loading...
فوج
s.m.m بازدید : 915 1395/03/24 نظرات (0)

معناى سوگند و جواب از اشكال سوگند دادن خدا به شخص پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم
و سخن او ناشى از بيدقتى در معناى حق ، و در معناى قسم دادن بحق است .
توضيح اينكه بطور كلى معناى سوگند دادن اين است كه اگر در خبر سوگند ميخوريم ، خبر را و اگر در انشاء كه دعا قسمى از آنست سوگند ميخوريم ، انشاء خود را مقيد بچيزى شريف و آبرومند كنيم ، تا اگر خبر يا انشاء ما دروغ باشد، شرافت و آبروى آن چيز لطمه بخورد، يعنى در خبر با بطلان صدق آن و در انشاء با بطلان امر و نهى يعنى امتثال نكردن آن ، و در دعا با مستجاب نشدن آن ، كرامت و شرافت آن چيز باطل شود.
مثلا وقتى ميگوئيم : بجان خودم سوگند كه زيد ايستاده ، صدق اين جمله خبرى را مقيد بشرافت عمر و حيات خود كرديم ، و وابسته بآن نموده ايم ، بطورى كه اگر خبر ما دروغ در آيد عمر ما فاقد شرافت شده است ، و همچنين وقتى بگوئيم بجان خودم اينكار را ميكنم ، و يا بشخصى بگوئيم : بجان من اينكار را بكن ، كار نامبرده را با شرافت زندگى خود گره زده ايم ، بطوريكه در مثال دوم اگر طرف ، كار نامبرده را انجام ندهد، شرافت حيات و بهاى عمر ما را از بين برده است .
از اينجا دو نكته روشن ميشود، اول اينكه سوگند براى تاءكيد كلام ، عالى ترين مراتب تاءكيد را دارد همچنانكه اهل ادب نيز اين معنى را ذكر كرده اند.
دوم اينكه آنچيزيكه ما به آن سوگند ميخوريم ، بايد شريفتر و محترم تر از آنچيزى باشد كه بخاطر آن سوگند ميخوريم ، چون معنى ندارد كلام را بابرو و شرف چيزى گره بزنيم كه شرافتش مادون كلام باشد، و لذا مى بينيم خداى تعالى در كتاب خود باسم خود و بصفات خود، سوگند ميخورد و ميفرمايد: (و اللّه ربنا) و نيز ميفرمايد: (فوربك لنسالنهم ) و نيز (فبعزتك لاغوينهم ) و همچنين به پيامبر و ملائكه و كتب و نيز بمخلوقات خود، چون آسمان ، و زمين و شمس ، قمر و نجوم ، شب و روز، كوه ها، درياها، شهرها، انسانها، درختان ، انجير، زيتون سوگند خورده . 339


و اين نيست مگر بخاطر اينكه خدا اين نامبردگان را شرافت داده و بدين جهت شرافت حقه و كرامتى نزد خدا يافته اند و هر يك از آنها يا بكرامت ذات متعاليه خدا داراى صفتى از اوصاف مقدس او شده اند و يا آنكه فعلى از منبع بهاء و قدس - كه همه اش بخاطر شرف ذات شريف خدا، شريفند - هستند.
و بنابراين چه مانعى دارد كه يك دعاگوئى از ما وقتى از خدا چيزيرا درخواست ميكند، او را بچيزى از نامبردگان سوگند دهد، از آنجهت كه خدا آن را شرافت داده است ؟ و اگر اين كار صحيح باشد، ديگر چه اشكالى دارد كه كسى خدا را به حق و حرمت رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم سوگند دهد؟ و چه دليلى ممكن است تصور شود كه آنجناب را از اين قاعده كلى استثناء كرده باشد؟.
و بجان خودم سوگند كه محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم از انجير عراق ، و يا زيتون شام ، كمتر نيست ، كه به آندو سوگند بخورد، ولى صحيح نباشد كه بآنجناب سوگند بخورد علاوه بر اينكه مى بينيم در قرآن كريم به جان آن جناب هم سوگند خورده ، و فرموده : (لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون :) (به جان تو سوگند كه ايشان در مستى خود حيرانند).
سخنى در معناى (حق ) و پاسخ از اشكال سوگند دادن به حق پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم
اين بود جواب از اشكال سوگند دادن خدا بشخص رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم و اما جواب از اشكال سوگند دادن به حق رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم ، اين است كه كلمه (حق ) كه در مقابل كلمه (باطل ) است ، بمعناى چيزيست كه در واقع و خارج ثابت شده باشد، نه اينكه موهوم و پوچ باشد، مانند انسان و زمين ، و هر امر ثابت ديگر كه در حد نفس خود ثابت باشد.
و يكى از مصاديق حق ، حق مالى ، و ساير حقوق اجتماعى است ، كه در نظر اجتماع امرى است ثابت ، جز اينكه قرآن كريم هر چيزى را حق نميداند، هر چند كه مردم آنرا حق بپندارند، بلكه حق را تنها عبارت از چيزى ميداند كه خدا آنرا محقق و داراى ثبوت كرده باشد، چه در عالم ايجاد، و چه در عالم تشريع ، پس حق در عالم تشريع و در ظرف اجتماع دينى عبارتست از چيزيكه خدا آنرا حق كرده باشد، مانند حقوق مالى ، و حقوق برادران ، حقوقيكه پدر و مادر بر فرزند دارد.
و اين حقوق را هر چند خداوند قرار داده ، اما در عين حال خودش محكوم به حكم احدى نميشود، و نميتوان چيزى را بگردن خدا انداخت ، و او را ملزم بچيزى كرد، همانطور كه از پاره اى استدلالهاى معتزله بر مى آيد كه خواسته اند خدايرا مواخذه كنند، لكن ممكن است خود خدايتعالى حقى را با زبان تشريع بر خود واجب كند، آنگاه گفته شود كه فلانى حقى بر خدا دارد،
همچنانكه فرموده : (كذلك حقا علينا ننج المؤ منين :) (اين حق بر ما واجب شد كه مؤ منين را نجات دهيم ) و نيز فرموده : (ولقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون :) (سخن ما در سابق بسود بندگان مرسل ما گذشت ، كه ايشان آرى تنها ايشان منصورند) و بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد نصر در آيه مطلق است ، و مقيد بچيزى نشده پس نجات دادن مؤ منين حقى بر خدا شده است ، و نصرت مرسلين حقى بر او گشته و خدا اين نصرت و انجاء را آبرو و شرف داده ، چون خودش آنرا جعل كرده ، و فعلى از ناحيه خودش ، و منسوب باو شده و بهمين جهت هيچ مانعى ندارد كه بدان سوگند خورد، و همچنين باولياء طاهرينش ، و يا بحق ايشان سوگند بخورد چون خودش حقى براى آنان بر خود واجب كرده ، و آن اين استكه ايشانرا به هر نصرتى كه بدان مرتبط شود، و بيانش گذشت ، يارى فرمايد.
و اما اينكه آن گوينده گفته بود: احدى بر خدا حقى ندارد سخنى است واهى و بى پايه .
بله اين حرف درست است كه كسى بگويد، هيچ كس نميتواند حقى براى خودش بر خدا واجب ساخته ، و خلاصه خدا را محكوم غير سازد، و بقهر غير، و مقهورش كند، ما هم در اين مطلب حرفى نداريم ، و ما نيز ميگوئيم : هيچ دعاگوئى نميتواند خدا را بحقى سوگند دهد كه غير خدا بر خدا واجب كرده باشد، ولى سوگند دادن خدا بحقى كه خودش بر خودش و براى كسى واجب كرده ، مانعى ندارد، چون خدا وعده خود را خلف نميكند (دقت فرمائيد).
341

آيات 94 - 99 بقره 
قل ان كانت لكم الدار الاخرة عند اللّه خالصة من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين - 94 ولن يتمنوه ابدا بما قدمت ايديهم واللّه عليم بالظلمين - 95 ولتجدنهم اءحرص الناس على حيوة و من الذين اءشركوا يود اءحدهم لو يعمر اءلف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب ان يعمر واللّه بصير بما يعملون - 96 قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن اللّه مصدقا لما بين يديه و هدى و بشرى للمؤ منين - 97 من كان عدوالله و ملئكته و رسله و جبريل و ميكال فان اللّه عدو للكافرين - 98 و لقد اءنزلنا اليك آيات بينات و ما يكفر بها الا الفاسقون - 99
ترجمه آيات
بگو اگر خانه آخرت نزد خدا در حاليكه از هر ناملايمى خالص باشد، خاص براى شما است و نه ساير مردم و شما در اين دعوى خود، راست مى گوئيد پس تمناى مرگ كنيد (تا زودتر بآن خانه برسيد) (94) در حاليكه هرگز چنين تمنائى نخواهند كرد براى آن جرمها كه مرتكب شدند و خدا هم از ظلم ظالمان بى خبر نيست (95)
تو ايشان را قطعا خواهى يافت كه حريص ترين مردمند بر زندگى ، حتى حريص تر از مشركين كه اصلا ايمانى بقيامت ندارند هر يك از ايشانرا كه وارسى كنى خواهى ديد كه دوست دارد هزار سال زندگى كند غافل از اينكه زندگى هزارساله او را از عذاب دور نميكند و خدا به آن چه ميكنند بينا است (96) بگو آنكس كه دشمن جبرئيل است بايد بداند كه وى قرآن را باذن خدا بر قلب تو نازل كرده نه از پيش خود قرآنيكه مصدق كتب آسمانى قبل و نيز هدايت و بشارت براى مؤ منين است (97) كسيكه دشمن خدا و ملائكه و رسولان او و جبرئيل و ميكائيل است بايد بداند كه خدا هم دشمن كافران است (98) با اينكه آياتى كه ما بر تو نازل كرده ايم همه روشن است و كسى بدان كفر نمى ورزد مگر فاسقان (99)
ادامه محاجه با يهود و اثبات دروغگوئى آنان و ترسشان از مرگ 
بيان
(قل ان كانت لكم ) الخ ، از آنجا كه قول يهود: (لن تمسنا النار، الا اياما معدودة )، (جز چند روزى آتش با ما تماس نمى گيرد) و نيز در پاسخ اينكه (آمنوا بما انزل اللّه :) (ايمان بياوريد به آنچه خدا نازل كرده ) گفته بودند: (نؤ من بما انزل علينا،) (به آنچه بر خود ما نازل شده ايمان مى آوريم ) و اين دو جمله بالتزام دلالت ميكرد بر اينكه يهوديان مدعى نجات در آخرتند، و ديگرانرا اهل نجات و سعادت نميدانند، و نجات و سعادت خود را هم مشوب به هلاكت و شقاوت نميدانند، چون بخيال خود جز ايامى چند معذب نميشوند، و آن ايام هم عبارتست از آن چند صباحى كه گوساله پرستيدند.
لذا خدايتعالى با خطابى با ايشان مقابله كرد، كه دروغگوئى آنان را در دعويشان ظاهر سازد، خطابيكه خود يهود بدون هيچ ترديدى آن را قبول دارد و آن اين استكه برسول گراميش دستور ميدهد بايشان بگويد: (قل ان كانت لكم الدار الاخرة ) يعنى اگر خانه آخرت از آن شما است ، و مراد از خانه آخرت سعادت در آخرت است براى اينكه وقتى كسى مالك خانه اى شد، به هر نحو كه خوشش ‍ آيد و دوست بدارد در آن تصرف مى كند، و به بهترين وجه دلخواه و سعادت مندانه ترين وجه وارد آن ميشود، (عند اللّه )، يعنى مستقر در نزد خدا و يا بگو بحكم خدا يا باذن او در حقيقت اين جمله نظير جمله : (ان الدين عنداللّه الاسلام ) (دين نزد خدا اسلام است ) ميباشد. (خالصة ) يعنى اگر خانه آخرت در نزد خدا خالص از آن شما است ، و مراد از خالص اين استكه مشوب بچيزى كه مكروه شما باشد نيست ، خلاصه عذاب و ذلتى مخلوط با آن نيست ، چون شما معتقديد كه در آن عالم عذاب نميشويد مگر چند روزى .
(من دون الناس )، برخلاف مردم ، چون شما تمامى اديان به جز دين خود را باطل مى دانيد (فتمنوا الموت ان كنتم صادقين )، پس آرزوى مرگ و رفتن بدان سراى را بكنيد، اگر راست ميگوئيد، و اين خطاب نظير خطاب (قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين ) (بگو اى كسانيكه يهودى گرى را شعار خود كرده ايد، اگر ميپنداريد كه تنها شما اولياء خدائيد نه مردم ، پس آرزوى مرگ كنيد، اگر راست مى گوئيد) ميباشد.
امتحان يهود كه آيا در ادعاى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت را خاص خود مى داندراست مى گويد يا دروغ ؟
و اين مؤ اخذه بلازمه امرى فطرى است ، امرى كه بيّن الاثر است ، يعنى اثرش براى همه روشن است ، بطوريكه احدى در آن كمترين شك نميكند و آن اين است كه انسان و بلكه هر موجود داراى شعور، وقتى كه بين راحتى و تعب مختار شود، البته راحتى را اختيار ميكند، و اگر ميان دو قسم زندگى يكى مكدر و آميخته با ناراحتى ها، و ديگرى خالص و صافى ، مخير شود، بدون هيچ ترديدى عيش ‍ خالص و گوارا را اختيار مى كند، و بفرضى هم كه بدون اختيار گرفتار زندگى پست و عيش مكدر شده باشد پيوسته آرزوى نجات از آن و رسيدن بعيش طيب و گوارا در سر مى پروراند، و حتى يك لحظه هم از حسرت بر آن زندگى خالى نيست ، نه قلبش ، و نه زبانش ، بلكه همواره براى رسيدن بآن سعى و عمل مى كند.
اين امر فطرى است ، حال ببينيم يهود در دعوى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت را خاص خود ميداند، راست مى گويد يا دروغ ، امتحانش مجانى است ، و آن اين است كه اگر راست بگويند، و آن زندگى خاص ايشان باشد، نه ساير مردم ، بايد بزبان دل و زبان سر، و با اركان بدن ، همواره آرزوى رسيدن بآنرا داشته باشند، و حال اينكه مى بينيم ابدا آرزوى آن را ندارند، چون ريگ در كفش دارند، انبياى خدا را كشته اند، بموسى كفر ورزيده اند، و پيمانهائى از خدا را نقض كرده اند، خدا هم كه داناى بستمكاران است .
(بما قدمت ايديهم ) اين جمله كنايه از عمل است ، از اين جهت كه بيشتر اعمال ظاهرى انسان ، با دست انجام ميشود، و انسان بعد از انجام ، آنرا بهر كس كه بدردش بخورد، و يا از او بخواهد، تقديم ميدارد، پس در اين جمله دو عنايت است اول اينكه تقديم را بدستها نسبت داده ، نه صاحبان دست ، دوم اينكه هر فعلى را عمل دانسته .
و سخن كوتاه آنكه : اعمال انسان و مخصوصا آن اعمالى كه بطور مستمر انجام ميدهد، بهترين دليل است بر آنچه كه در دل پنهان كرده ، اعمال زشت و افعال خبيث جز از باطنى خبيث حكايت نميكند،
باطنيكه هرگز ميل ديدار خدا و وارد شدن بخانه اولياء او را ندارد.
يهود نسبت به هر ملت ديگرى نسبت به زندگى دنيا مريض تر است 
(ولتجدنهم احرص الناس على حيوة ) اين جمله بمنزله دليلى است كه جمله (ولن يتمنوه ابدا) الخ ، را بيان ميكند، و شاهد بر اين است كه ايشان هرگز تمناى مرگ نمى كنند، چون مى بينيم كه از هر مردمى ديگر بزندگى دنيا كه يگانه مانع آرزوى آخرت ، حرص ‍ بر آنست ، حريصترند.
و اينكه كلمه (حياة ) را نكره آورد، براى تحقير دنيا بود، همچنانكه در آيه (و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب ، و ان الدار الاخرة لهى الحيوان ، لو كانوا يعلمون ،) (اين زندگى دنيا جز لهوى و لعبى نيست و تنها زندگى آخرت است كه حيات محض است ، اگر بدانند) نيز زندگى دنيا را به لهو و لعب تعبير كرده .
(و من الذين اشركوا)، از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين جمله عطف است بر كلمه (الناس )، و معنايش اينستكه يهوديان را مى يابى ، كه از همه مردم حتى از مشركين حريص تر بدنيايند.
(و ما هو بمز حزحه من العذاب اءن يعمر)، باز از ظاهر بر مى آيد كه كلمه (ما) در اول اين جمله ماى نافيه است ، و ضمير (هو) يا ضمير شاءن و قصه است ، و جمله (اءن يعمر) مبتداء، و جمله : (بمزحزحه من العذاب )، خبر آن باشد، و معنا چنين است كه (قصه از اين قرار است كه آرزوى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند) و يا راجع است باينكه قبلا فرمود: (يك يك آنان دوست ميدارند هزار سال زندگى كنند)، و معنا چنين است كه (آن ، يعنى دوستى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند).
(و جمله اءن يعمر) همان ضمير را بيان مى كند، و معناى آيه اين استكه يهوديان هرگز آرزوى مرگ نمى كنند، بلكه سوگند ميخورم كه ايشانرا حريص ترين مردم بر زندگى ناچيز و پست و جلوگير و مزاحم از زندگى سعيده آخرت خواهى يافت ، بلكه نه تنها حريص ترين مردم ، كه حتى حريص تر از مشركين خواهى يافت ، كه اصلا معتقد بقيامت و حشر و نشر نيستند، آرى يك يك يهود را خواهى يافت كه دوست ميدارد طولانى ترين عمرها را داشته باشد، و حال آنكه طولانى ترين عمر، او را از عذاب دور نميكند، چون عمر هر چه باشد بالاخره روزى بسر ميرسد.
(يود احدهم لو يعمر الف سنة )، منظور از هزار سال ، طولانى ترين عمر است ، و كلمه هزار، كنايه از بسيارى است ، چون در عرب آخرين مراتب عدد از نظر وضع فردى است ، و بيش از آن اسم جداگانه ندارد، بلكه با تكرار (هزار هزار) و يا تركيب (ده هزار و صد هزار) تعبير ميشود.
(بصير) يعنى عالم به ديدنى ها 
(و اللّه بصير بما يعملون )، كلمه (بصير) از اسماء حسناى الهى است ، و معنايش علم بديدنيها است ، نه اينكه به معناى بينا و داراى چشم باشد، و در نتيجه بصير از شعب اسم عليم است .
بهانه يهود براى عدم ايمان به ن قرآ نهج البلاغله ما باجبرئيل دشمنيم
(قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك ) الخ ، سياق دلالت دارد بر اينكه آيه شريفه در پاسخ از سخنى نازل شده كه يهود گفته بودند، و آن اين بوده كه ايمان نياوردن خود را بر آنچه بر رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده تعليل كرده اند باينكه ما با جبرئيل كه براى او وحى مى آورد دشمنيم ، شاهد بر اينكه يهود چنين حرفى زده بودند اينستكه خداى سبحان درباره قرآن و جبرئيل با هم در اين دو آيه سخن گفته ، رواياتى هم كه در شاءن نزول آيه وارد شده ، اين استفاده ما را تاءييد ميكند.
و اما آيات مورد بحث در پاسخ از اينكه گفتند: ما بقرآن ايمان نمى آوريم براى اينكه با جبرئيل كه قرآن را نازل مى كند دشمنيم ، مى فرمايد اولا: جبرئيل از پيش خود قرآنرا نمى آورد، بلكه باذن خدا بر قلب تو نازل مى كند، پس دشمنى يهود با جبرئيل نبايد باعث شود كه از كلاميكه باذن خدا مى آورد اعراض كنند.
و ثانيا قرآن كتابهاى بر حق و آسمانى قبل از خودش را تصديق مى كند و معنا ندارد كه كسى به كتابى ايمان بياورد، و بكتابى كه آنرا تصديق مى كند ايمان نياورد.
و ثالثا قرآن مايه هدايت كسانى است كه بوى ايمان بياورند.
و رابعا قرآن بشارت است ، و چگونه ممكن است شخص عاقل از هدايت چشم پوشيده ، بشارتهاى آنرا بخاطر اينكه دشمن آنرا آورده ، ناديده بگيرد؟
و از بهانه دومشان كه گفتند: ما با جبرئيل دشمنيم جواب ميدهد باينكه جبرئيل فرشته اى از فرشتگان خداست و جز امتثال دستورات خداى سبحان كارى ندارد، مثل ميكائيل و ساير ملائكه ، كه همگى بندگان مكرم خدايند، و خدا را در آنچه امر كند، نافرمانى نمى كنند، و هر دستورى بدهد انجام ميدهند.
و همچنين رسولان خدا از ناحيه خود، كاره اى نيستند، هر چه دارند به وسيله خدا، و از ناحيه او است ، خشمشان و دشمنى هايشان براى خداست ، پس هر كس با خدا و ملائكه او، و پيامبرانش ، و جبرئيلش ، و ميكائيلش ، دشمنى كند، خدا دشمن او است ، اين بود آن دو جوابيكه دو آيه مورد بحث بدان اشاره دارد.
وجه بكار بردن التفات در آيه شريفه 
(فانه نزله على قلبك ) در اين آيه التفاتى از تكلم بخطاب كار رفته براى اينكه جمله (هر كس دشمن جبرئيل باشد) الخ ، كلام رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم است و جا داشت بفرمايد: (جبرئيل آنرا باذن خدا بر قلب من نازل كرده )، ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (بر قلب تو نازل كرده )، و اين تغيير اسلوب براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه قرآن همانطور كه جبرئيل در نازل كردنش ‍ هيچ استقلالى ندارد، و تنها مامورى است مطيع ، همچنين در گرفتن آن و رساندنش برسولخدا استقلالى ندارد،
بلكه قلب رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم خودش ظرف وحى خداست ، نه اينكه جبرئيل در آن قلب دخل و تصرفى كرده باشد و خلاصه جبرئيل صرفا ماءمور رساندن است .
اين را هم بدان كه آيات مورد بحث در اواخرش چند نوع التفات بكار رفته ، هر چند كه اساس و زمينه كلام خطاب به بنى اسرائيل است ، چيزى كه هست وقتى خطاب ، خطاب ملامت و سرزنش بود، و كلام هم بطول انجاميد، مقام اقتضاء مى كند كه گوينده بعنوان اينكه من از سخن با شما خسته شدم ، و شما لياقت آنرا نداريد كه بيش از اين روى سخن خود بشما بكنم لحظه به لحظه روى سخن از آنان برگرداند، و متكلم بليغ بايد باين منظور پشت سر هم التفات بكار ببرد، تا بفهماند من هيچ راضى نيستم با شما سخن بگويم ، از بس كه بد گوش و پست فطرتيد، از سوى ديگر اظهار حق را هم نميتوانم ترك نموده و از خطاب بشما صرفنظر كنم .
(عدو للكافرين ) الخ ، در اين جمله بجاى اينكه ضمير كفار را بكار ببرد، و بفرمايد: (عدو لهم )، اسم ظاهر آنان را آورده ، و نكته اش اين است كه بر علت حكم دلالت كند، و بفهماند اگر دشمن ايشانست ، بخاطر اين است كه ايشان كافرند، و بطور كلى خدايتعالى دشمن كفار است .
(و ما يكفر بها الا الفاسقون ) الخ ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه علت كفر كفار چيست ؟ و آن فسق ايشانست ، پس كفار بخاطر فسق كافر شدند، و بعيد نيست كه الف و لام در (الفاسقون )، الف و لام عهد ذكرى ، و اشاره به اول سوره باشد، كه مى فرمود: (و ما يضل به الا الفاسقين ، الذين ينقضون عهد اللّه من بعد ميثاقه ) الخ ، و معنا چنين باشد: كه كفر نمى ورزند بآيات خدا، مگر همان فاسقانى كه در اول سوره نام برديم .
و اما سخن از جبرئيل ، و اينكه قرآن را چگونه بر قلب رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم نازل ميكرده ، و نيز سخن از ميكائيل ، و ساير ملائكه ، بزودى در جاى مناسبى انشاءاللّه خواهد آمد.
بحث روايتى (شامل روايتى درباره دشمنى يهود باجبرئيل )
در مجمع البيان ذيل آيه ، (قل من كان عدوا لجبريل ) روايت آورده ، كه ابن عباس گفت : سبب نزول اين دو آيه اين مطلب بود، كه روايت كنند چون رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد مدينه شد، اين صوريا و جماعتى از يهود اهل فدك نزد آن جناب آمده پرسيدند: اى محمد خواب تو چگونه است ؟ چون ما درباره خواب پيامبرى كه در آخر زمان مى آيد چيزى شنيده ايم .
فرمود، ديدگانم بخواب مى رود، ولى قلبم بيدار است ، گفتند، درست گفتى اى محمد، حال بگو ببينيم فرزند از پدر است يا از مادر؟ فرمود: اما استخوانها و اعصاب و رگهايش از مرد است ،
و اما گوشت و خون و ناخن و مويش از زن است گفتند: اين را نيز درست گفتى اى محمد، حال بگو بدانيم : چه ميشود كه فرزند شبيه بعموهايش ميشود ولى بدائى هايش شباهت پيدا نمى كند؟ و يا فرزندى بدائى هايش شباهت بهم ميرساند، و هيچ شباهتى بعموهايش ‍ ندارد؟ فرمود: از نطفه زن و مرد هر يك بر ديگرى غلبه كند، فرزند بخويشان آن طرف شباهت پيدا مى كند، گفتند: اى محمد اينرا نيز درست گفتى ، حال از پروردگارت بگو كه چيست ؟ اينجا خداى سبحان سوره ، (قل هو اللّه احد) را تا بآخر نازل كرد، ابن صوريا گفت : يك سوال ديگر مانده ، اگر جوابم بگوئى بتو ايمان مى آورم ، و پيرويت مى كنم ، بگو ببينم : از ميان فرشتگان خدا كداميك بتو نازل ميشود. و وحى خدا را بر تو نازل مى كند؟ راوى ميگويد: رسولخدا فرمود: جبرئيل ، ابن صوريا گفت : اين دشمن ماست چون جبرئيل همواره براى جنگ و شدت و خونريزى نازل مى شود، ميكائيل خوبست ، كه همواره براى رفع گرفتاريها و آوردن خوشيها نازل ميشود، اگر فرشته تو ميكائيل بود، ما بتو ايمان مى آورديم .
كيفيت خواب رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم 
مؤ لف : اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چشمم ميخوابد و قلبم بيدار است تنها در اين حديث نيامده ، بلكه احاديثى بسيار چه از عامه و چه از خاصه در اين باب رسيده ، و معنايش اين است كه آنجناب با خوابيدن از خود بيخود نميشده ، و در خواب ميدانسته كه خواب است ، و آنچه مى بيند در خواب ، مى بى ند، نه در بيدارى .
و اين حالت گاهى در بعضى از افراد صالح پيدا ميشود، و منشاء آن طهارت نفس و اشتغال بياد پروردگار، و مقام او است ، علتش هم اين است كه وقتى نفس آدمى بر مقام پروردگار اشراف يافت ، اين اشراف ديگر نمى گذارد از جزئيات زندگى دنيا و نحوه ارتباطى كه اين زندگى به پروردگار دارد غافل بماند، و اين خود يكنوع مشاهده است كه براى آنگونه افراد دست ميدهد و ما از آن ميفهميم كه آدمى در عالم حيات دنيوى در حال خواب است ، حال چه اينكه راستى بخواب هم رفته باشد، يا باصطلاح ما بيدار باشد، خلاصه آنكسى هم كه در نظر ما فرورفتگان در ماديات و محسوسات ، بيدار است ، در نظر آن افراد هوشيار، خواب است .
همچنانكه از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب صلوات اللّه عليه هم روايت شده كه فرمود: (الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا) مردم در خوابند، و چون بميرند، بيدار ميشوند، (تا آخر حديث ) و بزودى انشاءاللّه بحث مفصلى پيرامون اين معنا، و نيز كلامى پيرامون ساير فقرات حديث بالا در موارديكه مناسب باشد در اين كتاب خواهد آمد.

آيات 101 - 100 بقره 
اءو كلما عاهدوا عهدا نبذه فريق منهم بل اءكثرهم لا يؤ منون - 100
و لما جائهم رسول من عند اللّه مصدق لما معهم نبذ فريق من الذين اوتوا الكتاب كتاب اللّه وراء ظهورهم كانهم لايعلمون -101.
ترجمه آيات :
آيا اين درست است كه هر وقت عهدى ببندند عده اى از ايشان ، آنرا بشكنند و پشت سر اندازند بلكه بيشترشان ايمان نمى آورند (100) و چون فرستاده اى از ناحيه خدا بسويشان آيد كه كتب آسمانيشان را تصديق كند باز جمعى از آنها كه كتب آسمانى دارند كتاب خدا را پشت سر اندازند و خود را بنادانى بزنند (101)
بيان آيات 
كلمه (نبذه ) از ماده (نون - باء- ذال ) است ، كه بمعناى دور انداختن است (ولما جائهم رسول ) الخ ، مراد از اين رسول ، پيامبر عزيز اسلام است ، نه هر پيامبرى كه تورات يهود را تصديق داشته ،
چون جمله : (ولما جائهم ) استمرار را نمى رساند، بلكه دلالت بر يكبار دارد، و اين آيه بمخالفت يهود با حق و حقيقت اشاره مى كند، كه از در دشمنى با حق ، بشارتهاى تورات بآمدن پيامبر اسلام را كتمان كردند، و به پيامبرى كه تورات آنان را تصديق ميكرد ايمان نياوردند.

آيات 102 - 103 بقره 

واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر وما اءنزل على الملكين ببابل هاروت و ماروت و ما يعلمان من اءحد حتى يقولا انما نحن فتنة فلا تكفر فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه وما هم بضارين به من احد الا باذن اللّه و يتعلمون ما يضرهم ولا ينفعهم ولقد علموا لمن اشتريه ماله فى الاخرة من خلاق و لبئس ما شروا به اءنفسهم لو كانوا يعلمون - 102
ولو اءنهم آمنوا و اتقوا لمثوبة من عنداللّه خير لو كانوا يعلمون - 103.

ترجمه آيات
يهوديان آنچه را كه شيطانها بنادرست بسلطنت سليمان نسبت ميدادند پيروى كردند در حاليكه سليمان با سحر، آن سلطنت را بدست نياورده و كافر نشده بود ولكن شيطانها بودند كه كافر شدند و سحر را بمردم ياد ميدادند،
و نيز يهوديان آنچه را كه برد و فرشته بابل ، هاروت و ماروت نازل شده بود بنادرستى پيروى مى كردند چون آنها با حدى سحر تعليم نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و آزمايشيم مبادا اين علم را در موارد نامشروع بكار بندى و كافر شوى ولى يهوديان از آندو نيز چيزها را از اين علم گرفتند كه با آن ميانه زن و شوهرها را بهم مى زدند، هر چند كه جز باذن خدا بكسى ضرر نمى زدند ولى اين بود كه از آندو چيزهائى آموختند كه مايه ضررشان بود و سودى برايشان نداشت با اينكه ميدانستند كسيكه خريدار اينگونه سحر باشد آخرتى ندارد و چه بد بهائى بود كه خود را در قبال آن فروختند، اگر ميدانستند (2.1) و اگر ايمان آورده و تقوى پيشه مى كردند مثوبتى نزد خدا داشتند كه اگر مى فهميدند از هر چيز ديگرى برايش آن بهتر بود (3.1).
اختلاف عجيب مفسرين در تفسير آيه 102 
بيان
(واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك ) الخ ، مفسرين در تفسير اين آيه اختلاف عجيبى براه انداخته اند، بطوريكه نظير اين اختلاف را در هيچ آيه اى از ايشان نمى يابيم ، يك اختلاف كرده اند در اينكه مرجع ضمير (اتبعوا) چه كسانند؟ آيا يهوديان عهد سليمانند؟ و يا يهوديان عهد رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟ و يا همه يهوديان ؟ دومين اختلافشان در اين است كه كلمه (تتلوا) آيا بمعناى اين است كه پيروى مى كردند آنچه را كه شياطين پيروى مى كردند و به آن عمل مى نمودند؟ يا بمعناى اين است كه (ميخواندند)؟ و يا به معناى (تكذيب مى كردند) مى باشد؟
اختلاف سومشان در اين است كه منظور از شياطين كدام شياطين است ؟ شياطين جن ؟ و يا شياطين انس ؟ و يا هر دو؟ اختلاف چهارمشان در اينست كه معناى (على ملك سليمان ) چيست ؟
آيا بمعناى (در ملك سليمان است )؟ و يا به معناى (در عهد ملك سليمان است ؟ و يا همان ظاهر كلام با استعلائيكه در معناى كلمه (على ) هست مراد است ؟ و يا معنايش (على عهد ملك سليمان ) است ؟
اختلاف پنجمشان در معناى جمله : (ولكن الشياطين كفروا) الخ است ، كه آيا شيطانها بدين جهت كافر شدند كه سحر را براى مردم استخراج كردند؟ و يا براى اين بود كه سحر را به سليمان نسبت دادند؟ و يا آنكه اصلا معناى (كفروا) (سحروا) ميباشد؟
اختلاف ششم آنان در جمله : (يعلمون الناس السحر) الخ ، است كه آيا رسما سحر را به مردم آموختند؟ و يا راه استخراج آنرا ياد دادند؟ و گفتند كه سحر در زير تخت سليمان مدفون است ، و مردم آنرا بيرون آورده ، و ياد گرفتند؟
اختلاف هفتمشان در اين است : جمله (وما انزل على الملكين ) الخ ، چه معنا دارد؟ آيا حرف (ما) در اين جمله موصوله ، و عطف بر (ما) ى موصوله در جمله (ما تتلوا) الخ ، است ؟ و يا آنكه موصوله و عطف بر كلمه (السحر) است ؟ و معنايش اينستكه بمردم آنچه را كه بر دو ملك نازل شد ياد دادند؟
و يا آنكه حرف (ما) موصوله نيست ؟ بلكه نافيه و واو قبل از آن استينافيه است ، و جمله ، ربطى بماقبل ندارد، و معنايش اين استكه هيچ سحرى بر دو ملك نازل نشد و ادعاى يهود بيهوده است ؟
اختلاف هشتمشان در معناى انزال است ، كه آيا منظور نازل كردن از آسمان است ؟ يا نازل كردن از بلنديهاى زمين ؟
اختلاف نهمشان در معناى كلمه (ملكين ) است ، كه آيا اين دو ملك از ملائكه آسمان بودند؟ يا دو انسان زمينى و دو ملك بكسره لام يعنى پادشاه بوده اند؟ - البته اگر كلمه نامبرده را مانند بعضى از قرائتهاى شاذ بكسره لام بخوانيم - و يا به قرائت مشهور دو ملك بفتحه لام بودند، ولى منظور از آن ، دو انسان صالح و متظاهر بصلاح مى باشد.
اختلاف دهمشان در معناى كلمه (بابل ) است ، كه آيا منظور از آن بابل عراق است ؟ يا بابل دماوند؟ و يا از نصيبين گرفته تا راءس العين است ؟ اختلاف يازدهمشان در معناى جمله (وما يعلمان ) است ، كه آيا معناى ظاهرى تعليم مراد است ؟ و يا كلمه (علم ) بمعناى (اعلم - اعلام كرد) است .
اختلاف دوازدهمشان در معناى جمله (فلا تكفر) است ، كه آيا معنايش اين است كه با عمل بسحر كفر مورز؟ و يا با آموختن و يا با هر دو؟
اختلاف سيزدهمشان در معناى جمله (فيتعلمون منهما) است ، كه آيا ضمير (منهما) به هاروت و ماروت بر ميگردد؟ و يا بسحر و كفر؟ و يا معنايش اينستكه مردم از دو ملك بجاى آنچه كه آنها تعليمشان كردند، علم بر هم زدن ميانه زن و شوهر را آموختند، با اينكه آندو از آن كار نهى كرده بودند.
اختلاف چهاردهمشان در جمله (ما يفرقون به بين المرء و زوجه ) است ، كه آيا با سحر ميانه زن و شوهر محبت و دشمنى ايجاد مى كرده اند، و يا آنكه يكى از آن دو را مغرور ساخته ، و بكفر و شرك وا مى دا شتند، و ميانه زن و شوهر اختلاف دينى مى انداختند؟ و يا با سخن چينى و سعايت ، بين آندو را گل آلود نموده و سرانجام جدائى مى انداختند؟. اين بود چند مورد از اختلافاتى كه مفسرين در تفسير جملات و مفردات اين آيات و متن اين قصه دارند.
البته اختلافهاى ديگرى در خارج اين قصه دارند، هم در ذيل آيه ، و هم در خود قصه ، و آن اين است كه آيا اين آيات در مقام بيان داستانى است كه در خارج واقع شده ، يا آنكه ميخواهد مطلبى را با تمثيل بيان كند، و يا در صدد معناى ديگر است ،
كه اگر احتمالها و اختلافهائى را كه ذكر كرديم در يكديگر ضرب كنيم ، حاصل ضرب سر از عددى سرسام آور در مى آورد، و آن يك مليون و دويست و شصت هزار احتمال است .
و بخدا سوگند اين مطلب از عجائب نظم قرآن است ، كه يك آيه اش با مذاهب و احتمالهائى ميسازد، كه عددش حيرت انگيز و محيرالعقول است ، و در عين حال كلام همچنان بر حسن و زيبائى خود متكى است ، و بزيباترين حسنى آراسته است ، و خدشه اى بر فصاحت و بلاغتش وارد نميشود، و انشاءاللّه نظير اين حرف در تفسير آيه : (اءفمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه ، و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة ) از نظر خواننده خواهد گذشت .
تفسير آيه از نظر ما 
اين بود اختلافات مفسرين ، و اما آنچه خود ما بايد بگوئيم اين است كه آيه شريفه - البته با رعايت سياقى كه دارد - ميخواهد يكى ديگر از خصائص يهود را بيان كند و آن متداول شدن سحر در بين آنان است ، و اينكه يهود اين عمل خود را مستند به يك و يا دو قصه مى دانند، كه ميانه خودشان معروف بوده ، و در آن دو قصه پاى سليمان پيغمبر و دو ملك بنام هاروت و ماروت در ميان بوده است .
پس بنابراين كلام عطف است بر صورتى كه ايشان از قصه نامبرده در ذهن داشته اند، و ميخواهد آن صورت را تخطئه كند، و بفرمايد جريان آنطور نيست كه شما از قصه در نظر داريد، آرى يهود بطوريكه قرآن كريم از اين طائفه خبر داده ، مردمى هستند اهل تحريف ، و دست اندازى در معارف و حقايق ، نه خودشان و نه احدى از مردم نميتوانند در داستانهاى تاريخى بنقل يهود اعتماد كنند.
چون هيچ پروائى از تحريف مطالب ندارند، و اين رسم و عادت ديرينه يهود است ، كه در معارف دينى در هر لحظه بسوى سخنى و عملى منحرف ميشوند، كه با منافعشان سازگارتر باشد، و ظاهر جملات آيه بر صدق اين معنا كافى است .
و بهر حال از آيه شريفه بر مى آيد كه سحر در ميانه يهود امرى متداول بوده ، و آنرا به سليمان نسبت ميدادند، چون اينطور مى پنداشتند، كه سليمان آن سلطنت و ملك عجيب را، و آن تسخير جن و انس و وحش و طير را، و آن كارهاى عجيب و غريب و خوارقى كه ميكرد، بوسيله سحر كرد، كه البته همه آن معلومات در دست نيست ، مقدارى از آن بدست ما افتاده ، يك مقدار از سحر خود را هم بدو ملك بابل يعنى هاروت و ماروت نسبت ميدهند، و قرآن هر دو سخن ايشان را رد ميكند، و مى فرمايد: آنچه سليمان مى كرد، بسحر نميكرد و چطور ممكن است سحر بوده باشد، و حال آنكه سحر كفر بخدا است ، و تصرف و دست اندازى در عالم بخلاف وضع عادى آنست ،
خدايتعالى عالم هستى را بصورتى در ذهن موجودات زنده و حواس آنها در آورده ، آنوقت چگونه ممكن است سليمان پيغمبر اين وضع را بر هم زند؟ و در عين اينكه پيامبرى است معصوم ، بخدا كفر ورزد با اينكه خدايتعالى درباره اش صريحا فرموده : (وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر) و نيز مى فرمايد (ولقد علموا لمن اشتريه ماله فى الاخرة من خلاق )، و چگونه ممكن است مردم بدانند كه هر كس پيرامون سحر بگردد آخرتى ندارد، ولى سليمان اين معنا را نداند؟ پس سليمان مقامش ‍ بلندتر و ساحتش مقدستر از آنست كه سحر و كفر بوى نسبت داده شود، براى اينكه خدا قدر او را در چند جا از كلامش ، يعنى در سوره هاى مكى كه قبل از بقره نازل شده ، چون سوره انعام و انبياء و نحل ، و ص ، عظيم شمرده و او را بنده اى صالح ، و نبى مرسل خوانده ، كه علم و حكمتش داده و ملكى ارزانى داشت كه احدى بعد از او سزاوار چنان ملكى نيست .
چنين كسى ساحر نميشود، بلكه داستان ساحرى او از خرافات كهنه ايست كه شيطانها از پيش خود تراشيده ، و بر اولياء انسى خود خواندند و با اضلال مردم و سحرآموزى به آنان كافر شدند و قرآن كريم درباره دو ملك بابل هاروت و ماروت ايشانرا رد كرده ، باينكه هر چند سحر بآندو نازل شد، لكن هيچ عيبى هم در اين كار نيست ، براى اينكه منظور خدايتعالى از اينكار امتحان بود.
همچنانكه اگر شر و فساد را بدلهاى بشر الهام كرد، اشكالى متوجهش نميشود چون اينكار را باز بمنظور امتحان بشر كرده ، و يكى از مصاديق قدر است ، آندو ملك هم هر چند كه سحر بر آنان نازل شد، ولى آندو به احدى سحر نمى آموختند، مگر آنكه مى گفتند: هوشيار باشيد كه ما فتنه و مايه آزمايش توايم ، زنهار، با استعمال بى مورد سحر كافر نشوى و تنها در مورد ابطال سحر و رسوا كردن ساحران ستمگر بكار بندى ولى مردم سحرى از آندو آموختند كه با آن مصالحى را كه خدا در طبيعت و مجارى عادت نهاده بود فاسد ميكردند، مثلا ميانه مرد و زن را بهم ميزدند، تا شرى و فسادى براه اندازند، و خلاصه از آندو سحرى مى آموختند كه مايه ضررشان بود، نه مايه نفعشان .
پس اينكه خداى تعالى ميفرمايد: (واتبعوا) منظورش آن يهوديانى است كه بعد از حضرت سليمان بودند، و آنچه را شيطانها در عهد سليمان و عليه سلطنت او از سحر بكار مى بردند، نسل بنسل ارث برده ، و همچنان در بين مردم بكار ميبردند و بنابراين معناى كلمه (تتلوا) (جعل و تكذيب ) شد دليلش هم اين است كه با حرف (على ) متعدى شده ، و دليل بر اينكه مراد از شيطانها طائفه اى از جن است ، اين است كه ميدانيم اين طائفه در تحت سيطره سليمان قرار گرفته ، و شكنجه ميشدند، و آن جناب بوسيله شكنجه آنها را از شر و فساد باز ميداشته ،
چون در آيه : (ومن الشياطين من يغوصون له ، ويعملون عملا دون ذلك ، و كنّا لهم حافظين ) فرموده : بعضى از شيطانها برايش ‍ غواصى مى كرده اند، و بغير آن اعمالى ديگر انجام ميدادند، و ما بدين وسيله آنها را حفظ مى كرديم ، كه از آن بر مى آيد مراد به شيطانها جن است و منظور از بكارگيرى آنها حفظ آنها بوده : و نيز در آيه : (فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب ، مالبثوا فى العذاب المهين ) (همينكه جنازه سليمان بعد از شكسته شدن عصايش بزمين افتاد، آنوقت جن فهميد كه اگر علمى بغيب مى داشت ، مى فهميد سليمان مدتهاست از دنيا رفته ، در اين همه مدت زير شكنجه او نمى ماند، و اين همه خوارى نميكشيد، كه از آن فهميده مى شود قوم جن در تحت شكنجه سليمان (عليه السلام ) بودند.
(وما كفر سليمان ) يعنى در حاليكه سليمان خودش سحر نميكرد، تا كافر شده باشد، ولكن اين شيطانها بودند كه كافر شدند در حاليكه مردم را گ مراه نموده ، سحر بايشان ياد مى دادند.
(وما انزل ) الخ ، يعنى يهوديان پيروى كردند، و دنبال گرفتند آن سحرى را كه شيطانها در ملك سليمان جعل مى كردند، و نيز آن سحرى را كه خدا از راه الهام بدو ملك بابل يعنى هاروت و ماروت نازل كرده بود، در حاليكه آن بندگان خدا به احدى سحر ياد نميدادند، مگر بعد از آنكه وى را زنهار مى دادند، از اينكه سحر خود را اعمال كنند، و مى گفتند: ما وسيله فتنه و آزمايش شما هستيم ، خدا ميخواهد شما را بوسيله ما و سحريكه تعليمتان ميدهيم امتحان كند پس زنهار مبادا با بكار بستن آن كافر شويد.
(فيتعلمون منهما) ولى يهود از آندو ملك يعنى هاروت و ماروت تنها آن سحرى را مى آموختند، كه با بكار بردنش ، و با تاءثيرى كه دارد، بين زن و شوهرها جدائى بيندازند.
(وماهم بضارين به من احد الا باذن اللّه ) اين جمله دفع آن توهمى است كه به ذهن هر كسى مى دود، و آن اين است كه مگر ساحران ميتوانند با سحر خود امر صنع و تكوين را بر هم زده ، از تقدير الهى پيشى گرفته ، امر خدا را باطل سازند؟ در جواب و دفع اين توهم مى فرمايد: نه ، خود سحر از قدر خداست ، و بهمين جهت اثر نمى كند مگر باذن خدا، پس ساحران نمى توانند خدا را بستوه بياورند.
و اگر اين جمله را جلوتر از جمله : (ويتعلمون ما يضرهم ولا ينفعهم ) الخ ، آورد براى اين بود كه جمله مورد بحث يعنى (ويتعلمون منهما) بتنهائى تاءثير سحر را مى رساند، و براى اينكه دنبالش بفرمايد تاءثير سحر هم باذن خداست ، و در نتيجه آن توهم را كه گفتيم دفع كند، كافى بود،
و ديگر احتياج نبود كه جمله بعدى را هم قبل از دفع آن توهم بياورد.
كسى كه دنبال سحر و ساحرى برود بهره اى از آخرت ندارد 
(ولقد علموا لمن اشتريه ، ماله فى الاخرة من خلاق ) اين معنا را كه هر كه در پى سحر و ساحرى باشد، در آخرت بهره اى ندارد، هم بعقل خود دريافتند، چون هر عاقلى ميفهمد كه شوم ترين منابع فساد در اجتماع بشرى سحر است ، و هم از كلام موسى كه در زمان فرعون فرموده بود: (ولا يفلح الساحر حيث اءتى )، (ساحر هر وقت سحر كند رستگار نيست ).
(ولبئس ما شروا به انفسهم لو كانوا يعلمون ) يعنى ساحران با علم به اينكه سحر برايشان شر و براى آخرتشان مايه مفسده است ، در عين حال عالم باين معنا نبودند، چون بعلم خود عمل نكردند، پس هم عالم بودند و هم نبودند، براى اينكه وقتى علم ، حامل خود را به سوى راه راست هدايت نكند، علم نيست ، بلكه ضلالت و جهل است ، همچنانكه خداى تعالى فرموده (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله اللّه على علم )، (هيچ ديده اى كسانى را كه هواى نفس خود را معبود خود گيرند، و خدايتعالى ايشان را با داشتن علم گمراه كرده باشد؟) پس اين طائفه از يهود نيز كه با علم گمراهند، جا دارد كسى از خدا برايشان آرزوى علم و هدايت كند.
(ولو انهم آمنوا و اتقوا) الخ ، يعنى اگر اين طائفه از يهود بجاى اينكه دنبال اساطير و خرافات شيطانها را بگيرند، دنبال ايمان و تقوى را مى گرفتند. برايشان بهتر بود، و اين تعبير خود دليل بر اينستكه كفريكه از ناحيه سحر مى آيد، كفر در مرحله عمل است ، مانند ترك زكات ، نه كفر در مرتبه اعتقاد، چه اگر كفر در مرحله اعتقاد بود جا داشت بفرمايد: (ولو انهم آمنوا) الخ ، و خلاصه تنها ايمان را ذكر مى كرد و ديگر تقوى را اضافه نمى فرمود، پس از اينجا مى فهميم كه يهود در مرحله اعتقاد ايمان داشته اند، ولكن از آنجائيكه در مرحله عمل تقوى نداشته و رعايت محارم خدا را نمى كرده اند، اعتنائى بايمانشان نشده ، و از كافرين محسوب شده اند.
(لمثوبة من عنداللّه خير لو كانوا يعلمون ) يعنى مثوبت و منافعى كه نزد خدا است ، بهتر از آن مثوبت و منافعى است كه ايشان از سحر ميخواهند، و از كفر ميجويند، (دقت فرمائيد).
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيه 102 و پيرامون سحر) 
در تفسير عياشى و قمى در ذيل آيه (واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان ) الخ ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده اند، كه در ضمن آن فرموده پس همينكه سليمان از دنيا رفت ،
ابليس سحر را درست كرده ، آنرا در طومارى پيچيد، و بر پشت آن طومار نوشت : اين آن علمى است كه آصف بن برخيا براى سلطنت سليمان بن داوود نوشته ، و اين از ذخائر گنجينه هاى علم است ، هر كس چنين و چنان بخواهد، بايد چنين و چنان كند، آنگاه آن طومار را در زير تخت سليمان دفن كرد، آنگاه ايشانرا بدر آوردن راهنمائى كرد، و بيرون آورده برايشان خواند.
لاجرم كفار گفتند: عجب ، اينكه سليمان بر همه ما چيره گشت بخاطر داشتن چنين سحرى بوده ، ولى مؤ منين گفتند: نه ، سلطنت سليمان از ناحيه خدا و خود او بنده خدا و پيامبر او بود، و آيه (واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان ) در خصوص همين مطلب نازل شده است .
مؤ لف : اگر در اين روايت وضع علم سحر و نوشتن و خواندن آنرا به ابليس نسبت داده ، منافات با اين ندارد كه در جاى ديگر به ساير شيطانهاى جنى و انسى نسبت داده باشد، براى اينكه تمامى شرور بالاخره باو منتهى ، و از ناحيه آن لعنتى بسوى اولياء و طرفدارانش ‍ منتشر ميشود، حال يا مستقيما بآنان وحى مى كند، و يا آنكه بوسيله وسوسه در آنها نفوذ مى كند، و اين دو جور نسبت در لسان اخبار بسيار است .
و ظاهر حديث اين استكه كلمه (تتلوا) از تلاوت بمعناى قرائت باشد، و اين با آن مطلبى كه در بيان قبلى استظهار كرديم منافات ندارد، چون هر چند در آن بيان گفتيم كه ظاهر كلام ميگويد كلمه (تتلوا) بمعناى (تكذب ) است ، ولكن اين معنا را از دلالت ضمنى و امثال آن در آورديم ، پس منافات ندارد كه بر حسب دلالت لفظى و مطابقى كلام (تتلوا) بمعناى (تلاوت مى كردند) بوده باشد.
و در نتيجه معناى كلام اين باشد كه شيطانها بر ملك سليمان سحر را بدروغ ميخواندند يعنى بدروغ آنرا علت سلطنت سليمان معرفى كردند.
و اما اصل معناى اين كلمه يعنى كلمه (تتلوا)، بايد دانست كه برگشت معناى اصلى آن به معناى (ولى - يلى - ولاية ) است ، و اين ماده بمعناى اين است كه كسى چيزى را از جهت ترتيب مالك باشد، و مالكيت جزئى از آنرا بعد از مالكيت ديگر دارا باشد، كه انشاءاللّه در سوره مائده آنجا كه پيرامون آيه شريفه : (انما وليكم اللّه و رسوله ) بحث مى كنيم ، در اين باره نيز بحث خواهيم كرد.
و در كتاب عيون اخبار الرضا، در داستان گفتگوى حضرت رضا (عليه السلام ) با ماءمون ، آمده : كه فرمود: هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه سحر را بمردم ياد دادند، تا بوسيله آن از سحر ساحران ايمن بوده و سحر آنان را باطل كنند و اين علم را به احدى تعليم نمى كردند،
مگر آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و وسيله آزمايش شمائيم ، مبادا با بكار بردن نابجاى اين علم كفر بورزيد، ولى جمعى از مردم با استعمال آن كافر شدند، و با عمل كردن برخلاف آنچه دستور داشتند كافر شدند چون ميانه مرد و زنش جدائى مى انداختند، كه خدايتعالى درباره آن فرموده : (وما هم بضارين به من احد الا باذن اللّه ).
ماجراى شيطان و انگشتر سليمان 
و در تفسير الدر المنثور ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت : حضرت سليمان هر وقت ميخواست مستراح برود، و يا كار ديگرى انجام دهد، انگشترش را به همسرش جراده مى سپرد، روزى شيطان بصورت سليمان نزد جراده آمد، و گفت انگشترم را بده ، او هم داد، همينكه انگشتر را بدست خود كرد، تمامى شيطانهاى انسى و جنى نزدش حاضر شدند.
از سوى ديگر سليمان نزد همسرش آمد، گفت : انگشترم را بياور، جراده گفت : تو سليمان نيستى ، و دروغ ميگوئى سليمان فهميد كه بلائى متوجهش شده ، در آن ايام شيطانها آزادانه بكار خود مشغول شدند، و كتابهائى از سحر و كفر بنوشتند، و آنها را در زير تخت سليمان دفن كردند، و سپس در موقع مناسب آنرا در آورده بر مردم بخواندند، و چنين وانمود كردند: كه اين كتابها را سليمان در زير تخت خود دفن كرده ، و بخاطر همين كتابها كه در زير تخت خود داشته بر تمام مردم مسلط شده است ، مردم از سليمان بيزار شده ، و يا او را كافر خواندند، اين شبهه همچنان در ميان مردم شايع بود، تا آنكه خدايتعالى محمد صلى الله عليه و آله و سلم را مبعوث كرد، و آيه : (وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا) نازل گرديد.
مؤ لف : اين قصه در روايات ديگر نيز آمده ، قصه ايست طولانى ، و از جمله قصه هاى وارده در لغزشهاى انبياء است ، و در ضمن آنها نقل ميشود.
داستان ستاره زهره و هاروت و ماروت 
و نيز در تفسير الدر المنثور استكه سعيد بن جرير، و خطيب ، در تاريخش از نافع روايت كرده كه گفت ، من با پسر عمر مسافرتى رفتيم : همينكه اواخر شب شد، بمن گفت اى نافع ، نگاه كن ببين ستاره سرخ طلوع كرده ؟ گفتم : نه بار ديگر پرسيد و بگمانم بار ديگر نيز پرسيد، تا آنكه گفتم : بله طلوع كرد، گفت خوش قدم نباشد، و خلاصه نه يادش بخير و نه جايش خالى ، گفتم : سبحان اللّه ستاره ايست در تحت اطاعت خدا، و گوش بفرمان او، چطور ميگوئى نه يادش بخير و نه جايش خالى ؟ گفت من جز آنچه از رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام نگفتم رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ملائكه بپروردگار متعال عرضه داشتند: چرا اينقدر در برابر خطايا و گناهان بنى آدم صبر مى كنى ؟ فرمود: من آنها را براى اينكه بيازمايم عافيت ميدهم ، عرضه داشتند: اگر ما بجاى آنها بوديم هرگز تو را نافرمانى نمى كرديم فرمود پس دو نفر از ميان خود انتخاب كنيد،
ملائكه در انت خاب دو نفر كه از همه بهتر باشند، از هيچ كوششى فروگذار نكردند، و سرانجام هاروت و ماروت را انتخاب نمودند، اين دو فرشته بزمين نازل شدند، و خداوند شبق را بر آنان مسلط كرد، من از پسر عمر پرسيدم : شبق چيست ؟ گفت : شهوت ، پس ‍ زنى بنام زهره نزد آندو آمد و در دل آندو فرشته جاى باز كرد، ولى آندو هر يك عشق خود را از رفيقش پنهان ميداشت .

تا آنكه يكى بديگرى گفت : آيا اين زن همانطور كه در دل من جاى گرفته در دل تو نيز جا باز كرده ؟ گفت آرى ، پس هر دو او را بسوى خود دعوت كردند، زن گفت : من حاضر نميشوم مگر آنكه آن اسمى را كه با آن بآسمان مى رويد و پائين مى آئيد بمن بياموزيد، هاروت و ماروت حاضر نشدند، بار ديگر درخواست خود را تكرار كردند، و او هم امتناع خود را تكرار كرد، تا بالاخره آندو تسليم شدند، و نام خدا را بوى آموختند، همينكه زهره خواست با خواندن آن اسم پرواز كند، خداوند او را بصورت ستاره اى مسخ كرد، و از آندو ملك هم بالهايشانرا بريد، هاروت و ماروت از پروردگار خود درخواست توبه كردند، خدايتعالى آندو را مخير كرد بين اينكه بحال اول برگردند، و در عوض وقتى قيامت شد عذابشان كند، و بين اينكه در همين دنيا خدا عذابشان كند، و روز قيامت بهمان حال اول خود برگردند.
يكى از آندو بديگرى گفت : عذاب دنيا بالاخره تمام شدنى است ، بهتر آنست كه عذاب دنيا را اختيار كنيم ، او هم پذيرفت ، و خدايتعالى بايشان وحى فرستاد كه بسرزمين بابل بيائيد، دو ملك روانه آن سرزمين شدند، در آنجا خداوند ايشانرا خسف نموده ، بين زمين و آسمان وارونه ساخت ، كه تا روز قيامت در عذاب خواهند بود.
ذكر چند روايت و بيان ضعف سستى آنها 
مؤ لف : قريب باين معنا در بعضى از كتب شيعه نيز از امام باقر (عليه السلام ) (بدون ذكر همه سند) روايت شده ، سيوطى هم قريب باين معنا را درباره هاروت و ماروت و زهره در طى نزديك بيست و چند حديث آورده كه ناقلان آن تصريح كرده اند: باينكه سند بعضى از آنها صحيح است .
و در آخر سندهاى آنها عده اى از صحابه از قبيل ابن عباس ، و ابن مسعود، و على بن ابيطالب ، و ابى درداء، و عمر، و عايشه و ابن عمر، قرار دارند، ولى با همه اين احوال داستان ، داستانى است خرافى ، كه بملائكه بزرگوار خدا نسبت داده اند ملائكه اى كه خدايتعالى در قرآن تصريح كرده : به قداست ساحت و طهارت وجود آنان از شرك و معصيت ، آنهم غليظترين شرك و زشت ترين معصيت ، چون در بعضى از اين روايات نسبت پرستش بت ، و قتل نفس ، و زنا، 360

و شرب خمر، بآندو داده ، و به ستاره زهره نسبت ميدهد كه زنى زناكار بوده ، و مسخ شده كه اين خود مسخره اى خنده آور است چون زهره ستاره ايست آسمانى ، كه در آفرينش و طلوعش پاك است ، و خدايتعالى در آيه : (الجوار الكنس ) بوجود او سوگند ياد كرده ، علاوه بر اينكه علم هيئت جديد هويت اين ستاره را و اينكه از چند عنصرى تشكيل شده ، و حتى مساحت و كيفيت آن ، و سائر شئون آنرا كشف كرده .
پس اين قصه مانند قصه ايكه در روايت سابق آمد، بطوريكه گفته اند مطابق خرافاتى است كه يهود براى هاروت و ماروت ذكر كرده اند، و باز شبيه بخرافاتى است كه يونانيان قديم درباره ستارگان ثابت و سيار داشتند.
كلام در باب جعل حديث 
پس از اينجا براى هر دانش پژوه خردبين روشن ميشود، كه اين احاديث مانند احاديث ديگريكه در مطاعن انبياء و لغزشهاى آنان وارد شده از دسيسه هاى يهود خالى نيست ، و كشف مى كند كه يهود تا چه پايه و با چه دقتى خود را در ميانه اصحاب حديث در صدر اول جا زده اند، تا توانسته اند با روايات آنان بهر جور كه بخواهند بازى نموده ، و خلط و شبهه در آن بيندازند، البته ديگران نيز يهوديان را در اين خيانتها كمك كردند.
ولكن خدايتعالى با همه اين دشمنيها كه درباره دينش كردند، كتاب خود را در محفظه الهى خود قرار داد، و از دستبرد هوسهاى هوسرانان و دشمنان آن حفظش فرمود، بطوريكه هر بار كه شيطانى از شيطانهاى اعداء خواست ضربه اى بر آن وارد آورد، با شهاب مبين خود او را دفع كرد، همچنانكه خودش فرمود: (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون )، (ما خود ذكر را نازل كرديم ، و ما خود مر آنرا حفظ خواهيم كرد)، و نيز فرموده : (وانه ، لكتاب عزيز، لاياءتيه الباطل من بين يديه ، ولا من خلفه تنزيل من حكيم حميد)، (بدرستى قرآن كتابى است عزيز، كه نه در عصر نزولش ، و نه بعد از آن هيچگاه باطل در آن راه نمى يابد، كتابى است كه از ناحيه خداى حكيم حميد نازل شده )، و نيز فرموده : (وننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين ، ولا يزيد الظالمين الا خسارا)، (ما از قرآن چيزها را نازل كرده ايم كه شفاء و رحمت مؤ منين است ، و براى ستمگران جز خسران بيشتر اثر ندارد)، كه در آن شفاء و رحمت بودن قرآن را براى مؤ منين مطلق آورده ، و منحصر براى يك عصر و دو عصر نكرده .
پس تا قيام قيامت هيچ خلط و دسيسه اى نيست ، مگر آنكه قرآن آنرا دفع مى كند، و خسران دسيسه گر بر ملا،
و از حال و وضع او براى همه پرده بردارى مى كند، و حتى نام رسواى او و رسوائيش را براى نسل هاى بعد نيز ضبط ميكند.
و پيامبر گراميش بعموم مسلمانان معيارى دست ميدهد، كه با آن معيار و محك كلى ، معارفى كه بعنوان كلام او، و يا يكى از اوصياء او برايشان روايت مى شود، بشناسند، و بفهمند آيا از دسيسه هاى دشمن است و يا براستى كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جانشينان او است ، و آن اين استكه هر حديثى را شنيديد، به كتاب خدا عرضه اش كنيد، اگر موافق با كتاب خدا بود، آنرا بپذيريد، و اگر مخالف بود رهايش كنيد.
و كوتاه سخن آنكه نه تنها باطل در قرآن راه نمى يابد، بلكه بوسيله قرآن باطلهائى كه ممكن است اجانب در بين مسلمانان نشر دهند دفع ميشود، پس قرآن خودش از ساحت حق دفاع نموده ، و بطلان دسائس را روشن مى كند و شبهه آنرا از دلهاى زنده مى برد، همچنانكه از اعيان و عالم خارج از بين مى برد.
همچنانكه فرمود: (بل نقذف بالحق على الباطل ، فيدمغه )، (بلكه حق را به جنگ باطل مى فرستيم ، تا آنرا از بين ببرد) و نيز فرموده : (ويريد اللّه ان يحق الحق بكلماته )، (خدا خواسته است تا بوسيله كلماتش حق را محقق سازد)،، و نيز فرموده : (ليحق الحق و يبطل الباطل ، ولو كره المجرمون ) (تا حق را محقق و باطل را ابطال كند، هر چند كه مجرمان نخواهند) و احقاق حق و ابطال باطل معنا ندارد، جز باينكه صفات آنها را ظاهر و براى همه روشن سازد.
نظر بعضى مردم غرب زده و بعضى از اهل حديث درباره روايات و راه تشخيص صحيحازسقيم
و بعضى از مردم مخصوصا اهل عصر ما كه فرو رفته در مباحث و علوم مادى ، و مرعوب از تمدن جديد غربى هستند، از اين حقيقت كه ما براى شما بيان كرديم استفاده سوء كرده ، و باصطلاح از آنطرف افتاده اند باين معنا كه روايات جعلى را بهانه قرار داده ، بكلى آنچه بنام روايت و سنت رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم ، ناميده ميشود طرح كردند.
در مقابل بعضى از اخباريين و اصحاب حديث و حرورى مذهبان و ديگران كه در اين باره افراط نموده ، از طرف ديگر افتاده اند، باين معنا كه نام هر مطلبى كه حديث و روايت دارد، پذيرفته اند حال هر چه ميخواهد باشد.
و اين طائفه در خطا دست كمى از طائفه اول ندارند، براى اينكه همانطور كه طرح كلى روايات مستلزم تكذيب بموازينى است كه دين مبين اسلام براى تشخيص حق از باطل قرار داده ،
و نيز مستلزم نسبت دادن باطل و سخن لغو به پيامبر اسلام است و نيز باطل و لغو دانستن قرآن عزيزى است كه (لا ياتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه )، همچنين پذيرفتن تمامى احاديث ، و با چشم بسته همه را بشارع اسلام نسبت دادن ، مستلزم همان تكذيب و همان نسبت است .
و چگونه ممكن است ، مسلمان باشيم ، و در عين حال يكى از دو راه افراط و تفريط را برويم ، با اينكه خداى جل و علا فرموده : (ما آتاكم الرسول فخذوه ، وما نهيكم عنه فانتهوا) (آنچه رسول دستور ميدهد بگيريد، و از آنچه نهى مى كند خوددارى كنيد) و بحكم اين آيه دسته اول نمى توانند سنت و دستورات رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم را بكلى دور بيندازند، و نيز فرموده : (وما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن اللّه )، (هيچ رسولى نفرستاديم ، مگر براى اينكه مردم او را باذن خدا و براى رضاى او اطاعت كنند) كه بحكم اين آيه دسته دوم نميتوانند هر چه را كه نام حديث دارد، هر چند مخالف قرآن يعنى مخالف اذن خدا و رضاى او باشد بپذيرند.
آرى به دسته اول ميگوئيم : اگر كلام رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم براى معاصرينش ، و منقول آن براى ما، كه در آن عصر نبوده ايم ، حجيت نداشته باشد در امر دين هيچ سنگى روى سنگ قرار نمى گيرد، و اصولا اعتماد به سخنانى كه براى انسان نقل ميشود، و پذيرفتن آن در زندگى اجتماعى اجتناب ناپذير، و بلكه امرى است بديهى كه از فطرت بشريش سرچشمه مى گيرد و نميتواند بدان اعتماد نكند.
پاسخ به كسانيكه راه تفريط پيش گرفته و به بهانه روايات جعلى مجموعه رواياترا كنار گذاشته اند
و اما بهانه ايكه دست گرفته اند، يعنى مسئله وقوع دسيسه و جعل در روايات دينى يك مسئله نوظهور و مختص بمسائل دينى نيست ، بشهادت اينكه مى بينيم آسياى اجتماع همواره بر اساس همين منقولات مخلوط از دروغ و راست مى چرخد چه اخبار عموميش و چه خصوصيش ، و بطور مسلم دروغها و جعليات در اخبار اجتماعى بيشتر است ، چون دست سياست هاى كلى و شخصى بيشتر با آنها بازى مى كند، مع ذلك فطرت انسانى ما و هيچ انسانى اجازه نميدهد كه بصرف شنيدن خبرهائيكه در صحنه اجتماع براى ما نقل مى شود، اكتفاء كنيم ، و اكتفاء هم نمى كنيم ، بلكه يكى يكى آن اخبار را بموازينى كه ممكن است محك شناختن راست از دروغ باشد عرضه ميداريم ، اگر با آن موافق بود، و آن محك آنرا تصديق كرد، مى پذيريم ، و اگر مخالف با آن بود، تكذيبش نموده دورش ‍ مى افكنيم ، و بفرضى هم كه آن محك از تشخيص راست و دروغ بودن خبر عاجز ماند، درباره آن خبر توقف ميكنيم ، نه چشم بسته قبولش مى كنيم ، و نه انكارش مى نمائيم ، و اين توقف ما نيز همان احتياطى است كه فطرت ما در اينگونه موارد براى بر حذر بودن از شر و ضرر پيش پاى ما نهاده است .
تازه همه اين سه مرحله رد و قبول و توقف ، بعد از عرضه خبر بموازين ، در صورتى است كه ما خبرشناس و اهل خبره اينكار باشيم ، اما در خصوص اخباريكه مهارتى براى تشخيص صحت و سقم مضمون آنها نداريم ، بناى عقلائى و راهى كه عقل پيش پاى ما گذاشته ، اين است كه باهل خبره در آن فن مراجعه نموده ، هر چه آنان حكم كردند بپذيريم ، (دقت بفرمائيد).
اين ، آن روشى است كه فطرت ما در اجتماع انسانى بنا بر آن نهاده ، و نيز ميزانى است كه دين خدا هم براى تشخيص حق از باطل نصب كرده ، و بناى دين هيچ مغايرتى با بناى فطرت ندارد، بلكه عين همانست ، چه ، دستور دينى اين است كه يك يك اخباريكه براى مسلمانان نقل ميشود، بر كتاب خدا عرضه كنند، اگر صحتش و يا سقمش روشن شد، كه تكليف روشن است ، و اگر بخاطر شبهه اى كه در خصوص يك خبر است ، نتوانستيم با مقايسه با كتاب خدا صحت و سقمش را دريابيم ، بايد توقف كرد، و اين دستور در روايات متواتره اى از رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه اهل بيتش (عليهم السلام ) بما رسيده ، البته اين دستور در خصوص مسائل غير فقهى است ، چون در مسائل فقهى معيار در تشخيص روايت درست از نادرست ، بحث مفصل و جداگانه اى دارد، كه در اصول فقه متعرض آن شده اند.
بحث فلسفى (درباره تاءثير اراده در افعال خارق العاده ، سحر، كهانت و احضار ارواح )
جاى هيچ ترديد نيست كه برخلاف عادت جاريه ، افعالى خارق العاده وجود دارد، حال يا خود ما آنرا بچشم ديده ايم ، و يا آنكه بطور متواتر از ديگران شنيده و يقين پيدا كرده ايم ، و بسيار كم هستند كسانيكه از افعال خارق العاده چيزى يا كم و يا زياد نديده و نشنيده باشند، و بسيارى از اين كارها از كسانى سر مى زند كه بااعتياد و تمرين ، نيروى انجام آنرا يافته اند، مثلا ميتوانند زهر كشنده را بخورند و يا بار سنگين و خارج از طاقت يك انسان عادى را بردارند، و يا روى طنابيكه خود در دو طرف بلندى بسته اند راه مى روند، و يا امثال اينگونه خوارق عادت .
و بسيارى ديگر از آنها اعمالى است كه بر اسباب طبيعى و پنهان از حس و درك مردم متكى است ، و خلاصه صاحب عمل باسبابى دست مى زند كه ديگران آن اسباب را نشناخته اند، مانند كسيكه داخل آتش ميشود و نميسوزد، بخاطر اينكه داروى طلق بخود ماليده ، و يا نامه اى مينويسد كه غير خودش كسى خطوط آنرا نمى بيند، چون با چيزى (از قبيل آب پياز، مترجم ) نوشته ، كه جز در هنگام برخورد آن بآتش خطوطش ظاهر نميشود.
بسيارى ديگر از اينگونه كارها بوسيله سرعت حركت انجام مى پذيرد، سرعتى كه بيننده آنرا تشخيص ندهد، و چنين بپندارد كه عمل نامبرده بدون هيچ سبب طبيعى اينطور خارق العاده انجام يافته ، مانند كارهائى كه شعبده بازان انجام مى دهند.
همه اينها افعالى هستند كه مستند باسباب عادى ميباشند، چيزيكه هست ما سببيت آن اسباب را نشناخته ايم ، و بدين جهت پوشيده از حس ما است ، و يا براى ما غير مقدور است .
در اين ميان افعال خارق العاده ديگرى است ، كه مستند به هيچ سبب از اسباب طبيعى و عادى نيست ، مانند خبر دادن از غيب . و مخصوصا آنچه مربوط به آينده است ، و نيز مانند ايجاد محبت و دشمنى و گشودن گره ها، و گره زدن گشوده ها، و بخواب كردن ، و يا بيمار كردن ، و يا خواب بندى و احضار و حركت دادن اشياء با اراده و از اين قبيل كارهائيكه مرتاض ها انجام مى دهند، و بهيچ وجه قابل انكار هم نيست ، يا خودمان بعضى از آنها را ديده ايم ، و يا برايمان آنقدر نقل كرده اند كه ديگر قابل انكار نيست .
و اينك در همين عصر حاضر از اين مرتاضان هندى و ايرانى و غربى جماعتى هستند، كه انواعى از اينگونه كارهاى خارق العاده را مى كنند.
و اينگونه كارها هر چند سبب مادى و طبيعى ندارند، ولكن اگر بطور كامل در طريقه انجام رياضت هائيكه قدرت بر اين خوارق را بآدمى مى دهد، دقت و تامل كنيم ، و نيز تجارب علنى و اراده اينگونه افراد را در نظر بگيريم ، برايمان معلوم ميشود: كه اينگونه كارها با همه اختلافيكه در نوع آنها است ، مستند بقوت اراده ، و شدت ايمان به تاءثير اراده است ، چون اراده تابع علم و ايمان قبلى است ، هر چه ايمان آدمى به تاءثير اراده بيشتر شد! اراده هم مؤ ثرتر ميشود، گاهى اين ايمان و علم بدون هيچ قيد و شرطى پيدا ميشود، و گاهى در صورت وجود شرائطى مخصوص دست ميدهد، مثل ايمان باينكه اگر فلان خط مخصوص را با مدادى مخصوص و در مكانى مخصوص بنويسيم ، باعث فلان نوع محبت و دشمنى ميشود، و يا اگر آينه اى را در برابر طفلى مخصوص قرار دهيم ، روح فلانى احضار مى گردد، و يا اگر فلان افسون مخصوص را بخوانيم ، آن روح حاضر ميشود، و از اين قبيل قيد و شرطها كه در حقيقت شرط پيدا شدن اراده فاعل است ، پس وقتى علم بحد تمام و كمال رسيد، و قطعى گرديد، بحواس ظاهر انسان حس درك و مشاهده آن امر قطعى را ميدهد، تو گوئى چشم آنرا مى بيند، و گوش آنرا مى شنود.
و خود شما خواننده عزيز مى توانى صحت اين گفتار را بيازمائى ، باينكه به نفس خود تلقين كنى : كه فلان چيز و يافلان شخص الان نزد من حاضر است و دارى او را مشاهده مى كنى ، وقتى اين تلقين زياد شد، رفته رفته بدون شك مى پندارى كه او نزدت حاضر است ،
بطوريكه اصلا باور نمى كنى كه حاضر نباشد، و از اين بالاتر، اصلا متوجه غير او نمى شوى آنوقت است كه او را بهمان طور كه مى خواستى روبروى خودت مى بينى و از همين باب تلقين است كه در تواريخ مى خوانيم : بعضى از اطباء امراض كشنده اى را معالجه كرده اند، يعنى بمريض قبولانده اند كه تو هيچ مرضى ندارى ، و او هم باورش شده ، و بهبود يافته است .
خوب ، وقتى مطلب از اين قرار باشد، و قوت اراده اينقدر اثر داشته باشد.
بنابراين اگر اراده انسان قوى شد، ممكن است كه در غير انسان هم اثر بگذارد، باين معنا كه اراده صاحب اراده در ديگران كه هيچ اراده اى ندارند اثر بگذارد، در اينجا نيز دو جور ممكن است ، يكى بدون هيچ قيد و شرط و يكى در صورت وجود پاره اى شرائط.
پس ، از آنچه تا اينجا گفته شد، چند مطلب روشن گرديد اول اينكه ملاك در اين گونه تاءثيرها بودن علم جازم و قطعى براى آنكسى است كه خارق عادت انجام ميدهد، و اما اينكه اين علم با خارج هم مطابق باشد، لزومى ندارد، (به شهادت اينكه گفتيم اگر خود شما مطلبى را در نفس خود تلقين كنى ، بهمان جور كه تلقين كرده اى آنرا مى بينى ، و در آخر از ترس مرده اى كه تصور كرده اى از گور در آمده ، و تو را تعقيب مى كند، پا بفرار مى گذارى ) و نيز بشهادت اينكه دارندگان قدرت تسخير كواكب ، چون معتقد شدند كه ارواحى وابسته ستارگان است ، و اگر ستاره اى تسخير شود، آن روح هم كه وابسته به آنست مسخر مى گردد، لذا با همين اعتقاد باطل كارهائى خارق العاده انجام مى دهند، با اينكه در خارج چنين روحى وجود ندارد.
و اى بسا كه آن ملائكه و شياطين هم كه دعانويسان و افسون گران نامهائى براى آنها استخراج مى كنند، و بطريقى مخصوص آن نامها را مى خوانند و نتيجه هم مى گيرند، از همين قبيل باشد.
و همچنين آنچه را كه دارندگان قدرت احضار ارواح دارند، چون ايشان دليلى بيش از اين ندارند، كه روح فلان شخص در قوه خياليه آن و يا بگو در مقابل حواس ظاهرى آنان حاضر شده ، و اما اين ادعا را نمى توانند بكنند، كه براستى و واقعا آن روح در خارج حضور يافته است ، چون اگر اينطور بود، بايد همه حاضران در مجلس روح نامبرده را ببينند، چون همه حضار حس و درك طبيعى وى را دارند، پس اگر آنها نمى بينند، و تنها تسخير كننده آن روح را مى بيند، معلوم مى شود روحى حاضر نشده ، بلكه تلقين و ايمان آن آقا باعث شده كه چنين چيزى را در برابر خود احساس كند.
جواب چهار شبهه كه در ضمن بيان اين مطلب روشن مى شود 
با اين بيان ، شبهه ديگرى هم كه در مسئله احضار روح هست حل ميشود، البته اين اشكال در خصوص احضار روح كسى است كه بيدار و مشغول كار خويش است ،
و هيچ اطلاعى ندارد كه در فلان محل روح او را احضار كرده اند.
اشكال اين است كه مگر آدمى چند تا روح دارد، كه يكى با خودش باشد، و يكى بمجلس احضار ارواح برود.
و نيز با اين بيان شبهه اى ديگر حل مى شود، و آن اين استكه روح جوهرى است مجرد، كه هيچ نسبتى با مكان و زمانى معين ندارد، و باز شبهه سومى كه با بيان ما دفع ميشود اين استكه يك روح كه نزد شخصى حاضر ميشود، چه بسا كه نزد ديگرى حاضر شود، و نيز شبهه چهارمى كه دفع مى گردد اين استكه : روح بسيار شده كه وقتى احضار ميشود و از او چيزى مى پرسند دروغ مى گويد، جملات و يا سخنانش يكديگر را تكذيب مينمايد.
پس جواب همه اين چهار اشكال اين شد كه روح وقتى احضار ميشود چنان نيست كه واقعا در خارج ماده تحقق يافته باشد، بلكه روح شخص مورد نظر در مشاعر احضار كننده حاضر شده و او آنرا از راه تلقين پيش روى خود احساس مى كند و سخنانى از او مى شنود، نه اينكه واقعا و در خارج مانند ساير موجودات مادى و طبيعى حاضر شود.
كهانت و سحر، معجزه و كراهت و تفاوت آنها از جهت اراده 
نكته دوم : اينكه دارنده چنين اراده مؤ ثر، اى بسا در اراده خود بر نيروى نفس و ثبات شخصيت خود اعتماد كند، مانند غالب مرتاضان ، و بنابراين اراده آنان قهرا محدود و اثر آن مفيد خواهد بود، هم براى صاحب اراده ، و هم در خارج .
و چه بسا ميشود كه وى مانند انبياء و اولياء كه داراى مقام عبوديت براى خدا هستند، و نيز مانند مؤ منين كه داراى يقين بخدا هستند، در اراده خود، اعتماد به پروردگار خود كنند، اينچنين صاحبان اراده هيچ چيزى را اراده نمى كنند، مگر براى پروردگارشان ، و نيز بمدد او، و اين قسم اراده ، اراده ايست طاهر، كه نفس صاحبش نه بهيچ وجه استقلالى از خود دارد، و نه بهيچ رنگى از رنگهاى تمايلات نفسانى متلون مى شود، و نه جز بحق بر چيز ديگرى اعتماد مى كند، پس چنين اراده اى در حقيقت اراده ربانى است كه (مانند اراده خود خدا) محدود و مقيد به چيزى نيست .
قسم دوم از اراده كه گفتيم اراده انبياء و اولياء و صاحبان يقين است ، از نظر مورد، دو قسم است ، يكى اينكه موردش مورد تحدى باشد، و بخواهد مثلا نبوت خود را اثبات كند، كه در اينصورت آن عمل خارق العاده ايكه باين منظور مى آورد معجزه است و قسم دوم كه موردش مورد تحدى نيست ، كرامت است و اگر دنبال دعائى باشد استجابت دعا است .
و قسم اول اگر از باب خبرگيرى ، و يا طلب يارى از جن ، و يا ارواح و امثال آن باشد، نامش را كهانت مى گذارند، و اگر با دعا و افسون و يا طلسمى باشد سحر مى نامند.
نكته سوم : اينكه خارق العاده هر چه باشد، دائر مدار قوت اراده است ،
كه خود مراتبى از شدت و ضعف دارد، و چون چنين است ممكن است بعضى از اراده ها اثر بعضى ديگر را خنثى سازد، همانطور كه مى بينيم معجزه موسى سحر ساحران را باطل مى كند و يا آنكه اراده بعضى از نفوس در بعضى از نفوس مؤ ثر نيفتد بخاطر اينكه نفس صاحب اراده ضعيف تر، و آنديگرى قوى تر باشد، و اين اختلافها در فن تنويم مغناطيسى ، و احضار ارواح ، مسلم است ، اين را در اينجا داشته باش ، تا انشاءاللّه در آينده نيز سخنى در اين باره بيايد.
بحث علمى (در علوم عجايب و غرائب ) 
علوميكه از عجائب و غرائب آثار بحث مى كند، بسيار است ، بطوريكه نميتوان در تقسيم آنها ضابطه اى كلى دست داد، لذا در اين بحث معروفترين آنها را كه در ميان متخصصين آنها شهرت دارد نام مى بريم .
1- يكى از آنها علم سيميا است ، كه موضوع بحثش هماهنگ ساختن و خلط كردن قواى ارادى با قواى مخصوص مادى است براى دست يابى و تحصيل قدرت در تصرفات عجيب و غريب در امور طبيعى كه يكى از اقسام آن تصرف در خيال مردم است ، كه آنرا سحر ديدگان مينامند، و اين فن از تمامى فنون سحر مسلم تر و صادق تر است .
2- دوم علم ليميا است ، كه از كيفيت تاءثيرهاى ارادى ، در صورت اتصالش با ارواح قوى و عالى بحث مى كند، كه مثلا اگر اراده من متصل و مربوط شد با ارواحيكه موكل ستارگان است ، چه حوادثى مى توانم پديد آورم ؟ و يا اگر اراده من متصل شد بارواحى كه موكل بر حوادثند، و بتوانم آن ارواح را مسخر خود كنم و يا اگر اراده ام متصل شد با اجنه ، و توانستم آنان را مسخر خود كنم ، و از آنها كمك بگيرم چه كارهائى ميتوانم انجام دهم ؟ كه اين علم را علم تسخيرات نيز مى گويند.
3- سوم علم هيميا، كه در تركيب قواى عالم بالا، با عناصر عالم پائين ، بحث مى كند، تا از اين راه به تاءثيرهاى عجيبى دست يابد، و آن را علم طلسمات نيز ميگويند، چون كواكب و اوضاع آسمانى با حوادث مادى زمين ارتباط دارند، همانطورى كه عناصر و مركبات و كيفيات طبيعى آنها اينطورند، پس اگر اشكال و يا بگو آن نقشه آسمانى كه مناسب با حادثه اى از حوادث است ، با صورت و شكل مادى آن حادثه تركيب شود، آن حادثه پديد مى آيد، مثلا اگر بتوانيم در اين علم بآن شكل آسمانى كه مناسب با مردن فلان شخص ، يا زنده ماندنش و يا باقى ماندن فلان چيز مناسب است ، با شكل و صورت خود اين نامبرده ها تركيب شود، منظور ما حاصل ميشود يعنى اولى ميميرد،
و دومى زنده ميماند، و سومى بقاء مى يابد، و اين معناى طلسم است .
4- علم ريميا است و آن علمى است كه از استخدام قواى مادى بحث مى كند تا بآثار عجيب آنها دست يابد، بطوريكه در حس ‍ بيننده آثارى خارق العاده در آيد و اين را شعبده هم ميگويند.
علوم خفيّه پنج گانه و ملحقات آنها 
و اين چهار فن با فن پنجمى كه نظير آنها است ، و از كيفيت تبديل صورت يك عنصر، بصورت عنصرى ديگر بحث مى كند يعنى علم كيميا همه را علوم خفيه پنجگانه مى نامند كه مرحوم شيخ بهائى درباره آنها فرموده : بهترين كتابيكه در اين فنون نوشته شده ، كتابى است كه من آنرا در هرات ديدم ، و نامش (كله سر: همه اش سر) بود، كه حروف آن از حروف اول اين چند اسم تركيب شده ، يعنى كاف كيميا و لام ليميا، و هاء هيميا، و سين سيميا و راء ريميا، اين بود گفتار مرحوم بهائى . و نيز از جمله كتابهاى معتبر در اين فنون خفيه كتاب (خلاصه كتب بليناس و رساله هاى خسروشاهى ، و ذخيره اسكندريه و سر مكتوم تاءليف رازى و تسخيرات سكاكى ) و اعمال الكواكب السبعه حكيم طمطم هندى است .
باز از جمله علومى كه ملحق بعلوم پنج گانه بالا است ، علم اعداد و اوفاق است كه از ارتباطهائى كه ميانه اعداد و حروف و ميانه مقاصد آدمى است ، بحث مى كند عدد و يا حروفى كه مناسب با مطلوبش ميباشد در جدولهائى بشكل مثلث و يا مربع ، و يا غير آن ترتيب خاصى قرار ميدهد و در آخر آن نتيجه اى كه ميخواهد بدست مى آورد.
و نيز يكى ديگر علم خافيه است ، كه حروف آنچه را ميخواهد، و يا آنچه از اسماء كه مناسب با خواسته اش ميباشد مى شكند، و از شكسته آن حروف اسماء آن فرشتگان و آن شيطانهائيكه موكل بر مطلوب اويند، در مى آورد، و نيز دعائيكه از آن حروف درست ميشود، و خواندن آن دعا براى رسيدن بمطلوبش مؤ ثر است ، استخراج مى كند، كه يكى از كتابهاى معروف اين علم كه در نزد اهلش ‍ كتابى است معتبر كتب شيخ ابى العباس تونى و سيد حسين اخلاطى و غير آندو است .
باز از علومى كه ملحق بآن پنج علم است علم تنويم مغناطيسى و علم احضار روح است كه در عصر حاضر نيز متداول است و همانطور كه قبلا هم گفتيم از تاءثير اراده و تصرف در خيال طرف بحث مى كند، و در آن باره كتابها و رساله هاى بسيارى نوشته شده و چون شهرتى بسزا دارد حاجت نيست باينكه ، بيش از اين در اينجا راجع بآن بحث كنيم ، تنها منظور ما از اين حرفها كه زياد هم بطول انجاميد اين بود كه از ميان علوم نامبرده آنچه با سحر و يا كهانت منطبق مى شود روشن كنيم .

آيات 104 و 105 بقره 
يا اءيها الذين آمنوا لا تقولوا راعنا وقولوا انظرنا واسمعوا و للكافرين عذاب اءليم - 104
ما يود الذين كفروا من اءهل الكتاب ولا المشركين اءن ينزل عليكم من خير من ربكم واللّه يختص برحمته من يشاء والله ذو الفضل العظيم - 105.

ترجمه آيات :
اى كسانيكه ايمان آورديد (هر گاه خواستيد از پيامبر خواهش كنيد شمرده تر سخن گوئيد تا بهتر حفظ كنيد با تعبير) (راعنا) تعبير نكنيد (چون اين تعبير در اصطلاح يهوديان نوعى ناسزا است و آنان با گفتن آن پيامبر را مسخره مى كنند) بلكه بگوئيد (انظرنا) و نيكو گوش دهيد و كافران را عذابى اليم است (104) نه آنها كه از اهل كتاب كافر شدند و نه مشركين هيچيك دوست ندارد كه از ناحيه پروردگارتان كتابى برايتان نازل شود ولى خداوند رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد و خدا صاحب فضلى عظيم است . (5.1)
370

مراد از (الذين آمنوا) در قرآن و نفاوت آن با (مؤ منين ) 
بيان
(يا ايها الذين آمنوا) الخ ، اين جمله اولين موردى است كه خدايتعالى مؤ منين را با لفظ: (ايها الذين آمنوا) الخ خطاب مى كند كه بعد از اين مورد در هشتاد و چهار مورد ديگر تا آخر قرآن اين خطابرا كرده
و در قرآن كريم هر جا مؤ منين باين خطاب و يا با جمله (الذين آمنوا) تعبير شده اند، منظور مؤ منين اين امتند، و اما از امت هاى قبل از اسلام بكلمه (قوم ) تعبير مى كند، مثل اينكه فرمود: (قوم نوح او قوم هود) و يا فرموده : (قال يا قوم اءراءيتم ان كنت على بينة ) الخ و يا بلفظ اصحاب تعبير كرده و از آن جمله مى فرمايد: (واصحاب مدين و اصحاب الرّسّ) و در خصوص قوم موسى عليه و السلام تعبير به (بنى اسرائيل ) و (يا بنى اسرائيل ) آورده است .
پس تعبير بلفظ (الذين آمنوا) تعبير محترمانه ايست كه اين امت را بدان اختصاص داده ، چيزيكه هست دقت و تدبر در كلام خدايتعالى اين نكته را بدست ميدهد، كه آنچه قرآن كريم از جمله : (الذين آمنوا) در نظر دارد غير آن معنائى استكه از كلمه : (مؤ منين ) اراده كرده ، از آن تعبير، افراد و مصاديقى را منظور دارد و از اين تعبير، افراد و مصاديقى ديگر را، مثلا مصاديقى كه در آيه : (وتوبوا الى اللّه جميعا ايها المؤ منون )، (اى مؤ منان همگى بسوى خدا توبه بريد) اراده شده غير آن مصاديقى است كه در آيه : (الذين يحملون العرش ومن حوله ، يسبحون بحمد ربهم و يؤ منون به و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شى ء رحمة و علما فاغفر للذين تابوا، واتبعوا سبيلك ، وقهم عذاب الجحيم ربنا و ادخلهم جنات عدن ، التى وعدتهم و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذرياتهم ، انك انت العزيز الحكيم :)، (آنان كه عرش را حمل مى كنند و هر كه پيرامون آن است ، پروردگار خود را بحمد تسبيح مى كنند و بوى ايمان مى آورند، و براى آنانكه ايمان آوردند، چنين طلب مغفرت مى كنند كه پروردگارا علم و رحمتت همه چيز را فرا گرفته ، پس كسانى را كه توبه كردند و راه تو را پيروى نمودند بيامرز و از عذاب جحيم حفظ كن ، پروردگارا و در بهشت هاى عدنشان كه وعده شان داده اى درآر، هم خودشانرا و هم پدران و فرزندان و همسران ايشان ، كه بصلاح گرائيده اند، كه توئى يگانه عزيز و حكيم ) اراده شده است .
كه استغفار ملائكه و حاملان را نخست براى كسانى دانستند كه ايمان آورده اند، و سپس در نوبت دوم جمله (كسانى كه ايمان آورده اند) را مبدل كرد بجمله : (كسانيكه توبه كردند و راه تو را پيروى نمودند)، و اين را هم ميدانيم كه توبه بمعناى برگشتن است ، پس ‍ تا اينجا معلوم شد كه منظور از (الذين آمنوا)، همان (الذين تابوا واتبعوا) است ، آنگاه آباء و ذريات و ازواج را بر آنان عطف كرده اند،
و از اينجا مى فهميم كه منظو ر از (الذين آمنوا) تمامى اهل ايمان برسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم نيستند، و چنان نيست كه همه را ولو هر جور كه باشند شامل شود، چون اگر اينطور بود، ديگر لازم نبود آباء و ذريات و ازواج را بر آنان عطف كند، زيرا عطف در جائى صحيح است كه تفرقه و دوئيتى در بين باشد، و اما در جائى كه جمعى در يك غرض در عرض هم قرار گرفته و در يك صف واقع هستند، ديگر عطف معنا ندارد.
استفاده تفاوت مذكور از آيه (و الذين آمنوا، و اتبعتهم ) 
اين تفاوت كه گفتيد در ميان تعبير به (الذين آمنوا)، و تعبير به (مؤ منين ) هست ، از آيه : (والذين آمنوا، واتبعتهم ذريتهم بايمان ، الحقنابهم ذريتهم ، وما التناهم من عملهم من شى ء، كل امرء بما كسب رهين )، (كسانيكه ايمان آوردند، و ذريه شان هم پيرويشان كردند، ما ذريه شانرا بايشان ملحق مى كنيم ، و از اعمالشان چيزى كم نمى كنيم ، هر كسى در گرو كرده هاى خويش است ) نيز استفاده ميشود، چون ذريه مؤ من را ملحق به (الذين آمنوا) دانستند، نه در صف آنان ، معلوم ميشود ذريه مصداق (الذين آمنوا) نيستند، چون اگر بودند ديگر وجهى نداشت كه آنرا به ايشان ملحق كند، بلكه (الذين آمنوا) شامل هر دو طائفه مى شود.
در اينجا ممكن است كسى بگويد: چه عيبى دارد كه جمله : (واتبعتهم ذريتهم ) را قرينه بگيريم ، بر اينكه مراد از جمله : (الذين آمنوا) همه طبقات مؤ منين نيستند، اما نسبت بطبقه بعدى ، و مراد بجمله دوم همه طبقات دوم از مومنينند؟.
در جواب ميگوئيم بنابراين همان جمله : (الذين آمنوا) شامل تمامى مؤ منين در همه نسلها ميشود، ديگر حاجتى بذكر جمله دوم نبود، و نيز حاجت و وجهى صحيح نيست براى جمله : (و از اعمالشان چيزى كم نمى كنيم ) الخ ، مگر نسبت بآخرين نسل بشر كه ديگر نسلى از او نمى ماند، كه اين طبقه ملحق به پدران خود مى شوند، و چيزى از اعمالشان كم نميشود ولكن هر چند اين معنا معناى معقولى است اما سياق آيه با آن مساعد نيست .
چون سياق آيه سياق تشريف و برترى دادن طبقه اى بر طبقه ديگر است و بنا باحتمال شما، ديگر تشريفى باقى نمى ماند، و برگشت معناى آيه باين ميشود: كه مؤ منين هر چند بعضى از بعضى ديگر منشعب گشته ، و بآنان ملحق مى شوند، اما همه از نظر رتبه در يك صف قرار دارند، و هيچ طبقه اى بر طبقه ديگر برترى ندارد، و تقدم و تاءخرى ندارند، چون ملاك شرافت ، ايمان است كه در همه هست .
و اين همانطور كه گفتيم با سياق آيه مخالف است ، چون سياق آيه دلالت بر تشريف و كرامت سابقى ها نسبت به لاحقى ها دارد،
پس جمله : (واتبعتهم ذريتهم بايمان ) الخ ، قرينه است بر اينكه منظور از جمله (الذين آمنوا) اشخاص خاصى است و آن اشخاص عبارتند از سابقون اولون ، يعنى طبقه اول مسلمانان از مهاجر و انصار، كه در عهد رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم و در روزگار عسرت اسلام بانجناب ايمان آوردند.
و بنابراين كلمه : (الذين آمنوا) كلمه آبرومند و محترمانه ايست ، كه همه جا منظور از آن اين طبقه اند، كه آيه : (للفقراء المهاجرين )،- تا جمله (والذين تبووا الدار و الايمان من قبلهم ) - تا جمله - (والذين جاوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا ولا خواننا الذين سبقونا بالايمان ، و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا، ربنا انك روف رحيم )، (و آنانكه بعد از ايشان مى آيند ميگويند: پروردگارا ما را بيامرز، و همچنين برادران ما را، كه از ما بسوى ايمان سبقت گرفتند، و خدايا در دل ما كينه اى از مؤ منين قرار مده ، پروردگارا تو خود رئوف و رحيمى ) نيز باين اشاره دارد.
چون اگر مصداق جمله (الذين آمنوا)، عين مصداق جمله (الذين سبقونا بالايمان ) باشد، جا داشت بفرمايد: (ولا تجعل فى قلوبنا غلا لهم )، (خدايا در دل ما كينه اى از ايشان قرار مده )، ولى اينطور نفرمود، و بجاى ضمير، اسم ظاهر (الذين سبقونا) را آورد، تا به سبقت و شرافت آنان اشاره كند، و گرنه اين تغيير سياق بى وجه بود.
و نيز از جمله آياتيكه بگفتار ما اشاره دارد، آيه : (محمد رسول اللّه ، و الذين معه اشداء على الكفار، رحماء بينهم ، تريهم ركعا سجدا، يبتغون فضلا من اللّه و رضوانا)، تا جمله - (وعداللّه الذين آمنوا و عملوا الصالحات منهم ، مغفره و اجرا عظيما)، (محمد رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و آنانكه با او هستند، عليه كفار سرسخت ، و در بين خود مهربانند، مى بينى ايشانرا كه همواره در ركوع و سجودند، و در پى تحصيل فضلى و رضوانى از خدا هستند، تا جمله خدا از ميان كسانيكه ايمان آورده اند، آن عده را كه اعمال صالح كرده اند، وعده آمرزش و اجرى عظيم داده است )، ميباشد، چون با آوردن كلمه (معه - با او) فهمانده است كه همه اين فضيلت ها خاص مسلمانان دست اول است .
پس از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد، كه كلمه (الذين آمنوا) كلمه تشريف و مخصوص بسابقين اولين از مؤ منين است ، و بعيد نيست كه نظير اين كلام در جمله (الذين كفروا) نيز جريان يابد، يعنى بگوئيم هر جا اين جمله آمده مراد از آن خصوص كفار دست اول است كه برسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم كفر ورزيدند، چون مشركين مكه ، و امثال آنان ، همچنانكه آيه : (ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لايومنون ) نيز بدان اشعار دارد.
خطاب به (الذين آمنوا) تشريفى است و با عموميت تكليف منافات ندار 

حال اگر بگوئى : بنا بر آنچه گذشت ، خطاب به (الذين آمنوا) مختص به عده خاصى شد، يعنى آن عده از مسلمانان كه در زمان رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند، و حال آنكه همه علماء و مخصوصا آن عده كه اينگونه خطابها را بنحو قضيه حقيقيه معنا مى كنند، مى گويند: خطابهاى قرآن كريم مخصوص بمردم يك عصر نيست ، و تنها متوجه حاضران در عصر رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم نميباشد، بلكه همه را تا روز قيامت به يك جور شامل مى شود.
در جواب مى گوئيم : ما نيز نخواستيم بگوئيم : كه تكاليفى كه در اينگونه خطابها هست ، تنها متوجه معاصرين رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، بلكه خواستيم بگوئيم : آن لحن احترام آميزيكه در اينگونه خطابها هست ، مخصوص ايشانست ، و اما تكليفى كه در آنها است ، وسعت و تنگى آن اسباب ديگرى دارد، غير آن اسباب كه سعه و ضيق خطاب را باعث مى شود، همچنانكه آن تكاليفى كه بدون خطاب (يا ايها الذين آمنوا) بيان شده ، وسيع است ، و اختصاصى به يك عصر و دو عصر ندارد.
پس بنابراين قرار گرفتن جمله : (يا ايها الذين آمنوا)، در اول يك آيه ، مانند جمله : (يا ايها النبى )، و جمله (يا ايها الرسول )، بر اساس تشريف و احترام است ، و منافاتى با عموميت تكليف ، وسعه معنا و مراد آن ندارد، بلكه در عين اينكه بعنوان احترام روى سخن بايشان كرده ، لفظ (الذين آمنوا) مطلق است ، و در صورت وجود قرينه عموميت دارند كانّ ايمان را تا روز قيامت شامل ميشود، مانند آيه : (ان الذين آمنوا، ثم كفروا، ثم آمنوا، ثم كفروا، ثم ازدادوا كفرا، لم يكن اللّه ليغفرلهم )، (كسانيكه ايمان آورده ، و سپس كفر ورزيدند، و دوباره ايمان آوردند، و باز كفر ورزيدند، و اين بار بر كفر خود افزودند، خدا هرگز ايشانرا نمى آمرزد)، و آيه : (وما انا بطارد الذين آمنوا، انهم ملاقوا ربهم )، (من هرگز كسانى را كه ايمان آورده اند از خود نمى رانم ، چون ايشان پروردگار خود را ديدار مى كنند)، كه حكايت كلام نوح (عليه السلام ) است .
معنى كلمه (راعنا) نزد يهود 
(لاتقولوا راعنا و قولوا انظرنا) الخ ، يعنى بجاى (راعنا) بگوئيد: (انظرنا)، كه اگر چنين نكنيد همين خود كفرى است از شما، و كافران عذابى دردناك دارند، پس در اين آيه نهى شديدى شده از گفتن كلمه (راعنا)، و اين كلمه را آيه اى ديگر تا حدى معنا كرده ، مى فرمايد: (من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ، و يقولون سمعنا و عصينا، و اسمع غير مسمع ، و راعنا، ليا بالسنتهم ، وطعنا فى الدين )، كه از آن بدست مى آيد: اين كلمه در بين يهوديان يك قسم نفرين و فحش بوده ، و معنايش (بشنو خدا تو را كر كند) بوده است ، اتفاقا مسلمانان وقتى كلام رسولخدا را درست ملتفت نميشدند،
بخاطر اينكه ايشان گاهى بسرعت صحبت مى كرد، از ايشان خواهش مى كردند: كمى شمرده تر صحبت كنند، كه ايشان متوجه بشوند، و اين خواهش خود را با كلمه (راعنا) كه عبارتى كوتاه است اداء مى كردند، چون معناى اين كلمه (مراعات حال ما بكن ) است ، ولى همانطور كه گفتيم : اين كلمه در بين يهود يك رقم ناسزا بود.
و يهوديان از اين فرصت كه مسلمانان هم ميگفتند: (راعنا - راعنا) استفاده كرده ، وقتى برسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم مى رسيدند، مى گفتند: (راعنا)، بظاهر وانمود مى كردند كه منظورشان رعايت ادب است ، ولى منظور واقعيشان ناسزا بود، و لذا خدايتعالى براى بيان منظور واقعى آنان ، اين آيه را فرستاد: (من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ، و يقولون سمعنا و عصينا، و اسمع غير مسمع ، و راعنا) الخ ، و چون منظور واقعى يهود روشن شد، در آيه مورد بحث مسلمانان را نهى كرد از اينكه ديگر كلمه (راعنا) را بكار نبرند، و بلكه بجاى آن چيز ديگر بگويند، مثلا بگويند: (انظرنا)، يعنى كمى ما را مهلت بده .
(وللكافرين عذاب اليم ) الخ ، منظور از كافرين در اينجا كسانى است كه از اين دستور سرپيچى كنند، و اين يكى از مواردى استكه در قرآن كريم كلمه كفر، در ترك وظيفه فرعى استعمال شده است .
مراد از (اهل الكتاب ) در آيه 105 
(ما يود الذين كفروا من اهل الكتاب ) اگر مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد همچنانكه ظاهر سياق هم همين است ، چون آيه قبل درباره يهود بود، آنوقت توصيف يهود باهل كتاب ، مى فهماند كه علت اينكه دوست نميدارند كتابى بر شما مسلمانان نازل شود، چيست ؟ و آن اين استكه چون خود آنان اهل كتاب بودند، و دوست نميداشتند كتابى بر مسلمانان نازل شود، چون نازل شدن كتاب بر مسلمانان باعث ميشود، ديگر تنها يهوديان اهليت كتاب نداشته باشند، و اين اختصاص از بين برود، و ديگران نيز اهليت و شايستگى آنرا داشته باشند.
و اين خود بخل بى مزه اى بود از يهود، چون يك وقت انسان نسبت بچيزى كه خودش دارد بخل مى ورزد، ولى يهود بچيزى بخل ورزيدند كه خود مالك آن نبودند، علاوه بر اينكه با اين رفتار خود، در سعه رحمت خدا و عظمت فضل او، با او معارضه كردند.
اين در صورتى بود كه مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد، و اما اگر مراد همه اهل كتاب از يهود و نصارى باشد در اينصورت سياق كلام ، سياق تصميم بعد از تخصيص ميشود، يعنى بعد از آ نكه تنها درباره يهود صحبت مى كرد، ناگهان وجهه كلام را عموميت داد، بدين جهت كه هر دو طائفه در پاره اى صفات اشتراك داشتند، هر دو با اسلام دشمنى مى ورزيدند، و اى بسا اين احتمال را آيات بعدى كه مى فرمايد: (وقالوا لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصارى )، و گفتند: داخل بهشت نميشود مگر كسيكه يهودى يا نصارى باشد)،
و نيز مى فرمايد: (وقالت اليهود ليست النصارى على شى ء، وقالت النصارى ليست اليهود على شى ء، و هم يتلون الكتاب )، (يهود گفت : نصارى بر چيزى نيست ، و نصارى گفت يهود دين درستى ندارد، با اينكه هر دو گروه ، كتاب ميخواندند) تاءييد كند.
يك بحث روايتى (شامل روايتى از رسول خدا درباره راءس مصاديق (الذين آمنوا) علىعليه السلام )
در تفسير الدر المنثور استكه ابو نعيم در حليه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدايتعالى هيچ آيه اى كه در آن (يا ايها الذين آمنوا) باشد نازل نفرموده ، مگر آنكه على بن ابيطالب در راءس آن ، و امير آنست .
مؤ لف : اين روايت رواياتى ديگر را كه در شاءن نزول آياتى بسيار وارد شده ، كه فرموده اند درباره على و يا اهل بيت نازل شده تاءييد مى كند، نظير آيه : (كنتم خير امة اخرجت للناس )، و آيه : (لتكونوا شهداء على الناس )، و آيه : (وكونوا مع الصادقين ).

آيات 106 و 107 بقره 
ما ننسخ من آية اءو ننسها نات بخير منها اءو مثلها اءلم تعلم اءن اللّه على كل شى ء قدير - 106
اءلم تعلم اءن اللّه له ملك السموات والارض و مالكم من دون اللّه من ولى ولا نصير - 107.

ترجمه آيات :
ما هيچ آيه اى را نسخ نمى كنيم و از يادها نمى بريم مگر آنكه بهتر از آن و يا مثل آنرا مى آوريم مگر هنوز ندانسته اى كه خدا بر هر چيزى قادر است (106) مگر ندانسته اى كه ملك آسمانها و زمين از آن خداست و شما بغير از خدا هيچ سرپرست و ياورى نداريد (107 ).
معنى (نسخ ) و مراد از (نسخ آيه ) 
بيان
اين دو آيه مربوط بمسئله نسخ است ، و معلوم است كه نسخ بآن معنائى كه در اصطلاح فقها معروف است ، يعنى بمعناى (كشف از تمام شدن عمر حكمى از احكام )، اصطلاحى است كه از اين آيه گرفته شده ، و يكى از مصاديق نسخ در اين آيه است و همين معنا نيز از اطلاق آيه استفاده ميشود.
(ما ننسخ من آية ) كلمه (نسخ ) بمعناى زايل كردن است ، وقتى ميگويند: (نسخت الشمس الظل )، معنايش اينستكه آفتاب سايه را زايل كرد، و از بين برد، در آيه : (وما ارسلنا من قبلك من رسول ولا نبى ، الا اذا تمنى ، اءلقى الشيطان فى امنيتة ، فينسخ اللّه ما يلقى الشيطان )، (هيچ رسولى و پيامبرى نفرستاديم ، مگر آنكه وقتى شيطان چيزى در دل او مى افكند، خدا القاء شيطانى را از دلش زايل مى كرد)، بهمين معنا استعمال شده است .
معناى ديگر كلمه نسخ ، نقل يك نسخه كتاب به نسخه اى ديگر است ، و اين عمل را از اين جهت نسخ ميگويند، كه گوئى كتاب اولى را از بين برده ، و كتابى ديگر بجايش آورده اند، و بهمين جهت در آيه : (واذا بدلنا آية مكان آية ، واللّه اعلم بما ينزل ، قالوا: انما انت مفتر، بل اكثرهم لايعلمون ) بجاى كلمه نسخ كلمه تبديل آمده ، مى فرمايد: چون آيتى را بجاى آيتى ديگر تبديل مى كنيم ، با اينكه خدا داناتر است باينكه چه نازل مى كند ميگويند: تو دروغ مى بندى ، ولى بيشترشان نميدانند.
و بهر حال منظور ما اين است كه بگوئيم : از نظر آيه نامبرده نسخ باعث نميشود كه خود آيت نسخ شده بكلى از عالم هستى نابود گردد، بلكه حكم در آن عمرش كوتاه است ، چون بوضعى وابسته است كه با نسخ ، آن صفت از بين مى رود.
و آن صفت صفت آيت ، و علامت بودن است ، پس خود اين صفت بضميمه تعليل ذيلش كه مى فرمايد: (مگر نميدانى كه خدا بر هر چيز قادر است )، بما مى فهماند كه مراد از نسخ از بين بردن اثر آيت ، از جهت آيت بودنش ميباشد، يعنى از بين بردن علامت بودنش ، با حفظ اصلش ، پس با نسخ اثر آن آيت از بين مى رود، و اما خود آن باقى است ، حال اثر آن يا تكليف است ، و يا چيزى ديگر.
و اين معنا از پهلوى هم قرار گرفتن نسخ و نسيان بخوبى استفاده ميشود، چون كلمه (ننسها) از مصدر انساء است ، كه بمعناى از ياد ديگران بردن است ، همچنانكه نسخ بمعناى از بين بردن عين چيزيست ، پس معناى آيه چنين ميشود كه ما عين يك آيت را بكلى از بين نمى بريم ، و يا آنكه يادش را از دلهاى شما نمى بريم ، مگر آنكه آيتى بهتر از آن و يا مثل آن مى آوريم .
مفهوم (آيت ) و اقسام آيات الهى 
و اما اينكه آيت بودن يك آيت بچيست ؟ در جواب ميگوئيم : آيت ها مختلف ، و حيثيات نيز مختلف ، و جهات نيز مختلف است ، چون بعضى از قرآن آيتى است براى خداى سبحان ، باعتبار اينكه بشر از آوردن مثل آن عاجز است ، 378

و بعضى ديگرش كه احكام و تكاليف الهيه را بيان مى كند، آيات اويند، بدان جهت كه در انسانها ايجاد تقوى نموده ، و آنانرا بخدا نزديك مى كند، و نيز موجودات خارجى آيات او هستند، بدان جهت كه با هستى خود، وجود صانع خود را با خصوصيات وجوديشان از خصوصيات صفات و اسماء حسناى صانعشان حكايت مى كنند، و نيز انبياء خدا و اوليائش ، آيات او هستند، بدان جهت كه هم با زبان و هم با عمل خود، بشر را بسوى خدا دعوت مى كنند، و همچنين چيزهائى ديگر.
و بنابراين كلمه آيت مفهومى دارد كه داراى شدت و ضعف است ، بعضى از آيات در آيت بودن اثر بيشترى دارند، و بعضى اثر كمترى ، همچنانكه از آيه : (لقد رآى من ايات ربه الكبرى )، (او در آن جا از آيات بزرگ پروردگارش را بديد)، نيز بر مى آيد، كه بعضى آيات از بعضى ديگر در آيت بودن بزرگتر است .
ازسوى ديگر بعضى از آيات در آيت بودن تنها يك جهت دارند، يعنى از يك جهت نمايشگر و ياد آورنده صانع خويشند، و بعضى از آيات داراى جهات بسيارند، و چون چنين است نسخ آيت نيز دو جور است ، يكى نسخ آن بهمان يك جهتى كه دارد، و مثل اينكه بكلى آنرا نابود كند، و يكى اينكه آيتى را كه از چند جهت آيت است ، از يك جهت نسخ كند، و جهات ديگرش را بآيت بودن باقى بگذارد، مانند آيات قرآنى ، كه هم از نظر بلاغت ، آيت و معجزه است ، و هم از نظر حكم ، آنگاه جهت حكمى آنرا نسخ كند، و جهت ديگرش همچنان آيت باشد.
اين عموميت را كه ما از ظاهر آيه شريفه استفاده كرديم ، عموميت تعليل نيز آنرا افاده مى كند، تعليلى كه از جمله ، (الم تعلم ان اللّه على كل شى ء قدير، الم تعلم ان اللّه له ملك السموات والارض ) الخ بر مى آيد، چون انكاريكه ممكن است درباره نسخ توهم شود، و يا انكاريكه از يهود در اين باره واقع شده ، و روايات شاءن نزول آنرا حكايت كرده ،
اشاره به دو اعتراض بر مساءله نسخ 
و بالاخره انكاريكه ممكن است نسبت بمعناى نسخ بذهن برسد، از دو جهت است .
جهت اول اينكه كسى اشكال كند كه : آيت اگر از ناحيه خدايتعالى باشد، حتما مشتمل بر مصلحتى است كه چيزى بغير آن آيت آن مصلحت را تاءمين نمى كند و با اين حال اگر آيت نسخ شود، لازمه اش قوت آن مصلحت است ، چيزى هم كه كار آيت را بكند، و آن مصلحت را حفظ كند، نيست ، چون گفتيم هيچ چيزى در حفظ مصلحت كار آيت را نميكند، و نميتواند فائده خلقت را - اگر آيت تكوينى باشد -، و مصلحت بندگان را - اگر آيت تشريعى باشد -، تدارك و تلافى نمايد.
شاءن خدا هم مانند شاءن بندگان نيست ، علم او نيز مانند علم آنان نيست كه بخاطر دگرگونگى عوامل خارجى ، دگرگون شود، يك روز علم بمصلحتى پيدا كند، و بر طبق آن حكمى بكند، روز ديگر علمش بمصلحتى ديگر متعلق شود، كه ديروز تعلق نگرفته بود، و در نتيجه بحكم ديگرى حكم كند، و حكم سابقش باطل شود، و در نتيجه هر روز حكم نوى براند، و رنگ تازه اى بريزد، همانطور كه بندگان او بخاطر اينكه احاطه علمى بجهات صلاح اشياء ندارند، اينچنين هستند، احكام و اوضاعشان با دگرگونگى علمشان بمصالح و مفاسد و كم و زيادى و حدوث و بقاء آن ، دگرگون ميشود، كه مرجع و خلاصه اين وجه اينستكه : نسخ ، مستلزم نفى عموم و اطلاق قدرت است ، كه در خدا راه ندارد.
وجه دوم اين استكه قدرت هر چند مطلقه باشد، الا اينكه با فرض تحقق ايجاد، و فعليت وجود، ديگر تغيير و دگرگونگى محال است ، چون چيزيكه موجود شد، ديگر از آنوضعى كه بر آن هستى پذيرفته ، دگرگون نميشود، و اين مسئله ايست ضرورى .

مانند انسان در فعل اختياريش ، تا مادامى كه از او سر نزده ، اختيارى او است ، يعنى مى تواند آنرا انجام دهد، و مى تواند انجام ندهد، اما بعد از انجام دادن ، ديگر اين اختيار از كف او رفته ، و ديگر فعل ، ضرورى الثبوت شده است .
و برگشت اين وجه باين استكه نسخ ، مستلزم اين استكه ملكيت خدايرا مطلق ندانيم ، و جواز تصرف او را منحصر در بعضى امور بدانيم ، يعنى مانند يهود بگوئيم : او نيز مانند انسانها وقتى كارى را كرد ديگر زمام اختيارش نسبت بآن فعل از دستش مى رود، چه يهود گفتند: (يداللّه مغلولة ) (دست خدا بسته است ).

ادامه دارد...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 572
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,249
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,127
  • بازدید ماه : 17,338
  • بازدید سال : 257,214
  • بازدید کلی : 5,870,771