دیوان بیدل دهلوی_غزلیات450تا600
غزل شمارهٔ 451: چون حبابم الفت وهم بقا زنجیرپاست
چون حبابم الفت وهم بقا زنجیرپاست****خانه بر دوش طبیعت را هوا زنجیر پاست
درگرفتاریست عیش دلکه مجنون تو را****مطرب ساز طربکم نیست تا زنجیر پاست
چونکنم جولان بهکام دلکه با چندین طلب****از ضعیفیها چواشکم نقش پا زنجیرپاست
طاقتیکو تاکسی سر منزلی آرد به دست****هرکجا رفتیم سعی نارسا زنجیرپاست
مرد راکسب هنر دام ره آزادگیست****موج جوهرآب جوی تیغ را زنجیرپاست
بیتأمل از مزار ما شهیدان نگذری****خاک دامنگیر ما بیش از حنا زنجیر پاست
خط پشتلب چو ابرو نیست بیتسخیر حسن****معنی آزاد است اما سطرها زنجیر پاست
ما زکوری اینقدر در بند رهبر ماندهایم****چشماگر بینا بود برکف عصا زنجیر پاست
خاکساری نیز ما را مانع وارستگیست****تا بود نقشی بهجا از بوریا زنجیرپاست
قید هستی تا نشد روشنجنون موهوم بود****آنکه ما راکرد با ما آشنا زنجیرپاست
بر بساط پایهٔ وهم آنقدر تمکین مچین****سلطنت را سایهٔ بال هما زنجیر پاست
عالمیدر جستجوی راحتاز خود رفتهاست****میروم من هم ببینم ناکجا زنجیر پاست
بیخودان اول قدم زین عرصه بیرون تاختند****ایجنون رحمیکه ما را هوش ما زنجیرپاست
بیدل از توصیف زلف وکاکل اینگلرخان****مقصد ما طوقگردن مدعا زنجیرپاست
غزل شمارهٔ 452: گلکردن هوس ز دل صاف تهمت است
گلکردن هوس ز دل صاف تهمت است****موج و حباب چشمهٔ آیینه حیرت است
ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش****چشمگشاده آینهٔ خواب غفلت است
این است اگر حقیقت اسباب اعتبار****نگذشتنت ز هستی موهوم همت است
زبن عبرتی که زندگیش نام کردهاند****تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است
بر دوش عمر چندکشی محمل امل****ای بیخبر شرر چقدر رام فرصت است
عام است بسکه نسبت بیربطی جهان****مژگان به خواب اگر به هم آری غنیمت است
زنهار از التفات عزیزان حذر کنید****بیمار ظلم کشتهٔ اهل عیادت است
مشکن به شوخی نفس آیینهٔ نمود****خاموشی حباب طلسم سلامت است
فرش است فیض هر دو جهان در صفای دل****آیینه از قلمرو صبح سعادت است
گرد بلند و پست نفس گر رود به باد****بام و در بنای هوس جمله رفعت است
عمریست دل به غفلت خودگریه میکند****این نامهٔ سیه چقدر ابر رحمت است
بیدل به یاد محشراگرخون شوم بجاست****بازم دل شکسته دمیدن قیامت است
غزل شمارهٔ 453: زبان چو کج روش افتد جنون بد مست است
زبان چو کج روش افتد جنون بد مست است****قط محرف این خامه تیغ در دست است
زخلق شغل علایق حضورمردن برد****جدا افتاد سر از تن به فکر پابست است
جهان چو معنی عنقا به فهم کس نرسید****که این تحیر گل کرده نیست یا هست است
کمان همت وارسته ناوکی داری****ز هرچه درگذری حکمصافی شستاست
به زیرچرخ مشو غاقل ازخم تسلیم****ز خانهایکه تو سر برکشیدهایپست است
بهگوش عبرت ازپن پرده میرسد آواز****که نقش طاقچهٔ رنگ پر تنک بست است
کشاکش نفس از ما نمیرود بیدل****درینمحیط همه ماهیایم و یک شست است
غزل شمارهٔ 454: سیرابی ازین باغ هوس یاسپرست است
سیرابی ازین باغ هوس یاسپرست است****کو صبح و چهشبنم ز نفسشستن دست است
پیچ و خم موجگهر بحر خیالیم****این زلف هوس را نه گشاد است نه بست است
چون گرد در این عرصه عبث دست نیازی****تیغ ظفرت در خم ابروی شکست است
بگذر ز غم کوشش مقصود معین****تیر تو، نشان خواه ز ناصافی شست است
چون نقش نگین مسند اقبال میارای****ای خفته فروتر ز زمین این چه نشست است
دون طبع ز اقبال جز ادبار چه دارد****هرچند ببالد که سر آبله پست است
محکوم قضا را چه خیال است سلامت****گرشیشهٔ افلاک بود درکف مست است
جز شبههٔ تحقیق درین بزم ندیدیم****ما را چه گنه آینه تمثالپرست است
دربار نفس نیست جز احکام گذشتن****این قافلهها قاصد یک نامه به دست است
ای غافل از آرایش هنگامهٔ تجدید****هر دم زدنت آینهٔ صبح الست است
بیدل دو سه دم ناز بقا، مفت هوسهاست****ما صورت هیچیم و جز این نیست که هست است
غزل شمارهٔ 455: از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است****دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است
خواه ظلمتکن تصور خواه نور آگاه باش****هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است
ذرهها در آتش وهم عقوبت پر زنند****باد عفوم اینقدر تفسیر عار رحمت است
دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست****چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است
ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا****شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است
قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست****آنچه عصیانخواندهایآیینهدار رحمت است
کو دماغ آنکه ما از ناخدا منتکشیم****کشتی بیدست و پاییها کنار رحمت است
نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی****گردشرنگیکه من دارم حصار رحمت است
سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست****تا نفس باقیست هستی در شمار رحمت است
وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید****تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است
نه فلک تا خاک آسودهست در آغوش عرش****صورت رحمان همان بیاختیار رحمت است
شام اگرگلکرد بیدل پردهدار عیب ماست****صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است
غزل شمارهٔ 456: در خموشی یک قلم آوازهٔ جمعیت است
در خموشی یک قلم آوازهٔ جمعیت است****غنچه را پاس نفس شیرازهٔ جمعیت است
لذت آسودگی آشفتگان دانند و بس****زلف را هر حلقه در خمیازهٔ جمعیت است
جبر به مردن منزل آرام نتوان یافتن****گور اگر لب واکند دروازهٔ جمعیت است
همچوگردابم در این دریای توفان اعتبار****عمرها شدگوش برآوازهٔ جمعیت است
سوختن خاکسترآراگشت مفت عافیت****شعلهٔ ما را نوید تازهٔ جمعیت است
گل بقدر غنچهگردیدن پریشان میشود****تفرقه آیینهٔ اندازهٔ جمعیت است
خاکساریهای بیدل در پریشان مشربی****شاهد آشفتگی را غازهٔ جمعیت است
غزل شمارهٔ 457: یا رب امشب آن جنون آشوب جان و دل کجاست
یا رب امشب آن جنون آشوب جان و دل کجاست****آن خرام نازکو، آن عمر مستعجل کجاست
زورقی دارم به غارت رفتهٔ توفان یاس****جز کنار الفت آغوشش دگر ساحل کجاست
تا بهس تهمت نصیب داغ حرمان زیستن****آن شررخوییکه میزد آتشم در دلکجاست
جنس آثار قدم آنگه به بازار حدوث****پرتو شمعیcکه من دارم درین محفل کجاست
از تپیدن های دل عمریست می آید به گوش****کای حریفان آشیان راحت بسملکجاست
غیر جو افتادهای ای غافل از خود شرم دار****جز فضولیهای تو در ملک حق باطل کجاست
آبیاریهای حرص اوهام خرمن میکند****هرکجاکشتی نباشد جلوهگر حاصلکجاست
چون نفس عمریست در لغزش قدم افشردهایم****دل اگر دامن نگیرد در ره ما گلکجاست
بینقابی برنمیدارد ادبگاه وفا****شرم لیلی گر نپوشد چشم ما محمل کجاست
احتیاج ما تماشاخانهٔ اکرام اوست****رمز استغنا تبسم میکند سایل کجاست
معنی ایجادیم از نیرنگ مشتاقان مپرس****خون ما رنگ حنا داردکف قاتلکجاست
شب به ذوق جستجوی خود در دل میزدم****عشقگفت این جا همین ماییم و بس بیدل کجاست
غزل شمارهٔ 458: فنا مثالم و آیینهٔ بقا اینجاست
فنا مثالم و آیینهٔ بقا اینجاست****کجا روم ز در دل که مدعا اینجاست
جبین متاعم و دکان سجدهای دارم****تو نیز خاک شو، ای جستجو که جا اینجاست
به گردی از ره او گر رسی مشو غافل****که التفات نگههای سرمهسا اینجاست
خیال مایل بیرنگی و جهان همه رنگ****چو غنچه محو دلم بوی آشنا اینجاست
ز گرد هستی اگر پاک گشتهای خوش باش****که حسن جلوهفروش است تا صفا اینجاست
کسی نداد نشان ازکمال شوکت عجز****جز اینقدرکه همه سرکشی دو تا اینجاست
دلیل مقصد ما بسکه ناتوانی بود****به هرکجاکه رسیدیمگفت جا اینجاست
پس از مطالعهٔ نقش پا یقینم شد****که هرزهتازم و جام جهاننما اینجاست
نهفت راه تلاشم عرقفشانی شرم****گل است خاک دو عالم ز بس حیا اینجاست
سراغ لیلی خویش ازکه بایدم پرسید****که گرد محملم و نالهٔ درا اینجاست
خوش آنکه سایهصفت محو آفتاب شویم****که سخت نامه سیاهیم و عفوها اینجاست
چو چشم آینه حیرت سراغ نیرنگیم****ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست
غبار رفته به باد سحر به گوشم گفت ****که خلق بیهده جان میکند، هوا اینجاست
به وصل لغزش پایی رسیدهام بیدل****بیا که دادرس سعی نارسا اینجاست
غزل شمارهٔ 459: غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست
غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست****کاتش افتاد در بن خانه و آدم برخاست
خلقی از دود تعین به جنون گشت علم****شمعهاگل به سر از شوخی پرچم برخاست
صنعتی داشت محبتکه ز مضراب نفس****صد قیامت به خروش آمد و مبهم برخاست
نه همین اشک چکید ازمژه وخفت به خاک****هرچه افتاد ز چشم تر ما، کم برخاست
جوهر عقل درین کارگه هوش گداز****دید خوابی که چو بیدار شد ابکم برخاست
بال افسرده به تقلید چه پرواز کند****مژه بیهوده ز نظارهٔ مقدم برخاست
عهد نقش قدم و سایه به عجز است قدیم****گر بهگردون رسم از خاک نخواهم برخاست
فکر جمعیت دلها چقدر سنگین بود****آسمانها ته این بارگران خم برخاست
تاب یکباره برون آمدن از خوبش کراست****شمع برخاست ازین محفل وکمکم برخاست
خاک خشکی به سر مزرع ما ریختنی ست****ابر چون گَرد ازین بادیه بیغم برخاست
کس ندانست ازین بزم کجا رفت سپند****دوش با ناله دلی بود که توأم برخاست
گرد جولان توام لیک ندرد طاقت****آنقدر باش که من نیز توانم برخاست
به چه امید کنون پا به تعلق فشریم****تنگشد آنهمه این خانهکه دل هم برخاست
چون سحر بیدل از اندیشهٔ هستی بگذر****از نفس هرکه اثر یافت ز عالم برخاست
غزل شمارهٔ 460: سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست
سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست****شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست
در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم****بیعصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست
میرود خلق از خود و برجاست آثار قدم****عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست
تا به قصرکبریا چندین فلک طیکردنست****نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست
آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی****کرکسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست
بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر****از جهان زینسان که دل برخاست گویا برنخاست
پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ اگهی ست****نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست
ما و من از صافطبعان انفعال فطرت است****تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست
تهمت وضع غرور از ناتوانی میکشیم****ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست
دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد****از تلاش گربادی چند صحرا برنخاست
بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست****آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست
غزل شمارهٔ 461: بیشکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست
بیشکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست****ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست
سخت بیرنگ است نقش وحدت عنقاییام****جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست
اشک مجنونمکه تا یأسم ره دامانگرفت****جز همان چاکگریبان رهنمایی برنخاست
هرکهازخودمیرودمحمل بهدوشحسرتاست****گرد ما واماندگان هم بیهوایی برنخاست
جزنفس در ماتم دل هیچکس دستی نسود****از چراغکشته غیر از دودههایی برنخاست
قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود****آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست
عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند****برکرم ظلم است اگر دستگدایی برنخاست
دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم****صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست
ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود****عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست
خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما****شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست
جلوه درکار است اما جرأت نظارهکو****از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست
در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم****لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست
غزل شمارهٔ 462: زیر گردون طبع آزادی نوایی برنخاست
زیر گردون طبع آزادی نوایی برنخاست****بسکه پستیداشت اینگنبد صدایی برنخاست
هرکه دیدیم از تعلق در طلسم سنگ بود****یک شرر آزادهای از خود جدایی برنخاست
عمر رفت و آه دردی از دل ما سر نزد****کاروان بگذشت و آواز درایی برنخاست
اینکه مینالیم عرض شکوهٔ بیدردیست****ورنه از ما نالهٔ درد آشنایی برنخاست
کشتی خود با خدا بسپار کز توفان یاس****عالمی شد غرق و دست ناخدایی برنخاست
در هجوم آباد ظلمت سایه پُر بی آبروست****مفت خود فهمید اگر اینجا همایی برنخاست
مفلسان را مایهٔ شهرت همان دست تهیست****تا به قید برگ بود از نی نوایی برنخاست
خوش نگونبختم که در محراب طاق ابروش****دیدهام را یک مژه دست دعایی برنخاست
دهر اگر غفلت رواج جهل باشد باک نیست****جلوهها بیرنگ بود آیینهرایی برنخاست
خاطر ما شکوهای از جور گردون سر نکرد****بارها بشکست و زین مینا صدایی برنخاست
گر زمین برخیزد از جا نقش پا افتاده است****زین طلسمعجز چونمن بیعصایی برنخاست
در هوای مقدمش بیدل به خاک انتظار****نقش پا گشتیم لیک آواز پایی برنخاست
غزل شمارهٔ 463: تنم ز بند لباس تکلف آزاد است
تنم ز بند لباس تکلف آزاد است****برهنگی بi برم خلعت خداداد است
نکرد زندگیام یک دم از فنا غافل****ز خود فرامشی من همیشه دریاد است
هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد****ز سینه تا سرکویت غبار فریاد است
چه نقشهاکه نبست آرزو به پردهٔ شوق****خیال موی میان توکلک بهزاد است
مشو ز نالهٔ نی غافل ای نشاطپرست****که شمع انجمن عمر روشن از باد است
حدیث زهد رهاکن قلندری آموز****چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است
صفای سینه غنیمتشمار و عشرتکن****که کار تیرهدلان چون غبار بر باد است
ز سایهٔ مژهٔ اوکناره گیر، ای دل****تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است
غبار هستی من ناله میدهد بر باد****دگرچه میکنی ای اشک وقت امداد است
ز هست خویش مزن دمکه در محیط ادب****حباب را نفس سرد خویش جلاد است
به قید جسم سبکروح متهم نشود****شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است
نجات میطلبی خامشیگزین بیدل****که درطریق سلامت خموشی استاد است
غزل شمارهٔ 464: درآن مقامکه عرض جلال معبود است
درآن مقامکه عرض جلال معبود است****غبار نیستی ماست آنچه موجود است
جهان بیجهتی قابل تعین نیست****به هرطرفکهاشارتکنیم محدود است
مشو محاسب غفلت به علم یکتایی****احد شمردنت اینجا حساب معدود است
خموش تا نفست ما و من نینگیزد****نهال شعله به هرجاست ریشهاش دود است
ز نقد و جنس خود آگه نهای درتن بازار****اگر به فهم زبان هم رسیدهای سود است
نیاز تا نبری رمز ناز نشکافی****به هرکجا اثر سجدهایست مسجود است
بیاض دیدهٔ یعقوب ناامیدی نیست****در انتظار بهی داغ ما نمکسود است
ز سرنوشت مپرسید، منفعل رقمیم****جبین، خطیکه نشان میدهد، نماندود است
قبول اگر طلبی نیستیگزین بیدل****که غیرخاک شدن هرچه هست مردود است
غزل شمارهٔ 465: هرچه از مدت هست و بود است
هرچه از مدت هست و بود است****دیرها پیش خرام زود است
نفیت اثبات حقیقت دارد****خاک گشتن همه جا موجود است
اگر از بندگی اگاه شوی****هر طرف سجده کنی معبود است
چشم شبنم همه اشک است اینجا****بوی این گلشن عبرت دود است
رنگ این باغ شکستی دارد****برگ گل دامن چینآلود است
خود فروشی اگرت مطلب نیست****به شکست آینه دادن جود است
بیتکلف به هوس باید سوخت****چوب تعلیم محبت عود است
سر خط حسنکه دازد امروز****لوح آیینه بهاراندود است
آنکه آن سوی جهاتش خوانی****تا تو محو جهتی محدود است
بیدل از ظاهر و مظهر بگذر****جلوه تا آینه نامشهود است
غزل شمارهٔ 466: کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است
کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است****شمع را برق فنا شعلهٔ ادراک خود است
غیر مشکلکه شود دام اسیران وفا****قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است
برنگردیم سر از دایره حیرانی****شبنم ما نگه دیدهء نمناک خود است
رنگ بیتابی دل از نفس من پیداست****گردن شیشهٔ این باده رگ تاک خود است
طوبی اینجا ثمرش قابل دلبستن نیست****زاهد از بیخبری ریشهٔ مسواک خود است
گر دل از شرم کرم آب شود ایثار است****ور نه گوهر همه جا عقده امساک خود است
نیست دل را چو شکست انجمن عافیتی****صدف گوهر ما سینهٔ صد چاک خود است
گردباد از نفس سوخته دامی دارد****صید این بادیه در حلقهٔ فتراک خود است
ضرر و نفع جهان است به نسبت ورنه****زهر در عالم خود صاحب تریاک خود است
دل به خون میتپد از شوخی جولان نفس****موج بیتابی این بحر ز خاشاک خود است
شعله را سجدهگهی نیست چو خاکستر خویش****جبههٔ ما نقط دایرهٔ خاک خود است
بپدل از ساده دلی آینه لبریز صفاست****آب این چشمه ز موج نظر پاک خود است
غزل شمارهٔ 467: نیک و بدم از بخت بدانجام سفید است
نیک و بدم از بخت بدانجام سفید است****چندان که سیاه است نگین نام سفید است
سطری ننوشتم که نکردم عرق از شرم****مکتوب من از خجلت پیغام سفید است
بر منتظران صرفه ندارد مژه بستن****در پرده همان دیدهٔ بادام سفید است
ای غره ی جاه این همه اظهار کمالت****حرفی چو مه نو ز لب بام سفید است
بر اهل صفا ننگ کدورت نتوان بست****این شیر اگر پخته وگر خام سفید است
ناصافی دل آینه ی وصل نشاید****ای بیخردان جامهٔ احرام سفید است
پوچ است تعلق چو ز مو رفت سیاهی****در پینه کنون رشتهٔ این دام سفید است
صبحی به سیاهی نزد از دامن این دشت****چندان که نظر کار کند شام سفید است
از چرخ کهن درگذر و کاهکشانش****فرسودگیی از خط این جام سفید است
از خویش برآ منزل تحقیق نهان نیست****صد جاده دریندشت به یک گام سفید است
چون دیدهٔ قربانیات از ترک تماشا****بیدل همه جا بستر آرام سفید است
غزل شمارهٔ 468: تا نفس باقی است دردل رنگکلفت مضمراست
تا نفس باقی است دردل رنگکلفت مضمراست****آب این آیینهها یکسرکدورتپرور است
فکر آسودن به شور آورده است این بحر را****در دل هر قطره جوش آرزویگوهر است
ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست****هرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر است
ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن****صرفکم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است
دستگاهکلفت دل نیست جز عرضکمال****چشمهٔ آیینهگر خاشاک درد جوهر است
اهل دنیا عاشق جاهند از بیدانشی****آتش سوزان به چشمکودک نادان زر است
مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور****شعله ازگردنکشیکر بگذرد خاکستر است
راز ما صافیدلان پوشیده نتوان یافتن****هرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در است
می کند زاهد تلاش صحبت میخوارگان****این هیولای جنون امروز دانش پیکر است
درطلسم حیرت ما هیچکس را بارنیست****چشم قربانیکمینگاه خیال دیگر است
گاهگاهی گریه منع انفعالم میکند****جبههکم دارد عرق روزیکه مژگانم تر است
بیدل از حال دلکلفت نصیب ما مپرس****وای برآیینهایکان رانفس روشنگر است
غزل شمارهٔ 469: خاک غربتکیمیای مردم نیک اختر است
خاک غربتکیمیای مردم نیک اختر است****قطره درگرد یتیمی خشک چون شدگوهراست
موج شهرت درکمین خامشی پر میزند****مصرع برجسته آهنگی زتار مسطراست
زشتی اعمال دارد برق نفرین در بغل****شاهد حسن عمل را جوش تحسین زیور است
منصبگوهرفروشی نیست مخصوص صدف****هر نواییکز لب خاموش جوشدگوهر است
از مآل جستجوهای نفس آگه نیام****اینقدر دانمکه سیر شعله تا خاکستر است
مهر خاموشیست چون آیینه سرتا پای من****گر به عرضگفتگوآیم زبانم جوهر است
این معما جز دم تیغ تو نگشایدکسی****کز هزاران عقدهام یک عقدهٔ سودا، سر است
میخروشد عشق واز هم میگدازد پیکرم****نعرهٔ شیر، این نیستان را، به آتش رهبر است
گر مرا اسباب پروازی نباشدگو مباش****طایر رنگم شکست خاطرم بال و پر است
همچو شبنم در طلسم دامگاه این چمن****مرغ ما را فیض آب و دانه ازچشم تر است
راحت جاوید فقر از جاه نتوان یافتن****خاک ساحل قیمت خودگر شناسدگوهر است
کعبه جو افتاد شوخیهای طاقت ورنه من****هرکجا از پا نشینم آستان دلبر است
جوش دانش اقتضای صافی دل میکند****خانهٔ آیینه را جاروب زلف جوهر است
مرگ را در طینت آسوده طبعان راه نیست****آتش یاقوت بیدل ایمن از خاکستر است
غزل شمارهٔ 470: خاموشیام جنونکدهٔ شور محشر است
خاموشیام جنونکدهٔ شور محشر است****آغوش حیرت نفسم نالهپرور است
داغ محبتم در دل نیست جای من****آنجاکه حلقه میزنم از دل درونتر است
بیقدر نیستم همهگر باب آتشم****دود سپند من مژهٔ چشم مجمر است
آرام نیست قسمت داناکهبحر را****بالین حباب و وحشت امواج بستر است
از عاجزان بترسکه آیینهٔ محیط****چونگل به جنبش نفس باد ابتراست
پیوند دل به تار نفس دام زندگیست****درپای سوزنتگرهٔ؟؟ته لنگر است
در بحر انتظارکه قعرش پدید نیست****اشکیکه بر سر مژهای سوختگوهر است
جزوهم نیست نشئهٔ شور دماغ خلق****بدمستی سپهر هم ازگردش سر است
نقشی نبست حیرت ما از جمال یار****چشم امید، دیگر و آیینه، دیگر است
ما را ز فکرمعنی باریک چاره نیست****در صیدگاه ما همه نخجیر لاغر است
پیچیدهایم نامهٔ پرواز در بغل****رنگ شکستگان پر و بال کبوتر است
آیینه در مقابل ما داشتن چه سود****تمثال عجز نالهٔ زنجیر جوهر است
ضبط سرشک ما ادب انفعال اوست****گرحسن برعرق نزند چشم ما تراست
بیدل به فرق خاکنشینان دشت عجز****چون جاده نقش پایی اگر هست افسر است
غزل شمارهٔ 471: در تپشآباد دهر حیرت دل لنگر است
در تپشآباد دهر حیرت دل لنگر است****مرکز دور محیط آب رخگوهر است
چرخ ز سرگشتگیگرد سحر سازکرد****سودن صندل همان شاهد دردسر است
لاف هنر بیهدهست تا ننمایی عمل****تیغ نگردد چنارگر همه تن جوهر است
نیست غبار اثر محرم جولان ما****کز عرق شرم عجز راه فضولی تر است
رشتهٔ ساز امید درگره عجز سوخت****شوق چه شوخیکند ناله نفسپرور است
رهرو تسلیم را، راحله افتادگی****قافلهٔ عجز را خاک شدن رهبر است
تا به قبولی رسی دامن ایثارگیر****شامهٔ آفاق را صیتکرم عنبر است
بحث عدو را مده جز به تغافل جواب****زانکه حدیث درشت درخورگوش کر است
دام تپشهای دل حسرت سیر فناست****شعلهٔ بیتاب ما بسمل خاکستر است
رویکهدارد عرق دیدهسرشک آشناست****زلفکه در تابرفت نسخهٔدل ابتر است
چاکگریبان ما سینه به صحراگشود****تنگی خلق جنون این همه وسعتگراست
بیدل از این انجمن سرخوش دردیم و بس****بزم چو باشد شراب آبلهاش ساغر است
غزل شمارهٔ 472: دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است
دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است****سودن دست ز پا یک دو قدم پیشتر است
عالمی سوخت نفس در طلبو رفت بهباد****فکر شبگیر رها کن که همینت سحر است
قطرهٔ ما به طلب پا زد و از رنج آسود****بیدماغی چقدر قابل وضع گهر است
تا خموشی نگزینی حق و باطل باقیست****رشتهای راگره جمع نسازد دو سر است
رنج خفت مکش از خلق به اظهارکمال****نزد این طایفه بیعیب نبودن هنر است
در چنین عرصهکه عام است پرافشانی شوق****مشت خاک تواگرخشک فروماند تر است
دعوی عشق و سر از تیغ جفا دزدیدن****در رگحوصله خونی که نداری جگر است
طینت راستروانکلفت تلخی نکشد****گره نی لب چسبیده ذوق شکر است
هرکس از قافلهٔ موجگهر آگه نیست****روش آبلهپایان خیالت دگر است
خواب فهمیدهای و در قفس پروازی****باخبر باش که بالین تو موضوع پر است
این شبستانگرهی نیستکه بازش نکنند****به تکلف هم اگر چشمگشایی سحر است
ترک هستی کن و از ذلت حاجت به درآی****تا نفس باب سوال است غنا دربه در است
ما و من تعبیهٔ صنعت استاد دلیم****قلقل شیشه صدای نفس شیشهگر است
هرکجا آینه دکان هوس آراید****پر به تمثال منازید نفس در نظر است
بیدل از عمر مجو رسم عنان گرداندن****قاصد رفتهٔ ما بازنگشتن خبر است
غزل شمارهٔ 473: شعلهٔ بیبال وپر سجده گر اخگر است
شعلهٔ بیبال وپر سجده گر اخگر است****سعی چو پستی گرفت، آبله ی پا، سر است
باعث لاف غرور نیست جز اسباب جاه****دعوی پروازها در خور بال و پر است
عرض هنر میدهد دل ز خم و پیچ آه****آینهٔ داغ اگر دود کشد جوهر است
خواری دیوان دهر عزت ما بیشکرد****فرد چو باطل شود سر ورق دفتراست
چند زند همتم فال بنای امل****رشتهٔ نومیدیی دارم و محکم تر است
ناله ز هر جا دمد، بیخلش درد نیست****زخمه رگ ساز را تیزتر !ز نشتر است
اهل دل آتش دماند، بین که به روی محیط****آبلههای حباب از نفسگوهر است
یار در آغوش تست هرزه به هرسو متاز****دیده ی بینا طلب جلوه نگه پرور است
نیست بساط جهان قابل دلبستگی****ریشهٔ ما چون نفس در چمن دیگر است
شیوهتغافل خوشاست ورنه بهاینبرق حسز****تا تو نظرکردهای آینه خاکستر است
غیرفنا نگسلد بند غرور نفس****رشتهٔ این شمع را عقدهکشا صرصر است
بیدل از آشوب دهر سرن کشیدی به جیب****زورق توفانیات بیخبر از لنگر است
غزل شمارهٔ 474: وحشت مدعا جنون ثمر است
وحشت مدعا جنون ثمر است****ناله بالفشانده ی اثر است
سوختن نشئهٔ طراوت ماست****شمع از داغ خویش گل به سر است
شب عشرت غنیمت غفلت****مژه گر باز میکنی سحر است
سنگ در دامن امید مبند****فرصت آیینهداری شرر است
ساز نومیدی اختیاری نیست****خامشی نالهٔ شکست پر است
نتوان خجلت مراد کشید****ای خوش آن ئالهای که بیاثر است
اشک گر دام مدعا طلبیست****چشم ما از قماشگریه تر است
وضع این بحر سخت بیپرواست****ورنه هر قطره قابل گهر است
سایه تا خاک پُر تفاوت نیست****از بقا تا فنا همین قدر است
درد کامل دلیل آزادیست****تا نفس ناله نیست در جگر است
همچو آیینه بسکه دلتنگیم****خانهٔ ما بروننشین در است
بیدل از کلفت شکست منال****بزم هستی دکان شیشهگر است
غزل شمارهٔ 475: به خوان لذت دنیاگزند بسیار است
به خوان لذت دنیاگزند بسیار است****ترنجبینی اگر هست بر سر خار است
به باد رفتهٔ ذوق فضولییم همه****سر هوا طلبیها حباب دستار است
عنان وحشت مجنون ماکه میگیرد****ز فرق تا به قدمگردباد چیندار است
به پاس راحت دل اینقدر زمینگیریم****خیال آبله ضبط عنان رفتار است
به محفلیکه دل احیای معرفت دارد****لب خموش چراغ مزار اظهار است
غم تحیرحسن قبول باید خورد****نه هرکه آینه پرداخت باب دیدار است
به وادییکه مرا داغ انتظار تو سوخت****به چشم نقش قدم خاک نیز بیدار است
نگاه اگر به خیال توگردن افرازد****مژه بلندی انگشتهای زنهار است
وفا ستمکش ناموس ناتواناییست****به پای هرکه خورد سنگ بر سرم باراست
کشیده سعی هوس رنج دشت ودرورنه****رهیکه پای تو نسپرده است هموار است
حیاکنید به پیری زوانمود طرب****سحر چوآینهگیرد نفس شب تار است
چه ممکن است ز افتادگیگذشتن ما****که خوابناک ضعیفیم و سایه دیوار است
به اینگرانی دل بیدل از من مأیوس****صدا اگر همه گردد بلندکهسار است
غزل شمارهٔ 476: اشک یک لحظه به مژگان بار است
اشک یک لحظه به مژگان بار است****فرصت عمر همین مقدار است
زندگی عالم آسایش نیست****نفس آیینهٔ این اسرار است
بسکهگرم است هوای گلشن****غنچه اینجا سر بیدستار است
شیشهساز نم اشکی نشوی****عالم از سنگدلان کهسار است
خشت داغیست عمارتگر دل****خانهٔ آینه یک دیوار است
میکشی سرمهٔ عرفان نشود****بینش از چشم قدح دشوار است
همچو آیینه اگر صاف شوی****همه جا انجمن دیدار است
گوشکو تا شود آیینهٔ راز****نالهٔ ما نفس بیمار است
دردگلکرد زکفر و دین شد****سبحه اشک مژه زنار است
نیست گردابصفت آرامم****سرنوشتم به خط پرگار است
از نزاکت سخنم نیست بلند****از صدا ساغرگل را عار است
غافل از عجز نگه نتوان بود****آسمانها گره این تار است
نکشد شعله سر از خاکستر****نفس سوختگان هموار است
بیدل از زخم بود رونق دل****خندهٔگل نمک گلزار است
غزل شمارهٔ 477: خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است****ازکه دورمکه به خود ساختنم دشوار است
عرق شرم تو، ازچشم جهان شست نگاه****گرتو خجلت نکشی آینهها بسیار است
گوشهٔ چشم تو محرومیکس نپسندد****گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است
نرود حق وفای ادب ازگردن ما****موج را بستنگوهرگره زنار است
در مقامیکه جنون نشئهٔ عزت دارد****پای بیآبله یکسر، سر بیدستار است
آبرو تا بهکجا، خاک مذلت نشود****حرص در سعی طلب آنچه ندارد، عار است
زر و سیمیکهکنی جمع وبه درویش دهی****طبعگر ننگ فضولی نکشد ایثار است
خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش****شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است
تاکیاندوهکج و راست ز دنیا بردن****مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است
غافلان چند هوا تاز جنون باید بود****کسوت سرکشی شمعگریبانوار است
بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد****جادهٔ منزل تحقیق خط پرگار است
غزل شمارهٔ 478: رزق خلوتگه اندیشهٔ روزیخوار است
رزق خلوتگه اندیشهٔ روزیخوار است****دانه هرگاه مژه بازکند منقار است
قطرهٔ ما نشد آگاه تامل ورنه****موج این بحر گهرخیز گریبان زار است
الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ****آب این آینه یکسر عرق گلکار است
طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست****مفت دیوانه که صحرای جنون بیخار است
از کجاندیشی دل وضع جهان دلکش نیست****غم تمثال مخور آینه ناهموار است
بر تعین زدهای زحمت تحقیق مده****سر سودایی سامان به گریبان بار است
در بهاریکه سر و برگ طرب رنگ فناست****دست بر سر زدنت به زگل دستار است
ادب آموز هوستازی غفلت پیریست****سایه را پای به دامن ز خم دیوار است
رنگها بالفشان میرود و میآید****این چمن عالم تجدید کهن تکرار است
ای ندامت مددی کز غم اسباب جهان****دست سودن هوسی دارد و پُر بیکار است
بیدل از زندگی آخر نتوان جان بردن****رنگ این باغ هوس آتش بیزنهار است
غزل شمارهٔ 479: ز دهر نقد تو جز پیچ وتاب دشوار است
ز دهر نقد تو جز پیچ وتاب دشوار است****خیال گو مژه بربند، خواب دشوار است
دل گداخته دعوتسرای جلوهٔ اوست****فروغ مهر نیفتد در آب دشوار است
مگر به قدر شکستن توان به خود بالید****وگرنه وسعت ظرف حباب دشوار است
ز اهل حال مجویید غیر ضبط نفس****که لاف دانش و فهم ازکتاب دشوار است
ز حیرت آینهٔ ما به هم نزد مژه ای****به خانهای که پر آب است خواب دشوار است
کسی برآینهٔ مهر، زنگ سایه نبست****به عالمیکه تو باشی نقاب دشوار است
سراغ جلوهٔ یار است هر کجا رنگیست****دربن بهار، گل انتخاب دشوار است
ز دستگاه دل است اینقدر غرور نفس****وقار و قدر هوا، بیحباب دشوار است
همه به وهم فرو رفتهاند و آبی نیست****مگو که غوطه زدن در سراب دشوار است
ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل****تری برون رود از طبع آب دشوار است
غزل شمارهٔ 480: ز گریه سیری چشم پر آب دشوار است
ز گریه سیری چشم پر آب دشوار است****خیال دامن اشک از سحاب دشوار است
جنونی از دل افسرده گل نکرد افسوس****به موج آبگهرپیچ و تاب دشوار است
به غیر ساغر چشمم که اشک بادهٔ اوست****گرفتن از گل حیرت گلاب دشوار است
نه لفظ دانم و نی معنی ا ینقدر دانم****که گر سخن ز تو باشد جواب دشوار است
فسون عقل نگردد حریف غالب عشق****کتانگرو برد از ماهتاب دشوار است
زوال وهم خزان و بهار معنی نیست****فسردگی زگل آفتاب دشوار است
ز عمر فرصت آرام چشم نتوان داشت****ز برق و باد وداع شتاب دشوار است
پل گذشتن عمرست قامت پیری****اقامت تو به پشت حباب دشوار است
نمیتپد دل خونگشته در غبار هوس****سراغ قهوه به جام شراب دشوار است
خروش دهر شنیدی، وداع راحت گیر****به این فسانه سر و برک خواب دشوار است
به وصل حیرت و در هجر، شوق حایل ماست****بهوش باش که رفع حجاب دشوار است
حیا، زکف ندهد دامن ادب بیدل****گرفتن گهر از مشت آب دشوار است
غزل شمارهٔ 481: اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است
اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است****اینش مکن اندیشهکه او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است****جاییکه بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانهات از فهم حقیقت****این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید****او در بر و من دربهدر، آخر چه شعور است
بر صبحدمگلشن ایجاد منازید****هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن****دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد****زحمتکش صیقل نشوی آینهکور است
جاییکه خموشیست سرو برگ سلامت****هرگاه زبان بالگشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچهتقلید****اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم****آیینه سراب استکه تمثال تو دور است
غزل شمارهٔ 482: نسیمگل به خموشی ترانهپرداز است
نسیمگل به خموشی ترانهپرداز است****که موج رنگگل این چمن رگ ساز است
چگونه بلبل ما بال عیش بگشاید****که سایهٔگل این باغ چنگل باز است
کجا رویم که سرمنزلی به دست آریم****چو خط دایره انجام ما هم آغاز است
نهفه نیست پی کاروان حسرت ما****شکستن جرس رنگ سخت غماز است
هزار زخم نمابان به سینه میدزدد****دلی که شانهش زلف اهد راز است
مخور فریب که حیرت دلیل آگاهیست****زچشم آینه تا جلوه صد نگه تاز است
چمن ز وصل توام مژده میدهد امروز****بهار تا سر کوی تو یک گلانداز است
چرا ز جوهر آیینه میرمد عکست****که شمع را پر پروانه بستر ناز است
نگاه شوقم و خون میخورم به پردهٔ شرم****وگرنهنه فلک امروز یک در باز است
خروش طالع شورم جهان گرفت اما****چه دل گشایدم از نغمهای که ناساز است
فسردگی نشود دام وحشت رنگم****شکستهبالی این مرغ ساز پرواز است
کدورت از دل ما برد خط او بیدل****برای آینهٔ ما غبار پرواز است
غزل شمارهٔ 483: ز شور حیرت من گوش عالمی باز است
ز شور حیرت من گوش عالمی باز است****نگه به پردهٔ چشمم هجوم آواز است
درین طربکده شوق ذره تا خورشید****به هرچه مینگری با نگاهگلباز است
به مرگ، حسرت دیدار، کم نمیگردد****نگه به بستن مژگان تمامانداز است
دل از غبار بپرداز و جلوه سامان کن****صفای خانهٔ آیینه عالم ناز است
شمار شوق گر از ذکر مدعا باشد****هجوم اشک اسیران ز سبحه ممتاز است
توبی که بیخبری ازگداز دل ورنه****بهذوق خون جگر سنگ هم جگرساز است
نگاهدار عنان امل اگر مردی****سوار عمر به کمفرصتی گروتاز است
شنیدنیست سرانجام کار دیدنها****نگه به گوش بدل کن که عالم آواز است
شکستهبالی و پرواز جز تحیر نیست****ز رنگ اگر همه افسردن آید اعجاز است
کدام ناله که از جیب دل نمیبالد****طلسم بیضه دماغ هزار پرواز است
فریب شعبده زندگی مخور بیدل****به پرده نفست وهم ریسمان باز است
غزل شمارهٔ 484: بیاکه آتشکیفیت هوا تیز است
بیاکه آتشکیفیت هوا تیز است****چمن ز رنگگل و لاله مستیانگیز است
بهگلشنیکه نگاهت فشاند دامن ناز****چو لاله دیدهٔ نرگس ز سرمه لبریز است
غبار هستی من عمرهاست رفته به باد****هنوز توسن ناز توگرم مهمیز است
نسیم زلف تو صبحیگذشت ازینگلشن****هنوز سلسلهٔ موجگل جنونخیز است
گداختیم نفسها به جستجوی مراد****هوای وادی امید آتشآمیز است
چوزاهد آن همه نتوان به درد تقوا مرد****اگرنه طبع سقیمی چه جای پرهیزاست
ز فیض چاک دلانداز نالهای داریم****چوغنچه تنگ مشومرغما سحرخیزاست
کدام شعله براین صفحه دامنافشان رفت****که سینه نسخهٔ پرویزن شرربیز است
چگونه تلخ نگردد بهکوهکن می عیش****که شربت لب شیرین بهکام پرویزاست
سرم غبار هواس سم سمندکسی است****که یاد حلقهٔ فتراک او دلویز است
دو اسبه میبرد از عرصهگاه امیدم****اگر غلط نکنم بخت تیره شبدیز است
خمار چشمکهگرم عتاب شد بیدل****که تیغ شعلهٔ ازخویش رفتنم تیزاست
غزل شمارهٔ 485: ز خود رمیدن دل بسکه شوخیانگیز است
ز خود رمیدن دل بسکه شوخیانگیز است****چو شبنم آبلهٔ ما شرار مهمیز است
دماغ منت عشرتکراست زین محفل****خوشم که خندهٔ مینای می نمکریز است
زجنبش مژه بر ضبط اشک می لرزم****که زخمهٔ رگ این ساز نشتر تیز است
کدام صبح که شامی نخفته در شغلش****صفای طینت امکان کدورتآمیز است
هزار سنگ شرر گشت و بال ناز افشاند****هنوز سعی گداز من آبروریز است
سر هوای اقامت درین چمن مفراز****بهوش باش که تیغ گذشتگی تیز است
به طبع سنگ فسردن شرار میبندد****هوای عالم آسودگی جنونخیز است
شکست ظرف حباب از محیط خالی نیست****ز خود تهی شده از هر چه هست لبریز است
دمیدهایم چو صبح از دم گرفتاری****غبار عالم پرواز ما قفسبیز است
کباب عافیتی بگذر از هوس بیدل****دبیل صحت بیمار حسن پرهیز است
غزل شمارهٔ 486: از حباب اینقدرم عبرت احوال بس است
از حباب اینقدرم عبرت احوال بس است****کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است
در توهمکدهٔ عافیت آسودن نیست****رگ خوابیکه به چشم تو نمودند خس است
اگر این است سرانجام تلاش من و ما****عشق هم درتپشآباد دو روزت هوس است
خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال****مور بیچاره اگرپر به درآرد مگس است
طبعت آن نیستکز افلاس شکایت نکند****ساغر باده زمانیکه تهی شد جرس است
کوتهیکرد ز بس جامهام از عریانی****آستین هم بهکفم دامن بیدسترس است
بسکه فرش است درین رهگذر آداب سلوک****طورافتادگی نقش قدم پیش و پس است
وضع مرغانگرفتار خوشم میآید****ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است
بر در دل ز ادب سجدهکن آواز مده****صاحب خانهٔ آیینهٔ ما هیچکس است
ترک هستیست درین باغ طراوت بیدل****شبنم صبح همین شستن دست ازنفس است
غزل شمارهٔ 487: سفله با جاه نیزهیچکس است
سفله با جاه نیزهیچکس است****مور اگر پر برآورد مگس است
نفس را بیشکنجه مگذارید****سگ دیوانه مصلحش مرس است
خفت اهل شرم بیباکیست****چون پرد چشم پایمال خس است
منفعل نیست خلق هرزه معاش****دو جهان یک دماغ بوالهوس است
بر امید گشاد عقدهٔ کار****چشم اگر باز کردهایم بس است
خون افسردهایم باقی هیچ****خرقهٔ ما چو پوست بر عدس است
فرصت رفته نیست باب سراغ****کاروان خیال بیجرس است
آینه نسبتی به دل دارد****که مقام تأمل نفس است
مفلسان را، ز عالم اسباب****تاگریبان تمام دسترس است
هرکه جست از عدم بههستی ساخت****یک قدم پیش آشیان نفس است
بیدل از خاک میرویم به باد****غیر ازیننیستآنچه پیشو پس است
غزل شمارهٔ 488: بندگی هنگامهٔ عشرت پرستیها بس است
بندگی هنگامهٔ عشرت پرستیها بس است****طوقگردن همچو قمری خط جام ما بس است
غیر داغ آرایش دل نیست مجنون مرا****جوهرآیینهٔ این دشت نقش پا بس است
گر بساط راحت جاوید باید چیدنت****یک نفس مقدار در آیینهٔ دل جا بس است
میپرستان فارغند از عرض اسبابکمال****موجصهبا جوهر آیینهٔ مینا بس است
هرزه زین توفان به روی آب نتوان آمدن****گوهر ما راکنار عافیت دریا بس است
عرض هستیگر به این خجلتگشاید بال ناز****گرد پروازت همان در بیضهٔ عنقا بس است
در بساط دهرکم فرصت چه پردازدکسی****بهر خجلتگر نباشد حاجت استغنا بس است
داغ نیرنگیم تاب آتش دیگرکراست ****دوزخ امروز ما اندیشهٔ فردا بس است
حاجت سنگ حوادث نیست درآزار ما****مویسرچونکاسهٔ چینیشکستمابس است
یک شرر برق جنونکار دو عالم شکند****انتقام از هرچه خواهی آتش سودا بس است
گرنباشد سازگلگشت چمن بیدل چه غم****بادیانکشتی من دامن صحرا بس است
غزل شمارهٔ 489: عشرت موهوم هستیکلفت دنیا بس است
عشرت موهوم هستیکلفت دنیا بس است****رنگ اینگلزار خونگردیدن دلها بس است
نشئهٔ خوابی که ما داربم هرجا میرسد****فرش مخملگر نباشد بستر خارا بس است
آفت دیگر نمیخواهد طلسم اعتبار****چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است
انقلاب دهر دیدیگوشه میباید گرفت****عبرت احوال گوهر شورش دریا بس است
میشود زرپن بساط شب ز نور روی شمع****رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است
حسنبیپرواست اینجا قاصدیدرکار نیست****نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است
آگهی مستغنیست از فکر سودای شهود****دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است
مطربی در بزم مستانگر نباشدگو مباش****نینواز مجلس میگردن مینا بس است
پیچش آهی دلیل وحشت دل میشود****گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است
سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش****افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است
غزل شمارهٔ 490: ما را به راه عشق طلب رهنما بس است
ما را به راه عشق طلب رهنما بس است****جایی که نیست قبلهنما نقش پا بس است
جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما****سرمایه بهرآینهکسب صفا بس است
ننشست اگر به پهلوی ما تیر او، ز ناز****نقشی به حسرتش ز نی بوربا بس است
سرگشتهای که دامن همت کشد ز دهر****بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است
گو سرمه عبرت آینهٔ دیدهها مباش****ما را خیال خاک شدن توتیا بس است
یک دم زدن به خاک نشاند سپند را****هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است
گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است****یک اشک لغزش تو فنا تا بقا بس است
منتکش نسیم نشد غنچهٔ حباب****ما را همان شکسته دلی دلگشا بس است
آخرسری به منزل مقصود میکشیم****افتادگی چو جاده در این ره عصا بس است
یارب مکن به بار دگر امتحان ما****برداشتیم پیش تو دست دعا بس است
عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست****رنگ شکسته آینهٔ حال ما بس است
بیدل دماغ دردسر این و آن کراست****با خویش هم اگر شدهایم آشنا بس است
غزل شمارهٔ 491: هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس است
هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس است****بهر وداع ما نفس آغوش ما بس است
زین بحر چون حباب کمال نمود ما****آیینهداری دل بیمدعا بس است
ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم****بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است
محروم پایبوس تو را بهر سوختن****گرشعلهنیست غیرت رنگ حنابس است
محتاج نیست حسن به آرایش دگر****گل را ز غنچه تکمهٔ بند قبا بس است
از دل به هر خیال قناعت نمودهایم****آیینه رویگر ننماید قفا بس است
گوهرصفت ز منت دریوزهٔ محیط****درکاسهٔ جبین تو آب حیا بس است
واماندگی به هر قدم اینجا بهانه جوست****گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است
گر درخورکفایت هرکس نصیبهای است****آیینه گو به هرکه رسد، دل به ما بس است
خودبینیی که آینهٔ هیچکس مباد****در خلق شاهد نگه نارسا بس است
ما را چو رشتهای که به سوزن وطن کند****چندانکه بگذریم درین کوچه جا بس است
بیدل مرا به بوس و کنار احتیاج نیست****با عندلیب جلوهٔ گل آشنا بس است
غزل شمارهٔ 492: بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است
بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است****قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن****گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق****اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن****با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم****زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم گاه دانش میخرم****گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست****گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی****همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ****خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار****پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
غزل شمارهٔ 493: سر خط درسکمالت منتخب دانی بس است
سر خط درسکمالت منتخب دانی بس است****ازکتاب ما و من سطر عدمخوانی بس است
چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار****از متاعکار و بارت آنچه نتوانی بس است
تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی****پردهٔ فانوس رازت چشم قربانی بس است
ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد****از لباس نیستی یک اشک عریانی بس است
رفتهای از خود اقامت آرزوییهات چند****نقشپاییگر درین وبرانه بنشانی بس است
عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایهای****از رعونتاینکهخود راخاکمیدانیبساست
نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن****گر عناتها برنگردد رنگگردانی بس است
در محیط انقلاب اعتبارات فنا****کشتی درویش ما گر نیست توفانی، بس است
امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست****عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است
ایحباب اجزای موجی، سازتاز خود رفتن است****یک تاملوار اگر با خود فرو مانی بس است
بر خط تسلیم رو بیدل که مانند هلال****پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است
غزل شمارهٔ 494: بروت تافتنتگربه شانی هوس است
بروت تافتنتگربه شانی هوس است****به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است
به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه****فسون غرشت افسانهخوانی هوس است
ز آدمی چه معاش است همجوالی خرس****تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است
به وهم وانگذارد خرد زمام حواس****رمه بهگرگ سپردن شبانی هوس است
چه لازم است به شیخی علاقهٔ دستار****خری به شاخ رساندن جوانی هوس است
به دستگاه شترمرغ انفعال مکش****که محملت همه برپرفشانی هوس است
غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر****که ریشگاوی واین شانهرانی هوس است
ز تازیانه و چوب آنچه مایهٔ اثر است****برایکون خران میهمانی هوس است
تنیده است به دم لابگی جنون هوس****بدین سگان چقدر میزبانی هوس است
به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بیدل****در این حیاکده گوسالهبانی هوس است
غزل شمارهٔ 495: ز دستگاه جنون راز همتم فاش است
ز دستگاه جنون راز همتم فاش است****که جوش آبلهام هر قدم گهر پاش است
حصول کار امل نیست غیر خفت عقل****برای دیگ هوس خامی طمع آش است
غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود****که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است
چو صبح بسخه فروش ظهور آفاقیم****ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است
نگارخانهٔ حیرت به دیدن ارزانی****خیال موی میان تو کلک نقاش است
جهانیان همه مست شکست یکدگرند****هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است
ز غارت ضعفا مایه میبرد ظالم****زپهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است
کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست****بساط رنگ جهان را شکست فراش است
همین به زندگی اسباب دام آفت نیست****به خاک نیز کفن خضر راه نباش است
حصار جهل بود دستگاه ما بیدل****همان به چنگل خود آشیان خفاش است
غزل شمارهٔ 496: بسکه امشب بیتوام سامان اعضا آتش است
بسکه امشب بیتوام سامان اعضا آتش است****گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است
شوخی آهم به دل سرمایهٔ آرام نیست****سوختن صهباست نرمی راکه مینا آتش است
همچو خورشید از فریب اعتبارما مپرس****چشمهٔ ما را اگر آبیست پیدا آتش است
بیتو چون شمعیکه افروزند بر لوح مزار****خاک بر سرکردهایم و بر سر ما آتش است
جوهر علویست از هر جزوسفلی موجزن****سنگ هم با آن زمینگیری سراپا آتش است
شاخ ازگلبن جدا، مصروفگلخن میشود****زندگی با دوستانعیش استو تنهاآتش است
روسیاهی ماند هرجا رفت رنگ اعتبار****درحقیقت حاصل این آبروها آتش است
با دو عالم آرزو نتوان حریف وصل شد****ما بهجایی خار وخسبردیمکانجا آتش است
نیست سامان دماغ هیچکس جز سوختن****ما همه سرگرم سوداییم و سودا آتش است
نشئهٔ صهبا نمیارزد به تشبش خمار****درگذر امروز از آبی که فردا آتش است
گریهگر شد بیاثر از نالهٔ ما کن حذر****آب ما خونگشت اما آتش ما آتش است
نیست جز رقص سپند آیینهدار وجد خلق****لیک بیدلکیست تا فهمدکهدنیا آتش است
غزل شمارهٔ 497: آنچهدر بالطلب رقص است در دل آتش است
آنچهدر بالطلب رقص است در دل آتش است****همچو شمع اینجا زسرتا پای بسملآتش است
از عدم دوری جهانی را به داغ وهم سوخت****محو دریا باش ایگوهر! که ساحل آتش است
یک قلم چون تخم اشک شمع آفت مایهایم****کشت ماچندانکه سیراباست حاصلآتش است
کلفت واماندگی شد برق بنیاد چنار****با وجود بیبریها پای درگل آتش است
در شکنج زندگی میسوزدم یاد فنا****نیم بسمل را تغافلهای قاتل آتش است
میرویم آنجاکهجز معدومگشتن چاره نیست****کاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است
میگدازد جوهر شرم از هجوم احتیاج****ایکرم معذور در بنیاد سال آتش است
از تپشهای پر پروانه میآید بهگوش****کاشنای شمع را بیرون محفل آتش است
هر دو عالم لیلی بیپرده است اما چه سود****غیرت مجنون ما را نام محمل آتش است
زندگی بیدل دلیل منزل آرام نیست****چون نفس درزیرپا دل دارم و دل آتش است
غزل شمارهٔ 498: همت زگیر و دار جهان رم کمین خوش است
همت زگیر و دار جهان رم کمین خوش است****آرایش بلندی دامن به چین خوش است
اصل از حیا فروغ تعین نمیخرد****گل گو ببال ریشه همان با زمین خوش است
صد رنگ جانکنیست طلبکار نام را****گر وارسند کندن کوه از نگین خوش است
آتش به حکم حرص نفسکاه شمع نیست****افسون موم با هوس انگبین خوش است
از نقش کارخانهٔ آثار خوب و زشت****جزوهمغیر هرچه شود دلنشین خوش است
خواهی به دیده قدکش و خواهی به دل نشین****سرو تو مصرعی ست که در هر زمین خوش است
در عرض دستگاه نکوشد دماغ جود****دست رسا به کوتهی آستین خوش است
پستیگزین وبال رعونت نمیکشد****ای محرم حیاکف پا از جبین خوش است
پا در رکاب فکر اقامت چه میکنی****زان خانهای که میروی از خویش زین خوش است
پرواز اگر به عالم انست دلیل نیست****زین رنج بال و پر قفس آهنین خوش است
با شمع گفتم از چه سرت میدهی به باد****گفتآنسریکهسجدهندارد چنینخوش است
بیدل به طبع سبحه هجوم فروتنیست****رسم ادب درآینهداران دین خوش است
غزل شمارهٔ 499: سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است
سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است****در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است
جهدی که ز فکر حسد خلق برآیی****خاری که به پایی نخلد مرهم ریش است
تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان****آتشهمه دمسوختهٔ غیرتخویش است
جاییکه ز خط تو نمو سبز نگردد****فردوس اگر تل شود انبار حشیش است
از برگ طراوت نگهی آب ندادیم****سرسبزی این باغ به شاخ بز و میش است
از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش****ازیأس بپرسیدکه راحت بهچهکیش است
بستهست قضا ربط علابق بهگسستن****هشدارکه بیگانگیی با همه خویش است
دکان عبدم مایهٔ تغییر ندارد****ماییم و متاعی که نه کم بود و نه بیش است
بیدل به ادب باش که در پیکر انسان****گر رگ کند اظهارپری تشنهٔ نیش است
غزل شمارهٔ 500: خنده تنها نه همین برگل و سوسن تیغ است
خنده تنها نه همین برگل و سوسن تیغ است****صبح را هم نفس ازسینهکشیدن تیغ است
غنچهای نیستکه زخمی زتبسم نخورد****باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است
در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع****کاین سپررا ز سحر درته دامن تیغ است
مصرع تازهکه از بحر خیالم موجیست****دوست را آبحیات است وبه دشمن تیغ است
بیقدت سرو خدنگیست به پهلوی چمن****بهخطت سبزه همان برسرگلشن تیغ است
چونگل شمع به هر اشک سری باختهایم****گریه هم بیتو برای سوخته خرمن تیغ است
تا بهکی در غم تدبیر سلامت مردن****بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است
چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نیست****رنگ چینیکه شکستیم به دامن تیغ است
مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا****سر زتن نیستکسی راکه بهگردن تیغ است
قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل****مد احسان نفس در نظر من تیغ است
غزل شمارهٔ 501: نفس بوالهوسان بر دل روشن تیغ است
نفس بوالهوسان بر دل روشن تیغ است****شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است
شیشه را سرکشی خویش نشانده ست به خون****گردن بیادبان را رگ گردن تیغ است
منت سایه ی اقبال ز آتش کم نیست****گر هما بال گشاید به سر من تیغ است
خاک تسلیم به سرکنکه درین دشت هلاک****تو نداری سپر و درکف دشمن تیغ است
نتوان از نفس سوختگان ایمن بود****دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است
عکس خونیست فرویخته از پیکر شخص****گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است
تا مخالف ز موافق قدمی فامله نیست****درگلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است
کوه از ناله و فریاد نمک آساید****چهکند بر سر این پای به دامن تیغ است
ذوالفقار دگر است آنکه کند قلع امل****ورنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است
کلفت زند گی از مرگ بتر می باشد****شمع ما را ز سر خود نگذشتن تیغ است
سطر خونی ز پر افشانی بسمل خواندبم****که گر از خویش روی جادهٔ روشن تیغ است
زین ندامتکه به وصلی نرسیدم بیدل****هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است
غزل شمارهٔ 502: دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است
دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است****ز موج پیرهن این محیط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوهٔ خزان دارد****بقم درین چمن حادثات اسپرک است
ز اهل صومعه اکراه نیست مستان را****کهترشروییزاهدبه بزممی نمک است
زعرض شیشه تهی نیست نسخهٔ تحقیق****توآنچهکردهای از خویش انتخابشک است
به عالم بشری غیر خودنمایی نیست****کسیکه بگذرد از وهمخویشتنملک است
قد خمیدهکند، تنپرست را هموار****مدار راسترویهای فیل برکجک است
فزودهایم به وحدت ز شوخچشمیها****دمیکهمحو شد اینصفر هرچههستیک است
نظر به گرد ره انتظار دوختهایم****به چشم دام سیاهی صید، مردمک است
خطی بهصفحهٔدل بیخراششوقتو نیست****ز رویبحر بهجز موجهرچههستحک است
میام به ساغر دل نقل یاس میگردد****چو زخم قطرهٔآبیکه میخورمگزک است
دوییکجاست ز نیرنگ احولی بگذر****که یک نگاه میان دوچشم مشترک است
به اوج آگهیات نردبان نمیباید****نگاه تا مژه برداشتهست بر فلک است
اگر ز سوختگانی سواد فقرگزین****که شام چهرهٔ زرین شمع را محک است
دگرمپرس ز سامان بزم ما بیدل****ز شور اشکخود اینجاکبابرا نمک است
غزل شمارهٔ 503: حذر ز راه محبتکه پر خطرناک است
حذر ز راه محبتکه پر خطرناک است****تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر****سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیارنرفتیم هر کجا رفتیم****غبار ما ونفس حکم صید وفتراک است
ز بس زمانه هجومکساد بازاریست****چو اشکگوهر ما وقف دامن خاک است
چگونهکم شود از ما ملامت زاهد****که صد زبان درازش به چوب مسواک است
ازین محیطکه در بی نمیست توفانش****کسیکهآب رخی بردگوهرش پاک است
غبار حادثه حصنی است ناتوانان را****کمند موج خطر ناخدای خاشاک است
ز خویش رفتن ما رهبری نمیخواهد****دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است
نیامدهست شرابی به عرض شوخی رنگ****جهان هنوز سیهمست سایهٔ تاک است
چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم****که خودنمایی آیینه در دل خاک است
زمانهکجمنشان را به برکشد بیدل****کسیکه راست بود خارچشم افلاک است
غزل شمارهٔ 504: مییکه شوخی رنگش جنون افلاک است
مییکه شوخی رنگش جنون افلاک است****به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم کامروز****کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور****که سیم و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست****به چشم آتش اگر سرمهای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس****که هرکجا دلی آویخته است فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون****چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز میلرزد****که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد****نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپیدن آینهٔ ماست ورنه زین دریا****حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل****تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است
غزل شمارهٔ 505: از بس قماش دامن دلدار نازک است
از بس قماش دامن دلدار نازک است****دستم زکار اگر نرود کار نازک است
از طوفگلشنت ادبم منع میکند****کیفیت درشتی این خار نازک است
تا دم زنی چو آینهگردانده است رنگ****این کارگاه جلوه چه مقدار نازک است
عرض وفا مباد وبال دگر شود****ای ناله عبرتیکه دل یار نازک است
تاکشت جنبش مژه سیل بنای اشک****بیپرده شدکه طینت هموار نازک است
!ی نازنین طبیب ز دردتگداختم****پیش آ که نالهٔ من بیمار نازک است
فرصتکفیل این همه غفلت نمیشود****خوابتگران و سایهٔ دیوار نازک است
مشکل به نفی خودکنم اثبات مدعا****آیینه وهم و خاطر زنگار نازک است
وحدت به هیچ جلوه مقابل نمیشود****بیرنگ شوکه آینه بسیار نازک است
اظهار ما ز حوصله آخر بهعجز ساخت****چندانکه ناله خون شده منقار نازک است
اندیشه در معاملهٔ عشق داغ شد****آیینه اوست یا منم اسرار نازک است
بیدل نمیتوان ز سر دلگذشتنم****این مشت خون زآبله صد بارنازک است
غزل شمارهٔ 506: در ندامتگل مقصود به بر نزدیک است
در ندامتگل مقصود به بر نزدیک است****دامنی هست به دستیکه به سر نزدیک است
دوری منزل مقصود ز خودبینیهاست****اگر از خوابشکنی قطع نظر نزدیک است
رهبرکام تو پاس نفس است ای غواص****سر این رشته نگهدارگهر نزدیک است
ای هوس آنهمه مغرور اقامت نشوی****نسبت سنگهم اینجا بهشرر نزدیک است
همهگویند جدا نیست زما دلبرما****ما چنین دور چراییم اگر نزدیک است
ترک اوهام جسد مژدهٔگردونتازیست****بیضه هرگه شکند رستن پرنزدیک است
ناتوانی ز چه رو صید خیالم نکند****تاب این رشته به آن مویکمر نزدیک است
سیرها در هوسآباد تمنا کردیم****منزل یاس ز هر راهگذر نزدیک است
همه مقصدطلبان دام لغزش گیرند****گر بدانندکه منزل چهقدر نزدیک است
نفستگام فنا، میشمرد غفلت چند****آنچه دور استکنون وقت دگر نزدیک است
بیدلآنجاکه جنون منصب عزت بخشد****نسبت آبله با دیدهٔ تر نزدیک است
غزل شمارهٔ 507: یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است****امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است
میگزد جوهر آیینه کف دست تهی****باخبر باشکه افلاس و هنر نزدیکاست
اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت****مغتنم گیر که دندان به جگر نزدیک است
چون نفس نیم نفس در قفس آینهایم****راحت منزل ما پر به سفر نزدیک است
دود دل مژده ی خاکستر ما داد و گذشت****یعنی اینشب که تو دیدی به سحر نزدیک است
در عبادتکده ی دل که ادب محرم اوست****هر دعاییکه نکردم به اثر نزدیک است
خم تسلیم هم از وضع نیازم بپذیر****حلقه هرچند برون است ز در نزدیک است
غیر بسمل همهکس جست و ندادند سراغ****آشیانیکه به افشاندن پر نزدیک است
دوری آب و گهر بر من و دلدار مبند****آنقدر نیست کهگویم چقدر نزدیک است
بیدل آیینه بپرداز غم دوری چند****آسمان نیز به انداز نظر نزدیک است
غزل شمارهٔ 508: بسکه اینگلشن افسردهکدورت رنگ است
بسکه اینگلشن افسردهکدورت رنگ است****نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود****بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز****عافیتنیست در آنبزمکه سازشجنگ است
هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش****کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزهدویهای طلب نتوان بود****سر ما سجدهفروشکف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم****آتشاست آنهمه آبیکه نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن****غنچهگر واشود از خویشگلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید****آب خود را چو بهگلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست****ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همهتنپروازیم****خون ما را دم بسمل زچکیدنننگ است
مفت آن قطرهکزین بحرتسلی نخرید****بیتپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل****شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
غزل شمارهٔ 509: دلم چو غنچه در آغوش عافیت تنگ است
دلم چو غنچه در آغوش عافیت تنگ است****ز خواب ناز سرم چونگهر ته سنگ است
نمیتوان طرف خوب و زشت عالم بود****خوشا طبیعت آیینهای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل****بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامنکشیدهای خوش باش****که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه نمودیکه در جهان داربم****نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست****که جایخواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه شوخی ناز****طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست****ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم****به چشم ما رگ گل یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست****میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست****تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل****که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
غزل شمارهٔ 510: دل مضطرب یأس و نفس ناله به چنگ است
دل مضطرب یأس و نفس ناله به چنگ است****دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش****آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی****در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هر گه مژه واشد چو شرر رفتهای از خویش****از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد****بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست****هرچند چراغانشکنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل****موجیکه به گوهر نخزیده ست نهنگ است
ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش****چون اشک دماع تپشم شیشه به چنگ است
در یاد توام نیست غم ازکلفت امکان****گردی که بود در ره گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رم نخجیر مراد ست****از کیش ادب آن که نجستهست خدنگ است
کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست****در عالم دینپیشگی آیینه فرنگ است
بیدل شررم نازتعین چه فروشد****ما و سرتسلیمکهعمریست بهسنگ است
غزل شمارهٔ 511: نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است
نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است****به راهت پای خواب آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم****نفهمیدیگل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند****کمان شاخگل نکهت خدنگ است
طربکن ای حباب از ساز غفلت****که گر واشد مژه کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد****توییسرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل****همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند****خیالاندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن****زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگینداریکه آنجا****سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلای خودنمایی****مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید****چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به گفتن گر رسانی فرصت کار****شتابت آشیانساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من****خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل****بر این آیینه عکس سجده زنگ است
غزل شمارهٔ 512: بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است****بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است****هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست****پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند****کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند****کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست****ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم****ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل****بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست****ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست****رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش****هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست****اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست****بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
غزل شمارهٔ 513: احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است****هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست****خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود****رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار****هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
صیدگاهکیست اینگلشنکه هر سو بنگری****آب و رنگگل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه میبینم سراغی از خیالش میدهد****پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست ***جوهرآیینه چون اشکمچکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد****شعله را بیسعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش****زین معما بیخبر بودمکه مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق****هرکجا بیدستو پاییجلوهگر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست****در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم میخورد****غنچه تا خواهد نفسبر لبرساند بیدل است
غزل شمارهٔ 514: الفت تن باعث فکر پریشان دل است
الفت تن باعث فکر پریشان دل است****دانه صاحب ریشه از آمیزش آب وگل است
عمرراکوتاهی سعی نفس آسودگیست****پیچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است
هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان****کزهجوم آبله این دشت سرتا پا دل است
شسته می گردد نمایان سر خط موج از محیط****نقشما زینصفحهپیش از ثبتکردن زایل است
وهم هستی بست برآیینهام رنگ دویی****تاکسی خود را نمیبیند بهوحدت واصل است
بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودیست****آب اگرکردم ازین خاکم روانی مشکل است
در غبار دل تسلیگونهای داریم و بس****موج راگرد شکست آیینهدار ساحل است
تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر****چونشفقگردیکهبالافشانداینجا بسمل است
نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل****پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است
غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست****کاروان وادی مجنون غبار محمل است
از سر هستی به ذوقگریه نتوانمگذشت****تا نمی در چشمدارم خاکاینصحرا گل است
چیدهام از خویش بر غفلت بساط آگهی****این حباب آیینهٔ دل دارد اما بیدل است
غزل شمارهٔ 515: بسکهدشت از نقشپایلیلی ما پرگل است
بسکهدشت از نقشپایلیلی ما پرگل است****گرباد از شور مجنون آشیان بلبل است
حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان****سرو مینا جلوه راکوکوی قمری قلقل است
بسکه مضموننزاکت صرف سرتاپای اوست****گرکف دستش خطی دارد رگ برگگل است
در خراش زخم عرض رونق دل دیدهام****چشمهٔ آیینه را جوهر هجوم سنبل است
نیستکلفت تن به تشریف قناعتداده را****غنچه را صد پیرهن بالیدن ازیک فرگل است
آدمی را برلباس صوف واطلس فخرنیست****دیده باشی این قماش اکثر ستوران را جل است
همچو عمری سرو هم از بند غم آزاد نیست****حسنو عشقاینجا بهپا زنجیرو برگردنغلاست
با قد خمگشته از هستی توان آسانگذشت****کشتیاتگر واژگونگردد در ایندلبا پل است
بعد مردن هم نیام بیدستگاه میکشی****سیف خاک من از نقش قدم جام مل است
بیدل از خلقندخوبان چمن صیاد دل****شاهدگل را همان آشفتن بوکاکل است
غزل شمارهٔ 516: عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است
عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است****در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد****در نمکدان لب هر غنچه شور بلبل است
میتوان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را****جزو چون کامل شود آیینهٔ حسنکل است
دسترنج هر کس از پهلوی کوششهای اوست****ریشهٔ تاک از دویدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست****تا بگیرد دل غم بیناخنی هم چنگل است
در پناه شعله راحت بر وریم از فیض عشق****داغ سودا بر سر ما سایهٔ برگ گل است
شور مستیهای ما خجلتکش افلاس نیست****تا شکستن شیشهٔ ما آشیان قلقل است
پیر گشتی با هجوم گریه باید ساختن****سیل این صحرا همه در حلقهٔ چشم پل است
بس که گوی شوخی از هم برده است اجزای حسن****ابرو از دنبالهداری پیش پیش کاکل است
فیض این گلشن چه امکان است بیدل کم شود****سایهٔ گل چون پریشان شد بهار سنبل است
غزل شمارهٔ 517: آگاهی و افسردگی دل چه خیال است
آگاهی و افسردگی دل چه خیال است****تا دانه به خود چشمگشودهست نهال است
آیینهٔگل از بغل غنچه برون نیست****دلگر شکند سربسر آغوش وصال است
حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد****آبادکن خانهٔ آیینه خیال است
برفکربلند آن همه مغرورمباشید****این جامهٔ نو، ناخنهٔ چشمکمال است
کی فرصت عیش است درتن باغکهگل را****گرگردش رنگیست همانگردش سال است
از ریشهٔ نظاره دماندیم تحیر****بالیدگی داغ مه از جسم هلال است
در خلوت دل ازتو تسلی نتوان شد****چیزیکه در آیینه توان دید مثال است
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش****نقش قدمم آینهٔ گردش حال است
هرجا روم از روز سیه چاره ندارم****بیروی تو عالم همه یک چشم غزال است
آن مشت غبارمکه به آهنگ تپیدن****در حسرت دامان نسیمش پر و بال است
ای ذره مفرسای بپرداز توهم****خورشید هم از آینهداران زوال است
بیدل من و آن دولت بیدردسر فقر****کز نسبت او چینی خاموش سفال است
غزل شمارهٔ 518: در وصلم و سیرم بهگریبان خیال است
در وصلم و سیرم بهگریبان خیال است****چون آینه پرواز نگاهم ته بال است
بیقدری دل نیست جزآهنگ غرورش****تا چینی ما خاک نگشتهست سفال است
سایل بهکف اهلکرمگر به غلط هم****چشمی بگشاید لب صد رنگ سوال است
از بیخبری چندکنی فخر لباسی****پشمیستکهبر دوشتو درکسوتشالاست
از مایدهٔ بینمک حرص مپرسید****چیزیکه بهجز غصه توان خورد محال است
جهدیکه زکلفتکدهٔ جسم برآیی****هر دانهکه ازخاک برون جست نهال است
بگداز به رنگیکه پری داغ توگردد****چونسنگ اگر شیشهبرآیی چهکمال است
بر جلوهٔ اسباب توهم نفروشی****دیوار و در خانهٔ خورشید خیال است
لعل توبه بزمیکه دهد عرض تبسم****موجگهر آنجا شکن چهرهٔ زال است
زین مایده یک لقمهگوارا نتوان یافت****نعمت همه دندان زدهٔ رنج خلال است
بیدل دل ما با چه شهود است مقابل****نقشیکه درین پرده ببستیم خیال است
غزل شمارهٔ 519: داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است
داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است****ناله گر بال کشد گردن مینای دل است
نیست بیشور جنون، مشت غباری زین دشت****ششجهت عرض پریشانی اجزای دل است
دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد****گره آبله میدان تپشهای دل است
مسطر صفحهٔ آیینه همان جوهر اوست****نفس سوخته هم جادهٔ صحرای دل است
عشرت خانهٔ تاریک، ز روزن باشد****زخم پیکان توام چشم تماشای دل است
پشه تخم است به هرجا، ز دویدن واماند****نفس از ضبط من و ماگهرآرای دل است
راحت شیشه در آغوش شکست است اینجا****صدفگوهر ما زخم طربزای دل است
بهکه جزبرورقگل ننشیند شبنم****بیشتر دست نگارین بتان جای دل است
چون طلب سوخت نفس گریه روان میگردد****اشک یکسر قدم آبلهفرسای دل است
بحر، بر موجگهر، حکم روانی میکرد****گفت معذور که در دامن من پای دل است
درد، مشکلکه ازین دایره بیرون تازد****آنچه در ای شکست آمده مینای دل است
بیدل ازگرد هوس در قفس یاس مباش****زنگ آیینهات افسون تمنای دل است
غزل شمارهٔ 520: صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است****شامگردی ز جنونتازی سودای دل است
مجمر اینجا همه گوش است بر آواز سپند****آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان گاه جنون میخندد****برق تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی که ازین نقطه نیاید بیرون****شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش میغلتد****داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بیخون جگر کی گذرد از سر جام****چشم حیرتزدهام آبلهٔ پای دل است
حسن بیپرده و من سر به گریبان خیال****اینکه منع نگهم میکند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باختهام****غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند****هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان****رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید****به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم****نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
غزل شمارهٔ 521: چشم بیدار طرب مایهٔ سامانگل است
چشم بیدار طرب مایهٔ سامانگل است****در نظر خوابت اگر سوخت چراغانگل است
آب و رنگ دگر از فیض جنون یافتهایم****عرض رسوایی ما چاکگریبانگل است
عشرت رفته درین باغ تماشا دارد****خندههای سحر آغوش پریشانگل است
یکنگه مشق تماشای طرب مفت هوس****غنچه در مهد بهپرداز دبستان گل است
داغ بیطاقتی کاغذ آتش زدهایم****رفتن از خود چقدر سیر خیابانگل است
اشک ما موج تبسمکدهٔ شوخی اوست****شور شبنم نمکی از لب خندانگل است
فرصت عیش درین باغ نچیدهست بساط****رنگ گردیست ز پاییکه به دامانگل است
نشوی بیهوده تهمتکش جمعیت دل****غنچه هم در شکن ببستن پیمانگل است
تو هم از نالهٔ بلبل نشستن آموز****صحن این باغ پر از خانه بهدوشان گل است
رنگ و بو در نظرت چند نقاب آراید****با خبر باش همین صورت عریانگل است
یاد ما حسن تو را آینهٔ استغناست****نالهٔ بلبل بیدل علمشانگل است
غزل شمارهٔ 522: خندهصبحیستکه در بندگریبانگل است
خندهصبحیستکه در بندگریبانگل است****عیش موجیستکه سرگشتهٔ توفانگل است
غنچه را بوی دلافزا سخن زیرلبیست****خلق خوش ابجد طفلان دبستانگل است
محو رنگینی گلزار تماشای توام****از نگه تا مژهام عرض خیابان گل است
بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار****دم عیسی خجل از جنبش دامانگل است
درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست****رنگ همگر رود از خود پی سامانگل است
عالمی چشم بهگرد رم ما روشنکرد****دم صبح آینهپرداز چراغان گل است
ای خوش آن دیدهکه درانجمن ناز و نیاز****بال بلبل به نظر دارد و حیرانگل است
دور بیهوشی ما را قدحی لازم نیست****گردش رنگ همان لغزش مستانگل است
غنچهسان غفلت ما باعث جمعیت ماست****ورنه بیداریگل خواب پریشانگل است
ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند****مقطع آه سحر مطلع دیوانگل است
دیدهای واکن و نیرنگ تحیر دریاب****اینگلستان همه یک زخم نمایانگل است
بیدل ازیاد رخش غوطه بهگلشن زدهایم****سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است
غزل شمارهٔ 523: بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است
بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است****چون پر طاووس یکعالم نگینبیخاتم است
هر دو عالم در غبار وهم توفان میکند****ازگهرتا بحر هرجا واشکافی بینم است
گر حیا ورزد هوس آیینهدار آبروست****چونهوا از هرزهگردی منفعلشد شبنم است
پیش ازآفت منت تدبیرآبم میکند****خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است
پیرگردیدی و شوخی یک سر مویم نشد****پیکر خمگشتهات هم چشم ابروی خم است
شعلهٔ ما را همین دود دماغ آوارهکرد****بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است
آب گردیدن ز ما بیانفعالیها نبرد****طبع ما ر چونگداز شیشه ترگشتنکم است
سعی آبی ازعرق میریزد ما سود نیست****چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است
بیوجود ما همین هستی عدم خواهد شدن****تا درتن آیینه پیداییم عالم عالم است
ازتعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف****تیغ تسلیمیکه ما داریم پرنازک دم است
بیدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس****تا نفسباقیست زینآهنگ صد زیر و بم است
غزل شمارهٔ 524: در خیالآباد راحت آگهی نامحرم است
در خیالآباد راحت آگهی نامحرم است****جلوهننماید بهشت آنجاکه جنسآدم است
در نظرهاگرد حیرت در نفسها شور عجز****سازبزم زندگانی را همین زبر وبم است
پادشاهی در طلسم سیر چشمی بستهاند****کاسهٔ چشمگداگرپر شود جام جم است
از دو تاگشتن ندارد چاره نخل میوهدار****قامت هرکس به زیربار میآید خم است
یأس تمهید است این امیدها هشیار باش****هرقدر عرض اهلها بیش فرصتهاکم است
با فروغ جلوهات نظارگی را تابکو****رنکچونآتشافروزد سپندششبنم است
در بنای حیرت ازحسن تو میبینم خلل****خانهٔ آیینه هم برپا به دیوار نم است
درسعبرتهای ما را نسخهای درکار نیست****چشمآهو را سواد خویشسرمشقرم است
تا نفس باقیست ظالم نیست بیفکر فساد****گوشهگیر فتنه میباشدکمان را تا دم است
شعله هرجا میشود سرگرم تعمیرغرور****داغمیخنددکه همواریبناییمحکم است
دوستان حاشاکه ربط الفت هم بگسلند****موجها را رفتناز خود هم در آغوشهم است
نامداریها گرفتاریست در دام بلا****بیدل انگشت شهان را طوقگردن خاتم است
غزل شمارهٔ 525: در سیرگاه امر تحیر مقدم است
در سیرگاه امر تحیر مقدم است****آیینهشخص و صورت اینشخص مبهم است
دنی آه در جگر نه رخ یاردر نظر****در حیرتمکه زندگیام از چه عالم است
وضع فلک ز ششجهت آواز میدهد****کای بیخبر بلند مجین پایهات خم است
عمری زخود رویکه به فرسودگی رسی****چون خامه لغزشت به زمینهای بینم است
دل را نشان ناوک آفات کردهاند****هر دم زدن به خانهٔ آیینه ماتم است
تسلیم راه فقر نخواهد غبارکس****کز نقش پا علم شدهای این چه پرچم است
اوج و حضیض قلزم امکان شکافتیم****از آبرو مگو همه جا اینگهرکم است
با هیچکس نشاید از انسان طرف شدن****شمشیر انتقام ضعیفان تنکدم است
گر وارسی به نشئهٔ اقبال بیخودی****رنگ بهگردش آمده پیمانهٔ جم است
از حیرت حقیقت خلوتسرای انس****تا حلقهٔ برون در، آغوش محرم است
بگذشت عمر و اشکگرفتهست دامنش****بر بال صبر عقده همینگرد شبنم است
زین بار انفعالکه در نام زندگیست**** بیدل نگینم آبلهٔ دوش خاتم است
غزل شمارهٔ 526: شوکت شاهیام از فیض جنون در قدم است
شوکت شاهیام از فیض جنون در قدم است****چشم زخمی نرسد آبله هم جامجم است
تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر****صبح وحشتزده را جوش نفسگرد رم است
کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند****ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است
ما جنون شیفتگان امت آشفتگیایم****وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است
خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب****طینت برهمن از آتش سنگ صنم است
کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما****فارغ از جوش غبار است زمینیکه نم است
وحشی صید کمند دم سردی داربم****رشتهٔگوهر شبنم نفس صبحدم است
چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن****رگ این برگگلم جادهٔ راه عدم است
آنقدر نیست درین عرصه نمایانگشتن****سر مویی اگر از خویش برآیی علم است
مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد****ور نه در ملک نفس صافی آیینه کم است
رحم بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه****آب گردیدن و از خود نگذشتن ستم است
دیده در خواب عدم هم مژه بر همنزند****گر بداند که تماشا چهقدر مغتنم است
حسن بیمشق تأمل نگذشت از دل ما****صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش قلم است
نفس صبح ز شبنم به تأمل نرسید****رشته ی عمر ز اشکم به گره متهم است
میچکد سجده ز سیمای نمودم بیدل****شاهد حال من آیینهٔ نقش قدم است
غزل شمارهٔ 527: عمریست به حیرت نفس سوخته رام است
عمریست به حیرت نفس سوخته رام است****این مستی آسوده ندانم ز چه جام است
غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر****آمد شد امواج نفس مرگ پیام است
بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودیست****بتخانه درین راه چه و کعبه کدام است
چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست****زان گل میبویی که به مینای مشام است
شبنم صفت از بسکه درین باغ ضعیفیم****بر طایر ما بویگلی پیچش دام است
ما بیبصران ناز معارف چه فروشیم****نور نظر شبپرهها، ظلمت شام است
از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد****آنکسکه به عالم چو نگین طالب نام است
هرچند همه شعله تراود زلب شمع****در مکتب ما صاحب یک مصرع خام است
بیتاب فنا آن همهکوشش نپسندد****آسودگی از جادهٔ بسمل دو سه گام است
گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت****آن رنگکه نشکست دربن باغکدام است
بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی****تحصیلکمال تو، به یک حرف تمام است
غزل شمارهٔ 528: اگر می نیست جمعیتکدام است
اگر می نیست جمعیتکدام است****کمند وحدت اینجا دور جام است
چو ساغر در محیط میکشیها****ز موج باده قلابم بهکام است
دو عالم در نمک خفت از غبارم****هنوزم شور مستی ناتمام است
اگر بیدستگاهم غم ندارم****چو هندویم سیهبختی غلام است
ز بالافشانیام قطع نظرکن****که صید من نگاه چشم دام است
من و میخانهٔ دیدارکانجا****مژه تا بازگردد خط جام است
دل از هستی نمیچیند فروغی****نفس درکشور آیینه شام است
جهان زندان نومیدیست اما****دمیکز خود برآیی سیر بام است
درتن محفل به حکم شرعتسلیم****نفس گر میکشیچونمی حرام است
به طبع اهل دنیا پختگی نیست****ثمر چندانکهسرسبز استخام است
اسیری شهپر آزادی ماست****نگین دام ما را صید نام است
ز هستی تا عدم جهدی ندارد****ز مژگان تا به مژگان نیمگام است
به غفلت آنقدر دوریم از دوست****که تا وصلش رسد اینجا پیام است
زبیدلجرأت جولان مجوبید****چو موج این ناتوان پهلو خرام است
غزل شمارهٔ 529: چشمیکه ندارد نظری حلقهٔ دام است
چشمیکه ندارد نظری حلقهٔ دام است****هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را****تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
مغرورکمالی ز فلک شکوه چه لازم****کار تو هم از پختگی طبع تو خام است
ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند****فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است
نومیدیام از قید جهان شکوه ندارد****با دام و قفس طایر پرریخته رام است
کی صبح نقاب افکند از چهرهکه امشب****آیینهٔ بخت سیهم درکف شام است
نی صبربه دل ماند ونه حیرت به نظرها****ای سیل دل وبرق نظراین چه خرام است
مستند اسیران خم وپیچ محبت****در حلقهٔگیسوی تو ذکر خط جام است
بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب****اول سبق حاصل زرترک سلام است
گویند بهشت است همان راحت جاوید****جاییکه به داغی نتپد دل چه مقام است
چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت****محو خودی ای بیخبر افسانهکدام است
بیدل بهگمان محو یقینم چه توانکرد****کم فرصتی از وصلپرستان چه پیام است
غزل شمارهٔ 530: ستم شریک من یاس خوشدن ستم است
ستم شریک من یاس خوشدن ستم است****حریف عذر هزار آرزو شدن ستم است
دلیست در بغلت بو کن و تسلی باش****چو آهوان ز هوا نافه جو شدن ستم است
مرا به حیرت آیینه رحم میآید****طرف بهاینهمه زشت و نکو شدن ستم است
فنا نگشته ز تنزیه شرم باید داشت****به رنگ بال نیفشانده بو شدن ستم است
ز حرص ذلت حاجت به هیچ در مبرید****به شرم تشنهلب آبرو شدن ستم است
ز بس گداختهام از نظر نهان شدهام****هنوزپیش میان تو مو شدن ستم است
به سجده خاک شو و محو یک تیمم باش****عرقفروش دوام وضو شدن ستم است
دل آب میشود از نام وصل خاموشم****ادب پیام حدیث مگو شدن ستم است
به کارگاه عناصر دماغ میسوزم****چراع خیره سر چارسو شدن ستم است
به هجر زندهام آیینه پیش من مگذار****جدا ز یار به خود روبهرو شدن ستم است
ز خویش درنگذشتهست هیچکس بیدل****به وهم دور مرو برمن اوشدن ستم است
غزل شمارهٔ 531: چون سایه بسکهکلفت غفلت سرشت ماست
چون سایه بسکهکلفت غفلت سرشت ماست****بخت سیاه نامهٔ اعمال زشت ماست
گردون به فکر آفت ماکم فتاده است****مانند خم همیشه سرما و خشت ماست
چون غنچه درکمین بهاری نشستهایم****چاکی اگر دمد زگریبان بهشت ماست
در سینه دل به ضبط نفس آبکردهایم****ناقوس از ستمزدههای کنشت ماست
سودای طرهات ز سر ما نمیرود****چون شعله دوددل رقمسرنوشت ماست
تهمت مبند بیهده بر دوش وهم غیر****خار وگل بساط جهان خوب و زشت ماست
اشکی ز الفت مژه دل برگرفتهایم****هر دانهایکه ریشه ندارد زکشت ماست
پوشیده نیست جوهر نظاره مشربان****آیینه لختی ازدل حیرت سرشت ماست
بیدل بنای ریختهٔ درد الفتیم****گرد جفا و داغ الم خاک و خشت ماست
غزل شمارهٔ 532: شعله ها در گرم جوشی داغ آه سرد ماست
شعله ها در گرم جوشی داغ آه سرد ماست****نغمه هم حسرت غبار نالههای درد ماست
خاک تمکین آشیان حیرت آن جلوه ایم****لنگر دامان چندین دشت وحشت گردماست
حال دل صد گل ز چاک سینهٔ ما روشن است****صد سحر بوی جگر در رهن آه سرد ماست
بسکه در دل مهرهٔ شوق سویدا چیدهایم****ازکواکب چرخ هم داغ بساط نردماست
عضوعضوماجراحتزار حسرتهایاوست****هر دلی کز باد الفت خون شود همدرد ماست
آفتابی در سواد یأس غربتگو مباش****خاکبر سریختن صبح دل شبگرد ماست
مشت خاشاکی ز دشت ناکسی گل کردهایم****حسرت برق آبیار طبع غمپرورد ماست
دام هستی نیست زنجیری که نتوان پاره کرد****اینقدر افسردگی از همت نامرد ماست
سایهٔ مژگان همان بر دیدهها پبنده است****آنچه نتوان ریختن جز بر سر ما گرد ماست
با غبار وهمی از هستی قناعت کردهایم****خاک باد آورده ی ماگنج بادآورد ماست
تا کجا خواهی عیار دفتر مجنون گرفت****نُه سپهر بیسر وپا نسخهٔ یک فرد ماست
پرتوشمع است بیدل خلعت زرین شب****بزم سودا، فرش اگر دارد، ز رنگ زرد ماست
غزل شمارهٔ 533: طوق چون فاخته شیرازهٔ مشت پر ماست
طوق چون فاخته شیرازهٔ مشت پر ماست****حلقهٔ دود کمند کف خاکستر ماست
همچو خاک آینهٔ صورت اُفتادگیام****گرد نقش قدم راهروان جوهر ماست
بسکه چون تیر گذشت از بر ما عیش شباب****محو خمیاز چو آغوش کمان پیکر ماست
شوق غارتزده انجمن دیداریم****هرکجا آینهای خون شده چشم تر ماست
عجز، آیینهٔ واماندگی ما نشود****طایر شوخی رنگیم و شکستن پر ماست
مست شوقیم درین دشت ز سرگردانی****گردبادیم و همینگردش سر ساغر ماست
کوتهی نیست پریشانی ما را چون زلف****سایهٔ طالع آشفته ز مو بر سر ماست
آسمانگرم طواف دل ما میگردد****مرکز دور محیط آب رخ گوهر ماست
از دلیران جنونتاز بساط یاسیم****قطع امید دو عالم برش خنجر ماست
راحت شمع به انداز گداز است اینجا****هرقدر پیکر ما آب شود بستر ماست
ما به یک صفحه ز صد نسخه فراغت داپم****دل آشفته اگر جمع شود دقتر ماست
بسکه داریم درین باغکدورت بیدل****لالهسان آینه زنگارنشین در بر ماست
غزل شمارهٔ 534: ای غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است
ای غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است****مرگت به ته بال هما سایهٔ بوم است
چون پیر شدی از امل پوچ حیاکن****یکسر خط تقویمکهن ننگ رقوم است
این جمله دلایلکه ز تحقیق توگلکرد****در خانهٔ خورشید چراغان نجوم است
ای دعوی علم و عمل افسون حجابت****گرد تب وتاب نفس است این چه علوم است
طبع تو اگر ممتحن نیک و بد افتد****غیر از دهن مار جهان جمله سموم است
بیوضع ملایم نتوان بست ره ظلم****دیوار و در خانهٔ زنبور ز موم است
دل با دوجهان تشنگی حرص چه سازد****بریک چه بیآب ز صد دلو هجوم است
از عاریت هرچه بود، عارگزینید****مسرور امانات جهول است و ظلوم است
بیدل تو جنونیکن و زینورطه بهدر زن****عالم همه زندانی تقلید و رسوم است
غزل شمارهٔ 535: امروزکه امید بهکوی تو مقیم است
امروزکه امید بهکوی تو مقیم است****گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است
نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت****این غنچهگره بستهٔ امید نسیم است
شد حاجت ما پردهبرانداز غنایت****سایل همه جا آینهٔ رازکریم است
فیض نظرکیست که درگلشن امکان****هر برگگل امروزکف دستکلیم است
جزکاهش جان نیست ز همصحبت سرکش****گریان بود آن مومکه با شعله ندیم است
بر صافضمیران بود آشوب حوادث****صد موجکشاکش به سر در یتیم است
پیوسته پر آواز بودکاسهٔ خالی****پرگویی ابله اثر طبع سقیم است
آسودهدلی الفت یأس است وگرنه****امید هم اینجا چهکم اززحمت بیم است
حیران طلب مایهٔ تمییز ندارد****در چشم گدا ششجهت آثارکریم است
بیرنگی گلشن نشود همسفرگل****آیینه ز خود میرود و جلوه مقیم است
بیدل ز جگرسوختگی چاره ندارم****با داغ مرا لالهصفتعهد قدیم است
غزل شمارهٔ 536: طبعیکه امیدش اثر آمادهٔ بیم است
طبعیکه امیدش اثر آمادهٔ بیم است****گر خود همه فردوس بود ننگ جحیم است
بر طینت آزاد شکستی نتوان بست****بیرنگی این شیشه ز آفات سلیم است
در دهر نهتنها من و تو بسمل یأسیم****گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است
صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت****چون سکه گرت چشم هوس بر زر و سیم است
بیسعی تأمل نتوان یافت صدایم****هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است
آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم****گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است
از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت****سایل نفسش صرف دعاهایکریم است
سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد****ما تازه گناهیم و دعای تو قدیم است
آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر****روشنگری بحر، به تحریک نسیم است
تا بیخبرت مات نسازند برون تا****زبن خانهٔ شطرنجکه همسایه غنیم است
ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد****جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است
بیدل به اشارات فنا راه نبردی****عمریستکهگفتیم نظیر تو عدیم است
غزل شمارهٔ 537: این انجمن چو شمع مپندار جای ماست
این انجمن چو شمع مپندار جای ماست****هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست
جان میدهیم و عشرت موهوم میخریم****چونگل همان تبسم ما خونبهای ماست
روشن نکردهایم چو شبنم درین بساط****غیر از عرقکه آینهٔ مدعای ماست
طرح چه آبرو فکند قطره ازگهر****ما رفتهایم و آبلهٔ پا به جای ماست
دامنفشانتر ازکف دست تجردیم****رنگیکه جز شکست نبندد حنای ماست
ویرانی دل این همه تعمیر داشتهست****نه آسمان غبار شکست بنای ماست
درآتش افکنند و ننالیم چون سپند****خودداری که عقدهٔ بال صدای ماست
در قید جسم ساز سلامت چه ممکن است****این خاک سخت تشنهٔ آب بقای ماست
از فقر سر متابکز اسباب اعتبار****کس آنچه در خیال ندارد برای ماست
پیشانییکه جز به در دل نسودهایم****بر آسمان همان قدم عرشسای ماست
آیینهٔ خودیم به هرجا دمیدهایم****این طرفهترکه جلوهٔ او رونمای ماست
بیدل عدم ترانهٔ ناموس هستیایم****بیرون پرده آنچه نیابی نوای ماست
غزل شمارهٔ 538: زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است
زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است****با نفس سرمایهای گر هست ازخود رفتن است
نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب****همچو تار ساز در دلهیچ و بر لب شیون است
بگذر از اندیشهٔ یوسفکه درکنعان ما****یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است
هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم****شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است
از فسون چشم بند عالم الفت مپرس****انکه فردا وعدهامدادهست امشب با من است
جزتعلق نیست مد وحشتتجرید هم****هرقدر از خود بر آیی رشتهٔ این سوزن است
نقش هستی جز غبار دقت نظاره نیست****ذره را آیینهای گر هست چشم روزن است
بر جنون زن گر کند تنگی لباس عافیت****غنچه را بعد از پریشانی گریبان دامن است
غیر خاموشی دلیل عجز نتوان بافتن****شعلهٔ ما، تا زبان دارد سراپا گردن است
شوق ما را ای طلب پامال جمعیت مخواه****خون بسملگر پریشان نقشبنددگلشن است
آنگرانسنگیکه نتوان از رهش برداشتن****چون شرر خود را به یک چشم از نظر افکندن است
لاله سوداییست بیدل ورنه هر گلزار دهر****هرکجا داغیستچشمش با دل ما روشن است
غزل شمارهٔ 539: میروم از خویش و حسرت گرم اشک افشاندن است
میروم از خویش و حسرت گرم اشک افشاندن است****در رهت ما را چو مژگان گریه گرد دامن است
ما ضعیفان را اسیر ساز پروازست و بس****رشتهٔ پای طلب بال امید سوزن است
با زمین چون سایه همواریم و از خود میرویم****حیرت آیینهٔ ما هم تسلی دشمن است
پپچ و تاب زلف دارد راه باریک سلوک****شانهسان ما را به مژگان قطع این ره کردن است
از امل جمعیت دل وقف غارت کردهایم****ریشه گر افسون نخواند دانهٔ ما خرمن است
هیچکس را نیست از دام رگ نخوت خلاص****سرو هم در لاف آزادی سراپا گردن است
در محیط حادثات دهر مانند حباب****از دم خاموشی ما شمع هستی روشن است
برندارد ننگ افسردن دل آزادگان****شعلهٔ بیتاب ما را آرمیدن مردن است
عمرها شد بر خط پرگار جولان میکنیم****رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتن است
دل چه امکان است بیرون آید از دام امل****مهره بیدل در حقیقت مار را جزو تن است
غزل شمارهٔ 540: بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است
بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است****چشم زخمیگر هجوم آرد دعای جوشن است
سینه چاکان میکنند از یکدگرکسب نشاط****از نسیم صبح شمع خانهٔگل روشن است
از حیا با چربطبعان برنیاید هیچکس****آب در هرجاکه دیدم زیردست روغن است
پیشکاران عجوز دهر یک سر غالبند****آنکه ز مردان به مردی باج می گیرد زن است
اینقدر اسباب اوهامیکه برهم چیدهایم****تا نفس بر خویش جنبیده استگرد دامن است
از نفس باید سراغ وحشت هستیگرفت****شعلهها را دود پیشاهنگ ساز رفتن است
تا خیالش را زتاریکی نیفزاید ملال****در شبستان سویدا شمع داغم روشن است
شیوهٔ بیگانگی زین بیش نتوان برد پیش****با خود است آنجلوهرا نازیکهگوییبا من است
کوشش تسلیم هممحمل به جایی میکشد****شمع ما را پای جولان سربه ره افکندن است
آتشکارت نخواهد آنقدرگرمی فروخت****ای توهّم خاک بر سرکز؟س بیدامن است
تا توانی نالهکن بیدلکه درکیش جنون****خامشی صبح قیامت در نفس پروردن است
غزل شمارهٔ 541: چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشناست
چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشناست****لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است
یاد آزادیست گلزار اسیران قفس****زندگیگر عشرتی دارد امید مردن است
تیرهروزان برنیایند از لباس عاجزی****همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است
عیبپوشیهاست در سیر تجرد پیشگان****نقش پای سوزن ما بخیهٔ پیراهن است
سر نمیتابم ز برق فتنه تا دارم دلی****موج آتش جوهرآیینهٔ داغ من است
اطلس افلاک بیش ازپردهٔ چشمی نبود****چون نگه عریانیام از تنگی پیراهن است
نیست از مشق ادب در فکر خویش افتادنم****غنچه تا سر درگریبان است پا در دامن است
واصلان را سرمه میباشد غبار حادثات****چشمماهی از سواد موج دریا روشن است
لالهسان از عبرت حال دل پرخون مپرس****داغ چندین گلخنم آیینهدارگلشن است
حلقهٔگرداب غیر از پیچش امواج نیست****عقدهٔکاریکه من دارم هجوم ناخن است
ای زتیغ مرگ غافل برنفس چندین مناز****نیستجزنقش حبابآنسرکهموجشگردن است
همچو دریا بیدل از موج بزرگی دم مزن****پشت دست خود به دندان ندامتکندن است
غزل شمارهٔ 542: کینه را در دامن دلهای سنگین مسکن است
کینه را در دامن دلهای سنگین مسکن است****هرکجا تخم شرردیدیم سنگش خرمن است
خاکساران قاصد افتادگیهای همند****جاده را طومار نقش پا به منزل بردن است
با دل جمع از خراش سینه غافل نیستیم****غنچهساندر هر سرانگشتمنهانصدناخن است
بگذر از اسباب اگر آگاهی از ذوق فنا****چون شود منزل نمایانگرد راه افشاندن است
غفلت تحقیق بر ما تار و پود و هم بافت****ورنه در مهتاب احوالکتانها روشن است
بیلب او چون خیال غیر در دلهای صاف****شیشهها را موج صهبا خار در پیراهن است
آتشی در جیب دل دزدیده امکز سوز آن****مو بر اعضایم چو گلخن دود چشم روزن است
هیچ سودایی بتر از زحمت افلاس نیست****دستقدرتچونتهیشد با گریباندشمن است
از وداع غنچه آغوش گل انشا کردهایم****بیگریبانی تماشاگاه چندین دامن است
بیدل از چشم تحیرپیشگان نم خواستن****دامن آیینه بر امید آب افشردن است
غزل شمارهٔ 543: دری از اسباب ما و من به حق پیوستن است
دری از اسباب ما و من به حق پیوستن است****قطره را از خودگستن دل به دریا بستن است
سبحهٔ من ناله را با عقد دل پیوستن است****همجو مژگان سجدهام چشم از دو عالم بستن است
تا توانی گاهگاهی بیتکلف زیستن****زین تعلقها که داری اندکی وارستن است
با درشتان جز به ترک راستی صحبت مخواه****نقش را بیکجنهادی با نگین ننشستن است
عافیت احرامی عشاق سعی نارساست****شعلهها را داغ گشتن نقش راحت بستن است
در گلستان خرام او، ز هر نقش عدم****رنگ و بوی گل کمینساز ادای جستن است
الفت بعد از جدایی سخت محکم میشود****رشته را پیوند دشوار است تا نگسستن است
گر تامل محرم سامان این دریا شود****از تهی دستیگهر همچون حباب آبستن است
تاکی ای بیدرد دل را خوار خواهی دشتن****شیشهٔ دریهبر سنگشزدننشکستن است
سعی بیدردان به باد هرزهگردی میرود****موج خون شو اینفس گر با دلت پیوستن است
همچو دریا بیدل آسان نیستکسب اعتبار****درخور امواج اینجا رو به ناخن خستن است
غزل شمارهٔ 544: راحت جاوید عشاق از فضولی رستن است
راحت جاوید عشاق از فضولی رستن است****سجدهٔ شکر نگه چشم از تماشا بستن است
چون خروش نغمهایکزتار میآید برون****شوخی پرواز ما ازبال آنسو جستن است
از کشاکش نیست ایمن یک نفس ، فرصت شمار****کار ریگ شیشهٔ ساعت ز پا ننشستن است
نشئهٔ آزادیی دارد غرور عاشقان****ناله را گرد نکشی از قید هستی رستن است
تا چه زاید صبحدمکامشب به بزم نوبهار****غنچهچونمینایمیاز خونعیشآبستن است
شرمی از آزار دلها کن که در ملک وفا****بهرناموسمروت رنگ هم نشکستن است
از مکافات عمل ایمن نباید زیستن****سربریدن های ناخن عبرت دل خستن است
همچو اشک از انفعال دستگاه ما و من****آبباید شدکهآخر دستیازخود شستناست
تا توان زین انجمن کام تماشا یافتن****همچو شمع اجزای ما را با نگه پیوستن است
زانقلاب دهر بیدل کارم از طاقت گذشت****بعد از این از سختجانی سنگ بر دل بستن است
غزل شمارهٔ 545: ایکعبه جو یقینی اگرکار بستن است
ایکعبه جو یقینی اگرکار بستن است****احرام بستنت همه زنار بستن است
گر محرمی علم نفرازی یه حرف پوچ****این پنبه پرچمیستکه بر دار بستن است
باید به خون هر دو جهان دست شستنت****مشاطهگر حنا بهکف یار بستن است
چون سایه عالمیست به زیر نگین ما****گر سر به دوش جبههٔ هموار بستن است
عبرت زکارگاه عمل موج میزد****ساز شکسته را چقدر تار بستن است
منگر به لفظ و معنیام ازکمبضاعتی****تنگی برای قیافهتکرار بستن است
ای صرصر انتظار چراغان اعتبار****درهاگشودهایکه به یک بار بستن است
سست است بار قافلهٔ عافیت هنوز****پر بستهایم نوبت منقار بستن است
پر نامجو مباشکه نقش نگین عجز****پیشانی شکسته به دیوار بستن است
در خاکدان دهر مچین دستگاه ناز****گر بر سر مزار چه دستار بستن است
بیدل مباش غرهٔ تحصیل مدعا****در مزرعیکه خوشه همان بار بستن است
غزل شمارهٔ 546: زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است
زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است****تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست****وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار****ما سراسر آبله عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز****گر همه امروز شمشیر است فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست****زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن****سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند****بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست****خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم****هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل****ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان****شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
غزل شمارهٔ 547: خندهام صبحی به صد چاکگریبان آشناست
خندهام صبحی به صد چاکگریبان آشناست****گریه سیلابی به چندین دشتو دامان آشناست
سایهام را میتوان چون زلف خوبان شانهکرد****بسکه طبع من به صد فکر پریشان آشناست
دستم از دل برنمیدارد گداز آرزو****سیل عمری شدکه با این خانه ویران آشناست
از فسون ناصحان بر خویش میلرزم چو آب****یک تن عریان من با صد زمستان آشناست
جور حسن و صبر عاشق توأم یکدیگرند****با خدنگ او دل من همچو پیکان آشناست
دورگرد وصلم اما در تماشاگاه شوق****با دلم تیر نگاهش تا به مژگان آشناست
نیستم آگه چهگل میچینم از باغ جنون****اینقدر دانم که دستم باگریبان آشناست
هیچکس در بارگاه آگهی مردود نیست****صافی آیینه باگبر و مسلمان آشناست
غرق دل شو تا به اسرار حقیقت وارسی****قعر این دریا همین با غوطهخواران آشناست
ما جنونکاران ز طاقت یک قلم بیگانهایم****سخت جانی با دل صبر آزمایان آشناست
بزم وصل و هستی عاشق خیالی بیش نیست****قطره دست ازخود بشو، هرچند توفان آشناست
بیدل این محفل نهان درگریهٔ شمع است و بس****داغ آن زخمممکه با لبهای خندان آشناست
غزل شمارهٔ 548: عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست
عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست****اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست
امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس****سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست
گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان****هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست
هیچکس کام امید از اهل دنیا برنداشت****طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست
غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر****یارب این طومار حیرت با چه عنوان آشناست
در چنین بزمی که سازش پردهٔ بیگانگی ست****مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست
اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست****این گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست
سوختن، خاشاک را همرنگ آتش میکند****هرقدر بیگانهایم از خویش جانان آشناست
هر کجا بیخانمانی هست صید زلف اوست****اینکمند ناز با شام غریبان آشناست
گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیرشد****طالع موری که با دست سلیمان آشناست
در رهش پای طلب بیگانهٔ دامان صبر****در غمش دست ندامت با گریبان آشناست
بیندامت نیست اسباب نشاط این چمن****گل هم ازشبنم کف دستی به دندان آشناست
شمع گو در دیدهام دکان رعنایی مچین****کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست
بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش****هرکجا حسنی است با آیینهداران آشناست
غزل شمارهٔ 549: زندگی تمهید اسباب فناست
زندگی تمهید اسباب فناست****ما و من افسانهٔ خواب فناست
غافلان تا چند سودای غرور****جنس این دکان همه باب فناست
مست ومخمورخیال ازخود روید****ششجهت یک عالم آب فناست
اینکه امواج نفس نامیدهٔم****چون به خود پیچیده گرداب فناست
خاک دیر و کعبهام منظور نیست****اشک ما را سجده محراب فناست
خواه هستی واشمر خواهی عدم****نغمهها در رهن مضراب فناست
هر چه از دنیا و عقبا بشنوی****حرف نامفهوم القاب فناست
آنچه زین دریا نمیآید به دست****گوهر تحقیق ناباب فناست
دورگردون یک دو دم میدانکشید****عمر، شاگرد رسنتاب فناست
ما نفس سرمایگان پر بسملیم****پرفشانی عذر بیتاب فناست
تا ابد، از نیستی نتوان گذشت****خاک این وادی گل از آب فناست
بیدل از طور جنون غافل مباش****خاک بر سر کردن آداب فناست
غزل شمارهٔ 550: خودگدازی غمکیفیت صهبای من است
خودگدازی غمکیفیت صهبای من است****خالی از خویش شدن صورت مینای من است
عبرتم سیر سراغم همه جا نتوانکردن****چشم بر خاک نظر دوخته جویای من است
سازگمگشتیام این همه توفان دارد****شور آفاق صدای پر عنقای من است
همچو داغ از جگر سوختگان میجوشم****شعله هرجامژهای گرمکند جای مناست
نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت****فال اشکیکه زند آبله در پای من است
فرصت رفته به سعی املم میخندد****چشم برق همان ابروی ایمان من است
تخم اشکی بهکف پایکسی خواهم پخت****آرزو مژده ده اوج ثریای من است
اگر این است سر و برک نمود هستی****داغ امروز من آیینهٔ فردای من است
سجده محملکش صد قافله عجز است اینجا****اشک بیپا و سرم، در سر من پای من است
نیستم جرعهکش درد کدورت بیدل****چونگهر صافی دل بادهٔ مینای مناست
غزل شمارهٔ 551: بحر رازم پیچ و تاب فکرگرداب من است
بحر رازم پیچ و تاب فکرگرداب من است****شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است
صاف معنیکرد مستغنی ز درد صورتم****چون بط می باطن من عالم آب من است
شور شوقم پردهٔ آهنگساز بیخودیست****نالهٔمن چون سپند افسانهٔخوابمن است
در صفای حیرتم محو است نقشکاینات****اینکتانگمگشتهٔ آغوش مهتاب من است
تاکمان وحشتم در قبضهٔ وارستگیست****دورگردیها ز مردم تیر پرتاب من است
جبههام فرش سجود اهل تسلیم است و بس****قامتی در هرکجا خمگشت محراب من است
گوشهٔ امنی ز چشم بسته دارم چون حباب****گرنظروامیکنم بر خویش سیلاب من است
گشت اظهار هنر بیآبروییهای من****جوهرم چون آینه رنگ ته آب من است
جامی از خمخانهٔ عرفان به دست آوردهام****صافگردیدن ز هستی بادهٔ ناب من است
غفلتم بیدل عیار امتحان هوشهاست****همچو محملدامخواب دیگرنخوابمن است
غزل شمارهٔ 552: بزمگردون صبحخیز ازگرد بیتاب من است
بزمگردون صبحخیز ازگرد بیتاب من است****نور این آیینهٔ مینا ز سیماب من است
یکجهان ضبط نفس دارد به خود پیچیدنم****رشتهٔموهوم هستی تشنهٔنابمن است
تا تغافل دارم از وضع جهان آسودهام****چشمپوشیدن بساطآرایی خوابمن است
درخور وارستگی مسندطراز عزتم****بال پروازم چو قمری فرش سنجاب من است
موبه مویم چشمهٔ برق تجلیهای اوست****طور اگر آتش فروزدکرم شبتاب من است
از مزاجگوهرم شوخی نمیبالد به خویش****موج عمریشد به توفان بردهٔ آب من است
جوش دردیکوکه هنگ اثر پیداکنم****رشتهٔ قانون آهم یأس مضراب من است
محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم****صافی آیینه حیرت شکر خواب من است
میبرد جذب خرامت چون غبار از جا مرا****جلوهای از چین دامان تو قلاب من است
عمرها شد زین شبستان انتخابی میزنم****هرکجا حیرانییگلکرد مهتاب من است
هر طرف پر میزند نظاره حیرت خفته است****عالم آیینهام همواری اسباب من است
از قماش خامشی بیدل دکانی چیدم****هرچه غیر از خودفروشیها بود باب من است
غزل شمارهٔ 553: شوقدیدارم و در چشمکسان راه من است
شوقدیدارم و در چشمکسان راه من است****هرکجاگرد نگاهیستکمینگاه من است
داغ تأثیر وفایم که به آن افسردن****جگر بیاثری سوختهٔ آه من است
عجز رنگم به فلک ناز همایی دارد****کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است
حیرتم آبلهپا کرد که چون موجگهر****هر طرف گام نهد دل به سر راه من است
حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش****رفتهام از خود و واماندگی افواه من است
بوی هستی کلفاندود غبارم دارد****صافی آینهام از نفس اکراه من است
در غم و عیش تفاوتنگرفتمکهچو شمع****خنده وگریه همان آتش جانکاه من است
محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام****هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است
موج گوهر سر مویی به بلندی نرسید****شوخی چین خجل از دامنکوتاه من است
بیدل آن بهکه دود ریبشهٔ من در دل خاک****ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است
غزل شمارهٔ 554: زلف آشفتهٔ سری موجهٔ دربای من است
زلف آشفتهٔ سری موجهٔ دربای من است****تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعیست که درخرمن من میسوزد****سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی****داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل****همچو خوندر جگر رنگتپشهایمن است
عجز هم بیطلبی نیست که چون ریگ روان****صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم****که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید****صفحه آتشزدهام فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم****شمع افسردهام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من میخندد****داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام****زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زدهام****چینکلفت خطیز صفحهٔ سیمایمن است
درهام لیک به جولان هوایش بیدل****قسم بیسر و پایی به سر و پای من است
غزل شمارهٔ 555: نیک و بد این مرحله خاکش به کمین است
نیک و بد این مرحله خاکش به کمین است****چشمی که به پا دوخته باشی همه بین است
بی غنچه گلی سر نزد از گلشن امکان****اینجاست که چین مایهٔ ایجاد جبین است
برخیز ز خاک سیه مزرع هستی****جایی که نفس آینه کارد چه زمین است
چون صبح جنونی کن و از خو برون تاز****از چاک گریبان گل دامان تو چین است
بر صور مناز از دهل و کوس تجمل****ای پشه بم و زیرکمال تو طنین است
این است اگر کر و فر طاق و سرایت****بنیاد غبار به هوا رفته متین است
ای آینه از ما مطلب عرض مکرر****تمثال ضعیفان نفس باز پسین است
ای شمع عنان نگه هرزه نگهدار****تا چشم تو باز است جهان خانهٔ زین است
زان جلوهگذشتیم و به خود هم نرسیدیم****ما را چه گنه خاصیت عجز همین است
دل نیز گره شد به خم ابروی نازش****در طاق تغافل همه نقاشی چین است
در وصل به اظهار مکش ننگ فضولی****با بوسه حضور لب خاموش قرین است
رندان مشکیبید ز معشوقهٔ فربه****کاین شکل دلاوبز سراپاش سرین است
شور تپش از ما به فنا هم نتوان برد****خاکستر منصور مزاجان نمکین است
بیدل کم سرمایهٔ عزلت نپسندی****از پای به دامان تو نامت به نگین است
غزل شمارهٔ 556: دارم ز نفس نالهکه جلاد من این است
دارم ز نفس نالهکه جلاد من این است****در وحشتم از عمرکه صیاد من این است
برداشته چون بو روان دانهٔ اشکی****آوارهٔ دشت تپشم زاد من این است
مدهوش تغالکدهٔ ابروی یارم****جامیکه مرا میبرد از یاد من این است
چون صبح بهگرد رم فرصت نفسم سوخت****آن سرمهکه شد رهزن فریاد من این است
سنگی به جگر بستهام از سختی ایام****آیینهام و جوهر فولاد من این است
هم صحبت بخت سیه از فکر بلندم****در باغ هوس سایهٔ شمشاد من این است
چشمی نشد آیینهٔکیفیت رنگم****شخص سخنم، صورت بنیاد من این است
دارم به دل از هستی موهوم غباری****ای سیل بیا خانهٔ آباد من این است
هر ناله به رنگ دگرم میبرد از خویش****در مکتب غم سیلی استاد من این است
دست مژه برداشتنم، عرض تمناست****حیرت زدهام شوخی فریاد من این است
از الفت دل چاره ندارم چه توانکرد****دام و قفس طایر آزاد من این است
با هر نفسم لخت دلی میرود از خوبش****جان میکنم. و تیشهٔ فرهاد من این است
هر حرف که آید بسه لبم نام تو باشد****از نسخهٔ هستی سبق یاد من این است
گردی شوم وگوشهٔ دامان توگیرم****گر بخت به فریاد رسد داد من این است
چون اشک ز سرگشتیام نیست رهایی****بیدل چهکنم نشئهٔ ایجاد من این است
غزل شمارهٔ 557: خامش نفسم شوخی آهنگ من این است
خامش نفسم شوخی آهنگ من این است****سر جوش بهار ادبم رنگ من این است
عمریست گرفتار خم پیکر عجزم****تا بال وپرنغمه شوم چنگ من این است
بیتاب هواسنجی عمرم چه توانکرد****میزان خیال نفسم سنگ من این است
خمیازهام آرایش پیمانهٔ هستیست****چون صبح خمارم مشکن رنگ من این است
موج می و آرایشگوهر چه خیال است****ناموس جهان تپشم ننگ من این است
نه ذوق هنر دارم و نه محوکمالم****مجنون توام دانش و فرهنگ من این است
با هرکه طرفگشتهام آرایش اویم****آیینهام و خاصیت جنگ من این است
ظلم است رفیقان ز دل خستهگذشتن****گر آبله دارد قدم لنگ من این است
نامحرم آن جلوهام از بیدلی خویش****آیینه ندارم چهکنم زنگ من این است
غزل شمارهٔ 558: زین سال و ماه فرصت کارت منزه است
زین سال و ماه فرصت کارت منزه است****مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است
تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس****در خانه این بساط که افکندهای ته است
سعی نفس چو شمع به پستیست رهبرت****چندانکه -ریسمان تو دارد اثر چه است
بیوهم پیش و پسگذر، ای قاصد عدم****خواهی دچار امن شد آیینه در ره است
فرصت کجاست تا غم سود و زیان کشی****این ما و من چو عمر شرر مرگ ناگه است
اقبال مردکار مکافات ظلم نیست****زنن فتنهگر تو غافلی ادبار آگه است
افسون جاه میکشد آخر به خسّتت****چون آستین درازکنی دستکوته است
انکار عاجزان مکن ای طالب کمال****در ناخن هلال کلید در مه است
از معنی دعای بت و برهمن مپرس****این رام رام نیست همان الله الله است
بیدل تأملی که درین بزم شیشه را****یکسر صدای ربختن اشک قهقه است
غزل شمارهٔ 559: ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است****فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
کجا بریم ز راهت شکستهبالی عجز****ز خویش نیز اگر رفتهایم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام****چو غنچه درگرهمگرد وحشت آه است
قسم به طاق بلند کمان بیدادت****که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است
به هستی تو امید است نیستیها را****که گفتهاند اگر هیچ نیست الله است
ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم****چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ کاه است
چگونه عمر اقامت کند به راه نفس****گره نمیخورد این رشته بسکه کوتاه است
فریب ساغر هستی مخور که چون گرداب****بهجیب خویش اگر سر فرو بری چاه است
به غیر ضبط نفس ساز استقامت کو****مراکه شمعصفت مغز استخوان آه است
به عالمی که تو باشی کجاست هستی ما****کتان غبار خیال قلمرو ماه است
به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید****که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است
چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل****که از ضعیفی من دست ناله کوتاه است
غزل شمارهٔ 560: تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است
تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است****به حال شورش دریا زبان موج گواه است
ز برق حادثه آرام نیست معتبران را****درتن قلمرو شطرنج کشت بر سر شاه است
به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی****هزار سدره درین باغ پایمال گیاه است
بر اهل عجز حصار است پیچ و تاب حوادث****چوگردبادکه تخت روان هر پرکاه است
صفای دل نتوان خواست از محبت دنیا****که در شمردن زر، دست زرشمار، سیاه است
به غیر ترک تماشا مخواه نشئهٔ راحت****هجومخواب بهچشمت شکسترنگ نگاه است
قبول خاطر نیک و بد است وضع ملایم****که آب را به دل تیغ و چشم آینه راه است
به درد عشق قناعت کن از تجمل امکان****دلشکسته در این انجمن شکستکلاه است
مپرس از طلب نارسای سوختهجانان****چو شمع منزلما داغو جاده شعلهٔآه است
به دل نهفته نماند خیال شوکت حسنی****که در شکستن رنگ منش غبار سپاه است
ز سیر گلشن دل پا مکشکه داغ تمنا****در انتطار به چندین امید چشم به راه است
به هرطرف چه خیال است سرکشیدن بیدل****پر شکسته همان آشیان عجز پناه است
غزل شمارهٔ 561: آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است
آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است****سر باختن شمع ز سامانکلاه است
غافل مشو از فیض سیهروزی عشاق****نیل شب ما غازهکش چهرهٔ ماه است
با حسن تو آسان نتوانگشت مقابل****حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است
یک چشم تر آوردهام از قلزم حیرت****اینکشتی آیینه پر از جنس نگاه است
افسوسکه در غنچه و بو فرق نکردم****دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است
تا هست نفس رنگ به رویم نتوانیافت****تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است
کو خجلت عصیانکه محیطکرمش را****آرایش موج، از عرق شرمگناه است
زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توانکرد****شب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه است
جزسازنفس غفلت دل را سببی نیست****این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است
آنجاکه تکبرمنشان ناز فروشند****ماییم و شکستی که سزاوارکلاه است
هرچند جهان وسعت یکگام ندارد****اما اگر از خویش برآیی همه راه است
زندان جسد منظر قرب صمدی نیست****معراج خیالی تو و ره در بن چاه است
از جلوهکسی ننگ تغافل نپسندد****بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است
غزل شمارهٔ 562: خاک نمیم ما را کی فکر عجز و جاه است
خاک نمیم ما را کی فکر عجز و جاه است****گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است
عشق غیوراز ما چیزی نخواست جزعجز****سازگدایی اینجا منظور پادشاه است
خیر و شریکه دارند بر فضل واگذارید****هرچند امید عفو است درکیش ماگناه است
با عشق غیرتسلیم دیگر چه سرکندکس****در آفتاب محشر بیسایگی پناه است
دلگر نشان نمیداد هستی چه داشت در بار****تمثال بیاثر را آیینه دستگاه است
ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن****اینگردن بلندت سر درکنار چاه است
جهد ضعیف ما را تسلیم میشناسد****هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است
خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی****با هر سیاهکاری در سرمهام نگاه است
شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم****نامیکه من ندارم در نامهٔ سیاه است
شادمکه فطرتم نیست تریاکی تعین****وهمیکه میفروشم بنگ است وگاهگاه است
بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح****از سعی بیپر و بال اشکم گداز آه است
غزل شمارهٔ 563: دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است
دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است****در مزرع غم ریشهٔ این دانه نگاه است
بیدرد نجوشد نفس از سینهٔ عاش****موجی که !ززن بحر دمد شعلهٔ آه است
این دشت زیارتکده منظره کیست****تا ذره همان دیده امید به راه است
غیر از دل آشفته به عالم نتوان یافت****این بزم مگر حلقهٔ آن زلف سیاه است
از صفحهٔ دل نقش کدورت نتوان شست****گردون به حقیقت گره تار نگاه است
بر اهل هوس ظلم بود باده پرستی****عمریست کلف جوهر آیینهٔ ماه است
تنگ است به رباب نظر وسعت امکان****این بیخبران را لب ساغر لب چاه است
این عقل که دارد سر پر نخوت شاهان****شمعیست که افسرده فانوس کلاه است
مشکل که شود وحشی ما رام تعلق****در خانهٔ دل نیز نقس مرده راه است
درکیش حیاپیشگی ام شوخی اظهار****هرچند درآیینهٔ خویش است نگاه است
بیعشق محال ست بود رونق هستی****بیجلوهٔ خورشید جهان نامه سیاه است
داغم اگر از دود کشد شعلهٔ آهی****چشمیست که بر روی کسی گرم نگاه است
آیینهام و طاقت دیدار ندارم****این باده ندانم چقدر حوصله خواه است
بیدل نکندشعبهٔ جان جلوه به چشمش****تا گرد جسد آینهدار سر راه است
غزل شمارهٔ 564: سیر بهار این باغ از ما تمیز خواه است
سیر بهار این باغ از ما تمیز خواه است****اما کسی چه بیند آیینه بینگاه است
در شبههزار هستی تزویر میتراشیم****آبیکه ما نداریم هرجاست زیر کاه است
گرد بنای عجز است زبر و بم تعین****تا پستشد نفس شد چون شد بلند آه است
فقر و غنایهستی نامیستهرزه مخروش****عمریست بر زبانها درویش نیز شاه است
پرواز آرزوها ما را به خواری افکند****دودی که در سر ماست گر بشکند کلاه است
خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز****ایگرد هرزه پرواز واماندگی پناه است
رنگی درین گلستان مقبول مدعا نیست****مژگان گشودن اینجا دست ردّ نگاه است
انکار درد ظلم است از محرمان الفت****تا آه عقده دل واکرد واه واه است
زاهد تو هم برافروز شمع غرور طاعت****رحمت درین شبستان پروانهٔگناه است
جایی که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت****آیینهداری ما حرف کتان و ماه است
با آفتاب تابان این سایهها چه سازند****جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است
تا زندگیست زین بزم چون شمع بایدت رفت****ای مرده ی اقامت منزل کحاست راه است
از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان****هر نامهای که خواندیم تحریر آن سیاه است
بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ کم دید****این محفل کدورت آیینهای و آه است
غزل شمارهٔ 565: عرقفشانی شبنم در این حدیقه گواه است
عرقفشانی شبنم در این حدیقه گواه است****که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است
حساب سایه و خورشید هیچ راست نیاید****متاع منتظران زنگ و حسن آینهخواه است
غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت****ز ما اگر همه آهنگ سجده است گناه است
به هرکجا اثر جلوهات نقاب گشاید****حقیقت دو جهان ماجرای برق و گیاه است
ز حال مردم چشمم توان معاینه کردن****که در محیط غمت خانهٔ حباب سیاه است
سراغ عافیتی نیست در قلمرو امکان****برای شعلهٔ ما درگذار خویش پناه است
طریق عالم عجزی سپردهایم که آنجا****سر غرور چو نقش قدم گل سر راه است
ز فقر شیفتهٔ جاه غیر مرگ چه فهمد****که شمع را سر و برگ نفس به بند کلاه است
کتان نهایم ولیکن ز بار منت عشرت****بر آبگینهٔ ما سنگ به ز پرتو ماه است
توان ز گردش رنگم به درد عشق رسیدن****دل گداخته آبی به زیر این پر کاه است
چو صبح در قفس زخم آرزوی تو دارم****تبسمی که غبار هزار قافله آه است
بهمحفلیکه دهد سرمهات صلای خموشی****خروش ساز قیامت صدای تار نگاه است
به خانمان نکشد آرزوی الفت بیدل****مثال وحشی ما را خیال آینه چاه است
غزل شمارهٔ 566: گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است
گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است****زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است
مکش ای جلوه ز دل یک دونفس دامن ناز****که هنوز آینه تمثال تو نشناخته است
حسن خوبان که کتان مه تابان تواند****تا تو بیپرده نهای پرده نینداخته است
جلوهها مفتتو ای ناله چه فرصتطلبیست****که نفس همنفسی آینه پرداخته است
از قمار من و ما هیچ نبردیم افسوس****رنگ جنسیستکه نقدش همه جا باخته است
عجز ما آن سوی تسلیم گرو میتازد****سایه در جنگ سپر هم سپر انداخته است
هرزه بر خویش ننازی که درین بزم چو شمع****سر تسلیم همانگردن افراخته است
هر دو عالم چو نفس در جگرم سوختهاند****شعلهٔ وادی مجنون چهقدر تاخته است
پیش از ایجاد نفس قطع هوسها کردیم****صبح هستی دم تیغی به خیال آخته است
هیچ پرواز ز خاکستر خود بیرون نیست****بیدل این هفت فلک بیضهٔ یک فاخته است
غزل شمارهٔ 567: نه عشق سوخته و نه هوسگداخته است
نه عشق سوخته و نه هوسگداخته است****چو صبح آینهٔ ما نفسگداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش****که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش****که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست****داغ شعله به این خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا****عسل مخواه که اینجا مگس گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دامکنید****که عمرها به هوای قفسگداخته است
ترحم است برآن دلکهگاه عرض و نیاز****ز بینیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه****درای محمل مقصد نفس گداخته است
طلسم هستیِ بیدل که محو حسرت اوست****چو ناله هیچ ندارد ز بسگداخته است
غزل شمارهٔ 568: هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است
هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است****برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلیگردد****اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است
لاف را آینهپرداز محبت مکنید****به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل****و ضعها ساخته و ما و من آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست****شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است
ای نفس مایه دکانداری غلفت تا چند****آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم****چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذرهایی نیست که خورشید نمایی نکند****گرد راهت چقدر آینه اندوخته است
گر نه بیدل سبق از مکتب مجنون دارد****اینقدر چاک گریبان زکه آموخته است
غزل شمارهٔ 569: آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است
آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است****برق در اول پرواز، نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلیگردد****اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است
گفتگو آینهپرداز محبت نشود****به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم****چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذرهای نیستکه خورشیدنمایی نکند****گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل****وصفها ساخته وما ومن آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست****شمع بر قشقه وزنارچها سوخته است
ای نفس مایه دکانداری هستی تا چند****آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما****ابجد چاکگریبان زکه آموخته است
غزل شمارهٔ 570: برروی ما چوصبح نهرنگی شکسته است
برروی ما چوصبح نهرنگی شکسته است****گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بیآفتاب وصل تو بخت سیاه ما****مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستانکه موج می****صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست****تا شعلهگرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتیکه حسن تو دارد غرور ناز****حیرت زچشمآینه بیرون نشسته است
نومیدیام ز درد سر آرزو رهاند****آسودهام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن****این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همهگر بینشان شوی****عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز میزنیم****پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست****بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است
غزل شمارهٔ 571: گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است
گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است****کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است
از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم****سررشته نگاه چو مژگان گسسته است
هرگز نچیدهایم جز آشفتگی گلی****سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است
بسی جلوهٔ تو ای چمنآرای انتظار****جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است
از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست****آسودگی زکشورما باربسته است
از سنگ برنیامده زندانی هواست****یارب شرار من به چه امید جسته است
رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل****درگوش این شکسته صدایی نشسته است
بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند****رنگینیش به خون جگرهای خسته است
بگذر ز دام وهم که گدستهٔ مراد****با رشتههای طول امل کس نبسته است
عیش از جهان مخواه که چون نالهٔ سپند****این مرغ درکمین رمیدن نشسته است
بیدل خموش باش که تا لب گشودهای****فرصت به کسوت نفس از دام جسته است
غزل شمارهٔ 572: الفت دل عمرها شد دست وپایم بسته است
الفت دل عمرها شد دست وپایم بسته است****قطرهٔ خونی ز سرتا پا حنایم بسته است
آرزو نگذشت حیف از قلزم نیرنگ حرص****ورنه عمریشد پلش دست دعایم بسته است
همچو صحرا با همه عریانی وآزادگی****نقد چندینگنج درگنج ردایم بسته است
رفتهامزینانجمن چونشمعو داغدل بجاست****حسرت دیدار چشمی بر قفایم بسته است
عبرتم محملکش صد آبله واماندگی****هرکه رفتاری ندارد پا به پایم بسته است
زیرگردون برکدامین آرزو نازدکسی****تنگی این خانه درها بر هوایم بسته است
کاش ابرامی درین محمل به فریادم رسد****بیزبانیها در رزق گدایم بسته است
کو عرق تا تکمهای چند ازگریبان واکنم****خجلت عریان تنی بند قبایم بسته است
الرحیل زندگی دیگرکه برگوشم زند****موی پیری پنبه بر ساز درایم بسته است
معنی موجگهر از حیرتم فهمیدنیست****رفتهام از خویش ویادت دل به جایم بسته است
مصرع فکربلند بیدلماما چه سود****بیدماغیهای فرصت نارسایم بسته است
غزل شمارهٔ 573: پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است
پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است****در فشارکوچههای گندم آدم رفته است
ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات****بگذرید ازآمد سوریکه ماتم رفته است
بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار****هرچه میآید درن دریا فراهم رفته است
خلق در خاک انتظار صبح محشر میکشند****زندگی با مردگان درگور باهم رفته است
استقامت بیکرامت نیست در بنیاد مرد****شمع ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است
بعد چندی بر سر خود سایهها خواهیمکرد****در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است
دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید****صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است
یار بیرحم از دل ما برندارد دست ناز****برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است
کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد****کز جبین بیسجودم جوهر نم رفته است
از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا****هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است
بعد مردنکار با فضل است با اعمال نیست****هرکهزین خجلتسرا رفتهستبیغم رفتهاست
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود****نام بیدل هم ز خجلتبرلبمکم رفتهاست
غزل شمارهٔ 574: دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است
دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است****داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است
بینفس در ملک عبرت زندگانی کنم****خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم من درین عبرت سرا****همچو مژگان عمر دربستوگشادمرفته است
سیرگل نذر جنون بیدماغی کردهام****پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اینقدر یارب نفس را باکه عزم سرکشیست****فرصت کار تامل،در جهادم رفته است
با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص****چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است
معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند****بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است
تا سواد انتخاب معنیام بیشک شود****مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است
نقش پای عافیت چون شمع پیدا میکنم****در پی این داغ شک شعلهزادم رفته است
کس خربدار دل آگه درین بازار نیست****آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است
بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست****لیک ازین غافلکزین ویرانه آدم رفته است
غزل شمارهٔ 575: گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است
گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است****شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم****تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم****بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم****تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد****خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد****همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت****سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست****هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم****نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی****نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم****جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی****فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
غزل شمارهٔ 576: دل عمرهاست آینه ترتیب داده است
دل عمرهاست آینه ترتیب داده است****ای ناز مشق جلوه که این صفحه ساده است
تا دیده سجدهای به خیالت ادا کند****صد سر به کسوت مژه گردن نهاده است
از محو جلوه گر همه تمثال برکشد****حیرت مقام جوهر آیینه داده است
زحمتکش ستمکدهٔ ناتوانیام****بار جهان چو سایه به دوشم فتاده است
در عرصهای که رخش خرامت جنون کند****گل گر سوار رنگ برآید پیاده است
ما را خیال آن مژه افسون بیخودیست****از رشتههای تاک مگو موج باده است
گو تنگ باش دیدهٔ خست نگاه عقل****دشت جنون و دامن صحر گشاده است
عجز و غرور خلق گر آید به امتحان****پرواز های ذره زگردون زیاده است
مشق ستم ز طینت ظالم نمیرود****زور کمان دمی که نمانده کباده است
چون شمع منع سر به هواتازیات نکرد****از پا نشستنیکه به پیش ایستاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشه دوییست****نیرنگ شخص و آینه تمثالزاده است
روزی دو از هوس تو هم ای وهم پرفشان****عنقا در آشیان مگس بیضه داده است
بیدل چوشمع بر خط تسلیم خاک شو****ای پر شکسته در قفس آتش فتاده است
غزل شمارهٔ 577: آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است
آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است****پنهان دری ز فتح نمایانگشاده است
از بسکه سعی همت مردان فروتنیست****پشت سپه قوی به سوار پیاده است
محو قفاست آینهپردازی صفا****از ریشدار هیچ مپرسید ساده است
طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ****هرچند مو سفیدکند پیرزاده است
از علت مشایخ و طوارشان مپرس****بالفعل طینت نر این قوم ماده است
هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع****در ریش محتسب بچهاش را نهاده است
اینجا خیالگنبد عمامه هیچ نیست****بار سرین بهگردن واعظ فتاده است
زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا****در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است
رعنایی امام ندارد سر نماز****مینازد از عصاکه به دستش چه داده است
ملا هزار بار به انگشتهای دخل****ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است
نامرد و مرد تا نکشد زحمتگواه****قاضی درین مقدمه غورش زیاده است
اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد****پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است
پستی کشید دامن این حیزطینتان****چندان که نامشان به زبانها فتاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دوییست****نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است
بیدل چه ذلت استکهگردون منقلب****در طبع مرد خاصیت زن نهاده است
غزل شمارهٔ 578: برگ عیش من به ساز بیخودی آماده است
برگ عیش من به ساز بیخودی آماده است****چون بط می بال پروازم ز موج باده است
نقش پایم ناتوانیهای من پوشیده نیست****بیشتر از سایه اجزایم به خاک افتاده است
عجز هم در عالم مشرب دلیل عالمیست****پای خوابآلوده را دامان صحرا جاده است
حیرت ما را بهتحریک مژه رخصت نداد****خط شوخ اوکه رنگ حسن را پر داده است
نافه شدگلبرگ ختن اما تغافلها بجاست****دور چشم بد هنوزآن نو خط ما ساده است
گوهریم اما زپیچ وتاب دریا بیخبر****جز به روی ما تحیر چشم ما نگشاده است
میتوان در هستی ما دید عرض نیستی****شعله بیشغل نشستن نیست تا استاده است
بیتو درگنج عدم هم خاک بر سرکردهایم****دست گرد ما ز دامانی جدا افتاده است
قطرهٔ آبیکه داری خونکن وگوهر مبند****تهمت آرام داغ طینت آزاده است
هر نفس چندین امل میزاید از اندیشهات****شرم دار از لاف مردیهاکه طبعت ماده است
درکمین داغ دل چون شمع میسوزم نفس****قرب منزل درخور سعی وداع جاده است
در خرابیها بساط خواب نازی چیدهایم****سایهگل کردهست تا دیوار ما افتاده است
با شکست رنگ بیدلکردهام جولان عجز****رفتن از خویشم قدم در هیچ جا ننهاده است
غزل شمارهٔ 579: بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است
بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است****نامهام چون حیرت آیینه یکسر ساده است
طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال****گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است
نشئهای دارد دماغ بیقراریهای من****پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است
گردباد شوقم و عمریست در دشت جنون****خیمهام چونچرخ بر سرگشتگیاستاده است
آهم و طرفی نمیبندم به الفتگاه دل****بیدماغیهای شوقم سر به صحرا داده است
زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست****شیشهٔ رنگین حجاب آب و رنگ باده است
در طلب بایدگذشت ازهرچه میآید به ییش****گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است
گربودتسلیم سرمشق جبینت چون غبار****دامن هرکسکه میآری بهکف سجاده است
وضع محویت تماشاخانهٔ نیرنگکیست****یک جهان آیینهام تا حیرتم رو داده است
برق جولان آه بیدل یاسپرورد است و بس****الحذر ای مدعی این دود آتشزاده است
غزل شمارهٔ 580: در بهارگریه عیش بیدلان آماده است
در بهارگریه عیش بیدلان آماده است****اشک تاگل میکند هم شیشه و هم باده است
طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست****چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است
هیچکس واقف نشد از ختمکار رفتگان****در پی اینکاروان هم آتشی افتاده است
پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست****م ما را شیشهایگر هست رنگباده است
منزل خاصی نمیخواهد عبادتگاه شوق****هرکف خاکیکه آنجا سر نهی سجاده است
زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان****همچو خارخشک بهر سوختن آماده است
عقلکو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما****عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است
خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست****ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است
زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من****گرهمه یکشبنم استاین طفل توفانزاده است
تا فنا در هیچ جا آرام نتوان یافتن****هرچهجزمنزل درینوادیست یکسرجادهاست
گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود****میرود دریا ز خویش و موج ما استاده است
دل به نادانی مده بیدلکه در ملک یقین****تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است
غزل شمارهٔ 581: دل به یاد جلوهای طاقت به غارت داده است
دل به یاد جلوهای طاقت به غارت داده است****خانهٔ آیینهام از تاب عکس افتاده است
الفت آرام چون سد ره آزاده است****پایخوابآلودهٔ دامانصحرا جاده است
تهمتآلود تک وپوی هوسها نیستم****همچوگوهر طفلاشک من تحیرزاده است
پیری از اسباب هشی میدهد زیب دگر****جوهر آیینهٔ مهتاب موج باده است
نیست نقش پا بهگلزار خرامت جلوهگر****دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
مفت عجز ماستگرپامالی هم میکشیم****نقشپای رهروانسرمشقعیش جاده است
رفتهایم از خویش اما از مقیمان دلیم****حیرت ازآیینه هرگزپا برون ننهاده است
داغ شو، زاهدکه در آیین مرتاضان عشق****خاکگردیدن بر آب افکندن سجاده است
دل درستی در بساط حادثات دهر نیست****سنگ هم درکسوتمینا شکست آماده است
میتپد گردابم از اندیشهٔ آغوش بحر****دام چشم سوزن و نخجیر سخت افتاده است
از تپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس****منزلماکاروان را درس وحشت داده است
چون نگاه چشم بسمل بیتعلق میرویم****قاصد بیمطلبیم و نامهٔ ما ساده است
بیقرار شوق بیدل قابل تسخیر نیست****گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است
غزل شمارهٔ 582: زندگانی از نفس آفت بنا افتاده است
زندگانی از نفس آفت بنا افتاده است****طرف سیلی در پی تعمیر ما افتاده است
تنگ کرد آفاق را پیچیدن دود نفس****گرنه دل میسوزد آتش درکجا افتاده است
آرزو از سینه بیرون کن ز کلفتها برآ****عالمی زین دانه در دام بلا افتاده است
تا نفس باقیست جسم خسته را آرام نیست****مشت خاک ما به دامان هوا افتاده است
در علاجم ای طبیب مهربان زحمت مکش****درد دل عمریست از چشم دوا افتاده است
تا قیامت دشتپیمایی کند چون گردباد****هرکخا یک حلقه از زنجیر ما افتاده است
غیر نومیدی سر و برگ شهید عشق چیست****از سر افتاده اینجا خونبها افتاده است
دیده تا دل فرش راه خاکساری کردهایم****از نفس تا موج مژگان بوربا افتاده است
شوخی انداز شبنم ننگ گلزار حیاست****خنده ی حسن از عرق دنداننما افتاده است
معنی دولت سراپا صورت افتادگیست****از تواضع سایه ی بال هما افتاده است
اضطراب موج آخر محو گوهر میشود****در کمین ما دل بی مدعا افتاده است
عالمی شد بیدل ار سرگشتگی پامالیأس****تخم ما هم در خم این آسیا افتاده است
غزل شمارهٔ 583: در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است
در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است****همچو عکسازشخص رنگازگلجدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار****دیدهٔما، بی نگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکستدل چسانایمن شویم****بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکیکز غبار عجز ما باشد تهی****هرکجا پا میگذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمیست ما را با حباب****در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم ملکه تمثال حبابی بیش نیست****عقدهها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغیکه مضرابیکند****ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا بهکی بوسد بساط مقدمت****از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی****رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست****هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه میباید سراغ دلگرفت****جامماعمریستاز چشمصدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسودهام****میکند خوب فراغت سایه تا افتاده است
غزل شمارهٔ 584: آرزوی دل چو اشک از چشم ما افتاده است
آرزوی دل چو اشک از چشم ما افتاده است****مدعا چون سایهای در پیش پا افتاده است
گوهر امید ما قعر توکلکرده ساز****کشتی تدبیر در موج رضا افتاده است
جادهٔ سرمنزل عشاق سعی نارساست****یا ز دست خضر این وادی عصا افتاده است
تا قیامت برنمیخیزد چوداغ ازروی دل****سایهٔ ما ناتوانان هرکجا افتاده است
موی آتش دیده راکوتاه میباشد امل****چشم ما عمریست بر روز جزا افتاده است
بسکهکردم مشق وحشت در دبستان جنون****شخصماز سایهچوکلکاز خطجدا افتاده است
پیکرمخم گشتهاست ازضعفو دلخون میخورد****بار اینکشتی به دوش ناخدا افتاده است
شبنمگلزار حیرت را نشست و خاست نیست****اشک من در هرکجا افتاد وا افتاده است
نیست در دشت طلب باکعبه ما را احتیاج****سجدهگاه ماست هرجا نقش پا افتاده است
سایهٔ ما میزند پهلو به نورآفتاب****ناتوانی اینقدرها خودنما افتاده است
چون خط پرگارعمری شدکه سرتاپا خمیم****ابتدای ما به فکر انتها افتاده است
سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست****چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است
در حقیقت بیدل ما صاحبگنج بقاست****گر به صورت در ره فقروفنا افتاده است
غزل شمارهٔ 585: چشمواکن حسن نیرنگ قدم بیپرده است
چشمواکن حسن نیرنگ قدم بیپرده است****گوش شو آهنگ قانون عدم بیپرده است
معنییکز فهم آن اندیشه در خون میتپد****این زمان درکسوت حرف و رقم بیپرده است
آنچه میدانی منزه ز اعتبار بیش وکم****فرصتت باداکه اکنون بیشوکم بیپرده است
گاه هستی در نظر داریم وگاهی نیستی****بیش ازاینها نیستگرآرام و رم بیپرده است
از مدارای فلک غافل نباید زیستن****زخماین شمشیر ناپیدا و خم بیپردهاست
خواه نگشت شهادتگیر و خواهی زینهار****از غبار عرصهٔ ما یک علم بیپرده است
مدعا محو است از اظهار مطلب دم مزن****از زبان خامش سایل کرم بیپرده است
هرچه اندیشی به تحریک زبانت دادهاند****تا قلم لغزیدنی دارد رقم بیپرده است
غیر آثار عبارت حایل تحقیق نیست****گر تو برخیزی در دیر و حرم بیپرده است
شرمدار از لفظ گر میخواهی از معنی سراغ****از صمد تاکی نشان جستن صنم بیپرده است
حیف ازآن چشمیکه مژگانش نقابآرا شود****جلوهها آیینه و آیینه هم بیپرده است
دعوی تحقیق در هر رنگ دارد انفعال****بر جبین هرکه خواهی دیدنم بیپرده است
هوشکو بیدلکه اسرار ازل فهمدکسی****هرکه جز بیپردگی پیداستکم بیپرده است
غزل شمارهٔ 586: خامشی در پرده سامان تکلمکرده است
خامشی در پرده سامان تکلمکرده است****از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم****بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
تا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود****موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده است
از عدم ناجسته شوخیهای هستی میکنیم****صبح ما هم در نقاب شب تبسمکرده است
معبد حرص آستان سجدهٔ بیعزتیست****عالمی اینجا به آب رو تیممکرده است
هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد****قطره راگوهر شدن بیرون قلزمکرده است
خامطبعان ز فشار رنج دهر آزادهاند****پختگی انگور را زندانی خمکرده است
غیبت ظالمگزندشکم میندیش از حضور****نیش عقرب نردبانها حاصلاز دمکرده است
سحرکاریهای چرخ از اختلاط بینسق****خستگی اطوار مردم راسریشم کرده است
آن تپشکز زخم حسرتهای روزی داشتیم****گرد ما را چون سحرانبارگندمکرده است
اینگلستان غنچهها بسیار دارد، بوکنید****در همینجا بیدل ما هم دلیگمکرده است
غزل شمارهٔ 587: پیریام پیغامی از رمز سجود آورده است
پیریام پیغامی از رمز سجود آورده است****یکگریبان سوی خاکم سر فرود آورده است
شبهه پیماییست تحقیق خطوط ما و من****کلک صنع اینجا سیاهی درنمود آورده است
اندکی میباید از سعی نفس آگه شدن****تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است
ذوق شهرت دارم اما از نگونیهای بخت****در نگین نامم هبوطی بیصعود آورده است
زندگی را چون شرر سامان بیداریکجاست****آنقدر چشمی که میباید غنود آورده است
گربه این رنگ است طرح بازی نرّاد دهر****دیرتر از دیرگیرید آنچه زود آورده است
صورت اقبال و ادبار جهان پوشیده نیست****آسمان یک صبح و شامی در وجود آورده است
ماجراکمکن زنیرنگ بد ونیکم مپرس****من عدم بودم عدم چیزیکه بود آورده است
گوش پیدا کنید بیدل ازکتاب خامشان****معنییکز هیچکس نتوان شنود آورده است
غزل شمارهٔ 588: بعد مرگم شامنومیدی سحرآورده است
بعد مرگم شامنومیدی سحرآورده است****خاکگردیدن غباری در نظر آورده است
در محبت آرزوی بستر و بالینکراست****چشم عاشق جای مژگان نیشترآورده است
طاقتیکو تا توانگشتن حریف بار درد****کوه هم تا ناله برداردکمر آورده است
کشتی چشممکه حیرت بادبان شوق اوست****تا به خود جنبد محیطی ازگهرآورده است
زین قلمرو چون سحرپیش از دمیدن رفتهایم****اینقدرها هم نفس از ما خبرآورده است
جوش دردیکوکه مژگان هم نمیپیداکند****کوشش ما قطره خونی تا جگرآورده است
صد چمن عشرت به فتراک تپیدن بستهایم****حلقهٔ دامکه ما را در نظر آورده است
ابتدا و انتها در سوختن گم کردهایم****هرچه دارد شمع از هستی به سر آورده است
ششجهت یکصید تسلیمدل بیآرزوست****ضبط آغوشم جهانی را برآورده است
شور اشکم بیدل از طرزکلامش آرمید****بهر این طفلان لبشگویی شکر آورده است
غزل شمارهٔ 589: نالهٔ ما شیوهها امشب به بر آورده است
نالهٔ ما شیوهها امشب به بر آورده است****نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل کیست****هر مژه صد خوشه سامانگهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی****آب شد این قطره تا یک چشمتر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل همکجاست****تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش کز دست پر شور جنون****حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چونهلال اینجا بهجزتسلیم نیست****تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بیسرمایه بود****قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال****این خبر یاربکدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم****عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوهای داریم و از خود می رویم****نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدلگوشهٔ آرام بود****شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
غزل شمارهٔ 590: هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است****نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است
راه خوابیده به بیداری من میگرید****هرکه زین دشت گذشتهست به من پا زده است
حسن یکتا چه جنون داشت که از ننگ دویی****خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
نیست یک قطرهٔ بیموج سراپای محیط****جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
ای سحر ضبط عنانی که از آن طرز خرام****گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر میریزد****کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت****بیدماغی پر طاووس به سرها زدهاست
زین برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد****شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت****خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی****دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
بیدل از جرگه اوهام به در زن کاینجا****عالمی لاف خرد دارد و سودا زدهاست
غزل شمارهٔ 591: موج هرجا، در جمعیتگوهر زده است
موج هرجا، در جمعیتگوهر زده است****تب حرص استکه ازضعف به بستر زده است
غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست****حلقه بر هر دری این قفل مکرر زده است
محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم****همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پریشاننظری چاره محال است اینجا****سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است
عقل داغ است ز پاس ادب انسانی****جهل بیباک به عالم لگد خر زده است
غفلت دل درکیفیت بینش نگشود****پنبه شیشهٔ ما مهر به ساغر زده است
خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن****بر در آینه زین پیش سکندر زده است
ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر****خط پیشانی ما دامن ما برزده است
تا فنا هستی ما را ز تپش نیست گزیر****چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است
نارسایی به کجا زحمت فریاد برد****مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شاید از سعی عرق نامهٔ من پاک شود****که جبین ساغر امید به کوثر زده است
بر نمیآیم ازین محفل جانکاه چو شمع****فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط میخورم از خویش به یک سایهٔ مو ***ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم به درم برد به خاک افتادن****نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است
ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن****کشتی خویش قلندر به کمر بر زده است
از تحیرکده ی عالم عنناست حباب****هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است
غزل شمارهٔ 592: سر هرکس زگلی پر زده است
سر هرکس زگلی پر زده است****گل ندانست چه برسر زده است
گر بوذ آینه منظور بتان****چشم ما هم مژه کمتر زده است
لغز میکده عجز رساست****پای پر آبله ساغر زده است
بیرخش نام تماشا مبرید****بو نکاهم مژه نشنر زده است
با دل جمع همان میسوزم****شعله اینجا در اخگر زده است
شمع گر سیرگریبان دارد****فال پروانه ته پر زده است
تا رهی واشود ز قد دوتا****زندگی حلقه بر این در زده است
شوفم از نبامهبران مببتغنیست****رنگ ما پر به کبوتر زده است
گره دل ز که جوید ناخن****دستهای همه قیصر زده است
نالهگر مشق جنون میخواهد****شش جهت صفحهٔ مسطر زده است
غافل از طعن کس آگاه نشد****بر رگ مرده که نشتر زده است
ناکجا زحمت امید بریم****نفس این بال مکرر زده است
نیست آتش که زجا برخیزد****دل بیمار به بستر زده است
فقر آزادی بیساختهایسث****کوتهی دامن ما بر زده است
این سخن نیست که یاران فهمند****عبرت ازبیدل ما سر زده است
غزل شمارهٔ 593: باز سرگرمی نظاره به سامان شده است
باز سرگرمی نظاره به سامان شده است****شعلهٔ ایمن دیدارگلافشان شده است
زین چراغانکه طربجوشی انجم دارد****آسمانی دگر از آب نمایان شده است
در دل آب به این رنگ چمن پیراکیست****که رگ کوچهٔ هرموج خیابان شده است
صفحهٔ آب چه حیرت رقمیها دارد****مفت نظارهکه آیینه گلستان شده است
صلحکل نذر حریفانکه درین عشرتگاه****آتش وآب به هم دست وگریبان شده است
قطرههاگوهر وگوهر همه یاقوتفروش****یارب اینچشمه ز رویکه فروزان شده است
آب را این همهکیفیت رعنایی نیست****مگر از پرتو فیض قدم خان شده است
آنکه در انجمن یاد تجلی اثرش****تا نفس میکشی اندیشه چراغان شده است
گرنه این بزم تماشاکدهٔ جلوهٔ اوست****این قدر چشم به دیدارکه حیران شده است
بیدل آن شعلهکزو بزم چراغانگرم است****یک حقیقت به هزارآینه تابان شده است
غزل شمارهٔ 594: جاییکهنه فلک ز حیا سر فکنده است
جاییکهنه فلک ز حیا سر فکنده است****چونگل چمن دماغی اقبال خنده است
دیدیم دستگاه غرور سبکسران****سرمایهٔ کلاه .همه فتم کنده است
منصوبهٔ خرد همه را مات وهمکرد****زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است
از خاک برنداشت فلک هرقدر خمید****باریکه پیری از خم درش فکنده است
بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان****ای بیخبر من وتو خدا نیست بنده است
ناموس احتیاج به همت نگاهدار****دست تهی جنونگریبان درمنده است
تا تیشهات به پا نخورد ژاژخا مباش****دندان دمیکه پیش فتد لبگزنده است
ازیأس مدعا ره رام رفتهگیر****ایندشت تختهٔکف افسوس رنده است
ما را مآلکار طرب بیدماغکرد****بویگل چراغ درتن بزمگنده است
بیدل مباش غرهٔ سامان اعتبار****هرچند رنگ بال ندارد پرنده است
غزل شمارهٔ 595: شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است
شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است****کوس اربابکرم فریاد سایل بوده است
چشم غفلتپیشه را افسردگی امروزنیست****مشت خاک ما به هرجا بود کامل بوده است
در گرفتاری رسا شد نشئهٔ پرواز من****بال آزادی چو سروم پای در گل بوده است
موج تا در جنبش آید میرود از خود حباب****گرد بالافشانی رنگم همین دل بوده است
شد تپیدن جاده سرمنزل آسایشم****آشیان عیش زیر بال بسمل بوده است
غافلم دارد، ز دریا لاف بینش چون حباب****پرده چشمی به چندین جلوه حایل بوده است
کرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم****سایه را در خانهٔ خورشید منرل بوده است
قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت****غرقهٔ بحری که ما بودیم ساحل بوده است
دفتر امکان ز بیکاری ندارد صفحهای****پردهٔ چشم غلط بین فرد باطل بوده است
گر فنا خواهم غم قطع امیدم میکشد****مرگ هم چون زندگانی بیتو مشکل بوده است
چون نفس آیینهٔ دل هم ثبات ما نداد****حیفنقش ماکه در هر صفحهزایلبوده است
بیخودیکرد از حضور لیلی دل غافلم****ورنه هر اشکی که رفت از دیده محمل بوده است
نیست نیرنگیکه نقش اعتبار خاک نیست****نیستگردیدن بهصد هستی مقابل بوده است
امتداد عمر بیدل سختی از طبعم ربود****گردش سال آسیای دانهٔ دل بوده است
غزل شمارهٔ 596: رنگ خون گلجوش زخم تیغ گلچین بوده است
رنگ خون گلجوش زخم تیغ گلچین بوده است****باغ تسلیم محبت طرفه رنگین بوده است
عالمی از نرگست ایمان مستی تازه کرد****اینجنون پیمانهکافر صاحبدینبوده است
خاک گشت و فیض استقبال پابوست نیافت****خواب پای محمل این مقدار سنگین بوده است
ما صفای وقت از فیض خموشی یافتیم****بر رخ آیینهٔ ماگفتگو چین بوده است
از کشاکشهای موج این محیط آسودهایم****آبروی گوهر ما کوه تمکین بوده است
کوهکن در تلخکامی جوی شیر ایجاد کرد****بر زبان تیشه گویی نام شیرین بوده است
از شرر در آتش افتادهست نعل کوهسار****سنگ هم اینجا مقیمخانهٔ زینبوده است
وصل جستم رفتن از خود شد دلیل مقصدم****ایندعا رلا در شکسترنگ آمینبوده است
با همه شوخی خیالش را ز دل پرواز نیست****خانهٔ آیینه هم بسیار سنگین بوده است
بر میان او نچربید از ضعیفی پیکرم****عشق بیدرد اینقدرها ناتوان بین بوده است
حیرت محضیم بیدل هر کجا افتادهایم****سرگرانیهای ما آیینه بالین بوده است
غزل شمارهٔ 597: سرنوشت روی جانان خط مشکین بوده است
سرنوشت روی جانان خط مشکین بوده است****کاروان حسن را نقش قدم این بوده است
ما اسیران نوگرفتار محبت نیستیم****آشیان طایر ما چنگ شاهین بوده است
غافل از آواره گردیهای اشک ما مباش****روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است
راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق****این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است
شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی****این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است
عقده سر، از تنم بیتیغ قاتل وانشد****باد صبح غنچهٔ من دست گلچین بوده است
دل مصفا کردم و غافل که در بزم نیاز****صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است
پشت دست آیینه با دندان جوهر میگزد****سایهٔدیوار حیرت سختسنگینبوده است
غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم****عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است
بیدل آن اشکم که عمری در بساط حیرتم****از حریر پردههای چشم بالین بوده است
غزل شمارهٔ 598: تا حیرت خرام تو سامان دیده است
تا حیرت خرام تو سامان دیده است****چندین قیامت از مژهام قد کشیده است
این ماو منکزاهل جهان سرکشیده است****از انفعال آدم و حوا دمیده است
آزادم از توهّم نیرنگ روزگار****طاووس این چمن ز خیالم پریده است
پرواز نکهت چمن بینشانیام****ذوق شکست بال به رنگمکشیده است
کو منزل و چه امنکه درکاروان شوق****آسودگی ز آبلهٔ پا رمیده است
پیچیده است بیخودیام دامن جهات****یعنی دماغگردش رنگ رسیده است
این انجمن جنونکدهٔ انتظارکیست****آیینه تا نفش شمرد دل رمیده است
ابروی یار بار تواضع نمیکشد****خم در بنای تیغ غرور خمیده است
ما و امید درگره بیبضاعتی****یکقطره خون دلیکه بهصدجا چکیده است
همچون شرر نیامده از خویش رفتهایم****سامان این بهار زگلهای چیده است
عشق غیوراگر به ستم ناز میکند****دل هم به خون شدن جگری آفریده است
بیدل به طبع آبلهٔ پا نهفتهایم****لغزیدنیکه بر دوجهان خطکشیده است
غزل شمارهٔ 599: تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است
تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است****همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست
باکمال الفت از صحرای وحشت میرسم****چون سواد چشم آهو سایهام رم دیده است
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانیام****چونگهراشکمهماندر چشمخود غلتیدهاست
نی خزان دانم درینگلشن نه نیرنگ بهار****اینقدر دانمکه اینجا رنگهاگردیده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط****زخمه تا بر تار میآید صدا پالیده است
وحشتمگل میکند از جیب اشک بیقرار****صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش****دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز****آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
عجز طاقتکرد آهم را چو شمعکشته داغ****جادهام از نارسایی نقش پا گردیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی****چرخ هماینجا ز جیب صبح دامن چیده است
ناله دارد درکمند غم سراپای مرا****بیستون در دم و بر من صدا پیچیده است
سرگرانی لازم هستی بود بیدلکه صبح****تا نفس باقیست صندل بر جبین مالیده است
غزل شمارهٔ 600: جنس موهومم دکان آبرویی چیده است
جنس موهومم دکان آبرویی چیده است****هیچ هم در عالم امید میارزیده است
در جناب حضرت شاه سلیمان بارگاه****ناتوان موری خیال عرضی اندیشیده است
زین سطوری چندکزتسلیم دارد افتخار****معنی رازم جبینها بر زمین مالیده است
تا به رنگش وارسی ازنقش ما غافل مباش****بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است
همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی****داشتم اشکی نمیدانم کجا غلتیده است
طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط****زخمه تا بر تار میآید صدابالیده است
نقد انفاسم نهتنها صرف آهنگ دعاست****گر همه رنگ است با منگرد اوگردیده است
در غبار خط نفس دزدیده آهی میکشم****سرمهگردیدهست دل تا این صدا پالیده است
دستگاه لفظکزپیشانیام بستهست نقش****خط چهمعنی دارد ابنجاسجده هملغزیده است
خامشی از بسکه نازک میسراید درد دل****جز خیال شاه فریادمکسی نشنیده است
گشتهام پیر و ز حق نعمت دیرینهاش****همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی****چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
هرکجا سرکردهام بیدل دعای دولتش**** جوشآمین از زمین تا آسمان پیچیده است