فوج

واژگونی بسکه با وضعم قرین‌کردیده است
امروز پنجشنبه 10 خرداد 1403
تبليغات تبليغات

دیوان بیدل دهلوی_غزلیات601تا750

دیوان بیدل دهلوی_غزلیات601تا750

غزل شمارهٔ 601: در جنونم موی سر سامان راحت چیده است

در جنونم موی سر سامان راحت چیده است****خاک این صحرا لب خش‌که را لیسیده است
تاگل محرومی ازگلزار وصلت چیده است****سایهٔ بیدی سراپای مرا پوشیده است
سخت بیدردی‌ست دست‌از دامنت برداشتن****همچو شمع‌کشته در چشمم نگه خوابیده است
تا مرا عشقت چو شبنم دیدهٔ بی‌خواب داد****خون من رنگی به روی برگ‌گل خوابیده است
عاقبت خواهم به‌آن الفت‌سرا محمل‌کشید****ازگداز دل گلابی بر رخم پاشیده است
بستر داغی چو شمع کشته سامان کرده‌ام****بیخودی از عشق راه خانه‌ات پرسیده است
برق بیرنگ است عشق اما درین صحرای وهم****ی هوس خاموش امشب آهم آرامیده است
صبح وصلت بخت بد شاید فرا‌موشم‌کند****دیدهٔ خلق از سیاهیهای خود ترسیده است
خاک شو، ای دل‌که در ناموسگاه عرض ناز****نیستم نومید این ظالم به خوبم دیده است
کاش چشم‌کس قضا نگشاید ز خواب عدم****حسن را ننگ دویی زآیینه رنجانیده است
با همه عجز از تلاش سوختن عاری نه‌ایم****هرچه خوابیده‌ست اینجا فتنهٔ خوابیده است
بستر آرام دنیاگرم نتوان یافتن****شعله هم بر جرات خاشاک ما لرزیده است
رفته چون رنگ روان بیدل‌تری ازآبله****عمرها شد پهلوی ما زین طرف‌گردیده است

غزل شمارهٔ 602: بازم به دل نوید صفایی رسیده است

بازم به دل نوید صفایی رسیده است****از پیشگاه آینه صبحی دمیده است
این صیدگاه‌کیست‌که از جوش‌کشتگان****بسمل چو رنگ در جگر خون تپیده است
گل جام خود عبث به شکستن نمی‌دهد****صاف طرب به شیشهٔ رنگ پریده است
جرأت‌کجا و من زکجا لیک چاره نیست****نقاش دامن توبه دستم کشیده است
تا غنچهٔ توبند قبا باز می‌کند****آغوشها چو صبح‌گریبان دریده است
غافل مباش از دل یأس انتخاب من****این قطره ازگداز دو عالم چکیده است
داغم ز رنگ عجزکه با آن فسردگی****بی‌منت قدم به شکستن رسیده است
لیلی هنوز دام سرانجام می‌دهد****غافل‌که‌گرد وادی مجنون رمیده است
هر دم چوگوهر ازگره خویش می‌رویم****پرواز حیرت انجمنان آرمیده است
صورت نگار انجمن بی‌نیازی‌ام****در ششجهت تغافلم آیینه چیده است
بیدل تجردم علم‌شان نیستی‌ست****این‌خامه خط به‌صفحهٔ هستی‌کشیده است

غزل شمارهٔ 603: جنس ما با این‌کسادی قیمتی فهمیده است

جنس ما با این‌کسادی قیمتی فهمیده است****وین حباب پوچ خود را باگهر سنجیده است
هرکس از سیر بهار بیخودی آگاه نیست****دیده هرجامحو حیرت می‌شدگل چیده است
بوالهوس نبود حریف عرصه‌گاه جلوه‌اش****حسن او از چشم مشتاقان زره پوشیده است
ناله‌ام در وعده‌گاه وصل خارج نغمه نیست****می‌دهم آواز، تا بختم‌کجا خوابیده است
نقدگردون نیست غیر از اعتبارات خیال****چون حباب این‌کاسهٔ وهم ازهوا بالیده است
درد دوری را علاجی جز امید وصل نیست****مرهمی دارد به خاطر زخم‌اگر خندیده است
دود دل آخر به چندین شعله خواهد موج زد****شمع این بزمم هنوزم یک مژه جنبیده است
زین گذرگاه نزاکت بی‌تأمل نگذری****عالمی خورده‌ست برهم تا مژه لغزیده است
آرزو از فیض عام بیخودی نومید نیست****من اگرگردش نگشتم رنگ‌من‌گردیده است
نیست بیدل وحشتم جز پاس ناموس جنون****کسوت عریان‌تنیها دامن از من چیده است

غزل شمارهٔ 604: عالمی را بی‌زبانیهای من پوشیده است

عالمی را بی‌زبانیهای من پوشیده است****شمع خاموش انجمنها در نفس دزدیده است
بسکه از شرم تماشایت به خود پیچیده است****عکس در آیینه ینهان چون نگه در دیده است
از سپند من زبان شکوه نتوان یافتن****اینقدر هم سوختن بر عجز من نالیده است
حلقهٔ زنجیر تصویرم مپرس از شیونم****ناله‌ای دارم که جز گوشم کسی نشنیده است
دانه را نشو و نمای ریشه رسوا می‌کند****گر زبان درکام باشد راز دل پوشیده است
ناکجا انجامد آخر، ماجرای داغ دل****بر کباب خام سوزم اخگری چسبیده است
زندگی تعمیرش از سیل خرابی کرده‌اند****اینکه می‌گویی نفس‌گردی ز هم پاشیده‌است
ناتوانی بس بود بال و پر آزادی‌ام****موج صدرنگ از شکست خویش دامن چیده است 
کار سهلی نیست در هستی تماشای عدم****بر تحیر ناز دارد هر که ما را دیده است
دین و دنیا چیست تا از الفتش نتوان گذشت****پیش‌همت این دو منزل یک ره خوابیده است
کلفتی از امتیاز زندگانی می‌کشیم****بر رخ آیینهٔ ما هم نفس پیچیده است
عمر ما بیدل به طوف کعبهٔ دلها گذشت****گرد چندین نقطه یک پرگار ما گردیده است

غزل شمارهٔ 605: واژگونی بسکه با وضعم قرین‌کردیده است

واژگونی بسکه با وضعم قرین‌کردیده است****سرنوشتم نیز چون نقش نگین گردیده است
عمرها شد چون نگاه دیده آیینه‌ام****حیرت دیدار حصن آهنین گردیده است
داشتم چون صبح گیر و دار شور محشری****کز غم کم فرصتی آه حزین گردیده است
هیچ وضعی همچو آرامیدگی مقبول نیست****شعله هم از داغ گشتن دلنشین گردیده است
گر به نرمی خو کند طبعت حلاوت صید تست****هرکجا مومیست دام انگبین گردیده است
بی‌محابا از سر افتادگان نتوان گذشت****خاک ازیک نقش پا صد جبهه چین گردیده است
همچو موج از تهمت دام تعلق فارغیم****دامن ما را شکست رنگ چین گردیده است
فرش همواریست هرگه ماه می‌گردد هلال****درکمال اکثر رک گردن جبین گردیده است
جلوهٔ هستی غنیمت‌دان که‌فرصت‌بیش نیست****حسن اینجا یک نگه آیینه‌بین گردیده است
بیدل از بی دستگاهی سرنگون خجلتیم****دست ما از بس تهی شد آستین‌گردیده است

غزل شمارهٔ 606: هرکجا دستت برون از آستین‌گردیده است

هرکجا دستت برون از آستین‌گردیده است****شاخ‌گل از غنچه‌ها دامان چین‌گردیده است
نیک‌و بد درساز غفلت رنگ تمییزی نداشت****چشم ما از بازگشتن کفر و دین گردیده است
رفتن از خود سایه را آیینهٔ خورشید کرد****رنگ ما بی‌دست‌و پایان اینچنین‌گردیده است
روزگاری شد که سیل گریه محو قطرگی‌ست****خرمن‌ما از چه آفت‌خوشه‌چین‌گردیده است
گرم جولان هر طرف رفته‌ست آن برق نگاه****دید‌ه ها چون حلقه‌های آتشین‌گردیده است
بر بزرگان از طواف خاکساران ننگ نیست****چرخ با آن سرکشی‌گرد زمین‌گردیده است
این املهایی که احرام امیدش بسته‌ای****تا به خود جنبی نگاه واپسین‌گردیده است
هرکجا از ناتونی عرض جولان داده‌ایم****سایهٔ ما خال رخسار زمین‌گردیده است
نارساییهای طاقت انتظار آورد بار****ای‌بسا جولان که از سستی‌کمین‌گردیده است
از قد خم گشته بیدل بر زمین پیچیده‌ایم****خاکساری خاتم ما را نگین گردیده است

غزل شمارهٔ 607: صبح هستی نیست نیرنک هوس بالیده است

صبح هستی نیست نیرنک هوس بالیده است****اینقدر توفان که می‌بینی نفس بالیده است
هیچ آهنگی برون‌تاز بساط چرخ نیست****ناله‌های این جرس هم در جرس بالیده است
پرتو عشق است تشریف غرور ما و من****شعله پوش افتاد هر جا خار و خس بالیده است
از سیهکاری‌ست اوهام عقوبتهای خلق****تا سیاهی کرده شب بیم عسس بالیده است
چون نفس عاجز نوای درد نومیدی نی‌ام****ناله‌ای دارم که تا فریادرس بالیده است
دستگاهی داری ای منعم ز افسردن برآ****پر فشانی مفت حسرت ها قفس بالیده است
نقش وهم و ظن تو هم چندان که خواهی وانما****عالمی آیینه دارد دل ز بس بالیده است
با کدامین ذره خو!هی توأم پرواز بود****چون تو اینجا حسرت بسیار کس بالیده است
یأس مطلب نیست بیدل مانع ابرام خلق****آرزو در سایهٔ بال مگس بالیده است

غزل شمارهٔ 608: ای که دنیا و جلالش دیده‌ای خمیازه است

ای که دنیا و جلالش دیده‌ای خمیازه است****همچو مستی‌گر مآلش دیده‌ای خمیازه است
حسرتی می‌بالد از خاک بهار اعتبار****قدکشیدن کز نهالش دیده‌ای خمیازه است
غنچه نقد راحتش از پیکر افسرده است****گل اگر عرض‌کمالش دیده‌ای خمیازه است
باده‌پیمایی همین درس خموشان تو نیست****ورنه عالم قیل و قالش دیده‌ای خمیازه است
می‌چکد مخموری از آغوش جام کاینات****گر همه چرخ و هلالش دیده‌ای خمیازه است
نعمت فقروغنا هم‌آرزویی بیش نیست****گر ز چینی تا سفالش دیده‌ای خمیازه است
ساغر لب‌تشنگان عشق راکوثرکجاست****هرچه از موج زلالش دیده‌ای خمیازه است
حیرتم در جلوه‌اش آهسته می‌گوید به‌گوش****اینکه آغوش وصالش دیده‌ای خمیازه است
طایر ما را چو مژگان رخصت پرواز نیست****آنجه در آغوش بالش دیده‌ای خمیازه است
بادهٔ‌هستی که‌دردش‌وهم‌و صافش‌نیستی‌ست****چون‌سحرگر اعتدالش دیده‌ای خمیازه است
آخر ای بیدل چه‌کردی حاصل بزم وصال****وقف‌چشمت‌تاجمالش دیده‌ای‌خمیازه است

غزل شمارهٔ 609: تا فلک درگردش است آفت به‌هرسوهاله است

تا فلک درگردش است آفت به‌هرسوهاله است****در مزاج آسیا چندین شرر جواله است
یأس‌کن خرمنگه درگشت امید زندگی****ریزش یک مشت دندان حاصل صدساله است
زین چمن با درد پیمایی قناعت‌کرده‌ایم****جام‌گل تسلیم یاران ساغر ما لاله است
با بزرگیهای شیخ آسان‌که می‌گردد طرف****پیش این جاسوس رعنا سامری‌گوساله است
فرصتی بایدکه عبرت‌گیری ا‌ز مکتوب ما****صفحهٔ آتش‌زده حرفش شرر دنباله است
در محبت پاس ناموس صبوری مشکل است****هرقدر دل واگذارد آبیار ناله است
تیره‌بختی در وطن ایجاد غربت می‌کند****گر ز چینی مو دمد چینش همان بنگاله است
جز شکست رنگ‌گلچینی ندارد باغ وصل****در میان ما و جانان بیخودی دلاله است
تاکجا در پی نمی‌غلتد جبین اعتبار****شرمی ازانجام اگر باشدگهر هم ژاله است
بیدل از حسرت‌پرستان خرام کیستم****کز نیشکر جان به لب می‌آیدم تبخاله است

غزل شمارهٔ 610: چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است

چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است****برق جولانی‌که خواهد سوخت پاکم ناله است
صد گریبان نسخهٔ رسوایی‌ام اما هنوز****یک الف ازانتخاب مشق چاکم ناله است
از علمداران یأسم کار اقبالم بلند****کز سمک تا عالم اوج سماکم ناله است
کس نمی‌فهمد زبان خاکساریهای من****ورنه هرگردی‌که می‌خیزد ز خاکم ناله است
ازگداز عافیت؟کی برون جوشیده‌ام****بادهٔ درد دلم رگهای تاکم ناله است
تا نفس برخویش بالد یأس عریان می‌شود****بی‌رخت صد پیرهن سامان چاکم ناله است
کس بدآموز نزاکت فهمی الفت مباد****خامشی هم بی‌تواز بهرهلاکم ناله است
گم شدم از خویش تحریک دل آوازم نداد****این جرس بیدل نمی‌دانم چراکم ناله است

غزل شمارهٔ 611: بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است

بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است****هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند****شور موج بحر درگوش صدف افسانه است
تهمت الفت به نقش‌کارگاه دل مبند****آشنای عالم آیینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر می‌زند****شمع این ویرانه‌ها خاکستر پروانه است
محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست****هرکه می‌بینی به قید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد****از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است
در خراب‌آباد امکان‌گردی از معموره نیست****نوحه‌کن بر دل‌که این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد****سبحه‌ای دارم‌که سر تا پای او یک دانه است
گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم****همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است
بیدل امشب‌گرد دل می‌گردد از خود رفتنی****پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است

غزل شمارهٔ 612: دل به‌سعی آب‌گردیدن طرب پیمانه است

دل به‌سعی آب‌گردیدن طرب پیمانه است****خودگدازی تردماغیهای این دیوانه است
هرکجا نازی‌ست ایجاد نیازی می‌کند****خط، چراغ حسن را جوش پرپروانه است
ناله‌ها در دل گره دارم به ناموس وفا****ریشه‌ام‌چون موج‌گوهر در طلسم‌دانه است
عضو عضوم نشئهٔ‌کیفیت مژگان اوست****دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است
تا نمیری رمزاین معنی نگردد روشنت****کاشنای زندگی از عافیت بیگانه است
ازکج‌اندیشان‌نشان‌مردمی‌جستن خطاست****چشم‌کی داردکمان هرچند صاحبخانه است
مگذ‌رید، ای می‌کشان از فیض تعلیم جنون****حلقهٔ زنجیر سرمشق خط پیمانه است
دست رد، پرداز امان تماشا می‌شود****طرهٔ تار نگه را مو مژگان شانه است
غفلت من‌کم نشد از سر‌گذشت رفتگان****چون ره خوابیده‌ام آواز پا افسانه است
عالم امکان ندرد از حوادث چاره‌ای****در هجوم‌گرد سیل آبادن ویرانه است
چون‌حباب آخر نفس‌آشوب‌هستی می‌شود****خانهٔ ما سیل بنیادش هوای خانه است
ما به اول‌گام از تمهید وحشت جسته‌ایم****بیدل اینجا چین دامن بجد طفلانه است

غزل شمارهٔ 613: در آن بساط‌که حسنت دچار آینه است

در آن بساط‌که حسنت دچار آینه است****بهشت آینهٔ انتظار آینه است
ز نقش پای تو، کایینه‌دار آینه است****بساط روی زمین را بهار آینه است
اگر ز جوهر نظاره نیست دام به دوش****چرا ز روی تو حیرت شکار آینه است
به یاد جلوه نظر باختیم لیک چه سود****که این‌گل از چمن انتظار آینه است
به دستگاه صفاکوش گر دلی داری****همین فروغ نظر اعتبار آینه است
توان ز ساده‌دلی گشت نسخهٔ تحقیق****که خوب و زشت جهان درکنارآینه است
صفای دل طلبی، دیده در خم مژه گیر****نمد، زگردکدورت حصار آینه است
به قدر شرم‌گل افشاند، بی‌نقابی حسن****عرق به عالم شوخی بهار آینه است
کدورت از دم هستی کشد دل آگاه****نفس به چشم تامل غبار آینه است
چراغ انجمن شوق جزتحیرنیست****نهان پردهٔ دل آشکار‌آینه‌است
به روی‌کار نیاید، هنر، ز صاف‌دلان****که عرض جوهر خود، زنگبار آینه است
ز نقش‌های بد و نیک این جهان بیدل****دلی‌که صاف شود، در شمار آینه است

غزل شمارهٔ 614: زبس به خلوت حسن توبارآینه است

زبس به خلوت حسن توبارآینه است****نگاه هر دو جهان در غبار آینه است
هجوم چاک‌گل آغوش شبنم است اینجا****بهار هم چقدر دلفگار آینه است
کدام جلوه که محتاج صافی دل نیست****به هرچه می‌نگری شرمسار آینه است
چنان به عشق تولبریزجلوه خویشم****که هر طرف رودم، دل دچار آینه است
همه به شوخی تمثال چشم باخته‌ایم****وگرنه حسن برون از کنار آینه است
توهم زخود غلطی چند نقش بند وبناز****که روی کار جهان پشت کار آینه است
مباش غرهٔ عشرت درین تماشاگاه****تحیر آینه‌دار خمار آینه است
چه ممکن است دهد عرض هرزه‌تازی‌ها****همیشه موج نگاهم سوار آینه است
سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید****نفس ز آب به بند حصار آینه است
نکاشتیم سرشکی‌که جلوه بار نداد****گداز دل چقدر آبیار آینه است
ز زندگی همه گر رنگ رفته‌ای داریم****به امتحان نفس در فشار آینه است
ز بی‌نشانی آن جلوه شرم کن بیدل****هنوز رنگ تو صرف بهار آینه است

غزل شمارهٔ 615: ز نقش پای تو کابینه دار آینه است

ز نقش پای تو کابینه دار آینه است****بساط روی زمین را بهار آینه است
اگر ز جوهر آیینه نیست دام به دوش****چرا زروی تو حیرت شکار آینه است
به یاد جلوه نظر باختیم لیک چه سود****که این‌گل از چمن انتظار آینه است
به دستگاه صفا کوش گر دلی داری****همین فروغ نظر اعتبار آینه است
توان ز ساده‌دلی گشت نسخهٔ تحقیق****که خوب و زشت جهان در کنار آینه است
به روی کار نیاید هنر ز صافدلان****که عرض جوهر خود زنگبار آینه است
کدورت از دم هستی‌کشد دل آگاه****نفس به چشم تأمل غبار آینه است
همه به شوخی تمثال چشم باخته‌ایم****و گر نه حسن برون از کنار آینه است
مباش غرهٔ عشرت کنین تماشاگاه****تحیر آینه‌دار خمار آینه است
سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید****نفس زآ به بنذ حصارآینه است
ز نقشهای بد و نیک این جهان بیدل****دلی‌که صاف شود در شمار آینه است

غزل شمارهٔ 616: قید الفت هستی وحشت آشیانیهاست

قید الفت هستی وحشت آشیانیهاست****شمع تا نفس دارد شیوه پرفشانیهاست
شانه را به گیسویش طرفه همزبانیهاست****سرمه را به چشم او، الفت آشیانی هاست
ما زسیر این گلشن عشوه طرب خوردیم****ورنه چشم واکردن عبرت امتحانیهاست
ای سحرتامل‌کن یک نفس تحمل‌کن****وحشت و دم پیری شوخی و جوانیهاست
زلف تابدارش را شانه می‌دمد افسون****دیده وقف حیرت‌کن موج جان‌فشانیهاست
پیش چشم بیمارش گر دوتا شود نرگس****عیب سرنگونی نیست جای ناتوانیهاست
بیخودن ا‌لفت را، نیست‌کلفت مردن****مردنی اگر باشد بی تو زندگانی هاست
در وفا چه امکان‌ست جان کنم دربغ از تو****بر جبین گره مپسند این چه بدگمانیهاست
چارسوی امکان را جز غبار جنسی نیست****بستن در مژگان عافیت دکانیهاست
محو یأس کن حاجت ورنه نزد عبرتها****در طلب عرق کردن نیز ترزبانیهاست
از غرور وهم ایجاد هرزه رفته‌ای برباد****ای غبار بی‌بنیاد این چه آسمانیهاست
عمرهاست بیحاصل می‌زنی پر بسمل****بهر نیم‌جان بیدل این‌چه سخت‌جانیهاست

غزل شمارهٔ 617: باز درس خاشاکم سطر شعله‌خوانیهاست

باز درس خاشاکم سطر شعله‌خوانیهاست****خون بسمل شوقم ساز من روانیهاست
کیست ضبط خودداری تاکشد عنان من****تا شکست رنگی هست عرض ناتوانیهاست
بی‌زبانی عاشق ترجمان نمی‌خواهد****صبحم آن و شامم این طرفه زندگانیهاست
روزکلفت حسرت شام داغ نومیدی****رنگ وبوی این‌گلشن جمله پرفشانیهاست
برگ عشرت هستی غیررقص بسمل چیست****با چنین‌گران‌خیزی خوش سبک عنانیهاست
جسم وکوه در دامان عمر و یک قلم جولان****ورنه دور هستی را نشئه سرگرانیهاست
به‌که از فنای خود صندلی به‌دست آریم****ای محیط حیرانی این چه بیکرانیهاست
هر طرف‌گذرکردیم هم به خود سفرکردیم****بی‌نگه تماشا کن جلوه بی‌نشانیهاست
گوش‌کر مهیاکن نغمه جز خموشی نیست****سر به خاک می‌مالیم سعی ناتوانیهاست
آه بی‌پر و بالیم اشک عجز تمثالیم****به که پیش خود نالیم ناله بی‌زبانیهاست
ساز ما شکست دل یار ازین نوا غافل****صفحه می‌زنم آتش عذر پرفشانیهاست
مایهٔ خرد بیدل منشاء فضولی نیست****خودفروشی عالم از جنون دکانیهاست

غزل شمارهٔ 618: لاف ما و من یکسر دعوی خداییهاست

لاف ما و من یکسر دعوی خداییهاست****خاک‌گرد و بر لب مال ایا چه بی‌حیاییهاست
اوج جاه خلقی را بی‌دماغ راحت‌کرد****بیشتر سر این بام جای بدهواییهاست
ریش دفتر تزوبر، خرقه محضر بهتان****دین شیخ اگر این است فسق پارساییهاست
حق‌شناس غفلت هم زنگ دل نمی‌خواهد****آینه جلا دادن شکر خودنماییهاست
سعی خلوت دل کن شاه ملک عزت باش****در برون در خفتن ذلت گداییهاست
صبح از آسمان تازی سر فرو نمی‌آرد****یعنی این دودم هستی همت آزماییهاست
شمع درخور هر اشک دور می‌رود زین بزم****وصل دوستان یکسر دعوت جداییهاست
شکوه‌گر به یاد آمد از حیا عرق‌کردیم****ساز ما به این مضراب‌کوک‌تر صداییهاست
خاک این بیابان راگریه‌ات نزد آبی****ورنه هر قدم اینجا بوی آشناییهاست
الفت دل این مقدار پایبند عجزم کرد****رشته تاگره دارد غافل از رساییهاست
بی‌بضاعتان بیدل ناگزیر آفاتند****رنج خار و خس بردن از برهنه‌پاییهاست

غزل شمارهٔ 619: بیقراریهای چرخ از دست کجرفتاری است

بیقراریهای چرخ از دست کجرفتاری است****خاک را آسودگی از پهلوی همواری است
نیست غیراز سوختن عید مذلت پیشگان****خار را در وصل آتش پیرهن‌گلناری است
از مزاج ما چه می‌پرسی‌که چون ریگ روان****خاک ما چون آب از ننگ فسردن جاری است
گر ز دست ما نیاید هیچ جانی می‌کنیم****نالهٔ بلبل درین‌گلشن گل بیکاری است
آبروخواهی مقیم آستان خویش باش****اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است
پرفشانی نیست ممکن بسمل تصویررا****زخمی تیغ تحیر از تپیدن عاری است
دست همت آستین می‌گردد از خالی شدن****سرنگونی مرد را از خجلت ناداری است
شعله خاکسترشود تا آورد چشمی به هم****یک مژه آسودگی اینجا به‌صد دشواری است
غیر تیغ اوکه بردارد سرافتادگان****خفتگان را صبح‌روشن صندل بیداری است
بگذر از فکر خرد بیدل‌که در بزم وصال****گردش آن چشم میگون آفت هشیاری است

غزل شمارهٔ 620: لوح‌هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است

لوح‌هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است****آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است
از ره غفلت عدم را، هستی اندیشیده‌ایم****شبهه تقریریم و استفهام ما انکار‌ی است
ذره‌ایم اما به جشم خود گران !فتاده‌ایم****اندکی هم‌چون به عرض آمد همان بسیاری است
پسمل ناز که‌ام یارب‌که از توفان شوق****هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است
دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من****همچو عمر عاشقان‌سرگرم‌خوش‌رفتاری است
از خمار ناتوانیها چسان آید برون****سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است
هرکه را حسرت شهید تیغ بیدادش کند****هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است
با همه وارستگی سودا تغافل‌پیشه نیست****موی مجنون در تلافیهای بی‌دستاری است
عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون می‌خورد****تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است
عالمی با فتنه می‌جوشد ز مرگ اغنیا****خواب این ظالم‌سرشتان بدتر از بیداری است
گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر****بر سر ما همچو آب احکام تیغت جاری است
از من بیدل قناعت‌کن به فریاد حزین****همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است

غزل شمارهٔ 621: صفای آب به یاد غبار راه کسی است

صفای آب به یاد غبار راه کسی است****حباب دیدهٔ قربانی نگا‌ه کسی است
کنون سفیدی چشم گهر یقینم شد****کز انتظارکف بحر دستگاه کسی است
بهار ناز ز جیب نیاز می‌بالد****شکست موج همان سایهٔ کلا‌ه کسی است
زهی محیط ترحم که موج گفتارش****گهی نوید عطا، گاه عذرخواه کسی است
به این نشاط که جوشید موج و آب به هم****ز فیض مقدم خان طرب پناه کسی است
به روی آب نوشته‌ست کلک رأفت او****درین قلمرو اگر نامه ی سیاه کسی است
به نور طلعت او چشم بیدلان روشن****که را توهّم مهر کسی و ماه کسی است

غزل شمارهٔ 622: به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست

به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست****خزان در برگریز آفتابست
زشرم یک عرق‌گل‌کردن حسن****چو شبنم صد هزار آیینه آبست
جنون ساغرپرست نرگس‌کیست****گریبان چاکی‌ام موج شرابست
ز دود سینه‌ام دریاب کامشب****نفس بال و پر مرغ‌کبابست
که دارد جوهر عرض اقامت****فلک تا ماه نوپا در رکابست
توهم مردهٔ نام است ورنه****چویاقوت آتش وآبم سرابست
درین دنیا چه دیبا و چه مخمل****همین وضع ملایم فرش خوابست
به چشم خلق بی لاحول مگذر****نظرها یک قلم مد شهابست
طرب خواهی دل از مطلب بپرداز****کتان چون شسته‌گردد ماهتابست
برو ای سایه در خورشیدگم شو****سیاهی‌کردنت داغ حجابست
نظر واکرده‌ای محو ادب باش****سؤال جلوه حیرانی جوابست
به هر سو بگذری سیر نفس‌کن****همین سطر از پریشانی کتابست
نگه باید به چشم بسته خواباند****گر این خط نقطه گردد انتخابست
خیال اندیش دیداریم بیدل****شب ما دلنشین آفتابست

غزل شمارهٔ 623: در سایه‌ای‌ابرو نگهت مست و خرابست

در سایه‌ای‌ابرو نگهت مست و خرابست****چون تیغ ز سر درگذرد عالم آبست
عاشق به چه امید زند فال تماشا****در عالم نیرنگ توتا جلوه نقابست
یک غنچهٔ بیدار ندارد چمن دهر****شاخ‌گل این باغ سراسر رگ خوابست
ما غرقهٔ توفان خیالیم وگرنه****این بحر تنک‌مایه‌تر از موج سرابست
یک دیدهٔ تر بیش نداریم چو شبنم****در قافلهٔ ما همه مینای‌گلابست
پروانهٔ‌کامل ادب پای چراغیم****درکشور ما بال و پر ریخته بابست
فرصت‌طلبی لازم انجم وفا نیست****تا بسمل ماگرم تپش‌گشت‌کبابست
بی‌مغز بود دانهٔ کشت امل دهر****در رشته‌موج ارگهری هست حبابست
عبرتگه امکان نبود جای اقامت****در دیده نگه را همه دم پا به رکابست
در عشق به معموری دل غره مباشید****هرجا قدم سیل رسیده‌ست خرابست
بیداری بختم زگل آبله پایی‌ست****تا غنچه بود دیدهٔ امید به خوابست
چون جوهرآیینه زحیرت همه خشکیم****هرچند رگ و ریشهٔ ما در دل آبست
جز سوز وگداز از پر پروانه نخواندیم****این صفحهٔ آتش زده جزو چه‌کتابست
بیدل ز سخنهای، تو مست است شنیدن****تحریک زبان قلمت موج شرابست

غزل شمارهٔ 624: مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست

مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست****می‌خواست چمن طرح‌کند رنگ حنا بست
آن رنگ‌که می‌داشت دریغ از ورق گل****از دور کف دست تو بوسید و به پا بست
آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید****وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آب است ز شبنم دل هر برگ گل امروز****کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست
زین نور که از شمع سرانگشت تو گل کرد****تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست
کیفیت گل کردن این غنچه به رنگی‌ست****کز حیرت سرشار توان آینه‌ها بست
ارباب نظر را به تماشای بهارش****دست مژه‌ای بود تحیر به قفا بست
تا چشم گشاید مژه آغوش بهار است****رنگ سر ناخن چقدر عقده‌گشا بست
گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست****سحراست‌که برپنجهٔ خور- سها بست
تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار****طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست
بیدل تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ****شیرازه‌ی دیوان تو امروز حنا بست

غزل شمارهٔ 625: نفس را الفت دل پیچ و تابست

نفس را الفت دل پیچ و تابست****گره در رشتهٔ موج از حبابست
درین محفل ز قحط نشئهٔ درد****اثر لب تشنهٔ اشک کبا‌بست
درنگ از فرصت هستی مجویید****متاع برق در رهن شتابست
صفا آیینهٔ زنگار دارد****فلک دود چراغ آفتابست
به روی خویش اگر چشمی کنی باز****زمین تا آسمانت فتح بابست 
دلی داریم نذر مه جبینان****دیار حسن را آیینه بابست
ز چشم سرمه آلودش مپرسید****زبان اینجا چو مژگان بی‌جوابست
هزار آیینه در پرداز زلفش****ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست
تماشای چمن بی نشئه ای نیست****زگل تا سبزه یک موج شرابست
نمی دانم جمال مد‌عا چیست****ز هستی تا عدم عرض نقابست
کم آب است آنقدر دریای هستی****کزو تا دست می‌شویی سرابست
بیابان طلب بحری است بیدل****که آنجا آبله جوش حبابست

غزل شمارهٔ 626: هر سو نگرم دیده به دیدار حجابست

هر سو نگرم دیده به دیدار حجابست****ای تار نظر پیرهنت این چه نقابست
خمیازهٔ شوق تو به می کم نتوان کرد****ما را به قدح نسبت‌گردب و حبابست
آستان نتوان چشم به پای تو نهادن****این‌گل ثمر دیدهٔ بیخواب رکابست
ای شمع حیا رنگ عتاب آن همه مفروز****هرجا شررآیینه شود جلو‌ه کبابست
غافل ز شکست دل عاشق نتوان بود****معموری امکان به همین خانه خرابست
گیرم نشدم قابل پیمانهٔ رحمت****آیینه یاسم چه‌کم از عالم آبست
پرواز نیاید ز پر افشانی مژگان****ای هیچ به‌کاری‌که نداری چه شتابست
ما هیچکسان بیهود مغرورکمالیم****گر ذره به افلاک پرد در چه حسابست
این میکده کیفیت دیدار که دارد****هرجا مژه آغوش کشد جام شرابست
منعم دلش از بستر مخمل نشکیبد****این سبزه خوابیده سراپا رگ خوابست
صد آبله پیمانه ده ریگ روانم****پای طلبم ساقی مستان شرابست
یارب هوس شانهٔ گیسوی‌که دارد****عمری‌ست که شمشاد به خون خفتهٔ آبست
خاموشی آن لب به حیا داشت سوالی****دادیم دل از دست و نگفتیم جوابست
بیدل ز دثی چاره محال ست در ین بزم****پرداز تو هم آینه چندان‌که نقابست

غزل شمارهٔ 627: هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست

هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست****باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
درگلشن ما مغتنم شوق هوایی‌ست****ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم****یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
تحقیق ز ما راست نیاید چه توان‌کرد****پرواز بلندی به تحیر پر ما بست
از وهم تعلق چه خیال است رهایی****در پای من این گرد زمینگیر حنا بست
بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا****آه از دل آزاد که خود را به چها بست
بر خویش مچین گر سرمویی‌ست رعونت****این داعیه چون آبله سرها ته پا بست
گر نیست هوس محرم امید اجابت****انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست
کم نیست دو روزی‌که به خود ساخته باشی****دل قابل آن نیست که باید همه جا بست
فقرم به بساطی که کند منع فضولی****نتوان به تصنع پر تصویر هما بست
دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی****بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم****نقاش عرق‌ریز حیا نقش مرا بست

غزل شمارهٔ 628: برکمرتا بهله آن‌ترک نزاکت مست بست

برکمرتا بهله آن‌ترک نزاکت مست بست****نازکی در خدمت موی میانش دست بست
بگذر از امید آگاهی‌که در صحرای وهم****چشم‌ماکردی‌که خواهد تا ابد ننشست بست
خاک بر سرگرد خلقی را غرور بام و در****نقش پا بایست طاق این بنای پست بست
هرزه فکر حرص مضمونهای چندین آبله****تا به دامان قناعت پای ما نشکست بست
شمع خاموشیم دیگر ناز رعنایی‌کراست****عهد ما با نقش پارنگی‌که ازرو جست بست
قطره‌واری تا ازین دریا کشی سر بر برکنار****بایدت چون‌موج‌گوهر دل‌به‌چندین‌شست بست
بی‌زیان از خجلت اظهار مطلب مرده‌ایم****باید از خاکم لب زخمی‌که نتوان بست بست
یاد چشم او خرابات جنون دیگر است****شیشه بشکن‌تا توانی نقش آن بدمست بست
هیچکس بیدل حریف طرف دامانش نشد****شرم آن پای حنایی عالمی را دست بست

غزل شمارهٔ 629: نقاش ازل تا کمر مو کمران بست

نقاش ازل تا کمر مو کمران بست****تصویر میانت به همان موی میان بست
از غیرت نازست که آن حسن جهانتاب****واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست
شهرت‌طلبان غرهٔ اقبال مباشید****سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست
سامان کمال آن همه بر خویش مچینید****انبوهی هر جنس‌که دیدیم دکان بست
منسوب کجان معتمد امن نشاید****زآن تیر بیندیش‌که خود را به‌کمان بست
ترک طلب روزی از آدم چه خیال است****گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم****بر آدم بیچاره که افسار خران بست 
چون سبحه جهانی‌به نفس‌کلفت دل چید****هرجاگرهی بود براین رشته میان بست
هر موج در این بحر هوسگاه حبابی‌ست****پنسان همه‌کس دل به جهان‌گذران بست
کس محرم فریاد نفس‌سوختگان نیست****شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست
عمری‌ست ز هر کوچه بلند است غبارم****بیداد نگاه که بر این سرمه فغان بست
بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی****جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست

غزل شمارهٔ 630: همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست

همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست****عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
بی‌انفعالی از ما ناموس آبرو برد****تا جبهه بی‌عرق شد شستیم از حیادست
هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز****دیگر به هم نیاید چون‌کاسهٔ‌گد دست
قدر غنا چه داند ذلت‌پرست حاجت****برپشت خود سوار است از وضع التجادست
یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند****از اتفاق با لب طرح است در صدا دست
گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست****سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست
ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم****این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط می‌کشد به صحرا****اینجا هزار دامن خفته‌ست جیب تا دست
تغییر رنگ فطرت بی‌ننگ سیلیی نیست****روز سیاه دارد درکسوت حنا دست
دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا****چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست
بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد****از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست
رعنایی تجما، مست خراش دلهاست****هرگاه پنجه یازبد، شد ناخن‌آزما دست
حرص‌حصول مطلب بی‌نشئهٔ‌جنون نیست****از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست
از دستگیری غیر در خاک خفتن اولی‌ست****همچون چنار یارب روید ز دست ما دست
حیف است سعی همت خفت‌کش گل و مل****بایدکشید از این باغ یا دامن تو، یا، دست
بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود****چون نقش‌پا قستیم ما هم به پرپا دست

غزل شمارهٔ 631: کنون که مژدهٔ دیدار شوق بنیادست

کنون که مژدهٔ دیدار شوق بنیادست****به هر طرف رودم دل تجلی‌آبادست
مکن به آینه تکلیف نامه و پیغام****که در حضور نویسی تحیر استادست
تعلقی به دل ما خیال بشه نکرد****به ناوکت که درین باغ سرو آزادست
مشو ز حسرت دیدار بیش ازین غافل****که دیده‌ها چو جرس بی تو شیون‌آبادست
نه دام دانم و نی دانه اینقد‌ر دانم ****که دل به هر چه کشد التفات صیادست
ز پیچ و تاب خط و زلف گلرخان دریاب****که رنگ حسن هم اینجا شکست بنیادست
سپند صرفهٔ شوخی ندید ازین محفل****حذر که جرأت فریاد سرمه ایجادست
جنون بی‌ثمری چاک سینه می‌خواهد****ز نخلهای دگر باب شانه شمشادست
ز بسکه حیرتم از شش جهت غلو دارد****نگه چو آینه‌ام در شکنج فولادست
به عالمی که تظلم وسیلهٔ ضعفاست****اگر به ناله نیرزیم سخت بیدادست
به قدر جانکنی از عمر بهره‌ای داربم****شرار تیشه چراغ امید فرهادست
به درد حسرت دیدار مرده‌ایم و هنوز****نفس در آیه دنباله ذتر فریادست
حضور لاله وگل بی‌بهار ممکن نیست****به جلوه تو دو عالم فرامشی یادست
جنون رنگ مپیما درین چمن بیدل****شراب شیشهٔ‌نه غنچه یک پریزادست

غزل شمارهٔ 632: نه دیر مانع و نی‌کعبه حایل افتادست

نه دیر مانع و نی‌کعبه حایل افتادست****ره خیال تو در عالم دل افتادست
فسون عشق به جام نیاز، ناز چه ریخت****که حسن سرکش و آیینه غافل افتادست
حساب سایه و خورشید تا ابد باقیست****ادب‌پرستی و دیدار مشکل افتادست
چه وانمایدم این هستی عدم تمثال****ندیدن آینه‌ای در مقابل افتادست
در آن مقام که عدل کرم به عرض آید****بریدنیست زبانی که سایل افتادست
ترددی که در او مزد راحت است کجاست****نفس در آتش پرواز بسمل افتادست
ز بس غبار که دارد طبیعت امکان****سفینه در دل دریا به ساحل افتادست
بلای کج روی‌ات را کسی چه چاره کند****که هرزه‌گردی و رختت به منزل افتادست
چگونه حسن به صد رنگ جلوه نفروشد****که جای آینه در دست او دل افتادست
به آن بضاعت عجزم که گاه بسمل من****به جای خون عرق از تیغ قاتل افتادست
به کلفت دل مأیوس من که پردازد****هزار آینه زین رنگ درگل افتادست
کدام ناله چه دل بیدل آن قدر دانم****که حیرتی به خیالی مقابل افتادست

غزل شمارهٔ 633: مرا به آبلهٔ پا چه مشکل افتادست

مرا به آبلهٔ پا چه مشکل افتادست****که تا قدم زده‌ام پای بر دل افتادست
به قدر سعی دراز است راه مقصد ما****وگرنه در قدم عجز منزل افتادست
نفس نمانده و من می‌کشم کدورت جسم****گذشته لیلی وکارم به محمل افتادست
امید گوهر دیگر ازین محیط کراست****همین بس است‌که‌گردی به ساحل افتادست
چو سروگرچه نداربم طواف آزادی****رسیده‌ایم به پایی که در گل افتادست
تو درکناری و ما بیخبر، علاجی نیست****فروغ شمع تو بیرون محفل افتادست
به غیر نفی چه اثبات می‌توان‌کردن****طلسم هستی ما سخت باطل افتادست
زسنگ جوش شرر بین و ناله خرمن کن****که زیر خاک هم آتش به حاصل افتادست
تبسم که به خون بهار تیغ کشید****که خنده بر لب‌گل نیم بسمل افتادست
نه نقش پاست که در وادی طلب پیداست****ز کاروان جرسی چند بیدل افتادست

غزل شمارهٔ 634: گداز امن درین انجمن کم افتادست

گداز امن درین انجمن کم افتادست****به خانه‌ای که تویی سقف آن خم افتادست
ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهی‌کرد****گره به رشتهٔ تدبیر محکم افتادست
مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور****که همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست
جهان تلاش لگدکوب یکدگر داره****چو سبحه قافله‌ها درپی هم افتادست
ازین قیامت توفان نفس مگوی و مپرس****کجاست آدمی آتش به عالم افتادست
مباد زان لب خامش سوال بوسه‌کنی****غرور تیغ تغافل تنک دم افتادست
فناست آنچه ز علم و عیان به جلوه رسید****هنوز صورت انجام مبهم افتادست
ز نقش پا به جبین وارسید ونوحه کنید****نگین ماست که یکسر ز خاتم افتادست
یکی است پست و بلند بنای هستی ما****به خاک سایهٔ نقش قدم‌کم افتادست
سراغ وحشت فرصت ز اشک ماگیرید****سحر ز باغ گذشته‌ست شبنم افتادست
صبا درین چمن از غنچه‌ها نقاب مدر****سر همه به گریبان ماتم افتادست
کباب آتش بی دردی ام مکن یارب****به حق دیده بیدل که بی نم افتادست

غزل شمارهٔ 635: فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست

فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست****که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم که چو اشکم ز سعی بخت نگون****به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب****که در طلسم‌گریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من****که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن****بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای کوه به این نغمه گوش می‌مالد****که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نی‌گلبن اینقدر دانم****که راه نشو و نماها به‌گلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه می‌دهد آواز****که آب شو، گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین می‌رسد به قبر آخر****به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نی‌ام که کنم کار خود به خنده تمام****چو شمع تا به سحر سر به‌گردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل****در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست

غزل شمارهٔ 636: بی‌محابا بر من مجنون میفشان پشت دست

بی‌محابا بر من مجنون میفشان پشت دست****چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست
بار هر دوشی بقدر دستگاه قدرت است****برنمی‌دارد به غیر از زخم دندان پشت دست
چشم دنیادار، هرجا می‌گشاید دام حرص****می‌نهد بر خاک کشکول گدایان پشت دست
خاک‌گردم کز غبار سرنوشت آیم برون****چون نگین نتوان زدن بر نام آسان پشت دست
دخل درکار جهان‌کم کن‌که مانند هلال****می‌شود از ناخنت آخر نمایان پشت دست
معنی اقبال و ادبار جهان فهمیدنی‌ست****باوجودگنج در دست است عریان پشت دست
چشم واکردن درین محفل شگونی خوش نداشت****خورد سر تاپای شمع آخر ز مژگان پشت د‌ست
از مکافات عمل غافل نباید زیستن****می‌رسد از پشت دست آخر به دندان پشت دست
طینت تسلیم خوبان نیست باب انقلاب****هست دربست وگشاد پنجه یکسان پشت دست
دیدهٔ حق‌بین به وهم غیر می‌پوشی چرا****برچه عالم می‌زنی ای خانه ویران پشت دست
بی‌جمالت هرکجا بستیم احرام چمن****بازگشتیم از ندامت‌گل به دامان پشت دست
در غبار حاجت استغنای‌ما محجوب ماند****کف‌گشودن از نظرهاکرد پنهان پشت دست
بیدل از خود رنگ و بوی اعتبار افشانده‌ایم****همچوگل ماییم و دامن تاگریبان پشت دست

غزل شمارهٔ 637: خم مکن در عرض حاجت تا توانی پشت دست

خم مکن در عرض حاجت تا توانی پشت دست****اینقدرها برنمی‌دارد گرانی پشت دست
شوکت ملک و ملک تا اوج اقبال فلک****جمله پامال است هرگه می‌فشانی پشت دست
تا کی از ترک کلاه آرایش اندیشیدنت****معنیی دارد نه صورت آنچه خوانی پشت دست
عمرها شد انتظار ضعف پیری می‌کشم****تا زنم ازپیکر خم برجوانی پشت دست
دعوی قدرت جهانی را زپا افکنده است****پهلوانی بر زمین‌گر می‌رسانی پشت دست
از بیاض چشم قربانی چه استغنا دمید****کاین ورق افشاند برلفظ ومعانی پشت دست
سعی آزادی حریف دامگاه وهم نیست****تاکجاگیرد عیار پرفشانی پشت دست
عهدهٔ کار ندامت بار دوشم کرده‌اند****عمرها شد می‌گزم از ناتوانی پشت دست
قطع آثار ندامت نیست ممکن زین بساط****حرص دندان دارد و دنیای فانی پشت دست
غیر استغنا علاج زحمت اسباب نیست****پشت پایی‌گر نباشد، تا توانی پشت دست
ازکفم بیدل نمی‌دانم چه‌گل دامن‌کشید****کز ندامت‌کردم آخر ارغوانی پشت دست

غزل شمارهٔ 638: دل ز اوهام غبارآلودست

دل ز اوهام غبارآلودست*** زنگ آیینهٔ آتش دودست
عمرها شدکه چو موج‌گهرم****بال پرواز قفس فرسودست
طرف عجز غرور ست ابنجا****سجده‌ها آینهٔ مسجودست
معنی شهرت عنقا دریاب****شور معدومی ما موجودست
گر شوی محرم انجام طلب****نقش پا آینهٔ مقصودست
غنچه گل کن که درین عبرتگاه****خنده را چاک گریبان سودست
بر دل کس نخوری از دم سرد****وعظ بی‌جا همه‌جا مردودست
زخم دل ضبط نفس می‌خواهد****غنچه را بستن لب بهبودست
تشنه مردند، شهدان وفا****آب شمشیر تو خون‌آلودست
بیدل از هستی موهوم مپرس****ساز بنیاد نفس نابودست

غزل شمارهٔ 639: اجابتی ندمید از دعای‌کس به دو دست

اجابتی ندمید از دعای‌کس به دو دست****مگر سبو شکندگردن عسس به دو دست
ز عجز ساخته‌ام با هوای عالم پوچ****من‌و دلی‌که چو دندان‌گرفته خس به‌دو دست
ز رمز حیرت آیینه حسن غافل نیست****ستاده‌ام ز دل ساده ملتمس به دو دست
دو برگ گل ز سراپای من جنون دارد****کشیده‌ام سوی‌خود دامنت ز بس به دو دست
به‌گوش دل نتوان زد نوای ساز رحیل****چو ناقه‌گر همه‌بربندی‌اش جرس‌به‌دو دست
هوس نمی‌برد از خلق ننگ عریانی****تو هم بپوش دمی‌چند پیش‌وپس به دو دست
به دستگاه جهان غرورپا زده‌گیر****مچسب هرزه بر این دامن هوس به دو دست
مآل کوشش امکان ندامت است اینجا****نبرد پیش جز افسوس هیچکس به دو دست
مباد جیب قیامت درد تظلم دل****گرفته‌ایم چو لب دامن نفس به دو دست
اشاره می‌کند از ننگ احتیاج به‌گور****به‌گاه جوع زمین‌کندن فرس به دو دست
چو صبح می‌روم از دامگاه الفت وهم****زگرد بال پریشان همان قفس به دو دست
درین ستمکده بال هوس مزن بیدل****نگاهدار سر خویش چون مگس به دودست

غزل شمارهٔ 640: دل راگشاد کار ز صد عقده برترست

دل راگشاد کار ز صد عقده برترست****آزادی طبیعت این مهره ششدرست
غواص آرزوی گرفتاری توایم****ما را تأمل گره دام گوهرست
سر برنمی‌کشیم ز خط رضای دوست****چون خامه سعی لغزش ما هم به مسطرست
رنگ پر‌یده ای‌ست ز روی خزان ما*** در بوته‌های غنچه اگر خرد زرست
گر آرزو به چشم تامل نظرکند****خط لبی که دیده فریب است ساغرست
دریاکشی‌ست مشرب بیهوشی حباب****از خویش رفتنت به دو عالم برابرست
دارم نوید مقدم سیماب جلوه‌ای****ناصح خموش گوشم از آواز پاکرست
تجدید رنگ و بو، نرود از بهار من****نخل حبابم و نفسم جمله نوبرست
واماندگی فسردهٔ یأسم نمی‌کند****تسلیم سایه پرتو خورشید را پرست
بالا دوی‌ست آبلهٔ پا در این بساط****اینجا چو شمع‌گر قدمی هست بر سرست
فردا به خلد هم اگر این ما و من بجاست****ما را همین جبین عرقناک‌کوثرست
یک روی گرم در همه عالم پدید نیست*** خورشید هم به کشور ما سایه‌پرورست
دشوار نیست قطع امید من آن‌قدر****مقراض یأسم و دم تیغم مکررست
بیدل به قلزم اثر انتظار عشق****چشم تری که بی مژه گردید گوهرست

غزل شمارهٔ 641: سرکشیها به مرگ راهبرست

سرکشیها به مرگ راهبرست****گردن موج را حباب سرست
نیست در رنگ اعتبار ثبات****آبروها چو موج درگذرست
سفله بر خرده‌های زر نازد****لاف پرواز سنگ از شررست
فال راحت مزن کزین کف خاک****هرچه آسوده‌تر، فسرد‌ه تر ست
دلخراشی‌ست غرض جوهر هوش****وقت آیینه خوش که بیخبر ست
شوق واماندگی نصیبت مباد****دل افسرده نالهٔ دگرست
بی تو چندان گر یستم که چو ابر****سایهٔ من سواد چشم ترست
از هجوم بهار اَبله‌ام****جاده پنهان چو رشته در گهرست
بر اثرهای عجز می‌تازم****همچو رنگم شکست بال و پرست
پشت تمکین به اعتبار قوی‌ست****کوه را لعل مهره ی کمرست
در طبلگاه دل چو موج و حباب****منزل و جاده هر دو در سفرست
غفلت، افسون نارسایی ماست****دست خوابیدگان به زیر سرست
بیدل ازگریه شهرتی داریم****بال پرو‌از ابر چشم ترست

غزل شمارهٔ 642: عمرها شد عجزطاقت سوی‌جیبم رهبرست

عمرها شد عجزطاقت سوی‌جیبم رهبرست****در ره تسلیم دل پایی‌که من دارم سرست
تا فروغ شعلهٔ خورشید حسنی دیده‌ام****صبح اگربالد به چشم من‌کف خاکسترست
ای که بر نقش قدش دل بسته‌ای هشیار باش****سایهٔ این سرو آشوب قیامت‌پرورست
ذوق تسلیمی به جیب امتحانت گل نریخت****ورنه همچون شمع دامن تاگریبانت سرست
گر کند حسنش بساط حیرت آیینه گرم****هر قدر نظاره‌ها بر دیده پیچد جوهرست
سرمهٔ آن چشم دل را در سیهروزی نشاند****شیشهٔ ما را غبار از موج خط ساغرست
تا تمنای می‌ام گل کرد از خود رفته‌ام****چون سحر در شوخیِ خمیازه‌ام بال و پرست
آبله در راه شوقم بسکه دارد جوش اشک****نقش پایم هر کجا گل می‌کند چشم ترست
سعی ما بی دانشان گامری به همواری نزد****هر خطی کز خامهٔ مجنون دمد بی‌مسطرست
هر سخن‌کز پرده ی تسلیم خارج گل کند****ناملایمتر ز آهنگ دف بی‌چنبرست 
دست بردل نه زنیرنگ سراغ ما مپرس****کاروان ناله‌ایم و آتش ما دیگرست
بیدل از پرواز، خجلت دارم اما چاره نیست****ذرهٔ موهومم وگل‌کردنم بال و پرست

غزل شمارهٔ 643: نسخهٔ آرام دل در عرض آهی ابترست

نسخهٔ آرام دل در عرض آهی ابترست****غنچه‌ها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
هیچکس را حاصل جمعیت ازاسباب نیست****بحر را هم موج بیتابی زجوش گوهرست
باید از هستی به تمثالی قناعت‌کردنت****میهمان خانهٔ آیینه بیرون درست
بس‌که دارد شور آهنگ مخالف روزگار****هرکه می‌آید در اینجا طالب‌گوش‌کرست
اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگی‌ست****خاک اگر آیینه می‌گردد غبارش جوهرست
آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس****آسمان تیره‌بختی ها سویدا اخترست
بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست****تا نپنداری‌که ما را خاک‌گشتن لنگرست
عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش****آشیان رنگ اگر بی‌پرده گردد ساغرست
خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینه‌ام****ور همه آیینه گردم بی‌تو خاکم بر سرست
بسکه شد خشک ازتب گرم محبت پیکرم****همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست
عمرها شد می‌روم از خویش و بر جایم هنوز****گرد تمکین خرامت موج آب گوهرست
شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است****کز تپش تا نالهٔ بیمار صاحب بسترست
آب تیغت تا نگردد صندل آرامها****کی شود این نکته‌ات روشن که سر دردسرست
چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی****در تماشاگاه معنی روزن بام و درست

غزل شمارهٔ 644: زندگی نقد هزار آزارست

زندگی نقد هزار آزارست****هرقدر کم شمری بسیارست
دل جمعی که توان گفت کجاست****غنچه هم یک سر و صد د‌ستارست
به شمار من و ما خرسندیم****چه توان‌کرد نفس بیکارست
اثر سعی کدام آبله پاست****خار این ره مژه خونبارست
خاکساران چمن خرمی‌اند****سبزه و گل به زمین بسیارست
حشن نادیده تماشا دارد****مژه برداشتنت دیوارست
در عدم نیز غباری دارد****خاکم آیینهٔ جوهردارست
پیش پا می‌خورم از الفت دل****بر نفس آینه ناهموارست
نارسایی قفس شکوهٔ کیست****خامشی پیجش صد طومارست
غنجه را خنده و پرواز یکی‌ست****بال ما در گره منقارست
چون جرس کاش به منزل نرسیم****نالهٔ ما ز اثر بیزارست
مرده هم فکر قیامت دارد****آرمیدن چقدر دشوارست
بیدل از صنعت تقدیر مپرس****زلف یاریم و شب ما تارست

غزل شمارهٔ 645: هوس دل را شکست اعتبارست

هوس دل را شکست اعتبارست****به یک مو حسن چینی ریش‌دارست
ز ننگ تنگ‌چشمیهای احباب****به هم آوردن مژگان فشارست
دل بی‌کینه زین محفل مجویید****که هر آیینه چندین زنگبارست
نمی‌خواهد حیا تغییر اوضاع****لب خاموش را خمیازه عارست
جضور اهل این گلزار دیدم****همین رنگ جنا شب‌ژنده‌دارست
عصا و ریش شیخ اعجاز شیخ است****که پیر و شیرخوارانی سوارست
نفس را هر نفس رد می‌کند دل****هوای این چمن پر ناگوارست
قناعت‌کن ز نقش این نگینها****به آن نامی‌که بر لوح مزارست
به دوش همتت نه اطلس چرخ****اگر عریان شوی یک جامه‌وارست
به‌چشمت‌گرد مجنول‌سرمه‌کش نیست****وگرنه ششجهت لیلی بهارست
به پیش قامتش از سرو تا نخل****همه انگشتهای زینهارست
جهان می‌نالد از بی‌دست و پایی****صدا عذر خرام کوهسارست
فلک تا دوری از تجدید دارد****بنای گردش رنگ استوارست
چو مو چندان‌که بالم سرنگونم****عرق در مزرع شرم آبیارست
سراغ‌خود درین دشت ازکه پرسم****که من تمثالم و آیینه تارست
مپرس از اعتبار پوچ بیدل****احد زین صفرها چندین هزارست

غزل شمارهٔ 646: توان به صبر نمودن دل شکسته درست

توان به صبر نمودن دل شکسته درست****که هیچ نقش نگشته‌ست نانشسته درست
کسی به الفت ساز نفس چه دل بندد****گره نمی‌کند این رشتهٔ‌گسسته درست
چو اشک شمع زیانکار محفل رنگیم****شکست‌ما نشودجز به‌چشم بسته‌درست
به چارهٔ دل مأیوس ما که پردازد****مگرگدازکند شیشهٔ شکسته درست
روا مدارکه مستان شکست بردارند****مبر به میکده غیراز سبوی دسته درست
دگر تظلم الفت‌کجا برد یارب****دل شکسته کزو ناله هم نجسته درست
تلاش عجز به جایی نمی‌رسد بیدل****مگر چوشمع‌کنی‌کار خود نشسته درست

غزل شمارهٔ 647: قابل نخل ما بر دگرست

قابل نخل ما بر دگرست****گردن شمع را سر دگرست
سر به گردون فرو نمی‌آربم****این هواهای منظر دگرست
کشت اقبال معصیتها سبز****ابر ما، دامن‌تر دگرست
از دم واپسین خبر جستم****گفت این دور ساغر دگرست
خواجه در هر لباس گرداندن****چون تأمل‌کنی خر دگرست
با حریصان عجوز دنیا را****زن مخوانید شوهر دگرست
عالمی را چو شمع حسرت خورد****وضع خمیازه از در دگرست
راست بر جادهٔ جنون تازند****موی ژولیده مسطر دگرست
راحت از وضع سایه‌کسب‌کنید****پهلوی عجز بستر دگرست
نامه‌ام فال‌بین قاصد نیست****رنگ اگر بشکند پر دگرست
به کجا سرنهم که چو‌ن زنجیر****هر دری حلقهٔ در دگرست
بیدل آگه نه‌ای ز ضبط نفس****گره رشته گوهر دگرست

غزل شمارهٔ 648: دل از بهار خیال توگلشن رازست

دل از بهار خیال توگلشن رازست****نگه به یاد جمالت بهشت‌پردازست
خیال مرهم‌کافورگل فروش مباد****به روی تیغ توام چشم زخم دل بازست
توبرق جلوه نگه دشمنی کسی چه‌کند****شکست آینهٔ حسن مستی نازست
گداختم زتحیرکه چشم آینه هم****بهار حسن تو را شبنم نظربازست
می‌ام چو نکهت‌گل جوهر هواگردید****هنوز شیشهٔ رنگم شکستن آغازست
لبی‌که خنده در او خون شود لب میناست****رگی‌که نیش به دل می‌زند رگ سازست
سخاست نشئهٔ شهرت کرم‌نژادان را****گشاده دامنی ابر، بال پروازست
فریب عجز مخور ازپر شکستهٔ رنگ****که درگرفتن پرواز چنگل بازست
ز پیچ و تاب نفس سوز دل توان دانست****زبان دود به اسرار شعله غمازست
ندانم این همه حرف جنون‌که می‌کوبد****که‌گوش حلقهٔ زنجیر ما پر آوازست
توان ز بیخودی‌ام‌کرد سیر عالم حسن****شهید عشقم و خونم قلمرونازست
نهال‌گلشن قدر سخنوری بیدل****به قدر معنی برجسته گردن‌افرازست

غزل شمارهٔ 649: تو محو خواب و در سیرکن‌فکان بازست

تو محو خواب و در سیرکن‌فکان بازست****مبند چشم‌که آغوش امتحان بازست
درین طربکده حیف است ساز افسردن****گره مشوکه زمین تا به آسمان بازست
کجا دمید سحرکز چمن جنون نشکفت****تبسمی که گریبان عاشقان بازست
به معبدی‌که خموشان هلاک نام تواند****چو سبحه بر دریک حرف صد دهان بازست
به هر طرف‌گذری سیر نرگسستان‌کن****به قدر نقش قدم چشم دوستان بازست
به پیش خلق ز انداز عالم معقول****زبان ببند که افسار این خران بازست
درین هوسکده غافل ز فیض یأس مباش****دری‌که بر رخ ما بسته شد همان بازست
ز جا نرفته جنون هزار قافله‌ایم****جرس بنال‌که بر ما ره فغان بازست
به جاده‌های نفس فرصت اقامت عمر****همان تأمل شاگرد ریسمان بازست
به‌کنه سود و زیان‌کیست وارسد بیدل****متاعها همه سربسته و دکان بازست

غزل شمارهٔ 650: دل به یاد پرتو حسنت سراپا آتشست

دل به یاد پرتو حسنت سراپا آتشست****از حضور آفتاب آیینهٔ ما آتشست
پیکر ما همچو شمع ازگریهٔ شادی‌گداخت****اشک‌هرجا بنگری آب‌است اینجا آتشست
تا نفس‌باقی‌ست عمر از پیچ‌وتاب آسوده نیست****می‌تپد برخویشتن تا خار و خس‌با آتشست
گرمی هنگامهٔ آفاق موقوف تب است****روز اگر خورشید باشد شمع شبها آتشست
عشق می‌آید برون گر واشکافی سینه‌ام****چون طلسم سنگ نام این معما آتشست
بی‌ادب‌از سوز اشک‌عاجزان‌نتوان گذشت****آبله در پا اگر بشکست صحرا آتشست
شمع تصویریم از سوز وگداز ما مپرس****پرتوی از رنگ تا باقی‌ست با ما آتشست
غرق وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن****ماهیان را هرچه باشد غیر دریا آتشست
جز به‌گمنامی سراغ امن نتوان یافتن****ورنه ازپرواز ما تا بال عنقا آتشست
نیست بیدل بی‌قراریهای آهم بی‌سبب****کز دل‌گرمم نفس را درته پا آتشست

غزل شمارهٔ 651: تا به‌کی خواهی زلاف بخت بر سرها نشست

تا به‌کی خواهی زلاف بخت بر سرها نشست****برخط‌تسلیم می‌باید چونقش پا نشست
مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل کنی****چون به خود پیچیدگوهر در دل دریا نشست
برتریها منصب اقبال هر نااهل نیست****سرنگونی دید تا زلف از رخش بالا نشست
بر جبین بحر نقش موج‌کی ماند نهان****گرد بیتابی چورنگ آخربه‌روی ما نشست
آرمیدن در مزاج عاشقان عرض فناست****شعلهٔ بیطاقت ما رفت از خودتانشست
ازگرانجانی اسیران فلک را چاره نیست****صافها شد درد تا در دامن مینا نشست
پیکرم افسرد در راه امید از ضعف آه****این غبار آخر به درد بی‌عصاییها نشست
نخلهای این‌گلستان جمله نخل شمع بود****هرکه امشب قامتی آراست تا فردا نشست
آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن****دست حاجت تا بلندی‌کرد استغنا نشست
صرف‌جست وجوی‌خودکردیم عمراما چه‌سود****هستی ما هم به‌روزشهرت عنقا نشست
درکفن باقی‌ست احرام قیامت بستنت****گر توبنشینی نخواهد فتنه‌ات ازپا نشست
بیدل از برق تمنایش سراپا آتشم****داغ شد هرکس به‌پهلوی من شیدانشست

غزل شمارهٔ 652: تا غبارخط برآن حسن صفا پیرا نشست

تا غبارخط برآن حسن صفا پیرا نشست****یک جهان امید در خاکستر سودا نشست
داغ سودای تو دود انگیخت از بنیاد دل****گرد برمی‌خیزد از جایی‌که نقش‌پا نشست
حیرت ما دستگاه انتظار عالمی‌ست****هرکه شد خاک سر راهت به چشم ما نشست
حسن در جوش عرق خفت از ترددهای ناز****آب این‌گوهرز شوخی بر رخ دریا نشست
پرگران خیزیم از سعی ضعیفیها مپرس****نقش ‌سنگی‌کردگل تمثال ما هرجا نشست
فیض عزلت عالمی را در بغل می‌پرورد****مردمک در سایهٔ مژگان فلک‌پیما نشست
سربلندی خواهی از وضع ادب غافل مباش****نشئه برمی‌خیزد از جوشی‌که در صهبا نشست
پیرگردیدی دگر با دل‌گرانجانی مکن****پنبه‌ات تا چند خواهد بر سر مینانشست
در دل ما چون شرارکاغذ آتش زده****داغ هم یک‌لحظه نتوانست بی‌پروا نشست
یک جهان موهومی از آثار ما پر می‌زند****ای فنا مشتاق باید در خیال ما نشست
حسرت دل را زمینگیری نمی‌گردد علاج****ناله‌در سیر است بیدل‌کوه‌اگر ازپانشست

غزل شمارهٔ 653: عاقبت چون شعله خاکستر به فرق ما نشست

عاقبت چون شعله خاکستر به فرق ما نشست****درد صهبا پنبه گشت و بر سر مینا نشست
بی‌توام گرد ضعیفی بس که بر اعضا نشست****ناله‌ام درکوچهٔ نی چون گره صدجا نشست
کس نمی‌فهمد زبان سوختن تقریر شمع****در میان انجمن می‌بایدم تنها نشست
می‌توان در خاکساری یافت اوج اعتبار****آبله شد صاحب افسر، بسکه زیر پا نشست
هر که را سررشتهٔ وضع حیا باشد به دست****می‌تواند چون نگه در دیدهٔ بینا نشست
شعلهٔ شوقت نشد پنهان به فانوس خیال****همچو رنگ این می برون از خلوت مینا نشست
سعی پرواز فنا را، اعتبار دیگر است****رفت گرد ما به جایی کز فلک بالا نشست
تیره‌باطن را چه سود از صحبت روشندلان****صاف نبود زنگ با آیینه‌گر یک جا نشست
ننگ وضع هم بساطیهای مجنون برنداشت****گرد ما شد آب تا در دامن صحرا نشست
شعلهٔ ما را درین بزم آرمیدن مفت نیست****صد تپیدن سوخت تا یک داغ نقش یا نشست
آبرو ذاتی‌ست بیدل ورنه مانند گهر****مهرهٔ گل هم تواند در دل دریا نشست

غزل شمارهٔ 654: جوش‌حرص‌از یأس من‌آخر ز تاب‌وتب نشست

جوش‌حرص‌از یأس من‌آخر ز تاب‌وتب نشست****گرد سودنهای دستم بر سر مطلب نشست
نیست هرکس محرم وضع ادبگاه جمال****برتبسم‌کرد شوخی خط برون لب نشست
مگذرید از راستیها ورنه طبع‌کج خرام****می‌رسد جایی‌که باید بر دم عقرب نشست
طالع دون همتان خفته‌ست در زیر زمین****بر فلک باور ندارم از چنین‌کوکب‌نشست
دوستان باید به یاد آرند تعظیم وفاق****شمع هم در انجمن بعد ازوداع شب نشست
بیش از این بر پیکر بی‌حس مچینید اعتبار****مشت‌خاکی‌گل شدو چون‌خشت‌در قالب‌نشست
شکر عزت هرقدر باشد به جا آوردنی‌ست****بوسه‌د‌اد اول رکاب آن‌کس‌که بر مرکب نشست
روز اول آفرینشها مقام خود شناخت****آفرین بروصف و لعنت بر زبان‌سب‌نشست
انفعال است اینکه بنشاند غبار طبع ظلم****هرکجا تبخاله‌ای‌گل‌کرد شورتب‌نشست
میکشی‌کردیم و آسودیم از تشویش وهم****کرد چندین مذهب از یک‌جرعهٔ مشرب‌نشست
بیدل ازکسب ادب ظلم است بر آزادگی****ناله‌دارد بازی طفلی‌که درمکتب نشست

غزل شمارهٔ 655: تازمستی غنچه برفرق چمن میناشکست

تازمستی غنچه برفرق چمن میناشکست****رنگ ما هم ازترنج جام می صفرا شکست
تنگنای شهر، تاب شهرت سودا نداشت****گرد ما دیوانگان در دامن صحرا شکست
می‌رود بر باد عالم‌گر خموشان دم زنند****رنگ صدگلشن به آه غنچه‌ای تنها شکست
پیچ و تاب موج غیر از انقلاب بحر نیست****چرخ رنگ خویش بامینای مایکجا شکست
صافی وحدت مکدرگشت‌کثرت جلوه‌کرد****موج شد تمثال تا آیینهٔ دریا شکست
کیست دریابد عروج دستگاه بیخودی****رنگ ما طرف‌کلاه ناز پر بالا شکست
موج دریای ندامت امتحان آگهی‌ست****صدمژه یک چشم مالیدن به‌چشم ما شکست
از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش****سنگ تا شد مایل افتادگی مینا شکست
بسکه عالم را به حسن خلق ممنون‌کرده‌ایم****رنگ هم نتواند ازجرأت به روی ما شکست
باغ امکان یک‌گل آغوش فضا پیدا نکرد****رنگها بریکدگرازتنگی این جا شکست
عمرها شد از دعاهای سحر شرمنده‌ام****چین آهی داشتم در دامن شبها شکست
هرزه تاکی پیش پیش بحر باید تاختن****موج ما از شرم‌در دامان‌گوهر پا شکست
پیش ازآن بیدل‌که هستی آشیان پیرا شود****نام ما بال هوس در بیضهٔ عنقا شکست

غزل شمارهٔ 656: در تماشایی‌که باید صد مژه بالا شکست

در تماشایی‌که باید صد مژه بالا شکست****خواب غفلت چون نگه مارا به چشم‌ما شکست
شوق بیتاب و قدم لبریزجوش آبله****تاکجاهابایدم مینا به پر پا شکست
خاک‌گردیدیم و از ذوق طلب فارغ نه‌ایم****نام در پرواز آمد تا پر عنقا شکست
عالمی را حسرت آن لعل درآتش نشاند****موج‌گوهر خار در پیراهن دریا شکست
در خم زلفت چسان فتاد دل‌گردد بلند****این شبستان سرمه‌دانها درگلوی ما شکست
سرکشان بگذار تا گردند پامال غرور****گردن این قوم خواهد بار استغنا شکست
تاکدامین قطره گردد قابل تاج‌گهر****صد حباب اینجا زبی‌مغزی سرخود راشکست
مو خون لاله می‌آید سراسر در نظر****یا دل دیوانه‌ای در دامن صحرا شکست
بی‌تکلف از غبار یاس دلها نگذری****تشنهٔ خون می‌شد هرذره چون مینا شکست
برفریب نسیه نقد خرمیها باختیم****ساغر امروز ما بدمستی فردا شکست
تا لطافت از طبایع رفت شعراز رتبه ماند****مشتری‌گردید سنگ و قیمت‌کالا شکست
بیدل ازبس شوق دل محمل‌کش جولان ماست****خواب مخمل موج زد خاری اگردرپا شکست

غزل شمارهٔ 657: بی‌تو در هرجا دل صبر آزما خواهد شکست

بی‌تو در هرجا دل صبر آزما خواهد شکست****شیشهٔ‌کهسار درگرد صدا خواهد شکست
خار خار حسرت دیدار توفان می‌کند****صدنی‌مژگان‌نگه دردیده‌هاخواهد‌شکست
حیرتی زان جلوه ستازد به میدان خیال****قلب مژگانها همه رو بر قفا خواهد شکست
عقل اگر در بارگاه عشق می‌لافد چه باک****بر در سلطان سر چندین گدا خواهد شکست
شوخی انداز نکهت سیاب بنیادگل است****گرنفس برخویش بالد رنگ ما خواهد شکست
هرکه آمد مشت خاکی بر سر او ریختند****تاکی آخر‌گرد ای ماتم‌سرا خواهد شکست
در شکست آرزوتعمیر چندین آبروست****شبنم‌ایجاداست‌اگر موج هوا خواهدشکست
شور شوق آهنگم از ساز امید و یأس نیست****ناله درکار است دل بشکست یاخواهد شکست
در بیابانی‌که ناپیداست راه و منزلش****می‌رودگرد من از خود ناکجا خواهد شکست
ای نگه در خون نشین و فال‌گستاخی مزن****رنگش ازگل‌کردن موج حیا خواهد شکست
گر جنون از اضطراب دل براندازد نقاب****شورش تمثال من آیینه‌ها خواهد شکست
رازداری در حقیقت خون طاقت خوردن است****شیشهٔ ما بیدل از پاس صدا خواهد شکست

غزل شمارهٔ 658: چون حبابم‌شیشهٔ دل هرکجا خواهد شکست

چون حبابم‌شیشهٔ دل هرکجا خواهد شکست****آن سوی‌نه محفل امکان صدا خواهد شکست
ناتوانی گر به این سامان بساط‌آرا شود****عالمی طرف‌کلاه از رنگ ما خواهد شکست
سعی افسرگر سر ما را ز سودا وانداشت****آبله در دامن تسلیم پا خواهد شکست
صبرکن ای شیشه بر سنگ جفای محتسب****گردن این دشمن عشرت خدا خواهد شکست
از تعصب، جاهلان دین هدا را دشمنند****عاقبت در چنگ‌این‌کوران عصا خواهدشکست
فصل‌گل ارباب تقوا را ز مستی چاره نیست****توبه موج باده خواهدگشت یا خواهد شکست
از تلاش ناتوانان حکم جرأت برده‌اند****رنگ‌ما گر نشکندخود را که‌را خواهدشکست 
بر فسونهای امل مغرور جمعیت مباش****عمر معشوق است و پیمان وفا خواهد شکست
سخت دشوار است منع وحشت آزادگان****سرمه‌گرددکوه اگر رنگ صدا خواهد شکست
دورگردون‌گر به‌کام ما نگرددگو مگرد****ناامیدی هم خمار مدعا خواهد شکست
برگ‌گل ظلم است اگر خواهی بر آتش داشتن****دست بر خونم مزن رنگ حنا خواهد شکست
ما به امید شکست توبه بیدل زنده‌ایم****سخت پرهیزی‌ست‌گر بیمار ما خواهدشکست

غزل شمارهٔ 659: در چمن‌گر طرف دامانت صبا خواهد شکست

در چمن‌گر طرف دامانت صبا خواهد شکست****بررخ هربرگ‌گل رنگ حیا خواهد شکست
کی غبار خاطر هر آسیا خواهد شدن****تخم‌ما چون آبله درزیرپا خواهد شکست
اعتماد مامن دیگر درین وادی کجاست****گرد ما برباد خواهد رفت یا خواهد شکست
اینچنین‌گر شور مستی از لبت‌گل می‌کند****در لب ساغر چوبوی‌گل صدا خواهد شکست
نقش چندین جلوه در جمعیت دل بسته‌اند****بی‌خبر آیینه مشکن رنگها خواهد شکست
ما جنون آوارگان آشفتگی سرمنزلیم****در خم دامان زلفی‌گرد ما خواهد شکست
خواب اسباب جهان رانعمتی جزیأس نیست****میهمانش ناشتا از ناشتا خواهد شکست
جرات ما نیست جزگرد نفس برهم زدن****ناله‌گر تازد همین قلب هوا خواهد شکست
تا دهد گردون مراد خاطر ناشاد ما****دستها ازکلفت بار دعا خواهد شکست
هرکجا گرد کسادیها شود عبرت فروش****دیده نرخ آبروی توتیا خواهد شکست
طبع ما هم ازحوادث رنگ خواهد ریختن****شوخی تمثالگرآیینه را خواهد شکست
کو دماغ جستجوهای‌کنار نیستی****موج ما هم دردل بحربقا خواهد شکست
نیست بنیاد تعلق آنقدر سنگین بنا****این غباروهم را یک پشت پا خواهد شکست
بیدل ازبوی خود است آخرشکست برگ‌گل****بال مارا شوخی پرواز ما خواهد شکست

غزل شمارهٔ 660: ناتوانی گر چنین اعضای ما خواهد شکست

ناتوانی گر چنین اعضای ما خواهد شکست****استخوان‌دریکدگرچون‌بوریاخواهد شکست
حاصل‌دل ، جز ندامت نیست ، از تعمیر جسم****بار این کشتی غرور ناخدا خواهد شکست
هرکجا صبر ضعیفان پای طاقت افشرد****شیشه ها بر یکدگر جهد صدا خواهد شکست
در قفس فریاد خاموشی است ما را چون حباب****شور این آهنگ هم در گوش ما خواهد شکست
تا نگردد عالم از توفان گل یگ جام می****چون خزان صفرای رنگ ما کجا خواهد شکست
باطن هر غنچه بزم شبنمستان حیاسب****از شکست یک د ل اینجا شیشه ها خواهد شکست
سخت در تیمار جسم افتاده‌ای هشیار باش****عاقبت از سعی تعمیر این بنا خواهد شکست
شمع این محفل نمی‌بیند ز خود عاجزتری****موی‌سر بشناش اگرخاری به‌پا خواهد شکست
الرحیلی درکمین ما و من افتاده است****کرد چندین‌کاروان بانگ درا خواهد شکست
گردش صد سال دندان را به سستی می‌کشد****دانهٔ ماگرد چندین آسیا خواهد شکست
حسن وحدت جلوه آفاق را آیینه‌ایم****هر که ا‌ز خود چشم‌پوشد رنگ ما خواهد شکست
بی‌نیازیها محیط آبروی دیگر است****لب به حاجت وامکن رنگ غنا خواهد شکست
نیست غیر از خودسریها سنگ مینای حباب****این سر بی‌مغز را بیدل هوا خواهد شکست

غزل شمارهٔ 661: شیخ تا عزم بر نماز شکست

شیخ تا عزم بر نماز شکست****صد وضو تازه کرد و باز شکست
صوفی افکند بر زمین مسواک****وجد دندان این گراز شکست
شبهه درس تامل من و تست****رنگ تحقیق از امتیاز شکست
عیش سربسته داشت خاموشی****لب‌گشودن طلسم راز شکست
بر زمین تاخت حادثات فلک****به نشیب آمد از فراز شکست
ادب‌آموز بود وضع سپهر****گردن ما خم نیاز شکست
دل خراب اعاده درد است****شیشه را حسرت‌گداز شکست
ناامیدی کلید مطلبهاست****ای بسا در که کرد باز شکست
دستگاه آنقدر نباید چید****آستینی که شد دراز شکست
مطرب این ندامت انجمنیم****نغمهٔ ماست عجز و ساز شکست
بیدل از پیکر خمیده ما****ناتوانی کلاه ناز شکست

غزل شمارهٔ 662: هوس به فتنهٔ صد انجمن نگاه شکست

هوس به فتنهٔ صد انجمن نگاه شکست****ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن****که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود****به چاک جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید****به سنگ سرمه‌ام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم****به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس****هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید****دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم****به آن خمی‌که سراپای من‌کلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازه‌های جام بجاست****به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست****سری‌که فال هوا زد قدم به چاه شکست
به‌گرد عرصهٔ تسلیم خفته‌ای بیدل****تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست

غزل شمارهٔ 663: صفحهٔ دل بی‌خط زخم تو فرد باطلست

صفحهٔ دل بی‌خط زخم تو فرد باطلست****آبرو آیینهٔ ما را ز جوهر حاصلست
گر همه حرف حق است آندم‌که‌گفتی باطلست****هرچه بیرون آمد از لب خارج آهنگ دلست
نیست از دست تو بیرون اختیار صید ما****پنجهٔ رنگین چوگل تا غنچه می‌سازی دلست
در ره تسلیم پر بی‌خانمان افتاده‌ایم****بر سر ما سایه‌ای‌گر هست دست قاتلست
بر سبکباران گرانان را بود سبقت محال****هر قدم زبن‌کاروان بانگ جرس در منزلست
پنبهٔ داغ مرا با حرف راحت‌کار نیست****گر بیاض من خطی پیدا کند درد دلست
آب می‌گردد ز شبنم صبح تا دم می‌زند****سینه‌چاکان را نفس بر لب رساندن مشکلست
صدق‌کیشان را فلک در خاک بنشاند چو تیر****سرو این گلشن به جرم راستی پا در گلست
هیچکس افسردهٔ زندان جمعیت مباد****قطره تا گوهر نمی‌گردد به دریا واصلست
هر طرف مژگان‌گشایی حسرت دل می‌تپد****هر دو عالم‌گرد بال‌افشانی یک بسملست
در وطن هم صاف طینت را ز غربت چاره نیست****گوهر این بحر را گرد یتیمی ساحلست
امتیاز حسن و عشق از شوق‌کامل برده‌اند****می‌رود ازکف دل و در چشم مجنون محملست
نرم‌خویان را نباشد چاره از وضع نیاز****هرکجا آبی‌ست بیدل سوی پستی مایلست

غزل شمارهٔ 664: دل انجمن صد طرب ازیاد وصالست

دل انجمن صد طرب ازیاد وصالست****آبادکن خانهٔ آیینه خیالست
کی فرصت عیش ست درین باغ‌که‌گل را****گر گردش‌رنگ‌است‌همان‌گردش سالست
ای ذره مفرسای به پرواز توهم****خورشید هم از آینه‌داران زوالست
آن مشت غبارم‌که به پرواز تپیدن****در حسرت دامان نسیمم پر و بالست
آیینهٔ‌گل از بغل غنچه جدا نیست****دل‌گر شکند سربسر آغوش وصالست
هرگام به راه طلبت رفته‌ام از خویش****نقش قدمم آینهٔ‌گردش حالست
در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد****چیزی‌که در آیینه توان دید مثالست
شد جوهر نظاره‌ام آیینهٔ حیرت****بالیدگی داغ مه از زخم هلالست
بیدل من وآن دولت بی‌درد سرفقر****کز نسبت او چینی خاموش سفالست

غزل شمارهٔ 665: صورت راحت نفور از مردمان عالمست

صورت راحت نفور از مردمان عالمست****جلوه ننماید بهشت آنجا که جنس آدمست
د‌ر نظر آهنگ حسرت در نفس شور ظلب****ساز بزم زندگانی را همین زیر و بمست
هر دو عالم در غبار وهم توفان می‌کند****از گهر تا موج ، هرجا واشکافی بی‌نمست
سایهٔ خود درس وحشت داده مجنون تو را****چشم اهو را سواد خویش سرمشق رمست
گر حیا گیرد هوس آیینه‌دار آبرو است****چون هوا از هرزه گردی منفعل شد، شبنمست
گرچه پیرم فارغ از انداز شوخی نیستم****قامت خم گشته ام هم چشم ابروی خمست
پادشاهی در طلسم سیر چشمی بسته‌اند****کاسهٔ چشم گدا گر پر شود جام جمست
با فروغ جعواه‌ات نظارگی را تاب‌کو****رنگ گل چون آتش افروزد سپندش شبنمست
در بنای حیرت از حسن تو می‌بینم خلل****خانهٔ آیینه هم برپا به دیوار نمست
تا نفس باقی‌ست ظالم نیست بی‌فکر فساد****گوشه گیر فتنه می‌باشد کمان را تا دمست
شعله هرجا می‌شود سرگرم تعمیر غرور****داغ می‌خندد که همواری بنایی محکمست
نامدا‌ریها گرفتاریست در دام بلا****بیدل انگشت شهان را طوق گردن خاتمست

غزل شمارهٔ 666: با کمال بی‌نقابی پرده‌دارم شیونست

با کمال بی‌نقابی پرده‌دارم شیونست****همچو درد از دل برون جوشیدنم پیراهنست
سجده ریزی دانه را آرایش نشو ونماست****درطریق سرکشها خاک‌گشتن هم فنست
عافیت‌گم‌کردهٔ تا چند خواهی تاختن****هوش اگرداری دماغ جستجویت رهزنست
رهنورد عجز را سعی قدم درکار نیست****شمع را سیرگریبان نیز از خود رفتنست
لاله‌زار دل سراسر موج عبرت می‌زند****هرگل داغی‌که می‌بینی شکافت‌گلخنست
اختیاری نیست‌گردش از نظرها نگذرد****در تماشاگه عبرت چشم ما پرویزنست
وحشتی می‌باید اسباب جنون آماده است****صد گریبان‌چاکی‌ات موقوف چین دامنست
چشم برهم نه اگرآسوده خواهی زیستن****در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشنست
خوشه‌پردازی نمی‌ارزد به تشویش درو****زندگی نذر عزیزان گر دماغ مردنست
بیدل از بس در شکنج لاغری فرسوده‌ایم****ناله و داغ دل خون‌گشته طوق وگردنست

غزل شمارهٔ 667: در جهان عجز طاقت پیشگی‌گردن زنست

در جهان عجز طاقت پیشگی‌گردن زنست****شمع را از استقامت خون خود درگردنست
ذوق عشرت می‌دهد اجزای جمعیت به باد****گر به دلتنگی بسازد غنچهٔ ماگلشنست
هرکه رفت از خود به داغی تازه‌ام ممتازکرد****آتش این‌کاروانها جمله بر جان منست
جنبشم از جا برد مشکل‌که همچون بیستون****پای خواب‌آلود من سنگ گران در دامنست
پیش پای خویش از غفلت نمی‌بینم چو شمع****گرچه برم عالم ازفیض ناگاهم روشنست
بی‌ریاضت ره به چشم خلق نتوان یافتن****دانه بعد از آردگشتن قابل پرویزنست
سوختم صدرنگ تا یک داغ راحت دیده‌ام****پیکر افسرده‌ام خاکستر صد گلخنست
همچنان‌کز شیر باشد پرورش اطفال را****شعله‌ها در پنبهٔ داغ دلم پروردنست
اشک مجنونم زبان درد من فهمیدنی‌ست****در چکیدنها مژه تا دامنم یک شیونست
مهر عشق از روی دلهاگر براندازد نقاب****باطن هر ذره از چندین تپش آبستنست
هرقدر عریان شوم فال نقابی می‌زنم****چون شکست دل هجوم ناله‌ام پیراهنست
معنی سوزی‌ست بیدل صورت آسایشم****جامهٔ احرام آتش پنبهٔ داغ منست

غزل شمارهٔ 668: درخور غفلت نگاهی رونق ما و منست

درخور غفلت نگاهی رونق ما و منست****خانه تاریک است اگر شمع تأمل روشنست
چیست نقد شعله غیرز سعی خاکستر شدن****سال و ماه زندگانی مدت جان‌کندنست
دل به سعی‌گریهٔ سرشار روشن‌کرده‌ایم****این چراغ بیکسی را اشک حسرت روغنست
خامکار الفت داغ محبت نیستم****همچوآتش سوختن از پیکر من روشنست
ساغر عشرتگه می‌گیرد که در بزم بهار****همچو مینا شاخ‌گل امروز خون درگردنست
ننگ تصویریم از ما، جرأت جولان مخواه****اینقدرها بس‌که پای ما برون دامنست
هیچکس بر معنی مکتوب شوق‌آگاه نیست****ورنه جای نامه پیش یارما را خواندنست
نور بینش جمله صرف عیب‌پوشی‌کرده‌ایم****شوخی نظارهٔ ما تار چشم سوزنست
طبع روشنیم دهد از دست ربط خامشی****ازپی حبس نفس آیینه حصن آهنست
بشکنم دل تا شوم با رمزتحقیق آشنا****شخص هم عکس است تا آیینه دردست منست
ضبط بیباکی‌ست درکیش جنون ترک ادب****بی‌گریبان دست من پای برون از دامنست
جزتأمل نیست بیدل مانع شوق طلب****رشتهٔ این ره اگر داردگره استادنست

غزل شمارهٔ 669: فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست

فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست****ما همه بیچاره‌ایم و چاره ما مردنست
صبح‌گر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چید****خاک ما را هم بساطی برهوا گستردنست
بسکه در باغ سان تنگ است جای انساط****رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست
شیشهٔ ساعن سال ومه ندارد دم زدن****عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست
طاس‌گردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس****در بساط ما امید باختن هم بردنست
محرم بحراز شکست قطره می‌لرزد چو موج****خصم رحمت زیستن دلهای خلق آزردنست
جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک****زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست
امتحان در هر چه کوشد خالی از تشویش نیست****بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست
بر تغافل زن ز اصلاح شکست‌کار دل****موی چینی بیش وکم شایستهٔ نستردنست
جرات افشای راز عشق بیدل سهل نیست****تا چکد یک‌اشک مژگانها به‌خون افشردنست

غزل شمارهٔ 670: فردوس دل اسیر خیال تو بودنست

فردوس دل اسیر خیال تو بودنست****عید نگاه چشم به رویت گشودنست
شادم به هجر هم که به این یک دم انتظار****حرف لب توام ز تمنا شنودنست
معراج آرزوی دو عالم حضور من****یک سجده‌وار جبهه به پای تو سودنست
یاد فنا مرا به خیال تو داغ کرد****آه از پری که شیشه به سنگ آزمودنست
آسان مگیر، دیدن تمثال ما و من****زنگ نفس ز آینهٔ دل زدودنست
سرها فتاده است دین ره به هر قدم****از شرم پیش پا مژه‌ای خم نمودنست
داغ فشار غفلت ما هیچکس مباد****چشمی گشوده‌ایم‌که ننگ غنودنست
این است اگر حقیقت اقبال ناکسی****درحق ما عقوبت نفرین ستودنست
در دفتر محاسبهٔ اعتبار ما****بر هیچ یک دو صفر دگر هم فزودنست
بیدل غبار ما ز چه دامن جدا فتاد****بر باد رفته‌ایم و همان دست سودنست

غزل شمارهٔ 671: نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست

نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست****بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن****درکوچه‌های زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگی‌اش نام کرده‌اند****چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه****چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او****کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد****اشک گهر زیان‌زده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست****خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری****اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ****خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمی‌دکه شش جهتش گرد وحشت است****دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمی‌شوی****ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعی‌که امل آبیار اوست****بی‌برگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست

غزل شمارهٔ 672: پیوستگی به حق ز دو عالم بریدنست

پیوستگی به حق ز دو عالم بریدنست****دیدار دوست هستی خود را ندیدنست
آزادگی کزوست مباهات عافیت****دل را زحکم حرص وهوا واخریدنست
پرواز سایه جز به سر بام مهر نیست****از خود رمیدن تو، به حق آرمیدنست
چون موج‌کوشش نفس ما درتن محیط****رخت شکست خویش به ساحل‌کشیدنست
پامال غارت نفس سرد یأس نیست****صبح مراد ما که‌گلش نادمیدنست
بر هرچه دیده واکنی از خویش رفته‌گیر****افسانه‌وار دیدن عالم شنیدنست
تا حرص آب و دانه به دامت نیفکند****عنقا صفت به قاف قناعت خزیدنست
گر بوالهوس به بزم خموشان نفش‌کشد****همچون خروس بی‌محلش سر بریدنست
امشب ز بس‌که هرزه زبانست شمع آه****کارم چوگاز تا به سحر لب‌گزیدنست
آرام در طریقت ما نیست غیرمرگ****هنگامه گرم‌ساز نفسها تپیدنست
ما را به رنگ شمع درعافیت زدن****از چشم خود همین دو سه اشکی چکیدنست
سعی قدم‌کجا وطریق فناکجا****بیدل به خنجرنفس این ره بریدنست

غزل شمارهٔ 673: از میانش مو به موی ناتوانان جستجوست

از میانش مو به موی ناتوانان جستجوست****از دهانش تا دهان ذره محوگفتگوست
در دلش میل جفا نقش است بر لوح نگین****درلبش حرف وفا بیرون طبع غنچه‌بوست
خلق‌گردان یک سرتسلیم کو فقر و چه جاه****موچوبالد پشم باشد پشم چون بالید موست
خواه دا‌غ حیرت خود، خواه محو رنگ غیر****دیدهٔ ما هرچه هست آیینهٔ دیدار اوست
در خرابات حقیقت هیچ کار افتاده‌ایم****پای‌ما پای‌خم است‌و دست‌ما دست‌سبوست
بسکه نقش امتیاز از صفحهٔ ما شسته‌اند****ساده چون زانوست‌گرآیینه با ما روبروست
ذکر تیغت در میان آمد دل ما داغ شد****تشنگان را یاد آب آتش‌فروز آرزوست
شوخی جوهرگریبان می‌درد آیینه را****خار در پیراهن هرگل‌که بینی بوی اوست
با قناعت ساز اگر حسرت‌پرست راحتی****بالش آرام گوهر قطره‌واری آبروست
اشک اگر افسرد رنگ نالهٔ ما نشکند****سروگلزار خیالت بی‌نیاز آب جوست
شعلهٔ داغی به‌کام دل دمی روشن نشد****لالهٔ باغ جنون ما چراغ چارسوست
عمرها در یاد آن‌گیسو به خود پیچیده‌ایم****گر همه ازپیکرما سایه بالد مشکبوست
شکوهٔ‌خوبان مکن بیدل‌که‌در اقلیم‌حسن****رسم وآیین جفا خاصیت روی نکوست

غزل شمارهٔ 674: بسکه مستان را به قدر میکشیها آبروست

بسکه مستان را به قدر میکشیها آبروست****می‌زند پهلو به‌گردون هرکه بر دوشش سبوست
هر دلی‌کز غم نگردد آب پیکانست و بس****هرسری‌کز شور سودا نشئه نپذیردکدوست
از شکست دل به جای نازکی خوابیده‌ایم****بر سر آواز چینی سایهٔ دیوار موست
برنمی‌آید بجز هیچ از معمای حباب****لفظ‌ماگر واشکافی‌معنی‌حرف مگوست
در دل هر ذره چون خورشید توفان‌کرده‌ایم****هرکجا آیینه‌ای یابند با ما روبروست
ماجرای عرض ما نشنیده می‌باید شنید****گفتگوی ناتوانان ناتوانی گفتگوست
جیب‌هستی‌چون‌سحر غارتگر چاک‌است‌و بس****رشتهٔ آمال ما بیهوده دربند رفوست
بسکه در راهت‌عرقریز خجالت مرده‌ایم****گر ز خاک ما تیمم آب بردارد وضوست
چون نگین ازمعنی تحقیق خود آگه نی‌م****اینقدردانم‌که‌نقش جبههٔ من نام‌اوست
برق جوشیده‌ست هرجا گریه‌ای سرکرده‌ام****باکمال‌خاکبازی‌طفل‌اشکم‌شعله خوست
تا به‌خود جنبد نفس صد رنگ حسرت می‌کشم****درکف اندیشه جسم‌ناتوانم‌کلک موست
چون‌گهر عزت‌فروش سخت‌جانیها نی‌ام****همچودریادرخورعرض‌گدازم آبروست
فکر نازک‌گشت بیدل مانع آسایشم****در بساط دیده اینجا دور باش خواب موست

غزل شمارهٔ 675: نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست

نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست****روز و شب گرداب را ازموج خنجر برگلوست
در تماشایی که ما را بار جرات داده‌اند****آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست
جادهٔ کج رهروان را سر خط جانکاهی‌ست****باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست
آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است****وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست
بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد****آینه بی‌حسن نتوان یافتن تا ساده‌روست
حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوه‌گر****در دل سنگ آنچه می‌بینی شرر در غنچه بوست
غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست****چون رگ یاقوت اینجا ریشه درخون نموست
بی‌فنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید****آینه گر خاک‌کردد با دو عالم روبروست
در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست****نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست
خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن****آبروی مزرع ما برق استغنای اوست
غفلت ما پرده‌دار عیب بینایی خوشست****چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست
چون زبان خامه بیدل درکف استاد عشق****باکمال نکته‌سنجی بیخبر از گفتگوست

غزل شمارهٔ 676: شوخی که جهان گرد جنون نظر اوست

شوخی که جهان گرد جنون نظر اوست****از آینه تاکنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است****نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا****از هرچه خبر یافته‌ای بیخبر اوست
هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است****هر رنگ‌که داری به نظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش****این جامهٔ رنگی که تو داری به بر اوست
دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان کرد****بنگی‌ست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال به غیر از اثر شخص چه دارد****خوش باش‌که خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش****جام می رنگی‌که پری شیشه‌گر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل****خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش عیار من موهوم مگیرید****دستی‌که به خود حلقه‌کنم درکمر اوست
بیدل مگذر از سر زانوی قناعت****این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست

غزل شمارهٔ 677: بزم پیری‌کزقد خم‌گشتهٔ ما چنگ اوست

بزم پیری‌کزقد خم‌گشتهٔ ما چنگ اوست****برق آه ناامیدی شو؟ی آهنگ اوست
دل‌به‌وحشت نه‌که چرخ سفله‌فرصت‌دشمن است****روز و شب‌یک‌جنبش‌مژگان‌چشم‌تنگ اوست
وادی عجزی به پای بیخودی طی‌کرده‌ام****کزنفس تا ناله‌گشتن عرض صد فرسنگ اوست
بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل****شورش‌دریای‌امکان‌یک‌شکست‌رنگ اوست
نسبت خاصی‌ست محو شعلهٔ دیدار را****حیرتی دارم‌که گر آیینه گردم ننگ اوست
دل عبث دربند تمکین خون طاقت می‌خورد****ای‌خوش آن‌مینا کهٔاد استقامت‌سنگ اوست
صافدل هرگز غبار خویش ننماید به‌کس****آنچه درآیینهٔ روشن نبینی زنگ اوست
دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دویی‌ست****هجر و وصلی نیست اینجا پردهٔ نیرنگ اوست
عضو عضوم را خیالش مرغ دست‌آموزکرد****گرکند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست
نیست جای عشق بیدل مسند فرزانگی****این شهنشاهی‌ست‌کز داغ‌جنون او رنگ اوست

غزل شمارهٔ 678: بسکه اجزایم چمن‌پروردهٔ نیرنگ اوست

بسکه اجزایم چمن‌پروردهٔ نیرنگ اوست****گرهمه خونم به‌جوش شوخی آید رنگ اوست
کوه تمکینش بود هرجا بساط‌آرای ناز****نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست
جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض****هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست
عشق آزادست اما در طلسم ما و من****آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست
بی‌محبت زندگانی نیست جز ننگ عدم****خاک‌کن برفرق آن سازی‌که بی‌آهنگ اوست
جذبهٔ عشقت شرار از سنگ می‌آرد برون****من به‌این وحشت‌گر از خود برنیایم‌ننگ اوست
عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی می‌برد****آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست
حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح****خلوت آیینهٔ ما عرصه‌گاه جنگ اوست
بر دلم افسون بی‌دردی مخوان ای عافیت****شیشه‌ای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست
کیست زین‌گلشن به رنگ وبوی معنی وارسد****غنچه‌هم بیدل نمی‌داند چه‌گل در چنگ اوست

غزل شمارهٔ 679: شهید خنده زخمم که تیغ همدم اوست

شهید خنده زخمم که تیغ همدم اوست****کباب گلشن داغم که شعله شبنم اوست
شکار ناز غزالی‌ست ناتوان دل من****که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست
تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی****از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست
به برق تیغ تو نازم‌که در بهار خیال****هزار صبح تجلی مقابل دم اوست
چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل****که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست
ز تنگی دلم اندیشه می‌تپد در خون****چگونه محشر غم در فضای مبهم اوست
بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است****نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست
شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت****که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست
هوای الفت بیگانه مشربی داریم****قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست
بهشت خرمی ماست مجمع امکان****ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست
به چشم کم منگر بیدل ستمزده را****که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست

غزل شمارهٔ 680: غزال امن که الفت خیال مبهم است

غزال امن که الفت خیال مبهم است****به هرکجا نفسی گرد می‌کند رم اوست
امل کجاست گر از فرصت آگهی باشد****قصور فطرت ما بیش فهمی کم اوست
حساب ملک بقا، با فنا نیاید راست****به عالمی که غبار تو نیست عالم اوست
ز فیض ظاهر امکان سراغ امن مخواه****که صبح عافیت خلق رفتهٔ دم اوست
درین بساط جنون شوکتان عریانی****شکسته‌اند کلاهی که آسمان خم اوست
غرور راست نیاید به قامت پیری****شکستگی‌ست نگینی که باب خاتم اوست
علاج کوری دل کن که در قلمرو رنگ****به هر کجا نظری هست جلوه توأم اوست
سراغ کعبه بیرنگیی دلم خون کرد****که درگداز دو عالم زلال زمزم اوست
مروّت آب شد ازشرم چشم قربانی****که عید عشرت آفاق در محرم اوست
کسی به صید نگاهت چه سحر پردازد****که عکس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست
به سینه عاشق بیدل جراحتی دارد****که یادکاوش مژگان یار مرهم اوست

غزل شمارهٔ 681: قصر غناکه عالم تحقیق نام اوست

قصر غناکه عالم تحقیق نام اوست****دا‌من ز خویش بر زدنی سیر بام اوست
هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار****عالم نگین‌تراشی سودای نام اوست
پر انتظار نامه‌بران هوس مکش****خود را به خود دمی که رساندی پیام اوست
وحشت ز غیر خاطر ما جمع‌کرده است****از خود رمیدنی که نداریم رام اوست
آه از ستمکشی که درین صیدگاه وهم****عمری به خود تنید ونفهمید دام اوست
تا چند ناز ا‌نجمن‌آرایی غرور****ای غافل از حیا عرق ما به جام اوست
جز مرگ نیست چاره آفاق زندگی****چون زحم شیشه‌ای که‌گداز التیام‌اوست
بر هرچه واکنی مژه بی‌انفعال نیست****خوابی ست آگهی که جهان احتلام اوست
شرع یقین دمی که دهد فتوی حضور****عین سواست آنچه حلال و حرام اوست
شرط نماز عشق به ارکان نمی‌کشد****کونین و یک محرف همت سلام اوست
ای فتنه قامت این چه غرور است در سرت****تیغی کشیده‌ای که قیامت نیام اوست
فرداست کز مزار من آیینه می‌دمد****خاکم چمن دماغ کمین خرام اوست
افسانه خیال به پایان نمی‌رسد****عالم تمام یک سخن ناتمام اوست
بیدل زبان پردهٔ تحقیق نازک است****آهسنه گوش نه که خموشی کلام اوست

غزل شمارهٔ 682: عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست

عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست****تا ذره‌ای که می‌رمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوت‌سرای چشم****بیرون رو، ای نگاه که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست****آزاده بیدلی‌که همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود****تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله، دل به غلط پی نمی‌برد****زین دشت هرچه‌گرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم****کاین هفت‌عرصه یک کف بی‌دستگاه اوست
در وادیی که حسرت ما، آب می‌خورد****موج نگاه تشنه هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه می‌کند****سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
ته‌جرعهٔ شراب غروری است عجز ما****رنگ شکسته سایهٔ طرف کلاه اوست
دلدار تا تو رفته‌ای از خود رسیده است****بیدل‌گذشتنی که همین شاهراه اوست

غزل شمارهٔ 683: کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست

کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست****هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
دل را برون زخود همه یک‌گام رفتنی‌ست****گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت ز بس رساست****گرد شکسته نیز درتن ره‌کلاه اوست
ای بی‌خبر ز صافدلان احتراز چیست****زنگی‌ست آنکه آینه روز سیاه اوست
تا راه عافیت سپری مشق عجزکن****آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ریشه‌کاریِ دل وحشت ثمر مپرس****هرجا، ز خود برآمده‌ای هست آه اوست
زان دم‌که مه به نسبت رویت مقابل است****باریکی هلال لب عذرخواه اوست
مشکل‌که دل شکیبد از آیینه‌داریش****خورشید هم ز هاله‌پرستان ماه اوست
حسرت شهیدی‌ام به هوس داغ کرده است****در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست
امشب عیار حسرت بیدل گرفته‌ایم****هر اشک بوته‌ای زگداز نگاه اوست

غزل شمارهٔ 684: بسکه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زیرپوست

بسکه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زیرپوست****رنگ خونم نیست بی‌چاک‌گریبان زیرپوست
در جگر هر قطرهٔ خونم شرار دیگر است****کرده‌ام از شعلهٔ شوقت چراغان زیر پوست
می‌روم چون آبله مژگان خاری ترکنم****در رهت تا چند دزدم چشم‌گریان زیر پوست
در هوای نشتر مژگان خواب‌آلوده‌ای****موج‌خونم شد رگ خواب پریشان زیرپوست
عاشقان در حسرت دیدار سامان کرده‌اند****پردهٔ‌چشمی‌که دارد شور توفان زیر پوست
از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق****چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست
شمع راکی پردهٔ فانوس حایل می‌شود****مغزگرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست
چون حباب ازپیکرحیرت سرشت ما مپرس****نقش‌ما یک‌پرده عریان‌است پنهان زیر پوست
از تماشای دل صد پاره‌ام غافل مباش****برگ برگ این چمن دردگلستان زیرپوست
تا مرا در عالم صورت مقید کرده‌اند****زندگی درکسوت‌نبض است نالان زیر پوست
فخر و ننگی می‌فروشد ظاهر ما ورنه نیست****غیر مشت‌خون چه‌انسان و چه‌حیوان‌زیر پوست
عیب ما بی‌پرده است ازکسوت افلاس ما****نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست
ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن****بیشتر خونهای‌فاسد راست‌جولان‌زیر پوست
خرقه بر اهل حسد آیینهٔ رسوایی‌ست****کی تواندگشت بیدل مار پنهان زیر پوست

غزل شمارهٔ 685: بسکه رازعجز ما بالید پنهان زیرپوست

بسکه رازعجز ما بالید پنهان زیرپوست****یک قلم چون آبله‌گشتیم عریان زیرپوست
گرشکست رنگ ما دیدی ز حال مپرس****نامهٔ مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست
نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن****زندگانی عالمی راکرد زندان زیر پوست
تا نگردد قاتل ما جز به‌گلچینی سمر****همچوگل خون‌بحل‌گردیم سامانزیر پوست
ناله‌ها در پردهٔ ساز جنون دزدیده‌ایم****خفته شیر بیشهٔ ما را نیستان زیرپوست
جیب ما چون غنچه آخربال صحرا می‌کشد****بر سر ما سایه افکنده است دامان زیرپوست
خلوت راز است چشمی‌کز تماشا دوختیم****عین یوسف شد نگاه پیرکنعان زیرپوست
از نقاب غنچه رنگ شور بلبل می‌چکد****شیشه دارد خون عیش می‌پرستان زیرپوست
ساز هستی پرده‌دارد شوخیی در دست و بس****هرکه بینی ناله‌ای‌کرده‌ست پنهان زیر پوست
همچو نارم عقده‌ای ازکار دل تا واشود****سرخ‌کردم هم به خو سعی دندان زیر پوست
گفتم آفتهای‌امکان زیرگردون است و بس****زندگی‌نالید وگفت این‌جمله‌توفان‌زیر پوست
بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیده‌اند****درهم ماهی‌ست ایتجا همچو همیان زیر پوست
عضو عضوم حسرت دیدار می‌آرد به بار****نخل بادمم سراپا چشم حیران زیر پوست
هیچ‌کس آتش نزد بر صفحهٔ بیحاصلم****ورنه من‌هم‌داشتم بیدل چراغان‌زیر پوست

غزل شمارهٔ 686: سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست

سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست****شمع‌تصویریم‌و اشک‌ما چکیدن آرزوست
بسمل‌تسلیم هستی طاقت‌کوشش نداشت****آن که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی می‌زند هرکس به امید فنا****تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سر‌کسوت شوق جنون خیزم چو صبح****تا گریبان نقش می‌بندم دریدن آرزوست
جلوه‌ای سرکن که بربندم طلسم حیرتی****ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان زیستن****حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسه‌گاه زندگی از نقد جمعیت تهی‌ست****خاک می‌باید شدن گر آرمیدن آرزوست
آتشی‌کو، تا سپندم ترک خودداری کند****ناله‌واری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت****ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاج‌تشنهٔ دیدار نیست****دیده‌ها چندان‌که محو اوست دیدن آرزوست

غزل شمارهٔ 687: اوج جاه آثارش از اجزای مهمل ریخته‌ست

اوج جاه آثارش از اجزای مهمل ریخته‌ست****خار و خس‌ازبس فراهم‌گشته این‌تل ریخته‌ست
صورت کار جهان بی‌بقا فهمیدنی‌ست****رنگ بنیادی‌که می‌ریزند اول ریخته‌ست
چشم‌کو تا از سواد فقر آگاهش‌کنند****شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریخته‌ست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت****رشته‌های تابدار اکثر به مغزل ریخته‌ست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست****ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریخته‌ست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد****کس چه‌سازد ماده‌ای‌اعلا به‌اسفل ریخته‌ست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی****طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریخته‌ست
جسم وجان تهمت‌پرست ظاهر و مظهر نبود****آگهی بر ما غبار چشم احول ریخته‌ست
تا خمش‌بودیم وحدت‌گردی‌ازکثرت‌نداشت****لب‌گشودن مجمل ما را مفصل ریخته‌ست
گرد غفلت رفته‌اند ازکارگاه بوریا****این‌سیاهی بیشتر بر خواب‌مخمل ریخته‌ست
تا توانایی‌ست اینجا دست ناگیراکراست****نقد این‌راحت قضا درپنجهٔ شل ریخته‌ست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم****وضع همواری جبین ما ز صندل ریخته‌ست

غزل شمارهٔ 688: به‌دست و تیغ‌کسی خون من حنابسته‌ست

به‌دست و تیغ‌کسی خون من حنابسته‌ست****به حیرتم‌که عجب تهمت بجا بسته‌ست
ز جیب ناز خطش سر برون نمی‌آرد****ز بسکه عهد به خلوتگه حیا بسته‌ست
زه قبای بتی غنچه‌کرد دلها را****که حسنش ازرگ‌گل بند بر قبا بسته‌ست
غبار من همه تن بال حسرت است اما****ادب همان ره پرواز مدعا بسته‌ست
به وادی طلبت نارسایی عجزیم****که هرکه رفته زخود خویش را به‌ما بسته‌ست
امیدهاست که جز سجده‌ام نفرماید****کسی‌که خاصیت عجز برگیا بسته‌ست
تن از بساط حریرم چه‌گونه بندد طرف****که دل به سلسلهٔ نقش بوریا بسته‌ست
نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم****که حیرت از مژه‌ام بال بر قفابسته‌ست
گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم****که‌نقش هستی من بی‌نفس چرا بسته‌ست
مگربه آتش دل التجا برم چوسپند****که بی‌زبانم وکارم به ناله وابسته‌ست
چو شمع تا به فنا هیچ‌جا نیاسایم****مرا سری‌ست‌که احرام نقش پا بسته‌ست
مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد****گه بیدل اینهمه‌مضمون دلگشا بسته‌ست

غزل شمارهٔ 689: چنین‌که نیک وبد ما به عجزوابسته‌ست

چنین‌که نیک وبد ما به عجزوابسته‌ست****قضا به دست حنا بسته نقش ما بسته‌ست
به قدرناله مگرزین قفس برون آییم****وگرنه بال به خون خفته است وپا بسته‌ست
چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری****زدست عجزکه ما را به پای ما بسته‌ست
بهاربوسه به پای تو داد و خون‌گردید****نگه تصور رنگینی حنا بسته‌ست
کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش****دلی شکسته اگر صورت صدا بسته‌ست
درین دو هفته‌که در قید جسم مجبوری****گشاده‌گیر در اختیار یا بسته‌ست
به‌کعبه می‌کشم از دیر محمل اوهام****نفس به دوش من ناتوان چها بسته‌ست
دلم زکلفت جرم نکرده‌گشت سیاه****غبار آینه‌ام زنگهای نابسته‌ست
به ذوق عافیت آن به که هیچ ننمایی****کف غباری وآیینه بر هوا بسته‌ست
حریف نسخهٔ افتادگی نه‌ای ورنه****هزارآبله مضمون نقش پا بسته‌ست
چو موج هرزه تلاش‌کنار عافیتیم****شکست دل‌کمر ما هزار جا بسته‌ست
چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل****که تا نگاه‌کنی محمل دعا بسته‌ست

غزل شمارهٔ 690: دل در قدم آبله پایان‌که شکسته‌ست

دل در قدم آبله پایان‌که شکسته‌ست****این‌شیشه به‌هرکوه‌و بیابان‌که شکسته‌ست
جز صبر به آفات قضا چاره نشاید****در ناخن تدبیر نیستان‌که شکسته‌ست
با سختی ایام درشتی مفروشید****ای‌بیخبران سنگ به دندان‌که شکسته‌ست
گر ناز ندارد سر سوتش غبارم****دامان تو، ای سرو خرامان‌که شکسته‌ست
هر سو چمن‌آرایی نازی‌ست درین باغ****آیینه به این رنگ گل‌افشان‌که شکسته‌ست
گل بی‌تپشی نیست جگرداری رنگش****جز خنده بر این‌زخم نمکدان‌که شکسته‌ست
گرعجز عنان‌گیر ز خود رفتن من نیست****رنگم چوگل‌شمع پریشان‌که شکسته‌ست
با چاک جگر بایدم ازخویش برون جست****چون‌صبح‌به‌رویم در زندان‌که شکسته‌ست
کر موج ندارد تب وتاب نم اشکم****در چشم‌محیط این‌همه‌مژگان‌که شکسته‌ست
عم‌ری‌ست جنون‌می‌کنم از خجلت افلاس****دستی‌که ندارم به گریبان‌که شکسته‌ست
هر ذره جنون چشمی از دیدهٔ آهوست****آیینهٔ مجنون به بیابان‌که شکسته‌ست
بیدل نفسی چند فضولی‌کن وبگذر****بر خوان‌کریمان دل مهمان‌که شکسته‌ست

غزل شمارهٔ 691: گردباد امروز در صحرا قیامت کاشته‌ست

گردباد امروز در صحرا قیامت کاشته‌ست****موی مجنون بی‌سر و پاگردنی افراشته‌ست
چون سحرگرد نفس بر آسمانها برده‌ایم****بی‌طنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشته‌ست
در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت****مصلحت‌بینی‌که ما را جز به ما نگماشته‌ست
تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس****چشم‌مخموری دربن‌وس‌برانه‌نرگس کاشته‌ست
سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل****این‌خط موهوم یکسر نقطهٔ شک داشته‌ست
قطره‌ای بودم .ولی از جسم خاکی بسته‌ام****فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشته‌ست
باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم****طرفه‌تر این کادمی خود را کسی پنداشته‌ست
ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت****عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشته‌ست
جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی****تنگی این‌عرصه در دل جای‌دل نگذاشته‌ست

غزل شمارهٔ 692: سخت جانی از من محزون که باور داشته‌ست

سخت جانی از من محزون که باور داشته‌ست****زندگانی بی تو این مقدار لنگر داشته‌ست
خار خار موج در خونم قیامت می‌کند****خنجر نازت‌نمی‌دانم چه‌جوهر داشته‌ست
بر رهت چون نقش پا از من صدایی برنخاست****پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشته‌ست
حسرت مستان این بزم از فضولی می‌کشم****شرم‌اگر باشد عرق‌هم می به‌ساغر داشته‌ست
بزمها از رشتهٔ شمعی‌ست لبریز فروغ****اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشته‌ست
پروازها جمع است در مژگان من****گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشته‌ست
؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من****پنجهٔ بیکار هم خاریدن سر داشته‌ست
نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا****خانهٔ زنجیر یکسر حلقهٔ در داشته‌ست
دست بر هم سودن ما آبله آورد بار****چون‌صدف بیحاصلی‌ها نیزگوهر داشته‌ست
چون تریا پا به‌گردون سوده‌ایم از عاجزی****آبله ز خاک ما را تاکجا برداشته‌ست
دل مصفاکن جهان تسخیری آن مقدار نیست****آینه صیقل زدن ملک سکندر داشته‌ست
بیدل ا‌ز خورشید عالمتاب باید وارسید****یک دل روشن چراغ هفت‌کشور داشته‌ست

غزل شمارهٔ 693: تنها نه ذره دقت اظهار داشته‌ست

تنها نه ذره دقت اظهار داشته‌ست****خورشید نیز آینه درکار داشته‌ست
دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ****گوهر شکست و آینه زنگار داشته‌ست
تنزیه در صنایع آثار دهر نیست****این شیشه‌گر حقیقت گل کار داشته‌ست
در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتی‌ست****قانون درد دل چقدر تار داشته‌ست
آگاه نیست هیچ‌کس از نشئهٔ حضور****حیرت هزار ساغر سرشار داشته‌ست
نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست****آیینه هرچه دارد از آن عار داشته‌ست
ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست****هوشی که‌سایه را که‌نگونسار داشته‌ست
قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز****گویا سراغی از در دلدار داشته‌ست
هرچند داغ‌گشت دل و دیده خون‌گریست****آگه نشدکه عشق چه آزار داشته‌ست
بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن****کاین نوغزل چه‌صنعت اسرار داشته‌ست

غزل شمارهٔ 694: عجز ما چندین غبار از هرکمین برداشته‌ست

عجز ما چندین غبار از هرکمین برداشته‌ست****آ‌سمان را هم که می‌بینی زمین برداشته‌ست
حق سعی ریشه بسیار است بر نخل بلند****پای درگل رفته ما را اینچنین برداشته‌ست
کوشش بیهوده خلقی را به کلفت غوطه داد****موج در خورد تلاش از بحر، چین برداشته‌ست
تا نفس زد تخم خواب ریشه‌ها گردید تلخ****دل جهانی را به فریاد حزین برداشته‌ست
برحلاوت دوستان یک چشم عبرت وا نکرد****این همه زخمی که موم از انگبین برداشته‌ست
بیش ازین تاب گرانیهای دل مقدور نیست****ناله دارد کوه تا نامم نگین برداشته‌ست
بی‌گرانی نیست تکلیفی که دارد سرنوشت****پشت ابرو هم خم از بار جبین برداشته‌ست
سعی ما چون شمع رفت آخر به تاراج عرق****نخل باغ ناتوانیها همین برداشته‌ست
سایه بودیم این زمان خورشید گردونیم و بس****نیستی ما را چه مقدار از زمین برداشته‌ست
بیدل از افلاس ما رز جنون پوشیده نیست****دست کوته تا گریبان آستین برداشته‌ست

غزل شمارهٔ 695: جایی‌که مرگ شهرت انجام داشته‌ست

جایی‌که مرگ شهرت انجام داشته‌ست****لوح مزار هم به نگین نام داشته‌ست
یاران تأملی‌که درتن عبرت انجمن****چینی مو نهفته چه پیغام داشته‌ست
غیر از ادای حق عدم چیست زندگی****بیش وکم نفس همه یک وام داشته‌ست
راحت درین قلمرو از آثار هوش نیست****خوابیده است اگرکسی آرام داشته‌ست
دل در خم‌کمند نفس ناله می‌کند****ما راگمان گه زلف بتان دام داشته‌ست
موی سفیدکم‌کمت از هوش می‌برد****پیری قماش جامهٔ احرام داشته‌ست
در هر سر آتش دگر ست از هوای دل****یک خانه آینه چقدر بام داشته‌ست
هرجا خرام خوش نگهان‌گرد ناز بیخت****تا چشم نقش پا گل بادام داشته‌ست
بخت سیاه رونق بازارکس مباد****در روز نیز سایه همین شام داشته‌ست
دل تیره به‌که چشم ندوزد به خوب و زشت****تا صیقلی‌ست آینه ابرام داشته‌ست
قدر سخن بلندکن از مشق خامشی****حرف نگفته معنی الهام داشته‌ست
از هر خمی‌که جوش معانی بلند شد****بیدل به‌گردش قلمت جام داشته‌ست

غزل شمارهٔ 696: صاحب خلق حسن گلها به دامن داشته‌ست

صاحب خلق حسن گلها به دامن داشته‌ست****چرب و نرمی درطبایع آب و روغن داشته‌ست
با دل جمع آشنا شو از پریشانی برآ****در بهار نادمیدن دانه خرمن داشته‌ست
وصل‌خواهی زینهار از فکر راحت قطع کن****وادی عشاق منزل نام رهزن داشته‌ست
بی‌نشانی همتان از هرچه‌گویی برترند****منظر این شاهبازان یک نشیمن داشته‌ست
آفت جانکاه دارد برگ و ساز اعتبار****شمع از پهلوی چرب خویش دشمن داشته‌ست
زیرگردون سود و سودای همه با گردش است****این دکان سنگ ترازو در فلاخن داشته‌ست
داغم از زیر و بم ساز خیال آهنگ عشق****هم خودش‌می‌فهمدآن‌حرفی‌که‌با من‌داشته‌ست
کاروان عمر را یک نقش پا دنباله نیست****شوخی رفتار ما، بی‌رشته سوزن داشته‌ست
چیست مغروری ز فکرخویش غافل زبستن****ازگریبان آنکه سر برداشت گردن داشته‌ست
جا‌ن‌کنی در عجز و طاقت ناگزیر آدمی‌ست****از نگین تا قبر، این فرهادکندن داشته‌ست
همت عیش و الم بر دل مبندید از ثبات****هرچه دارد خانهٔ آیینه رفتن داشته‌ست
آتش افتاده‌ست بیدل در قفای کاروان****گلشن ما آنچه دارد باب گلخن داشته‌ست

غزل شمارهٔ 697: چون شمع اگر خلق پس و پیش‌گذشته‌ست

چون شمع اگر خلق پس و پیش‌گذشته‌ست****تا نقش قدم پا به سر خویش‌گذشته‌ست
در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد****زین بادیه خلقی به دل ریش‌گذشته‌ست
گر راهروی براثر اشک قدم زن****هستی‌ست خدنگی که ز هرکیش گذشته‌ست
شاید ز عدم گل کند آثار سراغی****ز دشت غبار همه‌کس پیش‌گذشته‌ست
هر اشک‌که‌گل‌کرد ز ما و تو به راهی‌ست****این آبله‌ها بر سر یک نیش‌گذشته‌ست
روز دو دگر نیز به‌کلفت سپری‌گیر****زین پیش هم اوقاف به تشویش‌گذشته‌ست
شیخان همه آداب خرامند ولیکن****زین قافله‌ها یکدو قدم ریش‌گذشته‌ست
آدمگری از ریش بیاموزکه امروز****هر پشم ز صد خرس‌و بز و میش‌گذشته‌ست
ی پیر خرف شرم‌کن از دعوی شوخی****عمری که‌کمش می‌شمری بیش‌گذشته‌ست
زین بحرکه دور است سلامت زکنارش****آسوده همین کشتی درویش گذشته‌ست
سرمایه هوایی‌ست چه دنیا و چه عقبا****از هرچه نفس بگذرد از خویش‌گذشته‌ست
بیدل به جهان‌گذران تا دم محشر****یک قافله آینده میندیش گذشته‌ست

غزل شمارهٔ 698: دل از ندامت هستی مکدر ا‌فتاده‌ست

دل از ندامت هستی مکدر ا‌فتاده‌ست****دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده‌ست
درین بساط تنزه کجا، تقدس‌کو****مسیح رفته و نقش سم خر افتاده‌ست
مرو به باغ‌که از خنده‌کاری‌گلها****درین هوسکده رسم حیا برافتاده‌ست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر****بلندی سر این بام بر در افتاده‌ست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد****جهان‌خطی‌ست که بیرون‌مسطر افتاده‌ست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود****عصاکجاست‌که واعظ ز منبر افتاده‌ست
نرفت شغل‌گرفتاری از طبیعت خلق****قفس شکسته به آرایش پر افتاده‌ست
کسی به منع خودآرایی‌ات ندارد کار****بیا که خانهٔ آیینه بی‌در افتاده‌ست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه****ز بی‌نمی چقدر چشم ما تر افتاده‌ست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما****مریض عشق چوآتش به بسترافتاده‌ست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود****محیط در عرق سعی گوهر افتاده‌ست
توهم به حیرت ازبن بزم صلح‌کن بیدل****جنون حسن به آیینه‌ها درافتاده‌ست

غزل شمارهٔ 699: همچو شبنم ادب آیینه زدودن بوده‌ست

همچو شبنم ادب آیینه زدودن بوده‌ست****به هم آوردن خود چشم گشودن بوده‌ست
به خیالات مبالید که چون پرتو شمع****کاستن توأم اقبال فزودن بوده‌ست
مزرع کاغذ آتش زده سیراب کنید****تخمهایی‌که هوس کاشت درودن بوده‌ست
کم و بیش آبله سامان تلاش هوسیم****دسترنج همه کس درخور سودن بوده‌ست
غفلت آیینهٔ تحقیق جهان روشن کرد****آنچه ما زنگ شمردیم زدودن بوده‌ست
سرمه انشایی خط پرده‌در معنیهاست****خامشی نغمهٔ اسرار سرودن بوده‌ست
موج این بحر نشد ایمن از اندوه گهر****خم دوش مژه از بار غنون بوده‌ست
با همه جهل رسا در حق دانایی خویش****حرف پوچی که نداریم ستودن بوده‌ست
زین کمالی که خجالت‌کش صد نقصان است****جز نهفتن چه سزاوار نمودن بوده‌ست
غیر تسلیم درین عرصه کسی پیش نبرد****سر فکندن به زمین گوی ربودن بوده‌ست
تا ابد شهرت عنقا نپذیرد تغییر****ملک جاوید بقا هیچ نبودن بوده‌ست
ساز بزم عدمم لیک نوایی که مراست****نام بیدل ز لب یار شنودن بوده‌ست

غزل شمارهٔ 700: ادب اظهارم و با وصل توام‌کاری هست

ادب اظهارم و با وصل توام‌کاری هست****عرض آغوش ندارم دل افگاری‌هست
نرود سلسلهٔ بندگی ازگردن ما****سبحه‌گر خاک شود رشتهٔ زناری هست
با همه‌کلفت دوری به همین خرسندیم****که در آیینهٔ ماحسرت دیداری هست
پیکرخاکی ما را به ره سیل فنا****یاد ویرانی از آن نیست‌که معماری هست
دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد****عکس‌کم نیست‌گراز آینه آثاری هست
ذرهٔ ما به چه امید زند بال نشاط****سرخورشید هم امروزبه دیواری هست
ای دل از مهر رخ دوست چراغی به‌کف آر****کزخم زلف به راه تو شب تاری هست
اشک‌گل شکند از جنبش مژگان ترم****غنچه‌ام درگرو سرزنش خاری هست
زندگی خرمن ما را چه‌کم ازبرق فناست****رنگ‌گل هم به چمن آتش همواری هست
جای پرواز ز خود رفته فغانی داریم****بال اگر نیست ندامت‌زده منقاری هست
عالم از شوخی عشق اینهمه توفان دارد****هرکجا معرکه‌ای هست جگرداری هست
ازکمربستن آن شوخ یقین شد بیدل****کاین‌گره دادن او را به میان تاری هست

غزل شمارهٔ 701: تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست

تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست****عشق را با دل سودازده‌ام کاری هست
کو دلی‌کز هوس آرایش دکانش نیست****در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست
خلقی آفت‌کش نیرنگ خیال است اینجا****هیچ‌کس نیست خر، اما، همه را باری هست
خاک‌گشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز****دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست
ماو من هیچ‌کم از نعرهٔ منصوری نیست****تانفس هست حضور رسن و داری‌هست
ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد****از مروت مگذر خاطر بیماری هست
باعث قتل من از لاله‌رخان هیچ مپرس****اینقدر بس که بگویند گنهکاری هست
آتش حسن‌که در دیر خیال افتاده‌ست****شمع هم سوختهٔ قشقه وزناری هست
زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند****که درتن موج‌گهرگرد نمک‌زاری هست
به‌که درپیش لبت عرض خموشی نبرد****طوطیی راکه ز شکر سرگفتاری هست
بارب از پرتو دیدار نگردد محروم****محفل حیرت ما آینه مقداری هست
عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد****تا توانی به‌گره‌گیر اگر تاری هست
همچو آن نغمه‌که از تار برون می‌آید****اگر از خویش روی جادهٔ بسیاری هست
تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل****در خیال خط او سایهٔ دیواری هست

غزل شمارهٔ 702: بی‌توام جای نگه جنبش مژگانی هست

بی‌توام جای نگه جنبش مژگانی هست****یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست
کشتهٔ ناز توام بسمل انداز توام****گرهمه خاک شوم خاک مرا جانی هست
عجز پرواز ز سعی طلبم مانع نیست****بال اگر سوخت نفس شوق پرافشانی هست
زندگی بی‌المی نیست بهار طربش****زخم تا خنده‌فروش است نمکدانی هست
تا به‌کی زیر فلک داغ طفیلی بودن****نبری رنج در آن خانه‌که مهمانی هست
محوگشتن دو جهان آینه در بر دارد****جلوه کم نیست اگر دیدهٔ‌حیرانی‌هست
غنچهٔ این چمنی کلفت دلتنگی چند****ای چمن محوگلت سیرگریبانی هست
نخل پرواز شکوفه‌ست امید ثمرش****نعمت آماده‌کن ریزش دندانی هست
عذر بی‌دردی ما خجلت ما خواهد خواست****اشک اگر نیست عرق هم نم مژگانی هست
جرأ‌تی‌کوکه به رویت مژه‌ای بازکنم****چشم قربانی و نظارهٔ پنهانی هست
زین چمن خون شهیدکه قیامت انگیخت****که به هرگل اثر دستی و دامانی هست
گرتأمل قفس بیضهٔ طاووس شود****در شبستان عدم نیز چراغانی هست
نشوی منکر سامان جنونم بیدل****که اگر هیچ ندارم دل ویرانی هست

غزل شمارهٔ 703: گر آینه‌ات محرم زشتی و نکوییست

گر آینه‌ات محرم زشتی و نکوییست****جوهر ندهی عرض‌که پر آبله روییست
دل را به هوس قابل تحقیق میندیش****این حوصله‌مشرب قدحی‌نیست سبوییست
از خویش برآ شامل ذرات جهان باش****هرگاه نفس فال صدا زد همه سوییست
بر پیرهن ناز جهان چشم ندوزی****جز جامهٔ عر بان تنی این جمله رتیست
پیداست‌که تا چندکند ناز طراوت****این برگ و بر و نشو و نمای تو کدوییست
زبن روزوشبی چند چه پیری چه جوانی****تا صبح قیامت همه دم شرم دو موییست
غافل مشو از ساز عبارات و اشارات****هنگامهٔ زیر و بم ما، هایی و هوییست
جز سیر عدم نیست تماشاگه هستی****بر قرب مکن نازکه اینها همه اوییست
خشکی نکند ریشه به گلزار محبت****هرسبزه‌که دیدیم چومژگان لب جوییست
دست هوس ازخویش نشستن چه جنون بود****تا خاک تو بر باد نرفته‌ست وضوییست
هرچند عبارت همه اعجاز فروشد****تا لب به خموشی ندهی بیهده گوییست
بیدل نکنی دعوی شوخی‌که درین باغ****پامال خرام هوس است آنچه نموییست

غزل شمارهٔ 704: ناله‌ها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست

ناله‌ها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست****آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست
امتحان صد بار طی‌کرد از زمین تا آسمان****هیچ جا چون گوشهٔ بی‌مطلبی دلخواه نیست 
عالمی چون موج گوهر می‌رود غلتان ناز****پیش پای ما تأمل گر نباشد چاه نیست
هرچه را از دور می بینی سیاهی می‌کند****سعی بینش‌گر قریب افتدکلف در ما یست
در عملهایی که جز خجلت ندارد شهرتش****کم مدان آگاهی‌ات گر دیگری آگاه نیست
هم تو در هر امر بهر خویش تأیید حقی****هرکجا باشی کسی غیر از خودت همراه نیست
بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن****آینه‌گر صاف باشد روزکس بیگاه نیست
چشم‌بند عر‌صهٔ یکتایی ام دیوانه کرد****هر چه می‌بینم غبار لشکر است و شاه نیست
در عدم هم گرد حسرت های د‌ل پر می‌زند****من رهی دارم که گر منزل شوم کو‌تاه نیست
از امل تا چند آن سوی قیامت تاختن****بیخبر در منزلی ره را به منزل را نیست
اختیار فقرت از آفات شهرت رستن است****دستگاه مفلسی خفّت‌کش افواه نیست
نور دل خواهی غبار طبع مظلومان مباش****بایدت آیینه جایی بردکانجا آه نیست
هرکجا جزویست در آغوش کل خوابیده است****دشمن کیفیت مینا ز سنگ آگاه نیست
وحدت آهنگان رفیق کاروان غیرتند****آنکه با ما می‌رود با هیچکس همرا نیست
بیدل از افسانه‌پردازان این محفل مباش****شمع را غیر از زبان چرب خود جانکاه نیست

غزل شمارهٔ 705: غنچه در فکر دهانت گوشه‌گیر خسته‌ای‌ست

غنچه در فکر دهانت گوشه‌گیر خسته‌ای‌ست****گوهر ازسودای لعلت سر به دامن بسته‌ای‌ست
نسبت خاصی‌ست اهل عشق را با جور حسن****زخم ما و تیغ نازت ابروی پیوسته‌ای‌ست
چرب و نرمی درکلام عاشقان پرورده‌اند****نغمهٔ منقار مرغان تو مغز پسته‌ای‌ست
سرکشان از قید دام خاکساری فارغند****از کمان طوق قمری سرو تیر جسته‌ای ست
نخلبند گلشنم یارب خیال روی‌کیست****هر نگه‌امشب به‌چشمم‌رشتهٔ گلدسته‌ای‌ست
بحر موزونی ز طبعم باز توفان می‌کند****هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجسته‌ای ا‌ست
بوی گل را التفات غنچه زندان است و بس****خون خورد در گوشه گیری هر کجا وابسته‌ای‌ست
بسکه وحشت محمل عیش بهاران می‌کشد****رنگ هم چون بو غبار بر زمین ننشسته‌ای‌ست
بی‌بلایی نیست از هرجا تراود بوی درد****در نقاب پردهء این سازها دلخسته‌ای‌ست
ماجرای دل به اظهار دگر محتاج نیست****گوش اگر باشد نفس هم نالهٔ آهسته‌ای‌ست
دردمندی لازم دست تهی افتاده است****شیشه تا خالی نمی‌گردد دل نشکسته‌ای‌ست
بسکه بیدل کلفت‌اندود است گلزار جهان****بوی گل در دیده‌ام دود ز آتش جسته‌ای‌ست

غزل شمارهٔ 706: حیرت دمیده‌ام گل داغم بهانه‌ای‌ست

حیرت دمیده‌ام گل داغم بهانه‌ای‌ست****طاووس جلوه‌زار تو آیینه خانه‌ای‌ست
غفلت نوای حسرت دیدار نیستم****در پردهٔ چکیدن اشکم ترانه‌ای‌ست
درد سر تکلف مشاطه بر طرف****موی میان ترک مرا بهله شانه‌ای‌ست
حسرت‌کمین وعدهٔ وصلی‌ست حیرتم****چشم به هم نیامده‌گوش فسانه‌ای‌ست
ضبط نفس نوید دل جمع می‌دهد****گر فال‌کوتهی زند این ریشه دانه‌ای‌ست
زین‌بحر تاگهر نشوی نیست رستنت****هر قطره را به خویش رسیدن‌کرانه‌ای‌ست
مخصوص نیست‌کعبه به تعظیم اعتبار****هرجا سری به‌سجده رسید آستانه‌ای‌ست
آنجا که زه کنندکمانهای امتیاز****منظور این و آن نشدن هم نشانه‌ای‌ست
دریاد عمر رفته دلی شاد می‌کنم****رنگ پریده را به خیال آشیانه‌ای‌ست
بیدل ز برق وحشت آزادی‌ام مپرس****این شعله را برآمدن از خود زبانه‌ای‌ست

غزل شمارهٔ 707: نه ما را صراحی نه پیمانه ایست

نه ما را صراحی نه پیمانه ایست****دل و دیده غوغای مستانه ایست
ز دل ششجهت شیشه‌ها چیده‌اند****جهان حلب خوش پریخانه‌ایست
به هرگردبادی‌کزین دشت و در****تامل کنی هوی دیوانه ایست
گر این است سنگینی خواب ما****خروش قیامت هم افسانه ایست
درین انجمن فرصت ما و من****همان قصهٔ عشق و پروانه‌ایست
قناعت به گوشت نگفت ای صدف****که در جیب لب بستنت دانه‌ایست
رفیقان تلاشی که آنجا رسیم****درین دشت دل نام و‌برانه‌ایست
مباشید غافل ز وضع جنون****به هر زلف آشفتگی شانه‌ایست
ز تحقیق خود هیچ نشکافتیم****سرم در گریبان بیگانه ایست
چو بید‌ل توان از دو عالم‌گذشت****اگر یک قدم جهد مردانه‌ایست

غزل شمارهٔ 708: ادب نه‌کسب عبادت نه سعی حق‌طلبی‌ست

ادب نه‌کسب عبادت نه سعی حق‌طلبی‌ست****به غیر خاک شدن هرچه هست بی‌ادبی‌ست
ز بیقراری نبض نفس توان دانست****که عمرآهوی وحشت‌کمند بی‌سببی‌ست
خمار جام تسلی شکستن آسان نیست****ز ناله تا به خموشی هزار تشنه‌لبی‌ست
تغافل آینه‌دار تبسم است اینجا****به عرض چین نتوان‌گفت ابروش غضبی‌ست
به فهم مطلب موهوم ماکه پردازد****زبان عجزفروشان مدعا عربی‌ست
دلی‌گداخته برگ نشاط امکان است****کبابها جگری‌کن شراب ما عنبی‌ست
اسیر شانه و حیران سرمه‌ای زاهد****کجاست‌عصمت وکو عفت این همه جلبی‌ست
هنوز موی سفیدش به شیر می‌شویند****فریب جبه و دستار چند؟ شیخ صبی‌ست
زپشت وروی ورق هرچه هست باید خواند****کدام‌عیش و چه‌کلفت زمانه روزو شبی‌ست
چوصبح به‌که به صد رنگ شبنم‌آب شویم****کفی غبار و غرور نفس حیاطلبی‌ست
چو موج اگر همه تسلیم‌گل‌کنی بیدل****هنوزگردن تمهید دعوی‌ات عصبی‌ست

غزل شمارهٔ 709: به محفلی‌که دل آیینهٔ رضاطلبی‌ست

به محفلی‌که دل آیینهٔ رضاطلبی‌ست****نفس درازی اظهار پای بی‌ادبی‌ست
خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است****وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبی‌ست
میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند****تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبی‌ست
کسی‌که بخت سیه سایه برسرش افکند****اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبی‌ست
اسیربخت سیه پیکری‌که من دارم****به هرصفت‌که دهم عرضه آه نیم شبی‌ست
به عالمی‌که نگاه تو نشئه توفان است****زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبی‌ست
خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند****رم غزال تو وحشت غبار بی‌سببی‌ست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی****ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبی‌ست
عروج وهم ازین بیشتر چه می‌باشد****که مرده‌ایم و نفس غرهٔ سحر لقبی‌ست
نه‌ای حریف مذلت دل از هوس پرداز****که آبروعرق شرم آرزوطلبی‌ست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا****عجوز اگر خوشت آید ز علت‌عزبی‌ست
به درس دل عجمی دانشم چه چاره‌کنم****که مدعا ز نفس تا بیان شود عربی‌ست
ز دور باش غرورتغافلش بیدل****من و دلی‌که امیدش خروش زیرلبی‌ست

غزل شمارهٔ 710: زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست

زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست****کاغذ آتش زده محضر کم‌فرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر****زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم****کوس و دهل هرکجاست چون تب‌غب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار****سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیموده‌ایم****بادهٔ دیگر کجاست شیشهٔ ما ساعتی ست
چشمت اگر باز شد محو خیالات باش****فهم تماشاکراست آینه همه حیرتیست
تهمت اعمال زشت ننگ جقیقت مباد****آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست
آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ****همدم بدطینتان قابل بی‌حرمتیست
نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس****گریه چه خرمن کنیم حاصل شمع آفتی ست
نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم****گر عرق آیینه شد ننگ ادب کسوتی ست
شمع نسوزد چرا بر سر پروانه‌ها****بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف خارج دریا شمار****قصهٔ کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست

غزل شمارهٔ 711: ساز تو کمین نغمهٔ بیداد شکستی‌ست

ساز تو کمین نغمهٔ بیداد شکستی‌ست****در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستی‌ست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد****هرجاست سری درگره باد شکستی‌ست
تصویر سحر رنگ سلامت نفروشد****صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستی‌ست
پیچ و خم عجزیم چه ناز و چه تعین ****بالیدن امواج به امداد شکستی‌ست
چون رنگ چه‌“‌بالم به غباری‌که ندارم****از خویش فراموشی من یاد شکستی ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد****هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستی‌ست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت****ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست

غزل شمارهٔ 712: غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست

غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست****تو خود تویی به کجا رفته‌ای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس****به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامت‌گهر نمی‌باشد****جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالم‌کروی ششجهت مساوات است****چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی****درین حدیقه دگر ر‌بشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدی‌ست اینجا****شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت****دمی به‌خود نرسیدی‌که زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس****تأملی‌که درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه می‌خواهی****به علم اگر همه گردون شدی کمال تو چیست
نبودی آمده‌ای نیستی و می‌آیی****نه ماضیی و نه مستقبلی‌ست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل****نمی برون نتراویده‌ای زلال تو چیست

غزل شمارهٔ 713: فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست

فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست****عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن****ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کرده‌ست بال****چشم بگشایید، بسم‌الله اگر تاب‌آوریست
سیر عالم بی‌تامل زحمت چشم و دل است****شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن****قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن****شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیده‌اند****پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش****خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست****چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیره‌بختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست****از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای که‌ام****کز بهارم گر تبسم می‌دمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس****خنده‌ای دارم که تا گل کردمی باید گریست

غزل شمارهٔ 714: حضورکلبهٔ فقر از تکلفات بری‌ست

حضورکلبهٔ فقر از تکلفات بری‌ست****چراغ ما زسر شام تا سحرسحری‌ست
سر امید اقامت در این بساط کراست****چوشمع مرکزرنگیم ورنگها سفری‌ست
صدای تست کزین‌کوه باز می‌گردد****به ناله رنج مکش در مزاج سنگ‌کری‌ست
زمان فتنهٔ آفاق انتظاری نیست****بهوش باش‌که هر ماه دورها قمری‌ست
به عجزخلق مشو غافل ازشکوه ظهور****شکست شیشهٔ امکان‌کلاه نازپری‌ست
تبسم‌که در این باغ بی‌نقابی‌کرد****که رنگ صبحی اگرگرد می‌کند شکری‌ست
گرفتم آینه‌ات نیست محرم اشیا****به خوابش نیز نکردی نظر چه بی‌بصری‌ست
به هر نفس دلی ایجاد می‌کنی نگهی****که زندگی چقدرکارگاه شیشه‌گری‌ست
به لنگی نفست اعتماد جهد خطاست****بجا نشین و قدم‌زن‌که مرکبت‌کمری‌ست
درین بساط که نرد خیال می‌بازیم****به مرگ دادن جان هم دلیل مفت‌بری‌ست
ز ننگ دعوی‌گردنکشی حذر بیدل****که داغ شمع ته پاگل دماغ سری‌ست

غزل شمارهٔ 715: خودنماییها کثافت جوهریست

خودنماییها کثافت جوهریست****شیشه تا در سنگ می‌باشد پریست
اعتبار اینجا ندارد عافیت****شمع سرتاپاش پامال سریست
سروگل ناکرده آزادی مخواه****این ثمر وقف بهار بی‌بریست
پنبه نه درگوش و واکس بی‌خلل****خانهٔ آسودگی قفلش گریست
بیخودی را چارسوی نازکن****رنگ گرداندن دکان جوهریست
آتشم آتش مپرس ازکسوتم****هرچه می‌پوشم همان خاکستریست
انفعال سجده، زان درمی‌برم****بر جبین من عرق بایدگریست
رنگها، یکسر شکست آماده‌اند****این گلستان، عالم مینا گریست
یک قلم موم‌ی شکن پرورده‌ایم****پهلوی ما نردبان لاغریست
فطرت از ناراستی چپ می‌خورد****لغزش این خامه از بی‌مسطریست
وصل پیغام است چون آمد به حرف****تا خدایی گفته‌ای پیغمبریست
مرد را در خلق منصف نبشتن****بر سپهر اوج عزت محوریست
چون عرق گوهر فروش خجلتیم****قیمت ما انفعال مشتریست
بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت****خاک ما چون آب موضوع تریست

غزل شمارهٔ 716: درگلستانی‌که دل را با اشاراتش سری‌ست

درگلستانی‌که دل را با اشاراتش سری‌ست****سبزه‌گرگل می‌کند ابروی ناز دلبری‌ست
ذوق پیدا بی قیامت صنعت است آگاه باش****درکمین خودنمابیها پری میناگری‌ست
شش جهت جزکاهش‌و بالیدن‌نیرنگ نیست****اختراع این بس که ماه نو، جبین لاغری‌ست
گلفروش است از بهار لاله‌زار این چمن****آتش داغی‌که در پیراهنش خاکستری‌ست
ظرف‌استعداد مستان ساقی‌بزم‌است و بس****باده‌گر خواهی‌همان‌لب‌بازکردن ساغری‌ست
انفعال‌گمرهی در اشراف عجز نیست****خامهٔ تسلیم ما را خط‌کشیدن مسطری‌ست
صورت انگشت زنهاریم و قدی می‌کشیم****در بلندیهای ناخن‌گردن ما را سری‌ست
درشکست‌رنگ‌یکسر ذوق‌راحت‌خفته است****شمع ما سرتا قدم سامان بالین پری‌ست
حرص تا باقی‌ست باید غوطه درحرمان زدن****از توقع‌گر توانی چشم بستن‌گوهری‌ست
یک دو دم درگوشهٔ بی‌مدعایی واکشید****صافی آیینه بیمار نفس را، بستری‌ست
سیر زانو نیز ممکن نیست بی‌فرمان عشق****پیش‌ما آیینه‌است اما به دست دیگری‌ست
نیستم نومید رحمت کرد دوتایم‌کرد چرخ****حلقه‌ام‌اما همان‌در پیش‌چشم‌من دری‌ست
خواه‌در صحراست شبنم خواه در آغوش‌گل****هرکجا باشم‌بضاعتها همن‌چشم‌تری‌ست
بیدل از اقبال ترک مدعا غافل مباش****در شکست آرزوها ناامیدی لشکری‌ست

غزل شمارهٔ 717: تا به مطلوب رسیدن‌کاریست

تا به مطلوب رسیدن‌کاریست****قاصدان دوری ره طوماریست
مپسندید درازی به نفس****که زبان تا نگزد لب ماریست
بوی گل تشنهٔ تألیف وفاست****غنچهٔ پاس نفس بیماریست
کو وفا تاکسی آگاه شود****که محبت به‌گسستن تاریست
آن مژه سخت تغافل دارد****نخلیده به دل ما خاریست
داغ سودا نتوان پوشیدن****شمع راگل به سر بازاریست
موی ژولیده دماغت نرساند****ورنه سر نیز همان دستاریست
اگر این است دماغ طاقت****بر سرم سایهٔ گل‌کهساریست
قصهٔ عجز شنیدن دارد****در شکست پر ما منقاریست
مژه تهمت‌کش اشک آن‌همه‌نیست****بزم صحبت قدح سرشاریست
غافل از نشئهٔ این بزم مباش****خط پیمانه گریبان‌واریست
ندهی دامن تسلیم از دست****گردن ما ز بلندی داریست
خضر توفیق بلد می‌باید****جبهه تا سجده ره همواریست
چند موهومی خود را شمرم****عدد ذره‌کم بسیاریست
بیدل از قید خودم هیچ مپرس****دامن سایه ته دیواریست

غزل شمارهٔ 718: درین‌گلشن دو روزت خنده‌کاریست

درین‌گلشن دو روزت خنده‌کاریست****مبادا غره‌گردی گل بهاری‌ست
برافشان بر هوس دامان‌و بگذر****که در جیب نفس نقد نثاری‌ست
هم از بست وگشاد چشم دریاب****که اجزای جهان لیل و نهاری‌ست
ودیعتها ز سر باید اداکرد****به ره‌گر پاگذاری حقگزاری‌ست
حریف پاکبازان وفا باش****که جز سر هرچه بازی بدقماری‌ست
به‌صد دست حمایت بایدت سوخت****چراغ زندگی یک سر چناری‌ست
ز خاکستر امان می‌جوید آتش****چوهستی‌باکفن‌جوشد حصاری‌ست
هنوزت دیده کم دارد سفیدی****زمان وصل یوسف انتظاری‌ست
حذر، ای شمع از این محفل‌که اینجا****بقدر سر بریدن سرشماری‌ست
من و ما نسخهٔ تحقیق هستی****خطی داردکه آن لوح مزاری‌ست
جهان مجنون سودای نقاب است****ازین غافل که لیلی بی‌عماری‌ست
مباشید از خواص جاه غافل****بجنگید ای خروس‌آن تاجداری‌ست
وقار پیری ازگردون مجویید****که طفلی عاشق دامن‌سواری‌ست
چه فقر وکو غنا عام است رحمت****ز خشک‌وتر مگو‌چشمه‌ساری‌ست
غبارت چون سحرگر اوج‌گیرد****فلکها پایمال خاکساری‌ست
به هستی‌بیدل‌مفلس‌چه‌لافد****ز قلقل شیشهٔ بی‌باده عاری‌ست

غزل شمارهٔ 719: به زخم هستی اگر شرم بخیه پردازی‌ست

به زخم هستی اگر شرم بخیه پردازی‌ست****عرق‌کن ای شررکاغذ آنچه غمازی‌ست
به‌فرصت نفسی چندصحبت است اینجا****تأملی‌که درین بزم باکه دمسازی‌ست
نه دی‌گذشت و نه فردا به پیش می‌آید****تجدد من و ما تا قیامت آغازی‌ست
به غیر ساختگی نیست نقش عالم رنگ****شکست نیز در این‌کارخانه پردازی‌ست
چوشمع غیرت تسلیم هم جنون دارد****تلاش ما همه تا نقش پا سراندازی‌ست
ز وضع چرخ اقامت نمی‌توان فهمید****دماغ بیضهٔ عنقا همیشه پروازی‌ست
به حکم عجز سراز سجده برشکن بیدل****که‌گرد اگر دمد از خاک‌گردن‌افرازی‌ست

غزل شمارهٔ 720: درپیچ و تاب‌گیسوتا شانه را عروسی‌ست

درپیچ و تاب‌گیسوتا شانه را عروسی‌ست****سیر سواد زنجیر دیوانه را عروسی‌ست
بی‌گریه نیست ممکن تعمیر حسرت دل****تا سیل می‌خرامد ویرانه را عروسی‌ست
دریا گهر فروش است از آرمیدن موج****گرآرزوبمیرد فرزانه را عروسی‌ست
عیش و نشاط امکان موقوف غفلت ماست****تا ما سیاه‌مستیم میخانه را عروسی‌ست
فیضی نمی‌توان برد تا دل به غم نسازد****آتش زن و طرب‌کن‌کاین خانه را عروسی‌ست
دل را بهار عشرت ترک خیال جسم است****گرسر برآرد از خاک این دانه را عروسی‌ست
بازار وهم‌گرم است از جنس بی‌شعوری****در بزم خوابناکان افسانه را عروسی‌ست
از لطف سرفرازان شادند زبردستان****در خندهٔ صراحی پیمانه را عروسی‌ست
زان نالهٔ‌که زنجیر در پای شوق دارد****فرزانه را ندامت دیوانه را عروسی‌ست
در سینه بی‌خیالت رقص نفس محال است****تا شمع جلوه درد پروانه را عروسی‌ست
بیدل چرا نسوزم شمع وداع هستی****زان شوخ آشنایش بیگانه را عروسی‌ست

غزل شمارهٔ 721: امروز دور صحبت وقف ستم ایاغی‌ست

امروز دور صحبت وقف ستم ایاغی‌ست****قلقل ترنگ میناست از بسکه نشئه باغی‌ست
الزام و انفعال است شرط وفاق احباب****دلبستگی‌که دارند با یکدگر جناغی‌ست
از طبع نکته‌سنجان انصاف‌کرده پرواز****از بسکه خرده‌گیرند تحسینشان‌کلاغی‌ست
در دوستان شکایت هنگام گرم دارد****هرجاخموشیی‌هست‌از شکوه‌بی‌دماغی‌ست
نی دل حضور دارد، نی دیده نور دارد****سامان این شبستان کوری و بی‌چراغی‌ست
تا دل الم نچیند ازکینه محترز باش****گر تلخی از حلاوت‌گل‌کرد میوه داغی‌ست
مشکل دماغ سودا آزادگی نخواهد****داغ هوای صحراست هرچند لاله باغی‌ست
زین جستجوی باطل بر هرچه وارسیدم****دیدم به دوش انفاس بار عدم سراغی‌ست
بیدل من جنون‌کش درحسرت دل جمع****ازهرکه‌چاره‌جستم‌گفت‌این‌مرض‌دماغی‌ست

غزل شمارهٔ 722: چمن امروز فرش منزل‌کیست

چمن امروز فرش منزل‌کیست****رگ‌گل دود شمع محفل‌کیست
قد پیری اگر نه دشمن ماست****خم این طلاق تیغ قاتل‌کیست
تپش آیینه‌دار حسرت ماست****گل این باغ بال بسمل‌کیست
دل ماگر نه دست جلوهٔ اوست****نفس آخر غبار محمل‌کیست
خط آن لعل دود خرمن ماست****رم آن چشم برق حاصل‌کیست
دل ما شد سپند آتش رشک****گل رویت چراغ محمل‌کیست
به هم آورده دیدم آن‌کف دست****نی‌ام آگه به چنگ او، دل‌کیست
حذر از دستگاه عشرت دهر****هوس آهنگ رقص بسمل‌کیست
اگر اوهام سد راه ما نیست****نفس افسون پای درگل‌کیست
برد ازگوش رنگ طاقت هوش****جرس امشب فغان بیدل‌کیست

غزل شمارهٔ 723: ای صبح گرد ناز تو از کاروان کیست

ای صبح گرد ناز تو از کاروان کیست****بر خو چیدن تو متاع دکان‌کیست
آنجاکه فرصت من وما تیر جسته است****ترسم نفس کشی و ندانی کمان کیست
سر برنیاوری چوگهر از سجود جیب****گر محرمت‌کنندکه دل آستان‌کیست
داغم ز دست بی‌اثریهای آه خویش****این آتش فسرده چه‌گویم به جان‌کیست
خون شد بهار حسرت و رنگی برون نداد****صبح مراد ما نفس ناتوان‌کیست
بلل به ناله حرف چمن را مفسراست****یارب زبان نکهت‌گل ترجمان‌کیست
در هرکجا ز مشت خس ما نشان دهند****آتش زن وبسوز، مپرس آشیان‌کیست
عمری‌ست گردشی نگرفته‌ست دامنم****رنگ تحیرآینه ضبط عنان‌کیست
هرجا نوای زمزمهٔ تار بشنوی****ای آرزو بنال و مگو داستان کیست
گر حرف غنچهٔ تو عروج بهار نیست****چندین سحر تبسم گل نردبان کیست
عمری به پیچ و تاب سیه‌روزی‌ام‌گذشت****بختم غبار طرهٔ عنبرفشان‌کیست
آنجاکه جلوه مشتری امثحان شود****عرص متاع حوصله جنس دکان‌کیست
بیدل زوضع خامشی غنچه سوختم****این بوسه‌سنج‌گلشن فکر دهان کیست

غزل شمارهٔ 724: سرو بهار جلوه قد دلستان کیست

سرو بهار جلوه قد دلستان کیست****پیغام فتنه برق نگاه نهان کیست
نگذشته‌ست اگر ز دلم لشکر غمت****داغ جگر، نشان پی کاروان کیست
اندیشه‌ها به حسرت تحقیق آب شد****یارب سخن نزاکت موی میان کیست
از تیشه برد سعی نفس‌گوی جان‌کنی****این بیستون اثر دل نامهربان‌کیست
عمری به پیچ و تاب سیهروزی‌ام گذشت****بختم غبار طرهٔ عنبر فشان کیست
سرگرم خوش‌خرامی ناز است ناوکت****این مغز فتنه کوچه‌رو استخوان کیست
فریاد ما به چشم سیاهت نمی‌رسد****باب دکان سرمه‌فروشان فغان کیست
بگذارتا به عجز؟؟ بنالیم وخون شویم****جرأت‌فروش عرض محبت زبان کیست
در هر کجا ز مشت خس ما نشان دهند****آتش زن و بسوز، مپرس آشیان کیست
صندل‌فروش ناصیهٔ عزتم چو صبح****گرد به باد رفته‌ام از آستان کیست
بیدل ا‌گر نه طبع تو مشاطگی کند****آیینه‌دار شاهد معنی بیان کیست

غزل شمارهٔ 725: موج جنون می‌زند، اشک پریشان کیست

موج جنون می‌زند، اشک پریشان کیست****ناله به دل می‌خلد بسمل مژگان کیست
پای روان وداع راه به کوی که برد****دست به دل بسته‌ام محرم دامان کیست
یاد خرام توام می‌برد از خویشتن****قامت برجسته‌ات مصرع دیوان کیست
دیده‌گر از جلوه‌ات میکدهٔ نار نیست****اشک چکیدن خرام لغزش مستان کیست
سرمه ز خاکم برد چشم غزالان ناز****بخت سیه بر سرم سایهٔ مژگان کیست
لخت دلی در نظر این همه چاک جگر****حیرتم آیینه‌گر شانه گریبان کیست
قطرهٔ ما چون حباب سینهٔ دریا شکافت****همت پرواز ما خندهٔ توفان کیست
گرنه تپشهای دل فال جنون می‌زند****شعله نقاب اینقدر نالهٔ عریان کیست
رشتهٔ امواج را، عقده نگردد حباب****آبله در راه شوق مانع جولان کیست
غیر محبت دگر دین چه و آیین کدام****امت پروانه باش سوختن ایمان کیست
بیدل ازین مایده دست هوس شسته‌ایم****پهلوی دل خورده را آرزوی نان کیست

غزل شمارهٔ 726: وحشی صحرای حسن نرگس فتان کیست

وحشی صحرای حسن نرگس فتان کیست****موجهٔ دریای ناز ابروی جانان‌کیست
سایه زلف که شد سرمه‌کش چشم شام****خنده فیض سحر چاک گریبان کیست
حسن بتان اینقدر نیست فریب نظر****گر نه تویی جلوه‌گر آینه حیران کیست
صدگل عیشم به دل خنده زد از شوق زخم****تکمه جیب امید غنچهٔ پپکان کیست
آتش دل شد بلند از کف خاکسترم****باد مسیحای شوق جنبش دامان کیست؟
رنگ بهار خیال می‌چکد از دیده‌ام****این‌گل حیرت نگاه شبنم بستان کیست
ناز به خون می تپد در صف مژگان یار****بر در این میکده حلقهٔ مستان کیست
سبحه دل را نشد رشته جمعیتی****درتک و پوی خیال ریگ بیابان کیست
دل ز پی‌اش رفت و من می‌روم از خویشتن****عیب جنونم مکن ناله به فرمان‌کیست
از مژه تا دامنم مشق ز خود رفتنیست****اشک جنون تاز من طفل دبستان کیست
بیدل اگر لعل او نیست تبسم‌فروش****شبنم گلهای زخم گرد نمکدان کیست

غزل شمارهٔ 727: دل گرم من آتشخانهٔ‌کیست

دل گرم من آتشخانهٔ‌کیست****نگاه حسرتم پروانهٔ کیست
خط جام است امشب رهزن هوش****خیال نرگس م‌ستانهٔ کیست
هزار آیینه روز خویش شب کرد****صفا مهتاب فرش خانهٔ‌کیست
امل در مزرع ما ره ندارد****فسون ریشه دام و دانهٔ کیست
اگر تیغت ند ارد می‌پرستی****لب زخم خط پیمانهٔ‌کیست
ز چاک دل نواها می‌تراود****که می‌فهمد زبان شانهٔ‌کیست
نیرزیدم به تعمیر خیالی****غبارم یارب از ف‌برانهٔ کیست
رک گا نالهٔ زنجیر درد****چمن جولانگه دیوانهٔ کیست
سپند آهی کشید و چشم پوشید****به‌ا‌ین تکلیف خواب افسانهٔ کیست
شرارم ناز خواهد کرد خرمن****برون از ریشه جستن دانهٔ کیست
به ذوق بیخودی مردیم بیدل****شکست‌رنگ، صورت‌خانهٔ کیست

غزل شمارهٔ 728: سرشکم نسخهٔ دیوانهٔ کیست

سرشکم نسخهٔ دیوانهٔ کیست****جگر آیینه‌دار شانهٔ کیست
جنون می‌جوشد از طرز کلامم****زبانم لغزش مستانهٔ کیست
دلم گر نیست فانوس خیالت****نفس بال و پر پروانهٔ کیست
ز خود رفتم ولی بویی نبردم****که رنگم گردش پیمانهٔ کیست
خموشی ناله می‌گردد مپرسید****که آن ناآشنا بیگانهٔ کیست
ندارد مزرع امکان دمیدن****تبسم آبیار دانهٔ کیست
نیاوردیم مژگانی فراهم****نمک‌پاش جگر افسانهٔ کیست
شعورم رنگ گرداند از که پرسم****ز خود رفتن ره کاشانهٔ کیست
گداز دل که سیل خانمانهاست****عرق پروردهٔ دیوانهٔ کیست
دل عاشق به استغنا نیرزد****خموشی وصع گستاخانهٔ کیست
به پیری هم نفهمیدیم افسوس****که دنیا بازی طفلانهٔ کیست
به دیر و کعبه کارت چیست بیدل****اگر فهمیده ای دل حانهٔ کیست

غزل شمارهٔ 729: دل را به خیال خط او سیر فرنگیست

دل را به خیال خط او سیر فرنگیست****این آینه صاحب‌نظر از سرمهٔ زنگیست
غافل مشو از سیر تماشاگه داغم****هر برگ گلی زین چمن آیینهٔ زنگیست
در گلخن وحشتکدهٔ فرصت امکان****دودی شرری چند شتابی و درنگیست
چون بشکند این ساز، چه خشم و چه مدارا****زیر و بم تار نفست صلحی و جنگیست
از اهل تکبر مطلب ساز شکفتن****چین بر رخ این شعله مزاجان رگ سنگیست
محمل کش صف قافله بیتابی شوقیم****چاک دل ما هم جرس ناله به چنگیست
جهدی که برآیی زکمانخانهٔ آفاق****نخجیر مراد دو جهان صید خدنگیست
حیرت مگر از دل کند ایجاد فضایی****ورنه چو نگه خانهٔ ما گوشهٔ تنگیست
چون لاله ز بس‌گرمرو حسرت داغم****صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگیست
آزادگی موج زگوهر چه خیالی‌ست****تمکین به ره قطرهٔ ما پشتهٔ سنگیست
چون شمع ز بس آینه سامان بهارم****تا ناوک آهم سر و برگش پر رنگیست
بیدل‌گهر عشق به بحری است‌که آنجا****آیینهٔ هر قطره‌گریبان نهنگیست

غزل شمارهٔ 730: صفای حال ما مغشوش رنگیست

صفای حال ما مغشوش رنگیست****عدم را نام هستی سخت ننگیست
ز قید سخت جانیها مپرسید****شرار ما قفس فرسوده سنگیست
به هر جا بال عجز ما گشودند****پر پرواز نقش پای لنگی ست
نواهایی که دارد ساز زنجیر****ز شست شهرت‌مجنون خدنگیست
جهان گرد سویدای که دارد****ز داغ لاله این صحرا پلنگیست
سراپا بالم و از عجز طاقت****چوگل پروازم از رنگی به رنگیست
چو شمع از فکر هستی می‌گدازم****بغل واکردن جیبم نهنگیست
شکستن شاقی بزم است هشدار****می و مینا و جام اینجا نرنگیست
جهان ، جنس بد و نیکی ندارد****تویی سرمایه هر جا صلح و جنگیست
به یکتایی طرف‌گردیدنت چند****خیال‌اندیشی آیینه زنگیست
نواپروردهٔ عجزیم بیدل****درین دریا خم هر موج چنگیست

غزل شمارهٔ 731: بی‌کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی‌ست

بی‌کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی‌ست****زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلی‌ست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیده‌ای****خاک‌کلفت مرده‌ای یاخون حسرت بسملی‌ست
شوق حیرانم چه می‌خواهدکه در چشم ترم****جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلی‌ست
لاله‌زار و شبنمستان محبت دیده‌ایم****محو هر اشکی نگاهی زیر هر داغی دلی‌ست
شعله‌کاران را به خاکستر قناعت‌کردن است****هرکجاعشق است‌دهقان سوختن هم‌حاصلی‌ست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بسته‌ام****اشک بیتابم سراپایم جبین مایلی‌ست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس****خانهٔ آیینه‌قفلش آرزوی مشکلی‌ست
مقصد آرام است ای‌کوشش مکن آزار ما****بی‌دماغان طلب را جاده هم سر منزلی‌ست
عقل را در ضبط مجنون آب می‌گردد نفس****عشق‌می‌خنددکه‌اینجا رفتن ازخود محملی‌ست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم****حسن چون توفان‌کند آیینه‌گشتن ساحلی‌ست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس****درد می‌داند که در هرقطرهٔ خونم دلی‌ست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز****آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلی‌ست

غزل شمارهٔ 732: چارهٔ دردسر دیر محبت جلی‌ست

چارهٔ دردسر دیر محبت جلی‌ست****شمع صفت عمرهاست قشقهٔ ما صندلی‌ست
رابط اجزای وهم یک مژه بربستن است****تا به دوچشم است‌کار علم و عیان احولی‌ست
آینهٔ راز دل آن همه روشن نشد****چاک‌گریبان همین یک دو الف صیقلی‌ست
به‌که ؛ لب نگذرد زمزمهٔ احتیاج****خون قناعت مریز ناله رگ ممتلی‌ست
نام تکلف مباد ننگ تک و‌تاز مرد****ششجهتت خواب پاست‌کفش اگر مخملی‌ست
کلفت فردا همان دی شمر آزاد باش****آنچه به تفصیل آن منتظری مجملی‌ست
مطرب دل‌گر زند زخمه به قانون شوق****صور به صد شور حشر زمزمهٔ یللی‌ست
لمعهٔ مهر ازل تا نفرازد علم****ای به دلایل مثل نور شبت مشعلی‌ست
بر خط تحریرعشق شورحواشی مبند****متن رموز ادب از لب ما جدولی‌ست
بیدل از اسرارعشق‌گوش ولب آگاه نیست****فهم‌کن ودم مزن حرف نبی یا ولی‌ست

غزل شمارهٔ 733: بجاست‌شکوهٔ ما تا ره فغان خالیست

بجاست‌شکوهٔ ما تا ره فغان خالیست****زمین پراست دلش بسکه آسمان خالیست
سراغ بلبل ما زین چمن مگیرومپرس****خیال ناله فروش است و آشیان خالیست
غبار غفلت ما را علاج نتوان‌کرد****پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست
شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید****ز ریشهٔ طربم‌کشت زعفران خالیست
دل شکسته ره درد واکند ورنه****لبم چو ساغرتصویر از فغان خالیست
سپهر حسرت پرواز ناله‌ام دارد****ز شوق تیر من آغوش این‌کمان خالیست
ز بسکه منتظران تو رفته‌اند ز خویش****چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست
جهان‌چو شیشهٔ‌ساعت‌طلسم‌فقر و غناست****پرست وقت دگرآنچه این زمان خالیست
زکوچهٔ نی و جولان ناله هیچ مپرس****مقام ناوک نازت در استخوان خالیست
دلی به سینه ندارم چو دانهٔ گندم****ازین متاع من خسته را دکان خالیست
به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست****که جای سجدهٔ دلها درین مکان خالیست
درین هوسکده هرکس بضاعتی دارد****دعاست مایهٔ جمعی‌که دستشان خالیست
ز پهلوی پری‌کیسه قدرت است اینجا****به عجز شیشه زند سنگ اگرمیان خالیست
به رنگ نقش نگین بیدل ازسبکروحی****نشسته‌ایم و زما جای ما همان خالیست

غزل شمارهٔ 734: جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست

جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست****به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان مکان را****ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما****به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکرتیغ تویارب چسان برون آید****دهان زخم اسیری‌که از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد****چوچشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند****که آستین‌کریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا وچه خاک****که ازحقیقت بینش چوسرمه‌دان‌خالیست
کدام جلوه‌که نگذشت زین بساط غرور****تو هم بتازکه میدن امتحان خالیست
فریب منصب‌گوهر مخورکه همچو حباب****هزارکیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم****که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر زیأس کمر، برشکست موج نبست****دلی‌که پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنی‌ست****برون ز خویش‌کجا می‌روی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمه‌سا بیدل****چو میل سرمه زبان من از بیان خالیست

غزل شمارهٔ 735: بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست

بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست****ورنه اینجاسجده‌ها چون سایه یکسر مبهمی‌ست
با سجودت از ازل پیشانی‌ام را توأمی‌ست****دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی‌ست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم****چون‌گهر غلتیدن اشکم ز درد بی‌نمی‌ست
فرصتم تاکی ز بی‌آبی‌کشد رنج نفس****ساز قلیانی‌که دارد مجلس پیری دمی‌ست
داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک****شمع را در انجمن بودن چه جای خرمی‌ست
حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع****گفت افزونی نفس می‌سوزد و قسمت کمی‌ست
سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد****جز به‌مهتابم به هرجا می‌نشانی مرهمی‌ست
با دو عالم آشنا ظلم است بی‌کس زیستن****پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمی‌ست
آتشی‌کوکز چراغ خامشم‌گیرد خبر****خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمی‌ست
جز به هم چیدن‌کسی را با تصرف‌کارنیست****گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمی‌ست
خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن****هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمی‌ست
تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان****اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمی‌ست

غزل شمارهٔ 736: زندگی شوخی کمین رمیست

زندگی شوخی کمین رمیست****فرصت گیر و دار صبحدمیست
بسکه تنگ است عرصهٔ امکان****چون نگه هرطرف روی قدمیست
پوست بر تن دربدن ممسک****همچو ماهی جدایی درمیست
عجز خوش استقامتی دارد****بار نُه آسمان به دوش خمیست
یاس پیموده ام ز باده مپرس****جام و مینای اشک چشم نمیست
به سر خود که خاک پای توام****خاک پای تو را به خود قسمیست
هم به خود یک نگه‌تغافل زن****اگر آیینه قابل ستمیست
هرکجا عشق چهره‌پرداز است****سایه هم صورت سیه‌قلمیست
بر فلک می‌توان شد از تسلیم****پایهٔ عزت هلال خمیست
بیدل از دامگاه صحبت خلق****سرکشدن به‌جیب خویش رمیست

غزل شمارهٔ 737: وضع خطوط جبین از قلم مبهمیست

وضع خطوط جبین از قلم مبهمیست****شبهه چه خواند کسی د رورق ما نمیست
درکلف آباد وهم درد محبت کراست****مقتضی دود و گرد گریهٔ بی‌ماتمیست
بی‌عرق شرم نیست از من و ما دم زدن****درنفس ما چو صبح آینهٔ شبنمیست
الفت دل رهزن است ورنه درین دشت و در****پای طلب زآبله برپل آب‌کمیست
محرم خود نیستی ورنه به رنگ هلال****سر به فلک سودنت سوی گریبان خمیست
زخم دلت گندمی ست در غم سودای نان****پشت و شکم گر به هم سوده شود مرهمیست
معنی مغشوش حرص تا شود آیینه‌ات****درکف دست فسوس نیز خط توامیست
هرچه دمید از نفس رفت به باد هوس****رشتهٔ دیگر مبند نغمهٔ سازت رمیست
طالب ویرانه‌ها غیر جنونت‌که‌کرد****آنچه تو خواندی بهشت خانهٔ بی‌آدمیست
نیست حضور دلت جز به حساب ادب****از نفس آگاه باش شیشه‌گریها دمیست
نشئهٔ عشق و هوس باز درتن جاکجاست****گر همه خمیازه است ساغر عیش جمیست
شعلهٔ درد غرور تاخته در هر دماغ****خلق سراپا چو شمع یک علم و پرچمیست
جست دل از پیر عقل باعث اخفای راز****گفت در این انجمن دیدهٔ نامحرمیست
شیخ و برهمن همان مست خیال خودند****آگهی اینجا کراست بیدل ما عالمیست

غزل شمارهٔ 738: بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست

بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست****شکسته رنگی امید بی‌تماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم****غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش****که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواه‌که تمثال هستی امکان****برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر به‌شکستی رسی غنیمت‌دان****درین محیط‌که جز دست عجز بالا نیست
به هرچه می‌نگری پرفشان بیرنگی‌ست****که‌گفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب****جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن****بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفته‌ایم از خویش****دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل****که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست

غزل شمارهٔ 739: تومست وهم ودرین بزم بوی صهبا نیست

تومست وهم ودرین بزم بوی صهبا نیست****هنوزجزبه دل سنگ جای مینا نیست
خیال عالم بیرنگ رنگها دارد****کدام نقش‌که تصویر بال عنقا نیست
بمیر وشهره شوای دل‌کزین مزار هوس****چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست
به چشم بسته خیال حضور حق پختن****اشاره‌ای‌ست‌که اینجا نگاه بینا نیست
دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازین غافل****که هرکجا، تویی، آنجا به غیر دنیا نیست
به هرچه وارسی از خودگذشتنی دارد****به‌هوش باش‌که امروز رفت وفردا نیست
به نامیدی ما، رحمی ای دلیل فنا!****که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست
حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود****قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب****زبان حیرت آیینه بی‌تقاضا نیست
غریق بحر ز فکر حباب مستغنی‌ست****رسیده‌ایم به جایی‌که بیدل آنجا نیست

غزل شمارهٔ 740: قانون ادب پرده در صورت و صدا نیست

قانون ادب پرده در صورت و صدا نیست****زین ساز مگو تا نفست سرمه نوا نیست
از هرچه اثر واکشی افسانه دلیل است****سرمایهٔ این قافله جز بانگ درا نیست
هر حرف که آمد به زبان منفعلم کرد****کم جست ازین کیش خدنگی که خطا نیست
همت چقدر زیر فلک بال گشاید****پست است به حدی که درین خانه هوا نیست
عمری‌ست که از ساز بد اندامی آفاق****گر رشته و تابی‌ست به هم تنگ قبا نیست
ما را تری جبهه به عبرت نرسانید****جنس عرق سعی زدگان حیا نیست
بی‌عجز رسا قابل رحمت نتوان شد****دستی که بلندی رسدش باب دعا نیست
هشدار که در سایه دیوار قناعت****خوابی‌ست که در خواب پر و بال هما نیست
واماندهٔ عجزیم ز افسون تعلق****گر دل نکشد رشته نفس آبله‌پا نیست
ازجهل وخردتا هوس وعشق ومحبت****جز ما چه متاعی‌ست که در خانه ما نیست
ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد****گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست
جز معنی از آثار عبارت نتوان خواند****گر غیر خدا فهم کنی غیر خدا نیست
هر بی‌بصری را نکند محرم تحقیق****آن دست حنا بسته که جز رنگ حنا نیست
بیدل رم فرصت چمن‌آراست در اینجا****گل فکر اقامت چه کند رنگ بجا نیست

غزل شمارهٔ 741: نیاز نامهٔ ما عرض سجده عنوانیست

نیاز نامهٔ ما عرض سجده عنوانیست****ز خامه آنچه برون ریخت نقش پیشانیست
درین جریده به تسخیر وحشیان خیال****صریر خامه نفس‌سوزی پریخوانیست
سروش انجمن عشق این ندا دارد****که هر چه می‌شنوی نغمهٔ تو می‌دانیست
چه جلوه‌ها که از این انجمن نمی‌گذرد****تو فال آینه زن گر دماغ حیرانیست
مجاز پردهٔ ناموسی حقیقت توست****به هوش باش که زیر لباس عریانیست
دمیده‌ایم چو صبح از طبیعت وحشت****غبار ما همه آثار دامن‌فشانیست
عدم توهم هستی‌ست هرچه باداباد****رسیده‌ایم به آبادیی که وبرانیست
به پیچ و تاب نفس دل مبند فارغ باش****که این غبار تپش کاکل پریشانیست
غرور شیوهٔ اهل ادب نمی‌باشد****سری که موج گهر می‌کشد گریبانیست
قماش فهم نداریم ورنه خوبان را****اتوی پیرهن ناز چین پیشانیست
به جزر و مد تلاطم سبب مخواه و مپرس****محیط سودن کفهای ناپشیمانیست
غبار مهلت هستی کسی چه بشکافد****ز خاک می‌شنویم اینکه باد زندانیست
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل****چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست

غزل شمارهٔ 742: برچهرهٔ آثارجهان رنگ سبب نیست

برچهرهٔ آثارجهان رنگ سبب نیست****چون آتش یاقوت‌که تب دارد و تب نیست
وهم‌است‌که در ششجهتش ریشه دویده‌ست****سرسبزی این مزرعه بی‌برگ‌کنب نیست
چشمی به تأمل نگشوده‌ست نگاهت****بروضع جهان‌گر عجبت نیست عجب نیست
تا زنده‌ای امید غنا هرزه خیالی‌ست****این آمد ورفت نفست غیرطلب نیست
شغل هوس خواجه مگرگم شود از مرگ****این‌حکهٔ هنگامهٔ حرص است جرب نیست
در هیچ صفت داد فضولی نتوان داد****تا دل هوس‌انشاست جهان جای طلب نیست
دور است شکست دل از آرایش تعمیر****این‌کارگه شیشهٔ رنگ است حلب نیست
تسلیم‌وسر وبرگ فضولی چه جنون است****گر ریشه‌کند دانه‌ات ازکشت ادب نیست
کامل‌ادبان قانع یک سجده جبینند****مشتاق زمین‌بوس هوس تشنهٔ لب نیست
بی‌باده دل از زنگ طبیعت نتوان شست****افسوس‌که در آینه‌ها آب عنب نیست
بیدل غم روز سیه ازما نتوان برد****چین سحراینجا شکن دامن شب نیست

غزل شمارهٔ 743: برگ و سازم جز هجوم‌گریهٔ بیتاب نیست

برگ و سازم جز هجوم‌گریهٔ بیتاب نیست****خانهٔ چشمی‌که من دارم‌کم ازگرداب نیست
رشتهٔ قانون یأسم از نواهایم مپرس****درگسستن عالمی دارم‌که در مضراب نیست
تا به ذوق‌گوهر مقصد توان زد چشمکی****در محیط آرزو یک حلقهٔ‌گرداب نیست
دست و پا از آستین و دامن آن‌سو می‌زنیم****مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست
در شبستان سیه بختی ز بس‌گمگشته‌ایم****سایه ی ما نیز بار خاطر مهتاب نیست
زاهدا لاف محبت سزنی هشیار باش****زخم شمشیراست این خمیازهٔ محراب نیست
خار خار بوریا و دلق فقر از دل برآر****آتش‌است‌ای‌خواجه‌اینهامخمل‌وسنجاب‌نیست 
دیده‌ها باز است و اسباب تماشا مغتنم****لیک‌درملک خرد جز جنس غفلت یاب نیست
ز اخلاط سخت‌رویان‌کینه جولان می‌کند****سنگ وآهن تا به هم ناید شرربیتاب نیست
حال دل پرسیده‌ای بیطاقتی آماده باش****شوخی افسانهٔ ما دستگاه‌خواب‌نیست
مدعا تحقیق و دل جنس امید، آه از شعور****ما چنان آیینه‌ای داریم‌کانجا باب نیست
آنچه‌می‌گویند عنقا ای زخود غافل تویی****گرتوانی‌یافت خودرا مطلبی‌نایاب نیست
شوخی تمثال هستی برنیابد پیکرم****آنقدر خاکم‌که در آیینهٔ من آب نیست
بیدل آن برق‌نظرها آنچنان در پرده ماند****غافلان‌گرم انتظار و محرمان را تاب نیست

غزل شمارهٔ 744: بی‌رخت در چشمهٔ آیینه خاک است آب نیست

بی‌رخت در چشمهٔ آیینه خاک است آب نیست****چشم مخمل‌رازشوق پای بوست خواب نیست
بعدکشتن خون ما رنگ ست درپرواز شوق****آب وخاک بسملت ازعالم سیماب نیست
شوخی مهتاب و تمکین‌کتان پرظاهر است****بر بنای صبر ما شوقت‌کم از سیلاب نیست
کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت****ضبط این‌گوهر به چنگ سعی هرگرداب نیست
سایه را آیینهٔ خورشید بودن مشکل است ***خودبه‌خوددرجلوه‌باش اینجاکسی‌راتاب‌نیست
خرقه از لخت جگر چون غنچه در برکرده‌ایم****در دیار ما قماش دل‌درستی باب‌نیست
ای حباب از سادگی دست دعا بالا مکن****در محیط عشق جز موج خطرمحراب‌نیست
برگ برگ این‌گلستان پرده‌دار غفلت است****غنچهٔ بیدار اگرگل‌گشت‌گل بیخواب نیست
دور نبودگر فلک ییچد به خویش از ناله‌ام****دود را از شعله حاصل غیرپیچ و تاب نیست
تا توانی چون نسیم آزادگی ازکف مده****آشنای رنگ جمعیت‌گل اسباب نیست
از فروغ این شبستان دست باید شست و بس****آب گردیده‌ست سامان طرب مهتاب نیست
بیدل از احباب دنیا چشم سرسبزی مدار****کشت‌این شطرنج‌بازان دغل سیراب نیست

غزل شمارهٔ 745: جزخون‌دل زنقد سلامت به دست نیست

جزخون‌دل زنقد سلامت به دست نیست****خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینه‌پردازی فناست****مانند شعله‌ای‌که زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است****لیک آنقدر رمی‌که‌کس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشی‌ست****در طره‌ای‌که تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی****در وادیی‌که نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودی‌ست****ازهوش بهره نیست‌کسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند****قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست****ویرانه‌کشوری‌که به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمی‌شود****آیینهٔ خیال تو صورت‌پرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت****پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیده‌ام چو صبح****ورنه زجنس‌هستی من‌هرچه‌هست‌نیست

غزل شمارهٔ 746: هیچکس چون من درین حرمان‌سرا ناشاد نیست

هیچکس چون من درین حرمان‌سرا ناشاد نیست****عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من****از لب زخمم همین خون می‌چکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست****در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس‌گردد مقابل‌کاش شمع اعتبار****در زمین پست می‌سوزبم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط****عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افثادست‌کار****هرکجا آیینه‌پردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازی‌گوش نسیانگاه سعی غفلتیم****هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت****خاک‌شو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش****غیرنقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان می‌کند****تا نگردد سوده سنگ سرمه بی‌فریاد نیست
دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت****سیل تا مهمان نگردد خانه‌ات آباد نیست
خفت تغییر برتمکین ما نتوان‌گماشت****انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا می‌کند****بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بی‌نشان رنگیم و تصویر خیالی بسته‌ایم****حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف جرأت خجلت تسلیم کیشان وفاست****هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر می‌باید از هستی گذشت****شمع اگر تا پای خود دارد سفر بی‌زاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کرده‌ایم****معنی‌اش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست

غزل شمارهٔ 747: بر تپیدنهای دل هم دیده‌ای واکردنی‌ست

بر تپیدنهای دل هم دیده‌ای واکردنی‌ست****رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنی‌ست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت****گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنی‌ست
از ورق‌گردانی شام و سحر غافل مباش****زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنی‌ست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است****یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنی‌ست
خاک‌ما خون‌گشت و خونها آب‌گردید وهنوز****عشق‌می‌داندکه بی‌رویت‌چه با ماکردنی‌ست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی****یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنی‌ست
بی‌نشانی می‌زند موج از طلسم‌کاینات****گر همه رنگ است‌هم پرواز عنقاکردنی‌ست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم****شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنی‌ست
مشرب درد تو دارم سیر عالم‌کرده‌ام****گر همهٔک‌قطرهٔ‌خون‌است دل‌جا کردنی‌ست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری****چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنی‌ست
قامت خم‌گشته می‌گویند آغوش فناست****ناخنی‌گل‌کرده‌ام این عقده هم واکردنی‌ست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس****حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنی‌ست

غزل شمارهٔ 748: چون سحر طومارچاک سینه‌ام واکردنی‌ست

چون سحر طومارچاک سینه‌ام واکردنی‌ست****آرزو مستوریی داردکه رسواکردنی‌ست
چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق****دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنی‌ست
از نفس دزدیدن بوی‌گلم غافل مباش****دامن پیچیده‌ای دارم که صحرا کردنی‌ست
نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار****مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنی‌ست
خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن****سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنی‌ست
جیب نازی می‌درد صبح بهار جلوه‌ای****مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنی‌ست
می‌کند خاکستری گرد از نقاب اخگرم****قمریی در بیضه می‌نالدتماشاکردنی‌ست
قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق****چون هواگرمی‌کند بند قبا واکردنی‌ست
کشتی موجی به توفان شکستن داده‌ایم****تا نفس‌باقی‌ست دست عجز بالاکردنی‌ست
پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار****نسخهٔ‌ما بسکه بی‌ربط است اجزاکردنی‌ست
عجز می گوید به آواز حزین درگوش من****کز پر وامانده سیر عافیتها کردنی‌ست
لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار****از خیال نازکت بوی‌گل انشاکردنی‌ست

غزل شمارهٔ 749: عمری‌ست به‌چشمم ز نم اشک اثر نیست

عمری‌ست به‌چشمم ز نم اشک اثر نیست****ای دل تو کجایی که غبارت به نظر نیست
محرومی غفلت نظری را چه علاج است****خلقی‌ست درین خانه برون در و در نیست
وهم آینهٔ خلق به زنگارگرفته‌ست****گر چشم‌گشایی مژه‌ات پیش نظر نیست
طاث همه را در دم شمشیر نشانده‌ست****تا سینه درین معرکه باقیست سپر نیست
با لعل بتان سهل مدان دعوی یاقوت****کم نیست دم لاف همان را که جگر نیست
تشویش تردّد مکش از فکر میانش****دست تو گر اینخا نشود حلقه کمر نیست
بی دردی ما زبر فلک سخت غریب است****در خانهٔ دودیم و کسی را مژه تر نیست
امید فنا نیز درین بزم فضولیست****این شمع در اینجا همه شام است و سحر نیست
چون شیشهٔ ساعت به فسونخانهٔ گردون****زبر قدم آن خاک نیابی که به سر نیست
معیار برومندی این باغ گرفتیم****سرها به سر دار رسیده‌ست ثمر نیست
جان و جسد عشق و هوس جمله سراب است****کس نیست کند فهم که هستی چقدر نیست
ای‌گرد پر افشان سحر در چه خیالی****چین کن زه دامن که گریبان دگر نیست
نامحرم پرواز فنایم چه توان کرد****چون رنگ پری دارم و سر در ته پر نیست
بیدل اگر این است سر و برگ شعورت****هرچند به آن جلوه رسی غیر خبر نیست

غزل شمارهٔ 750: بی‌ادب بنیاد هستی عافیت دربار نیست

 

بی‌ادب بنیاد هستی عافیت دربار نیست****غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست
هرکس‌اینجاسودخوددر چشم‌پوشی‌دیده است****خودفروشان عبرتی آیینه در بازار نیست
حرص‌خلقی رادرین‌محفل به‌مخموری‌گداخت****غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست
حسن و عشق آیینهٔ شهرت‌گرفت از اتفاق****تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست
سختی دل ناله را سنگ ره آزادگی‌ست****رشته تا صاحب‌گره باشد رهش هموار نیست
تا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیخت****شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان****هرکجا افسانه باشد هیچ‌کس بیدار نیست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن****باوجود نقش پا آیینه‌ای درکار نیست
مفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سود****اینقدر رنگی‌که می‌بالدکم از دیوار نیست
اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغ‌کرد****ورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیست
چون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیم****گرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیست
کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن****چون سحر پیراهن ما یک‌گریبان‌وار نیست

بعدی                                    قبلی

دسته بندي: شعر,دیوان بیدل دهلوی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد