loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1289 1395/04/06 نظرات (0)

پریشان. دیوان حکیم قاآنی2

حرف د

 

قصیدهٔ شمارهٔ 56: فلک خورشید و جنت حور و بستان یاسمن دارد

فلک خورشید و جنت حور و بستان یاسمن دارد****عیان این هرسه را در یک‌گریبان ماه من دارد
یکی شاهست در لشکر چو در صف بتان آید****یکی ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد
قدش از قامت طوبی سبق بر دشت در خوبی****چه جای قامت چوبی که شمشاد چمن دارد
کجا بالعل او همبر کجا با روی او همسر****عقیقی کز یمن خیزد شقیقی کز دمن دارد
سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد****شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن دارد
به هر جا بوی زلفش تا بپویی ضیمران روید****به هرجا عکس رویش تا بجویی نسترن دارد
عقیقستش لب رنگین عبیرستش خط مشکین****عقیق او شکر ریزد عبیر او شکن دارد
قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان گلگون****دلم زان ناردان سازد تنم زین نارون دارد
تنم زان ناتوان آمدکه عشق آن میان جوید****دلم زان بی‌نشان آمد که ذوق آن دهن دارد
بجز آن ماه مشکین مو که بپریشد به رخ گیسو****ندیدم کس که یزدان را اسیر اهرمن دارد
ضمیرم زلف او خواهدکه وصف ضیمران‌گوید****روانم روی او جوید که شوق یاسمن دارد
شکر را زان همی نوشم که طعم آن دهان بخشد****سمن را زان همی بویم‌که رنگ آن بدن دارد
به بوی زلف مشکینش دلم راه خطاگیرد****به یاد لعل رنگینش سرم شور یمن دارد
لبش جویم از آن جانم خیال ناردان بندد.****قدش خواهم از آن طبعم هوای نارون دارد
ز ابجد عاشق جیمم به دنیا طالب سیمم****که رنگ این و شکل آن نشان زان موی و تن دارد
لعاب پر پهن یارب چرا از چشم من خیزد****گر آن خال سیه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد
شب ار با وی بنوشم می صبوحی هست از این معنی****که روشن صبح صادق را ز چاک پیرهن دارد
فری زان زلف قیرآگین که بندد پرده بر پروین****تو پنداری شب مشکین ببر عقد پرن دارد
کسی از خویشتن غایب نگردد وین عجب کان مه****به هرجا حاضر آید غایبم از خویشتن دارد
سرانگشان من هرگه‌که با زلفش‌کند بازی****همه بند و گره گیرد همه چین و شکن دارد
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان****دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد
گهی نار غمم روشن بدین در باد زن خواهد****گهی مرغ دلم بریان برآن در بابزن دارد
هرآنکو روی او بیندکجا فکر بهشت افتد****هرآنکو زلف او بویدکجا ذکر ختن دارد
الا ای آنکه دل بستی به زلف عنبر آگینش****ندانستی که آن هندو هزاران مکر و فن دارد
خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا دانی****که دور چرخ طوطی راگرفتار زغن دارد
دلم را باز ده ای ترک و ناز و عشوه یکسو نه****که عزم همرهی در موکب فخر زمن دارد
حسن‌خان میر دریا دل جواد و باذل و بادل****که او را خسرو عادل امین و موتمن دارد
به گرد وقعه تیرش در صف بدخواه پنداری****شهابی در شب تاریک قصد اهرمن دارد
در ایمن چون سنان‌گیرد حوادث را عنان‌گیرد****در ایسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد
نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جوید****توان شیر و بُرز پیل و گرز پیلتن دارد
امیرا می‌نیارم‌گفت مدحت خاصه این ساعت****که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد
تو تا عزم سفر کردی روانم چون سقر داری****کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد
ثنای ناقبول من به تو حالی بدان ماند****که زالی بیع یوسف را به‌کف مشتی رسن دارد
مرا بیت‌الشرف بد خطهٔ شیراز و حرمانت****به جان بیت‌الشرف را بدتر از بیت‌الحزن دارد
به چشم خویش می‌بینم که گردون از فراق تو****ز اشک لاله‌گون دامان من رشک دمن دارد
ز هجر خویش چون دانی‌که قاآنی شود فانی****به همراهش ببر تا نیم جانی در بدن دارد
چه باک ار با تواش گردون اسیر و مبتلا سازد****چه بیم ار با تواش گیهان غریب و ممتحن دارد
اسیری کاو ترا بیند کجا فکر خلاص افتد****غریبی کاو ترا یابد کجا یاد وطن دارد
قوافی گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل****که طبع من خواص قند در شیرین سخن دارد

قصیدهٔ شمارهٔ 57: به کف هر آنکه سر زلف دلستان دارد

به کف هر آنکه سر زلف دلستان دارد****به دست سلسله عمر جاودان دارد
جبین و چهره و ابروی دوست پنداری****به برج قوس مه و مشتری قران دارد
میان جمع پریشان دلی ز من‌گم شد****بیا که زلف تو از حال او نشان دارد
ز من مپرس دلت صید تیر نازکه شد****ازو بپرس که ابروی چون کمان دارد
فغان که مرده‌ام از هجر و آرزوی وصال****مرا ز هستی خود باز درگمان دارد
هزار جان غمت از من رفته است و هنوز****کشیده ناز تو خنجر که باز جان دارد
دلم به رشتهٔ زلف تو ریسمان بازیست****که دست و پای معلق به ریسمان دارد
هزار مرتبه‌ام کشته از فراق و هنوز****کشیده تیغ و تمنای امتحان دارد
اگر بخندد بر من زمانه عیبی نیست****از آنکه چهرهٔ من رنگ زعفران دارد
مخر به هیچم ای خواجه ترس آنکه ترا****گرانبهایی من سخت دل‌گران دارد
بغیر هیچ نیارد ستایشی به میان****کسی که وصف میان تو در میان دارد
بغیر نیست نراند نیایشی به زبان****کسی‌که نعت دهان تو بر زبان دارد
حبیب روی ترا از رقیب پروا نیست****بلی چه واهمه بلبل ز باغبان دارد
خطت دمید و ز انبات این خجسته نبات****بهار عارض تو روی در خزان دارد
اگر نَه ناسخ فرمان حُسن تو ست چرا****ز بهر کشتن ما سر خط امان دارد
و یا شفاعت ما زان کند ز غمزهٔ تو****که احتیاط ز عدل خدایگان دارد
ابوالشجاع بهادر شه آنکه سطوت او****ز بیم رعشه در اندام انس و جان دارد
تهمتنی که سرانگشت حیرت از قهرش****بروز کین ملک‌الموت در دهان دارد
شهی که غاشیهٔ عمر و دولتش را چرخ****فکنده برکتف آخرالزمان دارد
هزار زمزمهٔ انبساط و نغمهٔ عیش****به چارگوشه بزمش قدر نهان دارد
هزار طنطنهٔ مرگ و های و هوی اجل****ز یک هزاهز رزمش قضا عیان دارد
هرآن نتاج‌که بی‌داغ طاعتش زاید****ز ابلهی فلکش ننگ دودمان دارد
هر آن گیاه که بی نشو و رأفتش روید****ز پی بلیهٔ آسیب مهرگان دارد
خدنگ دال پرش کر کبیست اندک پر****که زاغ مرگ به منقارش آشیان دارد
شها تویی که دد و دام را ز لاشهٔ خصم****هنوز تیغ تو در مهنه میهمان دارد
به پهن‌دشت وغا زد نفیر شادغرت****هنوز رعشه در اندام کامران دارد
به مرغ مرغاب از خون اژدران در دژ****هنوز قهر تو صد بحر بهرمان دارد
هنوز بارهٔ باخرز و شهربند هری****ز ضرب تیشهٔ قهر تو الامان دارد
هنوز لاشه ی کابل خدا ز سطوت تو****به مرزغن ز فزع چشم خونفشان دارد
هنوز معدن لعلی ز خون خصم تو مرگ****ز مرز خنج تا خاک غوریان دارد
هنوز چهرهٔ افغان گروه را تیغت****ز اشک حادثه همرنگ ارغوان دارد
هنوز دخمهٔ خوارزم شاه را باست****ز دود نایبه چون ملک قیروان دارد
هنوز طایفهٔ قنقرات را قهرت****ز بیم جان تب و لرز اندر استخوان دارد
هنوز خصم ترا روزگار در تک چاه****به بند وکنده‌گرفتار و ناتوان دارد
تویی‌که پیکر البرزکوه راگرزت****ز صدمه نرم‌تر از پود پرنیان دارد
فضای بادیه از رشح ابر راد کفت****هزار طعنه به دریای بیکران دارد
ز فیض جود تو هر قطرهٔ فرومایه****ز پایه مایهٔ صد گنج شایگان دارد
زمین ز قرب جوار حریم حرمت تو****هزارگونه تفاخر بر آسمان دارد
ز بهر نظم جهان رایض قضا دایم****سمند عزم ترا مطلق العنان دارد
وسیع کشورت آن عالمی که ناحیه‌اش****میان هر قدمی‌گنج صد جهان دارد
رفیع درگهت آن قلعه‌ای که کنگره‌اش****سخن به نحوی درگوش لامکان دارد
قدر همیشه بزرگان هفت‌کشور را****به خاکبوسی قصر تو موکشان دارد
شهامت تو سخن‌سنج طوس را بفسوس****ز ذکر رستم دستان ز داستان دارد
به عهد عدل توگرگ از پی رعایت میش****همیشه جنگ و جدل با که با شبان دارد
سری که با تو کند خواهش کله داری****چوگو لیاقت آسیب صولجان دارد
اگرچه من نیم آگه ز غیب و می‌گویم****خبر ز غیب خداوند غیب‌دان دارد
ولیکن از جبروت جلال تست عیان****که عزم قلعه گشایی آسمان دارد
ز کنه ذات و صفات تو آن کس آ‌گاهست****که چون تو خامهٔ تقدیر در بنان دارد
کسی عروج به معراج حق تواند کرد****که از معارج توحید نردبان دارد

قصیدهٔ شمارهٔ 58: هله نزدیک شد ای دل که زمستان گذرد

هله نزدیک شد ای دل که زمستان گذرد****دور بستان شود و عهد شبشان گذرد
ابر بر طرف چمن گریان گریان پوید****لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد
هر سحرکبک چو از راغ خرامد سوی باغ****طفل گویی به شبستان ز دبستان گذرد
مشک بپراکند اندر همه آفاق نسیم****بس‌که بر یاسمن و سنبل و ریحان‌گذرد
ساق بالا زند اندر شمر آب کلنگ****همچو بلقیس که بر تخت سلیمان گذرد
از پس ابر چو خور پی سپر آیدگویی****نیل مصرست کزو موسی عمران گذرد
گلبن از باد چو زیبا صنمی باده‌گسار****مست و سر خوش به چمن افتان خیزان گذرد
تا نگویی به زمستان دل ما داشت ملال****نو بهارست زمستان چو به مستان گذرد
کار مشکل شود آنگاه که مشکل‌گیری****گرش ز اوّل شمری آسان آسان گذرد
خاطر خویش منه درگرو شادی و غم****تات بر دل غم و شادی همه یکسان گذرد
قصه‌کوتاه مرا طرفه پری رخساریست****که پریوار عیان آید و پنهان گذرد
دل به خطش همه برکوه نشابور چرد****جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد
خال بر گنج لب از فیض لبش محرومست****چون سکندر که به سرچشمه حیوان گذرد
دل به خط و لب و دندانش به خضری ماند****که به ظلمات همی بر در و مرجان گذرد
من چو با دیدهٔ زار از بر رویش گذرم****ابر آزار تو گویی به گلستان گذرد
جان ز زلفش شودآشفته ولی نیست عجب****که پریشان شود آن کو به پریشان گذرد
دوش افتاد به دنبال من آنسان که همی****در شب تیره شهاب از پی شیطان گذرد
حالی آمد به وثاق من و ننشسته بخاست****همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد
گفتم از بهر چه‌ای بخت سبک بستی رخت****شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد
گفت ای خواجه نه مجنونم کز بی‌خردی****شهر بگذارد و بی‌خود به بیابان گذرد
میزبانی چو تو آنگاه به بنگاه خراب****هم خدا داند کآخر چه به مهمان گذرد
گفتم ای ترک خطا ترک جفا گوی که‌دوست****بهر پیمانه نباید که ز پیمان گذرد
قرب سالی بود ای مه که ز بی‌سامانی****روزگارم همه در طاعت یزدان گذرد
جودی جود خداوند مگر گیرد دست****ورنه از فافه به من شب همه طوفان‌گذرد
خواجهٔ گیتی عبدالله کز فرط جلال****سطح ایوانش از طارم کیوان گذرد
وصف جودش نتوان کرد که ممکن نبود****وصف هر چیز که از حیز امکان گذرد
آفرینش را آن گنج نباشد که در او****توسن فکرت وی از پی جولان گذرد
ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید****طالب گنج بباید که به ویران گذرد
خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک****در ره مهروی اول قدم از جان گذرد
بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو****گذرد آنچه به بیمار ز بحران گذرد
نگذرد بر رخ معموره بی از سیل‌ی سیل****آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد
فتنه را شاید اگر رستم دستان خوانیم****گر به عهد تو تواند که به ایران گذرد
گذرد بر به بداندیش ز شیوا سخنت****آن چه بر اهرمن از آیت قرآن گذرد
کوه در سایهٔ عزم تو اگرگیرد جای****همچو اندیشه ز نه گنبد گردان گذرد
نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد****هرکه در خاطرش اندیشهٔ‌کفران‌گذرد
عقل حیرت زده درشخص تور بیند شب و روز****کش به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
کافر ار رایحهٔ خلق تو یابد به جحیم****حالی از خاطرش اندیشهٔ رضوان گذرد
مؤمن ار نایرهٔ قهر تو بیند به بهشت****حالی از هول سراسیمه به نیران گذرد
بس که لاحول همی‌خواند و برخویش دمد****فتنه از ساحت عدل تو هراسان گذرد
همچو دزدی که نماید ببر شحنه گذار****گرگ در عهد تو چون از بر چوپان گذرد
گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو****برتن گوی کی از لطمهٔ چوگان گذرد
تاگریبان تولای تو افتاده به چنگ****نیست دستی که ز انده به گریبان گذرد
از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر****باد مهر تو اگر بر دم ثعبان گذرد
خاک از اشک حسود تو چنان گل گردد****که برو پیک نظر بر زده دامان گذرد
خشم گیرد خرد از نام عدوی تو چنانک****نام زندیق‌که در بزم مسلمان‌گذرد
نگذرد از شهب ثاقیه بر دیو رجیم****آنچه از کلک تو بر صاحب دیوان گذرد
سرورا ای‌که خزان با نفس رحمت تو****خوشتر از عهد شباب و مه نیسان گذرد
شعر خود را چه ستایم که سخندانی تو****بیش از آنست که در وصف سخندان گذرد
روح خاقانی خرم شود از قاآنی****اگر آو‌ازهٔ این شعر به شروان گذرد

قصیدهٔ شمارهٔ 59: عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد

عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد****مرغان چمن را ز طرب نغمه‌سراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ****عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت****هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ****ل جامهٔ دیبا به تن از ه‌جد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل****برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز****هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی که ز ما بود گریزان****خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بی‌برگی ما آن بت بی‌مهر****چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم****چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت که شمس‌الامرا دوش****کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد****زین‌گنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در****واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش****چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم****فی‌الحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی****گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم****زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به گنجینه شد و شیشه و ساغر****آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
می‌ریخت به پیمانه و نوشید و دگربار****پرگرد و به م‌ا داد و هم الح‌ق چه بج‌اکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه****هر وام‌که برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید****هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران****گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست****گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق****هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت****یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گه‌رقص و گهی وجد و گهی خشم و گهی ناز****الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست که گردون****چرخی زد و ایّام به کام شعرا کرد
خجلت‌زده خندید که آری بشنیدم****جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم که جودش****چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت****شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ کمر بست****گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بخت‌که یزدان به دوگیتی****خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان گفت****گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی****هرکس که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر****از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش****زشتست بدانگونه کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست****چون ماه نوش رای تو انگشت‌نماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه****کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید****هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان****شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلت‌زد‌گان دیدهٔ خورشید****مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست****کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق می‌چکد از ابر****پیداست که از دست کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار****حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد****هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد

قصیدهٔ شمارهٔ 60: الا تدارک ماه صیام بایدکرد

الا تدارک ماه صیام بایدکرد****خلاف عادت شرب مدام باید کرد
به مصلحت دو سه روزی نماز باید کرد****ز می قعود و به تقوی قیام بایدکرد
ز بانگ زیر و بم مقریان بد آواز****به خویش عیش شبانگه حرام باید کرد
ز بهر حفظ سلامت جز این علاجی نیست****که گوش هوش به وعظ امام باید کرد
امام را چو به منبر درآید از در وعظ****لقب خلیفه خیرالانام باید کرد
ز می کشان به صراحت گریز باید جست****به زاهدان به ضرورت سلام بایدکرد
هزار مفسده خیزد ز ازدحام عوام****به زهد چارهٔ این ازدحام باید کرد
به نزد مفتی در هرکجا که بنشیند****ستاده دست به کش احترام باید کرد
به هرچه‌گوید تسلیم صرف باید بود****به هرچه خواند تصدیق تام بایدکرد
خوش آمدی که به بهتر خواص کس نکند****کنون ز بیم به کمتر عوام باید کرد
چو چنگ و جام همه ننگ و نام داد به باد****یکی ز نو طلب ننگ و نام بایدکرد
به بزم رندان‌گیسوی چنگ و بربط را****شبی پریشان در سوگ جام باید کرد
ز فرط رندی ما آن غزال وحشی بود****به زهد و تقویش این ماه رام باید کرد
به شام عید نماید چو ماه نو ابرو****نظر نخست به ماهی تمام بایدکرد
بدان دو طرهٔ عاشق‌کشی‌که می‌دانی****بسان حبل متین اعتصام باید کرد
طناب در گلوی شیخ شهر باید بست****روانه‌اش بر قایم مقام باید کرد
به‌هوشیاری و مستی رهیست چون به خدا****ازین دوکار ندانم‌کدام بایدکرد
ولی طببعت از آنجا که سرکشست و حرون****ز حکمتش به سر اندر لجام باید کرد
نه در طریقهٔ رندی حریص باید بود****نه در صلاح و ورع اقتحام باید کرد
به‌خویش خوش نبود التزام هیچ عمل****به جز مدیح ملک‌کالتزام بایدکرد
رضای خسرو عادل رضای بارخداست****درین مقدمه نیک اهتمام باید کرد
پس از نیایش‌گیهان خدا و نعت رسول****ستایش شه کیوان غلام باید کرد
خدیو راد محمد شه آفتاب ملوک****که شکر نعت او بر دوام باید کرد
بلند پایه خدیوی‌که قصر جاهش را****قیاس از آن سوی نور و ظلام باید کرد
ثنای حضرت او بر دوام باید گفت****دعای دولت او صبح و شام بایدکرد
ز اشک چشم حسودن محیط باید ساخت****ز دود مطبخ جودش غمام باید کرد
بقای دهر اگر رو به‌کوتهی آرد****ز دور دولت او عمر وام باید کرد
وگر خدای بطی زمان دهد فرمان****به عهد شوکت او اختتام باید کرد
زبان تیغش چون آید از نیام برون****ز بیم تیغ زبان در نیام باید کرد
ز روزه تلخ شودکام لاجرم بر شاه****بسیج معذرت از طبع خام باید کرد
گدای درگه شاهنشهست قاآنی****چه شکرها که ازین احتشام باید کرد
تمام باد ز شه کار ملک تا محشر****حدیث را به همین جا تمام باید کرد

قصیدهٔ شمارهٔ 61: آن کیست که باز آمد و در بزم نظر کرد

آن کیست که باز آمد و در بزم نظر کرد****جان و دل ما از نظری زیر و زبر کرد
آن برق یمانست‌که افتاد به خرمن****یا صاعقه‌یی بود که بر کوه گذر کرد
خیزید و بگیرید و بیارید و بپرسید****زان فتنه که ناگاه سر از خانه بدر کرد
نی هیچ مگویید و مپویید و مجویید****من یافتم آن شعبده کان شعبده‌گر کرد
آن‌یار منست آن و همانست و جز این نیست****صدبار چنین‌کرد و فزون‌کرد و بتر کرد
این است همان یار که هر روز دو صد بار****ناکرده یکی‌کار ز نوکار د‌رکرد
گه‌آمد و گه خست و گهی رفت و گهی بست****گه ساز سفرکرد و گه آهنگ حضرکرد
گه‌صلح وگهی جنگ وگهی نوش و گهی نیش****گه شد ز میان بی‌خبر و گاه خبر کرد
گاه از بر من رفت و دو صد نوع دغل باخت****گه بر سر من آمد و صدگونه حشر کرد
گه خادم و گه خائن و گه دشمن و گه دوست****گه دست به خنجر زد و گه سینه سپر کرد
گه گفت نیم خادم و صدگونه قسم خورد****گه گفت نیم چاکر و صد شورش و شر کرد
گه خانه‌نشین گشت و گهی خانه نشان داد****گه خون ز رخم شست و گهی خون به جگر کرد
گه رفت به اصطبل و گهی گشت نمدپوش****گاهی ز قضا شکوه وگاهی ز قدرکرد
گاهی به فلان برد امان گاه به بهمان****گاهی به علی تکیه و گاهی به عمر کرد
از فضل امیرالامراء آمد و این بار****از بوسئکی چند لبم پر ز شکرکرد
یک روز چو بگذشت به ره دخترکی دید****مانند سگ عوعو زد و آهنگ قمرکرد
گاهی ز پی هدیه ز من شعر و غزل خواست****گاهی طلب جامه و آویزگهرکرد
گه موی سر زلف فرستاد به معشوق****وانرا ز گرفتاری خود نیک خبر کرد
گه نقل فرستاد وگهی جوزی بوان****گه بهر عرایض طلب کاغذ زر کرد
گه نعل فکند از پی معشوق در آتش****گه زآتش عشقش دل خود زیر و زبر کرد
گه شد به منجم ز پی ساعت تزویج****گه مشت به حمدان زد و نفرین به پدر کرد
گه خواست صد اندر صد و گه خواند عزیمه****گه از پی تحبیب دو صد فکر دگر کرد
گه‌گفت خداکاش مرا چشم نمی‌داد****کاو دید و دلم را هدف تیر خطر کرد
گه‌گفت مرا از همه آفاق دلی بود****دیدار نکویان دلم از دست بدر کرد
گه گفت که دیوانه شوم گر نشد این کار****وندر رخ من خیره چو دیوانه نظر کرد
من گاه پی تسلیه گفتم مکن این کار****هشدار کزین حادثه بایست حذر کرد
عشق چه و کشک چه و پشم چه فرو هل****وسواس تو عرض من و خون تو هدر کرد
رو جان پدر جلق زن و دلق به سر کش****هر دم به بتی دست نشاید به کمر کرد
خندید که این جان پدر جان پدر چند****هر چیز به من کرد همین جان پدر کرد
این جان پدر از وطن افکند مرا دور****این جان پدر بین که چه بر جان پسر کرد
قا آنیا تن زن و انصاف ده آخر****با یار خود اینقدر توان بوک و مگر کرد
من یار تو باشم تو به کارم نکنی میل****یزدان دل سختت مگر از روی و حجر کرد
این گفت و خراشید رخ از ناخ و پاشید****اشکی که به یک رشحه زمین را همه تر کرد
گفتم چکنم نیست مرا برگ عروسی****خود حاضرم ار هیچ توانی خر نر کرد
برتافت زنخدان مرا با سرانگشت****وندر رخ من ژرف نگاهی به عبر کرد
گفتا تو عروس منی ای خواجه بدین حسن****کز روی تو زنگی به شب تار حذر کرد
خر گایم و نر گایم و آنگاه چنین زشت****ویحک که ترا بار خدا این همه خر کرد
گویند حکیمی تو که آباد شود فارس****خرتر ز تو آن کس که تو را نام بشر کرد
گفتم به خدا هرچه کنم فکر نیارم****کاری که توان بر طلب سیم ظفر کرد
گفتا نه چنینست به یک روز توانی****یزدان نه مگر شخص ترا زاهل هنر کرد
شعری دو سه در مدح امیرالامرا گوی****میری که ترا صاحب این جاه و خط‌ر کرد
گفتم‌که من این قصه نگارم به علیخان****کش بار خدا پاک دل و نیک سیر کرد
شعر از من و سور از تو و سیم از کرم میر****نصرت ز خدایی که معانی به صور کرد
تا صورت این حال دهد عرضه بر میر****میری که خدایش به سخا نام سمر کرد
گفتاکه نکوگفتی و تحقیق همین بود****وین گفتهٔ حق در دل من نیک اثر کرد
محمود بود عاقبت میر که دایم****از همت او کشته آمال شمر کرد
قاآنی ازین نوع سخن گفتن شیرین****بالله‌که توان کام تو پر درّ و گهر کرد

قصیدهٔ شمارهٔ 62: ماهم ز در درآمد و بر من سلام کرد

ماهم ز در درآمد و بر من سلام کرد****مشکوی من ز طرهٔ خود مشک‌فام‌کرد
با هم دمید ماه من و مهر آسمان****روشن جهان ازاین دو ندانم‌کدام کرد
رضو‌ان ندانما که به غلمان چه خشم‌کرد****کاو تنگدل ز خلد به گیتی خرام کرد
غلمان مگو فریشته به ذکر مهین خدای****زی من به مدح خسرو دنیا پیام کرد
دارای ملک فارس فریدون راستین****کاو را خدای بار خدای انام‌کرد
باری نگارم آمد و بنشست و هر نفس****مستانه بر رسوم تواضع قیام کرد
وهم آمدم به پیش که دیوانه شد مگر****از بس نمود لابه و از بس سلام کرد
دزدیده کرد خنده و از دیده اشک ریخت****دل زو رمیده بدین حیله رام‌کرد
زخمی‌که تیر غمزهٔ او زد به جان من****آن زخم را به زخم دگر التیام کر‌د
آن عنبرین دو زلف که رقاص روی اوست****گاهی به شکل دال و گهی شکل لام کرد
تا بوی زلف او همی از باد بشنوم****پا تا سرم شعور محبت مشام‌کرد
عارض نمود و مجلس من پرفروغ ساخت****گیسو گشود و محفل من پرظلام کرد
آن را ز صبح روشن نایب مناب ساخت****وی را زشام تاری قایم مقام کرد
بر من نمود یک دم وصلش هزار سال****از بس زروی و موی عیان صبح و شام کرد
برجست و پیش خم شد و بر سرکشید می****از کف قرابه از گلوی خویش جام کرد
زان پس دوید و رخشم از آخر برون کشید****زین بر نهاد و تنگ‌کشید و لجام کرد
باد رونده را به شکم برکشید تنگ****برق جهنده را به سر اندر زمام کرد
برپشت باد همچو سلیمان نهاد تخت****و‌آنگه به تخت همچو سلیمان مقام کرد
تا بسته بود چون کرهٔ خاک بدگران****چون باز شد چو گنبد گردون خرام کرد
که بود تا فسار بسر داشت رخش من****بادی رونده شد چو مر او را لگام‌کرد
که هیچ بادگردد الحق نگار من****معجز نمود و آیت قدرت تمام‌کرد
گفتا ز جای خیز و برون آی و برنشین****کامروز بخت کار جهان با قوام کرد
گفتم چه موجبست‌که باید به جان و دل****زحمت شمرد رحمت و راحت حرام‌کرد
گفتا ندانیا که شهنشاه نیک بخت****شه را روانه از ری رخت نظام‌کرد
و ایدون پی پذیره جهاندار ملک جم****پا در رکاب رخش ثریا ستام کرد
تا پشت گاو و ماهی کوبیده گشت دشت****از بس‌که خاص و عام برو ازدحام‌کرد
از بانگ چگ جان خلایق به وجد خاست****از بوی عود مغز ملایک زکام کرد
رخت نظام کرد به بر حکمران فارس****کار جهان و خلق جهان با نظام‌کرد
گیهان به ذکر تهنیتش افتتاح جست****هم بر دعای دولت او اختتام‌کرد
شاها توبی که هرکه ترا نیکنام خواست****او را خدای در دو جهان نیکنام کرد
تخت ترا زمانه صفت لایزال‌گفت****بخت ترا ستاره لقب لا ینام کرد
آبی‌که خورده بود امل بی‌رضای تو****خوی شد ز خجلت تو و قصد مسام‌کرد
یارب‌که در زمانه ملک شادکام باد****کز فضل در زمانه مرا شادکام‌کرد

قصیدهٔ شمارهٔ 63: باد نوروزی شمیم عطر جان می‌آورد

باد نوروزی شمیم عطر جان می‌آورد****در چمن از مشک چین صد کاروان می‌آورد
رستم عید از برای چشم کاووس بهار****نوشدارو از دل دیو خزان می‌آورد
با منوچهر صبا زی آفریدون ربیع****فتح‌نامهٔ سلم دی از خاوران می‌آورد
بهر دفع بیور اسب دی گلستان کاوه را****ازگل سوری درفش کاویان می‌آورد
رستم اردیبهشتی مژده نزد طوس عید****از هلاک اشکبوس مهرگان می‌آورد
بهر ناو‌ررد فرامرز خریف اینک سپهر****ازکمان بهمنی تیر وکمان می‌آورد
یا پیام‌کشتن دارای دی را باد صبح****در بر اسکندر صاحبقران می‌آورد
یا شماساس خزان را قارن اردیبهشت****دستگیر از نیزهٔ آتش‌فشان می‌آورد
یا نوید قتل کرم هفتواد دی نستیم****در چمن چون اردشیر بابکان می‌آورد
یاگروی () فصل دی را بر فراز تل خاک****گیو فروردین به خواری موکشان می‌آورد
نف نامیرا نگرکاینک به استمداد باد****نقش ها از پرده در سلک عیان می‌آورد
خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک****همچو رویین‌تن ز راه هفتخوان می‌آورد
خندهٔ گل راست باعث گریهٔ ابر ای شگفت****کاشک چشم او خواص زعفران می‌آورد
نفس‌نامی خودنسودی نیست بل اهتو خوشیست ***صنعها بین تا ز هر حرفت چسان می‌آورد
گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن****در سمن دیبا و درگل پرنیان می‌آورد
گاه بر هنجار صرافان زر و دینار چند****ازگُل خیری به بازار جهان می‌آورد
از سنان لاله‌کاه از بید برگ برگ بید****صنعت پولادسازی در میان می‌آورد
مطلعی از مطلع طبعم برآمدکز فروغ****مهر را در چادر کحلی نهان می‌آورد
ساقی ما تا شراب ارغوان می‌آورد****بزم را آزرم گلگشت جنان می‌آورد
جام کیخسرو پر از خون سیاووشان کند****در دل الماس یاقوت روان می‌آورد
قصد اسکندر هم ظلمات بُد نی آب خضر****طبع رمزی زین سخن را در بیان می‌آورد
خود نمی‌دانست اسکندر مگر کاندر شراب****هست تاثیری‌که عمر جاودان می‌آورد
از دل صاف صراحی در تن تابنده جام****دست ساقی مایهٔ روح روان می‌آورد
دست‌افشان‌پای‌کوبان‌هروشاقی ساده‌روی****رو به سوی درگه پیر مغان می‌آورد
خلق را جشنی دگرگونست‌گویا نوبهار****از شمیم عطر گلشان شادمان می‌آورد
یا نسیم صبحگاهی مژدگانی نزد خلق****از نزول موکب شاه جهان می‌آورد
قهرمان ملک جمشیدی بهادرشه حسن ***آنکه کیوان را به درگه پاسبان می‌آورد
آن شهنشاهی که هرشام و سحر ازروی شوق****سجده بر خاک رهش هفت آسمان می‌آورد
.آنکه یک رشح کف او آشکارا صدهزار****گنج باد آورد و گنج شایگان می آو‌رد
هر که را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد****روزگارش کامکار وکامران می‌آورد
هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا****بر سبیل آزمون و امتحان می‌آورد
هیچ دانی با عدو تیغ جهان‌سوزش چه‌کرد****آنچه بر سرکشت را برق یمان می‌آوررد
تا به دیوان جهان نامش رقم کرد آسمان****نام دستان را که اندر داستان می‌آورد
رفعت کاخ جلالش در سه ایوان دماغ****کاردانان یقین را در گمان می‌آورد
نصرت و فیروزی و فتح و ظفر را روزگار****با رکاب شرکت او همعنان می‌آورد
حسرت دست‌گهربارش مزاج ابر را****با خواص ذاتی طبع دخان می‌آورد
فرهٔ دیهم داراییش هردم صد شکست****بر شکوه افسر شاه اردوان می‌آورد
خصم با وی چون ستیزد خرسواری ازکجا****تاب ناورد سوار سیستان می‌آورد
مور کز سستی نیارد پرّ کاهی برکشید****کی‌گزندی بر تن شیر ژیان می‌آورد
یا طنین پشهٔ لاغرکه هیچش زور نیست****کی خلل بر خاطر پیل دمان می‌آورد
نی‌گرفتم از در طوسست آسیب ازکجا****بر تن و بازوی سام پهلوان می‌آورد
کهترین کریاس دار بارگاه حشتمتش ***از جلالت پا به فرق فرقدان می‌آورد
گردش گردون به گردش کی رسد هر گه او****در جهان رخش عزیمت را جهان می‌آورد
لرزه اندر پیکر هفت آسمان افتد ز بیم****چون به هیجا دست بر گرز گران می‌آ‌ورد
دفتر شاهان پیشین را بشوید اندر آب****هرکجاکافاق نامش بر زبان می‌آورد
ای شهنشاهی که از تاثیر دولت روزگار****صعوه را از چنگل باز آشیان می‌آورد
گر ز فرمانت فلک گردن‌کشد برگردنش****دست دوران ی‌الهنگ ازککشان م‌ی‌آورد
روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب****با کفت طفل عطا را توأمان می‌آورد
نیست جز تاثیر تابان نجم بختت هرچه را****لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان می‌آورد
معجز تأثیر انفاس تو در تسخیر ملک****از دم عیسی روح‌الله نشان می‌آورد
موسی شخص تو فرعون حوادث را ستوه****از ظهور معجز کلک و بنان می‌آورد
مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار****هرچه‌ویی اینچنین او آنچنان می‌آه‌ررد
آ‌سمان جز مهر وکینت ننگرد سرمایه‌ای****آشکارا هرچه از سود و زیان می‌آورد
چون فلک صاحبقرانی چون ترا نارد پدید****زان سبب آسوده‌ات از هر قران می‌آورد
شاد زی شاها که دایم بر وجودت عقل پیر****مژده‌ها از جانب بخت جوان می‌آورد
سوی قاآنی ز روی مرحمت چشمی فکن****کز در معنی نثارت هر زمان می‌آ‌ررد
گرچه نظمش نیست نظمی کش توانستی شنعد****زانکه طبعش آسمان و ریسمان می‌آورد
لیک چون هموار در مدح تو می‌راند سخن****روزگارش هر دو عالم رایگان می‌آورد
روح پاک افضل‌الدینش به دست نیک‌باد****تهنیت هر دم ز خاک شیروان می‌آورد
روز و ماه و سالیان درد و غم و رنجت مباد****تا که دوران روز و ماه و سالیان می‌آو‌ررد

قصیدهٔ شمارهٔ 64: ساقی بده رطل گران زان می که دهقان پرورد

ساقی بده رطل گران زان می که دهقان پرورد****انده برد غم بشکرد شادی دهد جان پرورد
در خم دل پیر مغان در جام مهر زر فشان****در دست ساقی قوت‌جان رخسار جانان پرورد
در جان جهد زان پیشتر کاندر گلو یابد خبر****نارفته از لب در جگر کز رخ گلستان پرورد
چون برفروزد مشعله یکسر بسوزد مشغله****دیو ار شود زو حامله حوری به زهدان پرورد
شادی دهد غمناک راکسری‌کند ضحاک را****بیجاده سازد خاک را وز خاک انسان پرورد
از سنگ سازد توتیا وز خاک آرد کیمیا****از دُرد انگیزد صفا وز درد درمان پرورد
بر گل‌فشانی گل شود بر خس چکد سنبل شود****زاغ ار خورد بلبل شود صدگونه الحان پرورد
جلّاب جان قلّاب تن مایه ی خرد دایه ی فطن****طعمهٔ بیان لقمهٔ سخن‌کان لقمه لقمان پرورد
تبیان‌کند تلبیس را انسان‌کند ابلیس را****هوش هزار ادریس را در مغز نادان پرورد
می چون دل بینا بود کاو را بدان مینا بود****یا آتش سینا بود کش آب حیوان پرورد
دل را ازو زاید شعف جان‌را از او خیزد شرف****چونان که گوهر را صدف از آب نیسان پرورد
از جان پاکان خاک او وز روح‌آب تاک او****کایدون عصیر پاک او جان سخندان پرورد
زان‌جو‌هر خو‌رشیدفش گر عکسی‌افتد در حبش****خاک‌حبش‌فردوس‌وش تا حشر غلمان پرورد
لعل بدخشانش لقب ماه درخشانش سلب****ماه درخشان ای عجب لعل درخشان پرورد
جان را سرور و سور ازو دل را نشاط و شور از او****مانا جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
در خم روان دارد همی زان رو فغان دارد همی****در جام جان دارد همی زان جان پژمان پرورد
دی با یکی‌گفتم بری جان به و یا می‌گفت هی****جان پرورد تن را و می جان را دوچندان پرورد
چون‌مطرب آید در طرب‌یاری‌طلب یاقوت لب****سمین‌بری کاندر قب ماه درخشان پرورد
عقد ثریا در لبش سی ماه نو در غبغبش****وان زلف هندو مشربش کفری که ایمان پرورد
زلفش چو دیوی خیره سر وز دزد شب دیوانه تر****کز ریو یک گردون قمر در زیر دامان پرورد
گل پرورد در مشک چین گوهر فشاند زانگبین****بیضا نماید زآستین مه درگریبان پرورد
جوزا نماید ازکمر پروین فشاند از شکر****کژدم گذارد بر قمرگوهر به مرجان پرورد
رویش ز دیبا نرم‌تر وز فتنه بی‌آرزم‌تر****آبی ز آتش‌گرمترکز شعله عطشان پرورد
خورشیدرو ذره‌دهان ناریک‌مو روشن‌روان****فربه‌سرین لاغرمیان کاین‌کاهد و آن پرورد
زلفش چو طنازی‌کند بر ارغوان بازی‌کند****بر مه زره سازی‌کند در خلد شیطان پرورد
پوشیده‌گلبرک طری در زیر زلف سعتری****گویی روان مشتری در جرم‌کیوان پرورد
مشکین‌خطش برگردلب موریست جوشان بر رطب****گرد نمکدان ای عجب یک دسته ریحان پرورد
دارد غمم را بیشتر سازد دلم را ریش‌تر****مانا هزاران نیشتر در نوک مژگان پرورد
جز خط آن سمین‌بدن کافزود حسنش را ثمن****هرگز شنیدی اهرمن مهر سلیمان پرورد
هرگه سخن راند زلب در من فتد شور ای عجب****ناچار شورست آن رطب کش درنمکدان پرورد
ون‌در وثاق‌آید همی برچیده ساق آید همی****تکلیف شاق آید همی آنرا که ایمان پرورد
خیز ای نگار ده‌دله آن رسم دیرین‌کن یله****بگذارجنگ‌و مشغله‌کاین‌هردو خسران پرورد
جامی بخور کامی بجو بوسی بده حرفی بگو****زان پیش کان روی نکو خار مغیلان پرورد
در مشـت‌خواهم‌غبغبت‌تا سخت تر بوسم لبت****ترسم‌ز زلف‌چون‌شبت‌کاو رنگ‌عصیان‌پرورد
از دو لبت ای هم‌نفس یک بوسه دارم ملتمس****بگذار تا خود را مگس در شکرستان پرورد
بوسی بده بی‌مشغله بی‌زحمت و جنگ و گله****کز جان برفت آن حوصله کاندوه حرمان پرورد
ور بوسه‌ندهی ای پسر حالی به‌کین بندم‌کمر****گردد سخنور شیر نر چون رسم طغیان پرورد
ویژه چو قاآنی کسی کاورا بود حرمت بسی****زیرا که در مجلس بسی مدح جهانبان پرورد
ماه مهین شاه مهان غَیث زمین غوث زمان****کز قیروان تا قیروان در ظل احسان پرورد
دارا محمدشاه راد آن قیصر کسری‌نژاد****آن کز رسول عدل و داد آیین یزدان پرورد
از حزم داند خیر و شر از عزم گیرد بحر و بر****از جود بخشد خشک و تر وز عدل گیهان پرورد
گیتی چو مهدی مهد او نظم جهان از جهد او****وز عدل او در عهد او مهتاب کتان پرورد
قهرش همه زهر اجل دوشد ز پستان امل****مهرش همه طعم عسل درکام ثعبان پرورد
چون برفروزد بُرز را در پنجه گیرد گرز را****ماند بدان کالبرز را در بحر عمان پرورد
از هیبتش خصم دژم زان پیش‌کاید از عدم****تن را چو ماهی در شکم با درع و خفتان پرورد
ماریست کلکش کَفته سر کز زهر بارد نیشکر****ناریست تیغش جان شکر کز شعله طوفان پرورد
دستش چو بخشد مال را روزی دهد آمال را****چون دایه‌ای‌کاطفال را از شر پستان پرورد
گر حفظ ابنای بشر از حزم او یابد اثر****چون لوح محفوظش فکر حاشاکه نسیان پرورد
تا در کمین خصم دغل با وی نیاغازد حیل****از هر سر مویش اجل چشمی نگهبان پرورد
مداح او با خویشتن گر راند از خلقش سخن****حالی به طبعش ذوالمنن هر هشت رضوان پرورد
ور بدسگال بدسیر خشم وی آرد در نظر****دردم به جانش داد گر هر هفت نیران پرورد
شاها مرا در انجمن خوانند استاد سخن****و اکنون پریشان طبع من نظم پریشان پرورد
این نظم را ناگفته گیر این مدح را نشنفته گیر****این بنده را آشفته گیر ایرا که هذیان پرورد
این مدح را پا تا به سر نه مبتدا و نه خبر****آری ز بد گوید بتر هوشی که نقصان پرورد
هم بس عجب نی‌کاین ثنا افتد قبول پادشا****کاخر پسندد مصطفی شعری که حسان پرورد
شعری دو کز غیب آمده وز غیب بی‌عپ آمده****وحی است و لاریب آمده تا مدح سلطان پرورد
الهام مطلق دانمش اعجاز بر حق دانمش****وحی محقق دانمش وحیی‌که ایقان پرورد
بیواسطهٔ روح‌الامین این پرده زد جان آفرین****تا پرده‌دار ملک و دین در پرده جانان پرورد
در خواب گفتش دادگر کای از خرد بیدارتر****خلاق بیداری شمر خوابی که ایمان پرورد
بیخود شو از صهبای من صهبا کش از مینای من****فیضی بود سودای من کز مشکل آسان پرورد
اینت به بیداری نشان کز وجدگویی هر زمان****ساقی بده رطل گران زان می که دهقان پرورد

قصیدهٔ شمارهٔ 65: چون خواست کردگار که گیتی نظام گیرد

چون خواست کردگار که گیتی نظام گیرد****دولت قویم گردد ملت قوام گیرد
ملک رمیده از نو باز انقیاد جوید****دین شمیده از نو باز انظام‌گیرد
عباس شاه ملک ستان را نمود مُلهَم****تا زین نهد برابرش در کف حسام گیرد
اجزای امن از مددش التیام جوید****بنیاد جور از سخطش انهدام‌گیرد
آری چو شاه غازی آید به ترکتازی****شک نی که دین تازی از نو قوام گیرد
آری‌کند چو حیدر فتح قلاع خیبر****زان ملت پیمبر نظمی تمام گیرد
شه چون به خشم آید هوش عدو رباید****شاهین چو پرگشاید بی‌شک حمام‌گیرد
یکسو ملک به خنجر کشورگشا و صفدر****یکسو به خامه‌کشور قایم‌مقام‌گیرد
آن سطوت مجسم این رحمت مصور****این خصم را به خامه آن یک به خام گیرد
آن مرز روم و روس به یک التفات بخشد****این ملک مصر و شام به یک اهتمام گیرد
آن نه سپهر و شش جهت از یک سنان ستاند****این چار رکن و هفت خط از یک پیام گیرد
این ملک ترک بر دو سه نوبی غلام بخشد****آن مرز نوبه با دو سه ترکی غلام گیرد
امسال آن به‌کابل و زابل علم فرازد****سال دگر مدینهٔ دارالسلام‌گیرد
امسال آن‌خراج زگرگانج وکات خواهد****سال دگر منال ز کنعان و شام گیرد
امسال آن سمند به م‌رز خجند راند****سال دگر به مصر مر او را لگام‌گیرد
اهل هرات و بلخ مر او را رکاب بوسند****خلق عراق و فارس مر آن را لجام گیرد
آن در تحیر این که نخستین کجا شتابد****این در تفکر آنکه نخستین کدام گیرد
هم کلک او قصب ز جریر از صریر خواهد****هم خنگ این سبق سپهر از خرام گیرد
ای صدر راستان ولیعهد کاستانت****سقبت ز فر و پایه برین نه خیام گیرد
کاخ ترا ستاره پناه سپهر خواند****کف ترا زمانه کفیل انام گیرد
کلک تو حل و عقد جهان را کند کفایت****هر گه که تیغ خسرو جا در نیام گیرد
این خوی خاص تست که هر کاو ز خبث طینت****خود را زکینه با تو الدالخطام گیرد
عزت دهی و قرب فزایی و مال بخشی****تا باز نام جوید و تا باز کام گیرد
وین بهر آن کنی که عدو نیز در زمانه****در دل خیال جود ترا بر دوام گیرد
خلق تراست رایحهٔ گل عجب نه کز وی****خصم جهل نهاد به نفرت مشام گیرد
مانی به آفتاب که از مه کسوف یابد****یا آنکه مه به هر مه از او نور وام گیرد
صدرا چه باشد ار ز شمول عنایت تو****ناقابلی چو من سمت احتشام گیرد
ناکامی از عطای تو یک چند کام جوید****بی‌نامی از سخای تو یک عمر نام گیرد
رای تو آینه است نباشد عجب که در وی****نقش خلوص من سمت ارتسام گیرد
یک مختصر عطای تو رایج کند هنر را****گو قاف تا به قاف جهان را لئام گیرد
ارجو جراحتی که ز دونان مراست در دل****از مرهم مراحم تو التیام گیرد
من خشک‌خوشه‌ام تو غمامی مگرنه آخر****خوشیده خوشه برگ و نوا از غمام گیرد
گر جاهلی معاینه گوید که در زمانه****مشکل‌بودکه‌کار تو زین پس قوام‌گیرد
گویم به شاخ خشک نگه کن که ابر آزار****در حیلهٔ طراوتش از فیض عام گیرد
گر آفتاب مهر تو بر بخت من نتابد****از بخت من جهان همه رنگ ظلام‌گیرد
دورست خور ز تودهٔ غبرا ولی فروغش****هر بامداد عرصهٔ غبرا تمام‌گیرد
تا هر صباح لاله چو مستان به طرف بستان****بزم نشاط سازد و در دست جام گیرد
مهر تو سال و مه به ولی گنج و مال بخشد****قهر تو روز و شب ز عدو انتقام گیرد

قصیدهٔ شمارهٔ 66: صبح آفتاب چون ز فلک سر زد

صبح آفتاب چون ز فلک سر زد****ماهم به خشم سندان بر در زد
جستم ز جاگشودم درگفتی****خورشید از کنار افق سر زد
ای بس که حنده خندهٔ نوشینش****بر بسته بسته قند مکرّر زد
ننشسته بردرید گریبان را****پهلو ز تن به صبح من‌رر زد
چون داغ دیدان به ملامت جنگ****در حلقهای زلف معنبر زد
گفتی به قهر پنجه یکی شاهین****غافل به پرّ و بال کبوتر زد
بر روی خویش نازده یک لطمه****از روی خشم لطمهٔ دیگر زد
ای بسکه خنده صفحهٔ کافورش****زان لطمه بر لطیمهٔ عنبر زد
نیلی‌تر از بنفشه‌ستان آمد****از بس طپانچه بر گل احمر زد
گفتی به عمد شاخهٔ نیلوفر****پیرایه را به فرق صنوبر زد
در خون دیده طرهٔ او گفتی****زاغی به خون خویش همی پر زد
از دانه دانه اشک دو رخسارش ***بس طعنه بر نجوم دو پیکر زد
در لب گرفته زلف سیه گفتی****دزدی به بارخانهٔ گوهر زد
بر هر رگم ز خشم دو چشم او****از هر نگه هزاران نشتر زد
بر جان همه شرنگ ز شکر ریخت****بر دل همه خدنگ ز عنبر زد
هر مژه‌اش ز قهر به هر عضوم****چندین هزار ناوک و خنجر زد
هم نرگسش به کینم ترکش بست****هم عبهرش به جانم آذر زد
نیلی شدش ز بسکه رخ از سیلی****گفتی به نیل دیبهٔ ششتر زد
بگداخت شکّرین لب نوشینش****از بس ز دیده آب به شکّر زد
افروخت زیر زلف رخش گفتی****دوزخ زبانه در دل کافر زد
در موج اشک مردمک چشمش****بس دست و پا چو مرد شناور زد
سر تا قدم چون نیل شدش نیلی****از بس طپانچه بر سر و پیکر زد
زد دست و زلف و کاکل مشکین را****چون کار رو‌زگار بهم بر زد
بگشود چین ز جعد و گره از زلف****بر روی پاک و قلب مکدّر زد
چونان که مار حلقه زند بر گنج****مویش به گرد رویش چنبر زد
شد چون بنات نعش پراکنده****از بسکه چنگ بر زر و زیور زد
بر زرد چهره سیلی پی در پی****گفتی چو سکه بود که بر زر زد
چندان که باد سرد کشید از دل****اشکش ز دیده موج فزون تر زد
موج از قفا‌ی موج همی گفتی****بحر دمان ز جنبش صرصر زد
گفتی ز خون دیده سِتبرَق را****صباغ سان به خم معصفر زد
بیهوش گشت عبهر فتانش****زاشکش به رخ گلاب همی برزد
گفتی کسوف یافت مگر خورشید****از بس طپانچه بر مه انور زد
گفتمش ناله از چه کنی چندین****کافغانت بر به جان من آذر زد
گفتا ز دوری تو همی مویم****کاتش به موی موی من اندر زد
ایدون مر آن غلامک دیرینت****زین باز بر به پشت تکاور زد
گفتم خمش که صاعقهٔ آهت****آتش به‌کشت جان من اندر زد
یک سال بیش رفت که هجرانم****آتش به جان مام و برادر زد
در ری ازین فزون بنیارم ماند****کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
این‌گفت و سفت لعل به مروارید****وز خشم سنگریزه به ساغر زد
گفت از پی علاج کنون باید****دست رجا به دامن داور زد
مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ****در دامن خدیو مظفّر زد
شهزاده اردشیر که جودش طعن****بر فضل معن و همت جعفر زد
فرماندهی که خادم قصر او****بیغاره از جلال به قیصر زد
رایش بها به مهر منور داد****قهرش قفا به چرخ مدور زد
خود او به‌رزم‌یک‌تنه‌چون‌خورشید****با صد هزار بیشه غضنفر زد
کس دیده غیر او که به یک حمله****بر صد هزار بادیه لشکر زد
اختر بدند دشمن و او خورشید****خورشیدوش به یک فلک اختر زد
از خون زمین رزم بدخشان شد****در کین چو او نهیب بر اشقر زد
بر عرق حلقِ خصم سنان او****پنداشتی ز پیکان نشتر زد
زد برگره‌ره دشم‌ا دین تنها****چون مرتضی که بر صف کافر زد
دیگر نشان کسی بنداد از او****کوپال هرکرا که به مغفر زد
در رزم تیغ کینه چو بهمن آخت****در بزم جام زر چو سکندر زد
ساغر به بزم عیش چو خسرو خورد****صارم به رزم خصم چو نوذر زد
جمشیدوار تخت چو بر بپراست****خورشید وار بادهٔ احمر زد
بر بام آسمان برین قدرش****ای‌بس‌که پنج نوبه چو سنجر زد
جز تیر او عقاب شنیدستی****کاندر طوافگاه اجل پر زد
جز تیغ او نهنگ شنیدستی****کاو همچو لجه موج ز جوهر زد
خرگاه عز و رایت دولت را****بر فرق چرخ و تارک اختر زد
نعلین جاه و مقدم حشمت را****بر ارج ماه و فرق دو پیکر زد
با برق گویی ابر قرین آمد****چون دست او به قبضهٔ خنجر زد
کفران نمود بر نعمش دشمن****او تیغ کینه از پی کیفر زد
نشکفت اگر به طاعت ما چربد****ضربی که شه به دشمن ابتر زد
کافزون ز طاعت ثقلین آمد****آن ضربتی‌که حیدر صفدر زد
شیر خدا علی که حسام او****آتش به جان فرقهٔ کافر زد
او بود ماشطهٔ صور خلقت****دست ازل چو خامه به دفتر زد
لا بلکه نیست دست صور پیرا****گر نقش دست خالق اکبر زد
جز او که اوست دست خدا آری****دست خدا به دفتر زیور زد
جز او پی شکستن بتها در****کی پای‌کس به دوش پیمبر زد
از راست جز به عون و لای او****نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد
کوته کنم سخن که سزای او****نتوان دم از ستایش درخور زد

قصیدهٔ شمارهٔ 67: بجز لب تو کزو گفت شکرین خیزد

بجز لب تو کزو گفت شکرین خیزد****که دیده لعل کزو جوی انگبین خیزد
عجب ز سادگی سرو بوستان دارم****که پیش قامت موزونت از زمین خیزد
قد تو سرو بود طرّهٔ تو مشک اگر****ز سرو ماه بروید ز مشک چین خیزد
کند به دوزخ اگر جای چو تو غلمانی****بهشتی از سر سودای حور عین خیزد
ز هر زمین که فتد عکس عارض تو برو****قسم به جان تو یک عمر یاسمین خیزد
همه خدای‌پرستان سفر کنند به چین****چو ترک کافر من گر بتی ز چین خیزد
«هزار بیشه هژبرم چنان نترساند****که آن غزال غزلخوانم از کمین خیزد
و‌لی به آهوی چشمت قسم که نگریزم****هزار لجه نهنگم گر ازکمین خیزد
بدا به حالت ابلیس کاو نمی‌دانست****که گوهری چو تو از کان ماء و طین خیزد
بر آستان تو ترسم فرشته رشک برد****به ناله‌یی که مرا از دل حزین خیزد
چو شرح گوهر اشکم دهد به جای حروف****ز نوک خامه همی گوهر ثمین خیزد
به قد همچو کمانم مبین که هردم ازو****چو تیر ناز صد آه دلنشین خیزد
چه قرنها گذرد تا قران زهره و ماه****اثر کند که قران تو بی‌قرین خیزد
ز رشک نازکی و نوبهار طلعت تو****طراوت و طرب از طبع فرودین خیزد
مدام از نی کلکم که رشک نیشکرست****به وصف لعل تو گفتار شکرین خیزد
بدان رسیده که بر طبع خویش رشک برم****کزان سفینه چسان گوهری چنین خیزد
سزد که سجده برم پیش طبع قاآنی****کزو نهفته همی مدح شاه دین خیزد
علی‌که گر کندش مدح طفل ابجدخوان****ز آسمان و زمین بانگ آفرین خیزد
شهی که خاتم قدرت کند چو در انگشت****هزار ملک سلیمانش از نگین خیزد
اگر بر ادهم گردون کند به خشم نگاه****نشان داغ مه و مهرش از سرین خیزد
به روی زین جو نشیند گمان بری که مگر****هزار بیشه غضنفر ز پشت زین خیزد
شبیه پیکر یکران اوست کوه گران****زکوه اگر روش صرصر بزین خیزد
شها دوبینی ذات و رسول خدای****نه از دو دیده که از دیدهٔ دوبین خیزد
به روز عرض سخا صد هزار گنج گهر****ز آستین تو ای شاه راستین خیزد
به جای موج ز رشک کف تو بحر محیط****زمان زمان عرق شرمش از جبین خیزد
به روز رزم تو هر خون که خورده در زهدان****ز بیم خشم تو از چشم هر جنین خیزد
به نزد شورش رزم تو شور و غوغایی****کز آسمان و زمین روز واپسین خیزد
هزار بار به نسبت از آن بود کمتر****که روز معرکه از پشه‌یی طنین خیزد
برای آنکه ترا روز و شب سلام‌کنند****ز جن و انس و ملایک صفیر سین خیزد
مخالفان ترا هر زمان به جای نفس****ز سینه ناله برآید ز دل انین خیزد
ز من که غرق گناهم ثنای حضرت تو****چنان غریب که گوهر ز پارگین خیزد
تو آن شهی که گدایان آستان ترا****هزار دامن گوهر ز آستین خیزد
گدای راه‌نشینم ولی به همت تو****یسار گنج گهربارم از یمین خیزد
شها ثناگر خود را ممان به درگه خلق****که شرمسار کند جان و شرمگین خیزد
چنان به یک نظر لطف بی‌نیازش‌کن****که از سر دو جهان از سر یقین خیزد
هزار سال بقا باد دوستان ترا****به شرط آنکه ز هر آنش صد سنین خیزد

قصیدهٔ شمارهٔ 68: ای صفاهان مژده کاینک شاه دوران می رسد

ای صفاهان مژده کاینک شاه دوران می رسد****جسم بیجان ترا از نو به تن جان می‌رسد
غصه را بدرود کن‌کاید مسرت این زمان****درد را پیغام ده کاین لحظه درمان می‌رسد
گرد نعل توسنش بنشست بر اندام ما****خاک راه موکبش تا چرخ‌گردان می‌رسد
ظل چتر رایتش گسترده تا ترشم برین****دور باش حضرتش تاکاخ‌کیوان می‌رسد
با جلال‌کیقباد و شوکت افراسیاب****با شکوه قیصر و فرّ سلیمان می‌رسد
خسره پرویز آ‌ید زی مداین این زمان****یا سوی کابلستان سام نریمان می‌رسد
یا نه پور زادشم پوید به حصن گنگ دژ****یا نه‌گرد زابلی سوی سجستان می‌رسد
یا نه تیمور دوم گردد سمرقندش مکان****یا نه قاآن نخسش زی‌کلوران می‌رسد
یا نه سلطان آتسز روزی هزار اسب آورد****یا مگر شاه اخستان نزد شروان می‌رسد
اردوان کاردان اکنون شتابد سوی ری****اردشیر شیردل نک سوی‌کرمان می‌رسد
یا به سوی بارهٔ استخر تازد جم شید****یا به سوی کشور تبریز غازان می‌رسد
یا مگر سنجر به نیشابور راند بادپای****یا مگر سلطان جلال‌الدین به ملتان می‌رسد
یا اتابک جانب شیراز فرماید نزول****یا حسن شاه بهادر زی سپاهان می‌رسد
آن‌جهانداری که از خاک ره جان‌پرورش****سرزنش‌ها هر زمان بر آب حیوان می‌رسد
آن جهانجویی که از بوی نسیم رافتش****هر نفس بیغارها بر باغ رضوان می‌رسد
آنکه از یاقوت‌باریهای نوک تیغ او****طعنها هر لحظه برکوه بدخشان می‌رسد
نسبت رایش نخواهم داد با تابنده مهر****زانکه راث را آریا تشبیه نقصان می‌رسد
آشکارا هر زمان از جانب بخت سعید****بر روان او اشارت‌های پنهان می‌رسد
تا به‌کی قاآنیا بیهوده می‌رانی سخن****کی‌از ای‌ت‌توصیف‌اوصاف‌به‌پایان می‌رمبد
باد تابان اخترت تا هر سحر از خاوران****سوی ملک باختر خورشید تابان می‌رسد

قصیدهٔ شمارهٔ 69: مگر شرمنده از تیغ شه و ابروی جانان شد

مگر شرمنده از تیغ شه و ابروی جانان شد****که امشب ماه عید اندر نقاب ابر پنهان شد
و یا ابراز پی ایثار بزم جشن عید شه****به‌رغم سیم ماه نو ز باران گوهرافشان شد
و یا بهر مبارک‌باد عید از عالم بالا****نزول رحمت حق شامل احوال سلطان شد
حس شاه غضنفرفر که خا‌ک نعل شبرنگش****طراز افسر فغفور و زیب تاج خاقان شد
قضا امری که رایش مظهر خورشید و ماه آمد****قدرقدری‌که‌طبعش مخزن انعام و احسان شد
جهان داور جهانداری که از معماری عدلش****سرای امن‌گشت آباد وکاخ فتنه ویران شد
به میزان سعادت هم ترازو گشت با تختش****از آنرو منزل ناهید اندر برج میزان شد
گرایان می‌نشد دست تطاول بر گریبانی****از آنرو کامن با دوران او دست و گریبان شد
ز انصافش چنان رسم ستم برخاست ازگیتی****که با شیر ژیان بن‌گاه آهو در نیستان شد
مگرمی خواست کردن آشنا در بحر خون تیغش****که همچون مردم آبی ز پا تا فرق عریان شد
حسامش حامی دینست و زینم بس شگفت آید****که همچون کافر حربی به خون خلق عطشان شد
برابرکی شود با ابر دست راد او عمان****که از هر قطره‌اش زاینده صد دریای عمان شد
نظر بر عفو شه دارند زین پس صالح و طالح****که لطف و قهر خسرو ناسخ فردوس و نیران شد
بریدی بادپاکوتا به ملک زاوه بشتابد****سراید بدسگال شاه را کز اهل طغیان شد
که ای ازکید اهریمن زنخ پیچیده از فرمان****چه شد کاخر روانت غرقهٔ دریای خذلان شد
چرا پیچیدی از فرهان شاهی سکه فرمانش****روان در نه سپهر و شش جهات و چار ارکان شد
تو از کابل خدا افزون نیی کز کینه لشکرکش****زهند وقندهار و سند و لاهور و سجستان شد
دمان با چل هزار افغان آتش‌خوی آهن‌دل****که هر یک لاشهٔ بیجان‌شان همدست دستان شد
به ناپاک اعتقاد خویش کز نیرنگ قیر آگین****به عزم رزم‌شاه و ترکتاز ملک ایران شد
سرانجام از هراس غازیان شاه شیر اوژن****گریزان از در دست و غار و تابملتان شد
هم از خوارزم‌شه برتر نیی کز کین سپاه آرا****ز مرو و اندخود و قندز و بلخ و شبرقان شد
روان با سی هزار اهرن منش عفریت جادوگر****به عزم رزم شاه و فتح اقلیم خراسان شد
سرانجام آن‌هم‌از آسیب‌مال‌و جان‌و تاج و سر****گریزان چون گراز از بیم شیر نر گرازان شد
چگو‌یم‌چو‌ن‌تو خو‌د زین پیش‌دیدستی‌و می دانی****که از الماس‌گون تیغش جهان کوه بدخشان شد
مگر این نی همان شهزاده کاندر بند قهر او****تنت همچون برهمن بستهٔ زنجیر رهبان شد
مگر این نی‌همان‌شاهی که اندر دشت کافردژ****ز سهم سهم خونریزش به چرخ افغان افغان شد
مگر این ن‌ی هم‌ان‌گردنکش‌ی‌کز تیشهٔ قهرش****برابر با زمین بنیان بام و بوم ملان شد
مگر این نی همان پیل پلنگ‌آویز شیرافکن****که‌از صد میل‌پیل از صدمهٔ گرزش گریزان شد
مگر این نی همان ارغنده شبر بیشهٔ مردی****که‌اندر بیشه‌شیر ازبیم‌شمشیرش‌هراسان شد
مگر این نی همان اسب افکنی کز گرد شبرنگش****هوای پهنهٔ هیجا فضای بربرستان شد
مگر این نی همان خاور خداوندی که فوجش را****غنیمت از دیار خاوران تا ملک ختلان شد
مگر نی این همان گیتی کنارنگی که خصمش را****هزیمت از دیار روس تا مرز کلوران شد
مگر این نی همال جمشید افرنگی که جیشش را****به مفتاح ظفر مفتوح هفت اقلیم دوران شد
مگر این نی همان کیخسروی کاسفندیارآسا****ز ایران لشکرآرا از پی تاراج توران شد
شها افسرستانا تاج‌بخشا مملکت‌گیرا****تویی کز تابش رایت خجل خورشد تابان شد
ز بس طوفان خون آورد شمشیر جهانسوزت****ز خاطر باستان را داستان نوح و طوفان شد
چنان شد بی‌نیاز از جود دشت آز در عالم****که‌در چشم مساکین سنگ و گوهر هر دو یکسان شد
زمین ملک از طراحی دهقان عدل تو****طراز خانهٔ ارژنگ و زیب باغ رضوان شد
بدانسان آمد آباد از ازل ملک وسیم تو****که هر چیز اندرو پیدا بغیر از نام پایان شد
عدو آشفته زلف پر خمت را خواب دید آنگه****به‌صد آشفتگی‌بیدار از آن خواب پریشان شد
شراری در جهان جست از تف تیغ شرربارت****هویدا آنگه از خاکسترش الوند و ثهلان شد
بقای جاودانی ملک را بخشد جهانسوزت****به‌ظلمات نیام از آن نهان چون آب حیوان شد
الا تا مردمان‌گویند فتح قلعهٔ خیبر****به عون بازوی‌کشورگشای شیر یزدان شد
چنان مفتوح گردد ملک خصم از تیغ و بازویت****که‌گوید هرکسی زه‌زه عجب فتح‌نمایان شد

قصیدهٔ شمارهٔ 70: به گوش از هاتف غیبم سحرگه این ندا آمد

به گوش از هاتف غیبم سحرگه این ندا آمد****که‌وقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن****گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندی‌که هندی اژدهای اژدر اوبارش****به فرق بدکنش آتش‌فشان چون اژدها آمد
عدوبندی‌که خطی رمح او در پهنهٔ هیجا****دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو****که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمت‌آیینش****به کام تیره‌بختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آ‌نرو آمد از روز ازل تیغش****که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم****به گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهان‌آرا****نمایان مظهر آیینهٔ گیتی‌نما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود****که آهن‌خود و آهن‌جوشن و آهن‌قبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان****کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم****خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالی‌الله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری****که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را****ک‌مانت کز ازل چو‌ن پشت نه‌گردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت****که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن****صلیب‌افکن ز خط قطب و خط استوا آمد
ر‌باید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت****خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنش کایدر****سرش بر تن گران از کید و دیوش رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی کینه آغازد****نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازی‌نسب بنشین****که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شر‌زه شیر بیشهٔ مردی****که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جان‌افشان تابین****که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشین رکابی زن****یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیان‌ردد****نه آخر زادهٔ نر ا‌ژدها نر اژدها آ‌مد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی****که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون****گهی‌عیش و طرب حاصل گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم****بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد

قصیدهٔ شمارهٔ 71: سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد

سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد****مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز****که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد****که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آ‌مد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من****کس از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش****درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید****ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف****چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
د‌و سال پیشترک کاش نامه می‌آورد****چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب****مزاج م‌ا همه سوزان‌تر از سعی‌ر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری****که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص****گمان بری که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم****که بوی مشکم در مغز جای‌گیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر****به چشم ارچه گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او****که چشم تار من از دیدنش بصیر آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم****چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش بسکه درو****همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
ف‌کنده بود تب از پا مرا هزاران شکر****که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش گویم که پیش همت او****هزار جودی همسنگ یک نقی‌ر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او****از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداری****که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به کوه روزی اوصاف عزم او خواندم****ادا نکرده سخن کوه در مسیر آمد
ملک‌نژادا ای کز کمال عز و شرف****چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم****جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقل‌کشید****که ذات پاک تو چون عقل بی‌نظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم****همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد****به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالم‌کبیرستی****به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست****هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من****صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس****هر آنچه پخت به کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری****ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق می‌جستند****چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو****زهی قلیل‌که دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل****هوای معرکه سوزان‌تر از اثیر آمد
به گوش گردون گفتی که زیبق افکندند****ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید****که از گلوی جهنم بر‌ون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت****اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست****ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ****ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند****ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال****که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد****طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او****که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف****که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان****که بحر باکف رادش‌کم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرم‌کوه‌گرن****به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم که در تن از نوبه****هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من****نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان****از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری****هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی****بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست****که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم****اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش نظم مسخرکنم حصار هنر****به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم****چو قطره‌یی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد****چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست شعر قاآنی****عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد

قصیدهٔ شمارهٔ 72: هست از دو کعبه امروز دین خدای خرسند

هست از دو کعبه امروز دین خدای خرسند****کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی برومند
آن‌کعبه صدر ملت این کعبه پشت دولت****آن را به شرع پیمان ، این را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر****می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل****از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک****آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار****صیت جهانگشایی در هفت‌کشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست کوه پیکر****مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ثهلان و طور و جودی****با جود اوسه‌جوی‌اس‌عمان‌و نیل‌و اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم****با حلم بی قیاسش کاهیست کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان****عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش به گاه پیکار خنجر گذار و خونخوار****هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینه‌توزش ولوال در بخارا****از رمح فتنه‌سوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران****بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپای‌گیتی‌کاخش‌کند تحکم****برگرد گرد گردون خنگش زند شکر‌خند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد****مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش به امن آراست****دامان چار مادر جودش به گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل****عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
د‌رکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر****بر خوان نعمت اوگردون‌کمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و گنج و معدن****رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی****با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
د‌ی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش****یک‌شهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب****یک فوج را هزیمت از طوس تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم****فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز****شدکینه‌جو به‌خوارزم‌در سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج****تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر****خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست کز خراسان لشکر کشد به توران****با دست گوهرافشان با تیغ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب****از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشه‌گریزان از دیده اشک‌ریزان****بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب گشته جیحون سراب گشته****میمند و مرو ویران گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغ‌گردد در موسم بهاران****از ژاله‌کان الماس از لاله‌کوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش****در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند

قصیدهٔ شمارهٔ 73: ازین‌سان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند

ازین‌سان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند****اگر ترک ادب نبود به دست خواجه می‌ماند
درختان را چه شد کامروز می‌رقصند از شادی****مگر بر شاخ‌گل بلبل مدیح خواجه می‌خواند
جناب حاجی آقاسی که‌ریزد طرح‌صد گردون****اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی****چه جای هفت‌گردون کافرینش را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی****چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی که گر خواهد****به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاری‌که قهرش پشه‌یی راگر دهد فرمان****به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته****مر آن را چون زبان لاله ایزد لال گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم****دعاکن‌کاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریف‌خویش چون‌پرمایه بیند خصم بی‌مایه****به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبح‌ار صادقم در این‌سخن روزم بود روشن****وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه****بهٔزدان‌کاین‌سخن‌راگوش من افسانه می‌داند
برین دعوی دلیلی گویمت از روز روشنتر****تو خورشیدی و قطع فیض خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم****که شخصیت با همه حکمت چنین حکمی نمی‌راند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن****نگیرد آنچه داد اول نمی‌گویم نمی‌تاند
خدا تاند که رنگ از لاله گیرد بوی از عنبر****ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد می‌رود تعلیق این مطلب****مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکت‌گر همی‌گرید به حال من****وزان یک گریه‌ام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهم‌کز طریق عجز می‌نالم****که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامین‌یک بود زیبنده از جود تو می‌پرسم****که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی****عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد****تو ابری ابر فیض خو‌د بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان****که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین****نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید****بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند

قصیدهٔ شمارهٔ 74: سرین دلبر من سیم ناب را ماند

سرین دلبر من سیم ناب را ماند****ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش****به‌خاصیت همه گویی‌که خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست****به جام سیمین‌گلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین****بدن دو وصف‌یکی‌شیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من****گمان بری‌کلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره****اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی****که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان****سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم****غلاله‌های خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین****به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خر‌من نسرین ز بر به شکل کمند****همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار****به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون****همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن****پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس****کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب****دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک****که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه****به‌روز جنگ و عدویش‌کلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر****بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسن‌گویی بودکمیت ملک****که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغ‌ملک چیست بوم و جان عدو****که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل****ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فش‌اندن خون****چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکه‌شادی‌خیزبت‌عهد دولت شاه****همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه****بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهی‌که حاجب او****بگوید ایدون یوم‌الحساب را ماند

قصیدهٔ شمارهٔ 75: غم و شادیست‌که با یکدگر آمیخته‌اند

غم و شادیست‌که با یکدگر آمیخته‌اند****یا مه روزه به نوروز درآمیخته‌اند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می****راست با عقد ثریا قمر آمیخته‌اند
تردماغ از می شب خشک‌لب از روزهٔ روز****ورع خشک به دامان تر آمیخته‌اند
در کف شیخ عصا در کف میخواره قدح****اژدها با ید بیضا اثر آمیخته‌اند
همه را چهره چو صندل شده از ره‌زه ولی****صندلی هست که با دردسر آمیخته‌اند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ****لحن داود به صوت بقر آمیخته‌اند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است****خلق با وی ز سرکینه درآمیخته‌اند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند****روبهانندکه با شیر ن‌ر آمیخته‌اند
باز نوروز شود چیره هم آخرکه‌کنون****نیمی از خلق بدو بیخبر آمیخته‌اند
رو‌رزه‌کس را ندهد چیز و کند منع ز خور****ابله آنان‌که بدو بی‌ثمر آمیخته‌اند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه****با ملوک از پی تحصیل خور آمیخته‌اند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او****زین سبب مردم صاحب هن‌ر آمیخته‌اند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی****همچو رندان جهان معتبر آمیخته‌اند
زاهدان را اگر از سبحه‌کرامت اینست****که یکی رشته به صد عقده بر آمیخته‌اند
ساقیان راست ازین معجزه کز ساغر می****آب و آتش را با یکدگر آمیخته‌اند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان****نی نی الماس به یاقوت تر آمیخته‌اند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند****نار نمرود به آب خضر آمیخته‌اند
باده درکام فروریخته از زرّین جام****خاو‌ران گو‌یی با باختر آمیخته‌اند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک****تا به ساغر می مرجان گهر آمیخته‌اند
رنگ و بو داده به‌می لاله‌رخان از لب و زلف****یا شفق را به نسیم سحر آمیخته‌اند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال****یا هلالیست‌که با قرص خور آمیخته‌اند
قطره‌یی آب بهم بسته که هیچش نم نیست****با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بی‌نم نگر و آتش پر نم که به طبع****هر نمش را به هزاران شرر آمیخته‌اند
اشک می پاک‌کند خون جگر را گرچه****رنگ آن اشک به خون جگر آمیخته‌اند
نی خبر می‌دهد از عشق و خبردار مباد****گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیخته‌اند
شکل ماریست که باده دهش نیست زبان****طبع زهرش به مزاج شکر آمیخته‌اند
چنگ در چنگ خوش‌آهنگی کز آهنگش****هوش شنوایی با گوش کر آمیخته‌اند
شاهدان بسته کمر کوه‌کشی را به میان****زان سرینهاکه به موی‌کمر آمیخته‌اند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان****گلرخان رنگی از آن تازه‌تر آمیخته‌اند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین****هفت سین‌آسا با سیم بر آمیخته‌اند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود****بوی گل با دم مرغ سحر آمیخته‌اند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید****از پی راحت قلب‌کدر آمیخته‌اند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند****می یاقوتی با جام زر آمیخته‌اند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق****هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیخته‌اند
همه‌مشکین‌خط وشیرین‌لب‌و سیمین عارض****نوبه و هند عجب با خزر آمیخته‌اند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک****نقشها تازه‌تر از شوشتر آمیخته‌اند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر****از پی کینه زره با سپر آمیخته‌اند
مقدم اهل خرد غالیه‌بو بسکه به باغ****عطرگل در قدم پی سپر آمیخته‌اند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا****گرنه روح حیوان با شجر آمیخته‌اند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر****گرنه جان ملکی با حجر آمیخته‌اند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه‌بین****گرنه چشمش به خواص نظر آ‌میخته‌اند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات****دم عیسی نه اگر با مطر آمیخته‌اند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن****نکهت نافه به هر رهگذر آمیخته‌اند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ****حشر سبزه بهر جوی و جر آمیخته‌اند
بسکه در نشو و نمایند ریاحین‌گویی****طبعشان زاب و گل بوالشر آمیخته‌اند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن****رسته در رسته حشر در حشر آمیخته‌اند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار****نقش بزم ملک دادگر آمیخته‌اند
خسرو راد حسن‌شاه که از غایت لطف****روح پاکانش با خاک درآمیخته‌اند
جرأت‌انگیز ز بس موقف رزمش‌گویی****خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیخته‌اند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوان‌کرمش****هر تر و خشک که در بحر و بر آمیخته‌اند
اجر یک‌روزهٔ سگبان جلالش نبود****هرچه در خوان بقا ماحضر آمیخته‌اند
ابر و دریا نه ز خود اینهمه‌گوهر دارند****باکف داور فرخنده‌فر آمیخته‌اند
دوست سازست و عدو سوز همانا زنخست****طینتش را ز بهشت و سقر آمیخته‌اند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش****با بصر از پی کحل بصر آمیخته‌اند
روزی از گلشن خُلقت اثری گشت پدید****هشت جنت را زان یک اثر آمیخته‌اند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن****هفت دوزخ را زان یک شرر آمیخته‌اند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر****طینت جیش ترا از ظفر آمیخته‌اند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ****دیده تا وقت سحر با سهر آمیخته‌اند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر****جوهرش با اجل جان‌شکر آمیخته‌اند
نیزه از بسکه‌گشاید رگ جان پنداری****با سنانش اثر نیشتر آمیخته‌اند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن****گویی ارواح بود با صور آمیخته‌اند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی****خود ابطال به تیغ و تبر آمیخته‌اند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری****عاشقان با صنمی سیمبر آمیخته‌اند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ****روستم‌وار به خون پسر آمیخته‌اند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمی‌کین****همچو شیرویه به خون پدر آمیخته‌اند
تیغت آنگاه‌که بر فرق عدوگیرد جای****ماه نو گویی با باختر آمیخته‌اند
گاو سرگرز به دریای‌کفت پنداری****کوه البرز به بحر خزر آمیخته‌اند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی****راستی‌گرچه به سلک‌گهر آمیخته‌اند
خازنان ملک از بهر خریداری آن****هر دو سطرش به دو مثقال زر آمیخته‌اند
کم شود قیمت‌کالا چو فراوان‌گردد****با فراوانی کالا ضرر آمیخته‌اند
به دل و دست ملک بین‌که دُرّ و گوهر را****بسکه بخشیده چسان با مدر آ‌میخته‌اند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری****که به نیک و بد دور قمر آمیخته‌اند
تلخی کام بود لازم شیرینی عیش****شهد با زهر و صفا با کدر آمیخته‌اند
تلخی کام تو دشنام تو بادا به عدو****گرچه دشنام تو هم با شکر آمیخته‌اند
و‌انچنان عیش تو شیرین که خود اقرار کنی****که ازو شربت جان بشر آمیخته‌اند

قصیدهٔ شمارهٔ 76: دلی که هر چه کند بر مراد یار کند

دلی که هر چه کند بر مراد یار کند****نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست****که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد****که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر****غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند****جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست****که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست****که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد****نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکه‌سواری ستاده در صف عشق****کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آن‌کس به‌سر تواند برد****که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقست‌کسی‌کز ملامت اندیشد****که هرکه می‌طلبد صبر بر خمارکند
نه رستمست‌کسی‌کز مصاف رویین‌تن****سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل****که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمان‌وار گوشمالش ده****چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالب‌گنج****که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست****که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل****ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر****به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز****دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من****که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم****بر آن سرست‌که مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف****سیاه‌کار نکو را سیاه‌کار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید****فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد****چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف****چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم****به هر دو وقت مرا د‌یده لاله‌زار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر****که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است****که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره می‌گیرم****در آن زمان‌که مرا -ای درکنار‌ند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او****فلک ز مهر بر او مشتری نثار‌ند
چگونه‌در شب تاریک خوانمش بر خویش****که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف****که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکه‌گیتی را****به چهره روشن سازد به ط‌ره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی****که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر****که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او****بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند****هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ****که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند****اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانه‌کشد تیغ او به بحر محیط****هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری****که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین****به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد****به‌کلک‌گاه سخا‌گنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم****که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد****اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاه‌پوش شود****ز بسکه گرد سپه بر فلک‌گذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم****همی ز هر طرف آسیمه‌سر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین****زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاه‌قاه زند****اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
به‌گرد معرکه‌گرده‌ن ستاده سرگردان****که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد****دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم****گمان شاخ درختان میوه‌دار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو****گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست****از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنه‌که در خواب باد تا محشر****بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش****که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن****که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ****به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا****به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد****عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی****بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشست‌که بالا رود به چرخ اثیر****نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد****نه مارگرزه‌که آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای****نه مرغ‌زارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر****پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیست‌که بر آسمان‌گشاید بال****ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش****نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرف‌که در لامکان مکان‌گیرد****نه جان پاک که بی‌جایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا****از آن عزیمت دریا نهنگ‌وار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن****نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر****نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمع‌که چون خورشید****به خانه‌یی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد****که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدان‌کسی دادی****که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای****که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس****کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی****به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه****به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم****مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین****قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند

قصیدهٔ شمارهٔ 77: هر کرا ایزد اختیار کند

هر کرا ایزد اختیار کند****در دوگیتیش بختیارکند
وانکه را کردگار کرد عزیز****نتواند زمانه خوارکند
بس نماید مدار چرخ‌کهن****تا یکی را جهان مدار کند
صه چون شاه خاوران ملک****که بدو ملک افتخار کند
قهرمان میرزاکه از سخطش****ملک الموت زینهارکند
آنکه چون پا به کارزار نهد****بر بداندیش کارزار کند
خنگش از گرد در بسیط زمین****هرچه دشت‌است کوهسار کند
تبرش از سهم در دیار عدو****هرچه چشمست‌اشکبار کند
تیغش ار نیست نو بهار چرا****دامن خاک لاله‌زارکند
باش تا بوم روم را ز غبار****تیره چون اهل زنگبارکند
باش تا عزم مملکت‌گیرش****فتح کشمیر و قندهار کند
باش تا موکب جهانگردش****عزم فرغانه و حصارکند
جیشش از مور تیغ و مار سنان****پهنه را پر ز مور و مار کند
قتل و تاراج و اخذ مال و منال****به یکی حمله هر چهارکند
در مذاق عدو مهابت او****شهد را زهر ناگوارکند
دشمن از ملک او برون نرود****مگر از این جهان فرارکند
نفس باد عنبرین گردد****چون به خاک درش گذار کند
با تن دشمنان ک‌ند قهرش****آنچه با پرنیان شرارکند
با دل دوستان کند مهرش****آنچه با بوستان بهارکند
کس نیارد که تا به روز شمار****جود یک‌روزه‌اش شمارکند
آ‌فتابیست بر فراز سپهر****جا چو بر خنگ راهوار کند
ای امیری‌که یک پیادهٔ تو****کار یکم مملکت سوارکند
در جهان هیچ راز پنهان نیست****کش نه رای تو آشکارکند
نبرد جان عدو ز سطوت تو****گر ز پولاد صد حصار کند
فلک سفله را قضا نه عجب****گر به کاخ تو پرده‌دار کند
لاجرم عنکبوت پرده زند****چون نبی جایگاه به غار کند
بس عجب نیست کز رعایت تو****پشه سیمرغ را شکار کند
در صف کینه خنجرت کاری****با تن خصم نابکار کند
کافریدون به خیره سر ضحاک****همی ازگرزگاو سارکند
گوش آفاق را مشاطهٔ صنع****از عطای تو گوشوار کند
شهریارا سزدکه دولت تو****فخر از صدر روزگار کند
دولت تست چرخ و او اختر****چرخ از اختر افتخارکند
آن امیری‌که‌کوه را سخطش****همچو سیماب بی‌قرارکند
آنکه در چشم فتنه انصافش****اثر برگ کوکنار کند
خرد پیر راکیاست او****سخرهٔ طفل شیرخوار کند
بحر عمان‌کهین عطیهٔ اوست****که به هنگام اضطرار کند
ورنه‌در یک نفس دو عالم را****خود به یک سایلی نثارکند
حزم او آبگینه را به مثل****همچو البرز استوار کند
نکند تکیه برکسی الاک****تکیه بر عون‌کردگارکند
به دو انگشت نی سرانگشتش****کار صد تیغ آبدارکند
هست یک‌تن ولی به‌جودت رای****روز کین کار صدهزار کند
ابر دستش به دشت اگر بارد****دشت را بحر بی‌کنار کند
خسروا به‌که در محامد تو****فکر قاآنی اختصارکند
تا همی خاک را عبیرآگین****نفس باد نوبهارکند
ابر اردیبهشت بستان را****مخزن در شاهوار کند
دولتت را چو حزم آصف عهد****ملک العرش پایدارکند

قصیدهٔ شمارهٔ 78: قضا چو مسند اقبال در جهان افکند

قضا چو مسند اقبال در جهان افکند****به عزم داوری شاه‌کامران افکند
ابو الشجاع حسن شه که شیر گردون را****مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی که به یک چین چهره سطوت او****هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوری‌که ز یک خم خام پر خم و تاب****هزار سلسله بر بال‌کهکشان افکند
به نیم‌کاوش فکرت ز رای موی‌شکاف****هزار رخنه در ابداع کن‌فکان افکند
ز قطره‌ای که چکد ز ابر دست او بر خاک****توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگ‌ریزه‌یی به زمین****ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر****اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد****به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشیرش****گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک ز بهر زمین‌بوس آستانهٔ او****به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت****به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی که ابر کفت دودهٔ دنائت را****ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
تویی‌که نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو****حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان****که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک****حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک****پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد****پی علاج خو‌د از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیع‌ترست****عجب که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست****که‌گاه‌کینه‌وری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیره‌سر بهمن****گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت می‌داد****سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم****شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند****که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسی‌که معدن چندین هزار فضل بود****نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو****به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من****دو قوم را به‌گمان عقل نکته‌دان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان****به‌نام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او****همای تربیت شاه‌کامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا****مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای****چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
به‌راستی‌که خود اندر تحیرم‌که ملک****به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف****به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند ان‌س و جان‌که رسول****صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم****چنانکه معدلت‌کسری از جهان افکند

قصیدهٔ شمارهٔ 79: .آدمی باید به‌گیتی عمر جاویدان کند

.آدمی باید به‌گیتی عمر جاویدان کند****تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند
محکمران خطهٔ‌کرمان‌که ابر دست او****خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال****او زکین‌گر بهر هیجا جای بر یکران‌کند
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس****مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
خنجر آتش‌فشانش از لباس زندگی****خصم‌راعریان‌کند چون‌خویش راعریان‌کند
صیت اه بگرفت‌م‌یتی را چو ور مهر و ماه****نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهان‌کند
خاک ره را مهر او همسان کند با آسمان****واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند
گردش چشمش به یک ایمای ابروگاه خشم****موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند
خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج****کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند
آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد****هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند
نسبت‌جودش به‌عمان‌کی دهم‌کاو هر زمان****جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان کند
اوج ردون‌در حضیض جا او مشکل رسد****بر فلک بیچاره خود را چند سر‌گردان کند
نرم گر‌دد خصم‌شوم‌از ضرب گرز او چو موم****گر براز آهن دل از رو پیکر از سندان‌کند
چرخ با وی چون ستیزد کانکه خاید پتک را****ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان کند
صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس****روز و شب در دل خیال خطهٔ کرمان کند
یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود****تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند
عیش آن‌شب را اگر با صد زبان خواهد بیان****نیستش پایان و گر خود عمر بی‌پایان کند
دارد از جود دو دستت‌آرزو یکدست فرش****تا طراز بزمگاه و زینت ایوان‌کند
هم ز بهر گلرخی کز وی و ثاقم گلشنست****تحفه‌یی بایدکه او را همچوگل خندان‌کند
تحفه‌اش شالیست تا سالی ببندد بر میان****برتری زامثال جوید فخر بر اقران‌کند
خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست****اختیار او راست گر آباد و گر ویران کند
من به قدر همت خودکردم استدعا و تو****همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان کند
باد دور دولتت ایمن زکید روزگار****تا به گرد خاک ساکن آسمان جولان کند

قصیدهٔ شمارهٔ 80: ن‌هرچون‌نیرگ‌سازد چرخ‌چون‌دستان‌کند

ن‌هرچون‌نیرگ‌سازد چرخ‌چون‌دستان‌کند****مغز را آشفته سازد عقل را حی‌ران‌م‌ند
آن کلاه نامرادی بر سر دانا نهد****این قبای کامرانی در بر نادان کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند****گاه این بر یاری نادان دو‌صد برهان کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری****تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی****موی مویش را به نرمی توزی و کتان کند
گه به کین ناصر خسرو فروبندد کمر****تا مر او را در بدخشان محبس از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد****تا مر او را در لهاور سکنه در زندان کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ****تیره‌رای روشنش را چون شب تاران کند
گه‌کند فردوسی فردوس فکرت را غمین****تا مر آن میمندی ناپاک را شادان‌کند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا****همچو لالا زیر دست لولی کرمان کند
تا نپنداری کنون کفران نعمت می‌کنم****نعمتی ناچار باید تاکسی کفران کند
چون‌کند کفران‌نعمت آنکه در ده سال و اند****مدح بی‌انعام گوید شکر بی‌احسان کند
گر سگی یک هفته بر خوانی نیابد استخوان****از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد****رو به درگاه فلان از خدمت بهمان کند
چون سگان راضی بدم بالله به‌جای نان خشک****میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوان‌کند
تا نگوید جاهلی در حق من کاین ناسپاس****از چه ترک میر دیرین از در عصیان‌کند
کس شنیدستی چو من هر بامداد ازفرط جوع****قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان کند
کس شنیدستی‌چو م‌ن بی‌خرگه و بی‌سایبان****در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کس‌شنیدستی‌چو من‌در سردفصل مهرگان****بر شواهق خواجگه با پیکر عریان کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من****در مدیح‌خواجه‌هریک‌را دوصدعنوان‌کند
دوش گفتم با خرد کای آفتاب همتت****خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
تا یکی برق سحابی گر همی بینم ز دور****جان عطشانم گمان چشمهٔ حیوان کند
با چنین شعری که گر بر خاره برخواند کسی****لب‌گشاید وافرین بر قدرت یزدان کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا****ازکرم مرهم گذارد وز وفا درمان کند
کیست کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب****محنتم را چاره سازد مشکلم آسان کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم****نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس****هم مگر بوالفضل راد از فضل بی‌پایان کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل****ذره را خورشید سازد قطره را عمان کند
آ‌نکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند****آنکه‌ظقث‌در فصاحت‌م‌ء‌یه بر سحبان‌کند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق****صد هزاران تیر توزی از رگ شریان کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق****صد هزاران باغ سوری از تف نیران کند
د‌ست جودش در سخاوت طعنه بر حاتم زند****طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن کند
گفت او برهان گفت عیسی مریم بود****رای او اثبات دست موسی عمران کند
خلق‌و خویش را نظرکن تا بدانی کاسمان****هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را****قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من****خنده بر کار جهان و گریه بر سامان کند
.چون پسندی کاسمان در دولت صاحبقران****بی‌قرینی چون مرا دست‌افکن اقران کند
.آنکه‌قهر و خشمش اندرچشم‌وجسم‌بدسگال****روح را سندان نماید مژه را پیکان‌کند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار****طرح گردونی دگر در ساحت ختلان کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن****دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار****هر نفس افغان خدا از بیم جان‌افغان‌کند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ****واهوان تبتی را شیر در پستان‌کند
سعیها دارد فلک کز همت صاحبقران****بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطان‌کند
تا همی گوی زمین زیر فلک ساکن بود****تا همی خنگ فلک گرد زمین جولان کند
از امیران باج گیرد جان ستاند بر خورد****بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمان‌کند

قصیدهٔ شمارهٔ 81: آنچه با برگ درختان ابر نوروزی‌کند

آنچه با برگ درختان ابر نوروزی‌کند****با تهیدستان کف فیاض فیروزی کند
زان سبب فیروز شد نامش که از آیات او****بخت هر روز آشکار آیات فیروزی کند
هست چهرش گنج فیروزی و گردد آشکار****هرکرا آن‌گنج روزی خدا روزی‌کند
آفتاب روی جانبخش به هر مجلس که تافت****شمع نتواند که دیگر مجلس افروزی کند
بر بسوزان خنجر او امر فرماید خدای****قهر جباریش اگر عزم جهانسوزی کند
سنگلاخ کوهساران را تواند زیر پای****باد رفقش نرمتر از قاقم و توزی کند
ای که هر کس یاد جودت کرد یزدان تا به حشر****بی‌نیازش زاکتساب رنج هر روزی‌کند
گر بخواهد پیر عقلت دانش آموزد خطاست****طفل نتواند به لقمان حکمت آموزی کند
چنگ عزراییل گویی در دم شمشیر توست****زان بمیراند جهانی را چو کین توزی کند
گر به شکل گوژ خواهد به سطح کاخ تو****گنبد پیروزه‌گون اظهار پیروزی کند
عقل داند عین نقص‌است از فضولی نطفه یی****از شکم بر پشت آید بچه را قوزی‌کند
یا چو خیاطست تیغت کز حریر سرخ خون****حصم را بی‌رشته و سوزن کفن‌دوزی کند
سرو ر‌ا سرسبزی بخت سرافراز تو نیست****ذره چون شمسی نماید سبزه‌کی توزی‌کند
شهدگفتار توزهرکژدم اهواز را****در حلاوت قند مصر و شکر خوزی کند
گنج هر رو‌زیست جودت وانکه را روزی شود****رحمت حق بی‌نیاز از رنج هر روزی‌کند
شیر چرخ‌از مهر و مه قلاده سازد ماه و سال****بویه در نخجیرگه روزی ترا یوزی‌کند
هر که روزی پوز جنباندکه بدگوید ترا****چون سگ آلوده‌دهان از باد بد پوزی‌کند
از پی خاموشی جاوید فرماید خدای****تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزی‌کند
عزم بازی گرکنی ساعات روز و شب بهم****جمع مردد ناه نردی وه دوزی‌کند
قافیه تنگست و من دلتنگ‌تر زانرو که طبع****خواهد استیفای وصفت بهر بهروزی‌کند
می‌تواند وضع لفظ خوش ز بهر قافیه****هم بود ازکودنی‌گر قافیه بوزی کند
مرچه برخی از قوافی نیز زشت افتاد لیک****با قبولت چون رخ زیبا دل‌افروزی‌کند
تا دهان غنچه پرگردد ز مروارید تر****چون به زیر لب ثنای ابر نوروزی کند
غنچه‌سان خندان و کامش پر ز مروارید باد****چون‌صدف‌هر کاوبه‌مدحت‌گو‌هراندوزی‌کند

قصیدهٔ شمارهٔ 82: هر دل اسیر زلف تو بیدادگر بود

هر دل اسیر زلف تو بیدادگر بود****کارش ز تار زلف تو آشفته‌تر بود
آشوب ملک شاهی و بیدادکار تست****ترکی و ترک لابد بیدادگر بود
در ملک حسن شاهی زان شور و شرکنی****شک نیست حس چونین با شور و شر بود
شمشاد مهرچهری و خورشید مه‌جبین****مانات مهر مادر و ماهت پدر بود
باور نیفتدم که بدین حسن و دلبری****نقشی به چین و سروی در غاتفر بود
در چین و کاشغر ز پی چون تو دلفریب****همواره پای اهل نظر رهسپر بود
ورنه چو بست صورت با چون تویی وصال****خواهم نه چین بماند و نه‌کاشغر بود
هرجاکه جلوه سازکنی‌گشت قندهار****هر جا خرام ناز کنی کاشمر بود
هرگه به زلف شانه زنی تبتست کوی****ور برکشی نقاب سرا شوشتر بود
رویت به نور با مه گردون برابرست****زلفت به رنگ دایهٔ مشک تتر بود
ماه فلک نه حاشاکی مشک پرورد****مشک تتر نه کلاکی با قمر بود
ر‌وی تو ماه باشد و طرفه بود که ماه****برجرم روشنش زره از مشک تر بود
چندان که وصف خوبی یوسف نموده‌اند****ستوار نایدم‌که ز تو خوبتر بود
یوسف اگر به چاهی وقتی نهفت چهر****چاهی ترا به‌گرد زنخ مستتر بود
یاقوت را به گونه همی ماند آن دو لب****الّا که در میانش دو رشته گهر بود
پر حلقه طرهٔ تو کتاب مجسطی است****سر داده بسکه دایره یک با دگر بود
کژدم سپر به سالی یک مه شد آفتاب****دایم بر آفتاب تو کژدم سپر بود
( ر حیرتم‌که چشم تو ماند از چه رو سقیم****با اینهمه‌که در لب تو نیشکر بود
داند دل جریح که گاه نگه ترا****درنوک مژه تعبیه صد نیشتر بود
د‌ر زیر دام زلف تو از خال دانه‌ایست****کاین دانه دام مردم صاحبنظر بود
قدت صنوبرست و ندیدم صنوبری****کوهیش بر به زیر و مهی بر زبر بود
باشد به حکم عادت سیم و کمر به‌کوه****چونست‌کوه سیم ترا درکمر بود
پیمای نیست‌کوه سرین تو در خرم****لرزان مدام از چه سبب اینقدر بود
بلور ساده است که چونین ز عکس او****روشن سر او بام و در و بوم و بر بود
اندر ازار سرخ بجای سرین تو****نسرین به بار و سیم به خروار در بود
مسکین دلم‌که در طلب سیم تو مدام****همچون گدای گرسنه دل دربه‌در بود
بی‌زر به‌کف نیاید سیم تو مر مرا****اشکی بسان سیم و رخی همچو زر بود
با زر چهر و سیم سرشکم بود محال****کم بر مراد خاطر هرگز ظفر بود
من آن زمان که دادم تن در بلای عشق****گشتم یقین که جان و تنم در خطر بود
چون نیست درکنارم سروقدت چسود****گر بی‌تو از سرشک‌کنارم شمر بود
ای غیرت ستاره ز هجر تو تا به کی****شب تا به صبح چشمم اختر شمر بود
یک ره در آ به‌کلبه مسکین اگرچه تو****قدت بزرگ وکلبهٔ ما مختصر بود
چندین متاز توسن و دل را مکن خراب****زین فتنه ترسمت‌که در آخر ضرر بود
آخر نه خانهٔ دل ما ملک پادشاست****دانی‌که شاه از همه جا باخبر بود
شاهنشه زمانه محمد شه آنکه مهر****هر صبح از سجود درش مفتخر بود
گیهان خدای آنکش در حل و عقد ملک****دستی قضا به قدرت و دستی قدر بود
ظل خدا خدیو بشر کز طریق حق****دارای ملک و ملت خیرالبشر بود
د‌ر روزکین به نهب روان گفتئی اجل****تیغ خمیده قامت او را پسر بود
گردون به‌کاخ‌دولت او چیست قبه‌ایست****گیتی ز ملک شوکت او یک اثر بود
جوییست از محیط عطایش هرآنچه یم****خشک و ترش به خوان کرم ماحضر بود
از مهر او بهشت برینست یک ورق****وز قهر او لهیب سقر یک شرر بود
صدره به چرخ نازد خاک از برای آنک****رامش در او گزیده چنین تاجور بود
د‌ر روز رزم و بزم ز شمشیر و جام می****دستش هماره حامله خیر و شر بود
وقتی‌که جام جوید گوهرفشان شود****وقتی که تیغ گیرد دشمن شکر بود
هرجا به عودسوزی رامش طلب کند****هرجا به‌کینه‌توزی پرخاشخر بود
جامش موالیان را کوثر شود به طعم****تیغش مخالفان را سوزان سقر بود
تا از پس شکوفه شجر بارور شود****یارب نهال دولت او بارور بود

قصیدهٔ شمارهٔ 83: هرکرا دل سپیدکار بود

هرکرا دل سپیدکار بود****با سیه طرگانش یار بود
شود از قیدکفر و دین آزاد****بسته هر دل به زلف یار بود
به کمند بتان گرفتارست****زی من آن‌کس که رستگار بود
چون به کاری نهاد باید دل****خود ازین خوبتر چکار بود
زنده‌یی را که میل خوبان نیست****مرده است ارچه زنده‌وار بود
تجربت رفت و جز به عشق بتان****مرد را فوت روزگار بود
خاصه چون یار من که از رخ و زلف****رشک‌کشمیر و قندهار بود
چین زلفش حصار ماه و به حسن****شور چین فتنهٔ حصار بود
گرد رخ زلفکانش پنداری****روم محصور زنگبار بود
یا همی صف کشیده بر در چین****از دو سو لشکر بهار بود
قامتش یک بهشت سرو و به سرو****کی شقیق و بنفشه یار بود
عارضش یک سپهر ماه و به ماه****کی زره زلف مشکبار بود
لبش اهواز نیست لیک در او****شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست در نگاه اگر****دیدی آهو که جان‌شکار بود
زلفش افعی بود گر افعی را****هیچگه لاله درکنار بود
چشم او کافر آمدست و چسانش****تکیه بر تیغ ذوالفقار بود
ور همی نرگسست از مژه چون****گرد نرگس دمیده خار بود
لب او لعل و لعل کس نشنید****صدف در شاهوار بود
غبغبش چاه‌گفتم ار به مثل****چاه را ماه در جوار بود
رخ او لاله است و این عجبست****کز رخش لاله داغدار بود
تخم فتنه است خال و در ره دل****رخ رنگینش فتنه‌زار بود
دیدم آن چهر و زلف و دانستم****صبح را پرده شام تار بود
بجز از چشم او ندیده‌کسی****ترک بی‌باده در خمار بود
وصف چهرش نگفته دفتر من****همچو ارژنگ پرنگار بود
به لب لعل او اشارت‌کرد****کلک من زان شکرنثار بود
وصف چشمش نموده‌ام زانرو****سخنم سحر آشکار بود
دیده روی ستاره کردارش****چشمم از آن ستاره بار بود
به خیال دو زلف و سبز خطش****خاطرم پر ز مور و مار بود
فکر مژگانش در دلم بگذشت****سینه‌ام زان سبب فکار بود
دیدم آن روی کاو مرا دیگر****نه گلستان نه نوبهار بود
کز بهار و چمن فراغت نه****هرکرا چشم پرنگار بود
کی چمیدن‌کند چو قامت یار****سرو گیرم به جویبار بود
کی دمیدن کند چو طلعت دوست****لاله گیرم که در ایار بود
کی بود همچو ترک من خندان****کبک گیرم به کوهسار بود
کی خرام آورد چو دلبر من****گیرم آهو به هر دیار بود
گفتم از چشم همچو اوست گوزن****کی قدح‌گیر و میگسار بود
در خرامست‌گر تذرو چو دوست****کی زره‌پوش و کین‌گذار بود
ترک من نوش جان و نوش لبست****خاصه وقتی‌که باده‌خوار بود
وقتی ار شورشی‌کند سهلست****کانهم از تلخی عقار بود
کبک‌وگور وگوزن‌و نیک تذرو****یار خوشتر ز هر چهار بود
گلشنی نوشکفته است و لیک****هرکنارش دو صد هزار بود
سر نهد در کف ارادت او****هر کرا در کف اختیار بود
دلفریبست گاه بردن دل****حیله‌پرداز و سحرکار بود
زره رستمست زلفش و دل****همچو خود سفندیار بود
سنگ در سنگ سنگ در دل کوه****واو بر این هر سه کامگار بود
لیک سنگش به زیر سیم نهان****کوه سیمینش در ازار بود
کشد این‌کوه را به هر طرفی****با میانی که موی‌وار بود
تن ما نیست آن میان نحیف****اینقدر از چه بردبار بود
وین عجب‌کش‌گه خرام آن‌کوه****همچو سیماب بیقرار بود
راست پنداری از نهیب ملک****پیکر خصم نابکار بود
دادگر آفتاب ملک و ملک****کش فلک خنگ راهوار بود
شاه فیروز فر فریدون شه****کافریدونش پرده‌دار بود
آنکه در پیش شیر شادروانش****بی‌روان شیر مرغزار بود
روز کین از سنان نیزهٔ او****جرم گردون به زینهار بود
هرکجا تافت رای روشن او****قرص خورشید سخت تار بود
بخت او را اگر کنند لبوس****فر و اقبالش پود و تار بود
عدل او دهر را شدست پناه****تیغ او ملک را حصار بود
چون ز آهن‌کند حصارکسی****لاجرم سخت استوار بود
منصب خود به تیغ او سپرد****اجل آنجاکه‌کارزار بود
جان کش از دست تیغ او نبرد****خصم اگر یک اگر هزار بود
کوه بینی درون بحر چو او****درکفش گرزگاوسار بود
آفتابیست بر سپهر برین****چون به خنگ فلک سوار بود
با کف درفشان بود چو سحاب****چون که بر تخت روزبار بود
عالمی را یسار داده یمینش****که یمینش جهان یسار بود
جام بلور در کفش گویی****آفتابی ستاره‌بار بود
ابر جوشنده‌ایست ناشرگنج****گر به رامش درونش یار بود
ببر کوشنده‌ایست ناهب جان****چون خداوند گیرودار بود
بحر آنجا همی‌کند افغان****چرخ اینجا به زینهار بود
معدن آن‌جا فقیر و مفلس گشت****دشمن اینجا ضعیف و زار بود
اندرین هر دو وقت دشمن و دوست****لاجرم صاحب اقتدار بود
دوستان بر به تخت دارایی****دشمنان بر فراز دار بود
زر به هر جا بود عزیز آید****جز که در دست شاه خوار بود
عدل او را درون چشم فتن****اثر برگ کوکنار بود
دشمن گوهرست و سیم کفش****چون که بر تخت زرنگار بود
عالم خلق را چو درنگری****از وجود وی افتخار بود
وصف او کس یکی ز صد نکند****وقتش ار تا صف شمار بود
لیک قصد من آنکه داند خلق****کز مدیح ویم دثار بود
نه فلگ را به‌گرد مرکز خاک****تا روان روز و شب مدار بود
بر سر خلق و حکم جاویدان****حکم‌فرما و تاجدار بود

قصیدهٔ شمارهٔ 84: هرجاکه پارسی بت من جلوه‌گر شود

هرجاکه پارسی بت من جلوه‌گر شود****بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود
گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز****از طلعتش طراز طراز دگر شود
و‌ر بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین****هرجا بتی است سنگدل و سیمبر شود
ور بنگرد به باغ گل از بهر دیدنش****با آنکه جمله روست سراپا بصر شود
زان‌رو به چشم من مژگان نیشتر شده****تا خون‌فشانیم ز غمش بیشتر شود
یزدان‌که آفریده مژه بهر پاس چشم****پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود
زان نیش تر چو شیشهٔ حجام هر دمم****لبریز خون دو دیدهٔ حسرت‌نگر شود
در موج خون دو دیدهٔ من ماندی بدان****کوه عقیق سایه‌فکن در شمر شود
ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن****زان پیش‌کاب دیدهٔ من پرده‌در شود
بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو****تاکی چو روی و موی تو زیر و زبر شود
زیر و زبر همی چکنی روی و موی خویش****مگذار ابر تیره حجاب قمر شود
حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش****کان دانه دام مردم صاحب‌ظ‌ر شود
ر‌خسار آبدار تو در زلف تابدار****ماند به گرد ماه که کژدم سپر شود
.کژدم سپر شود مه‌گردون وای شگفت****در پیش‌گرد ماه توکژدم سپر شود
بیداد گرچه عادت ترکان بود****ترکی ندیده‌ام چو تو بیدادگر شود
هر جا که قدفرازی جانها هبا بود****هرجاکه رخ‌فروزی خونها هدر شه‌رد
با آنکه از غم تو به عالم شدم عَلَم****هر روز حال من علم‌الله بتر شود
د‌ل رند و لاابالی و شیدا شد از غمت****خرم غمی‌که مایهٔ چندین هنر شود
تو دل بری و رو‌زی ما خون دل بود****تو می خوری و قسمت ما دردسر شود
گویی دو چشم من شمری پر کواکبست****هر شب‌که بی‌رخ توکواکب‌شمر شود
آیی شبی به دامنم ای‌کاش مر مرا****تا دامنم ز سروقدت‌کاشمر شود
زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم****هرجا تو پرده برفکنی غاتفر شود
و‌ر نسخه یی برند ز رو‌یت به زنگبار****یغما شود حصار شود کاشغر شود
چونان‌که سیم اشک من از رنگ لعل تو****مرجان شود عقیق شود معصفر شود
ای ترک جز لبت شَهِدالله نیافتم****شهدی که پرده‌دار سی و دو گهر شود
جز زلف تیرهٔ تو ندیدم‌که زاغ را****ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را****زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود
خالت به زیر زلف گرید به رخ چنانک****هندویی از حبش به سوی شوشتر شود
ترکا توبی که از دل سختت بر آب جوی****افسونی ار دمند به سختی حجر شود
یا حسرتا بدین دل سختی‌که مر مراست****مشکل‌که تیر نالهٔ ماکارگر شود
ازعشق روی و موی تو بی‌خواب‌وخور شدم****وین عیش عاشقست که بی خواب و خور شود
برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده****تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود
یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای****تا بویه دست من به میانت‌کمر شود
از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد****گر دل مرا به مور خطت راهبر شود
طوبی لک ای نگار بهشتی‌که قامتت****طوبی‌صفت هماره به خوبی سمر شود
برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش****مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود
وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد****چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود
تا تنگ شکرت‌که در آن جای بوسه نیست****باشد که بوسه جای شه نامور شود
شاه جهان فریدون‌کاندر صف نبرد****گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود
آن بوالمظفری که غبار سمند او****هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود
نه وهم با رکایب او همعنان رود****نه چرخ با عزایم او همسفر شود
هر آهویی که در کنف حفظ او گریخت****نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود
جایی نبیند از جهت جاه او برون****تا هر کجا که پیک نظر پی‌سپر شود
تا گه بود بر ایمن و گاهی بر ایسرش****گه ماه تیغ گردد و گاهی سپر شود
ماند همی به گرز تو در دست راد تو****گرکوه بوقبیس به بحر خزر شود
صیت عطای تست که چون نور آفتاب****یک چشم زد ز خاور تا باختر شود
تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو****گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود
کمتر نتیجه‌یی بود از لطف و عنف تو****هر خیر و شر که حاملهٔ نفع و ضر شود
کمتر وسیله‌یی بود از مهر وکین تو****هر نفع و ضر که رابطهٔ خیر و شر شود
هرخشک و هر تری‌که‌به‌هر بحر و هر بریست****گاه نوال جود ترا ماحضر شود
حزم تو اختراع وجود و عدم کند****رای تو پیشکار قضا و قدر شود
لله درّک ای ملکی کز هراس تو****در چشم مور شیر ژیان مستتر شود
نبود عجب که نطفهٔ خصمت ز بطن مام****از بیم باژگونه به صلب پدر شود
تنها نه جانور شود از هیبتت گیا****کز رحمت تو نیزگیا جانور ش‌رد
هر نطفه‌یی زکلک تو تخم عنایتیست****کز آن هزار شاخ امل بارور شود
بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو****آبش شرار گردد و موجش شرر شود
در بزم مادح تو فلک پهن کرده گوش****تا از مدایحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از در نیاز****هر صبح کافتاب ز مشرق بدر شود
از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم****مشکل‌که هیچ ظفه ازین پس پسر شود
زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر****تا جامهٔ جلال ترا آستر شود
آتش کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر****خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود
خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای****جنت سقر شود چو مر او را مقر شود
روزی‌که از هزاهز ترکان فتنه‌جوی****اقطاع روزگار پر از شور و شر شود
مغز ستاره از شرر تیغ بردمد****گوش زمانه از فزع کوس کر شود
گردون شود چو بیشهٔ شیران مردمال****از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود
ای بس صلیبها که شود در هوا پدید****چون تیرها برنده با یکدگر شود
احجار پهنه جوشن و خود و زره شود****اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود
نوک سنانت از جگر خصم نابکار****خون آن قدر خورد که به رنگ جگر شود
از آب هفت دریا تف سنان تو****نگذارد آن قدر که پی مور تر شود
دیبای سرخ گسترد از بس پرند تو****دشت وغا معاینه چون شوشتر شود
تا بنگرد نبرد تو در دشت کارزار****خود یلان چو درع سراپا بصر شود
در دست دشمن تو زبانی شود سنان****تا سر کند فغان و بر او نوحه‌گر شود
شاهاگر این قصیده شود مر ترا پسند****چون صیت همتت به جهان مشتهر شود
چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد****کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود
او چون‌گهر یتیم بود شه یتیم‌دوست****شایدگر از قبول ملک مفتخر شود
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته‌اند**** یارب مباد آنکه گدا معتبر شود» 
گرچه ز طول مدح تو کس را ملال نیست****لیکن به ار ثنا به دعا مختص شود
چون جیب قوس سینهٔ خصمت دریده باد****چندان‌که خط سهم عمود وتر شود
جاری چو آب امر تو درکوه و دشت باد****ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود

قصیدهٔ شمارهٔ 85: تمام گشت مه روزه و هلال دمید

تمام گشت مه روزه و هلال دمید****هلال عید به ماهی تمام باید دید
بنوش جام هلالی به یاد ابروی یار****که همچو ابروی یار از افق هلال دمید
لب سوال ببند و دهان خم بگشای****که روزه رفت و ندارم مجال گفت و شنید
ز زاهدان چه سرایی به شاهدان بگرای****بس است نقل و روایت بیار نغل و نبید
رسید عید و گذشت آن مهی که در کف ما****مدام در عوض جام سبحه می‌گردید
بریز خون صراحی که قهرمان سپهر****به خنجر مه نو حنجر صیام برید
جراحتی به دل از روزه داشت شیشهٔ می****چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکید
مگر هلال درین ماه روزه داشت چو من****که گونه زرد شدش از ملال و پشت خمید
نشان داغ ولیعهد اگر نداشت هلال****چرا ز دیدن او رنگ آفتاب پرید
هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش****که ترک نوش لب من ز راه مست رسید
اگرچه قافیه یابد خِلل ولی به مثل****چو‌گل نباشد در باغ هم خوشست خوید
دو زلف‌داشت‌مهم‌چون دو شب برابر روز****و یا دو هندوی عریان مقابل خورشید
چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وی از تنگی****سخن چو دایره برگرد خویش می‌گردید
سواد مردمک چشم من به عارض او****چو گوی ساج به‌میدان عاج می‌غلطید
غرض بیامد بنشست و با هزار ادب****به رسم عادت احباب حال من پرسید
.چه‌گفت‌گفت‌که ماه صیام شد سپری****وز آسمان پی قتلش هلال تیغ کشید
یار باده که از عمر تا دمی باقیست****به عیش و شادی باید همی چمید و چرید
رفیق تازه بجوی و رحیق کهنه بخواه****که بحر رنج و فنا را کناره نیست پدید
بدادمبش قدحی می که همچو جوهر عقل****نرفته در لبش از جام در دماغ دوید
مئی چوکاهربا زرد وکف نشسته بر او****چو در حدیقهٔ بیجاده شاخ مروارید
و یا تو گفتی در بوستان به قوت طبع****همی شکوفه بر اطراف سندروس دمید
چو مست‌گشت ولیعهد را ثنایی‌گفت****که چرخ در عوض کام گام او بوسید
روان نصرت و بازوی فتح ناصر دین****که هرچه تیغش بگرفت خامه‌اش بخشید
هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم****که همچو صبح ز شوقش وجود جامه درید
شها تویی که گه حشر مست برخیزد****ز جام تیغ تو هر کاو شراب مرگ چشید
تویی که کان هنر راست خامهٔ تو گهر****تویی‌که قفل ظفر راست خنجر تو کلید
سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن****زه کمان تو بازوی فتح را تعوید
کلف گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر****ز رشک روی تو از بسکه پشت دست گزید
وجود حاصل چندین هزار ساله فروخت****بهای آن مه یک روزه طاعت تو خرید
مگرکه‌گیتی غارست و تو رسول که چرخ****به گرد گیتی چون عنکبوت تار تنید
مگر شرارهٔ تیغ تو دید روز مصاف****که آتش از فزع او به صلب خاره خزید
مشام غالیه و مغز مشک یافت ز کام****نسیم خلق تو تا بر دماغ دهر وزید
ز ننگ آنکه کمانت نمود پشت به خصم****خم کمند تو بر خود چو مار می‌پیچید
چو دید منتقم قهرت آن کژی ز کمان****فکند زه به گلوی و دو گوش او مالید
چه وقت طایر تیر تو پر گشاد ز هم****که نسر چرخ چو بسمل میان خون نطپید
به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن****که شیر فتح ز پستان ناوک تو مکید
هماره تاکه در آفاق هست پست و بلد****همیشه تا که در ایام هست زشت و پلید
چو دهر درکنف دولتت بیارامد****هر آن کسی که چو دولت ز دشن تو رمید

قصیدهٔ شمارهٔ 86: بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید

بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید****به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی****ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید
بجو‌شد مغز جان چون بوی گل از گلستان خیزد****بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری****گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند****ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکی‌گیرد به‌کف لاله‌که ترکیب قدح دارد****یکی برگل کند تحسین کزو بوی نگار آ‌ید
کی با دلبر ساده به طرف بوستان گردد****یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بی‌تأمل مرحبا گوید****یکی بوید سمن را مات صنع‌کردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هی‌هی رنگ می‌دارد****یکی از گل به وجد آید که بخ‌بخ بوی یار آید
یکی بر سبزه می‌غلطد یکی بر لاله می‌رقصد****یکی گاهی رود از هش یکی گه هوشیار آید
ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید****ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید
کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می****صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی****نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیده‌گیسو را****که از سنبل به مغزم بوی جان بی‌اختیار آید
الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده****دمادم هی خور و هی ده که می‌ترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم****به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمی‌دانی‌کنار سبزه چون لذت دهد باده****خصوص آن دم که از گلزار باد مشکبار آید
به حق باده خوارانی که می نوشد با خوبان****که بی‌خوبان به‌کامم آب‌کوثر ناگوار آید
شراب تلخ می‌خواهم به شیرینی‌که از شورش****خرد دیوانه گردد کوه و صحرا بی‌قرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او****نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند****پی تاراج چین‌گویی سپاه زنگبار آید
دمی کز هم‌گشایم حلقهای زلف مشکینش****به مغزم کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان اوکه هرگه‌کاکل وگیسوی او بینم****جهان گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید
چو بو‌سم لعل شیرینش لبم هندوستان گردد****چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید****کنار از دوستان‌گیرم‌گرم او درکنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره می‌بینم****دمی کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید
نگاهم چون همی‌غلطد ز روی او به‌موی او****به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش****جهان‌تاریک‌در چشمم‌چو یک‌مشت‌غبار آید
چه‌رمزست این نمید انم که چون زلف و رخش بینم****به چشمم هر دوگیتی گاه روشن‌گاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد****دمی‌کان زلف پر چینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شب‌کوه‌گران‌گویی****مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند****کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا****که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین کن چو سرتاپای من بینی****تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید
بجو‌شد مغز من هرگه که گویی فخر خوبانم****تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
گلت‌خوانم مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم****که حیرانم نمی‌دانم چه وصفت سازگار آید
تو چون در خانه آیی خانه رشک بوستان گردد****اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبی‌کز تو برگردد به شهر خویش می‌نالد****که پندارد به غربت از بر خویش و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر****تو در هر خانه‌کآیی خانه پر نقش‌ا و نگار آید
نگارا صبح نوروزست و روز بوسه‌ات امروز****که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادت‌هست در مستی دو مه زین پیش می‌گفتم****که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید
تو شکر خنده می‌کردی و نیک آهسته می‌گفتی****بود نوروز من روزی که صاحب‌اختیار آید
حسین‌خان میر ملک‌جم که چون در بزم بنشیند****نصیب اهل‌گیتی از یمین او یسار آید
به‌گاه‌کینه‌گر تنها نشیند از بر توسن****بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید
به‌گاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان****چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید
چو از دست زرافشانش نگارد خامه‌ام وصفی****ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید
حکیمی گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون****یقینم شد که شمشیرش ز خون‌خو‌ردن نزار آید
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب****به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید
ز شوق آنکه بر مردم کف رادش ببخشاید****زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید
به‌روز واقعه‌زالماس تیغش‌بسکه خون جوشد****توگویی پهنهٔ‌گیتی همه یاقوت زار آید
محاسب گفت روزی بشمرم جودش ولی ترسم****ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید
گه کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند****بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید
حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش****چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید
فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی****به بوی آنکه از خلقت به‌گیتی یادگار آید
به‌عیدت‌تهنیت‌گویند ومن‌گویم‌توخود عیدی****به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت****دگر نوروزها در پیش من بی‌اعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی****چنان چون نسبت ده با چهل‌یک با چهار آید
حساب دولتت افزون‌از آن‌کاندر حساب افتد****شمار مدتت بیرون ازان کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی****که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید

قصیدهٔ شمارهٔ 87: دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید

دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید****بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان****بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موج‌زن****بر سر از موجش‌بسی سیمین‌حباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب****بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت****کهکشان همچون یکی سمین طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او****در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون****حجره روشن شد چو رویش بی‌نقاب آمد پدید
ل‌ب‌گشود از ناز و هستی از عدم‌گشت آشکار****رخ‌نمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد****صد زره بر عارضش‌از مشک‌ناب‌آمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار****زیر هر تارش هزاران گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خواب‌آلود او****چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوت‌گون کز عکس آن****در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او****ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برق‌سان آمد بشیری رعدسان آواز داد****گفت‌کز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دست‌افشان پایکوبان دف زنید و صف زنید****زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
د‌اده امشب شاه را یزدان یکی فرخ‌پسر****ها شگفتی بین که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام****در تن شیران ز سهمش اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر****هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔ‌البدرین اگر خوانند امشب را رواست****کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای****این به بیداریست یارب یا به خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون****فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روح‌القدس گشت آشکار****نقش فال رحمت از ام‌الکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ الب‌ارسلان شد حکمران****شیده‌یی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر****شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
د‌ادگر هوشنگ را قائم مقام آمد عیان****نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار****مغز دوران عطسه زد کز گل گلاب آمد پدید
ابر می‌بالد که فیض ابر رحمت شد عیان****ملک می‌رقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
د‌فع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار****رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای****هرچه بد در غیب پنهان بی‌حجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون****کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس کردی ثواب****این بهشی‌رو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بی‌منتها****زین‌کرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای****کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز****تا نگوید کس که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار****اینک اینک شورش یوم‌الحساب آمد پدبد

قصیدهٔ شمارهٔ 88: مقتدای انس و جان آمد پدید

مقتدای انس و جان آمد پدید****پیشوای این و آن آمد پدید
فیض فیاضی ز دیوان ازل****بر که بر پیر و جوان آمد پدید
نور اشراقی ز خلاق زمن****بر چه بر اهل زمان آمد پدید
حامل اسرار وحی ایزدی****بر زمین از آسمان آمد پدید
مفخر آیات غیب سرمدی****با ضمیر غیب‌دان آمد پدید
واصل کوی فنا شد جلوه گر****حاصل کون و مکان آمد پدید
یک جهان تسلیم و یک عالم رضا****از بر یک طیلسان آمد پدید
یک فلک تحقیق و یک گیتی هنر****درد و مشت استخوان آمد پدید
از رخش‌کازرم باغ جنتست****یک‌گلستان ارغوان آمد پدید
قاف تا قاف جهان شد پر ز جان****تاکه آن جان جان آمد پدید
قیروان تا قیروان از خلق او****مشک و عود و ضیمران آمد پدید
ملک دین را حکمران شد جلوه گر****سرّ حق را ترجمان آمد پدید
راز دل را رازدان شد آشکار****ملک جان را قهرمان آمد پدید
زد بسی بیرنگ نقاش قضا****تا چنین نقش از میان آمد پدید
نقش مقصود اوست وین بیرنگها****بر سبیل امتحان آمد پدید
صورت فیض ازل شد جلوه‌گر****معنی سرّ نهان آمد پدید
وصف آن جان را که جویا بود جان****با تنی خوشتر ز جان آمد پدید
آنچه را در آسمان می‌جست دل****بر زمین خوش ناگهان آمد پدید
گو نهان شو از نظر باغ جنان****غیرت باغ جنان آمد پدید
گو برون رو از بدن روح روان****حسرت روح روان آمد پدید
کی نماید جلوه در هفت آسمان****آن چه در این خاکدان آمد پدید
تهنیت را یک به یک گویند خلق****عارف آن بی‌نشان آمد پدید
آنچه بر زاندیشه آمد آشکار****آنچه بیرون ازگمان آمد پدید
آنکه می‌گفتیم وصف حضرتش****می‌نیاید در بیان آمد پدید
آنکه می‌گفتیم حرف مدحتش ***می‌نگنجد در زبان آمد پدید
آب شد از رشک سر تا پا محیط****کان محیط بیکران آمد پدید
عطسه‌زن شد خلق جان‌افروز او****زان بهشت جاودان آمد پدید
شعله‌ور شد خشم عالم‌سوز او****زان جحیم جان‌ستان آمد پدید
از دل و دستش که جود مطلقند****خواری دریا و کان آمد پدید
با دو چشم حق‌نگر شد آشکار****با دو دست دُر فشان آمد پدید
جاودان آباد باد آن سرزمین****کاین سپهر جود از آن آمد پدید
در مدیحش بیش از این گفتن خطاست****کاینچنین یا آنچنان آمد پدید
مختصر گویم هرآن رحمت که بود****در حجاب سرّ همان آمد پدید
تا به فصل دی همی‌گویند خلق****وقت سیر گلستان آمد پدید
عمر او چندان که گوید روزگار****مهدی آخر زمان آمد پدید

حرف ر

 

قصیدهٔ شمارهٔ 89: از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر

از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر****من پاسدار آنک آن مه کند گذر
هردم به خویشتن‌گویان به زیر لب****کایدون شب مرا طالع شود سحر
بربوی آنکه کی خورشید سر زند****می‌رفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم****وز روشنان چرخ در چشم من سهر
بس فکرها که کرد اندر دلم گذار****بر طمع اینکه یار بر من کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عِرض****از سیر دم به دم بس‌اگونگو صور
تمثالهای نغز بارو‌ی تابناک****آورد نو به نو از پشت یکدگر
گفتی نشسته‌اند در آبگون غراب****خوبان قندهار ترکان غاتفر
کیوان نموده چهر چون پیر منحنی****بهرام تفته رخ چون ترک کینه‌ور
ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو****آن ارغنون به کف این طیلسان بسر
ماهی و گاو را جایی شده مقام****خرچنگ و شیر را سویی شده مقر
هم خوشه هم بره بی‌دانه و سُروی****هم‌کژدم و کمان بی‌چشم و بی وتر
نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف****آن رامح این به‌عزل آن ساکن این بپر
گردان بنات نعش گر‌د جدی چنانک****افلاک را مدار پیرامن مدر
گفتی‌که آسمان‌گردیده آسکون****زو ماهیان سیم آورده سر به‌در
یا نی یکی ارم آکنده از سمن****یا نی یکی صدف آموده از دُرر
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم****تاکی زمان هجر آید همی به‌سر
تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین****ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا****آسیمه سر دوان رفتمش بر اثر
هم برگمان غیر اندر دلم هراس****هم با خیال یار اندر سرم بط‌ر
با خوف و با رجا گفتم کیی هلا****کاین وقت شب گذشت نتوان به بوم و بر
دزدی و یا قرین در صلح یا به کین****باری که‌یی چه‌یی بنمای و برشمر
با خشم گفت هی هوش حکیم بین****کا ه‌از آشنا نشناسد از دگر
بگش‌ای در مایست تا بنگری‌که‌کیست****ای دلت منتظر ای جانت محتضر
در باز کردمش حیران و تن زده****تا بنگرم که کیست آن دزد خانه‌بر
چون بنگریستم دزدیده زیر چشم****دیدم که بود یار آن ترک سیمبر
از شو‌ق مقدمش چرخی زدم سه چار****می‌خواست از تنم کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخ‌بخ درآ درآ****ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر
بردمش در وثاق گفتمش از وفاق****هان برفکن‌کله هین برگشاکمر
بنشست و برفکند از روی دلبری****زان چهر دلستان آن زلف دل‌شکر
گفتی طلوع‌کرد در آن فضای تنگ****یک چرخ مشتری یک آسمان قمر
خالش به تیرگی آزرم زنگبار****چهرش به روشنی آشوب کاشغر
قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه****این ماه سرو چرخ آن سرو ماه‌بر
از زلف خم به‌خم یک شهربند ه دام****از چشم باسقم یک دهر شور و شر
سنگیش در بغل باغیش در رخان****کوهیش در ازار موییش در کمر
لب یک بدخش لعل خط یک تتار مشک****لعلی گهرفشان مشکی قمر سپر
رخسار و زلف او جبریل و اهرمن****گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر
یاقوت را بود گر نیشکر بدل****جبریل را بودگر اهرمن به بر
چشمش گه نگه گفتی که بسته است****در هر سر مژه صد جعبه نیشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم****منظور و دلنشین از پای تا به سر
شاید که تاجری از شرم پیکرش****در پارس ناورد دیبای شوشتر
باری نگار من ننشسته بر بساط****گفتا شراب سرخ آور به جام زر
داری به چهر من تاکی نظر هلا****برخیز و برفکن درکار می نظر
بی‌نقل و بی‌نبید دل را رسد حزن****بی‌جام و بی‌قدح جان را بود خط‌ر
گرچه بودگنه مندیش و می بده****با فضل کردگار جرمست مُغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پیش****زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر
زان می‌که مور ازو گر قطره‌یی خورد****در حمله برکند چنگال شیر نر
زان می که گر فروغش افتد به شوره‌زار****خاکش شود سمن سنگش شود گهر
زان می که جسم ازو یکسر خرد شود****نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عین از شیشه ی بلور****در جام زر فکند آن لعل معصفر
چون خورد ساغری پر کرد دیگری****بر من بداد و گفت ای مرد هوشور
از می شدن خراب آید نکوترم****چون منقلب بود اوضاع دهر در
بگذشته زان که مرد اندر طریق فقر****مقبول‌تر بود چندان‌که بی‌خبر
مظور چون یکیست از این همه برون****با این رمه چری تاکی به جوی و جر
تن خانه فناست ویران شدنش به****جان آیت بقاست آباد خوبتر
در پیش عاشقان هستی بود و بال****درکیش بیدلان مستی بود هنر
تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو****زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عیشها کنی****بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر
از خویش درگذرگر یار بایدت****تا هستی تو هست یارست مستتر
در جلوه گاه دوست بود توشد حجاب****این پرده برفکن آن جلوه درنگر
از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا****گر در حریم دوست بایدت مستقر
وارستگی بهست از قید کفر و دین****وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر
زین چار مادرت باید گریختن****خواهی‌مسیح‌وش گر رفت زی پدر
هرکس طلب کند با یار خرگهی****وصل مدام را در شام و در سحر
سودای عم و خال دارد همی وبال****برخیز و از جهان بگریز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پای****آزادگان زنند با آفتاب بر
وارسته در جهان دانی‌کنون کی است****مولای نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش دریای عز و مجد****گیهان داد و دین دنیای فال و فر
آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان****چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فیض ابر نازل به خار و گل****فیضش‌چو نور مهر شامل‌به خشک و تر
ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق****از ملک جاه او شبریست بحر و بر
نفس شریف اوست گر هیچ جلوه‌کرد****تأیید آسمان در کسوت بشر
هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک****امروز خلق را باشد همی پدر
بر یاد قهر او سم زاید از عسل****وز باد مهر او گل روید از حجر
با ابر دست او ابرست چون دخان****با بحر طبع او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت کلکش قو‌یترست****از رمح سام یل از تیر زال زر
او قطب وقت و دهر گردان به‌گرد او****چونان نه فلک پیراهن مدر
دل در هوای او نیندیشد از جنان****جان با ولای او نهراسد از سفر
بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا****بر هرچه حکم اوست اذعان‌کند قدر
آنجا که قدر اوست گردون بود زمین****آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر
با عزم ثاقبش صرصر بود گران****با رای روشنش انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کین****بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان****آنجاکه‌کلک اوست از ظلم نی خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک****جایی نمانده است از ظلم وکین اثر
کلب ه‌گ‌ثث «- است تا روز وایسیا****میزان داد و دین رزّاق رزق بر
ای صدر راستین ای بدر راستان****کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
ایدون‌که درکف یزدان ودیعه هشت****آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست چون منی ، هشیار نکته دان****در عهد چون تویی بردن چنین خطر
با آن‌که در سخن همواره کلک من****ریزد به یک نفس یک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من****بر عیش سالیان زان نبودم ظفر
ارجو که جود تو آسوده داردم****از فکر آب و نان از یاد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن****تا در زمین بود از آب و گل ثمر
جان عدوی تو از اشک دیده گل****جاه حبیب تو از اوج ماه بر

قصیدهٔ شمارهٔ 90: اقبال و بخت و نصرت و فیروزی و ظفر

اقبال و بخت و نصرت و فیروزی و ظفر****کشتند با رکاب من امسال همسفر
ز‌یرا که من به طالع میمون و فال نیک****کردم بسیج بزم خداوند نامور
اکسیر فضل جوهر جان کیمیای عقل****رکن وجود رایت جود آیت هنر
میقات علم مشعر دانش مقام فیض****میزان علم‌کعبهٔ دین قبلهٔ هنر
توقیع مجد فرد بقا فذلک وچود****نفس جلال شخص شرف عنصر خط‌ر
غیث همم غیاث امم غوث داوری****یمن مهان یمین جهان فخر بوم و بر
تا‌ج خرد نتاج ابد زادهٔ ازل****باب هنر کتاب ظفر خصم سیم و زر
دیوان فضل نظم بقا شاه انسی هرجان****عنوان بذل ناهب کان واهب گهر
معمار کاخ ملت و معیار داد و دین****منشار شاخ ذلت و منشور فال و فر
جلاب جام عشرت و قدب جان جور****طلاع ‌ره شو ه‌ر ه‌لاع تث‌رر ه‌ر تشر
فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود****گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
آقاسی آنکه رفعت جاه قدیم او****جایی بود که نیست ز امکان در او اثر
آجال نارسیده عیان دیده در قضا****آمال نانوشته فرو خوانده در قدر
ای خلقت از طراوت خلاق نوبهار****وی نطقت از حلاوت رزاق نیشکر
نقش جمال خویش پراکنده در رقم****بر لوح کُن‌فکان قلم صنع دادگر
یک جای جمع گشت تفاریق صنع او****آن لحظه‌کافرید ترا واهب الصور
پیوسته چون کمان دهدش چرخ گوشمال****هر کاو چو نی نبندد در خدمتت کمر
ازکام روز مهر تو مشکین جهد نفس****از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر
روزی که باد قهر تو بر خاک بگذرد****آب روان جهد عوض آتش از حجر
مرغی‌که بی‌رضای تو پرّد ز آشیان****زنجیر آهنین شودش بر به پای پر
آنجاکه هست ذکر عدوی تو در میان****وانجا که هست روی حسود تو جلوه گر
حسرت خورد دو دیدهٔ بینا به چشم‌کور****شنعت برد دو گوش نیوشا ز گوش کر
تا بنگرد جمال ترا هر شب آسمان****تا بشنود صفات ترا نیز هر سحر
گه پای تا به سر همه چشمت چون زره****گه فرق تا قدم همه‌گوشست چون سپر
گر بوالبشر لقب نَهَمت بس شگفت نیست****کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
تو مرکز وجودی و لابد به سوی تو****مایل شود خطوط شعاعی ز هر بصر
همچون خطوط قطرکه بر سطح دایره****ناچار از آن بود که به مرکز کند گذر
فصاد روز جود تو آن را که رگ زند****مرجانش جای خون جهد از جای نیشتر
در عهد دولتت نگدازد ز غصه‌کس****جز شمع مجلس تو که بگدازدش شرر
گرچه درین گداختن از اصل حکمتی است****کافزون شود ز دیدن او خلق را عبر
خواهی به خلق باز نمایی‌که مرد را****در زجر جسم اجر روانست مستتر
فرهاد بیستون را از پیش برنداشت****تا از خیال شیرین نگداخت چون شکر
تا مرد حق‌پرست ز طاعت نکاست تن****روحش نشد ز عالم لاهوت باخبر
آن نص مصحفست که یک نفس در بهشت****نارد گذشت تا نکند جای در سقر
در نافهٔ غزال‌گیاهی نگشت مشک****تا رنگ خون نگشت ز آغاز در جگر
تا دانه تن نکاهد اول به زیر خاک****آخر به باغ می‌نشود نخل بارور
ناطور از نخست برد شاخ و برگ تاک****تاکز بریدنش شود انگور بیشتر
وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت****رنج هزار ساله کی از دل کند به‌در
چون چهر شه نیابد در روشنی‌کمال****تا همچو تیغ شه نشود کاسته قمر
در بزم خواجه‌کس ز سعادت نیافت بار****تا همچو حلقه بر در طاعت نکوفت سر
فولاد تا نگردد زاتش گداخته****کی بهر دفع خصم شود تیغ جان شکر
خاک سیاه تا نخورد صدهزار بیل****کی مغرس شجر شود و منبت زهر
از لوم قوم تا نشود خسته روح نوح****کی مستجاب‌گردد نفرین لاتذر
موسی نکرد تا که شبانی شعیب را****در رتبه کی ز غیب رسیدیش ماحضر
عیسی ندید تا که دوصد ذلت از یهود****کی صیت ملتش به جهان گشت مشتهر
تا خاکروبه بر سر احمد نریختند****زین خاکدان نشد به سوی عرش رهسپر
تا مرتضی به عجز در نیستی نزد****هستی ز نام وی نشد اینگونه مفتخر
درکربلا حسین علی تا نشد شهید****کی می‌شدی شفیع همه خلق سر به‌سر
ای خواجه‌یی که حزم تو نارسته از زمین****یاردکه برگ و بار درختان‌کند ثمر
ای مهری‌که نطفهٔ اطفال در رحم****گویند شکر جود تو ناگشته جانور
برجیست آفرینش و درجیست روزگار****آن برج را ستاره و آن درج را گهر
این سال چارمست که دور از جناب تو****هر صبح و شام بوده ز بد حال من بتر
دیو غمم به ملک سلیمان اسیر داشت****هدهدصفت ازان زدمی بر به خاک سر
وز طلعتت چو چشم رمد دیده ز آفتاب****محروم داشت چشم مرا چرخ بدسیر
تاج خروس بد مُژَگانم ز خون دل****تا چرخ بسته بود چو باز از توام نظر
چشمم چو غار و اشک برو تار عنکبوت****کرده در آن خیال تو چون مصطفی مقر
منت خدای را که چو بلبل به شاخ گل****اکنون سرود وصل تو خوانم همی زبر
خاک ره تو سرمهٔ مازاغ گشت و باز****روشن شد از جمال توام چشم حق‌نگر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب****گاهی بخار خشک جهدگه بخار تر
از آن بخار خشک بزاید همی نسیم****وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جزکام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا****از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر

قصیدهٔ شمارهٔ 91: الا ای خمیده سر زلف دلبر

الا ای خمیده سر زلف دلبر****که همرنگ مشکی و همسنگ‌گوهر
چو فخری عزیز و چو فقری پریشان****چو کفری سیاه و چو ظلمی مکدر
همه سایه در سایه‌یی همچو بیشه****همه پایه در پایه‌یی همچو منبر
به شب شمع و مه دیدم اما ندیدم****شب تیره در شمع و ماه منور
شمیمی که از تارهای تو خیزد****کند تا به محشر جهان را معنبر
چو بپریشدت باد بر چهر جانان****پریشیده گردند دلها سراسر
بلی چون پریشان شود آشیانی****درافتند بر خاک مرغان بی‌پر
ز شرمی فرومانده در چهر جانان****به عجزی سرافکنده در پای دلبر
به طرزی که در پیش جبریل شیطان****بر آنسان‌که در نزد کرّار قنبر
قضا کاتبست و نکویی کتابت****رخ یار من صفحه تارتو مسطر
چو دیوی که با جبرئیلی مقابل****چو مشکی‌که با سیم نابی برابر
دخانی تو وان رخ فروزنده آتش****بخاری تو وان چهره خورشید انور
ترا عود بابست و ریحان پسرعم****ترا مشک مامست و عنبر برادر
به تن عقرب و سم تو نافهٔ چین****به شکل افعی و زهر تو مشک اذفر
به خورشیدگه سجده آری چو هندو****به بتخانه گه چهره سایی چو کافر
به ترکیب سر زان مدور نمایی****که شخص و تن نیکویی را تویی سر
به خورشیدگردی از آنی به رشته****به فردوس خسبی از آنی معطر
ترا تا به عنبر همانندکردم****همه قیمت جانگرفتست عنبر
بسوزندگی آتش افروز مانی****که خم‌گشته دم می‌دمند اندر آذر
و یا چون دو هندوکه اندر بر بت****به زانو کنند از دو سو دست چنبر
و یا چون دو کودک که نزد معلم****سبقهای مشکل نمایند از بر
به دفتر شبی از تو وصفی نوشم****همان دم پریشان شد اوراق دفتر
سیه چادری را به ترکیب مانی****کش از رشتهٔ جان بود بند چادر
غلام ولیعهد از آنی زدستی****سراپرده بر روی خورشید خاور
ولیعهد شاه جهان ناصرالدین****که دین ناصرش باد و داورش یاور
چنان دوربین است حزمش‌که داند****به صلب مشیت قضای مقدر
به خشمش نهانست مرگ مفاجا****به جودش موطست رزق مقرر
به هر عرق او یک فلک عقل مدغم****به هر عضو او یک جهان هوش مضمر
مقدم به هفت آسمان چار طبعش****بر آنسان که بر نه عرض پنج جوهر
شکر را شرف بود بر جان شیرین****گر از ظق او خلق می‌گشت شکر
گهر را صدف بود چشم ملایک****گر از رای او تاب می‌جست‌گوهر
تعالی الله از توسن برق سیرش****که از نسل بادست و از صلب صرصر
دُم افشاند و روبد اجرام انجم****سم افشارد وکوبد اندام اغبر
عرق ریزد از پیکرش گاه پویه****چو از ابر باران چو از چرخ اختر
چو برقست اگر برق را بر نهی زین****چو وهمست اگر وهم گردد مصور
فلک‌تاز و مه‌سیر وکه‌کوب و شخ‌بر****کم‌آسای و پر تاب و ره‌پوی و رهبر
به شب بیند اوهام اندر ضمایر****چو در روز اجرام بر چرخ اخضر
چنان‌گرم برگرد آفاق‌گردد****که پرگار برگرد خط مدور
به آنی چنان ملک هستی نوردد****که بارهٔ عدم را نمایان شود در
فلک را گهی بسپرد چون ستاره****زمین راگهی طی کند چون سکندر
تنش کشتی و قلزمش دشت هیجا****دمش بادبان چار سم چار لنگر
عجبتر که آن بادبانست ساکن****ولی لنگرش بادبان وار رهور
زهی هرچه جویی ز بختت مسلم****خهی هرچه خواهی ز چرخت میسر
زگردون جلال تو صد باره افزون****ز هستی رواق تو یک شبر برتر
مگر خون همی‌گرید از هیبت تو****کزین گونه سرخست روی غضفر
جنین در رحم گر جلال تو دیدی****ز شوق تو یک‌روزه زادی ز مادر
گوان را ز پیکان تیرت به تارک****یلان را از آسیب‌گرزت به پیکر
شود خود صد چاک برسان جوشن****شود درع یک لخت مانند مغفر
ز عکس لبت هر زمان‌کاب نوشی****شود جام بلور یاقوت احمر
پرندوش من مرگ را خواب دیدم****برهنه‌تن و خون‌چکان و مجدر
تنش همچو کشتی لبالب ز جانها****فرومانده در ژرف بحری شناور
سحر گشت تعبیر آن خواب روشن****چو دیدم به دست تو جانسوز خنجر
الا یا جوانبخت شاهی که داری****ز مهر شهنشاه بر فرق افسر
به عمدا ترا شاه خواندم که ایدون****تو شاهی و خسرو شهنشاه کشور
چو فیروزی و فتح و اقبال دایم****ستاده به نزد شهنشاه صفدر
محمد شه آن کز هراسش نخسبد****نه در خانه خان و نه در قصر قیصر
جهانندهٔ توسن از شط‌گردون****گذارندهٔ نیزه از خط محور
چو سنجیدش ایزد به میزان هستی****فزون آمد از آفرینش سراسر
خلد تیرش آنگونه در سنگ خارا****که در جامه سوزن در اندام نشتر
رود حکمش آنگونه اندر ممالک****که در آب ماهی در آتش سمندر
تف ناری از قهر او هفت دوزخ****کف خاکی از ملک او هفت کشور
الا یا ولیعهد دارای دوران****الا یا دو بازوی شاه مظفر
به مدح تو قاآنی الکن نماید****بر آنسان که حسّان به نعت پیمبر
پس از دیگران گفت مدح تو آری****مقدم بود نطفه انسان مؤخر
پس از سنعل آید به‌گلزر سوری****پس از سبزه بالد به بستان صنوبر
رسالت پس از انبیا جست احمد****خلافت پس از دیگرن یافت حیدر
شوی‌گر توام ناصر بخت قاصر****وگر یاورم گردد الطاف داور
سخن را ز رفعت به جایی رسانم****که روح‌القدس‌گوید الله اکبر
الا تا همی حرف زاید ز نقطه****الا تا همی فعل خیزد ز مصدر
بود جاودان مهرت اندر ضمایر****چو فاعل در افعال معلوم مضمر

قصیدهٔ شمارهٔ 92: الحمد خدا را که ولیعهد مظفر

الحمد خدا را که ولیعهد مظفر****شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد****شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان****یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خو‌ر که جهان گیرد بی‌نصرت انجم****بگرفت جهان را همه بی‌یاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه****ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان****گر مرغ شود سوی‌گلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن****رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم****صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره****با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره****یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی****کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم****با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون****با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان****ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون****ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسین‌ا****از خنجر تو یادی و زلزال به‌کشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند****گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا****از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگ گر‌ان‌سنگ سبک‌هنگ تو در جنگ****کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب****نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک****وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب****با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان****یکسان بود ای شاه ملک خوی فلک‌فر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید****با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس به‌کف دارد و من کلک در انگشت****او تخم به‌گل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار****من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه بجز گندم و ارزن****من حاصل‌گفتم نه بجز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری****هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما****تضمین‌کنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله به‌گردون****تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا****زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول****تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزنده‌تر از بیضهٔ بیضا****تخت تو فرازنده‌تر از گنبد اخضر

قصیدهٔ شمارهٔ 93: الحمد که از موهبت ایزد داور

الحمد که از موهبت ایزد داور****زد تکیه بر اورنگ حمل خسرو خاور
الماس‌فشان شد فلک از ژالهٔ بیضا****یاقوت‌نشان چمن از لالهٔ احمر
در دامن گل چنگ زده خار به خواری****زانگونه که درویش به دامان توانگر
در لاله وگل خلق خرامان شده چونانک****در آذر نمرود براهیم بن آزر
نرگس به جمال گل خیری شده خیره****زانگونه که بیمار کند میل مزعفر
لاله چو یکی حقهٔ بیجاده نمودار****در حقهٔ بیجاده نهان نافهٔ اذفر
گل گشته نهان در عقب شاخ شکوفه****چون شاهد دوشیزه‌یی اندر پس چادر
از بوی مل و رنگ گل و نکهت سنبل****مجلس همه پر غالیه و بسد و عنبر
وقتست که در روی در آید کرهٔ خاک****چون شاخ‌گل از نغمهٔ مرغان نواگر
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق****چون روز به شب ساحت باغست منور
برکوه همی لالهٔ حمرا دمد از سنگ****زانگونه که از سنگ جهد شعلهٔ آذر
از لاله چمن تا سپری معدن مرجان****از ژاله دمن تا نگری مخزن گوهر
خار ار نبود گرم سخن‌چینی بلبل ***در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
از آب روان عکس‌گل و لاله پدیدار****زانگونه‌که عکس می‌گلرنگ ز ساغر
دل‌گر به بهاران شده خرم عجبی نیست****کاو نیز هم آخر بودن شکل صنوبر
پیریست جوانبخت‌که از بخت جوانش****کیهان کهن‌سال جوانی کند از سر
آن خال سیاهست بر اندام شقایق****یا هندوی شه مشک برآکنده به مجمر
دارای جوانبخت محمد شه غازی****کز صولت او آب شود زهرهٔ اژدر
گردی ز گذار سپهش خاک مطبق****موجی ز سحاب کرمش چرخ مدور
شیپور نظامش نه اگر صور سرافیل****خیزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر
ای گوهر تو واسطه عقد مناظم****ای دولت تو ماشطهٔ شرع پیمبر
گه زلزله از حزم تو بر پیکر الوند****گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر
گویی مه نوگشته زکوه احد آونگ****وقتی‌که حمایل شودش تیغ به پیکر
گردی که ز نعلین تو خیزد گه رفتار****در چشم خرد با دو جهانست برابر
چون تافته ماری شده ازکوه سراشیب****فتراک تو آویخته از زین تکاور
تنگست فراخای جهان بر تو به‌حدی****کت نیست تمایل به چپ و راست میسر
سیمرغ که بر قلهٔ قافست مطارش****گنجش ندهد لانهٔ عصفور و کبوتر
صفرت ز وجل خیزد از آنست‌که دینار****هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر
جز تیغ تو که چشمهٔ فتحست که دیده****ناری‌که شود جاری از آن چشمهٔ کوثر
باس تو نگهداشته ناموس خلایق****چندان‌که اگر سیرکنی در همه‌کشور
یک قابله اندرگه میلاد موالید****از شرم پسر را نکند فرق ز دختر
نیران غضب شعله کشد در دل دشمن****از صارم پولاد تو ای شاه دلاور
خاره است دل خصم تو و تیغ تو فولاد****از خاره و پولاد فروزان شود آذر
دریا شود از تفّ حسام تو چنان خشک****کز ساحت او بال ذبابی نشود تر
شاها ملکا دادگرا مُلک‌ستانا****ای بر ملکان از ملک‌العرش مظفر
امروز به بخت تو بود نازش اقلیم****امرو‌ز به تخت تو بود بالش‌کشور
امروز تویی چرخ خلافت را خورشید****امروز تویی بحر ریاست راگوهر
امروز تویی‌کز فزع چین جبینت****در روم نخسبد به‌شب از واهمه قیصر
امروز تویی کز غو شیپور نظامت****خوارزم خدا را نشود خواب میسر
امروز ز تو تخت مهی یافته زینت****امروز ز تو تاج شهی یافته زیور
امروز تویی آنکه ز شمشیر نزارت****بخت تو سمین گشت و بداندیش تو لاغر
امروز تویی آن مهین‌گنبدگردول****در جنب اقالیم تو گوییست محقر
فرداست که تاریک کند چون شب دیجور****گرد سپهت ساحت کشمیر و لهاور
فرداست‌که در روم به هر بوم ز بیمت****فریاد زن و مردکندگوش فلک‌کر
فرداست که شیپور تو از ساحت خوارزم****از یاد برد طنطنهٔ نوبت سنجر
فرداست که گیتی شودت جمله مسلم****فرداست‌که‌گیهان شودت جمله مسخر
ای شاه ترا موهبتی هست ز یزدان****کان موهبت از هر دو جهانست فزونتر
ناگفته هویداست ولی گفتنش اولی است****تا گوش مزین شود و کام معطر
پیریست جوانبخت‌که از بخت جوانش****گیهان کهن‌سال جوانی‌کند از سر
صدریست قَدَر قدر که با جاه رفیعش****گردون به همه فر و جلالت نزند بر
نوک قلمش صید کند جمله جهان را****چون چنگل شاهین که کند صید کبوتر
در پیکر اقلیم تو جانیست مجسم****درکالبد ملک تو روحیست مصور
زیبدکه بدو فخر کنی بر همه شاهان****زانگونه‌که از همرهی خضر سکندر
تکرارکنم مدح تو شاها که مدیحت****قندست و همان به که شود قند مکرر
آنی تو که در روز و غا آتش خشمت****کاری کند از شعلهٔ کین با تن کافر
ک‌ز سهم تو بی‌پرسش یزدان به قیامت****از سوق سوی نارگریزد چو سمندر
زانرو که یقین داردکز فرط عنایت****در خلد ترا جای دهد ایزد داور
تا صفحه گردون به شب تار نماید****چون چهر من از ثابت و سیاره مجدر
خاک ه‌دمت باد چو روی من وگردون****پر آبله از بوسهٔ شاهان فلک فر

قصیدهٔ شمارهٔ 94: امسال عید اضحی با نصرت و ظفر

امسال عید اضحی با نصرت و ظفر****با موکب امیر نظام آمد از سفر
عید و امیر هر دو رسیدند و می‌ربود****یک روز پیش از آنکه بدش بیش فال و فر
قربان عید کرده همه میش و خویش را****قربان نمود عید بر میر نامور
میران پی پذیره گروه از پی گروه****باکوس و با تبیره حشر از پس حشر
خوبان‌گرفته از لب و دندان روح‌بخش****نعل سمند او را در لعل و در گهر
یکساله هجر عید اگرچند صعب بود****شمشه فراق میر از آن بود صعبتر
شمشه فراق خواجه و یکساله هجر عید****بگذشت و باز شاخ طرب یافت برگ و بر
فهرست کامرانی و دیباچهٔ وجود****گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
تاج امم اتابک اعظم نتاج مجد****کان‌کرم مکان خرد منزل هنر
معمار کاخ احسان معیار داد و دین****منشار شاخ عدوان منشور کام و کر
میقات علم و مشعر دانش مقام فضل****کعبهٔ صفا منای منی قبلهٔ بشر
از نوک‌کلکش ار نقطی بر زمین چکد****از خاک تا به حشر دمد شاخ نیشکر
میرا سپهر مرتبتا جز کف تو نیست****صورت‌پذیر گردد اگر فیض دادگر
از حرص جود دست تو قسمت کند به خلق****صد قرن پیش از آنکه شود خاک سم و زر
از شوق بذل طبع تو بی‌منت صدف****هر قطره‌یی دهد به هوا صورت‌گهر
در چشم ملک صورت کف و بنان تو****نایب مناب خط شعاعست و جرم‌خور
گردون مگر سُرادِق عز و جلال تست****کز خاوران کشیده بود تا به باختر
ظل ضمیر تست مگر نور آفتاب****کز شرق تا به غرب کشاند همی حشر
گر نام تو به نامهٔ صورتگران برند****جنبندد حالی از پی تعظیم او صور
امضای تیر و تیغ تو لازم‌تر از قضا****اجرای امر و نهی تو نافذتر از قدر
از کام روز مهر تو مشکین جهد نفس****از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر
در روز بخشش تو ز شرم عطای تو****زی ابر باژگونه بتازد همی مطر
خون شد ز بیم تو جگر خصم از آن شناخت****دانا که هست خون را تولید در جگر
آنسان‌که ناوک تو ز سندان‌گذرکنل****اندر بدن فرو نرود نوک نیشتر
نبود مجال پرسش خلق ار به روز حشر****یک روزه خرج جود تو آرند در شمر
زاغاز صبح خلقت تا روز واپسین****حزم تو دید صورت اشیا به یک نظر
فانی شود دو عالم از یک عتاب تو****زانسان که قوم نوح ز نفرین لاتذر
تا جیب قوس را چو مضاعف کند حکیم****آن قوس را به نسبت حاصل شود وتر
هر کاو ز قوس حکم تو چون سهم بگذرد****جیش دریده بادا از سینه تا کمر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب****گاهی بخار خشک جهد گه بخار تر
از آن بخار خشک برآید همی نسیم****وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جز کام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا****از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر

قصیدهٔ شمارهٔ 95: ای به جلالت ز آفرینش برتر

ای به جلالت ز آفرینش برتر****ذات تو تنها به هرچه هست برابر
زادهٔ خیرالوری رسول مکرم****بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر
از تو تسلی گرفته خاطر گیتی****وز تو تجلی نموده ایزد داور
عالم جانی و عالم دو جهانی****اخت رضایی و دخت موسی جعفر
فاطمه‌ات نام و از سلالهٔ زهرا****کز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر
ای تو به حوا ز افتخار مقدم****لیک ز حوا به روزگار موخر
تاج ویستی و از نتاج ویستی****وین نه محالست نزد مرد هنرور
ای بس بابا کزو به آید فرزند****ای بس ماما کز او به آید دختر
شمس‌که او را عروس عالم خوانند****به بود از خاوران‌که هستش مادر
گوهر ناسفته‌کاوست دخترکی بکر****مر صدفش مادریست دخترپرور
مادر آن را زنان برند به حمام****دختر این را شهان نهند به افسر
سیم به از سنگ هست و خیزد از سنگ****لاله به از اغبرست و روید ز اغبر
منبر و تخت ار چه تخته‌اند ولیکن****تخته نه با تخت برزند نه به منبر
تا که ترا نافریده بود خداوند****شاهد هستی نداشت زینت و زیور
بهر وجود توکرد خلقت‌گیتی****کز پی روحست آفرینش پیکر
دانه نکارند جز که از پی میوه****حقه نسازند جزکه از پی‌گوهر
چیست مراد از سپهر گردش انجم****چیست غرض از درخت میوهٔ نوبر
علت ایجاد اگر عفاف تو بودی****نقش جهان نامدی به چشم مصور
عصمتت ار پیش چرخ پرده کشیدی****بر به زمین نامدی قضای مقدر
پیر خرد بد طفیل ذات تو گرچه****کشت به طفلی ترا سپهر معمر
صبح صفت ناکشیده یک نفس از دل****روز تو شد تیره‌تر ز شام مکدر
چشم و دل عالم و زمانه تو بودی****شخص تو زان خرد بود و شکل تو لاغر
لیکن چون چشم و دل بدان همه خردی****هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
عمر تو چون لفظ کاف و نون مشیت****کم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر
صورت کن را نظر مکن که به معنی****بود دو عالم در آن دو حرف مستر
هست ز یگ نور پاک ایزد ذوالمن****ذ‌ات تو و حیدر و بتول و پیمبر
گر ز یکی شمع صد چراغ فروزند****نور نخستین بود که گشته مکرر
ورنه چرا نورها ز هم نکنی فرق****چون شود از صد چراغ خانه منور
دانه نگردد دو از تکثر خوشه****شعله نگردد دو از تعدد اخگر
تا تو به خاک سیاه رخ بنهفتی****هیچکس این حرف را نکردی باور
کز در قدرت خدای هر دو جهان را****جای دهد در دوگز زمین مقعر
چرخ شنیدم‌که خاک در برگیرد****خاک ندیدم که چرخ گیرد در بر
گر به گل اندوده می‌نگردد خورشید****چون به گل اندودت این سپهر بد اختر
پیشتر از آنکه رخ به خاک بپوشی****جملهٔ گلها شکفته بود معطر
چون تو برفتی و رخ به‌گل بنهفتی****حالت‌گلها به رنگ و بو شد دیگر
تیره شد از بسکه سوخت سینهٔ لاله****خیره شد از بس‌گریست دیدهٔ عبهر
جامهٔ ماتم کبود کرد بنفشه****پیرهن از غصه چاک زد گل احمر
طرهٔ سنبل شد از کلال پریشان****گونهٔ خیری شد از ملال معصفر
چون علوی‌زادگان به سوک تو در باغ****غنچه به سر چاک زد عمامهٔ اخضر
وز پی خدمت چو خادمان به مزارت****بر سر یک پای ایستاده صنوبر
فاخته کو‌کو زنان که کو به کجا رفت****سرو دلارای باغ حیدر صفدر
گرچه نمردی و هم نمیری ازیراک*** جانی و جان را هلاک نیست مقرر
لیک چو نامحرمست دیدهٔ عامی****بکر سخن به نهفته در پس چادر
بس کن قاآنیا ثنای‌کسی را****گثن ملک‌العرش مادحست و ثناگر
عرصهٔ بحر محیط نتوان پیمود****ماهیک خرد اگرچه هست شناور
رو ببراین شعر را به رسم هدیت****نزد مشیر جهان امیر مظفر
صدر مؤید مهین اتابک اعظم****کاو به شرف خضر هست و شاه سکندر
عمر وی و بخت بی‌زوال شهنشه****باقی و پاینده باد تا صف محشر
هم ز دعا دم مزن‌که اصل دعا اوست****کش همه آمال بی‌دعاست میسر

قصیدهٔ شمارهٔ 96: ای طرهٔ مشکین تو همشیرهٔ قنبر

ای طرهٔ مشکین تو همشیرهٔ قنبر****وی خال سیه فام تو نوباوهٔ عنبر
دنبالهٔ ابروی تو در چنبر گیسو****چون قبضهٔ شمشیر علی درکف قنبر
بر چهرهٔ تو طرهٔ مشکین تو گویی****استاده بلال حبشی پیش پیمبر
من چشم به زلفت نکنم باز که ترسم****چشمم چو زره پر شود از حلقه و چنبر
گیسوی تو بر قامت رعنای تو گویی****ماری سیه آویخته از شاخ صنوبر
زنهار که گوید که پری بال ندارد****اینک رخ خوب تو پری زلف تواش پر
پرسی همی از من که لب من به چه ماند****قندست لب لعل توگفتیم مکرر
خواهم شبکی با تو به کنجی بنشینم****جایی که در آنجا نبود جز می و ساغر
بر کف قدحی باده که امی ز فروغش****برخواند از الفاظ معانی همه یکسر
وز پرتو جامش بتوان دید در ارحام****هر بچه که زاید پس ازین تا صف محشر
آنقدر بنوشیم‌که می در عوض خوی****بیرون جهد از هرچه مسام است به پیکر
من خنده‌کنان خیزم و بر روی تو افتم****چون ماه تو در زیر و چو مریخ من از بر
هی بویمت و هی زنم از بوی تو عطسه****هی بوسمت و هی خورم از بوس تو شکر
چندان زنمت بوسه که سر تاقدمت را****از بوسه نمایم چو رخ خویش مجدر
ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم****وی چهرهٔ سیمین تو با سیم برادر
چشم و مژه‌ات هیچ نگویم به چه ماند****ترکی که شو‌د مست و برد دست به خنجر
مسکین‌دلکم چون رهد از چنبر زلفت****در پنجهٔ شاهین چه برآید ز کبوتر
رفتم به میان تو کنم رخنه چو یأجوج****بستی ز سرین در ره من سد سکندر
پیوسته زمین تر شدی از آب رخ تو****گر آب رخت را نبدی شعلهٔ آذر
رخساره نمودی و دلم بردی و رفتی****مانا صنما از پریان داری گوهر
زلف تو به روی تو سر افکنده ز خجلت****بنیوش دلیلی که نکو داری باور
زنگی چو در آیینه رخ خویش ببیند****شرم آیدش از خویش و به زانو فکند سر
جز بر رخ زردم مفکن چشم ازیراک****بیمار غذایی نخورد غیر مزعفر
گر صورت بازی شدی از حسن مجسم****مژگان تو چنگش بدی و زلف تو شهپر
هرگه فکنم چشم بر آن کاکل پیچان****هرگه که زنم دست بر آن زلف معنبر
زین یک شودم مشت پر از کژدم اهواز****زان یک شودم چشم پر از افعی حَمیَر
یک روز اگرت تنگ در آغوش بگیرم****تا صبح قیامت نفسم هست معطر
منگر به حقارت سوی قاآنی کز مهر****شد مشتری دانش او زهرهٔ‌کشور
دخت ملک ملک‌ستان آسیه سلطان****کش عصمت و عفت بود از آسیه برتر
او جان شه و مردمک دیدهٔ شاهست****زانروست عزیزش لقب از شاه مظفر
جز دامن شاهش نبود جایگه آری****جز در دل دریا نبود مسکن گو‌هر
چون چهره نهد شاه به رخسارش‌گویی****از چرخ درآمد به زمین برج دو پیکر
هر صبح که رخسار خود از آب بشوید****هر قطره از آن آب شود مهر منور
فربه شود از قرب شهنشاه اگرچه****نزدیکی خورشید کند مه را لاغر
ای زینت آغوش و بر داور دوران****کزصورت تو معنی جان‌گشته مصور
خیزد پی تعظیم رخ خوب تو هر روز****خورشید ز گردون چو سپند از سر مجمر
از نور تو در پردهٔ اصلاب توان دید****ایمان ز رخ مومن وکفر از دل‌کافر
تو مرکز حسنی و ملک دایرهٔ جود****زان است تو را جا به دل شاه دلاور
شه را تو به برگیری و بسیار عجیبست****مرکز که همی دایره را گیرد در بر
گویند ملک می نخورد پس ز چه بوسد****لبهای تو کش نشوه ز می هست فزونتر
در دفتر اگر وصف عفاف تو نگارند****همچون پری از دیده نهان گردد دفتر
انصاف ده امروز به غیر از تو که دارد****مهتاب به پیراهن و خورشید به معجر
مامت بود آن شمسهٔ ایوان جلالت****کز بدر رخش جای عرق می‌چکد اختر
وز بس که بر او عفت او پرده کشیدست****عاجز بود از مدحت او وهم سخنور
تنها نه همین پوشد رخساره ز مردان****کز غایت عصمت ز زنانست مستر
از حجره برون ناید الا به شب تار****تا سایه همش نیز نبیند به ره اندر
در آینه هرگه نگرد عکس رخ خویش****بیگانه شماردش رود در پس چادر
جز او که بر او پرده کشد عصمت زهرا****مردم همگی عور درآیند به محشر
در بطن مشیت‌که خلایق همه بودند****نامحرم و محرم بر هم خفته سراسر
او درکنف فاطمه دور از همه مردم****محجوب بد اندر حجب رحمت داور
گویی که خدیجه است هم آغوش محمد****زیراکه بتولی چو ترا آمده مادر
ای دخت شه ای مردمک چشم شهنشاه****ای همچو خردکامل و چون روح مطهر
بی پرده برون آ که کست روی نبیند****بنیوش دلیل و مشو از بنده مکدر
گویند حکیمان که رود خط شعاعی****از چشم سوی آنچه به چشمست برابر
تا خط شعاعی به بصر باز نگردد****در باصره حاصل نشود صورت مبصر
حسن تو به حدیست‌که آن خط ز رخ تو****برگشتنش از فرط وله نیست میسر
مشاطهٔ حسن تو بود سلطان آری****هم مهر بباید که کند مه را زیور
چون شانه کند موی ترا جیب و کنارش****تا روز دگر پر بود از نافهٔ اذفر
چون روی ترا شو‌ید و ساید به رخت دست****فی‌الحال بروید ز کفش لالهٔ احمر
از جنت و کوثر نکند یاد که او را****رخسار و لب تست به از جنت و کوثر
تا از اثر نامیه هر سال به نوروز****بر فرق نهد لاله کله گوشهٔ قیصر
آغوش ملک باد شب و روز و مه و سال****از چهره و چشم تو پر از لاله و عبهر

قصیدهٔ شمارهٔ 97: ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم

ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم****ای خال تو با مردمک دیده برادر
بی‌رابطه آن یک را عودست همی خال****بی‌واسطه این یک را عنبر شده مادر
رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی****گر حور بهشتی بود از مشکش معجر
هر رنگ که در گیتی در روی تو مدغم****هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر
زودست کز آن اشک شود عاشق رسوا****زودست‌کز آن فتنه برآشوبدکشور
ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر****ارنه رسد آسیبت از میر مظفر
سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش****از فضل مجسم بود از جود مخمر
تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش****عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر
زان یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ****این یک همی از سنگ برون آرد آذر
خنگش به چه ماند به یکی باد سبک‌سیر****گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر
رمحش به چه ماند به یکی نخل‌که ندهد****در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر
درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند****حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
دولت شده بر چهر دلارایش شیدا****صولت شده بر شخص توانایش چاکر
آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون****آن سطح محدب بود این سطح مقعر
بخشنده کف رادش چندان که تو گویی****در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر
ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت****از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر
مسکین نرودش از در جز با دل خرم****زایر نشودش از بر جز با کف پر زر
بالاست همی بختش و افلاک بود دون****روشن بودش رای و خورشید مکدر
خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم****ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر
آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن****کاید ز قبول تو یکی تافته اختر
خلاق سخن گر نبود مردم به یکدم****چندین گهر از طبع برون نادر ایدر
تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید****شام سیه و روز سپیدست برابر
اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز****احباب تو را شب همه چون روز منور

قصیدهٔ شمارهٔ 98: بحمدالله که باز از یاری گیهان خدا داور

بحمدالله که باز از یاری گیهان خدا داور****درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو****همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر
بحمدالله که از نیروی بخت بی‌زوال شه****عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه****شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد****وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر
جهاندار و کنارنگی که ذات بی‌زوال او****قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر
جهانداری که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا****ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر
ز تیغش‌یادی و ولوال اندر ساحت سقسین****زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی****بدان آیین‌که بر دریا حباب از جنبش‌ب صرصر
نهنگی‌غوطه‌زن‌در نیل‌چون‌پوشدبه‌تن‌جوشن****دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر
به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین****که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد****شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش****فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر
دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش****صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان****عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر
کهین چوبک زن بامش اگر مریخ اگرکیوان****کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر
زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا****ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده****بجز فرماندهٔ‌کش هرچه فرمان‌گوی فرمانبر
چم‌ر بر روشن‌تنش‌جوشن‌عیان‌خو‌رشد از روزن****و یا از پشت پرویزن فروزان‌گنبد اخضر
نوال دست جودش زانچه درخورد قیاس افزون****عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن****پس از قرنی کند ماوا برین فیروزه گون منظر
به دارالضرب گیتی بی‌قرین ضراب بخت او****هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر
کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا****یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر
هر آن کو بنگرد آشوب‌زا میدان رزمش را****به چشمش بازی طفلان نماید شورش محشر
عروس مملکت زان پیش کاندر عقد شاه آید****به‌هیات بود بس هایل به صورت بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا****چه باک ار زشت‌رویی طرفه زیباگردد از زیو‌ر
نیایش لاجرم درده بر آن معبود بی‌همتا****که بی‌یاریست با یارا و هر بی‌یار را یاور
به پای انداز آ‌ن‌کز فر این دارانسب خسرو****به دست آویز آن کز بخت این گیتی خداداور
شد از تیغ شجاع السلطنه دشت قرابوقا****ز خون قنقرات زشت‌سیرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان****ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر
زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون****رقم‌کرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن میدان پر غوغا که بانگ کوس تندرسا****درید از هیبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات و نصرت چشمهٔ حیوان****بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان گرزه مار جانگزا در دست مارافسا****سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون****چو دریابی‌که پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر
بدن‌شد باده‌نوش‌و دشت‌کین‌بزم‌و اجل ساقی****شرابش‌خون و جان‌دادن‌خمّار و تیغ‌شه ساغر
زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا****بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر
اجل‌شد گاز و تن‌آهن‌حوادث‌دم‌زمین کوره****تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن****ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر
چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان****کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر
نیوشاگوش را زی من‌گرایان دار ای دانا****که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر
سحرگاهی‌که از اقلیم خاور خیمه زد بیرون****به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور
بشیری برکشید آواز کز اورکنج ای خسرو****قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور
به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده****کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق ***ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر
چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل****که انصار بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر
تو ای‌ضرغام‌پیل‌افکن‌چو بیرون راندی از مکمن****روان شد فتحت از ایمن دوان شد بختت از ایسر
کشیدی‌زیر ران‌کوهی‌که‌هی‌هی‌رهسپر توسن****گرفتی‌اژدری برکف‌که‌وه‌وه‌جانستان خنجر
یکی در سرکشی قایم‌مقام طرهٔ جانان****یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر
بر آن خونخواره عفریتان بدان‌سان حمله آوردی****که بر خیل گراز ماده آرد حمله شیر نر
پرندت‌چون‌برون‌شد از قراب‌قیرگون گفتی****ز قیرآلود غاری رخ نمود آتش‌فشان اژدر
اس‌افکندٻی‌چندین‌هزاراسب‌افکن افکندی****. ترکان هزار اسب‌ا از فراز اسب‌که پیکر
چنان کردی جر خون از بن هر موی تن جاری****که گفتی زد به هفت اندامشان هر موی تن نشتر
هلال‌آسا حسامت ترک را بر تارک ترکان****چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر
ز تاب‌تف تیغت سوخت‌کشت‌عمرشان چونان****که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر
چنان‌گرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان****که بیرون شد ز بطن‌گاو ماهی آهن مغفر
به‌خصم‌از شش جهت‌راه هزیمت بسته شد آری****چسان بیرون شود آن مهره‌یی کافتاد در ششدر
ز‌هی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم****فنا در خنجرت مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت****به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر
ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه****حجاب رخ‌کندگاهی ز عصمت‌گوشهٔ معجر
گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان****که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت****بدان آیین‌که رند باده‌خوار از بادهٔ احمر
ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود****که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاق‌تر زان بر می خون بداندیشت****که رندان قدح پیما به رنگین بادهٔ خلر
گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد****سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر
مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون****که هر شب چشم گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحی فشانی زآب‌لطف خویش بر نیران****شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر
به کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث****شود خارش همه سوری شود سنگش‌همه گوهر
ز چینی جوشنت صد چین حسرت بر رخ خاقان****ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر
ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی****فزایی رنج کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی****بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر
به‌کام بدسگالش شهد شیرین زهر تن‌فرسا****به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جان‌پرور

قصیدهٔ شمارهٔ 99: بستم به عزم پارس چو از ملک ری کمر

بستم به عزم پارس چو از ملک ری کمر****زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال****اسبی به‌گاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گویی‌که تعبیه است****درگام ره‌نوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک****ساری‌تر از حیات در اندام جانور
من بر جهان‌نوردی چونین‌که‌گفتمت****بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامه‌بر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب****بس‌کوهها نوشتم‌گردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار****گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینه‌گفتی‌که رفرفست****من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار****گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بس‌ا شگفت رودکه بروی بسان باد****بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس****در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه****دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز****وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس****چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن****در رقص از قدوم من اصحاب سربه‌سر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره****کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا****خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتاده‌گیسویش از فرق تا قدم****خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق****خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
ز‌لف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن****ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیه‌کمان****در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام****دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چه‌گفت‌گفت‌که این نظم و نثر تو****چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گو‌نه یی چه خبر سرگذشت چیست****چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام****نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو****گرچه مطولست بگویمت مختصر
ره‌تم بری شدم بر شه‌گفتمش ثنا****کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست****گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای****از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست****جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار****نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست****ایدون‌کدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام****نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیان‌گردد از صفات****مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ****ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان****بر قدر مرد نیکی‌گوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل****مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول****هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث****از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او****گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدان‌که‌کس ندید و نبیندش در جهان****گشت از بروز قدرت خود واهب‌الصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث****بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عون‌کلک****بنوشتم این قصیدهٔ شیرین‌تر از شکر

قصیدهٔ شمارهٔ 100: کای همچو ابر جود تو فایض به خشک و تر

کای همچو ابر جود تو فایض به خشک و تر****چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر
هم طپع بی‌قرین تو صراف بحر وکان****هم حزم پیش‌بین تو نقاد خیر و شر
از روی و رای تو دو بریدند مهر و ماه****وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر
خیزد به عهد عدل تو از خار پرنیان****روید به دور مهر تو از سنگ جانور
روزی‌که زاد عدل تو معدوم شد ستم****روزی‌که خاست لطف تو منسوخ شد ضرر
دستت به بزم چون ملک‌العرش کام‌بخش****تیغت به رزم چون ملک‌الموت جان‌شکر
حکمت به هرچه صادر امضا شد قضا****منعت به هرکه وارد اجرا کند قدر
با هیبت تو خون چکد از شاخ ارغوان****با رحمت توگل دمد از نوک نیشتر
در راه خدمت تو دو پیکست روز و شب****بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور
هنگام خشم غالب بر هر که جز خدای****در روز رزم سابق بر هر که جز ظفر
در دولت تو شیر به آهو برد پناه****درکشور تو باز ز تیهوکند حذر
روید به عون لطف تو از خار پرنیان****خیزد به یمن مهر تو از پارگین‌گهر
در راه طاعت تو شب و روز ره‌نورد****بر خوان نعمت تو تر و خشک ماحضر
اجرام بی‌قبول تو احکامشان هبا****افلاک بی‌رضای تو ادوارشان هدر
گردون به پیش کاخ تو خجلت بر از زمین****دریا به نزد جود تو حسرت‌کشدز شمر
هر هشت جنت از گل مهر تو یک نسیم****هر هفت دوزخ از تف قهر تو یک شرر
گر آفتاب رای تو تابد به زنگبار****تا حشر زنگیان را رومی بود پسر
ور شکل حنجر تو نگارند در بهشت****مؤمن کشد نفیرکه یا حبذا سقر
داغی‌که بر سرین ستوران نهند خلق****بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر
قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست****کش اشک‌گنج سیم بود چهره‌کان زر
حالی ز هیبت تو روا باشد ار رود****قارون صفت به زیر زمین خصم بد سیر
معمار صنع بارهٔ قدر تو چون کشید****نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در
خیاط فیض جامهٔ بخت تو چون برید****از اطلس سپهر برین‌کردش آستر
روز وغا که از تک اسبان ره‌نورد****سیماب‌وار لرزه درافتد به بوم و بر
سندان به جای ژاله همی بارد از هوا****پیکان به جای لاله همی روید از مدر
در طاس چرخ ویله ز آوای گاودم****در جسم خاک لرزه ز هرای شاد غر
از گرد ره چو زلف عروسان شود زره****از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر
اسبان چو صرع دار کف آرند بر دهان****چون بر هلال تیغ یلانشان فتد نظر
طوفان خون بر اوج فلک موج‌زن شود****هرگه چو نوح خشم تو گوید که لاتذر
از تیغ تو سران را همچون‌گوزن شاخ****وز تیر تو یلان را همچون عقاب پر
در دم هلال تیغت چون نور آفتاب****از خاوران بگیرد تا ملک باختر
نایب مناب روح شود ناوکت به دل****قایم‌مقام هوش شود صارمت به سر
تیرت فروزد آتش‌کین در دل عدو****آری به ضرب آهن آتش دهد حجر
شاها هزار شکر که از دار ملک ری****همت به آستان توام گشت راهبر
ارجوکه از خواص تباشیر مهر تو****سودای حادثات نسازد دلم کدر
گر با تو جز به صدق و صفا دم زنم چو صبح****هرگز مباد شام امید مرا سحر
تا سهم قوس دایره الاکه سهم قطر****هست از طریق نسبت کوته تر از وتر
گوشی که در مدح تواش گوشوار نیست****بادا همی چوگوش صدف تا به حشرکر
عدل مویدت ز ستم خلق را مناص****بخت مظفرت ز فنا ملک را مفرّ

قصیدهٔ شمارهٔ 101: بس دلبرکانند به هر بوم و به هر بر

بس دلبرکانند به هر بوم و به هر بر****یارب چکند یک دل با این همه دلبر
آن می‌بردش از چپ و این می‌کشد از راست****مسکین‌دلکم مانده در این‌کشمکش اندر
گه می‌کشدش این به دو ابروی مقوس****گه می‌کشدش آن به دو گیسوی معنبر
این می‌کندش صید بدو تافته چوگان****آن می‌نهدش قید به دو بافته چنبر
این می‌کشدش گه به رخ از ابرو شمشیر****آن می‌زندش گه به تن از مژگان خنجر
گاهی غمش از شوق سرینی شده فربه****گاهی تنش از عشق میانی شده لاغر
گه تاب برد آن یکش از تاب دو سنبل****گه خواب برد آن یکش از خواب دو عبهر
گه می‌چرد از زلف بتی سنبل بویا****گه می‌خورد از لعل لبی قند مکرر
مسکین دلکم راکه خدا باد نگهدار****خود را نتواند که نگهدارد در بر
بیند لب آن را لبش از غصه شود خشک****بیند رخ این را رخش از گریه شود تر
گه طرهٔ آن بیند و اندوه کند ساز****گه غرهٔ این بیند و فریاد کند سر
گه موی مهی بیند بر روی پریشان****از مویه به خود پیچد چون موی بر آذر
گه خال بتی بیند چون عود بر آتش****واهش ز درون خیزد چون دود ز مجمر
چون تاب گهی جای کند در شکن زلف****چون خال گهی پای نهد بر رخ دلبر
من این دل سودازده بالله که نخواهم****بیرون کشمش با رگ و با ریشه ز پیکر
بفروشمش ار کس خرد از من به زر و سیم****کامروز همم سیم به کار آید و هم زر
ور کس به زر و سیم دل از من نستاند****بشتابم و سوداکنمش با دل دیگر
نی‌نی غلطم کس دل دیوانه نخواهد****دیوانه بود هرکه به دیوانه‌کند سر

قصیدهٔ شمارهٔ 102: به هر بهارکل از زیرکل برآرد سر

به هر بهارکل از زیرکل برآرد سر****گلی برفت که ناید به صد بهار دگر
گلی برفت کز امروز تا به دامن حشر****گلاب اوست‌که جاری بود ز دیدهٔ تر
گلی برفت که با آنکه غنچه بود هنوز****دو غنچه داشت به هریک هزار تنگ شکر
گلی برفت که از مشک چین دو سنبل داشت****نهان به زیر دو سنبل دو لالهٔ احمر
هلا که بود و کجا آمد و چه گفت و چه شد****که هرچه بینم ازآن هر چهار نیست خبر
چه‌شمع‌بودکه‌روش‌نگشته گشت خموش****چه شعله بود که ناجسته گشت خاکستر
چرا چو نجم سحر نادمیده‌کرد غروب****چرا چو صبح دوم نارسیده کرد سفر
برفت از صدف خاک‌گوهری بیرون****که خلق را صدف دیده گشت پرگوهر
فتاد از فلک مجد اختری به زمین****که جان خلق از آن اخترست پر اخگر
شبیه شمس و قمر بود در شمایل حسن****چو او بمرد تو گفتی بمرد شمس و قمر
مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق****چو او بمرد تو گفتی برفت عقل و هنر
رخش کبود شد از سیلی اجل عجبست****که گل بنفشه شود یا که لاله نیلوفر
به‌وقت زندگی ا ز حسن و وقت مرگ از غم****به هر دو حال جهان را نمود زیر و زبر
گمان برم که جهان را خدا عقوبت کرد****چراکه هجر وی از هر عقوبتیست بتر
گشاده بود رخش بر جهان دری ز بهشت****نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در
به باغ خلد خرامید و از شمایل خویش****به باغ خلد بیفزود باغ خلد دگر
مگو که زیور حسنش فزون شود ز بهشت****که او ز چهره فزاید بهشت را زیور
چه بود این خبر این قاصد ازکجا آمد****که‌کاش نامده بود و نداده بود خبر
به حق پناه برم کاین خبر نباشد راست****به حیرتم‌که چگویم چسان کنم باور
گل شکفته به یکدم چگونه ریخت ز شاخ****مه دو هفته به یک ره چگونه شد ز نظر
بهار تازه به آنی چگونه‌گشت خزان****درخت میوه به بادی چگونه ریخت ثمر
شنیده‌ایدکه نشکفته بفسرد لاله****شنیده‌اید که نارسته پژمرد عبهر
امیرزاده نه ما جمله چاکران توییم****ترا که گفت که بی‌چاکران روی سفر
تراکه نفع سخایت به مور و مار رسید****به مور و مار سپردیم خاکمان بر سر
تراکه از کرمت شاد بود دشمن و دوست****زکف چو دشمن دادیم دوستی بنگر
ز رفتن تو اگر رفتگان خوشند چسود****که ماندگان ترا ماند داغها به جگر
پدر هنوز درین ذوق بود کز سر شوق****هزار تحفه فرستد ترا ازین کشور
برای بازوی تو حرز سازد از یاقوت****ز بهر فرق تو افسر فرستد ازگوهر
تراکه‌گفت‌که از چوب نخل سازی حرز****ترا که گفت‌که از خاک ره‌کنی افسر
پدر هنوز علی‌رغم دشمنان می‌خواست****که بسترت کند از سیم و بالشت از زر
ترا که گفت که از لوح قبر کن بالین****ترا که گفت که از خاک گور کن بستر
پدر هنوزت طوق کمر نساخته بود****که دست مرگت شد طوق و طاق گور کمر
به جای آنکه به تخت جلال بنشینی****دریغ بود که بر تخته افتدت پیکر
به جای آنکه کنندت به‌بر لباس حریر****دریغ بود ز بردت‌کفن‌کنند به‌بر
به جای آنکه نهی سر فراز بالش زر****دریغ بود به خشت لحد گذاری سر
دریغ بود که کافور مردگان پاشند****به‌گیسویی‌که ز خود داشت نکهت عنبر
تو آن کبوتر عرشی کنون ز غصه منال****گر از قفس به سوی آشیان‌گشودی بر
ترا خدای دهد جای در کنار نبی****چه این نبی پدرت باشد و چه پیغمبر
تراست جای به هرحال در کنار رسول****مشو غمین که جدا ماندی از کنار پدر
بزرگوار امیرا به بندگان خدای****بسی نخواسته دادی هزار گنج گهر
اگر خدای تو یک گوهر از تو خواست مرنج****که ترسم از تو برنجد حکیم دانشور
که گو‌هری چو نبخشی که خواست از تو خدای****چرا نخواسته بخشی به بغده بی‌حد و مر
و دیگر آنکه تو دانی خدای با هرکس****هزار بار بود مهربانتر از مادر
هزار مادر اگر بشمریم تا حوا****تمام صادر از اوییم و او بود مصدر
ولیک حکم قضا و قدر بدان رفتست****که در زمانه نبینیم غیر رنج و خطر
نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل****سپرده عشرت ما را به مرگ و ما ابتر
گهی به طعنه‌که داد آفرین چه راند جور*** گهی به شکوه که خیرآفرین چه جوید شر
اگرچه حق ز پی امتحان دانش ما****دو صد مثال نهادست در نهاد بشر
مگر نه داروی تلخ حکیم گاه علاج****به کام ما دهد از روی طبع طعم شکر
مگر نه این رگ شریان که رشتهٔ تن ماست****دهیم مزد به فصاد تا زند نشتر
ز باده تلختری نیست‌کش خوریم به ذوق****که تلخیش به طبیعت حلاوت آرد بر
ز بانگ زیر و بم چنگ کی به رقص آییم****اگر بر آن نزند زخمه مرد خنیاگر
ولی چو عشرت عقبی نهان ز دیدهٔ ماست****خواص مرگ ندانیم وزان‌کنیم حذر
به عیش فانی دنیا خوشیم و غافل ازین****که سود او همه سوم‌ست و نفع او همه ضر
بر اسب چوبین کودک چه آگهی دارد****که چیست تخت سلبمان و رخشِ رستم زر
رئیس ده چو به دهقان همی دهد فرمان****همی چه داند خاقان کدام یا قیصر
ز آب شور بیابان عرب به وجد آید****چه آگهیش که تسنیم چیست یا کوثر
چو عنکبوت مگس‌گیرد آنچنان داند****که اژدهای دمان را کشد به‌کام اندر
چوگربه حمله به موشان برد چنان داند****که قلب لشکر دارا دریده اسکندر
به کرم سیب کس ار داستان پیل کند****به خویش پیچد و افسانه داندش یکسر
مگس بپرد و در چشم نایدش سیمر****فرس بپوید و در وهم نایدش صرصر
گمان برد حبشی در حبش‌که چهرهٔ او****همی به فر و بها باج‌گیرد از قیصر
ولی اگر به سیاحت رود به خطهٔ روم****ز شرم همچو زنان چادر افکند بر سر
ز شوق این سخن آن صفدران خبر دارند****که پیش تیر بلا جان و دل‌کنند سپر
بلا به لفظ عرب امتحان بود یعنی****که بنده را به بلا امتحان‌کند داور
ولا بزرگ بود چون بلا بزرگ بود****نشان فراخور شأن‌ست و جامه درخور بر
هزار سال فزونست تا حسین علی****شهیدگشته و نامش هنوز بر منبر
خدای در همه حالی منزه ست از خلق****ولی ز غایت لطفست خلق را رهبر
برای ماست‌گر ایمان وکفر بخشد سود****خدای را چه که ما مومنیم یا کافر
اگر بهشت و سقر فرق دارد از پی ماست****خدای را چه تفاوت کند بهشت و سقر
ستاره تابد و پیشش یکیست پاک و پلید****سحاب بارد و نزدش یکیست خار و شجر
اگر مراد تو یزدان بود مراد مخواه****رضای دوست طلب وز رضای خود بگذر
ز من امیرا یک نکتهٔ دیگر بنیوش****عبث مجوی کت از دست رفت یک گوهر
تو مال خویش سپاری به هرکه چاکر تست****بدین بهانه‌که‌گویی امین بود چاکر
چنان خدای که خود چاکر آفرین دانیش****به حفظ مال تو از چاکری بود کمتر
تو بشنو اندکی امروز پند قاآنی****که کارت آید فردا به عرصهٔ محشر

قصیدهٔ شمارهٔ 103: پیک دلارام دی درآمدم از در

پیک دلارام دی درآمدم از در****نامه‌یی آورد سر به مهر ز دلبر
جستم و بگرفتم وگشودم و دیدم****یار نوشتست کای ادیب سخنور
خیز و مبوی ار به دست داری سنبل****خیز و منوش ار به‌کام داری ساغر
آب بزن حجره را گلاب بیفشان****برگ بنه خانه را شراب بیاور
یار بخوان می بخواه بزم بیارا****نقل بهل گل بریز فرش بگستر
چون سر زلفم بسای مشک به هاون****چون خم جعدم بسوز عود به مجمر
عیش موفا کن از شراب مصفا****بزم معطر کن از گلاب مقطر
ساز سماع مرا بساز ز هر باب****برک نشاط مرا بخواه ز هر در
نقل و می شمع و شهد و شکر و شاهد****رود و نی و تار و عود و بربط و مزهر
هیچ خبر نیستت مگر که دل من****زین سفر دیر بازگشته مکدر
هشت مه افزونترست کافتان خیزان****گرد صفت می‌شتابم از پس لشکر
زین سر از یال اسب دارم بالین****زیر تن از زین رخش دارم بستر
دشت مرا مجلسست و هامون محفل****گرد مرا خیمه است و گردون چادر
خیمهٔ من چرخ هست و حجره بیابان****مسند من زین و خوابگاه من اشقر
چرم تن من مراست گویی جوشن****مغز سر من مراست گویی مغفر
گویی با جوشن آفریدم ایزد****گویی با مغفر آوریدم داور
تختم یکران شدس و چترم خورشید****خودم زینت شدست و دِرعم زیور
غالیه‌ام‌گرد راه و شانه سرانگشت****ماشطه‌ام آفتاب و آینه خنجر
گرد رهست ار به چشم دارم سرمه****خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر
شیب و فراز جهان بریدم و دیدم****معظم معمورهٔ جهان چو سکندر
گه به مغاکی شدم بر آن روی ماهی****گه به ستیغی شدم بدان سوی اختر
گه به نشیبی ز حد هستی بیرون****گه به فرازی ز آفرینش برتر
رخت سپردم گهی به مخزن قارون****تخت نهادم گهی به پشت دو پیکر
گاه ز سرما لبم کفیده چو پسته****گاه زگرما تنم تفیده چواخگر
بسکه ببوسید نعل موزهٔ عزمم****موم‌صفت نرم شد رکاب تکاور
خودم فرسوده‌گشت و درعم سوده****زخشم آسیمه گشت و شخصم مضطر
بارم درگل نشست و خارم در دل****تابم از رخ پرید و خوابم از سر
رخشم نالان که بس کن آخر بنشین****از در رحمت یکی به حالم بنگر
مرغ نیم تا یکی پرم ز بر و زیر****برق نیم تا به کی جهم به که و در
چرخ نیم تا به کی خرامم ایدون****باد نیم تا به کی شتابم ایدر
چند دوم چون نیم نبیرهٔ گردون****چند روم چون نیم سلالهٔ صرصر
من نه خیالم چنین چه پویم ایدون****من نه‌گمانم چنین چه رانم ایدر
رانت مگر آهنست و گامت فولاد****جانت مگر خاره است و جسمت مرمر
چند دهم شرح هیچ دیده مبیناد****آنچه بدیدم ز رنج و انده بی‌مر
جسمم بیتاب گشته چهرم بی آب****چشمم بی‌خواب گ شته جانم بی‌خور
گر تو ببینی مرا یقین نشناسی****ورت بگویم منم نداری باور
جز که به گرمابه تن بشویم و رخسار****گرد برافشانم از دو زلف معنبر
غالیه سایم به زلف و غازه به رخسار****رنگ‌کلف بسترم ز ماه منور
هی بزنم شانه برد و بیچان سنبل****هی بکشم سرمه در دو مشکین عبهر
تا زند این راه جان به شوخی غمزه****تا شود آن دام دل به حلقهٔ چنبر
باده خورم یک دو ساتکین سپس هم****تا دو رخم بشکفد چو لالهٔ احمر
وانگه بر عادت قدیم که دانی****مدحت فخرالانام خوانم از بر
اصل طرب فصل جود میر معظم****بحرکرم بدر ملک صدر مظفر
فارس دولت نظام ملک شهنشاه****حارس ملّت قوام دین پیمبر
حاجی آقاسی آنکه خاک درش را****میران آیین کنند و شاهان افسر
از کرم اوست هرچه رزق به گیتی****وز قلم اوست هرچه عیش به کشور
روزی او می‌خورند عارف و عامی****نعمت او می‌برند مومن وکافر
همّت او چون ابد ندارد پایان****فکرت اور چون فلک ندارد معبر
زایر درگاه او به گام نخستین****پای گذارد به فرق چرخ مدور
ای نفست نفس را به یزدان داعی****وی سخنت عقل را به یزدان رهبر
راز بیان تو خواست تا بنماید****ایزد از آن آفرید چشمه کوثر
سر جلال تو خواست تا بگشاید****باری از آن خلق کرد گنبد اخضر
فیض نیارد ز هم گسست وگرنه****با تو تمامست آفرینش داور
حبر سر خامه‌ات چکیده به عمّان****وررنه ز عمّان نزاید این همه گوهر
مَنبت کلک تو بود هند وگرنه****این همه از هند می نخیزد شکر
آیت عزمت به کشتی ار بنگارند****باز ناستد به صد هزاران لنگر
خاطر خصمت به آذر ار بنمایند****می‌برود گرمی از طبیعت آذر
حکمت کونین در وجود تو مدغم****دولت جاوید در رضای تو مضمر
مور شود با اعانت تو سلیمان****باز شود با اهانت تو کبوتر
گویا زاید ز حرص مدح تو کودک****بینا روید ز شوق روی تو عبهر
خشم تو است ار شود هلاک مجسّم****لفظ تو است ار شود حیات مصوّر
برگ درختان بود به مدح تو گویا****ریگ بیابان شود ز وصف تو جانور
رقص کند ز اهتزاز مدح تو دیوان****وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر
جود تو همچون ابد ندارد پایان****فکر تو همچون فلک ندارد معبر
جوهر امر تو با قضاست مرکب****گوهر ذات تو با سخاست مخمّر
چشم ضمیرت به نور علم ببیند****نیک وبد خلق تا به عرصهٔ محشر
نقد هنر با دوام جود تو رایج****ذات عرض با قوام عدل تو جوهر
ساکنی وصیت تو چو پرتو خورشید****هر روز از باختر رود سوی خاور
ثابتی و عزم تو چو کوکب سیار****گردد دایم به گرد تودهٔ اغبر
خشم تو بر دوستان تست عنایت****کاتش سوزان بود حیات سمندر
لطف تو بر دشمنان تست سیاست****کاب روان بود مرگ قبطی ابتر
کلکت شهباز حکمتیست‌که او را****علم و هنر بال هست و فتح و ظفر پر
پوید و در پویه‌اش نظام ممالک****جنبد و در جنبشش قضای مقدر
گل خورد و دز شاهوارکند قی****ره برد و راز روزگار کند سر
هست دو انگشت نی بویژه‌که اورا****گشته جهان قاف تا به قاف مسخّر
هیچ شنیدی خدایگانا کز تب****تافت تن و جان من چو بوتهٔ زرگر
گر نبد از هیبت جلال تو از چه****زینسان تب‌لرزه‌ام افتاد به پیکر
زیر و زبر باد روزگار عدویت****تا که زمین زیر هست و گردون از بر

قصیدهٔ شمارهٔ 104: چو حسن تربیت گردد قرین با پاکی گوهر

چو حسن تربیت گردد قرین با پاکی گوهر****ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر
سرشت خاک کان با آب نیسان‌گرچه پاک آید****ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر
بسی زحمت برد دهقان‌که در زیرزمین تخمی****پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر
اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم****ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر
به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید****که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را****نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در
شعیبی باید و صدیق بی‌عیبی‌که چون موسی****شود بعد از شبانیها کلیم‌الله و پیغمبر
رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان****رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر
چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجه‌یی دانا****که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر
بلی در راه طاعت چون حسین‌خان هرکه سر بازد****ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر
ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت****که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر
چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش****ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر
به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان****همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر
سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری****بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر
هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد****دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر
ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا****که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور
به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم****به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان کشور
به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را****عمار‌ت کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر
پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف****چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر
به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری****چو صنع سرمدی بی‌حد چو علم احمدی بی‌مر
سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن****نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور
به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن****به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر
به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا****بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ****دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر
سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو****غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر
اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمین‌کوره****تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر
ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان****از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر
غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم****به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دین‌پرور
چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی****چوگان بس صرهٔ سیم و چنان چون که دو صد استر
به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت****چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور
نظام‌الدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری****که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر
حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد****ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر
هم از الماس بخشیدش نشانی کز فروغ او****شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر
مر آن فرخ‌نشان چون بر تن آویزد بدان ماند****که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر
یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان****سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور
هم او را خواجه تکریمات بی‌حدکرد و بخشیدش****همایون جبه‌یی تا جنهٔ جان سازد از هر شر
لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه****که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر
دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان****یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر
قلمدانی مرصع نیز بخشیدش که پنداری****سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور
هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی****که چون این لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور
همانا هفته‌یی نگذشت کش باز از سر رحمت****قبای خویشتن بخشید گیهانبان کیوان‌فر
مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون****سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر
به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم****که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر
گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی****دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر
مر او را تهنیت‌گویند بر تشریف شاهنشه****دل بدخواه او سو زند جای‌عود در مجمر
قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد****پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر
پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را****که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر
چو زیب تن شدش آن جامه گردون گفت در گوشش****همایون‌پیکری‌کش یک جهان جان‌گیرد اندر بر
الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان****الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر
ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه****ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر

قصیدهٔ شمارهٔ 105: چو زآشیانهٔ چرخ این عقاب زرین‌پر

چو زآشیانهٔ چرخ این عقاب زرین‌پر****به هر دریچه ز منقار ریخت شوشهٔ زر
دریچهٔ فلک از نقرهٔ سپید گشود****وز آن میانه فرو ریخت دانهای گهر
برین سپهر رَمادی یکی نُعامهٔ زرد****گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر
غریق نیل فلک شد ستاره چون فرعون****نمود تا ید بیضا ز خور کلیم سحر
ز آب خیزد نیلوفر و شگفت اینست****که خاست چشمهٔ آب ازکنار نیلوفر
بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روی****که تا چو خامه ببندم به مدح شاه‌کمر
هنوز خانه نیالوده بُد به مشک دهان****که آن غزال غزلخوان رسید مست از در
بر آفتاب پریشیده پرّ و بال غراب****به لاله برگ نهان کرده تُنگهای شکر
ز لعل سرخ حصاری کشیده گرد عدم****ز مشک ناب هلالی نموده زیر قمر
به زیر قرص قمر کنده چاهی از سیماب****فراز تنگ شکر بسته جسری از عنبر
ز ره نیامده بر جست از نشاط و سرور****چه گفت گفت که از فتح شه رسید خبر
چو داد این خبر اعضای من ز غایت شوق****در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر
هنوز بود معلق سخن درو‌ن هوا****که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر
به خویش گفتم آیا ملک چه ملک گشود****که بود خصمش و بر وی چگونه یافت ظفر
مگر جهان دگر آفرید بارخدای****که شد مسخر کیهان خدای کیوان فرّ
و یا قضا و قدر با ملک شدند عدو****که گشت شاه جهان چیره بر قضا و قدر
به یار گفتم کای برتر از بهشت خدای****برافکن از سر مستورهٔ سخن معجر
سخن چو رشتهٔ امید من مکن کوتاه****که هرچه چون سر زلفت دراز اولیتر
ندانم از دو جهان کشوری به غیر عدم****که جیش شه نزند پرّه اندر آن کشور
نبینم از همه عالم به غیر آن سر زلف****سیه‌دلی که ز فرمان شه بپیچد سر
چه‌گفت‌گفت مگر هیچت آگهی نبود****ز فتنه‌ای که برانگیخت خصم بدگوهر
کمینه بنده‌ای از بندگان شاه جهان****که بود تالی ابلیس در نهاد و سیر
سه مه فزون که به کیهان خدای طاغی شد****بر آن مثابه که ابلیس با مهین داور
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازین****که هدهدی نشود پادشا به یک افسر
ز ری شهنشه اعظم پی سیاست او****گسیل کرد سپاهی چو مور بی‌حد و مر
به جای تن همه البرز بسته در جامه****به جای دل همه الوند هشته در پیکر
نهفته عاریه چنگال شیر در شمشیر****نموده تعبیه دندان گرک در خنجر
چهل عرادهٔ گردنده توپ قلعه گشای****نهنگ هببت و تندرخروش و برق‌شرر
همه جحیمی و دیوار آن جحیم آهن****همه سحابی و باران آن سحاب آذر
سپاه شاه چو با خصم گشت رویارو****ز هرکرانه برو تنگ بست راه‌گذر
رسید کار به جایی ز ازدحام عدو****که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
هنوز مهرهٔ آن مارهای مور اوبار****نگشته چرخ‌گرای و نگشته باره سپر
که خصم شاه که بادش زبان کفیده چو مار****پی گریز برآورد همچو موران پر
به طالع شه و تأیید خواجه لشکر خصم****چنان شدند گریزان که پشه از صرصر
نگار من چو بدین جایگه رساند سخن****چه گفت گفت که‌ای پیشوای اهل هنر
ز بهر تهنیت شاه و فتح لشکر شاه****ترا سزد که سرایی چکامه‌یی ایدر
به خنده گفتمش ای شوخ این سخن بگذار****زبان ببند و ازین مدح و تهنیت بگذ‌ر
حسود را چه‌کنم یاد در برابر شاه****جهود را چه برم نام نزد پیغمبر
مگر ندانی شه را به طبع ننگ آید****که نام خاقان پیشش برند یا قصر
خدای را چه فزاید ازین که شیطان را****ذلیل‌کرد و نمود انتقام و راند ز در
وز این نشاط که گو‌ساله را بسوخت کلیم****کلیم را نبود مدح و تهنیت در خور
روان مهدی آخر زمان چه فخر کند****ازین نویدکه دجالی اوه‌تاد ز خر
به صعوه‌ای‌که زند لاف سلطنت با جفت****کجا سلیمان بندد به انتقام کمر
کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان****کی از حنین حبابی نهنگ راست حذر
بسست بخت شهه و عون خواجه ناظم ملک****نه جهد لشکر باید نه رنج تیغ و تبر
به هرچه در دو سرا قاهرند بی‌آلت****به هرکه در دو جهان قادرند بی‌لشکر
سلاحشان گه دشمن کشیست مرگ و سقام****سپاهشان‌گه لشکرکشیست جن و بشر
به ترک چرخ گر آن گوید این حصار بگیر****به گرگ مرگ گر این گوید آن سوار بدر
نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روی****نه گرک مرگ ز فرمان این بپیچد سر
وگر به قتل بداندیش خود خطاب کند****به آهنی که به کان اندرون بود مضمر
به‌کوره ناشده از بطن کان هنوز آهن****برد به گونهٔ خنجر حسود را حنجر
وگر به نطفهٔ اعدای خویش خشم آرند****در آن زمان‌که رود در رحم ز صلب پدر
به شکل حلقهٔ زنجیر بر تنش پیچد****هر آن عصب که بود در مشیمهٔ مادر
هماره تاکه به شکل عروس قائمه را****برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر
عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملک****خلود بادا مشاطه و بقا زیور

قصیدهٔ شمارهٔ 106: چو عید آمد و ماه صیام کرد سفر

چو عید آمد و ماه صیام کرد سفر****امید هست که یابم به کام خویش ظفر
کنون که ماه مبارک نمودم عزم رحیل****بهل که تا برود رفتنش مبارکتر
اگرچه بود مه روزه بس عزیز ولی****عزیزتر بود اکنون که کرد عزم سفر
نه هرکه بست لب از آب و نان بود صایم****نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر
چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند****نشسته بر زبر دار به‌که بر منبر
به زرق مرد ریاکار خوب می‌نشود****که زشت هرگز زیبا نگردد از زیور
چو هر چه گفت زبان دل بود مخالف آن****مسیست تیره که اندود کرده‌اند به زر
کسی‌که وعظ ریایی‌کند به مجمع عام****برای خود شبه ست و برای خلق گهر
به گوش کس نرود وعظ واعظ از ره کذب****چو خود ثمر نبرد کی برند خلق ثمر
کرا موافق گفتار بنگری کردار****مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر
یکی منم نه ریا دانم و نه تزویری****بط شراب همی خواهم و بت دلبر
گهی شرابی نوشم به بوی همچو گلاب****گهی نگاری بوسم به روی همچو قمر
گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک****که هست در دل من مهر پاک پیغمبر
چو در ولای پیمبر رهین بود دل من****خلل بدو نرسانند ساقی و ساغر
مرا ز لاله‌رخان دلبریست غالیه‌موی****ستاره طلعت و سیمین‌عذار و سیمین‌بر
به آب خضر لبش بسته بندی از یاقوت****به دور ماه خطش هسته دامی از عنبر
کشیده بر لب جانبخش خط مشکینش****بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر
لبش ز روزه چو اندیشهای من باریک****تتش ز غصه چو اندامهای من لاغر
گداخته لب چون شکرش ز بی آبی****اگرچه می‌بگدازد همی در آب شکر
گرفته گونهٔ خیری شکفته سرخ گلش****بلی ز آتش احمر همی شود اصفر
دلی که در بر سیمینش سخت چون سندان****ز تف روزه برافروختست چون اخگر
به هر طرف متمایل قدش ز سورت صوم****چنان‌که تازه نهال از وزیدن صرصر
ببسته لب ز خور اندر هوای باغ بهشت****بهشتئی که بهشتش به تازگی چاکر
به جای حرز یمانی ز شعر قاآنی****همی مدیح خداوند می‌کند از بر
مهین اتابک اعظم که ماه تا ماهی****به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر
کتاب‌رحمت و فهرست فضل و دفتر فیض****سجل دانش و طغرای جود و فر هنر
رواج فضل و خریدار هنگ و رونق هوش****کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر
طراز مسند و ایوان و نام‌آور رزم ***عدوی معدن ه‌ر دریا ه‌ر بدسگال ذر(
جهان مجد و محیط سخا و ابر کرم****سهیل رتبت و چرخ علا و بحر نظر
به طبع پاک خداوندگار مهر منیر****به دست راد خجالت‌فزای یم و مطر
به نزد دستش ابرست در حساب دخان****به پیش طبعش بحر است در شمار شمر
همه نواهی او را مطاوعست قضا****همه اوامر او را متابعست قدر
بزرگوارا گردنده آسمان بلند****نهاده از پی رفعت بر آستان تو سر
کمال و فر و هنر بر خجسته پیکر تو****چنان ملازم‌کاندر ده‌ر دیده ت‌رر بصر
مدد ز چرخ نخواهی اگرچه آینه را****ز بهر صیقل حاجت بود به خاکستر
فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا****که بود ایران ویران و ملک زیر و زبر
ز دجله تا لب جیحون ز طوس تا به ارس****ز پارس تا در شوشی ز رشت تا ششتر
نه‌گنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال****نه ساز بود و نه سامان نه سیم بود و نه زر
تو رنج بردی و از خاینان گرفتی گنج****به گنج و خواسته هر روز ساختی لشکر
پس آنقدر به همه سو سپه فرستادی****که تا نبیند دانا نیفتدش باور
سپاهی از مژهٔ مرگشان به دست سنان****ز ناخن ملک‌الموتشان به‌کف خنجر
همه جای تن به الوند هشته در جوشن****به جای سر همه البرز بسته بر مغفر
گرفته برق یمان را به دست جای سنان****نهفته‌کوه‌گرن را به سینه جای جگر
سخن‌کشد به دراز آنچنان به همت تو****گرفت ایران زیب‌و ف‌روغ ه‌ر شوکت ه‌ر فر
که طعنه می‌زند ایدون بهشت باغ بهشت****ز بس به زینت و زیبندگی بود اندر
اگر بگویم در خاوران چهاکردی****سخن درازکشد تا به دامن محشر
وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم****ز شاهنامه بشویند نام رستم زر
به ملک‌کرمان راندی و با زبان سنان****خیانتی که عدو کرد دادیش کیفر
اگر ز خطهٔ شیراز و یزد شرح دهم****چنان درازکه شیرازه بگسلد دفتر
هنوز اول اردیبهشت طالع تست****شکوفه کرده درختان و نانموده ثمر
هنوز خاقان فارغ نشسته بر دیهیم****هنوز فغفور آسوده خفته در منظر
هنوز چیپال از هند می‌ستاند باج****هنوز هرقل در روم می‌نهد افسر
به یک دو ماه اگر باج خواهی از خاقان****به یک دو سال اگر تاج گیری از قیصر
زنی سرادق خرگه فراز نه گردون****نهی لوای شهنشه به دوش هفت اختر
کشی جنیبت سلطان به مرز قسطنطین****بری کتیبت دارا به ملک کالنجر
بساط خاک طرازی برای مهر ضیا****بسیط‌کیهان‌گیری به تیغ خصم شکر
به هرکنار کنی روی شوکتت ز قضا****به هر دیار نهی پای نصرتت باثر
سپاه شاه به بخت تو است مستوثق****بقاع ملک به عدل تو است مستظهر
به‌کاخ قدر توگیتی چو آستانهٔ‌کاخ****به باغ جاه توگردون چو شاخ سیسنبر
جهان چه باشد کز امر تو بتابد روی****فلک که باشد کز حکم تو بپیچد سر
خبرز مردم پیشینه بود در فر و هوش****عیان نمود وجود تو آنچه بود خب‌ر
سرای جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ****ز بسکه خرد نماید چنان‌که حلقه به در
به فر بخت تو بادا قوام‌کار جهان****بود قوام عرض تا همیشه از جوهر

قصیدهٔ شمارهٔ 107: خرم بهار من‌که ز عیداست تازه‌تر

خرم بهار من‌که ز عیداست تازه‌تر****در اول بهار چو عید آمد از سفر
از راه نارسیده شوم راست از زمین****کارم همی به‌بر قدم آن سروکاشمر
خندان به نازگفت‌که آزاده سرو را****نشنیده‌ام هنوزکسی آورد به‌بر
باری به برگرفتم و بوسیدمش چنانک****دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر
بنشاندمش به پیش و مئی دادمش‌کزو****همرنگ لاله شد رخ آن ماه‌کاشغر
می‌درجگر چو رفت‌شودخون‌و زان‌می‌اش****عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر
گفتم‌کنون‌که روی تو از می چو گل شکفت****قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر
زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست****بهر علاج مردم بیمار گلشکر
گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش****ناید هنر به‌کار کن فکر سیم و زر
حال بگو که سال کهن بر تو چون گذشت*** فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر
از حال سال تازه‌که آید خبر مپرست****خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر
گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک****دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر
گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است****حاصل ز هر چه هست به گیتی ز خشک و تر
در تن چو رو‌ح دارم‌گور عور باش تن****در سر چو مغز دارم گو عور باش سر
پشمی‌کلاه را چکند ماه مشک‌بوی****مشکین لباس را چکند یار سیمبر
من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان****دایم به‌گردش است ز خاور به باختر
چون آفتاب همت پروین‌گرای من****بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر
صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا****آماده است و آبم در کوزه قدر
دی رفت و روزی آمد و امروز هم گذشت****فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر
فردا هنوز نامده و نانموده جرم****روزیش از چه برد رزاق جانور
دی چون گذشت و خواندی فرداش روز پیش****پس هرچه هست فردا چون دیست در‌گذر
عز و جلال من همه در مهر مصطفی است****وین شعر ترکه هستش روح‌القدس پدر
هر شعر ترکه‌گویم در مدح مصطفی****روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر
زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب****کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر
وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم****گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر
بخ‌بخ بر این جلال که چشم ستاره کور****هی‌هی ازین مقال که گوش زمانه کر
چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید****زانگونه مات گشت که در روشنی بصر
آنگه به رقص و وجد و طرب آمد آنچنانک****از جنبش نسیم درختان بارور
گفتا پس از ولای خدا و رسول و آل****از مردمان عزیزترت کیست در نظر
گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز****مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر
عنوان آفرینش و قانون داد و دین****دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر
میری که نام او را بر دانه گر دمند****ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر
ای کز هراس تیغ تو هنگام گیر و دار****خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر
مغز و دل است گویی اندام تو تمام****کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر
شاهنشه و اتابک اعظم که هر دو را****آ‌رد سجود روز و شب از چرخ ماه و خور
آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر****تو بسته پیش‌هر دو به‌طاعت‌همی‌کمر
وان شمس و آن قمر را زان رو نظر به تست****کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر
از هر نظر فزون به سعادت شمرده‌اند****تثلیث مشتری را با شمس و با قم‌ر
بر درگه ملک که سلیمان عالمست****خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر
زان گونه منkیند خرگوش مادهحی****کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر
سروی که روز جود تو کارند بر زمین****آن سروگونه‌گونه چو ط‌ربی دهد ثمر
یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز****نامی که او گذارد اینسان کند اثر
قاآنیا عنان سمند سخن بکش****اندیشه کن ز کید حسودان بد سیر
تو مشک می‌فشانی و دارد عدو زُکام****وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر
کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین****نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر
گر ناله‌ای نمود نهان ابر کلک من****از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر
تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق****تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر
جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست****تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر
ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز****بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر

قصیدهٔ شمارهٔ 108: در شب عید آن سمن عذار سمن‌بر

در شب عید آن سمن عذار سمن‌بر****با دو غلام سیه درآمدم از در
هر دو غلامش به نام عنبر و ریحان****یعنی زلف سیاه و خط معنبر
هر دو رخش یک حدیقه لاله حمرا****هر دو لبش یک قنینه بادهٔ احمر
ترک ختا شوخ چین نگار سمرقند****ماه ختن شاه روم شاهد کشمر
جستم و بوییدمش دو دستهٔ سنبل****رفتم و بوسیدمش دو بستهٔ شکر
گفت مگر روزه باشدت به شب عید****کت نبود راح روحبخش به ساغر
خیز و زمانی سر از دریچه برون کن****تاکندت بوی‌گل مشام معطر
ابر جواهر نثار بین که ز فیضش****گشته جواهر نثار تودهٔ اغبر
طرف دمن بین ز لاله معدن یاقوت****صحن چمن بین ز ژاله مخزن گوهر
ابر به صحراگسسته رشتهٔ لؤلؤ****باد به بستان کشیده پشتهٔ عنبر
رشتهٔ باران چو تار الفت یاران****بسته و پیوسته‌تر ز ابروی دلبر
فکر بط باده‌کن‌که بابت ساده****می‌نشود عیش بی‌شراب میسر
سرخ مئی آنچنان که در شب تاریک****شعله‌کشد هر زمان به‌گونهٔ آذر
وجه می ار نیست‌کهنه خرقهٔ پاری****رهن می ناب را برون کن از بر
خرقهٔ پارین ترا به کار نیاید****کوه موقر کجا و کاه محقر
بر تن همچون تویی نزیبد الاک****خلعت میمون پادشاه مظفر
خرقهٔ ننگین بهل‌که خلعت رنگین****آیدت از خازنان حضرت داور
خاصه که عیدست و داد شاه جهانبان****مر همه را اسب و جامه و زر و زیور
گفتمش ای ترک ترک این سخنان گوی****خیز و مریز آبروی مرد سخنور
محرم‌کیشم نیی به خویشم بگذار****مرهم ریشم نیی ز پیشم بگذر
طلعت شه بایدم نه خلعت زیبا****پرتو مه شایدم نه تابش اختر
شاه‌پرستم نه مال و جاه‌پرستم****عاشق‌گنجینه‌ام نه شایق اژدر
مهر ملک به مرا ز هرچه در اقلیم****چهرکا به مرا ز هرچه به‌کشور
مال مرا مار هست و جاه مرا چاه****بیم من از سیم و زاریم همه از زر
احمد مختار و یاد طوبی و غلمان****حیدرکرار و حرص جنت و کوثر
شایق فردوس نیست عاشق یزدان****مایل افسار نیست حامل افسر
یار دورنگی دگر درنگ مفرما****خیز و وداعم بکن صداع میاور
فصل بهارم خوشست و وصل نگارم****لیک نه چندان‌که مدح شاه فلک فر
آنکه ز شاهان به رتبتست مقدم****گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر
همچو محمد کز انبیا همه آخر****لیک به رتبت ز انبیا همه برتر
مرگ مخالف نه بلکه برگ موالف****هر دو به‌جانسوز برق تیغش مضمر
آری نبود عجب‌کز آذر سوزا****سنبل و ریحان دمد به زادهٔ آزر
گنج موافق نه بلکه رنج منافق****هر دو به جان بخش ابر دستش اندر
آری نیلی‌کزوست سبطی سیراب****خون شود آبش به‌کام قبطی ابتر
کاسهٔ چینی به خوانش از سر فغفور****دیبهٔ رومی به قصرش از رخ قیصر
لطفش هنگام بزم عیش مجسّم****قهرش در روز رزم مرگ مصور
باکف زربخش چون نشیند بر رخش****ابر گهر خیز بینی از بر صرصر
تفته شود از لهیب تیغش جوشن****کفته شود از نهیب گرزش مغفر
خیلش چون سیل‌کوه جاری و غران****فوجش چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر
تیغ سرافشان او به دست زرافشان****یا که نهنگی دمان به بحر شناور
خون ز هراسش بسان صخرهٔ صمّا****بفسرد اندر عروق خصم بد اختر
نامش هنگام کین حراست تن را****به بود از صد هزار گرد دلاور
کلکش لاغر و زو خلیلش فربه****گرزش فربه و زو عدویش لاغر
خشتی ازکاخ اوست بیضهٔ بیضا****کشتی از جود اوست‌گنبد اخضر
ای ملک ای آفتاب ملک‌که آید****قهر تو مبرم‌تر از قضای مقدر
کافر در دوزخست و اینت شگفتی****تیغ تو چون دوزخست در دل کافر
نیست عجب گر جنین ز هیبت قهرت****پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
دولت بالد به شه نه شاه به دولت****افسر نازد به شه نه شاه به افسر
مجمر مشکین ز عود و باغ ز لاله****لاله نه بویا ز باغ و عود ز مجمر
گردون روشن ز مه نه ماه ز گردون****کشور ایمن ز شه نه شاه زکشور
نیست شه آنکو همی به لشکر نازد****شاه تویی کز تو می‌بنازد لشکر
نام تو آمد رواج درهم و دینار****وصف تو آمدکمال خطبه و منبر
وصف نبوت بلوغ یافت ز احمد****رسم ولایت کمال جست ز حیدر
عرش و رواقت زمین و عرش معظم****مهر و ضمیرت سها و مهر منور
نیست دیاری که سوی آ‌ن نبرد بخت****نامهٔ فتح ترا بسان کبوتر
رفت دو سال ای ملک که طلعت شاهم****بود به خاطر ولی نبود برابر
جفت حنین بودم از فراق شهنشه****راست چو حنانه بی لقای پیمبر
لیک مرا زآتش فراق تو شاها****گشت ارادت از آنچه بود فزون تر
وین نه عجب زانکه بویشان بفزاید****مشک چو در آتشست و عود در آذر
می‌نرود از دلم ارادت خسرو****گر رودم جان هزار بار ز پیکر
رنگ زداید کسی ز لالهٔ حمرا****بوی رباید تنی ز نافهٔ اذفر
تا به بهاران چو خط لاله‌عذاران****سبزه ز اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنان که ابر در آذار****یار تو خندان چنان که برق در آذر

قصیدهٔ شمارهٔ 109: دلکا هیچ خبر داری کان ترک پسر

دلکا هیچ خبر داری کان ترک پسر****دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر
با لب نوش آمد شب دوشین به سرای****حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در
تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش****آنقدر بوسه زدم‌کز دو لبم ریخت شکر
گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای****خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر
غالباً مست چنان خفته‌یی اندر شعبان****کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر
گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد****رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور
گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق****رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر
راست گویی که ز نزد ملک‌الموت رسید****که ز ره نامده روح از تن من کرد سفر
رمضان کاش نمی‌آمد هرگز به جهان****تا نمی‌رفت مرا روح روان از پیکر
مر مرا روزه یک روزه درآورد ز پای****تا دگر روزهٔ سی‌روزه چه آرد بر سر
من شکر بودم و بگداختم از بی‌آبی****گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر
من گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم****گرچه شک نیست که از دریا آرند گهر
می‌شنیدم که ز همسایه به همسایه رسد****گه گه آسیب و نمی‌کردم از آن‌کار حذر
دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان****شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر
مردم دیده‌ام از جنبش صفرای صیام****صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر
شام زاندوه علایق شودم تیره روان****صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر
بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش****عوض خون رزم خون دل اندر ساغر
خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت****بالله این حرف دروغست و ندارم باور
زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام****صاف بگداخت بدانسان کهازو نیست اثر
غُصّه ها دارم نا گفتنی از دور سپهر****قصه‌ها دارم نشنفتنی از جور قدر
وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز****همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر
آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار****ناو آن آس شود نایش و گردن محور
من که بی غمزه نمی‌خواندم یک روز نماز****ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر
گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس ***گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر
خط تو برجی از مشک و د ر آن برج سهیل****لب تو دُرجی از لعل و در آن درج گهر
زلف چون غالیه‌ات غالی اگر نیست چرا****نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر
زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود****راستی دافع زهرست اگر سیسنبر
از دل سخت تو شد چهره‌ام از اشکم سیم****وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر
دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه****شب همان به که به مهتاب نمایند سفر
ز لفکانت دو غلامند سیه کاره و دزد****که نهادستند از خجلت بر زانو سر
یا دوگبرند سیه‌چرده‌که آرند سجود****چون براهیم زراتشت همی بر آذر
یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ گنگ****پشت کردستند از بهر ریاضت چنبر
یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند****که همی بر زبر سرو فروزند اخگر
یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی****از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر
ان‌ا عجب نیست به هر خانه‌که تویر بود****گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر
عجب آنست که هر جا تو ملک‌وار روی****خلق حیرت‌زده مانند به مانند صور
غم‌مخور زآنکه به یک‌حال نماندست جهان****شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر
به‌کسوف اندر پیوسته نپاید خورشید****به وبال اندر همواره نماند اختر
رمضان عمر ملک نیست که ماند جاوید****بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر
ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک****مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر
اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای****که بر آن طرهٔ طرارگره اولی‌تر
نذرکردم صنما چون مه شوال آید****نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر
صبح عید آن‌گه کز کوه برآید خورشید****کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر
وام یک‌ماهه‌کت از بوسه به من باید داد****همه را بازستانم ز تو بی‌بوک و مگر
بوسه‌ائی‌که در آن تگ‌دهان جمع‌شدست****بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر
همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی****به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر
تا تو هم وارهی از زحمت یک‌ماه صیام****مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر
مهد علیا ملک دهر در درج وجود****سترکبری فلک جود مه برج هنر
قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف****هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیس‌گهر
شمس خوانث به‌عفت نه قمرکاهل لغت****مهر را ماده شمارند همه مه را نر
همچو خورشید عیانست‌و ز خلقست‌نهان****که هم از پرتو خویشست مر او را معجر
ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری****وی به هر کار ترا آمده داور یاور
عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ****می‌نماند ز سیاهی به همه زنگ اثر
در ازل آدم اگر مدح تو می‌کردی گوش****هیچ کس تا ابد از مام نمی‌زادی کر
ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو****ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر
گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد****بجز از حور نزایند همی تا محشر
واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک****آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر
آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست****تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر
ثانی رابعه‌یی در ورع و زهد و عفاف****تالی آمنه‌یی درکرم و حسن سیر
عیسی از چرخ زند عطسه اگر روح‌القدس****عوض عود نهد موی ترا بر مجمر
مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند****که به آثار عیانند و به صورت مضمر
گر در آن‌دم‌که خلیل‌الله بتها بشکست****نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر
من برانم‌که براهیم ستغفارکنان****بت بنشکستی و برگشتی زی کیش پدر
بس عجب‌نیست‌که از یمن عفافت تا حشر****مادر فکرت من بکر بزاید دختر
عصمتت‌بر خون گر پرده‌کشیدی به عروق****خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر
وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای****نام مردان جهان راه نبردی به فکر
نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو****نطفه‌یی در رحم مام نمی‌گشت پسر
سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند****تا به شام ابد از جای نجبند صرصر
تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن****باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر
لاله‌سان لال بود خصمت و بادا شب و روز****خون سرخش به رخ و داغ سیاهش به جگر
شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود****از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر

قصیدهٔ شمارهٔ 110: دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر

دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر****که دور ماندم از ایوان شاه‌کیوان‌فر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود****ز روز خمسین الفم هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا****سپهر کشخان کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال****ازین کبود کهن پشته برکشم کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم****به روی هرمز وکیوان همی‌کشم خنجر
اگرچه‌کرد مرا آسمان ز خدمت دور****نگشت دور ز من مهر شاه دین پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان****که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای****و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل کزان سوی حیزست و مکان****جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدان‌کز فکرت و قیاس برون****به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانم‌که از دو صد فرسنگ****کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش****ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید****ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان گوش هوش نگراید****که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر****همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان****همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی کز قرب شمع بزم‌افروز****همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیم‌که به من هرکسی شود چیره****بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنین‌که ورا داغ‌کین من به جبین****دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم****که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان****به سعی خویش رساند همی به خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک****که رفته گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن****یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیست‌چشمه‌و جاری‌از آن چهارده جوی****یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشی‌کند ز چشمه حدیث****به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک****خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست****به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش گوییست گنبد مینا****به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا****به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم کند کردگار یاری‌بخش****به هر چه عزم کند روزگار فرمان‌بر
ز ابر دستش رشحیست ابر فرو‌ردین****به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو****به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم****رهین طلعت او هرچه بر زمین کشور
زمانه چیست که از امر او بتابد روی****ستاره کیست که از حکم او بپیچد سر
به گرد معرکه شمشیر او بدان ماند****که تیغ حیدرکرار در دل کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید****چو لب گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا****که کینه توزد چون روزگار کین‌گستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز****به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی کند خفتان****که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند****که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان کند در دل****به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را به‌گاه خسوف****نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به گیتی به قهر او مدغم****بقای هرچه به‌گیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی که رزم ترا****همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست****که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت****به هر که گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند****همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه گرن****به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال****چگونه آسان می‌بگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان****چگونه یکسان می‌بسپرد نشیب و زبر
به‌گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار****همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه****به گردش آید و بر وی کند سریع گذر
ز چابکی که ورا هست خلق پندارند****که قطب‌سان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور****به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی که از سمک به سماک****شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه کسی راست در عروج براق****که چشم عقلش کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم گرفت رایض طبع****که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار****چنان‌که خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول****در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج****بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر

قصیدهٔ شمارهٔ 111: شبی به عادت روز شباب عیش آور

شبی به عادت روز شباب عیش آور****شبی به سیرت صبح وصال جان‌پرور
شی ز بسکه زمین روشن از فروغ نجوم****چو برک لاله عیان از درون سنگ شرر
شبی زگنبد نیلوفری عیان پروین****چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نیلوفر
شبی به گونهٔ مشاطگان به گرد عروس****هجوم‌کرده ز هر سو نجوم گرد قمر
رسول امّی مشگوی ام هانی را****نموده از رخ و لب رشک جنت و کوثر
که جبرئیل امین فر خجسته پیک خدای****به امر ایزد دادار حلقه زد بر در
ز بانگ حلقه سر حلقهٔ انام ز شوق****بسان حلقه ندانست پای را ازسر
چو حلقه ساخت دل از یاد ماسوا خالی****که تا ز حلقه جیب فنا برآرد سر
درون حلقهٔ امکان نماند هیچ مقام****کزو چو رشته نکرد از درون حلقه گذر
خطاب کرد به جبریل کای امین خدای****بگو پیام چه داری ز حضرت داور
جواب دادش جبریل کای پیمبر پاک****تو خود پیام‌دهی و تو خود پیام‌آور
سخن ز دل به زبان وز زبان به دل گذرد****درین میانه زبان منهی است و فرمان‌بر
اگرچه آینه خالی بود ز صورت شخص****بود به واسطهٔ شخص شخص را مظهر
بر از شکوفه برون آید و شکوفه ز شاخ****گمان خلق چنان کز شکوفه خیزد بر
ثمر نهفته ز اصل است و آشکار ز فرع****کنون تو اصلی و من فرع و سرّ وحی ثمر
گرت هوس که ز من بشنوی حکایت خویش****درون آینهٔ حق‌نمای من بنگر
ولی چو آینهٔ من محیط ذات تو نیست****حکایتش ز تو ناقص نماید و ابتر
من و ملایک سکان آسمان و زمین****تمام مظهر ذات توییم ای سرور
هزار آینه بنهاده است خرد و بزرگ****درین هزار یکی را هزارگونه صور
یکیست عین هزار ارچه هست غیر هزار****که مختلف به ظهورند و متفق به‌گهر
یکیست ساقی و هر لحظه در یکی مجلس****یکیست شاهد و هر لحظه در یکی زیور
کنون مجال سخن نیست برنشین به براق****کز انتظار تو بس دیده است در معبر
همی برآمد چون برق بر براق و نخست****به بیت مقدس چون پیک وهم‌کردگذر
وزان به مسجد اقصی چمید و شد ز کرم****خجسته روح رسل را به سوی حق رهبر
فزود پایه و بخشید مایه داد فروغ****به هر فرشته به هر آسمان به هر اختر
به سدره ماند ز ره جبرئیل و زانگونه****که بازماند از پیک عقل پیک نظر
رسول گفتش کای طایر حظیرهٔ قدس****سبب چه بود که کردی به شاخ سدره مقر
جواب دادش کای محرم حریم وصال****من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر
تویی که داری در کاخ لی مع‌الله جای****تویی‌که داری از تاج لا به سر افسر
تو شه‌نشانی و ما شه تو شاه و ما بنده****تو آفتابی و ما مه تو ماه و ما اختر
تو نیز هستی خویش اندرین محل بگذار****بسیج بزم بقا کن وزین فنا بگذر
براق عقل رها کن برآ به رفرف عشق****که عقل را نبود با فروغ عشق اثر
به پشت رفرف برشد نبی ز پشت براق****چنان‌که مرغ ز شاخ نگون به شاخ زبر
ز سدره شد به مقامی‌که بود بیگانه****در آن مقام تن از جان و جانش از پیکر
صعود کرد به اوجی کز آن نمود هبوط****ر ع یافت به ملکی ز. آن نمود س‌حر
ز سدره صد ره برتر چمید از پی آنک****ز سدره آید و از جیب لا برآرد سر
دو قوس دایره در ملتقای نقطهٔ امر****سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر
به عالمی شد کانجا نه اسم بود و نه رسم****به‌محفلی شد کانجا نه خواب بود و نه خور
وجود شاهد و مشهود اتحادگزید****چو اتحاد فروغ بصر به ذات بصر
نه اتحاد و حلولی که رای سوفسطا****بود به نزد خر‌دمند زشت و ژاژ و هدر
بل اتحاد وجودی که نیست هستی وصف****بغیر هستی موصوف هیچ چیز دگر
میان‌هستی‌موصوف و وصف فرق این بس ***که متحد به وجودند و مختلف به صور
یکیست اصل و حقیقت یکیست فرع‌و مجاز****یکیست عین و هویت یکیست تیغ و اثر
کمال و نقصان کرد از یکی مقام ظهور****وجوب و امکان کرد از یکی گریبان سر
به یک خزینه درآمیخت قرصهٔ زر و سیم****ز یک دریچه عیان‌گشت تابش مه و خور
نشسته ناظر و منظور در یکی بالین****غنوده عاشق و معشوق در یکی بستر
دو ماهتاب فروزنده از یکی مطلع****دو آفتاب درخشنده از یکی خاور
دو تاجدار مکان کرده در یکی اورنگ****دو گلعذار نهان گشته در یکی چادر
شنیده‌ام که نبی آن شب از ورای حجاب****به گو‌شش آمد آواز حیدر صفدر
و دیگر آنکه به هنگام بازگشت بدو****نمود حمله یکی شرزه شیر اژدر در
به کام شیر سلیمان فکند خاتم و داد****پس از نزول علی را از آن حدیث خبر
ز گفت خاتم پیغمبران ز خاتم لعل****فشاند حیدر کرار تنگ تنگ شکر
یس از تبسم جان‌بخش خاتمی که سپهر****بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر
زکان جیب برآورد و کرد گوهروار****نثار خاتم پیغمبران بشیر بشر
ز نعت حیدر کرار لب فروبندم****ز بیم آنکه مسلمان نخواندم کافر
منم ثناگر آل رسول و حاسد من****خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود****سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهٔ خر
به پیش دشمن یاجوج خو کشیدستم****ازین قصیدهٔ ستوار سدّ اسکندر
برین صحیفهٔ دلکش به جای نظم دری****ز نوک خامه برافشانده‌ام عقود دُرر
اگر قبول ملک افتد این چکامهٔ نغز****به آب سیم نگارمش بر صحیفهٔ زر
پسند حاسد اگر نیست گو مباش که هست****گنه به شرع نگارنده نی به شعر اندر
به خالقی که دماند به سعی باد بهار****ز ناف صخرهٔ صمّا شقایق احمر
به قادری که ز پستان ابر نیسانی****به کام کودک دُر دایه‌سان نماید دَر
بدانکه گشته ز صنعش دو فلک چرخ و زمین****روان و ساکن بی‌بادبان و بی‌لنگر
به جان شاه هلاگو که هر دوگیتی را****بیافریده خداوند در یکی پیکر
که گر خدیو جهان التفات ننماید****برین قصیده‌که پیرایه بر عروس هنر
دگر نه نظم نگارم زکلک در دیوان****دگر نه نثر نویسم ز خامه در دفتر
شنیده‌ام که حسودی به شه چنین گفته****که بسته است رهی بر هجای شاه‌کمر
چگونه منکر باشم‌که در محامد تو****ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
هر آن مدیح که ممدوح را سزا نبود****به کیش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر
چگونه کور کند مدح چشمهٔ خورشید****چگونه کر شمرد وصف نالهٔ مزهر
همیشه تا نبود جسم را ز روح‌گزیر****هماره تا نبود مست راز راح‌گذر
به قلب گیتی امرت چو روح در قالب****به جسم گیهان حکمت چو راح در ساغر
هوای خدمت تو همچو روح راحت‌بخش****سپاس حضرت تو همچو راح انده‌بر

قصیدهٔ شمارهٔ 112: دوش چو شد بر سریر چرخ مدور

دوش چو شد بر سریر چرخ مدور****ماه فلک جانشین مهر منوّر
طرفه غزالم رسید مست و غزلخوان****بافته از عنبرش به ماه دو چنبر
تعبیه کردست گفتی از در شوخی****ماه منور به چین مشک مدور
غرّهٔ غَرّار او به طرهٔ طرّار****قرصهٔ کافور بد به طبلهٔ عنبر
یا نه تو گفتی زگرد موکب دارا****گوشهٔ ابرو نمود تیغ سکندر
تافته رویش به زیر بافته مویش****بر صفت ذوالفقار در دل کافر
گفته چه خسبی ز جای خیز و بپیمای****باده‌یی از رنگ و بو چو لالهٔ احمر
باده ای ار فی‌المثل به سنگ بتابد****گویی برجست از آن شرارهٔ آذر
تا شودم باز چهره چون پر طاووس ***از گلوی بط به زیر خون کبوتر
گفتمش ای ترک ساده باده حرامست****خاطر بر ترک خمر دار مخمّر
گفت چه رانی سخن ندانی فردا****هرچه خطا از عطا ببخشد داور
رقص‌کند از نشاط صالح و طالح****وجد کند بر بساط مومن و کافر
خلق جهان را دو عشرتست و دو شادی****اهل زمان را دو زینتست و دو زیور
شادی عامی ز بهر حیدرکرار****عشرت خاصی ز چهر خسرو صفدر
آن شده قایم مقام ماه رسالت****این شده نایب مناب شاه فلک فر
گفتمش اَستار این کنایت برگیر****گفتمش اسرار این حکایت بشمر
حال مسمی بگو ز تسمیه بگریز****حل معما بکن زتعمیه بگذر
گفت که فردا مگر نه عید غدیرست****عیدی بادش چو بوی عود معطر
د‌ر به چنین روزی از جهاز هیونان****ساخت نشستنگهی رسول مطهر
.گرد وی انبوه از مهاجر و انصار****فوجی چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر
خرد و کلان خوب و زشت بنده و آزاد****پیر و جوان شیخ و شاب منعم و مطر
برشد و گفتا الست اولی منکم****گفتند آری ز ما به مایی بهتر
د‌ست علی را سپس گرفت و برافراخت****قطب هدی را پدید شد خط محور
گفت‌که ای خلق بنگرید تناتن****گفت که ای قوم بشنوید سراسر
هرکش مولا منم علیش مولاست****اوست پس از من به خلق سید و سرور
یارب خواری ده آنکه او را دشمن****یارب یاری کن آنکه او را یاور
حرمت این رو‌ز را سه روز پیاپی****بگذرد از جرم خلق خالق اکبر
شادی دیگر ازین در است که فردا****شاه فریده‌رن بر آفتاب زند بر
تیغی کش پادشاه کرده عنایت****راست حمایل نمایدش چو دو پیکر
تیغی کان را شه از میان بگشاده****او به‌کمر استوار بندد ایدر
تیغی لاغرتر از خیال مهندس****تیغی نافذتر از قضای مقدّر
تیغی درکام خصم زهر مجسم****تیغی در روز رزم مرگ مصوّر
جوهر آن تیغ بر صحیفهٔ آن تیغ****مورچگانند در محیط شناور
درکلف خسرو بگویمت به چه ماند****رود رو‌ران درکنار بحر مقعر
درکمر شاه لاغرست و عجب نیست****ماه بکاهد ز قرب خسرو خاور
حرمت شه را روا بود که ببوسد****صفحهٔ آن تیغ را خدیو دلاور
ورنه ندیدم که کس نماید معجون****سودهٔ الماس را به قند مکرر:
یا نشنیدم‌که هیچگه ملک‌الموت****غوطه زند اندر آب چشمهٔ کوثر
تیغ که باید همی به زهرش آلود****شاهش آلوده دارد از چه به شکر
نی‌نی از آن تیغ پادشاه ببوسد****تاش مرصع‌کند به لؤلؤ و گوهر
گفتمش ای شوخ ازین عبارت شیرین****شور برآو‌ردی از روان سخنور
لیک مرا عیش تلخ گشت از یراک****کند زبانم به مدح شاه مظفر
گفت تو امشب به عیش کوش‌که فردا****من بر شه این قصیده خوانم از بر

قصیدهٔ شمارهٔ 113: از دو محمد زمانه یافته زیور

از دو محمد زمانه یافته زیور****گر چه مر آن مهترست و این یک کهتر
آن شه دین بود و این شهنشه دنیا****آن مه رخشان و این سهیل منور
شیوهٔ آن در جهان‌کفالت امّت****پیشهٔ این در زمان کفایت لشکر
ختم بر آن شد همه رسالت عظمی****ختم بر این شد همه ریاست کشور
دودهٔ عدنان از آن همیشه مکرم****شوکت قاجار ازین هماره مشهر
زان یک بنیان شرع‌کشته مشید****زین یک دامان عدل گشته مُشَمَّر
بر سر آن از پی رسالت دستار****بر سر این از در جلالت افسر
این ز در مجد پا نهاده بر اورنگ****آن ز پی وعظ پا نهاده به منبر
این ز همه خسروان به بخت مقدم****آن ز همه انبیا به وقت موخر
آن پس چل سال شد رسول موید****این پس سی سال شد خدیو مظفر
ساخته بر فرش این رواق مقرنس****تاخته بر عرش آن براق تکاور
امر خلافت سپرد آن به پسر عم****کار ولایت گذاشت این به برادر
آن علی مرتضی امام معظم****طاق کرم ساق عرش ساقی کوثر
این ملک ملک‌بخش راد فریدو‌ن****صدر امم بدر فارس فارس لشکر
داده بدین تیغ فتنه‌بار شهنشه****داده بدان تیغ ذوالفقار پیمبر
در بر آن یک نموده احمد جوشن****بر سر این یک نهاده سلطان مغفر
شاهی عقبی بدان شدست مسلم****ملکت دنیا بدین شدست مقرر
باد بر او مرحبا زکشتن مرحب****باد بر این آفرین ز جود موفّر
آن سر عنتر فکند و این سر فتنه****این در احسان گشود و آن در خیبر
دشمن آن بد اگر مرادی بدفعل****دشمن اینست نامراد بداختر
این یک در مهد عهد قائل تکبیر****آن یک در عهد مهد قاتل اژدر
این یک با سکه بست نامش دایه****آن یک با خطبه چید نافش مادر
دشمن آن هرکه هست چاکش در دل****دشمن این هر که هست خاکش بر سر
الحق قاآنیا کلام تو زیبد****گوش به گوهر همی‌کنند برابر

قصیدهٔ شمارهٔ 114: دوشینه کاین نیلی صدف گشت ازکواکب پر درر

 

دوشینه کاین نیلی صدف گشت ازکواکب پر درر****در زد یکی گفتم کیی گفتا منم بگشای در
جستم ز جا رفتم دوان آسیمه‌سر دل‌دل‌کنان****تا جویم از نامش نشان تا گیرم از حالش خبر
پرسیدم آخر کیستی دزدی گدایی چیستی****بی‌موجبی را نیستی همچون غریبان دربدر
رین پاسخ آ‌مد در غضب برزد صداکای بی‌ادب****رهزن نیم‌کاین نیمه‌شب آرم به هرکویی‌گذر
بگشای در تا دانیم جان بر قدم افشانیم****بر چشم و سر بنشانیم سازی حکایت مختصر
از آن صدای آشنا در موج خون کردم شنا****جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حیرت در فکر
ناگه به خود لرزیدما وانگه به سر لغزیدما****مانا خطا ورزیدما کز آن خطا دیدم خطر
آسیمه‌سار و سرنگون او از برون من از درون****او غرق خوی من غرق خون او منتظر من محتضر
القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب****از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر
در باز کردم بر رخش دیدم جمال فرخش****وز شرم شیرین پاسخش افتاده در بوک و مگر
ترکی درآمد خوی زده یک ساتکینی می زده****خوی بر جمال وی زده چون بر گل سوری مطر
خویش چو آتش توسنا، رویش به خوبی سوسنا****کالریم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر
غنجش فزون نازش فره جعدش همه بند و گره****گیسو فتاده چون زره از طرف دوشش تا کمر
روشن‌رخ و تاریک‌مو شیرین‌زبان و تلخ‌گو****دشمن نهاد و دوست‌رو نیکوجمال و بدسیر
گیسو زره قامت‌سنان مژگان‌خدنگ ابروکمان****دل آهن و تن‌پرنیان خط‌جوشن و صورت سپر
فربه‌سرین لاغرمیان اندک‌سخن بسیاردان****خورشید رو ذره‌دهان فولاددل سیماب‌بر
باری چو آمد در سرا دید آنچنان پژمان مرا****گفتاکه بی‌موجب چرا از وصل من جستی حذر
من ماهم و در تیره‌شب از من رمیدی بی‌سبب****در تیره‌شب ماه‌ای عجب نیکوتر آید در نظر
گفتم خطا کردم خطا ایدون عطا باید عطا****ای رویت آرزم ختا ای مویت آشوب تتر
گفتا بهل این های و هو عذر گنه چندین مجو****برخیز و سنگین‌کن سبو زان بادهٔ پر شور و شر
زان باده کز وی خار خشک آرد دو صد من بید مشک****از رنگ‌و بو چون لعل و مشک از زیب و فر چون ماه و خور
دفع کرب رفع تَرَح کان طرب جان فرح****ریحان دل روح قدح نیرام غم نور بصر
بویش به عنبر ماندا رنگش به گوهر ماندا****بیجادهٔ‌تر ماندا لؤلؤی خشک مستقر
هم عقل را پیوند ازو هم جان و دل خرسند از او****هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصی مغتفر
از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان****همچون مضامین در بیان همچون معانی در صور
بق زان خورد پیلی شود در جو چکد نیلی شود****وز آن ابابیلی شود خجلت‌ده طاووس نر
نادان از آن گر نوشدا از تنگ ظرفی جوشدا****تا روز حشر ار کو شدا در گل فروماند چو خر
حالی ز جا برخاستم خاطر ز غم پیراستم****بزم نشاط آراستم ترتیب دادم ماحضر
آماده کردم بهر وی تار و رباب و چنگ و نی****نقل و کباب و جام و می اسباب عشرت سربه‌سر
بگشودمش بند قباگفتم زهی شیرین‌لبا****اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر
زینسان که آرام دلی زینسان که شمع محفلی****عیش جهان را حاصلی نبود ز وصلت خوبتر
بیگانگی از سر بنه بیگانگی جستن نه به****بنشین بخور بستان بده شادی بیاور غم ببر
هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم گل ببو****هم ساتکین کش هم سبو هم انگبین خور هم شکر
خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بیرون جهان****کز نقش پیدا و نهان باقی نمی‌ماند اثر
شادی خوشست و خرمی کز نقش بیشی و کمی****جز عیش جان آدمی نخل بقا ندهد ثمر
اینست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما****قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد ای پسر
امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم****زیرا که فردا می‌کشم رخت عزیمت بر سفر
نام سفر چون برده شد آن شوخ‌چشم آزرده شد****وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر
زالماس مرجان‌سای شد از جزع مرجان‌زای شد****از دست رفت از پای شد هی زد برو.هی زد به سر
هی گریه کرد و هی جزع هی ناله کرد و هی فزع****هی‌گفت اسکت یا لکع عذبت طرفی بالسهر
خیری نمود از ارغوان چنبر نمود از خیزران****افشاند برگل ضیمران آزرد یاقوت ازگهر
پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه****صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر
هی ریخت برگل‌گوهرا هی بیخت بر مه عنبرا****هی بر سمن از عبهرا بارید مروارید تر
جوشیدش از تنور دل آبی که طوفان زو خجل****چون نوح هردم متصل‌گویان‌که ربی لاتذر
گفتم چرا گشتی چنین گفتا برو خامش نشین****چندم ز خود سازی غمین چندم ز بد گویی بتر
می‌بینمت چون بوالهوس مشتاق چیزی هر نفس****چون غافلان از پیش و پس آشفته‌حال آسیمه‌سر
گه پیشه‌یی را مخترع گه شیوه‌یی را متبع****فاخش الاله سوء فلعلک و احذرن کل الحذر
نه عارفی نه متقی نه باده‌خواری نه شقی****نه پاک‌دامن نه نقی نه پیش‌بین نه پس‌نگر
این آرزو باری بهل‌کز من نخواهی شد بحل****دانم خجل گردی خجل گر رخت بندی از حضر
حالی سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا****جان و دل آزردن چرا از بهر مشتی سیم و زر
چند از پی خیل و رمه این های و هوی وین دمدمه****دنیا نماند این همه‌گیتی نیرزد اینقدر
گیرم سفرکامت دهد خورشیدسان نامت دهد****یک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر
چندان نیرزد این عناکز حضرتی گردی جدا****کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور
شاه آفریدون‌کز سمک بررفته صیتش تا فلک****با خلق و کردار ملک با خلق و دیدار بشر
فرخنده شاه راستین‌کش‌کان بود در آستین****با قدر او گردون زمین با جود او دریا شمر
مغلوب حکمش چار حد منکوب قهرش دیو و دد****هم حکمران بر نیک و بد هم قهرمان بر خیر و شر
بر عالم و آدم‌کیا کاخش مطاف ازکیا****جنت ز خلقش یک‌گیا دوزخ ز قهرش یک شرر
عین زمین عون زمان شاه جهان ماه مهان****غیث‌کرم غوث امان فصل ادب اصل هنر
کان بهی بحر بها هم با دَها هم با نُها****خورشید با رایش سها یاقوت با جودش مدر
مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک****مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر
خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا****هم تابع حکمش قضا هم پیرو امرش قدر
عالم ز عدل او حرم رایج به عهد اوکرم****بابی ز خلق او ارم تابی ز تیغ او سقر
ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر****وی چون فروغ صبحگه صیتت گرفته بحر و بر
خنگت صبا تیغت وبا از این وبا وز آن صبا****خاک بداندیشان هبا خون ستم‌کیشان هدر
بر هر بلیدی قهر ران بر هر بلادی قهرمان****بر هر امینی مهربان در هر زمینی مشتهر
روزی که از تیغ گوان از خاک روید ارغوان****وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نیشتر
از گرد و خون خاک زمین ماند به جامهٔ اهل چین****کز اطلس استش آستین وز قندز استش آستر
از بس سنان و تیغ و شل بارد به تنها متصل****وز بس خدنگ جان‌گسل‌گردد به دلهاکارگر
گویی خدای آسمان می‌نافرید اندر جهان****جز خنجر و تیغ و سنان جز ناچخ و تیر و تبر
وز بسکه جان اهل کین با خاک ره گردد عجین****گویی همه خاک زمین جان داردی چون جانور
چون از کمین آیی برون جاری کنی جیحون خون****از نیش تیغ آبگون وز نوک تیغ جان شکر
رمحت بدرد تا فلک تیغت ببرد تا سمک****نقش بقا سازند حک این از نشیب آن از زبر
گوید عدویت دمبدم از خوف جان در هر قدم****یا حبذا دارالعدم یا مرحبا دارالسقر
گوید ز بس خوف قصاص آین المفر آین المناص****اَین النجاهٔ اَین الخلاص اَین المقام اَین المقر
شاها مرا یک ملتمس باقیست بشنو یک نفس****کافکنده چرخم در قفس چون طایر بی‌بال و پر
سالیست افزون تا مرا زاقران نمودی برترا****هم سیم داد هم زرا هم گنج دادی هم گهر
بس زر و سیم و خواسته بخشیدیم ناخواسته****واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر
نه اسب دارم نه رهی وز سیم و زر جیبم تهی****هم در سرم فکر مهی هم در دلم عزم خطر

بعدی                                قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 506
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 6,193
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 8,071
  • بازدید ماه : 16,282
  • بازدید سال : 256,158
  • بازدید کلی : 5,869,715