آنچه هنگام درگذشت امام علیه السّلام بر مردم واجب می شود
[٩٨٠]١-یعقوب شعیب گفت: به حضرت صادق علیه السّلام عرض کردم: وقتی حادثه ای برای امام رخ دهد مردم چه کنند؟ فرمود: کجا است آن سخن خداوند عزّتمند که فرمود: چرا از هر گروهی از آنان، طایفه ای کوچ نمی کنند تا در دین آگاهی یابند و هنگام بازگشت به سوی قوم خود آنها را بیم دهند. [توبه (٩) :١٢٢][و]فرمود: آنان تا وقتی در جستجو باشند عذری دارند و کسانی که به انتظار آنان هستند عذری دارند تا یارانشان به سوی ایشان بازگردند.
[٩٨١]٢-عبد الاعلی گفت: از حضرت صادق علیه السّلام دربارۀ این سخن عامّه پرسیدم که گویند: رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-فرموده است: کسی که بمیرد و امامی نداشته باشد، به مرگ جاهلیت مرده است. حضرت فرمودند: به خدا سوگند راست است.
من گفتم: امامی می میرد و مردی در خراسان نمی داند چه کسی وصی او است. این برای او عذر نمی شود؟ فرمود: این برای او عذر نمی شود. که امام وقتی بمیرد، حجّت و برهان وصی اش بر کسی که در آن سرزمین با او است واقع می شود و حقّ کوچ بر کسی که در حضور او نیست، اگر خبر وفات به او رسیده باشد.
خداوند عزّتمند می فرماید: چرا از هر گروهی از آنان طایفه ای کوچ نمی کنند تا در دین آگاهی یابند و هنگام بازگشت به سوی قوم خود آن ها را بیم دهند. من گفتم: گروهی کوچ می کنند و یکی از آنان پیش از رسیدن و دانستن می میرد؟ فرمود: همانا خدای شکوهمند می فرماید: و کسی که به عنوان مهاجرت به سوی خدا و پیامبرش از خانۀ خود بیرون رود، سپس مرگش فرارسد، پاداش او بر خدا است.
[نساء (4) :١٠٠]من عرض کردم: برخی از آنان به این سرزمین می رسند و در خانۀ شما را بسته و پرده را انداخته می بینند. که آنان را به سوی خودت نمی خوانی و کسی هم نیست که ایشان را به سوی تو راهنمایی کند. پس آنان این امر را چگونه بدانند؟ فرمود: با کتاب فروفرستادۀ خداوند. گفتم: خداوند عزّتمند چگونه می فرماید؟ فرمود: گمان می کنم پیش از این در این باره سخن گفته ای.
عرض کردم: بله. فرمود: پس آنچه را خداوند دربارۀ علی علیه السّلام نازل کرده و آنچه را رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش- دربارۀ حسن و حسین علیهما السّلام فرموده، به یاد آر. و آنچه خداوند علی علیه السّلام را به آن اختصاص داده است و وصیّتی که رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-به او کرده و او را نصب کرده است. و سخنش را دربارۀ آنچه به آنان می رسد.
و اقرار حسن و حسین [علیهما السّلام]به آن و وصیّت اش به حسن و تسلیم شدن حسین به او با این سخن خداوند که فرمود: پیامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است. و همسران او مادران ایشانند. و در کتاب خدا برخی خویشاوندان نسبت به برخی دیگر سزاوارترند.
[احزاب (٣٣) :6]من عرض کردم: مردم دربارۀ حضرت باقر صحبت کرده، می گویند: چگونه امامت از فرزندان پدر او از کسی که خویشاوندی اش مانند او و بزرگسال تر از او بود درگذشت و از کسی که کوچک تر از او بود بازماند [؟]که فرمودند: صاحب این امر با سه خصلتی شناخته می شود که در دیگران نیست: او سزاوارترین مردم به پیشین خود است؛ وصیّ او است؛ و سلاح رسول خدا و وصیّت ایشان نزد او است. و این ها نزد من است و در این باره با من نزاع نمی شود.
من عرض کردم: این ها به جهت هراس از سلطان پنهان است؟ فرمود: نهان نمی شود مگر این که حجّتی آشکار داشته باشد. همانا پدرم آن ها را به من سپرد و چون وفاتش رسید، فرمود: شاهدانی را دعوت کن. من چهار قریشی را دعوت کردم که نافع غلام عبد اللّه عمر هم در میانشان بود. [پدرم]فرمود: بنویس: این چیزی است که یعقوب پسرانش را به آن وصیّت کردای پسرانم خداوند این دین را برای شما برگزیده است. پس نمیرید جز درحالی که مسلمانید. [بقره (٢) :١٣٢]
و محمّد علی به پسرش جعفر محمّد وصیّت کرده، به او فرمان می دهد که او را در بردی کفن کند که جمعه ها در آن نماز می گزارد و عمامه اش را بر سرش بگذارد و قبر را چهارگوشه کرده، چهار انگشت بالا آورد و رهایش کند. سپس فرمود: آن را بپیچید و به شاهدان فرمود: بروید خدا شما را بیامرزد.من پس از رفتن آنان گفتم: پدر جان! چه چیزی در این بود که برایش شاهد گرفتی؟ فرمود: دوست ندارم تو مغلوب شوی و بگویند: به او وصیّت نشده است. خواستم برایت حجّتی باشد. چنان باشد که وقتی مردی به شهر آمد و گفت: چه کسی وصی فلانی است؟ گفته شود: فلانی. [راوی گوید:]من گفتم: و اگر در وصیّت شریکی باشد؟ فرمود: از او پرسش می کنید تا برایتان روشن شود.
[٩٨٢]٣-محمّد مسلم گفت: من به حضرت صادق علیه السّلام عرض کردم: خدا کارتان را بسامان کند. خبر بیماری تان را شنیدیم و نگران شدیم. کاش ما را آگاه کرده یا می آموختید که چه کسی [وصی]است؟ فرمودند: همانا علی علیه السّلام عالم بود و علم به ارث برده می شود. پس عالمی نمی میرد جز این که پس از او کسی می ماند که مثل علم او یا آنچه را خدا بخواهد، دارد.
من عرض کردم: آیا برای مردم وقتی عالمی می میرد عذری هست که امام پسین را نشناسند؟ فرمود: برای اهل این سرزمین-یعنی مدینه-نه، امّا برای سرزمین های دیگر به اندازۀ سفرشان عذری هست. که خداوند می فرماید: و شایسته نیست مؤمنان همگی کوچ کنند. چرا از هر گروهی از آنان، طائفه ای کوچ نمی کند تا در دین آگاهی یابند و هنگام بازگشت به سوی قوم خود آن ها را بیم دهند. راوی گوید: من عرض کردم:
دربارۀ کسی که در این راه می میرد، بفرمایید. فرمودند: او به منزلۀ کسی است که در حال هجرت به سوی خدا و رسولش از خانه بیرون آمده و سپس مرگ او را دریابد که پاداش او بر خداوند است. او گوید: من عرض کردم: وقتی آنان بیایند، صاحبشان با چه چیزی شناخته می شود؟ فرمود: به او [امام]آرامش و وقار و هیبت داده می شود.
دربارۀ این که امام چه موقع می فهمد که امامت به او رسیده است
[٩٨٣]١-ابو جریر قمی گفت: من به حضرت ابو الحسن رضا علیه السّلام عرض کردم: جانم به فدایت شما پیوستگی و دلبستگی مرا نسبت به پدرتان، سپس به خودتان را دانسته اید-و به حقّ رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-و حقّ امامان دیگر تا به خود حضرت رسیدم-سوگند خوردم که آنچه به من می گوید: از من به هیچ کسی از مردم صادر نمی شود. و آن گاه دربارۀ پدرشان پرسیدم که آیا زنده است یا درگذشته؟ که فرمودند: به خدا سوگند درگذشته است. من عرض کردم: جانم به فدایت! همانا شیعیان تو روایت می کنند که سنّت چهار پیامبر در او است. فرمود: به خداوندی که جز او خدایی نیست، او درگذشت.
عرض کردم: مرگ غیبت یا مرگ موت؟ فرمود: مرگ موت. آن گاه عرض کردم: شاید شما با من تقیّه می کنی؟ فرمودند: سبحان اللّه! عرض کردم: پس به شما وصیّت کرده است؟ فرمودند: بله. عرض کردم: و در آن کسی را با شما شریک کرد؟ فرمودند: نه. عرض کردم: از برادرانتان امامی بر شما است؟ فرمود: نه. عرض کردم: پس امام شمایی؟ فرمودند: بله.
[٩٨4]٢-علی اسباط گفت: به حضرت رضا علیه السّلام عرض کردم: مردی نزد برادرت ابراهیم رفته، به او گفته که پدرت زنده است و شما هم آنچه را او می داند، می دانی. حضرت فرمودند: سبحان اللّه! رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-می میرد و موسی نمی میرد.
به خدا سوگند! او درگذشت چنان که رسول خدا صلّی اللّه علیه و اله و سلّم درگذشت. امّا خداوند پاک و والا از وقتی جان پیامبرش-درود خدا بر او و بر خاندانش-را گرفته، پیوسته با این دین به فرزندان عجم ها احسان می کند و از نزدیکان پیامبرش-درود خدا بر او و بر خاندانش-بازمی دارد. پیوسته به اینان می دهد و از آنان بازمی دارد. من در آغاز ذی حجّه پس از این که [کار او]به طلاق زنان و آزادکردن غلامانش منتهی شد، هزار دینار از طرف او [ابراهیم]پرداخت کردم. البتّه تو شنیده ای آنچه را یوسف از برادرانش دیده است.
[٩٨5]٣-وشّاء گفت: من به حضرت ابو الحسن رضا علیه السّلام عرض کردم: آنان (واقفی ها) از شما دربارۀ مرگ حضرت ابو الحسن کاظم علیه السّلام روایت می کنند که [آن را]مردی به شما گفته: [و]شما آن را از گفتۀ سعید دانسته اید؟ فرمودند: پیش از آمدن سعید من آن را فهمیدم و او بعد آمد.
او گوید: و من شنیدم که می فرماید: من امّ فروه دختر اسحاق را در ماه رجب یک روز پس از مرگ حضرت ابو الحسن کاظم علیه السّلام طلاق دادم. من عرض کردم: درحالی که به مرگ ابو الحسن [علیه السّلام]آگاه بودی او را طلاق دادی؟ فرمودند: بله. عرض کردم: پیش از آن که سعید به شما برسد؟ فرمودند: بله.
[٩٨6]4-صفوان گفت: به حضرت رضا علیه السّلام عرض کردم: به من بفرمایید امام چه موقع می فهمد که امام است؟ وقتی می شنود که امام پیشین درگذشته یا در همان هنگام که او درمی گذرد؟ همچون ابو الحسن کاظم علیه السّلام که در بغداد درگذشت و شما این جا بودید؟ فرمودند: وقتی امام پیشین درمی گذرد آن را می فهمد. من عرض کردم: با چه چیزی؟ فرمود: خدا به او الهام می کند.
[٩٨٧]5-هارون فضل گفت: من ابو الحسن علی محمّد [هادی]علیه السّلام را در روزی که ابو جعفر جواد علیه السّلام وفات یافت، دیدم که فرمودند: انّا للّه و انّا الیه راجعون، جواد علیه السّلام درگذشت. به ایشان عرض شد: چگونه دانستی؟ فرمودند: زیرا در من فروتنی ویژه ای نسبت به خداوند به وجود آمده که پیش از این چنین حالتی در من نبوده است.
[٩٨٨]6-مسافر گفت: حضرت کاظم علیه السّلام-وقتی او را بردند-به رضا فرمان داد که تا وقتی زنده است همیشه در هر شب بر در بخوابد تا خبر [درگذشتش]به او برسد. او گوید: پس ما هر شب برای رضا علیه السّلام در دهلیز جا می انداختیم و ایشان پس از عشاء آمده، می خوابید.
و وقتی صبح می شد به منزلش می رفت. او گوید: چهار سال بر این حال گذشت. شبی از شب ها که برایشان جا انداخته بودند دیر کرده، نیامدند چنان که [پیش از آن]می آمدند. اهل خانه هراسان و نگران شدند و بر ما از دیرکردنش سخت گذشت. چون فردا شد، به خانه آمدند و به سوی اهل خانه رفته، به امّ احمد رو کرده، فرمودند: آنچه را پدرم به تو سپرده بود، بیاور.
او فریاد کشیده، سیلی به صورت زده و گریبان چاک کرد و گفت: به خدا سوگند سرورم درگذشته است. حضرت او را به خود آورده، فرمود: چیزی نگو و آشکار نکن که مبادا خبر به حاکم برسد. آن گاه آن زن یک صندوق و دو هزار دینار یا چهار هزار دینار را آورده، همه را به حضرت رضا علیه السّلام داد و نه به کس دیگر چیزی نداد. و گفت: آن حضرت در تنهایی مان به من فرمود -و این زن نزد حضرت، محبوب و برگزیده بود-: این ودیعه را نزد خودت نگاه دار و نگذار کسی بر آن آگاه شود تا وقتی من بمیرم.
وقتی من رفتم، از فرزندانم آن که به نزدت آمد و آن را خواست ودیعه را به او بده. و بدان که من آن موقع درگذشته ام. اینک به خدا سوگند نشانۀ سرورم آشکار شد. پس حضرت آن ها را از او گرفت و همگی را به خویشتن داری فرمان داد تا خبر رسید و حضرت رفت و دیگر برای خواب بازنگشت. چند روزی نگذشت که نامۀ خبر درگذشتش رسید. روزها را شمردیم و از زمان [مرگ]جستجو کردیم، دیدیم که حضرت در همان وقتی که ابو الحسن رضا علیه السّلام چنان رفتار کرده-از نخوابیدن در جای سابق و گرفتن آن چیزها-درگذشته است.
اصول کافی ج2ص...234