسرم از شكار برآمدی. مثل شیر خویشتن را جمع كرده در كمین میخوابد و چون شیر ماده ای است. كیست او را برانگیزاند؟ 10 عصا از یهودا دور نخواهد شد. و نه فرمان فرمایی از میان پایهای وی تا شیلو بیاید. و مر او را اطاعت امتها خواهد بود. 11 كّرة خود را به تاك و كّرة الاغ خویش را به مو بسته. جامة خود را به شراب و رخت خویش را به عصیر انگور میشوید. 12 چشمانش به شراب سرخ و دندانش به شیر سفید است.
13 “زبولون بركنار دریا ساكن شود و نزد بندر كشتیها. و حدود او تا به صیدون خواهد رسید. 14 یساكار حمار قوی است در میان آغلها خوابیده. 15 چون محل آرمیدن را دید كه پسندیده است و زمین را دلگشا یافت پس گردن خویش را برای بار خم كرد و بندة خراج گردید. 16 “دان قوم خود را داوری خواهد كرد چون یكی از اسباط اسرائیل. 17 دان ماری خواهد بود به سر راه و افعی بر كنار طریق كه پاشنة اسب را بگزد تا سوارش از عقب افتد. 18 ای یَهُوَه منتظر نجات تو میباشم.
19 “جاد گروهی بر وی هجوم خواهند آورد و او به عقب ایشان هجوم خواهد آورد. 20 اشیر نان او چرب خواهد بود و لذات ملوكانه خواهد داد. 21 نفتالی غزال آزادی است كه سخنان حسنه خواهد داد.
22 “یوسف شاخة باروری است. شاخة بارور بر سر چشمه ای كه شاخه هایش از دیوار برآید. 23 تیراندازان او را رنجانیدند و تیر انداختند و اذیت رسانیدند. 24 لیكن كمان وی در قوت قایم ماند و بازوهای دستش به دست قدیر یعقوب مقوی گردید كه از آنجاست شبان و صخرة اسرائیل. 25 از خدای پدرت كه تو را اعانت میكند و از قادر مطلق كه تو را بركت میدهد به بركات آسمانی از اعلی و بركات لجه ای كه در اسفل واقع است و بركات پستانها و رحم. 26 بركات پدرت بر بركات جبال ازلی فایق آمد و بر حدود كوههای ابدی و بر سر یوسف خواهد بود و بر فرق او كه از برادرانش برگزیده شد.
27 “بنیامین گرگی است كه میدرد. صبحگاهان شكار را خواهد خورد و شامگاهان غارت را تقسیم خواهد كرد.” 28 همة اینان دوازده سبط اسرائیلند و این است آنچه پدر ایشان بدیشان گفت و ایشان را بركت داد و هر یك را موافق بركت وی بركت داد.
29 پس ایشان را وصیت فرموده گفت: “من به قوم خود ملحق میشوم مرا با پدرانم در مغاره ای كه در صحرای عفرونِ حتّی است دفن كنید. 30 در مغاره ای كه در صحرای مكفیله است كه در مقابل ممری در زمین كنعان واقع است كه ابراهیم آنرا با آن صحرا از عفرون حتی برای ملكیت مقبره خرید. 31 آنجا ابراهیم و زوجه اش ساره را دفن كردند آنجا اسحاق و زوجة او رفقه را دفن كردند و آنجا لیه را دفن نمودم. 32 خرید آن صحرا و مغاره ای كه در آن است از بنی حتّ بود.” 33 و چون یعقوب وصیت را با پسران خود به پایان برد پایهای خود را به بستر كشیده جان بداد و به قوم خویش ملحق گردید.
پیدایش فصل 50
1و یوسف بر روی پدر خود افتاده بر وی گریست و او را بوسید. 2 و یوسف طبیبانی را كه از بندگان او بودند امر فرمود تا پدر او را حتوط كنند. و طبیبان اسرائیل را حتوط كردند. 3 و چهل روز در كار وی سپری شد زیرا كه این قدر روزها در حنوط كردن صرف میشد و اهل مصر هفتاد روز برای وی ماتم گرفتند. 4 و چون ایام ماتم وی تمام شد یوسف اهل خانة فرعون را خطاب كرده گفت: “ اگر الآن در نظر شما التفات یافته ام در گوش فرعون عرض كرده بگویید: 5 “پدرم مرا سوگند داده گفت: اینك من میمیرم در قبری كه برای خویشتن در زمین كنعان كنده ام آنجا مرا دفن كن.“ اكنون بروم و پدر خود را دفن كرده مراجعت نمایم.” 6 فرعون گفت: “برو و چنانكه پدرت به تو سوگند داده است او را دفن كن.” 7 پس یوسف روانه شد تا پدر خود را دفن كند و همة نوكران فرعون كه مشایخ خانة وی بودند و جمیع مشایخ و زمین مصر با او رفتند. 8 و همة اهل خانة یوسف و برادرانش و اهل خانة پدرش جز اینكه اطفال و گله ها و رمه های خود را در زمین جوشن واگذاشتند. 9 و ارابه ها نیز و سواران همراهش رفتند و انبوهی بسیار كثیر بودند. 10 پس به خرمنگاه اطاد كه آنطرف اُردُن است رسیدند و در آنجا ماتمی عظیم و بسیار سخت گرفتند و برای پدر خود هفت روز نوحه گری نمود. 11 و چون كنعانیان ساكن آن زمین این ماتم را در خرمنگاه اَطاد دیدند گفتند: “این برای مصریان ماتم سخت است.” از اینرو آن موضع را اَبِل مصرایم نامیدند كه بدان طرف اردن واقع است. 12 همچنان پسران او بدان طوریكه امر فرموده بود كردند. 13 و پسرانش او را به زمین كنعان بردند. و او را در مغارة صحرای مكفیله كه ابراهیم با آن صحرا از عفرون حتّی برای ملكیت مقبره خریده بود در مقابل ممری دفن كردند. 14 و یوسف بعد از دفن پدر خود با برادران خویش و همة كسانی كه برای دفن پدرش با وی رفته بودند به مصر برگشتند.
15 و چون برادران یوسف دیدند كه پدر ایشان مرده است گفتند: “اگر یوسف الآن از ما كینه دارد هر آینه مكافات همة بدی را كه به وی كرده ایم به ما خواهد رسانید.” 16 پس نزد یوسف فرستاده گفتند: “پدر تو قبل از مردنش امر فرموده گفت: 17 به یوسف چنین بگویید: التماس دارم كه گناه و خطای برادران خود را عفو فرمایی زیرا كه به تو بدی كرده اند پس اكنون گناه بندگان خدای پدر خود را عفو فرما.” و چون به وی سخن گفتند یوسف بگریست. 18 و برادرانش نیز آمده به حضور وی افتادند و گفتند: “اینك غلامان تو هستیم.” 19 یوسف ایشان را گفت: “مترسید زیرا كه آیا من در جای خدا هستم؟ 20 شما دربارة من بد اندیشیدید لیكن خدا از آن قصد نیكی كرد تا كاری كند كه قوم كثیری را اِحیا نماید چنانكه امروز شده است. 21 و الآن ترسان مباشید. من شما را و اطفال شما را می پرورانم.” پس ایشان را تسلی داد و سخنان دل آویز بدیشان گفت.
22 و یوسف در مصر ساكن ماند او و اهل خانة پدرش. و یوسف صد و ده سال زندگانی كرد. 23 و یوسف پسران پشت سوم افرایم را دید. و پسران ماكیر پسر منسی نیز بر زانوهای یوسف تولد یافتند. 24 و یوسف برادران خود را گفت: “من میمیرم و یقیناً خدا از شما تفقد خواهد نمود و شما را از این زمین به زمینی كه برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خورده است خواهد برد.” 25 و یوسف به بنی اسرائیل سوگند داده گفت: “هر آینه خدا از شما تفقد خواهد نمود و استخوانهای مرا از اینجا خواهید برداشت.” 26 و یوسف مرد در حینی كه صد و ده ساله بود. و او را حنوط كرده در زمین مصر در تابوت گذاشتند.
عهد عتیق.تورات.