پنج گنج نظامی گنجوی_بخش5
شرف نامه
بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده
خدایا جهان پادشاهی تو راست****ز ما خدمت آید خدائی تو راست
پناه بلندی و پستی توئی****همه نیستند آنچه هستی توئی
همه آفریدست بالا و پست****توئی آفرینندهٔ هر چه هست
توئی برترین دانشآموز پاک****ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
چو شد حجتت بر خدائی درست****خرد داد بر تو گدائی نخست
خرد را تو روشن بصر کردهای****چراغ هدایت تو بر کردهای
توئی کاسمان را برافراختی****زمین را گذرگاه او ساختی
توئی کافریدی ز یک قطره آب****گهرهای روشنتر از آفتاب
تو آوردی از لطف جوهر پدید****به جوهر فروشان تو دادی کلید
جواهر تو بخشی دل سنگ را****تو در روی جوهر کشی رنگ را
نبارد هوا تا نگوئی ببار****زمین ناورد تا نگوئی ببار
جهانی بدین خوبی آراستی****برون زان که یاریگری خواستی
ز گرمی و سردی و از خشک و تر****سرشتی به اندازه یکدیگر
چنان برکشیدی و بستی نگار****که به زان نیارد خرد در شمار
مهندس بسی جوید از رازشان****نداند که چون کردی آغازشان
نیاید ز ما جز نظر کردنی****دگر خفتنی باز یا خوردنی
زبان برگشودن به اقرار تو****نینگیختن علت کار تو
حسابی کزین بگذرد گمرهیست****ز راز تو اندیشه بیآگهیست
به هرچ آفریدی و بستی طراز****نیازت نهای از همه بینیاز
چنان آفریدی زمین و زمان****همان گردش انجم و آسمان
که چندان که اندیشه گردد بلند****سر خود برون ناورد زین کمند
نبود آفرینش تو بودی خدای****نباشد همی هم تو باشی به جای
کواکب تو بربستی افلاک را****به مردم تو آراستی خاک را
توئی گوهر آمای چار آخشیج****مسلسل کن گوهران در مزیج
حصار فلک برکشیدی بلند****در او کردی اندیشه را شهربند
چنان بستی آن طاق نیلوفری****که اندیشه را نیست زو برتری
خرد تا ابد در نیابد تو را****که تاب خرد بر نتابد تو را
وجود تو از حضرت تنگبار****کند پیک ادراک را سنگسار
نه پرکندهای تا فراهم شوی****نه افزودهای نیز تا کم شوی
خیال نظر خالی از راه تو****ز گردندگی دور درگاه تو
سری کز تو گردد بلندی گرای****به افکندن کس نیفتد ز پای
کسی را که قهر تو در سرفکند****به پامردی کس نگردد بلند
همه زیر دستیم و فرمان پذیر****توئی یاوری ده توئی دستگیر
اگر پای پیلست اگر پر مور****به هر یک تو دادی ضعیفی و زور
چو نیرو فرستی به تقدیر پاک****به موری ز ماری برآری هلاک
چوبرداری از رهگذر دود را****خورد پشهای مغز نمرود را
چو در لشگر دشمن آری رحیل****به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل
گه از نطفهای نیک بختی دهی****گه از استخوانی درختی دهی
گه آری خلیلی ز بتخانهای****گهی آشنائی ز بیگانهای
گهی با چنان گوهر خانه خیز****چو بوطالبی را کنی سنگ ریز
که را زهره آنکه از بیم تو****گشاید زبان جز به تسلیم تو
زبان آوران را به تو بار نیست****که با مشعله گنج را کار نیست
ستانی زبان از رقیبان راز****که تا راز سلطان نگویند باز
مرا در غبار چنین تیره خاک****تو دادی دل روشن و جان پاک
گر آلوده گردم من اندیشه نیست****جز آلودگی خاک را پیشه نیست
گر این خاک روی از گنه تافتی****به آمرزش تو که ره یافتی
گناه من ار نامدی در شمار****تو را نام کی بودی آمرزگار
شب و روز در شام و در بامداد****تو بریادی از هر چه دارم به یاد
چو اول شب آهنگ خواب آورم****به تسبیح نامت شتاب آورم
چو در نیمشب سر برارم ز خواب****تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامدادست راهم به توست****همه روز تا شب پناهم به توست
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری****مکن شرمسارم در این داوری
چنان دارم ای داور کارساز****کزین با نیازان شوم بینیاز
پرستندهای کز ره بندگی****کند چون توئی را پرستندگی
درین عالم آباد گردد به گنج****در آن عالم آزاد گردد ز رنج
مرا نیست از خود حجابی به دست****حساب من از توست چندان که هست
بد و نیک را از تو آید کلید****ز تو نیک و از من بد آید پدید
تو نیکی کنی من نه بد کردهام****که بد را حوالت به خود کردهام
ز توست اولین نقش را سرگذشت****به توست آخرین حرف را بازگشت
ز تو آیتی در من آموختن****ز من دیو را دیده بر دوختن
چو نام توام جان نوازی کند****به من دیو کی دست یازی کند
ندارم روا با تو از خویشتن****که گویم تو باز گویم که من
گر آسوده گر ناتوان میزیم****چنان که آفریدی چنان میزیم
امیدم چنانست از آن بارگاه****که چون من شوم دور ازین کارگاه
فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش****دگرگونه گردم ز ترکیب خویش
کند باد پرکنده خاک مرا****نبیند کسی جان پاک مرا
پژوهنده حال سربست من****نهد تهمت نیست بر هست من
ز غیب آن نمودارش آری بدست****کزین غایب آگاه باشد که هست
چو بر هستی تو من سست رای****بسی حجت انگیختم دلگشای
تو نیزار شود مهد من در نهفت****خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت
چنان گرم کن عزم رایم به تو****که خرم دل آیم چو آیم به تو
همه همرهان تا به در با منند****چون من رفتم این دوستان دشمنند
اگر چشم و گوشست اگر دست و پای****ز من باز مانند یک یک به جای
توئی آنکه تا من منم با منی****درین در مبادم تهی دامنی
درین ره که سر بر دری میزنم****به امید تاجی سری میزنم
سری کان ندارم ازین در دریغ****به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ
به حکمی که آن در ازل راندهای****نگردد قلم ز آنچه گرداندهای
ولیکن به خواهش من حکم کش****کنم زین سخنها دل خویش خوش
تو گفتی که هر کس در رنج و تاب****دعائی کند من کنم مستجاب
چو عاجز رهاننده دانم تو را****درین عاجزی چون نخوانم تو را
بلی کار تو بنده پروردنست****مرا کار با بندگی کردنست
شکسته چنان گشتهام بلکه خرد****که آبادیم را همه باد برد
توئی کز شکستم رهائی دهی****وگر بشکنی مومیائی دهی
در این نیمشب کز تو جویم پناه****به مهتاب فضلم برافروز راه
نگهدارم از رخنهٔ رهزنان****مکن شاد بر من دل دشمنان
به شکرم رسان اول آنگه به گنج****نخستم صبوری ده آنگاه رنج
بلائی که باشم در آن ناصبور****ز من دور دار ای بیداد دور
گرم در بلائی کنی مبتلا****نخستم صبوری ده آنگه بلا
گرم بشکنی ور نهی در نورد****کفی خاک خواهی ز من خواه گرد
برون افتم از خود به پرکندگی****نیفتم برون با تو از بندگی
به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت****به هر جا که باشم خدا دانمت
قرار همه هست بر نیستی****توئی آنکه بر یک قرار ایستی
پژوهنده را یاوه زان شد کلید****کز اندازه خویشتن در تو دید
کسی کز تو در تو نظاره کند****ورقهای بیهوده پاره کند
نشاید تو را جز به تو یافتن****عنان باید از هر دری تافتن
نظر تا بدین جاست منزل شناس****کزین بگذری در دل آید هراس
سپردم به تو مایهٔ خویش را****تو دانی حساب کم و بیش را
بخش ۱۰ - فرو گفتن داستان به طریق ایجاز
بیا ساقی آن راحتانگیز روح****بده تا صبوحی کنم در صبوح
صبوحی که بر آب کوثر کنم****حلالست اگر تا به محشر کنم
جهان در بدو نیک پروردنست****بسی نیک و بدهاش در گردنست
شب و روز از این پرده نیلگون****بسی بازی چابک آرد برون
گر آید ز من بازیی دلپذیر****هم از بازی چرخ گردنده گیر
ز نیرنگ این پرده دیر سال****خیالی شدم چون نبازم خیال
برآنم که این پرده خالی کنم****درین پرده جادو خیالی کنم
خیالی برانگیزم از پیکری****که نارد چنان هیچ بازیگری
نخست آنچنان کردم آغاز او****که سوز آورد نغمه ساز او
چنان گفتم از هر چه دیدم شگفت****که دل راه باور شدش برگرفت
حسابی که بود از خرد دوردست****سخن را نکردم بر او پای بست
پراکنده از هر دری دانهای****برآراستم چون صنم خانهای
بنا به اساسی نهادم نخست****که دیوار ان خانه باشد درست
به تقدیم و تأخیر بر من مگیر****که نبود گزارنده را زان گزیر
در ارتنگ این نقش چینی پرند****قلم نیست برمانی نقشبند
چو میکردم این داستان را بسیچ****سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ
اثرهای آن شاه آفاق گرد****ندیدم نگاریده در یک نورد
سخنها که چون گنج آگنده بود****به هر نسختی در پراکنده بود
ز هر نسخه برداشتم مایهها****برو بستم از نظم پیرایهها
زیادت ز تاریخهای نوی****یهودی و نصرانی و پهلوی
گزیدم ز هر نامهای نغز او****ز هر پوست پرداختم مغز او
زبان در زبان گنج پرداختم****از آن جمله سر جملهای ساختم
ز هر یک زبان هر که آگه بود****زبانش ز بیغاره کوته بود
در آن پرده کز راستی یافتم****سخن را سر زلف بر تافتم
وگر راست خواهی سخنهای راست****نشاید در آرایش نظم خواست
گر آرایش نظم از او کم کنم****به کم مایه بیتش فراهم کنم
همه کردهٔ شاه گیتی خرام****درین یک ورق کاغذ آرم تمام
سکندر که شاه جهان گرد بود****به کار سفر توشه پرورد بود
جهان را همه چارحد گشت و دید****که بی چار حد ملک نتوان خرید
به هر تختگاهی که بنهاد پی****نگهداشت آیین شاهان کی
به جز رسم زردشت آتش پرست****نداد آن دگر رسمها را ز دست
نخستین کس او شد که زیور نهاد****بروم اندرون سکه بر زر نهاد
به فرمان او زرگر چیره دست****طلیهای زر بر سر نقره بست
خرد نامهها را ز لفظ دری****به یونان زبان کرد کسوت گری
همان نوبت پاس در صبح و شام****ز نوبتگه او برآورد نام
به آیینه شد خلق را رهنمون****ز تاریکی آورد جوهر برون
ز دود از جهان شورش زنگ را****ز دارا ستد تاج و اورنگ را
ز سودای هندو ز صفرای روس****فروشست عالم چو بیت العروس
شد آیینهٔ چینیان رای او****سر تخت کیخسروی جای او
چو عمرش ورق راند بر بیست سال****به شاهنشهی بر دهل زد دوال
دویم ره که بر بیست افزود هفت****به پیغمبری رخت بر بست و رفت
از آن روز کوشد به پیغمبری****نبشتند تاریخ اسکندری
چو بر دین حق دانشآموز گشت****چو دولت بر آفاق پیروز گشت
بسی حجت انگیخت بر دین پاک****عمارت بسی کرد بر روی خاک
به هر گردشی گرد پرگار دهر****بنا کرد چندین گرانمایه شهر
ز هندوستان تا به اقصای روم****برانگیخت شهری به هر مرز و بوم
هم او داد زیور سمرقند را****سمرقند نی کان چنان چند را
بنا کرد شهری چو شهر هری****کز آنان کند شهر کردن کری
در و بند اول که در بند یافت****به شرط خرد زان خردمند یافت
ز بلغار بگذر که از کار اوست****به ناگاه اصلش بن غار اوست
همان سد یاجوج ازو شد بلند****که بست آنچنان کوه تا کوه بند
جز این نیز بسیار بنیاد کرد****کزین بیش نتوان از او یاد کرد
چو عزم آمد آن پیکر پاک را****که بخشش کند پیکر خاک را
صلیبی خطی در جهان برکشید****از آن پیش کاید صلیبی پدید
بدان چارگوشه خط اطلسی****برانگیخت اندازهٔ هندسی
یکی نوبتی چارحد بر فراخت****که بر نه فلک پنج نوبت نواخت
به قطب شمالی یکی میخ اوی****به عرض جنوبی دگر بیخ اوی
طنابی ازین سوی مشرق کشید****طنابی دگر زو به مغرب رسید
بدین طول و عرض اندرین کارگاه****که را بود دیگر چنان بارگاه
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد****به رشته زدن رشتها ساز کرد
ز فرسنگ و از میل و از مرحله****به دستی زمین را نکردی یله
مساحت گران داشت اندازه گیر****بران شغل بگماشته صد دبیر
رسن بسته اندازه پیدا شده****مقادیر منزل هویدا شده
ز خشکی به هر جا که زد بارگاه****ز منزل به منزل بپیمود راه
وگر راه بر روی دریاش بود****طریق مساحت مهیاش بود
دو کشتی بهم باز پیوسته داشت****میان دو کشتی رسن بسته داشت
یکی را به لنگرگه خویش ماند****یکی را به قدر رسن پیش راند
دگر باره این بسته را پای داد****شتابنده را در سکون جای داد
گه آن را گه این را رسن تاختی****خطر بین کزین سان رسن باختی
بدین گونه مساح منزل شناس****ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس
جهان را که از غم به راحت کشید****بدین هندسه در مساحت کشید
زمین را که چندست و ره تا کجاست****ترازوی تدبیر او کرد راست
همان ربع مسکون ازو شد پدید****بدان مسکن از ما که داند رسید
به هر مرز و هر بوم کو راند رخش****از آبادی آن بوم را داد بخش
همه چاره ای کرد در کوه و دشت****چو مرگ آمد از مرگ بیچاره گشت
ز تاریخ آن خسرو تاجدار****به کار آمد اینست که آمد به کار
جز این هر چه در خارش آرد قلم****سبک سنگیی باشد از بیش و کم
چو نظم گزارش بود راه گیر****غلط کرد ره بود ناگزیر
مرا کار با نغز گفتاریست****همه کار من خود غلط کاریست
بلی هر چه ناباورش یافتم****ز تمکین او روی بر تافتم
گزارش چنان کردمش در ضمیر****که خوانندگان را بود دلپذیر
بسی در شگفتی نمودن طواف****عنان سخن را کشد در گزاف
وگر بیشگفتی گزاری سخن****ندارد نوی نامههای کهن
سخن را به اندازهای دار پاس****که باور توان کردنش در قیاس
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ****چو ناباور افتد نماید دروغ
دروغی که ماننده باشد به راست****به از راستی کز درستی جداست
نظامی سبکباش یاران شدند****تو ماندی و غم غمگساران شدند
سکندر شه هفت کشور نماند****نماند کسی چون سکندر نماند
مخور می به تنها بر این طرف جوی****حریفان پیشینه را باز جوی
گر آیند حاضر میت نوش باد****وگر نی حسابت فراموش باد
بخش ۱۱ - رغبت نظامی به نظم شرفنامه
بیا ساقی از خنب دهقان پیر****میی در قدح ریز چون شهد و شیر
نه آن میکه آمد به مذهب حرام****میی کاصل مذهب بدو شد تمام
بیا باغبان خرمی ساز کن****گل آمد در باغ را باز کن
نظامی به باغ آمد از شهر بند****بیارای بستان به چینی پرند
ز جعد بنفشه برانگیز تاب****سرنرگس مست برکش ز خواب
لب غنچه را کایدش بوی شیر****ز کام گل سرخ در دم عبیر
سهی سرو را یال برکش فراخ****به قمری خبر ده که سبزست شاخ
یکی مژده ده سوی بلبل به راز****که مهد گل آمد به میخانه باز
ز سیمای سبزه فروشوی گرد****که روشن به شستن شود لاجورد
دل لاله را کامد از خون به جوش****فرو مال و خونی به خاکی بپوش
سرنسترن را زموی سپید****سیاهی ده از سایه مشک بید
لب نارون را میآلود کن****به خیری زمین را زراندود کن
سمن را درودی ده از ارغوان****روان کن سوی گلبن آب روان
به نو رستگان چمن باز بین****مکش خط در آن خطه نازنین
به سرسبزی از عشق چون من کسان****سلامی به هر سبزهای میرسان
هوا معتدل بوستان دلکش است****هوای دل دوستان زان خوشست
درختان شکفتند بر طرف باغ****برافروخته هر گلی چون چراغ
به مرغ زبان بسته آواز ده****که پرواز پارینه را ساز ده
سراینده کن ناله چنگ را****درآور به رقص این دل تنگ را
سر زلف معشوق را طوق ساز****درافکن بدین گردن آن طوق باز
ریاحین سیراب را دسته بند****برافشان به بالای سرو بلند
از آن سیمگون سکه نوبهار****درم ریز کن بر سر جویبار
به پیرامن برکه آبگیر****ز سوسن بیفکن بساط حریر
در آن بزمه خسروانی خرام****درافکن می خسروانی به جام
به من ده که می خوردن آموختم****خورم خاصه کز تشنگی سوختم
به یاد حریفان غربت گرای****کز ایشان نبینم یکی را به جای
چو دوران ما هم نماند بسی****خورد نیز بر یاد ما هر کسی
به فصلی چنین فرخ و سازمند****به بستان شدم زیر سرو بلند
ز بوی گل و سایهٔ سرو بن****به بلبل درآمد نشاط سخن
به گل چیدن آمد عروسی به باغ****فروزنده روئی چو روشن چراغ
سر زلف در عطف دانکشان****ز چهره گل از خنده شکر فشان
رخی چون گل و بر گل آورده خوی****به من داد جامی پر از شیر و می
که بر یاد شاه جهان نوش کن****جز این هر چه داری فراموش کن
نشستم همی با جهاندیدگان****زدم دلستان پسندیدگان
به چندین سخنهای زیبا و نغز****که پالودم از چشمه خون و مغز
هنوزم زبان از سخن سیر نیست****چو بازو بود باک شمشیر نیست
بسی گنجهای کهن ساختم****درو نکتههای نو انداختم
سوی مخزن آوردم اول بسیچ****که سستی نکردم در آن کار هیچ
وزو چرب و شیرینی انگیختم****به شیرین و خسرو درآمیختم
وز آنجا سرا پرده بیرون زدم****در عشق لیلی و مجنون زدم
وزین قصه چون باز پرداختم****سوی هفت پیکر فرس تاختم
کنون بر بساط سخن پروری****زنم کوس اقبال اسکندری
سخن رانم از فرو فرهنگ او****برافرازم اکلیل و اورنگ او
پس از دورهائی که بگذشت پیش****کنم زندش از آب حیوان خویش
سکندر که راه معانی گرفت****پی چشمهٔ زندگانی گرفت
مگر دید کز راه فرخندگی****شود زنده از چشمهٔ زندگی
سوی چشمهٔ زندگی راه جست****کنون یافت آن چشمه کانگاه جست
چنین زد مثل شاه گویندگان****که یابندگانند جویندگان
نظامی چو میبا سکندر خوری****نگهدار ادب تاز خود برخوری
چو همخوان خضری برین طرف جوی****به هفتاد و هفت آب لب را بشوی
بخش ۱۲ - آغاز داستان و نسب اسکندر
بیا ساقی آن آب حیوان گوار****به دولت سرای سکندر سپار
که تا دولتش بوسه بر سر دهد****به میراث خوار سکندر دهد
گزارنده نامه خسروی****چنین داد نظم سخن را نوی
که از جمله تاجداران روم****جوان دولتی بود از آن مرز و بوم
شهی نامور نام او فیلقوس****پذیرای فرمان او روم و روس
به یونان زمین بود مأوای او****به مقدونیه خاصتر جای او
نو آیینترین شاه آفاق بود****نوا زادهٔ عیص اسحق بود
چنان دادگر بود کز داد خویش****دم گرگ را بست بر پای میش
گلوی ستم را بدان سان فشرد****که دارا بدان داوری رشک برد
سبق جست بر وی به شمشیر و تاج****فرستاد کس تا فرستد خراج
شه روم را بود رایی درست****رضا جست و با او خصومت نجست
کسی را که دولت کند یاوری****که یارد که با او کند داوری
فرستاد چندان بدو گنج و مال****کزو دور شد مالش بد سگال
بدان خرج خشنود شد شاه روم****ز سوزنده آتش نگهداشت موم
چو فتح سکندر در آمد به کار****دگرگونه شد گردش روزگار
نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت****سنان را سر از سنگ خارا گذاشت
در این داستان داوریها بسیست****مرا گوش بر گفتهٔ هر کسیست
چنین آمد از هوشیاران روم****که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم
به آبستنی روز بیچاره گشت****ز شهر وز شوی خود آواره گشت
چو تنگ آمدش وقت بار افکنی****برو سخت شد درد آبستنی
به ویرانهٔ بار بنهاد و مرد****غم طفل میخورد و جان میسپرد
که گوئی که پرورد خواهد تو را****کدامین دده خورد خواهد تو را
وز این بی خبر بد که پروردگار****چگونه ورا پرورد وقت کار
چه گنجینهها زیر بارش کشند****چه اقبالها در کنارش کشند
چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند****کس بی کسانش به جائی رساند
که ملک جهان را ز فرهنگ ورای****شد از قاف تا قاف کشور گشای
ملک فیلقوس از تماشای دشت****شکار افکنان سوی آن زن گذشت
زنی دیده مرده بدان رهگذر****به بالین او طفلی آورده سر
ز بی شیری انگشت خود میمزید****به مادر بر انگشت خود میگزید
بفرمود تا چاکران تاختند****به کار زن مرده پرداختند
ز خاک ره آن طفل را برگرفت****فرو ماند از آن روز بازی شگفت
ببرد و بپرورد و بنواختش****پس از خود ولیعهد خود ساختش
دگرگونه دهقان آزر پرست****به دارا کند نسل او باز بست
ز تاریخها چون گرفتم قیاس****هم از نامه مرد ایزد شناس
در آن هر دو گفتار چستی نبود****گزافه سخن را درستی نبود
درست آن شد از گفتهٔ هر دیار****که از فیلقوس آمد آن شهریار
دگر گفتها چون عیاری نداشت****سخنگو بر آن اختیاری نداشت
چنین گوید آن پیر دیرینه سال****ز تاریخ شاهان پیشینه حال
که در بزم خاص ملک فیلقوس****بتی بود پاکیزه و نوعروس
به دیدن همایون به بالا بلند****به ابرو کمانکش به گیسو کمند
چو سروی که پیدا کند در چمن****ز گیسو بنفشه ز عارض سمن
جمالی چو در نیمروز آفتاب****کرشمه کنان نرگسی نیم خواب
سر زلف بیچان چو مشک سیاه****وزو مشگبو گشته مشکوی شاه
بر آن ماهرو شه چنان مهربان****که جز یاد او نامدش بر زبان
به مهرش شبی شاه در برگرفت****ز خرمای شه نخلین برگرفت
شد از ابر نیسان صدف باردار****پدیدار شد لؤلؤ شاهسوار
چو نه مه برآمد بر آبستنی****به جنبش درآمد رگ رستنی
به وقت ولادت بفرمود شاه****که دانا کند سوی اختر نگاه
ز راز نهفته نشانش دهد****وز آن جنبش آرام جانش دهد
شناسندگان برگرفتند ساز****ز دور فلک باز جستند راز
به سیر سپهر انجمن ساختند****ترازوی انجم برافراختند
اسد بود طالع خداوند زور****کزو دیدهٔ دشمنان گشت کور
شرف یافته آفتاب از حمل****گراینده از علم سوی عمل
عطارد به جوزا برون تاخته****مه و زهره در ثور جا ساخته
بر آراسته قوس را مشتری****زحل در ترازو به بازیگری
ششم خانه را کرده بهرام جای****چو خدمتگران گشته خدمت نمای
چنین طالعی کامد آن نور ازو****چه گویم زهی چشم بد دور ازو
چو زاد آن گرامی به فالی چنین****برافروخت باغ از نهالی چنین
در احکام هفت اختر آمد پدید****که دنیا بدو داد خواهد کلید
از آن فرخی مرد اخترشناس****خبر داد تا کرد خسرو سپاس
شه از مهر فرزند پیروز بخت****در گنج بگشاد و برشد به تخت
به شادی گرائید از اندوه رنج****به خواهندگان داد بسیار گنج
به پیروزی آن می مشگبوی****می و مشگ میریخت بر طرف جوی
چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو****خرامنده شد چون خرامان تذرو
شد از چنبر مهد میدان گرای****ز گهواره در مرکب آورد پای
کمان خواست از دایه و چوبه تیر****گهی کاغذش برهدف گه حریر
چو شد رستهتر کار شمشیر کرد****ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد
وز آن پس نشاط سواری گرفت****پی شاهی و شهریاری گرفت
بخش ۱۳ - دانش آموختن اسکندر از نقوماجس حکیم پدر ارسطو
بیا ساقی آن راح ریحان سرشت****به من ده که بر یادم آمد بهشت
مگر ز آن می آباد کشتی شوم****وگر غرقه گردم بهشتی شوم
خوشا روزگارا که دارد کسی****که بازار حرصش نباشد بسی
به قدر بسندش یساری بود****کند کاری ار مرد کاری بود
جهان میگذارد به خوشخوارگی****به اندازه دارد تک بارگی
نه بذلی که طوفان برآرد ز مال****نه صرفی که سختی درآرد به حال
همه سختی از بستگی لازمست****چو در بشکنی خانه پر هیزم است
چنان زی کزان زیستن سالیان****تو را سود و کس را نباشد زیان
گزارنده درج دهقان نورد****گزارندگان را چنین یاد کرد
که چون شاه یونان ملک فیلقوس****برآراست ملک جهان چون عروس
به فرزانه فرزند شد سر بلند****که فرخ بود گوهر ارجمند
چو فرزند خود را خردمند یافت****شد ایمن که شایسته فرزند یافت
ندارد پدر هیچ بایستهتر****ز فرزند شایسته شایستهتر
نشاندش به دانش در آموختن****که گوهر شود سنگ از افروختن
نقوماجس آنکو خردمند بود****ارسطوی داناش فرزند بود
به آموزگاری برو رنج برد****بیاموختش آنچه نتوان شمرد
ادبهای شاهی هنرهای نغز****که نیروی دل باشد و نور مغز
ز هر دانشی کو بود در قیاس****وزو گردد اندیشه معنی شناس
برآراست آن گوهر پاک را****چو انجم که آراید افلاک را
خبر دادش از هر چه در پرده بود****کسی کم چنان طفل پرورده بود
همه ساله شهزاده تیزهوش****به جز علم را ره ندادی به گوش
به باریک بینی چو بشتافتی****سخنهای باریک دریافتی
ارسطو که همدرس شهزاده بود****به خدمتگری دل به دو داده بود
هر آنچ از پدر مایه اندوختی****گزارش کنان دروی آموختی
چو استاد دانا به فرهنگ ورای****ملک زاده را دید بر گنج پای
به تعلیم او بیشتر برد رنج****که خوشدل کند مرد را پاس گنج
چو منشور اقبال او خواند پیش****درو بست عنوان فرزند خویش
به روزی که طالع پذیرنده بود****نگین سخن مهر گیرنده بود
به شهزاده بسپرد فرزند را****به پیمان در افزود سوگند را
که چون سر براری به چرخ بلند****ز مکتب به میدان جهانی سمند
سر دشمنان بر زمین آوری****جهان زیر مهر نگین آوری
همایون کنی تخت را زیر تاج****فرستندت از هفت کشور خراج
بر آفاق کشور خدائی کنی****جهان در جهان پادشائی کنی
به یاد آری این درس و تعلیم را****پرستش نسازی زر و سیم را
نظر بر نداری ز فرزند من****به جای آوری حق پیوند من
به دستوری او شوی شغل سنج****که دستور دانا به از تیغ و گنج
تو را دولت او را هنر یاور است****هنرمند با دولتی در خور است
هنر هر کجا یافت قدری تمام****به دولت خدائی برآورد نام
همان دولتی کارجمندی گرفت****ز رای بلندان بلندی گرفت
چو خواهی که بر مه رسانی سریر****ازین نردبان باشدت ناگزیر
ملک زاده با او بهم داد دست****به پذرفتگاری بر آن عهد بست
که شاهی چو بر من کند شغل راست****وزیر او بود بر من ایزد گواست
نتابم سر از رأی و پیمان او****نبندم کمر جز به فرمان او
سرانجام کاقبال یاری نمود****برآن عهد شاه استواری نمود
چو استاد دانست کان طفل خرد****بخواهد ز گردنکشان گوی برد
از آن هندسی حرف شکلی کشید****که مغلوب و غالب درو شد پدید
بدو داد کین حرف را وقت کار****به نام خود و خصم خود برشمار
اگر غالب از دایره نام توست****شمار ظفر در سرانجام توست
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس****ز غالبتر از خویشتن در هراس
شه آن حرف بستد ز دانای پیر****شد آن داوری پیش او دلپذیر
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی****ز پیروزی خود خبر داشتی
بر اینگونه میزیست بارای و هوش****ز هر دانش آورده دیگی به جوش
هم او همتی زیرک اندیش داشت****هم اندیشه زیرکان بیش داشت
به فرمان کار آگهان کار کرد****بدین آگهی بخت را یار کرد
هنر پیشه فرزند استاد او****که همدرس او بود و همزاد او
عجب مهربان بود بر مرزبان****دل مرزبان هم بدو مهربان
نکردی یکی مرغ بر بابزن****کارسطو نبودی بر آن رای زن
نجستی ز تدبیر او دوریی****بهر کار ازو خواست دستوریی
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت****برین دایره مدتی چند گشت
ملک فیلقوس از جهان رخت برد****جهان را به شاهنشه نو سپرد
جهان چیست بگذر ز نیرنگ او****رهائی به چنگ آور از چنگ او
درختی است شش پهلو و چاربیخ****تنی چند را بسته بر چار میخ
یکایک ورقهای ما زین درخت****به زیر اوفتد چون وزد باد سخت
مقیمی نبینی درین باغ کس****تماشا کند هر یکی یک نفس
در او هر دمی نوبری میرسد****یکی میرود دیگری میرسد
جهان کام و ناکام خواهی سپرد****به خود کامگی پی چه خواهی فشرد
درین چارسو هیچ هنگامه نیست****که کیسه بر مرد خودکامه نیست
به دام جهان هستی از وام او****بده وام او رستی از دام او
شبی نعلبندی و پالانگری****حق خویشتن خواستند از خری
خر از پای رنجیده و پشت ریش****بیفکندشان نعل و پالان به پیش
چو از وامداری خر آزاد گشت****بر آسود و از خویشتن شاد گشت
تو نیز ای به خاکی شده گردناگ****بده وام و بیرون چه از گرد و خاک
بخش ۱۴ - پادشاهی اسکندر به جای پدر
بیا ساقی از خود رهائیم ده****ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد****به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست****درست زر اندود را میشکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم****کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرفگیری کند****ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من****نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی****که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست****هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست****قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را****که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار****کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر****که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم****به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت****بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود****نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت****علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر میسپرد****بران عهد پیشینه پی میفشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس****نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر****به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او****نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را****گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی****بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار****ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری****سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب****یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته****سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش****جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست****بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری****در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته****به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانهای****رسیده به هر کشور افسانهای
گهی راز با انجمن مینهاد****گه از راز انجم گره میگشاد
به انبوه می با جوانان گرفت****به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی****که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای****برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج****نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت****به بیمایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر میفشاند****همه خار میکند و گل مینشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید****به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش****یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر****یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست****به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم****زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود****به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر****به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان****جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه****ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان****که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند****که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد****برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست****تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز****که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی****کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر****ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد****وزین داوری چشم بد دور باد
بخش ۱۵ - تظلم مصریان از زنگیان پیش اسکندر
بیا ساقی آن شربت جانفزای****به من ده که دارم غمی جانگزای
مگر چون بدان شربت آرم نشاط****غمی چند را در نوردم بساط
چو صبح از دم گرگ برزد زبان****به خفتن درآمد سگ پاسبان
خروس غنوده فرو کوفت بال****دهل زن بزد بر تبیره دوال
من از خواب آسوده برخاستم****به جوهر کشی خاطر آراستم
طلبکار گوهر که کانی کند****به پندار امید جانی کند
به خوناب لعلی که آرد به چنگ****ستیزه کند با دل خاره سنگ
چه پنداری ای مرد آسان نیوش****که آسان پر از در توانکرد گوش
گر انجیر خور مرغ بودی فراخ****نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ
گزارنده پیکر این پرند****گزارش چنین کرد با نقشبند
که چون بامدادان چراغ سپهر****جمال جهان را برافروخت چهر
به جلوه برآورد خورشید دست****عروسانه بر کرسی زر نشست
سکندر به آیین شاهان پیش****بر آراست بزمی در ایوان خویش
غلامان گلچهره دلربای****کمر بر کمر گرد تختش به پای
گهی باده میخورد بر یاد کی****گهی گنج میریخت بر باد می
نشسته چنین چون یکی چشمه نور****که آواز داد آمد از راه دور
خبر برد صاحب خبر نزد شاه****که مشتی ستمدیدهٔ دادخواه
تظلم زنانند بر شاه روم****که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم
رسیدند چندان سیاهان زنگ****که شد در بیابان گذرگاه تنگ
سواد جهان را چنان در نبشت****که سودا در آند در آن کوه و دشت
بیابانیانی چو قطران سیاه****از آن بیش کاندر بیابان گیاه
چو کوسه همه پیر کودک سرشت****به خوبی روند ار چه هستند زشت
نه روئی که پیدا کند شرمشان****نه بر هیچکس مهر و آزرمشان
همه آدمی خوار و مردم گزای****ندارد در این داوری مصر پای
گر آید به یارگیری شهریار****وگر نی به تاراج رفت آن دیار
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم****گدازند از آن کوه آتش چو موم
ز جمعی چنین دل پراکندهایم****دگر حکم شه راست ما بندهایم
شه دادگر داور دین پناه****چو دانست کاورد زنگی سپاه
هراسان شد از لشگر بی قیاس****نباید که دانا بود بی هزاس
ارسطوی بیدار دل را بخواند****وزین در بسی قصه با او براند
وزیر خردمند پیروز رای****به پیروزی شاه شد رهنمای
که برخیز و بخت آزمائی بکن****هلاک چنان اژدهائی بکن
برآید مگر کاری از دست شاه****که شه را قویتر کند پایگاه
شود مصر و آن ناحیت رام او****برآید به مردانگی نام او
دگر دشمنان را درآرد به خاک****شود دوست پیروز و دشمن هلاک
سکندر به دستوری رهنمون****ز مقدونیه برد رایت برون
یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ****فروزنده برقش برآمد به میغ
ز دریا سوی خشگی آورد رای****دلیلش سوی مصر شد رهنمای
همه مصریان شهری و لشگری****پذیره شدندش به نیک اختری
بفرمود شه کز لب رود نیل****کند لشگرش سوی صحرا رحیل
به پرخاش زنگی شتابان شدند****دو اسبه به سوی بیابان شدند
دلیران به صحرا کشیدند رخت****به کین خواه زنگی کمر کرده سخت
چو زنگی خبر یافت کامد سپاه****جهان گشت بر چشم زنگی سیاه
دو لشگر برابر شد آراسته****شد آزرمها پاک برخاسته
ز نعل سمندان پولاد میخ****زمین را ز جنبش برافتاد بیخ
ز بس نعره کامد برون از کمین****فرود اوفتاد آسمان بر زمین
ز گرز گران سنگ چالش گران****شده ماهی و گاو را سر گران
ز شوریدن بانگ چون رستخیر****به وحش بیابان درآمد گریز
چو بر جنگ شد ساخته سازشان****گریزنده شد دیو از آوازشان
به جایی گرفتند جای نبرد****که گرما ز مردم بر آورد گرد
زمینی ز گوگرد بی آب تر****هوائی ز دوزخ جگر تابتر
ز تنین به غور آمده غارها****در او فتنه را روز بازارها
در آن جای غولان وطن ساختند****چو غولان به هر گوشه میتاختند
چو گوهر فرو برد گاو زمین****برون جست شیر سیاه از کمین
برآفاق شد گاو گردون دلیر****برآمد ستاره چو دندان شیر
شب از ناف خود عطرسائی گشاد****جهان زیور روشنائی نهاد
برون شد یزک دار دشمن شناس****یتاقی کمر بست بر جای پاس
ستاره درآمد به تابندگی****برآسود خلق از شتابندگی
به یک جای هم روم و هم زنگبار****فرومانده زنگی و رومی ز کار
بخش ۱۶ - پیکار اسکندر با لشگر زنگبار
بیا ساقی آن میکه رومی وشست****به من ده که طبعم چو زنگی خوشست
مگر با من این بی محابا پلنگ****چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ
فریبنده راهی شد این راه دور****که بر چرخ هفتم توان دید نور
درین ره فرشته زره میرود****که آید یکی دیو و ده میرود
به معیار این چارسو رهروی****نسنجد دو جو تا ندزدد جوی
قراضه قراضه رباید نخست****ربایند ازو چون که گردد درست
بجو میستاند ز دهقان پیر****به من میفرستند به دیوان میر
ز من رخت این همرهان دور باد****زبانم بر این نکته معذور باد
از این آشنایان بیگانه خوی****دوروئی نگر یک زبانی مجوی
دو سوراخ چون رو به حیله ساز****یکی سوی شهوت یکی سوی آز
ولیکن چو کژدم به هنگام هوش****نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش
گزارش گر رازهای نهفت****ز تاریخ دهقان چنین باز گفت
که چون شاه چین زین برابرش نهاد****فلک نعل زنگی بر آتش نهاد
سپهر از کمین مهر بیرون جهاند****ستاره ز کف مهره بیرون فشاند
جهان از دلیران لشکر شکن****کشیده چو انجم بسی انجمن
از آیینه پیل و زنگ شتر****صدف را شبه رست بر جای در
ز پویه که پی بر زمین میفشرد****در اندام گاو استخوان گشت خرد
شه روم رسم کیان تازه کرد****ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
بر آراست لشگر به آیین روم****چو آرایش نقش بر مهر موم
ز رومی تنی بود بس مهربان****زبان آوری آگه از هر زبان
دلیر و سخنگوی و دانش پرست****به تیر و به شمشیر گستاخ دست
کشیده دمش طوطیان را به دام****سخن پروری طوطیا نوش نام
به شیرین سخنهای مردم فریب****ربوده نیوشندگان را شکیب
ندیم سکندر به بی گاه و گاه****محاسب در احکام خورشید و ماه
سکندر به حکم پیام آوری****بر خویش خواندش به نام آوری
بفرمود تا هیچ نارد درنگ****شتابان شود سوی سالار زنگ
رساند بدو بیم شمشیر شاه****مگر بشنود باز گردد ز راه
به زنگی زبان رهنمونی کند****که آهن در آتش زبونی کند
جوانمرد گلچهره چون سرو بن****ز رومی به زنگی رساند این سخن
که دارنده تاج و شمشیر و تخت****روان کرد رایت به نیروی بخت
جوان دولت و تیز و گردنکشست****گه خشم سوزنده چون آتشست
چو بر شاه آهو کشد چرم گور****بدوزد سر مور بر پای مور
چنان به که با او مدارا کنی****بنالی و عذر آشکارا کنی
نباید که آن آتش آید به تاب****که ننشیند آنگه به دریای آب
به مهرش روان باید آراستن****مبارک نشد کین ازو خواستن
جهانش گه صلح و جنگ آزمود****ز جنگش زیان دید و از صلح سود
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن****بپیچید بر خود چو مار کهن
دماغش ز گرمی برآمد به جوش****برآورد چون رعد غران خروش
بفرمود تا طوطیا نوش را****کشند و برنداز تنش هوش را
ربودنش آن دیوساران ز جای****چو که برگ را مهرهٔ کهربای
بریدند در طشت زرین سرش****به خون غرقه شد نازنین پیکرش
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد****بخوردش چو آبی و آبی نخورد
کسانی که بودند با او به راه****شدند آب در دیده نزدیک شاه
نمودند کان رومی خوب چهر****چه بد دید از آن زنگی سرد مهر
شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ****چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ
به خون ریختن شد دل انگیخته****ز خون چنان بی گنه ریخته
شد از رومیان رنگ یکبارگی****که دیدند از آنگونه خونخوارگی
سیاهان ازان کار دندان سفید****ز خنده لب رومیان ناامید
شب آن به که پوشیده دندان بود****که آن لحظه میرد که خندان بود
سکندر به آهستگی یک دو روز****گذشت از سر خشم اندیشه سوز
شباهنگ چون برزد از کوه دود****برآهنگ شب مرغ دستان نمود
برآویخت هندوی چرخ از کمر****به هارونی شب حرسهای زر
جلاجل زنان گفت هارون شاه****که شه تاجور باد و دشمن تباه
طلایه برون شد بره داشتن****یتاقی به نوبت نگه داشتن
دگر روز کاورد گردون شتاب****برون زد سر از کنج کوه آفتاب
بغرید کوس از در شهریار****جهان شد ز بانگ جرس بیقرار
تبیره زن از خارش چرم خام****لبیشه درافکند شب را به کام
در آمد به شورش دم گاو دم****به خمبک زدن خام روئینه خم
ترازوی پولاد سنجان به میل****ز کفه به کفه همی راند سیل
سنان سرخشت خفتان شکاف****برون رفت از فلکه پشت و ناف
ز قاروره و یاسج و بید برگ****قواره قواره شده درع و ترک
زهرین حمله زهرای تیغ****شده آب خون در دل تند میغ
چو لشگر به لشگر درآورد روی****مبارز برون آمد از هر دو سوی
بسی یک به دیگر درآویختند****بسی خون بناورد گه ریختند
سبق برد بر لشگر روم زنگ****چو بر گور پی بر کشیده پلنگ
خرابی درآورد زنگی به روم****ز هر بوم افغان برآورد بوم
که رومی بترسید از آن پیش خورد****که با طوطیا نوش زنگی چه کرد
درافکند خون دلاور به جام****بخورد از سر خامی آن خون خام
چو زنگی نمود آنچنان بازیی****ز رومی نیامد عنان تازیی
بدانست سالار لشگر شناس****که در رومی از زنگی آمد هراس
چو لشگر هراسان شود در ستیز****سگالش نسازد مگر بر گریز
وزیر خردمند را خواند پیش****خبر دادش از راز پنهان خویش
که بددل شدند این سپاه دلیر****ز شمشیر ناخورده گشتند سیر
به لشگر توان کردن این کارزار****به تنها چه برخیزد از یک سوار
ز خون خوردن طوطیا نوش گرد****همه لشگر از بیم خواهند مرد
کند هر یک آیین ترس آشکار****نیابد ز ترسندگان هیچ کار
چو بد دل شد این لشگر جنگجوی****بیار آب و دست از دلیری بشوی
همان زنگیان چیره دستی کنند****چو پیلان آشفته مستی کنند
چه دستان توان آوریدن به دست****کزان زنگیان را درآید شکست
برانداز رایی که یاری دهد****ازین وحشتم رستگاری دهد
جهاندیده دستور فریاد رس****گشاد از سر کاردانی نفس
که شاها خرد رهنمون تو باد****ظفر یار و دشمن زبون تو باد
جهان داور آفرینش پناه****پناه تو باد ای جهانگیر شاه
به هر جا که روی آری از کوه و دشت****بهی بادت از چرخ پیروز گشت
سیاهان که ماران مردم زنند****نه مردم همانا که اهریمنند
اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ****عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ
ز مردم کشی ترس باشد بسی****ز مردم خوری چون نترسد کسی
گر آزرم خواهیم از این سگدلان****نخوانندمان عاقلان عاقلان
وگر جای خالی کنیم از نبرد****ز گیتی برآرند یکباره گرد
بلی گر زما داشتندی هراس****میانجی برایشان نهادی سپاس
میانجی که باشد که بس بیهشند****وگر راست خواهی میانجی کشند
یکی چاره باید برانداختن****به تزویر مردم خوری ساختن
گرفتن تنی چند زنگی ز راه****گرفتار کردن در این بارگاه
نشستن تو را خامش و خشمناک****درانداختن زنگیان را به خاک
یکی را سر از تن بریدن به درد****به مطبخ فرستادن از بهر خورد
به زنگی زبان گفتن این را بشوی****بپز تا خورد خسرو نامجوی
بفرمای تا مطبخی در نهفت****نهد جفته و آن را کند خاک جفت
بجوشد سر گوسپندی سیاه****تهی ز استخوان آورد نزد شاه
شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام****بدرد بخاید به حرصی تمام
بگوید که مغزش بیارید نیز****کزین نغزتر کس نخوردست چیز
اگر هیچ دانستمی در نخست****که زنگی خوری داردم تندرست
اسیران رومی نپروردمی****همه زنگی خوش نمک خوردمی
چو آن آدمی خواره یابد خبر****که هست آدمیخوارهای زو بتر
بدین ترس بگذارد آن کین گرم****که آهن به آهن توان کرد نرم
گر این چاره سازی به دست آوریم****بر آن چیره دستان شکستن آوریم
به گرگی ز گرگان توانیم رست****که بر جهل جز جهل نارد شکست
بفرمود شه تا دلیران روم****نمایند چالش در آن مرز و بوم
کمین بر گذرگاه زنگ آورند****تنی چند زنگی به چنگ آورند
شدند آن دلیران فرمان پذیر****گرفتند از آن زنگیی چند اسیر
به نوبتگه شاه بردند شان****به سرهنگ نوبت سپردند شان
درآوردشان نوبتی دار شاه****قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه
شه از خشمناکی چو غرنده شیر****که آرد گوزن گران را به زیر
یکی را بفرمود تا زان گروه****ببرند سر چون یکی پاره کوه
به مطبخ سپردند کین را بگیر****بساز آنچه شه را بود ناگزیر
دگرگونه با مطبخی رفته راز****که چون ساز میباید آن ترکتاز
دگر زنگیان پیش خسرو به پای****فرومانده عاجز در آن رسم و رای
چو فرمود خسرو که خوان آورند****بساط خورش در میان آورند
بیاورد خوان زیرک هوشمند****بر او لفچهای سر گوسپند
شه از هم درید آنخورش را به زور****چو شیری که او بردرد چرم گور
بیایستگی خورد و جنباند سر****که خوردی ندیدم بدین سان دگر
چو زنگی بخوردن چنین دلکشست****کبابی دگر خوردنم ناخوشست
همه ساق زنگی خورم در شراب****کزان خوش نمکتر نیابم کباب
به رغم سیاهان شه پیل بند****مزور همی خورد از آن گوسفند
چو ترسنده اژدها کردشان****چو ماران به صحرا رها کردشان
شدند آن سیاهان بر شاه زنگ****خبر باز دادند از آن روز تنگ
که این اژدها خوی مردم خیال****نهنگی است کاورده بر ما زوال
چنان میخورد زنگی خام را****که زنگی خورد مغز بادام را
سر لفجنان را که آرد ببند****خورد چون سرو لفجه گوسفند
دل زنگیان را درآمد هراس****که از پرنیان سر برون زد پلاس
فرو پژمرید آتش انگیزشان****ز گرمی نشست آتش تیزشان
چو روز دگر مرغ بگشود بال****تهی شد دماغ سپهر از خیال
به غول سیه بانگ برزد خروس****در آمد به غریدن آواز کوس
شغبهای شیپور از آهنگ تیز****چو صور اسرافیل در رستخیز
ز نعره برآوردن گاو دم****شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم
دهلهای گرگینه چرم از خروش****درآورده مغز جهان را به جوش
ز شوریدگی تنبک زخم ریز****دماغ فلک سفته از زخم تیز
دل ترکتازان در آن داروگیر****برآورده از نای ترکی نفیر
زمین لرزه مقرعه در دماغ****زده آتشین مقرعه چون چراغ
روارو زنان تیر پولاد سای****در اندام شیران پولاد خای
پلارک چنان تاف از روی تیغ****که در شب ستاره ز تاریک میغ
دو لشگر دگر باره برخاستند****دگرگونه صفها برآراستند
دو ابر از دو سو در خروش آمدند****دو دریای آتش به جوش آمدند
برآمیخته لشگر روم و زنگ****سپید و سیه چون گراز دو رنگ
سم باد پایان پولاد نعل****به خون دلیران زمین کرده لعل
ترنگ کمانهای بازو شکن****بسی خلق را برده از خویشتن
درفشیدن تیغ آیینه تاب****درفشانتر از چشمهٔ آفتاب
زده لشگر روم رایت بلند****زمین در کمان آسمان در کمند
به قلب اندر اسکندر فیلقوس****جناحی بر آراسته چون عروس
ز پیش سپه زنگی قیرگون****جناحی برآورده چون بیستون
صف زنده پیلان به یکجا گروه****چو گرد گریوه کمرهای کوه
مژه چون سنان چشمها چون عقیق****ز خرطوم تا دم در آهن غریق
دگرگونه بر هر یکی تخت عاج****برو زنگیی بر سر از مشک تاج
چو آواز بر پیل سرکش زدی****زدی آتش ارخود بر آتش زدی
ز پس پیل کامد به چالش برون****شد از پای پیلان زمین نیلگون
پیاده روان گرد پیل بلند****به هر گوشهای کرده صد پیل بند
چو آیین پیکار شد ساخته****منشها شد از مهر پرداخته
ستمگر سیاهی زراجه بنام****ز لشگر گه زنگ بگشاد گام
در آمد چو پیل استخوانی به دست****کزو پیل را استخوان میشکست
سیه ماری افسون گرگی در او****سرآماسی از سر بزرگی در او
دهانش فراخ و سیه چون لوید****کزو چشم بیننده گشتی سپید
خمی از خماهن برانگیخته****به خمها سکاهن برو ریخته
برو سینهای همچو پولاد ترس****حدیث تنومندی آن خود مپرس
علم دیدهای پرچمی بر سرش؟****نمیگشت یک موی از آن پیکرش
گر آنجا بود طاسکی سرنگون****دو دیده برو همچو دو طاس خون
بسی خویشتن را به زنگی ستود****که سوزانتر از آتشم زیر دود
زراجه منم پیل پولاد خای****که بر پشت پیلان کشم پیل پای
چو در پیل پای قدح میکنم****به یک پیل پا پیل را پی کنم
چو در معرکه برکشم تیغ تیز****به کوهه کنم کوه را ریزریز
گرم شیر پیش آیدو گر هزبر****براو سیل بارم چو غرنده ابر
فرس بفکند جوش من نیل را****رخ من پیاده نهد پیل را
سلاح از تنم رسته چو شیر نر****ز پولاد دارم سلاحی دگر
چو الماس و آهن رگ تن مرا****چه حاجت به الماس و آهن مرا
چو گردن برآرم به گردن کشی****نه زابی هراسم نه از آتشی
درم پهلوی پهلوانان به تیغ****خورم گرده گردنان بی دریغ
به مردم کشی اژدها پیکرم****نه مردم کشم بلکه مردم خورم
مرا در جهان از کسی شرم نیست****ستیزه بسی هست و آزرم نیست
ستیزنده را دارد آزرم سست****خر از زیر پالان برآید درست
چو من زنگی آنگه که خندان بود****سیه شیری الماس دندان بود
بگفت این و برزد به ابرو شکنج****چو ماری که پیچد ز سودای گنج
ز رومی سواری توانا و چست****بر آن آتش افکند خود را نخست
به آتش کشی باز مالید گوش****چو پروانهای کایدش خون بجوش
درآمد برو زنگی جنگ سود****به یک ضربت از تن سرش را ربود
دگر کینه خواهی درآمد به جنگ****فلک هم درآورد پایش به سنگ
چنین تا به مقدار هفتاد مرد****به تیغ آمد از رومیان در نبرد
دگر هیچکس را نیامد نیاز****که با آن زبانی شود رزم ساز
دل از جای شد لشگر روم را****چو از کورهٔ آتشین موم را
چو کرد آن زبانی سپه را زبون****نیامد بناورد او کس برون
سر گردنان شاه گردون گرای****ز پرگار موکب تهی کرد جای
بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ****به زنگی کشی نیزه را داد پیچ
زده بر میان گوهر آگین کمر****در آورده پولاد هندی به سر
به تن بر یکی آسمان گون زره****چو مرغول زنگی گره به گره
یمانی یکی تیغ زهر آبجوش****حمایل فروهشته از طرف دوش
کمندی چو ابروی طمغاچیان****به خم چون کمان گوشه چاچیان
لحیفی برافکنده بر پشت بور****درآمد بزین آن تن پیل زور
عنان تکاور به دولت سپرد****نمود آن قوی دست را دستبرد
به کبک دری چون درآید عقاب****چگونه جهد بر زمین آفتاب؟
از آن تیزتر خسرو پیلتن****به تندی درآمد به آن اهرمن
بزد بانگ بر وی کهای زاغ پیر****عقاب جوان آمد آرام گیر
اگر بر نتابی عنان را ز راه****کنم بر تو عالم چو رویت سیاه
سیه روی ازانی که از تیغ تیز****درین حربگه کرد خواهی گریز
مرو تا به خون سرخ رویت کنم****مسلسلتر از جعد مویت کنم
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ****من آئینهام کز من افتاد زنگ
سپیده برد روی از چشم درد****برد تیغ من سرخی از روی زرد
چه لافی که من دیو مردم خورم****مرا خور که از دیو مردم برم
ندانی تو پیگار شمشیر سخت****بیاموزمت من به بازوی بخت
گر آیی ز جایی نگهدار جای****و گرنه سرت بسپرم زیر پای
من آن روم سالار تازی هشم****که چون دشنه صبح زنگی کشم
چو هندی زنم بر سر زنده پیل****زند پیلیان جامه در خم نیل
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ****به زنگه رود گوش سالار زنگ
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد****برآورد باز و عنان برگشاد
برو حملهای برد چون شیر مست****یکی گرزهٔ شیر پیکر به دست
ز سختی که زد بر سرش گرز را****برافتاد تب لرزه البرز را
به یک زخم آن گرز پولاد لخت****ستد جان از آن آبنوسی درخت
سرو گردن و سینه و پای و دست****ز پا تا به خرد درهم شکست
چو کار زراجه ز راحت برید****یکی محنت دیگر آمد پدید
سیاهی به کردار نخل بلند****هراسان ازو دیدهٔ نخل بند
به خسرو درآمد چو تند اژدها****بر او کرد زخمی چو آتش رها
نشد کارگر تیغ بر درع شاه****بغرید زنگی چو ابر سیاه
چو دارای روم آن سیه را بدید****نهنگ سیاه از میان برکشید
چنان ضربتی زد بر آن نخل بن****که شیر جوان بر گوزن کهن
سر زنگی نخل بالا فتاد****چو زنگی که از نخل خرما فتاد
دگر زنگیی رفت سوی مصاف****زبان برگشاده به مشتی گزاف
که ابری سیاه آمد از کوه زنگ****نبارد مگر اژدها و نهنگ
سیه کولهٔ گرد بازو منم****گران کوه را هم ترازو منم
ز تن برکنم گردن پیل را****به دم درکشم چشمهٔ نیل را
بر آن کس که جانش به آهن گزم****بسی جامها در سکاهن رزم
جهان جوی چون دید کان یافه گوی****ز خون ناف خود را کند نافه بوی
سر تیغ بر گردن افراختش****در آن یافه گفتن سرانداختنش
از آن سهمگنتر سیاهی قوی****عنان راند بر چالش خسروی
چنان زد برو تیغ زنگار خورد****که زنگی ز گردش درآمد به گرد
سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد****به زخمی دگر دیده بر هم نهاد
دگر تا شب از نامداران زنگ****نیامد کسی را تمنای جنگ
جهاندار با فتح دمساز گشت****شبانگه به آرامگه بازگشت
چو گلنارگون کسوت آفتاب****کبودی گرفت از خم نیل آب
نگهبان این مار پیکر درفش****زر اندود بر پرنیان بنفش
رقیبان لشگر به آیین پاس****نگهبانتر از مرد انجم شناس
یزکداری از دیده نگذاشتند****یتاقی که رسمی است میداشتند
سحرگه که آمد به نیک اختری****گل سرخ بر طاق نیلوفری
سکندر برون آمد از خوابگاه****برآراست بر حرب دشمن سپاه
روان کرد رخش عنانتاب را****برانگیخت چون آتش آن آب را
به قلب اندرون پای خود را فشرد****بهر پهلوی پهلوی را سپرد
چپ و راست را بست از آهن حصار****فرو برد چون کوه بیخ استوار
همان لشگر زنگ و خیل حبش****به هر گوشهای گشته شمشیرکش
حبش بریمین بربری بریسار****به قلب اندرون زنگی دیوسار
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ****جرس دار زنگی بجنباند زنگ
در آمد به غریدن ابر سیاه****ز ماهی تف تیغ برشد به ماه
چنان آمد از هر دو لشگر غریو****کزان هول دیوانه شد مغز دیو
گره بر گلوها فروبست گرد****ز بی خونی اندامها گشت زرد
ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز****میانجی همی جست راه گریز
ز بس شورش رق روئینه طاس****به گردون گردان در آمد هراس
ز خر مهرهٔ مغز پرداخته****زمین مغز کوه از سر انداخته
ز روئین دز کوس تندر خروش****به دزهای روئین درافتاد جوش
ز نای دمیده بر آهنگ دور****گمان بود کامد سرافیل و صور
ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ****ز هر غار بر شد غباری به میغ
ز منقار پولاد پران خدنگ****گره بسته خون در دل خاره سنگ
کمان کج ابرو به مژگان تیر****ز پستان جوشن برآورده شیر
کمند گره دادهٔ پیچ پیچ****به جز گرد گردن نمیگشت هیچ
چو هندوی بازیگر گرم خیز****معلق زنان هندوی تیغ تیز
ز موزونی ضربهای سنان****به رقص آمده اسب زیر عنان
به زنبورهٔ تیر زنبور نیش****شده آهن و سنگ را روی ریش
زمین خسته از خون انجیدگان****هوا بسته از آه رنجیدگان
برآراسته قلب شاه از نبرد****چو کوهی که انباشد از لاجورد
همان تیغزن زنگی سخت کوش****برآورده چون زنگ زنگی خروش
کفیده دل و بر لب آورده کف****دهن باز کرده چو پشت کشف
چو از هر دو سو گشت قلب استوار****ز هر دو سپه رفت بیرون سوار
نمودند بسیار مردانگی****هم از زیرکی هم ز دیوانگی
برآورد زنگی ز رومی هلاک****که این نازنین بود و آن هولناک
شه از نازنین لشگر اندیشه کرد****که از نازنینان نیاید نبرد
به دل گفت آن به که شیری کنم****درین ترسناکان دلیری کنم
چو لشگر زبون شد در این تاختن****به خود باید این رزم را ساختن
برون شد دگر باره چون آفتاب****که آرد به خونریزی شب شتاب
تنی چند را زان سپاه درشت****به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت
کسی کان چنان دید بنیاد او****تهی کرد پهلو ز پولاد او
سپهدار رومی چو بی جنگ ماند****تکاور سوی لشگر زنگ راند
پلنگر که او بود سالار زنگ****بدانست کامد ز دریا نهنگ
به یاران خود گفت کاین صید خام****کجا جان برد چون در آید به دام
سلیحی ملک وار ترتیب کرد****به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد
به پوشید خفتانی از کرگدن****مکوکب به زر زاستین تا بدن
یکی خود پولاد آیینه فام****نهاد از بر فرق چون سیم خام
درفشان یکی تیغ چون چشم گور****پلارک درو رفته چون پای مور
برآهیخت و آمد بر تند شیر****نشاید شدن سوی شیران دلیر
بغرید کای شیر صید آزمای****هماوردت آمد مشو باز جای
مرو تا نبرد دلیران کنیم****درین رزمگه جنگ شیران کنیم
به بینیم کز ما بلندی کراست****درین کار فیروزمندی کراست
ز جوشیدن زنگی خامکار****بجوشید خون در دل شهریار
چو بدخواه کین در خروش آورد****ستیزنده را خون به جوش آورد
سکندر بدو گفت چندین ملاف****مران بیهده پیش مردان گزاف
ز مردانگی لاف چندین مزن****هراسان شو از سایهٔ خویشتن
بترس ار چه شیری ز شیرافکنان****دلیری مکن با دلیر افکنان
تنی را که نتوانی از جای برد****به پرخاش او پی چه خواهی فشرد
به پهلوی شیر آنگهی دست کش****که داری به شیر افکنی دستخوش
به تاراج خود ترکتازی کنی****که گنجشک باشی و بازی کنی
بیا تا بگردیم میدان خوشست****ببینیم کز ما که سختی کشست
گرفته مزن در حریف افکنی****گرفته شوی گر گرفته زنی
بر آشفت زندگی ز گفتار شاه****به چالش درآمد چو دود سیاه
فروهشت بر ترک شه تیغ را****ز برق آتشی کی رسد میغ را
برآشفته شد شاه از آن زشت روی****چو تیغ از تنش سر برآورد موی
به تندی یکی تیغ زد بر تنش****نشد کارگر زخم بر جوشنش
بسی جمله بر یکدیگر ساختند****یکی زخم کاری نینداختند
بدینگونه تا شب درآمد بسر****نشد زخم کس در میان کارگر
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه****بدو گفت خورشید شد سوی کوه
شب آمد شبیخون رها کردنیست****به میعاد فردا وفا کردنیست
سیه کار شب چون شود شحنه سود****برون آید آتش ز گردنده دود
کنم با تو کاری در این کارزار****که اندر گریزی به سوراخ مار
به شرطی که چون صبح راند سپاه****تو را نیز چون صبح بینم پگاه
بگفت این و از حربگه بازگشت****برین داستان شاه دمساز گشت
به مهلت ز شب عذر خواه آمدند****ز میدان سوی خوابگاه آمدند
چو روز دگر چشمهٔ آفتاب****برانگیخت آتش ز دریای آب
دو لشگر به هم برکشیدند کوس****چو شطرنجی از عاج و از آبنوس
تذروان رومی و زاغان زنگ****شده سینهٔ باز یعنی دو رنگ
سیاهان چو شب رومیان چون چراغ****کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ
برآمد یکی ابر زنگار گون****فرو ریخت از دیده دریای خون
در آن سیل کز پای شد تا به فرق****یکی تشنه مانده یکی گشته غرق
جهان خسرو آهنگ پیکار کرد****به بدخواه بر چشم بد کار کرد
برآراست بازار ناورد را****برانگیخت ز آب روان گرد را
کژ اکندی از گور چشمه حریر****بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر
یکی درع رخشندهٔ چشمه دار****که در چشم نامد یکی چشمه وار
سنان کش یکی نیزهٔ سی ارش****به آب جگر یافته پرورش
حمایل یکی تیغ هندی چو آب****به گوهرتر از چشمهٔ آفتاب
کلاهی ز پولاد چین بر سرش****که گوهر به رشک آمد از گوهرش
برآویخته ناچخی زهردار****به وقت زدن تلخ چون زهر مار
نشست از بر بارهٔ کوه فش****به دیدن همایون به رفتار خوش
روان کرد مرکب به میعادگاه****پذیره که دشمن کی آید ز راه
نیامد پلنگر که پژمرده بود****به اندیشه لنگر فرو برده بود
دگر زنگیی را چو عفریت مست****فرستاد تا گوهر آرد به دست
به یک ناچخ شه که بر وی رسید****ز زنگی رگ زندگانی برید
دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه****کزو چشم بینندگان شد ستوه
همان خورد کان ناسزای دگر****چنین چند را خاک خارید سر
سیه رویتر زان یی دیو سار****به پیچش درآمد چو پیچنده مار
بر او نیز شه ناچخی راند زود****به زخمی برآورد ازو نیز دود
سیاهی دگر زان ستمگارهتر****به حرب آمد از شیر خونخوارهتر
همان شربت یار پیشینه خورد****زمانه همان کار پیشینه کرد
نیامد دگر کس به میدان دلیر****که ترسیده بودند از آن تند شیر
عنان داد خسرو سوی خیل زنگ****برون خواست بدخواه خود را به جنگ
پلنگر چو دید آن چنان دستبرد****شد اندامش از زخم ناخورده خرد
اگر خواست ورنه جنیبت جهاند****سوی حربگه کام و ناکام راند
عنان بر شه افکند چالش کنان****به صد خاریش بخت مالش کنان
بسی زخمها زد به نیروی سخت****نشد کارگر بر خداوند بخت
شه شیر زهره بر آن پیل زور****بجوشید چون شیر بر صید گور
پناهنده را یاد کرد از نخست****نیت کرد بر کامگاری درست
طریدی بناورد زنگی نمود****که بر نقطه پرگار تنگی نمود
به چالشگری سوی او راند رخش****برابر سیه خنده زد چون درخش
چنان زد بر او ناچخ نه گره****که هم کالبد سفته شد هم زره
به یک باد شد کشتی خصم خرد****فرو ماند لنگر پلنگر به مرد
بفرمود شاه از سربارگی****که لشگر بجنبد به یکبارگی
سپاه از دو سو جنبش انگیختند****شب و روز را درهم آمیختند
ز بیم چکاچک که آمد ز تیر****کفن گشت در زیر جوشن حریر
ترنگا ترنگ درفشنده تیغ****به مه درقها را برآورده میغ
تنوره ز تفتیدن آفتاب****به سوزندگی چون تنوری بتاب
ز جوشیدن سر به سرسام تیز****جهان کرده از روشنائی گریز
ز بس زنگی کشته بر خاک راه****زمین گشته در آسمان رو سیاه
عقیق از شبه آتش افروخته****شبه گشته در آسمان سیه سوخته
سبک شد شبه گشت گوهر گران****چنین است خود رسم گوهر گران
اسیر سمنبرک شد مشک بید****غراب سی صید باز سپیده
سراسیمگی در منش تاخته****ز رخت خرد خانه پرداخته
ز دلدادن چاوشان دلیر****دلاور شده گور بر جنگ شیر
زگفتن که هوی و دگر بارههان****برآورده سر های و هوی از جهان
ستیز دو لشگر چو از حد گذشت****زمانه یکی را ورق در نوشت
قوی دست را فتح شد رهنمون****به زنهار خواهی درآمد زبون
در آن تاختن لشگر رومیان****به زنگی کشی بسته هر سو میان
سکندر به شمشیر بگشاد دست****به بازار زنگی در آمد شکست
چو زنگی درآمد به زنگانه رود****ز شهرود رومی برآمد سرود
سر رایت شاه بر شد به ماه****ز غوغای زنگی تهی گشت راه
فرو ریخت باران رحمت ز میغ****فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ
ستاده ملک زیر زرین درفش****ز سیفور بر تن قبای بنفش
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ****به گردن در افسار یا پالهنگ
کسی را که زیر علم تاختند****به فرمان خسرو سر انداختند
در آن وادی از زنگیان کس نماند****وگر ماند جز بخش کرکس نماند
گروهی که بر پیل کردند زور****فتادند چون پیله در پای مور
کری بنده کو بار مردم کشد****گهی شم کشد گه بریشم کشد
چو خصمان گرفتار خواری شدند****حبش در میان زینهاری شدند
شه آن وحشیان را که بود از حبش****نفرمود کشتن در آن کشمکش
ببخشود بر سختی کارشان****به شمشیر خود داد زنهارشان
بفرمود تا داغشان برکشند****حبش زین سبب داغ بر آتشند
فروزندهشان کرد از آن گرم داغ****کز آتش فروزنده گردد چراغ
ز بس غارت آورردن از بهر شاه****غنیمت نگنجید در عرضگاه
چو شاه آن متاع گران سنج دید****چو دریا یکی دشت پر گنج دید
به جز گوهرین جام و زرین عمود****به خروار عنبر به انبار عود
هم از زر کانی هم از لعل و در****بسی چرم و قنطارها کرده پر
ز کافور چون سیم صحرا ستوه****ز سیم چو کافور صدر پاره کوه
همان زنده پیلان گنجینه کش****همان تازی اسبان طاووس وش
همان برده بومی و بربری****سبق برده بر ماه و بر مشتری
ز برگستوانهای گوهر نگار****همان چرم زرافهٔ آبدار
همه روی صحرا پر از خواسته****به گنجینه و گوهر آراسته
شه از فتح زنگی و تاراج گنج****برآسود ایمن شد از درد و رنج
به عبرت در آن کشتگان بنگریست****بخندید پیدا و پنهان گریست
که چندین خلایق در این داروگیر****چرا کشت باید به شمشیر و تیر
خطا گر بر ایشان نهم نارواست****ور از خود خطا بینم اینهم خطاست
فلک را سر انداختن شد سرشت****نشاید کشیدن سر از سرنوشت
چو دود از پی لاجوردی نقاب****سر از گنبد لاجوردی متاب
فلکها که چون لاجوردی خزند****همه جامه لاجوردی رزند
درین پردهٔ کج سرودی مگوی****در این خاک شوریده آبی مجوی
که داند که این خاک انگیخته****به خون چه دلهاست آمیخته
همه راه اگر نیست بیننده کور****ادیم گوزنست و کیمخت گور
بخش ۱۷ - باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی
بیا ساقی از می مرا مست کن****چو می در دهی نقل بر دست کن
از آن می که دل را برو خوش کنم****به دوزخ درش طلق آتش کنم
برومند باد آن همایون درخت****که در سایه او توان برد رخت
گه از میوه آرایش خوان دهد****گه از سایه آسایش جان دهد
به میوه رسیده بهاری چنین****ز رونق میفتاد کاری چنین
چو شد بارور میوهدار جوان****به دست تبر دادنش چون توان
زمستان برون رفت و آمد بهار****برآورده سبزه سر از جویبار
دگر باره سرسبز شد خاک خشک****بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک****چو کافورتر سر برون زد ز خاک
گشادم من از قفل گنجینه بند****به صحرا علم برکشیدم بلند
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش****که خواند سراینده آنرا سروش
به آواز پوشیدگان گفت خیز****گزارش کن از خاطر گنج ریز
که چون رومی از زنگی آنکین کشید****سکندر کجا رخش در زین کشید
گزارنده داستان دری****چنین داد نظم گزارش گری
که چون فرخی شاه را گشت جفت****چو گلنار خندید و چون گل شکفت
درگنج بگشاد بر گنج خواه****توانگر شد از گنج و گوهر سپاه
برآسود یک هفته بر جای جنگ****به یاقوت می رنگ داد آذرنگ
چو سقای باران و فراش باد****زدند آب و رفتند ره بامداد
شد از راه او گرد برخاسته****که بیگرد به راه آراسته
چو بی گرد شد راه را کرد راه****درآمد به زین شاه گیتی پناه
روار و زنان نای زرین زدند****سراپرده بر پشت پروین زدند
ز دریای افرنجه تا رود نیل****بجوش آمد از بانگ طبل رحیل
دراینده هر سو درای شتر****ز بانگ تهی مغز را کرد پر
دهان جلاجل به هرای زر****ز شور جرس گوشها کرده کر
به موکب روان لشگر از هر کنار****نه چندان که داند کس آنرا شمار
جهاندار در موکب خاص خویش****خرامنده بر کبک رقاص خویش
چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت****ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد****مقرنس شده گنبد لاجورد
ز صحرا غنیمت برآورده کوه****ز گوهر کشیدن هیونان ستوه
ز بس گنج آگنده بر پشت پیل****به صد جای پل بسته بر رود نیل
بدین فرخی شاه فیروزمند****برافراخته سر به چرخ بلند
به مصرآمد و مصریان را نواخت****به آئین خود کار آن شهر ساخت
وز آنجا روان شد به دریا کنار****پذیرفت یک چندی آنجا قرار
به هر منزلی کو علم برکشید****در آن منزل آمد عمارت پدید
به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم****عمارت بسی کرد بر رسم روم
بر آبادی راه میبرد رنج****بر آن ریگ میریخت چون ریگ گنج
نخستین عمارت به دریا کنار****بنا کرد شهری چو خرم بهار
به آبادی و روشنی چون بهشت****همش جای بازار و هم جای کشت
به اسکندر آن شهر چون شد تمام****هم اسکندریهش نهادند نام
چو پرداخت آن نغز بنیاد را****که مانند شد مصر و بغداد را
به یونان شدن گشت عزمش درست****که آنجا رود مرد کاید نخست
ز دریا گذر کرد و آمد به روم****جهان نرم در زیر مهرش چو موم
بدان موم چون رغبتش خاستی****بکردی ازو هر چه میخواستی
بزرگان روم آفرین خوان شدند****بر آن گوهری گوهرافشان شدند
همه شهر یونان بیاراستند****که دیدند ازو آنچه میخواستند
نشاندند مطرب فشاندند مال****که آمد چنان بازیی در خیال
مخالف شکن شاه پیروز بخت****به فیروز فالی برآمد به تخت
ز فیروزی دولت کامگار****نشاط نو انگیخت در روزگار
بسی ارمغانی ز تاراج زنگ****به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ
ز گنجی که او را فرستاد دهر****به هر گنجدانی فرستاد بهر
چو نوبت به سربخش دارا رسید****شتر بار زر تا بخارا رسید
گزین کرد مردی به فرهنگ ورای****که آیین آن خدمت آرد بجای
گزید از غنیمت طرایف بسی****کز آن سان نبیند طرایف کسی
گرانمایههایی که باشد غریب****ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب
برون از طبقهای پرزر خشک****به صندوق عنبر به خروار مشک
یکی خرمن از سیم بگداخته****یکی خانه کافور ناساخته
زعود گره بارها بسته تنگ****که هر بار از او بود صد من به سنگ
مرصع بسی تیغ گوهر نگار****نمطهای زرافهٔ آبدار
کنیزان چابک غلامان چست****به هنگام خدمتگری تندرست
همان تختهای مکلل ز عاج****به گوهر بر آموده با طوق و تاج
اسیران زنجیر بر پا و دست****به بالا و پهنا چو پیلان مست
ز گوش بریده شتر بارها****ز سرهای پر کاه خروارها
ز پیلان پیکار ده زنده پیل****گه رزم جوشنده چون رود نیل
بدین سان گرانمایهای سره****فرستاد با قاصدی یکسره
چو آمد فرستادهٔ راه سنج****به دارا سپرد آن گرانمایه گنج
شکوهید دارا ز نزلی چنان****حسد را برو تیزتر شد عنان
پذیرفت گنجینه بی قیاس****پذیرفته را نامد از وی سپاس
نه بر جای خود پاسخی ساز کرد****در کین پوشیده را باز کرد
فرستاده آن پاسخ سرسری****نپوشید بر رای اسکندری
سکندر شد آزرده از کار او****نهانی همی داشت آزار او
ز پیروزی دولت و جاه خویش****نبودش سرکین بدخواه خویش
ز هر سو خبر ترکتازی نمود****که رومی به زنگی چه بازی نمود
ز هر کشوری قاصدان تاختند****بدین چیرگی تهنیت ساختند
در طعنه بر رومیان بسته شد****همان رومی از بددلی رسته شد
زمانه چو عاجز نوازی کند****به تند اژدها مور بازی کند
در این آسیا دانه بینی بسی****به نوبت درآس افکند هرکسی
بخش ۱۸ - سگالش نمودن اسکندر بر جنگ دارا
بیا ساقی آن میکه فرخ پیست****به من ده که داروی مردم میست
میی کوست حلوای هر غم کشی****ندیده به جز آفتاب آتشی
جهان بینم از میل جوینده پر****یکی سوی دریا یکی سوی در
نه بینم کسی را در این روزگار****که میلش بود سوی آموزگار
چو من بلبلی را بود ناگزیر****کز این گوش گیران شوم گوشهگیر
به مشغولی نغمهٔ این سرود****شوم فارغ از شغل دریا و رود
چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ****ترنجی به دستم چو روشن چراغ
نبینم کس از هوشیاران مست****که دادن توان آن ترنجش به دست
دگر باره از دست این دوستان****گریز آورم سوی آن بوستان
تماشای این باغ دلکش کنم****بدو خاطر خویش را خوش کنم
گزارشگر کارگاه سخن****چنین گوید از موبدان کهن
که چون شاه روم از شبیخون زنگ****برآسود و آمد مرادش به چنگ
پذیره شد آسایش و خواب را****روان کرد بر کف می ناب را
به نوروز بنشست و می نوش کرد****سرود سرایندگان گوش کرد
نبودی ز شه دور تا وقت خواب****مغنی و ساقی و رود و شراب
حسابی به جز کامرانی نداشت****از آن به کسی زندگانی نداشت
نشسته جهاندار گیتی فروز****به فیروزی آورده شب را به روز
به پیرامنش فیلسوفان دهر****جهان را به داد و دهش داد بهر
ارسطو به ساغر فلاطون به جام****می خام ریزنده بر خون خام
مغنی سراینده بر بانگ رود****به نوروزی شه نو آیین سرود
که دولت پناها جوان بخت باش****همه ساله با افسر و تخت باش
گرو کن به عمر ابد جام را****گرو گیر کن باده خام را
بساط می ارغوانی بنه****طرب ساز و داد جوانی بده
چو داری جوانی و اقبال هست****به رود و به می شاد باید نشست
چو ترتیب شمشیر کردی تمام****بر آرای مجلس به ترتیب جام
جهان گیر در سایه تاج و تخت****نگیرد جهان با تو این کار سخت
سیاهی گرفتی سپیدی بگیر****چنین ابلقی با شدت ناگزیر
علم بر فلک زن که عالم تراست****به دولت در آویز کان هم تراست
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ****به چهره در آورده بود آب و رنگ
زبون کردن دشمن آسان گرفت****حساب خراج از خراسان گرفت
به هم سنگی خویش در روم و شام****نیامد کسش در ترازو تمام
به دارا نداد آنچه داد از نخست****همان داده را نیز ازو باز جست
از آنجا که روز جوانیش بود****تمنای کشور ستانیش بود
کمربند ایرانیان سست کرد****به ایران گرفتن کمر چست کرد
درختی که او سر برآرد بلند****به دیگر درختان رساند گزند
به نخجیر شد شاه یک روز کش****هم او خوشمنش بود و همروز خوش
شکار افکنان دشتها در نوشت****همی کرد نخجیر در کوه و دشت
فلک وار میشد سری پر شکوه****گهی سوی صحرا گهی سوی کوه
گذشت از قضا بر یکی کوهسار****که بود از بسی گونه در وی شکار
دو کبک دری دید بر خاره سنگ****به آیین کبکان جنگی به جنگ
گه آن مغز این را به منقار خست****گه این بال آنرا به ناخن شکست
در آن معرکه راند شه بارگی****همی بود بر هر دو نظارگی
ز سختی که کبکان در آویختند****ز نظارهٔ شاه نگریختند
شگفتی فرومانده شه زان شمار****که در مغز مرغان چه بود آن خمار
یکی را نشان کرد بر نام خویش****برو بست فال سرانجام خویش
دگر مرغ را نام دارا نهاد****بر آن فال چشم آشکارا نهاد
دو مرغ دلاور در آن داوری****زمانی نمودند جنگ آوری
همان مرغ شد عاقبت کامگار****که بر نام خود فال زد شهریار
چو پیروز دید آنچنان حال را****دلیل ظفر یافت آن فال را
خرامنده کبک ظفر یافته****پرید از برکبک بر تافته
سوی پشتهٔ کوه پرواز کرد****عقابی درآمد سرش باز کرد
چو بشکست کبک دری را عقاب****ملک کبک بشکست و آمد به تاب
ز پرواز پیروزی خویشتن****نبودش همانا غم جان و تن
بدانست کاقبال یاری دهد****به دارا در کامگاری دهد
ولیکن در آن دولت کامگار****نباشد بسی عمر او پایدار
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه****مقرنس یکی طاق گردون شکوه
که پرسندگان زو به آواز خویش****خبر باز جستندی از راز خویش
صدائی شنیدندی از کوه سخت****بر انسان که بودی نمودار بخت
بفرمود شه تا یکی هوشمند****خبر باز پرسد ز کوه بلند
که چون در جهان ریزش خون بود****سرانجام اقبال او چون بود
بپرسید پرسندهٔ نغز فال****که چون مینماید سرانجام حال؟
سکندر شود بر جهان چیره دست؟****به دارای دارا درآرد شکست؟
صدائی برآورد کوه از نهفت****همان را که او گفته بدباز گفت
از آن فال فرخ دل خسروی****چو کوه قوی یافت پشت قوی
به خرم دلی زان طرف بازگشت****سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت
به تدبیر بنشست با انجمن****چو سرو سهی در میان چمن
سخن راند ز اندازه کار خویش****ز پیروزی صلح و پیکار خویش
که چون من به نیروی گیتی پناه****به گردون گردان رساندم کلاه
گزیت رباخوارگان چون دهم****به خود بر چنین خواریی چون نهم
به دارا چرا داد باید خراج****کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج
گر او تاج دارد مرا تیغ هست****چو تیغم بود تاجم آید به دست
گر او لشگر آرد به پیکار من****نگهدار من بس نگهدار من
مرا نصرت ایزدی حاصلست****که رایم قوی لشگرم یکدلست
سپه را که فیروزمندی رسد****ز یاران یک دل بلندی رسد
دو درزی ز دل بشکند کوه را****پراکندگی آرد انبوه را
امیدم چنان شد به نیروی بخت****که بستانم از دشمنان تاج و تخت
چه باید رصدگاه دارا شدن****به جزیت دهی آشکارا شدن
شما زیرکان از سریاوری****چه گوئید چون باشد این داوری
چه حجت بود پیش دارا مرا****نهانی کند آشکارا مرا
شناسندگان سرانجام کار****دعا تازه کردند بر شهریار
که تا چرخ گردنده و اخترست****وزین هر دو آمیزش گوهرست
چراغ جهان گوهر شاه باد****رخ شاه روشنتر از ماه باد
توئی آنکه نیروی بینش به توست****برومندی آفرینش به توست
به هر جا که باشی خداوند باش****ز تخمی که کاری برومند باش
چو پرسیدی از ما به فرخنده رای****بگوئیم چون بخت شد رهنمای
چنانست رخصت برای صواب****که شه بر مخالف نیارد شتاب
تو بنشین گر او با تو جنگ آورد****بر او تیغ تو کار تنگ آورد
ز دست تو یک تیغ برداشتن****ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن
گوزنی که با شیر بازی کند****زمین جای قربان نمازی کند
ز دارا نیاید به جز نای و نوش****گر آید به تو خونش آید به جوش
تو زو بیش در لشگر آراستن****خراج از زبونان توان خواستن
شبیخون تو تا بیابان زنگ****تماشای او تا شبستان تنگ
تو دین پروری خصم کین پرورست****فرشته دگر اهرمن دیگرست
تو شمشیرگیری و او جام گیر****تو بر سر نشینی و او بر سریر
تو با دادی او هست بیدادگر****تو میزان زور او ترازوی زر
تو بیداری او بی خودی میکند****تو نیکی کنی او بدی میکند
بدآن بد که از جمله شهر و سپاه****ز نیکان ندارد کسی نیکخواه
ببینی که روزی هم آزار او****کسادی در آرد به بازار او
نوازشگری های بد رام تو****برآرد به هفتم فلک نام تو
ز حق دشمنی چند باطل ستیز****مکن چون کند باطل از حق گریز
کمربند بیداری بخت گیر****کله داریی کن سر تخت گیر
نباید که بندد تو را این خیال****که دولت به ملک است و نصرت به مال
سری کردن مردم از مردمیست****وگرنه همه آدمی آدمیست
همه مردمی سرفرازی کند****سر آن شد که مردم نوازی کند
دد و دام را شیر از آنست شاه****که مهمان نوازست در صیدگاه
جهان خوش بدان نیست کری به دست****به زنجیر و قفلش کنی پای بست
ز عیش خوش آنگه نشانش دهی****کز اینش ستانی به آنش دهی
جوانمرد پیوسته با کس بود****کس آن را نباشد که ناکس بود
بدان کس که او را خمیریست خام****همه کس دهد نان پخته به وام
مروت تو داری و مردی تو راست****بداندیش را گنج با اژدهاست
گر او تندر آمد تو هستی درخش****گر او گنجدان شد توئی گنج بخش
پدر گرچه با قوت شیر بود****به کین خواستن نرم شمشیر بود
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ****ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ
چگوئی سیاهان زنگی سرشت****که بودند چون دیو دژخیم زشت
چو با تیغ تو سرکشی ساختند****به جز سر چه در پایت انداختند
چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه****از این قطرهها هم نداری شکوه
نهنگی که او پیل را پی کند****از آهو بره عاجزی کی کند
هژبر ژیان کی شود صید گور****سیه مارکی روی تابد ز مور
عقابی که نخجیر سازی کند****به فروجکان دست بازی کند
دگر کاختران نیک خواه تواند****همان خاکیان خاک راه تواند
نمودار گیتی گشائی تراست****خلل خصم را مومیائی تراست
به چندین نشانهای فیروزمند****بداندیش را چون نباید گزند
به فالی کز اختر توان برشمرد****توداری درین داوری دستبرد
همان در حروف خط هندسی****تو غالبتری گر سخن بررسی
پلنگر که لشکرکش زنگ بود****به وقتی که با قوت چنگ بود
به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم****در آن فتح غالب تو را یافتیم
چو پیروز بود آن نمونش به فال****در این هم توان بود پیروز حال
شه از نصرت رهنمایان خویش****حساب جهانگیری آورد پیش
به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت****به نیک اختری فال اختر گرفت
به فرخندگی فال زن ماه و سال****که فرخ بود فال فرخ به فال
مزن فال بد کاورد حال بد****مبادا کسی کو زند فال بد
بخش ۱۹ - آیینه ساختن اسکندر
بیا ساقی که لعل پالوده را****بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ****ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد****همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها****ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند****به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید****کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند****که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد****که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش****در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم****کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید****ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوهساز****بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته****به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند****زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست****در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری****نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار****پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش****به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست****درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل میساختندش نخست****نمیآمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز****درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال****مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته****تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند****نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز****برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری****به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت****به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه****ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد****یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای****دهد بوسه آیینه را رو نمای
بخش ۲ - مناجات به درگاه باری عز شأنه
بزرگا بزرگی دها بی کسم****توئی یاوری بخش و یاری رسم
نیاوردم از خانه چیزی نخست****تو دادی همه چیز من چیز توست
چو کردی چراغ مرا نور دار****ز من باد مشعل کشان دور دار
به کشتن چو دادی تنومندیم****تو ده ز آنچه کشتم برومندیم
گریوه بلند است و سیلاب سخت****مپیچان عنان من از راه بخت
ازین سیل گاهم چنان ده گذار****که پل نشکند بر من این رودبار
عقوبت مکن عذر خواه آمدم****به درگاه تو روسیاه آمدم
سیاه مرا همه تو گردان سپید****مگردانم از درگهت ناامید
سرشت مرا که آفریدی ز خاک****سرشته تو کردی به ناپاک و پاک
اگر نیکم و گر بدم در سرشت****قضای تو این نقش در من نبشت
خداوند مائی و ما بندهایم****به نیروی تو یک به یک زندهایم
هر آنچ آفریده است بیننده را****نشان میدهند آفریننده را
مرا هست بینش نظرگاه تو****چگونه نبینم بدو راه تو
تو را بینم از هر چه پرداخته است****که هستی تو سازنده و او ساخته است
همه صورتی پیش فرهنگ و رای****به نقاش صورت بود رهنمای
بسی منزل آمد ز من تا به تو****نشاید تو را یافت الا به تو
اساسی که در آسمان و زمیست****به اندازهٔ فکرت آدمیست
شود فکرت اندازه را رهنمون****سر از حد و اندازه نارد برون
به هر پایهای دست چندان رسد****که آن پایه را حد به پایان رسد
چو پایان پذیرد حد کاینات****نماند در اندیشه دیگر جهات
نیندیشد اندیشه افزون ازین****تو هستی نه این بلکه بیرون ازین
بر آن دارم ای مصلحت خواه من****که باشد سوی مصلحت راه من
رهی پیشم آور که فرجام کار****تو خشنود باشی و من رستگار
جز این نیستم چارهای در سرشت****که سر برنگردانم از سرنوشت
نویسم خطی زین نیایشگری****مسجل به امضای پیغمبری
گواهی درو از که؟ از چار یار****که صد آفرین باد بر هر چهار
نگهدارم آن خط خونی رهان****چو تعویذ بر بازوی خود نهان
در آن داوریگاه چون تیغ تیز****که هم رستخیز است و هم رسته خیز
چو پران شود نامهها سوی مرد****من آن نامه را بر گشایم نورد
نمایم که چون حکم رانی درست****بر این حکم ران وان دیگر حکم تست
امیدم به تو هست از اندازه بیش****مکن ناامیدم ز درگاه خویش
ز خود گر چه مرکب برون راندهام****به راه تو در نیمره ماندهام
فرود آر مهدم به درگاه خویش****مگردان سر رشته از راه خویش
ز من کاهش و جان فزون ز تو****نشان جستن از من نمودن ز تو
چو بازار من بی من آراستی****بدان رسم و آیین که میخواستی
ز رونق مبر نقش آرایشم****نصیبی ده از گنج بخشایشم
چه خواهی ز من با چنین بود سست****همان گیر نابوده بودن نخست
مرا چون نظر بر من انداختی****مزن مقرعه چون که بنواختی
تو دادی مرا پایگاه بلند****توام دست گیر اندرین پای بند
چو دادیم ناموس نام آوران****بده دادم ای داور داوران
سری را که بر سر نهادی کلاه****مبند از درپای هر خاک راه
دلی را که شد بر درت راز دار****ز دریوزهٔ هر دری باز دار
نکو کن چو کردار خودکار من****مکن کار با من به کردار من
نظامی بدین بارگاه رفیع****نیارد به جز مصطفی را شفیع
بخش ۲۰ - خراج خواستن دارا از اسکندر
بیا ساقی آن جام آیینه فام****به من ده که بر دست به جای جام
چو زان جام کیخسرو آیین شوم****بدان جام روشن جهان بین شوم
بیا تا ز بیداد شوئیم دست****که بی داد نتوان ز بیداد رست
چه بندیم دل در جهان سال و ماه****که هم دیو خانست و هم غول راه
جهان وام خویش از تو یکسر برد****به جرعه فرستد به ساغر بود
چو باران که یک یک مهیا شود****شود سیل و آنگه به دریا شود
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد****درم بر درم چند باید نهاد
نهنگی به ما برگذر کرده گیر****همه گنج ناخورده را خورده گیر
از آن گنج کاورد قارون به دست****سرانجام در خاک بین چون نشست
وزان خشت زرین شداد عاد****چه آمد به جز مردن نامراد
درین باغ رنگین درختی نرست****که ماند از قفای تبرزن درست
گزارش کن زیور تاج و تخت****چنین گفت کان شاه فیروز بخت
یکی روز فارغ دل و شاد بهر****بر آسوده بود از هوسهای دهر
میناب در جام شاهنشهی****گهی پر همی کرد و گاهی تهی
حکیمان هشیار دل پیش او****خردمند مونس خرد خویش او
به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ****سخن شد بسی در نمطهای تنگ
به هر جرعه میکه شه میفشاند****مهندس درختی در او مینشاند
درخشان شده میچو روشن درخش****قدح شکر افشان و مینوش بخش
دماغ نیوشنده را سرگران****ز نوش میو رود رامشگران
سرشک قدح نالهٔ ارغنون****روان کرده از رودها رود خون
زهی زخم کز زخمهٔ چون شکر****شود رود خشکی بدو رود تر
در آن بزم آراسته چون بهشت****گل افشانتر از ماه اردیبهشت
سکندر جهانجوی فرخ سریر****نشسته چو بر چرخ بدر منیر
ز دارا درآمد فرستادهای****سخنگوی و روشندل آزادهای
چو خسرو پرستان پرستش نمود****هم او را و هم شاه خود را ستود
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان****شنیده سخن کرد با او روان
ز دارا درود آوریدش نخست****نداده خراج کهن باز جست
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج****ز درگاه ما واگرفتی خراج
زبونی چه دیدی تو در کار ما****که بردی سر از خط پرگار ما
همان رسم دیرینه را کاربند****مکن سرکشی تا نیابی گزند
سکندر ز گرمی چنان برفروخت****که از آتش دل زبانش بسوخت
کمان گوشهٔ ابرویش خم گرفت****ز تندیش گوینده را دم گرفت
چنان دید در قاصد راه سنج****که از جوش دل مغزش آمد به رنج
زبان چون ز گرمی بر آشفته شد****سخنهای ناگفتنی گفته شد
فرو گفت لختی سخنهای سخت****چو گوید خداوند شمشیر و تخت
که را در خرد رای باشد بلند****نگوید سخنهای ناسودمند
زبان گر به گرمی صبوری کند****ز دوری کن خویش دوری کند
سخن گر چه با او زهازه بود****نگفتن هم از گفتنش به بود
چو خوش گفت فرزانهٔ پیش بین****زبان گوشتین است و تیغ آهنین
نباشد به خود بر کسی مرزبان****که گوید هر آنچ آیدش بر زبان
گزارنده پیر کیانی سرشت****گزارش چنین کرد از آن سرنبشت
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج****ز یونان شدی پیش دارا خراج
در آن گوهرین گنج بن ناپدید****بدی خایهٔ زر خدای آفرید
منقش یکی خسروانی بساط****که بیننده را تازه کردی نشاط
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد****خراج کهن گشته را یاد کرد
برو بانگ زد شهریار دلیر****که نتوان ستد غارت از تندشیر
زمانه دگرگونه آیین نهاد****شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد
سپهر آن بساط کهن در نوشت****بساطی دگر ملک را تازه گشت
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ****گهی صلح سازد جهان گاه جنگ
به گردن کشی بر میآور نفس****به شمشیر با من سخن گوی بس
تو را آن کفایت که شمشیر من****نیارد سر تخت تو زیر من
چو من با رکابی که برداشتم****عنان جهان بر تو بگذاشتم
تو با آنکه داری چنان توشهای****رها کن مرا در چنین گوشهای
بر آنم میاور که عزم آورم****به هم پنجهای با تو رزم آورم
به یک سو نهم مهر و آزرم را****به جوش آورم کینهٔ گرم را
مگر شه نداند که در روز جنگ****چه سرها بریدم در اقصای زنگ
به یک تاختن تا کجا تاختم****چه گردنکشان را سرانداختم
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج****چو زنهاریان چون فرستد خراج
ز من مصر باید نه زر خواستن****سخن چون زر مصری آراستن
ببین پایگاه مرا تا کجاست****بدان پایه باید ز من مایه خواست
مینگیز فتنه میفروز کین****خرابی میاور در ایران زمین
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج****مکن ناسپاسی در آن مال وگنج
مشوران به خودکامی ایام را****قلم درکش اندیشهٔ خام را
ز من آنچه بر نایدت در مخواه****چنان باش با من که با شاه شاه
فرستاده کاین داستان گوش کرد****سخنهای خود را فراموش کرد
سوی شاه شد داغ بر دل کشان****شتابنده چون برق آتش فشان
فرو گفت پیغامهای درشت****کزو سروبن را دو تا گشت پشت
چو دارا جواب سکندر شنید****یکی دور باش از جگر بر کشید
که بی سکهای را چه یارا بود****که هم سکهٔ نام دارا بود
به تندی بسی داستان یاد کرد****گزان شد نیوشنده را روی زرد
بخندید و گفت اندر آن زهر خند****که افسوس بر کار چرخ بلند
فلک بین چه ظلم آشکارا کند****که اسکندر آهنگ دارا کند
سکندر نه گر خود بود کوه قاف****که باشد که من باشمش هم مصاف
چنان پشهای را به جنگ عقاب****که از قطرهدان پیش دریای آب
سبک قاصدی را به درگاه او****فرستاد و شد چشم بر راه او
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد****قفیزی پر از کنجد ناشمرد
در آموختنش راز آن پیشکش****بدان تعبیه شد دل شاه خوش
سوی روم شد قاصد تیزگام****ز دارا پذیرفته با خود پیام
زره چون در آمد بر شاه روم****فروزنده شد همچو آتش ز موم
سرافکنده در پایه بندگی****نمودش نشان پرستندگی
نخستین گره کز سخن باز کرد****سخن را به چربی سرآغاز کرد
که فرمان دهان حاکم جان شدند****فرستادگان بنده فرمان شدند
چه فرمایدم شاه فیروز رای****که فرمان فرمانده آرم به جای؟
سکندر بدانست کان عذر خواه****پیامی درشت آرد از نزد شاه
به بی غاره گفتا بیاور پیام****پیامآور از بند بگشاد کام
متاعی که در سله خویش داشت****بیاورد و یک یک فرا پیش داشت
چو آورده پیش سکندر نهاد****به پیغام دارا زبان برگشاد
ز چوگان و گوی اندر آمد نخست****که طفلی تو بازی به این کن درست
وگر آرزوی نبرد آیدت****ز بیهودگی دل به درد آیدت
همان کنجد ناشمرده فشاند****کزین بیش خواهم سپه بر تو راند
سکندر جهان داور هوشمند****درین فالها دید فتحی بلند
مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش****به چوگان کشیدش توان پیش خویش
مگر شاه از آن داد چوگان به من****که تا زو کشم ملک بر خویشتن
همان گوی را مرد هیئت شناس****به شکل زمین می نهد در قیاس
چو گوی زمین شاه ما را سپرد****بدین گوی خواهم ازو گوی برد
چو زین گونه کرد آن گزارشگری****به کنجد در آمد در داوری
فرو ریخت کنجد به صحن سرای****طلب کرد مرغان کنجد ربای
به یک لحظه مرغان در او تاختند****زمین را ز کنجد بپرداختند
جوابیست گفتا درین رهنمون****چو روغن که از کنجد آید برون
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه****مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه
پس آنگه قفیزی سپندان خرد****به پاداش کنجد به قاصد سپرد
که شه گر کشد لشگری زان قیاس****سپاه مرا هم بدینسان شناس
چو قاصد جوابی چنین دید سخت****به پشت خر خویش بربست رخت
به دارا رساند از سکندر جواب****جوابی گلوگیر چون زهر ناب
برآشفت از آن طیرگی شاه را****که حجت قوی بود بدخواه را
جهاندار دارا دران داوری****طلب کرد از ایرانیان یاوری
ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور****زمین آهنین شد ز نعل ستور
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف****همه سنگ فرسای و آهن شکاف
چو عارض شمار سپه برگرفت****فرو ماند عقل از شمردن شگفت
ز جنگی سواران چابک رکاب****به نهصد هزار اندر آمد حساب
جهانجوی چون دید کز لشگرش****همی موج دریا زند کشورش
سپاهی چو آتش سوی روم راند****کجا او شد آن بوم را بوم خواند
به ارمن درآمد چو دریای تند****صبا را شد از گرد او پای کند
زمین در زمین تا به اقصای روم****بجوشید دریا بلرزید بوم
علف در زمین گشت چون گنج گم****ز نعل ستوران پیگانه سم
پی شاه اگر آفتابی کند****به هر جا که تابد خرابی کند
بخش ۲۱ - شتافتن اسکندر به جنگ دارا
بیا ساقی آن راوق روح بخش****به کام دلم درفشان چون درخش
من او را خورم دلفروزی بود****مرا او خورد خاک روزی بود
چه نیکو متاعیست کار آگهی****کزین قد عالم مبادا تهی
ز عالم کسی سر برآرد بلند****که در کار عالم بود هوشمند
به بازی نپیماید این راه را****نگهدارد از دزد بنگاه را
نیندازد آن آلت از بار خویش****کزو روزی آسان کند کار خویش
میفکن کول گر چه خوار آیدت****که هنگام سرما به کار آیدت
کسی بر گریوه ز سرما بمرد****که از کاهلی جامه با خود نبرد
گزارندهٔ شرح شاهنشهی****چنین داد پرسنده را آگهی
که دارا چو لشگر به ارمن کشید****تو گفتی که آمد قیامت پدید
نبود آگه اسکندر از کار او****که آرد قیامت به پیکار او
رسیدند زنهاریان خیل خیل****که طوفان به دریا درآورد سیل
شبیخون دارا درآمد ز راه****ز پولاد پوشان زمین شد سیاه
پژوهندهای گفت بدخواه مست****شب و روز غافل شد آنجاکه هست
بر او شاه اگر یک شبیخون کند****ز ملکش همانا که بیرون کند
سکندر بخندید و دادش جواب****که پنهان نگیرد جهان آفتاب
ملک را به وقت عنان تافتن****به دزدی نشاید ظفر یافتن
پژوهنده دیگر آغاز کرد****که دارانه چندان سپه ساز کرد
که آن را شمردن توان درقیاس****کسانیکه هستند لشگر شناس
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز****کند پیه صد گاو را ریزریز
سپه را جوابی چنان ارجمند****بلند آمد از شهریار بلند
خبر گرمتر شد همی هر زمان****که آمد به روم اژدهائی دمان
سکندر چو دانست کان تیغ میغ****به تندر برآرد همی برق تیغ
فرستاد تا لشگر از هر دیار****روانه شود بر در شهریار
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس****شد آراسته لشگری چون عروس
چو انبوه شد لشگر بیکران****عدد خواست از نام نامآوران
خبر داد عارض که سیصد هزار****برآمد دلیران مفرد سوار
چو شد ساخته کار لشگر تمام****یکی انجمن ساخت بیرود و جام
نشستند بیدار مغزان روم****به مهر ملک نرم کردند موم
شه از کار دارا و پیگار او****سخن راند و پیچید در کار او
چنین گفت کاین نامور شهریار****کمر بست بر جستن کارزار
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ****که آمد به آویختن کار تنگ
اگر برنیاریم تیغ از نیام****به مردی ز ما برنیارند نام
وگر تاج بستانم از تاجور****به بیداد خود بسته باشم کمر
کیان را کی از ملک بیرون کنم****من این رهزنی با کیان چون کنم
بترسم که اختر بدین طیرگی****بداندیش ما را دهد چیرگی
چه تدبیر باشد در این رسم و راه****کزو کار بر ما نگردد تباه
به اندیشه خوب و رای صواب****پدید آورید این سخن را جواب
جهاندیده پیران بیدار هوش****چو گفتار گوینده کردند گوش
به پاسخ گشادند یکسر زبان****دعا تازه کردند بر مرزبان
که سرسبز باد این همایون درخت****که شاخش بلند است و نیروش سخت
به تاج و به تختش جهان تازه باد****سر خصم او تاج دروازه باد
همه رای او هست چون او درست****درستی چه باید ز ما باز جست
ولیکن ز فرمان او نگذریم****به جز راه فرمان او نسپریم
چنان در دل آید جهان دیده را****همان زیرکان پسندیده را
که چون کینه ور شد دل کینه خواه****همه خار وحشت برآمد ز راه
تو نیز آتش کینه را برفروز****که فرخ بود آتش کینه سوز
توسرو نوی خصم بید کهن****کجا سر کشد بید با سرو بن
کهن باغ را وقت نو کردنست****نوان در حساب درو کردنست
به دیبای این دولت تازه عهد****عروس جهان را برآرای مهد
بداندیش تو هست بیدادگر****بپیچد رعیت ز بیداد سر
چه باید هراسیدنت زان کسی****که دارد هم از خانه دشمن بسی
قلم درکش آیین بیداد را****کفایت کن از خلق فریاد را
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر****به خصم افکنی پای در نه دلیر
تنوری چنین گرم در بند نان****ره انجام را گرمتر کن عنان
کجا شاه را پای ما را سر است****دلی کو کز این داوری بر در است
تمنای شه را که بر هم زند****که را زهره باشد که این دم زند
بر این ختم شد رخصت رهنمون****که شه پیش دستی نیارد به خون
نگهدارد آزرم تخت کیان****به خونریزی اول نبندد میان
سکندر چو در حکم آن داوری****ز لشگر کشان یافت آن یاوری
به دستوری رخصت راستان****به لشگر کشی گشت همداستان
یکی روز کز گردش روزگار****بدست آمدش طالعی اختیار
بفالی همایون بترتیب راه****بفرمود کز جای جنبد سپاه
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ****میان بسته بر کین بدخواه تنگ
ز شمشیر پولاد چون شیر مست****به کشور گشائی کلیدی بدست
سپاهی چو زنبور با نیشتر****ز غوعای زنبور هم بیشتر
نشان جسته بود از درفش بلند****که ماند از فریدون فیرزومند
به وقتی که آن وقت سازنده بود****فلک دوستان را نوازنده بود
بسی برتر از کاویانی درفش****به منجوق برزد پرندی به نقش
صنوبر ستونی به پنجه ارش****به پیراستن یافته پرورش
برو اژدها پیکری از حریر****که بیننده را زو برآمد نفیر
زده بر سر از جعد پرچم کلاه****چو بر کله کوه ابر سیاه
به فرسنگها بود پیدا ز دور****عقابی سیه پر و بالش ز نور
شد آن اژدها با چنان لشگری****به سر بر چنان اژدها پیکری
جهان کرد از آشوب خود دردناک****ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک
از این گربه گون خاک تا چندچند****به شیری توان کردنش گرگ بند
جهان یک نواله ست پیچیده سر****در او گاه حلوا بود گه جگر
فلک در بلندی زمین در مغاک****یکی طشت خون شد یکی طشت خاک
نبشته برین هر دو آلوده طشت****چو خون سیاوش بسی سرگذشت
زمین گر بضاعت برون آورد****همه خاک در زیر خون آورد
نیفتد درین طشت فریاد کس****که بر بسته شد راه فریادرس
چو فریاد را در گلو بست راه****گلو بسته به مرد فریاد خواه
به ار پرده خود حصاری کنی****به خاموشی خویش یاری کنی
بخش ۲۲ - رای زدن دارا با بزرگان ایران
بیا ساقی آن آتش توبه سوز****به آتشگه مغز من برفروز
به مجلس فروزی دلم خوش بود****که چون شمع بر فرقم آتش بود
خردمند را خوبی از داد اوست****پناه خدا ایمن آباد اوست
کسی کو بدین ملک خرسند نیست****به نزدیک دانا خردمند نیست
خرد نیک همسایه شد آن بدست****که همسایهٔ کوی نابخردست
چو در کوی نابخردان دم زنی****به ار داستان خرد کم زنی
دراین ده کسی خانه آباد کرد****که گردن ز دهقانی آزاد کرد
تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش****ز گردن زنان برنیاری خروش
چو دریا به سرمایهٔ خویش باش****هم از بود خود سود خود برتراش
به مهمانی خویش تا روز مرگ****درختی شو از خویشتن ساز برگ
چو پیله ز برگ کسان خورد گاز****همه تن شد انگشت و قی کرد باز
گزارندهتر پیری از موبدان****گزارش چنین کرد با بخردان
که چون شاه روم آمد آراسته****همش تیغ در دست و هم خواسته
خبر گرم شد در همه مرز و بوم****که آمد برون اژدهائی ز روم
به پرخاش دارا سر افراخته****همه آلت داوری ساخته
جهان را بدین مژده نوروز بود****که بیداد دارا جهانسوز بود
ازو بوم و کشور به یکبارگی****ستوه آمدند از ستمکارگی
ز دارا پرستی منش خاسته****به مهر سکندر بیاراسته
چو دارای دریا دل آگاه گشت****که موج سکندر ز دریا گذشت
ز پیران روشندل رای زن****برآراست پنهان یکی انجمن
ز هر کاردانی برای درست****در آن داوری چارهای باز جست
که بدخواه را چون درآرد شکست****بد چرخ را چون کند باز بست
چه افسون درآموزد از رهنمون****که آید ز کار سکندر برون
چو در جنگ پیروزیش دیده بود****ز پیروز جنگیش ترسیده بود
نکردش در آن کار کس چارهای****نخوردش غمی هیچ غمخوارهای
چو دانسته بودند کو سرکشست****به سوزندگی گرم چون آتشست
سخنهای کس درنیارد به گوش****در آن کار بودند یکسر خموش
به تخمه در از زنگه شاوران****سری بود نامی ز نام آوران
فریبرز نامی که از فر و برز****تن جوشنش بود و بازوی گرز
به بیعت در آن انجمن گاه بود****ز احوال پیشینه آگاه بود
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه****که آباد باد از تو این بزمگاه
مبادا تهی عالم از نام تو****همان جنبش دور از آرام تو
گذشته نیای من از عهد پیش****چنین گفت با من در اندرز خویش
که چون کرد کیخسرو آهنگ غار****خبر داد از آن جام گوهر نگار
که در طالع زود ماتانه دیر****فرود آید اختر ز بالا به زیر
برون آید از روم گردنکشی****زند در هر آتشکده آتشی
همه ملک ایران بدست آورد****به تخت کیان برنشست آورد
جهان گیرد و هم نماند به جای****سرانجام روزی درآید ز پای
مبادا که این مرد رومی نژاد****در آن قالب افتد که هرگز مباد
به ار شاه بر یخ زند نام او****نیارد در این کشور آرام او
نباید کزو دولت آید به رنج****که مفلس به جان کوشد از بهر گنج
فریبی فرستد که طاعت کند****به یک روم تنها قناعت کند
فریب خوش از خشم ناخوش بهست****برافشاندن آب از آتش بهست
مکن تکیه بر زور بازوی خویش****نگهدار وزن ترازوی خویش
برآتش میاور که کین آورد****سکاهن بر آهن کمین آورد
اگر سهم شیری بیفتد ز شیر****حرون استری مغزش آرد به ریز
به ناموس شاید جهان داشتن****و زان جاست رایت برافراشتن
برون آرش از دعوی همسری****کزین پایه دارا کند سروری
هر آن جو که با زر بود هم عیار****به نرخ زر آرندش اندر شمار
بسا شیر درندهٔ سهمناک****که از نوک خاری درآید به خاک
چو با کژدمی گرم کینی کنی****مبین خردش ار خرده بینی کنی
بیندیش از آن پشهٔ نیش دار****که نمرود را گفت سر پیش دار
جهان آن کسی راست کاندر نبرد****پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد
گرسنه چو با سیر خاید کباب****به فربهترین زخمی آرد شتاب
نه بیگانه گر هست فرزند وزن****چو هم جامه گردد شود جامه کن
چو شد جامه بر قد فرزند راست****نباید دگر مهر فرزند خواست
چو بالا برآرد گیاه بلند****سهی سرو را باشد از وی گزند
ز پند برزگان نباید گذشت****سخن را ورق در نباید نوشت
که چون آزموده شود روزگار****به یاد آیدت پند آموزگار
سگالش گری کو نصیحت شنید****در چاره را در کف آرد کلید
شه ار پند آن پیر پالوده مغز****هراسان شد از کار آن پای لغز
ولیکن نکشت آتش گرم را****به سر کوچکی داشت آزرم را
شد از گفتهٔ رایزن خشمناک****بپیچید چون مار بر روی خاک
گره برزد ابروی پیوسته را****گشاد از گره چشم در بسته را
درو دید چون اژدها در گوزن****به چشمی که دور افتد از سنگ وزن
که در من چه نرم آهنی دیدهای****که پولاد او را پسندیدهای
نمائی به من مردی اهل روم****ره کوه آتش برآری به موم
عقابان به بازی و کبکان به چنگ****سر بازبازان درآرد به ننگ
چه بندم کمر در مصاف کسی****که دارم کمر بسته چون او بسی
دلیری کند با من آن نادلیر****چو گور گرازنده با شرزه شیر
سرش لیکن آنگه در آید ز خواب****که شیر از تنش خورده باشد کباب
بود خایهٔ مرغ سخت و گران****نه با پتک و خایسک آهنگران
که دانست کین کودک خردسال****شود با بزرگان چنین بدسگال
به اول قدح دردی آرد به پیش****گذارد شکوه من و شرم خویش
بخود ننگ را رهنمونی کنم****که پیش زبونان زبونی کنم
اگر خود شود غرقه در زهر مار****نخواهد نهنگ از وزغ زینهار
ز رومی کجا خیزد آن دست زور****که کشتی برون راند از آب شور
بشوراند اورنگ خورشید را****تمنا کند جای جمشید را
به تاراج ایران برآرد علم****برد تخت کیخسرو و جام جم
شکوه کیان بیش باید نهاد****قدم در خور خویش باید نهاد
سگ کیست روباه نا زورمند****که شیر ژیان را رساند گزند
ز شیران بود روبهان را نوا****نخندد زمین تا نگرید هوا
تهی دست کو مایه داری کند****چو لنگی است کو راهواری کند
تو خود نیک دانی که با این شکوه****ز یک طفل رومی نیایم ستوه
به دست غلامان مستش دهم****به چوب شبانان شکستش دهم
هزبری که از سگ زبونی کند****خر پیر با او حرونی کند
عقابی که از پشه گیرد گریز****گر افتادنش هست گو بر مخیز
پلنگی که ترسد ز روباه پیر****بشوراد مغزش به سرسام تیر
ببینی که فردا من پیل زور****سرش چون سپارم به سم ستور
که باشد زبونی خراجی سری****که همسر بود نابلند افسری
نشیننده بر بزمگاه کیان****منم تاج بر سر کمر بر میان
که را یارگی کز سر گفتگوی****ز من جای آبا کند جستجوی
کلاه کیان هم کیان را سزد****درین خز تن رومیان کی خزد
من از تخمهٔ بهمن و پشت کی****چرا ترسم از رومی سست پی
ز روئین دز و درع اسفندیار****بر اورنگ زرین منم یادگار
اگر باز گردد به پیشینه راه****بر او روز روشن نگردد سیاه
وگر کشتی آرد به دریای من****سری بیند افکنده در پای من
چو دریا به تلخی جوابش دهم****ز خاکش ستانم به آبش دهم
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب****که نارد دگر دست بر آفتاب
ستیزنده چون روستائی بود****شکستش به از مومیائی بود
خر از زین زر به که پالان کشد****که تا رخت خر بنده آسان کشد
من آن صید را کردهام سربلند****منش باز در گردن آرم کمند
تو ای مغز پوسیده سالخورد****ز گستاخی خسروان باز گرد
نه چابک شد این چابکی ساختن****کمندی به کوهی در انداختن
چراغی به صحرا برافروختن****فلک را جهانداری آموختن
مکش جز به اندازه خویش پای****که هر گوهری را پدیدست جای
قبا کو نه در خورد بالا بود****هم انگاره دزدیده کالا بود
تو را فترت پیری از جای برد****کهن گشتگیت از سر رای برد
چو پیر کهن گردد آزرده پشت****ز نیزه عصا به که گیرد به مشت
ز پیری دگرگون شود رای نغز****فراموش کاری درآید به مغز
ز پیران دو چیزست با زیب و ساز****یکی در ستودان یکی در نماز
جهان بر جوانان جنگ آزمای****رها کن فروکش تو پیرانه پای
تن ناتوان کی سواری کند****سلیح شکسته چه یاری کند
سپه به که برنا بود زان که پیر****میانجی کند چون رسد تیغ و تیر
به هنگام خود گفت باید سخن****که بیوقت بر ناورد ناربن
خروسی که بیگه نوا بر کشید****سرش را پگه باز باید برید
زبان بند کن تا سر آری بسر****زبان خشگ به تا گلوگاهتر
سر بیزبان کو به خون تر بود****بهست از زبانی که بی سر بود
زبان را نگهدار در کام خویش****نفس بر مزن جز به هنگام خویش
زبان به که او کامداری کند****چو کامش رسد کامگاری کند
زبان ترازو که شد راست نام****از آن شد که بیرون نیاید ز کام
چو از کام خود گامی آید برون****به هر سو که جنبد شود سرنگون
بسا گفتنیها که باشد نهفت****به دیگر زبان بایدش باز گفت
به گفتن کسی کو شود سخت کوش****نیوشنده را درنیاید به گوش
سخن به که با صاحب تاج و تخت****بگویند سخته نگویند سخت
چو زینگونه تندی بسی کرد شاه****پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه
خطرهاست در کار شاهان بسی****که با شاه خویشی ندارد کسی
چو از کینهای بر فروزند چهر****به فرزند خود بر نیارند مهر
همانا که پیوند شاه آتشست****به آتش در از دور دیدن خوشست
نصیحت موافق بود شاه را****گر از کبر خالی کند راه را
نصیحت گری با خداوند زور****بود تخمی افکنده در خاک شور
چو آگاه گشت آن نصیحت گزار****که از پند او گرم شد شهریار
سخن را دگرگونه بنیاد کرد****به شیرین زبان شاه را یاد کرد
که دارای دور آشکارا توئی****مخالف چه دارد چو دارا توئی
که باشد سکندر که آرد سپاه****ز دارای دولت ستاند کلاه
ترا این کلاه آسمان دوختست****ستاره چراغ تو افروختست
کلوخی که با کوه سازد نبرد****به سنگی توان زو برآورد کرد
درخت کدو تانه بس روزگار****کند دعوی همسری با چنار
چو گردد ز دولابهٔ نال سیر****رسن بسته در گردن آید به زیر
کدوئی است او گردن افراخته****ز ساق گیائی رسن ساخته
رسن زود پوسد چو باشد گیاه****دگر باره دلوش درافتد به چاه
چو خورشید مشعل درآرد به باغ****به پروانگی پیش میرد چراغ
به هنگام سر پنجه روباه لنگ****چگونه نهد پای پیش پلنگ
گره ز ابروی خویش بر گوشه نه****که بر گوشه بهتر کمان را گره
به آهستگی کار عالم برار****که در کار گرمی نیاید به کار
چراغ ار به گرمی نیفروختی****نه خود را نه پروانه را سوختی
خمیر آمده و آتش اندر تنور****نباشد زنان تا دهن راه دور
شکیب آورد بندها را کلید****شکیبنده را کس پشیمان ندید
نه نیکوست شطرنج بد باختن****فرس در تک و پیل در تاختن
بسا رود کز زخم خوردن شکست****که تا زخمه رودی آمد بدست
تو شاهی قیاس تو افزون کنم****حساب تو با دیگران چون کنم
به تعظیم دارا جهاندیده مرد****بسی گونه زین داستان یاد کرد
جهاندار دارای جوشیده مغز****نشد نرم دل زان سخنهای نغز
در آن تندی و آتش افروختن****کز او خواست مغز سخن سوختن
طلب کرد کاید ز دیوان دبیر****به کار آورد مشک را با حریر
دبیر نویسنده آمد چو باد****نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد
روان کرد کلک شبه رنگ را****ببرد آب مانی و ارژنگ را
یکی نامهٔ نغز پیکر نوشت****به نغزی به کردار باغ بهشت
سخنهائی از تیغ پولادتر****زبان از سخن سخت بنیادتر
چو شد نامه نغز پرداخته****بر او مهر شاهانه شد ساخته
رسانندهٔ نامهٔ خسروان****ز دارا به اسکندر آمد روان
بدو داد نامه چو سر باز کرد****دبیر آمد و خواندن آغاز کرد
بخش ۲۳ - نامه دارا به اسکندر
به نامه بزرگ ایزد داد بخش****که ما را ز هر دانش او داد بخش
خداوند روزی ده دستگیر****پناهنده را از درش ناگزیر
فروزندهٔ کوکب تابناک****به مردم کن مردم از تیره خاک
توانا و دانا به هر بودنی****گنه بخش بسیار بخشودنی
از او هر زمان روح را مایهای****خرد را دگرگونه پیرایهای
یکی را چنان تنگی آرد به پیش****که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را بدست افکند کوه گنج****نسنجیدههائی دهد کوه سنج
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت****نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست****که جان دادن و کشتن او را یکیست
نشاید سر از حکم او تافتن****جز او حاکمی کی توان یافتن
درود خدا باد بر بندهای****که افکنده شد با هر افکندهای
چه سودست کاین قوم حق ناشناس****کنند آفرین را به نفرین قیاس
به جائی که بدخواه خونی بود****تواضع نمودن زبونی بود
نکو داستانی زد آن شیر مست****که با زیردستان مشو زیردست
تو ای طفل ناپخته خام رای****مزن پنجه در شیر جنگ آزمای
به هم پنجهای با منت یار کو****سپاهت کجا و سپهدار کو
چو کژدم توئی مارخوئی کنی****که با اژدها جنگجوئی کنی
اگر کردی این خوی ماران رها****وگر نی من و تیغ چون اژدها
چنانت دهم مالش از تیغ تیز****که یا مرگ خواهی ز من یا گریز
به رخشنده آذر باستا و زند****به خورشید روشن به چرخ بلند
یه یزدان که اهریمنش دشمنست****به زردشت کو خصم اهریمنست
که از روم و رومی نمانم نشان****شوم به سر هر دو آتش فشان
گرفتم همه آهن آری ز روم****در آتشگه ما چه آهن چه موم
ز رومی چه برخیزد و لشگرش****به پای ستوران برم کشورش
گر آری به خروارها درع و ترگ****کجا با شدت برگ یک بید برگ
مگر تیر ترکان یغمای من****نخوردی که تندی به غوغای من
سری کو که سر بخش دارا کنی****به ار پیش دارا مدارا کنی
کمان بشکنی پر بریزی ز تیر****زره در نوردی بپوشی حریر
وگرنه چنانت دهم گوش پیچ****که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ
حذر کن ز خشم جگر جوش من****مباش ایمن از خواب خرگوش من
به خرگوش خفته مبین زینهار****که چندان که خسبد دود وقت کار
توانم که من با تو ای خام خوی****کنم پختگی گردم آزرم جوی
ولیک آن مثل راست باشد که شاه****به ار وقت خواری درافتد به چاه
بده جزیت از ما ببر کینه را****قلم در مکش رسم دیرینه را
نشاید همه ساله گرگینه دوخت****خر و رشته یکبار باید فروخت
مزن رخنه در خاندان کهن****تو در رخنه باشی دلیری مکن
بجائی میاور که جنبم ز جای****ندارد پر پشه با پیل پای
به ملک خدا داده خرسند باش****مکن ز اهنین چنگ شیران تراش
کلاغی تک کبک در گوش کرد****تک خویشتن را فراموش کرد
بساز انجمن کانجم آمد فراز****فرشته در آسمان کرد باز
ندانم که دیهیم کیخسروی****ز فرق که خواهد گرفتن بوی
زمانه که را کارسازی کند****ستاره به جان که بازی کند
ز خاکی که بر آسمان افکنی****سرو چشم خود در زیان افکنی
منم سر دگر سروران پای و دست****سر خویشتن را چه باید شکست
طپانچه بر اعضای خود میزنی****تبر خیره بر پای خود میزنی
غرور جوانی بران داردت****که گردن به شمشیر من خاردت
خلافم نه تنها تو را کرد پست****بسا گردنان را که گردن شکست
مرا زیبد از خسروان عجم****سرتخت کاووس واکلیل جم
به سختی کشی سخت چون آهنم****که از پشت شاهان روئین تنم
باران کجا ترسد آن گرگ پیر****که گرگینه پوشد به جای حریر
ز دارنده نتوان ستد بخت را****نشاید خرید افسر و تخت را
گر اسفندیار از جهان رخت برد****نسب نامه من به بهمن سپرد
وگر بهمن از پادشاهی گذشت****جهان پادشاهی به من بازگشت
به جز من که دارد گه کارزار****دل بهمن و زور اسفندیار
به من میرسد بازوی بهمنی****که اسفندیارم به روئین تنی
نژاده منم دیگران زیردست****نژاد کیان را که یارد شکست
در اندازهٔ من غلط بودهای****به بازوی بهمن نپیمودهای
خداوند ملکم به پیوند خویش****مشو عاصی اندر خداوند خویش
پشیمان کنون شو که چون کار بود****ندارد پشیمانی آنگاه سود
جوانی مکن گرچه هستی دلیر****منه پای گستاخ در کام شیر
درشتی رها کن به نرمی گرای****ز جایم مبر تا بمانی به جای
به تندی به غارت برم کشورت****به خواهش دهم کشور دیگرت
من از ساکنی هستم آن کوه سنگ****که در جنبش آهسته دارم درنگ
مجنبان مرا تا نجنبد زمین****همین گفتمت باز گویم همین
چو خواننده نامهٔ شهریار****بپرداخت از نامهٔ چون نگار
سکندر بفرمود کارد شتاب****سزای نوشته نویسد جواب
دبیر قلمزن قلم برگرفت****همه نامه در گنج گوهر گرفت
جوابی نبشت آنچنان دلپسند****که بوسید دستش سپهر بلند
چو سر بسته شد نامه دلنواز****رساننده را داد تا برد باز
دبیر آمد و نامه را سر گشاد****ز هر نکته صد گنج را درگشاد
فرو خواند نامه ز سر تا به بن****برآموده چون در سخن در سخن
بخش ۲۴ - پاسخ نامه دارا از جانب اسکندر
سرنامه نام جهاندار پاک****برازنده رستنیها ز خاک
بلندی ده آسمان بلند****گشایندهٔ دیدهٔ هوشمند
جهان آفرین وز جهان بی نیاز****به هنگام بیچارگی چارهساز
زمین را به مردم برآراست چهر****کمر بست گردش ز گردان سپهر
نیام زمین را به شمشیر آب****برافروخت چون چشمهٔ آفتاب
خداوند بی نسبت بندگی****نه پیری در او نه پراکندگی
یکی گونه ماننده هر یکیست****همه هستی از ملک او اندکیست
قوی حجت از هر چهگیری شمار****بری حاجت از هر چه آید به کار
مرا و تو را مایه باید نخست****که تا زو بسازیم چیزی درست
هر آنچ آفرید او به اسباب نیست****به دریافتن عقل را تاب نیست
خرد دانشآموز تعلیم اوست****دل از داغداران تسلیم اوست
پر از حکمت و حکم او شد جهان****به حکم آشکارا به حکمت نهان
فرشته پران را برین ساده دشت****ازو آمدن هم بدو بازگشت
دل و دیده را روشنائی ازوست****مرا و ترا پادشائی ازوست
ز فرمان او نیست کس را گزیر****خدای اوست ما بنده فرمان پذیر
مرا گر کند در جهان تاجدار****عجب نیست از بخشش کردگار
تو نیز ای جهاندار پیروز بخت****نه کز مادر آوردهای تاج و تخت
خدا دادت این چیرهدستی که هست****مشو بر خدا دادگان چیره دست
سپاس خدا کن که بر ناسپاس****نگوید ثنا مرد مردم شناس
مبادا به هشیاری و بیهشی****کسی را ز فرمان او فرمشی
مرا گر خدوند یاری دهد****عجب نیست گر شهریاری دهد
توانم که گردن فرازی کنم****به شمشیر با شیر بازی کنم
به تیغ افسر و گاه خواهم گرفت****بدین اژدها ماه خواهم گرفت
نخواندی ز تاریخ جمشید شاه****که آن اژدها چون فرو برد ماه
فریدون بدان اژدها باره مرد****هم از قوت اژدهائی چه کرد
به دارندهٔ آسمان و زمین****کزو مایه دارد همان و همین
خدائی کزو هر که آگاه نیست****خرد را بدان بی خرد راه نیست
به راه نیاگان پیشین ما****که بودند پیغمبر دین ما
بصحف براهیم ایزد شناس****کزان دین کنم پیش یزدان سپاس
که گر دست یابم بر ایرانیان****برم دین زردشت را از میان
نه آتش گذارم نه آتشکده****شود آتش از دستم آتش زده
چنین رسم پاکیزه و راه راست****ره ما و رسم نیاکان ماست
برین مشک خاشاک نتوان فشاند****که بوی خوش مشک پنهان نماند
کسی راست خرما ز نخل بلند****که بر نخل خرما رساند کمند
به بستان گلی راست گردن فراز****که بوئی و رنگی دهد دلنواز
ز گوران سرافراز گوری بود****که با فحلیش دست زوری بود
ز شیران همان شیر خونریزتر****که دندان و چنگش بود تیزتر
دو شیر گرسنه است و یکران گور****کباب آن کسی راست کو راست زور
دو پیلند خرطوم درهم کشان****ز بردن یکی بود خواهد نشان
تو مردی و من مرد وقت نبرد****به مردی پدید آید از مرد مرد
من آنگه عنان باز پیچم ز راه****که یا سر نهم یا ستانم کلاه
چه پنداشتی در جهان نیست کس****جهاندار تنها تو باشی و بس
به هر زیر برگی شتابندهایست****به هر منزلی راه یابنده ایست
به ماری چو من مهره بازی مکن****نبرد آر و نیرنگ سازی مکن
ز ملک من اقطاع من میدهی****برات سهیل از یمن میدهی
پنیراب دادن نشاید به میش****که یابد درو قطرهٔ خون خویش
مزن بیش از این لاف گردنکشی****که خاکی به گوهر نه از آتشی
بیارام و تندی رها کن ز دست****که الماس از ارزیز باید شکست
همان شیشه میکه داری به چنگ****نگهدار و مستیز با خاره سنگ
جهانی چنین پرز نفط سپید****ز طوفان آتش نگهدار بید
به آسودگی عیش خوش میگذار****جهانجوی را با جزیت چه کار
یکی داد باغی به بی توشهای****ندادش ز باغ آن دگر خوشهای
زبونتر ز من صیدی آور به زیر****که چربی نخیزد ز پهلوی شیر
به شاخی چه باید درآویختن****که نتوان ازو میوهای ریختن
تمنای شه آنگه آید به دست****که در روی دریا توان پول بست
چه باید غروری برآراستن****نه بر جای خویش آرزو خواستن
چو بهمن جوانی بران داردت****که تند اژدهائی بیو باردت
زند دیو راهت چو اسفندیار****که با رستم آیی سوی کارزار
چو با دیو دارد سلیمان نشست****کند یاوه انگشتری را ز دست
بترس از غلط کاری روزگار****که چون ما بسی را غلط کرد کار
حسابی که با خود برانداختی****چنان نیست بازی غلط باختی
عنان باز کش زین تمنای خام****که سیمرغ را کس نیارد به دام
ز زنگی نهای آدمی خوارتر****نه از بربری مردم آزارتر
ببین تا به هنگام کین گستری****چه خون راندم از زنگی و بربری
مدارا کن از کین کشی باز گرد****که مردم نیازارد آزاد مرد
نه من بستم اول بدین کین کمر****تو افکندی از سله مارسر
به خونریز من لشگری ساختی****شبیخون کنان سوی من تاختی
بدان تا بههمبر زنی جای من****ستانی ز من ملک آبای من
مرا نیز بایست برخاستن****کمر بستن و لشگر آراستن
سپه راندن از ژرف دریا برون****گشادن به شمشیر دریای خون
تو گر هوشیاری نه من بیخودم****همان هوشیارم همان بخردم
گر افکند بر کار تو بخت نور****من از بختیاری نیم نیز دور
جهان گر تو را داد کاری بدست****مرا نیز دستی در این کار هست
تو را تاج یاور مرا تیغ یار****کنم تیغزن گر توئی تاجدار
مزن تکیه بر مسند و تخت خویش****که هر تخت را تختهای هست پیش
مبین گنبد کوه را سنگ بست****مگو سنگ را کی درآید شکست
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد****برآرد به آسانی از کوه گرد
چو دوران ملکی به پایان رسد****بدو دست جوینده آسان رسد
جهان چون نباشد به جان آمده****منی و توئی در میان آمده
جز این از منت هیچ واخواست نیست****که در یک ترازو دو من را ست نیست
به هم سنگی خود مرا بر مسنج****که از اژدها بهمن آمد به رنج
گرم سنگ و آبی نهی در جواب****چو کوه افکنم سنگ خود را در آب
زره پوشم ار تیغ بازی کنی****کمر بندم ار صلح سازی کنی
به هر چه آن نمائی تو از گرم و سرد****پذیرندهام ز آشتی و نبرد
بیا تا چه داری ز شمشیر و جام****که دارم درین هر دو دستی تمام
جهاندار چون نامه را کرد گوش****دماغش ز گرمی درآمد به جوش
فرستاد و بر جنگ تعجیل جست****سکندر نیامد در آن کار سست
در آورد لشگر به بیگار تنگ****بر آراسته یک به یک ساز جنگ
چو دارا خبر یافت کان اژدها****نخواهد پی شیر کردن رها
بجنبید جنبیدنی با شکوه****چو از زلزله کالبدهای کوه
رسیدند لشگر به لشگر فراز****زمانه در کینه بگشاد باز
زمین جزیره که او موصل است****خوش آرامگاهست و خوش منزلست
مصاف دو خسرو در آن مرز بود****کز آشوبشان کوه در لرز بود
هنوز ار بجویند آن خسروان****توان یافتن در زمین استخوان
بخش ۲۵ - جنگ دارا با اسکندر
بیا ساقی از باده بردار بند****بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص****مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر****همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست****سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست****سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید****ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند****کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارندهٔ نیک و بدهای خاک****سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد****عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف****دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند****نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب****نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای****فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ****نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید****که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی****هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز****دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند****سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس****فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینهٔ پیل مست****همی شانه بر پشت پیلان شکست
برآورد خرمهره آواز شیر****دماغ از دم گاو دم گشت سیر
چنان آمد از نای ترکی خروش****که از نای ترکان برآورد جوش
طراقی که از مقرعه خاسته****برون رفته زین طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد****هزاهز در آمد به مردان مرد
زمین گفتی از یکدیگر بردرید****سرافیل صور قیامت دمید
غبار زمین بر هوا راه بست****عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین****زمین آسمان آسمان شد زمین
جگر تاب شد نعرههای بلند****گلوگیر شد حلقههای کمند
ز تاب نفس بر هوا بست میغ****جهان سوخت از آتش برق تیغ
ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک****دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ایران هم از صبح بام****بر آراست لشگر بسازی تمام
نخستین صف میمنه ساز کرد****ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
صف میسره هم بر آراست چست****یکی کوه گفتی ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پیشگاه****که پوشیده شد روی خورشید و ماه
ز قلبی که چون کوه پولاد بود****پناهنده را قلعه آباد بود
ز دیگر طرف لشگر آرای روم****بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
سلیح و سلب داد خواهنده را****قوی کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تیغ****چو آرایش گلشن از اشک میغ
پس و پیش را کرد چون خاره کوه****بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند****یلان سربسر مرد میخواستند
سیاست درآمد به گردن زنی****ز چشم جهان دور شد روشنی
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک****چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
ز شمشیر برگشته جائی نبود****که در غار او اژدهائی نبود
نهنگ خدنگ از کمین کمان****نیاسود بر یک زمین یک زمان
کمند اژدهائی مسلسل شکنج****دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غریدن زنده پیلان مست****نفس در گلوی هزبران شکست
ز بس تیغ بر گردن انداختن****نیارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کین برآراسته****محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده****نجات از جهان خیمه بیرون زده
ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان****شده آبله دست پیکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار****که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوی دارا ز قلب سپاه****بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
به دشمن گرائی به خصم افکنی****گشاده بر و بازوی بهمنی
به هر جا که بازو برافراختی****سر خصم در پایش انداختی
نشد بر تنی تا نپرداختش****نزد بر سری تا نینداختش
ز بس خون رومی دران ترکتاز****هزار اطلس رومی افکند باز
وزین سو سکندر به شمشیر تیز****برانگیخته از جهان رستخیز
دو دست آوریده به کوشش برون****بهر دست شمشیری الماس گون
دو دستی چنان میگرائید تیغ****کزو خصم را جان نیامد دریغ
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش****فرو ریختی زیر پایش سرش
چو بر آب دریا غضب ریختی****ز دریای آب آتش انگیختی
چو شیری که آتش ز دم برزند****دم مادیان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شیر****بسا شیر کز مرکب آورد زیر
شه آزرم او به که یکسو کند****کزان پهلوان پیل پهلو کند
به لشگر بگوید که یکبارگی****گرایند بر جنگ او بارگی
چنان دید دارای دولت صواب****که لشگر بجنبد چو دریای آب
همه همگروهه به یکسر زنند****به یکبارگی بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت****بجوشد لشگر بکوشید سخت
عنان یک رکابی برانگیختند****دو دستی به تیغ اندر آویختند
سکندر چو غوغای بدخواه دید****ز خود دست آزرم کوتاه دید
بفرمود تا لشگر روم نیز****بدادن ندارند جان را عزیز
ببندند بر دشمنان راه را****به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند****نبردی جهان در جهان ساختند
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ****گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گیلی کشیدند نیش****به زنبوره زنبور کردند ریش
سکندر دران داوریگاه سخت****پی افشرد مانند بیخ درخت
هیون بر وی افکند پیل افکنی****سوی پیلتن شد چو اهریمنی
یکی زخم زد بر تن پهلوان****کزان زخم لرزید سرو جوان
بدرید خفتان زره پاره کرد****عمل بین که پولاد با خاره کرد
نبرید بازوی تابنده هور****ولیکن شد آزرده در زیر زور
به موئی تن شاه رست از گزند****بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
هراسید ازان دشمن بیهراس****دل خصم را کرد از آنجا قیاس
بران شد که از خصم تابد عنان****رهائی دهد سینه را از سنان
دگر باره از بخت امیدوار****پی افشرد بر جای خویش استوار
چو در فال فیروزی خویش دید****بر اعدای خود دست خود بیش دید
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش****بکوشید با همترازوی خویش
نیاسود لشگر ز خون ریختن****ز دشمن به دشمن درآویختن
نبرد آزمایان ایران سپاه****گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومی ز پیکارشان****اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردی فشردند پای****نرفتند چون کوه آهن ز جای
به ناموس رایت همی داشتند****غنیمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگی به تاج****شه چین فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تیره شب تافته****چو آیینه روشنی یافته
دو لشگر به یکجا گروه آمدند****شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد****ز تن زخم شستند و از روی گرد
پر اندیشه از گنبد تیز گشت****که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کین روی شسته ترنج****چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند****هزبران به نخجیر برخاستند
به پولاد شمشیر و چرم کمان****بسی زور بازو نمود آسمان
به غوغای لشکر درآمد شکیب****که دست از عنان رفت و پای از رکیب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص****به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
ز بیداد دارا به جان آمده****دل آزردگی در میان آمده
بران دال که خونریز دارا کنند****بر او کین خویش آشکارا کنند
چو زینگونه بازاری آراستند****به جان از سکندر امان خواستند
که مائیم خاصان دارا و بس****به دارا ز ما خاصتر نیست کس
ز بیداد او چون ستوه آمدیم****به خونریز او هم گروه آمدیم
بخواهیم فردا بر او تاختن****ز بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای****که فردا مخالف درآید ز پای
چو فردا علم برکشد در مصاف****خورد شربت تیغ پهلو شکاف
ولیکن به شرطی که بر دسترنج****به ما بر گشاده کنی قفل گنج
ز ما هر یکی را توانگر کنی****به زر کار ما هر دو چون ز کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست****به پیمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بیداد کیش****کنند این خطا با خداوند خویش
ولی هر کس آن در بدست آورد****کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بیداد داد آمدش****کهن داستانی به یاد آمدش
که خرگوش هر مرز را بیشگفت****سگ آن ولایت تواند گرفت
چو آن عاصیان خداوند کش****خبر یافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاری دهد****به خونریز بدخواه یاری دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند****پی کشتن شاه برداشتند
چو یاقوت خورشید را دزد برد****به یاقوت جستن جهان پی فشرد
به دزدی گرفتند مهتاب را****که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه****شدند از نبردآزمائی ستوه
به منزلگه خویش گشتند باز****به رزم دگر روزه کردند ساز
بخش ۲۶ - کشتن سرهنگان دارا را
بیا ساقی از من مرا دور کن****جهان از میلعل پر نور کن
میی کو مرا ره به منزل برد****همه دل برند او غم دل برد
جهان گر چه آرامگاهی خوشست****شتابنده را نعل در آتشست
دو در دارد این باغ آراسته****در و بند ازین هر دو برخاسته
درا از درباغ و بنگر تمام****ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر****که باشد بجا ماندنش ناگزیر
در ایندم که داری به شادی بسیچ****که آینده و روفته هیچست هیچ
نهایم آمده از پی دلخوشی****مگر کز پی رنج و سختی کشی
خزان را کسی در عروسی نخواند****مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
گزارندهٔ نظم این داستان****سخن راند بر سنت راستان
که چون آتش روز روشن گذشت****پر از دود شد گنبد تیز گشت
شب از ماه بربست پیرایهای****شگفتی بود نور بر سایهای
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه****شده پاس دارنده تا صبحگاه
یتاقی به آمد شدن چون خراس****نیاسود دراجه از بانگ پاس
بسا خفته کز هیبت پیل مست****سراسیمه هر ساعت از خواب جست
غنوده تن مرد از رنج و تاب****نظر هر زمانی درآمد ز خواب
نیایش کنان هر دو لشگر به راز****کهای کاشکی بودی امشب دراز
مگر کان درازی نمودی درنگ****به دیری پدید آمدی روز جنگ
سگالش چنان شد دو کوشنده را****که ریزند صفرای جوشنده را
چو خورشید روشن برآرد کلاه****پدیدار گردد سپید از سیاه
دو خسرو عنان در عنان آورند****ره دوستی در میان آورند
به آزرم خشنودی از یکدیگر****بتابند و زان برنتابند سر
چو دارا دران داوری رای جست****دل رای زن بود در رای سست
سوی آشتی کس نشد رهنمون****نمودند رایش به شمشیر و خون
که ایرانی از رومی بیش خورد****به قایم کجا ریزد اندر نبرد
چو فردا فشاریم در جنگ پای****ز رومی نمانیم یک تن بجای
بدین عشوه دادند شه را شکیب****یکی بر دلیری یکی بر فریب
همان قاصدان نیز کردند جهد****که بر خون او بسته بودند عهد
سکندر ز دیگر طرف چاره ساز****که چون پای دارد دران ترکتاز
خیال دو سرهنگ را پیش داشت****جز آن خود که سرهنگی خویش داشت
چنین گفت با پهلوانان روم****که فردا درین مرکز سخت بوم
بکوشیم کوشیدنی مردوار****رگ جان به کوشش کنیم استوار
اگر دست بردیم ماراست ملک****وگر ما شدیم آن داراست ملک
قیامت که پوشیدهٔ رای ماست****بود روزی آن روز فردای ماست
به اندیشههائی چنین هولناک****دو لشگر غنودند با ترس و باک
چو گیتی در روشنی باز کرد****جهان بازی دیگر آغاز کرد
به آتش به دل گشت مشتی شرار****کلیچه شد آن سیم کاووس وار
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه****کز آن جنبش آمد جهان را ستوه
فریدون نسب شاه بهمن نژاد****چو برخاست از اول بامداد
همه ساز لشگر به ترتیب جنگ****برآراست از جعبه نیم لنگ
ز پولاد صد کوه بر پای کرد****به پائین او گنج را جای کرد
چو بر میمنه سازور گشت کار****همان میسره شد چو روئین حصار
جناح از هوا در زمین برد بیخ****پس آهنگ شد چون زمین چار میخ
جهاندار در قلبگه کرد جای****درفش کیانیش بر سر به پای
سکندر که تیغ جهانسوز داشت****چنان تیغی از بهر آن روز داشت
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ****تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ
جناح سپه را به گردون کشید****سم بارکی بر سر خون کشید
گرانمایگان را بدانسان که خواست****بفرمود رفتن سوی دست راست
گروهی که پرتابیان ساختشان****چپ انداز شد بر چپ انداختشان
همان استواران درگاه را****کز ایشان بدی ایمنی شاه را
به قلب اندرون داشت با خویشتن****چو پولاد کوهی شد آن پیلتن
برآمد ز قلب دو لشگر خروش****رسید آسمان را قیامت به گوش
تبیره بغرید چون تند شیر****درآمد به رقص اژدهای دلیر
ز شوریدن ناله کر نای****برافتاد تب لرزه بر دست و پای
ز فریاد روئین خم از پشت پیل****نفیر نهنگان برآمد ز نیل
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف****بدرید زهره بپیچید ناف
ز غریدن کوس خالی دماغ****زمین لرزه افتاد در کوه و راغ
درآمد ز بحران سر بید برگ****گشاده بر او روزن درع و ترگ
ز بس تیر باران که آمد به جوش****فکند ابر بارانی خود ز دوش
گران تیر باران کنون آمدی****بجای نم از ابر خون آمدی
خروشیدن کوس روئینه کاس****نیوشنده را داد بر جان هراس
جلاجل زنان از نواهای زنگ****برآورده خون از دل خاره سنگ
به جنبش درآمد دو دریای خون****شد از موج آتش زمین لاله گون
زمین کو بساطی شد آراسته****غباری شد از جای برخاسته
به ابرو درآمد کمان را شکنج****شتابان شده تیر چون مار گنج
ستیزنده از تیغ سیماب ریز****چو سیماب کرده گریزا گریز
ز پولاد پیکان پیکر شکن****تن کوه لرزنده بر خویشتن
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ****ز پرگار گردش فرو مانده لنگ
ز بس زخم کوپال خارا ستیز****زمین را شده استخوان ریز ریز
ز بس در دهن ناچخ انداختن****نفس را نه راه برون تاختن
سنان در سنان رسته چون نوک خار****سپر بر سپر بسته چون لالهزار
گریزندگان را در آن رستخیز****نه روی رهائی نه راه گریز
سواران همه تیر پرداخته****گهی تیر و گه ترکش انداخته
در آن مسلخ آدمیزادگان****زمین گشته کوه از بس افتادگان
به جان برد خود هر کسی گشته شاد****کس از کشته خود نیاورده یاد
ندارد کسی سوک در حربگاه****نه کس جز قراکند پوشد سپاه
سخن گو سخن سخت پاکیزه راند****که مرگ به انبوه را جشن خواند
چو مرگ از یکی تن برارد هلاک****شود شهری از گریه اندوهناک
به مرگ همه شهر ازین شهر دور****نگرید کس ارچه بود ناصبور
ز بس کشته بر کشته مردان مرد****شده راه بر بسته بر ره نورد
بران دجله خون بلند آفتاب****چو نیلوفر افکنده زورق دراب
سنان سکندر دران داوری****سبق برده از چشمه خاوری
شراری که شمشیر دارا فکند****تبش در دل سنگ خارا فکند
چو لشگر به لشگر درآمیختند****قیامت ز گیتی برانگیختند
پراکندگی در سپاه اوفتاد****برینش در آزرم شاه اوفتاد
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ****فراخی درآمد به میدان تنگ
کس از خاصگان پیش دارا نبود****کزو در دل کس مدارا نبود
دو سرهنگ غدار چون پیل مست****بر آن پیلتن بر گشادند دست
زدندش یکی تیغ پهلو گذار****که از خون زمین گشت چون لالهزار
درافتاد دارا بدان زخم تیز****ز گیتی برآمد یکی رستخیز
درخت کیانی درآمد به خاک****بغلطید در خون تن زخمناک
برنجد تن نازک از درد و داغ****چه خویشی بود باد را با چراغ
کشنده دو سرهنگ شوریده رای****به نزد سکندر گرفتند جای
که آتش ز دشمن برانگیختیم****به اقبال شه خون او ریختیم
ز دارا سر تخت پرداختیم****سرتاج اسکندر افراختیم
به یک زخم کردیم کارش تباه****سپردیم جانش به فتراک شاه
بیا تا ببینی و باور کنی****به خونش سم بارگی ترکنی
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای****تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای
به ما بخش گنجی که پذرفتهای****وفا کن به چیزی که خود گفتهای
سکندر چو دانست کان ابلهان****دلیرند بر خون شاهنشهان
پشیمان شد از کرده پیمان خویش****که برخاستش عصمت از جان خویش
فرو میرد امیدواری ز مرد****چو همسال را سر درآید بگرد
نشان جست کان کشور آرای کی****کجا خوابگه دارد از خون و خوی
دو بیداد پیشه به پیش اندرون****به بیداد خود شاه را رهنمون
چو در موکب قلب دارا رسید****ز موکب روان هیچکس را ندید
تن مرزبان دید در خاک و خون****کلاه کیانی شده سرنگون
سلیمانی افتاده در پای مور****همان پشهٔ کرده بر پیل زور
به بازوی بهمن برآموده مار****ز روئین در افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم****به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد****ورق بر ورق هر سوئی برده باد
سکندر فرود آمد از پشت بور****درآمد به بالین آن پیل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ را****دو کنج زخمه خارج آهنگ را
بدارند بر جای خویش استوار****خود از جای جنبید شوریدهوار
به بالینگه خسته آمد فراز****ز درع کیانی گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد****شب تیره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک****بدو گفت برخیز ازین خون و خاک
رها کن که در من رهائی نماند****چراغ مرا روشنائی نماند
سپهرم بدانگونه پهلو درید****که شد در جگر پهلویم ناپدید
تو ای پهلوان کامدی سوی من****نگهدار پهلو ز پهلوی من
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ****همی آید از پهلویم بوی تیغ
سر سروران را رها کن ز دست****تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چو دستی که بر ما درازی کنی****به تاج کیان دستیازی کنی
نگهدار دستت که داراست این****نه پنهان چو روز آشکاراست این
چو گشت آفتاب مرا روی زرد****نقابی به من درکش از لاجورد
مبین سرو را در سرافکندگی****چنان شاه را در چنین بندگی
درین بندم از رحمت آزاد کن****به آمرزش ایزدم یاد کن
زمین را منم تاج تارک نشین****ملرزان مرا تا نلرزد زمین
رها کن که خواب خوشم میبرد****زمین آب و چرخ آتشم میبرد
مگردان سر خفته را از سریر****که گردون گردان برآرد نفیر
زمان من اینک رسد بیگمان****رها کن به خواب خوشم یک زمان
اگر تاج خواهی ربود از سرم****یکی لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زین ولایت گشادم کمر****تو خواه افسر از من ستان خواه سر
سکندر بنالید کای تاجدار****سکندر منم چاکر شهریار
نخواهم که بر خاک بودی سرت****نه آلودهٔ خون شدی پیکرت
ولیکن چه سودست کاین کار بود****تأسف ندارد درین کار سود
اگر تاجور سر برافراختی****کمر بند او چاکری ساختی
دریغا به دریا کنون آمدم****که تا سینه در موج خون آمدم
چرا مرکبم را نیفتاد سم****چرا پی نکردم درین راه گم
مگر ناله شاه نشنیدمی****نه روزی بدین روز را دیدمی
به دارای گیتی و دانای راز****که دارم به بهبود دارا نیاز
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ****کلید در چاره ناید به چنگ
دریغا که از نسل اسفندیار****همین بود و بس ملک را یادگار
چه بودی که مرگ آشکارا شدی****سکندر هم آغوش دارا شدی
چه سودست مردن نشاید به زور****که پیش از اجل رفت نتوان به گور
به نزدیک من یکسر موی شاه****گرامیتر از صد هزاران کلاه
گر این زخم را چاره دانستمی****طلب کردمی تا توانستمی
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی****که ماند ز دارای دولت تهی
چرا خون نگریم بران تاج و تخت****که دارنده را بر درافکند رخت
مباد آن گلستان که سالار او****بدین خستگی باشد از خار او
نفیر از جهانی که دارا کشست****نهان پرور و آشکارا کشست
به چارهگری چون ندارم توان****کنم نوحه بر زاد سرو جوان
چه تدبیر داری مراد تو چیست****امید از که داری و بیمت ز کیست
بگو هر چه داری که فرمان کنم****به چارهگری با تو پیمان کنم
چو دارا شنید این دم دلنواز****به خواهشگری دیده را کرد باز
بدو گفت کای بهترین بخت من****سزاوار پیرایه و تخت من
چه پرسی ز جانی به جان آمده****گلی در سموم خزان آمده
جهان شربت هرکس از یخ سرشت****بجز شربت ما که بر یخ نوشت
ز بی آبیم سینه سوزد درون****قدم تا سرم غرق دریای خون
چوبرقی که در ابر دارد شتاب****لب از آب خالی و تن غرق آب
سبوئی که سوراخ باشد نخست****به موم و سریشم نگردد درست
جهان غارت از هر دری میبرد****یکی آورد دیگری میبرد
نه زو ایمن اینان که هستند نیز****نه آنان که رفتند رستند نیز
ببین روز من راستی پیشه کن****تو تیز از چنین روزی اندیشه کن
چو هستی به پند من آموزگار****بدین روز ننشاندت روزگار
نه من به ز بهمن شدم کاژدها****بخاریدن سر نکردش رها
نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد****که از چشم زخم جهان جان نبرد
چو در نسل ما کشتن آمد نخست****کشنده نسب کرد بر ما درست
تو سرسبز بادی به شاهنشهی****که من کردم از سبزه بالین تهی
چو درخواستی کارزوی تو چیست****به وقتی که بر من بباید گریست
سه چیز آرزو دارم اندر نهان****براید به اقبال شاه جهان
یکی آنکه بر کشتن بیگناه****تو باشی درین داوری دادخواه
دویم آنکه بر تاج و تخت کیان****چو حاکم تو باشی نیاری زیان
دل خود بپردازی از تخم کین****نپردازی از تخمه ما زمین
سوم آنکه بر زیردستان من****حرم نشکنی در شبستان من
همان روشنک را که دخت منست****بدان نازکی دست پخت منست
بهم خوابی خود کنی سربلند****که خوان گردد از نازکان ارجمند
دل روشن از روشنک برمتاب****که با روشنی به بود آفتاب
سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت****پذیرنده برخاست گوینده خفت
کبودی و کوژی درآمد به چرخ****که بغداد را کرد به کاخ و کرخ
درخت کیان را فرو ریخت بار****کفن دوخت بر درع اسفندیار
چو مهر از جهان مهربانی برید****شبه ماند و یاقوت شد ناپدید
سکندر بدان شاه فرخ نژاد****شبانگاه بگریست تا بامداد
درو دید و بر خویشتن نوحه کرد****که او را همان زهر بایست خورد
چو روز آخور صبح ابلق سوار****طویله برون زد بر این مرغزار
سکندر بفرمود کارند ساز****برندش بجای نخستینه باز
ز مهد زر و گنبد سنگ بست****مهیاش کردند جای نشست
چو خلوتگهش آن چنان ساختند****ازو زحمت خویش پرداختند
تنومند را قدر چندان بود****که در خانه کالبد جان بود
چو بیرون رود جوهر جان ز تن****گریزی ز همخوابه خویشتن
چراغی که بادی درو دردمی****چه بر طاق ایوان چه زیر زمی
اگر بر سپهری وگر بر مغاک****چو خاکی شوی عاقبت باز خاک
بسا ماهیا کو شود خورد مور****چو در خاک شور افتد از آب شور
چنینست رسم این گذرگاه را****که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درارد به هنگامه تیز****یکی را ز هنگامه گوید که خیز
مکن زیر این لاجوردی بساط****بدین قلعهٔ کهر باگون نشاط
که رویت کند کهرباوار زرد****کبودت کند جامه چون لاجورد
گوزنی که در شهر شیران بود****به مرگ خودش خانه ویران بود
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح****مشو مست راح اندرین مستراح
بزن برقوار آتشی در جهان****جهان را ز خود واره و وارهان
سمندر چو پروانه آتش روست****ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه****همه راه رنجست و با رنج راه
که داند که این خاک دیرینهوار****بهر غاری اندر چه دارد ز غور
کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج****که هرگز برون نارد آواز گنج
زر از کیسهٔ نو برارد خروش****سبوی نو از تری آید به جوش
که داند که این زخمهٔ دام و دد****چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساختست****چه گردنکشان را سر انداختست
فلک نیست یکسان هم آغوش تو****طرازش دورنگست بر دوش تو
گهت چون فرشته بلندی دهد****گهت با ددان دستبندی دهد
شبانگه بنانیت نارد به یاد****کلیچه به گردون دهد بامداد
چه باید درین هفت چشمه خراس****ز بهر جوی چند بردن سپاس
چو خضر از چنین روزیی روزه گیر****چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر
ازین دیو مردم که دام و ددند****نهان شو که همصحبتان بدند
پی گور کز دشتبانان گمست****ز نامردمیهای این مردمست
گوزن گرازنده در مرغزار****ز مردم گریزد سوی کوه و غار
همان شیر کو جای در بیشه کرد****ز بد عهدی مردم اندیشه کرد
مگر گوهر مردمی گشت خرد****که در مردمان مردمیها بمرد
اگر نقش مردن بخوانی شگرف****بگوید که مردم چنینست حرف
به چشم اندرون مردمک را کلاه****هم از مردم مردمی شد سیاه
نظامی به خاموشکاری بسیچ****به گفتار ناگفتنی در مپیچ
چو هم رستهٔ خفتگانی خموش****فرو خسب یا پنبه درنه به گوش
بیاموز ازین مهره لاجورد****که با سرخ سرخست و با زرد زرد
شبانگه که صد رنگ بیند بکار****براید به صد دست چون نوبهار
سحرگه که یک چشمه یابد کلید****به آیین یک چشمه آید پدید
بخش ۲۷ - نشستن اسکندر بر جای دارا
بیا ساقی آن خون رنگین رز****درافکن به مغزم چو آتش بخز
میی کز خودم پای لغزی دهد****چو صبحم دماغ دو مغزی دهد
کجا بودی ای دولت نیک عهد****به درگاه مهدی فرود آر مهد
چو آیی به درگاه مهدی فرود****به مهد من آور ز مهدی درود
ترا دولت از بهر آن خواند بخت****که آرایش تاجی و زیب تخت
بتست آدمی را رخ افروخته****جهان جامهای چون تو نادوخته
بنام ایزد آراسته پیکری****ز هر گوهر آراسته گوهری
بدست تو شاید عنان را سپرد****ز تو پایمردی ز ما دستبرد
نشان ده مرا کوی و بازار تو****که تا دانم آمد طلبکار تو
چنانم نماید که از هر دیار****نداری دری جز در شهریار
بهرجا که هستی کمر بستهام****به خدمتگری با تو پیوستهام
ازین جام گفت آن خداوند هوش****زهی دولت مرد گوهر فروش
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست****به دولت توان آوریدن بدست
سکندر که با رای و تدبیر بود****به نیروی دولت جهانگیر بود
اگر دولتش نامدی رهنمای****نسودی سر خصم را زیر پای
گزارنده دانای دولت پرست****به پرگار دولت چنین نقش بست
که چون شد سر تاج دارا نهان****به اسکندر افتاد ملک جهان
همه گنج دارا ز نو تا کهن****که آنرا نه سر بود پیدا نه بن
به گنجینهٔ شاه پرداختند****ز دریا به دریا در انداختند
سریر و سراپرده و تاج و تخت****نه چندانکه آنرا توانند سخت
جواهر نه چندانکه آنرا دبیر****بیارد در انگشت یا در ضمیر
طبقهای بلور و خوانهای لعل****طرایف کشان را بفرسود نعل
همان تازی اسبان با زین زر****خطائی غلامان زرین کمر
نورد ملوکانه بیش از شمار****شتر بار زرینه بیش از هزار
سلاح و سلب را قیاسی نبود****پذیرنده را زو سپاسی نبود
دگر چیزهائی که باشد غریب****وز او مخزن خاص یابد نصیب
چنان گنجی از سیم و زر خلاص****به مهر جهاندار کردند خاص
جهاندار از آن گنج اندوخته****چو گنجی شد از گوهر افروخته
به گوهر فروزد دل تیره فام****مگر شبچراغش ازینست نام
چو تاریک شاید شدن سوی گنج****که گنج آید از روشنائی به رنج
چرا روی آنکس که شد گنج یاب****ز شادی برافروخت چون آفتاب
تو خاکی گرت گنج باید رواست****که بیخواسته خاک را کس نخواست
فروزندهٔ مرد شد خواسته****کزو کارها گردد آراسته
زر آن میوه زعفران ریز شد****که چون زعفران شادیانگیز شد
سیاهان مغرب که زنگی فشند****به صفرای آن زعفران دلخوشند
سکندر چو دید آن همه کان گنج****که در دستش افتاد بی دسترنج
پرستندگان در خویش را****همان محتشم را و درویش را
از آن گنج آراسته داد بهر****بداد و دهش گشت سالار دهر
به گردان ایران فرستاد کس****کزین در نگردد کسی باز پس
به درگاه ما یکسره سر نهید****هلاک سر خویش بر در نهید
بجای شما هر یکی بی سپاس****نوازش گریها رود بی قیاس
بزرگان ایران فراهم شدند****وز این داوری سخت خرم شدند
خبر داشتند از دل شهریار****که هست او به سوگند و عهد استوار
همه همگروهه به راه آمدند****سوی انجمنگاه شاه آمدند
بدان آمدن شادمان گشت شاه****از آن پهلوانان لشکر پناه
جداگانه با هر یکی عهد بست****که در پایهٔ کس نیارد شکست
در گنج بگشاد بر هر کسی****خزینه بسی داد و گوهر بسی
همان کار هر کس پدیدار کرد****بدان خفتگان بخت بیدار کرد
بداد آنچه در پیشتر بودشان****دو چندان دگر در افزودشان
چو ایرانیان ان دهش یافتند****سر از چنبر سرکشی تافتند
نهادند سر بر زمین یک زمان****کله گوشه بردند بر آسمان
گرفتند بر شهریار آفرین****که یار تو بادا سپهر برین
سر تخت جمشید جای تو باد****سریر سران خاک پای تو باد
کهن رفت و شاه نو ما توئی****نه خسرو که کیخسرو ما توئی
نپیچد کسی گردن از رای تو****سر ما و پائینگه پای تو
چو شه دید کز را ه فرخندگی****بر ایرانیان فرض شد بندگی
در آن انجمنگاه انجم شکوه****که جمع آمد از هفت کشور گروه
بفرمود تا تیغ و لخت آورند****دو خونریز را پیش تخت آورند
دو سرهنگ گردن برافراخته****حمایل به گردن در انداخته
به سرهنگی از خونشان گل کنند****رسن حلقشان را حمایل کنند
نخست آنچه از گنج زر گفته بود****رسانید چندانکه پذرفته بود
چو نقد پذیرفته آورد پیش****برون آمد از عهده عهد خویش
بفرمود تا خوار کردندشان****رسن کرده بر دار کردندشان
منادی برآمد به گرد سیاه****که این است پاداش خونریز شاه
کسی کین ستم خیزد از نام او****بدین روز باشد سرانجام او
نبخشود هرگز خداوند هش****بر آن بنده کوشد خداوند کش
نظاره کنان شهری و لشگری****بر انصاف و آزرم اسکندری
بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند****جهانجوی را بنده فرمان شدند
نشسته جهانجوی با بخردان****از آن دایره دور چشم بدان
دو رویه سماطین آراسته****نشینندگان جمله برخاسته
کمر بستگان با کمرهای چست****کمر در کمر گفتی از حلقه رست
سیاست گره بسته بر دست و پای****ز هر پیکری مانده نقشی بجای
چو دیواری از صورت آراسته****جسد مانده و روح برخاسته
سکندر جهاندار دارا شکن****برافروخت چون شمع از آن انجمن
پس آنگاه با هر گرانمایهای****سخن گفت بر قدر هر پایهای
نوا زادهٔ زنگه را باز جست****طلب کرد و زنگار از آیینه شست
بپرسید کای پیر سال آزمای****فکنده سرت سایه بر پشت پای
بسی سالها در جهان زیستی****ز کار جهان بیخبر نیستی
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت****گناهی نه با من بد اندیشه گشت
از آنجا که راز جهان داشتی****نصیحت چرا زو نهان داشتی
چو آرد کسی را جوانی به جوش****گنه پیر دارد که ماند خموش
نیوشنده از گرمی شاه روم****به روغن زبانی برافروخت موم
کمانی برآراست از پشت گوژ****پی و استخوان گشته همرنگ توز
سلاح سخن بست و ترکش گشاد****ز جعبه کمان تیر آرش گشاد
نخستین ثنای جهاندار گفت****که بادا جهاندار با کام جفت
انوشه منش باد دارای دهر****ز نوشین جهان باد بسیار بهر
سرسبزش از شادی افراخته****سر خصم در پایش انداخته
بسی پند گفت این جهاندیده پیر****نشد در دل کینهور جای گیر
بسی شمع روشن که دودی نداشت****نمودم به دارا و سودی نداشت
چو بخش سکندر بود تخت و جام****ز دارا چه آید بجز کار خام
چو گردون کند گردنی را بلند****به گردن فرازان در آرد کمند
به هندوستان پیری از خر فتاد****پدر مردهای را به چین گاو زاد
کجا گردد از سیل جوئی خراب****بجوی دگر کس در افزاید آب
ترا پای دولت فرو شد به گنج****ز بی دولتیهای دشمن مرنج
جوانی و شاهی و آزادهای****همان به که با رود و با بادهای
به کام از جوانی توانی رسید****چو پیری رسد گوشه باید گزید
به پیرایه سر گنبد لاجورد****به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد
جهان پادشا چون شود دیر سال****پرستنده را زو بگیرد ملال
دگر کاگهی دارد از مغز و پوست****شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست
ازو در دل هر کس آید هراس****چو بینند کو هست مردم شناس
به افکندش چارهسازی کنند****وزو دعوی بینیازی کنند
نویرا به شاهی برآرند کوس****که بر وی توانند کردن فسوس
از این روی کیخسرو و کیقباد****به پیری ز شاهی نکردن یاد
جهان بر دگر شاه بگذاشتند****ره کوه البرز برداشتند
به پوشیدن و خوردن نیک بهر****شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر
چو شه دید کان یادگار کیان****خبر دارد از کار سود و زیان
به نیک و بد کارزارش رهست****نبرد آزمایست و کار آگهست
بپرسید کان چیست در کارزار****که از بهر پیروزی آید به کار
سپه را چه تدبیر دارد بجای****چه سختی کند مرد را سست پای
نبردآزمای جهاندیده گفت****که پیروزی آن پهلوان راست جفت
که در لشکر چون تو شاهی بود****بفر تو یک تن سپاهی بود
چو فرمان چنین است کین خاک سست****ز بهر تو سدی برآرد درست
شنیدم ز جنگ آزمایان پیش****که از زور تن زهرهٔ مرد بیش
دلیریست هنجار لشگر کشی****سرافکندگی نیست در سرکشی
به هنگام لشکر بر آراستن****ز لشگر نباید مدد خواستن
صبوری ز خودخواه و فتح از خدای****که لشگر بدین هر دو ماند بجای
چو پیروز باشی مشو در ستیز****مکن بسته بر خصم راه گریز
گه ناامیدی بجان باز کوش****که مردانه را کس نمالید گوش
ز فالی که بر فتح یابی نخست****دلی باید از ترس دشمن درست
چنین گفت رستم فرامرز را****که مشکن دل و بشکن البرز را
همین گفت با بهمن اسفندیار****که گر نشکنی بشکنی کارزار
شکستی کزو خون به خارا رسید****هم از دل شکستن به دارا رسید
شکسته دل آمد به میدان فراز****ولی کبک بشکست با جره باز
چو در دولتش دل فروزی نبود****ز کار تو جز خاک روزی نبود
دگر باره کردش سکندر سؤال****کهای مهربان پیر دیرینه سال
شنیدم که رستم سوار دلیر****به تنها تکاپوی کردی چو شیر
کجا او به تنها زدی بر سپاه****گریز اوفتادی دران رزمگاه
غریب آیدم کز یکی تیغ تیز****چگونه رسد لشگری را گریز
به پاسخ چنین گفت پیر کهن****که گردنده باشد زبان در سخن
چنان بود پرخاش رستم درست****که لشگر کشان را فکندی نخست
چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ****گرفتندی از بیم لشگر گریغ
کسی کو به تنها سپاهی شکست****بدین چاره شد بر عدو چیرهدست
وگرنه نگنجد که در کارزار****گریزد یکی لشگر از یک سوار
دگر باره گفتش به من گوی راز****که بازوی بهمن چرا شد دراز
چرا کشت بهمن فرامرز را****به خون غرقه کرد آن بر و برز را
چرا موبدانش ندادند پند****کزان خاندان دور دارد گزند
چنین داد پاسخ جهاندیده مرد****که بهمن بدان اژدهائی که کرد
سرانجام کاشفته شد راه او****دم اژدها شد وطنگاه او
چو زد دهره بر پهلوانی درخت****شد از خانهٔ دولتش تاج و تخت
که دیدی که او پای در خون فشرد****کزان خون سرانجام کیفر نبرد
سکندر بلرزید ازان یاد کرد****چو برگ خزان لرزد از باد سرد
ز خونخوار دارا هراسنده گشت****که آسان نشاید برین پل گذشت
دگر باره درخواست کان هوشمند****در درج گوهر گشاید ز بند
فرو گوید از گردش روزگار****جهانجوی را آنچه آید بکار
پس از آفرین پیر بیدار بخت****چنین گفت با صاحب تاج و تخت
که ملک جهان گرچه فرخ بتست****مزن دست سخت اندرین شاخ سست
ز تاریخ نو تا به عهد کهن****که ماند که با ما بگوید سخن
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام****فریدون فرهنگ و جمشید جام
زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست****هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
گذشتند و ما نیز هم بگذریم****که چون مهره هم عقد یکدیگریم
مزن پنج نوبت درین چار طاق****که بی ششدره نیست این نه رواق
جهان چون تو داری جهاندار باش****چو خفتند خصمان تو بیدار باش
سر از عالم ترسگاری برار****بترس از کسی کونشد ترسگار
رها کن رهی کان زیان آورد****ره بد خلل در گمان آورد
کرا باشگونه بود پیرهن****به حاجت بود بازگشتن به تن
تو زان ره که شد باژگونه نورد****بخواه از خدا حاجت و باز گرد
چه بندی دل خود در آن ملک و مال****که هستش کمی رنج و بیشی و بال
به دانش ترا رهنمون کردهاند****که مال ترا حکم خون کردهاند
برنجد گلوئی که بی خون بود****خفه گردد از خونش افزون بود
هران مال کاید درین دستگاه****بران خفته دان تند ماری سیاه
ستودان این طاق آراسته****ستونی تهی دارد از خواسته
چو در طاق این صفه خواهیم خفت****چه باید شدن با سیه مار جفت
دل از بند بیهوده آزاد کن****ستمگر نهای داد کن داد کن
ز بیداد دارا به ار بگذری****گر او بود دارا تو اسکندری
ببین تا چه دید او ز کشت جهان****تو نیز آن مکن تا نه بینی همان
چه کردی ببین تا جهان یافتی****از آن کن که اقبال ازان یافتی
شه از پاسخ پیر فرتوت سال****گرفت آن سخن را مبارک به فال
ز خدمت کشی کرد و بنواختش****بسی گنج زر پیشکش ساختش
بزرگان ایران ز فرهنگ او****ترازو نهادند با سنگ او
شتابندگان از در بارگاه****ستایش گرفتند بر بزم شاه
کزین بارگه گر چراغی نشست****فروزنده خورشیدی آمد به دست
ز ما گر شبی رفت روزی رسید****گلی رفت و گلشن فروزی رسید
جوی زر ز جویندهای روی تافت****فرو دید و زر جست و گنجینه یافت
ز دریا دلی شاه دریا شکوه****نوازش بسی کرد با آن گروه
چو دیدند شه را رعیت نواز****ز بیداد دارا گشایند راز
که تا دور او بود در گرم و سرد****کس از پیشه خویشتن برنخورد
ز خلق آن چنان برد پیوند را****که سگ وا نیابد خداوند را
به نیکان درآویخته بدسگال****کسی را امانت نه بر خون و مال
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم****مروت به یونان و مردی به روم
کسی را که نزدیک او سنگ بود****ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود
چو بد گوهران را قوی کرد دست****جهان بین که چون گوهرش را شکست
سریر بزرگان به خردان سپرد****ببین تا سرانجام چون گشت خرد
نه بس داوری باشد آن سست رای****که سختی رساند به خلق خدای
گرانمایگان را درآرد شکست****فرومایگان را کند چیره دست
نه خسرو شد آن کس که خس پرورست****خسی دیگر و خسروی دیگرست
نمانده درین ملک بخشایشی****نه در شهر و در شهری آسایشی
خراشیده از کینهها سینهها****شده عصمت از قفل گنجینهها
خرابی درآمد بهر پیشهای****بتر زین کجا باشد اندیشهای
که پیشهور از پیشه بگریختست****به کار دگر کس درآویختست
بیابانیان پهلوانی کنند****ملکزادگان دشتبانی کنند
کشاورز شغل سپه ساز کرد****سپاهی کشاورزی آغاز کرد
جهان را نماند عمارت بسی****چو از شغل خود بگذرد هر کسی
اگر پیش ازین دادگر خفته بود****همان اختر گیتی آشفته بود
کنون دادگر هست فیروزمند****ازینگونه بیداد تا چند چند
هراسنده شد زین سخن شهریار****منادی برانگیختن در هر دیار
که هر پیشهور پیشه خود کند****جز این گرچه نیکی کند بد کند
کشاورز بر گاو بندد لباد****ز گاو آهن و گاو جوید مراد
سپاهی به آیین خود ره برد****همان شهری از شغل خود نگذرد
نگیرد کسی جز پی کار خویش****همان پیشه اصلی آرد به پیش
ز پیشه گریزنده را باز جست****بدان پیشه دادش که بود از نخست
عملهای هر کس پدیدار کرد****همه کار عالم سزاوار کرد
جهان را ز ویرانی عهد پیش****به آبادی آورد در عهد خویش
جهان داشت بر دولت خویش راست****جهان داشتن زیرکان را سزاست
بخش ۲۸ - ویران کردن اسکندر آتشکدههای ایران زمین را
بیا ساقی از شادی نوش و ناز****یکی شربتآمیز عاشق نواز
به تشنه ده آن شربت دلفریب****که تشنه ز شربت ندارد شکیب
سپندی بیار ای جهاندیده پیر****بر آتش فشان در شبستان میر
که چشمک زنان پیشهای میکنم****ز چشم بد اندیشهای میکنم
ولیکن چو میسوزم از دل سپند****به من چشم بد چون رساند گزند
خطرهای رهزن درین ره بسیست****کسی کاین نداند چه فارغ کسیست
چه عمریست کوراز چندین خطر****به افسونگری برد باید بسر
به ار پای ازین پایه بیرون نهم****نهنبن برین دیک پر خون نهم
گزارنده داستانهای پیش****چنین گوید از پیش عهدان خویش
که چون دین دهقان بر آتش نشست****بمرد آتش و سوخت آتش پرست
سکندر بفرمود که ایرانیان****گشایند از آتش پرستی میان
همان دین دیرینه را نو کنند****گرایش سوی دین خسرو کنند
مغان را به آتش سپارند رخت****برآتشکده کار گیرند سخت
چنان بود رسم اندران روزگار****که باشد در آتشگه آموزگار
کند گنجهائی در او پای بست****نباشد کسی را بدان گنج دست
توانگر که میراث خواری نداشت****بر آتشکده مال خود را گذاشت
بدان رسم کافاق را رنج بود****هر آتشکده خانهٔ گنج بود
سکندر چو کرد آن بناها خراب****روان کرد گنجی چو دریای آب
بر آتشگهی کو گذر داشتی****بنا کندی آن گنج برداشتی
دگر عادت آن بود کاتش پرست****همه ساله با نوعروسان نشست
به نوروز جمشید و جشن سده****که نو گشتی آیین آتشکده
ز هر سو عروسان نادیده شوی****ز خانه برون تاختندی به کوی
رخ آراسته دستها در نگار****به شادی دویدندی از هر کنار
مغانه می لعل برداشته****به باد مغان گردن افراشته
ز برزین دهقان و افسون زند****برآورده دودی به چرخ بلند
همه کارشان شوخی و دلبری****گه افسانه گوئی گه افسونگری
جز افسون چراغی نیفروختند****جز افسانه چیزی نیاموختند
فرو هشته گیسو شکن در شکن****یکی پایکوب و یکی دستزن
چو سرو سهی دستهٔ گل به دست****سهی سرو زیبا بود گل پرست
سرسال کز گنبد تیز رو****شعار جهان را شدی روز نو
یکی روزشان بودی از کوه و کاخ****به کام دل خویش میدان فراخ
جدا هر یکی بزمی آراستی****وز آنجابسی فته برخاستی
چو بکرشته شد عقد شاهنشهی****شد از فتنه بازار عالم تهی
به یک تاجور تخت باشد بلند****چو افزون بود ملک یابد گزند
یکی تاجور بهتر از سد بود****که باران چو بسیار شد بد بود
چنان داد فرمان شه نیک رای****که رسم مغان کس نیارد بجای
گرامی عروسان پوشیده روی****به مادر نمایند رخ یا به شوی
همه نقش نیرنگها پاره کرد****مغان را ز میخانه آواره کرد
جهان را ز دینهای آلوده شست****نگهداشت بر خلق دین درست
به ایران زمین از چنان پشتیی****نماند آتش هیچ زردشتیی
دگر زان مجوسان گنجینه سنج****به آتشکده کس نیاکند گنج
همان نازنینان گلنار چهر****ز گلزار آتش بریدند مهر
چو شاه از جهان رسم آتش زدود****برآورد ز آتش پرستنده دود
بفرمود تا مردم روزگار****جز ایزد پرستی ندارند کار
به دین حنیفی پناه آورند****همه پشت بر مهر و ماه آورند
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش****به میدان فراخی روان کرد رخش
به فرخندگی فتح را گشت جفت****بدان گونه کان نغز گوینده گفت
وگر بایدت تا به حکم نوی****دگرگونه رمزی ز من بشنوی
برار آن کهن پنبهها را ز گوش****که دیبای نو را کند ژنده پوش
بر آنگونه کز چند بیدار مغز****شنیدم درین شیوه گفتار نغز
بسی نیز تاریخها داشتم****یکی حرف ناخوانده نگذاشتم
بهم کردم آن گنج آکنده را****ورق پارههای پراکنده را
از آن کیمیاهای پوشیده حرف****برانگیختم گنجدانی شگرف
همان پارسی گوی دانای پیر****چینن گفت و شد گفت او دلپذیر
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت****ز پرگار موصل برون برد رخت
چو زهره به بابل درآمد نخست****ز هاروتیان خاک آن بوم شست
بفرمود تا آتش موبدی****کشند از هنرمندی و بخردی
فسون نامه زند را تر کنند****وگرنه به زندان دفتر کنند
براه نیا خلق را ره نمود****تف و دود آتش ز دلها زدود
وز آنجا به تدبیر آزادگان****درآمد سوی آذر آبادگان
بهر جا که او آتشی دید چست****هم آتش فرو کشت و هم زند شست
در آن خطه بود آتشی سنگ بست****که خواندی خودی سوزش آتش پرست
صدش هیربد بود با طوق زر****به آتش پرستی گره بر کمر
بفرمود کان آتش دیر سال****بکشتند و کردند یکسر زکال
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه****روان کرد سوی سپاهان سپاه
بدان نازنین شهر آراسته****که با خوشدلی بود و با خواسته
دل تاجور شادمانی گرفت****به شادی پی کامرانی گرفت
بسی آتش هیربد را بکشت****بسی هیربد را دوتا کرد پشت
بهاری کهن بود چینی نگار****بسی خوشتر از باغ در نوبهار
به آیین زردشت و رسم مجوس****به خدمت در آن خانه چندین عروس
همه آفت دیده و آشوب دل****ز گل شان فرو رفته در پا به گل
در او دختری جادو از نسل سام****پدر کرده آذر همایونش نام
چو برخواندی افسونی آن دلفریب****ز دل هوش بردی ز دانا شکیب
به هاروتی از زهره دل برده بود****چو هاروت صد پیش او مرده بود
سکندر چو فرمود کردن شتاب****بدان خانه تا خانه گردد خراب
زن جادو از هیکل خویشتن****نمود اژدهائی بدان انجمن
چو دیدند خلق آتشین اژدها****دل خویش کردند از آتش رها
ز بیم وی افتادن و خیزان شدند****به نزد سکندر گریزان شدند
که هست اژدهائی در آتشکده****چو قاروره در مردم آتش زده
کسی کو بدان اژدها بگذرد****همان ساعتش یا کشد یا خورد
شه از راز آن کیمیای نهفت****ز دستور پرسید و دستور گفت
بلیناس داند چنین رازها****که صاحب طلسمست بر سازها
بلیناس را گفت شاه این خیال****چگونه نماید به مال بدسگال
خردمند گفت این چنین پیکری****نداند نمودن جز افسونگری
اگر شاه خواهد شتاب آورم****سر اژدها در طناب آورم
جهاندار گفت اینت پتیارهای****برو گر توانی بکن چارهای
خردمند شدسوی آتشکده****سیاه اژدها دید سر بر زده
چو آن اژدها در بلیناس دید****ره آبگینه بر الماس دید
برانگیخت آن جادوی ناشکیب****بسی جادوئیهای مردم فریب
نشد کارگر هیچ در چاره ساز****سوی جادوی خویشتن گشت باز
هر آن جادویی کان نشد کارگر****به جادوی خود باز پس کرد سر
به چارهگری زیرک هوشمند****فسون فساینده را کرد بند
به وقتی که آن طالع آید بدست****کزو جادوئی را دراید شکست
بفرمود کارند لختی سداب****برآن اژدها زد چو بر آتش آب
به یک شعبده بست بازیش را****تبه کرد نیرنگ سازیش را
چو دختر چنان دید کان هوشمند****ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند
به پایش درافتاد و زنهار خواست****به آزرم شاه جهان بار خواست
بلیناس چون روی آن ماه دید****تمنای خود را بدو راه دید
بزنهار خویش استواریش داد****ز جادوکشان رستگاریش داد
بفرمود تا آتش افروختند****بدان آتش آتشکده سوختند
پریروی را برد نزدیک شاه****که این ماه بود اژدهای سیاه
زنی کاردانست و بسیار هوش****فلک را به نیرنگ پیچیده گوش
ز قعر زمین برکشد چاه را****فرود آرد از آسمان ماه را
ز حل را سیاهی بشوید ز روی****شود بر حصاری به یک تار موی
به خوبی چگویم پری پیکری****پری را نبوده چنین دختری
سر زلفش از چنبر مشگ ناب****رسن کرده بر گردن آفتاب
به اقبال شه راه بربستمش****همه نام و ناموس بشکستمش
زبون شد درآمد بزنهار من****سزد گر کند خسروش یار من
وگر خدمت شاه را درخور است****مرا هم خداوند و هم خواهر است
چو شه دید رخسار آن دلفریب****برآراسته ماهی از زر و زیب
بلیناس را داد کین رام تست****سزاوار می خوردن جام تست
ولیکن مباش ایمن از رنگ او****مشو غافل از مکر و نیرنگ او
اگر کژدمی کهربا دم بود****مشو ایمن از وی که کژدم بود
بلیناس بر شکر تسلیم شاه****رخ خویش مالید بر خاک راه
پریروی را بانوی خانه کرد****پری چند زین گونه دیوانه کرد
برآموخت زو جادوئیها تمام****بلیناس جادوش از آن گشت نام
اگر جادوئی گر ستاره شناس****ز خود مرگ را برنبندی مراس
بخش ۲۹ - خواستاری اسکندر روشنک را
بیا ساقی آن آب جوی بهشت****درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم****به من ده کز آن آب و آتش ترم
چه فرخ کسی کو بهنگام دی****نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
بتی نار پستان بدست آورد****که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار****گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ****که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت****شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دلستان****ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را****به شادی گزارد دمی چند را
گزارشگر دفتر خسروان****چنین کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه****رسانید بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزی دو در لهو و ناز****ز مشکوی دارا خبر جست باز
در هفت گنجینه را باز کرد****برسم کیان خلعتی ساز کرد
ز مصری و رومی و چینی پرند****برآراست پیرایهٔ ارجمند
لباس گرانمایهٔ خسروی****که دل را نوا داد و تن را نوی
قصبهای زربفت و خزهای نرم****که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسی عقد آراسته****برآموده با آن بسی خواسته
بسی نامه مهر ناکرده باز****ز نیفه بسی جامهٔ دلنواز
فرستاد یکسر به مشکوی شاه****به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد****طلای زر افکند بر لاجورد
به سنگ سیه بر زر سرخ سود****مگر بر محک زر همی آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست****بجای بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را****برافروخت روی دلارام را
شکیبائی آورد روزی سه چار****که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار
عروسان به زیور کشی خو کنند****سر و فرق را نغز و نیکو کنند
تمنای دل در دماغ آورند****نظر سوی روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چیزی نماند****رعونت به عذر آستین برفشاند
به دستور شیرین زبان گفت خیز****زبان و قدم هر دو بگشای تیز
به مشکوی دارا شو از ما بگوی****که اینجا بدان گشتم آرام جوی
که تا روی مهروی دارا نزاد****ببینم که دیدنش فرخنده باد
حصاری کشم در شبستان او****برآرم سر زیر دستان او
یکی مهد زرین برآموده در****همه پیکر از لعل و پیروزه پر
ببر تا نشیند در او نازنین****خرامان شود آسمان بر زمین
دگر باد پایان با زین زر****ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنین دید رای****کمر بست و آورد فرمان بجای
ره خانه خاص دارا گرفت****همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوی مشگین سرشت****چو آب روان کاید اندر بهشت
بهشتی پر از حور زیبنده دید****فریبنده شد چون فریبنده دید
بدان سیب چهران مردم فریب****همی کرد بازی چو مردم به سیب
نخستین حدیثی که آمد فرود****ز شه داد پوشیدگان را درود
که مشگوی شه را ز شه نور باد****دوئی از میان شما دور باد
اگر چرخ گردان خطائی نمود****بدین خانه دست آزمائی نمود
شه از جمله آن زیانها که رفت****گناهی ندارد در آنها که رفت
امیدم چنان شد سرانجام کار****که نومید از او گردد امیدوار
به اقبال این خانه رای آورد****خداوندی خود بجای آورد
به فرمان دارا و فرهنگ خویش****نهد شغل پیوند را پای پیش
جهان پادشا را چنین است کام****به عصمت سرائی چنین نیکنام
که روشن شود روی چون عاج او****شود روشنک درة التاج او
به روشن رخش چشم روشن کند****بدان سرخ گل خانه گلشن کند
ز دارا چنین در پذیرفت عهد****به مه بردن اینک فرستاد مهد
جهاندار کاینجا عنان باز کرد****تمنای این شغل را ساز کرد
زبان کسان بست ازین گفتگوی****به پای خود آمد بدین جستجوی
پریروی را سوی مهد آورید****به ترتیب این کار جهد آورید
چنین گفت با رای زن ترجمان****که در سایه شاه دایم بمان
کس خانه هم خانه زادی شود****به یاد آمده هم به یادی شود
به آب زر این نکته باید نوشت****شتربان درود آنچه خر بنده کشت
کمر گوشه مهد او تاج ماست****زمین بوس آن مهد معراج ماست
اگر برده گیرد سرافکندهایم****وگر جفت سازد همان بندهایم
ز فرمان او سر نباید کشید****کجا رای او هست زرین کلید
اگر سر درآرد بدین شغل شاه****سر روشنک را رساند به ماه
به کابین خسرو رضا دادهایم****که از تخمه خسروان زادهایم
به روزی که فرمان دهد شهریار****که پیوند را باشد آن اختیار
به درگاه خسرو خرامش کنیم****به آئین پرستیش رامش کنیم
چو دستور فرزانه پاسخ شنید****سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
رخ شه برافروخت از خرمی****که صید جواب خوشست آدمی
جوابی که در گوش گرد آورد****نیوشنده را دل به درد آورد
به روزی که طالع برومند بود****نظرها سزاوار پیوند بود
جهانجوی بر رسم آبای خویش****پریزاده را کرد همتای خویش
به رسم کیان نیز پیمان گرفت****وفا در دل و مهر در جان گرفت
در آن بیعت از بهر تمکین او****به ملک عجم بست کابین او
بفرمود تا کاردانان دهر****در آرایش آرند بازار و شهر
به منسوج خوارزم و دیبای روم****مطرز کنند آن همه مرز وبوم
سپاهان بدانسان که میخواستند****به دیبا و گوهر بیاراستند
کشیدند بر طرهٔ کوی و بام****شقایق نمطهای بیجاده فام
علمها به گردون برافراختند****جهان را نوآرایشی ساختند
پر از کله شد کوی و بازارها****دگرگونه شد سکهٔ کارها
نشاندند مطرب بهر برزنی****اغانی سرائی و بربط زنی
شکر ریز آن عود افروخته****عدو را چو عود و شکر سوخته
ز خیزان طرف تا لب زنده رود****زمین زنده گشت از نوای سرود
ز بس رود خیزان که از می رسید****لب رامشان رود را میگزید
گلاب سپاهان و مشک طراز****سر شیشه و نافه کردند باز
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه****طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
سپهر از شکر کوشکی ساخته****ز گل گنبدی دیگر افراخته
همه بوم و کشور ز شادی بجوش****مغنی برآورده هر سو خروش
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه****رخ و زلف آراست از مشک و ماه
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ****درو غالیه سوده عطار کرخ
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند****ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
فرستاد هر دو به مشکوی شاه****که در خورد مشکو بود مشک و ماه
دگر روز چون آفتاب بلند****عروسانه سر برکشید از پرند
دل شاه روم از پی آن عروس****به شورش در افتاد چون زنگ روس
یکی مجلس آراست از رود و می****که مینو ز شرمش برآورد خوی
به می لهو میکرد با مهتران****سر و ساغرش هر دو از می گران
ببخشید چندان در آن روز گنج****که آمد زمین از کشیدن به رنج
چو شب عقد خورشید درهم شکست****عقیقی در آمد شفق را به دست
به پیروزهٔ بوسحاقیش داد****سخن بین که با بوسحاقان فتاد
ملک یافت بر کام دل دسترس****به مشکوی مشگین فرستاد کس
که تا روشنک را چو روشن چراغ****بیارند با باغ پیرای باغ
چنین گفت با روشنک مادرش****ز روشن روان شاه اسکندرش
که یاقوت یکتای اسکندری****چو همتای در شد به هم گوهری
بدین عقد دولت پناهی کنیم****همان میری و پادشاهی کنیم
نباید سر از حکم او تافتن****که نتوان ازو بهتری یافتن
کمر کن سر زلف بر بند کیش****که فرخ بود بر تو فرخندگیش
جز او هر که او با تو سر میزند****چو زلف تو سر بر کمر میزند
به گوش تو گر حلقهٔ زر بود****چو بی او بود حلقهٔ دربود
مدارای او کن که دارای ماست****چو دارا دلش بر مدارای ماست
پذیرفت ازو دختر دلنواز****پذیرفتی سخت با شرم و ناز
پریزاده را از پی بزم شاه****نشاندند در مهد زرین چو ماه
به خلوتگه خسروش تاختند****ز نظارگان پرده پرداختند
پس آن که شد پیشکشهای نغز****که بینندگان را برافروخت مغز
سبک مادر مهربان دستبرد****گرامی صدف را به دریا سپرد
که از تخم شاهان و گردنکشان****همین یک سهی سرو مانده نشان
نگویم گرامیترین گوهری****سپردم به نامیترین شوهری
پدر کشتهای بی پدر ماندهای****یتیمی ولایت برافشاندهای
سپردم به زنهار اسکندری****تو دانی و فردا و آن داوری
پذیرفت شاهنشه از مادرش****نهاد افسر همسری بر سرش
به سوسن سپردند شمشاد را****چمن جای شد سرو آزاد را
شه از لعل آن گوهر شاهوار****به گوهر خریدن درآمد به کار
پریچهرهای دید کز دلبری****پرستنده شد پیکرش را پری
خرامنده سروی رطب بار او****شکر چاشنی گیر گفتار او
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز****دوا بخش بیمار و بیمار خیز
ارش کوته و زلف وگردن دراز****لبی چون شکر خال با او به راز
زنخ ساده و غبغب آویخته****گلابی ز هر چشمی انگیخته
به خوناب پروردهای چون جگر****سر از دیده بر کردهای چون بصر
بهر شور کز لب برانگیختی****نمک بر دل خستهای ریختی
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد****شکر خندهای را منش تیز کرد
رخی چون گل و آب گل ریخته****میان لاغر و سینه انگیخته
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب****زده سایه بر چشمهٔ آفتاب
سکندر که آن چشمه و سایه دید****برآسوده شد چون به منزل رسید
به چشم وفا سازگار آمدش****دلش برد چون در کنار آمدش
به کام دلش تنگ در بر گرفت****وز آن کام دل کام دل برگرفت
شده روشن از روشنک جان او****ز فردوس روشنتر ایوان او
جهان بانوش خواند پیوسته شاه****بر او داشت آیین حشمت نگاه
که بیدار و با شرم و آهسته بود****ز ناگفتنیها زبان بسته بود
کلید همه پادشاهی که داشت****بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
یکی ساعت از دیدن روی او****شکیبا نشد تا نشد سوی او
به شادی در آن کشور چون بهشت****برآسود با آن بهشتی سرشت
چو صبح از رخ روز برقع گشاد****ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
خروس صراحی درآمد به جوش****خروش از سر خم همی گفت نوش
ز حلق خروسان طاوس دم****فرو ریخت در طاسها خون خم
میو مجلس شه بر آواز چنگ****به رخسار گیتی در آورد رنگ
شه هفت کشور به رسم کیان****یکی هفت چشمه کمر بر میان
برآمد چو خورشید بالای تخت****فلک در غلامی کمر کرده سخت
بر آراسته بزمی از نای و نوش****به لطفی که بیننده را برد هوش
نشاندند شایستگان را ز پای****بقدر هنر هر یکی جست جای
شکر ریخت مطرب به رامشگری****کمر بست ساقی به جان پروری
ز تری که میرفت رود و رباب****هوس را همی برد چون رود آب
سکندر سخا را سرآغاز کرد****در گنج اسکندری باز کرد
ز بس گنج دادن به ایران سپاه****ز دامن گهر موج زد بر کلاه
جهان را به پیرایههای نوی****برآراست از خلعت خسروی
همانا که بود آفتاب بلند****همه عالم از نور او بهرهمند
بلند آفتابی که شد گنج بخش****بدادن نگردد تهی چون درخش
جهاندار بخشنده باید نه خس****خصال جهانداری اینست و بس
بخش ۳ - در نعت خواجه کاینات
فرستاده خاص پروردگار****رساننده حجت استوار
گرانمایهتر تاج آزادگان****گرامیتر از آدمیزادگان
محمد کازل تا ابد هر چه هست****به آرایش نام او نقش بست
چراغی که پروانه بینش به دوست****فروغ همه آفرینش بدوست
ضمان دار عالم سیه تا سپید****شفاعت گر روز بیم و امید
درختی سهی سایه در باغ شرع****زمینی به اصل آسمانی به فرع
زیارتگه اصل داران پاک****ولی نعمت فرع خواران خاک
چراغی که تا او نیفروخت نور****ز چشم جهان روشنی بود دور
سیاهی ده خال عباسیان****سپیدی بر چشم شماسیان
لب از باد عیسی پر از نوش تر****تن از آب حیوان سیه پوشتر
فلک بر زمین چار طاق افکنش****زمین بر فلک پنج نوبت زنش
ستون خرد مسند پشت او****مه انگشت کش گشته ز انگشت او
خراج آورش حاکم روم و ری****خراجش فرستاده کری و کی
محیطی چه گویم چو بارنده میغ****به یک دست گوهر به یک دست تیغ
به گوهر جهان را بیاراسته****به تیغ از جهان داد دین خواسته
اگر شحنهای تیغ بر سر برد****سر تیغ او تاج و افسر برد
به سر بردن خصم چون پی فشرد****به سر برد تیغی که بر سر نبرد
قبای دو عالم بههم دوختند****وزان هر دو یک زیور افروختند
چو گشت آن ملمع قبا جای او****به دستی کم آمد ز بالای او
به بالای او کایزد آراستست****هم آرایش ایزدی راستست
کلید کرم بوده در بند کار****گشاده بدو قفل چندین حصار
فراخی بدو دعوت تنگ را****گواهی بر اعجاز او سنگ او
تهی دست سلطان درویش پوش****غلامی خر و پادشاهی فروش
ز معراج او در شب ترکتاز****معرج گران فلک را طراز
شب از چتر معراج او سایهای****وز آن نردبان آسمان پایهای
بخش ۳۰ - به پادشاهی نشستن اسکندر در اصطخر
بیا ساقی آن شبچراغ مغان****بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست****چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست****عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند****هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست****ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی****نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست****زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی****ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او****کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد****وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای****بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان****فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست****به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار****به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ****نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد****به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو****قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند****بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت****فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ****ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج****همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد****ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفرینندهای را سپاس****که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک****به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم****به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا****که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان****که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم****شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست****صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش****که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری****بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور****نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس****وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی****نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج****نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست****مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید****کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند****کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان****مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی****نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد****که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم****ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها****دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار****مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست****ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته****سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش****ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم****به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه****نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم****چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود****بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای****که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد****از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز****سر تازیانهام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ****سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر****که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب****به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش****به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم****خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید****ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک****به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی****دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را****برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو****ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند****همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور****ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم****به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر****ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر****مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم****نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست****وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد****توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد****ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک****نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس****به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی****وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهندهای بود حجت نمای****در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست****اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه****به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم****خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من****به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال****به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش****یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید****گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره****اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر****که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار****چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه****چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود****سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند****که تا دیدهها زو شود بهرهمند
دگر زیرکی گفت کای شهریار****خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست****به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی****دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم****شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار****بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکتهها مردم تیزهوش****پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او****به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند****به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه****شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان****نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری****به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش****امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد****در آن رام کردن کم آرام کرد
بخش ۳۱ - فرستادن اسکندر روشنک را به روم
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ****به من ده که پایم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در این سنگریز****چو بیجاده از سنگ یابم گریز
فلک ناقه را زان سبک رو کند****که هر روز و شب بازیی نو کند
کند هر زمان صلح و جنگی دگر****خیالی نماید به رنگی دگر
همه بودنیها که بود از نخست****نه اینست اگر بازجوئی درست
هم از پرورشهای پروردگار****دگرگونه شد صورت هر نگار
سرشغل ما گر درآید به خواب****مپندار کین خانه گردد خراب
بسا کس که از روی عالم گمست****همانا که عالم همان عالمست
چه سازیم چون سازگاران شدند****رفیقان گذشتند و یاران شدند
به هنگام خود توشهٔ ره بساز****که یاران ز یاران نمانند باز
سرانجام اگر چه بد بد رود****خر لنگ وا آخور خود رود
گزارش چنین کرد گویای دور****که اورنگ شاهان نشد جای جور
سکندر که او ملک عالم گرفت****پی جستن کام خود کم گرفت
صلاح جهان جست از آن داوری****جهان زین سبب دادش آن یاوری
جهان بایدت شغل آن شاه کن****همان کن که او کرد و کوتاه کن
چو بر ملک آفاق شد کامگار****همی گشت بر کام او روزگار
حبش تا خراسان و چین تا به غور****به فرمان او گشت بی دست زور
بهر کشوری قاصدان تاختند****همه سکه بر نام او ساختند
جهاندار اگر چه دل شیر داشت****جهان جمله در زیر شمشیر داشت
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم****که هست ایمن آباد رومی به روم
شبی کاسمان طالعی داد چست****کزان طالع آید ضمیری درست
فرستاد و دستور خود را بخواند****سخنهای پوشیده با او براند
که چون ملک ایرانم آمد به دست****نخواهم به یک جا شدن پای بست
به گردندگی چون فلک مایلم****جز آفاق گردی نخواهد دلم
ببینم که در گرد آفاق چیست****تواناتر از من در آفاق کیست
چنان بینم از رای روشن صواب****که چون من کنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم به روم****که هست استواری دران مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست****سبو ناید از آب دایم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما****به تاراج دشمن شود رخت ما
جهان را چنین درد سرها بسیست****و زینگونه در ره خطرها بسیست
تو نیز ار به یونان شوی باز جای****پسندیده باشد به فرهنگ و رای
همان ملک را داری از فتنه دور****که مه نایب مهر باشد به نور
همان روشنک را که بانوی ماست****بری تا شود کار آن ملک راست
برایی که دستور باشد خرد****نگهداری اندازهٔ نیک و بد
نیابت بجای آری از دین و داد****نیاری ز من جز به نیکی به یاد
ترا از بزرگان پسندیدهام****به چشم بزرگیت از آن دیدهام
وزیر از هنرمندی رای خویش****چنین گفت با کارفرمای خویش
که فرمانروا باد شاه جهان****به فرمان او رای کار آگهان
زمان تا زمان قدر او بیش باد****غرض با تمنای او خویش باد
حسابی که فرمود رای بلند****کس از پیش بینی نبیند گزند
به فرخنده شغلی که فرمود شاه****کمربندم و سرنپیچم ز راه
ولی شاه باید که در کار خویش****پژوهش نماید به مقدار خویش
چو پایان رفتن فراز آیدش****سوی بازگشتن نیاز آیدش
به فرماندهی سر ندارد گران****جهان را سپارد به فرمانبران
نشاید به یک تن جهان داشتن****همه عالم آن خود انگاشتن
جهان قسمت ملک دارد بسی****وز او هست هر قسمتی با کسی
چو قسم خدا را کنی رام خویش****بر آن قسمت افتاده دان نام خویش
طرفدار چون شد به فرمان تو****طرف بر طرف هست ملک آن تو
چو ملک تو شد خانه دشمنان****بدو باز مگذار یکسر عنان
در این بوم بیگانه کم کن نشست****مکن خویشتن را بدو پای بست
تو نتوانی این ملک را داشتن****نه بر وارثان نیز بگذاشتن
که بر ملک این خانه دعوی بسی است****همان حجت ملک با هر کسی است
در این مرز و بوم از پی سروری****ز رومی مده هیچکس را سری
زمین عجم گور گاه کیست****در و پای بیگانه وحشی پیست
در این سالها کایمنی از گزند****برار از جهان نام شاهی بلند
چو آیی سوی کشور خویش باز****مکن کار کوتاه بر خود دراز
ملکزادگان را برافروز چهر****که تا بر تو فیروز گردد سپهر
به هر کشوری پادشائی فرست****طلبکار جائی به جائی فرست
طرفها به شاهان گرفتار کن****به هر سو یکی را طرفدار کن
که ترسم دگر باره ایرانیان****ببندند بر خون دارا میان
درآرند لشگر به یونان و روم****خرابی درآید در آن مرز و بوم
چو هر یک جداگانه شاهی کنند****ز یکدیگران کینه خواهی کنند
ز مشغولی ملک خود هر کسی****ندارد سوی ما فراغت بسی
چو دشمن درآرد به تاراج دست****بدین چاره شاید بدو راه بست
دگر کین مینگیز در هیچ بوم****سر کینه خواهان مکش روی روم
به خونریزی شهریاران مکوش****که تا فتنه را خون نیاید به جوش
مپندار کز خون گردنکشان****چو خون سیاوش نماند نشان
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ****ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
چه خوش داستانی زد آن هوشمند****که بر ناگزاینده ناید گزند
کم آزار شو کز همه داغ و درد****کم آزار یابد کم آزار مرد
کم خود نخواهی کم کس مگیر****ممیران کسیرا و هرگز ممیر
چو دستور ازین گونه بنمود راه****سخن کارگر شد پذیرفت شاه
چو گردون سر طشت سیمین گشاد****غراب سیه خایه زرین نهاد
مگر موبد پیر در باستان****بدین طشت و خایه زد آن داستان
جهاندار فرمود کاید وزیر****برفتن نشست از بر بارگیر
کتب خانه پارسی هر چه بود****اشارت چنان شد که آرند زود
سخنهای سربسته از هر دری****ز هر حکمتی ساخته دفتری
به یونان فرستاد با ترجمان****نبشت از زبانی به دیگر زبان
چو دستور آمد به دستور شاه****که گیرد دو اسبه سوی روم راه
برد روشنک را برآراسته****همان دفتر و گوهر و خواسته
به فرمان شه جای بگذاشتند****به یونان زمین راه برداشتند
ز شاه جهان روشنک بار داشت****صدف در شکم در شهوار داشت
چو موکب درآمد به یونان زمین****گرانبار شد گوهر نازنین
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد****جهان بر گهر گوهری نو نهاد
نهادند نامش پس از مهد بوس****به فرمان اسکندر اسکندروس
ارسطو که دستور درگاه بود****به یونان زمین نایب شاه بود
ملک زاده را در خرام و خورش****همی داد چون جان خود پرورش
نگارین رخش را به ناز و به نوش****نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش
برآورده گیر این چنین صد نگار****فرو برده خاکش سرانجام کار
بخش ۳۲ - رفتن اسکندر به جانب مغرب و زیارت کعبه
بیا ساقی آن میکه محنت برست****به چون من کسی ده که محنت خورست
مگر بوی راحت به جانم دهد****ز محنت زمانی امانم دهد
مبارک بود فال فرخ زدن****نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن
بلندی نمودن در افکندگی****فراهم شدن در پراکندگی
چو شمع از درونسو جگر سوختن****برونسو ز شادی برافروختن
چو عاجز شود مرد چاره سگال****ز بیچارگی در گریزد به فال
کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ****که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ
دری را که در غیب شد ناپدید****بجز غیب دان کس نداند کلید
ز بهبود زن فال کان سود تست****که به بود تو اصل بهبود تست
مرنج ار نزاری که فربه شوی****چو گوئی کز این به شوم به شوی
ز ما قرعه بر کاری انداختن****ز کار آفرین کارها ساختن
درین پرده کانصاف یاری دهست****اگر پرده کنج نیاری بهست
دلا پرده تنگست یارم تو باش****ز پرده در آن پرده دارم تو باش
گزارنده بیت غرای من****که شد زیب او زیور آرای من
خبر میدهد کان جهان گیر شاه****چو بر زد به گردون سر بارگاه
فرستادنی را زهر مرز بوم****فرستاد با استواران به روم
چو گشت از فسون جهان بی هراس****جهانرا به گشتن نگهداشت پاس
همه عالم از مژدهٔ داد او****نخوردند یک قطره بی یاد او
سکندر که فرخ جهاندار بود****شب و روز در کار بیدار بود
بساز جهان برد سازندگی****نوائی نزد جز نوازندگی
جهان گر چه زیر کمند آمدش****نکرد آنچه نادلپسند آمدش
نیازرد کس را ز گردنکشان****پدید آورید ایمنی را نشان
اگر نیز پهلو زنی را بکشت****ازو بهتری را قوی کرد پشت
وگر بوم و شهری ز هم برگشاد****ازان به یکی شهر دیگر نهاد
زمانه جز این بود نبیند صواب****که اینرا کند خوب و آنرا خراب
سکندر که کرد آن عمارت گری****کجا تا کجا سد اسکندری
ز پرگار چین تا حد قیروان****به درگاه او گشت پیکی روان
وثیقت طلب کرد هر سروری****به زنهار خواهی ز هر کشوری
از آن تحفهها کان بود دلفریب****فرستاد هر کس به آیین و زیب
جهاندار فرمود کز مشک ناب****نویسند هر جانبی را جواب
ازان پس که چندی برآمد براین****سری چند زد آسمان بر زمین
خدیو جهان در جهان تاختن****برآراست عزم سفر ساختن
هنرنامههای عرب خوانده بود****در آن آرزو سالهامانده بود
که چون در عجم دستگاهش بود****عرب نیز هندوی راهش بود
همان کعبه را نیز بیند جمال****شود شاد از آن نقش فیروز فال
چو ملک عجم رام شد شاه را****به ملک عرب راند بنگاه را
به خروارها گنج زر بر گرفت****به عزم بیابان ره اندر گرفت
سران عرب را زر افشان او****سرآورد بر خط فرمان او
چو دیدند فیروزی لشکرش****عرب نیز گشتند فرمانبرش
چنان تاخت بر کشور تازیان****کزو تازیان را نیامد زیان
به هر منزلی کو عنان کرد خوش****همش نزل بردند و هم پیشکش
بجز خوردنیهای بایستنی****همان گوسفندان شایستنی
به اندازه دسترسهای خویش****کشیدند بسیار گنجینه پیش
هم از تازی اسبان صحرا نورد****هم از تیغ چون آب زهرا بخورد
هم از نیزهٔ خطی سی ارش****سنانش به خون یافته پرورش
شتر نیز هم ناقه هم بیسراک****شتابنده چون باد و از گرد پاک
ادیم و دگر تحفههای غریب****هم از جنس جوهر هم از جنس طیب
زمان تا زمان از پی جاه او****کشیدند حملی به درگاه او
جهاندار کان دید بگشاد گنج****به خروارها گشت پیرایه سنج
همه بادیه فرش اطلس کشید****زمین زیر یاقوت شد ناپدید
سوی کعبه شد رخ برافروخته****حساب مناسک در آموخته
قدم بر سر ناف عالم نهاد****بسا نافه کز ناف عالم گشاد
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه****به پای پرستش بپیموده راه
طوافی کز او نیست کس را گزیر****برآورد و شد خانه را حلقه گیر
نخستین در کعبه را بوسه داد****پناهنده خویش را کرد یاد
بر آن آستان زد سر خویش را****خزینه بسی داد درویش را
درم دادنش بود گنج روان****شتر دادنش کاروان کاروان
چو در خانه راستان کرد جای****خداوند را شد پرستش نمای
همه خانه در گنج و گوهر گرفت****در و بام در مشگ و عنبر گرفت
چو شرط پرستش بجای آورید****ادیم یمن زیر پای آورید
یمن را برافروخت از گرد خیل****چنان چون ادیم یمن را سهیل
دگر ره درآمد به ملک عراق****سوی خانه خویش کرد اتفاق
بریدی درآمد چو آزادگان****ز فرماندهٔ آذر آبادگان
که شاه جهان چون جهان رام کرد****ستم را ز عالم تهی نام کرد
چرا کار ارمن فرو هشت سست****نکرد آن بر و بوم را باز جست
به روز تو این بوم نزدیک تر****چرا ماند از شام تاریکتر
به ارمن در آتش پرستی کنند****دگر شاه را زیر دستی کنند
در ابخاز کردیست عادی نژاد****که از رزم رستم نیارد به یاد
دوالی بنام آن سوار دلیر****برآرد دوال از تن تند شیر
دلیران ارمن هواخواه او****کمر بسته بر رسم و بر راه او
همه باده بر یاد او میخورند****خراج ولایت بدو میبرند
اگر شه نخواهد بر او تاختن****ز ما خواهد این ملک پرداختن
جهاندار کاین زور بازو شنید****سپه را ز بابل به ارمن کشید
فرو شست از آلایش آن بوم را****پسند آمد ارمن شه روم را
برافکند از او رسم و راه بدان****پرستیندن آتش موبدان
وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد****در کین بر ابخازیان باز کرد
تبیره به غریدن افتاد باز****سر نیزه با آسمان گفت راز
بهر قلعه کو داد پیغام خویش****کلید در قلعه بردند پیش
دوالی سپهدار ابخاز بوم****چو دانست کامد شهنشاه روم
دوال کمر بر وفا کرد چست****دل روشن از کینه شاه شست
روان کرد مرکب چو کار آگهان****به بوسیدن دست شاه جهان
بسی گنجهای گرانمایه برد****به گنجینه داران خسرو سپرد
درآمد ز درگاه و بوسید خاک****دل از دعوی دشمنی کرد پاک
سکندر جهاندار گیتی نورد****چو دید آنچنان مردی آزاد مرد
نوازشگری را بدو راه داد****به نزدیک تختش وطنگاه داد
بپرسیدش اول به آواز نرم****به شیرین زبانی دلش کرد گرم
بفرمود تا خازن زود خیز****کند پیل بالا بر او گنج ریز
سزاوار او خلعتی شاهوار****برآراید از طوق و از گوشوار
ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام****دهد زینت پادشاهی تمام
چنان کرد گنجور کار آزمای****که فرمود شاهنشه خوب رای
دوالی ملک چون به نیک اختری****بپوشید سیفور اسکندری
ز طوق زر و تاج گوهر نشان****شد از سرفرازان و گردنکشان
به شکر شهنشه زبان برگشاد****ز یزدان بر او آفرین کرد یاد
شتابندهتر شد در آن بندگی****سرافراز گشت از سرافکندگی
میان بست بر خدمت شهریار****وزان پس همه خدمتش بود کار
به خسرو پرستی چنان خاص گشت****که از جملهٔ خاصگان درگذشت
بدان مرز روشنتر از صحن باغ****فروزنده شد چشم شه چون چراغ
سوادی چنان دید دارای دهر****برآسود و از خرمی یافت بهر
چنین گفت با پور دهقان پیر****که تفلیس از او شد عمارت پذیر
در آن بوم آراسته چون بهشت****شب و روز جز تخم نیکی نکشت
بفرمود بر خاک آن مرز و بوم****اساسی نهادن بر آیین روم
تماشا کنان رفت از آن مرحله****عنان کرد بر صید صحرا یله
دو هفته کم و بیش در کوه و دشت****به صید افکنی راه در مینوشت
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای****به نوشابهٔ بردع آورد رای
ز تعظیم آن زن خبردار بود****که با ملک و بامال بسیار بود
جهان سبز دید از بسی کشت و رود****به سرسبزی آمد در آنجا فرود
بخش ۳۳ - داستان نوشابه پادشاه بردع
بیا ساقی آن میکه جان پرور است****چو آب روان تشنه را درخور است
دراین غم که از تشنگی سوختم****به من ده که میخوردن آموختم
خوشا ملک بردع که اقصای وی****نه اردیبهشت است بی گل نه دی
تموزش گل کوهساری دهد****زمستان نسیم بهاری دهد
بهشتی شده بیشه پیرامنش****ز گر کوثری بسته بر دامنش
سوادش ز بس سبزه و مشگ بید****چو باغ ارم خاصه باغ سپید
ز تیهو و دراج و کبک و تذر و****نیابی تهی سایهٔ بید و سرو
گراینده بومش به آسودگی****فرو شسته خاکش ز آلودگی
همه ساله ریحان او سبز شاخ****همیشه در او ناز و نعمت فراخ
علف گاه مرغان این کشور اوست****اگر شیر مرغت بباید، در اوست
زمینش به آب زر آغشتهاند****تو گوئی در آن زعفران کشتهاند
خرامنده بر سبزهٔ آن زمی****خیالی نیابد بجز خرمی
کنون تخت آن بارگه گشت خرد****دبیقی و دیباش را باد برد
فرو ریخت آن تازه گلها ز بار****وزان نار و نرگس برآمد غبار
بجز هیزم خشگ و سیلاب تر****نه بینی در آن بیشه چیز دگر
همانا که آن رستنیهای چست****نه از دانه کز دامن عدل رست
گر آن پرورش یابد امروز باز****از آن به شود آستین را طراز
بلی گر فراغت بود شاه را****ز نو زیوری بخشد آن گاه را
هرومش لقب بود از آغاز کار****کنون بردعش خواند آموزگار
در آن بوم آباد و جای مهان****زمانه بسی گنج دارد نهان
بدین خرمی گلستانی کجاست****بدین فرخی گنجدانی کجاست
چنین گفت گنجینهدار سخن****که سالار آن گنجدان کهن
زنی حاکمه بود نوشابه نام****همه ساله با عشرت و نوش جام
چو طاوس نر خاصه در نیکوئی****چو آهوی ماده ز بی آهوئی
قوی رای و روشن دل و نغزگوی****فرشته منش بلکه فرزانه خوی
هزارش زن بکر در پیشگاه****به خدمت کمر بسته هریک چو ماه
برون از کنیزان چابک سوار****غلامان شمشیر زن سی هزار
نگشتی ز مردان کسی بر درش****وگر چند نزدیک بودی برش
به جز زن کسی کارسازش نبود****به دیدار مردان نیازش نبود
زنان داشتی رای زن در سرای****به کدبانوئی فارغ از کدخدای
غلامان به اقطاع خود تاخته****وطنگاهی از بهر خود ساخته
کسی از غلامان ز بس قهر او****به دیده ندیده در شهر او
بهرجا که پیکار فرمودشان****فریضهترین کاری آن بودشان
سکندر چو لشگر به صحرا کشید****سراپرده سر بر ثریا کشید
در آن خرم آباد مینو سرشت****فرو ماند حیران ز بس آب و کشت
بپرسید کین بوم فرخ کراست****کدامین تهمتن بدو پادشاست
نمودند کین مرز آراسته****زنی راست با این همه خواسته
زنی از بسی مرد چالاکتر****به گوهر ز دریا بسی پاکتر
قوی رای و روشن دل و سرفراز****به هنگام سختی رعیت نواز
به مردی کمر بر میان آورد****تفاخر به نسل کیان آورد
کله داریش هست و او بی کلاه****سپهدار و او را نبیند سپاه
غلامان مردانه دارد بسی****نبیند ولی روی او را کسی
زنان سمن سینهٔ سیم ساق****بهر کار با او کنند اتفاق
همه نارپستان به بالا چو تیر****ز پستان هر یک شکر خورده شیر
کجا قاقمی یا حریریست نرم****بلرزد بر اندام ایشان ز شرم
فرشته نبیند در ایشان دلیر****وگر بیند افتد ز بالا به زیر
درخشنده هر یک در ایوان و باغ****چو در روز خورشید و در شب چراغ
نظر طاقت آن ندارد ز نور****که بیند در ایشان ز نزدیک و دور
به گوش کسی کاید آوازشان****سر خود کند در سر نازشان
ز لعل و ز در گردن و گوش پر****لب از لعل کانی و دندان ز در
ندانم چه افسون فرو خواندهاند****کز آشوب شهوت جدا ماندهاند
ندارند زیر سپهر کبود****رفیقی بجز باده و بانگ رود
زن پاک پیوند فرمان روا****برایشان فرو بسته دارد هوا
صنمخانهها دارد از قصر و کاخ****بر آن لعبتان کرده درها فراخ
اگر چه پس پرده دارد نشست****همه روز باشد عمارت پرست
سرائی ملوکانه دارد بلند****بساطی کشیده در او ارجمند
ز بلور تختی برانگیخته****به خروار گوهر بر او ریخته
ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه****به شب چون چراغست و رخشنده ماه
نشیند بر آن تخت هر بامداد****کند شکر بر آفریننده یاد
عروسانه او کرده بر تخت جای****عروسان دیگر به خدمت به پای
شب و روز با باده و بانگ رود****تماشا کنان زیر چرخ کبود
گذشت از پرستیدن کردگار****بجز خواب و خوردن ندارند کار
زن کاردان با همه کاخ و گنج****ز طاعت نهد بر تن خویش رنج
ز پرهیزگاری که دارد سرشت****نخسبد در آن خانهٔ چون بهشت
دگر خانه دارد ز سنگ رخام****شب آنجا رود ماه تنها خرام
در آنخانه آن شمع گیتی فروز****خدا را پرستش کند تا بروز
به مقدار آن سر درآرد به خواب****که مرغی برون آورد سر ز آب
دگر باره با آن پری پیکران****خورد می به آواز رامشگران
شب و روز اینگونه دارد عنان****به روز اینچنین چون شب آید چنان
نه شب فارغست از پرستشگری****نه روز از تماشا و جان پروری
خورند از پی او و یاران او****غم کار او کارداران او
شه این داستان را پسندیده داشت****تمنای آن نقش نادیده داشت
نشستنگهی دید از آب و گیا****به گوهر گرامیتر از کیمیا
در آنجای آسوده با رود و جام****برآسود یک چند و شد شادکام
چو نوشابه دانست کاورنگ شاه****به فال همایون درآمد ز راه
پرستشگری را براراست کار****بر اندیشهٔ پایهٔ شهریار
فرستاد نزلی سزاوار او****کمر بست بر خدمت کار او
برون از بسی چار پای گزین****چه از بهر مطبخ چه از بهر زین
زمین خیزهائی کز آن بوم رست****به رنگ و به رونق دلاویز و چست
خورشهای شاهانهٔ مشگبوی****طبقهای مشگ از پی دست شوی
دگرگونه از میوه بسیار چیز****ز مشگ و شکر چند خروار نیز
می و نقل و ریحان مجلس فروز****کشیدند از این نزلها چند روز
جداگانه نیز از پی مهتران****فرستاد هر روز نزلی گران
ز بس مردمیها که آن زن نمود****زبان بر زبان هر کسش میستود
ملک را به دیدار آن دلنواز****زمان تا زمان بیشتر شد نیاز
بدان تا خبر یابد از راز او****ببیند در آن مملکت ساز او
قدمگاه او بنگرد تا کجاست****حکایت دروغست یا هست راست
چو شبدیز را نعل زر بست روز****درآمد به زین شاه گیتی فروز
به رسم رسولان براراست کار****سوی نازنین شد فرستادهوار
چو آمد به دهلیز درگه فراز****زمانی برآسود از آن ترکتاز
درو درگهی دید بر آسمان****زمین بوس او هم زمین هم زمان
پرستندگان زو خبر یافتند****بر بانوی خویش بشتافتند
نمودند کز درگه شاه روم****کز او فرخی یافت این مرز و بوم
رسولی رسید است با رای و هوش****پیام آوری چون خجسته سروش
ز سر تا قدم صورت بخردی****پدیدار از او فره ایزدی
برآراست نوشابه درگاه او****به زر در گرفت آهنین راه را
پریچهرگان را به صد گونه زیب****صف اندر صف آراسته دل فریب
برآموده گوهر به مشگین کمند****فرو هشته بر گوهر آگین پرند
درآمد به جاوه چو طاوس باغ****درفشان و خندان چو روشن چراغ
بر اورنگ شاهنشهی برنشست****گرفته معنبر ترنجی به دست
بفرمود کایین بجای آورند****فرستاده را در سرای آورند
وکیلان درگاه و دیوان او****بجای آوریدند فرمان او
فرستاده از در درآمد دلیر****سوی تخت شد چون خرامنده شیر
کمربند شمشیر نگشاد باز****به رسم رسولان نبردش نماز
نهانی در آن قصر زیبنده دید****بهشتی سرائی فریبنده دید
پر از حور آراسته چون بهشت****بساط زمین گشته عنبر سرشت
ز بس گوهر گوش گوهر کشان****شده چشم بیننده گوهر فشان
ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل****خرامنده را آتشین گشت نعل
مگر کان و دریا بهم تاختند****همه گوهر آنجا برانداختند
زن زیرک از سیرت و سان او****در آن داوری شد هراسان او
که این کاردان مرد آهسته رای****چرا رسم خدمت نیارد بجای
در او کرد باید پژوهندگی****که از ما ندارد شکوفندگی
ز سر تا قدم دید در شهریار****زر پخته را بر محک زد عیار
چو نیکو نگه کرد بشناختش****ز تخت خود آرامگه ساختش
خبردار شد زو که اسکندرست****نشست سر تخت را در خورست
ز پیروزی هفت چرخ کبود****بسی داد بر شاه عالم درود
نپرسید و رخساره پر شرم کرد****نخستین نمودار آزرم کرد
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید****که بر قفل تو هست ما را کلید
سکندر به رسم فرستادگان****نگهداشت آیین آزادگان
درودی پیاپی رساندش نخست****فرستادگی کر د بر خود درست
پس آنگه گزارش گرفت از پیام****که شاه جهان داور نیکنام
چنین گفت کای بانوی نامجوی****ز نام آوران جهان پرده گوی
چه افتاد کز ما عنان تافتی****سوی ما یکی روز نشتافتی
زبونی چه دیدی که توسن شدی****چه بیداد کردم که دشمن شدی
کجا تیغی از تیغ من تیزتر****ز پیکان من آتش انگیزتر
که از من بدانکس پناه آوری****همان به که سر سوی راه آوری
به درگاه من پای خاکی کنی****ز جوشیدنم ترسناکی کنی
چو من ره بدین مملکت ساختم****بر او سایهٔ دولت انداختم
کمر چون نبستی به درگاه من****چرا روی پیچیدی از راه من
به میخانه و میوه زیبم دهی****به نقل و به ریحان فریبم دهی
پذیرفته شد آنچه کردی نخست****پذیرا شو اکنون برای درست
مرا دیدن تو به فرهنگ و رای****همایونتر آمد ز فر همای
چنان کن که فردا به هنگام بار****خرامی سوی درگه شهریار
شهنشه چو بگزارد پیغام خویش****به امید پاسخ سرافکند پیش
به پاسخ نمودن زن هوشمند****ز یاقوت سر بسته بگشاد بند
که آباد بر چون تو شاه دلیر****که پیغام خود گزارد چو شیر
چنان آیدم در دل ای پهلوان****که با این سرو سایه خسروان
میانجی نی شاه آزادهای****فرستندهای نه فرستادهای
پیام تو چون تیغ گردن زند****کرا زهره کاین تیغ بر من زند
ولیکن چو شه تیغ بازی کند****سر تیغ او سرفرازی کند
ز تیغ سکندر چه رانی سخن****سکندر توئی چاره خویش کن
مرا خواندی و خود به دام آمدی****نظر پختهتر کن که خام آمدی
فرستادت اقبال من پیش من****زهی طالع دولت اندیش من
جهاندار گفت ای سزاوار تخت****پژوهش مکن جز به فرمان پخت
سکندر محیط است و من جوی آب****منه تهمت سایه بر آفتاب
مرا چون نهی بر عیار کسی****که باشد چو من پاسبانش بسی
دل خود ز بد عهدی آزاد کن****وزین خوبتر شاه را یاد کن
سکندر چه گوئی چنان بی کسست****که حمال پیغام او او بسست
به درگاه او بیش از آنست مرد****که او را قدم رنجه بایست کرد
دگر باره نوشابهٔ هوشمند****ز نوشین لب خویش بگشاد بند
کزین بیش بر دلفریبی مباش****به ناراستی یک رکیبی مباش
ستیزه میاور درین داوری****که پیداست نامت به نام آوری
پیامت بزرگست و نامت بزرگ****نهفته مکن شیر در چرم گرگ
فرستاده را نیست آن دسترس****که با ما به تندی برآرد نفس
نه جباری خویش را کم کند****نه در پیش ما پشت را خم کند
درآید به تندی و خونخوارگی****بجز شه کرا باشد این یارگی
جز اینم نشانهای پوشیده هست****کزو راز پوشیده آید به دست
جوابش چنان داد شاه دلیر****که ناید ز روباه پیغام شیر
اگر من به چشم تو نام آورم****سکندر نیم زو پیام آورم
مرا با پیام بزرگان چکار****تصرف نیابد درین پرده بار
اگر تندیی زیر پیغام هست****تو دانی و آن کس که این نقش بست
اگر در میانجی دلیر آمدم****نه از روبه از نزد شیر آمدم
در آیین شاهان و رسم کیان****پیام آوران ایمنند از زیان
چو پیغام شه با تو کردم پدید****مزن پره قفل را بر کلید
جوابم بفرمای گفتن به راز****که تازه نوردم سوی خانه باز
بر آشفت نوشابه زان شیر دل****که پوشید خورشید را زیر گل
محابا رها کرد و شد گرم خیز****زبان کرد بر پاسخ شاه تیز
که با من چه سودست کوشیدنت****به گل روی خورشید پوشیدنت
بفرمود کارد کنیزی دوان****حریری بر او پیکر خسروان
یکی گوشه از شقه آن حریر****بدو داد کین نقش بر دست گیر
ببین تا نشان رخ کیست این****در این کارگاه از پی چیست این
اگر پیکر تست چندین مکوش****به ابروی خویش آسمان را مپوش
سکندر به فرمان او ساز کرد****حریر نوشته ز هم باز کرد
به عینه درو صورت خویش دید****ولایت به دست بداندیش دید
ستیزه در آن کار نامد صواب****فرو ماند یکبارگی در جواب
بترسید و شد رنگ رویش چو کاه****به دارای خود بر خود را پناه
چو دانست نوشابه کان تند شیر****هراسان شد از تندی آمد به زیر
بدو گفت کی خسرو کامگار****بسی بازی آرد چنین روزگار
میندیش و مهر مرا بیش دان****همان خانه را خانه خویش دان
ترا من کنیزی پرستندهام****هم آنجا هم اینجا یکی بندهام
به تونقش تو زان نمودم نخست****که تا نقش من بر تو گردد درست
اگر چه زنم زن سیر نیستم****ز حال جهان بی خبر نیستم
منم شیر زن گر توئی شیر مرد****چه ماده چه نر شیر وقت نبرد
چو بر جوشم از خشم چون تند میغ****در آب آتش انگیزم از دود تیغ
کفلگاه شیران برآرم به داغ****ز پیه نهنگان فروزم چراغ
ز مهرم مکش سوی پیکار خویش****گرفته مزن بر گرفتار خویش
منه خار تا در نیفتی به خار****رهاننده شو تا شوی رستگار
تو آنگه که بر من شوی دست یاب****زنی بیوه را داه باشی جواب
من ار بر تو چربم به هنگام کین****بوم قایم انداز روی زمین
درین هم نبردی چو روباه و گرگ****تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ
چنین آمدست از نقیبان پیر****که با هیچ ناداشت کشتی مگیر
که بر جهد آن گز تو چیزی کند****بکوشد به جان تا ترا بفکند
تنم گر چه هست از مقیمان شهر****دلم نیست غافل ز شاهان دهر
ز هندوستان تا بیابان روم****ز ویران زمین تا به آباد بوم
فرستادهام سوی هر کشوری****فراست شناسی و صورتگری
بدان تا ز شاهان اقلیم گیر****کند صورت هر کسی بر حریر
نگارندهٔ صورت از هر دیار****سرانجام نزد من آرد نگار
چو آرند صورت به نزدیک من****در او بنگرد رای باریک من
گوا خواهم آن نقش را در نبشت****ز هر کس که این از که دارد سرشت
چو گویند نقش فلان پادشاست****پذیرم که آن نقش نقشیست راست
پس از ناخن پای تا فرق سر****گمارم بهر صورتی بر نظر
ز هر سالخوردی و هر تازهای****بگیرم به قدر وی اندازهای
بد و نیک هر صورتی از قیاس****شناسم که هستم فراست شناس
شب و روز بی چاره سازی نیم****درین پرده با خود به بازی نیم
ترازوی همت روان میکنم****سبک سنگن خسروان میکنم
ز هر نقش کان یافتم بر پرند****خیال تو آمد مرا دلپسند
که با جان به مهر آشنائی دهد****برآزرم خسرو گوائی دهد
چو گفت این سخن به اسکندر دلیر****ز تخت گرانمایه آمد به زیر
فرو ماند شه را در آن دستگاه****که یک تخت را برنتابد دو شاه
نبینی دو شاهست شطرنج را****که بر هر دلی نو کند رنج را
پریچهره چون از سر تخت خویش****فرود آمد و خدمت آورد پیش
عروسانه بر کرسی زر نشست****شهنشاه را گشت پایین پرست
شه از شرم آن ماهی چون نهنگ****چو زرافه از رنگ میشد به رنگ
به دل گفت کاین کاردان گر زنست****به فرهنگ مردی دلش روشنست
زنی کو چنین کرد و اینها کند****فرشته بر او آفرینها کند
ولی زن نباید که باشد دلیر****که محکم بود کینهٔ ماده شیر
زنان را ترازو بود سنگ زن****بود سنگ مردان ترازو شکن
زن آن به که در پرده پنهان بود****که آهنگ بی پرده افغان بود
چه خوش گفت جمشید با رای زن****که یا پرده یا گور به جای زن
مشو بر زن ایمن که زن پارساست****که در بسته به گرچه دزد آشناست
دگر باره گفت این چه کم بود گیست****شفاعت درین پرده بیهوده گیست
به تلخی در اندیشه را جوش ده****در افتادهای تن فراموش ده
بجای چنین دلبر مهربان****که زیبا سرشتست و شیرین زبان
گرت دشمن کینه ور یافتی****بجز سر بریدن چه بر تافتی
از اینجا اگر برکشم پای خویش****نگهدارم اندازه رای خویش
نپوشم دگر رخ چو بیگانگان****نگیرم ره و رسم دیوانگان
دل بسته را برگشایم ز بند****گره بر گره چون توانم فکند
چو درطاس رخشنده افتاد مور****رهاننده را چاره باید نه زور
شکیبائی آرم در این رنج و تاب****خیالیست گوئی که بینم به خواب
شنیدم رسن بستهای سوی دار****برو تازگی رفت چون نوبهار
بپرسیدش از مهربانان یکی****که خرم چرائی و عمر اندکی
چنین داد پاسخ که عمر این قدر****به غم بردنش چون توانم بسر
درین بود کایزد رهائیش داد****در آن تیرگی روشنائیش داد
بسا قفل کو را نیابی کلید****گشایندهای ناگه آید پدید
ازین در بسی گفت با خویشتن****هم آخر به تسلیم در داد تن
تهمتن چو تنها کند ترکتاز****بدو دیو را دست گردد دراز
مغنی چو بی پرده گوید سرود****زند خنده بر بانگ وی بانگ رود
چو لختی منش را بمالید گوش****نشاند آتش طیرگی را ز جوش
شکیبندگی دید درمان خویش****به تسلیم دولت سرافکند پیش
کمر بست نوشابه چون چاکران****بفرمود تا آن پری پیکران
ز هر گونه آرایش خوان کنند****بسیچ خورشهای الوان کنند
کنیزان چون شمع برخاستند****ملوکانه خوانی برآراستند
نهادند نزلی ز غایت برون****ز هر بختهای پخته از چند گون
رقاق تنک، گردهٔ گرد روی****ز گرد سراپرده تا گرد کوی
همان قرصهٔ شکر آمیخته****چو کنجد بر آن گردهها ریخته
اباهای نوشین عنبر سرشت****خبر داده از خوردهای بهشت
ز بس کوههٔ گاو و ماهی چو کوه****شده در زمین گاو و ماهی ستوه
ز مرغ و بره روی رنگین بساط****برآورده پر مرغوار از نشاط
مصوص سرائی و ریچار نغز****ز بادام و پسته برآورده مغز
ز بس صاف پالوده عطر سای****بسا مغز پالوده کامد بجای
ز لوزینهٔ خشک و حلوایتر****به تنگ آمده تنگهای شکر
فقاع گلابی گلشکری****طبرزد فشان از دم عنبری
جدا از پی خسرو نیک بخت****بساط زر افکند بالای تخت
نهاده یکی خوان خورشید تاب****بر او چار کاسه ز بلور ناب
یکی از زر و دیگر از لعل پر****سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در
چو بر مائده دستها شد دراز****دهان بر خورش راه بگشاد باز
به شه گفت نوشابه بگشای دست****بخور زین خورشها که در پیش هست
به نوشابه شه گفت کی ساده دل****نوا کج مزن تا نمانی خجل
در این صحن یاقوت و خوان زرم****همه سنگ شد سنگ را چون خورم
چگونه خورد آدمی سنگ را****طبیعت کجا خواهد این رنگ را
طعامی بیاور که خوردن توان****به رغبت برو دست کردن توان
بخندید نوشابه در روی شاه****که چون سنگ را در گلو نیست راه
چرا از پی سنگ ناخوردنی****کنی داوریهای ناکردنی
به چیزی چه باید برافراختن****که نتوان از او طعمهای ساختن
چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ****درو سفلگانه چه آریم چنگ
در این ره که از سنگ باید گشاد****چرا سنگ بر سنگ باید نهاد
کسانی که این سنگ برداشتند****نخوردند و چون سنگ بگذاشتند
تو نیز ار نهای مرد سنگ آزمای****سبک سنگ شو زانچه مانی به پای
ز بیغارهٔ آن زن نغزگوی****ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی
به نوشابه گفت ای شه بانوان****به از شیر مردان به توش و توان
سخن نیک گفتی که جوهر پرست****ز جوهر بجز سنگ نارد بدست
ولیک آنگه این نکته بودی درست****که گوینده جوهر نجستی نخست
مرا گر بود گوهری بر کلاه****ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه
ترا کاسه و خوان پر از گوهرست****ملامت نگر تا که را درخورست
چه باید به خوان گوهر اندوختن****مرا گوهر اندازی آموختن
زدن خاک در دیدهٔ گوهری****همه خانه یاقوت اسکندری
ولیکن چو میبینم از رای خویش****سخنهای تو هست بر جای خویش
هزار آفرین بر زن خوب رای****که مارا به مردی شود رهنمای
زپند تو ای بانوی پیش بین****زدم سکه زر چو زر بر زمین
چو نوشابه آن آفرین کرد گوش****زمین را ز لب کرد یاقوت نوش
بفرمود کارند خوانهای خورد****همان نقلدانهای نادیده گرد
نخست از همه چاشنی برگرفت****در آن چابکی ماند خسرو شگفت
ز خدمت نیاسود چندانکه شاه****ز خوردن بر آسود و شد سوی راه
به وقت شدن کرد با شاه عهد****که نارد در آزار نوشابه جهد
بفرمود شه تا وثیقت نبشت****بدو داد و شد سوی بزم از بهشت
سکندر چو زان شهر شد باز جای****فریب از فلک دید و فتح از خدای
بدان رستگاری که بودش هراس****رهاننده را کرد صد ره سپاس
شب از روز رخشنده چون گوی برد****چراغی برافروخت شمعی بمرد
بتاوان آن گوی زر بر سپهر****بسا گوی سیمین که بنمود چهر
شه آسایش و خواب را کار بست****دو لختی در چار دیوار بست
برآسود تا صبحدم بر دمید****سپیدی شد اندر سیاهی پدید
سر از خواب نوشین برآورد شاه****یکی مجلس آراست چون صبحگاه
که خورشید نارنج زرین بدست****ترنج فلک را بدو سر شکست
پری چهره نوشابه نوش بهر****به فال همایون برون شد ز شهر
چو رخشنده ماهی که در وقت شام****بر آید ز مشرق چو گردد تمام
کنیزان چو پروین به پیرامنش****ز تارک درآموده تا دامنش
روان ماهرویان پس پشت او****چو ناهید صد در یک انگشت او
پریرخ چو در لشگر شاه دید****جهان در جهان خیل و خرگاه دید
ز بس پرنیانهای زرین درفش****هوا گشته گلگون و صحرا بنفش
ز بس نوبتیهای زرین نگار****نمیبرد ره بر در شهریار
نشان جست و آمد به درگاه شاه****سر نوبتی دید بر اوج ماه
زده بارگاهی بریشم طناب****ستونش زر و میخش از سیم ناب
فرود آمد از بارگی بار خواست****زمین بوس شاه جهاندار خواست
رقیبان بارش گشادند بار****درآمد به نوبتگه شهریار
سران جهان دید در پیشگاه****سرافکنده در سایهٔ یک کلاه
کمر بر کمر تاجداران دهر****به پیش جهانجوی پیروز بهر
چنان کز بسی رونق و نور و تاب****شده چشم بیننده را زهره آب
همه گشته با نقش دیوار جفت****نه یارای جنبش نه آوای گفت
عروس حصاری چو دید آن حصار****بلرزید از آن درگه تنگبار
زمین بوسه داد آفرین برگرفت****درو مانده آن شیر مردان شگفت
بفرمود خسرو که از زر ناب****یکی کرسی آرند چون آفتاب
عروسی چنان را نشاند از برش****عروسان دیگر فراز سرش
بپرسید و بس مهربانی نمود****بدان آمدن شادمانی نمود
نشیننده را چون دل آمد بجای****اشارت چنان رفت با رهنمای
که سالار خوان خورد خوان آورد****خورشهای خوش در میان آورد
نخستین ز جلاب نوشین سرشت****زمین گشت چون حوضهای بهشت
یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب****نه خسرو که شیرین ندیده به خواب
نهادند خوان آنگهی بی دریغ****گراینده شد گرد عنبر به میغ
ز هر نعمتی کاید اندر شمار****فرو ریخته کوهی از هر کنار
حریری رقاق دو پرویزنی****چو مهتاب تابنده از روشنی
همان گردهٔ نرم چون لیف خز****کزو پخته شد گردهٔ گرده پز
اباهای الوان ز صد گونه بیش****به خوانهای زرین نهادند پیش
جهان را یکی خورد الوان نبود****کزان خورد چیزی بران خوان نبود
چو خوردند چندان که آمد پسند****ز جام و صراحی گشادند پند
میناب خوردند تا نیمروز****چو می در ولایت شد آتش فروز
نشاط ابروی میپرستان گشاد****ز نیروی میروی مستان گشاد
پری پیکرانی بدان دلبری****نشستند تا شب به رامشگری
چو شب خواست کز غم سپاه آورد****منش سر سوی خوابگاه آورد
بدان لعبتان گفت سالار دهر****یک امشب نباید شدن سوی شهر
چنانست فرمان که فردا پگاه****براریم بزمی ز ماهی به ماه
به رسم فریدون و آیین کی****ستانیم داد دل از رود ومی
مگر چون برافروزد آتش ز جام****شود کار ما پخته زان خون خام
زمانی ز شغل زمین بگذریم****به مرجان پرورده جان پروریم
فروزنده گردیم چون گل به می****بدان کوره از گل برآریم خوی
زمین را به جرعه معنبر کنیم****به سرشوی شادی گلیتر کنیم
پریزادگان بوسه دادند خاک****پریوار هم شاد و هم شرمناک
فروزنده نوشابه در بزم شاه****فروزانتر از زهره در صبحگاه
چو شب زیور عنبرین ساز کرد****سر نافهٔ مشک را باز کرد
شه از زلف مشگین آن دلگشای****کمندی برآراست عنبر فشان
مه و مشتری را به مشگین کمند****فرود آورید از سپهر بلند
شب جشن بود آن شب دلنواز****پری پیکران چون پری جلوه ساز
مگر کاتشی برفروزند لعل****در آتش نهند از پی شاه نعل
بفرمود شه آتش افروختن****به رسم مغان بوی خوش سوختن
ز باده چنان آتشی پرفروخت****که میخوارگان را در آن رخت سوخت
به رود و میو لهوهای دگر****همی برد شب را به شادی بسر
چو شنگرف سودند بر لاجورد****سمور سیه زاد روباه زرد
دگر باره در جنبش آمد نشاط****درآموده شد خسروانی بساط
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو****خرامش درآمد به کبک و تذرو
نواگر شدند آن پریچهرگان****نوآیین بود مهر در مهرگان
ز بیجاده گون بادهٔ دلفروز****فشاندند بیجاده بر روی روز
بخش ۳۴ - بزم اسکندر با نوشابه
بیا ساقی از باده جامی بیار****ز بیجاده گون گل پیامی بیار
رخم را بدان باده چون باده کن****ز بیجاده رنگم چو بیجاده کن
به جشن فریدون و نوروز جم****که شادی سترد از جهان نام غم
جهاندار بنشست بر تخت خویش****نشستند شاهان سرافکنده پیش
نوازندگان می و رود و جام****برآراسته دست مجلس تمام
می نوش و نوشابهٔ چون شکر****عروسان به گردش کمر در کمر
در آن مجلس اسکندر فیلقوس****نکرد التفاتی به چندان عروس
یکی آنکه خود بود پرهیزگار****دگر در حرم کرد نتوان شکار
یکایک همه لشگر از شرم او****نگشتند یک ذره ز آزرم او
هوا سرد و خرگاه خورشید گرم****زمین خشگ و بالین جمشید نرم
برون رفت از چاه دلو آفتاب****به ماهی گرفتن سوی حوض آب
درم بر درم کیسهٔ کوه و شخ****گره بسته چون پشت ماهی ز یخ
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ****شده کار گرگینه دوزان بزرگ
سرین گوزن و کفلگاه گور****به پهلوی شیران درآورده زور
کبابتر از ران آهویتر****نمک ریخته آب را بر جگر
ز باریدن ابر کافور بار****سمن رسته از دستهای چنار
بنفشه نکرده سر غنچه تیز****چو برگ بهار آسمان برف ریز
درخت گل از باد آبستنی****شکم کرده پر بچه رستنی
دهن ناگشاده لب آبگیر****که آمد لب سبزه را بوی شیر
صبا بلبلان را دریده دهل****ز نامحرمان روی پوشیده گل
شده بلبله بلبل انجمن****چو کبک دری قهقهه در دهن
ز رخسار میخوارگان رنگ می****بهر گوشهای گل برآورده خوی
به عذر شب دوش فرمود شاه****که آتش فروزند در بزمگاه
برآراست از زینت و زر و زیب****چو باغ ارم مجلسی دلفریب
درو آتشی چون گل افروخته****گل از رشک آن گلستان سوخته
شده خار از آتش چون زر به دست****نه چون خار زردشتی آتش پرست
به مشکین زکال آتش لاله رنگ****درافتاده چون عکس گوهر به سنگ
به آتش بر آن شوشهٔ مشک سنج****چو مار سیه بر سر چاه گنج
ز بی رحمتی داده پیر مجوس****سواد حبش را به تاراج روس
ز هندوستان آمده جوزنی****بهر جو که زد سوخته خرمنی
مغی ارغوان کشته بر جای جو****بنفشه دروده به وقت درو
سیاهی به مازندران برده مشک****بدل کرده با شوشهٔ زر خشک
ز هندو زنی خانه پر خون شده****همه آبنوسش طبر خون شده
به چین کرده صقلابیی ترکتاز****سموری به برطاسیی کرده باز
بلالی برآورده آواز خوش****صلا داده در روم و خود در حبش
بر آواز او زنگی قیرگون****گشاده ز دل زهره وز دیده خون
دبیری قلم رسته از پشت او****قلمهای مشکین در انگشت او
نشسته جوانمردی اطلس فروش****ز خاکستری پیر زن درع پوش
ز بهر پلاسی رسن تافته****بجای پلاس اطلسی یافته
چو در کورهای مرد اکسیر گر****فرو برده آهن برآورده زر
شراره که اکسیر زر ساخته****ز هر سو به دامن زر انداخته
به خار از بر شعلهٔ آذری****چو بر سرخ گل شعر نیلوفری
سفالی ز ریحان برآراسته****به ریحانی از بیشهها خاسته
نه آتش گل باغ جمشید بود****کلیچه پز خوان خورشید بود
فروزندهٔ گوهر نیک و بد****رفیق مغ و مونس هیربد
شکفته گلی خورد او خار بن****به دیدار تازه به گوهر کهن
ترنم سرای تهی مایگان****پیام آور دیگ همسایگان
ترنگا ترنگی که زد ساز او****به از زند زردشت و آواز او
بدین زندگی آتش زند سوز****بر افروخته شاه گیتی فروز
چو برگ گل سرخ بر شاخ سرو****بر او گاه دراج و گاهی تذرو
ز بسد چناری برافراخته****بر او کبک نالنده چون فاخته
اگر پای بط بر سر آرد چنار****بر او سینهٔ بط زند زیر زار
تن بط بود در خور آبگیر****چو بر آتش آری برآرد نفیر
در آن باغ مرغان به جوش آمده****ز هر یک دگرگون خروش آمده
ستا زن برآورده بانگ سرود****سرودی نوآیینتر از صد درود
جگرها به خون در نمک یافته****نمک را ز حسرت جگر تافته
شکر بوزه با نوک دندان دراز****شکر خواره را کرده دندان دراز
کباب تر و بوی افزار خشک****اباهای پرورده با بوی مشک
ز ریچارها آنچه باشد عزیز****ترنج و به و نار و نارنج نیز
مغنی چو زهره به رامشگری****صراحی درخشنده چو مشتری
به گلگون گلابی دلاویزتر****نشانده جهان از جهان درد سر
همه ساز آهنگها نرم خیز****بجز ساز کاهنگ او بود تیز
همه پخته بودند یاران تمام****بجز باده کو در میان بود خام
سکندر ز مستی شده نیمخواب****روان آب در چنگ و چنگی در آب
می و مرغ و ریحان و آواز چنگ****بتی تنگ چشم اندر آغوش تنگ
کسی کاین مرادش میسر شود****گرش جو نباشد سکندر شود
به یاد شه آن مشتری پیکران****چو زهره کشیدند رطل گران
چو یک نیمه از روز روشن گذشت****فلک نیمه راه زمین در نوشت
بفرمود شه تا رقیبان گنج****کشند از پی میهمان پای رنج
زر و زیور آرند خروارها****ز سیفور و اطلس شتر بارها
ز جنس حبش خادمی نیز چند****به دیدار نیکو به بالا بلند
بسی نافه مشک و دیبای نغز****کز ایشان فزوده شود هوش و مغز
ز مرد نگینهای با آب و رنگ****در و لعل و فیروزه بی وزن و سنگ
یکی تاج زرین زمرد نگار****برآموده از لؤلؤی شاهوار
پرندی مکلل به یاقوت و در****همه درزش از گرد کافور پر
عماری و اشتر به هرای زر****عماری کشان جمله زرین کمر
چنین زیور نغز گوهر نشان****به نوشابه دادند گوهر کشان
بپوشید نوشابه تشریف شاه****چو تشریف خورشید رخشنده ماه
جداگانه از بهر هر پیکری****بفرمود پرداختن زیوری
به اندازه هر یکی چیز داد****بپوشیدشان بردنی نیز داد
پریچهره با آن پری پیکران****شدند از بسی گنج و گوهر گران
زمین بوسه دادند بر شکر شاه****به خرم دلی برگرفتند راه
ازان کان چو گوهر گرای آمدند****چو گنجی روان باز جای آمدند
بخش ۳۵ - رفتن اسکندر به کوه البرز
باید ساقی آن شیر شنگرف گون****که عکسش درآرد به سیماب خون
به من ده که سیماب خون گشتهام****به سیماب خون ناخنی رشتهام
برآنم من ای همت صبح خیز****که موج سخن را کنم ریز ریز
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ****سر زیر دستان درآرم به سنگ
زر آن زور و زهره کی آرد به دست****که دارای دین را کند زیردست
زر از بهر مقصود زیور بود****چو بندش کنی بندی از زر بود
توانگر که باشد زرش زیر خاک****ز دزدان بود روز وشب ترسناک
تهی دست کاندیشهٔ زر کند****تمنای گنجش توانگر کند
چو از زر تمنای زر بیشتر****توانگرتر آنکس که درویش تر
جهان آن جهان شد که درویش راست****که هم خویشتن را و هم خویش راست
شب و روز خوش میخورد بیهراس****نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس
فراوان خزینه فراوان غمست****کمست انده آن را که دنیا کمست
گزارنده عقد گوهر کشان****خبر داد از آن گوهر زر فشان
که چون کرد سالار جمشید هوش****میی چند بر یاد نوشابه نوش
به ریحان و ریحانی دلفروز****بسر برد با خسروان چند روز
یکی روز بنشست بر عزم کار****بساطی برآراست چون نوبهار
حصاری چنان ز انجمن برکشید****که انجم در آن برج شد ناپدید
گرانمایگان سپه را بخواند****گرامی کنان هر یکی را نشاند
شدند انجمن کاردانان دهر****ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
شه از قصهٔ آرزوهای خویش****سخنها ز هر دستی آورد پیش
که دوشم چنان در دل آمد هوس****که جز با شما برنیارم نفس
به نیروی رای شما مهتران****جهان را نبینم کران تا کران
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ****عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
بر آنم که تا جملهٔ مرز و بوم****نگردم نگردد سرم سوی روم
در آباد و ویران نشست آورم****همه ملک عالم به دست آورم
کنم دست پیچی به سنجابیان****زنم سکه بر سیم سقلابیان
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست****ببینم که خوشدل کدام آدمیست
از آن خوشدلی بهره یابم مگر****که آهن بر آهن شود کارگر
نخستین خرامش در این کوچگاه****به البرز خواهم برون برد راه
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت****ز صحرا به دریا کنم بازگشت
تماشای دریای خزران کنم****ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
چو موکب درآرم به دریا کنار****کنم هفتهای مرغ و ماهی شکار
ببینم که تا عزم چون آیدم****زمانه کجا رهنمون آیدم
چه گوئید هر یک بر این داستان****که دولت نپیچد سر از راستان
زمین بوسه دادند یکسر سپاه****که تدبیر ما هست تدبیر شاه
کجا او نهد پای ما سر نهیم****ز فرمان او بر سر افسر نهیم
اگر آب و آتش کند جای ما****نگردد ز فرمان او رای ما
گر اندازد از کوه ما را به خاک****بیفتیم و در دل نداریم باک
ز شاه جهان راه برداشتن****ز ما خدمت شاه بگذاشتن
شه آسوده دل شد ز گفتارشان****نوازشگری کرد بسیارشان
بسیچید ره را به آهستگی****گشاد از خزینه در بستگی
غنی کرد گردنکشان را ز گنج****ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
جهاندار چون دید کز گنج و زر****غنیمت کشان را گران گشت سر
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد****که لختی ز چشم بد اندیشه کرد
ز بس گنج و گوهر که دربار داشت****بهر جا که شد راه دشوار داشت
به کوه و به صحرا و سختی و رنج****سپاهش به گردون کشیدند گنج
چو در خاطر آمد جهانجوی را****که در چنبر آرد گلین گوی را
زمین را شود میل و منزل شناس****به تری و خشگی رساند قیاس
بداند زمین را که پست و بلند****درازاش چند است و پهناش چند
ز هر داد و بیدادی آگه شود****به راه آرد آن را که از ره شود
فرو شوید از دور بیداد را****رهاند ز خون خلق آزاد را
بهر بیمگاهی حصاری کند****ز بهر سرانجام کاری کند
ز دوری در آن ره شد اندیشناک****که دارد ره دور درد و هلاک
نباید که ضایع شود رنج او****شود روزی دشمنان گنج او
سپاه از غنیمت گرانبار دید****بترسید چون گنج بسیار دید
یکی آنکه سیران نکوشند سخت****که ترسند از ایشان ستانند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ****دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
ز فرزانگان الهی پناه****صد و سیزده بود با او براه
همه انجمن ساز و انجم شناس****به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
از آن جمله در حضرت شهریار****بلیناس فرزانه بود اختیار
بهر کار ازو چاره درخواستی****کزو کردن چاره برخاستی
ز دشواری را ه وگنجی چنان****سخن راند با کارسنجی چنان
جوابش چنان آمد از پیش بین****که شه گنج پنهان کند در زمین
سپه نیز با شاه فرمان کنند****به ویرانها گنج پنهان کنند
ز بهر گواهی بهر گنجدان****طلسمی کند هریک از خود نشان
بدان تا چو آیند از راه دور****ز هر تیره چاهی برآرند نور
گواهی که بر گنج خویش آورند****نمودار پیشینه پیش آورند
شه این رای را عالم آرای دید****سپه را ملامت در این رای دید
به زیر زمین گنج را جای کرد****طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
بفرمود تا هر کرا گنج بود****نهان کرد کز بردنش رنج بود
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت****به گل گنج پوشید و خود بازگشت
جدا هر یکی برسر مال خویش****برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
چنان بود شب بازی روزگار****که شه را دگرگون شد آموزگار
ز هنجار دیگر درآمد به روم****فرو ماند گنج اندران مرز و بوم
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز****بدان گنج پنهان نیامد نیاز
ز بس گنح پیدا که دریافتند****سوی گنج پوشیده نشتافتند
چو در خانه روم کردند جای****ز شغل جهان در کشیدند پای
یکی دیگر سنگین برافراختند****به جمهور طاعتگهش ساختند
همه نسخت گنجنامه که بود****به دارنده دیر دادند زود
که تا هرکه اوباشد ایزد پرست****از آن نامهها گنجی آرد به دست
هنوز اندران دیر دیرینه سال****بسی گنجنامه است از آن گنج و مال
کسانی که از راه خدمتگری****کنند آن صنمخانه را چاکری
از آن گنجنامه دهندش یکی****اگر بیش باشد وگر اندکی
بیایند و آن گنجدان بشکنند****وزان گنج پارنج خود برکنند
مگر داد دولت مرا پای رنج****که پایم فرو رفت ازینسان به گنج
بخش ۳۶ - گشودن اسکندر دز دربند را به دعای زاهد
بیا ساقی آن میکه ناز آورد****جوانی دهد عمر باز آورد
به من ده که این هر دو گم کردهام****قناعت به خوناب خم کردهام
کسی کو در نیکنامی زند****در این حلقه لاف غلامی زند
به نیکی چنان پرورد نام خویش****کزو نیک یابد سرانجام خویش
به دراعهٔ در گریزد تنش****که آن درع باشد نه پیراهنش
به از نام نیکو دگر نام نیست****بد آنکس که نیکو سرانجام نیست
چو میخواهی ای مرد نیکی پسند****که نامی برآری به نیکی بلند
یکی جامه در نیکنامی بپوش****به نیکی دگر جامهها میفروش
نبینی که باشد ز مشگین حریر****فروشندهٔ مشک را ناگزیر
گزارنده این نو آیین خیال****دم از نیکنامان زدی ماه و سال
سکندر که آن نیکنامی نمود****بران نام نیکو بسی کرد سود
همه سوی نیکان نظر داشتی****بدان را بر خویش نگذاشتی
ز کشور خدایان و شهزادگان****نظر پیش کردی به افتادگان
کجا زاهدی خلوتی یافتی****به خولت گهش زود بشتافتی
بهر جا که رزمی برآراستی****از ایشان به همت مدد خواستی
همانا کزان بود پیروز جنگ****که پیروزه را فرق کردی ز سنگ
سپاهی که با او به جنگ آمدند****از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند
نمودند کای داور روزگار****به تعلیم تو دولت آموزگار
ترا فتح و فیروزی از لشگرست****تو زاهد نوازی سحن دیگرست
به شمشیر باید جهان را گشاد****تو از نیکمردان چه آری به یاد
چو همت سلاحست در دستبرد****بگو تا کنیم آنچه داریم خرد
ازین پس که بر هم نبردان زنیم****در همت نیکمردان زنیم
جهاندار ازین داوریهای سخت****نگهداشت پاسخ به نیروی بخت
سخن بر بدیهه نیاید صواب****به وقت خودش داد باید جواب
چو لشگر سوی کوه البرز راند****بهر ناحیت نایبی را نشاند
به دهلیزهٔ رهگذرهای سخت****ز شروان چو شیران همی برد رخت
در آن تاختن کارزورمند بود****رهش بر گذرگاه دربند بود
نبود آنگه آن شهر آراسته****دزی بود در وی بسی خواسته
در آن دز تنی چند ره داشتند****که کس را در آن راه نگذاشتند
چو شه را سراپرده آنجا زدند****رقیبان دز خیمه بالا زدند
در دز ببستند بر روی شاه****نکردند در تیغ و لشکر نگاه
به نوبتگه شاه نشتافتند****سر از خدمت بارگه تافتند
اگر خواندشان داور دور گیر****به رفتن نگشتند فرمان پذیر
وگر دفتر داوری در نوشت****ندادند راهش بر کوه و دشت
همان چاره دید آن خردمند شاه****که بردارد آن بند از بندگاه
به لشکر بفرمود تا صد هزار****درآیند پیرامن آن حصار
به خرسنگ غضبان خرابش کنند****به سیلاب خون غرق آبش کنند
چهل روز لشگر شغب ساختند****کزان دز کلوخی نینداختند
ز پرتاب او ناوک افکند بال****کمندی نه کانجا رساند دوال
عروسک زنانی چو دیوان شموس****خجل گشته زان قلعه چون عروس
نه عراده بر گرد اوره شناس****نه از گردش منجنیقش هراس
چو عاجز شدند اندر آن تاختن****وزان جوز بر گنبد انداختن
شه کاردان مجلسی نو نهاد****سران را طلب کرد و ابرو گشاد
چه گوئید گفتا درین بند کوه****که آورد از اندیشه ما را ستوه
ولایت گشایان گردن فراز****نشستند و بردند شه را نماز
که ما بندگان تا کمر بستهایم****بدین روز یک روز ننشستهایم
چهل روز باشد که بیخورد و خواب****ستیزیم با ابرو با آفتاب
تو دانی که بر تارک مهر و میغ****نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ
چو دیوان بسی چارهها ساختیم****از این دیو خانه نپرداختیم
همان به که گردیم ازین راه تنگ****گریوه نوردیم و سائیم سنگ
شهنشه چو دانست کان سروران****فرو مانده بودند و عاجز در آن
چو در سرمه زد چشم خورشید میل****فرو رفت گوهر به دریای نیل
شه از گنج گوهر به دریا کنار****یکی مجلس آراست چون نوبهار
بپرسید چون حلقه گشت انجمن****از آن سرفرازان لشگر شکن
که از گوشهداران در این گوشه کیست****که بر ماتم آرزوها گریست
یکی گفت کای شاه دانش پرست****پرستشگری در فلان غار هست
به کس روی ننماید از هیچ راه****کند بی نیازی به مشتی گیاه
شهنشاه برخاست هم در زمان****عنان ناب گشت از بر همدمان
ز خاصان تنی چند همراه کرد****نشان جست و آمد بر نیکمرد
ره از شب چو روز بداندیش بود****و شاقی و شمعی روان پیش بود
چو نزدیک غار آمد از راه دور****به غار اندر افتاد از آن شمع نور
پرستنده چون پرتو نور دید****ز تاریکی غار بیرون دوید
فرشته وشی دید چون آفتاب****برآورده اقبال را سر ز خواب
جهاندیده نزد جهاندار تاخت****به نور جهانداری او را شناخت
بدو گفت شخصی بهی پیکری****گمانم چنانست کاسکندری
شه از مهربانی بدو داد دست****درون رفت و پیشش به زانو نشست
بپرسید از او کاشنای تو کیست****ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست
چه دانستی ای زاهد هوشیار****که اسکندرم من درین تنگ غار
دعا کرد زاهد که دلشاد باش****ز بند ستمگاری آزاد باش
به اقبال باد اخترت خاسته****به نیروی اقبالت آراسته
اگر زانکه بشناختم شاه را****شناسد به شب هر کسی ماه را
نه آیینه تنها تو داری بدست****مرا در دل آیینهای نیز هست
به صد سال کو را ریاضت زدود****یکی صورت آخر تواند نمود
دگر آنچه پرسد خداوند رای****که چونست زاهد در این تنگ جای
به نیروی تو شادم و تندرست****تنومندتر ز آنچه بودم نخست
ز مهر و زکین با کسم یاد نیست****کس از بندگان چون من آزاد نیست
جهان را ندیدم وفا داریی****نخواهد کس از بی وفا یاریی
چو برسختم اندیشهٔ کار خویش****همین گوشه دیدم سزاوار خویش
بریدم ز هر آشنائی شمار****بس است آشنای من آموزگار
به بسیار خواری نیارم بسیچ****که پری دهد ناف را پیچ پیچ
گیا پوشم و قوت من هم گیا****کنم سنگ را زر بدین کیمیا
بود سالها کز سر آیندگان****ندیدم کسی جز تو ز آیندگان
سبب چیست کامشب درین کنج غار****به نیک اختری رنجه شد شهریار
در غار من وانگهی چون توئی****یکی پاس شه را کم از هندوئی
جهاندار گفت ای جهاندیده پیر****از این آمدن داشتم ناگزیز
خدای آهنی را بدو نیم کرد****به ما هر دو آن تسلیم کرد
کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت****کلید آن تو تیغ بر من گذاشت
چو من زاهن تیغ گیتی فروز****کنم یاری عدل در نیم روز
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری****کلیدی بجنبان در این داوری
مگر کز کلید تو و تیغ من****گشاده شود کار این انجمن
حصاری است بر سفت این تیغ کوه****درو رهزنانند چندین گروه
همه روز و شب کاروانها زنند****ز بد گوهری راه جانها زنند
در آن جستجویم که بگشایمش****به داد و به دانش بیارایمش
تو نیز ار به همت کنی یاریی****در این ره کند بخت بیداریی
ز هزن شود راه پرداخته****شور توشهٔ رهروان ساخته
چو آگاه شد مرد ایزد شناس****که دزدان بر آن قلعه دارند پاس
یکی منجنیق از نفس برگشاد****که بر قلعهٔ آسمان در گشاد
چنان زد در آن کوههٔ منجنیق****که شد کوه در وی چو دریا غریق
به شه گفت برخیز و شو باز جای****که آن کوهپایه درآمد ز پای
چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش****مقیمان مجلس دویدند پیش
دگر باره مجلس بیاراستند****به رامش نشستند و می خواستند
کس آمد که دژبان این کوهسار****ستاد است بر در به امید بار
بفرمود شه تا درآرند زود****درآمد بر شاه و خدمت نمود
چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش****کلید در دز بینداخت پیش
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه****خرابی درآمد بیدین قلعه گاه
دو برج رزین زین دز سنگ بست****ز برج ملک دور درهم شکست
ز خشم خدا منجنیقی رسید****دز افتاد و ناگاه درهم درید
گرش منجنیق تو کردی خراب****به ذره کجا ریختی آفتاب
خرابیش دانم نه زین لشگرست****که این منجنیق از دزی دیگرست
چو حکم دز آسمانی تراست****تو دانی و دز حکمرانی تراست
نگه کرد شه سوی لشکر کشان****کزین به دعا را چه باشد نشان
چهل روز باشد که مردان کار****به شمشیر کوشند با این حصار
به چندین سر تیغ الماس رنگ****نسفتند جو سنگی از خاره سنگ
به آهی که برداشت بی توشهای****فرو ریخت از منظرش گوشهای
شما را چه رو مینماید درین****که بی نیکمردان مبادا زمین
بزرگان لشکر به عذرآوری****پشیمان شدند از چنان داوری
زمین بوسه دادند در بزم شاه****که خالی مباد از تو تخت و کلاه
قوی باد در ملک بازوی تو****بقا باد نقد ترازوی تو
چنین حرفها را تو دانی شناخت****که یزدان ترا سایه خویش ساخت
چو ما نیز از این پرده آگه شدیم****براه آمدیم ارچه از ره شدیم
فرستاد شه تا به دز تاختند****از آن رهزنان دز بپرداختند
بجای دز اقطاعها داد شان****سوی دادهٔ خود فرستادشان
در آن سنگ بسته دز اوج سای****عمارتگری کرد بسیار جای
خرابیش را یکسر آباد کرد****دز ظلم را خانهٔ داد کرد
نواحی نشینان آن کوهسار****تظلم نمودند هنگام بار
که ازبیم قفچاق وحشی سرشت****درین مرز تخمی نیاریم کشت
چو هر گه کزین سو شتاب آورند****برینش درین کشت و آب آورند
ازین روی ما را زیانها رسد****ز نان تنگی آفت به جانها رسد
گر آرد ملک هیچ بخشایشی****رساند بدین کشور آسایشی
درین پاسگه رخنهائی که هست****عمارت کند تا شود سنگ بست
مگر زافت آن بیابانیان****به راحت رسد کار خزرانیان
بفرمود شه تاگذرگاه کوه****ببندند خزرانیان همگروه
ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ****برآرند سدی در آن راه تنگ
ز خارا تراشان احکام کار****که بر کوه دانند بستن حصار
فرستاد خلقی به انبوه را****گذر داد بر بستن آن کوه را
چو زابادی رخنه پرداختند****به عزم شدن رایت افراختند
شد از زخمهٔ کاسه و زخم کوس****خدنگ اندران بیشهها آبنوس
ملک بارگه سوی صحرا کشید****عنان راه را داد و منزل برید
چو سیاره چرخ شبدیز راند****بهر برج کامد سعادت رساند
چو زلف شب از حلقه عنبری****سمن ریخت بر طاق نیلوفری
شه و لشگر از رنج ره سودگی****رسیدند لختی به آسودگی
تنی چند را از رقیبان راه****ز بهر شب افسانه بنشاند شاه
از ایشان خبرهای آن کوه و دشت****بپرسید و آگه شد از سرگذشت
پس آنگاه از هر نشیب و فراز****به گوش ملک برگشادند راز
نمودند کاینجا حصاریست خوب****که دور است ازو تند باد جنوب
یکی سنگ مینای مینو سرشت****به زیبائی و خرمی چون بهشت
سریر سرافراز شد نام او****درو تخت کیخسرو و جام او
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت****نهاد اندران تاجگه جام و تخت
همان گور خانه ز غاری گزید****کز آتش در آن غار نتوان خزید
هم از تخمهٔ او در آن پیشگاه****ملک زادهای هست بر جمله شاه
پرستش کند جای آن شاه را****نگهدارد آن جام وآن گاه را
جهان مرزبان شاه گیتی نورد****برافروخت کاین داستان گوش کرد
کجا بستدی فرخ آیین دزی****چه از زورمندی چه از عاجزی
اگر آشکارا بدی گر نهان****بر آن دز شدی تاجدار جهان
بدیدی دز از دز فرود آمدی****به دزبان بر از وی درود آمدی
بنا دیده دیدن هوسناک بود****بهر جا که شد چست و چالاک بود
چو آن شب صفتهای آن دز شنید****به دز دیدنش رغبت آمد پدید
مگر کز کهن جام کیخسروی****دهد مجلس مملکت را نوی
بخش ۳۷ - رفتن اسکندر به دز سریر
بیا ساقی از میدلم تازه کن****در این ره صبوری به اندازه کن
چراغ دلم یافت بی روغنی****به میده چراغ مرا روشنی
چو روز سپید از شب زاغ رنگ****برآمد چو کافور از اقصای زنگ
فروزنده روزی چو فردوس پاک****برآورده سرگنج قارون ز خاک
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد****فک روی خود شسته چون لاجورد
به عزلت کمر بسته باد خزان****نسیم بهاری ز هر سو وزان
همه کوه گلشن همه دشت باغ****جهان چشم روشن به زرین چراغ
زمانه به کردار باغ بهشت****زمین را گل و سبزه مینو سرشت
به فیروز رائی شه نیکبخت****به تخت رونده برآمد ز تخت
سر تاج بر زد به سفت سپهر****برافراخت رایت برافروخت چهر
زمین خسته کرد از خرام ستور****گران کوه را در سرافکند شور
سپه راند از آنجابه تخت سریر****که تا بیند آن تخت را تختگیر
سریری خبر یافت کان تاجدار****برآن تختگه کرد خواهد گذار
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود****که فیروز و فرخ جهانشاه بود
ز تخم کیان هیچکس را نکشت****همه راستان را قوی کرد پشت
سران را رسانید تارک به تاج****بسی خرجها داد ونستد خراج
ز شادی دو منزل برابر دوید****به فرسنگها فرش دیبا کشید
ز نزلی که بودش بدان دسترس****به حدی که حدش ندانست کس
ز هر موینه کان چو گل تازه بود****گرانمایهها بیش از اندازه بود
سمور سیه روبه سرخ تیغ****همان قاقم و قندز بی دریغ
وشق نیفههائی چو برگ بهار****بنفشه برو ریخته صد هزار
غلامان گردن برافراخته****یکایک همه رزم را ساخته
وشاقان موکب رو زود خیز****به دیدار تازه به رفتار تیز
چو نزلی چنین خوب و آراسته****روان کرد و با او بسی خاسته
به استاد گاران درگه سپرد****که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
درآمد به درگاه شاه جهان****دو تا کرد قامت چو کارآگهان
جهانشاه برخاست نامیش کرد****به شرط نشاندن گرامیش کرد
چو دادش ز دولت درودی تمام****بپرسیدش از قصه تخت و جام
که جام جهان بین و تخت کیان****چگونست بی فر فرخ بیان
سریری ملک پاسخش داد باز****که ای ختم شاهان گردن فراز
کیومرث از خیل تو چاکری****فریدون ز ملک تو فرمانبری
ستاره کمان ترا تیر باد****کمندت سپهر جهانگیر باد
کلیدی که کیخسرو از جام دید****در آیینهٔ دست تست آن کلید
جز این نیست فرقی که ناموس و نام****تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
چو رفتند شاهان بیدار تخت****ترا باد جاوید دیهیم و تخت
به تخت تو آفاق را باد نور****مباد از سرت سایه تاج دور
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را****که نو کرد نقش این کهن طاق را
پی بارگی سوی این مرز راند****بر و بوم ما را به گردون رساند
جهان خسروش گفت کای نامدار****ز کیخسروان تخت را یادگار
چو شد تخت من تخت کاوس کی****همان خوردم از جام جمشید می
بدین جام و این تخت آراسته****دلی دارم از جای برخاسته
دگر نیز بینم که چون خفت شاه****در آن غار چون ساخت آرامگاه
پژوهنده راز کیخسروم****تو اینجا نشین تا من آنجا روم
بگریم بر آن تخت بدرام او****زنم بوسهای بر لب جام او
ببینم که آن تخت خسرو پناه****چه زاری کند با من از مرگ شاه
وز آنجام نا جانور بشنوم****درودی کزین جانور بر شوم
شد آیینه جان من زنگ خورد****ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد
بدان دیده دل را هراسان کنم****به خود بر همه کاری آسان کنم
سریری ز گفتار صاحب سریر****بدان داستان گشت فرمان پذیر
فرستاد پنهان به دزدار خویش****که پیش آورد برگ از اندازه بیش
کمر بندد و چرب دستی کند****به صد مهر مهمان پرستی کند
اشارت کند تا رقیبان تخت****بسازند با شاه پیروز بخت
به گنجینه تخت بارش دهند****چو خواهد میخوشگوارش دهند
فشانند بر تخت کیخسروش****فشانند بر سر نثار نوش
در آن جام فیروزه ریزند می****به فیروزی آرند نزدیک وی
بهرچ آن خوش آید به دندان او****نتابند گردن ز فرمان او
چو با استواران بپرداخت راز****به شه گفت کاهنگ رفتن بساز
من اینجا نشینم به فرمان شاه****چو شاه از ره آید کنم عزم راه
شهنشه پذیرا شد آن خانه را****به همخانگی برد فرزانه را
تنی چار پنج از غلامان خاص****چو زری که آید برون از خلاص
سوی تخت خانه زمین در نبشت****به بالا شدن ز آسمان برگذشت
برآمد بر آنسان که ناسود هیچ****بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ
دزی دید با آسمان هم نورد****نبرده کسی نام او در نبرد
عروسان دز شربت آمیختند****در آن شربت از لب شکر ریختند
نهادند شاهان خوان زرش****همان خوردنیها که بد درخورش
پریچهرگان سرائی چو ماه****همه صف کشیدند بر گرد شاه
فرو مانده حیران در آن فر و زیب****که سیمای دولت بود دل فریب
چو شه زان خورش خورد و شربت چشد****سوی تخت کیخسروی سر کشید
سرافکنده و برکشیده کلاه****درآمد به پائین آن تختگاه
ز دیوار و در گفتی آمد خروش****که کیخسرو خفته آمد به هوش
چنان بود فرمان فرمانگزار****که بر تخت بنشیند آن تاجدار
سر تاجداران برآمد به تخت****چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت
نگهبان آن تخت زرین ستون****ز کان سخن ریخت گوهر برون
که پیروزی شاه بر تخت شاه****نماید به پیروزی بخت راه
همان گوهری جام یاقوت سنج****کلیدیست بر قفل بسیار گنج
بدین تخت و این جام دولت پرست****بسا جام و تختا که آری بدست
رقیبی دگر گفت کای شهریار****ندیده چو تو شاه چندین دیار
چو بر تخت کیخسروی تاختی****سر از تخت گردون برافراختی
دگر نغز گوئی زبان برگشاد****که تا چند کیخسرو و کیقباد
چو زین تخت بازوی شه شد قوی****کند کیقبادی و کیخسروی
همه فال خسرو در آن پیش تخت****به پیروز بختی برآورد تخت
شه آن تخت را چون به خود ساز داد****به کیخسرو مرده جان باز داد
بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر****ببوسید بر تخت و آمد به زیر
ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند****که گنجور خانه در آن خیره ماند
بفرمود تا کرسی زر نهند****همان جام فرخ برابر نهند
چو کرسی نهاندند و خسرو نشست****به جام جهان بین کشیدند دست
چو ساقی چنان دید پیغام را****ز باده برافروخت آن جام را
بر خسرو آورد با رای و هوش****که بر یاد کیخسرو این می بنوش
بخور کاختر فرخت یار باد****بدین جام دستت سزاوار باد
چو شه جام را دید بر پای خاست****بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست
بر آن جام عقدی ز بازوی خویش****برافشاند و بنشست و بنهاد پیش
در آن تخت بی تاجور بنگریست****بر آن جام می بی باده لختی گریست
گه از بی شرابی گه از بی شهی****مثل زد بر آن جام و تخت تهی
که بی تاجور تخت زرین مباد****چو می نیست جام جهان بین مباد
به می روشنائی بود جام را****بلندی به شه تخت بد رام را
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام****چو می ریخت گو بر زمین افت جام
شهی را بدین تخت باشد نیاز****که بر تخت مینو نخسبد به ناز
کسی کو به مینو کشد رخت را****به زندان شمارد چین تخت را
بسا مرغ را کز چمن گم کنند****قفس عاج و دام از بریشم کنند
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج****نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج
از آنیم در جستن تاج و ترگ****که فارغ دلیم از شبیخون مرگ
بهار چمن شاخ از آن برکشید****که شمشیر باد خزان را ندید
کفل گرد کردند گوران دشت****مگر شیر ازین گور گه در گذشت
گوزنان به بازی برآشفتهاند****هزبران هایل مگر خفتهاند
همان نافهٔ آهوان مشک بست****مگر چنگ و دندان یوزان شکست
بدین غافلی میگذاریم روز****که در ما زنند آتش رخت سوز
چه سازیم تختی چنین خیره خیر****که بر وی شود دیگری جای گیر
کنیم از پی دیگری جام گرم****که ما را ز جایی چنین باد شرم
چه سود این چنین تخت کردن به پای****که تخته ست ما را نه تختست جای
نه تخت زرست اینکه او جای ماست****کز آهن یکی کنده بر پای ماست
چو بر تخت جاوید نتوان نشست****ز تن پیشتر تخت باید شکست
چو در جام کیخسرو آبی نماند****بجای آبگینش نباید فشاند
بخش ۳۸ - رفتن اسکندر به غار کیخسرو
بیا ساقی آن جام کیخسروی****که نورش دهد دیدگان را نوی
لبالب کن از باده خوشگوار****بنه پیش کیخسرو روزگار
شها شهریارا جهان داورا****فلک پایگه مشتری پیکرا
کجا بزم کیخسرو و رخت او****سکندر که شد بر سر تخت او
چو آن کوکب از برج خود شد روان****توئی کوکبه دار آن خسروان
جهانداریت هست و فرماندهی****بدان جان اگر در جهان دل نهی
جهان گرچه در سکهٔ نام تست****زمین گر چه فرخ به آرام تست
منه دل برین دلفریبان به مهر****که با مهربانان نسازد سپهر
جهان بین که با مهربانان خویش****ز نامهربانی چه آورد پیش
به تختی که نیرنگ سازی نمود****بدان تخت گیران چه بازی نمود
به جامی که یک مست را شاد کرد****بر آن بام داران چه بیداد کرد
چو کیخسرو هفت کشور توئی****ولایت ستان سکندر توئی
در آیینه و جام آن هر دو شاه****چنان به که به بینی از هر دو راه
به هر شغل کامروز رای آوری****رهاورد فردا بجای آوری
توئی تاج بخشی کز آن تاجدار****سریر پدر را شدی یادگار
تو شادی کن ار شاد خواران شدند****تو با تاجی ار تاجداران شدند
درین باغ رنگین چو پر تذرو****نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو
اگر شد سهی سرو شاه اخستان****تو سرسبز بادی دراین گلستان
گر او داشت از نعمتم بهرهمند****رساند از زمینم به چرخ بلند
تو زان بهتر و برترم داشتی****در باغ را بسته نگذاشتی
فلک تا بود نقش بند زمی****مبنداد بر تو در خرمی
مرا از کریمان صاحب زمان****توئی مانده باقی که باقی بمان
چه میگفتم و در چه پرداختم****کجا بودم اشهب کجا تاختم
چو اسکندر آن تخت و آن جام دید****سریری نه در خورد آرام دید
سریری که جز آسمانی بود****به زندان کن زندگانی بود
بلیناس فرزانه را پیش خواند****به نزدیک جام جهان بین نشاند
نظر خواست از وی در آیین جام****که تا راز او باز جوید تمام
چو دانا نظر کرد در جام ژرف****رقمهای او خواند حرفا به حرف
بدان جام از آنجا که پیوند بود****مسلسل کشیده خطی چند بود
تماشای آن خط بسی ساختند****حسابی نهان بود بشناختند
به شاه و به فرزانهٔ اوستاد****عددهای خط را گرفتند یاد
سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم****گراینده شد سوی اقلیم روم
سطرلاب دوری که فرزانه ساخت****برآیین آن جام شاهانه ساخت
چو شاه جهان ره بدان جام یافت****در آن تختگه لختی آرام یافت
به فرزانه گفتا که بر تخت شاه****نخواهم که سازد کس آرامگاه
طلسمی بر آن تخت فرزانه بست****که هر کو بر آن تخت سازد نشست
اگر بیش گیرد زمانی درنگ****براندازدش تخت یاقوت رنگ
شنیدم که آن جنبش دیرپای****هنوز اندران تخت مانده بجای
چو شه رسم کیخسروی تازه کرد****چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد
برون آمد از دیدن تخت و جام****سوی غار کیخسرو آورد گام
نگهبان دز رنج بسیار برد****که تا شاه را سوی آن غار برد
چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ****درآمد پی باد پایان به سنگ
کزان ره روش بود برداشته****به خار و به خارا برانباشته
نمایندهٔ غار با شاه گفت****که کیخسرو اینک در این غار خفت
رهی دارد از صاعقه سوخته****ز پیچش کمر در کمر دوخته
به غارت مبر گنج غاری چنین****براندیش لختی ز کاری چنین
به چنگ و به دندان رهش رفته گیر****چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر
سبب جستن پردگیهای راز****کند کار جویندگان را دراز
ازین غار باید عنان تافتن****به غار اژدها را توان یافتن
سکندر ز گفتار او روی تافت****پیاده سوی غار خسرو شتافت
دوان رهبر از پیش و فرزانه پس****غلامی دو با او دگر هیچکس
به تدریج از آن رهگذرهای سخت****به دهلیز غار اندر آورد رخت
چو گنجینهٔ غارش آمد به دست****هراسنده شد مرد یزدان پرست
شکافی کهن دید در ناف سنگ****رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ
به سختی در آن غار شد شهریار****نشانی مگر یابد از یار غار
چو لختی شد آن آتش آمد پدید****که شد سوخته هر که آنجا رسید
به فرزانه گفت این شرار از کجاست****در این غار تنگ این بخار از کجاست
نگه کرد فرزانه در غار تنگ****که آتش چه میتابد از خاره سنگ
فروزنده چاهی درو دید ژرف****که میتافت زان چاه نوری شگرف
از آن روشنائی کس آگه نبود****که جوینده را سوی آن ره نبود
بدان روشنی ره بسی باز جست****بر او راه روشن نمیشد درست
رسن در میان بست مرد دلیر****فرو شد در آن چاه رخشنده زیر
نشان جست ازان آتش تابناک****که چون میدمد روشنی زان مغاک
پراکنده نی آتشی گرد بود****چو دید اندر او کان گوگرد بود
خبر داد تا برکشندش ز چاه****برآمد دعا گفت بر جان شاه
که باید به زودی نمودن شتاب****ازین چاه کاتش برآید نه آب
درو کان گوگرد افروختست****به گوگرد از آن کیمیا را نهفت
خبر داشت آنکو درین غار خفت****برون رفت و عطری بر آتش فشاند
درودی شهنشه بر آن غار خواند****برون رفت و عطری بر آتش فشاند
چو بیرون غار آمد و راه جست****نشد هیچ هنجار بر وی درست
شنیدم که ابری ز دریای ژرف****برآمد به اوج و فرو ریخت برف
از آن برف سر در جهان داشته****دره تا گریوه شد انباشته
سکندر در آن برف سرگشته ماند****چو برف از مژه قطرهها میفشاند
مقیمان آن دز خبر یافتند****سوی رخنهٔ غار بشتافتند
به چوب و لگد راه را کوفتند****به نیرنگها برف را روفتند
به چارهگری شاه از آن کنج غار****برون آمد و رفت بر کوهسار
چو این سبز طاوس جلوه نمای****سپید استخوانی ربود از همای
همایون کن تاج و گاه سریر****فرود آمد از تاجگاه سریر
سوی نوبتگاه خود بازگشت****بلند اخترش باز دمساز گشت
برآسوده از آن تفتن و تافتن****هراس دز و رنج ره یافتن
تنی کانهمه مالش و تاب یافت****به مالشگر آسایش و خواب یافت
فرو خفت کاسایش آمد پدید****شد آسوده تا صبح صادق دمید
چو صبح دوم سر بر افلاک زد****شفق شیشهٔ باده بر خاک زد
بیاراست این برکهٔ لاجورد****سفال زمین را به ریحان زرد
بفرمود شب بزمی آراستن****می و مجلس و نقل در خواستن
سریری ملک را سوی بزم خواند****به نیکوترین جایگاهی نشاند
می لعل بگرفت با او به دست****چنین تا شدند از می آنروز مست
به بخشش درآمد کف مرزبان****در گنج بگشاد بر میزبان
غنی کردش از دادن طوق و تاج****همش تاج زر داد و هم تخت عاج
مکلل به گوهر قبائی پرند****چو پروین به گوهر کشی ارجمند
ز پیروزه جامی ترنجی نمای****که یک نیمه نارنج را بود جای
یکی نصفی لعل مدهون به زر****به از نار دانه چو یک نارتر
ز لعل و زمرد یکی تخته نرد****بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد
ز بلور تابنده خوانی فراخ****چو نسرینتر بر سرسبز شاخ
تکاور ده اسب مرصع فسار****همه زیر هرای گوهر نگار
صد اشتر قوی پشت و مالیده ران****عرق کرده در زیر بار گران
ز سر بستههائی که در بار بود****جواهر به من زر به خروار بود
قباهای خاص از پی هر کسی****قبا با دلیهای زرکش بسی
ز بس تحفه و خلعت خواسته****سریر سریری شد آراسته
بدان دستگه دست شه بوسه داد****به نوبتگه خویشتن رفت شاد
شهنشه بزد کوس و لشگر براند****سر رایت خود به گردون رساند
از آن کوهپایه درآمد به دشت****سوی ژرف دریا زمین در نوشت
در آن دشت یک هفته نججیر کرد****پس هفتهای کوچ تدبیر کرد
بخش ۳۹ - رفتن اسکندر به ری و خراسان
بیا ساقی آن جام زرین بیار****که ماند از فریدون و جم یادگار
میناب ده عاشق ناب را****به مستی توان کردن این خواب را
دلا چند از این بازی انگیختن****بهر دست رنگی برآمیختن
درخت هوا رسته شد بر درت****بپیچان سرش تا نپیچد سرت
میناب ناخورده مستی مکن****اگر میخوری بتپرستی مکن
چو بی زعفران گشتهای خنده ناک****مخور زعفران تا نگردی هلاک
چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی****هراسان شو از روز بیچارگی
ازین آتشین خانه سخت جوش****کسی جان برد کو بود سخت کوش
ز سختی به سختی توان رخت برد****به گوگرد و نفط آتش کس نمرد
گزارندهٔ تختهٔ سالخورد****چنان درکشد نقش را لاجورد
که چون خسرو از تخت کیخسروی****سوی لشگر آمد به چابک روی
نشسته یکی روز بالای تخت****به اندیشهٔ کوچ میبست رخت
شتابنده پیکی درآمد چو باد****به آیین پیکان زمین بوسه داد
به شاه جهان راز پوشیده گفت****خبر دادش از آشکار و نهفت
که بر آستان بوسی بارگاه****ز تخت سطخرآمدم نزد شاه
نژاده ملک نایب شهریار****سخن را چنین مینماید عیار
که تا شاه برحل و عقدی که داشت****نیابت کن خویشتن را گماشت
چنان داشتم ملک را پیش و پس****که آزارشی نامد از کس به کس
به شرطی که در عهد شاه داشتم****پذیرفتهها را نگه داشتم
بحمدالله از هیچ بالا و پست****نیامد درین ملک موئی شکست
ولیکن چو گردنده آمد سپهر****بگردد جهان از سر کین و مهر
زمانه به نیک و بد آبستنست****ستاره گهی دوست گه دشمنست
نکشته درختی برآمد زاری****کند دعوی از تخم کاوس کی
گزاینده عفریتی آشوبناک****شتابنده چون اژدها بر هلاک
شبانان که آهو پرستی کنند****ز تیرش همه چوب دستی کنند
همان بیل زن مرد آلت شناس****کند بیلکش را به بیلی قیاس
برآورده گردن چو اهریمنی****فکنده به هر شهر در شیونی
سرو تاجی از دعوی انگیختست****به ناموس رنگی برآمیختست
پراکندهای چند را گرد کرد****که از آب دریا برآرند گرد
ز پیروزی خود دلاور شدست****همانا که تنها به داور شود
سرو سیم آن بنده در سر شود****که با خواجهٔ خود به داور شود
خراسانیانش عنان میکشند****به پیگار شه در میان میکشند
ز حد نشابور تا خاک بلخ****کنندش به صفرای ما کام تلخ
به سر خیلی فتنه بربست موی****سوی تاجگاه تو آورد روی
چنین فتنهای را که شد گرم کین****اگر خرده بینی بخردی مبین
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ****که در پای پیکان بود کعب گرگ
گر این فتنه ماند چنین دیرباز****کند دست بر شغل شاهی دراز
شه ار ماه او درنیارد به میغ****سرتخت خواهد گرفتن به تیغ
چو باز از نشیمن گشاید دوال****شکسته شود کبک را پر و بال
مرا لشگری نیست چندان به زور****کزو چشم بد را توان کرد کور
سران سپه در ولایت کمند****به درگاه شاهنشه عالمند
همی هر چه روز آید آن دیو زاد****قوی دست گردد که دستش مباد
بجز صرصر باد پایان شاه****کس این گرد را برندارد ز راه
چو اندر سخن پیک چستی نمود****به نامه سخن را درستی نمود
به نیک و بد از رازهای نهفت****همان بود در نامه کارنده گفت
شه شیر دل خسرو پیلتن****در آن داوری گفت با خویشتن
مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر****به تخت من آنجا دگر کس دلیر
بدان داستان ماند این تاج و تخت****که از هندوئی هندوئی برد رخت
صواب آنچنان شد که آرم شتاب****که آزرم دشمن بود ناصواب
مگر موکب شاه بود آسمان****که ناسود بر جای خود یک زمان
جهان کاروان شاه سالار بود****در آن کاروان بار بسیار بود
ز هر گوشهای بار میاوفتاد****همان کار در کار میاوفتاد
در آن کارها یاور او بود و بس****پناهنده را گشت فریاد رس
چو طالع جهانگردی آرد به پیش****نشاید زدن کنده بر پای خویش
برون رفت از آن کوچگه شهریار****سواحل سواحل به دریا کنار
سپاهش ز مه برده رایت برون****ستونی برآورده تا بیستون
به صید افکنی مینبشتند راه****که هم صید خوش بود و هم صیدگاه
ز بار گران خوشه خم گشته بود****تک و تاب نخجیر کم گشته بود
ز بس رود خیزان لب رودبار****نشانده ز رخسار گیتی غبار
ز برق آمده ابر نیسان به جوش****برآورده تندر به تندی خروش
رگ رستنی در زمین گشته سخت****به رقص آمده برگهای درخت
ز گلبام شبابهٔ زند باف****دریده صبا شعر گل تا به ناف
خرامنده بر رخش بیجاده نعل****گل لعل در زیر گلنار لعل
دو نوباوه هم تود و هم برگ تود****ز حلوا و ابریشم آورده سود
زمین چون زر و آب چون لاجورد****چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد
نوای چکاوک به از بانگ رود****برآورده با دشتبانان سرود
گره بر کمر برزده ساق جو****رسیده به دهقان درود درو
شکم کرده آهوی صحرا بزرگ****برو تیزتر گشته دندان گرگ
پی گور چون زهرهٔ گاو سست****گوزن از بیابان ره کوه جست
ز نوزادان آهوان سره****جهان در جهان یکسر آهو بره
جهاندار با صید و با رود و جام****همی کرد منزل به منزل خرام
چو گل پیچ یک روزهٔ ماه نو****به خلخال یک هفته شد بر گرو
ز پرگار آن حلقه بر کرد سر****که خوانندش امروز خلخال زر
به گیلان درآمد به کردار ابر****بدانسان که در بیشه آید هژبر
هر آتشگهی کامد آنجا بدست****چو یخ سرد کردش بر آتش پرست
چو بشکست بر هیربد پشت را****برانداخت آیین زردشت را
ز گیلان برون شد در آمد به ری****به افکندن دشمن افکند پی
بر آتش پرستان سیاست نمود****برآورد ازان دوده یکباره دود
چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ****به سوراخ در شد چو روباه لنگ
به آوارگی در خراسان گریخت****وزان قایم ری به قایم بریخت
چو دانست خسرو که دژخیم او****گریزان شد از فر دیهیم او
گراز گریزنده را پی گرفت****شبیخون زد و راه بر وی گرفت
چنان تیز رو شد که دریافتش****به زخمی سر از ملک برتافتش
چو بدخواه را در گل آکنده کرد****پراکندگان را پراکنده کرد
همانجا که بدخواه را کشته بود****به نزدیک صحرا یکی پشته بود
به شکرانهٔ دولت تندرست****بر آن پشته بنیادی افکند چست
به هرای گنجش چو بد رام کرد****به پهلو زبانش هری نام کرد
چو گنجینهٔ آن بنا برکشید****به شهر نشابور لشگر کشید
دو بهر جهان را در آن شهر یافت****هواخواه خود را یکی بهر یافت
دگر بهر از او طبل دارا زدند****دم دوستیش آشکارا زدند
ز دارا ملک رایتی داشتند****ملک زیر آن رایت انگاشتند
چنان رایتی را به ناموس شاه****برانگیختندی به ناموسگاه
سکندر بسی پای در کین فشرد****ز کس مهر دارا نشایست برد
همان دید چاره در آن داوری****که یاران خود را کند یاوری
ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای****کند رایتی دیگر آنجا به پای
از آن رایت آن بود مقصود شاه****که رایت ز رایت بود کینه خواه
چو دانست کان شهر دارا پرست****به جهد سکندر نیاید به دست
خصومت گهی ساخت تا نفخ صور****که از سازگاری شد آن شهر دور
خصومتگران گشته در خاک پست****هنوز آن خصومت در آن خاک هست
چو زد لشگر کبک را بر تذرو****ز ملک نشابور شد سوی مرو
بکشت آتش هیربد خانه را****وز آتش پراکند پروانه را
به بلخ آمد و آتش زرد هشت****به طوفان شمشیر چون آب کشت
بهاری دلفروز در بلخ بود****کزو تازه گل را دهن تلخ بود
پری پیکرانی درو چون نگار****صنمخانههائی چو خرم بهار
درو بیش از اندازه دینار و گنج****نهاده بهر گوشه بی دسترنج
زده موبدش نعل زرین بر اسب****شده نام آن خانه آذر گشسب
چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت****مغان را ز جام مغان مست یافت
بهشت صنمخانه بی حور کرد****ز دوزخ پرستنده را دور کرد
بپرداخت آن گنج دیرینه را****وزو داد مرهم بسی سینه را
به گرد خراسان برآمد تمام****به هر شهری آورد لختی مقام
به مغز خراسان درافکند جوش****خراسانیان را بمالید گوش
بهر ناحیت کرد موکب روان****که یاریگرش بود بخت جوان
خراسان و کرمان و غزنین و غور****بپیمود هر یک به سم ستور
به هر شهر کامد به شادی فراز****در شهر کردند بر شاه باز
جهان گشتنش گرچه با رنج بود****همه راه او گنج بر گنج بود
به هر منزلی کو گرفتی قرار****گران سنگ بودی ز گنجینه بار
زمین را به گنجی بینباشتی****گذشتی و در خاک بگذاشتنی
زری کادمی را کند بیمناک****چه در صلب آتش چه در ناف خاک
خلایق که زر در زمین مینهند****بر او قفل و بند آهنین مینهند
چو باد آمد و خاکشان را ربود****بر او بر زدن قفل آهن چه سود