دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات العاشقین او
مشخصات کتاب
سرشناسه : هلالی جغتایی، بدرالدین، - 935؟ق.
عنوان قراردادی : دیوان .برگزیده
عنوان و نام پدیدآور : دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات العاشقین او / به تصحیح و مقابله و مقدمه و فهرست از سعید نفیسی.
مشخصات نشر : تهران: سنایی، 1337.
مشخصات ظاهری : بیست و چهار، [ 335 ] ص.
وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری
موضوع : شعر فارسی -- قرن 10ق.
شناسه افزوده : نفیسی، سعید، 1274 -1345.، مصحح
رده بندی کنگره : PIR6185/آ2 1337
رده بندی دیویی : 8فا1/4
شماره کتابشناسی ملی : م 54-2202
زندگینامه
بدرالدین هلالی استرآبادی از بزرگترین شاعران اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم بوده است که اصالتاً از ترکان حغتایی است. او در هرات متولد شده است و از ملازمان امیر علیشیر نوایی بوده است. شهرت او در غزل است و مثنویهای شاه و درویش (شاه و گدا)، صفات العاشقین و لیلی و مجنون او نیز معروف است. امیر عبیدالله خان ازبک او را به جهت کینهٔ شخصی به تشیع متهم کرد و به قتل رسانید (این که او به راستی شیعه بوده یا نه را از روی اشعارش نمی توان استخراج کرد چرا که وی در آثارش گاه از خلفای راشدین و گاه از ائمهٔ شیعه نام برده و چنان می نماید که به مقتضای زمان به این سو و آن سو متمایل می شده است). مشهور است که سیف الله نامی در قتل او ساعی بود و از این جهت سال مرگ وی را به ابجد با عبارت «سیف الله کشت» (معادل 936 هجری قمری) ضبط کرده اند.
غزلیات
غزل شمارهٔ 1
مه من، به جلوه گاهی که تو را شنودم آن جا
جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آن جا؟
گه سجده خاک
راهت به سرشک می کنم گل
غرض آن که دیر ماند اثر سجودم آن جا
من و خاک آستانت، که همیشه سرخ رویم
به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آن جا
به طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزی
که نیازمندی خود به تو می نمودم آن جا
پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم
که دگر کسی نمانده که نیازمودم آن جا
به سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟
چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آن جا
غزل شمارهٔ 2
سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا
از من امروز جدا می شود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا
گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت
دل خون گشته جدا، دیدهٔ خون بار جدا
زیر دیوار سرایش تن کاهیدهٔ من
همچو کاهیست که افتاده ز دیوار جدا
من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو به یک بار جدا؟
دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا
غیر آن مه، که هلالی به وصالش نرسید
ما درین باغ ندیدم گل از خار جدا
غزل شمارهٔ 3
ای نور خدا در نظر از روی تو ما را
بگذار که در روی تو ببینیم خدا را
تا نکهت جان بخش تو همراه صبا شد
خاصیت عیسی ست دم باد صبا را
هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم
هرگز اثری بهتر از این نیست دعا را
می خواستم آسوده به کنجی بنشینم
بالای تو ناگاه برانگیخت بلا را
آن روز که تعلیم تو می کرد معلم
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟
گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیست
شاهان چه عجب گر بنوازند گدار
را؟
غزل شمارهٔ 4
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران رسوا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده ای ما را
پس از مردن نخواهم سایهٔ طوبی ولی خواهم
که روزی سایه بر خاکم فتد آن سروبالا را
حذر کن از دم سرد رقیب، ای نوگل خندان
که از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا را
دلا، تا می توان امروز فرصت را غنیمت دان
که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
زلال خضر باشد خاک پایت، جای آن دارد
که ذوق خاک بوسی بر زمین آرد مسیحا را
هلالی را چه حد آن که بر ماه رخت بیند؟
به عشق ناتمام او چه حاجت روی زیبا را؟
غزل شمارهٔ 5
ز روی مهر اگر روزی ببینی یک دو شیدا ر
به ما هم گوشهٔ چشمی، که شیدا کرده ای ما را
به هر جا پا نهی آن جا نهم صد بار چشم خود
چه باشد؟ آه! اگر یک باره بر چشمم نهی پا را
مرا گر در تمنای تو آید صد بلا بر سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
چو در بازار حسن از یک طرف پیدا شدی، ناگه
خریداران یوسف برطرف کردند سودا را
شنیدم این که: فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروزت، نبینم روی فردا را
هلالی را به یک دیدن غلان خویشتن کردی
عجب بیناییی کردی، بنازم چشم بینا را
غزل شمارهٔ 6
از آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما را
که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را
ز دست ما اگر پابوس خوبان بر نمی آید
همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس ما را
به راه محمل جانان چنان بی خود نیم امشب
که هوش رفته باز آید به فریاد جرس ما را
به آب چشم ما پرورده شد خار و خس کویش
ولی گل های حسرت می دمد زان خار
و خس ما را
گر از دل هر نفس این آه عالم سوز برخیزد
کسی دیگر نخواهد ساخت با خود هم نفس ما را
ز دست ما کشیدی طره و صد جا گره بستی
که کوته گردد و دیگر نباشد دسترس ما را
هلالی، روزگاری شد که دور از گلشن رویش
فلک دل تنگ می دارد چو مرغان قفس ما را
غزل شمارهٔ 7
گه گهم خوانی و گویی که چه حالست تو را؟
حال من حال سگان، این چه سوال است تو را؟
می کنم یاد تو و می روم از حال به حال
من به این حال و نپرسی که: چه حالست تو را؟
سال ها شد که خیال کمرت می بندم
هرگزم هیچ نگفتی: چه خیالست تو را؟
ای گل باغ لطافت، ز خزان ایمن باش
که هنوز اول نوروز جمالست تو را
وصف حسن تو چه گویم؟ که ز اسباب جمال
هر چه باید همه در حد کمالست تو را
نوبت کوکبهٔ ماه منست، ای خورشید
بیش از این جلوه مکن، وقت زوال است تو را
عمر بگذشت، هلالی، به امید دهنش
خود بگو: این چه تمنای محالست تو را؟
غزل شمارهٔ 8
ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را
دشمن جانی و از جان دوست تر دارم تو را
گر به صد خار جفا آزرده سازی خاطرم
خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را
قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
گر برون آرند جانم را ز خلوت گاه دل
نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را
یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست
مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را
گفته ای: خواهم هلالی را به کام دشمنان
این
سزای من که با خود دوست می دارم تو را
غزل شمارهٔ 9
من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را
افتاده بر خاک درت، خوش آن که آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را
یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را
از دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را
گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا جان می دهد
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را
صد بار آیم سوی تو، تا آشنا کردی به من
هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
تا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا؟
یا رب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
غزل شمارهٔ 10
جان خوشست، اما نمی خواهم که: جان گویم تو را
خواهم از جان خوش تری باشد، که آن گویم تو را
من چه گویم که آنچنان باشد که حد حسن توست؟
هم تو خود فرما که: چونی، تا چنان گویم تو را
جان من، با آن که خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم تو را
تا رقیبان را نبینم خوش دل از غم های خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را
بس که می خواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم تو را
قصهٔ دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمی دانم چه سان گویم تو را؟
هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم تو را
غزل شمارهٔ 11
یار ما
هرگز نیازارد دل اغیار را
گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را
دیگر از بی طاقتی خواهم گریبان چاک زد
چند پوشم سینهٔ ریش و دل افگار را؟
بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب
مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را
باغ حسنت تازه شد از دیدهٔ گریان من
چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را
روز هجر از خاطرم اندیشهٔ وصلت نرفت
آرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟
حال خود گفتی: بگو، بسیار و اندک هر چه هست
صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟
دیدن جانان دولتی باشد عظیم
از خدا خواهد هلالی دولت دیدار را
غزل شمارهٔ 12
من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را؟
گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را
چشم ناپاک بر آن چهره دریغ است، دریغ
دیدهٔ پاک من اولیست تماشایش را
ناز می بارد از آن سرو سهی سر تا پا
این چه ناز است؟ بنازم قد و بالایش را
خواهم از جامهٔ جان خلعت آن سرو روان
تا در آغوئش کشم قامت رعنایش را
جای او دیدهٔ خونبار شد، ای اشک، برو
هر دم از خون دل آغشته مکن جایش را
هیچ کس دل به خریداری یاری ندهد
که به هم بر نزند حسن تو سودایش را
زان دو لب هست تمنای هلالی سخنی
کاش، گویی که: برآرند تمنایش را
غزل شمارهٔ 13
آرزومند توام، بنمای روی خویش را
ور نه، از جانم برون کن ارزوی خویش را
جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی
هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
خوب رو را خوی بد لایق نباشد، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
چون به کویت خاک گشتم پایمالکم ساختی
پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل
گل ز
شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
مرده ام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست بوی خویش را
بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن ولی
هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را
غزل شمارهٔ 14
یار، چون در جام می بیند، رخ گل فام را
عکس رویش چشمهٔ خورشید سازد جام را
جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی
نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟
ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه
کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را
فتنه انگیز است دوران، جان می در گردش آر
تا نبینم فتنه های گردش ایام را
از خدا خواهد هلالی در به دم جام نشاط
کو حریفی، تا به ساقی گوید این پیغام را؟
غزل شمارهٔ 15
یک دو روزی می گذارد یار من تنها مرا
وه! که هجران می کشد امروز یا فردا مرا
شهر دلگیرست، تا آهنگ صحرا کرد یار
می روم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرا
یار آن جا و کن این جا، وه! چه باشد گر فلک
یار را این جا رساند، یا برد آن جا مرا
ناله کمتر کن، دلا، پیش سگانش بعد از این
چند سازی در میان مردمان رسوا مرا؟
غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا
می کشم، گفتی: هلالی را به استغنا و ناز
آری، آری، می کشد آن ناز و استغنا مرا
غزل شمارهٔ 16
بی تو، چندان که محنتست مرا
با تو چندان محبتست مرا
مردم و سوی من نمی نگری
بنگر کین چه حسرتست مرا
رخ نهفتی، ولی به دیدهٔ دل
در جمال تو حیرتست مرا
نسبه من چه می کنی بر رقیب؟
با رقیبان چه نسبتست مرا؟
خوار شد بر درت هلالی و گفت:
این نه خواریست، عزتست مرا
غزل شمارهٔ 17
شوق درون به سوی درون می کشد مرا
من خود نمی روم دگری می کشد مرا
با آن مدد که
جذبهٔ عشق قوی کند
دیگر به جای پرخطری می کشد مرا
تهمت کش صلاحم و زین لعبتان مدام
خاطر به لعب عشوه گری می کشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیده تیزی نظر می کشد مرا
خاکم مگر به جانب خود می گشد؟ که دل
بیخود به خاک رهگذری می کشد مرا
من آن قدر که هست توان، پای می کشم
امداد دوست هم قدری می کشد مرا
از بار غم، چو یکشبه ماهی، به زیر کوه
شکل هلالی کمری می کشد مرا
غزل شمارهٔ 18
گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بندهٔ سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
بس که کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد از این بر گریهٔ خود خنده می آید مرا
بستهٔ زلف پری رویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانه ام، زنجیر می باید مرا
وعدهٔ وصل تو داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
وه! که خواهد شد، هلالی خانهٔ عمرم خراب
جان غم فرسوده من چند از غم بفرساید مرا؟
غزل شمارهٔ 19
ای شهسوار حسن سرافراز کن مرا
ای من سگت، به سوی خود آواز کن مرا
تا با تو راز گویم و فارق شوم دمی
بهر خدا، که هم دم و همراز کن مرا
لطف تو معجزیست، که بر مرده جان دهد
لطفی کن و زنده ز اعجاز کن مرا
چون کاکل تو چند توان گشت بر سرت؟
تیغی بگیر و از سر خود باز کن مرا
ساقی، هلاکم از هوس پای بوس تو
در پای خویش مست سر انداز کن مرا
نازی بکن، که بی خبر افتم به خاک و خون
یهنی که: نیم کشتهٔ آن ناز کن مرا
جانا، به غمزه سوی هلالی نظر فکن
وز جان هلاک غمزهٔ غماز کن مرا
غزل شمارهٔ 20
زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا
عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا
هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب
در آب و آتش
است درون و برون مرا
شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟
تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
خاک درت زقتل من اغشته شد به خون
آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا
چشمت، که صبر و همش هلالی به غمزه برد
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
غزل شمارهٔ 21
هست آرزوی کشتن آن تندخو مرا
گر او نکشت می کشد این آرزو مرا
جان من از جدایی آن مه به لب رسید
ای وای! گر فلک نرساند به او مرا
با ذوق جستجوی تو آسوده خاطرم
آسودگی مباد ازین جستجو مرا
ننگست عاشقان جهان را ز نام من
عاشق مگوی، هرچه توانی بگو مرا
گفتی که: آبروی هلالی سرشک اوست
رسوای خلق می کند این آبرو مرا
غزل شمارهٔ 22
ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن
چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
نمی خواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد
که بی ظلمت صفای دیگرست اب حیوان را
به زلفت بسته شد دل های مشتاقان، بحمدالله
عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
کسی چون جان برد زین کافران سنگ دل، یارب؟
که در یک لحظه میریزند خون صد مسلمان را
طبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟
برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را
هلالی، دل منه بر شیوهٔ آن شوخ عاشق کش
سخن بشنو و گرنه بر سر دل می کنی جان را
غزل شمارهٔ 23
نهادی بر دلم فراق و سوختی جان را
به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟
منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین
که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را
شدم در جستجوی کعبهٔ وصلت، ندانستم
که همچون من بود سرگشته بسیار
این بیابان را
اگر چشم خضر بر لعل جان بخش تو افتادی
به عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را
خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان
معاذالله از آن ساعت که بینم روی هجران را
غزل شمارهٔ 24
به روز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را
که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را
عجب خاری خلید از نو گلی در سینهٔ ریشم!
که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
ز ناز امروز با اغیار خندان می رود آن گل
دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
به صد امید عزم کوی او دارند مشتاقان
خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را
تو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذر
که در خون جگر چون لاله بینی داغ داران را
اگر من بابلم، اما تو آن گل برگ خندانی
که از باغ تو بویی بس بود چون من هزاران را
هلالی کیست، کان مه توسن برانگیزد به قتل او
به خون این چنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟
غزل شمارهٔ 25
به چه نسبت کنم آن سرو قد دلجو را؟
هرچه گویم به از آن است، چه گویم او را؟
مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقیب
که نکو نیست شنیدن خبر بدگو را
آن که بد خوی مرا داد چنان روی نکو
کاشکی خوی نکو دهد آن بدخو را
تیغ بر من چه زنی، حیف که همچون تو کسی
بهر آزادی سگی رنجه کند بازو را
چشمت آهوست، نظر سوی رقیبان مفکن
پند بشنو، به سگان رام مکن آهو را
بس که دارم المی بر دل از ازردن او
شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را
چون هلالی صفت روی نکو گویم و بس
که بسی معتقدم این صفت نیکو را
غزل شمارهٔ 26
گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را
محتسب
تا چند در شور اورد می خانه را؟
هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش از این تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
غزل شمارهٔ 27
ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را
شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را
خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد
ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را
روزی که در وصل به رویم بگشایی
از عالم بالا بگشایند دری را
سر خاک شده از سجدهٔ آن کافر بدکیش
تا چند پرستم ز خدا بی خبری را؟
از گوشهٔ میخانه برون آی، هلالی
شاید که ببینم بت جلوه گری را
غزل شمارهٔ 28
دیدیم ز یاران وفادار بسی را
لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را
قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه
چندان اثری نیست هوی و هوسی را
فریاد که فریاد کشیدیم و ندیدیم
در بادیهٔ عشق تو فریادرسی را
تا از لب شیرین، مگسان کام گرفتند
گیرند به از خیل ملایک مگسی را
گر از نظر افتاد رقیبت عجبی نیست
در دیدهٔ خود ره نتوان داد خسی را
پیش سگش این آه و فقان چیست هلالی؟
از خود مکن آزرده چنین هم نفسی را
غزل شمارهٔ 29
بحمدالله که صحت داد ایزد پادشاهی را
بر آورد از سر نو بر سپهر حسن ماهی را
معاذالله! اگر می کاست یک جو خرمن حسنش
به باد نیستی می داد هر برگ گیاهی را
چو پا برداشتی، ای نرگس رعنا، به غمازی
قدم آهسته نه، دیگر مرنجان خاک راهی را
به شکر آن که شاه مسند حسنی، به صد عزت
مران
از خاک راه خود به خواری دادخواهی را
چو بیمارند چشمان تو خون کم می توان کردن
چرا هر لحظه می ریزند خون بی گناهی را؟
سپهی سرو ریاض حسن چون سر سبز و خرم شد
چه نقصان گر خزان پژمرده می سازد گیاهی را؟
هلالی را فدای آن شه خوبان کن، ای گردون
چرا بی تاب می داری مه انجم سپاهی را؟
غزل شمارهٔ 30
به نام ایزد، میان مردمان آن تندخو با ما
چه خوش باشد که ما در گوشه ای باشیم و او با ما
ز بدخویی به ما جنگ و به اغیار آشتی دارد
چه دارد؟ یا رب! این بیگانه خوی جنگجو با ما؟
کنون خود از نکورویی چه با ما می کند هر دم؟
چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟
به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل
ز کویت می رویم اینک، هزاران آرزو با ما
اگر پهلوی ما از طعنهٔ اغیار ننشینی
چنین جایی نشین، باری، که باشی رو به رو با ما
رقیبا، گفتگوی عشق را هم درد می باید
خدا را! چون تو بی دردی مکن این گفتگو با ما
هلالی، در ره عشقست از هر سو غم دیگر
عجب راهی که غم رو کرده است از چار سو با ما!
غزل شمارهٔ 31
چند نادیده کنی؟ آه! چه دیدی از ما؟
نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟
آخر، ای آهوی مشکین، چه خطا رفت که تو
با همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟
حیف باشد که چو گل بر کف هر خار نهی
دامنی را، که به صد ناز کشیدی از ما
کام جان راست به بازار غمت صد تلخی
که به یک عشوهٔ شیرین نخریدی از ما
بود مقصود تو آزردن ما، شکر خدا
که به مقصود دل خویش رسیدی از ما
اینک این جان ستم دیده که می خواست دلت
اینک آن دل که به جان
می طلبیدی از ما
ما به مهرت، چو هلالی، دل و جان را بستیم
تو به شمشیر جفا مهر بریدی از ما
غزل شمارهٔ 32
نمی توان به جفا قطع دوست داری ما
که از جفای تو بیشست با تو یاری ما
بسی چو ابر بهاران گریستیم و هنوز
گلی نرست ز باغ امید واری ما
به چشم چون تو عزیزی شدیم خوار ولی
ز عزت دگران بهترست خواری ما
غبار کوی تو ما را ز چهره دور مباد
که با تو می کند اظهار خاکساری ما
ز حال زار هلالی شبی یاد کنم
فلک به ناله در آید ز آه و زاری ما
غزل شمارهٔ 33
من وبیداری و شبها و شب تا روز یا رب ها
نبیند هیچ کس در خواب، یارب! این چنین شب ها
خدا را ! جان من ، بر خاک مشتاقان گذاری کن
که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب ها
سیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟
که روز تیره را خورشید می باید نه کوکب ها
معلم، غالبا، امروز درس عشق می گوید
که در فریاد می بینیم طفلان را به مکتب ها
شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان
بگردانند مذهب ها ، بیاموزند مشرب ها
هلالی ، با قد چون حلقه باشد خاک میدانت
کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها
غزل شمارهٔ 34
من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارها
وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها
گر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارها
از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها
دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوب تر
خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
تو با فد افراخته، ره سوی باغ انداخته
سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها
مصر ملاحت جای تو ، در چارسو غوغای تو
تو یوسف و سودای تو سود همه بازارها
سر در رهت
بنهاده ام، دل در هوایت داده ام
من تازه کار افتاده ام، کار منست این کارها
هر دم به جستجوی تو صد بار آیم سوی تو
هر بار پیش روی تو خواهم که میرم بارها
من، همچو چنگ ار عربده، در سینه صد ناخن زده
صد نالهٔ زار آمده، از هر رگم چون تارها
می نوش بر طرف چمن، نظاره کن بر یاسمن
تا من به کام خویشتن بینم در آن رخسارها
ای محرم زار نهان، در پند من بگشا زبان
کز نام و ناموس جهان، دارد هلالی عارها
غزل شمارهٔ 35
ز آب چشم من گل شد به راه عشق منزل ها
ندانم تا چه گل ها بشکفد آخر از این گل ها؟
شکیتی عهد و بر دل های مسکین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دل ها!
من از خوبان بسی غم های مشکل دیده ام لیکن
غم هجران بود مشکل ترین جمله مشکل ها
سزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویش
چرا کز منزل مقصود بر بستیم محمل ها
ز توفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحل ها
چو آن مه یار اغیار است گرد او مگرد ای دل
چرا پروانه باید شد برای شمع محفل ها؟
هلالی چون حریف بزم رندان شد بخوان مطرب:
«الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها»
غزل شمارهٔ 36
دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادی ها
خوشا! آن دردمندی های عشق و نامرادی ها
من و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادی
ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادی ها
دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش
بلی، آخر به جایی می کشد پاک اعتقادی ها
چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو
چه عمر است این که من دارم بر او خوش اعتمادی ها
به خون دل سواد دیده را شستم، زهی حسرت!
که از خطت مرا محروم کرد این بی سوادی ها
چو گم کردم دل
خود را چه سود از ناله و افغان
که نتوان یافت این گم گشته را با این منادی ها
هلالی، دیگران از وصل او شادند و من غمگین
خوش آن روزی که من هم داشتم از این گونه شادی ها
غزل شمارهٔ 37
گل رویت عرق کرد از می ناب
ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب
به ناز آن چشم را از خواب مگشای
همان بهتر که باشد فتنه در خواب
تعالی الله! چه حسنست این که هر روز
دهد سرپنجهٔ خورشید را تاب؟
ز پا افتادم آخر دست من گیر
همین گویم مرا دریاب، دریاب
چو در سر میل ابروی تو دارم
سر ما کی فرود آید به محراب؟
بهاران از در میخانه مگذر
عجب فصلیست، جهد کرده دریاب
هلالی می به روی ماهرویان
خوش آید، خاصه در شب های مهتاب
غزل شمارهٔ 38
شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب
اجل روزی چو سویم خواهد آمد گو بیا امشب
چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا
بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز یا امشب
دل و جانی که بود آواره شد دوش از غم هجران
دگر یا رب غم هجران چه می خواهد ز ما امشب
نه سر شد خاک درگاهت نه پا فرسود در راهت
مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب
شب آمد باز دور افگند از وصلت هلالی را
دریغا شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب
غزل شمارهٔ 39
سر نمی تابم ز شمشیر حبیب
هر چه آید بر سرم یا نصیب
دل به درد آمد من بیچاره را
چارهٔ درد دلم کن ای طبیب
ای که گویی که چونی و حال تو چیست
من غریب و حال من باشد غریب
تا رقیب هست ما را قدر نیست
نیست گردد یا رب از پیشت رقیب
زار می نالد هلالی بی رخت
آن چنان کز حسرت گل عندلیب
غزل شمارهٔ 40
گر دعای دردمندان
مستجاب است ای حبیب
از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست
وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب
سر به بالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست
کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب
دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل
من ز درد بی نصیبی چند باشم بی نصیب؟
ای صبا جهدی کن و بگشا نقاب غنچه را
تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟
زان دهان کام منست و هست پنهان زیر لب
چشم می دارم که کام من برآید عنقریب
چون هلالی بی مه رویت ز جان سیر آمدم
کس مباد از خوان وصل ماهرویان بی نصیب
غزل شمارهٔ 41
من به کویت عاشق زار و دل غمگین و غریب
چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟
پرشس حال غریبان رسم و آیینست لیک
هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب
وقت دشنامم به شکرخنده لب بگشا که هست
در میان تلخ گفتن خنده شیرین غریب
سر ز بالین غریبی بر ندارد تا به حشر
گر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریب
بس که باشد شاد هر کس با رفیقان در وطن
رو به دیوار غم آرد خستهٔ غمگین غریب
بر سر کویت هلالی بس غریب و بی کسست
آخر ای شاه غریبان لزف کن بر این غریب
غزل شمارهٔ 42
ای شده خوی تو با من بتر از خوی رقیب
روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب
گفته بودی که سگ ما ز رقیب تو بهست
لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب
بس که از کعبهٔ کوی تو مرا مانع شد
گر همه قبله شود رو نکنم سوی رقیب
آن همه چین که در ابروی رقیبت دیدم
کاش در زلف تو بودی نه در ابروی رقیب
تا رقیب از تو مرا وعده دشنام آورد
ذوق
این مژده مرا ساخت دعاگوی رقیب
گر به هر موی رقیب از فلک آید ستمی
آن همه نیست سزای سر یک موی رقیب
یار پهلوی رقیب است و من از رشک هلاک
غیر از این فایده ای نیست ز پهلوی رقیب
چون هلالی اگر از پای افتادم چه عجب؟
چه کنم نیست مرا قوت بازوی رقیب
غزل شمارهٔ 43
ای سر زلف تو کمند حیات
نیست ز قید تو امید نجات
آب حیاتی تو و خط بر لبت
سبزهٔ تر بر لب آب حیات
شور من از خندهٔ شیرین توست
ریش دلم را نمک ست این نبات
خاطر عاشق ز جهان فارغ ست
مشت ندارد خبر از کاینات
تازه براتی ست خط سبز تو
به ز شب قدر بود این برات
داد هلالی به وفای تو جان
جان دگر یافت ولی از وفات
غزل شمارهٔ 44
چیست پیراهن آن دلبر شیرین حرکات؟
همچو سرچشمهٔ خضرست و بدن آب حیات
این چه قدست و چه رفتار و چه شیرین حرکات؟
گوییا موج زنان می گذرد آب حیات
گر به یاد لب او زهر دهندم که بنوش
تلخی زهر ز هر در دهدم ذوق نبات
این چه ماهی ست که در کلبهٔ تاریک من ست؟
آب حیوان نتوان یافت چنین در ظلمات
بس که از ناله دلم دوش قیامت می کرد
عرصهٔ کوی تو را ساخت زمین عرصات
چند گویی ز سر ناله که جان ده به وفا؟
جان من، کار دگر نیست مرا غیر وفات
رحم بر عاشق درویش ندارند بتان
وه! که در مذهب این سنگ دلان نیست زکات
ماند بیچاره هلالی به کمند تو اسیر
این محال ست که بود او را امکان نجات
غزل شمارهٔ 45
وه! چه عمرست این که در هجر تو بردم عاقبت؟
جان شیرین را به صد تلخی سپردم عاقبت
گر شکایت داشتی از ناله و درد سری
رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت
بر لب آمد جان و بر دل حسرت تیغت بماند
تشنه لب
جان دادم و آبی نخوردم عاقبت
بس که آمد چون قلم بر فرق من تیغ جفا
نام خود را تختهٔ هستی ستردم عاقبت
گشتم از خیل سگان او بحمدالله که من
در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت
ای که می گویی هلالی حاصل عمر تو چیست؟
سال خا جان کندم، از هجران بمردم عاقبت
غزل شمارهٔ 46
در آفتاب رخش باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟
هنوز جلوهٔ آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه در این عالم خراب انداخت
قضا نگر: که چو پیمانه ساخت از گل من
مرا به یاد لبش باز در شراب انداخت
فسانهٔ دگران گوش کرد در شب وصل
ولی به نوبت من خویش را به خواب انداخت
بیا و یک نفس آرام جان شو از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آن که دل از دام زلف او نرهد
به هر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت
ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
غزل شمارهٔ 47
ما عاشقیم و بی سر و سامان و می پرست
قانع به هر چه باشد و فارغ ز هر چه هست
ای رند جرعه نوش، تو و محنت خمار
ما و نشاط مستی عشق از می الست
دی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
در صورتی که هر که بدیدش کمر ببست
هر کس که دل به دست بتی داد همچو من
سنگی گرفت و شیشهٔ ناموس را شکست
دل ها که می بری همه پامال می کنی
کاری نمی کنی که دلی آوری به دست
چون ابر دید اشک من از شرم آب شد
چون برق دید آه من از انفعال جست
آخر چو ره نیافت هلالی به بزم وصل
محروم از جمال تو در گوشه ای نشست
غزل شمارهٔ 48
ای که از یار نشان می طلبی،
یار کجاست؟
همه یارند ولی یار وفادار کجاست؟
تا نپرسند، به خوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند بگو: قوت گفتار کجاست؟
رفت آن تازه گل و ماند به دل خار غمش
گل کجا جلوه گر و سرزنش خار کجاست؟
صبر در خانهٔ ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیدهٔ غم دیدهٔ بیدار کجاست؟
پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یا رب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاست
درخرابات مغان دوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین می کده هشیار کجاست؟
بهتر آن ست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
غزل شمارهٔ 49
ای که می پرسی ز من کان ماه را منزل کجاست؟
منزل او در دل ست، اما ندانم دل کجاست
جان پاک ست آن پری رخسار، از سر تا قدم
ور نه شکلی این چنین در نقش آب و گل کجاست؟
ناصحا عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانه ایم، اینجا کسی عاقل کجاست؟
آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوب رو و آن مرشد کامل کجاست؟
در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی که من دارم در آن محفل کجاست؟
روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یا رب! آن روزی که بودم از جهان فارغ کجاست؟
نیست لعل او برون از چشم گوهربار من
آری، آری، گوهر مقصود بر ساحل کجاست؟
چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد، بلی
عشق بازان را هوای زهد بی حاصل کجاست؟
غزل شمارهٔ 50
روز نوروزست سرو گل عذار من کجاست؟
در چمن یاران همه جمع ند یار من کجاست؟
مونسم جز آه و یا رب نیست شب ها تا به روز
آه و یا رب! مونس شب های تار من کجاست؟
گشته مردم، هر یکی امروز صید چابکی
چابک صیدافکن مردم شکار من کجاست؟
نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را
یا رب آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل به
امید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
روزگاری شد که دور افتاده ام آخر بپرس
کان سیه روز پریشان روزگار من کجاست؟
بود عمری بر سر کویت هلالی خاک ره
رفت بر باد و نگفتی خاک سار من کجاست؟
غزل شمارهٔ 51
ای باد صبح منزل جانان من کجاست؟
من مردم، از برای خدا، جان من کجاست؟
شب های هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
خوبان سمند ناز به میدان فگنده اند
چابک سوار عرصهٔ میدان من کجاست؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من؟
شوخی که می گرفت گریبان من کجاست؟
خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست؟
از نه فلک گذشت، هلالی؟ فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست؟
غزل شمارهٔ 52
ز باغ عمر عجب سروقامتی برخاست
بگو که در همه عالم قیامتی برخاست
سمند عشق به هر منزلی که جولان کرد
غبار فتنه ز گرد ملامتی برخاست
مقیم کوی تو چون در حریم کعبه نشست
به آه حسرت و اشک ندامتی برخاست
دلم به راه ملامت افتاد و این عجب ست
عجب تر آن که ز کوی سلامتی برخاست
به راه عشق هلالی فتاده بود ز پا
سمند مقدم صاحب کرامتی برخاست
غزل شمارهٔ 53
هر آتشین گلی که بر اطراف خاک ماست
از آتش دل و جگر چاک چاک ماست
دامن کشان ز خاک شهیدان گذشته ای
گردی که دامن تئو گرفته ست خاک ماست
ساقی برو که بادهٔ گل رنگ بی لبش
گر آب زندگی ست زهر هلاک ماست
پاک ست همچو دامن گل چشم ما ولی
دامان یار پاک تر از چشم پاک ماست
درمان دل مجوی هلالی که درد عشق
خاص از برای جان و دل دردناک ماست
غزل شمارهٔ 54
عکس آن لب های میگون در شراب افتاده است
حیرتی دارم که چون
آتش در آب افتاده است؟
ظاهرست از حلقه ای زلف و ماه عارضت
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
چون طبیب عاشقانی گه گه این دل خسته را
پرسشی می کن که بیمار و خراب افتاده است
چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت
این گدا را بین که بس عالیجناب افتاده است
غزل شمارهٔ 55
مه ز جور فلک دو تا شده است؟
یا ز مه پاره ای جدا شده است؟
دل ز دستم شد و نیامد باز
تا به دست که مبتلا شده است؟
زلف را بیش از این به باد مده
که بسی فتنه در هوا شده است
نیست گل در چمن که بی رخ تو
غنچه را پیرهن قبا شده است
با هلالی چه دشمنی ست تو را؟
شیوهٔ دوستی کجا شده است؟
غزل شمارهٔ 56
رفتست عزیز من و مکتوب نوشتست
یوسف خبر خویش به یعقوب نوشتست
شد نامهٔ محبوب خط بندگی من
من بندهٔ آن نامه که محبوب نوشتست
گفتست بخواند سگ آن کوی سلامم
بنگر که سلامی به چه اسلوب نوشتست
باز این خط خوب و رقم تازه بلایی ست
این تازه رقم را چه بلا خوب نوشتست
بر نامه سیاهی طلبد آیت رحمت
ما طالب آنیم که مطلوب نوشتست
بر صفحهٔ رخسار تو آن خط دلاویز
یا رب! قلم صنع چه مرغوب نوشتست!
یاری که به من نامه نوشتست، هلالی
عیسی ست، شفانامه به ایوب نوشتست
غزل شمارهٔ 57
دارم شبی که دوزخ از آن علامت ست
از روز من مپرس که آن خود قیامت ست
یا رب! ترحمی که ز سنگ جفای چرخ
ما دل شکسته ایم و ز هر سو ملامت ست
بر آستان عشق سر ما بلند شد
وین سربلندی از قد آن سروقامت ست
رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب
این هم که رفت و باز نیامد کرامت ست
ثابت قدم فتاده هلالی به راه عشق
او را درین طریق عجب استقامت ست!
غزل شمارهٔ 58
ماه من عیدست و شهری را
نظر بر روی توست
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید پهلوی توست
می رود هر کس به طوف عیدگاه از کوی تو
من ز کویت چون روم؟ چون عیدگاهم کوی توست
در صباح عید اگر مشغول تکبیرند خلق
بر زبانم از سحر تا شام گفت و گوی توست
گر بیندازی خدنگی از کمان ابرویت
بر دل و بر سینهٔ منّت ابروی توست
روز عید . مایل خوبان ز هر سو عالمی
میل من از جملهٔ خوبان عالم سوی توست
هر کسی هندوی خود را شاد سازد روز عید
شاد کن مسکین هلالی را که او هندوی توست
غزل شمارهٔ 59
دلم به سینهٔ سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که در این خانه آتش افتادست
خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمی ست که ما را به او خوش افتادست
صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بی غش افتادست
به خط و خال آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقّش افتادست
گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست
گرفت نور تجلّی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مه وش افتادست
عشق بازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
کاش ببینند خدا بی خبران حسن تو را
تا ببینند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردن
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست
عهد کردی که وفا پیشه کنی جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمین ست آن جا روزی
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست
بعد مردن
به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوختهٔ بی سر و پایی بودست!
چارهٔ درد هلالی ست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی که بلایی بودست
غزل شمارهٔ 60
راه وفا پیش گیر، کان ز جفا خوش ترست
گرچه جفایت خوش ست لیک وفا خوش ترست
روی چو گل برگ تو از همه گل ها فزون
کوی چو گلزار تو از همه جا خوش ترست
هجر بتان ناخوش ست! سرزنش خلق نیز
دیدن روی رقیب از همه ناخوش ترست
با رخش ای نقشبند، دعوی صورت مکن
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوش ترست
کاش به راهت سرم سوده شود همچو خاک
زان که چو من عاشقی بی سر و پا خوش ترست
محتسب از نقل و می منع هلالی مکن
کز ورع و زهد تو شیوهٔ ما خوش ترست
غزل شمارهٔ 61
دل های مردمان به نشاط جهان خوش ست
در دل مرا غمی ست که خاطر به آن خوش ست
چون نیست خوش دل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی که به این استخوان خوش ست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پری ست ز مردم نهان خوش ست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوش ست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوش ست
ناصح عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوش ست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز بر آن آستان خوش ست
غزل شمارهٔ 62
مرا ز عشق تو صد گونه محنت و الم ست
هزار محنت و با محنتی هزار غم ست
اگرچه با من مسکین بسی جفا کردی
زیاده ساز جفا را که این هنوز کم ست
تویی حیات من و من ز فرقتت بیمار
بیا که یک دو سه روزی حیات مغتنم ست
کرم نمودی و بر جان من جفا کردی
ز جانب تو هرچه مرا می رسد کرم ست
به زیر پای تو افتاد و خاک شد عاشق
اگرچه خاک شد اما هنوز
در قدم ست
هلالی از سر کویت وداع کرد و برفت
تو زنده باش که او را عزیمت عدم ست
غزل شمارهٔ 63
جان من الله الله این چه تن ست؟
نه تن توست بلکه جان من ست
این که گل در عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدن ست
صد سخن گفتمت بگو سخنی
کین همه از برای یک سخن ست
هست دشنام تلخ تو شیرین
چون نباشد، کزان لب و دهن ست
یک شب از در در آ که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمن ست
پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مرده ای که در کفن ست
کشتی و سوختی هلالی را
هرچه کردی به جای خویشتن ست
غزل شمارهٔ 64
این همه لاله که سر برزده از خاک من ست
پاره های جگر سوختهٔ چاک من ست
درد عشاق ز درمان کسی به نشود
خاصه دردی که نصیب دل غمناک من ست
استخوان های من از خاک درش بردارید
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک من ست؟
همه کس را به جمالش نظری هست ولی
لایق چهرهٔ پاکش نظر پاک من ست
باغبان، چند کند پیش من آزادی سرو؟
سرو آزاد غلام بت چالاک من ست
دی شنیدم که یکی خون مسلمان می ریخت
اگر این ست، همان کافر بی باک من ست
دوستان گر سر درمان هلالی دارید
شربت زهر بیارید، که تریاک من ست
غزل شمارهٔ 65
این چنین بی رحم و سنگین دل که جانان من ست
کی دل او سوزد از داغی که بر جان من ست؟
ناصحا، بیهوده می گویی که دل بردار ازو
من به فرمان دلم کی دل به فرمان من ست؟
در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زان که هر دردی که از عشقست درمان من ست
بی دلان را نیست غیر از جان سپردن مشکلی
آن چه ایشان راست مشکل، کار آسان من ست
من که باشم تا زنم لاف غلامی بر درش؟
بندهٔ آنم که دولت خواه سلطان من ست
آن که بر دامان چاکم طعنه می زد گو بزن
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان من ست
هرچه می گوید
هلالی در بیان زلف او
حسب حال تیرهٔ بخت پریشان من ست
غزل شمارهٔ 66
به هر که قصهٔ دل گفتم دلش خون ست
تو هم مپرس ز من تا نگویمت چون ست
منم که درد من از هیچ بی دلی کم نیست
تویی که ناز تو از هرچه گویم افزون ست
مگو که خواب اجل بست چشم مردم را
که چشم بندی آن نرگس پرافسون ست
همای وصل تو پاینده باد بر سر من
که زیر سایهٔ او طالعم همایون ست
کنون که با توام ای کاش دشمنان مرا
خبر دهند که لیلی به کام مجنون ست
طبیب، گو به علاج مریض عشق مکوش
که کار او دگر و کار او دگرگون ست
هلالی از دهن و قامتش حکایت کن
که این علامت ادراک طبع موزون ست
غزل شمارهٔ 67
نخل بالای تو سر تا به قدم شیرین ست
این چه نخل ست که هم نازک و هم شیرین ست؟
بس که چون نی شکری نازک و شیرین و لطیف
بند بند تو ز سر تا به قدم شیرین ست
گر چه در عهد تو شیرین سخنان بسیارند
کس به شیرین سخنی مثل تو کم شیرین ست
دم صبح ست، بیا، تا قدح از کف ننهیم
که می تلخ درین یک دو سه دم شیرین ست
تا نوشت ست هلالی سخن لعل لبت
چون نی قند ساپای قلم شیرین ست
غزل شمارهٔ 68
برخیز تا نهیم سر خود به پای دوست
جان را فدا کنیم که صد جان فدای دوست
در دوستی ملاحظهٔ مرگ و زیست نیست
دشمن به از کسی، که نمی رد برای دوست
حاشا! که غیر دوست کند جا به چشم من
دیدن نمی توان دگری را به جای دوست
از دوست هر جفا که رسد جای منت ست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
با دوست آشنا شده بیگانه ام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست
در حلقهٔ سگان درش می روم، که باز
احباب صف زنند به گرد سرای دوست
دست دعا گشاد هلالی به درگهت
یعنی به
دست نیست مرا جز دعای دوست
غزل شمارهٔ 69
گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم سوال چیست؟
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایدهٔ قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
غزل شمارهٔ 70
شیشهٔ می دور از آن لب های می گون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شب بود در ایام لیلی هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، می دانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پرخون از شفق؟
غالباً امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست که امشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
غزل شمارهٔ 71
این تازه گل که می رسد از بوستان کیست؟
نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
باز این نهال تازه که سر می کشد به ناز
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
ای دل ز تیر ابروی پرفتنه اش منال
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دشنام ها که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز
زبان کیست
گر افگنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
افسانه شد حدیث من آخر شبی بپرس
کین گفتگو که می گذرد داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
غزل شمارهٔ 72
من با تو یک دلم، سخن و قول من یکی ست
این ست قول من که شنیدی سخن یکی ست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمی برد که درین پیرهن یکی ست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکی ست
ماه مرا به زهره جبینان چه نسبت ست؟
ایشان چو انجم ند و ماه انجمن یکی ست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار و خسرو لشکرشکن یکی ست
برخاست ست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکی ست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با ذغن یکی ست؟
غزل شمارهٔ 73
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالی ست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالی ست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالی ست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالی ست
بر لب چشمهٔ نوشین تو آن سبزهٔ خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالی ست
می روی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندی ست که در کشتن من اهمالی ست
قرعهٔ بندگی خویش به نامم زده ای
این سعادت عجب ست! این چه مبارک فالی ست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالی ست
غزل شمارهٔ 74
در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خاک عالم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
از جنون من و
حسن تو سخن بسیارست
قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم که آن داغ کم از مرهم نیست
بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
من که امروز هلاک دم جان بخش تو ام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
غنچهٔ خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضهٔ او جای دل خرم نیست
غزل شمارهٔ 75
کدام جلوه که در سرو سرافراز تو نیست؟
کدام فتنه که در جلوه های ناز تو نیست؟
مکن به خاک درش ای رقیب عرض نیاز
که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
دلا به شام فراق از بلای حشر مپرس
که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
ز سجده پیش زخش منع ما مکن زاهد
نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
به کوی عشق هلالی نساختی کاری
چه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
غزل شمارهٔ 76
دگرم بستهٔ آن زلف سیه نتوان داشت
آن چنانم که به زنجیر نگه نتوان داشت
تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟
این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
دیده بربستم و نومید نشستم، چه کنم؟
بیش از این دیده به امید به ره نتوان داشت
با وجود رخ او دیدن گل کی زیباست؟
پیش خورشید، نظر جانب مه نتوان داشت
غزل شمارهٔ 77
در مجلس اگر او نظری با دگری داشت
دانند حریفان که در آن هم نظری داشت
هر لاله که با داغ دل از خاک بر آمد
دیدم که ز سودای تو پرخون جگری داشت
امروز سر زلف تو آشفته چرا بود؟
گویا ز پریشانی
دل ها خبری داشت
فریاد که رفت از سرم آن سرو که عمری
من خاک رهش بودم و بر من گذری داشت
با جام و قدح عزم چمن کرد چو نرگس
هر کس که درین روز سیم و زری داشت
زین مرحله آهنگ عدم کرد هلالی
مانند غریبی که هوای سفری داشت
غزل شمارهٔ 78
دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشت
یار اگر این ست بالله می توان از جان گذشت
از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکل ست
راست می گویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
جز به روز وصل عمر و زندگی حیف ست حیف
حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
یار بگذشت، از همه خندان و از من خشمناک
عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت
چون گذشت از دل تیر خدنگش، گو بیا تیر اجل
هر چه آید بگذرد، چون هرچه آمد آن گذشت
پیش از این گر جام عشرت داشتم حالا چه سود؟
از فلک دور دگر خواهم که آن دوران گذشت
خلق گویندم هلالی درد خود را چاره کن
کی توانم چارهٔ دردی که از درمان گذشت؟
غزل شمارهٔ 79
روز من شب شد و آن ماه به راهی نگذشت
این چه عمری ست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیش ست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصهٔ شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه به این ظلم سپاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش
حال درویش خراب ست که شاهی نگذشت
غزل شمارهٔ 80
یا تمنای وصال تو مرا خواهد کشت
یا تمنای جمال تو مرا خواهد کشت
باز در جلوهٔ ناز آمده ای همچو نهال
جلوهٔ ناز نهال تو مرا خواهد کشت
روز وصلت
تو در کشتن من تیغ مکش
که شب هجر خیال تو مرا خواهد کشت
چند پرسی که تو را زار کشم یا نکشم؟
جهد کن ور نه خیال تو مرا خواهد کشت
شاه من تا به کی این سرکشی و حشمت و ناز؟
وه! که این جاه و جمال تو مرا خواهد کشت
گم شدی باز، هلالی به خیال دهنش
این خیالات محال تو مرا خواهد کشت
غزل شمارهٔ 81
آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلفش پریشان دل ما جمع بود
جمع ما را همچو زلف خود پریشان کرد و رفت
قالب فرسودهٔ ما خاک بودی کاشکی
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
بازگرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیم جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
غزل شمارهٔ 82
دل به امید کرم دادم و دیدم ستمت
چه ستم ها که ندیم به امید کرمت
دارم آن سر که به خاک قدمت سر بنهم
غیر از اینم هوسی نیست، به خاک قدمت
تویی آن پادشه مملکت حسن، که نیست
حشمت و خیل بتان درخور خیل و حشمت
لطف تو کم ز کم و جور تو بیش از بیش ست
می کنم شکر و ندارم گله از بیش و کمت
عاشق دل شده را موج غم از سر بگذشت
دست او گیر که افتاده به دریای غمت
رقم از مشک
زدی بر ختن ای کاتب صنع
آفرین بر تو و بر خامهٔ مشکین رقمت!
دفتر شرح غمت رفت هلالی همه جا
گر چه صد ره ببریدیم زبان قلمت
غزل شمارهٔ 83
در کوی تو آمد به سرم سنگ ملامت
مشکل که ازین کوی برم جان به سلامت
نتوان گله کرد از جور و جفایی که تو کردی
جور تو کرم بود و جفای تو کرامت
امروز مرا درین شهر حال غریبی ست
نی رای سفر کردن و نی روی اقامت
شد سیل سرشکم سبب طعنهٔ مردم
توفان بلا دارم و دریای ملامت
«قد قامت» و فریاد موذن نکند گوش
آن کس که به فریاد بود زان قد و قامت
ای دل که تو امروز گرفتار فراقی
امروز تو کم نیست و فردای قیامت
بی روی تو یک چند اگر زیست هلالی
جان می دهد اینک به صد اندوه و ندامت
غزل شمارهٔ 84
نا دیده می کنی چو فتد دیده بر منت
جانم فدای دیدن و نادیده کردنت
فردا که ریزه ریزه شود تن به زیر خاک
برخیزم و چو ذره در آیم ز روزنت
با آن که رفت روشنی چشمم از غمت
دارم هنوز دوست تر از چشم روشنت
گر می کشی نمی روم از صیدگاه تو
دست من ست و حلقهٔ فتراک توسنت
بر دامن تو بادهٔ گلگون چکیده است
یا خون ماست آن که گرفت ست دامنت؟
مستی و گردنی چو صراحی کشیده ای
خوش آن که دست خویش در آرم به گردنت
دیگر تو را چه باک هلالی ز دشمنان؟
کان ماه با تو دوست شد و مرد دشمنت
غزل شمارهٔ 85
اگر از آمدنم رنجه نگردد خویت
هر دم از دیده قدم سازم و آیم سویت
گر بدانم که توان بر سر کویت بودن
تا توانم نروم جای دگر از کویت
سر من خاک رهت باد که شاید روزی
بر سر من سایه کند سرو قد دل جویت
یا مرا زار بکش یا مرو از
پیش نظر
که ز کشتن بتر است این که نبینم رویت
می کشم هر نفس از خط و ز زلفت آهی
آه! بنگر که چه ها می کشم از هر مویت
بعد از این لطف کن و در دل تنگم بنشین
تا نشستن نتواند دگری پهلویت
ای به ابروی تو مایل همه کس چون مه عید
از هلالی چه عجب میل خم ابرویت؟
غزل شمارهٔ 86
چه غم گر در سرم شوری ست از سودای گیسویت؟
سر صد همچو من بادا فدای هر سر مویت
تن چون موی را خواهم به گیسوی تو پیوستن
بدین تقریب خود را خواهم افگندن به پهلویت
به روی خوبت از روزی که خط بندگی دادم
ز غم های جهان آزادم ای من بندهٔ رویت
به دور لاله و گل چون به گل گشت چمن رفتی
خجل شد آن یک از رنگ تو و آن دگر از بویت
از آن رو بر سر کویت قدم کردم ز فرق سر
که می خواهم نگردد پایمال من سر کویت
خدا را چون به پایت سر نهم رخ بر متاب از من
که میل سجده دارم پیش محراب دو ابرویت
نترسم گر به خون ریز هلالی تیغ برداری
ولی ترسم که آزاری رسد بر دست و بازویت
غزل شمارهٔ 87
خدا را تند سوی من مبین چون بنگرم سویت
تغافل کن زمانی تا ببینم یک زمان رویت
ز خاک کوی من گفتی برو یا خاک شو این جا
چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن که دیگر نیست تاب تندی از خویت
به صد تیغ ستم کشتی مرا عذر تو چون خواهم؟
کرم ها می کنی، صد آفرین بر دست و بازویت
پس از عمری اگر یک لحظه پهلوی تو بنشینم
رقیب اندر میان آید که دور افتم ز پهلویت
میانت یک سر
موی ست و جان در اشتیاق او
بیا ای جان مشتاقان فدای هر سر مویت
هلالی را نگشتی گر سجود از دیدنت مانع
سرش در سجده بودی تا قیامت پیش ابرویت
غزل شمارهٔ 88
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد؟ که یار شد باعث
رسیده بود گل، آن سرو هم به باغ آمد
بیار می، که یکی صد هزار شد باعث
نبود نالهٔ مرغ چمن ز جلوهٔ گل
لطافت رخ آن گل عذار شد باعث
اگر به می کده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را خمار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتیم اختیار نبود
فغان و نالهٔ بی اختیار شد باعث
گر از تو یک دو سه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
قرار در شکن زلف یار خواهم کرد
بدین قرار دل بی قرار شد باعث
به مجلس تو هلالی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
غزل شمارهٔ 89
مشتاق درد را به مداوا چه احتیاج؟
بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟
چون جلوه گاه سبزخطان شد مقام دل
ما را به سبزه و صحرا چه احتیاج؟
تا کی به ناز رفتن و گفتن که جان بده؟
جان می دهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟
چون ما فرح ز سایهٔ قصر تو یافتیم
ما را به فیض عالم بالا چه احتیاج؟
واعظ ملامت تو به بانگ بلند چیست؟
آهسته باش این همه غوغا چه احتیاج؟
تا چند بهر سود و زیان دردسر کشیم؟
داریم یک سر، این همه سودا چه احتیاج؟
دور از تو هلالی خو گرفته به کنج غم
او را به گشت باغ و تماشا چه احتیاج؟
غزل شمارهٔ 90
بدین هوس که دمی سر نهم به پای قدح
هزار بار فزون خوانده ام دعای قدح
منم که وقف خرابات کرده ام سر و زر
زر از برای شراب و سر
از برای قدح
بریز خون من و خون بها شراب بیار
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح
به یاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟
خوش آن که بوسه بر آن لب زنم به جای قدح
هلالی از قدح می چه جای پرهیزست؟
بیا ساقی که پیر مغان می زند صلای قدح
غزل شمارهٔ 91
ای چشم تو شوخ تر ز هر شوخ
چشم از تو ندیده شوخ تر شوخ
از نام دو چشم خود چه پرسی؟
این فتنه گر است و آن دگر شوخ
بالله که نزاد مادر دهر
مانند تو نازنین پسر شوخ
مسکین دل عاشقان شکستند
این سنگ دلان سیم بر شوخ
ترک سر خویش من هلالی
کین طایفه اند سر به سر شوخ
غزل شمارهٔ 92
خوشا کسی که درین عالم خراب آباد
اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد
بیا بیا که از آن رفتگان به یاد آریم
که رفته اند و ازیشان کسی نیارد یاد
مکن اقامت و بنیاد خانمان مفگن
که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد
توانگری که در خیر بر فقیران بست
دری ز عالم بالا به روی او نگشاد
کسی که یافت بر احوال زیردستان دست
به ظلم اگر نستاند خدایش خیر دهاد
صنوبرا، تو چه دل بسته ای به هر شاخی؟
چو سرو باش که از بار دل شوی آزاد
چه خوش فتاد هلالی به بنده خانهٔ عشق
برو غلامی این خاندان مبارک باد!
غزل شمارهٔ 93
دوش با صد عیش بودی، هرشبت جون دوش باد
گر چو خونم با حذیفان باده خوردی نوش باد
هر که جز کام تو جوید، باد یا رب تلخ کام
هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد
سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی
حلقهٔ نعل سمندت چرخ را در گوش باد
می گذشتی با ناز و می گفتند خلق
این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد
گه گهی شب ها در
آغوش خودت می بینم به خواب
دست من روزی به بیداری در آن آغوش باد
تا هلالی لعل می گون تو دید از هوش رفت
زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد
غزل شمارهٔ 94
بیا بیا که دل و جان من فدای تو باد
سری که بر تن من هست خاک پای تو باد
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
ز خانه تا به در آیی و پا نهی به سرم
سرم فتاده به خاک در سرای تو باد
تو را به بسمل من گر رضاست، بسم الله
بیا بیا که قضا تابع رضای تو باد
مقصرم ز دعا در جواب دشنامت
ملایک همه افلاک در دعای تو باد
مباد آن که رمد هرگز از بلای تو دل
درین جهان و در آن نیز مبتلای تو بود
به درد خوی گرفتم، دوا نمی خواهم
همیشه در دل من درد بی دوای تو باد
چه لطف بود رقیبا که رفتی از کویش؟
بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باد
اگر هلالی بیچاره در هوای تو مرد
برای مردن او غم مخور، بقای تو باد
غزل شمارهٔ 95
کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد
فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد
بهتر آنست که چون گل نشوی هم دم خار
چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد
می رود خون دل از دیده ولی دل چه کند؟
که مرا این همه از دیدهٔ خون بار افتاد
تا ابد پشت به دیوار سلامت ننهد
دردمندی که در آن سایهٔ دیوار افتاد
گر به راه غمت افتاد هلالی غم نیست
در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
غزل شمارهٔ 96
سایه ای کز قد و بالای تو بر ما افتد
به ز نوری ست که از عالم بالا افتد
هر کجا دیده بر
آن قامت رعنا افتد
رود از دست دل زار و همان جا افتد
هر که در کوی تو روزی به هوس پای نهاد
عاقبت هم به سر کوی تو از پا افتد
آن که افتد سر ما در گذر او همه روز
کاش روزی گذر او به سر ما افتد
افتد از گریه تن زار هلالی هر سو
همچو خاشاک ضعیفی که به دریا افتد
غزل شمارهٔ 97
گر ز رخسار تو یک لمعه به دریا افتد
آب آتش شود و شعله به صحرا افتد
بس که از قد تو نالیم به آواز بلند
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
روز وصل ست، هم امروز فدای تو شوم
کار امروز نشاید که به فردا افتد
دارم امید که چون تیغ کشی در دم قتل
هر کجا پای تو باشد سرم آن جا افتد
رفتی از خانه به بازار به صد عشوه و ناز
آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟
آن که انداخت درین آتش سوزان ما را
دل ما بود، که آتش به دل ما افتد؟
دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادست
کاش در جلوه گه آن بت رعنا افتد
غزل شمارهٔ 98
تو را گهی که نظر بر من خراب افتد
دلم بس که تپد در من اضطراب افتد
دلم به یاد لبت هر زمان شود بی خود
علی الخصوص زمانی که در شراب افتد
تو چون شراب خواری با رقیب خنده زنان
ز خندهٔ تو نمک در دل کباب افتد
ز بهر جلوه چو خورشید من رود بر بام
به خان ها همه از روزن آفتاب افتد
مگو: به دوزخ هجر افگنم هلالی را
روا مدار که بیچاره در عذاب افتد
غزل شمارهٔ 99
چو از داغ فراقت شعلهٔ حسرت به جان افتد
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
سجود آستانت چون میسر نیست می خواهم
که آن جا کشته گردم تا سرم بر آستان افتد
نماند از
سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی سوی این ناتوان افتد
تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازد
چنین باشد بلی چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانهٔ او در میان افتد
غزل شمارهٔ 100
آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد
طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
ای دیده، تیز منگر در روی نازک او
کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو
آری چو جانی و کس از جان گذر ندارد
سگ را بخون آهو رخصت مده که مسکین
از رشک چشم مستت خون در جگر ندارد
در عشق تو هلالی از ترک سر به سر شد
دیوانه است و عاشق، پروای سر ندارد
غزل شمارهٔ 101
روز عمرم چند، یارب! چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سال ها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریهٔ من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یا رب! هم درین غم بگذرد
غزل شمارهٔ 102
ماه شهر آشوب من هر گه به راهی بگذرد
شهر پرغوغا شود چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد آفتاب من
کجاست؟
تا به سویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون به ره می بینمش، بی خود تظلم می کنم
همچو مظلومی که به روی پادشاهی بگذرد
ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی
صبر کن تا زین حکایت چندگاهی بگذرد
نگذرد، گر سال ها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
با وجود آن که آتش زد مرا در جان و دل
دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد
ساقیا لب تشنه مردم کاش بر من بگذری
وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
در صف خوبان تو در جولان و خلقی در فغان
همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
گفت می خواهم که از پیش هلالی بگذرم
آه! اگر ظلمی چنین بر بی گناهی بگذرد!
غزل شمارهٔ 103
شمع، دوش از نالهٔ من گریهٔ بسیار کرد
غالباً سوز دل من در دل او کار کرد
حال دل می داند آن شوخ و تغافل می کند
این سزای آن که سر عشق را اظهار کرد
نالهٔ من این همه زان ماه خوش رفتار نیست
هرچه با من کرد دور چرخ کج رفتار کرد
عاشقان زین پیش دایم عزتی می داشتند
محنت عشقش عزیزان جهان را خوار کرد
عشق آسان می نمود اول به امید وصال
ناامیدی های هجرانش چنین دشوار کرد
در بلای عشق کی خوانم دعای عافیت؟
کز دعاهای چنین می باید استغفار کرد
فی المثل گر خاک خواهد شد رقیب سنگدل
خواهد از خاکش فلک راه مرا دیوار کرد
گاه گاهی گر هلالی را بپرسی دور نیست
زان که آن بیچاره را این آرزو بیمار کرد
غزل شمارهٔ 104
مسکین طبیب، چارهٔ دردم خیال کرد
بیچاره را ببین چه خیال محال کرد؟
کی می رسد خیال طبیبان به درد من؟
دردن بدان رسید که نتوان خیال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
کو آن فراغتی که به روز وصال کرد؟
گل پیش عارض تو شد از انفعال سرخ
آن خنده ای که
کرد هم از انفعال کرد
سنگین دلی که اسب جفا تاخت بر سرم
موری ضعیف را به ستم پایمال کرد
سلطان وقت شد ز گدایان کوی عشق
درویش میل سلطنت بی زوال کرد
گفتی که حلقه ساخت هلالی قد تو را
آن کس که ابروان تو را چون هلالی کرد
غزل شمارهٔ 105
نمی توان به تو شرح بلای هجران کرد
فتاده ام به بلایی که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بی دل
که مرد پیش تو و کار برخورد آسان کرد
خیال کشتن من داشت وه! چه شد یا رب؟
کدام سنگ دل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزهٔ او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی از دل مجروح من چه می پرسی؟
خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد
غزل شمارهٔ 106
من عاشق و دیوانه و مستم چه توان کرد؟
می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟
گر ساغر سی روزه کشیدم چه توان گفت؟
ور توبهٔ چل ساله شکستم چه توان کرد؟
گویند که رندی و خراباتی و بدنام
آری به خدا این همه هستم، چه توان کرد؟
من رسته ام از قید خرد، هیچ مگویید
ور زان که ازین قید نرستم چه توان کرد؟
برخاستم از صومعهٔ زهد و سلامت
در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟
عهدم همه با پیر مغان ست، هلالی
گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟
غزل شمارهٔ 107
به ناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم یک نفس نمی نگرد
گهی به پس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود نالهٔ جان؟
که راهزن به فغان جرس نمی نگرد
کسی که
در هوس روی ماه رخساری ست
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
دلم به سینهٔ صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته به سوی قفس نمی نگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی به موسم گل خار و خس نمی نگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالع ست که هرگز به کس نمی نگرد؟
غزل شمارهٔ 108
باغ عیش من به جای گل همه خار آورد
آری، این نخلی که من دارم همین بار آورد
کوه از سیل سرشکم در صدا آید، بلی
گریهٔ من سنگ را در نالهٔ زار آورد
عالمی در گریه است از نالهٔ جان سوز من
نوحه ای کز درد خیزد گریه بسیار آورد
گر دل آزرده را جز داغ او مرهم نهم
بر دل آن مرحم شود داغی که آزار آورد
هر که ابروی تو دید و مایل محراب شد
زود باشد کز خجالت رو به دیوار آورد
تا ز خورشید جمالت گرم شد بازار حسن
هر دم این دیوانه را سودا به بازار آورد
پای بر فرق هلالی نه که بهر مقدمت
هر زمان صد گوهر از چشم گهربار آورد
غزل شمارهٔ 109
تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان که به هر چشم زدن
چاک ها در دل خونین جگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل تو را
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
ای خوش آن عاشق پر ذوق که از غایت شوق
دست در گردن زرین کمری اندازد
سرگران ست هلالی، قدح باده بیار
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
غزل شمارهٔ 110
یار هر چند که رعنا و سهی قد باشد
گر به عاشق نکویی بکند بد باشد
مقصد اهل نظر خاک در توست، بلی
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
آن که در حسن بود یکصد خوبان جهان
حسن خلقی اگرش هست یکی صد باشد
الف قد
تو پیش همه مقبول افتاد
این نه حرفی ست که بر وی قلم رد باشد
موی ژولیدهٔ من بین و وفا کن، ور نه
سبزه بینی که مرا بر سد مرقد باشد
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند
گفت دیوانه همان به که مقید باشد
حد کس نیست هلالی که شود همره ما
زان که این مرحله را محنت بی حد باشد
غزل شمارهٔ 111
می خواهم و کنجی که بجز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آن جا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا که حبیب ست به پهلوی رقیب ست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام، رحم مفرمای
رحم ست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانهٔ ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیب ست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
غزل شمارهٔ 112
شب هجران رسید و محنت بسیار پیدا شد
بیا ای بخت کاری کن که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت می خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خون ست، ازان این گریهٔ خونین پدید آمد
دلم زارست، ازان این ناله های زار پیدا شد
نمی خواهم که خورشید جمالش جلوه گر گردد
در آن منزل که روزی سایهٔ اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته می بینم
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا هر که را بیماری هجران فگند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر ای باد صبا و ز من بگو آن جا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
غزل شمارهٔ 113
افروخت رنگت از می و دل ها کباب شد
روی تو ماه بود و
کنون آفتاب شد
گفتم به دور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای که داشتم، آن هم خراب شد
این آه گرم بی سببی نیست دم به دم
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خوناب دیده این همه دانی که از کجاست؟
خونی که بود در دل غم دیده آب شد
هر جا که هست روی تو در پیش چشم ماست
کس در میان ما نتواند حجاب شد
فارغ نشسته بود و هلالی به کوی زهد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
غزل شمارهٔ 114
تا از فروغ روی تو گل کامیاب شد
چون صبح داغ سینه ی من آفتاب شد
از حسن نیم رنگ تو، ای ساقی بهار
نظاره سیر مست گل ماه تاب شد
چون کشتی شکسته که از آب پر شود
ما را دل شکسته پر از خوناب شد
غزل شمارهٔ 115
بر سر بالین طبیب از نالهٔ من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر می کردم که درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سو کویت هلالی همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
غزل شمارهٔ 116
گر برون می آید، آن بی رحم زارم می کشد
ور نمی آید، به درد انتظارم می کشد
گر، معاذالله، نباشد دولت دیدار او
محنت هجران به اندک روزگارم می کشد
ای
که گویی بر سر آن کوی خواهی کشته شد
راضیم، بالله، اگر دانم که یارم می کشد
هر گه امسالش عتاب آلوده می بینم به خود
یاد آن مسکین نوازی های پارم می کشد
چون برون آید، کله کج کرده، دامن بر زده
دیدن جولان آن چابک سوارم می کشد
ساقیا، امشب که مستم لطف کن خونم بریز
ور نه، چون فردا شود، رنج خمارم می کشد
زیر بار غم، هلالی، کار من جان کندن ست
وه! که آخر محنت این کار و بارم می کشد
غزل شمارهٔ 117
زان دل به جانب سگ کوی تو می کشد
کو دامنم گرفته، به سوی تو می کشد
دانی چرا به دامنت آویخته دلم؟
خود را به این بهانه به کوی تو می کشد
صاحب دلی که یافت سررشتهٔ مراد
سررشته اش به حلقهٔ موی تو می کشد
فارغ ز بوی غالیه جعد سنبلم
خاطر به جعد غالیه بوی تو می کشد
ای ترک مست این همه سنگ جفا مزن
بر دل شکسته ای که سبوی تو می کشد
بر عاشقان بلاست جفای تو و دلم
چنیدین بلا ز تندی خوی تو می کشد
دور از رخت کشید هلالی هزار آه
آه! این چه هاست کز غم روی تو می کشد؟
غزل شمارهٔ 118
باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود افزون گردید
گفتم آسان شود این کار بسی مشکل شد
پای هر کس که به سرمنزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو که میل دل ما جانب اوست
یارب از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن: که مرا دی به تغافل می کشت
غم از آن ست که: امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیش ند هلالی، همه رندان
لیکن
زان میان گوشهٔ اندوه مرا منزل شد
غزل شمارهٔ 119
اگر سودای عشق این ست، من دیوانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را ترک افسون کن که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج کرده ام پنهان
به این گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی کز روی آتشناک مجلس را بر افروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقهٔ تقوا نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانی می خانه خواهم شد
به دور آن لب می گون مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
غزل شمارهٔ 120
از حال دل و دیده مپرسید که چون شد؟
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
کردیم به امید وفا صبر ولیکن
هرچند که کردیم جفای تو فزون شد
هر قصر امیدی که بر افراخته بودیم
از سیل فراق تو به یک بار نگون شد
در عشق تو گویند بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود کنون شد
غزل شمارهٔ 121
تا سلسلهٔ زلف تو زنجیر جنون شد
وابستگی این دل دیوانه فزون شد
شرمنده شد از عکس جمالت مه و خورشید
وز عارض گل رنگ تو دل غنچهٔ خون شد
خون شد دل من دم به دم از فرقت دلبر
زان رو ز ره دیدهٔ خون بار برون شد
آنجا،
که صبا را گذری نیست، که گوید
حال دل این خسته به دلدار، که چون شد؟
هرجند قدت راست هلالی چو الف بود
از بار غم دوست به یک بار چو نون شد
غزل شمارهٔ 122
گل شکفت و شوق آن گل چهره از سر تازه شد
وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
آمد از کویت نسیمی، غنچهٔ دل ها شکفت
گلشن جان زان نسیم روح پرور تازه شد
تا گذشتی همچو آب خضر بر طرف چمن
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
توسنت بار دگر پا بر رخ زردم نهاد
دولت من بین! که بازم سکهٔ زر تازه شد
زخم های تیر مژگان سر به سر آورده بود
چون نمک پاشیدی از لب ها، سراسر تازه شد
تازه شد جان هلالی، تا به خون عاشقان
رسم خونریزی از آن شوخ ستمگر تازه شد
غزل شمارهٔ 123
غم بتان مخور ای دل که زار خواهی شد
اگر عزیز جهانی، تو خوار خواهی شد
اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد
ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
تو از طریقهٔ یاری همیشه فارغ و من
نشسته ام به امیدی که یار خواهی شد
چو در وفای توام بر دلم جفا مپسند
که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد
کنون به حسن تو کس نیست از هزار یکی
تو خود هنوز یکی از هزار خواهی شد
ز فکر کار جهان بار غم به سینه منه
وگر نه بر سر این کار و بار خواهی شد
هلالی، از پی آن شهسوار تند مرو
که نارسیده به گردش غبار خواهی شد
غزل شمارهٔ 124
نیست عرق، که در رهت از حرکات می چکد
هر قدمی، که می نهی، آب حیات می چکد
چند بهر سیه دلی بادهٔ ناب می کشی؟
حیف که آب زندگی در ظلمات می چکد
بس که لب تو چاشنی ریخته در مذاق جان
گریهٔ تلخ گر کنم آب نبات
می چکد
اشک هلالی از مژه، گرد حریم آن حرم
همچو سرشک عارفان، در عرفات می چکد
غزل شمارهٔ 125
آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد
شمع خورشید جمالش به نظر دیر آمد
گفت سوی تو به قاصد بفرستم خبری
وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
نوبهار چمن عیش بدل شد به خزان
زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
مردم از شوق هم آغوشی آن سرو، دریغ!
کان نهال چمن حسن به بر دیر آمد
ای فلک پرتو خورشید جهان تاب کجاست؟
کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد
یار تا رفت، هلالی، من از این غم مردم
که چرا عمر من خسته به سر دیر آمد؟
غزل شمارهٔ 126
روز هجران تو، یا رب، از کجا پیش آمد؟
این چه روزی ست که پیش من درویش آمد؟
آن بلایی که ز اندیشهٔ آن می مردم
عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد
با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی
که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد
چشم بر هم مزن و هر طرف از ناز مبین
که به ریش دلم از هر مژه صد نیش آمد
حال خود را چو به حال دگران سنجیم
کمترین درد من از درد همه پیش آمد
روز بگذشت، هلالی، شب هجران برسید
وه! چه روسیهی ست این که مرا پیش آمد!
غزل شمارهٔ 127
دلم پیش لبت با جان شیرین در فغان آمد
خدا را چارهٔ دل کن که این مسکین به جان آمد
بیا ای سرو گلزار جوانی را غنیمت دان
که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
به بزم دیگران، دامن کشان تا کی توان رفتن؟
به سوی عاشقان هم گاه گاهی می توان آمد
حیاتی یافتم از وعدهٔ قتلش، بحمدالله!
که ما را هرچه در دل بود او را بر زبان آمد
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم
که بهر
خاکساران آیتی از آسمان آمد
ملولم از غم دوران، سبک دوشی کن ای ساقی
ببر این کوه محنت را که بر دل ها گران آمد
کمند زلف لیلی می کشد از ذوق مجنون را
که از شهر عدم بی خود به صحرای جهان آمد
به امیدی که در پای سگانت جان برافشاند
هلالی، نقد جان در آستین بر آستان آمد
غزل شمارهٔ 128
نگسلد رشتهٔ جان من از آن سرو بلند
این چه نخلی ست که دارد برگ جان پیوند؟
آه! از آن چشم که چون سوی من افگند نگاه
چاک ها در دلم از خنجر مژگان افگند
گر دهم جان به وفایش نپسندد هرگز
آه! از آن شوخ جفاپیشهٔ دشوارپسند!
گر نگیرد ز سر لطف کرم دست مرا
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
منم از چشم تو قانع به نگاهی گاهی
ور تمنای میانت به خیالی خرسند
صد رهم بینی و نادید کنی، آه از تو!
حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟
مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت
شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش
چاک زد سینه، به نوعی که دل از خود بر کند
غزل شمارهٔ 129
یارب! غم ما را که به عرض تو رساند؟
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
خاکم چو برد باد پریشان شوم از غم
کز من به تو ناگاه غباری برساند
مشکل غم و دردی ست که درد و غم ما را
بی غم نکند باور و بی درد نداند
خونین جگری، کز غم هجران تو گرید
از دیده به هر چشم زدن خون بچکاند
عالم همه غم دان و غم او مخور ای دل
می خور، که تو را از غم عالم برهاند
مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
خواهد که تو رت بیند و در دیده نشاند
من بنده ام، از بهر چه می رانی
ازین در،
کس بندهٔ خود را ز در خویش نراند
خواهد که شود کشته به تیغ تو هلالی
نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند