دیوان بیدل دهلوی_غزلیات1100تا1300
غزل شمارهٔ 1101: اگر نظّاره گل میتوان کرد
اگر نظّاره گل میتوان کرد****وطن در چشم بلبل میتوان کرد
درین محفل ز یک مینا بضاعت****به چندین نغمه قلقل میتوانکرد
عرقواری گر از شرم آب گردم****به جام عالمی مل میتوانکرد
نظر بر خویش واکردن محال است****اگرگویی تغافل میتوان کرد
چو صبح این یک نفس گردی که داریم****اگر بالد تجمل میتوان کرد
به هر محفلکه زلفش سایه افکند****ز دود شمع کاکل میتوان کرد
شهید حسرت آن گلعذارم****ز زخم خنده برگل میتوان کرد
به هر جا سطری از زلفش نوبسند****قلم از شاخ سنبل میتوان کرد
درین گلشن اگر رنگست و گر بوست****قیاس بال بلبل میتوان کرد
اگر این است عیش خاکساری****ز پستی هم تنزل میتوانکرد
محیط بیخودی منصور جوش است****به مستی جزو را کل میتوان کرد
ازین بیدانشان جان بردنی هست****اگر اندک تجاهل میتوان کرد
تردد مایهٔ بازار هستیست****اگر نبود توکل میتوان کرد
پر آسان است ازین دریا گذشتن****ز پشت پا اگر پل میتوان کرد
دهان یار ناپیداست بیدل****به فهم خود تأمل میتوان کرد
غزل شمارهٔ 1102: ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد
ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد****قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن****بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام****نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
زینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل****شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
درگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست****سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست****عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آوارهام****گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود****آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بیاشک گردید از حیا امیدهاست****جبهه آسان میکندکاریکه مژگانم نکرد
زین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص****یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
غزل شمارهٔ 1103: دورگردون تا دماغ جام عیشم تازهکرد
دورگردون تا دماغ جام عیشم تازهکرد****پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کرد
گو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشانیکشد****چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازهکرد
رونق شام و سحر پر انفعال آماده است****چهرهٔ زنگی به خون زین بیش نتوان غازه کرد
شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس****سرمهگردیدن جهانی را بلند آوازهکرد
کس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت****وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازهکرد
خاکگردیدن یقینم شدعرقکردم ز شرم****این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازهکرد
بیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست****ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کرد
غزل شمارهٔ 1104: حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانهکرد
حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانهکرد****قلقل این شیشه رفتار مرا مستانهکرد
با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم****از نم این برشکال آخرکمانم خانهکرد
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست****ازتکلف موی چینی را نباید شانهکرد
پیش از ایجاد امتحان سختجانیهای عشق****تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه کرد
خانمانسوز است فرزندی که بیباک اوفتد****اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد
حسن در هر عضوش آغوش صلای عاشق است****شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه کرد
عالمی ز لاف دانش ربط جمعیتگسیخت****خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه کرد
هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد****آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد
صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض****حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه کرد
تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند****عبرت این انجمن خواب مرا افسانه کرد
عمرها بیدل ز شم خلق پنهان زفستفم****عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه کرد
غزل شمارهٔ 1105: بی فقر آشکار نگردد عیار مرد
بی فقر آشکار نگردد عیار مرد****بخت سیه بود محک اعتبار مرد
پاس وقار و سد سکندر برابر است****جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد
دنیا ز اهل جود به خود ناز میکند****زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مرد
همت بلند دار کز اسباب اعتبار****بیغیرتیست آنچه نباید به کار مرد
در عرصهایکه پا فشرد غیرت ثبات****کهسار را به ناله نسنجد وقار مرد
پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است****در پنبه زار حیز نیفتد شرار مرد
بیش است عزم شیر به گاو بلند شاخ****بر خصم بیسلاح دلیریست عار مرد
جز سینه صافی آینهٔ مدعا نبود****هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد
ایثجا به آب تیغ به خون غوطه خوردن است****آیینه تا کجا شود آیینهذار مرد
گندم به غیر آفت آدم چه داشتهست****یارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد
آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان****حیز از فشار خصیه برآرد دمار مرد
برگشته است بسکه درین عصر طور خلق****نامردی زنی که نگردد سوار مرد
بیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است****ترسم به دست حیز دهد اختیار مرد
غزل شمارهٔ 1106: عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد
عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد****رعشهٔ پیری مبادا ریزد آبروی مرد
تا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق****صبح نومیدی مخندان از کمین موی مرد
گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال****سرنگونی کم وبالی نیست در ابروی مرد
بند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن****در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مرد
هرچه از آثار غیرت میتراود غیرتست****جوهر شمشیر دارد موج ز آب جوی مرد
بهر این نقش نگین گر خاتمی پیدا کنی****لافتی الا علی بنویس بر بازوی مرد
شعلهٔ همت نگون شد کز تصاعد بازماند****خوی شود هرگه تنزل برد ره در خوی مرد
از ازل موقعشناسان ربط الفت دادهاند****آینه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مرد
آلت او خصیهای خواهد تصور کرد و بس****در دماغ حیز اگر افتاده باشد بوی مرد
هیچکس نگسیخت بیدل بند اوهامی که نیست****آسمان عمریست میگردد بهجستوجوی مرد
غزل شمارهٔ 1107: پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد
پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد****سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد
لب بهخاموشی فشردم نالهجوشید ازنفس****قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد
در شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نیام****بشکنم رنگیکه خونم را به فریاد آورد
هوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من****شیشهها میباید از ملک پریزاد آورد
بسکه در راهتکمین انتظارم پیرکرد****مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد
چون پر طاووس میباید اسیر عشق را****کز عدم گلدستهواری نذر صیاد آورد
تحفهٔ ما بیبران غیر از دل صد چاک نیست****شانه میباشد رهآوردیکه شمشاد آورد
عشق را عمریست با خلق امتحان همت است****عالمی را میبرد مجنون که فرهاد آورد
از تغافل های نازش سخت دور افتادهایم****پیش آن نامهربان ما را که در یاد آورد
تا سپند ما نبیند انتظار سوختن****چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آورد
انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج****یک عرقوارم برون زین خجلتآباد آورد
بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش****میبرد با خویش آخرهرچه را باد آورد
غزل شمارهٔ 1108: پای طلب دمیکه سر از دل برآورد
پای طلب دمیکه سر از دل برآورد****چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسردهام****کو همتی که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشهایستکه هرگه نموکند****چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار منکه رساند بهکوی یار****این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق****آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانیام****ای شیوهام مباد ز محفل برآورد
در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب****مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند****گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمیرسد****تاکیکسی عرقکند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنیست****دستیکه مطلب از لب سایل برآورد
بیدل نفسگر از در ابرام بگذرد****عشقش چه ممکن استکه از دل برآورد
غزل شمارهٔ 1109: زین شیشهٔ ساعت که مه و سال برآورد
زین شیشهٔ ساعت که مه و سال برآورد****گرد عدم فرصت ما بال برآورد
عمری ز حیا زحمت اوهام کشیدیم****ما را خم دوش مژه حمال برآورد
زین وضع پریشان که عرقریز نمودیم****آیینهٔ ما آب ز غربال برآورد
چون آبله در خاک ادبگاه محبت****باید سر بی گردن پامال بر آورد
جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ****آدم خرییکرد ، دم ویال برآورد
بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور****باگردن دیگر سر اقبال برآورد
در صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود****چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد
سودی که من اندوختم از هیچ متاعی****کم نیست که از منت دلال برآورد
آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست****از جیب من این قافله دنبال برآورد
طاووس من از باغ حضور که خبر یافت****کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد
فریاد که راز تب عشقت بنهفتم****چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد
تا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب****خشکی زدماغ قلمم نال برآورد
بیدل علم از معنی نازک نتوان شد****موچینی ما را همه جا لال بر آورد
غزل شمارهٔ 1110: عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت بهدر آورد
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت بهدر آورد****نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت بهدر آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولیات****که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت بهدر آورد
بهگداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن****که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت بهدرآورد
به قبول و رد، مطلب سبب که غرور چرخ جنون حسب****به دری که خواندت از ادب ز همان درت به در آورد
ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان****نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت بهدر آورد
به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری****که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت بهدر آورد
اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا****نگهیکهگردش رنگ ما خط ساغرت بهدر آورد
ز طوافکعبهکه میرسد به حضور مقصد آرزو****من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بدنت نشان****مگر آنکه جامهٔ رنگ ما عرق از برت بهدر آورد
من بیدل از خم طرهات بهکجا روم که سپهر هم****سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت بهدر آورد؟
غزل شمارهٔ 1111: ز دنیا چهگیرد اگر مردگیرد
ز دنیا چهگیرد اگر مردگیرد****مگر دامن همت فردگیرد
خجل میروم از زیانگاه هستی****عدم تا چه از من رهآوردگیرد
عرق دارد آیینه از شرم رنگم****بگو تا گلاب از گل زرد گیرد
تنآسان اقبال بخت سیاهم****حیا بایدم سایه پرورد گیرد
عبث لطمهفرسای موت و حیاتم****فلک تاکیام مهرهٔ نردگیرد
شب قانعان از سحر میهراسد****مبادا سواد وفا گرد گیرد
به خاکم فرو برد امدادگردون****کم ازپاست دستیکه نامردگیرد
ز بس یأس در هم شکستهست رنگم****گر آیینهگیرم دلم دردگیرد
ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل****دماغی که بوی دل سرد گیرد
غزل شمارهٔ 1112: اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد****شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگگیرد
جو شمع کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب گردد****که سر فرازد به اوج گردون و راه کام نهنگ گیرد
ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیهکردن است و رفتن****درین خم نیل جامهٔکس بجز سیاهی چه رنگگیرد
گهر نیام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا****حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ گیرد
ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل****کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ گیرد
ز حرف طاقتگداز لعلت دمی به جرات دچار گردم****که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ گیرد
به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازیکه ازلطافت****حنایدستشسیاهی آرد چو شمع اگر گل بهچنگ گیرد
ز چنگ آفت کمین گردون کجا رود کس چه چاره سازد****پی رمیدن گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ گیرد
ز تیره طبعان وقت بگسل مخواه ننگ وبال بز دل****ازبنکه بینی نقوش باطل خوشست آیینه زنگگیرد
درین جنونزار فتنه سامان به شعله کاران کذب و بهتان****مجوش چندان که عالمی را نفس به دود تفنگ گیرد
مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل****هزار آتش نفس گدازد که آب خشکی ز سنگ گیرد
غزل شمارهٔ 1113: دمی که تیغ تو خون مرا بحل گیرد
دمی که تیغ تو خون مرا بحل گیرد****هجوم ناز سراپای من به دل گیرد
کجاست اشک که در عالم خیال توام****هزار آینه با جلوه متصل گیرد
مزاج عاشق و آسودگی به آن ماند****که شعله رنگ هواهای معتدل گیرد
به حیرت است نگاه ادب سرشت وفا****که شمع خلوت آیینه مشتعل گیرد
بهار عمر و طراوت زهی خیال محال****مگر حیا عرض از طبع منفعل گیرد
کسی برد چو نگه لذت شناسایی****که نقش خویش به هر جلوه مضمحل گیرد
خوشمکه نالهام امروز خصم خودداریست****چو سرو تا به کی آزادگی به گل گیرد
کفیل وحشت هر ذرهام چو شور جنون****کسی که نگذرد از خود مرا خجل گیرد
ز شرم ِ بیدلی خویش آب میگردم****مباد آینه پیش تو نام دلگیرد
غزل شمارهٔ 1114: تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد
تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد****آهنگ جنون دامن آداب نگیرد
عاشق که بنایش همه بر دوش خرابی ست****چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیرد
بر پای توگر باز شود دیده مخمل****چون آینه هرگز خبر از خواب نگیرد
چون ریگ روان در سفر دشت توکل****باید قدح آبله هم آب نگیرد
بیکینهام از خلق به رنگیکه چو یاقوت****مو از اثر آتش من تاب نگیرد
درویشی من سرخوش صهبای تسلی است****ساحل قدح از گردن گرداب نگیرد
زین خواب گمان وا نشود چشم یقینت****ازتیغ اجل تا بهگلو آب نگیرد
غفلت بهکمین دم پیریست حذرکن****کزپرتو صحبت به شکر خواب نگیرد
آخربهگهر محو شود پیچ وخم موج****تا چند دل از عالم اسباب نگیرد
بیدل به عبادتکدهٔ عجزپرستی****جز نقشکف پای تو محراب نگیرد
غزل شمارهٔ 1115: گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد
گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد****سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد
با تشنه لبی ساز و مخور آبی از این بحر****تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد
آن دل که تپیدن فکند قرعهٔ وصلش****حیف است که آیینه به سیماب نگیرد
محتاج کریمان نشود مفلس قانع****سرچشمهٔ آیینه زبحرآب نگیرد
صیّاد اسیران محبّت خم ابروست****کس ماهی این بحر به قلاب نگیرد
از نور هدایت نبرد بهره سیهبخت****چون سایه که رنگ از گل مهتاب نگیرد
دل مست جنون است بگویید خرد را****امروز سراغ من بیتاب نگیرد
از بس به مراد دو جهان دست فشاندم****گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد
منظور حیا ضبط نگاهیست و گر نه****سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرد
در حلقهٔ خامش نفسان در دل باش****تا هیچکست نکته در این باب نگیرد
ہنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر****بیدل کف خاکی ره سیلاب نگیرد
غزل شمارهٔ 1116: به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد
به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد****خمار اگر عسس آید برون که مست نگیرد
بساز با دل خرسندی از جهان تعین****که چون کلاهش اگر بشکنی شکست نگیرد
به رنگی آینه پردازده که تا به قیامت****جریدهات چو عدم نقش هرچه هست نگیرد
گشاد دستو دل است انجمنطرازی مشرب****کس این قدح بهکف آستینپرست نگیرد
دگر امید چه دارد به صیدگاه تخیل****کسی که ماهی بحر گمان به شست نگیرد
کجاست جز سر تسلیم ما به راه محبت****فتادهای که کسش جز غبار دست نگیرد
به صیدگاه طلب مگسل از رسایی همت****که غیر عقدهٔ دل رشته چون گسست نگیرد
ندید قطره ز قعر محیط غیر فسردن****چه ممکن استکه دل در جهان پست نگیرد
سیه مکن ورق امتحان آینه بیدل****که مشق خامهٔ سعی نفس نشست نگیرد
غزل شمارهٔ 1117: من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد****اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد
نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان****جز این که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد
به این گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم****چو کشتیام پای رفتنی که اگر محیطم به سر نگیرد
به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم****کسی جز آغوش بینشانی چو اشکم از خاک برنگیرد
دل از فسون امل طرازی به جد گرفتهست هرزهتازی****مباد شرم نفسگدازی عنان این بیخبر نگیرد
نگاه غفلت کمین ما را کنار مژگان نشد میسر****تپد به خون خفته خوابناکی که سایهاش زیر پر نگیرد
چو موج عمریست بیسر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا****چه ممکن است اینکه رشتهٔ ما چو عقده گیرد گهر نگیرد
خوشا غنامشربی که طبعش به حکم اقبال بینیازی****ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچهگیرد اثر نگیرد
اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی****گلیکه تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد
دلیکه بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش****چو شیشه بر سنگ خورد سازشکسیش جز شیشهگر نگیرد
گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان****تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد
قبول سرمایهٔ تعینکمینگه آفت است بیدل****چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد
غزل شمارهٔ 1118: تدبیر عنان من پر شور نگیرد
تدبیر عنان من پر شور نگیرد****هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم****چینی که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالتکش تحصیلکمالم****برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهیست که صدسال****در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم****معیار کمالم کسی از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابیست****جهدیکه خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگبار****تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است****چندان ببر این تاک که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست****نام تو همان به که لب گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن****انصاف قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگیست****مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد
غزل شمارهٔ 1119: اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد
اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد****ز چشمک ذره جام گیرم به آن شکوهی که جم نگیرد
در آن دبستان که سعی گردون به حک دهد خط کهکشانش****کسی ز قدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگیرد
درین قلمرو کف غبارم به هیچکس همسری ندارم****کمال میزان اعتبارم بس است اگر ذره کم نگیرد
ز عرصهٔ اعتبار گوی سر سلامت توان ربودن****گر آمد و رفتن نفسها به باد تیغ تو دم نگیرد
نفس به خمیازه میگدازی به ساز نقش نگین ننازی****که نام اقبال بی نیازی لبی که ناید بهم نگیرد
نصیبی از عافیت ندارد حباب بحر غرور بودن****حذر که باد دماغت آخر به رنج نفخ شکم نگیرد
به این درشتی که طبع غافل خطاست تأثیر انفعالش****چو سنگ درکارگاه میناگر آب گردد که نم نگیرد
نرفته از خود ندارد امکان به معنی رفتگان رسیدن****که خاک ناگشته کس درین ره سراغ نقش قدم نگیرد
گزیده اقبال همت ما فروتنی عرصهٔ نیاز****که منت سربلندی آنجا کسی به دوش علم نگیرد
خیال نامحرم گریبان دواند ما را به صد بیابان****چه سازم آواره در دل که راه دیر و حرم نگیرد
دل است منظور بینیازی ز غفلت آزردهاش نسازی****.کسیکزان جلوه شرم دارد شکست آیینه کم نگیرد
اگر بنازم به زور همت نیام خجالت کش غرامت****کشیدهام بار هر دو عالم به پشت پایی که خم نگیرد
ندارد این مکتب تعّین کدورت انشاتری چو بیدل****به صفحهگرنام او نویسم بجز غبار از رقم نگیرد
غزل شمارهٔ 1120: فسردگیهای ساز امکان ترانهام را عنان نگیرد
فسردگیهای ساز امکان ترانهام را عنان نگیرد****حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت نیام خجالتکش کدورت****چو آینه دست بینیازان ز هر چه گیرد زبان نگیرد
سماجت است اینکه عالمی را به سر فکندهست خاک ذلّت****سبک نگردد به چشم مردم کسی که خود را گران نگیرد
ز دست رفتهست اختیارم به پارسایی کشیده کارم****به ساز وحشت پری ندارم که دامنم آشیان نگیرد
به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان****ز صید مطلب سراغ کم گیر اگر دلت زین جهان نگیرد
مناز بر مایهٔ تعیّن که کاروان متاع همّت****به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد
ز خود برآ تا رسد کمندت به کنگر قصر بینیازی****به نردبانهای چین دامن کسی ره آسمان نگیرد
اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه گیران مباش غافل****که تیر پرواز را نشاید دمی که بال از کمان نگیرد
کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن بهکجادایی****که شهرت وضع راستیها چو حلقهات بر سنان نگیرد
درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی****که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد
فتادهای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت****کسی چهگیرد ز ساز قدرتکه دست واماندگان نگیرد
اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل****که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامنفشان نگیرد
غزل شمارهٔ 1121: دل به خرسندی اگر ترک هوس میگیرد
دل به خرسندی اگر ترک هوس میگیرد****کام عشرت ز نشاط همهکس میگیرد
نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار****عبرت از بال هما بال مگس میگیرد
زندگی شبههٔ هستیستکه مانند حباب****هر که هست آینهای پیش نفس میگیرد
بگذر از فکر اقامت که به هر چشم زدن****کاروان صورت آواز جرس میگیرد
از ودیعت سپریهای فلک یاس مسنج****به تو این سفله چه دادهست که پس میگیرد
التقات ضعفا پایه ی اقبال رساست****شعله است آتش اگر دامن خس میگیرد
سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان****ای نفس ناله نگردی که عسس میگیرد
قطع امیدکن از عمر که موی پیری****شاهبازی ست که چون صبح نفس میگیرد
ناله باب است در آن شهر که ما قافلهایم****سودها مفت رفیقی که جرس میگیرد
طالب بیخبری باشکه در دشت طلب****رفتن ازخویش سراغ همه کس میگیرد
بیدل این دامگه از صید تماشا خالیست****مفت چشمی که نگاهی به قفس میگیرد
غزل شمارهٔ 1122: غنا مفت هوسگر نام آسودن نمیگیرد
غنا مفت هوسگر نام آسودن نمیگیرد****غبار دامنافشان سحر دامن نمیگیرد
فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش****حنا بوسدکف دستیکه دست من نمیگیرد
دلی دارم ادب پروردهٔ ناموس یکتایی****که از شرم محبت خرده بر دشمن نمیگیرد
ز تشویش علایق رستهگیر آزادطبعان را****عنان آب دام سعی پرویزن نمیگیرد
ره فهم تجرد، فطرت باریک میخواهد****کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمیگیرد
حضور عافیتگر مقصد سعی طلب باشد****چرا همّت ره از پا درافتادن نمیگیرد
ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب****که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمیگیرد
تواضعکیش همّت را چه امکان است رعنایی****خم دوش فلک بار سر و گردن نمیگیرد
دم پیری ز فیض گریه خلقی میرود غافل****در این مهتاب شیری هست و کس روغن نمیگیرد
قماشی از حیا دارد قبای نازکاندامی****که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمیگیرد
اگر شمع رخش صد انجمن روشن کند بیدل****تحیر آتشی دارد که جز در من نمیگیرد
غزل شمارهٔ 1123: نه هستی از نفسهایم شمار ناله میگیرد
نه هستی از نفسهایم شمار ناله میگیرد****عدم هم از غبار من هم عیار ناله میگیرد
نمیدانم دل آزردهام یا شو ق مایوسم****که هرجا میروم راهم غبار ناله میگیرد
بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان****نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله میگیرد
عرق گل کردهام از شرم مطلب لیک استغنا****همان چون موج اشکم آبیار ناله میگیرد
نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من****نیستانها در آتش خار خار ناله میگیرد
اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل****دو عالم شوخی یک نیسوار ناله میگیرد
ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را****جنون شوق راه انتظار ناله میگیرد
فنا مشکل که گردد پردهدار ناکسیهایم****خس من آتش از رنگ بهار ناله میگیرد
شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل****چوکامل شد خموشی اشتهار ناله میگیرد
نمیدانم که را گم کرده است آغوش امیدم****که حسرت عالمی را در کنار ناله میگیرد
ز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من****هنوزم آرزو شمع مزار ناله میگیرد
فلکتازیست بیدل ترک وضع خویشتن داری****که هرکس رفت از خود اعتبار ناله میگیرد
غزل شمارهٔ 1124: راه فضولی ما هم در ازل حیا زد
راه فضولی ما هم در ازل حیا زد****تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون کرد****برهردماغ چونگل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بینصیبی است از غیرت فسردن****دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان کفیل طاقت****گر دلگره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است****جام هوس نباید بر طاق کبریا زد
تا دل ازین نیستان یک نالهوار برخاست****چون بند نی ضعیفی صد تکیه بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست****راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس در طبایع بیشکوه فلک نیست****ساغر دمی که بی می گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر****از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم****در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است****با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان****دستی که سودم از یأس بر گل تپانچهها زد
غزل شمارهٔ 1125: چنینگر طیعبیدرتبهخورد و خوابمیسازد
چنینگر طیعبیدرتبهخورد و خوابمیسازد****به چشمت اشک را همگوهر نایاب میسازد
ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن****که هرجا رشتهٔ سازیست با مضراب میسازد
درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را****که موج باده از خم تا قدح محراب میسازد
جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن****همین وضعت خلاص از کلفت اسباب میسازد
نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی****که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب میسازد
چو صبحی کز حضور آفتاب انشا کند شبنم****خیال او نفس در سینهٔ من آب میسازد
چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم****تب پهلوی من از بوریا سنجاب میسازد
به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم****تریهای هوس کشت مرا سیراب میسازد
به هجران ذوق وصلی دارم و بر خویش میبالم****در آتش نیز این ماهی همان با آب میسازد
درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن****نگاه بیدماغان بیشتر با خواب میسازد
ندارد بزم امکان چون ضعیفی کیمیاسازی****که اجزای غرور خلق را آداب میسازد
تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل****که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد
غزل شمارهٔ 1126: نفس با یک جهان وحشت به خاک و آب میسازد
نفس با یک جهان وحشت به خاک و آب میسازد****پرافشان نشئهای با کلفت اسباب میسازد
چو آل دودی که پیدا میکند خاموشی شمعش****زخود هرکس تسلی شد مرا بیتاب میسازد
دل آوارهام هرجا کند انداز بیتابی****فلک را خجلت سرگشتگی گرداب میسازد
به هرجا عجزم از پا افکند مفت است آسودن****غبار از پهلوی خود بستر سنجاب میسازد
ز موی پیریام گمراهی دل کم نمیگردد****نمک را دیدهٔ غفلت پرستم خواب میسازد
تواضع های من آیینهٔ تسلیم شد آخر****هلال اینجا جبین سجده از محراب میسازد
دل بینشئهای داری نیاز درد الفت کن****گداز انگور را آخر شراب ناب میسازد
دماغ حسرت اسباب میسوزی از این غافل****که اجزای ترا هم مطلب نایاب میسازد
سحر ایجاد شبنم میکند من همگمان دارم****که شوقت آخر از خاکسترم سیماب میسازد
به رنگ شمعگرد غارت اشک است اجزایم****چکیدنها به بنیاد خودم سیلاب میسازد
چنین کز عضو عضوم موج غفلت میدمد بیدل****چو فرش مخملم آخر طلسم خواب میسازد
غزل شمارهٔ 1127: چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد
چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد****صدف را بیگهرگشتنکف افسوس میسازد
تعلقهای هستی با دلت چندان نمیپاید****نفس را یک دو دم این آینه محبوس میسازد
چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری****قفس را بیپریها عالم مانوس میسازد
فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوایی****خیال بیخبر با پرده ناموس میسازد
به گمنامی قناعت کن که جاف بیحیا طینت****به سرها چرم گاوی میکشد تا کوس میسازد
تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر****فلک زین رنگ چندین نغمهها محسوس می سازد
نفس زیر عرق میپرورد شرم حباب اینجا****به پاس آبرو هر شمع با فانوس میسازد
خموشی ختمگفتوگوست لب بربند و فارغ شو****همین یک نقطه کار درس صد قاموس میسازد
چهسحر است اینکه افسونکاریمشاطهٔ حیرت****به دستت میدهد آیینه و طاووس میسازد
به یاد آستانت گر همه چین بر جبین بندم****ادب لب میکند ایجاد و وقف بوس می سازد
فغان بیوجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل****برهمنزادهای در دیر ما ناقوس میسازد
غزل شمارهٔ 1128: تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد****تمثال گرفت آینه در دست و به در زد
همت به سواد طلبت گرد جنون داشت****نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد
رفتی و نیاسود غبارم چه توانکرد****بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بیروی تو از سیر چمن صرفه نبردم****هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زد
زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است****گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد
بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری****خمگشتن این نخل به صد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد****آبی که به رو میزدم آتش به جگر زد
بییاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم****تا آبلهپا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم****چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد
مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود****حیرتزدهام دامن این خیمه که بر زد
فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم****صبح از نفس سوخته دامن بهکمر زد
ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر****تمثالگلی بودکه آیینه به سر زد
دشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید****میخواست به سنگم زند آخر به گهر زد
بیدل دل ما را نگهی برد به غارت****آنگلکه تو دیدی چمنی بود نظر زد
غزل شمارهٔ 1129: حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد
حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد****چو شیشه دلکهکشد تیغ از میانش و لرزد
قیامت است بر آن بلبلی که از ادب گل****پر شکستهکشد سر ز آشیانش و لرزد
به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان****چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد
به وحشتیاست درین عرصه برقتازی فرصت****که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد
به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم****چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزد
اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی****ز ناله رشتهکشد مغز استخوانش و لرزد
ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی****چو نبض تبزده برخود تپد زبانش و لرزد
به عرصهای که شود پرفشان نهیب خدنگت****فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد
خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد****به تن ز موج دود رعشه ناگهاناش و لرزد
گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت****چو شبروی که کند بیم پاسبانش و لرزد
شکستهرنگی عاشق اگر رسد به خیالش****چو شاخگل برد اندیشهٔ خزانش و لرزد
غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود****به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد
حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد****چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد
غزل شمارهٔ 1130: زبان بهکام خموشی کشد بیانش و لرزد
زبان بهکام خموشی کشد بیانش و لرزد****نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد
نگه نظاره کند از حیا نهانش و لرزد****زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزد
چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم****ببوسد از لب موجگهر دهانش و لرزد
قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم****که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزد
دمیکه آرزوی دل به عرض شوق توکوشد****گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد
خیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت****برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد
نظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است****که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد
عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت****که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد
بود ترحم عشقت به حال ناکسی من****چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزد
به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر****نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد
به وصل وحشتم از دل نمیرود چه توان کرد****که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد
به عافیت نیام ایمن ز آفتی که کشید****چون آن غریق که آرند بر کرانش و لرزد
ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل****چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد
غزل شمارهٔ 1131: روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد
روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد****گفتم به جبینم چهنوشتندقلمزد
غافل مشوید از نفس نعل درآتش****سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد
چون مو به نظر سخت نگونسار دمیدیم****فواره این باغ به غربال علم زد
ساز طرب محفل اقبال شکست است****جامیکه شنیدی تو قلک بر سر جم زد
زین خیره نگاهی که شهان راست به درویش****پیداست که بر چشم یقین گرد حشم زد
واعظ به تکلف ندهی زحمت مستان****از باده نخواهد لب ساغر به قسم زد
صد شکر که چون صبح نکردیم فضولی****با ما نفسی بود که بر آینه کم زد
خواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل****دل کرد جنونی که نفس تا به عدم زد
فریاد که یک سجده به دل راه نبردیم****کوری همه را سر به در دیر و حرم زد
اقبال عرق کرد ز سامان حبابم****تا کوس به شهرت زند از شرم به نم زد
یارب دم پیری به چه راحت مژه بندم****بی سایه شد آن گوشهٔ دیوار که خم زد
بیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت****دستی که ز دامان تو می خواست بهم زد
غزل شمارهٔ 1132: جام غرور کدام رنگ توان زد
جام غرور کدام رنگ توان زد****شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد
.از هوسم واخرید عذر ضعیفی****آبلهبوسی به پای لنگ توان زد
قطره محال است بی گهر دل جمعت****سست مگیر آن گره که تنگ توان زد
نقش نگینخانهٔ هوس اگر این است****گل به سر نامها ز ننگ توان زد
کوس و دهل مایهٔ شعور ندارد****دنگ نهای چند دنگ دنگ توان زد
بس که شکستند عهدهای مروت****بر سر یاران پرکلنگ توان زد
چشم گشا لیک بر رخ مژه بستن****آینه باش آنقدر که زنگ توان زد
دور چه ساغر زند کسی به تخیل****خنده مگر بر جهان بنگ توان زد
دامن مقصد که میکشد ز کف ما****گربهگریبان خویش چنگ توان زد
سخت چو فواره غافلی زته پا****سر به هوا تا کجا شلنگ توان زد
بیدل از اندوه اعتبار برون آ****تا پری این شیشهها به سنگتوان زد
غزل شمارهٔ 1133: آنکه ما را به جفا سوخته یا میسوزد
آنکه ما را به جفا سوخته یا میسوزد****نتوان گفت چرا سوخته یا میسوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن****که به یک برق ادا سوخته یا میسوزد
تاکی ای آینه زحمتکش صیقل باشی****خانهات برق صفا سوخته یا میسوزد
تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست****ذوق پرواز رسا سوخته یا میسوزد
کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم****عالمی سر به هوا سوخته یا میسوزد
نور انصاف گر این است که شاهان دارند****سایه در بال هما سوخته یا میسوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون****در سویدا همه را سوخته یا میسوزد
من و آهی که اگر سرکشد از جیب ادب****از سمک تا به سما سوخته یا میسوزد
مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست****هرچه دیدیم چو ما سوخته یا میسوزد
تاکی از لاف کند گرم دماغ املت****نفسی چند که واسوخته یا میسوزد
شش جهت شور سپندی است ندانم بیدل****دل آواره کجا سوخته یا میسوزد
غزل شمارهٔ 1134: دل مپرسید چرا سوخته یا میسوزد
دل مپرسید چرا سوخته یا میسوزد****هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزد
برق آن جلوهگراین استکه من میبینم****خانهٔ آینهها سوخته یا میسوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات****از شرر سنگ کجا سوخته یا میسوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است****برق تصویر که را سوخته یا میسوزد
غره صبر مباشید کزین لالهرخان****هرکه گردید جدا سوخته یا میسوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما****کس چه داند که چها سوخته یا میسوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص****خرمن عمر ترا سوخته یا میسوزد
ساز هستی که حریفان نفسش میخوانند****تا شود گرم نوا سوخته یا میسوزد
ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زدهای****نفس هرزه درا سوخته یا میسوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل****کز چه زخم دل ما سوخته یا میسوزد
غزل شمارهٔ 1135: تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد
تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد****همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد
به هرجا در رسد آوازهٔ کوس ظفر جنگت****همهگر شیر باشد زهرهاش چونآب میریزد
غبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی****حسود از بیپر و بالی به دوش رنگ بگریزد
ببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت****به فرق دشمن جاهت فلک خاک سیه بیزد
دعای بیدلان از حق امید این اثر دارد****که یارب آتش از بنیاد اعدای تو برخیزد
غزل شمارهٔ 1136: به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد
به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد****مگر مشتی عرق از من بهجای گرد برخیزد
مگو سهلاست عاشق را به نومیدی علمگشتن****چها زپا نشیند تا یک آه سرد برخیزد
بهمقصد برد شور یکجرس صد کاروان محمل****مباش از ناله غافل گر همه بی درد بر خیزد
خیال آوارهٔ دشت هوای اوست اجزایم****مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزد
در آن وادی که دامان تصرف بشکند رنگم****چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزد
ازین دام تعلق بسکه دشوار است وارستن****تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزد
اگر این است نیرنگ اثر زخم محبت را****نفس از سینه چون صبحم قفسپرورد برخیزد
بقدر اعتبار آیینه دارد جوهر هرکس****ز جرات گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزد
ز املاک هوس دل نام کلفت مزرعی دارم****چو زخم آنجا همهگر خندهکارم درد برخیزد
ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل****گریبان میدرم چندان که از من گرد برخیزد
غزل شمارهٔ 1137: چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد
چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد****جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد
مژه واکردن آسان نیست زبن خوابی که من دارم****ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزد
جهان ما و من ناموسگاه وهم میباشد****چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد
غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی****که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزد
گر آزادی درین زندانسرا تا کی به خون خفتن****دل بیمدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد
جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد****کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزد
فلک در گردش است از وهم ممکن نیست وارستن****مگر از پیش چشم این کاسههای بنگ برخیزد
به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن****قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزد
گرانجانی مکن تا ننگ خفّت کمکشد همت****که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد
فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل****رگ گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزد
غزل شمارهٔ 1138: چوگوهر قطرهام تاکی به آب افتدکه برخیزد
چوگوهر قطرهام تاکی به آب افتدکه برخیزد****زمانی کاش در پای حباب افتد که برخیزد
جهانیگشت از نامحرمی پامال افسردن****به فکر خود کسی زین شیخ و شاب افتد که برخیزد
به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان****مبادا سایهای در آفتاب افتد که برخیزد
ز تقوا دامن عزلتگرفت وخاک شد زاهد****مگر چون شور مستی درشراب افتدکه برخیزد
بهحشر خواجه مپسند ای فلک غیر از زمینگری****مباد این خر مکرر در خلاب افتدکه برخیزد
فسون شیشه ما را ازپری نومیدکرد آخر****بهرویکس محالاست ایننقابافتدکه برخیزد
تحمل خجلت خفت نمیچیند درین محفل****سپند ما چرا دراضطراب افتد که برخیزد
درپن صحرا عروج ناز هرگردیست دامانی****سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزد
حیا مشکل که گیرد دامن رنگ چمن خیزش****چوگل هرچند این آتش در آب افتدکه برخیزد
ز لنگرداری رسم توقع آب میگردم****خدایا بختمن چندان به خواب افتدکه برخیزد
نهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی****غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزد
نمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل****مگر آتش درین دیر خراب افتدکه برخیزد
غزل شمارهٔ 1139: چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام میخیزد
چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام میخیزد****که دل تا وصل میگوید ز لب پیغام میخیزد
خیال چشم او داری طمع بگسل ز هشیاری****که اینجا صد جنون از روغن بادام میخیزد
چسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت****که از طرز خرامش گردش ایام میخیزد
ز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف میلرزم****که توفان شفق آخر ز قعر شام میخیزد
ز بزم میپرستان بیتوقف بگذر ای زاهد****که آنجا هرکه بنشبند ز ننگ و نام میخیزد
کرم درکار تست ای بیخبر ترک فضولیکن****که از دست دعا برداشتن ابرام میخیزد
نه اشک اینجا زمینفرساست نی آهی هوا پیما****غبار بیعصاییها به این اندام میخیزد
سخن در پرده خونسازی به است از عرض اظهارش****که از تحسین این بیدانشان دشنام میخیزد
جنون آهنگ صید کیست یارب مست بیتابی****که چون زنجیر، شور از حلقههای دام میخیزد
عروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل****که صحن خانهٔ مستان به سیر بام میخیزد
نفس سرمایهای بیدل ز سودای هوس بگذر****سحر هم از سر این خاکدان ناکام میخیزد
غزل شمارهٔ 1140: بهار حیرتست اینجا نهگل نی جام میخیزد
بهار حیرتست اینجا نهگل نی جام میخیزد****ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام میخیزد
خروش فتنه زان چشم جنون آشام میخیزد****که جوش الامان از جان خاص و عام میخیزد
دلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب****که آب از آینه چون اشک بیآرام میخیزد
چه امکانست صید خاکساران فنا کردن****به راه انتظار ما غبار از دام میخیزد
بهطوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را****فسردنها ز طوف جامهٔ احرام میخیزد
هوای پختگی داری کلاه فقر سامانکن****که از تاج سرافرازان خیال خام میخیزد
ز نادانی حباب باده مینامند بیدردان****به دیدار تو چشم حیرتی کز جام میخیزد
نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من****هوا در خانه میدزدم غبار از بام میخیزد
رمیدن برنمیتابد هوای عالم الفت****چو جوش سبزه گرد این بیابان رام میخیزد
درین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری****اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام میخیزد
دماغ جادهپیمایی ندارد رهرو شوقت****شرر اول قدم از خود به جایگام میخیزد
ر بس در آرزوی می سرا پا حسرتم بیدل****نفس تا بر لبم آید صدای جام میخیزد
غزل شمارهٔ 1141: به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمیخیزد
به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمیخیزد****اگر بر خاک میافتد نگاهم برنمیخیزد
غبار ناتوانم با ضعیفی بستهام عهدی****همهگر تا فلک بالم سرم زین در نمیخیزد
نفسعمریستاز دلمیکشد دامنچهنازست این****غبار از سنگ اگر خیزد به این لنگر نمیخیزد
به وحشت دیدهام جون شمع تدبیر گران خوابی****کزین محفل قدم تا برندارم سر نمیخیزد
فسردن سخت غمخواریست بیمار تعین را****قیامت گر دمد موج از سرگوهر نمیخیزد
به درویشی غنیمت دار عیش بیکلاهی را****که غیر از درد دوش وگردن از افسر نمیخیزد
چنین در بستر خنثی که خوابانید عالم را****کهگردی هم به نام مرد ازین کشور نمیخیزد
ز شور مجمع امکان به بیمغزی قناعتکن****که چون دف جز صدای پوست زین چنبر نمیخیزد
ازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم****خوشم کز پهلوی من پهلوی لاغر نمیخیزد
ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظرکانخا****جبین گر بیعرقشد موجش ازکوثر نمیخیزد
خطی بر صفحهٔامکانکشیدم ای هوس بس کن****ز چین دامن ما صورت دیگر نمیخیزد
به مردن نیز غرق انفعال هستیام بیدل****ز خاکم تا غباری هست آب از سر نمیخیزد
غزل شمارهٔ 1142: نشئه دودی است که از آتش می میخیزد
نشئه دودی است که از آتش می میخیزد****نغمه گردیست که ازکوچهٔ نی میخیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم****جام را مو به تن از موجهٔ می میخیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرتگیر****ازکمان بهر شکستن رگ وپی میخیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر****گرد جولان همه را گرچه ز پی میخیزد
چه خیالست به خون تا بهگلو ننشیند****هرکه چون شیشه رگ گردن وی میخیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست****اینقدر نقش تحیر ز چه شی میخیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما****گردباد دگر از وادی حی میخیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد****جوهر از آینه با مصقله کی میخیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل****دود از طبع نفس موسم دی میخیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم****از دلم ناله به زنجیر چو نی میخیزد
غزل شمارهٔ 1143: تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد
تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد****زآغوش رککل شوخی موجگهرریزد
به آهنگ نثار مقدمگلشن تماشایت****چمن در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد
گریبانچاکیی دارند مشتاقان دیدارت****کهکر اشکی بهعرضآرند صد توفالا سحر ریزد
رگ خش ندارد دستگاه قطره آبی****به جای خون مگر رنگگداز نیشتر ریزد
غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی****بگو تا نالهاش بردارد و جای دیگر ریزد
به ناموس وفا در پردهٔ دل آب میگردم****مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزد
به صورت گر تهیدستم بهمعنی گنجها دارم****که گر یک چشم من دامن فشاند صد گهر ریزد
تویی کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه****ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی که پر ریزد
توان سیر تنکسرمایه گیهای جهان کردن****که هرجا گرد شامی بشکند رنگ سحر ریزد
چو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم****کهتا در پردهاستآباست چون رپزد شرر ریزد
کلاه عزت افلاک فرش نقشپاگیرد****چو بیدل هرکه از راهتکفخاکی بهسر ریزد
غزل شمارهٔ 1144: وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ریزد
وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ریزد****شب از برچیدن دامان گریبان سحر ریزد
نیام فرهاد لیک از دلگرانی کلفتی دارم****که بار نالهٔ من بیستون را از کمر ریزد
در این گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم****که سرتا پای من بگدازد و یک چشم تر ریزد
مجویید از هجوم آرزو غیر از گداز دل****کف خون است اگر این رنگها بر یکدگر ریزد
جهان را اعتباری هست تا نیرنگ مشتاقی****چو چشم آید به هم ناچار مژگان از نظر ریزد
سر و برگ اجابت نیست آه حسرت ما را****همان بهتر که این آتش به بنیاد اثر ریزد
محبت کشته را سهل است اشک از دیده افشاندن****که عاشق گرد اگر از دامن افشاند جگر ریزد
هوس پیمایی آمادهست اسباب ندامت را****حذر آن شیوه کز بیحاصلی خاکت به سر ریزد
به انداز خرامش کبک اگر دوزد نظر بیدل****خجالت در غبار نقش پایش بال و پر ریزد
غزل شمارهٔ 1145: خرد به عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد
خرد به عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد****چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد****قیامتی که بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانهٔ امکان به وحشتیست که گردون****کشند زرهرزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط که موجش****ز جیب خود به در آرد سر نهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی****مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت****چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمیدهٔ عاشق بهانهجوست به رنگی****که شیشهگر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتادهست عمر نعل در آتش****بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نهادهست روم به خانهٔ چشمم****که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد
رمیدنیست ز شور زمانه رو به قفایم****چو کودکی که سگی را زند به سنگ و گریزد
مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل****مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
غزل شمارهٔ 1146: مباش غره به سامان این بنا که نریزد
مباش غره به سامان این بنا که نریزد****جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی****عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم****همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان****نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت****فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم****کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم****دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی****گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد****قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن****اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل****مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد
غزل شمارهٔ 1147: به گرمی نگه از شعله تاب میریزد
به گرمی نگه از شعله تاب میریزد****به نرمی سخن از گوهر آب میریزد
طراوت عرق شرم را تماشا کن****چو برگ گل ز نقابش گلاب میریزد
صبا به دامن آن زلف تا زند دستی****غبار شب ز دل آفتاب میریزد
صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست****کتان شسته همان ماهتاب می ریزد
به عالمی که کند عشق صنعتآرایی****چمن ز آتش و گلخن ز آب میریزد
ز موجخیز غناکوه و دشت یک دپاست****خیال تشنهلب ما سراب میریزد
به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل****که لغزش مژهها رنگ خواب میریزد
بجو ز خاکنشینان سراغ گوهر راز****که نقد گنج ز جیب خراب میریزد
ذخیره دل روشن نمیشود اسباب****که هرچه آینهگیرد درآب میریزد
زمام کار به تعجیل نسپری بیدل****که بال برق شرار از شتاب میریزد
غزل شمارهٔ 1148: به هرکجا مژهام رنگ خواب میریزد
به هرکجا مژهام رنگ خواب میریزد****گداز شرم به رویم گلاب میریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر****که هر نفس ورقی زین کتاب میریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند****نفس برآتش آیینه آب میریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم****هنوز قامت پیری رکاب میریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست****چو غنچه خون مرا در نقاب میریزد
خوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش****گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد****محیط آب رخی از سحاب میریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست****شکست رنگ سحر، آفتاب میریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن****که سنگ رفته به جای شراب میریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم****چو اشک رنگ بنای من آب میریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل****که آبروی نفس چون حباب میریزد
غزل شمارهٔ 1149: خطی که بر گل روی تو آب میریزد
خطی که بر گل روی تو آب میریزد****به سایه آب رخ آفتاب میریزد
زبان نکهتگل ازسوال خود خجل است****لبت ز بسکه به نرمی جواب میریزد
فلک زخون شفق آنچه شب به شیشه کند****صباح در قدح آفتاب میریزد
به هرچه دیده گشودیم گرد وبرانیست****دلکه رنگ جهان خراب میریزد
خیال تیغ نگاه تو خون دلها ربخت****به نشئهای که ز مینا شراب میریزد
بیا که بیتوام امشب به جنبش مژهها****نگه ز دیده چوگرد ازکتاب میریزد
دمی که از دم تیغت سخن رود به زبان****به حلق تشنهٔ ما حسرت آب میریزد
به گریه منکر تردامنان عشق مباش****که اشک بحر ز چشم حباب میریزد
شکنج حلقهٔ دامی که جیب هستی تست****اگر ز خویش برآیی رکاب میریزد
تو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط****که چشم شوخ تو رنگ نقاب میریزد
درین محیط زبس جای خرمی تنگ است****اگر به خویش ببالد حباب میریزد
بر آتش که نهادند پهلوی بیدل****که جای اشک شرر زبنکباب می ریزد
غزل شمارهٔ 1150: باز اشکم به خیالت چه فسون میریزد
باز اشکم به خیالت چه فسون میریزد****مژه می افشرم آیینه برون میریزد
هرکجا میگذریگرد پر طاووس است****نقش پایت چقدر بوقلمون میریزد
چه اثر داشت دم تیغ جفایتکه هسنوز****کلک تصویر شهیدان تو خون میریزد
عبرت از وضع جهانگیر که شخص اقبال****آبرو بر در هر سفلهٔ دون میریزد
عافیتساز ترددکده دانش نیست****مفتگردیکه به صحرای جنون میریزد
جام تا شیشهٔ این بزم جنون جوش میاند****خون دل اینهمه بیرون و درون میریزد
در دبستان ادب مشق کمالم این است****که الف میکشم و حلقهٔ نون میریزد
سر بیسجده عرق بست به پیشانی من****میام از شیشهٔ ناگشته نگون میریزد
بیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو****وسعت ازتنگی این خانه برون میریزد
غزل شمارهٔ 1151: چاک کسوت فقرم رنگ خنده میریزد
چاک کسوت فقرم رنگ خنده میریزد****بخیه بیبهاری نیست گل ز ژنده میریزد
در دماغ پروانه بال میزند اشکم****قطرههای این باران پر تپنده میریزد
در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست****این غبار بر هر خاک خط کشنده می ریزد
ریشه در هوا داربم تاکجا هوس کاریم****دانهٔ شرر در خاک نارسنده میریزد
باغ ما چمن دارد در زمین خاموشی****غنچه باش و گل میچین گل بهخنده میریزد
بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس****کاین درشتی طبعت از چه رنده میریزد
گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد****گر همه فلکتازست بالکنده میریزد
نامهگر به راه افکند عذرخواه قاصد باش****بالها چو شمع اینجا از پرنده میریزد
جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامیست****هر عرقکه ما داریم این دونده میریزد
پاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد****این به تیغ میریزد آن به خنده میریزد
جز حیا نمیباشد جوهر کرم بیدل****هرچه ریزشی دارد سرفکنده میریزد
غزل شمارهٔ 1152: به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد****نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد****به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشستهام****پر صبح میکشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان****همه جاست نشئه به شرط آنکه دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما****به سراغگرد نفسکسی بهکجا رسدکه به ما رسد
بهگشاد دست کرم قسم که درین زیانکدهٔ ستم****نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان بهگدا رسد
دل بینوا بهکجا برد غم تنگدستی ومفلسی****مژه برهم آورد از حیاکه برهنهای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا****به فتادگی شکند عصا که فتادهای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشودهای در امتحان****که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی****مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسد
به قبول آنکف نازنینکهکند شفاعت خون من****در صبر میزنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار میکشد از خزان****تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد
غزل شمارهٔ 1153: بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد
بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد****ما خود نمیرسیم مگرعجزما رسد
هر شیوهای کمینگر ایجاد رتبهایست****شکل غبار ناشدهکی بر هوا رسد
فهم شباب قابل تحقیق ضعف نیست****پیریست فطرتیکه به قد دوتا رسد
ما را چو شمع کشته اگر اوج بینش است****کم نیست ا بنکه سعی نگه تا به پا رسد
در وادیی که منزل و ره جمله رفتنیست****اندیشه رفته است ز خود تا کجا رسد
آیینه را به قسمت حیرت قناعتیست****زین جوش خون بس است که رنگی به ما رسد
تا گرد ما و من به هوا نیست پر فشان****بیدل به کنه ذره رسیدن کرا رسد
غزل شمارهٔ 1154: همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد
همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد****برخم تسلیم زن تا سر به پشتپا رسد
تا ز مستی تردماغی انفعال آماده باش****آخر از صهبا خمی برگردن مینا رسد
فطرت آفتهاکشد تا نقش بربندد درست****اولین جام شکست از شیشه بر خارا رسد
غافل ازکیفیت پیغام یکتایی مباش****قاصد او میرسد هرجا دماغ ما رسد
عالمی را بیبضاعت کرد سودای شعور****نقدی از خود کم کند هرکس به جنسی وارسد
راحت آبادی که وحشت بانی آثار اوست****گرکسی تا پای دیوارش رسد صحرا رسد
نور شمع عزتم اما در این ظلمتسرا****عالمی پهلو تهی سازدکه بر من جا رسد
همچو بوی غنچه از ضعفیکه دارم در کمین****امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد
پیکرم چون شمع از ننگ زمینگیری گداخت****سر به ره میافکنم تا پا به خواب پا رسد
همنشینان زین چمن رفتند من هم بعد از این****بشکنم رنگیکه فریادم به آن گلها رسد
غنچه شو بوی گل طرز کلامم نازک است****بیتأمل نیست ممکن کس به این انشا رسد
خودسری بیدل چه مقدار آبیار وهمهاست****سرو زین اندام میخواهد به آن بالا رسد
غزل شمارهٔ 1155: دگر تظلم ما عاجزانکجا برسد
دگر تظلم ما عاجزانکجا برسد****بس است نالهٔ ماگر بهگوش ما برسد
به خاک منتظرانت بهارکاشتهاند****بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسد
کسی به می نکند چارهٔ خمار وفا****پیامی از تو رسد قا دماغ ما برسد
سبکروان ز غم زاه و منزل آزادند****صدا ز خویشگذشتهست هر کجا برسد
تمامی خط پرگار بیکمالی نیست****دعا کنید سر ما به نقش پا برسد
ز آه بیجگر چاک بهره نتوان برد****گشودنیست در خانه تا هوا برسد
ز سعی قامت خم گشته چشم آن دارم****که رفته رفته به آن طرهٔ دوتا برسد
ستمکش هوس نارسای اقبالم****به استخوان رسدم کار تا هما برسد
دماغ شکوه ندارم وگرنه میگفتم****به دوستان ز فراموشیام دعا برسد
به عالمیکه امل میکشد محاسن شیخ****کراست تاب رسیدن مگر قضا برسد
زکوشش استکه دستت به دامنی نرسد****اگر دراز کنی پا به مدعا برسد
چنین که صرف طمع کردی آبرو بیدل****عرق کجاست اگر نوبت حیا برسد
غزل شمارهٔ 1156: سراغت از چمن کبریا که میپرسد
سراغت از چمن کبریا که میپرسد****به وهم گرد کن آنجا ترا که میپرسد
معاملات نفس هر نفس زدن پاکست****حساب مدت چون و چرا که میپرسد
جهان محاسب خویش است زاهدان معذور****خطای ما ز صواب شما که میپرسد
کرم قلمرو عفو است رنج یأس مکش****بهکارخانهٔ شرم از خطا که میپرسد
گرفتهایم همه دامن زمینگیری****ره تلاش به این دست وپاکه میپرسد
دلیل مقصد اشک چکیده مژگان نیست****فتادگی بلدیم از عصا که میپرسد
درین حدیقه چو شبم نشستهایم همه****سراغ خانهٔ خورشید تا که میپرسد
به حال پیکر بیجانگربستن دارد****مرا دمیه توگشتی جداکه میپرسد
غبار دشت عدم سخت بیپر و بال است****اگر تو پا نزنی حال ما که میپرسد
جواب خون شهیدان تغافلت کافیست****جبین مده به عرق از حیا که میپرسد
دمیده ششجهت اقبال آفتاب ازل****ز تیرهروزی بال هما که میپرسد
چه عالی و چه دنی از خیال غیر بریست****غم معاملهٔ سر ز پا که میپرسد
ز دل حقیقت رد و قبول پرسیدم****به خنده گفت برو یا بیا که میپرسد
چه نسبت است به خورشید ذره را بیدل****به عالمیکه تو باشی مراکه میپرسد
غزل شمارهٔ 1157: کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد
کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد****سرمهگردیم مگر تا به تو آواز رسد
درخور غفلت دل دعوی پیدایی ماست****همه محویمگر آیینه به پرداز رسد
حذر ای شمع ز تشویش زبانآرایی****که مبادا سر حرفت به لبگاز رسد
ما و من آینهدار دو جهان رسواییست****هستی آن عیب نداردکه به غمّاز رسد
سر به جیب از نفس شمع عرق میریزد****یعنی آب است نوایی که به این ساز رسد
حشر آتش همهجا آینهٔ سوختن است****آه از انجام غروری که به آغاز رسد
هستیام نیستی انگاشتنی میخواهد****ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسد
خاکساری اثر چون و چرا نپسندد****عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسد
مدعی درگذر از دعوی طرز بیدل****سحر مشکل که به کیفیت اعجاز رسد
غزل شمارهٔ 1158: جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد
جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد****حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسد
پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز****زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است****خط بینسق شود چو به اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیارکمال دماغگیر****تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناایمنی به عالم دل نارسیدن است****آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبکروان****هرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسد
قسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیست****باور مکن که نان شبت صبحدم رسد
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست****بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین است لاف مرد****چون نمکشیدکوس برآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست****ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست****معنی به خط ز جاده شق قلم رسد
غزل شمارهٔ 1159: سحر طلوع گل دعا که مراد اهل همم رسد
سحر طلوع گل دعا که مراد اهل همم رسد****دلسرد مردهٔ حرص را همه دود آه و الم رسد
هوس حلاوه حرص و کد سحر و گل دگر آورد****که دم وداع حواس کس کمر و کلاه و علم رسد
دل طامع و گلهٔ عطا، دم گرم و سرد سوالها****که دهد مراد گدا مگر مدد دوام کرم رسد
سر حرص و مصدر دردسر مسراگلگهر دگر****که هلاک حاصل مال را همه دم ملال درم رسد
سر و کار عالم مرده دم هوس مطالعه کرد کم****که علوّ گرد هوا علم همه در سواد عدم رسد
دل ساده ی هوس و هوا همه را مسلم مدعا****ره دور گرد امل اگر گره آورد گهرم رسد
که دهد مصالح کام دل که دمد دگر گل طالعم****سحر اردمد رمد آورد عسل ار دهدهمهسمرسد
رگ و هم علم و عمل گسل مگسل حلاوه درد دل****که مراد اگرهمهدلرسددلدردوحوصلهکم رسد
رمطور مصرعبیدلم دمو دود سلسلهام رسا****کمک د و عالم امل دمد که سراسر علمم رسد
غزل شمارهٔ 1160: تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد
تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد****آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار****دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد
ای طرب در قفس غنچه پرافشان میباش****صبح ما رفت به جایی که دمیدن نرسد
نخل یأسیم که در باغ طربخیز هوس****ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد
بیطلب برگ دو عالم همه ساز است اما****حرص مشکلکه به رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است****صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی****بهگمان فلک افسونکشیدن نرسد
جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست****دامن کسوت دیوانه به چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر****هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست****آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار****این نسیمی است که هرگز به وزیدن نرسد
غزل شمارهٔ 1161: همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد
همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد****من و پرفشانی حسرتی که ز نامه گل به سری رسد
چقدر ز منت قاصدان بگدازدم دل ناتوان****به بر تو نامهبر خودم اگرم چو رنگ پری رسد
نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر****برویم در پیات آنقدر که به ما ز ما خبری رسد
شرر، طبیعت عاشقان به فسردگی ندهد عنان****تب موج ما نبری گمان که به سکتهٔ گهری رسد
بهکدام آینه جوهری کشم التفاتی از آن پری****مگر التماسگداز من به قبول شیشهگری رسد
به تلاش معنی نازکم که درین قلمرو امتحان****نرسم اگر من ناتوان سخنم به موکمری رسد
ز معاملات جهان کد، تو برآکزین همه دام و دد****عفف سگی به سگی خورد، لگد خری به خری رسد
به چنین جنونکدهٔ ستم ز تظلم توکراست غم****به هزار خون تپد از الم که رگی به نیشتری رسد
همه جاست شوق طربکمین ز وداع غنچهگلآفرین****تو اگر ز خود روی اینچنین به تو از تو خوبتری رسد
به هزارکوچه دویدهام به تسلّیی نرسیدهام****ز قد خمیده شنیدهام که چو حلقه شد به دری رسد
زکمال نظم فسون اثر، بگداخت بیدل بیخبر****چه قیامت است بر آن هنرکه به همچو بیهنری رسد
غزل شمارهٔ 1162: تا ز چمن دماغ را بوی بهار میرسد
تا ز چمن دماغ را بوی بهار میرسد****ضبط خودم چه ممکن است نامهٔ یار میرسد
گوش دل ترانهام میکدهٔ جنون کنید****ناله به یاد آن نگه نشئه سوار میرسد
شوخی وضع چشم و لب گشت به کثرتم سبب****زین دو سه صفر بیادب یک به هزار میرسد
چند بهاین شکفتگی مسخرهٔ هوس شدن****ازگل و لاله عمرهاست خنده به بار میرسد
گردن سعی هر نهال خم شده زیر بار حرص****با ثمر غنا همین دست چنار میرسد
ماتم فرصت نفس رهبر هیچکس مباد****صبح به هرکجا رسد سینهفگار میرسد
تا دل ما سپند نیست گرد نفس بلند نیست****بعد شکست ساز ما زخمه به تار میرسد
درس کتاب معرفت حوصله خواه خامشی ست****گرسخنت بلند شد تا سر دار میرسد
باعث حرف و صوت خلق تنگی جای زندگیست****اینکه تو میزنی نفس دل به فشار میرسد
پایهٔ فرصت طرب سخت بلند چیدهاند****تا به دماغ میرسد نشئه خمار میرسد
برتب و تاب کر و فر ناز مچین که تا سحر****شمع به داغ میکشد فخر به عار میرسد
پای شکسته تاکجا حق طلب کند ادا****دست فسوس هم به ما آبلهدار میرسد
آه حزینی از دلی گر شود آشنای لب****مژده به دوستان برید بیدل زار میرسد
غزل شمارهٔ 1163: زبرگردون آنچه ازکشت تو و من میرسد
زبرگردون آنچه ازکشت تو و من میرسد****دانه تا آید به پیش چشم خرمن میرسد
زبن نفسهاییکه از غیبت مدارا می کنند****غره ی فرصت مشو سامان رفتن میرسد
انتظار حاصل این باغ پر بیدانشیست****ما ثمر فهمیدهایم و بار بستن میرسد
این من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست****خامشی بر پرده چون گردد به شیون میرسد
نور خورشید ازل در عالم موهوم ما****ذره میگردد نمایان تا به روزن میرسد
رفته رفته بدر میگردد هلال ناتوان****سعی چاک جیب ما آخر به دامن میرسد
با فقیران ناز خشکی ننگ تحصیل غناست****چرب و نرمی کن اگر نانت به روغن میرسد
درکمین خلق غافلگر همین صوت و صداست****آخر اینکهسار سنگش بر فلاخن میرسد
دعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش****معرفت اینجا به خود هم بعد مردن میرسد
مقصد سعی ترددها همین واماندگیست****هرکه هرجا می رسد تا نارسیدن میرسد
زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ****اندکی تا سرگران شد خم بهگردن میرسد
مشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار****دست قدرت کی به این برج مثمن میرسد
غزل شمارهٔ 1164: آه به درد عجز هم کوشش ما نمیرسد
آه به درد عجز هم کوشش ما نمیرسد****آبلهگریه میکند اشک به پا نمیرسد
نغمهٔساز ما و من تفرقهٔ دل است و بس****تا دو دلش نمیکنی لب به صدا نمیرسد
چند به فرصت نفس غره ی ناز زیستن****در چمنی که جای ماست بوی هوا نمیرسد
تنگی ایننه آسیا در پی دورباش ماست****ما دو سه دانهایم لیک نوبت جا نمیرسد
خنده درین چمن خطاست ناز شکفتگی بلاست****تا نگذاردش عرق گل به حیا نمیرسد
سخت ز همگذشتهٔم زحمت نالهکم دهید****بر پیکاروان ما بانگ درا نمیرسد
مقصد بی بر چنار نیست به غیر سوختن****دست به چرخ بردهایم لیک دعا نمیرسد
سایه بهٔمن عاجزی ایمن ازآب و آتش است****سر به زمین فکنده را هیچ بلا نمیرسد
در تو هزار جلوه است کز نظرت نهفتهاند****ترک خیال و وهم کن آینه وانمیرسد
قاصد وصل در ره است منتظرپیام باش****آنچه بهما رسیدنیست تا بهکجا نمیرسد
کوشش موج و قطرهها همقدم است با محیط****هرکه به هر کجا رسد از تو جدا نمیرسد
عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند****بنده به خود نمیرسد تا به خدا نمیرسد
ربط وفاق جزوها پاس رعایت کل ست****زخم جدایی دو تار جز به قبا نمیرسد
بر درکبریای عشق بارگمان و وهم نیست****گر تو رسیدهای به او بیدل ما نمیرسد
غزل شمارهٔ 1165: تا گرد ما به اوج ثریا نمیرسد
تا گرد ما به اوج ثریا نمیرسد****سعی طلب به آبلهٔ پا نمیرسد
توفان نالهایم و تحیر همان بجاست****آیینه جوهرت به دل ما نمیرسد
عشق ازگداز رنگ هوس آب دادن است****بیخس نهال شعله به بالا نمیرسد
گر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق****این یک نفس خیال به صد جا نمیرسد
عبرت نگاه عالم انجام شمع باش****هرجا سریست جز به ته پا نمیرسد
پی خون شدن سراغدلت سخت مشکل است****انگور می نگشته به مینا نمیرسد
عرفان نصیب زاهد جنتپرست نیست****این جوی خشکمغز به دریا نمیرسد
از باده مگذرید که این یک دو لحظه عمر****تا انفعال توبهٔ بیجا نمیرسد
دیوانگان هزارگریبان دریدهاند****دست هوس به دامن صحرا نمیرسد
بیدل غریب ملک شناسایی خودیم****جزماکسی به بیکسی ما نمیرسد
غزل شمارهٔ 1166: کار دلها باز از آن مژگان به سامان میرسد
کار دلها باز از آن مژگان به سامان میرسد****ریشهٔ تاکی به استقبال مستان میرسد
اشک امشب بسمل حسن عرق توفان کیست****زبن پر پروانه پیغام چراغان میرسد
از بهار آن خط نو رسته غافل نیستم****مدتی شد در دماغم بوی ریحان میرسد
آب میگردد دل از بیدستوپاییهای اشک****در کنارم از کجا این طفل گریان میرسد
سطر چاکی از خط طومار مجنون خواندنیست****قاصد ما نامه در دست از گریبان میرسد
بیمحبت در وطن هم ناشناساییست عام****بهر یک دل بوی پیراهن به کنعان میرسد
بس که بر تنگی بساط عشق امکان چیدهاند****صد گریبان میدرّد تا گل به دامان میرسد
فرصت تمهید آسایش در این محفل کجاست****خواب ها رفته ست تا مژگان به مژگان میرسد
دل به آفت واگذار و ایمن از توفان برآ****بر کنار این کشتی از هول نهنگان میرسد
قطع کن از نعمت الوان که اینجا چرخ هم****مینهد صد ریزه برهم تا به یک نان میرسد
حاصل غواص این دریا پشیمانی بس است****وصل گوهر گیر اگر دستت به دامان میرسد
در کمند سعی نیکی چین کوتاهی خطاست****تا به هر دامن که خواهی دست احسان میرسد
خاکساری در مذاق هیچکس مکروه نیست****منّت این وضع بر گبر و مسلمان میرسد
پیشه بسیار است بیدل بر خموشی ختم کن****سعی در علم و عمل اینجا به پایان میرسد
غزل شمارهٔ 1167: هرگز به دستگاه نظر پا نمیرسد
هرگز به دستگاه نظر پا نمیرسد****کور عصاپرست به بینا نمیرسد
هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست****هر صاحبنفس به مسیحا نمیرسد
گل خاک گشت و شوخی رنگ حنا نیافت****افسوس جبههای که به آن پا نمیرسد
این است اگر حقیقت نیرنگ وعدهات****ماییم و فرصتی که به فردا نمیرسد
از نقش اعتبار جهان سخت سادهایم****تمثال کس به آینهٔ ما نمیرسد
در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ****جایی رسیدهایم که عنقا نمیرسد
ما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس****تا آن زمان که دست به دریا نمیرسد
آسودهاند صافدلان از زبان خلق****ازموج می شکست به مینا نمیرسد
یک دست میدهد سحر و شام روزگار****هیچ آفتی به این گل رعنا نمیرسد
در گلشنی که اوست چه شبنم کدام رنگ****یعنی دعای بویگل آنجا نمیرسد
رمز دهان یار ز ما بیخودان مپرس****طبع سقیم ما به معما نمیرسد
زاهد دماغ توبه به کوثر رساندهای****معذور کاین خیال به صهبا نمیرسد
آخر به رنگ نقش قدم خاک گشتن است****آیینه پیش پا وکسی وانمیرسد
بیدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت****آیینهای به صفحهٔ سیما نمیرسد
غزل شمارهٔ 1168: نشئهٔگوشهٔ دل از دیر و حرم نمیرسد
نشئهٔگوشهٔ دل از دیر و حرم نمیرسد****سر به هزار سنگ زن درد بهم نمیرسد
آنچه ز سجدهگلکند نیست به ساز سرکشی****من همه جا رسیدهام نی به قلم نمیرسد
نیستکسی ز خوان عدل بیشربای قسمتش****محرم ظرف خود نهای بهر تو کم نمیرسد
راحت کس نمیشود زحمت دوش آگهی****خوابی اگر به پا رسد بر مژه خم نمیرسد
دعوی نفس باطل است رو به حقش حوالهکن****مدعی دروغ را غیر قسم نمیرسد
تشنگی معاصیام جوهر انفعال سوخت****بسکه رساست دامنم جبهه به نم نمیرسد
غیر قبول علم وفن چیست وبال مرد و زن****نامهٔ کس سیاه نیست تا به رقم نمیرسد
دوری دامن تو کرد بس که ز طاقتم جدا****تا به ندامتی رسم دست به هم نمیرسد
هستی و سعی پختگی خامی فطرت است و بس****رنج مبرکه این ثمر جز به عدم نمیرسد
هیچ مپرس بیدل از خجلت نارساییام****لافم اگر جنون کند تا برسم نمیرسد
غزل شمارهٔ 1169: صبح شو ایشبکه خورشید مناکنون میرسد
صبح شو ایشبکه خورشید مناکنون میرسد****عید مردم گو برو عید من اکنون میرسد
بعد از اینم بیدماغ یاس نتوان زیستن****دستگاه عیش جاوید من اکنون میرسد
میروم در سایهاش بنشینم و ساغرکشم****نونهال باغ امید من اکنون میرسد
آرزو خواهدکلاه ناز برگردون فکند****جام می در دست جمشید من اکنون میرسد
رفع خواهدگشت بیدل شبههٔ وهم دویی****صاحب اسرار توحید من اکنون میرسد
غزل شمارهٔ 1170: هوس تعین خواجگی به نیاز بنده نمیرسد
هوس تعین خواجگی به نیاز بنده نمیرسد****رگ گردنی که علم کنی به سر فکنده نمیرسد
ز طنین غلغلهٔ مگس به فلک رسیده پر هوس****همه سوست باد بروت و بس که به پشم کنده نمیرسد
ز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزهتک****که به غیر حسرت مزبله به دماغگنده نمیرسد
پی قطع الفت این و آن مددی به روی تنک رسان****که به تیغ تا نزنی فسان به دم برنده نمیرسد
زهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر****که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمیرسد
همه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی****من ازاین چمن به چه گل رسم که لبم به خنده نمیرسد
مگراز فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی****که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمیرسد
به عروج منظرکبریا، نرسیدهگرد تلاش ما****تو ز سجده بال ادبگشا، به فلک پرنده نمیرسد
به پناه زخم محبتی من بیدل ایمنم از تعب****که دوباره زحمت جانکنی به نگینکنده نمیرسد
غزل شمارهٔ 1171: به امید فنا تاب وتب هستیگوارا شد
به امید فنا تاب وتب هستیگوارا شد****هوای سوختن بال و پر پروانهٔ ما شد
فکندیم از تمیز آخر خلل درکار یکتایی****بدل شد شخص با تمثال تا آیینه ییدا شد
زبان حال دارد سرمهٔ لافکمال اینجا****نفس دزدید جوهر هر قدر آیینهگویا شد
ز عرض جوهر معنی به وجدان صلح کن ورنه****سخن رنگ لطافت باخت گر تقریر فرسا شد
حذر کن از قرین بد که در عبرتگه امکان****به جرم زشتی یک رو هزار آیینه رسوا شد
به هندستان اگر این است سامان رعونتها****توان در مفلسی هم چیره کلکی بست و مرنا شد
سراپا قطره خون نقش بند و در دلی جاکن****غم اینجا ساغری دارد که باید داغ صهبا شد
خیال هرچه بندی شوق پیدا میکند رنگش****ز بس جاکرد لیلی در دل مجنون سویدا شد
گشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را****جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد
به خاموشی نمک دادم سراغ بینشانی را****نفس در سینه دزدیدن صفیر بال عنقا شد
تأمل پیشه کردم معنی من لفظ شد بیدل****ز صهبایم روانی رفت تا آنجاکه مینا شد
غزل شمارهٔ 1172: ز تنگی منفعلگردید دل آفاق پیدا شد
ز تنگی منفعلگردید دل آفاق پیدا شد****گهر از شرم کمظرفی عرقها کرد دریا شد
ز خود غافلگذشتی فال استقبال زد حالت****نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد
تماشای غریبی داشت بزم بیتماشایی****فسونهای تجلی آفت نظاره ما شد
به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن****خوشا دیوانهای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد
نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی****نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد
چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل****سلامت سخت میلرزد بر آن سنگی که مینا شد
درینمیخانهخواهیسبحهگردالخواه ساغرکش****همینهوشی که ساز تستخواهد بیخودیها شد
به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم****درین ویرانه چونشمعم همانواماندگیپا شد
نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را****شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد
تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل****به خاموشی نفسها سوخت مریم تا مسیحا شد
غزل شمارهٔ 1173: صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد
صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد****به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد
زیارتگاه حسنم کرد فیض محوگردیدن****ز قید نقش رستم خانهٔ آیینه پیدا شد
ز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم****گریبان تأمل صرف دامنگشت صحرا شد
چراغ برق تحقیقی نمیباشد درین وادی****سیاهیکرد اینجا گر همه خورشید پیدا شد
ز تمثال فنا تصویر صبح آواز میآید****که در آیینهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شد
ز یمن عافیت دور است ترک وضع خاموشی****زبان بال تپشها زد اگر یک حرف گویا شد
به قدر ناز معشوقست سعی همت عاشق****نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد
دماغ درد دل داری مهیای تپیدن شو****به گوش عافیت نتوان حریف نالهٔ ما شد
عروجم بینشانی بود لیک از پستی همت****شرار من فسردن در گره بست و ثریا شد
سر و برگ تعلق در ندامت باختم بیدل****جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد
غزل شمارهٔ 1174: کسی معنی بحر فهمیده باشد
کسی معنی بحر فهمیده باشد****که چون موج برخویش پیچیده باشد
چو آیینه پر ساده است این گلستان****خیال تو رنگی تراشیده باشد
کسی را رسد ناز مستی که چون خط****به گرد لب یار گردیده باشد
به گردون رسد پایهٔ گردبادی****که از خاکساری گلی چیده یاشد
طراوت در این باغ رنگی ندارد****مگر انفعالی تراویده باشد
غم خانهداریست دام فریبت****گره بند تار نظر دیده باشد
درین ره شود پایمال حوادث****چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد
به وحشت قناعت کن از عیش امکان****گل این چمن دامن چیده باشد
ز گردی کزین دست خیزد حذر کن****دل کس در این پرده نالیده باشد
ندارم چو گل پای سیر بهارت****به رویم مگر رنگ گردیده باشد
جهان در تماشاگه عرض نازت****نگاهی در آیینه بالیده باشد
بود گریه دزیدن چشم بیدل****چو زخمی که او آب دزدیده باشد
غزل شمارهٔ 1175: پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد
پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد****ز پیات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد
ز نگاه سرکشیدن به رخت چه احتمال است****مگر ازکمین حیرت مژه قدکشیده باشد
تب وتاب موج باید ز غرور بحر دیدن****چه رسد به حالم آنکسکه ترا ندیده باشد
به نسیمی از اجابت چمن حضور داریم****دل چاک بال میزد سحری دمیده باشد
به چمن زخون بسمل همه جا بهارناز است****دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشد
دل ما نداشت چیزیکه توان نمود صیدش****سر زلفت از خجالت چقدر خمیده باشد
چه بلندی و چه پستی چه عدم چه ملک هستی****نشنیدهایم جاییکه کس آرمیده باشد
بمو زبر هستیما چو خروشساز عنقاست****شنو ازکسیکه او هم زکسی شنید باشد
ز طریق شمع غافل مگذر درین بیابان****مژه آب ده ز خاری که به پا خلیده باشد
غم هیچکس ندارد فلک غروپیما****به زبان مدبری چند گله می تپیده باشد
به دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است****مگر از دکان قصاب جگری خریده باشد
همهکس سراغ مطلب به دری رساند و نازید****من و ناز نیمجانی که به لب رسیده باشد
به هزار پرده بیدل ز دهان بینشانش****سخنی شنیدهام من که کسی ندیده باشد
غزل شمارهٔ 1176: آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد
آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد****دل نام بلایی هست یارب بهکجا باشد
بابد به سراب اینجا از بحر تسلی بود****نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد
راحتطلبی ما را چون شمع به خاک افکند****این آرزوی نایاب شاید تنه پا باشد
گویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی****آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشد
بیپیرهن از یوسف بویی نتوان بردن****عریانی اگر باشد در زبر قبا باشد
نبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا****غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشد
کم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن****بگذار که این پرواز در بال هما باشد
اندیشهٔخودبینی از وضع ادب دور است****آیینه نمیباشد آنجا که حیا باشد
با طبع رعونتکیش زنهار نخواهی ساخت****باید سرگردن خواه از دوش جدا باشد
اشکیکه دمید از شمع غیرت تهپایش ریخت****کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشد
تحقیق ندارد کار با شبهه تراشیها****در آینهٔ خورشید تمثال خطا باشد
اجزای جهان کل کیفیت کل دارد****هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشد
هرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل****بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشد
غزل شمارهٔ 1177: به که چندی دل ما خامشی انشا باشد
به که چندی دل ما خامشی انشا باشد****جرس قافلهٔ بینفسیها باشد
تا کی ای بیخبر از هرزهخروشیهایت****کف افسوس خموشی لب گویا باشد
گوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد****گرد آسوده همان دامن صحرا باشد
بر دل سوختهام آب مپاش ای نم اشک****برق این خانه مباد آتش سودا باشد
نارسایی قفس تهمت افسرده دلیست****مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد
طلبافسرده شود همت اگرتنگ فضاست****تپش موج به اندازهٔ دربا باشد
یارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل****زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد
بگدازید که در انجمن یاد وصال****دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد
نسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست****کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد
شعلهها زیرنشین علم دود خودند****چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشد
تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل****من و چشمی که به حیرانی خود وا باشد
غزل شمارهٔ 1178: تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد
تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد****کلفت هر دو جهان در گره ما باشد
صبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم****خنده وگریهٔ ما از همه اعضا باشد
گامها بسکه تر از موج سراب است اینجا****نیست بیخشکی لب گر همه دریا باشد
جلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مکن****وهم گو در غم اندیشهٔ فردا باشد
زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ****شاید این پرده نقاب چمنآرا باشد
پشت و رویی نتوان بست بر آیینهٔ دل****گل این باغ محال است که رعنا باشد
مژهای گرم توان کرد در این عبرتگاه****بالش خواب کسیگر پر عنقا باشد
سعی واماندگیام کرد به منزل همدوش****گره رشته ره آبلهٔ پا باشد
به گشاد مژه آغوش یقین انشا کن****جلوه تا چند به چشمتومعما باشد
عشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست****خون این شیشه مگر در رگ خارا باشد
بی زبانیست ندامتکش آهنگ ستم****کف افسوس خموشی لب گویا باشد
دل نداریم و همان بارکش صد المیم****زنگ سهل است اگر آینه از ما باشد
بیدل آیینه ی مشرب نکشد کلفت زنگ****سینه صافیست در آن بزم که مینا باشد
غزل شمارهٔ 1179: چراکس منکر بیطاقتیهای درا باشد
چراکس منکر بیطاقتیهای درا باشد****دلی دارد چه مشکل گر به دردی آشنا باشد
دماغ آرزوهایت ندارد جز نفسسوزی****پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حریص صید مطلب راحت از زحمت نمیداند****به چشم دامگرد بال مرغان توتیا باشد
ز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان****سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد
زبان خامشان مضرابگفتوگو نمیگردد****مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد
نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا****تو میگنجیو بس کر، در دل عشاق جا باشد
چه امکانست نقش این و آن بندد صفای دل****ازین آیینه بسیار است گر حیرتنما باشد
جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری****تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشد
در آن محفل که تاثیر نگاهت سرمه افشاند****شکست شیشه همچون موج گوهر بیصدا باشد
به چندین شعله میبالد زبان حال مشتاقان****که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
ز بیدردیست دلرا اینقدرها رنگگردانی****گر این آیینه خون گردد به یک رنگ آشنا باشد
ندارد بزم پیری نشئهای از زندگی بیدل****چو قامت حلقهگردد ساغر دور فنا باشد
غزل شمارهٔ 1180: زشوخی چشم منتاکی به روی غیرواباشد
زشوخی چشم منتاکی به روی غیرواباشد****نگه باید به خود پیچد اگرصاحب حیا باشد
تصور میتپد در خون تحیر میشود مجنون****چه ظلم است اینکه کس دور از تو با خود آشنا باشد
ازبن خاک فنا تاکی فریب زندگی خوردن****که دارد دست شستن گر همه آب بقا باشد
سراغ جلوهای در خلوت دل میدهد شوقم****غریبم خانهٔ آیینه میپرسمکجا باشد
ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی****به اندوهکجی خون شو اگر تیرت خطا باشد
مژه هرجا بهم یابی نگاهی خفته است آنجا****نهشامت بیسحر جوشد نهزنگتبیصفا باشد
چه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من****اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد
ز بس چونگل تنککردند برک عشرت ما را****اگر رنگی پر افشاند شکست کار ما باشد
به غیر از ناله سامانی ندارد خانهٔ وحشت****کمان حلقهٔ زنجیر ما تیرش صدا باشد
ندارد هیچکس آگاهی از سعی گداز من****همان بیرنگ میسوزد نفس درهرکجا باشد
پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی****سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد
تاملکن چه مغرور اقامت ماندهای بیدل****مبادا در نگین نامیکه داری نقش پا باشد
غزل شمارهٔ 1181: تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد****ندارد برگ راحت هر که را در دیده خس باشد
ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن****کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشد
درین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی****نفس هم کم خروشی نیست گر فریادرس باشد
نمیگیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل****مرا درکوچههایزخم رنگخون عسس باشد
چه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت****نگاه عاجزان را سایهٔ مژگان قفس باشد
نبالیدیم بر خود ذرهای در عرض پیدایی****غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد
به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن****مقیم خانهٔ آیینه باید بینفس باشد
چه لازم تنگ گیرد آسمان ارباب معنی را****شکخما همان مضمورنکه نتوان بست بس باشد
مکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی****نفس پر میفشاند شاید آواز جرس باشد
شکست رنگ امیدیست سر تا پای ما بیدل****ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد
غزل شمارهٔ 1182: مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد
مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد****که بال افشاندنم خمیازهٔ یاد قفس باشد
به منزل چون رسد سرگشتهای کز نارساییها****بیابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشد
تواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن****که چون اشک یتیمان در دویدن بینفس باشد
در این محفل خجالت میکشم از ساز موهومی****کمال عشق من ای کاش در خورد هوس باشد
گلی پیدا نشد تا غنچهای نگشود آغوشش****در اینگلشن ملال از میوههای پیشرس باشد
به داغ آرزویی میتوان تعمیر دل کردن****بنای خانهٔ آیینه یک دیوار بس باشد
امل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی****نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد
ضعیفان دستگیر سرفرازان میشوند آخر****به روز ناتوانیها عصای شعله خس باشد
ندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر****همان فریاد حسرت بادهٔ جام جرس باشد
به دل هم تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل****مبادا سیر این آیینه در راهت قفس باشد
غزل شمارهٔ 1183: صبحی که گلت به باغ باشد
صبحی که گلت به باغ باشد****گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند****گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن****تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش****گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع****این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست****آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم****گو طوطی بخت زاغ باشد
غزل شمارهٔ 1184: تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد
تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد****باید میان یاران ما و شما نباشد
بر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است****کس عببکس نبیند تا بیحیا نباشد
با هرکه هرچهگوبی سنجیده بایدتگفت****تا کفهٔ وقارت پا در هوا نباشد
ابرام بینیازان ذلتکش غرض نیست****گر در طلب بمیرد همت گدا نباشد
از سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید****نقشیکه جوشد ازپا جز زیر پا نباشد
در پایت آنچه ریزد تا حشر برنخیزد****خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد
شمع بساط ما را مفت نفسشماری ست****این یک دو دمتعلق آتش چرا نباشد
حرف زبان تحقیق بینشئهٔ اثر نیست****درکیش راستیها تیر خطا نباشد
چون موی چینی اینجا اظهار سرمه رنگست****انگشت زینهاریم ما را صدا نباشد
خو دارد آن ستمگر با شیوهٔ تغافل****بیگانهاش مفهمیدگو آشنا نباشد
بیرون این بیابان پر می زند غباری****ای محرمان ببینید امید ما نباشد
شیرینی آنقدر نیست در خواب مخمل ناز****مژگان بهم نچسبد تا بوریا نباشد
فطرت نمیپسندد منظور جاه بودن****تا استخوان به مغز است باب هما نباشد
در مجلسی که عزت موقوف خودفروشیست****دیگرکسی چه باشدگر میرزا نباشد
در صحبتی که پیران باشند بیتکلف****هرچند خنده باشد دنداننما نباشد
جز عجز راست ناید از عاریتسرشتان****دوشی که زیر بار است خم تا کجا نباشد
گرد دماغ همت سرکوب هر بناییست****قصر فلک بلند استگر پشت پا نباشد
در محفلیکه احباب چون و چرا فروشند****مگشا زبان که شاید آنجا حیا نباشد
بیدل همان نفسوارما را به حکم تسلیم****باید زدن در دل هر چند جا نباشد
غزل شمارهٔ 1185: محبت ستمگر نباشد نباشد
محبت ستمگر نباشد نباشد****وفا زحمتآور نباشد نباشد
دل جمع مهریست برگنج اقبال****اگرکیسه پر زر نباشد نباشد
شکوهی که دارد جهان قناعت****به خاقان و قیصر نباشد نباشد
دلی میگدازم به صد جوش مستی****میام گر به ساغر نباشد نباشد
در افسردنم خفته پرواز عنقا****چو رنگم اگر پر نباشد نباشد
هوس جوهر تربیت نیست همت****فلک سفلهپرور نباشد نباشد
چه حرف است لغزش به رفتار معنی****خطی گر به مسطر نباشد نباشد
به جایی که باشد عروج حقیقت****اگر چرخ و اختر نباشد نباشد
چنان باش فارغ ز بار تعلق****که بر دوش اگر سر نباشد نباشد
یقینی که از شبههٔ دوربینی****لب یار کوثر نباشد نباشد
به خویش آشنا شو چه واجب چه ممکن****عرض را که جوهر نباشد نباشد
پیامیست این اعتبارات هستی****که هرجا پیمبر نباشد نباشد
از آن آستان خواه مطلوب همت****که چیزی بر آن در نباشد نباشد
ز اعداد خلق آن چه وامیشماری****اگر واحد اکثر نباشد نباشد
اثر نامدارست ز آیینه مگذر****گرفتم سکندر نباشد نباشد
چه دنیا چه عقبا خیالست بیدل****تو باش این و آن گر نباشد نباشد
غزل شمارهٔ 1186: عشق هرجا ادبآموز تپیدن باشد
عشق هرجا ادبآموز تپیدن باشد****خون بسمل عرق شرم چکیدن باشد
مزرع نیستی آرایش تخم شرریم****آفت حاصل ما عرض دمیدن باشد
شوق مفت است که در راه کسی میپوییم****منزل مقصد ما گو نرسیدن باشد
موج این بحر تپش بسمل سعی گهر است****رنجها در خور راحت طلبیدن باشد
اشک چندی گره دیدهٔ حیران خودیم****تا نصیب که به راه تو دویدن باشد
صید دلها نتوان کرد مگر از تسلیم****طرهٔ شاهد این بزم خمیدن باشد
حیرت و لذت دیدار خیالیست محال****هر که آیینه شود داغ ندیدن باشد
کلفت چنین نکشد کوتهی دامن فقر****گل آزادی این باغ نچیدن باشد
رفتهام از خود و تهمتکش آسودگیام****حیرت آینهام کاش تپیدن باشد
پیکرم مانی صورتکدهٔ نومیدیست****بیرخت هرچه کشم ناله کشیدن باشد
بسمل شوق مرا از اثرکوچهٔ زخم****تا دم تیغ تو یکدست تپیدن باشد
هرقدر زین قفس وهم برآیی مفت است****ناله کم نیست اگر میل رمیدن باشد
چشمبندیست بهار گل بیرنگی عشق****دیدن یار مبادا که شنیدن باشد
از دلیران جنون جرأت یأسم بیدل****چون نفس تیغ من ازخویش بریدن باشد
غزل شمارهٔ 1187: رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد****طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل****بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذاربد****نگشاید این گره را دستی که تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم****این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی****کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها****تحصیل نامداری بیدردسر نباشد
امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است****آدم نمیتوان گفت آنرا که خر نباشد
در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن****مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیات تاکی در کیسهٔ توهم****آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد
آن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد****آیینهایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما****شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم****فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
غزل شمارهٔ 1188: مکتوب شوق هرگز بینامهبر نباشد
مکتوب شوق هرگز بینامهبر نباشد****ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد
هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت گردون****در فهم پرگار حکم دو سر نباشد
خاشاک را در آتش تاکی خیال پختن****آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد
مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید****بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد
برقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی****ای بیخودان ببینید دل جلوهگر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید****باید به دیده رفتنگر بال و پر نباشد
هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر****شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد
زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش****افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.
آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم****زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد
خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن****در عالم تماشا بر خود نظر نباشد
آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل****این جوهر چکیدن آبگهر نباشد
غزل شمارهٔ 1189: هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد
هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد****بر درددلی گر برسی دور نباشد
آثار غرور انجمن آرای شکست است****چینی طرب مجلس فغفورنباشد
بر شیشهٔ قلقل هوس ما مگذاربد****آن پنبهکه مغز سر منصور نباشد
پیغام وفا درگره سعی هلاک است****غمنامهٔ ما جز به پر مور نباشد
ای مست قناعت مگشا کف به دعا هم****تا دست تو خمیازهٔ مخمور نباشد
از بست و گشاد در تحقیق میندیش****چشم و مژه سهل است دلتکور نباشد
یاران غم دمسردی ایام ندارند****باید خنکیهای توکافور نباشد
بگذر ز مقامات و خیالات فضولی****داغ ارنی جز به سر طور نباشد
در وادی تحقیق چه حرف است سیاهی****گر حایل بینایی ما نور نباشد
نقد دل و پا مزد تردد چه خیال است****این آبله سر برکف مزدور نباشد
ما سوختگان برهمن قشقهٔ شمعیم****در دیر وفا صندل و سندور نباشد
بر هم زدن الفت دلها مپسندید****دکان حلب خوشهٔ انگور نباشد
بیدل زشروشورتعلق به جنون زن****گو خانهٔ زنجیر تو معمور نباشد
غزل شمارهٔ 1190: راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد
راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد****در مردمک سیاهی نور است غش نباشد
یاران به شرم کوشید کان رمز آشنایی****بیپرده نیست ممکن بیگانهوش نباشد
تا از نفس غباریست باید زبان کشیدن****در وادی محبت جز العطش نباشد
بر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت****تا انگبین شمعت انگشت چش نباشد
بر تختهٔ من و ما خال زیاد وهمیم****بازبچه عدم را این پنج و شش نباشد
خواهی به دیر کن ساز خواهی به کعبه پرداز****هنگامهٔ نفسها بیکشمکش نباشد
از شیشهٔ تعین ایمن نمیتوان زیست****در طبع ما گدازیست هر چند غش نباشد
از ضعف بییها بر خاک سجده بردیم****بید آبرو نریزد گر مرتعش نباشد
حیف است دست منعم در آستین شود خشک****این نان نمک ندارد تا پنجهکش نباشد
زاهد ز عیش رندان پر غافل است بیدل****فردوس در همینجاست گر ریش و فش نباشد
غزل شمارهٔ 1191: هرچند دل از وصل قدحنوش نباشد
هرچند دل از وصل قدحنوش نباشد****رحمی که زیاد تو فراموش نباشد
حرفی که بود بیاثر ساز دعایت****یارب به زبان ناید و در گوش نباشد
جاییکه بهگردش زند انداز نگاهت****چندان که نظرکار کند هوش نباشد
آنجا که ادب قابل دیدارپرستیست****واکردن مژگان کم از آغوش نباشد
در دیر محبت که ادب آینهدارست****خاموش به آن شعله که خاموش نباشد
گویند به صحرای قیامت سحری هست****یارب که جز آن صبح بناگوش نباشد
خلقیست خجالتکش مخموری و مستی****این خمکده را غیر عرق جوش نباشد
سر تا قدم وضع حباب است خمیدن****حمال نفس جز به چنین دوش نباشد
بیدل چه خیال است کمال تو نهفتن****آیینهٔ خورشید نمد پوش نباشد
غزل شمارهٔ 1192: وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد
وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد****رنگ من و تو چند سبکبال نباشد
تا وانگری رفتهای از دیدهٔ احباب****آب آن همه زندانی غربال نباشد
گردن نفرازی که در این مزرع عبرت****چون دانه سری نیست که پامال نباشد
دل را نفریبی به فسونهای تعین****آرایش این آینه تمثال نباشد
عیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم****شرمی که لبت تشنهٔ تبخال نباشد
از شکر محبت دل ما بیخبر افتاد****در قحط وفا جرم مه و سال نباشد
امروز گر انصاف دهد داد طبایع****کس منتظر مهدی و دجال نباشد
ای آینه هر سو گذری مفت تماشاست****امید که آهیت به دنبال نباشد
دامان کری گیر و نوای همه بشنو****تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشد
خفت مکش از خلق و به اظهار غناکوش****هرچند به دست تو زر و مال نباشد
در هرکف خاکی که فتادیم فتادیم****پهلوی ادب قرعهٔ رمال نباشد
تر میکند اندیشهٔ خشکی مژهام را****مغز قلم نرگس من نال نباشد
آزادگی و سیرگریبان چه خیال است****بیدل سر پرواز ته بال نباشد
غزل شمارهٔ 1193: هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد
هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد****در عرض بیحیایی آیینه کم نباشد
پیش از خیال هستی باید در عدم زد****این دستگاه خجلتکاو یک دو دم نباشد
موضوع کسوت جود دامنفشانیی هست****در بند آستینها دست کرم نباشد
از خوان این بزرگان دستی بشوی و بگذر****کانجا ز خوردنیها غیر از قسم نباشد
حیف است ننگ افلاس دامان مردگیرد****تا ناخنیست در دست کس بیدرم نباشد
غفلت هزار رنگ است در کارگاه اجسام****چون چشم خواب پا را مژگان بهم نباشد
بیانتظار نتوان از وصل کام دل برد****شادی چه قدر دارد جاییکه غم نباشد
روزیدو، اینتب و تابباید غنمیت انگاشت****ای راحت انتظاران هستی عدم نباشد
دل داغ سرنوشت است از انفعال تقدیر****تا سرنگون نگردد خط در قلم نباشد
در عرصهای که بالد گرد ضعیفی ما****مژگان بلندکردن کم از علم نباشد
از ما سراغ ما کن وهم دویی رها کن****جاییکه ما نباشیم آیینه هم نباشد
هر دم زدن در اینجا صدکفر و دین مهیاست****دل معبد تماشاست دیر و حرم نباشد
از شاخ بید گیرید معیار بیبریها****کاین بار برندارد دوشی که خم نباشد
عمریست گوهر ما رفتهست از کف ما****این آبله ببینید زیر قدم نباشد
وحشتکمین نشستهست گرد هزار مجنون****مگذار پا به خاکم تا دیده نم نباشد
چو عمر رفته بیدل پر بینشان سراغم****جز دست سوده ما را نقش قدم نباشد
غزل شمارهٔ 1194: اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد
اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد****نشان خود به جهانی برم که نام نباشد
چه لازم ست به دوشم غم آدا فکند کس****حق بقا دونفس خجلت است و وام نباشد
حیا ز ننگ خموشی کدام نغمه کند سر****به صد فسانه زنم گر سخن تمام نباشد
دو دم به وضع تجدد خیال میگذرانم****خوشم به نشئه که جمعیت دوام نباشد
حجابجوهر دل نیستجزکدورتهستی****چراغ آینه روشن به وقت شام نباشد
دل است باعت هستی کجاست نشئه چه مستی****دماغِ باده که دارد دمیکه جام نباشد
هوس تپد به چه راحت نفس دمد ز چه وحشت****در آن مقامکه صیاد و صید و دام نباشد
کسی ندید ز هستی به غیر دردسر اینجا****شراب این خم وهم ازکجاکه خام نباشد
چه ممکن است که آغوش حرصها بهم آید****درتن جسراحث خمیازه التیام نباشد
دل از شکایت افلاس به که جمع نمایی****زبان به کام تو بس گر جهان به کام نباشد
جدا ز انجمن نیستی به هرجه رسیدم****نیافتمکه می ساغرش حرام نباشد
کدام عمر و چه فرصتکه دل دهی به تماشا****به پای اشک نگه میدود خرام نباشد
نهگوشهایست معین نه منزلیست مبرهن****کسی کجا رود از عالمی که نام نباشد
به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را****وداع وهم من و ما هوای بام نباشد
خروش درد شنو مدعای عشق همین بس****در الله الله ما جای حرف لام نباشد
اگر ز ملک عدم تا وجود فهم گماری****بجزکلام تو بیدل دگرکلام نباشد
غزل شمارهٔ 1195: گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد
گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد****این داغ دل اولیست که در سینه نباشد
صد عمر ابد هیچ نیرزد بهگذشتن****امروز خوشی هست اگر دینه نباشد
لعل تو مبراست ز افسون مکیدن****این پستهٔ تر مصرف لوزینه نباشد
تکرار مبندید بر اوراق تجدّد****تقویم نفس را خط پارینه نباشد
بر شیخ دکانداری ریش است مسلم****خرس این همه سوداگر پشمینه نباشد
زاهد به نظر میکند از دور سیاهی****این صبح قیامت شب آدینه نباشد
لبکم شکند مهر ودیعتکدهٔ راز****گر تشنهٔ رسوایی گنجنیه نباشد
از دل چو نفس میگذری سخت جنونیست****ای بیخبر این خانهٔ آیینه نباشد
گر حرف وفا سکته فروشد به تامّل****در رشتهٔ الفت گره کینه نباشد
چون صبح اگریک نفس از خویش برآیی****تا بام فلک پیچ و خم زینه نباشد
بیدل حذر از آفت پیوند علایق****امید که در دلق تو این پینه نباشد
غزل شمارهٔ 1196: دل انجمن محرم و بیگانه نباشد
دل انجمن محرم و بیگانه نباشد****جز حیرت ادراک درین خانه نباشد
در ساز فنا راحت عشاق مهیاست****بالین وفا بیپر پروانه نباشد
بیکسب صفا صید معانی چه خیال است****تا سنگ بود شیشه پریخانه نباشد
چون شانه کلید سر مویی نتوان شد****تا سینهٔ چاکت همه دندانه نباشد
دل زانوی فکرش همه چشم است که مینا****چندانکه خمد بیخط پیمانه نباشد
بیساخته حسنیست که دارم به کنارش****مشاطهٔ شوق آینه و شانه نباشد
افسون چه ضرور است به عزم مژه بستن****در خواب عدم حاجت افسانه نباشد
بر اوج مبر پایه اقبال تعین****تا صورت رفتار تو لنگانه نباشد
ابرام هوس میکشدت بر در دونان****شاهی اگر این وضع گدایانه نباشد
وحدت چهخیال است توان یافت بهکثرت****چون ریشه دوانید نمو، دانه نباشد
عالم همه محملکش کیفیت اشک است****این قافله بیلغزش مستانه نباشد
دلگرد جنون میکند امروز ببینید****در خانهٔ ما بیدل دیوانه نباشد
غزل شمارهٔ 1197: خیال نامد!ری تا کیت خاطرنشین باشد
خیال نامد!ری تا کیت خاطرنشین باشد****چهلازم سرنوشتتچون نگین زخم جبین باشد
درین وادی به حیرت هم میسر نیست آسودن****همهگر خانهٔ آیغغهگردی حکم زین باشد
طراوت آرزو داری ز قید جسم بیرون آ****که سرسبزی نبیند دانه تا زیر زمین باشد
به خود پیچیدن ما نیست بیانداز پروازی****کمند موج ما را یکنفس گرداب چین باشد
بهقدر جهد معراجیست ما را ورنه آتش هم****به راحت گر زند خاکسترش بالانشین باشد
به حیرت رفته است از خویش اگر شمعست اگر محفل****نشاط هر دو عالم یک نگاه واپسین باشد
غباری نیست از پست و بلند موج دریا را****حقیقت .بینیاز ز اختلاف کفر و دین باشد
پی قتلم چه دامن برزند شوخی که در دستش****هجوم جوهر شمشیر چین آستین باشد
ز چشم تر مآل انتظار شوق پرسیدم****جگر خون گشت و گفت احوال مشتاقان چنین باشد
فرو رو پر خاک ای سرگران نشئهٔ خست****ز قارون نام هم کم نیست بر روی زمین باشد
محال است اینکه عجز از طینت ما رخت بربندد****سحر گر صد فلک بالد همان آه حزین باشد
ندارم نشئهٔ دیگر به هر سرگشتگی بیدل****چوگردابم درینمحفل خطساغر همین باشد
غزل شمارهٔ 1198: بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد
بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد****که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد
مگو در جوش خط افزونی حسناست خوبان را****زبانکفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد
محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم****بهپیش شعلهکی از چهرهٔ خاشاک چین باشد
نمایانم به رنگ سایه از جیب سیهروزی****چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد
به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفتهام از دل****من و نقدی که بیرون راندهٔ صد آستین باشد
به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان****مثال خوب و زشت آبینه را نقش نگین باشد
در آن مزرعکه حسنت خرمنآرای عرقگردد****به پروین میرساند ریشه هر کس خوشهچین باشد
نسیم از خاککویتگر غباری بر سرم ریزد****بهکام آرزویم حاصل روی زمین باشد
ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی****دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد
دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن****چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد
کف دست توانایی به سودنها نمیارزد****مکن کاری که انجامش ندامتآفرین باشد
ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع کن بیدل****که هر جا غنچه گردیدی گلت در آستین باشد
غزل شمارهٔ 1199: وداع سرکشیکنگر دلت راحتکمین باشد
وداع سرکشیکنگر دلت راحتکمین باشد****چو آتش داغ شد جمعیتش نقش نگین باشد
ز مرگ ما فلک را کی غبار حزن درگیرد****ز خواب می کشان مینا چرا اندوهگین باشد
نگاهی گر رسد تا نوک مژگان مفت شوخیها****در این محنتسرا معراج پروازت همین باشد
لب دامن نگردید آشنای حرف اشک من****چو شمعم سلک گوهر وقف گوش آستین باشد
گرفتاری به حدی دلنشین است اهل دولت را****که تا انگشتشان در حلقهٔ انگشترین باشد
سراغ عافیت احرام مرگم میکند تلقین****مگر آن گوهر نایاب در زیر زمین باشد
به قدر زخم دل گل میکند شور جنون من****پر پرواز شهرت نام را نقش نگین باشد
چه امکانست سر از حلقهٔ داغت برآوردن****سپند بزم ما را ناله هم آتشنشین باشد
در این معبد، فنا را مایهٔ توقیر طاعت کن****که چون خاکت دو عالم سجده وقف یک جبین باشد
گرت شمعیست دامن زن وگر کشتیست برق افکن****محبت جز فنای ما نمیخواهد یقین باشد
اشارت میکند بیدل خط طرف بناگوشش****که هرجا جلوه ی صبحیست شامش در کمین باشد
غزل شمارهٔ 1200: جمعیت از آن دلکه پریشان تو باشد
جمعیت از آن دلکه پریشان تو باشد****معموری آن شوق که وبران تو باشد
عمریست دل خون شده بیتاب گدازیست****یارب شود آیینه و حیران تو باشد
صد چرخ توان ریخت ز پرواز غبارم****آن روزکه در سایهٔ دامان تو باشد
داغمکه چرا پیکر من سایه نگردید****تا در قدم سرو خرامان تو باشد
عشاق بهار چمنستان خیالند****پوشیدگی آیینه عریان تو باشد
هر نقش قدم خمکده عالم نازیست****هرجا اثر لغزش مستان تو باشد
نظاره ز کونین به کونین نپرداخت****پیداست که حیران تو حیران تو باشد
مپسند که دل در تپش یأس بمیرد****قربان تو قربان تو قربان تو باشد
سر جوش تبسمکده ناز بهار است****چینیکه شکنپرور دامان تو باشد
در دل تپشی می خلد از شبههٔ هستی****یاربکه نفس جنبش مژگان تو باشد
بیدل سخنت نیست جز انشای تحیر****کو آینه تا صفحهٔ دیوان تو باشد
غزل شمارهٔ 1201: ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
ما راکه نفس آینه پرداخته باشد****تدبیر صفا حیرت بیساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم****گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است****مو تا به کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه کند ساز تجرّد****ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد****خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی بوی گلی نیست غبار نفس امروز****یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم****این آینهای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم****رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد****ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
غزل شمارهٔ 1202: چشمی که بر آن جلوه نظر داشته باشد
چشمی که بر آن جلوه نظر داشته باشد****یارب به چه جرات مژه برداشته باشد
هر دلکه ز زخم تو اثر داشته باشد****صد صبحگل فیض به بر داشته باشد
عمریست دکان نفس سوختهگرم است****ازآه من آیینه خبر داشته باشد
با پرتو خورشید کرم سهل حسابیست****گر شبنم ما دامن تر داشته باشد
دل توشهکش وهم حبابست درین بحر****امید که آهی به جگر داشته باشد
جا بر سر دوش استکسی راکه درین بزم****با ما چو سبو دست به سر داشته باشد
ازتیغ نگاهت دل آیینه دو نیم است****هرچند ز فولاد سپر داشته باشد
ما را به ادبگاه حضورت چه پیام است****قاصد مگر از خویش خبر داشته باشد
از وحشت ما بر دل کس نیست غباری****یک ذره تپیدن چقدر داشته باشد
ای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت****جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد
ناکام فسردیم چو خون در رگ یاقوت****رنگی ندمیدیمکه پر داشته باشد
بیدل خلف سلسلهٔ عبرت امکان****جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد
غزل شمارهٔ 1203: محو طلبت گردی اگر داشته باشد
محو طلبت گردی اگر داشته باشد****آن سوی جهان عرض سحر داشته باشد
دل آیهٔ فتحی است ز قرآن محبت****زیر و زبر زخمی اگر داشته باشد
از شعلهٔ هم نسبتی لعل تو آب است****هر چند که یاقوت جگر داشته باشد
ما و من وحدتنگهان غیرتویی نیست****این رشته محالست دو سر داشته باشد
آن راکه زکیفیت چشمت نظری نیست****از بیخبریها چه خبر داشته باشد
چشم تر ما نیز همان مرکز حسن است****چون آینهگر پاس نظر داشته باشد
از طینت ظالم نتوان خواست مروت****شمشیر کجا آب گهر داشته باشد
امروز دم کر و فر خواجه بلند است****البته که این سگ دو سه خر داشته باشد
سوز دلم از گریه چرا محو نگردید****بر آتش اگر آب ظفر داشته باشد
سیلاب سرشکم همه گر یک مژه بالد****تا خانهٔ خورشید خطر داشته باشد
افسانهٔ هنگامهٔ اوهام مپرسید****شامیکه ندارم چه سحر داشته باشد
بیدل من و آن ناله از عجز رسایی****در نقش قدمگرد اثر داشته باشد
غزل شمارهٔ 1204: مشتاق تو گر نامهبری داشته باشد
مشتاق تو گر نامهبری داشته باشد****چون اشک هم از خود سفری داشته باشد
از آتش حرمان کف خاکستر داغیست****گر شام امیدم سحری داشته باشد
چون شمع بود سربه دم تیغ سپردن****گر نخل مرادم ثمری داشته باشد
آیینه مقابل نکنی با نفس من****آه است مبادا اثری داشته باشد
غیر از عرق شرم مقابل نپسندد****هستی اگر آیینهگری داشته باشد
عمریست که ما گمشدگان گرم سراغیم****شایدکسی از ما خبری داشته باشد
آرایش چندین چمن آغوش بهار است****هر سینهکه یک زخم دری داشته باشد
ای اهل خرد منکر اسرار مباشید****دیوانهٔ ما هم هنری داشته باشد
ما محو خیالیم ز دیدار مپرسید****سامان نگه دیدهوری داشته باشد
مفت طرب ما چمن سادهدلیها****گر حسن به آیینه سری داشته باشد
امید ز عاشق نکند قطع تعلق****گر آه ندارد جگری داشته باشد
بیدل دل افسرده به عالم نتوان یافت****هر سنگکه بینی شرری داشته باشد
غزل شمارهٔ 1205: هر کس به رهت چشم تری داشته باشد
هر کس به رهت چشم تری داشته باشد****در قطره محیط گهری داشته باشد
با ناله چرا این همه از پای درآید****گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد
از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس****نادیده اگر سیم و زری داشته باشد
چون برگ گل آیینهٔ آغوش بهار است****چشمی که به پایت نظری داشته باشد
گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک****دانم که نگین هم جگری داشته باشد
آسودگی و هوشپرستی چه خیال است****این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد
ما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی****این آینه شاید دگری داشته باشد
جز برق در این مزرعه کس نیست که امروز****بر مشت خس ما نظری داشته باشد
افسانه تسلینفس عبرت ما نیست****این پنبه مگر گوش کری داشته باشد
زین فیض که عام است لب مطرب ما را****خاکستر نی هم شکری داشته باشد
عالم همه گر یکدل بیمار برآید****مشکل که ز من خستهتری داشته باشد
چشمیست که باید به رخ هر دو جهان بست****گر رفتن از این خانه دری داشته باشد
بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن****آن کس که ز هستی اثری داشته باشد
غزل شمارهٔ 1206: از نامهام آن شوخ مکدر شده باشد
از نامهام آن شوخ مکدر شده باشد****مرزاست به حرف فقرا تر شده باشد
دی نالهٔ گمکرده اثر منفعلم کرد****این رشته گلوگیر چه گوهر شده باشد
آرایشکوس و دهل از خواجه عجب نیست****خرسی به خروش آمده و خر شده باشد
از طینت زنگی نبرد غازه سیاهی****سنگ محکی تا بهکجا زر شده باشد
ازکسب صفا باطن این تیرهدلی چند****چون سایه به مهتاب سیهتر شده باشد
ز!هد خجل از مجلس رندان به در آمد****در خانهٔ این مسخره دختر شده باشد
خفّتکش همچشمی اقبال حباب است****بیمغزی اگر صاحب افسر شده باشد
بر فطرت دون ناز بلندی نتوان چید****این آبلهٔ پا چقدر سر شده باشد
رسوایی فطرت مکش از هرزه نوایی****صحرا به ازان خانهکه بی در شده باشد
زبن باغ هوس نامه به آن گل نتوان بزد****هرچندکه رنگ تو کبوتر شده باشد
تدبیر صنایع شود از مرگ حصارت****آیینه اگر سد سکندر شده باشد
منسوب دو چشم است نگاهی که تو داری****تا هرچه توان دید مکرر شده باشد
ما صافدلان پرتو خورشید وفاییم****دامن مکش از ما همه گر تر شده باشد
کوبند دل گمشده منظور نگاهیست****آیینهٔ ما عالم دیگر شده باشد
ما هیچ ندیدیم ازین هستی موهوم****بیدل به خیالت چه مصور شده باشد
غزل شمارهٔ 1207: آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد****پیداست چراغان هوس گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست****دردسر گل گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکشانداز ترقیست****در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه به سامان کثافت****برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش گذشتن****گر زیر قدم آبلهای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله کوه است****اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد
خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد****خاک همه صرفگل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است****این جزو که گمگشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقیست چمنساز طبایع****انگور به هر خُم که رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست****بویگل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدحگردش آن چشم به رنگیست****ترسم نگه یار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش****شادمکه اسیر خم کاکل شده باشد
غزل شمارهٔ 1208: تغافلچهخجلتبهخود چیدهباشد
تغافلچهخجلتبهخود چیدهباشد****که آن نازنین سوی ما دیده باشد
حنابیست رنگ بهار سرشکم****بدانم به پای که غلتیده باشد
طرب مفت دلگرهمه صبح شبنم****زگل کردن گریه خندیده باشد
به اظهار هستی مشو داغ خجلت****همان به که این عیب پوشیده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستی****چه فهمیده باشدکه فهمیده باشد
چو موج گهر به که از شرم دریا****نگاه تو در دیده پیچیده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکی****اگر باده با شیشه جوشیده باشد
من و یأس مطلب دل و آه حسرت****دعا گو اثر میپرستیده باشد
نفسسازی آهنگ جمعیتتکو****سحر گرد اجزای پاشیده باشد
درین دشت وحشت من آن گردبادم****که سر تا قدم دامن چیده باشد
حیاپرور آستان نیازت****دلی داشتم آب گردیده باشد
گر بیدل ما دهد عرض هستی****به خواب عدم حیرتی دیده باشد
غزل شمارهٔ 1209: خلوتسرای تحقیق کاشانهٔ که باشد
خلوتسرای تحقیق کاشانهٔ که باشد****در بسته ششجهت باز این خانهٔ که باشد
گردوندربن بیابان عمریست بیسروباست****این گردباد یارب دیوانهٔ که باشد
بنیاد خلق امروز گرد خرابه دیدی****تا مسکن تو فردا وبرانهٔ که باشد
برالفت نفسها بزم هوس مچینید****سیلاب یک دو دم بیش همخانهٔ که باشد
ای دور از آشنایی تاکی غم جدایی****آنکسکه هرچه هست اوست بیگانهٔ که باشد
بالطبع موشکافان آشفتگی پرستند****با زلف کار دارد دل شانهٔ که باشد
دل در غم حوادث بی نوحه نیست یکدم****درد شکست ازین بیش با دانهٔ که باشد
خلقی به دور گردون مخمور و مست وهم است****این خالی پر از هیچ پیمانهٔکه باشد
رنگم به این پر و بالکز خود رمیدنش نیست****گرد تو گر نگردد پروانهٔ که باشد
بیدل صریرکلکتگر نیست سحرپرداز****صور قیامت آهنگ افسانهٔ که باشد
غزل شمارهٔ 1210: نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد
نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد****خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشد
به دل غیر از خیال جلوهات نقشی نمییابم****به جز حیرتکسی در خانهٔ آیینه کی باشد
ز باغ عافیت رنگ امیدی نیست عاشق را****محبت غیر خون گشتن نمیدانم چه شی باشد
ز الفت چشم نگشایی به رنگ و بوی این گلشن****که میترسم نگاه عبرتآلودی ز پی باشد
گذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت****که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشد
به بادی هم نمیسنجم نوای عیش امکان را****به گوشم تا شکست استخوان آواز نی باشد
ندارد از حوادث توسن فرصت عنانداری****نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد
توان از یک تغافل صد دهان هرزهگو بستن****چه لازم رغبت طبعت به طشت پر ز قی باشد
جنونجوش است امشب مجلسکیفیت مستان****مبادا چشم مستی در قفای جام می باشد
ز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه میگیرد****هجوم خاروخس بر روی آتش فصل دی باشد
قفسفرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو****که میداند زمان رخصت پرواز کی باشد
نیابی جز امل شیرازهٔ سختیکشان بیدل****مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد
غزل شمارهٔ 1211: در این خرابه نه دشمن نه دوست میباشد
در این خرابه نه دشمن نه دوست میباشد****به هرچه وارسی آنجاکه اوست میباشد
به رنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق****در آن جریده که بیپشت و روست میباشد
غم جدایی اسباب میخورد همه کس****همیشه نان تعلق دو پوست میباشد
تلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست****دماغ آبله آماس دوست میباشد
ز بسکه نسخهٔ تحقیق ما پریشان است****نظر بهکاشغر و دل به خوست میباشد
غبار معبد تقوا به باده ده کانجا****کمال صدق و صفا تا وضوست میباشد
تو لفظ مغتنم انگار، فکر معنی چیست****که مغزها همه محتاج پوست میباشد
جبین ز سجده ندزدی که سربلندی شرم****به عالمیکه زمین روبروست میباشد
ز تازهرویی اخلاق نگذری بیدل****بهار تا اثر رنگ و بوست میباشد
غزل شمارهٔ 1212: نگه در شبههٔ تحقیق من معذور میباشد
نگه در شبههٔ تحقیق من معذور میباشد****سراب آیینهام آیینهٔ من دور میباشد
من و ساز دکان خودفروشیها، چهحرفاست این****جنون این فضولی در سرمنصور میباشد
عذابی نیست گر از خانهپردازی برون آیی****جهانی از غم طاق و سرا درگور میباشد
چه دارد آگهی غیر از قدحپیمایی حاجت****به قدر چشم واکردن نگه مخمور میباشد
معاش جاه بیعاجزکشی صورت نمیبندد****برات رزق شاهان بر دهان مور میباشد
علاج خارخار حرص ممکن نیست جز مردن****کفن این زخمها را مرهم کافور می باشد
حذر از گوشهٔ چشمی کزین یاران طمع داری****نگاه اینجا چراغ خانهٔ زنبور میباشد
سراغ یک نگاه آشنا از کس نمییابم****جهانچوننرگسستان بیتو شهر کور میباشد
در آن وادی که من دارم جنون شعلهپروازی****اگر عنقاست محتاج پر عصفور میباشد
ترنگی نیست کز شوقت نپیچد در دماغ من****سر عشاق چینی خانهٔ فغفور میباشد
ندارد ساز این کهسار جز خاموشی آهنگی****ز موسی پرس آوازیکه شمع طور میباشد
خرابات یقین فرقی ندارد ظرف و مظروفش****می و مینا همان یک دانهٔ انگور میباشد
عبارت چیست غیر از اقتضای شوخی معنی****پری تا نیست پیدا شیشه هم مستور میباشد
سیاهی ریخت بر آیینهٔ ادراک ما بیدل****چراغ محفل تحقیق را این نور میباشد
غزل شمارهٔ 1213: لب بیصرفه نوا جهل سبق میباشد
لب بیصرفه نوا جهل سبق میباشد****خامه شایان عرق در خور شق میباشد
با ادب باش که در انجمن یکتایی****دعوی باطلت اندیشهٔ حق میباشد
بلبلان قصه مخوانید که در مکتب عشق****دفترگل پر پروانه ورق میباشد
هرکجا غیرت حسن انجمنآرای حیاست****خجلت از آینهداران عرق میباشد
در قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب****سکتهٔ وضع رضا سد رمق میباشد
جوع و شهوت همه جا پرده در دلکوبیست****نغمهٔ دهر ز قانون نهق میباشد
خون ما مغتنم گرد سر تمکین گیر****چترکوه از پر طاووس شفق میباشد
سنگ هم درکف اطفال ندارد آرام****دور مجنون چقدر سست نسق میباشد
ورق جود کریمان جهان برگردید****نان محتاج کنون پشت طبق میباشد
بیدل از خلق جهان عشوهٔ خوبی نخوری****غازهٔ چهرهٔ این قوم به حق میباشد
غزل شمارهٔ 1214: نقش نیرنگ جهان جوهر رم میباشد
نقش نیرنگ جهان جوهر رم میباشد****صفحهٔ آینه تمثال رقم میباشد
یاس انگشتنما را ندهی شهرت جاه****موی ماتمزده بر فرق علم میباشد
ربط احباب در این بزم ندامتخیزست****دستها درخور افسوس به هم میباشد
نتوان شد سبب چاکگریبانکسی****پشت ناخن خم از اندوه قلم میباشد
هرکجا حکم قضا ممتحن تدبیر است****سپر بیخردان تیغ دو دم میباشد
رمز تنزیه حرم فکر برهمن نشکافت****صمد است آنکه هیولای صنم میباشد
به خیال دهنتگر نرسم معذورم****مدعا اندکی آن سوی عدم میباشد
طاقت خلق بجز عذر طلب پیش نبرد****پا در این مرحله بیآبله کم میباشد
هستی منفعلم بیعرق جبهه نخواست****بر سرم خاک زمینی است که نم میباشد
کف افسوس سراغی است زکیفیت عمر****فرصت رفته به این نقش قدم میباشد
هرچه آید به نظر زان سرکو سجدهکنید****سنگ و دیوار در کعبه صنم میباشد
رگ گردن به حیا راست نیاید بیدل****تا ته پاست نظر بر مژه خم میباشد
غزل شمارهٔ 1215: پیر خمیازهکش وضع جوان میباشد
پیر خمیازهکش وضع جوان میباشد****حسرت تیر در آغوش کمان میباشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشیست****گفتگو صرصر تمهید خزان میباشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال****چشم اگر بسته شود دل نگران میباشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار****خضر این بادیه چون سرو جوان میباشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن****موج جزو بدن آب روان میباشد
چه خیالیست نوایی ز تمنا نکشیم****که نفس رشتهٔ قانون فغان میباشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما****مژه از بیخبری بالفشان میباشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد****سنگ درکارگه شیشهگران میباشد
سر تسلیم سبکمایه به بیقدریهاست****جنس ما را به کف دست دکان میباشد
بلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم****گل این باغ ز رنگینقفسان میباشد
کج ادایانه به ارباب مطالب سرکن****راستی بر دل ین قوم سنان میباشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاختهایم****صورت آیینهٔ دامن به میان میباشد
صافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل****هرچه در دل به لب آب همان میباشد
غزل شمارهٔ 1216: راحت دل ز نفس بالفشان میباشد
راحت دل ز نفس بالفشان میباشد****آب این آینه چون باد روان میباشد
شعلهها رنگ به خاکستر ما باخته است****شور پرواز درن سرمه نهان میباشد
سادگی جنس چو آیینه دکانی داریم****زینت ما به متاع دگران میباشد
به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع****موج اینگوهر خونگشته زبان میباشد
حایلی نیست به جولانگه معنی هشدار****خواب پا در ره ما سنگنشان میباشد
بیگهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست****تا نم آب بگو شستگران میباشد
کینهٔ خصم بداندیش ملایمگفتار****نیش خاری است که در آب نهان میباشد
ایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود****آب تیغ آفت قعرش بهکران میباشد
تیرهبختی نفسی از طلبم غافل نیست****سایه دایم ز پی شخص روان میباشد
ذوق خود بینی ما تا نشود محو فنا****نتوان یافت که آیینه چسان میباشد
شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل****تیغ کین را سخن سخت فسان میباشد
غزل شمارهٔ 1217: دماغ وحشتآهنگان خیالآور نمیباشد
دماغ وحشتآهنگان خیالآور نمیباشد****سر ما طایران رنگ زبر پر نمیباشد
خیال ثابت و سیار تا کی خواند افسونت****سلامت نقشبند طاق این منظر نمیباشد
خیالش در دل است اما چه حاصل غیر نومیدی****پری در شیشه جز در عالم دیگر نمیباشد
به سامان جهان پوچ تسکین چیدهایم اما****به این صندل که ما داریم دردسر نمیباشد
حواس آواره افتاده است از خلوتسرای دل****وگرنه حلقهٔ صحبت برون در نمیباشد
بلد از عجز طاقتگیر و هر راهی که خواهی رو****خط پیشانی تسلیم بیمسطر نمیباشد
زترک مطلب نایاب صید بینیازی کن****دل جمعی که میخواهی درین کشور نمیباشد
کدورتگر همه باد است بر دل بار میچیند****نفس در خانهٔ آیینه بیلنگر نمیباشد
سواد هر دو عالم شسته است اشکی که من دارم****رواج سرمه در اقلیم چشم تر نمیباشد
مروتسختمخمور است در خمخانهٔ مطلب****جبین هیچکس اینجا عرق ساغر نمیباشد
جنون فطرتی در رقص دارد نبض امکان را****همه گر پا به گردش آوری بیسر نمیباشد
تأمل بیکمالی نیست در ساز نفس بیدل****اگر شد رشتهات لاغر گره لاغر نمیباشد
غزل شمارهٔ 1218: بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمیباشا
بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمیباشا****زمین خانهٔ خورشید جز گردون نمیباشد
شکست کار دنیا نیست تشویش دماغ من****خیال موی چینی در سر مجنون نمیباشد
کمند همتم گیرایی دارد که چون گردون****سر من نیز از فتراک من بیرون نمیباشد
به دامان قیامت پاک نتوان کرد مژگانم****نم چشمی که من دارم به صد جیحون نمیباشد
که دارد طاقت سنگ ترازوی عدم بود****کمم چندانکه از من هیچکس افزون نمیباشد
دم تقریر اگر گاهی نفس دزدم مکن عیبم****به طور اهل معنی سکته ناموزون نمیباشد
سواد راستبینی کردنست ای بیخبر روشن****خط ترسا هم اینجا آنقدر واژون نمیباشد
به سامان لباس از سعی رسوایی تبرا کن****عبارت جز گریبانچاکی مضمون نمیباشد
حذر کن از شکفتن تا نبازی رنگ جمعیت****جراحتها جز آغوش وداع خون نمیباشد
درین عبرت فضا تا کی بساط کر و فرچیدن****زمانی بیش گرد سیل در هامون نمیباشد
زر و مالآنقدر خوشترکهخاکشکم خوردبیدل****تلاشگنج جز سرمنزل قارون نمیباشد
غزل شمارهٔ 1219: بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد****آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب****فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد****در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری****در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد****در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی****این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست****تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر****دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند****چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
غزل شمارهٔ 1220: دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد
دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد****سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد
اشکم که دلی داشت گره بر سر مژگان****درکوی تو از دیده جدا شد چه بجا شد
ما را به بساطیکه توچون فتنه نشستی****برخاستن ازخویش عصا شد چه بجا شد
چون سایه به خاک قدمت جبههٔ ما را****یک سجده به صد شکر ادا شد چه بجا شد
این دیده که حسرتکده شوق تماشاست****ای خوش نگهان جای شما شد چه بجا شد
از حسرت دیدار تو اشک هوس آلود****امشب نگه چشم حیا شد چه بجا شد
چشمت به غلط سوی دل انداخت نگاهی ***تیریکه ازان شست خطا شد چه بجا شد
بر صفحهٔ روی تو زکلک ید تقدیر****خط سیه انگشتنما شد چه بجا شد
در بزم تو آخر نگه شعله عنانم****چون شمع زاشک آبله پا شد چه بجاشد
لخت جگری بر سر هر اشک فشاندیم****حق نمک گریه ادا شد چه بجا شد
گردیکه به امید تو دادیم به بادش****آرایش صد دست دعا شد چه بجا شد
چون سایه سر راه دو رنگی نگرفتیم****روز سیه ما شب ما شد چه بجا شد
زین یکدو نفس عمر میان من و دلدار****گیرم که اداهای بجا شد چه بجا شد
بیدل هوس نشئهٔ آوارگیی داشت****چون اشگکنون بیسر وپا شد چه بجا شد
غزل شمارهٔ 1221: دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد
دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد****جایش به همین آینه واشد چه بجا شد
اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم****آن پیرهن وهمقبا شد چه بجا شد
گرد نفسی چند که در سینه شکستیم****تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شد
آن ناله که صد صور قیامت به نفس داشت****پیش نگهت سرمهنوا شد چه بجا شد
چون سرو علم کرد مرا بیبری من****دست تهی انگشتنما شد چه بجا شد
احسان و کرم گرچه ندارد غم تمییز****آن لطفکه در کار گدا شد چه بجا شد
دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت****این خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد
از کسب صفا شد به دلم کشف معانی****آیینهام اندیشهنما شد چه بجا شد
زلفش که به خورشید فشاندی سر دامان****ازسرکشی خویش دوتا شد چه بجا شد
با روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو****پامال ره باد صبا شد چه بجا شد
در سادهدلی عرض تمنای تو دادیم****بیمطلبی اندبشه نما شد چه بجا شد
عمری به هوا شبنم ما هرزهدویکرد****آخر ز حیا آبلهپا شد چه بجا شد
آن چشم که بستیم ز نظاره ی امکان****امروز به دیدار تو واشد چه بجا شد
دل میتپد امروز به امید وصالت****در خانهٔ ایینه هوا شد چه بجا شد
در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود****بیدل نفس آیینهٔ ما شد چه بجا شد
غزل شمارهٔ 1222: جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد
جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد****دلی آشفت غبار المی پیدا شد
صفحهٔسادهٔ هستی خط نیرنگ نداشت****خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شد
نغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود****ناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شد
باز آهم پی تاراج تسلی برخاست****صف بیتابی دل را علمی پیدا شد
بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر****گر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شد
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ****خاک رهگشتم و نقش قدمی پیدا شد
رشک آن برهنم سوخت که در فکر وصال****گمشد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شد
فرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست****مژه برهم زدنیکرد رمی پیدا شد
قد پیری ثمر عاقبتاندیشی ماست****زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شد
بسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است****بینفس بود اگر صبحدمی پیدا شد
هستی صرف همان غفلت آگاهی بود****خبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شد
خواب پا برد زما زحمت جولان بیدل****مشق بیکاری ما را قلمی پیدا شد
غزل شمارهٔ 1223: صیاد بینشانی پرواز رنگ ما شد
صیاد بینشانی پرواز رنگ ما شد****آن پر که داشت عنقا صرف خدنگ ما شد
روزی که اعتبارات سنجید نقد ذرات****رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شد
کم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق****راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شد
در فکر دل فتادیم راحت ز دست دادیم****صافی کدورت انگیخت آیینه زنگ ما شد
حیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت****رنگ شکستهٔ ما قید فرنگ ما شد
در وادی املها کوشش نداشت تقصیر****کمفرصتی قدم زد تا عذر لنگ ما شد
رنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت****هر سبزهای که گل کرد زین باغ بنگ ما شد
اندوه بیدماغی درهم شکست ما را****مینا تهی شد از می چندانکه سنگ ما شد
دل برده بود ما را آن سوی نیستیها****افسانهٔ قیامت چندی درنگ ما شد
گر فهم راز کردیم یا چشم باز کردیم****بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شد
چون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل****مژگان گشودن آخر کام نهنگ ما شد
غزل شمارهٔ 1224: بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد
بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد****لآستان او به یاد آمد جبیبم آب شد
تا قیامت برنمیآیم ز شرم ناکسی****داشتم گرد سرش گردیدنی گرداب شد
عجز بردیم و قبول بار رحمت بافتیم****آنچه اینجا کاسد ما بود آنجا باب شد
حرص پهلوها تهیکرد ازحضور بوریا****در خیالخوب مخمل عالمی بیخواب شد
آنقدرها نیست این پست و بلند اعتبار****صنع تصحیفی است گر بواب ما نواب شد
تا قوا سستی ندارد این تعلقها بجاست****با گسستن بست پیمان رشته چون بیتاب شد
گر گذشتن شد بقین بگذر ز تدبیر جسد****فکرکشتی چیست هرگاه آبها پایاب شد
دانه مهری بود بر طومار وهم شاخ و برک****دل ز جمعیتگذشت و عالم اسباب شد
زندگی گر عبرت آهنگ همین شور و شر است****چون نفس نتوان به ساز ما و من مضراب شد
خاک گردیدبم اما رمز دل نشکافتیم****در پی این دانه چندین آسیا بیآب شد
جستجوی رفتگان سر بر هوا کردیم حیف****پیش ما بود آنچه ما را در نظر ناباب شد
قامتت خمگشت بیدل ناگزیر سجده باش****ناتوانی هر کجا بیپرده شد محراب شد
غزل شمارهٔ 1225: ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد
ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد****اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد
در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند****زان خطکه غبار نفسش زبر و زبر شد
مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند****سرخاری این طایفه هنگامهٔ گر شد
در خامهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت****کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد
تمثال به آن جلوه نمودیم مقابل****ای بیخردان آینهداری چه هنر شد
افسانهٔ خاموشی منکیستکه نشنید****گم شد جرس از قافله چندانکه خبرشد
یاران نرسیدند به داد سخن من****نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شد
چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست****سرها همه پا بود که پاها همه سر شد
گستاخیام از محفل آداب بر آورد****گردیدن منگرد سرش حلقهٔ در شد
فریاد که از دل به حضوری نرسیدم****شب بودکه در خانهٔ آیینه سحر شد
در قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است****کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد
چون ما نو آنکس که به تسلیم جبین سود****هرچند که تیغش به سر افتاد سپر شد
تا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر****خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمنآرایی فردوس که دارد****سر در قدمت محو گریبان دگر شد
بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان****هر قطره که در فکر خود افتاد گهر شد
غزل شمارهٔ 1226: اینقدر نمیدانم صیدم از چه لاغر شد
اینقدر نمیدانم صیدم از چه لاغر شد****کزتصور خونم آب تیغ اوتر شد
حرف شعله خویش را، با محیط سرکرذم****فلس ماهیان یکسر دیده سمندر شد
کافو نونلبی وا کرد، حسنوعشق شورانگیخت****احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نومیدی محو بود آفتها****آررو فضولی کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک دیدی ای جنون تأمل چیست****دور، دور بیباکیست شیشه وقف ساغر شد
هرچه با جنونپیوست زکمین آفت رست****پاسبان خود گردید خانهای که بی در شد
خواب گل در این گلشن تهمت خیالی بود****رنگ پهلوییگرداند تا امید بستر شد
راحت آرزوییها داغ کرد محفل را****رنگها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنیا سخت عبرتآلودست****خاک گشت سر در جیب قطرهای که گوهر شد
آه بر در دونان آخر التجا بردیم****تشنهکام میمردیم آبرو میسر شد
بیلدل این تغافلها جرم خست کس نیست****احتیاجها شورید گوش دوستان کر شد
غزل شمارهٔ 1227: مژده ای ذوق وصال آیینه بیزنگار شد
مژده ای ذوق وصال آیینه بیزنگار شد****آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
خلق آخر در طلب واماندگی اظهار شد****بر ره خوابیده پا زد آبله بیدار شد
سایهوار از سجده طی کردم بساط اعتبار****کوه و دشت از سودن پیشانیام هموار شد
غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست****غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد
حسن در خورد تغافل داشت سامان غرور****بسکه چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شد
عالمی را الفت رنگ از تنزه بازداشت****دستها اینجا به افسون حنا بیکار شد
در غبار وهم و ظن جمعیت دل باختم****خانه از سامان اسباب هوس بازار شد
از وجود آگه شدیم اما به ایمای عدم****چشمکی زد نقش پا تا چشم ما بیدار شد
رنج هستی اینقدر از الفت دل میکشم****ناله را در نی گره پیش آمد و زنار شد
ننگ خست توأم بیدستگاهی بوده است****رفت تا ناخن گشاد پنجهام دشوار شد
خجلت غفلت قویتر کرد بر ما رفع وهم****سایه تا برخاست از پیش نظر دیوار شد
محو او باید شدن تا وارهیم از ننگ طبع****خار از همرنگی آتش گل بیخار شد
بیدل افسون هوس ما را ز ما بیگانه کرد****بسکه مرکز بر خیال پوچ زد پرگار شد
غزل شمارهٔ 1228: نقطهٔ دلگرد خودگشت و خط پرگار شد
نقطهٔ دلگرد خودگشت و خط پرگار شد****گردش این سبحه تا هموار شد زنار شد
ساز استعداد این محفل تحیر نغمه بود****قلقل مینا به طبع زاهد استغفار شد
صفحهای در یاد آن برق نگاه آتش زدم****شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شد
زان لب خندان به خاکم آرزوها خفته است****چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد
ناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل****تنگی این کوچهام چون نی خرامافشار شد
جز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت****تا نفس در لب شکستم راه دل هموار شد
حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت****بال و پر تا فالی از خمیازه زد منقار شد
شور دلهای گرفتار از اثر نومید نیست****در خم آن زلف خواهد شانه موسیقار شد
آرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد****موی این چینی به فرقم سایهٔ دیوار شد
از نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم****جرأتی لغزید در دل خواب پارفتار شد
مشت خاکم تا کجاها چید خشت اعتبار****کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شد
خاطرم از کلفت افسانهٔ هستی گرفت****چشم میپوشم کنون گرد نفس بسیار شد
جام در خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست****در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شد
غزل شمارهٔ 1229: شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد****همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد
برق آفتگر چنین دارد کمین اعتبار****خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص میشود****ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس میکند****شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیدهها دارد اثر****آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد****موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم****بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد****مشت خونم جون مجنون میزد ومنصورشد
چون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم****بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام****آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
غزل شمارهٔ 1230: هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد
هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد****رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد
رنگ منت برنمیدارد دل اهل صفا****صبح ، زخم خویش را خود مرهمکافور شد
بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند****دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد
بیقرارانت دماغ حسرتی میسوختند****یک شرر ازپرده بیرونزد چراغ طور شد
دل چه سامانکز شکست آرزو بر هم نچید****بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد
بود بیتعمیریی صرف بنای کاینات****دل خرابیکرد کاین ویرانهها معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست****بسکه چشم از معنیام پوشید حاسد کور شد
گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست****از شکست پل نترسد سیل چون پر زور شد
زبن همه حسرتکه مردم در خمارن مردهاند****جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شد
آبله بیسعی پامردی نمیآید به دست****ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد
محنت پیریست بیدل حاصل عیش شباب****هرکه شب می خورد خواهد صبحدم مخمور شد
غزل شمارهٔ 1231: فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد
فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد****موی چینی بر صداها جادهٔ شبگیر شد
موجها تا قطره زین دریا به بیباکی گذشت****گوهر ما را ز خودداری گذشتن دیر شد
آب میگشتیمکاش از ننگ بیدردی چو کوه****کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شد
در جناب کبریا جز نیستی مقبول نیست****خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شد
صید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت****حلقهها عمری به هم جوشید تا زنجیر شد
نور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سیاه****صبح ما زین شام در پستان زنگی شیر شد
آدمی چندان به مهمانخانهٔ گردون نماند****این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شد
در عدم از ما و من پر بیخبر میزبستیم****خواب ما را زندگی هنگامهٔ تعبیر شد
کوهها از شرم خاموشی به پستی ساختند****سرمه گردیدن به یاد آمد بم ما زیر شد
طبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشه کرد****ناتوانی مو دمید و کلک این تصویر شد
زین همه اسباب بیرون تا کجا آید کسی****چین دامان بلندم خار دامنگیر شد
قدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت****بر در دل حلقه زد اکنون که بیدل پیر شد
غزل شمارهٔ 1232: تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد
تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد****اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد
هیچکسچون نقشپا از خاکراهم برنداشت****اینگل محرومی از درد نچیدن داغ شد
می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم****نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد
غافلم از حسنش اما اینقدر دانمکه دوش****برقحیرت جلوهای دیدمکه دیدن داغ شد
برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما****چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد
از جنونپیمایی طاووس بیتابم مپرس****پر زدم چندان که در بالم پریدن داغ شد
محو دیدارکهام کز دورباش جلوهاش****برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد
عاقبت گردنکشان را طوق گردن نقش پاست****شعله هم اینجا به جرم سر کشیدن داغ شد
آب درآیینه آخر فال حیرت میزند****آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد
غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد****انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد
نالهای کردم به گلشن بیدل از شوق گلی****لالهها را پنبهٔ گوش از شنیدن داغ شد
غزل شمارهٔ 1233: آگاهی دل انجمن اختلاف شد
آگاهی دل انجمن اختلاف شد****عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد
کام و زبان به سرمهاش از خاک پرکند****گویایییکه تشنهٔ لاف وگزاف شد
بر چینیات مناز که خاقان به آن غرور****چندی به سر نیامده مویینهباف شد
میل غذاست مرکز بنیاد زندگی****پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد
مستغنیام ز دیر و حرم کرد بیخودی****برگرد خویش گردش رنگم طواف شد
آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش****لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد
پیریگره ز رشتهٔ جان سختیام گشود****قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد
مردان به شرم جوهر غیرت نهفتهاند****تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد
فهمیده نِه قدم کهکمالات راستی****ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد
با خامشی بساز که خواهد گشاد لب****میدان همکشیدن اهل مصاف شد
بیدل به چارسوی برودت رواج دهر****گردکساد، جنس وفا را لحاف شد
غزل شمارهٔ 1234: به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد****شبیخون به عمر خضر زنمکه نفس شراب سحر کشد
نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس****بتپم درآینه چون نفسکه زجوهرم ته پر میکشد
نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزهخرامیام****مگرم تأمل نقش پا مژهای به پیش نظر کشد
دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی****که فلک به رشتهٔگوهرت بکشد زحلقت اگرکشد
ز لب فصیح وفا بیان به حدیثکین ندهی زبان****ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی که شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم****که چو موجم آبلههای پا غم انفعالگهرکشد
زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم****مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد
به حدیقهای که شهید او کشد انتظار مراد دل****چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفهای به ثمر کشد
به سجود درگهش ای عرق تو ز بینمی منما تری****که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد
نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکستهام****بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد
سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب****که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد
غزل شمارهٔ 1235: جبههٔحرص اگر چنینگرد ره هوسکشد
جبههٔحرص اگر چنینگرد ره هوسکشد****آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشد
هرزهدر است گفتگو ورنه تأمل نفس****پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشد
سنگ ترازوی وقار میل شکست کس نکرد****ننگ عدالت است اگرکوهکم عدس کشد
آتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم****حیفکه ناز سرکشی گردن ما به خس کشد
عهد وفاق بستهایم با اثر شکست دل****محمل یاسما بساست نالهٔ این جرسکشد
تا کی از استخوان پوچ زحمت بیحلاوتی****کاش مصور هوس جای هما مگسکشد
رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال کیست****جیبفلک درد سحر تا نفس از قفسکشد
عیبو هنر شعور تست ورنه درین ادبسرا****بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشد
بیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر****دیده ز خس نمیکشد آنچه دل ازنفسکشد
غزل شمارهٔ 1236: از غبارم هرچه بالا میکشد
از غبارم هرچه بالا میکشد****سرمه درچشم ثریا میکشد
بسکه مد وحشت شوقم رساست****فکر امروزم به فردا میکشد
تا خرد باقیست صحرای جنون****دامن از آلایش ما میکشد
خوابناکان میرمند از آگهی****سایه ازخورشید خود را میکشد
سخت بیرنگ است نقش مدعا****عالمی تصویر عنقا میکشد
خون دل بیپرده است از انفعال****سرنگونی می ز مینا میکشد
عقل گو خون شو که تفتیش جنون****یک جهان شور از نفس وامیکشد
ما گرانجانان ز خود وامیکشیم****کوه از دامن اگر پا میکشد
تر زبانی خفت عقلست و بس****صد شکست از موج دریا میکشد
محمل رنگ از شکستن بستهاند****بسکه بار درد دلها میکشد
عالمی را میبرد حسرت فرو****این نهنگ تشنه دریا میکشد
زرپرستی میکند دل را سیاه****آخر این صفرا به سودا میکشد
بار ما بیدل به دوش عاجزیست****سایه را افتادگی ها میکشد
غزل شمارهٔ 1237: هرکه حرفی از لبت وامیکشد
هرکه حرفی از لبت وامیکشد****از رگ یاقوت صهبا میکشد
بسکه مخمور خیالت رفتهایم****آمدن خمیازهٔ ما میکشد
نازش ما بیکسان بر نیستیست****خار و خس از شعله بالا میکشد
شوق تا بر لب رساند نالهای****گرد دل دامان صحرا میکشد
میرویماز خویشوخجلت میکشیم****ذوق آغوش که ما را میکشد
عشق خونخوار از دم تیغ فنا****دست احسان بر سر ما میکشد
خودگدازی ظرف پیدا کردن است****اشک دریاها به مینا میکشد
عمرها شد پای خوابآلود من****انتقام از سعی بیجا میکشد
نی نشان دارم نه نام اما هنوز****همت من ننگ عنقا میکشد
میگریزم از اثرهای غرور****اشک هر جا سرکشد پا میکشد
محو عشق ازکفر و ایمان فارغست****خانهٔ حیرت تماشا میکشد
بیدل از لبیک و ناقوسم مپرس****عشق درگوشم نواها میکشد
غزل شمارهٔ 1238: شوق دیداری که از دل بال حسرت می کشد
شوق دیداری که از دل بال حسرت می کشد****تا به مژگان میرسد آغوش حیرت میکشد
بیرخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست****لغزش مژگان من خط بر فراغت میکشد
از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح****همت مخمورم از خمیازه خجلت میکشد
هرکجاگل میکند نقش ضعیفیهای من****خامهٔ نقاش موی چشم صنعت میکشد
ای نهال گلشن عبرت به رعنایی مناز****شمع پستی میکشد چندانکه قامت میکشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است****تخم این مزرع به جای پشه آفت میکشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست****ناتوانی انتقام آخر ز طاقت میکشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس****گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت میکشد
بندگی شاهی گدایی مفلسی گردنکشی****خاک عبرتخیز ما صد رنگ تهمت میکشد
چرخ را از سفلهپرورخواندنکس ننگ نیست****تهمت کمهمتیها تیر همت میکشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ****دوش خم از هرچه برداری ندامت میکشد
کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی****محمل تمکین هربنیاد خفت میکشد
بیخبر از آفت اقبال نتوان زیستن****عالمی را دار از چاه مذلت میکشد
ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن****گردش چشم است میدانیکه فرصت میکشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق****پا به دفع خار زآتش بار منت میکشد
غزل شمارهٔ 1239: عریانی آنقدر به برم تنگ میکشد
عریانی آنقدر به برم تنگ میکشد****کز پیکرم به جان عرق رنگ میکشد
آسان مدان به کارگه هستی آمدن****اینجا شرر نفس ز دل سنگ میکشد
فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت****نقاش مو ز لاغریام ننگ میکشد
سامان زندگی نفسی چند بیش نیست****عمر خضر خماری ازین بنگ میکشد
زاهد خیال ریش رها کن کزین هوس****آخر تلاش شانه به سر چنگ میکشد
با هیچکس مجوش که تمثال خوب و زشت****رخت صفای آینه بر زنگ میکشد
ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر****باریست زندگی که خر لنگ میکشد
خلقی به گرد قافلهٔ فرصتی که نیست****چون صبح تلخی شکری رنگ میکشد
خون شد دل از عمارت حرصی که عمرهاست****زین کوهسار دوش نگین سنگ میکشد
خامش نوای حسرت دیدار نیستم****در دیده سرمه گر کشم آهنگ میکشد
از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع****نقش خیال نیز همان دنگ میکشد
بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن****معنی فشار قافیهٔ تنگ میکشد
غزل شمارهٔ 1240: مد بقا کجا به مه و سال میکشد
مد بقا کجا به مه و سال میکشد****نقاش رنگ هرچه کشد بال میکشد
واماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست****پیش است هرچه شمع ز دنبال میکشد
نگسستنیست رشتهٔ آمال زیر چرخ****چندینکلاوه مغزل این زال میکشد
سنگ همه به خفت فرسودگی کم است****قنطار رفتهرفته به مثقال میکشد
از ریش و فش مپرس که تا قید زندگیست****زاهد غم سلاسل و اغلال میکشد
خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند****فطرت هنوز از قلمم نال میکشد
تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهیست****صیقل به دوش آینه تمثال میکشد
موقعشناس محفل آداب حسن باش****ننگ خطست مو که سر از خال میکشد
معشوقی از مزاج نفس کم نمیشود****پیری ز قد خم شده خلخال می کشد
بیمایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر****ادبار نیز همت اقبال میکشد
بیدل تلاشگر مرو وادی جنون****تب میکند گر آبله تبخال میکشد
غزل شمارهٔ 1241: حرص پیری شیأالله از خروشم میکشد
حرص پیری شیأالله از خروشم میکشد****قامت خم طرفه زنبیلی به دوشم میکشد
عبرت حالکتان پُر روشن است از ماهتاب****غفلتی دارم که آخر پنبه گوشم میکشد
شرمسار طبع مجبورم که با آن ساز عجز****انتقام از اختیار هرزهکوشم میکشد
معنیخاصی ز حرف و صوت انشاکردنیست****گفتگوآخربهآن لعل خموشم میکشد
سرخوش پیمانهٔ یاد نگاهکیستم****رنگ گرداندن به کوی میفروشم می کشد
فرصت هستی درین میخانه پُر بیمهلت است****همچو می خم تا بهساغر دو جوشممیکشد
آفتابم رشتهٔ ساز سحر نگسسته است****آرزو برتخت شاهی خرقهپوشم میکشد
زبن همه شوریکه دارد کارگاه اعتبار****اندکی افسانهٔ مجنون به هوشم میکشد
نقش پای رفتگان صفرکتاب عبرت است****دیده هر جا حلقه مییابد به گوشم میکشد
بر که بندم بیدل از غفلت خطای زندگی****کم گناهی نیست گر دوشم به دوشم میکشد
غزل شمارهٔ 1242: باز دامان دل آهنگ چه گلشن میکشد
باز دامان دل آهنگ چه گلشن میکشد****نالهای تا میکشم طاووسگردن میکشد
بسکه استحقاقگرد بیپر و بالم رساست****هرکه دامان تو میگیرد سوی من میکشد
بیش ازین نتوان چراغ رنگ ناز افروختن****خامهٔ تصویر بادام تو روغن میکشد
ناله اندوه گرانی برنمیدارد ز دل****سنگ این کوه از صدا ناز فلاخن میکشد
شمع این محفل نیام اما به ذوق تیغ او****تا نفس دارم سری دارم که گردن میکشد
پیرو سعی تجرد درنمیماند به عجز****رشته از هر پیرهن خود را به سوزن میکشد
اعتبار اهل ظلم از عالم اقبال نیست****آتشآلود است آن آبی که آهن میکشد
تنگ بر دیوانه شد دشت و در از عریانتنی****کیست فهمد بیگریبانی چه دامن میکشد
ماهی دریای وهمیم آه از تدبیر پوچ****مغز آماج خدنگ و پوست جوشن میکشد
عمرها شد سرمهسایکارگاه عبرتیم****خاکساری انتقام ما ز دشمن میکشد
سایهرا بیدل ز قطع دشت و در تشویش نیست****محمل تسلیم دوش آرمیدن میکشد
غزل شمارهٔ 1243: بار ما عمریست دوش چشم حیران میکشد
بار ما عمریست دوش چشم حیران میکشد****محملاجزای ما چون شمع مژگان میکشد
ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی****کزغرورطاقت آسودن به جولان میکشد
ما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نهایم****سایه باری دارد اما هرکس آسان میکشد
هیچکس در مزرع امکان قناعتپیشه نیست****گر همه گندم بود خمیازهٔ نان میکشد
صلح و جنگ عرصهٔ غفلت تماشاکردنیست****تیر در کیش است و خلق از سینه پیکان میکشد
دوری انس است استعداد لذتهای خلق****طفل میبرد ز شیر آندمکه دندان میکشد
التفات رنگ امکان یکقلم آلودگیست****مفت نقاشیکزین تصویر دامان میکشد
وحشت آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع ***پا ز دامن تاکشد سر از گریبان میکشد
محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است****گاه حیرت داغم از قدی که مژگان میکشد
میروم از خویش و جز حیرت دلیلجهد نیست****وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشد
جسمگرشد خاک بیدل رفع اوهام دوییست****شخص از آیینهگمکردن چه نقصان میکشد
غزل شمارهٔ 1244: چو شمع هیچکس به زیانم نمیکشد
چو شمع هیچکس به زیانم نمیکشد****در خاک و خون به غیر زبانم نمیکشد
دارد به عرصهگاه هوس هرزهتاز حرص****دست شکستهای که عنانم نمیکشد
سیرشکبشهرنگی منکم زسرمه نیست****عبرت چرا به چشم بتانم نمیکشد
تصوبر خودفروشی لبهای خامشم****جز تخته هیچ جنس دکانم نمیکشد
ناگفته به حدیث جفای پریرخان****این شکوه تا به مهر دهانم نمیکشد
شمشیربرق جوهرآهم ولی چه سود****از خودگذشتنی به فسانم نمیکشد
شهرت نواست ساز زمینگیریام چو شمع****هرچند خار پا به سنانم نمیکشد
مشت خسی ستمکش یأسم که موج هم****از ننگ ناکسی به کرانم نمیکشد
در پردهٔ ترنگ پریخیز نغمهایست****دل جز به کوی شیشه گرانم نمیکشد
چون تیشه پیکر خم من طاقتآزماست****مفت مصوری که کمانم نمیکشد
رخت شرار جسته ندانم کجا برم****دوش امید بار گرانم نمیکشد
بیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم****افسوس دست من ز حنا نم نمیکشد
غزل شمارهٔ 1245: رفته رفته این بزرگیها به بازی میکشد
رفته رفته این بزرگیها به بازی میکشد****زنش زاهد هر طرف آخر درازی میکشد
اندس تا از حساب آنسوگذشتی رفتهای****دل نفس در کارگاه شیشهسازی میکشد
نی شرابی دارد این محفل نه دور ساغری****مست تا مخمور یکسر خودگدازی میکشد
خلق درکار است تا پیش افتد از دست امل****وهم میدانها به ذوق هرزه تازی میکشد
میهمان عبرتی زین گرد خوان غافل مباش****آب و نان اینجا به بولی و به رازی میکشد
تا نفس باقست با آلایش افتادست کار****دیده تا دل زحمت رخت نمازی میکشد
شمع را دیدیم روشن شد رموز انجمن****هر سر اینجا آفت گردون فرازی میکشد
پاس آب رو غنیمت دان که گل هم در چمن****ازکمآبی خجلت رنگ پیازی میکشد
صورت آفاق اگر آشفته دیدی دم مزن****بیدل این تصویرکلک بینیازی میکشد
غزل شمارهٔ 1246: همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد
همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد****پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد
بس که در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم****چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شد
کوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است****بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم****تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد
پیکرم در جستوجویت رفت همدوش نفس****رشتهٔ این ساز از فرسودگی آهنگ شد
در شکنج پیریام هر مو زبان نالهای است****از خمیدنها سراپایم طرف با چنگ شد
آنقدر واماندهام کز الفتم نتوان گذشت****اشک هم در پای من افتاد و عذر لنگ شد
جوهر خط آخر از آیینهات میگون دمید****دود هم از شعلهٔ حسن تو آتشرنگ شد
کسب آگاهی کدورتخانه تعمیر است و بس****هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شد
هیچکس حسرتکش بیمهری خوبان مباد****آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد
بیدل از درد وطن خون گشت ذوق عبرتم****بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شد
غزل شمارهٔ 1247: کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد
کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد****مه نو دمید و به بدر زد بگداخت بدر و هلال شد
به صفای جلوه نساختی حق کبریا نشناختی****به خیال آینه باختی که جمال رفت و مثال شد
سحری گذشتی از انجمن سر آستین به هوا شکن****ز شمیم سایهٔ سنبلتگل شمع ناف غزال شد
چو نفس مرا ز سر هوس به هوا رسیده ز جیب دل****گرهی ز رشته گشودهای که شکست بیضه و بال شد
به ترانهٔ من و ما کسی ز نوای دل چه اثر برد****مزهٔ حلاوت این شکرزازل ودیعت لال شد
ز تلاش نازکی سخن گهر صفا به زمین مزن****خجل است جور چینیی که به مو رسید و سفال شد
ز غبار لشکر زندگی دو سه روز پیشترک برآ****حذر از تلاش دو موییات که هجوم رستم زال شد
به دل گداخته کن طرب که در این سراب جنون تعب****چو عقیق بر لبتشنگان جگر آب گشت و زلال شد
ستم است جوهر غیرتت به فسردگی فشرد قدم****بکش انفعال سیهدلی اگر اخگر تو زگال شد
سحر غناکدهٔ حیا به نفس نمیبرد التجا****چه غرض به طبع توبال زد که تبسم تو سوال شد
نفسی زدی و جهان گرفت اثر ترانهٔ ما و من****که شکست شیشهٔ محفلت که صدا به رنگ خیال شد
ز حضور غیبت کامها همه راست زحمت مدّعا****تو چه بیدل از همه قطع کنکه وقوع رفت و محال شد
غزل شمارهٔ 1248: دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد****قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد****بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت****هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم****شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت****دل زمزمه تعلیم نبی بینفسم شد
کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن****چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم****شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت****یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد****این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
غزل شمارهٔ 1249: روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد
روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد****آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد
شبنم به چه امید برد صرفهٔ ایجاد****چشمی که گشودم عرق خجلت من شد
نشکافتم آخر ره تحقیقگریبان****فرصت نفسی داشتکه پامال سخن شد
تدبیر، علاج مرض ذاتیکس نیست****از شیشه شدن سنگ همان توبهشکن شد
حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی****بردیم در آن بزم چراغی که لگن شد
تنزیه ز آگاهی ما گشت کدورت****جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد
جز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم****تار نفس از بسکه جنون یافت کفن شد
شب در خم اندیشه ی گیسوی تو بودم****فکرم گرهی خورد که یک نافه ختن شد
چون اشک به همواری ازین دشت گذشتم****لغزیدن پا راه مرا مهره زدن شد
گرد ره غربت چقدر سعی وفا دشت****خاکم به سرافشاند به حدیکه وطن شد
بیدل اثری بردهای از یاد خرامش****طاووس برون آگه خیال تو چمن شد
غزل شمارهٔ 1250: تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد
تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد****پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شد
جلوهاش جهانی را محو بیخودیها کرد****آینه دکان بر چین جنس حیرت ارزان شد
خاک من به یاد آورد چهره عرقناکش****هچو بیضهٔ طاووس در عدم چراغان شد
کوشش زمینگیرم برعروج بینش تاخت****خارپای شمعِ آخر دستگاه مژگان شد
وحشتم درین محفل شوخی سپندی داشت****تا قفس زدم آتش نالهای پرافشان شد
انفعال هستی را من عیار افسوسم****دست داغ سودن بود طبع اگر پشیمان شد
امتحان آفاتم رنگ طاقت دل ریخت****آبگینهام آخر از شکست سندان شد
زین چمن به هر رنگم سیر آگهی مفت است****داغ لاله همکم نیستگر بهار نتوان شد
سازگردنافرازی رنج هرزهگردی داشت****سر به جیب دزدیدم پا مقیم دامان شد
داغ درد شو بیدل کز گداز بی حاصل****اشکها درین محفل ریشخند مژگان شد
غزل شمارهٔ 1251: ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد
ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد****سوخت پرفشانیها کاین قفس گلستان شد
عالم از جنون منکردکسب همواری****سیل گریه سر دادم کوه و دشت دامان شد
خامشی به دامانم شور صد قیامت ریخت****کاشتم نفس در دل، ریشهٔ نیستان شد
هرکجا نظر کردم فکر خویش راهم زد****غنچه تا گل این باغ بهر من گرببان شد
بر صفای دل زاهد اینقدر چه مینازی****هرچه آینه گردید باب خود فروشان شد
عشق شکوه آلودست تا چه دل فسرد امروز****سیل میرود نومید خانهای که ویران شد
جیب اگر به غارت رفت دامنی به دست آرپم****ای جنون به صحرا زن نوبهار عریان شد
جبریان تقدیریم قول و فعل ما عجز است****وهم میکند مختار آنقدر که نتوان شد
برق رفتن هوش است یا خیال دیداری****چون سپند از دورم آتشی نمایان شد
چین نازپروردهست گرد وحشتم بیدل****دامنیگر افشاندم طرهای پریشان شد
غزل شمارهٔ 1252: رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد
رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد****سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد
به ذوق جلوهٔ او از عدم تا سر برآوردم****چو توفان بهار از هرکف خاکمگریبان شد
خموشی را زبانها میدهد اعجاز حسن او****به چشمش سرمه تا بر خویشتن بالید مژگان شد
بقدر شوخی خطش سیاهی میکند داغم****ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شد
طبیعت موج همواری زد از نومیدی مطلب****بلند و پست ما را دست بر هم سوده سوهان شد
حجاباندیش خورشید حضور کیست این گلشن****که گل چون صبح در گرد شکست رنگ پنهان شد
به روی غیر در بستم ز رنج جستجو رستم****چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شد
بهار صد گلستان مشربم از تازهروییها****چو صحرایم گشاد جبه طرحانداز دامان شد
زگنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم****که خواهد بوریا هم بهر فریادم نیستان شد
درین حرمانسرا قربی به این دوری نمیباشد****منی در پرده میکردم تصور او نمایان شد
به مژگان بستنی کوته کنم افسانهٔ حسرت****حریف انتظار مطلب نایاب نتوان شد
سراپا معنی دردم عبارت ختم کن بیدل****که من هر جا گریبان چاک کردم ناله عریان شد
غزل شمارهٔ 1253: قیامت خندهریزی بر مزار من گل افشان شد
قیامت خندهریزی بر مزار من گل افشان شد****ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاکم نمکدان شد
به شغل سجدهٔ او گر چنین فرسوده میگردد****جبین درکسوت نقش قدم خواهد نمایان شد
ندانم در شکست طرهٔ مشکین چه پردازد****که گر دامن شکست آیینهدار کج کلاهان شد
چه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن****اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شد
حیا سرمایگیها نیست بیسامان مستوری****نگه در هر کجا بیپرده شد محتاج مژگان شد
تحّیر معنیی دارد که لفظ آنجا نمیگنجد****چو من آیینه گشتم هرچه صورت بود پنهان شد
بهاری در نظر دارم که شوخیهای نیرنگش****مرا در پردهٔ اندیشه خون کرد وگلستان شد
عدمپیمایی موج و حباب ما چه میپرسی****همانچینشکستاین شیشهها را طاق نسیان شد
دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی****دماغ وقت سودا خوش که آشفت و بیابان شد
چو شبنم ساغر دردم به آسانی نشد حاصل****سراپایم ز هم بگداخت تا یک چشمگریان شد
سراغ شعلهٔ دیگر ندارد مجمر امکان****تو دل در پرده روشن کن برون خواهد چراغان شد
طلسم ناز معشوقست سر تا پای من بیدل****غبارم گر ز جا برخاست زلف او پریشان شد
غزل شمارهٔ 1254: مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد
مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد****چشم میپوشم کنون پیراهنی پیدا نشد
در فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل****سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد
زآن حلاوتها که آداب محبت داشتهست****خواستم نام لبش گیرم لب از هم وانشد
گر وفا میکرد فرصتهای کسب اعتبار****از هوس من نیز چیزی میشدم اما نشد
انتظار مرگ شمع آسان نمیباید شمرد****سر بریدن منفعل گردید و یار ما نشد
دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد****شکر کن ای ناله پروازت قفسفرسا نشد
بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن****زین تکلف عالمی بیدین شد و دنیا نشد
قانعان از خفت امداد یاران فارغند****موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشد
از دل دیوانهٔ ما مجلسآرایی مخواه****سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشد
آتش فکر قیامت در قفا افتاده است****صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد
خاک ناگردیده رستن از شکست دل کراست****موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد
با زبان خلق کار افتاد بیدل چاره چیست****گوشه گیریهای ما عنقا شد و تنها نشد
غزل شمارهٔ 1255: مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد****قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد
دل بیرخ تو هیهات با ناله رفت در خاک****واسوخت این سپندان چندانکه سرمهدان شد
کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم****این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش****این یک نفس بضاعت صد ناقهکاروان شد
شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم****هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد
تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما****گندم قفای آدم از بس دوید نان شد
کسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد****بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد
جمعیت عدم را ازکف نمیتوان داد****دریاد بیضه باید مشغول آشیان شد
دل در خیال دیدار آیینه خانهای داشت****تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید****کس همعنانکس نیست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید****هرچند جمله باشیم چیزی نمیتوان شد
بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی****باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد
غزل شمارهٔ 1256: عید است غبار سر راه تو توان شد
عید است غبار سر راه تو توان شد****قربانی قربان نگاه تو توان شد
امید شهید دم شمشیر غروریست****بسمل ز خم طرف کلاه تو توان شد
باید همه تن دل شد و آشفت و جنونکرد****تا محرم گیسوی سیاه تو توان شد
تسلیم ز آفات جهان باک ندارد****در جیب خودم محو پناه تو توان شد
ای خاک خرامت گل فردوس به دامن****کو بخت که پامال گیاه تو توان شد
سهل است شفاعتگری جرم دو عالم****گر قابل یک ذره گناه تو توان شد
بیدل دل ما طاقت آیات ندارد****تاکی هدف ناوک آه تو توان شد
غزل شمارهٔ 1257: پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد
پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد****چونکمان خانهٔ بیبام و درم تنگ نشد
الفت دل نه همین حایل عزم نفس است****آبله پای که بوسید که او لنگ نشد
بیصفا محرمی خویش چه امکان دارد****سنگ تا شیشه نشد آینهٔ سنگ نشد
بیخبرسوخت نفس ورنه درین مکتب وهم****صفحهای نیستکز آتش زدن ارژنگ نشد
دل هر ذره به صد چشم تماشا جوشید****دهر طاووس شد و محرم نیرنگ نشد
صوف و اطلس ز کجا پینه بر اندام تو دوخت****بر هوس جامهٔ عریانی اگر تنگ نشد
شبنم صبح دلیل است که در عالم رنگ****تا نفس آب نشد آینه بیزنگ نشد
گوش بر زمزمهٔ ساز سپندیم همه****داغ شد محفل و یک نغمه به آهنگ نشد
درگریبان عدم نیز رهی داشت خیال****آه ازبینفسیها نی ما چنگ نشد
هرچه یوشید جهان غیرکفن یمن نداشت****ماتمی بود لباسی که به این رنگ نشد
با خیالات بجوشیدکه در مزرع وهم****بنگ کم نیست چه شد بیدل اگر دنگ نشد
غزل شمارهٔ 1258: گل نکرد آهیکه بر ما خنجر قاتل نشد
گل نکرد آهیکه بر ما خنجر قاتل نشد****آرزو برهم نزد بالیکه دل بسمل نشد
دام محرومی درین دشت احتیاط آگهیست****وای بر صیدیکه از صیاد خود غافل نشد
دل به راحت گر نسازد با گدازش واگذار****گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد
در بیابانی که ما را سر به کوشش دادهاند****جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشد
شعله را خاموش گشتن پای از خود رفتن است****داغ هم گردیدم و آسودگی حاصل نشد
گرچه رنگ این دو آتشخانه از من ریختند****از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشد
اعتبار اندیشگان آفتپرست کاهشند****هیچکسبیخودگدازی شمع این محفل نشد
عافیت گر هست نقش پردهٔ واماندگیست****حیف پروازیکه آگاه از پر بسمل نشد
ذوق آغوش دویی در وصل نتوان یافتن****بیخبرمجنون ما لیلی شد ومحمل نشد
نیگداز دل بهکار آمد نه ریزشهای اشک****بیتومشت خاک من برباد رفت وگل نشد
در لباس قطره نتوان تلخی دریاکشید****مفت آن خونیکه خاکستر شد امّا دل نشد
غیرمن زین قلزم حیرت حبابیگل نکرد****عالمی صاحبدلاست امّاکسی بیدل نشد
غزل شمارهٔ 1259: از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد
از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد****جبههٔ این بحر از سعی هوا پرچین نشد
با لباس فقرم از آلایش دنیا چه باک****این نمد هرگز به آب آینه سنگین نشد
ازقبول خلق نتوان زحمت منتکشید****ای خوش آنسازی که قابل نغمهٔ تحسین نشد
سفله را بیدستگاهی خضر ره راستیست****این پیاده کجروی نگرفت تا فرزین نشد
سینه صافی هم نمیگردد علاج بدگهر****تیغ قاتل را وداع زنگ رفعکین نشد
دست برداربد از رنگ نشاط این چمن****شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد
صبح تیغش تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز****همچو شمعم تلخی جان باختن شیرین نشد
در بهار صنعتآباد معانی رنگ و بو****چون زبان من به یک انگشت کس گلچین نشد
شوخی باد خزان سرمایهٔ اکسیر داشت****نیست زین گلشن پر کاهی که او زرین نشد
خواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود****رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشد
بسکه آزاد است بیدل از عبارات دویی****ناله هم این مصرع برجسته را تضمین نشد
غزل شمارهٔ 1260: چون شفق از رنگ خونم هیچکسگلچین نشد
چون شفق از رنگ خونم هیچکسگلچین نشد****ناخنی هم زین حنای بینمک رنگین نشد
از ازل مغز سر من پنبهٔگوش من است****بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد
در محیطیکاستقامت صید دام موج بود****گوهر بیطاقت ما محرم تمکین نشد
بیلبت از آب حیوان خضر خونها میخورد****تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد
ناز هستی در تماشاخانهٔ دل عیب نیست****کیست در سیر بهار آیینهٔ خودبین نشد
بیجگر خوردن بهار طرز نتوان تازهکرد****غوطه تا در خون نزد فطرت سخن رنگین نشد
چشم زخمم تا به روی تیغ او واکردهاند****از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد
بسکه ما را عافیت آیینهدار آفت است****آشیان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشد
داغم از وارستگیهای دعای بیاثر****کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشد
عاقل از وضع ضلالت آگهی ازکف نداد****بیخبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشد
همت وارستگان وامانده اسباب نیست****ز اختلاط سنگ پرواز شرر سنگین نشد
هرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم****همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد
غزل شمارهٔ 1261: پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد
پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد****اطاقه است دم ماکیان چو واژون شد
در اهل مزبله کسب کمال کناسیست****نباید اینهمه مقبول عالم دون شد
جنون حرص پس از مرگ نیز درکار است****هزار گنج ته خاک ملک قارون شد
فسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود****مبرهن است که لیلی نماند و مجنون شد
بهگفتگو مده ازکاف حضور جسیت****عنان گسست چو از دانه ریشه بیرون شد
حصول آبلهپا مزد بیسر و پاییست****کفیل اینگهرم سعیکوه و هامون شد
عروج عالم اقبال بیخودی دگر است****بهگردش آنچه ز رنگم پریدگردون شد
نوای ساز رعونت قیامتانگیز است****به خدمت رگ گردن نمیتوان خون شد
بهار غیرت مرد آبیاری خون داشت****عرق چکید به کیفتی که گلگون شد
زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید****که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد
بر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام****چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد
غزل شمارهٔ 1262: حیرتکفیل پر زدنگفتگو نشد
حیرتکفیل پر زدنگفتگو نشد****شادم که آب آینهام شعلهخو نشد
مردیم تشنه در طلب آب تیغ او****آخر ز سرگذشت و نصیبگلو نشد
افسوس نالهای که به کویش رهی نبرد****آه از دلی که خون شد و در پای او نشد
آسایشم به راه تو یک نقش پا نبست****جمیعتم ز زلف تو یک تار مو نشد
عمریست خدمت لب خاموش میکنم****ای بخت ناز کن که نفس هرزهگو نشد
بیقدر نیست شبنم حیرت بهار عشق****نگداخت دل که آینهٔ آبرو نشد
اشیا مثال آینهٔ بینشانیند****نشکفت ازین چمن گل رنگی که بو نشد
وهم ظهور سر به گریبان خجلت است****فکری نداد رو که سر ما فرو نشد
بیگانه است مشرب فقر و غنا زهم****ساغر نگشت کشتی و مینا کدو نشد
بیدل چو شمع ساخت جبین نیازما****با سجدهای که غیر گدازش وضو نشد
غزل شمارهٔ 1263: آهی به هوا چتر زد و چرخ برین شد
آهی به هوا چتر زد و چرخ برین شد****داغی به غبار الم آسود و زمین شد
بشکست طلسم دل و زد کوس محبت****پاشید غبار نفس و آه حزین شد
نظاره به صورت زد و نیرنگ کمان ریخت****اندیشه به معنی نظری کرد و یقین شد
آن آینه کز عرض صفا نیز حیا داشت****تا چشمگشودیم پریخانهٔ چین شد
غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقیق****برگشت نگاهم ز خود و آینهبین شد
گلکرد ز مسجودی من سجده فروشی****یعنی چو هلالم خم محراب جبین شد
عنقاییام از شهرت خودگشت فزون تر****آخر پیگمنامی من نقش نگین شد
دل خواست به گردون نگرد زیر قدم دید****آن بود که در یک نظر انداختن این شد
هر لحظه هواییست عنانتاب دماغم****رخشی که ندارم به خیال اینهمه زین شد
از عالم حیرانی من هیچ مپرسید****آیینه کمند نگهی بود که چین شد
وقت استکه بر بیکسی عشق بگرییم****کاین شعله ز خار و خس ما خاکنشین شد
در غیب و شهادت من و معشوق همانیم****بیدل تو بر آنی که چنان بود و چنین شد
غزل شمارهٔ 1264: شب حسرت دیدار توام دام کمین شد
شب حسرت دیدار توام دام کمین شد****هر ذره ز اجزای من آیینهنگین شد
خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد****دل سفرخت به رنگیکهکبابم نمکین شد
عبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است****چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زین شد
برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت****صد ناله تمنا نفس بازپسین شد
زنداز نیرنگ خیالم چه توانکرد****رحم است بر آن شخصکه او آینهبین شد
انکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد****جوهربهرخآینه روشنگرچین شد
موهوس و این لنگر ادبار چه سوداست****چون سایه نباید کلف روی زمین شد
ازبس بسه ره حسسرت صیاد نشستم****وحشت به تغافل زد وپروازکمین شد
گر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست****ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شد
بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد****جزگرد خیالیکه نه آن بود و نه این شد
غزل شمارهٔ 1265: زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد
زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد****از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشد
آربشکر و فر دونان همه پوچست****زان پوست مجو مغز که از آبله جوشد
تحقیق ز تمثال چهگل دسته نماید****حیف است کسی در طلب آینه کوشد
جز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند****کس آب ز سرچشمهٔ خورشید ننوشد
درکیسهٔ ما مایه خیال است درم نیست****دریا گهر راز به ماهی چه فروشد
یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل****حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشد
بیدل به حیا چاره افلاس توانکرد****عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشد
غزل شمارهٔ 1266: کسی که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد
کسی که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد****خدا عیوب وی از چشم هر که هست بپوشد
به دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن****حذر کنید از آن آستین که دست بپوشد
بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق****غبار نیست که چشمت دمی که جست بپوشد
تلاش موج جنون است نارسیده به گوهر****عیوب آبلهپایان همین نشست بپوشد
کمال پر نگشاید به کارگاه دنائت****هوا بلندی خود در زمین پست بپوشد
ترحمی است به نخجیر اگر کمانکش ما را****سزد که چشم به وقت گشاد شست بپوشد
حیا به ضبط نگه مانع خیال نگردد****گمان مبر ره شوق آنکه چشم بست بپوشد
ز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعیّن****غرور چینی این انجمن شکست بپوشد
گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت****لب تو زاهد اگر عیب میپرست بپوشد
به طعن بیدل دیوانه سربرهنه نیایی****مباد کفش ز پا برکند به دست بپوشد
غزل شمارهٔ 1267: رضاعت از برم چندانکه گردم پیر میجوشد
رضاعت از برم چندانکه گردم پیر میجوشد****چو آتش میشوم خا کستر اما شیر میجوشد
ندارد مزرع دیوانگان بیناله سیرابی****همین یک ریشه از صد دانهٔ زنجیر میجوشد
دلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت****زموی چینی اینجا خامهٔ تصویر میجوشد
چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه رویی****عرق از سنگ اگربیپردهگردد قیر میجوشد
تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم****ز هرجایی که جوشد خار دامنگیر می جوشد
نفسسوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی****به این خوابی که دارم پا زدن تعبیر میجوشد
سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو****که صد بالین راحت از پر یک تیر میجوشد
در این صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم****که رقص موج گل با خون هر نخجیر می جوشد
ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم****که سرتاپای من چون سایه یک شبگیر میجوشد
مگر از جوهر یاقوت رنگ است این گلستان را****که آب و آتشگل پر ادب تاثیر میجوشد
دماغ آشفتهٔ خاصیت، پنجاب وکشمیرم****که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر میجوشد
بهربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را****بهم انگورهای خام در خم دیر میجوشد
غزل شمارهٔ 1268: نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد
نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد****نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد****اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل****که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش****غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
غزل شمارهٔ 1269: حال دل از دوری دلبر نمیدانم چه شد
حال دل از دوری دلبر نمیدانم چه شد****ریخت اشکی بر زمین دیگر نمیدانم چه شد
از شکست دل نهتنها آب و رنگ عیش ریخت****نالهای هم داشت این ساغر نمیدانم چه شد
باس هستی برد از صد نیستی انسوبرم****سوختم چندانکه خاکستر نمیدانم چه شد
صفحهٔ آیینه حرتجوهر اینعبرت است****کای حریفان نقش اسکندر نمیدانم چه شد
گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم****این زمان آن چرخ و آن اختر نمیدانم چه شد
دوش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه****کشتی دل بود بیلنگر نمیدانم چه شد
در رهت از همت افسر طراز آبله****پای من سر شد برتر نمیدانم چهشد
از دمیدن دانهٔ من کوچهگرد بیکسیست****مشت خاکی داشتم بر سر نمیدانم چه شد
بیدماغ وحشتم از ساز آرامم مپرس****پهلویی گردانده ام بستر نمیدانم چه شد
عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس****قطره دریاگشت پیغمبر نمیدانم چه شد
غزل شمارهٔ 1270: حاصلم زبن مزرع بیبر نمیدانم چه شد
حاصلم زبن مزرع بیبر نمیدانم چه شد****خاک بودم خون شدم دیگر نمیدانم چه شد
ناله بالی میزند دیگر مپرس از حال دل****رشته در خون میتپدگوهر نمیدانم چه شد
ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند****در بهشت آتش زدم کوثر نمیدانم چه شد
محرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم****اینقدر دانمکه سعی پر نمیدانم چه شد
بیش ازبن در خلوت تحقیق وصلم بار نیست****جستجوها خاک شد دیگر نمیدانم چه شد
مشت خونی کز تپیدن صد جهان امید داشت****تا درت دل بود آنسوتر نمیدانم چه شد
سیر حسنی دآشتم در حیوتآباد خفال****تا شکست آیینهام دلر نمیدانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم****او رقمکمکرد و من دفتر نمیدانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ است****تا چو اشک از پا فتادم سر نمیدانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست****آنچه بیخود داشتم در بر نمیدانم چه شد
غزل شمارهٔ 1271: ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد****محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است****اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه فکری وهم است****جنونتراش حدوث و قدم نخواهی شد
هزار مرحله دوری ز دامن مقصود****اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد****به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
مقلد هوس از دعوی طرب رسواست****ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد
مباد در غم واماندگی به باد روی****چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد
طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست****تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد
چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار****ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست****اگر به باد دهندت علم نخواهی شد
به محفلیکه در اقران موافقتسنجی است****کم زیاده سری گیر کم نخواهی شد
چوگل دمیکهگسست اتفاق رشتهٔ عهد****دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد
سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است****رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد
غزل شمارهٔ 1272: باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد
باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد****خون خورد صد شعله تا داغی به سامان بشکفد
آببار ما ادبکاران گداز جرأت است****چشم ما مشکل که بر رخسار جانان بشکفد
بیدماغی فرصتاندیش شکست رنگ نیست****گل به رنگ صبح بابد دامنافشان بشکفد
تنگنای عرصهٔ موهوم امکان را کجاست****اتفدر وسعتکه یک زخم نمایان بشکفد
در شکست من طلسم عیش امکان بستهاند****رنگ آغوشیکشد تا اینگلستان بشکفد
مهرورزی نیست اینجا کم ز باد مهرگان****چاک زن جیب وفا تا طبع یاران بشکفد
وضع مستوری غبار مشرب مجنون مباد****داغ دل یارب به رنگ ناله عریان بشکفد
قابل نظارِِهٔ آن جلوهگشتن مشکل است****گرهمه صد نرگسستان چشم حیران بشکفد
هیچ تخمی قابل سرسبزی امید نیست****اشک بایدکاشتن چندان که توفان بشکفد
زبن چمن محروم دارد چشم خوابآلودهام****بیبهارینیست حیرتکاش مژگان بشکفد
در گلستانی که دارد اشک بیدل شبنمی****برگ برگش نالهٔ بلبل به دامان بشکفد
غزل شمارهٔ 1273: وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد
وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد****تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد
اشک مژگانپرورم از حسرتم غافل مباش****نالهاندودست آن گل کز نیستان بشکفد
کو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق****غنچهٔ دل در برم تا کوی جانان بشکفد
میتوان با صد خیابان بهشتم طرح داد****یک مژه چشمی که بر روی عزیزان بشکفد
تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست****دل تپد، آیینه بالد گل دمد، جان بشکفد
هستی جاوبد ریزدگل به دامان عدم****یک تبسموار اگر آن لعل خندان بشکفد
گلفروشان جنون را دستگاهی لازم است****غنچهٔ این باغ ترسم بیگریبان بشکفد
نالهها از کلفت بیدردی دل آب شد****یارب این گلشن به بخت عندلیبان بشکفد
نیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم****میکند سایل عرق تا دست احسان بشکفد
بر دل مایوس بیدل پشت دستی میگزم****غنچهٔ این عقده کاش از سعی دندان بشکفد
غزل شمارهٔ 1274: به یاد آستانت هرکه سر بر خاک میمالد
به یاد آستانت هرکه سر بر خاک میمالد****غبارش چون سحر پیشانی افلاک میمالد
گهر حل میکند یا شبنمی در پرده میبیزد****حیا چیزی بر آن رخسار آتشناک میمالد
امل افسون بیباکیست در عبرتگه امکان****بقدر ریشه مستی آستین تاک میمالد
سخن بیپردهکمگوییدکاین افسانهٔ عبرت****به گوشی تا خورد اول لب بیباک میمالد
به ذوق سدره و طوبی تو هم دندان به سوهان زن****امل کام جهانی را به این مسواک میمالد
صفایدامن صبح و نم شبنم چه ننگ است این****فلک صابون همین بر خامههای پاک میمالد
دربنگلشن ز وضع لاله وگل سیر عبرتکن****که یک مژگان گشودن سینه بر ضد چاک میمالد
سیهچشمیست امشب ساقی مستانکه نیرنگش****به جام هرکه اندازد نظر تم یاک میمالد
به چندین زنگ ازآن نقش قدم گل میتوان چیدن****به رفتارت پر طاووس رو بر خاک میمالد
مشو از امتیاز خیر و شر طنبور این محفل****که عبرت گوش هر کس درخور ادراک میمالد
مگر سعی ندامت هم دلی انشاکند بیدل****نفس دستی به صد امید برگ تاک میمالد
غزل شمارهٔ 1275: سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد
سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد****تپیدن از دل من آشکار گردد و نالد
هزارکعبه و لبیک محو شوقپرستی****کهگرد دل چونفس یکدوبارگردد و نالد
چه نغمهها که ندارد ز خود تهی شدن من****به ذوق آنکه نفس نی سوار گردد و نالد
ز ساز جرات عشاقگل نکرد نوایی****مگر ضعیفی این قوم تارگردد و نالد
من و تظلم الفت کدام دوست چه دشمن****ستم رسیده به هرکس دچار گردد و نالد
چو طایری که دهد آشیان به غارت آتش****نفس بهگرد من خاکسارگردد و نالد
به گریه خو مکن ای دید ه کز چکیدن اشکی****دل شکسته مباد آشکار گردد و نالد
هزار قافله شور جرس به چنگ امید****چه باشد اینهمه یک نالهوارگردد و نالد
ز روزگار وفا چشم دارم آنهمه فرصت****که سختجانی من کوهسارگردد ونالد
در آتش افکن وترک ادب مخواه ز بیدل****سپند نیست که بیاختیار گردد و نالد
غزل شمارهٔ 1276: اگر سور است وگر ماتم دلمایوس مینالد
اگر سور است وگر ماتم دلمایوس مینالد****درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس مینالد
ندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی****همه گر رنگ گردانی کف افسوس مینالد
درین محفل نیفشانده ست بال آهنگ آزادی****به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس مینالد
فروغ شمع دیدی ، فهم اسرار خموشان کن****بقدر رشته اینجا پرده فانوس مینالد
پی مقصد قدم ننهاده باید خاک گردیدن****درای سعی ما چون اشک پر معکوس مینالد
به خاموشی ز افسون شخنچینان مباش ایمن****نگه بیش از نفس در دیدهٔ جاسوس مینالد
غرض هیچ و تظلم سینه کوب عرض بی مغزی****عیار فطرت یاران گرفتم کوس مینالد
چنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم****که رنگم تا شکست انشا کند طاووس مینالد
وفا مشکل که خواهد خامشی از ساز مشتاقان****نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس مینالد
زخود رفتیم اما محرم ما کس نشد بپدل****درای محمل دل سخت نامحسوس مینالد
غزل شمارهٔ 1277: دل باز به جوش یارب آمد
دل باز به جوش یارب آمد****شب رفت و سحرنشد شب آمد
اشک از مژه بسکه بیاثر پخت****رحمم به زوال کوکب آمد
بی روی تو یاد خلد کردم****مرگی به عیادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم****جانی که نبود بر لب آمد
مستان خبریست در خط جام****قاصد ز دیار مشرب آمد
وضع عقلای عصر دیدم****دیوانهٔ ما مؤدب آمد
از اهل دول حیا مجویید****اخلاق کجاست منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گیر****هرجا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن رسم به گوشی****هرگام به پیش من لب آمد
راجت در کسب نیستی بود****از هر عمل این مجرب آمد
بیدل نشدم دچار تحقیق****آیینه به دست من شب آمد
غزل شمارهٔ 1278: ز هستی قطعکن گر میل راحت در نمود آمد
ز هستی قطعکن گر میل راحت در نمود آمد****چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمیخواهد****شکستآنجا کهشدمحرابطاقتدرسجود آمد
چه دارد سیر امکان جز امید خاک گردیدن****درین حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمد
ز وضع زندگی طرفی نبستم جز به نومیدی****چه سازم این ندامتساز پر عبرت سرود آمد
به این عجزیکه در بنیاد سعی خویش میبینم****شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد
ندانم دامن زلف که از کف دادهام یارب****صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمد
گرانست از سماجتگر همه آب بقا باشد****به مجلس چون نفس بر لب نباید زود زود آمد
ز هستی تا نگشم منفعل آهم نجست از دل****عرق آبی به رویم زد که این اخگر به دود آمد
ز استغنا چو بیدل داشتم امید تشریفی****گسستن از دو عالم کسوتم را تار و پود آمد
غزل شمارهٔ 1279: نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد
نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد****گوهر چه نفس سوخت که از آب برآمد
غافل نتوان بود به خمخانهٔ توفیق****ز آن جوش که دردی ز می ناب برآمد
خواه انجمنآرا شد و خواه آینه پرداخت****از خانهٔ خورشید همین تاب برآمد
نیرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست****در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمد
ای دیدهوران چارهٔ حیرت چه خیال است****آیینه عبث طالب سیماب برآمد
از ساحل این بحر زبان میکشد آتش****کشتی به چه امید ز گرداب برآمد
بیش از همه در عالم غیرت خجلم کرد****آن کار که بیمنت احباب برآمد
این دشت ز بس منفعل کوشش ما بود****خاکی که بر آن دست زدیم آب برآمد
زین باغ به کیفین رنگی نرسیدیم****دریا همه یک گوهر نایاب برآمد
پیدایی او صرفهٔ موهومی ما نیست****با سایه مگوییدکه مهتاب برآمد
زان گرمی نازی که دمید ازکف پایش****مخمل عرقیکردکه از خواب برآمد
بیدل چو مه نو به سجودکه خمیدی****کامروز چراغ تو ز محراب برآمد
غزل شمارهٔ 1280: عالم همه زین میکده بیهوش برآمد
عالم همه زین میکده بیهوش برآمد****چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی****سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتابست****عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست****آهیکه دل امروز کشد دوش برآمد
بیمطلبی آینه جمعیت دلهاست****موجگهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت گل شیب و شبابت****پیش ازکفن این جلوه سیهپوش برآمد
این دیر خرابات خیالیست که اینجا****تا شعلهٔ جواله قدحنوش برآمد
دونطبع همان منفعل عرض بزرگیست****دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنیکه ز اوهام بلندست****نتوان به خیالات هوس گوش برآمد
صد مرحله طیکرد خرد در طلب اما****آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم****فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود****سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی****زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
غزل شمارهٔ 1281: تمام شوقیم لیک غافلکه دل به راهکه میخرامد
تمام شوقیم لیک غافلکه دل به راهکه میخرامد****جگربه داغکه مینشیند نفس به آهکه میخرامد
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بینیازی****نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاهکه میخرامد
اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما****به پردهٔ چاک اینکتانها فروغ ماهکه میخرامد
غبار هر ذره میفروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن****رم غزالان این بیابان پی نگاهکه میخرامد
ز رنگگل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی****دراینگلستان ندانم امروزکه کجکلاه که میخرامد
اگر امید فنا نباشد نوید آفتزدای هستی****به این سر و برگ خلق آواره در پناه که میخرامد
نگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم میباید آبگشتن****اگر بداندکه بیمحابا به جلوهگاه که میخرامد
به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی****نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که میخرامد
مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل****وگرنه آن برق بینیازی پی گیاه که میخرامد
غزل شمارهٔ 1282: ز ابرام طلب نومیدیام آخر به چنگ آمد
ز ابرام طلب نومیدیام آخر به چنگ آمد****دعا از بس گرانی کرد دستم زیر سنگ آمد
ز سعی هرزهجولان رنجها بردم درین وادی****ز پایم خار اگر آمد برون از پای لنگ آمد
به رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم یا رب****که انداز خرامم در نظر پر نیمرنگ آمد
تحیر بسمل تأثیر آن مژگان خونریزم****که از طوفش نگه تا سوی من آمد خدنگ آمد
به استقبالم از یاد نگاه کافرآیینش****قیامت آمد، آشوب پری آمد فرنگ آمد
غباری داشتم در خامهٔ نقاش موهومی****شکست از دامنش گلکرد و تصویرم به رنگ آمد
به افسون وفا آخر غم او کرد ممنونم****که از دل دیر رفت اما چو آمد بیدرنگ آمد
به احسانهای بیجا خواجه مینازد نمیداند****که خضر نشئهٔ توفیقش از صحرای بنگ آمد
شکست دل نمیدیدم نفس گر جمع میکردم****به رنگ غنچه این مشتم به خاطر بعد جنگ آمد
به یاد نیستی رو تا شوی از زندگی ایمن****به آسانی برون نتوان ز کام این نهنگ آمد
دو روزی طرف با دل هم ببستم چون نفس بیدل****بر این تمثال آخر خانهٔ آیینه تنگ آمد
غزل شمارهٔ 1283: شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد
شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد****سرش از ید بالافشانتر از بسمل برون آمد
چهسازد عقل مسکینکر نپوشدکسوت مجنون****که لیلی هرکجا بیپرده شد محمل برون آمد
ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمیدن****سخنصد پیش پا خورد اززبانکز دل برون آمد
به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد****چراغانکرد آن پروانهکز محفل برون آمد
سراغ عافیتگم بود در وحشتگه امکان****طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد
رهایی نیست از هستی بغیر از خاککردیدن****از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمد
به کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را****دل از خود جمع کردن عقده مشکل برون آمد
ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن****حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد
دماغ خاکساری هم عروج نشئهای دارد****من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمد
که دارد طاقت همچشمی ظرف حباب من****محیط ازخود تهی گردید تا بیدل برون آمد
غزل شمارهٔ 1284: فالی از داغ زدم دل چمنآیین آمد
فالی از داغ زدم دل چمنآیین آمد****ورق لاله به یک نقطه چه رنگین آمد
جرأت سعی دماغ تپشآرایی کیست****پای خوابیدهٔ ما آبله بالین آمد
چون دو ابرو که نفس سوختهٔ ربط همند****تیغ او زخم مرا مصرع تضمین آمد
عافیت میطلبی بگذر از اندیشهٔ جاه****شمع را آفت سر افسر زرین آمد
تلخکامیست ز درک من و ما حاصل کوش****بیحلاوت بود آنکس که سخنچین آمد
صفحهٔ سادهٔ هستی رقم غیر نداشت****هرکه شد محرم این آینه خودبین آمد
سایه از جلوهٔ خورشید چه اظهار کند****رفتم از خویش ندانم به چه آیین آمد
هرکسی در خور خود نشئهٔ راحت دارد****خار پا را ز گل آبله بالین آمد
در خزان غوطه زن و عرض بهاری دریاب****عالمی رفت به بیرنگی و رنگین آمد
صبر کردیم و به وصلی نرسیدیم افسوس****دامن ما ته سنگ از دل سنگین آمد
بیدل از عجز طلب صید فراغت داریم****سایه را بخت نگون طرهٔ مشکین آمد
غزل شمارهٔ 1285: گل به سر، جام به کف آن چمن آیین آمد
گل به سر، جام به کف آن چمن آیین آمد****میکشان مژده بهار آمد و رنگین آمد
طبعم از دست زبانسوز تبی داشت چو شمع****عاقبت خامشیام بر سر بالین آمد
نخل گلزار محبت ثمر عیش نداد****مصرع آه همان یأس مضامین آمد
حیرتم بیاثر از انجمن عالم رنگ****همچو آیینه ز صورتکدهٔ چین آمد
حاصل این چمن از سودن دستم گل کرد****به کف از آبلهام دامن گلچین آمد
هیچکس از غم اسباب نیامد بیرون****بار نابستهٔ این قافله سنگین آمد
چه خیالست سر از خواب گران برداریم****پهلوی ما چو گهر در ته ی بالین آمد
چون نفس سر به خط وحشت دل میتازیم****جاده در دامن این دشت همان چین آمد
باز بیروی تو در فصل جنون جوش بهار****سایهٔ گل به سرم پنجهٔ شاهین آمد
خون به دل خاک به سر، آه به لب اشک به چشم****بیجمال تو چهها بر من مسکین آمد
بیدل آسودهتر از موج گهر خاک شدیم****رفتن از خویش چه مقدار به تمکین آمد
غزل شمارهٔ 1286: ز تخمت چه نشو و نما میدمد
ز تخمت چه نشو و نما میدمد****که چون آبله زیرپا میدمد
عرق در دم حاجت از روی مرد****اگر شرم دارد چرا میدمد
به حسرت نگاهی که این جلوهها****ز مژگان رو بر قفا میدمد
وجود از عدم آنقدر دور نیست****نگاه اندکی نارسا میدمد
نصیب سحر قحط شبنم مباد****نفس بیعرق بیحیا میدمد
فسونی که تا حشر خواب آورد****بهگوشم نی بوریا میدمد
به ترک طلب ربشه دارد قبول****بروگر بکاری بسیا میدمد
ز خود باید ای ناله برخاستن****کزین نیستان یک عصا میدمد
معمای اسم فناییم و بس****همین نفس مطلق ز ما میدمد
به رنگ چنار از بهار امید****بس است اینکه دست دعا میدمد
ز بیاتفاقی چو مینا و جام****سر و گردن از هم جدا میدمد
به عقبا است موقوف مزد عمل****کجا کاشتند از کجا میدمد
دو روزی بچینید گلهای ناز****ز باغی که ما و شما میدمد
سرت بیدل از وهم و ظن عالمیست****ازین بام چندین هوا میدمد
غزل شمارهٔ 1287: پر مفلسم به من چه نوا میتوان رساند
پر مفلسم به من چه نوا میتوان رساند****جایی نرفتهام که دعا میتوان رساند
دورم ز وصل یار به خود هم نمیرسم****یاران مرا دگر به کجا میتوان رساند
پوشیده نیست آنهمه گرد سراغ من****چشمی چو آبله ته پا میتوان رساند
یار از نظر چو مصرع برجسته میرود****فرصت بدیههجوست مرا میتوان رساند
ای ساکنان میکده ننگ ترحم است****ما را اگر به خانهٔ ما میتوان رساند
نقش خیال عالم آب است خوب و زشت****کز یک عرق دماغ حیا میتوان رساند
شام و سحر کمینگه حُسن اجابت است****آیینهای به دست دعا میتوان رساند
در عالمیکه ضبط نفس راهبر شود****بیمرگ بنده را به خدا میتوان رساند
بیمغزی هوس الم جاه میکشد****مکتوب استخوان به هما میتوان رساند
پیکرده است گم به چمن خون بیدلان****آبی به باغبان حنا میتوان رساند
گل در بغل به یاد جمال تو خفتهایم****از خاک ما چمن به جلا میتوان رساند
ما بوالفضول کعبه و بتخانه نیستیم****این یک دماغ در همه جا میتوان رساند
عهدی نبستهایم به فرصت درین چمن****از ما سلامگل به وفا میتوان رساند
بیدل دماغ ناز فلک پر بلند نیست****گرد خود اندکی به هوا میتوان رساند
غزل شمارهٔ 1288: به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند****بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند
به گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند****گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند
به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن****مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند
صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخمگل****ز خار منتش عمری گریبان چاک بنشاند
درینگلشن نهال ناله دارد نوبر داغی****گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند
خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر****ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند
دمی چون صبح میخواهم قفس بر دوش پروازی****چونگل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد****شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند
شکار زخمیام بیتابیام دارد تماشایی****مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
گر چرخت نوازشکرد از مکرش مباش ایمن****کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند
نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی****غبار خاطرم کیگردش افلاک بنشاند
اگر از موج گوهر میتوان زد آب بر آتش****عرق هم گرمی آن روی آتشناک بنشاند
به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمییابم****ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چوگل پر میزنم در رنگ و از خود برنمیآیم****مرا این آرزو تا کی گریبان چاک بنشاند
به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری****مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد به ضبط گریهٔ عاشق****غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند
طربخواهی نفس در یاد مژگانش بهدل بشکن****تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند
صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر****برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند
به شوخی مشکل است از طینتم رفع هوس بیدل****مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند
غزل شمارهٔ 1289: اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند****صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال است یا رب دود سودای محبت را****که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس میپوشم به ستر عجز میکوشم****که میترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی****مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را****که آتش میشود آبی که کس بسیار جوشاند
بهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان****کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند
بهخاموشی امانخواه از چنین هنگامهٔ باطل****که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه میباشد به چندین ریشه آبستن****گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا****صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت میبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل****حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر****مگر خاکستر از آیینهام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل****چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
غزل شمارهٔ 1290: دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند
دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند****کنج ما را خاک خورد از بسکه در ویرانه ماند
سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد****درکمند الفت یک ریشه چندین دانه ماند
در تحیر رفت عمر و جای دل پیدا نشد****چون کمان حلقه چشم ما به راه خانه ماند
شور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت****عالمی زین انجمن بر در زد و دیوانه ماند
مدتی مجنون ما بر وهم وظن خط میکشید****طرح آن مسطر به یاد لغزش مستانه ماند
در خراباتی که از شرم نگاهت دم زدند****شورمستی خول شد وسربرخط پیمانه ماند
ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت****زان همه خوابیکه من دیدم همین افسانه ماند
شوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد****حلقهها بیرون در زین وضع گستاخانه ماند
دل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد****بر مزار شمع جای گل پر پروانه ماند
آخرکارم نفس در عالم تدبیر سوخت****هرسر موییکه من تک میزدم در شانه ماند
حال من بیدل نمیارزد به استقبال وهم****صورت امروز خود دیدم غم فردا نماند
غزل شمارهٔ 1291: طالعم زلف یار را ماند
طالعم زلف یار را ماند****وضع من روزگار را ماند
دل هوس تشنه است ورنه سپهر****کاسهٔ زهر مار را ماند
نفس من به این فسرده دلی****دود شمع مزار را ماند
بسکه بیدوست داغ سوختنم****گلخنم لالهزار را ماند
خار دشت طلب ز آبلهام****مژهٔ اشکبار را ماند
نقش پایم به وادی طلبت****دیدهٔ انتظار را ماند
عجزم از وضع خود سری واداشت****ناتوانی وقار را ماند
یار در رنگ غیر جلوه گر است****هم چو نوری که نار را ماند
جگر چاک صبح و دامن شب****شانه و زلف یار را ماند
عزلت آیینهدار رسواییست****این نهان آشکار را ماند
نیک در هیچ حال بد نشود****گل محال است خار را ماند
با دو عالم مقابلم کردند****حیرت آیینهدار را ماند
مایهٔ بیغمی دلی دارم****که چو خون شد بهار را ماند
هر چه از جنس نقش پا پیداست****بیدل خاکسار را ماند
غزل شمارهٔ 1292: موجگل بیتو خار را ماند
موجگل بیتو خار را ماند****صبح شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شدهام****نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینه از تماشایش****نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس****عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنمفروش این گلشن****سینهٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیا****محو فخریکه عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیرست****معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر****نگهت لالهزار را ماند
میکشندت ز خلق خوش باشد****جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کردهای هیچ است****عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمیارزد****همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقیست****وصل ما انتظار را ماند
بیتو آغوش گریهآلودم****زخم خون درکنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب****خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم****نیست رنگیکه یار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما****رگ ابر بهار را ماند
غزل شمارهٔ 1293: دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند
دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند****با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند
خمیازه سنج تهمت عیش رمیدهایم****می آنقدر نبود که رنج خمار ماند
از برگگل درین چمن وحشت آبیار****خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند
یاسم نداد رخصت اظهار نالهای****چندن شکست دل که نفس در غبار ماند
آگاهیم سراغ تسلی نمیدهد****از جوهر آب آینهام موجدار ماند
غفلت به نازبالش گل داد تکیهام****پای به خواب رفتهٔ من در نگار ماند
آنجا که من ز دست نفس عجز میکشم****دست هر!ر سنگ به زیر شرار ماند
باید به فرصت طربم خون گریستن****تمثال رفت وآینه تهمت شکار ماند
یعقوبوار چشم سفیدی شکوفهکرد****با من همین گل از چمن انتظار ماند
بیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت****رنگم شکست و آینهای در کنار ماند
غزل شمارهٔ 1294: رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند
رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند****خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند
از ما به خاک وادی الفت سواد عشق****هرجا شکست آبله دل یادگار ماند
دل را تپیدن از سرکوی تو برنداشت****اینگوهر آبگشت و همان خاکسار ماند
وضع حیاست دامن فانوس عافیت****از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند
مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا****دستی نداشتم که بگویم ز کار ماند
زنهار خو مکن بهگرانجانی آنقدر****شد سنگ نالهای که درین کوهسار ماند
فرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز****آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند
هرجا نفس به شعلهٔ تحقیق سوختیم****کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماند
پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود****مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماند
نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال****از جلوه تا نگاه یک آغوشوار ماند
خودداریام به عقدهٔ محرومی آرمید****در بحر نیز گوهر من برکنار ماند
مژگان ز دیده قطع تعلق نمی کند****مشت غبار من به ره انتظار ماند
بیدل ز شعلهای که نفس برق ناز داشت****داغی چو شمع کشته به لوح مزار ماند
غزل شمارهٔ 1295: از دلمبگذشت و خوندر چشم حیرتساز ماند
از دلمبگذشت و خوندر چشم حیرتساز ماند****گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند
پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم****تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماند
کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است****امتیازی دامن وحشتگرفت و باز ماند
شمع یکرنگی ز فانوس خموشی روشن است****نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند
امتیاز گوشهگیری دام راه کس مباد****صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماند
حلقهٔ سرگشتگی دارد به گوش گردباد****نقشپاییهمگر از مجنون بهصحرا باز ماند
کیست در راهت دلیل کاروان شوق نیست****ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند
داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن****جلوه خلوتپرور و نظاره بیرونتاز ماند
تا به بیرنگیستسیر پرفشانیهای رنگ****یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماند
صیقل تدبیر برآیینهٔ ما زنگ ریخت****شعلهٔ این تیغ آخر در دهانگاز ماند
یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلیست****باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند
غزل شمارهٔ 1296: در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند
در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند****نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند****یک جهان انجام خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع****هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت****چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت تسلیخانهٔ جمعیت است****بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است****شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش****حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من****یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد****برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است****عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت****عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش****با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود****با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام****بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس****روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
غزل شمارهٔ 1297: شوق تا محمل به دوش طبع وحشتساز ماند
شوق تا محمل به دوش طبع وحشتساز ماند****بال عنقا موج زدگردی که از ما باز ماند
نیست جز مهر زبان موج تمکین گهر****دل چو ساکن شد نفس از شوخی پرواز ماند
چشم واکردیم دیگر یاد پیش و پس کراست****فکر انجام شرار و برق در آغاز ماند
کی حریف وحشت سرشار دل گردد سپند****این جرس از کاروان ما به یک آواز ماند
وحشت صبح از نفس ایجاد شبنم میکند****در گره گم گشت تار ما ز بس بیساز ماند
هیچکس از خجلت دیدار مژگان برنداشت****آینه دور از تماشا یک نگاه انداز ماند
شمع یکسر اشک و آه خویش با خود می برد****هم به زیرپای ما ماند آنچه از ما باز ماند
در خزان سیر بهارم زبن گلستان کم نشد****رنگها پرواز کرد و حیرتم گلباز ماند
از فرامشخانهٔ عرض شرر جوشیدهام****گرد بالی داشتم در عالم پرواز ماند
صفحهٔ دل تیرهکردم بیدل ازمشق هوس****بسکه برهم خورد این آیینه از پرداز ماند
غزل شمارهٔ 1298: از هجوم کلفت دل ناله بیآهنگ ماند
از هجوم کلفت دل ناله بیآهنگ ماند****بوی این گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماند
سوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد****شعلهٔ ما چون نفس در دام این نیرنگ ماند
از حیا موجی نزد هر چند دل از هم گداخت****آب شد آیینه اما حیرتش در چنگ ماند
سنگ راه هیچکس تحصیل جمعیت مباد****قطرهٔ بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند
در خرابات هوس تا دور جام ما رسید****بیدماغی از شراب و نکبتی از بنگ ماند
عجز طاقت در طلب ما را دلیل عذر نیست****منزلیکوتا نباید سر به پای لنگ ماند
منت سیقل مکش دردسر اوهام چند****عکس معدوم است اگر آیینه ات در زنگ ماند
آخر از سعی ضعیفی پیکر فرسودهام****همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماند
نیست تکلیف تپیدنهای هستی در عدم****آرمیدن مفت آن سازیکه بیآهنگ ماند
نام را نقش نگینها بال پرواز رساست****ما ز خود رفتیم اگر پای طلب در سنگ ماند
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو****منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماند
غزل شمارهٔ 1299: رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند****گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین که به صد کوشش ازین قافلهها****بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافیتت میباید****آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود****خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموریام از جبههٔ مینای غرور****عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست****بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت****پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد****هرچه ما آینهکردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ****سعی لغزید به دلگرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما****شوق ما زنگ زد آیینهٔگداز نماند
غزل شمارهٔ 1300: گر آیینهات در مقابل نماند
گر آیینهات در مقابل نماند****خیال حق و فکر باطل نماند
نه صبحیست اینجا نه بامیست پیدا****کجا عرش وکو فرش اگر دل نماند
همینپوست مغز است اگر واشکافی****خیال است لیلی چو محمل نماند
نم خون عشاق اگر شستهگردد****حنا نیز در دست قاتل نماند
ز دانش به صد عقده افتاده کارت****جنونگرکنی هیچ مشکل نماند
نخواهی به تاب نفس غره بودن****که این شمع آخر به محفل نماند
نشان گیر ازگرد عنقا سراغم****به آن نقش پاییکه درگل نماند
برد شوق اگر لذت نارسیدن****اقامت در آغوش منزل نماند
مجازآفرین است میل حقیقت****کرم گرکند ناز سایل نماند
نفس عالمی دارد امّا چه حاصل****دو دم بیش پرواز بسمل نماند
جهان جمله فرش خیال است امّا****ز صیقل گر آیینه غافل نماند
دل جمع دارد چه دنیا چه عقبا****چوگوهر شدی بحر و ساحل نماند
در این بزم ز آثار اسرارسنجان****چه ماند اگر شعر بیدل نماند