7- داوران
نویسنده: سموئیل
محل نگارش: اسرائیل
مربوط به تاریخ: 1450 ق.د.م تا 1120 ق.د.م
اتمام نگارش: 1100 ق.د.م
داوران فصل 1
1 و بعد از وفات یوشع واقع شد كه بنیاسرائیل از یَهُوَه سؤال كرده گفتند: “كیست كه برای ما بر كنعانیان اول برآید و با ایشان جنگ نماید؟” 2 یَهُوَه گفت: “یهودا برآید اینك زمین را به دست او تسلیم كردهام.” 3 و یهودا به برادر خود شمعون گفت: “به قرعة من همراه من برآی و با كنعانیان جنگ كنیم و من نیز همراه تو به قرعة تو خواهم آمد.” پس شمعون همراه او رفت. 4 و یهودا برآمد و یَهُوَه كنعانیان و فَرِزّیان را بدست ایشان تسلیم نمود و دههزار نفر از ایشان را در بازَق كشتند. 5 و اَدُونی بازَق را در بازَق یافته با او جنگ كردند و كنعانیان و فَرِزّیان را شكست دادند. 6 و اَدُونی بازَق فرار كرد و او را تعاقب نموده گرفتندش و شستهای دست و پایش را بریدند. 7 و اَدُونی بازَق گفت: “هفتاد ملِك با شستهای دست و پا بریده زیر سفرة من خوردهها برمیچیدند. موافق آنچه من كردم خدا به من مكافات رسانیده است.” پس او را به اورشلیم آوردند و در آنجا مرد.
8 و بنییهودا با اورشلیم جنگ كرده آنرا گرفتند و آنرا به دم شمشیر زده شهر را به آتش سوزانیدند. 9 و بعد از آن بنییهودا فرود شدند تا با كنعانیانی كه در كوهستان و جنوب و بیابان ساكن بودند جنگ كنند. 10 و یهودا بر كنعانیانی كه در حبرون ساكن بودند برآمد و اسم حبرون قبل از آن قریه اَربع بود. و شیشای و اَخیمان و تَلمای را كشتند.
11 و از آنجا بر ساكنان دَبیر برآمد و اسم دَبیر قبل از آن قریه سفیر بود. 12 و كالیب گفت: “آنكه قریه سفیر را زده فتح نماید دختر خود عكسه را به او به زنی خواهم داد.” 13 و عتنیئیل بنقناز برادر كوچك كالیب آنرا گرفت پس دختر خود عكسه را به او به زنی داد. 14 و چون دختر نزد وی آمداو را ترغیب كرد كه از پدرش زمینی طلب كند. و آن دختر از الاغ خود پیاده شدهكالیب وی را گفت: “چه میخواهی؟” 15 به وی گفت: “مرا بركت ده زیرا كه مرا در زمین جنوب ساكن گردانیدی پس مرا چشمههای آب بده.” و كالیب چشمههای بالا و چشمههای پایین را به او داد.
16 و پسران قِینِی پدر زن موسی از شهر نخلستان همراه بنییهودا به صحرای یهودا كه به جنوب عراد است برآمده رفتند و با قوم ساكن شدند. 17 و یهودا همراه برادر خود شمعون رفت و كنعانیانی را كه در صَفَت ساكن بودند شكست دادند و آنرا خراب كرده اسم شهر را حرما نامیدند. 18 و یهودا غَزَّه و نواحیاش و اَشقَلون و نواحیاش و عقرُون و نواحیاش را گرفت. 19 و یَهُوَه با یهودا میبود و او اهل كوهستان را بیرون كرد لیكن ساكنان وادی را نتوانست بیرون كند زیرا كه ارابههای آهنین داشتند. 20 و حبرون را برحسب قول موسی به كالیب دادند و او سه پسر عناق را از آنجا بیرون كرد. 21 و بنیبنیامین یبوسیان را كه در اورشلیم ساكن بودند بیرون نكردند و یبوسیان با بنیبنیامین تا امروز در اورشلیم ساكنند.
22 و خاندان یوسف نیز به بیتئیل برآمدند و یَهُوَه با ایشان بود. 23 و خاندان یوسف بیتئیل را جاسوسی كردند و نام آن شهر قبل از آن لُوز بود. 24 و كشیكچیان مردی را كه از شهر بیرون میآمد دیده به وی گفتند: “مدخل شهر را به ما نشان بده كه با تو احسان خواهیم نمود.” 25 پس مدخل شهر را به ایشان نشان داده پس شهر را به دم شمشیر زدند و آن مرد را با تمامی خاندانش رها كردند. 26 و آن مرد به زمین حِتّیان رفته شهری بنا نمود و آن را لُوز نامید كه تا امروز اسمش همان است.
27 و منسی اهل بیتشان و دهات آنرا و اهل تَعنَك و دهات آن و ساكنان دُور و دهات آن و ساكنان یبلَعام و دهات آن و ساكنان مجِدّو و دهات آنرا بیرون نكرد و كنعانیان عزیمت داشتند كه در آن زمین ساكن باشند. 28 و چون اسرائیل قوی شدند بر كنعانیان جزیه نهادند لیكن ایشان را تماماً بیرون نكردند.
29 و افرایم كنعانیانی را كه در جازَر ساكن بودند بیرون نكرد پس كنعانیان در میان ایشان در جازَر ساكن ماندند. 30 و زَبوُلون ساكنان فِطرون و ساكنان نَهلول را بیرون نكرد پس كنعانیان در میان ایشان ساكن ماندند و جزیه بر آنها گذارده شد.
31 و اَشیر ساكنان عكّو و ساكنان صِیدون و اَحلَب و اَكزِیب و حلبه و عفیق و رَحوب را بیرون نكرد. 32 پس اَشیریان در میان كنعانیانی كه ساكن آن زمین بودند سكونت گرفتند زیرا كه ایشانرا بیرون نكردند.
33 و نفتالی ساكنان بیت شمس و ساكنان بیتعنات را بیرون نكرد پس در میان كنعانیانی كه ساكن آن زمین بودند سكونت گرفت. لیكن ساكنان بیتشمس و بیتعنات به ایشان جزیه میدادند.
34 و اَموریان بنیدان را به كوهستان مسدود ساختند زیرا كه نگذاشتند كه به بیابان فرود آیند. 35 پس اموریان عزیمت داشتند كه در اَیلُون و شَعلُبیم در كوه حارَس ساكن باشند ولیكن چون دست خاندان یوسف قوت گرفت جزیه برایشان گذارده شد. 36 و حد اموریان از سر بالای عقرَبیم و از سالَع تا بالاتر بود.
داوران فصل 2
1 و فرشتة یَهُوَه از جِلجال به بوكیم آمده گفت: “شما را از مصر برآوردم و به زمینی كه به پدران شما قسم خوردم داخل كردم و گفتم عهد خود را با شما تا به ابد نخواهم شكست. 2 پس شما با ساكنان این زمین عهد مبندید و مذبحهای ایشان را بشكنید. لیكن شما سخن مرا نشنیدید. این چه كار است كه كردهاید؟ 3 لهذا من نیز گفتم ایشان را از حضور شما بیرون نخواهم كرد و ایشان در كمرهای شما خارها خواهند بود و خدایان ایشان برای شما دام خواهند بود.” 4 و چون فرشتة یَهُوَه این سخنان را به تمامی بنیاسرائیل گفت قوم آواز خود را بلند كرده گریستند. 5 و آن مكان را بوكیم نام نهادند و در آنجا برای یَهُوَه قربانی گذرانیدند.
6 و چون یوشع قوم را روانه نموده بود بنیاسرائیل هریكی به ملك خود رفتند تا زمین را به تصرف آورند. 7 و در تمام ایام یوشع و تمامی ایام مشایخی كه بعد از یوشع زنده ماندند و همة كارهای بزرگ یَهُوَه را كه برای اسرائیل كرده بود دیدند قوم یَهُوَه را عبادت نمودند. 8 و یوشع بننون بندة یَهُوَه چون صد و ده ساله بود مرد. 9 و او را در حدود ملكش در تِمنَه حارس در كوهستان افرایم بطرف شمال كوه جاعش دفن كردند.
10 و تمامی آن طبقه نیز به پدران خود پیوستند و بعد از ایشان طبقة دیگر برخاستند كه یَهُوَه و اعمالی را كه برای اسرائیل كرده بود ندانستند.
11 و بنیاسرائیل در نظر یَهُوَه شرارت ورزیدند و بعلها را عبادت نمودند. 12 و یَهُوَه خدای پدران خود را كه ایشانرا از زمین مصر بیرون آورده بود ترك كردند و خدایان غیر را از خدایان طوایفی كه در اطراف ایشان بودند پیروی نموده آنها را سجده كردند. و خشم یَهُوَه را برانگیختند. 13 و یَهُوَه را ترك كرده بعل و عشتاروت را عبادت نمودند. 14 پس خشم یَهُوَه بر اسرائیل افروخته شده ایشانرا به دست تاراج كنندگان سپرد تا ایشان را غارت نمایند و ایشانرا به دست دشمنانی كه به اطراف ایشان بودند فروخت به حدی كه دیگر نتوانستند با دشمنان خود مقاومت نمایند. 15 و به هرجا كه بیرون میرفتند دست یَهُوَه برای بدی بر ایشان میبود چنانكه یَهُوَه گفته و چنانكه یَهُوَه برای ایشان قسم خورده بود و به نهایت تنگی گرفتار شدند.
16 و یَهُوَه داوران برانگیزانید كه ایشانرا از دست تاراج كنندگان نجات دادند. 17 و باز داوران خود را اطاعت ننمودند زیرا كه در عقب خدایان غیر زناكار شده آنها را سجده كردند و از راهی كه پدران ایشان سلوك مینمودند و اوامر یَهُوَه را اطاعت میكردند به زودی برگشتند و مثل ایشان عمل ننمودند. 18 و چون یَهُوَه برای ایشان داوران برمیانگیخت یَهُوَه با داور میبود و ایشانرا در تمام ایام آن داور از دست دشمنان ایشان نجات میداد زیرا كه یَهُوَه به خاطر نالهای كه ایشان از دست ظالمان و ستمكنندگان خود برمیآوردند پشیمان میشد.
19 و واقع میشد چون داور وفات یافت كه ایشان برمیگشتند و از پدران خود بیشتر فتنهانگیز شده خدایان غیر را پیروی میكردند و آنها را عبادت نموده سجده میكردند و از اعمال بد و راههای سركشی خود چیزی باقی نمیگذاشتند. 20 لهذا خشم یَهُوَه بر اسرائیل افروخته شد و گفت: “چونكه این قوم از عهدی كه با پدران ایشان امر فرمودم تجاوز نمودهآواز مرا نشنیدند 21 من نیز هیچ یك از امتها را كه یوشع وقت وفاتش واگذاشت از حضور ایشان دیگر بیرون نخواهم نمود. 22 تا اسرائیل را به آنها بیازمایم كه آیا طریق یَهُوَه را نگهداشته چنانكه پدران ایشان نگهداشتند در آن سلوك خواهند نمود یا نه.” 23 پس یَهُوَه آن طوایف را واگذاشته به سرعت بیرون نكرد و آنها را به دست یوشع تسلیم ننمود.
داوران فصل 3
1 پس اینانند طوایفی كه یَهُوَه واگذاشت تا به واسطة آنها اسرائیل را بیازماید یعنی جمیع آنانی كه همة جنگهای كنعان را ندانسته بودند 2 تا طبقات بنیاسرائیل دانشمند شوند و جنگ را به ایشان تعلیم دهد یعنی آنانی كه آنرا پیشتر به هیچ وجه نمیدانستند. 3 پنج سردار فلسطینیان و جمیع كنعانیان و صیدونیان و حِوّیان كه در كوهستان لبنان از كوه بعل حرمون تا مدخل حمات ساكن بودند. 4 و اینها برای آزمایش بنیاسرائیل بودند تا معلوم شود كه آیا احكام یَهُوَه را كه به واسطة موسی به پدران ایشان امر فرموده بود اطاعت خواهند كرد یا نه. 5 پس بنیاسرائیل در میان كنعانیان و حِتّیان و اموریان و فَرِزّیان و حویان و یبوسیان ساكن میبودند. 6 دختران ایشان را برای خود به زنی میگرفتند و دختران خود را به پسران ایشان میدادند و خدایان آنها را عبادت مینمودند.
7 و بنیاسرائیل آنچه در نظر یَهُوَه ناپسند بود كردند و یَهُوَه خدای خود را فراموش نموده بعلها و بتها را عبادت كردند. 8 و غضب یَهُوَه بر اسرائیل افروخته شده ایشانرا به دست كوشان رِشعتایم پادشاه ارام نهرین فروخت و بنیاسرائیل كوشان رِشعتایم را هشت سال بندگی كردند. 9 و چون بنیاسرائیل نزد یَهُوَه فریاد كردند یَهُوَه برای بنیاسرائیل نجاتدهندهای یعنی عتنَئیل بنقناز برادر كوچك كالیب را برپا داشت و او ایشانرا نجات داد. 10 و روح یَهُوَه بر او نازل شد پس بنیاسرائیل را داوری كرد و برای جنگ بیرون رفت و یَهُوَه كوشان رِشعتایم پادشاه ارام را به دست او تسلیم كرد و دستش بر كوشان رِشعتایم مستولی گشت. 11 و زمین چهل سال آرامی یافت. پس عتنَئیل بنقناز مرد.
12 و بنیاسرائیل بار دیگر در نظر یَهُوَه بدی كردند و یَهُوَه عجلون پادشاه موآب را بر اسرائیل مستولی ساخت زیرا كه در نظر یَهُوَه شرارت ورزیده بودند. 13 و او بنیعمون و عمالیق را نزد خود جمع كردهآمد و بنیاسرائیل را شكست داد و ایشان شهر نخلستان را گرفتند. 14 و بنیاسرائیل عجلون پادشاه موآب را هجده سال بندگی كردند.
15 و چون بنیاسرائیل نزد یَهُوَه فریاد برآوردند یَهُوَه برای ایشان نجاتدهندهای یعنی ایهود بنجیرای بنیامینی را كه مرد چپ دستی بود برپا داشت و بنیاسرائیل به دست او برای عجلون پادشاه موآب ارمغانی فرستادند. 16 و اِیهود خنجر دو دمی كه طولش یك ذراع بود برای خود ساخت و آنرا در زیرِ جامه بر راه راست خود بست. 17 و ارمغان را نزد عجلون پادشاه موآب عرضه داشت. و عجلون مرد بسیار فربهی بود. 18 و چون از عرضهداشتن ارمغان فارغ شد آنانی را كه ارمغان را آورده بودند روانه نمود. 19 و خودش از معدنهای سنگ كه نزد جلجال بود برگشته گفت: “ای پادشاه سخنی مخفی برای تو دارم.” گفت: “ساكت باش.” و جمیع حاضران از پیش او بیرون رفتند. 20 و ایهود نزد وی داخل شد و او بتنهایی در بالاخانة تابستانی خود مینشست. ایهود گفت: “كلامی از خدا برای تو دارم.” پس از كرسی خود برخاست. 21 و ایهود دست چپ خود را دراز كرده خنجر را از ران راست خویش كشید و آن را در شكمش فرو برد. 22 و دستة آن با تیغهاش نیز فرو رفت و پیه تیغه را پوشانید زیرا كه خنجر را از شكمش بیرون نكشید و به فضلات رسید. 23 و ایهود به دهلیز بیرون رفته و درهای بالاخانه را بر وی بسته قفل كرد.
24 و چون او رفته بود نوكرانش آمده دیدند كه اینك درهای بالاخانه قفل است. گفتند یقیناً پایهای خود را در غرفة تابستانی میپوشاند. 25 و انتظار كشیدند تا خجل شدند و چون او درهای بالاخانه را نگشود پس كلید را گرفته آنرا باز كردند و اینك آقای ایشان بر زمین مرده افتاده بود.
26 و چون ایشان معطل میشدند ایهود به در رفت و از معدنهای سنگ گذشته به سِعیرَت به سلامت رسید. 27 و چون داخل آنجا شد كَرِنّا را در كوهستان افرایم نواخت و بنیاسرائیل همراهش از كوه به زیر آمدند و او پیش روی ایشان بود. 28 و به ایشان گفت: “از عقب من بیایید زیرا یَهُوَه موآبیان دشمنان شما را به دست شما تسلیم كرده است.” پس از عقب او فرود شده معبرهای اُردُنّ را پیش روی موآبیان گرفتند و نگذاشتند كه احدی عبور كند. 29 و در آنوقت به قدر ده هزار نفر از موآبیان را یعنی هر زورآور و مرد جنگی را كشتند و كسی رهایی نیافت. 30 و در آنروز موآبیان زیر دست اسرائیل ذلیل شدند و زمین هشتاد سال آرامی یافت.
31 و بعد از او شَمجر بنعنات بود كه ششصد نفر از فلسطینیان را با چوب گاورانی كشت و او نیز اسرائیل را نجات داد.
داوران فصل 4
1 و بنیاسرائیل بعد از وفات اِیهود بار دیگر در نظر یَهُوَه شرارت ورزیدند. 2 و یَهُوَه ایشان را به دست یابین پادشاه كنعان كه در حاصور سلطنت میكرد فروخت و سردار لشكرش سِیسرا بود كه در حروشَت امتها سكونت داشت. 3 و بنیاسرائیل نزد یَهُوَه فریاد كردند زیرا كه او را نهصد ارابة آهنین بود و بر بنیاسرائیل بیستسال بسیار ظلم میكرد.
4 و در آن زمان دَبورَة نبیه زن لَفِیدُوت اسرائیل را داوری مینمود. 5 و از زیر نخل دَبورَه كه در میان رامه و بیتئیل در كوهستان افرایم بود مینشست و بنیاسرائیل به جهت داوری نزد وی میآمدند. 6 پس او فرستاده باراق بناَبینوعم را از قادش نفتالی طلبید و به وی گفت: “آیا یَهُوَه خدای اسرائیل امر نفرموده است كه برو و به كوه تابور راهنمایی كن و ده هزار نفر از بنینفتالی و بنیزبولون را همراه خود بگیر؟ 7 و سِیسرا سردار لشكر یابین را با ارابهها و لشكرش به نهر قیشون نزد تو كشیدهاو را به دست تو تسلیم خواهم كرد.” 8 باراق وی را گفت: “اگر همراه من بیایی میروم و اگر همراه من نیایی نمیروم.” 9 گفت: “البته همراه تو میآیم لیكن این سفر كه میروی برای تو اکرام نخواهد بود زیرا یَهُوَه سِیسرا را به دست زنی خواهد فروخت.” پس دَبورَه برخاسته همراه باراق به قادش رفت. 10 و باراق زبولون و نفتالی را به قادش جمع كرد و دههزار نفر در ركاب او رفتند و دَبورَه همراهش برآمد.
11 و حابر قینی خود را از قینیان یعنی از بنیحوباب برادر زن موسی جدا كرده خیمة خویش را نزد درخت بلوط در صَعنایم كه نزد قادش است برپا داشت.
12و به سِیسرا خبر دادند كه باراق بناَبینوعم به كوه تابور برآمده است. 13 پس سِیسرا همة ارابههایش یعنی نهصد ارابة آهنین و جمیع مردانی را كه همراه وی بودند از حروشَت امتها تا نهر قیشون جمع كرد. 14 و دَبورَه به باراق گفت: “برخیز این است روزی كه یَهُوَه سیسرا را به دست تو تسلیم خواهد نمود آیا یَهُوَه پیش روی تو بیرون نرفته است؟” پس باراق از كوه تابور به زیر آمد و ده هزار نفر از عقب وی. 15 و یَهُوَه سِیسرا و تمامی ارابهها و تمامی لشكرش را به دم شمشیر پیش باراق منهزم ساخت و سِیسرا از ارابة خود به زیر آمده پیاده فرار كرد. 16 و باراق ارابهها و لشكر را تا حروشَتِ امتها تعاقب نموده و جمیع لشكر سِیسرا به دم شمشیر افتادند به حدی كه كسی باقی نماند.
17 و سِیسرا به چادر یاعیل زن حابر قینی پیاده فرار كرد زیرا كه در میان یابین پادشاه حاصور و خاندان حابرقینی صلح بود. 18 و یاعیل به استقبال سِیسرا بیرون آمده وی را گفت: “برگرد ای آقای من بسوی من برگرد و مترس.” پس به سوی وی به چادر برگشت و او را به لحافی پوشانید. 19 و او وی را گفت: “جرعهای آب به من بنوشان زیرا كه تشنه هستم.” پس مشك شیر را باز كرده به وی نوشانید و او را پوشانید. 20 او وی را گفت: “به در چادر بایست و اگر كسی باید و از تو سؤال كرده بگوید كه آیا كسی در اینجاست بگو نی.” 21 و یاعیل زن حابر میخ چادر را برداشت و چكشی به دست گرفته نزد وی به آهستگی آمده میخ را به شقیقهاش كوبید چنانكه به زمین فرو رفت زیرا كه او از خستگی در خواب سنگین بود و بمرد. 22 و اینك باراق سِیسرا را تعاقب نمود و یاعیل به استقبالش بیرون آمده وی را گفت: “بیا تا كسی را كه میجویی تو را نشان بدهم.” پس نزد وی داخل شد و اینك سِیسرا مرده افتاده و میخ در شقیقهاش بود.
23 پس در آنروز خدا یابین پادشاه كنعان را پیش بنیاسرائیل ذلیل ساخت. 24 و دست بنیاسرائیل بر یابین پادشاه كنعان زیاده و زیاده استیلا مییافت تا یابین پادشاه كنعان را هلاك ساختند.
داوران فصل 5
1 و در آنروز دَبورَه و باراق بناَبینوعم سرود خوانده گفتند:
2 “چونكه پیشروان در اسرائیل پیشروی كردند چونكه قوم نفوس خود را به ارادت تسلیم نمودند یَهُوَه را متبارك بخوانید.
3 ای پادشاهان بشنوید! ای زورآوران گوش دهید! من خود برای یَهُوَه خواهم سرایید. برای یَهُوَه خدای اسرائیل سرود خواهم خواند.
4 ای یَهُوَه وقتیكه از سعیر بیرون آمدی وقتیكه از صحرای اَدُوم خرامیدی زمین متزلزل شد و آسمان نیز قطرهها ریخت و ابرها هم آبها بارانید.
5 كوهها از حضور یَهُوَه لرزان شد و این سینا از حضور یَهُوَه خدای اسرائیل.
6 در ایام شَمجر بنعنات در ایام یاعیل شاهراها ترك شده بود و مسافران از راههای غیر متعارف میرفتند.
7 حاكمان در اسرائیل نایاب و نابود شدند تا من دَبورَه برخاستم در اسرائیل مادر برخاستم.
8 خدایان جدید را اختیار كردند. پس جنگ در دروازهها رسید. در میان چهل هزارنفر در اسرائیل سپری و نیزهای پیدا نشد.
9 قلب من به حاكمان اسرائیل مایل است كه خود را در میان قوم به ارادت تسلیم نمودند. یَهُوَه را متبارك بخوانید.
10 ای شما كه بر الاغهای سفید سوارید و بر مسندها مینشینید و بر طریق سالك هستید این را بیان كنید.
11 دور از آواز تیراندازان نزد حوضهای آب در آنجا اعمال عادلة یَهُوَه را بیان میكنند
یعنی احكام عادلة او را در حكومت اسرائیل. آنگاه قوم یَهُوَه به دروازهها فرود میآیند.
12 بیدار شو بیدار شو ای دَبورَه. بیدار شو بیدار شو و سرود بخوان. برخیز ای باراق و ای پسر اَبینوعم اسیران خود را به اسیری ببر.
13 آنگاه جماعت قلیل بر بزرگان قوم تسلط یافتند و یَهُوَه مرا بر جباران مسلط ساخت.
14 از افرایم آمدند آنانی كه مقر ایشان در عمالیق است. در عقب تو بنیامین با قومهای تو و از ماكیر داوران آمدند.
و از زبولون آنانی كه عصای صفآرا را به دست میگیرند.
15 و آقاان یساكار همراه دَبورَه بودند چنانكه باراق بود همچنان یساكار نیز بود.
در عقب او به وادی هجوم آوردند. فكرهای دل نزد شعوب رؤبین عظیم بود.
16 چرا در میان آغلها نشستی؟ آیا تا نی گلهها را بشنوی؟ مباحثات دل نزد شعوب رؤبین عظیم بود.
17 جِلعاد به آنطرف اُردُنّ ساكن ماند. و دان چرا نزد كشتیها درنگ نمود؟ اشیر به كنارة دریا نشست و نزد خلیجهای خود ساكن ماند.
18 و زبولون قومی بودند كه جان خود را به خطر موت تسلیم نمودند و نفتالی نیز در بلندیهای میدان.
19 پادشاهان آمدهجنگ كردند. آنگاه پادشاهان كنعان مقاتله نمودند. در تَعنَك نزد آبهای مجِدّو.
و هیچ منفعت نقره نبردند.
20 از آسمان جنگ كردند. ستارگان از منازل خود با سِیسرا جنگ كردند.
21 نهر قیشون ایشان را در ربود. آن نهر قدیم یعنی نهر قیشون. ای جان من قوت را پایمال نمودی.
22 آنگاه اسبان زمین را پا زدن گرفتند به سبب تاختن یعنی تاختن زورآوران ایشان.
23 فرشتة یَهُوَه میگوید میروز را لعنت كنید ساكنانش را به سختی لعنت كنید
زیرا كه به امداد یَهُوَه نیامدند تا یَهُوَه را در میان جباران اعانت نمایند.
24 یاعیل زن حابرقینی از سایر زنان مبارك باد! از زنان چادر نشین مبارك باد!
25 او آب خواست و شیر به وی داد و سرشیر را در ظرف ملوكانه پیش آورد.
26 دست خود را به میخ دراز كرد و دست راست خود را به چكش عمله. و به چكش سِیسرا را زده
سرش را سفت و شقیقة او را شكافت و فرو دوخت.
27 نزد پایهایش خم شده افتاد و دراز شد. نزد پایهایش خم شده افتاد. جایی كه خم شد در آنجا كشته افتاد.
28 از دریچه نگریست و نعره زد مادر سِیسرا از شبكه (نعره زد):
چرا ارابهاش در آمدن تأخیر میكند؟ و چرا چرخهای ارابههایش توقف مینماید؟
29 خاتونهای دانشمندش در جواب وی گفتند. لیكن او سخنان خود را به خود تكرار كرد.
30 آیا غنیمت را نیافته و تقسیم نمیكنند؟ یك دختر دو دختر برای هر مرد.
و برای سِیسرا غنیمت رختهای رنگارنگ غنیمت رختهای رنگارنگ قلابدوزی
رخت رنگارنگ قلابدوزی دورو. برگردنهای اسیران.
31 همچنین ای یَهُوَه جمیع دشمنانت هلاك شوند. و اما محبان او مثل آفتاب باشند وقتیكه در قوتش طلوع میكند.”
و زمین چهل سال آرامی یافت.
داوران فصل 6
1 و بنیاسرائیل در نظر یَهُوَه شرارت ورزیدند. پس یَهُوَه ایشان را به دست مدیان هفت سال تسلیم نمود. 2 و دست مدیان بر اسرائیل استیلا یافت و به سبب مدیان بنیاسرائیل شكافها و مغارهها و ملاذها را كه در كوهها میباشند برای خود ساختند. 3 و چون اسرائیل زراعت میكردند مدیان و عمالیق و بنیمشرق آمده بر ایشان هجوم میآوردند. 4 و بر ایشان اردو زده محصول زمین را تا به غَزَّه خراب كردند و در اسرائیل آذوقه و گوسفند و گاو و الاغ باقی نگذاشتند. 5 زیرا كه ایشان با مواشی و خیمههای خود برآمده مثل ملخ بیشمار بودند و ایشان و شتران ایشان را حسابی نبود و به جهت خراب ساختن زمین داخل شدند. 6 و چون اسرائیل به سبب مدیان بسیار ذلیل شدند بنیاسرائیل نزد یَهُوَه فریاد برآوردند.
7 و واقع شد چون بنیاسرائیل از دست نبیای نزد یَهُوَه استغاثه نمودند 8 كه یَهُوَه نبیای برای بنیاسرائیل فرستاد و او به ایشان گفت: “یَهُوَه خدای اسرائیل چنین میگوید: من شما را از مصر برآوردم و شما را از خانة بندگی بیرون آوردم 9 و شما را از دست مصریان و از دست جمیع ستمكاران شما رهایی دادم و اینان را از حضور شما بیرون كرده زمین ایشان را به شما دادم. 10 و به شما گفتم من یَهُوَه خدای شما هستم از خدایان اموریانی كه در زمین ایشان ساكنید مترسید. لیكن آواز مرا نشنیدید.”
11 و فرشتة یَهُوَه آمده زیر درخت بلوطی كه در عفرَه است كه مال یوآش اَبیعزَری بود نشست و پسرش جِدعون گندم را در چرخشت میكوبید تا آنرا از مدیان پنهان كند. 12 پس فرشتة یَهُوَه بر او ظاهر شده وی را گفت: “ای مرد زورآور یَهُوَه با تو است.” 13 جِدعون وی را گفت: “آه ای یَهُوَه من اگر یَهُوَه با ماست پس چرا این همه بر ما واقع شده است و كجاست جمیع اعمال عجیب او كه پدران ما برای ما ذكر كرده و گفتهاند كه آیا یَهُوَه ما را از مصر بیرون نیاورد؟ لیكن الآن یَهُوَه ما را ترك كرده و به دست مدیان تسلیم نموده است.” 14 آنگاه یَهُوَه بر وی نظر كرده گفت: “به این قوت خود برو و اسرائیل را از دست مدیان رهایی ده! آیا من تو را نفرستادم؟” 15 او در جواب وی گفت: “آه ای یَهُوَه چگونه اسرائیل را رهایی دهم؟ اینك خاندان من در منسی ذلیلتر از همه است و من در خانه پدرم كوچكترین هستم.” 16 یَهُوَه وی را گفت: “یقیناً من با تو خواهم بود و مدیان را مثل یكنفر شكست خواهی داد.” 17 او وی را گفت: “اگر الآن در نظر تو فیض یافتم پس آیتی به من بنما كه تو هستی آنكه با من حرف میزنی. 18 پس خواهش دارم كه از اینجا نروی تا نزد تو برگردم و هدیة خود را آورده به حضور تو بگذرانم.” گفت: “من میمانم تا برگردی.”
19 پس جِدعون رفت و بزغالهای را با قرصهای نان فطیر از یك ایفة آرد نرم حاضر ساخت و گوشت را در سبدی و آب گوشت را در كاسهای گذاشته آنرا نزد وی زیر درخت بلوط آورد و پیش وی نهاد. 20 و فرشتة خدا او را گفت: “گوشت و قرصهای فطیر را بردار و بر روی این صخره بگذار و آب گوشت را بریز.” پس چنان كرد. 21 آنگاه فرشتة یَهُوَه نوك عصا را كه در دستش بود دراز كرده گوشت و قرصهای فطیر را لمس نمود كه آتش از صخره برآمده گوشت و قرصهای فطیر را بلعید و فرشتة یَهُوَه از نظرش غایب شد. 22 پس جدعون دانست كه او فرشتة یَهُوَه است. و جدعون گفت: “آه ای سلطان تعالی یَهُوَه چونكه فرشتة یَهُوَه را روبرو دیدم.” 23 یَهُوَه وی را گفت: “سلامتی بر تو باد! مترس نخواهی مرد.” 24 پس جِدعون در آنجا برای یَهُوَه مذبحی بنا كرد و آنرا یَهُوَه شالوم نامید كه تا امروز در عفرَة اَبیعزَرِیان باقی است.
25 و در آن شب یَهُوَه او را گفت: “گاو پدر خود یعنی گاو دومین را كه هفت ساله است بگیر و مذبح بعل را كه از آن پدرت است منهدم كن و تمثال اشیره را كه نزد آن است قطع نما. 26 و برای یَهُوَه خدای خود بر سر این قلعه مذبحی موافق رسم بنا كن و گاو دومین را گرفته با چوب اشیره كه قطع كردی برای قربانی سوختنی بگذران.” 27 پس جِدعون ده نفر از نوكران خود را برداشت و به نوعی كه یَهُوَه وی را گفته بود عمل نمود اما چونكه از خاندان پدر خود و مردان شهر میترسید این كار را در روز نتوانست كرد پس آنرا در شب كرد.
28 و چون مردمان شهر در صبح برخاستند اینك مذبح بعل منهدم شده و اشیره كه نزد آن بود بریده و گاو دومین بر مذبحی كه ساخته شده بود قربانی گشته. 29 پس به یكدیگر گفتند: “كیست كه این كار را كرده است؟” و چون دریاف و تفحص كردند گفتند: “جِدعون بنیوآش این كار را كرده است.” 30 پس مردان شهر به یوآش گفتند: “پسر خود را بیرون بیاور تا بمیرد زیرا كه مذبح بعل را منهدم ساخته و اشیره را كه نزد آن بود بریده است.” 31 اما یوآش به همة كسانی كه بر ضد او برخاسته بودند گفت: “آیا شما برای بعل محاجه میكنید؟ و آیا شما او را میرهانید؟ هر كه برای او محاجه نماید همین صبح كشته شود و اگر او خداست برای خود محاجه نماید چونكه كسی مذبح او را منهدم ساخته است.” 32 پس در آنروز او را یرُبعل نامید و گفت: “بگذارید تا بعل با او محاجه نماید زیرا كه مذبح او را منهدم ساخته است.”
33 آنگاه جمیع اهل مدیان و عمالیق و بنیمشرق با هم جمع شدند و عبور كرده در وادی یزرعیل اردو زدند. 34 و روح یَهُوَه جِدعون را ملبس ساخت. پس كُرِنّا را نواخت و اهل اَبیعزَر در عقب وی جمع شدند. 35 و رسولان در تمامی منسی فرستاد كه ایشان نیز در عقب وی جمع شدند و در اشیر و زبولون و نفتالی رسولان فرستاد و به استقبال ایشان برآمدند.
36 و جِدعون به خدا گفت: “اگر اسرائیل را برحسب سخن خود به دست من نجات خواهی داد 37 اینك من در خرمنگاه پوست پشمینی میگذارم و اگر شبنم فقط بر پوست باشد و بر تمامی زمین خشكی بوَد خواهم دانست كه اسرائیل را برحسب قول خود به دست من نجات خواهی داد.” 38 و همچنین شد و بامدادان به زودی برخاسته پوست را فشرد و كاسهای پر از آب شبنم از پوست بیفشرد. 39 و جِدعون به خدا گفت: “غضب تو بر من افروخته نشود و همین یك مرتبه خواهم گفت یك دفعة دیگر فقط با پوست تجربه نمایم این مرتبه پوست به تنهایی خشك باشد و بر تمامی زمین شبنم.” 40 و خدا در آن شب چنان كرد كه بر پوست فقط خشكی بود و بر تمامی زمین شبنم.
داوران فصل 7
1 و یرُبعل كه جِدعون باشد با تمامی قوم كه با وی بودند صبح زود برخاسته نزد چشمة حرود اردو زدند و اردوی مدیان به شمال ایشان نزد كوه موره در وادی بود.
2 و یَهُوَه به جِدعون گفت: “قومی كه با تو هستند زیاده از آنند كه مدیان را به دست ایشان تسلیم نمایم مبادا اسرائیل بر من فخر نموده بگویند كه دست ما ما را نجات داد. 3 پس الآن به گوش قوم ندا كرده بگو: هر كس كه ترسان و هراسان باشد از كوه جِلعاد برگشته روانه شود.” و بیست و دوهزار نفر از قوم برگشتند و دههزار باقی ماندند.
4 و یَهُوَه به جِدعون گفت: “باز هم قوم زیادهاند ایشانرا نزد آب بیاور تا ایشان را آنجا برای تو بیازمایم و هر كه را به تو گویم این با تو برود او همراه تو خواهد رفت و هر كه را به تو گویم این با تو نرود او نخواهد رفت.” 5 و چون قوم را نزد آب آورده بود یَهُوَه به جِدعون گفت: “هر كه آب را به زبان خود بنوشد چنانكه سگ مینوشد او را تنها بگذار و همچنین هر كه بر زانوی خود خم شده بنوشد.” 6 و عدد آنانی كه دست به دهان آورده نوشیدند سیصدنفر بود و جمیع بقیة قوم بر زانوی خود خم شده آب نوشیدند. 7 و یَهُوَه به جِدعون گفت: “به این سیصد نفر كه به كف نوشیدند شما را نجات میدهم و مدیان را به دست تو تسلیم خواهم نمود. پس سایر قوم هركس به جای خود بروند.” 8 پس آن گروه توشه و كَرِنّاهای خود را به دست گرفتند و هركس را از سایر مردان اسرائیل به خیمة خود فرستاد ولی آن سیصد نفر را نگاه داشت. و اردوی مدیان در وادی پایین دست او بود.
9 و در همان شب یَهُوَه وی را گفت: “برخیز و به اردو فرود بیا زیرا كه آنرا به دست تو تسلیم نمودهام. 10 لیكن اگر از رفتن میترسی با خادم خود فُورَه به اردو برو. 11 و چون آنچه ایشان بگویند بشنوی بعد از آن دست تو قوی خواهد شد و به اردو فرود خواهی آمد.” پس او و خادمش فُورَه به كنارة سلاحدارانی كه در اردو بودند فرود آمدند. 12 و اهل مِدیان و عمالیق و جمیع بنیمشرق مثل ملخ بیشمار در وادی ریخته بودند و شتران ایشان را مثل ریگ كه بر كنارة دریا بیحساب است شمارهای نبود.
13 پس چون جِدعون رسید دید كه مردی به رفیقش خوابی بیان كرده میگفت كه “اینك خوابی دیدم و هان گِردهای نان جوین در میان اردوی مدیان غلطانیده شده به خیمهای برخورد و آنرا چنان زد كه افتاد و آنرا واژگون ساخت چنانكه خیمه بر زمین پهن شد.” 14 رفیقش در جواب وی گفت كه “این نیست جز شمشیر جِدعون بنیوآش مرد اسرائیل زیرا خدا مدیان و تمام اردو را به دست او تسلیم كرده است.”
15 و چون جِدعون نقل خواب و تعبیرش را شنید سجده نمود و به لشكرگاه اسرائیل برگشته گفت: “برخیزید زیرا كه یَهُوَه اردوی مدیان را به دست شما تسلیم كرده است.” 16 و آن سیصد نفر را به سه فرقه منقسم ساخت و به دست هریكی از ایشان كَرِنّاها و سبوهای خالی داد و مشعلها در سبوها گذاشت. 17 و به ایشان گفت: “برمن نگاه كرده چنان بكنید. پس چون به كنار اردو برسم هرچه من میكنم شما همچنان بكنید. 18 و چون من و آنانی كه با من هستند كَرِنّاها را بنوازیم شما نیز از همة اطرافت اردو كَرِنّاها را بنوازید و بگویید (شمشیر) یَهُوَه و جِدعون.”
19 پس جِدعون و صد نفر كه با وی بودند در ابتدای پاس دوم شب به كنار اردو رسیدند و در همان حین كشیكچیای تازه گذارده بودند پس كَرِنّاها را نواختند و سبوها را كه در دست ایشان بود شكستند. 20 و هر سه فرقه كَرِنّآها را نواختند و سبوها را شكستند و مشعلها را به دست چپ و كَرِنّاها را به دست راست خود گرفته نواختند و صدا زدند: “شمشیر یَهُوَه و جِدعون.” 21 و هر كس به جای خود به اطراف اردو ایستادند و تمامی لشكر فرار كردند و ایشان نعره زده آنها را منهزم ساختند. 22 و چون آن سیصد نفر كَرِنّاها را نواختند یَهُوَه شمشیر هركس را بر رفیقش و بر تمامی لشكر گردانید و لشكر ایشان تا بیت شِطَّه بسوی صَرِیرت و تا سرحد آبل محولَه كه نزد طَبات است فرار كردند. 23 و مردان اسرائیل از نفتالی و اشیر و تمامی منسی جمع شده مدیان را تعاقب نمودند.
24 و جِدعون به تمامی كوهستان افرایم رسولان فرستاده گفت: “به جهت مقابلة با مدیان به زیر آیید و آبها را تا بیت باره و اُردُن پیش ایشان بگیرید.” پس تمامی مردان افرایم جمع شده آبها را تا بیت بارَه و اُردُن گرفتند. 25 و غُراب و ذِئب دو سردار مدیان را گرفته غُراب را بر صخرة غراب و ذِئب را در چرخشت ذِئب كشتند و مدیان را تعاقب نمودند و سرهای غُراب و ذِئب را به آنطرف اُردُن نزد جِدعون آوردند.
داوران فصل 8
1 و مردان افرایم او را گفتند: “این چه كار است كه به ما كردهای كه چون برای جنگ مدیان میرفتی ما را نخواندی؟” و به سختی با وی منازعت كردند. 2 او به ایشان گفت: “الآن من بالنسبه به كار شما چه كردم؟ مگر خوشه چینی افرایم از میوه چینی اَبیعزَر بهتر نیست؟ 3 به دست شما خدا دو سردار مدیان یعنی غُراب و ذِئب را تسلیم نمود و من مثل شما قادر بر چه كار بودم؟” پس چون این سخن را گفت خشم ایشان بر وی فرو نشست.
4 و جِدعون با آن سیصد نفر كه همراه او بودند به اُردُن رسیده عبور كردند و اگر چه خسته بودند لیكن تعاقب میكردند. 5 و به اهل سكُّوت گفت: “تمنا این كه چند نان به رفقایم بدهید زیرا خستهاند و من زَبح و صَلمونَّع ملوك مدیان را تعاقب میكنم.” 6 سرداران سكُّوت به وی گفتند: “مگر دستهای زَبح و صَلمونَّع الآن در دست تو میباشد تا به لشكر تو نان بدهیم؟” 7 جِدعون گفت: “پس چون یَهُوَه زَبح و صَلمونَّع را به دست من تسلیم كرده باشد آنگاه گوشت شما را با شوك و خار صحرا خواهم درید.” 8 و از آنجا به فَنُوعِیل برآمده به ایشان همچنین گفت و اهل فَنُوعِیل مثل جواب اهل سكّوت او را جواب دادند. 9 و به اهل فَنُوعِیل نیز گفت: “وقتیكه به سلامت برگردم این برج را منهدم خواهم ساخت.”
10 و زَبح و صَلمونَّع در قَرقُور با لشكر خود به قدر پانزده هزارنفر بودند. تمامی بقیة لشكر بنیمشرق این بود زیرا صد و بیست هزار مرد جنگی افتاده بودند. 11 و جِدعون به راه چادرنشینان بطرف شرقی نُوبح و یحبهاه برآمده لشكر ایشان را شكست داد زیرا كه لشكر مطمئن بودند. 12 و زَبح و صَلمونَّع فرار كردند و ایشان را تعاقب نموده آن دو ملك مدیان یعنی زَبح و صَلمونَّع را گرفت و تمامی لشكر ایشان را منهزم ساخت.
13 و جِدعون بنیوآش از بالای حارَس از جنگ برگشت. 14 و جوانی از اهل سكّوت را گرفته از او تفتیش كرد و او برای وی نامهای سرداران سكّوت و مشایخ آنرا كه هفتاد و هفت نفر بودند نوشت. 15 پس نزد اهل سكّوت آمده گفت: “اینك زَبح و صَلمونَّع كه دربارة ایشان مرا طعنه زده گفتید مگر دست زَبح و صَلمونَّع الآن در دست تو است تا به مردان خستة تو نان بدهیم.” 16 پس مشایخ شهر و شوك و خارهای صحرا را گرفته اهل سكُّوت را به آنها تأدیب نمود. 17 و برج فَنُوعِیل را منهدم ساخته مردان شهر را كشت.
18 و به زَبح و صَلمونَّع گفت: “چگونه مردمانی بودند كه در تابور كشتید.” گفتند: “ایشان مثل تو بودند هر یكی شبیه شاهزادگان.” 19 گفت: “ایشان برادرانم و پسران مادر من بودند به یَهُوَه حی قسم اگر ایشان را زنده نگاه میداشتید شما را نمیكشتم.” 20 و به نخستزادة خود یتَر گفت: “برخیز و ایشانرا بكش.” لیكن آن جوان شمشیر خود را از ترس نكشید چونكه هنوز جوان بود. 21 پس زَبح و صَلمونَّع گفتند: “تو برخیز و ما را بكش زیرا شجاعت مرد مثل خود اوست.” پس جِدعون برخاسته زَبح و صَلمونَّع را بكشت و هلالهایی كه برگردن شتران ایشان بود گرفت.
22 پس مردان اسرائیل به جِدعون گفتند: “بر ما سلطنت نما هم پسر تو و پسر پسر تو نیز چونكه ما را از دست مدیان رهانیدی.” 23 جِدعون در جواب ایشان گفت: “من بر شما سلطنت نخواهم كرد و پسر من بر شما سلطنت نخواهد كرد یَهُوَه بر شما سلطنت خواهد نمود.” 24 و جِدعون به ایشان گفت: “یك چیز از شما خواهش دارم كه هریكی از شما گوشوارههای غنیمت خود را به من بدهد.” زیرا كه گوشوارههای طلا داشتند چونكه اسمعیلیان بودند. 25 در جواب گفتند: “البته میدهیم”. پس ردایی پهن كرده هر یكی گوشوارههای غنیمت خود را در آن انداختند. 26 و وزن گوشوارههای طلایی كه طلبیده بود هزار و هفتصد مثقال طلا بود سوای آن هلالها و حلقهها و جامههای ارغوانی كه بر ملوك مدیان بود و سوای گردنبندهایی كه بر گردن شتران ایشان بود. 27 و جِدعون از آنها ایفودی ساخت و آنرا در شهر خود عفرَه برپا داشت و تمامی اسرائیل به آنجا در عقب آن زنا كردند و آن برای جِدعون و خاندان او دام شد.
28 پس مدیان درحضور بنیاسرائیل مغلوب شدند و دیگر سر خود را بلند نكردند و زمین در ایام جِدعون چهل سال آرامی یافت.
29 و یرُبعل بنیوآش رفته در خانة خود ساكن شد. 30 و جِدعون را هفتاد پسر بود كه از صلبش بیرون آمده بودند زیرا زنان بسیار داشت. 31 و كنیز او كه در شكیم بود او نیز برای وی پسری آورد و او را اَبیملِك نام نهاد. 32 و جِدعون بنیوآش پیر و سالخورده شده مرد و در قبر پدرش یوآش در عفرَه اَبیعزَری دفن شد.
33 و واقع شد بعد از وفات جِدعون كه بنیاسرائیل برگشته در پیروی بعلها زنا كردند و بعل برِیت را خدای خود ساختند. 34 و بنیاسرائیل یَهُوَه خدای خود را كه ایشانرا از دست جمیع دشمنان ایشان از هر طرف رهایی داده بود به یاد نیآوردند. 35 و با خاندان یرُبعل جِدعون موافق همة احسانی كه با بنیاسرائیل نموده بود نیكویی نكردند.
داوران فصل 9
1 و اَبیملِك بنیرُبعل نزد برادران مادر خود به شكیم رفته ایشان و تمامی قبیلة خاندان پدر مادرش را خطاب كرده گفت: 2 “الآن در گوشهای جمیع اهل شكیم بگویید: برای شما كدام بهتر است؟ كه هفتاد نفر یعنی همة پسران یرُبعل بر شما حكمرانی كنند؟ یا اینكه یك شخص بر شما حاكم باشد؟ و بیاد آورید كه من استخوان و گوشت شما هستم.” 3 و برادران مادرش دربارة او در گوشهای جمیع اهل شكیم همة این سخنان را گفتند و دل ایشان به پیروی اَبیملِك مایل شد زیرا گفتند او برادر ماست. 4 و هفتاد مثقال نقره از خانة بعل برِیت به او دادند و اَبیملِك مردان مهمل و باطل را به آن اجیر كرد كه او را پیروی نمودند. 5 پس به خانة پدرش به عفرَه رفته برادران خود پسران یرُبعل را كه هفتاد نفر بودند بر یك سنگ بكشت لیكن یوتام پسر كوچك یرُبعل زنده ماند زیرا خود را پنهان كرده بود. 6 و تمامی اهل شكیم و تمامی خاندان مِلّو جمع شده رفتند و اَبیملِك را نزد بلوط ستون كه در شكیم است پادشاه ساختند.
7 و چون یوتام را از این خبر دادند او رفته به سر كوه جرِزّیم ایستاد و آواز خود را بلند كرده ندا در داد و به ایشان گفت: “ای مردان شكیم مرا بشنوید تا خدا شما را بشنود. 8 وقتی درختان رفتند تا برخود پادشاهی نصب كنند و به درخت زیتون گفتند برما سلطنت نما. 9 درخت زیتون به ایشان گفت: آیا روغن خود را كه به سبب آن خدا و انسان مرا محترم میدارند ترك كنم و رفته بر درختان حكمرانی نمایم؟ 10 و درختان به انجیر گفتند كه تو بیا و بر ما سلطنت نما. 11 انجیر به ایشان گفت: آیا شیرینی و میوة نیكوی خود را ترك بكنم و رفته بر درختان حكمرانی نمایم؟ 12 و درختان به مو گفتند كه بیا و بر ما سلطنت نما. 13 مو به ایشان گفت: آیا شیرة خود را كه خدا و انسان را خوش میسازد ترك بكنم و رفته بر درختان حكمرانی نمایم؟ 14 و جمیع درختان به خار گفتند كه تو بیا و بر ما سلطنت نما. 15 خار به درختان گفت: اگر به حقیقت شما مرا بر خود پادشاه نصب میكنید پس بیایید و در سایة من پناه گیرید و اگر نه آتش از خار بیرون بیاید و سروهای آزاد لبنان را بسوزاند. 16 و الآن اگر براستی و صداقت عمل نمودید در اینك اَبیملِك را پادشاه ساختید و اگر به یرُبعل و خاندانش نیكویی كردید و برحسب عمل دستهایش رفتار نمودید. 17 زیرا كه پدر من به جهت شما جنگ كردهجان خود را به خطر انداخت و شما را از دست مدیان رهانید. 18 و شما امروز بر خاندان پدرم برخاسته پسرانش یعنی هفتاد نفر را بر یك سنگ كشتید و پسر كنیز او اَبیملِك را چون برادر شما بود بر اهل شكیم پادشاه ساختید. 19 پس اگر امروز به راستی و صداقت با یرُبعل و خاندانش عمل نمودید از اَبیملِك شاد باشید و او از شما شاد باشد. 20 و اگر نه آتش از اَبیملِك بیرون بیاید و اهل شكیم و خاندان مِلّو را بسوزاند و آتش از اهل شكیم و خاندان ملّو بیرون بیاید و اَبیملِك را بسوزاند.” 21 پس یوتام فرار كرده گریخت و به بئِیر آمده در آنجا از ترس برادرش اَبیملِك ساكن شد.
22 و اَبیملِك بر اسرائیل سه سال حكمرانی كرد. 23 و خدا روحی خبیث در میان اَبیملِك و اهل شكیم فرستاد و اهل شكیم با اَبیملِك خیانت ورزیدند 24 تا انتقام ظلمی كه بر هفتاد پسر یرُبعل شده بود بشود و خون آنها از برادر ایشان اَبیملِك كه ایشان را كشته بود و از اهل شكیم كه دستهایشان را برای كشتن برادران خود قوی ساخته بودند رفته شود. 25 پس اهل شكیم بر قلههای كوهها برای او كمین گذاشتند و هركس را كه از طرف ایشان در راه میگذشت تاراج میكردند. پس اَبیملِك را خبر دادند.
26 و جعل بنعابد با برادرانش آمده به شكیم رسیدند و اهل شكیم بر او اعتماد نمودند. 27 و به مزرعهها بیرون رفته موها را چیدند و انگور را فشرده بزم نمودند و به خانه خدای خود داخل شده اَكل و شُرب كردند و اَبیملِك را لعنت نمودند. 28 و جعل بنعابد گفت: “اَبیملِك كیست و شكیم كیست كه او را بندگی نماییم؟ آیا او پسر یرُبعل و زبول وكیل او نیست؟ مردان حامور پدر شكیم را بندگی نمایید. ما چرا باید او را بندگی كنیم؟ 29 كاش كه این قوم زیر دست من میبودند تا اَبیملِك را رفع میكردم.” و به اَبیملِك گفت: لشكر خود را زیاد كن و بیرون بیا.”
30 و چون زَبول رئیس شهر سخن جعل بنعابد را شنید خشم او افروخته شد. 31 پس به حیله قاصدان نزد اَبیملِك فرستاده گفت: “اینك جعل بنعابد با برادرانش به شكیم آمدهاند و ایشان شهر را به ضد تو تحریك میكنند. 32 پس الآن در شب برخیز تو و قومی كه همراه توست و در صحرا كمین كن. 33 و بامدادان در وقت طلوع آفتاب برخاسته به شهر هجوم آور و اینك چون او و كسانی كه همراهش هستند بر تو بیرون آیند آنچه در قوّت توست با او خواهی كرد.”
34 پس اَبیملِك و همة كسانی كه با وی بودند در شب برخاسته چهار دسته شدهدر مقابل شكیم در كمین نشستند. 35 و جعل بنعابد بیرون آمده به دهنة دروازة شهر ایستاد و اَبیملِك و كسانی كه با وی بودند از كمینگاه برخاستند. 36 و چون جعل آن گروه را دید به زَبول گفت: “اینك گروهی از سركوهها به زیر میآیند.” زبول وی را گفت: “سایة كوهها را مثل مردم میبینی.” 37 بار دیگر جعل متكلم شده گفت: “اینك گروهی از بلندی زمین به زیر میآیند و جمعی دیگر از راه بلوط معونِیم میآیند.” 38 زَبول وی را گفت: “الآن زبان تو كجاست كه گفتی اَبیملِك كیست كه او را بندگی نماییم؟ آیا این آن قوم نیست كه حقیر شمردی؟ پس حال بیرون رفته با ایشان جنگ كن.” 39 و جعل پیش روی اهل شكیم بیرون شده با اَبیملِك جنگ كرد. 40 و اَبیملِك او را منهزم ساخت كه از حضور وی فرار كرد و بسیاری تا دهنة دروازه مجروح افتادند. 41 و اَبیملِك در اَرُومه ساكن شد و زَبول جعل و برادرانش را بیرون كرد تا در شكیم ساكن نباشند.
42 و در فردای آنروز واقع شد كه مردم به صحرا بیرون رفتند و اَبیملِك را خبردادند. 43 پس مردان خود را گرفته ایشان را به سه فرقه تقسیم نمود و در صحرا در كمین نشست و نگاه كرد و اینك مردم از شهر بیرون میآیند پس بر ایشان برخاسته ایشان را شكست داد. 44 و اَبیملِك با فرقهای كه با وی بودند حمله برده در دهنة دروازة شهر ایستادند و آن دو فرقه بر كسانی كه در صحرا بودند هجوم آوردند و ایشان را شكست دادند. 45 و اَبیملِك در تمامی آنروز با شهر جنگ كرده شهر را گرفت و مردم را كه در آن بودند كُشت و شهر را منهزم ساخته نمك در آن كاشت.
46 و چون همة مردان برجِ شكیم اینرا شنیدند به قلعة بیتئیل برِیت داخل شدند. 47 و به اَبیملِك خبر دادند كه همة مردان برج شكیم جمع شدهاند. 48 آنگاه اَبیملِك با همة كسانی كه با وی بودند به كوه صلمون برآمدند و اَبیملِك تبری به دست گرفته شاخهای از درخت بریده آنرا گرفت و بر دوش خود نهاده به كسانی كه با وی بودند گفت: “آنچه مرا دیدید كه كردم تعجیل نموده مثل من بكنید.” 49 و تمامی قوم هر كس شاخة خود را بریده در عقب اَبیملِك افتادند و آنها را به اطراف قلعه نهاده قلعه را بر سر ایشان به آتش سوزانیدند بطوری كه همة مردمان برج شكیم كه تخمیناً هزار مرد و زن بودند بمردند.
50 و اَبیملِك به تاباص رفت و بر تاباص اردو زده آنرا گرفت. 51 و در میان شهر برج محكمی بود و همة مردان و زنان و تمامی اهل شهر در آنجا فرار كردند و درها را بر خود بسته به پشتبام برج برآمدند. 52 و اَبیملِك نزد برج آمده با آن جنگ كرد و به دروازة برج نزدیك شد تا آن را به آتش بسوزاند. 53 آنگاه زنی سنگ بالائین آسیایی گرفته بر سر اَبیملِك انداخت و كاسة سرش را شكست. 54 پس جوانی را كه سلاحدارش بود به زودی صدا زده وی را گفت: “شمشیر خود را كشیده مرا بكش مبادا دربارة من بگویند زنی او را كشت.” پس غلامش شمشیر را به او فرو برد كه مرد. 55 و چون مردان اسرائیل دیدند كه اَبیملِك مرده است هركس به مكان خود رفت. 56 پس خدا شر اَبیملِك را كه به پدر خود به كشتن هفتاد برادر خویش رسانیده بود مكافات كرد. 57 و خدا تمامی شر مردم شكیم را بر سر ایشان برگردانید و لعنت یوتام بنیرُبعل بر ایشان رسید.
داوران فصل 10
1 و بعد از اَبیملِك تُولَح بنفُواه بندُودا مردی از سبط یساكار برخاست تا اسرائیل را رهایی دهد و او در شامیر در كوهستان افرایم ساكن بود. 2 و او بر اسرائیل بیست و سه سال داوری نمود پس وفات یافته در شامیر مدفون شد.
3 و بعد از او یائیر جِلعادی برخاسته بر اسرائیل بیست و دو سال داوری نمود. 4 و او را سی پسر بود كه بر سی كرة الاغ سوار میشدند و ایشان را سی شهر بود كه تا امروز به حوُّوت یائیر نامیده است و در زمین جِلعاد میباشد. 5 و یائیر وفات یافته در قامون دفن شد.
6 و بنیاسرائیل باز در نظر یَهُوَه شرارت ورزیده بعلِیم و عشتاروت و خدایان ارام و خدایان صیدون و خدایان موآب و خدایان بنیعمون و خدایان فلسطینیان را عبادت نمودند و یَهُوَه را ترك كرده او را عبادت نكردند. 7 و غضب یَهُوَه بر اسرائیل افروخته شده ایشان را به دست فلسطینیان و به دست بنیعمون فروخت. 8 و ایشان در آن سال بر بنیاسرائیل ستم و ظلم نمودند و بر جمیع بنیاسرائیل كه به آنطرف اُردُنّ در زمین اموریان كه در جِلعاد باشد بودند هجده سال ظلم كردند. 9 و بنیعمون از اُردُنّ عبور كردند تا با یهودا و بنیامین و خاندان افرایم نیز جنگ كنند و اسرائیل در نهایت تنگی بودند.
10 و بنیاسرائیل نزد یَهُوَه فریاد برآورده گفتند: “به تو گناه كردهایم چونكه خدای خود را ترك كرده بعلیم را عبادت نمودیم.” 11 یَهُوَه به بنیاسرائیل گفت: “آیا شما را از مصریان و اموریان و بنیعمون و فلسطینیان رهایی ندادم؟ 12 و چون صیدونیان و عمالیقیان و معونیان بر شما ظلم كردند نزد من فریاد برآوردید و شما را از دست ایشان رهایی دادم. 13 لیكن شما مرا ترك كردهخدایان غیر را عبادت نمودید پس دیگر شما را رهایی نخواهم داد. 14 بروید و نزد خدایانی كه اختیار كردهاید فریاد برآورید و آنها شما را در وقت تنگی شما رهایی دهند.”
15 بنیاسرائیل به یَهُوَه گفتند: “گناه كردهایم پس برحسب آنچه در نظر تو پسند آید به ما عمل نما فقط امروز ما را رهایی ده.” 16 پس ایشان خدایان غیر را از میان خود دور كرده یَهُوَه را عبادت نمودند و دل او به سبب تنگی اسرائیل محزون شد.
17 پس بنیعمون جمع شده در جِلعاد اردو زدند و بنیاسرائیل جمع شده در مِصفَه اردو زدند. 18 و قوم یعنی آقاان جِلعاد به یكدیگر گفتند: “كیست آن كه جنگ را با بنیعمون شروع كند؟ پس وی سردار جمیع ساكنان جِلعاد خواهد بود.”
داوران فصل 11
1 و یفتاح جِلعادی مردی زورآور شجاع و پسر فاحشهای بود و جِلعاد یفتاح را تولید نمود. 2 و زن جِلعاد پسران برای وی زایید و چون پسران زنش بزرگ شدند یفتاح را بیرون كرده به وی گفتند: “تو در خانه پدر ما میراث نخواهی یافت زیرا كه تو پسر زن دیگر هستی.” 3 پس یفتاح از حضور برادران خود فرار كرده در زمین طوب ساكن شد و مردان باطل نزد یفتاح جمع شده همراه وی بیرون میرفتند.
4 و واقع شد بعد از مرور ایام كه بنیعمون با اسرائیل جنگ كردند. 5 و چون بنیعمون با اسرائیل جنگ كردند مشایخ جِلعاد رفتند تا یفتاح را از زمین طوب بیاورند. 6 و به یفتاح گفتند: “بیا سردار ما باش تا با بنیعمون جنگ نماییم.” 7 یفتاح به مشایخ جِلعاد گفت: “آیا شما به من بغض ننمودید؟ و مرا از خانة پدرم بیرون نكردید؟ و الآن چونكه در تنگی هستید چرا نزد من آمدهاید؟”
8 مشایخ جِلعاد به یفتاح گفتند: “از این سبب الآن نزد تو برگشتهایم تا همراه ما آمده با بنیعمون جنگ نمایی و بر ما و بر تمامی ساكنان جِلعاد سردار باشی.” 9 یفتاح به مشایخ جِلعاد گفت: “اگر مرا برای جنگ كردن با بنیعمون باز آورید و یَهُوَه ایشانرا به دست من بسپارد آیا من سردار شما خواهم بود؟”
10 و مشایخ جِلعاد به یفتاح گفتند: “یَهُوَه در میان ما شاهد باشد كه البته بر حسب سخن تو عمل خواهیم نمود. 11 پس یفتاح با مشایخ جِلعاد رفت و قوم او را بر خود رئیس و سردار ساختند و یفتاح تمام سخنان خود را به حضور یَهُوَه در مِصفَه گفت.
12 و یفتاح قاصدان نزد ملك بنیعمون فرستاده گفت: “تو را با من چكار است كه نزد من آمدهای تا با زمین من جنگ نمایی؟” 13 ملك بنیعمون به قاصدان یفتاح گفت: “از این سبب كه اسرائیل چون از مصر بیرون آمدند زمین مرا از اَرنُون تا یبوق و اُردُنّ گرفتند. پس الآن آن زمینها را به سلامتی به من رد نما.”
14 و یفتاح بار دیگر قاصدان نزد ملك بنیعمون فرستاد 15 و او را گفت كه “یفتاح چنین میگوید: اسرائیل زمین موآب و زمین بنیعمون را نگرفت. 16 زیرا كه چون اسرائیل از مصر بیرون آمدند در بیابان تا بحر قلزم سفر كرده به قادش رسیدند. 17 و اسرائیل رسولان نزد ملك ادوم فرستاده گفتند: تمنا اینكه از زمین تو بگذریم. اما ملك ادوم قبول نكرد و نزد ملك موآب نیز فرستادند و او راضی نشد. پس اسرائیل در قادش ماندند. 18 پس در بیابان سیر كرده زمین ادوم و زمین موآب را دور زدند و به جانب شرقی زمین موآب آمده به آنطرف اَرنُون اردو زدند و به حدود موآب داخل نشدند زیرا كه اَرنُون حد موآب بود. 19 و اسرائیل رسولان نزد سیحون ملك اموریان ملك حشبون فرستادند و اسرائیل به وی گفتند: تمنا اینكه از زمین تو به مكان خود عبور نماییم. 20 اما سیحون بر اسرائیل اعتماد ننمود تا از حدود او بگذرند بلكه سیحون تمامی قوم خود را جمع كرده در یاهص اردو زدند و با اسرائیل جنگ نمودند. 21 و یَهُوَه خدای اسرائیل سیحون و تمامی قومش را به دست اسرائیل تسلیم نمود كه ایشانرا شكست دادند. پس اسرائیل تمامی زمین اموریانی كه ساكن آن ولایت بودند در تصرف آوردند. 22 و تمامی حدود اموریان را از اَرنُون تا بیوق و از بیابان تا اُردُنّ به تصرف آوردند. 23 پس حال یَهُوَه خدای اسرائیل اموریان را از حضور قوم خود اسرائیل اخراج نموده است و آیا تو آنها را به تصرف خواهی آورد؟ 24 آیا آنچه خدای تو كموش به تصرف تو بیاورد مالك آن نخواهی شد؟ و همچنین هر كه را یَهُوَهخدای ما از حضور ما اخراج نماید آنها را مالك خواهیم بود. 25 و حال آیا تو از بالاق بنصفور ملك موآب بهتر هستی؟ و آیا او با اسرائیل هرگز مقاتله كرد یا با ایشان جنگ نمود؟ 26 هنگامی كه اسرائیل در حشبون و دهانش و عروعیر و دهاتش و در همة شهرهایی كه بر كنارة اَرنُون است سیصد سال ساكن بودند پس در آن مدت چرا آنها را باز نگرفتید؟ 27 من به تو گناه نكردم بلكه تو به من بدی كردی كه با من جنگ مینمایی. پس یَهُوَه كه داور مطلق است امروز در میان بنیاسرائیل و بنیعمون داوری نماید.” 28 اما ملك بنیعمون سخن یفتاح را كه به او فرستاده بودگوش نگرفت.
29 و روح یَهُوَه بر یفتاح آمد و او از جِلعاد و منسی گذشت و از مِصفَهِ جِلعاد عبور كرد و از مِصفَهِ جِلعاد بسوی بنیعمون گذشت. 30 و یفتاح برای یَهُوَه نذر كرده گفت: “اگر بنیعمون را بدست من تسلیم نمایی 31 آنگان وقتی كه به سلامتی از بنیعمون برگردم هر چه به استقبال من از در خانهام بیرون آید از آن یَهُوَه خواهد بود و آنرا برای قربانی سوختنی خواهم گذرانید.” 32 پس یفتاح بسوی بنیعمون گذشت تا با ایشان جنگ نماید و یَهُوَه ایشان را بدست او تسلیم كرد. 33 و ایشانرا از عروعیر تا مِنّیت كه بیست شهر بود و تا آبیل كرامیم به صدمة بسیار عظیم شكست داد و بنیعمون از حضور بنیاسرائیل مغلوب شدند.
34 و یفتاح به مِصفَه به خانة خود آمد و اینك دخترش به استقبال وی با دف و رقص بیرون آمد و او دختر یگانة او بود و غیر از او پسری یا دختری نداشت. 35 و چون او را دید لباس خود را دریده گفت: “آه ای دختر من مرا بسیار ذلیل كردی و تو یكی از آزارندگان من شدی زیرا دهان خود را به یَهُوَه باز نمودهام و نمیتوانم برگردم.” 36 و او وی را گفت: “ای پدر من دهان خود را نزد یَهُوَه باز كردی. پس با من چنانكه از دهانت بیرون آمد عمل نما چونكه یَهُوَه انتقام تو را از دشمنانت بنیعمون كشیده است.” 37 و به پدر خود گفت: “این كار به من معمول شود. دو ماه مرا مهلت بده تا رفته بر كوهها گردش نمایم و برای بكریت خود با رفقایم ماتم گیرم.” 38 او گفت: “برو”. و او را دو ماه روانه نمود. پس او با رفقای خود رفته برای بكریتش بر كوهها ماتم گرفت. 39 و واقع شد كه بعد از انقضای دو ماه نزد پدر خود برگشت و او موافق نذری كه كرده بود به او عمل نمود. و آن دختر مردی را نشناخت. پس در اسرائیل عادت شد 40 كه دختران اسرائیل سال به سال میرفتند تا برای دختر یفتاح جِلعادی چهل روز در هر سال ماتم گیرند.
داوران فصل 12
1 و مردان افرایم جمع شده بطرف شمال گذشتند و به یفتاح گفتند: “چرا برای جنگ كردن با بنیعمون رفتی و ما را نطلبیدی تا همراه تو بیاییم؟ پس خانة تو را بر سر تو خواهیم سوزانید.” 2 و یفتاح به ایشان گفت: “مرا و قوم مرا با بنیعمون جنگ سخت میبود و چون شما را خواندم مرا از دست ایشان رهایی ندادید. 3 پس چون دیدم كه شما مرا رهایی نمیدهید جان خود را بدست خود گرفته به سوی بنیعمون رفتم و یَهُوَه ایشانرا بدست من تسلیم نمود. پس چرا امروز نزد من برآمدید تا با من جنگ نمایید؟” 4 پس یفتاح تمامی مردان جِلعاد را جمع كرده با افرایم جنگ نمود و مردان جِلعاد افرایم را شكست دادند چونكه گفته بودند: “ای اهل جِلعاد شما فراریان افرایم در میان افرایم و در میان منسی هستید.” 5 و اهل جِلعاد معبرهای اُردُن را پیش روی افرایم گرفته و واقع شد كه چون یكی از گریزندگان افرایم میگفت: “بگذارید عبور نمایم.” اهل جِلعاد میگفتند: “آیا تو افرایمی هستی؟” و اگر میگفت نی 6 پس او را میگفتند: “بگو شِبولِت” و او میگفت: “سِبولِت” چونكه نمیتوانست به درستی تلفظ نماید. پس او را گرفته نزد معبرهای اُردُن میكشتند. و در آن وقت چهل و دو هزار نفر از افرایم كشته شدند.
7 و یفتاح بر اسرائیل شش سال داوری نمود. پس یفتاح جِلعادی وفات یافته در یكی از شهرهای جِلعاد دفن شد.
8 و بعد از او اِبصانِ بیتلحمی بر اسرائیل داوری نمود. 9 و او را سی پسر بود و سی دختر كه بیرون فرستاده بود و از بیرون سی دختر برای پسران خود آورد و هفت سال بر اسرائیل داوری نمود. 10 و اِبصان مرد و در بیتلحم دفن شد. 11 و بعد از او اَیلُون زبولونی بر اسرائیل داوری نمود و داوری او بر اسرائیل ده سال بود. 12 و ایلُون زبولونی مرد و در اَیلُون در زمین زبولون دفن شد. 13 و بعد از او عبدون بنهِلّیل فِرعتُونی بر اسرائیل داوری نمود. 14 و او را چهل پسر و سی نواده بود كه برهفتاد كره الاغ سوار میشدند و هشت سال بر اسرائیل داوری نمود. 15 و عبدون بنهِلّیل فِرعتُونی مرد و در فِرعتُون در زمین افرایم در كوهستان عمالیقیان دفن شد.
داوران فصل 13
1 و بنیاسرائیل بار دیگر در نظر یَهُوَه شرارت ورزیدند و یَهُوَه ایشانرا به دست فلسطینیان چهل سال تسلیم كرد.
2 و شخصی از صُرعه از قبیلة دان مانوح نام بود و زنش نازاد بوده نمیزایید. 3 و فرشته یَهُوَه به آن زن ظاهر شده او را گفت: “اینك تو حال نازاد هستی و نزاییدهای لیكن حامله شده پسری خواهی زایید. 4 و الآن باحذر باش و هیچ شراب و مسكری منوش و هیچ چیز نجس مخور. 5 زیرا یقیناً حامله شده پسری خواهی زایید و استره بر سرش نخواهد آمد زیرا آن ولد از رحم مادر خود برای خدا نذیره خواهد بود و او به رهانیدن اسرائیل از دست فلسطینیان شروع خواهد كرد.”
6 پس آن زن آمده شوهر خود را خطاب كرده گفت: “مرد خدایی نزد من آمد و منظر او مثل منظر فرشتة خدا بسیار مهیب بود. و نپرسیدم كه از كجاست و از اسم خود مرا خبر نداد. 7 و به من گفت اینك حامله شده پسری خواهی زایید و الآن هیچ شراب و مسكری منوش و هیچ چیز نجس مخور زیرا كه آن ولد از رحم مادر تا روز وفاتش برای خدا نذیره خواهد بود.”
8 و مانوح از یَهُوَه استدعا نمودهگفت: “آه ای یَهُوَه تمنا اینكه آن مرد خدا كه فرستادی بار دیگر نزد ما بیاید و ما را تعلیم دهد كه با ولدی كه مولود خواهد شد چگونه رفتار نماییم.”
9 و خدا آواز مانوح را شنید و فرشتة خدا بار دیگر نزد آن زن آمد و او در صحرا نشسته بود اما شوهرش مانوح نزد وی نبود. 10 و آن زن به زودی دویده شوهر خود را خبر داده به وی گفت: “اینك آن مرد كه در آنروز نزد من آمده بار دیگر ظاهر شده است.”
11 و مانوح برخاسته در عقب زن خود روانه شد و نزد آن شخص آمده وی را گفت: “آیا تو آن مرد هستی كه با این زن سخن گفتی؟” او گفت “من هستم.” 12 مانوح گفت: “كلام تو واقع بشود. اما حكم آن ولد و معاملة با وی چه خواهد بود؟” 13 و فرشتة یَهُوَه به مانوح گفت: “از هرآنچه به زن گفتم اجتناب نماید. 14 از هر حاصل مو زنهار نخورد و هیچ شراب و مسكری ننوشد و هیچ چیز نجس نخورد و هر آنچه به او امر فرمودم نگاه دارد.”
15 و مانوح به فرشتة یَهُوَه گفت: “تو را تعویق بیندازیم و برایت گوسالهای تهیه بینیم.” 16 فرشتة یَهُوَه به مانوح گفت: “اگر چه مرا تعویق اندازی از نان تو نخواهم خورد و اگر قربانی سوختنی بگذرانی آنرا برای یَهُوَه بگذران.” زیرا مانوح نمیدانست كه فرشتة یَهُوَه است. 17 و مانوح به فرشتة یَهُوَه گفت: “نام تو چیست تا چون كلام تو واقع شود تو را اکرام نماییم.” 18 فرشتة یَهُوَه وی را گفت: “چرا دربارة اسم من سؤال میكنی؟ چونكه آن عجیب است.”
19 پس مانوح گوساله و هدیة آردی را گرفته بر آن سنگ برای یَهُوَه گذرانید و فرشته كاری عجیب كرد و مانوح و زنش میدیدند. 20 زیرا واقع شد كه چون شعلة آتش از مذبح بسوی آسمان بالا میرفت فرشتة یَهُوَه در شعلة مذبح صعود نمود و مانوح و زنش چون دیدند رو به زمین افتادند. 21 و فرشتة یَهُوَه بر مانوح و زنش دیگر ظاهر نشد. پس مانوح دانست كه فرشتة یَهُوَه بود. 22 و مانوح به زنش گفت: “البته خواهیم مرد زیرا خدا را دیدیم.” 23 اما زنش گفت: “اگر یَهُوَه میخواست ما را بكشد قربانی سوختنی و هدیة آردی را از دست ما قبول نمیكرد و همة این چیزها را به ما نشان نمیداد و در این وقت مثل این امور را به سمع ما نمیرسانید.” 24 و آن زن پسری زاییده او را شمشُون نام نهاد. و پسر نمو كرد و یَهُوَه او را بركت داد. 25 و روح یَهُوَه در لشكرگاه دان در میان صُرعه و اَشتَأوُل به برانگیختن او شروع نمود.
داوران فصل 14
1 و شمشُون به تِمنَه فرود آمده زنی از دختران فلسطینیان در تِمنَه دید. 2 و آمده به پدر و مادر خود بیان كرده گفت: “زنی از دختران فلسطینیان در تِمنَه دیدم. پس الآن او را برای من به زنی بگیرید.” 3 پدر و مادرش وی را گفتند: “آیا از دختران برادرانت و در تمامی قوم من دختری نیست كه تو باید بروی و از فلسطینیان نامختون زن بگیری؟” شمشون به پدر خود گفت: “او را برای من بگیر زیرا در نظر من پسند آمد.” 4 اما پدر و مادرش نمیدانستند كه این از جانب یَهُوَه است زیرا كه بر فلسطینیان علتی میخواست چونكه در آنوقت فلسطینیان بر اسرائیل تسلط میداشتند.
5 پس شمشون با پدر و مادر خود به تِمنَه فرود آمد و چون به تاكستانها تِمنَه رسیدند اینك شیری جوان بر او بغرید. 6 و روح یَهُوَه بر او مستقر شده آنرا درید بطوری كه بزغالهای دریده شود و چیزی در دستش نبود و پدر و مادر خود را از آنچه كرده بود اطلاع نداد. 7 و رفته با آن زن سخن گفت و به نظر شمشون پسند آمد. 8 و چون بعد از چندی برای گرفتنش برمیگشت از راه به كنار رفت تا لاشة شیر را ببیند و اینك انبوه زنبور و عسل در لاشة شیر بود. 9 و آنرا به دست خود گرفته روانه شد و در رفتن میخورد تا به پدر و مادر خود رسیده به ایشان داد و خوردند. اما به ایشان نگفت كه عسل را از لاشة شیر گرفته بود.
10 و پدرش نزد آن زن آمد و شمشون در آنجا مهمانی كرد زیرا كه جوانان چنین عادت داشتند. 11 و واقع شد كه چون او را دیدند سی رفیق انتخاب كردند تا همراه او باشند. 12 و شمشون به ایشان گفت: “معمایی برای شما میگویم اگر آنرا برای من در هفت روز مهمانی حل كنید و آنرا دریافت نمایید به شما سی جامة كتان و سی دست رخت میدهم. 13 و اگر آنرا برای من نتوانید حل كنید آنگاه شما سی جامة كتان و سی دست رخت به من بدهید.” ایشان به وی گفتند: “معمای خود را بگو تا آنرا بشنویم.” 14 به ایشان گفت: “از خورنده خوراك بیرون آمد و از زورآور شیرینی بیرون آمد.” و ایشان تا سه روز معما را نتوانستند حل كنند.
15 و واقع شد كه در روز هفتم به زن شمشون گفتند: “شوهر خود را ترغیب نما تا معمای خود را برای ما بیان كند مبادا تو را و خانة پدر تو را به آتش بسوزانیم. آیا ما را دعوت كردهاید تا ما را تاراج نمایید یا نه؟” 16 پس زن شمشون پیش او گریسته گفت: “به درستی كه مرا بغض مینمایی و دوست نمیداری زیرا معمایی به پسران قوم من گفتهای و آنرا برای من بیان نكردی.” او وی را گفت: “اینك برای پدر و مادر خود بیان نكردم آیا برای تو بیان كنم؟” 17 و در هفت روزی كه ضیافت ایشان میبود پیش او میگریست و واقع شد كه در روز هفتم چونكه او را بسیار الحاح مینمود برایش بیان كرد و او معما را به پسران قوم خود گفت. 18 و در روز هفتم مردان شهر پیش از غروب آفتاب به وی گفتند كه “چیست شیرینتر از عسل و زورآورتر از شیر.” او به ایشان گفت: “اگر با گاو من خیش نمیكردید معمای مرا دریافت نمینمودید.” 19 و روح یَهُوَه بر وی مستقر شده به اَسقَلون رفت و از آنجا سی نفر را كُشت و اسباب آنها را گرفته دستههای رخت را به آنانی كه معما را بیان كرده بودند داد و خشمش افروخته شده به خانة پدر خود برگشت. 20 و زن شمشون به رفیقش كه او را دوست خود میشمرد داده شد.
داوران فصل 15
1 و بعد از چندی واقع شد كه شمشون در روزهای درو گندم برای دیدن زن خود با بزغالهای آمد و گفت: “نزد زن خود به حجره خواهم درآمد.” لیكن پدرش نگذاشت كه داخل شود. 2 و پدرزنش گفت: “گمان میكردم كه او را بغض مینمودی پس او را به رفیق تو دادم آیا خواهر كوچكش از او بهتر نیست؟ او را به عوض وی برای خود بگیر.” 3 شمشون به ایشان گفت: “این دفعه از فلسطینیان بیگناه خواهم بود اگر ایشان را اذیتی برسانم.” 4 و شمشون روانه شده سیصد شغال گرفت و مشعلها برداشته دم بر دم گذاشت و در میان هر دو دم مشعلی گذارد. 5 و مشعلها را آتش زده آنها را در كشتزارهای فلسطینیان فرستاد و بافهها و زرعها و باغهای زیتون را سوزانید. 6 و فلسطینیان گفتند: “كیست كه این را كرده است؟” گفتند: “شمشون داماد تِمنی زیرا كه زنش را گرفته او را به رفیقش داده است.” پس فلسطینیان آمده زن و پدرش را به آتش سوزانیدند. 7 و شمشون به ایشان گفت: “اگر به اینطور عمل كنید البته از شما انتقام خواهم كشید و بعد از آن آرامی خواهم یافت.” 8 و ایشان را از ساق تا ران به صدمهای عظیم كشت. پس رفته در مغارة صخرة عِیطام ساكن شد.
9 و فلسطینیان برآمده در یهودا اردو زدند و در لَحی متفرق شدند. 10 و مردان یهودا گفتند: “چرا بر ما برآمدید؟” گفتند: “آمدهایم تا شمشون را ببندیم و برحسب آنچه به ما كرده است به او عمل نماییم.” 11پس سه هزار نفر از یهوا به مغارة صخرة عِیطام رفته به شمشون گفتند: “آیا ندانستهای كه فلسطینیان بر ما تسلط دارند پس این چه كار است كه به ما كردهای؟” در جواب ایشان گفت: “به نحوی كه ایشان به من كردند من به ایشان عمل نمودم.” 12 ایشان وی را گفتند: “ما آمدهایم تا تو را ببندیم و به دست فلسطینیان بسپاریم.” شمشون در جواب ایشان گفت: “برای من قسم بخورید كه خود بر من هجوم نیاورید.” 13 ایشان در جواب وی گفتند: “حاشا! بلكه تو را بسته به دست ایشان خواهیم سپرد و یقیناً تو را نخواهیم كشت.” پس او را به دو طناب نو بسته از صخره برآوردند.
14 و چون او به لَحنی رسید فلسطینیان از دیدن او نعره زدند و روح یَهُوَه بر وی مستقر شده طنابهایی كه بر بازوهایش بود مثل كتانی كه به آتش سوخته شود گردید و بندها از دستهایش فرو ریخت. 15 و چانة تازة الاغی یافته دست خود را دراز كرد و آنرا گرفته هزار مرد با آن كُشت. 16 و شمشون گفت: “با چانة الاغ توده بر توده با چانة الاغ هزار مرد كُشتم.” 17 و چون از گفتن فارغ شد چانه را از دست خود انداخت و آن مكان را رَمتلَحی نامید.
18 پس بسیار تشنه شده نزد یَهُوَه دعا كرده گفت كه “به دست بندهات این نجات عظیم را دادی و آیا الآن تشنگی بمیرم و به دست نامختونان بیفتم؟” 19 پس خدا كفهای را كه در لَحی بود شكافت كه آب از آن جاری شد و چون بنوشید جانش برگشته تازه روح شد. از این سبب اسمش عینحقوری خوانده شد كه تا امروز در لَحی است. 20 و او در روزهای فلسطینیان بیست سال بر اسرائیل داوری نمود.
داوران فصل 16
1 و شمشون به غَزَّه رفت و در آنجا فاحشهای دیده نزد او داخل شد. 2 و به اهل غَزَّه گفته شد كه شمشون به اینجا آمده است. پس او را احاطه نموده تمام شب برایش نزد دروازة شهر كمین گذاردند و تمام شب خاموش مانده گفتند: “چون صبح روشن شود او را میكُشیم.” 3 و شمشون تا نصف شب خوابید و نصف شب برخاسته لنگههای دروازة شهر و دو باهو را گرفته آنها را با پشت بند كَند و بر دوش خود گذاشته بر قلة كوهی كه در مقابل حبرون است برد.
4 و بعد از آن واقع شد كه زنی را در وادی سورَق كه اسمش دلیله بود دوست میداشت. 5 و آقاان فلسطینیان نزد او برآمده وی را گفتند: “او را فریفته دریافت كن كه قوت عظیمش در چه چیز است و چگونه بر او غالب آییم تا او را بسته ذلیل نماییم و هریكی از ما هزار و صد مثقال نقره به تو خواهیم داد.” 6 پس دلیله به شمشون گفت: “تمنا اینكه به من بگویی كه قوت عظیم تو در چه چیز است و چگونه میتوان تو را بست و ذلیل نمود.” 7 شمشون وی را گفت: “اگر مرا به هفت ریسمان تر و تازه كه خشك نباشد ببندید من ضعیف و مثل سایر مردم خواهم شد.” 8 و آقاان فلسطینیان هفت ریسمان تر و تازه كه خشك نشده بود نزد او آوردند و او وی را به آنها بست. 9 و كسان نزد وی در حجره در كمین میبودند. و او وی را گفت: “ای شمشون فلسطینیان بر تو آمدند.” آنگاه ریسمانها را بگسیخت چنانكه ریسمان كتان كه به آتش برخورد گسیخته شود لهذا قوتش دریافت نشد.
10 و دلیله به شمشون گفت: “اینك استهزا كرده به من دروغ گفتی. پس الآن مرا خبر بده كه به چه چیز تو را توان بست.” 11 او وی را گفت: “اگر مرا با طنابهای تازه كه با آنها هیچ كار كرده نشده است ببندند ضعیف و مثل سایر مردان خواهم شد.” 12 و دلیله طنابهای تازه گرفته او را با آنها بست و به وی گفت: “ای شمشون فلسطینیان بر تو آمدند.” و كسان در حجره در كمین میبودند. آنگاه آنها را از بازوهای خود مثل نخ بگسیخت.
13 و دلیله به شمشون گفت: “تا بحال مرا استهزا نموده دروغ گفتی. مرا بگو كه به چه چیز بسته میشوی.” او وی را گفت: “اگر هفت گیسوی مرا با تار ببافی.” 14 پس آنها را به میخ قایم بست و وی را گفت: “ای شمشون فلسطینیان بر تو آمدند.” آنگاه از خواب بیدار شده هم میخِ نَوردِ نساج و هم تار را بركَند.
15 و او وی را گفت: “چگونه میگویی كه مرا دوست میداری و حال آنكه دل تو با من نیست. این سه مرتبه مرا استهزا نموده مرا خبر ندادی كه قوت عظیم تو در چه چیز است.” 16 و چون او وی را هر روز به سخنان خود عاجز میساخت و او را الحاح مینمود و جانش تا به موت تنگ میشد 17 هر چه در دل خود داشت برای او بیان كرده گفت كه “اُستُرَه بر سر من نیامده است زیرا كه از رحم مادرم برای یَهُوَه نذیره شدهام و اگر تراشیده شوم قوتم از من خواهد رفت و ضعیف و مثل سایر مردمان خواهم شد.”
18 پس چون دلیله دید كه هرآنچه در دلش بود برای او بیان كرده است فرستاد و آقاان فلسطینیان را طلبیده گفت: “این دفعه بیایید زیرا هرچه در دل داشت مرا گفته است.” آنگاه آقاان فلسطینیان نزد او آمدند و نقد را به دست خود آوردند. 19 و او را بر زانوهای خود خوابانیده كسی را طلبید و هفت گیسوی سرش را تراشید. پس به ذلیل نمودن او شروع كرد و قوتش از او برفت. 20 و گفت: “ای شمشون فلسطینیان بر تو آمدند.” آنگاه از خواب بیدار شده گفت: “مثل پیشتر بیرون رفته خود را میافشانم.” اما او ندانست كه یَهُوَه از او دور شده است. 21 پس فلسطینیان او را گرفته چشمانش را كندند و او را به غَزَّه آورده به زنجیرهای برنجین بستند و در زندان دستاس میكرد. 22 و موی سرش بعد از تراشیدن باز به بلند شدن شروع نمود.
23 و آقاان فلسطینیان جمع شدند تا قربانی عظیمی برای خدای خود داجون بگذرانند و بزم نمایند زیرا گفتند خدای ما دشمن ما شمشون را به دست ما تسلیم نموده است. 24 و چون خلق او را دیدند خدای خود را تمجید نمودند زیرا گفتند خدای ما دشمن ما را كه زمین ما را خراب كرد و بسیاری از ما را كُشت به دست ما تسلیم نموده است. 25 و چون دل ایشان شاد شد گفتند “شمشون را بخوانید تا برای ما بازی كند.” پس شمشون را از زندان آورده برای ایشان بازی میكرد و او را در میان ستونها برپا داشتند. 26 و شمشون به پسری كه دست او را میگرفت گفت: “مرا واگذار تا ستونهایی كه خانه بر آنها قایم است لمس نموده بر آنها تكیه نمایم.” 27 و خانه از مردان و زنان پر بود و جمیع آقاان فلسطینیان در آن بودند و قریب به سه هزار مرد و زن بر پشت بام بازی شمشون را تماشا میكردند.
28 و شمشون از یَهُوَه استدعا نموده گفت: “ای سلطان تعالی یَهُوَه مرا بیادآور و ای خدا این مرتبه فقط مرا قوت بده تا یك انتقام برای دو چشم خود از فلسطینیان بكشم.” 29 و شمشون دو ستونِ میان را كه خانه بر آنها قایم بود یكی را به دست راست و دیگری را به دست چپ خود گرفته بر آنها تكیه نمود. 30 و شمشون گفت: “همراه فلسطینیان بمیرم.” و با زور خم شده خانه بر آقاان و بر تمامی خلقی كه در آن بودند افتاد. پس مردگانی كه در موت خود كُشت از مردگانی كه در زندگیاش كشته بود زیادتر بودند. 31 آنگاه برادرانش و تمامی خاندان پدرش آمده او را برداشتند و او را آورده در قبر پدرش مانوح در میان صُرعه و اَشتاؤل دفن كردند و او بیست سال بر اسرائیل داوری كرد.
داوران فصل 17
1 و از كوهستان افرایم شخصی بود كه میخا نام داشت. 2 و به مادر خود گفت: “آن هزار و یكصد مثقال نقرهای كه از تو گرفته شد و دربارة آن لعنت كردی و در گوشهای من نیز سخن گفتی اینك آن نقره نزد من است من آنرا گرفتم.” مادرش گفت: “یَهُوَه پسر مرا بركت دهد.” 3 پس آن هزار و یكصد مثقال نقره را به مادرش رد نمود و مادرش گفت: “این نقره را برای یَهُوَه از دست خود به جهت پسرم بالكل وقف میكنم تا تمثال تراشیده و تمثال ریخته شدهای ساخته شود پس الآن آنرا به تو باز میدهم.” 4 و چون نقره را به مادر خود رد نمود مادرش دویست مثقال نقره گرفته آنرا به زرگری داد كه او تمثال تراشیده و تمثال ریخته شدهای ساخت و آنها در خانة میخا بود. 5 و میخا خانة خدایان داشت و ایفود و ترافیم ساخت و یكی از پسران خود را تخصیص نمود تا كاهن او بشود. 6 و در آن ایام در اسرائیل پادشاهی نبود و هر كس آنچه در نظرش پسند میآمد میكرد.
7 و جوانی از بیتلحم یهودا از قبیلة یهودا و از لاویان بود كه در آنجا مأوا گزید. 8 و آن شخص از شهر خود یعنی از بیتلحم یهودا روانه شد تا هر جایی كه بیابد مأوا گزیند. و چون سیر میكرد به كوهستان افرایم به خانة میخا رسید. 9 و میخا او را گفت: “از كجا آمدهای؟” او در جواب وی گفت: “من لاوی هستم از بیتلحم یهودا و میروم تا هرجایی كه بیابم مأوا گزینم.” 10 میخا او را گفت: “نزد من ساكن شو و برایم پدر و كاهن باش و من تو را هر سال ده مثقال نقره و یك دست لباس و معاش میدهم.” پس آن لاوی داخل شد. 11 و آن لاوی راضی شد كه با او ساكن شود و آن جوان نزد او مثل یكی از پسرانش بود. 12 و میخا آن لاوی را تخصیص نمود و آن جوان كاهن او شد و در خانة میخا میبود. 13 و میخا گفت: “الآن دانستم كه یَهُوَه به من احسان خواهد نمود زیرا لاویای را كاهن خود دارم.”
داوران فصل 18
1 و در آن ایام در اسرائیل پادشاهی نبود. و در آنروزها سبط دان ملكی برای سكونت خود طلب میكردند زیرا تا در آنروز ملك ایشان در میان اسباط اسرائیل به ایشان نرسیده بود. 2 و پسران دان از قبیلة خویش پنج نفر از جماعت خود كه مردان جنگی بودند از صُرعه و اَشتاؤل فرستادند تا زمین را جاسوسی و تفحص نمایند و به ایشان گفتند: “بروید و زمین را تفحص كنید.” پس ایشان به كوهستان افرایم به خانة میخا آمده در آنجا منزل گرفتند. 3 و چون ایشان نزد خانة میخا رسیدند آواز جوان لاوی را شناختند و به آنجا برگشته او را گفتند: “كیست كه تو را به اینجا آورده است و در این مكان چه میكنی و در اینجا چه داری؟” 4 او به ایشان گفت: “میخا با من چنین و چنان رفتار نموده است و مرا اجیر گرفته كاهن او شدهام.” 5 وی را گفتند: “از خدا سؤال كن تا بدانیم آیا راهی كه در آن میرویم خیر خواهد بود.” 6 كاهن به ایشان گفت: “به سلامتی بروید. راهی كه شما میروید منظور یَهُوَه است.”
7 پس آن پنج مرد روانه شده به لایش رسیدند. و خلقی را كه در آن بودند دیدند كه در امنیت به رسم صیدونیان در اطمینان و امنیت ساكن بودند. و در آن زمین صاحب اقتداری نبود كه اذیت رساند و از صیدونیان دور بوده با كسی كار نداشتند. 8 پس نزد برادران خود به صُرعه و اَشتاؤل آمدند. و برادران ایشان به ایشان گفتند: “چه خبر دارید؟” 9 گفتند: “برخیزیم و بر ایشان هجوم آوریم زیرا كه زمینرا دیدهایم كه اینك بسیار خوب است و شما خاموش هستید. پس كاهلی مورزید بلكه رفته داخل شوید و زمینرا در تصرف آورید. 10 و چون داخل شوید به قوم مطمئن خواهید رسید و زمین بسیار وسیع است و خدا آنرا به دست شما داده است و آنجایی است كه از هرچه در جهان است باقی ندارد.”
11 پس ششصد نفر از قبیلة دان مسلح شده به آلات جنگ از آنجا یعنی از صُرعه و اَشتاؤل روانه شدند. 12 و برآمده در قریة یعاریم در یهودا اردو زدند. لهذا تا امروز آن مكان را مِحنَه دان میخوانند و اینك در پشت قریة یعاریم است. 13 و از آنجا به كوهستان افرایم گذشته به خانة میخا رسیدند.
14 و آن پنج نفر كه برای جاسوسی زمین لایش رفته بودند برادران خود را خطاب كرده گفتند: “آیا میدانید كه در این خانهها ایفود و ترافیم و تمثال تراشیده و تمثال ریخته شدهای هست؟ پس الآن فكر كنید كه چه باید بكنید.” 15 پس به آنسو برگشته به خانة جوان لاوی یعنی به خانة میخا آمده سلامتی او را پرسیدند. 16 و آن ششصد مرد مسلح شده به آلات جنگ كه از پسران دان بودند در دهنة دروازه ایستاده بودند.
17 و آن پنج نفر كه برای جاسوسی زمین رفته بودند برآمده به آنجا داخل شدند و تمثال تراشیده و ایفود و ترافیم و تمثال ریخته شده را گرفتند و كاهن با آن ششصد مرد مسلح شده به آلات جنگ به دهنة دروازه ایستاده بود. 18 و چون آنها به خانة میخا داخل شده تمثال تراشیده و ایفود و ترافیم و تمثال ریخته شده را گرفتند كاهن به ایشان گفت: “چه میكنید؟” 19 ایشان به وی گفتند: “خاموش شده دست را بر دهانت بگذار و همراه ما آمده برای ما پدر و كاهن باش. كدام برایت بهتر است كه كاهن خانة یك شخص باشی یا كاهن سبطی و قبیلهای در اسرائیل شوی؟” 20 پس دل كاهن شاد گشت. و ایفود و ترافیم و تمثال تراشیده را گرفته در میان قوم داخل شد.
21 پس متوجه شده روانه شدند و اطفال و مواشی و اسباب را پیش روی خود قرار دادند. 22 و چون ایشان از خانة میخا دور شدند مردانی كه در خانههای اطراف خانة میخا بودند جمع شده بنیدان را تعاقب نمودند. 23 و بنیدان را صدا زدند و ایشان رو برگردانیده به میخا گفتند: “تو را چه شده است كه با این جمعیت آمدهای؟” 24 او گفت: “خدایان مرا كه ساختم با كاهن گرفته رفتهاید و مرا دیگر چه چیز باقی است؟ پس چگونه به من میگویید كه تو را چه شده است؟” 25 و پسران دان او را گفتند: “آواز تو در میان ما شنیده نشود مبادا مردان تندخو بر شما هجوم آورند و جان خود را با جانهای اهل خانهات هلاك سازی.” 26 و بنیدان راه خود را پیش گرفتند. و چون میخا دید كه ایشان از او قویترند رو گردانیده به خانة خود برگشت.
27 و ایشان آنچه میخا ساخته بود و كاهنی را كه داشت برداشته به لایش بر قومی كه آرام و مطمئن بودند برآمدند و ایشان را به دم شمشیر كشته شهر را به آتش سوزانیدند. 28 و رهانندهای نبود زیرا كه از صیدون دور بود و ایشانرا با كسی معاملهای نبود و آن شهر در وادیای كه نزد بیت رَحوب است واقع بود. پس شهر را بنا كرده در آن ساكن شدند. 29 و شهر را به اسم پدر خود دان كه برای اسرائیل زاییده شد دان نامیدند. اما اسم شهر قبل از آن لایش بود. 30 و بنیدان آن تمثال تراشیده را برای خود نصب كردند و یهوناتان بنجرشُوم بنموسی و پسرانش تا روز اسیر شدن اهل زمین كهنة بنیدان میبودند. 31 پس تمثال تراشیدة میخا را كه ساخته بود تمامی روزهایی كه خانة خدا در شیلوه بود برای خود نصب نمودند.
داوران فصل 19
1 و در آن ایام كه پادشاهی در اسرائیل نبود مرد لاوی در پشت كوهستان افرایم ساكن بود و كنیزی از بیتلحم یهودا از برای خود گرفته بود. 2 و كنیزش بر او زنا كرده از نزد او به خانة پدرش در بیتلحم یهودا رفت. و در آنجا مدت چهارماه بماند. 3 و شوهرش برخاسته از عقب او رفت تا دلش را برگردانیده پیش خود باز آورد. و غلامی با دو الاغ همراه او بود و آن زن او را به خانة پدر خود برد. و چون پدر كنیز او را دید از ملاقاتش شاد شد. 4 و پدر زنش یعنی پدر كنیز او را نگاه داشت. پس سه روز نزد وی توقف نمود و اكل و شرب نموده آنجا بسر بردند. 5 و در روز چهارم چون صبح زود بیدار شدند او برخاست تا روانه شود اما پدر كنیز به داماد خود گفت كه “دل خود را به لقمهای نان تقویت ده و بعد از آن روانه شوید.” 6 پس هر دو با هم نشسته خوردند و نوشیدند و پدر كنیز به آن مرد گفت: “موافقت كرده امشب را بمان و دلت شاد باشد.”
7 و چون آن مرد برخاست تا روانه شود پدر زنش او را الحاح نمود و شب دیگر در آنجا ماند. 8 و در روز پنجم صبح زود برخاست تا روانه شود پدر كنیز گفت: “دل خود را تقویت نما و تا زوال روز تأخیر نمایید.” و ایشان هردو خوردند. 9 و چون آن شخص با كنیز و غلام خود برخاست تا روانه شود پدر زنش یعنی پدر كنیز او را گفت: “الآن روز نزدیك به غروب میشود شب را بمانید اینك روز تمام میشود. در اینجا شب را بمان و دلت شاد باشد و فردا بامدادان روانه خواهید شد و به خیمة خود خواهی رسید.”
10 اما آن مرد قبول نكرد كه شب را بماند پس برخاستهروانه شد و به مقابل یبوس كه اورشلیم باشد رسید و دو الاغ پالان شده و كنیزش همراه وی بود. 11 و چون ایشان نزد یبوس رسیدند نزدیك به غروب بود. غلام به آقای خود گفت: “بیا و به این شهر یبوسیان برگشته شب را در آن بسر بریم.” 12 آقایش وی را گفت: “به شهر غریب كه احدی از بنیاسرائیل در آن نباشد برنمیگردیم بلكه به جبعه بگذریم.” 13 و به غلام خود گفت: “بیا و به یكی از این جاها یعنی به جِبعه یا رامه نزدیك بشویم و در آن شب را بمانیم.”
14 پس از آنجا گذشته برفتند و نزد جِبعه كه از آن بنیامین است آفتاب بر ایشان غروب كرد. 15 پس به آنطرف برگشتند تا به جِبعه داخل شده شب را در آن بسر برند. و او درآمد در كوچة شهر نشست اما كسی نبود كه ایشان را به خانة خود ببرد و منزل دهد.
16 و اینك مردی پیر در شب از كار خود از مزرعه میآمد. و این شخص از كوهستان افرایم بوده در جِبعه مأوا گزیده بود اما مردمان آن مكان بنیامینی بودند. 17 و او نظر انداخته شخص مسافری را در كوچة شهر دید و آن مرد پیر گفت: “كجا میروی و از كجا میآیی؟” 18 او وی را گفت: “ما از بیتلحم یهودا به آنطرف كوهستان افرایم میرویم زیرا از آنجا هستم و به بیتلحم یهودا رفته بودم و الآن عازم خانة یَهُوَه هستم و هیچكس مرا به خانة خود نمیپذیرد 19 و نیز كاه و علف به جهت الاغهای ما هست و نان و شراب هم برای من و كنیز تو و غلامی كه همراه بندگانت است میباشد و احتیاج به چیزی نیست.” 20 آن مرد پیر گفت: “سلامتی بر تو باد تمامی حاجات تو بر من است اما شب را در كوچه بسر مبر.” 21 پس او را به خانة خود برده به الاغها خوراك داد و پایهای خود را شسته خوردند و نوشیدند.
22 و چون دلهای خود را شاد میكردند اینك مردمان شهر یعنی بعضی اشخاص بنیبلیعال خانه را احاطه كردند و در را زده به آن مرد پیر صاحبخانه خطاب كرده گفتند: “آن مرد را كه به خانة تو داخل شده است بیرون بیاور تا او را بشناسیم.” 23 و آن مرد صاحبخانه نزد ایشان بیرون آمده به ایشان گفت: “نی ای برادرانم شرارت مورزید چونكه این مرد به خانة من داخل شده است این عمل زشت را منمایید. 24 اینك دختر باكرة من و كنیز این مرد ایشان را نزد شما بیرون میآورم و ایشان را ذلیل ساخته آنچه در نظر شما پسند آید به ایشان بكنید. لیكن با این مرد این كار زشت را مكنید.” 25 اما آن مردمان نخواستند كه او را بشنوند. پس آن شخص كنیز خود را گرفته نزد ایشان بیرون آورد و او را شناختند و تمامی شب تا صبح او را بیعصمت میكردند و در طلوع فجر او را رها كردند. 26 و آن زن در سپیدة صبح آمده به در خانة آن شخص كه آقایش در آن بود افتاد تا روشن شد.
27 و در وقت صبح آقایش برخاسته بیرون آمد تا به راه خود برود و اینك كنیزش نزد در خانه افتاده و دستهایش بر آستانه بود. 28 و او وی را گفت: “برخیز تا برویم.” اما كسی جواب نداد پس آن مرد او را بر الاغ خود گذاشت و برخاسته به مكان خود رفت. 29 و چون به خانة خود رسید كاردی برداشت و كنیز خود را گرفته اعضای او را به دوازده قطعه تقسیم كرد و آنها را در تمامی حدود اسرائیل فرستاد. 30 و هر كه این را دید گفت: “از روزی كه بنیاسرائیل از مصر بیرون آمدهاند تا امروز عمل مثل این كرده و دیده نشده است. پس در آن تأمل كنید و مشورت كرده حكم نمایید.”
داوران فصل 20
1 و جمیع بنیاسرائیل بیرون آمدند و جماعت مثل شخص واحد از دان تا بئرشبع با اهل زمین جِلعاد نزد یَهُوَه در مِصفه جمع شدند. 2 و آقاان تمام قوم و جمیع اسباط اسرائیل یعنی چهارصد هزار مرد شمشیرزن پیاده در جماعت قوم خدا حاضر بودند. 3 و بنیبنیامین شنیدند كه بنیاسرائیل در مِصفه برآمدهاند. و بنیاسرائیل گفتند: “بگویید كه این عمل زشت چگونه شده است.” 4 آن مرد لاوی كه شوهر زن مقتوله بود در جواب گفت: “من با كنیز خود به جِبعه كه از آن بنیامین باشد آمدیم تا شب را بسر بریم. 5 و اهل جِبعه بر من برخاسته خانه را در شب گرد من احاطه كردند و مرا خواستند بكشند و كنیز مرا ذلیل نمودند كه بمرد. 6 و كنیز خود را گرفته او را قطعه قطعه كردم و او را در تمامی ولایت ملك اسرائیل فرستادم زیرا كه كار قبیح و زشت در اسرائیل نمودند. 7 هان جمیع شما ای بنیاسرائیل حكم و مشورت خود را اینجا بیاورید.”
8 آنگاه تمام قوم مثل شخص واحد برخاسته گفتند: “هیچكدام از ما به خیمة خود نخواهیم رفت و هیچكدام از ما به خانة خود برنخواهیم گشت. 9 و حال كاری كه به جِبعه خواهیم كرد این است كه به حسب قرعه بر آن برآییم. 10 و ده نفر از صد و صد از هزار و هزار از ده هزار از تمامی اسباط اسرائیل بگیریم تا آذوقه برای قوم بیاورند و تا چون به جِبعه بنیامینی برسند با ایشان موافق همة قباحتی كه در اسرائیل نمودهاند رفتار نمایند.”
11 پس جمیع مردان اسرائیل بر شهر جمع شده مثل شخص واحد متحد شدند. 12 و اسباط اسرائیل اشخاصی چند در تمامی سبط بنیامین فرستاده گفتند: “این چه شرارتی است كه در میان شما واقع شده است؟ 13 پس الآن آن مردان بنیبلیعال را كه در جِبعه هستند تسلیم نمایید تا آنها را به قتل رسانیم و بدی را از اسرائیل دور كنیم.” اما بنیامینیان نخواستند كه سخن برادران خود بنیاسرائیل را بشنوند. 14 و بنیبنیامین از شهرهای خود به جِبعه جمع شدند تا بیرون رفته با بنیاسرائیل جنگ نمایند. 15 و از بنیبنیامین در آنروز بیست و ششهزار مرد شمشیرزن از شهرها سان دیده شد غیر از ساكنان جِبعه كه هفتصد نفر برگزیده سان دیده شد. 16 و از تمام این گروه هفتصدنفر چپ دست برگزیده شدند كه هریكی از آنها مویی را به سنگ فلاخن میزدند و خطا نمیكردند. 17 و از مردان اسرائیل سوای بنیامینیان چهارصد هزار مرد شمشیرزن سان دیده شد كه جمیع اینها مردان جنگی بودند.
18 و بنیاسرائیل برخاسته به بیتئیل رفتند و از خدا مشورت خواسته گفتند: “كیست كه اولاً از ما برای جنگ نمودن با بنیبنیامین برآید؟” یَهُوَه گفت: “یهودا اول برآید.”
19 و بنیاسرائیل بامدادان برخاسته در برابر جِبعه اردو زدند. 20 و مردان اسرائیل بیرون رفتند تا با بنیامینیان جنگ نمایند و مردان اسرائیل برابر ایشان در جِبعه صفآرایی كردند. 21 و بنیبنیامین از جِبعه بیرون آمده در آنروز بیست و دو هزار نفر از اسرائیل را بر زمین هلاك كردند. 22 و قوم یعنی مردان اسرائیل خود را قوی دل ساخته بار دیگر صفآرایی كرده بودند. 23 و بنیاسرائیل برآمده به حضور یَهُوَه تا شام گریه كردند و از یَهُوَه مشورت خواسته گفتند: “آیا بار دیگر نزدیك بشوم تا با برادران خود بنیبنیامین جنگ نمایم؟” یَهُوَه گفت: “به مقابلة ایشان برآیید.”
24 و بنیاسرائیل در روز دوم به مقابلة بنیبنیامین پیش آمدند. 25 و بنیامینیان در روز دوم به مقابلة ایشان از جِبعه بیرون شده بار دیگر هجده هزار نفر از اسرائیل را بر زمین هلاك ساختند كه جمیع اینها شمشیر زن بودند. 26 آنگاه تمامی بنیاسرائیل یعنی تمامی قوم برآمده به بیتئیل رفتند و گریه كرده در آنجا به حضور یَهُوَه توقف نمودند و آنروز را تا شام روزه داشته قربانیهای سوختنی و ذبایح سلامتی به حضور یَهُوَه گذرانیدند. 27 و بنیاسرائیل از یَهُوَه مشورت خواستند. و تابوت عهد خدا آنروزها در آنجا بود. 28 و فینحاس بنالعازار بنهارون در آنروزها پیش آن ایستاده بود و گفتند: “آیا بار دیگر بیرون روم و با برادران خود بنیبنیامین جنگ كنم یا دست بردارم؟” یَهُوَه گفت: “برآی زیرا كه فردا او را به دست تو تسلیم خواهم نمود.”
29 پس اسرائیل در هر طرف جِبعه كمین ساختند. 30 و بنیاسرائیل در روز سوم به مقابلة بنیبنیامین برآمدند و مثل سابق در برابر جِبعه صفآرایی نمودند. 31 و بنیبنیامین به مقابلة قوم بیرون آمده از شهر كشیده شدند و به زدن و كشتن قوم در راهها كه یكی از آنها به سوی بیتئیل و دیگری به سوی جِبعه میرود مثل سابق شروع كردند و به قدر سی نفر از اسرائیل در صحرا كشته شدند. 32 و بنیبنیامین گفتند كه “ایشان مثل سابق پیش ما منهزم شدند.” اما بنیاسرائیل گفتند: “بگریزیم تا ایشان را از شهر به راهها بكشیم.” 33 و تمامی مردان اسرائیل از مكان خود برخاسته در بعل تامار صفآرایی نمودند و كمینكنندگان اسرائیل از مكان خود یعنی از معره جِبعه به در جستند. 34 و دههزار مرد برگزیده از تمام اسرائیل در برابر جِبعه آمدند و جنگ سخت شد و ایشان نمیدانستند كه بلا بر ایشان رسیده است.
35 و یَهُوَه بنیامین را به حضور اسرائیل مغلوب ساخت و بنیاسرائیل در آنروز بیست و پنجهزار و یكصد نفر را از بنیامین هلاك ساختند كه جمیع ایشان شمشیرزن بودند.
36 و بنیبنیامین دیدند كه شكست یافتهاند زیرا كه مردان اسرائیل به بنیامینیان جا داده بودند چونكه اعتماد داشتند بركمینی كه به اطراف جِبعه نشانده بودند. 37 و كمین كنندگان تعجیل نموده بر جِبعه هجوم آوردند و كمینكنندگان خود را پراكنده ساخته تمام شهر را به دم شمشیر زدند. 38 و در میان مردان اسرائیل و كمینكنندگان علامتی قرار داده شد كه تراكم دود بسیار بلند از شهر برافرازند. 39 پس چون مردان اسرائیل در جنگ رو گردانیدند بنیامینیان شروع كردند به زدن و كشتنِ قریب سی نفر از مردان اسرائیل زیرا گفتند یقیناً ایشان مثل جنگ اول از حضور ما شكست یافتهاند. 40 و چون آن تراكم ستون دود از شهر بلند شدن گرفت بنیامینیان از عقب خود نگریستند و اینك تمام شهر بسوی آسمان به دود بالا میرود. 41 و بنیاسرائیل برگشتند و بنیامینیان پریشان شدند زیرا دیدند كه بلا بر ایشان رسیده است. 42 پس از حضور مردان اسرائیل به راه صحرا رو گردانیدند. اما جنگ ایشانرا در گرفت و آنانی كه از شهر بیرون آمدند ایشان را در میان هلاك ساختند. 43 پس بنیامینیان را احاطه كرده ایشان را تعاقب نمدند و در منُوحه در مقابل جِبعه بسوی طلوع آفتاب ایشانرا پایمال كردند. 44 و هجده هزار نفر از بنیامین كه جمیع ایشان مردان جنگی بودند افتادند. 45 و ایشان برگشته بسوی صحرا تا صخرة رمون بگریختند. و پنج هزار نفر از ایشان را به سر راهها هلاك كردند و ایشانرا تا جدعوم تعاقب كرده دوهزار نفر از ایشان را كشتند. 46 پس جمیع كسانی كه در آنروز از بنیامین افتادند بیست و پنج هزار مرد شمشیر زن بودند كه جمیع آنها مردان جنگی بودند. 47 اما ششصد نفر برگشته بسوی بیابان به صخرة رمون فرار كردند و در صخرة رمون چهار ماه بماندند. 48 و مردان اسرائیل بر بنیامینیان برگشته ایشانرا به دم شمشیر كشتند یعنی تمام اهل شهر و بهایم و هرچه را كه یافتند و همیچنین همة شهرهایی را كه به آنها رسیدند به آتش سوزانیدند.
داوران فصل 21
1 و مردان اسرائیل در مِصفَه قسم خورده گفتند كه “احدی از ما دختر خود را به بنیامینیان به زنی ندهند.” 2 و قوم به بیتئیل آمده در آنجا به حضور خدا تا شام نشستند و آواز خود را بلند كرده زار زار بگریستند. 3 و گفتند: “ای یَهُوَه خدای اسرائیل این چرا در اسرائیل واقع شده است كه امروز یك سبط از اسرائیل كم شود؟” 4 و در فردای آنروز قوم بزودی برخاسته مذبحی در آنجا بنا كردند و قربانیهای سوختنی و ذبایح سلامتی گذرانیدند. 5 و بنیاسرائیل گفتند: “كیست از تمامی اسباط اسرائیل كه در جماعت نزد یَهُوَه بر نیامده است؟” زیرا قسم سخت خورده گفته بودند كه هر كه به حضور یَهُوَه به مِصفَه نیاید البته كشته شود. 6 و بنیاسرائیل دربارة برادر خود بنیامین پشیمان شده گفتند: “امروز یك سبط از اسرائیل منقطع شده است. 7 برای بقیة ایشان دربارة زنان چه كنیم؟ زیرا كه ما به یَهُوَه قسم خوردهایم كه از دختران خود به ایشان به زنی ندهیم.”
8 و گفتند: “كدام یك از اسباط اسرائیل است كه به حضور یَهُوَه به مِصفَه نیامده است؟” و اینك از یابیش جِلعاد كسی به اردو و جماعت نیامده بود. 9 زیرا چون قوم شمرده شدند اینك از ساكنان یابیش جِلعاد احدی در آنجا نبود. 10 پس جماعت دوازده هزار نفر از شجاعترین قوم را به آنجا فرستاد و ایشانرا امر كردهگفتند: “بروید و ساكنان یابیش جِلعاد را با زنان و اطفال به دم شمشیر بكشید. 11 و آنچه باید بكنید این است كه هر مردی را و هر زنی را كه با مرد خوابیده باشد هلاك كنید.” 12 و در میان ساكنان یابیش جِلعاد چهارصد دختر باكره كه با ذكوری نخوابیده و مردی را نشناخته بودند یافتند و ایشانرا به اردو در شیلوه كه در زمین كنعان است آوردند.
13 و تمامی جماعت نزد بنیبنیامین كه در صخرة رمون بودند فرستاده ایشانرا به صلح دعوت كردند. 14 و در آنوقت بنیامینیان برگشتند و دخترانی را كه از زنان یابیش جِلعاد زنده نگاه داشته بودند به ایشان دادند و باز ایشان را كفایت نكرد.
15 و قوم برای بنیامین پیشمان شدند زیرا یَهُوَه در اسباط اسرائیل شقاق پیدا كرده بود. 16 و مشایخ جماعت گفتند: “دربارة زنان به جهت باقیماندگان چه كنیم چونكه زنان از بنیامین منقطع شدهاند؟” 17 و گفتند: “میراثی به جهت نجاتیافتگان بنیامین باید باشد تا سبطی از اسرائیل محو نشود. 18 اما ما دختران خود را به ایشان به زنی نمیتوانیم داد زیرا بنیاسرائیل قسم خورده گفتهاند ملعون باد كسی كه زنی به بنیامین دهد.” 19 و گفتند: “اینك هر سال در شیلوه كه به طرف شمال بیتئیل و بطرف مشرق راهی كه از بیتئیل به شكیم میرود و به سمت جنوبی لبونه استعیدی برای یَهُوَه میباشد.” 20 پس بنیبنیامین را امر فرموده گفتند: “بروید در تاكستانها در كمین باشید21 و نگاه كنید و اینك اگر دختران شیلوه بیرون آیند تا با رقصكنندگان رقص كنند آنگاه از تاكستانها درآیید و از دختران شیلوه هركس زن خود را ربوده به زمین بنیامین برود. 22 و چون پدران و برادران ایشان آمده نزد ما شكایت كنند به ایشان خواهیم گفت ایشانرا به خاطر ما ببخشید چونكه ما برای هر كس زنش را در جنگ نگاه نداشتیم و شما آنها را به ایشان ندادید الآن مجرم میباشید.” 23 پس بنیبنیامین چنین كردند و از رقص كنندگان زنان را برحسب شمارة خود گرفتند و ایشانرا به یغما برده رفتند و به ملك خود برگشته شهرها را بنا كردند و در آنها ساكن شدند. 24 و در آن وقت بنیاسرائیل هر كس به سبط خود و به قبیلة خود روانه شدند و از آنجا هركس به ملك خود بیرون رفتند.
25 و در آن ایام در اسرائیل پادشاهی نبود و هركس آنچه در نظرش پسند میآمد میكرد.