محسن فیض کاشانی_غزلیات300تا450
غزل شمارهٔ 301
گر خون دل از دیده روان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد
گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد
دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد
از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد
بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد
هر کو گل رخسار تو یکبار به بیند
گر جامه در آن نعره زنان شد شده باشد
چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو
عقل از سر نظار گیان شد شده
باشد
در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی
تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد
غزل شمارهٔ 302
گر گاسهٔ سر ظرف جنون شد شده باشد
ور بر تنم این کاسه نگون شد شده باشد
از بام چو افتاد مرا طشت برندی
رسوائی از اندازه برون شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من
از رهگذر دیده برون شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نیز در این واقعه خون شد شده باشد
تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض
گر بر سرش ابروی تو نون شد شده باشد
حال دل خون گشتهٔ فیض ار تو بپرسی
گوئی چو بگویند که خون شد شده باشد
غزل شمارهٔ 303
خنک دیدهٔ کان ترا دیده باشد
ز گلزار حسنت گلی چیده باشد
سراپا نظر گشته باشد کسی کو
جمال ترا یک نظر دیده باشد
چه دیده است چشمیکه رویت ندیده
چه بشنیده آن کز تو نشنیده باشد
بجمعی تو دزدیده نگذشته باشی
که هر یک نگاهی ندزدیده باشد
خرامان براهیکه بگذشته باشی
بسا دل ز حسرت خراشیده باشد
نقاب ارگشائی و گر رخ بپوشی
ز بیگانه آن روی پوشیده باشد
گره گرزنی زلف را ور گشائی
بهر طور باشی پسندیده باشد
نشاط دلم از نشاط تو باشد
نخندیده باشی نخندیده باشد
کسی کو گرفته است در بر خیالت
به بیداری او خوابها دیده باشد
خیالت کسیرا که در سر مقیم است
محالست یکلحظه خسبیده باشد
کسی را که عشق نگاریست در سر
ز سیمای او غم تراویده باشد
چو در وصف حسن تو گوید سخن فیض
سرا پای موزون و سنجیده باشد
غزل شمارهٔ 304
هر آنکسکه خود را پسندیده باشد
بهر مویش ابلیس
خندیده باشد
نباشد پسندیده جز آنکه حقش
در آیات قرآن پسندیده باشد
ز انوار ایمان و اسرار عرفان
فروغی بسیماش تابیده باشد
ز دیدار او حق به دیدار آید
که نور خدا زو تراویده باشد
در آئینه روی آن صاحب دل
خدای جهان را عیان دیده باشد
بحق بسته باشد دل غیب بین را
ز بیگانه و خویش ببریده باشد
بود بهر حق جنبش آن زنده دل را
نفرموده باشد نجنبیده باشد
خلایق ز حق سوی باطل گرایند
ز حق سوی حق او گرائیده باشد
بود مردمان را همه ترس از هم
خدا بین ز جز خود نترسیده باشد
بخسبد دو چشم دوبینان همه شب
یکی بین دو چشمش نخسبیده باشد
پسندیدهٔ دشمنان نیز باشد
ز بس دوست او را پسندیده باشد
خنک آنکه چون فیض گلهای قدسی
ز گلزار لاهوت می چیده باشد
غزل شمارهٔ 305
دلی کز دلبری دیوانه باشد
بکیش عاشقان فرزانه باشد
دلی کو از غمی باشد پریشان
کلید عیش را دندانه باشد
غم آمد مایه شادی در این راه
خوشا آندل که غمرا خانه باشد
نخواهم من بهشت و کوثر و حور
بهشت من غم جانانه باشد
خیالش حور و اشکم نهر کوثر
شرابم عشق و دل پیمانه باشد
چو پروازی کنم یا جای گیرم
پر و بالم غم و غم لانه باشد
غم عشقی که پایانی ندارد
دل و جان منش کاشانه باشد
دلم جز درد و غم چیزی نخواهد
چرا خواهد مگر دیوانه باشد
مبادا غم دلی را جز دل من
که جای گنج در ویرانه باشد
اگر جای دگر مسند کند غم
دلم چون آستین خانه باشد
بر من غیر غم افسون وزرقست
بر من غیر عشق افسانه باشد
کسی را کو دمی بی غم سرآید
نباشد آشنا بیگانه باشد
بهر جا هر غمی باشد بهل فیض
که جز جان منش کاشانه باشد
غزل شمارهٔ 306
هر کرا عشق یار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار
میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
عارف کردگار میباشد
هر که اخلاص را شعار کند
حکمت او را نثار میباشد
هر که یاری نخواهد از مخلوق
حق تعالی اش یار میباشد
هر که ز اغیار بر کنار بود
دوستش بر کنار میباشد
با وفا هر که عقد محکم کرد
عهدهاش استوار میباشد
با قناعت هر آنکه خوی گرفت
بی نیازیش یار میباشد
هر که باری نهد بدوش کسی
گردنش زیر بار میباشد
هر کرا جهل گشت دامن گیر
خوار و بی اعتبار میباشد
هر که با حرص و با طمع شد یار
سخرهٔ افتقار میباشد
با جسد هر که باشدش سروکار
تا ابد سوگوار میباشد
هر که خود را بزرگ میداند
سبک و خورد و خوار میباشد
هر که افکندگی و پستی کرد
عزتش پایدار میباشد
بکرم هر که میگشاید بکف
بر اعادی سوار میباشد
شعر فیض است سربسر حکمت
غیر این شعر عار می باشد
غزل شمارهٔ 307
دل مرا ز اندیشه اسباب دنیا سرد شد
آخرت با یادم آمد آرزوها سرد شد
چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت
بر دلم دنیا و ما فیها سرا پا سرد شد
هر گهم دل گرم گردید از تماشای جهان
یادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد
دیدن گلزار و صحرا طبع را چون بر فروخت
مردنم یاد آمد آن گلزار و صحرا سرد شد
نیست دنیا جای آرام آنکه را هوشی بود
بر دلش در زندگی لذات دنیا سرد شد
بر دل ارباب عقبا لذت دنیاست سرد
نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد
هر که دید ارباب دنیا را کلاب دوزخند
سروری را ماند و از مردار دنیا سرد شد
آتش مهر زر و زیور چو در دلها گرفت
ز مهریر مرک آمد حوش دلها سرد شد
گر تو کندی دل ز دنیا ورنه او خود میکند
زین سبب اهل خرد را دل ز دنیا سرد شد
هرکسی را وقت مردن دل شود سرد از
هوا
فیض را در زندگی دل از هواها سرد شد
غزل شمارهٔ 308
جرعه ام را جام و مینا تنک شد
مستیم را دار دنیا تنک شد
اشک و آهم را دگر جائی نماند
هفت گردون هفت دریا تنک شد
تنک گردد سینه چون دل شد فراخ
از فراخی سینه را جا تنک شد
چون قفس شد بر روان حسن و خیال
عالم پنهان و پیدا تنک شد
وقت شد کز آسمان هم بگذرم
منظرم را زیر و بالا تنک شد
پشت بر این توده باید کرد و رفت
گردشم بر روی صحرا تنک شد
جان درین عالم نمی گنجد دگر
می روم آنجا که اینجا تنک شد
ساغرم سرشار شد از فیض حق
آب شد بسیار دریا تنک شد
یافتم چون ره بعشرتگاه قدس
بر دلم عقبا و دنیا تنک شد
سینه بیش از کوه دارد تاب فیض
نور حق را طور سینا تنک شد
عمر شد در آرزوی دل تبه
روزگارم در تمنا تنک شد
غزل شمارهٔ 309
نور ازل ظهور کرد رحمت خاص عام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
خلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شد
چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک
آنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شد
میکده را گشود ار ساقی باقی الست
عاشق رند باده کش معتکف مدام شد
زمره طالبان حق بر سر مستی آمدند
وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد
وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول و فعل
جان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شد
یافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوست
وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد
جان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خام
فیض چو کند دل ز جان
کار دلش تمام شد
غزل شمارهٔ 310
از می عشق مست خواهم شد
و ز نگاهی ز دست خواهم شد
پیش بالای سر و بالائی
خواهم افتاد و پست خواهم شد
غمزهٔ یار اگر بود ساقی
باده ناخورده مست خواهم شد
گر ازین دست بادهٔ خواهد
میکش و می پرست خواهم شد
زلفش ار این چنین زند راهم
کافر و بت پرست خواهم شد
در ره او ز پای خواهم ماند
رفته رفته ز دست خواهم شد
گرچه در عشق نیست گشتم فیض
باز از عشق مست خواهم شد
غزل شمارهٔ 311
از پی آن نکار خواهم شد
در ره او غبار خواهم شد
قصه غصه شرح خواهم کرد
بر دل یار بار خواهم شد
خون دل را زدیده خواهم ریخت
در غم عشق زار خواهم شد
چند بیهوده بگذرانم عمر
بر سر کار و بار خواهم شد
خویش را کارنامه خواهم ساخت
غیرت روزگار خواهم شد
همچو مجنون و وامق و فرهاد
شهرهٔ هر دیار خواهم شد
عقل رسمیست موجب غفلت
بجنون هوشیار خواهم شد
زان لب و چشم مست خواهم گشت
رفته رفته ز کار خواهم شد
فیض اگر جان نثار او نکند
تا ابد شرمسار خواهم شد
غزل شمارهٔ 312
تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد
آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل
را به بتان ندهم بت خانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد
فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
غزل شمارهٔ 313
عشق از دل گذشت تا جان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمی بردم
کفر زلف تو راه ایمان شد
هرکه چشم تو دید مست افتاد
و آنکه روی تو دید حیران شد
هر کجا بود خاطر جمعی
در غم زلف تو پریشان شد
از وصال تو فیض بهره نیافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد
غزل شمارهٔ 314
شراب عشقم اندر کام جان شد
ز جانم چشمهٔ حکمت روان شد
ز ترک کام کام دل گرفتم
چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد
ز خواهش چون گذشتی در بهشتی
مکرر من چنین کردم چنان شد
چو دل دید آنجهان بیزار شد زین
ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد
جهان شد زینجهان و از جهان دل
فراز هر مکان و لامکان شد
بخدمت از بزرگان میتوان ربود
بهمت از ملایک می توان شد
بنام دوست از خود میتوان رفت
بیاد دوست بی خود می توان شد
بفکر عشقبازی دیر افتاد
دریغا عمر فیض اکثر زیانشد
غزل شمارهٔ 315
ندادم دل بعشق و جان روان شد
دریغا حاصل عمرم زیان شد
بتن تا میرسیدم جان شد از دست
بجان تا میرسیدم از جهان شد
نفس تا میزدم می شد بغفلت
مکان تا گرم میکردم زمان شد
مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت
ز خود غافل شدم تا کاروان شد
شدم تا بر خدا بندم هوا برد
چنین میخواستم دل را چنان شد
همه عمرم درین اندیشه
بگذشت
که عمرم صرف باطل شد همانشد
بغفلت رفت عمر و فکر غفلت
ندانستم چه سان آمد چه سان شد
اگرچه فکر غفلت هوشیاری است
ولی راضی بآن کی میتوان شد
نبردم بهرهٔ از عمر صد حیف
که جان فیض بیجان از جهانشد
خوش آنکو گشت دلدارش دلارام
غم جانانش جان افزای جان شد
غزل شمارهٔ 316
دگر آمد رقیب آزار جان شد
گران شد بار و بار دل گران شد
نه با اغیار جانانرا توان دید
نه بیجانان بجائی میتوان شد
سبک گر ساعتی رفتم ببزمش
در آنساعت رقیب آمد گران شد
چو آمد یار آمد نیز اغیار
چو رفت آزار دل آرام جان شد
نه دل کندن توان از صحبت یار
نه با دشمن مصاحب میتوان شد
مسلمانان مرا راهی نمائید
ازین محنت چه سان بیرون توان شد
گل بیخار نتوان چید ای فیض
ببزمش با رقیبان می توان شد
غزل شمارهٔ 317
ز مهر آن پری رویم دل دیوانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد
شراری بر دل آن آشنا آن را هم
وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد
شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی
کشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شد
فروغ آهم از دل زمهرش روشنی دارد
ز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشن شد
چو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریا
چو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد
کواکب از شرار این دل دیوانه روشن شد
چو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کرد
ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد
غزل شمارهٔ 318
چو مهر دوست بر دل تافت این ویرانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام خانه روشن شد
کنون روز من از دل دل از مهرش روشنی دارد
ز نور شبچراغ عشق
این کاشانه روشن شد
شبی پروانهٔ جانم بگرد شمع او گردید
ز عشق شمع آتش خو دل پروانه روشن شد
بجامم ریخت ساقی در سحر گه تا شدم بیدار
شرابی کز صفای آن دل دیوانه روشن شد
کشیدم جام گردید از فروغ می روانم صاف
صفا بیرون تراوید از رخم میخانه روشن شد
گذشتم بر در بتخانه دلهای سیه دیدم
ز توحید آیتی خواندم بت و بتخانه روشن شد
حدیث فیض دلهای سپهرا میکند روشن
دل زهاد را دیدم کزین افسانه روشن شد
غزل شمارهٔ 319
بجانی لطف پنهان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمک دان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان می فروشد
غزل شمارهٔ 320
خویش را از دست دادم روی او بنموده شد
شد مرا نابوده بوده، بوده ام نابوده شد
هم تو راهی هم تو ره رو خویش را طی کن برس
آن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شد
کام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کرد
وقت او خوش کو تنش در راه حق فرسوده شد
زاهد از انکار عشق افکند در کارم گره
دست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شد
دور چون با عاشقان افتاد خود بر پای خواست
زان عنایت مستی بر مستیم افزوده شد
عشق را نازم کزو شد پاک هر آلودهٔ
گو سوی ما آهر آنکو از گنه آلوده شد
عشق میسازد مصفا سینه را از زنک شرک
زنک شرک سینه ام
زین صیقلی بزدوده شد
جان روشن آن بود کاینهٔ جانان بود
عمر معمور آنکه در راه خدا پیموده شد
فیض را دیدم بسرعت می رود گفتم کجا؟
گفت نور حق ز واد ایمنم بنموده شد
گفت وگوی این سخنها سالها در پرده بود
چو نشدند اغیار از آن گر بر ملا بشنوده شد
غزل شمارهٔ 321
مرد آن باشد که چون او را رهی بنموده شد
در همان ساعت بیای همتش پیموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او
جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت
همت عالیش از لذات آن آسوده شد
مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد
پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد
مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق
کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد
مرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز
کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم
دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد
عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد
خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد
ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست
آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
غزل شمارهٔ 322
بوی رحمان از یمن آمد دل و جان تازه شد
دل چه و جان چه جهان از بوی رحمان تازه شد
آن شراب کهنه چون بر سر دوید از لطف آن
هم دماغ و هم دل و هم عقل و هم جان تازه شد
نفخهٔ بگذشت زان بو بر زمین و آسمان
هم زمین و هم زمان هم چرخ گردان تازه شد
زان نسیمی در چمن شد سرو از رفتار ماند
گل تجلی کرد و بانگ عندلیبان تازه شد
نفخهٔ زان
رفت تا عقبی قیامت زان طپید
عالمی از نو بنا شد جان بجانان تازه شد
نفخهٔ زان در نعیمستان جنت اوفتاد
هم بهشت و هم حور و غلمان تازه شد
چون نقاب زلف از روی چو مه یکسو فکند
ظلمت کفر از میان برخواست ایمان تازه شد
فیض در طور حقیقت شعرهای تازه گفت
شاعرانرا هم ز نظمش طرز دیوان تازه شد
غزل شمارهٔ 323
بوئی از گلستان جان آمد
بتن مردگان روان آمد
مرهم داغ سینه افکار
صحبت جان ناتوان آمد
زنگ دلهای عاشقان بزدود
رنگ بر روی عاشقان آمد
بوی رحمانی از یمن بوزید
مصطفی را ز حق نشان آمد
خار غم در دل زمانه شکست
گل صحرای لا مکان آمد
رستخیز از زمین دل برخواست
اهل دل را بهار جان آمد
کشتگان فراق زنده شدند
موسم حشر کشتگان آمد
تن افسرده گرم و خرم شد
دی تن را تموز جان آمد
مهر جانرا بهار تازه رسید
دشمن جان مهر جان آمد
آب در نهر دهر جاری شد
رنگ بر روی آسمان آمد
در دل دوستان گل و گلزار
بر سر دشمنان سنان آمد
تیغ شد دست بولهب ببرید
بهر حماله ریسمان آمد
بهر فرعون گشت اژدرها
چوب تعلیمی شبان آمد
آب شد بهر سبطیان بیغش
خون شد از بهر قبطیان آمد
منکرانرا جحیم و آتش و دود
دل ما را نعیم جان آمد
وصف آن بو ز بس حلاوت داشت
فیض را آب در دهان آمد
غزل شمارهٔ 324
دوشم آن دلبر غمخوار ببالین آمد
شاد و خندان بگشاد دل غمگین آمد
گفت برخیز زجا فیض سحر را در یاب
ملک از بام سموات به پائین آمد
بوی رحمان که در آفاق جهان مستترست
عطر آن روح فزای دل مسکین آمد
برهوا نفخهٔ از گلشن فردوس وزید
عطر پیمای گلستان و ریاحین آمد
با عروسان حقایق که نه جن دیده نه انس
موسم خطبه و گستردن
کابین آمد
خیز از جای و سرنافهٔ اسرار گشای
که زصحرای قدس اهوی مشکین آمد
جامی از چشمه تسنیم بکش از کف حور
شادی آنکه دلت راز کش دین آمد
تا کی از غم بفغان آمده شادی طلبی
مژده بادت که بکام آن بشد و این آمد
از ره فقره بخواه آنچه ترا می باید
صدقات از همه جا بهر مساکین امد
مژدگانی بده ای غمزدهٔ باده طلب
که زمیخانههٔ معنی می رنگین آمد
سخن فیض تماشا کن و بنگر در او
دُرر بحر معانی بچه آئین آمد
این جواب غزل حافظ هشیار که گفت
سحرم دولت بیدار ببالین آمد
غزل شمارهٔ 325
دوای درد ما را یار داند
بلی احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آری
غم بیمار را بیمار داند
و گر از چشم او خواهی ز دل پرس
که حال مست را هشیار داند
دوای درد عاشق درد باشد
که مرد عشق درمان عار داند
طبیب عاشقان هم عشق باشد
که رنج خستگان غمخوار داند
نوای راز ما بلبل شناسد
که حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد
نه هر کس شیوهٔ این کار داند
ز خود بگذشتهٔ چون فیض باید
که جز جانبازی اینجا عار داند
غزل شمارهٔ 326
چو من کسی که ره مستقیم میداند
صفای صوفی و قدر حکیم میداند
طریق اهل جدل جمله آفتست و علل
ره سلامت قلب سلیم می داند
ز چشم مست تو بر داشت نسخهٔ عارف
و لیک منتسخش را سقیم میداند
کسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده است
مزاج طبع مرا مستقیم میداند
چو عشق مظهر حسنست قدر من دانی
از آنکه قدر گدا را کریم میداند
رموز سر محبت حبیب می فهمد
کنوز کنه سخن را کلیم میداند
بدوست دارد امید و ز خویش دارد بیم
کسی که
معنی امید و بیم میداند
براه مرگ روانست جاهل غافل
مسافریست که خود را مقیم میداند
بسوی حق بود آهنگ عارف حق بین
نه حزن باشد او را نه بیم می داند
کسی که لذت دیدار دوست را یابد
نعیم هر دو جهان کی نعیم می داند
ندیده است جمال و شنیده است نوال
که ترک لذت دنیا عظیم می داند
میان خوف و رجا زاهد است سر گردان
دو دل شده دل خود را دو نیم میداند
بگریه رفت ز خود فیض و طفل اشگش را
حساب دان هم درّ یتیم میداند
غزل شمارهٔ 327
طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
زاهد بی خبر از سرزنشم دست نداشت
آنکه این کار ندانست در انکار بماند
یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من
راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند
گشت بیمار که شاید بعیادت آئی
نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند
هر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشید
دیده اش تا به ابد در کف خمار بماند
فیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرد
در بیابان غم بیهده ناچار بماند
غزل شمارهٔ 328
زود از درم در آی که تابم دگر نماند
می در پیاله کن که شرابم دگر نماند
تا با خودم حجاب خودم از خودم بگیر
رفتم چو از میانه حجابم دگر نماند
عقلست پرده نظر اهل معرفت
عقل از سرم چو رفت نقاب دگر نماند
دور از تو با خیال تو میداشتم خطاب
دیدم چو آن جمال خطابم دگر نماند
چندی پی سراب بتان گام میزدم
بنمودی آب و روی سرابم دگر نماند
تا بود در برم جگر از دیده می چکید
در فرقتت گداخت سحابم دگر نماند
از دل زدود صیقل غم زنگ معصیت
کردم حساب خویش حسابم دگر نماند
تا
بسته ام امید به تبدیل سیئات
گشتم همه ثواب عقابم دگر نماند
لوح معارف است ضمیر منیر من
زان ذوق درس و شوق کتابم دگر نماند
طی شد زمان نماند مکان سعی فیض را
ساعت رسید رنج شتابم دگر نماند
تا چند بار تن دهدم زحمت روان
صد شکر حاجت خورو خوابم دگر نماند
غزل شمارهٔ 329
دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند
ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
پندم دگر مده که نمانده است جای پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
آسودگی نماند دگر در سرای تن
بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند
دیریست درد میکشم از عیش روزگار
در جام خوشدلی می نابم دگر نماند
در جست وجوی آب کرم بر و بحر را
گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند
ای یار فیض برده ز باران صحبتم
دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
غزل شمارهٔ 330
چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند
سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم
چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند
بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت
بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند
ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت
همه جان شد است این تن تن من بتن نماند
بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا
غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند
دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو
چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند
دم نزع گفت جانم
ز بدن چها کشیدم
هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند
پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم
شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند
بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض
برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
غزل شمارهٔ 331
شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند
معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماند
سالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند
عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت
حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند
شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند
بار جان با عشق جانان بر نمی تابید دل
جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند
بار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آن
کاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماند
هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند
غزل شمارهٔ 332
کوه عقلی و بیابان جنونم داده اند
حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده اند
از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است
در دل از غم رزقهای گونه گونم داده اند
داده اندم بی خم و مینا و ساغر بادها
داده اند اما نمیدانم که چونم داده اند
گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر
بادهٔ از جام سرشار جنونم داده اند
مستیم امروز از اندازه بیرون می رود
یکدو ساغر دوش پنداری فزونم داده اند
گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست
غالباً چشمان جادویت فسونم داده اند
میخورم خون جگر از خوان عشقت
روز و شب
از قضا بهر غذا همواره خونم داده اند
میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر
قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده اند
ای که گفتی سوختی ای فیض و کارت خام ماند
آری آری چون کنم بخت زبونم داده اند
غزل شمارهٔ 333
در دیگ عشق باده کشان جوش کرده اند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کرده اند
بادا حلالشان که بحرمت گرفته اند
هر مستی که زان می سر جوش کرده اند
سوی جناب عشق به پرهیز رفته اند
پرهیز را برندی روپوش کرده اند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیده اند
جان در عوض بداده و خون نوش کرده اند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کرده اند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کرده اند
دارند گفت وگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کرده اند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کرده اند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کرده اند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خورده اند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کرده اند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کرده اند
از ما سوی چو دست ارادت کشیده اند
با شاهد مراد در آغوش کرده اند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کرده اند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کرده اند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
غزل شمارهٔ 334
قومی بمنتهای ولایت رسیده اند
از دست دوست جام محبت چشیده اند
از تیغ قهر زندگی جان گرفته اند
وز جام لطف باده بیغش چشیده اند
هرچند گشته اند سرا پای صنع را
غیر از جمال صانع بیچون ندیده اند
طوبی لهم که سر بره او فکنده اند
بشری لهم که از دو جهان پا کشیده اند
قومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔ
جز
آنکه حا و بای محبت شنیده اند
افتاده اند در سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنیا چشیده اند
پا زهر لطفشان نکند دفع زهر قهر
لیک از می غرور سروری خریده اند
در منتهی رخوت و در منتهای جهل
دارند این گمان که به دانش رسیده اند
جز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخط
غیر از امل ز عمر نصیبی ندیده اند
با این همه بدنیی دون بسته اند دل
آیا در این عجوزه چه شوها که دیده اند
صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال
این قوم خام را که همان نا رسیده اند
زانقوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیست
او را مگر برای سخن آفریده اند
غزل شمارهٔ 335
خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
فیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
جون سپردم صفت و ذات باهلش یکیک
نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب اونوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات
معشوق
کاین مقامات زتبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
غزل شمارهٔ 336
از سر ازل پرده به بوی تو گشادند
اول در ایجاد بروی تو گشادند
آمد چو به بازار عیان درج حقایق
اول سر آن حقه ببوی تو گشادند
آفاق پر از غالیه مشگ ختن شد
آن دم که سر طره موی تو گشادند
صحرای زمین را همه ایوان تو کردند
درهای سموات بروی تو گشادند
املاک همه جانب تو گوش نهادند
افلاک همه چشم بسوی تو گشادند
انجم همه نور از رخ زیبای تو بردند
بر عارض شب طره ز موی تو گشادند
از باده ات ارواح چو یکجرعه چشیدند
جام از تو گرفتند و سبوی تو گشادند
چون روی تو دیدند نظر از همه بستند
نظارگیان پای بکوی تو گشادند
اکوان کمر خدمت والای تو بستند
ابواب سعادت چو بروی تو گشادند
چون کعبه مقصود تو بودی دو جهانرا
آن قافله را راه بسوی تو گشادند
از چشمه فیض ازلی گشت روان فیض
این آب حیاتی که بجوی تو گشادند
غزل شمارهٔ 337
خوشا آنان که ترک کام کردند
به کام عار ننک از نام کردند
بخلوت انس با جانان گرفتند
بعزلت خویش را گمنام کردند
بشوق طاعت و ذوق عبادت
شراب معرفت در جام کردند
ز بهر صید معنی دانهٔ ذکر
فکندند و ز فکرش دام کردند
بحق بستند چشم و گوش و دل را
محبت را بعرفان رام کردند
بحق پرداختند از خلق رستند
بشغل خاص ترک عام کردند
نظر را وقف کار دل نمودند
بجان این کار را اتمام کردند
ز دنیا و غم دنیا گذشتند
مهم آخرت انجام کردند
کشیده دست از آسایش تن
بمحنت همچو فیض آرام کردند
غزل شمارهٔ 338
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بی خبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
دیده دادند و سر دیده
روانم کردند
آشنائی بتماشا گه رازم دادند
آنگه از دیده بیگانه نهانم کردند
مستیم را بنقات حمشی پوشیدند
زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند
بنمودند جمالی ز پس پرده غیب
در کمالش به تحیر نگرانم کردند
شد نمودار فروغی که من از حسرت آن
آب گردیدم و از دیده روانم کردند
در زمین طربم باز اقامت دادند
دایهٔ شورش عشاق جهانم کردند
گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد
سوی آرامگه قدس روانم کردند
بادهٔ صافی توحید بکامم دادند
از خودی رستم و بی نام و نشانم کردند
تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید
وقت پیران زمان خوش که جوانم کردند
گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون
عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند
داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
نظر همتم آنجا که توانست رسید
بنظر پرورشم داده همانم کردند
کام دل یافتم از همت عالی صد شکر
کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند
فیضها یافتم از عالم بالا آنشب
در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی
همکنان گرچه بدین نام نشانم کردند
فیض را گفت کسی دعوی بیمعنی چند
گفت خاموش سر مدعیانم کردند
غزل شمارهٔ 339
عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند
بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند
هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست
عاقلان راه نبردند به افسانه زدند
عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند
جان نهاده بکف دل در جانانه زدند
در ازل باده کشان عهد بمستی بستند
پاس پیمان ازل داشته پیمانه زدند
راه ارباب خرد چون نتوانست زدن
بمی و مغبچه راه من دیوانه زدند
گفت حافظ چو کشید از سر اندیشه نقاب
غزلی را که ملایک در میخانه زدند
ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم بیدار بیکدانه زدند
فیض خوش
باش که ما را نتوان از ره برد
رهبران دل ما ساغر شکرانه زدند
غزل شمارهٔ 340
جهان را بهر انسان آفریدند
در ایشان سر پنهان آفریدند
بانسان میتوان دیدن جهان را
از آن در چشم انسان آفریدند
چو انسان بود روح آفرینش
ز روح الله در جان آفریدند
بیا جان در ره جانان فشانیم
که جانرا بهر جانان آفریدند
فرو ناید مگر بر در گه دوست
سرم را خوش بسامان آفریدند
دلم از درد بیدرمان سرشتند
ز دردش باز درمان آفریدند
دلم هر لحظهٔ یا حی سرآید
جهان را ز آب حیوان آفریدند
برای یک گل خودرو هزاران
هزاران در هزاران آفریدند
چو خوان آراستند از بهر عشاق
غذا از حسن خوبان آفریدند
نمکدان از دهان شکر ز لبها
می و ساغر ز چشمان آفریدند
نکویان را دل آسوده دادند
دل ما را پریشان آفریدند
دل عشاق را از شیشه کردند
دل خوبان ز سندان آفریدند
دل زهاد را از گل سرشتند
گل عشاق از جان آفریدند
بپاداش سجود اهل طاعت
بهشت و حور و غلمان آفریدند
جزای سر کشان از معدل قهر
جحیم و دود نیران آفریدند
از آن پیوست حسن و عشاق با هم
کز آن این و از این آن آفریدند
میان فیض و مقصودش ز هستی
بسی کوه و بیابان آفریدند
غزل شمارهٔ 341
صد جلوه کنی هر دم و دیدن نگذارند
گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند
در باغ جمالت گل و ریحان فراوان
یک مردم چشمی بچریدن نگذارند
در آرزوی آب حیات از لب لعلت
لب تشنه بمردیم و مکیدن نگذارند
عشاق جگر سوخته داغ غمت را
در حسن و جمالت نگریدن نگذارند
پرواز کند طایر جان سوی جنابت
در آرزوی وصل و رسیدن نگذارند
بیهوده پر و بال معارف چه گشائیم
در ساحت عزتو پریدن نگذارند
قرب تو و حرمان مرا تشنه لبی گفت
نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند
در سر سویدای دل و رخ ننمایند
در مردمک دیده دویدن
نگذارند
تو در نظر و فیض ز دیدار تو محروم
غرق می وصلیم و چشیدن نگذارند
غزل شمارهٔ 342
در روی چه خورشید تو دیدن نگذارند
گرد سر شمع تو پریدن نگذارند
از بدر جبین تو هلالی ننمایند
گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند
صد بار نظر افکنم آن سوی و مکرر
از شرم و حیای تو رسیدن نگذارند
لعل تو مگر خمر بهشتست که کس را
زان باده درین نشاه چشیدن نگذارند
با آب حیات است که جز خضر خط تو
کس را بحوالیش چریدن نگذارند
تا تیغ زدی جان طلبی قاعدهٔ کیست
بسمل شدگانرا بطپیدن نگذارند
در دام تو افتاد دل فیض و مر او را
زین سلسله تا حشر رهیدن نگذارند
غزل شمارهٔ 343
عاشقان محو یار میباشند
در غم عشق زار می باشند
از برون گر شکفته و خندان
در درون سوگوار می باشند
آنجماعت کز اهل معرفتند
در تماشای یار می باشند
منعمان در شمار روز شمار
پست و بی اعتبار می باشند
در دو کون اهل دانش و بینش
در شمار خیار می باشند
قوم دانا نمای اهل جدل
در جزا اهل نار می باشند
اهل نخوت بروز رستاخیز
زار و پامال و خوار می باشند
آنگروهی که اهل معصیتند
نزد حق شرمسار می باشند
اهل طاعت بقدر رتبه خود
هر یکی در شمار می باشند
فیض در گفت وگوی یارانش
همه در کار و بار می باشند
غزل شمارهٔ 344
عارفان از چمن قدس چو بوی تو کشند
خویش را بیخرد و مست بکوی تو کشند
چون بخورشید فتد چشم حقایق بینان
برقع چشمهٔ خورشید ز روی تو کشند
خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند
هر طرف دست بیازند که موی تو کشند
عاشقان با جگر سوخته و چشم پر آب
تشنه آب حیاتی که ز جوی تو کشند
هرچه بینند جمال تو در آن می بینند
صورت و معنی هر چیز بسوی تو کشند
سرو را در نظر آرند بیاد قد تو
گرد گلزار بر آنند که بوی تو کشند
هر ثنا هر که
کند در حق هر کس همه را
به له الملک وله الحمد بسوی تو کشند
روز ایشان بود آنگه که برویت نگرند
شب زمانی که در آن طرهٔ موی تو کشند
سخن هر که بهر سوی و بهر روی بود
همه را پخته و سنجیده بسوی تو کشند
لطف و قهر تو بکام دلشان یکسانست
مزهٔ نیشکر از تلخی خوی تو کشند
زاهدان درد کش جام هوا و هوس اند
عاشقان بادهٔ صافی ز سبوی تو کشند
هر کسی روی بسوئی بامیدی دارد
آخر الامر همه رخت بسوی تو کشند
کمر بندگیت بسته سراپای جهان
همه الوان نعم از سر کوی تو کشند
کبریای تو بسی سر بسجود اندازد
صوفیان چونکه بجان نعرهٔ هوی تو کشند
فیض فریادکنان بر اثر بانک رود
هر کجا ناله دلسوز ببوی تو کشند
غزل شمارهٔ 345
شوخ آهو چشم من چون روی در صحرا کند
بهر صید از تیر مژگان رخنه در دلها کند
تیر آن ابرو کمان هرگز نمی گردد خطا
هر کرا گردد دچار اندر دل او جا کند
افکند تیری ز مژگان جانب نظارگان
تا برای عشق خود در هر دلی جا وا کند
تا نبگریزد شکار از دام او، چون صید کرد
هر دلی را حلقهٔ از زلف خود بر پا کند
عکس صیادان که صید خویش را از پی روند
صیدش از پی میرود تا شایدش پروا کند
عشق چون در دل کند جا پادشاه دل شود
چون غلامان عقل را در پیش خود برپا کند
هر چه خواهد میکند در کشور دل شاه عشق
عقل را کو زهرهٔ تا حجتی القا کند
عشق صیادست و دلهای خلایق صید او
عقلهای ما اسیرش تا چها با ما کند
عشق معشوقست و معشوقست عشق ای عاشقان
کو کسی تا این سخن در خاطر او جا کند
فیض بس کن زین سخنها ترسم ارشوری کنی
شعر خامت
در میان پختگان رسوا کند
غزل شمارهٔ 346
هر که حرفی ز کتاب دل ما گوش کند
هر چه از هر که شنیده است فراموش کند
تا ابد از دو جهان بیخبر افتد مدهوش
هر که یک جرعه می از ساغر ما نوش کند
لذت مستی بی باده ما هر که چشید
کی دگر یاد شراب و هوس هوش کند
هر که دید است رخ او ندهد گوش به پند
چشم خود وقف بر آن زلف و بناگوش کند
افسدوهاست شه عشق که در قریهٔ دل
هرچه یابد همه را بیخود و مدهوش کند
ز آسمان بهر نثارش طبق نور آید
سینهٔ خویش بر اسرار چو سرپوش کند
پخت دل ز آتش سودای غم بیهوده
فیض مگذار که این دیک دگر جوش کند
غزل شمارهٔ 347
عشق استفاده از قلم و لوح حق کند
در مکتب خدا رخ خوبان سبق کند
عز قبول و رفعت اخلاص عشق راست
کو هر چه می کند همه از بهر حق کند
هر کس که از حرارت عشقش عرق نریخت
در ورطه کشاکش دنیا عرق کند
افلاک و انجمند اسیر امیر عشق
گه روشنایی آرد و گاهی غسق کند
گاهی طلوع و گاه زوال و گهی غروب
گاهی سحر گهی فلق و گه شفق کند
آنکس که چار عنصر تن را بعشق سوخت
سلطان جانش حکم بر این نه طبق کند
از حکم آنکه ماه تواند شکافتن
گردن اگر کشد سر خورشید شق کند
علم از خدا چه کرد پی مکتب و کتاب
گه شرح ماسیاتی و گه ما سبق کند
در دفتر سیه نبود نور عشق فیض
با مولوی بگوی که ترک ورق کند
غزل شمارهٔ 348
آنکه باشد مست زهد او عیب مستان چون کند
خود بت خود گشته منع بت پرستان چون کند
از چنین روئی مکن بیهوده منعم زاهدا
هر که دارد چشم با این گوش با آن چون کند
طاعت
حق بهر کام خود کنی گوئی مرا
روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون کند
قبله من گرچه اینانند مقصودم خداست
ور نه مرد ره دل اندر بند طفلان چون کند
تو خدا را میپرستی بهر شیر و انگبین
بندگی از بهر خوردن اهل ایمان چون کند
من خدا می بینم اندر روی شاهد خط گواه
زانکه نا پاینده نور خویش رخشان چون کند
تو خدا را بهر خود خواهی من اینان بهر او
زاهدا انصاف خواهم منع این آن چون کند
میکنم دعوی حق بینی ولی اثبات آن
شاهد نابالغ و خط پریشان چون کند
فیض بس کن گفتگو شعر تر مستانه گو
شاعر صوفی سخن با خشک مغزان چون کند
غزل شمارهٔ 349
ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند
با کمال عجز اظهار زبردستی کند
چون در آید از ره معنی بر اوج معرفت
در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند
هستی آن دارد که هستی بخش هر هستیست او
غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند
نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را
مستش ار دعوی کند هستی ز سر مستی کند
آن زیر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هرکه فرمان بر بود ناچار او پستی کند
جاهلست آنمست غفلت کو کند دعوی هوش
دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند
آن نفس هشیار میگردم که گردم هست او
مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند
مست مست حق بود هشیار هشیار خدا
غیر این دو گر کند دعوی بد مستی کند
می روم با پای دل تا دست در زلفش زنم
این دل من بهر من پایی کند دستی کند
غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن
مو بمو
و تا بتا با دانگی سستی کند
در کف فیض آید ار آن مایهٔ هر عقل و هوش
از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند
غزل شمارهٔ 350
باده ای خواهم بدن مستی کند
چون بجام آید بدن مستی کند
چون رسد بر لب نرفته در دهن
مو بمویم جان و تن مستی کند
باده ای خواهم که جان بیخود کند
سهل باشد گر بدن مستی کند
باده ای خواهم که از بوی خوشش
عشق حق در جان من مستی کند
از سرم بیرون کند ما و منی
ما و من بی ما و من مستی کند
کفر و ایمان هر دو گردد مست از آن
هم یقین هم شک و ظن مستی کند
باده ای کان بیخ غم را بر کند
حزن در بیت الحزن مستی کند
غلغل آن چون فتد در آسمان
هم زمین و هم زمن مستی کند
گر ملک نوشد فلک بیخود شود
عرش و کرسی بی بدن مستی کند
جرعهٔ بر خلق اگر قسمت کنند
پیر و برنا مرد و زن مستی کند
زاهد و عابد اگر نوشند از آن
هر دو را سر و علن مستی کند
در چمن گر نفخهٔ زان بگذرد
بلبل و گل در چمن مستی کند
گر بدریا قطرهٔ افتد از آن
در صدف دُر عدن مستی کند
گر وزد بوئی از آن بر کوه قاف
جان عنقا در بدن مستی کند
جرعهٔ زان می اگر روزی شود
فیض را بی ما و من مستی کند
غزل شمارهٔ 351
هر که دارد درد عشقی یاد درمان کی کند
هیچ عاقل عیش خود را ماتمستان کی کند
هر کسی در عشق تازد عشق او را سر شود
وانکه عشقش شد بسامان فکر سامان کی کند
دل نمیخواهد مرا با عاقلان هم صحبتی
مؤمن آئین عشق آهنگ کفران کی کند
هر ک ذوق بادهٔ عشق پریروئی چشد
آرزوی جوی و خم و حور و غلمان کی کند
ناصح ارمنع
از چنین روئی کند بیهوده است
هرکه دارد چشم با این، گوش با آن کی کند
حرف خوبان ترک کن چون زاهدی بینی تو فیض
مرد زیرک نزد آنان ذکر اینان کی کند
غزل شمارهٔ 352
گر زنم لاف از سخن شعر این تقاضا می کند
نیست لاف از خوی من شعر این تقاضا می کند
جای لافست آنسخن کان وقت را خوش می کند
شعر را اینست فن شعر این تقاضا می کند
دعوی عرفان و عسق و حرف هجران و وصال
برتر است از حد من شعر این تقاضا می کند
هرچه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقی گرفت
آرم آنرا در سخن شعر این تقاضا می کند
گه مجاز آرم حقیقت مطلبم باشد از آن
گرچه دارم هر دو فن شعر این تقاضا می کند
گاه قصدم زینت دنیاست از حسن بتان
کان بتست و راهزن شعر این تقاضا می کند
خط و خال و چشم و ابرو زلف و رخسار و دهان
هست رمزی از فتن شعر این تقاضا می کند
هست حق عقبای من حسن بتان دنیای من
گویم از هر دو سخن شعر این تقاضا می کند
نیست نیکو رد شعر فیض از صاحب دلان
گوید او گر ما و من شعر این تقاضا میکند
غزل شمارهٔ 353
عاقل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
غافل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
در فکر اویم صبح و شام در ذکر خیر او مدام
کاهل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
حقم سراپا حق پرست بر من ندارد دیو دست
باطل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
میلم همیشه سوی اوست سوئی بغیر ازسوی دوست
مایل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
در کار آن خورشیدوش چشمم چو تیر غمزه اش
کاهل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
برداشتم خود را ز پیش دیگر میان او و خویش
حایل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
در عشق تا گشتم علم علمم
فزاید دم بدم
جاهل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
هر چه او کند من راضیم هر چه او دهد من قانعم
سایل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
عشقش بود در جان چو تن جز عشق او را فیض من
قابل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند
غزل شمارهٔ 354
در کار دینم مرد مرد عقل این تقاضا می کند
وز شغل دنیا فرد فرد عقل این تقاضا می کند
تقویست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا
ره شاهراه مصطفی عقل این تقاضا می کند
دنیا نمیخواهم مگر باشد تنم را ما حضر
تن مر کبستم در سفر عقل این تقاضا می کند
حرفی نخواهم زد جز آه اسرار می دارم نگاه
دارم ز کتمان صد پناه عقل این تقاضا می کند
صد گون مدارا می کنم تا در دلی جا میکنم
دشمن ز سر وا میکنم عقل این تقاضا می کند
احکام دین را چاکرم راه مبین را یاورم
بر خویشتن خود داورم عقل این تقاضا می کند
با اهل علمم گتفگوست و ز سرکارم جستجوست
با جاهلانم خلق و خوست عقل این تقاضا می کند
چون غایت هرره خداست هرره که میپویم رواست
لیکن من و این راه راست عقل این تقاضا می کند
من بعد فیض و عاقلی ترک هوا و جاهلی
فرمانبری بی کاهلی عقل این تقاضا می کند
غزل شمارهٔ 355
حق را نمیگویم بعام علم این تقاضا میکند
آرم برای خام خام علم این تقاضا می کند
عامی اگر پرسد ز من عامی شوم من در سخن
گویم چرائی ناتمام علم این تقاضا می کند
برهان چو آرد پیش من برهان بود هم کیش من
حق را باو گویم تمام علم این تقاضا می کند
آید چو از راه جدل باشد مرا هم این عمل
برهان نیارم در کلام علم این تقاضا می کند
از نور مصباح یقین تا ره نه بینم مستبین
حاشا نهم در راه گام علم این
تقاضا می کند
حرفی نیارم بر زبان از روی تخمین و گمان
مجزوم را سازم امام علم این تقاضا می کند
از عمر تا دارم نفس از ره نخواهم کرد بس
تا در جنان گیرم مقام علم این تقاضا می کند
سایل شوم بر هر دری پرسم زهر واپستری
شاید شوم از فیض عام علم این تقاضا می کند
فیض و ره افتادگی تحصیل علم و سادگی
بر ساده نقش آید تمام علم این تقاضا میکند
غزل شمارهٔ 356
افلاک را جلالت تو پست میکند
املاک را مهابت تو پست میکند
هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول
هوشش رباید و خردش مست میکند
مر پست را عبادت تو میکند بلند
مر نیست را ارادت تو هست میکند
جان را ز آسمان بزمین لطفت آورد
لطف خفی شمارهٔ هر مست میکند
علم رسا احاطه ذرات کاینات
تا قدر او بلند شود پست میکند
سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب
تا جان کند شکار ز تن شست میکند
تا دیده اش گشاید در ظلمت افکند
تا سر بلند گردد پا پست میکند
بر اهل خیر چون بگشاید دری بهشت
بر دوزخ آن گشاد دری بست میکند
آزاری ارچه میرسد از گردش سپهر
لیکن تلافی چو دلی خست میکند
جای حوادث است جهان بلند و پست
گاهی کند بلند و گهی پست میکند
بیماریی چو دست دهد یا عدو دعا
سعی طبیب و کار زبر دست میکند
هر دم که فیض میل جهان دگر کند
دستش گرفته است تو پا پست میکند
غزل شمارهٔ 357
گاهی بغمزهٔ دلی آباد میکند
گاهی بلطف غمزدهٔ شاد میکند
آنکو زیاد می نرود یکنفس مرا
شادم اگر مرا نفسی یاد میکند
بیچاره و شکست اسیر بلای عشق
دلرا درین قضیه که امداد میکند
گم گشتگان وادی خونخوار عشق را
سوی جناب دوست که ارشاد میکند
غم بر سر غم آمد و جای نفس نماند
دل تنگ شد که
ناله و فریاد میکند
در چشم من سراسر آفاق تیره شد
شام فراق بین که چه بیداد میکند
باد صبا بیار نسیمی ز کوی دوست
کاین بوی دوست عالمی آباد میکند
بر من هر آنچه میرود از محنت و بلا
جرم تو نیست حسن خدا داد میکند
باداست نزد او سخن فیض و شعر او
کی او بدین وسیله مرا یاد میکند
غزل شمارهٔ 358
زور بازوی یقینش رفع هر شک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند
طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند
اهل وحدت در جهان جز یک نمی بیند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک میکند
صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان مشبک میکند
عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک میکند
عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد
صد چو طور هستی موهوم مندک میکند
عشق اگر الملک لی گوید و گر خامش شود
مو بموی عاشقان فریاد لک لک میکند
کور و کر را عشق چشم و گوش باقی میدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زیرک میکند
من ندانم تیر مژگان بر دلم چون میزند
اینقدر دانم که زخم سینه کاوک میکند
میزنم خود را به تیغ عشق بادا هر چه باد
یا ظفر با قتل کارم را بدو یک میکند
با کسی کو خالی از عشق است پر صحبت مدار
همنشین تأثیر بسیار اندک اندک میکند
چون درشتی می کند دشمن تو نرمی پیشه کن
نرمی از دل کینها بیرون یکایک میکند
حاش لله حاسدان را از من آزاری رسد
لیک حرف دل نشستم کار ناوک میکند
دوستانرا بر درخت دوستی می پرورد
لطف ایزد دشمنان را یک بیک
چک میکند
نیست فیض از تازه گویان و نه هم از شاعران
لیک کار تازه گویان اندک اندک میکند
غزل شمارهٔ 359
غمزهٔ چشم پرفنت سحر حلال میکند
بیسخن آن لب و دهان وصف جمال میکند
بسکه ز معنی جمال یافته صورتت کمال
جلوه ات از جمال خود سلب کمال میکند
زینهمه حسن و دلبری بستن چشم چون توان
زاهد بی بصر عبث جنگ و جدال میکند
کندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران
صنع جمال آفرین عرض جمال میکند
بیخبری ز حسن خود ورنه ز خویش میشدی
کار تو نیست، دیگری غنج و دلال میکند
بر دل هر که بگذری روح رون کند گذر
بر دلت آنکه بگذرد یاد جبال میکند
آن ستمی که میکنی هر نفسی بجان فیض
دشمن اگر کند بکس در مه و سال می کند
غزل شمارهٔ 360
سوی این دون گدا آنشاه کی رو میکند
التفاتی از سگش میخواهم او کی میکند
میتوانستم کز او احوال دل گیرم ولی
گفتگو آن تند خوبا چون منی کی میکند
در شب تاریک زلفش صد هزاران همچو من
گم کند گر دل یکی را جست وجو کی میکند
از سر کویش کجا من میتوانم پا کشید
این سر سودا پرستم ترک او کی میکند
مردم از غم ایمسلمانان مرا آگه کنید
با من آخر آشتی آن جنگجو کی میکند
هر که خورشید رخش را دیده باشد یکنظر
دیدن غلمان و حوران آرزو کی میکند
فیض در روی بتان می بیند آیات خدا
ور نه در وصف بتان این گفتگو کی میکند
غزل شمارهٔ 361
این دل سرگشته خود را جستجو کی میکند
عمر شد سوی صراط الله رو کی میکند
گر نباشد لطف حق یا بنده ره بین کی شود
گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی میکند
کیست با طاعت بدل سازد گنه را غیر او
خون آهو را بجز او مشکبو کی میکند
اغنیا محتاج او،
شاهان گدایان درش
اهل حاجت را نوازش غیر او کی میکند
صرصر قهرش غباری بر دلم افکنده است
ابر لطف او ندانم شست و شو کی میکند
دوست در دل میکند منزل، گر از خاشاک غیر
روبی، اما هر خسی این رفت و رو کی میکند
هر که او را رُفتن خاک درش روزی شود
تکیه بر ایوان جنت آرزو کی میکند
هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید
طیب انفاس ملک با حور بو کی میکند
فیض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت
با کسی از بهر دنیا گفت وگو کی میکند
در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان
طایر گلزار جان با خار خو کی می کند
غزل شمارهٔ 362
اهل معنی همه جان هم و جانان همند
عین هم قبله هم دین هم ایمان همند
در ره حق همگی هم سفر و همراهمند
زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند
همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده
هم عنان در ره فردوس رفیقان همند
همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند
آشکارای هم و واقف اسرار همند
عقل کلشان پدر و مادرشان نفس کلست
همه ماننده بهم نادر و اخوان همند
همه آئینهٔ هم صورت هم معنی هم
همه هم آینه هم آینه داران همند
مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار
چارهٔ درد هم و مایهٔ درمان همند
یکدیگر را همه آگاهی و نیکوخواهی
در ره صدق و صفا قوت ایمان همند
همه چون حلقهٔ زنجیر بهم پیوسته
دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند
بر کسی بار نه و بارکش یکدیگرند
خار جان و دل خویشند و گلستان همند
یکدیگر را سپرند و جگر خود را تیر
بدل خوش همه دشوار خود آسان همند
همه بر خویش ستادند و ستاد اخوان را
ماتم خویش و خرمی جان همند
دل هم دلبر
هم یار وفا پیشه هم
چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند
گر بصورت نگری بی سر و بی سامانند
ور بمعنی نظر آری سر و سامان همند
هریکی در دگری روی خدا می بیند
همچو آئینه همه واله و حیران همند
حسن و احسان یکی از دیگری بتوان دید
مظهر حسن هم و مشهد احسان همند
همه در روی هم آیات الهی خوانند
همه قرآن هم و قاری قرآن همند
طرب افزای هم و چاره هم در هر گاه
مایهٔ شادی هم کلبهٔ احزان همند
غزل دیگر اگر فیض بگوید بد نیست
شرح حال دگران را که غم جان همند
غزل شمارهٔ 363
این فقیهان که بظاهر همه اخوان همند
گر به باطن نگری دشمن ایمان همند
جگر خویش و دل هم ز حسد می خایند
پوستین بره پوشیده و گرگان همند
تا که باشند در اقلیم ریاست کامل
در شکست هم و جوینده نقصان همند
واعظان گرچه بلیغند و سخندان لیکن
گفتن و کردن این قوم کجا آن همند
آه ازین صومعه داران تهی از اخلاص
کز حسد رهزن اخلاص مریدان همند
ساده لوحان که ندارند زادراک نصیب
رسته اند از همه آفات و محبان همند
زاهد و عارف و عابد همه بر درگه حق
خواجه شأنان هم و بنده و سلطان همند
خوب رویان جهان مظهر لطفند ولی
مست چشمان هم و خسته مژگان همند
دردمندان مجازی که جگر سوخته اند
چون نشستند بهم شمع شبستان همند
گاه سازند بهم گاه ز هم می سوزند
همد مانند گهی گاه رقیبان همند
اهل صورت که ندارند ز معنی خبری
همه در رشک زر و سیم فراوان همند
خویش با خویش چرا شور کند در تلخی
پنج روزی که برین مائده مهمان همند
مجلسی را که نه از بهر خدا آرایند
تا نشستند بهم رهزن ایمان همند
اهل بزمی که در آن حضرت دانائی نیست
بملاهی و مناهی همه شیطان همند
فیض خاموش ازین حرف
سخن کوته کن
از گروهی که در ایمان همه اخوان همند
غزل شمارهٔ 364
خوش آنکه کشتگان غمش را ندا کنند
تا وعده های وفا را وفا کنند
آندم که دوست گوید ای کشتگان من
از لذت خطاب ندانم چها کنند
در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان
از شوق دوست جامه جان را قبا کنند
آندم که دوست پرسش بیمار خود کند
دردش یکان یکان همه کار دوا کنند
سر گر بپای دوست فشانند عاشقان
هر دم برای دادن جان جان فدا کنند
عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو
بیخود شوند و تا بقیامت بلی کنند
گر فیض محو دوست شود حالت نماز
کروبیان قدس باو اقتدا کنند
غزل شمارهٔ 365
شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند
عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند
زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند
عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیش های نقد با جانان کنند
اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند
عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند
گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند
واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند
آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
غزل شمارهٔ 366
دل عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند
گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند
در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد
گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند
از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق
از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند
آیات کلام حق آن خواند و این فهمد
این لذت لب یابد آن صورت لب بیند
ماند بکسی دانا کو
روز ببیند حسن
خوانندهٔ بی دانش آنرا که بشب بیند
اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن
ور نه دهدت اجری چون صدق طلب بیند
سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت
در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند
عارف که بود گم نام از جاه و حسب ناکام
معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند
گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی
سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند
گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید
حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند
غزل شمارهٔ 367
آنان که ره عالم ارواح بپویند
مردانه ز آلایش تن دست بشویند
بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند
پویند گل از غیب و گل از خویش برویند
این طایفه نورند و حیاتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان در تن اویند
و آنان که بود بسته تن پای خردشان
هرگز گلی از عالم ارواح نبویند
زنگ تنشان ز آینه جان نزداید
دل را ز گل عالم اجسام نشویند
این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند
بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند
و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو
در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند
چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که
افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند
رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند
نصف دلشان شاد که از راه بکویند
عزمی که دو جا بستن کار زنانست
مردان خدا فیض چنین راه نپویند
غزل شمارهٔ 368
یار را با تو کار خواهد بود
کارها را شمار خواهد بود
هر چه پنهان بود شود پیدا
لیل جانرا نهار خواهد بود
آنکه خفته است شب چه روز شود
آگه و هوشیار خواهد بود
هر که کاری نمیکند امروز
حال فرداش زار خواهد بود
کار اگر زار باشدت فردا
با خودت کار زار خواهد بود
بی حسابی که میکنی
یک یک
در حساب و شمار خواهد بود
هر که با نفس خود جهاد نکرد
حسرتش بی شمار خواهد بود
هر که در کارهای خود نرسید
سخرهٔ انتظار خواهد بود
هر که میران کار خود سنجید
خاطرش را قرار خواهد بود
هر که مست شراب دنیا شد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که مشتاق آخرت باشد
رحمت او را نثار خواهد بود
اختیار ار بحق سپرد اینجا
مالک اختیار خواهد بود
ور بود اختیار را مالک
سخرهٔ اختیار خواهد بود
در ازل شرم اگر نشد روزیش
تا ابد شرمسار خواهد بود
این غزل در جواب مولانا
فیض را یادگار خواهد بود
غزل شمارهٔ 369
غم فراق تو ای دوست بی شمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز بجز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که بجز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش می گویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و
شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
غزل شمارهٔ 370
بی تو یکدم نمی توانم بود
خستهٔ غم نمی توانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمی توانم بود
بی لقایت نمی توانم زیست
با لقا هم نمی توانم بود
نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمی توانم بود
بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمی توانم بود
تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمی توانم بود
جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمی توانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمی توانم بود
فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمی توانم بود
غزل شمارهٔ 371
سر چو بی عشقست ننک جان بود
دل که بی دردست نام آن بود
دل که در وی درد نبود کی دلست
جان چه سوزی نبودش کی جان بود
دل ندارد جان ندارد هیچ نیست
هر کسی که بیغم جانان بود
جان ندارد غیر آن کو روز و شب
آتش عشقیش اندر جان بود
دل ندارد غیر آنکو همچو من
داغ عشقی در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
داغها را عشق مرهم می نهد
زانکه داغ عشق مرهم دان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش فیض چون پنهان بود
غزل شمارهٔ 372
تا چند بزنجیر خرد بند توان بود
بی بال و پر شور جنون چند توان بود
با بی خبران بی بصران چند توان زیست
در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود
گر چشم تماشای جمال تو نداریم
با حسرت دیدار تو خرسند توان بود
گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موی توان گشت و در آن بند توان بود
با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد
دیوانه توان
ز بست خردمند توان بود
ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم
پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود
حیفست که جز بندگی نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود
گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض
با عیب سرا پای هنرمند توان بود
با موج محیط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود
غزل شمارهٔ 373
چون غم غم عشق تو بود زار توان بود
چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود
بازار جهان را چو غمت نیست متاعی
هرچند فروشند خریدار توان بود
گر عافیت اینست که این پنجه آن راست
شکرانه بیماری بیمار توان بود
یکذره گر از مهر تو ناید بدل و جان
بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود
یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد
عمری دو جهان را همه عطار توان بود
در میکده لطف تو بی خویش توان زیست
در مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بود
در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد
در مشهد عفو تو خطاکار توان بود
گر باغ تماشای ترا در نگشاید
در حسرت آن در پس دیوار توان بود
گر روی تو در خواب نمایند بعشاق
حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود
چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی
منصور توان بودن و بردار توان بود
ای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوست
گر بیهده باشد که طلب کار توان بود
غزل شمارهٔ 374
عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود
مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود
داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو
خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود
گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما
از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود
گفتی که دشوار است کار دشوار
کار خود خودی
خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود
از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی
کس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خود
دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار
ما بیخودان وارسته ایم از بار خود از عار خود
ما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم
بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود
نوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دف
فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود
غزل شمارهٔ 375
در سر بوالهوس نگر چون شر و شور میرود
در دل ماست یار دل بر ره دور میرود
در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو
قافله خیال بین سوی صدور میرود
عشق بهر که داد جان رست ز خاک و خاکدان
زاهد مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
هر که ز عشق یافت جان یافت حیات جاودان
او نه بمیرد ار بمرد زنده بگور می رود
نی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافت
موسی وقت خویش شد جانب طور میرود
هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت
گر همه در بهشت یا در بر حورد میرود
این دل پختگان عشق جانب حق همی رود
وان دل زاهدان خام سخت صبور میرود
آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو کند
خام فسرده را صلا گربه تنور میرود
هست بهر خم فلک باده و نشأه دگر
هرکه نه مست عشق شد مست غرور میرود
فیض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهاد
شاد شد از سرور باز سوی سرور میرود
غزل شمارهٔ 376
در سر شوریده سودا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود
و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود
گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر
در هواها میرود
هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا می رود
خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود
خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود
دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا می رسد یا میرود
این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود
جان بجانان تازه میکردم بدم
ور نه جان بی جان ز دنیا میرود
گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا می رود
غزل شمارهٔ 377
چون سخن از دلبر ما میرود
شاهدان را رنگ سیما میرود
چون حدیث یار بی پروا کنید
این دل شوریده از جا میرود
در دل ما آ تماشا کن به بین
تا چه شور و تا چه غوغا میرود
وین سر شوریده ما را نگر
دم بدم تا در چه سودا میرود
دل هنوز از هیبت روز الست
می تپد هر لحظه از جا میرود
چون بلی گفتیم در روز نخست
بر سر ما این بلاها میرود
یکنظر آن لعل میگون دیده ام
خون هنوز از دیده ما میرود
یار آمد گفتگو را بس کنیم
صحبتش از کیسه ما میرود
نی غلط کی یار آید سوی ما
در سر دیوانه سودا میرود
ز آتش هجران جانان هر سحر
دود آه فیض بالا میرود
غزل شمارهٔ 378
هر کجا آن ماه سیما میرود
بس دل و بس دین بیغما میرود
گر بصحرا رفت دریا می شود
ز آب چشمی کان بصحرا میرود
ور بدریا میرود خون می شود
بس که خون دل بدریا میرود
سرو آزادی نخواهد بعد از این
گر بباغ آنسرو بالا میرود
میشود گل رنگ رنگ از شرم اگر
در چمن بهر تماشا میرود
زلف و گیسو چون پریشان می کند
در سر شوریده سودا میرود
نشنود دل پند واعظ لب ببند
این سخنهای تو بیجا میرود
از می لعل شکر ریز لبش
بر زبان فیض اینها میرود
غزل شمارهٔ 379
زنده دل از چه رو بدن
عالم نور میرود
جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشأه بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدید
در ره او ز پیش و پس رایت نور میرود
وانکه ز نشأه دگر کور بود درین سرا
چون برود ازین سرا هم کر و کور میرود
هر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرش
وانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرود
هرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروخت
او ز تنور آتشی سوی تنور می رود
سوی بهشت میرود هرکه باختیار مرد
قعر جحیم جا کند آنکه بزور میرود
هرکه بخشم مبتلا راست چو مار می شود
و آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرود
غفلت فیض بین که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته در پی سور میرود
غزل شمارهٔ 380
زحمت مکش طبیب که این تب نمیرود
بی شربت بنفشهٔ آن لب نمیرود
تا بی ز مهر در دلم آنمه فکنده است
تا تاب او ز دل نرود تب نمیرود
بیمار عشق به نشود جز به وصل دوست
این درد دل بناله یا رب نمیرود
تا چند در فراق برم انتظار وصل
آن روز خود نیامد و این شب نمیرود
بار فراق چند تواند کشید دل
این جان سخت بین که ز قالب نمیرود
ساقی بیا و لب به لبم نه که این خمار
از سر بغیر جام لبالب نمیرود
عشق بتان وسیله عشق خداست لیک
فیض از وسیله جانب مطلب نمیرود
غزل شمارهٔ 381
اگر سوی شام ار بری میرود
اجل آدمی را ز پی میرود
دلا سازره کن که معلوم نیست
کزین خاکدان روح کی میرود
دی عمر آمد بهاران گذشت
بهاران گذشتند و دی میرود
بهر جا دلت رفت آنجاست جان
سرا پای دل را ز پی میرود
دل تو چه شخص و تنت سایه است
بهر جا رود
شخص فی میرود
دل اندر خدا بند و بگسل ز خلق
که آخر همه سوی وی میرود
از آن روی دل در خدا کرد فیض
که لاشیء دنبال شیء میرود
غزل شمارهٔ 382
کجا میرود روح و کی میرود
کجا و کی از پیش وی میرود
کجا و کی و کی بود روح را
که این هر دو تن راز پی میرود
زامر خدایست روح و خدا
کی آید بجائی و کی میرود
چو بیخود شوی دانی این راز را
که در بیخودی دل بوی میرود
می عشق آگاه سازد ترا
که غفلت بدین گونه می میرود
بجز مستی و عشق و شور جنون
ز پیش تو این کار کی میرود
دمی سوی ما آ تماشای را
ببین تا چه غوغای می میرود
چنین بر زمین ریخت خم می ز خویش
چنان بر فلک های و هی میرود
که تا پشت ماهی رسیده است می
که تا زهره آواز نی میرود
دمی فیض را چون برآید چنین
خرد را دگر کی ز پی میرود
غزل شمارهٔ 383
بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
آنرا که تو برانی ازین در کجا شود
خود را چو حلقه بر در لطف تو میزنم
باشد بروی من در لطف تو وا شود
آنرا که رد کنی زدر خویش بولهب
وانگو تواش قبول کنی مصطفی شود
امر ترا کسی نتواند خلاف کرد
هر کو سر از قضای تو پیچد کجا شود
بیچاره گمرهیکه کشد سر ز طاعتت
گردد دلش سیاه و اسیر غمی شود
فرخنده رهروی که اطاعت کند ترا
چشم دلش بعالم انوار وا شود
در بندگیت هر که ره صبر می رود
او از حضیض صبر بر اوج رضا شود
درهای خیر روز نخستین گشودهٔ
امید هست روز پسین نیز وا شود
از ماندهٔ مواهب تو خورده چاشنی
نومید کی شود دل غمگین چرا شود
از فیض بحر جود بسیار برده ایم
داریم چشم آنکه دگر هم عطا
شود
هر نعمتیکه لطف کنی از ره کرم
توفیق ده که شکر یکایک عطا شود
ما گرچه نیستیم سزای کرامتی
لیک از تو تا سزای سزد گر سزا شود
گر هرچه آوریم بدین در همان بریم
ای وای ما که روز قیامت چها شود
ما بندهٔ در تو و شرمنده توایم
داری روا که عاقبت ما هبا شود
فیض است و در گه تو از این در رود کجا
کام حوایج همه زین در روا شود
غزل شمارهٔ 384
من در او میزنم امروز، باشد وا شود
گر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شود
میزنم بر شمع رویش خویش را پروانه وار
تا بسوزم در جمالش لای من الا شود
آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوی دوست
قطره قطره جمع گردد عاقبت دریا شود
پرتوی از مهر رویت گر بتابد بر زمین
بگذرد از آسمان عرش برینش جا شود
زلف اگر از روی چون خورشید یکسو افکنی
از فروغ نور رویت هر دو عالم لا شود
گر صبا از زلف مشگینت نسیمی آورد
عاشقان را مو بمو آشفته و شیدا شود
گر بمیدان دست آری سوی چوگان در زمان
صد هزاران گوی سر از هر طرف پیدا شود
از غلاف مهر تیغ قهر چون بیرون کشی
بهر سبقت در میان عاشقان غوغا شود
چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند
دیدهٔ نرگس ز فیض آن نظر بینا شود
در وجودش کی تواند کرد شک دیگر کسی
آن دهان نیست هستت گر بحرفی وا شود
ناصحا عیب من بی دل برسوائی مکن
هر کسی کو عشق ورزد لاجرم دانا شود
جان بخواهی داد فیض آخر تو در سودای او
آری آری اهل دلرا سر درین سودا شود
غزل شمارهٔ 385
ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شود
یا شب قدری که در کوی توام ماوا شود
بیش ازین ایجان نیارم صبر کردن در
برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
هم در امروز از وصالم شربتی در کام ریز
نیست آرام و شگیبائیم تا فردا شود
من بخود کی راه یابم سوی آن عالیجناب
هم مگر لطف تو پر گردد عنایت پا شود
گر کشم در دیده خاک پای مردان رهت
کام و کام منزل این راه را بینا شود
گر در آتش بایدم رفتن در این ره میروم
تا چو ابراهیم آن آتش گلستان ها شود
موسی جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس
چشمهای حکمت از سنگ دلش پیدا شود
بی تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمین
تا فراز آسمان چارمینت جا شود
گر عنان اختیار خود نهی در دست او
لقمهٔ سازد ترا این نفس و اژدرها شود
گر ز بهر شهوت دنیا در آئی در غضب
نفس فرعونت در آتش از ره دریا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه فیض
گر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود
غزل شمارهٔ 386
رخ برافروزی دل من شعله اخگر شود
وربپوشانی زمن این هر دوخاکستر شود
طاعتش ناقص بماند هر که ابرویت ندید
هر که بسم الله نخواند کار او ابتر شود
هر که بنید روی میمون ترا هر بامداد
تا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شود
دیدهٔ دل هر کرا افتد بخط سبز تو
از طراوت سربسر بوم دلش اخضر شود
باغ رویت هر که دید ایمان بجنت آورد
ور بود مؤمن بفردوس برین رهبر شود
هر که در هجرت فتد ایمان بدوزخ آورد
ور بود مؤمن بنار ایمانش محکمتر شود
هر که بیند لعل نوشین ترا وقت سخن
در حلاوت غرق گردد سربسر شکر شود
هر که بیند چشم و ابروی ترا وقت نگاه
خسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شود
دل که در بند غمت افتاد شد درّ یتیم
قطرهٔ باران چو افتد در صدف گوهر شود
بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نیست
هر که ورزد عشق بی استاد دانشور شود
ای خوش آنروزی که بازم درره عشق توسر
هر که در عشق خدابی سر شود سرورشود
من نمیدانم چه باید کرد تا برخاک فیض
کیمیای پرتو لطف تو افتد زر شود
غزل شمارهٔ 387
تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شود
تا بچند این دیدهٔ بی شرم ننگ سر شود
بس فسون خواندم برین نفس دغا فرمان نبرد
بس نصیحت کردمش شاید بحق رهبر شود
عمر خودرا صرف کردم درفنون علم وفضل
تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود
بر من این علم و هنردرهای رحمت را ببست
دیده هرگز کس کلید قفل قفل در شود
گفتم آخر میکنم کاری که بهتر باشد آن
من چه دانستم که آخر کار من بدتر شود
ای خدا رحمی بکن بر بنده بیچاره ات
بد بود نیکوش کن نیکوست نیکوتر شود
بنده را ارشاد کن شاید رسد در دولتی
هر کرا مرشد تو باشی زآسمان برتر شود
آنکه قابل نیست زار شاد تو قابل می شود
ور بود قابل زارشاد تو قابل تر شود
دانشی را لطف کن کزوی محبت سرزند
شاید از اکسیر عشقت این مس من زر شود
عزم و اخلاصی بده تا معرفت گیرد کمال
معرفت کامل چوشد اخلاص کاملتر شود
چو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق
آنچه بود افسار درسربعد از این افسر شود
سهل وآسان کی دهددست اینچنین گنجی مگر
پای تا سر زاری
و افغان چشم تر شود
تا نباشد بندهٔ را عزم و اخلاص علی
کی امیرالمومنین و نفس پیغمبر شود
سالها باید بگردد آفتاب و مشتری
تا که در برج سعادت نطفه حیدر شود
در زمین دل بکار ای فیض تخم معرفت
پس زچشمش آب ده تا ریشه محکمتر شود
پس بچین از شاخسارش میوه های گونه گون
کز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود
غزل شمارهٔ 388
بتاب عارض تا مهر جان بهار شود
بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود
تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن
اگرچه بهر نظر چشم کس چهار شود
ستارهٔ بنما یا هلالی از رویت
که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود
بکف نهاده سر خود وصال میخواهم
کدام تا بر تو زیندو اختیار شود
برای دوست بود جانکه در تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود
بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم
که گر بسینه بماند یکی هزار شود
بیا و درد دل من یکی یکی بشنو
تو چون نهی بلبم گوش خوشگوار شود
دمی چو شاد شوم ان یکاد میخوانم
ز شش جهت که مبادا غمی دچار شود
من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر
ز کار زار مبادا که کارزار شود
اگر بوصف در آرم غم فراق ترا
ز بان وصف شود شعله دم شرار شود
رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد
درون خانهٔ تن شمع این مزار شود
بنزد دوست روای فیض یک بیک بشمر
شمرده گر نشود غصه بیشمار شود
غزل شمارهٔ 389
دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود
بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود
مهرش بجان میکاشتم تا بر دهد مهر و وفا
دردش بدل می داشتم کاخر دوای من شود
او را سرا پا من نخست مهر و وفا پنداشتم
کی
گفتمی کان بی وفا جور و جفای من شود
پروردم آن بالا بناز تا کش شبی در بر کشم
کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود
گفتم نخواهد کرد او بر من کسی را اختیار
کی گفتم او را مدعی آخر بجای من شود
گشتم بدل خار غمش کارد گل شادی ببار
در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود
گفتم تواند بود فیض در خدمتت بندد کمر
گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود
غزل شمارهٔ 390
یار اگر آشنا شود چه شود
بخت اگر یار ما شود چه شود
گر ز خمخانهٔ می وصلش
جرعهٔ قسم ما شود چه شود
گر دل خستهٔ مرا ای جان
غمزه ات غمزدا شود چه شود
نفسی گر بر آورم با تو
تا دل از غصه وا شود چه شود
در ره چون تو غمگساری اگر
دل و جانم فدا شود چه شود
مرغ روحم که طایر قدس است
زین قفس گر رها شود چه شود
چون حجاب من از منست اگر
این من از من جدا شود چه شود
این سبو بشکند درین دریا
بحر بی منتها شود چه شود
فیض از هر دو کون بیگانه
با تو گر آشنا شود چه شود
غزل شمارهٔ 391
؟عشق توبه شکستیم تا دگر چه شود
دلی بعهد تو بستیم تا دگر چه شود
شدیم باز گرفتار دانهٔ خالی
ز دام توبه بجستیم تا دگر چه شود
بیک نگاه که کردی ز خویشتن رفتم
ز چشم مست تو مستیم تا دگر چه شود
گرفته ساغر می ترک زاهدی کردیم
شراب خانه نشستیم تا دگر چه شود
عنان به مستی دادیم تا چه پیش آید
ز هوشیاری رستیم تا دگر چه شود
فکنده سبحه ز دست در هوای مغبچکان
بسو منات نشستیم تا دگر چه شود
برای آنکه مگر با خدای پیوندیم
ز هر دو کون گسستیم تا دگر چه شود
نبود
غیر دلی فیض را و آنرا هم
بشست زلف تو بستیم تا دگر چه شود
غزل شمارهٔ 392
گر پذیری تو ز من جان چه شود
کار بر من کنی آسان چه شود
دل ز من بردی و جان شد مشتاق
گر فدای تو شود جان چه شود
برقع از روی چو مه بر گیری
تا شوم واله و حیران چه شود
از گلستان رخ و زلف تو من
گر بچینم گل و ریحان چه شود
گر دهانرا بسخن بگشائی
تا برم قند فراوان چه شود
ساقی چشم تو گر باده دهد
تا خرد مست شود زان چه شود
فکنی ز آن لب شیرین شوری
در نهاد شکرستان چه شود
بر لبم لب بنهی تا آبی
کشم از چشمهٔ حیوان چه شود
گره از زلف اگر بگشائی
تا شود خلق پریشان چه شود
سر فیض ار بودت تا از تو
شودش کار بسامان چه شود
بنوازی تو اگر موری را
تا شود رشک سلیمان چه شود
غزل شمارهٔ 393
رو بحق آوری ای جان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
راه بیراه هوا چند روی
روی اندر ره ایمان چه شود
راه تقوی و ورع گر سپری
پند گیری تو ز قرآن چه شود
از هوس سر بهوا تا کی و چند
گر کنی کار بفرمان چه شود
خویش را گر تو بطاعت بندی
بگسلی رشته عصیان چه شود
توبه ها چند کنی و شکنی
نکنی گر تو گناهان چه شود
اول اندیشه کنی تا آخر
نشوی زار و پشیمان چه شود
از دل ار خار هوس دور کنی
تا بروید گل و ریحان چه شود
گر بخلقانی و قرصی سازی
ندهی زحمت خلقان چه شود
گر گذاری بریاضت تن را
کم کنی طعمه کرمان چه شود
جان و دل چند دهی درد خری
گر گرائی سوی درمان چه شود
فیض بیهوده کنی جان تا کی
جان دهی در ره جانان چه شود
غزل شمارهٔ 394
شود شود که
دلم سوی حق ربوده شود
بجذبهٔ همه اخلاق من ستوده شود
شود شود که روان سوی حق روان گردد
بساق عرش دو دست امید سوده شود
شود شود نفسی دیدهٔ دلم در عرش
بناز بالش برد الیقین غنوده شود
شود شود که رسد بوی حق ز سوی یمن
چنانکه هوش ز سر جان ز تن ربوده شود
شود شود که بجائی رسم ز رفعت قدر
که آسمان و زمینم چو دود توده شود
شود شود که مصیقل شود بعلم و عمل
غبار شرک ز مرآت جان زدوده شود
شود شود که عبودیتم شود خالص
بصدق بندگی اخلاصم آزموده شود
شود شود که نسیمی ز کوی دوست وزد
ز روی چهرهٔ جان پرده ها گشوده شود
شود شود که بر افتد حجاب نا سوتم
جمال شاهد لاهوتیم نموده شود
شود شود که بمفتاح عشق و دست نیاز
دری ز عالم غیبم بدل گشوده شود
شود شودکه کشم سرمهٔ ز نور یقین
بود که بینش چشم دلم فزوده شود
شود شود که شود فیض یکنفس خاموش
بود ز عالم بالا سخن شنوده شود
غزل شمارهٔ 395
ز نکتهای بیانت خرد فزوده شود
ز لطف های نهانت نبوده بوده شود
چو نکتهٔ شنوم زان دهان پنهانی
دری ز غیب بروی دلم گشوده شود
به گوهر سخنی زان لب عقیق مرا
هزار عقده مشکل ز دل گشوده شود
جمال شاهد غیبی بچشم حق بینان
عیان در آئینهٔ طلعتت نموده شود
نموده چهره در آئینهٔ جمالت حق
که صدق بندگیم در تو آزموده شود
اگر نهی ز سر لطف بر سرم دستی
ز رفعت این سر پستم بچرخ سوده شود
بیا و این ید بیضا بسینهٔ من نه
بود ز زنگ کدورت دلم زدوده شود
جمال تو ز سر اهل دل رباید هوش
بمن نمای که هوشم ز سر ربوده شود
خوشا دمی که بیک جلوه ام کنی بی خود
نبوده بوده مرا بوده ام نبوده شود
سرم چو
خاک شود بر سر رهی افتم
بود گذر کنی آنجا بپات سوده شود
ز زلفهای بلندت خرد ز دست رود
ز حلقهای کمندت جنون فزوده شود
گهی هلال و گهی بدر در سر زلفت
نماید ار بنسیمی زهم گشوده شود
بچشم پاک چو بیند بروی خوب تو فیض
جمال شاهد لاریبیش نموده شود
زبان به بندم از این پس ز گفتگو شاید
ز پستهٔ شکرینت سخن شنوده شود
غزل شمارهٔ 396
شود که از دهنت بوسهٔ ربوده شود
شود که از دل من عقدهٔ گشوده شود
شود که فاش شود سر آن دهان نهان
ز تنگنای عدم نکتهٔ شنوده شود
شود که دل ز وصالت بمدعا برسد
غبار حسرت ازین آینه زدوده شود
شود که تیغ کشی و بدارمت گردن
توجه تو و عشق من آزموده شود
شود که بر قدمت سر نهم بزاری زار
ترحمی که بدل داری آن نموده شود
شود که بار دهی تا که سر نهم برهت
بخاک راهگذار تو جبهه سوده شود
شود که آتش عشقت بسوزد این تن من
برهگذار تو خاک سیاه توده شود
شود که دست امیدم بمدعا برسد
ز کار بسته من عقدها گشوده شود
محال باشد ای فیض این که عاشق را
بدن به بستر راحت دمی غنوده شود
غزل شمارهٔ 397
جور ز حد ببر مگو جور زیاد میشود
از نظری بروی تو جور تو داد میشود
جور و جفا ز تو رواست هرچه تو میکنی بجاست
گر تو همه وفا شوی حسن کساد میشود
جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نکوست
هست جفا صلاح حسن گرنه فساد میشود
لطف نهان بجلوه آر تا برود دلم ز کار
حسن چو جلوه میکند عشق زیاد میشود
نیست مرا بجز تو کس مونس من توئی و بس
غم بدلم چو میرسد دل بتو شاد میشود
برک و نوای من توئی باد صبای من توئی
عقده
غنچه دلم از تو گشاد میشود
چون تو بیاد آئیم خود بروم زیاد خود
فیض در آن زمان همه معنی یاد میشود
غزل شمارهٔ 398
خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشود
از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد
ظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشود
مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمی برد
مستی باده هوس شور شود نمیشود
آنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کند
دیده که دید روی دوست کور شود نمیشود
زاهد خشک را شراب مست کند نمیکند
دیو بصحبت ملک حور شود نمیشود
زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود
هر حجری ز آتشی طور شود نمیشود
خوی بدی چه جا گرفت می نرود بپند کس
مار چگونه از فسون مور شود نمیشود
دوش دلم ز بار خلق کاش رهد نمی رهد
پای گران ز سر مرا دور شود نمیشود
یار بوعدهٔ گهی خاطر فیض خوش کند
ماتم من بدین فسون سور شود نمیشود
غزل شمارهٔ 399
بی دل و جان بسر شود بی تو بسر نمی شود
بی دو جهان بسر شود بی تو بسر نمی شود
بی سر و پا بسر شود بی تن و جان بسر شود
بی من و ما بسر شود بی تو بسر نمی شود
درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی
تشنه ام و سقا توئی بی تو بسر نمی شود
در دل و جان من توئی گنج نهان من توئی
جان و جهان من توئی بی تو بسر نمی شود
یار من و تبار من مونس غمگسار من
حاصل کار و بار من بی تو بسر نمی شود
جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو
هر چه بجز تو گو برو بی تو بسر نمی شود
غیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیاد
بی تو مرا دمی مباد بی تو بسر نمی شود
کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش
حلهٔ نور گو مباش
بی تو بسر نمی شود
کوثر و حور من توئی قصر بلور من توئی
حلّه نور من توئی بی تو بسر نمی شود
شربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباش
راحت و خواب گو مباش بی تو بسر نمی شود
آب حیات من توئی فوز و نجات من توئی
صوم و صلوهٔ من توئی بی تو بسر نمی شود
عمر من و حیات من بود من و ثبات من
قند من و نبات من بی تو بسر نمی شود
هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن
هجر مرا تو وصل کن بی تو بسر نمی شود
گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیر
جانب تست هر دو سیر بی تو بسر نمی شود
گر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شوم
خود تو بگو کجا روم بی تو بسر نمی شود
فیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کند
ذکر تو بی نفس کند بی تو بسر نمی شود
غزل شمارهٔ 400
ای دل مخواه کام که حاصل نمیشود
حق از برای کام تو باطل نمیشود
لذت شناس نیست که از دوست غافلست
لذت کسی شناخت که غافل نمیشود
تا جا گرفته عشق تو در سینه یک نفس
از دل خیال روی تو زایل نمی شود
زنده است انکه در ره تو می شود شهید
مرده است آنکه بهر تو بسمل نمیشود
رو دل بدست آر بسعی از گداز تن
تن در گذار تا ندهی دل نمی شود
تن گردهی بآنچه نوشته است در ازل
رنجی که میرسد به تو باطل نمیشود
عاقل اگر به عشق دهد دل میسر است
عاشق ولی بموعظه عاقل نمی شود
جاهل اگر رود زپی علم می شود
عالم محقق است که جاهل نمی شود
ای فیض راه میکده عشق بیش گیر
دل بی
طواف میکده کامل نمیشود
غزل شمارهٔ 401
دل گر غمین شود شده باشد چه می شود
جان گر حزین شود شده باشد چه می شود
عشقش چو گرم کرد و بر افروخت سینه را
آه آتشین شود شده باشد چه می شود
از غم چو شاد میشود این دل گر آن نگار
دل آهنین شود شده باشد چه می شود
گفتی که با تو بر سر ناز و کرشمه است
گو اینچنین شود شده باشد چه می شود
جان بسته بلاست جگر دوز غمزهٔ
گر دلنشین شود شده باشد چه می شود
ما را بس است یار اگر جای زاهدان
خلد برین شود شده باشد چه می شود
بس مرد عشق را همه جانها بلب رسید
فیض ار چنین شود شده باشد چه میشود
غزل شمارهٔ 402
جان از لطافت بدنش تازه می شود
دل از حلاوت سخنش تازه می شود
هر دم حیات تازه از آن خط بدل رسد
گوئی که دم بدم چمنش تازه می شود
او میکند تبسم و من میروم ز خود
مستیم هر دم از دهنش تازه می شود
چون غنچه بیندم شکفد چون گل از نشاط
گوئی که دل ز حزن منش تازه می شود
تا بشکند دلم شکند زلف دم بدم
در دل جراحت از شکنش تازه می شود
گل گل شگفته میشود از روی نازکش
جائی چه بشنود سخنش تازه می شود
چون در خیال کس گذرد لطف آن ذقن
در دم طراوت ذقنش تازه می شود
یکبار هر که در رخ خوبش نظر فکند
یابد دلش روان و تنش تازه می شود
بگذار فیض حرف بتان از خدا بگو
جان از خدا و از سخنش تازه میشود
غزل شمارهٔ 403
نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهد
سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد
کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان
من و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر روزم سیه دارد و گر عمرم
تبه دارد
من و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهد
ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری
زدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد
دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش
من و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهد
شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم
سر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهد
نباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزند
بلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تن
فدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهد
ترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آید
باو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد
غزل شمارهٔ 404
عشق بدل گاه درد گاه دوا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد
گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را طبع دوا میدهد
این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر و کان داد سخا میدهد
هست درو بحرها موج زنان وین عجب
بحر بود در صدف عشق چها میدهد
دم بدم اندوه و غم بر سر هم می نهم
باز دل تنگ را وسعت جا میدهد
حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهد
هر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
غزل شمارهٔ 405
علی الصباح نوید هو الغفور رسید
شراب در تن مخمور جان تازه دمید
شراب مست درآمد که اینک آوردم
نوید مغفرت از حضرت غنی حمید
نذیر خوف برون رفت از دل مخمور
بشیر باده در آمد زخم بسر دوید
بعضو عضو زسر تا به پا بشارت داد
بجز و جزو تن و جان و دل رسید نوید
نوای ابشر مطرب نواخت کاینک
عود
صلای اشرب ساقی بداد کاینک عید
کسی که منع من از باده کرد جامم داد
کسی که منکر مستیم بود مستم دید
بچشم خویش کنون دید و منع نتوانست
شراب خوردن ما را که محتسب نشنید
دلی که بودش از راه اتقواالله بیم
در آمد از در لاتقنطوا درو امید
زبیم روز جزا گر تهی شدش قالب
زساغر پرامید زنده شد جاوید
خرد که بود به زندان دیو و دد در بند
کنون بمقصد صدق ملیک آرامید
روان که بود درین کهنه دیر افتاده
کفش بهمت ساقی بساق عرش رسید
تنی که بود ززقوم دیو دردی کش
زدست حور و ملایک شراب ناب کشید
سری که بود لگدکوب چرخ مردم خوار
ببال عشق و طرب تا ببام عشق پرید
کجا فراق و کجا آنکه از دم رحمان
زجانب یمنش نفخهٔ وصال وزید
ازینمقوله مزن دم دگر زبان در کش
که فیض را سخن بیخودی دراز کشید
غزل شمارهٔ 406
بیا بیا که نوید از جناب دوست رسید
که عید تو منم و عود مینماید عید
محال دیو مده در دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسید
نداری ار تو دل قابل نزول ملک
بیا زمن بخر ان دل کجا توانش خرید
بکوش تا بتوانی اگر چه رفت قلم
شقی شقیست بروز ازل سعید سعید
بود که کوشش ما نیز در قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نومید
بزار بر در رحمان و منتظر میباش
که اینک از یمن قدس نفخه نفخه وزید
دلی که جای شیاطین بود در او نه دلست
دل آن بود که بود بر درش رقیب عتید
برون شدن نه پسندد دمی
ملائک را
درون شدن نگذارد جنود دیو مزید
درون خانه دل دیو را چه زهره ورود
خدای هست چو نزدیکتر زحبل ورید
شراب تازه کشد دم بدم زجام الست
کسی که یافت حیات ابد زخلق جدید
خموش چون شود از گفتن بلی آنکو
بگوش هوش خطاب الست از تو شنید
شهود عشق زنجوای نحن اقرب مست
جنود زهد ینادون من مکان بعید
ونحن اقرب خط مقربی باشد
که قرب را ز ره خویش میتواند دید
ولیس ذلک الا لمن زجا و غدی
و لیس ذالک الا لمن یخاف و عید
بیمن فیض هدایت گرفت عالم را
که رهنمای کسانست از ضلال بعید
غزل شمارهٔ 407
دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپید
همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید
مالک الملک بزنجیر مشیت بسته است
تا نخواهد سر موئی نتواند جنبید
خواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدی
تا که دل کرد برغبت گنه و می لرزید
چو کنم گر ننهم سر به قضا و برضا
سخطم را نبود عائدهٔ غیر مزید
هر بدی سر زند از من همه از من باشد
لیس ربی و له الحمد بظلام عبید
بار الها قدم دل بره راست بدار
تا بهر گام مر او را رسد از قرب نوید
پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز
گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید
نا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوست
که ز تو غیر تو دانی که ندارم امید
فیض را از می وصلت قدحی ده سرشار
تا که در مستی عشق تو بماند جاوید
غزل شمارهٔ 408
مژدهٔ از هاتف غیبم رسید
قفل جهانرا غم ما شد کلید
گوی ز میدان سعادت ربود
هر که غم ما بدل و جان خرید
صاف می عشق ننوشد مگر
آنکه ز هستیش تواند برید
آنکه ازین باده بنوشد
زند
تا با بد نعرهٔ هل من مزید
سیر نگردد بسبو یا بخم
کار وی از جام بدریا کشید
تا چه کند در دل و در جان مرد
نشاه این باده چو در سر دوید
ساقی از آن نشاه تجلی کند
عاشق بیچاره شود نابدید
حد و نهایت نبود عشق را
کی برسد وصف شه بی نذید
کوش که تا صاحب معنی شوی
فیض نسازد بتو گفت و شنید
غزل شمارهٔ 409
هر که روی تو ندید از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو هیچ کلامی نشنید
هر سری کو ز می عشق تو مدهوش نشد
چو شنید از ره گوش و ز ره چشم چو دید
از ازل تا به ابد در دو جهان گرسنه ماند
هر که از مائده عشق طعامی نچشید
تا بشام ابد از رنج خمار ایمن شد
هر که در صبح ازل ساغری از عشق چشید
آب حیوان که حضر در ظلماتش میجست
بجز از عشق نبود این خبر از غیب رسید
غیر عشق و غم عشق از دو جهان هیچ متاع
مردم چشم و دل اهل بصیرت نگزید
هر که در بحر غم عشق فروشد چون فیض
نه بکس نی ز کسی زهد فرو شد نه خرید
غزل شمارهٔ 410
خدای عزوجل گر ببخشدم شاید
سزای بندگیش چون ز من نمی آید
بهر چه بستم جز حق شکسته باز آمد
دل مرا بجز از یاد حق نمی شاید
برای توشهٔ عقبی بسی نمودم سعی
ز من نیامد کاری که آن بکار آید
ز بیم آنکه مبادا خجل شود فردا
دلم بطاعتی امروز می نیاساید
نرفته ام بره حق چنانکه باید رفت
نکرده هیچ عبادت چنانکه می باید
مگر بهیچ ببخشند جرم هیچان را
ز هیچ هیچ نیابد ز هیچ هیچ آید
تمام روز درین غم بسر برم که صباح
برای من شب آبستنم چه می زاید
دلم رمید وز من بهتری نمی یابد
اگر دو چار گردد بگوش
باز آید
حدیث واعظ پر گو نه در خور فیض است
بیا بخوان غزلی تا دلم بیاساید
غزل شمارهٔ 411
در سر چو خیال تو درآید
درهای فرح برخ گشاید
هرگاه به یاد خاطر آئی
فردوس برین بخاطر آید
نام تو چو بر زبان رانم
هر موی زبان شود سراید
جان را بخشد حیات تازه
پیکی که ز جانب تو آید
چشم از خط نامه نور گیرد
جان فیض ز معنیش رباید
تا دیده بخون دل نشوئی
حاشا که دوست رخ نماید
چشم نگریسته در اغیار
آن حسن و جمال را نشاید
تا دل نکنی ز غیر خالی
در وی دلدار در نیاید
حق در دل آن کند تجلی
کاین آینه از سوی زداید
چشمی که گذر کند ز صورت
معنیش جمال می نماید
چشم سر و سر گشوده دارم
تا او ز کدام در در آید
چون فیض دل شکسته دارد
او را رسد ار غمی سراید
غزل شمارهٔ 412
شکر تو چسان کنم که شاید
از جز تو ثنای تو نیاید
گر هم نکنم ثنا چه گویم
نطقم بچه کار دیگر آید
آن لب که ثنای تو نگوید
آخر بچه خوشدلی گشاید
آندست که دامنت نگیرد
از بهر چه زاستین برآید
آن پای که در رهت نپوید
سر که رود و بر که آید
آن سر که هوای تو ندارد
بر تن بکدام امید باید
آندل که درو محبتت نیست
در سینه چو نغمه می سراید
آن جان که ز تو نشان ندارد
حقا که بجای تن نشاید
آن دیده که دیده روی خوبت
بر غیر چگونه میگشاید
آن گوش که نام تو شنیده
چون حرف دگر در آن درآید
از فیض تو پای تا سر فیض
هر لحظه محبتی فزاید
آنم که سراسر وجودم
پیوسته بحمد تو سراید
غزل شمارهٔ 413
زاهدم گفت زهد می باید
از من این کارها نمی آید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده می باید
من و مستی و عشق
مه رویان
ناصحم بهر خویش می لاید
آنچه باید نمی توانم کرد
کنم از دستم آنچه می آید
داده ام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف می زیبد
ور کشندم بقهر می شاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
غزل شمارهٔ 414
زهد و تقوی ز من نمی آید
میکنم آنچه عشق فرماید
کرده ام خویش را بدو تسلیم
میکند با من آنچه می باید
بکف عشق داده ام خود را
کشدم خواه و خواه بخشاید
دم بدم صور عشق در دل من
عقدهٔ را به نفخه بگشاید
هر نفس از جهان جان دل را
شاهدی تازه روی بنماید
هر صباحی بتازگی شوری
شب آبست عاشقان زاید
جان فزون میشود ز شورش عشق
تن اگر چه ز غصه فرساید
عشق تن گیرد و روان بخشد
عشق کل کاهد و دل افزاید
فیض هر دو ز غیب معنی بکر
آورد نظم تازه ار آید
غزل شمارهٔ 415
جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید
تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده پیمانه چنین باید
گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید
چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد میخانه چنین باید
سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید
زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید
در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم بفدا بادت جانانه چنین باید
جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنین باید
در آتش عشقت فیض میسوزد و میسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنین باید
غزل شمارهٔ 416
عاشقی را جگری می باید
احتمال خطری
می باید
نتوان رفت در این ره با پای
عشق را بال و پری می باید
گریهٔ نیم شبی در کار است
دود آه سحری می باید
دیده را آب ده از آتش دل
عشق را چشم تری می باید
نبری پی سوی بی نام و نشان
خبری یا اثری می باید
از تو تا اوست رهی بس خونخوار
راه رو را جگری می باید
تو نهٔ مرد چنین دریائی
رند شوریده سری می باید
بر تنت بار ریاضت کم نه
روح را لاشه خری می باید
دست در دامن آگاهی زن
سوی او راهبری می باید
نتوانی تو بخود پی بردن
مرد صاحب نظری می باید
چشم و گوش تو بشرک آلوده است
چشم و گوش دگری می باید
هست هر قافله را سالاری
هر کجا باست سری می باید
ناز پرورد کجا عشق کجا
عشق را شور و شری می باید
چون مگس چند زند بر سر دست
فیض را لب شکری می باید
عاقبت نخل امید ما را
از وصال تو بری می باید
غزل شمارهٔ 417
هر دل که عشق ورزد از ما و من برآید
کوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآید
از عشق نیست خوشتر گشتم جهان، سراسر
سوی یقین گر آید از شک و ظن برآید
زهر فراق نوشم بهر وصال کوشم
حکمش بجان نیوشم تا کام من برآید
گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک
گر در چمن کشم آه دود از چمن برآید
گر آتش نهانم پیدا شود بمحشر
دوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآید
گر روی تو به بینم هنگام جان سپردن
قبرم بهشت گردد نور از کفن برآید
بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب
سنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآید
حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی
شکر تو میگذارم هر جا سخن برآید
گر شعر فیض خواند واعظ فراز منبر
بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید
غزل شمارهٔ 418
زهر فراق نوشم تا کام
من برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بی وفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کرده ام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر ره زنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
غزل شمارهٔ 419
بیاد یار در خلوت نشستم تا چه پیش آید
ره اغیار را بر خویش بستم تا چه پیش آید
چو دیدم پای سعی خویش در ره بسته، بگشایم
بسوی رحمت حق هر دو دستم تا چه پیش آید
چشیدم در ازل یکجرعه از خمخانهٔ عشقش
هنوز از نشأهٔ آن باده مستم تا چه پیش آید
بت من هستی من بود تا دانستم این معنی
به نیروی یقین این بت شکستم تا چه پیش آید
گشودم از میان خویشتن ز نار شیطان را
کمر در خدمت الله بستم تا چه پیش آید
ندیدم چون کسی را غیر حق کاری تواند کرد
امید از ما سوای حق گسستم تا چه پیش آید
شکستم آرزوی نفس را در کام جان یکیک
ز دست نفس و شیطان هر دو جستم تا چه پیش آید
بقرص نان خلقانی قناعت کردم از دنیا
ز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پیش آید
بصورت کار من شد پیش و در معنیش پس دیدم
ازینمعنی بصورت پس نشستم تا چه پیش آید
خجل
گشتم ازین گفتار بی کردار و بس کردم
دهان خویش را چون فیض بستم تا چه پیش آید
غزل شمارهٔ 420
بشارت کز لب ساقی دگر می صاف می آید
صفای سینه داده بر سر انصاف می آید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف می آید
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف می آید
ز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد می کشد دُردی و ما را صاف میآید
نمی باشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
بگوش از صافی صوفی همین او صاف میآید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سر خوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآید
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف می آید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف می آید
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف میآید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآید
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآید
سزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف میآید
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سر خوش شد
بدل از عالم بالا معانی صاف می آید
سر غوغا ندارد فیض ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید
غزل شمارهٔ 421
سینه را چاک چاک خواهم دید
لشگر غم هلاک خواهم دید
خلوتم با تو دست خواهد داد
بزم از اغیار پاک خواهم دید
با تو یکچند شاد خواهم زیست
غیر را غصه ناک خواهم دید
بر لبم چون
نهی لب میگون
سرّ روحی فداک خواهم دید
عاقبت جان بوصل خواهم داد
رمز هذا بذاک خواهم دید
زان لب و چشم مست خواهم شد
حسرت جان اتاک خواهم دید
کامم از تو حصول خواهد یافت
بر درت فیض خاک خواهم دید
غزل شمارهٔ 422
یاران ز چشم دل برخ یار بنگرید
بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید
تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید
عاشق شوید و صانع آثار بنگرید
خود را چو ما بعشق سپارید در رهش
بیخود شوید و لذت دیدار بنگرید
از پای تا بسر همگی دیدها شوید
حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید
زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر
وز چشم سر بمنبع انوار بنگرید
دکان جان و دل بگشائید در عمش
اقبال کار و رونق بازار بنگرید
از سو ز جان متاع فراوان کنید غرض
ز الله اشتراش خریدار بنگرید
تاریک و تیره درهم و آشفته و دراز
در زلف یار حال شب تار بنگرید
چشمی بسوی کلبهٔ احزان ما کنید
افغان و نالهای دل زار بنگرید
گفتار نیک فیض شنیدند برملا
در خلوتش بزشتی کردار بنگرید
غزل شمارهٔ 423
شکر افشان دهانش نگرید
لبن آلوده لبانش نگرید
بنگاهی بجهان جان بخشد
حکم بر جان و جهانش نگرید
خلقی از مستی چشمش مستند
می بی کام و دهانش نگرید
زهر میگیرد از ابرو مژگان
سهمگین تیر و کمانش نگرید
خاطرش با من و رو باد گران
سوی من لطف نهانش نگرید
از لب من سخن او میگوید
در بیانم به بیانش نگرید
زیر هر پرده نهانش بینید
پرده هم اوست عیانش نگرید
فیض دل با حق و رو در خلقست
شرح حالش ز بیانش نگرید
گر ندانید کز اهل درد است
درد او در سخنانش نگرید
غزل شمارهٔ 424
گذشت موسم غم فصل وصل یار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار
می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بی قرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد می شد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
غزل شمارهٔ 425
عیش دنیا بجز خسان نرسید
جز ریاضت به عاقلان نرسید
سود کرد آنکه دل ز دنیا کند
مرد آزاده را زیان نرسید
گشت بیچاره آنکه دنیا خواست
هرچه را بست دل بآن نرسید
سود دنیا زیان، زیانش سود
زین دو چیزی بعارفان نرسید
جان عارف گذشت از دو جهان
دو جهانش بگرد جان نرسید
از هوا و هوس کسی نگذشت
که بعشرتگه جهان نرسید
هر که دل در سرای فانی بست
همت کوتهش بآن نرسید
هر که روزی زیاده خواست ز قوت
دست جانش بقوت جان نرسید
هیچکس سر بنان فرو نارد
که بنانش بآب و نان نرسید
هر که دنیا بآخرت نفروخت
هم ازین ماند و هم بآن نرسید
همت هیچکس نشد عالی
که بفضل علوشان نرسید
نتوان شرح این معانی فیض
نه بدیعست گر بیان نرسید
غزل شمارهٔ 426
سوخت هرچند دل بجان نرسید
کارد غم به استخوان نرسید
جان بسی کند و روی یار ندید
دست کوشش باستخوان نرسید
یای خواهش ازین جهان کندم
دست کوشش بدان جهان نرسید
خواستم تا به آسمان برسم
دست کوته به نردبان نرسید
خواستم دل ز غم بپردازم
دست رازم بهم زبان نرسید
غصه این و آن دلم خون کرد
قصه دل
به این و آن نرسید
غمگساری نماند در عالم
بکسی از کسی فغان نرسید
از غم جان خبر نشد دل را
ناله دل بگوش جان نرسید
بس دعائیکه از زمین برخواست
بازگشت و بآسمان نرسید
غم پیری نخورد پیر سپهر
بفغان دل جوان نرسید
غم جانی نخورد جانانی
دل زاری بدلستان نرسید
سوخت پروانه شمع رحم نکرد
گل بفریاد بلبلان نرسید
ناله هرچند از دلم افروخت
شرری رو به آسمان نرسید
از خوش آنکسکه تازه آمد و رفت
نو بهارش بمهر جان نرسید
هرکه چون فیض دل ز دنیا کند
بره عقبیش زیان نرسید
غزل شمارهٔ 427
در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید
شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید
در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید
گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق
از جام بود خم و سبو بحر کم کشید
ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
غزل شمارهٔ 428
دیده از نور جمال دوست چون بینا کنید
سر بلندان گوشه چشمی بسوی ما کنید
نوجوانان چون بیاد نرگسش نوشیدمی
اول هر جرعهٔ یاد من شیدا کنید
در شب زلف نگار دل فریبی گشت گم
بهر من روزی دل گم گشتهٔ پیدا کنید
از پی نظارهٔ دیوانگان دادند عقل
در گذشتن ای پری رویان سری بالا کنید
از دل پر غصه ما تا گره ها وا شود
خوب رویان یک بیک بند قباها وا کنید
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان
یار بی مستان مرا در عاشقی رسوا کنید
فیض میخواهد که با مستان کند هم
مشربی
بر در میخانه آمد بهر او در وا کنید
غزل شمارهٔ 429
خویش را اول سزاوارش کنید
آنگهی جان در سر کارش کنید
غمزهٔ از چشم شوخش وا کشید
فتنه در خوابست بیدارش کنید
گر ندارد از غم عاشق خبر
ساغری از عشق در کارش کنید
پیش روی او نهید آئینهٔ
در کمند خود گرفتارش کنید
گر بپرهیزد دل بیمار ازو
شربتی زان چشم در کارش کنید
یابه بیماری جان تن در دهید
یا حذر از چشم بیمارش کنید
خار منعی گر زند دل خسی
بادهٔ گلرنگ در کارش کنید
گر نسازد با جفای دوست دل
با فراق او شبی یارش کنید
بار عشق ار بر ندارد دوش فیض
کارهای عاقلان بارش کنید
غزل شمارهٔ 430
یاران میم ز بهر خدا در سبو کنید
آلوده غمم بمیم شست و شو کنید
جام لبالب می از آن دستم آرزوست
بهر خدا شفاعت من نزد او کنید
چو مست می شوید ز شرب مدام دوست
مستی بنده هم بدعا آرزو کنید
ابریق می دهید مرا تا وضو کنم
در سجده ام بجانب میخانه رو کنید
بیمار چون شوم ببریدم بمیکده
از بهر صحتم بخم پی فرو کنید
از خویش چون روم بمیم باز آورید
آیم به خویش باز میم در گلو کنید
وقت رحیل سوی من آرید ساغری
رنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنید
تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک
در میکده بباده مرا شست و شو کنید
تا زنده ام نمیروم از میکده برون
بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید
در خاکدان من بگذارید یک دو خم
دفنم چو میکنید میم در گلو کنید
از مرقدم بمیکده ها جویها کنید
از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست
هر چند خاکدان مرا جست وجو کنید
بی بادگان
چو مستیتان آرزو شود
آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید
غزل شمارهٔ 431
هر که راه عشق پوید هم ز عشقش بر بروید
هر که جد و جهد ورزد عاقبت مقصد بجوید
که با تو آشنا شد از جهان بیگانه گردد
ترک خان ومان بگوید دست از جان هم بشوید
هر که او روی تو بیند بر تو کی غیری گزیند
جز حدیث تو نگوید جز وصال تو نجوید
هر که ذوقی از تو دارد یا که بوئی از تو یابد
مل نخواهد گل نخواهد مل ننوشد گل نبوید
هر که رو سوی تو دارد سوی دیگر رو نیارد
هر کرا شادی میسر کی خورد غم یا بموید
ذوق ذکرت هر که دارد ذکر غیرش کی گوارد
کام شیرین از حدیثت حرف دیگر کی بگوید
فیض دارد با تو سری زانسبب پیوسته بیخود
جز حدیث تو نگوید غیر راه تو نپوید
غزل شمارهٔ 432
هدهدی کو که از سبا گوید
خبر یار آشنا گوید
کو سلیمان که رمز منطق طیر
از خدا گیرد و بما گوید
کو خضر تا که موسی جانرا
از لدنا اشار ها گوید
نوح کو تا که کشتی سازد
من رکب فیه قد نجا گوید
کو خلیلی که رو بحق آرد
لا احبی بما سوی گوید
کو کلیم اللهی لقا جوئی
روبرو حرف با خدا گوید
کو مسیحی که مرده زنده کند
خبری چند از سما گوید
کو محمد که سرّ ما او حی
با احبا و اولیا گوید
کو علی آن در مدینه علم
تا ز حق شمهٔ بما گوید
یا چو جامی ز هل اتی نوشد
رمزی از سرّ انما گوید
اهل بیت نبی کجا رفتند
و آنکه ز ایشان حدیث واگوید
همدمی کو که آشنا باشد
با دلم حرف آشنا گوید
یا دل از مدعی نهان با او
چند حرفی بمدعا گوید
کو طبیب دلی درین عالم
خستهٔ درد دل کرا گوید
تا بگوشم رسد
ندای الست
هر سر موی من بلی گوید
یا شوم مست بادهٔ توحید
تا سرا پای من خدا گوید
با دل از مدعی نهان با دوست
چند حرفی بمدعا گوید
یا چو آن فانیان سبحانی
بزبان خدا ثنا گوید
بس کن ای دل که حرف نازک شد
فیض را گوی تا دعا گوید
شکوه بس فیض اهل دردی کو
تا طبیبش از او دوا گوید
غزل شمارهٔ 433
از نکاه نیم مستت العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ
دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ
زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ
از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ
از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ
فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ
غزل شمارهٔ 434
از بلای چشم مستت العیاذ
العیاذ از هر چه هستت العیاذ
تن ز گل نازکتر و دل همچو سنگ
چون توان رستن ز دستت العیاذ
یک نظر کردم برویت شدنشان
از نگاهی روی حسنت العیاذ
شب همه شب نالم از دست غمت
هیچ پروای منستت العیاذ
نالهٔ من ز آسمانها در گذشت
هیچ میگوئی چه استت العیاذ
تا بشادی در برویم بستهٔ
از گشادت همچو بستت العیاذ
فیض صد توبه گر از عشقت رهد
باز می افتد بشستت العیاذ
غزل شمارهٔ 435
مراست دیدن روی تو بی نقاب لذیذ
چنانکه تشنهٔ دو روزه است آب لذیذ
بود لذیذ مرا در بهشت ذوق و صال
چنانکه عابد صد ساله را ثواب لذیذ
بود مراد تو ترک حساب ای زاهد
مراست چون و چراهاش در حساب لذیذ
مرا بروز قیامت پس از لقای حبیب
بود جوار وی و پرسش و خطاب لذیذ
ز حور و قصر بلوز و عسل مگوی که من
جزاوم هیچ نباشد بهیچ باب لذیذ
بود ز چشم
خوش یار لذت مستیم
چنانکه عامه را مستی شراب لذیذ
از این جهان غم او انتخاب کردم من
که نزد من غم او هست بیحساب لذیذ
بود ز سینهٔ بربان خود مرا لذت
چنانکه گرسنهٔ را بود کباب لذیذ
نماند صحبت اصحاب را دگر فیضی
مراست فیض همین صحبت کتاب لذیذ
غزل شمارهٔ 436
زاهد گر ترا ریاست لذیذ
من دلداده را هواست لذیذ
گر ترا عافیت بود مطلوب
من دیوانه را بلاست لذیذ
گر ترا جوی شیر خوش آید
نزد من اشک بی بهاست لذیذ
گر تو با جوی خمر خوش داری
مر مرا خون دیدهاست لذیذ
گر ترا انگبین دهد لذت
حرف شیرین او مراست لذیذ
گر تو حور و قصور میخواهی
عاشقانرا ازو لقاست لذیذ
فیض با زاهدان جدال مکن
عشق نزد خسان کجاست لذیذ
غزل شمارهٔ 437
بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر
بجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذر
کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی هم
چه طفلان ز خون قطره چند سایل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببین
چه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجایب نگر
نشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلش
همانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت تر
نه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدم
همه سعی من گشت باطل ندیدم ثمر
از آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن میرسد
بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر
اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شوم
شود کار بر فیض دشوار و مشکل ز بد هم بتر
غزل شمارهٔ 438
از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو
بر توی او
وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر
افسونگری ها را به بین وان جادوئیها را ببین
صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر
در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان
وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر
یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین
یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر
یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر
از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن
وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر
ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند
از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار
من واله جانانه ام از خویشتن بیگانه ام
عاقل نیم دیوانه ام دیوانه را کاری مدار
دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست
این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار
دل از جهان بگسسته ام در زلف جانان بسته ام
از خویشتن هم رسته ام با غیر یارم نیست کار
من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم
در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار
از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ
نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار
عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود
رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار
ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
غزل شمارهٔ 439
بهر جا راه گم کردم بر آوردم ز کویت سر
بهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبر
بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم
بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر
بهر جائی
که بنشستم تو بودی همنشین من
نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر
بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب
بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور
گر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماوا
و گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبر
برون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدم
چو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندر
درون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در
ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو
اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر
شدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیاری
یکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر
غزل شمارهٔ 440
گشتم به بحر و بر پی یار بی سیر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر
بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر
از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز یار بی نشان چه دهد بی خبر خبر
جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا
کس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسر
آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر
گفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بیا هر دو را ببر
بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز
او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر
آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزی من شد در آن سحر
گفتم به فیض خواب ز بیداریت بهست
اینک بخواب دیدی بیداری دگر
غزل شمارهٔ 441
ای بهار جان و ای جان بهار
ز ابر رحمت
جان ما را تازه دار
تاب قهری بر هوای دل بزن
آب لطفی بر زمین دل ببار
پای توفیق از سر ما وا مگیر
دست تائید از دل ما بر ندار
ریشه جان را از آن کن آبکش
میوهٔ دلرا ازین کن آبدار
مبتلای محنت هجرم مکن
بر سر من هرچه میخواهی بیار
هرچه میخواهی بکن آن توام
لیکن از خود یکنفس دورم مدار
ای ز تو سر سبز باغ عاشقان
سایه خود از سر ما بر مدار
دست غفران چون برون آری ز جیب
این سر شوریده ما را بخار
ره بسوی خود نمودی فیض را
از کرم دارش درین ره استوار
در ازل لطفی عنایت کردهٔ
تا ابد این رحمت پاینده دار
غزل شمارهٔ 442
آمدم کآتش زنم در بیخ جبر و اختیار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار
آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مار
آمدم فانی شوم در ساقی جام الست
تا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدار
آمدم تا سر گشایم باده های کهنه را
تا نماند در میان عاقلان یک هوشیار
آمدم تا توپهای خشک و مغزان بشکنم
تلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشکوار
آمدم تا بر سر رندان بریزم بادها
تا نه در میخانها مخمور ماند نی خمار
آمدم بر گیرم از روی معانی پرده ها
تا شو اسرار پنهان بر خلایق آشکار
آمدم پس میروم تا منبع هر هستی
تا به بینم ز آینه آغاز کار انجام کار
میروم تا باز جویم معدن این شور و شر
از کجا این مستی آمد چیست اصل این خمار
میروم تا باز جویم اصل این جوش و خروش
تا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سار
تا به بینم باده و مستی و مستی بخش را
می کدام و چیست مستی کیست آنجا میگسار
میروم تا باز بینم روح
را ماوا کجاست
از کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرار
باز می آیم بدینجا تا نشان ها آورم
از دیار شهریار و شهریاران دیار
باز می آیم که تا آگه کنم زان رازها
آنکه را نبود خبر از کار سر و از سرکار
باز می آیم که نگذارم به عالم کج روی
رهزنانرا رهبرانیم رهروانرا راهوار
باز می آیم که تا ارواح در ابدان دمم
مردگانرا زنده سازم در دم اسرافیل وار
باز می آیم که تا از خود نمایم رستخیز
تا شود سر قیامت هم در اینجا آشکار
باز می آیم که تا با فیض گیرم الفتی
تا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار
غزل شمارهٔ 443
شهر یارم آرزو شد در دیار در دیار
در دیارم برد آخر تا دیار شهریار
بود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یار
در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار
ارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوست
هم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیار
گفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدر
روی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظار
بارها گفتم که بارت میکشم باری بده
بر درت یکبار بارم داردم در زیر بار
چون از آن گلزار گشتم سوی گلزار آمدم
چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار
روزگار من گذشت و روزگار من گذشت
حالیا در ماتم خود میگذارم روزگار
راح روحی فی هواه راح قلبی من هموم
مرحبا بالموت راحاً لیس فیها من خمار
فاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضه
کالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار
غزل شمارهٔ 444
بکوش ساقی از آن باده ساغری دست آر
که بوی ان کند ارواح مست را هشیار
چو روح از آن بکشد دین و دل و بباد دهد
چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار
بدل سرور بیارد ز سر غرور برد
بدیده نور ببخشد خرد خرد ز خمار
بیک پیاله شود صد هزار
عاقل مست
هزار مست بیکجرعه زان شود هشیار
ز کج رویش از آن می سپهر گردد راست
ز خواب غفلت از آن می جهان شود بیدار
از آن مییء که شود زنده گر بمرده چکد
از آن میی که بخار ار چگد شود گلزار
از آنشراب که بالفرض زاهد ار نوشد
کند میا من مستیش محرم اسرار
از آنشراب که گر منکری از آن بچشد
بر غم انف خودش در زمان کند اقرار
از آنشراب که گرمست این شراب خورد
رهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمار
خیال آن می شیرین بکله شود افکند
بصبر تلخ مکن کام فیض زود بیار
غزل شمارهٔ 445
فروغ نور جمال تو در دل بیدار
ز دود ز آینه کون ظلمت اغیار
بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت
منادی لمن الملک واحد قهار
چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغیار
بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار
شروق نور ازل شد چو در دلی تابان
ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار
چه سان توان بجمالی نظر توان افکند
که صف کشیده پی دور باش او انوار
کند طلوع چه خورشید ما حی الاعیان
چه جای نور سنا برق بذهب الابصار
چه دست باز شود عز فرد بی پایان
کجا بماند از اغیار در جهان آثار
ثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ او
که نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
غزل شمارهٔ 446
ساقی قدحی بیار سرشار
تا هر دو کشیم می بیکبار
از دست شویم هر دو با هم
یک مست شویم ما دو هشیار
تن را بدهیم و جبه بر سر
از سر برهیم و بار دستار
گردیم دمی ز خویش بیخود
باشیم دمی ز خود خبردار
یکرنگ شویم در غم هم
تا غم شادی و گل شود خار
تا تن همه جان شود درینره
تا جان جانان شود
درین کار
تا از من و تو اثر نماند
جز او نبود کسی درین دار
هم خود با خویش عشق بازد
هم خود باشد خویش را یار
نه عشق بماند و نه عاشق
ماند معشوق پاک از اغیار
ای فیض تو از میانه برخیز
تا پرده برافتد از رخ یار
غزل شمارهٔ 447
ما را پیوسته بسته بر کار
دارد با ما عنایتی یار
دادند بدست خلق ما را
پا بسته فتاده ایم در کار
دادند عنان بدست سفله
ما را کردند بر خسان خوار
هر دم بتن از کسی رسد رنج
هر دو بدل از خسی جهد خار
بر دوش گرفته بار خلقی
رانیم بره خران بی بار
صد شکر خدایرا که یکدوش
از پهلوی ما نمی کشد بار
ما بر دل کس گران نباشیم
کو بر دل ما گران شود یار
هر کو بر دوش خلق بارست
او را ندهند نزد حق بار
آنکس که بگوشهٔ نشیند
آسوده ز رحمت خس و خار
نی بار نهد بدوش مردم
نی بر گیرد بدوش کس بار
وارسته ز جور گلعذاران
فارغ ز جفای خار اغیار
او را نشود کمال حاصل
او را نرسد عنایت از یار
از وی کمتر بگویمت کیست
راحت طلبان مردم آزار
زین قوم حذر کن ای برادر
از صحبتشان هزار زنهار
چون فیض ستمکش ار نباشی
بر خسته دلان مشو ستمکار
غزل شمارهٔ 448
شب همه شب زاری بر در پروردگار
روز چو شد یاری خسته دلان فکار
داد گدائی بده بر در الله دوست
داد گدایان بده از مدد کردگار
غم ز دل خستگان تا بتوانی ببر
بر در حق نالها تا بتوانی بیار
یاد قیامت بروز تا بتوانی بکن
اشک ندامت بشب تا بتوانی بیار
کیسهٔ پر زر برو در ره مسکین بریز
کاسهٔ چوبین فقر بر در حق شب بدار
شب همه شب جان بده در طلب مغفرت
روز چو شدنان بده از طلب کسب و کار
کن سبک از ناله شب دوش ز بار گناه
روز
ز بهر کسان دوش بنه زیر بار
دوش نگردد سبک از غم یک معصیت
تا نکشی از خسان جور گرانی هزار
باش چو در محفلی دل بخدا ارو بخلق
چونکه بخلوت روی روی دلت سوی یار
آنچه نمودم بتو راه صوابست فیض
گر روی اینره رسی زود بپروردگار
غزل شمارهٔ 449
اهل الدیار اهل الدیار هل جامع العشق القرار
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
ناصح برو شرمی بدار با پند عاشق را چه کار
پایند بهر او بیار یا با جنونش واگذار
غزل شمارهٔ 450
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدار
من حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنم
این کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدار
ای عاقلان بهر خدا جان من و جان شما
من از کجا عقل از کجا ناصح برو شرمی بدار
جائی که او گر می کند صد لطف و صد نرمی کنم
چون دیده بی شر می کند ناصح برو شرمی بدار
زان یار با مهر و وفا دوری کجا باشد روا
بهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمی بدار
ما رسته ایم از غیر یار ما را بود با یار کار
با یار ما را واگذار ناصح برو شرمی بدار
چون عشق بر ما چیر شد در حلق ما زنجیر شد
از دست ما تدبیر شد ناصح برو شرمی بدار
چون عشق در دل ریشه کرد دل عشقبازی پیشه کرد
کی میتوان اندیشه کرد ناصح برو شرمی بدار
دیر آمدی دیر آمدی چون جست این تیر آمدی
بی رای و تدبیر آمدی ناصح برو شرمی بدار
من از کجا و وعظ و پند یکدم دهان خود ببند
هرزه درائی تا بچند ناصح برو شرمی بدار
تا چند ازین چون و چرا تا کی کنی این ماجرا
کشتی مرا