فوج

ای مرهم ریش و مونس جانم****چندین به مفارقت مرنجانم
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

دیوان اشعار سعدی(غزلیات)3

دیوان اشعار سعدی(غزلیات)400تا635
غزل 401: یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم****زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر****ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد****من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد****خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد****تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر****فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز****فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم****ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد****چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

غزل 402: من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم****حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری****که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم****که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد****که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی****مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت****مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد****گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان****چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم****مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم****تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی****همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی****که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

غزل 403: در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم****بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم****به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم****نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم****ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم****جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان****مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن****و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

غزل 404: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم****به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او****نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم****نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست****جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو****چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل****ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید****کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

غزل 405: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم****نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم****شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد****دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی****که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم****که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب****که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم****که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت****که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن****سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل****و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

غزل 406: بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم****می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی****بار دلست همچنان ور به هزار منزلم
ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو****کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم
بارکشیده جفا پرده دریده هوا****راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود****گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو****تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من****چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم****مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم
گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق****ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی****کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم****چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم

غزل 407: تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم****مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی****داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم
میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من****ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو****با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
باد به دست آرزو در طلب هوای دل****گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی****ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم
مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم****کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم
کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد****گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی****می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو****این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند****تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم

غزل 408: امروز مبارکست فالم

امروز مبارکست فالم****کافتاد نظر بر آن جمالم
الحمد خدای آسمان را****کاختر به درآمد از وبالم
خوابست مگر که می‌نماید****یا عشوه همی‌دهد خیالم
کاین بخت نبود هیچ روزم****وین گل نشکفت هیچ سالم
امروز بدیدم آن چه دل خواست****دید آن چه نخواست بدسگالم
اکنون که تو روی باز کردی****رو باز به خیر کرد حالم
دیگر چه توقعست از ایام****چون بدر تمام شد هلالم
بازآی کز اشتیاق رویت****بگرفت ز خویشتن ملالم
آزرده‌ام از فراق چونانک****دل باز نمی‌دهد وصالم
وز غایت تشنگی که بردم****در حلق نمی‌رود زلالم
بیچاره به رویت آمدم باز****چون چاره نماند و احتیالم
از جور تو هم در تو گیرم****وز دست تو هم بر تو نالم
چون دوست موافقست سعدی****سهلست جفای خلق عالم

غزل 409: تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم****با وجودش ز من آواز نیاید که منم
پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق****که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی****برکنم دیده که من دیده از او برنکنم
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست****دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی****که نه من در غمش افسانه آن انجمنم
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت****من نه آنم که توانم که از او برشکنم
گر همین سوز رود با من مسکین در گور****خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم
گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست****که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند****گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر****من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت****بیم آنست که شوری به جهان درفکنم
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا****این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

غزل 410: چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم

چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم****شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم****باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین****کاین همه لطف می‌کند دوست به رغم دشمنم
عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم****پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم
گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو****نعره شوق می‌زنم تا رمقیست در تنم
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن****سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد****کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می‌زنم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی****عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق****با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم
چند فشانی آستین بر من و روزگار من****دست رها نمی‌کند مهر گرفته دامنم
گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی****من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم
این همه نیش می‌خورد سعدی و پیش می‌رود****خون برود در این میان گر تو تویی و من منم

غزل 411: گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم

گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم****اول کسی که لاف محبت زند منم
گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست****گو سر قبول کن که به پایش درافکنم
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست****اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم
آورده‌اند صحبت خوبان که آتشست****بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد****در قید او که یاد نیاید نشیمنم
دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم****برگیرم آستین برود تا به دامنم
گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان****بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم
شرطست احتمال جفاهای دشمنان****چون دل نمی‌دهد که دل از دوست برکنم
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من****بیچاره درد می‌خورم و نعره می‌زنم
بر تخت جم پدید نیاید شب دراز****من دانم این حدیث که در چاه بیژنم
گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن****مشکل توانم و نتوانم که نشکنم

غزل 412: آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم****شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را****بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی****مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من****چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم
با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم****حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون****عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند****از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم****وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل****با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم****عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم
بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد****تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا****گر جان برود شاید من زنده به جانانم

غزل 413: آن نه رویست که من وصف جمالش دانم

آن نه رویست که من وصف جمالش دانم****این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من می‌بینم****همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست****عجب اینست که من واصل و سرگردانم
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم****گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست****دیر سالست که من بلبل این بستانم
به سرت کز سر پیمان محبت نروم****گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم
باش تا جان برود در طلب جانانم****که به کاری به از این بازنیاید جانم
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز****صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
عجب از طبع هوسناک منت می‌آید****من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم
گفته بودی که بود در همه عالم سعدی****من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم****ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم

غزل 414: اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم****قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد****تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه****دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی****و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی****خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم****کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم
فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید****که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی****شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند****به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت****من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت****هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

غزل 415: ای مرهم ریش و مونس جانم

ای مرهم ریش و مونس جانم****چندین به مفارقت مرنجانم
ای راحت اندرون مجروحم****جمعیت خاطر پریشانم
گویند بدار دستش از دامن****تا دست بدارد از گریبانم
آن کس که مرا به باغ می‌خواند****بی روی تو می‌برد به زندانم
وین طرفه که ره نمی‌برم پیشت****وز پیش تو ره به در نمی‌دانم
یک روز به بندگی قبولم کن****روز دگرم ببین که سلطانم
ای گلبن بوستان روحانی****مشغول بکردی از گلستانم
زان روز که سرو قامتت دیدم****از یاد برفت سرو بستانم
آن در دورسته در حدیث آمد****وز دیده بیوفتاد مرجانم
گویند صبور باش از او سعدی****بارش بکشم که صبر نتوانم
ای کاش که جان در آستین بودی****تا بر سر مونس دل افشانم

غزل 416: بس که در منظر تو حیرانم

بس که در منظر تو حیرانم****صورتت را صفت نمی‌دانم
پارسایان ملامتم مکنید****که من از عشق توبه نتوانم
هر که بینی به جسم و جان زندست****من به امید وصل جانانم
به چه کار آید این بقیت جان****که به معشوق برنیفشانم
گر تو از من عنان بگردانی****من به شمشیر برنگردانم
گر بخوانی مقیم درگاهم****ور برانی مطیع فرمانم
من نه آنم که سست بازآیم****ور ز سختی به لب رسد جانم
گر اجابت کنی و گر نکنی****چاره من دعاست می‌خوانم
سهل باشد صعوبت ظلمات****گر به دست آید آب حیوانم
تا کی آخر جفا بری سعدی****چه کنم پای بند احسانم
کار مردان تحملست و سکون****من کیم خاک پای مردانم

غزل 417: سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم****رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم****بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر****که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را****به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم****نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن****که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت****دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم****که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت****نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم****که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

غزل 418: گر دست دهد هزار جانم

گر دست دهد هزار جانم****در پای مبارکت فشانم
آخر به سرم گذر کن ای دوست****انگار که خاک آستانم
هر حکم که بر سرم برانی****سهلست ز خویشتن مرانم
تو خود سر وصل ما نداری****من عادت بخت خویش دانم
هیهات که چون تو شاهبازی****تشریف دهد به آشیانم
گر خانه محقرست و تاریک****بر دیده روشنت نشانم
گر نام تو بر سرم بگویند****فریاد برآید از روانم
شب نیست که در فراق رویت****زاری به فلک نمی‌رسانم
آخر نه من و تو دوست بودیم****عهد تو شکست و من همانم
من مهره مهر تو نریزم****الا که بریزد استخوانم
من ترک وصال تو نگویم****الا به فراق جسم و جانم
مجنونم اگر بهای لیلی****ملک عرب و عجم ستانم
شیرین زمان تویی به تحقیق****من بنده خسرو زمانم
شاهی که ورا رسد که گوید****مولای اکابر جهانم
ایوان رفیعش آسمان را****گوید تو زمین من آسمانم
دانی که ستم روا ندارد****مگذار که بشنود فغانم
هر کس به زمان خویشتن بود****من سعدی آخرالزمانم

غزل 419: مرا تا نقره باشد می‌فشانم

مرا تا نقره باشد می‌فشانم****تو را تا بوسه باشد می‌ستانم
و گر فردا به زندان می‌برندم****به نقد این ساعت اندر بوستانم
جهان بگذار تا بر من سر آید****که کام دل تو بودی از جهانم
چه دامن‌های گل باشد در این باغ****اگر چیزی نگوید باغبانم
نمی‌دانستم از بخت همایون****که سیمرغی فتد در آشیانم
تو عشق آموختی در شهر ما را****بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم
سخن‌ها دارم از دست تو در دل****ولیکن در حضورت بی زبانم
بگویم تا بداند دشمن و دوست****که من مستی و مستوری ندانم
مگو سعدی مراد خویش برداشت****اگر تو سنگ دل من مهربانم
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی****که از پیشم برانی من بر آنم
که تا باشم خیالت می‌پرستم****و گر رفتم سلامت می‌رسانم

غزل 420: ما همه چشمیم و تو نور ای صنم

ما همه چشمیم و تو نور ای صنم****چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود****هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت****ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من****غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را****موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را****موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت****تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم می‌رود****از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد****سیر نگردد به مرور ای صنم

غزل 421: چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم

چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم****بر فعل دیگران به چه انکار می‌کنم
بلبل سماع بر گل بستان همی‌کند****من بر گل شقایق رخسار می‌کنم
هر جا که سروقامتی و موی دلبریست****خود را بدان کمند گرفتار می‌کنم
گر تیغ برکشند عزیزان به خون من****من همچنان تأمل دیدار می‌کنم
هیچم نماند در همه عالم به اتفاق****الا سری که در قدم یار می‌کنم
آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت****الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم
چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد****صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم
همسایه گو گواهی مستی و عاشقی****بر من مده که خویشتن اقرار می‌کنم
من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت****کان در ضمیر نیست که اظهار می‌کنم
جانست و از محبت جانان دریغ نیست****اینم که دست می‌دهد ایثار می‌کنم
زنار اگر ببندی سعدی هزار بار****به زان که خرقه بر سر زنار می‌کنم

غزل 422: آن کس که از او صبر محالست و سکونم

آن کس که از او صبر محالست و سکونم****بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم
پرسید که چونی ز غم و درد جدایی****گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم
زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد****از دست زبان‌ها به تحمل چو ستونم
مشنو که همه عمر جفا برده‌ام از کس****جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم
بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم****کآتش به قلم در افتد از سوز درونم
آنان که شمردند مرا عاقل و هشیار****کو تا بنویسند گواهی به جنونم
شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست****ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم

غزل 423: ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم****بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم****که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم****اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم****که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد****که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم****کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم
دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید****که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید****روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه****مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

غزل 424: من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم****کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی****که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد****که در بهشت نیارد خدای غمگینم
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی****که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به****شب فراق منه شمع پیش بالینم
ضرورتست که عهد وفا به سر برمت****و گر جفا به سر آید هزار چندینم
نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار****چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان****به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم
چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم****چو لاله لال بکردی زبان تحسینم
مرا پلنگ به سرپنجه‌ای نگار نکشت****تو می‌کشی به سرپنجه نگارینم
چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ****برفت در همه آفاق بوی مشکینم
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی****چه حاجتست بگوید شکر که شیرینم

غزل 425: منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم

منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم****فراز سرو سیمینش گلی بر بار می‌بینم
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من****که بر هر شعبه‌ای مرغی شکرگفتار می‌بینم
مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت****می بی درد می‌نوشم گل بی خار می‌بینم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم****که مستم یا به خوابم یا جمال یار می‌بینم
زمین بوسیده‌ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون****لب معشوق می‌بوسم رخ دلدار می‌بینم
چه طاعت کرده‌ام گویی که این پاداش می‌یابم****چه فرمان برده‌ام گویی که این مقدار می‌بینم
تویی یارا که خواب آلوده بر من تاختن کردی****منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می‌بینم
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه****تمنای بهشتم نیست چون دیدار می‌بینم
کدام آلاله می‌بویم که مغزم عنبرآگین شد****چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می‌بینم
ز گردون نعره می‌آید که اینت بوالعجب کاری****که سعدی را ز روی دوست برخوردار می‌بینم

غزل 426: دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم****<acronym title="دل">دلی</acronym> بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید****دمم با جان <acronym title="برآمد">برآید</acronym> چون که یک همدم نمی‌بینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده****ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم
<acronym title="قناعت">مدارا</acronym> می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم****تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه****که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم****چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد****به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

غزل 427: من از این جا به ملامت نروم

من از این جا به ملامت نروم****که من این جا به امیدی گروم
گر به عقلم سخنی می‌گویند****بیم آنست که دیوانه شوم
گوش دل رفته به آواز سماع****نتوانم که نصیحت شنوم
همه گو باد ببر خرمن عمر****دو جهان بی تو نیرزد دو جوم
دوستان عیب و ملامت مکنید****کان چه خود کاشته باشم دروم
من بیچاره گردن به کمند****چه کنم گر به رکابش نروم
سعدیا گفت به خوابم بینی****بی‌وفا یارم اگر می‌غنوم

غزل 428: نه از چینم حکایت کن نه از روم

نه از چینم حکایت کن نه از روم****که من دل با یکی دارم در این بوم
هر آن ساعت که با یاد من آید****فراموشم شود موجود و معدوم
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد****نشاید خوردن الا رزق مقسوم
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه****زلال اندر میان و تشنه محروم
از آن شاهد که در اندیشه ماست****ندانم زاهدی در شهر معصوم
به روی او نماند هیچ منظور****به بوی او نماند هیچ مشموم
نه بی او عشق می‌خواهم نه با او****که او در سلک من حیفست منظوم
رفیقان چشم ظاهربین بدوزید****که ما را در میان سریست مکتوم
همه عالم گر این صورت ببینند****کس این معنی نخواهد کرد مفهوم
چنان سوزم که خامانم نبینند****نداند تندرست احوال محموم
مرا گر دل دهی ور جان ستانی****عبادت لازمست و بنده ملزوم
نشاید برد سعدی جان از این کار****مسافر تشنه و جلاب مسموم
چو آهن تاب آتش می‌نیارد****همی‌باید که پیشانی کند موم

غزل 429: تو مپندار کز این در به ملامت بروم

تو مپندار کز این در به ملامت بروم****دلم این جاست بده تا به سلامت بروم
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای****نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز****نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم
گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی****تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم
ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست****از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم

غزل 430: به تو مشغول و با تو همراهم

به تو مشغول و با تو همراهم****وز تو بخشایش تو می‌خواهم
همه بیگانگان چنین دانند****که منت آشنای درگاهم
ترسم ای میوه درخت بلند****که نیایی به دست کوتاهم
تا مرا از تو آگهی دادند****به وجودت گر از خود آگاهم
همه درخورد رای و قیمت خویش****از تو خواهند و من تو را خواهم
بلبل بوستان حسن توام****چون نیفتد سخن در افواهم
می‌کشندم که ترک عشق بگو****می‌زنندم که بیدق شاهم
ور به صد پاره‌ام کنی زین رنگ****بنگردم که صبغه اللهم
سعدیا در قفای دوست مرو****چه کنم می‌برد به اکراهم
میل از این جانب اختیاری نیست****کهربا را بگو که من کاهم

غزل 431: امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم

امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم****خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار****سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
بوی پیراهن گم کرده خود می‌شنوم****گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود****درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم
توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن****هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم
ای رفیقان سفر دست بدارید از ما****که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم
ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار****بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد****گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم
طمع وصل تو می‌دارم و اندیشه هجر****دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست****عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم****پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم

غزل 432: ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم

ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم****الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند****ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ****آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد****جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد****نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده****وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
حال درویش چنانست که خال تو سیاه****جسم دل ریش چنانست که چشم تو سقیم
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل****طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم
ای که دلداری اگر جان منت می‌باید****چاره‌ای نیست در این مسله الا تسلیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی****چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم****چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم

غزل 433: ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم

ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم****گر بهار آید وگر باد خزان آسوده‌ایم
سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود****سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند****ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم
هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست****گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم
برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار****ور گل افشان می‌کند در بوستان آسوده‌ایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست****دیگری را ده که ما با دلستان آسوده‌ایم
گر سیاست می‌کند سلطان و قاضی حاکمند****ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب****یا به قعر اندربرد ما بر کران آسوده‌ایم
رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان****ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم
سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما****گر برآید بانگ دزد از کاروان آسوده‌ایم

غزل 434: ما در خلوت به روی خلق ببستیم

ما در خلوت به روی خلق ببستیم****از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
هر چه نه پیوند یار بود بریدیم****وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم
مردم هشیار از این معامله دورند****شاید اگر عیب ما کنند که مستیم
مالک خود را همیشه غصه گدازد****ملک پری پیکری شدیم و برستیم
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم****داعی دولت به هر مقام که هستیم
در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم****در همه عالم بلند و پیش تو پستیم
ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای****تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم
دیده نگه داشتیم تا نرود دل****با همه عیاری از کمند نجستیم
تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز****جان گرامی نهاده بر کف دستیم
دوستی آنست سعدیا که بماند****عهد وفا هم بر این قرار که بستیم

غزل 435: ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی****وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی****آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس****نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی****گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی****ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم
گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی****ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن****گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای****از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم
ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو****گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم
باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده****ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای****پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل****ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین****گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

غزل 436: عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم

عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم****دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود****آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید****روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم
گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست****دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم
صفت یوسف نادیده بیان می‌کردند****با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم
رفته بودیم به خلوت که دگر می‌نخوریم****ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم
تا همه شهر بیایند و ببینند که ما****پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما****گو میایید که ما صید فلان گردیدیم

غزل 437: بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم****دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر****هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست****بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار****دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من****از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب****در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب****نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان****چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس****آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند****چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

غزل 438: ما دل دوستان به جان بخریم

ما دل دوستان به جان بخریم****ور جهان دشمنست غم نخوریم
گر به شمشیر می‌زند معشوق****گو بزن جان من که ما سپریم
آن که صبر از جمال او نبود****به ضرورت جفای او ببریم
گر به خشمست و گر به عین رضا****نگهی بازکن که منتظریم
یک نظر بر جمال طلعت دوست****گر به جان می‌دهند تا بخریم
گر تو گویی خلاف عقلست این****عاقلان دیگرند و ما دگریم
باش تا خون ما همی‌ریزند****ما در آن دست و قبضه می‌نگریم
گر برانند و گر ببخشایند****ما بر این در گدای یک نظریم
دوست چندان که می‌کشد ما را****ما به فضل خدای زنده تریم
سعدیا زهر قاتل از دستش****گو بیاور که چون شکر بخوریم
ای نسیم صبا ز روضه انس****برگذر پیش از آن که درگذریم
تو خداوندگار باکرمی****گر چه ما بندگان بی هنریم

غزل 439: ما گدایان خیل سلطانیم

ما گدایان خیل سلطانیم****شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود****هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند****ره به جای دگر نمی‌دانیم
چون دلارام می‌زند شمشیر****سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار****زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را****عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید****ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند****ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می‌نگری****ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست****در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار****همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت****ترک یار عزیز نتوانیم

غزل 440: کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم

کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم****بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم
ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم****چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم****تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او****تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا****مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان****نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش****تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد****می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

غزل 441: عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم

عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم****بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط****تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند****ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم
نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز****ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم
گر به خواری ز در خویش براند ما را****به امیدش بنشینیم و به درها نرویم
گر به شمشیر احبا تن ما پاره کنند****به تظلم به در خانه اعدا نرویم
پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط****که اگر نقش بساطت برود ما نرویم
به درشتی و جفا روی مگردان از ما****که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم
سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست****که اگر مجنون گویند به سودا نرویم

غزل 442: گر غصه روزگار گویم

گر غصه روزگار گویم****بس قصه بی شمار گویم
یک عمر هزارسال باید****تا من یکی از هزار گویم
چشمم به زبان حال گوید****نی آن که به اختیار گویم
بر من دل انجمن بسوزد****گر درد فراق یار گویم
مرغان چمن فغان برآرند****گر فرقت نوبهار گویم
یاران صبوحیم کجایند****تا درد دل خمار گویم
کس نیست که دل سوی من آرد****تا غصه روزگار گویم
درد دل بی‌قرار سعدی****هم با دل بی‌قرار گویم

حرف ن

 

غزل 443: بکن چندان که خواهی جور بر من

بکن چندان که خواهی جور بر من****که دستت بر نمی‌دارم ز دامن
چنان مرغ دلم را صید کردی****که بازش دل نمی‌خواهد نشیمن
اگر دانی که در زنجیر زلفت****گرفتارست در پایش میفکن
به حسن قامتت سروی در آفاق****نپندارم که باشد غالب الظن
الا ای باغبان این سرو بنشان****و گر صاحب دلی آن سرو برکن
جهان روشن به ماه و آفتابست****جهان ما به دیدار تو روشن
تو بی زیور محلایی و بی رخت****مزکایی و بی زینت مزین
شبی خواهم که مهمان من آیی****به کام دوستان و رغم دشمن
گروهی عام را کز دل خبر نیست****عجب دارند از آه سینه من
چو آتش در سرای افتاده باشد****عجب داری که دود آید ز روزن
تو را خود هر که بیند دوست دارد****گناهی نیست بر سعدی معین

غزل 444: یا رب آن رویست یا برگ سمن

یا رب آن رویست یا برگ سمن****یا رب آن قدست یا سرو چمن
بر سمن کس دید جعد مشکبار****در چمن کس دید سرو سیمتن
عقل چون پروانه گردید و نیافت****چون تو شمعی در هزاران انجمن
سخت مشتاقیم پیمانی بکن****سخت مجروحیم پیکانی بکن
وه کدامت زین همه شیرینترست****خنده یا رفتار یا لب یا سخن
گر سر ما خواهی اینک جان و سر****ور سر ما داری اینک مال و تن
گر نوازی ور کشی فرمان تو راست****بنده‌ایم اینک سر و تیغ و کفن
صعقه می‌خواهی حجابی درگذار****فتنه می‌جویی نقابی برفکن
من کیم کان جا که کوی عشق توست****در نمی‌گنجد حدیث ما و من
ای ز وصلت خانه‌ها دارالشفا****وی ز هجرت بیت‌ها بیت الحزن
وقت آن آمد که خاک مرده را****باد ریزد آب حیوان در دهن
پاره گرداند زلیخای صبا****صبحدم بر یوسف گل پیرهن
نطفه شبنم در ارحام زمین****شاهد گل گشت و طفل یاسمن
فیح ریحانست یا بوی بهشت****خاک شیرازست یا باد ختن
برگذر تا خیره گردد سروبن****درنگر تا تیره گردد نسترن
بارگاه زاهدان درهم نورد****کارگاه صوفیان درهم شکن
شاهدان چستند ساقی گو بیار****عاشقان مستند مطرب گو بزن
سغبه خلقم چو صوفی در کنش****شهره شهرم چو غازی بر رسن
تربیت را حله گو در ما مپوش****عافیت را پرده گو بر ما متن
چرخ با صد چشم چون روی تو دید****صد زبان می‌خواست تا گوید حسن
ناسزا خواهم شنید از خاص و عام****سرزنش خواهم کشید از مرد و زن
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب****عاشقا گر مفلسی دستی بزن

غزل 445: در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن

در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن****اینست که دور از لب و دندان منست آن
عارض نتوان گفت که دور قمرست این****بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن
در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت****از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت****گویی همه روحست که در پیرهنست آن
خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش****یا نقطه‌ای از غالیه بر یاسمنست آن
فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق****در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم****ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن
هر کس که به جان آرزوی وصل تو دارد****دشوار برآید که محقر ثمنست آن
مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد****در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی****عیبش نتوان گفت که بی خویشتنست آن
نزدیک من آنست که هر جرم و خطایی****کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن
سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش****هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن

غزل 446: ای کودک خوبروی حیران

ای کودک خوبروی حیران****در وصف شمایلت سخندان
صبر از همه چیز و هر که عالم****کردیم و صبوری از تو نتوان
دیدی که وفا به سر نبردی****ای سخت کمان سست پیمان
پایان فراق ناپدیدار****و امید نمی‌رسد به پایان
هرگز نشنیده‌ام که کردست****سرو آن چه تو می‌کنی به جولان
باور که کند که آدمی را****خورشید برآید از گریبان
بیمار فراق به نگردد****تا بو نکند به زنخدان
وین گوی سعادتست و دولت****تا با که درافکنی به میدان
ترسم که به عاقبت بماند****در چشم سکندر آب حیوان
دل بود و به دست دلبر افتاد****جانست و فدای روی جانان
عاقل نکند شکایت از درد****مادام که هست امید درمان
بی مار به سر نمی‌رود گنج****بی خار نمی‌دمد گلستان
گر در نظرت بسوخت سعدی****مه را چه غم از هلاک کتان
پروانه بکشت خویشتن را****بر شمع چه لازمست تاوان

غزل 447: برخیز که می‌رود زمستان

برخیز که می‌رود زمستان****بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه****منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار****زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز****در باغچه می‌کند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق****در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند****در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز****و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار****بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست****آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست****بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه می‌رسد دست****سهلست جفای بوستانبان

غزل 448: خوشا و خرما وقت حبیبان

خوشا و خرما وقت حبیبان****به بوی صبح و بانگ عندلیبان
خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست****که ساکن گردد آشوب رقیبان
دو تن در جامه‌ای چون پسته در پوست****برآورده دو سر از یک گریبان
سزای دشمنان این بس که بینند****حبیبان روی در روی حبیبان
نصیب از عمر دنیا نقد وقتست****مباش ای هوشمند از بی نصیبان
چو دانی کز تو چوپانی نیاید****رها کن گوسفندان را به ذئبان
من این رندان و مستان دوست دارم****خلاف پارسایان و خطیبان
بهل تا در حق من هر چه خواهند****بگویند آشنایان و غریبان
لب شیرین لبان را خصلتی هست****که غارت می‌کند هوش لبیبان
نشستم با جوانمردان اوباش****بشستم هر چه خواندم بر ادیبان
که می‌داند دوای درد سعدی****که رنجورند از این علت طبیبان

غزل 449: چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان

چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان****دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد****به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نظری مباح کردند و هزار خون معطل****دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد****ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم****که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن****که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو****که قیامتست چندان سخن از دهان خندان
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین****همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی****که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان

غزل 450: بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران****کز سنگ <acronym title="گریه">ناله</acronym> خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد****داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم****تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت****گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد****از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت****اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل****بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت****باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

غزل 451: دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران****دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش****چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی****ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند****همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری****ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی****به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را****تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد****بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن****نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن****رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

غزل 452: فراق دوستانش باد و یاران

فراق دوستانش باد و یاران****که ما را دور کرد از دوستداران
دلم دربند تنهایی بفرسود****چو بلبل در قفس روز بهاران
هلاک ما چنان مهمل گرفتند****که قتل مور در پای سواران
به خیل هر که می‌آیم به زنهار****نمی‌بینم بجز زنهارخواران
ندانستم که در پایان صحبت****چنین باشد وفای حق گزاران
به گنج شایگان افتاده بودم****ندانستم که بر گنجند ماران
دلا گر دوستی داری به ناچار****بباید بردنت جور هزاران
خلاف شرط یارانست سعدی****که برگردند روز تیرباران
چه خوش باشد سری در پای یاری****به اخلاص و ارادت جان سپاران

غزل 453: سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان

سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان****صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
گر همه خلق را چو من بی‌دل و مست می‌کنی****روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان
طایفه‌ای سماع را عیب کنند و عشق را****زمزمه‌ای بیار خوش تا بروند ناخوشان
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر****بی‌خبرست عاقل از لذت عیش بیهشان
سوختگان عشق را دود به سقف می‌رود****وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت****دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان
تیغ به خفیه می‌خورم آه نهفته می‌کنم****گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو****چون نروم که بیخودم شوق همی‌برد کشان
من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده‌ام****موی سپید می‌کند چشم سیاه اکدشان
بوی بهشت می‌دهد ما به عذاب در گرو****آب حیات می‌رود ما تن خویشتن کشان
باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا****چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان

غزل 454: دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان

دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان****چندین دل صاحب نظرش دست به دامان
مردست که چون شمع سراپای وجودش****می‌سوزد و آتش نرسیدست به خامان
خون می‌رود از چشم اسیران کمندش****یک بار نپرسد که کیانند و کدامان
گو خلق بدانید که من عاشق و مستم****در کوی خرابات نباشد سر و سامان
در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر****محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان
دل می‌تپد اندر بر سعدی چو کبوتر****زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان
یا صلح متی یرجع نومی و قراری****انی و علی العاشق هذان حرامان

غزل 455: خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان****کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم****کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان
دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد****می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو****تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم****بگذار تا بیاید بر من جفای آنان
روشن روان عاشق از تیره شب ننالد****داند که روز گردد روزی شب شبانان
باور مکن که من دست از دامنت بدارم****شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم****مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم****همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
شکرفروش مصری حال مگس چه داند****این دست شوق بر سر وان آستین فشانان
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی****تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

غزل 456: ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن

ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن****قوت او می‌کند بر سر ما تاختن
گر دهیم ره به خویش یا نگذاری به پیش****هر دو به دستت درست کشتن و بنواختن
گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست****چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن
کشتی در آب را از دو برون حال نیست****یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن
مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست****دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن
پایه خورشید نیست پیش تو افروختن****یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن
هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید****موجب دیوانگیست آفت بشناختن
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح****چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن
ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست****زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن

غزل 457: چند بشاید به صبر دیده فرودوختن

چند بشاید به صبر دیده فرودوختن****خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن
گر نظر صدق را نام گنه می‌نهند****حاصل ما هیچ نیست جز گنه اندوختن
چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق****روز دگر بامداد پاره بر او دوختن
زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق****شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن
تا به کدام آبروی ذکر وصالت کنیم****شکر خیالت هنوز می‌نتوان توختن
لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست****در نظر آفتاب مشعله افروختن
منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند****چاره او خامشیست یا سخن آموختن

غزل 458: گر متصور شدی با تو درآمیختن

گر متصور شدی با تو درآمیختن****حیف نبودی وجود در قدمت ریختن
فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست****کو بتواند چنین صورتی انگیختن
کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق****کش نه مجال وقوف نه ره بگسیختن
داعیه شوق نیست رفتن و بازآمدن****قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن
آب روان سرشک و آتش سوزان آه****پیش تو بادست و خاک بر سر خود بیختن
هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست****باک ندارد به روز کشتن و آویختن
خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست****چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن

غزل 459: نبایستی هم اول مهر بستن

نبایستی هم اول مهر بستن****چو در دل داشتی پیمان شکستن
به ناز وصل پروردن یکی را****خطا کردی به تیغ هجر خستن
دگربار از پری رویان جماش****نمی‌باید وفای عهد جستن
اگر کنجی به دست آرم دگربار****منم زین نوبت و تنها نشستن
ولیکن صبر تنهایی محالست****که نتوان در به روی دوست بستن
همی‌گویم بگریم در غمت زار****دگر گویم بخندی بر گرستن
گر آزادم کنی ور بنده خوانی****مرا زین قید ممکن نیست جستن
گرم دشمن شوی ور دوست گیری****نخواهم دستت از دامن گسستن
قیاس آنست سعدی کز کمندش****به جان دادن توانی بازرستن

غزل 460: خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن****نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن
گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد****نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن
هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم****لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم****روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن
که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی****بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد****کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی****محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن
نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را****ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن
شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران****ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی****تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن

غزل 461: سهل باشد به ترک جان گفتن

سهل باشد به ترک جان گفتن****ترک جانان نمی‌توان گفتن
هر چه زان تلختر بخواهی گفت****شکرینست از آن دهان گفتن
توبه کردیم پیش بالایت****سخن سرو بوستان گفتن
آن چنان وهم در تو حیرانست****که نمی‌داندت نشان گفتن
به کمندی درم که ممکن نیست****رستگاری به الامان گفتن
دفتری در تو وضع می‌کردم****متردد شدم در آن گفتن
که تو شیرینتری از آن شیرین****که بشاید به داستان گفتن
بلبلان نیک زهره می‌دارند****با گل از دست باغبان گفتن
من نمی‌یارم از جفای رقیب****درد با یار مهربان گفتن
وان که با یار هودجش نظرست****نتواند به ساربان گفتن
سخن سر به مهر دوست به دوست****حیف باشد به ترجمان گفتن
این حکایت که می‌کند سعدی****بس بخواهند در جهان گفتن

غزل 462: طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن****با شهد می‌رود ز دهانت به در سخن
گر من نگویمت که تو شیرین عالمی****تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن
واجب بود که بر سخنت آفرین کنند****لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست****بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
هرگز شنیده‌ای ز بن سرو بوی مشک****یا گوش کرده‌ای ز دهان قمر سخن
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش****من عهد می‌کنم که نگویم دگر سخن
چشمان دلبرت به نظر سحر می‌کنند****من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن
ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود****در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن
وصفی چنان که لایق حسنت نمی‌رود****آشفته حال را نبود معتبر سخن
در می‌چکد ز منطق سعدی به جای شعر****گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن
دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود****هر گه که در سفینه ببینند ترسخن

غزل 463: چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن****به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز****دریغ باشد بی دوستان به سر بردن
اگر هزار جفا سروقامتی بکند****چو خود بیاید عذرش بباید آوردن
چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال****که بوستان امیدم بخواست پژمردن
فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود****نظر به شخص تو امروز روح پروردن
کسی که قیمت ایام وصل نشناسد****ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن
اگر سری برود بی‌گناه در پایی****به خرده‌ای ز بزرگان نشاید آزردن
به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی****کجا تواند رفتن کمند در گردن
کمال شوق ندارند عاشقان صبور****که احتمال ندارد بر آتش افسردن
گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر****که مذهب حیوانست همچنین مردن

غزل 464: دست با سرو روان چون نرسد در گردن

دست با سرو روان چون نرسد در گردن****چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
آدمی را که طلب هست و توانایی نیست****صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن
بند بر پای توقف چه کند گر نکند****شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن
روی در خاک در دوست بباید مالید****چون میسر نشود روی به روی آوردن
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست****که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند****جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن
هیچ شک می‌نکنم کآهوی مشکین تتار****شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن
روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز****پیش بالای تو باری چو بباید مردن
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب****نه چنانست که دل دادن و جان پروردن

غزل 465: میان باغ حرامست بی تو گردیدن

میان باغ حرامست بی تو گردیدن****که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن
و گر به جام برم بی تو دست در مجلس****حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن
خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه****به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن
اگر جماعت چین صورت تو بت بینند****شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن
کساد نرخ شکر در جهان پدید آید****دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن
به جای خشک بمانند سروهای چمن****چو قامت تو ببینند در خرامیدن
من گدای که باشم که دم زنم ز لبت****سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن
به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک****نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن
نشاط زاهد از انواع طاعتست و ورع****صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن
عنایت تو چو با جان سعدیست چه باک****چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن

غزل 466: تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن****که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود****دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند****خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک****گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب****تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست****در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن
گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر****بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد****گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن
آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست****برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن
سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست****چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن

غزل 467: آخر نگهی به سوی ما کن

آخر نگهی به سوی ما کن****دردی به ارادتی دوا کن
بسیار خلاف عهد کردی****آخر به غلط یکی وفا کن
ما را تو به خاطری همه روز****یک روز تو نیز یاد ما کن
این قاعده خلاف بگذار****وین خوی معاندت رها کن
برخیز و در سرای دربند****بنشین و قبای بسته وا کن
آن را که هلاک می‌پسندی****روزی دو به خدمت آشنا کن
چون انس گرفت و مهر پیوست****بازش به فراق مبتلا کن
سعدی چو حریف ناگزیرست****تن درده و چشم در قضا کن
شمشیر که می‌زند سپر باش****دشنام که می‌دهد دعا کن
زیبا نبود شکایت از دوست****زیبا همه روز گو جفا کن

غزل 468: چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن****تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
هر که ننهادست چون پروانه دل بر سوختن****گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن
جای پرهیزست در کوی شکرریزان گذشت****یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن
کیست کو بر ما به بیراهی گواهی می‌دهد****گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن
دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست****نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن
تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان****سنگ دل گوید که یاد یار سیمین تن مکن
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست****تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
شاهد آیینه‌ست و هر کس را که شکلی خوب نیست****گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد****گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن

غزل 469: گواهی امینست بر درد من

گواهی امینست بر درد من****سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب****الا ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق****به نزد تو باد آورد گرد من
که دیدست هرگز چنین آتشی****کز او می‌برآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست****که از طالع مادرآورد من
من اندرخور بندگی نیستم****وز اندازه بیرون تو درخورد من
بداندیش نادان که مطرود باد****ندانم چه می‌خواهد از طرد من
و گر خود من آنم که اینم سزاست****ببخش و مگیر ای جوانمرد من
تو معذور داری به انعام خویش****اگر زلتی آمد از کرد من
تو دردی نداری که دردت مباد****از آن رحمتت نیست بر درد من

غزل 470: ای روی تو راحت دل من

ای روی تو راحت دل من****چشم تو چراغ منزل من
آبیست محبت تو گویی****کآمیخته‌اند با گل من
شادم به تو مرحبا و اهلا****ای بخت سعید مقبل من
با تو همه برگ‌ها مهیاست****بی تو همه هیچ حاصل من
گویی که نشسته‌ای شب و روز****هر جا که تویی مقابل من
گفتم که مگر نهان بماند****آنچ از غم توست بر دل من
بعد از تو هزار نوبت افسوس****بر دور حیات باطل من
هر جا که حکایتی و جمعی****هنگامه توست و محفل من
گر تیغ زند به دست سیمین****تا خون چکد از مفاصل من
کس را به قصاص من مگیرید****کز من بحلست قاتل من

غزل 471: وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من****تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان****بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو****دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی****می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند****هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد****فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا****کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من

غزل 472: ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من****آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من
سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو****خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من
تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب****آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من
گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی****پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من
گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش****ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من
خار تا کی لاله‌ای در باغ امیدم نشان****زخم تا کی مرهمی بر جان دردآگین من
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان****تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من
از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست****کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من
خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار****خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من

غزل 473: دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من

دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من****تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار****آب گلستان ببرد شاهد گلروی من
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب****تیغ جفا برکشید ترک زره موی من
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر****دست غمش درشکست پنجه نیروی من
عشق به تاراج داد رخت صبوری دل****می‌نکند بخت شور خیمه ز پهلوی من
کرده‌ام از راه عشق چند گذر سوی او****او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من
جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست****خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من
ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این****سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من

غزل 474: نشان بخت بلندست و طالع میمون

نشان بخت بلندست و طالع میمون****علی الصباح نظر بر جمال روزافزون
علی الخصوص کسی را که طبع موزونست****چگونه دوست ندارد شمایل موزون
گر آبروی بریزد میان انجمنت****به دست دوست حلالست اگر بریزد خون
مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه‌ست****سر هلاک نداری مگرد پیرامون
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی****عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون
چگونه وصف جمالش کنم که حیران را****مجال نطق نباشد که بازگوید چون
همین تغیر بیرون دلیل عشق بسست****که در حدیث نمی‌گنجد اشتیاق درون
اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست****به ملک روی زمین می‌دهد زهی مغبون
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست****حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون
جفای عشق تو چندان که می‌برد سعدی****خیال وصل تو از سر نمی‌کند بیرون

غزل 475: بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین

بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین****لبست آن یا شکر یا جان شیرین
بتی دارم که چین ابروانش****حکایت می‌کند بتخانه چین
از آن ساعت که دیدم گوشوارش****ز چشمانم بیفتادست پروین
هر آن وقتی که دیدارش نبینم****جهانم تیره باشد بر جهان بین
به خوابی آرزومندم ولیکن****سر بی دوست چون باشد به بالین
از آب و گل چنین صورت که دیدست****تعالی خالق الانسان من طین
غرور نیکوان باشد نه چندان****جفا بر عاشقان باشد نه چندین
من از مهری که دارم برنگردم****تو را گر خاطر مهرست و گر کین
نگارینا به شمشیرت چه حاجت****مرا خود می‌کشد دست نگارین
به دست دوستان برکشته بودن****ز دنیا رفتنی باشد به تمکین
بکش تا عیب گیرانم نگویند****نمی‌آید ملخ در چشم شاهین
نظر کردن به خوبان دین سعدیست****مباد آن روز کو برگردد از دین

غزل 476: صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین****عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد****کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار****همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین
آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ****میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
باد گل‌ها را پریشان می‌کند هر صبحدم****زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن****بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن****یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند****گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار****با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین

غزل 477: چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این

چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این****چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این
کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد****به دیگری نگرد یا به خود محالست این
کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم****جواب داد که در غایت کمالست این
نماز شام به بام ار کسی نگاه کند****دو ابروان تو گوید مگر هلالست این
لبت به خون عزیزان که می‌خوری لعلست****تو خود بگوی که خون می‌خوری حلالست این
چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم****ز دوستی که فراقست یا وصالست این
شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب****ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این
درازنای شب از چشم دردمندان پرس****عزیز من که شبی یا هزار سالست این
قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستم****مداد نیست کز او می‌رود زلالست این
کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق****زنخ زنند و ندانند تا چه حالست این

حرف و

 

غزل 478: ای چشم تو دلفریب و جادو

ای چشم تو دلفریب و جادو****در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم****زان چشم همی‌کنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید****چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند****هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم****تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش****چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست****تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب****چشم سیه تو راست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد****چشمی و هزار دانه لولو

غزل 479: من از دست کمانداران ابرو

من از دست کمانداران ابرو****نمی‌یارم گذر کردن به هر سو
دو چشمم خیره ماند از روشنایی****ندانم قرص خورشیدست یا رو
بهشتست این که من دیدم نه رخسار****کمندست آن که وی دارد نه گیسو
لبان لعل چون خون کبوتر****سواد زلف چون پر پرستو
نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار****که با او بر توان آمد به بازو
همه جان خواهد از عشاق مشتاق****ندارد سنگ کوچک در ترازو
نفس را بوی خوش چندین نباشد****مگر در جیب دارد ناف آهو
لب خندان شیرین منطقش را****نشاید گفت جز ضحاک جادو
غریبی سخت محبوب اوفتاده‌ست****به ترکستان رویش خال هندو
عجب گر در چمن برپای خیزد****که پیشش سرو ننشیند به زانو
و گر بنشیند اندر محفل عام****دو صد فریاد برخیزد ز هر سو
به یاد روی گلبوی گل اندام****همه شب خار دارم زیر پهلو
تحمل کن جفای یار سعدی****که جور نیکوان ذنبیست معفو

غزل 480: گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او****روی خلاص نیست بجهد از کمند او
مستوجب ملامتی ای دل که چند بار****عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او
آن بوستان میوه شیرین که دست جهد****دشوار می‌رسد به درخت بلند او
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش****لیکن وصول نیست به گرد سمند او
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک****از شهر او چگونه رود شهربند او
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق****تا جز در او نظر نکند مستمند او
گر خود به جای مروحه شمشیر می‌زند****مسکین مگس کجا رود از پیش قند او
نومید نیستم که هم او مرهمی نهد****ور نه به هیچ به نشود دردمند او
او خود مگر به لطف خداوندیی کند****ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او
سعدی چو صبر از اوت میسر نمی‌شود****اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او

غزل 481: صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او****سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن****گر به شکار آمدست دولت نخجیر او
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم****عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم****روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن****چون نتواند که سر درکشد از تیر او
کشته معشوق را درد نباشد که خلق****زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
او به فغان آمدست زین همه تعجیل ما****ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او
در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم****صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا****شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود****تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او

غزل 482: هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او****بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا****غالیه‌ای بساز از آن طره مشک بوی او
هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند****همت ما نمی‌کند زو بجز آرزوی او
من به کمند او درم او به مراد خویشتن****گر نرود به طبع من من بروم به خوی او
دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع****دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او
دامن من به دست او روز قیامت اوفتد****عمر به نقد می‌رود در سر گفت و گوی او
سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن****روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او

غزل 483: راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو****در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو
چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم****بس که حیران می‌بماند وهم در سیمای تو
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا****تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین****کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود****بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست****افتقار ما نه امروزست و استغنای تو
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم****رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را****نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو
ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش****دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست****حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو

غزل 484: بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو****بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار****چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا****همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا****دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار****جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

غزل 485: ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو

ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو****نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو
دختران مصر را کاسد شود بازار حسن****گر چو یوسف پرده بردارد به دعوی روی تو
گر چه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش****هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری****گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشد اگر****آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو
مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق****گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو
روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست****گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو
رسم تقوا می‌نهد در عشقبازی رای من****کوس غارت می‌زند در ملک تقوا روی تو
چون به هر وجهی بخواهد رفت جان از دست ما****خوبتر وجهی بباید جستن اولی روی تو
چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو****عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو
ملک زیبایی مسلم گشت فرمان تو را****تا چنین خطی مزور کرد انشی روی تو
داشتند اصحاب خلوت حرف‌ها بر من ز بد****تا تجلی کرد در بازار تقوا روی تو
خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست****سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو

حرف ه

 

غزل 486: آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه****وان چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه
تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان****یا مه چارده که به سر برنهد کلاه
گل با وجود او چو گیاست پیش گل****مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه
سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل****با او چنان که در پی سلطان رود سپاه
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر****گویم کجا روم که ندانم گریزگاه
اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش****گویی دراوفتاد دل از دست من به چاه
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت****جان عزیز بر کف دستست گو بخواه
ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی****آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه
حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ****وان سینه سفید که دارد دل سیاه
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند****آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق****شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان****باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت****از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه

غزل 487: پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به****با توانای معربد نکنی بازی به
چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند****اگر او با تو نسازد تو در او سازی به
جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد****تو که با مصلحت خویش نپردازی به
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق****با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به
با چنین یار که ما عقد محبت بستیم****گر همه مایه زیان می‌کند انبازی به
بنده را بر خط فرمان خداوند امور****سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم****این چنین یار وفادار که بنوازی به
هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز****که من از پای درآیم چو تو اندازی به
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند****مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به
گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار****که نگویند سخن از سعدی شیرازی به

غزل 488: ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای****دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای
من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم****نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای
چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم****که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم****بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد****ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای
لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند****که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای
ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت****همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای
با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک****عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای
هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید****سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای
بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا****چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

غزل 489: ای رخ چون آینه افروخته

ای رخ چون آینه افروخته****الحذر از آه من سوخته
غیرت سلطان جمالت چو باز****چشم من از هر که جهان دوخته
عقل کهن بار جفا می‌کشد****دم به دم از عشق نوآموخته
وه که به یک بار پراکنده شد****آن چه به عمری بشد اندوخته
غم به تولای تو بخریده‌ام****جان به تمنای تو بفروخته
در دل سعدیست چراغ غمت****مشعله‌ای تا ابد افروخته

غزل 490: ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای****حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای
خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای****ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای
از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم****هم تو که خسته‌ای دلم مرهم ریش خسته‌ای
گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم****می‌شنوم که دم به دم پیش دل شکسته‌ای

غزل 491: حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای****یا خون بی دلیست که دربند کشته‌ای
من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام****این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای
وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند توست****حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته‌ای
در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود****در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته‌ای
ما دفتر از حکایت عشقت نبسته‌ایم****تو سنگ دل حکایت ما درنوشته‌ای
زیب و فریب آدمیان را نهایتست****حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای
از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست****آن موی مشک بوی که در پای هشته‌ای
من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام****حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای
سر می‌نهند پیش خطت عارفان پارس****بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته‌ای

غزل 492: ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته****رخساره زمین چو تو خالی نیافته
تابنده‌تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ****خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته
بر دور عارض تو نظر کرده آفتاب****خود را لطافتی و جمالی نیافته
چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر****در زیر هفت پرده خیالی نیافته
خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو****عنقای صبر من پر و بالی نیافته
تا کی ز درد عشق تو نالد روان من****روزی به لطف از تو مثالی نیافته
افتاده در زبان خلایق حدیث من****با تو به یک حدیث مجالی نیافته
زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت****عمرم زوال یافت کمالی نیافته
گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد****از بوستان وصل شمالی نیافته
سعدی هزار جامه به روزی قبا کند****یک مهربانی از تو به سالی نیافته

غزل 493: سرمست بتی لطیف ساده

سرمست بتی لطیف ساده****در دست گرفته جام باده
در مجلس بزم باده نوشان****بسته کمر و قبا گشاده
افتاده زمین به حضرت او****گردونش به خدمت ایستاده
خورشید و مهش ز خوبرویی****سر بر خط بندگی نهاده
خورشید که شاه آسمانست****در عرصه حسن او پیاده
وه وه که بزرگوار حوریست****از روزن جنت اوفتاده
لعلش چو عقیق گوهرآگین****زلفش چو کمند تاب داده
در گلشن بوستان رویش****زنگی بچگان ز ماه زاده
سعدی نرسد به یار هرگز****کو شرمگنست و یار ساده

غزل 494: ای یار جفاکرده پیوندبریده

ای یار جفاکرده پیوندبریده****این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم****گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند****افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام****از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم****چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی****الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس****غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز****ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد****رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی****گر دیده به کس بازکند روی تو دیده

غزل 495: می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه****ای ساقی صبوحی درده می شبانه
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش****هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن****ور تیر طعنه آید جان منش نشانه
گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا****ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه
آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد****هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه
صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی****گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه
دیوانگان نترسند از صولت قیامت****بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا****صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه

غزل 496: ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای

ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای****ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه‌ای
دانی که آه سوختگان را اثر بود****مگذار ناله‌ای که برآید ز سینه‌ای
زیور همان دو رشته مرجان کفایتست****وز موی در کنار و برت عنبرینه‌ای
سر درنیاورم به سلاطین روزگار****گر من ز بندگان تو باشم کمینه‌ای
چشمی که جز به روی تو بر می‌کنم خطاست****وان دم که بی تو می‌گذرانم غبینه‌ای
تدبیر نیست جز سپر انداختن که خصم****سنگی به دست دارد و ما آبگینه‌ای
وان را روا بود که زند لاف مهر دوست****کز دل به درکند همه مهری و کینه‌ای
سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد****تنها در این مدینه که در هر مدینه‌ای
شعرش چو آب در همه عالم چنان شده****کز پارس می‌رود به خراسان سفینه‌ای

حرف ی

 

غزل 497: خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی

خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی****دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
دمادم حوریان از خلد رضوان می‌فرستند****که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
گرت اندیشه می‌باشد ز بدگویان بی معنی****چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی
دلم گرد لب لعلت سکندروار می‌گردد****نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم****برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت****رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی****اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی

غزل 498: قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی****و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی
این همه جلوه طاووس و خرامیدن او****بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی
چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم****دیده بردوز نباید که گرفتار آیی
مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی****دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی
گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق****چشم باشد مترصد که دگربار آیی
سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست****من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی
کس نماند که به دیدار تو واله نشود****چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی
دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی****گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی
دوست دارم که کست دوست ندارد جز من****حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد****به چنین صورت و معنی که تو می‌آرایی

غزل 499: خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی****یا به بستان به در حجره من بازآیی
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد****که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی
شمع من روز نیامد که شبم بفروزی****جان من وقت نیامد که به تن بازآیی
آب تلخست مدامم چو صراحی در حلق****تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی
کی به دیدار من ای مهرگسل برخیزی****کی به گفتار من ای عهدشکن بازآیی
مرغ سیر آمده‌ای از قفس صحبت و من****دام زاری بنهم بو که به من بازآیی
من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم****نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی
سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود****هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی

غزل 500: تا کیم انتظار فرمایی

تا کیم انتظار فرمایی****وقت نامد که روی بنمایی؟!
اگرم زنده باز خواهی دید****رنجه شو پیشتر چرا نایی
عمر کوته‌ترست از آن که تو نیز****در درازی وعده افزایی
از تو کی برخورم که در وعده****سپری گشت عهد برنایی
نرسیدیم در تو و نرسد****هیچ بیچاره را شکیبایی
به سر راهت آورم هر شب****دیده‌ای در وداع بینایی
روز من شب شود و شب روزم****چون ببندی نقاب و بگشایی
بر رخ سعدی از خیال تو دوش****زرگری بود و سیم پالایی

غزل 501: تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی****دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد****در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را****تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید****مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی****که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی****تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی****مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن****که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد****چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش****مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن****مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

غزل 502: تو با این لطف طبع و دلربایی

تو با این لطف طبع و دلربایی****چنین سنگین دل و سرکش چرایی
به یک بار از جهان دل در تو بستم****ندانستم که پیمانم نپایی
شب تاریک هجرانم بفرسود****یکی از در درآی ای روشنایی
سری دارم مهیا بر کف دست****که در پایت فشانم چون درآیی
خطای محض باشد با تو گفتن****حدیث حسن خوبان خطایی
نگاری سخت محبوبی و مطبوع****ولیکن سست مهر و بی‌وفایی
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش****که سختی بینی و جور آزمایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم****برو سعدی که خدمت را نشایی

غزل 503: تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی****کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند****مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ****نتواند که کند دعوی همبالایی
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست****عیبت آنست که بر بنده نمی‌بخشایی
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز****که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم****به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال****همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی
بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید****خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست****چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را****همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید****گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند****ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد****به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد****لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی

غزل 504: چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی

چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی****گواهی می‌دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی
نگارینا به هر تندی که می‌خواهی جوابم ده****اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی
دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم****که من در نفس خویش از تو نمی‌بینم شکیبایی
از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان****که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی
چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ****فراموشم نه‌ای وقتی که دیگر وقت یاد آیی
شبی خوش هر که می‌خواهد که با جانان به روز آرد****بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب****که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد****زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی

غزل 505: خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی****چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی****چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی****شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم****نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم****که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان****تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم****دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت****برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان****بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن****نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

غزل 506: دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی****که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی****صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند****نیاورد که همین بود حد زیبایی
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد****میسرش نشود بعد از آن شکیبایی
درون پیرهن از غایت لطافت جسم****چو آب صافی در آبگینه پیدایی
مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست****کمال حسن ببندد زبان گویایی
ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم****کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت****نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی
گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت****هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی
دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد****اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
گر او نظر نکند سعدیا به چشم نواخت****به دست سعی تو باد است تا نپیمایی

غزل 507: گرم راحت رسانی ور گزایی

گرم راحت رسانی ور گزایی****محبت بر محبت می‌فزایی
به شمشیر از تو بیگانه نگردم****که هست از دیرگه باز آشنایی
همه مرغان خلاص از بند خواهند****من از قیدت نمی‌خواهم رهایی
عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست****بر آنم صبر هست الا جدایی
اگر بیگانگان تشریف بخشند****هنوز از دوستان خوشتر گدایی
منم جانا و جانی بر لب از شوق****بده گر بوسه‌ای داری بهایی
کسانی عیب ما بینند و گویند****که روحانی ندانند از هوایی
جمیع پارسایان گو بدانند****که سعدی توبه کرد از پارسایی
چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس****نمی‌ترسم که از زهد ریایی

غزل 508: مشتاق توام با همه جوری و جفایی

مشتاق توام با همه جوری و جفایی****محبوب منی با همه جرمی و خطایی
من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم****در حضرت سلطان که برد نام گدایی
صاحب نظران لاف محبت نپسندند****وان گه سپر انداختن از تیر بلایی
باید که سری در نظرش هیچ نیرزد****آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی
بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت****دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد****هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش****در پای سمند تو کنم نعل بهایی
شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند****این بود که با دوست به سر برد وفایی
خون در دل آزرده نهان چند بماند****شک نیست که سر برکند این درد به جایی
شرط کرم آنست که با درد بمیری****سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی

غزل 509: من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی****عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم****باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه****ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان****که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند****تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان****این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت****همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا****در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم****چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن****تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد****که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده****نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

غزل 510: نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی

نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی****که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد****هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر****تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی
همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن****ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم****ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین****نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی
خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد****ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد****نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن****که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری****که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید****و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی

غزل 511: هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی****ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند****هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست****کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی****سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش****آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری****گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده****تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست****بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت****گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی****جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

غزل 512: همه چشمیم تا برون آیی

همه چشمیم تا برون آیی****همه گوشیم تا چه فرمایی
تو نه آن صورتی که بی رویت****متصور شود شکیبایی
من ز دست تو خویشتن بکشم****تا تو دستم به خون نیالایی
گفته بودی قیامتم بینند****این گروهی محب سودایی
وین چنین روی دلستان که تو راست****خود قیامت بود که بنمایی
ما تماشاکنان کوته دست****تو درخت بلندبالایی
سر ما و آستان خدمت تو****گر برانی و گر ببخشایی
جان به شکرانه دادن از من خواه****گر به انصاف با میان آیی
عقل باید که با صلابت عشق****نکند پنجه توانایی
تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست****شب هجران و روز تنهایی
روشنت گردد این حدیث چو روز****گر چو سعدی شبی بپیمایی

غزل 513: ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی

ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی****روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی
آخر سر مویی به ترحم نگر آن را****کاهی بودش تعبیه بر هر بن مویی
کم می‌نشود تشنگی دیده شوخم****با آن که روان کرده‌ام از هر مژه جویی
ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی****وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی
ما یک دل و تو شرم نداری که برآیی****هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی
در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی****وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی
بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین****گر باد به بستان برد از زلف تو بویی
با این همه میدان لطافت که تو داری****سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی

غزل 514: ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی

ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی****بی فایده‌ام پیش تو چون بیهده گویی
ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده****افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی
هم طرفه ندارم اگرم بازنوازی****زیرا که عجب نیست نکویی ز نکویی
سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست****کی دست دهد در همه آفاق چنویی

غزل 515: چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی****جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی****به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند****تو سنگ دل به لطافت دلی نمی‌جویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد****بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد****بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید****مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت****خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام****اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت****به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق****به دست باش که دست از جهان فروشویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس****تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید****هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی

غزل 516: کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی

کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی****ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی****نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق****غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی****تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت****تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی
صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی****نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی****عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی
به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد****که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی
دلی دو دست نگیرد دو مهر دل نپذیرد****اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن****نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید****گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

غزل 517: ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی

ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی****شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی
از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین****گر باز کنند از شکن زلف تو تابی
بر دیده صاحب نظران خواب ببستی****ترسی که ببینند خیال تو به خوابی
از خنده شیرین نمکدان دهانت****خون می‌رود از دل چو نمک خورده کبابی
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق****یوسف صفت از چهره برانداز نقابی
بی روی توام جنت فردوس نباید****کاین تشنگی از من نبرد هیچ شرابی
مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ****با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی
باری به طریق کرمم بنده خود خوان****تا بشنوی از هر بن موییم جوابی
در من منگر تا دگران چشم ندارند****کز دست گدایان نتوان کرد ثوابی
آب سخنم می‌رود از طبع چو آتش****چون آتش رویت که از او می‌چکد آبی
یاران همه با یار و من خسته طلبکار****هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی

غزل 518: تو خون خلق بریزی و روی درتابی

تو خون خلق بریزی و روی درتابی****ندانمت چه مکافات این گنه یابی
تصد عنی فی الجور و النوی لکن****الیک قلبی یا غایه المنی صاب
چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم****تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
الی العداه وصلتم و تصحبونهم****و فی ودادکم قد هجرت احبابی
نه هر که صاحب حسنست جور پیشه کند****تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی
احبتی امرونی بترک ذکراه****لقد اطعت ولکن حبه آبی
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت****همی گواهی بر من دهد به کذابی
مرا تو بر سر آتش نشانده‌ای عجب آنک****منم در آتش و از حال من تو درتابی
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا****نه ممکنست که هرگز رسد به سیرابی

غزل 519: سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی****چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد****بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند****همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم****که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد****که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید****مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری****تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی****عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن****که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

غزل 520: که دست تشنه می‌گیرد به آبی

که دست تشنه می‌گیرد به آبی****خداوندان فضل آخر ثوابی
توقع دارم از شیرین زبانت****اگر تلخست و گر شیرین جوابی
تو خود نایی و گر آیی بر من****بدان ماند که گنجی در خرابی
به چشمانت که گر زهرم فرستی****چنان نوشم که شیرینتر شرابی
اگر سروی به بالای تو باشد****نباشد بر سر سرو آفتابی
پری روی از نظر غایب نگردد****اگر صد بار بربندد نقابی
بدان تا یک نفس رویت ببینم****شب و روز آرزومندم به خوابی
امیدم هست اگر عطشان نمیرد****که بازآید به جوی رفته آبی
هلاک خویشتن می‌خواهد آن مور****که خواهد پنجه کردن با عقابی
شبی دانم که در زندان هجران****سحرگاهم به گوش آید خطابی
که سعدی چون فراق ما کشیدی****نخواهی دید در دوزخ عذابی

غزل 521: سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات

سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات****تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روزست و دیده‌ها به تو روشن****و ان هجرت سواء عشیتی غداتی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم****مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم****اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد****و قد تفتش عین الحیوه فی الظلمات
فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد****جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی
نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را****وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی
وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی****محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو****که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن****احبتی هجرونی کما تشاء عداتی
فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد****و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات

غزل 522: تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی****مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
بنای مهر نمودی که پایدار نماند****مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت****به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن****کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی
گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی****شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی
بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت****به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی
گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران****دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی
هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید****که من بهشت بدیدم به راستی و درستی
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من****تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد****که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی

غزل 523: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی****که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد****دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن****تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به****که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا****به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا****تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را****تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری****که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد****چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران****نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

غزل 524: یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی****تا از سر صوفی برود علت هستی
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش****در مذهب عشق آی و از این جمله برستی
ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت****غایب مشو از دیده که در دل بنشستی
آرام دلم بستدی و دست شکیبم****برتافتی و پنجه صبرم بشکستی
احوال دو چشم من بر هم ننهاده****با تو نتوان گفت به خواب شب مستی
سودازده‌ای کز همه عالم به تو پیوست****دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم****رو باز گشادی و در نطق ببستی
گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی****ما توبه بخواهیم شکستن به درستی
سعدی غرض از حقه تن آیت حقست****صد تعبیه در توست و یکی بازنجستی
نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت****تا نقش ببینی و مصور بپرستی

غزل 525: اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی

اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی****زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت****اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن****چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی
تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت****که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی
جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل****دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی
شکر در کام من تلخست بی دیدار شیرینش****و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر****گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی
نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او****که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی****خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی
هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی****به خلوتخانه‌ای ماند که در در بوستانستی

غزل 526: تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی

تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی****و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی
اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند****ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی
شبان خوابم نمی‌گیرد نه روز آرام و آسایش****ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی
گر آن شاهد که من دانم به هر کس روی بنماید****فقیر از رقص در حالت خطیب از می خرابستی
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری****به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی
گر آن ساعد که او دارد بدی با رستم دستان****به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی
بیار ای لعبت ساقی اگر تلخست و گر شیرین****که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی
کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت****دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی
اگر دانی که تا هستم نظر با جز تو پیوستم****پس آن گه بر من مسکین جفا کردن صوابستی
زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت****اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی
ز خاکم رشک می‌آید که بر سر می‌نهی پایش****که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی

غزل 527: ای باد که بر خاک در دوست گذشتی

ای باد که بر خاک در دوست گذشتی****پندارمت از روضه بستان بهشتی
دور از سببی نیست که شوریده سودا****هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد****سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا****هل تا برود نام من ای یار به زشتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان****با آن که به یک باره‌ام از یاد بهشتی
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد****شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم****یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی
شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش****سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی
قلاب تو در کس نفکندی که نبردی****شمشیر تو بر کس نکشیدی و نکشتی
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام****این‌ها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی

غزل 528: یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی****رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان****این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود****جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم****گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد****بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر****کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست****سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد****بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد****تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

غزل 529: سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی

سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی****آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق****تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل****جرعه‌ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو****چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی****در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر****گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست****تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر****سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی

غزل 530: ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی

ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی****طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی****چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی
نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم****به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم****تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی
نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن****چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی****مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی

غزل 531: ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی****حق را به روزگار تو با ما عنایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را****هر بامداد می‌کند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست****با تو مجال آن که بگویم حکایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود****کردیم و عشق را به پدیدست غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند****غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی****چون در میان لشکر منصور رایتی
عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی****شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد****معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن****فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم****هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق****این ریش اندرون بکند هم سرایتی

غزل 532: چون خراباتی نباشد زاهدی

چون خراباتی نباشد زاهدی****کش به شب از در درآید شاهدی
محتسب گو تا ببیند روی دوست****همچو محرابی و من چون عابدی
چون من آب زندگانی یافتم****غم نباشد گر بمیرد حاسدی
آن چه ما را در دلست از سوز عشق****می‌نشاید گفت با هر باردی
دوستان گیرند و دلداران ولیک****مهربان نشناسد الا واحدی
از تو روحانیترم در پیش دل****نگذرد شب‌های خلوت واردی
خانه‌ای در کوی درویشان بگیر****تا نماند در محلت زاهدی
گر دلی داری و دلبندیت نیست****پس چه فرق از ناطقی تا جامدی
گر به خدمت قایمی خواهی منم****ور نمی‌خواهی به حسرت قاعدی
سعدیا گر روزگارت می‌کشد****گو بکش بر دست سیمین ساعدی

غزل 533: ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی****پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی****شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
تا من در این سرایم این در ندیده بودم****کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان****تو در برابر من چون سرو بایستادی
ایدون که می‌نماید در روزگار حسنت****بس فتنه‌ها بزاید تو فتنه از که زادی
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی****آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا****تا بوستان بریزد گل‌های بامدادی
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد****هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت****پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی
جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد****آنست داغ سعدی کاول نظر نهادی

غزل 534: دیدی که وفا به جا نیاوردی

دیدی که وفا به جا نیاوردی****رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی****درماندگیم به هیچ نشمردی
من با همه جوری از تو خشنودم****تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن****رسمیست که در جهان تو آوردی
نازت ببرم که نازک اندامی****بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحتست خون آید****درد تو چنم که فارغ از دردی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش****بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند****هرگز نرود ز زعفران زردی
ای ذره تو در مقابل خورشید****بیچاره چه می‌کنی بدین خردی
در حلقه کارزار جان دادن****بهتر که گریختن به نامردی
سعدی سپر از جفا نیندازد****گل با گیه‌ست و صاف با دردی

غزل 535: مپرس از من که هیچم یاد کردی

مپرس از من که هیچم یاد کردی****که خود هیچم فرامش می‌نگردی
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری****غمت خوردند و کس را غم نخوردی
چرا ما با تو ای معشوق طناز****به صلحیم و تو با ما در نبردی
نصیحت می‌کنندم سردگویان****که برگرد از غمش بی روی زردی
نمی‌دانند کز بیمار عشقت****حرارت بازننشیند به سردی
ولیکن با رقیبان چاره‌ای نیست****که ایشان مثل خارند و تو وردی
اگر با خوبرویان می‌نشینی****بساط نیک نامی درنوردی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی****که همچون بلبلم دیوانه کردی
چرا دردت نچیند جان سعدی****که هم دردی و هم درمان دردی

غزل 536: مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی****به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی****جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی****سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی
چه لطفست این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت****چه حرفست این که آوردی مگر سهوالقلم کردی
عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم****گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی
غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل****پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی
شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد****که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

غزل 537: چه باز در دلت آمد که مهر برکندی

چه باز در دلت آمد که مهر برکندی****چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست****هنوز وقت نیامد که بازپیوندی
بود که پیش تو میرم اگر مجال بود****و گر نه بر سر کویت به آرزومندی
دری به روی من ای یار مهربان بگشای****که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی
مرا و گر همه آفاق خوبرویانند****به هیچ روی نمی‌باشد از تو خرسندی
هزار بار بگفتم که چشم نگشایم****به روی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی
مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق****به هیچ خلق نپندارمت که مانندی
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند****به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد****مگر امید به بخشایش خداوندی

غزل 538: گفتم آهن دلی کنم چندی

گفتم آهن دلی کنم چندی****ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت****هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بوده‌ست****با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم****سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه****تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر****که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک می‌بود****گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه****تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بنده‌ای که از دل و جان****نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت****نوبت عاشقیست یک چندی

غزل 539: نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی****که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی****بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید****که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی
نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز****مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری****زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید****چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم****کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت****تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم****که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید****چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت****که او چون رعد می‌نالد تو همچنان برق می‌خندی

غزل 540: خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی

خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی****که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی
گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم****که بی‌گنه بکشی از خدا نترسیدی
بپوش روی نگارین و موی مشکین را****که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی
هزار بی‌دل مشتاق را به حسرت آن****که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم****که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت****که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی
تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی****دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی
به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست****که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی

غزل 541: مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی

مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی****که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش****تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی
قضا به ناله مظلوم و لابه محروم****دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر****که شربت غم هجران تلخ نوشیدی
به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی****که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی

غزل 542: آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری

آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری****یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن****هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین****یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری
ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان****تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان****خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری
تا نقش می‌بندد فلک کس را نبودست این نمک****ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری
تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام****چون در نماز استاده‌ام گویی به محراب اندری
دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق****آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری
گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان****گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد****گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری
هر کس که دعوی می‌کند کو با تو انسی می‌کند****در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری

غزل 543: ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری

ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری****آن جا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم****پیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی****پرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید****تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماه روی حاضر غایب که پیش دل****یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو****تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم****ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست****یا مهر خویشتن ز دل ما به دربری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد****چون از درون پرده چنین پرده می‌دری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی****دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

غزل 544: ای که بر دوستان همی‌گذری

ای که بر دوستان همی‌گذری****تا به هر غمزه‌ای دلی ببری
دردمندی تمام خواهی کشت****یا به رحمت به کشته می‌نگری
ما خود از کوی عشقبازانیم****نه تماشاکنان رهگذری
هیچم اندر نظر نمی‌آید****تا تو خورشیدروی در نظری
گفته بودم که دل به کس ندهم****حذر از عاشقی و بی‌خبری
حلقه‌ای گرد خویشتن بکشم****تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه به گوش****شاهدی می‌کنند و جلوه گری
صبر بلبل شنیده‌ای هرگز****چون بخندد شکوفه سحری
پرده داری بر آستانه عشق****می‌کند عقل و گریه پرده دری
چو خوری دانی ای پسر غم عشق****تا غم هیچ در جهان نخوری
رایگانست یک نفس با دوست****گر به دنیا و آخرت بخری
قلمست این به دست سعدی در****یا هزار آستین در دری
این نبات از کدام شهر آرند****تو قلم نیستی که نیشکری

غزل 545: بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری****خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم****تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را****کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت****که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود****هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم****نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما****تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست****تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست****عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی****پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد****حال دیوانه نداند که ندیدست پری

غزل 546: جور بر من می‌پسندد دلبری

جور بر من می‌پسندد دلبری****زور با من می‌کند زورآوری
بار خصمی می‌کشم کز جور او****می‌نشاید رفت پیش داوری
عقل بیچارست در زندان عشق****چون مسلمانی به دست کافری
بارها گفتم بگریم پیش خلق****تا مگر بر من ببخشد خاطری
بازگویم پادشاهی را چه غم****گر به خیلش دربمیرد چاکری
ای که صبر از من طمع داری و هوش****بار سنگین می‌نهی بر لاغری
زان چه در پای عزیزان افکنند****ما سری داریم اگر داری سری
چشم عادت کرده با دیدار دوست****حیف باشد بعد از او بر دیگری
در سراپای تو حیران مانده‌ام****در نمی‌باید به حسنت زیوری
این سخن سعدی تواند گفت و بس****هر گدایی را نباشد جوهری

غزل 547: خانه صاحب نظران می‌بری

خانه صاحب نظران می‌بری****پرده پرهیزکنان می‌دری
گر تو پری چهره نپوشی نقاب****توبه صوفی به زیان آوری
این چه وجودست نمی‌دانمت****آدمیی یا ملکی یا پری
گر همه سرمایه زیان می‌کند****سود بود دیدن آن مشتری
نسخه این روی به نقاش بر****تا بکند توبه ز صورتگری
با تترت حاجت شمشیر نیست****حمله همی‌آری و دل می‌بری
گر تو در آیینه تأمل کنی****صورت خود باز به ما ننگری
خسرو اگر عهد تو دریافتی****دل به تو دادی که تو شیرینتری
گر دری از خلق ببندم به روی****بر تو نبندم که به خاطر دری
سعدی اگر کشته شود در فراق****زنده شود چون به سرش بگذری

غزل 548: دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری****تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب****گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم****بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما****هر جا که می‌نگرم گویی که در نظری
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن****دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد****طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری
هر گه که می‌گذری من در تو می‌نگرم****کز حسن قامت خود با کس نمی‌نگری
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب****بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنه‌تری
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر****کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند****من خاک پای توام ور خون من بخوری

غزل 549: دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری

دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری****رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر****کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم****سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید****بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنی****دست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی****پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد****گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود****می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان****گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان****ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری

غزل 550: دیدم امروز بر زمین قمری

دیدم امروز بر زمین قمری****همچو سروی روان به رهگذری
گوییا بر من از بهشت خدای****باز کردند بامداد دری
من ندیدم به راستی همه عمر****گر تو دیدی به سر بر قمری
یا شنیدی که در وجود آمد****آفتابی ز مادر و پدری
گفتم از وی نظر بپوشانم****تا نیفتم به دیده در خطری
چاره صبرست و احتمال فراق****چون کفایت نمی‌کند نظری
می‌خرامید و زیر لب می‌گفت****عاقل از فتنه می‌کند حذری
سعدیا پیش تیر غمزه ما****به ز تقوا ببایدت سپری

غزل 551: رفتی و همچنان به خیال من اندری

رفتی و همچنان به خیال من اندری****گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد****کز هر چه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت****تا ظن برم که روی تو ماست یا پری
تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای****گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست****کز تو به دیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان****بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد به کام دل****از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست****زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندان که جهد بود دویدیم در طلب****کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد****باری به یاد دوست زمانی به سر بری

غزل 552: روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری

روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری****چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری
حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت****کآدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری
آینه را تو داده‌ای پرتو روی خویشتن****ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری
نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم****گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری
چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان****حیف بود که سایه‌ای بر سر ما نگستری
دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو****در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری
من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم****گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری
پند حکیم بیش از این در من اثر نمی‌کند****کیست که برکند یکی زمزمه قلندری
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا****هر که سفر نمی‌کند دل ندهد به لشکری

غزل 553: سرو بستانی تو یا مه یا پری

سرو بستانی تو یا مه یا پری****یا ملک یا دفتر صورتگری
رفتنی داری و سحری می‌کنی****کاندر آن عاجز بماند سامری
هر که یک بارش گذشتی در نظر****در دلش صد بار دیگر بگذری
می‌روی و اندر پیت دل می‌رود****باز می‌آیی و جان می‌پروری
گر تو شاهد با میان آیی چو شمع****مبلغی پروانه‌ها گرد آوری
چند خواهی روی پنهان داشتن****پرده می‌پوشی و بر ما می‌دری
روزی آخر در میان مردم آی****تا ببیند هر که می‌بیند پری
آفتاب از منظر افتد در رواق****چون تو را بیند بدین خوش منظری
جان و خاطر با تو دارم روز و شب****نقش بر دل نام بر انگشتری
سعدی از گرمی بخواهد سوختن****بس که تو شیرینی از حد می‌بری

غزل 554: کس درنیامدست بدین خوبی از دری

کس درنیامدست بدین خوبی از دری****دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود****گوید دو آفتاب نباشد به کشوری
اول منم که در همه عالم نیامده‌ست****زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری
هرگز نبرده‌ام به خرابات عشق راه****امروزم آرزوی تو درداد ساغری
یا خود به حسن روی تو کس نیست در جهان****یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری
بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم****نشنیده‌ام که سرو چنین آورد بری
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب****پرتو دهد چنان که شب تیره اختری
همراه من مباش که غیرت برند خلق****در دست مفلسی چو ببینند گوهری
من کم نمی‌کنم سر مویی ز مهر دوست****ور می‌زند به هر بن موییم نشتری
روزی مگر به دیده سعدی قدم نهی****تا در رهت به هر قدمت می‌نهد سری

غزل 555: گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری

گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری****من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
تا نکند وفای تو در دل من تغیری****چشم نمی‌کنم به خود تا چه رسد به دیگری
خود نبود و گر بود تا به قیامت آزری****بت نکند به نیکوی چون تو بدیع پیکری
سرو روان ندیده‌ام جز تو به هیچ کشوری****هم نشنیده‌ام که زاد از پدری و مادری
گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری****روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری****یا به خضاب و سرمه‌ای یا به عبیر و عنبری
تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری****گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری
بسته‌ام از جهانیان بر دل تنگ من دری****تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری
گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری****شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری
باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری****هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری

غزل 556: گر کنم در سر وفات سری

گر کنم در سر وفات سری****سهل باشد زیان مختصری
ای که قصد هلاک من داری****صبر کن تا ببینمت نظری
نه حرامست در رخ تو نظر****که حرامست چشم بر دگری
دوست دارم که خاک پات شوم****تا مگر بر سرم کنی گذری
متحیر نه در جمال توام****عقل دارم به قدر خود قدری
حیرتم در صفات بی چونست****کاین کمال آفرید در بشری
ببری هوش و طاقت زن و مرد****گر تردد کنی به بام و دری
حق به دست رقیب ناهموار****پیش خصم ایستاده چون سپری
زان که آیینه‌ای بدین خوبی****حیف باشد به دست بی بصری
آه سعدی اثر کند در کوه****نکند در تو سنگ دل اثری
سنگ را سخت گفتمی همه عمر****تا بدیدم ز سنگ سختتری

غزل 557: هرگز این صورت کند صورتگری

هرگز این صورت کند صورتگری****یا چنین شاهد بود در کشوری
سرورفتاری صنوبرقامتی****ماه رخساری ملایک منظری
می‌رود وز خویشتن بینی که هست****در نمی‌آید به چشمش دیگری
صد هزارش دست خاطر در رکاب****پادشاهی می‌رود با لشکری
عارضش باغی دهانش غنچه‌ای****بل بهشتی در میانش کوثری
ماه رویا مهربانی پیشه کن****خوبرویی را بباید زیوری
بی تو در هر گوشه پایی در گلست****وز تو در هر خانه دستی بر سری
چون همایم سایه‌ای بر سر فکن****تا در اقبالت شوم نیک اختری
در خداوندی چه نقصان آیدش****گر خداوندی بپرسد چاکری
مصلحت بودی شکایت گفتنم****گر به غیر از خصم بودی داوری
سعدیا داروی تلخ از دست دوست****به که شیرینی ز دست دیگری
خاکی از مردم بماند در جهان****وز وجود عاشقان خاکستری

غزل 558: هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری

هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری****بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف می‌دهم که لطیفان و دلبران****بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری
زنار بود هر چه همه عمر داشتم****الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق****انصاف می‌دهد که نهان می‌شود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهاده‌ام****دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمی‌رسد****با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آن چه مرا شد تو را شود****بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند****هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند****سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری

غزل 559: چونست حال بستان ای باد نوبهاری

چون است حال بستان ای باد نوبهاری****کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن****مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل****ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد****چون بر شکوفه آید باران نوبهاری
عود است زیر دامن یا گل در آستینت****یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت****تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو****این می‌کشد به زورم وان می‌کشد به زاری
ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد****دربند خوبرویان خوشتر که رستگاری
زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی****چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را****کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت****باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری
هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست****درمان درد سعدی با دوست سازگاری

غزل 560: خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری****دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد****تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم****تو به از من بتر از من بکشی بسیاری
غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد****سوزنی باید کز پای برآرد خاری
می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست****نگذاری که ز پیشت برود هشیاری
می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی****که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری
خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند****حال افتاده نداند که نیفتد باری
سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست****لیکنش با تو میسر نشود رفتاری
می‌نماید که سر عربده دارد چشمت****مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی****مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری

غزل 561: خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری****مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری
هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی****گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری
راحت جانست رفتن با دلارامی به صحرا****عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری
هر که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد****اختیار اینست دریاب ای که داری اختیاری
عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا****گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان****آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری
دانی از بهر چه معنی خاک پایت می‌نباشم****تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری
ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید****بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری
زندگانی صرف کردن در طلب حیفی نباشد****گر دری خواهد گشودن سهل باشد انتظاری
دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت****گر بنالد دردمندی یا بگرید بی‌قراری
رفتنش دل می‌رباید گفتنش جان می‌فزاید****با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید****کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری

غزل 562: دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری

دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری****و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری****سپهر با تو چه پهلو زند به غداری
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت****به دوستیت وصیت نکرد و دلداری
چو گل لطیف ولیکن حریف او باشی****چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری
به صید کردن دل‌ها چه شوخ و شیرینی****به خیره کشتن تن‌ها چه جلد و عیاری
دلم ربودی و جان می‌دهم به طیبت نفس****که هست راحت درویش در سبکباری
گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق****سخن بگوی که در جسم مرده جان آری
گرت ارادت باشد به شورش دل خلق****بشور زلف که در هر خمی دلی داری
چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد****به پیش قبله رویت بتان فرخاری
دهان پرشکرت را مثل به نقطه زنند****که روی چون قمرت شمسه‌ایست پرگاری
به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان****که نیم دایره‌ای برکشند زنگاری
هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب****اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری
ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز****به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری

غزل 563: عمری به بوی یاری کردیم انتظاری

عمری به بوی یاری کردیم انتظاری****زان انتظار ما را نگشود هیچ کاری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی****وز محنت فراقش بر دل بماند باری
هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری****هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری
ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی****وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری
دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی****کو را در انتظارت خون شد دو دیده باری
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را****بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری

غزل 564: مرا دلیست گرفتار عشق دلداری

مرا دلیست گرفتار عشق دلداری****سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری
ستمگری شغبی فتنه‌ای دل آشوبی****هنروری عجبی طرفه‌ای جگرخواری
بنفشه زلفی نسرین بری سمن بویی****که ماه را بر حسنش نماند بازاری
همای فری طاووس حسن و طوطی نطق****به گاه جلوه گری چون تذرورفتاری
دلم به غمزه جادو ربود دوری کرد****کنون بماندم بی او چو نقش دیواری
ز وصل او چو کناری طمع نمی‌دارم****کناره کردم و راضی شدم به دیداری
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست****چه چاره سازد در دام دل گرفتاری
در اشتیاق جمالش چنان همی‌نالم****چو بلبلی که بماند میان گلزاری
حدیث سعدی در عشق او چو بیهده‌ست****نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری

غزل 565: من از تو روی نپیچم گرم بیازاری

من از تو روی نپیچم گرم بیازاری****که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری
به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت****حلال کردمت الا به تیغ بیزاری
تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر****که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام****بگوی از آن لب شیرین که شهد می‌باری
اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد****که در کمند تو راحت بود گرفتاری
به انتظار عیادت که دوست می‌آید****خوشست بر دل رنجور عشق بیماری
گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم****به شرط آن که به دست رقیب نسپاری
تو می‌روی و مرا چشم و دل به جانب توست****ولی چه سود که جانب نگه نمی‌داری
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد****دگر غم همه عالم به هیچ نشماری
درازنای شب از چشم دردمندان پرس****که هر چه پیش تو سهلست سهل پنداری
حکایت من و مجنون به یک دگر ماند****نیافتیم و بمردیم در طلبکاری
بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست****که نیست چاره بیچارگان بجز زاری

غزل 566: نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری

نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری****عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت****کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری
تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد****من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی****وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند****همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم****شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان****به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی****یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید****که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد****خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری

غزل 567: اگر به تحفه جانان هزار جان آری

اگر به تحفه جانان هزار جان آری****محقرست نشاید که بر زبان آری
حدیث جان بر جانان همین مثل باشد****که زر به کان بری و گل به بوستان آری
هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت****که سایه‌ای به سر یار مهربان آری
تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب****تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری
ز حسن روی تو بر دین خلق می‌ترسم****که بدعتی که نبودست در جهان آری
کس از کناری در روی تو نگه نکند****که عاقبت نه به شوخیش در میان آری
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران****حذر کنند ولی تاختن نهان آری
جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار****که شهد محض بود چون تو بر دهان آری
و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش****که ممکنست که در جسم مرده جان آری
یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق****سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری
گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار****به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری

غزل 568: کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری

کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری****دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت****همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا****متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی****به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت****دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری
همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت****منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی****مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری
بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم****به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد****مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم****که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری****خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری

غزل 569: حدیث یا شکرست آن که در دهان داری

حدیث یا شکرست آن که در دهان داری****دوم به لطف نگویم که در جهان داری
گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو****گناه توست که رخسار دلستان داری
جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو****تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری
ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست****که با چنین صنمی دست در میان داری
بسیست تا دل گم کرده باز می‌جستم****در ابروان تو بشناختم که آن داری
تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست****مرو به باغ که در خانه بوستان داری
بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست****فراتر آی که ره در میان جان داری
گر این روش که تو طاووس می‌کنی رفتار****نه برج من که همه عالم آشیان داری
قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه****که خون دیده سعدی بر آستان داری

غزل 570: هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری****یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را****روشن کند این غره غرا که تو داری
حوران بهشتی که دل خلق ستادند****هرگز نستانند دل ما که تو داری
بسیار بود سرو روان و گل خندان****لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری
پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور****با ساعد سیمین توانا که تو داری
سحر سخنم در همه آفاق ببردند****لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری
امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند****جای مگسست این همه حلوا که تو داری
این روی به صحرا کند آن میل به بستان****من روی ندارم مگر آن جا که تو داری
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست****تا سر نرود در سر سودا که تو داری
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست****سودی نکند حرص و تمنا که تو داری

غزل 571: تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری****که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید****تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم****به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن****که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایقست لیکن****چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی****مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین****همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت****چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را****نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی****همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری

غزل 572: این چه رفتارست کارامیدن از من می‌بری

این چه رفتارست کارامیدن از من می‌بری****هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری
باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان****باغبان را گو بیا گر گل به دامن می‌بری
روز و شب می‌باشد آن ساعت که همچون آفتاب****می‌نمایی روی و دیگر باز روزن می‌بری
مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمنست****زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری
دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من****دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می‌بری
گر تو برگردیدی از من بی‌گناه و بی سبب****تا مگر من نیز برگردم غلط ظن می‌بری
چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می‌زنی****یا ببندد خون از این موضع که سوزن می‌بری
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی****کبروی دوستان در پیش دشمن می‌بری
عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پیت****کان نمی‌آید تو زنجیرش به گردن می‌بری
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان****در به دریا می‌فرستی زر به معدن می‌بری

غزل 573: تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری

تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری****از آن به قوت بازوی خویش مغروری
گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد****میسرت نشود عاشقی و مستوری
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار****که در بهشت نباشد به لطف او حوری
به گریه گفتمش ای سروقد سیم اندام****اگر چه سرو نباشد به رو گل سوری
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند****که خوب منظری و دلفریب منظوری
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر****چنان که در شب تاریک پاره نوری
اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق****کس از خدای نخواهد شفای رنجوری
ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم****که بی شراب گمان می‌برد که مخموری
من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت****تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری
ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد****حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن****میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری
چو سایه هیچ کست آدمی که هیچش نیست****مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری

غزل 574: ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری****چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری
بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم****گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن****ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری
جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش****سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق****گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد****لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
سعدی به جفا دست امید از تو ندارد****هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری

غزل 575: هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری****در دست خوبرویان دولت بود اسیری
جان باختن به کویت در آرزوی رویت****دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان****گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت****آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری
آن کو ندیده باشد گل در میان بستان****شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم****آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان****می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری
او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی****ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان****ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه****رندی روا نباشد در جامه فقیری

غزل 576: اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی

اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی****کنند در قدمت عاشقان سراندازی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام****نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی
تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا****به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی
کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد****کدام سرو کند با قدت سرافرازی
به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی****نظر تو با قد و بالای خود نیندازی
غلام باد صبایم غلام باد صبا****که با کلاله جعدت همی‌کند بازی
بگوی مطرب یاران بیار زمزمه‌ای****بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
که گفته‌ست که صد دل به غمزه‌ای ببری****هزار صید به یک تاختن بیندازی
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی****شدم غلام همه شاعران شیرازی

غزل 577: امیدوارم اگر صد رهم بیندازی

امیدوارم اگر صد رهم بیندازی****که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد****ضرورتست که با روزگار درسازی
جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست****که سرگزیت به کافر همی‌دهد غازی
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت****به عقل من به سرانگشت می‌کند بازی
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را****ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی
هزار چون من اگر محنت و بلا بیند****تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق****گر آب دیده نکردی به گریه غمازی
زهی سوار که صد دل به غمزه‌ای ببری****هزار صید به یک تاختن بیندازی
تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود****که در رکاب تو باشد غلام شیرازی
گرش به قهر برانی به لطف بازآید****که زر همان بود ار چند بار بگدازی
چو آب می‌رود این پارسی به قوت طبع****نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی

غزل 578: تو خود به صحبت امثال ما نپردازی

تو خود به صحبت امثال ما نپردازی****نظر به حال پریشان ما نیندازی
وصال ما و شما دیر متفق گردد****که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
کجا به صید ملخ همتت فروآید****بدین صفت که تو باز بلندپروازی
به راستی که نه همبازی تو بودم من****تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی
ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان****نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی
و گر هلاک منت درخورست باکی نیست****قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی
کدام سنگ دلست آن که عیب ما گوید****گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی
میسرت نشود سر عشق پوشیدن****که عاقبت بکند رنگ روی غمازی
چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی****چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی
من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم****مثال ابر بهار و تو خیل می‌تازی
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم****که گر به قهر برانی به لطف بنوازی
تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را****به یک ره از نظر خویشتن بیندازی

غزل 579: تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی

تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی****تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی****از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد****ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من****زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز****که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت****هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی

غزل 580: گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی

گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی****چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
ای که انصاف دل سوختگان می‌ندهی****خود چنین روی نبایست نمودن به کسی
روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود****به ز من در سر این واقعه رفتند بسی
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست****حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی
تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود****که گرفتار نبودم به کمند هوسی
چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ****لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی
سعدیا گر ز دل آتش به قلم درنزدی****پس چرا دود به سر می‌رودش هر نفسی

غزل 581: همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی

همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی****که یاد ناورد از من به سال‌ها نفسی
به چشم رحم به رویم نظر همی‌نکند****به دست جور و جفا گوشمال داده بسی
دلم ببرد و به جان زینهار می‌ندهد****کسی به شهر شما این کند به جای کسی
به هر چه درنگرم نقش روی او بینم****که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی
به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه‌ای****به دام هجر چه باز سفید چه مگسی
عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار****که کوه کاه شود گر برد جفای خسی
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی****بر آستین خیالت نبوده دسترسی

غزل 582: یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی****شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری****نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر****دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
خادمه سرای را گو در حجره بند کن****تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان****یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام****سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی
قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد****مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد****جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی

غزل 583: ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی

ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی****گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست****ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز****چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد****باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست****خلق حسد می‌برند چون تو مرا می‌کشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست****چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن****کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر****ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا****مست بیفتی تو نیز گر هم از این می‌چشی

غزل 584: هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی

هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی****نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود****به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند****بوستانی که چو تو سرو روانش باشی
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند****بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند****تشنه‌تر آن که تو نزدیک دهانش باشی
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند****تو دگر نادره دور زمانش باشی
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد****ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی****با همه درد دل آسایش جانش باشی
ای که بی دوست به سر می‌نتوانی که بری****شاید ار محتمل بار گرانش باشی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد****چشم دارد که تو منظور نهانش باشی

غزل 585: اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی

اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی****به هتک پرده صاحب دلان همی‌کوشی
چنین قیامت و قامت ندیده‌ام همه عمر****تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
غلام حلقه سیمین گوشوار توام****که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی****نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
به روزگار عزیزان که یاد می‌کنمت****علی الدوام نه یادی پس از فراموشی
چنان موافق طبع منی و در دل من****نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند****مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست****که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا****بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار****چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست****تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی****دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی

غزل 586: به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی****به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی****ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت****که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی****مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد****تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی
قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما****اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده****مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی****انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری****مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی****و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان****بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی

غزل 587: به قلم راست نیاید صفت مشتاقی

به قلم راست نیاید صفت مشتاقی****سادتی احترق القلب من الاشواق
نشود دفتر درد دل مجروح تمام****لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی
آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی****اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی
بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز****کیف یحلو زمن البین لدی العشاق
من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نه‌ای****انا اهواک و ان ملت عن المیثاق
حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی****چه کنم قصه این غصه کنم در باقی
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت****نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر****بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی

غزل 588: عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی

عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی****وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی
یا غایه الامانی قلبی لدیک فانی****شخصی کما ترانی من غایه اشتیاقی
ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون****قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
یا سعد کیف صرنا فی بلده هجرنا****من بعد ما سهرنا و الاید فی العناقی
بعد از عراق جایی خوش نایدم هوایی****مطرب بزن نوایی زان پرده عراقی
خان الزمان عهدی حتی بقیت وحدی****ردوا علی ودی بالله یا رفاقی
در سرو و مه چه گویی ای مجمع نکویی****تو ماه مشک بویی تو سرو سیم ساقی
ان مت فی هواها دعنی امت فداها****یا عاذلی نباها ذرنی و ما الاقی
چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان****تا در هوای جانان بازیم عمر باقی
قام الغیاث لما زم الجمال زما****و اللیل مدلهما و الدمع فی الماقی
تا در میان نیاری بیگانه‌ای نه یاری****درباز هر چه داری گر مرد اتفاقی

غزل 589: دل دیوانگیم هست و سر ناباکی

دل دیوانگیم هست و سر ناباکی****که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی
سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد****خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی
دست در دل کن و هر پرده پندار که هست****بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی
تا به نخجیر دل سوختگان کردی میل****هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی
انت ریان و کم حولک قلب صاد****انت فرحان و کم نحوک طرف باکی
یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی****یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی
جامه‌ای پهنتر از کارگه امکانی****لقمه‌ای بیشتر از حوصله ادراکی
در شکنج سر زلف تو دریغا دل من****که گرفتار دو مارست بدین ضحاکی
آه من باد به گوش تو رساند هرگز****که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی****زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس****باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی

غزل 590: عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی

عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی****یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار****همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب****دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز****راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق****دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود****لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی
سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل****وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی

غزل 591: سخت زیبا می‌روی یک بارگی

سخت زیبا می‌روی یک بارگی****در تو حیران می‌شود نظارگی
این چنین رخ با پری باید نمود****تا بیاموزد پری رخسارگی
هر که را پیش تو پای از جای رفت****زیر بارش برنخیزد بارگی
چشم‌های نیم خوابت سال و ماه****همچو من مستند بی میخوارگی
خستگانت را شکیبایی نماند****یا دوا کن یا بکش یک بارگی
دوست تا خواهی به جای ما نکوست****در حسودان اوفتاد آوارگی
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست****چاره عاشق بجز بیچارگی

غزل 592: روی بپوش ای قمر خانگی

روی بپوش ای قمر خانگی****تا نکشد عقل به دیوانگی
بلعجبی‌های خیالت ببست****چشم خردمندی و فرزانگی
با تو بباشم به کدام آبروی****یا بگریزم به چه مردانگی
با تو برآمیختنم آرزوست****وز همه کس وحشت و بیگانگی
پرده برانداز شبی شمع وار****تا همه سوزیم به پروانگی
یا ببرد خانه سعدی خیال****یا ببرد دوست به همخانگی

غزل 593: بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی****به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی****چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد****اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن****به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن****که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد****که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم****که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت****به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد****به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را****که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی****قلم غبار می‌رفت و فروچکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد****گنه‌ست برگرفتن نظر از چنین جمالی

غزل 594: ترحم ذلتی یا ذا المعالی

ترحم ذلتی یا ذا المعالی****و واصلنی اذا شوشت حالی
الا یا ناعس الطرفین سکری****سل السهران عن طول اللیالی
ندارم چون تو در عالم دگر دوست****اگر چه دوستی دشمن فعالی
کمال الحسن فی الدنیا مصون****کمثل البدر فی حد الکمال
مرکب در وجودم همچو جانی****مصور در دماغم چون خیالی
فما ذالنوم قیل النوم راحه****و مالی النوم فی طول اللیالی
دمی دلداری و صاحب دلی کن****که برخور بادی از صاحب جمالی
الم تنظر الی عینی و دمعی****تری فی البحر اصداف اللالی
به گوشت گر رسانم ناله زار****ز درد ناله زارم بنالی
لقد کلفت مالم اقو حملا****و مالی حیله غیر احتمالی
که کوته باد چون دست من از دوست****زبان دشمنان از بدسگالی
الا یا سالیا عنی توقف****فما قلب المعنی عنک سال
به چشمانت که گر چه دوری از چشم****دل از یاد تو یک دم نیست خالی
منعت الناس یستسقون غیثا****ان استرسلت دمعا کاللالی
جهانی تشنگان را دیده در توست****چنین پاکیزه پندارم زلالی
ولی فیک الاراده فوق وصف****ولکن لم تردنی ما احتیالی
چه دستان با تو درگیرد چو روباه****که از مردم گریزان چون غزالی
جرت عینای من ذکراک سیلا****سل الجیران عنی ما جری لی
نمایندت به هم خلقی به انگشت****چو بینند آن دو ابروی هلالی
حفاظی لم یزل مادمت حیا****و لو انتم ضجرتم من وصالی
دلت سختست و پیمان اندکی سست****دگر در هر چه گویم بر کمالی
اذا کان افتضاحی فیک حلوا****فقل لی مالعذالی و مالی
مرا با روزگار خویش بگذار****نگیرد سرزنش در لاابالی
ترانی ناظما فی الوجد بیتا****و طرفی ناثر عقد اللالی
نگویم قامتت زیباست یا چشم****همه لطفی و سرتاسر جمالی
و ان کنتم سئمتم طول مکثی****حوالیکم فقد حان ارتحالی
چو سعدی خاک شد سودی ندارد****اگر خاک وی اندر دیده مالی

غزل 595: هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی****الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید****چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید****چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه****با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد****کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش****وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش****گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
سال وصال با او یک روز بود گویی****و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد****وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی****سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

غزل 596: مرا تو جان عزیزی و یار محترمی

مرا تو جان عزیزی و یار محترمی****به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد****که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود****جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
ندانم از سر و پایت کدام خوبترست****چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی
اگر هزار الم دارم از تو در دل ریش****هنوز مرهم ریشی و داروی المی
چنین که می‌گذری کافر و مسلمان را****نگه به توست که هم قبله‌ای و هم صنمی
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند****مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان****که آفتاب جهان تاب بر سر علمی
تو مشک بوی سیه چشم را که دریابد****که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند****تو در کمند نیایی که آهوی حرمی

غزل 597: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی****صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی****هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد****هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم****تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد****آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش****وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن****آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی****ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما****نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی****در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

غزل 598: تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی

تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی****خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی
بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم****از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت****که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی
مگر از هیت شیرین تو می‌رفت حدیثی****نیشکر گفت کمر بسته‌ام اینک به غلامی
کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند****بار دیگر نکند سجده بت‌های رخامی
بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت****فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی
بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو****می‌نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی
کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک****تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی
آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی****فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش****مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
طاقتم نیست ز هر بی‌خبری سنگ ملامت****که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی

غزل 599: چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی

چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی****کش یار هم آواز بگیرند به دامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت****و امروز همه روز تمنای سلامی
آن بودی گل و سنبل و نالیدن بلبل****خوش بود دریغا که نکردند دوامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم****سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد****خوکرده صحبت که برافتد ز مقامی
بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق****قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
چندان بنشینم که برآید نفس صبح****کان وقت به دل می‌رسد از دوست پیامی
آن جا که تویی رفتن ما سود ندارد****الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
زان عین که دیدی اثری بیش نمانده‌ست****جانی به دهان آمده در حسرت کامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار****هرگز نبرد سوخته‌ای قصه به خامی

غزل 600: صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی

صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی****خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش****خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی****مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان****گر سرو بوستانت بیند که می‌خرامی
بدر تمام روزی در آفتاب رویت****گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد****گر پسته‌ات ببیند وقتی که در کلامی
در حسن بی‌نظیری در لطف بی نهایت****در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی
لایقتر از امیری در خدمتت امیری****خوشتر ز پادشاهی در حضرتت غلامی
ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت****بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی
فردا به داغ دوزخ ناپخته‌ای بسوزد****کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی
هر لحظه سر به جایی بر می‌کند خیالم****تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی****از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی

غزل 601: ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی

ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی****سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر****گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی
گر مرا عشقت به سختی کشت سهلست این قدر****کاش کاندک مایه نرمی در خطابت دیدمی
در چکانیدی قلم بر نامه دلسوز من****گر امید صلح باری در جوابت دیدمی
راستی خواهی سر از من تافتن بودی صواب****گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی
آه اگر وقتی چو گل در بوستان یا چون سمن****در گلستان یا چو نیلوفر در آبت دیدمی
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال****اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب****کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی
سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک****گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی
این تمنایم به بیداری میسر کی شد****کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی

غزل 602: آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی****گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو****چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب****مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم****باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من****مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک****عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک****ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست****ور متفق شوند جهانی به دشمنی
خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز****پیکان چرخ را سپری باشد آهنی
با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم****محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست****با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

غزل 603: اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی

اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی****من از تو روی نپیچم که مستحب منی
چو سرو در چمنی راست در تصور من****چه جای سرو که مانند روح در بدنی
به صید عالمیانت کمند حاجت نیست****همین بسست که برقع ز روی برفکنی
بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ****که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند****تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی
عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند****تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی
تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش****حقیقتست که دیگر نظر به ما نکنی
کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند****کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی
در آن دهن که تو داری سخن نمی‌گنجد****من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی
شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز****همی‌برند به عالم چو نافه ختنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت****برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی

غزل 604: زنده بی دوست خفته در وطنی

زنده بی دوست خفته در وطنی****مثل مرده‌ایست در کفنی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت****چه بود بی وجود روح تنی
تا صبا می‌رود به بستان‌ها****چون تو سروی نیافت در چمنی
و آفتابی خلاف امکان‌ست****که برآید ز جیب پیرهنی
وان شکن برشکن قبایل زلف****که بلاییست زیر هر شکنی
بر سر کوی عشق بازاریست****که نیارد هزار جان ثمنی
جای آنست اگر ببخشایی****که نبینی فقیرتر ز منی
هفت کشور نمی‌کنند امروز****بی مقالات سعدی انجمنی
از دو بیرون نه یا دلت سنگیست****یا به گوشت نمی‌رسد سخنی

غزل 605: سروقدی میان انجمنی

سروقدی میان انجمنی****به که هفتاد سرو در چمنی
جهل باشد فراق صحبت دوست****به تماشای لاله و سمنی
ای که هرگز ندیده‌ای به جمال****جز در آیینه مثل خویشتنی
تو که همتای خویشتن بینی****لاجرم ننگری به مثل منی
در دهانت سخن نمی‌گویم****که نگنجد در آن دهن سخنی
بدنت در میان پیرهنت****همچو روحیست رفته در بدنی
وان که بیند برهنه اندامت****گوید این پرگلست پیرهنی
با وجودت خطا بود که نظر****به ختایی کنند یا ختنی
باد اگر بر من اوفتد ببرد****که نماندست زیر جامه تنی
چاره بیچارگی بود سعدی****چون ندانند چاره‌ای و فنی

غزل 606: کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی

کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی****یک نفس از درون من خیمه به در نمی‌زنی
مهرگیاه عهد من تازه‌ترست هر زمان****ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم****مقبل هر دو عالمم گر تو قبول می‌کنی
چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی****عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت****چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی
از همه کس رمیده‌ام با تو درآرمیده‌ام****جمع نمی‌شود دگر هر چه تو می‌پراکنی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او****در تو اثر نمی‌کند تو نه دلی که آهنی
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی****چاره پای بستگان نیست بجز فروتنی
سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده****سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی

غزل 607: من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی****یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست****تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند****تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای****پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم****ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی****تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول****مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ****باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن****غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند****سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

غزل 608: ای سرو حدیقه معانی

ای سرو حدیقه معانی****جانی و لطیفه جهانی
پیش تو به اتفاق مردن****خوشتر که پس از تو زندگانی
چشمان تو سحر اولین اند****تو فتنه آخرالزمانی
چون اسم تو در میان نباشد****گویی که به جسم در میانی
آن را که تو از سفر بیایی****حاجت نبود به ارمغانی
گر ز آمدنت خبر بیارند****من جان بدهم به مژدگانی
دفع غم دل نمی‌توان کرد****الا به امید شادمانی
گر صورت خویشتن ببینی****حیران وجود خود بمانی
گر صلح کنی لطیف باشد****در وقت بهار و مهربانی
سعدی خط سبز دوست دارد****پیرامن خد ارغوانی
این پیر نگر که همچنانش****از یاد نمی‌رود جوانی

غزل 609: بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی****و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی****کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی****درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
مگر لیلی نمی‌داند که بی دیدار میمونش****فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم****ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم****که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی
چه فتنه‌ست این که در چشمت به غارت می‌برد دل‌ها****تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی
نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا****بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی
زمان رفته بازآید ولیکن صبر می‌باید****که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی زمستانی

غزل 610: بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی

بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی****حاکمی گر به قهر می‌رانی
کس نشاید که بر تو بگزینند****که تو صورت به کس نمی‌مانی
ندهیمت به هر که در عالم****ور تو ما را به هیچ نستانی
گفتم این درد عشق پنهان را****به تو گویم که هم تو درمانی
بازگفتم چه حاجتست به قول****که تو خود در دلی و می‌دانی
نفس را عقل تربیت می‌کرد****کز طبیعت عنان بگردانی
عشق دانی چه گفت تقوا را****پنجه با ما مکن که نتوانی
چه خبر دارد از حقیقت عشق****پای بند هوای نفسانی
خودپرستان نظر به شخص کنند****پاک بینان به صنع ربانی
شب قدری بود که دست دهد****عارفان را سماع روحانی
رقص وقتی مسلمت باشد****کستین بر دو عالم افشانی
قصه عشق را نهایت نیست****صبر پیدا و درد پنهانی
سعدیا دیگر این حدیث مگوی****تا نگویند قصه می‌خوانی

غزل 611: بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی****به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی****که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی****تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی****تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم****به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم****که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه****که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم****که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی****کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن****که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی

غزل 612: جمعی که تو در میان ایشانی

جمعی که تو در میان ایشانی****زان جمع به دربود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی****آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد****وان حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم****باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که می‌بینم****بی فایده‌ای مگس که می‌رانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی****کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند****گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیده‌ام هرگز****چندان که قیاس می‌کنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی****پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم****ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخست می‌بینی****وان درد که در دلست می‌دانی
دودی که بیاید از دل سعدی****پیداست که آتشیست پنهانی
می‌گوید و جان به رقص می‌آید****خوش می‌رود این سماع روحانی

غزل 613: ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی****دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن****ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد****می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی****دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند****گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان****همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید****تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید****گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی****صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد****دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی****گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی
روی امید سعدی بر خاک آستانست****بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

غزل 614: کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی

کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی****دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی
آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان****یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی
با من کشته هجران نفسی خوش بنشین****تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی
گر در آفاق بگردی بجز آیینه تو را****صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی
هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود****تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی
مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند****بامدادت که ببینند و من از حیرانی
گرم از پیش برانی و به شوخی نروم****عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی
نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز****چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی
بندگان را نبود جز غم آزادی و من****پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست****خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی
تو که یک روز پراکنده نبودست دلت****صورت حال پراکنده دلان کی دانی
نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند****آتشی نیست که او را به دمی بنشانی
سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش****چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی
این توانی که نیایی ز در سعدی باز****لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

غزل 615: ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی****جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت****که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی****مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل****که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت****ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد****تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت****ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان****که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد****ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم****تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد****اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

غزل 616: نگویم آب و گلست آن وجود روحانی

نگویم آب و گلست آن وجود روحانی****بدین کمال نباشد جمال انسانی
اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق****گل بهشت مخمر به آب حیوانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم****که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد****مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد****چو من شوی و به درمان خویش درمانی
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد****چگونه جمع شود با چنان پریشانی
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم****رواست گر بنوازی و گر برنجانی
ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن****بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست****به آستین ملالی که بر من افشانی
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود****برای عید بود گوسفند قربانی
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست****به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی

غزل 617: نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی****که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد****که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو****که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم****تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم****عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان****همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم****همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد****و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری****عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم****که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که <acronym title="به کار درنبندم">نظر بر او فکندم</acronym>****تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم****خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون****اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد****نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

غزل 618: همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی

همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی****وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند****همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند****ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی
تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند****تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی
نوک تیر مژه از جوشن جان می‌گذرانی****من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی
هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت****عیبت آنست که با ما به ارادت نه چنانی
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را****چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی****بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد****که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی
سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند****باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی

غزل 619: چرا به سرکشی از من عنان بگردانی

چرا به سرکشی از من عنان بگردانی****مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی
ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم****چه گردد ار دل نامهربان بگردانی
گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی****به ذکر ما چه شود گر زبان بگردانی
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک****بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی
وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست****بگردم ار به سرم همچنان بگردانی
اگر قدم ز من ناشکیب واگیری****و گر نظر ز من ناتوان بگردانی
ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید****که تیر آه من از آسمان بگردانی
گرم ز پای سلامت به سر دراندازی****ورم ز دست ملامت به جان بگردانی
سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز****که تا قیامت از این آستان بگردانی

غزل 620: فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی****فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو****خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ****یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای****ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم****چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم****گر زان که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم****تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست****زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم****آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست****خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم****تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی

غزل 621: سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی****طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی
کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد****دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی
تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست****تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی
از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم****خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی
گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست****خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف****با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی
دستان به خون تازه بیچارگان خضاب****هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی
با دشمنان موافق و با دوستان به خشم****یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی
تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم****ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی
گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من****صلحست از این طرف که تو پیکار می‌کنی
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب****کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش****کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

غزل 622: چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی****چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی
ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان****عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو****در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم****قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام****گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی
گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم****گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم****سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

غزل 623: دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی****بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی
گر خون دل خوری فرح افزای می‌خوری****ور قصد جان کنی طرب انگیز می‌کنی
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت****شاید که خنده شکرآمیز می‌کنی
حیران دست و دشنه زیبات مانده‌ام****کآهنگ خون من چه دلاویز می‌کنی
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم****فریاد بلبلان سحرخیز می‌کنی

غزل 624: روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی

روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی****گفت ار نظری داری ما را به از این بینی
خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد****چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را****تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی
بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم****کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی
بنشین که فغان از ما برخاست در ایامت****بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی
گر بنده خود خوانی افتیم به سلطانی****ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی
کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی****کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی
عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی****فرهاد چنین کشته‌ست آن شوخ به شیرینی

غزل 625: شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی****غنیمتست چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت****بایستم تو خداوندوار بنشینی
میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست****هزار سال برآید همان نخستینی
چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم****به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی
به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست****نیاید و تو به از من هزار بگزینی
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش****چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو****هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق****چنان کشد که شتر را مهار دربینی
ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت****زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی
مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان****ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی

غزل 626: امروز چنانی ای پری روی

امروز چنانی ای پری روی****کز ماه به حسن می‌بری گوی
می‌آیی و در پی تو عشاق****دیوانه شده دوان به هر سوی
اینک من و زنگیان کافر****وان ملعب لعبتان جادوی
آورده ز غمزه سحر در چشم****درداده ز فتنه تاب در موی
وز بهر شکار دل نهاده****تیر مژه در کمان ابروی
نرخ گل و گلشکر شکسته****زان چهره خوب و لعل دلجوی
چاکر شده شه اخترانت****شیر فلک شده سگ کوی
بر بام سراچه جمالت****کیوان شده پاسبان هندوی
عارض به مثل چو برگ نسرین****بالا به صفت چو سرو خودروی
گویی به چه شانه کرده‌ای زلف****یا خود به چه آب شسته‌ای روی
کز روی به لاله می‌دهی رنگ****وز زلف به مشک می‌دهی بوی
چون سعدی صد هزار بلبل****گلزار رخ تو را غزل گوی

غزل 627: خواهم اندر پایش افتادن چو گوی

خواهم اندر پایش افتادن چو گوی****ور به چوگانم زند هیچش مگوی
بر سر عشاق طوفان گو ببار****در ره مشتاق پیکان گو بروی
گر به داغت می‌کند فرمان ببر****ور به دردت می‌کشد درمان مجوی
ناودان چشم رنجوران عشق****گر فروریزند خون آید به جوی
شاد باش ای مجلس روحانیان****تا که خورد این می‌که من مستم به بوی
هر که سودانامه سعدی نبشت****دفتر پرهیزگاری گو بشوی
هر که نشنیدست وقتی بوی عشق****گو به شیراز آی و خاک من ببوی

غزل 628: تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی****تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی****خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان****تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت****می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت****گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند****از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد****سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل****کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد****گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

غزل 629: گلست آن یاسمن یا ماه یا روی

گل است آن یاسمن یا ماه یا روی****شب است آن یا شبه یا مشک یا موی
لبت دانم که یاقوت است و تن سیم****نمی‌دانم دلت سنگ است یا روی
نپندارم که در بستان فردوس****بروید چون تو سروی بر لب جوی
چه شیرین لب سخنگویی که عاجز****فرو می‌ماند از وصفت سخنگوی
به بویی الغیاث از ما برآید****که ای باد از کجا آوردی این بوی
الا ای ترک آتشروی ساقی****به آب باده عقل از من فروشوی
چه شهرآشوبی ای دلبند خودرای****چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی
چو در میدان عشق افتادی ای دل****بباید بودنت سرگشته چون گوی
دلا گر عاشقی می‌سوز و می‌ساز****تنا گر طالبی می‌پرس و می‌پوی
در این ره جان بده یا ترک ما گیر****بر این در سر بنه یا غیر ما جوی
بداندیشان ملامت می‌کنندم****که تا چند احتمال یار بدخوی
محال است این که ترک دوست هرگز****بگوید سعدی ای دشمن تو می‌گوی

غزل 630: مرحبا ای نسیم عنبربوی

مرحبا ای نسیم عنبربوی****خبری زان به خشم رفته بگوی
دلبر سست مهر سخت کمان****صاحب دوست روی دشمن خوی
گو دگر گر هلاک من خواهی****بی گناهم بکش بهانه مجوی
تشنه ترسم که منقطع گردد****ور نه بازآید آب رفته به جوی
صبر دیدیم در مقابل شوق****آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی
هر که با دوستی سری دارد****گو دو دست از مراد خویش بشوی
تا گرفتار خم چوگانی****احتمالت ضرورتست چو گوی
پادشاهان و گنج و خیل و حشم****عارفان و سماع و هایاهوی
سعدیا شور عشق می‌گوید****سخنانت نه طبع شیرین گوی
هر کسی را نباشد این گفتار****عود ناسوخته ندارد بوی

غزل 631: وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی

وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی****گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
ور به خلوت با دلارامت میسر می‌شود****در سرایت خود گل افشانست سبزی گو مروی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست****تا کجا بودی که جانم تازه می‌گردد به بوی
مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع****شاهدان در حالت و شوریدگان درهای و هوی
ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من می‌رود****گر به ترک من نمی‌گویی به ترک من بگوی
ای که پای رفتنت کندست و راه وصل تند****بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی
گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد****کآب چشمست این که پیشت می‌رود یا آب جوی
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش****گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را به گوی
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان****من دل از مهرش نمی‌شویم تو دست از من بشوی
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه****شاهدبازی فراخ و زاهدان تنگ خوی

غزل 632: سرو سیمینا به صحرا می‌روی

سرو سیمینا به صحرا می‌روی****نیک بدعهدی که بی ما می‌روی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت****خود چنینی یا به عمدا می‌روی
روی پنهان دارد از مردم پری****تو پری روی آشکارا می‌روی
گر تماشا می‌کنی در خود نگر****یا به خوشتر زین تماشا می‌روی
می‌نوازی بنده را یا می‌کشی****می‌نشینی یک نفس یا می‌روی
اندرونم با تو می‌آید ولیک****خائفم گر دست غوغا می‌روی
ما خود اندر قید فرمان توایم****تا کجا دیگر به یغما می‌روی
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل****شهر بگرفتی به صحرا می‌روی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد****دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی
ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم****وز دعای ما به سودا می‌روی
گر چه آرام از دل ما می‌رود****همچنین می‌رو که زیبا می‌روی
دیده سعدی و دل همراه توست****تا نپنداری که تنها می‌روی

غزل 633: ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی

ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی****وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار****یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور****گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من****پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی****گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست****گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان****دل می‌تپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار****گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت****نزدیک دوستان وی این داستان بگوی

غزل 634: ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی

ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی****گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی****شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی****رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی****ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمر و زید را هیچ محل نمی‌نهی****وین همه لاف می‌زنیم از دهل میان تهی

غزل 635: اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی****سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم****تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم****همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت****که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی
من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن****همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم****کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت****همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت****نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم****سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت****نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

غزل 636: نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی

نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی****یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
سرو بلند بستان با این همه لطافت****هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت****بالات خود بگوید زین راستتر گواهی
روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی****تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن****تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی
خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده****گر می‌کنی به رحمت در کشتگان نگاهی
ایمن مشو که رویت آیینه‌ایست روشن****تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی
گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی****خود را نمی‌شناسم جز دوستی گناهی
ای ماه سروقامت شکرانه سلامت****از حال زیردستان می‌پرس گاه گاهی
شیری در این قضیت کهتر شده ز موری****کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم****وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید****پیش که داد خواهی از دست پادشاهی

غزل 637: ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

 

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی****دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی****ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد****جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی
ز دیده و سر من آن چه اختیار توست****به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی
شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست****تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی
به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری****کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را****وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی

بعدی                            قبلی

دسته بندي: شعر,دیوان سعدی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد