loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1551 1395/04/08 نظرات (0)

پریشان. دیوان حکیم قاآنی4

قصیدهٔ شمارهٔ 159: باده جان بخشت و دلکش خاصه از دست نگار

باده جان بخشت و دلکش خاصه از دست نگار****خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحن‌گلستان خاصه بر اطراف باغ****خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید****خاصه با امن و فراغت خاصه با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک****خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آن‌ساعت که خوب بر سبزه میغلطد نسیم****خاصه آن دم کاید از گلزا‌ر باد مشکبار
خاصه آن ساعت که یار از بیخودی آید به رقص****گاهی افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت که از هستی نگار نازنین****همچو یک خروار گل غلطد میان سبزه‌زار
خانه آن ساعت چون ساغر تهی گردد ز می****از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه****خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم****ناصر خیل امم بحر کرم کوه وقار
آنکه چون در وصف تیغش خامه گیرم در بنان****چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی****قهر او در رزم مبرم چون قضای کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم****امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست****ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست****ای شگفتی مال و کشور زو گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود****جود او ایدون‌کشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست****ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای که گویی از ضمیرش گشت هر تاری منیر****پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای که گو‌یی از عطایش گشت هر خواری عزیز****پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن****مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند****خشم‌او مر‌گست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده نوش****گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بس‌که زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او****روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ****ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان****حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد****هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار
و‌ر رود در شوره زار از نطق شیرینش سخن****تا ابد نخل رطب روید ز خاک شوره‌زار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه****بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم می‌گذشت****از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن****خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار
در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او****گرد هم جمعند یکسر با زبانی حق‌گزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او****بهره یی باشد به پاسخ گفت آری بی شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی****ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرورا خوانند صاحب اختیارت لیک من****نیک در شش چیز می‌بینم ترا بی‌اختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع****در ولای خواجه و انفاق مال و نظم کار
حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری****گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند****گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گرچه نی شکر دهد آن نی‌گهر بخشد از آنک****ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب نبود که هست****دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار
راستی خواهد مگر آب‌حیات آرد به‌دس****کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار
خلق می گفتند اسکندر چو درظلمات رفت****بس گهر آورد می‌گفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزی‌که دیدم‌کلک تو****رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار
سرورا صدرا خداوندا همی دانم که تو****نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن****تا تو ایدون بر مراد خویش گردی کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان****شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور****دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزه‌اش هر روز افزونتر ز دی****عشرت امساله‌اش هرسال نیکوتر ز پار

قصیدهٔ شمارهٔ 160: زد به دلم ای نسیم آتش هجران یار

زد به دلم ای نسیم آتش هجران یار****سوختم از تشنگی جرعهٔ آبی بیار
آب نه یعنی شراب ماه نه بل آفتاب****تا که بیفتم خراب تا که بمانم ز کار
قوت دل قوت جان مایهٔ روح روان****محنت از آن در نهان عشرت از آن آشکار
ساقی و جام و شراب هرسه به نور آفتاب****عکس رخ آن به جام کرده عدد را چهار
بادهٔ یاقوت فام در دل الماس جام****هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار
جام بود ماهتاب باده بود آفتاب****ویژه‌که در جوف ماه مهر نماید مدار
ناظر آیینه را عکس یکی بیش نیست****وانکه در آن بنگرد عکس پذیرد هزار
در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب****طرفه‌که هست آب خشک وآب روانست نار
هرکه به قدر قبول خاصیتی یافته****زان شده هشیار مست مست از آن هشیار
پشه از آن پیل فرّ روبه از آن شیر نر****گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار
جاهل از آن در ستیز عاقل از آن صلح‌خیز****انده از آن در گریز شادی از آن برقرار
سرخ‌جبین زاهدیست حله‌نشین زان سبب****تا که چهل نگذرد هیچ نیاید به کار
دیدهٔ دل را ضیا چهرهٔ جان را صفا****مایهٔ هوش و ذکا پایهٔ عزّ و وقار
خلق چو قوم کلیم مانده به تپه ظلام****او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار
آتش موسی است هان‌کرده به فرعون غم****روز سپید از اثر تیره‌تر از شام تار
یا گهر عیسویست کز دم جان‌بخش خویش****زنده کند مرده را خاصه به فصل بهار

قصیدهٔ شمارهٔ 161: مژده که شد در چمن رایت گل آشکار

مژده که شد در چمن رایت گل آشکار****مژده که سر زد سمن از دمن و مرغزار
وجد کنان شاخ گل از اثر باد صبح****رقص کنان سرو ناز بر طرف جویبار
لاله به کف جام می گشته مهیای عشق****گر چه ز نقصان عمر هست به دل داغدار
گوش فراداده گل تا به چمن بشنود****از دهن عندلیب شرح غم بی‌شمار
زان به زبان فصیح کرده روایات شوق****قصه ز هجران گل شکوه ز بیداد خار
وقت سحر گشت باز دیدهٔ نرگس ز خواب****تاکه صبوحی زند از پی دفع خمار
غنچه گشاید دهن تا که ز پستان ابر****از قطرات مطر شیر خورد طفل‌وار
باد به رخسار باغ غالیه‌سایی کند****زلف سمن را دهد نفحهٔ مشک تتار
چهر ریاحین رود در عرق از آفتاب****مِروَحه زانرو دهد باد به دست چنار
لاله به سان صدف ابر در او چون گهر****شاخ شود بارور باد شود مشک‌بار
سوسن از آن رو شدست شهره به آزادگی****کز دل و جان می‌کند مدح شه کامگار
شاه بهادر لقب میر سکندر نسب****داور دارا حسب هرمز کسری شعار
بهمن جم احتشام کاوست حسن شه به نام****مهر سپهرش غلام عقد نجومش نثار
آنکه به ایوان بزم آمده جمشید عزم****وانکه به میدان رزم هست چو سام سوار
شعلهٔ تیغش در آب گر فکند عکس خویش****زآب چو آتش جهد جای ترشح شرار

قصیدهٔ شمارهٔ 162: ای‌گهر اندرگهر تاجور و شهریار

ای‌گهر اندرگهر تاجور و شهریار****داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار
خط کمال تو بود آنکه به یک انحراف****هیات نه چرخ ساخت دایره‌بان آشکار
قطب‌فلک رای تست طرفه‌که برعکس قطب****رای تو درگردش است بر فلک روزگار
در عظمت کاخ تست ثانی گردون ولی****این متزلزل بود وان به مکان استوار
حکم ترا در شکوه نسبت ندهم به‌کوه****زانکه فتد زلزله زابخره برکوهسار
رای ترا در ظهور آینه‌گفتن خطاست****کش به یکی آه سرد چهره شود پُر غبار
دست سخای ترا ابر نخوانم از آنک****دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار
طبع عطای ترا بحر نگویم از آنک****این صدف آرد پدید وان‌گهر شاهوار
گر به نهم آسمان حکم تو لنگر شود****مدت سالی شود ساعت لیل و نهار
ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب****چرخ شب و روز را صفر نماید به‌کار
هر که به یک سو نهد با تو طریق بهی****باد دلش پر ز خون چون طبقات انار
نطفهٔ بدخواه تو نامده اندر رحم****از فزع تیغ تو خون شود اندر زهار
ملک زمین آن تست کوش که از تیغ تو****زیر نگین آوری مملکت نه حصار
صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک نی****آنچه کند با عدو تیغ تو در کارزار
همچو تهمتن تراس نصرت سیمرغ بخت****زال فلک را برآر دیده چو اسفندیار
پادشها چون حبیب وصف تو نادر نمود****به که کند بر دعا وصف ترا اقتصار
گرچه مدیح ترا طول سخن درخورست****لیک نکوتر بود در همه‌جا اختصار
تا که به گیتی بود خاک زمین را سکون****تاکه به عالم بود دور فلک را مدار
باد ز عزمت زمین همچو فلک با شتاب****باد ز حزمت فلک همچو زمین پایدار

قصیدهٔ شمارهٔ 163: ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار

ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار****بخواه باده و بر یاد میگسار گسار
گرم هزار ملامت کند حسود چه سود****کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلم‌گرفته ز جور زمانه ای همدم****حدیث زهد و ورع در میان میار می آر
ز قدّ کج‌کلهان راستی مگر جویی****وگرنه این طمع از چرخ کج مدار مدار
برای آنکه ز من ماه من کناره کند****چه حیلها که برد خصم نابکار به کار
من از خریف نیندیشم ای حریف که هست****تمام سالم از آن روی چون بهار بهار
از آن زمان‌که نگارم‌کناره جسته ز من****ز سیل خون بودم بحر بی‌کنارکنار
ز بس که گِل کنم از آب دیده خاک زمین****مجال نیست کسی را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد****ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست****بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار
مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان****بتی نمود به آهوی جانشکار شکار
نه من به روی تو ای گلعذار مشتاقم****گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار
جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ****مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز****نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار
دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست****ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار
مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج****مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب****ربوده از دلم آن زلف بی‌قرار قرار
کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر****کند یلان را از تیغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوری که کند****عدوی دین را از خنجر نزار نزار
یمین دولت و دین‌کهف آسمان و زمین****که خلق را دهد از همت یسار یسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه****به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی****صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار

قصیدهٔ شمارهٔ 164: سوگند خورده‌اند نکویان این دیار

سوگند خورده‌اند نکویان این دیار****کز ری چو سوی فارس رسد صاحب اختیار
یکجا شوند جمع چو یک‌گله حور عین****یک هفته می خورند علی‌رغم روزگار
بی‌ناز و بی‌کرشمه و بی‌جنگ و بی‌جدل****شکرانه را دهند به من بوسه بی‌شمار
من هم برای هر یکشان نذر کرده‌ام****چندین هزار بوسهٔ شیرین آبدار
ماهی دو می‌رود که ز سودای این امید****بازست صبح و شام مرا چشم اتتظار
تا دوش وقت آنکه لبالب شد آسمان****چون بحر طبع من زگهرهای آبدار
کز ره نفس‌گسیخته آمد یک ز در****چون دزد چابکی که کند از عسس فرار
جستم ز جای و بانگ برو برزدم ز خشم****کای دزد شب کیی به شکرخنده گفت یار
زلفش تمام حلقه و جعدش همه فریب****جسمش همه کرشمه و چشمش همه خمار
بر سرو ماه هشته و بر ماه ضیمران****بر رخ ستاره بسته و بر پشت کوهسار
در تار زلفکانش تا چشم کار کرد****هی چین و حلقه بود قطار از پی قطار
القصه نارسیده و ننشسته بر زمین****خندید و گفت مژده که شد بخت سازگار
بنشین بوسه بستان برخیز و می بده****گیتی به کام ما شد به شتاب و می بیار
جستم ز جای چابک و آوردمش به پیش****زان می که مانده بود ز جمشید یادگار
زان باده کز شعاعش در شب پدید شد****غوغای جنگ افغان در ملک قندهار
زان باده‌کز لوامع آن تا به روز حشر****اسرار آفرینش یک سر شد آشکار
جامی دو چون کشید بخندید زیر لب****کامد ز راه موکب صدر بزرگوار
گفتا کنون چه خواهی گفتم کنار و بوس****حالی دوید پیش که این بوس و این کنار
بالله دریغ نیست مرا بوسه از لبی****کز وی مدیح خواجه شنیدم هزار بار
بیخود لبم بجنبید از شوق بوسه‌اش****زآنسان که برگ تازه گل از باد نوبهار
تا رفتمش ببوسم و لب بر لبش نهم****کامد صدای همهمه و بانگ‌گیر و دار
ترکم‌ز جای جست و گره‌کرد مشت خویش****مانند آفریدون باگرزگاوسار
منهم چو شیر غژمان با ساز و با سلیح****چنگال تیزکرده به آهنگ کارزار
کامد صدای خندهٔ یک کوهسار کبک****وز شور خنده خسته دلم‌گشت بیقرار
ناگه فضای‌خانه پر از نور شد چنانک****گفتی فلک ستاره‌کند بر زمین نثار
ترکان پارسی همه از در درآمدند****با زلف شانه کرده و با موی تابدار
صورت به نور مشعله سیما به رنگ گل****گیسو بسان سلسله‌کاکل به شکل مار
یک روضه حورعین همه با موی عنبرین****یک باغ فرودین همه با زلف مشکبار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه جوی****صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر****تل سمن به جای سرین هشته در ازار
سیمن سرینشان متحرک ز روی شوق****بر هیاتی‌که زلزله افتد به‌کوهسار
نیمی سپید و نیم سیه بود چشمشان****نبمی چو صح روشن نیمی چو شام تار
زان نیمهٔ سپید مرا دیده یافت نور****زین نیمهٔ سیاه مرا روز گشت تار
گفتندم ای حکیم سخن‌سنج مژده ده****کان وعده ای که کرد وفا کرد کردگار
آمد به ملک فارس خداوند ملک جم****بهروزی از یمینش و فیروزی از یسار
بهرپذیره خادمک هله تا کی ستاده‌ای****تا زین نهد به کوههٔ آن رخش ره سپار
گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای****برزن به پشت رخش من آن زین زرنگار
خادم صفیرکی زد و از روی ریشخند****گفتا بمان که جوشکند رخش راهوار
من ایستاده حاضرم اینک به جای اسب****باری شگفت نیست که بر من شوی سوار
مانا که مست بودی و غافل که اسب تو****یک باره خرج می‌شد و یاران می‌گسار
هیچت به یاد هست که صد بار گفتمت****مفروش اسب خویش و عنان هوس بدار
هی گفتیم زمانه عقیمست دم مزن****هی‌گفتیم خدای کریمست غم مدار
گفتم که چارپای اگرم نیست باک نیست****پایی دو رهسپار مرا داده کردگار
آن خادمک دوباره بخندید زیر لب****گفت آفرین برای تو وین عقل مستعار
یک قرن بیبشر ادب آموختی مگر****روزی چنین رسد که ادب را بری به کار
امروز جای آن که به سر راه بسپری****خواهی به پای رفت سوی صاحب اختیار
صدر اجل پناه امم ناظم دول****غوث زمین غیاث زمان میر نامدار
فرمانروای ملک سلیمان حسین‌خان****میر سپاه موتمن خاص شهریار
صدری که گر ضمیرش تابد به ملک زنگ****رومی صفت سپید شوند اهل زنگبار
ای کز نهیب کوس تو در گوش خصم تو****بانگی دگر نیاید جز بانگ الفرار
خصم تو گر نه نایب تیغ تو شد ز چیست****پشتش خمیده اشکش خونین تنش نزار
عزم تو همچوکشتی چرخست بی‌سکون****جود تو همچو بحر محیطست بی‌کنار
درکوه همت توکند سنگ را عقیق****در بحر هیبت تو کند آب را بخار
مانا که آفرینش‌گیتی تمام گشت****روزی که آفرید ترا آفریدگار
چون وصف خجر تو نویسم به مشت م‌ن****انگشت من بلرزد چون دست رعشه‌دار
چون ذکر مجلس تو نمایم زبان من****آواز ارغنون کند و بانگ چنگ و تار
روزی خیال جود تو در خاطرم‌گذشت****تا روز حشر خیزد ازو در شاهوار
وقتی نسیم خلق تو بر خامه‌ام وزید****تا رستخیز خیزد ازو نافهٔ تتار
گویی زبان خصم تو در روزگار تو****حرفی دگر ندارد جز حرف زینهار
هستی کران ندارد و در حیرتم که چون****حزمت به گرد عالم هستی کشد حصار
تا وهم می‌دود همه سامان ملک تست****گیتی مگر به ملک تو جستست انحصار
تا چشم می‌رود همه آثار جود توست****هستی مگر به جود تو کردست اقتصار
صدره از آنچه هست فزونتر بدی وجود****گر صورت جلال تو می‌گشت آشکار
یا للعجب مگر دم تیغت جهنمست****کارواح اشقیا همه‌گیرد درو قرار
تنگست بر جلال توگیتی چنانکه نیست****اوهام را مجال شد آمد به رهگذار
گر در بهشت صورت تیغ تو برکشند****در دوزخ از نشاط برقصد گناهکار
اشعار نغز من همه روی زمین گرفت****زانرو که هست چون دم تیغ تو آبدار
کلکت گهر فشاند و این بس شگفت نیست****کاورا همیشه بحر عمانست در جوار
از زهرهٔ کفیدهٔ خصمت به روزکین****کس دشت کینه را نشناسد ز مرغزار
بحری تو در سخا و حوادث بسان موج****این موج در تردد و آن بحر برقرار
کوهی تو در وقار و نوائب بسان باد****این باد درشد آمد و آن‌کوه استوار
تخمی که روز عزم تو پاشند بر زمین****ناکشته شاخه آرد و نارسته برک و بار
در هر چمن که باد عتاب تو بگذرد****نرگس ز خاک روید با چشم اشکبار
صدره به ملک فارس گرت تهنیت کنم****زین تهنیت ترا نبود هیچ افتخار
من فارس را کنم به قدوم تو تهنیت****زیراکه فارس شد به قدوم توکامگار
بطحا به احترام حرم گشته محترم****یثرب به اعتبار نبی جسته اعتبار
از رتبت اویس قرن گشت مشتهر****وز صفوت عقیق یمن یافت اشتهار
از رنگ و بوی‌گل همه نامیست بوستان****وز اعتدال سرو گرامیست جویبار
تا مملکت بماند با مملکت بمان****نخل نشاط بنشان تخم طرب به‌کار

قصیدهٔ شمارهٔ 165: شه قبای خ‌ریشتن بخشد به صاحب اختیار

شه قبای خ‌ریشتن بخشد به صاحب اختیار****و او قبای خود به من بخشد ز لطف بیشمار
شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب****من غلام خاص اویم او غلام شهریار
اوکند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو****او ملک را جان‌نثار آمد من او را جان نثار
شه قبای خویشتن بخشد بدو زیراکه او****نهرهای آب جاری کرده است از هر کنار
او قبای خود به من بخشد که منهم کرده‌ام****جاری از دریای طبع خویش شعر آبدار
آبروی هردو را آبست فرق اینست و بس****کاب من در نطق جاری آب او در جویبار
آب او لب تشنه را سیراب سازد واب من****تشنه‌تر سازد به خود آن را که بیند هوشیار
بوی آب نهر او از سنبل تر در چمن****بوی آب شعر من از سنبل زلف نگار
آب نهر او همی غلطان دود در پای گل****آب شعر من همی غلطان دود در روی یار
آب شعر من فزاید در بهار روی دوست****آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار
او در انهار آورد آبی چو زمزم با صفا****من ز اشعار آ‌ورم آبی چو کوثر خوشگوار
او ز سی فرسنگی آب آرد به تخت پادشه****من به صد فرهنگ آب آرم به عون کردگار
آب من از مشک زلف دلبران باید بخور****آب او از تاب مهر آسمان گردد بخار
جویبار آب شعر من دواتست و قلم****جویبار آب نهر او جبالست و قفار
زنده ماند ز آب نهر او روان جانور****تازه گردد ز آب شعر من روان هوشیار
باغهای شهر را از آب نهر او ثمر****باغهای فضل را از آب شعر من ثمر
ز آب نهر او دمد در بوستان ریحان و گل****زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار
او ز آب نهر پادشه جست آبرو****من ز آب شعر جستم در بروی اعتبار
او ز آب نهر آند بر امیران مفتخر****من ز آب شعر دارم بر ادیبان افتخار
شعر من چو‌ن صیت او ساری بود اندر جهان****حکم‌او چون شعر من جاری بود در روزگار

قصیدهٔ شمارهٔ 166: صبح چون خورشید رخشان رخ نمود از کوهسار

صبح چون خورشید رخشان رخ نمود از کوهسار****ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
بربجای شانه در زلفش همه پیچ و شکن****بربجای سرمه در چشمش همه خواب و خمار
مژّهای چشم او گیرنده چون چنگال شیر****حلقهای زلف او پیچنده چون اندام مار
من همی گوهر فشاندم او همی عنبر فشاند****من ز چشم اشکبار و او ز زلف مشکبار
گفت چشمت را همانا برلب من سوده‌اند****کاینچنین ریزد ازو هرلحظه در شاهوار
سر فرا بردم به‌گوشش تا ببویم زلف او****آمد از زلفش بگوشم نالهٔ دلهای زار
حلقهای زلف او را هر چه بگشودم ز هم****هی دل وجان بود در هریک قطار اندر قطار
سایه و خورشیدگر باهم ندیدستی ببین****زلفکان تابدار او بروی آبدار
تا سرین فربهش دیدم به وجد آمد دلم****کبک آری می‌بخندد چون ببیند کوهسار
دست بر زلفش‌کشیدم ناگهان از نکهتش****مشت من پر مشک شد چون ناف آهوی تتار
بسکه بوسیدم دهانش را لبم شد پر شکر****بسکه بوییدم دو زلفش را دلم شد بیقرار
تا ندیدم زلف او افعی ندیدم مشکبوی****تا ندیدم چشم او آهو ندیدم زهردار
گفتمش بنشین که چین زلفکانت بشمرم****گفت چین زلف من تا حشرناید در شمار
گفتمش چین دو زلفت را اگر نتوان شمرد****نسبتی دارد یقین با جود صاحب اختیار
غیث ساکب لیث‌ساغب صدر دی بدر امم****حکمران ملک جم میر مهان فخر کبار
ناظم لشکر حسین خان آسمان داد و دین****نامدار خطهٔ ایران امین شهریار
روی او ماهست و چشم دوستانش آسمان****رمح او سروست و قد دشمنانش جویبار
وصف تیغ آتشینش بر لبم روزی گذشت****گشت حال چون دل دوزخ دهانم پر شرار
یاد رمحش کرد وقتی در خیال من خطور****رست حالی از بن هر موی من یک بیشه خار
هیچ دانی از چه مالد روز کین گوش کمان****زانکه ببیند پشت بر دشمن کند در کارزار
سرو را ده سال افزونست تا از روی صدق****در خلوص حضرتت مانند کوهم استوار
روزگاری مهرت از خاطر فراموشم نشد****سخت می‌ترسم فراموشم کنی چون روزگار
نیستم زر از چه افکندی چنینم از نظر****نیستم سیم از چه فرمودی مرا اینگونه خوار
نی سپهرم تا مرا قدرت کند بی‌احترام****نه جهانم تا مرا جاهت کند بی‌اعتبار
قدر من باری بدان و شعر من گاهی بخوان****نام من روزی بپرس و کام من وقتی برآر
شعر قاآنی تو پنداری شراب خلرست****هر که از وی مست شد بس دیر گردد هوشیار

قصیدهٔ شمارهٔ 167: عطسهٔ مشکین زند هر دم نسیم مشکبار

عطسهٔ مشکین زند هر دم نسیم مشکبار****بادگویی آهوی چنست کارد مشک بار
نافهٔ چین دارد اندر ناف باد مشکبوی****عقد پروین دارد اندر جیب ابر نوبهار
گنج باد آورد خواهی ابر بنگر در هوا****سیم دست افشار جویی آب بین در جویبار
راغ‌گویی تبت و خرخیز دارد در بغل****باغ گویی خلخ و نوشاد دارد در کنار
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت****مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد بر مرغ‌زار
ابر شد سنجاب‌پوش و بر تنش بنشست خوی****دود در چشم هوا پیچید از آن شد اشکبار
باژگون دریاست پنداری سحاب اندر هوا****کز تکش ریزد همی بر دشت در شاهوار
پنبه‌زاری بود یک مه پیش ازین هامون ز برف****برق نیسان آتشی انگیخت در آن پنبه‌زار
شعله و دودی که در آن پنبه‌زار انگیخت برق****لاله شد زان شعله پیدا ابر از آن دود آشکار
یا نه گویی زال چرخ آن پنبه‌ها یکسر برشت****زانکه زالان را به عادت پنبه‌ریسی هست‌کار
پس به صباغ طبیعت داد و کردش رنگ رگ****نفس نامی بافت زان این حلهای بی‌شمار
برف بدکافور وزو شد باغ آبستن به‌گل****ای عجب کافور بین کابستنی آورد بار
بو که چون شوی طبیعت را پدید آمد عنن****از چه از فرط حرارت کی بتا بستان پار
قرص‌کافو‌رری بخورد از برف چون محرور بود****قرص کافوری شدش دفع عنن را سازگار
مغز خا از عطسهٔ بادش ایدون مشکب‌ری****چهر باغ ازگریهٔ ابرست اینک آبدار
ببب‌که پرچینی حریرست از ریاحین آبگیر****بس که پر رومی نگارست از شقایق کوهسار
باد تا غلطد نغلطد جزیه بر چینی حریر****چشم تا بیند نبیند جز که بر رومی نگار
هم ز زنبق پر زگوش پیل بینی بوستان****هم ز لاله پر ز چشم شیر یابی مرغزار
خوشه‌خوشه گوهر آرد ابر هرشام از عدن****طبله طبله عنبر آرد باد هر صبح از تتار
باد ازین عنبر به زلف سبزه پاشد غالیه****ابر از آن گوهر به گوش لاله بندد گوشوار
غنچه با طبع شکفته زر نهان سازد به جیب****ابر با روی گرفته در همی آرد نثار
این بود با جود فطری چون لئیمان ترش روی****آن بود با بخل طبعی چون کریمان شادخوار
سرو پرویزست و گل شیرین و بستان طاقدیس ***باربد صلصل نکیسا زند خوان فرهاد خار
قاصد خسرو سوی شیرین اگر شاپور بود****قاصد سروست سوی گل نسیم مشکبار
تاکه ارزق‌پوش شد سوسن بسان رومیان****باد می‌رقصد ز شادی همچو اهل زنگبار
لختی ار منقار تیهو کج بدی طوطی شدی****بس که لب بر لاله سود و پر زد اندر سبزه‌زار
نرگس مسکین بهشت از نرگس فتان از آنک****مسکنت از فتنه‌جویی به بعهد شهریار
جوی آب از عکس گل برخویش می پیچد بلی****گرد خود پیچد چو بیند آتش تابنده مار
سبزه دیبا ابر دیبا باف و بستان‌کارگه****پشتهٔ انهار پود و رشتهٔ امطار تار
بی می و مطرب به‌فصلی این چنین نتوان نشست****همتی ای ارغنون‌زن رحمتی ای می‌گسار
زان میم ده کز فروغش راز موران را بدل****دید بتوان از دو صد فرسغگ در شهای تار
زان میم ده کم چنان سازدکه اندر پیرهن****خویش را پیدا نیارم کرد تا روز شمار
زان شرابم ده که در ر‌گهای من زانسان دود****کز روانی حکم خواجهٔ اعظم اندر روزگار
خواجه دانی کیست آن غژمان نهنگ بحر عشق****شیرمرد و پیرمرد و کامجوی و کامگار
قهرمان ملک طاعت دست بخت عقل کل****در تاج آفرینش عارف پروردگار
بندهٔ یزدان‌شناس و خضر اسکندر اسان****خواجهٔ احمد خصال و بوذر سلمان وقار
غوث ملت غیث دولت حاجی‌آقاسی که یافت****ی از وی احتشام و هستی از وی افتخار
آن نصیر ملک و دین کز لطف و عنف اوست مه****همچو میش ابن‌حاجب گه سمین و گه نزار
آنکه از جذبهٔ ولایش در مشیمهٔ مادران****عشق ذوق بی‌شعوری کرده طفلان را شعار
صیت او آفاق‌گیر و جود او آفاق بخش****دست او خورشید بارو چهر او خورشید زار
جهد دارد کز طرب بر آسمان پرد ز مهد****گر بخوانی مدح او درگوش طفل شیرخوار
هرچه را بینی قرار کارش اندر دست اوست****غیر سیم و زر که در دستش نمی‌گیرد قرار
اختیار هرچه خواهی هست در فرمان او****غیر بخشیدن که در بخشش ندارد اختیار
اعتبار هر که پرسی هست در دوران او****غیر بحر وکان‌که در عهدش ندارد اعتبار
دوش دیدم ماه را بر چرخ گردان نیم‌شب****کاسمانش ز اختران می کرد هردم سنگسار
چرخ راگفتم هلا زین بینوای‌کوژ پشت****نا چه بد دیدی‌که بر جانش نبخشی زینهار
چرخ گفتا شب روی جز این به عهد شاه نیست****خواجه فرمودست کز جانش برانگیزم دمار
ای ترا از بس بزرگی عرصهٔ ایجاد تنگ****وی ترا از بس جلالت چنبر هستی حصار
در دوشبرت جای و گر فر نهان سازی عیان****ذره‌یی نتواند از تنگی خزد در روزگار
دانه را مانی کز اول خرد می‌آید به چشم****تنگ سازد خانه را چون شد درختی باردار
چون توکلی این جهان اجزا سپس مداح تو****در حقیقت هردو گیتی را بود مدحت گزار
کانکه وصف بحر گوید قطره‌های بحر را****گفته باشد وصف لیکن بر سبیل اختصار
انتظار آنکه چرخ آرد نظیرت را پدید****مرد خواهد گر چه از مردن بتر هست انتظار
برتری نبود حسودت را مگر کز شرم تو****آب گردد و آفتاب آن آب را سازد بخار
گردش چشم پلنگان بینی اندر تیغ کوه****جنبش قلب نهنگان یابی از قعر بحار
ور به‌هرجا می‌خرامی از پی تعظیم تو****خیزد از جا خاک‌ره لیکن‌نمی‌گیرد غبار
خصمت ار زی کوه بگریزد پی احراق او****از درون صخرهٔ صما جهد بیرون شرار
گرچه مدحت در سخن باید ولی در مدح تو****غیر از آنم اعتذاری هست نعم‌الاعتذار
عذرم این کز حرص مدحت در زبان و دل مرا****چون میان لفظ و معنی اندر افتدگیر ودار
معنی از دل در جهد بی‌لفظ و خود دانی‌به‌گوش ***معنی بی‌لفظ را بنیان نباشد استوار
لفظ برمعنی زند پهلوکزو جوید سبق****لفظ بی‌معنی شود وانگاه می‌ناید به‌کار
در میان لفظ و معنی هست چون این دار و گیر****بنده قاآنی ندارم بر مدیحت اقتدار
ور دعا گویم به عادت کرده باشم دعوتی****زانکه زانسوی اجابت هست عزمت را مدار
چون ز فرط قرب حق هم داعیستی هم مجیب****من چه گویم خودطلب کن خودبخواه و خود برآر

قصیدهٔ شمارهٔ 168: قامت سروی چو بینم برکنار جویبار

قامت سروی چو بینم برکنار جویبار****از غم آن سرو قامت جویبار آرم‌کنار
جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر****گیرد او را درکنار و او ز من‌گیردکنار
تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران****او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار
چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان****چون به گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار
یاد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت****فکر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار
من به تیغ و سبزه زین پس ماه نو را بنگرم****سبزهٔ من خط دلبر تیغ من ابروی یار
ترک من ای داده یزدان روی و مویت را بهم****الفت ظلمات و نور آمیزش لیل و نهار
مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت****از چه بر روی بهشت آیینت موی مار سار
خط ت‌ر م‌ررست ه‌ر زلنت مار من زیاا مار و ف‌رل****برنگردم تا نگردد تن غذای مور و مار
شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل****شعر من پروین‌گرای و شعر تو شعری سپار
شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان****این یک از بس آبدار و آن یک از بس تابدار
شعر من تابنده کو‌کب شعر تو تاریک شب****نورکوکب در شب تاریک‌گردد آشکار
هم ز شعر من عیان آثار شرع مصطفی****هم ز شعر تو پدید آثار صنع‌کردگار
با چنان شعری مرا خالیست انبان از شعیر****با چنین شَعری ترا عاریست اندام از شعار
من چنان نالان که بحر از بخشش فخر امم****تو چنان مویان که کان از همت صدر کبار
بدر دولت صدر دین پشت هدی روی ظفر****شمس ملت چرخ فرکان‌کرم‌کوه وقار
کلک او لاغر ولی بازوی عدل از وی سمین****بخت او فربه ولی پهلوی خصم از وی نزار
روی او خورشید دین و رای او خورشید ملک****ملک ازین خرم بهشت و دین ازو خرم بهار
جد او جودی مجدت عم او عمان جود****وین به جود و جودت از عمان و جودی یادگار
جود او بحریست کاو را بحر عمانست موج****رای او نخلست‌کاو را مهر رخشانست بار
هست رایش پرنبانی کافتاب او راست پود****هست رایش طیلسانی کاسمان او راست تار
مهر او از صخرهٔ صمّا برویاند سمن****قهر او از ساحت دریا برانگیزد غبار
ملک ترکی را ظهیری دین تازی را نصیر****قطب مکنت راسکونی چرخ‌ملکت رامدار
چشم ملت را فروغی جسم دولت را روان****باغ بینش را بهاری شاخ دانش را ثمار
بزم شوکت را سریری جان مجدت را سرور****دشت همت را سواری دست عزت را سِوار
چرخ با این قدرت از جاه تو می‌خواهد یمین****بحر با ای ثروت از جود تو می‌جوید یسار
عمت آن دستور آصف رای کز فکر دقیق****جانب خشکی کشاند ماهیان را از بحار
خصم کز سهمش به رویین‌دز گریزد غافلست****کز منایا سود ندهد مرد را رویین‌حصار
خشتی از ایوان جاه اوست جرم آسمان****آنی از دوران ملک اوست ملک روزگار
ملک ازو بالد به‌خویش و کلک ازو نازد چنانک****از نبی ام‌القری از شیر یزدان ذوالفقار
نیست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گریز****نیست عار او اگر دشمن ازو جوید فرار
مهر رخشا لیک ازو مرمود دارد اجتناب****مشک بویا لیک ازو مزکوم دارد انزجار
گر بود بو جهل منکر مصطفی را نیست ننگ****ور شود ابلیس دشمن مرتضی را نیست عار
شهد نوشین لیکنش محرور داند ناپسند****قند شیرین لیکنش مدقوق خواند ناگوار
یا رب این انصاف باشد من بدین فضل و هنر****زو جدا مانم چو عطشان از کنار چشمه‌سار
من نیم گردون که در کاخش مرا نبود گذر****من نیم گیهان که بر صدرش مرا نبود گذار
نیستم معدن چرا دارد مرا اینگونه پست****نیستم دریا چرا خواهد مرا اینگونه خوار
کاخ او گیهان و بر من شش جهت از غصه تنگ****جود او عمّان و بر من روزگار از فاقه تار
گر ازو نالم به گیهان عقل گوید کای سفیه****چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار
ور ازو مویم به‌کیوان وهم راندکی بلید****دهر را در امر و نهی او نباشد اختیار
نی خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من****شوره‌زارم‌کی شود از ابر خرم شوره‌زار
اوکند اکرام لیکن چرخ نبود مهربان****اویند انعام لیکن بخت نبود سازگار
خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه****خاک اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار
سبزه لاین نیست کاندر گلستان گردد سمن****خار قابل نیست کاندر بوستان گردد چنار
ابر نیسانی فشاند قطره لیکن چون صدف****صفوتی بایدکه‌گردد قطره در شاهوار
این حکایت بود حالی نی شکایت کز خلوص****شکوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار
کس شنیدستی که گویند شکوه از مادر کند****گر بنالد از برای شیر طفل شیرخوار
یامعاذالله کس این گوید که از حق شاکیست****گر به یزدان نیم‌شب نالد فقیری ز افتقار
تا به غیر از اسم نیک و رسم نیکی در جهان****هیچ اسم و هیچ رسمی می‌نماند پایدار
هیبت او خصم مال و همت او خصمِ مال****دولت او پایدار و دشمن او پایِ‌دار

قصیدهٔ شمارهٔ 169: کوهی به قفا بسته‌ای ای شوخ دلازار

کوهی به قفا بسته‌ای ای شوخ دلازار****با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
زان کوه گران ترسمت آزرده شود تن****خود را عبث ای شوخ دلازار میازار
تو کاه کشیدن نتوانی چه کشی کوه****تو نرم‌تر و تازه‌تری ازگل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ****وز برگ گل تازه خلد بر قدمت خار
بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور****بر سایه نهی گام شود گام تو آزار
با حالتی این‌گونه مرا بس عجب آید****کاین کوه کشیدن نبود نزد تو دشوار
مزدور نیی اینهمه آخر چه کشی رنج****حمال نیی این همه آخر چه بری بار
من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول****کز بردن بار تو مرا می‌نبود عار
آن بار گران را که کشند ار بتر ازو****شک نیست‌که در و‌زن بچربد زد و خروار
چونست‌که آویخته داریش به مویی****این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار
موییست میان تو میاویز بدین کوه****ترسم‌که‌گسسته شود آن موی به یکبار
یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ****پیوسته کنی سیم سپید ای همه انبار
سیم از پی دادن بود و عقده‌گشادن****نز بهر نهادن که تبه گردد و مردار
زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد****رندان تو ندانی که چه چستند و چه طرار
من در بغل خویش کنم سیم تو پنهان****تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانندکه من طرفه امینم****در کار امانت به خیانت نشوم یار
آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد****پنهان‌کنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از من‌کنی و رای تو باشد****در سیم تو الا به تجارت نکنم‌کار
سیم تو دهم وام به اعیان ولایت****باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نیست‌که سیم از پی سودا بود و سود****تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار
ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد****در مدت اندک برود مایهٔ بسیار
ور نیز به تنها نکنی رای تجارت****من با تو شراکت‌کنم ای دوست به ناچار
من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر****وایین شراکت بگذاریم چو تجّار
زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد****تقسیم نماییم به آیین و به هنجار
دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک****بر سیم بچربد ز در قیمت دینار
نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم****دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار
دینار مرا کس ز من امروز نخرّد****وان سیم ترا جمله بجانند خریدار
امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین****کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار
دوشینه شدم جانب آن خانه که دانی****جایی‌که به شب چرخ برین را نبود بار
خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم****پنهان به کمینی شده چون روبه مکار
برخی نشد از شب که ز جا مرغ صراحی****برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد****حوری بچه‌یی سرو به قد کبک به رفتار
یک جوق پری از پی دیوانگی خلق****از چهر نکو پرده فکندند به یکبار
حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش****غلمان بچگانی همه چون ماه‌کله‌دار
قد همه چون فکرت من آمده موزون****زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند****برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
در رقص فتادند و سرین‌های مدور****در چرخ زدن آمد چون‌گنبد دوِار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک****شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش****چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
تا چشم همی‌رفت سرین بود به خرمن****تا دیده همی دید سمن بود به خروار
گفتی که بود کارگه دنبه فروشان****کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
یا طایفهٔ پنبه‌فروشان ز پس سود****آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار
بازار حلب بود توگفتی‌که ز هر سوی****گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار
گفتی‌که سرین همه قندیل بلورست****کاویخته از بهر چراغان به شب تار
مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر****سیمین کفلی بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستی****بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخ‌وار
از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما****وز پشت سرین همه چون تل سمن‌زار
زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل****زین روی همه گنج وزان رو همه چون مار
من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه****زانگونه‌که‌کفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست****آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار
در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت****وز پای یکی‌گرم برون کردم شلوار
گه کام من از بوسهٔ این معدن شکّر****گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار
بر دمّل آن‌گاه فرو بردم نشتر****در ثقبهٔ این‌گاه فرو کردم مسمار
تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه****تیرم به هدف‌گشت نهان تا پر سوفار
در چشم فرودین همه را میل‌کشیدم****نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدین قدّ کمان‌وار همه شب****حلاج صفت پنبه‌زدن بود مراکار
من تکیه چو بهمن زده بر تخت کیانی****وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز****مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار
نردیک اذان سحر از جای بجستم****گفتم بهلم نقشی ازین نادره کردار
از جیب قلمدان به‌در آوردم چابک****مانند دبیری که بود کاتب اسرار
بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم****نام و لقب خویش که النار ولاالعار
وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی****برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار
وایدون به یقینم که بر الواح سرینشان****باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار
چون نام مرا صبح ببینند نوشته****گویند زهی شاعرک شبرو عیار
باری همه را داغ غلامی بنهادم****کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار
و یدون همه را در عوض جامه و جیره****طومار غزل می‌دهم وکاغذ اشعار
لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز****کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار
زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد****آورد نیارد به زبان مدح جهاندار

قصیدهٔ شمارهٔ 170: گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار

گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار****گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
گفتم که بار یافت هزاران به گلستان****گفتا زگلستان رخ من به هزار بار
گفتم‌که لاله داغ بدل دارد از چه روی****گفتا ز روی من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی****گفت آن زمان‌که رانی از دیده جویبار
گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست****گفت ار به‌کس نگونی خورشید سایه‌دار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست****گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار
گفتم‌که زلفکان تو بر چهره چیستند****گفتا به روم طایفه‌یی ز اهل زنگبار
گفتم‌که اختیارکنم جز تو دلبری****گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار
گفتم از آن بترس‌که آهن دلی‌کنم****گفت آن پری نیم‌که ز آهن کنم فرار
گفتم غزال چشم تو هست از چه شیر مست****گفتا ز بس که شیر دلان را کند شکار
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم****گفتا خموش‌گردن شیر ژیان مخار
گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو****گفت آن قدر بمان که برآید ز انتظار
گفتم ببخش‌کام دلم ازکنار و بوس****گفتا به جان خواجه کزین کام جو کنار
گفتم مگر ندانی مداح خواجه‌ام****گفتا اگر چنینست این بوس و این کنار
گفتم که صدر اعظم خواندش پادشه****گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار
گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان****گفتا نیافریده چنان بنده‌کردگار
گفتم بسیط ملک او هست بیکران****گفتا محیط همت او هست بی‌کنار
گفتم به‌گاه جود عجو لست و بی‌سکون****گفتا به‌گاه حلم حمولست و بردبار
گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست****گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتم‌که افتخار وی از فرّ و شو کتست****گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
گفتم‌که اشتهار وی از مال و دو لتست****گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار
گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست****گفتا به هیچ‌کس ندهد مرگ زینهار
گفتم که بر َیسارش گردون خورد یمین****گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار
گفتم‌که هست فکرت او تار و عقل پود****گفتاکه اعتماد بود پود را بتار
گفتم که هست دولت او بار و ملک برگ****گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتم‌که موج بحرکفش را شماره چیست****گفتا که موج بحر برونست از شمار
گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل****گفتاکه عقل‌گیرد از حزم او عیار
گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند****گفت آن زمان‌که خاک وجودش شود غبار
گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست****گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار
گفتم سوارگان را قهرش پیاده‌کرد****گفتا پیادگان را لطفش کند سوار
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست****گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتم‌که اعتبار مرا نیست نزدکس****گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار
گفتم به عید پارم تشریف داد و زر****گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نیارم‌کاو را ثناکنم****گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر
گفتم‌که عمر و دولت او باد مستدام****گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار

قصیدهٔ شمارهٔ 171: گنج پنهان بود یزدان خواست کاید آشکار

گنج پنهان بود یزدان خواست کاید آشکار****آفرینش را فزود از هستی خود اعتبار
وادمی را زافرینش برگزید آنگه ز عدل****خواست قانونی نهادن تا نخیزد گیر و دار
بهر آن قانون بهر عهدی رسولی آفرید****و ز رسولان احمد مختار را کرد اختیار
هم بر آن قانون محمدشاه عادل دل که هست****پرتو پروردگار و پیرو پروردگار
در بهر ملکی ز ایران ملک‌داری برگزید****تا به فر او نظام ملک ماند برقرار
حکمران ملک جم فرمود شاهی را که هست****ملک‌خواه و ملک‌بخش و ملک‌گیر و ملک‌دار
شاه شیر اوژن فریدون شاه‌کامد تیغ او****برگ جان دوستدار و مرگ جان نابکار
آن جهانداری‌که از فرفراست بشمرد****موج‌هایی راکه خیزد روز باد اندر بحار
شاهش از هر ملک‌ران در ملک‌رانی برگزید****زان بهر روزش فرستد خلعتی‌گوهر نگار
خلعتی ناکرده در بَر کارَدَش پیکی دگر****خلعتی گیتی‌فروز از خسرو گیتی مدار
من مبارکباد آن خلعت هنوزم بر لبست****کاندر آید خلعتی دیگر ز شاه‌کامگار
راست پنداری زری تا فارس در هر منزلی****حاملان خلعت استاده قطار اندر قطار
آن بدین گو‌ید تو عازم شو که من رفتم ز دست****این بدان‌گوید تو مرکب ران که من ماندم ز‌کار
من بدین طبع روان حیران که یارب چون کنم****تهنیت‌گویم‌کدامین را به طبع آبدار
آنک آن دیروز بد کز تختگاه ملک ری****تیغ و تشریفی فرستادش خدیو روزگار
اینک این امروز کش بخشید شاه ملک‌بخش ***خلعتی گوهرنشان کش مهر و مه پودست و تار
خلعتی رخشنده چون گردون ز نور آفتاب****خلعتی آکنده چون دریا ز در شاهوار
یارب ای‌ن خلعت همایون باد براین تاجور****یارب این تشریف میمون باد براین تاجدار
تا تویی‌کز چه رو شاهش چنین می‌پرورد****کاینچنین پرورده را باید چنین پروردگار
آن به رأفت مستدام و این به طاعت مستهام****آن به نعت دستگیر و این به خدمت پایدار
این به گاه سرفشانی بر یسار آرد یمین****آن به‌گاه زرفشانی از یمین آرد یسار
این کشد رنج آن نهد گنج این دهد جان او جهان****آن نکو خدمت شناسست این نکو خدمتگزار
آن چو بیند این کشد زحمت در افزاید به مهر****این چو بیند کان کند رحمت نیاساید ز کار
باد آن یک بر زمین ایمن زکید آسمان****باد این یک در جهان شادان ز دور روزگار

قصیدهٔ شمارهٔ 172: منت خدای را که ز تأیید کردگار

منت خدای را که ز تأیید کردگار****فرمود فتح باره با خرز شهریار
حصنی که بر کنار فصیل حصار او****نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار
حصنی که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ****از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار
حصنی که در بیوت بروج رفیع او****سیارگان چرخ برین را بود مدار
حصنی که روزگار ز یک خشت باره‌اش****بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار
حصنی که اوج کنگرهٔ او چنان رفیع****کز وی هزار واسطه تا عرش کردگار
در زیر آسمان و فراتر ز آسمان****در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
زانسوی قعر خندق او نافریده است****جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار
مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم****چون بازوان حیدر کرار استوار
قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل****محکم‌تر از عهود حریفان خاکسار
بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر****چونان‌که بر فراز قلل قیرگون غبار
چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند****چون عرش بارزانت و چون‌کوه پایدار
حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه****جز ترکتاز لشکر دارای نامدار
ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع****کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار
فرماندهٔ زمانه که جانسوز خنجرش****برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار
آن حیدری که زاده ز یک پشت و یک شکم****شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار
در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست****گردد چرا ز مقدم او دشت لاله‌زار
چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر****چون جاکند به پهنه به هنگام‌گیر و دار
گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن****شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار
یکران کوه سنگش پیلی پلنگ خوی****شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار
رویش چو در غضب فلک و درد الامان****رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار
ذکری ز صولت وی و غوغا به کاشغر****حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار
چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم****چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار
در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند****هر قطره‌اش شود به شبه در شاهوار
شاها تویی که چشمهٔ سوزان تیغ تو****برقیست لجه آور و ابریست شعله بار
سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو****سرو ار چه می‌نروید الا ز جویبار
خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح****نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار
تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت****این ملک را سمین کند آن خصم را نزار
در بحر دست راد تو کوپال کوه سنگ****در رزم بشکند سر خصمان خاکسار
آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت****در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار
از چیست فتنه رفته ز بأسش به خواب مرگ****گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار
تابد چو تابه پیکر ماهی درون آب****برقی ز خنجرت‌کند ار جلوه در بحار
دریا در آستین تو یا دست دُرفشان****ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار
سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر****البرز بر به دست تو باگرزگاوسار
آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد****دریای بیکران شود از قطره شرمسار
تابی ز برق تیغ تو و کوه کوه خصم****تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار
خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور****خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار
قهر تو چون خمار شکن باده بشکند****از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار
آنجاکه برق تیغ تو آتش‌فشان شود****از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار
از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب****از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار
تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند****از سهم او نهنگ گریزد به کوهسار
در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم****خون جگر خورد ظفر از درد انتظار
شاها مرا از گردش ایام شکوه است****یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار
اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو****سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار
پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن****هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار
بیچاره من که از فن نه باب و چهار مام****یک‌باره زین دوچار به محنت شدم دوچار
ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی****با چار میخ چاره دو چارم به چارتار
چرخ سیاه‌کارم دارد سیه‌گلیم****با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار
در عین نوجوانی گشتم ز غصه پیر****با وصف‌کامرانی‌گشتم ز مویه خوار
خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب****شاخ ار چه می‌نخوشد در فصل نوبهار
سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود****کم داردی فلک ز حقارت کم از حقار
ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد****دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار
هان ای ملک منم که فلک هرشب از نجوم****بر فرق من عقود دُرر می‌کند نثار
هان ای ملک منم‌که تَنَد بر درم سپهر****منسوج جان هماره چو جولاهه گرد غار
هان ای ملک منم که بهم چشمی سپهر****دادی چو آفتاب مرا جای در کنار
هان ای ملک منم‌که‌کند ملک خاوران****امروز بر خجسته وجود من افتخار
هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرو‌ر****افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار
هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت****شد در مذاق راحت من زهر ناگوار
هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من****انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار
قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک****از خشم شهریار گریزم به شهر یار
وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب****تضمین کنم دو در یمین هردو شاهوار
برحسب حال خود سختی چند داشتم****لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار
کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر****وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار
ختم محامد تو کنم زین غزل که هست****چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار
بر رخ دو زلف مشک‌فشان چون فکندپار****شاهدت لیلتین علی طرفی النهار
باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع****زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار
ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر****ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار
خونین دل منست‌که آورده‌یی به دست****از ترس مدعی ز چه نامش نهی نگار
هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش****هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار
جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو****نشنیده کس دراز شود شب به نوبهار
قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد****خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار
تا عدت وحوش و طیورست بی‌قیاس****تا مدت شهور و سنین است بی‌شمار
بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر****باشد برت حکایت پیرار و نقل پار

قصیدهٔ شمارهٔ 173: هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز

هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز****وامسال برآنم که فزونتر دهد از پار
پار از من و از رندی من بودگریزان****و امسال گریزد به من از صحبت اغیار
قلاشی من پار چنان بود که آن شوخ****یک بوسه مرا داد به صد عذر و صد انکار
و امسال بر آنم که اگر پای نهم پیش****بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار
پارم همه می‌دید به‌کف شیشه و ساغر****وامسال مرا بیند با سبحه و دستار
پار ار ز پی ورد بهم بر زدمی لب****می‌گفت پی بوسه مکوب این همه منقار
وامسال فرو چینم اگر لب پی بوسه****پیش آید تا بشنود آواز ستغفار
زهد منش از راه برون برده و غافل****کز رندی پنهان بود این زهد پدیدار
حاشا که من از زهد کنم توبه ازیراک****امروز نکو یافتمش قیمت و مقدار
حال من و آن ترک به یک جای نشسته****او روی به من‌کرده و من روی به دیوار
او سر ز در شرم فروداشته در پیش****چون‌کودک نادان بر استاد هشیوار
من چشم فراکرده و مژگان زده برهم****چون صوفی صافی به‌گه خواندن اذکار
بوزینه صفت گاه نشستم به دو زانو****پیچیده به خود خرقه و سر کرده نگونسار
او حالت من دیده و چشمانش ز حیرت****چون دیدهٔ مکحول فرومانده ز دیدار
حقاکه من این حیله نیاموحتم از خویش****زین حیله مرا واعظکی‌کرد خبردار
یک روز به هنگام زدم گام به مسجد****کان بود طریقم به سوی خانهٔ خمار
صف صف گرهی دیدم جاجا شده ساکن****پنهان همه مدهوش و عیانی همه هشیار
بر رفته یکی واعظ محتال به منبر****زانگونه‌که بر طارم رز روبه مکار
گاهی به زبانش سخن از دوزخ و سجین****گاهی به دهانش سخن از جنت وانهار
از فرط شبق ساز بم و زیر نهاده****چون‌گربه‌که موموکند از شهوت بسیار
وان جمله دهان در عوض‌گوش‌گشاده****کز راه دهانشان ره دل‌گیردگفتار
طاووس خرامان همه حیران شده در وی****وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار
زان گونه که پیرامن گل خار بگیرد****بگرفته بتان چون گل پیرامن آن خار
وندر شکن طرهٔ ایشان دل واعظ****جا کرده چو شیطان لعین در دهن مار
با او همه را انس عیان جای تنفر****او صرصر و این طرفه که ره جسته به گلزار
من راستی آن سیرت و هنجار چو دیدم****گفتم که ازین پس من و این سیرت و هنجار
هنجار من اینست و سپس مصلحتم نیست****کان راز نهان را به رفیقان کنم اظهار
من سیرت و هنجار نهان دارم از خلق****تا هیچ کسم می‌نشود واقف اسرار
کان راز که ثابت بود اندر دل ظاهر****چون‌گشت هماندم به جهان‌گردد سیار
گردند چو خلقم همی آگاه ز تزویر****فاسد شود کار و تبه گردد کردار
از من برمد هرجا آهوی خرامیست****وانچیزکه آسان شمرم گردد دشوار
ناچار ازین پس من و تزویر کزین راه****با خویش توان رام نمودن بت عیار

قصیدهٔ شمارهٔ 174: همتی مردانه می‌خواهم‌که اسمعیل‌وار

همتی مردانه می‌خواهم‌که اسمعیل‌وار****بر خلیل خویشتن امروز جان سازم نثار
عید قربانست و من قربان آن عیدی که هست****کوی او دایم بهشت و روی او دایم بهار
زان سبب قربان اسمعیل باید شدکه او****گشت قربان کسی کاو را ز قربانیست عار
عار دارد آری از قربانی آن یاری که هست****نور هستی از فروغ ذات پاکش مستعار
در چنین روزی که اسمعیل شد قربان دوست****بهتر از امروز روزی نبود اندر روزگار
من به حق قربان اسمعیل خواهم شدکه او****عاشق حق بود و عاشق راست قربانی شعار
کشتهٔ‌کوی محبت را دعا نفرین بود****زین دعا بالله کز اسمعیل هستم شرمسار
من چه حد دارم شوم قربان قربانی‌که او****بس امام پاک‌زاد و بس خلیفهٔ نامدار
همچ‌ر ابمعیل منهم جان‌کنم قربان دوست****گو مرا دشمن در آذر افکن ابراهیم‌وار
مردم اسمعیلیم خوانند و حق دارند از آنک****نام اسمعیل رانم بر زبان بی‌اختیار
اختیاری نیست عاشق را به ذکر نام دوست****عشق اول اختیارست عشق آخر اضطرار
تا نپنداری که اسمعیل جان قربان نکرد****کاو گذشت از جال شیرین در حقیقت چند بار
وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زیر تیغ****کرد جان تسلیم و در سر باختن بد پایدار
ور دلش را رای آن بودی که بهراسد ز مرگ****هفت ره ابلیس را در ره نکردی سنگسار
کار عاشق این بود کز جان شیرین بگذرد****وان دگر معشوق داند کشتنش یا زینهار
همچو اسمعیل کاو جان داد اگر یارش نکشت****می نباید کشت اسمعیل را بر رغم یار
او به‌معنی جان فداکرد ارچه در صورت خدا****کرد میش او را فدا کاین کیش ماند برقرار
حرمت او راست کاندر عید قربان تا به حشر****این همه قربان کنند از بهر قرب کردگار
راستی را عید قربان بهترین عیدست از آنک****در نشاط آیند جانبازان عشق از هر کنار
میش را عامی کند قربان و مقصودش ریا****خویش را عارف کند قربان و عزمش انکسار
آن به بیع‌کشتهٔ‌خود خونبها خواهد ز دوست****آن به ریع کشته خود برخورد از کشتزار
راستی گویم کسی تا سر نبازد پیش دوست****دشمن یارست اگر خود را شمارد دوستدار
عشق طغیان کرد باز ای دل فروکش سر به جیب****یا اگر بر صدق دعوی حجتی داری بیار
یا بیا چون شیر مردان سر بنه در پیش تیغ****یا برو چون نوعروسان یا بکش از نیش خار
رستم کاموس بند اشکبوس افکن رسید****جنگ را گر مرد جنگی زاستین دستی برآر
عشق سهرابست‌بر وی حمله‌کم‌کن ای هجیر****رود غرقابست در وی باره‌کم ران ای سوار
پشه‌یی در کاهدان خز خرطم پیلان مگز****روبهی در لانه بنشین گردن شیران مخار
راستی گر عاشقی جان آشکارا ده به دوست****پیش از آن کت مرگ موعود از کمین سازد شکار
گر نه مفتی جهولی پیش از استفتا بگو****و‌رنه ابر خشک‌سالی پیش از استسقا ببار
عقل را بنیان بکن چون عشق شد فرمانروا****شمع را‌ردن بزن چون صبح ردید آشکار
رنج و راحت هر دو همسنگند در میزان عشق****شیر و قطران هر دو همرنگند در شبهای تار
پشک را عنبر شمر چون گشت با مغز آشنا****زهر را شکر شمر چون گشت با تن سازگار
مرد افیون خوار می‌نندیشد از افیون تلخ****شخص افسون‌کار می نهراسد از دندان مار
زشت و زیبا هر دو مطبوعست نزد حق‌پرست****شور و شیرین هر دو ممدوحند نزد حق گزار
عیب مردم پیش ازین می‌گفتم اندر چشم خلق****و‌رقتیم آیینه‌گفتا آخر از خود شرم‌دار
با چنین پستی که داری لاف رعنایی مزن****با چنین زشتی که داری تخم زیبایی مکار
عیب‌جویی را بهل هیچ ار هنر داری بگو****غیب‌گویی را بنه هیچ ار خبر داری بیار
یک خبر دارم بلی یزدان بود پوزش پذیر****یک هنر دارم بلی هستم به حق امیدوار
ای دل از سر باختن گردن مکش در پیش دوست****کانکه بر جانان سپارد جان عوض گیرد هزار
میش قربانی کش اینک کشته بینی هر طرف****باز هر لقمه از آن گردد روانی هوشیار
لقمهٔ او سنگ را ماند کز اول تیره است****چون‌گدازد آینهٔ روشن شود انجام‌کار
قدر سربازی شناسد آن‌کسی‌کز روی شوق****جان‌فشاند همچو میرملک جم‌بر شهریار
میر دریا دل حسین‌خان آسمان مکرمت****صدر دین بدر هدی بحر کرم کوه وقار
دست گوهربخش او هرگه که بنشیند به رخش****بحر عمانست‌گویی بر فرازکوهسار
شش جهت از ساحت جاهش یکی‌کوته ارش****نه سپهر از کشتی جودش یکی تاری بخار
با سر پیکان تیرش چون بود اندک شبیه****رم کند از تکمه ی پستان مادر شیرخوار
چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان****جود او جان را امان و تیغ او دین را حصار
کوه با فکرش بود در دانهٔ ارزن نهان****چرخ با حزمش کند در چشمهٔ سوزن مدار
گر خیال عزم او گیرد محاسب در ضمیر****جمع و خرج هر دو گیتی یک دم آرد در شمار
قدرش ار گشتی مجسم جا در او کردی جهان****جودش ار بودی مصور موج او بودی بحار
روزی اندر باغ گفتم بخت او پاینده باد****دانه زیر خاک آمین گفت و برگ از شاخسار
وقتی آمد بر زبانم از سخای او سخن****ماهی از دریا ستایش کرد و مرغ از مرغزار
نام قهر او تو پنداری که باد صرصرست****تا برم بر لب زمین و آسمان گیرد غبار
دوش دیدم ساحری را بر کنار جوی خشک****خواند چیزی کاب جاری گشت اندر جویبار
گفتم این افسون که بر خواندی چه بود ای بوالحیل****کاب جاری گشت و طغیان کرد سیل از هر کنار
گفت حکم میر ملک جم ز بس جاری بود****چون حدیثش بر لب آرم آب جوشد از قفار
گفتم افسون دگر دانی که بخشد این اثر****گفت آری شعر قاآنی ز بس هست آبدار
چون فرو خوانی همانا شعر او بر کوه و دشت****راست گویی سیل‌خیز آمد مدرگاه مدار
گفتمم‌ا ج‌ری روان را هم ت‌رانی‌ر‌رد خشک****گفت می‌سوزم مپرس این حرف‌کلا زینهار
عجز کردم لابه کردم کاین سخن سهلست سهل****این عمل را نیز حواهم‌کز تو ماند یادگار
عجزمن چون دید حرزی خواند و از هر سو دمید****رو به گردون کرد کم حافظ شو ای پروردگار
وانگهی آهسته چون موری کز او خیزد نفس****گفت درگوشم که نام تیغ میر کامگار
هرکجا نهریست بی‌پایان و بحری بیکران****چون بری این نام آبش سر به سر گردد بخار
ای کهین سرباز خسرو ای مهین سالار دهر****ای ز تو دولت قویم وای ز تو دین پایدار
با رشاد حزم تو هشیاری آرد جام می****باسهاد بخت تو بیداری آرد کوکنار
بس که از هرسو گر‌یزد مرگ بیند پیش روی****شاید از میدان کینت خصم ننماید فرار
دربیابان دی نوشتم نام حلمت بر زمین****ناگهم از پیش رو برجست کوهی استوار
دوش گفتم وضعی از جودت نمایم مختصر****عقل گفتا شرمی آخر جودش آنگه اختصار
چون به حشر اعمال نیکوی ترا نتوان شمرد****پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار
هر کجا نامی ز نطقت قند و شکر تنگ تنگ****هر کجا یادی ز خلقت مشک و عنبر باربار
وصف جودت زان کنم پیش از همه اوصاف تو****تا به وصفش نیز سامع را نماند انتظار
حیلتی کردم که تا شد صیت فضلم مشتهر****نامی از جود تو بردم یافت فضلم اشتهار
تا بود رمحت نزار و تا بود گرزت سمین****دین ازین بادا سمین وکفر از آن بادا نزار
شعر قاآنی برین نسبت اگر بالا رود****یا به‌کرسی می‌نشیند یا به عرش کردگار

قصیدهٔ شمارهٔ 175: یار نیکوتر از آنست که من دیدم پار

یار نیکوتر از آنست که من دیدم پار****باش تا سال دگر خوبترک گردد یار
پار یک بوسه به صد عجز نمی‌داد به من****خود به خود می‌دهد امسال به من بوسه هزار
بس‌که بوسیده‌ام امسال لب نازک او****از لبش جای سخن بوسه چکد ازگفتار
پار می‌جست کنار از من و امسال همی****بوسها رشوه دهد تاش در آرم به کنار
زانسوی بوسه مرا کار کشیدست کنون****بس که می‌بینم کز بوسه ندارد انکار
شعر کردست شعار خود و زینرو با من****رام گشتست بدانگونه که گویند اغیار
یارب این آبله رو ابلهک مفلس زشت****بچه تدبیر به شیرین پسران گردد یار
هر کجا هست غزلگوی غزالی در شهر****پی صیدش همه دم دام نهد از اشعار
لب خوبان مگس نحل و ندیدم جز او****عنکبوتی‌که نماید مگس نحل شکار
راست گویند حکیمان جهان دیده که نیست****لاله بی‌داغ و شکر بی‌مگس وگل بی‌خار
نشود شاهد زیبارو جز همدم زشت****نخورد خربزهٔ شیرین الّا کفتار
الغرض پار اگر یار مرا دادی بوس****از سر خشم یکی را دو همی کرد شمار
وینک امسال چو بر روی و لبش بوسه زنم****شصت را شش شمرد سی را سه چل را چار
هی همی شعر ز من گیرد و هی بوسه دهد****خرم آنکو چو منش شعر فروشیست شعار
هرکه یک شعر مرا بیند اندر بر او****حالی‌اندر عوض او دهدش بوسه هزار
کاغذ شعر مرا پار اگر می‌بردند****به یکی کاغذ دارو نخریدی عطار
لیکن امسال به تقلید بت سادهٔ من****کمترین شعر مرا هست رواج دینار
یار تنها نه چنینست که هر جا صنمی است****از پی شعر و غزل در بر من جوید بار
هر پریرو که بدو شعر مرا برخوانی****به تو مشتاق بود چون به گل سرخ هزار
شعر من همچو عزایم شده افسون پری****که پری‌وار کند ساده رخان را احضار
شعر من گر به سر زلف نکویان بندی****با تو آنگونه شود رام که با افسون مار
هر کسی شعر من امروز فروشد به سلم****ده دو افزون خرد از نقرهٔ خالص تجار
خادم خانه همی شعر مرا می‌دزدد****کش فروشد عوض سیم و طلا در بازار
هرشب آید بر من دوست چو یک خرمن گل****وز لب خود دهدم قند و شکر یک خروار
من‌کنون کرم قزم آن لب یاقوتی توت****زان خورم توت و ز اشعار تنم هر دم تار
شعر من راست به ابریشم گیلان ماند****که خرندش به‌سلف پیله‌وران در امصار
غالبآ شعر من اینگونه از آن رایج شد****که پسند افتاد در حضرت مخدو‌م کبار
آن حسن اسم و حسن رسم که‌گویی ز ازل****خلق‌گشتست ز خلق خوش او باد بهار
آنکه یارد ز پی منع حوادث شب و روز****گرد بر گرد جهان را کشد از حزم حصار
ابر نیسان اگر از همت او جوید فیض****عوض‌گل همه یاقوت دمد از گلزار
کف او گویی آتش بود و سیم سپند****زان نگیرد نفسی در بر او سیم قرار
پنج ماهیست به دریای کفش پنج انگشت****گر چه ماهی نشنیدم که بود گوهربار
در سه ماهیش یکی مار بود نامش‌کلک****لیک ماری که از و مشک بود در رفتار
مار دیدی که گهر بارد بر صفحهٔ سیم****یا شنیدی که کند مشک به کافور نثار
مار دیدی‌که فشاند به دل زهر شکر****یا خورد در عوض خاک سیه مشک تتار
مار دیدستی چون نحل فرو ریزد شهد****مار دیدستی چون نخل رطب آرد بار
نی نه مارس یکی طوطی شکر شکنست****زان دمادم به سوی هند پرد طوطی‌وار
طوطی ار پرّش سبزستی و منقارش سرخ****او بود طوطی زرین پر مشکین منقار
عنبر آرد اگر از بحر کفش نیست عجب****عنبر آرند بلی مردم از دریا بار
ای که گر آیت حزم تو بر اعدا بدمند****در نهانخانهٔ تقدیر ببینند اسرار
تا که کالای وجود تو به بازار آمد****آسمان بر در دکان عدم زد مسمار
کلک سحار تو چون شعر نویسدگویی****صورت روح کند بر پر جبریل نگار
گر تو گویی نبی استم من و شعرم معجز****بر به پیغمبریت من کنم اوّل اقرار
عوض کوزه همه جام جم آرد بیرون****گر مثل‌کوزه‌یی از فخر تو سازد فخار
صاحبا خواستم از شاه تیولی در فارس****پیش از آنی که به شیراز ز ری بندم بار
شاه فرمود تیول تو بود ملک سخن****مر ترا همچو رعیت شعرا باج‌گزار
چه تیولست ازین به که محوّل داریم****وجه مرسوم تو بر صنفی از اصناف دیار
از قضا زنده بد آن روز مهین مستوفی****کش بیامرزاد از فضل فراوان دادار
گفت آن به‌که به قصابانش فرمان بدهیم****تا همی چرب زبانتر شود اندر اشعار
شاه پذرفت و از آن پس که گرفتم فرمان****از پی آمدن فارس ز شه جستم بار
چون به شیراز رسیدم در هرجایی من****گشت مایل به بتی سنگدلی سیم عذار
دلبری ساده که بد موی سیه بر رویش****چون یکی دستهٔ سنبل که دمد از گلنار
لب او با همه گلشکر و گلقند که داشت****در شگفتم که چرا بود دو چشمش بیمار
جز خطش در شکن زلف ندیدم‌که روند****فوجی از مورچگان در شب تاری به قطار
جز رخش در خم‌گیسو نشنیدم که کسی****روز رخشنده کند تعبیه اندر شب تار
اطلسی جز رخ زیباش ندیدم همه عمر****کز ملاحت بودش پود وز نیکویی تار
زلف پیچانش طومار صفت خم در خم****ثبت کرده غم دلها همه در آن طومار
الغرض از پی مرسوم نرفتم دیگر****زانکه دیوانهٔ خوبان نرود از پی‌کار
لیکن امسال‌که شدکیسه ام از زر خالی****من شدم بی‌زر و مهروی من از من بیزار
سرو گلچهرهٔ من غنچه صفت شد دلتنگ****تا شد ازسیم تهی پنجهٔ من همچو چنار
خویش را گفتم لاقیدی و رندی تاکی****زین محبت بگذر انده و محنت بگذار
چون حوالت شده مرسوم تو بر میش کشان****اینک امضا را شو خویش‌کشان زی سالار
خویشتن در عوض میش فدا کن بر میر****تا مگر از کرم میر شوی برخوردار
ناظم‌کشور جم میر عجم شیر اجم****خصم یم کان همم بحر کرم کوه وقار
رفتم وگفتم و پذرفت و هماندم فرمود****به مهین منشی عبدالله توقیع نگار
که ز قاآنی فرمان مبارک بستان****بهمان نوع که خواهد دلش امضا میدار
او قلم قط زد و زانو زد و فرفر بنوشت****نامه‌یی چون پر طاووس پر از نقش و نگار
برد زی میرش و زد مهر وز مهر آمد و داد****زود بگرفتم و بوسیدمش از جان صدبار
لیک بازم زعنا بار گرانیست بدل****باری از یاری تو بو که سبک گردد بار
عشر آن راتبه هر سال‌کند کم دیوان****هست از آن کم شدنم بر دل رنجی بسیار
دارم امیدکه بخشد به تو آن عشر امیر****تو به من بخشی و من نیز به طفلان صغار
خواهش دیگرم آنست که آن امضا را****میر از خامهٔ خود زیب دهد چون فرخار
به خط خویش نماید به کلانتر مرقوم****که تو مرسوم فلان را بده و عذر میار
بدو قسط اول سال آن را از میش کشان****بستان وجه بکن سعی و محصل بگمار
هم بدینسان بدهش نقد به هر سال دگر****تا کند از دل و جان مدح شهنشاه شعار
هم مرا بود بهر ساله ز شه انعامی****که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
میر فرمود تو بنویسی و خود بنویسد****نامه‌یی چند به دربار شه شیرشکار
تا مگر عاطفت خواجهٔ اعظم گردد****مر مرا یمن یمینش سبب یسر یسار
بر به مرسوم من انعام من افزوده شود****تنم از رنج شود ایمن و جان از تیمار
یا مرخص کندم میر که در خدمت تو****به ری آیم مگرم کار شود همچو نگار
این سه کار ار شود از لطف عمیم تو درست****به سر و جان تو کز چرخ برین دارم عار
هیچ دانی چکنم مختصری شرح دهم****تا ز طول سخنت می‌نشود طبع فکار
بخرم خانئکی همچو یکی باغ بهشت****صورت ساده رخان نقش‌کنم بر دیوار
شاهدی غضبان گیرم که زند سیلی و مشت****نه‌که هرلحظه‌گشاید ز میان بند ازار
گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرین بر****دلکش ومهو‌ش مشکین خط و سیمین رخسار
لب میگونش چو بر مه نقطی از شنگرف****گرد آن نقطه خطش دایره‌یی از زنگار
همه اسباب طرب گرد کنم در خانه****از می و بربط و رود و نی و عود و دف و تار
صد خم کهنه ستانم همه قیر اندوده****قرب صد خروار انگور خرم از خلار
آنگه انگورکنم دانه و ریزم در خم****هی همی لب زنمش بیگه وگه لیل و نهار
تا بدان گه که چو دیوانه کف آرد بر لب****و آب انگور شود سرخ‌تر از آب انار
زان شوم مست بدانگونه‌که در بیداری****می ندانم‌که به شیراز درم یا بلغار
هر زمانی‌که خورم باده به یاد تو خورم****هم به‌جای تو زنم بوسه به رخسار نگار
هی زنم ساغر و هی بوسه زنم بر رخ دوست****هی خورم باده و هی نقل خورم از لب یار
بر سر تخت سرینتث‌ن بکشم هرشب رخت****هم بدانسان که رود کبک دری بر کهسار
تا خدایم به صف حشر بیامرزد جرم****همه مدح تو کنم در عوض استغفار
سال عمر تو چو تضعیف بیوت شطرنج****باد چندانکه به صد جهد درآید به شمار
فرخی گرچه بدین وزن و قوافی گفته****شهر غزنین نه‌همانست که من دیدم پار
لیک بر تربتش این شعر کس ار بر خواند****آفرین گوید و از وجد بجنبد به مزار

قصیدهٔ شمارهٔ 176: یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار

یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار****دلکی داشتم و دلبرکی باده‌گسار
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید****بی‌وفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار
بی وفاییّ گل آن بس که کند زود سفر****چون بهاران که سه مه آید و بربندد بار
الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف****گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار
به دو زلفش عوض شانه همه تاب و شکن****به دو چشمش بدل سرمه همه خواب و خمار
ماری از ماه در آویخته کاینم گیسو****ناری از سرو برافراخته‌کاینم رخسار
چهرش آنسان که کشی نقش مهی از شنگرف****خطش آنسان که کنی طرح شبی از زنگار
زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست****حسن در صورت او مانی تصویر نگار
نه لبی داشت کزان بوسه توان کرد دریغ****نه رخی داشت کزو صبر توان برد به کار
شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند****ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار
لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن****گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار
چشم عاشق‌کشش از دور به‌ایمابی‌گفت****که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار
خال بر چهرهٔ او در خم گیسو گفتی****نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار
چشم می‌دوختم از وی که نبینمش دگر****بی‌خبر در رخش از دیده دویدی دیدار
مه نگویمش‌که مه را نبود نطق بشر****گل نخوانمش که گل را نبود صوت هزار
مرغکی عاشق آبست‌که بوتیمارش****نام از آنست که پیوسته بود با تیمار
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن****که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
من هم‌از مر رخش‌اکم جرستم شب و روز****همچنان کاب روان را نخورد بوتیمار
نور و ظلمات من او بود بهرحال‌که بود****کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
طره‌یی داشت چو شب‌های زمستان تاریک****وندران طره رخی تازه‌تر از روز بهار
زلف و رخسارهٔ او بود چو باغی‌که در او****یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار
من به دو یار چو بلبل‌که بود عاشق‌گل****او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
گاه می‌گفتمش ای ترک بیا بوسه بده****گاه می‌گفتمش ای شوخ بیا باده بیار
از پس می عوض نقل مرا دادی بوس****نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
گر همی گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس****ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار
خلق‌گویند حکیمی به سوی خوزستان****آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
زان شکر کژدم جراره همی‌گشت پدید****تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
گفتم این حرف دروغست و ندارم باور****تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار
زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره****که به گرد شکرین لعلش گردد هموار
باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش****چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هر شب از هجر سخن گفت و نمی‌دانستم****کز چه رو می‌کند آن حرف دمادم تکرار
تا بهار آمد و گل رست و جهان گشت جوان****باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیه‌بار
رفت و با لاله‌رخان دامن صحرا بگرفت****با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار
سبزه از شرم خطش خواست رود زیر زمین****گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار
وز خیالی که به دامانش درآویزد سرو****خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار
تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ****گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا****چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار
خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود****تو کنون بی زری و من ز تو هستم بیزار
من‌گرفتم گل سرخم تو خریدار منی****مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار
گفتم ای ماه به تحقیق‌کنون دانستم****که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل****که به جز تربیتش نبود دهقان را کار
پس یک سال که بر‌گش به در آید ز درخت****دست دهقان را هردم کند از خار فکار
چون کند غنچه و دهقان به تماشا رودش****کند از صحبت وی تنگدلی‌ها اظهار
باز بعد از دو سه روزی که به گلزار شکفت****بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار
به عبث نیست که در دیگ سیه زآتش سرخ****به مکافات بجوشاندش آخر عطار
تو کنون آن گل سرخی و من آن دهقانم****که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار
خار طعنم زدی و تنگدلی‌ها کردی****تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار
چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی****بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار
گل که عطار به جوشاندش آخر در دیگ****او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده****حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار
تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس****تا ترا کاسه ز می پر نشود چون گلنار
گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست****ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار
نام زر در لغت فارس از آنست درست****که به زر کار درست آید و بی‌زر دشوار
مالک سیم نیی یاوه چه می‌بازی عشق****مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار
گفتمش گر نبود سیم و زرم عیب مکن****چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار
گفت بس عاشق مفلس که همین عذر آورد****که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار
گفتم اکنون چکنم چارهٔ این‌کار بگو****که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار
گفت این حرف مزن کاهلی و راحت دوست****کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس****به تو مرسوم تو پیش از همه کردی ایثار
نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا****پیش از آنی که گل سرخ دمد در گلزار
تا تو هر شام بتی ساده کشی در آغوش****تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار
بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو****تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار
نیز انعام دگر داشتی از شاه بری****که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس****زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار
کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او****گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار
کی شنیدی که بود حاکمی این‌گونه همیم****که رسد فیض عمیمش چه به مو و چه به مار
کی شنیدی‌که بود داوری این‌گونه کریم****که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار
اینک این هرچه مرادی که ترا هست بدل****خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار
گفتمش واسطه‌یی نیست مرا گفت خموش****مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار
ناظم کشور جم نامور ملک عجم****صدر دین بدر امم بحر کرم کوه وقار
والی فارس حسین‌خان که بر همت او****هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار
هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی****بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار
شه‌پرستست بدانگونه که در غیبت شاه****آنچنان است که گویی بَرِ شه دارد بار
نام شه چون شنود زانسان تعظیم کند****که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار
سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو****آسمان‌گفت‌که قاآنی بس کن زنهار
ماه من تیره شد و زهرهٔ من گشت نژند****مهر من خیره شد و مشتری من بیمار
آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد****اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار
گاه آنست که من نیز در افتم به زمین****بیم آنست که من نیز بمانم ز مدار
گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی****زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار
سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق****بر سر و گردن من زهره و مه کرد نثار
قدرش ار بود مجسم ز بلندی‌گه سیر****خم شدی‌گر ز بر عرش فتادیش گذار
ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم****ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار
چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من****پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو****گرد وی می‌کشد از آهن و فولاد حصار
بدسگال تو به هرجا که رود در خطرست****آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ****دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار
سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو****گوید این لشکر میرست‌که آید به قطار
شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند****کز پی سوختنم میر برافروخته نار
هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور****کز پی کشتن من میر برافراخته دار
گاه از کوه کند رم که به فرمان امیر****سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او****حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن****که فروماند درگل قدمش چون مسمار
باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست****هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار
مهترا طرز سخن‌بین و سخن گویی نغز****که ز ابکار بسی بکرترند این افکار
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است****ز آدمی‌گویی جاندارترند این اشعار
خامهٔ من به غزالان ختن می‌ماند****که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار
وین همه از اثر تربیت همت تست****که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
ور مرا تربیت این‌گونه نمایی زین پس****همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار
تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع****از زن حایض و از بانگ خروس و دف و تار
بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه****در برت شوخ جوان باد و به کف جام عقار
تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن****تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار

قصیدهٔ شمارهٔ 177: آمد به برم دوش یکی ساده پسر بر

آمد به برم دوش یکی ساده پسر بر****وز مشک فروهشته دو گیسو به قمر بر
گفتی‌که یکی زاغ بهشتیست دو زلفش****کافشانده بسی غالیه و مشک به پر بر
حوری بچه زایند زنان حبش و زنگ****آرند اگر نقش جمالش به فکر بر
خوی کرده رخش دیدم و گفتم که سرینش****ماند به یقین چون گل نسرین به مطر بر
از صورت سیمینش تخمین بگرفتم****کاو راست سرینی چوگل تازه به بر بر
وین نیست عجب زانکه‌توان بردبه‌حکمت****ز اعضای بشر راه به اعضای بشر بر
از ساق سپیدش چو فسراتر نگریستم****یک‌باره سرین بود همه تا به‌کمر بر
چون چشمهٔ خورشید سرینش به سپیدی****بس ناچخ الماس‌که می‌زد به بصر بر
لغزنده بر او مردمک چشم ز صافی****چون‌گوی‌که‌لغزد بهٔکی صاف حجر بر
مانندهٔ ماهی که ز نرمی جهد از مشت****می‌بجهد از آغوش چو گیریش به بر بر
سیمین کفلش رنگ به شلوار همی داد****چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر
چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست****رویش چو یکی مهر درخشان به نظر بر
ننشسته و ناگفته و حرفی نشنفته****کامدش یکی شیخ ریایی به اثر بر
دستار به صابون زده زانگونه که گفتی****پیچیده سرین صنمی ساده به سر بر
تحت‌الحنکش طوق‌زنان‌گرد زنخدان****همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر
بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور****همچون اثر داغ‌گری بر خرگر بر
دستاری چون حلقهٔ کون پرشکن و پیچ****پیچ و شکنش حلقه‌زنان یک به دگر بر
ریشش متحرک به زنخدان ز پی ذکر****چون توبرهٔ پشمین بر چانهء خر بر
القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست****دزدیده همی کرد آن شوخ نظر بر
گه‌گه سوی من دید و من از فرط تجاهل****کردم به افق چشم چو مقری به سحر بر
آهسته سر آوردم درگوش نگارین****چندان که لبم خورد به آویز گهر بر
کای ترک بیا ترک اقامت کن ازیراک****عیش من و عیش تو شد امشب به هدر بر
بستان سر خر یافت هلا بار به خر نه****ماهی تو و آن به که رود مه به سفر بر
گفتا هله هشدار که این‌کهنه حریفیست****کش نیست دل از ذل معاصی به حذر بر
پیداست ز چشمش‌که چو بیندکفل‌گرد****افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر
او راست نشینی که بر او هست نشانها****همچون اثر گرز دلیران به سپر بر
فرسوده نگردد سپر از هیچ سنانش****چون ببر بیان بر بدن رستم زر بر
ای بس که ز دستند بر او زخم جگرسوز****آنگونه که زد رستم سگزی به پسر بر
گفتم صنما این همه تهمت نتوان بست****بر شیخکی آزاده بدین جاه و خطر بر
زین‌گفته به خشم آمد و برجست و ز نیرنگ****نرمک سوی او رفت و زدش بوسه به بر بر
پیمود مع‌القصه به غربیله و غمزه****جامی دو سه لبریز بدان شعبده‌گر بر
آهسته‌گرفت ازکف او شیخ و بپیمود****وان واقعه افزود رهی را به عبر بر
خوش خوش به نشاط آمد و برجست و فروجست****چون عنتر رقاص به زیر و به زبر بر
تا مست شد از باده و در ساده در آ‌ویخت****آن قدر زدش بوسه‌که ناید به شمر بر
از بوسه به میل آمد و میلش چو یکی مار****از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر
بر رست چناری ز میان رانش کاو را****صد فعله نیارست شکستن به تبر بر
کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده****بادیش برآن‌گنده سر از عجب و بطر بر
چون خیره نگرکافر یک چشم‌گه خشم****او خیره و ما خیره در آن خیره نگر بر
کان‌شوخ به‌خشم‌آمد وقت ای ز وجودت****در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر
ابلیس ز تلبیس تو بی‌کفش‌گریزد****چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر
بر نخلی اگر صورت نحس تو نگارند****شک نیست که چون بید نیاید به ثمر بر
صد مرتبه‌گردد بتر از زهر هلاهل****گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر
حمدان من از چشم من افتاده از آن روی****کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر
ایدون به‌گمانم‌که ز بس خدعه و تلبیس****هم مرگ نیابد به تو تا حشر ظفر بر
تا حشر در آن خانه‌کسی شاد نگردد****کاری تو به یک عمر به یکبار گذر بر
این‌گفت‌و ز چستی‌که بُدش در فن کشتی****پاییش زد آنگونه‌که افتاد به سر بر
برتافت زنخدانش و برجست به پشتش****چون کرهٔ نجدی‌که جهد بر خر نر بر
شلوار فروکردش و ناگه دره‌یی دید****نادیده نظیرش به تواریخ و سیر بر
چاهی به میان دره آکنده به زرنیخ****چون تیره چه ویل ازو جان به خطر بر
مانند یکی شلغمک خشک مجوّف****وان خشک مجوف شده مشحون به گزر بر
چندین چه دهم شرح فراجست به پشتش****مانند گوزنی که خرامد به‌کمر بر
وز پاچهٔ شلوار برآورد قضیبی****آمیخته چون نقل مهنا به شکر بر
یا دانهٔ خرما که نماید ز بر نخل****با شاخهٔ نو رسته که روید ز شجر بر
هندی بچه‌یی بود توگفتی که مر او را****عمامه‌یی از اطلس رومیست به سر بر
بسپوخت در او ژرف بدانگونه که گفتی****ماهیست درافتاده به دریای خزر بر
در زاویهٔ قائمه بنشست عمودش****زانسان که یکی سهم نشیند به وتر بر
فوارهٔ سیمش عوض آب فروریخت****بس‌گوهر ناسفته برآن برکهٔ زر بر
چون مار بپیچید از آن زخم جگرسوز****کان کژدم جراره زد او را به جگر بر
ناگاه بتیزید چنان شیخ‌که بانگش****چون شعر فلانی به جهان‌گشت سمر بر
گفتی ز جهان روح یکی کافر حربی****لبیک زد از شوق بر اصحاب سقر بر
مغز من از آن‌گند پراکند و ز نفرت****گفتم‌که تفو باد براین‌گنده ممر بر
سوگند همی خوردم و گفتم به خدایی****کاو تعبیه‌کردست معانی به صور بر
گر فضل و هنر دادن کونست به سالوس****نفرین خدا باد به فضل و به هنر بر
گر سوزنی این شعر شنیدی بنگفتی****دی در ره زرقان به یکی تازه پسر بر

قصیدهٔ شمارهٔ 178: بشارت باد بر اهل نشابور

بشارت باد بر اهل نشابور****زگرد موکب دارای منصور
شجاع السلطنه سلطان غازی****که از عدلش جهان‌گردیده معمور
به قصرش‌ا چاکری خاقان و قبر****به‌کاخش خادمی چیپال و فغفور
خروش نای او یا نالهٔ رعد****غریو کوس او یا نفخهٔ صور
فروزان آفتاب اندر دل چرخ****و یا توقیع او بر صدر منشور
ز قهرش جنبشی در نیش کژدم****ز لطفش آیتی در نوش زنبور
زهی گنجینهٔ راز نهان را****ضمیر عالم آرای تو گنجور
دلت‌کاندر سخابی مثل و همتاست****کفت را در عطا فرموده مأمور
ز بذلش‌کان اگر جوید تظلم****کفی بالله المامور معذور
تواند داد نهی جازم تو****تغیر در وقوع امر مقدور
خورد خون تیغت آری سازگارست****شراب نار اندر طبع محرور
به چنگال اجل خصمت‌گرفتار****چو اندر چنگل شهباز عصفور
ز بهر انقطاع نسل دشمن****پرندت را خواص طبع‌کافور
مبارک خلعت کشور گشایی****براندام جهانگیر تو مقصور
کجا زد پرّه جیش قاهر تو****که حالی می‌نشد بدخواه مقهور
دو آوارست گوشَت مایل او****خروش شندف و آواز شیپور
دو صورت هست چشمت در پی او****لوای نصرت و اقبال منصور
دو معنی راست مایل طبع رادت****عطای وافر و انعام موفور
به تابان دست تو تابنده شمشیر****مفاد آیهٔ نور علی نور
ز بیمت شیر فربه تن تواند****خزد از لاغری در دیدهٔ مور
به هر کاری بود رای تو مختار****به جز احسان که در وی هست مجبور
فلک از نشوهٔ جام تو سرمست****جهان از بادهٔ لطف تو مخمور
زگرزت لرزه اندر برز البرز****چو از نور تجلی بر تن طور
نه وصفت خاصه ثبت دفتر ماست****ک بر اوراق افلاکست مسطور
ثنایت راکه یزدان داند و بس****نه در منظوم می‌گنجد نه منثور
بد اندیش ترا تا دامن حشر****نکوخواه ترا تا دامن صور
یکی را بزم عشرت جای ماتم****یکی را مجلس غم محفل سور

قصیدهٔ شمارهٔ 179: حبذا از هوای نیشابور

حبذا از هوای نیشابور****که بود مایهٔ نشاط و سرور
صبح او اصل نزهتست و صفا****شام او فرع عشرتست و حبور
از پی انقطاع نسل محن****صبح او را طبیعت‌کافور
طرب از خاک و خشت او ظاهر****کرب اندر سرشت او مستور
باشد از یمن خاک او طاعن****نیش عقرب به فضلهٔ زنبور
از ثواب مرمّت ملکش****شده شادان به مرزغن شاپور
در حدودش ز ازدحام طرب****نتوان جز بعون غصه عبور
روزی از مصدر حوادث یافت****رقم صادرات غصه صدور
و اصل از اهل او نشد که نبود****ذره‌یی زان متاعشان مقدور
بر دیارش ندارد از اشراق****ذرّ‌هٔ من ز آفتاب حرو‌ر
زانکه در رستهٔ نزاهت او****هم ترازوست نرخ سایه و نور
روح پرور هوای او دارد****اعتدال بهار در باحور
کرده‌گویی نشاط گیتی را****آسمان بر زمین او مقصور
در چنین مأمنی به بستر رنج****چون منی خفته روز و شب رنجور
چشمم از اشک آبگون دریا****دلم از آه آتشین تنور
آن یک از دوری حضور ملک****این یک از هجر ناظر منظور
کلبه‌ام برده سیل اشک آری****ژاله طوفان بود به خانهٔ مور
وای بر من اگر نمی کردم****خویش را از خیال شه مسرور
شاه غازی ابوالشجاع که هست****طبع گیتی ز تیغ او محرور
آنکه خوالیگرش نهد بر خوان****کاسهٔ چینی از سر فغفور
طوق خدمت فکنده فرمانش****بر چه بر گردن وحوش و طیور
نیل طاعت کشیده اقبالش****بر چه بر جبههٔ اناث و ذکور
دل و دستش به‌گاه بذل و کرم****گنج ارزاق خلق را گنجور
گر به مغرب زمین سپاه‌کشد****لرزه افتد ز هول در لاهور
حکم او حاکم و قضا محکوم****امر او آمر و قدر مأمور
آنی از روزگار دولت او****مایهٔ مدت سنین و شهور
ای به‌کاخ تو چاکری چیپال****وی به قصر تو خادمی فغفور
ذات پاکت ز ریمنی ایمن****همچو میثاق عاشقان ز فتور
در زمانت به جغد رفته ستم****گرچه هستی درین ستم معذور
زانکه معمار عدل توکرده****هرچه ویرانه در جهان معمور
تو نتاج جهانی و چه عجب****گر به دست تو حلّ و عقد امور
لذت نشوه ز آب انگورست****گرچه آن هم نتاجی از انگور
تا کفت گشته در عطا معروف****تا دلت گشته در سخا مشهور
ابر را دردها به تن مبرم****بحر را زخم‌ها به دل ناسور
در صف حشرکارزارکه هست****کوست از غو همال نفخهٔ صور
خلق را آنچنان کند ز فزع****که زنده نگردد به روز نشور
بدسگال ار ز چنبر امرت****یال طاعت برون‌کند ز غرور
باش تا شیر آسمان فکند****چون سگ لاس بر سرش ساجور
زانکه هرکس ازو حمایت خواست****شد به گیتی مظفر و منصور
نشود بی‌کفایت‌کف تو****برکسی نزل روزی مقدور
نشود بی‌حصانت دل تو****فتنه در حصن نیستی محصور
تاب گرزت نیاورد البرز****طاقت نور حق نیارد طور
آنکه مدح تو و کسان گوید****سخنش را تفاوتی موفور
قایل هر دو قول گرچه یکیست****لیک مصحف فصیح‌تر ز زبور
عدد مدت مدار سپهر****نزد عمر تو در شمار کسور
شیر فربه تن از مهابت تو****خزد از لاغری به دیدهٔ مور
روز هیجا که در بسیط زمین****افتد از بانگ کوس شور نشور
هر زمان بر صدور حادثه‌ای****منشی آسمان دهد منشور
بر صماخ تو مشتبه گردد****غو شندف به نغمهٔ طنبور
خون بدخواه را شماری می****عرصهٔ جنگ را سرای سرور
نشوهٔ جام حادثات کند****شاهد خنجر ترا مخمور
ای‌که با شکل شیر رایت تو****شیر گردون ردیف کلب عقور
نور رای تو و بصیرت عقل****جلوهٔ آفتاب و دیدهٔ کور
خسروا مادح تو قاآنی****که نمی‌شد دمی جدا ز حضور
روزکی چند شدکنون‌که شدس****ظاهر از قرب آستان تو دور
هست موسی صفت به‌طور ملال****در سرش خواهش تجلی نور
ور نه دانی‌که لحظه‌یی نشود****از حریم عنایتت مهجور
آرم از انوری دو بیت که هست****هریکی همچو لولو منثور
به خدایی‌که از مشیت اوست****رنج رنجور و شادی مسرور
که مرا از همه جهان جانیست****وان ز حرمان خدمتت رنجور
تا که از فعل حرف جر گردد****آخر اسم منصرف مجرور
آن هر لحظه‌یی ز عمر تو باد****هم ترازوی امتداد دهور
صبح ایام عیش دشمن تو****تالی شام تاری دیجور

قصیدهٔ شمارهٔ 180: سه چیز هست کزو مملکت بود معمور

سه چیز هست کزو مملکت بود معمور****وز آن سه آیت رحمت کند ز غیب ظهور
نخست یاری یزدان دوم عنایت شاه****سیم کفایت حکام در نظام امور
از آن سه مملکت از مهلکت بود ایمن****بدان صفت که قصور جنان ز ننگ قصور
چنانکه ملک سپاهان به عون بار خدای****بود ز یاری معمار عدل شه معمور
به سعی چاکر خسرو پرست خسروخان****ز ایمنی همه دیار آن دیار شکور
ز یمن طالع بیدار شه به ساحت آن****به مهد امن و امان خفته حافظان ثغور
خدیو خطهٔ ایران زمین محمدشاه****که شعله‌ایست ز شمشیرش آفتاب حرور
شهنشهٔ‌که ش‌ود طبع دی چو طبع تموز****ز تف ناچخ آتش‌فشان او محرور
به یمن طاعت او هرچه در فلک خرّم****ز فیض همت او هرکه بر زمین مسرور
کریوه‌یی بود از ملک او زمین و سپهر****دقیقه‌یی بود از عمر او سنین و شهور
عتاب او ملک‌الموت را همی ماند****که جز خدای ازو هرکه در جهان مقهور
شمار فوجش چون حصر موج ناممکن****علاج خیلش چون منع سیل نامقدور
چه فوج فوجی چون دور دهر نامعدود****چه خیل خیلی چون سیر چرخ نامحصور
ز خامه‌یی که شود و‌صف خلق او مرقوم****به‌نامه‌ای که شود نعت رای او مسطور
شمیم عنبر ساطع شود ز نوک قلم****فروغ اختر لامع شود ز نقش سطور
به رو‌ز رزم که گویی فرو چکد سیماب****به‌گوش گنبد سیمابی از غو شیپور
سنان نیزهٔ خونخوار شه درون غبار****چو ذو ذوابه درخشنده در شب دیجور
ز بس که کار جهان راست کرده تیغ کجش****نمانده نقش کجی جز در ابروی منظور
به روزگارش هر فتنه‌ای‌که زاید دهر****به‌عاریت دهد آن را به نرگس مخمور
نه آفتاب جهانتاب وصیت همت او****چو آفتاب جهانتاب در جهان مشهور
نه آسمان برینست و ذکر شوکت او****چو آسمان برین بر جهانیان مذکور
دو خطّه‌اند ز اقطاع او زمین و سپهر****دو مسرعند به درگاه او صبا و دبور
به گاه بزم به مانند آفتاب کریم****به روز رزم به‌کردار روزگار غیور
به دشمنان نگردسورشان شود همه سوگ****به دوستان گذرد سوگ‌شان شود همه سور
بدان مثابه که در روز عید پیر و جوان****کنند تهنیت یکدگر ز فرط سرور
زبان به تهنیت یکدگر گشودستند****به روزگار وی از خرمی اناث و ذکور
کمینه چاکر خسرو که از غلامی شاه****شدست نام نکویش به خسروی مشهور
به خدمت ملک آنگونه تنگ بسته میان****که نیست بیم‌گشادش ز امتداد دهور
درین دیار چنان قدر وی عزیز بود****که قدر عافیت اندر طبیعت رنجور
ز صولتش نزند شیر پنجه با روباه****ز هیبتش نکند باز حمله بر عصفور
گرش خدای دوصد ملک جاودان بخشد****بجز حضور شهنشه نباشدش منظور
گر به ساحت خلد بری‌گذارکند****به‌خاطرش نکند ج‌ز خیال شاه خطور
به خاکپای شهنشه از آن حریص ترست****که تن به راحت و قالب به قلب و چشم به نور
چنان ه‌رجودی آموده از ارادت شاه****که فرق می‌نتواند غیاب را ز حضور
بجز تو هر دو جهانش چنان به چشم حقیر****که نزد دیدهٔ حق‌بین جمال حور و قصور
چنان ز فرّ وجود تو پیکرش لرزان****که جسم پاک‌کلیم‌الله از تجلی طور
ز نشوهٔ می مهر شه آنچنان سرمست****که یاد می نکند هرگز از شراب طهور
قدر به خواری اعدای دولتش محکوم****قضا به یاری احباب شوکتش مأمور
فلک به طاعت سگان درگهش مجبول****ملک به نصرت خدام حضرتش مجبور
شها شگفت نباشد اگر به رقص آیند****به روزگار تو از خرمی وحوش و طیور
از آن زمان‌که زمین را بیافریده خدای****چنین شهنشه عادل درو نکرده عبور
چنان به عهد تو گیتی‌گرفته است قرار****که از تلاطم امواج سالمند بحور
اجل به واسطهٔ تیغ شه جهانسوزست****چو از حرارت خورشید جامهٔ بلور
تویی‌که‌کاسهٔ چینی نهد بلارک تو****به خوان رزم تو از کاسهٔ سر فغفور
اگر به پهنهٔ پیکار شه‌گذارکند****به جای نوش روان زهر قی‌کند زنبور
ز تف تیغ تو طوفان خون شود جاری****بدان مثابه که طوفان نوح از تنور
به عهد شه نرسد تا به استخوان آسیب****ز خط طاعت قصاب سرکشد ساطور
شها دیار سپاهان ز بس که معمورست****به ساحتش نبود بوم را مجال مرور
در او به حالت احیا ز بس‌که رشک برند****عجب نه گر بدر آیند رفتگان ز قبور
ز هر عطیه به جز وصل پادشاه قنوع****بهر بلیه بجز هجر شهریار صبور
شها به عهد تو قاآنی است چون شب قدر****که قدر وی بود از هرکه در جهان مستور
ولی به یمن دعا و ثنای حضرت شاه****به طرفه طرف‌کله ساید از کمال غرور
گشوده هر سو مویش زبان که تا خواهد****دوام دولت شه را زکردگار غفور
هماره تا عدد افزوده‌گردد وکاهد****به گاه جذر صحاح و به وقت ضرب‌کسور
دوام عمر تو تا آن زمان‌که آسایند****محاسبان عمل از حساب روز نشور

قصیدهٔ شمارهٔ 181: ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر

ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر****صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز****حسن و تو گفتار من این هردو جهانگیر
قدّم چو کمان قدّ تو چون تیر از آن رو****تند از بر من می‌گذری چون ز کمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست****هست آن همه را روی تو ترسابچه تفسیر
از حسرت خورشید جمال تو ز هرسو****از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد****الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار****هر گه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقی‌که بود در نی‌کلکم****نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر****با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد****گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان****و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست****کاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت****خورشید خرد چرخ ادب لجهٔ تدبیر
از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش****بر هرچه کند عزم همان باشد تقدیر
جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک****ایدون‌که جهان جسته ز عدلش همه تعمیر
در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شیریست****کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر
مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر****برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر
آنجا که بود رای وی اجرام بود تار****آنجا که بود قدر وی افلاک بود زیر
با هیبت او نی عجب ار نطفهٔ دشمن****ناگشته جنین در رحم مام شود پیر
هر جا که بود مهرش چون شهد شود سمّ****هرجا که بود قهرش چون زهر شود شیر
زین گونه در امکان که بود عزمش جاری****بی‌خواهش او می نکنند اشیا تأثیر
در سایهٔ عدلش ز بس ایمن شده عالم****آسوده چرد آهو در خوابگه شیر
پذرفته قضا از سمت عزمش جریان****آموخته کوه از صفت حلمش توقیر
جز زلف بتان نیست سیه کار به عهدش****آ‌ن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر
در حوزهٔ ملکش تنی از زخمه ننالد****جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر
با سطوت او طعم حلاوت رود از قند****با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر
تعداد کند نعمت او را به زمین مور****تحریر کند مدحت او را به فلک تیر
از بندگیش بس که خداوندی خیزد****در نزد همان خاک درش آمد اکسیر
یارب به جهان درهم و دینار فشان باد****تا نام دراهم بود و اسم دنانیر

قصیدهٔ شمارهٔ 182: دوش از بر شهزاده اردشیر

دوش از بر شهزاده اردشیر****آورد مرا نامه‌یی بشیر
بگرفتم و بوسیدمش وز آن****شد مغز من آکنده از عبیر
بر سیم پراکنده بود مشک****بر شیر پریشیده بود قیر
شنوا شده از لفظ او اصم****بینا شده از خط او ضریر
گفتی سر زلفین خویش حور****بگسسته و پیچیده در حریر
یا ماهیکی چند مشک رنگ****افتاده به سیمابی آبگیر
تا بشنوم آن لفظ دلپسند****تا بنگرم آن خط دلپذیر
چون دل شده اعضای من سمیع****چون جان شده اجزای من بصیر
هی خواندی و هی‌کردم آفرین****بر کلک ملک‌زاده اردشیر
از هر ستمی دهر را پناه****از هر فزعی خلق را مجیر
چون بحر به همت دلش عمیق****چون ابر به بخشش‌کفش مَطیر
ملکش ز سمک بود تا سماک****صیتش ز ثری رفته تا اثیر
جودش پی بخشش بهانه‌جو****عزمش پی‌کوشش بهانه‌گیر
در خصم عتابش جهنده‌تر****از آتش تنور در فطیر
در سنگ سهامش دونده‌تر****از پنجهٔ خباز در خمیر
درکوه سنانش خلنده‌تر****از سوزن خیاط در حریر
دنیا بر ملکش‌کم از طسوج****دریا بر جودش کم از نفیر
در چنبر حکمش نه آسمان****زانگونه‌که تدویر در مدیر
بر درگه قدرش فلک غلام****در ربقهٔ حکمش جهان اسیر
ترسد ز جهانسوز تیغ او****زانست که دوزخ کشد زفیر
نه چرخ ز سهمش چنان نفور****کز هستی خود می‌کشد نفیر
درگوش مخاطب جهد ز حرص****بی‌سعی زبان وصفش از ضمیر
ای چرخ به عون تو مستعین****ای دهر به لطف تو مستجیر
صیت قلمت بحر و برگرفت****با آنکه‌کسش نشنود صریر
مهری که سنی‌تر ازو نبود****با رای تو چون ذره شد حقیر
بحری‌که غنی‌تر ازو نبود****با جود تو چون قطره شد فقیر
منظورش از آن جزو نام تست****زان طفل‌کندگریه بهر شیر
نبود پس نه پردهٔ فلک****رازی‌که نه رایت بر آن خبیر
گویی که مجسم شود سرور****آنگه‌که‌کنی جای بر سریر
در مغز خرد یک جهان شعور****باحزم توهمسنگ یک‌شعیر
جنبد همه اعضایش از نشاط****چون مدح تو انشاکند دبیر
لرزان تن دوزخ ز تیغ تو****چون پیکر عریان به زمهریر
تا حوزهٔ گیهان بود وسیع****تا روضهٔ رضوان بود نضیر
عمر ابد و نصرت ازل****آن باد نصیب این یکت نصیر

قصیدهٔ شمارهٔ 183: سحرگهان‌که ز گردون فروغ مهر منیر

سحرگهان‌که ز گردون فروغ مهر منیر****چو تیغ خسرو آفاق گشت عالم‌گیر
درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف****یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر
به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم****بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر
ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه****که عاملان وجوه از محصلان امیر
ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام****بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر
چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل****چو شیر نر که گوزنی ز پی کند نخجیر
یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز****چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر
نعوذ بالله همسایگان شدند خبر****ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر
نهان ز من بت من سست‌کرده بند ازار****به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر
چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه****گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر
ز روی حیله فروچید از قفا دامن****ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر
نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار****که چون فشاریش ازکف برون رود چو خمیر
فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی****چو جرم‌کب مریخ در حضیض مدیر
به گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک****کسی قنات کهن سال را کند تحجیر
ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست****که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر
دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود****که راست‌گفتی آن هر دو منکرند و نکیر
سطبر سبلت هریک گذشته از برِ دوش****بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر
ز هول سبلتشان راستی بترسیدم****به غایتی‌که شدم مبتلای رنج زحیر
کشان کشان من و آن طفل ساده را بردند****به سوی حضرت قاضی که تا کند تعزیر
چو دیده بر رخ اقصی‌القضاهٔ کردم باز****شناختم به فراست که هست ز اهل سعیر
به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش****که ای به فضل و عدالت به رو‌زگار شهیر
تویی که تعبیه گشتست در محاسن تو****قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر
مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا****دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر
به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود****تبسمی نه چنان‌کاین و آن شوند خبیر
پس از زمانی فرمود با قراء‌بت تام****چنان‌که پردهٔ عاصم درید و ابن‌کثیر
که ای‌دو ملحد ملعو‌ن مر این‌چه‌هنگامه است****مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر
جواب دادم‌کاین طفل ساده را پدرش****به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر
ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر****به عنف‌کردمش اندرکمند حکم اسیر
ورا ز هیبت من سست گشت بند ازار****چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر
شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند****به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر
چو این شنید برافراخت‌یال و گفت به خلق****خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر
گر آنچه‌گفت فلان‌راست گفت جرمش نیست****که طفل ساده ندارد ز خیر خواه گزیر
چو میل سرمه‌که در سرمه‌دان‌کنند فرو****کرا شهادتی ار هست‌گوکند تقریر
به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند****که آنچه‌گفت فلان خالی است از تزویر
حدیث دیده رهاکن‌که هیچ نشنیدیم****جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر
دو ترک سفله دویدند پیش کای قاضی****مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر
مگر ندانی کاین کهنه رند شیرازی****چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر
دره‌رن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان****کزو به بوتهٔ‌گلچهرگان‌کند اکسیر
کنون خدای جهانش گرفته است به خشم****تو دانی اینکه خداوند نیست بیهده‌گیر
از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشم‌گرفت****چنانکه گاهی تسبیح گفت و گه تکبیر
چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد****نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر
مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند****گرفت داد دل از بوسه زان بت کشمیر
چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد****که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر
بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای****چو خسروان ستمکار بر شود به سریر
ز جای جستم و بازو گرفتمش به دو دست****کزین معامله بگریز و پند من بپذیر
حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد****مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر
مرا مبین‌که فتادند خلقم از دنبال****که بهرکسب ملامت همی‌کنم تدبیر
مرا ملامت مردم به طبع شیرینست****بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر
بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان****بود محال که تغییر یابد از تعییر
اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد****هجوم خلق نبینی مگر به‌کوی فقیر
چو سوز عشق نداری چگویمت‌که جعل****به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر
حدیث کودک و ترکان و قاضی افسانه است****که تا به خواب رود نفس نابکار شریر
تو نقد خویش نهان‌کن ز خلق قاآنی****که ناقدان محبت مراقبند و بصیر

قصیدهٔ شمارهٔ 184: شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر

شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر****شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقی‌کوثر از آن شراب خورم****که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شراب‌کزان هرکه قطره‌یی بچشد****شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آل‌یاسینم****که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم****که مست‌تر شوم اصلا نمی‌کند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز****که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم****ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم****بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبی‌گنج فقر در دل من****که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند****ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه که کنند****ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است****که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار****خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست****ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست****ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفته‌ام ناحق****وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینه‌یی هست در برابر حق****که‌هرچه هست سراپا دروست عکس‌پذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی****که نقش‌بند ازل صورتش‌کند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد****هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع****زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو****به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست****که‌کرده‌ای‌گل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد****که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم****که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان****بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین****که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام****به کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظم‌کند به یک‌گفتار****هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او****که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم****بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم****به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند****ولی نیارم خواندن‌گرش‌کنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن****به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش****چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست****که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم****فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن****به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش****بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر

قصیدهٔ شمارهٔ 185: همی به چشم من آید که سوی حضرت میر

همی به چشم من آید که سوی حضرت میر****رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام****مر آن یک از پی خصم و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش****که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال****که بر تو خشم ملک شعله می‌کشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان****به‌کار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش****که با مراد تو هم دوش می‌رود تقدیر
عنان کار به تقدیر کردگار سپار****که بدسگال تو بیهوده می‌کند تدبیر
دهان شیشه‌گشای و لب پیاله ببوس****عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ****که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه گر اینست بدسگال ترا****بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور****تو آب نوش که بیهوده می‌زنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس****بهل که گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه کاشته‌یی در جهان همان دروی****گمان مبر که کند حکم نیک و بد تغییر
یکی به‌کوه سخ ران‌که گرچه هست جماد****ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد****به کردگار رها کن که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد****رضا به دادهٔ او ده که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا هما‌ن دهدت****و لیک مصلحتی را همی کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج****نه خون حیضست اول که گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک****به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی که طبع موزون را****ز معنی خوش و مضمون تازه نیست گزیر
نخست عذر من از نکتهای من بنیوش****اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیده‌ام که پرندوش از سیاست تو****کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت****زهی سیاست بی‌جرم و خشم بی تقصیر
کس این کند که تطاول کند به منظوری****که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی****که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او****ز بام عرش سرافیل می‌زند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او****سجود می‌برد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او****ز نور سورهٔ والشمس می‌کند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است****اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو****تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز****که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال****که او گرفته کسی را که هست کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند****اسیر اوست امیری که خلق کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان****چه جای شیرکه او می‌کند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من****پری نگر که سلیمان همی کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست****به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم****به‌جای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه کشد ابرویش به روی تو تیغ****بترس از آنکه زند مژه‌اش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام****ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بی‌سرکه انگبین ندهند****حکیم حاذق بیجا نمی‌کند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود****اگر چه شعر مرا کس نمی‌خرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال کشمیرش****که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم که فخر کند****که فخر از تن او می‌کند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش****که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان کن به وصل یار جوان****که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه****از این مرنج که میرت کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران****خراب کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش کرد****که در شریعت فرض است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ****که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلک‌که تا زین پس****زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست چو می روح بخش و بر می ناب****هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب****هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش به‌خواب‌آمدم‌شبی‌که‌ز خشم****گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ****یقین شدم که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی****که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر

حرف ز

 

قصیدهٔ شمارهٔ 186: رسید نامهٔ دلدار دوشم از شیراز

رسید نامهٔ دلدار دوشم از شیراز****دوان گرفتم و بوسیدم و نمودم باز
نوشته بود مرا کای مقیم گشته به ری****چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز
شنیده‌ام که به ری شاهدان شنگولند****همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز
هلاک هستی قومی به چشمکان نژند****کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز
گمان برم که بدان دلبران سپردی دل****دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز
هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید****معلق است در آن زلفکان چوگان‌باز
دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین****دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز
هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس****که تا کجایی و چونی و با که‌ای دمساز
قلم گرفتم و بنوشتمش جواب که من****نه آن کسم که دل داده از تو گیرم باز
پس از فراق که کردم بسیج راه عراق****شدم سوار بر آن برق‌سیر گردون‌تاز
به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد****به‌کام رخش سپردم بسی نشیب و فراز
به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه****تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز
چو خسرو آمد تب رفت و گرد غم بنشست****زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز
قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله****به خانه آمدم و در گشوده بستم باز
دلم ز وجد تو گفتی که می‌زند ناقوس****تنم ز رقص تو گفتی که می‌کند پرواز
حریفکی دو سه جستم ظریف و نادره‌گوی****شدم به خلوت و در را به روی کرده فراز
به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل****به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز
گهی به ساقی گفتم که خیز و می بگسار****گهی به مطرب گفتم تو نیز نی بنواز
دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی****دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز
نداده حادثه‌یی رو ز هیچ سوی مگر****شب گذشته که کردیم ساز عشرت ساز
میان مطرب و ساقی فتاد عربده‌ای****چنان که کار به سیلی کشید و ناخن و گاز
به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می****به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز
چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست****چه حاجتست که مطرب همی ز‌ند شهناز
چه‌گفت مطرب‌گفتاکجا نوای منست****چه لازمست که ساقی همی دهد بگماز
من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم****بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز
همی چه‌گفتم‌گفتم‌که با فضایل من****نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز
که ناگه آن یک دلقم گرفت و این یک حلق****کشانم از دو طرف کای حریف شاهدباز
تو آن کسی‌که به زشتی ترا زنند مثل****تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز
تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز****تو را که گفت که با پشت گوژ قد بفراز
زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم****چنانکه خندد از ناز دلبری طناز
بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من****به خاک مقدم من برنهید روی نیاز
ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید****منم که هستم مداح شاه بنده نواز
چو این بگفتم ساقی گرفت زلف به چنگ****که بهر خاطر من ای ادیب نکته طراز
بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید****برای تهنیت شه یکی چکامه بساز
ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان****اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز
سپس به‌حضرت شاه‌جوان بخوان و بخواه****یکی نشان که به هر کشورت کند اعزاز
قلم گرفتم و بعد از سپاس بارخدای****به مدح شاه بدینسان شدم سخن‌پرداز
که فر خجسته بماناد روزگار دراز****خدایگان سلاطعن خدیو خصم‌گداز
سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک****که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز
قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت****قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز
به حزم‌گفته قوانین عقل را برهان****به جود کرده مواعید آزرا انجاز
به همرکابی جودش گدا شود پرویز****به هم عنانی عزمش زمین‌کند پرواز
زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص****زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز
به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین****به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز
سمند عزم ترا عون کردگار معین****عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز
به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم****به از قناعت صرفست با ولای تو آز
مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب****که‌کس ندیده و نشیده در عراق و حجاز
شنیده‌ام‌که دد و دام و وحش و طیر همه****شکسته‌بال به‌کنجی نشسته‌اند فراز
فکنده مشورتی در میانه وگفتند****که عدل شاه در رزق ما ببست فراز
نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک****نه غرم دَرَد شیر و نه کبک گیرد باز
تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم****یکی بباید با یکدگر شدن انباز
به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی****ز بهر رزق نماییم پیشه‌یی آغاز
ز بهر کسب یکی گوهر آرد از عمان****ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز
پلنگ از مژه سوزن‌کند شود خیاط****هژبر از مو دیباکند شود بزاز
عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر****دکان‌گشاید و در شهرها شود خراز
به روزگار تو چون نظم جانوران اینست****ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز
شها سکندر رومی به همعنانی خضر****نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز
تویی سکندر و خضریست پیشکار درت****که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز
فرشته‌ایست عیان‌گشته در لبان بشر****حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز
به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه****مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز
شهنشها ملکا شرح حال معلومست****از اینکه قافیهٔ شعرکرده‌ام شیراز
به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک****نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز
کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر****چو ماه یک‌شبه هستم قرین کرم و گداز
گر از تو عاقبت کار من شود محمود****ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز
سزد که راتبهٔ رتبه‌ام بیفزایی****به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز
ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم****ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز
چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال****چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز

قصیدهٔ شمارهٔ 187: محمود ماه من‌که غلامش بود ایاز

محمود ماه من‌که غلامش بود ایاز****دیشب دعای میر بدینگونه‌کرد ساز
بر کف گرفت زلف که یارب به موی من****عمر امیر کن چو سر زلف من دراز
خشمش چو هجر طلعت من باد دلشکن****مهرش چو ماه عارض من باد دلنواز
در مال کس چو خواجه ی من باد بی‌طمع****درکار دین چو عاشق من باد پاکباز
خصمش چو زلف تیرهٔ من باد سرنگون****بختش چو سرو قامت من باد سرفراز
گیتی چو من به حضرت جاهش برد سجود****گردون چو من به درگه قدرش برد نماز
در کار خصم و چهر حسودش زند سپهر****هر عقده‌ای که من کنم از زلف خویش باز
اخلاق او چو موی من از طبع مشک‌بیز****اقبال او چو حسن من از وصف بی‌نیاز
خصم وی و دهان من این هر دو بی‌نشان****خشم وی و فراق من این هر دو جانگداز
در تیر او چو مژهٔ باد تعبیه****دندان شیر شرزه و چنگال شاهباز
در چنگ او چو طرهٔ من خام شصت خم****در دست او چو قامت من رُمح هشت‌باز
آوازهٔ جلال وی و صیت حسن من****باد از عراق رفته همه روز تا حجاز
گنجش چوگنج فکر تو لبریز ازگهر****ملکش چو ملک حسن من ایمن زترکتاز
پرورده همچو طبع تو اندر وفا و مهر****آسوده همچو شخص من اندر نعیم و ناز
ممتاز باد شخص وی از والیان عصر****چونان‌که من ز خیل بتان دارم امتیاز
پیدا بر او چو نقش جمالم وجود جود****پنهان بر او چو سرّ دهانم نشان آز
محمود باد عاقبت او چو نام من****با طالعی خجسته‌تر از طلعت ایاز
وآخر چه‌گفت‌گفت‌که قاآنیا. چو شمع****در عشق من بسوز و به سودای من بساز
تا خواجهٔ منستی در بندگی بکوش****تا بندهٔ امیری بر خواجگان بناز

قصیدهٔ شمارهٔ 188: ناصرالدین شاه گیتی را منظم کرد باز

ناصرالدین شاه گیتی را منظم کرد باز****معنی اقبال و نصرت را مجسم کرد باز
از رموز خسروی یک نکته باقی مانده بود****ملهم غیبش به آن یک نکته ملهم کرد باز
فال شه نصر من الله بود اینک‌کردگار****آیهٔ انا فتحنا را بر او ضم کرد باز
اشکبوسی را به یک تیر عذاب از پا فکند****راستی کیخسرو ماکار رستم کرد باز
خواست کین ایرج دین را ز سلم و تور کفر****این منوچهر مؤید کار نیرم کرد باز
منت ایزد را که صد ره بیشتر از پیشتر****ملک و دین را هم معظم هم منظم کرد باز
کردگاری شه که در باغ جنان روح ملک****سجده بر خاک ره حوا و آدم کرد باز
راست گویی خیمهٔ‌دولت به مویی بسته بود****ایزدش با رشتهٔ تقدیر محکم کرد باز
صدهزاران عقده بود از حلم شه درکارها****جمله را سرپنجهٔ عزمش به یکدم کرد باز
شاه پنداری سلیمان بود کز انگشت او****اهرمن خویی به حیلت قصد خاتم کرد باز
صدراعظم خلق را چون آصف بن برخیا****آگه از کردار دیو و حالت جم کرد باز
اسم شه را خواند و بر آن دیو بد گوهر دمید****قصه کوته هرچه کرد آن اسم اعظم کرد باز
قالب بی‌روح دولت را ملک بخشید روح****آشکارا معجز عیسی بن مریم‌کرد باز
آنکه از عجب پلنگی قصد چندین شیر کرد****خسروش ضایع‌تر ازکلب معلم‌کرد باز
کید خصم خانگی را هر‌چه خسرو در سه سال****خواست‌کردن فاش عفو شاه مدغم کرد باز
چون نبودش گوشمال سال اول سودمند****چرخش اسباب‌پریشانی فراهم کرد باز
شاخ عمرش راکه می‌بالید در بستان ملک****آخر از باد نهیب پادشه خم کرد باز
زهره ء شیر فلک شد آب ازاین جرأت که شه****پنجه اندر ینجهٔ این چیره ضیغم کرد باز
عالمی راکرد مات درد در شطرنج و نرد****زان دغلها کان حریف بد دمادم کرد باز
باغ‌ملک از صولت‌وی چون‌بدی آشفته بود****فرّ شه زان رو درش پیچیده در هم کرد باز
دست قدرت‌گوبی اندر آستین شاه بود****کاستین برچید و از نو خلق عالم کرد باز
بر دل‌دشمن زد و بر حلقه‌های‌زلف دوست****دست شه هر عقده‌کز دلهای پر غم‌کرد باز
از پریشان زلف پرچم با هزار آشفتگی****رایت هرگوشه جمعی را پریشان‌کرد باز
زادهٔ خسرو هلاکوخان هم از بخت نیا****قتل عام از مرز خنج تا شکیبان کرد باز
وز در بیغاره گردون خندهٔ دندان‌نما****از بن دندان به خصم آب دندان کرد باز
باد هر روزش ز نو فتحی که گویند نه سپهر****الله الله شه عجب فتحی نمایان کرد باز

قصیدهٔ شمارهٔ 189: شیرین پسرا خیز و بساط دگر انداز

شیرین پسرا خیز و بساط دگر انداز****مسند به‌گذرگاه نسیم سحر انداز
تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون****گلفام می رنگین در جام زر انداز
امروز جز از باده گساری نبود کار****هرکار دگر هست به روز دگر انداز
از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن****از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز
از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید****از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز
نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد****از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز
بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت****تو نیز نظر جانب او مختصر انداز
درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست****تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز
با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید****بگذار دلیری و به چاره سپر انداز
ساغر طلب و باده بخور چاره همینست****در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز
ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل****ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز
خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز****صد وسوسه بر خاطر صاحب‌ظر انداز
آن موی‌میان طاقت آن بار ندارد****قلاب سر زلف به دور کمر انداز
شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز****رقصی کن و آن کوه به زیر و زبر انداز
تا با تو در و بام به رقص آید از وجد****در رقص از آن روی یکی پرده درانداز
یعنی ز رخ آینه‌وش زلف زره‌سان****یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز
پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان****مایل شو و بشکسته کله را ز سر انداز
در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر****بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز
جنبنده کن از زیر کمر کوه گرن را****جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز
گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار****آشوب قیامت به نهاد بشر انداز
گه چهره فروپوش بدان موی پریشان****از شام سیه پرده به روی سحر انداز
گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف****یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز
گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت****آشوب به ’‌ملک ملک دادگر انداز
گه سرو سهی را به خرام آور از ناز****وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز
وجد آر و سماع‌آور و رقص آور و بازی****اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز
بس غلغله در طارم چرخ کهن افکن****صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز
بنشین به‌کنار من و از بوسهٔ شیرین****برکام من از لب همه شیر و شکر انداز
کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه****درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز

قصیدهٔ شمارهٔ 190: رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز

رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز****ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا****بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد****به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت گل سوریّ و اعتدال هوا****چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک****شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسم‌گل****خوشست وقت حریفان باده‌خوار امروز
بگیر جام ز ساقی که چرخ مینایی****ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق****شدست ابر شبه‌رنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین****که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند****بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔ‌گلگون****شدست مجلس ما رشک لاله‌زار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز****چو دوست هست چه حاجت به یادگار امروز
بتی ربود دل من که پیش اهل نظر****مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل گلبن شکفته رخند****بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری****ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین****چون تنگ مانی‌گردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر****ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ****که نیست همچون روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست****به عیش کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی****ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب****یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار****بگیر ساقی‌گلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم****به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند****صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ****به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به گوش دل این‌مژده‌ام ز هاتف غیب****که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق****گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیس‌خو پدید آمد****ز آشتین خفا دست کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر****بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان****به پرده‌داری اسلام پرده‌دار امروز
نمود از پس عمری که بود بیهده گرد****یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق****شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کشید بار دگر****مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب****بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش کفر سترد****به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل****کسی که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق****گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی گردد آفرینش را****میان ذات وی و آفریدگار امروز
به‌کف‌گرفت چو میزان عدل خادم او****به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر****سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ کفر****از او چو خانهٔ دین گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنج‌خانهٔ هستی****کند به‌گوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست****به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج کشتی اسلام****به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
د‌ر آن مصاف که گردد سپهر دشت غزا****که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی****بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال****بگیر و ب‌رزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به کارست دشت چالش را****حنت سلاح سپارم به مستعار امره‌ز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر****ز من بخواه اگر باشدت به ار امروز
بمان که گاو زمین را شکته بینی شاخ****همی ز سطوت کوپال‌گاوسار امروز
بمان که شیر فلک را دریده بینی ناف****همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نب‌رد****سزد که زلزله افتد به‌کوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام****جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش****که مرد کیست به میدان کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام****مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به مویه دهد پاسخت که خواهی بست****ز خون نایژهٔ من به کف نگار امروز
کفن به گردن کیوان زیارهٔ برجیس****که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره کند****کباب‌گوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت****به مرگ گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه****به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال کند****که آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل****به فرق شیران آون کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه می‌دانی****که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منم‌که زکید زمانهٔ غذار****شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست****مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان****هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی که شیر جگر خاید از مهابت او****شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی که پیل شکارش بدی شغالان را****شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضل‌گردن چرخ برین بپیچانم****ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند****که مدح‌گوی تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن****هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد****فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا****کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه کاسهٔ تو****به کام خاطر احباب زهر مار امروز

قصیدهٔ شمارهٔ 191: صباح عید که شد باغ و راغ عطرآمیز

صباح عید که شد باغ و راغ عطرآمیز****طرب به مجمرهٔ روح گشت عنبربیز
ز چاه دلو برون شد دو اسبه یوسف مهر****به رغم اخوان در مصر چرخ گشت عزیز
سحاب گشت ز تقطیر ژاله گوهربار****نسیم شد ز مسامات ابر بحرانگیز
به چنگ مطرب خوش نغمه‌ساز عشرت‌ساز****به دست ساقی گلچهره جام می لبریز
هم از ترنم آن گوش هوش لحن آموز****هم از ترشح این ذوق عقل عیش‌آمیز
زمین چو دکهٔ صباغ گشته رنگارنگ****هوا چو طبلهٔ عطار گشته عنبربیز
دمن ز رنگ شقاق چنانکه عرصهٔ جنگ****ز خون خصم ملک‌زادهٔ پلنگ‌آویز
ابوالشجاع حسن شه که از نهگ حسام****هزار دجلهٔ خون آورد به دشت ستیز
تهمتنی‌که ز الماس‌گون بلارک او****هنوز عرصهٔ کافردزست مرجان‌خیز
ز خاک دشت و غار و ز نشر خون عدوش****گیاه سرخ دمد تا به روز رستاخیز
ز رمح خطی او مصر و شام در زنهار****ز تیغ طوسی او هند و روم در پرهیز
فنای خوشهٔ بخل از چه از نوایر جود****بلای خرمن عمر از چه از بلارک تیز
زمان عدل وی و جور باد در چنبر****زمین ملک وی و خوف آب در پرویز
به‌گاه بزم هوا خواه بذل او قاآن****به روز رزم لگدکوب قهر او چنگیز
به نزد شوکت او چرخ در حساب طسوج****به نزد همت او بحر در شمار قفیز
زهی ز شکّر شکرت مذاق جان شیرین‌ا****چنانکه از شکرافشانی شکر پرویز
تو سنجری و تو را تاج آفتاب افسر****تو خسروی و تو را خنگ آسمان شبدیز
ز خون خصم چه‌کاریزهاکه جاری شد****ز بحر تیغ نهنگ‌افکن تو درکاریز
ز خنجر تو چنان کار دین گرفته طراز****که کعبه حسرت اسلام دارد از پاریز
سمند عزم تو را حلقهٔ هلال رکاب****عروس بخت تو را ملک روزگار جهیز
شکفته‌رویی تو شکر آورد ز شرنگ****ترش‌جبینی تو حصرم آورد ز مویز
هر آنکه رخت به رضوان‌کشد ز درگه تو****چنان بودکه به بتخانه رو نهد ز حجیز
ز خنجر تو شود فتنه از جهان زایل****بدان مثابه‌که رفع صدع از گشنیز
به غیر سبزه‪ی تیغت که سرخ‌روست ز خون****کسی ندیده شقایق برآید از شملیز
دلت به گاه کرامت محیط لؤلؤزای****کفت به وقت سخاوت سحاب‌گوهرریز
به عزم سیر ثریا اگر ز عرصهٔ خاک****زند به پهلوی یکران تیزتک مهمیز
ز چار چنبر نعلش به نیم لحظه کند****فلک ملاحظه چار بدر در پرویز
دو هفته بیش که از اهتزاز باد بهار****هوای باغ شود مشک‌بیز و عطرآمیز
به‌طیش جیش خزان اوج فوج‌موج سحاب****بدان صفت‌که به خوارزم لشکر چنگیز
به سوی ملک ملکشه ز طوس موکب شاه****نهاد رو چو الب ارسلان به عزم ستیز
وزان سپس سوی ترشیز باره راند چنانک****به ملک فارس اتابک به شهر مصر عزیز
شد از حلاوت الطاف شه ز شوری بخت****مذاق خصم ترش‌روی تلخ در ترشیز
به فتح بارهٔ تربت دوباره بارهٔ شاه****ز خاک ملگ نشابورگشب‌گردانگیز
کنون نوید بشارت رسد ز هاتف غیب****که ناگزیر عدو رو نهد به راه‌گریز
هماره تا که بم و زیر چنگ و بربط را****گذر بود به نشابور و زابل و نیریز
به زیر حکم تو بادا مخالفان را سر****ز مرز و بوم هری تا به ساحت خرخیز

حرف ش

 

قصیدهٔ شمارهٔ 192: کس مبادا چو من دلی زارش

کس مبادا چو من دلی زارش****که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی به‌کنار****بسفه رأی اهرمن وارش
باده پیما و رند و امردباز****بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان****هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش****درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش****بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش****روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی****در جنونست‌گرم بازارش
از هوس سر به‌سر چو بوتیمار****باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر****جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت****شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل****جز دل من که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی****پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما****دیده گریان بود شمن‌وارش
گه به فکر مهی سهیل جبین****گشته بر رخ سرشک سیارش
زهره‌رویی گهی به چاه زنخ****کرده هاروت اوش نگونسارش
گه کمان ابرویی به تیر مژه****کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت****بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرین‌کار****باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوان‌گفت****تا نبینی به نرم‌گفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست****چون کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش****گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده****مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده****فرش بینی به‌کوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری****دیدکیک اوفد به شلوارش
حیله‌هاکرده رنگها ریزد****تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند****چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیت‌کردست****نیست در دل امید زنهارش
می‌ندانم بر او چه خواهد رفت****باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود****ازگنه مدحت جهاندارش
شاه‌گیتی ستان محمد شه****کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی که چون ماثر دین****تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست****هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بی‌مکاره است و فتن****هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست****اینکه‌گویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده****پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان****باد تایید آسمان یارش

قصیدهٔ شمارهٔ 193: مبارک‌باد هر عیدی به‌خسرو خاصه نوروزش

مبارک‌باد هر عیدی به‌خسرو خاصه نوروزش****بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شه‌گیتی محمد شه‌که رویش عید را ماند****که‌هم‌هرروز بادش عید و هم‌هرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش****خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن****اجل قصری خم ایوان نصرت تیغ‌کین‌توزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش****جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه****دوگوشهٔ او دو قطب‌زه‌مجره جرم‌خور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش****به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزاران‌گنج را از جود در آنی بپردازد****کندشان پر همان دم باز تیغ گنج‌اندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش****بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخ‌گردد ناوکش پران****به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فی‌المثل‌گر برزند مشتی****به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه****گر آن‌نه‌در شکم‌حرصش‌گر این‌نه‌برکتف فوزش
به سایل داد هر دری‌که یم در سینه مکنونش****به‌زایر ریخت‌هر زری‌که‌کان‌درکیسه‌مکنوزش
به‌مشکین‌خلق‌وشیرین‌نطق‌او گویی‌جهان‌داده****هرآن‌نافه‌که‌درچینش‌هرآن‌شکرکه‌در هوزش
جهان ویرانه‌یی در ساحت اقلیم معمورش****فلک فیروزه‌یی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا****شود نوک‌سنان تا ناف‌گاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی****بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحو‌ی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش****الاصرفی حکایت‌تا زناقص‌هست‌ومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش****همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند****که از انجم‌بروچیدس‌هر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم****که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش

قصیدهٔ شمارهٔ 194: ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش

ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش****پریشان‌خاطرم از عشق گیسوی پریشانش
ار خورشید می‌جویی نگهی روی چون ماهثث****وگر شمشاد می‌خواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید****مرا دردی بود در دل که جز غم نیست درمانش
فدن‌روس‌و عارض‌گل خط‌سعزه‌اس‌و لب غن‌چه****بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرین‌کلامیها ز لعل دلکشش ظاهر****همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش****چو باران‌گریه سرکردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن****چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او****ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش کرده در زه تیر مژگان را****چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش****. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد****که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش****بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضفر فر نریمان‌مان اژدر در****که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد****به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویران‌گشت از آبادی عدلش****نیاز سائلان‌کم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش****به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش****ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش****کند بر جنگجویان کار مشکل رزم آسانش
چو در میدان سیاوش‌وش نماید عزم‌گو بازی****سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش****نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش****بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید****ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور****که باشد نه فلک چون حلقه‌یی اندر بیابانش
در آن روزی که چون کشتی زمین در لجهٔ هیجا****بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا****اجل ابری شود باران سهام‌کینه بارانش
بیاویزد هوا چون کاوه نطع گرد از دامن****عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدون‌وار گرز گاوسر را چون فرود آری****شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
و گر افراسیاب ترک گردد با توکین آور****تهمتن‌وار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینه‌وش بهرام چرخت کینه آغازد****فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکان‌کز طالع‌کرمی****گریزاند دو نوبت هفتواد از ملک‌کرمانش
تو آن شیری که گر با هفتواد چرخ بستیزی****بیندازی چو لاش مرده اندر پیش کرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد****که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازی‌نسب اسبی بود آذرگشسب‌آسا****که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان رو****که این را چار مه وان را مهی‌وان نیز نقصانش 
به عهد انتقامت‌گر بدرد شیر آهو را****به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش
شها تا درفشان گردیده در مدح تو قاآنی****بود خاقانی ایام و خاک فارس شروانش
به قدر دانش خود می‌ستاید مر ترا ورنه****فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش
ولی نبود عجب‌کز فر اقبال همایونت****رساند شعر بر شعرا بساید سر به کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم****سجل و مهر مهر اوراق‌گردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را****که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش

قصیدهٔ شمارهٔ 195: فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش

فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش****چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبه‌سان حقه‌ای کفتید و بپراکند درهایش****شب‌آسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی****که این دولاب مینایی چرا غم‌زاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرین‌شوخ دیرینم****که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در****گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی****میی زان سان که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسان‌که چون لبریز بینی ساغری از وی****همه‌کان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر****چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتاب‌کرد از سر قبا بیرون نمود از بر****بناگه صبح صادق سر زد از چاک‌گریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم****که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید می‌بارید بر دامان****چنان‌کز اشک غلطان رشک عمان‌گشت دامانش
چنان هر لحظه خشم‌آلود برگردون نظرکردی****که‌گفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جان‌فرسا****که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش****گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی گفت ازین گردون گردنده****که‌گویی جز بخشت‌کینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستم‌گاهی بر ابرارش****نه آگه کس ز هنجارش نه واقف کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان****بود با شیر مردان گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان****که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان****که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم****سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخ‌گفتمش ای ترک ترک شکوه گوایرا****فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمه‌تر از ماست در محروسهٔ هستی****ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسان‌که ایزد را****ز موجودی نیابی جلوه‌گر زآنسان‌کز انسانش
به چنگ انسان کامل را فلک گویی بود گردان****چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتاب‌الله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت****گهی قرآن لقب فرموده یزدان‌گاه فرقانش
وجود مجمع‌البحرین انسانی بودکامل****که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان****به جای بای بسم‌الله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش****که ممکن نست ادراکش‌که یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن****نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزون‌کنوز حکمت بیچون****از آنست ابرش‌گردون به‌گرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدم‌که پیدا نیست اطرافش****یکی دریا بود انسان‌که ظاهر نیست پایانش
ملک کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش****فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسان‌کامل زین قباکایدون همی رانی****کرا دانی‌که درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشن‌رای دریادل****که در یک شبرنی پنهان‌کنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت****نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همه‌گردون و اجرامش****بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی****گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چون‌که باشد خرد مجرایش****بلی ضیغم بکوشد چون‌که‌گردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی****جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد به‌گیتی غم خورد آری****خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری****بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلک‌گویی نمی‌داند حدیث حفت الجنه****که چون دف می‌خورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش****چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنی‌گو نشد هرگز****که عذر لن‌ترانی در رسد چون پور عمرانش 
نگوید چون سلیمان رب هب‌لب از ادب لیکن****رسد بی‌منت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفت‌کیست بیماری****که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسی‌که آمدکفه افلاکش****بود حلم تو میزانی که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد****هر آن سرما که گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی که بارد ابر جود گوهر افشانت****همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را****نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوه‌گرددگوهر ذاتت****دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهم‌کند ذات تو معلومش****هرآنچ آن بر قدر مشکل‌کند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش****رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی****بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که گوید آصفی چون تو****محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش****الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن****مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما****چنان روزی‌که باشد روز خمسین الف یک‌آنش

قصیدهٔ شمارهٔ 196: نگار من‌که بود جایگاه در جانش

نگار من‌که بود جایگاه در جانش****عقیق را به جگر خون‌کند دو مرجانش
نشیب مشک ختن راغ راغ نسرینش****فراز برگ سمن باغ باغ ریحانش
نشان سیاهی خال از دل گنهکارش****فزون درازی زلف از شب زمستانش
سپید چهرهٔ سیمین چو رای دانایش****سیاه طرهٔ مشکین چو روز نادانش
صفای روح منور صباح نوروزش****شمیم موی معنبر نسیم نیسانش
رخان چو جنت‌و قامت به‌جلوه طاووسش****لبان چو کوثر و گیسو به خدعه شیطانش
همال روی لئیمست زلف پرچینش****مثال خلق‌کریمست روی تابانش
رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش****لب از حلاوت خلاق آب حیوانش
قدش‌که هرکه در آفاق مست و مشتاقش****لبش‌که هرچه در ایام محو و حیرانش
درم خریده غلامیست سرو آزادش****به خون طپیده شهیدیست لعل رخشانش
اگر به خنده درآید لب شکرخیزش****وگر به جلوه درآید رخ پری‌سانش
شکر شود چو شکر خورده تن پر از تابش****پری شود چو پری دیده دل پریشانش
عسل بسان عسل خورده می‌مزد انگشت****ز حسرت لب شیرین شکر افشانش
شقایقی‌که نباشد نظیر در باغش****جواهری که ندارد همال درکانش
هنود وار یکی داغدار رخسارش****یهودوار یکی جزیه‌بخش دندانش
روایتی بود از لب رحیق مختومش****حکایتی بود از رخ شقیق نعمانش
دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگان‌وار****مرا چو گوی سراسیمه دل ز چوگانش
به حسن دلبری و شاهدی و رعنایی****تمام عالم بینی به زیر فرمانش
جز ایقدر به نکویی‌کسش نبیند عیب****که اندکیست به عشاق سست‌پیمانش
کند بخیلی با من به وصل خود ارچه****رخی گشاده بود چون کف جهانبانش
جم زمانه فریدون راد آنکه سپهر****نماز آرد بر خاکپای دربانش
مؤیدی که پی امن ملک و رامش خلق****خدای‌کرد در اقطاع ملک سلطانش
نشانه‌یی گهر از گفت گوهر آمودش****نمونه‌یی شکر از نطق‌گوهرافشانش
کمینهٔ بندهٔ درگه هزار چیپالش****کهینه چاکر ایوان هزار خاقانش
تشبهی بود از حلم‌کوه الوندش****ترشّحی بود از جود بحر عمانش
کمین سلاله‌بی از لطف هشت فردوسش****کهین شراره‌یی از قهر هفت نیرانش
ثنای اوست عروسی که دهر کابینش****سرای اوست بهشتی که چرخ رضوانش
ذلیل‌تر بود از خاک جسم بدخواهش****عزیزتر بود از چشم خاک ایوانش
غساله‌یی بود از نطق جوی تسنیمش****سلاله‌یی بود از خلق باغ رضوانش
نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش****روان به جسم ممالک چو روح فرمانش
از آن شهاب منورکه شمع خرگاهش****از آن سپهر مدورکه‌گوی میدانش
زمانه کبود؟ فوجی ز خیل خونریزش****ستاره چه بود؟ موجی ز سیل احساسش
نتیجهٔ امل از همت جهانگیرش****سلالهٔ اجل از خنجر سرافشانش
زمین و هر که بر او خادمی ز درگاهش****سپهر و هرچه در او چاکری در ایوانش
فلک چه باشد خوانی گشاده در کاخش****قمر چه باشد نانی نهاده بر خوانش
سپهر در شب تاری به سائلی ماند****که جور او زگهر پر نموده دامانش
نه پیل اگرچه ز خنجر چو پیل خرطومش****نه شیر اگرچه ز صارم چو شیر دندانش
ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش****گمان بری که پر از اژدهاست خفتانش
ظیر ابر بود چون‌که جای برگاهش****همال ببر بود چون مکان بیکرانش
توگویی آنکه جحیمست در دل دریا****درون چنگ چو بینی حسام بر رانش
به روز وقعه ز بس موج خون برانگیزد****به تیغ تیز تشبه‌کنی به طوفانش
طناب‌گردن خصمست خام پر تابش****عقاب وادی مرگست تیر پرانش
غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک****سهیل چرخ به‌کف خنجر درخشانش
ز هم بریزدش ار آسمان بود خصمش****به مه فرازدش ار خاک تهنیت خوانش
صفات اوست محیطی که نیست پایابش****جلال اوست سپهری‌که نیست پایانش
به هرچه عزم‌کند تابعست گردونش****به هرچه حکم‌کند بنده است‌گیهانش
زبان خامهٔ مرگست ک شمشیرش****رسول نامهٔ فتحست پیک پیکانش
ز رای روشن او صبح اگر نگشته خجل****دریده است ز حسرت چراگریبانش
جهان دلیست که کردار او بود روحش****سخن تنیست که گفتار او بود جانش
به‌گاه رزم لقب ضیغم زره پوشش****به وقت بزم صفت قلزم سخندانش
بنان اوست محیطی که جود امواجش****سنان اوست سحابی که مرگ بارانش
به یک اشاره مسخر بود نه افلاکش****به یک نظاره مسلم بود دوگیهانش
چو ملک پارس ا‌گر باشدش دو صد کشور****عطیّه‌ایست ز گیهان خدیو ایرانش
به ملک پارس ننازدکه‌کمتر از شبریست****به چشم ساحت ایران و ملک تورانش
بزرگوارا امیرا تویی‌که قاآنی****روان به مهر تو هست از ازل گروگانش
چنانش بوی می مهرت از دهان آید****که می‌نیارد کردن ز خلق پنهانش
اگر به تارک او صد هزار پُتک زنند****به یمن مهر تو سخست تن چو سندانش
نه با ولای تو بیم از هزار شمشیرش****نه با رضای تو باک از هزار پیکانش
نه از تو فکر گسستن به هیچ نیرنگش****نه از تو رای بریدن به هیج دستانش
بدی‌ت خلوص و ارادت‌که نیست مانندش****بدین صفا و عقیدت‌که نیست پایانش
نه آفتاب که خوانی به سخره هم چشمش ***نه روزگار که دانی به طعنه همسانش
نه گوهرست و نه درهم که تا ز فرط کرم****کند عطای تو با خاک راه یکسانش
به یک اشاره توان برگزید ز امثالش****به یک نظاره توان برکشید ز اقرانش
همیشه تا که زمین ناستوار اوتادش****هماره تا که فلک پایدار ارکانش
رواق مجد تو بادا منیع بنیادش****سرای قدر تو بادا وسیع بنیانش

قصیدهٔ شمارهٔ 197: مرا ماهیست‌در مشکوکه مشکین زلف پرچینش

مرا ماهیست‌در مشکوکه مشکین زلف پرچینش****به‌هر تارست‌صد تبت‌به‌هر چینست صد چینش
بتی دارم بر سوری بود یک باغ ریحانش****مهی دارم که بر طوبی بود یک راغ نسرینش
هوای باده گر داری ببوس آن لعل میگونش****شمیم نافه گر خواهی ببوی آن جعد مشکینش
بهشتی هست بس‌خرم که یک شهرست رضوانش****عروسی هست بس‌زیبا که یک ملکست کابینش
ز بس شرین زبان گویی طرب خیزست دشنامش****ز بس دلکش بیان مانا روان‌بخشست نفرینش
به عمان طعنه‌گو محفل ز لعل گوهر آمودش****به تبت خنده زن مجلس ز جعد عنبرآگینش
رخش‌ماهی بود رخشاکه ریحانست جلبابش****خطش مشکی بود بویا که کافور است بالینش
قدش سرویست بارآور که‌آمد بار خورشیدش****خدش گنجی است جان‌پرور که باشد مار تنینش
مرا با آنچنان قد باغ نفریبد به شمشادش****مرا با آنچان خد چرخ نشکیبد به پروینش
شکر خیزد دمادم‌تنگ‌تنگ‌از لعل جانبخشش****گهر ریزد پیاپی بار بار از کام نوشینش
تو گوی نعت دستور جهان دادند تعلیمش****تو گویی مدح سالار جهان‌کردند تلقینش
نتاج مجد و تاج نجد ابوالقاسم که از تابش****بر از آیینهٔ گیتی‌نما رای جهان بینش

قصیدهٔ شمارهٔ 198: فلک ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش

فلک ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش****هم آن مهر خسان کیشش هم این کین کسان دینش
بلی گردون بجز داناگدازی نیست هنجارش****بلی گیتی بجز نادان‌نوازی نیست آیینش
خسی کش مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش****کسی کش فکر ادریسی جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش****اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را****به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را****کشد فی‌الحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا****چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد****ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان که ناساید****جعل‌گر خرمنی‌سوری‌فرستی‌جای سرگینش
نه بینی لولی کرمان که دلش از سبعهٔ الوان****گزایان است و در جان بویهٔ کشکین سیرینش
رخش شد چون دل فرعو‌ن و موسی وار از موسی****به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش 
به‌نسبت‌چون زبان‌قوم‌موس‌کند شد موسی ***ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان افسار استر ساخت نک از موی رخسارش****توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش****و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بس‌گندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم****تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم دستورش چو زین رو نسبتی‌حاصل****به‌هرکاو مادح‌صدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم که از رفعت****بود اقبال او ویسی‌که گیهانست رامینش

قصیدهٔ شمارهٔ 199: همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعینش

همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعینش****که مایل شد به کفهٔ شب ترازو باز شاهینش
چو پرّ باز بود اسپید روز از روشنی آوخ****که ابر تیره تاری‌تر نمود از چشم شاهینش
فلک از ابر ایدون آبنوسی گشته خورشیدش****چمن از باد ایدر سندروسی گشته نسرینش
قمر بدگوهری رخثباکه‌گردون بود عمانثن****سمن بدعنبری بویا که هامون بود نسرینش
به‌کام‌اندر کشید این را زمین از بیم بدگویش****به ابر اندر نهفت آن را فلک از چشم بدبیش
مرآن‌کانون‌که‌مهرافروخت‌درمرداد و شهریور****عیان در آسمان دود از چه در آبان و تشرینش
مر آن درّاعهٔ سندس که بیضا دوخت در جوزا****به‌اکسون‌وشساب‌ایدر جهان‌را عزم تردینش
مر آن بارانی قاقم که خود آراست در سرطان****به قندزگون غمام اینک فلک را رای تبطینش
مر آن آتش که شید افروخت اندر بیشهٔ ضیغم****ز آب ابر اینک آسمان را قصد تسکینش
زره سازد ز آب برکه باد و می‌نپاید بس****که در هر خرگهی روشن بود نیران تفتینش
توگویی تخم بید انجییر خوردست ابر آبانی****که از رشح پیاپی ظاهرست آثار تلیینش
نک از باد خزان برک رزان لرزان تو پنداری****فلک در حضرت‌صدر جهان‌کردست تو خینش
مکان جود و کان جود ابوالقاسم که در سینه****نهان چون کین اهل‌کفر مهر آل‌یاسینش
مخمّر زآب و خاک و باد و نارستش بدن اما****حیا آبش وفا نارش رضا بادش عطا طینش
گر از گردون سخن‌رانی بود شوکت دوچندانش****ور از عمان سمرخوانی بود همت دوچندینش
بیان او که با آیات فرقانست توشیحش****کلام او که با اصوات داودست تضمینش
مکن بوجهل سان ای حاسد بدگوی انکارش****مکن جالوت‌وار ای دشمن بدگوی تلحینش
به‌کاخ اندر کهین شبری فضای هند و بلغارش****به‌گنج اندرکمین‌فلسی خراج چین و ماچینش
فنا رنجی بود محتوم و لطف اوست تدبیرش****قضا گنجی بود مکتوم و حزم اوست زرفینش
به سر دست آورد هرگه نظر بر روی محتاجش****بپا چشم افکند هر گه گذر در کوی مسکینش
بلی پژمان اگر بخشد خراج چین و سقلابش****بلی غمگین اگر بدهد منال روم و سقسینش
به درّ و گوهر آمودست نثر نثره مانندش****به مشک و عنبر آکندست شعر شعری آیینش
چو سحبان العرب شنود دمان سوزد تصانیفش****چو حسان‌العجم بیند روان شوید دواوینش
محیطی‌هست‌جود اوکه‌ممکن‌نیست‌تقدیرش****جهانی هست جاه او که یارا نیست تخمینش
به وهمش گر بپیمایی خجل گردی ز تشخیصش****به فهمش گر بینگاری کسل مانی ز تعیینش
ندانی نیل و طوفان را بود خود پایه زان برتر****که پیمایی به باع یام و صاع ابن‌یامینش 
ازو چون منحرف شد خصم لازم طعن و تو بیخش****چنال‌چون‌منصرف‌شد اسم‌واجب‌جرّ و تنوینش
زهی فرخنده آن دیوان که نام اوست عنوانش****خهی پاینده آن ایوان که نقش اوست آذینش
وثاق او دبستانی‌که هفت اجرام اطفالش****رواق او گلستانی که نه افلاک پرچینش
نه انبازست در هوش و کیاست پور قحطانش****نه همرازست در فر و فراست ابن‌یقطینش
بلی آن روضهٔ مینو مشاکل نیست رضوانش****بلی این دوحهٔ طوبی مشابه نیست یقطینش
به عالم گر درون از عالم افزون نی عجب ایرا****که نون یک ح‌رف در صورت ولی معنیست خمسینش
به‌نزدش‌چرخ‌صفری‌لیک‌از چرخش فزاید فر****ز یک صفر آری آری پایه گردد سبع سبعینش
خهی قدر تو کیالی که گردونست مکیالش****زهی فرّ تو میزانی که گیهانست شاهینش
جهان مقصورهٔ ویران ز سعی تست تعمیرش****زمان معشوقهٔ عریان ز فرّ تست تزیینش
جلال تست آن خرگه که اجرامست اوتادش****شکوه تست آن صفه که افلاکست خرزینش
فلک نهمار دون‌پرور سزانی با تو تشبیهش****جهان بسیار کین‌گستر روانی با تو تزکینش
عنودی کز تو رخ تابد به دوزخ قوت زقّومش****حسودی کز تو سر پیچد به نیران سجن سجینش
ز فرت فر آن دارا که فرمان بر ممالیکش****ز بختت بخت آن خسرو که سلطان بر سلاطینش
غیاث‌الملک و المله فلک‌فر حشمت‌الدوله****که بر نُه چرخ و هفت اختر بود نافذ فرامینش
جهان آشفته‌دل روز نبرد از برق صمصامش****سپهر آسیمه‌سر گاه جدال از بانگ سرغینش
عطای اوست آن مطبخ که مهر آمد عقاقیرش****سخای اوست آن مصنع که چرخ آمد طواحینش
چو بر ختلی گذارد کام باج آرند از رومش****چو از هندی زداید زنگ ساو آرند از چینش
به‌زنگ اندر زلازل چون که بر عارض بود زنگش****به چین اندر هزاهز چون که بر ابروفتد چینش
به گاه کینه حدادی که البرزست فطیسش****به وقت وقعه قصابی که مریخت سکینش
به نطع رزم هر بیدق که از مکمن برون راند****برد در ملکت بدخواه و بخشد فرّ فرزینش
چو در کین طلعت افروزد دنیایش گوی خرّادش****چو بر زین قامت افرازد ستایش جوی بر زینش
به صولت پیل کوشنده به دولت نیل جوشنده****نه بل صولت دو چندانش نه بل دولت دو چندینش
گرفتم خصم رویین‌تن سرودم حصن رویین‌دز****زبون دیوانه‌یی آنش نگون ویرانه‌یی اینش
یکی‌شیرست آتش‌خوی‌و آهن‌دل که در هیجا****نماید خشک چوبی در نظر بهرام چوبینش
چو گاه کینه لشکر بر سما شور هیاهویش****چو وقت وقعه موکب بر سها بانگ هیاهینش
کم از برفینه پیلی صدهزاران ریو و رهامش****کم از گرینه شیری صد هزاران گیو و گرگینش
پدرش آن گرد عمان‌بخش گردون‌رخش دولتشه****که با این فر و مکنت آسمان می‌کرد نمکیش
برفت و ماند ازو نامی که ماند تا جهان ماند****زهی احسان‌که تا روز جزا باقیست تحسینش
برفت و ماند ازو پوری که پیر عقل را قائد****تبارک آن پدر کز فر و دانش پور چونینش
نیاش آن خسرو صاحبقران کز فرهٔ ایزد****روان چونان که جان و جسم فرمانبر خواقینش
به کاخ اندر چو رویین صدهزاران گرد نویانش****به جیش اندر چو زوبین صدهزاران نیو نوئینش
ز شوق جان‌فشانی در صف هیجا دهد بوسه****به خنجر حنحر سنجر به زوبین نای زوبیش
زند با راستان از بهر طاعت رای چیپالش ***نهد بر آستان از بهر خدمت روی رویینش
چوزی ایوان نماید رای و سازد جای بر صدرش****جو بر یکران نماید روی و آرد پای بر زینش
چو بر عرش برین بینی یکی فرخنده جبریلش****چو بر باد بزین یابی یکی سوزنده بر زینش
ملک با خوی این دارا چرا نازد به اخلاقش****فلک با خام این خسرو چرا بالد به تنینش
ملک کی با ملک همسر فلک کی با کیا همبر****ز فضل آن فایده یابش ز بذل این زایده چینش
فلک گر بالد از هوری ملک نازد به دستوری****که صد خورر باستین دارد نهال رای جهان‌بنیش
سمی مصطفی آن صاحب صاحب لقب کامد****امل آسوده از مهرش اجل فرسوده از کینش
ز حزم اوست دین ایزدی جاری تکالیفش****ز رای اوست شرع احمدی نافذ قوانینش
بیانش‌کز رشاقت پایه بر جوزا و عیوقش****کلامش‌کز براعت طعنه بر بیضا و پروینش
تو گویی کلک مانی بوده نقاش عباراتش****تو گویی نطق عیسی بوده قوّال مضمامینش
اگر دشمن شود فربه ز کلک اوست تهزیلش****وگر ملکت شد لاغر ز عزم اوست تسمینش
فصاحت‌چیست مجنونی که لفظ اوست لیلاین****بلاغت کیست فرهادی‌که‌کلک اوست شیرینش
در اشعار بلاغت بس بود اشعار شیوایش****در اثبات رشاقت بس بود ابیات رنگینش
مقام مصطفی خواهی بخوان اخبار معراجش****نبرد مرتضی جویی ببین آثار صفینش
وزیرا صاحبا صدرا درین ابیات جان‌پرور****دو نقصانست پنهانی‌که ناچارم ز تبیینش
یکی در چند جا تکرار جایز در قوافیش****نه تکراری که دیوان را رسد نقصان ز تدوینش
یکی در چند شعر ایطا نه ایطایی چنان روشن****که باشد بیمی از غمّاز و باکی از سخن چینش
نپنداری ندانستم بدانستم نتانستم****شکر تب‌خیز و دانا ناگزیر از طعم شیرینش
وگر برخی قوافیش خشن نشگف‌کز فاقه****پلاسین پو شد آنکو نیست سنجان و پرندینش
قوافی نیست‌کژدم تا دو خشت تر نهم برهم****پس از روزی دو بتوانم بدین تدبیر تکوینش
قوافی را لغت باید لغت را من نیم واضع****که رانم طبع را کاین لفظ شایسته است بگزیش
زهی حسان سحر آرای سِحرانگیز قاآنی****که حسان‌العجم احسنت‌گو از خاک شروینش
تبارک از عباراتش تعالی ز استعاراتش****زهی شایسته تبیانش خهی بایسته تقنینش
حکایت گه ز جانانش شکایت گه ز دورانش****نگارش گه ز نیسانش گزارش گه ز تشرینش
ز جانان مدح و تعریفش ز آبان وصف و توصیفش****به گیهان سبّ و تقریعش به گردون ذم و تلعینش
گهی بر لب ز بوالقاسم ثنا و بر رخ آزرمش****گهی بردم ز حشت شه دعا و در دل آمینش
گهی از یاد دولتشه ز محنت لکنه در دالش****گهی‌از ذکر حشمت‌شه ز عسرت لثغه در شینش
گه از صاحب ثنا گفتن ولی با شرم بسیارش****گه از هریک دعا گفتن ولی با قصد تأمینش
گهی در شعر گفتن آن همه اصرار و تعجیلش****گهی در شعر خواندن این همه انکار و تهدینش
گهی عذر قوافی خواستن وانطور تبیانش****گهی برد امانی بافتن وان طرز تضمینش
کنون از بارور نخل ضمیرم یک ثمر باقی****همایون‌باد نخلی کاین رطب باشد پساچینش
دو مه زین پیش کم یا بیش بودن چاکر میری****که کوه بیستون را رخنه بر تن از تبرزینش
مرا با خواجه تاشی دیو دیدن داد آمیزش****که صحن‌چهره قیرآگین‌بدی‌از رای تارینش
ز می آموده اندر آستان هر شب صراحیش****به بنج آلوده اندر آستین هردم معاجینش
گهی از بی‌نبیذی کیک وحشت در سراویلش****گهی از بی‌حشیشی‌سنگ‌محنت در تساخینش
چو جوکی موی‌سر انبوه‌و ناخنهای‌دست و پا****دراز و زفت و ناهنجار چون بیل دهاقینش
اگر لاحول پاس من نبودی حافظ و حارس****ز شب تا چاشتگه نهمار گادندی شیاطینش
به‌من چون‌دیو در ریمن ولی‌من‌از ش‌ش ایمن****بلی چون مهر نورانی‌کرا یارای تبطینش
نهانی خواجه با او رام چونان نفس با شهوت****ولی‌وحشت‌ز من چون معده از حب‌السلاطینش
ضرورت را بریدم زوکه تا در عرصهٔ محشر****بپیوندم ابا پیغمبر و آل میامینش
خلاف امر یزدان بود و شرع پاک پیغمبر****رضای خواجه‌ای چو نان که چونین زسم و آیینش
گرفتم خواجه کوثر بود کوثر ناگوار آید****چو آمیزش به غسّاقش چو آلایش به غسلینش
ازین پس مادح پیغمبر و دارای دورانم****که ستوار ست پغمبر ز دارا ملت و دینش
الا تا آب نبود کار جز ترطیب و تبریدش****الا تا نار نبود فعل جز تجفیف و تسخینش
ملک پیوسته با چرخ برین انباز اورنگش****کیان همواره با مهر فلک همراز گرزینش

حرف ع

 

قصیدهٔ شمارهٔ 200: چه ماه بود که از خانه کرد طلوع

چه ماه بود که از خانه کرد طلوع****که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد****کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است****ولی به عشق تو چون تشنه‌ام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست****مرا به عشق تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا****برو دو چشم بخیلی نمی‌کند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب****عنان گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی****علاج چشمهٔ چشمم نمی‌شود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش****اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید****به عنبرین خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب****کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز****بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت****که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت****به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم****جهان و هرچه در او تابع‌اند و او متبوع
به شکل عقرب جراره‌ایست شمشیرش****که جان نمی‌برد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع****ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او****چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل****به حیرتم‌که چه بر خصم می‌رود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد****بر آن صفت که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز****چغان که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دون‌پرور****سواد دیده ی حق‌بین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او****به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او****نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول****به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم****که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به کوه قاف برابر چسان نهم قیراط****به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری کز کمال قوت نفس****چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار****جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعل‌کین توگشت رفعش‌کن****به حکم قاعدهٔ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا****که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز****مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه به‌کاخ تو کرده‌اند نزول****ز هرکناره به قصر تو جسته‌اند هبوع
بزرگوارا دارم طمع که برهاند****عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر****چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است****که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعت‌که دهقان را****به خشک‌سال ز کشت زمین نامزروع
عجب‌تر آنکه کسی جز تونی که بشناسد****قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی کنم شکایت حال****مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفله‌طبع بود بخردی‌که بهر معاش****بر آستان کریمان کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر****کند به د‌ونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل****گهی ز روی تملق کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر****ز من سلام رسانش به صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او****که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی که می‌کنی از یک نظاره قلع جنود****تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی که دشمن مال خودی ز فرط نوال****ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات****همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار****چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم****به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان کسی مظلوم****نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف****که می‌نخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی****به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر****ولی نه چندان کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملم‌که مرا مایه ز انتفاع عمل****نه زارعم که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود****چنان کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من کس آنگونه****که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع 
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من****که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر****به‌شکر آگه خدایت به‌خلق‌خواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم****در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس****که کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
و‌گر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار****که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه****سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی****که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی که ز روز الست لفظ وجود****شدست از پی فرخنده‌ذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای****ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع

حرف ق

 

قصیدهٔ شمارهٔ 201: زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق

زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق****زمین ز یُمن تو محسود هفت‌کاخ مطبَّق
تویی که خاک تو با آب رحمت است مخمر****تویی‌که فیض تو با فر سرمدست ملفّق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید****چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موثق
ز هرچه عقل تصور کند فضای تو اوسع****ز هرچه وهم تخیل کند بنای تو اوثق
ز آستان تو حصنی است نه سپهر معظم****ز خاکروب تو گردیست هفت‌کاخ مروق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون****که از زمین تو خیزد همی خروش اناالحق
حصانت تو بر از صد هزار حصن مشیّد****رزانت تو بر از صدهزار کوه محلق
ز بس رفیعی و محکم زبس منیعی و معظم****به راستی که خموشیست در ثنای تو اوفق
چنان نماید سرگشته در فضای تو گردون****که در محیط یکی بادبان گسیخته زورق
به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضیع****به جنب ساحت تو ساحت سپهر مضیق
ز صد یکی نتواند حدیث وصف توگفتن****هزار صاحب و صابی هزار صابر و عمعق
چو بر فرود سپهر برین که پردهٔ نیلی****به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق
سپهر را بشکافد ز هم تجلی نورت****چنان‌که صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق
چه قبه‌یی توکه گر رفع پایهٔ تو نبودی****زمین شدی متزلزل بسان تودهٔ زیبق
چه بقعه‌ای تو که نبود بهای یک کف خاکت****هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق
چه سده‌ای تو که در ساحت تو هست هماره****اساس شرع منظم امور کفر معوق
چه‌کعبه‌ای‌تو که اینک ز بهر طوف حریمت****دمی ز پویه نیاساید این تکاور ابلق
کدام کاخ همایونی ای عمارت میمون****که هست برتری سده‌ات ز سدره محقق
کدام بقعهٔ میمونی ای بنای همایون****که از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق
کدام آیت رحمت به ساحتت شده نازل****که می‌زند ز شرف عرصه‌ات به عرش برین دق
تویی که خاک تو را همچو تاج از پی زیور****فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق
تویی که چرخ ترنجی درین سرای سپنجی****ز شکل طا ق رواقت دهان‌م‌شاده چو فسنق
چنان که هوش به سر فیض با فضای تو منضم****چنان‌که روح به تن روح با هوای تو ملصق
ز بهر حفظ فضایت قضا ز روز نخستین****به‌گرد بازهٔ خاک از محیط ساخته خندق
اگر به طور تجلی کند فروغ فضایت****شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق
به سر سپهر برین را بود هوای پریدن****بدان امید که گردد به خاک کوی تو ملحق
ز نور بیضهٔ بیضا ربوده فر تو فره****فراز طارم امکان زده است قدر تو بعدق
فرود قبهٔ تو ماند این زبر شده خرگه****به‌کوی خاک به دامان آسمان معلق
عیون اهل خرد از غبار توست مکحل****رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق
به نزد قبّهٔ عالیت هفت گنبد گردون****چو پیش کوه دماوند هفت دانهٔ جوزق
دلی‌که نیست هواخواه آستان تو بادا****طعین تیغ مصیقل نشان سهم مفوق
اگر نه مرکز چرخستی ای بنای مشید****چرا به گرد تو می گردد این دوازده جوسق
ز صد یکی ز فزون اندکی نمود نیارد****شمار منقبتت را دوصد جریر و فرزدق
مگر تو مقصد ایجادی ای رواق معظم****که هست‌هستی نه چرخ از وجود تو مشتق
مگر سراچهٔ عدلی که در هوای تو تیهو****مقام امن نیابد مگر به چنگل باشق
مگر تو روضه سلطان هشتمی که به خاکت****کند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق
خدیو خطهٔ امکان‌که از عنایت یزدان****فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
علی عا‌لی اعلی ام‌ام ثامن ضامن****که از طفیل وجودش وجود گشته منسق
سپهر عدل مهین‌گوهر محیط خلافت****جهان جود بهین‌زادهٔ رسول مصدق
قوام دهر نظام جهان وسیلهٔ هستی****امین شرع ولیّ خدا خلیفه ی بر حق
زهی عظیم بنا بقعه‌ای‌که هست ز فرّت****بنای شرع مشید اساس عدل محلق
چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا****چو از طراز هیولا جمال هستی مطلق
سپهر مرتبه شعبانعلی‌که باد وجودش****به روزگار موید ز کردگار موفّق
نمود عزم‌که‌گردد حدود طاق رواقت****به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق
به نیل و دوده و گلغونه و مداد مزین****به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق
به سعی باقر شاپور کلک مانی خامه****که شکل پیل کشد نوک خامه‌اش به پر بق
به لوح صنع مجسم‌کند بدایع‌کلکش****نسیم مشک و شمیم عبیر و نکهت زنبق
چنان‌که نیز مصور کند به صنعت خامه****نعیب زاغ و نعیق کلاغ و صیحهٔ عقعق
به رنگ‌ریزی کلکش کند عیان به مهارت****نشید بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق
به ساحت تو رقم کرد نقشها که ز رشکش****زبان اهل بیان چون زبان خامه شود شق
چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آیین****چو نای فاخته و گردن حمامه مطوق
نهال فکرت قاآنی از سحاب معانی****به بوستان سخن‌گشت در ثنای تو مورق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت****زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق

قصیدهٔ شمارهٔ 202: دوش دیدم یکی خجسته وثاق

دوش دیدم یکی خجسته وثاق****طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند****سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف****از یکی‌گوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم****جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا****کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء****جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق****از تصانیف بوعلی دقاق 
نسخه‌یی چند هم ز موسیقی****در مقامات‌کوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز****از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع****صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیت‌خوان به نزد عقل شدم****کای حکیم جهان علی‌الاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس****جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس****جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل****رمز اشراق‌گوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل****بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس****لب‌گشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک****جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع که هست****کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او****شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون****فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل****تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند****احمدی کینه‌جو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق****جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتی‌کز افق پدید آید****چون‌گشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست****کش فلق یا شفق‌کنی اطلاق
خون خصمش ز بسکه خورده سپهر****کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را****بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ****گوید الیوم ما لهم من واق 
باکفش چون عروس بخشش را****عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون****کف او می‌کند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست****که‌کند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش که ملک****جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن رای****برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال****ارکضوا بالعشی و الاشراق 
چرخ مانند بندگان بستست****کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکته‌دان گفتم****کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست****حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید****چرخ‌گردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز****زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد****جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر****کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس****خردش برگزیده در افلاق

قصیدهٔ شمارهٔ 203: کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق

کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق****در میان من و منظور من افتاد فراق
دهر از ظلمت شب غالیه‌گون بود هنوز****کان بت غالیه‌مو بیخبر آمد به وثاق
طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت****جفت‌گیسو‌ی درازش به دلازاری طاق
آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق****وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق
بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل****بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق
در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر****در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق
چهرش اندر خم زلفین سیه گفتی هست****زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق
یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم****یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق
نه چو او در همه چیستان کس دیده صنم****نه چو او در همه ترکستان کس دیده و شاق
الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب****کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق
زود برجستم و یک شیشه میش آوردم****که گوارنده‌تر از شهد روان بد به مذاق
شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو****بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق
واعجب‌ترکه ز شریانش چو بگرفتم خون****ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق
ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح****کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق
دفع خمیازهٔ وی‌کردم از آن عطسهٔ روح****که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق
مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر****موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق
گفت زینجا به‌کجا داشتی ایدون آهنگ****گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق
چون شنید این‌سخن‌آهنگ‌جزع کردو زجزع*** گهر افشاند به گلبرگ و شدش طاقت طاق
گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا****کالفت شوق بدل گشت بدین کلفت شاق
نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند****چون شد آخر که چنین زود شکستی میثاق
تا به‌کی راه مخالف زنی اندر پرده****راستی راه دگر زن که نیی از عشاق
محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر****محرم‌کعبه و آنگاه بدین‌کفر و شقاق
هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان****رفت خواهی به سفر بی‌بنه و خیل و رفاق
خاصه این فصل‌که چون باده گساران لاله****دارد از بادهٔ گلرنگ به کف کأس دهاق
بهتر آنست‌که تا لاله به‌کف دارد جام****باگلی نوشی در پای‌گل سرخ ایاق
جنبش سرو نوان بین به لب آب روان****وز پی عیش بر او نقد روان‌کن انفاق
مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو****راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق
گفتم ای مه گله‌ها دارم از چرخ و زمین****که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق
از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم****که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق 
دیرگاهیست که از سفلگی و بیمهری****بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق
دفتر نظم معاشی که مرا بود قدیم****باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق
بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا****می‌نگویم سخن از اطعمه‌همچون به‌سحاق
هیچ کس را نبود خواهش دامادی من****دختر طبع مرا بسکه گرانست صداق
بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر****عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق
به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر****به غلامیش‌گرم بخت دهد استحقاق
اعتضاد ملک و ملک‌که از بدو وجود****بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق
خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای****هست دست کرمش جانوران را رزاق
با نسیم کرمش نار نماید ترطیب****با سموم سخطش آب نماید احراق
ای که مانند غلامان به ارادت شب و روز****خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق
هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ****به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق
خرد ار رزق خورد رای‌تو هستش رازق****عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق
زمیستی به تواضع فلکی در رفعت****قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق
ظلم در عهد تو مظلوم‌تر از طفل رضیع****جود در دور تو مبغوض‌تر از کودک عاق
عزمت از وهم گرو گیرد در روز رهان****رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق
خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون****درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق
با دل راد تو ایام برست از فاقه****باکف جود تو آفاق بجست از املاق
خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب****جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق
کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر****آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق
با کف جود تو کالای کرم راست رواج****با دل راد تو بازار سخن راست نفاق
نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق****نیست چون رفرف اگر چند سریعست براق
هرچه‌اغراق‌کنم وصف تو نتوانم از آنک****پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق
تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده****نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق
بسکه بگذاشته با دست ایادی‌کرمت****همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق
بس عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند****خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق
نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش****خلق را چاشنی روح دهد در اذواق
عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند****کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق
خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان****روستایی‌که به شهری‌گذرد در اسواق
اندر آن روزکه آهنگ محارات کنند****راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق
گوش را دمدمهٔ کوس بدرد پرده****روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق
خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع****تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق
گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون****چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق
سرگردان را از زخم تبر درد دوار****سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق
کشتگان را همه طبل شکم آماس کند****همچو مستسقی کاو را ورم افتد به صفاق
مر دومرکب‌همه‌صف‌بسته‌چو کوه از دوطرف****خون روانشان ز تن آن سان که ز کُه سیل دفاق
نقش آفات مصور شود اندر ابدان****شکل آجال مجسم شود اندر احداق
با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت****با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق
تیغ تو چون ملک‌الموت در آن دشت بلا****کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق
قی‌کند رُمح تو هر خون که خورد در صف کین****چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق
زهر قهر تو شود در صف‌کین بهرهٔ خصم****در سقر قسمت‌فساق چه باشد غساق
تا الف لام شود شامل افراد همه****اندر آن وقت کزو قصدکنند استغراق
لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف****فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق
ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد****تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق

حرف گ

 

قصیدهٔ شمارهٔ 204: ای زلف نگار ای حبشی‌زادهٔ شبرنگ

ای زلف نگار ای حبشی‌زادهٔ شبرنگ****ای اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ
ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت****ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ
ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر****کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ
جادوی سیه‌کاری و جاسوس شب تار****دربان رخ یاری و درمان دل تنگ
یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا****یک گله پرستویی و یک بادیه سارنگ
یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا****یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ
میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم****جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ
از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل****همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ
اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی****دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ
تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار****بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ
چون دام همه پیچی و چون خام همه چین****چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمی و با مشک برادر****با غالیه‌همرنگی و با سلسله همسنگ
جادوی رسن‌سازی و هندوی رسن‌باز****دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ
آویخته با ماهی و آمیخته با گل****سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ
هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع****با نخوت گلچهری و با لابهٔ اورنگ
صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع****باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ
بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب****خواهی که چو نمرود به معبود کنی جنگ
حامی تو به نفرین پدرگشته سیه‌روی****تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ
حلق دل خلقیت به هر حلقه گرفتار****چون طایر پر ریخته کاویخته از چنگ
آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت****با آنکه سیه‌روی شود آینه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون****بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند****چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک****چون کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ
بالا زده‌یی ساق چو زاهد که ز وسواس****دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ
یا چون دو غلام حبشی کز پی کشتی****سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک دیده اگر دوده نساید****نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ
ما دردسر عشق تو داریم اگرچه****آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو****آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ
ای طرفه که نالان دل من در تو شب و روز****چون زیر و بم چنگ کشد هر نفس آهنگ
میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت****صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقویم مه رویی و آویخته مویت****چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ 
مانا که دل و جسم منت عاریه دادند****تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ
تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن****یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ
یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس****یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ
یا برگ گل از غالیه یا نور ز سایه****یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
یا طینت دینی که برو حلقه زند کفر****یاگوهر فخری‌که برو پرده‌کشد ننگ
مانی به غرابی که بود جفت حواصل****یا بچهٔ زاغی‌که به شهباز زند چنگ
یا هندوی عریان که نشیند به دو زانو****از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ گنگ
یا زنگی حیران که نشیند بر مهتاب****یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ
یا طفل سبق‌خوان که بر پیر معلم****گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ
یا عود قماری ز بر مجمر سیمین****یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ
یاگرد سپاه شه گیتی که گه کین****بر چهرهٔ خود پرده‌کشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فریدون ملک باذل عادل****کش بارخدا بر دو جهان کرده کنارنگ
دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش****اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان****اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ
ای‌کز اثر عدل تو در موسم‌گرما****از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسایش ملک تو رسیدست به جایی****کز بأ‌س تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت****آجال بنالد چو تو بر رخش کشی تنگ
چون قلب همه روحی چون روح همه عقل****چون عقل همه هوشی و چون هوش همه سنگ
با صولت کاموسی و با دولت کاووس****با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ
گرکودک بخت توکند میل ترازو****نه گنبد گردون سزدش کفه ی نارنگ
آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی****دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ
درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین****در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وین طرفه که گر حاجب کاخ تو شود پیر****از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ
از جوهر رای توکس ار آینه سازد****آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستی عدل تو در عهد تو نقاش****از بیم نیارد که کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم****با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ
جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم****چون دل که ز افزونی دانش نشود تنگ
با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل****با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ
با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب****با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ
چون تیغ به دست توبود ولوله در روم****چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجاکه سنان تو به‌کین شعله فروزد****خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ
در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان****در چنبر فتراک توگردون بود آونگ
از هستی تو زیب برد صورت امکان****بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به خم خام تو مفتون****دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ
فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر****دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ
از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین****وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ
بی‌حکم تو جریان قضا را نبود روی****با قدر تو گردون کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر****وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوهٔ عمرست بنانت به‌گه بزم****همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ
نیوان وغا را شکنی برز به یک‌گرز****دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ
رمحت خلف عوج نماید به درازی****کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ
ابر ازکف جود تو اگر حامله‌گردد****سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکهٔ‌کبک****وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا****دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم****جان تفته و دل‌کفته و قد جفته و سر دنگ
با این همه از دور دهد چهر توام نور****چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ
ابری تو و من خاک‌که با بعد مسافت****مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ
گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست****با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ
دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ****کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز****هم در منی آنگه که به وصلت کنم آهنگ
جانی تو و من جسم‌که با دوری صوری****هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا****زانسان‌که‌به‌تن‌توش وبه‌سرهوش وبه‌دل سنگ
یا چون شرف عقل به‌گفتار خردمند****یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزین‌ا****دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ
بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ****بادا به‌کفت تیغ ز ابروی بتی شنگ
احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش****اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ
سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی****بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ
ورکلک تو زیغگونه همی نقش نگارد****زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ

قصیدهٔ شمارهٔ 205: به عزم ری چو نهادم به رخش زین خدنگ

به عزم ری چو نهادم به رخش زین خدنگ****شدم به کوههٔ آن چون به تیغ کوه پلنگ
چو رود نیل سبک‌رخش من به راه افتاد****نشسته من ز بر او چو یک محیط نهنگ
بسان کشتی‌کش موج سوی اوج برد****به‌کوه و شخ شده از شهر قرب یک فرسنگ
که ناگهان مَهَم از پی رسید مویه‌کُنان****دو ذوذؤابه‌اش از طرف‌گرد ماه آونگ
به سرو کاشمری بسته عاریت گویی****نگارخانهٔ چین و بهارخانهٔ‌گنگ
دو‌یسویتث هم‌ه ت‌ا حلقه چون‌کمند قباد****دو ابرویش‌همه برگوشه‌چون‌کمان پشنگ
چو یال شیر دوگیسو فکنده از بر دوش****ولی‌چو نافهٔ چین‌مشک‌سای‌و غالیه‌رنگ
به پیش دانهٔ خالش در آن ترازوی زلف****هزار خرمن دین را عیار یک‌جوسنگ
کله شکسته کمر بسته موی پر آشوب****شراب‌خورده عرق‌کرده روی پر آژنگ
رسید همچو یکی سرخ شیر خشم‌آلود****ز هر دو زلف دو افعی‌گرفته بر سر چنگ
خطش معنبر و مشکین چو نافهای ختن****رخش منقش و رنگین چو دیبهای فرنگ
معلق از خم برگشته گیسویش دل من****چو مرغ‌سوخته‌بالی‌که‌برکشند به‌چنگ
چه دید؟ دید مرا برنشسته برکوهی****که کرد پیکر او جا به آفرینش تنگ
چو مار گرزه یکی تازیانه اندر مشت****چو شیر شرزهٔکی‌باره زیر زین خدنگ
چه گفت گفت سفر سنگ را بفرساید****تو سوده‌می‌نشوی گر شوی دوصد فرسنگ
بحار را سم اسب تو سوده موج به موج****جبال را پی رخش تو کفته سنگ به سنگ
ز بسکه درکه وشخ سنگ راکند پرتاب*** گمان بری که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دی شد و آمد بهار و در کهسار****ز بسکه لاله چرد لعل روید از سم رنگ
روان به زمزمه آید ز نالهٔ بلبل****به مغز عطسه درافتد ز نکهت شبرنگ
نسیم مشک دهد بوی سبزه و سنبل****صلای عیش زند صوت صلصل و سارنگ
از آن ز حنجر بلبل صدای زنگ آید****که‌گل‌دمید زگلبن به‌شکل طاسک زنگ
سفر کنی به چنین فصل کز ختا و ختن****کنند عارف و عامی بدین دیار آهنگ
حکیم خوانی خود را تفو بر این حکمت****که‌کاش بودی عیار و شوخ و رهزن و شنگ
بگفت این و به خورشید ریخت سیاره****بدان دو عقرب جرّاره سخت برزد چنگ
دو مژه‌اش شده‌همچون دو خوشه مرواربد****ز هر دو جزع گهر ریخت‌بسکه‌آن‌بت شنگ
چو تار چنگ پریشید تارها بر روی****خمیده از پس آن تارها ستاد چو چنگ
ز بسکه موی همی‌کند و ریخت بر رخسار****به روم چیره شد از هر کران قبایل زنگ
بگفتم ای مدد روح و ای ذخیرهٔ عمر****ز دلربایی بر فوج دلبران سرهنگ
مگر ندانی‌کامسال شهریار جوان****به فرخی و سعادت نشست بر اورنگ
بهار من رخ شاهست‌گو مباش بهار****برِ بهشت چه ارزد بهارخانهٔ تنگ
بشارتم رسد از بام و در که قاآنی****ه پای‌بوس ملک رو مگا به فارس درنگ
بر آن سرم که به عزم رکاب‌بوسی شاه****زکهکشان به شکم رخش را ببندم تنگ
چو این شنید طرب‌کرد و رقص‌کرد و نشاط****چنان که گفتی از می شدست مست و ملنگ
معلقی دو سه از ذوق زد کبوتروار****چنان‌که صیحه‌زنان اوفتاد واله و دنگ
گهر ز جزع یمانی چکاند بارابار****شکر ز لعل بدخشی فشاند تنگانگ
به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خویش****مهل به پارس بمانم اسیر محنت و رنگ
بگفتمش هنری بایدت‌که بپذیرد****ترا به بندگی خویش شاه بافرهنگ
بگفت‌گیسو چوگان‌کنم زنخدان‌گوی****چو شه به بازی چوگان وگوکند آهنگ
وگر خدنگ وکمان بایدش ز بهر شکار****ز ابروانش‌کمان آورم ز مژه خدنگ
ورش هواست‌که تورنگ وکبک صیدکند****نه من به قهقهه کبکم به جلوه چون تورنگ
چو درع خواهدها زلفکان منش زره****چو تیر خواهدها مژّگان منش خدنگ
همش ز حلقهٔ چشمان رکابدار شوم****که با مَجرّه عنان در عنان نمایم تنگ
وگرکمند وکمان بایدش ز ابرو و زلف****کمان مشکین توزم کمند غالیه رنگ
اگر به نظم دری خاطرش نماید میل****نوای مدحت او سرکنم بدین آهنگ

قصیدهٔ شمارهٔ 206: که فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ

که فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ****خدیو ملک‌ستان شهریار بافرهنگ
جهان‌گشای ابوالنصر ناصر‌الدین شاه****که ساخت‌کوسش گوش سهر پر ز غرنگ
امان عالم و حرز جهان و جوشن جان****مثال قدرت و تمثال هوش و معنی هنگ
سریر دولت و اکلیل مجد و تاج سخا****پناه دین‌کنف عدل افسر اورنگ
بُرندهٔ رگ شریان فتنه درگهِ صلح****درندهٔ دل شیران شرزه در صف جنگ
به تارکش عوض مغز عقل و دانش و هوش****به‌پیکرش بَدل پوست فرّ و شوکت و سنگ
به فرق او ز شعف رقص می‌کند افسر****به پای او ز شرف بوسه می‌زند اورنگ
ز استقامت عدلش شگفت نی‌کز بیم****فروکشد به شکم چنگهای خود خرچنگ
اگرنه از پی تعظیم جاه او بودی****چو حوت راست نمودی بر آسمان خرچنگ
کمال فضل و هنر را کلام او برهان****لغات دانش و دین رابیان او فرهنگ
گر آب و آینه از رایش آفریده شدی****نه آن ز لای مکدر شدی نه این از زنگ
زهی دو بازوی بخت ترا خرد تعویذ****زهی ترازوی عمر ترا ابد پاسنگ
کست به وهم نگنجد از آنکه ممکن نیست****که‌کوه قاف بگنجد به‌کفهٔ نارنگ
نه یک نهال چو قدر تو رسته در فردوس****نه یک‌مثال‌چو روی تو بوده در ارژنگ
ز سهم تیر تو ارغنده شیر خون گرید****به‌بعشه‌که از آن‌بیشه‌رسته‌چوب خدنگ
چو قلب منبع روحی چو روح مظهر عقل****چو عقل مصدر هوشی چو هوش جوهر هنگ
ز شرم روی تو در آسمان نتابد ماه****ز باس عدل تو در کاروان ننالد زنگ
ز پاس عدل تو شاهین به ظهر گرم تموز****ز پرّ خویش‌کند سایبان به فرق‌کلنگ
شب سیاه به شبرنگ اگر سوار شوی****ز عکس روی تو گلگون شود همی شبرنگ
چو آفتاب شهاب افکنی بر اوج سپهر****به خصم چون که خدنگ افکنی ز پشت هدنگ
ز موی شهپر جبریل خامه‌اش باید****مصوّری که زند صورت ترا بیرنگ
ز نعل اسبان هامون وکوه آهن‌پوش****ز گَرد گردان خورشید و ماه آهن‌رنگ
ز خون و زهره ی گردان که بر زمین پاشد****گمان بری بهم آمیختند باده و بنگ
ز زخم تیر شود طاس چرخ پالاون****به یال مرگ نهد خم خام پالاهنگ
شها ز سهم وزیر تو پیل رخ تابد****بتازی اسب نگیرد سبق پیادهٔ لنگ
بر اسب چوبین گوبی سوار مومین است****اگر عدوی تو اکوان بود اگر ارچنگ
چو تیغ برکف بر رخش برشوی‌گویی****نشسته شیری بر اژدها نهنگ به چنگ
رخ ستاره مجدّر کنی ز نوک سهام****دل زمانه مشبک‌کنی ز نیش پرنگ
زنقش نعل سم اسب پیل‌پیکر تو****زمین رزم شود خانه خانه چون شترنگ
مخمر از می و مشکت‌دو رخ‌ز خشم‌و غبار****مشمّر از پی رزمت دو دست تا آرنگ
شها به آذربایجان تو تاکشیدی رخت****چو دود آذرپیچان شدم ز محنت و رنگ
تو ماه چارده بودی و شانزده ماهست****که بی‌تو چون مه سی روزه قامتم شده چنگ
کنون که آمدی و آمدم به حضرت تو****به بزم عشرت من زهره برکشد آهنگ
چو نعمت تو قوافی از آن مکرر شد****که بی‌حضور توام بُد دلی چو قافیه تنگ
هماره تا نبودگوشه‌گیر در پی نام****همیشه تا نبود باده‌خوار طالب ننگ
ز آستان جلال تو هرکه‌گوشه‌گرفت****چه باد باد دو چشمش ز خون عقیقی رنگ

قصیدهٔ شمارهٔ 207: چیست آن اژدها نهاد نهنگ

چیست آن اژدها نهاد نهنگ****که ز پیریش چهره پر آژنگ
هم ازو در ایاق دوست شراب****هم ازو در مذاق خصم شرنگ
هم به کابل ازو نهیب و خروش****هم به زابل ازو غریو و غرنگ
هم ازو ویله در اراضی روم****هم ازو مویه در نواحی زنگ
هم ولاول ازو به خلخ و چین****هم زلازل ازو به تبت و تنگ
گاه آردگذر به تارک شیر****گاه سازد مقر به‌کام پلنگ
رنگ مرآت‌گون او به مصاف****جز به خون عدو نگیرد زنگ
گردن شیر تابد از پیکار****ز نخ دیو پیچد از نیرنگ
گر به خرچنگ دیده‌یی مه نو****در مه نو نظاره کن خرچنگ
حامی دین چنان‌که یارد ساخت****کعبه را درکلیسیای فرنگ
کسوت جان نگیرد از دشمن****تا نگردد برهنه در صف جنگ
از شررباریش گریزانست****پیل از میل و شیر از فرسنگ
جان شیرین ز خصم‌گیرد از آن****فوج موران درو زنند کُرنگ
مسکنش دست خسروست آری****بحر زیبد قرارگاه نهنگ
خسرو راستین حسن‌شه راد****که خرد را ز رای او فرهنگ
آنکه از فرط عدل او شاهین****لب پر از شکوه دارد از تو رنگ
شیر عزمش به چرخ داده شتاب****وقر حزمش به‌خاک داده درنگ
فرق ناکرده بزم را از رزم****می‌ندانسته جشن را از جنگ
نال نایش به‌گوش نالهٔ نای****شور شورش به مغر نغمهٔ چنگ
سطوت او کند ثریا را****بس پراکنده‌تر ز هفت اورنگ
داده جودش حشیش بُخل بر آب****زده عدلش زجاج فتنه به سنگ
چون برد دست بر به گرز گران****چون زند شست بر به تیر خدنگ
تن بشوید به آب مرگ فرود****رخ بپوشد به خاک تیره پشنگ
مدحت آرد به محرمان دارا****بذله‌گوید به پیلتن ارژنگ
خسروا ای ز یمن معدلتت****روی‌گیتی سراچهٔ ارژنگ
مُلک را از نگار رأفت تو****طعنها بر نگارخانهٔ‌گنگ
با توان تو دست دوران شل****با سمند تو پای گردون لنگ
چون نهی‌پای در چه در میدان****چون کنی جای بر چه بر اورنگ
بر یکی اشقری دو صد کاموس****بر یکی مسندی دوصد هوشنگ
روزکین‌کز خروش شندف و نای****کر شود گوش روزگار از عنگ
نه به سرها ز ترس ماند هوش****نه به تنها ز بیم ماند هنگ
هر هژبری عیان به‌کوههٔ دیو****هر نهنگی نهان به چرم پلنگ
چون تو بیرون خرامی از مکمن****شیرسان بر نشسته بر شبرنگ
سفته یاقوت را به مروارید****تیغ الماس گون گرفته به چنگ
در زمین وغا ز خون یلان****رود نیل آوری به یک آهنگ
خاک را لعل سازی از الماس****چرخ را پر وزن کنی ز پرنگ
خسروا ای‌که زهره در بزمت****به نوای طرب زند آهنگ
عقل اگر با تو لاف فهم زند****کودکانش همی زنند به سنگ
شاهی اندر قفای تو پویان****ورنه شخص ترا ز شاهی ننگ

قصیدهٔ شمارهٔ 208: دلکی داری ای شوخ چو یک پارچه سنگ

دلکی داری ای شوخ چو یک پارچه سنگ****ای دریغ از دل سنگت که دلم دارد تنگ
من به تو هر روز از تنگدلی طالب صلح****تو به من هر شب از سنگدلی مایل جنگ
ختنی خط حبشی خال و فرنگی رویی****به ختن روی نهم یا به حبش یا به فرنگ
مژه و چشم ترا هرکه ببیند غافل****وهمش آید که پلنگی زده بر آهو چنگ
هردم از سرمه کنی مردمک چشم سیاه****الله ای‌دوست مکن‌اینهمه‌مردم را رنگ
چشم ار سرمه کنی تیره کف از حنا سرخ****پای تاسر همه رنگی چه‌کنی دیگر رنگ
تو مگر آهو کی کشتی و چشمش کندی****عوض چشم خود از چهره نمودی آونگ
اینک اینک مژگان تو گواهست که تو****زده‌یی بر تن آن آهو صد تیر خدنگ
زهرهٔ رنگ هم از تیر تو گر پاره نشد****رنگ سبزیست به چشمت ز چه از زهرهٔ رنگ
رگ سرخی به دو چشم گواه دگرست****که به خونریزی آن آهو کردی آهنگ
چشم‌بند دگرت اینکه قمر را ز سپهر****به‌فسون‌دزدی‌وبر صورت‌خود بندی تنگ
باورت نیست به شب پرده ز رخ یکسو به****تا چو مه روی تو تابد به هزاران فرسنگ
دزدی دیگرت اینست که در را ز صدف****آری و در شکر سرخ نهی از نیرنگ
گر لبت نیست شکرخیز بیا تا بچشم****ورنه دندانت گهر باگهرش کن همسنگ
نقش ار تنگ بدزدی که بود اینم روی****مانی ار زنده شدی از توگرفتی نیرنگ
سرو را جامه کنی در بر کاینست قدم****بمی ای‌دزدک عیار از ان‌ا حیت و رنگ
همه سهلست نه مژگانت بود خنجر میر****چون ربودیش به طراری ای شاهد شنگ
میرمیران و خداوند بزرگان که بود****پشت‌گردون ز پی سجدهٔ‌اقبالش چنگ
هست با رتبت او رفعت نه گردون پست****هست با هستی او دایرهٔ امکان تنگ
تا جهانست خداوند جهان بادکز او****شرف و مجدت و اقبال و خطر دارد رنگ

حرف ل

 

قصیدهٔ شمارهٔ 209: ای زلف تو پیچیده‌تر از خط ترسل

ای زلف تو پیچیده‌تر از خط ترسل****بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید****چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیه‌کز زبر سرو****بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ****گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی****از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز****در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علی‌رغم حکیمان****تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگویی‌که ستادست****بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست****درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص****هرگه‌که‌گل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه****صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد****کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده به‌کف دارد از شوق****در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن****با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ****ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی می‌نزنی هی****خادم‌که تراگفت‌که می می‌ندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی****تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز****در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز****بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن****بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین****کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی****هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می****از مشغلهٔ دهر توان‌کرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی****ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم****تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت****در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانم‌که چو فوارهٔ آبم****آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند****آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نی‌نی که همی پَستَیم از قوّت هستیست****چون میوه‌که از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه****از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ****از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز****باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم****حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست****چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمه‌ام از مغز پلنگان****تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار****کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست****تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال****قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور****سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ****وی اطلس‌گردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور****تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح****اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار****هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام****اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد****تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای****با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید****پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور****زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت****عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک****در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست****کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را****سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه بجز تست****ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست****هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند****از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست****کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کرده‌یی از راه کفایت****تا راه طلب بسته‌یی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع****در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد****زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر****قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آن‌گونه پلیدست رویت که ز نصرت****از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین****بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی****نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه****حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را****از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمی‌که ز مستوری و دانش****اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فی‌المثل آید به تخیّل صفت او****صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد****در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند****آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوان‌کرد به ایدی****تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی****بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو****بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی****دو زاویه‌یی را که بهم هست تبادل
از چار‌جهت باد مقابل به تو نصرت****از چار جهت تاکه برون نیست تقابل

قصیدهٔ شمارهٔ 210: ای فال سعید و بخت مقبل

ای فال سعید و بخت مقبل****وی زهرهٔ بزم و ماه محفل
تو قلبی و دلبران قوالب****تو روحی وگلرخان هیاکل
برگرد مه شمایل تو****زلفین تو عنبرین سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق****جان‌ها به شمایل تو مایل
خون خوردنم از غم تو آسان****جان بردنم ازکف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکین****زیر دو غراب یک حواصل
گویی رویت به سنبل زلف****در سنبله ماه کرده منزل
چشمم فلکست وچهر تو مهر****مهری که نگشته هیچ زایل
جز زلف تو از قفای رخسار****ای آتش‌خوی و آهنین‌دل
خورشید سپیده دم ندیدم****کاورا ز قفا همی رود ظل
این زلف تو هست کز بناگوش****زی چاه ذقن شدست مایل
یا نی به سپیده‌دم فتاده****هاروت نگون به چاه بابل
زلفین تو بر رخ از چپ و راست****آویخته روز و شب مقابل
مانند دوکفهٔ ترازو****در وزن به یکدگر معادل
روی تو ز شب برآورد روز****چون رای خدایگان عادل
فخر الاقبال والاساطین****ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش****بحر خِضَمّست و ابر هاطل
در دشت نضال لیث غالب****بر دست نوال غیث وابل
عاجز شده‌اند در ممالک****از حمل نوافلش قوافل
ای مدح تو زیور مجالس****وی وصف تو زینت محافل
گر نافله فرض نیست از چه****بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخایت****سبقت‌گیرد به صوت سائل
ز انسان که سبق برد مجلی****هنگام دویدن از مُؤمّل
الفاظ بدیعت از بداعت****ضرب‌المثل است در قبایل
در نیمشبان ز دور پیداست****آثار جمیلت از شمایل
در چشم بصیرت تو اجسام****بر سر قلوب نیست حایل
هر نقص که دهر داشت کردند****از پرتو هستی تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودی****شد نظم جهان پس از تو حاصل
آری به وجود گشت موجود****ماهیت نی به جعل جاعل
از خشک لبیّ و خاکساری****دریا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حیات جاوید****تیغت به وغا قضای عاجل
من سیبک تنجح الامانی****من سیفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم****امریست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند****مشغول‌کند به هیچ شاغل
آرای تو در شبان تاریک****رخشنده‌ترست از مشاعل
در هیچ زمان ز کسب دانش****مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز****زین چرخ برین قضای نازل
پیوسته شود چو پوست با گوشت****از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پی تمیز آیات****گر فرض نمی‌شدی فواصل
پیوستگی نظام عدلت****برداشتی از میانه فاصل
نادانی خود کند مسجّل****با بخت تو هرکه شد مساجل
جسم است جهان و اندر او تو****چون روح نه خارجی نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن****با ذات تو خلق شد فضایل
دست و دل و نطق و خامه ی تو****زی جود تو بهترین وسایل
از تیغ که اژدر است آونگ****یا تیغ تو بر کَتَف حمایل
با نظم تو گفتهٔ نوابغ****با شعر تو چامه ی اخاطل
یکسر همه ناقصست و هذیان****یکجا همه مهملست و باطل
با یاری وسعت صمیرت****تدویر شود محیط حایل
آن روز که در هزاهز رزم****در چرخ و زمین فِتد زلازل
از سهم عقاب تیر در چرخ****نسرین فلک شوند بسمل
االبیض علی الرؤس تغلی****بالبیض کانها مراجل
تهتزٌ اسنٌهٔ العوالی****بالجوّ کانها سنابل
الوحش ینحن کالنوائح****والطیر یصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال یفری****باطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکی****من وقع حوافر الهیاکل
ترتح علی الثری الصیاصی****تنحط علی الربی الجنادل
الرمح تمد کالافاعی****والقوس ترنّ کالهوابل
فی راس عدوک المنازع****فی‌کف حسودک المناصل
تبیّض لبأسک المفارق****تصفّر لبطشک الانامل
بندی سر دشمنان به فتراک****چون رشته به فلکهٔ مغازل
بازوی نزار ملک و دین را****فربه سازی به سیف ناحل
ای عمّ شهنشه مکرّم****ای بأس تو همچو مرگ هایل
گر فیض قبول خاطرت را****حالی شود این قصیده قابل
شاید که به مدحتش سرایند****لم یأت بمثلها الاوایل
وز فضل تو اهل عصر خوانند****قاآنی را ابوالفضایل
تا چاره مطلقات را نیست****بعد از سه طلاق از محلّل
از حلیهٔ بخت تو مبادا****یک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد****پیوسته تماس با معدّل
از منطقهٔ جلالت تو****خورشید شرف مباد مایل
تا حشر رسد خطابت از عرش****ای فال سعید و بخت مقبل

قصیدهٔ شمارهٔ 211: ای رخش ره‌نورد من ای مرغ تیزبال

 

ای رخش ره‌نورد من ای مرغ تیزبال****کز دودمان برقی و از تخمهٔ خیال
در طبع سیر تست سبکباری نسیم****در جیب نعل تست نسب‌نامهٔ شمال
گه مغز که بدرّی بی‌جهد گاز و چنگ****گه در هوا بپری بی‌سعی پر و بال
تاکی هوای آخور آخر برون خرام****تات از پی رحیل به کوهان نهم رحال
بشتاب و مغز باد مشوّش کن از مسیر****بخرام و لوح خاک منقش کن از نعال
دم بر فراز و مغز فلک را یکی بکوب****سیم برفشان و ناف زمین را یکی بمال
ز اصطبل طبل عزم فروکوب و شو برون****تا ز آب دیده گرد فرو شویمت ز یال
ای نایب براق بپیماره عراق****کایدون مرا به فارس اقامت بود محال
تا چند خورد باید اندوه آب و نان****تا چند برد باید تیمار عمّ و خال
لا ترجلنّ یا ملک الخیل و اعجلن****کم عجله ینال بها المرء لاینال
آهنگ شهر قم کن گم کن ز پارس پی****قم قبل ان یضیق لنا الوقت و المجال
رو کن به حضرتی که ندانسته جود او****در از صدف گهر ز خزف گوهر از سفال
کهن امان پناه زمان گوهر شرف****غیث‌کرم غیاث امم جوهر نوال
فهرست آفرینش و سرمایهٔ وجود****عنوان حکمرانی و دیباچهٔ جلال
برهان دین و داد فریدون شه آنکه هست****قسطاس فهم و فکرت مقیاس فرّ و فال
بی عون مهر او نبود بخت را اثر****بی‌زیب عدل او نبود مُلک را جمال
خاک از نهیب خنجر او یابد ارتعاش****آب از نهیب ناچخ او دارد اشتعال
با مهر او ضلال مخلّد بود رشاد****با قهر او رشاد موید بود ضلال
جز از طریق وهم نیابد کسش نظیر****جز بر سبیل فرض نیابد کسش همال
ای کت به تحفه تاج سپارد همی تکین****ای کت به هدیه باج فرستد همی ینال
روزی دهد عطای تو بی دعوت امید****پاسخ دهد سخای تو بی‌سقبت سوال
منشور روی و رای تو در جیب مهر و ماه****توقیع امر و نهی تو در دست ماه و سال
امر ترا به طوع قدر دارد استماع****حکم ترا به طبع قضا دارد امتثال
در پیش ابر اگر ز سخایت رود سخن****پیشانیش عرق‌کند از فرط انفعال
ور بر زگال تیره فتد عکس تیغ تو****از تف آن چو دوزخ سوزان شود زگال
آنجا که شخص تست مجسم بود هنر****آنجاکه طبع تست مصوٌر شود کمال
رسوا شود حسود تو در هرکجا که هست****چون دزد شب که ناگه درگیردش سعال
با ترکتاز جود تو نشگفت اگر ز بیم****پنهان‌کند پشیزهٔ خود را به بحر وال
گیهان محیط تست و به معنی محاط تو****برسان جامه کاو به بدن دارد اشتمال
چرخ از غبار خنگ تو تاریک چون جحیم****کوه از نهیب رمح تو باریک چون خلال
از بسکه بار فتح و ظفر می‌کشد به دوش****تیغت خمیده پشت نماید به شکل دال
روز وغا که از دم شمشیر سرفشان****درگام اکدشان متوقٌد شود نعال
ازگرذ ره چو تودهٔ قطران شود سپهر****از رنگ خون چو سودهٔ مرجان شود رمال
زانبوه‌گرد رخش محدب شود وهاد****زاسیب نعل اسب مقعر شود تلال
چنگال شیر شرزه نداند کس از سیوف****دندان مارگرزه نداند کس از نبال
از نعل اسبها متحرک شود زمین****بر چوب نیزها متوقد شود نصال
هرگه‌که میغ تیغ تو آتش‌فشان شود****کس پور زال را نشناسد ز پیر زال
مغز ستاره بر دری از تیغ فتنه‌سوز****کتف زمانه بشکنی از گرز مرد مال
فرماندها مها ملکا ملک‌پرورا****آن‌کیست غیر حق‌که قدیمست و لایزال
ایدون گرت ز چرخ گزندی رسد مرنج****ایدر گرت ز دهر ملالی رسد منال
بس عیش و عشر تا که نماند به هیچ روی****بس رنج و اندها که نماند به هیچ حال
مه را به چرخ‌گاه فرازست وگه نشیب****جان را به جسم گاه نشاطست و گه ملال
نی زار نالد آنگه از جان برد محن****می تلخ گردد آن گه از دل برد کلال
خورشیدسان زوالی اگر یافتی مرنج****جاوید می‌نماند خورشید را زوال
ور کوکبت قرین وبالست غم مخور****وقتی به سوی خانهٔ خویش آید از وبال
سلطان برای مصلحتی بود اگر ترا****روزی دو ساخت معتکف کنج اعتزال
زر آن زمان عزیزتر آید که ناقدی****بگدازدش به بوته و بگذاردش بقال
فولاد راگداز دهند از برای آنک****شمشیر از آن‌کنند پی دفع بدسگال
تو تیر شست شاهی از آنت رها نمود****تا خصم را دهد ز نهیب توگوشمال
وافکند چون شهاب ترا از سپهر ملک****تا سوزد از تو دیوصفت خصم بدفعال
پیراست شاخ و برگ ترا چون نهال از آنک****ریزد چو شاخ و برگ قوی‌تر شود نهال
شه آفتاب مملکتست و تو ماه نو****هم بدر ازو شوی اگر از وی شدی هلال
حکم ملک قضاست رضا ده به حکم او****هم خیر ازو رسد اگر از وی رسد نکال
شاه آنچه می‌کند همه از روی حکمتست****حالی مباش رنجه‌که نیکو شود مآل
ای بس جراحتا که برو نیشتر زنند****تا خون مرده خیزد و بپذیرد اندمال
شاگرد کاوستادش سیلی زند به روی****خواهد معذبش که مهذّب کند خصال
داروی‌تلخ را نخورد خسته جز به‌عنف****وان تلخ با حلاوت جان دارد اتصال
نشتر زند پزشک به قیفال دردمند****کز دفع خون مزاج گراید به اعتدال
آید به چشم من‌که مهی بیش نگذرد****کت شه به حکمرانی ملکی دهد مثال
ای‌کز هوای مدح تو در حالتند و رقص****افکار در ضمایر و ابکار در حجال
داند خدا که بود جدا از تو حال من****چون حال تشنه‌بی که جدا ماند از زلال
ای بس‌که قامتم از مویه همچو موی بود****ای بس که گشت پیکرم از ناله همچو نال
خونم بریخت دست فراقت اگرچه نیست****الا به کیش تیر تو خون ریختن حلال
جز من که بار هجر تو بردم به جان و دل****کاهی شنیده‌ای که کند کوهی احتمال
منت خدای را که رسیدم به کام دل****زان نقمت فراق بدین نعمت وصال
حالی چو اخرسی که اشارت کند به دست****با صد زبان زبان من از مدح تست لال
ارجو که مدح من بگزینی به مدح غیر****کز اشهد فصیح بهست اسهد بلال
سیم و زرم نبود که آرمت هدیه‌ای****بپذیر جای هدیهٔ من باری این مقال
دانی که از تو بود گرم بود سیم و زر****دانی که از تو بود گرم بود جاه و مال
تا راه دل زنند نکویان به روی و موی****تا صید جان‌کنند نکویان به خط و خال
چون روی یار یار ترا تازه باد عیش****چون خال دوست خصم ترا تیره باد حال

بعدی                                  قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 22
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 497
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 6,104
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,982
  • بازدید ماه : 16,193
  • بازدید سال : 256,069
  • بازدید کلی : 5,869,626