loading...
فوج
s.m.m بازدید : 531 1394/07/06 نظرات (0)

دیوان بیدل دهلوی_غزلیات1تا150

دیوان بیدل دهلوی

 

مشخصات کتاب

شماره کتابشناسی ملی : ف‌۴۹۰۰
سرشناسه : بیدل دهلوی عبدالقادربن عبدالخالق ۱۰۵۴ - ق‌۱۱۳۳
عنوان و نام پدیدآور : دیوان بیدل نسخه خطی]عبدالقادر بیدل‌کتاب [ترسون محمدابن عوض محمد
وضعیت استنساخ : بخاراق‌۱۲۲۵
آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز نسخه "باوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا سرموی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا..."
انجام نسخه "...هر چند دهم بخلوت او افتد از غیرت عشق من باشم من باشم من هم من گر من باشم (برگ ۷۷۱ پ 
: معرفی کتاب کلیات دیوان اشعار بیدل است که شامل غزلیات رباعیات ترکیب بند، مخمس قطعه و حکایات می‌باشد. در انتهای این کتاب اشعار پراکنده‌ای از شاعران مختلف نوشته شده است (برگ ۷۷۲ - )۷۸۳
مشخصات ظاهری : ۷۸۵ برگ ۱۷ سطر، اندازه سطور ۱۶۵x۷۵، قطع ۲۳۰x۱۳۰
یادداشت مشخصات ظاهری : نوع کاغذ: فرنگی نخودی 
خط: شکسته نستعلیق 
تزئینات جلد: مقوا، روکش پارچه لاجوردی عطف و گوشه‌های جلد تیماج عنابی اندرون جلد آستر کاغذی 
تزئینات متن عناوین در انتهای نسخه به شنگرف 
حواشی با نشان "ص 
منابع اثر، نمایه ها، چکیده ها : منابع دیده شده ف مرعشی (۳۸۷: ۲)، ذریعه (۱۵۲: ۹/۱)، مشار (۲۲۷۵: )۲
موضوع : شعرفارسی -- قرن ق‌۱۲
شناسه افزوده : ابن عوض محمد، قرن ۱۳ق کاتب عنوان عنوان کلیات دیوان بیدل شماره بازیابی : ۱۷۳ - ۳۶۲۲/چ ۸۰۰
دسترسی و محل الکترونیکی : http://dl.nlai.ir/UI/308804b4-5487-4e9a-82b0-c3370c8700a2/Catalogue.aspx

معرفی

میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ هجری قمری در ساحل جنوبی رودخانهٔ «گنگ» در شهر عظیم‌آباد پتنه (هند) به دنیا آمد. وی اصلاً از ترکان جغتایی بود. بیدل در بیشتر علوم حکمی تبحر داشت و با طریقهٔ صوفیه نیز آشنا بود. او ابتدا «رمزی» تخلص می‌کرد تا این که بنا به گفتهٔ یکی از شاگردانش هنگام مطالعهٔ گلستان سعدی از مصراع «بیدل از بی نشان چه جوید باز» به وجد آمد و تخلص خود را به «بیدل» تغییر داد. علاوه بر دیوان اشعار، آثاری در نثر دارد که از آن جمله می‌توان به رقعات، نکات و چهار عنصر اشاره کرد. وی در تاریخ چهارم صفر ۱۱۳۳ هجری قمری در دهلی درگذشت.

غزلیات

 

حرف ا

 

غزل شمارهٔ 1: آیینه بر خاک زد صنع یکتا

آیینه بر خاک زد صنع یکتا****تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم**** خود را به هر رنگ‌کردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی**** چندان‌که خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بی‌پرده گشتیم**** پنهان نبودن کردیم پیدا
ما و رعونت افسانهٔ کیست **** ناز پری بست‌گردن به مینا 
آیینه‌واریم محروم عبرت****دادند ما را چشمی‌که مگشا
درهای فرد‌وس وا بود امروز**** از بی‌دماغی گفتیم فردا
گو‌هر گره‌بست از بی‌نیازی**** دستی‌که شستیم از آب دریا
گرجیب ناموس تنگت نگیرد**** در چین د‌امن خفته‌ست صحرا
حیرت‌طرازیست نیرنگ‌سازی است**** تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت**** همچون خیالات از شخص تنها
وهم‌تعلق برخود مچینید**** صحرانشین‌اند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهم **** از عالم خضر رو تا مسیحا 
زین یأس منزل ما را چه حاصل**** همخانه بیدل همسایه عنقا

غزل شمارهٔ 2: اگر به‌گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما

اگر به‌گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما****ز پیکرسر وموج خجلت‌شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول‌کیفیت نگاهی****تپدزمستی‌به روی‌آیینه‌نقش جوهرچوموج صهبا
نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی****شوم فلاطون ملک دانش اگر شناسم سر ازکف پا
به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی****زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما راگل سفیدی****چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بی‌تأمل‌گذشتی آخر به صد تغافل****اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این‌گلستان****نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به‌اولین جلوه‌ات ز دلها رمیده صبر وگداخت طاقت****کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا
به دورپیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف می فروشی****نفس به رنگ‌کمند پیچد زموج می درگلوی مینا
به‌بوی ریحان مشکبارت به‌خویش پیچیده‌ام چوسنبل****ز هررگ برگ‌گل ندارم چو طایررنگ رشته برپا 
به هرکجا ناز سر برآرد نیاز هم پای‌کم ندارد****توو خرامی و صد تغافل من و نگاهی و صد تمنا 
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی**** به معجز حسن‌گشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا

غزل شمارهٔ 3: ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا****بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا
نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای**** خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا
همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به‌رو**** همچوکاکل یک‌جهان جمع‌پریشان درقفا
تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد**** چشم مخمورت به‌خون تاک می‌بندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافل‌گشته خم**** مانده‌زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا
رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا می‌کند**** گرد خطت می‌دهد آیینهٔ دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز**** خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا
ازصفای عارضت جان می‌چکدگاه عرق**** وز شکست‌طره‌ات دل‌می‌دمد جای‌صدا
لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند**** غنچه‌سازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا
از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن **** وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا 
هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب**** گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد ****کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما
مردمک از دیده‌ها پیش از نگه‌گیرد هوا**** سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا 
عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند**** ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا

غزل شمارهٔ 4: او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا

او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا****داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز راگر در جناب بی‌نیازیها رهی‌ست****اینقدرها بس‌که تاکویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز****بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینه‌ها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورت‌کند****نشئه انگیزد زخاکش‌گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض****رنگ تمثالی مگر آیینه‌گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر****آنقدر خاکسترکایینه‌ای گیرد جلا
زندگی‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست****می‌تپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا
آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست****غمزه درد دور باش و جلوه می‌گوید بیا
هرچه‌می‌بینم تپش‌آمادهٔ صد جستجوست****زبن بیابان نقش پا هم نیست بی‌آوازپا
قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود****سرو راخجلت مگر درسایه‌اش داردبه پا
هرنفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش****تاکند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا
بال وپر برهم زدن بیدل‌کف‌افسوس بود****خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا

غزل شمارهٔ 5: کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا

کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا****که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش****که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد****هست حیرانی عاشق لب‌گویا گویا
داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن****عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است****گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم****مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب****ای سرموی توسرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است****تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده مطلب رفته‌ست****نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده****کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا

غزل شمارهٔ 6: جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا

جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا****واماندگی‌ست حاصل تعبیر خواب پا
ممنون غفلتیم‌که بی‌منت طلب****ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا
واماندگی ز سلسلهٔ ما نمی‌رود****چون جاده‌ایم یک رگ زنجیر خواب پا
در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است****تاوان ز چشم‌گیر به تقصیر خواب پا
نتوان به سعی آبله افسردگی‌کشید****خشتی نچیده‌ایم به تعمیر خواب پا
اظهار غفلت طلبم‌کار عقل نیست****نقاش عاجزست به تصویر خواب پا
آخر سری به عالم نورم کشیدن است****غافل نی‌ام چو سایه ز شبگیر خواب پا
سامان آرمیدگی موج‌گوهریم****ما را سری‌ست برخط تسخیرخواب پا
بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است****ما و شکست‌کوشش وتدبیر خواب پا

غزل شمارهٔ 7: خط جبین ماست هماغوش نقش پا

خط جبین ماست هماغوش نقش پا****دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع می‌کنیم****افکنده‌ایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست****بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهاده‌ایم****موج‌گل است برسر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشودکم ز بعد مرگ****تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبین‌سایی دری****افسرچه می‌کند سرمدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان****چون سایه‌ام خراب فراموش نقش پا
هر سرکه پخت دیگ خیال رعونتی****پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه می‌خرامی و ترسم‌که در رهت****با رنگ چهره‌ام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو می‌کشد****خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام می‌چکد از پای نازکت****رنگ حنا به‌گرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند****یک جبهه سجده است برودوش نقش پا
بیدل ز جوش آبله‌ام در ره طلب****گوهرفروش شد چوصدف‌گوش نقش پا

غزل شمارهٔ 8: روزی‌که زد به خواب شعورم ایاغ پا

روزی‌که زد به خواب شعورم ایاغ پا****من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا زطبع چمن موج می‌زند****شسه‌ست‌گوبی آن‌گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ نداردگل ثبات****لغزد مگر چولاله‌کسی را به داغ پا
آنجاکه نقش پای تومقصود جستجوست****سر جای موکشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ****طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر****روز سور، شب‌کند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلق گذشته‌ای ***بیدل درازکن به بساط فراغ پا

غزل شمارهٔ 9: آخرزفقر بر سر دنیا زدیم پا

آخرزفقر بر سر دنیا زدیم پا****خلقی به جاه تکیه زد وما زدیم پا
فرقی نداشت عز‌ت وخو‌اری‌درین بساط**** بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل دور ماند جهانی به ذوق فرع**** ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمری‌ست طعمه‌خوار هجوم ندامتیم**** یارب چرا چوموج به دریا زدیم پا
زین مشت پرکه رهزن آرام‌کس مباد**** برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست‌دل نشناسی ستمکشی‌ست **** ما بی‌خبربه ریزة مینا زدیم پا 
طی شد به وهم عمرچه دنیا چه‌آخرت****زین یک نفس تپش به‌کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت**** از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند سازکرد**** کز جبهه سودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج‌گهر بی‌غنا نبود**** بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم **** لغزیدنی‌که بر همه اعضا زدیم پا 
بیدل ز بس سراسراین دشت‌کلفت است**** جزگرد برنخاست به هرجا زدیم پا

غزل شمارهٔ 10: به اوج‌کبریاکزپهلوی عجز است راه آنجا

به اوج‌کبریاکزپهلوی عجز است راه آنجا****سر مویی‌گراینجا خم‌شوی بشکن‌کلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی برنمی‌دارد****چو شبنم سر به مهر اشک می‌بالد نگاه آنجا
به یاد محلن نازش سحرخیزست اجزایم****تبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان‌کن****به هم می‌آورد چشم تو مژگان‌گیاه آنجا
خیال جلوه‌زار نیستی هم عالمی دارد****ز نقش پا سری بایدکشیدن‌گاه‌گاه آنجا
خوشا بزم وفاکز خجلت اظهار نومیدی****شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
به‌سعی غیرمشکل بود زآشوب دویی رستن****سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل ازکم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی ****به‌سنگ آید مگراین جام وگردد عذرخواه آنجا
به‌کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب****مگر در خود فرورفتن‌کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر می‌جوشد ازگرد سواد دل****همه‌گر شب شوی روزت‌نمی‌گردد سیاه‌آنجا 
ز طرز مشرب عشاق سیر بینوایی‌کن ****شکست رنگ‌کس آبی ندارد زیرکاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بی‌مدعا بیدل**** در آن وادی‌که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا

غزل شمارهٔ 11: به دعوت هم‌کسی راکس نمی‌گوید بیا اینجا

به دعوت هم‌کسی راکس نمی‌گوید بیا اینجا****صدای نان شکستن‌گشت بانگ آسیا اینجا
اگربااین نگوبیهاست خوان جود سرپوشش****ز وضع تاج برکشکول می‌گریدگدا اینجا
فلک در خاک پنهان‌کرد یکسر صورت آدم****مصورگرده‌ای می‌خواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یاران‌که می‌گیرد****سر وگردن چوجام وشیشه است ازهم جدا اینجا
جهان نامنفعل‌گل‌کرد، اثر هم موقعی دارد****عرق‌واری به روی‌کس نمی‌شاشد حیا اینجا
ز بی‌مغزی شکوه سلطنت شد ننگ‌کناسی****به‌جای استخوان‌گه خورده می گردد هما اینجا
که می‌آرد پیام دوستان رفته زین محفل****مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا
غبار صبح دیدی شرم‌دار ز سیر این‌گلشن****ز عبرت خاک بر سرکرده می‌آید هوا اینجا 
اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد****کف پا کند سرکوبی دست دعا اینجا
طرب عمری‌ست با سازکدورت برنمی‌آبد****سیاهی پیشتاز افتاد ز رنگ حنا اینجا 
روم درکنج تنهایی زمانی واکشم بیدل**** که‌از دلهای پر در بزم‌صحبت نیست جا اینجا

غزل شمارهٔ 12: پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌کبریا اینجا

پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌کبریا اینجا****به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا
دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد****بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا
غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بی‌ساحل****سر آن دامن از دست‌که می‌گردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن****که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا
غبارم آب می‌گردد ز شرم گردن‌افرازی****ز شبنم برنیایم‌گر همه‌گردم هوا اینجا
لباسی نیست‌هستی را که‌پوشد عیب‌پیدایی****سحر از تار و پود چاک می‌بافد ردا اینجا
شبستان جهان و سایهٔ دولت چه‌فخراست این****مگردرچشم خفاش آشیان بندد هما اینجا
حضور استقامت می‌پرستد شمع این محفل****به پا افتد اگرگردد سر ازگردن جدا اینجا
به‌دوش نکهت‌گل می‌روم ازخویش و می‌آیم****که می‌آرد پیام ناز آن آواز پا اینجا
به‌گوشم از تب و تاب نفس آواز می‌آید****که‌گر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا
امید دستگیری منقطع‌کن زین سبک مغزان****که‌چون نی ناله‌برمی‌خیزد از سعی عصااینجا
صدای التفاتی از سر این خوان نمی‌جوشد****لب‌گوری مگر واگردد وگوید بیا اینجا
هومن‌گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد****نیفتد در فشارتنگی از بند قبا اینجا 
به رنگ‌آمیزی اقبال منعم نازها دارد****ندید این بیخبر روی که می‌سازد سیا اینجا 
طبایع را فسون حرص دارد در به در بیدل****جهان لبریز استغناست‌گر باشد حیا اینجا

غزل شمارهٔ 13: آبیار چمن رنگ سراب است اینجا

آبیار چمن رنگ سراب است اینجا****درگل خندة تصویرگلاب است اینجا
وهم تاکی شمرد سال و مه فرصت‌کار****شیشهٔ ساعت‌موهوم حباب‌است اینجا
چیست گردون هوس‌افزای خیالات عدم****عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
چه قدر شب رود از خودکه‌کندگرد سحر****مو سفیدی عرق سعی شباب است اینجا
قد خم‌گشته نشان می‌دهد از وحشت عمر****بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا
عشق ز اول علم لغزش پاداشت بلند****عذر مستان به لب موج شراب است اینجا
بوریا راحت مخمل به فراموشی داد****صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا
لذت‌داغ جگر حق فراموشی نیست****قسمتی در نمک اشک‌کباب است اینجا 
همه درسعی فنا پیشترازیکدگریم ***با شرر سنگ‌گروتاز شتاب است اینجا 
رستن از آفت امکا‌ن تهی از خود شدنست ****تو زکشتی مگذر عالم آب است اینجا 
زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب ****هرکجا بحث‌سئوالی‌ست جواب است اینجا 
بیدل آن فتنه‌که توفان قیامت دارد**** غیردل نیست همین خانه خراب است اینجا

غزل شمارهٔ 14: صبح پیری اثر قطع امید است اینجا

صبح پیری اثر قطع امید است اینجا****تار و پودکفنت موی سفید است اینجا
ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست****رم برق نفسی چند نشید است اینجا
جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ****چمن‌آراست قدیمی که‌جدید است‌اینجا
نقشی از پردهٔ درد ا‌ست گشاد دو جهان****هر شکستی‌که بود، فتح نوید است اینجا
غنچهٔ وا شده مشکل‌که دلی نگشاید****بستگی چون رود ازقفل کلید است اینجا
مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را****پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا
تخم‌گل ریشه طراز رگ‌سنبل نشود****هم‌درآنجاست‌سعیدآنکه سعیداست‌اینجا
مگذر از رنگ‌که آیینهٔ اقبال صفاست****دود برچهرهٔ آتش شب‌عید است اینجا
جهد تعطیل صفت نقص‌کمال ذاتست****یا بگویا بشنوگفت و شنید است اینجا
در جنون‌حسرت عیش دگراز بیخبری‌ست****موی ژولیده‌همان سایهٔ بید است اینجا
زین چمن‌هر رگ‌گل دامن‌خون‌آلودی‌است****حیرتم‌کشت ندانم‌که شهید است اینجا
بوی یأًس از چمن جلوهٔ امکان پیداست****دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا

غزل شمارهٔ 15: جام امید نظرگاه خمار است اینجا

جام امید نظرگاه خمار است اینجا****حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیش‌ها غیر تماشای زیانکاری نیست****درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت می‌طلبی منتظر آفت باش****سر بالین‌طلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد****امتیازی‌که نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت****فرصتی نیست وگرنه همه‌کار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد****که حبابیم و نفس آینه‌دار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم****بحر چندانکه زند موج‌کنار است اینجا
عجز طاقت همه‌دم شاهد معدومی ماست****نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد****از قدم تا به جبین آبله‌زار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بی‌تمثالی‌ست****حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا

غزل شمارهٔ 16: جوش اشکیم وشکست آیینه‌دار است اینجا

جوش اشکیم وشکست آیینه‌دار است اینجا****رقص هستی همه‌دم شیشه سوار است اینجا
عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیدایی‌ست****هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا
عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار****هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا
به غرور من وماکلفت دلها مپسند****ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا
نفی خود می‌کنم اثبات برون می‌آید****تا به‌کی رنگ توان باخت بهار است‌اینجا
هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است****روز شب صورت پشت و رخ‌کار است اینجا
سایه‌ام باکه دهم عرضه سیه‌بختی خویش****روز هم آینه‌دار شب تار است اینجا
دامن چیده در این دشت تنزه دارد****خاک صیادگل از خون شکار است اینجا
زندگی معبدشرمی ست چه طاعت چه‌گناه****عرق جبهه همان سبحه شماراست‌اینجا
عشق می‌داند و بس قدرگرانجانی من****سنگ شیرازهٔ اجزای شرار است اینجا
چند بیدل به هوا دست وگریبان بودن****جیبت ازکف ندهی دامن یار است‌اینجا

غزل شمارهٔ 17: در خموشی همه صلح است نه جنگ است اینجا

در خموشی همه صلح است نه جنگ است اینجا****غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا
چشم بربند گرت ذوق تماشایی هست****صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سپه‌بختی تست****خانهٔ آینه بر روی‌که تنگ است اینجا
طایر عیش مقیم قفس حیرانی‌ست****مگذر ازگلشن تصویرکه‌رنگ است‌اینجا
درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است****گرهمه‌سنگ‌بود شیشه به‌چنگ است‌اینجا
چرخ‌پیمانه به‌دور افکن یک‌جام تهی است****مستی ما وتو آوازترنگ است اینجا
شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشی‌ست****قدم راهروان گردش رنگ است اینجا
از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس****آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا
طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار****اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا
شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند****دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا
دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست****دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا
منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست****چمن‌ازسایهٔ گل پشت‌پلنگ‌است اینجا
وحشت آن است‌که ناآمده از خود برونم****ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا
بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد****تاشرر هست ز خودرفتن سنگ‌است اینجا

غزل شمارهٔ 18: نه طرح باغ و نه‌گلشن فکنده‌اند اینجا

نه طرح باغ و نه‌گلشن فکنده‌اند اینجا****در آب آینه روغن فکنده‌اند اینجا
غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست****همه به دیدهٔ روشن فکناه‌اند اینجا
رسیده‌گیر به معراج امتیاز چو شمع****همان سری که زگردن فکنده‌اند اینجا
جنون مکن‌که دلیران عرصهٔ تحقیق****سپر ز خجلت جوشن فکنده‌اند اینجا
یکی‌ست حاصل و آفت به مزرعی‌که شبی****ز دانه مور به خرمن فکنده‌اند اینجا
به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز****هزار مرد ز یک زن فکنده‌اند اینجا
سر فسانه سلامت‌که خوابناکی چند****غبار وادی ایمن فکنده‌اند این‌جا
نهفته است‌تلاش محیط موج‌گوهر****یه روی آبله دامن فکنده‌اند اینجا
رموز دل نشود فاش بی‌چراغ یقین****نظر به خانه ز روزن فکنده‌ا‌ند اینجا
مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم****بساط عافیت من فکنده‌اند اینجا
چو شمع‌گردن دعوی چسان‌کشم بیدل****سرم به دوش فکندن فکند‌ه‌اند اینجا

غزل شمارهٔ 19: کسی در بندغفلت‌مانده‌ای چون من‌ندید اینجا

کسی در بندغفلت‌مانده‌ای چون من‌ندید اینجا****دو عالم یک درباز است و می‌جویم‌کلید اینجا
سرا‌غ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران****به سعی نقش پا راهی نمی‌گردد سفید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی****توان‌گر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا
زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد****به مژگان عمرها چون ریشه می‌باید دوید اینجا
تحیرگر به چشم انتظار ما نپردازد****چه وسعت می‌توان چیدن زآغوش امید اینجا
ترشرویی ندارد یمن جمعیت در این محفل****چو شیر این سرکه‌ات از یکدگر خواهد برید اینجا
به دل نقشی نمی‌بنددکه با وحشت نپیوندد****نمی‌دانم‌کدامین بی‌وفا آیینه چید اینجا
مر از بی‌بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه****بهار سایه‌ای رنگینتر ازگل داشت بید اینجا
گواه‌کشتهٔ تیغ نگاه اوست حیرانی****کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا
کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد****ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا
هجوم درد پیچیده‌ست هستی تا عدم بیدل****تو هم‌گرگوش داری ناله‌ای خواهی‌شنید اینجا

غزل شمارهٔ 20: به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا

به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا****که خونها می‌خورد تا شیر می‌گردد سفید اینجا
مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن****که‌سعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا
محیط از جنبش هر قطره‌صد توفان جنون دارد****شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا
گداز نیستی از انتظارم برنمی‌آرد****ز خاکستر شدن‌گل می‌کند چشم سفید اینجا
ز ساز الفت آهنگ عدم در پردة‌گوشم****نوایی می‌رسدکز بیخودی نتوان شنید اینجا
درین محنت‌سرا آیینهٔ اشک یتیمانم****که در بی‌دست و پایی هم مرا باید دوید اینجا 
کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم****که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا
نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد****کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا
تپشهای نفس ز پردة تحقق می‌گوید****که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا
بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل**** که بی‌سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا

غزل شمارهٔ 21: دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا

دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا****جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم****جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا
عالم همه میناگر بیداد شکست است****این طرفه‌که‌سنگ ستمی نیست در اینجا
تا سنبل این باغ به همواری رنگ است****جزکج نظری پیچ وخمی نیست دراینجا
بر نعمت دنیا چه هوسهاکه نپختیم****هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا
برهم نزنی سلسلهٔ نازکریمان****محتاج شدن بی‌کرمی نیست در اینجا
گرد حشم بی‌کسی‌ات سخت بلندست****از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا
ما بی‌خبران قافلهٔ دشت خیالیم****رنگ است به‌گردش قدمی نیست دراینجا
از حیرت دل بند نقاب توگشودیم****آیینه‌گری کارکمی نیست در اینجا
بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی****جز شوق برهمن صنمی نیست در اینجا

غزل شمارهٔ 22: چون غنچه همان به‌که بدزدی نفس اینجا

چون غنچه همان به‌که بدزدی نفس اینجا****تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت****مکتوب نبندند به بال مگس اینجا
خواهی‌که شود منزل مقصود مقامت****از آبلهٔ پای طلب‌کن جرس اینجا
آن به‌که ز دل محوکنی معنی بیداد****اظهار به خون می‌تپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشم‌گشودن****گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا
درکوی ضعیفی‌که تواند قدم افشرد****اینجاست‌که دارد دهن شعله خس اینجا
باگردش چشمت چه توان‌کرد، وگرنه****یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر****باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نتپد در قفس زخم که بی‌دوست****کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
درکوچهٔ الفت دل صاف آینه‌دار است****غیرازنفس خویش چه‌گیرد عسس اینجا
سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالی‌ست****ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا
بیدل نشود رام‌کسی طایر وصلش****تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا

غزل شمارهٔ 23: شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اینجا

شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اینجا****که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا
چو بوی‌گل‌گرفتارم به رنگ الفتی ورنه****گشاد بال پرواز است هرچاک قفس اینجا
سراغ‌کاروان ملک خاموشی بود مشکل****به بوی غنچه‌همدوش است‌آواز جرس اینجا
دل عارف چوآیینه بساط روشنی دارد****که‌نقش پای خود راگم نمی‌سازد نفس اینجا
تفاوت می‌فروشد امتیازت ورنه در معنی****کمال عشق افزون نیست ازنقص هوس اینجا
غم مستقبل و ماضی‌ست‌کان را حال می‌نامی****نقابی در میان اسث از غباریش وپس اینجا
غبار خاطر تیغت چرا شدکوچهٔ زخمم****که جزخونابهٔ حسرت نمی‌باشد عسس‌اینجا
نیندازد زکف بحر قبولش جنس مردودی****به دوش موج دارد نازبالش خارو خس اینجا
درتن ره نقش پا هم دارد از امید منشوری****نبیند داغ محرومی جبین هیچ‌کس اینجا
چه‌امکان است از خال لبش خط سر برون آرد****زنومیدی نخواهد دست برسر زد مگس اینجا
غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن****چه‌لازم چون سحر منت‌کشیدن از نفس‌اینجا
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل****ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا

غزل شمارهٔ 24: درمحفل ما ومنم محو صفیر هرصدا

درمحفل ما ومنم محو صفیر هرصدا****نم‌خورده ساز وحشتم زین‌نغمه‌های‌ترصدا
حیرت نوا افسانه‌ام از خویش پر بیگانه‌ام****تا در درون خانه‌ام دارم برون در صدا
یاد نگاه سرمه‌گون خوانده‌ست بر حالم فسون****مشکل‌که بیمار مرا برخیزد از بستر صدا
در فکر آن موی میان از بس‌که‌گشتم ناتوان****می‌چربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا
زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن****دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهرصدا
رنج غم و شادی مبر کو مطرب وکو نوحه‌گر****مشت سپند بی‌خبر دارد درین مجمر صدا
درکاروان وهم‌و ظن نی غربت‌است ونی وطن****خلقی زگرد ما ومن بسته‌ست محمل بر صدا
از حرف و صوت بی‌اثر شد جهل لنگر دارتر****برکوه خواند ناکجا افسون بال و پر صدا
چند از تپش پرداختن تیغ تظلم آختن****بیرون نخواهد تاختن زین‌گنبد بی‌در صدا
آخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شب****ز بس به‌خشکی زد طرب‌می‌گشت درساغر صدا
آسان نبود ای بی‌خبر از شوق دل بردن اثر****درخود شکستم‌آنقدرکاین صفحه زد مسطر صدا
بیدل به خود تا زنده‌ام صبح قیامت خنده‌ام****کز شور نظم افکنده‌ام درگوشهای کر صدا

غزل شمارهٔ 25: درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا

درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا****همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا
تلاش مطلب نایاب ما را داغ‌کرد آخر****جهانی رنج‌گوهر برد جز دریا نشد پیدا
دل‌گمگشته می‌گفتند دارد گرد این وادی****به جست و جو نفسها سوختم اما نشد پیدا
فلک درگردش پرگارگم کرده‌ست آرامش****جهان تا سر برون آورد غیر ازپا نشد پیدا
دلیل بی‌نشان در ملک پیدایی نمی‌باشد****سراغ ماکن ازگردی‌کزین صحرا نشد پیدا
چه سازد کس نفس‌سررشتهٔ تحقیق کم‌دارد****توگر داری دماغی جهدکن‌کز ما نشد پیدا
بهشت وکوثر ازحرص وهوس لبریزمی‌باشد****به عقبا هم رسیدم جز همین دنیا نشد پیدا
حضورکبریا تا نقش بستم عجزپیش آمد****برون احتیاج آثار استغنا نشد پیدا
سراغ‌رفتگان عمریست زین‌گلشن هوس‌کردم****به جای رنگ بویی هم از آن‌گلها نشد پیدا
به ذوق جستجو می‌باید از خود تا ابد رفتن****هزار امروز و فردا دی شد و فردا نشد پیدا
غم این تنگنایم برنیاورد از پریشانی****نفس آسودگی می‌خواست اما جا نشد پیدا
درین محفل به مید تسلی خون مخور بیدل****بیا در عالم دیگر رویم اینجا نشد پیدا

غزل شمارهٔ 26: چه‌امکان است‌گرد غیرازین محفل‌شود پیدا

چه‌امکان است‌گرد غیرازین محفل‌شود پیدا****همان لیلی شود بی‌پرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه می‌گردد****کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشی‌ات فهم حقیقت را نمی‌شاید****محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمی‌آرد****ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم****که‌عنقا چون شوداز بیضه‌گم‌بسمل شود پیدا
به‌گوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد****جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمری‌ست می‌پویم نشد یارب****که چون تمثال یک آیینه‌وارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری****به‌دریا قطره خون‌گردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمی‌باشد****مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد****که هرکس هرکجاگم‌شد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب می‌گردد****کزین دریا به قدریک‌گهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دل‌کن****که‌این‌گمگشته‌گر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت****طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد****اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا

غزل شمارهٔ 27: کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا

کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا****که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل****چوطفلان خون‌خوری یک‌عمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا****که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحاب‌کشت ما صد ره شکافد چشم‌گریانش****که‌گندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد****که‌گرد ساحلی زبن بحر بی‌پایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد****دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تاگل‌کند حسن‌کمال اینجا****کلف بی‌پرده‌گردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بی‌التفاتی سبحهٔ الفت****ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطی‌ها****که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد****که صاحبخانه‌گر پیدا شود مهمان شود پیدا
زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعت‌کن****فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به که‌گم‌باشد نفس درگرد معدومی****وگر پیدا تواند گشت بال‌افشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگی‌کردن****نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریف‌گوهر نایاب نبود سعی غواصان****مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بی‌شیشه نقش طاق نسیان‌کن****محال است‌اینکه‌هرجاجسم‌گم شدجان شودپیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر می‌خواهد****نگه می‌باید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل****زگاو و خر نمی‌آید مگر انسان شود پیدا

غزل شمارهٔ 28: کو بقاگر نفست‌گشت مکرر پیدا

کو بقاگر نفست‌گشت مکرر پیدا****پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود****وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا
شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود****پوستینی‌که شد از پیکر اخگر پیدا
جرم آدم چه اثر داشت‌که از منفعلی****گشت در مزرع گندم همه دختر پید‌ا
میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند****چوب در دست شد از دور سر خر پیدا
مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق****خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس****نشئه مشکل‌که شود از خط ساغر پیدا
قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه****به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا
دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک****روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا
فقر درکسوت اظهار هنر رسوایی‌ست****آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا
شخص تمثال دمید از هوس خودبینی****چه نمود آینه‌گرکرد سکندر پیدا
خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل****قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا

غزل شمارهٔ 29: چه‌ظلمت است اینکه‌گشت‌غفلت به‌چشم یاران ز نور ییدا

چه‌ظلمت است اینکه‌گشت‌غفلت به‌چشم یاران ز نور ییدا****همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن****غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا
در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش****رهی‌که‌کردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا
به فهم‌کیفیت حقیقت‌که راست بینش‌کجاست فطرت****بغیر شکل قیاس اینجا نمی‌کند چشم‌کورپیدا
به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن****به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا
چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بی‌نگه مبرهن****چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا
اشارهٔ دستگاه خاقان عیان ز مژگان موی چینی****گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا
کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع****بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا
چکیدن اشک ناله‌زا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد****فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا
نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان****ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا
بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینه‌سازگردد****کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا
ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتی‌ست سختروتر****چو آب از حد برد فسردن نمی‌شود جز بلورپیدا
گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بی‌تمیزی****ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نی‌گره کرد صور پیدا
ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردن‌ست بیدل****علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا

غزل شمارهٔ 30: نشد دراین درسگاه عبرت به‌فهم چندین رساله پیدا

نشد دراین درسگاه عبرت به‌فهم چندین رساله پیدا****جنون سوادی‌که‌کردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی****چو شبنم از داغ لاله‌گردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفری‌که می‌گشاید بر عتبارات می‌فزاید****خلای یک شیشه می‌نماید پری ز چندین پیاله پیدا
چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشه‌ام ترنگی****شکسته دارد دلم به رنگی‌که رنگ من‌کرد ناله پیدا
اگر به صد رنگ پرفشانم ز دام جستن نمی‌توانم****که‌کرد پرواز بی‌نشانم چو بال طاووس هاله پیدا
چو جوشد افسردگی ز دوران حذر ز امداد اهل حسان****که ابر در موسم زمستان نمی‌کند غیر ژاله پیدا
قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگیر بیدل****که‌می‌شوند این‌گلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا

غزل شمارهٔ 31: برآن سرم‌که ز دامن برون‌کشم پا را

برآن سرم‌که ز دامن برون‌کشم پا را ****به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست**** گهرکند چه‌قدر خشک آب دریا را
اثرگم است به گرد کساد این بازار **** همان به ناله فروشید درد دلها را
ز خویش‌گم شدنم‌کنج عزلتی دارد **** که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
زبان درد دل آسان نمی‌توان فهمید **** شکسته‌اند به صد رنگ شیشهٔ ما را
فضای خلوت دل جلوه‌گاه غیری نیست **** شکافتیم به نام تو این معما را
نگاه یار ز پهلوی ناز می‌بالد **** به قدرنشئه بلند است موج صهبا را
مخور فریب غنا از هوس‌گدازی یأس **** مباد آب دهد مزرع تمنا را
ز جوش صافی دل جسم جان تواند شد**** به سعی شیشه پری کرده‌اند خارا را
به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید **** اگر در آینه بینی جمال یکتا را 
به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق ****به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را 
چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل**** به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای ما را

غزل شمارهٔ 32: به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را

به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را****رک‌گل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را
خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی****که‌چون قمری قدح در چشم‌دارم سرو مینا را
نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن****فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را
درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمی‌یابم****چو شمع آخرگریبان می‌کنم نقش‌کف پا را
کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری****جنون افشاند بر ویرانه‌ام دامان صحرا را
به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمی‌بندد****اگر خواهی نگردی جلوه‌گر آیینه‌کن ما را
ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر****که‌گم‌کردیم در آغوش دی امروز و فردا را
نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی****تب شوق‌کسی در رقص دارد نبض دریا را
خموشی غیر افسودن چه‌گل ریزد به دامانت****اگر آزاده‌ای با ناله کن پیوند اعضا را
اقامت تهمتی در محفل‌کم فرصت هستی****چو عکس ازخانهٔ آیینه بیرون‌گرم‌کن جا را
مآل شعله هم‌داغ است گرآسودگی خواهی****به‌صدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را 
نشانها نیست غیراز نام آن هم تا بی بیدل**** جهانی دیده‌ای بشمار نقش بال عنقا را

غزل شمارهٔ 33: پریشان نسخه‌کرد اجزای مژگان تر ما را

پریشان نسخه‌کرد اجزای مژگان تر ما را****چه‌مضمون است درخاطر نگاهت‌حیرت‌انشا را
نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان****پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را
نه‌از عیش‌است‌اگر چون‌شیشهٔ می قلقل آ‌هنگم****شکست دل صلایی می‌زند رنگ تماشا را
سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل****ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را
نبندی بردل آزاد نقش تهمت حسرت****که پیش از بیخودی مستان تهی‌کردند مینا را
شکوه‌کبریای او ز عجز ما چه می‌پرسی****نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را
نمی‌سازد متاع هوش با یوسف خریداران****مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را
مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی****که چون آتش زپا افتد به خاکستر‌دهد جا را
غبار ماضی و مستقبل از حال تو می‌جوشد****در امروز است‌گم‌گر واشکافی دی و فردا را
به‌هوش آتا به این آهنگ مالم‌گوش تمییزت****که در چشم غلط‌بینت چه پنهانی‌ست پیدا را 
به‌این‌کثرت‌نمایی غافل ازوحدت مشو بیدل**** خیال آیینه‌ها درپیش دارد شخص تنها را

غزل شمارهٔ 34: جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را

جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را****هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید****حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان****باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را
روزی‌دو زین بضاعت‌مردن کفیل‌هستی‌ست****برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
در چشم‌کس نمانده‌ست‌گنجایش مروت****زین خانه‌ها چه مقدار تنگی‌گرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم****آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست****صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را
تا زنده‌ایم باید در فکر خویش مردن****گردون بی‌مروت برماگماشت ما را
آهم‌ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت****پستی‌ست‌گر خجالت شبنم‌کند هوا را
بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست****رنگین نمی‌توان‌کرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم بی‌دامن غنا نیست****صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن****دستی گر نداری زحمت مده عصا را
خاک زمین آداب‌گر پی سپر توان‌کرد****ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را
هنگام شیب بیدل‌کفر است شعله‌خویی****محراب‌کبر نتوان‌کردن قد دوتا را

غزل شمارهٔ 35: خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را

خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را****به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را
هوایت نکهت‌گل راکند داغ دل‌گلشن****تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را
سفید از حسرت این انتظار است استخوان من****که یارب ناوکت درکوچهٔ دل‌کی نهد پا را
غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه****شکست طره‌ات عمری‌ست پیدامی‌کند مارا
حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمی‌گردد****گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را
سخن تادر جهان باقی‌ست از معدومی آزادم****زبان‌گفتگوها بال پروازست عنقا را
خزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن****گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را
بلند وپست خار راه عجز ما نمی‌گردد****به‌پهلو قطع‌سازد سایه چندین‌کوه‌و صحرا را
الهی از سر ماکم نگردد سایهٔ مستی****که بی‌صهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را
به بزم وصل از شوق فضول ایمن نی‌ام بیدل****مبادابرام تمهید تغافل گردد ایما را

غزل شمارهٔ 36: گذشت‌از چرخ و بگرفت‌آبله چشم‌ثریا را

گذشت‌از چرخ و بگرفت‌آبله چشم‌ثریا را****هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را
تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را****نوایی هست درخاطرشک؟ رنگ مینا را
ندارد شور امکان جز به‌کنج فقر آسودن****اگر ساحل شوی در آب‌گوهرگیر دریا را
درین‌دریا ز بس فرش است‌اجزای‌شکست من****به‌هرسومی‌روم چون موج برخود می‌نهم پا را
به تدبیر دگر نتوان ز داغ‌کلفت آسودن****مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را
به‌حال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم****هوایی‌کرد رقص‌گردباد اجزای صحرا را
درین ویرانه همچشم نگاهم‌کز سبکروحی****درون خانه‌ام وز خویش خالی کرده‌ام جا را
بهشتی از دل هر ذره در پروز می‌آید****اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را
مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم****مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را
تجاهل چون حباب‌از فهم‌هستی مفت جمعیت****تو می‌آیی برون زنهار مشکاف این معما را
به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم****نمی‌دانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را
همین درد است برگ عشرت خونین‌دلان بیدل****هجوم‌گریه مست خنده دارد طبع مینا را

غزل شمارهٔ 37: کسی چه شکرکند دولت تمنا را

کسی چه شکرکند دولت تمنا را****به عالمی‌که تویی ناله می‌کشد ما را
ندرد انجمن یأس ما شراب دگر****هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
به عالمی‌که حلاوت نشانهٔ ننگ است****دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است****گوهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را
درشت‌خو چه خیال است نرم‌گو باشد؟****شرارخیزی محض است طبع خارا را
سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست****شکسته‌اند به صد موج رنگ دریا را
صفای دل به‌کدورت مده ز فکر دویی****که عکس تنگ برآیینه کند جا را
برون لفظ محال است جلوهٔ معنی****همان زکسوت‌اسما طلب مسما را
رسیده‌ایم ز اسما به فهم معنی خویش****گرفته‌ایم ز عنقا سراغ عنقا را
هزار معنی پیچیده در تغافل تست****به ابروی تو چه نسبت‌زبان‌گویا را
سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند****که چون نفس نرساندند برزمین پا را
همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل ***چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را

غزل شمارهٔ 38: موج پوشید روی دریا را

موج پوشید روی دریا را****پردهٔ اسم شد مسما را
نیست بی‌بال اسم پروازش****کس ندید آشیان عنقا را
عصمت حسن یوسفی زد چاک****پردهٔ طاقت زلیخا را
می‌کشد پنبه هرسحرخورشید****تا دهد جلوه داغ دلها را
جاده هرسوگشاده است آغوش****که دریده‌ست جیب صحرا را
شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست****ابر ننشاند جوش دریا را
آگهی می‌زند چوآیینه****مُهر بر لب زبان‌گویا را
قفل‌گنج زر است خاموشی****از صدف پرس این معما را
بیدل ار واقفی ز سرّ یقین****ترک‌کن قصهٔ من وما را

غزل شمارهٔ 39: نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را

نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را****مگردرآب چون یاقوت‌گیرند آتش ما را
دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد****گهر دزدیده‌است اینجاعنان موج‌دریا را
بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی****درآغوش نفس‌گر خون‌کنی عرض تمنا را
غبار احتیاج آنجاکه دامان طلب‌گیرد****روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را
به‌عرض بیخودیهاگرم‌کن هنگامهٔ مشرب****که می‌نامیده‌اند اینجا شکست رنگ مینا را
فروغ این شبستان جز رم برقی نمی‌باشد****چراغان‌کرده‌اند از چشم آهوکوه و صحرا را
دراین‌محفل‌پریشان‌جلوه‌است آن‌حسن یکتایی****شکستی‌کوکه پردازی دهد آیینهٔ ما را
سبکتازاست شوق امامن آن سنگ زمینگیرم****که‌دررنگ شرراز خویش خالی می‌کنم جا را
به‌داغ بی‌نگاهی رفت‌ازین محفل چراغ من****شکست آیینهٔ رنگی‌که‌گم‌کردم تماشا را
هوس چون نارسا شد نسیه نقدحال می‌گردد****امل را رشته‌کوته ساز و عقباگیر دنیا را
ز شور بی‌نشانی بی‌نشانی شد نشان بیدل****که‌گم‌گشتن زگم‌گشتن برون آورد عنقا را

غزل شمارهٔ 40: نسیم شانه‌کند زلف موج دریا را

نسیم شانه‌کند زلف موج دریا را****غبار سرمه دهد چشم‌کوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست****گهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند****که خضرتنگ به برمی‌کشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد****که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمی‌آید از زبان درشت****شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشه‌تشنه‌لب‌خون مابودبیدل****چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را

غزل شمارهٔ 41: نفس آشفته می‌دارد چوگل جمعیت ما را

نفس آشفته می‌دارد چوگل جمعیت ما را****پریشان می‌نویسدکلک موج احوال دریا را
در این وادی‌که می‌بایدگذشت از هرچه پیش آید****خوش‌آن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
ز درد مطلب نایاب تاکی‌گریه سرکردن****تمنا آخر از خجلت عرق‌کرد اشک رسوا را
به‌این فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی****سحر هم در عدم خواهد فراهم‌کرد اجزا را
گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد****ز خون‌گشتن توان در دل‌گرفتن جمله‌اعضا را
یه جای ناله می‌خیزد غبار خاکسارانت****صداگردی‌ست یکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهی چه امکانست‌گردد حمع خوددا‌ری****که باهر موج می‌بایدگذشت از خویش دریارا
دراین‌گلشن‌چوگل‌یک پرزدن‌رخصت‌نمی‌باشد****مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
فلک تکلیف جاهت‌گرکند فال حماقت زن****که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را
چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود****که‌از چشم غزالان‌خانه‌بردوش است صحرا‌را
نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت****مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
سیه روزی فروغ تیره‌بختان بس بود بیدل****ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را

غزل شمارهٔ 42: نگاه وحشی لیلی چه افسون‌کرد صحرا را

نگاه وحشی لیلی چه افسون‌کرد صحرا را****که‌نقش پای آهو چشم‌مجنون‌کرد صحرارا
دل از داغ محبت‌گر به این دیوانگی بالد****همان‌یک‌لاله‌خواهدطشت‌پرخون‌کرد‌صحرارا
بهار تازه‌رویی حسن فردوسی دگر دارد****گشاد جبهه رشک ربع مسکون‌کرد صحرا را
به پستی در نمانی‌گر به آسودن نپردازی****غبارپرفشان هم دوش‌گردون‌کرد صحرا را
دماغ اهل مشرب با فضولی برنمی‌آید****هجوم این عمارتها دگرگون‌کرد صحرا را
ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی****دل غافل به‌کنج خانه مدفون‌کرد صحرا را
ندانم گردباد از مکتب فکرکه می‌آید****که‌این یک مصرع پیچیده موزون‌کردصحرارا
به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم****بلندی ننگ چین بردامن افزون‌کرد صحرارا
غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب****غم آزادیی‌کز شهر بیرون‌کرد صحرا را
به‌کشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل**** شکست‌این‌آبله‌چندان‌که‌جیحون‌کردصحرا را

غزل شمارهٔ 43: دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را

دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را****که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را
درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما****که وهم بی‌سر وپایی برد از خود جدا ما را
به‌گردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی****غبارما مگربیرون برد زین‌آسیا ما را
اگر امروز دل با خاک را‌ه مرتضی جوشد****کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را
به حرف و صوت ممکن نیست ازعالم برون جستن****چه سازدکس زگنبد برنمی‌آرد صدا ما را
زسعی دست وپا آیینهٔ مقصد نشد روشن****کجایی ای ز خود رفتن توچیزی وانما ما را
غبار ما به صحرای عدم بال دگر می‌زد****فضولی درکجا انداخت یارب ازکجا ما را
کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد****قضا چندی به ذوق ین غذا داد اشتها ما را
کف خاک نفس بال وپریم ازضبط ما بگذر****به‌گردون می‌برد چون صبح‌از خوداین هوا مارا
جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد****ز ضبط ناله‌کرد آگاه نی در بوربا ما را
نقس‌واری مگر در دل خزد امید آسودن****که زبرآسمان پیدا نشد جا هیچ‌جا ما را
دل افسرده از ما غیر بیکاری نمی‌خواهد****حنا بسته‌ست این یک قطره خون سر تا به پا ما را
ز دل امید الفت بود با هسر ناامیدیها****به این بیگانه هم‌گاهی نکردند آشنا ما را
به عریانی‌کسی آگه نبود از حال ما بیدل****چه‌رسوایی‌که آمد پیش در زیر قبا ما را

غزل شمارهٔ 44: به خاک تیره آخر خودسریها می‌برد ما را

به خاک تیره آخر خودسریها می‌برد ما را****چو آتش‌گردن‌افرازی ته پا می‌برد ما را
غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری****که‌هرکس می‌رود چون‌سایه از جامی‌برد مارا
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش****غباریم وتپیدن ازکف ما می‌برد ما را
به‌گلزاری‌که شبنم هم امید رنگ بو دارد****نگاه هرزه جولان بی‌تمنا می‌برد ما را
گر از دیر وارستیم شوق‌عبه پیش آمد****تک وپوی نفس یارب‌کجاها می‌برد ما را
به یستیهای آهنگ هلب خفته‌ست مفراجی.****نفس‌گر واگذارد، تا مسیحا می‌برد ما را
در آغوش خزان ما دو عالم رنگ می‌بازد****ز خود رفتن به‌چندین جلوه یک‌جا می‌برد مارا
گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل****چو شمع آتش عنانی رشته برپامی‌برد ما را
دکان‌آرایی هستی‌گر این خجلت‌کند سامان****عرق تا خاک گردیذن به دریا می‌برد ما را
اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل**** همین یک پیش پا دیدن به عقبا می‌برد ما را

غزل شمارهٔ 45: ز بزم وصل خواهشهای بیجا می‌برد ما را

ز بزم وصل خواهشهای بیجا می‌برد ما را****چوگوهر موج ما بیرون دریا می‌برد ما را
ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان****نگه تا می‌رود ازخود به یغما می‌برد ما را
چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی****به‌هر راهی‌که‌خواهد بی‌خودیها می‌برد ما را
جنون می‌ریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم****به هرجا مشت خاری شد تقاضا می‌برد ما را
چوکار نارسای عاجزان با اینهمه پستی****به جز دست دعا دیگرکه بالا می‌برد ما را
همان چون سایه ما و سجدهٔ شکرجبین سایی****که تا آن آستان بی‌زحمت پا می‌برد ما را
ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد****پرافشانی به طوف بال عنقا می‌برد ما را
ندارد نشئهٔ آزادی ما ساغر دیگر****غبار دامن‌افشاندن به صحرا می‌برد ما را
مدارایی به یاران می‌کند تمکین ما، ورنه****شکست‌رنگ از این محفل چومینا می‌برد ما را
نه‌گلشن را زما رنگی نه صحرا را زماگردی****به هرجا می‌برد شوق تو بی‌ما می‌برد ما را
گداز درد توفان‌کرد، دست از ما بشو بیدل****نبرد این سیل اگر امروز، فردا می‌برد ما را

غزل شمارهٔ 46: جنون‌کی قدردان‌کوه و هامون می‌کند ما را

جنون‌کی قدردان‌کوه و هامون می‌کند ما را****همان فرزانگی روزی دومجنون می‌کند ما را
نفس هر دم‌زدن صدصبح محشر فتنه می‌خندد****هوای باغ موهومی چه افسون می‌کند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی****حنا چندان که بوسد دست او خون می‌کند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید****همه گر رنگ می‌گردم‌که‌گردون می‌کند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد****به‌روی زر، نشست سکه قارون می‌کند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی****به‌جزصفرهوس برما چه افزون می‌کند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش****که تکلیف شراب از جام واژون می‌کند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حک‌کند، ورنه****عبارت هرچه باشد ننگ‌مضمون می‌کند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت****کسوفی هست‌کاخر در می افیون می‌کندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز می‌آید****که آه از بی‌بری نبودکه موزون می‌کند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد****همین رخت سیه محتاج صابون می‌کند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد****فشار بام و در از خانه بیرون می‌کند ما را

غزل شمارهٔ 47: در عالمی‌که با خود رنگی نبود ما را

در عالمی‌که با خود رنگی نبود ما را****بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را
مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی****خورشید التفاتش از ما زدود ما را
پرواز فطرت ما، در دام بال می‌زد****آزادکرد فضلش از هر قیود ما را
اعداد ما تهی‌کرد چندان‌که صفرگشتیم****از خویش‌کاست اما بر ما فزود ما را

غزل شمارهٔ 48: حسابی نیست با وحشت جنون‌کامل ما را

حسابی نیست با وحشت جنون‌کامل ما را****مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل****به‌تعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را
ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی****عبث بر ما تنک‌کردند تیغ قاتل ما را
غبار احتیاج امواج دریا خشک می‌سازد****عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را
صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی****فروغ شمع‌کام اژدها شد محفل ما را
ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این****تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را
دل از سعی امل بر وضع آرامیده می‌لرزد****مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را
شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن****گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را
ز خشکیهای وضع عافیت تر می‌شود همت****عرق ای‌کاش در دریا نشاند ساحل ما را
تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد****به روی شعله‌گر پاشی غبارکاهل ما را
حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد****خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را

غزل شمارهٔ 49: سری‌نبودبه وحشت‌زبزم‌جستن‌مارا

سری‌نبودبه وحشت‌زبزم‌جستن‌مارا****فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
چواشک بی سر و پایی جنون شوق‌که‌دارد****زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را
رسیده‌ایم ز هر دم زدن به عالم دیگر****سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را
سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل****به‌پیش‌پا چه بلایی‌ست طبع روشن ما را
کجا رویم‌که بیداد دل رسد به شنیدن****به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را
نگه‌چو جوهر آیینه سوخت ریشه‌به‌مژگان****ز شرم حسن‌که دادند آب‌گلشن ما را
فلک چوسبحه درین خشکسال قحط مروت****به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را
نفس به قید دل افسرده همچو موج به‌گوهر****همین یک آبله استادگی‌ست رفتن ما را
عروج نازگلی بود از بهار ضعیفی****به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را
جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی****دیت همین فرق جبهه‌ای‌ست‌کشتن ما را
زشرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل****که فکرما نکند تیره طبع روشن ما را

غزل شمارهٔ 50: محبت بسکه پرکرد ازوفا جان وتن ما را

محبت بسکه پرکرد ازوفا جان وتن ما را****کند یوسف صداگر بوکنی پیراهن ما را
چوصحرا مشرب ما ننگ وحشت‌برنمی‌تابد****نگهدارد خدا از تنگی چین دامن ما را
چنان مطلق عنان تازست شمع ما ازین محفل****که رنگ رفته دارد پاس ازخود رفتن ما را
خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد****عنان‌گیرید این آتش به عالم افکن ما را
گهر دارد حصارآبرو در ضبط امواجش****میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را
فلک در خاک می‌غلتید از شرم سرافرازی****اگر می‌دید معراج ز پا افتادن ما را
به اشک افتادکار آه ما از پیش پا دیدن****ز شبنم بال ترگردید صبح‌گلشن ما را
هوس هر سو بساط ناز دیگر پهن می‌چیند****ندید این بیخبر مژگان به هم آوردن ما را
ازین خاشاک اوهامی‌که دارد مزرع هستی****به‌گاو چرخ نتوان پاک‌کردن خرمن ما را
چوماهی خارخار طبع درکار است و ما غافل****که برامواج پوشانده‌ست‌گردون جوشن ما را
زآب زندگی تا بگذرد تشویش رعنایی****خم‌وضع ادب پل‌کرد دوش وگردن ما را
به‌حرف وصوت تاکی تیره‌سازی‌وقت مابیدل****چراغ چارسومپسند طبع روشن ما را

غزل شمارهٔ 51: مکن سراغ غبار زپا نشستهٔ ما را

مکن سراغ غبار زپا نشستهٔ ما را****رسیده‌گیر به عنقا پر شکستهٔ ما را
گذشته‌ایم به پیری ز صیدگاه فضولی****بس است ناوک عبرت زه‌گسستهٔ ما را
فراهم آمدن رنگ و بو ثبات ندارد****به رشتهٔ رگ‌گل بسته‌اند دستهٔ ما را
هوای‌گلشن فردوس در قفس بنشاند****خیال در پس زانوی دل نشستهٔ ما را
ز دام چرخ پس از مرگ هم‌کجاست رهایی****حساب‌کیست به مجمر سند جستهٔ ما را
بهانه‌جوی خیالیم واعظ این چه جنون است****به حرف وصوت مسوزان دماغ خستهٔ ما را
مگیر خرده به‌مضمون خون چکیدهٔ‌بیدل****ستم فشار مکن زخم تازه بستهٔ ما را

غزل شمارهٔ 52: نشاند بر مژه اشک ز هم‌گسستهٔ ما را

نشاند بر مژه اشک ز هم‌گسستهٔ ما را****تحیرکه به این رنگ بست دستهٔ ما را؟
هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل****فلک فکند به پاکار دست بستهٔ ما را
کسی‌به‌ضبط‌نفس چون‌سحرچه سحرفروشد****رهاکنید غبار عنان‌گسستهٔ ما را
به سیر باغ مرو چون نماند فصل جوانی****چمن چه‌دسته‌کند رنگهای جستهٔ مارا
زبان به‌کام خموش است ازشکایت یاران****به پیش کس مگشایید زخم بستهٔ ما را
هجوم ناله نشسته است در غبار ضعیفی****برآورند ز بالین پر شکستهٔ ما را
سراغ نقش قدم بیدل از هوا نکندکس****زخاک جوسردر زیرپا نشستهٔ ما را

غزل شمارهٔ 53: خدا چو شمع دهد جرأت آب دیدهٔ ما را

خدا چو شمع دهد جرأت آب دیدهٔ ما را****که افکند ته پاگردن‌کشیدهٔ ما را
شهید تیغ تغافل بر آستان‌که نالد****تظلمی‌ست چو اشک از نظر چکیدهٔ ما را
چه دشت و درکه نکردیم قطع درپی فرصت****کسی نداد سراغ آهوی رمیدهٔ ما را
نداشتیم به وهم آنقدر دماغ تپیدن****به باد داد نفس خاک آرمیدهٔ ما را
به انفعال رسیدیم از فسون تعلق****به رخ فکند حیا دامن نچیدهٔ ما را
مگر به محکمهٔ دل یقین شود حق وباطل****گواه‌کیست حدیث ز خود شنیدهٔ ما را
نبرد همت‌کس از تلاش‌گوی تسلی****بیفکنید درتن ره شر بریدهٔ ما را
زربشه تا به ثمر صدهزارمرحله طی شد****که‌کرد این همه قاصد به خود رسیدهٔ ما را
مژه زهم نگشودیم تا چکد نم اشکی****گداخت شرم رقم‌کلک شق ندیدهٔ ما را
مباد تا به ابد نالد و خموش نگردد****به یاد شمع مده صبح نادمیدهٔ ما را
مقیم‌گوشهٔ نقش قدم شویم وگرنه****درکه حلقه‌کند پیکر خمیدهٔ ما را
نهفته است قضا سرنوشت معنی بیدل****رقم‌کجاست مگر خط‌کشی جریدهٔ ما را

غزل شمارهٔ 54: نقاب عارض گلجوش کرده‌ای ما را

نقاب عارض گلجوش کرده‌ای ما را****تو جلوه داری و روپوش‌کرده‌ای ما را
ز خود تهی‌شدگان‌گر نه از تو لبریزند****دگر برای چه آغوش‌کرده‌ای ما را
خراب میکدهٔ عالم خیال توایم****چه مشربی‌که قدح نوش‌کرده‌ای ما را
نمود ذره طلسم حضور خورشید است****که‌گفته است فراموش کرده‌ای ما را؟
ز طبع قطره نمی جزمحیط نتوان‌یافت****تو می‌تراوی اگر جوش‌کرده‌ای ما را
به رنگ آتش یاقوت ما و خاموشی****که حکم خون شو و مخروش‌کرده‌ای ما را
اگر به ناله نیرزیم رخصت آهی****نه‌ایم شعله که خاموش‌کرده‌ای ما را
چه بارکلفتی‌ای زندگی‌که همچو حباب****تمام آبله بر دوش‌کرده‌ای ما را
چوچشم چشمهٔ خورشید حیرتی داریم****تو ای مژه ز چه خس‌پوش‌کرده‌ای ما را
نوای پردهٔ خاکیم یک قلم بیدل****کجاست عبرت اگرگوش‌کرده‌ای ما را

غزل شمارهٔ 55: درین وادی چسان آرام باشدکارونها را

درین وادی چسان آرام باشدکارونها را****که همدوشی‌ست با ریگ روان سنگ نشانها را
چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امکان****که فرصت‌گردش چشمی‌ست دورآسمانها را
ز موج بحرکم سامانی عالم تماشاکن****که تیر بی‌پر از آه حباب است این‌کمانها را
جگر خون مگر بر اعتبار دل بیفزاید****که قیمت نیست غیراز خونبها یاقوت‌کانها را
به تدبیراز غم‌کونین ممکن نیست وارستن****مگرسوزد فراموشی متاع این دکانها را
علاج پیچ وتاب حرص نتوان یافتن ورنه****به جوش آورده فکر حاجت ما بحر وکانها را
به یک پرواز خاکستر شدیم از شعلهٔ غیرت****سلام توتیای ماست چشم آشیانها را
به بال وبر دهد پرواز مرغان رنج بیتابی****تپیدن بیش نبود حاصل ازگفتن زبانها را
چو رنگ رفته یاد آشیان سودی نمی‌بخشد****درین وادی‌که برگشتن نمی‌باشد عنانها را
گرانی‌کی‌کشد پای طلب در وادی شوقت****که جسم‌اینجا سبکروحی‌کند تعلیم جانهارا
من وعرض نیاز، ازعزت و خواری چه می‌پرسی****که‌نقش سجده بیش از صدر خواهد آستانهارا
چنین‌کزکلک ما رنگ معانی می‌چکد بیدل****توان گفتن رگ ابر بهار این ناودانها را

غزل شمارهٔ 56: شررتمهید سازد مطلب ما داستانها را

شررتمهید سازد مطلب ما داستانها را****دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد****جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیده‌ای جدی نما تا بی‌نفس‌گردی****صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیال‌کیست این‌گلشن****که اشک چشم مرغان‌کردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد****طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابی‌ست افسردگی تاکی****مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمی‌باشد****ز بس وسعت فروبرده‌ست این دریاکرانها را
به‌سعی اشک کام‌از دهر حاصل‌می‌کنی روزی****که آهت پرّه‌گردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکج‌اندیشان مشو ایمن****تواضع درکمین تیر می‌دارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی****تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودم‌کزپی طرف جبین من****به دوش باد می‌آرند خاک آستانها را
تو هم‌خاموش شو بیدل‌که‌من از یاد دیداری****به دوش حیرت آیینه می‌بندم فغانها را

غزل شمارهٔ 57: گذشتگان که هوس دیده‌اند دنیا را

گذشتگان که هوس دیده‌اند دنیا را****به پیش خود همه پس دیده‌اند دنیا را
دوام‌کلفت دل آرزو نخواهی کرد****در آینه دو نفس دیده‌اند دنیا را
چوصبح هیچ‌کس اینجا بقا نمی‌خواهد****هزار بار ز بس دیده‌اند دنیا را
دل دو نیم چوگندم نموده‌اند انبار****اگر به قدر عدس دیده‌اند دنیا را
به احتیاط قدم زن‌که عافیت‌طلبان****سگ گسسته مرس دیده‌اند دنیا را
مقیدان به چه نازند ازین تماشاگاه****به چشم باز قفس دیده‌انددنیا را
دمی به حکم هوس چشم آب باید داد****که دود آتش خس دیده‌اند دنیا را
به‌قدر جاه و حشم انفعال در جوش است****هما کجاست مگس دیده‌اند دنیا را
چه‌آگهی وچه‌غفلت چه‌زندگی‌وچه‌مرگ****قیامت همه‌کس دیده‌اند دنیا را
وداع قافلهٔ اعتبارکن بیدل****همین صدای جرس دیده‌اند دنیا را

غزل شمارهٔ 58: حسنی است بررخش رقم مشک ناب را

حسنی است بررخش رقم مشک ناب را****نظاره کن غبار خط آفتاب را
هر جلوه باز شیفتهٔ رنگ دیگر است****آن حسن برق نیست‌که سوزد نقاب را
مست خیال میکدهٔ نرگس توایم****شور جنون‌کند قدح ما شراب را
بوی بهار شوق تو را رنگ معجزی‌ست****کارد به رقص و زمزمه مرغ‌کباب را
خاکستر است شعله‌ام امروز و خوشدلم****یعنی رسانده‌ام به صبوری شتاب را
ما را زتیغ مرگ مترسان‌که از ازل****بر موج بسته اندکلاه حباب را
اسباب زندگی همه دام تحیر است****غیر از فریب هیچ نباشد سراب را
کو شور مستیی‌که درین عبرت انجمن****گرد شکست شیشه‌کنم ماهتاب را
سیماب را ز آینه پای‌گریز نیست****دارد تحیرم به قفس اضطراب را
توفان طراز چشم من از پهلوی دل است****سامان آبروست ز دریا سحاب را
دانا و میل صحبت نادان چه ممکن است****موج‌گهر به خاک نیامیزد آب را
تا چند رشتهٔ نفس از وهم تافتن****دیگر به پای خویش مپیچ این طناب را
بیدل شکسته رنگی خاصان مقرراست****باشد شکستگی ورق انتخاب را

غزل شمارهٔ 59: فال حباب زن بشمر موج آب را

فال حباب زن بشمر موج آب را****چشمی به‌صفرگیر و نظرکن حساب را
عشق ازمزاج ما به هوس‌گشت متهم****در شک‌گرفت نقطهٔ وهم انتخاب را
گر نیست زبن قلمرواوهام عبمتت****آب حیات تشنه لبی‌کن سبراب را
چشمم تحیر آینهٔ نقش پای تست****مپسند خالی از قدمت این رکاب را
عالم تصرف بد بیضاگرفته است****اعجاز دیگر است ز رویت نقاب را
امروز در قلمرو نظاره نور نیست****از بس خطت به سایه نشاند آفتاب را
فیض بهار لغزش مستانه بردنی‌ست****در شیشه‌های آبله می‌کن‌گلاب را
اجزای ما جو صبح نفس‌پرور است و بس****شیرزه کرده‌اند به باد این‌کتاب را
ما بیخودان به غفلت خ‌د پی نبرده‌ایم****چشم آشنانشدکه چه رنگ است خواب‌را
در طینت فسرده صفاهاکدورت است****آیینه می‌کند همه زنگار آب را
جوش خزانم آینه‌دار بهار اوست****نظاره‌کن ز چاک کتان ماهتاب را
بیدل به‌گیر و دار نفس آنقدر مناز****آیینه‌کن شکست‌کلاه حباب را

غزل شمارهٔ 60: یک آه سرد نیم شبی ازجگربرآ

یک آه سرد نیم شبی ازجگربرآ****سرکوب پرفشانی چندین سحر برآ
با نشئهٔ حلاوت درد آشنا نه‌ای****چون نی به ناله پیچ وسراپا شکربرآ
ای مدعی حریفی ما جوهر تو نیست****باتیغ تا طرف نشوی بی‌جگر برآ
غیریت از نتایج طبع درشت توست****اجزای آب شو، ز دل یکدگر برآ
افسردگی تلافی جولان چه همت است****ای قطره از محیط‌گذشتی گهر برآ
پرواز بی‌نشانی از این دشت مفت نیست****سعی غبار شو همه تن بال وپر برآ
جسم فسرده نیست حریف رسایی‌ات****بشکسته طرف دامن سنگ ای شرر برآ
تا جان بری زآفت بنیاد زندگی****زین خانه یک دو دم ز نفس پیشتر برآ
ناصافی دلت غم اسباب می‌کشد****آیینه صندلی کن و از دردسر برآ
کثرت جنون معاملگیهای وحدت است****آیینه بشکن ازغم عیب وهنربرآ
کم نیستی زشمع درتن عبرت انجمن****یک دانه‌کم شواز خود و چندین ثمر برآ
بیدل تمیزت اینقدر افسون کلفت است****از خویش آنقدرکه ببالد نظر برآ

غزل شمارهٔ 61: نیستی پیشه‌کن از عالم پندار برآ

نیستی پیشه‌کن از عالم پندار برآ****خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ
قلقل ما و منت پر به‌گلو افتاده‌ست****بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ
تا به‌کی فرصت دیدار به خوابت‌گذرد****چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ
همه کس آینه‌پردازی عنقا دارد****تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
خودفروشی همه جا تخته نموده‌ست دکان****خواه در خانه‌نشین خواه به بازار برآ
سرسری نیست هوای سربام تحقیق****ترک دعوی‌کن ولختی به سرداربرآ
ناله هم بی‌مددی نیست به معراج قبول****بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ
تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت****با حدیث لبش از ه شکربار برآ
ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا****گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ
دادرس آینه بر طاق تغافل دارد****همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ
شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت****سخت وامانده‌ای از پای خود ای‌خار برآ
تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است****بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ

غزل شمارهٔ 62: فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ

فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ****همچوخون پیش ازفسردن از رگ‌بسمل برآ
ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادی‌ات****ای شرر نشو و نما زین‌کشت بیحاصل‌برآ
از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن****چون نفس دل هم اگرتنگی‌کند از دل برآ
قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست****مشت‌خاکی جوش زن سرتا قدم‌ساحل‌برآ
نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است****کای نهال باغ بی‌رنگی زآب وگل برآ
درخور اظهار باید اعتباری پیش برد****اوکریم آمد برون باری تو هم سایل برآ
شوخی معنی برون از پرده‌های لفظ نیست****من خراب محملم‌گولیلی از محمل برآ
خلقی آفت‌خرمن است‌اینجا به‌قدر احتیاط****عافیت‌می‌خواهی ازخود اندکی‌غافل برآ
کلفت دل دانه را از خاک بیرون می‌کشد****هرقدر بر خویشتن تنگی ازین منرل برآ
نقش‌کارآسمان عاری‌ست ز رنگ ثبات****گررگ سنگت‌کند چون بوی‌گل‌زایل برآ
عبرتی‌بسته‌ست محمل برشکست‌رنگ شمع****کای‌به‌خود وامانده‌در هررنگ‌ازاین‌محفل‌برآ
تا دو عالم مرکز پرگارتحقیقت شود****چون‌نفس یک پر زدن بیدل به‌گرد دل برآ

غزل شمارهٔ 63: با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ

با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ ****همچوصحرا پای در دامن زخان‌ومان برآ
اضطرابی نیست در پرواز شبنم زین چمن**** گرتوهم ازخود برون آیی به این عنوان برآ
اوج‌اقبال جهان راپایهٔ فرصت کجاست **** گوسرشکی چند بر بام سر مژگان برآ
خاطرت گرجمع شداز هردوعالم فارغی **** قطره‌واری چون‌گهر زین بحر بی‌پایان برآ
در جهان بی‌خبر شرم ازکه باید داشتن **** دیدة بینا ندارد هیچکس عریان برآ
اقتضای دور این محفل اگر فهمیده‌ای **** چون فراموشی به‌گرد خاطر یاران برآ
کم ز یوسف نیستی ای قدر دان عافیت **** چاه و زندان مغتنم‌گیر از صف اخوان برآ
دعوی فضل و هنر خواریست درابنای دهر **** آبرو می‌خواهی اینجا اندکی نادان برآ
عالمی در امتحانگاه هوس تک می‌زند**** گر نه‌ای قانع تو هم بیتاب ابن وآن برآ
تا نگردی پایمال منت امداد خلق**** بی‌عرق‌گامی دوپیش از خجلت احسان برآ
از فسردن ننگ دارد جوهر تمکین مرد**** چون‌کمان درخانه باش و برسر میدان برآ
هرکس‌اینجاقسمتش درخورداستعداداوست **** قابل صد نعمتی از پرده چون دندان برآ 
گر به شمشیرت برانند از ادبگاه نیاز**** همچوخون از زخم بیدل بالب‌خندان برآ

غزل شمارهٔ 64: شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ

شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ****یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ
تاب وتب سبحه بهل رشتهٔ زنارگسل****قطرهٔ می! جوش زن و برخط پیمانه‌برآ
اشک‌کشد تا به‌کجا ساغر ناموس حیا****شیشه به بازار شکن اندکی از خانه برآ
چون نفس از الفت دل پای توفرسود به‌گل****ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ
چرخ‌کلید در دل وقف جهادت نکند****اره صفت‌گو دم تیغت همه دندانه برآ
نیست خرابات‌جنون عرصهٔ جولان فنون****لغزش مستانه خوش است آبله پیمانه برآ
کرده فسون نفست غرهٔ عشق وهوست****دود چراغی‌که نه‌ای از دل پروانه برآ
تا ز خودت‌نیست خبر درته‌خاکست نظر****یک مژه برخویش‌گشاگنج زویرانه برآ
ما ومن عالم‌دون جمله‌فریب است وفسون****رو به در خواب زن ازکلفت افسانه برآ
بیدل ازافسونگری‌ات خرس‌وبز آدم‌نشود****چنگ به هرریش مزن ازهوس شانه برآ

غزل شمارهٔ 65: بیا تا دی‌کنیم امروز فردای قیامت را

بیا تا دی‌کنیم امروز فردای قیامت را****که چشم خیره‌بینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام آنگاه نومیدی****بروبیم از در بازکرم این‌گرد تهمت را
به راه فرصت ازگرد خیال افکنده‌ای دامی****پریخوانی است‌کزغفلت‌کنی درشیشه ساعت را
اگر علم و فنی داری نیاز طاق نسیان‌کن****که رنگ‌آمیزی‌ات نقاش می‌سازد خجالت را
دمی کایینه‌دار امتحان شد شوکت فقرم****کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدری****ترازو در نظر سرکوب تمکین‌کرد خفت را
عنان جستجوی مقصد عاشق‌که می‌گیرد****فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را
نگین شهرتی می‌خواست اقبال جنون من****ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرایش دیگر نمی‌خواهد****چو گردد استخوان بی‌مغز دعوت کن سعادت را
من و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی دارد****جهان وعظ است لیکن گوش می‌باید نصیحت را
به عزت عالمی جان می‌کند اما ازین غافل****که در نقش نگین معراج می‌باشد دنائت را
به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا****ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را
مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش****که لب واکردن امکان نیست‌زخم تیغ الفت را
درین صحرا همه‌گر از غباری چشم می‌پوشم****عرق آیینه‌ها بر جبهه می‌بندد مروت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل****فلاخن‌کرده باشی‌گردش رنگ قناعت را

غزل شمارهٔ 66: هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را

هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را****پشت پایی بود معراج این بنای پست را
بر فضولی ناکجا خواهی دکان ناز چید****جزگشاد و بست جنسی نیست درکف دست را
عمرها شد شورزنجیرازنفس وا می‌کشم****کشور دیوانه مجنون‌کرد بند و بست را
قول وفعل طینت بیباک دررهن خطاست****لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را
با همه معدوم از قید توهّم چاره نیست****ماهی بحرکمان هم می‌شناسد شست را
سرمه‌کردم تا قی چشمی به خویشم واکند****فطرت بی‌نورتاکی نیست بیند هست را
بیدل‌ازنازک‌خیالان مشق‌همواری‌خوش‌است****تا نیفشارد تأمل معنی یکدست را

غزل شمارهٔ 67: خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا

خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا****جرس آبله بیرون دهد آواز چرا
جذب حسنت‌گره از بیضهٔ فولادگشود****دیدهٔ ما به جمال تو نشد باز چرا
گرد ما راکه نشسته‌ست به راه طلبت****به خرامی نتوان‌کرد سرافراز چرا
دل به‌دست تو وما ازتو، دگر مانع‌کیست****خودنمایی نکند آینه آغاز چرا
سیل بنیاد حباب‌ست نظر واکردن****هوش ما هم نشود خانه برانداز چرا
ساز بیتابی دل‌گرنه عروج آهنگ است****نفس از نیم تپش می‌شود آواز چرا
گرنه سازی‌ست یقین رابطهٔ هر بم وزیر****شکوه شد زمزمهٔ طالع ناساز چرا
بی‌نگاهی اگر از عیب و هنر مستغنی‌ست****حیرت آینه دارد لب غماز چرا
آتشی نیست‌که آخر نشود خاکستر****پی انجام نمی‌گیری از آغاز چرا
نیست جز تو خودشکنی دامن اقبال بلند****آخر ای مشت غبار این همه پرواز چرا
بیدل آیینهٔ معشوق‌نما در بر تست****این نیازی‌که تو داری نشود ناز چرا

غزل شمارهٔ 68: پرتو آهی ز جیبت‌گل نکرد ای دل چرا

پرتو آهی ز جیبت‌گل نکرد ای دل چرا****همچو شمع‌کشته‌بی‌نوری درین‌محفل چرا
مشت‌خون خود چوگل باید به‌روی خویش ریخت****بی‌ادب آلوده‌سازی دامن قاتل چرا
خاک صد صحرا زدی آب از عرقهای تلاش****راه جولان هوس‌کامی نکردی‌گل چرا
منزلت عرض حضوراست ومقامت اوج قرب****نور خورشیدی به خاک تیرهٔ مایل چرا
سعی آرامت قفس فرسودة ابرام‌کرد****سر نمی‌دزدی زمانی در پر بسمل چرا
چون سلیمان هم‌گره بر باد نتوانست زد**** ای حباب این سرکشی بر عمر مستعجل چرا 
نیست از جیب تو بیرون‌گوهر مقصود تو ****بی‌خبر سر می‌زنی چون موج بر ساحل چرا
جلوه‌گاه حسن معنی خلوت لفظ است و بس ****طالب لیلی نشیند غافل ازمحمل چرا 
تا به‌کی بی‌مدعا چون شمع باید رفتنت ****جادهٔ خود را نسازی محو در منزل چرا 
بر دو عالم هر مژه برهم زدن خط می‌کشی ****نیست یک‌دم نقش خویش از صفحه‌ات زایل چرا 
جود اگر در معرض احسان تغافل پیشه نیست ****می‌درد حاجت گریبان از لب سایل چرا
گوهر عرض حباب آیینه‌دار حیرت است**** ای طلبم دل عبث‌گل‌کرده‌ای بیدل چرا

غزل شمارهٔ 69: خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا

خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا****می‌نمایی چشم حق بین را ره باطل چرا
مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع مانده‌ای****شاهباز قدسی و بر جیفه‌ای مایل چرا
بحرتوفان جوشی وپرواز شوخی موج‌تست****مانده‌ای‌افسرده ولب‌خشک چون‌ساحل چرا
چشم واکن‌گلخن ناسوت‌مأوای تونیست****برکف خاکستر افسرده بندی دل چرا
نیشی یأجوج سدّ جسم درراه توچیست****نیستی هاروت مردی در چه بابل چرا
غربت‌صحرای امکانت دوروزی بیش نیست****از وطن یکباره‌گشتی اینقدر غافل چرا
زین قفس تا آشیانت نیم‌پروازست و بس****بال همت برنمی‌افشانی ای بسمل چرا
قمری یک سروباش وعندلیب یک چمن****می‌شوی پروانه‌گرد شمع هرمحفل چرا
ابر اینجا می‌کند ازکیسهٔ دریا کرم****ای توانگر برنیاری حاجت سایل چرا
ناقهٔ وحشت‌متاعان دوش آزدی تست****چون شرربرسنگ باید بستنت محمل چرا
خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب****بیدل این دلبستگی برنقش آب وگل چرا

غزل شمارهٔ 70: به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا

به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا****نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به‌کمال زد****همه‌کس به‌عشرت حال زدتو جبین به‌نم‌نزدی چرا
ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر****اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
به عروج وسوسه تاختی نفست به هرزه‌گداختی****نه پای خود نشناختی، مژه‌ای به خم نزدی چرا 
به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه****به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا
زگشاد عقدة‌کارها همه داشت سعی ندامتی****درعالمی زدی ازطمع‌کف‌خود به‌هم نزدی چرا
اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانع‌کس نشد****طربت شکارهوس نشد، به‌کمین غم نزدی چرا
به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس****دم‌نقد مفت توبودو بس دو سه‌روزکم نزدی‌چر‌ا
خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم****پی امتحان چو‌سحر‌دودم به هوا رقم نزدی چرا 
نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن**** نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا

غزل شمارهٔ 71: ای غافل از رنج هوس آیینه‌پردازی چرا

ای غافل از رنج هوس آیینه‌پردازی چرا****چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا
نگشوده‌مژگان چون شرر از خویش‌کن قطع نظر****زین یک دو دم زحمتکش جام و آغازی چرا
تاکی دماغت خون‌کند تعمیر بنیاد جسد****طفلی‌گذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چرا 
آزادی‌ات ساز نفس آنگه غم دام و قفس****با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا
گردی به جا ننشسته‌ای دل در چه عالم بسته‌ای****از پرده بیرون جسته‌ای واماندة سازی چرا
حیف است با سازغنا مغلوب خسّت زیستن****تیغ ظفر در پنجه‌ات دستی نمی‌یازی چرا
گر جوهر شرم و ادب پرواز مستوری دهد****آیینه‌گردد از صفا رسوای غمازی چرا
تاب و تب‌کبر و حسد بر حق‌پرستان‌کم زند****گر نیستی آتش‌پرست آخر به این سازی چرا
هرگز ندارد هیچکس پروای فهم خویشتن****رازی وگرنه این قدر نامحرم رازی چرا
از وادی این ما و من خاموش باید تاختن****ای‌کاروانت بی‌جرس در بند آوازی چرا
محکوم فرمان قضا مشکل‌کشد سر بر هوا****از تیغ گر غافل نه‌ای گردن برافرازی چرا 
بیدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل**** ای پا به دوش آبله بر خار می‌تازی چرا

غزل شمارهٔ 72: فشاند محمل نازت‌گل چه رنگ به صحرا

فشاند محمل نازت‌گل چه رنگ به صحرا****که‌گرد می‌کند آیینهٔ فرنگ به صحرا
به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف****چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ به‌صحرا
کجاست شور جنونی‌که من ز وجد رهایی****چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا
ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان****رسانده‌ام تک آهو ز پای لنگ به صحرا
ز سعی طالع ناساز اگر رسم به کمالی****همان پلنگ به دریایم و نهنگ به صحرا
فزود ریگ روان دستگاه عشرت مجنون****یکی هزارشد اکنون حساب سنگ به صحرا
کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد****نشسته‌ایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا
توفکرحاصل خودکن‌که خلق سوخته خرمن****فتاده است پراکنده چون‌کلنگ به صحرا
درین جنونکده منع فضولی‌ات نتوان‌کرد****هوس به‌طبع تو خودروست همچو بنگ به‌صحرا
مباش غرهٔ نشوو نمای فرصت هستی****خرام سیل‌کند ناکجا درنگ به صحرا
زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد****گذشته‌ایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا
به عالم دگر افتادگرد وحشت بیدل****نساخت مشرب مجنون ما زننگ به صحرا

غزل شمارهٔ 73: حیف‌کز افلاس نومیدی فواید مرد را

حیف‌کز افلاس نومیدی فواید مرد را****دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را
از تنزلهاست گر در عالم آزادگی****چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را
چون طبیعتهای زن‌گل‌کرده‌گیر آثار ننگ****در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را
جدول آب و خیابان چمن منظورکیست****زخم میدانهاکشد تا دل‌گشاید مرد را
یک تغافل می‌کند سرکوبی صدکوهسار****در سخن می‌باید از جا در نیاید مرد را
دامن رستم تکاند بر سر این هفت‌خوان****دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را
در مزاج دانه آماده‌ست تأثیر زمین****حیزکم پیدا شودگر زن نزاید مرد را
ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن****جاه دنیا صورت زن می‌نماید مرد را
جوهر غیرت درین میدان نمی‌ماند نهان****تیغ می‌گردد زبان و می‌ستاید مرد را
گر ز سیم وزر وفاخوهی به‌خست‌جهدکن****قحبه‌محکوم‌است ازامساکی‌که شایدمردرا
بیدل این‌دنیا نه‌امروز امتحانگاهست و بس****تا جهان باقی‌ست زن می‌آزماید مرد را

غزل شمارهٔ 74: ستم‌است اگر هوست‌کشدکه به‌سیر سرو و سمن درآ

ستم‌است اگر هوست‌کشدکه به‌سیر سرو و سمن درآ****تو ز غنچه‌کم ندمیده‌ای در دل‌گشا به چمن درآ
پی نافه‌های رمیده بو، مپسند زحمت جستجو****به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ
نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد****زه دامن توکه می‌کشدکه در این رباط‌کهن درآ
هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد****که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ
غم انتظار تو برده‌ام به ره خیال تو مرده‌ام****قدمی به پرسش من‌گشا نفسی چوجان به بدن درآ
چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زده‌ام خمی****گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ
نه‌هوای اوج و نه پستی‌ات نه خروش هوش و نه مستی‌ت****چوسحر چه حاصل هستی‌ات نفسی شو و به‌سخن درآ
چه‌کشی زکوشش عاریت الم شهادت بی‌دیت****به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ
به‌کدام آینه مایلی‌که ز فرصت این همه غافلی****تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و به‌کفن درآ
زسروش محفل‌کبریا همه وقت می‌رسد این‌ندا****که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ
بدرآی بیدل ازین قفس اگرآن طرف‌کشدت هوس****تو به‌غربت آن‌همه خوش‌نه‌ای‌که‌بگویمت به‌وطن درآ

غزل شمارهٔ 75: به شبنم صبح، این‌گلستان نشاند جوش غبار خود را

به شبنم صبح، این‌گلستان نشاند جوش غبار خود را ****عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیم‌کار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایه‌ام ناگزیر طاقت****که هرچه زین‌کاروان‌گران‌شد به‌دوشم افکند بار خودرا
به‌عمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت****توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرم‌مستی قدح‌نگون‌کن دماغ هستی به‌وهم خون‌کن****تو ای حباب‌از طرب چه داری پر از عدم‌کن‌کنار خود را
بلندی سر به جیب هستی شد اعتبار جهان هستی****که شمع این بزم تا سحرگاه‌زنده دارد مزار خود را
به‌خویش اگر چشم‌می‌گشودی چوموج دریاگره نبودی****چه سحرکرد آرزوی‌گوهرکه غنچه‌کردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است این‌که غنچه مانی****فسرد خودداریت به‌رنگی‌که سنگ‌کردی شرار خود را
قدم به صد دشت و درگشادی ز ناله درگوشها فتادی****عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
وداع آرایش نگین‌کن ز شرم دامان حرص چین‌کن****مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگ‌کین زداید خلاف خلقت به پیش ناید****صفای آیینه شرم داردکه خرده‌گیرد دچار خود را 
به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل**** بر آستان امید باطل خجل مکن انتظار خود را

غزل شمارهٔ 76: نمی‌دزددکس از لذات‌کاهش آفرین خود را

نمی‌دزددکس از لذات‌کاهش آفرین خود را****فرو خورده‌ست شمع اینجا به‌ذوق انگبین خود را
به لبیک حرم ناقوس دیرآهنگها دارد****دراین‌محفل‌طرف‌دیده‌ست‌شک‌هم‌بایقین‌خودرا
به همواری طریق صلح را چندی غنیمت‌دان****ز چنگ سبحه برزنارپیچیده‌ست دین خود را
به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی****تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را
سخا و بخل وقف وسعت مقدور می‌باشد****برآورده‌ست دست اینجا به قدر آستین خود را
به افسون دنائت غافلی از ننگ پامالی****به پستی متهم هرگز نمی‌داند زمین خود را
خیال‌آباد یکتایی قیامت عالمی دارد****که هرجا وارسی بایدپرستیدن همین خود را
تغافل زن به‌هستی صیقل فطرت همینت بس****صفای آینه‌گر مدعا باشد مبین خودرا
در این‌گلشن نباید خار دامان هوس بودن****گل آزادگی رنگی دگر دارد بچین خود را
خیال جان‌کنی ظلم است بر طبع سبکروحان****به چاه افکنده‌ای چون نام از نقب نگین خود را
سجود سایه از آفات دارد ایمنی بیدل****تو هم‌کر عافیت‌خواهی نهالین در جبین خود را

غزل شمارهٔ 77: آنجا که فشارد مژه‌ام دیدهٔ تر را

آنجا که فشارد مژه‌ام دیدهٔ تر را****پرواز هوس پنبه‌کند آب‌گهر را
وقت است چوگرداب به سودای خیالت**** ثابت قدم نازکنم گردش سر را
محوتو ز آغوش تمنا چه‌گشاید**** رنگیست تحیرگل تصویر نظر را
زین بادیه رفتم‌که به سرچشمهٔ خورشید**** چون سایه بشویم ز جبین‌گرد سفر را
یارب چه بلا بودکه تردستی ساقی**** بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را
از اشک مجوبید نشان بر مژة من**** کاین رشته ز سستی نکشیده‌ست‌گهر را
تسلیم همان آینهٔ حسن کمال است**** چون ماه نو ایجادکن از تیغ سپر را
تاکی چو جرس دل به تپیدن بخراشم**** در ناله‌ام آغوش وداعیست اثر را
از اشک توان محرم رسوایی ما شد**** شبنم همه‌جا آینه‌دارست سحر را
چون قافلهٔ عمر به دوش نفسی چند **** رفتیم به جایی‌که خبر نیست خبر را 
بیدل چو سحر دم مزن از درد محبت**** تا آنکه نبندی به نفس چاک جگررا

غزل شمارهٔ 78: ای آب رخ از خاک درت دیدهٔ تر را

ای آب رخ از خاک درت دیدهٔ تر را****سرمایه ز خون‌گرمی داغ تو جگر را
تاگشت خیال تو دلیل ره شوقم**** جوشیدن اشک آبله پاکرد نظر را
شد جوش خطت پردة اسرار تبسم**** پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را
رسوای جهانگرد مرا شوخی حسنت**** جز پرده‌دری جوش‌گلی نیست سحر را
تاکی مژه‌ام از نم اشکی‌که ندارد**** بر خاک درت عرضه‌کند حال جگر را
بر طبع ضعیفان ز حوادث المی نیست**** خاشاک‌کندکشتی خود موج خطر را
دانا نبود از هنر خویش برومند**** از میوة خود بهره محال است شجر را
آیینه به آرایش جوهر چه نماید**** شوخی عرق جبههٔ ماکرد هنر را
زنهار به جمعیت دل غره مباشید**** آسودگی از بحر جداکردگهر را
ای بی‌خبر از فیض اثرهای ندامت**** ترسم نفشاری به مژه دامن تر را
ازکیسه بریهای مکافات بیندیش **** ای غنچه‌گره چندکنی خردة زر را 
بیدل چه بلایی‌که زتوفان خروشت**** در راه طلب پی نتوان یافت اثر را

غزل شمارهٔ 79: شوق اگر بی‌پرده سازد حسرت مستور را

شوق اگر بی‌پرده سازد حسرت مستور را****عرض یک‌خمیازه صحرا می‌کند مخمور را
درد دل در پردهٔ محویتم خون می‌خورد****از تحیر خشک بندی‌کرده‌ام ناسور را
چاره‌سازان در صلاح کار خود بیچاره‌اند****به نسازد موم، زخم خانهٔ زنبور را
ما ضعیفان را ملایم طینتی دام بلاست****مشکل است از روی خاکسترگذشتن مور را
زندگانی شیوهٔ عجز است باید پیش برد****نیست سر دزدیدن ازپشت دوتا مزدور را
عشرتی‌گر نیست می‌باید به کلفت ساختن****درد هم‌صاف است بهرسرخوشی‌مخموررا
غفلت سرشار مستغنی‌ست از اسباب جهل****خواب گو مژگان نبندد دیده‌های کور را
در نظر داریم مرگ و از امل فارغ نه‌ایم****پیش پا دیدن نشد مانع خیال دور را
اعتبار درد عشق از وصل برهم می‌خورد****زنگ باشد التیام آیینهٔ ناسور را
زندگی وحشی‌ست از ضبط نفس غافل مباش****بوی آرامیده دارد در قفس‌کافور را
در تنعم ذکر احسانها بلند آوازه نیست****چینی خالی مگر یادی‌کند فغفور را
بیدل از اندیشهٔ اوهام باطل سوختم****بر سر داغم فشان خاکستر منصور را

غزل شمارهٔ 80: عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را****ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چون‌گرم طلب سازد سر پرشور را****شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
بی‌نیازی بسکه‌مشتاق لقای عجز بود****کرد خال روی دست خود سلیمان موررا
از فلک بی‌ناله‌کام دل نمی‌آید به دست****شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
از شکست‌دل چه‌عشرتهاکه برهم خورد و رفت****موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیرگلستان آفت است****نکهت‌گل تیغ باشد صاحب ناسور را
سوختن در هرصفت منظورعشق افتاده‌است****مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک****دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را
گردلی داری تو هم‌خون‌ساز و صاحب‌نشئه باش****می‌شدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را
درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل****بی‌عصا راه دهن معلوم باشدکور را
خوش‌نما نبود به پیری عرض‌انداز شباب****لاف‌گرمی سرد باشد نکهت‌کافور را
برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی****شوق منزل می‌کند نزدیک راه دور را
نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت می‌کند****موج می تار است بیدل‌کاسهٔ طنبور را

غزل شمارهٔ 81: پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را

پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را****دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا
نفع زین بازار نتوان برد بی‌جنس فریب**** ای‌که سود اندیشه‌ای سرمایه‌کن تزویر را
نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن**** احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را
ساده‌دل ازکبر دانش ترش‌رویی می‌کشد**** جوهر اینجا چین ابرو می‌شود شمشیر را
بینوایی بین‌که در همرازی درس جنون**** سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا
در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه**** بی‌نیاز از اشک می‌دان دیدة تصویر را
وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایه‌کرد**** خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را
در محبت داغدارکوشش بی‌حاصلم****برق آه من نمی‌سوزد مگرتأثیررا
نقش هستی سرخط لوح‌خیالی بیش نیست**** هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا
نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازش‌شهاکند**** گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را
آنقدریأسم شکست‌آخرکه چون بنیادرنگ**** قطع‌کرد آب وگل من الفت تعمیررا
راست‌بازان‌را زحکم کج‌سرشتان چاره نیست**** باکمان بیدل اطاعت لازم آمد تیر را

غزل شمارهٔ 82: تا به‌کی در پرده دارم آه بی‌تأثیر را

تا به‌کی در پرده دارم آه بی‌تأثیر را****از وداع آرزو پر می‌دهم این تیر را
کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغ‌است****بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را
رنگ زردما عیار قدرت‌عشق است وبس****این طلا بی‌پرده دارد جوهر اکسیر را
ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است****پرزدن در رنگ‌خون شد بسمل تصویر را
آسمان باآن‌کجی شمع‌بساطش راستی است****حلقهٔ چشم کمان نظاره داند تیر را
کوشش بی‌دست و پایان از اثر نومید نیست****انتظار دام آخر می‌کشد نخجیر را
جسم کلفت‌خیز در زندان تعمیرت گداخت****از شکستن قفل‌کن این خانهٔ دلگیر را
عرض هستی در خمار انفعال افتادن است****گردش رنگ است ساغر مجلس تصویر را
بسمل ما بسکه از ذوق شهادت می‌تپد****تیغ قاتل می‌شمارد فرصت تکبیر را
وحشت مجنون ما را چاره نتوان یافتن ***حلقه‌کرد اندیشهٔ ضبط صدا زنجیر را
نیست در بیداری موهوم ما بیحاصلان****آنقدر خوابی‌که‌کس زحمت دهد تعبیر را
پوشش حال است بیدل ساز حفظ آبرو****بی‌نیامی می‌کند بی‌جوهر این شمشیر را

غزل شمارهٔ 83: ز آهم مجویید تأثیر را

ز آهم مجویید تأثیر را****پر از بال عنقاست این تیر را
مصوربه هرجاکشد نقش من****ز تمثال رنگی‌ست تصویر را
درین دشت و در، دم صیاد نیست****رمیدن گرفته‌ست نخجیر را
بنای نفس بر هوا بسته‌اند****زتسکین‌گلی نیست تعمیر را
گهی دیر تازیم وگه‌کعبه جو****جنونهاست مجبور تقدیر را
به خواب عدم هستیی دیده‌ایم****ز هذیان مده رنج تعبیر را
گرفتار وهم است آزادی‌ات****صدا می‌کشد بار زنجیر را
به وهم اینقدر چند خوابیدنت****برآر از بغل پای در قیر را
زروی‌ترش عرض‌پیری مبر****تبه می‌کند سرکه ین شیر را
خم قامتت این صلا می‌زند****که بر طاق نه ذوق شبگیر را
به هرجا مخاطب ادا فهم نیست****برین ساز بشکن بم وزیر را
به تهدید ازین همدمان امن خواه****تسلسل وبال است تقریر را
اگر مرجع زندگی خاک نیست****کلک زن خناق‌گلوگیر را
زمین تا فلک نغمهٔ بیدل ست****خمیدن‌کجا می‌برد پیر را

غزل شمارهٔ 84: گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را

گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را****هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را
یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت****حرف زلفت‌کرد سنبل رشتهٔ تقریر را
برنمی‌دارد عمارت خاک صحرای جنون****خواهی آبادم‌کنی بر باد ده تعمیر را
مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست****ناله در وحشت گریبان می‌درّد زنجیر را
سخت دشوارست پرداز شکست رنگ‌من****بشکن ای نقاش اینجا خامهٔ تصویر را
موج‌خون‌من‌که‌آتش داغ‌گرمیهای‌اوست****می‌کند بال سمندر جوهر شمشیر را
چون‌ره‌خوابیده زین‌خوابی‌که فیضش‌کم مباد****تا به منزل برده‌ام سررشتهٔ تعبیر را
گربه‌این وجدست شور وحشت دیوانه‌ام****داغ‌حیرت می‌کند چون‌نقش‌پا زنجیررا
پای تا سر دردم اما زحمت کس نیستم****ناله‌ام در سینه خرمن می‌کند تأثیر را
تاکی ازغفلت به قید جسم فرساید دلت****یک نفس بر باد ده این خاک دامنگیر را
صبح عشرتگاه هستی ازشفق آبستن است****نیست جز خون‌گر بپالایدکسی این شیر را
دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر****تا بدانی همچو بیدل قدر دار وگیر را

غزل شمارهٔ 85: گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا

گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا****می‌کشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را
می‌دهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت****پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را
از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند****عرض جوهر می‌شود مهر زبان شمشیر را
ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش****چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را
جوهرتجرید قطع الفت خویش است وبس****بر سر خود می‌توان‌کرد امتحان شمشیر را
علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست****تا به خون برده‌ست جوهر موکشان شمشیر را
گر امان خواهی زگردون سربه‌جیب خاک دزد****ورنه رحمی نیست بر عریان‌تنان شمشیر را
دستگاه آیینهٔ بیباکی بدگوهر است****می‌کند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را
خون صیدم از ضعیفی یک چکیدن‌وار نیست****شرم می‌ترسم‌کند آب روان شمشیر را
اینقدر ابروی خوبان گوشه‌گیریها نداشت****کرد بیدل فکر صید من‌کمان شمشیر را

غزل شمارهٔ 86: هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را

هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را****می‌کندچون موج‌گوهر بی‌زبان شمشیر را
سرکشی وقف تواضع‌کن‌که برگردون هلال****می‌کندگاهی سپرگاهی‌کمان شمشیر را
تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس****گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
بسمل آهنگان تسلیمت مهیا کرده‌اند****جبههٔ شوقی‌که داند آستان شمشیر را
حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان****قبضه شدانگشت حیرت در دهان شمشیر را
گشت از خواب‌گر‌ان چشمت به خون ما دلیر****می‌کند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را
زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی****قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشیر را
بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن****حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را
بسمل موج می‌ام زخمم همان خمیازه است****در لب ساغرکن ای قاتل نهان شمشیر را
نوبهار عشرتم بیدل‌که با این لاغری****خون صیدم‌کرد شاخ ارغوان شمشیر را

غزل شمارهٔ 87: هستی به‌تپش رفت واثرنیست نفس را

هستی به‌تپش رفت واثرنیست نفس را****فریادکزین قافله بردند جرس را
دل مایل تحقیق نگردید وگرنه****ازکسب یقین عشق توان‌کرد هوس را
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت****این آتش بی‌رنگ نسوزد همه‌کس را
رفع هوس زندگی‌ام باد فناکرد****اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را
آزادی ما سخت پرافشان هوا بود****دل عقده شد وآبله پاگرد نفس را
تا رمزگرفتاری ما فاش نگردد****چون صبح به پرواز نهفتیم قفس را
بیدل نشوی بیخبر از سیرگریبان****اینجاست‌که عنقا ته بال است مگس را

غزل شمارهٔ 88: کی جزا می‌رسد از اهل حیا سرکش را

کی جزا می‌رسد از اهل حیا سرکش را****آب آیینه محال است‌کشد آتش را
بر زبان راست روان را نرود حرف خطا****خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار****شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
کینه‌سازی المی نیست که زایل‌گردد****روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد****ریش برتافته‌کم نیست بزاخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی****کز نمد می‌گذرانند می بیغش را
ناله‌ای هست اگرگریه عنان‌کوته کرد****ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را
مژه‌ای بازکن از چاک کتان هستی****نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را
دام ماگرم‌روان نیست تعلق بیدل****خارپا مانع جولان نشود آتش را

غزل شمارهٔ 89: لب جویی‌که از عکس توپردازی‌ست آبش را

لب جویی‌که از عکس توپردازی‌ست آبش را****نفس در حیرت آیینه می‌بالد حبابش را
به‌صحرایی‌که‌من دریاد چشمت خانه بردوشم****به ابرو ناز شوخی می‌رسد موج سرابش را
هماغوش جنون رنگ غفلت دیده‌ای دارم****که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را
زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ می‌خندد****عرق‌گر شرم دارد به‌که نفروشدگلابش را
نگاهم بی‌تو چون آیینه شد پامال حیرانی****براین سرچشمه‌رحمی‌کن که‌موجی نیست‌آبش‌را
ز هستی نبض دل چون‌موج رقص بسملی دارد****مباد آن جلوه در آیینه‌گیرد اضطرابش را
ندارد ناز لیلی شیوهٔ بی‌پرده گردیدن****مگرمجنون ز جیب خود درد طرف‌نقابش را
به هربزمی‌که لعل نوخط او حیرت انگیزد****رگ یاقوت می‌گیرد عنان دودکبابش را
به تسلیم ازکمال نسخهٔ هستی مشو غافل****سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را
بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی****که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را
در آن وادی‌که از خود رفتنم پر می‌زند بیدل****شرر عرض خرام سنگ می‌داند شتابش را

غزل شمارهٔ 90: نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را

نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را****که می‌گیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را
ز برق جلوه‌اش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم****که عالم چشم خفاشی‌ست نور آفتابش را
به تدبیر دگر زان جلوه نتوان‌کام دل بردن****غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را
به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی****ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را
درین‌گلشن مپرسید از بهار اعتبار من****چوگل آیینه‌ای دارم‌که خون‌کردند آبش را
محیط شرم اگرآید به موج ناز شوخیها****نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را
گل باغ محبت ناز شبنم برنمی‌دارد****نمک‌از شوراشک خویش بس باشدکبابش را
شکار تیغ نازم اوج عزت فرش اقبالم****سر افتاده‌ای دارم‌که می‌بوسد رکابش را
خرامش مصرع شوخ رمیدن در میان دارد****نخواهم‌رفت اگراز خودکه‌می‌گوید جوابش‌را
به‌ذوق امتحان‌آتش زدم درصفحهٔ هستی****نقط ریز شراری چند دیدم انتخابش را
به‌هر مژگان زدن چشمش تغافل ساغری دارد****چه‌مخموری چه‌مستی پرده‌بسیاراست خوابش‌را
چنان‌خشکی‌ست بیدل بحرامکان‌را که‌می‌بینم****غبار افشاندنی چون دامن صحرا سحابش را

غزل شمارهٔ 91: مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را

مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را****ز غفلت می‌پرستی چند چون زردشت آتش را
به ترک ظلم ظالم برنگردد از مزاج خود****همان اخگر بودگر جمع‌گردد مشت آتش را
مشو با تندخویی از عدوی ساده‌دل ایمن****که‌آخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد****چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
شرار خردهٔ زر، خرمن‌گل راست برق آخر****چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را
خیال التفاتش از عتابم بیش می‌سوزد****به‌گرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را
نه‌تنها ناله زنهاری‌ست از برق عتاب او****به قدر شعله اینجا می‌دمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان بجز سختی جداکردن****که بی‌آهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را
به سعی ظلم‌کی رفع مظالم می‌شود بیدل****به آب خنجروشمشیرنتوان‌کشت آتش را

غزل شمارهٔ 92: به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را

به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را****به رنگ موی چینی سرمه می‌گیرد فغانش را
ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم****که در آغوش نقش سجده‌گیرم آستانش را
زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد****که یارب مهربان‌گردان دل نامهربانش را
تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش****خموشی بلبل است اماکه می‌فهمد زبانش را
درین غفلت‌سراگویی مقیم خانهٔ چشمم****که با خواب است یکسر رنگ الفت پاسبانش را
؟؟؟ در جستجو خاصیت موج نظر دارد****که غیراز چشم‌بستن نیست منزل‌کاروانش را
شودکم ظرف در نعمت ز شکر ایزدی غافل****که‌سیری مهرخاموشی است چون ساغردهانش را
هجوم شکوهٔ هرکس زدرد مفلسی باشد****نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را
به رنگ‌گردباد آن طایر وحشت پر و بالم****که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را
طلسم جسم‌گردد مانع پرواز روحانی****چو بوی‌گل‌که دیوار چمن‌گیرد عنانش را
چوبرق ازچنگ فرصت رفت بیدل دامن وصلش****ز دود خرمن هستی مگریابم نشانش را

غزل شمارهٔ 93: چه‌امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را

چه‌امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را****مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را
بهار عافیت عمری‌ست‌کز ما دور می‌تازد****به‌گردش آورم رنگی که گردانم عنانش را
مشو ایمن ز تزویر قد خم‌گشتهٔ زاهد****که پیش از تیر در پرواز می‌بینم‌کمانش را
مدارای حسود ازکینه‌خوییها بتر باشد****خطر در آب تیغ از قعرکم نبودکرانش را
ز مهماخانهٔ گردون چه‌جویی نعمت سیری****که‌نقش‌کاسه‌ای جزتنگ‌چشمی نیست‌خوانش‌را
جهان بر دستگاه خویش می‌نازد ازین غافل****که چشم بسته زیربال دارد آسمانش را
درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد****که‌جای مغزپرورده‌ست خرما استخوانش را
زندگر شمع با حسن تو لاف‌گرم بازاری****به آهی می‌توانم قفل بر درزد دکانش را
کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او****مگر برجبهه بنویسیم نام آستانش را
نهان از دیده‌ها تصویر عاشق گریه‌ای دارد****مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را
به‌این فطرت‌که درفکر سراغ خودگمم بیدل****چه‌خواهم‌گفت اگر حیرت زمن پرسد نشانش را

غزل شمارهٔ 94: جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را

جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را****کرد خون‌گرم من بال سمندرتیغ را
از گزیدنهای رشک ابروی چین‌پرورت****بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را
بسمل نازتو چون مشق تپیدن می‌کند****می‌کشد چون مدّ بسم‌الله بر سرتیغ را
جمع با زینت نگردد جوهر مردانگی****از برش عاری بود گر سازی از زرتیغ را
زینت هرکس به قدر اقتضای وضع اوست****قبضه داند بر سر خود به ز افسر تیغ را
سرخوش‌تسلیم ازتهدید دوران‌ایمن است****کس نراند برسر بسمل مکررتیغ را
در هجوم عاجزی آفت گوارا می‌شود****می‌شمارد مرغ بی‌پرواز شهر تیغ را
کوه اندوهیم از سنگینی پای طلب****نالهٔ خوابیده می‌دانیم بر سر تیغ را
طبع سرکش ناکجا تقلید همواری‌کند****سخت‌دشوار است دادن آب‌گوهر تیغ را
از هنر آیینهٔ مقدار هرکس روشن است****رشتهٔ شمع‌است بیدل موج جوهرتیغ را

غزل شمارهٔ 95: گر، دمی بوس کفت‌گردد میسر تیغ را

گر، دمی بوس کفت‌گردد میسر تیغ را****تا ابد رگهای‌گل بالد ز جوهر تیغ را
ازکدورت برنمی‌آید مزاج کینه‌جو****بیشتر دازد همین زنگار در بر تیغ را
ای‌که داری سیرگلزار شهادت در خیال****بایدت‌از شوق زد چون سبزه برسرتیغ‌را
عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال****چرخ ابرومی‌کند برچشم ساغرتیغ را
پردهٔ نیرنگ توفان بود شوق بسملم****خونم آخرکرد بازوی شناور تیغ را
تا مگر یکباره‌گردد قطع راه هستی‌ام****چون دم مقراض می‌خواهم دو پیکر تیغ را
موج توفان می‌زند جوی به‌دریامتصل****جوهر دیگر بود در دست حیدر تیغ را
هرکه را دل از غبارکینه‌جوییها تهی‌ست****می‌کشد همچون نیام آسوده در برتیغ را
دل به امید تلافی می‌تپد اماکجاست****آنقدر زخمی‌که خواباند به بسترتیغ را
بیدل از هرمصرعم موج نزاکت می‌چکد****کرده‌ام رنگین به خون صید لاغرتیغ را

غزل شمارهٔ 96: سادگی باغی‌ست طبع عافیت‌آهنگ را

سادگی باغی‌ست طبع عافیت‌آهنگ را****وقف طاووسان رعناکن‌گل نیرنگ را
دل چوخون‌گرددبهار تازه‌رویی صیدتست****موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را
طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه****سختی افزونترکند الماس‌گشتن سنگ را
ازکواکب چشم نتوان داشت‌فیض تربیت****ناتوان بینی‌ست لازم دیده‌های تنگ را
مانع جولان شوقم پای خواب‌آلود نیست****تار نتواند دهد افسردگی آهنگ را
خار شوق از پای مجنون غمت نتوان‌کشید****شیرکی خواهد جدا بیند ز ناخن چنگ را
با نسیم خندهٔ‌گل غنچه از خود می‌رود****دل صداباشد شکست‌شیشه‌های رنگ‌را
می‌کند دل را غبار درد تعلیم خروش****طوطی مینای ما آیینه داند سنگ را
گر نداری طاقت از اظهار دعوی شرم‌دار****شوخی رفتار رسوایی‌ست پای لنگ را
زندگی در بندوقید رسم‌عادت مردن است****دست دست تست بشکن این طلسم‌ننگ را
زآمد ورفت نفس آیینهٔ دل تیره شد****موج صیقل آبیاری‌کرد بیدل زنگ را

غزل شمارهٔ 97: عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را

عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را****ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
گردل ما یک جرس آهنگ بیتابی‌کند****گرد چندین‌کاروان سازد شکست رنگ را
شوخی‌مضراب‌مطرب گر به‌این کیفیت‌است****کاسهٔ طنبور مستی می‌دهد آهنگ را
می‌شود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر****اره بی‌دانه چون‌گردد ببرد سنگ را
درحبات و موج‌این دریاتفاوت بیش نیست****اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را
یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد****شمع خاموشی‌ست این غمخانه‌های تنگ‌را
وهم‌می‌بالد در اینجا، عقل‌کو، فطرت‌کدام****مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را
برق وحشت‌کاروان بی‌نشانی منزلم****در نخستین‌گام می‌سوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد****سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را
سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست****سبزهٔ بام و در آیینه می‌دان زنگ را
گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی****کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را

غزل شمارهٔ 98: گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را

گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را****از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را
من به درد نارساییها چه‌سان دزدم نفس****می‌کند بی‌دست و پایی ناله تلقین سنگ را
از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار****گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را
چون‌صداهرکس به‌رنگی‌می‌رود زین‌کوهسار****آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را
از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن****شیشه اینجامی‌گشاید لب به‌تحسین سنگ را
دیدهٔ بیدار را خواب‌گران زیبنده نیست****ای شررتا چند خواهی‌کرد بالین سنگ را
ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت****آرمیدن اینقدرهاکرد سنگین سنگ را
صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیزکن****هوش اگر جامت دهد برشیشه مگزین سنگ‌را
فیض سودا مشربان از بس‌که عام فتاده است****خون مجنون می‌کند دامان‌گلچین سنگ را
ظالم از ساز حسد بی‌دستگاه عیش نیست****از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را
تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگی‌ست****تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را
گرهمه برخاک پیچید عشق حسن آرد برون****کوشش فرهاد آخرکرد شیرین سنگ را
عافیتها نیست غیر از پردهٔ ساز شکست****شیشه می‌بیند نگاه عاقبت بین سنگ را
خواب‌غفلت می‌شود پادر رکاب از موج اشک****در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را

غزل شمارهٔ 99: اگرحیرت به‌این رنگست دست وتیغ قاتل را

اگرحیرت به‌این رنگست دست وتیغ قاتل را****رگ باقوت می‌گردد روانی خون بسمل را
به این توفان ندانم در تمنای‌که می‌گریم****که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را
مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم****شراری دشتم پیش ازدمیدن سوخت حاصل را
خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت****به رنگ جاده دارد درکمند عجز منزل را
زکلفت‌گر دلت‌شد غنچه گلزارش تصورکن****که خرسندی به آسانی رساندکار مشکل را
لب اهل زبان نتوان به مهر خامشی بستن****قلم از سرمه خوردن‌کم نسازد نالهٔ دل را
عبارت محرمی بی‌حاصل از معنی نمی‌باشد****به لیلی چشم واکن‌گر توانی دید محمل را
درآن محفل که‌حاجت می‌شود مضراب بیتابی****نواها درشکست رنگ استغناست سایل را
کف خونی‌که دارم تا چکیدن خاک می‌گردد****چه‌سان گیرم به این بی‌مایگی دامان قاتل را
بساط نیستی‌گرم است‌کو شمع و چه پروانه****کف خاکستری در خود فرو برده‌ست محفل را
به بی‌ارامی است آسایش ذوق طلب بیدل**** خوش‌آن رهروکه‌خار پای خود فهمید منزل را

غزل شمارهٔ 100: به تردستی بزن ساقی غنیمت‌دار قلقل را

به تردستی بزن ساقی غنیمت‌دار قلقل را****مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را
ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشان‌کن****جهان تا گرد دل‌گیرد پریشان سازکاکل را
چسان رازت‌نگهدارم که‌این سررشتهٔ غیرت****چو بالیدن به روی عقده می‌آرد تأمل را
سرشک‌از دیده بیرون ریختم‌مینا به‌جوش آمد****چکیدنهای این خم آبیاری‌کرد قلقل را
درین محفل‌که جوشدگرد تشویش از تماشایش****به خواب امن می‌باشد نگه چشم تغافل را
زبحث شورش دریا نبازد رنگ تمکینت****چوگوهرگر بفهمی معنی درس تأمل را
دچار هرکه شد آیینه‌رنگ جلوه‌اش‌گیرد****صفای د‌ل برون از خویش نپسندد تقابل را
جنون ناتوانان را خموشی می‌دهد شهرت****به غیر‌از بو صدایی نیست زنجیر رگ‌گل را
نیاز و ناز باهم بسکه یک رنگند درگلشن****زبوی غنچه نتوان فرق‌کرد آواز بلبل را
به می رفع‌کجی مشکل بود ازطبع‌کج طینت****به زور سیل نتوان راست‌کردن قامت پل را 
شکنج جسم و عرض دستگاه ای بیخبر شرمی****غبارانگیز ازین خاک و تماشاکن تجمل را
فسردن‌گر همه‌گوهر بود بی‌آبرو باشد****بکن جهد آن قدرکز خاک برداری توکل را 
به پستی نیز معراجی است‌گر آزاده‌ای بیدل**** صدای آب شو ساز ترقی‌کن تنزل را

غزل شمارهٔ 101: به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را

به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را****هجوم ناله‌ام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن **** که‌بلبل موج جام‌باده می‌خواند رگ‌گل‌را
نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد **** گلوی شیشه‌ام بامی فروبرده‌ست قلقل را
ز جیب‌ریشه اسرار چمن‌گل می‌کند آخر **** کمال جزو دارد دستگاه معنی‌کل را
چراغ پیری‌ام آخربه‌اشک یأس شد روشن**** زگردسیل دادم سرمه‌چشم حلقهٔ پل را
درین‌گلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری **** ز بوی‌گل توانی درکشید آوز بلبل را
فنا مشکل‌کند منع تپش از طینت عاشق **** به‌ساحل نیز درد موج‌این دریا تسلسل‌را
ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چه‌می‌پرسی**** توان ازگردش چشمی نگه‌کردن تغافل‌را
به‌فکر خودگره‌گشتیم‌وبیرون ریخت‌اسرارش **** فشار طرفه‌ای بوده‌ست آغوش تأمل را 
ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن****مکررنیست گرصدبار گویدشیشه‌قلقل‌را
تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت**** سراغ‌کوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را
علاج زخم‌دل ازگریه‌کی ممکن‌بود بیدل**** به شبنم بخیه نتوان‌کرد چاک‌دامن‌گل را

غزل شمارهٔ 102: بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرت‌کرد بسمل را

بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرت‌کرد بسمل را****کف خونی‌که برگ‌گل‌کند دامان قاتل را
زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد****تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را
نم راحت ازین دریا مجو کز درد بی‌آبی****لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را
درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد****مده ازکف به‌صد دست‌تصرف پای درگل را
تفاوت در نقاب و حسن جز نامی نمی‌باشد****خوشا آیینهٔ صافی‌که لیلی دید محمل را
چه‌احسان داشت‌یارب جوهرشمشیر بید****که‌درهرقطرة‌خون‌سجدة‌شکری‌ست‌بسرال را
نفس در قطع راه عمر عذر لنگ می *** نصیحت پیشرو باشد به وقت‌کارکاهل را
چو ماه نو مکن‌گردن‌کشی‌گر نیستی ن**** که اینجا جپ سعرداری‌کمالی نیست‌کاملرا 
عروج چرخ را عنوان عزت خواندهٔ لیکن****چنین بر باد نتوان داد الا فرد باطل را
دل آسوده از جوش هوسها ناله‌فرسا شد****خیال هرزه تازی جاده گردانید منزل را 
سرااغ سایه از خورشید نتوان یافتن بیدل**** من و آیینهٔ نازی‌که می‌سوزد مقابل را

غزل شمارهٔ 103: بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را

بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را ****چینی سلام‌کرد به یک مو سفال را
عالم ز دستگاه بقا طعمهٔ فناست **** چون شمع ریشه می‌خورد اینجا نهال را
پرگشتن و تهی‌شدن از خوابش عالمی‌است**** آیینه‌کن عروج ونزول هلال را
بر شیشه‌های ساعت اگر وارسیده‌ای **** دریاب‌گرد قافلهٔ ماه و سال را 
محکوم حرص‌و پاس‌مراتب چه‌ممکن‌است****با شرم‌کار نیست زبان سؤال را
تصویر حسن و قبح جهان تاکشیده‌اند**** بر رنگ دیده‌اند مقدم زگال را
یاران درین چمن به تکلف طرب‌کنید**** اینجا خضاب هم شب عیدی‌ست زال را
طاووس ما اگر نه پرافشان ناز اوست**** رنگ پریدة‌که چمن‌کرد بال را
در درسگاه صنع ز تعطیل ما مپرس**** با شغل خانه نسبت خشکی‌ست نال را
مه شد هزار بار هلال و هلال بدر**** دیدیم وضع عالم نقص وکمال را
خارا حریف سعی ضعیفان نمی‌شود**** صدکوچه است در بن دندان خلال را
شاید خطی به نم رسد ازلوح سرنوشت**** جهدی‌ست با جبین عرق انفعال را
بیدل به‌سرهه نسبت‌هرکس درست نیست**** مژگان شمردن است زبانهای لال را

غزل شمارهٔ 104: ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را

ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را****ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را
گیسوی تو دامی‌ست که تحریر خیالش**** از نال به زنجیرکشیده‌ست قلم را
با این قد و عارض به چمن‌گر بخرامی**** گل تاج به خاک افکند و سروعلم را
اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت**** از فکر کسی پی نبرد راه عدم را
عمری‌ست‌که در عالم سودای محبت**** از نالهٔ من نرخ بلندست الم را
چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ**** خاکم به بر خویش‌کشد نقش قدم را
از آه اثر باخته‌ام باک مدارید**** تیغم عوض خون همه‌جا ریخته دم را
مینای من و الفت سودای شکستن**** حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را
تا چند زنی بال هوس در طلب عیش**** هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را
بک معنی فردیم‌که در وهم نگنجد**** هرگه به تأمل نگری صورت هم را
خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است **** تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را 
بیدل چوخزف سهل بودگوهر بی‌آب**** از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را

غزل شمارهٔ 105: خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را

خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را****تبسم‌های‌گندم چین دامن گشث آدم را
حوادث‌کج سرشتان را نبخشد وضع همواری****بود مشکل‌کشاکش ازکمان بیرون برد خم را
ز جرأت قطع‌کن‌گر مرد میدانگاه تسلیمی****که تیغ اینجا برشها می‌شمارد ریزش دم را
سراغ از هرچه‌گیری بی‌نشانی جلوه‌ها دارد****غبار وحشتی از بال عنقاگیر عالم را
ز تحریک مژه بر پرده‌های دیده می‌لرزم****که‌نوک خامه ازهم می‌شکافد صفحهٔ نم را
اگر ازگرد راهت چشم آهو سرمه بردارد****تحیر همچوتار شمع سوزد جوهر رم را
درین محفل ندارد عافیت وضع ملایم هم****اگربستروگربالین همان زخم است مرهم را
به چشم شوخ تاکی عیب‌جوی یکدگربودن****مژه برهم زنید وبشکنید آیینهٔ هم را
درین‌گلشن نقابی نیست غیر از شرم پیدایی****به عریانی همان جوش عرق پوشید شبنم را
کج‌اندیشان ندارند آگهی از راستان بیدل****ز انگشت است یک‌سر میل کوری چشم خاتم را

غزل شمارهٔ 106: گریک نفس آیینه‌کنی نقش قدم را

گریک نفس آیینه‌کنی نقش قدم را****بر خاک نشانی هوس ساغر جم را
معنی نظران سبق هستی موهوم****بیرون شق خامه ندیدند رقم را
بیهوده در اندیشهٔ هستی نگدازی****تاگل نکنی راه صفا خیز عدم را
آشفتگی آیینهٔ تجرید جنون کن****پرچم‌گل شهرت اثریهاست علم را
بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزی****کاین طایفه درکیسه شمردند درم را
آن راکه نفس مایهٔ جمعیت روزی‌ست****چون مار نباید همه پاکرد شکم را
تا چاشنی فقر فراموش نگردد****از مایدهٔ خلق گزیدیم قسم را
آنجاکه به‌تحریررسد صفحهٔ حسنت****از نیزهٔ خورشید تراشند قلم را
تشریف ادب سنجی تعظیم نگاهت****برپیکر ابروی بتان دوخته خم را
بی‌پا و سر از بسکه دویدیم به راهت****در آبله چون اشک شکستیم قدم را
تا خجلت عصیان شود اظهار ندامت****جای مژه بر دیده نهم دامن نم را
بیدل چه اثر واکشد از درد برهمن****نیشی نگشوده‌ست رگ سنگ صنم را

غزل شمارهٔ 107: نباشد بی‌عصا امداد طاقت پیکر خم را

نباشد بی‌عصا امداد طاقت پیکر خم را****مدارکار فرمایی برانگشت است خاتم را
به ارباب تلون صافدل کی مختلط‌گردد****به‌رنگ لاله وگل امتزاجی نیست شبنم را
کرم درگشت استغنا پرکاهی نمی‌ارزد****گداگر نیستی تا چندگیری نام حاتم را
به تقلید آشنای نشئهٔ تحقیق نتوان شد****چه‌امکان است سازدلربایی زلف‌پرچم‌را
ز وصل مدعاسعی طلب‌مایوس می‌گردد****به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را
به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل****چو بو از حجره‌های غنچه می‌رانند شبنم را
نمایان است حال رفتگان از خاک این وادی****زنقش پا توان‌کردن سراغ ساغر جم را
هجوم پیچ و تابی زین‌گلستان دسته می‌بندم****به‌دامن جای‌گل‌چون زلف‌خوبان چیده‌ام خم‌را
نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیاکن****همین اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را
گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد****نفس مصروف چندین پشه دارد تخم‌آدم را
شرار وحشی‌ام اما درین حیرتسرا بیدل****ز نومیدی به‌دوش سنگ دارم محمل رم را

غزل شمارهٔ 108: بوی وصلت‌گر ببالاند دل ناکام را

بوی وصلت‌گر ببالاند دل ناکام را****صحن این‌کاشانه زیر سایه‌گیرد بام را
طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند**** گردباد آیینه سازد حلقه‌های دام را
دیدن هنگامهٔ هستی شنیدن بیش نیست**** وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را
منعم از نقش نگین جوی خیالی می‌کند**** مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را
ساقیا امشب چو موج می پریشان دفتریم**** رشتهٔ شیرازة ما ساز خط جام را
بختگی خواهی به درد بی‌نوایی صبرکن**** آسمان سرسبز دارد میوه‌های خام را
نیره‌بختی نیز مفت اعتبار زندگی‌ست**** شمع صبح عالم اقبال داند شام را
موج دریا را به‌ساحل‌همنشینی تهمت‌است**** بیقراران نذر منزل کرده‌اند آرام را
شعلهٔ ما دورگرد الفت خاکستر است**** دوش وحشت برنتابد جامهٔ احرام را
شوق می‌بالد به قدر رم نگاهیهای حسن**** ورنه دام دلبری‌کو آهوان رام را
درچمن هم ازگزند چشم بد ایمن مباش**** پرده زنبوری‌ست آنجا دیدة بادام را
چون خط پرگار بیدل منزل ما جاده است**** جستجوهای هوس آغازکرد انجام را

غزل شمارهٔ 109: در طلب تا چند ریزی آبروی‌کام را

در طلب تا چند ریزی آبروی‌کام را****یک سبق شاگرد استغناکن این ابرام را
داغ بودن در خمار مطلب نایاب چند****پخته نتوان‌کرد زآتش آرزوی خام را
مگذر ازموقع‌شناسی ورنه در عرض نیاز****بیش ازآروغ است‌نفرت آه بی‌هنگام‌را
می‌خرامد پیش پیش دل تپشهای نفس****وحشت‌از نخجیر هم‌بیش است‌اینجا دام‌را
مانع سیر سبکرو پای خواب‌آلود نیست****بال پروازست زندان نگینها نام را
دوری مقصد به قدر دستگاه جستجوست****قطع‌کن وهم و خیال قاصد وپیغام را
حسن مطلق داشتم خودبینی‌ام آیینه‌کرد****اینقدرها هم اثر می‌بوده است اوهام را
چون غبار شیشهٔ ساعت تسلی دشمنیم****از مزاج خاک ما هم برده‌اند آرام را
زندگی تاکی هلاک‌کعبه و دیرت‌کند****به‌که از دوش افکنی این جامهٔ احرام را
ازتغافل تا نگاه چشم خوبان فرق نیست****تشبه یکرنگ‌ست اینجادرد و صاف جام را
حلقهٔ آن زلف رونق از غبار دل‌گرفت****دود آه صید باشد سرمه چشم دام را
کی رود فکر مضرت از مزاج اهل‌کین****مار نتواند جدا از زهر دیدن‌کام را
عرض‌مطلب دیگر واظهار صنعت‌دیگر است****بیدل زآیینه نتوان ساخت وضع جام را

غزل شمارهٔ 110: کی بود سیری ز نازآن نرگس خودکام را

کی بود سیری ز نازآن نرگس خودکام را****باده پیمایی‌گرانی نیست طبع جام را
من هلاک طرزاخلاقم چه‌خشم وکوعتاب****بوی‌گل آیینه‌دار است از لبت دشنام را
ضبط آداب وفاگریک تپش رخصت دهد****چون پر طاووس در پروازگیرم دام را
کامیاب از لعل اوگشتیم بی‌اظهار شوق****ازکریمان نیست منت بردن ابرام را
دل‌زعشقت‌غرق‌خون‌شد نشئه‌هابالدبه‌خویش****احتیاج باده نبود رند خون‌آشام را
نیست بی‌افشای راز عاشقان پرواز رنگ****بال و پر باید شکست این طایر پیغام را
پیش چشمت جزشکست خود نمی‌یابد امان****گر زره جوهر شود بر استخوان بادام را
ازکشاکشهای موج بحر، ماهی ایمن‌است****ز انقلاب غم چه پروا مردم ناکام را
ای‌خسیس ازسازشهرت هم‌نوایت پست‌ماند****از نگین کنده خوش درگورکردی نام را
زرد رویت می‌کند زنگار جهل از انفعال****اندکی زین راه برگرد و شفق‌کن شام را
عمرتاباقی‌ست وحشت‌گرد پیشاهنگ‌ماست****آبله ننشاند از پاگردش ایام را
خاک هستی یک قلم در دامن باد فناست****من ز روی خانه می‌یابم هوای بام را
چون سپندم آرزوحسرت‌کمین آتش ست****تا به دوش ناله بندم محمل آرام را
بسکه مخمورگرفتاری‌ست بیدل صید من****جوش ساغر می‌شمارد حلقه‌های دام را

غزل شمارهٔ 111: غم طر‌ب جوش‌کرده است مرا

غم طر‌ب جوش‌کرده است مرا****داغ گل‌پوش کرده است مرا
زعفران زار رفتن رنگم****خنده بیهوش‌کرده است مرا
حسرت لعل یار میکده‌ای‌ست****که قدح نوش‌کرده است مرا
آنکه‌خود را به برنمی‌گیرد****صید آغوش‌کرده است مرا
یک نفس بار زندگی چوحباب****آبله دوش‌کرده است مرا
ناتوانم چنانکه پیکر خم****حلقه درگوش‌کرده است مرا
ازکه نالد سپند سوخته‌م****ناله خاموش کرده است مرا
بخت ناساز دور از آن بر و دوش****بی‌بر و دوش کرده است مرا
بیدل ازیاد خویش هم رفتم****که فراموش‌کرده است مرا؟

غزل شمارهٔ 112: شکوهٔ جور تو نگشاید دهان زخم را

شکوهٔ جور تو نگشاید دهان زخم را****تیغ میلی می‌کشد خواب‌گران زخم را
سینه‌چاکیم وخموشی‌ترجمان عجزماست****سرمه باشد جوهر تیغت زبان زخم را
عاشقان در سایهٔ برق بلا آسوده‌اند****ره ز لب بیرون نمی‌باشد فغان زخم را
دردمندم یأس می‌جوشد اگر دم می‌زنم****ابرو از تیغ است چشم خونفشان زخم را
پرده‌دار جاده کی گردد هجوم نقش پا****از سخن خون می‌تراود ترجمان زخم را
تا رسد برکنگر مقصود دست ناله‌ای****بخیه نتواند نهان کردن دهان زخم را
نقد عشرت را زبانی نیست از سودای درد****برده‌ام تا کرسی دل نردبان زخم را
جوهر اسرار آیا از خلف‌گیرد فروغ****خنده در بار است چون‌گل کاروان زخم را
از حدیث‌دردمندان خون‌حسرت می‌چکد****خون‌کند روشن چراغ دودمان زخم را
تا به وصف تیغ بیدادت زبان پیدکند****غیر موج خون زبان نبود دهان زخم را
بی‌بهاری نیست دندان بر جگر افشردنم****موج خون‌انگشت حیرت‌شد دهان زخم‌را
گرد بی‌دردی به‌روی هر دو عالم فرش بود****بخیه دارد شبنمیها بوستان زخم را
زین بیابان‌کاروان صبح بیخود می‌رود****سجده‌ای‌کردم چو مرهم آستان زخم را
بینوایی نیست ساز پرفشانیهای شوق****نیست مقصد جزفنا محمل‌کشان‌زخم را
صبح امیدیم بیدل آفتاب عشق‌کو****ناله خوش‌کرده‌ست امشب آشیان زخم را

غزل شمارهٔ 113: کیست‌کز راه تو چون خاشاک بردارد مرا

کیست‌کز راه تو چون خاشاک بردارد مرا****شعله جاروبی‌کند تا پاک بردارد مرا
شمع خاموشی به داغ سرنگونی رفته‌ام****تاکجا آن شعلهٔ بیباک بردارد مرا
ننگ دارد خاک هم از طینت بیحاصلم****خون نخجیرم چسان فتراک بردارد مرا
هستی‌ام‌عهدی به‌نقش سجدهٔ او بسته‌ست****خاک خواهم شد اگر از خاک بردارد مرا
صد فلک ریزد غبار دامن افشانده‌ام****یک شررگر شعلهٔ ادراک بردارد مرا
صبح بی‌سرمایه‌ای احرام از خود رفتنم****کوگریبان تا به دوش چاک بردارد مرا
بار اسباب‌گرانجانی‌ست سر تا پای من****کیست غیر از خاطر غمناک بردارد مرا
پیکرم‌گردد غبار یأس و برخیزد ز خاک****به‌که دست منت افلاک بردارد مرا
نشئه‌ای از درد مخموری به خاک افتاده‌ام****شوق می‌خواهم به دست تاک بردارد مرا
گرد من بیدل هوای عرصه‌گاه نیستی‌ست****از تپیدن هرکه‌گردد خاک بردارد مرا

غزل شمارهٔ 114: زبن وجودی‌کز عدم شرمنده می‌گیرد مرا

زبن وجودی‌کز عدم شرمنده می‌گیرد مرا****گریه‌ام گر درنگیرد، خنده می‌گیرد مرا
شعلهٔ حرصم دماغ جاه‌گر سوزد خوشست****فقر نادانسته زیر ژنده می‌گیرد مرا
خاتم ملک سلیمانم ولی تمییز خلق****کم بهاتر از نگین‌کنده می‌گیرد مرا
در جهان انفعال از ملک ناز افتاده‌ام****دامن پاکی و دست گنده می‌گیرد مرا
می‌رسد ناز غبارم بر دماغ بوی‌گل****گر همه عشقت به باد ارزنده می‌گیرد مرا
رنگم از بی‌دست و پایی خاک شد اما هنوز****حسرت‌گرد سرت‌گردنده می‌گیرد مرا
عمروحشی عاقبت دام‌نفس خواهدگسیخت****تاکجا این ریسمان کنده می‌گیرد مرا
مستی حالم خورد هرجا فریب جام هوش****چون عسس اوهام پیش آینده می‌گیرد مرا
ناتوان صیدم ترحم غافل از حالم مباد****هرکه می‌گیرد به خاک افکنده می‌گیرد مرا
عشق را بیدل دماغ التفات یادکیست****خواجگی مفت طرب‌گر بنده می‌گیرد مرا

غزل شمارهٔ 115: عبرتی‌کوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا

عبرتی‌کوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا****موج این‌گوهر نمی‌دانم چه پهلو زد مرا
عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس****خنده‌ها بسیارکردیم‌گریه آموزد مرا
زان همه‌حسرت که‌حرمان باغبارم برده‌است****می‌زند دامن نمی‌دانم کی افروزد مرا
محرم آن شعله خویم جانب دیرم مخوان****عالمی را جمع سازم هرکه بدوزد مرا
حرف‌لعل اوخموشم کردبیدل‌عمرهاست****گبر دارد رو به محرابی‌که می‌سوزد مرا

غزل شمارهٔ 116: چو تخم اشک به‌کلفت سرشته‌اند مرا

چو تخم اشک به‌کلفت سرشته‌اند مرا****به ناامیدی جاوید گشته‌اند مرا
به فرصت نگه آخر است تحصیلم****برات رنگم و برگل نوشته‌اند مرا
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست****به آب آینهٔ دل سرشته‌اند مرا
کجا روم‌که شوم ایمن زلب غماز****به عالم آدمیان هم فرشته‌اند مرا
چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد****همان به عالم پروازکشته‌اند مرا
فلک شکارکمندی‌ست سرنگونی من****ندانم از خم زلف‌که هشته‌اند مرا
تپیدن نفسم تارکسوت شوقم****که در هوای تو بیتاب رشته‌اند مرا
ز آه بی‌اثرم داغ خامکاری خویش****به آتشی‌که ندارم برشته‌اند مرا
چوچشم بسته معمای راحتم بیدل****به لغزش نی مژگان نوشته‌اند مرا

غزل شمارهٔ 117: کافرم‌گر مخمل و سنجاب می‌باید مرا

کافرم‌گر مخمل و سنجاب می‌باید مرا****سایهٔ بیدی‌کفیل خواب می‌باید مرا
معبد تسلیم و شغل سرکشی بی‌رونقی‌ست****شمع خاموشی درین محراب می‌باید مرا
تشنه‌کام عافیت چون شمع‌تاکی سوختن****ازگداز درد، مشتی آب می‌باید مرا
غافل از جمعیت‌کنج قناعت نیستم****کشتی درویشم این پایاب می‌باید مرا
آرزوهای هوس نذر حریفان طلب****انفعال مطلب نایاب می‌باید مرا
در کشاکشهای نیرنگ خال افتاده‌ام****دل جنون می‌خواهد و آداب می‌باید مرا
شرم اگرباشد بنای وهم هستی هیچ نیست****بی‌تکلف یک عرق سیلاب می‌باید مرا
دامن برچیده‌ای چون صبح کارم می‌کند****اینقدر از عالم اسباب می‌باید مرا
مشرب داغ وفا منت‌کش تسکین مباد****آب می‌گردم اگر مهتاب می‌باید مرا
تا درین محفل نوای حیرتی انشاکنم****چون‌نگه یک‌تار و صدمضراب می‌باید مرا
بی‌نیازم از رم و آرام این آشوبگاه****چشم می‌پوشم همه‌گر خواب می‌باید مرا
گریه هم‌بیدل لب خشکم چومژگان‌ترنکرد****وحشتی زین وادی بی‌آب می‌باید مرا

غزل شمارهٔ 118: تبسم ریز لعلش‌گر نشان پرسد غبارم را

تبسم ریز لعلش‌گر نشان پرسد غبارم را****ببوسد تا قیامت بوی‌گل خاک مزارم را
ز افسوسی‌که‌دارد عبرت خون شهید من****حنایی می‌کند سودن‌کف دست نگارم را
مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد****نگاری در سر راه تمنا انتظارم را
ز اشکم بر سر مژگان عنان داری نمی‌آید****گر وتازی‌ست باصد شعله طفل نی سوارم‌را
توقع هرچه‌باشد بی‌صداعی نیست ای‌ساقی****قدح برسنگ زن تا بشکنی رنگ خمارم را
ز دل شورقیامت می‌دماند رشک همچشمی****به هر آیینه منمایید روی‌گلعذارم را
شرارکاغذم از فرصت عیشم چه می‌پرسی****به رنگ رفته چشمکهاست‌گلهای بهارم را
به چشم بسته هم پیدا نشدگرد خیال من****نهانتر از نهانها جلوه دادند آشکارم را
هوس در عالم‌ناموس یکتایی نمی‌گنجد****سراغش‌کن ز من هرجا تهی یابی‌کنارم را
گر این بیحاصلی از مزرع خشکم نمو دارد****جبین هم دست‌خواهد از عرق شست‌آبیارم‌را
چو آتش سرکشیها می‌کنم اما ازین غافل****که جز افتادگی‌کس برنخواهد دشت بارم را
شررخیزست‌گرد پایمال بیکسی بیدل****به یاد دامن قاتل مده خون شکارم را

غزل شمارهٔ 119: به‌تازگی نکشد عافیت دماغ مرا

به‌تازگی نکشد عافیت دماغ مرا****مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا 
شبی‌که دیده‌کنم روشن از تماشایت**** فتیله مدتحیربو‌د چراغ مرا
ز برق یأس جگرسوز باده‌ای دارم****که شعله نیزنبوسد لب ایاغ مرا
نشاط باده به مینای غنچگیها بود**** شکفتگی همه خمیازه‌کرد باغ مرا
خمار شیشهٔ چرخ از نگونی‌اش پداست**** چسان علا‌ج‌کندکلفت دماغ مرا
در ابروی تو شکن‌پرورد تغافل چند**** مقام فتنه مکن‌گوشهٔ فراغ مرا
هزاررنگ ز بخت سیاه من‌گل‌کرد**** زمانه شوخی طاووس داد زاغ مرا
چوموج سرمه نهانم به‌چشم خوش نگهان**** زحلقهٔ رم آهوطلب سراغ مرا
فسردگی مطلب از دلم‌که در ایجاد**** به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا
مگر ز ناله تهی‌گشت سینهٔ بیدل**** که خامشی است سبق عندلیب باغ مرا

غزل شمارهٔ 120: بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا

بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا****بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا
خاک نم‌گل می‌کندسامان خشکی از غبار**** سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا
بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود**** در عدم باکوه می‌سنجند اعمال مرا
تخم امّیدی به سودای حضوری‌کشته‌ام**** سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا
انتظار وعدة دیدار آخر واخرید**** از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا
رشتهٔ سازم چه امکانست‌گیردکوتهی**** سایهٔ آن زلف پرورده‌ست آمال مرا
سبحه‌داران از هجوم دردسر نشناختند**** آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا
درتب شوق آرزوها زیرلب خون‌کرده‌ام**** ناله جوشدگر بیفشارند تبخال مرا
جزعرق چون موج ازین‌دریاچه بایدبردپیش**** شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا
گر همه‌گردون شوم زین خرمن بیحاصلی **** غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا
می‌کشم بار دل اما نقش می‌بندم به خاک ****عجز، خوش نقاش عبرت‌کرد جمال مرا

غزل شمارهٔ 121: بی‌سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا

بی‌سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا****زخم دل چندین زبان داده‌ست پیغام مرا
بی‌نشانی مقصدم اما سراغ ما و من****جامه‌ای دارد که پوشیده‌ست احرام مرا
عمرها شد در فضای بی‌نشان پر می‌زنم****آشیان در عالم عنقاست اوهام مرا
در غبارگردش رنگم خرام نازکیست ****اندکی از خویش رو تا بشمری گام مرا
پردهٔ‌چشمم‌به‌برق حسرت‌دیدارسوخت****انتظار آخر مقشرکرد بادام مرا
قدردان فرصت ساز تماشایم چو شمع****جز غم آغاز داغی نیست انجام مرا
اوج‌اقبالم حضوپک‌نفس راحت‌بس است****سایهٔ دیوار دارد در بغل بام مرا
از سواد فقرگرد سرمه رنگ آورده‌ام****چشم اگر داری چراغ خانه‌کن شام مرا
نشکند رنگی‌که‌گلزاری نپردازد ز من****کلک نقاش است ساقی‌گردش جام مرا
حلقهٔ چشمی به راه انتظار افکنده‌ام****پر میفشان ای مژه تا نگسلی دام مرا
قاصد حسرت نصیبان وفا پیداست‌کیست****بخت برگرددکه خواند بر تو پیغام مرا
چارهٔ سودای من بیدل ز چشم یار پرس****عشق در مغز جنون پرورده بادام مرا

غزل شمارهٔ 122: قاصد به حیرت‌کن ادا تمهید پیغام مرا

قاصد به حیرت‌کن ادا تمهید پیغام مرا****کز من نمی‌ماند نشان گر می‌بری نام مرا
حرفی‌ست نیرنگ بقا، نشنیده‌گیر این ماجرا****می نیست جز رنگ صداگر بشکنی جام‌مرا
دارم ز سامان الست اول‌گداز آخر شکست****یک شیشه باید نقش بست آغاز وانجام مرا
هرچند تا عنقا رسی براوج همت نارسی****از خود برآتا وارسی‌کیفیت بام مرا
چون شمع‌گر وامانده‌م صد اشک محمل رانده‌ام****رو سبحه‌گیر از آبله تا بشمری گام مرا
برق حقیقت شعله زن آنگه دماغ ما ومن****ناپخته باید سوختن اندیشهٔ خام مرا
گردون‌که داغش باد مه تا نشکند صبحم‌کله****در پردهٔ روز سیه می‌پرورد شام مرا
بر بوی صید رحمتی دارم سجود خجلتی****یک دانه نتون یافتن غیر ز عرق دام مرا
چشمی‌که شد حیران او برگل نمی‌آید فرو****آن سوی باغ رنگ و بو نخلی‌ست بادام مرا
بیدل زکلکم می‌چکد آب حیات نیک و بد****خضر است اگرکس می‌خورد امروز دشنام مرا

غزل شمارهٔ 123: بسکه چون‌گل پرده‌ها بر پرده شد سامان مرا

بسکه چون‌گل پرده‌ها بر پرده شد سامان مرا ****پیرهن در جلوه آبم‌گرکنی عریان مرا
تا به پستی‌ها عروج اعتبارم‌گل‌کند **** خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا
از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت **** آمد ورفت نفسها بس بود سوهان مرا
کاروان اشکم از عاجز متاعی‌ها مپرس **** آبله محمل‌کش است از دیده تا دامان مرا
شوق دیدارم چه‌سود ازخویش بیرون رفتنم **** دیدهٔ یعقوبم و جا نیست درکنعان مرا
ای طلب دروصل هم مشکن غبارجستجو **** آتشم‌گر زنده می‌خوهی ز پا منشان مرا
در شکست من بنای ناامیدی محکم است **** فکر تعمیری ندارم تاکند ویران مرا
در غم‌آباد فلک چون خانهٔ وهم حباب **** نیست جزیک عقدهٔ تار نفس سامان مرا
زین سبکساری‌که در هرصفحه نقشم زایل است **** عشق ترسم محو سازد از دل یاران مرا
همچو شبنم نیست در آشوبگاه این چمن**** گوشهٔ امنی به غیر از دیدهٔ حیران مرا
می رسد دلدار رومن‌عمریست‌ازخودرفته‌ام **** بک نگاه واپسین ای شوق برگردان مرا 
در رهش چون خامه‌کار پستی‌ام بالاگرفت**** آنچه بیدل ناخن پا بود، شد مژگان مرا

غزل شمارهٔ 124: رخصت نظاره‌ای‌گر می‌دهد جانان مرا

رخصت نظاره‌ای‌گر می‌دهد جانان مرا****می‌کشد خاکستر خود در ته دامان مرا
از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس****شانهٔ زلف تحیر می‌شود مژگان مرا
بسکه گرد تیره‌بخیهاست فرش خانه‌ام****هرکه شد آیینهٔ او می‌کند حیران مرا
بر امید ابر رحمت دامنی آلوده‌ام****سیل پوشدرخت ماتم‌گرشود مهمان مرا
کشتزار حسرتم‌کز تیر باران غمت****می‌کند آب از حیا بی‌برگی عصیان مرا
از ثبات من چه می‌پرسی بنای حیرتم****ریشه در دل می‌دواند دانهٔ پیکان مرا
هر رگ‌گل شوخی چین جبین‌دیگراست****سیل می‌گردد هوای جنبش مژگان مرا
در غمت آخر هجوم ناتوانیهای دل****بی‌رخت‌سیر چمن‌کم‌نیست اززندان مرا
معنی برجستهٔ شوقم نمی‌گنجم به لفظ****می‌کند چون‌ناله در جیب نفس پنهان مرا
سرخوش این باغم و اندیشهٔ بیحاصلی****همچو بوی‌گل نگردد پیرهن عریان مرا
از دل خون بسته گفتم عقده‌واری واکنم****می‌دهد ساغر به طاق ابروی نسیان مرا
گوی‌سرگردنم‌و درعرصهٔ موهوم‌حرص****دانه‌های نار جوشید از بن دندان مرا
درد الفت بودم و با بیخودی می‌ساختم****قامت خم‌گشته شد آخر خم چوگان مرا
گرشوم بیدل چوآتش فارغ ازدود جگر****اضطراب‌دل چو اشک آورد بر مژگان مرا

غزل شمارهٔ 125: سوار برق عمرم نیست برگشتن عنانم را

سوار برق عمرم نیست برگشتن عنانم را****مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را
عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم****خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را
به رنگ شمع‌گر شوقت عیار طاقتم‌گیرد****کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را
به‌مردن نیز از وصف خرامت لب نمی‌بندم****نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را
غباری می‌فروشم در سر بازار موهومی****مبادا چشم بستن تخته‌گرداند دکانم را
به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن****شکست‌دل مگرچون موج زه‌بنددکمانم‌را
مخواه ای مفلسی ذلت‌کش تسلیم دونانم****زمین تا چند زیرپا نشاند آسمانم را
ز شرم‌عافیت محرومی‌جهدم چه‌می‌پرسی****عرق بیرون این دریا نمی‌خواهدکرانم را
ز درد دل درتن صحرا نبستم بار امیدی****جرس نالید و آتش زد متاع‌کاروانم را
نمی‌دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم****شنیدن نیست آن دوشی‌که بردارد فغانم را
تراوشهای آثارکرم هم موقعی دارد****مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را
شبی چون شمع حرفی ازگداز عشق سرکردم****مکیدن ازلب هر عضو بوسی زد دهانم را
نفس بودم‌جنون پیمای‌دشت بی‌نشان‌تازی****دل از آیینه گردیدن‌گرفت آخر عنانم را
ز اسرار دهانی حرف چندی‌کرده‌ام انشا****به‌جز شخص عدم‌بیدل‌که‌می‌فهمد زبانم‌را

غزل شمارهٔ 126: گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را

گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را****نم چشم تحیرعالم آب است شبنم را
نگردد جمع نوراگهی با ظلمت غفلت****صفای دل نمک در دیدهٔ خواب است شبنم را
جهان آیینهٔ دلدار و حیرانی حجاب من****چمن صد جلوه و نظاره نایاب است شبنم را
به هرجا می‌روم در اشک نومیدی وطن دارم****ز چشم خود جهان یک دشت سیلاب است شبنم را
نگردی غافل ای اشک نیاز از ترک خودداری****که بر دوش چکیدن سیر مهتاب است شبنم را
تماشا نیست کم، چشم هوس گر شرمناک افتد****حیا آیینهٔ گلهای سیراب است شبنم را
گل اشکم اگر منظور جانان شد عجب نبود****گذر در چشم خورشید جهانتاب است شبنم را
خط خوبان‌کمند غفلت اهل نظر باشد****رگ‌گلهای این‌گلشن رگ خواب است شبنم را
فضولی می‌کنم در انتظار مهر تابانش****گرفتم پرده بردارد کجا تاب است شبنم را
به وصل گلرخان نتوان کنار عافیت جستن****که درآغوش‌گل خون جگرآب است شبنم را
ضعیفی تهمت چندین تعلق بست بر حالم****ز پا افتادگی یک عالم اسباب است شبنم را
حیا بال هوس را مانع پرواز می‌گردد****نگه در دیده بیدل موجهٔ آب است شبنم را

غزل شمارهٔ 127: وهم راحت صید الفت‌کرد مجنون مرا

وهم راحت صید الفت‌کرد مجنون مرا****مشق تمکین لفظ‌گردانید مضمون مرا
گریه توفان‌کرد چندانی‌که دل هم آب شد****موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
داده‌ام ازکف عنان و سخت حیرانم‌که باز****ناکجا راند محبت اشک‌گلگون مرا
زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست****گر نفهمی می‌توان فهمید مضمون مرا
ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست****موج می مشکل‌گشاید طبع محزون مرا
چون‌شرر روزو شبم‌کرد رم کم‌فرضیی‌است****گردشی در عالم رنگ است گردون مرا
دل هم از مضمون اسرارم عبارت‌ساز ماند****آینه ننمود الا نقش بیرون مرا
یکقدم‌وارم‌چواشک‌ازخودروانی‌مشکل‌است****ای تپیدن‌گر توانی آب کن خون مرا
زیردست التفات چتر شاهی نیستم****موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا
تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست****سکته معدوم‌است مصرعهای‌موزون مرا
تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من****از زبان مار باید جست فسون مرا

غزل شمارهٔ 128: بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا

بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا****لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمی‌گنجدگل سودای من**** خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست**** چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا
کودم تیغی‌که در عشرتگه انشای ناز**** مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی آهنگ من آوارگی**** از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموش‌توفان جنون را ساحلم**** این حباب بی‌نفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت**** ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند**** طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش**** خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن**** می‌دمد خط تاکند فکر شبیخون مرا

غزل شمارهٔ 129: دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا

دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا****عاقبت‌کرد این در واکرده زندانی مرا
محو شوقم بوی صبح انتظاری برده‌ام****سرده‌ای حیرت همان در چشم قربانی مرا
جوش زخم سینه‌ام کیفیت چاک دلم****خرمی مفت تو ای‌گل‌گر بخندانی مرا
ای ادب سازخموشی نیز بی‌آهنگ نیست****همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا
مدّعمرم‌یک‌قلم‌چون شمع‌دروحشت‌گذشت****آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا
عجز هم‌چون‌سایه اوج‌اعتباری داشته‌ست****کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا
پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست****ناله می‌گردم به هر رنگی‌که‌گردانی مرا
ناله‌واری سر ز جیب دل برون آورده‌ام****شعلهٔ شوقم مباد ای یأس بنشانی مرا
احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست****من اگر خود را نمی‌دانم تو می‌دانی مرا
بیدل افسون جنون شد صیقل آیینه‌ام****آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا

غزل شمارهٔ 130: داغ عشقم نیست الفت با تن‌آسانی مرا

داغ عشقم نیست الفت با تن‌آسانی مرا****پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
بی‌سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم****شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا
از نفس بر خویش می‌لرزد بنای غنچه‌ام****نیست غیر از لب‌گشودن سیل ویرانی مرا
خلعت خونین‌دلان تشریف دردی بیش نیست****بس بود چون غنچه زخم دل‌گریبانی مرا
رازداریها به معنی‌کوس شهرت بوده است****چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا
پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم****چون شرر در سنگ نتوان‌کرد زندانی مرا
گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست****زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا
همچو موجم سودن دست ندامت آب‌کرد****بعد ازین هم‌کاش بگدازد پشیمانی مرا
می‌روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن****همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا
غیر الفت برنتابد صافی آیینه‌ام****می‌کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا
این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست****کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا
جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست****می‌روم از خویش در هرجاکه می‌خوانی‌مرا
چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد****یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا
می‌رود از موج بر باد فنا نقش حباب****تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا

غزل شمارهٔ 131: به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را

به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را ****به حکمت نگردانده‌اند آسمان را
روان باش همدوش بی‌اختیاری **** بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید**** ز دست‌گسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد **** زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لب‌گشودن نشاید **** ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا**** تو معماری این خانه‌های گمان را
کسی بار دنیا نبرده‌ست بر سر**** ز تسلیم بوسی‌ست سنگ‌گران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت **** ز پرواز پر داده‌ای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل **** کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت **** هماگیر بی‌مغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک **** کمر حلقه‌کرده‌ست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم **** عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما**** برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان **** ندیدن گشوده‌ست چشم جهان را 
سر وکار دنیا عیان است بیدل**** مکرر مکن منفعل امتحان را

غزل شمارهٔ 132: حیف است‌کشد سعی دگر باده‌کشان را

حیف است‌کشد سعی دگر باده‌کشان را****یاران به خط جام ببندید میان را
ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم****بر سنگ ترحم نبود شیشه‌گران را
حسرت همه دم صید خم قامت پیری‌ست****گل در بر خمیازه بود شاخ‌کمان را
غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر****با دیده گره ساخته‌ام خواب گران را
عالم همه یار است تو محجوب خیالی****بند از مژه بردار یقین سازگمان را
آسوده روان جاده تشویش ندارند****منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را
ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم****آهی نکشیدیم‌که نگرفت جهان را
دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام****پرواز نگاه است تحیر قفسان را
دل جمع‌کن ازکشمکش دهر برون آ****کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را
گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است****منزل بنمایید اقامت‌طلبان را
سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید****بیهوده براین جنس مچینید دکان را
بیدل ز نفسها روش عمر عیان است****نقش قدم از موج بود آب روان را

غزل شمارهٔ 133: شدی پیر وهمان دربند غفلت می‌کنی جان را

شدی پیر وهمان دربند غفلت می‌کنی جان را****به‌پشت خم‌کشی تاکی چوگردون بار امکان را
رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل****گه از خودگرتهی‌گشتند برگردند همیان را
بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-****برش رد به عرض بی‌نیامی تیغ عریان را
مروت‌گر دلیل همت اهل‌کرم باشد****چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را
جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد****میفشان بی‌تکلف دامن زلف پریشان را
به ذوق کامرانیهای عیش‌آباد رسوایی****ز شادی لب نمی‌آید به هم چاک‌گریبان را
دل از سطر نفس یک‌سرپیام شبهه می‌خواند****دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را
مروت‌کیشی الفت وفا مشتاق بوداما****غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را
به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی‌بالد****پریدنفای چشمم بال نگرفته‌ست مژگان را
به جزتسلیم ساز جرأت دیگر نمی‌بینم****خمیدن می‌کشد بیدل کمان ناتوانان را

غزل شمارهٔ 134: عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را

عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را****که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را
به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم****ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را
به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد****دویدن ریشهٔ گلهای آزادی‌ست طفلان را
حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم****سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را
درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد****زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را
اگر سوزد نفس از شور محشرباج می‌گیرد****خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را
کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می‌خواهد****نم آبی فراهم می‌کند خاک پریشان را
فغان‌کاین نوخطان ساده‌لوح از مشق بیباکی****به آب تیغ می‌شویند خط عنبرافشان را
دگرکو تحفه‌ای تا گلرخان فهمند مقدارش****چو نقش پا به‌خاک افکنده‌اند آیینهٔ جان را
چو بوی‌گل لباس راحت ما نیست عریانی****مگر درخواب بیندپای مجنون وصل‌دامان را
به‌بی‌سامانی‌ام وقت‌است اگر شور جنون‌گرید****که دستی‌گرکنم پیدا نمی‌یابم‌گریبان را
به‌چشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی****که لاف آبرو پیشت‌گدازد ابر نیسان را

غزل شمارهٔ 135: هرچند گرانی بود اسباب جهان را

هرچند گرانی بود اسباب جهان را****تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
بیتاب جنون در غم اسباب نباشد****چون نی به خمیدن نکشد ناله‌کشان را
بیداری من شمع صفت لاف زبانی‌ست****دل زاد ره شوق بود ر‌یگ روان را
آفاق فسون انجمن شور خموشی‌ست****دارم ز خموشی به‌کمین خواب‌گران را
ایمن نتوان بود ز همواری ظالم****حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را
بنیاد کج‌اندیش شود سخت ز تهدید****در راستی افزونی زخم است سنان را
ممسک نشود قابل ایمان خساست****از بند قوی مهره مکن پشت‌کان را
ما را به غم عشق همان عشق علاج است****تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را
خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد****مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را
وقت است‌کنون‌کز اثر خون شهیدان****جوش رگ‌گل می‌کند این شعله دخان را
عشرت هوس رفتن رنگم چه توان‌کرد****شمشیر تو یاقوت‌کند سنگ فسان را
باشدکه سراز منزل مقصود برآریم****کردند بهار چمن شمع خزان را
بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی****چون جاده درین دشت فکندیم عنان را

غزل شمارهٔ 136: هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را

هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را****به روی خندهٔ مردم مکش چاک‌گریبان را
به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن****چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشم‌گریان را
براین محفل نظر واکردنم چون شمع می‌سوزد****تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را
کفی افشانده‌ام چون صبح لیک از ننگ بیکاری****به‌وحشت دسته می‌بندم شکست رنگ امکان‌را
به عرض ناز معشوقی‌کشید ازگریه‌کار من****سرشک آخر سرانگشت حنایی‌کرد مژگان را
نقاب از آه من بردار و چاک دل تماشاکن****حجابی نیست جزگرد نفسها صبح عریان را
غباری دیده‌ای دیگر ز حال ما چه می‌پرسی****شکست آیینه پرداز است رنگ ناتوانان را
ز محو جلوه‌ات شوخی سر مویی نمی‌بالد****نگه در دیدهٔ آیینه خون شد چشم حیران را
زگرد رنگ این‌گلشن نبود مکان برون جستن****به رنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را
ز بینایی‌ست از خار علایق دامن فشاندن****نگاه آن به‌که بردارد ز ره خویش مژگان را
درین‌گلشن به این تنگی نباید غنچه‌گردیدن****چوگل یک چاک دل واشو به‌دامن‌کش‌گریبان را
مجو از هرزه طبعان جوهر پاس نفس بیدل****که حفظ بوی خود مشکل بودگلهای خندان را

غزل شمارهٔ 137: الهی پاره‌ای تمکین رم وحشی نگاهان را

الهی پاره‌ای تمکین رم وحشی نگاهان را****به قدر آرزوی ما شکستی‌کج‌کلاهان را
به‌محشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل****چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را
چه‌امکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد****فریب سرمه‌نتوان داداین‌مژگان سیاهان‌را
رعونت مشکل است‌از مزرع ما سربرون آرد****که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را
گواهی چون خموشی نیست بر معمورهٔ دلها****سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را
زشوخیهای جرم‌خویش می‌ترسم‌که‌در محشر****شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را 
توان زد بی‌تأمل صد زمین و آسمان برهم****کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را
نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امکان****نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را
درین‌گلشن‌کهٔکسر رنگ‌تکلیف هوس‌دارد****مژه برداشتن‌کوهی است استغنا نگاهان را
صدایی از درای‌کاروان عجز می‌آید****که حیرت، هم به راهی می‌بردگم‌کرده راهان را 
مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمی‌گیرد**** هوایی نیست بیدل سرزمین بی‌کلاهان را

غزل شمارهٔ 138: چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه و هامون را

چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه و هامون را****که‌نقش پای هم‌گرداب‌شد فرهاد و مجنون‌را
جنون می‌جوشد از مدّ نگاه حیرتم اما****به‌جوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را
چو سیمت‌نیست‌خامش‌کن‌که‌صوتت براثرگردد****صداهای عجایب از ره سیم است قانون را
تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من****نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را
به هرجا می‌روم ازحسرت آن شمع می‌سوزم****جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را
درشتیهاگوارا می‌شود در عالم الفت****رگ‌سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را
به خون می‌غلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی****که چشم‌شوخ او درجام می حل‌کرد افیون را
دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد****چو جوش می، سر خم مغز می‌داند فلاطون را
چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من****که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را
مشو زافتادگان غافل‌که آخر سایهٔ عاجز****به‌پهلو زیردست خویش‌سازدکوه وهامون را
ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرین‌گلشن****به‌سر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را

غزل شمارهٔ 139: نظر برکجروان از راستان بیش است‌گردون‌را

نظر برکجروان از راستان بیش است‌گردون‌را****که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را
شهیدم لیک می‌دانم‌که عشق عافیت دشمن****چو‌یاقوتم به آتش می‌برد هر قطرهٔ خون را
در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم****خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
گر از شور حوادث آگهی سر درگریبان‌کن ****حصار عافیت جز خم نمی‌باشد فلاطون را
نه تنها اغنیا را چرخ برمی‌دارد از پستی****زمین هم‌لقمه‌های چرب داندگنج قارون را
شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان****که‌چون‌خط نقش‌بندد، پای‌رفتن نیست‌مضمون‌را
دل است آن تخم بیرنگی‌که بهر جستجوی او****جگر سوراخ سوراخ است‌نه غربال‌گردون را
به‌قدرکوشش عشق ست نعل حسن درآتش****صدای ثیشهٔ فرهاد مهمیز است‌گلگون را
خیال ماسوا فرش است دروحدتسرای دل****درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را
حوادث‌مژدهٔ‌امن‌است اگردل‌جمع‌شدبیدل****گهرافسانه‌داندشورش امواج‌جیحون را

غزل شمارهٔ 140: نمی‌دانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را

نمی‌دانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را****رم این‌گردباد آخر به ساغرکرد هامون را
به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستی‌کن****که‌خط جوشیدودرساغرگرفت‌آن‌حسن میگون‌را
به امید چکیدن دست و پایی می‌زند اشکم****تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
دراین‌گلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم****که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
به تسخیر جهان بی‌حس از تدبیر فارغ شو****نفس‌فرساکنی تاکی به مار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعیها نمی‌گردد****به این سامان عزت بوی تمکین نیست‌گردون را
ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت****فرو برده‌ست اما هضم ننموده‌ست قارون را
فنا می شوید ازگردکدورت دامن هستی****چو آتش می‌کند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد این حرف از شهید بینوای من****که رنگی از حنای دست قاتل داده‌ام خون را
رموز خاکساران محبت کیست دریابد****مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را
اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل****به چون وچند نتوان حکم‌کردن صنع بی‌چون را

غزل شمارهٔ 141: اگر اندیشه کند ط‌رز نگاه او را

اگر اندیشه کند ط‌رز نگاه او را ****جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را
ما هم ازتاب وتب عشق به خود می‌بالیم**** بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را
عرض شوخی چه دهد نالهٔ محروم اثر **** تیغ بی‌جوهر ماکرد سفید ابرو را 
بس‌که تنگ است فضای چمن از نالهٔ من****بر زمین برگ‌ل از سایه نهد پهلو را
سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسلیم**** توأم جبههٔ خود ساخته‌ام زانو را
خاک گردیدم و از طعن خسان وارستم**** آخر انباشتم از خود دهن بدگو را
نبض دل هم به تپش ناله طرازنفس است**** چنگ اگر شانه به مضراب زندگیسو را
خال از نسبت رخسار تو رنگین‌تر شد**** قرب خورشید به شب‌کرد مدد هندو را
صافی دیده و دل مانع تمییز دویی‌ست**** پشت عینک به تفاوت نرساند رو را
تا نظر می‌کنی ازکسوت رنگ آزادیم **** رگ‌گل چند به زنجیرنشاند بورا 
بیدل این‌عرصه تماشاکدة الفت نیست**** سبزکرده‌ست در و دشت رم آهو را

غزل شمارهٔ 142: به‌گلشنی‌که دهم عرض شوخی او را

به‌گلشنی‌که دهم عرض شوخی او را ****تحیرآینهٔ رنگ می‌کند بو را
خموش‌گشتم و اسرار عشق پنهان نیست **** کسی چه چاره‌کند حیرت سخنگو را
سربریده‌هم‌اینجا چوشمع بیخواب‌است **** مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است **** که می‌کشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی **** نموده‌اند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست مشق حسرت‌کن **** امل به رنگ‌کشیده‌ست خامهٔ مو را
غبار آینه‌گشتی غبار دل مپسند **** مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی می‌بود**** نمی‌نمود هلال استخوان پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم **** به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل**** تصرفی‌ست درین دشت چشم آهو را

غزل شمارهٔ 143: سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا

سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا****درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
زخم تیغش به دل ز داغ مقدم باشد****پایه از چشم بلند است خم ابرو را
جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز****نقش پا کی‌کند از خاک تهی پهلو را
هدف مقصد ما سخت بلند افتاده‌ست****باید از عجزکمان کرد خم بازو را
در مقامی‌که بود جلوه‌گه شاهد فکر****جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را
نرمیده‌ست معانی ز صریر قلمم*** رام دارد نی تیرم به صدا آهو را
نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست****چینی بزم جنون باش و صداکن مو را
جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان****هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را
طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد****پای اگر خواب‌کند چشم نخوانند او را
هستی تیره‌دلان جمله به خواری‌گذرد****سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را
وحشت‌ما چه خیال ست به‌راحت سازد****ناله آن نیست‌که ساید به زمین پهلورا
بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز****غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا

غزل شمارهٔ 144: مکن ز شانه پریشان دماغ‌گیسو را

مکن ز شانه پریشان دماغ‌گیسو را****مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژه‌ات نیست مانع وحشت****به سبزه‌ای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست****گل خیال تو بیرون نمی‌دهد بو را
سری‌که نشئه‌پرست دماغ استغناست****به‌کیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لاله‌رخان عرض جوهر ذاتی‌ست****ز شعله‌ها نتوان بردگرمی خو را
کجا به‌کشتن ما حسن می‌کندتقصیر****که زیر تیغ نشانده‌ست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا****یکی مطالعه‌کن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست****عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایه‌عمر به افتادگی گذشت اما****به هیچ جای نکردیم‌گرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ****بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل****به چشم مردم عالم میفکن این مو را

غزل شمارهٔ 145: کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را

کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را****گنبد دستارکو بردارد آواز تو را
جزصدای لفظ‌نامربوط او معنی‌کجاست****نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را
پیری و طفلی بجا، نقص وکمال توام‌اند****نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را
درتغافل هم‌نگه می‌پروردبی‌شیوه نیست****سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را
می‌کندقطع سخن اظهارفضلش آفت‌است****جز بریدن‌کی بود حرفی لب‌گازتو را
ازتماشا حیرت بی‌بهره چون آیینه است****شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را
تا نگردد فاش سرّ مستی‌ات مگشای چشم****چون پری‌کاین شیشه ظاهرمی‌کند رازتورا
خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست****دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را
بیدل ارباب تأمل با عروجت چون‌کنند****آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را

غزل شمارهٔ 146: حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا

حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا****چشم‌عصمت سرمه‌خواندگرد دامان تو را
بسکه بر خود می‌تپد از آرزوی ناوکت****می‌کند در سینه دل هم‌کار پیکان تو را
در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست****هر بن مو چشم قربانی‌ست حیران تو را
گلشن‌از اوراق‌گل عمری‌ست‌پیش عندلیب****می‌گشاید دفتر خون شهیدان تو را
درگرفتاری بود آسایش عشاق و بس****آشیان از حلقهٔ دام است مرغان تو را
سرمه از خاک شهیدان‌گر نینگیزد غبار****کیست تا فهمد زبان بینوایان تو را
غیر جرم عشق در آزار ما آزردگان****حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را
طیلسان را از غبار خود به‌دوش افکندنست****تا توان بستن به دل احرام دامان تو را
پیکر مجنون به‌تشریف دگرمحتاج نیست****کسوت خارا همان زیباست عریان تو را
نشئهٔ عمر خضر جوش دوبالا می‌زند****گر عصا گیرد بلندیهای مژگان تو را
می‌تواند دقتم فرق شکست از موج‌کرد****لیک نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را
ای دل‌گم‌کرده مطلب هرزه نالی تا به‌کی****جوش ابرامت اثرگم کرد افغان تو را
تا شوی یک چشم رسوای تماشای بتان****چون مژه صد چاک می‌بایدگریبان تو را
بیدل از رنگین خیالیهای فکرت می‌سزد****جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را

غزل شمارهٔ 147: کرده‌ام سرمشق حیرت سرو موزون تورا

کرده‌ام سرمشق حیرت سرو موزون تورا****ناله می‌خوانم بلندیهای مضمون تو را
شام پرورد غمم با صبح اقبالم چه‌کار****تیره‌بختی سایهٔ بید است مجنون تو را
خاکهای این چمن می‌بایدم بر سر زدن****بسکه‌گل پوشید نقش پای‌گلگون تو را
ساز محشرگشت آفاق از نگاه حیرتم****درنی مژگان چه فریاد است مفتون تو را
شور استغنابرون از پرده‌های عجز نیست****رشتهٔ ماسخت پیچیده‌ست قانون تو را
فهم یکتایی‌ست فرق اعتبارات دویی****عمرهاشد خوانده‌ام برخویش افسون تورا
هرچه می‌بینم سراغی از خیالت می‌دهد****هردو عالم یک‌سر زانوست محزون تورا
ای دل‌دیوانه صبری‌کز سویدا چاره نیست****دیدهٔ آهو فرو برده‌ست هامون تو را
بیدل آزادی گر استقبال آغوشت کند****آنقدر واشوکه نتوان بست مضمون تو را

غزل شمارهٔ 148: به حیرت آینه پرداختند روی تو را

به حیرت آینه پرداختند روی تو را****زدند شانه ز دلهای چاک موی تو را
چه آفتی توکه از شوخیت زبان شرار**** به‌کام سنگ برد شکوه‌های خوی تو را
زخارهرمژه صد ر‌نگ موج‌گل جوشد**** به دیده‌گرگذر افتد خیال روی تو را
غلام زلف تو سنبل اسیر روی توگل**** بنفشه بنده خط سبز مشکبوی تو را
ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن**** نسیم اگر برباید غبارکوی تو را
ز تیغ ناز توام این قدر امید نبود**** به زخم دل‌که روان‌کرد آب جوی تو را
ندانم از دل تنگ‌که جسته است امشب**** که غنچه‌ها به قفس‌کرده‌اند بوی تو را
به حرف آمدی و زخم‌کهنه‌ام نو شد**** به حیرتم چه نمک بودگفت وگوی تورا
تپیدن دل عشاق نسخه‌پرداز است**** دقایق طلب وبحث جستجوی تورا
بهار حسرت ما زحمت خزان نکشد**** کستگی نبرد رنگ آرزوی تو را
درین چمن به‌چه سرمایه‌خوشدلی بیدل**** که شبنمی نخریده‌ست آبروی تو را

غزل شمارهٔ 149: گداز سعی دلیل است جستجوی تو را

گداز سعی دلیل است جستجوی تو را****شکست آینه آیینه است روی تو را
ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم****بهشت‌و دوزخ ماکرده‌اند خوی تو را
به هرطرف نگری، شوق محو خودبینی‌ست****دکان آینه‌گرم است چارسوی تو را
به ترهات مده زحمت نفس زاهد****که ازاثر، نمکی نیست های وهوی تورا
ز خاک میکده سرمایهٔ تیمم‌گیر****که هیچ معصیتی نشکندوضوی‌تورا
به‌چاک جیب سحر فکربخیه برباد است****گسسته‌اند چو شبنم ز هم رفوی تو را
چه لازم است‌کشی انتظار تیغ اجل****فشارآب بقا بس بودگلوی تو را
بود به جرم درستی شکست‌کار حباب****پری‌ست آنکه تهی می‌کند سبوی تورا
غم شکنجهٔ اوهام تا به‌کی خوردن****به رنگ آن همه نشکسته‌اند بوی تورا
زفرق تا قدم افسون حیرتی بیدل****کسی چه شرح دهد معنی نکوی تورا

غزل شمارهٔ 150: مغتنم‌گیرید دامان دل آگاه را

 

مغتنم‌گیرید دامان دل آگاه را****محرمان لبریزیوسف دیده‌اند این چاه را
در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست****همچونال خامه در دل خشک‌مپسند آه‌را
زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش****محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را
درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است****بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را
پند ناصح پر منغص‌کرد وقت می‌کشان****ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را
ناتوانی‌گر شفیع ما نگردد مشکل ست****عاجزان دارند یک سر زیر دندان‌کاه را
چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن****حیله آخر پوست بر تن می‌درّد روباه را
تاگهر باشد، حباب آرایش عزت مباد****از سر بی‌مغز بردارید تاج شاه را
می‌توان‌کردن بدی را هم به حرف نیک نیک****از اثر خالی مدان خاصیت افواه را
مرگ هم زحمتکش هستی‌ست تاروز حساب****منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را
کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست****احتیاج است آنکه رغبت می‌کند اکراه را
چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغ‌کرد****یک‌گره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را
ای هوس شکرقناعت‌کن‌که استغنای فقر****بر سر ما چتر شاهی‌کرد برگ‌کاه را
یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول****لغزش پا در هوای اشک دارد آه را

بعدی 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 598
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,632
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,510
  • بازدید ماه : 17,721
  • بازدید سال : 257,597
  • بازدید کلی : 5,871,154