فوج

چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند/مخزن الاسرار
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

پنج گنج نظامی گنجوی8

پنج گنج نظامی گنجوی_بخش8

بخش ۵۰ - انجامش اقبال‌نامه

چو گوهر برون آمد از کان کوه****ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
میان بسته هر یک به گوهرخری****خریدار گوهر بود گوهری
من آن گوهر آورده از ناف سنگ****به گوهر فروشی ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاین چنین گوهری****فروشم به گنجینهٔ کشوری
به قارونی قفل داران گنج****طمع دارم اندازهٔ دست رنج
فروماندن از بهر کم بیش نیست****بلی ماه با مشتری خویش نیست
نیوشنده‌ای باز جویم به هوش****کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو****همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن****جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز****گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست****گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس****همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه****پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ****زهر منجنیقی گشادند سنگ
که ما را ده این گوهر شب‌چراغ****وگرنی گرانی برون بر زباغ
بر آشفتم از سختی کارشان****ز بیوزنی بیع بازارشان
که بیاعی در نه سرهنگیست****پسند نوا درهم آهنگیست
زدر درگذر بیع دریاست این****بها کو که بیعی مهیاست این
چو در بیع دریا نشیند کسی****خزینه به دریاش باید بسی
به دریا کند بیع دریا پدید****که دریا به دریا تواند خرید
هر آوازه کان شد به گیتی بلند****از اندازه‌ای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را****بلندی کجا باشد آوازه را
درین نکته کز گل برد رنگ را****جوابیست پوشیده فرهنگ را
وگرنه من در به تاراج ده****کمر دزد را دانم از تاج ده
نه زانست چندین سخن راندنم****همان آیت فاقه برخواندنم
که با من جهان سختیی می‌کند****ستورم سبک رختیی می‌کند
تهی نیست از ترهٔ خوان من****ز ناتندرستیست افغان من
چو پرگار بنیت نباشد درست****قلم چون نگردد ز پرگار سست
غرابی که با تندرستی بود****همه دانش انجیر بستی بود
بلی گرچه شد سال بر من کهن****نشد رونق تازگیم از سخن
هنوزم کهن سرو دارد نوی****همان نقره خنگم کند خوش روی
هنوزم به پنجاه بیت از قیاس****صد اندر ترازو نهد حق شناس
هنوزم زمانه به نیروی بخت****دهد در به دامان دیبا به تخت
ولی دارم اندیشهٔ سربلند****که بر صید شیران گشایم کمند
چو شیر افکنم صید و خود بگذرم****خورد سینه روباه و من خون خورم
چو سر سینه را گربه از دیگ برد****چه سود ار عجوزه کند سینه خرد
جهانی چنین در غلط باختن****سپهری چنین در کج انداختن
به شصت آمد اندازهٔ سال من****نگشت از خود اندازهٔ حال من
همانم که بودم به ده سالگی****همان دیو با من به دلالگی
گذشته چنان شد با دی به دشت****فرومانده هم زود خواهد گذشت
درازی و کوتاهی سال و ماه****حساب رسن دارد و دلو و چاه
چو دلو آبی از چه نیارد فراز****رسن خواه کوتاه و خواهی دراز
من این گفتم و رفتم و قصه ماند****به بازی نمی‌باید این قصه خواند
نیوشنده به گرغم خود خورد****که او نیز از این کوچگه بگذرد
نگوید که او چون گذشت از جهان****کند چاره خویش با همرهان
یکی روز من نیز در عهد خویش****سخن یاد می‌کردم از عهد پیش
غم رفتگان در دلم جای کرد****دو چشم مرا اشک پیمای کرد
شب آمد یکی زان عریقان آب****چنین گفت با من به هنگام خواب
غم ما بدان شرط خوردن توان****که باشی تو بیرون ازین همرهان
چوبا کاروانی درین تاختن****همی کار خود بایدت ساختن
از آن شب بسیچ سفر ساختم****دل از کار بیهوده پرداختم
که ایمن بود مرد بیدارهش****ز غوغای این باد قندیل کش
به ار در خم می فرو شد خزم****چو می جامه‌ای را به خون می‌رزم
گر از پشت گوران ندارم کباب****ز گور شکم هم ندارم عذاب
وگر نیست پالوده نغز پیش****کنم مغز پالوده را قوت خویش
و گر خشک شد روغنم در ایاغ****به بی روغنی جان کنم چون چراغ
چو از نان طبلی تهی شد تنم****چو طبل از طپانچه خوری نشکنم
گرم بشکند گردش سال و ماه****مرا مومیائی بس اقبال شاه
خدایا تو این عقد یک رشته را****برومند باغ هنر کشته را
به بی‌یاری اندر جهان یار باش****شب و روزش از بد نگهدار باش
به پایان شد این داستان دری****به فیروز فالی و نیک اختری
چو نام شهش فال مسعود باد****وزین داستان شاه محمود باد
دری بود ناسفته من سفتمش****به فرخ‌ترین طالعی گفتمش
از آنجا که بر مقبلان نقش بست****عجب نیست گر مقبل آمد به دست
چو برخواند این نامه را شهریار****خرد یاورش باد و فرهنگ یار
همین داستان باد از او سر بلند****هم او باد ازین داستان بهره‌مند
نظامی بدو عالی آوازه باد****به نظمی چنین نام او تازه باد
بدو باد فرخنده چون نام او****از آغاز او تا به انجام او
سرش سبز باد و دلش شادمان****از او دور چشم بد بدگمان
جهانش مطیع و زمانش به کام****فلک بنده و روزگارش غلام

بخش ۶ - در ستایش ممدوح

شنیدم که بالای این سبز فرش****خروسی سپیداست در زیر عرش
چو او برزند طبل خود را دوال****خروسان دیگر بکوبند بال
همانا که آن مرغ عرشی منم****که هر بامدادی نوائی زنم
برآواز من جمله مرغان شهر****برارند بانگ اینت گویای دهر
نظامی ز گنجینه بگشای بند****گرفتاری گنجه تا چند چند
برون آر اگر صیدی افکنده‌ای****روان کن اگر گنجی آکنده‌ای
چنین نزلی ار بخت روزی بود****سزاوار گیتی فروزی بود
چو بر سکه شاه بستی زرش****همان خطبه خوان باز بر منبرش
شهی که آنچه در دور ایام اوست****بر او خطبه و سکه نام اوست
سر سرفرازان و گردنکشان****ملک نصرت الدین سلطان نشان
طرف دار موصل به فرزانگی****قدر خان شاهان به مردانگی
چو محمود با فرو فرهنگ و شرم****چو داود ازو گشته پولاد نرم
به طغرای دولت ز محمودیان****به توقیع نسبت ز داودیان
بهاریست هم میوه هم گل براو****سراینده قمری و بلبل بر او
نبینی که در بزم چون نوبهار****درم ریزد و در نماید نثار
چو در جام ریزد می سالخورد****شبیخون برد لعل بر لاجورد
چو شمشیرش آتش برآرد ز آب****میانجی کند ابر بر آفتاب
کجا گشت شاهین او صیدگیر****ز شاهین گردون بر آرد نفیر
عقابش چو پر برزند بر سپهر****شکارش نباشد مگر ماه و مهر
که باشد کسی تا به دوران او****کند دزدی سیرت و سان او
سر و روی آن دزد گردد خراب****که خود را رسن سازد از ماهتاب
سراب از سر آب نشناختن****کشد تشنه را در تک و تاختن
کلیچه گمان بردن از قرص ماه****فکندست بسیار کس را به چاه
دهد دیو عکس فرشته ز دور****ولیک آن ز ظلمت بود این زنور
درین مهربان شاه ایزد پرست****ز مهر و وفا هر چه خواهند هست
نه من مانده‌ام خیره در کار او****که گفت: آفرینی سزاوار او
چرا بیشکین خواند او را سپهر****که هست از چنان خسروان بیش مهر
اگر بیشکین بر نویسنده راست****بود کی پشین حرف بروی گواست
سزد گر بود نام او کی پشین****که هم کی نشانست و هم کی نشین
به احیای او زنده شد ملک دهر****گواه من آن کس که او راست بهر
ازان زلزله کاسمان را درید****شد آن شهرها در زمین ناپدید
چنان لرزه افتاد بر کوه و دشت****که گرد از گریبان گردون گذشت
زمین گشته چون آسمان بیقرار****معلق زن از بازی روزگار
برآمد یکی صدمه از نفخ سور****که ماهی شد از کوهه گاو دور
فلک را سلاسل زهم بر گسست****زمین را مفاصل بهم در شکست
در اعضای خاک آب را بسته کرد****ز بس کوفتن کوه را خسته کرد
رخ یوسفان را برآمود میل****در مصریان را براندود نیل
نمانده یکی دیده بر جای خویش****جهان در جهان سرمه ز اندازه بیش
زمین را چنان درهم افشرد سخت****کز افشردگی کوه شد لخت لخت
نه یک رشته را مهره بر کار ماند****نه یک مهره در هیچ دیوار ماند
ز بس گنج که آنروز بر باد رفت****شب شنبه را گنجه از یاد رفت
ز چندان زن و مرد و برنا و پیر****برون نامد آوازه‌ای جز نفیر
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای****دگر ره شد آن رشته گوهر گرای
به اقبال این گوهر گوهری****از آن دایره دور شد داوری
به کم مدت آن مرز ویرانه بوم****به فر وی آبادتر شد ز روم
در آن رخنه منگر که از پیچ و تاب****شد از مملکت دور اکنون خراب
نگر تا بدین شاه گردون سریر****دگر باره چون شد عمارت پذیر
گلین بارویش را زبس برگ و ساز****به دیوار زرین بدل کرد باز
برآراست ویرانه‌ای را به گنج****به تیماری از مملکت برد رنج
ز هر گنجی انگیخت صد گونه باغ****برافروخت بر خامه‌ای صد چراغ
چو ز آبادی آن ملک را نور داد****خرابی ز درگاه او دور باد

بخش ۷ - خطاب زمین بوس

زهی آفتابی که از دور دست****به نور تو بینیم در هر چه هست
چراغ ارچه باشد هم از جنس نور****جز او را به او دید نتوان ز دور
نه آن شد کله داری پادشاه****که دارد به گنجینه در صد کلاه
کله داری آن شد که بر هر سری****نهد هر زمان از کلاه افسری
دماغی که آن در سر آرد غرور****ز سرها تو کردی به شمشیر دور
چو عالی بود رایت و رای شاه****همش بزم فرخ بود هم سپاه
توئی رایت از نصرت آراسته****تردد ز رای تو برخاسته
کیان گر گذشتند ازین بزمگاه****به سرسبزی آنک تو داری کلاه
تو امروز بر خلق فرماندهی****به نفس خود از آفرینش بهی
کله‌دار عالم توئی در جهان****که از توست بر سر کلاه مهان
ز کاوس و کیخسرو و کیقباد****توئی بیشدادای به از پیشداد
چو در داد بیشی و پیشیت هست****سزد گر شوی بر کیان پیش دست
برآیی برین هفت پیروزه کاخ****کنی پردهٔ تنگ هستی فراخ
ز کاس نظامی یکی طاس می****خوری هم به آیین کاوس کی
ستامی بدان طاس طوسی نواز****حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن****تو را در سخا و مرا در سخن
به وامی که ناداده باشد نخست****حق وارث از وارث آید درست
من آن گفته‌ام که آنچنان کس نگفت****تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت
به گفتن مرا عقل توفیق داد****به خواندن تو را نیز توفیق باد
چو توفیق ما هر دو همره شود****سخن را یکی پایه در ده شود
به این گل که ریحان باغ منست****در ایوان تو شب چراغ منست
برآرای مجلس برافروز جام****که جلاب پخته‌ست در خون خام
تو می‌خور بهانه ز در دوردار****مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد در اندیشه هوش****همه ساله می‌خوردنت باد نوش
دلت تازه با داو دولت جوان****تو بادی جهان را جهان پهلوان
قران تو در گردش روزگار****میفتاد چون چرخ گردان ز کار
بلندیت بادا چو چرخ کبود****که چرخ از بلندی نیاید فرود
دو تیغی‌تر از صبح شمشیر تو****سپهر از زمین رام‌تر زیر تو
درفشنده تیغت عدو سوز باد****درفش کیان از تو فیروز باد
اگر چه من از بهر کاری بزرگ****فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار****وزین یادگار این سخن یاددار

بخش ۸ - آغار داستان

سر فیلسوفان یونان گروه****جواهر چنین آرد از کان کوه
که چون ی کره آن شاه گیتی نورد****ز گردش به گردون برآورد گرد
به یونان زمین آمد از راه دور****وطن گاه پیشینه را داد نور
زرامش سوی دانش آورد رای****پژوهش‌گری کرد با رهنمای
دماغ فلک را به اندیشه سفت****در بستگیها گشاد از نهفت
سخن را نشان جست بر رهبری****ز یونانی و پهلوی و دری
از آن پارسی دفتر خسروان****که بر یاد بودش چو آب روان
ز دیگر زبانهای هر مرز و بوم****چه از جنس یونان چه از جنس روم
بفرمود تا فیلسوفان همه****کنند آن چه دانش بود ترجمه
زهر در بدانش دری درکشید****وز آن جمله دریائی آمد پدید
صدف چون زهر گوهری گشت پر****پدید آمد از روم دریای در
نخستین طرازی که بست از قیاس****کتابیست کان هست گیتی شناس
دگر دفتر رمز روحانیان****کزو زنده مانند یونانیان
همان سفر اسکندری کاهل روم****بدو نرم کردند آهن چو موم
خبر یافتند از ره کین و مهر****که در هفت گنبد چه دارد سپهر
کنون زان صدفهای گوهر فشان****برون ز انطیاخس نبینی نشان
چنین چند نوباوه عقل و رای****پدید آمد از شاه کشور گشای
بدان کاردانی و کارآگهی****چو بنشست بر تخت شاهنشهی
اشارت چنان شد ز تخت بلند****که داناست نزدیک ما ارجمند
نجوید کسی بر کسی برتری****مگر کز طریق هنر پروری
زهر پایگاهی که والا بود****هنرمند را پایهٔ بالا بود
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه****بدانش بود مرد را پایگاه
چو دولت به دانش روان کرد مهد****مهان سوی دانش نمودند جهد
همه رخ به دانش برافروختند****ز فرزانگان دانش آموختند
ز فرهنگ آن شاه دانش پسند****شد آواز یونان به دانش بلند
کنون کان نواحی ورق در نوشت****زمان گشت و زو نام دانش نگشت
سر نوبتی گر چه بر چرخ بست****به طاعتگهش بود دایم نشست
نهانخانه‌ای داشتی از ادیم****برو هیچ بندی نه از زرو سیم
یکی خرگه از شوشهٔ سرخ بید****در آن خرگه افشانده خاک سپید
دلش چون شدی سیر ازین دامگاه****در آن خرگه آوردی آرامگاه
نهادی کلاه کیانی ز سر****به خدمتگری چست بستی کمر
زدی روی بر روی آن خاک پاک****برآوردی از دل دمی دردناک
ز رفته سپاسی برآراستی****به آینده هم یاریی خواستی
هر آن فتح کاقبالش آورد پیش****ز فضل خدا دید نزجهد خویش
دعا کردنش بین چه در پرده بود****همانا که شاهی دعا کرده بود
دعا کاید از راه آلودگی****نیارد مگر مغز پالودگی
چو صافی بود مرد مقصود خواه****دعا زود یابد به مقصود راه
سکندر که آن پادشاهی گرفت****جهان را بدین نیک راهی گرفت
نه زان غافلان بود کز رود و می****بدو نیک را برنگیرند پی
به کس بر جوی جور نگذاشتی****جهان را به میزان نگه داشتی
اگر پیره زن بود و گر طفل خرد****گه داد خواهی بدو راه برد
بدین راستی بود پیمان او****که شد هفت کشور به فرمان او
به تدبیر کار آگهان دم گشاد****ز کار آگهی کار عالم گشاد
وگر نه یکی ترک رومی کلاه****به هند و به چین کی زدی بارگاه
شنیدم که هر جا که راندی چو کوه****نبودی درش خالی از شش گروه
ز پولاد خایان شمشیر زن****کمر بسته بودی هزار انجمن
ز افسونگران چند جادوی چست****کز ایشان شدی بند هاروت سست
زبان اورانی که وقت شتاب****کلیچه ربودندی از آفتاب
حکیمان باریک بین بیش از آن****که رنجانم اندیشهٔ خویش از آن
ز پیران زاهد بسی نیک‌مرد****که در شب دعائی توانند کرد
به پیغمبران نیز بودش پناه****وزین جمله خالی نبودش سپاه
چو کاری گره پیش باز آمدی****به مشکل گشادن نیاز آمدی
ز شش کوکبه صف برآراستی****ز هر کوکبی یاریی خواستی
به اندازهٔ جهد خود هر کسی****در آن کار یاری نمودی بسی
به چندین رقیبان یاریگرش****گشاده شدی آن گره بردرش
به تدبیر پیران بسیار سال****به دستوری اختر نیک فال
چو زین گونه تدبیر ساز آمدی****دو اسبه غرض پیشباز آمدی
کجا دشمنی یافتی سخت کوش****که پیچیدی از سخت کوشیش گوش
به پیغام اول زر انداختی****به زر کار خود را چو زر ساختی
اگر دشمن زر بدی دشمنش****به آهن شدی کار چون آهنش
گر آهن نبودی بر آن در کلید****به افسونگران چاره کردی پدید
گر افسونگر از چاره سرتافتی****به مرد زبان دان فرج یافتی
چو زخم زبان هم نبودی به بند****ز رای حکیمان شدی بهره‌مند
ز چاره حکیم ار هراسان شدی****به زهد و دعا سختی آسان شدی
گر از زاهدان بودی آن کار بیش****به پیغمبران بردی آن کار پیش
و گر زین همه بیش بودی شمار****به ایزد پناهیدی انجام کار
پناهندهٔ بخت بیدار او****شدی یار او ساختی کار او
ز هر عبره کاندر شمار آمدش****نمودار عبرت به کار آمدش
ز بزم طرب تاب شغل شکار****ندیدی به بازیچه در هیچ کار
یکی روز می خوردن آغاز کرد****در خرمی بر جهان باز کرد
برامش نشستند رامشگران****کشیدند بزمی کران تا کران
سراینده‌ای بود در بزم شاه****که شه را درو بیش بودی نگاه
وشی جامه‌ای داشتی هفت رنگ****چو گل تاروپودش برآورده تنگ
تماشای آن جامهٔ نغز باف****دل شاه را داده بر وی طواف
بر آن جامهٔ چون گل افروخته****ز کرباس خام آستر دوخته
خداوند آن جامهٔ نغز کار****گران جامه زو تا بسی روزگار
ز بس زخمهٔ دود و تاراج گرد****وشی پوش را جامه شد سالخورد
چو خندید بر یکدیگر تاروپود****سرآینده را آخر آمد سرود
کهن جامه را داد سازی دگر****وشی زیر کرد آستر برزبر
چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت****بدو گفت کی مدبر بدسرشت
چرا پرهٔ سرخ گل ریختی****بخار مغیلان در آویختی
حریرت چرا گشت برتن پلاس****چه داری شبه پیش گوهر شناس
زمین بوسه داد آن سراینده مرد****بجان و سرشاه سوگند خورد
که این جامه بود آنکه بود از نخست****ز بومش دگرگونه نقشی نرست
جز آن نیست کز تو عمل کرده‌ام****درون را به بیرون بدل کرده‌ام
خلق بود بیرون نهفتم ز شاه****خلق‌تر شدم چون درون یافت راه
شه از پاسخ مرد دستان سرای****فروماند سرگشته لختی بجای
از آن پس که خلقان او تازه کرد****به خلقش کرم بیش از اندازه کرد
ز گریه بپیچید و در گریه گفت****که پوشیده به راز ما در نهفت
گر از راز ما بر گشایند بند****بگیرد جهان در جهان بوی گند
چو از نقش دیبای رومی طراز****سر عیبه زینسان گشایند باز
به ارمار درین مجمر نقره پوش****چو عود سیه برنداریم جوش
که خوبان به خاکستر عود و بید****کنند از سر خنده دندان سفید

بخش ۹ - در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند

بساز ای مغنی ره دلپسند****بر اوتار این ارغنون بلند
رهی کان ز محنت رهائی دهد****به تاریک شب روشنائی دهد
سخن را نگارندهٔ چرب دست****بنام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دوقرنش بدان بود نام****که بر مشرق و مغرب آوردگام
به قول دگر آنکه بر جای جم****دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم
به قول دگر کو بسی چیده داشت****دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب****دو قرن فلک بستد از آفتاب
دیگر داستانی زد آموزگار****که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف****ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان****بود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند****به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش****برآراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکر نگار****یکی بر یمین و یکی بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته****بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس****دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش****فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلیری****که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان به دیگر سواد افتاد****حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم****برآرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند****سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش دراست****نه فرخ فرشته که اسکندر است
از این روی در شبهت افتاده‌اند****که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند
جز این گفت با من خداوند هوش****که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته****ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی****چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سرتراشی که بودش غلام****سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان درگذشت****به دیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز****به پوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد****بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش****به گوش آورم کاورد کس به گوش
چنانت دهم گوشمال نفس****که نا گفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد****سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخت با کسی در جهان****چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد****که پوشیده رازی دل آرد به درد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ****ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ
به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف****فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را درازست گوش****چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی****نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کزان چاه چست****برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سربرآورد و بالا کشید****همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه****نیی دید بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پیشه ساخت****نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی****به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی به دشت****در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور می‌زد شبان****شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود در ناله نی به راز****که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد****برآهنگ سامان او پی نبرد
شبان را به خود خواند و پرسید راز****شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند****که شیرین ترست از نیستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک****نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست****بدین بی زبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاه را****بسر برد سوی وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس****تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای****سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی****سخن را به گوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ****وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید****به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین به نوک مژه راه رفت****دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد****که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد****حکایت به چاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این با کس ای نیک رای****وگر گفته‌ام باد خصمم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او****درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف****نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف
چو در پرده نی نفس یافت راه****همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان****نهفتیدهٔ کس نماند نهان
به نیکی سرآینده را یاد کرد****شد آزاد و از تیغش آزاد کرد
چنان دان که از غنچهٔ لعل و در****شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخاری که در سنگ خارا شود****سرانجام کار آشکارا شود

مخزن الاسرار

 

بخش ۱ - آغاز سخن

بسم‌الله الرحمن الرحیم****هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن****نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان****بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم****مرسله پیوند گلوی قلم
پرده گشای فلک پرده‌دار****پردگی پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست****مخترع هر چه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب****حله گر خاک و حلی بند آب
پرورش‌آموز درون پروران****روز برآرنده روزی خوران
مهره کش رشته باریک عقل****روشنی دیده تاریک عقل
داغ نه ناصیه داران پاک****تاج ده تخت نشینان خاک
خام کن پخته تدبیرها****عذر پذیرنده تقصیرها
شحنه غوغای هراسندگان****چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات****هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کمست****اول ما آخر ما یکدمست
کیست درین دیر گه دیر پای****کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست****باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل****مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این****تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بی ابتداست****آخر او آخر بی‌انتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست****نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگیست****پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست****اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین****بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود****خار زگل نی زشکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد****بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده****کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز****زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد****جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد****هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه****زین دو کله‌وار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد****چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت****جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست****پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد****در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد****مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد****در سخن را صدف گوش داد
پرده‌نشین کرد سر خواب را****کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند****خال (عصی) بر رخ آدم فکند
روی زر از صورت خواری بشست****حیض گل از ابر بهاری بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد****جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت****نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند****زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست****ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست****سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت****هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت****دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش****ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او****جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند****عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست****ور دل خاکست پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش احد****پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان****پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند****بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانه‌ایست****کز گل باغش ارم افسانه‌ایست
خاک نظامی که بتایید اوست****مزرعه دانه توحید اوست

بخش ۱۰ - در مدح ملک فخرالدین بهرامشاه بن داود

من که درین دایره دهربند****چون گره نقطه شدم شهربند
دسترس پای گشائیم نیست****سایه ولی فر همائیم نیست
پای فرو رفته بدین خاک در****با فلکم دست به فتراک در
فرق به زیر قدم انداختم****وز سر زانو قدمی ساختم
گشته ز بس روشنی روی من****آینه دل سر زانوی من
من که به این آینه پرداختم****آینه دیده درانداختم
تا زکدام آینه تابی رسد****یا ز کدام آتشم آبی رسد
چون نظر عقل به رای درست****گرد جهان دست برآورد چست
دید از آن مایه که در همتست****پایه دهی را که ولی نعمتست
شاه قوی طالع فیروز چنگ****گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندر منش چشمه رای****قطب رصد بند مجسطی گشای
آنکه ز مقصود وجود اولست****و آیت مقصود بدو منزلست
شاه فلک تاج سلیمان نگین****مفخر آفاق ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چست****بر شرفش نام سلیمان درست
رایت اسحاق ازو عالیست****ضدش اگر هست سماعیلیست
یکدله شش جهت و هفتگاه****نقطه نه دایره بهرام شاه
آنکه ز بهرامی او وقت زور****گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهان به تواناتری****نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم****هم ملک ارمن و هم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافت سریر****روم ستاننده ابخاز گیر
عالم و عادل‌تر اهل وجود****محسن و مکرم‌تر ابنای جود
دین فلک و دولت او اخترست****ملک صدف خاک درش گوهرست
چشمه و دریاست به ماهی و در****چشمه آسوده و دریای پر
با کفش این چشمه سیماب ریز****خوانده چو سیماب گریزا گریز
خنده زنان از کمرش لعل ناب****بر کمر لعل کش آفتاب
آفت این پنجره لاجورد****پنجه در او زد که به دو پنجه کرد
کوس فلک را جرسش بشکند****شیشه مه را نفسش بشکند
خوب سرآغازتر از خرمی****نیک سرانجامتر از مردمی
جام سخا را که کفش ساقیست****باقی بادا که همین باقیست

بخش ۱۱ - خطاب زمین بوس

ای شرف گوهر آدم به تو****روشنی دیده عالم به تو
چرخ که یک پشت ظفر ساز تست****نه شکم آبستن یک راز تست
گوش دو ماهی زبر و زیر تو****شد صدف گوهر شمشیر تو
مه که به شب تیغ درانداختست****با سر تیغت سپر انداختست
چشمه تیغ تو چو آب فرات****ریخته قرابه آب حیات
هر که به طوفان تو خوابش برد****ور به مثل نوح شد آبش برد
جام تو کیخسرو جمشید هش****روی تو پروانه خورشید کش
شیردلی کن که دلیر افکنی****شیر خطا گفتم شیر افکنی
چرخ ز شیران چنین بیشه‌ای****از تو کند بیشتر اندیشه‌ای
آن دل و آن زهره کرا در مصاف****کز دل و از زهره زند با تو لاف
هر چه به زیر فلک از رقست****دست مراد تو برو مطلقست
دست نشان هست ترا چند کس****دست نشین تو فرشته است و بس
دور به تو خاتم دوران نبشت****باد به خاک تو سلیمان نبشت
ایزد کو داد جوانی و ملک****ملک ترا داد تو دانی و ملک
خاک به اقبال تو زر می‌شود****زهر به یاد تو شکر می‌شود
می‌که فریدون نکند با تو نوش****رشته ضخاک برآرد ز دوش
میخور می مطرب و ساقیت هست****غم چه خوری دولت باقیت هست
ملک حفاظی و سلاطین پناه****صاحب شمشیری و صاحب کلاه
گرچه به شمشیر صلابت پذیر****تاج ستان آمدی و تخت گیر
چون خلفا گنج فشانی کنی****تاج دهی تخت ستانی کنی
هست سر تیغ تو بالای تاج****از ملکان چون نستانی خراج
تختبر آن سر که برو پای تست****بختور آندل که در او جای تست
جغد به دور تو همائی کند****سر که رسد پیش تو پائی کند
منکر معروف هدایت شده****از تو شکایت به شکایت شده
در سم رخشت که زمین راست بیخ****خصم تو چون نعل شده چار میخ
هفت فلک با گهرت حقه‌ای****هشت بهشت از علمت شقه‌ای
هر که نه در حکم تو باشد سرش****بر سرش افسار شود افسرش
در همه فن صاحب یک فن توئی****جان دو عالم به یکی تن توئی
گوش سخارا ادب آموز کن****شمع سخن را نفس افروز کن
خلعت گردون به غلامی فرست****بوی قبولی به نظامی فرست
گرچه سخن فربه و جان پرورست****چونکه به خوان تو رسد لاغرست
بی گهر و لعل شد این بحر و کان****گوهرش از کف ده و لعل از دهان
وانکه حسود است بر او بیدریغ****لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد****عاقبت کار تو محمود باد
ساخته و سوخته در راه تو****ساخته من سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخته****خصم تو سر چون قلم انداخته

بخش ۱۲ - در مقام و مرتبت این نامه

منکه سراینده این نوگلم****باغ ترا نغمه‌سرا بلبلم
در ره عشقت نفسی میزنم****بر سر کویت جرسی میزنم
عاریت کس نپذیرفته‌ام****آنچه دلم گفت بگو گفته‌ام
شعبده تازه برانگیختم****هیکلی از قالب نو ریختم
صبح روی چند ادب آموخته****پرده ز سحر سحری دوخته
مایه درویشی و شاهی درو****مخزن اسرار الهی درو
بر شکر او ننشسته مگس****نی مگس او شکر آلود کس
نوح درین بحر سپر بفکند****خضر درین چشمه سبو بشکند
بر همه شاهان ز پی این جمال****قرعه زدم نام تو آمد به فال
نامه دو آمد ز دو ناموسگاه****هر دو مسجل به دو بهرامشاه
آن زری از کان کهن ریخته****وین دری از بحر نو انگیخته
آن بدر آورده ز غزنی علم****وین زده بر سکه رومی رقم
گرچه در آن سکه سخن چون زرست****سکه زر من از آن بهترست
گر کم ازان شد بنه و بار من****بهتر از آنست خریدار من
شیوه غریبست مشو نامجیب****گر بنوازش نباشد غریب
کاین سخن رسته پر از نقش باغ****عاریت افروز نشد چون چراغ
اوست در این ده زده آبادتر****تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هست****راست نیاید به زبانی که هست
خوان ترا این دو نواله سخن****دست نکردست برو دستکن
گر نمکش هست بخور نوش باد****ورنه ز یاد تو فراموش باد
با فلک آنشب که نشینی بخوان****پیش من افکن قدری استخوان
کاخر لاف سگیت می‌زنم****دبدبه بندگیت می‌زنم
از ملکانی که وفا دیده‌ام****بستن خود بر تو پسندیده‌ام
خدمتم آخر به وفائی کشد****هم سر این رشته به جائی کشد
گرچه بدین درگه پایندگان****روی نهادند ستایندگان
پیش نظامی به حساب ایستند****او دگرست این دگران کیستند
من که درین منزلشان مانده‌ام****مرحله پیش ترک رانده‌ام
تیغ ز الماس زبان ساختم****هر که پس آمد سرش انداختم
تیغ نظامی که سر انداز شد****کند نشد گرچه کهن ساز شد
گرچه خود این پایه بیهمسریست****پای مرا هم سر بالاتریست
اوج بلندست در او می‌پرم****باشد کز همت خود برخورم
تا مگر از روشنی رای تو****سر نهم آنجا که بود پای تو
گرد تو گیرم که به گردون رسم****تا نرسانی تو مرا چون رسم
بود بسیجم که در این یک دو ماه****تازه کنم عهد زمین بوس شاه
گرچه درین حلقه که پیوسته‌اند****راه برون آمدنم بسته‌اند
پیش تو از بهر فزون آمدن****خواستم از پوست برون آمدن
باز چو دیدم همه ره شیر بود****پیش و پسم دشنه و شمشیر بود
لیک درین خطه شمشیر بند****بر تو کنم خطبه به بانگ بلند
آب سخن بر درت افشانده‌ام****ریگ منم این که به جا مانده‌ام
ذره صفت پیش تو ای آفتاب****باد دعای سحرم مستجاب
گشته دلم بحر گهر ریز تو****گوهر جانم کمر آویز تو
تا شب و روزست شبت روز باد****گوهر شاهیت شب افروز باد
این سریت باد به نیک اختری****بهتر باد آن سریت زین سری

بخش ۱۳ - گفتار در فضیلت سخن

جنبش اول که قلم برگفت****حرف نخستین ز سخن درگرفت
پرده خلوت چو برانداختند****جلوت اول به سخن ساختند
تا سخن آوازه دل در نداد****جان تن آزاده به گل در نداد
چون قلم آمد شدن آغاز کرد****چشم جهان را به سخن باز کرد
بی سخن آوازه عالم نبود****این همه گفتند و سخن کم نبود
در لغت عشق سخن جان ماست****ما سخنیم این طلل ایوان ماست
خط هر اندیشه که پیوسته‌اند****بر پر مرغان سخن بسته‌اند
نیست درین کهنه نوخیزتر****موی شکافی ز سخن تیزتر
اول اندیشه پسین شمار****هم سخنست این سخن اینجا بدار
تاجوران تاجورش خوانده‌اند****واندگران آندگرش خوانده‌اند
گه بنوای علمش برکشند****گه بنگار قلمش درکشند
او ز علم فتح نماینده‌تر****وز قلم اقلیم گشاینده‌تر
گرچه سخن خود ننماید جمال****پیش پرستنده مشتی خیال
ما که نظر بر سخن افکنده‌ایم****مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم
سرد پیان آتش ازو تافتند****گرم روان آب درو یافتند
اوست درین ده زده آبادتر****تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هست****راست نیاید بزبانی که هست
با سخن آنجا که برآرد علم****حرف زیادست و زبان نیز هم
گرنه سخن رشته جان تافتی****جان سر این رشته کجا یافتی
ملک طبیعت به سخن خورده‌اند****مهر شریعت به سخن کرده‌اند
کان سخن ما و زر خویش داشت****هر دو به صراف سخن پیش داشت
کز سخن تازه و زر کهن****گوی چه به گفت سخن به سخن
پیک سخن ره بسر خویش برد****کس نبرد آنچه سخن پیش برد
سیم سخن زن که درم خاک اوست****زر چه سگست آهوی فتراک اوست
صدرنشین تر ز سخن نیست کس****دولت این ملک سخن راست بس
هرچه نه دل بیخبرست از سخن****شرح سخن بیشترست از سخن
تا سخنست از سخن آوازه باد****نام نظامی به سخن تازه باد

بخش ۱۴ - برتری سخن منظوم از منثور

چونکه نسخته سخن سرسری****هست بر گوهریان گوهری
نکته نگهدار ببین چون بود****نکته که سنجیده و موزون بود
قافیه سنجان که سخن برکشند****گنج دو عالم به سخن درکشند
خاصه کلیدی که در گنج راست****زیر زبان مرد سخن سنج راست
آنکه ترازوی سخن سخته کرد****بختورانرا به سخن بخته کرد
بلبل عرشند سخن پروران****باز چه مانند به آن دیگران
زاتش فکرت چو پریشان شوند****با ملک از جمله خویشان شوند
پرده رازی که سخن پروریست****سایه‌ای از پرده پیغمبریست
پیش و پسی بست صفت کبریا****پس شعرا آمد و پیش انبیا
این دو نظر محرم یکدوستند****این دو چه مغز آنهمه چون پوستند
هر رطبی کز سر این خوان بود****آن نه سخن پاره‌ای از جان بود
جان تراشیده به منقار گل****فکرت خائیده به دندان دل
چشمه حکمت که سخن دانیست****آب شده زین دو سه یک نانیست
آنکه درین پرده نوائیش هست****خوشتر ازین حجره سرائیش هست
با سر زانوی ولایت ستان****سر ننهد بر سر هر آستان
چون سر زانو قدم دل کند****در دو جهان دست حمایل کند
آید فرقش به سلام قدم****حلقه صفت پای و سر آرد بهم
در خم آن حلقه که چستش کند****جان شکند باز درستش کند
گاهی از آن حلقه زانو قرار****حلقه نهد گوش فلک را هزار
گاه بدین حقه فیروزه رنگ****مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ
چون به سخن گرم شود مرکبش****جان به لب آید که ببوسد لبش
از پی لعلی که برآرد ز کان****رخنه کند بیضه هفت آسمان
نسبت فرزندی ابیات چست****بر پدر طبع بدارد درست
خدمتش آرد فلک چنبری****باز رهد ز آفت خدمتگری
هم نفسش راحت جانها شود****هم سخنش مهر زبانها شود
هر که نگارنده این پیکر اوست****بر سخنش زن که سخن‌پرور اوست
مشتری سحر سخن خوانمش****زهره هاروت شکن دانمش
این بنه کاهنگ سواران گرفت****پایه خوار از سر خواران گرفت
رای مرا این سخن از جای برد****کاب سخن را سخن آرای برد
میوه دلرا که به جانی دهند****کی بود آبی چو به نانی دهند
ای فلک از دست تو چون رسته‌اند****این گره‌هائی که کمر بسته‌اند
کار شد از دست به انگشت پای****این گره از کار سخن واگشای
سیم کشانی که به زر مرده‌اند****سکه این سیم به زر برده‌اند
هر که به زر سکه چون روز داد****سنگ ستد در شب افروز داد
لاجرم این قوم که داناترند****زیرترند ارچه به بالاترند
آنکه سرش زرکش سلطان کشید****باز پسین لقمه ز آهن چشید
وانکه چو سیماب غم زر نخورد****نقره شد و آهن سنجر نخورد
چون سخنت شهد شد ارزان مکن****شهد سخن را مگس افشان مکن
تا ندهندت مستان گر وفاست****تا ننیوشند مگو گر دعاست
تا نکند شرع تو را نامدار****نامزد شعر مشو زینهار
شعر تو را سدره نشانی دهد****سلطنت ملک معانی دهد
شعر تو از شرع بدانجا رسد****کز کمرت سایه به جوزا رسد
شعر برآرد بامیریت نام****کالشعراء امراء الکلام
چون فلک از پای نشاید نشست****تا سخنی چون فلک آری به دست
بر صفت شمع سرافکنده باش****روز فرو مرده و شب زنده باش
چون تک اندیشه به گرمی رسید****تند رو چرخ به نرمی رسید
به که سخن دیر پسند آوری****تا سخن از دست بلند آوری
هر چه در این پرده نشانت دهند****گر نپسندی به از آنت دهند
سینه مکن گر گهر آری به دست****بهتر از آن جوی که در سینه هست
هر که علم بر سر این راه برد****گوی ز خورشید و تک از ماه برد
گر نفسش گرم روی هم نکرد****یک نفس از گرم روی کم نکرد
در تک فکرت که روش گرم داشت****برد فلک را ولی آزرم داشت
بارگی از شهپر جبریل ساخت****باد زن از بال سرافیل ساخت
پی سپر کس مکن این کشته را****باز مده سر بکس این رشته را
سفره انجیر شدی صفر وار****گر همه مرغی بدی انجیر خوار
منکه درین شیوه مصیب آمدم****دیدنی ارزم که غریب آمدم
شعر به من صومعه بنیاد شد****شاعری از مصطبه آزاد شد
زاهد و راهب سوی من تاختند****خرقه و زنار در انداختند
سرخ گلی غنچه مثالم هنوز****منتظر باد شمالم هنوز
گر بنمایم سخن تازه را****صور قیامت کنم آوازه را
هر چه وجود است ز نو تا کهن****فتنه شود بر من جادو سخن
صنعت من برده ز جادو شکیب****سحر من افسون ملایک فریب
بابل من گنجه هاروت سوز****زهره من خاطر انجم فروز
زهره این منطقه میزانیست****لاجرمش منطق روحانیست
سحر حلالم سحری قوت شد****نسخ کن نسخه هاروت شد
شکل نظامی که خیال منست****جانور از سحر حلال منست

بخش ۱۵ - در توصیف شب و شناختن دل

چون سپر انداختن آفتاب****گشت زمین را سپر افکن بر آب
گشت جهان از نفسش تنگ‌تر****وز سپر او سپرک رنگ‌تر
با سپر افکندن او لشگرش****تیغ کشیدند به قصد سرش
گاو که خرمهره بدو در کشند****چونکه بیفتد همه خنجر کشند
طفل شب آهیخت چو در دایه دست****زنگله روز فراپاش بست
از پی سودای شب اندیشه ناک****ساخته معجون مفرح ز خاک
خاک شده باد مسیحای او****آب زده آتش سودای او
شربت و رنجور به هم ساخته****خانه سودا شده پرداخته
ریخته رنجور یکی طاس خون****گشته ز سر تا قدم انقاس گون
رنگ درونی شده بیرون نشین****گفته قضا کان من الکافرین
هر نفسی از سر طنازیئی****بازی شب ساخته شب بازیئی
گه قصب ماه گل آمیز کرد****گاه دف زهره درم ریر کرد
من به چنین شب که چراغی نداشت****بلبل آن روضه که باغی نداشت
خون جگر با سخن آمیختم****آتش از آب جگر انگیختم
با سخنم چون سخنی چند رفت****بی کسم اندیشه درین پند رفت
هاتف خلوت به من آواز داد****وام چنان کن که توان باز داد
آب درین آتش پاکت چراست****باد جنیبت کش خاکت چراست
خاک تب آرنده به تابوت بخش****آتش تابنده به یاقوت بخش
تیر میفکن که هدف رای تست****مقرعه کم زن که فرس پای تست
غافل از این بیش نشاید نشست****بر در دل ریزگر آبیت هست
در خم این خم که کبودی خوشست****قصه دل گو که سرودی خوشست
دور شو از راهزنان حواس****راه تو دل داند دل را شناس
عرش روانی که ز تن رسته‌اند****شهپر جبریل به دل بسته‌اند
وانکه عنان از دو جهان تافتست****قوت ز دیواره دل یافتست
دل اگر این مهره آب و گلست****خر هم از اقبال تو صاحبدلست
زنده به جان خود همه حیوان بود****زنده به دل باش که عمر آن بود
دیده و گوش از غرض افزونیند****کارگر پرده بیرونیند
پنبه درآکنده چو گل گوش تو****نرگس چشم آبله هوش تو
نرگس و گل را چه پرستی به باغ****ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ
دیده که آیینه هر ناکسست****آتش او آب جوانی بسست
طبع که باعقل بدلالگیست****منتظر نقد چهل سالگیست
تا به چهل سال که بالغ شود****خرج سفرهاش مبالغ شود
یار کنون بایدت افسون مخوان****درس چهل سالگی اکنون مخوان
دست برآور ز میان چاره جوی****این غم دل را دل غمخواره جوی
غم مخور البته که غمخوار هست****گردن غم بشکن اگر یار هست
بی نفسی را که زبون غمست****یاری یاران مددی محکمست
چون نفسی گرم شود با دو کس****نیست شود صد غم از آن یک نفس
صبح نخستین چو نفس برزند****صبح دوم بانگ بر اختر زند
پیشترین صبح به خواری رسد****گرنه پسین صبح بیاری رسد
از تو نیاید بتوی هیچکار****یار طلب کن که برآید ز یار
گرچه همه مملکتی خوار نیست****یار طلب کن که به از یار نیست
هست ز یاری همه را ناگزیر****خاصه ز یاری که بود دستگیر
این دو سه یاری که تو داری ترند****خشک‌تر از حلقه در بر درند
دست درآویز به فتراک دل****آب تو باشد که شوی خاک دل
چون ملک‌العرش جهان آفرید****مملکت صورت و جان آفرید
داد به ترتیب ادب ریزشی****صورت و جان را به هم آمیزشی
زین دو هم آگوش دل آمد پدید****آن خلفی کو به خلافت رسید
دل که بر او خطبه سلطانیست****اکدش جسمانی و روحانیست
نور ادیمت ز سهیل دلست****صورت و جان هر دو طفیل دلست
چون سخن دل به دماغم رسید****روغن مغزم به چراغم رسید
گوش در این حلقه زبان ساختم****جان هدف هاتف جان ساختم
چرب زبان گشتم از آن فربهی****طبع ز شادی پر و از غم تهی
ریختم از چشمه چشم آب سرد****کاتش دل آب مرا گرم کرد
دست برآوردم از آن دست بند****راه زنان عاجز و من زورمند
در تک آنراه دو منزل شدم****تا به یکی تک به در دل شدم
من سوی دل رفته و جان سوی لب****نیمه عمرم شده تا نیمشب
بر در مقصوره روحانیم****گوی شده قامت چوگانیم
گوی به دست آمده چوگان من****دامن من گشته گریبان من
پای ز سر ساخته و سر ز پای****گوی صفت گشته و چوگان نمای
کار من از دست و من از خود شده****صد ز یکی دیده یکی صد شده
همسفران جاهل و من نو سفر****غربتم از بیکسیم تلخ‌تر
ره نه کز آن در بتوانم گذشت****پای درون نی و سر باز گشت
چونکه در آن نقب زبانم گرفت****عشق نقیبانه عنانم گرفت
حلقه زدم گفت بدینوقت کیست****گفتم اگر بار دهی آدمیست
پیشروان پرده برانداختند****پرده ترکیب در انداختند
لاجرم از خاص‌ترین سرای****بانگ در آمد که نظامی درآی
خاص‌ترین محرم آن در شدم****گفت درون آی درون‌تر شدم
بارگهی یافتم افروخته****چشم بد از دیدن او دوخته
هفت خلیفه به یکی خانه در****هفت حکایت به یک افسانه در
ملک ازان بیش که افلاک راست****دولتیا خاک که آن خاک راست
در نفس آباد دم نیم سوز****صدرنشین گشته شه نیمروز
سرخ سواری به ادب پیش او****لعل قبائی ظفر اندیش او
تلخ جوانی یزکی در شکار****زیرتر از وی سیهی دردخوار
قصد کمین کرده کمند افکنی****سیم زره ساخته روئین تنی
این همه پروانه و دل شمع بود****جمله پراکنده و دل جمع بود
من به قناعت شده مهمان دل****جان به نوا داده به سلطان دل
چون علم لشگر دل یافتم****روی خود از عالمیان تافتم
دل به زبان گفت که ای بی زبان****مرغ طلب بگذر از این آشیان
آتش من محرم این دود نیست****کان نمک این پاره نمک سود نیست
سایم از این سرو تواناترست****پایم از این پایه به بالا ترست
گنجم و در کیسه قارون نیم****با تو نیم وز تو به بیرون نیم
مرغ لبم با نفس گرم او****پر زبان ریخته از شرم او
ساختم از شرم سرافکندگی****گوش ادب حلقه کش بندگی
خواجه دل عهد مرا تازه کرد****نام نظامی فلک آوازه کرد
چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر****گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر

بخش ۱۶ - خلوت اول در پرورش دل

رایض من چون ادب آغاز کرد****از گره نه فلکم باز کرد
گرچه گره در گرهش بود جای****برنگرفت از سر این رشته پای
تا سر این رشته به جائی رسید****کان گره از رشته بخواهد برید
خواجه مع‌القصه که در بند ماست****گرچه خدا نیست خداوند ماست
شحنه راه دو جهان منست****گرنه چرا در غم جان منست
گرچه بسی ساز ندارد ز من****شفقت خود باز ندارد ز من
گشت چو من بی ادبی را غلام****آن ادب‌آموز مرا کرد رام
از چو منی سر به هزیمت نبرد****صحبت خاکی به غنیمت شمرد
روزی از این مصر زلیخا پناه****یوسفیی کرد و برون شد ز چاه
چشم شب از خواب چو بردوختند****چشم چراغ سحر افروختند
صبح چراغی سحر افروز شد****کحلی شب قرمزی روز شد
خواجه گریبان چراغی گرفت****دست من و دامن باغی گرفت
دامنم از خار غم آسوده کرد****تا به گریبان به گل آموده کرد
من چو لب لاله شده خنده ناک****جامه به صد جای چو گل کرده چاک
لاله دل خویش به جانم سپرد****گل کمر خود به میانم سپرد
گه چو می آلوده به خون آمدم****گه چو گل از پرده برون آمدم
گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب****میشدم ایدون که شود نشو آب
تا علم عشق به جائی رسید****کز طرفی بوی وفائی رسید
نکته بادی بزبان فصیح****زنده دلم کرد چو باد مسیح
زیر زمین ریخت عماریم را****تک به صبا داد سواریم را
گفت فرود آی و ز خود دم مزن****ورنه فرود آرمت از خویشتن
منکه بر آن آب چو کشتی شدم****ساکن از آن باد بهشتی شدم
آب روان بود فرود آمدم****تشنه زبان بر لب رود آمدم
چشمه افروخته‌تر ز آفتاب****خضر به خضراش ندیده به خواب
خوابگهی بود سمنزار او****خواب کنان نرگس بیدار او
دایره خط سپهرش مقام****غالیه بوی بهشتش غلام
گل ز گریبان سمن کرده جای****خارکشان دامن گل زیر پای
آهو و روباه در آن مرغزار****نافه به گل داده و نیفه به خار
طوطی از آن گل که شکر خنده بود****بر سر سبزیش پر افکنده بود
تازه گیا طوطی شکر بدست****آهوکان از شکرش شیر مست
جلوه‌گر از حجله گلها شمال****گل شکر از شاخ گیاها غزال
خیری منشور مرکب شده****مروحه عنبر اشهب شده
سرمه بیننده چو نرگس نماش****سوسن افعی چو زمرد گیاش
قافله زن یاسمن و گل بهم****قافیه گو قمری و بلبل بهم
سوسن یکروزه عیسی زبان****داده به صبح از کف موسی نشان
فاخته فریادکنان صبحگاه****فاخته‌گون کرده فلک را به آه
باد نویسنده به دست امید****قصه گل بر ورق مشک بید
گه بسلام چمن آمد بهار****گه بسپاس آمد گل پیش خار
ترک سمن خیمه به صحرا زده****ماهچه خیمه به ثریا زده
لاله به آتشگه راز آمده****چون مغ هندو به نماز آمده
هندوک لاله و ترک سمن****سهل عرب بود و سهیل یمن
زورق باغ از علم سرخ و زرد****پنجره‌ها ساخته از لاجورد
آب ز نرمی شده قاقم نمای****طرفه بود قاقم سنجاب سای
شاخ ز نور فلک انگیخته****در قدم سایه درم ریخته
سایه سخن گو بلب آفتاب****زنده شده ریگ ز تسبیح آب
نسترن از بوسه سنبل به زخم****از مژه غنچه لب گل به زخم
ترکش خیری تهی از تیر خار****گاه سپر خواسته گه زینهار
سحر زده بید، به لرزه تنش****مجمر لاله شده دود افکنش
خواست پریدن چمن از چابکی****خواست چکیدن سمن از نارکی
نی به شکر خنده برون آمده****زرده گل نعل به خون آمده
آنگل خودرای که خودروی بود****از نفس باد سخن گوی بود
سبزتر از برگ ترنج آسمان****آمده نارنج به دست آن زمان
چون فلک آنجا علم آراسته****سبزه بکشتیش بدر خواسته
هر گره از رشته آن سبز خوان****جان زمین بود و دل آسمان
اختر سرسبز مگر بامداد****گفت زمین را که سرت سبز باد
یا فلک آنجا گذر آورده‌بود****سبزه به بیجاده گرو کرده‌بود
چشمه درفشنده‌تر از چشم حور****تا برد از چشمه خورشید نور
سبزه بر آن چشمه وضو ساخته****شکر وضو کرده و پرداخته
مرغ ز گل بوی سلیمان شنید****ناله داودی از آن برکشید
چنگل دراج به خون تذرو****سلسله آویخته در پای سرو
محضر منشور نویسان باغ****فتوی بلبل شده بر خون زاغ
بوم کز آن بوم شده پیکرش****سر دلش گشته قضای سرش
باد یمانی به سهیل نسیم****ساخته کیمخت زمین را ادیم
لاله ز تعجیل که بشتافته****از تپش دل خفقان یافته
سایه شمشاد شمایل پرست****سوی دل لاله فرو برده دست
ناخن سیمین سمن صبح فام****برده ز شب ناخنه شب تمام
صبح که شد یوسف زرین رسن****چاه‌کنان در زنخ یاسمن
زرد قصب خاک برسم جهود****کاب چو موسی ید بیضا نمود
خاک به آن آب دوا ساخته****هر چه فرو برده برانداخته
نور سحر یافته میدان فراخ****سایه روی را به صبا داده شاخ
سایه گزیده لب خورشید را****شانه زده باد سر بید را
سایه و نور از علم شاخسار****رقص‌کنان بر طرف جویبار
عود شد آن خار که مقصود بود****آتش گل مجمر آن عود بود
گردن گل منبر بلبل شده****زلف بنفشه کمر گل شده
مرغ ز داود خوش آوازتر****گل ز نظامی شکر اندازتر

بخش ۱۷ - ثمره خلوت اول

باد نقاب از طرفی برگرفت****خواجه سبک عاشقی از سر گرفت
گل نفسی دید شکر خنده‌ای****بر گل و شکر نفس افکنده‌ای
فتنه آنماه قصب دوخته****خرمن مه را چو قصب سوخته
تا کمر از زلف زره بافته****تا قدم از فرق نمک یافته
دیدن او چون نمک‌انگیز شد****هر که در او دید نمک‌ریز شد
تا نمکش با شکر آمیخته****شکر شیرین نمکان ریخته
طوطی باغ از شکرش شرمسار****چون سر طوطی زنخش طوقدار
زان زنخ گرد چو نارنج خوش****غبغب سیمین چو ترنجی به کش
مست نوازی چو گل بوستان****توبه فریبی چو مل دوستان
لب طبری‌وار طبر خون به دست****مغز طبرزد به طبر خون شکست
سرخ گلی سبزتر از نیشکر****خشک نباتی همه جلاب‌تر
خال چو عودش که جگرسوز بود****غالیه‌سای صدف روز بود
از غم آن دانه خال سیاه****جمله تن خال شده روی ماه
جزع ز خورشید جگر سوزتر****لعل ز مهتاب شب افروزتر
از بنه دل که به فرسنگ داشت****راه چو میدان دهن تنگ داشت
ز اندل سختش که جگر خواره گشت****بر جگر من دل من پاره گشت
لب به سخن خنده به شکر خوری****رخ به دعا غمزه به افسونگری
بسته چو حقه دهن مهره‌دار****راهگذر مانده یکی مهره‌وار
عشق چو آن حقه و آن مهره دید****بلعجبی کرد و بساطی کشید
کیسه صورت ز میانم گشاد****طوق تن از گردن جانم گشاد
کار من از طاقت من درگذشت****کاب حیاتم ز دهن برگذشت
عقل عزیمت گرما دیو دید****نقره آن کار به آهن کشید
دل که به شادی غم دل می‌گرفت****چشمه خورشید به گل می‌گرفت
مونس غم خواره غم وی بود****چاره‌گر می‌زده هم می بود
ای بتبش ناصیت از داغ من****بیخبر از سبزه و از باغ من
سبزه فلک بود و نظر تاب او****باغ سحر بود و سرشک آب او
وانکه رخش پردگی خاص بود****آینه صورت اخلاص بود
بسکه سرم بر سر زانو نشست****تا سر این رشته بیامد بدست
این سفر از راه یقین رفته‌ام****راه چنین رو که چنین رفته‌ام
محرم این ره تو نه‌ای زینهار****کار نظامی به نظامی گذار

بخش ۱۸ - خلوت دوم در عشرت شبانه

خواجه یکی شب به تمنای جنس****زد دو سه دم با دو سه ابنای جنس
یافت شبی چون سحر آراسته****خواستهای به دعا خواسته
مجلسی افروخته چون نوبهار****عشرتی آسوده‌تر از روزگار
آه بخور از نفس روزنش****شرح ده یوسف و پیراهنش
شحنه شب خون عسس ریخته****بر شکرش پر مگس ریخته
پرده شناسان به نوا در شگرف****پرده نشینان به وفا در شگرف
پای سهیل از سر نطع ادیم****لعل فشان بر سر در یتیم
شمع جگر چون جگر شمع سوخت****آتش دل چون دل آتش فروخت
در طبق مجمر مجلس فروز****عود شکرساز و شکر عود سوز
شیشه ز گلاب شکر میفشاند****شمع به دستارچه زر میفشاند
از پی نقلان می‌بوسه خیز****چشم و دهان شکر و بادام ریز
شکر و بادام بهم نکته ساز****زهره و مریخ بهم عشق باز
وعده به دروازه گوش آمده****خنده به دریوزه نوش آمده
نیفه روبه چو پلنگی به زیر****نافه آهو شده زنجیر شیر
ناز گریبان کش و دامن کشان****آستی از رقص جواهر فشان
شمع چو ساقی قدح می به دست****طشت می آلوده و پروانه مست
خواب چو پروانه پرانداخته****شمع به شکرانه سرانداخته
پردگی زهره در آن پرده چست****زخمه شکسته به ادای درست
خواب رباینده دماغ از دماغ****نور ستاننده چراغ از چراغ
آنچه همه عمر کسی یافته****همنفسی در نفسی یافته
نزل فرستنده زمان تا زمان****دل به دل و تن به تن و جان به جان
گفتی ازان حجره که پرداختند****رخت عدم در عدم انداختند
مرغ طرب نامه به پر باز بست****هفت پر مرغ ثریا شکست
آتش مرغ سحر از بابزن****بر جگر خوش نمکان آب زن
مرغ گران خواب‌تر از صبحگاه****پای فلک بسته‌تر از دست ماه
حلقه در پرده بیگانگان****زلف پری حلقه دیوانگان
در خم آن حلقه دل مشتری****تنگ‌تر از حلقه انگشتری
تاختن آورده پریزادگان****همچو پری بر دل آزادگان
بر ره دل شاخ سمن کاشته****خار بنوک مژه برداشته
میوه دل نیشکر خدشان****گلبن جان نارون قدشان
فندقه شکر و بادام تنگ****سبز خط از پسته عناب رنگ
در شب خط ساخته سحر حلال****بابلی غمزه و هندوی خال
هر نفس از غمزه و خالی چنان****گشته جهان بابل و هندوستان
چون نظری چند پسندیده رفت****دل به زیارتگری دیده رفت
غمزه زبان تیزتر از خارها****جهد گرهگیرتر از کارها
شست کرشمه چو کماندار شد****تیر نینداخته بر کار شد
باد مسیح از نفس دل رمید****آب حیات از دهن گل چکید
گل چو سمن غالیه در گوش داشت****مه چو فلک غاشیه بر دوش داشت
چون رخ و لب شکر و بادام ریخت****گل به حمایت به شکر در گریخت
هر نظری جان جهانی شده****هر مژه بتخانه جانی شده
زلف سیه بر سر سیم سپید****مشک فشان بر ورق مشک بید
غبغب سیمین که کمر بست از آب****قوس قزح شد ز تف آفتاب
زلف براهیم و رخ آتشگرش****چشم سماعیل و مژه خنجرش
آتش از این دسته ریحان شده****خنجر آز آن نرگس فتان شده
بوسه چو می‌مایه افکندگی****لب چو مسیحا نفس زندگی
خوی به رخ چون گل و نسرین شده****خرمن مه خوشه پروین شده
باز شده کوی گریبان حور****خط سحر یافته صغرای نور
همت خاصان و دل عامیان****شیفته زان نور چو سرسامیان
غمزه منادی که دهان خسته بود****چشم سخن گو که زبان بسته بود
می چو گل آرایش اقلیم شد****جام چو نرگس زر در سیم شد
عقل در آن دایره سرمست ماند****عاقبت از صبر تهیدست ماند
در دهن از خنده که راهی نبود****طاقت را طاقت آهی نبود
صبر دران پرده نواتنگ داشت****فتنه سر زیر در آهنگ داشت
یافته در نغمه داود ساز****قصه محمود و حدیث ایاز
شعر نظامی شکر افشان شده****ورد غزالان غزلخوان شده

بخش ۱۹ - ثمره خلوت دوم

عمر بر آن فرش ازل بافته****آنچه شده باز بدل یافته
گوش در آن نامه تحیت رسان****دیده در آن سجده تحیات خوان
تنگ دل از خنده ترکان شکر****سرمه بر از چشم غزالان نظر
ترک قصب پوش من آنجا چو ماه****کرده دلم را چو قصب رخنه گاه
مه که به شب دست برافشانده‌بود****آنشب تا روز فرو مانده‌بود
ناوک غمزه‌اش چو سبک پر شدی****جان به زمین بوسه برابر شدی
شمع ز نورش مژه پر اشک داشت****چشم چراغ آبله از رشک داشت
هر ستمی که بجفا درگرفت****دل به تبرک به وفا برگرفت
گه شده او سبزه و من جوی آب****گه شده من گازر و او آفتاب
زان رطب آنشب که بری داشتم****بیخبرم گر خبری داشتم
کان مه نو کو کمر از نور داشت****ماه نو از شیفتگان دور داشت
شیفته شیفته خویش بود****رغبتی از من صد ازو بیش بود
دل به تمنا که چو بودی ز روز****گر شب ما را نشدی پرده سوز
امشب اگر جفت سلامت شدی****هم نفس روز قیامت شدی
روشنی آن شب چون آفتاب****جویم بسیار و نبینم به خواب
جز به چنان شب طربم خوش نبود****تا شبخوش کرد شبم خوش نبود
زان همه شب یارب یارب کنم****بو که شبی جلوه آن شب کنم
روز سفید آن نه شب داج بود****بود شب اما شب معراج بود
ماه که بر لعل فلک کان کند****در غم آن شب همه شب جان کند
روز که شب دشمنیش مذهبست****هم به تمنای چنان یکشبست
من شده فارغ که ز راه سحر****تیغ زنان صبح درآمد ز در
آتش خورشید ز مژگان من****آب روان کرد بر ایوان من
ابر بباغ آمده بازی‌کنان****جامه خورشید نمازی‌کنان
حوضه این چشمه که خورشید بست****چون من و تو چند سبو را شکست
چرخ ستاره زده بر سیم ناب****زر طلی از ورق آفتاب
صبح گران خسب سبک خیز شد****دشنه بدست از پی خونریز شد
من ز مصافش سپر انداخته****جان سپر دشنه او ساخته
در پی جانم سحر از جوی جست****تشنه کشی کرد و بر او پل شکست
بانگ برآمد زخرابات من****کی سحر اینست مکافات من
پیشترک زین که کسی داشتم****شمع شب افروز بسی داشتم
آنشب و آنشمع نماندم چسود****نیست چنان شد که تو گوئی نبود
نیش دران زن که ز تو نوش خورد****پشم دران کش که ترا پنبه کرد
خام‌کشی کن که صواب آن بود****سوختن سوخته آسان بود
صبح چو در گریه من بنگریست****بر شفق از شفقت من خون گریست
سوخته شد خرمن روز از غمم****چشمه خورشید فسرد از دمم
با همه زهرم فلک امید داد****مار شبم مهره خورشید داد
چون اثر نور سحر یافتم****بیخبرم گر چه خبر یافتم
هر که درین مهد روان راه یافت****بیشتر ز نور سحرگه یافت
ای ز خجالت همه شبهای تو****رو سیه از روز طرب‌های تو
من که ازین شب صفتی کرده‌ام****آن صفت از معرفتی کرده‌ام
شب صفت پرده تنهائیست****شمع در او گوهر بینائیست
عود و گلابی که بر او بسته شد****ناله و اشک دو سه دلخسته شد
وانهمه خوبی که دران صدر بود****نور خیالات شب قدر بود
محرم این پرده زنگی نورد****کیست در این پرده زنگار خورد
صبح که پروانگی آموختست****خوشتر ازان شمع نیفروختست
کوش کزان شمع بداغی رسی****تا چو نظامی به چراغی رسی

بخش ۲ - (مناجات اول) در سیاست و قهر یزدان

ای همه هستی زتو پیدا شده****خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات****ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نی****تو بکس و کس بتو مانند نی
آنچه تغیر نپذیرد توئی****وانکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست****ملک تعالی و تقدس تراست
خاک به فرمان تو دارد سکون****قبه خضرا تو کنی بیستون
جز تو فلکرا خم چوگان که داد****دیک جسد را نمک جان که داد
چون قدمت بانک بر ابلق زند****جز تو که یارد که اناالحق زند
رفتی اگر نامدی آرام تو****طاقت عشق از کشش نام تو
تا کرمت راه جهان برگرفت****پشت زمین بار گران برگرفت
گرنه زپشت کرمت زاده بود****ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش زتو گیرد نظام****جز بتو بر هست پرستش حرام
هر که نه گویای تو خاموش به****هر چه نه یاد تو فراموش به
ساقی شب دستکش جام تست****مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز و برون آی فرد****گر منم آن پرده بهم در نورد
عجز فلک را به فلک وانمای****عقد جهانرا زجهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را****مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبانرا به قلم بازده****وام زمین را به عدم بازده
ظلمتیانرا بنه بی نور کن****جوهریانرا زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن****منبر نه پایه بهم درفکن
حقه مه بر گل این مهره زن****سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شب‌افروز را****پر بشکن مرغ شب و روز را
از زمی این پشته گل بر تراش****قالب یکخشت زمین گومباش
گرد شب از جبهت گردون بریز****جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز
تا کی ازین راه نوروزگار****پرده‌ای از راه قدیمی بیار
طرح برانداز و برون کش برون****گردن چرخ از حرکات و سکون
آب بریز آتش بیداد را****زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز****دیده خورشید پرستان بدوز
صفر کن این برج زطوق هلال****باز کن این پرده ز مشتی خیال
تا به تو اقرار خدائی دهند****بر عدم خویش گوائی دهند
غنچه کمر بسته که ما بنده‌ایم****گل همه تن جان که به تو زنده‌ایم
بی دیتست آنکه تو خونریزیش****بی بدلست آنکه تو آویزیش
منزل شب را تو دراز آوری****روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را ز ما****روی شکایت نه کسی را ز ما
روشنی عقل به جان داده‌ای****چاشنی دل به زبان داده‌ای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت****باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزه نسرین نه ز باد صباست****کز اثر خاک تواش توتیاست
پرده سوسن که مصابیح تست****جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست****در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن****گردنش از دام غم آزاد کن

بخش ۲۰ - مقالت اول در آفرینش آدم

اول کاین عشق پرستی نبود****در عدم آوازه هستی نبود
مقبلی از کتم عدم ساز کرد****سوی وجود آمد و در باز کرد
بازپسین طفل پری زادگان****پیشترین بشری زادگان
آن به خلافت علم آراسته****چون علم افتاده و برخاسته
علم آدم صفت پاک او****خمر طینه شرف خاک او
آن به گهر هم کدر و هم صفی****هم محک و هم زر و هم صیرفی
شاهد نو فتنه افلاکیان****نو خط فرد آینه خاکیان
یاره او ساعد جان را نگار****ساعدش از هفت فلک یاره‌دار
آن ز دو گهواره برانگیخته****مغز دو گوهر بهم آمیخته
پیشکش خلعت زندانیان****محتسب و ساقی روحانیان
سر حد خلقت شده بازار او****بکری قدرت شده در کار او
طفل چهل روزه کژ مژ زبان****پیر چهل ساله بر او درس خوان
خوب خطی عشق نبشت آمده****گلبنی از باغ بهشت آمده
نوری ازان دیده که بیناترست****مرغی ازان شاخ که بالاترست
زو شده مرغان فلک دانه چین****زان همه را آمده سر بر زمین
و او بیکی دانه ز راه کرم****حله در انداخته و حلیه هم
آمده در دام چنین دانه‌ای****کمتر از آوازه شکرانه‌ای
زان به دعاها بوجود آمده****جمله عالم به سجود آمده
بر در آن قبله هر دیده‌ای****سهو شده سجده شوریده‌ای
گشته گل افشان وی از هشت باغ****بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ
بی تو نشاطیش در اندام نی****در ارمش یکنفس آرام نی
طاقت آن کار کیائی نداشت****کز غم کار تو رهائی نداشت
گرمی گندم جگرش تافته****چون دل گندم بدو بشکافته
ز آرزوی ما که شده نو بر او****گندم خوردن به یکی جو بر او
او که چو گندم سر و پائی نداشت****بی زمی و سنگ نوائی نداشت
تا نفکندند نرست آن امید****تا نشکستند نشد رو سپید
گندم‌گون گشته ادیمش چو کاه****یافته جودانه چو کیمخت ماه
چون جو و گندم شده خاک آزمای****در غم تو ای جو گندم نمای
خوردن آن گندم نامردمش****کرده برهنه چو دل گندمش
آنهمه خواری که ز بدخواه برد****یکدلی گندمش از راه برد
گندم سخت از جگر افسردگیست****خردی او مایه بی‌خردگیست
مردم چون خوردن او ساز کرد****از سر تا پای دهن باز کرد
ای بتو سر رشته جان گم شده****دام تو آن دانه گندم شده
قرص جوین میشکن و میشکیب****تا نخوری گندم آدم فریب
پیک دلی پیرو شیطان مباش****شیر امیری سگ دربان مباش
چرک نشاید ز ادیم تو شست****تا نکنی توبه آدم نخست
عذر به آنرا که خطائی رسید****کادم از آن عذر به جائی رسید
چون ز پی دانه هوسناک شد****مقطع این مزرعه خاک شد
دید که در دانه طمع خام کرد****خویشتن افکنده این دام کرد
آب رساند این گل پژمرده را****زد بسر اندیب سراپرده را
روسیه از این گنه آنجا گریخت****بر سر آن خاک سیاهی بریخت
مدتی از نیل خم آسمان****نیلگری کرد به هندوستان
چون کفش از نیل فلک شسته شد****نیل گیا در قدمش رسته شد
ترک ختائی شده یعنی چو ماه****زلف خطا بر زده زیر کلام
چون دلش از توبه لطافت گرفت****ملک زمین را به خلافت گرفت
تخم وفا در زمی عدل گشت****وقفی آن مزرعه بر ما نوشت
هرچه بدو خازن فردوس داد****جمله در این حجره ششدر نهاد
برخور ازین مایه که سودش تراست****کشتنش او را و درودش تراست
ناله عود از نفس مجمرست****رنج خر از راحت پالانگرست
کار ترا بیتو چو پرداختند****نامزد لطف ترا ساختند
کشتی گل باش به موج بهار****تا نشوی لنگر بستان چو خار
راه به دل شو چو بدیدی خزان****کاب به دل میشود آتش به جان
صورت شیری دل شیریت نیست****گرچه دلت هست دلیریت نیست
شیر توان بست ز نقش سرای****لیک به صد چوب نجنبد ز جای
خلعت افلاک نمی‌زیبدت****خاکی و جز خاک نمی‌زیبدت
طالع کارت به زبونی درست****دل به کمی غم به فزونی درست
ورنه چرا کرد سپهر بلند****شهر گشائی چو ترا شهربند
دایره کردار میان بسته باش****در فلکی با فلک آهسته باش
تیز تکی پیشه آتش بود****باز نمانی ز تک آن خوش بود
آب صفت باش و سبکتر بران****کاب سبک هست به قیمت گران
گوهر تن در تنکی یافتند****قیمت جان در سبکی یافتند
باد سبک روح بود در طواف****خود تو گرانجانتری از کوه قاف
گرنه فریبنده رنگی چو خار****رخ چو بنفشه بسوی خود مدار
خانه مصقل همه جا روی تست****از پی آن دیده تو سوی تست
گرچه پذیرنده هر حد شدی****از همه چون هیچ مجرد شدی
عاشق خویشی تو و صورت پرست****زان چو سپهر آینه‌داری به دست
گر جو سنگی نمک خود چشی****دامن از این بی‌نمکی درکشی
ظلم رها کن به وفا درگریز****خلق چه باشد به خدا درگریز
نیکی او بین و بران کار کن****بر بدی خویشتن اقرار کن
چون تو خجل‌وار براری نفس****فضل کند رحمت فریادرس

بخش ۲۱ - داستان پادشاه نومید و آمرزش یافتن او

دادگری دید برای صواب****صورت بیدادگری را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد****در شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حیات****در نگریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کراست****یا به خدا چشم عنایت کراست
در دل کس شفقتی از من نبود****هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید****روی خجل گشته و دل ناامید
طرح به غرقاب درانداختم****تکیه به آمرزش حق ساختم
کی من مسکین به تو در شرمسار****از خجلان درگذر و درگذار
گرچه ز فرمان تو بگذشته‌ام****رد مکنم کز همه رد گشته‌ام
یا ادب من به شراری بکن****یا به خلاف همه کاری بکن
چون خجلم دید ز یاری رسان****یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت****یار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسی کان به ندامت بود****شحنه غوغای قیامت بود
جمله نفسهای تو ای باد سنج****کیل زیانست و ترازوی رنج
کیل زیان سال و مهت بوده گیر****این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در****کیل تهی گشته و پیمانه پر
سنگ زمی سنگ ترازو مکن****مهره گل مهره بازو مکن
یکدرمست آنچه بدو بنده‌ای****یک نفست آنچه بدو زنده‌ای
هر چه در این پرده ستانی بده****خود مستان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی****گردنت آزاد و دهانت تهی
وام یتیمان نبود دامنت****بارکش پیره‌زنان گردنت
باز هل این فرش کهن پوده را****طرح کن این دامن آلوده را
یا چو غریبان پی ره توشه گیر****یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر

بخش ۲۲ - مقالت دوم در عدل و نگهداری انصاف

ای ملک جانوران رای تو****وی گهر تاجوران پای تو
گر ملکی خانه شاهی طلب****ور گهری تاج الهی طلب
زانسوی عالم که دگر راه نیست****جز من و تو هیچکس آگاه نیست
زان ازلی نور که پرورده‌اند****در تو زیادت نظری کرده‌اند
نقد غریبی و جهان شهرتست****نقد جهان یک بیک از بهر تست
ملک بدین کار کیائی تراست****سینه کن این سینه گشائی تراست
دور تو از دایره بیرون ترست****از دو جهان قدر تو افزون ترست
آینه‌دار از پی آن شد سحر****تا تو رخ خویش ببینی مگر
جنبش این مهد که محراب تست****طفل صفت از پی خوشخواب تست
مرغ دل و عیسی جان هم توئی****چون تو کسی گر بود آنهم توئی
سینه خورشید که پر آتشست****روی تو می‌بیند از آن دلخوشست
مه که شود کاسته چون موی تو****خنده زند چون نگرد روی نو
عالم خوش خور که ز کس کم نه‌ای****غصه مخور بنده عالم نه‌ای
با همه چون خاک زمین پست باش****وز همه چون باد تهی دست باش
خاک تهی به نه درآمیخته****گرد بود خاک برانگیخته
دل به خدا برنه و خورسندیئی****اینت جداگانه خداوندیئی
گو خبر دین و دیانت کجاست****ما بکجائیم و امانت کجاست
آندل کز دین اثرش داده‌اند****زانسوی عالم خبرش داده‌اند
چاره دین ساز که دنیات هست****تا مگر آن نیز بیاری بدست
دین چو به دنیا بتوانی خرید****کن مکن دیو نباید شنید
می‌رود از جوهر این کهربا****هر جو سنگی بمنی کیمیا
سنگ بینداز و گهر میستان****خاک زمین میده و زر میستان
آنکه ترا توشه ره می‌دهد****از تو یکی خواهد و ده می‌دهد
بهتر از این مایه ستانیت نیست****سود کن آخر که زیانیت نیست
کار تو پروردن دین کرده‌اند****دادگران کار چنین کرده‌اند
دادگری مصلحت اندیشه‌ایست****رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست
شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه****نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
خانه بر ملک ستم کاریست****دولت باقی ز کم آزاریست
عاقبتی هست بیا پیش از آن****کرده خود بین و بیندیش از آن
راحت مردم طلب آزار چیست****جز خجلی حاصل اینکار چیست
مست شده عقل به خوشخواب در****کشتی تدبیر به غرقاب در
ملک ضعیفان به کف آورده گیر****مال یتیمان به ستم خورده گیر
روز قیامت که بود داوری****شرم‌نداری که چه عذر آوری
روی به دین کن که قوی پشتیست****پشت به خورشید که زردشتیست
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد****چون زن حایض پی لعبت مگرد
هر چه در این پرده نه میخیست****بازی این لعبت زرنیخیست
باد در او دم چو مسیح از دماغ****باز رهان روغن خود زین چراغ
چند چو پروانه پر انداختن****پیش چراغی سپر انداختن
پاره کن این پرده عیسی گرای****تا پر عیسیت بروید ز پای
هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت****از سر انصاف جهان را گرفت
رسم ستم نیست جهان یافتن****ملک به انصاف توان یافتن
هر چه نه عدلست چه دادت دهد****وانچه نه انصاف به بادت دهد
عدل بشیریست خرد شاد کن****کارگری مملکت آباد کن
مملکت از عدل شود پایدار****کار تو از عدل تو گیرد قرار

بخش ۲۳ - حکایت نوشیروان با وزیر خود

صیدکنان مرکب نوشیروان****دور شد از کوکبه خسروان
مونس خسرو شده دستور و بس****خسرو و دستور و دگر هیچکس
شاه در آن ناحیت صید یاب****دید دهی چون دل دشمن خراب
تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر****وز دل شه قافیه‌شان تنگتر
گفت به دستور چه دم میزنند****چیست صغیری که به هم میزنند
گفت وزیر ای ملک روزگار****گویم اگر شه بود آموزگار
این دو نوا نز پی رامشگریست****خطبه‌ای از بهر زناشوهریست
دختری این مرغ بدان مرغ داد****شیربها خواهد از او بامداد
کاین ده ویران بگذاری به ما****نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت کزین درگذر****جور ملک بین و برو غم مخور
گر ملک اینست نه بس روزگار****زین ده ویران دهمت صد هزار
در ملک این لفظ چنان درگرفت****کاه براورد و فغان برگرفت
دست بسر بر زد و لختی گریست****حاصل بیداد بجز گریه چیست
زین ستم انگشت به دندان گزید****گفت ستم بین که به مرغان رسید
جور نگر کز جهت خاکیان****جغد نشانم به دل ماکیان
ای من غافل شده دنیا پرست****بس که زنم بر سر ازین کار دست
مال کسان چند ستانم بزور****غافلم از مردن و فردای گور
تا کی و کی دست‌درازی کنم****با سر خود بین که چه بازی کنم
ملک بدان داد مرا کردگار****تا نکنم آنچه نیاید به کار
من که مسم را به زر اندوده‌اند****میکنم آنها که نفرموده‌اند
نام خود از ظلم چرا بد کنم****ظلم کنم وای که بر خور کنم
بهتر از این در دلم آزرم داد****یا ز خدا یا ز خودم شرم باد
ظلم شد امروز تماشای من****وای به رسوائی فردای من
سوختنی شد تن بیحاصلم****سوزد از این غصه دلم بر دلم
چند غبار ستم انگیختن****آب خود و خون کسان ریختن
روز قیامت ز من این ترکتاز****باز بپرسند و بپرسند باز
شرم زدم چون ننشینم خجل****سنگ دلم چون نشوم تنگدل
بنگر تا چند ملامت برم****کاین خجلی را به قیامت برم
بار منست آنچه مرا بارگیست****چاره من بر من بیچارگیست
زین گهر و گنج که نتوان شمرد****سام چه برداشت فریدون چه برد
تا من ازین امر و ولایت که هست****عاقبت‌الامر چه دارم به دست
شاه در آن باره چنان گرم گشت****کز نفسش نعل فرس نرم گشت
چونکه به لشگر گه و رایت رسید****بوی نوازش به ولایت رسید
حالی از آن خطه قلم برگرفت****رسم بدو راه ستم برگرفت
داد بگسترد و ستم درنبشت****تا نفس آخر از آن برنگشت
بعد بسی گردش بخت آزمای****او شده و آوازه عدلش بجای
یافته در خطه صاحبدلی****سکه نامش رقم عادلی
عاقبتی نیک سرانجام یافت****هر که در عدل زد این نام یافت
عمر به خشنودی دلها گذار****تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب****رنج خود و راحت یاران طلب
درد ستانی کن و درماندهی****تات رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش****چون مه و خورشید جوانمرد باش
هر که به نیکی عمل آغاز کرد****نیکی او روی بدو باز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس****هست به نیکی و بدی حقشناس
طاعت کن روی بتاب از گناه****تا نشوی چون خجلان عذر خواه
حاصل دنیا چو یکی ساعتست****طاعت کن کز همه به طاعتست
عذر میاور نه حیل خواستند****این سخنست از تو عمل خواستند
گر بسخن کار میسر شدی****کار نظامی بفلک بر شدی

بخش ۲۴ - مقالت سوم در حوادث عالم

یک نفس ای خواجه دامن کشان****آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش****ساعتی از محتشمی دور باش
حکم چو بر عاقبت اندیشیست****محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست****ملک همانست سلیمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست****بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده****وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسی درگذشت****از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست****چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گیتی که تمنا کند****با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست****خاک چه داند که درین خاک چیست
هر ورقی چهره آزاده‌ایست****هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست
ما که جوانی به جهان داده‌ایم****پیر چرائیم کزو زاده‌ایم
سام که سیمرغ پسر گیر داشت****بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست****جز بخلاف تو گراینده نیست
گه ملک جانورانت کند****گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده****هر کسی از کار به تنگ آمده
گفته گروهی که به صحرا درند****کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست****نعل در آتش که بیابان خوشست
آدمی از حادثه بی غم نیند****بر تر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن****زین بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در این حلقه فرو مانده‌است****شهر برون کرده و ده رانده‌است
راه رویرا که امان می‌دهند****در عدم از دور نشان می‌دهند
ملک رها کن که غرورت دهد****ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری****بازی از اندازه به در میبری
گردش این گنبد بازیچه رنگ****نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی****غفلت خوش بود خوشا غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید****دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست****غافلی از جمله دیوانگیست
غافل منشین ورقی میخراش****گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان****دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتی گل کند****غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند****بادیه را در عرصات آورند
کای جگر آلود زبان بستگان****آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا****بادیه و فیض فرات از کجا
ریگ زند ناله که خون خورده‌ام****ریگ مریزید نه خون کرده‌ام
بر سر خانی نمکی ریختم****با جگری چند برآمیختم
تا چو هم آغوش غیوران شوم****محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند****مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نیک اختیار****آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت****خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمی****بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان برده‌اند****وادمیان را ز میان برده‌اند
چون فلک از عهد سلیمان بریست****آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم****مصلحت آن بود که بگریختم
سایه کس فر همائی نداشت****صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن****حق وفا چیست نگه داشتن
برزگر آن دانه که می‌پرورد****آید روزی که ازو برخورد

بخش ۲۵ - حکایت سلیمان با دهقان

روزی از آنجا که فراغی رسید****باد سلیمان به چراغی رسید
مملکتش رخت به صحرا نهاد****تخت بر این تخته مینا نهاد
دید بنوعی که دلش پاره گشت****برزگری پیر در آن ساده دشت
خانه ز مشتی غله پرداخته****در غله دان کرم انداخته
دانه فشان گشته بهر گوشه‌ای****رسته ز هر دانه او خوشه‌ای
پرده آن دانه که دهقان گشاد****منطق مرغان ز سلیمان گشاد
گفت جوانمرد شو ای پیرمرد****کاینقدرت بود ببایست خورد
دام نه‌ای دانه فشانی مکن****با چو منی مرغ زبانی مکن
بیل نداری گل صحرا مخار****آب نیابی جو دهقان مکار
ما که به سیراب زمین کاشتیم****زانچه بکشتیم چه برداشتیم
تا تو درین مزرعه دانه سوز****تشنه و بی آب چه آری بروز
پیر بدو گفت مرنج از جواب****فارغم از پرورش خاک و آب
با تر و خشک مرا نیست کار****دانه ز من پرورش از کردگار
آب من اینک عرق پشت من****بیل من اینک سرانگشت من
نیست غم ملک و ولایت مرا****تا منم این دانه کفایت مرا
آنکه بشارت به خودم میدهد****دانه یکی هفتصدمم میدهد
دانه به انبازی شیطان مکار****تا ز یکی هفتصد آید به بار
دانه شایسته بباید نخست****تا گره خوشه گشاید درست
هر نظری را که برافروختند****جامه باندازه تن دوختند
رخت مسیحا نکشد هر خری****محرم دولت نبود هر سری
کرگدنی گردن پیلی خورد****مور ز پای ملخی نگذرد
بحر به صد رود شد آرام گیر****جوی به یک سیل برآرد نفیر
هست در این دایره لاجورد****مرتبه مرد بمقدار مرد
دولتیی باید صاحبدرنگ****کز قدری ناز نیاید بتنگ
هر نفسی حوصله ناز نیست****هر شکمی حامله راز نیست
ناز نگویم که ز خامی بود****ناز کشی کار نظامی بود

بخش ۲۶ - مقالت چهارم در رعایت از رعیت

ای سپهر افکنده ز مردانگی****غول تو بیغوله بیگانگی
غره به ملکی که وفائیش نیست****زنده به عمری که بقائیش نیست
پی سپر جرعه میخوارگان****دستخوش بازی سیارگان
مصحف و شمشیر بینداخته****جام و صراحی عوضش ساخته
آینه و شانه گرفته به دست****چون زن رعنا شده گیسو پرست
رابعه با رابع آن هفت مرد****گیسوی خود را بنگر تا چه کرد
ای هنر از مردی تو شرمسار****از هنر بیوه زنی شرم دار
چند کنی دعوی مرد افکنی****کم زن و کم زن که کم از یکزنی
گردن عقل از هنر آزاد نیست****هیچ هنر خوبتر از داد نیست
تازه شد این آب و نه در جوی تست****نغز شد این خال و نه بر روی تست
چرخ نه‌ای محضر نیکی پسند****نیک دراندیش ز چرخ بلند
جز گهر نیک نباید نمود****سود توان کرد بدین مایه سود
نیست مبارک ستم انگیختن****آب خود و خون کسان ریختن
رفت بسی دعوی از این پیشتر****تا دو سه همت بهم آید مگر
داد کن از همت مردم بترس****نیمشب از تیر تظلم بترس
همت از آنجا که نظرها کند****خوار مدارش که اثرها کند
همت آلوده آن یک دو مرد****با تن محمود ببین تا چه کرد
همت چندین نفس بی‌غبار****با تو ببین تا چه کند روز کار
راهروانی که ملایک پیند****در ره کشف از کشفی کم نیند
تیغ ستم دور کن از راهشان****تا نخوری تیر سحرگاهشان
دادگری شرط جهانداریست****شرط جهان بین که ستمگاریست
هر که در این خانه شبی داد کرد****خانه فردای خود آباد کرد

بخش ۲۷ - داستان پیر زن با سلطان سنجر

پیرزنی را ستمی درگرفت****دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام****وز تو همه ساله ستم دیده‌ام
شحنه مست آمده در کوی من****زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید****موی کشان بر سر کویم کشید
در ستم آباد زبانم نهاد****مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت****بر سر کوی تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونی کجاست****ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند****عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند****پیره‌زنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست****ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد سینه مجروح من****هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار****با تو رود روز شمار این شمار
داوری و داد نمی‌بینمت****وز ستم آزاد نمی‌بینمت
از ملکان قوت و یاری رسد****از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست****بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیره‌زنان ره مزن****شرم بدار از پله پیره‌زن
بنده‌ای و دعوی شاهی کنی****شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند****حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند****دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کرده‌ای****تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای
دولت ترکان که بلندی گرفت****مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری****ترک نه‌ای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد****خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن****میرسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست****مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار****و این سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان****تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشه‌ای****غافلی از توشه بی توشه‌ای
فتح جهان را تو کلید آمدی****نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی****گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود****رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار****گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر کاقلیم خراسان گرفت****کرد زیان کاینسخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست****در پر سیمرعغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند****آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری****بر دل خوناب شده خون گری

بخش ۲۸ - مقالت پنجم در وصف پیری

روز خوش عمر به شبخوش رسید****خاک به باد آب به آتش رسید
صبح برآمد چه شوی مست خواب****کز سر دیوار گذشت آفتاب
بگذر از این پی که جهانگیریست****حکم جوانی مکن این پیریست
خشک شد آندل که زغم ریش بود****کان نمکش نیست کزین پیش بود
شیفته شد عقل و تبه گشت رای****آبله شد دست و ز من گشت پای
با تو زمین را سر بخشایشست****پای فروکش گه آسایشست
نیست درین پاکی و آلودگی****خوشتر از آسودگی آسودگی
چشمه مهتاب تو سردی گرفت****لاله سیراب تو زردی گرفت
موی به مویت ز حبش تا طراز****تازی و ترک آمده در ترکتاز
پیر دو موئی که شب و روز تست****روز جوانی ادب‌آموز تست
کز تو جوانتر به جهان چند بود****خود نشود پیر درین بند بود
پره گل باد خزانیش برد****آمد پیری و جوانیش برد
غیب جوانی نپذیرفته‌اند****پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند
دولت اگر دولت جمشیدیست****موی سپید آیت نومیدیست
موی سپید از اجل آرد پیام****پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جوانی و نکوئی کراست****نیست مرا یارب گوئی کراست
رفت جوانی به تغافل به سر****جای دریغست دریغی بخور
گم شده هر که چو یوسف بود****گم شدنش جای تأسف بود
فارغی از قدر جوانی که چیست****تا نشوی پیر ندانی که چیست
شاهد باغست درخت جوان****پیر شود بشکندش باغبان
گرچه جوانی همه خود آتشست****پیری تلخست و جوانی خوشست
شاخ‌تر از بهر گل نوبرست****هیزم خشک از پی خاکسترست
موی سیه غالیه سر بود****سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب****شب شد و اینک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد****مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه****برف سپید آورد ابر سیاه
گازری از رنگرزی دور نیست****کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد****رنگرزی پیشه مهتاب شد
رنگ خرست این کره لاجورد****عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست****داغ جهولی و ظلومی تراست
در کمر کوه ز خوی دو رنگ****پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس****گاه قصب پوشی و گاهی پلاس
داری از این خوی مخالف بسیچ****گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ****کاوری آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمی نان و دمی آب هست****کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو****آب و گیا را که ستاند ز تو
زانکه زنی نان کسان را صلا****به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد****نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درین دخمه زندانیان****بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست****شیر دلی گربه خوانش چراست
از پی مشتی جو گندم نمای****دانه دل چون جو و گندم مسای
نانخورش از سینه خود کن چو آب****وز دل خود ساز چو آتش کباب
خاک خور و نان بخیلان مخور****خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور
بر دل و دستت همه خاری بزن****تن مزن و دست به کاری بزن
به که به کاری بکنی دستخوش****تا نشوی پیش کسان دستکش

بخش ۲۹ - داستان پیر خشت‌زن

در طرف شام یکی پیر بود****چون پری از خلق طرف گیر بود
پیرهن خود ز گیا بافتی****خشت زدی روزی از آن یافتی
تیغ زنان چون سپر انداختند****در لحد آن خشت سپر ساختند
هرکه جز آن خشت نقابش نبود****گرچه گنه بود عذابش نبود
پیر یکی روز در این کار و بار****کار فزائیش در افزود کار
آمد از آنجا که قضا ساز کرد****خوب جوانی سخن آغاز کرد
کاین چه زبونی و چه افکندگیست****کاه و گل این پیشه خر بندگیست
خیز و مزن بر سپر خاک تیغ****کز تو ندارند یکی نان دریغ
قالب این خشت در آتش فکن****خشت تو از قالب دیگر بزن
چند کلوخی بتکلف کنی****در گل و آبی چه تصرف کنی
خویشتن از جمله پیران شمار****کار جوانان بجوانان گذار
پیر بدو گفت جوانی مکن****درگذر از کار و گرانی مکن
خشت زدن پیشه پیران بود****بارکشی کار اسیران بود
دست بدین پیشه کشیدم که هست****تا نکشم پیش تو یکروز دست
دستکش کس نیم از بهر گنج****دستکشی میخورم از دست‌رنج
از پی این رزق وبالم مکن****گر نه چنینست حلالم مکن
با سخن پیر ملامتگرش****گریان گریان بگذشت از برش
پیر بدین وصف جهاندیده بود****کز پی این کار پسندیده بود
چند نظامی در دنیی زنی****خیز و در دین زن اگر میزنی

بخش ۳ - (مناجات دوم) در بخشایش و عفو یزدان

ای به ازل بوده و نابوده ما****وی به ابد زنده و فرسوده ما
دور جنیبت کش فرمان تست****سفت فلک غاشیه گردان تست
حلقه زن خانه به دوش توایم****چون در تو حلقه به گوش توایم
داغ تو داریم و سگ داغدار****می‌نپذیرند شهان در شکار
هم تو پذیری که زباغ توایم****قمری طوق و سگ داغ توایم
بی‌طمعیم از همه سازنده‌ای****جز تو نداریم نوازنده‌ای
از پی تست اینهمه امید و بیم****هم تو ببخشای و ببخش ای کریم
چاره ما ساز که بی داوریم****گر تو برانی به که روی آوریم
این چه زبان وین چه زبان را نیست****گفته و ناگفته پشیمانیست
دل ز کجا وین پر و بال از کجا****من که و تعظیم جلال از کجا
جان به چه دل راه درین بحر کرد****دل به چه گستاخی ازین چشمه خورد
در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم****من عرف الله فرو خوانده‌ایم
چون خجلیم از سخن خام خویش****هم تو بیامرز به انعام خویش
پیش تو گر بی سر و پای آمدیم****هم به امید تو خدای آمدیم
یارشو ای مونس غمخوارگان****چاره کن ای چاره بیچاره‌گان
قافله شد واپسی ما ببین****ای کس ما بیکسی ما ببین
بر که پناهیم توئی بی‌نظیر****در که گریزیم توئی دستگیر
جز در تو قبله نخواهیم ساخت****گر ننوازی تو که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما****زاری ازین بیش که دارد که ما
درگذر از جرم که خواننده‌ایم****چاره ما کن که پناهنده‌ایم
ای شرف نام نظامی به تو****خواجگی اوست غلامی به تو
نزل تحیت به زبانش رسان****معرفت خویش به جانش رسان

بخش ۳۰ - مقالت ششم در اعتبار موجودات

لعبت بازی پس این پرده هست****گرنه بر او این همه لعبت که بست
دیده دل محرم این پرده ساز****تا چه برون آید از این پرده راز
در پس این پرده زنگار گون****عاریتانند ز غایت برون
گوهر چشم از ادب افروخته****بر کمر خدمت دل دوخته
هیچ در این نقطه پرگار نیست****کز خط این دایره بر کار نیست
این دو سه مرکب که به زین کرده‌اند****از پی ما دست گزین کرده‌اند
پیشتر از جنبش این تازگان****نوسفران و کهن آوازگان
پایگه عشق نه ما کرده‌ایم؟****دستکش عشق نه ما خورده‌ایم؟
در دو جهان عیب و هنر بسته‌اند****هر دو به فتراک تو بربسته‌اند
نیست جهانرا چو تو همخانه‌ای****مرغ زمین را ز تو به دانه‌ای
بگذر از این مرغ طبیعت خراش****بر سر اینمرغ چو سیمرغ باش
مرغ قفس پر که مسیحای تست****زیر تو پر دارد و بالای تست
یا ز قفس چنگل او کن جدا****یا قفس خویش بدو کن رها
تا بنه چون سوی ولایت برد****در پر خویشت بحمایت برد
چون گذری زین دو سه دهلیز خاک****لوح‌تر از تو بشویند پاک
ختم سپیدی و سیاهی شوی****محرم اسرار الهی شوی
سهل شوی بر قدم انبیا****اهل شوی در حرم کبریا
راه دو عالم که دو منزل شدست****نیم ره یکنفس دل شدست
آنکه اساس تو بر این گل نهاد****کعبه جان در حرم دل نهاد
نقش قبول از دل روشن پذیر****گرد گلیم سیه تن مگیر
سرمه کش دیده نرگس صباست****رنگرز جامه مس کیمیاست
تن چه بود ریزش مشتی گلست****هم دل و هم دل که سخن با دلست
بنده دل باش که سلطان شوی****خواجه عقل و ملک جان شوی
نرمی دل میطلبی نیفه‌وار****نافه صفت تن بدرشتی سپار
ایکه ترابه ز خشن جامه نیست****حکم بر ابریشم بادامه نیست
خوبی آهو ز خشن پوستیست****رقش از آن نامزد دوستیست
مشک بود در خشن آرام گیر****گردد پر کنده چو پو شد حریر
گر شکری با نفس تنگ ساز****ور گهری با صدف سنگ ساز
گاه چو شب نعل سحرگاه باش****گه چو سحر زخمه گه آه باش
بار عنا کش به شب قیرگون****هر چه عنا بیش عنایت فزون
ز اهل وفا هرکه بجائی رسید****بیشتر از راه عنائی رسید
نزل بلا عافیت انبیاست****وانچه ترا عافیت آید بلاست
زخم بلا مرهم خودبینیست****تلخی می مایه شیرینست
حارسی اژدرها گنج راست****خازنی راحتها رنج راست
سرو شو از بند خود آزاد باش****شمع شو از خوردن خود شاد باش
رنج ز فریاد بری ساحتست****در عقب رنج رسی راحتست
چرخ نبندد گرهی بر سرت****تا نگشاید گرهی دیگرت
در سفری کان ره آزادیست****شحنه غم پیش رو شادیست

بخش ۳۱ - داستان سگ و صیاد و روباه

صید گری بود عجب تیز بین****بادیه پیمای و مراحل گزین
شیر سگی داشت که چون پو گرفت****سایه خورشید بر آهو گرفت
سهم زده کرگدن از گردنش****گور ز دندان گوزن افکنش
در سفرش مونس و یار آمده****چند شبانروز به کار آمده
بود دل مهر فروزش بدو****پاس شب و روزی روزش بدو
گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد****مرد بر آندل که جگر گربه خورد
گفت در اینره که میانجی قضاست****پای سگی را سر شیری بهاست
گرچه در آن غم دلش از جان گرفت****هم جگر خویش به دندان گرفت
صابریی کان نه به او بود کرد****هر جو صبرش درمی سود کرد
طنزکنان روبهی آمد ز دور****گفت صبوری مکن ای ناصبور
میشنوم کان به هنر تک نماند****باد بقای تو گر آن سگ نماند
دی که ز پیش تو به نخجیر شد****تیز تکی کرد و عدم گیر شد
اینکه سگ امروز شکار تو کرد****تا دو مهت بس بود ای شیر مرد
خیز و کبابی به دل خوش ده****مغز تو خور پوست به درویش ده
چرب خورش بود ترا پیش ازین****روبه فربه نخوری بیش ازین
ایمنی از روغن اعضای ما****رست مزاج تو ز صفرای ما
دروی ازو این چه وفاداریست****غم نخوری این چه جگر خواریست
صید گرش گفت شب آبستنست****این غم یکروزه برای منست
شاد بر آنم که درین دیر تنگ****شادی و غم هردو ندارد درنگ
اینهمه میری و همه بندگی****هست درین قالب گردندگی
انجم و افلاک به گشتن درند****راحت و محنت به گذشتن درند
شاد دلم زانکه دل من غمیست****کامدن غم سبب خرمیست
گرگ مرا حالت یوسف رسید****گرگ نیم جامه نخواهم درید
گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز****با چو تو صیدی به من آرند باز
او به سخن در که برآمد غبار****گشت سگ از پرده گرد آشکار
آمد و گردش دو سه جولان گرفت****نیفه روباه به دندان گرفت
گفت بدین خرده که دیر آمدم****روبه داند که چو شیر آمدم
طوق من آویزش دین تو شد****کنده روباه یقین تو شد
هرکه یقینش به ارادت کشد****خاتم کارش به سعادت کشد
راه یقین جوی ز هر حاصلی****نیست مبارکتر ازین منزلی
پای به رفتار یقین سر شود****سنگ بپندار یقین زر شود
گر قدمت شد به یقین استوار****گرد ز دریا نم از آتش برار
هر که یقین را به توکل سرشت****بر کرم الزوق علی‌الله نوشت
پشه خوان و مگس کس نشد****هر چه به پیش آمدش از پس نشد
روزی تو باز نگردد ز در****کار خدا کن غم روزی مخور
بر در او رو که از اینان به اوست****روزی ازو خواه که روزی ده اوست
از من و تو هرکه بدان درگذشت****هیچکسی بیغرضی وا نگشت
اهل یقین طایفه دیگرند****ما همه پائیم گر ایشان سرند
چون سر سجاده بر آب افکنند****رنگ عسل بر می‌ناب افکنند
عمر چو یکروزه قرارت نداد****روزی صد ساله چه باید نهاد
صورت ما را که عمل ساختند****قسمت روزی به ازل ساختند
روزی از آنجاست فرستاده‌اند****آن خوری اینجا که ترا داده‌اند
گرچه در این راه بسی جهد کرد****بیشتر از روزی خود کس نخورد
جهد بدین کن که بر اینست عهد****روزی و دولت نفزاید به جهد
تا شوی از جمله عالم عزیز****جهد تو میباید و توفیق نیز
جهد نظامی نفسی بود سرد****گرمی توفیق به چیزیش کرد

بخش ۳۲ - مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات

ای به زمین بر چو فلک نازنین****نازکشت هم فلک و هم زمین
کار تو زانجا که خبر داشتی****برتر از آن شد که تو پنداشتی
اول از آن دایه که پرورده‌ای****شیر نخوردی که شکر خورده‌ای
نیکوئیت باید کافزون بود****نیکوئی افزون‌تر ازین چون بود
کز سر آن خامه که خاریده‌اند****نغز نگاریت نگاریده‌اند
رشته جان بر جگرت بسته‌اند****گوهر تن بر کمرت بسته‌اند
به که ضعیفی که درین مرغزار****آهوی فربه ندود با نزار
جانورانی که غلام تواند****مرغ علف خواره دام تواند
چون تو همائی شرف کار باش****کم خور و کم گوی و کم آزار باش
هر که تو بینی ز سپید و سیاه****بر سر کاریست در این کارگاه
جغد که شومست به افسانه در****بلبل گنجست به ویرانه در
هر که در این پرده نشانیش هست****در خور تن قیمت جانیش هست
گرچه ز بحر توبه گوهر کمند****چون تو همه گوهری عالمند
بیش و کمی را که کشی در شمار****رنج به قدر دیتش چشم دار
نیک و بد ملک به کار تواند****در بد و نیک آینه‌دار تواند
کفش دهی باز دهندت کلاه****پرده‌دری پرده درندت چو ماه
خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار****تا چو شبت نام بود پرده‌دار
پرده زنبور گل سوریست****وان تو این پرده زنبوریست
چند پری چون مگس از بهر قوت****در دهن این تنه عنکبوت
پردگیانی که جهان داشتند****راز تو در پرده نهان داشتند
از ره این پرده فزون آمدی****لاجرم از پرده برون آمدی
دل که نه در پرده وداعش مکن****هر چه نه در پرده سماعش مکن
شعبده بازی که در این پرده هست****بر سرت این پرده به بازی نبست
دست جز این پرده به جائی مزن****خارج از این پرده نوائی مزن
بشنو از این پرده و بیدار شو****خلوتی پرده اسرار شو
جسمت را پاکتر از جان کنی****چونکه چهل روز به زندان کنی
مرد به زندان شرف آرد به دست****یوسف ازین روی به زندان نشست
قدر دل و پایه جان یافتن****جز به ریاضت نتوان یافتن
سیم طبایع به ریاضت سپار****زر طبیعت به ریاضت برآر
تا ز ریاضت به مقامی رسی****کت به کسی درکشد این ناکسی
توسنی طبع چو رامت شود****سکه اخلاص به نامت شود
عقل و طبیعت که ترا یار شد****قصه آهنگر و عطار شد
کاین ز تبش آینه رویت کند****وان ز نفس غالیه بویت کند
در بنه طبع نجات اندکیست****در قفس مرغ حیات اندکیست
هر چه خلاف آمد عادت بود****قافله سالار سعادت بود
سر ز هوا تافتن از سروریست****ترک هوا قوت پیغمبریست
گر نفسی نفس به فرمان تست****کفش بیاور که بهشت آن تست
از جرس نفس برآور غریو****بنده دین باش نه مزدور دیو
در حرم دین به حمایت گریز****تا رهی ازکش مکش رستخیز
زاتش دوزخ که چنان غالبست****بوی نبی شحنه بوطالبست
هست حقیقت نظر مقبلان****درع پناهنده روشن‌دلان

بخش ۳۳ - داستان فریدون با آهو

صبحدمی با دو سه اهل درون****رفت فریدون به تماشا برون
چون به شکار آمد در مرغزار****آهوکی دید فریدون شکار
گردن و گوشی ز خصومت بری****چشم و سرینی به شفاعت گری
گفتی از آنجا که نظر جسته بود****از نظر شاه برون رسته بود
شاه بدان صید چنان صید شد****کش همگی بسته آن قید شد
رخش برو چون جگرش گرم کرد****پشت کمان چون شکمش نرم کرد
تیر بدان پایه ازو درگذشت****رخش بدان پویه به گردش نگشت
گفت به تیر آن پر کینت کجاست****گفت به رخش آن تک دینت کجاست
هر دو درین باره نه پسباره‌اید****خرده آن خرد گیا خواره‌اید
تیر زبان شد همه کای مرزبان****هست نظرگاه تو این بی‌زبان
در کنف درع تو جولان زند****بر سر درع تو که پیکان زند
خوش نبود با نظر مهتران****بر رق آهو کف خنیاگران
داغ بلندان طلب ای هوشمند****تا شوی از داغ بلندان بلند
صورت خدمت صفت مردمیست****خدمت کردن شرف آدمیست
نیست بر مردم صاحب نظر****خدمتی از عهد پسندیده‌تر
دست وفا در کمر عهد کن****تا نشوی عهدشکن جهدکن
گنج نشین مار که درویش نیست****از سر تا دم کمری بیش نیست
از پی آن گشت فلک تاج سر****کز سر خدمت همه تن شد کمر
هر که زمام هنری می‌کشد****در ره خدمت کمری می‌کشد
شمع که او خواجگی نور یافت****از کمر خدمت زنبور یافت
خیز نظامی که نه بر بسته‌ای****از پی خدمت چه کمر بسته‌ای

بخش ۳۴ - مقالت هشتم در بیاین آفرینش

پیشتر از پیشتران وجود****کاب نخوردند ز دریای جود
در کف این ملک یساری نبود****در ره این خاک غباری نبود
وعده تاریخ به سر نامده****لعبتی از پرده به در نامده
روز و شب آویزش پستی نداشت****جان و تن آمیزش هستی نداشت
کشمکش جور در اعضا هنوز****کن مکن عدل نه پیدا هنوز
فیض کرم کرد مواسای خویش****قطره‌ای افکند ز دریای خویش
حالی از آن قطره که آمد برون****گشت روان این فلک آبگون
زاب روان گرد برانگیختند****جوهر تو ز آن عرض آمیختند
چونکه تو برخیزی ازین کارگاه****باشد برخاسته گردی ز راه
ای خنک آنشب که جهان بیتو بود****نقش تو بیصورت و جان بیتو بود
چشم فلک فارغ ازین جستجوی****گوش زمین رسته ازین گفتگوی
تا تو درین ره ننهادی قدم****شکر بسی داشت وجود از عدم
فارغ از آبستنیت روز و شب****نامیه عنین و طبیعت عزب
باغ جهان زحمت خاری نداشت****خاک سراسیمه غباری نداشت
طالع جوزا که کمر بسته بود****از ورم رگ زدنت رسته بود
مه که سیه‌روی شدی در زمین****طشت تو رسواش نکردی چنین
زهره هنوز آب درین گل نریخت****شهپر هاروت به بابل نریخت
از تو مجرد زمی و آسمان****توبه کنار و غم تو در میان
تا به تو طغرای جهان تازه گشت****گنبد پیروزه پر آوازه گشت
از بدی چشم تو کوکب نرست****کوکبه مهد کواکب شکست
بود مه و سال ز گردش بری****تا تو نکردیش تعرف گری
روی جهان کاینه پاک شد****زین نفسی چند خلل ناک شد
مشعله صبح تو بردی به شام****صادق و کاذب تو نهادیش نام
خاک زمین در دهن آسمان****تا که چرا پیش تو بندد میان
بر فلکت میوه جان گفته‌اند****میشنوش کان به زبان گفته‌اند
تاج تو افسوس که از سر بهست****جل از سگ و توبره از خر بهست
لاف بسی شد که درین لافگاه****بر تو جهانی بجوی خاک راه
خود تو کفی خاک به جانی دهی****یک جو کهگل به جهانی دهی
ای ز تو بالای زمین زیر رنج****جای تو هم زیر زمین به چو گنج
روغن مغز تو که سیمابیست****سرد بدین فندق سنجابیست
تات چو فندق نکند خانه تنگ****بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
روز و شب از قاقم و قندز جداست****این دله پیسه پلنگ اژدهاست
گربه نه‌ای دست درازی مکن****با دله ده دله بازی مکن
شیر تنید است درین ره لعاب****سر چو گوزنان چه نهی سوی آب
گر فلکت عشوه آبی دهد****تا نفریبی که سرابی دهد
تیز مران کاب فلک دیده‌ای****آب دهن خور که نمک دیده‌ای
تا نشوی تشنه به تدبیر باش****سوخته خرمن چو تباشیر باش
یوسف تو تا ز بر چاه بود****مصر الهیش نظرگاه بود
زرد رخ از چرخ کبود آمدی****چونکه درین چاه فرود آمدی
اینهمه صفرای تو بر روی زرد****سرکه ابروی تو کاری نکرد
پیه تو چون روغن صد ساله بود****سرکه ده ساله بر ابرو چه سود
خون پدر دیده درین هفتخوان****آب مریز از پی این هفت نان
آتش در خرمن خود میزنی****دولت خود را به لگد میزنی
می‌تک و می‌تاز که میدان تراست****کار بفرمای که فرمان تراست
این دو سه روزی که شدی جام گیر****خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر
هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند****زان رسنت سست رها کرده‌اند
لنگ شده پای و میان گشته کوز****سوخته روغن خویشی هنوز
لاجرم اینجا دغل مطبخی****روز قیامت علف دوزخی
پر شده گیر این شکم از آب و نان****ای سبک آنگاه نباشی گران؟
گر بخورش بیش کسی زیستی****هر که بسی خورد بسی زیستی
عمر کمست از پی آن پر بهاست****قیمت عمر از کمی عمر خاست
کم خور و بسیاری راحت نگر****بیش خور و بیش جراحت نگر
عقل تو با خورد چه بازار داشت****حرص ترا بر سر اینکار داشت
حرص تو از فتنه بود ناشکیب****بگذر ازین ابله زیرک فریب
حرص تو را عقل بدان داده‌اند****کان نخوری کت نفرستاده‌اند
ترسم ازین پیشه که پیشت کند****رنگ پذیرنده خویشت کند
هر به دو نیکی که درین محضرند****رنگ پذیرنده یکدیگرند

بخش ۳۵ - داستان میوه فروش و روباه

میوه فروشی که یمن جاش بود****روبهکی خازن کالاش بود
چشم ادب بر سر ره داشتی****کلبه بقال نگه داشتی
کیسه‌بری چند شگرفی نمود****هیچ شگرفیش نمی‌کرد سود
دیده به هم زد چو شتابش گرفت****خفت و به خفتن رگ خوابش گرفت
خفتن آن گرگ چو روبه بدید****خواب در او آمد و سر درکشید
کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد****آمد و از کیسه غنیمت ببرد
هر که در این راه کند خوابگاه****یا سرش از دست رود یا کلاه
خیز نظامی نه گه خفتن است****وقت به ترک همگی گفتن است

بخش ۳۶ - مقالت نهم در تک مونات دنیوی

ای ز شب وصل گرانمایه‌تر****وز علم صبح سبک سایه‌تر
سایه صفت چند نشینی به غم****خیز که بر پای نکوتر علم
چون ملکان عزم شد آمد کنند****نقل بنه پیشتر از خود کنند
گر ملکی عزم ره آغاز کن****زین به نوا تر سفری ساز کن
پیشتر از خود بنه بیرون فرست****توشه فردای خود اکنون فرست
خانه زنبور پر از انگبین****از پی آنست که شد پیش بین
مور که مردانه صفی می‌کشد****از پی فردا علفی می‌کشد
هر که جهان خواهد کاسانخورد****تابستان برگ زمستان خورد
جز من و تو هر که در این طاعتند****صیرفی گوهر یکساعتند
همت کس عاقبت اندیش نیست****بینش کس تا نفسی بیش نیست
منزل ما کز فلکش بیشیست****منزلت عاقبت اندیشیست
نیست بهر نوع که بینم بسی****عاقبت اندیشتر از ما کسی
کامه وقت ارچه ز جان خوشترست****عاقبت اندیشی ازان خوشترست
ما که ز صاحب خبران دلیم****گوهرییم ار چه ز کان گلیم
ز آمدنی آمده ما را اثر****وز شدنیها شده صاحب نظر
خوانده به جان ریزه اندیشناک****ابجد نه مکتب ازین لوح خاک
کس نه بدین داغ تو بودی و من****نوبر این باغ تو بودی و من
خاک تو آنروز که می‌بیختند****از پی معجون دل آمیختند
خاک تو آمیخته رنجهاست****در دل این خاک بسی گنجهاست
قیمت این خاک به واجب شناس****خاکسپاسی بکن ای ناسپاس
منزل خود بین که کدامست راه****وامدن و رفتن از این جایگاه
زامدن این سفرت رای چیست****باز شدن حکمت از اینجای چیست
اول کاین ملک بنامت نبود****وین ده ویرانه مقامت نبود
فر همای حملی داشتی****اوج هوای ازلی داشتی
گرچه پر عشق تو غایت نداشت****راه ابد نیز نهایت نداشت
مانده شدی قصد زمین ساختی****سایه بر این آب و گل انداختی
باز چو تنگ آیی ازین تنگنای****دامن خورشید کشی زیر پای
گرچه مجرد شوی از هر کسی****بر سر آن نیز نمانی بسی
جز بتردد سر و کاریت نیست****بر سر یک رشته قراریت نیست
مفلس بخشنده توئی گاه جود****تازه دیرینه توئی در وجود
بگذر از این مادر فرزند کش****آنچه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر ای ساده مرد****سنت او گیر و نگر تا چه کرد
منتظر راحت نتوان نشست****کان به چنین عمر نیاید بدست
گر نفسی طبع نواز آمدی****عمر به بازی شده باز آمدی
غم خور و بنگر ز کدامین گلی****شاد نشسته به کدامین دلی
آنکه بدو گفت فلک شاد باش****آن نه منم وان نه تو آزاد باش
ما ز پی رنج پدید آمدیم****نز جهت گفت و شنید آمدیم
تا ستد و داد جهانی که هست****راست نداریم به جانی که هست
زامدنت رنگ چرا چون میست****کامدنی را شدنی در پیست
تا کی و تا کی بود این روزگار****وامدن و رفتن بی‌اختیار
شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست****شک به وجودست که هم هیچ نیست
تیز مپر چون به درنگ آمدی****زود مرو دیر به چنگ آمدی
وقت بیاید که روا رو زنند****سکه ما بر درمی نو زنند
تازه کنند این گل افکنده را****باز هم آرند پراکنده را
ای که از امروز نه‌ای شرمسار****آخر از آنروز یکی شرم دار
اینهمه محنت که فراپیش ماست****اینت صبورا که دل ریش ماست
مرکب این بادیه دینست و بس****چاره این کار همین است و بس
سختی ره بین و مشو سست ران****سست گمانی مکن ای سخت جان
آینه جهد فرا پیش دار****درنگر و پاس رخ خویش دار
عذر ز خود دار و قبول از خدای****جمله ز تسلیم قدر در میای

بخش ۳۷ - داستان زاهد توبه شکن

مسجدیئی بسته آفات شد****معتکف کوی خرابات شد
می به دهن برد و چو می می‌گریست****کای من بیچاره مرا چاره چیست
مرغ هوا در دلم آرام گرد****دانه تسبیح مرا دام کرد
کعبه مرا رهزن اوقات بود****خانه اصلیم خرابات بود
طالع بد بود و بد اختر شدم****نامزد کوی قلندر شدم
چشم ادب زیر نقاب از منست****کوی خرابات خراب از منست
تنگ جهان بر من مهجور باد****گرد من ازدامن من دور باد
گر نه قضا بود من و لات کی****مسجدی و کوی خرابات کی
همت از آنجا که نظر کرده بود****گفت جوابی که در آن پرده بود
کاین روش از راه قضا دور دار****چون تو قضا را بجوی صد هزار
بر در عذر آی و گنه را بشوی****آنگه ازین شیوه حدیثی بگوی
چون تو روی عذر پذیرت برند****ورنه خود آیند و اسیرت برند
سبزه چریدن ز سر خاک بس****نیشکر سبز تو افلاک بس
تا نبرد خوابت ازو گوشه کن****اندکی از بهر عدم توشه کن
خوش نبود دیده به خوناب در****زنده و مرده به یکی خواب در
دین که ترا دید چنین مست خواب****چهره نهان کرد به زیر نقاب
خیز نظامی که ملک بر نشست****همسر اینجا چه شوی پای بست

بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان

ای فلک آهسته‌تر این دور چند****وی ز می آسوده‌تر اینجور چند
از پس هر شامگهی چاشتیست****آخر برداشت فرو داشتیست
در طبقات زمی افکنده بیم****زلزله الساعه شئی عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود****حلقه زنجیر فلک را بسود
باد تن شیفته درهم شکست****شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین کز میان****باز گشاید کمر آسمان
شام ز رنگ و سحر از بوی رست****چرخ ز چوگان ز می‌از گوی رست
خاک در چرخ برین میزند****چرخ میان بسته کمین میزند
حادثه چرخ کمین برگشاد****یک به یک اندام زمین برگشاد
پیر فلک خرقه بخواهد درید****مهره گل رشته بخواهد برید
چرخ به زیر آید و یکتا شود****چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما****پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود****هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را****چند پرستند کفی خاک را
مار صفت شد فلک حلقه‌وار****خاک خورد مار سرانجام کار
ای جگر خاک به خون از شما****کیست در این خاک برون از شما
خاک در این خنبره غم چراست****رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانید کمین ساختن****این گل ازین خم به در انداختن
دامن ازین خنبره دودناک****پاک بشوئید به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشید****خط خرابی به جهان درکشید
بر سر خاک از فلک تیز گشت****واقعه تیز بخواهد گذشت
تعبیه‌ای را که درو کارهاست****جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست****وینجهش امروز درینخاک هست
دشمن تست این صدف مشک رنگ****دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ
این نه صدف گوهر دریائیست****وین نه گهر معدن بینائیست
هر که در او دید دماغش فسرد****دیده چو افعی به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هیچ نیست****دیده هزارست و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیده‌ای****زانکه به چشم دگران دیده‌ای
پایت را درد سری میرسان****ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور****گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در****بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان****روزن و دربسته چو بحرانیان
چند حدیث فلک و یاد او****خاک تهی بر سر پر باد او
از فلک و راه مجره‌اش مرنج****کاهکشی را به یکی جومسنج
بر پر از این گنبد دولاب رنگ****تا رهی از گردش پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشته‌ایست****زین ره باریک خجل گشته‌ایست
عاجزی و هم خجل روی بین****موی به موی این ره چون موی بین
بر سر موئی سر موئی مگیر****ورنه برون آی چو موی از خمیر
چون به ازین مایه به دست آوری****بد بود اینجا که نشست آوری
پشته این گل چو وفادار نیست****روی بدو مصلحت کار نیست
هر علمی جای افکندگیست****هر کمر آلوده صد بندگیست
هر هنری طعنه شهری درو****هر شکری زحمت زهری درو
آتش صبحی که در این مطبخست****نیم شراری ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکی شد تنش****هست ز دریوزه خور روغنش
ابر که جانداروی پژمردگیست****هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها دروست****کشتی داند چه زیانها در اوست
خانه پر عیب شد این کارگاه****خود نکنی هیچ به عیبش نگاه
چشم فرو بسته‌ای از عیب خویش****عیب کسان را شده آیینه پیش
عیب نویسی مکن آیینه‌وار****تا نشوی از نفسی عیب‌دار
یا به درافکن از جیب خویش****یا بشکن آینه عیب خویش
دیده ز عیب دگران کن فراز****صورت خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست****عیب مبین تا هنر آری بدست
می نتوان یافت به شب در چراغ؟****در قفس روز تواندید زاغ؟
در پر طاوس که زر پیکرست****سرزنش پای کجا درخورست
زاغ که او را همه تن شد سیاه****دیده سپیدست درو کن نگاه

بخش ۳۹ - داستان عیسی

پای مسیحا که جهان می‌نبشت****بر سر بازارچه‌ای میگذشت
گرگ سگی بر گذر افتاده دید****یوسفش از چه بدر افتاده دید
بر سر آن جیفه گروهی نظار****بر صفت کرکس مردار خوار
گفت یکی وحشت این در دماغ****تیرگی آرد چو نفس در چراغ
وان دگری گفت نه بس حاصلست****کوری چشمست و بلای دلست
هر کس ازان پرده نوائی نمود****بر سر آن جیفه جفائی نمود
چون به سخن نوبت عیسی رسید****عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت ز نقشی که در ایوان اوست****در بسپیدی نه چو دندان اوست
وان دو سه تن کرده ز بیم و امید****زان صدف سوخته دندان سپید
عیب کسان منگر و احسان خویش****دیده فرو کن به گریبان خویش
آینه روزی که بگیری به دست****خود شکن آنروز مشو خودپرست
خویشتن آرای مشو چون بهار****تا نکند در تو طمع روزگار
جامه عیب تو تنگ رشته‌اند****زان بتو نه پرده فروهشته‌اند
چیست درین حلقه انگشتری****کان نبود طوق تو چون بنگری
گر نه سگی طوق ثریا مکش****گر نه خری بار مسیحا مکش
کیست فلک پیر شده بیوه****چیست جهان دود زده میوهٔ
جمله دنیا ز کهن تا به نو****چون گذرندست نیرزد دو جو
انده دنیا مخور ای خواجه خیز****ور تو خوری بخش نظامی بریز

بخش ۴ - در نعت رسول اکرم

تخته اول که الف نقش بست****بر در محجوبه احمد نشست
حلقه حی را کالف اقلیم داد****طوق ز دال و کمر از میم داد
لاجرم او یافت از آن میم و دال****دایره دولت و خط کمال
بود درین گنبد فیروزه خشت****تازه ترنجی زسرای بهشت
رسم ترنجست که در روزگار****پیش دهد میوه پس آرد بهار
کنت نبیا چو علم پیش برد****ختم نبوت به محمد سپرد
مه که نگین دان زبرجد شدست****خاتم او مهر محمد شدست
گوش جهان حلقه کش میم اوست****خود دو جهان حلقه تسلیم اوست
خواجه مساح و مسیحش غلام****آنت بشیر اینت مبشر به نام
امی گویا به زبان فصیح****از الف آدم و میم مسیح
همچو الف راست به عهد و وفا****اول و آخر شده بر انبیا
نقطه روشن‌تر پرگار کن****نکته پرگارترین سخن
از سخن او ادب آوازه‌ای****وز کمر او فلک اندازه‌ای
کبر جهان گرچه بسر بر نکرد****سر به جهان هم به جهان در نکرد
عصمتیان در حرمش پردگی****عصمت از او یافته پروردگی
تربتش از دیده جنایت ستان****غربتش از مکه جبایت ستان
خامشی او سخن دلفروز****دوستی او هنر عیب سوز
فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر****فتنه شدن نیز برو ناگزیر
بر همه سر خیل و سر خیر بود****قطب گرانسنگ سبک سیر بود
شمع الهی ز دل افروخته****درس ازل تا ابد آموخته
چشمه خورشید که محتاج اوست****نیم هلال از شب معراج اوست
تخت نشین شب معراج بود****تخت نشان کمر و تاج بود
داده فراخی نفس تنگ را****نعل زده خنگ شب آهنگ را
از پی باز آمدنش پای بست****موکبیان سخن ابلق بدست
چون تک ابلق بتمامی رسید****غاشیه داری به نظامی رسید

بخش ۴۰ - مقالت یازدهم در بیوفائی دنیا

خیز و بساط فلکی درنورد****زانکه وفا نیست درین تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوی****خصلت انصاف ز خصلش مجوی
پای درین بحر نهادن که چه****بار دین موج گشادن که چه
باز به بط گفت که صحرا خوشست****گفت شبت خوش که مرا جا خوشست
ای که درین کشتی غم جای تست****خون تو در گردن کالای تست
بار درافکن که عذابت دهد****نان ندهد تا که به آبت دهد
کنج امان نیست در این خاکدان****مغز وفا نیست درین استخوان
نیست یکی ذره جهان نازکش****پای ز انباری او بازکش
آنچه بر این مائده خرگهیست****کاسه آلوده و خوان تهیست
هر که درو دید دهانش بدوخت****هر که بدو گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس****هیچ نه در کاسه و چندین مگس
هر که ازین کاسه یک انگشت خورد****کاسه سر حلقه انگشت کرد
نیست همه ساله درین ده صواب****فتنه اندیشه و غوغای خواب
خلوت خود ساز عدم خانه را****باز گذار این ده ویرانه را
روزن این خانه رها کن به دود****خانه فروشی به زن آخر چه سود
دست به عالم چه درآورده‌ای****نز شکم خود به در آورده‌ای
خط به جهان درکش و بیغم بزی****دور شو از دور و مسلم بزی
راه تو دور آمد و منزل دراز****برگ ره و توشه منزل بساز
خاصه درین بادیه دیو سار****دوزخ محرور کش تشنه خوار
کاب جگر چشمه حیوان اوست****چشمه خورشید نمکدان اوست
شوره او بی‌نمکان را شراب****شور نمک دیده درو چون کباب
آب نه و زین نمک آبگون****زهره دل آب و دل زهره خون
ره که دل از دیدن او خون شود****قافله طبع درو چون شود
در رتف این بادیه دیو لاخ****خانه دل تنگ و غم دل فراخ
هر که درین بایده با طبع ساخت****چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چکنی این گل دوزخ سرشت****خیز و بده دوزخ و بستان بهشت
تا شود این هیکل خاکی غبار****پای به پایت سپرد روزگار
عاقبت چونکه به مردم کند****دست به دستت ز میان گم کند
چونکه سوی خاک بود بازگشت****بر سر این خاک چه باید گذشت
زیر کف پای کسی را مسای****کو چو تو سودست بسی زیر پای
کس به جهان در ز جهان جان نبرد****هیچکس این رقعه به پایان نبرد
پای منه بر سر این خار خیز****خویشتن ازخار نگه دار خیز
آنچه مقام تو نباشد مقیم****بیمگهی شد چه کنی جای بیم
منزل فانیست قرارش مبین****باد خزانیست بهارش مبین

بخش ۴۱ - داستان مبد صاحب نظر

مؤبدی از کشور هندوستان****رهگذری کرد سوی بوستان
مرحله‌ای دید منقش رباط****مملکتی یافت مزور بساط
غنچه به خون بسته چو گردون کمر****لاله کم عمر ز خود بی‌خبر
از چمن انگیخته گل رنگ رنگ****وز شکر آمیخته می تنگ تنگ
گل چو سپر خسته پیکان خویش****بید به لرزه شده بر جان خویش
زلف بنفشه رسن گردنش****دیده نرگس درم دامنش
لاله گهر سوده و فیروزه گل****یک نفسه لاله و یک روزه گل
مهلت کس تا نفسی بیش نه****کس نفسی عاقبت اندیش نه
پیر چو زان روضه مینو گذشت****بعد مهی چند بدان سو گذشت
زان گل و بلبل که در آن باغ دید****ناله مشتی زغن و زاغ دید
دوزخی افتاد بجای بهشت****قیصر آن قصر شده در کنشت
سبزه به تحلیل به خاری شده****دسته گل پشته خاری شده
پیر در آن تیز روان بنگریست****بر همه خندید و به خود برگریست
گفت بهنگام نمایندگی****هیچ ندارد سر پایندگی
هر چه سر از خاکی و آبی کشد****عاقبتش سر به خرابی کشد
به ز خرابی چو دگر کوی نیست****جز بخرابی شدنم روی نیست
چون نظر از بینش توفیق ساخت****عارف خود گشت و خدا را شناخت
صیرفی گوهر آن راز شد****تا به عدم سوی گهر باز شد
ای که مسلمانی و گبریت نیست****چشمه‌ای و قطره ابریت نیست
کمتر ازان موبد هندو مباش****ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش
چند چو گل خیره‌سری ساختن****سر به کلاه و کمر افراختن
خیز و رها کن کمر گل ز دست****کو کمر خویش به خون تو بست
هست کلاه و کمر آفات عشق****هر دو گروه کن به خرابات عشق
گه کلهت خواجگی گل دهد****گه کمرت بندگی دل دهد
کوش کزین خواجه غلامی رهی****یا چو نظامی ز نظامی رهی

بخش ۴۲ - مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک

خیز ووداعی بکن ایام را****از پس دامن فکن این دام را
مملکتی بهتر ازین ساز کن****خوشتر ازین حجره دری باز کن
چون دل و چشمت به ره آورد سر****ناله و اشکی به ره آورد بر
تا به یکی نم که برین گل زنی****لاف ولی نعمتی دل زنی
گر شتری رقص کن اندر رحیل****ورنه میفکن دبه در پای پیل
چونکه ترا محرم یک موی نیست****جز به عدم رای زدن روی نیست
طبع نوازان و ظریفان شدند****با که نشینی که حریفان شدند
گرچه بسی طبع لطیفی کند****با تن تنها که حریفی کند
به که بجوید دل پرهیزناک****روشنی آب درین تیره خاک
تا نرسد تفرقه راه پیش****تفرقه کن حاصل معلوم خویش
رخت رها کن که گران رو کسی****کز سبکی زود به منزل رسی
بر فلک آی ار طلب دل کنی****تا تو درین خاک چه حاصل کنی
چون شده‌ای بسته این دامگاه****رخنه کنش تا به در افتی به راه
کاین خط پیوسته بهم در چو میم****ره ندهد تا نکنندش دو نیم
زخمه گه چرخ منقط مباش****از خط این دایره در خط مباش
گر ز خط روز و شب افزون شوی****از خط این دایره بیرون شوی
تا نکنی جای قدم استوار****پای منه در طلب هیچکار
در همه کاری که گرائی نخست****رخنه بیرون شدنش کن درست
شرط بود دیده به ره داشتن****خویشتن از چاه نگهداشتن
رخنه کن این خانه سیلاب ریز****تا بودت فرصت راه گریز
روبه یک فن نفس سگ شنید****خانه دو سوراخ به واجب گزید
واگهیش نه که شود راه گیر****دوده این گنبد روباه گیر
این چه نشاطست کزو خوشدلی****غافلی از خود که ز خود غافلی
عهد چنان شد که درین تنگنای****تنگدل آیی و شوی باز جای
گر شکنی عهد الهی کنون****جان تو از عهده کی آید برون
راه چنان رو که ز جان دیده‌ای****بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای
زیر مبین تا نشوی پایه ترس****پس منگر تا نشوی سایه ترس
توشه ز دین بر که عمارت کمست****آب ز چشم آر که ره بی نمست
هم به صدف ده گهر پاک را****با زره و با زرهان خاک را
دور فلک چون تو بسی یار کشت****دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت
بوالعجبی ساز درین دشمنی****تاش زمانی به زمین افکنی
او که درین پایه هنر پیشه نیست****از سپر و تیغ وی اندیشه نیست
مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ****با کشش عشق تو هیچست هیچ
در غم این شیشه چه باید نشست****کش بیکی باد توانی شکست
سیم کشان کاتش زر کشته‌اند****دشمن خود را به شکر کشته‌اند
تا بتوان از دل دانش فروز****دشمن خود را به گلی کش چو روز

بخش ۴۳ - داستان دو حکیم متنازع

با دو حکیم از سر همخانگی****شد سخنی چند ز بیگانگی
لاف منی بود و توی برنتافت****ملک یکی بود و دوی برنتافت
حق دو نشاید که یکی بشنوند****سر دو نباید که یکی بدروند
جای دو شمشیر نیامی که دید****بزم دو جمشید مقامی که دید
در طمع آن بود دو فرزانه را****کز دو یکی خاص کند خانه را
چون عصبیت کمر کین گرفت****خانه ز پرداختن آیین گرفت
هر دو به شبگیر نوائی زدند****خانه فروشانه طلائی زدند
کز سر ناساختگی بگذرند****ساخته خویش دو شربت خورند
تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست****شربت زهر که هلاهل‌ترست
ملک دو حکمت به یکی فن دهند****جان دو صورت به یک تن دهند
خصم نخستین قدری زهر ساخت****کز عفتی سنگ سیه را گداخت
داد بدو کین می جان‌پرورست****زهر مدانش که به از شکرست
شربت او را ستد آن شیر مرد****زهر به یاد شکر آسان بخورد
نوش گیا پخت و بدو درنشست****رهگذر زهر به تریاک بست
سوخت چو پروانه و پر باز یافت****شمع صفت باز به مجلس شتافت
از چمن باغ یکی گل بچید****خواند فسونی و بر آن گل دمید
داد به دشمن ز پی قهر او****آن گل پر کار تر از زهر او
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد****ترس بر او چیره شد و جان بداد
آن بعلاج از تن خود زهر برد****وین به یکی گل ز توهم بمرد
هر گل رنگین که به باغ زمیست****قطره‌ای از خون دل آدمیست
باغ زمانه که بهارش توئی****خانه غم دان که نگارش توئی
سنگ درین خاک مطبق نشان****خاک برین آب معلق نشان
بگذر ازین آب و خیالات او****بر پر ازین خاک و خرابات او
بر مه و خورشید میاور وقوف****مه خور و خورشید شکن چون کسوف
کین مه زرین که درین خرگهست****غول ره عشق خلیل اللهست
روز ترا صبح جگرسوز کرد****چرخت از آن روز بدین روز کرد
گر دل خورشید فروز آوری****روزی از اینروز به روز آوری
اشک فشان نا به گلاب امید****بستری این لوح سیاه و سفید
تا چو عمل سنج سلامت شوی****چرب ترازوی قیامت شوی
دین که قوی دارد بازوت را****راست کند عدل ترازوت را
هیچ هنرپیشه آزاد مرد****در غم دنیا غم دنیا نخورد
چونکه به دنیاست تمنا ترا****دین به نظامی ده و دنیا ترا

بخش ۴۴ - مقالت سیزدهم در نکوهش جهان

پیری عالم نگر و تنگیش****تا نفریبی به جوان رنگیش
بر کف این پیر که برنا وشست****دسته گل مینگری واتشست
چشمه سرابست فریبش مخور****قبله صلیبست نمازش مبر
زین همه گل بر سر خاری نه‌ای****گر همه مستند تو باری نه‌ای
چون ببری زانچه طمع کرده‌ای****آن بری از خانه که آورده‌ای
چون بنه در بحر قیامت برند****بی درمان جان به سلامت برند
خواه بنه مایه و خواهی به باز****کانچه دهند از تو ستانند باز
خانه داد و ستدست این جهان****کاین بدهد حالی بستاند آن
گرچه یکی کرم بریش گرست****باز یکی کرم بریشم خورست
شمع کن این زرد گل جعفری****تا چو چراغ از گل خود برخوری
تن بشکن نه دریئی گو مباش****زر بفکن شش سریئی گو مباش
پای کرم بر سر زر نه نه دست****تات نخوانند چو گل زرپرست
زر که بر او سکه مقصود نیست****آن زر و زرنیخ به نسبت یکیست
دوستی زر چو به سان زرست****در دم طاوس همان پیکرست
سکه زر چون که به آهن برند****پادشهان بیشتر آهنگرند
ساخت ازو همت قارون کلاه****از سر آن رخنه فروشد به چاه
بار توشد تاش سر تست جای****بارگیت شد چو نهی زیر پای
دادن زر گر همه جان دادنست****ناستدن بهتر از آن دادنست
در ستدن حرص جهانت دهد****در شدن آسایش جانت دهد
آنکه ستانی و بیفشانیش****بهتر از آن نیست که نستانیش
زر چو نهی روغن صفرا گرست****چونبخوری میوه صفرا برست
زر که ز مشرق به در افشانده‌اند****بیخبران مغربیش خوانده‌اند
مغرب و آن قوم سخا دشمنند****مشرق و اهلش به سخا روشنند
هرچه دهد مشرقی صبح بام****مغربی شام ستاند به وام
والی جان همه کانها زرست****نایب دست همه مرغان پرست
آن زر رومی که به سنگ دمشق****راست برآید به ترازوی عشق
گرچه فروزنده و زیبنده است****خاک برو کن که فریبنده است
کیست که این دزد کلاهش نبرد****وافت این غول ز راهش نبرد

بخش ۴۵ - داستان حاجی و صوفی

کعبه روی عزم ره آغاز کرد****قاعده کعبه روان ساز کرد
زآنچه فزون از غرض کار داشت****مبلغ یک بدره دینار داشت
گفت فلان صوفی آزاد مرد****کاستن از عالم کوتاه گرد
در دلم آید که دیانت در اوست****در کس اگر نیست امانت در اوست
رفت و نهانیش فرا خانه برد****بدرهٔ دینار به صوفی سپرد
گفت نگه دار در این پرده راز****تا چو من آیم به من آریش باز
خواجه ره بادیه را درگرفت****شیخ زر عاریه را برگرفت
یارب و زنهار که خود چند بود****تا دل درویش در آن بند بود
گفت به زر کار خود آراستم****یافتم آن گنج که می‌خواستم
زود خورم تا نکند بستگی****آنچه خدا داد به آهستگی
باز گشاد از گره آن بند را****داد طرب داد شبی چند را
جملهٔ آن زر که بر خویش داشت****بذل شکم کرد و شکم پیش داشت
دست بدان حقه دینار کرد****زلف بتان حلقه زنار کرد
خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ****تنگدلی مانده و عذری فراخ
صید چنان خورد که داغش نماند****روغنی از بهر چراغش نماند
حاجی ما چون ز سفر گشت باز****کرد بران هندوی خود ترکتاز
گفت بیاور به من ای تیزهوش****گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش
در کرم آویز و رها کن لجاج****از ده ویران که ستاند خراج
صرف شد آن بدره هوا در هوا****مفلس و بدره ز کجا تا کجا
غارتی از ترک نبرده‌ست کس****رخت به هندو نسپرده‌ست کس
رکنی تو رکن دلم را شکست****خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد****رفت و به صد گریه به پا ایستاد
گفت کرم کن که پشیمان شدیم****کافر بودیم و مسلمان شدیم
طبع جهان از خلل آبستن است****گر خللی رفت خطا بر من است
تا کرمش گفت به صد رستخیز****خیز که درویش بپای است خیز
سیم خدا چون به خدا بازگشت****سیم کشی کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدین در مپیچ****هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ
زو چه ستانم که جوی نیستش****جز گرویدن گروی نیستش
آنچه از آن مال درین صوفی است****میم مطوق الف کوفی است
گفت نخواهی که وبالت کنم****وانچه حرام است حلالت کنم
دست بدار ای چو فلک زرق ساز****زآستن کوته و دست دراز
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست****معتمدی بر سر این خاک نیست
دین سره نقدیست به شیطان مده****یارهٔ فغفور به سگبان مده
گر دهی ای خواجه غرامت تراست****مایه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عیب است هنر توشه رو****دامن دین گیر و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بی‌درمان می‌زند****قافلهٔ محتشمان می‌زند
شحنه این راه چو غارتگر است****مفلسی از محتشمی بهتر است
دیدم از آنجا که جهان بینی است****کآفت زنبور ز شیرینی است
شیر مگر تلخ بدان گشت خود****کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنی وا نشست****مه ز تمامی طلبیدن شکست
باد که با خاک به گرگ آشتیست****ایمن از این راه ز ناداشتیست
مرغ شمر را مگر آگاهی است****کآفت ماهی درم ماهی است
زر که ترازوی نیاز تو شد****فاتحهٔ پنج نماز تو شد
پاک نگردی ز ره این نیاز****تا چو نظامی نشوی پاکباز

بخش ۴۶ - مقالت چهاردهم در نکوهش غفلت

ای شده خشنود به یکبارگی****چون خر و گاوی به علف‌خوارگی
فارغ ازین مرکز خورشید گرد****غافل از این دایره لاجورد
از پی صاحب خبرانست کار****بی‌خبرانرا چه غم از روزگار
بر سر کار آی چرا خفته‌ای****کار چنان کن که پذیرفته‌ای
مست چه خسبی که کمین کرده‌اند****کارشناسان نه چنین کرده‌اند
برنگر این پشته غم پیش بین****درنگر و عاجزی خویش بین
عقل تو پیریست فراموش کار****تا ز تو یاد آرد یادش بیار
گر شرف عقل نبودی ترا****نام که بردی که ستودی ترا
عقل مسیحاست ازو سر مکش****گرنه خری خر به وحل درمکش
یا بره عقل برو نور گیر****یا ز درش دامن خود دور گیر
مست مکن عقل ادب ساز را****طعمه گنجشک مکن باز را
می که حلال آمده در هر مقام****دشمنی عقل تو کردش حرام
می که بود کاب تو در جام اوست****عقل شد آن چشمه که جان نام اوست
گرچه می اندوه جهان را برد****آن مخور ای خواجه که آنرا برد
می نمکی دان جگر آمیخته****بر جگر بی نمکان ریخته
گر خبرت باید چیزی مخور****کز همه چیزیت کند بی‌خبر
بی‌خبر آن مرد که چیزی چشید****کش قلم بی‌خری درکشید
میل کش چشم خیالات شو****کند نه پای خرابات شو
ای چو الف عاشق بالای خویش****الف تو با وحشت سودای خویش
گر الفی مرغ پر افکنده باش****ورنه چو بی حرف سرافکنده باش
چوف الف آراسته مجلسی****هیچ نداری چو الف مفلسی
خار نه‌ای کاوج گرائی کنی****به که چو گل بی سر و پائی کنی
طفل نه‌ای پای به بازی مکش****عمر نه‌ای سر به درازی مکش
روز به آخر شد و خورشید دور****سایه شود بیش چو کم گشت نور
روز شنیدم چو به پایان شود****سایه هر چیز دو چندان شود
سایه پرستی چه کنی همچو باغ****سایه شکن باش چو نور چراغ
گر تو ز خود سایه توانی پرید****عیب تو چون سایه شود ناپدید
سایه نشینی نه فن هر کسست****سایه نشین چشمه حیوان بسست
ای زبر و زیر سر و پای تو****زیر و زبرتر ز فلک رای تو
صبح بدان میدهدت طشت زر****تا تو ز خود دست بشوئی مگر
چونکه درین طشت شوی جامی شوی****آب ز سرچشمه خورشید جوی
قرصه خورشید که صابون تست****شوخگن از جامه پر خون تست
از بس آتش که طبیعت فشاند****در جگر عمر تو آبی نماند
گر تنت از چرک غرض پاک نیست****زرنه همه سرخ بود باک نیست
گر سخن از پاکی عنصر شود****معده دوزخ ز کجا پر شود
گرچه ترازو شده‌ای راست کار****راستی دل به ترازو گمار
هر جو و هر حبه که بازوی تو****کم کند از کیل و ترازوی تو
هست یکایک همه بر جای خویش****روز پسین جمله بیارند پیش
با تو نمایند نهانیت را****کم دهی و بیش ستانیت را
خود مکن این تیغ ترازو روان****گرنه فزون میده و کم میستان
گل ز کژی خار در آغوش یافت****نیشکر از راستی آن نوش تافت
راستی آنجا که علم برزند****یاری حق دست به هم بر زند
از کجی افتی به کم و کاستی****از همه غم رستی اگر راستی
زاتش تنها نه که از گرم و سرد****راستی مرد بود درع مرد

بخش ۴۷ - داستان پادشاه ظالم با مرد راستگوی

پادشهی بود رعیت شکن****وز سر حجت شده حجاج فن
هرچه به تاریک شب از صبح زاد****بر در او درج شدی بامداد
رفت یکی پیش ملک صبحگاه****راز گشاینده‌تر از صبح و ماه
از قمر اندوخته شب بازیی****وز سحر آموخته غمازیی
گفت فلان پیر ترا در نهفت****خیره کش و ظالم و خونریز گفت
شد ملک از گفتن او خشمناک****گفت هم اکنون کنم او را هلاک
نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت****دیو ز دیوانگیش میگریخت
شد ببر پیر جوانی چو باد****گفت ملک بر تو جنایت نهاد
پیشتر از خواندن آن دیو رای****خیز و بشو تاش بیاری بجای
پیر وضو کرد و کفن برگرفت****پیش ملک رفت و سخن درگرفت
دست بهم سود شه تیز رای****وز سر کین دید سوی پشت پای
گفت شنیدم که سخن رانده‌ای****کینه کش و خیره کشم خوانده‌ای
آگهی از ملک سلیمانیم****دیو ستمگاره چرا خوانیم
پیر بدو گفت نه من خفته‌ام****زانچه تو گفتی بترت گفته‌ام
پیر و جوان بر خطر از کار تو****شهر و ده آزرده ز پیکار تو
منکه چنین عیب شمار توأم****در بد و نیک آینه‌دار توأم
راستیم بین و به من دار هش****گرنه چنینست بدارم بکش
پیر چو بر راستی اقرار کرد****راستیش در دل شه کار کرد
چون ملک از راستیش پیش دید****راستی او کژی خویش دید
گفت حنوط و کفنش برکشید****غالیه و خلعت ما درکشید
از سر بیدادگری گشت باز****دادگری گشت رعیت نواز
راستی خویش نهان کس نکرد****در سخن راست زیان کس نکرد
راستی آور که شوی رستگار****راستی از تو ظفر از کردگار
گر سخن راست بود جمله در****تلخ بود تلخ که الحق مر
چون به سخن راستی آری بجای****ناصر گفتار تو باشد خدای
طبع نظامی و دلش راستند****کارش ازین راستی آراستند

بخش ۴۸ - مقالت پانزدهم در نکوهش رشگبران

هر نفس این پرده چابک رقیب****بازین از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه****بحر پر از گوهر و غواص نه
از درم و دولت و از تاج و تیغ****نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
گر رسدت دل به دم جبرئیل****نیست قضا ممسک و قدرت بخیل
زان بنه چندانکه بری دیگرست****دخل وی از خرج تو افزون‌ترست
پای درین ره نه و رفتار بین****حلقه این در زن و گفتار بین
سنگش یاقوت و گیا کیمیاست****گر نشناسی تو غرامت کراست
دست تصرف قلم اینجا شکست****کین همه اسرار درین پرده هست
هردم از این باغ بری میرسد****نغزتر از نغزتری میرسد
رشته جانها که درین گوهرست****مرسله از مرسله زیباترست
راه روان کز پس یکدیگرند****طایفه از طایفه زیرک‌ترند
عقل شرف جز به معانی نداد****قدر به پیری و جوانی نداد
سنگ شنیدم که چو گردد کهن****لعل شود مختلفست این سخن
هرچه کهن‌تر بترند این گروه****هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه
آنکه ترا دیده بود شیرخوار****شیر تو زهریش بود ناگوار
در کهن انصاف توان کم بود****پیر هواخواه جوان کم بود
گل که نو آمد همه راحت دروست****خار کهن شد که جراحت دروست
از نوی انگور بود توتیا****وز کهنی مار شود اژدها
عقل که شد کاسه سر جای او****مغز کهن نیست پذیرای او
آنکه رصد نامه اختر گرفت****حکم ز تقویم کهن برگرفت
پیر سگانی که چو شیر ابخرند****گرگ صفت ناف غزالان درند
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر****یوسفیم بین و به من برمگیر
زخم تنک زخمه پیران خوشست****آب جوانی چه کنم کاتشست
گرچه جوانی همه فرزانگیست****هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟
یاسمنی چند که بیدی کنند****دعوی هندو به سپیدی کنند
منکه چو گل گنج فشانی کنم****دعوی پیری به جوانی کنم
خود منشی کار خلق کردنست****خصمی خود یاری حق کردنست
آن مه نو را که تو دیدی هلال****بدر نهش نام چو گیرد کمال
نخل چو بر پایه بالا رسد****دست چنان کش که به خرما رسد
دانه که طرحست فرا گوشه‌ای****دانه مخوانش چو شود خوشه‌ای
حوضه که دریا شود از آب جوی****تا بهمان چشم نبینی دروی
شب چو ببست آنهمه چشم از سحر****روز درو دید به چشمی دگر
دشمنی دانا که پی جان بود****بهتر از آن دوست که نادان بود
نی منگر کز چه گیا میرسد****در شکرش بین که کجا میرسد
دل به هنر ده نه به دعوی پرست****صید هنر باش به هرجا که هست
آب صدف گرچه فراوان بود****در ز یکی قطره باران بود
بسکه بباید دل و جان تافتن****تا گهری تاج نشان یافتن
هر علمی را که قضا نو کند****حفظ تو باید که روا رو کند
بر نشکستند هنوز این رباط****در ننوشتند هنوز این بساط
محتسب صنع مشو زینهار****تا نخوری دره ابلیس‌وار
هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد****چرخ سرش در سر انکار کرد

بخش ۴۹ - داستان ملکزاده جوان با دشمنان پیر

قصد شنیدم که در اقصای مرو****بود ملکزاده جوانی چو سرو
مضطرب از دولتیان دیار****ملک بر او شیفته چون روزگار
تازگیش را کهنان در ستیز****پر خطر او زان خطر نیم خیز
یک شب ازان فتنه پر اندیشه خفت****دید که پیریش در آن خواب گفت
کای مه نو برج کهن را بکن****وای گل نو شاخ کهن را بزن
تا به تو بر ملک مقرر شود****عیش تو از خوی تو خوشتر شود
شه چو سر از خواب گرانبر گرفت****آندو سه تن را ز میان برگرفت
تازه بنا کرد و کهن درنوشت****ملک بر آن تازه ملک تازه گشت
رخنه کن ملک سرافکنده به****لشگر بد عهد پراکنده به
سر نکشد شاخ تو از سرو بن****تا نزنی گردن شاخ کهن
تا نشود بسته لب جویبار****پنجه دعوی نگشاید چنار
تا نکنی رهگذر چشمه پاک****آب نزاید ز دل و چشم خاک
با تو برون از تو برون پروریست****گوش ترا نیک نصیحت گریست
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف****چند غلافش کنی ای بر خلاف
آن نفس از حقه این خاک نیست****این حق آن هم نفس پاک نیست
پیش چنین کس همگی پیش کش****نام کرم بر همه خویش کش
دولتیان کاب و درم یافتند****دولت باقی ز کرم یافتند
تخم کرم کشت سلامت بود****چون برسد برگ قیامت بود
یارت ازان گنج که احسان تست****نقد نظامی سره کن کان تست

بخش ۵ - در معراج

نیم شبی کان ملک نیمروز****کرد روان مشعل گیتی فروز
نه فلک از دیده عماریش کرد****زهره و مه مشعله داریش کرد
کرد رها در حرم کاینات****هفت خط و چار حد و شش جهات
روز شده با قدمش در وداع****زامدنش آمده شب در سماع
دیده اغیار گران خواب گشت****کو سبک از خواب عنان تاب گشت
با قفس قالب ازین دامگاه****مرغ دلش رفته به آرامگاه
مرغ پر انداخته یعنی ملک****خرقه در انداخته یعنی فلک
مرغ الهیش قفس پر شده****قالبش از قلب سبکتر شده
گام به گام او چو تحرک نمود****میل به میلش به تبرک ربود
چون دو جهان دیده بر او داشتند****سر ز پی سجده فرو داشتند
پایش ازان پایه که سر پیش داشت****مرحله بر مرحله صد بیش داشت
رخش بلند آخورش افکند پست****غاشیه را بر کتف هر که هست
بحر زمین کان شد و او گوهرش****برد سپهر از پی تاج سرش
گوهر شب را به شب عنبرین****گاو فلک برد ز گاو زمین
او ستده پیشکش آن سفر****از سرطان تاج و زجوزا کمر
خوشه کزو سنبل‌تر ساخته****سنبله را بر اسد انداخته
تا شب او را چه قدر قدر هست****زهره شب سنج ترازو به دست
سنگ ورا کرده ترازو سجود****زانکه به مقدار ترازو نبود
ریخته نوش از دم سیسنبری****بر دم این عقرب نیلوفری
چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت****زهر ز بزغاله خوانش گریخت
یوسف دلوی شده چون آفتاب****یونس حوتی شده چون دلو آب
تا به حمل تخت ثریا زده****لشگر گل خیمه به صحرا زده
از گل آن روضه باغ رفیع****ربع زمین یافته رنگ ربیع
عشر ادب خوانده ز سبع سما****عذر قدم خواسته از انبیا
ستر کواکب قدمش میدرید****سفت ملایک علمش میکشید
ناف شب آکنده ز مشک لبش****نعل مه افکنده سم مرکبش
در شب تاریک بدان اتفاق****برق شده پویه پای براق
کبک وش آن باز کبوتر نمای****فاخته‌رو گشت بفر همای
سدره شده صد ره پیراهنش****عرش گریبان زده در دامنش
شب شده روز اینت نهاری شگرف****گل شده سرو اینت بهاری شگرف
زان گل و زان نرگس کانباغ داشت****نرگس او سرمه مازاغ داشت
چون گل ازین پایه فیروزه فرش****دست به دست آمد تا ساق عرش
همسفرانش سپر انداختند****بال شکستند و پر انداختند
او بتحیر چو غریبان راه****حلقه زنان بر در آن بارگاه
پرده نشینان که درش داشتند****هودج او یکتنه بگذاشتند
رفت بدان راه که همره نبود****این قدمش زانقدم آگه نبود
هر که جز او بر در آن راز ماند****او هم از آمیزش خود باز ماند
بر سر هستی قدمش تاج بود****عرش بدان مائده محتاج بود
چون به همه حرق قلم در کشید****ز آستی عرش علم برکشید
تا تن هستی دم جان می‌شمرد****خواجه جان راه به تن می‌سپرد
چون بنه عرش به پایان رسید****کار دل و جان به دل و جان رسید
تن به گهر خانه اصلی شتافت****دیده چنان شد که خیالش نیافت
دیده که نور ازلی بایدش****سر به خیالات فرو نایدش
راه قدم پیش قدم در گرفت****پرده خلقت زمیان برگرفت
کرد چو ره رفت زغایت فزون****سر ز گریبان طبیعت برون
همتش از غایت روشن دلی****آمده در منزل بی منزلی
غیرت ازین پرده میانش گرفت****حیرت ازان گوشه عنانش گرفت
پرده در انداخته دست وصال****از در تعظیم سرای جلال
پای شد آمد بسر انداخته****جان به تماشا نظر انداخته
رفت ولی زحمت پائی نداشت****جست ولی رخصت جائی نداشت
چون سخن از خود به در آمد تمام****تا سخنش یافت قبول سلام
آیت نوری که زوالش نبود****دید به چشمی که خیالش نبود
دیدن او بی عرض و جوهرست****کز عرض و جوهر از آنسو ترست
مطلق از آنجا که پسندیدنیست****دید خدا را و خدا دیدنیست
دیدنش از دیده نباید نهفت****کوری آنکس که بدیده نگفت
دید پیمبر نه به چشمی دگر****بلکه بدین چشم سر این چشم سر
دیدن آن پرده مکانی نبود****رفتن آن راه زمانی نبود
هر که در آن پرده نظرگاه یافت****از جهت بی جهتی راه یافت
هست ولیکن نه مقرر بجای****هر که چنین نیست نباشد خدای
کفر بود نفی ثباتش مکن****جهل بود وقف جهاتش مکن
خورد شرابی که حق آمیخته****جرعه آن در گل ما ریخته
لطف ازل با نفسش همنشین****رحمت حق نازکش او نازنین
لب به شکر خنده بیاراسته****امت خود را به دعا خواسته
همتش از گنج توانگر شده****جمله مقصود میسر شده
پشت قوی گشته از آن بارگاه****روی درآورد بدین کارگاه
زان سفر عشق نیاز آمده****در نفسی رفته و باز آمده
ای سخنت مهر زبانهای ما****بوی تو جانداروی جانهای ما
دور سخا را به تمامی رسان****ختم سخن را به نظامی رسان

بخش ۵۰ - مقالت شانزدهم در چابک روی

ای بنسیمی علم افراخته****پیش غباری علم انداخته
ده نه و دروازه دهقان زده****ملک نه و تخت سلیمان زده
تیغ نه‌ای زخم بی اندازه چیست****کوس نه‌ای اینهمه آوازه چیست
چون دهن تیغ درم ریز باش****چون شکم کوس تهی خیز باش
میکشدت دیو نه افکنده****دست مده مرده نه زنده
پیش مغی پشت صلیبی مکن****دعوی شمشیر خطیبی مکن
خطبه دولت به فصیحی رسد****عطسه آدم به مسیحی رسد
هرکه چو پروانه دمی خوش زند****یک تنه بر لشگر آتش زند
یکدو نفس خوش زن و جانی بگیر****خرقه درانداز و جهانی بگیر
بخشش تو چرب ربائی که هست****نیست فدائی به جدائی که هست
شیر شو از گربه مطبخ مترس****طلق شو از آتش دوزخ مترس
گر دغلی باش بر آتش حلال****ور زر و یاقوتی از آتش منال
چند غرور ای دغل خاکدان****چند منی ای دو سه من استخوان
پیشتر از ما دگران بوده‌اند****کز طلب جاه نیاسوده‌اند
حاصل آن جاه ببین تا چه بود****سود بد اما بزیان شد چه سود
گر تو زمین ریزه چو خورشید و ماه****پای نهی بر فلک از قدر و جاه
گرچه ازان دایره دیر اوفتی****چونکه زمینی نه به زیر اوفتی ؟
تا سر خود را نبری طره‌وار****پای درین طره منه زینهار
مرغ نه‌ای بر نتوانی پرید****تا نکنی جان نتوانی رسد
با فلک از راه شگرفی درای****تات شگرفانه درافتد به پای
باده تو خوردی گنه زهر چیست****جرم تو کردی خلل دهر چیست
دهر نکوهی مکن ای نیک‌مرد****دهر بجای من و تو بد نکرد
جهد بسی کرد و شگرفی بسی****تا کند از ما به تکلیف کسی
چون من و تو هیچ کسان دهیم****بیهده بر دهر چه تاوان نهیم
تا نبود جوهر لعل آبدار****مهر قبولش ننهد شهریار
سنگ بسی در طرف عالمست****آنچه ازو لعل شود آن کمست
خار و سمن هردو بنسبت گیاست****این خسک دیده و آن توتیاست
گرچه نیابد مدد از آب جوی****از گل اصلی نرود رنگ و بوی
آب گرفتم لطف افزون کند****خار و خسک را به سمن چون کند
گرنه بدین قاعده بودی قرار****قلب شدی قاعده روزگار
کار به دولت نه به تدبیر ماست****تا به جهان دولت روزی کراست
مرد ز بیدولتی افتد به خاک****دولتیان را به جهان در چه باک
زنده بود طالع دولت پرست****بنده دولت شو هرجا که هست
ملک به دولت نه مجازی دهند****دولت کس را نه به بازی دهند
گرد سر دولتیان چرخ ساز****تا شوی از چرخ زدن بی‌نیاز
با دو سه کم زن مشو آرام گیر****مقبل ایام شو و نام گیر
بختور از طالع جوزا برآی****جوز شکن آنگه و بخت آزمای
گر در دولت زنی افتاده شو****از گره کار جهان ساده شو
ساده دلست آب که دلخوش رسید****وز گرهی عود بر آتش رسید
پیرو دل باش و مده دل به کس****خود تن تو زحمت راه تو بس
چند زنی دست به شاخ دگر****که مرا دولت ازین بیشتر
جمله عالم تو گرفتی رواست****چون بگذاری طلبیدن چراست
حرص بهل کو ره طاعت زند****گردن حرص تو قناعت زند
مرکز این گنبد فیروزه رنگ****بر تو فراخست و بر اندیشه تنگ
یا مکن اندیشه به جنگ آورش****یا به یک اندیشه به تنگ آورش
معرفتی در گل آدم نماند****اهل دلی در همه عالم نماند
در دو هنر نامه این نه دبیر****نیست یکی صورت معنی‌پذیر
دوستی از دشمن معنی مجوی****آب حیات از دم افعی مجوی
دشمن دانا که غم جان بود****بهتر از آن دوست که نادان بود

بخش ۵۱ - داستان کودک مجروح

کودکی از جمله آزادگان****رفت برون با دو سه همزادگان
پایش ازان پویه درآمد ز دست****مهر دل و مهره پشتش شکست
شد نفس آن دو سه همسال او****تنگ‌تر از حادثه حال او
آنکه ورا دوسترین بود گفت****در بن چاهیش بباید نهفت
تا نشود راز چو روز آشکار****تا نشویم از پدرش شرمسار
عاقبت اندیش‌ترین کودکی****دشمن او بود در ایشان یکی
گفت همانا که در این همرهان****صورت این حال نماند نهان
چونکه مرا زین همه دشمن نهند****تهمت این واقعه بر من نهند
زی پدرش رفت وخبردار کرد****تا پدرش چاره آن کار کرد
هرکه در او جوهر دانایی است****بر همه چیزیش توانایی است
بند فلک را که تواند گشاد؟****آنکه بر او پای تواند نهاد
چون ز کم و بیش فلک درگذشت****کار نظامی ز فلک برگذشت

بخش ۵۲ - مقالت هفدهم در پرستش و تجرید

ای ز خدا غافل و از خویشتن****در غم جان مانده و در رنج تن
این من و من گو که درین قالبست****هیچ مگو جنبش او تا لبست
چون خم گردون به جهان در مپیچ****آنچه نه آن تو به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی تست****سنگ وی افزون ز ترازوی تست
قوت کوهی ز غباری مخواه****آتش دیگی ز شراری مخواه
هر کمری کان به رضا بسته شد****از کمر خدمت تن رسته شد
حرص رباخواره ز محرومیست****تاج رضا بر سر محکومیست
کیسه برانند درین رهگذر****هرکه تهی کیسه‌تر آسوده‌تر
محتشمی درد سری می‌پذیر****ورنه برو دامن افلاس گیر
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ****ریش کشان دید دو کس را به جنگ
گفت رخم گرچه زبانی فشست****ایمنم از ریش کشان هم خوشست
مصلت کار در آن دیده‌اند****کز تو خر و بار تو ببریده‌اند
تا تو چو عیسی به در دل رسی****بی خر و بی بار به منزل رسی
ممنی اندیشه‌گیری مکن****در تنکی کوش و ستبری مکن
موج هلاکست سبکتر شتاب****جان ببر و بار درافکن به آب
به که تهی مغز و خراب ایستی****تا چو کدو بر سر آب ایستی
قدر به بی‌خوردی و خوابی درست****گنج بزرگی به خرابی درست
مرده مردار نه‌ای چون زغن****زاغ شو و پای به خون در مزن
گر تن بیخون شده‌ای چون نگار****ایمنی از زحمت مردار خوار
خون جگری دان بشرابی شده****آتشی از شرم به آبی شده
تا قدری قوت خون بشکنی****ضربت آهن خوری ار آهنی
خو مبر از خوردن بیکبارگی****خرده نگهدار بکم خوارگی
شیر ز کم خوردن خود سرکشست****خیره خوری قاعده آتشست
روز بیک قرصه چو خرسند گشت****روشنی چشم خردمند گشت
شب که صبوحی نه به هنگام کرد****خون ز یادش سیه‌اندام کرد
عقل ز بسیار خوری کم شود****دل چو سپر غم سپر غم شود
عقل تو جانیست که جسمش توئی****جان تو گنجی که طلسمش توئی
کی دهد این گنج ترا روشنی****تا تو طلسم در او نشکنی
خاک به نامعتمدی گشت فاش****صحبت نامعتمدی گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر****از پی تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگی پدر این خنده چیست****بر سیهی چون تو بباید گریست
گفت چو هستم ز جهان ناامید****روی سیه بهتر و دندان سفید
نیست عجب خنده ز روی سیاه****کابر سیه برق ندارد نگاه
چون تو نداری سر این شهر بند****برق شو و بر همه عالم بخند
خنده طوطی لب شکر شکست****قهقهه پر دهن کبک بست
خنده چو بیوقت گشاید گره****گریه از آن خنده بیوقت به
سوختن و خنده زدن برق‌وار****کوتهی عمر دهد چون شرار
بیطرب این خنده چون شمع چیست****بسکه بر این خنده بباید گریست
تا نزنی خنده دندان نمای****لب به گه خنده به دندان بخای
گریه پر مصلحت دیده نیست****خنده بسیار پسندیده نیست
گر کهنی بینی و گر تازه‌ای****بایدش از نیک و بد اندازه‌ای
خیز و غمی میخور و خوش مینشین****گاه چنان باید و گاهی چنین
در دل خوش ناله دلسوز هست****با شبه شب گهر روز هست
هیچ کس آبی ز هوائی نخورد****کز پس آن آب قفائی نخورد
هر بنه‌ای را جرسی داده‌اند****هر شکری را مگسی داده‌اند
دایه دانای تو شد روزگار****نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش****خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
ثابت این راه مقیمی بود****همسفر خضر کلیمی بود
ناز بزرگانت بباید کشید****تا به بزرگی بتوانی رسید
یار مساعد به گه ناخوشی****دام‌کشی کرد نه دامن‌کشی

بخش ۵۳ - داستان پیر و مرید

رهروی از جمله پیران کار****می‌شد و با پیر مریدی هزار
پیر در آن بادیه یک باد پاک****داد بضاعت به امینان خاک
هر یک از آن آستنی برفشاند****تا همه رفتند و یکی شخص ماند
پیر بدو گفت چه افتاد رای****کان همه رفتند و تو ماندی بجای
گفت مرید ای دل من جای تو****تاج سرم خاک کف پای تو
من نه بباد آمدم اول نفس****تا بهمان باد شوم باز پس
منتظر داد به دادی شود****و آمده باد به بادی شود
زود رو و زود نشین شد غبار****زان بیکی جای ندارد قرار
کوه به آهستگی آمد به جای****از سر آنست چنین دیر پای
پرده دری پیشه دوران بود****بارکشی کار صبوران بود
بارکش زهد شو ارتر نه****بار طبیعت مکش ار خر نه
تا خط زهد تو مزور نشد****دیده بدوتر شد و او تر نشد
زهد که در زرکش سلطان بود****قصه زنبیل و سلیمان بود
شمع که هر شب به زر افشانیست****زیر قبا زاهد پنهانیست
زهد غریبست به میخانه در****گنج عزیزاست به ویرانه در
زهد نظامی که طرازی خوشست****زیر نشین علم زر کشست

بخش ۵۴ - مقالت هیجدهم در نکوهش دورویان

قلب زنی چند که برخاستند****قالبی از قلب نو آراستند
چون شکم از روی بکن پشتشان****حرف نگهدار ز انگشتشان
پیش تو از نور موافق‌ترند****وز پست از سایه منافق‌ترند
ساده‌تر از شمع و گره‌تر ز عود****ساده به دیدار و کره در وجود
جور پذیران عنایت گذار****عیب نویسان شکایت شمار
مهر، دهن در دهن آموخته****کینه، گره بر گره اندوخته
گرم ولیک از جگر افسرده‌تر****زنده ولی از دل خود مرده‌تر
صحبتشان بر محل در مزن****مست نه‌ای پای درین گل مزن
خازن کوهند مگو رازشان****غمز نخواهی مده آوازشان
لاف زنان کز تو عزیزی شوند****جهد کنان کز تو به چیزی شوند
چون بود آن صلح ز ناداشتی****خشم خدا باد بر آن آشتی
هر نفسی کان غرض‌آمیز شد****دوستیی دشمنی‌انگیز شد
دوستیی کان ز توئی و منیست****نسبت آن دوستی از دشمنیست
زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر****عیب ترا دوست چه داند؟ هنر
دوست بود مرهم راحت رسان****گرنه رها کن سخن ناکسان
گربه بود کز سر هم پوستی****بچه خود را خورد از دوستی
دوست کدام؟ آنکه بود پرده‌دار****پرده‌درند اینهمه چون روزگار
جمله بر آن کز تو سبق چون برند****سکه کارت بچه افسون برند
با تو عنان بسته صورت شوند****وقت ضرورت به ضرورت شوند
دوستی هر که ترا روشنست****چون دلت انکار کند دشمنست
تن چه شناسد که ترا یار کیست****دل بود آگه که وفادار کیست
یکدل داری و غم دل هزار****یک گل پژمرده و صد نیش خار
ملک هزارست و فریدون یکی****غالیه بسیار و دماغ اندکی
پرده درد هر چه درین عالمست****راز ترا هم دل تو محرمست
چون دل تو بند ندارد بر آن****قفل چه خواهی ز دل دیگران
گرنه تنک دل شده‌ای وین خطاست****راز تو چون روز به صحرا چراست
گر دل تو نز تنکی راز گفت****شیشه که می خورد چرا باز گفت
چون بود از همنفسی ناگزیر****همنفسی را ز نفس وا مگیر
پای نهادی چو درین داوری****کوش که همدست به دست آوری
تا نشناسی گهر یار خویش****یاوه مکن گوهر اسرار خویش

بخش ۵۵ - داستان جمشید با خاصگی محرم

خاصگیی محرم جمشید بود****خاص‌تر از ماه به خورشید بود
کار جوانمرد بدان درکشید****کز همه عالم ملکش برکشید
چون به وثوق از دگران گوی برد****شاه خزینه به درونش سپرد
با همه نزدیکی شاه آن جوان****دورتری جست چو تیر از کمان
راز ملک جان جوانمرد سفت****با کسی آن راز نیارست گفت
پیرزنی ره به جوانمرد یافت****لاله او چون گل خود زرد یافت
گفت که سرو از چه خزان کرده‌ای****کاب ز جوی ملکان خورده‌ای
زرد چرائی نه جفا میکشی****تنگدلی چیست درین دلخوشی
بر تو جوان گونه پیری چراست****لاله خودروی تو خیری چراست
شاه جهانرا چو توئی رازدان****رخ بگشا چون دل شاه جهان
سرخ شود روی رعیت ز شاه****خاصه رخ خاصگیان سپاه
گفت جوان رای تو زین غافلست****بی‌خبری زان‌چه مرا در دلست
صبر مرا همنفس درد کرد****روی مرا صبر چنین زرد کرد
شاه نهادست به مقدار خویش****در دل من گوهر اسرار خویش
هست بزرگ آنچه درین دل نهاد****راز بزرگان نتوانم گشاد
در سخنش دل نه چنان بسته‌ام****کز سر کم کار زبان بسته‌ام
زان نکنم با تو سر خنده باز****تا به زبان بر بپرد مرغ راز
گر ز دل این راز نه بیرون شود****دل نهم آنرا که دلم خون شود
ور بکنم راز شهان آشکار****بخت خورد بر سر من زینهار
پیرزنش گفت مبر نام کس****همدم خود هم‌دم خود دان و بس
هیچ کسی محرم این دم مدان****سایه خود محرم خود هم مدان
زرد به این چهره دینارگون****زانکه شود سرخ به غرقاب خون
می‌شنوم من که شبی چند بار****پیش زبان گوید سر زینهار
سرطلبی تیغ زبانی مکن****روز نه‌ای راز فشانی مکن
مرد فرو بسته زبان خوش بود****آن سگ دیوانه زبان‌کش بود
مصلحت تست زبان زیر کام****تیغ پسندیده بود در نیام
راحت این پند بجانها درست****کافت سرها بزبانها درست
دار درین طشت زبانرا نگاه****تا سرت از طشت نگوید که آه
لب مگشای ارچه درو نوشهاست****کز پس دیوار بسی گوشهاست
تا چو بنفشه نفست نشنوند****هم به زبان تو سرت ندروند
بد مشنو وقت گران گوشیست****زشت مگو نوبت خاموشیست
چند نویسی قلم آهسته‌دار****بر تو نویسند زبان بسته‌دار
آب صفت هر چه شنیدی بشوی****آینه‌سان آنچه ببینی بگوی
آنچه ببینند غیوران به شب****باز نگویند به روز ای عجب
لاجرم این گنبد انجم فروز****آنچه به شب دید نگوید به روز
گر تو درین پرده ادب دیده‌ای****باز مگوی آنچه به شب دیده‌ای
شب که نهانخانه گنجینه‌هاست****در دل او گنج بسی سینه‌هاست
برق روانی که درون پرورند****آنچه ببینند بر او بگذرند
هرکه سر از عرش برون میبرد****گوی ز میدان درون میبرد
چشم و زبانی که برون دوستند****از سر مویند و ز تن پوستند
عشق که در پرده کرامات شد****چون بدر آمد به خرابات شد
این گره از رشته دین کرده‌اند****پنبه حلاج بدین کرده‌اند
غنچه که جان پرده اینراز کرد****چشمه خون شد چو دهن باز کرد
کی دهن اینمرتبه حاصل کند****قصه دل هم دهن دل کند
این خورش از کاسه دل خوش بود****چون به دهان آوری آتش بود
اینت فصاحت که زبان بستگیست****اینت شتابی که در آهستگیست
روشنی دل خبر آنرا دهد****کو دهن خود دگران را دهد
آن لغت دل که بیان دلست****ترجمتش هم به زبان دلست
گر دل خرسند نظامی تراست****ملک قناعت به تمامی تراست

بخش ۵۶ - مقالت نوزدهم در استقبال آخرت

مجلس خلوت نگر آراسته****روشن و خوش چون مه ناکاسته
شمع فروزان و شکر ریخته****تخت زده غالیه آمیخته
دشمن جانست ترا روزگار****خویشتن از دوستیش واگذار
بین که بزنجیر کیان را کشید****هرکه درو دید زبان را کشید
با تو دنیا طلب دین گذار****بانگ برآورده رقیبان بار
کز در بیدادگران باز گرد****گرد سراپرده این راز گرد
از تف این بادیه جوشیده‌ای****بر تو نپوشند که پوشیده‌ای
سرد نفس بود سگ گرم کین****روبه از آن دوخت مگر پوستین
دوزخ گوگرد شد این تیره دشت****ای خنک آنکس که سبکتر گذشت
آب دهانی به ادب گرد کن****در تف این چشمه گوگود کن
باز ده این وام فلک داده را****طرح کن این خاک زمین زاده را
جمله برانداز باستادیئی****تا تو فرو مانی و آزادیئی
هرکه درین راه منی میکند****بر من و تو راه‌زنی میکند
خصمی کژدم بتر از اژدهاست****کاین ز تو پنهان بود آن برملاست
خانه پر از دزد جواهر بپوش****بادیه پر غول به تسبیح کوش
غارتیانی که ره دل زنند****راه به نزدیکی منزل زنند
ترسم از آن شب که شبیخون کنند****خوارت ازین باده بیرون کنند
دشمن خردست بلائی بزرگ****غفلت ازو هست خطائی سترگ
با عدوی خرد مشو خرد کین****خرد شوی گر نشوی خرد بین
با همه خردی به قدر مایه زور****میل کش بچه شیر است مور
قافله برده به منزل رسید****کشتی پر گشته به ساحل رسید
تات نبینند نهان شو چو خواب****تات نرانند روان شو چو آب
پای درین صومعه ننهادنیست****چون بنهی واستده دادنیست
گر نروی در جگرت خون نهند****راتبت از صومعه بیرون نهند
گر سفر از خاک نبودی هنر****چرخ شب و روز نکردی سفر
تا ندرد دیو گریبانت خیز****دامن دین گیر و در ایمان گریز
شرع ترا خواند سماعش بکن****طبع ترا نیست وداعش بکن
شرع نسیمی است به جانش سپار****طبع غباری به جهانش گذار
شرع ترا ساخته ریحان به دست****طبع پرستی مکن او را پرست
بر در هر کس چو صبا درمتاز****با دم هر خس چو هوا درمساز
اینهمه چون سایه تو چون نور باش****گر همه داری ز همه دور باش
چنبر تست این فلک چنبری****تا تو ازین چنبر سر چون بری
گر به تو بر قصه کند حال خویش****یا خبری گویدت از سال خویش
تنگ بود غار تو با غور او****هیچ بود عمر تو با دور او
آخر گفتار تو خاموشیست****حاصل کار تو فراموشیست
تا بجهان در نفسی میزنی****به که در عشق کسی میزنی
کاین دو نفس با چو تو افتاده‌ای****خوش نبود جز به چنان باده‌ای
هیچ قبائی نبرید آسمان****تا دو کله وار نبرد از میان
هرچه کنی عالم کافر ستیز****بر تو نویسد به قلم‌های تیز
و آنچه گشائی ز در عز و ناز****بر تو همان در بگشایند باز
چشم تو گر پرده طنازیست****با تو درین پرده همان بازیست
نیک و بد آنان که بسی دیده‌اند****نیک بدان بد نپسندیده‌اند
هرکه رهی رفت نشانی بداد****هرکه بدی کرد ضمانی بداد
صورت اگر نیک و اگر بد بری****نام تو آنست که با خود بری
خار بود نام گل خارپوش****عنبر نام آمده عنبر فروش
قلب مشو تا نشوی وقت کار****هم ز خود و هم ز خدا شرمسار
بانگ بر این دور جگر تاب زن****سنگ بر این شیشه خوناب زن
رجم کن این لعبت شنگرف را****در قلم نسخ کش این حرف را
دست بر این قلعه قلعی برآر****پای درین ابلق ختلی درآر
تا فلک از منبر نه خرگهی****بر تو کند خطبه شاهنشهی
کار تو باشد علم انداختن****کار من است این علم افراختن
آدمیم رفع ملک میکنم****دعوی از آنسوی فلک میکنم
قیمتم از قامتم افزون‌ترست****دورم از این دایره بیرون‌ترست
آب نه و بحر شکوهی کنم****جغد نه و گنج پژوهی کنم
چون فلکم بر سر گنجست پای****لاجرممم سخت بلندست جای

بخش ۵۷ - داستان هارون‌الرشید با موی تراش

دور خلافت چو به هارون رسید****رایت عباس به گردون رسید
نیم شبی پشت به همخوابه کرد****روی در آسایش گرمابه کرد
موی تراشی که سرش میسترد****موی به مویش به غمی میسپرد
کای شده آگاه ز استادیم****خاص کن امروز به دامادیم
خطبه تزویج پراکنده کن****دختر خود نامزد بنده کن
طبع خلیفه قدری گرم گشت****باز پذیرنده آزرم گشت
گفت حرارت جگرش تافتست****وحشتی از دهشت من یافتست
بیخودیش کرد چنین یافه‌گوی****ورنه نکردی ز من این جستجوی
روز دگر نیکترش آزمود****بر درم قلب همان سکه بود
تجربتش کرد چنین چند بار****قاعدهٔ مرد نگشت از قرار
کار چو بی رونقی از نور برد****قصه به دستوری دستور برد
کز قلم موی تراشی درست****بر سرم این آمد و این سر به تست
منصب دامادی من بایدش****ترک ادب بین که چه فرمایدش
هرگه کاید چو قضا بر سرم****سنگ دراندازد در گوهرم
در دهنش خنجر و در دست تیغ****سر به دو شمشیر سپارم دریغ
گفت وزیر ایمنی از رای او****بر سر گنجست مگر پای او
چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد****گو ز قدمگاه نخستین بگرد
گر بچخد گردن گرابزن****ورنه قدمگاه نخستین بکن
میر مطیع از سر طوعی که بود****جای بدل کرد به نوعی که بود
چون قدم از منزل اول برید****گونه حلاق دگرگونه دید
کم سخنی دید دهن دوخته****چشم و زبانی ادب آموخته
تا قدمش بر سر گنجینه بود****صورت شاهیش در آیینه بود
چون قدم از گنج تهی ساز کرد****کلبه حلاقی خود باز کرد
زود قدمگاهش بشکافتند****گنج به زیر قدمش یافتند
هرکه قدم بر سر گنجی نهاد****چون به سخن آمد گنجی گشاد
گنج نظامی که طلسم افکنست****سینه صافی و دل روشنست

بخش ۵۸ - مقالت بیستم در وقاحت ابنای عصر

ما که به خود دست برافشانده‌ایم****بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم
صحبت این خاک ترا خار کرد****خاک چنین تعبیه بسیار کرد
عمر همه رفت و به پس گستریم****قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما****دیو ز بدنامی پیوند ما
گرم رو سرد چو گلخن گریم****سرد پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو****راحت و آسایش پارینه کو
صبح شباهنگ قیامت دمید****شد علم صبح روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست****آرزوی عمر به جان درشکست
از کف این خاک به افسونگری****چاره آن ساز که چون جان بری
بر پر ازین دام که خونخواره‌ایست****زیرکی از بهر چنین چاره‌ایست
گرگ ز روباه به دندان تراست****روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی****خود نپرستی و خدا را شوی
خاک دلی شو که وفائی دروست****وز گل انصاف گیائی دروست
هر هنری کان ز دل آموختند****بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنری در تن مردم بود****چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود****چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند****گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست****وین هنر امروز درین خاک نیست
گر هنری سر ز میان برزند****بی‌هنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند****تا هنرش را به زبان آورند
حمل ریاضت به تماشا کنند****نسبت اندیشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتی زیان****اسم وفا بندگی رایگان
گفته سخا را قدری ریشخند****خوانده سخن را طرفی لورکند
نقش وفا بر سر یخ می‌زنند****بر مه و خورشید زنخ میزنند
گر نفسی مرهم راحت بود****بر دل این قوم جراحت بود
گر ز لبی شربت شیرین چشند****دست به شیرینه به رویش کشند
بر جگر پخته انجیر فام****سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بین نه کسی را درست****جز خلل و عیب ندانند جست
حاصل دریا نه همه در بود****یک هنر از طبع کسی پر بود
دجله بود قطره‌ای از چشم کور****پای ملخ پر بود از دست مور
عیب خرند این دو سه ناموسگر****بی هنر و بر هنر افسوسگر
تیره‌تر از گوهر گل در گلند****تلخ‌تر از غصه دل بر دلند
دود شوند ار به دماغی رسند****باد شوند ار به چراغی رسند
حال جهان بین که سرانش که‌اند****نامزد و نامورانش که‌اند
این دو سه بدنام کهن مهد خویش****می‌شکنندم همه چون عهد خویش
من به صفت چون مه گردون شوم****نشکنم ار بشکنم افزون شوم
رنج گرفتم ز حد افزون برند****با فلک این رقعه به سر چون برند
بر سخن تازه‌تر از باغ روح****منکر دیرینه چو اصحاب نوح
ای علم خضر غزائی بکن****وی نفس نوح دعائی بکن
دل که ندارد سر بیدادشان****باد فرامش کند ار یادشان
با بدشان کان نه باندازه‌ایست****خامشی من قوی آوازه‌ایست
حقه پر آواز به یک در بود****گنگ شود چون شکمش پر بود
خنبره نیمه برآرد خروش****لیک چو پر گردد گردد خموش
گر پری از دانش خاموش باش****ترک زبان گوی و همه گوی باش

بخش ۵۹ - داستان بلبل با باز

در چمن باغ چو گلبن شکفت****بلبلی با باز درآمد به گفت
کز همه مرغان تو خاموش ساز****گوی چرا برده‌ای آخر به باز
تا تو لب بسته گشادی نفس****یک سخن نغز نگفتی به کس
منزل تو دستگه سنجری****طعمه تو سینه کبک دری
من که به یک چشم زد از کان غیب****صد گهر نغز برآرم ز جیب
طعمه من کرم شکاری چراست****خانه من بر سر خاری چراست
باز بدو گفت همه گوش باش****خامشیم بنگر و خاموش باش
منکه شدم کارشناس اندکی****صد کنم و باز نگویم یکی
رو که توئی شیفته روزگار****زانکه یکی نکنی و گوئی هزار
منکه همه معنیم این صیدگاه****سینه کبکم دهد و دست شاه
چون تو همه زخم زبانی تمام****کرم خور و خار نشین والسلام
خطبه چو بر نام فریدون کنند****گوش بر آواز دهل چون کنند
صبح که با بانگ خروسست و بس****خنده‌ای از راه فسوست و بس
چرخ که در معرض فریاد نیست****هیچ سر از چنبرش آزاد نیست
بر مکش آوازه نظم بلند****تا چو نظامی نشوی شهر بند

بخش ۶ - نعت اول

شمسه نه مسند هفت اختران****ختم رسل خاتم پیغمبران
احمد مرسل که خرد خاک اوست****هر دو جهان بسته فتراک اوست
تازه‌ترین سنبل صحرای ناز****خاصه‌ترین گوهر دریای راز
سنبل او سنبله روز تاب****گوهر او لعل گر آفتاب
خنده خوش زان نزدی شکرش****تا نبرد آب صدف گوهرش
گوهر او چون دل سنگی نخست****سنگ چرا گوهر او را شکست
کرد جدا سنگ ملامت گرش****گوهری از رهگذر گوهرش
یافت فراخی گهر از درج تنگ****نیست عجب زادن گوهر ز سنگ
آری از آنجا که دل سنگ بود****خشکی سوداش در آهنگ بود
کی شدی این سنگ مفرح گزای****گر نشدی درشکن و لعل‌سای
سیم دیت بود مگر سنگ را****کامد و خست آن دهن تنگ را
هر گهری کز دهن سنگ خاست****با لبش از جمله دندان بهاست
گوهر سنگین که زمین کان اوست****کی دیت گوهر دندان اوست
فتح بدندان دیتش جان کنان****از بن دندان شده دندان کنان
چون دهن از سنگ بخونابه شست****نام کرم کرد بخود بر درست
از بن دندان سر دندان گرفت****داد بشکرانه کم آن گرفت
زارزوی داشته دندان گذاشت****کز دو جهان هیچ بدندان نداشت
در صف ناورد گه لشکرش****دست علم بود و زبان خنجرش
خنجر او ساخته دندان نثار****خوش نبود خنجر دندانه‌دار
اینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند****خار نهند از گل او برخورند
باغ پر از گل سخن خار چیست****رشته پر از مهره دم مار چیست
با دم طاوس کم زاغ گیر****با دم بلبل طرف باغ گیر
طبع نظامی که بدو چونگلست****بر گل او نغز نوا بلبلست

بخش ۶۰ - انجام کتاب

صبحک الله صباح ای دبیر****چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند****با قلمم بوقلمونی کند
زین همه الماس که بگداختم****گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود****کوره آهنگریم تنگ بود
دولت اگر همدمیئی ساختی****بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کرده‌ام****کین ورقی چند سیه کرده‌ام
آنچه درین حجله خرگاهیست****جلوه‌گری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها****آتش در زن به نمک سودها
بیش رو آهستگیی پیشه کن****گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست****دست بر او مال که دستوریست
و آنچه نه از علم برآرد علم****گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی****شهر به شهرش نفرستادمی
این طرفم کرد سخن پای بست****جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب****چون ز منان چند نشینی بجنب
بکر معانیم که همتاش نیست****جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست****از سر آن بر سر زانو نشست
بایدش از حله قد آراستن****تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازه‌ای****حاصل من چیست جز آوازه‌ای
گرمی هنگامه و زر هیچ نه****زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من****بی گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام****گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید****پیشتر از عمر به پایان رسید
کردنظامی ز پی زیورش****غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او****بر ملکی کاین گهر است آن او

بخش ۷ - نعت دوم

ای تن تو پاک‌تر از جان پاک****روح تو پرورده روحی فداک
نقطه گه خانه رحمت توئی****خانه بر نقطه زحمت توئی
راهروان عربی را تو ماه****یاوگیان عجمی را تو راه
ره به تو یابند و تو ره ده نه‌ای****مهتر ده خود تو و در ده نه‌ای
چون تو کریمان که تماشا کنند****رستی تنها نه به تنها کنند
از سر خوانی که رطب خورده‌ای****از پی ما زله چه آورده‌ای
لب بگشا تا همه شکر خورند****ز آب دهانت رطب‌تر خورند
ای شب گیسوی تو روز نجات****آتش سودای تو آب حیات
عقل شده شیفته روی تو****سلسله شیفتگان موی تو
چرخ ز طوق کمرت بنده‌ای****صبح ز خورشید رخت خنده‌ای
عالم تردامن خشک از تو یافت****ناف زمین نافه مشک از تو یافت
از اثر خاک تو مشگین غبار****پیکر آن بوم شده مشک بار
خاک تو از باد سلیمان بهست****روضه چگویم که ز رضوان بهست
کعبه که سجاده تکبیر تست****تشنه جلاب تباشیر تست
تاج تو و تخت تو دارد جهان****تخت زمین آمد و تاج آسمان
سایه نداری تو که نور مهی****رو تو که خود سایه نور اللهی
چار علم رکن مسلمانیت****پنج دعا نوبت سلطانیت
خاک ذلیلان شده گلشن به تو****چشم غریبان شده روشن به تو
تا قدمت در شب گیسو فشان****بر سر گردون شده دامن کشان
پر زر و در گشته ز تو دامنش****خشتک زر سوزه پیراهنش
در صدف صبح به دست صفا****غالیه بوی تو ساید صبا
لاجرم آنجا که صبا تاخته****لشگر عنبر علم انداخته
بوی کز آن عنبر لرزان دهی****گر به دو عالم دهی ارزان دهی
سدره ز آرایش صدرت زهیست****عرش در ایوان تو کرسی نهیست
روزن حاجت چو بود صبح تاب****ذره بود عرش در آن آفتاب
گرنه ز صبح آینه بیرون فتاد****نور تو بر خاک زمین چون فتاد
ای دو جهان زیر زمین از چه‌ای****گنج نه‌ای خاک نشین از چه‌ای
تا تو به خاک اندری ای گنج پاک****شرط بود گنج سپردن به خاک
گنج ترا فقر تو ویرانه بس****شمع ترا ظل تو پروانه بس
چرخ مقوس هدف آه تست****چنبر دلوش رسن چاه تست
ایندو طرف گرد سپید و سیاه****راه تو را پیک ز پیکان راه
عقل شفا جوی و طبیبش توئی****ماه سفرساز و غریبش توئی
خیز و شب منتظران روز کن****طبع نظامی طرب افروز کن

بخش ۸ - نعت سوم

ای مدنی برقع و مکی نقاب****سایه نشین چند بود آفتاب
گر مهی از مهر تو موئی بیار****ور گلی از باغ تو بوئی بیار
منتظرانرا به لب آمد نفس****ای ز تو فریاد به فریادرس
سوی عجم ران منشین در عرب****زرده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن****هردو جهانرا پر از آوازه کن
سکه تو زن تا امرا کم زنند****خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئی به ولایت سپرد****باد نفاق آمد و آن بوی برد
باز کش این مسند از آسودگان****غسل ده این منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان****در غله دان عدم اندازشان
کم کن اجری که زیادت خورند****خاص کن اقطاع که غارتگرند
ما همه جسمیم بیا جان تو باش****ما همه موریم سلیمان تو باش
از طرفی رخنه دین میکنند****وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه توئی قافله تنها چراست****قلب تو داری علم آنجا چراست
یا علیی در صف میدان فرست****یا عمری در ره شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی درآر****سر چو مه از برد یمانی برآر
با دو سه در بند کمربند باش****کم زن این کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ایام خواب****روز بلندست به مجلس شتاب
خیز و بفرمای سرافیل را****باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتی پرده اسرار شو****ما همه خفتیم تو بیدار شو
ز آفت این خانه آفت پذیر****دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو بجز راست نیست****با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی****جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست****تا به تو بخشیده شود هر چه هست
با تو تصرف که کند وقت کار****از پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده برانداختن****وز دو جهان خرقه درانداختن
مغز نظامی که خبر جوی تست****زنده دل از غالیه بوی تست
از نفسش بوی وفائی ببخش****ملک فریدون به گدائی ببخش

بخش ۹ - نعت چهارم

 

ای گهر تاج فرستادگان****تاج ده گوهر آزادگان
هر چه زبیگانه وخیل تواند****جمله در این خانه طفیل تواند
اول بیت ار چه به نام تو بست****نام تو چون قافیه آخر نشست
این ده ویران چو اشارت رسید****از تو و آدم به عمارت رسید
آنچه بدو خانه نوآیین بود****خشت پسین دای نخستین بود
آدم و نوحی نه به از هر دوی****مرسله یک گره از هر دوی
آدم از آن دانه که شد هیضه‌دار****توبه شدش گلشکر خوشگوار
توبه دل در چمنش بوی تست****گلشکرش خاک سر کوی تست
دل ز تو چون گلشکر توبه خورد****گلشکر از گلشکری توبه کرد
گوی قبولی ز ازل ساختند****در صف میدان دل انداختند
آدم نو زخمه درآمد به پیش****تا برد آنگوی به چوگان خویش
بارگیش چون عقب خوشه رفت****گوی فرو ماند و فرا گوشه رفت
نوح که لب تشنه به حیوان رسید****چشمه غلط کرد و به طوفان رسید
مهد براهیم چو رای اوفتاد****نیم ره آمد دو سه جای اوفتاد
چون دل داود نفس تنگ داشت****در خور این زیر، بم آهنگ داشت
داشت سلیمان ادب خود نگاه****مملکت آلوده نجست آین کلاه
یوسف از آن چاه عیانی ندید****جز رسن و دلو نشانی ندید
خضر عنان زین سفر خشک تافت****دامن خود تر شدهٔ چشمه یافت
موسی از این جام تهی دید دست****شیشه به کهپایه «ارنی» شکست
عزم مسیحا نه به این دانه بود****کو ز درون تهمتی خانه بود
هم تو «فلک طرح» درانداختی****سایه بر این کار برانداختی
مهر شد این نامه به عنوان تو****ختم شد این خطبه به دوران تو
خیز و به از چرخ مداری بکن****او نکند کار تو کاری بکن
خط فلک خطه میدان تست****گوی زمین در خم چوگان تست
تا زعدم گرد فنا برنخاست****می‌تک و می‌تاز که میدان تراست
کیست فنا کاب ز جامت برد****یا عدم سفله که نامت برد
پای عدم در عدم آواره کن****دست فنا را به فنا پاره کن
ای نفست نطق زبان بستگان****مرهم سودای جگر خستگان
عقل به شرع تو ز دریای خون****کشتی جان برد به ساحل درون
قبله نه چرخ به کویت دراست****عبهر شش روزه به مویت دراست
ملک چو مویت همه درهم شود****گر سر موئی زسرت کم شود
بی قلم از پوست برون خوان توئی****بی سخن از مغز درون دان توئی
زان بزد انگشت تو بر حرف پای****تا نشود حرف تو انگشت سای
حرف همه خلق شد انگشت رس****حرف تویی زحمت انگش کس
پست شکر گشت غبار درت****پسته و عناب شده شکرت
یک کف پست تو به صحرای عشق****برگ چهل روزه تماشای عشق
تازه‌ترین صبح نجاتی مرا****خاک توام کاب حیاتی مرا
خاک تو خود روضه جان منست****روضه تو جان و جهان منست
خاک تو در چشم نظامی کشم****غاشیه بر دوش غلامی کشم
بر سر آنروضه چون جان پاک****خیزم چون باد و نشینم چو خاک
تا چو سران غالیهٔ تر کنند****خاک مرا غالیهٔ سر کنند

پایان

بخش قبل

دسته بندي: شعر,نظامی گنجوی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد