همانا فرشتگان به خانه های امامان [علیهم السّلام]وارد شده، بر فرش هاشان گام می نهند و برایشان خبر می آورند
[١٠٢٣]١-مسمع کردین بصری گفت: من در شبانه روز بیش از یک بار نمی خوردم. گاهی که از حضرت صادق علیه السّلام اجازه می گرفتم و مراقب بودم سفره برچیده شده باشد و حضرت بر سر سفره نباشد چون داخل می شدم حضرت سفره می خواست و من با ایشان هم غذا می شدم و اذیت نمی شدم. ولی چون نزد دیگران غذا می خوردم، قرار نداشتم و از نفخ شکم خوابم نمی گرفت.
از این مسأله به ایشان شکایت کرده، عرض کردم که وقتی نزد او غذا می خورم، اذیّت نمی شوم. فرمودند: ای ابو سیّار! تو غذای مردمی صالح را می خوری. که فرشتگان روی فرش هاشان با آن ها دست می دهند و احوال پرسی می کنند. او گوید: من عرض کردم: و بر شما آشکار می شوند؟ حضرت دستی به سر یکی از کودکانش کشیده، فرمودند: آنان به کودکان ما مهربان تر از مایند.
[١٠٢4]٢-حسین ابو علا از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که فرمودند: ای حسین-و دستش را به پشتی های خانه زد-این ها پشتی هایی است که چه بسیار فرشتگان بر آن ها تکیه کرده اند و گاهی ما پرهای نرم کوچکشان را از زمین برگرفته ایم.
[١٠٢5]٣-ابو حمزۀ ثمالی گفت: به نزد حضرت سجّاد علیه السّلام رفتم. ساعتی در حیاط ماندم. سپس وارد اتاق شدم. حضرت چیزی را از زمین برمی داشت و دستش را به پشت پرده، برده به کسی که در اتاق بود، می داد. من عرض کردم: جانم به فدایت!
این چیزی که من می بینم شما از زمین برمی داری چیست؟ فرمودند: پرهای نرم و کوچک افتادۀ فرشتگان است که وقتی ما را تنها می گذارند، آن ها را جمع می کنیم و برای فرزندانمان عبا درست می کنیم. من عرض کردم: جانم به فدایت! آنان به نزد شما می آیند؟ حضرت فرمودند: ای ابو حمزه! آنان بر پشتی هامان آنسان تکیه می زنند که جا را بر ما تنگ می کنند.
[١٠٢6]4-ابو حمزه گوید: من از حضرت ابو الحسن علیه السّلام شنیدم که می فرماید: فرشته ای نیست که خداوند او را دربارۀ موضوعی فروبفرستد جز این که با امام آغاز می کند. پس او آن امر را بر ایشان عرضه می کند. و همانا رفت وآمد فرشتگان از نزد خداوند پاک و فرازمند به صاحب امر [امامت]است.
همانا جنّیان به نزد ایشان می آیند و دربارۀ نشانه های دینشان می پرسند و در کارهاشان به ایشان روی می آورند
[١٠٢٧]١-سعد اسکاف گفت: برای برخی کارهایم به نزد حضرت باقر رفتم که به من فرمودند: شتاب مکن. چنان که آفتاب مرا سوزاند و من دنبال سایه می گشتم. مدّتی که گذشت مردمی بر من گذشتند که گویا ملخ هایی زرد هستند. پوستین در بر داشتند و عبادت لاغرشان کرده بود.
او گوید: به خدا سوگند هیأت نیکوی آن مردم مرا از خودم غافل کرد. چون به نزد حضرت رفتم به من فرمود: می بینم که تو را به سختی انداخته ام. من عرض کردم: آری به خدا سوگند [ولی]آنچه دیدم مرا از خودم غافل کرد. مردمی بر من گذشتند که نیکوهیأت تر از آنان ندیده بودم.
همه به یک شکل. و رنگ هاشان چون ملخ زرد. که عبادت لاغرشان ساخته است، حضرت فرمود: ای سعد! آنان را دیدی؟ عرض کردم: بله. فرمودند: آنان برادران تو از جنّیان بودند. من عرض کردم: آنان به نزد شما می آیند؟ فرمود: بله، به نزد ما می آیند و از نشانه های دینشان و حلال و حرامشان می پرسند.
[١٠٢٨]٢-ابن جبل گوید: ما بر در [منزل]حضرت بودیم که مردمی همچون سودانیان که لنگ و تن پوشی در بر داشتند بر ما گذشتند. آن گاه که از حضرت صادق علیه السّلام دربارۀ آنان پرسیدیم، فرمودند: اینان برادرانتان از جنّیان اند.
[١٠٢٩]٣-سعد اسکاف گفت: من به نزد حضرت باقر علیه السّلام رفتم و اذن ورود می خواستم که ناگاه زین های شتران بر در خانه ردیف شد و سروصدایی به پا خاست. سپس مردمی همچون سودانیان که عمامه به سر داشتند، بیرون آمدند. او گوید: من به داخل رفتم و عرض کردم: جانم به فدایت! امروز دیر اذن دادید و مردمی عمامه به سر بر من گذشتند که نمی شناختمشان!
حضرت فرمودند: ای سعد! آیا می دانی آنان کیستند؟ من عرض کردم: نه. فرمودند: آنان برادران شما از جنّیان اند که به نزد ما آمده از حلال و حرامشان و از نشانه های دینشان می پرسند.
[١٠٣٠]4-سدیر صیرفی گفته است: حضرت باقر علیه السّلام سفارش هایی در مدینه داشتند. من آهنگ مدینه کردم. وقتی در راه روحاء بر شترم بودم، ناگاه انسانی دیدم که لباسش را حرکت می دهد. راهم را به سویش کج کردم و گمان بردم تشنه است پس ظرف آبم را به او دادم. ولی او به من گفت: مرا به آن نیازی نیست. سپس نامه ای به من داد که گلش تازه بود.
وقتی به مهرش نگریستم، مهر حضرت باقر علیه السّلام را دیدم. پس گفتم: کی با صاحب این نامه بودی؟ گفت: هم اکنون. به نامه که نگریستم فرمان هایی به من داده بودند. سپس سر برداشتم و دیدم کسی نزدم نیست. او گوید: سپس حضرت باقر علیه السّلام [به مدینه]آمد و من به دیدارش رفتم و عرض کردم: جانم به فدایت! مردی نامۀ شما را برایم آورد و هنوز گلش تازه بود. فرمودند: ای سدیر! ما خدمتگزارانی از جنّیان داریم که وقتی برای کاری شتاب داریم به سراغشان می فرستیم.
و در روایت دیگری فرموده است: ما پیروانی از جنّیان داریم چنان که پیروانی از انسان داریم. وقتی کاری داشتیم به سراغشان می فرستیم.
[١٠٣١]5-محمّد جحرش گفت: حکیمه دختر موسی علیه السّلام به من گفت: حضرت رضا علیه السّلام را ایستاده بر در انبار هیزم دیدم که به نجوا سخن می گفت ولی من کسی را نمی دیدم. من عرض کردم: آقای من! با چه کسی به نجوا سخن می گویی؟
فرمودند: این عامر زهرایی است که به نزدم آمده، سؤال می پرسد و شکایت به من آورده است. من گفتم: ای آقای من! دوست دارم صدایش را بشنوم. به من فرمود: تو اگر بشنوی یک سال تب می کنی! من عرض کردم: ای آقای من! دوست دارم آن را بشنوم. به من فرمود: بشنو. من گوش کردم و صدایی صفیرمانند شنیدم. سپس تب مرا دربرگرفت و یک سال چنین بودم.
[١٠٣٢]6-جابر از حضرت باقر علیه السّلام روایت کرده که فرمودند: امیر مؤمنان علیه السّلام روی منبر بود که ماری بزرگ از گوشۀ دری از درهای مسجد درآمد. مردم آهنگ کشتن آن را کردند. امیر مؤمنان علیه السّلام کسی را فرستاد تا دست نگه دارند. مردم کنار رفتند. مار بزرگ خزید تا به منبر رسید آن گاه گردن فراز کرد و به امیر مؤمنان علیه السّلام سلام داد.
امیر مؤمنان علیه السّلام به او اشاره کرد که بایستد تا خطبه اش پایان یابد. و چون خطبه اش به پایان رسید به او رو کرد و فرمود: تو کیستی؟ گفت: عمرو بن عثمان خلیفۀ تو بر جنّیان. همانا پدرم درگذشت و به من وصیّت کرد که به نزد شما آیم و از نظرتان آگاه شوم و من اینک به نزدتان آمده ام ای امیر مؤمنان! مرا به چه فرمان می دهی و نظرت چیست؟ امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود:
تو را به تقوای خداوند سفارش می کنم تا بروی و در میان جنّیان در مقام پدرت قرار گیری که تو خلیفۀ من بر آنان هستی. راوی گوید: پس عمرو از امیر مؤمنان علیه السّلام خداحافظی کرد و رفت درحالی که خلیفۀ حضرت در میان جنّیان شده بود. [او گوید]من به حضرت عرض کردم: جانم به فدایت! عمرو نزد شما می آید و این بر او واجب است؟ فرمودند: بله.
[١٠٣٣]٧-نعمان بشیر گفت: من با جابر بن یزید جعفی رفیق سفر بودم. [وقتی در مدینه بودیم.]او به نزد حضرت باقر علیه السّلام رفت و خداحافظی کرده، شادمان از نزدش بیرون آمد. تا روز جمعه ای به اخیرجه-نخستین منزلی که از فید به مدینه بازمی گردیم-رسیدیم.
نماز ظهر را گزاردیم. چون شترانمان برخاستند، ناگاه من مرد بسیار قدبلند گندمگونی دیدم که نامه ای به همراه داشت آن را به جابر داد. او آن را گرفت و بوسید و بر دیدگانش گذاشت. من دیدم که آن از محمّد بن علی [علیهما السّلام] به جابر یزید است. و بر آن گل سیاه تازه ای است. آن گاه جابر به او گفت: کی با سرورم بودی؟ او گفت: الآن. جابر گفت: پیش از نماز یا پس از نماز؟
او گفت: پس از نماز. آن گاه جابر مهر را باز کرده، به خواندنش آغاز کرد. درحالی که صورتش به هم فشرده می شد تا به آخرش رسید. سپس نامه را نگاه داشت. و من او را تا رسیدن به کوفه خندان و شادمان ندیدم. چون به کوفه رسیدیم من شب را خوابیدم. وقتی صبح شد، برای احترام و بزرگداشت به نزدش رفتم. او را دیدم که استخوان هایی بر گردن آویخته، بر یک نی سوار شده و می گوید: «منصور جمهور را امیری نافرمان می بینم.» و ابیاتی چنین. آن گاه در صورت من نگریست و من در چهرۀ او نگریستم. نه او به من چیزی گفت و نه من چیزی به او گفتم. آنچه می دیدم مرا به گریه آورد. مردم و کودکان به گردمان جمع شدند. او آمد تا به میدان رسید و با کودکان به بازی پرداخت درحالی که مردم می گفتند: جابر یزید دیوانه شد.
دیوانه شد.به خدا سوگند چند روزی نگذشت که نامۀ هشام عبد الملک به والی اش رسید که مردی به نام جابر یزید جعفی را بیاب و گردنش را زده و برای من بفرست. او به همراهانش رو کرد و به آنان گفت: جابر بن یزید جعفی کیست؟ گفتند: خدا کارت را بسامان گرداند.
او مرد علم و فضیلت و حدیث بود که پس از حج دیوانه شد. و اینک در میدان با کودکان سوار بر نی بازی می کند. او گوید: والی به سراغش رفت و دید بر نی سوار شده و با کودکان بازی می کند. آن گاه گفت: سپاس بر خدایی که مرا از کشتن او به سلامت نگاه داشت. او گوید: و روزگاری نگذشت که منصور جمهور به کوفه آمد و چنان کرد که جابر می گفت.
اصول کافی ج2ص....272