فوج

کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی1
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی1

کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی1

 

مشخصات کتاب

سرشناسه : شیخ‌بهائی محمدبن حسین ق‌۱۰۳۱ - ۹۵۳
عنوان قراردادی : [کلیات برگزیده 
عنوان و نام پدیدآور : کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ‌بهائی مقدمه و شرح حال به‌قلم سعید نفیسی ;ترجمه آیات احادیث و لغات عربی [از] حسن طارمی ;ویرایش و تصحیح علی کاتبی وضعیت ویراست : [ویرایش ۲؟]
مشخصات نشر : تهران نشر چکامه [۱۳۷۳؟].
مشخصات ظاهری : [۳۴۹] ص شابک : ۵۸۰۰ریال ؛ ۵۸۰۰ریال وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی یادداشت : چاپ سوم [۱۳۷۵؟]؛ بها: ۹۵۰۰ ریال یادداشت : عنوان عطف شیخ‌بهائی 
یادداشت : کتابنامه عنوان عطف : شیخ‌بهائی 
عنوان دیگر : شیخ‌بهائی موضوع : شعر فارسی -- قرن ق‌۱۱
موضوع : نثر فارسی -- قرن ق‌۱۱
موضوع : شیخ‌بهائی محمدبن حسین ۱۰۳۱ - ۹۵۳ق -- سرگذشتنامه شناسه افزوده : نفیسی سعید، ۱۳۴۵ - ۱۲۷۴. مقدمه‌نویس شناسه افزوده : طارمی راد، حسن ۱۳۳۴ - ، مترجم رده بندی کنگره : PIR۶۳۴۲ ۱۳۷۳
رده بندی دیویی : ۱فا۸/۴
شماره کتابشناسی ملی : م‌۷۳-۱۳۹۶

مقدمه‌

مقدمه 
در آسمان علم و ادب گاهی ستارگانی طلوع کرده‌اند که غیر از فروغ شعر و نویسندگی دارای پرتو نبوغ و مواهب فطری دیگری هم بوده‌اند یکی از همین نوابغ بدون شک شیخ بهاء الدین عاملی معروف به شیخ بهائی است. شیخ بهائی نه تنها در فقه و حکمت و ریاضی و لغت و حدیث دست داشته بلکه واجد کمالات و حائز جمیع علوم معقول و منقول بوده و حتی در عجائب و طلسمات هم چیره‌دست و سحر آفرین است هنوز داستانهای حیرت‌آوری که از معجزات علمی اوست در افواه مردم سائر است و حقا میتوان گفت شیخ بهائی نه تنها عالم کم نظیریست بلکه در نوع خود شخصی بی‌مانند است اطلاعات وسیعی که شیخ بهائی در رشته‌های مختلف داشته بشهرت او کمک زیادی کرده است و تنها طبقه خواص و اهل مطالعه نیستند که او را می‌شناسند بلکه توده مردم هم با اسم او آشنائی کامل دارند شیخ بهائی اصولا بشهرت علاقمند بوده و همیشه سعی میکرده هر چیز و هر علم و هر هنری که موجب شهرت باشد دنبال کند و لو خوب هم از عهده برنیاید و اتفاقا از نظر شهرت بهدف غائی خود هم رسیده است در یکی از قصایدش که عنوان شکوائیه دارد میگوید:
من آن یگانه دهرم که وصف فضل مرا نوشته منشی قدرت بهر در و دیوار
و چون صیت شهرتش از ایران گذشته و بکشورهای لبنان و مصر و حجاز سرایت کرده میگوید:
بهر دیار که آئی اشارتی شنوی بهر کجا که روی ذکر من بود در کار «1» __________________________________________________
(1) از کنایاتی که این قصیده دارد پیداست که وقتی مورد بی‌مهری شاه وقت قرار گرفته و پادشاه او را در معرض مقایسه با کسانیکه دون شان او بوده‌اند قرار داده و بهائی حتی از تصور این قیاس اظهار ننک و عار کرده است: که بنده را بکسان کرده شها نسبت که از تصور ایشان مرا بود صد عار
تو قدر من نشناسی مرا بکم مفروش بهائیم من و باشد بهای من بسیار 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 2
یکی دیگر از عوامل شناسائی و شهرت او غیر از مقامات علمی و هنری و ادبیش سیاحتهای طولانی او بشهرهای ایران و ممالک خارج از کشور است در سال 988 هجری قمری بتبریز مسافرتی کرده و در آنجا غزلی عاشقانه پرداخته که بنام شبهای تبریز در آثار او مندرج میباشد «1»
شیخ بهائی با تمام کسب شهرت و دهاء ذاتی و تحصیل علم و معرفت بعلت اینکه میخواسته ذی فنون باشد در هر یک از رشته‌ها از (ذی فن) ها عقب مانده است باین معنی که در هیچیک از رشته‌های مختلف تبحر و عمق کافی پیدا نکرده است و این عدم موفقیت علل مختلفی دارد که ما اجمالا بذکر بعضی از علتهای آن می‌پردازیم.
در قریحه شاعری که مایه آن موهبت فطری است هیچ تردید ندارد که شیخ بهائی از این عطیه خداوندی بی‌بهره نبوده است ولی بعلت خوض و تدقیق در مسائل علمی و کشف معضلات ریاضی نتوانسته است آن لطافت و حساسیت را حفظ کند همین طور که در آثار عرفانی و صوفیانه او هیچ شور و جذبه نیست ولی برای اینکه از اساتید سخن عقب نماند باقتفای آنها رفته و همین تقلید و تبعیت از سبک دیگران روال سخن و سیاق کلام را از دست او گرفته و روشهای مختلفی در آثار او پدید آورده است مثلا در مثنوی دنبال جلال الدین مولوی و شیخ عطار و در غزل‌های عارفانه بتقلید سعدی و عراقی و گاهی هم بسبک سخن روز که همان طرز جدید هندی یا اصفهانی که در زمان صفویه ظهور کرده برخاسته و بعضی غزلهای خود را بشیوه غنی کشمیری- بابا فغانی- عرفی شیرازی «2»
__________________________________________________
(1) معلوم میشود شیخ بهائی هم آخر پیری و زهد و علم مثل شیخ صنعان که پیر عهد خویش بود اسیر دیده معشوقه باز شده و بترکان خطه تبریز دل و دین باخته است: شد هوش دلم آفت آن غمزه خونریز این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل تو در این ورطه مزن لاف صبوری وی عقل تو هم بر سر ای واقعه مگریز 
(2) مثلا این غزل که از شیخ بهائی است شباهت کاملی بغزلهای عرفی شیرازی دارد همان شیوه که عرفی خود در آن تتبعی تازه دارد: پای امیدم بیابان طلب گم کرده‌ام شوق موسایم سر کوی ادب گم کرده‌ام 
باد گلزار خلیلم شعله دارم در بغل ناله ایوب دردم راه لب گم کرده‌ام 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 3
آراسته است و در سروده‌های عرفانی تحت تأثیر غزلیات شمس سخن گفته است:
من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم از عکس رخش مظهر انوار شهودم 
دسته معتقدند این اختلاف سبکها علت العللش زبان مادری اوست که فارسی نیست و چون چاشنی فارسی ندارد از ادای مقصود بیک طریقه مشخص باز مانده است البته این نظر بحقیقت نزدیک‌تر مینماید چون فصاحتی که در آثار هر شاعر یا نویسنده هست بیشتر مربوط بوقوف و احاطه شاعر یا نویسنده بآن زبان است و باصطلاح چکیده آن است شیخ بهائی چون زبان مادری او عربی است و همان طور که صاحبان تذاکر نوشته‌اند بعد از طی دوران کودکی در ایران توطن گزیده درست بدقایق و رموز و لطایفی که خواه ناخواه قریحه باطن در خون و مغز و اعصاب انسان اثر میگذارد آشنا نبوده و میخواسته از راه (عقل مکسبی) آنها را بیاموزد با این تفصیل حد فصاحت و کمال بلاغت را در مثنویات خود ظاهر و آشکار ساخته است و در این روش بقدری استادی بخرج داده که شاید از نظر افاده معنی از مثنویات مولانا کمتر نباشد همانطور که خیلی از مردم حتی اهل اطلاع بعضی ابیات مثنوی او را بنام مولانا ضبط کرده‌اند مثلا در مثنوی قطع العلایق در عینی که نهایت مهارت را در ادای مقصود نشان داده از رعایت قواعد بدیعی و لطایف شعری غافل نمانده است.
هر که را توفیق حق آمد دلیل عزلتی بگزید و رست از قال و قیل 
از حقیقت بر تو نگشاید دری زین مجازی مردمان تا نگذری 
چون شب قدر از همه مستور شد لاجرم از پای تا سر نور شد
با توجه باینکه شیخ بهائی از راه آموختن این توفیق را یافته باشد باز خود نشان دیگری از نبوغ ذاتی و دهاء خطری اوست از مثنویات او که شامل نان و حلوا- شیر و شکر- نان و پنیر و برخی مثنویات پراکنده دیگر است اینطور بر میاید که فقط در زمینه مثنوی سازی آزموده و ممتحن بوده و در سایر فنون شعری دستی چندان قوی نداشته است در: رباعی- قطعه- قصیده- غزل- باستقبال هر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 4
کس رفته شکست خورده و سطحش از حد شعر متعارف بالاتر نرفته است میگویند فصحای عرب معتقدند که شیخ بهائی فارسی خوب شعر میگوید و شعرای فارسی زبان عکس این عقیده را دارند و از این دو عقیده پیداست که شعر فارسی و عربی او هر دو متوسط و در یک سطح قرار دارند و متابعت شیخ بهائی از گذشتگان مانع از این بوده که روش مشخصی برای خود اتخاذ کند و تقلید شخصیت ادبی او را در جنب دریای مواج و بی‌کرانه ادبیات فارسی که لبالب از لئالی گران سنگ و درر شهسوار است محو و نابود ساخته است روش تقلیدی شیخ حتی در آثار عربی او هم نمایان است و تعجب است با اینکه خود عرب بوده بطریقه عربی اساتید فارسی زبان شعر عربی ساخته است:
ایها المأثور فی قید الذنوب ایها المحروم من سر الغیوب 
ابذلو ارواحکم یا عاشقین ان تکونو فی هوانا صادقین 
در مثنوی «1» نان و حلوا بیشتر توجه شیخ بهائی باعراض از دنیا و زخارف دنیوی- ذم اهل ریا- شکر نعمت در بلایا- قطع علایق و صرف عمر بتأسف و ندامت بوده و مفاهیم خود را با تمثیلاتی که بیشتر جنبه هزل و طبیب دارد آمیخته است و بقدری خوب از عهده برآمده که خیلی از داستانها و تک بیت‌های آنها جزو ضرب المثلها گردیده است:
خرده بینانند در عالم بسی واقفند از کار و بار هر کسی 
این وطن مصر و عراق و شام نیست این وطن شهریست کانرا نام نیست __________________________________________________
(1) برادر صاحب روضات الجنات که نان و حلوا را کتابت کرده و اصل نسخه آن پیش آقای امینی نصیری است پس از پایان مثنوی نان و حلوا تاریخ تحریر و کتابت را در سال 1245 قمری هجری تعیین کرده و اینطور نوشته است: حرره الفقیر الی ربه الغنی محمد بن سید زین العابدین المولوی الخوانساری غفر الله له سیاته و جعل ذالک مکتوبا فی حسناته آمین یا رب العالمین و صل اللّه علی محمد و آله و سلم شنبه 1253 در تطبیق مثنوی نان و حلوا با این نسخه جمع اشعار عربی و فارسی آن 360 بیت بود که تعداد معدودی از ابیات آن در نسخه‌های دیگر مطلقا نبود و تعدادی هم کسر داشت مجموعا کسری‌ها و اضافات از 5 بیت تجاوز نمیکرد.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 5
ور مزعفر نبودت با قند و مشک خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک 
***
ور نباشد شانه‌ای از بهر ریش شانه بتوان کرد با انگشت خویش 
از اسامی مختلفی که بمثنویات نان و حلوا- نان و پنیر- شیر و شکر داده نام گذاری آنها بمقتضای حال و تناسب مقال بوده است مثلا مقصودش از نان و حلوا شیرینی آن است که بحلاوت دنیا تشبیه کرده! لقمه گلوگیر شیرینی است که ظاهرش کام را شیرین میکند ولی باطنش زهری تلخست ...
مثنوی شیر و شکر «1» را که وزن مخصوصی دارد و بنا بمقدمه آن بوزن (خبب) و از اوزان خاصه عرب است بتقطیع (مفعول و فعول و مفاعلین):
یا مدعیا لطریقتهم قوم فطریقک معوج «2»
و شاید شیخ بهائی اول کسی باشد که در این وزن شعر فارسی ساخته و از قرار معلوم این وزن آهنگ مخصوصی دارد که در مقامات موسیقی به (حزین) معروف است چون در پایان این مثنوی میگوید:
آنرا برخوان بنوای حزین وز قله عرش بشنو تحسین __________________________________________________
(1) در مثنوی شیر و شکر در نسخه آقای فخر الدین نصیری امینی اضافه بر مطلبی که در عنوان شیر و شکر دارد این عبارات هم تحریر شده است: این بحر در فارسی متعارف نیست و میان شعرای عرب مشهور است و این بحر را خبب نامند من افادات استادی و من به فی جمیع العلوم استنادی افضل المتقدمین اکمل- المتأخرین مجتهد الزمانی المقلب بشیخ بهاء الدین العاملی عاملة التعالی بلطفه الخفی و الجلی. توضیحا اینکه این نسخه بخط علامه مجلسی اول است که در حیات خود مصنف کتابت شده است.
(2) ای کسی که مدعی هستی با راهی که آنها در پیش گرفته‌اند راست باش چون راه و طریقه تو کج است.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 6
سایر اشعار شیخ بهائی همانطور که اجمالا اشارتی رفت اهمیت چندانی (آنطور که در صف شعر بلند فارسی قرار گیرد) ندارد و حدش همان شعر متوسط معمولی است تنها چیزی که از شیخ بهائی در عین زیبائی و لطافت شور و حالی دارد همان تضمین معروف اوست که غزل (خیالی) را «1» تخمیس کرده است و قبل از اینکه در مجموعه آثار او چاپ شود در سفاین و تذکره‌ها مکرر در مکرر چاپ شده و بیشتر اهل ذوق آنرا از بر دارند.
بعضی از رباعیات شیخ بهائی هم مانند مخمسش نیمه شهرتی پیدا کرده ولی از نظر قیاس با رباعیات خیام و ابو سعید و سایر اساتید چندان قابل ملاحظه نیست.
بطور کلی چیزی که در آثار شعری شیخ بهائی قابل توجه است همان مثنویات عرفانی و حکمت‌آمیز اوست.
در کتاب موش و گربه «2» که قسمت نثر این کتاب را تشکیل میدهد محتوی اشارات و کنایات چندی است مربوط باهل محراب و منبر و طعن و طنزهائی به صوفی و حکیم و فقیه و مصنف خواسته است در لباس مناظره موش و گربه بهمان روش عبید از این طبقات انتقاد کند و بیشتر حملات خود را متوجه صوفیان ظاهرنما کرده است. و این کتاب هم مثل سایر آثار منظوم غیر مثنوی شیخ بهائی استحکام چندانی ندارد و با دو کتاب کشکول فارسی و عربی و (مخلات) عربی او اصلا قابل قیاس نیست از باب نمونه و اثبات مدعا چند جمله آنرا ذیلا نقل میکنیم:
در آنجا که میخواهد صوفیان ظاهر فریب را تخطئه کند از زبان گربه میگوید:
__________________________________________________
(1) این غزل اشتباها بنام هلالی جغتائی در دیوانش چاپ شده است.
(2) بعضی‌ها معتقدند که این موش و گربه مجعول و منسوب بشیخ بهائی است غیر از این کتاب کسان دیگری هم کتابهائی درباره موش و گربه و مناظرات آنها در لباس انتقاد هم نظم و هم نثر درست کرده‌اند از جمله (کیوان) نامی در زمان محمد شاه (موش و گربه) بسیار جالبی با چاشنی عارفانه ساخته که از حیث مطلب و طرز فکر بسیار خواندنیست و از قرار اصل نسخه آن یا در کتابخانه ملک یا در کتابخانه شخصی جناب آقای احمد سهیلی خوانساری است. دیگری اسمعیل چرک شاعر هجاگوی معروف است که موش و گربه عبید را تخمیس کرده است.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 7
«ای موش! جماعت صوفیان تقلبی نیز چون کسی فریب ایشان را خورد و داخل سلسله ایشان شود او را بشطحات خود مبتلا ساخته و در دام ظنون و اوهام اندازند.»
و در جای دیگر:
«و بعضی هم یک اربعین از اسرار خبر یافته و حدیث وجود دانسته واصل شدند.»
موش و گربه شیخ بهائی از نظر سنجش ادبی و حتی محتوی چیز بدیع و تازه نیست بلکه نثر آن پایه‌اش در همین حد است که در عبارات زیر ملاحظه میکنید:
«بخدمت شما میرسم و شما توجه کنید و این وجه را که شرط کرده‌اید بحقیر شفقت کنید تا من هم این کوه را از جهت شما بردارم»
یا:
«حالا قوت نمائید و کوه را بردارید تا برویم و بدور اندازیم.»
*** از سبک و سیاق سخن بهائی که بگذریم مسلک و روش اخلاقی او هم قابل بررسی دقیق است.
شیخ بهائی با تصریحات مکرری که در آثار خودش دارد جای هیچگونه شبهه نیست که شیعه خالص بوده است در چند جا از مثنویات خود با ندبه و عجز و الحاح یا رب یا رب کرده و تا امام مهدی قائم را شفیع گناهان خود قرار داده است مسلک او ظاهرا درویش و همه جا از زهد خشک تبری جسته و باصطلاح خودش (علم رسمی) را قیل قال شمرده است 
علم رسمی سربسر قیل است و قال نی از او کیفتی حاصل نه حال 
ولی ابرام و تظاهر زاید الوصف او بدرویشی موجب شده است که خرده «1» بینانی که در عالم بسی هستند روش درویشی او را بریا منسوب دارند و تقرب او را بدستگاه سلطنت منافی درویشی بدانند و ادعای او را باطل می‌شمرند
__________________________________________________
(1)
خرده بینانند در عالم بسی واقفند از کار و بار هر کسی 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 8
از خوان فلک قرص جوی بیش مخور انگشت عسل مخواه و صد نیش مخور
از نعمت الوان شهان دست بدار خون دل صد هزار درویش مخور
شیخ بهائی در مقام جواب میگوید:
زاهد بتو تقوای ریا ارزانی من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی 
گو باش همین تو طعنه بر من میزن من کافر و من یهود و من نصرانی 
***
عاشق من و دیوانه من و شیدا من شهره من و افسانه من و رسوا من 
کافر من و بت‌پرست من ترسا من اینها من و صد بار بتر زینها من 
*** از اینگونه تعریضات نسبت بشیخ اینطور برمیآید که بهائی در لباس تقرب و حشمت بر سر خوان الوان می‌نشسته و بدعوی صوفیگری برمیخواسته و از از تظاهرات زیادی که بدرویشی میکند پیداست که مشرب فطری و طبعی درویشی نداشته و درویشی برای او یکنوع تفنن بوده و میخواسته از اینراه نقص درویشی خود را ترمیم کند و برعکس چون در علمیات و مباحث فقه و ریاضی قوی بوده آنها را باتهام علم رسمی رد کرده است و تقریبا در تمام آثارش این مسئله را متعرض است بر سر هم و من حیث المجموع شیخ بهائی شاعر و نویسنده و عالم و حکیم و فقیهی است که از هر خرمن خوشه یافته و از هر دری سخنی گفته است و خود را بجمیع علموم عصری آراسته و ذی فنونی بوده که با آثار خود شهرت جهانگیری کسب کرده است.
مشخصات دوره زندگی شیخ بهائی تفصیلی دارد که در بخش دیگر آورده‌ایم و این تفصیل شامل تمام خصوصیات دوره زندگی از تاریخ تولد تا پایان حیات اوست و چیزی که ذکر آن در پایان این مقدمه لازمست مأخذ و نسخی است که ما برای استفاده آنها را بدست آورده‌ایم و در پایان به علامت: (نخ) بآنها اشاره کرده‌ایم بد نیست که از
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 9
دوستانی که همیشه هواخواه ترویج معارف و اشاعه فرهنگ هستند و در اینگونه موارد از هیچگونه کمکهای فرهنگی دریغ نمیدارند از هر یک در جای خود و بسهم خویش تشکر کنیم:
ابتدا از آقای مهدی توحیدی‌پور که در چاپ اول این کتاب زحمت زیاد کشیده‌اند و آنرا بفهرست و اعلام و مقدمه مبسوطی زینت داده‌اند
دوم از جناب آقای سید فخر الدین نصیری امینی که جنگ اشعار و رسائلی که بخط برادر صاحب کتاب روضات الجنات و در اختیار کتابخانه مخصوص خودشان دارند استنساخ شده در اختیار ما گذاشتند و این خود تأثیر مهمی در تدوین این کتاب داشت چون تا امروز هنوز آثار پراکنده شیخ بهائی بشکل کلیات که شامل غزل و قصیده و رباعی و مثنوی باشد درنیامده بود و کمک ایشان مجال این خدمت فرهنگی را برای ما حاصل کرد بطوریکه یک امتیاز این خدمت فرهنگی تعداد 45 رباعی اضافی و آثار پراکنده دیگری بود که تا امروز بنام شیخ بهائی از آنها اطلاعی در دست نبود. سوم جناب آقای ابو تراب حلی شاعر توانای عصر حاضر که جنگ خوش خطی را که قسمتی از آثار شیخ بهائی در آن نوشته شده بود در اختیار من گذاردند که تاریخ کتابت آن در حدود 175 سال قبل است دیگری نسخه چاپی کتابخانه ملک که در 1346 هجری قمری در یکی از مطابع مصر بچاپ رسیده است بهرحال مآخذی که برای مقابله آثار شیخ در اختیار من بود نسخی بود که از آنها یاد کردم در پایان باید از مراقبت و توجه مدیر کتابخانه محمودی هم که تمام عوامل و شرایط لازم را در طبع این کتاب آماده ساختند سپاسگذاری کنم و امیدوارم همیشه در نشر اینگونه کتابهای سودمند و مفید مؤید و مؤفق باشند.
غلامحسین جواهری (وجدی)
پایان 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 10

شرح جامع دیگری درباره شیخ بهائی‌

 

اشاره

شرح جامع دیگری درباره شیخ بهائی 
این شرح حال که پانزده سال قبل از وفات شیخ بهائی نوشته شده مستخرج از کتاب خیر البیان تألیف شاه حسین سیستانی است که از صفحه 355 کتابخانه جناب آقای سید فخر الدین نصیری امینی استخراج شده است.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 11

ذکر افضل المتاخرین و اعلم المجتهدین بهاء الملة و الدین محمد

ذکر افضل المتاخرین و اعلم المجتهدین بهاء الملة و الدین محمد
اعلم علماء متأخرین و افضل فضلاء و فقهاء و متبحرین جامع معقول و منقول و حاوی فروع و اصول استاد بشر و عقل حادی عشر خلاصه فقهاء و سید ابرار و زبده فضلاء مذهب هشت و چهار سلطان العلماء و برهان الحکما مالک الملک ممالک دانشوری فرمان فرمای اقلیم معانی‌گستری مخبر اشارات تأویل و تنزیل ما صدق علماء امتی کانبیاء بنی اسرائیل عارف صاحب کمال و فاضل صاحب حال شیخ امجد بهاء الملة و الدین محمد اید اللّه ظلال افادته و افاضة الی یوم الدین یگانه زمان و قطب دوران است نزد انصاف‌مندان حقیقت‌شناس بصحت پیوسته که از متأخرین مانند آن عالی رتبه بر مسند فضیلت ننشسته والد ماجد آن بلند قدر شیخ حسین عبد الصمد که اعظم فقهاء و مجتهدین زمان شاه جنت بارگاه بود از جبل عامل در زمان دولت آن پادشاه متقی بمملکت ایران آمده لوای دانشوری برافراخت جهت رواج مذهب ائمه اثنی عشر در بلده فاخره هراة متوطن گردیده مدتها در آن مملکت بود و تألیفات اکثر علوم نموده مثل شرح قواعد در فقه و شرح الفیه و حاشیه ارشاد و دیگر رسائل که نوشتن آن موجب طول کلام است از آن فضیلت‌گستر بظهور آمده در آن اوقات آن بلند همت نزد والد بزرگوار خود اکتساب علوم عقلی و نقلی نموده و در عنفوان عهد شباب هوای سیر بلاد در خاطر دریا مقاطرش رسوخ یافته بتشرف زیارت حرمین شریفین مشرف شده باکثر دیار عربستان و بلاد مغرب رسیده مدتها در مصر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 12
محبت عزیز بوده و دیار شام را از فیض آفتاب افادت غیرت امرای طلوع صبح صادق ساخته در آن مدت بصحبت بسیاری از اهل ترک و تجرید رسیده اول از تعلم علوم نزد میر مرتضی از علم بهره گرفته‌اند و نزد مولانا عبد اللّه یزدی علم منطق و علم کلام و معانی بیان و عربیت فراگرفته‌اند و نزد مولانا افضل قاینی ریاضی و شرح تجرید و جواهر و اعراض خوانده و فقه و حدیث نزد والد خود کسب فرموده‌اند و در زمان پادشاه کریم سلطان محمد پادشاه پرتو فیض بساحت ممالک ایران انداخته در آن ایام در اکثر علوم تألیفات نموده از آن جمله کتاب حبل المتین در احادیث و شرح احادیث و استدلال مسائل و تفسیر عروة الوثقی و حدیث و حاشیه تفسیر قاضی بیضاوی و مشرق الشمسین و تفسیرات احکام و احادیث صحیحه و شرح تشریح الافلاک در علم هیئت و شرح بر شرح چغمینی و صحیفه در علم اسطرلاب و تحفه حاتمی در علم اسطرلاب بفارسی و رساله خلاصة الحساب در علم حساب و حاشیه قواعد شهیدی و زبده اصول و حاشیه بر شرح مختصر عضدی و شرح حاشیه خطائی و حاشیه بر مطول و اثنی عشریه صلوات و اثنی عشریه حج و مفتاح الفلاح در عبادات شبان‌روزی و تعلیقات الهیات شرح تجرید و تشریح العالمین در علم هیئت و تشریح اعضا و بحر الحساب و مصطلح الفقها در اصطلاح فرقه مذکور و کشکول در علوم متفرقه از تصانیف آن حضرت است اگر فارس قلم شکسته رقم در حصر و طی وادی تصنیفات آن قدوه ابرار درآید نسخه علیحده در کمال شرح ترتیب باید داد چون درین نسخه گنجایش حصر تألیفات آن بحر علوم نبود بدین اختصار نموده در آخر اوقات گرامی اراده تصنیف جامع عباسی نمود کتاب صوم و صلوات و حج و کتاب طهارت را اتمام داده همه روزه در نوشتن حواشی و ارقام رفع شبهات اشتغال دارد و اوقات گرامی را بعد از عبادات صرف تصنیف می‌فرماید امید که همواره فضلای زمان و علمای دوران از بحر افادتش سیراب باشند و شاه آگاه را نسبت به آنحضرت اعتقاد صافیست و در اعزاز و احترام و تعظیم و اکرام دقیقه نامرعی نمی‌گذارد و همواره ملتمسات آنحضرت در سده رفیعه شاهی چون 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 13
دعاهای اجابت قرینش در بارگاه الهی مقبولست و مهارت آنحضرت در انواع و اقسام علوم غریبه و علم تاریخ و شعر نه در آن مرتبه است که بزبان قلم در صدد تقریر و تحریرش توان آمد در جمیع علوم ذی فن و بجمیع طبایع مستحسن است امید از فضل اله آنکه همای همایون‌فر و ظل ظلیل این فضیلت‌گستر تا طلوع آفتاب صاحب العصر و الزمان مستدام بوده از تقریرات واضح و تحریرات لایحش کافه انام مستفید با وجود شغل تصنیف و تألیف کسب ذی طبع لطیف آن گوهر بحر معانی بگفتن اشعار آبدار مایل است و در مثنوی تتبع حضرت مولوی معنوی و شیخ فرید الدین عطار فرموده‌اند و غزل و رباعی بسیار از لجه طبع بحر آئینش بساحل تحریر افتاده از جهة تیمن و تبرک چند بیت از اشعار آن خلاصه احرار درین نسخه تحریر یافت و اللّه الموفق و المعین.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 14
چون این مقدمه با مراجعه بمأخذ نسبة صحیح تهیه شده و شامل ذکر اقوال تذکره نویسان است با مختصر تصرفی آنرا بعنوان شرح زندگی و خصوصیات نام و نسب و تاریخ تولد و وفات- میزان دانش و تحصیلات- سیر و سیاحات- عقاید و افکار و آثار شیخ بهائی در این مجلد نقل میکنیم.

نام و نسب شیخ بهائی‌

نام و نسب شیخ بهائی 
بهاء الدین محمد بن عز الدین حسین بن عبد الصمد بن شمس الدین محمد بن علی بن حسین بن محمد بن صالح حارثی همدانی عاملی جبعی، حکیم و فقیه و عارف و منجم و ریاضی‌دان و شاعر و ادیب و مورخ بزرگ دوره‌ی صفویه، در خاندانی دانش‌پرور که معاریف اسلام بوده‌اند و از آغاز در جبل عامل که از آغاز پیدایش مذهب تشیع پناهگاه شیعیان بوده و ناحیه‌ی کوهستانی و خرمی است از لبنان و در شمال شهر صید است و امروز یکی از مراکز مهم شیعیان است، در قریه‌یی بنام جبع یا جباع می‌زیستند و از نژاد حارث بن عبد الله اعور همدانی (متوفی 65 هجری قمری) بودند، بوجود آمد و پرورش یافت پدر شیخ بهائی، عز الدین حسین بن عبد الصمد بن محمد بن حارثی عاملی جبغی از رهبران شیعه و مشایخ بزرک بوده است.
وی از شاگردان و صحابه‌ی پیشوای معروف شیعه زین الدین علی بن احمد
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 15
عاملی جبلی مشهور بشهید ثانی است و هر دو آنان از یک دیار برخاسته‌اند و عز الدین حسین پس از کشته شدن شهید ثانی (966 هجری قمری) بایران آمده است.
صاحب تاریخ عالم آرای عباسی درباره‌ی عز الدین حسین، چنین میگوید:
«شیخ حسین از مشایخ عظام جبل عامل و در جمیع فنون بتخصیص فقه و تفسیر و حدیث و عربیت فاضلی دانشمند بود. و خلاصه ایام شباب و روزگار جوانی را در صحبت شهید ثانی و زنده‌ی جاودانی شیخ زین الدین علیه الرحمه بسر برده در تصحیح حدیث و رجال و تحصیل مقدمات اشتهار و کسب کمالات مشارک و مصاحب یکدیگر بوده‌اند.
بعد از آنکه جناب شیخ بجهت تشیع بدست رومیان درجه‌ی شهادت یافت مشارالیه از وطن مألوف بجانب عجم آمده بعز مجالسین مجلس بهشت آئین شاه جنت مکان معزز گردیده منظور انظار عنایات گوناگون گشت.
مراتب عالی فصاحت و اجتهاد او در معرض قبول و اذعان علماء عصر درآمد و در امامت نماز جمعه که بنا بر اختلافی که علماء در شرایط آن کرده‌اند مدت‌های مدید متروک و مهجور بود سعی بلیغ بتقدیم رسانیده با جمعی از مؤمنان اقدام می‌نمود.
آخر بمنصب شیخ الاسلامی و تصدی شرعیات و حکومت ملیات ممالک خراسان عموما و دار السلطنه‌ی هرات خصوصا با ایفای خدمتش مرجوع گشته مدت مدید در آن خطه‌ی دلگشا بترویج شریعت غرا و تنسیق بقاع الخیر آن دیار اقدام نموده با فایده‌ی علوم دینیه و تصنیف کتب و رسائل و حل مشکلات و کشف غوامض و معضلات می‌پرداخت، تا آنکه شوق بیت اللّه الحرام و ریاضت روضه‌ی سید انام و ائمه‌ی عالی مقام صلوات اللّه الملک العلام گریبان گیر گشته قاید شوق عنان توجه او را بدان صوب در حرکت آورد.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 16
بعد از استسعاد بدان سعادت عظمی در حین مراجعت، چند روزی در لحساء بحرین رحل اقامت انداخته با فضلای آن مرز و بوم بسر می‌برد، تا آنکه در بحرین اجل موعود رسیده کتب‌خانه‌ی حیات را درنوردیده بمطالعه‌ی جریده‌ی عالم‌بقا پرداخت، و خلف صدق مشارالیه که گلشن سرای جهان از وجود شریفش زیب و بها داشت در صغر سن، با والده ماجده بولایت عجم آمد ...»
بعقیده صاحب خلاصة الاثر و صاحب سلافة العصر و صاحب مستدرک الوسایل و صاحب خزانة الخیال و صاحب روضات الجنات، وفات عز الدین حسین پدر شیخ بهائی در سال 984 هجری قمری هنگامیکه شصت و شش سال داشته در بحرین اتفاق افتاده است.
بطور کلی عز الدین حسین پدر شیخ بهائی در سال 918 هجری قمری در جبل عامل متولد شد، مدتی صاحب و شاگرد شهید دوم بود و پس از کشته شدن وی در سال 966 هجری قمری با خانواده‌ی خود بایران آمد. «1»
زیرا اهل سنت که همسایگان شیعیان جبل عامل بودند بر ایشان تاخته آزار بسیار رسانیدند حتی پیشوای مذهبی آنان زین الدین را کشته بودند و عز الدین حسین مانند دیگر شیعیان پناهگاهی می‌جست و ایران در دوره‌ی صفویه یگانه محلی بود که شیعیان در آن جا امان داشتند.
و چون وی شاگرد شهید دوم بوده از دیاری می‌آمد که مرکز دیرین شیعیان بود، پیشرفت و شهرت بسیار یافت و مورد توجه سلطان محمد خدابنده پدر شاه عباس بزرک قرار گرفت و پس از چندی مقام شیخ الاسلامی دار السلطنه‌ی هرات بوی تفویض گشت و بعد از مدتی مدید، شوق زیارت خانه‌ی خدا در وی پدیدار گشت بدان صوب حرکت کرد و پس از اجرای مراسم حج به احساء و بحرین رفت و در آنجا
__________________________________________________
(1)- در آن زمان شیخ بهائی سیزده سال داشته است.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 17
مدت هشت روز ماند،
و هنگامیکه شصت و شش سال و دو ماه از سنش میگذشت در مصلی که قریه‌یی از خاک بحرین بود دار فانی را وداع گفت.
در اینوقت شیخ بهائی که سی و یک سال از عمرش میگذشت باتفاق مادر خود بایران بازگشت شیخ بهائی برادری بنام عبد الصمد داشته که کتاب فواید الصمدیه که از کتب معروف نحو است بنام وی نوشته شده و برادر بزرگتر شیخ بهائی بوده است. «1»
گویا عبد الصمد در همان زمانیکه پدرش در جبل عامل بوده از وی جدا شده بمدینه رفته. و در سفر ایران و بحرین با وی نبوده است.
برادر شیخ در سال 1020 هجری قمری در اطراف مدینه از دنیا رفته است و جسد وی را بنجف نقل نموده و در همانجا بخاک سپرده‌اند.
بقول صاحب روضات الجنات وی بر شرح اربعین برادرش شیخ بهائی حواشی چندی نوشته است همسر بهائی زنی فقیه و محدث و یگانه دختر زین الدین علی معروف بمنشار عاملی بود.
صاحب مستدرک الوسایل میگوید که زنان نزد وی درس میخواندند و پدرش زین الدین علی منشار از دانشمندان معاصر شاه طهماسب بود و کتابهای بسیار داشت 
__________________________________________________
(1)- از دلایل دیگری که بزرگتری عبد الصمد را نسبت بشیخ بهائی میرساند بعقیده‌ی استاد سعید نفیسی، یکی اینست که عبد الصمد نام جد خود را داشته و بهائی نام پدر جد خود را، و دیگر اینکه وی ده سال پیش از بهائی وفات کرده.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 18
که از هند آورده بود و گویند نزدیک چهار هزار مجلد بود، و بیشتر از زندگی خود را در هند گذراند، و چون مرد، دخترش که زن بهائی بود وارث او شد، زیرا که جز یک دختر نداشت.»
زین الدین علی نزد شاه طهماسب منزلت فراوان داشت، و بهمین جهت مقام شیخ الاسلامی اصفهان بوی واگذار گردید و پس از وی این مقام بشیخ بهائی تفویض گردید.
و نیز مسبب مسافرت عز الدین حسین پدر شیخ بهائی بایران و پیشرفت کار وی در ایران همین زین الدین علی بوده است.

محل و تاریخ تولد و وفات‌

محل و تاریخ تولد و وفات 
باتفاق نظر کلیه‌ی صاحبان تواریخ معتبر، ولادت شیخ در شهر بعلبک اتفاق افتاده است.
بعلبک شهری آباد و معروف بوده است و یونانیان آن شهر تاریخی را هلیوپولیس Heliopolis مینامیدند:
این شهر «در زمانهای گذشته مرکز تمدن یونانی و سپس مرکز تمدن رومی بوده است و از بناهای رومی قصر بسیار معروفی در آن بوده که هنوز خرابه‌های آن در همه‌ی جهان مشهورست و در منتهای زیبائی و عظمت بوده است،
این شهر را در سال 803 هجری قمری تیمور گورکان گرفت و آنرا ویران ساخت و از آن پس دیگر روی آبادانی ندید و خرابه‌ی آن اینک در 80 کیلو- متری دمشق باقی است و آن محل در این زمان جزو قلمرو جمهوری لبنان بشمار میرود:» «1»
__________________________________________________
(1)- احوال شیخ بهائی از استاد سعید نفیسی.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 19
و اکنون در آن محل آبادی کوچکی باقی است که در حدود چندین هزار سکنه دارد و در سر راه دمشق بحلب قرار دارد:
گویا عز الدین حسین پدر شیخ هنگامیکه در جبل عامل اقامت داشته، در سفر شام ببعلبک رفته و بهاء الدین محمد یعنی پسر دوم وی در آن سفر متولد گردیده است:
و کسانی نیز مانند ابو المعالی طالوی محل ولادت شیخ را شهر قزوین نوشته‌اند و این نظر کاملا نادر است زیرا بطوریکه میدانیم وی قبل از مسافرت پدرش بایران متولد شده و هنگامیکه بایران آمده است گویا سیزده سال داشته است،

تاریخ تولد

تاریخ تولد
در مورد تاریخ ولادت شیخ بهائی اقوال مختلف موجود است:
صاحب سلافة العصر که از قدیمترین مآخذ موجود در مورد ولادت شیخ است میگوید که وی نزدیک غروب چهار شنبه، سه روز مانده از ذی حجه‌ی سال 953 هجری قمری متولد گردید:
صاحب خلاصة الاثر تاریخ تولد وی را نزدیک غروب چهار شنبه سه روز مانده از ذی حجه سال 953 هجری قمری نوشته است:
صاحب فردوس التواریخ ولادت ایشانرا نزدیک غروب پنجشنبه سیزده روز مانده از محرم سال 953 هجری قمری ذکر کرده است:
صاحب المطلع الشمس میگوید:
سید علی خان در سلافة العصر تعیین کرده غروب روز چهار شنبه 27 ذی- حجه‌ی سال 953 هجری قمری در بعلبک، و بنص ابو المعالی طالوی در قزوین روی داده است: «1»
__________________________________________________
(1)- چنانکه گفته شد این قول که شیخ در قزوین متولد شده است بسیار نادرست است 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 20
صاحب منتخب التواریخ ولادت شیخ را روز پنجشنبه 17 محرم سال 953 هجری قمری ذکر کرده است:
بطور کلی آنچه از این اقوال بر میآید، ولادت شیخ در سال 953 هجری قمری اتفاق افتاده است و در مورد روز و ماه تولد نظر صاحب سلافة العصر از گفته‌های دیگران معتبرتر است زیرا وی داناترین فرد باحوال شیخ و نزدیک‌ترین کس بزمان اوست:
در اینصورت ولادت شیخ نزدیک غروب روز چهارشنبه بیست و هفتم ذی حجه‌ی سال 953 هجری قمری در شهر بعلبک روی داده است.

تاریخ وفات‌

تاریخ وفات 
در مورد تاریخ وفات شیخ بهائی نیز اقوال گوناگون موجود است:
صاحب تاریخ عالم آرای عباسی که از مآخذ مورد اعتماد است، میگوید که در چهارم شوال سال 1030 هجری قمری بیمار شد و هفت روز رنجور بود، تا اینکه شب 11 شوال درگذشت، و چون وی رحلت کرد شاه عباس در ییلاق بود و اعیان شهر جنازه‌ی او را برداشتند و ازدحام مردم باندازه‌یی بود که در میدان نقش جهان جا نبود که جنازه‌ی او را حرکت دهند، و در مسجد جامع عتیق بآب چاه غسل دادند و علماء بر او نماز گذاردند و در بقعه‌ی منسوب بامام زین العابدین که مدفن دو امامزاده است گذاشتند و از آنجا بمشهد بردند و بوصیت خود او در پائین پا، در جائیکه هنگام توقف در مشهد آنجا درس می‌گفت بخاکش سپردند:
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 21
اعتماد الدوله میرزا ابو طالب در تاریخ رحلت وی گفته است:
رفت چون شیخ از این دار فنای گشت ایوان جنانش مأوای 
دوستی جست ز من تاریخش گفتمش شیخ بهاء الدین وای «1»
صاحب روضات الجنات میگوید که چون بمرد پنجاه هزار کس بر جنازه‌ی او نماز گذاردند و در تاریخ فوت او گفته‌اند: بی سر و پا گشت شرع و افسر فضل اوفتاد. مقصود از بی‌سر و پا گشت شرع اینست که شین و عین از آغاز و انجام شرع می‌افتد و راء میماند که 200 باشد، و افسر فضل اوفتاد یعنی فاء از آغاز آن ساقط میشود و ضاد که 800 و لام که 30 باشد میماند و رویهمرفته 1030 میشود.
صاحب کتاب تنبیهات میگوید که سنه‌ی یکهزار و سی هجریه مریخ در عقرب راجع شد، بعد از تفکر و تدبر بسیار از ضعف و تباهی حال مشتری در آن وقت بخاطر رسید که شخصی از علماء فوت شود و از آن وهنی بمذهب راه یابد، و چون افضل و اکمل واقعه آن زمان شیخ بهاء الدین العاملی رحمة اللّه بود، ظن فقیر غالب آمد که جناب شیخ الاسلامی رخت حیات از دار فانی بدار باقی خواهد کشید، لا جرم در قصبه‌ی اشرف که از مضافات ولایت مازندرانست این قضیه را بعرض پادشاه ظل اللّه رسانیده و گفتم که در این باب دغدغه بخاطر اشرف نرسد که طالع این دولت قویست و نوعی دیگر نمیتواند شد.
از قضا بعد از چهار پنج ماه، حضرت شیخ مریض شده و در عرض یکهفته برحمت ایزدی پیوست.
صاحب مطلع الشمس میگوید که در چهارم شوال سال 1030 هجری قمری مریض گشت و در سه‌شنبه دوازدهم رحلت نمود و جسد شریفش نقل بمشهد شد.
__________________________________________________
(1)- از این جمله بدون همزه‌ی بهاء، عدد 1030 بدست میآید.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 22
صاحب امل الامل در مورد تاریخ وفات شیخ گوید که از مشایخ خود شنیدم که در سال 1030 هجری قمری درگذشت.
صاحب قصص العلماء تاریخ درگذشت وی را دوازدهم شوال سال 1031 هجری قمری ذکر کرده است.
صاحب سلافة العصر تاریخ وفات شیخ را دوازده روز مانده از شوال سال 1031 هجری قمری نوشته است و در کتاب دیگر خویش موسوم بحدائق الندیه فی شرح الفواید الصمدیه، در دوازدهم شوال سال 1030 هجری قمری ذکر کرده است و ممکن است در چاپ کتاب اول تحریفی شده باشد.
بطور کلی آنچه از این اقوال برمیآید، وفات شیخ در دوازدهم شوال سال 1030 یا 1031 هجری قمری اتفاق افتاده است، و چون صاحب تاریخ عالم آرای عباسی که نظرش معتبرتر از دیگران است، و همچنین صاحب کتاب تنبیهات که تألیف خود را چند ماه بعد از آن واقعه نوشته است سال 1030 را ذکر کرده‌اند، گفته‌ی کسانیکه وفات شیخ را در اینسال نوشته‌اند صحیح‌تر بنظر میرسد.
در اینصورت وفات شیخ در دوازدهم ماه شوال سال 1030 هجری قمری در شهر اصفهان روی داده است.

دوران جوانی و تحصیلات و استادان‌

دوران جوانی و تحصیلات و استادان 
بطوریکه قبلا ذکر شد، شیخ بهائی در 966 هجری قمری باتفاق پدر خود از جبل عامل بایران آمد و در پایتخت ایران یعنی شهر قزوین که مرکز تجمع دانشمندان شیعه بود مدتها زیست نمود.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 23
بنابراین وی دوران کودکی را در جبل عامل و دوران جوانی را در شهر قزوین گذرانیده است، و ظاهرا هنگام سفر پدرش بهرات همراه وی نبوده است، زیرا وی در آن زمان جوان بوده و در قزوین بکسب علوم اشتغال داشته و پدرش نمی‌بایست او را بهرات برده باشد.
لیکن چنانکه قبلا گفتیم در سفر حج با پدر همراه بوده است و پس از مرگ پدر، در سن سی و یک سالگی با مادرش بایران بازگشته است، و پس از بازگشت بایران گویا دوباره بقزوین رفته باشد زیرا این شهر تا سال 1006 هجری قمری پایتخت صفویه و مرکز تجمع علماء شیعه بوده است.
بهائی بعدها بمسافرتهای دیگری نیز پرداخته است و گویا چندی هم در مشهد بتحصیلات خود ادامه داده است و نیز مدتی در هرات بجای پدر مقام شیخ الاسلامی داشته، و آنچه مسلم است هنگامیکه پدر او در هرات بوده وی در قزوین اقامت داشته و بقول استاد نفیسی احتمال میرود که لااقل از سال 969 هجری قمری یعنی از سن شانزده سالگی تا سال 979 هجری قمری در سن بیست و شش سالگی، مدت ده سال پیاپی در قزوین برای دانش اندوختن مانده باشد.
در اینصورت تحصیلات اولیه‌ی شیخ در شهر قزوین که در آنوقت یکی از مراکز مهم مذهب تشیع و محل درس و بحث و دانش‌آموزی بوده انجام گرفته است و وی از کودکی با شوق و کوشش بسیار در پی دانش آموزی و کسب کمال بوده است بطوریکه در اوان کودکی از کتب معتبر زمان خود نسخه برداری میکرده است بنابر قول کلیه‌ی کسانیکه در احوال شیخ سخن گفته‌اند، وی ابتدا نزد پدر خود تحصیل علم کرده و سپس از محضر استادان دیگر کسب دانش نموده است.
بقول صاحب تاریخ عالم آرای عباسی وی تفسیر و حدیث و عربیت 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 24
و امثال اینها را از پدر، و حکمت و کلام و بعضی علوم منقول را از مولانا عبد اللّه مدرس یزدی «1» صاحب حاشیه‌ی ملا عبد اللّه، و ریاضی را از ملا علی مذهب و ملا افضل قاضی مدرس و ملا محمد باقر بن زین العابدین یزدی صاحب کتاب مطالع الانوار و عده‌یی دیگر از اهل فن، و طب را از حکیم عماد الدین محمود آموخته و در اندک زمانی در منقول و معقول پیش رفته و بتصنیف کتب پرداخته است.
و بقول صاحب روضات الجنات، صحیح بخاری را نزد محمد بن ابی اللطیف مقدسی خوانده است، و گویا شیخ در اواسط عمر هنگامیکه ببیت المقدس سفر کرده، در آنجا دانشمند مزبور را ملاقات نموده و صحیح بخاری را نزد وی آموخته است.

سیر و سیاحت‌

سیر و سیاحت 
بهائی گذشته از سفرهائی که زمان حیات پدر خود باتفاق وی کرده، یعنی سفر از بعلبک بجبل عامل در زمان شیرخوارگی و سفر بایران در هنگام کودکی و سفر بخراسان «2» و سفر حج در زمان جوانی، پس از مرگ پدر نیز سفرهائی کرد که عمده‌ی آنها عبارتند از سفر حج که برای دومین بار انجام داد و سفر عراق و شام و مصر و دمشق و حلب و آسیای صغیر و بیت المقدس و نیز پس از انتصاب بمقام شیخ الاسلامی اصفهان مسافرتهائی نیز باتفاق شاه عباس نمود که مشهورترین آنها سفری است که پیاده از اصفهان بمشهد رفت.
__________________________________________________
(1)- صاحب قصص العلماء و نیز صاحب خلاصة الاثر، مولانا عبد اللّه یزدی را از استادان وی شمرده‌اند.
(2)- صاحب قصص العلماء میگوید: در جوانی با پدر بخراسان رفت.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 25
صاحب تاریخ عالم آرای عباسی میگوید که وی پس از فوت سید علی منشار، منصب شیخ الاسلامی و وکالت حلالیات و تصدی امور شرعی اصفهان یافت، مدتی بود تا شوق کعبه و بازگشت درویشی غلبه کرد و با درویشان سفر کرد و مدتی در عراق عرب و شام و مصر و بیت المقدس می‌گشت و در سفر بخدمت دانشمندان و صوفیه رسید.
و سپس میگوید:
اکنون در عالم ظاهر و باطن سرآمد روزگارست و همیشه از ملتزمین رکاب شاه عباس بشمار میرود و در سفر و حضر با اوست و در شعر مخصوصا مثنوی بروش ملای روم زبردستست ...»
این مطالب را صاحب تاریخ عالم آراء در سال 1025 هجری قمری نوشته است و نشان میدهد که در این سال شیخ در اصفهان بوده است و تقریبا مسافرت‌های وی خاتمه یافته است و ممکن است فقط گاهگاهی بمسافرت‌های کوچکی همراه شاه عباس میرفته است.
و گویا در اواخر عمر سفری بحجاز کرده زیرا شاگرد وی سید عز الدین حسین بن سید حیدر کرکی عاملی نوشته است که در بازگشت از سفر حج رحلت کرد.
صاحب روضات الجنات از قول سید عز الدین حسین کرکی درباره‌ی برخی از مسافرتهای شیخ چنین نوشته است که او فاضل‌ترین مردم روزگار بود، بلکه در پاره‌یی از دانشها یگانه بود و بتصوف میل بسیار داشت، نزدیک چهل سال در خدمت او بودم و در سفر و حضر با او می‌زیستم و با او بزیارت ائمه‌ی عراق رفتیم و در بغداد و کاظمین و نجف و کربلا و عسکریین احادیث بسیار برو خواندم و در این سفر همه کتابهای فقه و حدیث و تفسیر و جز آن را بمن اجازت داد، و در سفر زیارت مشهد رضا علیه السّلام با او بودم و این سفری بود که با شاه عباس پیاده بمشهد رفت 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 26
و تفسیر فاتحه را از تفسیر موسوم بعروة الوثقی تألیف او خواندم و دو شرح او را بر دعا و صباح و دعای هلال از صحیفه‌ی سجادیه خواندم، پس بهرات رفتیم که پدرش و وی در آنجا شیخ الاسلام بوده‌اند و سپس بمشهد بازگشتیم و از آنجا به اصفهان رفتیم «1».
صاحب الاعلام میگوید که شیخ بمصر و بیت المقدس و دمشق و حلب سفر کرد.
صاحب معجم المطبوعات العربیة المعربه از قول صاحب الفتح الوهبی میگوید که شیخ بمصر رفت و در آنجا با استاد محمد بن ابی الحسن بکری ملاقات نمود و وی او را گرامی می‌داشت و از آنجا بقدس رفت و از آنجا بحلب مسافرت کرد و سپس باصفهان بازگشت:
صاحب خلاصة الاثر میگوید: هنگامی که در مصر بود با استاد محمد بن ابی الحسن بکری ملاقات کرد و وی او را بزرگ می‌داشت و در میان آندو مشاعره میرفت، و سپس بقدس رفت، و رضی بن ابی اللطیف مقدسی حکایت کرد که وی از مصر می‌آمد و جامه‌ی جهانگردان در بر داشت و خویشتن را پنهان میکرد و فروتنی مینمود، از او خواستم که چیزی از وی آموزم، گفت بشرط آنکه نهفته بماند و هندسه و هیأت را برو خواندم و سپس بشام و از آنجا بایران رفت و چون بدمشق رسید در محله خراب در سرای یکی از بازرگانان بزرگ فرود آمد و حافظ حسین کربلائی قزوینی یا تبریزی ساکن دمشق مؤلف روضات در مزارات تبریز نزد او رفت و شعر خود را بر وی خواند و میل دیدار حسین بورینی داشت و آن بازرگان ویرا بخانه‌ی خود خواند و با هم ملاقات کردند و عده‌ی زیادی از دانشمندان شهر را در آن مهمانی دعوت کرد و بهائی در آن مجلس جامه‌ی جهانگردان پوشیده بود
__________________________________________________
(1)- گویا در ماه محرم سال 1008 هجری قمری بوده است زیرا در صدر یکی از غزل های فارسی خود در کشکول نوشته است: «در ماه محرم سال 1008 در اثنای بازگشت از سفر مشهد رضوی».
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 27
و بر بالای مجلس نشسته و همه او را گرامی می‌داشتند و باو احترام می‌گذاشتند و بورینی را از او شگفت آمد و وی را نمی‌شناخت، و چون پی بدانش او برد بزرگش داشت و بهائی از او خواست که آمدنش را پنهان دارد و از آنجا بحلب رفت و شیخ ابو الوفا عرضی گوید که در زمان سلطان مراد بن سلیم پنهانی به حلب آمد و بقیافه‌ی درویشان بود و در محضر پدرم شیخ عمر حاضر می‌شد و پدرم دانست که رافضی و شیعی است پس از یک تن از بازرگانان ایرانی خواهش کرد که مهمانی کند و پدرم را با او آشنا نماید و در آن مجلس گفت که من پیرو سنتم و صحابه را دوست می‌دارم لیکن چکنم که پادشاه ما شیعه است و سنیان را می‌کشد!، و وی پاره‌یی از تفسیری بنام شاه عباس می‌نوشت و چون بدیار اهل سنت رسید مقدمه‌ی آن را بنام سلطان مراد کرد و چون مردم جبل عامل از آمدن او آگاه گردیدند گروه گروه نزد او رفتند و ترسید که کارش آشکار شود از حلب رفت.
صاحب سلافة العصر گوید که سی سال سیاحت کرد و به دیدار دانشمندان بسیار رسید و سپس به ایران بازگشت و بتألیف کتب پرداخت و آوازه‌اش در جهان پیچید و علماء از هر دیار نزد وی می‌آمدند و در سفر و حضر با شاه عباس بود.
و خود بهائی در کشکول در مورد سفرهای خود بشرح زیر اشاراتی کرده است:
در قحطی سال 988 هجری قمری در شهر تبریز و دیگر بار در ماه صفر سال 993 هجری قمری در تبریز بوده است، و در ماه ذیقعده‌ی سال 1007 هجری قمری در شهر مشهد و در ماه محرم سال 1008 هجری قمری در حال بازگشت از سفر مشهد بوده است، و چندی در کاشان و نیز مدتی در هرات گذرانیده و در اشعار خود از گازرگاه هرات توصیف کرده است.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 28

افکار و عقاید و میزان دانش‌

افکار و عقاید و میزان دانش 
در باب افکار و عقاید شیخ فراوان سخن گفته‌اند، بعضی ویرا پیرو اهل سنت شمرده‌اند، و بسیاری یک شیعی با ایمانش گفته‌اند و عده‌یی نیز عقیده دارند که شیخ دانشمندی صوفی‌منش بوده و میل بسیاحت و زندگانی درویشی داشته است.
صاحب منتخب التواریخ میگوید:
مدتی در شام بود و اظهار میداشتند مذهب شافعیه دارد.
صاحب خلاصة الاثر گوید:
شیخ ابو الوفا عرضی میگوید که در زمان سلطنت سلطان مراد بن سلیم، شیخ بهائی پنهانی بحلب آمد و بقیافه درویشان بود و در محضر پدرم شیخ عمر حاضر می‌شد و پدرم دانست که وی رافضی و شیعی است، پس بهائی از یک بازرگان ایرانی خواهش کرد که مجلسی بر پا سازد و پدرم را با او آشنا نماید، و در آن مجلس گفت که من پیرو سنتم و صحابه را دوست دارم لیکن چکنم که پادشاه ما شیعه است و سنیان را بقتل می‌رساند و وی پاره‌یی از تفسیری به نام عباس می‌نوشت و چون بدیار اهل سنت رسید مقدمه‌ی آنرا بنام سلطان مراد کرد.
صاحب روضات الجنات میگوید:
برخی گفته‌اند که وی از اهل سنت و جماعت بوده و تقیه می‌کرده است و نیز گویند کتاب جامع عباسی را از آن نوشت که از تهمت صوفی بودن رهائی جوید و در جای دیگر از قول سید عز الدین حسین بن سید حیدر کرکی عاملی که از شاگردان شیخ بوده است گوید:
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 29
او فاضلترین مردم روزگار بود، بلکه در پاره‌یی از دانشها یگانه بود و بتصوف میل بسیار داشت.
صاحب مطلع الشمس میگوید:
علامه محبی مصنف خلاصة الاثر او را از اهل سنت شمرده و گوید چون بدمشق رسید کتابی را که در تفسیر بنام شاه عباس نوشته بود بنام سلطان مراد خان عثمانی کرد.
و در جای دیگر گوید:
مایل بفقر و سیاحت بود و نیت حج کرد و سی سال در مصر و حجاز و عراق و شام سیاحت نمود.
ولی آنچه که مسلم است و از آثار وی بر میآید، شیخ پیرو اهل سنت نبوده است، زیرا گذشته از اینکه او و پدران او از دیاری بوده‌اند که مردم آن دیار از دیرباز پیرو حقیقی مذهب تشیع بوده‌اند، وی را یکی از پایه‌گذاران و سازندگان بنای مذهب تشیع در عصر صفویه میتوان دانست، و نیز مناظرات وی با رهبران اهل سنت و پاسخهای عالمانه‌ی او بآنان در بیشتر تراجم وی ثبت شده است و اندکی نیز در کتاب الخزائن ذکر گردیده است.
و اما در باب تمایل وی بطریقت تصوف شکی نیست زیرا وی در تصوف و عرفان زنده کننده‌ی روش گذشتگان بوده است و نخستین کسی است که در عصر صفویه شریعت و طریقت را با یکدیگر جمع کرده «1» و خویشتن را بمزایای مختلف طریقت آراسته و از مادیات جهان روی در کشیده و بخدمت مردم پرداخته است «2»
__________________________________________________
(1)- چنانکه در کتاب موش و گربه اصولی از طریقت را که با شریعت سازگار نیست مورد انتقاد قرار داده است.
(2)- صاحب سلافة العصر گوید که شیخ بسیار بخشنده بود و سرای عالی داشت و زنان و یتیمان بدانجا پناه میبردند و چه بسیار کودکان که در آن سرای شیر خوردند و چه بسیار مردم که از آن پناه جستند، و وی بمردم بخشش فراوان مینمود، و با آن همه تقرب میل بپادشاه نداشت و بیشتر مایل بتنهائی و سیاحت بود.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 30
و از این نظر معاصران وی که از دانش و بینش بسان او بهره نداشتند این حقایق را درک ننمودند و بوی تهمتها زدند و زمانی او را ساحر و گاهی کافر خواندند!.
استاد سعید نفیسی میگوید:
هیچ تردیدی نیست که وی دانشمندترین مردم روزگار خود بوده و از بسیاری دانش مسائلی بر او کشف و حل شده بود که دیگران همه از آن بی‌خبر بودند و استطاعت و استعداد و ادراک و فهم آن را نداشتند و البته چون وی بزبونی و بی‌استعدادی هم عصران خود پی برده بود در صدد آشکار کردن آن مطالب بر نمی‌آمد و بدین جهت کسی آنچنانکه باید پی بمقام او نبرده بود و سخن وی یا رفتار و گفتار او را تاویل نمیتوانست کرد و اینست که اینهمه نسبت‌های ضد و نقیض باو داده‌اند.
در این میان چیزی که مسلم است اینست که قطعا مشرب تصوف داشته و طبعا بعرفان و سلوک متمایل بوده است.
کدام دانشمند بزرگ روشنفکر با ذوق ایرانی بوده است که همین صفت را نداشته باشد؟، تصوف ایران سرحد دانش و بینش انسانی و بالاترین پایه فکریست که کسی بتواند بآن برسد. تصوف دو چیز میخواهد، یکی استعداد ذاتی و ذوق فطری که کسی بتواند بدان آراستگی و پیراستگی روحانی و مادی برسد، دیگر کمال دانش و طی کردن مراحلی از علم که برای رسیدن بدان درجه از وارستگی روحانی لازم است، و البته رسیدن بدین مقام همه کس را ممکن نیست ولی قطعا بهائی را ممکن شده است و بهترین دلیل آن، افکار عارفانه و صوفیانه‌ی روشنیست که در آثار وی و مخصوصا در شعر فارسی او را در کمال وضوح هویدا است و جای آن دارد که بهائی را بزرگترین عارف قرن نهم و اوایل قرن دهم ایران بشماریم و در آن بحبوحه‌ی هجوم تعلیمات فقیهان قشری ظاهربین خشک‌پسند و در آن گیر و دار مشکل تراشی متشرعین پدید آمدن کسی چون بهائی از شگفتی‌های روزگار است و ریاست کردن وی برایشان شگفت‌ترست و بهمین جهتست که معاصرین 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 31
وی مطلقا پی بمقام روحانی او نبرده و سخنان او را نفهمیده و بدین‌گونه باو تهمت های گوناگون زده‌اند.
بزرگترین کاری که بهائی در جهان کرده آنست که همواره در تألیف میان طریقت و شریعت کوشیده است و در همه‌ی آثار وی این کوشش جانکاه که در جمع میان عرفان و فقه بکار برده آشکارست.
در ضمن آنکه از علوم طبیعی و ریاضی کاملا بهره‌مند بوده است و در حکمت و فلسفه نیز دستی داشته، چون طبع وی فطرة مایل بتصوف بوده و لازمه‌ی مقام ظاهری او فرو رفتن در غوامض فقه بوده است همواره در دو رشته‌ی بسیار مهم کار می‌کرده است، نخست در ریاضیات که در این فن آثار بسیار جالب توجه از خویش گذاشته، و سپس در حدیث و فقه و تفسیر که مشغله‌ی شبانروزی او و لازمه‌ی مقام شیخ الاسلامی او بوده است و همه جا در کتاب‌های حدیث و فقه و حتی در کتابهای دعا که تألیف کرده است آن روح تصوف و عرفان را با خویش آورده و با نهایت زبردستی و با کمال دلنشینی دشوار پسندیهای فقیهان پیش از خود را از سرچشمه‌ی عرفان آب داده و در لفافه‌ی زراندود تصوف پیچیده است.
بهمین جهت جنبه‌ی حکمت و فلسفه‌ی او بسیار ضعیف‌ترست و چنان مینماید که مطلقا پیرامون علم کلام هم نگشته است.
شماره‌ی مردان بزرگی که در عالم اسلام از این گونه تألیفات در میان گفتارهای متضاد کرده و این سر حد اندیشه را بدان سر حد دیگر رسانده و نزدیک کرده‌اند بسیار کم است.
حجة الاسلام غزالی نخستین آنهاست که همواره کوشیده است دین را جامه‌ی سلوک و عرفان بپوشاند و براه طریقت اندر آورد.
شهاب الدین مقتول (شیخ اشراق) پیوسته در آن راه گام زده است که حکمت یونان و حتی تعلیمات مانوی را با دین الفت دهد.
پس از او افضل الدین کاشانی همه‌ی کوشش خود را درین بکار برده که 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 32
در میان حکمت و تصوف مؤانستی فراهم سازد.
پس از بهائی صدر الدین شیرازی نیز در الفت میان فلسفه و دین کوشش های بسیار کرده و بهمین جهت است که در میان بزرگان اسلام، غزالی و شیخ اشراق و بابا افضل و ملا صدرا مقام خاص و جایگاه دیگری دارند که دست دیگران بدان نمی‌رسد و بهر حقی که بخواهیم جای دارد که شیخ بهائی را نیز در شمار ایشان در آوریم. «1»
در اینصورت مسلم است که شیخ بهائی یک شیعی با ایمان و دانشمندی صوفی منش و وارسته و مردی بخشنده و مهربان و مردم دوست بوده است.
و با اینکه در عصر خود وزیر سلطان و از ارکان دولت و شیخ الاسلام رسمی کشور بود، جمیع طبقات ملت از متصدیان محراب و منبر تا رندان قلندر از وجود وی مستقیما مستفیض میگردیدند.

میزان دانش‌

میزان دانش 
شیخ در زمان خود، چه در دانش و چه در اخلاق از مردان بزرگ جهان بشمار میرفت.
وی در علوم ریاضی و نجوم و هیأت استاد مسلم زمان خود بود و پس از یکصد سال که این علم در ایران رواجی نداشت، برای نخستین بار در اواخر قرن دهم و ابتدای قرن یازدهم هجری قمری این علوم را در هرات آموخته بار دیگر در ایران رواج داد، از این نظر در حساب و جبر و مقابله و هندسه و هیأت و نجوم و اسطرلاب یگانه‌ی زمان خود بود و در این رشته کتب بسیاری تألیف کرده است.
در علوم دینی از قبیل تفسیر و فقه و حدیث نیز استاد بود و در این علوم کتب گرانبهائی تألیف کرده است.
__________________________________________________
(1)- احوال شیخ بهائی تألیف استاد سعید نفیسی.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 33
و نیز در شعر و ادب و نظم و نثر و فارسی و عربی و همچنین تاریخ و و صرف و نحو منتهای زبردستی و استادی را داشته است و اشعار شیوای وی چه بفارسی و چه بتازی عمق و روح خاصی را داراست و در بلندترین پایه‌ی خوبی شعر آن زمانست.
وی در حکمت و فلسفه و همچنین در علوم غریبه مانند رمل و جفر و طلسمات و غیره دست داشته است و در این علوم کتبی تألیف نموده است.
این مرد بزرک با داشتن آن همه مشاغل، از کارهای مملکتی گرفته تا تعلیم و تعلم و مباحثه و سفرهای بسیار، نزدیک بیکصد جلد کتاب و رساله در علوم زمان خود تألیف نموده است که بعضی از آنها شهرت بسیار دارد و از زمان وی تا کنون مورد استفاده‌ی طالبان علم بوده است.
برای پی‌بردن بمقام علمی و میزان دانش شیخ. کافی است بدانیم که متجاوز از چهل تن از دانشمندان و بزرگان قرن یازدهم هجری قمری از وی علم آموخته و بهره برده‌اند، و ما بعضی از آنانرا در اینجا نام میبریم:
1- صدر الدین محمد ابراهیم شیرازی معروف بملاصدرا، فیلسوف معروف قرن یازدهم هجری قمری) متوفی سال 1050 هجری قمری).
2- ملا محمد محسن بن مرتضی بن محمود فیض کاشانی (متوفی سال 1091 هجری قمری).
3- ملا عز الدین علینقی بن شیخ ابو العلاء محمد هاشم طغائی کمره‌ای فراهانی شیرازی اصفهانی مشهور بشیخ علینقی کمره‌ای، شیخ الاسلام اصفهان و قاضی شیراز و شاعر معروف قرن یازدهم) متوفی 1060 هجری قمری).
4- ملا محمد باقر بن محمد مومن خراسانی سبزواری معروف بمحقق، شیخ الاسلام اصفهان) متوفی سال 1090 هجری قمری)
5- شیخ جواد بن سعد اللّه بن جواد بغدادی کاظمینی مشهور بفاضل جواد،
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 34
صاحب شرح خلاصة الحساب و زبده فی اصول الفقه.
6- شیخ زین الدین محمد بن حسن بن زین العابدین علی بن احمد عاملی شهید ثانی (متوفی سال 1030 هجری قمری).
7- ملا ابو الحسن علی مشهور بملا حسینعلی بن ملا عز الدین عبد اللّه بن حسین شوشتری (متوفی سال 1099 هجری قمری).
8- شیخ زین الدین علی بن سلیمان بن درویش بن حاتم قدمی بحرانی مشهور بامام الحدیث (متوفی سال 1064 هجری قمری).
9- ملا محمد تقی بن مقصود علی مجلسی (متوفی سال 1070 هجری قمری).
10- سید عز الدین ابو عبد اللّه حسین بن حیدر بن قمر حسینی کرکی عاملی مشهور بمجتهد مفتی اصفهان (متوفی 1086 هجری قمری).

آثار شیخ‌

 

اشاره

آثار شیخ 
شیخ بهائی در هر یک از علوم زمان خود کتابی جداگانه تألیف نموده است و از این لحاظ استادی خود را در جمیع معارف زمان خویش باثبات رسانیده است و نیز همه‌ی آثار وی مختصر و مفید بوده همچنین حدود فصاحت و شروط بلاغت کاملا در نوشتن آنها مراعات گردیده است.
فهرست کتب مهم وی بر حسب موضوع، بقرار زیر است:

اول- فقه و حدیث‌

اول- فقه و حدیث 
. 1- اثنی عشریات خمس.
2- اربعین حدیثا، مشهور باربعین.
3- جامع عباسی.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 35
4- جواب مسائل الشیخ صالح الجزایری 
5- حاشیه‌ی خلاصة الرجال.
6- حاشیه‌ی شرح مختصر الاصول.
7- حاشیه‌ی من لا یحضره الفقیه.
8- حبل المتین فی احکام الدین،
9- رسالة فی احکام السجود.
10- رسالة فی ذبایح اهل الکتاب.
11- رسالة اثنی عشریه.
12- رسالة فی الفقه الصلوة.
13- رسالة فی المواریث.
14- رسالة فی طبقات الرجال.
15- رسالة فی القصر و التخییر فی السفر.
16- رسالة فی مباحث الکر.
17- رسالة فی معرفة القبله.
18- زبدة فی اصول الفقه.
19- شرح اثنی عشریه.
20- شرح اربعین حدیثا.
21- شرح رسالة فی الصوم، قسمت پنجم از اثنی عشریات خمس.
22- شرح من لا یحضره الفقیه.
23- مختصر الاصول.
24- مشرق الشمسین و اکسیر السعادتین.
25- وجیزه فی الدرایة.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 36

دوم- تفسیر.

دوم- تفسیر.
26- حاشیه‌ی تفسیر بیضاوی.
27- حل حروف القرآن.
28- حواشی بر تفسیر کشاف.
29- شرح تفسیر بیضاوی.
30- عروة الوثقی.
31- عین الحیوة.

سوم- ریاضیات و هیأت و نجوم و طبیعیات.

سوم- ریاضیات و هیأت و نجوم و طبیعیات.
32- بحر الحساب.
33- تحفه‌ی حاتمیه.
34- تشریح الافلاک.
35- جبر و مقابله.
36- حاشیه‌ی خلاصة الحساب.
37- حواشی تشریح الافلاک.
38- خلاصة الحساب و الهندسه.
39- رساله‌ی اعمال اسطرلاب.
40- رساله‌ی تضاریس الارض.
41- رساله‌ی حساب.
42- رسالة فی تحقیق، جهة القبله.
43- رسالة فی ان انوار سائر الکواکب یستفاد من الشمس.
44- رسالة فی حل اشکالی عطارد و القمر:
45- رسالة فی نسبة اعظم الجبال الی قطر الارض.
46- شرح شرح چغمینی.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، مقدمه، ص: 37
47- شرح حق المبین.
48- شرح شرح الرومی علی المخلص.
49- صحیفه در اسطرلاب.
50- ملخص الهیئه.

چهارم ادبیات و حکمت.

چهارم ادبیات و حکمت.
51- اسرار البلاغه.
52- اشعار فارسی و عربی.
53- پند اهل دانش و هوش بزبان گربه و موش.
54- تهذیب البیان.
55- سوانح سفر الحجاز، معروف بمثنوی نان و حلوا.
56- شیر و شکر.
57- فواید الصمدیه فی علم العربیه، مشهور بصمدیه.
58- کشگول.
59- لغزهای عربی.
60- مثنوی نان و پنیر.
61- المخلاة.
62- وسیلة الفوز و الامان فی مدح صاحب الزمان.

پنجم- ادعیه‌

پنجم- ادعیه 
63- حدائق الصالحین.
64- الحدیقة الهلالیه فی شرح دعاء الهلال:
65- شرح دعاء صباح.
66- مفتاح الفلاح فی عمل الیوم و اللیله:
گذشته از شصت و شش کتاب و رساله‌یی که در بالا ذکر گردید، شیخ کتب و رسالات و مقالات و مکاتیب دیگری نیز دارد که اگر آنها را نیز بر کتب فوق الذکر بیفزائم شماره‌ی تألیفات وی در حدود یکصد جلد میشود.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 1

نان و حلوا

 

اشاره

نان و حلوا
هر چه غیر از دوست باشد ای پسر نان و حلوا نام کردم سر بسر
گر همی خواهی که باشی تازه جان رو کتاب نان و حلوا را بخوان کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 2
بسم اللّه الرّحمن الرحیم اما بعد حمد اللّه علی افضاله و الصلوة و السلام علی اشرف الخلائق محمد و آله، فیقول افقر العباد الی رحمة اللّه الغنی محمد المشتهر ببهاء الدین العاملی وفقه اللّه للعمل فی یومه لغده قبل ان یخرج الامر من یده هذه نبذة من السوانح و جملة من الموانح قد سنح اکثرها فی طریق حج بیت اللّه الحرام و زیارة سید الانام علیه و آله افضل الصلوة و السلام اثبتها فی هذه الاوراق تذکرة منی للاحباء الراغبین و الاخلاء الطالبین عهد المیثاق و علی اللّه أتوکل و منه أستمد و به أستعین.
***
ایها اللاهی عن العهد القدیم ایها الساهی عن النهج القویم 
استمع ماذا یقول العندلیب حیث یروی من احادیث الحبیب 
مرحبا ای بلبل دستان حی کامدی از جانب بستان حی 
یا برید الحی اخبرنی بما قاله فی حقنا اهل الحما کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 3
هل رضوا عنا و مالو للوفا ام علی الهجر استمروا و الجفا
مرحبا ای پیک فرخ فال ما مرحبا ای مایه اقبال ما
مرحبا ای عندلیب خوش نوا فارغم کردی ز قید ما سوا
ای نواهای تو نار مؤصده زد بهر بندم هزار آتشکده 
مرحبا ای هدهد شهر سبا مرحبا ای پیک جانان مرحبا
مرحبا ای طوطی شکر شکن قل فقد اذهبت عن قلبی الحزن 
بازگو از نجد و از یاران نجد تا در و دیوار را آری بوجد
بازگو از زمزم و خیف و منا وارهان دل از غم و جان از عنا
بازگو از مسکن و مأوای ما بازگو از یار بی‌پروای ما
آنکه از ما بی‌سبب افشاند دست عهد را ببرید و پیمان را شکست 
از زبان آن نگار تند خو از پی تسکین دل حرفی بگو
یاد ایامی که با ما داشتی گاه خشم از ناز و گاهی آشتی 
ای خوش آن دوران که گاهی از کرم در ره مهر و وفا میزد قدم

فصل حکایة فی بعض اللیالی‌

فصل حکایة فی بعض اللیالی 
شب که بودم با هزاران کوه درد سر بزانوی غمش بنشسته فرد
جان بلب از حسرت گفتار او دل پر از نومیدی دیدار او
آن قیامت قامت پیمان شکن آفت دوران بلای مرد و زن 
فتنه‌ی ایام و آشوب جهان «1» خانه سوز صد چو من بی‌خانمان 
از درم ناگه درآمد بی‌حجاب لب گزان از رخ برافکنده نقاب __________________________________________________
(1)- نخ: زمان 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 4
کاکل مشکین بدوش انداخته وز نگاهی کار عالم ساخته 
گفت ای شیدا دل محزون من وی بلاکش عاشق مفتون من 
کیف حال القلب فی نار الفراق؟ گفتمش: و اللّه حالی لا یطاق!
یکدمک بنشست بر بالین من رفت و با خود برد عقل و دین من 
گفتمش: کی بینمت ای خوشخرام گفت: نصف اللیل لکن فی المنام!

فصل فی التأسف و الندامة علی صرف العمر فیما لا ینفع فی القیامة و تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم، سؤر المؤمن شفاء «1»

 

اشاره

فصل فی التأسف و الندامة علی صرف العمر فیما لا ینفع فی القیامة و تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم، سؤر المؤمن شفاء «1» قد صرفت العمر فی قیل و قال یا ندیمی قم فقد ضاق المجال 
و اسقنی تلک المدام السلسبیل انها تهدی الی خیر السبیل 
و اخلع النعلین یا هذا الندیم انها نار اضاعت للکلیم 
هاتها صهباء من خمر الجنان دع کئوسا و اسقنیها بالدنان 
ضاق وقت العمر عن آلاتها هاتها من غیر عصر هاتها
قم ازل عنی بها رسم الهموم ان عمری ضاع فی علم الرسوم 
قل لشیخ قلبه منها نفور لا تخف اللّه توّاب غفور
علم رسمی سر بسر قیل است و قال نه ازو کیفتی حاصل نه حال 
طبع را افسردگی بخشد مدام مولوی باور ندارد این کلام 
وه چه خوش میگفت در راه حجاز آن عرب شعری باهنگ حجاز «2»
کل من لم یعشق الوجه الحسن قرب الرحل الیه و الرسن __________________________________________________
(1)- نخ: و من کل داء ..
(2)- نخ: این بیت در عشق مجاز.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 5
یعنی آن کس را که نبود عشق یار بهر او پالان و افساری بیار
گر کسی گوید که از عمرت همین هفت روزی مانده و آن گردد یقین 
تو درین یک هفته مشغول کدام علم خواهی گشت ای مرد تمام 
فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم هندسه یا رمل یا اعداد شوم 
علم نبود غیر علم عاشقی ما بقی تلبیس ابلیس شقی 
علم فقه و علم تفسیر و حدیث «1» هست از تلبیس ابلیس خبیث 
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز گر بود شاگرد تو صد فخر راز
هر که نبود مبتلای ماه رو اسم او از لوح انسانی بشو
دل که خالی باشد از مهر بتان لته حیض بخون آغشته دان 
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان کهنه انبانی بود پر استخوان 
سینه گر خالی ز معشوقی بود سینه نبود کهنه صندوقی بود
تا بکی افغان و اشک بیشمار از خدا و مصطفی شرمی بدار
از هیولا تا بکی این گفتگوی رو بمعنی آر و از صورت مگوی 
دل که فارغ شد ز مهر آن نگار سنگ استنجای شیطانش شمار
این علوم و این خیالات و صور «2» فضله‌ی شیطان بود بر آن حجر
تو بغیر از علم عشق ار دل نهی سنگ استنجا بشیطان میدهی 
شرم بادت زانکه داری ای دغل سنگ استنجای شیطان در بغل 
لوح دل از فضله شیطان بشوی ای مدرس درس عشقی هم بگوی 
چند و چند از حکمت یونانیان حکمت ایمانیان را هم بدان «3»
چند زین فقه و کلام بی‌اصول مغز را خالی کنی ای بو الفضول __________________________________________________
(1)- این شعر در سایر نسخ دیده نشد.
(2)- صور (بضم صاد و فتح واو) جمع صورت 
(3)- نخ: بخوان 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 6
صرف شد عمرت ببحث نحو و صرف از اصول عشق هم خوان یک دو حرف 
دل منور کن بانوار جلی چند باشی کاسه لیس بو علی 
سرور عالم شه دنیا و دین سؤر مومن را شفا گفت ای حزین 
سؤر رسطالیس و سؤر بو علی کی شفا گفته نبی منجلی 
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن «1» دل از این آلودگیها پاک کن 

حکایت‌

حکایت 
با دف و نی دوش آنمرد عرب وه چه خوش میگفت از روی طرب 
ایها القوم الذی فی المدرسه کلما حصلتمو ها وسوسه 
فکر کم ان کان فی غیر الحبیب ما لکن فی النشأة الاخری نصیب 
فاغسلوا یا قوم عن لوح الفؤاد کل علم لیس ینجی فی العماد
ساقیا یک جرعه از روی کرم بر بهائی ریز از جام قدم «2»
تا کند شق پرده‌ی پندار را هم بچشم یار بیند یار را

فصل فی فطع العلائق و العزلة عن الخلائق‌

فصل فی فطع العلائق و العزلة عن الخلائق 
هر که را توفیق حق آمد دلیل عزلتی بگزید و رست از قال و قیل 
عزت اندر عزلت آمد ای فلان تو چه خواهی ز اختلاط این و آن 
پا مکش از دامن عزلت بدر چند گردی چون گدایان در بدر
گر ز دیو نفس میجوئی امان رو نهان شو چون پری از مردمان __________________________________________________
(1)- نخ: خویش را ز آلودگیها پاک کن 
(2)- قدم (بکسر اول و فتح ثانی) سابقه در امری- ضد حدوث 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 7
از حقیقت بر تو نگشاید دری ز بن مجازی مردمان تا نگذری 
گر تو خواهی عزت دنیا و دین عزلتی از مردم دنیا گزین 
چون شب قدر از همه مستور شد لاجرم از پای تا سر نور شد
اسم اعظم چونکه کس نشناسدش سروری بر کل اسما باشدش 
تا تو نیز از خلق پنهانی همی لیلة القدری و اسم اعظمی 
رو بعزلت آرای فرزانه مرد وز جمیع ما سوی اللّه باش فرد
عزلت آمد گنج مقصود ای حزین لیک گر با زهد و علم آید قرین 
عزلت بی‌زای زاهد علت است» ور بود بی‌عین علم آن زلت «2» است 
زهد و علم ار مجتمع نبود بهم کی توان زد در ره عزلت قدم 
علم چبود آنکه ره بنمایدت زنگ گمراهی ز دل بزدایدت 
زهد چبود از همه پرداختن جمله را در داو اول باختن 
این هوسها از سرت بیرون کند خوف و خثیت در دلت افزون کند
خشیة اللّه را نشان علم دان «3» انما یخشی، تو در قرآن بخوان 
سینه را از علم «4» حق آباد کن رو حدیث، لو علمتم «5»، یاد کن 

فصل «6» فی ذم العلماء المتشبهین بالامراء المترفعین عن سیرة الفقراء

فصل «6» فی ذم العلماء المتشبهین بالامراء المترفعین عن سیرة الفقراء
علم یابد زیب از فقر، ای پسر نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر __________________________________________________
(1)- نخ: عزلت بی‌عین عین زلت است ور بود بی‌زای اصل علت است 
(2)- زلت: (بفتح زا و لام مشدد) لغزش 
(3)- انما یخشی اله من عباده العلماء
(5)- لو علمتم ما اعلم لبکیتم کثیراً و لضحکتم قلیلا
(4)- نخ: خوف 
(6)- نخ: فی مذمة العلما و المتشبهین بالامراء
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 8
مولوی را هست دایم این گمان کان بیابد زیب ز اسباب جهان 
نقص علمست ای جناب مولوی حشمت و مال و منال دنیوی 
قاقم و خز چند پوشی چون شهان مرغ و ماهی چند سازی زیب خوان 
خود بده انصاف ای صاحب کمال کی شود اینها میسر از حلال!
ای علم افراشته در راه دین از چه شد مأکول و ملبوست چنین؟
چند مال شبهه ناک آری بکف؟ تا که باشی نرم پوش و خوش علف؟
عاقبت سازد ترا از دین بری این خود آرائی و این تن پروری 
لقمه کاید از طریق مشتبه خاک خور خاک و بر آن دندان منه 
کان ترا در راه دین مغبون «1» کند نور عرفان از دلت بیرون کند
لقمه‌ی نانی که باشد شبهه ناک در حریم کعبه ابراهیم پاک 
گر بدست خود فشاندی تخم آن ور بگاو چرخ کردی شخم آن 
ور مه نو در حصادش داس کرد ور بسنگ کعبه‌اش دست آس کرد
ور بآب زمزش کردی عجین مریم آئین پیکری از حور عین 
ور بخواندی بر خمیرش بی‌عدد فاتحه با قل هو اللّه احد
ور بود از شاخ طوبی آتشش ور شدی روح الامین هیزم کشش 
ور تو بر خوانی هزاران بسمله بر سر آن لقمه‌ی پر ولوله 
عاقبت خاصیتش ظاهر شود نفس از آن لقمه ترا قاهر شود
در ره طاعت ترا بیجان کند خانه‌ی دین ترا ویران کند
درد دینت گر بود ای مرد راه چاره‌ی خود کن که دینت شد تباه 
از هوس بگذر رها کن کش و فش پا ز دامان قناعت در مکش 
گر نباشد جامه‌ی اطلس ترا کهنه دلقی ساتر تن بس ترا
ور مزعفر نبودت با قند و مشک خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک __________________________________________________
(1)- نخ: مفتون 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 9
ور نباشد مشربه از زرّ ناب با کف خود میتوانی خورد آب 
ور نباشد مرکب زرین لگام میتوانی زد بپای خویش گام 
ور نباشد دور باش از پیش و پس دور باش نفرت خلق از تو، بس 
ور نباشد خانه‌های زر نگار میتوان بردن بسر در کنج غار
ور نباشد فرش ابریشم طراز «1» با حصیر کهنه‌ی مسجد بساز
ور نباشد شانه‌یی از بهر ریش شانه بتوان کرد با انگشت خویش 
هر چه بینی در جهان دارد عوض در عوض گردد ترا حاصل غرض 
بی غرض دانی چه باشد در جهان؟ عمر باشد، عمر، قدر آن بدان ...

فصل فی الفوائد «2» المتفرقه فیما یتضمن الاشارة الی قوله تعالی: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً «3»

فصل فی الفوائد «2» المتفرقه فیما یتضمن الاشارة الی قوله تعالی: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً «3» ابذلو ارواحکم یا عاشقین ان تکونو فی هوانا صادقین 
داند این را هر که زین ره آگهست کاین وجود و هستیش سنگ رهست 
گوی دولت آن سعادتمند برد کو بپای دلبر خود جان سپرد
جان ببوسی میخرد آن شهریار مژده ای عشاق کاسان گشت کار
گر همی خواهی حیات و عیش خوش گاو نفس خویش را اول بکش 
در جوانی کن نثار دوست جان رو عوان بین ذلک را بخوان 
پیر چون کشتی گران جانی مکن گوسفند پیر قربانی مکن __________________________________________________
(1)- طراز (بکسر طاء) زینت و نقش و نگار جامه- طریقه- روش و درر فارسی هم گویند.
(2)- نخ: نبذ
(3)- نخ: بقرة لایة
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 10
شد همه بر باد ایام شباب بهر دین یک ذره ننمودی شتاب 
عمرت از پنجه گذشت و یک سجود کت بکار آید نکردی ای جهود! «1»
حالیا ای عندلیب کهنه سال ساز کن افغان و یک چندی بنال 
چون نکردی ناله در فصل بهار در خزان باری قضا کن زینهار
تا که دانستی زیانت را ز سود توبه‌ات نسیه، گناهت نقد بود
غرق دریای گناهی تا بکی وز معاصی رو سیاهی تا بکی 
جد تو آدم بهشتش جای بود قدسیان کردند پیش او سجود
یک گنه چون کرد گفتندش تمام مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام 
تو طمع داری که با چندین گناه داخل جنت شوی ای رو سیاه!

فصل فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان‌

فصل فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان 
ایها المأثور فی قید الذنوب ایها المحروم من سر الغیوب 
لا تقم فی اسر «2» لذات الجسد انها فی جید حبل من مسد
قم توجه شطر اقلیم النعیم و اذکر الاوطان و العهد القدیم 
گنج علم ما ظهر مع ما بطن گفت: از ایمان بود حب الوطن 
این وطن مصر و عراق و شام نیست این وطن شهریست کانرا نام نیست 
زانکه از دنیاست این اوطان تمام مدح دنیا کی کند خیر الانام 
حب دنیا هست رأس هر خطا از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر کاورد رو سوی آن بی‌نام شهر
تو درین اوطان غریبی ای پسر خو بغربت کرده‌یی خاکت بسر! __________________________________________________
(1)- نخ: ای یهود
(2)- نخ: اثر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 11
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر کان وطن یکباره «1» رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و جان را شاد کن موطن اصلی خود را یاد کن 
زین جهان تا آنجهان بسیار نیست در میان جز یک نفس در کار نیست 
تا بچند ای شاهباز پرفتوح باز مانی دور از اقلیم روح 
حیف باشد از تو ای صاحب هنر کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
تا بکی ای هدهد شهر سبا در غریبی مانده باشی بسته پا
جهد کن این بند از پا باز کن بر فراز لامکان پرواز کن 
150
تا بکی در چاه طبعی سرنگون یوسفی یوسف بیا از چه برون 
تا عزیز مصر ربانی شوی وارهی از جسم و روحانی شوی 

فصل فی أن البلایا و المحن فی هذا الطریق و ان کانت عسیرة «2» لکنها علی المحب یسیرة بل هی الراحة العظمی و النعمة الکبری‌

 

اشاره

فصل فی أن البلایا و المحن فی هذا الطریق و ان کانت عسیرة «2» لکنها علی المحب یسیرة بل هی الراحة العظمی و النعمة الکبری 
ایها القلب الحزین المبتلا فی طریق العشق انواع البلا
لکن القلب العشوق الممتحن لا یبالی بالبلایا و المحن 
سهل باشد در ره فقر و فنا گر رسد تن را تعب جان را عنا «3»
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ گرد گله توتیای چشم گرگ 
کی بود در راه عشق آسودگی سر بسر در دست و خون آلودگی «4»
تا نسازی بر خود آسایش حرام کی توانی زد براه عشق گام 
غیر ناکامی در این ره کام نیست راه عشق است، این ره حمام نیست __________________________________________________
(1)- نخ: یکبارگی رفت از ضمیر
(2)- نخ: (کثیره) و متن ترجیح دارد
(3)- بفتح عین رنج و مشقت 
(4)- سر بسر در دست و خون پالودگی 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 12
160
«*» ترککان چون اسب یغما پی کنند هر چه باشد خود بغارت می‌برند
ترک ما بر عکس باشد کار او حیرتی دارم ز کار و بار او
کافرست و غارت دین میکند من نمیدانم چرا این میکند!
نیست جز تقوی در این ره توشه‌یی نان و حلوا را بهل «1» در گوشه‌یی 
نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو باغ و راغ و حشمت و اقبال تو
نان و حلوا چیست؟ این طول امل «2» وین غرور نفس و علم بی‌عمل 
نان و حلوا چیست؟ گوید با تو فاش این همه سعی تو از بهر معاش 
نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت اوفتاده همچو غل در گردنت 
چند باشی بهر این حلوا و نان زیر منت از فلان و از فلان؟
برد این حلوا و نان آرام تو شست از لوح توکل نام تو
170
هیچ بر گوشت نخوردست ای لئیم حرف الرزق علی «3» اللّه الکریم 
رو قناعت پیشه کن در کنج صبر پند بپذیر «4» از سگ آن پیر گبر

حکایت حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه‌

حکایت حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه 
عابدی در کوه لبنان بد مقیم در بن غاری چو اصحاب الرقیم 
روی دل از غیر حق برتافته گنج عزت را ز عزلت یافته 
روزها میبود مشغول صیام «5» قرض نانی میرسیدش وقت شام 
نصف آن شامش بدی نصفی سحور وز قناعت داشت در دل صد سرور __________________________________________________
(*) این شعر و دو شعر ما بعد آن در نسخه خطی نیست 
(1)- نخ؛ بنه 
(2)- امل (بفتح همزه و میم) آرزو- آمال جمع 
(3)- نخ؛ رب الکریم 
(4)- نخ: خود گیر
(5)- نخ: گرده نان 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 13
بر همین منوال حالش میگذشت نامدی زان کوه هرگز سوی دشت 
از قضا یک شب نیامد آن رغیف «1» شد ز جوع آن پارسا زار و نحیف 
کرد مغرب را ادا وانگه عشاء «2» دل پر از وسواس در فکر عشاء «3»
بسکه بود از بهر قوتش اضطراب نه عبادت کرد عابد شب، نه خواب 
صبح چون شد زان مقام دلپذیر بهر قوتی آمد آن عابد بزیر
180
بود یک قریه بقرب آن جبل اهل آن قریه همه گبر و دغل 
عابد آمد بر در گبری ستاد گبر او را یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت وز وصول طعمه‌اش خاطر شکفت 
کرد آهنگ مقام خود دلیر تا کند افطار ز آن خبز شعیر «4»
در سرای گبر بد گرگین سگی مانده از جوع استخوانی و رگی 
پیش او گر خط «5» پرگاری کشی شکل نان بیند بمیرد از خوشی 
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر خبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب در دنبال «6» عابد بو گرفت آمدش دنبال و رخت او گرفت 
ز آن دو نان عابد یکی پیشش فکند پس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان وز پی آمدش تا مگر بار دگر آزاردش 
190
عابد آن نان «7» دگر دادش روان «8» تا که از آزار او یابد امان __________________________________________________
(1)- رغیف (بفتح راء و کسر غین) گرده نان 
(2)- بکسر عین از مغرب تا نیمه شب 
(3)- بفتح عین شام- غذای شب 
(4)- خبز شعیر- نان جو
(5)- نخ: شکل 
(6)- نخ: دنبال 
(7)- نخ: قرص 
(8)- نخ: تا که باشد از عذابش در امان 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 14
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه در پی او میدوید عف عفی میکرد و رختش میدرید
گفت عابد چون بدید آن ماجرا من سگی چون تو ندیدم بیحیا
صاحبت غیر از دو نان جو نداد و آن دو نان خود بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست وین همه رختم دریدن بهر چیست؟
سگ بنطق آمد که ای صاحب کمال بی‌حیا من نیستم چشمت بمال!
هست از وقتیکه «1» بودم من صغیر مسکنم ویرانه این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنم خانه‌اش را پاسبانی میکنم 
200
گاه گاهی نیم نانم میدهد گاه مشتی استخوانم میدهد
گاه غافل گردد از اطعام من وز تغافل تلخ گردد کام من 
بگذرد بسیار بر من صبح و شام لا اری خبزا و لا القی الطعام 
هفته هفته بگذرد کین ناتوان «2» نی زنان یابد نشان نی ز استخوان 
گاه هم باشد که پیر پر محن نان نیابد بهر خود یا بهر من «3»
چونکه بر درگاه او پرورده‌ام رو بدرگاه دگر ناورده‌ام 
هست کارم بر در این پیر گبر گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم جز در او من دری نشناختم 
گه بچوبم میزند گه سنگها از در او من نمیگردم جدا
«4» چونکه نامد یکشبی نانت بدست در بنای صبر تو آمد شکست 
210
از در رزاق رو برتافتی بر در گبری روان بشتافتی 
بهر نانی دوست را بگذاشتی کرده‌یی با دشمن او آشتی!
خود بده انصاف ای مرد گزین بیحیاتر کیست من یا تو؟ ببین __________________________________________________
(1)- نخ: روزی که من بودم صغیر
(2)- نخ: در هر دو مورد نه نوشته شده است.
(3)- نخ: چه جای من 
(4)- نخ: تو که ناید
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 15
مرد عابد زین سخن مدهوش شد دست را بر سر زد و از هوش شد
ای سگ نفس بهائی یاد گیر این قناعت «1» از سگ آن گبر پیر

فصل «2» فی الریا و التلبیس بالذین هم أعظم جنود ابلیس‌

 

اشاره

فصل «2» فی الریا و التلبیس بالذین هم أعظم جنود ابلیس 
نان و حلوا چیست ای شوریده سر متقی خود را نمودن بهر زر
دعوی زهد از برای عزّ و جاه لاف تقوی از پی تعظیم شاه 
تو نپنداری کزین لاف و دروغ هرگز افتد نان تلبیست بدوغ 
خورده بینانند در عالم بسی واقفند از کار و بار هر کسی 
زیرکانند از یسار و از یمین از پی رد و قبول اندر کمین 
با همه خود بینی و کبر و منی لاف تقوی و عدالت میزنی 
220
سر بسر کار تو در لیل و نهار سعی در تحصیل جاه و اعتبار
دین فروشی از پی نان حرام «3» مکر و حیله بهر تسخیر عوام 
خوردن مال شهان با زرق و شید گاه خبث عمر و گاهی خبث زید
وین عدالت با وجود این صفات هست دائم برقرار و بر ثبات 
بر سرش داخل نگردد لا و لیس این عدالت هست کوه بو قبیس 
می‌نیابد اختلال از هیچ چیز چون وضوی محکم بی‌بی تمیز

حکایت علی سبیل التمثیل‌

حکایت علی سبیل التمثیل 
بود در شهر هری بیوه زنی کهنه رندی حیله سازی «4» پر فنی __________________________________________________
(1)- نخ: این طبیعت 
(2)- نخ: فی ذم اهل الریا و التدلیس الذبن هم اعظم جنود لابلیس 
(3)- نخ: مال حرام 
(4)- نخ: حیله‌بازی 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 16
نام او بی‌بی تمیز خالدار در نمازش بود رغبت بیشمار
با وضوی صبح خفتن میگذارد نامرادان را بسی دادی مراد
230
«*» کم نشد هرگز دواتش از قلم بر مراد هر کسی میزد رقم 
در مهم سازی اوباش و رنود «1» دائما طاحونه‌اش در چرخ بود
از ته هر کس که برجستی بناز می‌شدی فی الحال مشغول نماز
هر که آمد گفت بر من کن دعا او بجای دست برمیداشت پا
بابها مفتوحة للداخلین رجلها مرفوعة للفاعلین 
گفت با او رندگی کای نیک زن حیرتی دارم درین کار تو من 
زین جنایتهای پی در پی که هست هیچ ناید در وضوی تو شکست 
نیت و آداب این محکم وضو یک ره از روی کرم با من بگو
این وضو از سنک و رو محکمتر است این وضو نبود سد اسکندر است 

فصل فی ذم اصحاب التدریس الذین مقصدهم مجرد اظهار الفضل و التلبیس «2»

فصل فی ذم اصحاب التدریس الذین مقصدهم مجرد اظهار الفضل و التلبیس «2» نان و حلوا چیست؟ این تدریس تو کان بود سرمایه‌ی تلبیس تو
240
بهر اظهار فضیلت معرکه ساختی افتادی اندر مهلکه 
تا که عامی چند سازی رام خویش با صد افسون آوری در دام خویش 
چند بگشائی سر «3» انبان لاف چند پیمائی گزاف اندر گزاف 
نی فروعت محکم آمد نی اصول شرم بادت از خدا و از رسول __________________________________________________
(*) نخ: کی شدی خالی 
(1)- نخ: آسیای خانه‌اش در گشت و «گرد» بود
(2)- نخ: والتدلیس 
(3)- نخ: در
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 17
اندرین ره چیست دانی غول تو این ریائی درس نامعقول تو
درس اگر قربت نباشد زان غرض لیس درسا انه بئس المرض 
اسب دولت بر فراز عرش تاخت آنکه خود را زین مرض آزاد ساخت 

فصل فی ذم المتهمین «1» بجمع أسباب الدنیا «2» المعرضین عن تحصیل أسباب «3» العقبی‌

 

اشاره

فصل فی ذم المتهمین «1» بجمع أسباب الدنیا «2» المعرضین عن تحصیل أسباب «3» العقبی 
نان و حلوا چیست؟ اسباب جهان کافت جان کهانست و مهان 
آنکه از خوف خدا دورت کند آنکه از راه هدی «4» دورت کند
آنکه او را بر سر او باختی وز ره تحقیق دور انداختی 
تلخ کرد این نان و حلوا کام تو برد آخر رونق اسلام تو
250
برکن این اسباب را از بیخ و بن «5» در دل این نار هوس را سرد کن 
آتش اندر زن درین حلوا و نان وارهان خود را ازین بار گران 
از پی آن میدوی از جان و دل وز پی این مانده چون خر بگل 
«6» اللّه اللّه این چه اسلامست و دین ترک شد آئین رب العالمین 
جمله سعیت بهر دنیای دنیست بهر عقبی می ندانی سعی چیست 
در ره آن مو شکافی ای شقی در ره این کند فهم و احمقی 

حکایت سؤال بعض العارفین من بعض المنعمین عن قدر سعیه فی تحصیل «7» الاسباب الدنیویة و تقصیره عن الاسباب الاخرویة

حکایت سؤال بعض العارفین من بعض المنعمین عن قدر سعیه فی تحصیل «7» الاسباب الدنیویة و تقصیره عن الاسباب الاخرویة
__________________________________________________
(1)- نخ: المنهمکین 
(2)- نخ: و
(3)- نخ: زاد
(4)- (هدا) بضم (ها) راه راست- رستگاری 
(5)- نخ: کوه غم دریای آتش قطع کن و نسخه دیگر (سرد کن)
(6)- این شعر در سایر نسخ دیده نشد
(7)- نخ: اسباب الدنیویه و توبیخه علی التقصیر فی تحصیل اسباب الاخرویه 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 18
عارفی از منعمی کرد این سؤال کای ترا دل در پی مال و منال 
سعی تو از بهر دنیای دنی تا چه مقدار است ای مرد غنی 
گفت بیرون است از حد شمار کار من اینست در لیل و نهار
260
عارفش گفت اینکه بهرش در تکی حاصلت زان چیست گفتا اندکی 
آنچه مقصودست ای روشن ضمیر برنیاید زان مگر عشر عشیر
گفت عارف آنکه هستی روز و شب از پی تحصیل آن در تاب و تب 
شغل آنرا قبله‌ی خود ساختی عمر خود را بر سر آن باختی 
آنچه او میخواستی واصل نشد مدعای تو از آن حاصل نشد
دار عقبی کان ز دنیا برترست وز پی آن سعی خواجه کمترست 
چون شود حاصل ترا چیزی از آن؟ من نگویم خود بگو ای نکته‌دان 

فصل فی ذم من یتفاخر بتقرب «1» الملوک مع أنه بزعم الانخراط فی سلک اهل السلوک‌

 

اشاره

فصل فی ذم من یتفاخر بتقرب «1» الملوک مع أنه بزعم الانخراط فی سلک اهل السلوک 
نان و حلوا چیست دانی ای پسر؟ قرب شاهانست «2» زین قرب الحذر
میبرد هوش از سر و از دل قرار الفرار از قرب شاهان الفرار
فرخ آنکو رخش همت را بتاخت کام ازین حلوا و نان شیرین نساخت 
270
حیف باشد از تو ای صاحب سلوک کاین همه نازی بتعظیم ملوک 
قرب شاهان آفت جان تو شد پای بند راه ایمان تو شد
جرعه‌یی از نهر قرآن نوش کن آیه‌ی لا تَرْکَنُوا را گوش کن 
لذت تخصیص او وقت خطاب آن کند که ناید از صد خم شراب __________________________________________________
(1)- نخ: بقرب 
(2)- نخ: سلطان 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 19
هر زمان که شاه گوید شیخنا شیخنا مدهوش گردد زین ندا
مست و مدهوش از خطاب شه شود هر دمی در پیش شه سجده رود
میپرستد گوئیا او شاه را هیچ نارد یاد آن اللّه را
اللّه اللّه این چه اسلامست و دین شرک باشد این برب العالمین 

حکایت حکایة العابد الذی کان قوته العلف لیأمن دینه من التلف «*»

حکایت حکایة العابد الذی کان قوته العلف لیأمن دینه من التلف «*» نوجوانی از خواص پادشاه میشدی با حشمت و تمکین «1» براه «2»
دل ز غم خالی و سر پر از هوس جمله اسباب تنعم پیش و پس 
بر یکی عابد در آن صحرا گذشت کو علف میخورد چون آهوی دشت 
280
هر زمان «3» در ذکر حی لا یموت شکر گویان کش میسر گشت قوت 
نوجوان سویش خرامید و بگفت: کای شده با وحشیان در قوت جفت 
سبز گشته چون زمرد رنگ تو چونکه ناید جز علف در چنگ تو
شد تنت چون عنکبوت از لاغری چون گوزنان چند در صحرا چری 
گر چو من بودی تو خدمتگار شاه در علف خوردن نمیگشتی تباه «4»
پیر گفتش کای جوان نامدار کت بود از خدمت شه افتخار
گر چو من تو نیز میخوردی علف کی شدی عمرت در این خدمت تلف؟ __________________________________________________
(1)- نخ: سلطان 
(2)- نخ: و جاه 
(*) نخ: و نفسه من الاسف 
(3)- تر زبان از
(4)- نخ: نشد عمرت تباه 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 20

فصل فی ذم المتمکنین «1» فی المناصب الدنیویه للحظوظ الواهیة الدنیة «2»

فصل فی ذم المتمکنین «1» فی المناصب الدنیویه للحظوظ الواهیة الدنیة «2» نان و حلوا چیست ای فرزانه مرد منصب دنیاست، گرد آن مگرد
گر بیالائی از او دست و دهان روی آسایش نبینی در جهان 
290
منصب دنیا نمیدانی که چیست من بگویم با تو، یکساعت بایست 
آنکه بندد از ره حق پای مرد آنکه سازد کوی حرمان جای مرد
آنکه نامش مایه‌ی بد نامی است آنکه کامش سر بسر ناکامی است 
آنکه هر ساعت نهان از خاص و عام کاسه‌ی زهرت فرو ریزد بکام 
بر سر این زهر روزان و شبان چند خواهی بود لرزان و طپان 
منصب دنیاست ای نیکو نهاد آنکه داده خرمن دینت بباد
منصب دنیاست ای صاحب فنون آنکه کردت اینچنین خوار و زبون 
ایخوش آن مقبل که ترک دین نکرد کام زین حلوا و نان شیرین نکرد
ای خوش آن دانا که دنیا را بهشت رفت همچون شاه مردان در بهشت 
مولوی معنوی در مثنوی نکته‌یی گفتست هان تا بشنوی:
300
ترک دنیا گیر تا سلطان شوی ور نه گر چرخی تو سرگردان شوی 
زهر دارد در درون دنیا چو مار گر چه دارد در برون نقش و نگار
زهر این مار منقش قاتل است میگریزد زو هر آنکس عاقل است 
زین سبب فرمود شاه اولیا آن گزین اولیاء و انبیاء
حب الدنیا رأس کل خطیئة و ترک الدنیا رأس کل عبادة __________________________________________________
(1)- نخ: المستمسکین 
(2)- نخ: و الغافلین عن یوم الدین و الاشارة علی قول النبی صلی اله علیه و آله و حب الدنیا رأس کل خطیه 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 21

فصل فی الترغیب فی حفظ اللسان الذی هو من احسن الصفات الانسان‌

فصل فی الترغیب فی حفظ اللسان الذی هو من احسن الصفات الانسان 
نان و حلوا چیست قیل و قال تو وین زبان پردازی بیحال تو
گوش بگشا، لب فرو بند از مقال هفته هفته، ماه ماه و سال سال 
صمت عادت کن که از یک گفتنک میشود تاراج «1» این تحت الحنک 
ایخوش آنکو رفت در حصن سکوت بسته دل در یاد حی لا یموت 
رو نشین خاموش چندان ای فلان که فراموشت شود نطق و بیان 
خامشی باشد نشان اهل حال گر بجنبانند لب گردند لال 
310
چند با این ناکسان بی‌فروغ باده پیمائی دروغ اندر دروغ 
وارهان خود را ازین همصحبتان جمله مهتابند و دین تو کتان 
صحبت نیکانت ار نبود نصیب باری از همصحبتان بد «2» شکیب 

فصل فی ذم من تشبه بالفقراء السالکین و هو فی زمرة الاشقیاء الهالکین‌

فصل فی ذم من تشبه بالفقراء السالکین و هو فی زمرة الاشقیاء الهالکین 
نان و حلوا چیست این اعمال تو جبه‌ی پشمین رداء و شال تو
این مقام فقر «3» خورشید اقتباس کی شود حاصل کسی را در لباس 
زین ردا و جبه‌ات ای کج نهاد این دو بیت از مثنوی آمد بیاد:
«ظاهرت چون گور کافر پر حلل وز درون قهر خدا عز و جل»
«از برون طعنه زنی بر بایزید وز درونت ننگ میدارد یزید» __________________________________________________
(1)- نخ: زنار
(2)- نخ: نکیب 
(3)- نخ: فخر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 22
رو بسوز این جبه‌ی ناپاک را وین عصا و شانه و مسواک را
320
ظاهرت گر هست با باطن یکی میتوان «*» ره یافت بر حق اندکی 
ور مخالف شد درونت با برون رفته باشی در جهنم سرنگون 
ظاهر و باطن یکی باید یکی تا بیابی راه حق را اندکی 

فصل فیما یتضمن الاشارة الی قول سید الاوصیاء صلوات اله علیه و آله ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک بل وجدتک أهلا للعبادة فعبدتک‌

فصل فیما یتضمن الاشارة الی قول سید الاوصیاء صلوات اله علیه و آله ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک بل وجدتک أهلا للعبادة فعبدتک 
نان و حلوا چیست؟ ای نیکو سرشت این عبادتهای تو بهر بهشت 
نزد اهل حق بود دین کاستن در عبادت مزد از حق خواستن 
رو حدیث ما عبدتک ای «1» فقیر از کلام شاه مردان یاد گیر
چشم بر اجر عمل از کوریست طاعت از بهر طمع مزدوریست 
خادمان بی‌مزد گیرند این گروه خدمت با مزدکی دارد شکوه؟
عابدی کو اجرت طاعات خواست گر «2» تو نا عابد نهی نامش رواست 
تا بکی بر مزد داری چشم تیز مزد ازین بهتر چه خواهی ای عزیز
330
کو ترا از فضل و لطف با مزید از برای خدمت خود آفرید
با همه آلودگی قدرت نکاست بر قدت تشریف خدمت کرد راست 

فصل فی التشوق الی الاقلاع عن ادناس دار الغرور و التشوق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور

فصل فی التشوق الی الاقلاع عن ادناس دار الغرور و التشوق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور
__________________________________________________
(*)- نخ: خواستی تا فاش گردد اندکی 
(1)- نخ: حقیر
(2)- نخ: گر عبادتگر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 23
یا ندیمی ضاع عمری و انقضی قم لاستدراک وقت قد مضی 
و اغسل الادناس عنی بالمدام و املا الاقداح منها یا غلام 
اعطنی کاسأ من الخمر الطهور انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قید الهموم اطلق الاشباح من أسر الغموم 
کاندرین ویرانه‌ی پروسوسه دل گرفت از خانقاه و مدرسه 
«1» نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم ازین عالم بدر تا بکام دل کنم خاکی بسر
صلح کل کردیم با کل بشر تو بما خصمی کن و نیکی نگر!

فصل فی نغمات الجنان من حذبات الرحمان‌

فصل فی نغمات الجنان من حذبات الرحمان 
اشف قلبی ایها الساقی الرحیم بالتی یحیی بها العظم الرمیم 
330
زوج الصهباء بالماء الزلال و اجعلن عقلی لها مهرا حلال 
بنت کرم تجعلن الشیخ شاب من یذق منها عن الکونین غاب 
خمرة من نار موسی نورها دنها قلبی و صدری طورها
قم فلا تمهل فما فی العمر مهل لا نصعب شربها و الامر سهل 
قم فلا نمهل فان الصبح لاح و الثریا غربت و الدیک صاح 
قل لشیخ قلبه منها نفور لا تخف فاللّه تواب غفور
یا مغنی ان عندی کل عم قم و الق النار فیها بالنعم 
یا مغنی قم فان العمر ضاع لا یطیب العیش الا بالسماع 
انت ایضأ یا مغنی لا تنم قم و اذهب عن فؤادی کل غم 
غن لی دورا فقد دار القدح و الصبا قد فاح و القمری صدح 
350
و اذکرن عندی حادیث الحبیب ان عیشی من سواها لا یطیب __________________________________________________
(1)- نخ: در هر چهار مورد (نه) تحریر شده است 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 24
و اذکرن ذکری احادیث الفراق ان ذکر البعد مما لا یطاق 
«1» روحن روحی باشعار العرب کی یتم الحظ فینا و الطرب 
و افتح منها بنظم مستطاب قلته فی بعض ایام الشباب 
قد صرفنا العمر فی قیل و قال یا ندیمی قم فقد ضاق المجال 
«2» ثم اطربنی باشعار العجم «3» و اطردن هما علی قبلی هجم 
و ابتدأ منها ببیت المثنوی للحکیم المولوی المعنوی 
«بشنو از نی چون حکایت میکند وز جدائیها شکایت میکند»
قم و خاطبنی بکل الالسنه عل قلبی ینتبه من ذی السنه 
360
انه فی غفلة عن حاله خائض «*» فی قیله مع قاله 
کل ان فهو فی قید جدید قائلا من جهله هل من مزید
تابه فی الغی قد ضل الطریق «4» قط من سکر الهوی لا یستقیق 
عاکف دهرا علی اصنامه تنفر الکفار من اسلامه 
کم انادی و هو لا یسقی التناد و افؤادی و افؤادی و افؤاد
یا بهائی اتخذ قلبا سواه فهو ما معبوده الا هواه 
هر چت «5» از حق باز دارد ای پسر «6» نام کردم نان و حلوا سر بسر __________________________________________________
(1)- نخ: هم و زمزم لی 
(2)- نخ: زمزم لی 
(3)- نخ: کی تریح الروح من هم 
(*)- نخ: خلبط
(4)- نخ: هائم من سگرة
(5)-
هر چه غیر از دوست باشد ای پسر نان و حلوا نام گردم سر بسر
گر همی خواهی که باشی تازه جان رو کتاب نان و حلوا را بخوان 
(6)- نخ: نان و حلوا نام کردم سر بسر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 25
این ذکر رفیع همایون‌فر وین نظم بدیع بلند اختر
آنرا بر خوان بنوای حزین وز قله‌ی عرش بشنو تحسین 

شیر و شکر

 

اشاره

شیر و شکر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 26
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الحمد للّه علی جزیل آلائه و أصلی علی اشرف اولیائه و انبیائه و بعد:
این شکسته بسته ای چند است در بحر خبب «1» که در میان عرب مشهور و معروفست و در ما بین شعراء عجم غیر مألوف، بخاطر فاتر أفقر الفقراء باب اللّه بهاء الدین محمد العاملی رسیده و نفحه‌یی از نفحات جنون بر صفحات حقایق مشحون اورزیده رجاء واثق است که اهل استعداد کفاهم اللّه شر الاضداد، دامن عفو بر آن پوشند و در اصلاح معایب آن کوشند و اجر هم علی اللّه و لا حول و لا قوة الا باللّه. «2»
***
ای مرکز دایره‌ی امکان وی زبده‌ی عالم کون و مکان 
تو شاه جواهر ناسوتی خورشید مظاهر لاهوتی __________________________________________________
(1)- (خبب) یکی از اوزان خاصه عرب است و تقطیع آن در وزن (مفعول فعول مفاعلین) است 
(2)- نخ: ذیل 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 27
تا کی ز علائق جسمانی در چاه طبیعت تن «1» مانی؟
تا «2» چند بتربیت بدنی قانع بخزف ز در عدنی 
370
صد ملک ز بهر تو چشم براه ای یوسف مصری بدر آی از چاه «3»
تا والی مصر وجود شوی سلطان سریر شهود شوی 
در روز الست بلی گفتی امروز ببستر لا خفتی 
تا کی «4» ز معارف عقلی دور بزخارف عالم حس مغرور
از موطن اصل نیاری یاد پیوسته بلهو و لعب دلشاد
نه اشک روان نه رخ زردی اللّه اللّه تو چه بیدردی!
یکدم بخود آی و ببین چه کسی بچه «5» دل بسته‌یی، بکه همنفسی؟
زین خواب گران بردار سری «6» بر گیر ز عالم اولین خبری 

فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات‌

فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات 
زین رنج عظیم خلاصی جو دستی بدعا بردار و بگو
یا رب یا رب! بکریمی تو بصفات کمال رحیمی تو 380
یا رب! بنبی و وصی و بتول یا رب! بتقرب سبطین «7» رسول 
یا رب! بعبادت زین عباد بزهادت باقر علم و رشاد
یا رب یا رب! بحق صادق بحق موسی بحق ناطق __________________________________________________
(1)- نخ: خود
(2)- نخ: در نسخه‌های دیگر این شعر نیست و بنظر میرسد که الحاقی باشد
(3)- نخ: ای یوسف مصر بر آی از چاه 
(4)- نخ: ز معارف عالم عقلی دور
(5)- نخ: بچه بسته دل 
(6)- نخ: مبپرس ز عالم دل خبری 
(7)- نخ: دو سبط
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 28
یا رب یا رب! برضا شه دین آن ثامن رضا من اهل یقین 
یا رب! بتقی و مقاماتش یا رب! بنقی و کراماتش 
یا رب! بحسن شه بحر و بر بهدایت مهدی دین پرور
کین بنده‌ی مجرم عاصی را وین غرقه‌ی بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی از بند و ساوس شیطانی 
لطف بنما و خلاصش کن محرم بحریم خواصش «1» کن 
390
یا رب یا رب! که بهائی را این بیهده گرد هوائی را
که بلهو و لعب شده عمرش صرف ناخوانده ز لوح وفا یکحرف 
زین غم برهان که گرفتارست در دست هوی و هوس زارست 
در شغل زخارف دنیی دون مانده بهزار امل مفتون 
رحمی بنما بدل زارش بگشا بکرم گره از کارش 
زین بیش مران ز در احسان بسعادت ساحت قرب رسان 
وارسته ز دنیی دونش کن سر حلقه‌ی اهل جنونش کن 

فصل فی نصیحة نفس الامارة و تخدیرها من الدنیا الغداره‌

فصل فی نصیحة نفس الامارة و تخدیرها من الدنیا الغداره 
ای باد صبا به پیام کسی چو بشهر خطاکاران برسی 
بگذر ز محله‌ی مهجوران وز نفس و هوی ز خدا دوران 
وانگاه بگو ببهائی زار کی نامه سیاه و خطا کردار
400
کای عمر تباه گنه پیشه تا چند زنی «2» تو بپا تیشه 
یکدم بخود آی و ببین چه کسی بچه بسته دل بکه همنفسی __________________________________________________
(1)- نخ: وز اهل کرامت خاصش کن 
(2)- نخ: تا چند بپات زنی تیشه 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 29
شد عمر تو شصت «1» و همان پستی وز باده‌ی لهو و لعب مستی 
گفتم که مگر چو بسی برسی یا بی‌خود را دانی چه کسی 
درسی درسی ز کتاب خدا رهبر نشدت بطریق هدا
وز سی بچهل چو شدی واصل جز جهل از چهل نشدت حاصل 
اکنون چو بشصت رسیدت سال یکدم نشدی فارغ ز وبال 
در راه خدا قدمی نزدی بر لوح وفا رقمی نزدی 
مستی ز علائق جسمانی «2» رسوا شده‌ای و نمیدانی 
از اهل غرور ببر پیوند خود را بشکسته دلان بر بند
شیشه چو شکست شود ابتر جز شیشه‌ی دل که شود بهتر
410
ای ساقی باده‌ی روحانی زارم ز علائق جسمانی 
یک لمعه ز عالم نورم بخش یکجرعه ز جام طهورم بخش 
کز سر فکنم بصد آسانی این کهنه لحاف هیولانی 

فصل «3» فی ذم من صرف خلاصة عمره فی العلوم الرسمیة المجازیه‌

فصل «3» فی ذم من صرف خلاصة عمره فی العلوم الرسمیة المجازیه 
ای کرده بعلم مجازی خوی نشنیده ز علم حقیقی «4» بوی 
سرگرم بحکمت یونانی دل سرد ز حکمت ایمانی 
در علم رسوم گرو مانده نشکسته ز پای خود این کنده __________________________________________________
(1)- نخ: صرف 
(2)- نخ: نفسانی 
(3)- نخ: فی ذم من صرف عمره فی العلوم الرسمیة الدنیویه و لم یلتفت الی العلوم الحقیقیة الاخرویه 
(4)- نخ: حقیقت 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 30
بر علم رسوم «1» چو دل بستی بر اوجت اگر ببرد پستی 
یکدر نگشود ز مفتاحش اشکال افزود ز ایضاحش 
ز مقاصد آن مقصد نایاب ز مطالع آن طالع در خواب 
420 راهی ننمود اشاراتش دل شاد نشد ز بشاراتش 
محصول نداد محصل آن اجمال افزود مفصل آن 
تا کی ز شفاش شفا طلبی وز «2» کاسه‌ی زهر دوا طلبی 
تا چند چو نکبتیان مانی بر سفره‌ی چرکن یونانی 
تا کی بهزار شعف لیسی ته مانده‌ی کاسه‌ی ابلیسی 
سؤر المؤمن فرموده نبی از سؤر ارسطو چه میطلبی؟
سؤر آن جو که بروز نشور خواهی که شوی با او محشور
سؤر آن جو که در عرصات ز شفاعت او یابی درجات 
در راه طریقت او رو کن با نان شریعت او خو کن 
کانراه نه ریب در او نه شکست و آن نان نه شور و نه بینمکست 
430 تا چند ز فلسفه‌ات لافی وین یا بس و رطب بهم بافی 
رسوا کردت بمیان بشر برهان ثبوت عقول عشر
در سر ننهاده بجز بادت برهان تناهی ابعادت 
تا کی لافی ز طبیعی دون تا کی باشی برهش مفتون 
و آن فکر که شد بهیولا صرف صورت نگرفت از آن یکحرف 
تصدیق چگونه باین بتوان کاندر ظلمت برود الوان 
علمی که مسائل او این است بی‌شبهه فریب شیاطین است 
تا چند دو اسبه پیش تازی تا کی بمطالعه‌اش نازی __________________________________________________
(1)- نخ: مجاز
(2)- نخ: در
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 31
وین علم دنی که ترا جانست فضلات فضایل یونان است 
خود گو تا چند چو خرمگسان نازی «1» بسر فضلات کسان 
تا چند ز غایت بیدینی خشت کتبش بر هم چینی؟
اندر پی آن کتب افتاده پشتی بکتاب خدا داده 
440
نی رو بشریعت مصطفوی نی دل بطریقت مرتضوی 
نه بهره ز علم فروع و اصول شرمت بادا ز خدا و رسول 
ساقی ز کرم دو سه پیمانه درده ببهائی دیوانه 
زان می که کند مس او اکسیر و علیه یسهل کل عسیر
زان می که اگر ز قضا روزی یکجرعه از آن شودش روزی 
از صفحه‌ی خاک رود اثرش و ز قله‌ی عرش رسد خبرش 

فصل «2» فی علم النافع فی المعاد

فصل «2» فی علم النافع فی المعاد
ای مانده ز مقصد اصلی دور آکنده دماغ ز باد غرور
از علم رسوم چه میجوئی اندر طلبش تا کی پوئی 
تا چند زنی ز ریاضی لاف تا کی بافی هزار گزاف 
ز دوائر عشر و دقایق وی هرگز نبری بحقایق پی 
450
وز جبر و مقابله و خطائین جبر نقصت نشود فی البین 
در روز پسین که رسد موعود نرسد ز عراق و رهاوی سود
زایل نکند ز تو مغبونی نه شکل عروس و نه مأمونی 
در قبر بوقت سئوال و جواب نفعی ندهد بتو اسطرلاب __________________________________________________
(1)- نخ: لرزی 
(2)- نخ: فی الترغیب فی العلوم الحقیقة الدینیه 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 32
زان ره نبری بدر مقصود فلسش قلب است و فرس نابود
علمی بطلب که ترا فانی سازد ز علائق جسمانی 
علمی بطلب که بدل نورست سینه ز تجلی آن طورست 
460
علمیکه از آن چو شوی محظوظ گردد دل تو لوح المحفوظ
علمی بطلب که کتابی نیست یعنی ذوقیست، خطابی نیست 
علمیکه نسازدت از دونی محتاج بآلت قانونی 
علمی بطلب که نماید راه وز سر ازل کندت آگاه 
علمی بطلب که جدالی نیست حالی است تمام و مقالی نیست 
علمی که مجادله را سبب است نورش ز چراغ ابو لهب است 
علمی بطلب که گزافی نیست اجماعیست و خلافی نیست 
علمیکه دهد بتو جان نو علم عشقست ز من بشنو
بعلوم غریبه تفاخر چند زین گفت و شنود زبان در بند
سهل است «1» نحاس که زر کردی زر کن مس خویش تو اگر مردی 
از جفر و طلسم بروز پسین نفعی نرسد بتو، ای مسکین 
بگذر ز همه بخودت پرداز کز پرده برون نرود آواز
470
470 آن علم ترا کند آماده از قید جهان کند آزاده 
عشق است کلید خزاین جود ساری در همه ذرات وجود
غافل تو نشسته بمحنت و رنج واندر بغل تو کلید گنج 
جز حلقه‌ی عشق مکن در گوش از عشق بگو در عشق بکوش 
علم رسمی همه خسرانست در عشق آویز که علم آنست 
آنعلم ز تفرقه برهاند آن علم تو را ز تو بستاند __________________________________________________
(1)- نحاس (بضم نون) مس 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 33
آن علم ترا ببرد برهی کز شرک خفی و جلی برهی 
آن علم ز چون و چرا خالیست سر چشمه‌ی آن علی عالیست 
ساقی قدحی ز شراب الست که نه خستش پا نه فشردش دست 
در ده ببهایی دلخسته آن دل بقیود جهان «1» بسته 
تا کنده‌ی جاه ز پا شکند وین تخته کلاه ز سر فکند

فصل «2» فی المناجات و الشوق الی صحبته اصحاب الحال و ارباب الکمال‌

فصل «2» فی المناجات و الشوق الی صحبته اصحاب الحال و ارباب الکمال 
عشاق «3» جمالک احترقوا فی بحر صفا تک قد غرقوا
فی باب نوالک قد وقفوا و بغیر جمالک ما عرفوا
480
نیران الفرقة تحرقهم امواج الا دمع تفرقهم 
گر پای نهند بجای سر در راه طلب زیشان بگذر
که نمیدانند ز شوق لقا پا را از سر سر را از پا
من غیر زلالک ما شربوا و بغیر جمالک «4» ما طربوا
صدمات جمالک تفنیهم نفحات وصالک تحییهم 
کم قد احیوا کم قد مات عنهم فی العشق روایات 
طوبی لفقیر رافقهم بشری لحزین وافقهم 
یا رب یا رب که بهایی عاصی را سر دفتر اهل معاصی را __________________________________________________
(1)- نخ: امل 
(2)- فی الشوق الی ارباب الحال و اصحاب الکمال 
(3)- نخ:
عشاق جمالک قد غرقو فی بحر وصالک و احترقو 
(4)- نخ: خیالک 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 34
یا رب یا رب! که بهاییرا آن عمر تباه ریایی را
490
خطی «1» ز صداقت ایشان ده توفیق رفاقت ایشان ده 
باشد که شود ز وفا منشان نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان 

«2»فی التوبه عن الخطایا و الانابة الی واهب العطایا

«2»فی التوبه عن الخطایا و الانابة الی واهب العطایا
ای داده خلاصه‌ی عمر بباد وی گشته بلهو و لعب دلشاد
ای مست ز جام هوا و هوس دیگر ز شراب معاصی بس 
تا چند روی بره عاطل یکبار بخوان ز هق الباطل 
زین بیش خطبه پناه مباش مرغابی بحر گناه مباش 
از توبه بشوی گناه و خطا وز توبه بجوی نوال و عطا
گر تو برسی بنعیم مقیم وز توبه رهی ز عذاب الیم 
توبه در صلح بود یا رب این در میکوب بصد یا رب 
نومید مباش ز عفو اللّه ای مجرم عاصی نامه سیاه 
500
گر چه گنه تو ز عد بیش است عفو و کرمش از حد بیش است 
عفو ازلی که برون ز حد است خواهان گناه فزون ز عد است 
لیکن چندان در جرم مپیچ که مکان صلح نماند هیچ 
تا چند کنی ای شیخ کبار توبه تلقین بهایی زار
کو توبه‌ی «3» روز بشب شکند وین توبه بروز دگر فکند
عمرش بگذشت بلیت و عسی وز توبه‌ی صبح شکست مسا
ای ساقی دلکش فرخ فال دارم ز حیات هزار ملال 
در ده قدحی ز شراب طهور بر دل بگشا در عیش و سرور
که گرفتارم بغم جانکاه زین توبه‌ی سست بتر ز گناه __________________________________________________
(1)- نخ: حظی 
(2)- نخ: فی ترغیب العاصی فی التوبه عن المعاصی 
(3)- نخ:
کو توبه که بشب شکند وین توبه شب را بروز فکند 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 35
ای ذاکر خاص بلند مقام آزرده دلم ز غم ایام 
زین ذکر جدبد فرح افزای غمهای جهان ز دلم بزدای 
510
میگو با دوق و دل آگاه اللّه اللّه اللّه اللّه 
کاین ذکر رفیع همایون فر وین نظم بدیع بلند اختر
در بحر (خبب) چو جلوه نمود درهای فرح بر خلق گشود
آنرا بر خوان بنوای حزین وز قله‌ی عرش بشنو تحسین 
یا رب بکرامت اهل صفا بهدابت «1» پیشروان وفا
کاین نامه‌ی نامی نیک اثر کاورده ز عالم قدس خبر
پیوسته خجسته مقامش کن مقبول خواص و عوامش کن __________________________________________________
(1)- نخ: راهروان 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 37
تا بدل فائز شود از فیض پیر مر گرسنه آنچه از نان و پنیر

نان و پنیر

 

اشاره

نان و پنیر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 38
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الحمد للّه و الصلوة و السلام علی نبیه محمد صلی اللّه علیه و سلم و علی آله و صحبه الطبیین و الطاهرین أجمعین‌

فصل فی ذم المنتقدین بالحکمة و ینکرون لطائفها و سرائرها من الغفلة و الظلمة و فی تفسیر من تفقه و لم یتصوف فقد تقق و من تصوف و لم تیفقه فقد تزندق و من جمع بینهما فقد تحقق‌

 

اشاره

فصل فی ذم المنتقدین بالحکمة و ینکرون لطائفها و سرائرها من الغفلة و الظلمة و فی تفسیر من تفقه و لم یتصوف فقد تقق و من تصوف و لم تیفقه فقد تزندق و من جمع بینهما فقد تحقق 
ایکه روز و شب زنی از علم لاف هیچ بر جهلت نداری اعتراف 
ادعای اتباع دین و شرع شرع و دین مقصود دانسته بفرع 
520
و آن هم استحسان و رای از اجتهاد نه خبر از مبدء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل چون عوام گاه ذم حکمت و گاهی کلام 
گه تنیدن بر ارسطالیس، گاه بر فلاطون طعن کردن بیگناه 
دعوی فهم علوم و فلسفه نفی یا اثباتش از روی سفه کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 39
تو چه از حکمت بدست آورده‌ای حاش للّه ار تصور کرده‌ای 
چیست حکمت طائر قدسی شدن سیر کردن در وجود خویشتن 
ظلمت تن طی نمودن بعد از آن خویشرا بردن سوی انور جان 
پا نهادن در جهان دیگری خوشتری زیباتری بالاتری 
کشور جان و جهان تازه‌یی کش جهان تن بود دروازه‌یی 
خالص و صافی شوی از خاک پاک نه ز آتش خوف و نه از آب پاک 
هر طرف وضع رشیقی در نظر هر طرف طورانیقی جلوه‌گر
530
هر طرف انوار فیض لا یزال حسن در حسن و جمال اندر جمال 
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین لیک اگر با فقه و زهد آید قرین 
فقه و زهد ار مجتمع نبود بهم کی توان زد در ره حکمت قدم 
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن هر صباح و شام، بل آنا فآن 
فقه چبود؟ زاد راه سالکین آنکه شد بی‌زاد، گشت از هالکین 
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی نگردی شادمان ور رود هم، نبودت باکی از آن 
لطف دانی آنچه آید از خدا خواه دل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی لا تأسوا علی ما فاقکم یأس آوردش شده از راه گم 
540
نیست با وجه زهادت معتبر نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گر چه اینها غالبا سد رهند پای بند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال داند از دنیا بود بس انفعال 
مال دنیا را معین خود مدان ای محدث فاحذروا را هم بخوان 
حب دنیا گر چه رأس هر خطاست اهل دنیا را در آن بس خیرهاست کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 40
حب آن رأس الخطیات آمدست بین حب الشئی و الشئی فرق هست 
سیب طعمش قوت دل میدهد گه ز رنگش طفل را دل میجهد
عاقل آن را بهر قوت میخورد بهر رنگش طفل حسرت میبرد
پس مدار کارها عقلست، عقل گر نداری باور اینک راه نقل 

حکایت‌

حکایت 
550
عابدی از قوم اسرائیلیان در عبادت بود روزان و شبان 
روی از لذات جسمی تافته لذت جان در عبادت یافته 
قطعه‌یی از ارض بود او را مکان کز سرای خلد میدادی نشان 
صیت عابد رفت تا چرخ کبود بسکه بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد با خبر کرد اندر لوح اجر او نظر
دیدی اجری بس حقیر و بس قلیل سر او را خواست از رب جلیل 
وحی آمد کز برای امتحان وقتی از اوقات با وی بگذران 
پس ممثل گشت پیش او ملک تا کند ظاهر عیارش بر محک 
گفت عابد: کیستی احوال چیست؟ زانکه با ناجنس نتوان کرد زیست 
گفت: مردی از علائق رسته‌یی چون تو دل بر قید طاعت بسته‌یی 
560
حسن حالت دیدم و حسن مکان آمدم تا با تو باشم یکزمان 
گفت عابد آری این منزل خوشست لیک با وی عیب زشتی نیز هست 
عیب آن باشد که آن زیبا علف خود بخود صد حیف میگردد تلف 
از برای رب ما نبود حمار این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید اینمقال نیست ربت را خری، ای بیکمال 
بود مقصود ملک از این کلام نفی خر اندر خصوص آنمقام 
عابد این فهمید، یعنی نیست خر نه درینجا و نه در جای دگر کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 41
گفت حاشا این سخن دیوانگان اینچنین بی‌ربط آمد بر زبان 
پیش هر سبزه خری میداشتی خوش بود تا در چرا بگماشتی 
گر نبودی خر که اینها را چرید این علفها را چرا میآفرید
گفت قدسی: هست خر نی حلق را حق منزه از صفات خلق را
570
پس ملک هر دم صد استغفار برد گر چه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود چون علف خوارش تصور کرده بود
بی‌تجارب ازکیا را علم نیست کز علف حیوان تواند کرد زیست 
هان تأمل کن در این نقل شریف که در آن پنهان بود سر «1» لطیف 
عابد اول در میان خلق بود کسب آداب و عبادت مینمود
ورنه چون داند عبادت چون کند بر چه ملت طاعت بیچون کند
در اوان خلطه را خلق جهان دیده بود او، آنچه دیده دیگران 
بعد از آن کرد او تجرد اختیار چون ندیده به ز طاعت هیچکار
بود عقلش فاسد و ناقص، ولی نه فساد ظاهر و نقص جلی 
مرد عابد دیده بد خر را بسی هر یکی را لیک در دست کسی 
580
گفت اینها خود همه از مردمست هر یک از سعی خود آورده بدست 
مالک ملک آمده هر کس بعقل در تمسک دست ما را نیست دخل 
چو نشد اینها جمله ملک دیگری پس نباشد حضرت رب را خری!
او ندانسته که کل از حق بود جمله را حق مالک مطلق بود
هرکرا ملکیست از ابناء اوست هرکرا مالیست از اعطاء اوست 
نزع و ایتایش بوفق حکمت است هرکرا گه عزت و گه ذلت است 
هرکجا باشد وجود خر بکار میکند ایجاد از یک تا هزار
هرچه خواهد میکند پیدا بکن بیعلاج و آلت حرف و سخن 
عقل عابد را چو این عرفان نبود با ملک کرد آنچنان گفت و شنود __________________________________________________
(1)- نخ: سری 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 42
590
هان مخند ای نفس بر عابد ز جهل هان مدان رستن ز نقص عقل سهل 
در کمین خود نشینی گر دمی خویش را بینی کم از عابد همی 
گر تو این اموال دانی مال رب بهر چه در غصب داری روز و شب 
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست مال جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری، مال حق دانی اگر پس بچشم عاریت در وی نگر
زان بهر وجهی که خواهی نفع گیر داده بهر انتقاع او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد تا شوی از خجلت آن روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا دعوی ملزوم کردن دان خطا
عابد اندر عقل گرچه بود سست بود اخلاص و عباداتش درست 
کان ملک تا آنزمان آمد پدید علت نقصان اجر وی بدید
600
تا که آخر در خلال گفتگو کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال 
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟ پس چه خندی بر وی، ای نفس دغل!

فصل فی العقل‌

 

اشاره

فصل فی العقل 
چیست دانی عقل در نزد حکیم؟ مقتبس نوری ز مشکوة قدیم 
از برای نفس تا سازد عیان از معانی آنچه میتابد بر آن 
چون جمال عقل عین ذات اوست نیستش محتاج عینی کو نکوست 
بلکه ذاتش هم لطیف و هم نکوست دیگران را نیز نیکوئی باوست 
پس اگر گوئی چرا نیکوست عقل خواهمت گفتن نکو زانروست عقل 
جان و عقل آمد بعینه جان نور که بود از عین ذات او ظهور
او بذاته ظاهر آمد نی بذات فهم کن تا وارهی از مشکلات کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 43
نیر اعظم دو باشد، شمس و عقل جسم و جان باشند عقل و شرع و نقل 
610
نور عقلانی فزون از شمس دان زانکه این تابد بجسم و آن بجان 
نور عقلانی کند تنویر دل نور شمسانی کند تنویر گل 
شمس بر ظاهر همین تابان بود لیک باطن از خرد ریان بود
گر تو وصف عقل از من نشنوی گوش کن ابیات چند از مثنوی 

قال المولوی المعنوی‌

قال المولوی المعنوی 
مشورت میکرد شخصی با یکی تا یقینش رو نماید بیشکی 
گفت ای خوش نام غیر من بجو ماجرای مشورت با وی بگو
من عدوم مر ترا، با من مپیچ نبود از رأی عدو پیروز هیچ 
رو کسی جو که ترا او هست دوست دوست بهر دوست لا شک خیر جوست 
من عدوم چاره نبود کز منی کژ روم، با تو نمایم دشمنی 
حارسی از گرک جستن شرط نیست جستن از غیر محل ناجستنیست 
620
من ترا بی‌هیچ شکی دشمنم من ترا کی ره نمایم، ره زنم 
هرکه باشد همنشین دوستان هست در گلخن میان بوستان 
هر که با دشمن نشیند در زمن هست اندر بوستان در گولخن 
دوست را ما زار از ما و منت تا نگردد دوست خصم و دشمنت 
خیر کن با خلق از بهر خدا یا برای جان خود ای کدخدا
تا هماره دوست بینی در نظر در دلت ناید ز کین ناخوش صور
چونکه کردی دشمنی پرهیز کن مشورت با یار مهر انگیز کن 
گفت میدانم ترا ای بو الحسن که توئی دیرینه دشمن‌دار من 
لیک مرد عاقلی و معنوی عقل تو نگذاردت که کج روی 
طبع خواهد تا کشد از خصم کین عقل بر نفس است بند آهنین 
630
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 44
آید و منعش کند واداردش عقل چون شحنه است در نیک و بدش 
عقل ایمانی چو شحنه عادلست پاسبان و حاکم شهر دلست 
همچو گربه باشد او بیدار هوش دزد در سوراخ ماند همچو موش 
در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه، ور بود آن مرده است 
گربه‌ی چون شیر شیر افکن بود عقل ایمانی که اندر تن بود
غره‌ی او حاکم درندگان نعره‌ی او مانع چرندگان 
شهر پردزدست و پرجامه کنی خواه شحنه باش گو و خواه نی 
عقل در تن حاکم ایمان بود که ز بیمش نفس در زندان بود
عقل دو عقلست اول مکسبی که درآموزی چو در مکتب صبی 
640
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر وز معانی و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران لیک تو باشی ز حفظ آن گران 
لوح حافظ تو شوی در دور و گشت لوح محفوظست کو زین درگذشت 
عقل دیگر بخشش یزدان بود چشمه‌ی آن در میان جان بود
چون ز سینه آب دانش جوش کرد نی شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نقبش بود بسته چه غم کو همی جوشد ز خانه دم بدم 
عقل تحصیلیی مثال جویها کان رود در خانه‌ای از کویها
چونکه راهش بسته شد، شد بینوا تشنه ماند و زار با صد ابتلا
از درون خویشتن جو چشمه را تا رهی از منت هر ناسزا
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی تا چو عقل کل تو باطن بین شوی 
650
از عدم چون عقل زیبا رو نمود خلقش داد و هزاران عز فزود
عقل چون از عالم غیبی گشاد رفت افزود و هزاران نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس اینکه نبود هیچ او محتاج کس 
گر بصورت وانماید عقل رو تیره باشد روز پیش نور او کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 45
ور مثال احمقی پیدا شود ظلمت شب پیش او روشن بود
کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست لیک خفاش شقی ظلمت خرست 
اندک اندک خوی کن با نور روز ورنه چون خفاش مانی بیفروز
عاشق هر جا شکال و مشکلیست دشمنی هر جا چراغ مقبلیست 
ظلمت اشکال زان جوید دلش تا که افزون‌تر نماید حاصلش 
تا ترا مشغول آن مشکل کند وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوتست ای پهلوان آنکه شهوت می‌تند عقلش مخوان 
660
و هم خوانش آنکه شهوت را گداست وهم قلب و نقد زر عقلهاست 
بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل هر دو را سوی محک کن زود نقل 
این محک قرآن و حال انبیا چون محک هر قلب را گوید بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من که نه‌یی اهل فراز و شیب من 
عقل را گر اره‌یی سازد دونیم همچو زر باشد در آتش او بسیم 

فی اختلاف العقول‌

فی اختلاف العقول 
عقلها را داده ایزد اعتداد مختلف اقدار بر حسب مواد
شعله‌ها هر یک بحدی منتهی است مشعلی از شمع جستن ابلهی است 
پس ز هر نفسی فروغی ممکن است چون بفعل آید توانی گفت هست 
سعی میکن تا بفعل آید تمام ور نه خواهی بود ناقص و السلام 
سعی و تحصیل است و فکر اعتبار ترک شغلی کان ترا نبود بکار
670
برحذر بودن ز طغیان هوا زانکه افتد عقل از آن در صعبها
عبرتی گیر از چراغی ای غنی در غبار ابر در کم روغنی 
هان تو بگشا چشم عبرت گیر خود ساز عبرت رهنمای سیر خود
امتیاز آدمی از گاو و خر هم بفکر و عبرت آمد ای پسر کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 46
چون شدی بی‌بهره از فکر ایدغل دان که کالانعام باشی بل اضل 
فکر یکساعت ترا در امر دین افضل آمد از عبادات سنین 
ای خوشا نفسی که عبرت‌گیر شد در علاج نفس با تدبیر شد
تقوی قلب و صلاح واقعی هم بفکر و عبرتست ای المعی 
ای رمیده طبع تو از زی صلاح کرده‌یی خود غیبت نیکان مباح 
680
عالمی گر پیرو سنت شود مقصدش زان پیروی غربت شود
چون رسد وقت نماز از جا جهد ترک صحبت داده، شغل از کف نهد
گوئیش مرد ریا کاری بود اهل مشرب را بدل باری بود
ور ز قید شرع بینی وا شده لاابالی گشته بی‌پروا شده 
در عبادت کرده عادت چون صبی آخر وقت و اقل واجبی 
صحبت هر صنف کافتد اتفاق باشد اندر وسعت خلقش وفاق 
نامیش با مشرب و بی‌ساخته گوئیش اصلا ریا نشناخته 
بس سبک‌روح و لطیف و بامزه است گوئیا نان و پنیر و خربزه است 

فصل فی العلم وحده‌

 

اشاره

فصل فی العلم وحده 
ایکه هستی روز و شب جویای علم تشنه و غواص در دریای علم 
رفته در حیرت که حد علم چیست از کتب آیا کدامین خواندنیست 
690
هر کسی نوعی از آنرا رو کند علم بر وفق طبیعت خو کند
آن یکی گوید حساب و هندسه جمله وهمست و خیال و وسوسه 
و آن دگر گوید که هان علم اصول فدیه باشد بر خدا و بر رسول 
کاش حد علم را دانستمی تا ازین تشویش و حیرت رستمی 
گر ترا مقصود علم مطلق است حد آن نزد قدیم بر حق است کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 47
علم مطلق بی‌حد و بی‌منتهی است حد بی‌حد باز بی‌حد را سزاست 
ور بود مقصود تو ای حق‌پرست حد علمی کان کمال انفس است 
علم آن باشد که بنماید رهت علم آن باشد که سازد آگهت 
علم آن باشد گر از من بشنوی کز بدیع خلق را آگه شوی 
علم آن باشد که بشناسی بوی لطف و فیض قادر و قیوم وحی 
پس بدانی قدرت بیحد او فیض و جود و نعمت بیعد او
700
آن بتعظیم آردت بی‌اختیار وین کند در جمله حال امیدوار
بی‌تصنع حب خود در دل کند بی‌تکلف بر عمل مایل کند
چون ز روی شوق کردی بندگی آنزمان داری نشان زندگی 
آنکه در طاعت دلش افسرده است گر بظاهر زنده، باطن مرده است 
قوم جهال ار عبادت میکنند بیشتر از روی عادت میکنند
یا عوامی را بخود داعی بود یا برای دنیوی ساعی بود

تمثیل‌

تمثیل 
بی‌نمازی با یکی از اهل راز خواست گوید علت ترک نماز
گفت هر وقتی که کردم قصد آن آفتی آمد بمالم ناگهان 
و آندگر گفتش که من کردم نماز مدتی بسیار و شبهای دراز
تا برون آیم ز فقر و احتیاج گیرد آن دکان و بازارم رواج 
710
حاصلی از وی توقع داشتم چون نشد یکبارگی بگذاشتم 
این بود احوال جهال ای عزیز این بودشان پایه‌ی قدر و تمیز
واجبی را در خیال این گمرهان کرده‌اند از جهل خود ممکن گمان 
داده نسبت، بخل یا غفلت بوی در مقابل خویش را دانسته شی 
غیر ممکن کی ز ممکن کرد فرق؟ آنکه در دریای تشبیه است غرق کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 48
تا نشد اوصاف امکانیش فهم کی تواند دید کوته‌دست وهم 
ساحت عزت چسان داند بری از خلاء و سطح و بعد جوهری 
تا ندانستست اعراض عدد بر چه معنی خواهدش گفتی احد
هرچه گوید در رضا و در غضب ز آن منزه دان جناب قدس رب 
720
گرچه تقدیس خداوند صمد از ره تقلید هم ممکن بود
زانجهت گوئیم جمعی از عوام یافته در سلک اسلام انتظام 
لیک این اسلام حکم ظاهر است تا برون آید ز گبر و بت‌پرست 
گرنه فضل از حق خود دارد قبول کی شود مقبول تقلید اصول 
بلکه آن تقلید هم از مشکلات اصل مطلب چون بود از غامضات 
ز آن نبی مجمل رساند اول پیام که در آن منظور بودش خاص و عام 
رفته رفته عقلها چون شد قوی یافت بسطی مجملات معنوی 
آنکه از علم سیر دارد خبر کرده در اقوال معصومین نظر
دیده اجمالات و تفصیلاتشان در تکلم مختلف حالاتشان 
سائلی پرسید از تفویض و جبر تا شناسد کیست در امت چو گبر
730
گفت تفویض آنکه اعمال تمام حق مفوض کرده باشد بر انام 
راست گفت این نیز تفویضی بدست لیک آن نه کز پیمبر واردست 
چون نبودش تاب استعداد و درک کرد زان تفسیر این تفویض درک 

فصل فی التحقیق‌

فصل فی التحقیق 
ایخوشا نفسی که شد در جستجو بس تفحص کرد حق را کوبکو
در همه حالات حق منظور داشت حق ورا دانست، ناحق را گذاشت 
گر چنینی هر کتابی را بخوان عاقبت مأجوری خود را بدان 
ور نه حق مقصود داری ای خبیث بر تو حجت باشد این علم حدیث کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 49
رو تتبع کن وجود رأیها تا شوی واقف مکانهای خطا
این‌چنین فرمود شاه علم و دین هادی عرفان امیر المؤمنین 
هان نگوئی فلسفه کل حق بود آنکه گوید کافر مطلق بود
آری از وی میکند در دل خطور بس معانی کز دهانت بوده دور
740
چون تصور کردش آنکو المعی «1» است دید دانست آنچه خود را واقعی است 
چون تواند کرد عقل اثبات شی‌ء تا نمی‌فهمند شرح رسم وی 
هم برین منوال دان ابطال آن این بود قانون عقل جاودان 

فصل فی الفطره‌

فصل فی الفطره 
ای لوای اجتهاد افراشته روزه‌ی هر روز عادت ساخته 
اهل وحدت را بشقوت «2» کرده حکم بسته‌شان در ربقه‌ی صم و بکم 
هان مشو مغرور بر افعال خود هان مشو مسرور بر احوال خود
این عبادتهای تو مقبول نیست تا ندانی عاقبت کار تو چیست 
ای بسا فعلی که وارون بسته شد شیشه‌ی امن نفوس اشکسته شد
گبر چندین ساله در حین نزع کرد بر حقیت اسلام قطع 
عابدی باشد و مد و کش و فش بهر ترسا بچه‌یی شد باده‌کش 
750
کار با انجام کارست و سرشت ختم کاشف از سرشت خوب و زشت 
ای بسا بدطینت و نیکو خصال ای بسا خوش‌طینت و ناخوش فعال 
طینت بد آنکه در علم ازل رفته از وی ختم بر کفر و دغل 

فصل فی التکلیف و الشوق‌

فصل فی التکلیف و الشوق 
هان مدان بیگار تکلیفان عام هان مدان ضایع رسالات و پیام __________________________________________________
(1) (المعی) کسی است که وقتی درباره کسی یا چیزی گمان میبرد پنداری آنرا دیده و وصفش را شنیده است.
(2)- شقوت (بفتح شین و واو) راندگی از درگاه- شقاوت- بدبختی 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 50
باید اول آیه از حق نهی و امر غیر مختص نه بزید و نه بعمرو
ز استماع آن دوتا بارز شدست شوق مکنونی که در نیک و بد است 
امر و نهی شرع و عقل و دین ز رب شرط شوق این و آن دان نه سبب 
شرط اصلا محدث مشروط نیست گر چه از بهر حدوثش بود نیست 
گر نباشد بارش تام از سما از زمین کی روید اقسام گیا
760
گل بفیض عام روید از زمین لیک این باشد چنان و آن چنین 
آن یکی خارست، آن یک گل بذات هر یکی دارد ز ذات خود صفات 
سنبل و گل بهر روئیدن دمید خار و خس را بهر تون او آفرید
بارش اینها را چنین حالات داد پس ببارش حال ذات از وی نزاد
گر نکردی فهم بگذر زین مقال خویش را ضایع مکن اندر جلال 

فصل فی ماهیة الذوات‌

فصل فی ماهیة الذوات 
هر یک از موجود با طوری وجود بهر او موجود شد انسان نمود
بود امر ممکنی از ممکنات در ازل ممتاز از غیرش بذات 
بود اما بودنی علمی و بس حد علم ار چه نشد مفهوم کس 
مأخذ کل قدرت بی‌منتهاست بی‌کم و بی‌کیف و این و متی است 
داشت از حق بهر حق را هم ظهور خواهی ار تمثیل وی چون ظل و نور
770
ظل قدرت بود کل قبل الوجود هم ز حق از بهر حق معلوم بود
چون معانیشان ز یکدیگر جداست گر تو ماهیانشان خوانی رواست 
زانکه ماهیت ز ماهو مشتق است زان بهر یک صدق تشبیه حق است 
آنچه میگویم همه تقریب دان نیست جز تقریب در وسع بیان 
این بیانات و شروح ای حق‌شناس جمله تمثیل و مجازست و قیاس کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 51
وه چه نیکو گفت دانای حکیم از پی تمثیل قدوس و قدیم 
ای برون از فکر و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من

فصل فی مجانسة الذوات بالصفات‌

فصل فی مجانسة الذوات بالصفات 
داشت هر ذاتی چو در علم ازل خواهش خود را بنوعی از عمل 
با لسان حال کرد از حق سؤال تا میسر سازدش در لایزال 
گر میسر خیر شد توفیق دان گر میسر شر بشد خذلانش خوان 
نی میسر این جز الحاح سؤال گرچه بی‌مسؤول فعل آمد محال 
780
یوم پس عائد باهل شر بود ذیل عدل حق از آن اظهر بود
لم این مرموز اسرار خداست خوض دادن عقل را در وی خطاست 
گر بعلم و حکمت حق قائلی بر تو منحل میشود بی‌مشکلی 
ور نه اول رو تتبع کن علوم خاصه تشریح و ریاضی و نجوم 
بین چه حکمتهاست در دور سپهر بین چه حکمتهاست در تنویر مهر
بین چه حکمتهاست در خلق جهان بین چه حکمتهاست در تعلیم جان 
بین چه حکمتهاست در خلق نبات بین چه حکمتهاست در این میوه‌جات 
صافی این علمها خواهی اگر رو بتوحید مفضل کن نظر
کاندر آن از خازن علم اله بشنوی با حق بیان ای مرد راه 
علم و دانش جمله ارث انبیاست انبیا را علم از نزد خداست 
790
خواندن صوری نشد صورت‌پذیر از معانی نیست دانا را گزیر
نفس چو نگردد مهیای قبول علم از ایشان میکند در پی نزول 
غایتش گاهی میانجی حاصلست مثل عقلی کو بایشان واصلست 
عقل از بند هوا چون وا رهد روی وجهت سوی علیین کند
انبیا را چیست تعلیم عقول گوش کن گر نیستی ز اهل فضول کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 52
کشف سرست آنچه بتوانند دید نقل ذکرست آنچه باشدشان شنید

فی المناجات‌

فی المناجات 
بار الها ما ظلوم و هم جهول از تو میخواهیم تسلیم عقول 
زانکه عقل هرکرا کامل کنی خیر دارینی بدو واصل کنی 
عقل چون از علم کامل میشود وز تعلم علم حاصل میشود
800
در تعلم هست دانا ناگزیر استفاضه باید از شیخ کبیر
پس مرا یا رب بدانائی رسان تا ز شر جمله باشم در امان 
تا بدل فائز شود از فیض پیر مر گرسنه آنچه از نان و پنیر کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 53

اشعار پراکنده شامل: مثنویات- قصاید- مخمس- مستزاد

 

اشاره

اشعار پراکنده شامل: مثنویات- قصاید- مخمس- مستزاد
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 54
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌

گنج بادآورد

گنج بادآورد
آن یکی طرار از اهل دوان رفت تا دکان بقالی روان 
پس بآن بقال گفت: ای ارجمند! گردکانت را هزاری گو بچند
گفت: ده درهم هزار، ای مشتری زودتر درهم بده گر، می‌خری!
گفت: صد باشد بچند از گردکان؟ گفت: یک درهم بهای آن بدان 
گفت: با من گو که ده گردو بچند گفت: عشری درهمی ای دردمند
گفت: فرما قیمت یک گردکان گفت: آنرا نیست قیمت ای فلان 
گفت: یک گردو عطا فرما بمن داد او را گردکانی بی‌سخن 
810
بار کرد از او یکی دیگر طلب خواجه او را داد بی‌شور و شغب 
گفت: بازم گردکانی کن عطا گفت بقال از کجائی ای فتی 
گفت: باشد موطن من در دوان شهر مولانا جلال نکته دان 
گفت رو ای دزد طرار و دغل دیگری را ده فریب از این اجل 
باد نفرین بر جلال دین تو کو نمود این نکته‌ها تلقین تو
ای تو کودن‌تر ز بقال دکان بی‌بهاتر عمرت از ده گردکان 
گر کسی گوید که از عمرت بجا مانده چل سال دگر ای مرتجا
چند باشد قیمت این چل سال را بازگو تا برشمارم مال را
فاش می‌بینم که میخندی برو خوانیش دیوانه از این گفتگو کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 55
پاسخش بدهی که گر ملک جهان میدهی نبود بهای عشر آن 
گر دهی صد ملک بی‌تشویش را می‌فروشم کی حیات خویش را
820
لیکن ای کودن ببین بی‌قیل و قال میدهی مفت از کف خود ماه و سال 
بین که این دیو لعین بی‌تاب و پیچ می‌ستاند روزهایت را بهیچ 
آخر آن عمری که صد ملکش بها بود افزون نیست جز این روزها
روزها چون رفت شد عمرت تلف نه ترا سرمایه نه سودی بکف 
آنچه قیمت بودش از عالم فزون گو چه کردی و کجا باشد کنون؟
ای دو صد حیف از چنین گنج گران کان ز دست ما برون شد بی‌گمان 
ای هزار افسوس و عالمها دریغ کافتاب ما نهان شد زیر میغ 
ای دریغ از گنج بادآورد ما ای دریغ آن کو که بفهمد درد ما
دردها دارم بدل از روزگار محرمی کو تا کنم درد آشکار

عمر عزیز

عمر عزیز
گر نبود خنگ مطلعی لگام زدن بتوان بر قدم خویش گام 
830
ور نبود مشربه از زر ناب با دو کف دست توان خورد آب 
ور نبود بر سر خوان آن و این هم بتوان ساخت بنان جوین 
ور نبود جامه‌ی اطلس ترا دلق کهن ساتر تن بس ترا
شانه‌ی عاج ار نبود بهر ریش شانه توان کرد بانگشت خویش 
جمله که بینی همه دارد عوض در عوضش گشته میسر غرض 
آنچه ندارد عوض ای هوشیار! عمر عزیزست غنیمت شمار!

قلندری‌

قلندری 
از سمور و حریر بیزارم باز میل قلندری دارم 
تکیه بر بستر منقش بس بر تنم نقش بوریاست هوس 
چند باشم موزع الخاطر؟ ز استر و اسب و مهتر و قاطر کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 56
840
تا کی از دست ساربان نالم؟ که بود نام او گم از عالم 
چند گویم ز خیمه و الجوق چند بینم کجاوه و صندوق 
گر نباشد اطاق و فرش حریر کنج مسجد خوشست و کهنه حصیر
گر مزعفر مرا رود از یاد سر نان جوین سلامت باد!
دلم از قال و قیل گشته ملول ای خوشا خرقه و خوشا کشکول 
لوحش الا ز سینه جوشی‌ها یاد ایام خرقه پوشی‌ها
ای خوش ایام شام و مصر و حجاز فارغ از فکرهای دور و دراز
باز گیرم شهنشهی از سر وز کلاه نمد کنم افسر
شود آن پوست تخته تختم باز گردد از خواب چشم بختم باز
خاک بر فرق اعتبار کنم خنده بر وضع روزگار کنم 

لطف دلدار

لطف دلدار
850
یکدمک با خود آببین چه کسی از که دوری و با که هم نفسی 
جور کم به ز لطف کم باشد که نمک بر جراحتم پاشد
جور کم بوی لطف آید ازو لطف کم محض جور زاید ازو
لطف دلدار اینقدر باید که رقیبی ازو برشگ آید

دست دعا

دست دعا
دلا تا بکی از در دوست دوری گرفتار دام سرای غروری؟
نه بر دل ترا از غم دوست دردی نه بر چهره از خاک آن کوی گردی 
ز گلزار معنی نه رنگی نه بوئی درین کهنه گنبد نه هائی نه هوئی 
ترا خواب غفلت گرفته است در بر چه خواب گرانست اللّه اکبر
چرا اینچنین عاجز و بی‌نوائی بکن جستجوئی، بزن دست و پائی 
سؤال علاج از طبیبان دین کن توسل بارواح آن طیبین کن کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 57
860
دو دست دعا را برآور بزاری همی گو بصد عجز و صد خواستاری 
الهی بخورشید اوج هدایت الهی الهی بشاه ولایت 
الهی بزهرا! الهی بسبطین که میخواندشان مصطفی قرة العین 
الهی بسجاد آن معدن علم الهی بباقر شه کشور حلم 
الهی بصادق امام اعاظم الهی باعزاز موسی کاظم 
الهی بشاه رضا قائد دین بحق تقی خسرو ملک تمکین 
الهی بحق نقی شاه عسکر بدان عسکری کز ملک داشت لشکر
الهی بمهدی که سالار دین است شه پیشوایان اهل یقین است 
که بر حال زار بهائی عاصی سر دفتر اهل جرم و معاصی 
که در دام نفس و هوی اوفتاده بلهو و لعب عمر بر باد داده 
ببخشا و از چاه حرمان برآرش ببازار محشر مکن شرمسارش 
870
برون آرش از خجلت رو سیاهی الهی الهی الهی الهی!

نسیم خوشبو

نسیم خوشبو
ای نسیم صبح خوشبو میرسی از کدامین منزل و کو میرسی 
میفراید از تو جانها را طرب تو مگر می‌آئی از ملک عرب 
تازه گردید از تو جان مبتلا تو مگر کردی گذر از کربلا
میرسد از تو نوید لا تخف میرسی گویا ز درگاه نجف 
بارگاه مرقد سلطان دین حیدر صفدر امیر المؤمنن 
حوض کوثر جرعه از جام او عالم و آدم فدای نام او
یا رب امید بهائی را برار تا کند پیش سکانش جان نثار

درد اشتیاق‌

درد اشتیاق 
روح بخشی ای نسیم صبحدم خود مگر می‌آئی از ملک عجم 
تازه گردید از تو درد اشتیاق میرسی گویا ز اقلیم عراق 
880
مرده صد ساله یابد از تو جان تو مگر کردی گذر بر اصفهان کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 58

آرزوی محال‌

آرزوی محال 
«1» چه خوش بودی از باده کهنه سال شدی بر من خسته یکدم حلال 
که خالی کنم سینه را یکزمان ز غمهای پی‌درپی بیکران 
رود محنت دهر از یاد من شود شاد این جان ناشاد من 
بیادم نیاید بصد اضطراب کلام برون از حد و از حساب 
بافسون ز افسانه دل خوش کنم مگر ضعف پیری فرامش کنم 
بمیرم ز حسرت دگر یک نفس رها کرده بینم سگی از مرس 
غم و غصه را خاک بر سر کنم دمی لذت عمر نو برکنم 
ندانم درین دیر بی‌انتظام که محنت کدامست و راحت کدام 
890
بهائی دل از آرزوها بشو که من طالعت میشناسم مگو
اگر باده گردد حلالت دمی گریزد همان دم از آن خرمی 
نیابی از آن جز غم و درد و رنج بجز مار ناید بدستت ز گنج 
فروبند لبرا از این قیل و قال مکن جان من آرزوی محال 

آه سحر

آه سحر
راه مقصد دور و پای سعی لنگ وقت همچون خاطر ناشاد تنگ 
جذبه از عشق باید بی‌گمان تا شود طی هم زمان و هم مکان 
روز از دود دلم تاریک و تار شب چه روز آمد ز آه شعله بار
کارم از هندوی زلفش واژگون روز من شب شد شبم روز از جنون 
عادت ما نیست رنجیدن ز کس گر بیازارد نگوئیمش که بس 
ور برارد دود از بنیاد ما آه آتش بار ناید یاد ما
900
رخصت ار یابد ز ما آه سحر هر دو عالم را کند زیر و زبر __________________________________________________
(1)- این مثنوی با اینکه از روی بیاض خطی برادر صاحب روضات الجنات بهمت جناب آقای نصیری امینی استنساخ شده احتمال کلی میدهد که از بهائی نباشد چون تلفیق سخن و ترکیب و استخوان بندی شعر از مثنویات شیخ بهائی پائین‌تر است مثل اینکه کسی آنرا بروش او ساخته و باو نسبت داده است.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 59

انتظار

انتظار
زد بتیرم بعد چندین انتظار گرچه دیر آمد خوش آمد تیر یار
شد دلم آسوده چون تیرم زدی ای سرت گردم چرا دیرم زدی

دعوت ارجعی‌

دعوت ارجعی 
مقصود و مراد کون دیدیم میدان هوس بپی دویدیم 
هر پایه کزان بلندتر بود از بخشش حق بدان رسیدیم 
چون بوقلمون بصد طریقت بر اوج هوای دل طپیدیم 
رخ بر رخ دلبران نهادیم لحن خوش مطربان شنیدیم 
در باغ جمال ماه رویان ریحان و گل و بنفشه چیدیم 
چون ملک بقا نشد میسر زان جمله طمع از آن بریدیم 
وز دانه شغل باز جستیم وز دام عمل برون جهیدیم 
رفتیم بکعبه مبارک در حضرت مصطفی رسیدیم 
910
جستیم هزار گونه تدبیر تا تیغ اجل سپر ندیدیم 
کردیم بجان دل تلافی چون دعوت ارجعی شنیدیم 
بیهوده صداع خود ندادیم تسلیم شدیم و وارمیدیم 
با وحشت گور انس جستیم در کنج لحد بیارمیدیم 
باشد که چه بعد ما عزیزی گوید چه بمشهدش رسیدیم 
(ایام وفا نکرد با کس) در گنبد او نوشته دیدیم‌

در منقبت علی علیه السّلام‌

در منقبت علی علیه السّلام 
ای خاک درت سرمه ارباب بصارت در تأدیت مدح تو خم پشت عبارت 
گرد قدم زایرت از غایت رفعت بر فرق فریدون نه‌نشیند ز حقارت 
در روضه تو خیل ملایک ز مهابت گویند بهم مطلب خود را باشارت 
هر صبح که روح القدس آید بطوافت در چشمه خورشید کند غسل زیارت 
920
در حشر بفریاد بهائی برس از لطف کز عمر نشد حاصل او غیر خسارت کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 60

شکوائیه‌

شکوائیه 
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان که صبح وصل نماید در آن شب هجران 
شبی چنانکه اگر سر برآورد خورشید سیاه روی نماید چو خال ما هر خان 
ز آه تیره‌دلان آنچنان شده تاریک که خوب هم نبرد ره بچشم چار ارکان 
زمانه همچو دل من سیاه روز شده گهی که سر کنم از غم حکایت دوران 
ز جور یار اگر شکوه سر کنم زیبد که دوش با فلک مست بسته‌ام پیمان 
منم چه خار گرفتار وادی محنت منم چه کشتی غم غرقه در ته عمان 
منم که تیغ ستم دیده‌ام بناکامی منم که تیر بلا خورده‌ام ز دست زمان 
منم که خاطر من خوشدلی ندیده ز دور منم که طبع من از خرمی بود ترسان 
منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است 930 اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

ملمع‌

ملمع 
مضی فی غفلة عمری کذلک یذهب الباقی ادر کأسا وناولها الا یا ایها الساقی 
شراب عشق میسازد تو را از سر کار آگه نه تدقیقات مشائی نه تحقیقات اشراقی 
الا یا ریح لن تمرو علی وادی اخلائی فبلغهم تحیاتی و نبئهم باشواقی 
و قل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم و انی ثابت باق علی عهدی و میثاقی 
بهائی خرقه خود را مگر آتش زدی کامشب جهان پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 61

دل سرگشته‌

دل سرگشته 
تازه گردید از نسیم صبح‌گاهی جان من شب مگر بودش گذر بر منزل جانان من 
بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین میکند کار سمندر بلبل بستان من 
طفل ابجد خان عشقم باوجود آنکه هست صد چو فرهاد و چو مجنون طفل ابجد خون من 
گفتمش از کاو کاو سینه‌ام مقصود چیست؟ گفت میترسم که بگدازد در آن پیکان من 
بسکه بردم آبروی خود بسالوسی و زرق ننگ میدارند اهل کفر از ایمان من 
940
با خیالت دوش بزمی داشتم راحت‌فزا از برای مصلحت بود این همه افغان من 
رفتم و پیش سگ کویت سپردم جان و دل ایخوش آنروزی که پیشت جان سپارد جان من 
از دل خود دارم این محنت نه از ابنای دهر کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من 
چون بهائی صد هزاران درد دارم جان‌گداز صد هزاران درد دیگر هست سرگردان من 

لا و الا!

لا و الا!
بشهر عافیت مأوی ندارم بغیر از کوی حرمان جا ندارم 
من از پروانه دارم چشم تحسین ز عشاق دگر پروا ندارم 
بهشتم میدهد رضوان بطاعت سر و سامان این سودا ندارم کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 62
ز تو آزرده گردد حلقه ذکر که لا دارم ولی الا ندارم 
بهائی جوید از من زهد و تقوی سخن کوتاه من اینها ندارم

سوگند

سوگند
950
الهی الهی بحق پیمبر الهی الهی بساقی کوثر
الهی الهی بصدق خدیجه الهی الهی بزهرای اطهر
الهی الهی بسبطین احمد الهی بشبیر الهی بشبر
الهی بعابد الهی بباقر الهی بموسی الهی بجعفر
الهی الهی بشاه خراسان خراسان چه باشد بآن شاه کشور
شنیدم که میگفت زاری، غریبی طواف رضا چون شد او را میسر
من اینجا غریب و تو شاه غریبان بحال غریب خود از لطف بنگر
الهی بحق تقی و بعلمش الهی بحق نقی و بعسکر
الهی الهی بمهدی هادی که او مؤمنان راست هادی و رهبر
که بر حال زار بهائی نظر کن بحق امامان معصوم یکسر کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 63
سنگی که سجده‌گاه نماز ریای ماست ترسم که در ترازوی اعمال ما نهند

غزلیات‌

 

ملمع‌

ملمع 
960
جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا ای قاصد جانان ترا صد جان و دل بادا فدا
باللّه اخبرنی بما قد قال جیران الحمی «1» حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا
یا ایها الساقی ادر کاس المدام فانها مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی 
قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی خوش آنکه از یک جرعه می سازی مرا از من جدا
هذا الربیع اذ اتی یا شیخ قل حتی متی منع من محنت‌زده زان باده‌ی محنت‌زدا
قم یا غلام و قل لنا الدیر این طریقه فالقلب ضیع رشده و من المدارس ما اهتدی 
قل للبهائی الممتحن داو الفواد من المحن بمدامة انوارها تجلو عن القلب الصدی __________________________________________________
(1)- قرقگاه 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 65

زنجیر جنون‌

زنجیر جنون 
بعالم هر دلی کو هوشمندست بزنجیر جنون عشق بندست 
بجای سدر و کافورم پس از مرگ غبار خاک کوی او پسندست 
بکف دارند خلقی نقد جانها سرت گردم! مگر «1» بوسی بچندست؟
حدیث علم رسمی در خرابات برای دفع چشم بد سپندست 
970
پس از مردن غباری زان سر کوی بجای سدر و کافورم پسندست 
طمع در میوه وصلش بهائی مکن کان میوه بر شاخ بلندست 
بهائی گرچه میآید ز کعبه همان دردی کش زنار بندست 

علم رسمی‌

علم رسمی 
بگذر ز علم رسمی که تمام «2» قیل و قالست من و درس عشق ای دل که تمام وجد «3» و حالست 
ز مراحم الهی نتوان برید امید مشنو حدیث زاهد که شنیدنش وبالست __________________________________________________
(1)- نخ: بگو نازی 
(2)- نخ: نزاع و
(3)- نخ: ذوق 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 66
طمع وصال گفتی که بکیش ما حرامست تو بگو که خون عاشق بکدام دین حلالست؟
بجواب دردمندان بگشا لب شکر خا بکرشمه کن حواله که جواب صد سئوالست 
غم هجر را بهائی بتو ای بت ستمگر بزبان حال گوید که زبان قال لالست «1»

توبه!

توبه!
دلا باز این همه افسردگی چیست بعهد گل چنین پژمردگی چیست 
980
اگر آزرده‌یی از توبه‌ی دوش دگر بتوان شکست آزردگی چیست 
شنیدم گرم داری حلقه‌ی دوست بهائی باز این افسردگی چیست؟

رشته ایمان‌

رشته ایمان 
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند از تلخی جان کندنم از عاشقی‌ها سوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسأله و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند
چون رشته‌ی ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر یک رشته از زنار خود بر خرقه‌ی من دوختند __________________________________________________
(1)- نخ: قال است- نسخه دیگر: بزبان قال گوید که زبان حال لالست 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 67
یا رب چه فرخ طالعند آنانکه در بازار عشق دردی خریدند و غم دنیا «1» ی دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه یا رب بهائی شب چه گفت؟ کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

شربت دیدار

شربت دیدار
دگر از درد تنهائی بجانم یار می‌باید دگر تلخست کامم شربت دیدار می‌باید
ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح! نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید
مرا امید بهبودی نماندست ای خوش آنروزی که میگفتم علاج این دل بیمار می‌باید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید

گنج ازل‌

گنج ازل 
یک گل ز باغ دوست کسی بو نمیکند تا هر چه غیر اوست بیک سو نمی‌کند
روشن نمی‌شود ز رمد چشم سالکی تا از غبار میکده دارو نمی‌کند
گفتم ز شیخ صومعه کارم شود درست گفتند او بدردکشان خو نمی‌کند
گفتم روم بمیکده، گفتند پیر ما خوش میکشد پیاله و خوش بو نمی‌کند __________________________________________________
(1)- نخ دین 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 68
رفتم بسوی مدرسه پیری بطنز گفت تب را کسی علاج بطنزو نمی‌کند
آنرا که پیر دیر بماهی کند تمام در صد هزار سال ارسطو نمی‌کند
کرد اکتفا بدنیی دون خواجه کاین عروس هیچ اکتفا بشوهری او نمی‌کند
تا پشت خود بگنج ازل داده‌ایم ما ملک ابد بجانب ما رو نمی‌کند
هر کو نوید آیه‌ی لا تَقْنَطُوا «1» شنید گوشی بحرف واعظ پرگو نمی‌کند
1000
زرق و ریاست زهد «2» بهائی و گرنه او کاری کند که کافر هندو نمی‌کند

عهد جوانی‌

عهد جوانی 
عهد جوانی گذشت در غم بود و نبود نوبت پیری رسید صد غم دیگر فزود
کارکنان سپهر بر سر دعوی شدند آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود
حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
نیست عجب گر شدیم شهره بزرق و ریا پرده‌ی تزویر ما سد سکندر نبود __________________________________________________
(1)- (لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ) یعنی از رحمت خدا ناامید نشوید سورة الزمر آیه 54
(2)- نخ: کار
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 69
نام جنون را بخود داد بهائی قرار نیست بجز راه عشق زیر سپهر کبود

سجاده زهد

سجاده زهد
نگشود مرا ز یاریت کار دست از دلم ای رفیق «1» بردار
گرد رخ من ز خاک آن کوست نا شسته مرا بخاک بسپار
رندیست ره سلامت ای دل من کرده‌ام استخاره صد بار
سجاده‌ی زهد من که آمد خالی از عیب و عاری از عار
پودش همگی ز تار چنگست تارش همگی ز پود زنار
1010
خالی شده کوی دوست از دوست از بام و درش چه پرسی اخبار؟
کز غیر صدا جواب ناید هر چند کنی سئوال تکرار
گر می‌پرسی کجاست دلدار آید ز صدا کجاست دلدار __________________________________________________
(1)- نخ: طبیب 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 70
از بهر فریب خلق دامیست هان تا نشوی بدان گرفتار
افسوس که تقوی بهائی شد شهره برندی آخر کار! «1»

لقای دوست‌

لقای دوست 
آتش بجانم افکند شوق لقای دلدار از دست رفت صبرم ای ناقه پای بردار
ای ساربان خدا را پیوسته متصل ساز ایوار را بشبگیر شبگیر را بایوار
در کیش عشقبازان راحت روا نباشد ای دیده اشک میریز ای سینه باش افکار
هر سنگ و خار این راه سنجاب‌دان و قاقم راه زیارتست این، نه راه گشت «*» بازار
باز ایران محرم شرطست آنکه باشد غسل زیارت ما از اشک چشم خونبار
ما عاشقان مستیم سر را ز پا ندانیم «2» این نکته‌ها بگیرید بر مردمان هشیار
در راه عشق اگر سر برجای پا نهادیم بر ما ما مگیر نکته ما را ز دست مگذار
در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی «3» «4» در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار __________________________________________________
(1)- نخ:
تقوای بهائی ریائی کو گشته مثل بشهر و بازار 
(*) نخ: سیر
(2)- نخ:
بر مست طعنه کی زد رندی که هست هشیار 
(3)- نخ: رندی 
(4)- نخ: از بهر
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 71

غرور و شکایت‌

غرور و شکایت 
اگر کنم گله من از زمانه‌ی غدار بخاطرت نرسد از من شکسته غبار
بگوش من سخنی گفت دوش باد صبا من از شنیدن آن گشته‌ام ز خود بیزار
که بنده را بکسان کرده‌ای شها نسبت که از تصور ایشان مرا بود صد عار
شها شکایت خود نیست گر چه از آداب ولی بوقت ضرورت روا بود اظهار
رواست گر من ازین غصه خون بگریم، خون سزاست گر من ازین غصه زار گریم، زار
بپرس قدر مرا گر چه خوب میدانی که من گلم گل و خارند این جماعت، خار
من آن یگانه دهرم که وصف فضل مرا نوشته منشی قدرت بهر در و دیوار
بهر دیار که آئی حکایتی شنوی «1» بهر کجا که روی ذکر من بود در کار
تو قدر من نشناسی مرا بکم مفروش بهائیم من و باشد بهای من بسیار
***
__________________________________________________
(1)- نخ: شنویم 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 72

فردای قیامت‌

فردای قیامت 
تا سرو قباپوش ترا دیده‌ام امروز در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز
من دانم و دل غیر چه داند که در این بزم از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز
تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد بر خود چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز
هشیاریم افتاد بفردای قیامت زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز
صد خنده «1» زند بر حال قیصر و دارا این ژنده‌ی پر بخیه که پوشیده‌ام امروز
افسوس که بر هم زده خواهد شد از آن روی «2» شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز
بر باد دهد توبه‌ی صد همچو بهائی آن طره طرار که من دیده‌ام امروز

شبهای تبریز

شبهای تبریز
1040
شد هوش دلم غارت آن غمزه‌ی خونریز این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل تو درین ورطه مزن لاف صبوری وی عقل تو هم بر سر این واقعه مگریز __________________________________________________
(1)- نخ: طعنه 
(2)- نخ: شوخ 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 73
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان افسوس کنان لب بتبسم شکرآمیز
از راه وفا بر سر بالین من آمد وز روی کرم گفت که ای دلشده برخیز
از دیده‌ی خونبار نثار قدم او کردم گهر اشک من مفلس بی‌چیز
چون رفت دل گمشده‌ام گفت بهائی خوش باش که من رفتم و جان گفت که من نیز!
***

بیابان طلب‌

بیابان طلب 
پای امیدم بیابان طلب گم کرده‌ام شوق موسایم سر کوی ادب گم کرده‌ام 
باد گلزار خلیلم شعله دارم در بغل ناله‌ی ایوب در دم راه لب گم کرده‌ام 
میکند زلفت منادی بر در دلها که من گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ام 
گوهر یکتای بحر دودمان دانشم لیکن از ننگ سرافرازی لقب گم کرده‌ام 
ای بهائی تا که گشتم ساکن «1» صحرای عشق 1050 در ره طاعت سر راه طلب گم کرده‌ام 

مظهر انوار شهود

مظهر انوار شهود
من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم از عکس رخش مظهر انوار شهودم __________________________________________________
(1)- نخ: سالک 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 74
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد آندم که ملایک همه کردند سجودم 
تا کس نبرد ره بشناسائی ذاتم گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم 
***

شراب روحانی‌

شراب روحانی 
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی 
بهر امتحان ایدوست گر طلب کنی جان را آنچنان برافشانم کز طلب خجل مانی 
بی وفا نگار من میکند بکار من خنده‌های زیر لب عشوه‌های پنهانی 
دین و دل بیک دیدن باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست مطلبی نمی‌خواهیم «1» حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی 
رسم و عادت رندیست از رسوم بگذشتن آستین این ژنده «2» میکند گریبانی 
1060
زاهدی بمیخانه سرخ رو ز می دیدم گفتمش مبارک باد بر تو «3» این مسلمانی! __________________________________________________
(1)- نخ: مقصدی نمیجوئیم 
(2)- نخ: خرقه 
(3)- نخ: ارمنی مسلمانی 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 75
زلف و کاکل او را چون بیاد می‌آرم می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی 
خانه‌ی دل ما را از کرم عمارت کن پیش از آنکه این خانه رو نهد بویرانی 
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی 
یک دمی «1» با خود آ، ببین چه کسی؟ از که دوری و با که هم نفسی؟
ناز بر بلبلان بستان کن تو گلی و گل، نه خاری و نه خسی 
تا کی ای عندلیب عالم قدس مایل دام و عاشق قفسی!
تو همائی همای، چند کنی گاه جغدی و گاه خرمگسی!
ای صبا در دیار مهجوران گر سر کوچه‌ی بلا برسی 
با بهائی بگو که با سگ نفس تا بکی بهر هیچ در مرسی؟!

ترازوی اعمال «2»

ترازوی اعمال «2» مستان که گام در حرم کبریا نهند یکجام وصل را دو جهان در بها دهند
1070
سنگی که سجده‌گاه نماز ریای ماست ترسم که در ترازوی اعمال ما نهند
***
__________________________________________________
(1) نخ: دمک 
(2) از این غزل بیش از این دو شعر بنظر نرسید
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 76

شرمساری‌

شرمساری 
ببازار محشر من و شرمساری که بسیار بسیار کاسد قماشم 
بهائی بهائی یکی موی جانان دو کون ار ستانم بهائی نباشم

آه غیر

آه غیر
می‌کشد غیرت مرا غیری اگر آهی کشد زانکه می‌ترسم که از عشق تو باشد آه او

نقاب رخسار

نقاب رخسار
جای دگر نماند که سوزم ز دیدنت رخساره در نقاب ز بهر چه میکنی؟

انتظار

انتظار
زد بتیرم بعد چندین انتظار گرچه دیر آمد خوش آمد تیر یار
شد دلم آسوده چون تیرم زدی ای سرت گردم چرا دیرم زدی

مستزاد

مستزاد
هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان، روزی بامید وز بخت بد سیه ندیده‌ام هیچ زمان، یک روز سفید
قاصد چو نوید وصل با من میگفت، آهسته بگفت در حیرتم از بخت بد خود که چسان، این حرف شنید

مخمس‌

مخمس 
تا کی بتمنای وصال تو بگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه 
خواهد بسر آید شب هجران تو یا نه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه 
جمعی بتو مشغول و تو غایب ز میانه رفتم بدر صومعه‌ی عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 77
یعنی که ترا میطلبم خانه بخانه روزیکه برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار حاجی بره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه هر در که زنم صاحب آن خانه توئی تو! هر جا که روم پرتو کاشانه توئی تو!
در میکده و دیر که جانانه توئی تو! مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو!
مقصود توئی، کعبه و بتخانه بهانه بلبل بچمن زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من! که روم خانه بخانه عاقل بقوانین خرد راه تو پوید دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچه بشکفته‌ی این باغ که بوید هر کس بزبانی صفت حمد تو گوید
بلبل بغزل خوانی و قمری بترانه بیچاره بهائی که دلش زار غم تست هر چند که عاصیست ز خیل خدم تست 
امید وی از عاطفت دمبدم تست تقصیر (خیالی) بامید کرم تست 
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شاهراه عشق‌

شاهراه عشق 
هر چه در عالم بود لیلی بود ما نمی‌بینیم در وی غیر وی 
1080
حیرتی دارم از آن رندی که گفت چند گردم بهر لیلی گرد حی 
ای بهائی شاهراه عشق را جز «1» بپای عشق نتوان کرد طی 

فرزانه و دیوانه‌

فرزانه و دیوانه 
یکی دیوانه را گفت بشمار برای من همه دیوانگان را
جوابش داد کاین کاریست مشکل شمارم خواهی ار فرزانگان را

طریق مردی‌

طریق مردی 
ساز بر خود حرام آسایش که فراغت طریق مردی نیست 
پا بفرسای در ره طلبش پا همین بهر هرزه گردی نیست __________________________________________________
(1)- نخ: جز بنور
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 79
در میکده دوش زاهدی دیدم مست تسبیح بگردن و صراحی در دست 
گفتم ز چه در میکده جا کردی گفت از میکده هم بسوی حق راهی هست 

رباعیات‌

 

کشف معنی‌

کشف معنی 
ای صاحب مسئله تو بشنو از ما تحقیق بدان که لا مکانست خدا
خواهی که ترا کشف شود این معنی جان در تن تو، بگو کجا دارد جا؟ «1»

غم جاودانی‌

غم جاودانی 
از دست غم تو ای بت حور لقا نه پای ز سر دانم و نه سر از پا
1090
گفتم دل و دین ببازم از غم بر هم این هر دو بباختیم و غم ماند بجا

آئین مسلمانی‌

آئین مسلمانی 
ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما در هم شده خلقی ز پریشانی ما «2»
بت در بغل و بسجده پیشانی ما کافر زده خنده بر مسلمانی ما

خواب سحری‌

خواب سحری 
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب سیرش نبدیدیم و روان شد بشتاب 
گفتم که دگر کیت بخواهم دیدن گفتا که بوقت سحر اما در خواب! __________________________________________________
(1)- این رباعی را شیخ، در جواب میر داماد گفته است 
(2)- این رباعی باین دو شکل در یکی از نسخ خطی دیده شد. خال رخ جهل است سخندانی ما سر دفتر عشق است خدا خوانی ما
گبران کلیسای کفار فرنک صد طعنه زنند بر مسلمانی ما
***
گر چاک زنند دلق ایمانی ما بینند همه حیله پنهانی ما
گر کافر و ارمنی و ترسا و یهود تا خنده زنند بر مسلمانی ما 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 81

راه زیارت‌

راه زیارت 
این راه زیارت است قدرش دریاب از شدت سرما رخ از این راه متاب 
شک نیست که با عینک ارباب نظر برفش پر قو باشد و خارش سنجاب 

کفر زلف‌

کفر زلف 
شیرین سخنی که از لبش جان میریخت کفرش ز سر زلف پریشان میریخت 
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی خاک سیهی بر سر ایمان میریخت

آتش صحبت‌

آتش صحبت 
دی پیر مغان آتش صحبت افروخت ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت 
از خرقه کفر رقعه واری بگرفت آورد و بر آستین ایمانم دوخت 
1100

توانگر و درویش‌

توانگر و درویش 
دنیا که ازو دل اسیران ریش است پامال غمش توانگر و درویش است 
نیشش همه جانگزاتر از شربت مرگ نوشش چو نکو نگه کنی هم نیش است 

طلب علم‌

طلب علم 
مالی که ز تو کس نستاند علم است حرزی که ترا بحق رساند علم است 
جز علم طلب مکن تو اندر عالم چیزی که ترا ز غم رهاند علم است

حسرت دنیا

حسرت دنیا
دنیا که دلت ز حسرت او زار است سر تا سر او تمام محنت زار است 
باللّه که دولتش نیرزد بجوی تاللّه که نام بردنش هم عار است

دوست و دشمن‌

دوست و دشمن 
با هر که شدم سخت بمهر آمد سست بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست 
از آب و هوای دهر سبحان اللّه هر چند که دوست کاشتم دشمن رست «1»

هوای عشق‌

هوای عشق 
آندل که تو دیدیش ز غم خونشد و رفت وز دیده خون گرفته بیرون شد و رفت 
1110
روزی بهوای عشق سیری میکرد لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت __________________________________________________
(1)- نخ: هر تخم وفا که کاشتم دشمن رست 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 82

شب فرخنده‌

شب فرخنده 
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست آمد ز پی غارت دل تیغ بدست 
غارت زده‌ام دید و خجل گشت دمی با من ز پی رفع خجالت بنشست

قلندری‌

قلندری 
تا شمع قلندری بهائی افروخت از رشته‌ی زنار دو صد خرقه بسوخت 
دی پیر مغان گرفت تعلیم از او و امروز دو صد مسأله مفتی آموخت

لطف و عطای حق‌

لطف و عطای حق 
تا منزل آدمی سرای دنیاست کارش همه جرم و کار حق لطف و عطاست 
خوش باش که آنسرا چنین خواهد بود (سالی که نکوست از بهارش پیداست) 

طواف کعبه‌

طواف کعبه 
حاجی بطواف کعبه اندر تک و پوست وز سعی و طواف هر چه کردست نکوست 
تقصیر وی آنست که آرد دگری قربان سازد بجای خود در ره دوست

میکده و طریق حق‌

میکده و طریق حق 
در میکده دوش زاهدی دیدم مست تسبیح بگردن و صراحی در دست 
1120
گفتم ز چه در ممیکده جا کردی؟ گفت: از میکده هم بسوی حق راهی هست!

گل و خار

گل و خار
هر تازه گلی که زیب این گلزار است گر بینی گل و گر بچینی خار است 
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع هر چند که نور مینماید نار است

نیکی و زشتی‌

نیکی و زشتی 
آنکس که بدم گفت بدی سیرت اوست و آنکسکه مرا گفت نکو خود نیکوست 
حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 83

شیر نر

شیر نر
علمست برهنه شاخ و تحصیل برست تن خانه عنکبوت و دل بال و پرست 
زهرست دهان علم و دستت شکرست هر پشه که او چشید او شیر نر است 

جور بیش از پیش‌

جور بیش از پیش 
رفتم ز درت ز جور بیش از پیشت از طعن رقیب گبر کافر کیشست 
پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت

خویش و بیگانه‌

خویش و بیگانه 
پیوسته دلم ز دست خویشان ریشست وین جور و جفای خلق از حد بیشست 
بیگانه به بیگانه ندارد کاری خویشست که در پی شکست خویشست 
1130

مزرع طاعت‌

مزرع طاعت 
در مزرع طاعتم گیاهی بنماند در دست بجز ناله و آهی بنماند
تا خرمن عمر بود در خواب بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند

مجلس عشق‌

مجلس عشق 
نقد خود را بهائی آخر سره کرد در مجلس عشق عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهای علم رسمی از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد

شیشه دل‌

شیشه دل 
آن حرف که از دلت غمی بگشاید در صحبت دل شکستگان می‌باید
«1» هر شیشه که بشکند ندارد قیمت جز شیشه دل که قیمتش افزاید

طاعت بهشت‌

طاعت بهشت 
عشاق بغیر دوست عاری دارند از حسرت آرزوی او بیزارند
و آنانکه کنند طاعت از بهر بهشت عشاق نیند بهر خود در کارند __________________________________________________
(1) هادی (رنجی) استاد غزلسرای فقید شاید تحت تاثیر این رباعی غزل شیوای خود را باین مطلع پرداخته باشد: ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است این کشتی از تلاطم دریا شکسته است 
هر چیز بشکند ز بها اوفتد ولیک دل را بها و قدر بود تا شکسته است 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 84

عالم کون و فساد

عالم کون و فساد
با دل گفتم به عالم کون و فساد تا چند خورم غم تنم از پا افتاد
دل گفت تو نزدیک بمرگی چه غمست بیچاره کسی که ایندم از مادر زاد

حکمت و فلسفه‌

حکمت و فلسفه 
ای در طلب علوم در مدرسه چند تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند
هر چیز بجز ذکر خدا وسوسه است شرمی ز خدا بدار این وسوسه چند

صلای وحدت‌

صلای وحدت 
خوش آنکه صلای جام وحدت در داد خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد
در منطقه فلک نزد دست خیال در پای عناصر سر فکرت ننهاد

علم رسمی‌

علم رسمی 
دیدی که بهائی چو غم از سر وا کرد از مدرسه رفت و دیر را مأوا کرد
مجموع کتابهای علم رسمی از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد

قصه عاشقان‌

قصه عاشقان 
او را که دل از عشق مشوش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه‌ی عاشقان همی کم شنوی بشنو بشنو که قصه‌شان خوش باشد

سررشته روشنی‌

سررشته روشنی 
تا نیست نگردی ره هستت ندهند این مرتبه با همت پستت ندهند
1150
چون شمع قرار سوختن گر ندهی سر رشته روشنی بدستت ندهند

حسن عمل‌

حسن عمل 
فردا که محققان هر فن طلبند حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند
از آنچه دروده‌یی جوی نستانند وز آنچه نکشته‌یی بخرمن طلبند

درگه دوست‌

درگه دوست 
بر درگه دوست هر که صادق برود تا حشر ز خاطرش علائق برود
صد ساله نماز عابد صومعه‌دار قربان سر نیاز عاشق برود کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 85

بلای عشق‌

بلای عشق 
دل درد و بلای عشقش افزون خواهد او دیده‌ی دل همیشه در خون خواهد
وین طرفه که این آن بمحل میطلبد و آن در پی آنکه عذر او چون خواهد

خواست دل‌

خواست دل 
دل جور تو ای مهر گسل میخواهد خود را بغم تو متصل میخواهد
میخواست دلت که بیدل و دین باشم باز آی چنان شدم که دل میخواهد

لطف ازلی‌

لطف ازلی 
لطف ازلی نیکی هر بد خواهد هر گمره را روی بمقصد خواهد
گر جرم تو بیعدست نومید مشو لطف بی‌حد گناه بی‌عد خواهد
1160

حکایت وفا

حکایت وفا
ای آنکه دلم غیر جفای تو ندید وی از تو حکایت وفا کس نشنید
قربان سرت شوم بگو از ره لطف لعلت بدلم چه گفت کز من برمید؟

نفی و اثبات‌

نفی و اثبات 
کاری ز وجود ناقصم نگشاید گوئی که ثبوتم انتفا میزاید
شاید ز عدم من بوجودی برسم زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید

آهنگ حجاز‌

آهنگ حجاز
آهنگ حجاز می‌نمودم من زار کامد سحری بگوش دل این گفتار
یا رب بچه روی جانب کعبه رود گبری که کلیسیا ازو دارد عار

آداب و رسوم

آداب و رسوم 
از دام دفینه خوب جستیم آخر بر دامن فقر خود نشستیم آخر
مردانه گذشتیم ز آداب و رسوم این کنده ز پای خود شکستیم آخر

تحفه جان‌

تحفه جان 
گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
1170
گفتا که بهائی این فضولی بگذار جان خود ز منست غیر جان تحفه بیار کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 86

ناله عشاق‌

ناله عشاق 
از ناله‌ی عشاق نوائی بردار وز درد و غم دوست دوائی بردار
از منزل یار تا تو ای سست قدم یک گام زیاده نیست پائی بردار

شمع بزم‌

شمع بزم 
در بزم تو ای شمع منم زار و اسیر در کشتن من هیچ نداری تقصیر
با غیر سخن کنی که از رشک بسوز سویم نکنی نگه که از غصه بمیر! 

دامن عزلت‌

دامن عزلت 
تا بتوانی ز خلق ای یار عزیز دوری کن و در دامن عزلت آویز
انسان مجازیند این نسناسنان پرهیز ز انسان مجازی پرهیز

پیر مغان‌

پیر مغان 
از سبحه من پیر مغان رفت ز هوش وز ناله من فتاد در شهر خروش 
آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید تکبیر ز من گرفت در میکده دوش‌

نام و ننگ‌

نام و ننگ 
ای زاهد خودنمای سجاده بدوش دیگر پی نام و ننگ بیهوده مکوش 
1180
ستاری او چو گشت در عالم فاش پنهان چه خوری باده برو فاش بنوش 

خانه عزلت‌

خانه عزلت 
کردیم دلی را که نبد مصباحبش در خانه‌ی عزلت از پی اصلاحش 
وز فر من الخلق بر آن خانه زدیم قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش

رهزن هوش‌

رهزن هوش 
از ذوق صدای پایت ای رهزن هوش وز بهر نظاره‌ی تو ای مایه‌ی نوش 
چون منتظران بهر زمانی صد بار جان بر در چشم آید و دل بر در گوش کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 87

شیشه تقوی‌

شیشه تقوی 
از بسکه زدم بشیشه تقوی سنگ وز بسکه بمعصیت فرو بردم چنگ 
اهل اسلام از مسلمانی من صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ

رنگ و بوی وفا

رنگ و بوی وفا
یکچند میان خلق کردیم درنگ ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ 
آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم چون آب در آبگینه آتش در سنگ 

ننگ اهل دوزخ‌

ننگ اهل دوزخ 
در چهره ندارم از مسلمانی رنگ بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ 
آن رو سیهم که باشد از بودن من دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ 
1190

آسوده دلی‌

آسوده دلی 
در مدرسه جز خون جگر نیست حلال آسوده دلی در آن محالست محال 
این طرفه که تحصیل بدینخون جگر در هر دو جهان جمله وبال است وبال 

غنی و محتاج‌

غنی و محتاج 
«1» عمریست که تیر زهر را آماجم بر تارک افلاس و فلاکت تاجم 
یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم چندانکه خدا غنی است من محتاجم 

حوصله عالم‌

حوصله عالم 
غمهای جهان در دل پر غم داریم وز بحر الم دیده پر غم داریم 
پس حوصله تمام عالم باید ما را که غم تمام عالم داریم

عمر تباه‌

عمر تباه 
افسوس که عمر خود تباهی کردم صد قافله گناه راهی کردم 
در دفتر ما نماند یک نکته سفید از بس بشب و روز سیاهی کردم __________________________________________________
(1) نظیر مضمون شعر دوم این رباعی در شعر واعظ قزوینی است که بغلط آنرا بصائب نسبت داده‌اند و در صلابت و زیبائی با شعر بهائی طرف نسبت نیست. بزمین برد فرو خجلت محتاجانم بی‌زری کرد بمن آنچه بقارون زر کرد 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 88

حسرت دیدار

حسرت دیدار
بیروی تو خونابه فشاند چشمم کاری بجز از گریه نداند چشمم 
1200
میترسم از آنکه حسرت دیدارت در دیده بماند و نماند چشمم 

بوی عشق‌

بوی عشق 
یکچند در این مدرسه‌ها گردیدم از اهل کمال نکته‌ها پرسیدم 
یک مسئله که بوی عشق آید از آن در عمر خود از مدرسی نشنیدم 

دین و دنیا

دین و دنیا
ما با می و مینا سر تقوی داریم دنیا طلبیم و میل عقبی داریم 
کی دنیی و دین بیکدیگر جمع شوند اینست که نه دین و نه دنیا داریم 

قبله اسلام‌

قبله اسلام 
در خانه کعبه دل بدست آوردم دل بردم و گبر و بت‌پرست آوردم 
زنار زمار سر زلفش بستم در قبله اسلام شکست آوردم 

آصف سلیمان‌

آصف سلیمان 
هر چند که رند کوچه و بازاریم ای خواجه مپندار که بیمقداریم 
سری که بآصف سلیمان دادند داریم ولی بهر کسی نسپاریم 

دل غم فرسا

دل غم فرسا
خو کرده بخلوت دل غم فرسایم کوتاه شد از صحبت مردم پایم 
1210
تا تنهایم هم نفسم یاد کسیست چون هم نفسم کسی شود تنهایم 

ظاهر و باطن‌

ظاهر و باطن 
گفتیم مگر که اولیائیم نه‌ییم یا صوفی صفه‌ی صفائیم نه‌ییم 
آراسته ظاهریم و باطن نه چنان القصه چنانکه مینمائیم نه‌ییم کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 89

عالم لامکان‌

عالم لامکان 
امشب بوزید باد طوفان آئین چندانکه برفت گرد عصیان ز جبین 
از عالم لامکان دو صد در نگشود بر سینه چرخ بسکه زد گوی زمین 

عیب دیگران‌

عیب دیگران 
بر خیز سحر ناله و آهی میکن استغفاری ز هر گناهی میکن 
تا چند بعیب دیگران در نگری یکبار بعیب خود نگاهی میکن

لیلی و مجنون‌

لیلی و مجنون 
فصاد بقصد آنکه بر دارد خون میخواست که نشتری زند بر مجنون 
مجنون بگریست گفت زان میترسم کاید ز دل خون غم لیلی بیرون 

مژده وصل‌

مژده وصل 
یا رب تو مرا مژده وصلی برسان برهانم از این نوع و باصلی برسان 
تا چند از این فصل مکرر دیدن بیرون ز چهار فصل فصلی برسان 
1220

سحر غمزه‌

سحر غمزه 
ای برده بچین زلف تاب دل من وی کشته بسحر غمزه خواب دل من 
در خواب مده رهم بخاطر که مباد بیدار شوی ز اضطراب دل من 

شهپر جبریل‌

شهپر جبریل 
«1» هر شام و سحر ملائک علیین آیند بطرف حرم خلد برین 
مقراض باحتیاط زن ای خادم ترسم ببری شهپر جبریل امین!

امید بهشت‌

امید بهشت 
ای عاشق خام از خدا دوری تو ما با تو چه کوشیم که معذوری تو
تو طاعت حق کنی بامید بهشت رو رو تو نه عاشقی که مزدوری تو __________________________________________________
(1) نخ:
پیوسته بود ملائک علیین پروانه شمع روضه خلد برین 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 90

لاله عذار

لاله عذار
رویت که ز باده لاله میروید از او وز تاب شراب ژاله میروید از او
دستی که پیاله‌یی ز دست تو گرفت گر خاک شود پیاله میروید از او 

آئینه اسلام‌

آئینه اسلام 
خواهم که علی رغم دل کافر تو آئینه‌ی اسلام نهم در بر تو
1230
آنگه ز تجلی رخت بنمایم نوری که بطور یافت پیغمبر تو

شمع و پروانه‌

شمع و پروانه 
هر چند که در حسن و ملاحت فردی از تو بنماند در دل من دردی 
سویت نکنم نگاه ای شمع اگر پروانه من شوی و گردم گردی ما و منی 
ای هست وجود تو ز یک قطره منی معلوم نمیشود که تو چند منی 
تا چند منی ز خود که کو همچو منی نیکو نبود منی ز یک قطره منی لیلی و مجنون 
تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی 
«1» من عاقلم ار تو لیلی حان بینی دیوانه‌تر از هزار مجنون نشوی عاقبت بخیر
ایدل که ز مدرسه بدیر افتادی وندر صف اهل زهد غیر افتادی 
الحمد که کار را رساندی تو بجای صد شکر که عاقبت بخیر افتادی عروس توبه 
ایدل قدمی براه حق ننهادی شرمت بادا که سست دور افتادی 
1240
صد بار عروس توبه را بستی عقد نایافته کام از او، طلاقش دادی __________________________________________________
(1) نخ:
یک لمعه ز روی لیلیت بنمایم عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 91
اهل دانش 
ای چرخ که با مردم نادان یاری هر لحظه بر اهل فضل غم میباری 
پیوسته ز تو بر دل من بار غمیست گویا که ز اهل دانشم پنداری ارزانی زهد
زاهد بتو تقوی و ریا ارزانی! من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی 
تو باش چنین و طعنه میزن بر من من کافر و من یهود و من نصرانی کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 93

ما و منی‌

ما و منی 
ای هست وجود تو ز یک قطره منی معلوم نمیشود که تو چند منی 
تا چند منی ز خود که کو همچو منی نیکو نبود منی ز یک قطره منی

لیلی و مجنون‌

لیلی و مجنون 
تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی 
«1» من عاقلم ار تو لیلی حان بینی دیوانه‌تر از هزار مجنون نشوی

عاقبت بخیر

عاقبت بخیر
ایدل که ز مدرسه بدیر افتادی وندر صف اهل زهد غیر افتادی 
الحمد که کار را رساندی تو بجای صد شکر که عاقبت بخیر افتادی 

عروس توبه‌

عروس توبه 
ایدل قدمی براه حق ننهادی شرمت بادا که سست دور افتادی 
1240
صد بار عروس توبه را بستی عقد نایافته کام از او، طلاقش دادی __________________________________________________
(1) نخ:
یک لمعه ز روی لیلیت بنمایم عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 91

اهل دانش‌

اهل دانش 
ای چرخ که با مردم نادان یاری هر لحظه بر اهل فضل غم میباری 
پیوسته ز تو بر دل من بار غمیست گویا که ز اهل دانشم پنداری 

ارزانی زهد

ارزانی زهد
زاهد بتو تقوی و ریا ارزانی! من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی 
تو باش چنین و طعنه میزن بر من من کافر و من یهود و من نصرانی کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 93

مثنوی رموز اعظم‌

 

اشاره

مثنوی رموز اعظم 
این مثنوی منسوب بشیخ بهائی است و در بعضی نسخ بنام (عیانی) ذکر شده و از روی قیاس با مثنویات شیخ بهائی پیداست که نسبت نادرستی است چون مثنویات شیخ بهائی قالب و اسلوبش بطرز دیگری است و اصولا با این سبک مطابقت ندارد ولی چون قاعده ما در تدوین آثار شیخ بهائی مبتنی بر (کلیات آثار و اشعار) پراکنده اوست این مثنوی مشکوک را هم بر آن مزید کردیم 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 94

در رموز اسم اعظم‌

در رموز اسم اعظم 
از مولانا شیخنا البهائی عطر الله مرقده و نور مضجعه 
ای دو عالم بیک امر از تو تمام کاینات از توبه تنسیق و نظام 
هر چه برخاست از این تسع بساط و آنچه پیداست از این هفت رباط
همه از جود تو دارند وجود پیش ذاتت برکوع و بسجود
چون به هستی ز تو در آثاریم چشم بر لطف عمیمت داریم 
نزد اهل خرد و اهل عیان حرف جیم و عدد اوست چو جان 
1250
یعنی اسماء حروف ار نبود سر دعوات، مقرر نشود
اثر اسم بهر اندازه گر بخوانند بهر آوازه 
هیچ شک نیست که در اسرع حال باجابت برسد بی‌اهمال 
گنج اسرار الهی حرف است گوهر مخزن شاهی حرف است «1»
سی و شش حرف که در گفت و شنید کس بپایان رمورش نرسید
اثرش نامتناهی بدوام منتفع زو چه خواص و چه عوام 
شارع عالم خاص جبروت فاتح عالم ملک لاهوت 
سر ناسوت از آن در خطر است «2» جان ملکوت از آن در حذر است 
نطق هر ذره از آن در قال است داند آن هر که ز اهل حال است __________________________________________________
(1)- یعنی از حروف است.
(2)- سر (بفتح سین و کسر راء).
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 95
هر چه پیداست در این دیر دو راه نیست بی‌جلوه اسماء اللّه 
بس اثرهاست در این عالم خاک که کنند اهل معانی ادراک 
1260
اسم اعظم که نهان از نظر است عقل‌ها جمله از آن بی‌خبر است 
الف و یک نام که دارد دادار هر یکی فائده‌یی را در کار
یک از آن داشت یکی پیغمبر پدر مادر موسی از بر «1»
مادر موسی عمران چون زاد پدر آن نام بدختر بنهاد
لیک میداشت نهان از همه کس پدرش بود از آن واقف و بس 
تا بفرمان خداوند جهان یافت عمران شرف وصلت آن 
شد از آن اسم مقدس آگاه که بود اعظم اسماء اللّه 
گفت یا رب بصفات این اسم بحق حرمت ذات این اسم 
که مرا ده پسری با مقدار صاحب معرفت و علم و وقار
نبی مرسل خود ساز او را در همه باب تو بنواز او را
1270
داد او را پسری رب جلیل که زد او جامه فرعون به نیل 
نوح از برکت این اسم و صفات «2» یافت از مهلکه آب نجات 
موسی از پرتو این اسم به طور یافت گفتار تجلی با نور
عیسی این اسم چو بر خواند، اموات یافتند از اثر اسم حیات 
هر چه در عالم، از این اسم بپاست زانکه این اسم کنوز الاسماست 
این در از نه صدف اسرار است بی‌بدل چون گهر شهسوار است 
وه چه اسم است که بسیار کسی نیستش بر سر این دسترسی __________________________________________________
(1)- نام آن پیغمبر (دعایا) بوده است.
(2)- برکت: (بسکون راء)
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 96
خاصیتهاش ندارد پایان عارفانند بآن دانایان 
وضع آفاق ز نیک و بد حال زان توان یافت بسنج اجمال «1»
1280
سم خاصی استکه اسرار جهان هست در کنز حروفش پنهان 
کس چه داند که چه اسرارست این خاصه زمره ابرار است این 
لفظ این اسم چو تکرار کنی چون به آداب و عدد کار کنی «2»
قفل هر کار گشائی بمراد گردی از فیض مداما دلشاد
چهارده نفع رساند این اسم اولین آنکه گشائی تو طلسم «3»
دشمنت نیست شود چون سیماب بند گردد بدمیدن سیلاب 
گر بخوانی ز سر صدق و یقین کشف گردد همه گنج زمین 
جنیان با تو مصاحب گردند اولیاء جمله بتو پیوندند
جمله خلق سر افکنده تو قیصر روم شود بنده تو
همه خلق مطیعت گردد کیمیا نیز نصیبت گردد
1290
هیچ علمی بتو مشکل نشود یکزمان حق ز تو غافل نشود
متصل با لب خندان دل شاد دین و دنیای تو گردد آباد
لیک هر کس بطریقی دیگر دارد از حالت این اسم خبر
سر اسماء حروفش بتمام نتوان گفت مبادا که عوام 
مطلع گشته بدان کار کنند خلق را بیهده آزار کنند __________________________________________________
(1)- یعنی بسنک تخمین و اختصار، میتوان نیک و بد احوال را دریافت.
(2)- آداب عبارتست از ترک سخنان لغو و غیبت و دشنام و شرب مسکرات و سایر معاصی و از شفقت بر خلایق وجود و سخاء و غیر آنها. و عدد عبارتست از خواندن مطابق شماره خاص زیرا طالب گنج نباید از گنج قدم بیشتر و یا کمتر بردارد چه در هر دو صورت از گنج محروم خواهد ماند.
(3)- طلسم عبارتست از حل رموز حروف ابجدی از قبیل حروف مقطعه اوائل سور قرآن و غیره.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 97
امر خاصان نتوان گفت بعام تا نیابد اثرش جاهل خام 
باشد از حسن عمل اهل کمال چو بیابند از این اسم مجال 
نروند از پی انصاف بدر وز بدی‌ها بنمایند حذر
در عمل عزم بدی‌ها نکنند فکر در باب ایذا نکنند
هر کسی داده از این اسم نشان بطریقی که بر او گشته عیان 
بوخوا گفت حق اندر تورات «1» در صحف خواند خدایش بخوات «2»
حنه در سوره انجیل بخوان بحقیقت که هم اینست و هم آن 
1300
خوانده طیوم دیگر یک قیوم مغربی گفت که هست او هیوم 
هست مشهور عرب بر جانه عجمی گفت ورا بر خانه 
دیلمی کرد رقم کافلنا باز جمعی دگرش راحلنا
نجیه قوم دگر جاهرشا هست بو خانه دگر طاهرشا
در احادیث و روایات و خبر هر یکی راست طریقی دیگر
گر چه این اسم بسی مشهور است لیک اینجا نه چنین منظور است 
سال هفتاد و یک عمرم چو رسید فکرتم پرده از این رمز کشید
از ذخایر که کنون الاسماست بنده این اسم بر آوردم راست 
بهر آسانی ارباب طلب کردم اینکار بقانون ادب 
1310
خواستم تا که در این علم بکام بنهم بر قدم مردان گام 
للّه الحمد که توفیق احد داد از این هنرم فیض مدد
من در این علم بسی بردم رنج تا طلسمات گشوم زین گنج 
سر این گنج گهر بگشودم «3» گوهرش بین که عیان بنمودم __________________________________________________
(1)- یوخابد یا یوکابد و غیر اینهم گفته‌اند.
(2)- عورات.
(3)- سر (بفتح سین و کسر راء).
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 98
گوهر از کان عمل بنمودم پرده از چهره او بگشودم 
مزد مردی که از این معدن خاص گوهرش را چو بیابد بخواص 
عمل خیر به بنیاد کند از (بهائی) بدعا یاد کند
غرض اینست که ارباب طلب نبرند از پی مقصود تعب 
این قواعد چو سراسر خوانند بهر ما فاتحه‌یی بر خوانند
1320
چون از این اسم بیابند اثر نروند از ره انصاف بدر
ایکه خواهی بودت عقل و عمل تا شود مشکل از این علمت حل 
گوش جان باز کن و دیده دل تا کنم بهر تو حل این مشکل 
گر ترا میل بتقریر من است بر گشا گوش که وقت سخن است 
سخنم گوهر گوش دل کن گوهر گوش خرد حاصل کن 
اگر از علم ولی اللهی «1» بی‌تعلم سبقی میخواهی 
بهر طلاب از این نسخه ژرف کاملان راست در او چند شگرف 
من از این طایفه دارم سبقی خوانده‌ام در بر ایشان ورقی 
در رموزات که فکرم جلی است از عطاهای نبی و ولی است 
هست در مصحف ما بعد سه میم در میانهای سور در حامیم 
1330
عددش با سور قرآنی متساوی است اگر میدانی 
هشت حرف است بترتیب و نظام بسط حرفیش چهل گشته تمام 
نقطه‌اش «2» نوزده از روی جمل هست چون مدخل باسط بعمل 
اولش «3» میم و چهارم لام است سیمش شهره در این ایام است 
طا بود آخر شش حرف در او گوش دل باز کنی گر نیکو
در سه جا مصدر اسمش دال است در سر آیه‌یی از انفال است __________________________________________________
(1)- بنی الهی خ ل (.
(2)- لفظیش خ ل،
(3)- دومش خ ل.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 99
اولش هفده آخر سین است متصل در وسط یاسین است 
قلب او باعث خوشحالیهاست فتح و نصبش همگی نور و ضیاست 
شامل کلی او دار حروف جامع علت آثار حروف 
عدد «1» بینه‌اش هفتاد است این هم از قاعده استاد است 
خوانم آن دل که بیابد این رمز نکته فاش رموزات بغمز
1340
ای (بهائی) چو تو این کشف رموز کردی و یافتی آن نقد کنوز
بیش از این کاشف این راز مباش راز پنهان کن و غماز مباش 
هر که اهلیت این حالش است بدعا حاصل از این قالش هست 
دم فرو بند که نا اهل شریر نشود زین روش خاص خبیر
من به توفیق خداوند غفور طالبان را بنمودم دستور
اصل و فرعش بنمودم به رموز فاش کردم بهمه نقد کنوز
به (بهائی) «2» همه از صدق و صفا بکنند از سر اخلاص دعا «3»
1347
__________________________________________________
(1)- مخرج بجای عدد خ ل.
(2)- در سه مورد این اشعار نام شیخ بهائی ذکر شده است ولیکن در بعضی نسخ عیانی است 
(3)- این نسخه اکمل از نسخه‌های دیگر است از جمله بیان الایات در علم زبر و بینات تالیف عالم صمدانی حاج شیخ یوسف نجفی جیلانی و روائج النسمات تألیف عالم عامل حاج شیخ محمد حسن میر جهانی جرقوئی اصفهانی.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 101

موش و گربه‌

 

اشاره

موش و گربه 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 102
بسم اللّه الرحمنّ الرحیم الحمد للّه رب العالمین و الصلواة و السلام علی أشرف المرسلین و آله الطیبین الطاهرین و بعد:
چنین گوید محمد المشتهر ببهاء الدین آورده‌اند که موش پرهوشی سفید در گوشه بی‌قرار گرفته و از گوشه‌یی توشه تمتع کرده؛ ناگاه گربه‌یی در کلبه‌ی او در آمد، موش را دست و پا بهم بر آمد و در زیر چشم نگاهی میکرد و از سوز سینه آهی میکشید.
گربه بر آشفت و گفت ای دزد نابکار از برای چه آه کشیدی و از من چه دیدی که سلام نکردی؟
موش در جواب گفت:
ای شهریار عالیمقدار طرفه سؤآلی کردی که از جواب شما عاجزم زیرا که هرگز کسی شنیده و دیده باشد که در حالت نزول ملک الموت کسی بر او سلام کرده باشد!.
از این جواب، گربه بسیار آزرده خاطر شد و گفت:
ای نابکار کجا از من ستمی بتو رسیده و کجا از من بتو آزاری واقع شده که 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 103
از این قبیل سخنان جواب میگوئی؟، مرا بخاطر رسید که چون سلام آثار سلامتی است و سلام کردن در کتابها نوشته شده سنت است و جواب سلام واجب، پس اگر تو سلام کنی امر سنتی بجا آورده باشی و مرا متعهد امر واجبی کرده‌یی، زیرا که دیگر کسی در میان ما و تو نیست که جواب سلام گوید تا که فرض کفایه بجا آید پس ای موش صرفه تو را میشد.
دیگر آنکه سبقت در سلام ثواب عظیم دارد و خواستم که ثواب جهت تو حاصل شود:
نقلی وارد شده که در ایام حضرت نبوی شخصی در جائی پنهان شده بود که شاید در سلام بر آن حضرت سبقت گیرد. مقارن اینحال جبرئیل آمد و آن حضرت را خبر داد و گفت:
حق تعالی میفرماید که فلان شخص در فلان موضع پنهان است تا در سلام بر تو سبقت گیرد و ما نخواستیم که مدعای آن شخص حاصل شود، شما باید بر آن شخص در سلام سبقت کنی.
پس در این باب مرا نفعی نمیباشد و ضرری هم واقع نمیشود.
موش در جواب گفت:
اینمعنی بر شما ظاهرست که تکلیف بقدر استطاعت است و زیاده بر آن مالایطاق خواهد بود
گربه گفت:
بلی راست میگوئی.
باز موش از سر مکر و حیله گفت:
ای بزرگوار بنمک دیرینه قسم که بسیار حرفها را به خاطر میرسد اما جرأت 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 104
بیان آنرا ندارم چرا که در این وقت که نظرم بر جمال مردانه شما افتاد قطع قوای جمیع اعضای من شد، چنانکه بینائی چشم و شنوائی گوش و گویائی زبان و قدرت رفتار بکلی از من قطع شد، پس هر گاه استطاعت بر گفتن و شنیدن نباشد و شما امر کنید البته مالایطاق خواهد بود.
پس گربه گفت:
ای موش! بدلیل آیه: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ، خواستم از راه برادری با تو سلوک مسلوک دارم:
موش گفت:
مکرر عرض کردم که شوکت و عظمت بزرگان باعث ترس و هول زیر دستانست چون شهریار سؤآل نماید و بنده متوهم، چگونه میتوانم جواب بگویم؟
گربه گفت:
دغدغه بخاطر راه مده و آنچه بخاطرت میرسد بگو!.
موش گفت؛ ایخداوند! آیه إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ صحیح است اما کسی آیه إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ جبراً و قهراً نشنیده، برادری بر دو قسم است، یکی برادری حقیقی و یکی برادری طریقی، هر گاه مرا یارائی و توانائی آن نباشد که با احدی از خود قوی‌تر برابری کنم و برادری نمایم، چگونه قبول برادری کنم؟، پس آنگاه تکلیف چنین لازم میآید که مثلا شاهبازی بگنجشکی گوید:
بیا با من پرواز کن و یا شیری بروباهی تکلیف کند که بیا تا با هم جدال کنیم، یقین که اینها تمام خبرست که گفته میشود ولکن امکان عقلی ندارد. اگر شهریار مرا معذور میدارد و مرخص می‌فرماید که ببنده خانه رفته باشم زهی کرم و منتهای احسان میباشد که درباره‌ی ضعیفان بحا آورده باشد، چرا که مرا چند
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 105
فرزند خرده میباشند که همگی چشم در راه و در انتظارند که ایشان را ملاقات نموده و سرکشی نمایم و باز بملازمت مشرف شوم.
گربه در جواب گفت:
ای موش! طریقه‌ی برادری چنین نمیباشد که من وارد تو شده باشم تو مرا تکلیف ننمائی و بخانه‌ی خود نبری و بر وی و دیگر از خانه بیرون نیائی و در اندرون با من گفتگو نمائی، اکنون بیا تا من تو را بخانه‌ی خود برم ضیافت نمایم!
موش مضطرب شد، چرا که میدانست اگر اقرار کند جان بیرون نخواهد برد یارای گفتنش نماند، تا آخر گفت:
ای شهریار! سبب تکلیف نکردن بنده این بود که ترکیب مبارک شما قویست و درگاه خانه‌ی من بسیار تنگست، پس شما را آمدن در خانه‌ی ما مشکل است و آزار بوجود شما میرسد بنابراین دو کلمه عرض گستاخی شده.
موش دیگر باره با خود گفت که هر گاه در اینوقت تزویری و حیله‌یی ساختی از چنگ این ظالم خلاص شدی و گرنه خلاصی دیگر ممکن نخواهد بود. پس آنگاه موش سر بر آورد و با گربه گفت:
ای مخدوم! مرا کی گمان بود که با خدام و فقیران و زیر دستان اینقدر لطف و شفقت خواهد بود، الحال که دانستم لطف شهریار نسبت بزیردستان تا چه حدست در اینوقت که امر عالم باشد؛ بروم فرشی و نقلی و دو خوانچه‌ی حاضری بجهت سرکار شهریار بیاورم که رفع خجالت و روسیاهی شود.
شعر
جان شیرین که نثار قدم یار نباشد بفکنم دور که آن بر تن من بار نباشد
گربه چون خبر از ناپاکی و حرامزادگی موش داشت و میدانست که موش در
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 106
خلاصی خود سعی مینماید و اراده‌ی گربه آن بود که موش را بدست بیاورد، پس گفت:
ای موش! من دوستی و مهربانی تو را دانستم، لزوم بزحمت و حاجت نقل و فروش نیست، اگر تو راست میگوئی این دم صحبت غنیمت است، بیا تا با هم صحبت بداریم و از غم زمانه آسوده باشیم 
موش گفت:
ای شهریار! قبل از این عرض کردم که فرزندان من منتظرند، من بخانه روم و ایشان را ملاقات نموده باز بخدمت مشرف گردم و شرط کنم که فردای قیامت تو را شفاعت کنم،
گربه گفت:
ای حرامزاده! تو را این مرتبه از کجا حاصل شده است که مرا شفاعت کنی موش گفت:
ای گربه! در گلستان شیخ سعدی نوشته است:
شعر
شنیدم که در روز امید و بیم بدان را بنیکان ببخشد کریم 
گربه گفت:
ای حرامزاده نابکار! بدی من و خوبی تو از کجا معلوم است؟
موش گفت:
ای شهریار! نیکی من آنستکه مظلوم و بدی شما آنستکه ظالمی!.
گربه گفت: ای بیخبر نادان! از احوال و هول قیامت خبر نداری، اگر خواهی از برای تو بیان کنم!.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 107
موش گفت:
بیان فرمائید:
گربه گفت:
در کتب معتبره خوانده‌ام که فردای قیامت چون اسرافیل صور بدمد و اعیان اموات از جن و انس زنده شوند و در آسمانها گشوده شود و ستاره‌ها بحکم مفاد إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ زیر و زبر شوند و زمین و آنچه در آنست هموار گردند و از ملائکه و جن و انس صفها بسته شود و بامر الهی محرابی از نور مهیا گردد، ملائکه‌ی هفت آسمان و زمین در آن محراب بنماز مشغول شوند و خلقان سرها برهنه در آن آفتاب قیامت ایستاده باشند و هر کس را بقدر استطاعت آفتاب بر او اثر میکند و بعضی عرق تا کعب و بعضی تا قبه پا و بعضی تا ساق و همچنین تا کمر و گردن، و هر کس محبت خدا در دل داشته باشد آفتاب بر او اثر نکند ولکن وحشت و ترس و حیرانی تمام مردم را مظطرب حال نماید اول حضرت آدم صفی اللّه دم درکشد و مرغ روح نوح نوحه آغاز کند و عیسی بن مریم به یا مالک الملک و الملکوت ذاکر شود و زکریا به یا سامع المناجات مناجات کند و یعقوب از عقوبت خلق درمانده باشد و یوسف ریسمان تأسف از بن هر مژگان گشاده کند و سلیمان بساط و تخت بر باد دهد و این ندا از سراچه‌ی غیب در رسد:
شعر
نباشد تا خدا راضی ز امت کسی را نیست امید شفاعت 
پس چون هنگام حساب در رسد کافران و منافقان را بیحساب بجهنم وارد کنند و مؤمنان را بدون حساب و عقاب ببهشت در آورند و عاصیان امت را بشفاعت حضرت محد صلی اللّه علیه و اله و علی علیه السّلام و فرزندان ایشان برضوان برند.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 108
باری ای موش! تو چگونه در آن روز مرا شفاعت میکنی؟
موش گفت:
ای شهریار! از کرم خدا امیدوار هستم که مرا ببخشید و جزای عمل تو بدهد
گربه گفت:
ای نابکار! تو در خانه‌ی بیوه زنی که صد درم گندم بجهت قوت خود از چرخ ریسی بهم رسانیده، چون فرصت یابی تا دانه‌ی اخیر را نبری آرام نگیری.
موش گفت:
در کتاب نگارستان خوانده‌ام:

حکایت‌

حکایت 
راهداری ظالم و بد کیش و بی‌دیانت، و عمل او راهداری بود و همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند، تا روزی که وفات یافت مردم میگفتند ایا حال این راهدار چگونه باشد، قضا را شبی یکی از صلحا آنشخص را در خواب دید که بکمال خوشوقتی آراسته، آنشخص از آن راهدار پرسید:
ای مرد! تو نه آن مرد راهداری که مردمرا ظلم مینمودی؟.
گفت: بلی.
گفت:
میخواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه را کردی و این مرتبه از چه جهت یافتی؟.
آنمرد گفت:
کرم خدا بر عصیان من زیادتی کرد و مرا بخشید.
آنمرد گفت:
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 109
تو را بخدا قسم میدهم که وسیله بخشش بیان کن!
آنمرد راهدار گفت:
در حین حبات روزی از راهدارخانه میرفتم که بگماشتگان سرکشی نمایم در میان راه طفلی را دیدم که گریه میکند و ظرف او شکسته و دوشاب او ریخته از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و بمن داد که جهت یکی از خویشان ببرم، در عرض راه پای من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر بردن مشکل است.
چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته بخانه خود بردم و بهمان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و باو دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا بثواب آن عمل بخشیدند.
دیگر من کم از آن طفل نیستم، خداوند عالمیان تو را ببیچارگی من خواهد بخشید.
دیگر ای گربه! اگر تو راست میگوئی و از قیامت خبر داری چرا دست از ظلم بر نمیداری؟ و آنچه در باب قیامت بمن گفتی من معتقدم و خواهم اعتقاد بدان داشت، لیکن تو دست از آزار مردم بردار!
گربه گفت:
ای موش گوش بدار! و ظن بد درباره‌ی من مبر که من ظالم نیستم بلکه تو خود ظالمی، در این ساعت تو را و ظالمی تو را بر تو معلوم مینمایم.

حکایت‌

حکایت 
گربه گفت: بدان ای موش! در چندی قبل از این، گذرم افتاد در مدرسه‌یی بحجره‌ی طالب العلمی، قضا را در آن حجره کثرت موش بمرتبه‌یی بود که 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 110
حد و حصر نداشت و تو میدانی که در حجره طالب علم بغیر از کاغذ و پشتی و کتاب و نمد زیر پائی چیز دیگر نیست، و موشان از عداوت قلبی و ظالمی که جبلی ذات ایشانست، هجوم بکتابهای طالب علم میآوردند و کاغذهای طالب علم را پاره پاره و نابود میکردند و لیقه از دوات او بیرون میآوردند و دستار سر طالب علم را ضایع مینمودند و نمد حجره را سوراخ میکردند.
آن طالب علم از دست موشان عاجز بود تا آنکه من داخل آن حجره شدم و موشی را گرفتم، طالب علم را خوش آمد، در حال ته سفره‌یی که داشت بمن داد و هر روز مرا بسیار عزت میکرد تا مدتی چند بگذشت، روز بروز در کشتن موشان سعی میکردم و ایشان را بجزای خود میرسانیدم تا چنان شد که قلیلی موش که مانده بود از من گریزان شدند و طالب علم چون این مردی را از من مشخص کرد مرا پیش طلبید و دست بر سر و رو و دهن من میکشید و میگفت: ای سنور خیر مقدم! مرحبا مرحبا، اجلس عندی! و هر روز مرا غایط در خاک کردن و پنهان نمودن تعلیم میکرد و همچنین تعلیم بعضی کلمات در اصول و فروع میداد، نمی‌بینی که ما گربه‌ها معو معو میکنیم به مد و تشدید میگوئیم، و دیگر بسیار مسأله‌های شرعی یاد گرفتم، اکنون در درس و بحث مهارت تام دارم و بکمال صلاح آراسته، و یقین کردم که آزار امثال شما، مردم را عبادتست.
موش گفت:
از کجا میگوئی؟
گفت:
از روی دلیل و حدیث.
موش گفت:
بیان فرما
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 111
گربه گفت:
ای موش! شنیده‌ام که در حدیث است هر کس از قرار قول و حدیث رسول صلی اللّه علیه و آله عمل کند عبادتست.
موش گفت: بلی 
گربه گفت:
هم در حدیث است که موذی را باید کشت و نیز ظاهرست که هیچ مخلوقی عزیزتر و مکرم‌تر از آدم نیست، پس هرگاه قتل آدم موذی واجبست، تو کیستی؟
حیات و ممات تو چه چیز است؟
موش گفت:
ای گربه! اگر تو طالب علمی من نیز مدتی در مدرسه بوده‌ام و از مسأله‌های شرعی عاری نیستم و چند سال قبل از این در بقعه‌ی شیخ سعدی علیه الرحمة مجاور بودم و صوفی شدم و در تصوف مهارت تمام دارم.
گربه گفت:
بسیار خوب گفتی که ما را از حال خود خبر دادی.
موش گفت: بلی 
گربه گفت:
پس کسی که نیک دیده و فهمیده باشد چرا ترک حرام خوردن نکند و مدام سعی در خوردن مال مردم کند.
موش گفت:
مگر نشنیده‌یی که خداوند عالمیان کوه کوه گناه را میبخشد؟ و همچنین در پیش دیوار مسجدی روزی نشسته بودم که واعظی موعظه میکرد و میگفت خداوند عالمیان توبه‌ی بندگان خود را مغفرت گردانیده.
گربه گفت:
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 112
ای موش! مگر تو نشنیده‌یی که ما هم آفریده‌ی خدائیم این موعظه را بیان نما تا بشنویم و به بینیم صحت دارد یا ندارد!
موش گفت:
عرض میکنم، زمانی مستمع باش تا آنچه شنیده‌ام بیان کنم.

حکایت‌

حکایت 
اینچنین شنیده‌ام که در زمان حضرت رسول اللّه شخصی بخدمت آن حضرت آمد و گفت یا رسول اللّه گناهی کرده‌ام اگر توبه کنم خدایتعالی مرا میآمرزد؟
حضرت فرمود: بلی، چرا که خداوند عالمیان ستار العیوب است و غفار الذنوب.
آن مرد گفت: یا رسول اللّه مشکل است این گناه که از من صادر شده خدای تعالی ببخشد.
حضرت فرمود: خون کرده‌یی؟.
گفت: نه!
فرمود، پس گناه خود را بمن بگو!.
آنمرد گفت: یا رسول اللّه من مردی میباشم نباش یعنی کفن دزدی میکنم، از آنجمله روزی دختری از بزرگان عرب فوت شده بود دانستم که او را کفن خوش قماش خواهند کرد، شب رفتم که کفن او را باز کنم شیطان مرا فریب داد! یا رسول اللّه! هم کفن او را بیرون آوردم و هم با او جمع شدم و مهر بکارت او را بردم و در همان ساعت صدائی بگوشم خورد که ای فاسق فاجر من پاک بودم مرا پلید ساختی! خدایتعالی جزایت بدهد!
حضرت چون این سخن را از آنمرد شنید گفت: دور شو ای ملعون!
آنمرد از شهر بیرون شد و روی بصحرا نهاد و چهل روز و چهل شب میگریست و میزارید و میگفت: خداوند! همه کس بدرگاه تو پناه می‌آورد و رسول تو مرا از درگاهت راند و بعد از چهل شبانه روز جبرئیل علیه السلام بآن حضرت نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید: که ما تو را وسیله‌ی آمرزش 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 113
معصیت عاصیان کرده‌ییم، چرا این مرد را از درگاه ما ناامید کرده‌یی؟ او را دریاب که توبه‌ی او قبول شد! و هم چنین هر کس بقصد توبه رو بدرگاه ما نهد البته گناه او را می‌آمرزیم!
ای گربه! من توبه کنم تا خدایتعالی مرا بیامرزد.
گربه گفت:
ای موش! حرفی شنیده‌یی اما درست و تمام نشنیده‌یی!
موش گفت،
ای شهریار بیان فرمای تا بشنوم و فرا گیرم.
گربه گفت:

حکایت‌

حکایت 
چون آیه توبه نازل شد، خداوند عالمیان آنمرد نباش را مغفرت داد.
اما هنگامیکه آن آیه در شأن حضرت رسول اللّه نازل شد در آنوقت ابلیس پرتلبیس حاضر شد، بسیار بگریست و مظطرب بود، خود را در سر کوه بلندی رسانید و هر دو دست خود را برداشته فریاد میکرد، فرزندان او همگی حاضر شدند و دیدند که پدر ایشان بسیار مظطرب است پرسیدند:
ای شیخ! تو را چه میشود که چنین مبتلا شده‌یی؟ گفت:
ای فرزندان! مرا قصه‌ی مهمی رخ نموده است که حد و وصف ندارد من بسبب سجده نکردن بآدم رانده‌ی درگاه شدم و مردود شدم و آن وقت که مرا از درگاه راندند کمر عداوت فرزندان آدم را بر میان بسته و خوشدل شدم و با خود گفتم که شب و روز سعی در فریب دادن فرزندان آدم میکنم و نمیگذارم که یکی از فرزندان آدم متابعت امر الهی نمایند و ببهشت روند بلکه همه را گمراه کرده بدوزخ اندازم، حالا خداوند عالمیان آیه‌ی توبه برسول خود محمد
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 114
فرستاده و هر کس گناهی کرده باشد چون توبه کند خدای تعالی توبه‌ی او را قبول میکند و میآمرزد، در اینصورت کار من تباه شده و نمیدانم در این کار چه تدبیر کنم 
هر یک از فرزندان آن لعین وجه‌ها و عذرها گفتند، ابلیس قبول نمیکرد، ناگاه پسر بزرگ شیطان که خناس نام داشت برخاست و گفت:
ای پدر بزگوار! چون فریب و گمراهی آدمیان بدست ماست و همچنین که فریب میدهیم در امرهای قبیح که رضای خدا در او نیست، همچنین فریب می‌دهیم ایشان در نکردن توبه که دفع الوقت نمایند. تا وقت مقتضی گردد و بی‌توبه از دنیا روند.
ابلیس چون این سخن را از پسر بزرگ خود خناس شنید برخاست و پیشانی او را بوسید و گفت در میان همه فرزندان من، ارشد و رشیدتر توئی!.
پس ای موش! اگر فریب شیطان نخورده‌یی چرا حالا در حضور من توبه میکنی؟
موش گفت:
ای شهریار! بسیار آگاهی دادی مرا، اما خواجه حافظ علیه الرحمه سخنهای خوب در دیوان خودش گفته، اگر کسی فهم نموده و بآنها کار کرده باشد خوب است.
گربه گفت:
من نقل از قران میکنم و حدیث میگویم و تو از قول خواجه حافظ سخن میگوئی؟
موش گفت:
اما تو حقیقت معنی نمیگوئی، در غزلی حافظ در باب توبه فرمودن و توبه نکردن سخنی گفته.
گربه گفت:
از این صریح‌تر بیان کن تا فهمیده شود.
موش گفت:
ای شهریار! روزه دارم و در روزه غزل خواندن هر چند باطل میکند و میترسم که مبادا خاطر شهریار را ملالی بهم رساند، معهذا میگویم:
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 115
شعر
واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنند چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گربه گفت:
اولا اینکه من گناهی نکرده‌ام و هر گاه هم گناهی کرده باشم از کجا بر تو ظاهر شده که مرا بتوبه دلالت و ارشاد میکنی؟!.
موش گفت:
ای شهریار! از رأی و دانش شما بعید است که چون من حقیری شما را باید نصیحت کنم، اما چون لازم مباید علاجی نیست باید بگویم که تصوف و پرهیزگاری از خصائص ادیان و مذاهب است و من آنرا در تو نمی‌بینم!.
گربه گفت:
ای نابکار! هر چیز در محل خود بکار میآید، در غیر محل خود کمال حماقت و نادانی حاصل میگردد، سخاوت و مروت با فقیران ستم دیده و دیانت بصاحب دین و انصاف در امور و رستگاری و حسن معاملات و خود شکنی آنها که تو از من طلب میکنی بدان مینماید که کسی از برای دفع گرما پوشش خواهد و آتش افروختن، و در محل سرما پوشش انداختن و آتش نسوختن.
شعر
کس از برای زمستان نخواست سایه‌ی بید کسی ز شدت گرما بر آفتاب نرفت 
موش گفت:
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 116
ای شهریار! قضا را در آنوقت بجا آوردن از فرط بنده نوازی و کمال کار سازی میباشد، نشنیده‌یی که گفته‌اند؟:
چه نقصان کز پریشانی ز باغی ببوی گل ببالا بر دماغی 
ای شهریار! اگر در اینوقت این فقیر دور از خانمان را مرخص بسازی، سخاوت از این بهتر چه باشد؟ و اگر اینهمه مرا آزار نرسانی و بر بیچارگی من رحم کنی و از من در گذری، مروت از این بهتر چه باشد؟ و ای شهریار! اگر فکری کنی که این موش بیچاره از سفره‌ی من نانی نخورده و از کوزه‌ی من آبی ننوشیده و بدین جهت ضرر از من دفع کنی و بدین معنی دست از من برداری، دیگر از این انصاف بیشتر نمیاشد، و شما دانسته‌یی که دنیا دار مکافاتست و هر کسی که ستم و بیمروتی در حق بیچاره‌یی کند، عاقبت خود در چنگال بیمروتی گرفتار میشود و دیگر هر قدر عجز و التماس کند درگیر نشود.
شعر
خدائی که بالا و پست آفرید زبر دست و هم زیر دست آفرید
دیگر، ای شهریار مناسب حال من و شما، شیخ سعدی در گلستان گفته است:
شعر
گربه شیر است در گرفتن موش لیک موش است در مصاف پلنگ 
امروز مرا می‌بینی که در دست تو گرفتارم و تو نمی‌بینی و در خاطر نمیآوری روزیرا که خود گرفتار باشی و چون من هر چند عجز کنی در نگیرد، بترس از روزی که بروباهی برخوری که با تو شیری کند و تو در چنگال او چون من عاجز و بیچاره باشی!
گربه اینها را میشنید و با خود میگفت که اگر تندی کنم از راه دانش دور
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 117
است، ترسم که از دست من بیرون رود، آنگاه پشیمانی سودی ندارد، پس چون آنکه او با من در مقام حیله است و میخواهد بچرب زبانی از دست من بیرون رود، منهم بدلیل و تمثال و نظیر، او را فریب داده بحیطه‌ی تصرف در آورم و اگر رام نگردد و میسر نشود نه او صوفی و نه من طالب علم، از روی مسائل حجت بر او تمام کنم و او را بگیرم و اگر ممکن نشود از گفتگوی صوفیانه او را اعلام کرده بدست آورم، پس گربه اول بر خود فروتنی و نصایح قرار داد.
موش گفت:
ای شهریار! از گفتگوی من در تفکر ماندی، چرا جواب نمیگوئی؟.
گربه گفت:
آنچه تو را در دلست، مرا در خاطر است، زیرا که تو از من بد دل شده‌یی و سخن مرا نقیض میدانی و من ترک تعلقات دنیا را کرده‌ام، بدلیل و حدیث سید کائنات که: ترک الدنیا رأس کل عبادة و حب الدنیا رأس کل خطیئة ترک دنیا سر عبادتست و حب دنیا سر خطاهاست، از اینجهت است که بگیر آمدم و میخواهم که لاقیدی و گوشه‌نشینی برگزینم تا وقت درآید که در ترک تعلقات دنیا، لذتها یابم، و گفته‌اند:
شعر
بیا و ترک تعلق کن و بعیش گرای که کاف ترک تعلق، کلید هر گنجست 
ای موش! دنیا محل فناست، اهل دنیا نادان و غافل و بیخبر؟ چنان مردمان جاهل بی‌زاد و راحله و بی‌رفیق در بیابان پر خار و عمیق از عالم بیخودی، در
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 118
سنگلاخ بیابان سفر کنند و در عقبشان دزدان خونخوار در کمینگاه و طراران پر مکر و حیله وران، در پیش روی ایشان چاه عمیق، و آنها از بیخودی غفلت که دارند بعقب و حوالی و حواشی خود نمیگردند تا آنکه دزدان، ایشان را گرفته برهنه میکنند.
موش گفت:
ای شهریار! تو از کجا این حالها را مشاهده کرده‌یی و این مرتبه از چه کس یافته‌یی؟ اگر بیان نمائی کمال مرحمت کرده باشی.
گربه گفت:
میخواهم که از برای تو نظیری بیاورم صحیح و صریح بکمال بلاغت نظم و نثر بحقیقت آراسته، اما اگر هوسی داری بیان کنم که گفته‌اند:
از برای نادان دانش بکار بردن و بر کم فهمان عبارت پردازی کردن، عقد گوهر بر گردن خر بستن است.
موش گفت:
ای شهریار! دانش سنگ محک است، شهریار را آنچه بخاطر میرسد بیان کند، هر کرا بصیرتی هست، درک میکند و میداند، و کسی را که بصیرت ندارد نقصان بکمال عقل اهل دانش نمیرسد، اگر جواهر فروش بساط گستراند و اوباشی جواهر او را نشناسد، بر جوهر جوهری کسری و نقصانی نخواهد بود، و تو در بیان نمودن شفقت فرما
گربه گفت:
ای موش، دانسته و آگاه باش که:
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 119

حکایت‌

 

حکایت 
روزی چون دیوانگان گذرم بویرانه‌یی افتاد، جغدی دیدم که در کنگره‌ی قصر خرابه‌یی نشسته و در آبادی بر روی خود بسته، گفتم: از چه روی ویرانه را گزیده‌یی و ویرانه را بنقد عمر خود خریده‌یی؟، جغد گفت: روزی از روی امتحان بسوئی گذر کردم و بر ساکنان باغ و بستان عبور نمودم، دیدم که ساکنان بستان چون عالمان بیعمل در پی صحبت میباشند و یکی را دیدم که قد در دعوی برافراشته که من چنارم، نار از غیرت چهره برافروخته و گلناری نشان داده بانک بر وی زد و گفت: تو که چناری فی الواقع بگو بارت کو؟!
شعر
تو که در بوستانت نیست باری مکن دعوی بیجا که چناری 
من نارم، اما نورم، قرین طورم، رنگم رنگ نارست و درونم پر از لعل آبدارست.
تا آنکه بید در جائی بانگ بر وی زد و گفت:
ای نار! دعوی مکن سر تا پا در خون دل غوطه خورده‌یی! مرا امر شد که در این بوستان، فخر کنم بر دوستان.
دیگر نارنج از جائی بانگ بر بید زد، که تو کیستی که فخر بر دوستان میکنی؟.
گفت: بیدم.
ناگاه ترنج از جا در آمد و گفت:
شعر
مزن دم در سخن ای مرد بیدم که خود در حق خود گفتی که بیدم کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 120
بید از ترنج پرسید که تو کیستی؟ گفت مرا ترنج گویند.
بید در جواب گفت:
شعر
نصیحت گویمت از من نرنجی چه راحت از تو حاصل که ترنجی!
جغد گفت:
من این وضع را دیدم، از سیر باغ و بوستان گذشتم و بسیر گلستان پرداختم.
گل سرخ را دیدم بر تخت زمرد تکیه زده، از قطرات ژاله در گرانمایه بر گوش افکنده، جواهری گوناگون بر روی بساط زبرجد سبز ریخته.
و گل زرد را دیدم بمثابه‌ی طلای دست افشار بر آفتاب حیات آمیخته، بر چهره‌ی گلستان رنگارنگ انداخته و سنبل را دیدم بسان گلعذاران زلف را از بن هر موی با چندین دل عشاق آویخته.
و سوسن و نرگس را دیدم که زبان بتعریف باغ گشوده.
و قصری در آن باغ بود که کیوان را از رشگ او در دل داغ بود.
من پرواز کردم و بر بام آن قصر نشستم تا زمانی تماشا کنم، باز گشتم و از کنگره‌ی قصر نگاه کردم و بمفاد لیس فی الدار غیره دیار اثری از آثار آنها ندیدم، همین است که می‌بینی، دیگر چه گویم از بیوفائی روزگار بی‌اعتبار و گلهای ناپایدار!
شعر
چو بلبل دل منه بر شاخ گلذار که گریی عاقبت بر خویشتن زار
هر آن قصری که سقفش بر ثریاست چو نیکو بنگری ویرانه‌ی ماست 
چون بوستان را چنان دیدم، از آن روز در خرابه جا گرفتم و دست از آبادی برداشتم.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 121
گربه گفت:
چون من این سخن شنیدم، باریکه‌ی فنائی رسیدم و دست از مال و نعمت دنیا کشیده و از روی نیاز مهر بربریدم و در زاویه قناعت پای در دامن شکیبائی کشیدم و از صحبت خلائق دوری گزیدم و در شاهراه یتوکل المتوکلون نشستم و بتنهائی بسر بردم و دست در آغوش صبر نموده و شکیبائی پیشه گرفتم، که در این باب گفته‌اند:
شعر
ای برادر خو بتنهائی چنان کن متصل کز خلائق با کسان صحبت نباشد غیر دل 
ای موش تو نیز دست از مال مردم کوتاه کن، صبر و قناعت را تحمل نما و بردباری را پیشه کن تا اثر پرتو شعشعه‌ی آیه: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا، و نسیم فضل حدیث: الصبر مفتاح الفرج، بر روزنه‌ی دل و دماغ تو لامع و ساطع گردد.
موش گفت:
ای شهریار! عجب دارم از علم و فراست و کیاست شما، گاهی چیزی چند بیان میکنی که در آن ریا و مکر و دروغ ظاهر میشود.
گربه گفت:
بگو آنچه حمل بر دروغ میکنی کدامست؟
موش گفت:
للّه الحمد و المنه که شهریار طالب علم است، مگر بمفاد آیه قرآن مجید لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ چرا آنچه میگوئی بجا نمیآوری؟
گربه گفت:
آنچه باید بجا آورده شود کدامست؟
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 122
موش گفت:
کجا اینچنین لایق دانشمندان و بزرگان باشد که چون من حقیر را بر کنجی پیچیده‌یی و هر ساعت بتیر خطاب دلدوز و بصولت محنت اندوز بمن دست اندازی و شتم سازی میکنی؟ آیا این حال لایق ذره پروری و دادگستری باشد که این همه در حق من روا داری! آخر یک التماس من قبول کن!
گربه گفت:
التماس تو کدامست؟.
موش گفت.
توقع از تو دارم که مرا مرخص نمائی تا در این اطراف سعی نموده نقلی بجهت سر کار بهم رسانم و بیاورم و عهد کنم که بخانه خود نروم مبادا شهریار را دغدغه‌یی بخاطر رسد.
گربه گفت:
در این اطراف نقل از کجا بهم میرسد که تو برای من بیاوری؟.
موش گفت:
در این حوالی دکان بقالی هست و جوال گردکان، دارد هر گاه خواهش داری همه را در خدمت تو حاضر کنم.
گربه گفت.
ای موش! گردکان بچه کار من میآید؟.
موش گفت:
ای شهریار! حلوای رنگینک و حلوای آرد که شنیده‌یی از همین مغز گردکان است و وصف بسیار در باب گردکان دارم.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 123
گربه گفت:
بیان کن تا بشنویم!
موش گفت:
آب گردکان را اگر کسی بر چشم چکاند هرگز نابینا نشود، پوست گردکان خشکرا یکجفت چکمه است لایق پاهای مبارک شهریار که در روز برف و باران اگر از منزل خود اراده‌ی مطبخ و گوشه و کنار خانه کنی در پای مبارکت کشی که اقدام شما از رطوبت محفوظ مانده گل‌آلوده نشود، این نکته پردازی در شاهنامه خوانده‌ام که رستم داستان کلبه‌ی دیو سفید مازندران را پیمانه‌ی شراب خود ساخته بود، بنده نیز از روی شوخی پوست گردکان را بنقره‌ی خام گرفته پیمانه شراب ساخته‌ام، عجب تحفه‌ییست اما چه فایده که شهریار صائم است وگرنه برسم ارمغان بخدمت میاوردم و در عالم شوخی اگر شهریار را میل ببازی افتد چند عدد گردکان را از نشیب بفراز و از فراز بنشیب اندازم و غلطیدن آنها شوق و و رغبت تمام دارد.
شعر
صبحدم بقال بگشاید برویم گر، دکان من ز بهر گردکان گردم بگرد کردکان 
ما دو شخص از بهر تحفه روز و شب اندر طواف من بگرد گردکان و جوهری بر گردکان 
گربه گفت:
ای موش بیهوش! سرما خورده را برودت هوا و سرما بکار نمیآید، و تشنه‌ی آبرا در تلاطم دریا و غدیر سیراب نمیسازند صنعت و بازی گردکان بچه کار من میآید؟.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 124
موش دانست که گربه گرسنه است، گفت:
ای شهریار! دیروز ران راست گنجشکی را یخنی کرده‌ام چند قرص کلوچه قندی با آن ذخیره کرده‌ام، هر گاه شهریار مرا مرخص میفرماید بروم و آنرا بیاورم!.
گربه را ناخن خیال در یخنی پخته فرور رفت و زمام اختیار از دست بداد، در این مقام لسان حال موش باین بیت گویا بود:
عنان من که رها میکنی نمیدانی که با هزار کمند دگر بدست نیایم 
موش خود را از دست گربه رها کرد و خویش را در سوراخ خانه انداخت، تنی چون برگ بید لرزان و دلی چون صید خورده بسنان، با خود گفت که دیگر روزها از خانه بیرون نروم تا شب در آید، و شب آرام نگیرم تا صبحدم در آید، ساعتی آرام گرفت و بعد از آن بتنعم و چیز خوردن مشغول شد و بعد از زمانی این بیت بر خواند:
ای دل ز دست دشمن چون یافتی رهائی فارغ نشین که روزی عمر دوباره یابی 
گربه آنشب و روز منتظر و مضطرب و حیران، گاه میگفت که اگر موش نیاید چه خواهی کرد و چه تدبیر خواهی ساخت و این شعر میخواند:
با این همه عقل و دانش و بینش و هوش نایاب بشد دست و زبان دیده و گوش 
بستی لب و چشم خویش، گشتی خاموش حیران و پریشان دلی از حیله‌ی موش 
و گاه با خود میگفت البته خواهد آمد و چون در جمع کردن سفره و صحن 
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 125
میباشد اندک طولی بهمرسد مانعی ندارد، یا آنکه موش را امری رخ داده که در آمدن تأخیری واقع شده است.
شعر
آنچه من امروز کردم از ره رحمت بموش در همه عالم برادر با برادر کی کند؟
و گاهی هم میگفت: البته موش دیگر بدستم نیاید
شعر
کسی که یافت ز چنگال من بحیله رهائی اگر بدست بیاید بدان که عقل ندارد!
الحال مرا باید انتظار کشیدن تا ببینم چه میشود!
و الحاصل یا خوشحالی و شاد کامیست یا آنکه باعث تاسف و پشیمانی و ندامت و و حسرت و غصه و سرزنش است و یا تمسخر بار میآورد.
گربه دل در این گفتگو بسته با جگر خسته، حیران و بهر حرکتی پای مورچه را قیاس پای موش میکرد، تا بحدی که دیده‌ی انتظاری او از آمدن موش سفید گشته چون سگ چهار چشم گردیده که ناگاه در سوراخ دیوار چشمش بگربه افتاد، دید که گربه در انتظار است و دم از گفتگو بسته.
موش در آنحال گفت:
السلام و علیک ای شهریار!
گربه گفت.
علیک السلام ای موش چرا دیر آمدی؟ بسیار انتظار کشیدم، بسبب ملاقات و مؤانست که میان ما و تو واقع شده آنچنان مهر شما در سینه‌ی من جا گیر شده از
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 126
ساعتی که از یکدیگر جدا شده‌ییم آرام نگرفته‌ام، و این شعر را برخواند.
دوستان چون برگهای غنچه از یک خلوتند تا جدا گردند از دیگر پریشان میشوند
باری ای موش! بکجا رفتی؟
موش گفت:
رفتم که بجهت شهریار، کلوچه قندی و یخنی بیاورم.
گربه گفت:
آوردی؟ ..
موش گفت:
ای شهریار معذورم بدار که در خانه اطفال خورده بودند و چیزی بهم نمیرسید، چون بنده مدتی مدید در خدمت شما بودم اطفال گمان کرده بودند که من جائی بمهمانی رفته‌ام و آنها خورده بودند، چند نفر را بازداشتم که بره‌یی بکشند، اول دل و جگرش را قلیه سازند تا شهریار ناشتائی کند، آنگاه تتمه‌ی او را صرف چاشت و شام بکنند و قدغن شده که یک ران راستش را قورمه نمایند و ران دیگر را یخنی سازند و تتمه‌ی او را چلوکباب بسازند، و تا مدتی مدید در مقام تعریف و هر لمحه‌یی تمسخر و ریشخندی مینمود.
گربه گاهی از جهت خام طمعی با خود میگفت اگر چه مدتی صبر واقع میشود، اما عجب سفره رنگینی خواهد کشید و جای دوستان و عزیزان خالی خواهد بود.
و گاهی میگفت که مکر و حرامزادگی موش زیاده از آنست، زیرا که تزویر و حیله جبلی ذات شریف اوست، میترسم کة انتظار بکشم و عاقبت چیزی در جائی نباشد.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 127
گربه گفت:
ای موش! جزای من این بود که چنین مروتی در حق تو کردم و تو حالا بمن در مقام مکر و تزویر سخن میگوئی و همچنین مینماید که قول و بول تو یک حال دارد، هر وقت که خواهد بیاید، هر وقت که نخواهد نیاید!:
موش گفت:
ای گربه! اگر تو را عقل میبود، آنوقت از دستم نمیدادی!.
*** ای عزیزان! این گفتگوی موش و گربه را گمان نبرید که بیهوده است! موش نفس اماره‌ی شماست که بمکر و حیله‌ها میخواهد از دست عقل خلاصی یابد و پیروی شیطان کرده فساد کند، بعد از آن باین تمسخر و ریشخند نماید، و هر زمان بنانی و هر لحظه بنعمتی اختیار از دست عقل برباید.
ای دوستان! باین طریق، صولت و شوکت گربه موش را بتصرف خود در آورد ولی عاقبت؟؟؟ نن و یخنی که از موش شنید آنچنان ملایم شد و طمع پرده‌ی فراموشی بر دیده‌ی بصیرتش گذاشت که فریب خورده. موش را از دست بداد.
اگر عنان از دست، بدست نفس اماره ندادی از نیل بمقصود باز نماندی.
و مطلب از این حکایت اینست که در هر لفظی چندین وجه از نصیحت ظاهر میگردد، اما توقع آنکه، قیاس نکنی که بهر کس برسی بگوئی شخص خوش طبعی است.
باری، از روی خواهش دل و هوش، نصیحت بر آر از قصه‌ی گربه و موش، تا حقیقت نفس شهوت که جواز اینها از شدت رغبت و خواهش او بهم میرسد بدانی و بیابی. و بحقیقت فنائی دنیا و اوضاع او که بزبان گربه نقل کرده دریابی.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 128
دیگر از موش و گربه از هر باب نقلها خواهی شنید و از تصوف موش و گربه مباحثه و مجادله‌ی بسیار خواهی دید، اما چه حاصل! میترسم بمطالبی که بکمال درک و شعور آراسته، نرسید و نصیب کم طبعان کم خرد شود و رنج این حقیر ضایع گردد.
آورده‌ام از بحر برون در گهر بار تا بر سر بازار دکانی بگشایم 
فدم شده خم بر سر بازار تکبر تا گوی ز میدان سعادت بربایم 
ترسم که شود مشتریم کم نشناسد کز بیم باین ششدر معنی بگشایم 
مطلب آنکه خوانندگان و مستمعان، بکمال تدبر و تفکر در این نظر نمایند تا روزنه‌ی خاطر خود را از پرتو این انوار معانی روشن گردانند
*** باز آمدیم بر سر صحبت موش و گربه.
گربه خون دل میخورد و میگفت:
ای موش! طریق دوستی و مهربانی چنین نباشد که تو با من کرده‌یی.
موش گفت:
چه کرده‌ام؟ خواستم ببینم اعتقاد تو در حق من در چه مرتبه است و اگر نه بدوستی قدیم قسم که چند نفر را باز داشته‌ام در هر وقت که اطعمه پخته شود مرا خبر کنند، چون دانستم که شما را تنها نشستن مشکل است آمدم تا صحبت بدارم.
گربه گفت:
ای موش! چیزی خوانده‌یی؟.
موش گفت:
کوره سوادی دارم، اما در نحو وقوف و مهارتی تمام دارم.
کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی، متن، ص: 129
گربه گوش بقول موش نموده با هم بصحبت مشغول گردیدند.
گربه گفت:
ای موش! دیوان خواجه حافظ را خوانده‌یی؟
موش گفت:
بلی! هر گاه میخواهم از خانه بیرون آیم فالی از دیوان حافظ میگیرم و چندی از مقام راک و پنجگاه میخوانم و بیرون میآیم.
گربه گفت:
ای موش پس آوازی هم داری؟
موش گفت: بلی.
گربه گفت:
در پرده شناسی آیا مهارتی داری؟.
موش گفت:
بلی! علم موسیقی را هم خوب میدانم.
گربه گفت:
پس معلوم است که در مقامات دستی داری؟.
موش گفت:

بعدی

دسته بندي: شعر, شیخ بهائی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد