زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 2
مشخصات کتاب
نام کتاب: زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام
نویسنده: موسی خسروی
موضوع: اعتقادی روایی
تاریخ وفات مؤلف: معاصر
زبان: فارسی
تعداد جلد: 1
ناشر: انتشارات اسلامیه
[زندگانی حضرت امام جواد علیه السلام)]
اشاره
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
تاریخ زندگی امام نهم حضرت ابی جعفر
امام محمد تقی علیه السلام
بخش اول ولادت و وفات و نامها و القاب آن جناب
اصول کافی- ج 1 ص 492- حضرت جواد در ماه رمضان سال 195 ه- متولد شد و در آخر ذی قعده سال 220 در سن بیست و پنج سالگی باضافه دو ماه و هیجده روز از دنیا رفت و در بغداد قبرستان قریش پهلوی قبر جدش موسی بن جعفر علیه السّلام دفن شد. معتصم ایشان را در همان سال که از دنیا رفت ببغداد خواسته بود.
مادرش کنیز فرزند داری بنام سبیکه نوبیه بود، بعضی خیزران نیز گفتهاند روایت شده که از خویشاوندان ماریه مادر ابراهیم پسر پیغمبر صلی اللَّه علیه و اله و سلّم بوده.
روضة الواعظین- حضرت جواد در شب جمعه نوزدهم ماه رمضان متولد شد بعضی نیمه ماه رمضان سال 195 ه- نوشتهاند آخر ذی قعده سال 220 بعضی ششم ذیحجه همان سال نوشتهاند که از دنیا رفت.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 3
سرایر- قارن از برادر شیری حضرت جواد نقل کرد که گفت: روزی حضرت امام علی النقی با مؤدب خود که زکریا نام داشت نشسته بود حضرت جواد علیه السّلام آن موقع در بغداد بود امام علی النقی مشق خود را برای معلم میخواند ناگهان گریه شدیدی را آغاز نمود. معلم پرسید علت گریه شما چه بود جواب نداد فرمود اجازه میدهی من بحرم سرا داخل شوم، اجازه داد یک مرتبه صدای شیون و گریه زنان از منزل بلند شد.
بعد از اینکه پیش ما آمد علت گریه را پرسیدیم فرمود پدرم هم اکنون از دنیا رفت گفتیم از کجا فهمیدی فرمود عظمت خدا بر دلم جای گرفت که برایم سابقه نداشت فهمیدم پدرم از دنیا رفته. آن تاریخ را یادداشت کردیم وقتی خبر آمد معلوم شد در همان ساعت از دنیا رفته بوده.
خرایج- مسافر از حضرت جواد نقل کرد در همان شبی که از دنیا رفت فرمود: من امشب میمیرم آنگاه فرمود: ما خانوادهای هستیم که هر وقت خداوند دنیا را برای یکی از ما صلاح نداند او را بسوی خود میبرد.
ارشاد مفید- ص 297- تولد حضرت جواد در سال 195 ماه رمضان بود و در سال 220 در ماه ذی قعده از دنیا رفت در بغداد، بیست و پنج سال داشت مدت امامت و جانشینی ایشان از پدر بزرگوارش چهارده سال بود مادرش کنیز فرزند- داری بنام سبیکه از اهالی نوبه بود و در بغداد از دنیا رفت معتصم آن جناب را ببغداد خواسته بود دو روز به آخر محرم مانده در سال 220 وارد بغداد شد همان سال در ذی قعده از دنیا رفت. بعضی گفتهاند بوسیله سم شهید شد، ولی برای من خبری ثابت نشده که به آن خبر چنگ بزنم در مقابر قریش پشت حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام دفن شد آن موقع 25 سال و چند ماه داشت، لقبش منتجب و مرتضی بود فرزندانش امام علی النقی و موسی و فاطمه و امامه دو دختر و دو پسر داشت دیگر غیر از آنچه نام بردیم فرزندی نداشت.
ارشاد- یعقوب بن یاسر گفت متوکل پیوسته این حرف را میزد: کار
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 4
ابن الرضا (منظور حضرت امام علی النقی است) مرا بیچاره کرده هر چه کوشش کردم که با من بشرا بخواری بپردازد و ندیم و هم پیاله من شود قبول نکرد در پی فرصتی برای این کار بودم نصیبم نشد یکی از حاضرین گفت اگر نتوانستی ابن الرضا را بچنین کاری و اداری اینک برادرش موسی شرابخوار و قمار باز بیباکی است که از معاشقه و شرب خمر و بد زبانی پرهیز ندارد او را بخواه و باین کارها بین مردم مشهور کن. مردم میشنوند ابن الرضا چنین کرده دیگر فرقی نخواهند گذاشت بین او و برادرش کسی که او را هم نشناسد از کارهای برادرش بر او خورده میگیرد.
گفت: بنویسید او را با احترام بیاورند. موسی را با احترام خواستند متوکل دستور داد که تمام بنی هاشم و سپهداران و سایر مردم باستقبالش بروند تصمیم گرفت که پس از ملاقات با او باغی بزرگ را جائزه بدهد و در آنجا برایش ساختمانی بسازند و چند نفر از ساقیان شراب و نوازندگان را در آن ساختمان جای دهند و دستور هر نوع کمک و جایزه را برایش داد یک منزل بسیار خوب نیز برایش ترتیب داد که صلاحیت داشته باشد خودش در آن منزل از موسی دیدن کند.
وقتی موسی آمد حضرت امام علی النقی او را سر پل وصیف که معمولا استقبالکنندگان آنجا یک دیگر را ملاقات میکردند دیده سلام کرده باو احترام نمود و مراعات حقش را کرد سپس فرمود: این مرد ترا خواسته تا آبرویت را ببرد و خوار و ذلیلت کند مبادا اقرار کنی که شراب نوشیدهای از خدا بترس برادر جان مرتکب گناه مشو.
موسی گفت: او مرا برای همین کار خواسته من چه میتوانم بکنم؟
فرمود: ارزش خود را از دست مده معصیت خدا را نکن مبادا کاری کنی باعث ننگ تو شود و او جز آبروریزی تو نظری ندارد موسی نپذیرفت. باز امام اصرار کرد و پند و اندرز داد اما او پیوسته مخالفت میکرد. وقتی دید قبول نمیکند باو فرمود اکنون بدان آن مجلسی که تو در نظر داری با متوکل بنشینی برایت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 5
فراهم نمیشود تو و او هرگز نمیتوانید با هم باشید.
راوی گفت: موسی سه سال تمام صبح زود میرفت بدر خانه متوکل باو میگفتند: فعلا مشغول است نمیتواند ترا بپذیرد بر میگشت فردا میرفت جواب میدادند مست شراب است بکسی نمیرسد باز روز بعد میرفت میگفتند مریض است دوا خورده با همین وضع سه سال تمام را گذرانید تا متوکل کشته شد و در یک مجلس شراب نتوانست با او همنشین باشد.
در تفسیر عیاشی- زرقان دوست ابن ابی داود و رفیق صمیمیاش گفت:
یک روز ابن ابی داود از پیش معتصم برگشت ولی خیلی غمگین و افسرده بود.
گفتم: چه شده؟ گفت: امروز آرزو کردم که کاش بیست سال پیش مرده بودم پرسیدم برای چه؟
گفت بواسطه کاری که از این سیاه چهره پسر علی بن موسی الرضا (حضرت جواد) در حضور امیر المؤمنین انجام شد گفتم جریان چه بود؟ گفت یک سارق را آوردند که اقرار بدزدی خود کرده بود از خلیفه درخواست داشت که او را پاک نماید بوسیله جاری کردن حد، بهمین جهت فقها را در مجلس خود جمع کرده بود و محمّد بن علی (حضرت جواد) نیز بود از ما پرسید چه قسمت از دست دزد باید قطع شود؟ من گفتم: از مچ گفت: بچه دلیل گفتم: زیرا دست اطلاق بر انگشتها و کف دست میشود تا مچ خداوند در آیه تیمم نیز میفرماید: فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ حرف مرا گروهی از دانشمندان قبول کردند.
یک دسته دیگر گفتند: باید تا آرنج قطع شود پرسید به چه دلیل گفتند:
زیرا خداوند در این آیه میفرماید: وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ در مورد وضو گرفتن میفرماید دستهای خود را بشوئید تا آرنج معلوم میشود دست شامل تا آرنج میشود.
در این موقع رو بجانب محمّد بن علی علیه السّلام کرده گفت: شما چه میگوئید؟
فرمود: اینها نظر خود را در مورد دست دزد گفتند. گفت: شما را بخدا سوگند
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 6
شما نیز نظر خود را بفرمائید. فرمود اکنون که قسم دادی میگویم که اینها بر خلاف دستور پیامبر اکرم میگویند زیرا دست دزد باید از آخر انگشتان قطع شود کف دست باقی بماند. گفت: بچه دلیل؟ فرمود: بدلیل فرمایش پیغمبر اکرم که فرموده است: سجده بر هفت موضع انجام میشود صورت و دو دست و دو زانو و دو پا اگر دستش را از مچ یا آرنج قطع کنند دیگر دستی نخواهد ماند تا سجده نماید خداوند در این آیه میفرماید:
«أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ» سجدهگاهها مخصوص خدا است. منظورش همین هفت موضع است که با آن سجده میکنند «فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً» آنچه اختصاص بخدا داشته باشد قطع نمیشود.
معتصم حرف او را پسندید و دستور داد دست دزد را از انتهای انگشتان قطع کنند و کف دست را باقی بگذارند.
ابن ابی داود گفت: برای من قیامتی بپا شد آرزو داشتم که زنده نباشم.
زرقان گفت: ابن ابی داود بعدها به من گفت: پس از سه روز پیش معتصم رفته گفتم خیر خواهی برای امیر المؤمنین بر من واجب است من میخواهم در موردی با شما صحبت کنم که میدانم بواسطه این حرف اهل جهنم خواهم شد.
پرسید منظورت چیست؟ گفتم: وقتی امیر المؤمنین تمام دانشمندان مملکت و فقیهان را در مجلس خود احضار میکنند برای حکمی از احکام دین و از آنها میپرسد ایشان نیز نظر خود را میدهند با اینکه در چنین مجلسی خویشاوندان امیر المؤمنین و سپهداران و وزیران و منشیان حضور دارند و مردم پیوسته گوش بچنین مجالسی دارند که چه اتفاق میافتد بعد شما سخن تمام دانشمندان را رها میکنی و گفتار مردی را میپذیری که گروهی از مسلمانان مدعی امامت برای او هستند و میگویند او شایسته مقام خلافت است نه معتصم.
متوجه شدم رنگ چهره معتصم تغییر کرد و فهمید چه کرده گفت: خدا بتو پاداش این نصیحت و خیرخواهی را بدهد. روز چهارم فلان نویسنده را دستور
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 7
داد که محمّد بن علی (حضرت جواد) را بمنزل خود دعوت کند. ولی امام محمّد تقی نپذیرفت و گفت میدانید که من بمجالس شما نمیآیم گفت: من شما را برای صرف غذا دعوت میکنم آرزو دارم قدم بر روی فرش ما بگذارید و منزل ما را تبرک فرمائید فلان کس نیز از وزیران خلیفه آرزوی ملاقات شما را دارد. بمنزل او رفت پس از میل کردن مقداری غذا احساس سمّ نمود مرکب سواری خود را خواست تا برود. صاحب منزل تقاضا کرد که بیشتر تشریف داشته باشید فرمود:
رفتن من برای تو بهتر است آن روز تا شب پیوسته حالش خراب بود استفراغ میکرد و اسهال سخت داشت بخود میپیچید تا از دنیا رفت.
مناقب- ج 4 ص 379- حضرت جواد علیه السّلام شب جمعه نوزدهم ماه رمضان در مدینه متولد شد بعضی پانزدهم گفتهاند، ابن عیاش گفته روز جمعه دهم رجب سال 195 متولد شد و در بغداد آخر ذی قعده بوسیله زهر شهید گردید. گفتهاند روز شنبه ششم ذیحجه سال 225 بوده در قبرستان قریش پهلوی جدش موسی بن جعفر علیه السّلام دفن شد و بیست و پنج سال داشت. بعضی گفتهاند: سه ماه و بیست روز از بیست و پنج سال اضافه بود.
مادرش کنیزی فرزند داری بنام درّه از اهالی مریسیه (دهی است در مصر) بود که بعد حضرت رضا علیه السّلام او را خیزران نامید از فامیلهای ماریه قبطیه بشمار میرفت. بعضی گفتهاند، نامش سبیکه و اهل نوبه که باو ریحانه میگفتند و کنیهاش ام الحسن بود.
مدت امامت حضرت جواد علیه السّلام هفده سال بود که با پدر خود هفت سال و چهار ماه و دو روز زندگی کرد پس از پدر هیجده سال و بیست روز کم زندگی نمود در سالهای امامت آن سرور بقیه حکومت مأمون و پس از او معتصم و واثق بود که در زمان واثق شهید شد. «1»
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 8
ابن بابویه گفته: حضرت جواد علیه السّلام را معتصم مسموم کرد. فرزندان آن آقا امام علی النقی و موسی و حکیمه و خدیجه و ام کلثوم بودند. ابو عبد اللَّه حارثی گفته فقط دو دختر بنام فاطمه و امامه داشت مأمون دختر خویش را بازدواج او درآورد که از او فرزندی نداشت، علت آمدن امام ببغداد این بود که معتصم خلیفه عباسی آن جناب را از مدینه خواست دو شب بآخر محرم سال دویست و بیست وارد بغداد شد در آنجا اقامت گزید و همان سال از دنیا رفت.
مناقب شهر آشوب مینویسد: وقتی با معتصم بیعت شد بجستجو از حال امام جواد علیه السّلام پرداخت نامهای بعبد الملک زیات نوشت که امام محمّد تقی و ام الفضل را ببغداد بفرستد. عبد الملک زیات علی بن یقطین را پیش امام فرستاد آن جناب آماده گردید و بجانب بغداد رفت معتصم مقدم او را گرامی داشت و احترام کرد و بوسیله اشناس تحفههای زیاد برای ایشان و ام الفضل فرستاد بعد مقداری شربت بالنگ که از جهت اطمینان خاطر امام آن را با مهر خود مهر و موم کرده بود بوسیله اشناس فرستاد و گفت بگو امیر المؤمنین از این شربت گوارا جلو احمد بن ابی داود قاضی و سعید بن خضیب و گروهی از معروفین نوشیده و میگوید آن را با یخ میل کنید این شربت تازه تهیه شده، سفارش کرده که شب میل کند.
میگوید وقتی خوب سرد شد و یخ آب گردید سودمند است بسیار تأکید کرد حضرت جواد علیه السّلام آن شربت را با اینکه میدانست چیست نوشید.
چهرهی حضرت جواد خیلی گندمگون و سبزه بود بعضی از شکاکها در مورد نسب آن جناب مشکوک شدند در مکه آن جناب را پیش قیافهشناسان و نسبدانان بردند همین که چشم آنها بامام جواد افتاد بسجده رفتند سر از سجده برداشته گفتند وای بر شما چنین ستاره درخشان و ماه تابناک را پیش ما میآورید بخدا سوگند این نازدانه دارای شرافت نسبی و نژادی پاک است که از صلب شایسته و رحمی پاک پروریده شده بخدا این نوباوه از اولاد پیامبر و امیر المؤمنین است آن وقت حضرت جواد بیست و پنج ماه از عمرش میگذشت.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 9
با زبانی تیزتر از شمشیر فرمود: ستایش خدا را که از نور خویش ما را آفرید و از میان مردم برگزید و ما را امین بر مردم و وصی خویش قرار داد مردم من محمّد ابن علی بن موسی کاظم بن جعفر بن محمّد الباقر بن علی سید العابدین بن حسین شهید ابن امیر المؤمنین علی بن ابی طالبم پسر فاطمه زهرا دختر محمّد مصطفی علیهم السّلام هستم آیا در باره نژاد چون منی شک میکنید و بقیافهشناسان عرضه میدارید و بر جدم تهمت میزنید من بخدا میدانم چه در دل و در خاطر پنهان کردهاید بخدا از همه مردم من داناترم که کار مردم بکجا منتهی میشود سخنی واقعی راست و درست است که از روی اطلاع میگویم خداوند بزرگ مرا با خبر نموده پیش از تمام مردم و پس از آفرینش آسمانها و زمینها.
بخدا سوگند اگر چیره شدن اهل باطل و گمراهی کفار و حمله مشرکین و شکاکان و شقاوتمندان مانع من نمیشد سخنی را اظهار میکردم که باعث تعجب گذشتگان و آیندگان شود در این موقع دست خود را روی دهان گذاشت و گفت محمّد! ساکت باش چنانچه آباء کرامت سکوت کردند و صبر پیشه کن چنانچه پیامبران اولو العزم پیشه نمودند این آیه را قرائت فرمود: فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ کَأَنَّهُمْ یَوْمَ یَرَوْنَ ما یُوعَدُونَ لَمْ یَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ فَهَلْ یُهْلَکُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفاسِقُونَ.
بعد متوجه مردی شد که پهلویش بود دست او را گرفت پیوسته از سر شانههای مردم میرفت و آنها برایش راه میگشودند گروهی از پیر مردان با شخصیت متوجه او بودند و میگفتند خدا میداند مقام رهبری را بکه بسپارد پرسیدم این پیر مردان کیانند گفتند گروهی از بنی هاشم از اولاد عبد المطلب هستند.
این جریان بحضرت رضا علیه السّلام رسید موقعی که در خراسان بود. فرمود:
خدا را سپاس بعد جریان تهمتی که بماریه قبطیه همسر پیامبر اکرم زدند نقل کرد و فرمود خدا را حمد که فرزندم محمّد را پیر و پیامبر اکرم و فرزندش ابراهیم قرار داد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 10
مناقب- نقل شده همسر حضرت جواد علیه السّلام ام الفضل دختر مأمون آن جناب را بوسیله پارچهای آلوده بسم از قسمت آلت مسموم کرد همین که امام احساس سم نمود فرمود: خدا ترا بدردی مبتلا کند که دوا نداشته باشد مبتلا به بیماری خوره در قسمت آلت تناسلی خود شد بهر طبیب که مراجعه میکرد دواهای ایشان سودی نمیبخشید بهمین بیماری از دنیا رفت! مناقب- حکیمه دختر موسی بن جعفر علیه السّلام گفت: موقع زایمان خیزران مادر حضرت جواد که شد حضرت رضا را خواست فرمود: در سر زایمان فرزندم باش خودت با خیزران و قابله در یک اطاق باشید برای ما چراغی آورد و درب را بر روی ما بست همین که حالت زایمان دست داد چراغ خاموش شد طشتی جلو او بود من از خاموش شدن چراغ غمگین شدم ناگاه حضرت جواد در طشت قرار گرفت روی پیکرش چون جامه پردهای نازک قرار داشت چنان نور از آن میدرخشید که اطاق روشن شد. کاملا مشخص دیده میشد او را برداشته در آغوش گرفتم آن روکش را از پیکرش جدا کردم حضرت رضا علیه السّلام آمد و درب را گشود ما از کار خیزران فارغ شده بودیم او را گرفت و در گهواره گذاشت بمن فرمود:
حکیمه پیوسته کنار گهوارهاش باش.
حکیمه گفت: روز سوم چشم به آسمان انداخت بعد بجانب چپ و راست متوجه شده گفت:
«اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمّدا رسول اللَّه»
من وحشت زده از جای پریدم و خدمت حضرت رضا علیه السّلام رفتم گفتم: آقا چیز عجیبی از این کودک دیدم پرسید چه چیز. جریان را توضیح دادم. فرمود: حکیمه عجایب زیادی از او مشاهده خواهید کرد.
ابن همدانی فقیه در تتمه تاریخ ابو شجاع وزیر مینویسد: وقتی خواستند قبرستان قریش را در بغداد خراب کنند تصمیم گرفتند که ضریح حضرت جواد محمّد بن علی را نیز ویران نمایند و پیکر ایشان را بقبرستان احمد ببرند گرد و خاک خرابی و خاکستر آتشسوزی مانع شد که قبر آن جناب را تشخیص
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 11
دهند.
کشف الغمه- محمّد بن طلحه گفت در شب جمعه نوزدهم ماه رمضان سال 195 هجری حضرت جواد متولد شد بعضی دهم رجب همان سال گفتهاند پدرش ابو الحسن علی بن موسی الرضا و مادرش کنیزی فرزند دار بنام سکینه مریسیه بعضی خیزران گفتهاند.
در ذیحجه سال دویست و بیست هجری در زمان خلافت معتصم از دنیا رفت در نتیجه بیست و پنج سال داشت و در قبرستان قریش بغداد دفن شد.
حافظ عبد العزیز مینویسد: مادرش ریحانه خیزران نیز گفتهاند در سال 195 متولد شد در ماه رمضان در مدینه و سال 220 آخر ذیحجه در بغداد از دنیا رفت که در آن وقت بیست و پنج سال داشت مادرش کنیزی بنام خیزران از فامیل ماریه قبطیه بود در قبرستان قریش بغداد پشت قبر جدش موسی بن جعفر علیه السّلام دفن شد.
محمّد بن سعید گفته: سال 220 محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد در بغداد از دنیا رفت روز سه شنبه پنجم ذیحجه ولادتش سال 195 که در نتیجه بیست و پنج سال عمر کرد در زمان واثق باللَّه از دنیا رفت قبرش کنار قبر موسی بن جعفر علیه السّلام است هارون بن اسحاق بر جنازه او نماز خواند جلو میدان اسوار بن میمون نزدیک پل بردان جنازه آن جناب را بقبرستان قریش برده آنجا دفن کردند. لقبش جواد بود.
احمد بن علی بن ثابت گفت: محمّد بن علی بن موسی: ابو جعفر پسر حضرت رضا از مدینه ببغداد آمد و بر معتصم وارد شد بهمراه همسر خود ام الفضل دختر مأمون در همان جا از دنیا رفت و در قبرستان قریش دفن شد کنار قبر جد خود موسی بن جعفر. همسرش ام الفضل داخل حرمسرای معتصم گردید و بقصر او منتقل شد.
ابن خشاب از محمّد بن سنان نقل کرد که گفت: امام مرتضی ابو جعفر دوم حضرت محمّد بن علی علیه السّلام در بیست و پنج سال و سه ماه و دوازده روزگی در سال 220
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 12
هجری از دنیا رفت و در سال 195 هجری متولد شده با پدر خود هفت سال و سه ماه بود در روز سه شنبه ششم ذیحجه سال 220 از دنیا رفت در روایت دیگری است که با پدرش نه سال و چند ماه بود نوزدهم ماه رمضان 195 شب جمعه متولد شد و در روز سه شنبه پنجم ذیحجه سال 220 از دنیا رفت مادرش کنیزی فرزند داری بنام سکینه مریسیه که او را حریان میگفتند.
لقب آن جناب مرتضی، قانع و محل دفنش قبرستان قریش بغداد کنیهاش ابو جعفر علیه السّلام بود.
توضیح- اینکه حضرت جواد در زمان خلافت واثق از دنیا رفته باشد بر خلاف تاریخهای مشهور است زیرا تاریخ نویسان معتقدند بر اینکه واثق در ماه ربیع الاول سال 227 بخلافت رسید و هیچ کس نمیگوید حضرت جواد تا این تاریخ زنده بوده این قول را مسعودی در مروج الذهب نقل میکند آنجا که میگوید در سال 219 پنجم ذیحجه حضرت محمّد بن علی بن موسی علیه السّلام از دنیا رفت و بر جنازه او واثق نماز خواند آن وقت بیست و پنج سال داشت موقع فوت پدرش حضرت رضا هفت سال و هشت ماه داشت غیر از این نیز گفتهاند.
میگویند وقتی ام الفضل دختر مأمون با ایشان از مدینه آمد امام را مسموم کرد این مطلب را که نقل کردیم باین طریق بجهت آن است که معتقدین بامامت ایشان در سن آن جناب هنگام وفات پدرش اختلاف دارند.
سعید مسعودی در تاریخ خلافت واثق مینویسد بعضی گفتهاند حضرت محمّد بن علی علیه السّلام در زمان خلافت واثق از دنیا رفت با اینکه سن ایشان بهمان مقدار بود که در شرح خلافت معتصم نقل کردیم. تمام شد گفتار مسعودی.
گمان میکنم واثق در زمان پدر خود معتصم بر جنازه حضرت جواد نماز خوانده همین کار موجب اشتباه شده که بعضی خیال کردهاند در خلافت واثق از دنیا رفته است.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 13
اعلام الوری- حضرت جواد در هفدهم ماه رمضان سال 195 متولد شد بعضی شب جمعه 15 ماه رمضان گفتهاند در روایت ابن عیاش است که در روز جمعه دهم رجب متولد شده و در روز آخر ذی قعده سال 220 از دنیا رفت که 25 سال داشت مدت هفده سال امامت کرد در زمان امامت آن جناب بقیه حکومت مأمون بود و در اول خلافت معتصم از دنیا رفت مادرش کنیزی بنام سبیکه بود که بعضی دره گفتهاند حضرت رضا علیه السّلام او را خیزران نامید که از اهل نوبه بود آن جناب ملقب به تقی، منتخب، جواد، مرتضی بود که ابو جعفر ثانی کنیه داشت او را معتصم در اول سال 225 ببغداد آورد در آنجا بود تا از دنیا رفت در آخر ذی قعده همان سال بعضی گفته است بوسیله سم شهید شد. فرزندانش امام علی النقی و موسی و دخترانش حکیمه و خدیجه و ام کلثوم بود بعضی میگویند فقط فاطمه و امامه دو دختر داشت.
مصباح کفعمی- ابن عیاش گفت توقیعی توسط شیخ بزرگوار أبو القاسم (رضوان اللَّه علیه) با این جملات خارج شد: «اللهم انی اسألک بالمولودین فی رجب:
محمّد بن علی الثانی و ابنه علی بن محمّد المنتخب». ابن عیاش میگوید ولادت حضرت جواد در دهم ماه رجب بود.
کفعمی در حاشیه بلد الامین پس از ذکر سخن شیخ مینویسد: بعضی از اصحاب گویا این روایت را ندیدهاند که خودشان اشکالی کردهاند و سپس جوابش را دادهاند اشکال و جواب اینست:
اگر اعتراض کنی که حضرت جواد و امام هادی در ماه رجب بدنیا نیامدهاند پس چگونه حضرت حجت میفرماید: بار خدایا از تو تقاضا میکنیم بآبروی دو مولود ماه رجب، جواب اینست که منظورش توسل بآن دو امام است در این ماه نه اینکه آنها در این ماه متولد شده باشند.
این جواب بچند دلیل بیمورد است:
1- در صورتی صحیح است که بگوئیم روایت ابن عیاش درست نیست با اینکه
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 14
شیخ آن را نقل کرده 2- اگر مسأله ولادت در این ماه نباشد اختصاص توسل بآن دو امام در این ماه وجهی نخواهد داشت 3- اگر منظور توسل بآن دو در این ماه باشد نه تولد ایشان باید میفرمود خدایا باین دو امام نه بفرماید باین دو مولود در ماه رجب.
کافی- ج 1 ص 381- هارون بن فضل گفت حضرت امام علی النقی را ملاقات کردم در همان روز که امام جواد علیه السّلام از دنیا رفته بود فرمود إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ حضرت ابو جعفر از دنیا رفت. عرض کردم از کجا فهمیدید فرمود: چون یک نوع کوچکی و خواری برای خدا در خود احساس کردم که برایم سابقه نداشت.
شهید- در دروس مینویسد: ماه رمضان سال 195 در مدینه متولد شد و آخر ذی قعده در بغداد از دنیا رفت. بعضی روز سه شنبه یازدهم ذی قعده سال 220 گفتهاند.
در کتاب اقبال الاعمال- در دعای هر روز از ماه رمضان مینویسد:
«اللهم صل علی محمّد بن علی امام المسلمین
تا اینجا که خدایا عذاب کسی که شرکت در خون او نمود دو چندان کن» که او معتصم ملعون بود.
عیون المعجزات- حکیم بن عمران گفت بحضرت رضا علیه السّلام عرض کردم از خدا بخواه فرزندی بشما عنایت کند فرمود خدا بمن یک پسر عنایت میکند که وارث من است پس از تولد حضرت جواد حضرت رضا باصحاب خود فرمود برایم فرزندی شبیه موسی بن عمران در شکافتن دریا و شبیه عیسی بن مریم در طهارت مادر متولد شد پاک و پاکیزه بدنیا آمد سپس فرمود او را ستمگرانه میکشند که اهل آسمان بر او گریه خواهند کرد خداوند بر دشمن ستمکار او خشم میگیرد چیزی زنده نخواهد بود روح او را بزودی گرفتار عذابی الیم و کیفری شدید میکند.
پس از تولد حضرت جواد علی بن موسی الرضا علیه السّلام تمام شب کنار گهوارهاش او را مشغول میداشت.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 15
عیون المعجزات- حسن بن علی وشاء گفت حضرت امام علی النقی یک روز با ترس و ناراحتی زیاد آمد و در دامن عمه پدرش ام موسی نشست. ام موسی باو گفت شما را چه میشود فرمود پدرم هم اکنون از دنیا رفت. گفت این حرف را نزن فرمود بخدا همین است که میگویم. آن ساعت و روز را یادداشت کردند پس از چند روز خبر وفاتش همان طوری که فرموده بود آمد.
فصول المهمه- قامت حضرت جواد معتدل و سفید پوست بود نقش انگشتری آن جناب «نعم القادر اللَّه».
مناقب- نامش محمّد کنیهاش ابو جعفر و کنیه مخصوصش ابو علی، القاب آن جناب مختار، متوکل، متقی، زکی و تقی، منتجب و مرتضی و قانع و جواد و عالم بود.
عیون المعجزات- وقتی حضرت جواد با همسرش دختر مأمون بعنوان حج خارج شد فرزندش امام علی النقی که هنوز کودکی بود بهمراه پدر بود او را در مدینه گذاشت و مواریث ائمه و سلاح پیامبر را باو سپرد و در مقابل اصحاب مورد اعتماد تصریح بامامت آن جناب کرد آنگاه بجانب عراق برگشت بهمراه همسر خود دختر مأمون آن وقت مأمون بطرف روم رفته بود و در محلی بنام بدندون سال 218 در ماه رجب از دنیا رفت که آن وقت شانزده سال از امامت حضرت جواد گذشته بود. با معتصم محمّد بن هارون در ماه شعبان سال 218 بیعت کردند.
معتصم پیوسته راهی میجست که حضرت جواد را از میان بردارد میدانست ام الفضل با حضرت جواد میانه خوبی ندارد یکی بجهت اولاد نداشتن از آن جناب دیگر بواسطه حسادت شدیدی که نسبت بمادر حضرت امام علی النقی میورزید زیرا حضرت جواد او را بر ام الفضل مقدم میداشت معتصم بام الفضل پیشنهاد کرد که حضرت جواد را مسموم کند. ام الفضل قبول کرد سمی را در انگور رازقی جای داد و در مقابل امام گذاشت همین که حضرت جواد از آن انگور میل کرد ام الفضل شروع بگریه نمود امام فرمود چرا گریه میکنی خدا ترا گرفتار دردی کند که خوبشدنی نباشد و بلائی گرفتار شوی که پوشیدنی نباشد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 16
ام الفضل مبتلا بدردی در مستورترین عضو بدن خود شد و بهمان درد از دنیا رفت به بواسیر مبتلا شد. بعضی گفتهاند این جراحت در آلت تناسلی او بود.
حضرت جواد در سال 220 هجری روز سه شنبه پنجم ذیحجه از دنیا رفت بیست و چهار سال چند ماه داشت زیرا در سال 195 بدنیا آمده بود.
بخش دوم تصریح بامامت آن جناب
عیون- جعفر بن محمّد نوفلی گفت خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم در پل ابریق (ناحیهایست در رامهرمز) سلام کرده نشستم. عرض کردم فدایت شوم گروهی مدعی هستند که پدرت زنده است. فرمود دروغ میگویند خدا آنها را لعنت کند اگر زنده میبود اموالش تقسیم نمیشد و زنانش ازدواج نمیکردند، بخدا قسم طعم مرگ را چشید همان طوری که علی بن ابی طالب علیه السّلام چشید.
عرضکردم مرا بچه کار امر میکنی. فرمود پس از من چنگ بزن بدامن فرزندم محمّد، اما من اینک رهسپار ناحیهای هستم که بازگشت ندارم .......
تا آخر خبر.
عیون- محمّد بن ابی عباد که نویسنده حضرت رضا علیه السّلام بود او را فضل بن سهل باین مأموریت گماشت (تا گفتار و رفتار حضرت رضا علیه السّلام را زیر نظر داشته باشد) میگفت حضرت رضا همیشه فرزندش محمّد را با کنیه نام میبرد «1» میگفت نامه برای ابو جعفر نوشتم. یا مشغول نامه نوشتن برای ابو جعفر بودم یا اینکه پسرش کودکی بود در مدینه او را با احترام نام میبرد. نامههای حضرت جواد نیز با
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 17
نهایت بلاغت و کمال نگارش میآمد یک روز شنیدم حضرت رضا میفرمود ابو جعفر وصی و جانشین من است میان خانوادهام پس از من.
بصائر الدرجات- ص 138- ابن قیاما گفت خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم موقعی که فرزندش ابو جعفر متولد شده بود فرمود خداوند مرا فرزندی عنایت کرد که وارث من و وارث آل داود باشد.
غیبت شیخ طوسی- ص 26- محمّد بن سنان گفت خدمت حضرت موسی بن جعفر رسیدم یک سال قبل از اینکه متوجه عراق شود پسرش نیز آنجا نشسته بود نگاهی بمن نموده فرمود: محمّد! امسال یک مسافرتی در پیش داری ناراحت نشوی، عرض کردم فدایت شوم چه پیش آمدی است مرا هم اکنون ناراحت نمودی.
فرمود باید بروم پیش این ستمگر نابکار (منظور مهدی عباسی است) ولی ناراحتی که موجب قتل یا زندان شود از طرف او نمیبینم و هم از جانب جانشینش (موسی بن هادی) عرض کردم بالاخره چه میشود فرمود خدا ستمکاران را گمراه میکند و آنچه بخواهد انجام خواهد داد «1».
عرضکردم: منظورت چیست فدایت شوم. فرمود هر کس حق این فرزند مرا از بین ببرد و منکر امامتش شود مثل کسی است که ستم به علی بن ابی طالب کرده و منکر امامت آن جناب شده پس از پیغمبر اکرم. عرضکردم بخدا قسم اگر عمر من طولانی شود حق او را ادا میکنم و بامامتش اقرار مینمایم فرمود راست میگوئی محمّد خداوند عمرت را طولانی خواهد کرد و حق فرزندم را ادا میکنی و بامامتش اقرار خواهی داشت و همچنین بامامت امام بعد از او عرض کردم امام پس از ایشان کیست فرمود فرزندش محمّد. گفتم در مقابل امر خدا تسلیم و راضیم.
غیبت شیخ طوسی- بزنطی گفت پسر نجاشی از من پرسید امام پس از
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 18
علی بن موسی الرضا علیه السّلام کیست.
خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم و جریان را عرض کردم فرمود امام بعد از من پسر من است. آنگاه فرمود کسی جرات دارد بگوید پسرم در حالی که اکنون پسری ندارد.
خرایج- علی بن اسباط گفت حضرت جواد (ابو جعفر) داخل اطاق شد من با دقت بقد و بالای آن جناب نگاه میکردم تا قیافهاش را برای مصریان بازگو کنم همین که نشست فرمود: علی خداوند همان طور که حجت را در مورد نبوت بر مردم تمام میکند در مورد امامت نیز انجام میدهد خداوند در قرآن میفرماید: وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا و و لما بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً «1».
جایز است که مقام پیامبری و رهبری را باو بدهند در حالی که کودکی باشد (چنانچه آیه اول شاهد است) و ممکن است در سن چهل سالگی او را باین مقام مفتخر نمایند (چنانچه آیه دوم گواهی میدهد).
علی بن اسباط و عباد بن اسماعیل گفتند که ما خدمت حضرت رضا علیه السّلام در منا بودیم فرزندش ابو جعفر را آوردند عرضکردیم این مولود مبارکی است فرمود آری
(هذا المولود الذی لم یولد فی الاسلام اعظم برکة منه)
این فرزندی است که در اسلام با برکتتر از این فرزند متولد نشده.
اعلام الوری و ارشاد مفید- زکریا بن یحیی بن نعمان بصری گفت: از علی بن جعفر بن محمّد شنیدم که با حسن بن حسین بن علی بن الحسین صحبت میکرد در ضمن سخن خود گفت خدا ابو الحسن علی بن موسی الرضا را یاری کرد وقتی برادران و عموهایش باو ستم کردند جریانی را نقل کرد تا رسید باین قسمت که گفت از جای حرکت کردم و دست حضرت جواد پسر علی بن موسی الرضا را گرفته، گفتم
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 19
گواهی میدهم که تو امام من هستی در نزد خدا. حضرت رضا اشکهایش جاری شده فرمود عمو جان از پدرم مگر نشنیدی که میفرمود پیغمبر اکرم فرموده است
(بابی ابن خیرة الاماء النوبیة الطیبه یکون من ولده الطرید الشرید الموتور بابیه وجده و صاحب الغیبه فیقال مات او هلک او ای واد سلک).
پدرم فدای فرزند بهترین کنیزان پاک نوبه که از نسل و نژاد اوست آن پیشوائی که آواره و دور از اجتماع زندگی میکند پدر و جدش را سخت مورد ستم قرار میدهند او را غیبتی است باندازهای طولانی که بعضی گویند مرده است یا از بین رفته معلوم نیست بکجا رفته من گفتم صحیح میفرمائی فدایت شوم.
اعلام الوری و ارشاد- صفوان بن یحیی گفت بحضرت رضا علیه السّلام عرضکردم ما قبل از اینکه فرزندتان ابو جعفر (حضرت جواد) متولد شود از شما راجع بامام میپرسیدیم، میفرمودی خداوند بمن فرزندی خواهد داد اکنون که خدا عنایت کرده و چشم ما بجمالش روشن شده خدا نخواسته باشد که بمصیبت شما و فقدان وجود عزیزتان دچار شویم اما اگر بالاخره چنین شد امام ما کیست؟
با دست اشاره بحضرت جواد علیه السّلام کرد که آنجا ایستاده بود عرض کردم آقا او که هنوز سه سال بیشتر ندارد.
فرمود چه اشکالی دارد عیسی حجت خدا شد با اینکه کمتر از سه سال داشت.
اعلام الوری و ارشاد- معمر بن خلاد گفت از حضرت رضا شنیدم مطالبی در باره نشانههای امام، بیان کرد بعد فرمود شما چه احتیاجی باین دارید من پسرم ابو جعفر (حضرت جواد) را جانشین خود کردهام و او عهدهدار مقام من است فرمود ما خانواده چنین نیستیم که بچههامان وارث بزرگانمان میشوند بدون کم و کاست عینا شبیه بیکدیگریم.
اعلام الوری و ارشاد مفید- حسین بن یسار گفت ابن قیاما واسطی نامهای
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 20
برای حضرت رضا علیه السّلام نوشت در آن سؤال کرد چطور ممکن است شما امام باشید با اینکه فرزند ندارید حضرت رضا علیه السّلام جواب داد تو از کجا میدانی من فرزند نخواهم داشت بخدا قسم این شب و روز بپایان نمیرسد تا خداوند مرا پسری عنایت کند که بوسیله او خدا حق را از باطل جدا گرداند.
ارشاد مفید- بزنطی گفت پسر نجاشی از من پرسید امام بعد از حضرت رضا علیه السّلام کیست؟ دلم میخواهد این سؤال را بپرسی تا برایم واضح شود من خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیده جریان را عرض کردم. فرمود: امام بعد از من پسرم خواهد بود کی جرات دارد به گوید پسرم، با اینکه فرزندی ندارد. هنوز حضرت جواد متولد نشده بود چیزی نگذشت که متولد شد.
ارشاد مفید- ابن قیاما واسطی که واقفی مذهب بود گفت پیش حضرت رضا علیه السّلام رفتم گفتم ممکن است دو امام در یک زمان باشد فرمودند مگر اینکه یکی از آن دو ساکت باشد و مأموریتی نداشته باشد. گفتم خوب همین کافی است شما الان امامی که ساکت باشد برایتان نیست. فرمود چرا بخدا قسم مرا فرزندی روزی خواهد فرمود که حق و حقیقتجویان را تقویت میکند و باطل و باطلگرایان را نابود مینماید پس از یک سال حضرت جواد برایش متولد شد.
اعلام الوری و ارشاد مفید- حسن بن جهم گفت خدمت حضرت رضا علیه السّلام نشسته بودم فرزندش را صدا زد هنوز کوچک بود او را روی زانوی من نشاند فرمود پیراهنش را از تنش بیرون بیار پیراهن او را که بیرون آوردم فرمود وسط شانهاش را تماشا کن وقتی نگاه کردم در طرف یکی از شانههایش مثل یک مهر زیر گوشت دیده میشد فرمود این علامت را میبینی چنین علامتی را در همین محل پدرم داشت.
اعلام الوری و ارشاد- ابو یحیی صنعانی گفت خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم پسرش حضرت جواد را آوردند کودکی بود.
«فقال: هذا المولود الذی لم یولد مولود
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 21
اعظم علی شیعتنا برکة منه»
در اسلام فرزندی متولد نشده که بیشتر از این پسر برای شیعیان ما برکت داشته باشد.
اعلام الوری و ارشاد- خیرانی از پدر خود نقل کرد که گفت من خدمت حضرت رضا علیه السّلام در خراسان ایستاده بودم یک نفر عرضکرد آقا! اگر پیش آمدی شد بکه پناه بریم. فرمود پسرم ابو جعفر. سئوالکننده حضرت جواد را کوچک انگاشت حضرت رضا فرمود: خداوند عیسی را به نبوت و رسالت برانگیخت و مؤسّس یک شریعت قرار داد با اینکه کوچکتر از پسرم ابو جعفر بود.
اعلام الوری و ارشاد مفید- یحیی بن حبیب زیارت گفت کسی که خدمت حضرت رضا بود نقل کرد. وقتی اشخاصی که خدمت آن جناب بودند حرکت کردند حضرت رضا بآنها فرمود بروید پیش پسرم ابو جعفر سلام کنید و با او تجدید عهد نمائید. آنها که رفتند رو بمن کرده فرمود خداوند رحمت کند مفضل را او (در مورد امامشناسی) بکمتر از این اشاره نیز قانع بود.
اعلام الوری- یزید بن سلیط گفت ما در راه مکه تصمیم انجام عمره داشتیم در بین راه بحضرت موسی بن جعفر علیه السّلام رسیدیم عرضکردم فدایت شوم یادت هست در این محل چه اتفاقی افتاد فرمود: بلی تو یادت هست. عرضکردم آری، من و پدرم همین جا بملاقات شما نائل شدیم که در خدمت حضرت صادق علیه السّلام بودید با برادرهایتان، پدرم بایشان عرضکرد پدر و مادرم فدایتان شما همه پیشوای پاکیزه سیرت هستید مرگ دست از کسی بر نمیدارد اکنون امام بعد از خود را معرفی فرما تا من بفرزندانم بگویم پس از من گمراه نشوند.
فرمود بسیار خوب ابا عماره! اینها فرزندان من نیستند اما این یکی آقا و سرور آنها است اشاره بشما کرد خدا او را دارای دانش و درک و سخاوت و معرفت نموده هر چه مردم نیاز داشته باشند جوابگو است و میتوانند پاسخ هر اختلاف که در مسائل دینی و دنیوی داشته باشند از او بپرسند ضمنا بسیار خوش اخلاق
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 22
و خوش محل است او یکی از درهای گشوده بجانب خداست و در این فرزندم امتیازی است که از همه آنها که گفتم بهتر است.
پدرم گفت آن امتیاز چیست؟ فرمود خداوند فریادرس و دادرس این امت را از او بوجود میآورد که با شخصیتترین فرد و درخشانترین شخص است در میان امت بهترین فرزند و عالیترین انسان است خداوند بوسیله او جلوگیری از خون ریزی میکند و رفع اختلاف مینماید و اتحاد و هم آهنگی بوجود میآورد و تفرقه را از میان میبرد، برهنه را میپوشاند و گرسنه را سیر میکند امنیت بوجود میآورد و باران میفرستد و به بندگان لطف و مرحمت مینماید، سرور و بزرگ فامیل خود محسوب میشود قبل از اینکه بسن بلوغ برسد.
پدرم عرض کرد: آقا آیا او فرزندی دارد فرمود آری. سخن را قطع کرد.
یزید بن سلیط میگوید: عرضکردم پدر و مادرم فدایت اکنون شما نیز توضیحی که پدرتان در باره امامت شما داد بدهید فرمود بسیار خوب ولی پدرم در زمانی بود که حالا آن طور نیست.
عرضکردم: آقا هر کس از شما بهمین مقدار جواب قانع شود لعنت خدا بر او باد حضرت موسی بن جعفر خندهاش گرفت آنگاه فرمود ابا عماره! من وقتی از منزل خارج شدم بفرزندم فلانی (حضرت رضا) وصیت کردم سایر فرزندانم را نیز با او در ظاهر شریک قرار دادم ولی در باطن باو وصیت نمودم. اگر اختیار دست من بود امامت را بقاسم فرزندم میدادم چون او را خیلی دوست دارم و باو علاقمندم اما این کار مربوط بخدا است بهر کس او بخواهد میدهد این دستور را که (امام پس از من فرزندم حضرت رضا باشد) پیغمبر اکرم فرموده او را بمن نشان داد امام پس از او را نیز نشان داد ما هیچ کدام شخصی را بعنوان جانشین خود تعیین نمیکنیم تا پیامبر اکرم و جدمان علی بن ابی طالب بفرماید.
من پیامبر اکرم را دیدم که در دست انگشتر و شمشیر و عصا و کتاب و عمامهای داشت عرضکردم یا رسول اللَّه این چیست؟ فرمود عمامه اقتدار خداست شمشیر
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 23
عزت او است کتاب نور خدا و عصا نیروی اوست و انگشت جامع همهی اینها است. بعد فرمود: نزدیک است امامت از تو خارج و بدیگری منتقل شود عرضکردم یا رسول اللَّه نشان بده کدامیک از آنها امامند.
پیغمبر اکرم فرمود: هیچ کدام از امامان را ندیدم ناراحتتر از تو باشد راجع به انتقال امامت اگر تعیین کردن امام بستگی بعلاقه و محبت داشت پدرت (حضرت صادق) اسماعیل را بیشتر از تو دوست میداشت ولی چنین نیست خدا باید تعیین کند.
سپس حضرت موسی بن جعفر فرمود تمام فرزندانم را از مرده و زنده دیدم جدم امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود این یکی سرور آنها است اشاره بعلی بن موسی کرد او از من و من از اویم خدا با نیکوکاران است.
یزید بن سلیط گفت در این موقع حضرت موسی بن جعفر فرمود این راز را بطور امانت در اختیارت گذاشتم مبادا جز بشخصی دانا یا مؤمنی درستکار بگوئی اگر یک وقت ترا گواه گرفتند بر این راز گواهی بده که خداوند در این آیه میفرماید:
إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها برای اثبات امامت ما و گواهی در این مورد نیز میفرماید: وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ کَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ (که بالاخره هنگام لزوم نباید کتمان کنی از اینکه جانشین من علی بن موسی الرضا علیه السّلام است که مشمول این آیه میشوی و ستمکار خواهی بود).
یزید بن سلیط گفت حضرت موسی بن جعفر فرمود رو بجانب پیغمبر اکرم صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم نموده گفتم آقا! حالا که همه جمع شدهاند بفرمائید کدامیک امام و جانشین منند فرمود آن کس که بنور خدا میبیند و با فهم و درکی که خدا در او نهاده میشنود و سخن بحکمت او میگوید اشتباه در زندگی او راه ندارد ندانستن برایش نیست دانا است، او اینست دست پسرم علی را گرفت بعد فرمود خیلی کم با او خواهی بود وقتی از مسافرت برگشتی وصیت کن و کارهای خود را رو براه نما که باید از او جدا شوی و با دیگران بسر بری در صورتی که مایل باشی باو بگو ترا غسل
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 24
بدهد و کفن کند که این کار برایت بهتر است و غیر از این صلاح نیست روشی است که در گذشته چنین شده (که امام را جز امام نباید غسل دهد و کفن کند).
بعد حضرت موسی بن جعفر فرمود همین امسال مرا خواهند گرفت امامت به پسرم علی که هم نام دو علی گذشته اول علی بن ابی طالب علیه السّلام و دوم علی بن الحسین است. خداوند باو درک و فهم و علم و بینائی و محبت و دین علی اول و رنج و محنت و شکیبائی علی دوم (حضرت زین العابدین) را داده نباید آشکارا سخن از ارشاد بگوید مگر چهار سال پس از مرگ هارون.
بعد فرمود: یزید! وقتی باین محل گذشتی و با او ملاقات کردی که در آینده خواهی دید چنین وضعی را باو بشارت بده که بزودی برایش پسری امین و مورد اعتماد و مبارک متولد خواهد شد او قبل از اینکه حرفی بزنی خواهد گفت که در این مکان مرا ملاقات کردهای. بعد باو بگو آن کنیزی که مادر این پسر است از فامیل و بستگان ماریه قبطیه همسر و کنیز پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم است اگر توانستی سلام مرا بآن زن برسانی برسان.
یزید بن سلیط گفت پس از درگذشت حضرت موسی بن جعفر حضرت رضا علیه السلام را دیدم قبل از اینکه چیزی عرض کنم فرمود یزید علاقه نداری برویم بعمره عرضکردم پدر و مادرم فدایت بسته بمیل شما است، اما من پول و خرجی ندارم فرمود سبحان اللَّه ما هرگز ترا براه نمیاندازیم بدون اینکه مخارجت را تأمین کنیم.
در خدمت ایشان رفتیم تا بهمان محل رسیدیم. قبل از اینکه سخنی بگویم فرمود در این محل تو بیشتر وقتها مطالبی استفاده کردهای که از ثواب عمره برایت بهتر بوده عرضکردم صحیح است جریان را برای آن جناب شرح دادم.
بعد فرمود اما آن کنیز هنوز نصیبم نشده وقتی او را بدست آوردم سلام ترا باو خواهم رساند با هم بمکه رفتیم. همان سال آن کنیز را خرید چیزی نگذشت که حامله شد و آن پسر بچه عزیز از او متولد گردید.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 25
برادران حضرت رضا امید داشتند که وارث حضرت رضا شوند (چون فرزندی نداشت) بیجهت دشمن من شده بودند (که بشارت تولد آن پسر را دادم) اسحاق بن جعفر به آنها گفت بخدا من میدیدم این شخص چنان نزدیک بحضرت موسی بن جعفر مینشست که من چنان نبودم و این قدر نمیتوانستم نزدیک شوم (منظورش این بود که مورد احترام پدر شما بوده باو بیاحترامی نکنید).
رجال کشی- مسافر گفت حضرت رضا بمن در خراسان فرمود خود را به ابو جعفر (حضرت جواد) برسان امام تو اوست.
در کفایه است- از پسر بزیع نقل کرد که از حضرت رضا علیه السّلام پرسیدند ممکن است امامت بعمو یا دائی امام برسد فرمود نه پرسید ممکن است به برادر برسد (چون هنوز حضرت رضا فرزند داشت آنها خیال میکردند باین بستگانش خواهد رسید) فرمود: نه. گفتند پس چه کسی امام است فرمود امامت بفرزندم میرسد.
آن وقت هنوز فرزندی نداشت.
در کفایه است- عبد اللَّه بن جعفر گفت خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم با صفوان بن یحیی حضرت جواد نیز حضور داشت که آن وقت سه ساله بود عرض کردیم فدایت شوم خدا نکند پیش آمدی شود اگر چنانچه پیش آمدی شد چه کسی پس از شما امام است. فرمود همین پسرم اشاره بحضرت جواد کرد. عرضکردیم در این سن! فرمود آری خداوند عیسی را حجت قرار داد با اینکه دو ساله بود.
کافی- یحیی صنعانی گفت در مکه خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم مشغول پوست کندن موز بود که بحضرت جواد میداد گفتم فدایت شوم همین است آن مولود مبارک؟
فرمود: آری یحیی! این همان مولودی است که در اسلام با برکتتر از او برای شیعیان ما متولد نشده.
کافی- معمر بن خلاد گفت از اسماعیل بن ابراهیم شنیدم که بحضرت رضا میگفت پسرم زبانش میگیرد فردا او را بفرستم خدمت شما زبانش را با دست
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 26
مبارک مسح بفرمائید و برایش دعا کنید او مولا و چاکر شما است فرمود او مولای ابو جعفر (حضرت جواد است) فردا بفرست او را پیش ابو جعفر.
کافی- محمّد بن حسن بن عمار گفت در مدینه خدمت علی بن جعفر بن محمّد (پسر حضرت صادق علیه السّلام) نشسته بودم دو سال بود که شاگردش بودم و هر چه از برادرش موسی بن جعفر علیه السلام حدیث شنیده بود میفرمود و من مینوشتم.
ناگاه حضرت ابو جعفر محمّد بن علی (پس حضرت رضا علیه السّلام) وارد مسجد پیغمبر صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم شد علی بن جعفر بدون رداء و کفش پای برهنه از جا پرید دست او را بوسید و بسیار احترام کرد. حضرت جواد فرمود بنشین عمو جان خدا ترا رحمت کند. عرض کرد آقا! چطور بنشینم با اینکه شما ایستاده هستید.
وقتی علی بن جعفر برگشت بمحل خود اطرافیان و اصحابش او را سرزنش کردند میگفتند تو عموی پدر او هستی این چنین نسبت باو خود را کوچک میکنی؟ فرمود ساکت باشید! دست بریش خود گرفت گفت وقتی خدا مرا با این ریش شایسته امامت نداند و این جوان شایسته مقام امامت باشد و او را باین مقام مفتخر فرماید من منکر مقام او شوم! بخدا پناه میبرم از پیشنهاد شما بلکه چاکر و غلام او هستم.
بخش سوم معجزات امام جواد علیه السلام
بصائر الدرجات- ص 238- علی بن اسباط گفت حضرت جواد علیه السّلام وارد اطاق شد من با دقت تمام بقد و قامت امام تماشا میکردم تا برای دوستان خود در مصر توصیف نمایم در این موقع بسجده رفت فرمود خداوند همان طوری که نبوت و پیامبری را بر مردم ثابت میکند امامت را نیز ثابت مینماید در این آیه میفرماید:
وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا «1» و در این آیه میفرماید: فلما بَلَغَ أَشُدَّهُ «2» وَ بَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً «3» طبق این آیات جایز است مقام علم و حکمت باو داده شود در کودکی و یا در چهل سالگی.
بصائر- ابراهیم بن محمّد گفت: حضرت جواد برایم نامهای نوشت و دستور داده بود که نامه را نگشایم تا وقتی یحیی بن ابی عمران از دنیا رود. چند سال این نامه دست من ماند روزی که یحیی بن ابی عمران از دنیا رفت نامه را گشودم در آن نوشته بود: تو جانشین او هستی آنچه او میکرد باید انجام دهی مضمون نامه چنین بود:
یحیی و اسحاق دو فرزند سلیمان بن داود نقل کردند که ابراهیم این نامه در حضور مردم روزی که یحیی بن ابی عمران فوت شد در کنار قبر او خواند ابراهیم میگفت بزنده بودن خود تا بعد از فوت یحیی اطمینان داشتم (زیرا امام فرموده بود یحیی زنده است نامه را بگشا).
بصائر- محمّد بن حسان از علی بن خالد که زیدی مذهب بود نقل کرد که
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 28
گفت من سامرا بودم شنیدم مردی با غل و زنجیر از اطراف شام آوردهاند و در اینجا زندانی است میگفتند او ادعای نبوت کرده مراجعه به نگهبانان کردم و از آنها اجازه گرفته پیش آن مرد رفتم دیدم مرد فهمیدهایست. گفتم جریان چه بود چرا زندانی شدی. گفت من در شام بعبادت و راز و نیاز با پروردگار خود اشتغال داشتم در محلی که معروف برأس الحسین بن علی بن ابی طالب است.
یک روز که مشغول عبادت بودم ناگاه شخصی جلو من ایستاده گفت حرکت کن برویم. من با ایشان رفتم یک مرتبه دیدم در مسجد کوفه هستم. فرمود این مسجد را میشناسی؟ عرضکردم بلی مسجد کوفه است ایشان نماز خواند منهم خواندم. چیزی نگذشت که دیدم در مسجد مدینه هستم باز با هم نماز خواندیم و صلوات بر پیغمبر اکرم فرستاد و زیارت کرد در این بین دیدم در مکه هستیم در خدمت آن آقا تمام مراسم زیارت خانه خدا را انجام دادم بعد متوجه شدم که در محل قبلی خود همان شام هستم آن آقا رفت.
گفت سال بعد باز ایام حج که رسید دیدم آن شخص آمد و تمام کارهای سال گذشته را انجام دادیم همین که از اعمال مکه فارغ شدیم و مرا بشام برگرداند تا خواست از من جدا شود عرضکردم ترا قسم به آن خدائی که چنین قدرتی در اختیارت گذاشته بگو ببینم شما که هستی. مدتی سر بزیر انداخت سپس سر برداشته نگاهی بمن کرد و فرمود: من محمّد بن علی بن موسی هستم.
این جریان منتشر شد تا بگوش محمّد بن عبد الملک زیات (وزیر معتصم) رسید مأمور فرستاد مرا در غل و زنجیر کرده بعراق آوردند و چنین که مشاهده میکنی زندانی هستم.
باو گفتم: خوب است تو اصل داستان و جریان خود را برای محمّد بن عبد الملک بنویسی گفت بچه وسیله این کار را بکنم. من برایش کاغذ و قلم آوردم داستان خود را برای محمّد بن عبد الملک نوشت.
محمّد بن عبد الملک در زیر همان نامه نوشته بود بگو: بهمان کسی که ترا در
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 29
یک شب از شام بکوفه و از کوفه بمدینه و از آنجا تا مکه برد و بعد برگرداند بجای اولت از زندان هم خارجت کند.
علی بن خالد گفت از وضع او ناراحت شدم و دلم بحالش سوخت گفتم صبر کن تا ببینی چه میشود ولی یک روز صبح که رفتم از حالش جویا شوم دیدم سربازان و نگهبانان و زندانبانان و گروهی از اطرافیان این طرف و آن طرف را میگردند، پرسیدم چه خبر است. گفتند آن مردی که ادعای نبوت کرده بود از شام آورده بودند از دیشب گم شده نمیدانیم بزمین فرو رفته یا او را کبوتری به آسمان برده. علی بن خالد چنانچه توضیح دادیم قبلا زیدی مذهب بود که پس از این جریان امامی و شیعه شد با اعتقادی کامل.
خرایج- ابو هاشم جعفری گفت: خدمت ابو جعفر ثانی (حضرت جواد) رسیدم سه نامه داشتم که هیچ کدام فرستنده آنها معین نبود خودم هم نمیدانستم نامهها مال کیست. خیلی افسرده بودم از این وضع. امام جواد علیه السّلام یکی از نامهها را برداشته فرمود: این نامه زیاد بن شبث است «1» نامه دیگر را برداشت فرمود این نامه از محمّد بن ابی حمزه است نامه سوم را فرمود این نامه فلان کس است. آن وقت من متوجه شدم و یادم آمد که نامهها از کیست. در این موقع نگاهی بمن نموده لبخندی زد.
خرایج- حمیری نقل کرد که ابو هاشم گفت که حضرت جواد بمن سیصد دینار داد در یک کیسه فرمود آنها را بده بفلان پسر عمویم. او خواهد گفت مرا راهنمائی کن میخواهم فلان جنس را بخرم او را راهنمائی کن.
گفت پولها را باو دادم از من درخواست کرد فروشندهای را معرفی کنم که از او جنس بخرد من او را راهنمائی کردم.
خرایج- ابو هاشم گفت ساربان من درخواست کرد که با حضرت جواد صحبت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 30
کنم تا او را بکاری از کارهای خود بگمارد من خدمت آن جناب رسیدم تا آن تقاضا را بکنم دیدم عدهای در خدمت ایشان هستند امکان صحبت کردن نیست.
سفره گسترده بود فرمود غذا میل کن قبل از اینکه من تقاضائی بکنم فرمود غلام برو آن ساربانی که ابو هاشم با خود آورده بیاور او را جزء همکاران خود قرار ده.
خرایج- ابو هاشم گفت یک روز در باغی خدمت امام جواد علیه السّلام رسیده عرض کردم آقا من بخوردن خاک عادت کردهام دعا کن خدا این عادت را از من برطرف کند. امام علیه السّلام چیزی نفرمود. پس از چند روز فرمود: ابو هاشم عادت خاک خوردن از سرت رفت عرضکردم آقا اکنون کاری بنظرم بدتر از آن نیست (هیچ علاقه به آن کار ندارم).
خرایج- ابو هاشم گفت مردی خدمت حضرت جواد محمّد بن علی بن موسی علیهم السّلام رسید گفت یا ابن رسول اللَّه پدرم از دنیا رفته نمیدانم ثروت خود را کجا پنهان نموده.
اکنون من عیالوارم و از دوستان شما هستم بدادم برسید. فرمود پس از خواندن نماز عشا صلوات بر محمّد و آلش بفرست پدرت را در خواب خواهی دید، خواهد گفت که مالش را کجا پنهان کرده.
همین کار را آن مرد انجام داد پدر خود را در خواب دید باو گفت پسرم اموال خود را در فلان محل پنهان کردهام برو برادر ببر پیش پسر پیغمبر بگو که من بتو خبر دادم کجا است. رفت و آن پولها را برداشت و جریان را خدمت امام علیه السّلام عرض کرده، گفت: خدا را ستایش میکنم که بشما چنین مقامی داده و برگزیده او هستید.
در مناقب- همین خبر را نقل میکند از ابو هاشم اضافه مینماید که در آن موقع پنج ساله بود جز اینکه سخنی از فوت پدرش در آن خبر نیست.
در اعلام الوری- اخبار ابو هاشم جعفری را بدین طریق نقل میکند که شیخ ابو عبد اللَّه احمد بن محمّد بن عیاش تمام این اخبار را در کتاب خود جمع کرده و برایم
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 31
حدیث نموده از سید محمّد بن حسین حسینی گرگانی او از پدر خود و پدرش از ابو الحسین طاهر بن محمّد جعفری ایشان از احمد بن محمّد عطار و او از عبد اللَّه بن جعفر حمیری و ایشان از ابو هاشم جعفری نقل میکند.
خرایج- صالح بن عطیه اصحب گفت بحج رفته بودم. خدمت حضرت جواد رسیدم و شکایت از تنهائی کردم فرمود هنوز از مکه خارج نشدهای کنیزی خواهی خرید که خداوند از او برایت پسری خواهد داد عرضکردم آقا شما هم تشریف میآورید با هم برویم (برای کنیز خریدن) فرمود آری سوار شد و پیش برده فروش رفت اشاره بکنیزی نموده فرمود آن را بخر من همان کنیز را خریدم خداوند پسرم محمّد را از او بمن عطا فرمود.
خرایج- امیّة بن علی قیسی گفت: من و حماد بن عیسی خدمت حضرت جواد علیه السّلام رسیدیم تا خداحافظی کنیم فرمود تا فردا باشید حرکت نکنید وقتی از خدمتش خارج شدیم حماد گفت من که باید بروم چون اسباب و وسایل مرا بردهاند و همراهانم رفتهاند گفتم من هستم. حماد رفت همان شب سیلی آمد و حماد در آن سیل غرق شد. قبر او در محلی بنام سیاله است.
خرایج- عمران بن محمّد اشعری گفت خدمت حضرت جواد رسیدم و کارهای خود را انجام داده عرضکردم ام الحسن سلام رساند و تقاضا کرد یکی از جامههای خود را لطف فرمائید که با آن کفن کند. فرمود: دیگر احتیاج ندارد. من از خدمتش مرخص شدم ولی معنی این حرف را که دیگر احتیاجی ندارد نفهمیدم بعد خبر آمد که سیزده یا چهارده روز پیش از دنیا رفته است.
خرایج- محمّد بن سهل بن یسع گفت من ساکن مکه بودم بعد بمدینه رفتم.
خدمت ابو جعفر ثانی حضرت جواد رسیدم میل داشتم از ایشان تقاضای لباسی کنم که بپوشم ولی موفق نشده خداحافظی کردم تصمیم گرفتم خارج شوم گفتم نامهای مینویسم و این تقاضا را میکنم.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 32
نامه را نوشتم بمسجد رفتم تا دو رکعت نماز بخوانم و از خدا صد مرتبه در خواست کنم که اگر صلاح است نامه را بفرستم در قلب من القا شود اگر بقلبم القا نشد نامه را پاره کنم در همین بین دیدم یک نفر که جامههائی را درون پارچهای پیچیده از کاروانیان پیوسته جستجوی محمّد بن سهل قمی را میکند بالاخره پیش من آمد گفت: این لباسها را مولایت داده دو پیراهن است.
احمد بن محمّد گفت خدا شاهد است وقتی فوت شد من او را غسل دادم و در همان پیراهنها کفن کردم.
خرایج- احمد بن حدید گفت با قافله بعنوان برگزاری حج خارج شدم.
دزدها سر راه بر ما گرفتند و اموالمان را بردند. وارد مدینه که شدم حضرت جواد را در بین راه دیدم در خدمت آن جناب بمنزلش رفتم. جریان را عرضکردم مقداری لباس برایم دستور داد بیاورند و پولی نیز داد فرمود بین دوستان خود تقسیم کن به نسبت مقداری که دزد از آنها برده من تقسیم کردم دیدم آن پول کاملا مساوی با همان مقداری بود که از آنها دزدیده بودند.
خرایج- یحیی بن ابی عمران گفت گروهی از اهالی ری خدمت حضرت جواد رسیدند میان آنها مردی زیدی مذهب بود. آنها مسائلی سؤال کردند حضرت جواد بغلام خود فرمود دست این مرد را بگیر و خارج کن مرد زیدی گفت:
«اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمّدا رسول اللَّه و انک حجة اللَّه» گواهی بوحدانیت خدا و پیامبری محمّد مصطفی و امامت شما میدهم.
خرایج- صالح بن داود یعقوبی گفت وقتی حضرت جواد تصمیم گرفت باستقبال مأمون رو و در یک قسمت شام بغلام خود دستور داد، دم مال سواریش را ببندد روزی بسیار گرم بود که آب پیدا نمیشد یکی از همراهان امام گفت وارد بسواری نیست نمیداند چه وقت دم مال را میبندند حالا وقت این کار نیست.
راوی گفت هنوز مسافتی نه پیموده بودیم که در فلان محل راه را گم کردیم داخل یک باطلاق شدیم که لباسها و اسبابهایمان آلوده و خراب شد اما
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 33
ایشان کمترین ناراحتی از آنچه ما گرفتار شدیم ندید.
خرایج- روایت کرده که حضرت جواد روزی بما فرمود شما در فلان روز راه را گم میکنید در فلان مکان و در فلان محل براه برمیگردید مقداری از شب گذشته بود گفتم او براههای شام وارد نیست، همان طوری که فرموده بود پیش آمد.
خرایج- عمران بن محمّد گفت برادرم زرهی داد که بحضرت جواد بدهم با مقداری اسباب آنها را آوردم ولی زره را فراموش کردم. همین که خواستم از خدمتش مرخص شوم فرمود زره را هم بیاور.
مادرم تقاضا کرده بود که پیراهنی از آن جناب بگیرم برای او فرمود احتیاجی ندارد خبر رسید که او بیست روز قبل فوت شده.
خرایج- محمّد بن اورمه گفت معتصم گروهی از وزیران خود را خواست بآنها دستور داد بدروغ گواهی دهند که محمّد بن علی بن موسی تصمیم خروج و قیام دارد بعد حضرت جواد را خواست گفت تصمیم داری قیام کنی در دولت من. فرمود: بخدا قسم چنین تصمیمی ندارم.
معتصم گفت فلان کس و فلانی شهادت میدهند بر کار تو آنها را حاضر کردند. گفتند صحیح است ما این نامهها را از بعضی غلامان تو بدست آوردهایم.
حضرت جواد در اطاق جلو بود دستهای خود را بلند کرده گفت خدایا اگر دروغ میگویند اینها را بگیر. یک مرتبه دیدم اطاق جلو چنان بحرکت در آمد میرود و میآید هر کدام از ایشان تصمیم حرکت کردن میگیرد بزمین میافتد. معتصم صدا زد یا ابن رسول اللَّه من از حرف خود توبه میکنم از خدا بخواه که اطاق از حرکت بایستد. گفت خدایا اطاق را آرام فرما تو میدانی ایشان دشمن تو و منند، اطاق آرام گرفت.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 34
خرایج- گروهی از شیعیان نامههائی برای حضرت جواد نوشتند یک واقفی مذهب هم نامهای نوشت و داخل همان نامهها گذاشت جواب تمام آنها بخط خود امام رسید جز جواب نامه مرد واقفی «1».
خرایج- محمّد بن میمون که با حضرت رضا علیه السّلام در مکه بود قبل از رفتن آن جناب بجانب خراسان گفت عرضکردم آقا من تصمیم دارم بمدینه بروم نامهای بنویس تا ببرم برای حضرت جواد علیه السّلام لبخندی زد و نامهای نوشت. بمدینه آمدم آن وقت کور بودم.
خادم حضرت جواد را که در گهواره بود آورد نامه را تقدیم کردم بموفق فرمود نامه را بگشا باز کرد و مقابل ایشان گرفت در نامه نگاه کرد بعد بمن فرمود چشمت چطور است. عرض کردم بدرد چشم مبتلا شدم و چنانچه ملاحظه میفرمائید کور گردیدهام در این موقع دست دراز کرد و بر چشمم کشید از اول بیناتر شد صحیح و سالم. دست و پایش را بوسیدم و با چشم بینا از خدمتش مرخص شدم.
خرایج- ابو بکر بن اسماعیل گفت بحضرت جواد عرض کردم کنیزی دارم که از یک نوع بادی اظهار ناراحتی میکند فرمود او را بیاور. وقتی کنیز را آوردم فرمود چه ناراحتی داری گفت بادی در زانویم هست. امام علیه السّلام از روی لباس دست بر زانوی او کشید کنیز خارج شد بعد از آن دیگر اظهار ناراحتی از زانوی خود نکرد.
خرایج- علی بن جریر گفت خدمت حضرت ابو جعفر فرزند حضرت رضا علیه السّلام نشسته بودم. گوسفندی از یکی از کنیزانش گم شده بود. چند همسایه را گرفته بودند و میکشیدند آنها را پیش حضرت جواد علیه السّلام، میگفتند شما گوسفند را دزدیدهاید.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 35
حضرت جواد فرمود این چه کاری است میکنید همسایگان ما را رها کنید آنها دزدی نکردهاند گوسفند در خانه فلان کس است بروید از خانه او بیاورید.
وقتی رفتند دیدند آنجا است صاحب خانه را زدند و لباسهایش را پاره کردند او قسم میخورد که این گوسفند را ندزدیدهام بالاخره خدمت حضرت جواد آوردند.
فرمود وای بر شما باو ظلم کردهاید. گوسفند خودش داخل خانه او شد بدون اطلاعش. امام علیه السلام مقداری به او بخشید در مقابل لباسها و کتکی که خورده بود.
خرایج- محمّد بن عمیر بن واقد رازی گفت خدمت حضرت جواد علیه السّلام بودم با برادرم که مبتلا به تنگ نفس شدیدی بود از ناراحتی خود شکایت بامام علیه السّلام کرد فرمود خدا ترا از این درد شفا داد از خدمتش مرخص شدیم ناراحتی او برطرف شد تا وقتی مرد مبتلا به آن ناراحتی نشد.
محمّد بن عمیر گفت هر هفته یک بار مبتلا بدرد پهلو میشدم که سخت مرا تا چند روز ناراحت میکرد از حضرت جواد درخواست کردم از خدا بخواهد این درد از من برطرف شود فرمود تو را هم خدا شفا داد دیگر این ناراحتی تا کنون بسراغم نیامده.
خرایج- قاسم بن محسن گفت در بین راه مکه و مدینه بمرد عربی برخوردم که وضعی ناجور داشت دلم بحالش سوخت یک گرده نان باو دادم همین که او رفت ناگاه گرد بادی شدید بلند شد و عمامه از سرم گرفت نفهمیدم عمامهام کجا رفت.
وارد مدینه که شدم خدمت حضرت جواد رفتم فرمود ابو القاسم عمامهات در راه گم شد؟ عرض کردم بلی یا ابن رسول اللَّه. فرمود غلام برو عمامه او را بیاور. غلام عمامه خودم را آورد. عرضکردم آقا چطور شد که بدست شما آمد فرمود تو به آن مرد عرب صدقه دادی خدا نیز پاداش این کار نیک ترا داد عمامهات را برگرداند خدا پاداش نیکوکاران را از بین نمیبرد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 36
خرایج- محمّد بن اورمه از حسین مکاری نقل کرد که گفت در بغداد خدمت حضرت جواد رسیدم دیدم آنجا اقامت کرده در دل با خود گفتم این مرد بوطن خود هرگز بر نمیگردد با این خوراکی که اینجا دارد. دیدم امام علیه السّلام سر بزیر انداخت بعد سر برداشت رنگش زرد شده بود فرمود حسین! تکهی نانی جوین و مقداری نمک سابیده در کنار قبر جدم پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم برای من خیلی بهتر است از این وضعی که مشاهده میکنی.
خرایج- اسماعیل بن عباس هاشمی گفت یک روز عید خدمت حضرت جواد علیه السلام رسیدم و شکایت از دست تنگی کردم جانماز را کنار زد و از روی زمین شمشی طلا برداشته بمن داد. آن را ببازار بردم 16 مثقال طلا بود.
خرایج- ابو عبد اللَّه محمّد بن سعید نیشابوری گفت در بین راه مکه از ابو الصلت هروی که خادم حضرت رضا علیه السّلام بود شنیدم نقل میکرد که یک روز حضرت رضا علیه السلام بمن فرمود داخل قبهای که هارون دفن شده برو از طرف در و طرف راست و طرف چپ و بالای سر هر کدام جدا جدا یک مشت خاک برای من بیاور.
خاکها را آوردم و داخل پارچهای مقابل امام گذاشتم دست روی خاک جلو درب گذاشته فرمود: این خاک از جلو درب است عرض کردم آری. فرمود فردا برایم در این محل میخواهند قبری حفر کنند سنگی پیدا میشود که از کندن عاجز میشوند آن خاک را ریخت خاک قسمت راست را برداشت فرمود این از طرف راست است عرضکردم آری فرمود در اینجا نیز میخواهند حفر کنند بیک سنگ تیز بر میخورند که چاره پذیر نیست آن خاک را هم ریخت خاک طرف چپ را برداشته فرمود اینجا نیز سنگی پدید خواهد آمد مثل طرف راست و خاک را ریخت.
خاک بالای سر را برداشت فرمود این خاک بالای سر است که در اینجا
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 37
برایم قبر میکنند و امکان حفر هست تا بمقداری که میخواهند، وقتی از کندن فارغ شدند دستت را بگذار پائین قبر و این کلمات را بخوان در این موقع آب بیرون میآید بطوری که قبر پر میشود و چند ماهی کوچک در آب خواهند دید وقتی آن ماهیها را دیدی مقداری نان برای آنها خورد کن پس از خوردن نان یک ماهی بزرگ پیدا میشود و تمام این ماهیها را میخورد بعد پنهان میشود.
ماهی که پنهان شد دست خود را روی آب بگذار و همان کلمات سابق را بخوان آب فرو میرود از مأمون بخواه که موقع کندن آنجا باشد خواهد آمد تا تمام این جریانها را مشاهده کند.
بعد فرمود هم اکنون فرستادهی او میآید از پی من که بیا اگر از پیش مأمون با سرباز خارج شدم هر چه مایلی از من بپرس اگر موقع خارج شدن دیدی سر خود را پوشیدهام حرف با من نزن فرستادهی مأمون آمد حضرت رضا علیه السّلام لباسهای خود را پوشید و خارج شد من نیز از پی آن جناب رفتم. پیش مأمون که رسید از جای حرکت کرد صورتش را بوسید و کنار خود نشاند مقابل مأمون یک ظرف کوچک بود که انگور داشت.
خوشهای که نصفش را خورده بود و باقیماندهاش آلوده بسم بود برداشت گفت این انگور را برایم آورده بودند بر من گوارا نبود که شما از آن نخورید خواهش میکنم میل بفرمائید فرمود مرا معافدار. گفت: نه بخدا خوشحال میشوم اگر میل کنید.
سه مرتبه حضرت رضا از او عذر خواست و پیوسته مأمون آن جناب را قسم به محمّد و علی علیه السّلام میداد که میل کند بالاخره سه دانه میل کرد عبا را بر سر کشید و از پیش مأمون خارج شد.
من پشت سر ایشان آمدم ولی حرفی نزدم داخل منزل شد اشاره کرد که درب را ببندم، درب را بستم داخل رختخواب خود شده خوابید من وسط حیاط بودم ناگاه دیدم پسر بچهای که موی بلند داشت وارد شد. با خود خیال کردم فرزند
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 38
حضرت رضا علیه السّلام باشد تا آن وقت ایشان را ندیده بودم عرض کردم آقا از کجا آمدی درها که بسته بود فرمود چیزی که احتیاج نداری نپرس خدمت حضرت رضا علیه السّلام رفت.
همین که چشم علی بن موسی الرضا علیه السّلام باو افتاد از جای حرکت کرده او را در آغوش گرفت و هر دو نشستند بعد عبا را بر سر کشیدند و با هم بصحبتی پنهانی پرداختند که من نفهمیدم در این موقع حضرت رضا علیه السّلام در رختخواب دراز کشید و حضرت جواد روکشی روی آن جناب انداخت وارد حیاط شده فرمود ابا صلت! عرضکردم: بلی آقای من! فرمود خدا اجر ترا در باره حضرت رضا افزون فرماید گریهام گرفت فرمود گریه نکن برو تختهای را برای غسل دادن با آب بیاور تا شروع بغسل دادن ایشان بکنم.
عرضکردم آب حاضر است ولی در خانه تختهای برای غسل نیست مگر از خارج تهیه کنیم فرمود چرا در انبار هست وارد انبار شدم دیدم تختی هست که قبلا آن را ندیده بودم آن را با آب آوردم گفت کمک کن تا بدن شریفش را بالای تخت بگذاریم، پیکر حضرت رضا را روی تخت گذاشتیم. فرمود کنار برو تنها او را غسل داد بعد فرمود کفنش را بیاور با کافور و حنوط گفتم تهیه نکردهایم فرمود در انبار هست داخل انبار شدم دیدم وسط انبار کفن با حنوط گذاشتهاند که قبلا نبود کفن را آوردم به پیکر آن جناب آراست و حنوط کرد «1».
بعد فرمود از داخل انبار تابوت را بیاور. خجالت کشیدم بگویم در انبار تابوت نیست داخل شده دیدم تابوتی است که قبلا آنجا ندیده بودم و تابوت را آوردم پیکر امام را در آن گذاشت فرمود بیا نماز بخوانیم بر بدن امام علیه السّلام نماز خواند خورشید غروب کرده بود نزدیک نماز مغرب بود نماز مغرب را نیز خواند با نماز عشا، نشستیم بصحبت کردن سقف شکافته شده و تابوت به آسمان رفت.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 39
گفتم آقا مأمون حضرت رضا را از من میخواهد چه جواب بدهم. فرمود بزودی برمیگردد، هر پیامبری که در مغرب زمین از دنیا رود اگر وصی او در مشرق از دنیا رود خداوند بین آن دو جمع میکند قبل از اینکه دفن شود.
نیمی از شب گذشت یا بیشتر که تابوت از سقف وارد شد و در جای خود قرار گرفت.
نماز صبح را که خواندیم فرمود درب را باز کن اکنون این ستمگر خواهد آمد باو بگو کار غسل و کفن حضرت رضا علیه السّلام پایان یافته. ابو الصلت گفت کنار درب رفتم برگشته بعقب نگاه کردم حضرت جواد را ندیدم از کدام در خارج شد و کجا رفت در این موقع مأمون چشمش بمن افتاد گفت: حضرت رضا چه شد گفتم خدا اجر شما را افزون کند داخل خانه شد و لباسهای خود را پاره کرد و خاک بر سر ریخت و مدتی شروع بگریه نموده، بعد گفت مشغول غسل و کفن او شوید گفتم کارهایش تمام شده گفت چه کسی انجام داد گفتم پسر بچهای آمد که او را نشناختم گمان کنم فرزند حضرت رضا بود.
گفت در قبه هارون قبر برایش بکنید. گفتم حضرت رضا علیه السّلام درخواست کرده که شما موقع حفر قبر آنجا باشید گفت بسیار خوب صندلی آوردند نشست، دستور داد طرف درب بکنید سنگی پیدا شد قسمت راست و چپ هم طبق فرموده حضرت رضا نتوانستند بعد قسمت بالا را که کندند. کنده شد همین که آماده گردید دستم را پائین قبر گذاشته آن کلمات را بر زبان جاری کردم آب و ماهیها پیدا شدند مقداری نان ریز کردم خوردند بعد ماهی بزرگ پیدا شد همه آن ماهیها را بلعید و پنهان شد دستم را روی آب گذاشته کلمات را تکرار کردم آب فرو رفت همان دم کلمات را فراموش کردم دیگر یک حرف آن هم بیادم نیامد.
مأمون گفت حضرت رضا بتو این دستورها را داده بود گفتم آری گفت پیوسته حضرت رضا در زندگی و بعد از مرگ نیز بما کارهای شگفت انگیز خود را نشان میداد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 40
رو بوزیر خود نموده گفت این چه تفسیری دارد. گفت خیال میکنم حضرت رضا خواسته بشما بفهماند که مثل این ماهیهای کوچک مختصری از زندگی بهره میبرید بعد یک نفر از وابستگان و ارادتمندان آنها پیدا میشود مثل این ماهی بزرگ و دولت بنی عباس را منقرض میکند.
پس از دفن، مأمون گفت باید آن کلمات را بمن بیاموزی قسم بخدا خوردم که از خاطرم رفته یک کلمه آن را بیاد ندارم قبول نکرد و تهدید بقتل نمود در صورتی که باو یاد ندهم و دستور داد زندانیم کنند هر روز مرا میخواست و میگفت یا بمن بیاموز و گر نه کشته میشوی من نیز پیوسته قسم یاد میکردم که بخاطر ندارم یک سال گذشت دلم گرفت شب جمعهای بود غسل کردم و آن شب را به شبزندهداری در رکوع و سجود و گریه و زاری بسر بردم و از خدا نجات خود را میخواستم.
نماز صبح را که خواندم ناگاه دیدم حضرت جواد آمد فرمود ابا صلت دلت گرفته عرضکردم آری بخدا آقا فرمود اگر کار امشب را قبلا انجام میدادی خدا نجاتت میداد مثل الان.
سپس فرمود حرکت کن. عرضکردم کجا آقا زندانبانها درب زندانند چراغ جلو آنها میسوزد. فرمود حرکت کن آنها ترا نمیبینند دیگر با ایشان روبرو نخواهی شد از زندان که خارج شدیم فرمود مایلی بکدام طرف بروی.
گفتم بهرات منزلم میروم فرمود عبای خود را روی صورت بکش این کار را کردم دست مرا گرفت گمان میکنم مرا فقط از طرف راست بجانب چپ برگردانید بعد فرمود صورت خود را بگشا همین که گشودم آن جناب را ندیدم خود را کنار درب منزل یافتم وارد شدم تا کنون، با مأمون و مأمورین او روبرو نشدهام.
خرایج- حسن بن علی وشاء گفت خدمت حضرت جواد بودم در صریای مدینه از جای حرکت کرده فرمود همین جا باش، با خود گفتم من آرزو داشتم از
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 41
حضرت رضا لباسی بگیرم این کار را نکردم حالا وقتی حضرت جواد برگردد از ایشان تقاضا میکنم که جامهای بمن بدهند.
قبل از تقاضا و قبل از اینکه خودشان برگردند توسط غلامی برایم پیراهنی فرستاد من هنوز همان جا بودم. غلام گفت میفرماید این از لباسهای حضرت رضا است که با آن نماز خوانده.
خرایج- احمد بن اورمه گفت زنی بمن مقداری زیور آلات و پول و لباس داد من خیال کردم تمام اینها مال خود اوست با اسباب و وسائلی که سایر دوستان داده بودند بمدینه بردم تمام آنها را برای حضرت جواد فرستادم و در صورت نوشتم که از طرف فلان زن این اشیاء و فلان کس فلان چیز را تقدیم کردم در جواب نامهای آمد که از طرف کس فلان کس فلان چیز و از طرف آن دو زن این اشیاء رسید خدا از آنها قبول کند و از تو راضی شود و ترا با ما در دنیا و آخرت قرار دهد.
وقتی نام دو زن را دیدم شک کردم که باید این نامه امام نباشد هر کس هست خیانت کرده زیرا من یقین داشتم که یک زن این وسائل را داد حالا که میبینم نام دو زن هست به آورنده نامه بد گمان شدم وقتی بوطن خود باز گشتم همان زن آمده گفت امانتهای مرا رساندی گفتم آری گفت امانت خواهرم را نیز دادی گفتم کسی دیگری در آن اشیاء با تو شریک بود گفت بلی فلان چیزها مال من بود و بقیه متعلق بخواهرم بود گفت چرا، همه را رساندم.
خرایج- محمّد بن فضیل صیرفی گفت نامهای بحضرت جواد نوشتم و در آخر نامه اضافه کردم که آیا سلاح پیغمبر نزد شما هست ولی فراموش کردم نامه را بفرستم.
امام علیه السّلام نامهای بمن نوشت که دستورهائی در آن داده بود و در آخر نامه نوشته بود که سلاح پیامبر اکرم پیش من است سلاح آن جناب مانند تابوت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 42
بنی اسرائیل است که با ما است هر کجا باشیم و در اختیار امام است.
من در مکه بودم یک تصمیمی گرفتم که هیچ کس جز خدا از آن خبر نداشت بمدینه که رسیدم و خدمت حضرت جواد رفتم نگاهی بمن نموده فرمود از آنچه در دل پنهان داری استغفار کن دو مرتبه چنین فکری نکنی، بکر بن صالح راوی خبر گفت به محمّد گفتم چه در دل پنهان کرده بودی گفت بهیچ کس نخواهم گفت. گفت: یک پایم مبتلا بعرق مدنی شد.
یک روز قبل از اینکه مبتلا باین ناراحتی شوم امام بمن فرمود هر یک از شیعیان ما گرفتار دردی شود و صبر کند و شکیبا باشد خداوند برای او پاداش هزار شهید را مینویسد از همان سفر وقتی به بطن مر رسیدم پایم درد گرفت و مبتلا بعرق مدنی شدم چند ماه گرفتار بودم سال بعد بمکه رفتم و خدمت حضرت جواد رسیده عرضکردم فدایت شوم برای پایم دعا کنید نشان دادم که این پایم درد میکند فرمود اشکالی ندارد، این پایت خوب است اما آن پای سالمت را دراز کن پای سالم را خدمتش گشودم دعائی خواند.
وقتی از خدمتش خارج شدم درد بهمان پای سالم افتاد متوجه شدم که امام بهمین جهت بر آن پا دعا خواند قبل از اینکه بدرد بیاید. خداوند مرا از آن درد راحت نمود.
ارشاد مفید- محمّد بن علی هاشمی گفت صبح روزی که حضرت جواد با دختر مأمون ازدواج کرده بود خدمت ایشان رسیدم سر شب دوائی خورده بودم و اول کسی که صبح وارد شد من بودم خیلی تشنه شدم نخواستم تقاضای آب کنم همین که ابو جعفر علیه السّلام چشمش بمن افتاد فرمود تشنه هستی؟ عرضکردم: آری.
صدا زد غلام آب بیاور من با خود گفتم حالا آب مسمومی میآورند باید بخورم از این جهت اندوهگین شدم غلام آب آورد امام علیه السّلام لبخندی بمن زد و به غلام فرمود آب را بمن بده، آب را گرفت مقداری نوشید بعد بمن داد آشامیدم مدتی خدمت آن جناب بودم باز تشنه شدم. برای مرتبه دوم آب خواست و همان طور
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 43
مثل مرتبه اول خود نوشیده سپس، بمن داد و تبسمی نمود.
محمّد بن حمزه گفت محمّد بن علی هاشمی بمن گفت: من عقیدهام اینست که ابو جعفر حضرت جواد اسرار پنهان دلها را میداند همان طور که شیعه این عقیده را دارند.
اعلام الوری و ارشاد مفید- ص 306- مطرفی گفت حضرت رضا علیه السّلام که از دنیا رفت من چهار هزار درهم از او طلبکار بودم کسی جز من و ایشان اطلاع نداشت. حضرت جواد پیغام داد که فردا صبح بیا پیش من و فردا خدمت ایشان رسیدم. فرمود پدرم از دنیا رفت تو چهار هزار درهم از آن جناب طلبکاری.
عرضکردم: آری فرش نماز را بلند کرد زیر آن مقداری دینار (سکه طلا) بود بمن داد قیمت آن دینارها معادل چهار هزار درهم بود در آن وقت.
مجالس مفید- بکر بن صالح گفت داماد من نامهای برای حضرت جواد علیه السلام نوشت که پدرم ناصبی بسیار خبیث و متعصب است از دست او خیلی رنج و ناراحتی میکشم اگر صلاح بدانید برایم دعا کنید، در ضمن نظر شما چیست من با او کار را یکسره کنم یا مدارا نمایم.
در جواب نوشت جریان پدرت را متوجه شدم ان شاء اللَّه دعا برایت خواهم کرد بهتر این است که با او مدارا کنی با هر گرفتاری یک فرج هست شکیبا باش که پایان پسندیده اختصاص به پرهیزگاران دارد خداوند ترا ثابت قدم بدارد در ولایت خاندان نبوت، ما و شما در پناه خدائی هستیم که پناهندگان خود را از دست نمیدهد.
بکر گفت خداوند دل پدرم را مهربان کرد بطوری که دیگر در هیچ قسمت با من مخالفت نمینمود.
مناقب- عسکر غلام حضرت جواد گفت خدمت آن جناب رسیدم با خود گفتم: سبحان اللَّه چقدر مولایم سبزه است در ضمن بدن شریفش درخشان و نورانی
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 44
است. بخدا قسم هنوز سخن در دلم تمام نشده بود دیدم بدن امام چنان بزرگ شد که تمام اطاق را تا سقف و اطراف را با تمام دیوارهایش فرا گرفت، متوجه شدم رنگش چنان سیاه شد مانند شب تار باز سفید شد از برف سفیدتر سپس قرمز شد مثل خون بعد سبز شد بهتر از برگ درختان در این موقع از پیکر آن جناب کاسته شد و کوچک گردید مانند صورت اولش و رنگ اولی بچهرهاش بازگشت از آنچه مشاهده کردم بسجده افتادم.
فریاد زد: عسکر شک میکنید شما را با خبر میکنم وقتی که ضعف و سستی اعتقاد بشما رو نماید تقویتتان میکنم. بخدا قسم بحقیقت معرفت ما نرسیده است مگر کسی که خداوند بر او منت نهاده بمحبت ما و او را به دوستی ما امتیاز بخشیده.
بنان بن نافع گفت از حضرت رضا علیه السّلام پرسیدم امام بعد از شما کیست؟
فرمود از این درب کسی وارد خواهد شد که وارث مقامی است که من از پدرم بارث بردهام و او حجت خداست بعد از من. در همان بین که خدمتش بودم حضرت محمّد بن علی جواد الائمه وارد شد همین که چشمش بمن افتاد. فرمود: پسر نافع! برایت حدیثی نقل بکنم؟
ما گروه امامان وقتی در رحم مادر هستیم صدا را تا چهل روز میشنویم وقتی چهار ماهه شد خداوند پستی و بلندیهای زمین را باو نشان میدهد که دور برایش نزدیک است چنان مینگرد که اگر یک قطره باران نافع یا زیاندار ببارد میبیند اینکه پرسیدی از پدرم حضرت رضا حجت و امام بعد از شما کیست. همان کسی را که او فرمود حجت و امام بر تو است. گفتم: من اولین ستایشگر اویم. در این موقع حضرت رضا علیه السّلام پیش ما آمد فرمود پسر نافع تسلیم باش اعتراف باطاعت کن روح او روح من و روح من روح پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم است.
روزی مأمون از راهی عبور میکرد برخورد بحضرت جواد علیه السّلام که در بین بچهها
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 45
بود همه فرار کردند جز آن جناب مأمون گفت او را بیاورید. پرسید چرا تو از میان تمام بچهها فرار نکردی. فرمود گناهی نکرده بودم که فرار کنم.
نه راه تنگ بود که برایت وسیع کنم از هر طرف مایلی برو. پرسید تو که هستی؟ فرمود من محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام هستم. مأمون گفت از علم و دانش چه بهره داری فرمود میتوانی اخبار آسمانها را بپرسی. مأمون جدا شد و براه خود ادامه داد روی دست او بازی شکاری بود که با آن شکار میکرد.
مقداری که رد شد باز از روی دست او پرواز کرد در طرف راست و چپ هر چه نگاه کرد شکاری نیافت برگشت و روی دست او نشست مأمون دو مرتبه او را فرستاد باز دامنه افق را گرفت آنقدر رفت که دیگر از نظر ناپدید شد یک ساعت طول کشید آنگاه برگشت یک مار صید کرده بود. ما را در آشپز خانه گذاشت مأمون باطرافیان خود گفت اجل این پسر امروز بدست من نزدیک شده مأمون برگشت حضرت جواد بین همان کودکان بود باو گفت از اخبار آسمانها چه اطلاعی داری؟ فرمود: آری امیر المؤمنین! پدرم از آباء گرام خود از پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم از جبرئیل از خدای بزرگ نقل کرد که بین آسمان و هوا دریائی متلاطم است که میان آن دریا مارهائی وجود دارد شکم سبز رنگی دارند و پشت آنها سیاه دارای خالهای سفید است پادشاهان بازهای خود را میفرستند آنها را صید میکنند بدان وسیله میخواهند دانشمندان را آزمایش کنند.
مأمون گفت راست گفتی پدرت و جدت و پروردگارت درست فرمودهاند. امام جواد را سوار نمود بعد از آن ام الفضل دختر خود را بازدواجش در آورد.
در کتاب «معرفت الجسد» حسین بن احمد تیمی از حضرت جواد نقل میکند که در زمان مأمون امام علیه السّلام یک نفر رگ زن خواست. باو گفت رگ زاهر را بزن. عرضکرد: من چنین رگی را نمیشناسم و نه شنیدهام. آن رگ را نشان
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 46
داد همین که رگ را زد آب زردی خارج گردید باندازهای که طشت پر شد فرمود جلویش را بگیر. دستور داد طشت را خالی کنند. فرمود باز کن بیاید، این مرتبه کمتر آمد. دستور داد که او را ببندد وقتی رگ را بست امر کرد باو صد دینار طلا بدهند.
فصاد گرفت و پیش یوحنا پسر بختیشوع آمد جریان را برای او نقل کرد.
یوحنا گفت از وقتی که با کتابهای طبی آشنا شدهام چنین رگی را نشنیدهام ولی در این نزدیکی اسقفی است که خیلی پیر مرد شده با هم برویم پیش او ممکن است او چیزی بداند و گر نه کسی نیست که اطلاع داشته باشد هر دو پیش اسقف (عالم مسیحی) رفتند و جریان را نقل کردند مدتی در اندیشه شد، سپس گفت: این شخص یا پیامبر و یا فرزند پیغمبر است.
ابو سلمه گفت خدمت حضرت جواد رسیدم. مدتی بود گوشهایم کر شده بود و چیزی را نمیشنید وقتی وارد شدم اطلاع داشت از این ناراحتی من. مرا پیش خواند دست بر گوش و سرم کشیده فرمود بشنو و حفظ کن. بخدا قسم پس از دعای آن جناب دیگر صداهای خیلی آرام را هم میشنوم «1».
در کتاب نجوم- سند را به محمّد بن جریر طبری میرساند که ابراهیم بن سعید گفت من خدمت حضرت جواد نشسته بودم در این موقع مادیانی رد شد فرمود این مادیان امشب کره اسبی که پیشانی سفید دارد و در چهرهاش خالی سفیدی است میزاید.
اجازه گرفته از خدمتش مرخص شدم و با صاحب اسب رفتم پیوسته با او بودم تا شب شد همان طوری که فرموده بود کرهای زائید. برگشتم خدمت حضرت جواد فرمود شک کردی در باره چیزی که دیروز بتو گفتم زنی که در خانه داری آبستن است و پسری خواهد زائید چشمش چپ است بخدا قسم پسرم محمّد از همان
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 47
زن متولد شد که چشمش چپ بود.
کتاب نجوم- صالح بن عطیه گفت برای حج بمکه رفتم خدمت حضرت جواد شکایت از تنهائی کردم فرمود تو از مکه خارج نشده کنیزی خواهی خرید که خداوند از او بتو پسری عنایت میکند عرضکردم آقا اگر مرا در خرید کنیز راهنمائی بفرمائید خوب است. فرمود اشکالی ندارد تو برو انتخاب کن بعد مرا مطلع نما عرضکردم فدایت شوم انتخاب کردهام. فرمود برو نزدیک او تا من بیایم. رفتم نزدیک دکان برده فروشی از جلو ما رد شد نگاه کرده رفت. بعد من خدمتش رسیدم فرمود اگر خیلی از او خوشت آمده بخر ولی عمرش کوتاه است. عرض کردم فدایت شوم چنین کنیزی را میخواهم چه کنم. فرمود من تو را مطلع کردم.
فردا صبح رفتم پیش برده فروش گفت آن کنیز مریض است و فعلا آماده نیست روز بعد مراجعه کردم از کنیز پرسیدم گفت امروز او را دفن کردیم خدمت حضرت جواد جریان را عرض کردم فرمود باز مراجعه کن برای خریداری کنیز و انتخاب نما. کنیزی را انتخاب کردم بامام علیه السّلام مراجعه نمودم فرمود باش آنجا تا من بینم، بدکان برده فروشی رفتم امام علیه السلام از آنجا عبور کرد.
بعد خدمتش رسیده پرسیدم چطور است فرمود دیدم بخر. آن کنیز را خریدم و بخانه آوردم صبر کردم تا از عادت ماهانه پاک شد سپس با او همبستر شدم پسرم محمّد از او متولد گردید.
دلائل طبری- محمّد بن علی شلمغانی گفت اسحاق بن اسماعیل بمکه رفت در همان سالی که گروهی رفته بودند تا خدمت حضرت جواد برسند اسحاق گفت کاغذی که ده مسأله در آن نوشته بودم آماده کردم تا از آن جناب بپرسم در ضمن تصمیم گرفتم هر وقتی جواب سؤالهایم را داد تقاضا کنم دعا کند فرزندی که در راه دارم خداوند او را پسر قرار دهد مردم که سؤالهای خود را کردند من از جای
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 48
حرکت کردم نامه در دستم بود چشم امام که بمن افتاد فرمود ابو یعقوب! اسم فرزند خود را احمد بگذار برایم پسری متولد شد او را احمد نامیدم مدتی بود بعد از دنیا رفت.
از جمله کسانی که با این گروه رفته بودند یکی علی بن حسان واسطی معروف به عمش بود، گفت من مقداری اسباب بازی بچهگانه بعضی از نقره بود بهمراه داشتم با خود تصمیم گرفته بودم آنها را بمولایم حضرت جواد هدیه کنم وقتی مردم جوابهای خود را گرفته رفتند امام علیه السّلام از جای حرکت کرد و عازم صریا شد من از پی آن جناب رفتم در بین راه موفق غلامش را دیدم گفتم برای من از امام علیه السّلام اجازه بگیر. اجازه گرفت وارد شده سلام کردم ولی در چهره آقا آثار ناراحتی مشاهده میشد. نگاهی از روی خشم بمن نموده بعد صورت بطرف راست و چپ گردانید. آنگاه فرمود خداوند مرا برای بازی نیافریده مرا چه با بازی. من از آن جناب پوزش خواستم عذر مرا پذیرفت.
عبد اللَّه بن محمّد گفت عمارة بن زید نقل کرد که حضرت محمّد بن علی امام جواد علیه السلام را دیدم که جلویش یک کاسه چینی بود. فرمود از دیدن این کاسه تعجب میکنی، عرضکردم: آری دست خود را روی آن گذاشت چینی ذوب شد مثل آب آن را جمع نموده در یک قدح ریخت باز دو مرتبه دست بر آن کشید مثل اول کاسه چینی شد فرمود باید چنین قدرتی داشت.
زکریا بن آدم گفت من خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم که حضرت جواد را آوردند آن وقت کمتر از چهار سال داشت. دست خود را بر زمین زد و صورت به آسمان بلند نمود مدتی در اندیشه بود حضرت رضا فرمود جانم قربانت در چه فکری چنین فرو رفتهای؟ گفت در فکر ستمی که بمادرم فاطمه علیها السّلام روا داشتند.
بخدا قسم آن دو را خارج میکنم و میسوزانم و خاکسترشان را بباد میدهم و بدریا میریزم. حضرت رضا علیه السّلام او را پیش کشید و پیشانی مبارکش را بوسید، سپس فرمود
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 49
پدر و مادرم فدایت تو شایسته امامتی.
مناقب- عبد اللَّه بن رزین گفت مجاور مدینه بودم حضرت جواد علیه السّلام هر روز نزدیک ظهر میآمد بمسجد پیغمبر صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم جلو سنگی که برای نشستن گذاشته بودند پائین میآمد بعد میرفت بطرف قبر پیغمبر صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم و سلام میداد سپس برمیگشت بجانب خانه فاطمه زهرا علیها السّلام کفش از پای بیرون میآورد و به نماز میایستاد.
شیطان بر من وسوسه کرد که وقتی آن جناب پیاده شد بروم و از خاکی که قدم روی آن میگذارد بردارم آن روز نشستم تا تشریف بیاورد. موقع ظهر که شد. امام علیه السّلام سوار بر الاغ آمد جایی که همیشه پیاده میشد امروز پیاده نشد از آنجا رد شد تا رسید بسنگی که جلو درب مسجد بود روی آن پیاده شد بعد وارد مسجد گردید سلام به پیغمبر اکرم داد و برگشت بجائی که هر روز نماز میخواند چند روز همین کار را میکرد با خود تصمیم گرفتم هر وقت کفش میپوشد بروم از ریگهائی که پا بر آنها میگذارد بردارم فردا هنگام ظهر روی سنگ که پیاده شد و وارد مسجد پیغمبر صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم گردید و بعد آمد بمحلی که هر روز نماز میخواند کفش خود را خارج نکرد باز چند روز همین کار را تکرار نمود با خود گفتم اینجا برایم امکان ندارد میروم بحمام وقتی خواست بحمام وارد شود از خاکی که پا بر آن میگذارد برمیدارم.
بحمام که رفتم امام علیه السّلام همان طور سوار بر الاغ وارد رخت کن حمام شد و پا بر روی حصیر گذاشت جریان را بحمامی گفتم. گفت بخدا قسم تا امروز سواره وارد رخت کن نشده بود. منتظر شدم تا خارج شد بعد الاغ خود را خواست بداخل رخت کن حمام و از بالای حصیر سوار شده خارج گردید. با خود گفتم بخدا من آن جناب را ناراحت کردم دیگر در پی چنین تصمیمی نخواهم رفت، موقع ظهر دیدم همان طوری که سابق پیاده میشد کنار مسجد همان طور پیاده شد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 50
در کافی- ج 1 ص 493- همین حدیث را از عبد اللَّه رزین نقل میکند تا میرسد بحمام میگوید سؤال کردم کدام حمام میرود گفتند حمامی که در بقیع است و متعلق بمردی از اولاد طلحه است فهمیدم کدام روز بحمام تشریف میبرد رفتم در حمام و با صاحب حمام شروع بصحبت کردم انتظار آمدن ایشان را داشتم حمامی گفت اگر میخواهی حمام بروی برو که یک ساعت دیگر برایت امکان ندارد پرسیدم چرا گفت چون ابن الرضا بحمام میآید. گفتم ابن الرضا کیست؟ گفت مردی از اولاد پیامبر است که بسیار با ورع و تقوی است. گفتم نباید کسی با او بحمام برود. گفت ما حمام را برای او خلوت میکنیم.
در همین بین دیدم تشریف آورد با چند غلام و جلوتر غلام در دست حصیر داشت وارد رختکن شد و حصیر را انداخت امام علیه السّلام رسید سلام کرد و با الاغ داخل رختکن حمام شد و روی حصیر پیاده گردید.
بصاحب حمام گفتم همین شخصی که تعریف میکردی با ورع و تقوی است (با الاغ وارد حمام میشود از روی تکبر) گفت بخدا این کار را تا کنون انجام نداده. با خود گفتم صحیح است من امام را وادار باین کار کردم انتظار کشیدم که از حمام خارج شود شاید بمقصود برسم موقع خارج شدن وقتی خارج شد و لباس پوشید الاغ خود را خواست داخل رختکن آوردند از روی حصیر سوار شد و خارج گردید گفتم بخدا من ایشان را اذیت کردم دیگر چنین کاری نخواهم کرد تصمیم گرفتم که از این کار منصرف شوم.
موقع ظهر که شد با الاغ آمد در همان محلی که در فضا جلو مسجد سابق پیاده میشد همان جا پیاده شد داخل حرم پیغمبر گردید سلام داده رفت بهمان جایی که در خانه فاطمه علیها السلام نماز میخواند کفش از پای خارج کرد و به نماز ایستاد.
مناقب- محمّد بن ریان گفت مأمون خیلی سعی داشت که بنوعی حضرت جواد را بلهو و لعب وادارد ولی امکان پذیر نبود شب عروسی دخترش صد کنیز از کنیزان
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 51
ماهرو را در اختیار من گذاشت که هر یک جامی جواهر در دست داشتند با همان زیبائی و طنازی باستقبال حضرت جواد موقعی که نشست در محلی که برای داماد ترتیب دادهاند بروند. امام علیه السّلام بهیچ کدام از آنها توجه نکرد.
مردی بنام مخارق عودنواز بود و ضرب میزد و میخواند ریش بلندی داشت مأمون او را خواست. مخارق گفت اگر امری در مورد کارهای دنیا داری من از عهده آن بر میآیم (منظورش اینست که از من کار آخرت ساخته نیست ولی بازیگری و نوازندگی هر چه بگوئی از من میآید).
روبروی حضرت جواد علیه السّلام نشست شروع کرد بخواندن چنان با صدای بلند آغاز نمود که تمام ساکنین خانه گرد او جمع شدند مشغول نواختن عود و خوانندگی شد ساعتی بکار خود سرگرم بود حضرت جواد علیه السّلام باو اعتنائی نگذاشت بجانب راست و چپ نیز توجه نکرد در این موقع سر برداشت، فرمود:
(اتق اللَّه یاذالعثنون)
از خدا بترس ای ریش دراز یک مرتبه مضراب و عود از دستش افتاد دیگر تا زنده بود نتوانست با آن دست کاری انجام دهد.
مأمون پرسید چه شد چنین شدی. گفت همین که ابو جعفر حضرت جواد صدای خود را بلند کرد چنان وحشت مرا فرا گرفت که هرگز دیگر خوب نخواهم شد.
مناقب شهر آشوب- ابو هاشم جعفری گفت در مسجد مسیب با حضرت جواد علیه السّلام نماز خواندم نمازی که با ما خواند کاملا در وسط قبله قرار گرفته بود.
گفت در مسجد درخت سدری قرار داشت که خشک شده و برگ نداشت. حضرت جواد آب خواست و کنار همان درخت وضو گرفت. درخت زندگی را از سر گرفت سبز شد و برگ داد و همان سال پر میوه شد.
محمّد بن سنان گفت خدمت حضرت امام علی النقی علیه السّلام رسیدم فرمود محمّد! پیش آمدی برای خانواده فرج شد گفتم عمر مرد. شمردم بیست و چهار مرتبه فرمود
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 52
الحمد للَّه
. میدانی آن ملعون بپدرم حضرت جواد علیه السّلام چه گفت؟ عرضکردم: نه.
فرمود: با او در موردی صحبت میکرد گفت من گمان میکنم تو مست هستی. پدرم دست برداشته گفت خدایا اگر تو میدانی که من برای تو روزه گرفتهام و روزهدار بودهام باو مزه سرقت اموال و خواری اسارت را بچشان، بخدا قسم چیزی نگذشت که مالش را غارت کردند و هر چه داشت بردند بعد او را اسیر کردند اکنون که مرده است.
مناقب و اعلام الوری- امیة بن علی گفت من در مدینه با حضرت جواد علیه السّلام رفت و آمد داشتم همان موقعی که حضرت رضا علیه السّلام در خراسان بود خویشاوندان و عموهایش خدمت آن جناب میرسیدند و سلام میکردند یک روز کنیز خود را خواست گفت بآنها بگو آماده عزاداری شوند.
وقتی از منزل خارج شدند بیکدیگر گفتند نپرسیدیم عزای چه شخصی است. فردا نیز همین طور دستور داد که آماده شوند. عرضکردند آقا! عزای کیست؟ فرمود عزای بهترین فرد روی زمین. پس از چند روز خبر شهادت حضرت رضا علیه السّلام رسید. در همان روز که حضرت فرمود از دنیا رفته بود.
در همین کتاب مینویسد: محمّد بن فرج گفت حضرت جواد نامه نوشت که خمس را برایم بفرستید که من جز امسال از شما نخواهم گرفت. در همان سال امام علیه السّلام از دنیا رفت.
کشف الغمه- ج 3 ص 215- امیة بن علی گفت در همان سال که حضرت رضا علیه السّلام بمکه رفت و پس از انجام اعمال حج عازم خراسان شد من نیز در مکه بودم حضرت جواد با پدرش بود علی بن موسی الرضا علیه السّلام مشغول وداع با خانه خدا بود، طوافش که تمام شد به جانب مقام ابراهیم رفت و آنجا نماز خواند.
حضرت جواد روی شانه موفق بود که او را گرد خانه طواف میداد. حضرت جواد بطرف حجر الاسود رفت و در آنجا مدتی نشست. موفق عرض کرد: فدایت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 53
شوم از جای حرکت کن، فرمود من از جایم حرکت نمیکنم تا خدا بخواهد.
غم و اندوه در چهرهاش آشکارا دیده میشد.
موفق خدمت حضرت رضا علیه السّلام رفت. عرضکرد آقا حضرت جواد کنار حجر الاسود نشسته و از جای حرکت نمیکند. علی بن موسی الرضا علیه السّلام پیش حضرت جواد آمده، فرمود: عزیزم از جای حرکت کن. عرضکرد بابا نمیخواهم از این مکان حرکت کنم. فرمود چرا حرکت کن.
گفت بابا جان چطور حرکت کنم با اینکه شما آنچنان از خانه خدا وداع کردی مثل اینکه دیگر برگشت باین خانه نداری. فرمود عزیزم حرکت کن.
حضرت جواد از جای حرکت نمود.
ابن بزیع عطار گفت: حضرت جواد علیه السّلام فرمود فرج و گشایش سی ماه پس از مأمون است این تاریخ را یادداشت کردیم پس از سی ماه حضرت جواد از دنیا رفت.
معمر بن خلاد از ابو جعفر یا از مردی نقل کرد (تردید از ابو علی است) که حضرت جواد فرمود معمر سوار شو. گفتم آقا عازم کجا هستید. فرمود بتو میگویم سوار شو. سوار شدم رسیدیم به بیابان یا درهای (شک از ابی علی راوی خبر است) بمن فرمود همین جا بایست. ایستادم پس از مدتی تشریف آورد عرضکردم فدایت شوم کجا بودی؟ فرمود هم اکنون پدرم را دفن کردم. حضرت رضا علیه السّلام آن وقت در خراسان بود.
قاسم بن عبد الرحمن که زیدی مذهب بود گفت: وارد بغداد شدم در همان ایام توقف در بغداد روزی دیدم مردم ازدحامی کردهاند میروند و میآیند خود را به بلندیها میرسانند و میایستند. گفتم چه خبر است؟! گفتند ابن الرضا ابن الرضا است.
با خود تصمیم گرفتم که ایشان را ببینم ناگهان دیدم سوار بر قاطری است میآید. گفتم خدا لعنت کند معتقدین بامامت را که اطاعت چنین شخصی را خدا بر ما واجب نموده در این موقع دیدم صورت بجانب من نموده فرمود: قاسم بن
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 54
عبد الرحمن! أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِی ضَلالٍ وَ سُعُرٍ «1».
با خود گفتم: عجب ساحری است بخدا باز متوجه من شده فرمود: أَ أُلْقِیَ الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنا بَلْ هُوَ کَذَّابٌ أَشِرٌ «2».
از آنجا برگشتم و معتقد بامامت شدم و یقین کردم او حجت خدا و امام بر مردم است و ایمان آوردم.
رجال کشی- احمد بن محمّد بن کلثوم سرخسی گفت یکی از دوستان بنام ابی زینبه از من راجع به احکم بن بشار مروزی پرسید که جریان اثری که روی حلق او بود میدانی. من دیده بودم که روی حلق او اثری مثل یک خط بود گوئی گردنش را بریدهاند. گفتم من چندین مرتبه از او پرسیدم که این چه اثری است ولی جواب نداد.
آن مرد گفت ما هفت نفر بودیم در زمان حضرت جواد ساکن یک اطاق بودیم در بغداد. یک روز عصر احکم رفت و آن شب را برنگشت. نیمه شب نامهای از طرف حضرت جواد رسید که نوشته بود دوست خراسانی شما گردنش را بریدهاند و در یک جل اسب پیچیدهاند و در فلان مزبله او را انداختهاند بروید او را بیاورید و باین داروها که میگویم معالجهاش کنید.
رفتیم دیدیم گردنش را بریدهاند و آنجا افتاده. آوردیم و با همان دستوراتی که داده بود معالجهاش کردیم خوب شد.
احمد بن علی گفت جریان این بود که او در بغداد صیغهای گرفته بود در خانه یک فامیلی. جریان را فهمیده بودند او را گرفتند و پس از بریدن گردنش او را در جلی پیچیده در آن مزبله انداختند.
رجال کشی- شاذویه بن حسن بن داود قمی گفت خدمت حضرت جواد رسیدم زنم حامله بود. عرضکردم فدایت شوم دعا بفرمائید خداوند بمن پسری عنایت کند.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 55
مدتی سر بزیر انداخت آنگاه سر بلند نموده سه مرتبه فرمود:
«اذهب فان اللَّه یرزقک غلاما ذکرا)
برو خدا بتو پسری پاک عنایت میکند.
گفت وارد مکه شدم و داخل مسجد الحرام گردیدم محمّد بن حسن بن صباح پیغامی آورد از طرف گروهی از دوستان از قبیل صفوان بن یحیی و محمّد بن سنان و ابن ابی عمیر و دیگران. پیش آنها رفتم از من راجع بامام علیه السّلام پرسیدند جریان را گفتم. گفتند تو از امام شنیدی پسری پاک گفتم فقط من پسر شنیدم. محمّد بن سنان گفت بزودی فرزندی پسر خواهی داشت که او یا مرده متولد میشود و یا همان جا خواهد مرد.
بقیه دوستان گفتند به محمّد بن سنان تو اشتباه کردی ما هم آنچه تو درک میکنی میفهمیم. در همین موقع پسر بچهای از پی من آمده گفت زود بخانه بیا که زنت میمیرد. من با عجله بطرف منزل رفتم دیدم زنم در حال مرگ است طولی نکشید که پسری از او مرده متولد شد.
توضیح- محمّد بن سنان شاید از جمله امام که فرمود
(غلاما ذکرا)
چنین استفاده کرده که وقتی فرمود پسری میدهد لازم نیست قید نماید نر است حتما
(غلاما ذکی)
فرموده یعنی پسری که تذکیه شده که اشاره بمردن او است.
رجال کشی- محمّد بن سنان گفت بحضرت رضا علیه السّلام شکایت از درد چشم کردم نامهای که کوچکتر از کف دستی بود برداشت و برای حضرت جواد نوشت.
نامه را بخادم سپرد بمن دستور داد با او بروم و فرمود این مطلب را کتمان کن، خدمت آن جناب رسیدم، خادم ایشان را در آغوش داشت و نامه را برایش گشود حضرت جواد نگاه بنامه میکرد و سر به آسمان بلند کرده میگفت خوب شدی چندین مرتبه تکرار کرد تمام ناراحتیهای چشم من بر طرف شد.
بحضرت جواد عرضکردم خدا ترا رهبر این امت قرار دهد همان طوری که عیسی بن مریم رهبر بنی اسرائیل شد بعد عرضکردم ای شبیه دوست فطرس.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 56
گفت مراجعت کردم حضرت رضا بمن فرموده بود مطلب را پنهان بدارم. چشمم مدتها خوب بود تا جریان اعجاز حضرت جواد را در مورد چشم خود بدیگران گفتم باز مبتلا بدرد چشم شدم.
راوی گفت به محمّد بن سنان گفتم منظورت از اینکه بحضرت جواد گفتی «ای شبیه دوست فطرس چه بود» گفت خداوند به فرشتهای بنام فطرس خشم گرفت پر و بالش ریخت و او را در یکی از جزائر اقیانوسها انداخت. وقتی حضرت حسین علیه السّلام متولد شد خداوند جبرئیل را خدمت حضرت محمّد صلّی اللَّه علیه و اله فرستاد تا تهنیت بگوید. جبرئیل با فطرس دوست بود، از همان جزیره عبور کرد که فطرس در آنجا افتاده بود جریان ولادت حضرت حسین علیه السّلام را باو گفت و مأموریت خود را نیز گوشزد کرد گفت اگر مایل باشی من ترا بر یکی از بالهای خود سوار میکنم و پیش حضرت محمّد صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم میبرم تا در بارهات شفاعت کند.
فطرس گفت خوب است، جبرئیل او را بر بال خود گرفت و خدمت حضرت رسول آورد تهنیت و مبارک باد پروردگار را رساند بعد جریان فطرس را نیز نقل کرد، پیغمبر اکرم بفطرس فرمود پر و بال خود را بگهواره حسین بمال، فطرس این کار را کرد خداوند پر و بالش را باو برگرداند و او را به مقام اولش میان ملائکه باز گردانید.
رجال کشی- احمد بن محمّد بن عیسی گفت: حضرت جواد علیه السّلام غلامش را از پی من فرستاد و دستور داد خدمتش برسم، خدمت امام رسیدم در مدینه ساکن خانه بزیع بود سلام کردم سخنانی در باره صفوان و محمّد بن سنان و دیگران فرمود که خیلیها شنیدهاند.
من با خود گفتم خوب است آن جناب را بر سر لطف آورم نسبت بزکریا بن آدم شاید او سالم بماند از آنچه در باره ایشان فرمود باز بخود گفتم من کی هستم که در چنین مواردی تکلیف برای امام تعیین نمایم او بهتر میداند چه میکند.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 57
در این موقع بمن فرمود: ابا علی نباید بر ابو یحیی (زکریا بن آدم) خورده گرفت با خدماتی که نسبت بپدرم انجام داده و مقام و منزلتی که نزد او داشت و پیش من دارد و پس از پدرم جز اینکه من احتیاج بپول داشتم نفرستاد.
عرضکردم فدایت شوم او پولها را میفرستد بمن گفت وقتی خدمت شما رسیدم بگویم علت نفرستادن پول اختلافی بود که بین مسافر و میمون پیدا شد.
فرمود نامه مرا باو برسان و بگو پولها را بفرستد. نامه امام را پیش زکریا فرستادم پولها را فرستاد.
حضرت جواد علیه السّلام قبل از اینکه چیزی بگویم فرمود دیگر تردید از میان رفت، پدرم جز من فرزندی ندارد عرض کردم صحیح میفرمائید فدایتان شوم «1».
کافی- ج 1 ص 353- محمّد بن ابی العلا گفت: از یحیی بن اکثم قاضی سامرا بعد از اینکه او را آزمایش کردم و چندین مرتبه با او بحث و گفتگو در باره علوم آل محمّد پرداختم و نامهها رد و بدل کردیم شنیدم گفت روزی من مشغول طواف بدور قبر پیغمبر صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم بودم و حضرت محمّد بن علی جواد الائمه را دیدم که مشغول طواف است، با او به بحث در مورد مسائلی که داشتم نمودم تمام آنها را جواب داد بعد گفتم بخدا من یک سؤال دیگر دارم اما خجالت میکشم از پرسیدن آن.
فرمود من قبل از اینکه بپرسی برایت توضیح میدهم. میخواهی بپرسی امام کیست؟! گفتم بخدا همین سؤال را داشتم فرمود من هستم. گفتم علامت آن چیست. در دست آن جناب عصایی بود بزبان آمده گفت:
(انه مولای امام هذا الزمان و هو الحجة)
این آقا سرور من و امام زمان و حجت خدا است.
خرایج- محمّد بن ابراهیم جعفری از حکیمه دختر حضرت رضا علیه السّلام نقل
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 58
کرد که گفت پس از درگذشت برادرم حضرت جواد روزی پیش همسرش ام الفضل رفتم کاری باو داشتم شروع بصحبت کردیم در باره فضل و مقام و جود و کرم و علم و دانش حضرت جواد ام الفضل گفت حکیمه جریانی برایت از حضرت جواد نقل کنم که هیچ کس تا کنون نشنیده، پرسیدم چه جریان.
گفت حضرت جواد پیوسته مرا بخشم میآورد و حس حسادتم را تحریک میکرد گاهی بکنیز خریدن و گاهی با ازدواج، من شکایت او را بپدرم مأمون میکردم او میگفت صبر کن تحمل داشته باش او پسر پیغمبر است.
یک شب نشسته بودم زنی وارد شد که جمال و زیبائی او انسان را خیره میکرد پرسیدم کیستی؟ گفت من همسر ابو جعفرم، پرسیدم منظورت از ابو جعفر کیست، گفت حضرت محمّد تقی فرزند حضرت رضا علیه السّلام من زنی از فامیل عمار یاسرم.
ام الفضل گفت چنان غیرت در من تهییج شد که دیگر اختیار از دستم رفت همان ساعت از جای حرکت کرده پیش مأمون رفتم دیدم پدرم مست شراب است چند ساعت از شب گذشته بود جریان را شرح دادم و اضافه نمودم که او من و شما و عباس و اولادش را ناسزا میگوید. مطالبی که حقیقت نداشت برایش شرح دادم خیلی خشمگین شد تحت تأثیر مستی شراب نیز قرار گرفت دیگر اختیار از دست داد با عجله از جای حرکت کرده شمشیر خود را برداشت و قسم یاد کرد که با این شمشیر او را قطعه قطعه میکنم رو بجانب حضرت جواد رفت.
ام الفضل گفت وقتی چنین دیدم پشیمان شدم با خود گفتم چه کار بدی کردم خود را نابود کردم و باعث هلاکت او شدم از پشت سر پدرم دویدم ببینم چه میکند.
وارد بر حضرت جواد شد آن جناب در خواب بود با شمشیر پیکرش را قطعه قطعه کرد بعد شمشیر بر حلقوم او گذاشت و سر از پیکرش گرفت من و یاسر خادم نیز تماشا میکردیم پدرم برگشت در حالی که مثل شتر دهنش کف کرده، این جریان را که دیدم فرار کردم بخانه پدرم آن شب را تا بصبح نخوابیدم.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 59
صبح پیش پدرم رفتم دیدم مشغول نماز است و مستی از سرش رفته، گفتم یا امیر المؤمنین مید: نی دیشب چه کردی گفت نه بدبخت مگر چه کردهام؟ گفتم رفتی در بستر فرزند حضرت رضا او خواب بود با شمشیر خود بدنش را پاره پاره کردی و سرش را بریدی و خارج شدی، گفت وای بر تو چه میگوئی، گفتم کاری که دیشب کردی شرح میدهم فریادزدا یاسر بیا ببینم این ملعون چه میگوید، یاسر گفت هر چه میگوید صحیح است.
مأمون گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ. پس نابود شدیم و خود را رسوا کردیم.
یاسر زود برو از او خبر بیاور.
یاسر با عجله دوید فوری برگشت گفت یا امیر المؤمنین بشارت باد، پرسید چطور، گفت وقتی رفتم دیدم نشسته مشغول مسواک کردن است پیراهن بر تن دارد و جامهای بر روی آن پوشیده متحیر ماندم تصمیم گرفتم بدنش را به بینم آیا شمشیرها بر روی پیکرش اثری گذاشتهاند یا نه. عرضکردم آقا تقاضا دارم همان پیراهن خود را بمن لطف فرمائید از جهت تبرک داشته باشم نگاهی بمن نموده لبخند زد گویا منظور مرا فهمیده فرمود یک جامه گران قیمت بتو خواهم داد گفتم نه من جز این پیراهن چیزی دیگری نمیخواهم.
پیراهن از تن خارج نمود و بدن خود را نشان داد بخدا قسم اثری از شمشیر در بدنش نبود مأمون بسجده افتاد و بیاسر هزار دینار جایزه داده گفت خدا را شکر که گرفتار خون او نشدم.
بعد گفت یاسر آمدن این دختر نابکارم را بیاد دارم که پیش من آمد و گریه میکرد اما از رفتن خود بجانب محمّد بن علی چیزی بخاطرم نیست. یاسر گفت بخدا پیوسته با شمشیر میزدی من و ام الفضل تماشا میکردیم بدنش را قطعه قطعه کردی بعد باز شمشیر بر حلقومش گذاشتی و او را کشتی و مثل شتر دهانت کف کرده بود.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 60
گفت الحمد للَّه رو بمن نموده گفت بخدا اگر دو مرتبه بیائی و شکایت از او بکنی ترا خواهم کشت بیاسر دستور داد که ده هزار دینار برایش ببر و فلان مادیان مرا ببر و تقاضا کن سوار شود و پیش ما بیاید پیغام ده که بنی هاشم و سران مملکت و سپهداران همه در رکاب او باشند تا اینجا که میآید اول بروند پیش او سلام کنند یاسر دستور مأمون را انجام داد همه پیش حضرت جواد آمدند اجازه شرفیابی داد. فرمود یاسر این قرار دادی است بین من و او عرضکردم آقا حالا موقع سرزنش نیست قسم بحق محمّد و علی علیهما السّلام او مست شراب بود و چیزی نمیفهمید.
باشراف و بزرگان کشور نیز اجازه ورود داد بجز عبد اللَّه و حمزه پسران حسن زیرا آن دو پیوسته از حضرت جواد پیش مأمون سخن چینی میکردند بعد از جای حرکت کرد و با این جمعیت بجانب مأمون رهسپار شد.
مأمون همین که چشمش به آن جناب افتاد از جای حرکت کرد پیشانی مبارکش را بوسید و او را در جایگاه مخصوص بالا نشاند و دستور داد مردم یک طرف بنشینند شروع بعذر خواهی کرد حضرت جواد فرمود من یک نصیحت بشما میکنم از من بپذیر، گفت بفرمائید.
فرمود این شراب مستکننده را ترک کن، مأمون گفت پسر عمویت فدایت شود پند شما را میپذیرم.
توضیح- علی بن عیسی اربلی صاحب کشف الغمه پس از نقل این خبر مینویسد این جریان به عقیده من ساختنی است زیرا حضرت جواد موقعی که در مدینه بود با زنان دیگر ازدواج میکرد و برای ام الفضل هو و میگرفت مأمون در مدینه نبود تا دخترش شکایت او را بکند، اگر مدعی شوی که مأمون به عنوان حج به مدینه آمده بود. باز چنین چیزی صحیح نیست چون در آن حال شراب نمیخورد، در ضمن حضرت جواد در بغداد از دنیا رفت ام الفضل نیز در
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 61
بغداد بود کجا خواهرش پس از فوت حضرت جواد او را دیده؟ و کی این دو با هم گفتگو کردهاند با اینکه یکی در مدینه و دیگری در بغداد بود، این زنی که از اولاد عمار یاسر بوده حضرت جواد در مدینه با او ازدواج کرده، ام الفضل کجا او را دید و فوری پیش پدرش رفت و شکایت کرد تمام این مطالب قابل تأمل و دقت است.
مجلسی مینویسد: تمام مقدمات و ایرادهائی که بر این خبر نموده قابل رد است و نمیتوان جز مشهوری را که در تمام کتابها نوشته شده بمحض این استبعادها رد نمود.
بخش چهارم ازدواج با ام الفضل و آنچه در این مجلس اتفاق افتاد
مناقب شهر آشوب- در تاریخ بغداد از یحیی بن اکثم نقل میکند که مأمون یک سخنرانی کرد و گفت: «الحمد للَّه الذی تصاغرت الامور بمشیته و لا اله الا اللَّه اقرارا بربوبیته و صلی اللَّه علی محمّد عبده و خیرته». مردم! خداوند ازدواج را که پسندیده است بهترین وسیله هم بستگی و پیوند قرار داده بدانید من دخترم زینب را بازدواج محمّد بن علی بن موسی الرضا در آوردم و مهر او را که چهار صد در هم است از طرف ایشان پرداختم.
گفتهاند: در آن موقع امام جواد علیه السّلام نه سال و چند ماه داشت. مأمون پیوسته در اجلال و احترام ایشان کوشش میکرد.
مهج الدعوات- ابراهیم بن محمّد بن حارث نوفلی گفت پدرم که خادم حضرت رضا علیه السّلام بود نقل کرد وقتی که مأمون دختر خود را بازدواج حضرت جواد در آورد. نامهای برای او نوشت که خداوند برای هر زنی مهری قرار داده از اموال شوهرش، خداوند اموال و ثروت ما را در آخرت ذخیره نموده همان طوری که اموال شما را در همین دنیا پرداخته و گنجهای آن در روی همین زمین است مهر دختر ترا همین دعاها قرار دادم که نام آن دعا «الوسائل الی المسائل» است که مجموعهای از مناجات است پدرم بمن داده و فرموده است پدرش موسی بن جعفر باو عنایت کرده و ایشان از پدرش جعفر بن محمّد و آن سرور از پدر خود محمّد بن علی و ایشان از پدرش علی بن الحسین و آن جناب از پدر خود حسین بن علی و ایشان از برادرش امام حسن و حضرت امام حسن از پدر عزیز خود علی بن ابی طالب و ایشان از پیامبر اکرم گرفته و آن سرور از جبرئیل دریافت داشته که پیغام از خدای
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 63
عزیز آورده که یا محمّد! خدای بزرگ سلامت میرساند، و میگوید این مناجاتها کلید گنجهای دنیا و آخرت است اینها را وسیله رسیدن به آرزوهای خود قرار ده که بهدف میرسی و منظورت برآورده میشود ولی مبادا در هدفهای دنیوی بکار بری که از آرزوهای بزرگ آخرت باز میمانی اینها ده وسیله بسوی ده هدف است که اگر درهای آرزوها را با آنها بکوبی باز میشود و به خواسته خود میرسی اینک نسخه آن دعاها، در بخش دعاها ان شاء اللَّه ذکر خواهد شد.
احتجاج طبرسی- ریان بن شبیب گفت: وقتی مأمون تصمیم گرفت دختر خود ام الفضل را بازدواج حضرت جواد در آورد این خبر به بنی عباس رسید چنین ناراحت شدند و کاری ناپسند شمردند میترسیدند که کار او نیز منتهی شود به همان کاری که با حضرت رضا علیه السّلام کرد.
خیلی حرف میزدند، گروهی از خویشاوندان نزدیکش اجتماع کرد، پیش مأمون رفتند او را قسم دادند که مبادا این تصمیم را اجرا کنی و دختر خود را بازدواج پسر حضرت رضا در آوری ما میترسیم امتیازی که خداوند باین خانواده ارزانی داشته از ما سلب شود و این عزت و شکوه از میان فامیل ما رخت بر بندد تو خود واردی که بین ما دو فامیل از قدیم چه اختلافهائی وجود داشته، اطلاع داری که خلفای راشدین با آنها چگونه رفتار کردهاند آنها را تبعید کرده و کوچک میکردند ما خیلی ناراحت بودیم از کاری که نسبت بحضرت رضا نمودی ولی خداوند چاره او را کرد ترا بخدا قسم میدهم که دیگر ما را دچار اندوه و ناراحتی مکن از ازدواج با پسر حضرت رضا برگرد هر کدام از خویشاوندان خود را که شایستهاند برای این کار انتخاب کن.
گفت اما اختلافی که بین شما و اولاد ابو طالب هست علت آن شما هستید اگر واقعا انصاف داشته باشید آنها باین مقام از شما شایستهترند و اما عملی که خلفای قبل از من نسبت بایشان روا داشتهاند کار خوبی نبوده قطع رحم و پیوند
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 64
خویشاوندی کردهاند که من پناه بخدا میبرم از چنین کاری خدا شاهد است که پشیمان از ولایت عهدی حضرت رضا نیستم من از او تقاضا کردم که خلیفه باشد و من خود را خلع نمایم اما او نپذیرفت خدا مقدرات خود را انجام داد.
ولی انتخاب ابو جعفر محمّد بن علی نیز بواسطه عظمت و جلالت او بر تمام دانشمندان برتری علمی اوست نسبت بتمام علما با همین سن کوچکی که دارد آری شگفت انگیز همین است امیدوارم بعد برای مردم آشکار گردد که او دارای چه شخصیتی است و بفهمند آنچه من صلاح دیدهام مصلحت همان بوده.
گفتند این پسر گر چه بنظر تو خیلی بزرگ جلوه نموده هنوز کودکی است که اطلاعی ندارد و وارد بعلم فقه دین نیست اجازه بده تربیت شود و دانش بیاموزد آنگاه چنین کاری بکن. گفت من از شما بهتر این خانواده را میشناسم. اینها علم را از جانب خدا میگیرند و به آنها الهام میشود آباء و اجداد پاکش پیوسته بینیاز از علم و دانش ناقص بشر بودهاند اگر مایلید او را آزمایش کنید تا آشکار شود آنچه برای شما توضیح دادم و بیان کردم در باره او.
گفتند: ما راضی هستیم که او را آزمایش کنیم اجازه بده یک نفر را انتخاب کنیم که در حضور شما از او سؤالهائی از مسائل دینی بنماید اگر از عهدهی جواب برآمد ما اعتراضی نخواهیم داشت و برای تمام مردم آشکار میشود که شما انتخاب بجا کردهاید در صورتی که فرو ماند دیگر ما از بحث و گفتگو و ناراحتی در این مورد آسوده خواهیم شد. مأمون گفت بسیار خوب تعیین وقت و شخص با شما هر وقت مایلید قرار بگذارید.
مرخص شدند و پس از مشورت قرار گذاشتند که یحیی بن اکثم را که آن روز قاضی القضات بود برای سؤال دعوت کنند و از او بخواهند سؤالی انتخاب کند که جوابش را وارد نباشد. یحیی بن اکثم را پنهانی دیدند و باو وعده جایزههای زیادی از اشیاء گرانبها دادند. پیش مأمون برگشتند و تقاضا کردند که روزی را برای آزمایش تعیین کند، قبول کرد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 65
در روز معین جمع شدند یحیی بن اکثم نیز آمد مأمون دستور داد برای حضرت جواد جایگاه مخصوصی ترتیب دهند و دو پشتی بگذارند. یحیی ابن اکثم نیز نشست هر کدام از رجال مملکت در جای خود قرار گرفتند مأمون در جایگاهی که پهلوی حضرت جواد برایش ترتیب داده بودند نشست.
یحیی بن اکثم رو بمأمون نموده گفت یا امیر المؤمنین اجازه میفرمائید از ابو جعفر سؤالی بکنم؟ مأمون در پاسخ او گفت از خود آن جناب اجازه بگیر، یحیی رو بحضرت جواد کرده گفت فدایت شوم اجازه میفرمائی سؤالی بکنم فرمود سؤال کن.
یحیی گفت چه میفرمائید در باره شخصی که محرم است و صید حرم کرده.
فرمود داخل مکه این صید را نموده یا خارج از مکه، میدانسته نباید صید کند یا نمیدانسته، عمدا صید کرده یا تیرش خطا کرده، آزاد بوده آن شخص یا بنده و غلام، صغیر بوده یا کبیر مرتبه اولی است که این کار را کرده یا مرتبه چندم است، صیدی که کرده پرنده بوده یا غیر پرنده، شکار کوچک بوده یا بزرگ هنوز از کار خود پشیمان نشده یا پشیمان است، شب صید کرده یا روز احرام، بعنوان حج بسته بوده یا بعنوان عمره.
یحیی مات و مبهوت شد و آشکارا در چهرهاش شکست و ناتوانی خوانده میشد و زبانش بلکنت افتاد که تمام حضار متوجه شدند، مأمون گفت خدا را سپاسگزارم بر این نعمت که بمن عنایت کرده که نظر و رأیم چنین درست است نگاهی بخویشاوندان خود کرده، گفت حالا فهمیدید مقام او را آنگاه رو بجانب حضرت جواد کرده گفت آیا مایلی خواستگاری از دختر من بنمائی فرمود: آری، مأمون گفت پس دختر مرا برای خود عقد ازدواج ببند من افتخار بدامادی شما دارم و دخترم ام الفضل را بازدواج شما در میآورد گر چه بر خلاف نظر گروهی از مردم است.
حضرت جواد چنین شروع کرد:
الحمد للَّه اقرارا بنعمته و لا اله الا اللَّه اخلاصا
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 66
لوحدانیته و صلی اللَّه علی سید بریته و الاصفیاء من عترته اما بعد.
یکی از نعمتهای ارجمند خدا بر مردم اینست که وسیله اطفاء غریزه جنسی را برای مردم از راه حلال قرار داده تا براه حرام کشانده نشوند و در قرآن میفرماید: وَ أَنْکِحُوا الْأَیامی مِنْکُمْ وَ الصَّالِحِینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ إِمائِکُمْ إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ.
اینک محمّد بن علی بن موسی خواستگاری میکند ام الفضل دختر عبد اللَّه مأمون را و مهر او را مطابق با مهر جدهاش فاطمه زهرا دختر محمّد صلی اللَّه علیهما که معادل پانصد درهم کامل است قرار میدهد آیا شما یا امیر المؤمنین با همین مهر دختر خود را بازدواج من در میآوری؟
مأمون گفت: دخترم ام الفضل را بازدواج شما در آوردم با همین مهر که فرمودید آیا شما این ازدواج را میپذیری فرمود: آری راضی و خشنودم.
دستور داد مردم از لشکری و کشوری در مراتب خود قرار گیرند. ریان گفت چیزی نگذشت که سر و صدا بگوش رسید، صدائی شبیه گفتگوهای زورق را نان و ملاحها در این موقع دیدیم یک کشتی از نقره که ریسمانهای ابریشم بآن بستهاند با سرعت بطرف مجلس میکشند کشتی پر از عطر و بوی خوش است دستور داد سر و صورت شخصیتهای بزرگ مملکت را با آن غالیهها عطرآگین کنند سپس گفت کشتی را بسالنی که سایر شرکتکنندگان مجلس از مردم عادی قرار دارند ببرند و عطر بر سر و صورت آنها بپاشند. سفرهها گسترده شد و شروع بغذا خوردن کردند، جایزه حضار بمقدار موقعیت و شخصیت آنها داده شد.
وقتی مردم متفرق شدند و فقط خواص و رجال مملکت باقی ماندند مأمون رو بجانب حضرت جواد کرده گفت اگر صلاح بدانید توضیحی که در باره صید حرم دادید با تقسیم بندی مختلفی که برای آن نمودید بدهید تا استفاده کنیم.
فرمود بسیار خوب محرم اگر شکاری در خارج از حرم بنماید و آن شکار
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 67
پرنده بزرگ باشد باید یک گوسفند بکشد اگر این کار را در حرم بنماید باید دو گوسفند بکشد اگر جوجهای را خارج از حرم صید کند باید برهای که از شیر گرفته شده بکشد در صورتی که داخل حرم باشد بره باضافه قیمت جوجه را میدهد در صورتی که صید از حیوانات وحشی، گورخر باشد باید یک گاو بکشد اگر شتر مرغ باشد باید شتری پنج ساله بکشد اگر شکار او آهو باشد باید گوسفندی بکشد، هر کدام از اینها را داخل حرم شکار کند کیفرش دو مقابل میشود قربانی که بکعبه برسد.
اگر محرم کاری کرد که قربانی بر او واجب شد در صورتی که احرام بحج بسته باشد باید قربانی خود را در منی (1) بکشد چنانچه احرام بعمره بسته است در مکه میکشد، کیفر شکار برای کسی که عالم و یا جاهل باشد مساوی است در موردی کسی که عمدا صید کرده غیر از جریمه ولی در باره کسی که بخطا این صید را نموده گناهی نیست.
شخص حر و آزاد کفاره را از مال خود میپردازد ولی بنده آقایش باید بدهد، صغیر کفاره نمیدهد، ولی بر شخص کبیر واجب است کسی که پشیمان شود عقاب و عذاب آخرت از او برداشته میشود ولی شخصی که اصرار ورزد در آخرت عذاب میشود.
مأمون گفت احسن یا ابا جعفر اگر صلاح بدانی یک سؤال از یحیی بفرما چنانچه ایشان از شما سؤال کرد. حضرت جواد به یحیی فرمود اجازه میدهی از تو سؤال کنم عرضکرد بسته بمیل شما است فدایت شوم اگر جواب را دانستم بهتر، در صورتی که ندانم از شما استفاده میکنم.
فرمود این کدام زنی است که مردی صبح باو نگاه کند حرام است نزدیک ظهر حلال میشود بعد از ظهر حرام میگردد عصر حلال است پس از غروب آفتاب حرام میشود بعد از نماز عشاء حلال است برای او نیمه شب حرام میشود پس از اذان صبح بر او حلال میگردد این چه زنی است و چطور است که چنین حلال
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 68
و حرام میگردد.
یحیی گفت خدا را شاهد میگیرم که جواب این سؤال را نمیدانم و علل حلال شدن و حرام شدن او را وارد نیستم اگر صلاح بدانید توضیح دهید تا استفاده کنیم.
فرمود: این زن کنیز مردی است که شخص بیگانهای باو نگاه میکند حرام است همان شخص نزدیک ظهر کنیز را خریداری مینماید حلال میشود ظهر او را آزاد میکند حرام میشود بعد از ظهر با او ازدواج مینماید حلال میگردد موقع مغرب با او ظهار «1» میکند حرام میگردد بعد از نماز عشا کفاره ظهار را میدهد باز حلال میگردد نیمه شب او را طلاق رجعی میدهد باز حرام میگردد سحرگاه باو رجوع میکند باز حلال میشود.
در این موقع مأمون روی بحاضرین از خویشاوندان خود نموده گفت کسی از شماها میتواند این سؤال را چنین جواب دهد یا آن سؤال قبلی را میتواند آن طور مفصل توضیح دهد؟ گفتند نه بخدا شما بهتر تشخیص داده بودید. گفت این خانواده دارای چنین امتیازی هستند که علم و دانش در کودکی بآنها افاضه و لطف میشود کم سنی موجب نقص برای آنها نیست.
مگر شما نمیدانید که پیغمبر اکرم در ابتدای دعوت خود امیر المؤمنین علی بن ابی طالب را بایمان دعوت کرد در سن ده سالگی اسلام او را پذیرفت ولی کودک دیگری را در این سن دعوت نکرد و با حسن و حسین علیهما السّلام بیعت کرد با اینکه سن آنها از شش سال کمتر بود با کودک دیگری چنین رفتار نکرد مشاهده میکنید اینها دارای چه امتیازی هستند و همه بیکدیگر پیوستهاند. آن
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 69
شخصیت و مقام که اولی دارد آخری نیز دارای همان مقام است و آنچه آخری داراست اولی نیز دارای همان هست، گفتند صحیح میگوئی یا امیر المؤمنین. بعد از جای حرکت نموده متفرق شدند.
فردا صبح مردم اجتماع نمودند حضرت جواد نیز تشریف آورد سپهداران و فرمانروایان و برجستگان مملکت از شخصیتهای مقرب دستگاه مأمون و سایر کارکنان آن دستگاه برای تهنیت بمأمون و حضرت جواد وارد شدند سه طبق پولهای نقره که داخل آنها گویهائی از مشک و زعفران بود درون گویها کاغذهائی قرار داشت که جوائز با ارزشی از پول نقد یا عطای بزرگ و یا ملک و باغ نوشته شده بود دستور داد آن طبقها را بر سر خواص مملکت بپاشند هر کس گویی را برمیداشت کاغذ داخل آن را خارج میکرد و جایزه خود را میگرفت بدرههای زر را نیز بر سر فرماندهان سپاه و دیگران پاشیدند مردم از آن مجلس با ثروت فراوان خارج شدند.
مأمون بتمام تهیدستان و بیچارگان کمک فراوان کرد و پیوسته حضرت جواد را تا زنده بود احترام میکرد و او را بر خویشاوندان و فرزندان خود مقدم میداشت.
تحف العقول- ابو هاشم جعفری گفت روز ازدواج حضرت جواد با دختر مأمون ام الفضل بآن جناب عرضکردم امروز برای ما برکت بزرگی داشت فرمود ابو هاشم نعمتهای خدا و برکتهای او در امروز بر ما افزون شده است گفتم پس در باره امروز چه بگویم فرمود خوشبین باش تا نتیجهاش را دریابی. عرضکردم از دستور شما سرپیچی نخواهم کرد فرمود در این صورت رستگار میشوی و جز نیکی نخواهی دید.
ارشاد مفید- روایت کردهاند که ام الفضل از مدینه برای پدرش مأمون نامه مینوشت که حضرت جواد مرتب برای من وسنی و هوو میگیرد و مرا ناراحت میکند مأمون در جواب دخترش نوشت دخترم من ترا بازدواج ایشان
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 70
در نیاوردم که یک امر حلالی را برای او حرام کنم دو مرتبه در این مورد چیزی ننویسی.
احتجاج- روایت شده که پس از ازدواج حضرت جواد با ام الفضل روزی در مجلس مأمون که حضرت جواد نیز حضور داشت و گروه زیادی نیز بودند یحیی بن اکثم بامام جواد علیه السّلام عرضکرد شما در باره این خبر چه میفرمائید که روایت شده جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و گفت یا محمّد صلّی اللَّه علیه و اله پروردگارت سلام میرساند و میگوید از ابا بکر بپرس ببین آیا از من راضی هست یا نه.
حضرت جواد فرمود من منکر فضل ابی بکر نیستم ولی کسی که این خبر را نقل میکند باید متوجه آن خبر دیگر باشد که پیغمبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم در حجة الوداع فرمود: دروغگو بر من زیاد شده و زیادتر خواهد شد.
هر کس عمدا بر من دروغ ببندد نشیمنگاهش پر از آتش میشود هر وقت حدیثی شنیدید آن را با قرآن کریم و سنت من مقایسه کنید هر کدام که موافق کتاب خدا و سنت من بود قبول کنید و هر کدام مخالف کتاب خدا و سنت من بود رد کنید.
این خبری که تو نقل کردی موافق کتاب خدا نیست زیرا خداوند در قرآن کریم میفرماید: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ خدائی که بر راز دل و افکار پنهان انسان مطلع است نمیداند ابا بکر از او راضی است یا راضی نیست جبرئیل را میفرستد تا حقیقت معلوم شود و از ته قلب میگوید که چگونه است. این حرف را عقل نمیپذیرد.
یحیی بن اکثم گفت روایت شده که مثل ابی بکر و عمر در زمین مانند جبرئیل و میکائیل است در آسمان فرمود در این خبر نیز باید دقت نمود زیرا جبرئیل و میکائیل دو ملک مقرب درگاه خدایند که هرگز معصیت نکردهاند و یک لحظه سر از اطاعت نپیچیدهاند آنها مدتها مشرک و کافر بخدا بودند گر چه بعد اسلام آوردند و بیشتر عمرشان در شرک و بتپرستی طی شد محال است که شبیه
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 71
آن دو ملک باشند.
یحیی گفت: روایت شده که ابا بکر و عمر سرور پیران بهشت هستند نظر شما در باره این روایت چیست فرمود این خبر نیز محال است زیرا بهشتیان تمام جوانند در آنجا پیری وجود ندارد این خبر را بنی امیه جعل کردند در مقابل خبری که پیغمبر اکرم در باره امام حسن و امام حسین فرموده:
(انهما سیدا شباب اهل الجنه)
آن دو سرور جوانان بهشتند.
یحیی بن اکثم گفت روایت شده که عمر بن خطاب چراغ اهل بهشت است فرمود این خبر نیز محال است زیرا ملائکه مقرب و حضرت آدم و محمّد و تمام انبیاء مرسلین که در بهشت هستند بنور ایشان بهشت روشن نمیشود بعد بنور عمر روشن میگردد.
یحیی گفت: روایت شده که سکینه و وقار از زبان عمر بیان میکند. فرمود من منکر فضائل عمر نیستم ولی ابا بکر از عمر بهتر است او خودش بالای منبر میگوید مرا شیطانی است که گاهی عارضم میشود هر وقت دیدید منحرف شدم مرا براه آورید.
یحیی گفت: روایت شده که پیغمبر اکرم فرمود اگر من مبعوث نشده بودم عمر مبعوث میشد امام جواد علیه السّلام فرمود قرآن کریم از این حدیث راست و درستتر است خدا در قرآن میفرماید: وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِیِّینَ مِیثاقَهُمْ وَ مِنْکَ وَ مِنْ نُوحٍ بنا بصریح این آیه خداوند از پیغمبران پیمان گرفته چگونه تغییر عهد و پیمان خود را میدهد. با اینکه پیمبران یک چشم بهم زدن برای خدا شریک قائل نشدهاند چطور مبعوث به پیامبری میشود کسی که بیشتر عمر خود را بشرک و کفر گذرانده با اینکه پیامبر اکرم میفرماید:
«نبئت و آدم بین الروح و الجسد»
من پیامبر بودم آن وقت که آدم هنوز روح به پیکرش دمیده نشده بود.
یحیی گفت روایت شده که پیغمبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله فرمود هیچ وقت وحی از من
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 72
قطع نشد مگر اینکه احتمال دادم بر خانواده خطاب نازل خواهد شد. فرمود این هم محال است زیرا صحیح نیست که پیامبر در پیغمبری خود مشکوک باشد خداوند در این آیه میفرماید: اللَّهُ یَصْطَفِی مِنَ الْمَلائِکَةِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ خداوند برگزیدگانی از میان ملائکه و مردم انتخاب میکند. چگونه ممکن است نبوت از کسی که خدا او را برگزیده و انتخاب کرده منتقل شود به کسی که مشرک و کافر به خدا بوده.
یحیی بن اکثم گفت روایت شده که پیامبر اکرم فرمود اگر عذاب نازل شود جز عمر کسی نجات نخواهد یافت فرمود این هم محال است زیرا خداوند در قرآن کریم میفرماید: وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ وَ ما کانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ در این آیه تصریح میکند که تا پیغمبر میان ایشان باشد آنها را عذاب نمیکند همچنین تا موقعی که استغفار میکنند نیز ایشان را عذاب نخواهد کرد.
برسی در مشارق الانوار از ابو جعفر هاشمی نقل میکند که گفت من در خدمت حضرت جواد علیه السّلام در بغداد بودم. یاسر خادم آمده عرضکرد آقا ام جعفر تقاضا دارد که شما پیش ایشان بیائید فرمود برو من پشت سر تو میآیم بعد از جای حرکت کرد و سوار قاطر شده بدرب خانه او آمد.
ام جعفر خواهر مأمون بیرون آمد سلام کرد و خواهش نمود مایلم پیش ام الفضل دختر مأمون بروید گفت آرزو دارم شما را با دخترم یک جا بینم تا چشمم روشن شود.
حضرت جواد علیه السّلام وارد شد پردهها از جلو آن جناب کنار زده میشد اما فاصلهای نشد که برگشت و این آیه را میخواند: فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ. بعد حضرت جواد در اطاق نشست ام جعفر با ناراحتی آمده گفت آقا بر من منتی نهادید و نعمتی دادید ولی آن را تکمیل نکردید فرمود: أَتی أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ «1». پیش آمدی شد که باز گوئی آن خوب نیست برو از خود
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 73
ام الفضل بپرس.
ام جعفر برگشت پیش ام الفضل و سخن امام جواد را برایش نقل کرد گفت عمه او از کجا فهمید چطور من پدرم را نفرین نکنم که مرا به مردی ساحر ازدواج نموده گفت بخدا عمه جان تا جمال او را مشاهده کردم. عادت ماهانه در من پیدا شد دست بر لباسهای خود گرفتم و آنها را بر خود فشردم. ام جعفر از شنیدن این پیش آمد مات و مبهوت شد و با ترس از پیش ام الفضل خارج گردیده خدمت حضرت جواد آمد.
گفت: آقا! مگر چه پیش آمدی برای ام الفضل شد.
فرمود از اسرار زنان است. ام جعفر عرضکرد شما علم غیب داری فرمود نه عرضکرد وحی بشما میشود فرمود نه عرضکرد پس شما از کجا مطلبی را فهمیدی که جز او و خدا کسی دیگری خبر ندارد. فرمود من نیز بواسطه علم خدا دانستم راوی گفت وقتی ام جعفر رفت عرضکردم در آن آیه راجع بیوسف فرمودید: فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ منظور چیست که تا یوسف را دیدند زنان این حالت برایشان پیدا شد.
فرمود همان حالتی که برای ام الفضل پیدا شد که عادت ماهانه و حیض است.
بخش پنجم فضائل و مناقب امام علیه السّلام و اشارهای بزندگی خلفای ستمگر آن زمان
اختصاص مفید- ص 102- علی بن ابراهیم از پدر خود نقل کرد که گفت پس از فوت حضرت رضا علیه السّلام بمکه رفتیم و خدمت حضرت جواد علیه السّلام رسیدیم گروهی از شیعیان آمده بودند از نواحی مختلف تا از نزدیک امام جواد علیه السّلام را زیارت کنند. در این موقع عمویش عبد اللَّه بن موسی که پیر مرد مسنی بود با شخصیت وارد شد لباسهای خشن و زبر در تن داشت و اثر سجده در پیشانی او آشکار بود نشست.
حضرت جواد علیه السّلام که پیراهنی عالی و ردائی قشنگ بر تن داشت و کفشهائی نو پوشیده بود وارد شد عبد اللَّه بن موسی عمویش از جای حرکت کرد و باستقبال او رفت پیشانیش را بوسید تمام شیعیان باحترام امام از جای حرکت کردند آن جناب نشست روی صندلی مردم بیک دیگر نگاه میکردند از کوچکی و کم سنی حضرت جواد علیه السّلام.
یکی از حاضرین رو بعموی امام علیه السّلام نموده گفت آقا اگر شخصی با حیوانی جمع شد چه باید کرد؟ جواب داد دست او را قطع میکنند و حد نیز بر او جاری میشود. حضرت جواد خشمگین شده نگاهی بعموی خود نموده فرمود: عمو جان از خدا بترس این کار خیلی سخت است که در روز قیامت به پیشگاه پروردگار بایستی از تو بازخواست کند که چرا برای مردم فتوی دادی با اینکه اطلاع نداشتی.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 75
عمویش عرضکرد سرورم مگر پدرت همین فرمایش را نفرمود. حضرت جواد گفت از پدرم پرسیدند مردی قبر زنی را شکافت و با آن زن جمع شد فرمود باید دست راستش قطع شود که نبش قبر نموده و حد زنا نیز بر او جاری میشود زیرا احترام زن مرده و زنده یکسان است عرضکرد صحیح میفرمائید سرورم من استغفار و توبه میکنم.
مردم در شگفت شدند عرضکردند اجازه میفرمائید سؤال بکنیم فرمود بگوئید در یک مجلس از سی هزار مسأله پرسیدند جواب آنها را داد با اینکه نه ساله بود.
کافی- احمد بن زکریا صیدلانی نقل کرد از شخصی اهل سیستان که از بنی حنیفه بشمار میرفت آن مرد گفت من هم سفر بودم با حضرت جواد در آن سالی که بحج رفته بود اول خلافت معتصم سر سفره نشسته بودیم گروهی نیز از مأمورین سلطان هم بودند. عرضکردم آقا فدایت شوم فرماندار شهر ما ارادتمند بشما خانواده است من در دفتر مالیاتی او مقداری مقروضم اگر صلاح بدانی نامهای بنویسی که بمن کمک کند. فرمود او را نمیشناسم. عرضکردم همان طوری که توضیح دادم او از ارادتمندان بشما خانواده است نامهی شما برای من سودمند است کاغذی بدست گرفته چنین نوشت:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم آوردنده نامه من نقل کرد که دارای مذهبی پسندیده هستی، بدان آنقدر از این مأموریت برای تو بهره خواهد بود که بمردم نیکی کنی، نسبت به برادران خود نیکوکار باش بدان که خدای عزیز از تو بازخواست خواهد کرد حتی از یک ذره کوچک و دانه سپنجی.
گفت وارد سیستان که شدم حسین بن عبد اللَّه نیشابوری که والی و فرماندار بود قبلا از جریان نامه اطلاع حاصل کرده بود دو فرسخ باستقبال من آمد نامه را باو دادم بوسید و روی چشم گذاشت گفت چه حاجت داری. گفتم یک مالیاتی دارم که در دفتر تو مبلغ آن یادداشت شده دستور داد آن را از بین ببرند و گفت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 76
تا وقتی من فرماندار باشم مالیات از تو نخواهم گرفت بعد پرسید چقدر زن و فرزند داری، تعداد آنها را گفتم مقداری که مخارج من و آنها را تأمین مینمود باضافه مبالغ دیگری بمن بخشید تا وقتی او زنده بود از من خراج نگرفت و از لطف و عنایت و بخشش او بیبهره نبودم تا از دنیا رفت.
خرایج- محمّد بن ولید کرمانی گفت خدمت حضرت جواد علیه السّلام رفتم دیدم عده زیادی جلو درب پشت منتظرند کنار یکی از مسافرین نشستم تا اذان ظهر شد برای نماز حرکت کردیم پس از انجام نماز ظهر احساس کردم از پشت سرم صدائی میآید. رو بعقب نموده دیدم حضرت جواد علیه السّلام است از جای جستم و دست مبارکش را بوسیدم. بعد امام علیه السّلام نشست و از حال و کیفیت آمدنم پرسید پس از آن فرمود تسلیم باش سه مرتبه این سخن را تکرار کرد «سلم!» در هر سه مرتبه عرضکردم تسلیم شدم و راضی و خشنودم خداوند آن ناراحتی و تردیدی که در دلم بود از بین برد حالا اگر کوشش و سعی هم بکنم که شک و تردیدی در دلم پیدا شود امکان پذیر نیست.
فردا صبح زود آمدم از درب اول نگذشتم قبل از دیگران آمده بودم هیچ کس پشت سر من نبود مایل بودم که راهی بیابم و خود را بامام علیه السّلام برسانم ولی احدی را نیافتم که از او جویا شوم گرمای زیاد و گرسنگی مرا ناراحت کرد بطوری که شروع بآشامیدن آب کردم تا حرارت هوا و حرارتی که از شدت علاقهام بملاقات امام بوجود آمده تخفیف یابد در همین بین غلامی بطرف من آمد و سفرهای با غذاهای رنگارنگ در دست داشت غلام دیگری آفتابه لگن همراه آورده بود گفتند امام علیه السّلام دستور داده غذا میل کنی من شروع بغذا خوردن کردم.
غذایم را که خوردم مولا حضرت جواد تشریف آورد از جای حرکت کردم فرمود بنشین و بخور باز شروع بخوردن کردم نگاهی بغلام خود نموده فرمود با او غذا بخور تا گوارایش شود. بالاخره دست از خوردن کشیدم و سفره برداشته شد. غلام شروع کرد به جمع کردن ریزه نانها و خوراکیهائی که روی زمین
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 77
ریخته بود فرمود نه بگذار جمع نکن هر موقع که غذا در بیابان خوردید آنهائی که ریخته جمع نکن اگر چه یک ران گوسفند باشد اما داخل خانه هر چه افتاده جمع کن. آنگاه بمن فرمود سؤالی داری بکن. عرضکردم فدایت شوم در باره مشک چه میفرمائید.
فرمود پدرم دستور داد یک مشکدان برایش بسازند فضل بن سهل برایش نوشت که مردم این کار را نمیپسندند. در جواب او نوشت مگر نمیدانی یوسف پیامبر لباس دیبا و آراسته با طلا میپوشید و روی تخت طلا مینشست این کار موجب نقص و کمبود مقام نبوت او نمیشود همچنین سلیمان پیغمبر بعد دستور داد برایش یک عطردان بسازند بچهار هزار درهم.
بعد عرضکردم: آقا! غلامان شما در مورد ارادت و محبت با شما چگونهاند فرمود: حضرت صادق علیه السّلام غلامی داشت که وقتی داخل مسجد میشد افسار قاطرش را میگرفت و آن را نگه میداشت تا آن جناب برگردد.
یک روز نشسته بود و زمام قاطر را در دست داشت قافلهای از خراسان آمده بودند مردی از میان کاروانیان باو گفت ممکن است بروی از امام علیه السّلام تقاضا کنی مرا بجای تو بگمارد غلام آن جناب باشم تمام ثروت خود را بتو میبخشم. من ثروت زیادی دارم از هر نوع دارائی برو و مالک تمام اندوخته من باش منهم مهار و افسار قاطر امام را میگیرم گفت الان میروم و اجازه میخواهم.
غلام خدمت حضرت صادق علیه السّلام رسیده گفت فدایت شوم شما که سابقه خدمتکاری و ارادت مرا میدانید اگر خداوند ثروتی را حواله من کند شما جلوگیری میکنید. فرمود من از مال خود بتو میبخشم بعد جلوگیری از مال دیگری میکنم؟! غلام جریان مرد خراسانی را نقل کرد. امام فرمود اگر تو نسبت به خدمتکاری ما بیعلاقهشدهای و آن مرد علاقمند است پیشنهاد او را میپذیریم و ترا میفرستیم همین که غلام رو برگردانید که خارج شود. امام علیه السّلام او را صدا زد فرمود یک نصیحت ترا میکنم بواسطه سابقه خدمتکاری که نسبت بما داشتهای آنگاه
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 78
اختیار با تو است خواستی برو و خواستی بمان. روز قیامت پیامبر اکرم چنگ بنور خدا میزند و امیر المؤمنین چنگ بدامن پیامبر اکرم دارد و امامان نیز چنگ بدامن امیر المؤمنین علیه السّلام میزنند شیعیان ما هم دامن ما را دارند و بهر جا که وارد شویم آنها نیز وارد میشوند و با ما خواهند بود.
غلام عرضکرد: نه آقا! پس من نمیروم و آخرت را بر دنیا مقدم میدارم. بجانب خراسانی رفت آن مرد گفت با قیافه دیگری برگشتی آن طوری که رفتی حالا چنان نیستی. جریان را برای خراسانی نقل کرد و او را خدمت حضرت صادق علیه السّلام برد امام صادق علیه السّلام محبت و علاقهاش را پذیرفت و برای غلام هزار دینار داد آنگاه از جای حرکت کرده خداحافظی نمود و تقاضا کرد امام علیه السّلام برایش دعا کند حضرت صادق علیه السّلام برای او دعا کرد.
عرضکردم آقا اگر زن و بچهام در مکه نبودند علاقه داشتم در خدمت شما باشم و درب خانه شما اقامت کنم اما افسوس که معذورم تقاضا دارم اجازه بفرمائید مرخص شوم فرمود دچار اندوه خواهی شد سپس حقی از امام که در نزد من بود خدمتش تقدیم کردم فرمود بردار من امتناع کردم و چنین گمان کردم که آن جناب از روی خشم نمیپذیرد. این گمان که در من پیدا شد امام جواد علیه السّلام خندید بمن و فرمود بردار احتیاج پیدا خواهی کرد. آمدم به مکه بیشتر موجودی و خرجی ما تمام شده بود همان ساعتی که وارد مکه شدم احتیاج به آن پول پیدا کردم.
اعلام الوری و ارشاد مفید مینویسد: وقتی حضرت جواد از پیش مأمون از بغداد خارج شد با ام الفضل عازم مدینه گردید رسید بخیابان جلو کوفه مردم از آن جناب مشایعت میکردند تا رسید بدار المسیب نزدیک غروب آفتاب از مرکب فرود آمد و داخل مسجد شد در صحن مسجد درخت سدری بود که میوه نمیداد امام علیه السّلام آب خواست و کنار ریشه همان درخت وضو گرفت نماز مغرب را با
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 79
مردم خواند در رکعت اول حمد و إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ و در رکعت دوم سوره حمد و قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را خواند قبل از رکوع رکعت دوم دعای دست خواند و پس از تمام کردن رکعت سوم تشهد خواند بعد مدتی بذکر خدا مشغول شد بدون اینکه تعقیب بخواند نافلهها را چهار رکعت خواند پس از نافله تعقیب نماز خواند و دو سجده شکر بجای آورد از آنجا خارج شد.
همین که رسید بدرخت سدر مردم دیدند پر از میوه شده تعجب کردند و از میوه آن شروع بخوردن کردند میوهای شیرین داشت بدون دانه «1» از امام علیه السّلام وداع کردند آن جناب رهسپار مدینه شد در مدینه بود تا معتصم در اول دویست و بیست و پنج ایشان را ببغداد آورد در آنجا اقامت داشت در آخر ذی قعده همان سال شهید شد پشت سر جد مبارکش موسی بن جعفر دفن گردید.
مناقب- پس از درگذشت حضرت رضا علیه السّلام محمّد بن جمهور و حسن بن راشد و علی بن مدرک و علی بن مهزیار و گروه دیگری از شهرستانهای مختلف بمدینه آمدند و جستجو از جانشین حضرت رضا علیه السّلام میکردند.
گفتند امام علیه السّلام در صریا است. دهی بود که موسی بن جعفر علیه السّلام آن را در فاصله سه میلی مدینه تأسیس کرد. بصریا رفتیم و وارد قصر شدیم دیدیم مردم در انتظار نشستهاند ما نیز نشستیم. در این موقع عبد اللَّه بن موسی که پیر مردی بود وارد شد. مردم گفتند امام اوست. اما دانشمندان و فقیهان گفتند ما روایت از حضرت باقر و صادق علیهما السّلام داریم که امامت به دو برادر بعد از امام حسن و امام حسین علیهما السّلام نخواهد رسید این نمیتواند امام باشد. عبد اللَّه بن موسی آمد و در صدر مجلس نشست.
مردی گفت: چه میفرمائید در باره کسی که با الاغی جمع شده باشد. جواب
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 80
داد دستش را قطع میکنند و حد بر او جاری میکنند و یک سال تبعید میشود.
مردی دیگری گفت کسی که زن خود را چنین طلاق دهد باو بگوید ترا اطلاق دادم بعدد ستارههای آسمان. گفت از او جدا میشود با یکی از سه ستاره صدر جوزاء و نسر طائر و نسر واقع «1» (منظورش این بود که سه طلاقه میشود دیگر با گفتن ستارههای آسمان از سه طلاق بیشتر داده نمیشود).
ما از تهور و جرات او در چنین جوابهای اشتباهی در شگفت شدیم. ناگاه حضرت جواد علیه السّلام وارد شد در حدود هشت سال داشت از جای حرکت کردیم بمردم سلام داد. عبد اللَّه بن موسی از جایی که نشسته بود حرکت کرد و مقابل آن جناب نشست حضرت جواد علیه السّلام نشست بالای مجلس سپس فرمود هر سؤالی دارید بکنید خدا شما را رحمت کند.
آن مرد اولی عرضکرد: چه میفرمائید در باره شخصی که با الاغی جمع شده فرمود او را حدی کمتر از حد زنا میزنند و باید قیمت الاغ را بپردازد، استفاده از آن الاغ برای سواری یا تولید و بچهگیری حرام است باید الاغ را به بیابان رها کنند تا بمیرد یا درندهای او را بخورد. سپس بعد از سخنی فرمود «2» این جواب مربوط بکسی است که نبش قبر کند و کفن زن مرده را بدزدد و با او هم آغوش شود که در این صورت بواسطه دزدی دستش را قطع میکنند و حد زنا باو زده میشود در صورتی که زن نداشته باشد اگر زن داشت باید او را سنگسار کنند و بکشند.
مرد دومی گفت: یا ابن رسول اللَّه چه میفرمائید در باره مردی که زن خود را بعدد ستارههای آسمان طلاق داده باشد. فرمود: قرآن میخوانی عرضکرد بلی فرمود
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 81
سوره طلاق را بخوان تا این قسمت آیه وَ أَقِیمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ چنانچه میبینی طلاق فقط پنج شرط را دارد: شهادت دو عادل هنگام طلاق، زن پاک باشد بدون اینکه شوهرش با او همبستر شده باشد و تصمیم و اراده قطعی باین کار داشته باشد (نه شوخی باشد) سپس بعد از سخنانی فرمود آیا در قرآن عدد ستارههای آسمان هم هست. عرضکرد نه ...
کشف الغمه- محمّد بن طلحه گفت: یک سال پس از فوت حضرت رضا علیه السّلام مأمون ببغداد آمد روزی بشکار رفته بود حضرت جواد علیه السّلام با بچهها مشغول بازی بود در آن موقع در حدود پانزده سال داشت مأمون که رسید بچهها فرار کردند ولی حضرت جواد ایستاد و از جای خود تکان نخورد. خلیفه نزدیک آن جناب رفت نگاهی کرده سیمای مبارکش اثری در مأمون گذاشت که همان جا ایستاد گفت چه شد که تو با بچهها فرار نکردی. حضرت جواد فرمود: راه تنگ نبود تا من با کنار رفتن خود آن را وسیع کنم کار بدی نیز نکرده بودم که بترسم و چنان گمان داشتم که شما کسی را که گناهی نکرده نخواهی آزرد و بهمین جهت ایستادم. مأمون از سخنان آن جناب خرسند شده گفت اسم شما چیست فرمود محمّد، پرسید پسر کیستی؟ فرمود پسر علی بن موسی الرضا مأمون بیاد حضرت رضا علیه السّلام افتاد و تقاضای رحمت برای آن بزرگوار کرد اسب خود را کنار حضرت جواد برد مأمون چند بازشکاری بهمراه داشت.
از شهر که دور شد یکی از بازها را برای صید درّاجی پرواز داد مدتی از نظر پنهان شد آنگاه از آسمان فرود آمد در منقار خود ماهی کوچکی داشت که هنوز زنده بود، خلیفه از دیدن ماهی بمنقار باز بسیار در شگفت شد آن ماهی را در دست گرفت و از همان راهی که رفته بود بمنزل برگشت بهمان محل که رسید بچهها را در حال بازی دید از دیدن مأمون متفرق شدند مثل اولی ولی حضرت جواد همان جا بود مثل دفعه قبل در جای خود ایستاد.
خلیفه بآن جناب نزدیک شده گفت: محمّد! فرمود بلی پرسید در دست من چیست؟
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 82
خداوند باو الهام نمود در جواب گفت: خداوند با اراده خود در دریای بیکران قدرت خویش ماهیهای کوچکی آفریده که باز شکاری پادشاهان و خلفا بوسیله آن ماهیها اولاد پیامبر را آزمایش میکنند.
مأمون از شنیدن جواب ایشان بسیار در شگفت شد با دقت تمام در چهره آن جناب خیره شده گفت: تو واقعا فرزند حضرت رضا هستی و نسبت بایشان مهربانی بیشتری نمود.
حمیری در کتاب دلائل مینویسد: از دعبل بن علی نقل میکند خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسید ایشان جایزهای باو بخشیدند ولی دعبل حمد خدا را نکرد حضرت رضا علیه السّلام بر او اعتراض نمود که چرا خدا را ستایش نکردی. دعبل گفت:
پس از این جریان خدمت حضرت جواد رسیدم برایم جایزهای دستور داد گفتم:
الحمد للَّه فرمود: ادب را رعایت کردی.
علی بن ابراهیم از پدر خود نقل میکند که گروهی از ساکنین اطراف مدینه اجازه شرفیابی خدمت حضرت جواد خواستند اجازه داد وارد شدند در یک مجلس از سی هزار مسأله سؤال کردند آن جناب جوابداد با اینکه ده ساله بود.
توضیح- در مورد این خبر که در یک جلسه از سی هزار مسأله جواب فرموده اشکال شده که اگر جواب هر مسأله یک خط یعنی پنجاه حرف باشد بیشتر از سه برابر ختم قرآن میشود چگونه میتواند در یک مجلس سی هزار مسأله را جواب بدهد، اگر بگوئید جواب ایشان بیشتر به بلی و خیر بوده یا بوسیله اعجاز در کوتاهترین مدت جوابداده، در مورد سؤال آنها چه میگوئید که سی هزار مسأله پرسیدند ولی ممکن است این اشکال را بچند صورت جوابداد:
1- سخن از روی مبالغه بوده سؤال و جواب خیلی زیاد شده زیرا شمردن چنین سؤالهائی را واقعا مشکل است.
2- ممکن است در نظر سئوالکنندگان سؤالهائی بوده که در موقع جواب بیشتر از آنها که در سؤال متفق بودهاند جواب خود را شنیدهاند.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 83
3- ممکن است اشاره باین مطلب باشد که از سخنان کوتاه آن سرور احکام زیادی استفاده میشده که این وجه از همه نزدیکتر بواقعیت است.
4- ممکن است مراد از یک مجلس یک مجلس نوعی باشد یا در یک مکان بوده مانند منی گر چه در فاصله چند روز انجام شده باشد.
5- ممکن است این سخن مبتنی بر کشش زمانی باشد که صوفیها معتقدند ولی چنین عقیدهای خرافی است.
6- ممکن است اعجاز کردن آن جناب اثر در سرعت سؤال هم داشته یا جواب را مطابق آنچه در دل داشتهاند میداد قبل از پرسیدن.
7- شاید منظور از سؤال، دادن نامه و نوشتههائی بوده که امام آنها را بوسیله اعجاز جوابداده.
رجال کشی- ص 469- محمودی گفت: پدرم وارد مجلس ابن ابی داود شد شاگردانش اطراف او را گرفته بودند بآنها گفت: شما چه میگوئید در باره سخنی که خلیفه دیشب گفت و پرسیدند: خلیفه چه گفته؟ گفت: خلیفه دیشب میگفت:
تو خیال میکنی شیعه چه خواهند کرد اگر ما حضرت جواد را مست شراب کرده در حالی که از مستی خود را نمیتواند نگه دارد و خود را بعطر آلوده.
شاگردان گفتند: در این صورت استدلال شیعیان بر امامت ایشان باطل میشود و ادعای خود را پس خواهند گرفت من بآنها گفتم: شیعه با من زیاد رفت و آمد دارند و اسرار خویش را بمن میسپارند این حرف که شما میزنید موجب شکست آنها نمیشود.
ابن ابی داود گفت: بچه دلیل؟ گفتم: چون آنها مدعی هستند که در هر زمان و در هر حال باید خداوند در روی زمین حجتی داشته باشد که واسطه باشد بین آنها و خدا و دیگر مردم را بهانهای نماند در صورتی که حجت خدا حضرت جواد باشد، مقام و منزلت و شرافت و نسبی که دارد بهترین دلیل بر اثبات حجت بودن او همین میشود که خلیفه او را از میان خویشاوندانش فقط میازارد و تصمیم به از
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 84
بین بردن او دارد همین خود دلیل است که او امام است و گر نه متعرض دیگری میشد.
ابن ابی داود سخن مرا بخلیفه رسانید خلیفه گفته بود راهی برای از بین بردن اینها نیست دیگر مزاحم ابو جعفر (حضرت جواد) نشوید.
تهذیب- عبدوس بن ابراهیم گفت: حضرت ابا جعفر ثانی را دیدم که از حمام خارج شد از سر تا پا مانند گل رنگین بود بواسطه حناء.
در بخش معجزات داستان ام الفضل گذشت که شکایت از حضرت جواد علیه السّلام بپدرش مأمون کرد و مأمون شبانه در حال مستی با شمشیری بخانه حضرت جواد رفت و بدن آن جناب را تکه تکه نمود در آخر روایتی که در بخش مکارم اخلاق نقل شده اضافه نموده است که وقتی حضرت جواد پیش مأمون آمد خلیفه از جای حرکت کرد و ایشان را در آغوش گرفت و بسیار احترام نمود و بهیچ کس اجازه دخول نداد مدتی با آن جناب گرم صحبت بود تا بالاخره حضرت جواد فرمود: من برای شما یک سفارش و نصیحتی دارم از من بپذیر.
مأمون گفت: خدا را سپاسگزارم که مرا نصیحت کنی چه نصیحتی است فرمود: مایلم شب خارج نشوی من از این مردم حیلهگر اطمینانی نسبت بتو ندارم و حرزی دارم که میتوانی بوسیله آن خود را از بلاها و ناراحتیها و گرفتاریها در امان بداری چنانچه دیشب مرا از شر تو نگه داشت اگر بمصاف سپاه ترک و روم بروی و تمام روی زمین با جنگ تو همداستان شوند به نیرو و قدرت خدا نمیتوانند کاری از پیش ببرند اگر علاقه داشته باشی آن حرز را برایت بفرستم تا در پناه آن از این گرفتاریها محفوظ باشی. عرضکردم بسیار مایلم ولی با خط خود برایم بنویسید و بفرستید فرمود: بسیار خوب.
یاسر گفت: فردا صبح حضرت جواد از پی من فرستاد وقتی خدمت آن جناب رسیده نشستم، پوست آهوئی از پوست آهوی تهامه خواست بعد با خط مبارک خود آن حرز را نوشت بعد فرمود: یاسر این نوشته را ببر پیش امیر المؤمنین بگو یک
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 85
قاب لولهای از نقره بسازد و آنچه میگویم بر آن نقش نماید هر وقت خواست آن را ببازوی خود ببندد بر بازوی راست ببندد.
ابتدا وضوی نیکو و شادابی بگیرد و چهار رکعت نماز بخواند در هر رکعت یک حمد میخواند و هفت مرتبه آیة الکرسی و هفت مرتبه شهد اللَّه و هفت مرتبه و الشمس و ضحیها و هفت مرتبه و اللیل اذا یغشی و هفت مرتبه قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ میخواند.
وقتی نماز خود را تمام کرد این حرز را بر بازوی راست میبندد در گرفتاریها و ناراحتیها و هر چه موجب ترس و وحشت او میشود و نباید موقعی که طلوع قمر در برج عقرب است ببندد اگر او با رومیان بجنگ پردازد بر آنها باجازه خدا پیروز میشود. نسخه حرز و اثر آن را در کتاب دعا ذکر کردهایم.
عیون المعجزات- پس از در گذشت حضرت رضا علیه السّلام امام جواد در حدود هفت سال داشت اختلاف بین دوستان در بغداد و سایر شهرها افتاد. گروهی از شیعیان از آن جمله ریان بن صلت و صفوان بن یحیی و محمّد بن حکیم و عبد الرحمن ابن حجاج و یونس بن عبد الرحمن و گروهی از سران شیعه و اشخاص مورد اعتماد در خانه عبد الرحمن بن حجاج در زیر زمینی و حوضخانه اجتماع کرده شروع بگریه و ناله کردند و از این مصیبت سخت اندوهگین بودند. یونس بن عبد الرحمن گفت: گریه را رها کنید چه کسی متصدی رهبری شیعه خواهد بود و بکه پناه آوریم در مسائل دینی تا فرزند حضرت رضا بزرگ شود (منظورش حضرت جواد بود).
ریان بن صلت از جای حرکت کرد و بیخ گلوی یونس بن عبد الرحمن را گرفته فشرد و شروع به سیلی زدن کرد میگفت: تو پیش ما ادعای ایمان میکنی ولی در دل شک داری و مشرک هستی اگر مقام امامت به آن جناب از طرف خدا داده شده گرچه بچه یک روزه باشد از نظر علم و دانش چون رهبری بزرگ است اگر از طرف خدا نباشد گرچه هزار سال عمر داشته باشد مثل یکی از مردم عادی است
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 86
این از مطالبی است که باید در بارهاش اندیشه نمود بقیه حاضرین روی بجانب او نموده شروع بسرزنش و اعتراض نمودند.
ایام حج بود گروهی از فقیهان بغداد و دانشمندان سایر شهرها در حدود هشتاد نفر جمع شدند و بجانب مکه رهسپار گردیدند ابتدا بمدینه رفتند تا حضرت جواد را از نزدیک مشاهده کنند وقتی وارد مدینه شدند بخانه حضرت صادق علیه السّلام رفتند چون خالی بود وارد خانه شده روی فرش بزرگی که گسترده بود نشستند.
عبد اللَّه بن موسی وارد شد و در بالای مجلس نشست یکنفر فریاد زد مردم این پسر پیامبر است هر کس سؤالی دارد بکند چند سؤال کردند ولی جواب نادرستی داد حاضرین از شیعیان بسیار اندوهگین و ناراحت شدند فقهاء مضطرب گردیدند از جای حرکت کردند تا خارج شوند با خود میگفتند: اگر حضرت جواد میتوانست خود جواب این مسائل را بدهد نباید از عبد اللَّه بن موسی چنین جوابهائی صادر شود.
در این هنگام دری از بالای مجلس گشوده شد و موفق وارد گردیده گفت:
اینک حضرت جواد تشریف میآورند با وارد شدن آن جناب تمام از جای حرکت کرده باستقبالش رفتند و سلام کردند امام جواد وارد شد دو جامه پوشیده بود و عمامه با دو گیسو داشت و در پای مبارکش نعلین بود نشست تمام مردم سکوت کردند همان سؤالکننده قبل از جای حرکت کرد و چند مسأله پرسید که جوابهای صحیح شنید همه شاد شده شروع بستایش نمودند عرضکردند عمویت عبد اللَّه چنین و چنان جواب داد.
فرمود: عمو جان بسیار کار خطرناکی است که روز قیامت در پیشگاه خداوند بایستی بتو بگوید: چرا به بندگانم فتوائی که نمیدانستی دادی و در میان امت داناتر از تو وجود داشت.
از عمر بن فرج رخجی نقل شده که گفت: بحضرت ابو جعفر گفتم: شیعیان
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 87
شما مدعی هستند که شما میدانی چقدر آب در دجله است و از وزن آن اطلاع داری.
گفت: در آن موقع ما کنار دجله ایستاده بودیم فرمود: آیا خداوند قادر است علم این مطلب را در اختیار یک پشه بگذارد یا نه. گفتم
چرا قادر است. فرمود:
من در نزد خدا از یک پشه گرامیترم و از بیشتر مردم نیز.
کافی- ج 6 ص 416- ابراهیم بن ابی البلاد گفت: خدمت حضرت جواد رسیده گفتم: من مایلم شکم خود را با شکم شما بمالم فرمود: همین جا؟ پیراهن از روی شکم بالا زد و من نیز جامه خود را کنار زدم و شکم خود را بشکم آن جناب چسباندم بعد مرا نشاند و طبقی که خرما داشت جلو من گذاشت شروع بخوردن کرد بعد شروع بصحبت کرد و از معده خود شکایت نمود من تشنه شدم و تقاضای آب کردم فرمود: کنیز از شربتی که خود میآشامم باو بده شربتی که از آب خرما گرفته شده بود برایم آورد در یک قدح مسی آشامیدم از عسل شیرینتر بود.
عرضکردم: همین شربت معده شما را خراب کرده. فرمود: این شربت از خرمای ملک وقفی پیغمبر صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم است که صبح زود جمع میکنند و آب بر روی آن میریزند و کنیزی آن را در آب میفشارد من بعد از غذا از آن شربت میآشامم شب کنیز شربت آن خرماها را میگیرد و بسایر خانوادهها میدهد. گفتم: اهالی کوفه باین مقدار قانع نیستند فرمود: پس شربت خرمای آنها چگونه است؟
گفتم: خرما را پاک میکنند و روی آن قعوه میریزند فرمود: قعوه چیست؟
عرض کردم: قعوه داذی است پرسید: داذی چیست؟ گفتم: یکنوع دانهایست که از بصره میآورند و در داخل این شربت میریزند تا بجوش آید و از جوش میافتد بعد آن را میآشامند فرمود: این شربت خوردنش حرام است.
تهذیب- علی بن مهزیار گفت: نامهای برای حضرت جواد نوشتم و از زلزلههای زیادی که در اهواز میآمد شکایت کردم و عرضکردم: اجازه میفرمائید من از این سرزمین خارج شوم فرمود: از اهواز خارج مشو روز چهار
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 88
شنبه و پنجشنبه و جمعه را روزه بگیرید و روز جمعه غسل کنید و لباسهای خود را تمیز نمائید و در همان روز جمعه دسته جمعی بدر خانه خدا بروید و از او بخواهید این بلا را رفع میکند. علی بن مهزیار گفت: همین کار را کردم زلزله آرام شد.
کافی- علی بن مهزیار از موسی بن قاسم نقل کرد که گفت: به حضرت ابو جعفر ثانی عرضکردم: من تصمیم داشتم از طرف شما و پدرت طواف کنم گفتند: از طرف امامان نباید طواف کنی. فرمود: هر چه برایت مقدور بود طواف کن این کار جایز است.
پس از سه سال عرضکردم: من در مورد طواف از طرف شما و پدرتان اجازه خواستم شما هم اجازه فرمودید هر چه توانستم طواف کردم به نیابت شما بعد در قلبم چیزی خطور کرد بآن عمل کردم.
فرمود: چه خطور کرد؟ گفتم: یک روز از جانب پیامبر طواف کردم سه مرتبه فرمود: صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم روز دوم از جانب امیر المؤمنین روز سوم از طرف امام حسن روز چهارم از طرف امام حسین و روز پنجم از طرف علی بن الحسین و ششم از طرف حضرت باقر روز هفتم از طرف جعفر بن محمّد و روز هشتم از طرف پدربزرگت حضرت موسی بن جعفر و روز نهم از طرف پدرت حضرت رضا و روز دهم از طرف شما اینها پیشوایانی هستند که معتقد بولایت آنهایم فرمود: در این صورت اعتقادی داری که خداوند جز چنین اعتقادی را از بندگان خود نمیپذیرد.
عرض کردم: گاهی از طرف مادرت فاطمه زهرا علیها السّلام طواف میکنم و گاهی نمیکنم. فرمود: هر چه میتوانی بیشتر طواف نما از جانب آن جناب که این کار بهترین عملی است که انجام میدهی ان شاء اللَّه.
عیون اخبار الرضا- بزنطی گفت: نامه حضرت رضا علیه السّلام را بفرزندش حضرت جواد خواندم که نوشته بود: شنیدهام غلامان وقتی میخواهی خارج شوی از درب
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 89
کوچک ترا بیرون میبرند این کار بواسطه بخلی است که آنها دارند تا کسی از تو بهرهای نبرد ترا سوگند میدهم بحقی که بر تو دارم مبادا بعد از این خارج یا داخل شوی مگر از درب بزرگ.
هر وقت میخواهی سوار شوی بهمراه خود طلا و نقره داشته باش هر کس تقاضائی کرد باو چیزی بده از عموهایت هر کدام تقاضای کمک کردند مبادا کمتر از پنجاه دینار بدهی بیشتر از این در اختیار خودت هست خواستی بیشتر و از عموهایت هر کدام تقاضا کردند از بیست و پنج دینار کمتر مده بیشتر خواستی میدهی من آرزوی بلندی و رفعت ترا از جانب خدا دارم به بخش مبادا از تنگدستی ترس داشته باشی.
تحف العقول- ص 479- روایت شده که برای حضرت جواد علیه السّلام مقداری پارچههای کتانی که قیمت زیاد داشت آوردند در بین راه شخصی آنها را بسرقت برد. آورنده جریان را برای آن جناب نوشت در جواب او بخط خود نوشت:
اموال و جانهای ما از مواهب عالی پروردگار و امانتهای گران اوست بهره برده میشود از آنها هر چه مورد استفاده قرار گیرد با شادی و شعف و هر چه مورد دستبرد قرار گیرد خدا جز او پاداش خواهد داد هر کس ناراحتی و جزعش افزون از صبر و شکیبائیش باشد اجر و پاداش او از میان میرود بخدا پناه میبریم از چنین صفتی.
تفسیر عیاشی- ج 1- ص 131 و 132- محمّد بن عیسی بن زیاد گفت: من در دیوان ابی عباد بودم دیدم از روی یک نامه نسخه برداری میکند پرسیدم نامه از کیست؟ گفت: نامه حضرت رضا است بفرزندش که از خراسان نوشته تقاضا کردم بمن بدهد دیدم در نامه چنین نوشته:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم خدا ترا عمر طولانی دهد و از دشمن مصون و محفوظ بدارد پسرم، پدرت فدایت اموال خود را در اختیار تو گذاشتم در حالی که خودم
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 90
زنده و سلامتم بامید اینکه خداوند بواسطه صله رحم و کمکی که بخویشاوندان و غلامان حضرت موسی بن جعفر و جعفر بن محمّد علیهما السّلام میکنی افزایش بتو عنایت کند اما سعیده زنی است بسیار خود دارو صرفهجو در مورد بخشش و عطا با اینکه چنین نیست خداوند در آن آیه میفرماید: مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً کَثِیرَةً و فرمود: لِیُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ فَلْیُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللَّهُ.
خداوند بسیار بتو وسعت عنایت کرده پسرم! فدایت شوم مرا در کارها مطلع گردان و پنهان منما بجهت علاقهای که بآن کارها داری زیرا موجب زیان تو میشود و السلام.
رجال کشی- حسین بن موسی بن جعفر گفت: در مدینه خدمت حضرت جواد علیه السّلام بودم علی بن جعفر نیز حضور داشت طبیب پیش آمد تا رگ آن جناب را بزند علی بن جعفر از جای حرکت کرده گفت: مولای من اجازه بفرمائید ابتدا مرا فصد کند تا زهر آهن در من بریزد قبل از شما (علی بن جعفر عموی پدر حضرت جواد بود).
من گفتم: گوارا باد ترا این عقیده، پزشک رگ او را زد. وقتی حضرت جواد از جای حرکت کرد تا برود علی بن جعفر از جای بلند شد کفش امام را جلو پایش گذاشت تا بپوشد.
اختصاص مفید- ص 88- محمّد بن اسحاق و حسن بن محمّد گفتند: پس از وفات زکریا بن آدم عازم حج شدیم نامه حضرت جواد در بین راه بما رسید باین مضمون:
یادم آمد از قضای پروردگار در مورد زکریا بن آدم خدا او را مشمول رحمت خویش قرار دهد از روز تولد تا روز درگذشت و روز رستاخیز که زنده میشود در طول زندگانی عارف بحق بود و در این راه رنجها کشید و تحمل داشت از وظائف خویش کوتاهی نکرد و پیوسته کاری که مورد رضای خدای و پیامبر بود
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 91
انجام میداد.
پاک و بیآلایش از دنیا رفت خدا باو پاداش نیت و جزای کوشش کردارش را عنایت کند.
متوجه شخصی که او را وصی قرار داده نیز هستم نظر ما نسبت باو بر نمیگردد ما بیشتر از آنچه تو توصیف کردهای او را میشناسیم منظورش حسن بن محمد بن عمران بود.
غیبت شیخ طوسی- ص 225- از کسانی که امام جواد علیه السّلام آنها را ستوده یکی عبد العزیز فرزند مهتدی قمی اشعری است. در جواب نامه او امام چنین نوشت:
بحمد اللَّه گرفتم آنچه فرستاده بودی مقدار پولی که برای تو از آنجا فرستاده بودند فهمیدم خدا گناهان تو و آنها را ببخشد و ما و شما را مشمول رحمت خویش قرار دهد.
و هم در باره او نوشت خدا گناه ترا ببخشد و من و ترا مشمول رحمت خویش قرار دهد و از تو راضی گردد بواسطه رضایت من.
و از جمله شخصیتهای پسندیده زمان آن جناب علی بن مهزیار اهوازی است عدهای با چند واسطه از حسن بن شمون نقل کردند که گفت: این نامه را بخط حضرت جواد علیه السّلام در باره علی بن مهزیار پیش او دیدم چنین نوشته بود:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم علی! خدا بهترین جزا را بتو بدهد و بهشت برین را جایگاهت قرار دهد و ترا خوار دنیا و آخرت نکند و با ما محشور گرداند یا علی ترا آزمودم و در مورد خیر خواهی و فرمانبرداری و احترام و انجام وظائف لازم آزمایش کردم اگر بگویم مانند ترا ندیدهام امیدوارم در این سخن راست گفته باشم. خداوند بهشت برین را منزل تو قرار دهد. در سرما و گرما و در شب و روز خدمت و موقعیت تو بر ما مخفی نیست از خداوند در خواست میکنم در روز رستاخیز ترا چنان مشمول رحمت خود قرار دهد که موجب غبطه دیگران شوی
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 92
خدا دعا را مستجاب میکند.
کافی- ج 1 ص 548 و غیبت طوسی. علی بن ابراهیم از پدر خود نقل کرد که گفت خدمت حضرت جواد بودم، صالح بن محمّد بن سهل همدانی که وکیل آن جناب بود وارد شد. عرض کرد آقا مرا در مورد آن ده هزار درهم حلال کن که خرج کردهام حضرت جواد فرمود حلالت باد.
وقتی صالح خارج شد حضرت جواد فرمود حق آل محمّد صلّی اللَّه علیه و اله را تصرف میکنند و از دادن بمستمندان و بیچارگان این خانواده امتناع میورزند و خود صرف مینمایند آنگاه میگویند ما را حلال کن. او گمان میکند من خواهم گفت حلال نمیکنم بخدا قسم روز قیامت خداوند از اینها در این مورد سؤال دقیقی خواهد کرد.
در مناقب مینویسد: دربان امام عثمان بن سعید سمان بود و از اشخاص مورد اعتمادش ایوب بن نوح بن دراج کوفی و جعفر بن محمّد بن یونس احول و حسین بن مسلم بن حسن و مختار بن زیاد عبدی بصری او محمّد بن حسین بن ابی الخطاب کوفی شمرده شدهاند.
از اصحاب آن جناب بشمار آمدهاند: شاذان بن خلیل نیشابوری و نوح بن شعیب بغدادی و محمّد بن احمد محمودی و ابو یحیی گرگانی و ابو القاسم ادریس قمی و علی بن محمّد و هارون بن حسن بن محبوب و اسحاق بن اسماعیل نیشابوری و ابو حامد احمد بن ابراهیم مراغی و ابو علی بن بلال و عبد اللَّه بن محمّد حصینی و محمّد بن حسن بن شمون بصری.
رجال کشی- شماره 505- خیران خادم گفت: در زمان حضرت جواد علیه السّلام عازم حج شدم حال آن جناب را از خدمتکاری که نزد ایشان موقعیتی داشت پرسیدم و درخواست کردم مرا خدمت ایشان ببرد.
وقتی بمدینه رسیدیم گفت آماده باش که من تصمیم دارم خدمت حضرت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 93
جواد بروم. من هم با او رفتم، بدرب خانه که رسیدیم گفت درب دکانی باش خودش اجازه گرفت و داخل شد مدتی گذشت کسی بدنبال من نیامد رفتم درب خانه از آن غلام جویا شدم گفتند خارج شد و رفت من متحیر ماندم در همین بین خادمی خارج شده پرسید تو خیران هستی، گفتم آری. گفت داخل شو.
وارد شدم حضرت جواد علیه السّلام بالای یک سکوی بلند ایستاده بود که فرشی برای نشستن نداشت غلامی با جا نمازی آمد و آن را پهن کرد امام علیه- السلام نشست.
همین که چشم من بآن جناب افتاد هیبت و مقامش چنان مرا فرا گرفت که ترسیدم خواستم بالای سکو بروم بیآنکه پای بر روی پلکان گذارم امام اشاره کرد که پلکان آنجا است بالا رفته سلام کردم دست خود را بجانب من دراز کرد گرفتم و بوسیدم و بر روی صورت خود گذاشتم با دست خود مرا نشاند من دست آن جناب را رها نکردم از هیبتی که مرا گرفته بود امام نیز دست خود را نکشید همین که حالت وحشت از دلم رفت رها کردم از حالم جویا شد.
ریان بن شبیب گفته بود وقتی خدمت امام علیه السّلام رسیدی عرض کن غلامت ریان سلام رسانده و تقاضا دارد برای او و فرزندش دعا بفرمائید من خدمت آن جناب عرض کردم برای ریان دعا کرد ولی از دعا برای فرزندش خودداری نمود باز دو مرتبه اظهار کردم برای ریان دعا کرد و چیزی در مورد فرزندش نفرمود مرتبه سوم نیز تکرار کردم برای ریان تنها دعا کرد. خداحافظی نموده خارج شدم.
درب خانه که رسیدم صدای امام را شنیدم که چیزی میفرمود ولی نفهمیدم فرمایش ایشان را. خادم از پی من آمد گفتم مولایم چه فرمود موقع آمدن من.
گفت: فرمود این کیست که مایل است خود را برهاند این پسرک در بلاد شرک متولد شد از آنجا هم که خارج شد جزء کسانی گردید که از آنها بدتر بودند
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 94
اگر خدا میخواست هدایتش میکرد.
رجال کشی- شماره 508- علی بن مهزیار گفت خیران برایم نوشت که هشت درهم برایت فرستادم این پول را از طرطوس (شهری است در سر حد شام بین انطاکیه و حلب) برایم فرستاده بودند نخواستم بدون اجازه شما بصاحبش رد کنم یا تغییری بدهم اکنون بفرما چنین پولی را بگیرم یا نه. پولی که وضعش معلوم نباشد و از کفار باشد تا بدستورت عمل کنم. در جواب او چنین نوشت پول یا غیر پول اگر برایت فرستادند قبول کن زیرا پیامبر اکرم هدیه یهودی و نصرانی را رد نمیکرد «1».
برسی در مشارق الانوار- پس از فوت حضرت رضا جواد الائمه علیه السّلام را که کودکی بود بمسجد پیامبر آوردند یک پله بر فراز منبر رفت و شروع به سخنرانی کرده فرمود من محمّد بن علی هستم من جوادم من نژاد اشخاص را در پشت پدران میدانم من از پنهان و آشکار و عاقبت کار شما آگاهم این دانش را خداوند عنایت کرده بما قبل از آفرینش تمام جهانیان و بعد از نابود شدن آسمانها و زمین اگر حمله یاوهسرایان و قدرت گمراهان و ایراد شکاکان نبود سخنی را میگفتم که موجب تعجب گذشتگان و آیندگان میشد در این موقع دست روی دهان خویش گذاشت فرمود: محمد ساکت باش همان طور که آباء کرامت سکوت کردند.
رجال کشی- ابراهیم بن محمّد بن همدانی گفت: برای حضرت جواد علیه السّلام نوشتم که سمیع بمن چه ستمها کرد. در جوابم نوشت بخط خود خداوند بزودی ترا بر دشمنت پیروز کند و از دست او رهائی یابی مژده باد که فوری پیروز میشوی و در آخرت نیز پاداش میگیری خدا را بسیار ستایش کن.
رجال کشی- شماره 506- ابراهیم بن محمّد گفت: امام جواد علیه السّلام برایم نوشت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 95
که آن پولها رسید خدا از تو قبول کند و از آنها نیز راضی شود و در دنیا و آخرت با ما باشند.
فلان قدر پول و لباس برایت فرستادم خداوند برکت بتو بدهد در مورد اینها و تمام نعمتهائی که بتو ارزانی داشته.
برای نضر نوشتم بحرف تو گوش کند و مزاحم تو نشود و با تو مخالفت ننماید باو گوشزد کردم چه مقامی نزد من داری برای ایوب نیز همین مطالب را نوشتم برای دوستان همدان نوشتم و به آنها دستور دادم که از تو پیروی کنند و سرپیچی از دستورات ننمایند، گوشزد کردم که جز تو وکیلی ندارم.
زندگانی امام هادی حضرت امام علی النقی ابو الحسن سوم علیه السّلام
بخش اول ولادت امام علیه السّلام و نامها و کنیه و لقبهای آن جناب
معانی الأخبار- ص 65- مینویسد: از دانشمندان شیعه چنین شنیدم محلهای که حضرت امام علی النقی و امام حسن عسکری در سامراء ساکن بودند عسکر نامیده میشد بهمین جهت باین دو امام علیهما السّلام لقب عسکری داده بودند.
مناقب شهر آشوب- مینویسد: نامش علی و کنیهاش ابو الحسن بود که جز این نام و کنیه نداشت اما دارای لقبهای زیادی از قبیل: نجیب، مرتضی، هادی، نقی، فقیه، امین، مؤتمن، طیّب، متوکل، عسکری بود آن جناب را ابو الحسن ثالث و فقیه عسکری میگفتند.
از تمام مردم خوشبوتر و راستگوتر و با نمکتر و کاملتر بود هنگام خاموشی آثار هیبت و سنگینی در چهرهاش آشکار بود و در موقع سخن گفتن چهرهای گیرا و جذاب داشت از خاندان نبوت و امامت بود و پسندیدهترین فرد خاندان رسالت و برگزیدهترین شخصیت منسوب به پیامبر اکرم بود.
سال دویست و دوازده نیمه ذیحجه در محلی بنام صریا از اطراف مدینه متولد شده.
ابن عیاش گفته است: در روز سه شنبه پنجم رجب سال 214 متولد شد و در سال 254 روز سوم رجب از دنیا رفت بعضی روز دوشنبه سه شب به آخر جمادی الآخرة مانده روز وفاتش را تعیین نمودهاند کسی جز فرزندش ابو محمّد (امام حسن عسکری) هنگام فوتش نبود در موقع فوت چهل سال داشت بعضی چهل و یک سال و هفت ماه گفتهاند.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 99
مادرش کنیز فرزند داری بنام سمانه مغربیه بود بعضی گفتهاند مادرش معروف به بانو ام الفضل بود با پدر خود شش سال و پنج ماه بود و پس از پدر مدت امامت آن جناب سی و سه سال بعضی نه ماه نیز افزودهاند بیست سال در سر من رأی (سامرا) ساکن بود در همان جا از دنیا رفت و در خانه خود مدفون گردید.
در مدت اقامت آن جناب بقیه حکمرانی معتصم بعد از او واثق و متوکل و منتصر و مستعین و معتز بود در آخر فرمانروائی معتمد بوسیله سم شهید شد.
ابن بابویه مینویسد: معتمد آن جناب را مسموم کرد.
در کشف الغمه چنین مینویسد: محمّد بن طلحه گفت: حضرت امام علی النقی در ماه رجب سال 214 هجری متولد شد مادرش کنیزی صاحب فرزند بنام سمانه در ماه رجب سال 214 هجری متولد شد مادرش کنیزی صاحب فرزند بنام سمانه مغربیه بود. نام دیگری جز این گفتهاند. اسم امام علی بود و دارای لقبهائی بدین شرح بود: ناصح، متوکل، مفتاح و نقی، مرتضی مشهورترین لقبش متوکل بود که این لقب را مخفی میداشت و باصحاب خود سفارش میکرد که از این لقب چیزی نگویند زیرا خلیفه وقت نیز همین لقب را داشت.
پنج روز بآخر جمادی الآخر مانده سال 254 زمان خلافت معتز از دنیا رفت با این حساب چهل سال و چند روز کم داشته است.
با پدرش شش سال و پنج ماه زیست و پس از پدر سی و سه سال و چند ماه زندگی کرد و در سامراء دفن شد.
عبد العزیز حافظ گفته است: در سال 214 حضرت امام علی النقی متولد شد و در سال 254 از دنیا رفت در سن چهل سالگی و در سامرا دفن شد زمان منتصر و ملقب بهادی بود مادرش سمانه است گفتهاند نیمه ماه ذیحجه سال 212 در مدینه متولد شد و رجب سال 254 در سامرا از دنیا رفت که در آن وقت چهل و یک سال و چند ماه داشت و در سامراء در منزل خود دفن شد.
ابن خشاب گفته است: حضرت عسکری ابو الحسن علی بن محمّد در رجب سال 214 هجری متولد شد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 100
اعلام الوری- ص 339- مینویسد: بروایت ابن عباس پنجم رجب سال 212 نیمه ذیحجه در صریای مدینه متولد شد «1» مادرش کنیزی صاحب فرزندی بنام سمانه بود و لقبش نقی، قائم، فقیه، امین، طیب بود و آن جناب را ابو الحسن سوم میگفتند.
شیخ در مصباح مینویسد: روز بیست و هفت ذیحجه حضرت ابو الحسن علی بن محمّد امام عسکری متولد شد در جای دیگر مینویسد:
ابن عباس گفت: این دعا توسط شیخ کبیر ابو القاسم بدست خانواده من رسید «اللّهم انی اسألک بالمولودین فی رجب محمّد بن علی الثانی و ابنه علی بن محمّد المنتجب تا آخر دعا.
سپس اضافه نموده که ابن عیاش گفته است تولد حضرت ابو الحسن امام علی النقی در روز دوم رجب بوده روز پنجم نیز ذکر کرده. باز میگوید: ابراهیم ابن هاشم قمی گفت: حضرت امام علی النقی در روز سه شنبه 13 رجب سال 214 متولد شد.
کافی- ج 1 ص 497- حضرت امام علی النقی نیمه ذیحجه سال 214 متولد شد و گفته شده در رجب سال 214 متولد شده مادرش کنیزی صاحب فرزندی بنام سمانه بود.
در روضة الواعظین نیز نیمه ذیحجه سال 212 مینویسد.
فصول المهمه مینویسد: امام علیه السّلام گندمگون بود و نقش انگشتری آن جناب
(اللَّه ربی و هو عصمتی من خلقه)
بود در مصباح کفعمی مینویسد: روز جمعه دوم رجب بعضی پنجم گفتهاند سال 212 زمان مأمون متولد شد مادرش سمانه بود و نقش انگشتری آن جناب
«حفظ العهود من اخلاق المعبود»
بود. همسرش کنیزی بود جز او همسری نداشت پنج فرزند داشت و در روز دوشنبه سوم رجب سال 254 از دنیا رفت معتز او را مسموم کرده وکیل و دربانش عثمان بن سعد بود.
بخش دوم تصریح بامامت آن جناب
کمال الدین- ج 2 ص 50- صقر بن دلف گفت از حضرت جواد علیه السّلام شنیدم میفرمود امام بعد از من پسرم علی است دستور او دستور من و سخنش سخن من است فرمانبرداری از او فرمانبرداری از من است و امامت پس از او در فرزندش حسن خواهد بود.
اعلام الوری و ارشاد- ابن قولویه از کلینی از اسماعیل بن مهران نقل میکند که گفت وقتی حضرت جواد از مدینه برای مرتبه اول بجانب بغداد رهسپار شد موقع حرکتش عرضکردم من در این سفر بر شما بیمناکم پس از شما امامت متعلق بکیست؟
با لبخندی به من توجه نموده، فرمود آنچه گمان کردهای امسال نیست.
وقتی معتصم ایشان را خواست خدمتش رسیده عرضکردم فدایت شوم شما در حال حرکت هستی امامت بعد از شما متعلق بکیست چنان گریه کرد که محاسنش از اشک چشم تر شد در این موقع بمن توجه نموده فرمود اکنون باید بر من بیمناک باشی. امامت پس از من متعلق بفرزندم علی است.
اعلام الوری و ارشاد- از کلینی نقل میکند که خیرانی از پدر خود چنین نقل کرد که گفت من ملازم خانه حضرت جواد بودم بواسطه مأموریتی که داشتم احمد بن عیسی اشعری سحرگاه هر شب میآمد تا از بیماری حضرت جواد اطلاعاتی بدست آورد. هر وقت پیک واسطه بین حضرت جواد و پدرم میآمد احمد از جای حرکت میکرد و پدرم با او خلوت مینمود.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 102
پدرم گفت یک شب پیک امام آمد احمد بن محمّد بن عیسی از اطاق خارج شد من با پیک خلوت کردم ولی احمد دو مرتبه برگشت و جایی ایستاد که حرف ما را میشنید. پیک گفت مولایت سلام میرساند و میفرماید من از دنیا میروم و امامت متعلق بفرزندم علی است، همان مقامی را که من بعد از پدرم بر شما داشتم او پس از من بر شما خواهد داشت. پیک راه خود را گرفت و رفت.
احمد بن محمّد بجای خود بازگشت. از من پرسید چه گفت بتو. گفتم: حرفی بود گفت من شنیدم. سخن پیک را برایم شرح داد. گفتم این کاری که کردی خدا بر تو حرام کرده بود زیرا در قرآن میفرماید وَ لا تَجَسَّسُوا اکنون که شنیدی شنیده خود را برای گواهی بخاطر داشته باش اگر روزی احتیاج پیدا کردیم مبادا تا موقعش نرسیده اظهار کنی.
پدرم گفت فردا صبح پیغام را در ده نسخه نوشتم آنها را مهر زدم و در اختیار سران اصحاب قرار دادم به آنها گفتم در صورتی که قبل از مطالبه این نسخه از دنیا رفتم آنها را باز کنید و بدستور داخل آن عمل نمائید.
پس از درگذشت حضرت جواد (ابو جعفر) علیه السّلام از منزل خود خارج نشدم تا وقتی که فهمیدم اصحاب گرد محمّد بن فرج اجتماع نمودهاند و در مورد امامت از یک دیگر جستجو میکنند. محمّد بن ابی الفرج برایم نامهای نوشت باین مضمون: اگر ترس از اطلاع یافتن خلیفه نداشتم با این جمعیت میآمدم پیش تو خوب است بیائی اینجا.
من سوار شدم و پیش او رفتم دیدم اصحاب اجتماع کردهاند با آنها درب خانه بگفتگو پرداختم دیدم بیشترشان در شک افتادهاند.
یکی که نوشتهها دستش بود و آنجا حضور داشت گفتم آن نوشتهها را بیاور وقتی آوردند گفتم این دستوری است که بمن دادهاند. یکی از آنها گفت کاش در این مورد کس دیگر نیز شاهد گفتار تو بود. که این سخن بیشتر ثابت شود.
گفتم: اتفاقا خداوند آنچه شما آرزومندید پدید آورده ابو جعفر اشعری نیز
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 103
این پیغام را شنیده و گواهی میدهد. اصحاب از او پرسیدند ولی از گواهی امتناع ورزید. من او را دعوت بمباهله کردم (در حق یک دیگر نفرین کردن) ترسیده گفت من این پیغام را شنیدم اما این مقام و موقعیت شامخی است که کسی صاحب اسرار امامت شود من مایل بودم افشای این سر بوسیله شخصی از نژاد عرب شود اما حالا که دعوت بمباهله میکنی نمیتوانم گواهی خود را پوشیده بدارم قبل از اینکه متفرق شوند همه اعتراف بامامت حضرت ابو الحسن نمودند.
اخبار در این مورد زیاد است که اگر تمام آنها را ذکر کنم کتاب طولانی میشود همین که جمعیت شیعه اجماع بر امامت حضرت امام علی النقی کردهاند و کس دیگری در زمان ایشان مدعی امامت نشد ما را بینیاز از ذکر تمام خبرها مینماید.
کافی- محمّد بن حسین واسطی گفت از احمد بن ابی خالد غلام حضرت جواد شنیدم که میگفت امام جواد علیه السّلام مرا گواه بر این وصیت گرفت. گواه است احمد بن ابی خالد غلام حضرت ابو جعفر جواد علیه السّلام بر اینکه ابو جعفر محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب مرا گواه گرفت که وصی خود حضرت امام علی النقی را تعیین نمود و او را سرپرست خواهران خویش قرار داد و اختیار موسی را باو سپرد وقتی بالغ شد. عبد اللَّه بن مساور را متصدی اموال و املاک و غلام و کنیز خویش قرار داد تا وقتی علی بن محمّد بالغ شود.
وقتی بالغ شد عبد اللَّه بن مساور باید از او اطاعت کند و اموال را در اختیار ایشان خواهد گذاشت که ایشان اختیاردار خواهران خویش خواهد بود ولی موسی وقتی بالغ شد کارهایش بخودش واگذار میشود. در مورد صدقات ابن مساور همان دستوراتی که باو دادهاند انجام خواهد داد.
این جریان در روز یک شنبه سوم ذیحجه سال 220 بود احمد بن ابی خالد شهادت را با خط خود نوشت. حسن بن محمّد بن عبد اللَّه بن حسن بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب نیز همان شهادت احمد بن ابی خالد را داد و شهادت خود را بخط خویش نوشت نصر خادم
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 104
نیز همین شهادت را داد و بخط خود نوشت.
توضیح- اینکه در وصیت قید میکند امام علیه السّلام پس از بلوغ متصدی اموال و ثروت آن جناب شود ممکن است بواسطه تقیه از مخالفین چنین قیدی را نموده باشد و کار را قبل از بلوغ بعبد اللَّه بن مساور سپارد تا قاضیهای آنها نتوانند ایرادی بگیرند.
عیون المعجزات- احمد بن محمّد بن عیسی از پدر خود نقل میکند که حضرت جواد وقتی خواست از مدینه بجانب عراق رهسپار شود و برگردد حضرت ابو الحسن را روی زانوی خود گذاشت و تصریح بامامت ایشان کرده باو فرمود از چیزهای خوب عراق چه میل داری برایت بیاورم. عرضکرد شمشیری که چون آتش بدرخشد.
در این موقع روی بجانب موسی فرزند خود نموده باو فرمود تو چه دوست داری.
گفت یک اسب. فرمود ابو الحسن بمن شباهت دارد و موسی بمادرش.
بخش سوم معجزات و اخلاق و رفتار شایسته امام علیه السلام
اعلام الوری- ص 343- سید ابو طالب محمّد بن حسین حسینی گرگانی از پدر خود حسین بن حسن ... از ابو هاشم جعفری نقل کرد که گفت: در مدینه بودم که بغاء (یکی از سپهداران متوکل) در جستجوی اعراب شود لشکر بمدینه رسید حضرت هادی علیه السّلام فرمود: برویم ببینیم این سپهدار ترک چگونه صف آرائی کرده.
بیرون شدیم ایستادیم تا سپاه آمد مردی از ترکها از کنار ما گذشت حضرت هادی با او بزبان ترکی صحبت کرد مرد ترک از اسب پیاده شد و سم مرکب سواری امام را بوسید. من او را قسم دادم که این مرد بتو چه گفت.
از من پرسید این مرد پیامبر است؟ گفتم: نه، گفت: مرا بنامی صدا زد که در کودکی آن نام را بر من گذاشته بودند در سرزمین ترک و کسی تا این ساعت از آن نام اطلاع نداشت.
امالی شیخ طوسی- ج 4 ص 417- منصوری از عموی پدر خود نقل کرده که گفت: یک روز پیش متوکل رفتم مشغول شراب بود بمن نیز تعارف کرد گفتم: سرورم تا کنون شراب ننوشیدهام گفت: تو با علی بن محمّد شراب میخوردی.
گفتم: نمیدانم آنچه در دست داری برایت چه زیانی دارد ولی این سخن تو او را زیانی نمیرساند این حرف را بحضرت هادی عرض نکردم.
گفت: یک روز فتح بن خاقان بمن گفت: متوکل مرا دستور داده در
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 106
جستجو باشم مالی را که از قم برای علی بن محمّد میآورند بگیرم و جریان را باو گزارش دهم تو بگو از کدام راه میآورند تا من بآن طرف نروم و از آن راه فاصله بگیرم خدمت امام علیه السّلام رسیدم دیدم چند نفر هستند که صلاح نمیدانستم پیش آنها صحبت کنم.
در این موقع امام علیه السّلام لبخندی زده فرمود: خیر است چرا پیغام اولی را نرساندی (که متوکل گفت: با علی بن محمّد شراب میخوردی) گفتم: آقا شما را پاکتر از این حرفها میدانم فرمود: پولها را از قم امشب میآورند ولی دست مأموران متوکل بآن نخواهد رسید امشب را همین جا باش.
پاسی که از شب گذشت امام علیه السّلام مشغول عبادت شد ناگاه رکوع خود را بوسیله سلام قطع کرده بمن فرمود: آن مرد پولها را آورده خادم او را مانع میشود از اینکه پیش من بیاید برو بیرون هر چه آورده بگیر. خارج شدم دیدم زنبیلی در دست دارد که آنچه آورده در همان زنبیل نهاده زنبیل را گرفتم و خدمت امام آوردم.
فرمود: برو باو بگو آن جبهی را که زن قمی گفت از مادر بزرگم یادگار پیش من مانده و بتو داد برای ما بیاوری بده. خارج شدم و جریان را باو گفتم جبهای بمن داد خدمت امام آوردم. فرمود: جبه را ببر بگو همان جبهی خودمان را بده که با این عوض کردی. وقتی بآن مرد گفتم.
گفت: درست است دخترم از آن جامه خوشش آمد و با این عوض کرد و من میروم و آن را میآورم. فرمود: برو باو بگو خداوند مال ما را حفظ میکند جبه ما را از شانه خود بیرون آور. خارج شدم و جبه را از شانهاش کشیدم. آن مرد بیهوش شد. بعد خدمت امام علیه السّلام رسیده گفت: من در مورد امامت شما مشکوک بودم اینک برایم یقین حاصل شد.
امالی شیخ طوسی- فحام از کافور خادم این حدیث را نقل کرده گفت:
در اطراف امام علیه السّلام گروهی از صنعتگران بکار اشتغال داشتند آن محل شبیه
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 107
دهی بود.
یونس نقشبند با حضرت امام علی النقی رفت و آمد داشت و خدمتکاری آن جناب را مینمود یک روز در حالی که لرزه تنش را فرا گرفته بود وارد شد.
عرض کرد: آقا من خانواده خود را بشما میسپارم. فرمود: مگر چه شده؟
گفت: تصمیم دارم فرار کنم. با لبخند فرمود؛ برای چه.
گفت: موسی بن بغا یک نگین بسیار قیمتی برایم فرستاد که روی آن نقش بیاندازم شروع بکار کردم ولی نگین دو نصف شد حالا فردا قرار است نگین را باو بدهم شما میدانید صاحب نگین موسی بن بغا است یا هزار تازیانه خواهد زد و یا مرا میکشد، فرمود: برو بخانهات فردا بخیر خواهد گذشت.
فردا صبح با لرزه آمده گفت: اینک پیکی از طرف موسی بن بغا آمده انگشتر را میخواهد فرمود: تو برو پیش او جز خوبی چیزی نخواهی دید. گفت: آقا باو چه بگویم. امام علیه السّلام لبخندی زده فرمود: برو ببین چه میگوید. گفتم: که جز خیر چیزی نخواهی دید.
یونس رفت ولی بلافاصله با خنده برگشت. گفت: غلام پیغام آورد که زنان بر سر نگین انگشتر با هم اختلاف کردهاند ممکن است آن نگین را دو قسمت کنی اگر چنین کاری بکنی بتو جایزه گرانی خواهم داد.
امام علیه السّلام گفت: خدایا ترا حمد که ما را از ستایشگران واقعی خود قرار دادهای. خوب بگو ببینم چه در جواب او گفتی. جوابداد گفتم: باید مرا چند روز مهلت دهی تا با فکر ببینم چکار باید بکنم فرمود: خوب جواب دادهای.
امالی شیخ طوسی- کافور خادم گفت: امام علی النقی علیه السّلام بمن فرمود:
فلان سطل را در فلان محل برایم بگذار تا برای نماز وضو بگیرم مرا از پی کاری فرستاده فرمود: وقتی برگشتی این کار را بکن تا موقعی که من آماده نماز میشوم حاضر باشد. آن جناب برای خواب به بستر خود رفت. من دستور ایشان را فراموش کردم.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 108
شب سردی بود. احساس کردم امام علیه السّلام برای نماز حرکت کرد بیادم آمد که من سطل را نگذاشتهام. از آن محل دور شدم مبادا مورد سرزنش مولا قرار گیرم ولی ناراحت شدم از اینکه ایشان باید با زحمت ظرف را پیدا کند. در این هنگام با خشم صدا زده گفتم بخدا پناه میبرم حالا چه بهانهای دارم که بگویم فراموش کردهام بالاخره چارهای نبود جوابدادم و با ترس خدمت آن جناب رسیدم. فرمود: مگر نمیدانی که من همیشه با آب سرد وضو میگیرم برایم آب را گرم کردهای و در سطل ریختهای.
گفتم: بخدا من سطل و آب را نگذاشتهام. فرمود: ستایش خدا را. بخدا قسم چیزی را که بر ایمان حلال شمردهاند رها نمیکنم و لطف خدا را رد نمینمایم خداوند را سپاس میگذارم که ما را از فرمانبرداران خویش قرار داد و توفیق عنایت فرمود بر عبادت خود پیامبر اکرم میفرمود: خداوند خشم میگیرد بر کسی که از کار مباح و جایزی رو گردان باشد.
امالی شیخ طوسی- منصوری از عموی پدر خود نقل کرد که گفت:
روزی خدمت امام هادی علیه السّلام رسیده عرضکردم: آقا این مرد مرا کنار زده و حقوقم را قطع نموده و باعث ناراحتی من شده است خیال نمیکنم چیزی او را بر این کار واداشته باشد جز اینکه اطلاع پیدا کرده من بشما ارادت دارم وقتی از او درخواستی بکنید بطور قطع قبول خواهد کرد تقاضا دارم در این مورد از او درخواست بنمائید.
امام علیه السّلام فرمود: کارت درست خواهد شد ان شاء اللَّه.
شبانگاه دیدم پیک یکی پس از دیگری از طرف متوکل میآید فوری پیش او رفتم فتح بن خاقان نیز بر در سرای متوکل ایستاده بود گفت: مرد! چقدر بخانه خود انس گرفتهای متوکل مرا بزحمت انداخت آنقدر که پشت سر هم ترا از من خواست. وارد شدم متوکل روی رختخواب خود نشسته بود.
گفت: یا ابا موسی ما از تو فراموش کردهایم تو هم خود را بما نشان نمیدهی بگو
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 109
ببینم چقدر از ما طلب داری. گفتم: فلان جایزه و مقرری و حقوق این چند وقت چند مورد را ذکر کردم همه را دستور داد و برابر بمن بدهند.
بفتح بن خاقان گفتم: حضرت امام علی النقی اینجا تشریف آوردند.
گفت: نه پرسیدم نامهای نوشته بود گفت: نه. من برگشتم فتح بن خاقان از پی من آمده گفت: من میدانم تو از آن جناب تقاضا کردهای برایت دعا کند برای منهم درخواست کن دعا نماید.
وقتی خدمت امام علیه السّلام رسیدم تا چشمش بمن افتاد فرمود: ابا موسی از چهرهات پیداست که خوشحالی و راضی هستی. عرضکردم: آری ببرکت شما ولی میگفتند شما آنجا تشریف نبردهای و از متوکل تقاضائی ننمودهاید.
فرمود: خداوند میداند که ما در گرفتاریها بغیر او پناه نمیبریم و در پیش- آمدهای سخت جز بر او توکل نداریم هر وقت درخواست کردهایم ما را رد نکرده میترسم که از این کار دست بردارم خداوند نیز رفتار خود را تغییر دهد.
عرضکردم: آقا، فتح بن خاقان بمن چنین گفت فرمود: او در ظاهر ما را دوست میدارد ولی در باطن مخالف ما است دعا نیز تابع نیت و قلب شخص است.
وقتی در فرمانبرداری خدا اخلاص داشته باشی و به نبوت رسول اکرم و حقوق ما خانواده پیامبر اعتراف نمائی آنگاه از خدا چیزی بخواهی هرگز ناامیدت نخواهد کرد.
عرض کردم: آقا! دعائی بمن بیاموز که از بین دعاها برای خود اختصاص دهم. فرمود: من بسیار این دعا را خواندهام و از خداوند درخواست کردهام که هر کس پس از فوت من این دعا را در حرمم بخواند او را مأیوس نکند آن دعا این است:
«یا عدتی عند العدد و یا رجائی و المعتمد و یا کهفی و السند و یا واحد یا احد یا قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، و اسألک اللهم بحق من خلقته من خلقک و لم تجعل فی خلقک مثلهم احدا ان تصلی علیهم و تفعل بی کیت و کیت»
. زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 110
«بجای کیت و کیت حاجت خود را بزبان میآورد».
امالی شیخ طوسی- فحام از احمد بن محمّد بن بطه از خبر کاتب نقل کرد که گفت: سمیله کاتب نویسنده اخبار سامرا برایم نقل کرد که متوکل هر وقت بطرف مسجد جامع میرفت گروهی از کسانی که قدرت سخنرانی داشتند در رکاب او حاضر بودند در میان آنها مردی بنام هریسه از فرزندان عباس بن محمّد بود که متوکل او را کوچک میشمرد یک روز دستور داد او سخنرانی کند. خطبهای در کمال شیوائی ایراد کرد. متوکل جلو رفت تا نماز بخواند قبل از اینکه هریسه از منبر پائین بیاید. هریسه با عجله از منبر فرود آمد و از پشت کمربند متوکل را گرفته گفت: یا امیر المؤمنین هر کس سخنرانی کرد و خطبه خواند باید نماز هم بخواند، متوکل گفت: ما تصمیم داشتیم این مرد را شرمنده کنیم او ما را خجالت داد.
هریسه مرد بسیار بد سرشتی بود روزی بمتوکل گفت: هیچ کس بزیان تو بقدر خودت کار نمیکند از این رفتاری که با علی بن محمّد داری هر کس در دربار خلیفه است خدمتکار او است حتی نمیگذارند زحمت بالا زدن پرده را بکشد یا درب را بگشاید و نه کارهای دیگر.
وقتی مردم این چنین کاری را از تو میبینند میگویند: اگر نمیدانست که شایسته خلافت است این قدر باو احترام نمیکردند. بگذار وقتی وارد میشود خودش پرده را بالا بزند و مثل سایر مردم رفتار کند لا اقل کمی بزحمت بیفتد.
متوکل دستور داد دیگر پرده برای امام بالا نکنند و خدمت ننمایند. در میان خلفا کسی مانند متوکل اهمیت باطلاعات و گزارش اوضاع نمیداد (کسی را تعیین کرده بود که همیشه جریانها را برای او گزارش نماید).
گزارشگر برای متوکل نوشت که علی بن محمّد وارد شد کسی پرده را بلند نکرد در این موقع بادی وزید که پرده را بلند کرد او داخل شد. متوکل دستور
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 111
داد متوجه باشید موقع خارج شدن چه خواهد شد. باز گزارشگر نوشت: که بادی بر خلاف جهت اول وزید پرده را بلند کرد علی بن محمّد خارج گردید.
متوکل گفت: بصلاح ما نیست باد پرده را برایش بلند کند بعد از این خدمتکاران خودشان پرده را بردارند.
روزی پیش متوکل آمد. متوکل گفت: یا ابا الحسن چه کس از همه بهتر شعر سروده قبل از اینکه سؤال از امام نماید همین پرسش را از ابن جهم کرده بود. او چند نفر از شعرای جاهلیت و اسلام را برایش نام برده بود وقتی از امام علیه السّلام پرسید در جواب او فرمود: فلان مرد علوی که اینشعر را سروده (ابن فحام گفت: برادرش حمّانی است)
لقد فاخرتنا من قریش عصابة بمط خدود و امتداد الاصابع
فلما تنازعنا القضاء قضی لنا علیهم بما فاهو نداء الصوامع
«1» متوکل پرسید منظور از نداء صوامع چیست؟ فرمود:
اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمّدا رسول اللَّه
. بگو ببینم محمّد صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم جد من است یا جد تو. متوکل بسیار خندیده گفت: جد شما است در این مورد با شما نزاعی نداریم.
امالی صدوق- ص 412- ابو هاشم جعفری گفت: مبتلا بیک تنگدستی شدید شدم خدمت امام ابو الحسن حضرت علی بن محمّد رسیدم مرا اجازه داد همین که نشستم فرمود: کدامیک از نعمتهای خدا را میخواهی شکرگزاری کنی. من زبانم بند شد و ندانستم چه در جواب بگویم.
قبل از اینکه سخنی بگویم خودش فرمود: خداوند ترا بنعمت ایمان آراسته که با این نعمت بدنت بر آتش جهنم حرام شده است و بتو سلامتی ارزانی داشته که توفیقی است برای عبادت و بندگی و بتو قناعت روزی فرموده که با این
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 112
صفت از خواری و بیارزش شدن نگهداریت نموده من جلوتر این سخنان را برایت توضیح دادم چون میدانستم میخواهی شکایت کنی از خدائی که چنین نعمتها را بتو ارزانی داشته اینک دستور دادم بتو صد دینار طلا بدهند آن را بگیر.
امالی شیخ طوسی- فحام از منصوری از عموی پدر خود نقل کرده که گفت:
روزی امام علی النقی علیه السّلام فرمود: ابا موسی مرا باجبار بسامرا میبرند اگر از سامرا خارج کنند باز باجبار است نه با رضایت خودم. عرض کردم این برای چیست.
فرمود: «لطیب هوائها و عذوبة مائها و قلة دائها» چون این سرزمین خوش آب و هواست و بیماری در آنجا کم است.
آنگاه فرمود: پس از فوت من سامرا ویران خواهد شد بطوری که فقط یک کاروانسرا و یک بقال در آنجا مسکن دارد که قافلهها رفع احتیاج نمایند و علامت نزدیک شدن خرابی سامرا ساختمان کردن بر محل دفن من پس از فوت من است.
بصائر الدرجات- ص 249- ابن علی پسر راشد گفت: مقداری مال نزد من آوردند قبل از اینکه من نامهها را بگشایم پیکی از طرف امام علیه السّلام آمد که آنها را خدمت ایشان بفرستم پیغامم داده بود که فلان دفتر را نیز بفرست.
در منزل من ابدا دفتری وجود نداشت از جای حرکت کردم و در جستجوی دفتری شدم که احتمال بودن آن را نمیدادم چیزی نیافتم. همین که پیک امام آماده برگشتن شد گفتم: بایست یکی از بارها را گشودم دفتری بچشمم خورد که تا آن وقت از آن اطلاعی نداشتم ولی من میدانستم که امام هر چه بفرماید یک واقعیت است دفتر را خدمت آن جناب فرستادم.
بصائر- محمّد بن حسین از علی بن مهزیار نقل کرد که گفت خدمت حضرت هادی علیه السّلام رسیدم قبل از اینکه من سخنی بگویم آن جناب بفارسی با من صحبت کرد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 113
بصائر- علی بن مهزیار گفت: غلام خود را که از اهالی سقلاب بود خدمت امام علی النقی علیه السّلام فرستادم. پس از مراجعت دیدم غلام در تعجب است گفتم: چه شده پسر گفت: چطور تعجب نکنم پیوسته با من بزبان سقلابی صحبت میکرد مثل اینکه اهل سقلاب است چنین خیال کردم که با آنها رفت آمد داشته.
بصائر- ص 237- ابراهیم بن مهزیار گفت. حضرت هادی علیه السّلام از علی ابن مهزیار خواست که برایش ساعتی بسازد در سال بیست و هشت ساعت را برای آن جناب بردیم همین که بسیاله رسیدیم علی بن مهزیار نامهای برای امام نوشت و از آمدن خود بایشان اطلاع داد در ضمن اجازه شرفیابی خواست تقاضا نمود تعیین کنند چه وقت ما خدمت امام برسیم برای ابراهیم نیز اجازه خواست.
امام علیه السّلام در جواب اجازه شرفیابی داد و تعیین کرده بود که بعد از ظهر میرسیم همه براه افتادیم روز بسیار گرمی بود غلام علی بن مهزیار بنام مسرور نیز همراه ما بود همین که نزدیک بقصر امام رسیدیم دیدم بلال غلام امام ایستاده منتظر ما است. گفت: وارد شوید ما داخل یکی از اطاقها شدیم بیاندازه تشنه بودیم مختصری که نشستیم یکی از خدمتکاران آمد و با خود کوزهای آب آورده بود بسیار سرد آن آب را نوشیدیم بعد امام علی بن مهزیار را خواست تا بعد از عصر خدمت امام بود بعد مرا خواست رفتم و سلام کردم و درخواست نمودم که دست مبارک خود را بدهند تا ببوسم امام علیه السّلام دست دراز نمود من بوسیدم بعد مرا آزاد گذاشت نشستم سپس از جای حرکت نموده از امام وداع کردم.
همین که از جای حرکت کرده از خانه خارج شدم. مرا صدا زد و فرمود:
ابراهیم! عرض کردم: بلی آقای من. فرمود: نرو همان جا ایستادم مسرور غلام ما نیز حضور داشت آنگاه دستور داد ساعت را بکار اندازند بعد خود امام علیه السّلام خارج شد برایش صندلی قرار دادند روی آن نشست برای علی بن مهزیار نیز یک صندلی طرف چپ امام گذاشتند من هم کنار ساعت ایستاده بودم یک ریگ انداخت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 114
مسرور گفت هشت امام علیه السّلام فرمود منظورش از هشت ثمانیه است بعربی عرض کردیم آری «1».
تا شب خدمت امام بودیم بعد خارج شدیم امام علیه السّلام به علی بن مهزیار فرمود فردا مسرور را پیش من بفرست. فردا که مسرور رفت آن جناب بفارسی باو گفت «بار خدا چون؟» مسرور گفت «نیک» نصر از آنجا رد میشد امام علیه السّلام فرمود «در ببند در ببند» در را بست امام ردای خود را روی من انداخت و مرا از نصر پنهان نمود تا بالاخره هر چه خواست پرسید از من. پس از آن علی بن مهزیار او را ملاقات کرد پرسید تمام اینها از ترس نصر بود گفت آقا ترس من از او شبیه ترسم از عمرو بن قرح بود.
کافی- ج 1 ص 498- اسحاق چوپان گفت مقدار زیادی گوسفند برای حضرت هادی خریدم مرا خواست و داخل سر طویله خانهاش برد بمحل وسیعی که من ندیده بودم آنجا را شروع کردم به تقسیم نمودن گوسفندها بین کسانی که بمن دستور داده بود از آن جمله برای ابو جعفر (فرزند بزرگ امام است بنام محمّد که قبل از پدرش فوت شد) و مادرش و سایرین از اشخاصی که بمن دستور داده بود. بعد اجازه خواستم که بروم بغداد پیش پدرم آن روز روز ترویه بود در جواب اجازه من نوشت فردا را پیش ما باش بعد برو همان جا ماندم روز عرفه و شب عید قربان نیز همان جا بودم شب را در ایوانی خوابیدم سحرگاه امام علیه السّلام آمد و فرمود: اسحاق حرکت کن، از جای حرکت کرده چشم گشودم دیدم درب خانه خودمان در بغداد هستم پیش پدرم رفتم دوستانم آمدند به آنها گفتم من روز عرفه را در عسکر (سامرا) بودم و روز عید را ببغداد آمدم.
بصائر الدرجات- ص 406- صالح بن سعید گفت خدمت امام علی النقی علیه السّلام رسیدم عرض کردم فدایت شوم در هر موردی تصمیم دارند پرتو درخشان شما را
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 115
خاموش کنند و بشما اهانت نمایند حتی در این مورد که شما را در این گداخانه جا دادهاند.
فرمود: پسر سید تو همین قدر نسبت بما معرفت داری ناگاه با دست اشاره نموده فرمود نگاه کن چشم انداختم دیدم باغهای بسیار زیبا و سبز و خرم حوریهها و غلمان پیکر آنها از صفا همچون در شاهوار میدرخشید پرندگان و نهرهای جاری و آهوان چشم مرا خیره کرده بود و حیران در تماشای آنها بودم.
فرمود ما هر کجا باشیم چنین چیزها برای ما آماده است ما در گداخانه نیستیم.
توضیح- در این روایت چون سئوالکننده فهم و درکش کم بود و لذتهای روحی و مقامهای معنوی آنها را نمیتوانست درک کند و خیال میکرد این پیش- آمدها موجب خواری و کوچکی ایشان میشود او متوجه نبود که بر عکس چنین احوالی باعث افزایش مقام و درجات واقعی آنها و لذت روحی ایشان میگردد و از لذتهای زودگذر دنیا تنفر دارند.
اما راوی توجه به نعمتها و لذتهای زودگذر دنیای فانی داشت بهمین جهت مقامها و درجات آخرت را باو نشان دادند چون بیش از این اطلاعی نداشت.
ولی کیفیت دیدن او از مطالبی است که بر ما نیز معلوم نیست و لزومی ندارد در این مورد زیاد خود را بزحمت اندازیم ولی باندازه فهم و درکی که دارم چند وجه بخاطرم راجع بآن رسیده:
اول- اینکه خداوند بقدرت خود برای اعجاز امام علیه السّلام این اشیاء را در همان ساعت در هوا بوجود آورده تا راوی ببیند و بفهمد که سکوت ائمه در مقابل چنین پیش آمدها بواسطه تسلیم و رضا در مقابل قضای خداست و گر نه آنها قدرت چنین عجائبی را دارند بوجود آوردند از مقام امامت و خلافت واقعی با این پیش آمدها کم و کاستی نمیشود و موجب خواری و ذلت ایشان نمیگردد.
دوم- اینکه این صورتها را خداوند در حس مشترک او بوجود آورده تا
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 116
بفهمد که لذتهای دنیوی در نزد ائمه علیهم السلام شبیه این خیالات است چنانچه شخص در خواب چیزهائی را میبیند که لذت میبرد مثل بیداری بهمین جهت پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم میفرماید:
«الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا»
مردم خوابند وقتی مردند بیدار میشوند.
سوم- اینست که امام علیه السّلام صورت لذتهای روحانی که دائما در آن هستند بمقدار فهم و درک او باین شکلها نشانش داد چون او در خواب عمیق و غفلت زیادی بود از درک مقام عارفین چنانچه در خواب علم را بصورت آب صاف و یا شیر و مال دنیا را بصورت مار و عقرب و چنین چیزها میبینند این وجه شبیه وجه دوم است که مطابق با ذوق حکماء و فلاسفه است.
چهارم- وجهی که در بعضی کتابها نوشته شده باین صورت که نشأت مختلف است و حواس در مورد درک آنها متفاوت هستند چنانچه پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله جبرئیل و سایر ملائکه را میدید ولی صحابه نمیدیدند و امیر المؤمنین علیه السّلام ارواح را در وادی السلام و حبه «1» و دیگران نمیدیدند ممکن است تمام این امور در
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 117
هر موقع برای آنها حاضر باشد ببینند و لذت ببرند ولی چون اجسامی لطیف و روحانی و ملکوتی هستند سایر مردم آنها را نبینند خداوند قدرت دید سئوالکننده را تقویت نمود باعجاز امام علیه السّلام تا آنها را دید.
بنا بر این ممکن است در وادی السلام، یخها و نهرها و سبزهها و استخرهائی باشد که ارواح مؤمنین یا پیکر لطیف مثالی خود از آن بهرهمند شوند و ما نتوانیم ببینیم.
با همین توضیح بسیاری از اشکالات که در معجزات پیش میآید حل میشود و نسبتهائی که در مورد اخبار برزخ و معاد است شبیه عالم مثال است که حکمای اشراق و صوفیه معتقدند ولی بین این دو فرق آشکاری است.
این بود وجوهی که بخاطرم رسید امیدوارم خداوند در گفتار و کردار مرا نگهدارد.
بصائر الدرجات- ص 467- ابو الفضل شیبانی از هارون بن فضل نقل کرده که گفت من خدمت حضرت امام علی النقی بودم روزی که حضرت جواد از دنیا رفته بود یک مرتبه ایشان گفتند: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ حضرت جواد از دنیا رفت شخصی عرضکرد از کجا فهمیدید فرمود چنان خواری و کوچکی از خود در مقابل خدا حس کردم که سابقه نداشت.
مناقب آل ابو طالب- ج 4 ص 408- ابو هاشم جعفری گفت خدمت حضرت هادی رسیدم بزبان هندی با من صحبت کرد ولی من نمیتوانستم جواب بدهم جلو امام یک ظرف بود پر از ریگ یک ریگ از میان آنها برداشت و در دهان خود گذاشت مدتی مکید سپس آن را بطرف من انداخت من نیز در دهان گذاشتم بخدا سوگند از خدمت امام مرخص نشده بودم که هفتاد و سه زبان میتوانستم صحبت کنم اولی آنها زبان هندی بود.
خرایج- ابو هاشم گفت خدمت حضرت هادی بودم آن جناب را آبله گرفته بود به طبیب گفتم «آب گرفت» بزبان فارسی در این موقع امام علیه السّلام رو
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 118
بمن نموده تبسم کرده فرمود خیال میکنی کسی غیر از تو فارسی را نمیداند پزشک گفت فدایت شوم آقا شما فارسی میدانید؟ فرمود: آری او بفارسی بتو گفت آبلهها آب گرفت.
خرایج- ابو هاشم جعفری گفت امام علی النقی بمن فرمود با این غلام به فارسی صحبت کن ولی درست واضح بگو، بغلام گفتم «نام تو چیست» او چیزی نگفت حضرت هادی زبان عربی فرمود میپرسد: نام تو چیست.
خرایج- محمّد بن حسن بن اشتر علوی گفت من با پدرم بر در سرای متوکل ایستاده بودم من پسر بچهای بودم گروهی از سادات و بنی عباس و سپاهیان و سایرین حضور داشتند هر وقت حضرت ابو الحسن امام علی النقی میآمد همه مردم پیاده میشدند تا آن جناب داخل میشد.
بعضی با یک دیگر قرار گذاشتند که پیاده نشوند گفتند برای پسری پیاده نخواهیم شد نه از ما بهتر و نه بزرگتر و نه داناتر است. گفتند بخدا پیاده نخواهیم شد.
ابو هاشم بآنها گفت بخدا قسم کوچک و بزرگ وقتی آن جناب را ببینید پیاده خواهید شد در همین موقع امام علیه السّلام رسید همین که چشم مردم به آن جناب افتاد همه پیاده شدند ابو هاشم بآنها گفت مگر شما تصمیم نداشتید که پیاده نشوید.
گفتند بخدا اختیار از دست ما رفته بود نتوانستیم پیاده نشویم.
خرایج- ابو هاشم جعفری که خدمتکار حضرت ابو الحسن امام علی النقی بود پس از پدرش حضرت جواد و جدش حضرت رضا علیهم السّلام، روزی شکایت کرد از علاقه شدیدی که بزیارت آن جناب دارد و ناراحتی که میکشد وقتی ببغداد میرود بعد گفت آقا برایم دعا بفرمائید گاهی برایم مقدور نیست سفر دریا کنم مجبورم از راه خشکی خدمت شما برسم جز همین مادیان وسیله سواری دیگری ندارم آنهم ناتوان شده دعا کنید خدا مرا تقویت کند بر زیارت شما.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 119
امام علیه السّلام فرمود: خدا ترا قوت دهد و این مادیانت را نیز تقویت کند.
راوی گفت: ابو هاشم نماز صبح را در بغداد میخواند و سوار همان مادیان میشد نماز ظهر را همان روز بسامرا میرسید اگر مایل بود همان روز ببغداد برمیگشت بوسیله همان مادیان این از شگفتترین دلائلی بود که من به چشم خود دیدم.
خرایج- ابو هاشم جعفری گفت در خدمت حضرت امام علی النقی از سامراء خارج شدیم بدیدار قافلهای میرفت که قرار بود بیایند ولی قافله دیر کرد یک زین اسب را برای امام گذاشتند روی آن نشست من نیز از مرکب خود پیاده شدم و مقابل آن جناب نشستم شروع بصحبت فرمود من از تنگدستی و ناراحتی خود شکایت کردم دست انداخت مقداری از ریگهائی که بر آن نشسته بود برداشت و بمن داد فرمود با این وضع خود را روبراه کن ولی پوشیده بدار آنچه مشاهده کردی من آن را پنهان کردم از آنجا برگشتیم وقتی نگاه کردم دیدم مثل آتش میدرخشد طلای سرخ رنگی است عالی.
زرگری بمنزل خود بردم و باو گفتم این طلا را برایم آب کن زرگر طلا را ذوب کرد گفت طلای باین خوبی ندیده بودم با اینکه بصورت ریگ است از کجا این را آوردهای واقعا شگفت انگیز است گفتم از قدیم داشتهام.
در اعلام الوری- ص 343- همین روایت را نقل میکند و در آخر آن مینویسد گفت سالها است که پیره زنان ما این را نگه داشتهاند.
خرایج- روایت شده از ابی یعقوب که گفت حضرت امام علی النقی را با احمد بن خصیب دیدم راه میروند حضرت هادی از او عقب بود ابن الخصیب گفت راه برو امام فرمود تو جلو هستی. چهار روز بیشتر نگذشت که پاهایش را بریسمان بستند و کشته شد.
ابن خصیب در مورد خانه اینکه امام علیه السّلام مینشست بسیار سخت گرفته بود که ایشان از آن خانه بروند و باو تحویل دهند امام علیه السّلام باو فرمود آنچنان ترا نفرین کنم و از خدا بخواهم که بزودی از بین بروی. همان روزها خدا او را بکردار
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 120
ناپسندش گرفت و کشته شد. «1»
مناقب آل ابی طالب- ج 4 ص 414- ابو یعقوب گفت: محمّد بن فرج را مشاهده کردم که حضرت هادی علیه السّلام در او خیره مینگریست فردا مریض شد من بعیادت او رفتم. گفت: حضرت ابو الحسن علیه السّلام برایش جامهای فرستاده آن را بمن نشان داد که در هم پیچیده بود زیر لباسهایش بخدا سوگند همان جامه را کفنش قرار دادند.
خرایج- از محمّد بن فرج نقل شده که گفت: حضرت ابو الحسن هادی علیه السّلام برایم نوشت کارهایت را بکن و مواظب باش گفت: من بدستور آن جناب کارهای خود را روبراه میکنم اما نمیدانم منظورش از این فرمایش چیست. بالاخره چیزی نگذشت که مأموری آمد و مرا با کتف بسته در زنجیر آهنین از مصر خارج نمود و تمام اموال مرا تصرف کردند.
هشت سال در زندان بودم. بعد نامهای از امام علی النقی علیه السّلام برایم رسید که نوشته بود:
در قسمت غربی منزل نگیر، نامه را خواندم با خود گفتم: امام علیه السّلام برایم چنین مینویسد با اینکه من در زندان هستم این فرمایش عجیبی است چند روز بیشتر نگذشت که مرا آزاد کردند و از غل و زنجیر بیرون آمدم.
پس از بازگشت بعراق دیگر در بغداد توقف نکرد چون امام علیه السّلام باو دستور داده بود بجانب سامرا رفت.
گفت: نامهای برای امام علیه السّلام نوشتم پس از خارج شدن از زندان درخواست کردم که از خداوند بخواهد املاک مرا برگرداند در جواب من نوشت: بزودی
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 121
املاک ترا خواهند داد ولی زیانی نخواهی کرد اگر املاکت را هم ندهند.
علی بن محمّد نوفلی گفت: وقتی محمّد بن فرج بسامرا آمد دستور صادر شد که املاک او را برگردانند ولی هنوز نامه باو نرسیده بود که از دنیا رفت.
سپس علی بن محمّد نوفلی گفت: احمد بن خصیب نامهای برای محمّد بن فرج نوشت که بعسکر بیاید «عسکر محلی بود که معتصم در موقع ساختن سامرا در آنجا با سپاهش سکونت داشت».
محمّد بن فرج نامهای برای امام علی النقی علیه السّلام نوشت و در این مورد با ایشان مشورت نمود.
امام در جواب نوشت: برو ان شاء اللَّه در آنجا برایت فرج خواهد بود. بجانب عسکر رفت چیزی در آن محل توقف ننموده از دنیا رفت.
خرایج- ص 209- گروهی از اهالی اصفهان از آن جمله ابو العباس احمد بن نضر و ابو جعفر محمّد بن علویه گفتند که در اصفهان مردی بنام عبد الرحمن بود که مذهب شیعه داشت از او پرسیدند علت تشیع تو چه بود و چه باعث شد که معتقد بامامت علی النقی شدی.
گفت من چیزی مشاهده کردم که موجب این اعتقادم شد و آن چنین بود که من مردی فقیر بودم ولی زبان آور و با جرأت. یک سال اهالی اصفهان مرا با چند نفر دیگر برای شکایت بدربار متوکل فرستادند.
روزی جلو خانه متوکل ایستاده بودیم دستور داد علی بن محمّد پسر حضرت رضا را بیاورند.
من بیکی از اشخاصی که پهلویم ایستاده بود گفتم: این مرد کیست که متوکل دستور داده او را بیاورند؟ گفت: او مردی از اولاد علی است که شیعیان معتقد به امامتش هستند. دنباله سخنان خود را چنین ادامه داد که ممکن است متوکل دستور داده او را بیاورند برای کشتن.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 122
با خود گفتم از اینجا نخواهم رفت تا این مرد را ببینم چگونه شخصی است ناگاه دیدم سوار بر اسب است و میآید مردم از طرف راست و چپ دو صف تشکیل دادهاند و او را تماشا میکنند همین که چشم من به آن جناب افتاد محبتش در دلم قرار گرفت، در دل دعایش کردم که خداوند شر متوکل را از سر او رفع نماید مشاهده کردم که از میان جمعیت میگذرد چشم بیال اسب خود انداخته هیچ توجه بجانب چپ و راست خود از جمعیتی که ایستادهاند نمیکند. من همین طور در دل مشغول دعا برایش بودم همین که بمن رسید رو بجانب من نموده فرمود: خدا دعایت را مستجاب کرد خداوند بتو عمر طولانی و کثرت مال و فرزند عنایت کند. لرزه بر پیکرم افتاد، از شنیدن این سخنان بطوری که نتوانستم خود را نگه دارم، روی زمین افتادم دوستانم پرسیدند ترا چه شد گفتم چیزی نبود، بآنها اطلاع ندادم.
بعد برگشتیم باصفهان خداوند مرا ثروتمند نمود بطوری که اکنون در خانهام بیش از یک میلیون درهم دارم بجز ثروتی که در خارج از خانه دارم دارای ده فرزندم و عمرم اکنون بیش از هشتاد و چند سال است و معتقد بامامت همان شخصی هستم که از اسرار دلم مرا مطلع نمود و خداوند دعایش را در بارهام مستجاب نمود.
خرایج- ص 209- یحیی بن هرثمه گفت: متوکل مرا خواست. گفت:
سیصد نفر از میان سپاهیان انتخاب کن آنگاه بجانب کوفه بروید و بار و وسائل خود را آنجا بگذارید از راه بیابان بجانب مدینه رهسپار شوید. علی بن محمّد بن رضا را باحترام تمام و تعظیم پیش من خواهید آورد.
گفت: ما این دستور را انجام دادیم در میان سیصد نفر که من با خود داشتم یکی از آنها سپهداری از خوارج بود، منشی و نویسنده من مردی شیعه بود و خودم مذهب حشویه را داشتم در بین راه آن سپهداری که دارای مذهب خوارج بود با منشی من بحث و مناظره میکرد منهم خوشم میآمد به بحث و مناظره آنها گوش
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 123
بدهم برای طی کردن راه.
میان بیابان، خارجی مذهب بمنشی من گفت: مگر نمیگوئی علی بن ابی طالب فرموده که هیچ محلی از زمین نیست مگر اینکه یا قبرستان هست و یا قبرستان خواهد شد.
اینک چشم باین بیابان بیانداز چه کسی اینجا پیدا میشود تا بمیرد و این سرزمین قبرستان شود چنانچه شما میگوئید.
من بمنشی گفتم: این سخن را علی بن ابی طالب گفته است؟ گفت: آری گفتم این مرد راست میگوید در این بیابان پهناور چه کسی هست تا بمیرد و همه آن قبرستان شود ساعتی از مغلوب شدن منشی هر دو خندیدیم چون جوابی نداشت که بدهد.
بالاخره بمدینه رسیدیم من خدمت حضرت ابو الحسن علی بن محمّد رفتم. نامه متوکل را خواند فرمود شما استراحت کنید خواهم آمد. آن موقع شدت گرمای تابستان بود فردا صبح که خدمت ایشان رفتم دیدم خیاطی مشغول بریدن پارچه ضخیم پشمی نمدی است که بصورت زره و خفتان میخواهد بدوزد برای امام و غلامانش و بخیاط فرمود: چند نفر خیاط دیگر بیاور که امروز اینها را تمام کنی فردا همین وقت برایم بیاور.
در این موقع رو بجانب من نموده فرمود: یحیی احتیاج بهر چه که دارید امروز از مدینه تهیه نمائید که فردا صبح همین وقت حرکت خواهیم کردم من از خدمت ایشان خارج شدم در شگفت بودم از دوختن این خفتانها با خود میگفتم ما اکنون در شدت گرمای تابستان هستیم آنهم گرمای حجاز فاصله بین عراق و حجاز را در ده روز طی میکنیم این لباسها را برای چه میخواهد.
بعد گفتم این مرد مسافرت نرفته خیال میکند هر مسافرتی باید از این نوع لباسها نیز همراه داشته باشند تعجب از رافضیها است که معتقد بامامت این مرد هستند با این مقدار فهم که دارد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 124
فردا صبح همانوقت خدمت ایشان رفتم دیدم لباسها حاضر است. بغلامان خود فرمود: بیائید و برای ما لباسهای پشمی و کلاه نمد بردارید. رو بمن نموده فرمود آماده حرکت باش باز با خود گفتم این کار از عمل دیروز بیشتر موجب تعجب است خیال میکند باستقبال سرمای زمستان میرویم که این لباسهای کورکی و کلاههای نمد را برمیدارد من خارج شدم در حالی که خیلی بنظرم مردی بیاطلاع و کم تجربه آمد. براه افتادیم تا رسیدیم بهمان محلی که در مورد قبرستان بین مرد خارجی و منشی من مناظره شده بود ناگهان ابری سیاه فضای آسمان را فرا گرفت و رعد و برق برخاست. ابرها بالای سرما رسیدند تگرگهائی شروع بباریدن کرد مثل تکه سنگ.
در این موقع امام علی النقی خود و غلامانش زره و خفتانها را پوشیدند و روی آن، لباسهای پشمی و کلاه نمدها را بر سر گذاشتند. فرمود: یکی از لباسهای پشمی را به یحیی بدهید و بمنشی هم یک کلاه نمد بدهید ما گرد هم جمع شدیم چنان تگرگ ما را محاصره کرد که هشتاد نفر از همراهان من مردند کم کم هوا صاف شد و گرما بازگشت.
در این موقع امام رو بمن نموده فرمود: پیاده شوید با بقیه یاران خود آنهائی که مردهاند دفن کنید این طور خداوند بیابانها را قبرستان میکند. از شنیدن سخن امام خود را از اسب بزیر انداخته دویدم و قدم و رکابش را بوسیدم گفتم: من شهادت میدهم بوحدانیت خدا و نبوت خاتم انبیا و خلافت و امامت شما خانواده.
من تا حالا کافر بودم اینک بدست شما مسلمان شدم آقای من!.
یحیی گفت: از آن تاریخ مذهب تشیع را اختیار کردم و خدمت آن جناب را غنیمت دانستم تا از دنیا رفت.
خرایج- هبة اللَّه بن ابی منصور موصلی گفت: در سرزمین ربیعه کاتبی نصرانی بود از اهالی کفرتوثا «1» بنام یوسف بن یعقوب که بین او و پدرم دوستی
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 125
بود. روزی بمنزل ما آمد پدرم از او پرسید چطور شده در چنین وقتی عزم سفر کردهای. گفت: مرا متوکل خواسته نمیدانم چه تصمیم دارد جز اینکه سلامتی خود را از خداوند خریدهام با صد دینار طلا که آن صد دینار را تقدیم کنم به علی بن محمّد بن رضا و آن پول را با خود برداشتهام. پدرم در جوابش گفت: موفق خواهی شد.
یوسف بن یعقوب بجانب متوکل رفت و چند روز بیشتر نگذشت که برگشت پیش ما شاد و مسرور. پدرم گفت: بگو چه شد؟ گفت: وارد سامرا شدم با اینکه تا آن وقت این شهر را ندیده بودم با خود گفتم اول صد دینار را بابن الرضا علیه السّلام برسانم قبل از اینکه پیش متوکل بروم تا هنوز کسی متوجه آمدنم نشده.
گفت: من خبر داشتم متوکل ایشان را از خارج شدن مانع شده و خانهنشین است. در فکر شدم که چگونه منزلش را پیدا کنم، یک مرد نصرانی از خانه ابن الرضا چگونه سؤال کند میترسیدم کسی این خبر را بمتوکل برساند بیشتر موجب ناراحتی و عصبانیت او شود.
ساعتی در این مورد بفکر فرو رفتم بالاخره بدلم افتاد سوار الاغی شوم و در شهر براه افتم هر جا که خواست برود شاید بدر خانه آن جناب راه یابم بدون اینکه از کسی بپرسم. دینارها را در کاغذی گذاشتم و در آستین نهادم. سوار الاغ شدم از بازارها و کوچه گذشت بهر جا که میخواست میرفت تا رسید بدرب خانهای.
آنجا ایستاد هر چه سعی کردم حرکت کند از جای تکان نخورد. بغلام خود گفتم بپرس این خانه متعلق بکیست. گفتند این خانه ابن الرضا علیه السّلام است. با خود گفتم اللَّه اکبر عجیب شاهدی بر حقانیت این خانواده.
در همین موقع غلامی سیاه از منزل خارج شده گفت: یوسف بن یعقوب تو هستی؟ گفتم: آری گفت: پائین بیا، پائین شدم مرا در راهرو حیاط نشاند و خود داخل شده با خودم گفتم این شاهدی دیگر از کجا این غلام اسم مرا
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 126
میدانست در این شهر کسی مرا نمیشناسد و نه تا کنون وارد آن شدهام.
خادم باز خارج شده گفت: صد دینار که در آستین داری بده. پول را در اختیارش گذاشتم با خود گفتم: این دلیل سوم باز برگشت پیش من گفت داخل شو، خدمت آن جناب رسیدم تنها نشسته بود فرمود یوسف هنوز موقع آن نرسیده که اسلام آوری. گفتم: آنقدر دلیل و برهان مشاهده کردهام که هر شخصی را کافی است.
فرمود: نه نه تو مسلمان نخواهی شد ولی فلان پسرت بزودی مسلمان میشود او از شیعیان ما است یوسف! بعضی خیال میکنند محبت و ولایت ما برای مثل شماها سودی نمیبخشد بخدا دروغ میگویند برای مثل شما هم سودمند است برو بجانب مقصدی که داشتی با آنچه دوست داری روبرو خواهی شد پیش متوکل رفتم و هر چه میخواستم گفتم و بازگشتم.
هبة اللَّه گفت: من پسرش را پس از فوت پدر دیدم که مسلمان شده بود و شیعهای خوش عقیده بود او گفت: که پدرش بمذهب نصرانیت از دنیا رفته و او پس از مرگ پدر مسلمان شده است. میگفت من بمژده مولایم امام علی النقی مسلمان شدهام.
خرایج- ابو هاشم جعفری گفت: مردی از اهالی سامراء مبتلا به برص شد از ابتلا باین بیماری خیلی ناراحت بود بطوری که زندگی بر او ناخوش میگذشت یک روز کنار ابو علی فهری نشسته بود جریان را باو گفت.
ابو علی گفت: اگر بتوانی خود را بر سر راه علی بن محمّد بن رضا برسانی از او درخواست کنی برایت دعا کند امید است بیماریت برطرف شود. یک روز بر سر راه امام علیه السّلام نشست موقع برگشتن ایشان از خانه متوکل همین که چشمش بامام افتاد از جای حرکت کرد تا نزدیک شود و این تقاضا را بنماید.
امام علیه السّلام فرمود: کنار برو خدا ترا شفاعت عنایت کند با دست اشاره کرد که دور شود سه مرتبه فرمود دور شو. خدا شفاعت دهد کنار رفت و جرات نکرد
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 127
نزدیک شود برگشت و پیش ابو علی فهری رفت جریان را نقل کرد.
ابو علی گفت: قبل از اینکه تو تقاضا کنی برایت دعا کرده برو که بزودی شفا خواهی یافت. بخانه خود آمد آن شب را خوابید صبح که حرکت کرد اثری از برص در بدن خود ندید.
خرایج- ابو القاسم بن ابو القاسم بغدادی از زراره دربان متوکل نقل کرد که شعبده بازی از هندوستان پیش متوکل آمد که حقه بازیهائی «1» میکرد بسیار عجیب و بیسابقه. متوکل نیز مردی علاقمند باین بازیها بود. تصمیم گرفت حضرت امام علی النقی را شرمنده کند بهمین شعبده باز گفت: اگر تو او را شرمنده کنی هزار سکه طلای ناب از من خواهی گرفت.
گفت: شما دستور بدهید چند گرده نان نازک بیاورند و در سفره بگذارند مرا نیز پهلوی ایشان قرار بده. متوکل این کار را انجام داد شعبده باز نشست حضرت علی بن محمّد را نیز احضار نمود یک پشتی در طرف چپ متوکل قرار داشت که روی آن عکس شیری کشیده شده بود شعبده باز کنار همان پشتی نشست.
امام علیه السّلام دست دراز کرد تا نان بردارد شعبدهباز کاری کرد که نان بهوا پرید باز دست بجانب گرده دیگری دراز کرد آنهم بالا رفت مردم خندیدند.
حضرت امام علی النقی علیه السّلام دست بر روی همان عکس شیر نهاده فرمود بگیر این مرد را. شیر از جای جست و آن شعبدهباز را بلعید دو مرتبه بهمان پشتی برگشت مثل اول.
تمام مردم متحیر شدند در این موقع امام علیه السّلام از جای حرکت کرد. متوکل گفت تقاضا دارم بنشینید و آن مرد را دو مرتبه برگردانید. فرمود. بخدا قسم دیگر او را نخواهی دید دشمنان خدا را بر دوستان خدا مسلط میکنی. از خانه خارج
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 128
شد دیگر آن مرد را کسی ندید.
خرایج- روایت شده که مردی از خویشاوندان امام بنام معروف خدمت امام آمد گفت: من یک روز پیش شما آمدم اجازه ندادی وارد شوم. امام علیه السّلام فرمود: من متوجه آمدن تو نشدم وقتی فهمیدم که تو رفته بودی با آن حرفهای بد که در باره من زده بودی. قسم خورد که من حرف بدی نزدم.
امام علیه السّلام فرمود: من فهمیدم بدروغ قسم میخورد از خدا چنین خواستم.
خدایا اگر قسم دروغ میخورد انتقام از او بگیر و آن مرد فردا از دنیا رفت.
خرایج- ابو القاسم بغدادی از زراره نقل کرد که متوکل تصمیم گرفت روز سلام رسمی حضرت علی بن محمّد را پیاده راه ببرد. وزیرش گفت: این کار موجب بدبینی مردم بتو میشود و برایت حرف میزنند صرف نظر کن. متوکل گفت: امکان ندارد. وزیر گفت: در صورتی که تصمیم داری چنین کنی دستور بده سپهداران و اشراف نیز همه پیاده باشند تا مردم گمان نکنند منظور تو فقط علی بن محمّد بوده همین کار را کرد. هوا بسیار گرم بود وقتی امام علیه السّلام بخانه رسید عرق کرده بود زراره گفت: من آن جناب را داخل راهرو خانه نشاندم و با حوله عرق صورتش را خشک کرده گفتم: پسر عمویت این دستور را برای شما تنها نداده و منظورش ناراحتی شما نبوده.
فرمود: این سخنان را رها کن «تَمَتَّعُوا فِی دارِکُمْ ثَلاثَةَ أَیَّامٍ ذلِکَ وَعْدٌ غَیْرُ مَکْذُوبٍ» «1».
زراره گفت: معلمی پیش من بود که اظهار تشیع مینمود بسیاری از اوقات با او شوخی میکردم و میگفتم: رافضی. شب بخانه خود آمدم گفتم رافضی بیا تا جریانی را برایت نقل کنم که امروز از امامت شنیدم. پرسید چه شنیدی.
فرمایش امام را برایش نقل کردم گفت من یک نصیحت بتو میکنم قبول کن. گفتم بگو.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 129
گفت اگر این حرف را از علی بن محمّد شنیدهای مواظب خود باش و هر چه داری جمعآوری کن، متوکل یا میمیرد و یا کشته میشود پس از سه روز. من عصبانی شدم او را فحش داده، گفتم دور شو از مقابل من. خارج شد.
همین که تنها شدم بفکر فرو رفتم و با خود گفتم ضرری ندارد که من جانب احتیاط را رعایت کنم، سوار شدم و بخانه متوکل رفتم هر چه آنجا داشتم برداشتم و اموال خود را بین خویشاوندانی که به آنها اعتماد داشتم تقسیم کردم در خانه خودم جز حصیری که روی آن مینشستم نگذاشتم، شب چهارم متوکل کشته شد از این جریان بمن و ثروتم ضرری نرسید و از آن روز شیعه شدم و خدمت آن جناب رسیدم و خدمتگاریش را پذیرفتم. درخواست نمودم برایم دعا کند. بواقع ارادتمند بایشان شدم.
خرایج- ابو القاسم بن قاسم از خادم حضرت هادی نقل کرد که گفت متوکل حضرت امام علی النقی علیه السّلام را تحت نظر گرفته بود و نمیگذاشت کسی خدمتش برسد.
یک روز بیرون آمدم امام علیه السّلام در خانه متوکل بود گروهی از شیعیان نیز پشت درب اجتماع داشتند پرسید برای چه اینجا جمع شدهاید؟ گفتند منتظر مولایمان هستیم تا جمال مبارکش را زیارت کنیم و سلام به آن آقا بنمائیم گفتم اگر ایشان را ببینید میشناسید؟ گفتند ما همه میشناسیم.
همین که امام علیه السّلام خارج شد از جای حرکت کرده سلام دادند امام علیه السّلام پیاده شد و وارد خانه خود گردید آنها نیز تصمیم بازگشت گرفتند. من رو بآن جمعیت کرده، گفتم بایستید تا من یک سؤال از شما بکنم مگر شما امامتان را مشاهده نکردید؟ گفتند: چرا.
گفتم برایم قیافه آقا را توصیف کنید، یکی گفت: پیر مردی بود که مویهای سرش سفید شده بود و رنگ چهرهاش کمی میل بقرمزی داشت. دیگری گفت: دروغ نگو دارای محاسن سیاه و چهرهای گندمگون بود. سومی گفت: نه بجان خودم
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 130
سوگند چنین نبود. مردی بین چهل و پنجاه سال بود با چهرهای بین سفید و گندمی به آنها گفتم: مگر شما ادعا نمیکردید که ایشان را میشناسید بروید خوش آمدید در پناه خدا.
خرایج- ابو هاشم جعفری گفت متوکل قصری داشت که دارای پنجرههای مختلف بود از هر طرف که خورشید دور میزد پرندههای خوش آواز را در آنجا قرار میداد روز سلام در همین قصر مینشست از صدای پرنده نه حرف کسی را میشنید و نه کسی حرف او را میشنید ولی وقتی امام علی النقی علیه السّلام وارد میشد همه پرندهها ساکت میشدند بطوری که صدائی از آنها شنیده نمیشد تا وقتی امام خارج میشد. همین که ایشان از درب خارج میشدند باز پرندهها شروع بخواندن میکردند.
گفت: متوکل چند کبک در باغ داشت روی ایوان در بلندی مینشست و آنها را بجنگ میانداخت. از تماشای آنها میخندید ولی وقتی حضرت امام علی النقی علیه السّلام وارد این مجلس نیز میشد کبکها بدیوار میچسبیدند، از جای خود تکان نمیخوردند تا امام علیه السّلام خارج میشد همین که میرفت دو مرتبه به جنگ میپرداختند.
خرایج- ص 210- ابو هاشم جعفری گفت در زمان متوکل زنی مدعی شد که من زینب دختر فاطمه زهرا علیهما السّلام دختر پیغمبرم، متوکل باو گفت: تو زن جوانی هستی با اینکه از زمان پیغمبر صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم سالها میگذرد. گفت: پیامبر اکرم دست بر سرم کشیده و دعا کرده است که هر چهل سال یک مرتبه جوانی برایم برگردد من تا کنون خود را به مردم معرفی نکرده بودم اما احتیاج مرا واداشت که خود را معرفی کنم.
متوکل گروهی از اولاد علی علیه السّلام و بنی عباس و طایفه قریش را خواست و جریان او را گوشزد کرد چند نفر وفات حضرت زینب را در سال فلان روایت کردند.
متوکل باو گفت: در مقابل این روایت تو چه میگوئی؟
گفت روایت دروغی است از خودشان ساختهاند من از نظر مردم پنهان
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 131
بودهام کسی مرگ و زندگی مرا نمیدانسته، متوکل به آنها گفت غیر از این روایت دلیل دیگری دارید که این زن را مغلوب کنید گفتند: نه. گفت من از جدم عباس بیزار باشم اگر او را مانع از ادعایش شوم مگر با دلیل.
گفتند: خوب است ابن الرضا (حضرت هادی) را احضار کنی شاید او دلیل دیگری غیر از این روایت داشته باشد از پی آن جناب فرستاد و جریان آن زن را برایش نقل کرده، امام فرمود: دروغ میگوید، حضرت زینب علیها السّلام در فلان ماه و فلان روز از دنیا رفت متوکل گفت اینها نیز همین روایت را نقل کردند ولی من قسم یاد کردهام که مانع ادعایش نشوم مگر با دلیل.
امام فرمود: چیز مهمی نیست دلیلی بیاورم که او را ملزم نماید و دیگران نیز بپذیرند. پرسید چه دلیل.
فرمود: گوشت فرزندان فاطمه علیها السّلام بر درندگان حرام است او را وارد گودال درندگان کن اگر از فرزندان فاطمه علیها السّلام باشد درندگان باو کاری ندارند. متوکل به آن زن گفت چه میگوئی گفت او مایل است مرا بکشتن دهد اینجا از فرزندان امام حسن و امام حسین زیادند هر کدام را مایلی پیش درندگان بفرست، در این موقع رنگ از چهره همه پرید، بعضی از دشمنان امام گفتند میخواهد دیگری را با حیله بچنگ درندگان اندازد چرا خودش نمیرود؟
متوکل نیز باین پیشنهاد اظهار تمایل کرد چون میل داشت بدین وسیله امام از بین برود بیآنکه او در خونش دخالت کرده باشد، رو به امام کرده گفت چرا خودتان نمیروید؟ فرمود اگر شما مایل باشید میروم گفت: بفرمائید.
نردبانی آوردند راه وارد شدن به محل درندگان را گشودند. شش شیر در آنجا بود امام پائین رفت میان شیرها نشست آنها اطراف امام علیه السّلام را گرفتند دستهای خود را روی زمین پهن کرده سر بر روی دست خویش نهادند امام علیه السّلام دست بر سر یکایک آنها کشید بهر کدام اشاره مینمود که فاصله بگیرد و کنار برود شیرها بجانبی که امام دستور داده بود رفتند و در مقابل امام ایستادند.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 132
وزیر متوکل باو گوشزد کرد که این کار بر ضرر تو است بگو قبل از اینکه جریان منتشر گردد از آنجا خارج شود. متوکل گفت ما نظر بدی در باره شما نداشتیم منظورمان این بود که فرمایش شما ثابت شود اکنون خوب است بالا بیائید. امام از جای حرکت کرد و نزدیک نردبان آمد شیرها اطرافش را گرفتند و خود را بلباسهای ایشان میمالیدند.
همین که پای بر اولین پله نردبان گذاشت اشاره کرد برگردید همه رفتند ایشان بالا آمد.
فرمود هر کسی مدعی است فرزند فاطمه زهرا علیها السّلام است میان این درندهها برود متوکل رو به آن زن کرده گفت پائین برو، زن شروع بالتماس نموده گفت من بدروغ گفتم دختر فلان کس هستم از فقر و تنگدستی این ادعا را کردم، گفت او را بیاندازید میان درندهها ولی مادرش درخواست کرد که آن زن را ببخشد.
خرایج و ارشاد مفید- ص 312- محمّد بن علی گفت زید بن علی بن حسین بن زید گفت مریض شدم شبی طبیب و پزشک بالای سرم آمد دوائی تجویز نمود که چند روز صبح بیاشامم آن شب برایم مقدور نبود دوا را تهیه نمایم، طبیب خارج شد.
همان دم خادم حضرت هادی وارد شد و بهمراه خود کیسهای داشت که همان دوا را آورده بود: گفت: حضرت ابو الحسن سلامت رسانده و میفرماید این دوا را چند روز میل کن، دوا را آشامیدم خوب شدم.
محمّد گفت: زید در پایان اضافه نمود غلات (کسانی که بخدائی ائمه معتقدند) کجایند که این حدیث را بشنوند.
خرایج- ص 311- خیران اسباطی گفت بمدینه رفتم و خدمت حضرت ابو الحسن رسیدم فرمود واثق چه کرد. گفتم حالش خوب است، فرمود: جعفر
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 133
(متوکل) چه میکند گفتم: خیلی ناراحت است از همه مردم حالش بدتر است زندانی است. پرسید ابن زیات چه میکند گفتم: فرمان فرمان اوست، من الان ده روز است که از آنجا خارج شدهام.
فرمود واثق مرد و متوکل بجای او نشست «1» ابن زیات را نیز کشت پرسیدم چه وقت فرمود شش روز پس از خارج شدن تو. همین طور نیز واقع شده بود.
خرایج- از علی بن جعفر روایت شده که گفت بحضرت ابو الحسن هادی
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 134
علیه السلام عرض کردم کدامیک از ما بیشتر بدین خود علاقه دارد فرمود هر کس امام خود را بیشتر دوست داشته باشد. حدیث طولانی است تا آنجا که میفرماید علی این متوکل ساختمانی بین مدینه میکند که تکمیل نخواهد کرد قبل از تمام شدن ساختمان بوسیله یکی از ستمگران ترک خواهد مرد.
خرایج- احمد بن عیسی کاتب گفت در خواب پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم را دیدم مثل اینکه سر روی دامن من داشت و خوابیده بود یک مشت خرما بمن داد که بیست و پنج دانه بود چیزی نگذشت که حضرت هادی بهمراه یک مأمور آمد آن مأمور امام را در خانه ما جای داد، مأمور گاهی میفرستاد از من علوفه میگرفت یک روز پرسید چقدر من بشما بدهکارم، گفتم از تو چیزی نمیگیرم. گفت مایل نیستی بروی پیش این مرد علوی و بر او سلام کنی گفتم: بیمیل نیستم.
پیش امام رفته سلام کردم. گفتم در این ده فلان قدر از دوستان شما هستند اگر اجازه میدهی آنها را حاضر کنم، فرمود چنین کاری نکن، عرضکردم آقا من خرماهای خوبی دارم اجازه میدهی مقداری برای شما بیاورم، فرمود اگر بفرستی بمن میرسد ولی اول پیش این مأمور بفرست او مقداری را برای من میآورد. ظرفی از چند نوع خرما برای مأمور بردم و قدری از بهترین خرماها در آستین گذاشتم با یک بشقاب هم سر شیر پیش مأمور آمدم گفت میخواهی پیش دوستت بروی؟ گفتم: آری. وارد شدم دیدم از خرماهائی که برای مأمور فرستاده بودم پیش امام علیه السّلام است خرمای امام را بیرون آوردم با بشقاب سر شیر خدمتش نهادم آن جناب مشتی از خرماها را برداشت و بمن داد فرمود اگر پیامبر اکرم بیشتر داده بود منهم میدادم وقتی شمردم دیدم کاملا برابر است با همان مقداری که در خواب دیده بودم.
خرایج- احمد بن هارون گفت من در سایبان حیاط مشغول درن دادش یکی از غلامانش بودم ناگهان حضرت ابو الحسن در حالی که سوار بر اسب بود وارد شد ما از جای حرکت کردیم خدمتش برسیم آن جناب پیاده شد عنان اسب خود را
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 135
بیکی از طنابهای سایبان بست آنگاه وارد شد و با ما نشست، به من فرمود چه وقت تصمیم داری بمدینه برگردی گفتم امشب.
فرمود پس نامهای مینویسم میدهی بفلان تاجر، عرضکردم بسیار خوب، فرمود: غلام دوات و کاغذ بیاور و غلام خارج شد تا از خانه دیگری کاغذ و دوات بیاورد، همین که او رفت صدای شیهه اسب بلند شد و دم میزد. بزبان فارسی باو فرمود این ناراحتی برای چیست؟ باز شیهه کشید و دست بر زمین میزد بفارسی فرمود عنان خود را باز کن برو یکطرف باغ بول کن و فضله بیانداز و برگرد همین جا بایست. اسب سر بلند نمود و عنان را خارج کرد بعد رفت بیک طرف باغ بطوری که از نظر ما پنهان شد آنجا بول و فضله کرد و بجای خود برگشت.
چنان این جریان مرا تحت تأثیر قرار داد که خدا میداند. شیطان در دلم وسوسه میکرد. فرمود احمد مبادا تعجب کنی از آنچه دیدی خداوند به محمّد و آل محمّد بیشتر از آنچه بداود و آل داود داده است کرامت فرموده، گفتم صحیح میفرماید فرزند پیامبر صلی اللَّه علیه و اله، پرسیدم اسب بشما چه گفت و چه باو فرمودید، جواب داد: اسب بمن گفت حرکت کنید سوار شوید و بخانه برگردید تا من وظیفه خود را انجام داده باشم، گفتم چرا ناراحتی. گفت خسته شدهام. گفتم من میخواهم نامهای بمدینه بنویسم وقتی تمام شد سوار بر تو میشوم. گفت من میخواهم بول کنم و فضله بیاندازم نمیخواهم این کار را در مقابل شما انجام دهم. گفتم برو بیک طرف باغ هر کار مایلی بکن بعد برگرد بمحل خود. آنچه مشاهده کردی انجام داد.
در این موقع غلام دوات و کاغذ آورد خورشید غروب کرده بود شروع بنوشتن نامه کرد تا هوا تاریک شد که دیگر من نوشتهها را نمیدیدم. من فکر کردم ایشان هم مثل من نمیبینند، با آن پسرک گفتم برو از خانه شمعی بیاور تا مولایت ببیند چه مینویسد. غلام رفت. امام علیه السّلام فرمود احتیاجی بشمع نیست.
نامه مفصلی نوشت که تا از بین رفتن شفق آسمان بطول انجامید بعد
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 136
نامه را در هم پیچید بغلام داد و فرمود این را درست کن. غلام داخل حیاط شد تا نامه را درست کند بعد برگشت و در اختیار امام علیه السّلام گذاشت تا مهر بر آن بزند آن جناب مهر زد بیآنکه توجه کند مهر راسته است، یا چپه و بمن داد، از جای حرکت کردم تا بروم بدلم گذشت تا از حیاط خارج نشدهام نماز بخوانم پیش از آنکه بمدینه برسم.
و در این موقع رو بمن نموده فرمود احمد نماز مغرب و عشا را در مسجد پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله بخوان و از آن مرد که برایش نامه نوشته در همان جا جستجو کن ان شاء اللَّه او را خواهید یافت.
از جای حرکت کردم با عجله بجانب مسجد پیامبر اکرم رفتم اذان نماز عشا را گفته بودند من اول نماز مغرب را خواندم و پس از آن نماز عشایم را با آنها خواندم، همان جا که فرموده بود بجستجوی آن مرد شدم او را یافتم نامه را دادم گرفت و مهر از آن برداشت پاره کرد تا بخواند نتوانست بخواند آن موقع چراغ خواست من نامه را گرفتم و در نور چراغ برایش خواندم دیدم خطهای نامه کاملا درست است هیچ کلمهای بکلمه دیگر نچسبیده و مهر نیز درست خورده. آن مرد گفت فردا بیا تا جواب نامه را بنویسم. فردا آمدم جواب نامه را گرفته خدمت امام آوردم، فرمود آن مرد را همان جا که گفتم پیدا نکردی؟ گفتم: چرا فرمود احسن! خرایج- محمّد بن فرج گفت، حضرت هادی بمن فرمود هر وقت مسألهای داشتی آن را در نامهای بنویس و نامه را زیر جانماز خود بگذار پس از یک ساعت بردار جواب مسأله را خواهی دید، گفت همین کار را کردم دیدم جواب سؤالم در همان نامه نوشته است.
سید بن طاوس در کشف المحجه باسناد خود از کتاب رسائل کلینی نقل میکند از همان کسی که او نام برده که من نامهای برای حضرت هادی نوشتم باین مضمون که شخص میل دارد درخواستی از خدا مینماید از امامش بکند در جواب نوشت اگر حاجتی داشتی لبهای خود را حرکت بده جواب را
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 137
خواهی یافت.
خرایج- ابو محمّد طبری گفت: آرزو داشتم انگشتری از امام علیه السّلام داشته باشم نصر خادم دو درهم برایم آورد همان را انگشتر ساختم. گذارم بچند نفر افتاد که مشغول شرب خمر بودند آنقدر اصرار کردند تا من یک یا دو جام نوشیدم انگشتر برای انگشتم آنقدر تنگ بود که برای وضو نمیتوانستم آن را بچرخانم صبح دیدم انگشتر نیست توبه کردم.
خرایج- روایت شده که متوکل یا واثق یا غیر این دو به سپاهیان که تعداد آنها نود هزار سواره بود از ترکهای ساکن سامرا دستور داد هر کدام توبره اسب خود را از خاک قرمز پر کنند و همه بیاورند در وسط بیابانی روی هم بریزند این کار را کردند.
یک تپه بلند شد که نام آن را تل المخالی نامید.
بالای تپه رفت حضرت هادی را نیز خواست بآن جناب گفت: شما را خواستم تا تعداد سپاه مرا مشاهده کنی.
دستور داده بود سپاهیان غرق در اسلحه با خود و زره بعالیترین صورت با کمال هیبت و اهمیت از کنار تپه عبور کنند منظورش ترسانیدن کسانی بود که احتمال میداد بر او بشورند از همه بیشتر ترس از امام هادی علیه السّلام داشت که مبادا یکی از خویشاوندان را امر کند بر او قیام نمایند.
امام ابو الحسن هادی علیه السّلام فرمود میل داری منهم سپاه خود را بتو نشان دهم گفت: آری. امام علیه السّلام دعا کرد ناگهان متوکل دید میان آسمان و زمین را از مشرق تا مغرب فوجهائی از ملائکه غرق در سلاح گرفتهاند. افتاد بر روی زمین و بیهوش شد وقتی بهوش آمد امام علیه السّلام فرمود ما در دنیا با تو سر ستیز نداریم ما مشغول بامر آخرت هستیم از گمانی که برایت پیدا شده نترس.
خرایج- ابو محمّد بصری از ابو العباس خالوی شبل منشی ابراهیم بن محمّد نقل کرد که گفت صحبت از ابو الحسن حضرت هادی بمیان آمد. بمن گفت: یا ابا محمّد
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 138
من پیش از این معتقد بامامت ایشان نبودم و بر برادر خود نیز در این مورد خورده میگرفتم و همیشه طرفداران این خانواده را سخت مورد اعتراض قرار میدادم بطوری که آنها را دشنام میدادم یا بالاخره جزء مأمورینی قرار گرفتم که متوکل بمدینه فرستاد برای آوردن حضرت هادی از مدینه خارج شدیم امام علیه السّلام نیز خارج شد در بین راه از منزلی گذشتم هوا بسیار گرم بود تقاضا کردیم همین جا فرود آید فرمود: نه. از آن منزل گذشتیم بدون اینکه غذا و آبی بخوریم همین که شدت گرسنگی و تشنگی بما زور آور شد بسرزمین خشگ و بدون گیاهی رسیدیم که نه آبی وجود داشت و نه سایهای برای استراحت چشم به آن جناب دوختیم رو بما کرده فرمود چه شده بنظر گرسنه و تشنه هستید.
عرضکردیم: آری بخدا سوگند آقا خیلی خستهشدهایم فرمود پیاده شوید غذا بخورید و آب بیاشامید.
از سخن ایشان در تعجب شدیم که در این سرزمین خشک بدون آب و سایبان که جای استراحت وجود ندارد فرمود چرا پائین نمیآئید. من پیش رفتم تا قطار شتر را بخوابانم ناگهان چشمم بدو درخت بزرگ افتاد که گروه کثیری میتوانستند زیر آن دو درخت استراحت کنند من آن محل را دیده بودم که سرزمین خشگ و بدون گیاه بود. چشمهای دیدم میجوشد و آبش روی زمین راه میرود هر چه بخواهی خوشگوار و سرد پیاده شدیم غذا خوردیم و آب آشامیدیم و به استراحت پرداختیم. بعضی از ما چند مرتبه این را راه طی کرده بودند افکار زیادی بر دلم میگذشت، با دقت چشم به آن جناب دوخته بودم بمن نگاهی نموده لبخندی زد و صورت خود را برگردانید.
با خود گفتم: باید این جریان را تحقیق کنم. به پشت درخت رفتم شمشیر خود را دفن کردم و دو سنگ بالای آن نهادم همان جا قضای حاجت کردم و آماده نماز گردیدم امام ابو الحسن علیه السّلام فرمود استراحت کردید؟ گفتیم: آری فرمود بنام
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 139
خدا حرکت کنید.
حرکت کردیم مقداری که راه طی شد من بعقب برگشتم بهمان محل رسیدم علامتها را دیدم و شمشیر خود را برداشتم ولی خدا در آن محل نه درختی خلق کرده بود و نه آب و نه سایبانی، بسیار در شگفت شدم. دست بسوی آسمان برداشته از خدا خواستم مرا بر محبت این خانواده و معرفت و ایمان استوار بدارد بدنبال قافله آمدم تا بآنها رسیدم.
حضرت ابو الحسن رو بمن نمود و فرمود بالاخره کار خود را کردی عرضکردم آری سرورم، من در تردید بودم اکنون بنظر خود از بینیازترین مردم هستم در دنیا و آخرت. فرمود صحیح است شیعیان گروهی معدودند و معلوم است کیانند که یک نفر بر ایشان اضافه نمیشود و نه از آنها کم میگردد.
خرایج- داود بن قاسم گفت: خدمت حضرت ابو الحسن هادی علیه السّلام بودم فرمود با این غلام بفارسی صحبت کن او خیال میکند فارسی خوب میداند بغلام گفتم زانویت چیست؟ جواب نداد امام علیه السّلام بعربی فرمود میپرسد زانویت چیست؟ مصباح کفعمی- اسحاق بن عبد اللَّه علوی عریضی (عریض دهی است در چهار میلی مدینه) گفت پدرم با عموهایم سوار شده خدمت حضرت علی بن محمّد رسیدند اختلاف داشتند در آن چهار روزی که در سال روزه گرفته میشود در آن موقع امام علیه السّلام در صریا ساکن بود و هنوز بسامرا نرفته بود.
فرمود آمدهاید سؤال کنید از روزهائی که در سال روزه گرفته میشود؟
عرضکردند فقط برای همین آمده بودیم فرمود امروز هفدهم ربیع الاول است و روزی است که پیامبر اکرم متولد شده و روز بیست و هفتم رجب روزی که پیامبر اکرم به نبوت مبعوث گردید و روز بیست و پنجم ذی قعده که روز گسترده شدن زمین است و روز هیجدهم ذیحجه که روز عید غدیر است.
اعلام الوری و ارشاد مفید- ص 309- خیران اسباطی گفت: خدمت حضرت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 140
ابو الحسن علی بن محمّد در مدینه رسیدم فرمود از واثق چه خبر داری؟ گفت:
فدایت شوم وقتی آمدم صحیح و سالم بود و من بتازگی او را دیدهام اکنون ده روز میگذرد از ملاقاتم با او.
فرمود اهل مدینه میگویند مرده است. وقتی فرمود مردم میگویند مرده است فهمیدم منظورش از مردم خود آن جناب است بعد فرمود جعفر چه میکند (منظور امام متوکل است).
گفتم: او بسیار ناراحت بود وقتی من آمدم بدستور واثق در زندان بسر میبرد.
امام علیه السّلام فرمود اکنون او زمامدار و فرمانروا است باز پرسید ابن زیات چگونه بود گفتم مردم با او بودند و دستور، دستور اوست فرمود اوضاعش از هم پاشید و بسیار کارش خراب شد در این موقع سکوت نموده بعد فرمود باید بالاخره مقدرات خدای متعال و احکامش انجام یابد فرمود خیران! واثق از دنیا رفت. جعفر متوکل بجای او نشست و ابن زیات کشته شد پرسیدم چه وقت فرمود شش روز پس از خارج شدن تو.
کافی- ج 1 ص 502- یعقوب بن یاسر گفت متوکل بارها میگفت در کار ابن الرضا (منظورش حضرت هادی است) حیران شدهام و مرا سخت ناراحت کرده هر چه کوشش کردم که شراب بخورد و با من هم پیاله شود نپذیرفت، خیلی مراقب بودم که فرصتی برای چنین کاری بدست آورم ممکن نشد.
گفتند باو اگر در مورد او چنین فرصتی را نتوانستی بچنگ آوری اهمیت ندارد برادرش موسی شرابخوار معروفی است و از ساز و نواز خیلی خوشش میآید و به میگساری و عشقبازی شهرت دارد او را از مدینه باینجا بیاور در مقابل مردم ما او را ابن الرضا معرفی میکنیم و مشهورش مینمائیم.
متوکل از پی او فرستاد و با احترام وارد شد تمام بنی هاشم و سرهنگان و سرلشکران باستقبالش رفتند مردم با خود میگفتند وقتی وارد شود متوکل دهی
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 141
باو میبخشد و برایش ساختمان میسازد و شراب فروشان و زنان نوازنده را به آن ناحیه منتقل میکند.
وقتی موسی وارد شد حضرت هادی در سر پل معروف بوصیف با او روبرو گردید آنجا محلی بود که استقبالکنندگان از مسافرین در آن محل جمع میشدند سلام کرد و احترامش نمود سپس باو گوشزد کرد که متوکل ترا خواسته تا از قدر و مقامت بکاهد و ترا بیارزش نماید مبادا پیش او اقرار کنی که شراب نوشیدهای.
موسی گفت: در صورتی که او مرا برای همین کار خواسته باشد چه چاره دارم. فرمود خود را بیارزش نکن و چنین کاری را انجام نده او منظورش رسوا کردن تو است.
هر چه امام علیه السّلام او را پند میداد و موعظه میکرد موسی امتناع میورزید و قبول نمیکرد وقتی دید نمیپذیرد فرمود این را بدان که تو با متوکل چنین مجلسی را نخواهید دید و باین آرزو هرگز نمیرسی.
سه سال متوالی هر روز برای ملاقات متوکل میرفت میگفتند: امروز مشغول است برو فردا بیا، فردا که میآمد میگفتند: حالا مست و مخمور است فردا صبح بیا باز میآمد جواب میدادند مریض است و دوا خورده حالت ملاقات ندارد پیوسته بدین حال بود تا سه سال بالاخره متوکل کشته شد و او نتوانست یک جلسه با متوکل بنشیند.
توضیح- موسی همان کسی است که مشهور بمبرقع بود و در قم دفن شده.
در عمدة الطالب مینویسد: موسی مبرقع پسر حضرت جواد است از کنیزی که در قم از دنیا رفت و در همان جا دفن شد، فرزندان او مشهور به رضویون هستند که ساکن قم هستند مگر تعداد کمی که در جای دیگر ساکن هستند.
حسن بن علی قمی در ترجمه تاریخ قم از حسین بن محمّد بن نصر نقل میکند:
اولین کسی که از سادات رضوی از کوفه بقم منتقل شد ابو جعفر موسی بن
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 142
محمّد بن علی بن موسی الرضا علیه السّلام است در سال 256 هجری که پیوسته بر روی صورت خود نقابی میافکند. اعراب باو پیغام دادند که از شهر ما خارج شو نقاب از صورت برداشت ولی او را نشناختند.
از آنجا بکاشان رفت احمد بن عبد العزیز بن دلف عجلی خیلی او را احترام نمود و مقدمش را گرامی داشت لباسهای فاخر باو پوشانید و اسبهای عالی تقدیمش کرد و هر سال هزار مثقال طلا و یک اسب مجهز مقرری برایش قرار داد.
پس از خارج شدن موسی از قم ابو الصدیم حسین بن علی بن آدم و مرد دیگری از سران عرب وارد قم شدند به آنها جریان خارج کردن موسی را اطلاع دادند سران عرب از پی موسی فرستادند و او را بقم آورده پوزش خواستند و بسیار احترام نمودند، برایش خانهای خریدند و چند سهم از قریه هنبرد و اندریقان و کار چه بنام او کردند و بیست هزار درهم نیز پول نقد دادند که با آن پول چند باغ خرید.
خواهران موسی بنام زینب و ام محمّد و میمونه دختران حضرت جواد بقم آمدند و در نزد موسی ماندند پس از فوت آنها را کنار قبر حضرت معصومه فاطمه دختر موسی بن جعفر علیه السّلام دفن کردند.
موسی در قم بود تا در سال 296 هشت روز به آخر ربیع الآخر شب چهارشنبه از دنیا رفت او را در خانه خودش دفن کردند مزارش اکنون معروف است.
در کتاب نجوم مینویسد: محمّد بن جریر طبری نقل کرد که ابو الحسن محمّد بن اسماعیل بن احمد کاتب در سر من رأی سال 338 گفت پدرم نقل کرد که من در سامرا در درب الحصا قدم میزدم یزداد پزشک نصرانی شاگرد بختیشوع را دیدم که از خانه موسی بن بغا خارج شد با هم براه افتادیم و مشغول صحبت شدیم تا اینکه او گفت این دیوار را میبینی میدانی صاحب این خانه کیست اشاره کرد بخانه که از کنارش میگذشتیم، گفتم خانه مال کیست؟ گفت همان جوان علوی حجازی منظورش محمّد بن علی بن محمّد بن رضا علیهم السّلام بود.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 143
گفتم: بلی او را میشناسم منظورت چیست، گفت اگر کسی علم غیب در دنیا داشته باشد فقط او است. گفت جریانی از او برایت نقل کنم که هرگز در باره کسی نشنیدهای و نه دیگری شنیده است بشرط اینکه خدا را گواه بگیری که بهیچ کس بازگو نکنی. زیرا شغل من طبابت است و با سلطان رفت و آمد دارم و از آنجا زندگیم روبراه میشود.
شنیدهام خلیفه او را از حجاز آورده از ترس اینکه مبادا مردم اطرافش را بگیرند و خلافت از بنی عباس خارج شود.
گفتم: قول میدهم که نگویم با اینکه تو مردی نصرانی هستی مورد تهمت و سوء ظن قرار نخواهی گرفت اگر چیزی نقل کنی از اینها. گفت بسیار خوب برایت نقل میکنم.
گفت چند روز پیش آن آقا را دیدم سوار بر اسب سیاهی بود و لباسهای سیاه در تن داشت با عمامهای سیاه، خودش نیز سیاه چهره بود همین که چشم باو افتاد باحترامش ایستادم ولی در دل با خود گفتم نه بطوری که کسی بشنود فقط در دلم این خیال گذشت لباس سیاه و اسب سیاه و مرد سیاه چهره سیاه اندر سیاه میشود همین که نزدیک من رسید با دقت چشم بمن انداخته فرمود قلب تو سیاه است که سیاه اندر سیاه میبینی.
پدرم گفت: باو گفتم راست میگوئی بکسی این حرف را نزن بگو ببینم تو چه کردی و چه گفتی. گفت چنان حیران شدم که قدرت جواب نداشتم فقط گفتم چقدر قلب شما سفید است که از دل من خبر داری گفت: خدا میداند.
پدرم گفت: وقتی یزداد مریض شد از پی من فرستاد پیش او رفتم گفت قلبم سفید شده پس از سالها سیاهی اینک شهادت میدهم به لا اله الا اللَّه و اینک محمّد پیامبر خدا است و علی بن محمّد حجت خدا است بر مردم و ناموس اعظم است با همان بیماری از دنیا رفت من در نماز بر بدن او حضور یافتم.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 144
مناقب- ابو عبد اللَّه زیادی گفت وقتی متوکل مسموم شد نذر کرد اگر خدا شفایش بخشد مال کثیری در راه او صدقه دهد. پس از خوب شدن دانشمندان در مقدار مال کثیر اختلاف کردند. حسن وزیر دربار متوکل گفت اگر من جواب صحیح برای تو بیاورم چقدر جایزه بمن میدهی گفت: ده هزار درهم ولی در صورتی که جواب صحیح نیاوردی صد تازیانه خواهی خورد.
گفت: قبول دارم خدمت حضرت هادی رسید همین سؤال را کرد امام علیه السّلام فرمود باو بگو هشتاد درهم صدقه بدهد. جواب را بمتوکل رسانید. متوکل گفت بچه دلیل. باز وزیر دربار خدمت امام رسید و علت حکم را پرسید فرمود خداوند به پیامبرش میفرماید: لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ خدا شما را مدد کرد در جنگهای کثیری من جنگهای پیامبر را شمردم هشتاد جنگ بود. این دلیل را برای متوکل نقل کرد خوشحال شد ده هزار درهم باو بخشید.
متوکل روزی بابن سکیت «1» گفت در جلو من سؤالهای مشکلی از ابن الرضا (حضرت هادی) بکن. ابن سکیت پرسید چرا خداوند موسی را با
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 145
عصا و عیسی را با شفا دادن کر و پیس و زنده کردن مرده و حضرت محمّد را با قرآن و شمشیر فرستاد.
فرمود: خداوند موسی را با عصا و ید بیضا مدد کرد در زمانی که علم رایج آن زمان سحر بود باو قدرتی داد که سحر ایشان را مغلوب نماید و حجت بر آنها تمام شود عیسی را با شفای کر و پیس و زنده کردن مرده تایید کرد در زمانی که علم پزشکی و طب در آن زمان رونق داشت بوسیله شفای کران و کسانی که پیش بودند و زنده کردن مردهها باجازه خدا آنها را مغلوب کرد. پیامبر اکرم را نیز با قرآن و شمشیر فرستاد و چون در زمان آن جناب شعر و شمشیر رونق داشت بوسیله قرآن نور بخش و شمشیر بران ایشان را مغلوب نمود و بر شعر و شمشیر آنها پیروز گردید و حجت بر آنها تمام شد.
ابن سکیت گفت اکنون چه چیز حجت است بر مردم فرمود عقل که بوسیله آن دروغگو بر خدا را میتوان تشخیص داد و تکذیب کرد.
یحیی بن اکثم گفت ابن سکیت را چه بمناظره، او مردی نحوی و اهل شعر و لغت است مسائلی را نوشت و از حضرت هادی جواب خواست امام علیه السّلام بابن سکیت فرمود جواب این مسائل را من میگویم تو بنویس. فرمود بنویس:
سؤال کردی از این آیه قالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ «1» آن کس آصف بن برخیا بود سلیمان از آنچه آصف میدانست بیخبر و بیاطلاع نبود ولی میخواست بامت خود از جن و انس آصف را معرفی کند که او جانشین من خواهد بود این علم را سلیمان به آصف عنایت کرده بود تا مردم پس از او در امامت و فرمانروائیش اختلاف، نکنند و بدین وسیله حجت بر آنها تمام شود.
اما جریان سجده یعقوب سجده او برای یوسف نبود بلکه یعقوب و فرزندانش بفرمانبرداری از خدا سجده کردند و این عمل تحیت و تهنیتی برای
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 146
یوسف بود چنانچه سجده ملائکه برای آدم نبود. سجده یعقوب و فرزندانش به جهت شکر خدا بود که باز بگرد هم جمع شدند.
چنانچه ملاحظه میکنی در سجده شکر میگوید: رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ «1».
اما این آیه فَإِنْ کُنْتَ فِی شَکٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ فَسْئَلِ الَّذِینَ یَقْرَؤُنَ- الْکِتابَ «2».
خطاب در آیه به پیغمبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله است با اینکه شکی در مورد آنچه بر او نازل شده نداشت ولی نادانان گفته بودند چرا خداوند پیامبر را از ملائکه قرار نداد و چرا او را امتیازی نداد که با مردم فرق داشته باشد و احتیاج بخوردنی و آشامیدنی نداشته باشد و مانند سایر مردم میان بازارها رفت و آمد نکند. خداوند به پیامبرش وحی کرد که در مقابل این مردم نادان از کسانی که کتاب خواندهاند بپرس، آیا پیامبری قبل از تو فرستادهایم که غذا نخورد و آب نیاشامد تو نیز باید از آنها پیروی کنی ای محمّد.
اینکه فرموده است اگر در شک هستی با اینکه پیامبر شکی نداشت بجهت مماشات و انصاف دادن بخصم است چنانچه در این آیه نیز میفرماید: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ بگو بیائید فرزندان و زنان و اشخاصی که چون جان ما هستند از خود و شما جمع کنیم و دعا نمائیم و لعنت خدا را بر کسی قرار دهیم که دروغ میگوید اگر میگفت بیائید نفرین کنیم و لعنت خدا را بر شما قرار دهیم هرگز برای مباهله حاضر نمیشدند.
خداوند میداند پیامبرش در انجام رسالت کوتاهی نکرده و دروغگو نیست
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 147
و او را معرفی نموده که آنچه میگوید راست و درست است اما اینکه میفرماید لعنت خدا را بر کاذبین قرار دهیم از بابت مماشات با خصم و انصاف دادن از جانب خویش است.
اما این آیه وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ «1» همین طور است که خداوند فرموده اگر تمام درختان دنیا قلم شود و دریا مرکب و هفت دریای دیگر هم آن را کمک کند بطوری که از تمام روی زمین چشمهها بجوشد مانند طوفان نوح هرگز کلمات را نمیتوانند بآخر برسانند.
آن دریاها عبارت است از چشمه کبریت و یمن و برهوت و طبریه و آب گرم ما سیدان و آب گرم آفریقا که معروف به سیلان است و چشمه با حوران ما کلمات خدا هستیم که فضائل ما را نمیتوانند درک کنند و نه تمامشدنی است.
اما بهشت در آن خوردنی و آشامیدنی و سرگرمی و بازیها است، در آنجا آنچه دل بخواهد و دیده لذت ببرد وجود دارد خداوند تمام آنها را مورد استفاده آدم قرار داد و برایش مباح نمود ولی درختی که او و همسرش را از آن نهی کرد درخت حسد بود که از آنها پیمان گرفت مبادا با دیده رشک و حسد نگاه کنند بکسانی که بر آنها و تمام مردم ایشان را برتری داده است آدم فراموش کرد و در این مورد عزم و اراده استواری نشان نداد.
اما این آیه أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُکْراناً وَ إِناثاً «2» که میفرماید یا بازدواج آنها در میآورد نرها و مادهها را. منظور اینست که خداوند بازدواج در میآورد مردان مطیع را. بخدا پناه میبرم از اینکه خداوند بزرگ کاری که مورد نظر تو است از عمل زشت (جمع شدن با پسر بچه) را قصد کرده باشد و اجازه چنین کاری را بدهد هر که چنین کند مجرم است که مبتلا بعذابی دردناک میشود و با خواری پیوسته
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 148
در جهنم خواهد بود مگر اینکه توبه کند.
اما شهادت یک زن که بتنهائی پذیرفته میشود زنی است که قابله است در صورتی که بشهادت قانع شوند و گر نه باید دو زن باشد که آن دو بجای یک مرد حساب میشود از روی ناچاری چون امکان ندارد مرد از این موقعیت اطلاع حاصل کند و جایگزین زن شود در موقع زایمان اگر تنها آن زن بود گفتارش قبول میشود باضافه سوگندی که یاد میکند.
اما فرمایش حضرت علی علیه السّلام در مورد خنثی همان طوری است که آن جناب فرمود از نوع ادرار تشخیص داده میشود که ارث زن باید ببرد یا مرد، چند نفر عادل موقع ادرار کردن او در آینه نگاه میکنند خنثی پشت سر آنها لخت میشود آنها در آینه تماشا میکنند و حکم آن را میدهند.
اما حکم کسی که میبیند چوپان با گوسفندی جمع شده اگر آن گوسفند را شناخت باید بکشد و بسوزاند، در صورتی که نشناسد امام گله را بدو قسمت میکند و قرعه میکشد قرعه بهر قسمت قرار گرفت باز آن قسمت گله را به دو قسمت میکند و قرعه میکشد بهمین طریق تقسیم میکند و قرعه میکشد تا دو عدد بماند بعد بین آن دو قرعه میکشد بهر کدام اصابت کرد آن را میکشد و آتش میزند بقیه قابل استفاده است این تقسیم و قرعه امام از جانب خدا است و خلاف ندارد.
و اما نماز صبح و بلند خواندن قرائت آن باین جهت است که پیامبر اکرم نماز صبح را در موقعی میخواند که تاریکی شب هنوز بود پس بلند خواندن نماز صبح به پیروی از نماز شب است.
اما فرمایش حضرت امیر المؤمنین که فرمود قاتل ابن صفیه را مژده جهنم بده چون پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله و سلم این فرمایش را به او فرموده بود «1» و ابن جرموز از کسانی بود که در جنگ نهروان بر علی خروج
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 149
کرد علی علیه السّلام او را در بصره نکشت چون میدانست که در جنگ نهروان کشته خواهد شد.
اما اعتراض تو که گفتی علی علیه السّلام با سپاه صفین جنگ کرد چه آنها که حمله میکردند و چه آنها که فرار مینمودند و مجروحین که در میدان افتاده بودند میکشت ولی در جنگ جمل از پی فراریها نرفت و مجروحان را نکشت هر کس شمشیر و سلاح خود را میافکند در امان بود.
علت آن بود که سپاه جمل رئیس و فرمانده آنها کشته شده بود آنها پناه گاهی نداشتند که بجانب او روند برگشتند بمنزل خود بیآنکه دیگر تصمیم جنگ داشته باشند و یا در جستجوی یاور و آمادگی برای مبارزه باشند اگر دست از آنها برمیداشتی راضی بودند حکم در باره آنها همین بود که دست از ایشان بردارند زیرا در پی ادامه جنگ نبودند.
اما سپاه صفین روی میآوردند بیک گروه مجهز و رئیس زنده که پیوسته برای آنها اسلحه از قبیل نیزه و شمشیر و زره تهیه میکرد و بایشان جایزه میداد و اموالی میبخشید و مریض و مجروح را مداوا میکرد برای پیادهها وسیله سواری
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 150
میفرستاد باز آماده جنگ میشدند.
ولی اهل بصره با انداختن سلاح باید از ایشان دست بر میداشت زیرا گروه مجهزی نداشتند باید از فراری صفین تعقیب میکرد و مجروح آنها را میکشت این دو سپاه با هم مساوی نبودند.
اگر حکم علی علیه السّلام در باره اهل صفین و جمل نبود کسی نمیتوانست تشخیص دهد که حکم متمرّدان از مسلمانان چیست و باید با آنها چه کرد هر که سرپیچی نمود حواله به شمشیر آبدار داده میشود.
اما مردی که اقرار بلواط کرد او از جان خود گذشت و کسی شهادت بر عمل او نداده بود و نه حکومت وقت او را در حال عمل گرفتار کرده بود.
پیشوائی که از جانب خدا حکومت بر مردم میکند وقتی کسی را بدستور خدا میتواند کیفر کند میتواند او را نیز ببخشد مگر این آیه را نشنیدهای که خداوند در باره سلیمان میفرماید:
هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِکْ بِغَیْرِ حِسابٍ «1» خداوند در این آیه ابتدا بخشش و عنایت را ذکر میکند بعد سخن از منع و جلوگیری به میان میآورد «2».
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 151
همین که یحیی بن اکثم نامه را خواند بمتوکل گفت صحیح نیست بعد از این مسائل دیگر از او چیزی به پرسی دیگر هر سؤالی بکنی از اینها مشکلتر نخواهد بود هر چه بیشتر دانش او منتشر شود موجب تقویت رافضیها است.
جعفر بن رزق اللَّه گفت: مردی نصرانی را که با زنی مسلمان همبستر شده بود پیش متوکل آوردند خلیفه تصمیم گرفت بر او حد جاری کند در این موقع مسلمان شد.
یحیی بن اکثم گفت: ایمان سابقه قبلی را از میان میبرد دیگری گفت باید سه حد بر او جاری کرد.
متوکل جریان را برای حضرت هادی علیه السّلام نوشت و حکم آن را جویا شد امام علیه السّلام در جواب نامه نوشت باید او را بزنند تا بمیرد. دانشمندان این جواب
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 152
را نپذیرفتند. نوشت علت و دلیل این حکم را بفرمائید در جواب او این آیه را قرائت فرمود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ* فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ کَفَرْنا بِما کُنَّا بِهِ مُشْرِکِینَ «1».
متوکل دستور داد او را زدند تا مرد.
ابو الحسن پسر سهلویه بصری معروف بابن ملاح گفت سبب راهنمائی من حضرت هادی شد زیرا من واقفی مذهب بودم بمن فرمود تا کی در خوابی، نرسیده موقعی که از این خواب گران بیدار شوی چنان تأثیری در دل من گذاشت که غش کردم پیرو مذهب حق گردیدم.
مناقب- داود بن قاسم جعفری گفت: وارد سامرا شدم برای وداع با امام هادی علیه السّلام، چون تصمیم حج داشتم امام علیه السّلام نیز همراه من از شهر خارج شد به آخرین قسمت دیوار شهر که رسیدیم از مرکب پیاده شد من نیز پیاده شدم با دست مبارک خود خطی شبیه دایره روی زمین کشید فرمود عمو جان آنچه داخل این خط است بردار برای مخارج راه خود و صرف در انجام حج کن دست بردم دیدم شمش طلائی است و دویست مثقال طلا بود.
ابو عمر عثمان بن سعید و احمد بن اسحاق اشعری و علی بن جعفر همدانی خدمت حضرت امام ابو الحسن عسکری رسیدند. احمد بن اسحاق شکایت از قرضی که بر گردن داشت نمود.
امام علیه السّلام رو به ابو عمرو که وکیل آن جناب بود نموده فرمود سی هزار دینار باو بده و سی هزار دینار نیز به علی بن جعفر. تو خود نیز سی هزار دینار بردار.
این معجزهایست که جز پادشاهان کسی برایش چنین مبلغی مقدور نیست و بخشش باین مقدار را از کسی نشنیدهایم.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 153
مناقب- متوکل عتاب بن ابی عتاب را بجانب مدینه فرستاد تا علی بن محمّد علیه السلام را بسامرا بیاورد. شیعیان میگفتند آن جناب علم غیب دارد. عتاب این مطلب را قبول نداشت وقتی از مدینه خارج شد چشمش بامام علیه السّلام افتاد که بارانی پوشیده با اینکه هوا صاف بود. اما چیزی نگذشت که ابر پیدا شد و شروع بباران آمدن کرد عتاب با خود گفت: این یک دلیل.
وقتی رسیدند بشط قاطول امام علیه السّلام مشاهده کرد که عتاب ناراحت است پرسید چرا ناراحتی گفت در فکر نیازهای خود هستم که از امیر المؤمنین تقاضای بر آوردن آنها را نمودهام. فرمود نیازهای تو برآورده شده. فاصلهای نشد که یک نفر بعنوان مژده برایش اطلاع آورد که حوائج و خواستههایش برآورده شده.
در این موقع رو بامام علیه السّلام کرده گفت مردم معتقد هستند که شما علم غیب داری من خودم دو قسمت را تا کنون مشاهده کردهام.
معتمد در اصول- علی بن مهزیار گفت وارد سامرا شدم موقعی که در امامت مشکوک بودم دیدم شاه برای شکار خارج شده در یک روز بهاری که هوا نیز صاف است مردم تمام لباس تابستانی دارند. چشمم بحضرت هادی افتاد که لباس بارانی پوشیده و بر اسب خود نیز روکش انداخته که مانع از تر شدن آن است دم اسب را نیز بسته است مردم از کار آن جناب در شگفت بودند میگفتند این مرد مدنی ببین چه پوشیده با خود گفتم: اگر این آقا امام میبود چنین کاری را نمیکرد.
همین که مردم از شهر خارج شدند چیزی نگذشت که هوا بسرعت پر از ابر شد و باران شدیدی شروع بباریدن کرد بطوری که همه خیس و تر شدند ولی امام علیه السّلام از این گرفتاری آسوده و راحت بود با خود گفتم چنین معلوم میشود که امام است.
تصمیم گرفتم بروم بپرسم که جنب اگر عرق کند عرق او چه صورت دارد چنین بدلم گذشت که اگر صورت خود را گشود امام است. همین که نزدیکش
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 154
رسیدم صورت مبارک را گشوده فرمود اگر عرق جنب از حرام باشد و بلبانش برسد نباید نماز در آن بخواند، اما اگر جنابت او از حلال باشد اشکالی ندارد دیگر برایم در مورد امامت شک و شبههای باقی نماند.
مناقب- ج 4 ص 415- در کتاب برهان از دهنی نقل شده که وقتی حضرت امام علی النقی را بسامرا آوردند متوکل نسبت به آن جناب محبت میکرد. روزی سبدی انجیر بوسیله غلامی برای آن جناب فرستاد. در بین راه باران گرفت غلام داخل مسجدی شد. در آنجا میل بخوردن انجیر پیدا کرد سبد را گشود و از آن انجیرها خورد خدمت امام آمد موقعی که آن جناب مشغول نماز خواندن بود.
یکی از خدمتکاران گفت برای چه آمدهای، او جریان آوردن انجیر و خوردن آنها را برای غلام نقل کرد. خدمتکار گفت مگر تو نمیدانی که او از عمل تو مطلع است که چه مقدار از انجیرها را خوردهای. غلام چنان ناراحت شد که گفتی قیامت بر پا شده، با عجله خود را به منزل رسانید. همین که صدای پیک بلند شد خود و خانوادهاش شروع بلرزیدن کردند از آن پیش آمد.
حسین بن علی گفت: مردی خدمت امام علی النقی رسید لرزه تمام پیکر او را گرفته بود میگفت پسرم را بجرم محبت شما خانواده گرفتهاند، امشب او را از بالای فلان محل پرت خواهند کرد و در همان پائین بدنش را دفن میکنند. امام علیه السلام فرمود: منظورت چیست و چه حاجت داری. عرض کرد پدر و مادر چه میخواهند؟ فرمود برو پسرت سالم خواهد ماند، فردا صبح پیش تو خواهد آمد.
فردا صبح پسرش آمد پرسید پسر جان چه شد که خلاص شدی. گفت همین که قبر را کندند و آماده شد و دستهای مرا نیز بستند دیدم ده نفر که بوی خوش از آنها ساطع بود و سر وضعی پاک و پاکیزه داشتند آمدند. پرسیدند چرا
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 155
گریه میکنی. جریان خود را برای آنها نقل کردم. گفتند اگر ما بجای تو همان شخصی که میخواهد ترا بیاندازد قرار بدهیم و تو آزاد شوی حاضری بروی ساکن مدینه گردی گفتم: آری.
آن ده نفر مأمور را گرفتند و از بالای کوه پرت کردند بطوری که کسی صدای او را نشنید و نه آن مردان را دیدند آنها مرا اینجا آوردند و منتظرند که من برگردم. پسرک از پدر خود وداع کرد و رفت.
پدر خدمت امام علیه السّلام رسید و جریان را عرضکرد مردم بیاطلاع میگفتند فلان کس افتاده و چنین و چنان شد، امام علیه السّلام تبسم میکرد و میفرمود اینها آنچه ما میدانیم خبر ندارند.
کشف الغمه- ج 3 ص 230- محمّد بن طلحه گفت: امام علی النقی علیه السّلام روزی برای کار مهمی از سامرا بجانب دهی رهسپار شد. مرد عربی بجستجوی آن جناب آمد. باو گفتند بفلان محل تشریف برده، مرد عرب بجانب امام علیه السّلام رفت و ایشان را ملاقات کرد.
حضرت هادی از او پرسید چه حاجت داری؟ گفت مرد عربی از کوفه هستم که افتخار بمحبت و ولایت جد شما علی بن ابی طالب علیه السّلام دارم گرفتار قرض سنگینی شدهام که چارهای برای پرداخت آن ندارم جز لطف شما.
حضرت هادی علیه السّلام فرمود ناراحت نباش و خاطر آسودهدار همین جا باش تا موقع آن برسد فردا صبح باو فرمود من از تو خواهشی دارم مبادا هرگز مخالفت خواسته مرا بنمائی. مرد عرب گفت: مخالفت نخواهم کرد. امام علیه السّلام یادداشتی نوشت بخط خود و اعتراف کرد در آن که مرد عرب از ایشان فلان مبلغ طلبکار است مبلغی را که معین کرد بیش از مقدار قرض مرد عرب بود. فرمود این یادداشت را بگیر وقتی من بسامرا رفتم موقعی که چند نفر در نزد من هستند بیا و مطالبه حق خود را بنما و خیلی سخت بگیرد و با درشتی از من بخواه مبادا بر خلاف این دستور کاری بکنی خدا را بر تو گواه میگیرم. مرد عرب پذیرفت و یادداشت
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 156
را گرفت.
امام علیه السّلام بسامراء که رسید و گروهی در خدمت ایشان بودند از اطرافیان خلیفه و دیگران مرد عرب آمد و یادداشت را داد و با درشتی و سختگیری مطالبه طلب خود را نمود.
امام علیه السّلام با نرمی و ملایمت از او پوزش میخواست و وعده میداد که پرداخت خواهد کرد نگران نباشد.
این جریان بگوش خلیفه متوکل رسید دستور داد برای آن جناب سی هزار درهم ببرند. پول را که آوردند امام علیه السّلام نگه داشت تا مرد عرب مراجعه نمود.
فرمود این پول را بگیر و قرض خود را پرداخت کن و بقیه را صرف در مخارج خانواده و زندگی خود بنما ما را معذور دار. مرد عرب پوزش خواسته گفت بخدا تقاضای من کمتر از یک سوم این مبلغ بود ولی خدا میداند مقام رهبری را بچه کس بسپارد. پول را برداشت و رفت.
از کتاب دلائل حمیری نقل شده که حسن بن علی و شاء گفت: ام محمّد کنیز حضرت رضا در حیر نقل کرد آن زمان او با حسن بن موسی بود گفت، حضرت امام علی النقی روزی با ترس وارد شد و روی زانوی ام ابیها دختر موسی نشست.
ام ابیها پرسید ترا چه شده چرا ناراحت هستی.
فرمود هم اکنون بخدا قسم پدرم از دنیا رفت. ام ابیها با ناراحتی گفت این حرف را نزن فرمود بخدا آنچه گفتم همان است. آن تاریخ را یادداشت کردیم.
خبر وفات حضرت جواد در همان روز رسید.
محمّد بن حسین بن مصعب مدائنی نامهای برای امام نوشت که در آن سؤال کرده بود: میتوان بر شیشه سجده کرد وقتی نامه را فرستاد در دل با خود گفت شیشه که از روئیدنیها است سجده بر روئیدنی نیز اشکالی ندارد. گفت در جواب نامه امام علیه السّلام نوشته بود بر شیشه سجده نکن گرچه خیال کرده بودی شیشه روئیدنی است چنین نیست آن را از ریگ و نمک تهیه میکنند و نمک از معدنیها و شورهزار
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 157
است.
علی بن محمّد نوفلی گفت: از امام هادی علیه السّلام شنیدم میفرمود اسم اعظم خدا هفتاد و سه حرف است که آصف بن برخیا فقط یک حرف آن را میدانست و همان حرف را بر زبان آورد فاصله بین خود و سبا را بیک چشم بهم زدن درنوردید و تخت بلقیس را برای سلیمان آورد دو مرتبه زمین بحالت اول برگشت.
هفتاد و دو حرف از آن نزد ما است فقط یک حرف را خداوند بخود اختصاص داده و کسی مطلع نیست.
فاطمه دختر هیثم گفت در خانه حضرت ابو الحسن بودم موقعی که جعفر متولد شد اهل خانه همه مسرور بودند. من بحضرت هادی عرضکردم شما چرا شادمان نیستید فرمود خود را ناراحت مدار. گروهی کثیر بواسطه او گمراه خواهند شد.
«این همان جعفر معروف بکذاب است که ادعای امامت نمود پس از فوت امام حسن عسکری علیه السّلام و میراث امام را متصرف شد با اینکه حضرت ولی عصر را دیده بود و از وجود او اطلاع داشت».
محمّد بن شرف گفت: در خدمت حضرت ابو الحسن هادی علیه السّلام در مدینه میرفتم روی بمن نموده فرمود تو ابن شرف نیستی؟! عرضکردم چرا. خواستم مسألهای از آن جناب بپرسم قبل از آنکه شروع بسؤال کنم فرمود مادر وسط خیابان و راه هستیم اینجا جای سؤال نیست.
محمّد بن فضل بغدادی گفت برای حضرت هادی علیه السّلام نوشتم که ما دو دکان داریم که پدرمان رحمة اللَّه علیه برای ما بارث گذاشته تصمیم فروش آن را داریم ولی بمشکل برخورد کردهایم از خدا بخواه وسیله فروش آن را فراهم سازد بمبلغ مناسب و بخیر و صلاح ما تمام شود. امام علیه السّلام جوابی در این مورد نداد برگشتیم به بغداد مشاهده کردیم که هر دو دکان آتش گرفته.
ایوب بن نوح گفت نامهای برای حضرت هادی نوشتم که آقا بچهای در راه دارم از خدا بخواه پسری بمن عنایت کند. در جواب نوشت وقتی متولد شد نامش را
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 158
محمّد بگذار پسری برایم متولد شد او را محمّد نام گذاشتم.
گفت: یحیی بن زکریا نیز بچهای در راه داشت نامهای برای امام علیه السّلام نوشت که مرا فرزندی در راه است از خداوند بخواه که آن را پسر قرار دهد در جوابش نوشت بسا از دخترها که بهتر از پسر هستند. برای او دختری متولد شد.
ایوب بن نوح گفت: نامهای برای امام علیه السّلام نوشتم که عبد الواحد قاضی مرا رها نمیکند و از دست او خیلی اذیت میکشم شکایت از ناراحتیهای او کردم در جواب من نوشت تا دو ماه دیگر از دست او راحت خواهی شد. پس از دو ماه او را عزل کردند و از آزارش آسوده شدم.
کشف الغمه- ج 3 ص 247- از کتاب دلائل نقل میکند که ایوب نقل کرد از فتح بن یزید گرگانی که گفت در راه بازگشت از مکه با حضرت ابو الحسن امام هادی علیه السّلام همسفر بودم آن جناب بعراق میآمد و من عازم خراسان بودم.
شنیدم میفرمود: هر که از خدا بپرهیزد مردم از او حساب خواهند برد و هر که خدا را اطاعت کند مردم از او اطاعت خواهند کرد.
سعی کردم خدمت آن جناب برسم بالاخره موفق شدم سلام کردم. جواب داد و دستور داد بنشینم اول حرفی که زد این بود که فرمود: ای فتح هر که اطاعت از خدا کند از خشم مردم هراسی نخواهد داشت و هر که خدا را بخشم آورد باید یقین داشته باشد که خداوند او را مورد خشم مردم قرار میدهد. خدا را نمیتوان توصیف کرد مگر با همان صفاتی که خود را ستوده چگونه میتوان ستود و توصیف کرد خداوندی را که حواس عاجز از درک اویند و اندیشهها او را در نمییابند و نمیتوان او را محدود کرد و با چشم دید، بزرگتر از آنست که بتوان توصیفش نمود و بالاتر از آنکه برایش صفتی بیاورند در حالی که نزدیک است بسیار دور است و در حال دوری بسیار نزدیک است پس در دوری نزدیک و در نزدیکی دور است او کیفیت و چگونگی را آفریده نمیتوان باو گفت چگونه است و جا و مکان را
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 159
بوجود آورده، نمیتوان گفت کجا است زیرا او از کیفیت و مکان داشتن منزه است.
او یکتای بیهمتا است نزاده و نزائیده شده و او را نظیری نیست پس بسیار با عظمت و بزرگ است.
حتی نمیتوانیم کنه و عظمت حضرت محمّد صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم را درک کنیم زیرا خداوند عزیز نام او را همراه نام خویش قرار داده و آن جناب را شریک در عطای خویش فرموده و بکسی که از پیغمبر اطاعت کند همان پاداشی را وعده داده که از خودش اطاعت نماید چنانچه در این دو آیه بهر دو مطلب تصریح فرموده: وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ و در این آیه سخن کسی را که ترک اطاعت پیامبر را نموده بیان میکند موقعی که میان آتش جهنم در سوز و گداز است یا لَیْتَنا أَطَعْنَا اللَّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولَا یا چگونه میتوان توصیف کرد کنه کسی را که خداوند اطاعت و فرمانبرداری او را قرین اطاعت و فرمانبرداری از پیامبر قرار داده در این آیه أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ و در آیه دیگر میفرماید: وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَی الرَّسُولِ وَ إِلی أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ در این آیه نیز میفرماید: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها در آیه دیگر میفرماید: فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ*.
یا فتح همان طوری که نمیتوان خدا و پیامبر و فرزندان پیامبر (ائمه اطهار) علیهم السلام را توصیف نمود نمیتوان مؤمنی را که تسلیم فرمان ما است توصیف کرد پیامبر ما بهترین پیامبران و خلیل ما بهترین خلیلها و وصی ما ارجمندترین اوصیا است اسم آن دو بهترین اسمها و کنیه ایشان بهترین و شیرینترین کنیهها است اگر بنا باشد که فقط همطراز با ما همنشین شود کسی نیست که با ما بتواند همنشین گردد و اگر بنا باشد ما با همطراز خود ازدواج نمائیم نباید با هیچ کس ازدواج کنیم.
از همه مردم متواضعتر و با حلمتر و باسخاوتتر و از تمام مردم حمایت آنها بیشتر است علم و دانش آن دو بارث رسیده بجانشینانشان، مطیع و تسلیم ایشان
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 160
باش خدا ترا براه آنها بمیراند و زنده نگه دارد. اینک اگر مایلی برو خدا رحمتت کند.
فتح گفت: از خدمت امام علیه السّلام خارج شدم فردا نیز سعی کردم تا خدمت آن جناب برسم بالاخره موفق شده سلام کردم جواب داد. عرضکردم اجازه میدهی سؤالی برایم پیش آمده بپرسم که دیشب من پیوسته در اندیشه همین مشکل گذشت فرمود: بپرس اگر مایل بودم جواب میدهم و گر نه جواب نمیدهم درست سؤال کن و در سؤال خویش استوار باش و بجواب درست گوش بده مبادا از روی عناد و لجبازی سؤال کنی متوجه هدف خویش باش زیرا دانشجو و استاد هر دو در پیشرفت و رشد شریکند و هر دو باید خیر خواه یک دیگر باشند و هرگز نباید نسبت بهم خیانت نمایند.
اگر بخواهم میگویم چه سؤالی برایت پیش آمده خداوند بر اسرار نهان کسی را مطلع نگرداند مگر پیامبران شایسته، هر چه در نزد پیامبر است امام نیز دارد اطلاع و دانشی که پیامبر دارد اوصیاء او نیز دارند تا زمین خالی از حجتی نباشد که اثبات ادعای پیامبر را نماید و بر شخصیت و عظمت او گواه گردد.
یا فتح! نزدیک بود شیطان ترا باشتباه اندازد در مورد مطالبی که بتو آموختم بفکر و خیالهای واهی شدی و ترا بشک انداخت بطوری که نزدیک بود از راه خدا و صراط مستقیم منحرف شوی زیرا با خود گفتی وقتی ما قائل شویم پیامبر و اوصیاء او دارای چنین مقامی هستند پس آنها نیز خدایند.
هرگز، بخدا پناه میبرم آنها مخلوق و خداپرستند مطیع پروردگار و کوچک در مقابل شیفته اویند. اگر شیطان از این راه وسوسهای نمود متوجه گفتار من باش و او را با سر بر زمین بزن.
عرضکردم: فدایت شوم مرا آسوده کردی و با این بیان تمام ناراحتی که شیطان برایم بوجود آورده بود از بین بردی چنین بنظرم میرسد که باید شما خدا باشید. در این موقع امام علیه السّلام بسجده افتاد و در سجده خود چنین میگفت:
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 161
پروردگارا کوچکم و خاضع و خاشعم، ای آفریننده یکتا پیوسته در سجده بود تا شب گذشت.
آنگاه فرمود: یا فتح نزدیک بود هلاک شوی و بهلاکت اندازی، عیسی را زیانی نرسید که گروهی از نصاری مدعی شدند او پسر خدا است آنها که چنین اعتقادی پیدا کردند هلاک شدند.
اینک اگر مایلی برو، از خدمت امام خارج شدم و بسیار خوشحال بودم از توضیحی که فرمود و موجب از بین رفتن شک من گردید و شناختم ایشان را و بر این نعمت خدا را سپاسگزاری کردم.
در منزل آخری خدمت امام رسیدم تکیه کرده بود و در مقابلش مقداری گندم بریان بود که آنها را بهم میزد و مخلوط میکرد شیطان مرا وسوسه کرده بود که آنها نباید بخورند و بیاشامند.
زیرا خوردن و آشامیدن یک نوع گرفتاری است و امام نباید مبتلا بگرفتاری گردد: فرمود بنشین یا فتح ما باید پیرو پیمبران باشیم که آنها نیز میخوردند و میآشامیدند و میان بازارها راه میرفتند هر جسمی احتیاج بغذا دارد مگر خالق رازق، زیرا او جسم را بوجود آورده و خود جسم نیست و نمیتوان او را تجزیه نمود، نه زیاد میشود و نه کم منزه است از آنچه اختصاص باجسام داده.
یکتا و بیهمتا است بینیازی است که نزائیده و نه زائیده شده و او را نظیری نیست بوجود آورنده اشیاء و اجسام است، شنوا و دانا است لطیف و خبیر است رؤف و رحیم است منزه و پاکتر از آن عقایدی است که ستمگران در بارهاش معتقدند.
اگر میشد او را توصیف نمود فرقی بین پروردگار و موجودات و خالق و مخلوقات و بوجود آورنده و بوجود آمده نبود. اما او فرق قرار داده بین خود و اجسام و اشیاء زیرا هیچ چیز شبیه او نیست و نه او شبیه چیزی است.
محمّد بن ریان بن صلت گفت: نامهای نوشتم بامام هادی علیه السّلام تا اجازه بگیرم
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 162
چارهای برای دشمن خود بکار برم و چاره بردار نبود. مرا از این کار نهی کرد در جوابم سخنی فرمود که معنایش این بود بزودی از دست او راحت خواهی شد، بخدا به بهترین وجه از دستش راحت شدم، خوار و فقیر شد و به بدترین حالت از دنیا رفت از نظر دینی و دنیوی.
علی بن محمّد حجال گفت: نامهای برای امام هادی علیه السّلام نوشتم که من در خدمت شمایم با اینکه مبتلا بپا درد شدهام بطوری که نمیتوانم عبادت واجب خود را ایستاده بجا آورم اگر صلاح بدانید از خدا بخواهید مرا شفا دهد و کمک فرماید بر انجام واجبات و ادای امانت و از کوتاهی که کردهام با اینکه عمدی نبوده و فراموشی که عارض من شده است درگذرد و بر من ببخشاید و بخواه که مرا بر دین استوار خود ثابت بدارد.
در جواب درخواست من نوشت: خدا تو و پدرت را شفا داد، پدرم نیز مریض بود ولی من در نامه برای او ننوشته بودم که بدون درخواست من دعا برایش کرده بود.
داود ضریر گفت: تصمیم گرفتم برای مکه خارج شوم شب برای خداحافظی خدمت حضرت هادی رسیدم از خدمت ایشان مرخص شدم اما ساربان آن شب را حرکت نکرد.
فردا صبح برای زیارت وداع داخل حرم پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و اله شدم. پیک امام از پی من آمد با خجالت خدمت ایشان رسیده، عرضکردم فدایت شوم ساربان از رفتن خودداری کرد.
امام خندهای نمود و امر کرد بمن چیزهائی بدهند و نیازمندیهای زیادی را از من برطرف کرده، آنگاه فرمود آنچه بتو سفارش کرده بودم بخاطر سپردی، نتوانستم آن طوری که امام فرموده بود جواب بدهم دوات خواست و نوشت
بسم اللَّه الرحمن الرحیم
بیاد آور ان شاء اللَّه تمام کارها بدست تو است.
من لبخندی زدم فرمود: برای چه لبخند زدی عرضکردم چیزی بخاطرم
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 163
آمد فرمود بگو، عرضکردم یکی از دوستان نقل کرد که جدت حضرت رضا علیه السّلام هر وقت حاجت او را بر میآورد همین را مینوشت.
بسم اللَّه الرحمن الرحیم
بیاد آور ان شاء اللَّه. امام علیه السّلام لبخندی زده فرمود داود اگر بگویم ترککننده تقیه مانند ترککننده نماز است حرف درستی زدهام.
اعلام الوری ابو الحسین سعید بن سهل بصری که معروف بملاح بود گفت جعفر بن قاسم هاشمی بصری معتقد بوقف بود روزی من و او در سامرا بودیم حضرت ابو الحسن امام هادی علیه السّلام در بین راه بما برخورد رو باو نموده فرمود تا کی در خوابی، نمیرسد موقعی که بیدار شوی. جعفر بمن گفت فهمیدی چه بمن فرمود علی بن محمّد بخدا در دلم چیزی پیدا شد.
پس از گذشت چند روز پیش آمدی برای یکی از فرزندان خلیفه شد که ما را بولیمه دعوت کرد. حضرت هادی را نیز دعوت کرده بود. چشم میهمانان که بامام افتاد باحترام آن جناب لب فرو بسته خاموش نشستند اما جوانکی در مجلس احترام ایشان را نگه نداشت حرفهای نامربوط میزد و میخندید. امام علیه السّلام روی بجانب او کرده فرمود: میخندی و از خدا غافلی با اینکه بیش از سه روز زنده نخواهی بود. ما با خود گفتیم این یک مستمسک خوبی است ببینیم سه پس از سه روز چه میشود.
جوانک لب فرو بست و از کارهای قبل دست برداشت پس از صرف غذا متفرق شدیم روز بعد آن جوان مریض شد و روز سوم اول صبح از دنیا رفت و عصر او را دفن کردند.
سعید نیز نقل کرد ما در ولیمهای خدمت حضرت هادی بودیم مردی پیوسته شوخی و مزاح میکرد و احترام امام را نداشت.
امام علیه السّلام روی بجعفر نموده فرمود: این مرد از این غذا نخواهد خورد اکنون خبری از خانوادهاش میآورند که زندگی را بر او ناگوار خواهد کرد.
سفره گسترده شد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 164
جعفر گفت دیگر خبری نخواهد شد. سخن ابو الحسن درست در نیامد اکنون میبینی که این دستش را شست و مشغول بخوردن میشود، در همین موقع غلامش بر در خانه ایستاد و اشک میریخت. گفت زود از جای حرکت کن بیا که مادرت از پشت بام افتاده و در حال مرگ است.
جعفر گفت بخدا دیگر در مورد امامت آن جناب ذرهای شک نکردم و یقین بمقامش پیدا نمودم.
رجال کشی- ص 505- یوسف بن سخت گفت: علی بن جعفر وکیل حضرت هادی علیه السّلام بود او از اهالی همینیا که دهی از اطراف بغداد است بود از او پیش متوکل سخن چینی کردند زندانیش کرد مدت زیادی در زندان بود تا بالاخره برای نجات خود حوالهای را بمبلغ سه هزار دینار قبول کرد از عبد الرحمن بن خاقان. عبید اللَّه بن یحیی بن خاقان (وزیر متوکل) در مورد خلاصی او با متوکل صحبت کرد.
متوکل در جواب گفت: اشتباه نکرده باشم تو خود رافضی هستی این مرد وکیل ابو الحسن هادی است که من در فکر کشتن او هستم.
خبر به علی بن جعفر رسید، نامهای برای حضرت هادی نوشت و عرضکرد آقا شما را بخدا سوگند جان مرا نجات دهید بخدا قسم میترسم که مشکوک شوم. در جواب نامهاش نوشت اینک که کار باینجا رسید بزودی از خداوند خواهم خواست آن شب شب جمعه بود.
فردا صبح متوکل مریض شد بطوری بیماریش شدت یافت که روز دوشنبه خانوادهاش کنار بالین او به آه و ناله پرداختند. دستور داد هر زندانی که نامش را میبرد آزادش کنند خودش نام علی بن جعفر را برد و به عبید اللَّه گفت چرا وضع او را برایم نگفتی. عبید اللَّه در جواب گفت دیگر من اسم او را نخواهم برد، متوکل دستور داد او را فوری آزادش کنند و از عبید اللَّه خواست که بگوید او را حلال کند. از زندان خلاص شد و به دستور امام علیه السّلام مجاور مکه گردید.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 165
کافی- ج 7 ص 59- ابو علی پسر راشد گفت خدمت حضرت هادی عرض کردم فدایت شوم چیزی برای ما میآورند بعد میگویند این مال متعلق به حضرت امام جواد است که پیش ما مانده است من آن را چه کنم. فرمود هر چه مال ابو جعفر علیه السّلام باشد بواسطه امامت متعلق بمن است و اگر نه از جهت امامت باشد بلکه از جهت دیگری متعلق به آن جناب بشود، باز بارث متعلق بمن میشود طبق کتاب خدا و سنت پیامبر صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم.
کافی- ج ص 355- احمد بن محمّد بن عبد اللَّه گفت عبد اللَّه بن هلیل معتقد به امامت عبد اللَّه افطح بود وقتی بسامرا آمد از این اعتقاد دست کشید. من علت تغییر عقیدهاش را پرسیدم گفت من تصمیم داشتم در این مورد از حضرت هادی سؤال کنم یک روز در معبر تنگ و کوچهای بایشان برخوردم کنار من آمد تا روبرویم رسید در این موقع از میان دهان خود چیزی بجانب من انداخت روی سینهام افتاد برداشتم دیدم نامهایست که در آن نوشته است: آنجا خبری نیست و جریان آن طور که فکر میکنی نیست.
مشارق الانوار- محمّد بن داود قمی و محمّد طلحی گفتند که ما مقداری مال که از خمس و نذر و هدایا و جواهراتی که در قم و اطراف جمع شده بود برای امام علیه السلام میبردیم، در بین راه که عازم خدمت آن جناب بودیم شخصی از طرف ایشان آمد که برگردید حالا موقعی نیست که شما بتوانید خدمت ایشان برسید.
ما بقم برگشتیم و اموال را نگه داشتیم پس از چند روز خبر فرستاد که چند شتر فرستادم آنچه نزد شما است بفرستید و مهار شترها را رها کنید، ما تمام آن اموال را بار شتران کرده آنها را رها نمودیم و آنها را بخدا سپردیم سال بعد که خدمت امام رسیدیم. فرمود اینک ملاحظه کنید آن اموالی که برای من فرستادید، دیدیم آنچه فرستاده بودیم بدون تغییری موجود است.
عیون المعجزات- هاشم بن زید گفت خدمت علی بن محمّد عسکری علیه السّلام
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 166
رسیدم شخص کوری را آورده بودند او را شفا داد دیدم از گل چیزی مانند پرندهای ساخت و در آن دمید پرواز کرد. عرض کردم شما با عیسی فرقی ندارید فرمود: من از عیسی هستم و عیسی از من است.
ابو التحف مصری از محمّد بن سنان رامزی نقل کرد که گفت حضرت ابو الحسن علی بن محمّد بزیارت مکه رفته بود و در راه برگشت بمدینه مردی خراسانی را دید که بالای سر الاغ مرده خود ایستاده گریه میکند، میگفت بار خود را بروی چه بگذارم. امام علیه السّلام از کنار او گذشت عرضکردند این شخص از ارادتمندان بشما خانواده است.
حضرت هادی کنار الاغ آمده فرمود: گاو بنی اسرائیل از من عزیزتر نبود در نظر خدا، مقداری از پیکر آن گاو را ببدن مردهای زدند زنده شد. در این موقع با پای راست خود بالاغ زده فرمود باجازه خدا حرکت کن. الاغ تکانی خورد از جای حرکت کرد. خراسانی وسایل خود را بر آن بار کرد و بمدینه آمد. هر جا حضرت هادی میرفت با انگشت اشاره میکردند این همان آقائی است که الاغ خراسانی را زنده کرد.
حسن بن اسماعیل که یکی از بزرگان نهرین بود گفت من با مردی از ده خودمان رهسپار خدمت حضرت هادی شدیم مقداری پول برای آن جناب میبردیم یکی از اهالی ده نیز هدیههائی با نامه داده بود که بامام برسانیم. گفت سلام مرا به آن جناب میرسانید و میپرسید تخم فلان پرنده بیابانی را میشود بخوریم یا نه.
ما آنچه آورده بودیم تسلیم بکنیزی نمودیم در این موقع پیکی از طرف سلطان آمد و امام علیه السّلام را احضار کرد آن جناب سوار شد که پیش خلیفه برود ما هم از منزل خارج شدیم و سؤالی از ایشان نکردیم. میان خیابان امام علیه السّلام خود را بما رسانید روی بجانب رفیق من کرده بزبان نبطی فرمود: سلام مرا بفلان کس
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 167
برسان و بگو: تخم فلان پرنده خوردنی نیست چون آن پرنده از چیزهائی است که مسخ شدهاند.
روایت شده که مردی از اهالی مدائن خدمت آن جناب رسید و پرسید چند سال دیگر از حکومت متوکل باقیمانده، امام علیه السّلام در جواب او این آیه را نوشت.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ* تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تَأْکُلُونَ. ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدادٌ یَأْکُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ فِیهِ یُغاثُ النَّاسُ وَ فِیهِ یَعْصِرُونَ. اول سال پانزدهم متوکل از دنیا رفت.
رجال نجاشی- ص 32- احمد بن یحیی اودی گفت وارد مسجد جامع شدم تا نماز ظهر را بگزارم. پس از نماز چشمم بحرب بن حسن طحان و چند نفر از دوستان افتاد که دور هم نشستهاند منهم پیش آنها رفته سلام کردم و نشستم.
حسن بن سماعة نیز در میان آن جمع بود.
سخن از حسن بن علی علیه السّلام بمیان آمد که چه بر سر آن جناب آمد آنگاه از زید بن علی و آنچه بر سر او آمده بود. در میان ما مرد غریبی بود که او را نمیشناختیم.
آن مرد گفت در سامرا مردی علوی همسایه ما است که یا ساحر است و یا کاهن.
ابن سماعه گفت: پرسیدم چه نام دارد گفت او را علی بن محمّد بن رضا مینامند.
حاضرین گفتند از کجا فهمیدی ساحر است. گفت او همسایه ما است در سامرا هر شب مینشینم درب خانه و با او بصحبت میپردازیم. یک شب یکی از سپهداران سلطان از جلو ما رد شد مقداری خلعت بهمراه داشت و گروه کثیری از فرماندهان و نوکرها و مردم عادی بهمراه او بودند. چشم علی بن محمّد که باو افتاد از جای حرکت نمود و سلام داد و احترامش کرد آن مرد که رد شد بما گفت این مرد از وضعی که دارد خیلی خرسند است ولی فردا صبح قبل از نماز دفن خواهد شد.
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 168
ما از این حرف تعجب کردیم از جای حرکت کردیم و سه نفر از ما با هم قرار گذاشتیم این جریان را تحقیق کنیم اگر واقعیت پیدا نکرد او را بکشیم و از سخنانش آسوده شویم.
فردا صبح که من در منزل نمازم را خوانده بودم سر و صدا شنیدم از درب منزل بیرون آمدم دیدم گروه زیادی از سپاهیان و سایر مردم با عجله میروند و میگویند فلان کس دیشب از دنیا رفته مست بوده از فلان محل بفلان محل میرفته بزمین خورده است و گردنش نرم شده. با خود گفتم: اشهد ان لا اله الا اللَّه رفتم برای تشییع جنازهاش همان طوری که او گفته بود مرده بود و من همان جا بودم تا دفن شد و برگشتم ما از این جریان در شگفت شدیم و تمام جریان را نقل کردیم.
در کتاب عتیق غروی مینویسد: علی بن یقطین بن موسی اهوازی گفت من مذهب معتزله را داشتم و گاهی که از حضرت هادی چیزی میشنیدم مسخره میکردم و قبول نمینمودم بالاخره بواسطه احتیاجی که به ملاقات سلطان داشتم وارد سامرا شدم فردا قرار بود سلطان سواره بمیدان برود.
من فردا صبح از منزل خارج شدم دیدم مردم لباسهای عالی و زیبا پوشیدهاند و هر کدام در دست باد بزنی دارند برای سرد نمودن خود اما حضرت هادی لباسهای زمستانی پوشیده و بارانی به تن نموده و کلاه بر سر گذاشته بر روی اسب خود روکشی که مانع از رسیدن باران باسب است قرار داده و دم اسب را بسته است.
مردم از دیدن امام باین صورت شروع کردند بمسخره نمودن، امام میفرمود:
الا إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ.
بوسط بیابان که رسیدند و از شهر خارج شدند ابری بالا آمد و باران شدیدی بارید که اسبها پاهایشان در گل فرو رفت و دم اسب پیکر آنها را گل آلود نمود مردم با لباسهای خیس شده و گل آلود برگشتند اما حضرت هادی ببهترین
زندگانی حضرت جواد وعسگریین علیهم السلام، ص: 169
وضع مراجعت نمود که هیچ ناراحتی از باران ندیده بود با خود گفتم: اگر خداوند او را بر این سرّ مطلع کرده باشد او امام است.
بعد امام بیک قسمت از راه سرپوشیده آمد همین که نزدیک شد کلاه از سر برگرفت و سه مرتبه گذاشت روی قربوس زین اسب «1» بعد روی بمن نموده فرمود اگر لباس آلوده بعرق جنب از حرام است نمیتوان با آن نماز خواند و گر نه نماز صحیح است من که تصمیم پرسیدن همین سؤال را داشتم آن جناب را تصدیق کرده معتقد بمقامش شدم: