دیوان بیدل دهلوی_غزلیات2100تا2300
غزل شمارهٔ 2101: دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم
دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم****بخت برگردیده برگردد که برگرداندم
طالعی دارم که چرخ بیمروت همچو شمع****شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم
آگهی در کارگاه مخملم خون میخورد****خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم
زهرهام از نام عشق آبست لیک اقبال شوق****میتواند کوه یاقوت جگر گرداندم
خاک هم گاهی به رنگ صبح گردی میکند****فقر میترسم به استغنا سپر گرداندم
ای قناعت پا به دامن کش که چشم حرص دون****کاسهای دارد مبادا دربهدر گرداندم
هم به زیر پایم آب و دانه خرمن میکند****آنکه بیرون قفس بیبال و پر گرداندم
شیشهها کردم تهی اما تنک ظرفی بجاست****بشکند دل تا خراباتی دگر گرداندم
از ضعیفی سوده میگردد چو شمع انگشت من****گر ورقهای شکست رنگ تر گرداندم
چیزی از ایثار میخواهم نیاز دوستان****تا مبادا این سلام خشک تر گرداندم
چون حنا بیدل ز گلزار عدم آوردهام****رنگ امیدی که پایش گرد سر گرداندم
غزل شمارهٔ 2102: سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم
سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم****زمین خانهٔ خورشید را به آب رساندم
به یک قدح به در آوردم از هزار حجابش****تبسم سحری گفتم آفتاب رساندم
رهی به نقطهٔ موهوم بردم از خط هستی****جریدهای که ندارم به انتخاب رساندم
تلاش راحتم این بس که با کمال ضعیفی****چو شمع یک مژه تا نقش پا به خواب رساندم
پیام ملک یقینم نداشت قاصد دیگر****چو عکس از آینه برگشتم و جواب رساندم
به یک حدیث که خواندم ز شبههزار تعین****به گوش هر دو جهان آیه ی عذاب رساندم
صفای جوهر معنی نداشت غیر ندامت****مرا نشاند در آتش به هر مآب رساندم
چو شمع آن سوی خاکسترم نبود تسلی****دماغ سوخته آخر به ماهتاب رساندم
به سعی فطرت معذور بیش اپن چه گشاید****نگاهی از مژهٔ بسته تا نقاب رساندم
شب چراغ خموش انتظار صبح ندارد****دعای خود به دعاهای مستجاب رساندم
به عشق نسبت عجزم درست کرد تخیل****سری نداشتم اما به آن رکاب رساندم
خطی ز مشق یقین گل نکرد از من بیدل****چو حرف شبهه خراشی به هر کتاب رساندم
غزل شمارهٔ 2103: شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم
شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم****به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم
گذشت یار و من از هر چه بود واماندم****پیاش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم
دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت****رفیق آبله پایان نقش پا ماندم
نبست محملم امداد همنوایی کس****ز بار دل به ته کوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار امید داشت خیال****عیان نشد که گذشتم ز خویش یا ماندم
جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد****قدح پرست هوا چون کف دعا ماندم
به وسع دامن همت کسی چه ناز کند****جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم
گذشت خلقی ازین دشت بینیاز امید****من از فسانهٔ کوثر به کربلا ماندم
ز خوان بینمک آرزو درین محفل****به غیر عشوه چه خوردم کز اشتها ماندم
چو شبنم آینهام یک عرق جلا نگرفت****به طاق پردهٔ ناموسی هوا ماندم
شکست بال ز آوارگی پناهم بود****نفس به موج گهر دادم از شنا ماندم
تمیز هستی از اندیشهٔ خودم واداشت****گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم
ز هیچ قافلهگردم سری برون نکشید****به حیرتم من بی دست و پا کجا ماندم
به دست سوده مگرکار خود تمامکنم****که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم
تو گرم باش به شبگیر وهم و ظن بیدل****که من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم
غزل شمارهٔ 2104: ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم
ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم****شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم
ز گفتوگو دهم تا کی به توفان زورق دل را****حیا کو کز لب خاموش پل بحر طلب بندم
به این ترتیب الفاظی که دارد ننگ موزونی****دو مصرع ربط پیدا میکند گر لب به لب بندم
به خیر و شر چه پردازم که تسلیم حیا مشرب****به کفرم میکند منسوب گر دل بر سبب بندم
مزاج خاکسارم با رعونت بر نمیآید****جبین بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم
ز طبع موج گوهر غیر همواری نمیجوشد****مروت جوهرم گر تیغ بندم بر غضب بندم
دل بیدرد تا کی مجلس آرای هوس باشد****جنونی بشکند این شیشه تا راه حلب بندم
ندارد چون تامل شاهد نظم دقیق اینجا****نقاط سکته من هم بر کلام منتخب بندم
هلاک گریههای مستیام ای اشک امدادی****که بر مژگان بی نم خوشهای چند از عنب بندم
به ستر حال چندان مایلم کز پردهٔ اخفا****اگر صبح قیامت گل کنم خود را به شب بندم
ز مضمون دگر بیدل دماغم تر نمیگردد****مگر در وصف مینا حرف تبخالی به لب بندم
غزل شمارهٔ 2105: به یاد نرگس او هر طرف احرام میبندم
به یاد نرگس او هر طرف احرام میبندم****جرس وا میکنم از محمل و بادام میبندم
به قاصد تا کنم از حسرت دیدار ایمایی****به حیرت میروم آیینه بر پیغام میبندم
ز باغ زندگی هرکس غرور حاصلی دارد****به امید ثمر من هم خیال خام میبندم
چو صبح آزادیام پا لغز شبنم در نظر دارد****ز آغاز این تری بر جبههٔ انجام میبندم
نفس وارم درین ویرانه صیاد پشیمانی****ز چیدنها همان وا چیدنی بردام میبندم
گره در طبع نی منع عروج ناله است اینجا****به قدر نردبان بر خویش راه بام میبندم
جنون هرزه فکری از خمارم برنمیآرد****اگر پیچم به خود مضمون خط جام میبندم
درین ظلمت سرا تا راه پروازیکنم روشن****چو طاووس از عدم بر بال و پرگلجام میبندم
دم صبحم به شور ساز امکان برنمیآید****چو شب در سرمه میخوابم زبان عام میبندم
حیا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت****بر این یک قطره عمری شد پل ابرام میبندم
اگر این است بیدل جرات جولان شهرتها****نگین را همچو سنگ آخر به پای نام میبندم
غزل شمارهٔ 2106: چو بویگل به نظرها نقاب نگشودم
چو بویگل به نظرها نقاب نگشودم****بهار آینه پرداخت لیک ننمودم
خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست****به این متاع که در پیش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشتهست وضع خموش****چها گشود به رویم لبی که نگشودم
به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس****گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر****همان تبسم خود میکند نمکسودم
ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس****هزار دشت به اقبال ناله پیمودم
هوس بضاعت سعی از دماغ میخواهد****ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم
ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب****چو عمر رفته سراپا زیان بیسودم
ز عرض جسم که ننگ شعور هستی بود****به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم گوی خواه بیدلگیر****در آن بساط که چیزی نبود من بودم
غزل شمارهٔ 2107: زان ناله که شب بی رخت افراخته بودم
زان ناله که شب بی رخت افراخته بودم****درگردن گردون رسن انداخته بودم
این عالم آشفته که هستی است غبارش****رنگیست که من صبح ازل باخته بودم
پرواز غبارم پر طاووس ندارد****همدوش خیالت نفسی تاخته بودم
هیهات که فردا چه شناسم من غافل****دیروز هم آثار تو نشناخته بودم
پیشانیام آخر ز عرق پاک نگردید****کز تاب رخت آینه نگداخته بودم
جز باد نپیمودم ازین دشت توهم****چون صبح طلسم نفسی ساخته بودم
درآتشم از ننگ فضولی چه توانکرد****او در بر و من آینه پرداخته بودم
خاکسترم امروز تسلیگر دود است****پروانهٔ بیتاب همین فاخته بودم
بیدل! ز میان دست غریبی به در آمد****تیغیکه به میدان غرور آخته بودم
غزل شمارهٔ 2108: به باغی که چون صبح خندیده بودم
به باغی که چون صبح خندیده بودم****ز هر برگ گل دامنی چیده بودم
به زاهد نگفتم ز درد محبت****که نشنیده بود آنچه من دیده بودم
چرا خط پرگار وحدت نباشم****به گرد دل خویش گردیده بودم
جنون میچکد از در و بام امکان****دماغ خیالی خراشیده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم****به مژگان نازت که خوابیده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت****نم اشک چندی تراویده بودم
شرر جلوهای کرد و شد داغ خجلت****به این رنگ من نیز نازیده بودم
قیامت غبار است صحرای الفت****من اینجا دمی چند نالیده بودم
ندزدیدم آخر تن از خاکساری****عبیری بر این جامه مالیده بودم
ادب نیست در راه او پا نهادن****اگر سر نمیبود لغزیده بودم
ندانم کجا رفتم از خوبش بیدل****به یاد خرامی خرامیده بودم
غزل شمارهٔ 2109: شبی کز خیال توگل چیده بودم
شبی کز خیال توگل چیده بودم****هماغوش صد جلوه خوابیده بودم
چرا آبگوهر نباشد غبارم****به راه تو یک اشک غلتیده بودم
نهان از تو میباختم با تو عشقی****تو فهمیده بودی نفهمیده بودم
کس آیینه دارت نشد ورنه من هم****به حیرت امیدی تراشیده بودم
به رنگیست چون سایهام جوش غفلت****که میرفتم از خویش و خوابیده بودم
طریق وفا تلخکامی ندارد****شکر بود اگر خاک لیسیده بودم
بنازم به اقبال درد محبت****که تا چرخ یک ناله بالیده بودم
ز وهم ای جنون عقدهام وا نکردی****به خویش آنقدرها نپیچیده بودم
تماشا خیال است و دیدار حیرت****ز آیینه این حرف پرسیده بودم
چوگل چاک میروبد از پیکر من****ندانم برای چه خندیده بودم
به مژگان گشودن نهان گشت بیدل****جمالی که پیش از نگه دیده بودم
غزل شمارهٔ 2110: صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم
صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم****اینقدر یاد که کردهست فراموش خودم
ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است****چون صدف خسته دل از فکر دُر گوش خودم
حیرت از لذت دیدار توام غافل کرد****چشمهٔ آینهام بیخبر از جوش خودم
انتظار هوس گردن خوبان تا چند****کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم
پرفشان است نفس لیک زخود رستنکو****با همه شور جنون در قفس هوش خودم
شمع تصویر من از داغ هم افسردهتر است****اینقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم
نقد کیفیتم از میکدهٔ یکتاییست****میکشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم
عضو عضوم چمنآرای پر طاووس است****به خیال تو هزار آینه آغوش خودم
بار دلها نیام از فیض ضعیفی بیدل****همچو تمثالکشد آینه بر دوش خودم
غزل شمارهٔ 2111: نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم
نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم****نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم
بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب****در شکنج قفس از وضع ادب کوش خودم
گریه توفانکدهٔ عالم آبی دگر است****بیرخت درخور هر اشک قدح نوش خودم
چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظریست****مژه گر باز کنم خواب فراموش خودم
خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن****عالم افسانه و من پنبه کش گوش خودم
ای بسا سعی عروجی که دلیل پستی است****همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم
درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا****من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم
چه خیالست کشم حسرت دیگر چو حباب****من که از بار نفس آبلهٔ دوش خودم
بیدل از فکر غم و عیش گذشتن دارد****امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم
غزل شمارهٔ 2112: تحیر آینهٔ عالم مثال خودم
تحیر آینهٔ عالم مثال خودم****بهانه گردش رنگست و پایمال خودم
به داغ میرسد آهنگ زخم من چو هلال****هنوز جادهٔ سر منزل کمال خودم
به هر چه مینگرم آرزو تقاضا نیست****چو احتیاج سراپا لب سوال خودم
ز چینی آفت بیآبیام مشو ای حرص****که من طراوت لب خشکی سفال خودم
غبار دامن هر موج نیست قطرهٔ من****چو اشک در گره صافی زلال خودم
رسیده ضعف بجایی که همچو شمع خموش****شکست رنگ نهان کرد زیر بال خودم
بهار نازم و کس محرم تماشا نیست****به صد خیال یقین شد که من خیال خودم
وداع ساز نمودهست ضعف پیکر من****خم اشارتی از ابروی هلال خودم
به حیرت آینهام بینیاز هستی بود****تو جلوه کردی و نگذاشتی به حال خودم
درین المکده بیدل چه مجلس آراییست****چو شمع سوخت عرقهای انفعال خودم
غزل شمارهٔ 2113: گاه خرد جوهرم گاه جنون خودم
گاه خرد جوهرم گاه جنون خودم****انجمن جلوهٔ بوقلمون خودم
صبح بهار دلم لیک ز کمفرصتی****تا نفسی گل کند گرد برون خودم
شور چمن دادهام کوچهٔ زنجیر را****تا به بهار جنون راهنمون خودم
صید بتان کردهام از نگه حیرتی****زین عمل آیینهسان داغ فسون خودم
تنگی آغوش دل سوخت پر افشانیام****الفت این آشیان کرد زبون خودم
گر نبود زندگی رنج هوسها کراست****در خور آب بقا تشنهٔ خون خودم
تالب جرات نفس مایل اظهار نیست****غنچه صفت مرهم زخم درون خودم
خلوت آیینهام موج پری میزند****اینکه توام دیدهای نقش برون خودم
تا به ثریا رسید آبلهٔ پای من****اینقدر افسردهٔ همت دون خودم
در خور ظرف خیال حوصله دارد حباب****بیدل دریاکش جام نگون خودم
غزل شمارهٔ 2114: گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم
گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم****زلف نیام از چه رو دام جنون خودم
شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت****رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم
با نگه آشنا انجمن الفتم****از دل وحشت غبار دشت جنون خودم
سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس****ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم
عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست****همچو گل از بیکسی دست به خون خودم
هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب****تا نفس آیینه است محو فسون خودم
کیست برد از کفم دامن افتادگی****سایهام و عاشق بخت نگون خودم
قطرهٔ این بحر را ظاهر و باطن یکی است****هم ز برون دیدنیست آنچه درون خودم
بیدل ازبن طبع سست وحشی اندیشه را****رام سخن کردهام صید فنون خودم
غزل شمارهٔ 2115: از قاصد دلبر خبر دل طلبیدم
از قاصد دلبر خبر دل طلبیدم****خاکم به دهن به، که بگویم چه شنیدم
عالم همه در چشم من از یأس سیه شد****جز کسوت پایم به بر دهر ندیدم
آماج جهان ستمم کرد ندامت****چندانکه ز دل آه کشم تار کشیدم
دیوانهام امروز به پیش که بنالم****ای کاش عدم بشنود آواز بعیدم
جانا ز خیال تو به خود ساخته بودم****نازت به نگاهی نپسندید شهیدم
میسوخت دل منتظر از حسرت دیدار****دامن زدی آخر به چراغان امیدم
داغت به عدم میبرم و چاره ندارم****ایگل تو چه بودی که منت باز ندیدم
هیهات به خاکم نسپردی و گذشتی****نومید برآمد کفن موی سپیدم
از آمد و رفت تو کبابم چه توان کرد****رفتی و چنین آمدی ای رنج شدیدم
میگریم و چون شمع عرق میکنم از شرم****ای وای که یکباره ز مژگان نچکیدم
رسم پر بسمل ز وفا منفعلم کرد****گردی شده بر باد نرفتم چه تپیدم
ای توسن ناز تو برون تاز تصور****رفتم ز خود اما به رکابت نرسیدم
انجام تک و تاز درین مرحله خاکست****ای اشک من بیسر و پا نیز دویدم
پیش که درم جیب که گردون ستمگر****عقلم به در دل زد و بشکست کلیدم
بیدل اگر این بود سرانجام محبت****دل بهر چه بستم به هوا، آه امیدم
غزل شمارهٔ 2116: درین گلشن نه بویی دیدم و نی رنگ فهمیدم
درین گلشن نه بویی دیدم و نی رنگ فهمیدم****چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم
گشود از نفی خویشم پردهٔ اثبات بیرنگی****پری در جلوه آمد تا شکست شیشه نالیدم
ز موهومی به دل راهی نبردم آه محرومی****شدم عکس و برون خانهٔ آیینه خوابیدم
تحیر پیشم آمد ای سرشک از یاد دیداری****تو راهی باش من بر جوهر آیینه پیچیدم
چو صبح از برگ ساز بیکسیهایم چه میپرسی****غباری داشتم بر روی زخم خویش پاشیدم
خوشا آیینه داربهای عرض ناز معشوقان****بهارش گل نشان بود و من از خود رنگ پیچیدم
درین محفل که خجلت مایه است اسباب پیدایی****چو اشک از چهرهٔ هستی عرقواری تراویدم
غبارم داشت سطری چند تحریر پریشانی****به مهر گردباد امروز مکتوبش رسانیدم
ز چندین پیرهن بر قامت موزون عریانی****لباس عافیت چسبان ندیدم چشم پوشیدم
مرا از وهم عقبا سخت میترسانی ای واعظ****به این تمهید اگر مردی برآر از ملک امیدم
ز فرق و امتیاز و کعبه و دیرم چه میپرسی****اسیر عشق بودم هر چه پیش آمد پرستیدم
خموشی در فضای دل صفا میپرورد بیدل****غباری داشت گفتوگو نفس در خویش دزدیدم
غزل شمارهٔ 2117: سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت میکشیدم
سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت میکشیدم****چو شمع انجام مقصد سعی پای خود بود چون رسیدم
بهگوشم از صدهزار منزل رسید بیپرده نالهٔ دل****ولی من بیتمیز غافلکه حرف لعل تو میشنیدم
در انجمن سیر نازکردم به خلوت آهنگ سازکردم****به هرکجا چشم باز کردم ترا ندیدم اگر چه دیدم
یقین به نیرنگکرد مستم نداد جام یقین به دستم****گلی در اندیشه رنگ بستم شهودگم شد خیال چیدم
چه داشت آیینهٔ وجودمکهکرد خجلتکش نمودم****دو روز از این پیش شخص بودم کنون ز تمثال ناامیدم
نه چارهای دارم و نه درمان نشستهام ناامید و حیران****چو قفل تصویر ماند پنهان به کلک نقاش منکلیدم
به گردش چشم ناز پرور محرفم زد بت فسونگر****که دارد این سحر تازه باور که تیغ مژگان کند شهیدم
غرور امید سرفرازی نخورد از افسون یأس بازی****چو سرو در باغ بینیازی ز بار دل نیزکم خمیدم
به راه تحقیق پا نهادم عنان طاقت ز دست دادم****چو اشک آخر به سر فتادم چنانکه پنداشتم دویدم
دربن بیابان به غیر الفت نبود بویی ز گرد وحشت****من از توهم چو چشم آهو سیاهیی داشتم رمیدم
خیالی از شوق رقص بسمل کشید آیینه در مقابل****نه خنجری یافتم نه قاتل نفس به حسرت زدم تپیدم
قبول دردی فتاد در سر ز قرب و بعدم گشود دفتر****نبود کم انتظار محشر قیامتی دیگر آفریدم
تخیل هستیام هوس شد عدم به جمعیتم قفس شد****هوا تقاضایی نفس شد سحر نبودم ولی دمیدم
خطای کوری از آن جمالم فکنده در چاه انفعالم****تو ای سرشک آه کن به حالمکه من ز چشم دگر چکیدم
به دامن عجز پا شکستن جهانی از امن داشت بیدل****دل از تک و تاز جمع کردم چو موج درگوهر آرمیدم
غزل شمارهٔ 2118: سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم
سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم****به حیرت رفت چندانی که من هم محو گردیدم
به ذوق وحشتی از خود تهی کردم جهانی را****جنون چندین نیستان کاشت تا یک ناله دزدیدم
به عریانی خیالم ناز چندین پیرهن دارد****سواد فقر پروردهست یکسر در شب عیدم
ز افسون نفس بر خود نبستم تهمت هستی****شعاعی رشته پیدا کرد بر خورشید پیچیدم
ندامت در خور گل کردن آگاهی است اینجا****کف افسوس گردید آنقدر چشمی که مالیدم
نی این محفلم از ساز عیش من چه میپرسی****به صد حسرت لبی وا کردم اما ناله خندیدم
به شوخی گردشی از چشم تصویرم نمیآید****که من در خانهٔ نقاش پیش از رنگ گردیدم
ز آتش گل نکرد افسانهٔ یأس سپند من****تپیدن با دلم حرف وداعی داشت نالیدم
نه آهنگی است نی سازم نه انجامی نه آغازم****به فهم خویش مینازم نمیدانم چه فهمیدم
اگر خود را تو میدانم و گر غیر تو میخوانم****به حکم عجز حیرانم چه تحقیق و چه تقلیدم
چراغ حسرت دیدار خاموشی نمیداند****تحیر ناله بود اما من بیهوش نشنیدم
ندانم سایهٔ سرو روان کیستم بیدل****به رنگی رفتهام از خود که پنداری خرامیدم
غزل شمارهٔ 2119: به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم
به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم****کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل****کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم
فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد****گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم
به این گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن****جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی****ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش****چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم
وفا تا ناتمامی بگسلاند رشتهها سازش****به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم
درین گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت****من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی****غبارم سایه کرد آن دم که بیدیوار گردیدم
به قطع هرزهگردیها ندیدم چارهٔ دیگر****ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم
شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل****صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم
خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد****به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم
به هر جا موج میپیچد به خود گرداب میگردد****عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم
ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل****بقدر رنگگل من هم درینگلزارگردیدم
غزل شمارهٔ 2120: به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم
به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم****ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم
به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر****به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم
براین خوان هوس از انفعال ناگوارایی****به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم
حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را****که با این نقش رنج خامهٔ تقدیر گردیدم
غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش****به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم
ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را****در جرات زدم منت کش تقصیر گردیدم
چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل****به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم
خیال دی بر امروزی که من دارم شبیخون زد****جوانی داشتم تا یادم آمد پیرگردیدم
به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی****کشیدم نالهها تاکلک این تصویرگردیدم
صدای پر فشان عالم آزادیام بیدل****کز افسردن غبارکوچهٔ زنجیرگردیدم
غزل شمارهٔ 2121: ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم
ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم****فراهم آمدم چندانکه بر خود تنگ گردیدم
خموشی هم به ساز شرم مطلب برنمیآید****نوا بر سرمه بستم بسکه بیآهنگ گردیدم
به غفلت وانمودم جوهر اسرار امکان را****جهان آیینه پیدا کرد تا من رنگ گردیدم
به عرض قابلیت گفتم اقبالیکنم حاصل****سزاوار فشار دیدههای تنگ گردیدم
فراهم کردن اضداد ربط عافیت دارد****جهان بر صلح زد تا دستگاه جنگگردیدم
ندانم از که خواهد یأس داد ناشناسایی****که من از خانه دور از خود به صد فرسنگ گردیدم
به هر بیدستوپایی سعی همت کارها دارد****بنای هر که از خود رفت من چون رنگ گردیدم
به قید لفظ بودم عمرها بیگانهٔ معنی****کم میناگرفتم با پری همسنگگردیدم
به پیری هم وفایی ناله نپسندید سازم را****نی این بزم بودم تا خمیدم چنگ گردیدم
به هر واماندگی ممنون چندین طاقتم بیدل****که چون پرگار گرد خود به پای لنگ گردیدم
غزل شمارهٔ 2122: تا درتن باغگل افشان نموگردیدم
تا درتن باغگل افشان نموگردیدم****رنگی آوردم و گرد سر او گردیدم
جز شکستم ننمودند درین دیر هوس****بارها آینهٔ جام و سبو گردیدم
سبزهام چون مژه ساغرکش سیرابی نیست****زبن چه حاصلکه مقیم لب جوگردیدم
حیرتم میبرد از خویش که چون ساغر رنگ****به چه امید شکستم، به چه رو گردیدم
فرصت سلسلهٔ زلف درازست اینجا****من به یک موی میان تو، دو مو گردیدم
خامشی هم چقدر نسخهٔ تحقیق گشود****که من آیینهٔ اسرار مگو گردیدم
خاک ناگشته ز شور من و ما نتوان رست****سرمه جوشیدم و سرکوب گلو گردیدم
چون سحر نیز جهان تهمت جولان منست****نفسی بود که در پردهٔ اوگردیدم
خجلت سجدهٔ خاک در او کرد مرا****آنقدر آب که سامان وضوگردیدم
پیکرم غوطه به صد موجگهر زد بیدل****خوش غبار هوس آن سر کو گردیدم
غزل شمارهٔ 2123: شب که آیینهٔ آن آینهرو گردیدم
شب که آیینهٔ آن آینهرو گردیدم****جلوهای کرد که من هم همه او گردیدم
ساغر بیخودیام نشئهٔ پروازی داشت****رنگها بسکه شکستم همه بوگردیدم
حاصل ریشهٔ امید ازین مزرع وهم****بیش ازین نیست که پامال نموگردیدم
وضع این میکده واماندگی و بیکاریست****محرم پای خم و دست سبو گردیدم
زخمها داشتم از جوهر آیینهٔ راز****صنعتی کرد تحیر که رفو گردیدم
در بیابان طلب هر که دچارم گردید****به تمنای تو گرد سر او گردیدم
داشتم شعله صفت در گره بیتابی****آنقدر مایه که خرج تک و پو گردیدم
گل شبنم زده بیروی تو داغم دارد****ازکجا مایل این آبلهرو گردیدم
ناتوانی است پریخانهٔ صد رنگ امید****مفت نقاش خیال تو که مو گردیدم
ترک جولان هوس موج گهر کرد مرا****جمع در جیب خودم کز همه سو گردیدم
در مقامی که خموشی نفسی گرم نداشت****بیدل از بیخبری قافله جو گردیدم
غزل شمارهٔ 2124: هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم
هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم****بهغیر رنگ نبودم بهارکردم و دیدم
ز ناامیدی خمیازههای ساغر خالی****چه سر خوشی که به صرف خمارکردم و دیدم
ز چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستی****چو صبح یکدو نفس اختیارکردم و دیدم
به غیر نام تو نقدی نبود در گره دل****نفس به سبحه رساندم شمار کردم و دیدم
سر غرور هوا و هوس به طشت خجالت****من از عرق دم تیغ آبدار کردم و دیدم
دلیکه داشت دو عالم فضای عرض تجمل****ز چشم بسته یک آیینه وار کردم و دیدم
به رنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل****شکستی از پر رنگ آشکار کردم و دیدم
کنون چه پرده گشاید صفا به غیر کدورت****که هر چه بود غبار اعتبار کردم و دیدم
قماشکارگه ما و من ثبات ندارد****منش به قدر نفس تار تار کردم و دیدم
احد عیان شد از اعداد بیشماری کثرت****هزار را یک و یک را هزار کردم و دیدم
جهان تلافی شغل ترددی که ندارد****تو فرضکنکه من هیچکارکردم و دیدم
دوگام بیش نشد حامل گرانی هستی****شتر نبود نفس بود بار کردم و دیدم
گرفته بود زمین تا فلک غبار تعین****ازین دو عرصه چو بیدل کنار کردم و دیدم
غزل شمارهٔ 2125: خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم
خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم****بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم
عمریست پر افشان جنونم چه توانکرد****چون ناله درین کوه به سنگی نرسیدم
خود داری من سدّ ره عمر نگردید****از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم
چندین فلک آغوشکشید آینهٔ شوق****اما به عصای دل تنگی نرسیدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت****از سایهٔ گل هم به پلثگی نرسیدم
این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد****جامی نگرفتم که به بنگی نرسیدم
یک گام درین مرحلهام قطع نگردید****کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم
چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است****رنگی نشکستم که به رنگی نرسیدم
بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی****ممنون جنونم که به ننگی نرسیدم
غزل شمارهٔ 2126: بسکه چون طاووس پیچیدهست مستی در سرم
بسکه چون طاووس پیچیدهست مستی در سرم****جامها در گردش آید گر به خود جنبد پرم
گرد بادم مستیام موقوف کوه و دشت نیست****هر کجا گردید سر در گردش آمد ساغرم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال****جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده دارد عرض سامان حباب****میتوان تعمیر دل کرد از شکست پیکرم
وحشت آفاق در گرد سحر خوابیده است****میکند خلقی جنون تا من گریبان میدرم
با خیال جلوهٔ خورشید افتادهست کار****همچو شبنم میکند بال از نگه چشم ترم
نیستم بی سعی وحشت با همه افسردگی****بلبل تصویرم و تا رنگ دارم میپرم
حیرتم حیرت ز نیرنگ بد و نیکم مپرس****برده است آیینه گشتن در جهان دیگرم
نالهٔ عجزم من و بیطاقتیهای محال****اینقدر آتش دل بیمار زد در بسترم
صرفهای آرام نتوان برد در تسخیر من****خس به چشم دام میافتد ز صید لاغرم
تا به کی بینم به چشم بسته داغ سوختن****همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم
از خط لعل که امشب سرمه خواهد یافتن****می پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
غزل شمارهٔ 2127: بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم
بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم****میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم****گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست****موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد****حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود****ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد****انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی****خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز****چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است****حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح****زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری****خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
غزل شمارهٔ 2128: سرمه شد آخر به خواب بیخودیها پیکرم
سرمه شد آخر به خواب بیخودیها پیکرم****سایهٔ دیوار مژگان که زدگل بر سرم
خواب نازی کرد پیدا شعله از خاکسترم****بالش پرواز شد واماندگیهای پرم
رشتهٔ تسبیحم ازگمگشتههای یادِ کیست****تاسری از خود برآرم صدگریبان میدرم
مزد ایماییکه از من رنگ حرفی واکشد****معنی نشنیدهای افتاده درگوش کرم
الفت خویشم بیابانگردی واماندگیست****هر دو عالم طی شود گامی که از خود بگذرم
انفعال جرم سامان بهشتی دیگر است****ازنم یک جبهه خجلت آب چندینکوثرم
با چنین عصیان ز دوزخ بایدم خجلت کشید****ظلم مپسندید بر آتش ز دامان ترم
بیتکلّف چون حباب از قلزم آفات دهر****چشم اگر پوشم لباس عافیت دارد پرم
دل به عزلت خاک شد از درد آزادی مپرس****کاش از ننگ فسردن آب گردد گوهرم
تهمت اوهام چندین دام پیدا میکند****طایر رنگم کجا پرواز و کو بال و پرم
نیستم آگه مقیم خلوت اندیشه کیست****اینقدر دانم که فریادیست بیرون درم
سیر گلشن چیست تا دامان دل گیرد هوس****میکند یاد تو از گل صد چمن رنگینترم
بر حلاوت بس که پیچیدم غم دردم نماند****نالهها بیدل به غارت داد چون نیشکرم
غزل شمارهٔ 2129: شعلهٔ بیطاقتی افسرده در خاکسترم
شعلهٔ بیطاقتی افسرده در خاکسترم****صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم
سیرگلشن چیست تا درمان دلگیرد هوس****میکند یاد تو از گل صد چمن رنگینترم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال****جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده است آیینه پرداز حباب****میتوان تعمیر دلکرد از شکست پیکرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست****داغ چون اخگر نمکسودست از خاکسترم
میروم ازخویش در هر جنبش آهنگ شوق****طایر رنگم غبار شوخی بال و پرم
از نزاکت نشئهگیهای می عجزم مپرس****کز شکست خویشتن لبریز دل شد ساغرم
در محیط حادثات دهر مانند حباب چشم****پوشیدن لباس عافیت شد در برم
همچوشبنم جذبهٔ خورشید حسنی دیدهام****چون نگه پرواز دارد اشک با چشم ترم
تخم اشک حیرتم بیریشهٔ نظاره نیست****در گره چون رشته پنهان است موج گوهرم
از خط لعلکه امشب سرمه خواهد یافتن****میپرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
غزل شمارهٔ 2130: گر از سایه یک نقش پا برترم
گر از سایه یک نقش پا برترم****به اقبال وهم آسمان منظرم
به خاکم مده منصب گرد باد****مباد از تعین بگردد سرم
چو عنقا به رنگم خوشست آینه****که خود را به چشم هوس ننگرم
صدا نیست در نبض بیمار من****مگرگرد بر خیزد از بسترم
تنک مشرب حسرتم چون هلال****ز خمیازه پر میشوم ساغرم
تعین عرقواری آبم نداد****جبین کرد از بینمیها ترم
چو صبح قیامت ز سازم مپرس****به ضبط نفس پرده محشرم
بلایی چو تکلیف پرواز نیست****قفس بشکند گر برنجد پرم
چو موجم خیال گهر رهزن است****محیطم ازین پل اگر بگذرم
گه از علم دارم فغان گه ز جهل****جنونهاست جیب نفس میدرم
کمان وار ازین خانههای خیال****به هر جا رسم حلقهٔ بیدرم
چه گویم ز نیرنگ تجدید عشق****که هر دم زدن بیدل دیگرم
غزل شمارهٔ 2131: محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم
محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم****آیینه خنده است دماغ تحیرم
آن نالهام که با همه پرواز نارسا****تا دل توان رسید ز نقب تاثرم
پستی درین محیط گهر کرد قطره را****کسب فروتنی است عروج تفاخرم
دانش ز پیکرم عرق انفعال ریخت****گل کرد از گداز خجالت تحیرم
زینگلشنم چه برگ نشاط و چه ساز عیش****خون میشود چو گل دم آبی که میخورم
جرات به ناتوانی من ناز میکند****رنگی شکستهام چقدرها بهادرم
گرد هزار جاده به منزل شکسته است****چون موج گوهر آبله پای تحیرم
شمع خموشم از سر زانوی من مپرس****آیینه زنگ بست به جیب تفکرم
درد دلم گداز غمم داغ حیرتم****فریاد از خیالم و آه از تصورم
نقدی دگر نمیشمرد کیسهٔ حباب****بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم
غزل شمارهٔ 2132: همچو آیینه تحیر سفرم
همچو آیینه تحیر سفرم****صاحب خانهام و در به درم
از بهار و چمنم هیچ مپرس****به خیال تو که من بیخبرم
یاد چشم تو جنونها دارد****هرکجایم به جهان دگرم
شعلهام تا نشود خاکستر****آرمیدن نکشد زیر پرم
زبن جنونزار هوس آبله وار****چشم پوشیدهام و میگذرم
این چمن عبرت گلچینی داشت****چید دامن ز تبسم سحرم
احتیاجم در اظهار نزد****خشکی لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است****بیضه نشکستکلاهی به سرم
شور بیکاریام آفاق گرفت****بهله زد دست تهی بر کمرم
دل ز تشویش جسد میبالد****صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست****مفت آهیکه ندارد جگرم
ره نبردم به در از کوچهٔ دل****تک و پوی نفس شیشهگرم
انفعال آینهپرداز من است****عرقی میکنم و مینگرم
من نه زان گمشدگانم بیدل****که رسد باد به گرد اثرم
غزل شمارهٔ 2133: همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم
همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم****بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود****از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است****سرمهها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست****داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
میگشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه****نیست بیرونگره یک رشته موج گوهرم
همچو آنکلکیکه فرساید بهتحریر نیاز****نگذرم از سجدهات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست****بسکه بینقش است شستن شستهام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است****من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس****عمر ها شد ناخدای کشتی بیلنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمیآید به دست****تا ز هستی جان برم عمریست زحمت میبرم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند****ظلمت من بر نمیدارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون****طرف دامانی نمییابم گریبان میدرم
غزل شمارهٔ 2134: هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم
هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم****من خاک ره به سر چهکنم خاک بر سرم
پوشید چشم از دو جهان گرد رفتنش****آیینه نقش پاست به هر سو که بنگرم
بیمار یأس بر که برد شکوهٔ الم****داغم ز نالهای که تهی کرد بسترم
زبن عاجزی کسی چه به حالم نظر کند****سوزن به دیده میشکند جسم لاغرم
فریاد من ز شمع بهگوش که میرسد****هر چند بال نالهکشم رنگ بیپرم
گرمی در آتش تب و تابم نفس گداخت****خاکستری مگر بکشد در ته پرم
جیب ملامتم زتظلم بهانه جوست****مژگان به هر که باز کنم سینه میدرم
در دامنی که دست زنم از ادب شلم****بر وعدهای که گوش نهم از حیا کرم
اکنون کجاست حوصله و کو امید عیش****می پیش ازبن نبود که کم شد ز ساغرم
ایکاش در عدم به سراغم رضا دهند****تا من بدان جهان دوم و بازش آورم
بر فرق بیکسم که نهد دست داغ دل****در ماتمم که گریه کند دیدهٔ ترم
بیدل کجا روم ز که پرسم مقام یار****آواره قاصد نفسم نامه میبرم
غزل شمارهٔ 2135: بر خموشی زدهام فکر خروشی دارم
بر خموشی زدهام فکر خروشی دارم****تا توان ناله درودن نفسی میکارم
امتحانگر سر طومار یقین بگشاید****ریشه از دانهٔ تسبیح دمد زنارم
مرکز همت من خانهٔ خورشید غناست****پستی سایه مگیرد کمر دیوارم
شمع در خلوت خاموشی من صرفه نبرد****بی نفس کرد زبان را ادب اسرارم
خضر جهدم نشود قافلهٔ سیر بهار****بال طاووسم و صد مخمل رنگین دارم
هر کجا تیغ تو بنیاد کند گل چیدن****رقص گیرد چو سر شمع ز سر دستارم
عشق تعمیر بنایم به چه آفتکه نکرد****سیل پروردهٔ تردستی این معمارم
چون شرر فرصت هستی نگهی بیش نبود****سوخت این نسخهٔ عبرت نفس تکرارم
نقش پا چشمی اگر باز کند دیدن کو****نتوان کرد به افسون نگه بیدارم
زین ندامت کده چون موج گهر میخواهم****آنقدر سودن دستی که کند هموارم
رگ گل جوهر آیینهٔ شبنم نشود****به که من دامن ازین باغ به چین افشارم
عالم از جوهر بی قدری ما غافل نیست****بیدل از گرد کساد آینهٔ بازارم
غزل شمارهٔ 2136: به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم
به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم****چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
اگر چه بوی گل دارد ز من درس سبکروحی****همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم
ز ترک هرزه گردی محو شد پست و بلند من****به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن****که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم
شکست از سیل نپذیرد بنای خانهٔ حیرت****نمیافتد به زور آب چون آیینه دیوارم
کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمیفهمد****به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم
به دل هر دانهای از ریشهٔ خود دامها دارد****مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم
بنای نقش پایم در زمین خاکساریها****که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم
ز حال رفتگان شد غفلتم آیینهٔ بینش****به چشم نقش همچون جادهٔ خوابیده بیدارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بپدل****که چون طاووس پای خوبش باشد خار گلزارم
غزل شمارهٔ 2137: به هوس چون پر طاووس چمنها دارم
به هوس چون پر طاووس چمنها دارم****داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم
بلبل من به نفس شور بهاری دارد****میتوان غنچه صفت چیدگل از منقارم
معنی موی میان تو خیالم نشکافت****عمرها شد چو صدا درگره این تارم
قید احباب به راهم نکشد دام فریب****خار پا تیزتر از شعلهکشد رفتارم
نالهها گرد پرافشانی اجزای منند****تا بدانیکه ز هستی چقدر بیزارم
جسم خاکیگره رشته پروازم نیست****نالهای صرف نیستان تأمل دارم
عدم آمادهتر ازکاغذ آتش زدهام****شرری چند به خاکستر خود میبارم
سوختن چون پر پروانهام انجام وفاست****بر رگ شمع تنیده است نفس زنارم
موی چینی به توانایی من میخندد****چه خیالست به این ضعف صدا بردارم
چند چون شمع عرق ریز نمو باید پست****کاش این برق حیا آبکند یکبارم
از تنک مایگی طاقت اظهار مپرس****اشکم اما نفتادهست به مژگان کارم
بیدل از حادثهکارم به تپیدن نکشد****موج رنگم نرسانید شکست آزارم
غزل شمارهٔ 2138: بیکس شهیدم خون هم ندارم
بیکس شهیدم خون هم ندارم****دیگر که ریزد گل بر مزارم
حسرتکش مرگ مردم به پیری****بی آتشی سوخت در پنبهزارم
سنگی که زد یأس بر شیشهٔ من****رطل گران بود بهر خمارم
افسون اقبال خوابی گران داشت****بخت سیه کرد شب زنده دارم
بی مطلبی نیست تشویش هستی****چون دوش مزدور ممنون بارم
باید به خون خفت تا خاک گشتن****عمریست با خویش افتاده کارم
تمثال تحقیق دارد تأمل****آیینه خشکست دل میفشارم
ای کلک نقاش مژگان به خون زن****از من کشیدند تصویر یارم
صحرانشیناند آوارهگردان****بی دامنی نیست سعی غبارم
رنگی نبستم از خودشناسی****آیینه عنقاست یا من ندارم
سر میکشد از من وهم هستی****خاری ندارم کز پا برآرم
بیدل ندانم در کشت الفت****جز دل چه کارم تا بر ندارم
غزل شمارهٔ 2139: جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم
جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم****در پرتو چراغی پروانه مینگارم
روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم****خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم
بیکس شهید عشقم خاک مرا بسوزید****خاکستری زند کاش گل بر سر مزارم
زین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد****آیینهای شکستم رنگی نشد دچارم
جز درد دل چه دارد تبخاله آرمیدن****یارب عرق نریزد از خجلت آبیارم
شوقی که رنگ دل ریخت در کارگاه امکان****وقف گداز میخواست یک آبگینهوارم
شمع بساط الفت نومید سوختن نیست****در آتشم سراپا تا زیر پاست خارم
خاکم به باد دادند اما به سعی الفت****در سایهٔ خط او پر میزند غبارم
صبر آزمای عشقت در خواب بینیازیست****گرداندنم چه حرفست پهلوی کوهسارم
بیفهم معنیی نیست بر دل تنیدن من****تمثال کردهام گم آیینه میفشارم
بیدل به معبد عشق پروای طاقتم نیست****چندانکه میتپد دل من سبحه میشمارم
غزل شمارهٔ 2140: حبابوارکه کرد اینقدرگرفتارم
حبابوارکه کرد اینقدرگرفتارم****سری ندارم و زحمت پرست دستارم
ز ناله چند خجالتکشم قفس تنگ است****به بال بسته چه سازد گشاد منقارم
هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم****نمیبرد چو نگه بیصدایی از تارم
به راه سیل فنا خواب غفلتم برجاست****گذشت قافله و کس نکرد بیدارم
ز انقلاپ بنای نفس مگوی و مپرس****گسسته بود طنابیکه داشت معمارم
طلب چو کاغذم آتش زد و گذشت اما****هزار آبله دارد هنوز رفتارم
چو نقش پا مژه بستن نصیب خوابم نیست****ز سایه پیشتر افتاده است دیوارم
تلاش مقصد دیدار حیرتست اینجا****به مهر آینه باید رساند طومارم
به این متاع غبار کدام قافلهام****که بیخودی به پر رنگ میکشد بارم
سماجت طلبی هست وقف طینت من****که گر غبار شوم دامن تو نگذارم
گرفتم آینهام زنگ خورد، رفت به خاک****تو از کرم نکنی نا امید دیدارم
به درد عاجزی منکه میرسد بیدل****که برنخاست ز بستر صدای بیمارم
غزل شمارهٔ 2141: دل با تو سفرکرد و تهی ماند کنارم
دل با تو سفرکرد و تهی ماند کنارم****اکنون چه دهم عرض خود آیینه ندارم
گر ناله برآیم نفس سوخته بالم****ور اشک کنم گل قدم آبله دارم
افسردگیم سوخت درین دیر ندامت****پروانهٔ بی بال و پر شمع مزارم
فرصت ثمر منتظر لغزش پاییست****سعی قدم اکنون به نفس بست مدارم
چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست****جز گردش رنگی که قضا کرد حصارم
تا ممتحن طاقتم از خود به در آرد****چون اشک خم یک مژه کافیست فشارم
زین ساز تحیر تپش نبض خیالم****با جان نفس سوختهٔ جسم نزارم
نزدیکی من میکند از دور سیاهی****چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم
هرچند سرشکم همه تن لیک چه حاصل****ابری نشدم تا روم و پیش تو بارم
بخت سیهم باب حضوری نپسندد****تا در چمنت یک دو سهگل آینهکارم
دل عافیت اندیش و جهان محشر آفات****کو طاق درستی که بر آن شیشهگذارم
رحمست به حال منگمکرده حقیقت****آیینهٔ خورشیدم و با سایه دچارم
ای نشئهٔ تسکین طلبان گردش جامی****کز خویش نمیکرد چو خمیازه خمارم
نقد نفس ذره ز خورشید نگاهی است****هر چندکه هیچم تو فرامش مشمارم
گردی که به توفان رود از طرز خرامت****امید که یادت دهد از نبض قرارم
صبحی که درد سینه به گلزار خیالت****یارب که دهد عرض گریبان غبارم
در انجمن یاس چه گویم به چه شغلم****در کارگه عجز ندانم به چه کارم
بارم سر خویشست به دوش که ببندم****خارم دل ریش است ز پای که برآرم
شب چاک زدم جیب و به دردی نرسیدم****نالیدم و نشنید کسی نالهٔ زارم
دل گفت به این بیکسی آخر تو چه چیزی****گفتم گلم و دور فکندهست بهارم
مژگان تپش ایجاد نقط ریزی اشکست****زبن خامه خطی گر بنگارم چه نگارم
ای انجمن ناز، تو خوش باش و طربکن****من بیدلم و غیر دعا هیچ ندارم
غزل شمارهٔ 2142: ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم
ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم****چکد آیینهها بر خاک اگر مژگان بیفشارم
تغافل زبن شبستان نیست بیعبرت چراغانی****مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم
بنای نقش پایم در زمین نارساییها****به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم
غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد****وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم
زبان حالم از انصاف عذر ناله میخواهد****گران جانتر ز چندینکوهم و دل میکشد بارم
ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمیدارد****مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم
چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد****خدایا آتشین روییکند یک چشم بیدارم
مگر آهیکندگل تا به پرواز آیدم رنگی****که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیدهست منقارم
وفا سر رشتهاش صد عقد الفت درکمین دارد****ز بس درهمگسستم سبحه پیداکرد زنارم
جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل****جهانی را ز سر وا میتوانکردن به دستارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل****به درد خار پا داغست چون طاووس گلزارم
غزل شمارهٔ 2143: زخمی به دل از دست نگارین تو دارم
زخمی به دل از دست نگارین تو دارم****یاربکه شود برگ حنا سنگ مزارم
آیینه جز اندیشهٔ دیدار چه دارد****گر من به خیال تو نباشم به چهکارم
هر چند به راه طلب افتادهام از پا****ننشسته چو نقش قدم آبله دارم
آغوش هوس تفرقهٔ وضع حضور است****چون غنچه اگر جمع شودگل بهکنارم
دادهست به باد تپشم حسرت دیدار****آیینه چکدگر بفشارند غبارم
چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست****هرچند روم سر به هوا ریشه سوارم
رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز****درکارگه آینه خفتهست بهارم
در چشم کسان میکنم از دور سیاهی****خورشیدم و آیینهٔ تحقیق ندارم
زان پیش که آید به جنون ساغر هستی****مینا به دل سنگ شکستهست خمارم
در وصل ز محرومی دیدار مپرسید****آیینه نفهمیدکه من با که دچارم
چون رشتهٔ تسبیح خورم غوطه به صد جیب****تا سر به هواییکه ندارم به در آرم
کس قطرهکند تحفهٔ دریا چه جنون است****دل پیشکشت گر همه عذر است نیارم
شاید به نگاهیکندم شاد و بخواند****مکتوب امیدم برسانید به یارم
افسردگیگل نکشد آفت چیدن****بیدل چقدر گردش رنگست حصارم
غزل شمارهٔ 2144: فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم
فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم****به خواب دیده اکنون سایه پیداکرد دیوارم
چوکوهم بسکه افکندهست از پا سرگرانبها****به سعی غیر محتاجم همهگر ناله بردارم
درینگلزار عبرت گوشهٔ امنی نمیباشد****چو شبنم کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم
ندانم شعلهٔ جوالهام یا بال طاووسم****محبت در قفس دارد به چندین رنگ ز نارم
به این رنگیکه چون گل در نظر دارد بهار من****به گرد خویش گرداندهست یاد او چهمقدارم
تپش آوارهٔ دست خیالکیستم یارب****که همچون سبحه مرکز میدود بر خط پرگارم
به طوفکعبه و دیرم مدان بیمصلحت سیرم****هلاک منت غیرم مباد افتد به خودکارم
سپید من به خاکستر نشست ازسعی بیتابی****رسید آخر زگرد وحشت خود سر به دیوارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن****که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس دارم
صدای شیشهام آخر یکی صد کرد خاموشی****ز قلقل باز ماندم بیدماغی زد به کهسارم
بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی****به رنگ نقش پا آخر به پا کردند بیدارم
به رنگی درگشاد عقدهٔ دل خون شدم بیدل****که دندان در جگرگمگشت همچون دانهٔ نارم
غزل شمارهٔ 2145: ازین صحرای بیحاصل دگر با خود چه بردارم
ازین صحرای بیحاصل دگر با خود چه بردارم****نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم****به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان****کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
نه برق شعلهای دارم نه ابر شوخی دودی****چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانیها****چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمیبندد****اگر آیینهام سازد همان حیرت به بر دارم
سویدای دل است این یا سواد عالم امکان****که تا وا میکنم چشمی غباری در نظر دارم
مجو صاف طرب از طینت کلفت سرشت من****کف خاکم غبار از هر چهگویی بیشتر دارم
نمیگردد فلک هم چاره فرمای شکست من****به رنگ موی چینی طرفه شام بیسحر دارم
دماغ غیرت من طرفی از سامان نمیبندد****ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم میتوان از دست بر هم سوده پرسیدن****رم وحشی غزال فرصتمگرد دگر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی****چو مژگان بر سر خود میزنم دستیکه بر دارم
توانم جست از دام فریب این چمن بیدل****چوشبنمگر به جایگام من هم چشم بردارم
غزل شمارهٔ 2146: خیال آن مژه عمریست در نظر دارم
خیال آن مژه عمریست در نظر دارم****درین چمن قلم نرگسی به سر دارم
نیاز من همه ناز، احتیاجم استغنا****گل بهار توام رنگ از که بردارم
وصال اگر ثمر دیدههای بیخوابست****من این امید ز آیینه بیشتر دارم
دل و دماغ تماشای فرصتم کم نیست****هزار آینه در چشمک شرر دارم
به یاد نرگس مستشگرفتهام قدحی****دگر مپرس ز من عالمی دگر دارم
خمار عیش ندارد مقیم دیر وفا****دلی گداختهام شیشه در نظر دارم
حضور دولت بیاعتباریم چه کم است****گره ندارم اگر رشته بیگهر دارم
غم فضولی وحشت کجا برم یارب****که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم
جنون شکست به بیکاریام ز عریانی****به دست جای گریبان همین کمر دارم
کسی به فهم کمالم دگر چه پردازد****ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم
دلیر عرصهٔ لافم ز انفعال مپرس****همین قدرکه نفس خون کنم جگر دارم
کجاست مشتری لفظ و معنیام بیدل****پری متاعم و دکان شیشهگر دارم
غزل شمارهٔ 2147: ز سور و ماتم این انجمنهاکی خبر دارم
ز سور و ماتم این انجمنهاکی خبر دارم****چراغ خامشم سر در گریبان دگر دارم
چوگردون ششجهت همواری من میکند جولان****برون وحشتم گردیست در هر جا گذر دارم
نه برق و شعله میخندم نه ابر و دود میبندم****چراغ انتظارم حیرتی از چشم تر دارم
سویدای دلست این یا سواد وحشت امکان****که تا واکردهام مژگان غباری در نظر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی****چو مژگان بر سر خود میزنم دستی که بر دارم
دماغ عبرت من طرفی از سامان نمیبندد****ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم
شبستان عدم یارب نخندد بر شرار من****که با صد شوخیی اظهاریک چشمک شرر دارم
تو خواهی انجمن پرداز و خواهی خلوتآرا شو****که من چون شمع رنگ رفتهٔ خود درنظردارم
چه امکانست خوابم راه پرواز تپش بندد****که از ننگ فسردنها به بالین نیز پر دارم
مجو برگ نشاط از طینت کلفت سرشت من****کف خاکم غبار از هر چه خواهی بیشتر دارم
نفس دزدیدنم شور دو عالم در قفس دارد****عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم
تلاطم دستگاه شوخی موجم نمیگردد****محیط حیرتم آبی که دارم در گهر دارم
توانم جستن از دام فریبی اینچنین بیدل****چو شبنم گر بجای گام من هم چشم بردارم
غزل شمارهٔ 2148: فغان گل میکند هرگه به وحشت گام بردارم
فغان گل میکند هرگه به وحشت گام بردارم****سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم
از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم****شرارم چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم****به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان****کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
حیا چون شمع میپردازدم آیینهٔ عزت****درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم
نمیگردد فلک هم چاره تعمیر شکست من****به رنگ موی چینی طرفه شامی بیسحر دارم
به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد****به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمیبندد****اگر آیینهام سازی همان حیرت به بر دارم
سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن****رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم
ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمیدارد****تو سیر آسمان کن من به پیش پا نظر دارم
بهار بینشانم دستگاه دردسر کمتر****چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم
به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل****که من طاووسم و این حلقهها بیرون در دارم
نگردد گوشهگیری دام راه وحشتم بیدل****اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم
غزل شمارهٔ 2149: عروج همتی در کار دارم
عروج همتی در کار دارم****همه گر سایهام دیوار دارم
غبارم آشیان حسرت اوست****چمن درگوشهٔ دستار دارم
نفس بیتابی دل میشمارد****هجوم سبحه در زنار دارم
نگاهی تا به مژگان میرسانم****ز خود رفتن همین مقدار دارم
مپرس از انفعال ساز غفلت****ز هستی آنچه دارم عار دارم
چو شمعم چاره غیر سوختن نیست****به سر آتش ته پا خار دارم
به خود میلرزم از تمهید آرام****چوگردون سقف بی دیوار دارم
تظلم قابل فریادرس نیست****طنین پشه در کهسار دارم
ازین یک مشت خاک باد برده****به دوش هر دو عالم بار دارم
دگر ای نامه پهلویم مگردان****که پهلوی دل بیمار دارم
به حیرت میروم آیینه بر دوش****سفارش نامهٔ دیدار دارم
به چشمم توتیا مفروش بیدل****که من با خاک پایی کار دارم
غزل شمارهٔ 2150: سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم
سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم****ز مژگان تا چکیدن سیر مهتاب دگر دارم
به تاراج تحیر دادهام آیینه و شادم****که در جوش صفای خانه سیلاب دگر دارم
گهی خاکم گهی بادم گهی آبم گهی آتش****چو هستی در عدم یک عالم اسباب دگر دارم
درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها****که چون بید از خم هر برگ محراب دگر دارم
نگاهم در نقاب حیرت آیینه میبالد****چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم
دماغ عرض بیتابی ندارد سرخوش حیرت****وگرنه در دل آیینه سیماب دگر دارم
ز خون آرزو صدرنگ میبالد بهار من****نهال باغ یأسم ریشه در آب دگر دارم
غزل شمارهٔ 2151: چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم
چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم****ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم
به خون آرزو صد رنگ میبالد بهار من****نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم
نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمیآید****نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم
غرور وحشتم بار تحیر بر نمیدارد****چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم
لبی ترکردهام کز سیر چشمی باج میگیرد****به جام بی نیازی چون گهر آبی دگر دارم
گهی بادم گهی آتش گهی آبم گهی خاکم****چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم
گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من****به آن موی میان پیچیدهام تابی دگر دارم
درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها****چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
نگاهم در پناه حیرت آیینه میبالد****چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم
به دست گلخنم بفروش ازگلشن چه میخواهی****متاع کلفت خار و خسم بابی دگر دارم
به تاراج تحیر دادهام آیینهٔ دل را****در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم
چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من****نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم
کدام آسودگی چون حیرت دیدار میباشد****تو مژگان جمع کن غافل که من خوابی دگر دارم
گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم****محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم
غزل شمارهٔ 2152: به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم
به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم****ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
درین گلشن نوایی بود دام عندلیب من****ز بس نازک دلم از بوی گل چوب قفس دارم
نشاط اعتبارم کرد بیتاب تپیدنها****چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی****دماغ سوختن گرم است تا این مشت خس دارم
به گفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را****ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا****به سعی هرزه فکریها دماغی بوالهوس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود****به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل****که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم
غزل شمارهٔ 2153: پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم
پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم****به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم
فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمیباشد****چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم
بهگفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را****ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا****به سعی هرزهفکریها دماغی بوالهوس دارم
تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی****نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم
ضعیفیکسوتم از دستگاه من چه میپرسی****پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم
دل نالانی از اسباب امکان کردهام حاصل****هوس گو کاروانها جمع کن من یک جرس دارم
نفس تا میکشم فردوس در پرواز میآید****به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم
هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل****چو مینا خون ز دل می ریزم و عرض نفس دارم
غزل شمارهٔ 2154: درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم
درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم****ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع****همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم
به صاف جام الفت کز طریق کینه جوییها****غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من****هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من****به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود****به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی****دماغ سوختن گرمست تا این مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستی در عدم هم بر نمیآیم****غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسودهام بیدل****به عنقا میرسد پروازم و بال مگس دارم
غزل شمارهٔ 2155: میپرست ایجادم نشئهٔ ازل دارم
میپرست ایجادم نشئهٔ ازل دارم****همچو دانهٔ انگور شیشه در بغل دارم
گر دهند بر بادم رقص میکنم شادم****خاک عجز بنیادم طبع بیخلل دارم
آفتاب در کار است سایه گو به غارت رو****چون منی اگر گم شد چون توپی بدل دارم
معنی بلند من فهم تند میخواهد****سیر فکرم آسان نیست کوهم و کتل دارم
از منی تنزل کن او شو و تویی گل کن****اندکی تامل کن نکته محتمل دارم
حق برون مردم نیست جوش باده بیخم نیست****راه مدعا گم نیست عرض مبتذل دارم
دل مشبک است امروز از خدنگ بیدادت****محو لذت شوقم شانی از عسل دارم
سنگ هم به حال من گریه گر کند برجاست****بیتو زندهام یعنی مرگ بیاجل دارم
ترک سود و سودا کن قطع هر تمنا کن****می خور و طربها کن من هم این عمل دارم
بحر قدرتم بیدل موج خیز معنیهاست****مصرعی اگر خواهم سر کنم غزل دارم
غزل شمارهٔ 2156: به حسرت غنچهام یعنی به دلتنگی وطن دارم
به حسرت غنچهام یعنی به دلتنگی وطن دارم****خیالی در نفس خون میکنم طرح چمن دارم
سپند من به نومیدی قناعت کرد از این محفل****تو از می چهره میافروز من هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن****چراغ لالهای در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری****که من چون برق ، از خود رفتنی در آمدن دارم
نمیدانم چه نیرنگ است افسون محبت را****که خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم
به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل****شکست دل فغانها دارد از رنگیکه من دارم
که دارد فکر بیسامانی وضع حباب من****به رنگیگشتهام عریان کهگویی پیرهن دارم
به غفلت خانهٔ امکان چه امکان است یکتایی****دویی میپرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی****قیامت انتخابم نسخهها بر همزدن دارم
درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من****غباری هم گر از خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل نگردد حیرتم زایل****تو بر آیینه مرهم نه که من داغی کهن دارم
به هر افسردگی بیدل مباش از نالهام غافل****که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم
غزل شمارهٔ 2157: مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم
مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم****به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم
نفس میسوزم و داغی به حسرت نقش میبندم****چراغی میکنم خاموش و تمهید لگن دارم
حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری****که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم
کدام آهو به بوی نافه خواباندهست داغم را****که تا یاد سویدا میکنم سیر ختن دارم
نفس تا هست سامان امیدم کم نمیگردد****تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم
ز درس ما و من بحث جنونی غالب است اینجا****که هر جا لفظ پیداییست بر معنی سخن دارم
قفس پروردهٔ رنگم به این ساز است آهنگم****چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم
بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی [؟؟]****در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم
ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن****در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم
حجاب آلود موهومیست مرگ و زندگی بیدل****ازین کسوت که دیدی گر برون آیم کفن دارم
غزل شمارهٔ 2158: به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم
به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم****جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم****سپند حسرتم تا سرمه میگردم نشان دارم
ز رمز محفل بیمغز امکانم چه میپرسی****کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من****که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی****که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیدهام غافل****که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایهای با این گرانجانی نمیباشد****شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختنکاری ندارد شمع این محفل****نمیدانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرقپیمایی خجلت****ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ میباشد****جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل****ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
غزل شمارهٔ 2159: در آن محفل کهام من تا بگویم این و آن دارم
در آن محفل کهام من تا بگویم این و آن دارم****جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم
طلسم ذرهٔ من بستهاند از نیستی اما****به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم
بنای عجز تعمیرم چو نقش پا زمینگیرم****سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم
نیام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها****تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم
چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن****غم او میهمان و من همین یک بیرهپان دارم
سرو کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد****تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی****که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
نگردی ای فسردن از کمین شعلهام غافل****که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم
شرارم در زمین بییقینی ریشهها دارد****اگر گویی گلم هستم و گر خواهی خزان دارم
گه از امید دلتنگم گهی با یأس در جنگم****خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم
جنابکبریا آیینه است و خلق تمثالش****من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم
غزل شمارهٔ 2160: عمریست ز اسباب غنا هیچ ندارم
عمریست ز اسباب غنا هیچ ندارم****چون دست تهی غیر دعا هیچ ندارم
تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد****معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم
تشویق خیالات وجود و عدمم نیست****چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم
یا رب چقدر گرم کنم مجلس تصویر****سازم همه کوک است و صدا هیچ ندارم
چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد****غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم
وامانده یأسم که از این انجمن آخر****برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم
مغرور هوس میزیم از هستی موهوم****فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم
همکسوت اسباب حبابم چه توان کرد****گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم
شخص عدم از زحمت تمثال مبراست****آیینه تو هیچم منما هیچ ندارم
بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم****جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم
غزل شمارهٔ 2161: میام به ساغر اگر خشک شد خمار ندارم
میام به ساغر اگر خشک شد خمار ندارم****خزانگمست به باغیکه من بهار ندارم
هوس چه ریشه کند در زمین شرم دمیدن****چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسردهام به پیش که نالد****قیامت است که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه کنم تحفهٔ نوید وصالش****نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت****کنار جوست طلب لیک منکنار ندارم
کرم کنی اگرم قابل کرم نشناسی****که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نویس خواه مسلمان****نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد****برون نجستهام از خلوتیکه بار ندارم
مگر کند غم نایابیام کدورتی انشا****سراغم از که طلب میکنی غبار ندارم
فتادهام به خم و پیچ عبرتیکه مپرسید****برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین****که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست****بجز خمی که به دوش من است بار ندارم
غزل شمارهٔ 2162: عبرت انجمن جاییست مأمنی که من دارم
عبرت انجمن جاییست مأمنی که من دارم****غیر من کجا دارد مسکنی که من دارم
در بهار آگاهی ناز خودفروشی نیست****رنگ و بو فراموش است گلشنی که من دارم
موج گوهرم عمریست آرمیده میتازد****رنج پا نمیخواهد رفتنی که من دارم
منت کفن ننگ است بر شهید استغنا****غیرت شرر دارد مردنی که من دارم
خامشی ز هیچ آهنگ زیر و بم نمیچیند****نا شنیده تحسینیستگفتنیکه من دارم
وضع مشرب مجنون فاشتر ز رسواییست****در بغل نمیگنجد دامنی که من دارم
دار و ریسمان اینجا تا به حشر در کار است****شمع بزم منصوریستگردنیکه من دارم
آه درد نومیدی بر که بایدم خواندن****داشت هرکه را دیدم شیونیکه من دارم
پیش ناوک تقدیر جستم از فلک تدبیر****گفت دیدهای آخر جو شنی که من دارم
چرب و نرمی حرفم حیلهکار افسون نیست****خشک میدود بر آب روغنی که من دارم
حرف عالم اسرار بر ادب حوالت کن****دم زدن خس و خار است گلخنی که من دارم
غور معنیام دشوار، فهم مطلبم مشکل****بیدل از زبان اوست این منیکه من دارم
غزل شمارهٔ 2163: مپرسید از معاش خنده عنوانی که من دارم
مپرسید از معاش خنده عنوانی که من دارم****از آبی ناشتاتر میشود نانی که من دارم
دو روزم باید از ابرام هستی آب گردیدن****بجز ننگ فضولی نیست مهمانی که من دارم
دل آواره با هیچ الفتی راضی نمیگردد****چه سازم چارهٔ این خانه ویرانی که من دارم
جدا زان جلوه نتوان اینقدرها زندگی کردن****به خارا تیشه میباید زد از جانی که من دارم
ز شوخی قاصدش هر گام دارد بازگردیدن****به رنگ سودن دست پشیمانی که من دارم
ز گلچینان باغ آرزوی کیستم یا رب****پر طاووس دارد گرد دامانی که من دارم
ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعی دیگر****همین یک سکته است انشای دیوانی که من دارم
ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمیآید****به غیر از نقشبند طاق نسیانی که من دارم
به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی****به چشم بسته بر بندند مژگانی که من دارم
نمیدانم چه سان از شرم نادانی برون آید****به زنار آشنا ناگشته ایمانی که من دارم
کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد****حیا بر دوش زحمت بست تاوانی که من دارم
چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمیآیم****گریبانهاست بیدل در گریبانی که من دارم
غزل شمارهٔ 2164: ببین به ساز و مپرس از ترانهای که ندارم
ببین به ساز و مپرس از ترانهای که ندارم****توان به دیده شنیدن فسانهای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل****شناورم به امید کرانهای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم****چها نسوختهام از زبانهای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیدهام به تخیل****هواپرست چه گیسوست شانهای که ندارم
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر****مگر جنون زند آتش به خانهای که ندارم
فسونکمند هوس نیست بیبضاعتی من****کسی کلاغ نگیرد به دانهای که ندارم
به عزم بیجهتی گم نکردهام ره مقصد****خطا ندوختهام بر نشانهای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش****به غیر آینه بودن بهانهای که ندارم
لوای فتنه کشیدهست تا به دامن محشر****نفس شمار دو ساعت زمانهای که ندارم
فغان که بست به بالم هزار شعله تپیدن****نشیمنی که نبود آشیانهای که ندارم
اگر به دیر کبابم وگر بهکعبه خرابم****من کشیده سر از آستانهای که ندارم
ز یأس بیدلیام گل نکرد شوخی آهی****نفس چه ریشه دواند ز دانهای که ندارم
غزل شمارهٔ 2165: چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم****سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
گداز طینت نامنفعل علاج ندارد****جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق****قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا****به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد****ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت****گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر****فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم****به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا****نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل****ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم
غزل شمارهٔ 2166: به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم
به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم****چو مویکاسه چینی به غیر سایه ندارم
مگر به خاک رسانم سر بنای تعین****که غیر آبلهٔ پا چو اشک پایه ندارم
چو طفل اشکگداز دلیست پرورش من****یتیم عشقم و ربطی به شیر دایه ندارم
تهیهٔکف افسوسکردهام چه توانکرد****به سرمه سایی عبرت جزاین صلایه ندارم
بس است سطرگدازم چو شمع نامهٔ الفت****دگر صریح چه انشاکنمکنایه ندارم
به ماکیان توزاهد مرا چه ربط وچه نسبت****تو سبحهگیرکه من چون خروس خایه ندارم
سزدکه مولویام خرده بر شعور نگیرد****کهگمره ازلم جزوی از هدایه ندارم
به هر طرفکشدم دل یکیست جاده و منزل****سوار مرکب شوقم خرکرایه ندارم
به نام محض قناعت کنید از من بیدل****که من چو مصحف تحقیق هیچ آیه ندارم
غزل شمارهٔ 2167: خاموشم و بیتابی فریاد تو دارم
خاموشم و بیتابی فریاد تو دارم****چندانکه فراموش توام یاد تو دارم
این ناله که قد میکشد از سینهٔ تنگم****تصویر نهال ز غم آزاد تو دارم
تمثال گل و رنگ بهارم چه فریبد****من آینهٔ حسن خداداد تو دارم
هرچند به صد رنگ زنم دست تصنع****چون وانگرم خامهٔ بهزاد تو دارم
تا زندهام از جانکنیام نیست رهایی****شیرینی و من خدمت فرهاد تو دارم
گو شیشهٔ امکان شکند سنگ حوادث****من طاقی از ابروی پریزاد تو دارم
پرواز نفس یاد گرفتاری شوق است****این یک دو پر از خانهٔ صیاد تو دارم
چشمت به نگاهی ز جهان منتخبمکرد****تمغای قبول از اثر صاد تو دارم
مطرب چه تراود ز نیبینفس من****هر ناله که من دارم از ارشاد تو دارم
بیدل تو به من هیچ مدارا ننمودی****عمریستکه پاس دل ناشاد تو دارم
غزل شمارهٔ 2168: شبیکه بیتوجهان را به یاس تنگ برآرم
شبیکه بیتوجهان را به یاس تنگ برآرم****ز نالهای که کنم کوه را ز سنگ برآرم
چه دولتیست که در یاد آن بهار تبسم****نفس قدح به کف و ناله گل به چنگ برآرم
به نیم گردش چشمی که واکشم به خیالت****فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکن استکه تمثال آفتاب نبندد****چو سایه آینهای را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها****زآب آینه من هم سرنهنگ برآرم
ازین دلی که چو آماج بوی امن ندارد****نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم
شکست چینی فغفورگو سفال بر آمد****چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم
نریخت سعی زمینگیریام به حاصل دیگر****جز این که خار تکلف ز پای لنگ برآرم
خمار تا به کیام بیدماغ حوصله دارد****خوش است جام می از شیشهها به رنگ برآرم
ز چرخ چندکشم انفعال شیشه دلیها****روم جنون کنم و پوست زین پلنگ برآرم
هزار رنگگریبان درد جنون ندامت****که من چو صبح نفس زبن قبای تنگ برآرم
به ششجهت گل خورشید بستم و ننمودم****به حیرتم من بیدل دگرچه رنگ برآرم
غزل شمارهٔ 2169: غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد مینگارم
غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد مینگارم****به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد مینگارم
به مکتب طالع آزمایی ندارم از جانکنی رهایی****قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد مینگارم
اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم****ز پردهٔ دیده تا به مژگان چه حیرتآباد مینگارم
ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی****ز آشیان شکسته بالی پری به صیاد مینگارم
تعافلتکرد پایمالم چسان نگریم چرا ننالم****فرامشیهای رنگ حالم فرامشت باد مینگارم
نه گرد میفهمم از سواری نه رنگ میخواهم از بهاری****شکستهٔ کلک اعتباری به اوج ایجاد مینگارم
درین دبستان به سعی کامل نخواندم افسون نقش باطل****کمالم این بس که نام بیدل به خط استاد مینگارم
غزل شمارهٔ 2170: مسلمان گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم
مسلمان گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم****بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد****خط پیمانهای دارد قدح در دست زنارم
به خود میلرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری****مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
مسلمانی بهاین سامان دلکوبی نمیارزد****ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها****به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمیباشد****ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی****گسستن در بغل میپرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم****که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
وفا سر رشتهای دارد که هرگز نگسلد بیدل****نمیافتد زگردن گر فتاد از دست زنارم
غزل شمارهٔ 2171: من درین بحر، نه کشتی نه کدو میآرم
من درین بحر، نه کشتی نه کدو میآرم****چون حباب از بر خود جامه فرو می آرم
حرف او میشنوم جلوه او میبینم****پیش رو آینه ای چند ازو می آرم
خم تسلیم ز دوشم چو فلک نتوان برد****عمرها شد که در این بزم سبو می آرم
بند بندمچونی افسانهٔ دردی دارد****تا کنم ناله قیامت به گلو می آرم
شرم میآیدم از طوف درش هیچ مپرس****عرفی چند به احرام وصو میارم
جهتی نیستکه در عالم دل نتوان یافت****سوی خود روی نیاز از همه سو می آرم
نقش اجناس اشارتکدهٔ بیرنگیست****این من و ما همه از عالم هو می آرم
عمرها شد چو سحر میدهم از یاس به باد****جیب چاکی که به امید رفو می آرم
تشنهکامی گهر قلزم بیقدری نیست****آبرویی که ندارم به سبو می آرم
چقدر گردن تسلیم وفا باریک است****پیش تیغت سر مو بر سر مو می آرم
نخل شمعم که به گل کردن صد رنگ گداز****میشوم آب و نگاهی به نمو میآرم
چون گل از حاصل این باغ ندارم بیدل****غیر پیراهن رنگی که به بو میآرم
غزل شمارهٔ 2172: برآسمان رسانم وگر بر هوا برم
برآسمان رسانم وگر بر هوا برم****مشت غبار خویش ز راهتکجا برم
گر استخوان من بپذیرد سگ درت****بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم
شایان دست بوس توام نیست نامهای****در یوزهای به قاصد برگ حنا برم
عمر به غمگذشته مباد آیدم به پیش****خود را ازین ستمکده رو بر قفا برم
امید فال جرات دیدار میزند****آیینه سان عرقکنم و بر حیا برم
پر نارساست کوشش ظلمت خرام شمع****شب طی شود که من نگهی تا به پا برم
پیری نفسگداختکنون ما و من خطاست****بیریشه چند تهمت نشو و نما برم
عریانتنان ز ننگ فضولی گذشتهاند****کو پنبهای که تحفه به دلق گدا برم
تا رنج انتظار اجابت توان کشید****دست دگر به دعوت دست دعا برم
آرایشی به غیرت مجنون نمیرسد****جیبی درم که رنگ ز بند قبا برم
امید نارساست دعاکن که چون حباب****بار نفس دو روز به پشت دوتا برم
بیدل ز حدگذشت معاصی و من همان****ردّ نیستم اگر به درش التجا برم
غزل شمارهٔ 2173: بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم
بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم****بی عرقگل میکند از جبههٔ تصویر شرم
در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو****تا طلوع صبح پیری نیست بیشبگیر شرم
میکند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش****در مزاجکس ندارد جوهر تاثیر شرم
شیوهٔ اهل ادب در هر صفت بیجرأتیست****رنگ اگر گردانده باشد نیست بیتقصیر شرم
لعل خوبان بوسهگاه حسرت پیران مباد****میکند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم
ننگ بیکاری کسی را بیعرق نگذاشتهست****از همین خفت ز خارا میچکاند قیر شرم
از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون****بر نمیآید به زور خار دامنگیر شرم
منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما****دارد از تمکین مجنون نالهٔ زنجیر شرم
زین تنک روبان نمیباید مروت خواستن****نیست چون آیینه درآب دم شمشیرشرم
خلق غافل را همین با پوشش افتاده است کار****کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم
مفت رندانگر تکلفها نباشد سد راه****بی ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم
بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خواندهایم****متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم
غزل شمارهٔ 2174: ز دشت بیخودی میآیم از وضع ادب دورم
ز دشت بیخودی میآیم از وضع ادب دورم****جنونی گر کنم ای شهریان هوش معذورم
ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم****که تا دست سلیمان میرسد نقش پی مورم
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من****سراب آیینهام گل میکند نزدیکی از دورم
همان بهترکه خاکستر شوم در پردهٔ عبرت****نقاب از روی کارم بر نداری خون منصورم
برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد****تو محو و من تغافل اشتیاق جنت و حورم
به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من****کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم
سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من****چهسان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان گیرد****به مستی میرساند لغزش مژگان مخمورم
به خون پیچیده میبالم نفس دزدیده مینالم****دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم
مکش ای ناله دامانم مدر ای غم گریبانم****سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم
خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل****بنای حسرتی در عالم امید معمورم
غزل شمارهٔ 2175: شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم
شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم****چو ساغر میکشی دارد ازین اندیشهها دورم
نفس بیطاقتی را مفت ساز خویش میداند****همین پر میفشانم آشیانی نیست منظورم
مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش****که سوزدکرم شبتابی به برق شعلهٔ طورم
چو توفان داشت یارب ناوک نیرنگ دیدارش****که جای خون مجمر شعله میجوشد ز ناسورم
ز داغ اخترم مشکلکه بر دارد سیاهی را****دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم
نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل****که من چون شمع در مشق وگداز خویش مجبورم
ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش****چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم
نفس بودم فغانگشتم دگر از من چه میخواهی****ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم
نه از دنیا غم اندیشم نه عقباییست در پیشم****مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچهها دورم
درین محفل که پردازد به داد ناتوان من****شنیدن در عدم دارد دماغ نالهٔ مورم
محبت از شکست دل چه نقصان میکند بیدل****نگردد موی چینی سرمهٔ آهنگ فغفورم
غزل شمارهٔ 2176: نی سر تعمیر دل دارم نه تن میپرورم
نی سر تعمیر دل دارم نه تن میپرورم****مشت خاکی را به ذوق خون شدن میپرورم
با نگاه دیدهٔ قربانیانم توأمی است****بینفس عمریست خود را درکفن میپرورم
صبر دارم تا کجا آتش به فریادم رسد****تخم نومیدی سپندم سوختن میپرورم
سایه وار آسودگیهایم همان آوارگیست****تیره روزم شام غربت در وطن میپرورم
پیرم و شرمم نمیآید ز افسون امل****عبرتی در سایهٔ نخلکهن میپرورم
بستهام دل را به یاد چین گیسوی کسی****در دماغ نافهای فکر ختن میپرورم
اختیار گوشهٔ خاموشیم بیهوده نیست****قدردان معنیام ربط سخن میپرورم
بیتماشایی نمیباشد تعلق زار جسم****در قفس زین مشت پرگل در چمن میپرورم
اشک مجنون آبیار انتظار عبرتیست****میدمد لیلی نهالی را که من میپرورم
بیدل این رنگی که عریانی ز سازش کم نبود****در قیاس ناز آن گل پیرهن میپرورم
غزل شمارهٔ 2177: چه حاجتست به بند گران تدبیرم
چه حاجتست به بند گران تدبیرم****چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست****توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار****اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است****شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست****مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری****چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست****خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی****چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست****که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست****نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید****به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
غزل شمارهٔ 2178: چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم
چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم****که آواز پر طاووس میآید به زنجیرم
دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من****بهارم هر کجا رنگیست مینازد به تصویرم
کتاب صلح کل ناز عبارت برنمیدارد****ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم
به دام حیرت صیادکو اندیشهٔ فرصت****چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم
سری در خویش دزدیدم به فکر حلقهٔ زلفی****دهان مارگل کرد از گریبان گلوگیرم
سراپایم خطی داردکه خاموشیست مضمونش****قضاگویی به کلک موی چینی کرد تحریرم
چو موجگوهرم باید زمینگیر ادب بودن****برش قطع روانی کرده است از آب شمشیرم
چه سازم سستی طالع زخویشم برنمیآرد****وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم
غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی****دهد هرکس به بادم میتواند کرد تعمیرم
ز ساز هستیام با وضع حیرانی قناعتکن****نفس در خانهٔ نقاش گم کردهست تصویرم
نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی****بهرنگ خواببا واماندگی بودهست تغییرم
ز بیقدری ندارم اعتبار نقطهٔ جهلی****کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم
گهی از شوق میبالمگهی از درد میکاهم****نوایگفت وگو پیرایهٔ چندین بم و زیرم
بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل****چو آه شمع یکسر رنگ میباشد پر تیرم
غزل شمارهٔ 2179: ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم
ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم****چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست****خیالم و به نگه کردهاند زنجیرم
کسی به هستی موهوم من چه پردازد****که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم
ز فرق تا به قدم حیرتم نمیدانم****گشودهاند به رویکه چشم تصویرم
چو اخگرم بهگره نیست غیر خاکستر****تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم
چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش****چو رنگ میرود از خویش خون نخجیرم
سیاهبخت محبت بهارها دارد****به هند نازفروش سوادکشمیرم
نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی که مراست****به روز هم نتوان کرد قطع شبگیرم
چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست****به خشت نقش قدمکردهاند تعمیرم
مپرس ز آتش شوق که داغم ای ناصح****که چون سپند مبادا به ناله درگیرم
من آن ستمزده طفلمکه مادر ایام****به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم
چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل****که من ز خویش روم گر کشند تصویرم
غزل شمارهٔ 2180: نمیباشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم
نمیباشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم****زهستی تا عدم پیچیده است آواز زنجیرم
چو خاکستر شوم داغم به مرهم آشنا گردد****گداز خویش دارد چون تب اخگر تباشیرم
جبین از آستان سینه صافان برنمیدارم****چو حیرت آب این آیینهها کردهست تسخیرم
چرا صیاد چیند دامن ناز از غبار من****که چون آبگهر رنگی ندارد خون نخجیرم
دم پیری سواد ناامیدی کردهام روشن****غبار زندگی چون مو نمودارست ازین شیرم
ببینم تا کجا تسکین رسد آخر به فریادم****درین محفل نفس عمریست از دل میکشد تیرم
غباری هم ز من پیدا نشد در عرصهٔ امکان****جهان آیینه و من مردهٔ یک آه تاثیرم
فلک صد سال میباید که خم بر گردنم بندد****به این فرصت که تا سر در گریبان بردهام سیرم
ز بس دارد دماغ همتم ننگ گرفتنها****اگرتا حشر گم باشم سراغ خود نمیگیرم
دم عیسی سحر در آستین کلک نقاشی****که پرواز نفس دارد به یادش رنگ تصویرم
فنای جسم میگوبند حشری درکمین دارد****خجالت مزد ناکامی به مردن هم نمیمیرم
تب و تاب نفس صید کشاکش داردم بیدل****گرفتارم نمیدانم به دست کیست زنجیرم
غزل شمارهٔ 2181: چه دولت است که من نامت از ادب گیرم
چه دولت است که من نامت از ادب گیرم****ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر****چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد****خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی****به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان****که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا****که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی****عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان****هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل****دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
غزل شمارهٔ 2182: ز سودای چشم تو تا کام گیرم
ز سودای چشم تو تا کام گیرم****دو عالم فروشم دو بادام گیرم
شهید وفایم ز راحت جدایم****نه مردم به ذوقی که آرام گیرم
سیه مست شهرت نیام ورنه من هم****چو نقش نگین صبح در شام گیرم
ز بس همتم ننگ تزویر دارد****محالست اگر دانه در دام گیرم
چنین کز طلب بینیاز است طبعم****گدا گر شوم ترک ابرام گیرم
چوشبنم چه لافم به سامان هستی****مگر از عرق صورتی وام گیرم
درین انجمن مشرب غنچه دارم****زنم شیشه بر سنگ تا جامگیرم
زمانی شود خواب عیشم میسر****که چون نقش پا سایه بر بام گیرم
کمند نفس حرص صیاد عنقاست****به این نارسایی مگر نام گیرم
جهان نیست جز اعتبار من و تو****تو تحقیق دان گر من اوهام گیرم
تجاهل سر و برگ هستی است بیدل****همه گر وصالست پیغام گیرم
غزل شمارهٔ 2183: چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام میگیرم
چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام میگیرم****جنونها میکند خمیازه تا یک جام میگیرم
به این گوشی که معنی از تمیزش ننگ میدارد****طنین پشهای گر بشنوم الهام میگیرم
ز فهم مدعا پر دورم افکندهست موهومی****همه با خویش اگر دارم سخن پیغام میگیرم
کمینگاه دو عالم غفلتم از قامت پیری****امل هر جا پرد در حلقهٔ این دام میگیرم
هوای کعبهٔ شوقی به شور آورد مغزم را****که چون شمع استخوان را جامهٔ احرام میگیرم
به یاد چشم او چندان جنون آماده است اشکم****که هر مژگان فشردن روغن از بادام میگیرم
ضعیفی گر به این اقبال بالد پایهٔ نازش****به زیر سایهٔ دیوار چندین بام میگیرم
به ذوق پایبوست هیچ جا خوابم نمیباشد****همین در سایهٔ برگ حنا آرام میگیرم
چو موی کاسهٔ چینی اگر بالد شکست من****شبیخون میزنم بر چین و راه شام میگیرم
ز خاموشی معاش غنچهام تا کی کشد تنگی****لبی وا میکنم گل میفروشم جام میگیرم
به آسانی دل از بار تعلق وا نمیگردد****ز پیمان جنونکیشان گسستن وام میگیرم
تمتع چیست زبن بیحاصلانم چون نگین بیدل****زبانم میخراشدگرکسی را نام میگیرم
غزل شمارهٔ 2184: سراغ عیش ز عمر نمانده میگیرم
سراغ عیش ز عمر نمانده میگیرم****اثر ز آتش در آب رانده میگیرم
رمید فرصت و من غرهٔ خیال که من****سوار توسن برق جهانده میگیرم
سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع****رهی ز یاس به پایان رسانده میگیرم
به وادیی که کشد حرص تشنهکام زبان****عرق ز جبههٔ خجلت دمانده میگیرم
هلاک بوی لبی بودم انتظارم گفت ****غمین مشو بهکنارش نشانده میگیرم
مرا همین سبق از مکتب ادب کافیست****که نام یار به لب نگذرانده میگیرم
زناله تا نفس واپسین یقینم نیست****که دامنکه به دست فشانده میگیرم
به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست****عنان دو روز دگر هم دوانده میگیرم
گذشتهام به رکابگذشتگان و هنوز****سراغ خود به قفا بازمانده میگیرم
سواد نامه چو صبحم نهان نمیماند****نفس دو سطر هواییست خوانده میگیرم
چو شمع بیدل اگر صد رهم شهیدکنند****دیت زگردن شمشیر رانده میگیرم
غزل شمارهٔ 2185: اگر ساقی ز موج با ده بندد رشتهٔ سازم
اگر ساقی ز موج با ده بندد رشتهٔ سازم****رساند قلقل مینا به رنگ رفته آوازم
عروج خاکساران آنقدرکوشش نمیخواهد****چوگرد از جنبش پایی توان کردن سرافرازم
مباش ای آرمیدن ازکمین وحشتم غافل****کف خاکسترم بیبال و پر جمعست پروازم
نگاه چشم عبرت جوهر آیینهٔ یأسم****گسستنها ز پیوند جهان تاریست از سازم
نفس تا بال بر هم میفشاند ناله میگردد****ز استغنای نومیدی بلند افتاده اندازم
ز اسرار محبت صافی آیینهای دارم****که نتواند بجز حیرت نمودن چشم غمازم
قدح پیمایی الفت ندارد رنج مخموری****ز بس گردیدهام گرد سر او نشئهٔ نازم
کمال من عروج پایهٔ دیگر نمیخواهد****همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم
وبال عشرتم یارب نگردد قید خود داری****که من با لغزش پا همچو طفل اشک گلبازم
هوای نارسا را نیست جز شبنمگریبانی****ز خجلت آشیان ساز عرق گردیده پروازم
به سامان شکست رنگ من خندیدنی دارد****به رنگی ناله سر کردم که کس نشنید آوازم
نیام چون موج جولان جرأت آزار کس بیدل****شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ میتازم
غزل شمارهٔ 2186: حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم
حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم****در آینه جوهر شکند نغمهٔ سازم
چون غنچه سر زانوی تسلیمکه دارم****صد جبهه به خون میتپد از وضع نیازم
وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت****بر روی دو عالم مژه کردند فرازم
زان پیش که آیینه شود طعمهٔ زنگار****بگذار که چندی به خیال تو بنازم
زین عرصهٔ شطرنج جنون تازی هوشست****چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم
تا سجده به همواری خاکم نرساند****دارد گره ابروی محراب نمازم
خواب عدم افسانهٔ تعبیر ندارد****آیینهٔ خاکم چه حقیقت چه مجازم
آزادی من عرض گرفتاری شوقیست****چون دیدهٔ حیرت زدگان عقدهٔ بازم
چون شعله که آخر به دل داغ نشیند****در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم
زبن بیش غبارم تپش شوق نگیرد****چون اشک به صد بوته دویدهست گدازم
شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند****عمریست ز خود میروم و آبله سازم
بیدل امل اندیشیام از عجزرساییست****واماندگی افکند به این راه درازم
غزل شمارهٔ 2187: ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم
ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم****لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم
چو تمثالم نهان از دیدههای اعتبار اما****همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم
نفس گر میکشم قانون حالم میخورد بر هم****چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمیسازم
خیالی میکشد مخمل کدامین راه و کو منزل****سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه میتازم
درین گلشن که سامان من و ما باختن دارد****چو گل سرمایهای دیگر ندارم رنگ میبازم
ز شمع کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان****نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم
ندارد ذرهٔ موهوم بیخورشید رسوایی****تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم
شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من****هنوز از پردهٔ ساز عدم میجوشد آوازم
ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه میپرسی****سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم
بنازم خرمی های بهارستان غفلت را****شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ مینازم
به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمیآیم****همان یک عقده دارم تا قیامت گر کنی بازم
ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل****که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم
غزل شمارهٔ 2188: ز فیض ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم
ز فیض ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم****چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم
به یاد چشمی از خود میروم ای فرصت امدادی****که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم
نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم****مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم
به هجرتگر نیام دمساز آه و ناله معذورم****شکست خاطرم در سرمه خوابیدهست آوازم
ز حیرت در کفم سر رشتهای دادهست پیدایی****که تا مژگان بهم میآید انجام است آغازم
تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن****تحیر بسکه لنگر میکند آیینه میسازم
بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه میبازد****چوگل من هم درین گلشن گریبانی بپردازم
طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد****دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل کند رازم
چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی****غباری را بهگردون بردهام کم نیست اعجازم
غرور خودنمایی ها بهاین زحمت نمیارزد****به رنگ شمع چند از سر بریدن گردن افرازم
به آسانی ز بار زندگی رستن نمیباشد****مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم
به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل****صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم
غزل شمارهٔ 2189: به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک میسازم
به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک میسازم****جنون ناتوانم جیب مژگان چاک میسازم
تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را****تو با آیینه و من با دل غمناک میسازم
به چندین آرزو میپرورم یک آه نومیدی****نهال شعلهای سیراب ازین خاشاک میسازم
ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی****چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک میسازم
همای لامکان پروازم و از بیپر و بالی****به پسی ماندهام چندانکه با افلاک میسازم
به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی****کنون با سایهواری از نهال تاک میسازم
خیال از چین ابرویی تبسم میکند انشا****به ناموس محبت زهر را تریاک میسازم
غرور اعتبار از قطرهام صورت نمیبندد****به تدبیر گهر آبی که دارم خاک میسازم
شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمیدارد****ز نومیدی به خود میپیچم و فتراک میسازم
در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم****ز من تا آستینی هست مژگان پاک میسازم
غزل شمارهٔ 2190: به ذوق جستجویت جیب هستی چاک میسازم
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک میسازم****غباری میدهم بر باد و راهی پاک میسازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت میکند آهم****فسانها می زنمکاین تیغ را بیباک میسازم
در آن عالم که انداز عروجی میدهم سامان****سری میآورم درگردش و افلاک میسازم
نمیدانم چسان کام امید از عافیت گیرم****که من در بیخودیها نیز با ادراک میسازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من****بهگردون گر ندارم دسترس با خاک میسازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بیدردی برون آیم****جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک میسازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد****دلی چون آبله پا مزد سعی تاک میسازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی****که گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک میسازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم میپوشد****اگر باشد گریبان تا در دل چاک میسازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل****به دندان تا توانم ساخت با مسواک میسازم
غزل شمارهٔ 2191: نفس را بعد ازین در سوختن افسانه میسازم
نفس را بعد ازین در سوختن افسانه میسازم****چراغی روشن از خاکستر پروانه میسازم
به فکر گوهر افتادهست موج بیقرار من****کلید شوق از آرام بیدندانه میسازم
خیال مصرع یکتاییاش بیپرده میگردد****به مضمونی که خود را معنی بیگانه میسازم
نیام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم****که تا نقش تحیر میکشم بتخانه میسازم
سرا پا خار خارم سینه چاک طرهٔ یارم****به جسمم استخوان تا صبح گردد شانه میسازم
محبت در عدم بینشئه نپسندد غبارم را****همانگرد سرت میگردم و پیمانه میسازم
رم لیلی نگاهان گرد تعمیر جنون دارد****چو وحشت در سواد چشم آهو خانه میسازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی****قفس چندانکه تنگی مینماید دانه میسازم
دماغ طاقتی کو تا توان گامی ز خود رفتن****سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه میسازم
سر و برگ تسلی دیدهام وضع عبارت را****برای یکمژه خواب اینقدر افسانه میسازم
بهکام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان****دو عالم میدهم برباد و یک دیوانه میسازم
مبادا بیدل آنگنجیکه میگویند من باشم****مرا هم روزگاری شد که با وبرانه میسازم
غزل شمارهٔ 2192: چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم
چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم****چو شمع از سرکشی در بزم دل نازبدنت نازم
همه موج شکفتن میچکد از چین پیشانی****گلستان حیا در غنچگی پیچیدنت نازم
گهی از خنده کاهی از تغافل میبری دل را****دقایقهای ناز دلبری فهمیدنت نازم
به بازار تمناگوهر بحر تغافل را****به میزان عیاری هر زمان سنجیدنت نازم
زبان شانه میگوید به زلف فتنه پیرایت****که با این سرکشیها گرد سر گردیدنت نازم
ز شبنم اشک میریزد صبا ای غنچه بر پایت****به حالگریهٔ آشفتگان خندیدنت نازم
به دست مردمان دیده صبح وصل او بیدل****گل حیرت ز گلزار تماشا چیدنت نازم
غزل شمارهٔ 2193: زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم
زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم****چو شمع از شوخی برق نگه بالیدنت نازم
ز خاموشی به هم پیچیدهای شور قیامت را****به جیب غنچه توفانهای گل دزدیدنت نازم
نبود این دشت ای پای تمنا قابل جولان****به رنگ اشک در اول قدم لغزیدنت نازم
همه لطفی و از حال من بیدل نهای غافل****نظر پوشیده سوی خاکساران دیدنت نازم
غزل شمارهٔ 2194: قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم
قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم****جهان شد صبح محشر زیر لب خندیدنت نازم
در آغوش نگه گرد سر بیتابیات گردم****به تحریک نفس چون بوی گل گردیدنت نازم
عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا****گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم
تغافل در لباس بینقابی اختراع است این****جهانی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم
تحیر عذرخواهست از خیال گردش چشمی****که با این سرگرانیگرد دل گردیدنت نازم
نبود ای اشک این دشت ندامت قابل جولان****در اول گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم
نفس در آینه بیش از دمی صورت نمیبندد****درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم
متاع کاروان ما همین یک پنبهٔ گوش است****اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم
نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمیخواهد****قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم
کیام من تا بنازم بر خود از اندیشهٔ نازت****به خود نازیدنت نازم به خود نازیدنت نازم
عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا****تبسم کردن و تیغ غضب یازیدنت نازم
تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی****قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم
رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه میداند****دلت دردست و از من حال دل پرسیدنت نازم
تغافل صد نگه میپرسد احوال من بیدل****مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم
غزل شمارهٔ 2195: به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم****خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم
هوس پردازیام از سیر مقصد باز میدارد****چراغم در ره عنقاست گر بال مگس سوزم
دلیلکاروان وحشتم افسردگی تا کی****خروشیگلکنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی****مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم****که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت میکشم در بزم یکتایی****چه سازم عشق مختار است و میخواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعلهای دارم****که گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل****شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیدهام بیدل****تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
غزل شمارهٔ 2196: شرار سنگم و در فکر کار خویش میسوزم
شرار سنگم و در فکر کار خویش میسوزم****به چشم بسته شمع انتظار خویش میسوزم
نمیخواهم نفس ساز دل بیمدعا باشد****هوا تا صافتر گردد غبار خویش میسوزم
فسردنگاه امکان را محال است آتش دیگر****چو برق از جرات بیاختیار خویش میسوزم
اگر آسودهام خواهی به محفل چهرهای بگشا****سپندی جای خویش اول قرار خویش میسوزم
نمیدانم چه آتش بر جگر دارد شرار من****که هر جا میشود چشمم دچار خویش میسوزم
خرام فرصتکارم وداع الفت یارم****به هر دل داغواری یادگار خویش میسوزم
درین گلزار عبرت باد در دست است کوششها****عبث همچون نفس رنگ بهار خویش میسوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم****به هر جا میفروزم بر مزار خویش میسوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمیداند****نفسها در قفای نی سوار خویش میسوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعلهای دارد****که در آغوش خود دور از کنار خویش میسوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها****دماغی دارم و درگیر و دار خویش میسوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل****که من از شرم سنگ بیشرار خویش می سوزم
غزل شمارهٔ 2197: آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم
آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم****دل درکف تغافل گل بر سر تبسم
خط جوش خضر دارد بر چشمهٔ خیالش****یا خفته خاکساری سر بر در تبسم
مستی ادب طرازست یا چشم نیم بازست****یا ناتوان نازست بر بستر تبسم
شمع کدام بزمی ای نسخهٔ تغافل****صبح کدام شامی ای پیکر تبسم
از غنچهٔ عتابت گلچین التفاتیم****ای جبههٔ تو از چین روشنگر تبسم
زنهار جرعهٔ ناز از رنگ پا نگیری****خون میکنی چو مینا در ساغر تبسم
آورد خط نازی بر قتل بیگناهان****یک مهر بوسه باقیست بر محضرتبسم
ای آه خفته در خون چاک دلت مبارک****آن غنچهٔ تغافل دارد سر تبسم
گربرق خونفشان شد یا شعله خصم جان شد****بسمل نمیتوان شد بیخنجر تبسم
عرض طرب وبال است در عشق ورنه من هم****چون غنچهام سراپا بال و پر تبسم
آن به که شبنم ما زین باغ پرفشاند****چون اشک پر غریبیم درکشور تبسم
از صبح باغ امکان غافل مباش بیدل****بیگرد فتنهای نیست این لشکر تبسم
غزل شمارهٔ 2198: واکرد صبح آهی بر دل در تبسم
واکرد صبح آهی بر دل در تبسم****تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
دل بی تو زین گلستان یاد شکفتنی کرد****بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم
ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا کرد****شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم
گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد****من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم
تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم****در حیرتم چو میخواند افسونگر تبسم
امید ما بهار است از چین ابروی ناز****یارب مباد تیغش بیجوهر تبسم
نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسی****گردیدنست چون خطگرد سر تبسم
ای هوش بیتأمل از لعل یار بگذر****بیشوخی خطی نیست آن مسطر تبسم
از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی****پر بینمک دمیدیم از منظر تبسم
ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد****مالیده گیر بر لب خاکستر تبسم
بیدل ز معنی دل خوش بیخبر گذشتی****این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم
غزل شمارهٔ 2199: باز از جهان حسرت دیدار میرسم
باز از جهان حسرت دیدار میرسم****آیینه در بغل به در یار میرسم
خوابم بهار دولت بیدار میشود****هر چند تا به سایهٔ دیوار میرسم
زین یک نفس متاع که بار دل است و بس****شور هزار قافله در بار میرسم
میخانهٔ حضور خیال نگاهکیست****جام دماغ دارم و سرشار میرسم
نازم به دستگاه ضعیفیکه چون خیال****در عالمیکه اوست من زار میرسم
ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید****از یک گشاد چشم بهگلزار میرسم
غافل نیام ز خاصیت مژدهٔ وصال****میبالم آنقدرکه به دلدار میرسم
هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار****راهم به منزلیستکه ناچار میرسم
جسم فسرده را سر و برگ طلب کجاست****دل آب میشود که به رفتار میرسم
شبنم به غیر سجده چه دارد به پایگل****من هم در آن چمن به همین کار میرسم
بیدل چنانکه سایه به خورشید میرسد****من نیز رفته رفته به دلدار میرسم
غزل شمارهٔ 2200: از ضعف بسکه در همه جا دیر میرسم
از ضعف بسکه در همه جا دیر میرسم****تا پای خود چو شمع به شبگیر میرسم
وهم علایق از همه سو رهزن دل است****پا درگل خیال به صد قیر میرسم
برنقش پای شمع تصور حنا مبند****من رنگها شکسته به تصویر میرسم
رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست****بر باد میروم که به تعمیر میرسم
از کام حرص لذت طفلی نمیرود****دندان شکسته باز پی شیر میرسم
بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی****گرد رمی ز دور نفسگیر میرسم
خواب عدم فسانهٔ هستیشنیده است****شادمکزین بهانه به تعبیر میرسم
چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است****کز هر نگه به صد گل تغییر میرسم
از نارسایی ثمر خام من مپرس****تا رنگ زرد نیز همان دیر میرسم
آسان نمیرسد به تسلی جنون من****چون ناله رفته رفته به زنجیر میرسم
ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو****من هم به تو همین که شدم پیر میرسم
همدم چو فرصت از دو جهان قطع الفت است****بر هر چه میرسم دم شمشیر میرسم
بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه****بر گوش ناسخن شنوان تیر میرسم
غزل شمارهٔ 2201: تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمیرسم
تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمیرسم****با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند****جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست****دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست****هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام****تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا****میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام****بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا****تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد****نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد****جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است****آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
غزل شمارهٔ 2202: چهسان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم
چهسان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم****نیستان صفحهای مسطر زند تا ناله بنویسم
به سطری گر رسم از نسخهٔ بخت سیاه خود****خط نسخ سواد هند تا بنگاله بنویسم
ز فرصت آنقدر تنگم که گر مقدور من باشد****برات نه فلک بر شعلهٔ جواله بنویسم
زوال اعتبارات جهان فرصت نمیخواهد****ز خجلت آبگردم تا گهر را ژاله بنویسم
ز تحقیق تناسخ نامهٔ زاهد چه میپرسی****مگر آدم بر آید تا منش گوساله بنویسم
به خاطر شکوهای زان لعل خاموشم جنون دارد****قلم در موج گوهر بشکنم تبخاله بنویسم
ز آن مدّ تغافلها که دارد چین ابرویش****قیامت بگذرد تا یک مژه دنباله بنویسم
از آن مهپاره خلقی برد داغ حسرت آغوشی****کنون من هم تهیگردم ز خوبش و هاله بنویسم
بهار فرصت مشق جنونم میرود بیدل****زمانی صبرکن تا یک دو داغ لاله بنویسم
غزل شمارهٔ 2203: ز چاک سینه آهی مینوبسم
ز چاک سینه آهی مینوبسم****کتانم حرف ماهی مینویسم
محبت نامه پردازست امروز****شرار برگ کاهی مینویسم
سرا پا دردم از مطلب مپرسید****به مکتوب آه آهی مینویسم
به رنگ سایه مشق دیگرم نیست****همین روز سیاهی مینویسم
غبار انتظار کیست اشکم****که هر سطری به راهی مینویسم
سواد نقطهٔ موهوم روشن****به تحقیق اشتباهی مینویسم
رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز****ز بس خاکم گیاهی مینویسم
گناه دیگر اظهار تحیر****اگر عذر گناهی مینویسم
نیاز آیینهٔ اسرار نازست****شکستم کجکلاهی مینویسم
هجوم لغزش هوشست خط نیست****به رغم جاده راهی مینویسم
دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست****به هر صورت نگاهی مینویسم
ز دل نقش امیدی جلوگر نیست****بر این آیینه آهی مینویسم
چو صبحم صفحه بینقشست بیدل****شکست رنگ گاهی مینویسم
غزل شمارهٔ 2204: جنون ذرهام در ساز وحشت سخت قلاشم
جنون ذرهام در ساز وحشت سخت قلاشم****به خورشیدم بپوشی تا به عریانی کنی فاشم
گوارا کردهام بر خویش توفان حوادث را****به چندین موج چون اجزای آب از هم نمیپاشم
نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی****حیا نم میکشد از انتظار کلک نقاشم
سر بیسجده باشد چند مغرور فلک تازی****چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
طرف با آفتاب آگهی دل میبرد از دست****تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم
روم چون شمع گیرم گوشهٔ دامان خاموشی****ز تیغ ایمن نیام هر چند با رنگست پرخاشم
ادب با شوخی طبع فضولم بر نمیآید****به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم
بساط کبریا پایان خار و خس که میخواهد****به ننگ ناکسی زان در برون رفتهست فراشم
چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب****عنان لغزش پا میکشد عمریست نقاشم
به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من****کفن کو تا نباید آب گشت از شرم نبّاشم
چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل****به آن گرمیکه باید سوخت خامان پختهاند آشم
غزل شمارهٔ 2205: بی روی تو گر گریه به اندازه کند چشم
بی روی تو گر گریه به اندازه کند چشم****بر هر مژه توفان دگر تازه کند چشم
تا کس نشود محرم مخمور نگاهت****دست مژه سد ره خمیازهکند چشم
باز آی که چون شمع به آن شعلهٔ دیدار****داغکهن خویش همان تازهکند چشم
این نسخهٔ حیرت که سواد مژه دارد****بیش از ورقی نیست چه شیرازه کند چشم
هم ظرفی دریا قفس وهم حبابست****با دل چقدر دعوی اندازهکند چشم
چون آینه یک جلوه ازین خانه برون نیست****از حیرت اگر حلقهٔ دروازه کند چشم
عالم همه زان طرز نگه سرمه غبارست****یارب ز تغافل نفسی غازه کند چشم
کو ساز نگاهیکه بود قابل دیدار****گیرم که هزار آینه شیرازه کند چشم
از حسرت دیدار قدحگیر وصالیم****مخمور لقای تو ز خمیازه کند چشم
بیدل چمن نازگلی خنده فروش است****امید که زخم دل ما تازه کند چشم
غزل شمارهٔ 2206: تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم
تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم****از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش****داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان****هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت****شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش****هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است****وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم
غزل شمارهٔ 2207: تا جلوهات پر افشاند از آشیانهٔ چشم
تا جلوهات پر افشاند از آشیانهٔ چشم****روشن حباب دارد بنیاد خانهٔ چشم
آیینهها ز جوهر بال نگه شکستند****از حیرت جمالت در آشیانهٔ چشم
خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو****بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانهٔ چشم
در عالم تماشا ایمن نمیتوان بود****زین برق عافیت سوز یعنی زبانهٔ چشم
مژگان یار دارد مضراب صد قیامت****در سرمه هم نهان نیست شور ترانهٔ چشم
در جلوگاه نازش بار نگه محالست****دیگر چه وا نماید حیرت بهانهٔ چشم
خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز****مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانهٔ چشم
سرمایهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشکیست****بالیدهام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم
شاید به سرفشانمگرد ره نگاهی****افتادهام چو مژگان بر آستانهٔ چشم
بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم****نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم
در پردهٔ تحیر شور قیامتی هست****نشنیده است بیدل گوشت فسانهٔ چشم
غزل شمارهٔ 2208: تا می ز جام همت بد مست میکشم
تا می ز جام همت بد مست میکشم****جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است****خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است****زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر****چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است****تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت****دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز****اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب****محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است****بار سریکه تا نفسی هست میکشم
غزل شمارهٔ 2209: چون شمع زحمتی که به شبگیر میکشم
چون شمع زحمتی که به شبگیر میکشم****از داغ پنبه میکشم و دیر میکشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید****لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست****سیماب رفت و زحمت اکسیر میکشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ میکشد****هر چند موی از قدح شیر میکشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش****رنج شباب تا نشوم پیر میکشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است****تا زندهام همین گل تعمیر میکشم
زین نالهای که هرزه دو نارسایی است****روزی دو انتقام ز تأثیر میکشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس****وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است****نقاش صنعت المم تیر میکشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع****پایی که میکشم ز گل قیر میکشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود****میسایم استخوان و تباشیر میکشم
پیری اشارهای ز خم ابروی فناست****ای سر مچین بلند که شمشیر میکشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است****این ریشهها ز دانهٔ زنجیر میکشم
غزل شمارهٔ 2210: تیغ آهی بر صف اندوه امکان میکشم
تیغ آهی بر صف اندوه امکان میکشم****خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان میکشم
نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن****از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان میکشم
ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است****ازگریبان جای سر چاک گریبان میکشم
میزنم فال فراموشی ز وضع روزگار****صورت بیمعنیی بر طاق نسیان میکشم
کس ندارد طاقت زورآزماییهای من****بازوی عجزم کمان ناتوانان میکشم
عضو عضوم با شکست رنگ معنی میکند****ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان میکشم
جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست****روزگاری شد که ناز چشم حیران میکشم
خاک میگردم به صد بیطاقتیهای سپند****غیر پندارد عنان ناله آسان میکشم
مشت خون نیمرنگم طرفه شوخ افتاده است****چون حنا دستی به دست و پای خوبان میکشم
با مروت توام افتادهست ایجادم چو شمع****خار همگر میکشم از پا به مژگان میکشم
از غبار خاطرم ای بیخبر غافل مباش****گردباد آه مجنون بیابان میکشم
سایهٔ بیدست و پایی از سر من کم مباد****کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان میکشم
در غبار خجلتم از تهمت آزادگی****من که چون صحرا هنوز از خاک دامان میکشم
کلفت مستوریام در بینقابی داغ کرد****بار چندین پیرهن از دوش عریان میکشم
لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست****هر کجا او سر برآرد من گریبان میکشم
غزل شمارهٔ 2211: به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم
به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم****که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم
سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر****تپید ناله به کیفیتی که کرد خموشم
ز بس به درد تپیدن گداختم همه اعضا****توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم
چه ممکنست کسی پی برد به شوخی حالم****نشانده است تحیر به آب آینه جوشم
خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت****نه گوهرم که شوم خشک و آبرو بفروشم
ز آفتاب کشم ناز خلعت زرین****گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم
نوید عافیتی دارم از جهان قناعت****صدای بینفس موج گوهر است سروشم
تغافلست ز عالم لباس عافیت من****حبابوار ندانم به غیر چشم چه پوشم
چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب****صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم
شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد****در انتظار که باشم به آرزوی چه کوشم
درین چمن به چه گل آشنا شوم من بیدل****مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم
غزل شمارهٔ 2212: جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم
جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم****ز شور دل گران چون حلقهٔ زنجیر شد گوشم
ندارم چون نگه زین انجمن اقبال تأثیری****به هر رنگیکه میجوشم برون رنگ میجوشم
به سعی همت از دام تعلق جستهام اما****نمیافتد شکست خود به رنگ موج از دوشم
فضولی چون شرارم مضطرب دارد ازین غافل****که آخر چشم واکردن شود خواب فراموشم
مزاج اعتبار و عرض یکتایی خیالست این****هجوم غیر دارد اینقدر با خود هماغوشم
نم خجلت چو اشک از طینت من کیست بر دارد****ز نومیدی عرقگل میکنم در هر چه میکوشم
فنا در موی پیری گرد آمد آمدی دارد****بهگوش من پیامی هست از طرف بناگوشم
شناسایی اگر پیداکنم چون معنی یوسف****به جای پیرهن من نیز بوی پیرهن پوشم
به جیب بیخودی تا سرکشم صد انجمن دیدم****جهانی داشت همچون شمع بال افشانی هوشم
مپرس از غفلت دیدار و داغ فوت فرصتها****دو عالم ناله گردد تا به قدر یأس بخروشم
اگر رنگ نفس کوهیست بر آیینهام بیدل****خموشی عاقبت این بار بر میدارد از دوشم
غزل شمارهٔ 2213: چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم
چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم****تمنای کناری دارم و توفان آغوشم
به شور فطرت من تیره بختی برنمیآید****زبان شعلهام از دود نتوان کرد خاموشم
قیامت همتم مشکلکه باشد اطلسگردون****دو عالم میشود گرد عدم تا چشم میپوشم
خوشم کز شور این دربا ندارم گرد تشویشی****دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم
هوس مشکلکه بالد از مزاج بی نیاز من****درین محفل همه گر شمع گردم دود نفروشم
خیالگل نمیگنجد ز تنگی درکنار من****مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم
مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی****ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه میکوشم
به هر جا میروم از دام حیرت بر نمیآیم****به رنگ شبنم از چشمیکه دارم خانه بر دوشم
به حیرت خشک باشم بهکه در عرض زبان سازی****به رنگ چشمهٔ آیینه جوهر جوشد از جوشم
ز یادم شبههای در جلوه آمد عرض هستی شد****جهان تعبیر بود آنجاکه من خواب فراموشم
شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل****دربن وبرانهگردی کرده باشد رفتن هوشم
غزل شمارهٔ 2214: ز بسکه حیرت دیدار برده است ز هوشم
ز بسکه حیرت دیدار برده است ز هوشم****چو موج چشمهٔ آیینه نیست یک مژه جوشم
زبان نالهٔ من نیست جز نگاه تحیر****چو شمع تا مژه برهم رسیده است خموشم
نوای شوق نماند نهان به ساز خموشی****بلند میشود از سرمه چون نگاه خروشم
به سعی حیرت ازین بزم گوشهای نگرفتم****همان چو آینه از چشم خویش خانه بدوشم
ز دور ساغر کیفیتم مپرس چو شبنم****گداخت گوهر دل آنقدر که باده فروشم
سر از اطاعت آوارگی چگونه بتابم****چو گردباد ز سرگشتگی است ساغر هوشم
سپند جز تپش دل مدان فسانهٔ خوابش****به ناله نشئه فروش شکست ساغر هوشم
غرور حسن دلیلست بر تظلم عاشق****شنیدهاند به قدر تغافل تو خروشم
ز فرق تا به قدم عرض حیرتم چه توان کرد****هوای عالم دیدار کرد آینه پوشم
سیاهبختی من سرمهٔ گلو شده بیدل****به رنگ حلقهٔ زنجیرزلف سخت خموشم
غزل شمارهٔ 2215: ز بسکه شور جنونگشت برقکلبهٔ هوشم
ز بسکه شور جنونگشت برقکلبهٔ هوشم****به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ گوشم
چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من****به صدهزار تپش کردهاند آبله پوشم
شکست ساز امید و نداد عرض صدایی****ندانم این همه رنگ از چه سرمه کرد خموشم
میی نماند و ز خمیازه میکشم قدح امشب****هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم
سحر به گوش که خواند نوای ساز تظلم****شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم
چو غنچه تا نفسی گل کند ز جیب تأمل****دل شکسته نواها کشیده است به گوشم
به حسرت کف و آغوش موج کار ندارم****پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم
هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر****دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم
گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد****به خود نساختهام آنقدر که با تو بجوشم
چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفسکن****به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم
غزل شمارهٔ 2216: ز فیض گریهٔ سرشار افسردن فراموشم
ز فیض گریهٔ سرشار افسردن فراموشم****به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم
جنونی در گره دارم به ذوق سرمه گردیدن****سپند بیقرارم ناله خواهدکرد خاموشم
حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد****سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم
نم اشک زمینگیرم مپرس از سرگذشت من****شکست دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم
ز تشریف کمال آخر قبای یأس پوشیدم****به رنگ چشمهٔ آیینه جوهرکرد خس پوشم
محبت پیش ازبن داغ خجالت برنمیدارد****ز وصلت چند باشم دور و با خود تاکجا جوشم
کمند صید نازم هرقدر از خود برون آیم****به رنگ شمع رنگ رفته میپردازد آغوشم
چو تمثال لباسی نیست کز هستی بپوشاند****مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم
به بیدردی بیابان هوس تا چند طیکردن****درای محمل شوقم کجا شد دل که بخروشم
به احوال من بیدل کسی دیگر چه پردازد****ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم
غزل شمارهٔ 2217: زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم
زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم****در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم
چون موجگهر پای من و دامن حیرت****سعی طلبی بود که کرد آبله پوشم
تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش****بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم
خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد****آنسوی یقین مژده رساندهست سروشم
مجبور ترددکدهٔ وهم چه سازد****روزی دو نفس بال فشان است بهگوشم
چیزی ز من و ما بنمایم چه توان کرد****گرم است دکان آینه داری بفروشم
زبن بزم به جز زحمت عبرت چه کشد کس****طنبور تقاضای همین مالش گوشم
چون دیدهٔ آهو رمی افروخت چراغم****کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم
دور است به مژگان بلند تو رسیدن****من سرمه نگشتم چهکنمگر نخروشم
بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید****تا من به گداز آیم و با خویش بجوشم
غزل شمارهٔ 2218: گهی در شعله میغلتم گهی با آب میجوشم
گهی در شعله میغلتم گهی با آب میجوشم****وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
درپن محفل امید و یأس هر یک نشئهای دارد****خوشم کز درد بیکیفیتی کردند مدهوشم
سراغم کردهای آمادهٔ ساز تحیر باش****غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم
چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من****ز بس عریانم از خودکسوت آیینه میپوشم
به رنگی ناتوانم در خیال سرمهگون چشمی****که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری****ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم
به آن نامهربان یارب که خواهد گفت حال من****ز یادش رفتهام چندانکه از هر دل فراموشم
خمستان وفا رنگ فسردن بر نمیدارد****جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت****خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم
ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود دارد****درین گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم
نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن****چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم
به کنج عالم نسیان دل گمگشتهام بیدل****ز یادم نیست غافل هرکه میسازد فراموشم
غزل شمارهٔ 2219: ندانم مژدهٔ وصل که شد برق افکن هوشم
ندانم مژدهٔ وصل که شد برق افکن هوشم****که همچون موج از آغوشم برون میتازد آغوشم
به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من****که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم
به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد****من آن آیینهام کز شوخی جوهر نمد پوشم
به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم****چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم
وداع غنچه گل را نیست جز پرواز مخموری****دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم
چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد****به یاد من مکش زحمت فراموشم فراموشم
حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن****چه میگوید که آتش میزند در کلبهٔ هوشم
چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن****خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم
ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم****به هر محفل که باشم با شکست رنگ در جوشم
بجز حسرت چه اندوزم بجز حیرت چه پردازم****نگاهم بیش ازینها بر نمیتابد بر و دوشم
مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی****دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم
کجا بست از زبان جوهر آیینه گویایی****چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم
حضور آفتاب از سایه پیدایی نمیخواهد****دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم
به یاد آن میان عمریست از خود رفتهام بیدل****چو رنگ گل به باد ناتوانی میپرد هوشم
غزل شمارهٔ 2220: نه مضمون نقش میبندم نه لفظ از پرده میجوشم
نه مضمون نقش میبندم نه لفظ از پرده میجوشم****زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم
به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری****چراغان خیالم کسوت فانوس میپوشم
چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش****تحیر مژدهای دارد که من نشنیده مدهوشم
چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمیخندد****ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها****به شور اضطراب دل که سیمابیست درگوشم
دل از من شوخی عرض من و ما بر نمیدارد****درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم
خرام تیر میسازد کمان را حلقهٔ شیون****به هنگام وداعت ناله میجوشد ز آغوشم
حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمیآیی****چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم
تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من****به جام آرزو خون میخورم چندانکه میجوشم
فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت****نگاهت میزند ساغر به قدر رفتن هوشم
به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم****زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرتها که در خاکسترم خون میخورد بیدل****سپند شوقم و از ناله خالیگشته آغوشم
غزل شمارهٔ 2221: در عالم حق شهرت باطل چه فروشم
در عالم حق شهرت باطل چه فروشم****جنسم همه لیلیست به محمل چه فروشم
کفرست فضولی به ادبگاه حقیقت****در خانهٔ خورشید دلایل چه فروشم
قانون ادب غلغل تقریر ندارد****دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم
نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان****در مدرسهٔ وهم مسایل چه فروشم
بر نقد هنرکیسهٔ حاجت نتوان دوخت****ملا نیام اجزای رسایل چه فروشم
جمعیت دل شکوهٔ کوشش نپسندد****گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم
عمریست که بازارکرم گرد کسادست****اینجا بهجز آب رخ سایل چه فروشم
آیینهٔ تحقیق ز تمثال مبراست****حیران خیالم به مقابل چه فروشم
سودایی اوهام تعلق نتوان زیست****ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم
بیمایگی رنگ اثر منفعلم کرد****خونم همه آب است به قاتل چه فروشم
در بحر به آبی گهرم را نخریدند****خشکم ز تحیرکه به ساحل چه فروشم
اظهار قماش همه کس نقص و کمالیست****آیینه ندارم من بیدل چه فروشم
غزل شمارهٔ 2222: ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه درگوشم
ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه درگوشم****مباد از بستر مخمل رباید خواب خرگوشم
شنیدن شد دلیل اینقدر بیصرفه گوییها****زبان هم لال میگردید اگر میبود کر گوشم
حدیث عشق سر کن گر علاج غفلتم خواهی****که این افسانه آتش دارد و من پنبه درگوشم
نواها داشت ساز عبرت این انجمن اما****نگردید از کری قابل تمیز خیر و شر گوشم
به رنگ چنبر دف آنقدر از خود تهی گشتم****که سعی غیر میبندد صدای خویش درگوشم
سفیدی میکند از پنبه اینجا چشم امیدی****نوای عالم آشوبی که دارد در نظر گوشم
به ذوق مژده وصل آنقدر بیتاب پروازم****که چون گل میتواند ریخت رنگ بال و پر گوشم
به درس بیتمیزی چند خون سعی میریزم****چو شور عشق باید خواند افسونی به هرگوشم
ز ساز هر دو عالم نغمهٔ دلدار میجوشد****کدامین پنبه سیماب تو شد ای بیخبر گوشم
مگر آواز پایی بشنوم بیدل درین وادی****به رنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم
غزل شمارهٔ 2223: ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم
ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم****که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم
حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد****گران شد چون صدف آخر به آب این گهر گوشم
به گلشن بی تو میلرزم به خویش از نوحهٔ بلبل****مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم
غبار ریزش اشک و گداز نالهگیر از من****که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم
ز انداز پیامت لذت دیدار میجوشد****نهان میگشت چشم انتظار، ایکاش درگوشم
نمیدانم چه آهنگست قانون خرامت را****که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم
چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من****تویی منظور اگر چشمم تویی مسموع اگر گوشم
خموشم دیدهای اما به ساز بینواییها****خروشی هست کان را در نمییابد مگر گوشم
مقیم خلوت رازت نیام لیک اینقدر دانم****که حرفی میکشد چون حلقه از بیرون درگوشم
فسون درد سر بر من مخوانید ای سخنسازان****که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم
به تیغ گفتگو آفاق با من برنمیآید****اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم
دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمیباشد****جهان افسانه سامان است بیدل هر قدر گوشم
غزل شمارهٔ 2224: قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم
قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم****کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم
صفای آینه میپرورم به رنگ طبیعت****چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خویشم
هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین****به هرنفسکهکشد صبح من قیامت خویشم
غبار هرزه دویهای آرزو که نشاند****بهگل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم
فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد****به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم
چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت****به باد میروم و غرهٔ اقامت خویشم
مگر عرق برد از نامهام سیاهی عصیان****بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم
چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد****چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم
به پیریام ز حوادث چه ممکن است خمیدن****نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم
ز آبروی حبابم کسی عیار چه گیرد****جز این نیم نفس انفعال مهلت خویشم
میام کم است دماغم فروغ محو ایاغ است****گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم
ز خاک راه قناعت کجا روم من بیدل****به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم
غزل شمارهٔ 2225: چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم
چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم****سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم
نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم****ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم
ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را****در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم
نمیخواهمکه پیمان طلب باید شکست از من****وگرنه هرکجا ازپا نشستم منزل خویشم
به چشم آفرینش نیست چون من عقدهٔ اشکی****چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم
خجالت بایدم چونگل کشید از دامن قاتل****که من واقف ز جرأت های خون بسمل خویشم
چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد****به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم
اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین گلشن****همان چونگل قفس پروردهٔ چاک دل خویشم
ز دریای قناعت سیر چشمیگوهری دارم****همه گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم
غم و شادی مساویکرد بر من بیتمیزیها****به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم
دم تیغم ز یاد انتقام خصم میریزد****مروت جرأتی دارم که گوی قاتل خویشم
عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه میپرسی****دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم
به خلوتخانهٔ تحقیق غیر از حق نمیگنجد****من بیکار در رفع خیال باطل خویشم
سراغ رفتن عمریست عرض هستیام بیدل****چو صبحم تا نفس باقیست گرد محمل خویشم
غزل شمارهٔ 2226: چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم
چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم****اگر یک دانهٔ دل جمع کردم خرمن خویشم
چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمیخندد****به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم
به وحشت سخت محکم کردهام سر رشتهٔ الفت****به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم
دلیلی در سواد وحشت امکان نمیباشد****همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم
فروغ خویش سیلاب بنای شمع میباشد****به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خویشم
سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت****عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم
نمیدانم خیالم نقش پیمان که میبندد****که چون رنگ ضعیفان بست بشکن بشکن خویشم
تعلق صرفهٔ جمعیت خاطر نمیخواهد****خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم
تمیزی گر نمیبود آنقدر عبرت نبود اینجا****تحیر نامه در دست از مژه وا کردن خویشم
پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری****به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم
کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری****چو آتش از شکست رنگ گل در دامن خویشم
به خاک افتادهام تا در زمین عاریت بیدل****مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم
غزل شمارهٔ 2227: غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم
غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم****شکست خویش چون موج است هم بر گردن خویشم
درین مزرع که جز بیحاصلی تخمی نمیبندد****نمیدانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم
سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمییابم****درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم
شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم****بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم
چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که میپیچد****که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم
درتن وادی ندارد عافیتگرد اناالعشقی .****اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم
چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن****بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم
چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید****به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم
چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد****شکست رنگ بر هم چیدهٔ پیراهن خویشم
تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی****ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم
جهان را صید حیرت کرد جوش نالهام بیدل****همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم
غزل شمارهٔ 2228: نه گردون بلندی نی زمین پستی خویشم
نه گردون بلندی نی زمین پستی خویشم****چو شمع از پای تا سر پشت پای هستی خویشم
نوا سنج چه مضراب است ساز فرصتم یارب****که دارد تا جبین غرق عرق تردستی خویشم
نفس هرگام مینا میزند بر سنگ میگوید****به این دوری که دارم بیدماغ مستی خویشم
ندارم جوهر عزمی که احرام نشان بندم****ز یأس آماجگاه ناوک بی شستی خویشم
بیاض نسخهٔ دیگر نیامد در کفم بیدل****درتن مکتب تحیر خوان خط دستی خویشم
غزل شمارهٔ 2229: در مکتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم
در مکتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم****بویی به غنچه محوم خطی به نقطه حرفم
تا دل نفس شمارست هر جا روم بهارست****طاووس عالم رنگ لعبتگر شگرفم
نام توبی تصنع درس کمال من بس****یارب مخواه از این بیش مصروف نحو و صرفم
چون صبح تا رمیدم غیر از عدم ندیدم****کمفرصتی درین بزم با کس نبست طرفم
خفتکش حبابم از فطرت هوایی****گر جیب دل شکافم غواص بحر ژرفم
موی سفید تا کند خشت بنای فرصت****سیل است آنچه بر خویش تلکردهست برفم
بیدل به خامی طبع معیارم ازعرقگیر****آیینه می تراود از انفعال ظرفم
غزل شمارهٔ 2230: به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم
به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم****که گردانید یارب اینقدر گرد سر عشقم
سیاهی میکنم اما برون از رنگ پیدایی****غبار عالم رازم سواد کشور عشقم
نه دنیا عبرت آموزم نه عقبا حسرت اندوزم****به هیچ آتش نمیسوزم سپند مجمر عشقم
به صیقلکم نمیگردد غرور زنگ خودبینی****مگر آیینه بر سنگی زند روشنگر عشقم
عنان بگسست عمر و من همان خاک درش ماندم****نشد این بادبان آخر حریف لنگر عشقم
غمم دردم سرشکم نالهام خون دلم داغم****نمیدانم عرض گل کردهام یا جوهر عشقم
گهیصلحم گهیجنگم گهیمینا گهیسنگم****دو عالمگردش رنگم جنون ساغر عشقم
چو شمع ازگردنم حق وفا ساقط نمیگردد****درآتش هم عرق دارم خجالت پرور عشقم
نیام نومید اگر روزی دو احرام هوس دارم****که من چون داغ هر جا حلقه گشتم بردر عشقم
نه فخرکعبه دلخواهم نه ننگ دیر اکراهم****سر تسلیم و فرش هر چه خواهی چاکر عشقم
ندارد موی مجنون شانهای غیر از پریشانی****چه امکانست بیدل جمع گردم دفتر عشقم
غزل شمارهٔ 2231: از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم
از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم****جوشد پر پروانه ز هر ذرهٔ خاکم
بیتابی من عرض نسبنامهٔ مستی است****چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
دود نفس سوختهام طرهٔ یار است****کآن را نبود شانه بجز سینهٔ چاکم
تهمتکش آلایش هستی نتوان شد****چون عکس ز تردامنی آینه پاکم
آهم شررم اشکم و داغم چه توان کرد****چون شمع درین بزم به صد رنگ هلاکم
ای همت عالینظران دست نگاهی****تا چند برد پستی طالع به مغاکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیال است****عمریست که در راه تمنای تو خاکم
چون غنچه ز شوق من دیوانه مپرسید****گل نیز گریبان شده از حسرت چاکم
خاشاک به ساحل رسد از دست رد موج****از تیغ اجل نیست درین معرکه باکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت****بیدل ز سر ما نشود سایهٔ ما کم
غزل شمارهٔ 2232: در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم
در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم****پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است****بیتاب شهید مژهٔ عربدهناکم
بیطاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است****چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
امروز که خاک قدم او به سرم نیست****نامرد حریفی که نفهمد ز هلاکم
عالم همه از حیرت من آینه زارست****بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم
گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد****چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم
فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد****چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم
عمریست نشاندهست به صد نشئه تمنا****اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم
تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی****تمثال کشیدهست ته دامن پاکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت****بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم
غزل شمارهٔ 2233: دو روزی گو به خون گل کرده باشد چشم نمناکم
دو روزی گو به خون گل کرده باشد چشم نمناکم****تری تا گم شد از خاکم ز هر آلودگی پاکم
گزند هستی باطل علاجی نیست جز مرگش****ز بیتاثیری اقبال سم گل کرده تریاکم
هوا تازی به خاک ذلتم پامال میدارد****اگر سویگریبان روکنم سرکوب افلاکم
ز صد مستی قناعت کردهام با یاد مژگانی****دماغگردن مینا بلند است از رگ تاکم
مزار کشتهٔ تیغ تبسم عالمی دارد****سحر خندد غباری هم اگر برخیزد از خاکم
پرافشان میروم چون صبح ممکن نیست آزادی****چه سازم ار قفس فرسودههای سینهٔ چاکم
ز بیدندانی ایام پیری نعمتم این بس****که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم
طلسمی بستهام چول شمع کو خلوت کجا محفل****ز رویم رنگ اگر شویند هستی تا عدم پاکم
کمند کس حریف صید آزادم نمیگردد****املها رشته درگردن کم است از سعی فتراکم
اگر رنگم پرافشانم اگر بومست جولانم****به هر صورت فضولی دستگاه طبع بیباکم
نمیسوزم نفس بیهوده در تدبیر جمعیت****دم فرصتکسل دارم منش ناچار دلاکم
به حرف و صوت این محمل ندارم نسبتی بیدل****خموشیکردهام روشن چراغ کنج ادراکم
غزل شمارهٔ 2234: زین گریه اگر باد برد حاصل خاکم
زین گریه اگر باد برد حاصل خاکم****چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم
دست من و دامان تمنای وصالت****نتوان چو نفسکردن ازین آینه پاکم
از آبلهام منع دویدن نتوان کرد****انگور نگردد گره ریشهٔ تاکم
بی موج به ساحل نرسد کشتی خاشاک****از تیغ اجل نیست در این معرکه باکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیالست****عمریست که در راه تمنای تو خاکم
دارد نفسم پیچ و خم طرهٔ رازی****کان را نبود شانه مگر سینهٔ چاکم
از بسمل شمشیر جفا هیچ مپرسید****دارم به نظر ذوق هلاکی که هلاکم
ای همت عالی نظران دست نگاهی****تا چند کشد پستی طالع به مغاکم
دل شمع خیالیست که تا حشر نمیرد****زنهار تکلف مفروزید به خاکم
بیدل به خیال مژهٔ چشم سیاهی****امروز سیه مستتر از سایهٔ تاکم
غزل شمارهٔ 2235: ازکجا وهم دو رنگی به قدح ریخته بنگم
ازکجا وهم دو رنگی به قدح ریخته بنگم****حسن بی رنگ و، من بیخبر آیینه به چنگم
شوخیام جز عرق شرم درین باغ چه دارد****همچو شبنم گل حیرت چمن آینه رنگم
تهمتآلود هوسهای دویی نیست محبت****عکس او گشتم از آیینه زدودند چو زنگم
شیشه برسنگ زدم لیک ز سنگینی غفلت****چشم نگشود درین بزم رگ خواب ترنگم
زبن بیابان به چه تدبیر شوم رام تسلی****هست هر ذره جنون چشمکی از داغ پلنگم
طرفی از شوق نبستم چه به دنیا چه به عقبا****به جهانی دگر افکند فشار دل تنگم
نتوان کرد به این عجز مگر صید تحیر****جوهر آینه دارد پر پرواز خدنگم
در رهت تا نشوم منفعل ساز فسردن****چون نفس کاش به پایی که عیان نیست بلنگم
عالمی شد چو سحر پی سپر بیخودی من****دامن ناز که دارد شکن آرایی رنگم
بینیازم ز صنمخانهٔ نیرنگ دو عالم****کلک تصویر توام در بن هر موست فرنگم
شور موج خطر افسانهٔ تشویش که دارد****عافیت زورقی آراسته از کام نهنگم
میکشد محمل بیطاقتی شمع تحیر****بیدل آیینهٔ صد رنگ شتابست درنگم
غزل شمارهٔ 2236: به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم
به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم****مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم
شدم پیر و نیام محرم نوای نالهٔ دردی****محبت کاش بنوازد طفیل پیکر چنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم****که گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
ز خاک آستانت چشم بینم میروم اما****دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به بیکاری نفسها سوختم با دل سیه کردم****ز دود شمع آخر سرمهدان شد کلبهٔ تنگم
حیا را کردهام قفل در دکان رسوایی****به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
جنون نازنینی دارم از لیلای بیرنگی****که تا گل میکند یادش پری هم میزند سنگم
ز قانون نفس جستم رموز پردهٔ هستی****همین آواز میآید که بسیار است آهنگم
خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا****کشد تصویر من چندانکه بیرون آرد از رنگم
به صرصر دادهاند آیینهٔ ناز غبار من****شه فرمانرو آزادیام اینست اورنگم
به ناهنجاری از خود رفتنم صورت نمیبندد****پر طاووسم و پرگار دارد گردش رنگم
ببینم تا کجا منزل کند سعی ضعیف من****به این یک آبله دل چون نفس عمریست میلنگم
دهد منشور شهرت نام را نقش نگین بیدل****پر پروازگردد گر در آید پای در سنگم
غزل شمارهٔ 2237: به رنگگلشن ازفیض حضورت عشرت آهنگم
به رنگگلشن ازفیض حضورت عشرت آهنگم****مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم
حیا را کردهام قفل در دکان رسوایی****به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
ز مردم بسکه چون آیینه دیدم سخت روییها****نگه در دیده پیچیده است مانند رگ سنگم
خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا****کشد تصویر من چندان که بیرون آرد از رنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم****که گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
شدم پیر و نیام محرم نوای نالهٔ دردی****محبت کاش بنوازد طفیل قامت چنگم
ز خاک آستانت چشم بی نم میبرم اما****دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به ظرف غنچه دشوار است بودن نکهت گل را****نمیگنجد نفس در سینهٔ من بسکه دلتنگم
تنک ظرفی چو من در بزم میخواران نمیباشد****که دور جام بیهوشی است چون گل گردش رنگم
مگر بر هم توانم زد صف جمعیتت رنگی****به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم
به وضع احتراز هر دو عالم باج میگیرم****جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم
طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمیگنجد****همان با خوبش دارمکار، گر صلح است و گر جنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم از گلم بیدل****شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم
غزل شمارهٔ 2238: چکیدنهای اشکم یا شکست شیشهٔ رنگم
چکیدنهای اشکم یا شکست شیشهٔ رنگم****نفس دزدیده مینالم نمیدانم چه آهنگم
به ناموس ضعیفی میکشم بار گرانجانی****ندامتگاه میناییست خلوتخانهٔ سنگم
نمیدانم چه خواهد کرد حیرت با حباب من****که دریا عرض توفان دارد و من یک دل تنگم
حنایم یک فلک بر بخت سبز خویش میبالد****که با هر بیپر و بالی به پایی میرسد رنگم
تواضع احتراز از هر دو عالم باج میگیرم****جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم
چو اشکم ختم کار جستجو فرصت نمیخواهد****به منزل میرسد در یک چکیدن گام فرسنگم
دم پیری نفس گر میکشم عرض عرق دارد****نوا هم سرنگون گل میکند از خجلت چنگم
اثرها بردهام از حیرت گلزار بیرنگی****به غربال پر طاووس باید بیختن رنگم
غنیمت میشمارم چون فروغ شمع ظلمت را****صفا هم میرود بر باد اگر بر هم خورد رنگم
طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمیگنجد****همان با خویش دارم کار اگر صلحست و گر جنگم
نه دنیا مسکن الفت نه عقبا مأمن راحت****به ذوق امتحان یارب بیفشارد دل تنگم
ز سعی بیخودی نقد اثرها باختم بیدل****جهانی را به عنقا برد بال افشانی رنگم
غزل شمارهٔ 2239: چمن طراز شکوه جهان نیرنگم
چمن طراز شکوه جهان نیرنگم****مسلّم است چو طاووس سکهٔ رنگم
ز نیستان تعلق به صد هزار گره****نیی نرست که گردد حریف آهنگم
دل ستمزده با تنگنای جسم نساخت****فشار ریخت برون آبگینه از سنگم
بهار دهر ندارد ز خندهٔ اوهام****ذخیرهای که کند میهمانی بنگم
چه نغمه واکشم از دل که لعل خاموشت****بریشم از رگ یاقوت بست بر سنگم
به یاد چشم تو عمریست میروم از خویش****به میل سرمه شکستند گرد فرسنگم
مباد وحشت ناز تو رنگ چین ریزد****به دامن تو نهفته است صورت چنگم
بهجز غبار ندانم چه بایدم سنجید****ترازوی نفسم باد میبرد سنگم
به هیچ صورتم از انفعال رستن نیست****عرق سرشت تری چون طبیعت ننگم
چنار تا به کجا عیب مفلسی پوشد****هزار دستم و بیرون آستین تنگم
شکسته بالم و در هیچ جا قرارم نیست****به این چمن برسانید نامهٔ رنگم
چو سایه آینهٔ تیرهروز خود بیدل****به صیقلی نرساندم مگر خورد زنگم
غزل شمارهٔ 2240: ز بس گرد وحشت گرفته است تنگم
ز بس گرد وحشت گرفته است تنگم****به یک پا چو شمع ایستاده است رنگم
دلی دارم آزادی امکان ندارد****ز مینا چو دست پری زیر سنگم
نفس دستگاهم مپرس از کدورت****چوآیینه آبیست تکلیف رنگم
چه سازم به افسون فرصت شماری****چو عزم شرر در فشار درنگم
کشم تاکجا خجلت نارسایی****به پا تیشه زن چون سراپای لنگم
ز موهومیم تا به آثار عنقا****تفاوت همین بسکه نام است ننگم
به تحقیق ره بردم از وهم هستی****بهکیفیت می رسانید بنگم
بهاری کز آن جلوه رنگی ندارد****گلش میدهد می به داغ پلنگم
به دریوزهٔ گرد دامان نازش****اگرکفگشایم دمد گل ز چنگم
زگیسو نیاید فسون نگاهش****تو از هند مگذر که من در فرنگم
دلم کارگاه چه میناست بیدل****جرس بسته عبرت به دوش ترنگم
غزل شمارهٔ 2241: نمیدانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم
نمیدانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم****که از تنگی گریبان خیالش می درد رنگم
مگربر هم توانم زد صف جمعیت رنگی****به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم
ز خلق بی مروت بس که دیدم سخت روییها****نگه در دیده نتوان یافت ممتاز از رگ سنگم
نمییابم به غیر از نیستگشتن صیقلی دیگر****چه سازم ریختند آیینهام چون سایه از رنگم
جنون بوی گل در غنچهها پنهان نمیماند****نفس بر خود گریبان میدرد در سینهٔ تنگم
تنک ظرفی چو من درمحفل امکان نمیباشد****که چون گل شیشهها باید شکست از گردش رنگم
به میزان گرانقدر شرر سنجیدهام خود را****مگر از خود برآیی ناتوانیگشت همسنگم
طرب هیچ است میبالم الم وهم است و مینالم****به هر رنگی که هستم اینقدر سامان نیرنگم
مبادا هیچکس تهمت خطاب نسبت هستی****که من زین نام خجلت صد عرق آیینهٔ ننگم
به این هستی قیامت طرفی اوهام را نازم****ز دور نه فلک باید کشیدن کاسهٔ بنگم
به حکم عشق معذورم گر از دل نشنوی شورم****نفس دزدیدن صورم قیامت دارد آهنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم ازگلم بیدل****شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم
غزل شمارهٔ 2242: مزرع تسلیم ادب حاصلم
مزرع تسلیم ادب حاصلم****سر نکشد گردن آب و گلم
موج گهر نیستم اما ز ضعف****آبله گلکرده ره منزلم
خاک ندامت به سر عاجزی****صبحم اگر تار نفس بگسلم
نفی من آیینهٔ اثبات اوست****حق دمد آندم که کنی باطلم
بار نفس میکشم و چاره نیست****بیتو فتادهست الم بر دلم
الفت دل سدّ ره کس مباد****کرد همین آبله پا در گلم
عافیتم داد به توفان شرم****راند به دریا عرق ساحلم
خامشی اسباب غنا بود و بس****تا به زبان آمدهام سایلم
بر تپشم تهمت راحت مبند****بیضه منه زبر پر بسملم
گرد من از قافلهٔ رنگ نیست****کلک مصور چهکشد محملم
نامه برید از چمن خون من****برگ حنایی به کف قاتلم
آبم ازین درد که آن مست ناز****آینه میخواهد و من بیدلم
غزل شمارهٔ 2243: ننمود غنچهات آنقدر ادب اقتضای تاملم
ننمود غنچهات آنقدر ادب اقتضای تاملم****که ز بوی گل شنود کسی اثر ترانهٔ بلبلم
به خیال مستی نرگست نشدم قدحکشگلشنی****که ترنگ شیشه به دل نزد ز شکست طره سنبلم
ز مقابل تو ضروریام شده ننگ تهمت دوریام****ادب امتحان صبوریام به قفا نشانده کاکلم
نگهی بهانهٔ نازکن در خلدم از مژه بازکن****که نیازمند محرفی ز کمین تیغ تغافلم
زتصنع من و ما مگو، اثرم ز وهم وگمان مجو****به تحیری نشدم فرو که بیان رسد به تغافلم
خم دستگاه قد دو تا، به چه طاقتم کند آشنا****مکن امتحان اقامتم که ز سر گذشته این پلم
به فنا بود مگر ایمنی زکشاکش غم زندگی****که فتاده بر سر عافیت ز نفس غبار تسلسلم
غم ناقبولی ما ومن بهکه بشمرم من بیخبر****که به رنگ شیشهٔ سرنگون دل آب بردهٔ قلقلم
قدمی درین چمن از هوس نگشود ممتحن طلب****که دلیل رفتن دل نشد به هزار جاده رگ گلم
چقدر ز منظر بینشان شده شوق مایل جسم و جان****که رسیده تا فلک این زمان خم مایههای تنزلم
من بیدل از در عاجزی به کجا روم چه فسون کنم****ز شکست جرات بال و پر قفس آفرین توکلم
غزل شمارهٔ 2244: بی شبههٔ تحقیق نه شخصم نه مثالم
بی شبههٔ تحقیق نه شخصم نه مثالم****چون صورت عنقا چه خیال است خیالم
جز گرد جنون خیز نفس هیچ ندارد****این دشت تخیل که منش وهم غزالم
گفتم چو مه نوکنم اظهار تمامی****از خجلت نقصان سپر انداخت کمالم
از چرخ چرا شکوهٔ اقبال فروشم****آنم که مرا هم نظری نیست به حالم
با بخت سیه صرفهای از فضل نبردم****در عرض هنر رستن مو بر سر خالم
از هر مژه صد چاک جگر نسخه فروش است****حیرت چقدر نامه گشود از پر و بالم
هر چند سبک میگذرم از سر هستی****چون رنگ همان پی سپر گردش حالم
حرفیست وجودم ز سراب رم فرصت****چون عمر درین عرصه غبار مه و سالم
هستی المی نیست که یابند علاجش****در آتش خویشم چه کنم پیش که نالم
تدبیر فراقی که ندارم چه توان کرد****بیدل به هوس سوختهٔ ذوق وصالم
غزل شمارهٔ 2245: تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم
تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم****به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم
نه پروازم پر افشانی نه رفتارم قدم سایی****غباری در شکست رنگ دارم گردش حالم
تمنایی نمیدانم تو لایی نمیفهمم****جبین نالهای بر آستان درد میمالم
شرار بیدماغم رنج فرصت برنمیدارد****چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم
تب شوقت چه آتش پخت در بنیاد شمع من****که شد سرمایهٔ هستی سراپا حرف تبخالم
ز درد نارساییهای پروازم چه میپرسی****چو مژگان در ازل این نامه واکردند از بالم
نوای درد دل نشنیدهاند آخر درین محفل****شکستی کاش میشد ترجمان رنگ احوالم
ز وضع خامش من حیرت دیدار میجوشد****ادب سازم نفس میکاهم و آیینه میبالم
خمار وصل و خرسندی بجوش ای گریه تا گریم****اسیر عشق و بیدردی ببال ای ناله تا نالم
ندانم گلفروش باغ نیرنگ کیام بیدل****هزار آیینه دارد در پر طاووس تمثالم
غزل شمارهٔ 2246: ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم
ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم****به رنگ خامه لغزشهای مژگان کرده پامالم
کف خاکم غبار است آبروی دستگاه من****به توفان میروم تا گل کند آثار اقبالم
نظرها محرم نشو و نمای من نمیباشد****نهال نالهام آن سوی عرض رنگ میبالم
همان بهتر که پیش از خاکگشتن بینشان باشم****دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
به رنگی آب میگردم ز شرم خودنماییها****که سیلابی کند در خانهٔ آیینه تمثالم
چو گل تا زبن چمن دوری به کام ساغرم خندد****به زیر خاک باید رنگها گرداند یک سالم
دلی کو تا به درد آید ز عجز مدعای من****نفس شور قیامت میکند انشا و من لالم
ز اوضاعم چه میپرسی ز اطوارم چه میخواهی****به حسرت میتپم جان میکنم این است اعمالم
ز تأثیر فسونهای محبت نیستم غافل****به گوشم میرسد آوازها چندانکه مینالم
شرار کاغذم عمریست بال افشاند و عنقا شد****تمنا همچنان پرواز میبیزد به غربالم
ز سازم چون نفس غیر از تپش صورت نمیبندد****چه امکان دارد آسودن دل افتادست دنبالم
ندامت توأم آگاهیام گل میکند بیدل****چو مژگان دست بر هم سودهام تا چشم میمالم
غزل شمارهٔ 2247: عمریست قیامتکدهٔ گردش حالم
عمریست قیامتکدهٔ گردش حالم****چون آینه مینای پریزاد خیالم
حسرت ثمر نشو و نمایم چه توان کرد****سر تا به قدم چون مژه یک ریشه نهالم
آیینهٔ من ریختهٔ رنگ ملالیست****بالیدهٔ چینی چو مه از چین هلالم
بیرنگیام از شوخی اظهار مبراست****در آینه هم آینه کافیست مثالم
معموره سوادش خط تسخیر جنون نیست****الفت قفس سایهٔ مژگان غزالم
ای تشنه سراغ اثرم سیر عدم کن****در خلوت اندیشهٔ خاکست سفالم
در پردهٔ خواب اینهمه توفان خیالست****نقشی نتوان یافت اگر چشم بمالم
خودبینی شخص آینهٔ ناز مثال است****بر خود نگهی تا من موهوم ببالم
در بزم و ساز طربم سخت خموش است****کو بخت سپندیکه شوم داغ و بنالم
ساز سحرم قابل آهنگ نفس نیست****شاید به نسیمی رسد افشاندن بالم
بیدل نفسم سحر بیان خم زلفی است****آشفت جوابی که طرف شد به سؤالم
غزل شمارهٔ 2248: بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم
بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم****روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم
رنگ دارد آتشی از کاروان بوی گل****میتوان از موج خون کردن سراغ بسملم
پر فشانیهای یأس آخر به تسکین میکشد****عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم
منفعل بود از شراب عاریت مینای من****رفتن خون ناگهان پرگرد ایاغ بسملم
باغ اقبالست گر بخت سیاهم خون شود****صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم
تیغ نازت آستین میمالد از جوهر چرا****یک تپیدن میکند خامش چراغ بسملم
جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ****تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم
دستگاه راحتم منتکش اسباب نیست****در پر خویشست بالین فراغ بسملم
حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس****خار مژگان چیدهام دیوار باغ بسملم
شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است****بینفس خاموش میگردم چراغ بسملم
موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست****جز تپیدن بر نمیدارد چراغ بسملم
چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک****باده بیدرد است بیدل در ایاغ بسملم
غزل شمارهٔ 2249: به این طاقت نمیدانم چه خواهد بود انجامم
به این طاقت نمیدانم چه خواهد بود انجامم****نگین بینقش میگردد اگرکس میبرد نامم
به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری****به پستی میتوان زد لاف معراج از لب بامم
هزاران موج ساحل گشت چندین قطره گوهر شد****همان محمل طراز دوش بیتابیست آرامم
چه اندوزم به این جوش کدورت غیرخاموشی****گلوی شمع میگردد کمند سرمهٔ شامم
نپیچد بر دل کس ریشهٔ شوق گرفتاری****چوتخمم تا گره واکردهای گل میکند نامم
مگر از خود روم تا مدعای دل به عرض آید****صدایی درشکست رنگ میدارد لب جامم
هنوزم شمع سودا در نقاب هوش میسوزد****سرا پا آتشم اما به طرز سوختن خامم
به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت****ز صد روزن به حیرت میتپد در پرده بادامم
شرار برق جولان از رگ خارا نیندیشد****کند صد کوچهٔ بیداد را رنگین گل اندامم
شکوه حسرت دیدار قاصد بر نمیتابد****مگر در محفل جانان برد آیینه پیغامم
گرفتار طلسم حیرت دل ماندهام بیدل****به رنگ آب گوهر نیست بیش از یک گره دامم
غزل شمارهٔ 2250: چنین ز شرم که گردید سرنگون جامم
چنین ز شرم که گردید سرنگون جامم****که از نگین چو نم از جبهه میچکد نامم
سرشک پرده در حسرت تبسم کیست****برون چو پسته فتادهست مغز بادامم
به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش****که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم
غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست****چهگل کنم که ز گردن ادا شود وامم
دمی ز خویش برآیم که چون غبار سحر****شکست رنگ کند نردبانی بامم
چو شمع صبح بهارم چه کار میآید****بسست سایهٔگل بر سر افکند شامم
حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست****عبث قدح کش گلجامهای حمامم
شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است****غبار صید به غربال میدهد دامم
هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود****کسی ندیدکه من قاصد چه پیغامم
به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام****اگر خیال نسوزد به داغ انجامم
تلاش کعبهٔ تحقیق ترک اقبالست****به تار سبحه نبافی ردای احرامم
ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل****که پایمال فنا چون نفس به هرگامم
غزل شمارهٔ 2251: دوری بزمت در غم و شادی گر کند این می قسمت جامم
دوری بزمت در غم و شادی گر کند این می قسمت جامم****صبح نخندد بر رخ روزم شمع نگرید بر سر شامم
صورت و معنی هیچ نبودن چند زند پروبال نمودن****همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم
غنچه هم آخراز می رنگش شیشهٔ طاقت خورد به سنگش****دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم
نامهٔ منکه پیش تو خواند، قصهٔ منکه به عرض رساند****گر جگرم به صد آه تپیدن تا به لبم نرسید پیامم
در نظرم نه رهیست نه منزل میگذرم به تردد باطل****شمع صفت ز طبیعت غافل سر به هوا ته پاست خرامم
پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت****پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم
داغ تظلم و شکوه نبودم بیهده دفتر ناله گشودم****کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم
چون نفس پر و بال گشایی سوخت در آتش سعی رهایی****ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم
گر بتپد پی جمع رسایل ور بزند در کسب فضایل****نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم
غزل شمارهٔ 2252: نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم
نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم****تپیدنها چو بسمل ریخت آخر رنگ آرامم
حصاری دارم از گمگشتگی در عالم وحشت****نگردد سنگسار شهرت از نقش نگین نامم
چه سازم با هجوم آبله غیر از زمینگیری****دل خون بستهای پامال میگردد به هرگامم
خط پرگار دارد ریشهٔ تخم کمال اینجا****مبادا پختگی گردد دلیل فطرت خامم
درین گلشن بهار حیرتم آیینهها دارد****اگر طایر شوم طاووسم و، ور نخل بادامم
ز قید من علایق آب در غربال میباشد****رهایی محضری دارد به مهر حلقهٔ دامم
جنون دارد ز مغز استخوانم شعله انگیزی****به طوف سوختن همکسوت شمع است احرامم
خجالت میکشم ازشوخی اظهارمخموری****ندارم باده تا بال صدایی ترکند جامم
جنون ساز نقط کردم فغانها صرف خط کردم****ولی از سستی طالع کسی نشنید پیغامم
به هر واماندگی ناچار میباید ز خود رفتن****تحیر میشمارد در دل مو گهرگامم
سراغ تیره بختی هم نمییابم به آسانی****بسوزم خوبش را چون شمع تا روشن شود شامم
ز بس بار خجالت میکشم از زندگی بیدل****نگین در خود فرو رفتهست از سنگینی نامم
غزل شمارهٔ 2253: چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم
چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم****از خون شهید که زند آب به چشمم
کو آنقدر آبیکه در بن دشت جگرتاب****چون اشک کند یک مژه سیراب به چشمم
جز حیرت از انبوهی مژگان چه خروشد****یک تار نظر وین همه مضراب به چشمم
دور نگهی تا سر مژگان برساندم****گرداند حیا ساغرگرداب به چشمم
گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل****مشکل که برد صرفهای از خواب به چشمم
آیینهٔ تمثال تعلق نپذیرد****سامان دو عالم کن و دریاب به چشمم
از دوش فکندم به یک انداز تغافل****بار مژه بود الفت اسباب به چشمم
بیروی توهرچند به عالم زنم آتش****صیقل نزند آینه مهتاب به چشمم
درکعبه به جوش آمدم از یاد نگاهت****کج کرد قدح صورت محراب به چشمم
غافل مشو از ضبط سرشک من بیدل****چون آبله آتش به دل است آب به چشمم
غزل شمارهٔ 2254: از عزت و خواری نه امید است نه بیمم
از عزت و خواری نه امید است نه بیمم****منگوهر غلتان خودم اشک یتیمم
دل نیست بساطی که فضولی رسد آنجا****طور ادبم سرمهٔ آوازکلیمم
هرچند سر و برک متاع دگرم نیست****زین گرد نفس قافلهٔ ملک عظیمم
از نعمت بیخواست به کفران نتوان زد****محتاج نیام لیککریم استکریمم
از سایهٔ گم گشته مجویید سیاهی****شستندبه سر چشمهٔخورشید گلیمم
بالیدن من تا ندرد جامهٔ آفاق****باریکتر از ریشهٔ تحقیق جسیمم
چشمی نگشودمکه به زخمی نتپیدم****عمریست چو عبرت به همین کوچه مقیمم
با تیغ طرف گشتهام از دست سلامت****چون شمع به هر جا سر خویش است غنیمم
بیدرد سری نیست سحر نیز درین باغ****صندل به جبین میوزد از دور نسیمم
چون خوشهٔگندمچهدهمعرض تبسم****از خاک پیامآور دلهای دو نیمم
بیدل نیام امروز خجالتکش هستی****چون چرخ سر افکندهٔ ادوار قدیمم
غزل شمارهٔ 2255: شکوه فقر ملک بینیازی کرد تسلیمم
شکوه فقر ملک بینیازی کرد تسلیمم****به اقبالی که دل برخاست از دنیا به تعظیمم
بلندی سرکش است از طینتم چون آبله اما****ادب روزی دو زیر پا نشستن کرد تعلیمم
اگر دامن نمیافشاندم از پس ماندهها بودم****چو فرصت بینیازی بر دو عالم داد تقدیمم
هوس تا رنگی از شوخی به عرض آرد فضولی کو****فرو در کوه رفت از شرم استغنا زر و سیمم
نقوش ما و من آخر ورق گرداندنی دارد****به درد کهنگی پیش از رقم فرسود تقویمم
طلبکردم ز همت خاتم ملک سلیمانی****فشار تنگی دل داد عرض هفت اقلیمم
مژه هر جاگشودم دولت بیدار پیش آمد****به رنگ شمع سر تا پاست استقبال دیهیمم
بهشت نقد، آزادیست وعظ دردسر کمتر****هلاک عالم امید نتوان کرد از بیمم
غبار صبحم از پرواز موهومم چه میپرسی****پری بودم که در چاک قفس کردند تقسیمم
ز قدر خلق بیدل صرفه در نیمی نمیباشد****بر اعداد همه هر گه مضاعف میشوم نیمم
غزل شمارهٔ 2256: تا کی ستم کند سر بیمغز بر تنم
تا کی ستم کند سر بیمغز بر تنم****زین بار عبرت آبله دوشست گردنم
طفلیگذشت و رفت جوانی هم از نظر****پیرم کنون و جان به دم سرد میکنم
ماضیگرفت دامن مستقبل امید****از آمدن نماند به جا غیر رفتنم
دستی که سر ز دامن دلدار میکشد****از کوتهی کنون به سر خویش میزنم
پاییکه بودگرمتر از اشک قطرهاش****خوابیده با شکستگی چین دامنم
از بس که سر کشید خم از قامت رسا****دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت****صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم
سطری ز مو نماند کنون قابل سواد****دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم
پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح****چیزی دمیدهام که مپرس از دمیدنم
آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست****افکنده بود آینه در آب روغنم
لبریز کردهاند به هیچم حبابوار****باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم
بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس****صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم
گرداندهام به عالم عبرت هزار رنگ****شخص خیال بوقلمون سایه افکنم
یارب چه بودم و به کجا رفتهام که من****هر گه به یاد خویش رسم گریه میکنم
حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند****تا یاد زندگی نشود باز مردنم
بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس****رنگی که رفت و باز نیاید همان منم
غزل شمارهٔ 2257: در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم
در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم****غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم
رفت آن فرصتکه ساز شوق گرم آهنگ بود****چون سپند از سرمهگیر اکنون سراغ شیونم
حیرتی گلکن گر از تمثال او خواهی نشان****یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم
با که گویم ور بگوبم کیست تا باورکند****آن پریروبیکه من دیوانهٔ اوبم منم
چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست****بحر عریانست اگر بیرونکنی پیراهنم
قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن****عمرها شد چون نفس در آشیان پر میزنم
در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش****رفتهام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم
بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست****نیست بی آواز پای دل شکست دامنم
سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد****میرسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم
بیدل از بس ماندهام چون کوه زیر بار درد****ناله جای گرد میگردد بلند از دامنم
غزل شمارهٔ 2258: دیدهای داری چه میپرسی ز جیب و دامنم
دیدهای داری چه میپرسی ز جیب و دامنم****چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم
رفتهام بر باد تا دم میزنم تایید صبح****آسمان گردی عجب میریزد از پرویزنم
اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است****تا نفس باقیست از شوق فنا جان میکنم
همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست****رنگ هم از شوخی آتش میزند در خرمنم
دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق****تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق****چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم
تا قناعت دستگاه خوان توقیر من است****آب چون آیینه افکندهست نان روغنم
صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس****برنمیدارد خیال غیر، طبع روشنم
جوهر آزادی بوی گلم پوشیده نیست****از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم
در دبستان تامل پیش خود شرمنده کرد****معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم
دانهای من در زمین نارسیدن کشتهام****عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم
بسکه از خود رفتهام بیدل به جستوجوی خویش****هر که بر گمگشتهای نالیده دانستم منم
غزل شمارهٔ 2259: شرار کاغذ فرصت کمینم
شرار کاغذ فرصت کمینم****چراغان نگاه واپسینم
ز خط سرنوشتم میتوان خواند****گریبان چاکی لوح جبینم
غم درد دلم آه حزینم****نبودم نیستم گر هستم اینم
به مستی از عدم واکردهام چشم****چه خواهم دید اگر او را نبینم
نوای عجز اگر فهمیده باشی****به چندین صور میخندد طنینم
چه تلخ افتاد آب گوهر من****که نتواند فرو بردن زمینم
حلاوت میمکد چون شمع انگشت****به قدر خودگداز آبگپنم
چو نقش پا و من جولان حرف است****زکوتاهی به دامن نیست چینم
زنیرنگ تک وتازم مپرسید****سوار حیرتی آیینه زینم
غبارم را امید دامنی نیست****ندانم بر سر خود کی نشینم
چو شمع از نارساییهای اقبال****به پا افتاد دست از آستینم
دکان جنس نامم تخته اولیست****نگین بندید بر نقش نگینم
اگر بیدل به فردوسم نشانند****همان آلودهٔ دنیاست دینم
غزل شمارهٔ 2260: برون دل نتوان یافت گرد جولانم
برون دل نتوان یافت گرد جولانم****چو رنگ قطره خون رفتهست میدانم
زهی تصرف وحشت که چون پر طاووس****به جوش آینه خفتن نکرد حیرانم
تحیرم تپشم برق نالهام داغم****چو درد عشق به چندین لباس عریانم
حساب کسوتم از دستگاه عجز مپرس****هواست نیم نفس تکمهٔ گریبانم
چو دشت دعوی آزادیام جنون دارد****ز دست خاک رهایی نچیده دامانم
نداشت خاتم دیگر نگین عافیتی****به روی آبله کندند نام جولانم
چو صبح اگر همه پروازم از فلک گذرد****چه ممکنست برون قفس پرافشانم
هزار رنگ چو طاووس سوختم اما****نکرد شعله ز بیروغنی چراغانم
نفس متاع سزاوار خودفروشی نیست****چو صبح دامن من چیده است دکانم
تأمل ازگره هستیام گشود عدم****نگه به خاک چکید از فشار مژگانم
دماغ نشئهٔ تحقیق اگر رسا گردد****برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم
بساط بند تعلق نچیدهام بیدل****به غیر نالهٔ من نیست در نیستانم
غزل شمارهٔ 2261: به سودای بهار جلوهات عمریستگریانم
به سودای بهار جلوهات عمریستگریانم****پر طاووس دامانیکه نم چیند ز مژگانم
لبم از شکوه مگشا تا نریزی خون حسرتها****خموشی پنبه است امشب جراحتهای پنهانم
جنون کو تا غبار دستگاه مشربم گیرد****که دامنها فرو رفتهست در چاک گریبانم
گداز انفعالم مانعست از هرزه گردیها****به این نم یک دو دم شیرازهٔ خاک پریشانم
دل هر ذره رنگ خانهٔ آیینه میریزد****به دیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم
چوگل هر چند فرصت غیر تعجیلم نمیخواهد****بهار عالمی طی میشود تا رنگ گردانم
کدورت بر نمیدارد دماغ انتظار من****محبت میدهد ساغر ز چشم پیر کنعانم
سببها پر فشانست از نوای ساز رسوایی****هم ندارم اینقدر بهر چه عریانم
نه من از خود طرب حاصل نه غیر از وضع من خوشدل****همان در خانهٔ مفلس فضولیهای مهمانم
مزاح وحشت اجزایم تسلّی بر نمیدارد****بهگردون میبرم چون صبح گردی راکه بنشانم
به یک وحشت ز چندین مدعا قطع نظر کردم****جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم
ز حرف پوچ بیمغزان سراپا شورشم بیدل****ز وحشت چاره نبود همچو آتش در نیستانم
غزل شمارهٔ 2262: به نقش سخت روییهای مردم بسکه حیرانم
به نقش سخت روییهای مردم بسکه حیرانم****رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم
گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمیگنجد****ز سر تا پا چو جام باده یک چاکگریبانم
حباب از پیرهن آیینه داری میکند روشن****به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم
اگر بنیاد مینا خانهٔ گردون به سنگ آید****منش در چشم همت یک شکست اشک میدانم
چراغ کشته دودش زیر دست داغ میباشد****ز نقش پا فروتر میتپد گرد بیابانم
قیامت داشت بیروی تو شمع انجمن بودن****گدازم آب زد تا سوختنگردید آسانم
ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری****به یادت سطر اشکی مینویسم ناله میخوانم
تماشا مشربم از ساز راحتها چه میپرسی****جهان افسانهگردد تا رسد مژگان به مژگانم
به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری****چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم
عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست میتازم****ندارم آنقدر آبی که گرد خویش بنشانم
درین محفل مبادا از زبانگردنکشم بیدل****چو شمع از فیض خاموشیگریبان ساز دامانم
غزل شمارهٔ 2263: ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم
ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم****ادب پروردهٔ عشقم نگه را ناله میدانم
تماشای دو رنگی برنمیدارد حباب من****نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم
به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم****گهر افشاند پیش از پردههای دیده دامانم
بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان****چو صبحم طایر رنگی است بر گرد تو گردانم
در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئهای دارد****دماغ گنج بر خود چیدنم این بس که حیرانم
خیالی نیست در دل کز شرر بالی نیفشاند****جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم
مپرسید از سواد معنی آگاهان این محفل****که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم
پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل****کنون دستی زنم بر هم پشیمانم پشیمانم
چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم****سر راحت به دامن چیدهٔ چندین گریبانم
به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت****جهانی را توان چون چشم پوشیدن به مژگانم
ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه میخواهد****غریبم بینوایم خانه ویرانم پریشانم
غزل شمارهٔ 2264: نی قابل سودم نه سزاوار زیانم
نی قابل سودم نه سزاوار زیانم****چون صبح غباری به هوا چیده دکانم
عمریست چو گردون به کمند خم تسلیم****زه در بن گوش که کشیده است کمانم
غیر از دل سنگین تو در دامن اینکوه****یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم
هستی نه متاعیست که ارزد به تکلف****دل میکشد این بار و من از شرم گرانم
موجگهر از دوری دریا بهکه نالد****فریاد که در کام شکستند زبانم
چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد****بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم
چون پیر شدم رستم از آفات تعین****در قد دوتا بود نهان خط امانم
مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف****پیغام دماغی به شنیدن برسانم
حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است****گر حوصلهای هست ببوسید دهانم
نامنفعلی منفعل زندگیام کرد****چندان نشدم آب که گردی بنشانم
بیدل نکند موج گهر شوخی جولان****در سکته شکستهست قدم شعر روانم
غزل شمارهٔ 2265: هر چند درین مرحله بی تاب و توانم
هر چند درین مرحله بی تاب و توانم****چون آبله سر در قدم راهروانم
بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید****من بوی گلم نالهٔ رنگین فغانم
دیدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد****در جوهر آیینه شکستهست زبانم
بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری****خمگشتهٔ فکر خودم از بس که گرانم
جرأت ز خیالم به چه امید بنازد****فرصت شمر تیر نشستهست کمانم
چون موج گهرصرفه نبردم ز تأمل****زبن عرصه برون برد همین ضبط عنانم
بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی****گردی که ندارم به چه آبش بنشانم
جز وهم تمیز من و موهوم که دارد****بردهست ضعیفی چو میانت ز میانم
از کوشش بیحاصل عشاق مپرسید****مرکز به بغل چون خط پرگار دوانم
مکتوب شکست از پر رنگم مگشایید****شاید که پیامی به شنیدن برسانم
چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت****از دامن برچیده بلند است دکانم
بی دامن و جیب است لباس من مجنون****بیدل ز تکلف چه درم یا چه فشانم
غزل شمارهٔ 2266: باز دل مست نواییست که من میدانم
باز دل مست نواییست که من میدانم****این نوا نیز ز جاییستکه من میدانم
محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه****گردی از بانگ دراییستکه من میدانم
خونم آخر به کف پای کسی خواهد ریخت****این همان رنگ حناییستکه من میدانم
چشم واکردم و توفان قیامت دیدم****زندگی روز جزایی ست که من میدانم
آبگردیدن و موجی ز تمنا نزدن****پاس ناموس حیاییست که من میدانم
نیست راهی که بهکاهلقدمیطی نشود****پای خوابیده عصاییست که من میدانم
در مقامی که بجایی نرسد کوششها****ناله اقبال رساییست که من میدانم
ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس****سر اینرشته بجاییست که من میدانم
طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست****کار دل نام بلاییست که من میدانم
ای غنا شیفته با این دل راحت محتاج****فخر مفروش گداییست که من میدانم
عشق زد شمع که ای سوختگان خوش باشید****شعله هم آب بقاییست که من میدانم
حیرتم سوخت که از دفتر عنقایی او****جهل هم نسخه نماییست که من میدانم
بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب****بیدل این نیز اداییست که من میدانم
غزل شمارهٔ 2267: دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم
دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم****اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم
رفیق وحشت من غیر داغ دل نمیباشد****دربن غربتسرا خورشید تنهاگرد رامانم
بهار آبروبم صد خزان خجلت به بر دارد****شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد رامانم
به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من****دربن دفتر شکستگوشهای فرد رامانم
به هر مژگان زدن جوشیدهام با عالم دیگر****پریشان روزگارم اشک غم پرورد رامانم
شکست رنگم وبر دوش آهی میکشم محمل****درین دشت از ضعیفیکاه باد آورد رامانم
تمیز خلق از تشویش کوری برنمیآید****همهگر سرمه جوشم در نظرهاگرد رامانم
نه داغم مایلگرمی نه نقشم قابل معنی****بساط آرای وهمم کعبتین نرد را مانم
به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی****ز بس افسرده طبعیها تنور سرد رامانم
خجالت صرف گفتارم ندامت وقف کردارم****سراپا انفعالم دعوی نامرد رامانم
نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم****تپیدن هم نمیدانم دل بیدرد رامانم
به مجبوری گرفتارم مپرس از وضع مختارم****همه گر آمدی دارم همان آورد رامانم
فلک عمریست دور از دوستان میداردم بیدل****به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد رامانم
غزل شمارهٔ 2268: نه فکر غنچه نی اندیشهٔ گل میکند شبنم
نه فکر غنچه نی اندیشهٔ گل میکند شبنم****به مضمون گداز خود تأمل میکند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه میبندد****هم از اشک پریشان طرحسنبل میکند شبنم
درین گلشن که راحت بردهاند از بستر رنگش****به امید ضعیفیها توکل میکند شبنم
به آهی بایدم سیماب کرد آیینهٔ دل را****نفس تا گرم شد ترک تحمل میکند شبنم
اگر مشق خموشی کامل افتد داستان گردد****به حیرت شهرت منقار بلبل میکند شبنم
توهم از خود برونآ محو خورشید حقیقت شو****به یک پرواز جزو خویش را کل میکند شبنم
گذشتن بیتغافل نیست از توفان این گلشن****همان از پشت خم آرایش پل میکند شبنم
چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد****هوا آنجاکه ماند از پر زدن گل میکند شبنم
طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت****قدح ها از گداز شیشه پر مل میکند شبنم
ز بس بیحاصل افتادهست سیر رنگ و بو اینجا****هزار آیینه محو یک تغافل میکند شبنم
حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد****عرق را مایهٔ عرض تجمل میکند شبنم
ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را****به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم
تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نهای ورنه****درین گلزار بیش از شیشه قلقل میکند شبنم
ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد****گهر در رشتهٔ موج رگ گل میکند شبنم
غزل شمارهٔ 2269: اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم
اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم****ز مغروری ندارند اینگل اندامان غم شبنم
صبا بوی سر زلف که میآرد درین گلشن****که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم
نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت****مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم
بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد****نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم
هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان****زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم
بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را****همان خورشید میچیند بساط مبهم شبنم
به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمیداند****تحیر میکشد همواری از پیچ و خم شبنم
غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد****ز رنگ و بویگل دریاب انداز رم شبنم
تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی****که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم
درین گلشن که شخص از شرم پیدایی عرق دارد****سحرگلکرد اماگشت آخر محرم شبنم
طلسم حیرتست آیینهدار شوکت هستی****مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم
عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد****مگیر ای جوشگل از ناتوانیها کم شبنم
طربها خاک توست آنجاکه دل بیمدعا گردد****درینگلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم
غزل شمارهٔ 2270: دل را به یاد روی کسی یاد میکنم
دل را به یاد روی کسی یاد میکنم****آیینه کردهام گم و فریاد میکنم
بوی پیامی از چمن جلوه میرسد****از دیده تا دل آینه ایجاد میکنم
خاکم به باد میرود و آتشم به آب****انشای صلحنامهٔ اضداد کنم
چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست****رنگ پریده را نفس امداد میکنم
علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست****عمریست هر چه میشنوم یاد میکنم
قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است****سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد میکنم
در ضمن نالهای که دل از یاس میکشد****پروازهاست کز پرش آزاد میکنم
افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است****دست بلندی از مژه ایجاد میکنم
دل آب گشت و خجلت جان سختیام نرفت****آیینه میگدازم و فولاد میکنم
مینای دل به ذوق خیالی شکستهام****آرایش جهان پریزاد میکنم
کیفیت میان تو باغ تصور است****مو در دماغ خامهٔ بهزاد میکنم
بیدل خرابیام نفس وحشتست و بس****دل نام عالمیکه من آباد میکنم
غزل شمارهٔ 2271: آمدم طرح بهار تازهای انشا کنم
آمدم طرح بهار تازهای انشا کنم****یک دوگلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم
از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست****زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم
در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست****التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم
غنچه خرمن میکند شوقم زمین تا آسمان****بوسهواری گر به خاک آستانت جا کنم
فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه کرد****رخصت نازی که من هم مصرعی رعنا کنم
شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست****بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم
در شکایت نامهام چون کاغذ آتش زده****نقطه پر پیدا کند تا نامهبر پیدا کنم
ناز پرورد تغافل خانهٔ یکتاییام****هر کجا آیینهای را بینم استغنا کنم
قطرهٔ اشکی به توفان آورم کز حسرتش****تشنهکامی را صدای ساغر دریا کنم
عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع****آنقدر گردن کشم از خود که سر را پا کنم
غزل شمارهٔ 2272: وحشتی کو تا وداع اینهمه غوغا کنم
وحشتی کو تا وداع اینهمه غوغا کنم****نغمهٔ ساز دو عالم را صدای پا کنم
هیچ موجی از کنار این محیط آگاه نیست****من ز خود بیرون روم تا ساحلی پیداکنم
ناخنی در پردهٔ طاقت نمییابم چو شمع****میزنم آتش به خود تا رفع خار پا کنم
یکنفس آگاهیام چون صبح بود اما چه سود****گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمی واکنم
میشود در انتظارت اشک و میریزد به خاک****حسرت چندی که من با خون دل یکجا کنم
حیرت از ایام وصلم فرصت یادی نداد****کز بهار رفته رنگی در خیال انشا کنم
گرد راه حسرتم واماندهٔ جولان شوق****بایدم از خویش رفت آندم که یاد پا کنم
تاجر عمرم ندارم غیر جنس کاستن****به که با این سود خجلت هم به خود سودا کنم
هر سر مویم درین وادی به راهی رفته است****ای تپیدن مهلتی تا جمع این اجزا کنم
یار گرم پرسش و من بیخبر کو انفعال****تا ز موج آب گردیدن سری بالا کنم
عمر من چون شعلهٔ تصویر در حیرت گذشت****بخت کو تا یک شرر راه تپیدن واکنم
شوخی امواج آغوش وداع گوهر است****عالمی سازم تهی تا در دل خود جا کنم
کلفت امروز هر چند آنقدرها بیش نیست****لیک کو رنگی که برگردانم و فردا کنم
اعتبارات جهان حرفیست من هم بعد ازین****جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم
بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد****خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم
در تحیل ساقی این بزم ساغر چیده است****تا به کی بینم پر طاووس و مستیها کنم
بیدل از گردون نصیب من همان لب تشنگی است****گر همه مانند ساحل ساغر از دریا کنم
غزل شمارهٔ 2273: چون سپند اظهار مطلب ازکجا پیداکنم
چون سپند اظهار مطلب ازکجا پیداکنم****سرمه میگردم اگر خواهم صدا پیدا کنم
دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم****کو ز جا برخاستن تا من عصا پیداکنم
عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد****میرمد عریانی از منگر قبا پیداکنم
هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری****از کجا یارب دل بیمدعا پیدا کنم
خاک من در سجدهگاه عجز داغ حیرتست****تا سری بردارم و دست دعا پیداکنم
شمع بزم وحدتم در من سراغ من گمست****واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم
چون گل از وحشت نسیمیهای آن گلشن کجاست****آنقدر فرصت که رنگ رفته را پیدا کنم
بیتمیزی چون خط پرگار مفت جستجو****انتها گل میکند گر ابتدا پیدا کنم
بس که خلوت پروران این چمن بیپردهاند****آب میگردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم
بیجنون از کلفت اسباب رستن مشکل است****خانه بر آتش فروشم تا صفا پیداکنم
نغمهٔ یأسم مپرس از دستگاه ساز من****بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیداکنم
در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان****بال میگردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم
منت خویش از سراب وهم هستی تا بهکی****به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت****گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم
غزل شمارهٔ 2274: کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم
کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم****خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم
شرم بیحاصلی عمر نمی ساز نکرد****تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم
بر نمیداردم از خاک تلاشی که مراست****نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم
قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است****رنگ کو تا طرف سیلی استاد کنم
گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل****ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم
نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز****بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم
عالمی چشم به ویرانی من دوخته است****به که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم
تاب محرومی پرواز ندارم ور نه****بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم
بی خزان است بهار چمنستان خیال****هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم
هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است****آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم
بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم****من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم
غزل شمارهٔ 2275: باده ندارم که به ساغرکنم
باده ندارم که به ساغرکنم****گریه کنم تا مژهای تر کنم
کو تب شوقی که دم واپسین****آینه را آبله بستر کنم
صف شکن ناز تواناییام****تیغ گر از پهلوی لاغر کنم
تا نگهی در تپش آرام شمع****ناخن پا تا مژه شهپر کنم
تهمت آسودگیام داغ کرد****رفع خجالت به چه جوهرکنم
کاش درین عرصه به رنگ شرار****از نفس سوخته سر برکنم
در همهکارم اگر این است جهد****خاکبه سر از همه بهترکنم
نیست کسی دادرس هیچکس****رعد نیام گوش که را کر کنم
تر شود از شرم لب تشنهام****خشکی اگر تهمت ساغر کنم
عزتم این بس که چو موج گهر****پای به دامن کشم و سر کنم
حسرت دیدار نیاید به شرح****تا بهکجا آینه دفترکنم
بیدل از آن جلوه نشان میدهد****قلزمی از قطره چه باورکنم
غزل شمارهٔ 2276: بهکمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم
بهکمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم****هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم
ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر****اثری نچیدهام آنقدرکه بروبم و به در افکنم
به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل منکشد****فلک اطلسش مگرآورد که جلی به پشت خر افکنم
اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا****دو جهان به آتش دلگدازم و طرح یک جگر افکنم
نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب کمین****چو سرشک پاکشدم جبینکه به آن مکانگذر افکنم
المی که بر جگرآورم به کجا ز سینه برآورم****که بهکوه اگرگذر آورم به صدایش ازکمر افکنم
چقدر به عرصهٔ آب وگلکندم مصاف هوس خجل****مژهای زگرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم
به رهیکه محمل نیک وبد هوس سجودتومیکند****سرخویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم
چو سحاب میپرم از تری به هوای منصب محوری****مگر انفعال سبکسری عرقی کند که پر افکنم
به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن****که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم
غزل شمارهٔ 2277: بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم
بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم****غول چندی در بیابان پرورم آدمکنم
در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر****زخم سگ را بی لعاب سگ چسان مرهمکنم
عالمی رنج توقعهای بیجا میکشد****کوس شهرت انتظاران بشکنم یا نمکنم
چون خبیث افتاد طبع از طینت ناپاک او****خوک را حلواکشم در پیش تا ملزمکنم
با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح****آدمیت کو اگر از خرس مویی کم کنم
هرزهکاریها درین دل مردگان از حد گذشت****بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم
هیچم اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر****چون عدمکاریکه نتوانکرد اگر خواهمکنم
صنعتی دارد خیال من که در یک دم زدن****عالمی را ذره سازم ذره را عالمکنم
حکم تقدیر دگر در پردهٔ کلک منست****هر لئیمی راکه خواهمبیکرم حاتمکنم
ننگ همتگر نباشد پوچ بافیهای وهم****بر سماروغی نویسم جاه و چتر جمکنم
تا خجالت بشکند باد بروت سرکشی****موی چینی بر علمهای شهان پرچمکنم
از صفا آیینهدار یک جهان دل میشود****سنگ خشتی راکه من با نقش خود محرمکنم
بسکه در ساز کلامم فیض آگاهی است عام****محرم انصاف گرددگرکسی را ذم کنم
عبرت ایجادست بیدل تنگی آغوش شرم****بیگریبان نیستم هر چند مژگان خمکنم
غزل شمارهٔ 2278: زان پری چون شیشه تا کی شکوهای خالی کنم
غزل شمارهٔ 2279: ای طرب وجدیکه باز آغوشگل وامیکنم
ای طرب وجدیکه باز آغوشگل وامیکنم****بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا میکنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند****کعبهای دارم به پیش آهنگ صحرا میکنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است****از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم که افسون هوس****گرهمه آیینه بینم در دلش جا میکنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ****همچنان سیر حنای آنکف پا میکنم
در طربگاه حضورم بار فرصت دادهاند****روزکی چند انتخاب آرزوها میکنم
یک نگه دیدار میخواهم دو عالم حوصله****میگدازم کاینقدر طاقت مهیا میکنم
زینکلامم معنی خاصیت سود اتفاق****غیر پندارد به حرف و صوت سودا میکنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است****سجدهمیخوانم خط پیشانی انشا میکنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است****میروم جاییکه خود را او تماشا میکنم
غزل شمارهٔ 2280: بعد ازین درگوشهٔ دل چون نفس جا میکنم
بعد ازین درگوشهٔ دل چون نفس جا میکنم****چشم میپوشم جهانی را تماشا میکنم
زان دهان بینشان هرگاه میآیم به حرف****بر لب ذرات امکان مهر عنقا میکنم
تا چهپیش آید چو شمعم زین شبستان خیال****صیقل آیینه زان نقش کف پا میکنم
مدعای دل به لب دادن قیامت داشتهست****رو به ناخن میتراشم کاین گره وا میکنم
بی تمیزی کفر و اسلامم برون آوردهاند****هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا میکنم
نقد فطرت اینقدر مصروف نادانی مباد****خانه بازار است من در پرده سودا میکنم
از چراغ دیدهٔ خفاش میگیرم بلد****تا سراغ خانهٔ خورشید پیدا میکنم
چون گهر خود داریام تاکی در ساحل زند****دست میشویم ز خویش و سیر دریا میکنم
برکه نالم از عقوبتهای بیداد امل****آه از امروزی که صرف فکر فردا میکنم
نالهٔ دردی گر از من بشنوی معذور دار****غرقهٔ توفان عجزم دست بالا میکنم
بیدل از سامان مستیهای اوهامم مپرس****دل به حسرت میگدازم می به مینا میکنم
غزل شمارهٔ 2281: گاهی به ناله گه به تپش گرد میکنم
گاهی به ناله گه به تپش گرد میکنم****یعنی دل گداختهام درد میکنم
عمریست گرمی قدحش باده پرور است****شیری که چون سحر به نفس سرد میکنم
محراب تیغ یار و من از سجده بی نصیب****گویا وضو به زهرهٔ نامرد میکنم
یارب مباد زحمت محملکشان ناز****از پا فتاده نی که رهآورد میکنم
فقرم به صد هزار غنا ناز میکند****کاری که از هوس نتوان کرد میکنم
بر نسخهٔ خیال فریب نه آسمان****تحقیق مینویسم و یک فرد میکنم
با خود حساب غیر چه مقدار حیرت است****عکسی که نیست آینه پرورد میکنم
غربت به الفت وطن از من نمیرود****در دل برون دل چو نفس گرد میکنم
گرداندهام به ذوق خزان صد هزار رنگ****بیدل هنوز برگ گلی زرد میکنم
غزل شمارهٔ 2282: شمعسان چشمی کز اشک آتشین تر میکنم
شمعسان چشمی کز اشک آتشین تر میکنم****گردن مینا به دستم می به ساغر میکنم
شعلهها را سیر خاکستر عروجی دیگر است****جمله پروازم اگر سر در ته پر میکنم
گر بخوانم قصهٔ عیش تهی از خود شدن****عالمی را بهر این کشتی قلندر میکنم
دستگاه قطع امید دو عالم سرکشیست****چون دم شمشیر پهلویی که لاغر میکنم
مرگ میخندد به فهم غافل من تا ابد****بی تو گر یک لحظه خود را زنده باور میکنم
گر همه تنهایی اقبال است ننگ اختریست****گریه بر حال یتیمیهای گوهر میکنم
صد نیستان نالهٔ بیمار دارد در بغل****آن نمی کز بوریایش فکر بستر میکنم
پُر تبهکارم مپرس از معبد توفیق من****بیشتر غسل از فشار دامن تر میکنم
چون خط پرگار میباید زمینگیرم گذشت****زیر پا میآیدم سر گر رهی سر میکنم
چشم یعقوبم که در راه نسیم پیرهن****بوی گل پرورده بادامی مقشُر میکنم
دامن مقصود صبحم پر بلند افتاده است****دست بر خود میفشانم گرد دیگر میکنم
هیچکس بیدل رهین منت راحت مباد****کوه میگردد همه گر سایه بر سر میکنم
غزل شمارهٔ 2283: چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم میکنم
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم میکنم****رفته رفته هر چه دارم چون قلمگم میکنم
بینصیب معنیام کز لفظ میجویم مراد****دل اگر پیدا شود دیر و حرمگم میکنم
ای هوس دود تعین بر دماغ من مپیچ****زیر این پرچم چو شمع آخر علم گم میکنم
تشنهکام حرص میمیرد قناعت تا ابد****یک عرق گر از جبین شرم نم گم میکنم
دعوی خضر طریقت بودنم آوارهکرد****اندکی گر کم شود این راهکم گم میکنم
تا غبار وادی مجنون به یادم میرسد****آسمان بر سر، زمین زیر قدم گم میکنم
رنگ و بو چیزی ندارد غیر استغنا بهار****هر چه از خود گم کنم با او بهم گم میکنم
دل نمیماند به دستم طاقت دیدارکو****تا تو میآیی به پیش آیینه هم گم میکنم
عالم صورت برون از عالم تنزیه نیست****در صمد دارم تماشا گر صنم گم میکنم
قاصد ملک فراموشیکسی چون من مباد****نامهای دارم که هر جا میبرم گم میکنم
دم مزن از جستجوی شوق بیپروای من****هر چه مییابم ز هستی تا عدم گم میکنم
بر رفیقان بیدل از مقصد چهسان آرم خبر****منکه خود را نیز تا آنجا رسم گم میکنم
غزل شمارهٔ 2284: چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن میکنم
چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن میکنم****میزنم آتش به خویش وگل به دامن میکنم
محرم ناموس دردمگریهام بیکار نیست****تا نمیرد این چراغ امداد روغن میکنم
قطرهام عمریست دریا در بغل خوابیده است****تا به یادت غنچهام ناز شکفتن میکنم
صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل****کز خراش هر الف یک شمع روشن میکنم
گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک****سینهای دارم زیارتگاه کندن میکنم
سبحهوارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست****بار صد سر زحمت یک رشته گردن میکنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست****چون جرس تاگرد دل باقیست شیون میکنم
هم رکاب لالهام از بیدماغیها مپرس****داغ در دل پا در آتش سیر گلشن میکنم
ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس****بیپر و بالیست یاد آن نشیمن میکنم
گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ****گرهمه خورشید باشم خانه روشن میکنم
قفل مینای من بیدل نوای عیش هست****بر سلامت نوحهٔ درد شکستن میکنم
غزل شمارهٔ 2285: بس که در شغل ندامت روز و شب جان میکنم
بس که در شغل ندامت روز و شب جان میکنم****گر نگین پیدا کنم نقشش به دندان میکنم
درطلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من****پیش راهم کوه اگر باشد به مژگان می کنم
سعی دانش برنمیآید به مویی از خمیر****مست اگر باشم به ناخن روی سندان میکنم
پیش همت رشتهٔ آمال پشمی بیش نیست****مژده ای رندانکه ریش زاهد آسان میکنم
با همه طفلی درین گلشن که وحشت رنگ و بوست****قدر دان اتفاقم بال مرغان میکنم
سیبی از باغ خیال آن زنخدان کندهام****تا ابد لب میگزم از شرم و دندان میکنم
یوسف مقصد ندارد هیچ جاگرد سراغ****بعد ازین چون شمع چاهی در گریبان میکنم
تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس****عمرها شد خشت ازین بنیاد ویران میکنم
از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست****گل کجا و غنچه کو، دل زین گلستان میکنم
بیدل از قحط قناعت فکر آب رو کراست****نیم جانی دارم و در حسرت نان میکنم
غزل شمارهٔ 2286: زندگی را از قد خم عبرت آگه میکنم
زندگی را از قد خم عبرت آگه میکنم****وقف رعنایی بساطی داشتم ته میکنم
پوچ مییابم سر و برگ بساط اعتبار****این کتانها را خیال پرتو مه میکنم
در خرابات تغافل درد هم ناصاف نیست****چشم اگر پوشم جهانی را منزه میکنم
ضبط دل در قطع تشویش املها صنعتیست****چون گهر زین یک گره صد رشته کوته میکنم
یک نفسگر سر به جیبم واگذارد روزگار****یوسفستانها خمیر از آب این چه میکنم
مزد کار غفلت اینجا انفعالی بیش نیست****کوشش مزدور خوابم روز بیگه میکنم
حلقهٔ قامت مرا صفر کتاب یأس کرد****نالهای گر میکنم اکنون یکی ده میکنم
چون نفس موهومیام هر چند اجزای فناست****کوس هستی میزنم گر در دلی ره میکنم
شوق بیتاب است بیدل فهم معنی گو مباش****تا زبان میبوسدم کام الله الله میکنم
غزل شمارهٔ 2287: دل را به مستی از من و ما ساده میکنم
دل را به مستی از من و ما ساده میکنم****بال صدای جام تر از باده میکنم
فکرتعلق جسدم نیست چون نفس****عمریست خدمت دل آزاده میکنم
جیبی به صد شکفتگی صبح میدرم****حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم
در رنگ زرد میشکنم گرد خون دل****یاقوت میگدازم و بیجاده میکنم
جولان شعله عافیتش وقف اخگر است****من هم بساط آبله آماده میکنم
سیلم ز بیقراری مجنون من مپرس****هر جا که منزلیست غمش جاده میکنم
شوق نثار خجلت گوهر نمیکشد****نذر خرام او سر افتاده میکنم
چشم خیال دوختهام بر طلسم دل****آیینه حلقهٔ در نگشاده میکنم
گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت****بیدل هنوز یک علم استاده میکنم
غزل شمارهٔ 2288: دعوت تنزیه حسن بیمثالی میکنم
دعوت تنزیه حسن بیمثالی میکنم****گر زنم آیینه صیقل خانه خالی میکنم
سجده ره همچون قدم آخر به جایی میبرد****پا گر از رفتار ماند جبهه مالی میکنم
پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من****گرد خود میگردم و ضبط حوالی میکنم
عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر****سیر این نه پرده فانوس خیالی میکنم
لاله وگل منتظر باشند و من همچون چنار****یک چراغان در بهار کهنه سالی میکنم
ننگم انجام غنا از فقر من پوشیده نیست****چینیام هر چند دل باشد سفالی میکنم
شرم دارد جرات من از ملایم طینتان****آتشمگر پنبه میبندد زگالی میکنم
پوچ بافیهای جا همگر شود موی دماغ****پشمهای کنده بسیار است قالی میکنم
میزنم مژگان به هم تا رنگ امکان بشکند****گاهگاهی اینقدر بیاعتدالی میکنم
زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن****تا دمی دارد نفس ناز غزالی میکنم
شمع در محمل نمیداند کجا باید نشست****در گداز خویش جای خویش خالی میکنم
پیریام بیدل به هر مو بست مضمون خمی****بعد از این ترتیب دیوان هلالی میکنم
غزل شمارهٔ 2289: صفحهٔ هستی شرر تاراج آهی میکنم
صفحهٔ هستی شرر تاراج آهی میکنم****یک نگه سیر چراغان جلوهگاهی میکنم
تا غبار من به ناز آسمانی پر زند****مشت خاکی هست نذر شاهراهی میکنم
آنقدر واماندهٔ عجزم که مانند هلال****سیر ابرو تا جبین در عرض ماهی میکنم
دوری مقصد به این نیرنگ هم میبوده است****کز خیال پر به خود هم اشتباهی میکنم
هیچکس را جز حیا در جلوهگاهش بار نیست****چشم میگردد عرق تا من نگاهی میکنم
در طریق عجز همدوشم به وضع آبله****سر به پایی میگذارم قطع راهی میکنم
گر بهشتم مدعا میبود تقوا کم نبود****امتحان رحمتی دارم گناهی میکنم
دوستان معذور کز سر منزل وضع شعور****بس که دورم یاد خود هم گاهگاهی میکنم
اینقدر هم مشرب گرداب غفلت داشتهست****در محیط از جیب خویش ایجاد چاهی میکنم
قامت پیری سرم در دامن زانو شکست****شوق پندارد خیال کجکلاهی میکنم
بس که چون صبحم تنک سرمایه افتادهست شوق****میدرم صد جیب تا اظهار آهی میکنم
بیدل از سیر بهارستان امکانم مپرس****بس که رنگم میپرد هر سو نگاهی میکنم
غزل شمارهٔ 2290: باز بیتابانه ایجاد نوایی میکنم
باز بیتابانه ایجاد نوایی میکنم****مطلب دیگر نمیدانم دعایی میکنم
مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است****تا نفس پر میزند کسب هوایی میکنم
ناامید عالم اقبال نتوان زیستن****استخوان نذر مدارای همایی میکنم
دامن دیگر نمییابم درین حرمان سرا****عذر بیکاریست بیعت با حنایی میکنم
چون نفس کارم به تعمیر دل افتادهست لیک****طرح بنیادی ز آب و گل جدایی میکنم
زور بازوی توکٌل ناخدای دیگر است****بیغم ساحل درین دریا شنایی میکنم
هر کجا باشم درین وحشت دلیل کاروان****جادهها را محمل بانگ درایی میکنم
کو جوانی تا توانم عذر طاقت خواستن****پیرگشتم خدمت قد دوتایی میکنم
پیش یارانم دل بیآرزو شرمنده کرد****جام خالی گر قبول افتد حیایی میکنم
از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر****میدرم جیبی دماغ دلگشایی میکنم
یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی****یا قیامت مینمایم یا بلایی میکنم
ما و من بیدل تعلق باف شغل زندگیست****رشتهها میتابم و بند قبایی میکنم
غزل شمارهٔ 2291: عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم****ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی****کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست****چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من****وحشتی دارم که میبندد کمر در دامنم
میزدم پایی به غفلت فتنهها وا کرد چشم****خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن****کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس****بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد****چنگ زد این خار غم پر بیخبر در دامنم
با فلکگفتم ره صحرای عجزم طی نشد****گفت من هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل کسوت مجنون من****تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
غزل شمارهٔ 2292: ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آیینم
ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آیینم****به پا چو آبله فرسودنست تسکینم
ز محو یاد تو آزار کس چه امکان است****مژه ندید گرانی ز خواب سنگینم
به اختلاط هوس سخت مایلم یارب****سریشمی نکند غفلت شلایینم
چو شمع راحتم از پهلوی ضعیفیهاست****پر است از پر رنگ شکسته بالینم
هزار شکر که آخر ز حسن سعی وفا****حنای پای تو گردید اشک رنگینم
ز نقش پای تو بوی بهار میآید****بیاکه جبهه نهم برزمین وگل چینم
تپیدن دل من جوهر چه آینه است****که میروم ز خود و جلوهٔ تو میبینم
به آستان تو عهد غبار من اینست****که گر سپهر شوم جز به خاک ننشینم
نه نقش پایم و نی سایه اینقدر دانم****که خاک راه توام خواه آن و خواه اینم
هوس به لذت جاهم نکرد دعوت حرص****مگس نداد فریب از لعاب شیرینم
به پایداری صبرم فلک ندارد دست****به نشتر رگ خارا کمر کشد کینم
نهفته در سخنم انفعال مضمونی****که لب چو جبهه عرق میکند به تحسینم
به رنگ جوهر آبی که در گهر سوزد****غبارگشتهام اما بجاست تمکینم
مبرهن است ز آثار نام من بیدل****که غره نیستم از زمرهٔ مساکینم
غزل شمارهٔ 2293: بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم
بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم****پیشانی عرق ریز برداشت آستینم
بی قدریم برآورد همقدر آتش خس****بر خیزم از سر خویش تا زیر پا نشینم
آزادگان ازین باغ با صد طرب گذشتند****صبحی نشد که من هم دامن به خنده چینم
نامم گداخت چندان از انفعال شهرت****کز فلس ماهیان برد نقش دگر نگینم
گویند از میانش جز در کمان نشان نیست****من هم درین توهم همسایهٔ یقینم
چون موج از محبت هر چند آبگشتم****نگذاشت آتش آخر دنبال انگینم
در صلحنامهٔ هوش ثبت است بیدماغی****رحمی است کز خط جام بندد کمر نگینم
الفاظ بی معانی بر فطرتم ستم کرد****دست چنار تا کی بندد حنای زینم
خودداریام دل افشرد کو صنعت جنونی****کز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم
آخر به سجده تازی از من که میبرد پیش****بگذار یک دو روزی میدانکشد جبینم
سامان سر بلندی یمنی نداشت بیدل****چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم
غزل شمارهٔ 2294: ز نور عالم امکان گر انتخاب گزینم
ز نور عالم امکان گر انتخاب گزینم****چرا ترا نگزینمکه آفتابگزینم
چراغ عشرت این بزم بی تو نور ندارد****مگر در آتشی افتم که ماهتاب گزینم
به چشمه گر بردم احتیاج تشنه لبیها****جبین به عرق دهم تا ز آب تری گزینم
ز حرص چند کشم انتظار مخمل و دیبا****روم به سایهٔ دیوار فقر و خواب گزینم
به محفلی که نم منتی است در می جامش****سپند نالم اگر اشکی از کباب گزینم
طپانچه نقد نشاط است و گوشمالی مالش****چه آرزو کنم از دف چه از رباب گزینم
گذشته است ز هم کاروان محمل فرصت****درنگ کو که من بیخبر شتاب گزینم
به هر دریکه نشاند ز خود تهی شدن من****چو حلقه چشم کنم باز و فتح باب گزینم
به مکتبیکه بود درسش از حدیث تعلق****همین گسستن شیرازه از کتاب گزینم
نیام ستمکش اوهام تا به زهد ریایی****خمار خلد ز ترک شراب ناب گزینم
به قصر خلد رسانم طناب خیمهٔ عصیان****چو ریش زاهد اگر یک دو گز ثواب گزینم
فلک اگر دهدم اختیار عزت و خواری****بهگنج پا زنم و یک دل خرابگزینم
مدم بهگوش خیالم فسون آتش الفت****که شکل موی ضعیفم مباد تابگزینم
دماغ دردسر موج این محیط که دارد****قدح نگونکنم و مشرب حبابگزینم
بجوشم و به در ایم ازبن هوسکده بیدل****به جوش خم چقدر خامی شراب گزینم
غزل شمارهٔ 2295: تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم
تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم****کو درد که لختی به دل ریش نشینم
یک چشم زدن الفت اشک و مژه کم نیست****ظلمست درین غمکده زین بیش نشینم
در آتش امید سپندم منشانید****ناجسته ز خود چند به تشویش نشینم
گردون دو نفس نقش حصیرم نپسندید****تا پهلوی آسایش درویش نشینم
آب گهرم چند درین کینه پرستان****ممنون دم تیغ و سر نیش نشینم
از نقش قدم سرکشی ناز نشاید****تا محو شدن به که ادب کیش نشینم
بر دامن پاک تو غبارم من بیدل****مگذار که دیگر به سر خویش نشینم
غزل شمارهٔ 2296: کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم
کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم****بشکنید این سازها تا چیزی از دل بشنوم
غافل از معنی نیام لیک از عبارت چاره نیست****هرچه لیلی گویدم باید ز محمل بشنوم
تا به فهم آید معانی رنگ میبازد شعور****گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم
چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست****کاش شور این محیط ازگرد ساحل بشنوم
احتیاج و شرم با هم میگدازد سنگ را****آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم
دوستان خون بحل هم ازدیت نومید نیست****واگذاربدم دمی تا نام قاتل بشنوم
ای تپیدن بعد مرگم آنقدر همتگمار****کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم
از حضور دل نفس غافل نمیخواهد مرا****جاده گوشم میکشد کآواز منزل بشنوم
شور امکان بیتغافل قابل تفهیم نیست****گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم
خامشی مضمون نوایی چند داغم کرده است****از زبان شمع تاکی شور محفل بشنوم
بسکه دارد فطرتم ننگ ازتمیزعلم و فن****آب میگردم همهگر شعر بیدل بشنوم
غزل شمارهٔ 2297: از انفعال عشرت موهوم آگهم
از انفعال عشرت موهوم آگهم****ای چرخ پر مکن قدح هاله از مهم
صبح ازل شکوفهٔ اشکم بهار داشت****هم در پگاه بود چراغان بیگهم
شمعم فروتنی ز مزاجم نمیرود****هر چند سر به اوج کشم مایل چهم
پا درگل کدورتم از التفات جسم****گر اندکی ز وهم برآیم منزهم
کو جهد همتی که به همدوشیت رسد****ازگردن بلند تو یکدست کوتهم
پیری شکنج پوست به جسم فسرده است****رختم امید شستکنون میکند تهم
از قامت خمیده گذشتن وبال شد****این ناخن بریده که افکند در رهم
گنجینه و ذخیرهٔ اسباب اعتبار****دست تاسفی است اگر آوری بهم
خاکم به پایمالی وضعم تأملی****تا بینی آستانکهام یا چه درگهم
از کبک من ترانهٔ مستان شنیدنیست****چیزی دگر مپرس همین الله الهم
تا بارگاه فقر شکوه که میرسد****بیدل گذشتگیست جنیبتکش شهم
غزل شمارهٔ 2298: پرواز بی نشانی دارد دماغ جاهم
پرواز بی نشانی دارد دماغ جاهم****بشکن غبار امکان تا بشکنی کلاهم
سر رشتهٔ جنونم گیسوی کیست یا رب****شد دهر سنبلستان از پیچ و تاب آهم
دریای جستوجو را بی پا و سر حبابیم****صحرای آرزو را بیپا و سر گیاهم
چون نی اگر چه نخلم بی برگ سایه داریست****بس نالهگر ضعیفی آسودهٔ پناهم
گردون که از فروغش هر ذره آفتابیست****چون داغ در سیاهیست ازکوکب سیاهم
آخر ز شرم هستی باید به خود فرو رفت****چون شمع در کمینست از جیب خویش جاهم
سرمایهٔ حیا بود آیینه گشتن من****همواره کرد حیرت انگارهٔ نگاهم
محمل به دوش وهمم فرصت شماریام کو****چون عمر در گذشتن مرهون سال و ماهم
از جادهٔ رمیدن تا منزل رسیدن****دارد دل شکسته چون دانه زاد راهم
هر چند هستی من بیمغزی حبابی است****دریا سری ندارد جز در ته کلاهم
مشتاق جلوه بودن آیین بی بصر نیست****در حیرتم چه حرفست ای بیخبر نگاهم
شبنم به هر فسردن محو هواست بیدل****دل عقدهای ندارد در رشتههای آهم
غزل شمارهٔ 2299: به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم
به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم****همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میانکه شدگره به دل من****که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
بهگلشنیکه ادب داشت آبیاری حیرت****نمو ز جوهر آیینه وامکردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی****ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحهای که نویسند حرفی از عمل من****خطاست نقطهاش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی****بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل****اگر چه مویکمر نیستم حبابکلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت****چو صبح بویگلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم****شکست آبله میافکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل****به خود نمیرسم از بسکه نارساست نگاهم
غزل شمارهٔ 2300: چون خامه از ضعیفی افلاک دستگاهم
چون خامه از ضعیفی افلاک دستگاهم****صد رنگ لفظ و معنی بالیده در پناهم
هر چند چون حبابم بیدستگاه قدرت****تسخیر عالم آب ترکیست ازکلاهم
اقبال بینوایی چندین فتوح دارد****دست تهیکلیدیست در پنجهٔ سیاهم
غافل مباش چون شمع از ناتوانی من****صد انجمن ز خود رفت بر دوش اشک و آهم
در بارگاه همت سرگرمیی ندارد****هنگامهٔ گدایی یعنی دماغ شاهم
ای جرأت فضولی تا کی سر تماشا****چون دل ز چشم حیران چاه است پیش راهم
آیینه را ز جوهر تمهید دور باش است****آخر غبار آن خط شد رهزن نگاهم
در سرکشی دو تایم در ناله بینوایم****با هر چه بر نیایم عجز است عذر خواهم
تصویر انتظارم از راحتم مپرسید****در خواب بیخودی هم چشمم نشد فراهم
چون سایهام سراپا تمثال تیرهروزی****دیگر چه وانماید آیینهٔ سیاهم
باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن****از عافیت مپرسید در منزلست راهم
ای آرزو مشوران بیهوده اشک ما را****مینا شکستهای چند آسودهاند با هم
بیدل سراغ رنگم از گرد آه دریاب****در گرد باد محو است پرواز برگ کاهم