محسن فیض کاشانی_غزلیات750تا900
غزل شمارهٔ 751
ای خدا این درد را درمان مکن
عاشقانرا بیسرو سامان مکن
درد عشق تو دوای جان ماست
جز بدردت درد ما درمان مکن
از غم خود جان ما را تازه دار
جز بغم دلهای ما شادان مکن
خان و مان ما غم تو بس بود
خان مانی بهر بی سامان مکن
زاب دیده باغ دل سر سبزدار
چشمهٔ این باغ را ویران مکن
بادهٔ عشقت زمستان وامگیر
مست را مخمور و سر گران مکن
از «سقا هم ربهم» جامی بده
تشنه را ممنوع از احسان مکن
شربت وصلت ز بیماران عشق
وامگیر و خسته را بیجان مکن
رشتهٔ جانرا بعشق خود ببند
جان ما جز در غمت نالان مکن
مستمر دار آن عنایتهای شب
روز وصل فیض را هجران مکن
غزل شمارهٔ 752
عشقم فزون کن عقلم جنون کن
دلرا سراپا یکقطره خون کن
دلدار من تو غمخوار من تو
این نیم عقلم از سر برون کن
هستی توانا بر هرچه خواهی
رنج برون را درد درون کن
دادم بعشقت از جان و دل دل
خواهی بسوزان خواهیش خون کن
ایمان من تو درمان من تو
یکفن عشقم دردم فنون کن
آن کاشنا شد دردش بیفزا
بیگانگانرا لا یفقهون کن
این عاقلانرا در عقل کامل
وین عاشقانرا لا بعقلون کن
بستان ز من من خود باش تنها
عیبم سراپا از تن برون کن
چشمم بدان دار از نیکوان دور
هم ینظرون را لا یبصرون کن
ای من اسیرت کن هرچه خواهی
من چون بگویم با تو که چون کن
گردن نهادم حکم ترا من
خواهی کمم کن خواهی فزون کن
سر تا بپایم تقصیر دارد
ما بؤمرون را ما بفعلون کن
مینال ایدل بر سرنوشت
فکری بحال بخت زبون کن
ناصح تو بگذر از وادی من
افسانه بگذار ترک فسون کن
تا یادگاری
از فیض ماند
گفتار اورما یسطرون کن
غزل شمارهٔ 753
جان ز من مستان دل ببر خون کن
اینچنین که باشد دردم افزون کن
تا کنی صیدم غمزه را سرده
تا روم از خود چهره میگون کن
سینه ام بریان دیده ام گریان
هوش را حیران عقل مفتون کن
ای فدایت من خیز بسم الله
قصد جانم را تیغ بیرون کن
تا کی افسون من از تو بنیوشم
یا بکش ورنه ترک افسون کن
پای دل بگشا از سر زلفت
سر بصحرا ده تای مجنون کن
جان من آن کن کان دلت خواهد
حاش لله من گویمت چون کن
دیده را از آن رو روشنائی ده
ور نه از اشگش رشک جیحون کن
پیش حکم تو سر نهادم من
خواهیم کم کن خواهی افزون کن
فیض میخواهد آنچه را خواهی
خواهیش خرم ور نه محزون کن
غزل شمارهٔ 754
چاره ها رفت ز دست دل بیچاره من
تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من
در بیابان طلب بیسر و پا می گردد
که ترا میطلبد این دل آوارهٔ من
در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود
تا نیاید بکف آن دلبر عیارهٔ من
پخت در بوتهٔ سوداش دل خام طمع
سوخت در آتش هجرش جگر پاره من
جوی گردیده روان بود شرر گشت کنون
بدر و دشت زد آتش دل چو پاره من
شاد و خرم خورد از شهد و شکر شیرین تر
هر غمی کز تو رسد این دل غمخوارهٔ من
گر تو صد بار برانی ز در خود دلرا
باز سوی تو گراید دل خود کارهٔ من
پارهای دل صد پاره بصد پاره شود
گر تو یکبار بگوئی دل صد پارهٔ من
هر کجا میکشیش بر اثرت می آید
سر نهاده است ترا این دل بیچارهٔ من
من نه آنم که ز سودای تو دل بردارم
عقل افسون چه دمد بیهده درباره من
میبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا
میشود
ساقی من مانع نظاره من
تا کی از غنچه خاموش تو در هم باشیم
ای خوش آندم که بدشنام کنی چارهٔ من
میخورم خون جگر دم بدم از دست غمت
کرده خو با غم تو این دل خونخوارهٔ من
دل من پا نکشد از در میخانه به پند
ناصحا دست بدار از دل می خوره من
سرنوشت دل من رندی و بی پروائیست
طمع زهد مدار از دل این کاره من
یارد حق چون نکنی شاعریت آید فیض
بار بیکار بکش ای دل بیکارهٔ من
غزل شمارهٔ 755
یگره ز خانه مست برا ای نگار من
بگذر میان جمع و ردا در کنار من
تا در کنار چشم منی تازه و تری
مانا که آب میکشی ای گل ز خار من
در دام زلف پرشکن تست پای دل
گو غمزه دست رنجه مکن در شکار من
غنج و دلال و عشوه و ناز است کار تو
افتادگی و عجز و نیاز است من
از دیده ام رود برهت جویبار اشک
تو ننگری بناز سوی جویبار من
تا کی ز بزم وصل تو حرمان نصیب من
بر بی سعادتیست همانا مدار من
از فیض در میان نه اثر ماند و نه عین
یکدم در آئی ار ز کرم در کنار من
غزل شمارهٔ 756
دلی داشتم رفت از دست من
کجا آید آن یار در شست من
نه بشناختم قدر والای دل
ربود از کفم طالع پست من
همه تار و پودم ز دل رسته بود
کنون رفت آن مایهٔ هست من
دلی را که پروردهٔ عقل بود
فکند ان هوای زبر دست من
ز دست هوا جام غفلت کشید
کی آید بهوش این سر مست من
گشادم ره طبع و بستم خرد
فغان از گشاد من و بست من
مگر حق گشاید دری فیض را
و گرنه چو می آید از دست من
غزل شمارهٔ 757
برون از چار و نه در چار و
نه پیداست یار من
بهر یک رو کنم از شش جهت گردد دچار من
به پیدائی نهانست و بود در اولی آخر
بجمع بین اضدادش گره وا شد ز کار من
مرا در کارها مختار گردانید و پس بگرفت
بدست اختیار خود عنان اختیار من
دلم را گه گشاید گاه بندد راه آسایش
برای امتحان بندگی بر روزگار من
گهم نزدیک خود خواند گهم از نزد خود راند
نمیدانم چه میخواهد ز جان من نگار من
صبا در گردنت در رهگذارش ریز خاکمرا
بود روزی بگیرد دامنش دست غبار من
گهی باری نهد بر دوش جانم زین تن خاکی
گهی برگیرد از دوش تنم صد گونه بار من
گدازی می دهد در بوتهٔ محنت روانم را
بکن گوهر هرچه خواهد اوست یار غمگسار من
چه محنتها که از تعظیم یاران میکشد جانم
چه بودی گر نبودی در نظرها اعتبار من
بصورت دوستان جان بسیرت دشمن پنهان
نشد هرگز دمی یار وفاداری دچار من
نمیدانم خلاصی کی میسر میشود جانرا
کجا خواهد کشیدن عاقبت انجام کار من
خزان بگذشت عمر فیض سر تا سر بدان امید
که خواهد شد بهار عارضش روزی بهار من
غزل شمارهٔ 758
چه با من میکند یاران ببینید آن نگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من
همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار من
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیها
گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من
ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من
وفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیم
نکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار من
شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز
نمیدانم چه خواهد
شد ازین پس روزگار من
غزل شمارهٔ 759
در کف پیاله دوش درآمد نگار من
کز عمر خویش بهره برد از بهار من
می داد و می گرفت و درآمد ببر مرا
شد ساعتی قرار دل بیقرار من
گفتا بطنز دین و دل و عقل و هوش کو
در کلبهٔ تو چیست ز بهر نثار من
گفتم که جان نشاید در پایت افکنم
دل خود بر تو آمد و برد اختیار من
سر خود چکار آید و تن را چه اعتبار
از عقل و هوش لاف زدن هست عار من
عقلم توئی و هوش توئی جان و دل توئی
غیر از تو هیچ نیست مرا ای نگار من
غیر از تو کس ندارم و غیر از تو نیست کس
محصول عمر من توئی و کار و بار من
مستی ز تو خمار ز تو جام و باده تو
مستم تو کردهٔ و توئی میگسار من
معذور دار واعظ و از من بدار دست
کز من گرفت ساقی من اختیار من
خون هزار زاهد خودبین خشک ریخت
تیغیست فیض این سخن آبدار من
غزل شمارهٔ 760
از دست من گرفت هوا اختیار من
خون جگر نهاد هوس در کنار من
بر من چو دست یافت گرفت و کشان کشان
هر جا که خواست بر دل من مهار من
گشتم بسی بکوه و بیابان و شهر و ده
اهل دلی نیافتم آید بکار من
اغیار بود آنکه مرا یار مینمود
هرگز نشد دوچار من آن یار پار من
یکبار هم گذر نفتادش باتفاق
بختی نمی شود بغلط هم دوچار من
یکره مرا بمهر و وفا وعده نکرد
در خوشدلی نزد نفسی روزگار من
بس کن دلا ز شکوه ره شکر پیش گیر
با من هر آنچه کرد نکو کرد یار من
میخواستم ز خلق نهان درد خویش را
فرمان نمیبرد مژه اشکبار من
من چون کنم چو می نتواند نهفت
راز
آینه ایست فیض دل بی غبار من
غزل شمارهٔ 761
مهرت بجان بهار دل داغدار من
از مهر جان خزان نپذیرد بهار من
در آتش هوای تو خاکستری شدم
شاید که باد سوی تو آرد غبار من
می افکنم براه تو تا خاک ره شود
باشد قدم نهی بسر خاکسار من
گفتی مگوی قصه و اندوه خود بکس
خون شد ز غصه تو دل راز دار من
من چون نهان کنم که ز غم پرده می درد
خون جگر بزیر مژه اشکبار من
در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
گویم بآه رفت و فغان روزگار من
غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
ننشست ساعتی بکرم در کنار من
خاموش باش فیض ازینقصه دم مزن
نه کارتست شکوه ز خوبان نه کار من
غزل شمارهٔ 762
یک نگاه از تو و در باختن جان از من
یک اشارت ز تو و بردن فرمان از من
جان بکف منتظر عید لقایت تا کی
روی بنمای جمال از تو و قربان از من
سینه بهر هدف تیر غمت چاک زدم
ناوک غمزه ز تو هم دل و هم جان از من
بغمم گر تو شوی شاد و بمرگم خشنود
بخوشی خوردن غم دادن صد جان از من
همه شادی شوم ار شاد مرا میخواهی
ور غمین جور ز تو ناله و افغان از من
بوصالم چو دهی بار ز تو جلوهٔ ناز
بفراق امر کنی خوی بهجران از من
هرچه خواهی تو ازو فیض همان میخواهد
هر چرا امر کنی بردن فرمان از من
غزل شمارهٔ 763
تیغ کشی گاه به آهنگ من
گاه شوی یک دل و یکرنگ من
جان کند از خرمی آهنگ تو
تیغ بکف چون کنی آهنگ من
این چه جمالست که تا جلوه کرد
برد ز سر هوش من و هنگ من
چشم تو از دیدهٔ من برد خواب
رنگ تو نگذاشت برخ رنگ
من
در سرم افتاد چه سودای تو
کرد جنون غارت فرهنگ من
رهزن هفتاد و دو ملت شدم
زلف تو افتاد چو در چنگ من
در دو جهان چون تو نگنجی چسان
جا تو گرفتی بدل تنگ من
از تو بود شادی و اندوه دل
با تو بود آشتی و جنگ من
وسعت دل بگذرد از عرش و فرش
گر تو بگوئیم که دل تنگ من
عشق گرفته است عنان مرا
میکشدم سوی بت شنگ من
عیسی عشق ار نبود بر سرم
کی رود این لاشه خر لنگ من
فیض ترا آرزوی بسمل است
بسمله ار میکنی آهنگ من
غزل شمارهٔ 764
بیا بیا که نمانده است صبر در دل من
بیا بیا که نمانده است آب در گل من
هزار عقده مشگل مراست از تو بدل
بیا بیا بگشا عقده های مشگل من
ز فرقت تو جنون بر سر جنون آمد
بیا بیا بسرم ای تو عقل کامل من
برای وصل چو هاروت بودم و ماروت
کنون حضیض فراقست چاه بابل من
هلاهل غم هجران مرا بخواهد کشت
بشهد وصل مبدل کن این هلاهل من
بیا بیا که سرم میرود بباد فنا
ز روی لطف بنه پای رحم بر گل من
بیا بیا بزن اکسیر لطف بر مس دل
که تا شود زر مقبول قلب قابل من
اگر تو روی بمن آوری شوم مقبل
که هم مرا توئی اقبال و هم تو مقبل من
اگر دو کون شود حاصلم ز کشته عمر
فدای یکسر موی تو باد حاصل من
جراحت دگران میبرد ز دل راحت
جراحت تو بود عین راحت دل من
اگر ز قاتل خود کشته میشوند کسان
حیاهٔ تازه بمن میرسد ز قاتل من
همیشه در دل من بود نقش باطل و حق
تو آمدی همه حق شد نماند باطل من
گل نشاط بزن بر سر دلم از عشق
مگر بکار در آید روان کاهل من
در اهتزاز
در آور دل فسردهٔ فیض
شرارهٔ بزن از نار شوق بر دل من
غزل شمارهٔ 765
ای دوای درد بی درمان من
مرهم داغ دل بریان من
ای که هم جانی و هم جانان من
ای که هم دینی و هم ایمان من
در غم تو بی سر و سامان شدم
هم سر من باش و هم سامان من
hز سر هر دو جهان برخواستم
تا تو هم این باشی و هم آن من
خان و مانم گو برو در راه تو
بس بود عشق تو خان و مان من
گنج مهر خود نهادی در دلم
کردی آباد این دل ویران من
محو کن بود و نبودم تاز فیض
آن تو ماند نماند آن من
غزل شمارهٔ 766
ای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من
دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من
تا بکی سوزد دلم در آتشت
رحمی آخر بر دل من جان من
آتش عشقت سراپایم گرفت
سوخت خشک و ترزخان و مان من
روز اول دین و دل دادم ز دست
تا چو آرد بر سر پایان من
راز خود هر چند پنهان داشتم
فاش کرد این دیدهٔ گریان من
یادگار از فیض در عالم بماند
قصه عشق من و جانان من
غزل شمارهٔ 767
باز آی جان من و جانان من
داغ عشقت تازه شد بر جان من
عشق شورانگیز عالم سوز باز
آتش اندازد بخان و مان من
غمزهٔ شوخ بلای مست تو
شد دگر بر همزن سامان من
آن نگاه دلفریبت تازه کرد
در دل من درد بی درمان من
تیر مژگانت بلای دین و دل
کرد صد جا رخنه در ایمان من
آتش عشق رخت بالا گرفت
شعله زن شد در درون جان من
از می لعل لبت جامی بده
آب زن بر آتش سوزان من
یا بسوز از من بجز نقش خودت
وارهان این مرا از آن
من
صد هزاران آفرین بر جان عشق
کو نهاد این داغها بر جان من
باقی آن آفرین بر جان فیض
گر نگوید این من یا آن من
غزل شمارهٔ 768
ایجان و ای جانان من رحمی بکن بر جان من
ای مرهم درمان من رحمی بکن بر جان من
هم مرهم و درمان من هم درد بی درمان من
هم این من هم آن من رحمی بکن بر جان من
جان و جهان جان من آرام جان جان من
فاش و نهان جان من رحمی بکن بر جان من
ای طاعت و عصیان من ای کفر و ای ایمان من
ای سود و ای خسران من رحمی بکن بر جان من
سامان خان و مان من بر همزن سامان من
آبادی ویران من رحمی بکن بر جان من
ای جنت و ریحان من ای دوزخ و نیران من
ایمالک و رضوان من رحمی بکن بر جان من
کردی وطن در جان من بگرفتی از من جان من
کردی مرا حیران من رحمی بکن بر جان من
گفتی که باشی زان من گیری بهایش جان من
ای گوهر ارزان من رحمی بکن بر جان من
گفتی که فیض است آن من گر او شود قربان من
او نیست در فرمان من رحمی بکن بر جان من
غزل شمارهٔ 769
ای عمر من ایجان من ای جان و ای جانان من
ای مرهم و درمان من ایجان و ای جانان من
هم شادی از تو غم ز تو زخم از تو و مرهم ز تو
جان بلاکش هم ز تو ای جان و ای جانان من
تا در دلم کردی وطن جان نوم آمد بتن
هم نو فدایت هم کهن ای جان و ای جانان من
گاهی ز وصل افروزیم گاهی ز هجران سوزیم
گاهی دری گه دوزیم ای جان و
ای جانان من
چشمت به تیرم میزند زلفت اسیرم میکند
هجرت ز بیخم میکند ای جان و ای جانان من
با من جفا تا کی کنی ترک وفا تا کی کن
این کارها تا کی کنی ای جان و ای جانان من
یکبار هم مهر و وفا یکچند هم ترک جفا
گو کرده باشی یک خطا ای جان و ای جانان من
یکدم تو هم ای جان من شکر بیفشان ز آن دهن
تا فیض بگذارد سخن ای جان و ای جانان من
غزل شمارهٔ 770
شدم آتش از غم او که مگر دمی کنم جا
چو درون سنگ آتش بدل چو سنگ او من
پری خیالش آید ز سرم خرد رباید
بچه سان رهم ندانم ز خیال شنگ او من
نچنان نهنگ عشقش بدمم فرو کشیده
که خلاصیی توانم ز دم نهنگ او من
تن من چه خاک گردد همه گلستان برویم
که شوم ببوی او من که شوم برنگ او من
اگراو زند به تیرم و گر او زند بسنگم
نرم ز پیش تیرش نجهنم ز سنگ او من
بجفاش صلح کردم ببلاش دل نهارم
نکشم ز کوی او پا نرهم ز چنگ او من
همه اوست خیر و خوبی همه من نیاز و زاری
همه عز و فخر من او همه ننگ و عار او من
دل و دین عمر دادم بهواش فیض و رفتم
نگرفته هیچ کامی ز دهان تنگ او من
غزل شمارهٔ 771
بر در تو من رو بخاک عجز ناله میکنم کای اله من
جرم کرده ام ظلم کرده ام پرده بپوش بر گناه من
سربر آستان روبراستان کای مقربان روزبازخواست
یارئی کنید در شفاعتم نزد حضرت قبله گاه من
گریه میکنم شسته تا شود ز آب دیده ام نامه گنه
آه میکشم تا کند سیه هرچه کرده ام دود آه من
صبح تا بشام میکنم گنه توبه
گر بود سال یا بمه
جرم بیحدم محو کی کند توبه کم گاه گاه من
آمدم بتو از ره نیاز عاجزانه من شاید از کرم
رحم آوری بر من و کشی خط مغفرت بر گناه من
پای تا بسر گشته ام امید تا شنیده ام آنکه گفتهٔ
کی گذارمش تا شود هلاک آنکه آید او در پناه من
روبراه تو کرده ام کنون جای ده مرا تو بخویشتن
گفتهٔ که جانزد خود دهم هر که او کند روبراه من
کی توان بخود آمدن برت یارئی بکن دست من بگیر
باش هادیم گام گام ره نور خویش کن شمع راه من
عمر شد تبه نامه شدسیه شدبدی زحد معترف شدم
غیر اعتراف نیست شافعی تا شود برت عذرخواه من
دشمن ار کند قصدجان من سوی درگهت آورم پناه
گر تو رانیم از درت کجاست مأمنی شود تا پناه من
از جوار تو من کجاروم یا ز قید تو من چسان رهم
کو در دگر کو ره گذر ای پناه من ای اله من
با زبان حال وز ره مقال میکنم سؤال از درت نوال
من نیازمند تو نیاز جو من گدا و تو پادشاه من
مال من توئی جاه من توئی دنییم توئی عقبیم توئی
ای فدای تو هر دو کون من وز برای تو مال و جاه من
فیض اگربود غرقه درگنه دست گیردش مهر این دوشه
مصطفی نبی مرتضی علی مهر این دو بس زاد راه من
غزل شمارهٔ 772
گرد جهان گردیده من چون روی تو نادیده من
ز آنروز اسباب جهان جز عشق تو نگزیده من
از پرتو نور رخت تابی فتاده در دلم
کز هستیش چون کوه طور بر خویشتن لرزیده من
آیا چه مستیها کنم آندم که برگیری نقاب
چون بیخود و آشفته ام روی ترا نادیده من
از حسن پیداگشت عشق از عشق پیداگشت حسن
از حسن اگر نازیده تو
از عشق هم نازیده من
از بهر آن گاهی مگر روزی ز من گیری خبر
شبها بسی در کوی تو در خاک و خون غلطیده من
تا بو که تو یادم کنی گوشی بفریادم کنی
بر آستانت روز و شب زاریده و نالیده من
از دیده ام خون شد روان آهم گذشت از آسمان
با من همان هستی چنان چیزی چنین نشنیده من
خاک رهت با من نما تا سازم آن را توتیا
بهر تماشای رخت روشن کنم زان دیده من
مهرت بجان فیض جا کرده است در روز ازل
تا بوده مهر و بوده جان مهرت بجان ورزیده من
غزل شمارهٔ 773
بیا ساقی بده آن آب گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سرای سر بدر کن
بر افکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کی نشینم
شکیبائی شد از اندازه بیرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید
رویم از تنگنای دهر بیرون
دل و جانرا نثار دوست سازیم
که غیر دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت ای فیض
برات سرخ روئی ز اشگ گلگون
غزل شمارهٔ 774
غم پنهان سمر شد چون کنم چون
محبت پرده در شد چون کنم چون
بگردابی فرو شد پای دل را
که آب از سر بدر شد چون کنم چون
خوش آنروزی که دل در دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
بجنبانید تا زنجیر زلفش
جنونم بیشتر شد چون کنم چون
ندارد در دلش تاثیر فریاد
فغانم بی اثر شد چون کنم چون
چسان امید بهبودی توان داشت
که کار از بدبتر شد چون کنم چون
فتاده بر در دلها بلی فیض
گدای در بدر شد چون کنم چون
غزل شمارهٔ 775
غم عشقت فزون
شد چون کنم چون
شکیب از حد برون شد چون کنم چون
مرا بی جرمی از خود دور کردی
دلم زینغصه خون شد چون کنم چون
بکام اژدهای غم فتادم
نمیدانم که چون شد چون کنم چون
دلی کان با وصالت داشت آرام
کنون در هجر خون شد چون کنم چون
ز عشقت ای پری دیوانه گشتم
سراپایم جنون شد چون کنم چون
بگرداب بلائی مبتلایم
که نتوان زان برون شد چون کنم چون
بلای عشق و بی تابی و مستی
جنون من فنون شد چون کنم چون
دلم در زلف بی آرام جا کرد
سکونم بیسکون شد چون کنم چون
نمیگنجد دگر در سینهٔ فیض
غمش از حد برون شد چون کنم چون
غزل شمارهٔ 776
میزنم بر صف اغیار جنونست جنون
میدرم پردهٔ پندار جنونست جنون
دل من تنگ شد از دیدن و پنهان کردن
میدرم پردهٔ اسرار جنونست جنون
هر حدیثی که بدل عشق نهان میگوید
همه را میکنم اظهار جنونست جنون
قدح باده ز میخانه برون می آرم
میکشم بر سر بازار جنونست جنون
چون شدم عاشق و دیوانه چسان صبر کنم
میدرم جامه بیکبار جنونست جنون
چند جان محنت دوری کشد و دل سوزد
میروم تا بر دلدار جنونست جنون
فیض انواع جنان داری و پنهان داری
سحر کردی تو در این کار جنونست جنون
غزل شمارهٔ 777
چه شد گر کفر زلفت شد بلای دین
پریشانی گهی بر هم زند آئین
ز هر موئی هزاران دل فرو ریزد
به جنبانی خدا را طرهٔ مشگین
پریشانست در سودای آن بس دل
دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگین
بگردن پیچم آن طره یا بازو
اسیر و بنده ام گر آن کنی ور این
بود دلها از آن آشفته و در تاب
تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچین
به بویش کی رسد مشگ ختن حاشا
ز عطرش وام می گیرد خطا و چین
شب یلداست خورشیدی در آن پنهان
ز هر چینش
نماید ماه با پروین
نمی یارم سخن از طول آن گفتن
که طول آن گذشت از چین و از ماچین
نهایت چون ندارد وصف زلف تو
درین سودا سخن را فیض کن سرچین
غزل شمارهٔ 778
یکدمک پیش ما بیا بنشین
تا بچندت جفا بود آئین
از غمت عاشقان دل شده را
آه جانسوز و اشگ خونین بین
شاید ار رحم در دلت باشد
کندت درد نالهای حزین
بنشین یک دم آتشی بنشان
بنشان آتشی دمی بنشین
پرسشی گر کنی غریبی را
کم نگردد ترا بدان تمکین
یکدمک یکدمک چه خواهد شد
جان من جان من بپرس و به بین
زار و بیچاره در غمت چه کند
بیدل و بیکسی غمین و حزین
کس شنیده است اینچنین ستمی
یا کسی دیده است یار چنین
دشمن ار بیندم بگرید خون
آه ازین دوستان دل سنگین
بی رخت گر بر آورم نفسی
آتش افتد در آسمان و زمین
سردهم گر بکام دل آهی
دود آهم رسد به علیین
جگر از راه دیده پی در پی
می کند دست و دامنم رنگین
تا بنزد خودم بخوان بنواز
یا سرم را ببر بخنجر کین
فیض از عشق اگر نداری دست
بردت عشق تا بهشت برین
غزل شمارهٔ 779
ای فتنها انگیخته آخر چه آشوبست این
ای خون عالم ریخته آخر چه آشوبست این
از زلف شور انگیخته بر ماه عنبر بیخته
دلها در او آویخته آخر چه آشوبست این
از چشم سحر انگیخته مژگان بزهر آمیخته
خون خلایق ریخته آخر چه آشوبست این
از لعل شکر ریخته جان در شکر آمیخته
شور از جهان انگیخته آخر چه آشوبست این
از لطف قهر انگیخته با قهر لطف آمیخته
وین هر دو درهم ریخته آخر چه آشوبست این
از عشق شور انگیخته با جان فیض آمیخته
زو این جواهر ریخته آخر چه آشوبست این
غزل شمارهٔ 780
شور دریای حقایق ز آب چشم ما ببین
درّ و لعل خون دل درقعر این دریا به بین
دیده
دریا سینه صحرا کرده ام از فیض عشق
سوی من افکن نظر دریا ببین صحرا ببین
شورش دریا نه بینی تا نظر بر گل کنی
روی در صحرای دل کن شورش صحرا به بین
ایکه میخواهی بدانی شور مجنون از کجاست
جانب حی رو نمکدان لب لیلا ببین
عشق اگر پیدا شود معشوق سازد رو نهان
عشق را پنهان بود زو حسن را پیدا به بین
ای که می خواهی بهشت عدن در دنیا به نقد
عاشقی کن خویشتن را جنت الماوا به بین
گر تو میخواهی که واقف گردی از اسرار غیب
لوح دل را صیقلی کن پس عجایبها به بین
گر تو خواهی معنی ایمان به بینی عشق ورز
یا بیا سیمای ایمان بر جبین ما به بین
سالها خون خورده ام تا دین بدست آورده ام
از فروغ نور دینم سر ما اوحی به بین
چشم دل بگشا و بنگر سوی آیات خدا
شرکها در پیروی ملت آبا به بین
سر معراج نبی خواهی که بینی آشکار
صورت صوه علی در لیله الاسری به بین
فیض روح القدس اگر خواهی بیابی در سخن
شعر فیض از بر بخوان خورشید در شبها به بین
غزل شمارهٔ 781
ای بت خوش لقا بیا چشم نزار من به بین
کلبهٔ من دمی درا ناله زار من به بین
خون چکدم ز دیدها بر رخ زرد جا بجا
سوی من آ بعزم سیر نقش و نگار من به بین
شد همگی ز غصه خون از ره دیده شد برون
غرقه بخون دل شدم جیب و کنار من به بین
عشق ز دیده برد خواب از دل و جان گرفت تاب
در جگرم نماند آب رونق کار من به بین
داغ غم تو می برم بر سر تربتم بیا
شعله داغ غم نگر شمع مرا ز من به بین
فیض چو شکوه میکند با دل او چه کردهٔ
آینه کن ز کار خود صورت کار من
به بین
هیچ وفا نمی کند غیر جفا نمی کند
روی بما نمی کند لطف نگار من به بین
غزل شمارهٔ 782
سوی ما آکه نباشد سفری بهتر از ین
روی ما بین که نباشد نظری بهتر از ین
طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق
سوی ما نیست ترا راهبری بهتر از ین
دل بنه بر غم ما نیست چو ما دلداری
سر بنه بر در ما نیست سری بهتر از ین
بگذر از هرچه بجز ماودرا در ره ما
اهل همت نشناسد گذری بهتر از ین
کوش تا صاحب اسرار معارف گردی
شجر عمر ندارد ثمری بهتر از ین
بگذر از صورهٔ هر چیز و بمعنی بنگر
نبود صاحب دلرا نظری بهتر از ین
در توحید ز اصداف معانی بکف آر
نیست در بحر حقایق گهری بهتر از ین
ثمر وصل بچین از شجر عشق که نیست
ثمری بهتر از آن و شجری بهتر از ین
روی معشوق هم از دیده معشوق به بین
بهر دیدار نباشد نظری بهتر از ین
چون بلا روی نهد تیر دعائی بکف آر
نبود تیر قضا را سپری بهتر از ین
با جفا جوی وفا کن که ز جورش برهی
بهر بد خوی نباشد حجری بهتر از ین
سخن فیض بر مستمعان شیرین است
صاحب ذوق ندارد شکری بهتر از ین
غزل شمارهٔ 783
بنشین سرو روانم بنشین
بنشین راحت جانم بنشین
بنشین مونس دیرینه من
بنشین تازه جوانم بنشین
بنشین مایهٔ آشفتگیم
بنشین امن و امانم بنشین
بنشین کفر من و ایمانم
بنشین نار و جنانم بنشین
بنشین مکسب و سودا گریم
بنشین سود و زیانم بنشین
بنشین حاصل و محصول دلم
بنشین جان و جهانم بنشین
دل ز من بردی و جان میخواهی
ای بقربان تو جانم بنشین
ای تو در جان و دلم جا کرده
وی تو عمر گذرانم بنشین
بنشین تا بخود آید دل فیض
تا که جان بر تو فشانم بنشین
غزل شمارهٔ 784
از سرّ وحدت دم زدم هذا جنون العاشقین
کونین را برهم زدن هذا جنون العاشقین
بر طرهٔ پر خم زدم بر حرف لا و لم زدم
شادی کنان بر غم زدم هذا جنون العاشقین
بر شور و بر غوغا زدم بر لا و بر الا زدم
برجا و بر بیجا زدم هذا جنون العاشقین
از عشق سرمست آمدم وز نیست در هست آمدم
در رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقین
گشتم زعشق دوست مست شستم زغیردوست دست
تا رو نماید هر چه هست هذا جنون العاشقین
آتش زدم افلاک را بر باد دادم خاک را
شستم دل غمناک را هذا جنون العاشقین
سرگشتهٔ کوئی شدم آشفتهٔ موئی شدم
حیران مه روی شدم هذا جنون العاشقین
در عشق گشتم بیقرار زنجیر من شد زلف یار
چشم خرد از من مدار هذا جنون العاشقین
در من نگیرد پند کس سوزم نصیحت را چو خس
پندم جمال یار بس هذا جنون العاشقین
آتش زدم من پند را وین خشک خام چند را
پختم دل خرسند را هذا جنون العاشقین
از خود بریدم پند را بگسستم این پیوند را
بشکستم این الوند را هذا جنون العاشقین
از نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدم
از عاقلی تنگ آمدم هذا جنون العاشقین
نی ننگ میدانم نه عار دست از من بیدل بدار
یکدم مرا با من گذار هذا جنون العاشقین
آتش زدم در جان و تن وز خود فکندم ما و من
بر هم زدم این انجمن هذا جنون العاشقین
ای آنکه در عقلی گرو درفیض و در شعرش مکاو
از شرو شورم دور شو هذا جنون العاشقین
غزل شمارهٔ 785
از وفا نام شنیدیم همینست همین
زان نشان بس طلبیدیم همین است همین
غیر معشوق حقیقی که وفا شیوهٔ اوست
یک وفادار ندیدیم همین است همین
دیده هرچند گشودیم در اطراف جهان
جز خدا هیچ ندیدیم
همین است همین
یا ز آنست که او در دل ما جا دارد
همه جا هرزه دویدیم همین است همین
غیر معشوق ازل نیست دگر معشوقی
حسن خوبان همه دیدیم همین است همین
ثمر هر شجری اوست همانست همان
ما بهر باغ چریدیم همین است همین
اینکه گفتند بجز عشق رهی نیست بحق
ما بدین حرف رسیدیم همین است همین
نیست در میکدهٔ دهر بجز بادهٔ عشق
می هر نشاءه چشیدیم همین است همین
سیر هر طایفه کردیم بغیر از عشاق
مردم راست ندیدیم همین است همین
سر بسر کوچه و بازار جهان گردیدیم
جز غم او نخریدیم همین است همین
همه چیزی بنظر آمد از اسباب جهان
جز قناعت نگزیدیم همین است همین
گوش هر چند بهر سوی نهادیم چو فیض
جز حدیثش نشنیدیم همین است همین
غزل شمارهٔ 786
جانب دوست میکشد عشق مرا که همچنین
جذبهٔ اوست سوی او راهنما که همچنین
هر که ز قبله پرسدم روی کنم بروی دوست
سوی جمال او شوم قبله نما که همچنین
از تو بپرسد ار کسی قبله عاشقان کجاست
جانب کوی یار من ره بنما که همچنین
قبلهٔ زاهدان هوا قبلهٔ عاشقان خدا
حق خدا که همچنین حق خدا که همچنین
هر که بگویدم چسان محرم او توان شدن
بگذرم از هوس کنم ترک هوا که همچنین
هر که ز عشق پرسدم باده کشم ز جام دوست
بی سر و پا برون روم مست لقا که همچنین
هر که ز دوست پرسدم محو شوم ز خویشتن
از من و از ما برون روم بی من و ما که همچنین
سالکی ار بپرسدت بنده بحق چسان رسد
بر سر خویشتن بنه فیض تو پا که همچنین
گوید اگر کسی چسان زیست کنند راستان
بگذر از اهل صومعه میکده آ که همچنین
غزل شمارهٔ 787
سوختم از جفات من حق وفا که همچنین
ز آتش دل گداخت تن
جان شما که همچنین
هر که بپرسدت چسان روز شود شب کسان
پرده ز چهره برفکن رو بگشا که همچنین
گویم اگر چسان فتد نور بعالم از رخی
خور منما که همچنان رخ بنما که همچنین
دم ز قیامت ارزنم قامت خود بمن نما
فتنه چگونه میشود خیز بیا که همچنین
گویم اگر چسان روز جان ز تن از برم برون
جان بتن آیدم چسان در برم آ که همچنین
حرف شکر اگر رود خنده بزیر لب بیار
ور ز گهر سخن رود لب بگشا که همچنین
راه سروش بسته شد ناطقه را دهان ببند
کس برسد دگر تو فیض باز سرا که همچنین
غزل شمارهٔ 788
ای صبا با یار سنگین دل بگو
چون رسانیدی سلام من بگو
مستحقم من زکوه حسن را
لن تنالوا البر حتی تنفقو
من اگر هرگز نیایم بر درت
تو نگوئی که گدائی بود کو
گر بمیرم در غم عشق تو من
تو نخواهی کردم آخر جستجو
کو مروت کو وفا کو مرحمت
حق خدمتها چه شد انصاف کو
بر سر راهت فتم وز خود روم
تو نگوئی کوست این با خاک کو
من گرفتم نیستت مهر و وفا
باری از روی جفا حرفی بگو
گر سلاممرا نمیگوئی علیک
در جواب بنده دشنامی بگو
در دل من چاکها کردی بعمد
وز خطا هرگز نکردی یک رفو
پرسشی هرگز نکردی بنده را
در قفاهم بگذریم از رو برو
آهن سردی مکوب ای فیض رو
زینسخن بگذر رها کن گفتگو
آرزوی من بود این بعد از این
گر نباشد بعد از اینم آرزو
غزل شمارهٔ 789
ای که دانی سرّ ما را مو بمو
شمهٔ احوال ما با ما بگو
چیستیم و از چه و بهر چه ایم
کیست نحن کیست کنت کیست هو
بحرهای راز پنهان کردهٔ
درطلب افکنده ما را جو بجو
هرچه میگوئیم پنهان ما بما
بیش میدانیش پیدا مو بمو
آگهی ز احوال تنها تا بتا
واقفی ز
اسرار جانها تو بتو
ماهیان بحر تو جانهای ما
بحر جویان جابجا و جوبجو
ما شده جویای تو از هر طرف
تو نشسته در برابر روبرو
روی تو دایم بسوی ما و ما
در طلب حیران و جویان سو بسو
با دل ما در تکلم روز و شب
در سراغت میدود دل کو بکو
در همه جا هستی و جائی نهٔ
سر برآریم از تو و گوئیم کو
عطر بوی تو گرفته عالمی
بیخود آن گشته ما نشنیده بو
غمزهای مست پنهان میرسد
سوی جان ز آن چشم جادو موبمو
جان ما افتان و خیزان می دود
دست و پا گم کرده بهر جستجو
از حضورت دل اگر آگه شدی
خویش را از خویش کردی رفت و رو
با دل من در عتابی دم بدم
عذر ما را لیک دانی مو بمو
عذر تقصیرات ما در کار تو
توبه از ما دانی ای نعم العفو
هرچه از ما پردهٔ خود میدریم
میکند خیاط عفو تو رفو
دم بدم آلودهٔ عصیان شویم
ابتلای تو کندمان شست و شو
فیض جان ده در رهش تسلیم شو
لن تنالوا البر حتی تنفقو
گفت و گو بسیار شد خامش شویم
تا کند دلدار با ما گفتگو
غزل شمارهٔ 790
پیک صبا ز کوی او آمد و داد بوی او
گفت که ها بگیر هی آیت رحمتی ز هو
از دم روح پرورش یافت حیات جان من
چون نفس مسیح کان یافت وفات را رفو
شد دم عنبرین او عطر مشام جان و دل
بود پیام دلبرش روح فزا و مشکبو
نامهٔ از حبیب داشت نسخهٔ از طبیب داشت
شد دل خسته را دوا رخنهٔ سینه را رفو
گشت معطر از دمش مغز دماغ سر بسر
چون دم ویس از یمن داد بمن نشان هو
دل ز سواد خط او سرمه کشید بی غبار
جان ز شراب معنیش باده کشید بی سبو
معنی نامه عکس
رو لیک عیان بزیر خط
صنعت خانه عکس خط آینهٔ به پیش رو
داده نشان الفتی هر الفیش یک بیک
کرده بیان وحدتی هر رقمیش مو بمو
شهد گرفته در دهان نقطه بنقطه تا بتا
مهر نهفته در بیان نکته بنکته تو بتو
گشته درون سینه ام نخل امید جا بجا
کرده روان زهر سخن آب حیاه جو بجو
داده ز موی او نشان صورهٔ آن بحسن خط
کرده ز حسن او بیان معنی آن بچند رو
گشته بخویش رهنما داده نشان ما بما
کرده بیان رازها حرف بحرف مو بمو
دل ز صبا شگفته شد بیشتر از پیام او
داد پیام چون بدل گشت حیات دل دو تو
؟وی خوشی چو میوزد زخم زیاده میشود
طرفه که زخم جان فیض یافت ز بوی او رفو
راه خداست مستقیم نور هداست مستبین
بار کشیم و ره رویم ترک کنیم گفتگو
غزل شمارهٔ 791
دل ز پی جست و جو در بدرو کو بکو
همره او دلبرش میبردش سو بسو
در بدر و کو بکو میرود و میدود
در طلب یار و بار نزد وی و رو برو
در تن و در جان ما معنی ایمان ما
عاید او رک برک شاهد او مو بمو
چشمه حسنش روان بر رخ مه طلعتان
آب دهد مو بمو جای بجا جو بجو
زندگی جان و تن با دل تو در سخن
بازی غفلت مخور هرزه مپو سو بسو
دیدهٔ من دیده و عقل نه بشنیده است
سوختم از فرقتش دوست بمن روبرو
بر دلم از داغها مشعله ها جا بجا
بر رخم از خون دل اشک روان جو بجو
آنکه تن خویش را در ره حق کهنه کرد
میرسدش فیض حق دم بدم و تو بتو
هست در اشعار فیض شرح دل زار فیض
هر غزلی تا بتا در غم او تو بتو
غزل شمارهٔ 792
گر برفت اندر غمت
دل گو برو
جان اگر هم شد فدایت گو بشو
حسن تو ای جان من پاینده باد
هرچه جز تو گو بقربان تو شو
من طمع از خود بریدم آن زمان
که بعشقت جان و دل کردم گرو
هر دمی جانی فدا سازم ترا
در هماندم بخشی از سر جان نو
جان نو بخشد جمالت نو مرا
کهنه را گوید جلالت که برو
هر دمم عیدی و قربان نویست
خلعتی نو روز نو روزی نو
دوست میخواند ترا ای فیض هان
در ره او پای از سر کن بدو
غزل شمارهٔ 793
زهر هجران میچشم از من چنین میخواهد او
جور دوری میکشم از من چنین میخواهد او
دیگرانرا او ز لطف خویش دارد بهره ور
من بقهرش دلخوشم از من چنین میخواهد او
شهد لطفی گاه پنهان میکند در زهر قهر
لطف پنهان میچشم از من چنین میخواهد او
دور از آن گل از رقیبان در دلستم خارها
جور دونان میکشم از من چنین میخواهد او
خویش را سوزم برای او فروزم شمع جان
پای تا سر آتشم از من چنین میخواهد او
بارها بگداخت جانم را برای امتحان
پاک و صاف و بیغشم از من چنین میخواهد او
طالب علمم ولیکن نه چو اهل مدرسه
با هوا در چالشم از من چنین میخواهد او
میکنم حق را عبادت خشک لیکن نیستم
عابد صوفی وشم از من چنین میخواهد او
هرکسی را از مئی سر خوش شود من همچو فیض
از می او سرخوشم از من چنین میخواهد او
غزل شمارهٔ 794
گه سوی طاعت روم گه سوی عصیان او
مظهر لطفم من و مظهر غفران او
گاه مرا لطف او بر در طاعت برد
گه کشدم دست قهر جانب عصیان او
در گنهم گاه عفو سوی جنان آورد
گه بردم منتقم جانب نیران او
گاه جمالش مرا بر سر شکر آورد
گاه جمالم برد بر در کفران
او
جرم من و حلم او هر دو زحد درگذشت
تا چکند عاقبت این من و آن او
هستی او از قدم هستی ما از عدم
باقی و پاینده او ما همه قربان او
تا برد و بازدش گیرد و اندازدش
گوی دلم میتپد در خم چوگان او
حلقه بگوش ویم رفته ز هوش ویم
گوش مرا میسزد نغمهٔ الحان او
میکشدم امر او جانب این گفتگو
فیض ز جان و ز دل هست بفرمان او
غزل شمارهٔ 795
ساقی از آنجهان بده بادهٔ جان سبو سبو
تا بکشم بکام دل قوت روان سبو سبو
بادهٔ جان روان کن از چشمهٔ سلسبیل حق
تا بکشد بدوش جان هرکس از آن سبو سبو
در تن از این جهان روان نیست بده شراب جان
تا بگلوی ریزمش آب روان سبو سبو
سوی من آی ای حبیب ساقی باقی طبیب
تا بکشم از آن لبان شربت جان سبو سبو
گاه ز چشم مست تو باده کشم قدح قدح
گاه از آن لب و دهان قوت روان سبو سبو
نیست پیاله در خورم می ز قدح نمیخورم
پای خمم ببر بده باده از آن سبو سبو
نی غلطم که بعد ازین خم ده و آشکار ده
بنده نمی کشم دگر باده نهان سبو سبو
حال دلم ببین که چون گشته ز فرقتت زبون
از جگرم ز دیده خون کرده روان سبو سبو
در غمت آنقدر گریست فیض کز آب دیده اش
ریخت هر آتشین دلی بر دل از آن سبو سبو
غزل شمارهٔ 796
خورشید ذره ایست ز نور جمال تو
افلاک قطره ایست ز بحر نوال تو
لذات هر دو کون ز جودت نشانهٔ
ایجاد شمه ایست ز حسن نعال تو
آفاق پرتویست ز اشراق کبریا
غیب و شهادت آیت نور و ظلال تو
آدم نمونه ایست ز مجموع خلق و امر
خاتم نگین خاتم جاه و جلال تو
جنت اشارتیست ز قرب و
کرامتت
دوزخ کنایتیست ز بعد و نکال تو
هر جا غمی و محنت و دردیست سربسر
یکسطوتست از سطوات جلال تو
حلمست نکتهٔ ز شکوه خدائیت
علمست نقطهٔ ز کتاب کمال تو
هرجاست بینش و شنوائی و دانشی
یکشمهٔ ز آگهی بیمثال تو
حسن بتان و غمزهٔ خوبان دلفریب
یک لمعاست از لمعات جمال تو
چندین هزار عالم و آدم که هست نیست
جزموجهٔ ز بحر عدیم المثال تو
جائی نگنجی از عظمت جز سرای دل
شاد آن دل وسیع که باشد محال تو
عاشق بنقد غرقهٔ بحر شهود وصل
عارف در انتظار ندای تعال تو
مستغرق شهودم و جویای آن شهود
محروم گردم ارز حجاب خیال تو
در من زن آتشی که بسوزد مرا ز من
شاید که فیض فیض برد از وصال تو
غزل شمارهٔ 797
ای خدا شرمنده ام از کثرت احسان تو
شرم بر شرمم فزاید چون کنم عصیان تو
گر ببخشائی گناهان مرا از فضل خود
آب گردم از خجالت بر در غفران تو
ور حساب من کنی ای وای من ای وای من
کی تن و جان من آرد طاقت نیران تو
گاه گویم شاید این ذره نیاید در حساب
چون کنم با ذره دارد کار در استان تو
هرچه هستم از توام بهر توام ای بی نیاز
مظهر قهر توام یا مظهر غفران تو
هرچه دارم از تو دارم خود چه دارم هیچ هیچ
نسیتم من جز بدی مستغرق احسان تو
فیض را حد ثنایت نیست معذورش بدار
کیست او یا چیست او تا دم زند در شان تو
کی توان از عهدهٔ شکر تو بیرون آمدن
شکر نعمت نعمتی دیگر بود از خوان تو
غزل شمارهٔ 798
خاهم که خاک راه شوم زیر پای تو
تا ذره ذره ام همه گیرد هوای تو
آیم چو گرد بر سر راه تو اوفتم
شاید که بوسهٔ بربایم ز پای تو
جان در رهت فدا کنم
و منتت کشم
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
جان صد هزار کاش بود هر دمی مرا
تا جمله را نثار کنم از برای تو
خوش آندمی که سوی من آئی ز روی لطف
تا جان ز من طلب کنی و من لقای تو
یابم حیات تازه بهر جان فشاندنی
گر صد هزار بار بمیرم برای تو
در تو کسی بحسن و ملاحت کجا رسد
تو پادشاه حسنی و خوبان گدای تو
تو همچو آقتابی و من همچو سایه ام
آیم بهر کجا که روی در قفای تو
هستم برای تو و تو هستی برای خود
هستی تو خود برای خود و من برای تو
هرچند لطف بیش کنی تشنه تر شوم
سیراب کی شوم ز شراب لقای تو
از درگه تو دور نگردد به تیغ سر
هر کو چشید چاشنئی از عطای تو
در آسمان ملائکه گویند آمین
آندم که فیض روی کند در دعای تو
غزل شمارهٔ 799
ای سر هر سروری در پای تو
خوبی هر خوبی از بالای تو
شد خراب چشم مستت ملک جان
ای جهانی مست از صهبای تو
بر سر یکدیگر افتاده است دل
خستهٔ مژگان بی پروای تو
هر دو عالم را بیک جو کی خرد
عاشق شوریدهٔ شیدای تو
جای هیهای تو کی دارد سرم
ای دو عالم یک می از هیهای تو
از خودم دارد تهی وز خویش پر
پای تا سر عشق سر تا پای تو
همتی تا سر درین سودا نهم
ای سرم سودایی و سودای تو
هر چه فرمائی بجان فرمان برم
ای من از جان بنده و مولای تو
فیض را خاموش کن زین گفتگو
ظرف را کو وسعت دریای تو
غزل شمارهٔ 800
هستیم یکقطره از دریای تو
مستیم یک نشأه از صهبای تو
گر قبولم میکنی درّ یتیم
رانیم از خود کف دریای تو
حسن تو نور دل بینای من
عشق من زیب رخ زیبای تو
چشم
تو مفتون سر تا پای خود
چشم من حیران سر تا پای تو
آبروی شمع و مه را ریخت دوش
آفتاب روی بزم آرای تو
میفزاید شور بر شور دلم
چون تبسم میکند لب های تو
آه من از تاب آن زلف سیاه
شور من از لعل شکر خای تو
ناله ام از بخت مادر زاد خود
عشق من از حسن مادرزای تو
هر که سودا کرد با تو سود برد
فیض را سر رفت از سودای تو
غزل شمارهٔ 801
بی پرده رخ نما که شوم من فدای تو
در چشم من در آ که شوم من فدای تو
دور از چشم بد که سراپای نکوئیی
نزدیکتر بیا که شوم من فدای تو
خوب آمدی بیا که بپای تو جان دهم
دردم شود دوا که شوم من فدای تو
با من هر آنچه میکنی از لطف و قهر و ناز
هست آنهمه بجا که شوم من فدای تو
در خلد چون بناز خرامی برسم سیر
حورت کند دعا که شوم من فدای تو
بگذر ز فیض زود که دیریست داریش
در وعده لقا که شوم من فدای تو
غزل شمارهٔ 802
تا بکی در مقام نازی تو
چه شود گر بما بسازی تو
حسن رویت ز عشق دارد ساز
از چه با عاشقان نسازی تو
دست پرورد عشقبازی ما
نشود گر بما نبازی تو
ز آینه عشق ما نمود رخت
سزد الحق بما بنازی تو
در تو یکذره از حقیقت نیست
پای تا سر همه مجازی تو
مینوازش بلطف خود گاهی
گر چه از فیض بی نیازی تو
مردم از غم سحر نخواهی شد
شب هجران چه بس درازی تو
غزل شمارهٔ 803
جان من سخت دلربائی تو
دل من نیک جانفزائی تو
نیک دل میبری ولیکن سخت
سست پیمان و بی وفائی تو
من ز هجرت چنانکه میدانی
تو چنینی چنین چرائی تو
طاقت هجر و تاب وصلم نیست
چون کنم چون عجب بلائی تو
چند بیگانگی کنی با
من
گوئیم کهنه آشنائی تو
آشنائی قدیم را چو نهٔ
جان من پس بگو کرائی تو
چون بر فیض خود نمی آئی
دل من پس بر که آئی تو
غزل شمارهٔ 804
بر من نیستی کجائی تو
ای که یکجا دمی نیائی تو
آتش هجر تو کبابم کرد
سوختم این چنین چرائی تو
ای سراپا چنانکه می باید
وی که هستی چنانکه بائی تو
نیک محبوب دلربائی لیک
بی وفائی عجب بلائی تو
گل نچینند عاشقان ز درخت
ای ز خود بی خبر کرائی تو
گرچه من نیستم سزای تو لیک
بی وفائی عجب بلائی تو
فیض دیوانه میکند فریاد
بر من نیستی کجائی تو
غزل شمارهٔ 805
ای گل چه گلی مانا از گلشن هوئی تو
چشمت مرساد از کس هی هی چه نکوئی تو
یا رب چه جمالست این یا رب چه کمالست این
از توبه نپرسد کس هم خود نه بگوئی تو
چشمم نگران سویت دل میتپد از خویت
ای روی چه روئی تو ای خوی چه خوئی تو
من میشنوم بوئی از حلقه گیسوئی
کز دست ببر دستم ای بوی چه بوئی تو
یا رب ز چه می بود آنک ایزد بسبویت کرد
مست عجبم کردی آیا چه سبوئی تو
گشتم ز میت چون مست خود کوزهٔ من بشکست
وانگاه نظر کردم دیدم همه اوئی تو
ای فیض مکن اسرار نزد کر و کور اظهار
چون گوشی و هوشی نیست بیهوده چگوئی تو
غزل شمارهٔ 806
من نزد توام حاضر هر جای چه جوئی تو
واندر همه جا هستم بیهوده چه پوئی تو
بیهوده نمی پویم ای دوست قرارم نیست
یکجا بچه سان باشم چون در همه سوئی تو
هر جا که شدم دیدم نقشی ز جمال تو
چون نیک نظر کردم گفتم مگر اوئی تو
گفتا همه اویم من ایرا همه رویم من
آری تو نداری پشت آری همه روئی تو
نور تو جهان بگرفت عالم همه روشن شد
ای آب حیات جان
یا رب ز چه جوئی تو
چه آب و چه جو چه جان بگذار تو اسما را
اسما همه روپوش است خود پرده اوئی تو
هر سو کشدت میرو هر جا بردت میدو
اندر خم چوگانش ای فیض چه گوئی تو
غزل شمارهٔ 807
تن بی جانم و جانم توئی تو
سراپا کفر و ایمانم توئی تو
چو با خویشم نه سر دارم نه سامان
چو با تو سر تو سامانم توئی تو
غم دل تنگی من هم منم من
خوشیهای فراوانم توئی تو
ز خود سر تا بپا اندوه و دردم
سرور سور و درمانم توئی تو
بکی بی برگ بی بر خار خشکم
برو برگ بهارانم توئی تو
گرسنه تشنه عریانم بخود من
شراب و جامه و نانم توئی تو
منم فاسد توئی اصلاح فاسد
منم عصیان و غفرانم توئی تو
منم هر بد توئی هر نیک و نیکی
کنم گر نیکی احسانم توئی تو
قبولم گر کنی یارد تو دانی
اسیرم بنده سلطانم توئی تو
دل و جان هر دو در بند غم تست
توئی دلدار و جانانم توئی تو
ندارم بیتو جانی یا دلی من
هم این من تو هم آنم توئی تو
بفریاد دل اشکسته ام رس
رحیم من تو رحمانم توئی تو
انینم از تو و بهر تو باشد
غیاث جان لهفاتم توئی تو
حنینم از تو و سوی تو باشد
توئی حنان و منانم توئی تو
اگر فیضم توئی فیاض آن فیض
و گر هم محسن احسانم توئی تو
غزل شمارهٔ 808
قصه اندوه دل بسیار شد خاموش شو
هر که بشنید این انین بیمار شد خاموش شو
حرف درد عاشقان داروی بیهوشی بود
ز استماع آن دلم از کار شد خاموش شو
یاد ایامی که فخر نیکمردان بود عشق
چون حدیث عشقبازی عار شد خاموش شو
گوهر اسرار شاید کی بدست سفله داد
بس سر از گفت زبان بر دار شد خاموش شو
ذکر این
افسانه ممکن بود تا در خواب بود
فتنه اکنون زین صدا بیدار شد خاموش شو
تاکنون در پرده بود این راز و درها بسته بود
زاهد از بوی سخن هشیار شد خاموش شو
گفتن اسرار با یاران بخلوت می توان
مجلس ما مجمع اغیار شد خاموش شو
چون ز ظاهر میزنم دم آفت دم خفته است
گفتگو چون کاشف اسرار شد خاموش شو
هیچ دانستی چه آمد رفته رفته بر زبان
آنچه اخفا خواستیش اظهار شد خاموش شو
نو بنو باید سخن در بیت بیت و حرف حرف
یکسخن در یکغزل تکرار شد خاموش شو
امر فرمائی بخاموشی و خودگوئی سخن
شرح کتمان سخن طومار شد خاموش شو
خواست تا رمزی بگوید شد عنان از دست فیض
گفتمش ناگفتنی بسیار شد خاموش شو
غزل شمارهٔ 809
ای عشق رسوا کن مرا گو نام بر من ننگ شو
باید که من عشرت کنم گو ناصحم دلتنگ شو
مغزم برون آمد ز پوست افتادم اندر راه دوست
ای شوق رهبر شو مرا ای عشق پیش آهنگ شو
چون شوق رهبر باشدم از دوری منزل چه غم
چون عشق در پیش است گوهر گام صد فرسنگ شو
ای عقل از دوری مگو در راه مهجوری مپو
گوینده اینجا گنگ شو پوینده اینجا گنگ شو
اهد زدین گردی بری از عشق اگر بوئی بری
در حلقهٔ مستان در آ با عاشقان همرنگ شو
گر مرد عشقی درد جو خاکی شو و گلها بروی
بیدردی ار خواهد دلت روسنگ شو روسنگ شو
گر مرد عشقی جام گیر ترک رسوم خام گیر
ور عاقلی خوش آیدت در بند نام و ننگ شو
کاری کز آن نگشود در بر همزن او را زودتر
گر عاقلی دیوانه شو دیوانه فرهنگ شو
خواهی ز رویش بر خوری وز لعل او شکر خوری
موئی شو ای فیض از غمش در زلف
او آونگ شو
غزل شمارهٔ 810
راه حق را مرد باید مرد کو
توشهٔ آن درد باید درد کو
چهرهٔ گلگون درینره کی خرند
زرد باید روی روی زرد کو
اشک باید گرم باشد آه سرد
اشگ گرم ایجان و آه سرد کو
فرد میباید شدن از غیر او
سالکی از ما سوی الله فرد کو
در ره او گرد می باید شدن
آنکه گردد در ره او گرد کو
یار کی همدرد باید راه را
ای دریغا یار کی همدرد کو
پرورش باید ز عشق دوست جان
فیض را از عشق جان پرورد کو
غزل شمارهٔ 811
هجران جانان تا بچند آ» یار کو آن یار کو
وین شورش دل تا بکی دلدار کو دلدار کو
در سینه دلها شد طپان جانها ز تنها شد زوان
تا کی بود این رو نهان دیدار کو دیدار کو
ذرات عالم مست او خورده شراب از دست او
نغمه سرایان کو بکو خمار کو خمار کو
افلاک سر گردان و مست خاکست مدهوش الست
در عالم بالا و پست هشیار کو هشیار کو
حلاج محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
نغمه سرا کای ذوالجلال آندار کو آندار کو
در دنیی و عقبی مپیچ جز حق همه هیچست هیچ
در دار عالم غیر حق دیار کو دیار کو
حق در برابر روبرو بنموده رو از چار سو
کوران گرفته جستجو کان یار کو کان یار کو
منصور انالحق میزند من صور حق حق میزنم
زینصور انا شاهد فنا جز یار کو جز یار کو
گر راست میگوئی تو فیض دم در کش و خاموش باش
آنرا که باشد محو یار گفتار کو گفتار کو
غزل شمارهٔ 812
ای عاقلان دیوانه ام زنجیر زلف یار کو
بر شعلهای شوق دل پروانه ام دلدار کو
دل مست او جان مست او تن هم سرا پا مو بمو
در جملهٔ ذرات من یکذره هشیار
کو
دل رفت جان هم میرود روح روان هم میرود
جانانه را آگه کنید آن دلبر غمخوار کو
دل بستم اندر زلف او واعظ ز دستم دست شو
کافر شدم کافر شدم زنار کو زنار کو
قربانیم قربانیم عید وصال او کجاست
مشتاق جانم افشانیم آن غمزهٔ خونخوار کو
گیرم بر اندازی نقاب بنمائی آنرخ بی حجاب
لیکن سرت گردم مرا یارائی دیدار کو
گفتم که چون بینم ترا شرح غم دل سر کنم
آندم که بینم روی او آن طاقت گفتار کو
شب با خیال زلف تو کی خواب آید فیض را
در خواب هم کی بینمت آندولت بیدار کو
غزل شمارهٔ 813
خبری ای صبا ز یار بگو
سخنی چند از آن دیار بگو
از کسی گو قرار برد از دل
بر بی صبر و بی قرار بگو
یا ز من سوی او ببر خبری
حال این خستهٔ نزار بگو
خبر دیگران چه او پرسد
حرف من نیز زینهار بگو
ور ز من پرسد او و از غم من
حال زار دل فکار بگو
ور به بینی که گوش میدارد
از غم هجر بی شمار بگو
ور به بینی به تنگ می آید
کم کن از روی اختصار بگو
باز از هرچه بگذرد آنجا
خبری سوی فیض آر بگو
غزل شمارهٔ 814
میفزاید جان حدیث عاشقان بسیار گو
بگذر از افسانه اغیار و حرف یار گو
حرف وصل یار گلزار است و حرف هجر خار
خار خار گفتنی گر داری از گلزار گو
آن حدیثی کآورد درد طلب تکرار کن
یکه حرفی کان دهد جانرا طرب صد بار گو
از زمین و آسمان تا چند خواهی گفت حرف
یکزمان بگذار ذکر یارو از دیار گو
گر طهارت خواهی از غیر خدا بیزار شو
ور تجارت خوشترت میآید از بازار گو
حرف دی گربه بود ز امروز دم میزن زدی
حرف پار ار به بود ز امسال حرف پار گو
بر کران باش و
گران گوش از دم بیگانگان
چون حدیث یار آمد در میان بسیار گو
حرف اهل عشق را مستانه گوئی باک نیست
چون بحرف عاقلان گویا شوی هشیار گو
تا تو هشیاری ز سر اهل عرفان دم مزن
مست چون گردی ز اسرار آنکه از ستار گو
گوئی از شیرین لبان حرفی شکر نامش بنه
وز کرانان چون سخن گویند زهرمار گو
ایکه مینازی به نظم و نثر رنگارنگ خویش
چند از گفتار گوئی یکره از کردار گو
این سخنها را بیان بیش ازین در کار هست
بعد از این ای فیض اگر گوئی سخن طومار گو
غزل شمارهٔ 815
دم بدمش به بین ببین تازه بتازه نو بنو
گل ز رخش بچین بچین تازه بتازه نو بنو
ای مه من بیا بیا در دل من درآ درآ
مهر خودت به بین به بین تازه بتازه نو بنو
مهر دگر بهر زمان در دل و سینه می نشان
در دل و دیده می نشین تازه بتازه نو بنو
جان بخیال آن دو لب هر نفس آورم بلب
تا کنمت فدا چنین تازه بتازه نو بنو
فیض اسیر ناتوان سوخت در آتش غمان
میکنیش دگر غمین تازه بتازه نو بنو
غزل شمارهٔ 816
عشق رسید و دل بزد نوبت پادشاه نو
عقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نو
لشکر عشق خیمه زد در بر و بوم ملک دل
غلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نو
عشق بدل مقیم شد دولت دل عظیم شد
یافت ز یمن طلعتش شوکت تازه جاه نو
قاضی شرع تاج یافت مذهب حق رواج یافت
در صف صوفیان چو زد نوبت لا اله نو
رسم و رهی که عقل داشت کرد از آن کناره دل
عشق چو در میان نهاد رسم نوی و راه نو
سوخته بود راه من دلق من و کلاه من
دوختم از لباس
عشق دلق نو و کلاه نو
زاهد رو بکعبه را قبله صد و مرا یکیست
گرچه بهر دمی کنم روی بقبله گاه نو
رو بنما که بر سپهر کهنه شدند ماه و مهر
ای رخت آفتاب نو هر طرفیش ماه نو
فیض بسینه تا بکی آه قدیم میکنی
هر نفس از درون بر آر نالهٔ تازه آه نو
غزل شمارهٔ 817
ز حق رسید ندا لا اله الا هو
دلم ربود ز جا لا اله الا هو
ندای نور فشان روشنائی دل و جان
ندای شرک زدا لا اله الا هو
سروش هاتف غیب این ندا بجان درداد
دلا توهم بسرا لا اله الا هو
چو گوش هوش بدادم منادی حق را
شنیدم از همه جا لا اله الا هو
ندای هوش ربا «لیس غیره دیار»
ندای هوش فزا لا اله الا هو
خدا گواه و ملایک گواه و دانایان
کفی بهم شهدا لا اله الا هو
نظر بعالم جان کردم از دریچهٔ دل
ندیده دیده سوی لا اله الا هو
نوشته کرد خط مهوشان بخط غبار
بکلک صنع خدا لا اله الا هو
اشارهای خوش چشم مست محبوبان
بغمزه کرد ادا لا اله الا هو
نظر بزلف دو تا کن بجوی موی بمو
ببین ز تای بتا لا اله الا هو
ندا کند دل هر ذره کای ز حق غافل
بخوان ز جبههٔ ما لا اله الا هو
بآسمان نگرو برو بحر و سهل و جبل
نوشته بین همه جا لا اله الا هو
کتاب عنصر و افلاک را ورق بورق
نوشته دست قضا لا اله الا هو
ببحر خواست خروشی که غیر او کس نیست
ز کوه خواست صدا لا اله الا هو
بگوش جان چو رسید از ازل سماع الست
طپید و گفت بلی لا اله الا هو
دلی که شد خنک از چشمهٔ عبادالله
چشد ز برد رضا لا اله
الا هو
دلی که گرم شد از زنجبیل حب حبیب
کند دروش فنا لا اله الا هو
خدای فیض کند بر زبان او جاری
بهر نفس همه جا لا اله الا هو
غزل شمارهٔ 818
خوشه چین حسنم من گرد خرمنت ای ماه
بر امید احسانی آمدم بدین درگاه
حسن کم نمی گردد ناامید مپسندم
خستهٔ گدائی را از درت مران ای شاه
جز ره تو راهی نیست ز درت پناهی نیست
جز تو پادشاهی نیست لا اله الا الله
چون روم من از کویت چون بجز ره و رویت
هیچ جا نه بینم روی هیچ جا نیابم راه
تا بچند ریزم اشک تا بکی خورم حسرت
ای فراق تو خون ریز وی فراق تو جانکاه
لطف کن مرا جامی از شراب مستانت
تا ز راه لا آیم تا سرای الا الله
وامگیر از فیضت فیض خویش را یکدم
ای ز دامن وصلت دست عاشقان کوتاه
غزل شمارهٔ 819
جامی لبا لب بایدت لب بر لب ساقی بده
زان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بده
ای ساقی مه روی من بهر حیات نوی من
هم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گره
گویند در جنت بود از بهر زاهد میوه ها
ما و زنخدان نگار این سیب ما زان میوه به
عالیست سیب تو بسی کی میرسد دست کسی
غالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت به
رحم آر بر بیچارهٔ از خان و مان آوارهٔ
ای منبع لطف و کرم از وصل خودکامش بده
تا چند گردم در بدر تا چند پویم کو بکو
گیرم سراغت شهر شهر جویم نشانت ده بده
ای فیض بس کن زین نفیر گر وصل میخواهی بمیر
این کار را آسان مگیر یا جان دگر چیزی بده
غزل شمارهٔ 820
ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه
بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه
بهر طرف بمپوی و ز
دیو راه مجوی
ز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراه
گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی
بیا جبین مذلت بنه بدین درگاه
بنال بر در ما تا بجوش آید رحم
بزار بر در ما تا بروید اشک گیاه
بگیر توشهٔ تقوی برای راه نجات
ز حرص گیر کنار و بزهد آر پناه
طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی
ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه
کمر بخدمت ما بند روز و شب از جان
بهرچه امر کنیمت بگوی بسم الله
بهر دری که بخوانیم از آن درآ بر ما
بهر درت که نمائیم پیش گیر آن راه
نجات خویش ز غرقاب جهل خواهی فیض
بجان نصیحت پروردگار دار نگاه
غزل شمارهٔ 821
ای که دردت با دوا آمیخته
در غمت بس خرمی انگیخته
با تو تا پیوند محکم کرده ام
رشتهٔ جان از جهان بگسیخته
مهر تو بگرفته سر تا پای من
عشق تو با جان و دل آمیخته
بر درخت عشق در باغ دلم
میوه های گونه گون آویخته
دیدهٔ گریانم از دریای عشق
در کنار درّ و گوهر ریخته
کهنه غربال فلک بر سر مرا
نو بنو غم بر سر غم ریخته
هم ز دردت کن دوا این درد فیض
ای ز دردت صد دوا انگیخته
غزل شمارهٔ 822
ای ز کویت ره گذر بسته
غیرتت بر نظاره در بسته
دسته دسته ز گلشن آمده گل
پیش رخسار تو کمر بسته
نشود خسته تا به تیر نظر
بر جمالت حیا سپر بسته
بر جبینت ز شرم نظاره
قطره قطره گهر عرق بسته
همه شب آسمان بچندین چشم
بر سراپای تو نظر بسته
میگشاید دلت ز نالهٔ ما
بر دعا زان در اثر بسته
جذبهٔ عشق در دل حسنت
عاشقانرا ره سفر بسته
غم تو دل گشاست ز آنرو دل
در اندیشهٔ دگر بسته
تا بکوی توفیض یافته راه
خدمتت را بجان کمر بسته
غزل شمارهٔ 823
شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته
تو گذر کنی نگوئی
تو کئی چرا نشسته
ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم
بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته
چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد
من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته
ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته
که برد دل نهفته بکمین ما نشسته
بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو
برهش سلاح داران همه جابجا نشسته
بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت
ز فغان داد خواهان که براهها نشسته
همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم
سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته
ره خیر ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئی
چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته
چو ز دست فیض آید بجز از فغان و ناله
چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته
غزل شمارهٔ 824
دل از من بردی ایدلبر بفن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
کشی جانرا بنزد خود ز تابی کافکنی در دل
بسان آنکه می تابد رسن آهسته آهسته
ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته
چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
بعشقت دل نهادم زینجهان آسوده گردیدم
گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته
ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من
تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم
کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته
جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش
شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته
غزل شمارهٔ 825
خدایا دلم را گشادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا
کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی می کند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
غزل شمارهٔ 826
دل بعشق خدای یکتا ده
قطره ای را راهی بدریا ده
تا نماند ز عاشقان اثری
خاک مجنون بآب لیلی ده
جان فرهاد وقف شیرین آر
دل وامق بمهر عذرا ده
کنده تن ز پای جان بردار
مست و شوریده سر بصحرا ده
ساقیا جرعهٔ خرد سوزی
بمن رند بی سر و پا ده
صاف اگر نیست دردی بمن آر
هستی از مستیم بیغما ده
زاهدانرا بهشت و حور و قصور
عاشقان را بنزد خود جاده
دلم از فرقتت بجان آمد
جان من یکدمک دلم واده
تا بسوزد ز تاب رخسارت
فیض را دیدهٔ تماشا ده
زاهدا دل بده بقصهٔ عشق
آهن کهنه را بحلوا ده
تا کی از هر هوا بتی سازی
دل بعشق خدای یکتا ده
غزل شمارهٔ 827
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم
ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بی دست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
غزل شمارهٔ 828
دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده
بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده
رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل
منم در کوی او بیمار و بی تیمار افتاده
ندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواری
که دست و پای زاری نیز چون من زار افتاده
نمیدانم چه گویم چون کنم با درد بیدرمان
زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده
همه کس عافیت یابند از لطف حبیب خود
من از لطف حبیب
خویشتن بیمار افتاده
بنزد سید خود بندگان را عزتی باشد
دریغ از من بنزد سید خود خوار افتاده
ز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزد
دل هر جائیم از دیدهٔ خونبار افتاده
بفریاد دل زارم رس ای دلدار دلداران
ببویت فیض در دنبال هز دلدار افتاده
غزل شمارهٔ 829
بیا زاهد مرا با حضرت تو کار افتاده
ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده
ترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش باد
مرا زین ره ولیکن عقدهٔ بسیار افتاده
بنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستی
بنزد من ولی این کار بس دشوار افتاده
تو پنداری بجز راه تو راهی نیست سوی حق
دلت در پردهٔ پندار از این پندار افتاده
ز حسن روی ساقی و ز صوت دلکش مطرب
مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده
ترا زهد و مرا مستی ترا تقوی مرا رندی
ترا آن کار افتاده مرا این کار افتاده
ترا راه مسلمانی گوارا باد و ارزانی
مرا گبری خوش آمد کار با زنار افتاده
توئی در بند آرایش منم در بند افزایش
توئی بر مسند عزت من اینجا خوار افتاده
توئی در بند دستار و منم در بستن زنار
توئی بر منبر و من بر در خمار افتاده
منم چون فیض بر کاری که آن تقدم بکار آید
تو از کاری که کار آید ترا بیکار افتاده
غزل شمارهٔ 830
بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده
بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده
روا گرچه نمیدارد دلی
کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده
از آن درمان که میگویند عاشق را نمی باشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده
گروهی بی دل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده
گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده
گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده
بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
غزل شمارهٔ 831
بار الها راستان را در حریمت بار ده
جان آگاهی کرامت کن دل بیدار ده
روح پاکی را که شد آلودهٔ لوث گنه
بادهٔ ناب طهور از جام استغفار ده
واصلان را محو کن اندر جمال خویشتن
سالکان را جان هشیار و دل بیدار ده
یکنظر کن در جهان آب و گل از روی لطف
دوستان را گل برافشان دشمنان را خار ده
اهل گل را روز روز از زور وزر معمور دار
اهل دل را در دل شب نالهای زار ده
در دل بی سیرتان آتش بر افروز از جحیم
نیکوان را جان خرم چهرهٔ گلنار ده
آن یکی را در وصالت عارض چون ارغوان
و آن دگر را در فراقت دیده خونبار ده
دوستان را ده لوای عز و تاج افتخار
دشمنان را ژندهٔ دل و لباس عار
ده
هرکسی را هرچه می خواهد دلش آماده کن
عاشقان را بار ده افسردگان را کار ده
فیض را چون ره نمودی سوی خود از روی لطف
مرحمت فرما ز عشقش مرکب رهوار ده
غزل شمارهٔ 832
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت می ترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
غزل شمارهٔ 833
یا رب این مخمور را در بزم مستان بار ده
وز شراب لایزالی ساغر سرشار ده
یکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامداد
یکدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده
دور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد کساد
عشق را بگشا دکان و رونق بازار ده
وقت مستی و طرب آمد خرد را عذرخواه
بزم مستان را بیارا مطربان را بار ده
کفر صادق خوشتر از ایمان کاذب آیدم
سبحه بستان از کف من در عوض زنار ده
مسجد و محراب و
منبر پر شد از زرق و ریا
هان در میخانه بگشا راستان را بار ده
آتشی از عشق افروز اهل غفلت را بسوز
دردها را کن دوا بیمار را تیمار ده
زاهدان خشک را بگذار با جهل و غرور
خیل رندان را می از جام هوالغفار ده
زاهدان را نیست در خور عشقبازی کار ماست
عام را زین باده کم ده خاص را بسیار ده
میکشد ساقی خمارم باده را تعجیل کن
فیض را از جام باقی عیش بی آزار ده
غزل شمارهٔ 834
ای دوست بیا که طاقتم طاق شده
جان و دل و دین بوصل مشتاق شده
شبها تا کی شمارم اختر گوئی
جسمم همه وقف این کهن طاق شده
جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل
بر دوش روان بار بدن شاق شده
نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن
اعضای رئیسه روح را عاق شده
اجزای تنم ز یکدیگر پاشیده
شیرازه گسسته دفتر اوراق شده
گفتن باشاره رفتنم با دست است
مژگانست زبان و ساعدم ساق شده
چندی غم و خرمی بهم میخوردم
هر جرعه کنون غمیست راواق شده
حالی دارم که هرکه بر من گذرد
تا دیده سراسر همه اشفاق شده
ای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زن
اینست که جان گذشته و چاق شده
این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان
باطن ز ثنای قدس اشراق شده
غزل شمارهٔ 835
از خودی ای خدا نجاتم ده
زین محیط بلا نجاتم ده
یکدم از من مرا رهائی بخش
از غم ما سوی نجاتم ده
دلم از وحشت جهان بگرفت
زین دیار فنا نجاتم ده
نفس اماره قصد من دارد
زین دم اژدها نجاتم ده
داد خاکسترم بباد هوس
از بلای هوا نجاتم ده
صحبت عامه سوخت جانم را
ز آتش بی ضیا نجاتم ده
خلقی افتاده در پی جانم
زین ددان دغا نجاتم ده
جهل بگرفته سر بسر عالم
زین جنود عما نجاتم ده
نتوانم ز راستی
دم زد
زین کجان دغا نجاتم ده
غرقه در بحر غم شدم چون فیض
میزنم دست و پا نجاتم ده
غزل شمارهٔ 836
بدل گفتم سوی دلبر نشان ده
نشانی سوی عیش جاودان ده
نشان گفتا سوی او عشق و مستی است
حجاب خود خودی ترک همان ده
شدم نا بر در میخانه عشق
که مسکینم مرا می رایگان ده
نخستم کن توانائی کشیدن
توانا چون شدم تا میتوان ده
روانم جفت کن با دختر زر
بطاق ابروی پیر مغان ده
بچشمم مست ساقی کرد اشارت
که یکساغر بدین بی خان و مان ده
گرفتم ساغری از وی کشیدم
بگفتم یا رب از خویشم امان ده
بگفتا گر امان خواهی چو مردان
طلاق این جهان و آنجهان ده
چوفیض از هر دو عالم رو بگردان
بحق رو آر و ترک این و آن ده
غزل شمارهٔ 837
دلم را ای خدا از عشق جان ده
روانم را حیات جاودان ده
تن بی جان بود جان فسرده
زمهر خویش جانم را روان ده
بکوی قدس دلرا راه بنما
روانرا سوی علیین نشان ده
ز زندان بدن آزاد گردان
فضای لامکان جان را مکان ده
بگیر ایندوست را از دست دشمن
ز خود بیخود کن از خویشم امان ده
دل مخمور صهبای ازل را
شراب بیغش روحانیان ده
از آن می کز الستم داده بودی
خمارم میکشد بازم از آن ده
ز شهری آمدم بیرون در آغاز
دگر باره بدان شهرم نشان ده
دو عالم تنگ شد بر فیض جایش
ورای ای جهان و آنجهان ده
غزل شمارهٔ 838
خوشا دلی که ز غیر خداست آسوده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قل الله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود
از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشته ایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
غزل شمارهٔ 839
شهید علینا من رجونا شهوده
رقیب علینا من نعبنا وفوده
علینا له عهد وثیق مؤکد
علی رفض شرک مخلصین سجوده
نسینا عهودا قد عهدنا بمشهد
شهود عدول ذاکرون شهوده
تعاهدها حیی غیور مطالب
فواهالنا ادارام منا عهوده
تعالوا الی بعض مافاتنا نفضها
و نسعی لیرضی من ضمنا عقوده
تحاذربه یوماً عبوساً لقاؤه
نمهد لات قد علمنا ردوده
له نحونا نظرهٔ بعد اخری بها
ینعم قوما ناظرین شهوده
و اوقد نارا فی الجحیم اعرها
لمن کان منا ناکثین عهوده
تعالوا تحاذر ناره بسجودنا
ولهفی لهیبا مسرعین خموده
تعالوا یحاسب نفوساً و لما اتی
علینا حساب ما قدرنا جحوده
تعالوا نزن انفا قبل ان تؤزنا
علی الموت نقدم با درین و روده
تعالوا الی فیض فیض سنا برقه
تخطف به الابصار نمنع هموده
غزل شمارهٔ 840
هرکه هستش از ذکا در قبهٔ سر مشعله
بایدش جز سعی در دانش نباشد مشغله
هر کرا دادند گوش و هوش عقلی بایدش
در ره دین طی کند در هر نفس صد مرحله
گر ترا فهم درستی هست و طبع مستقیم
مکر خود را در ره دنیا
بجنبان سلسله
حیف باشد بهر دنیا صرف کردن نقد عمر
هست دنیا نزد عارف جیفهٔ در مزبله
اکثر اهل نظر در راه عرفان عاجزند
از ذکاشان نیست در تاریکی ره مشعله
در پی هر آرزو او هم بصد دل میدود
راه حق را چون نبیند تا نگردد یک دله
حرف من باصاحب عقل است وفهم است وشعور
آنکه او چیزی نمیفهمد ندارم زو گله
مردم فهمیده باید تا ز آتش دم زند
کی رسد در ذیل عرفان دست و هم خر کله
زیرکی باید بفهمد رمز قرآن و حدیث
یا برد ره سوی تأویلات بای بسمله
جاهلی بینی که هر از بر ندانسته است هیچ
افکند در شش جهت از کوس دانش غلغله
فیض تن زن با که داری این خطاب و این عتاب
نیست در محفل مگر گاوان دنیا مشغله
غزل شمارهٔ 841
سکینهٔ دل و جان لا اله الا الله
نتیجهٔ دو جهان لا اله الا الله
زبان حال و مقال همه جهان گوید
بآشکار و نهان لا اله الا الله
بگوش جان رسدم اینسخن بهر لحظه
ز جزو جزو جهان لا اله الا الله
ز شوق دوست ببانگ بلند میگوید
همه زمین و زمان لا اله الا الله
تو گوش باش که تا بشنوی زهر ذره
چو آفتاب عیان لا اله الا الله
همین نه مؤمن توحید میکند بشنو
ز سومنات مغان لا اله الا الله
نوشتهٔ اند بگرد عذار مغبچکان
بخط سبز عیان لا اله الا الله
جمال و زیب بتان غمزه های معشوقان
برمز کرد بیان لا اله الا الله
بگلستان گذری کن ببرگ گل بنگر
ز رنگ و بوی بخوان لا اله الا الله
بباغ بنگر و آثار را تماشا کن
شنو ز سرو روان لا اله الا الله
گذر بکوه بکن یا برو بدریا بار
شنو ز گوهر و کان لا اله الا الله
ببر و بحر گذر کن بخشک و
تر بنگر
شنو ز این و ز آن لا اله الا الله
بگوش و هوش تو آید بهر طرف که روی
اگر چنین و چنان لا اله الا الله
بکن تو پنبهٔ غفلت ز گوش و پس بشنو
ز نطق خرد و کلان لا اله الا الله
ببحر وحدت در رو بنالهٔ بم و زیر
بر آر از ته جان لا اله الا الله
همین نه ورد زبان کن ز جان و دل میگوی
بناله و بفغان لا اله الا الله
سرود اهل معاصیست نغمهٔ دف و چنگ
سرود متقیان لا اله الا الله
سحر ز هاتف غیبم ندا بگوش آمد
که ایها الثقلان لا اله الا الله
میان صوفی و پیرمغان سخن میرفت
چه گفت پیر مغان لا اله الا الله
ز پیر میکده کردم سؤالی از توحید
بباده گفت بدان لا اله الا الله
بگفتن دل و جان فیض اقتصار مکن
بگو بنطق و زبان لا اله الا الله
غزل شمارهٔ 842
گرفتم ملک جان الحمدالله
گذشتم از جهان الحمدالله
چه جان و چه جهان چه ملک و چه ملک
شدم تا جان جان الحمدالله
مکان را در نوردیدم بهمت
شدم تا لامکان الحمدالله
برون کردم سر از عالم نهادم
قدم بر آسمان الحمدالله
ز مهر فانیان دل بر گرفتم
شدم از باقیان الحمدالله
ز محکومان بریدم رو نهادم
سوی آن حکمران الحمدالله
ز چاه طبع یوسف وار رفتم
بسوی مصر جان الحمدالله
ز خوف عقل یونس وار جستم
بصحرای عیان الحمدالله
ز بود فیض و نابودش برستم
نه این ماند و نه آن الحمدالله
غزل شمارهٔ 843
شدم آگه ز راه الحمدالله
که عشقم شد پناه الحمدالله
رهی کارد مرا تا درگه او
بمن بنمود اله الحمدالله
سحاب رحمتش بر من ببارید
ز دل شستم گناه الحمدالله
بیکدم کهربای عشق بربود
دل و جان را چو کاه الحمدالله
رسن آمد ز بالا یوسف جان
برون آمد ز چاه الحمدالله
چو در تاریکی زلفش فتادم
رخی
دیدم چو ماه الحمدالله
طریقت را حقیقت را بدیدم
در آن زلف سیاه الحمدالله
ره ایمان ز زلف کفر دیدم
نهادم رو براه الحمدالله
گدائی کردم از مستانش جامی
شدم سر مست شاه الحمدالله
چو فیض از فیض حق جامی کشیدم
وجودم شد تباه الحمدالله
غزل شمارهٔ 844
ز هرچه آن غیر یار استغفرالله
ز بود مستعار استغفرالله
دمی کان بگذرد بی یاد رویش
از آن دم بیشمار استغفرالله
زبان کان تر بذکر دوست نبود
ز سرش الحذر استغفرالله
سر آمد عمر و یکساعت ز غفلت
نگشتم هوشیار استغفرالله
جوانی رفت پیری هم سر آمد
نکردم هیچ کار استغفرالله
نکردم یک سجودی در همه عمر
که آید آن بکار استغفرالله
خطا بود آنچه گفتم و آنچه کردم
از آنها الفرار استغفرالله
ز کردار بدم صد بار توبه
ز گفتارم هزار استغفرالله
شدم دور از دیار یار ای فیض
من مهجور زار استغفرالله
غزل شمارهٔ 845
ساقی باقی ما داد صلا بسم الله
هر کرا هست سرانجام فنا بسم الله
روی ساقی بصفا سینه ما با هم صاف
می مصفا شده اخوان صفا بسم الله
شد دوا درد غذا خون جگر عشق طبیب
هر که جوید ز سر صدق شفا بسم الله
ساقی عشق گرفته است بکف ساغر درد
هر که دارد سر این جام بلا بسم الله
ایکه خواهی که نماز از سر اخلاص کنی
سوی حق عشق بود قبله نما بسم الله
گر دلت آرزوی عکس جمالش دارد
بنگر آینه سینهٔ ما بسم الله
منزل دوست بپرسیدم از آنشاه عرب
کرد اشارت بدل و گفت عنا بسم الله
سوی دل رفتم و گفتم که بگو یار کجاست
گفت اینجاست تو بیخویش درآ بسم الله
بر درش رفتم و گفتم که دهی بار مرا
گفت بگذار خود ترا و بیا بسم الله
فیض خواهد بره دوست روان افشاند
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله
غزل شمارهٔ 846
گر ترا هست سر کشتن ما بسم الله
خیز از جای
و بگو بهر فدا بسم الله
تیغ ابروی تو دارد چو سر کشتن ما
بسملم ساز بدین تیغ بلا بسم الله
گفته بودی که بشمشیر سرت بردارم
هین نشستم بر تو بر سر پا بسم الله
تا بکی وعده کنی حرف وفا هم گوئی
در دلت هست وفا گو بوفا بسم الله
سر تسلیم نهادیم به پیش تو بیار
هرچه خواهد دل تو بر سر ما بسم الله
بکشیم سر بنهیم و بجفا تن بدهیم
ای جفای تو وفا خیز و بیا بسم الله
فیض را بس که بدل هست هوای بسمل
مینگارد همه بر لوح هوا بسم الله
غزل شمارهٔ 847
ندارم خان و مانی حسبی الله
نخواهم آب و نانی حسبی الله
من از کون و مکان بیزار گشتم
شدم در لامکانی حسبی الله
جهانرا خط بیزاری کشیدم
چو خود گشتم جهانی حسبی الله
بستی طرفی از جان و نه از دل
نه دل خواهم نه جانی حسبی الله
مرا جانان پسند آمد نخواهم
نه اینی و نه آنی حسبی الله
نمیگیرم چو در دست من آمد
بموی او جهانی حسبی الله
در این آتش خوشم رضوان میارا
برای من جنانی حسبی الله
نعیم آتش عشقش مرا بس
بهشت جاودانی حسبی الله
چو یار آمد ز در خاموش شو فیض
عیان شد هر بیانی حسبی الله
غزل شمارهٔ 848
زین چرخ گردون فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز
نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
غزل شمارهٔ 849
رفتم بخرابات توکلت علی الله
وارستم از آفات توکلت علی الله
ز خرقه و سجاده و تسبیح گذشتم
در کشف و کرامات توکلت علی الله
در خرقه سالوس نهان چند توان داشت
بتخانهٔ طاعات توکلت علی الله
عزی بدر آوردم و بر خاک فکندم
بر سنگ زدم لات توکلت علی الله
از آب و گل خویش سبک گشتم و رفتم
تا بام سموات توکلت علی الله
راه سفر طامه کبراست توکل
تا چند ز طامات توکلت علی الله
گویم سخنی فیض اگرنه خرفی تو
بگذر ز خرافات توکلت علی الله
غزل شمارهٔ 850
دل گیرد و جان بخشد آن دلبر جانانه
ویران چو کند بخشد صد گنج بویرانه
دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن یکسر
وز عقل تهی شد سر کس نیست درین خانه
بس زلف دهد بر باد آنزلف خم اندر خم
بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه
سویم بنگر مستان هوش و خردم بستان
دیوانه و مستم کن مستم کن و دیوانه
گه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهد
یارب که مرا افکند در صحبت بیگانه
غم میکشدم مطرب بر تار بزن دستی
دیوانه شدم ساقی در ده دو سه پیمانه
آن منبع آگاهی گفتا که چه میخواهی
گفتم که چه میخواهم جانانه و پیمانه
پیمانه و جانانی جانانه و پیمانی
این نشکندم پیمان آن از کف جانانه
پیمانه بکف کردم در مجمع بیهوشان
گویند کئی گویم دیوانهٔ فرزانه
تیغ ار بصدف ناید دردانه بکف ناید
بشکن صدف هستی ای طالب دردانه
ای در دل و جان من تا چند نهان از من
نشنیده کسی هرگز خمخانهٔ بیگانه
یکبار دو چارم شو روزی دو سه یارم شو
فیض از تو بود تا کی
چون استن حنانه
غزل شمارهٔ 851
در کشور حسن آن یگانه
شد ساخته صدهزار خانه
این طرفه که نیست هیچ دیار
در هیچ سرا جز آن یگانه
دیار خود است و دار هم خود
کردیم سراغ خانه خانه
یک نکته بگویمت از این راز
در حسن ز عشق بود دانه
جنبید درو چو دانهٔ عشق
برخاست حجاب از میانه
پرواز نمود طایر حسن
بیرون آمد ز آشیانه
آئینه عشق پیش بنهاد
افکند دو زلف و کرد شانه
از عکس رخش در آینهٔ عشق
شد کشور حسن بیکرانه
خرمن خرمن بدید شد عشق
از دانهٔ عشق آن یگانه
بس خرمن حسن گشت پیدا
چون جلوهٔ او فکند دانه
بس قلزم عشق شد هویدا
زان جنبش عشق جاودانه
زد جوش چو بحر عشق برخاست
طوفان طوفان زهر کرانه
قلزم قلزم بدید گردید
از جوشش بحر بیکرانه
خاکستر عقل داد بر باد
چون آتش عشق زد زبانه
صد دل بربود یک نگاهش
یک تیر آمد بصد نشانه
هر جا در فقر بود در بست
بگشاد چو جود را خزانه
با اینهمه نیست غیر او کس
زد مطرب عشق این ترانه
بر تختهٔ گون نرد عشقی
با زد با خویش جاودانه
خود عاشق حسن خویش و معشوق
این ما و شما همه بهانه
ای فیض ازین حدیث بگذر
ترسم بجنون شوی فسانه
غزل شمارهٔ 852
بنه سر بحکم خدای یگانه
شود تا بحکمت جهان دو گانه
بخواه ازخدا غیر عقبی و دنیی
که بحر نوالش ندارد کرانه
نظر بر مدار از مسبب در اسباب
سببهاست حیران او در میانه
فلک گر به پیچد ز فرمان او سر
از آن شقتش میزند تازیانه
بپرداز خود را ز خود تا ببینی
که ما و شما نیست الا بهانه
بصورت بود جور و معنی عدالت
شکایت مکن از جفای زمانه
بدام تن افتاد تا مرغ جانم
دلش خون شد از حسرت آشیانه
چو از موطن اصلیم یاد آید
روانم شود بی خودانه روانه
مجو فیض از بی نشانه نشانی
که نتوان نشان داد از بی نشانه
غزل شمارهٔ 853
برفت
از برم آن نگار یگانه
دلم شد بدنبال حسنش روانه
سخن از فراقش چه گوید زبانم
تو گوئی کشد آتش دل زبانه
چو حرف گهر بارش از نامه خوانم
گهر میشود اشک من دانه دانه
برون رفت از سینه با کوه اندوه
بدنبال دل میدوم خانه خانه
دلم را غمش کرد سوراخ سوراخ
بتدریج بی منت و بی گمانه
غم دل نه بگذاشت جای فراغت
عبث مطربم میسراید ترانه
اگر نیستم قابل بزم وصلش
پسندم بود جای در آستانه
بگوشم رسیده است تا قصهٔ عشق
دگر قصها نیست الا فسانه
عبث دست و پا میزنی فیض بشکیب
چه گونه سر آید غم جاودانه
خلاصی میسر نگردد کسی را
که افتد درین قلزم بیکرانه
غزل شمارهٔ 854
گفتی مرا کن ذکر هو سبحانه سبحانه
من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه
باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او
کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه
امرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روا
من از کجا او از کجا سبحانه سبحانه
از پیش من کی میرود از من جدا کی میشود
نسیان و یادش چون شود سبحانه سبحانه
خود ذکر اویم سر بسر گرچه ز ذکرم بیخبر
وز خود نمیدانم خبر سبحانه سبحانه
ذکرم من و او ذاکر است شکرم من و او شاکر است
عینم من و او ناظرم سبحانه سبحانه
هم ذاکر و مذکور او هم شاکر و مشکور او
هم ناظر و منظور او سبحانه سبحانه
جان مرا جانان بود جانم تن و او جان بود
او کی ز من پنهان بود سبحانه سبحانه
هم جان و هم جانان من هم مایهٔ درمان من
سرمایهٔ احسان من سبحانه سبحانه
گه منع و گه احسان کند گه درد و گه درمان کند
او هر چه خواهد آن کند سبحانه سبحانه
گاهی
ازو گریان شوم گاهی ازو خندان شوم
او هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانه
گه سازدم که سوزدم گه درّ دم گه دوزدم
گه مستیی آموزدم سبحانه سبحانه
جان غرق شد در بحر او دل گم شد اندر های و هو
ای فیض بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
غزل شمارهٔ 855
از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
غزل شمارهٔ 856
کی پسندی تو جفا بر من مسکین کی کی
تو و اندیشه ین کار خدا را هی هی
معدن مهر و وفا ز آنکه ازو جور و جفا
حاش لله کی آید ز تو اینها کی کی
دردیم وعدهٔ وصلت ببهار اندازی
باز چون فصل بهار آید گوئی دی دی
زخم بر من زنی و دست من آلوده کنی
تا چه گویند که زد زخم بگوئی وی وی
بس که با ناله و زاری دل من خو کرده است
چون شوم خاک نروید ز گل من جز نی
می انگور
نخواهم که بود تلخ و پلید
لب شیرین تو خواهم بمکم پی در پی
جرعهٔ از لب لعلت اگرم دست دهد
تا ابد موی بمویم همه گوید می می
گر بخاکم گذری رقص کنان برخیزم
وز سر شوق زنم نعرهٔ یاحی یاحی
هی و هوئی بکن ای فیض بود کز طرفی
ناگهان بر سرت آید که رسیدم هی هی
غزل شمارهٔ 857
بیا ساقی بده جامی از آن می
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعه اش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی می توان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام می آرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه می پائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
غزل شمارهٔ 858
اگر کنی تو بجان طاعت خدای علی
شود ز یمن اطاعت تو را خدای ولی
نبی شدن نشود زانکه شد نبودت ختم
ولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علی
عبادت از سر اخلاص کن ریا مگذار
بپوش جامهٔ تقوی چه مصطفی چه
علی
نماز را چه بخلوت کنی چنان میکن
که در حضور جماعت کنی مکن دغلی
گناهی ار بکنی زود توبه کن واره
بکوش زنگ گنه در شفاف دل نهلی
اگر شکسته شوی از گنه کنی اقرار
ترا خدای ببخشد بزعم معتزلی
چه اقتدا به نبیی و علی و آل کنی
شود دل تو منور بنور لم یزلی
دلت چه گشت منور بکش شراب طهور
ز ساغر «وسقاهم» ز بادهٔ ازلی
شوی چه مست از آن باده روی یار نکو
بکوش فیض که این شیوه راز کف ننهی
غزل شمارهٔ 859
باز این چه فتنه است که در سر گرفته ای
بوم و بر مرا همه آذر گرفته ای
می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفته ای
ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
بی منت سپاهی و لشگر گرفته ای
خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد
زین آتشیکه در دل و در جان گرفته ای
هر چند سوختی دگر آتش فروختی
جان مرا مگر تو سمندر گرفته ای
گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر
می بینمت که عربده از سر گرفته ای
تنها اسیر تو نه همین این دل منست
دلهای عالمی تو مسخر گرفته ای
ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر
در ملک جان و دل که سراسر گرفته ای
از عشق نیست فیض ترا مهربانتری
محکم نگاه دار چو در بر گرفته ای
نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا
با ما بیا چرا ره دیگر گرفته ای
غزل شمارهٔ 860
بیا بیا که اسیران نواز آمده ای
بیا بیا که رقیبان گداز آمده ای
بیا و دیده عشاق را منور کن
که حسن ماه رخانرا طراز آمده ای
بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من
بیا بیا که توهم مست ناز آمده ای
ز پای تا سر حسنی و لطف و مهر و وفا
بیا بیا که بسامان و ساز آمده ای
بکف گرفته دل و جان بجان و دل
خلقی
تو بهر غارت آن ترکتاز آمده ای
بجانب تو روان بود جانم از شوقت
اگر غلط نکنم پیش باز آمده ای
سری بپای نتو میخواست دل که در بازم
بیا بیا که بسی دلنواز آمده ای
فدای خوی تو گردم که با هزاران ناز
بکار سازی اهل نیاز آمده ای
بپای تو قدمی صدهزار فرسنگست
بیا که از ره دور و دراز آمده ای
شبی بخلوت ما میتوان بسر بردن
اگر چه از سر تمکین و ناز آمده ای
کبوتر دل اگر صدهزار صید کنی
یکی نساخته بسمل که باز آمده ای
بگوی شعر از اینگونه شعرها ای فیض
میان اهل سخن سر فراز آمده ای
غزل شمارهٔ 861
شور عشقی در جهان افکنده ای
مستیی در انس و جان افکنده ای
کرده ای پنهان محیط بیکران
قطره ای زان در میان افکنده ای
جلوه داده حسن را زان جلوه باز
پرده ای بر روی آن افکنده ای
سایه ای خورشید روی خویش را
بر زمین و آسمان افکنده ای
یک گره نگشوده زان زلفت دو تا
بوی جانی در جهان افکنده ای
از روانها کرده ای جوها روان
غلغلی در خاکیان افکنده ای
کاف و نون امر را بی حرف و صوت
در مکان و لامکان افکنده ای
آتشی از عشق خود افروخته
جان خاصانرا در آن افکنده ای
دوستانت را برای امتحان
در میان دشمنان افکنده ای
عارفان را داده ای بردالیقین
جاهلانرا در گمان افکنده ای
عاقلان را کار دنیا کرده یار
عاشقانرا در فغان افکنده ای
در دل من شوق خود جا داده ای
آتشی دلرا بجان افکنده ای
کرده جا در جان و جان خسته را
در طلب گرد جهان افکنده ای
قطره ای دلرا ز عشق خویشتن
در محیط بیکران افکنده ای
داده ای هم اختیار ما بما
هم ز دست ما عنان افکنده ای
از بهشت و حور داده وعده ای
رغبتی در زاهدان افکنده ای
ز آتش دوزخ وعیدی داده ای
رهبتی در عصیان افکنده ای
نقش انسانرا کشیدستی بر آب
از بنان آنگه بنان افکنده ای
چون بنانش را تو کردی تسویه
پس چرایش از بنان افکنده ای
فیض را از عشق ذوقی داده ای
در تماشای بتان افکنده ای
غزل شمارهٔ 862
ای آنکه در
ازل همه را یار بوده ای
از دار اثر نبوده تو دیار بوده ای
هر کار هر که کرد تو تقدیر کرده ای
پیش از وجود خلق در آن کار بوده ای
عالم همه تو بوده و تو خالی از همه
یکتای فرد بوده ای و بسیار بوده ای
حسن از تو رو نموده و عشق از تو آمده
مطلوب بوده و طلبکار بوده ای
بنموده در نقاب نکویان جمال خویش
وین طرفه در نقاب بدیدار بوده ای
بس دل که بهر خویشتن آئینه ساخته
زان آینه بخویش نمودار بوده ای
خود را بخود نموده در آئینه ای جهان
بیننده بوده ای و بدیدار بوده ای
فاش و نهان خلق هویداست نزد تو
بی آلت بصر همه دیدار بوده ای
رفتار مور در شب دیجور دیده ای
ز اسرار خلق جمله خبردار بوده ای
هر جای هر چه بوده بر آن بوده ای محیط
عالم چو مرکزی و تو پر کار بوده ای
بی تو نه هستی و نه توانائی بود
ما را تو چاره بوده و ناچار بوده ای
ما هیچ نیستیم بخود سایه ای توایم
هم جاعل ظلام و هم انوار بوده ای
بس دل شکسته بر درت ای جا برالکسیر
پیوسته ایستاده که جبار بوده ای
بس بنده ای که کرده گنه بر امید آنکه
غفار بوده ای تو و ستار بوده ای
گرفیض را ز جهل بر آری غریب نیست
پیوسته بنده پرور و غفار بوده ای
غزل شمارهٔ 863
ای آنکه با دلم ز ازل یار بوده ای
پیوسته راحت دل بیمار بوده ای
گه لطف کرده با من دلخسته گاه قهر
در غیر لطف گاهی و قهار بوده ای
گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی
هم یار بوده ای و هم اغیار بوده ای
افروختی رخ و ز مژه نیش می زنی
گل بوده ای بروی و بمو خار بوده ای
از راه مهر آمدی و سوختی مرا
آسان نموده اول و دشوار بوده ای
تا بوده ای نداشته ای دست از دلم
این عشق جان گداز چه غمخوار بوده ای
گر دل زمین شده است بدورش تو
آسمان
گر نقطه گشته است تو پرگار بوده ای
جان دلی ببوده که در وی نبوده ای
ای عشق کم نموده چه بسیار بوده ای
ای فیض کس ندیده ز کردار تو اثر
کاری نکرده ای همه گفتار بوده ای
غزل شمارهٔ 864
ای دل بعشق خویش گرفتار بوده ای
خود را بنقد عمر خریدار بوده ای
گر بگذری ز خویش انیس خدا شوی
ای خودپرست دون چه ستمکار بوده ای
بگشای چشم عبرت و کر و بیان به بین
تا روشنت شود چه قدر خوار بوده ای
برخیز و جهد کن بمقام خرد رسی
روز نخست چون بخرد یار بوده ای
سوی مقربان چه شود گر سفر کنی
زین پیشتر بعالم انوار بوده ای
گر رو کنی بعالم بالا غریب نیست
پیوسته در تطور اطوار بوده ای
کاری نمیکنی که بجائی رساندت
ای آزموده کار چه بیکار بوده ای
ایحق بر اهل حق چه گوار نده و خوشی
بر خویشتن پرست چه دشوار بوده ای
ز آسودگی نداشته ای دست یکنفس
ای فیض خویش را تو چه غمخوار بوده ای
غزل شمارهٔ 865
در عشق دوست ای دل شیدا چگونه ای
ای قطره کشاکش دریا چگونه ای
یادآور ای عدم ز نهانخانه ای قدم
پنهان چگونه بودی و پیدا چگونه ای
در بحر بی کنار کنارم کشید و گفت
بی ما چگونه بودی و با ما چگونه ای
من جلوه نا نموده تواز خویش میشدی
امروز غرق بحر تجلا چگونه ای
جمعی بساحل از کشش ما در اضطراب
ای غرق بحر عاطفت ما چگونه ای
بازم ز خویش راند و بکنج غمم نشاند
گفت ای نشانه تیر بلا را چگونه ای
در چاه بابلم موی خود ببست
گفت ای اسیر زلف چلیپا چگونه ای
ای خانه زاد عشرت و پرورده ای طرب
در لجه محیط غم ما چگونه ای
ای فیض خویش را بغم عشق ما سپار
و آنگه ببین که در کنف ما چگونه ای
غزل شمارهٔ 866
با جذب دوست ای دل شیدا چگونه ای
ای قطره با کشاکش دریا چگونه ای
ای طایر خجسته پی مرغزار انس
در تنگنای وحشت دنیا چگونه ای
هیچ
از مقام اصلی خود یاد می کنی
دور از دیار خویش در اینجا چگونه ای
کو روزگار عشرت و بزم وصال دوست
بی یار دلنواز از خود آیا چگونه ای
کو چشم مست ساقی و کو آن لب چو لعل
مخمور مانده بی می و مینا چگونه ای
می آید این سروش ز جانان نفس نفس
کای جان اسیر غربت دنیا چگونه ای
با موجهای قلزم هجران چه میکنی
در کام اژدهای غم ما چگونه ای
ز آن روزها که بود سرت در کنار ما
شبها چه یا میکنی آیا چگونه ای
ای در وصال ما گذرانیده سالها
امروز در مفارقت ما چگونه ای
بعد از وصال با غم هجران چه میکنی
با ما چگونه بودی و بی ما چگونه ای
ای دیده ای که آن گل رخسار دیده ای
بی آن جمال روشن و بینا چگونه ای
چونی در ابتلای بلای فراق فیض
ای وصل دوست داده بدنیا چگونه ای
غزل شمارهٔ 867
بماندم چیز و کس را انت حسبی
براندم خار و خس را انت حسبی
پر و بالی گشادم در هوایت
شکستم این قفس را انت حسبی
ترا خواهم ترا خواهم بجز تو
نخواهم هیچکس را انت حسبی
همین خواهم که حیران تو باشم
نه بینم پیش و پس را انت حسبی
درون دل نمیدانم چه غوغاست
نخواهم این جرس را انت حسبی
درون سر نمیدانم چه سوداست
نخواهم بوالهوس را انت حسبی
نفس بی یاد تو گر میزند فیض
نخواهم آن نفس را انت حسبی
غزل شمارهٔ 868
با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی
چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی
خواست ز تو دم زند ناطقه ام بسته شد
گفت عیان غیور هست بیان اجنبی
یاد تو چون می کنم میروم از خویشتن
آمد چون آشنا شد ز میان اجنبی
نام تو پنهان برم سامعه بیگانه است
چون بزبان آورم هست زبان اجنبی
چون بخیال آئیم بی خود گردم که چه
گوید هریک ز ما هست فلان اجنبی
از سر
کویت نشان خواستم از محرمی
گفت در آنجا که او است هست نشان اجنبی
در طلبم در بدر آنکه بپرسم خبر
آنکه خبردار نیست بی خبران اجنبی
در حرم کبریا کس ننهادست پا
هست زمان دم مزن هست مکان اجنبی
دید مرا جان فشان گشته بداغش نشان
گفت که فیض آشناست مدعیان اجنبی
غزل شمارهٔ 869
دارد ز جفا نظام خوبی
بی جور و جفا کدام خوبی
از آتش عشق پخته گردد
باشد بعیش خام خوبی
ای سر تا پا همه نکوئی
وی پا تا سر تمام خوبی
از یاد تو پر شدم که بیند
چشم دل من بکام خوبی
هر دل که ز عشق توست شیدا
دارد روزی مقام خوبی
نظارگیان روی خوبت
بینند علی الدوام خوبی
باشیدایان کوی عشقت
لطف تو کند مدام خوبی
آنرا که حلال نیست وصلت
باشد بر وی حرام خوبی
قایم بتو تا ابد نکوئی
در ظل تو مستدام خوبی
تا در دل فیض جای کردی
می باردش از کلام خوبی
غزل شمارهٔ 870
گه نقاب از رخ کشیدی گه نقاب انداختی
تهمتی بر سایه و بر آفتاب انداختی
گه نمائی روی و گه پنهان کنی در زیر زلف
زین کشاکش خلقرا در پیچ و تاب انداختی
بس نشانهای غلط دادی بکوی خویشتن
تشنگان وادیت را در سراب انداختی
شرم بی اندازه ات سرهای ما افکند پیش
از حجاب خویش ما را در حجاب انداختی
زلف را کردی پریشان پر عذار آتشین
رشتهٔ جان مرا در پیچ و تاب انداختی
بر امید وعدهٔ فردا ز خود راندی بنقد
عابدانرا در ثواب و در عقاب انداختی
عاشق بیچاره را مهجور در عین وصال
چشم گریان سینه بریان دل کباب انداختی
اهل دل را صاف دادی اهل گلرا درُد درد
عاقلانرا در حساب و در کتاب انداختی
فیض گفتی بس غزل هریک ز دیگر خوبتر
حیرتی در طالبان انتخاب انداختی
میشود آخر دلت غواص بحر من لدن
بس در و گوهر که از چشم بر
آب انداختی
غزل شمارهٔ 871
بر جمال از پرتو رویت نقاب انداختی
در هویدائیت ما را در حجاب انداختی
پرتوی از نور خود بر عرش و کرسی تافتی
ذرهٔ بر انجم و بر آفتاب انداختی
روی خوبانرا درخشان کردی از مهر رخت
نشئهٔ حسن ازل را در شراب انداختی
روح را بیرون کشیدی ز اوج علیین عقل
در حضیض آب و گل مست و خراب انداختی
دشمنان را راه دادی در حریم جان و دل
دوستانرا در عقاب و در عذاب انداختی
دست و پای خواهش ما را ز بند خواهشت
در ره فرمانبری در پیچ و تاب انداختی
در طلب گه گرم کردی گاه افسردی دلم
گه در آتش سوختی گه در یخ آب انداختی
گاه نزدیک خودم خانی گهی دور افکنی
زین قبول ورد مرا در اضطراب انداختی
تا که باشم تا که باشم بر در امید و بیم
در ضمیرم گه ثواب و گه عقاب انداختی
غزل شمارهٔ 872
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شورید گان انداختی
یکنظر کردی بسوی دل ز چشم شاهدان
زان نظر بس فتنها در جسم و جان انداختی
در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی
شعله حسن تو دوش افروخت دلها را چو شمع
این چه آتش بود کامشب در جهان انداختی
در کنارم بودی و میسوخت جانم در میان
آتش سوزان نهان چون در میان انداختی
تا قیامت قالبم خواهد طپید از ذوق آن
تیر مژگان سوی من تا بیکمان انداختی
دیده از خواب عدم نگشوده گردیدند مست
چون ندای «کن» بگوش انس و جان انداختی
سوی «او ادنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «ارجعی» در ملک و جان انداختی
هرکسی پشت و پناه عالمی شد تا ز لطف
سایهٔ خود بر سر این بیکسان انداختی
شد کنار همدمان دریای
خون از اشگ فیض
قصهٔ پر غصه اش تا در میان انداختی
غزل شمارهٔ 873
شعلهٔ حسنی ز رخسار بتان افروختی
آتشی در ما زدی از پای تا سر سوختی
قامت بالا بلندان بر فلک افراختی
در هواشان شعلهٔ دل تا فلک افروختی
برقی از نورت درخشان کردی از مه طلعتان
ساختی با بیوفایان خرمن ما سوختی
گر نه استاد ازل در پرده بودی جلوه گر
چشم فتان ازکجا این دلبری آموختی
کردیم دیوانه گفتی راز ما با کس مگوی
پردهٔ عقلم دریدی و دهانم دوختی
خاکساری بندگی افتادگی بیچارگی
فیض از عشق بتان سرمایها اندوختی
هیچکس در هیچ سودا اینچنین سودی نکرد
عشق و آزادی خریدی دین و دل بفروختی
غزل شمارهٔ 874
هر نفس از جناب دوست میرسدم بشارتی
سوی وصال خویشتن می کندم اشارتی
کعبه من جمال او میکنمش بدل طواف
اهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتی
در عرفات عشق او هست متاع جان بسی
از عرب ملاحتش منتظرند غارتی
ذبح منی کنیم ما تا ببریم از او لقا
نیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی
سنگ بدیو میزنم حلق هواش می برم
در حرم مشاعرم تا نکند جسارتی
غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آزو خشم
چون بحرم نهم قدم تا نکنم طهارتی
سنگ سیاه شد ز آه در غم حضرت اله
برد بدر گهش پناه منتظر زیارتی
زمزم از اشگ اولیاست شوری او بدین گواست
بر در حق بریز ا شگ تا ببری نضارتی
ایکه گناه کرده ای نامه سیاه کرده ای
دامن زندهٔ بگیر تا کند استجارتی
کعبه دل طواف کن سینه بمهر صاف کن
نیست دل خراب را خوشتر ازین عمارتی
کرد خلیل حق مقام بر در کعبه منتظر
تا رسد ار ولادت شیر خدا بشارتی
دوست در آید از درم در قدمش رود سرم
بهر چنین شهادتی کی کنم استخارتی
در ره کعبهٔ دلی زخمی اگر رسد به تن
سود روان بود چه
غم تن کشد ار خسارتی
می نتوان بیان نمود قصهٔ عشق نزد کس
هرزه مپوی گرد دل در طلب عمارتی
هر غزلی که طرح شدفیض بدیهه گویدش
معنی بکر آورد تا ببرد بکارتی
غزل شمارهٔ 875
از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستی
وز نور شمع لم یزل این دیدها بیناستی
مرغ دل ما بلبلی در گلشن این خاکبان
از مستی ما غلغلی در گنبد مینا ستی
از سوزش ما شورشی افتاد در جان ملک
فریاد لاعلم لنا در عالم بالاستی
از بادهٔ روز الست گشتند جانها جمله مست
لیک از خمار آن شراب در سینها غمهاستی
از جام عشق کبریا سیراب کی گردیم ما
زین باده جان عاشقان دایم در استسقاستی
ساقی بجامی تازه کن مغز دماغ پختگان
کاین زهد خام خشک مغز در آتش سوداستی
از گلشن قدس لقا بوی گلی آمد بما
زان بودی از سر تا بپا هر ذره مان بویاستی
طاغوت را کافر شدیم لاهوت را مؤمن شدیم
چنگال استمساک ما در عروهٔ و ثقاستی
عهدی که با او بسته ایم روز ازل نشکسته ایم
آن عهد و آن پیمان ما برجاستی برجاستی
گشتیم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
از لیت قومی یعلمون در جان ما غوغا ستی
مقراض لا تذکیر فیض بیخ دو عالم را ببر
چون حاصل این هر دو کون در مخزن الاستی
غزل شمارهٔ 876
زلف سیه بر روی مه با خط و خال آراستی
دام بلا و فتنهٔ یا مایهٔ سوداستی
خال تو دانه زلف دام ابرو کمان بالا بلا
از پای تا سر فتنهٔ سر تا بپا غوغاستی
آنغمزهٔ خون ربز را سر ده بجان عاشقان
الحق که نازت میرسد خوب و خوش زیباستی
با ما نشستی ساعتی آرام رفت از جان ما
گفتی قیامت راست شد از جای چون برخاستی
آیات حسنت مصحف است وخط و خالت سورها
سر تا بپایت
جزو جزو در حمد حق گویاستی
ازسر ربودی عقل وهوش وز دل گرفتی صبر ودین
القصه با جانهای ما کردی هر آنچه خواستی
نی عهد با ما کردهٔ تا قتل همراهی کنی
اینک سرو این تیغ اگر در عهد و پیمان راستی
نزدیک ما گر آمدی بعد از فراق دیر و دور
از دور بنشستی و زود از پیش ما برخواستی
دادی صلای وصل خود آنرا که افزودیش قدر
وین فیض دور افتاده را در درد هجران کاستی
غزل شمارهٔ 877
گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی
گهی دلرا دهی ذوق عبادت
که تا جانرا بر جانان فرستی
کنی گه جان و دلرا خادم تن
پی نانشان باین و آن فرستی
یکی را از می عشقت کنی مست
یکی را تره و بریان فرستی
یکی را جا دهی در صدر جنت
یکی سوی چه نیران فرستی
کنی به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستی
بباری بر سر این برف و باران
بسوی کشت آن باران فرستی
یکیرا مست گردانی ببازار
یکیرا ساغری پنهان فرستی
خلاصی گه دهی تن را ز طوفان
ببحر جان گهی طوفان فرستی
جزای طاعت آن خواهم که جان را
کنی مست و سوی جانان فرستی
سزای معصیت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستی
جواب مولویست این فیض کو گفت
اگر درد مرا درمان فرستی
غزل شمارهٔ 878
عشق حبیب را بود بر دل من عنایتی
هرنفسی بمحنتی می کندم رعایتی
شکر که در ره هدی کوچه غلط نمیکنم
میرسد از جناب او هر نفسی هدایتی
چشم خوشش دهد مرا لحظه بلحظه ساغری
لعل لبش کند بمن هر نفسی عنایتی
موی بموی خط او نکتهٔ از کتاب حسن
عشق مرا و حسن اوست سورهٔ یوسف آیتی
زلف ز حسن تا بتا حسن ز حسن آفرین
نقل حدیث می کند سلسلهٔ روایتی
رو چه بسوی او کنم
از نگهش خجل شوم
چشم کند رعایتی غمزه کند سعایتی
حسن چه رو نمایدم یاد خدای آیدم
سوی حقیقت از مجاز می طلبم هدایتی
ای مه خوش لقا بیا سوی خدا رهم نما
در ظلمات ره مرا باش ز نور رایتی
خیز و بیا بنزد من کن تهیم ز خویشتن
دشمن جان من منم هست عدو کنایتی
رو بنمای یکنفس تابرهم ز خویش من
کشت مرا من و ز تو هیچ نشد حمایتی
نیست عجب اگر کنم شکوه ز دشمنی چه خود
دوست ز دوست میکند بیگه و گه شکایتی
روی تو مینمایدم روی خدای روبرو
عشق تو میکند مرا در ره حق هدایتی
بر در تو نشسته ام دل بوصال بسته ام
می طلبم ز لطف تو هجر تو را هدایتی
قصهٔ دل کنم رقم لوح بسوزد و قلم
بر تو چه عرض می کنم میشنوی حکایتی
عقل نمانده در سرم فیض بخواه عذر من
عاقلهٔ من است عشق می کنم ار جنایتی
غزل شمارهٔ 879
ایا نفسی علی الهجران نوحی
و بالاشواق و الا حزان یوحی
ندارم طاقت هجران جانان
تعالی نفس نوحی ثم نوحی
مرا جان دادن آسا ن تر ز هجران
معنی عن لی اذهب بروحی
وصالت جان دهد هجرت ستاند
تعالی یا سلیمی الا تروحی
حبیبی فی فوادی یا فوادی
و فی روحی فلا تذهب بروحی
دلم بگرفت از نادیدن دوست
فتاحی فی فتوح فی فتوحی
و نفسی با عدتنی عن حبیبی
الا یا نفس روحی ثم روحی
غم هجران جانان سوخت جانم
اساقی هات راحا احی روحی
خمار بادهٔ دوشین مرا کشت
صبوحا فی صبوح فی صبوحی
وصالش مقصد اقصای فیض است
ولو فی وصله اتلاف روحی
غزل شمارهٔ 880
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژه های شوخ خود را چه به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد
چه نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بی حساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
غزل شمارهٔ 881
گره از زلف خویش وا کردی
بر دلم بستی و رها کردی
در میان بلاش سر دادی
عقدهٔ محکمش بپا کردی
راه بیرون شدن برو بستی
در اندوه و غصه وا کردی
مرغ زار شکسته بالی را
هدف تیر ابتلا کردی
طایر قدس را ببستی بال
طعمهٔ اژدر بلا کردی
از برای تو من چها کردم
تو بپاداش آن جفا کردی
در رهت من بجان وفا کردم
تو بجای وفا جفا کردی
ز آتش غصه سوختی جانم
خاکم اندر هوا هبا کردی
هر بلائی که بود در عالم
بر سر فیض مبتلا کردی
هر چه کردی بجای من ای جان
نیک بایسته و بجا کردی
آفرین باد ای طبیب دلم
همه درد مرا دوا کردی
غزل شمارهٔ 882
ایکه درد مرا دوا کردی
وعده قتل را وفا کردی
تیر بر دل زدی و بر جان خورد
شد صواب آنچه را خطا کردی
دل ربودی و جان فدای تو شد
هر دو کارم بمدعا کردی
کردی از خرمیم بیگانه
باغم و دردم آشنا کردی
غمزه ات کرد رخنه در دل من
در دل من بغمزه جا کردی
یک نگاهت مرا ز من بستد
می ندانم دگر چها کردی
فیض را سوختی در آتش عشق
بود و همیش را فنا کردی
غزل شمارهٔ 883
دل آواره را در کوی خود آواره
تر کردی
من بیچاره را در عشق خود بیچاره تر کردی
دلم خو کارهٔ ذوق شراب حسن خوبان بود
ز چشم و لب شرابم دادی و خو کاره تر کردی
ز مردم چشم مستت خون دل میخورد مژگانرا
بزهر آلودی و آنمست را خونخواره تر کردی
دل مردم ربودن بیخبر هاروت نتواند
ازو این غمزه را در دلبری سحاره تر کردی
بغیر از عشق مه رویان نمیکردم دگر کاری
تو کردی کارها با من مرا این کاره تر کردی
بچشم دانشت نظاره بودم تاکنون اکنون
ز بینش سرمهٔ بخشیدیم نظاره تر کردی
نگاهت هر زمان از فیض نوعی میرباید دل
مگر چشمانت را در دلبری عیاره تر کردی
غزل شمارهٔ 884
در سینه ای عشق پنهان چه کردی
با دل چه کردی با جان چه کردی
آنرا شکستی این را بخستی
با این چه کردی با آن چه کردی
با ظاهر من با باطن من
پیدا چه کردی پنهان چه کردی
تقوی و توبه بر باد دادی
با عقل و دین و ایمان چه کردی
من بسته بودم با توبه عهدی
آن عهد من کو پیمان چه کردی
سامان و سر را در هم شکستی
بگداختی تن با جان چه کردی
در هستی من آتش فکندی
در نه کجا شد هان هان چه کردی
گر نوح دیدی دریای اشگم
از بهر قومش طوفان چه کردی
گر ذرهٔ از سوز درونم
مالک بدیدی نیران چه کردی
سر دادمی گر در محشر آئی
سوزیدی اعمال میزان چه کردی
درمان طلبرا دردی نباشد
گر درد بودی درمان چه کردی
از دوست زاهد گر بوی بردی
حوران چه کردی غلمان چه کردی
با آتش عشق در جنت فیض
گر راه دادی رضوان چه کردی
غزل شمارهٔ 885
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون فرمان چه جوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای
پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر می بندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه می بارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
غزل شمارهٔ 886
حبیبی انت ذو من وجودی
فلا تبخل علینا بالرفودی
؟؟ ما را وعدهای وصل دادی
فئی یا مونسی تلک الوعودی
شب یلدای هجران کشت ما را
الا ایام وصل الحب عودی
نه صبر از خدمت تو میتوان کرد
و لا فی الخدمهٔ امکان الورودی
و فی قلبی جوی من حب حب
کنار اضرمت ذات الوقودی
گر آبی میزنی بر آتش ما
تلطف لا الی حد الحمودی
بهشت عدن خواهی عاشقی کن
فان العشق جنات الخلودی
عهود عشق را مگذار ای فیض
نه حق فرمود اوفوا بالعقودی
غزل شمارهٔ 887
دل چه بستم در تو رستم از خودی
با تو پیوستم گسستم از خودی
در ره عشقت بسر گشتم بسی
تا شدم بی خویش رستم از خودی
رفته رفته با تو پیوستم ز خود
تار و پود خود گسستم از خودی
آتش عشقت بجانم در گرفت
سوختم یکبار
جستم از خودی
صد بیابان راه بود از من بتو
کوهها بر خویش بستم از خودی
چون شدم آگاه افکندم ز خود
ورنه خود را می شکستم از خودی
قبلهٔ خود کرده بودم خویش را
دیدم آخر بت پرستم از خودی
ناله کردم کی خدا رحمی بکن
زودتر بگسل تو دستم از خودی
بیخودم کن از خودم آزاد کن
زانکه بر خود پرده بستم از خودی
گر ز خود بیخود شوم آگه شوم
غافلم تا با خودستم از خودی
با خود آیم بیخود آیم گر ز خود
با خدایم چون گسستم از خودی
با خدا فیضی برم از خود مگر
بی خدا طرفی نه بستم از خودی
از خدا در بی خودی آگه شدم
چون خدا بگسست دستم از خودی
از خودی در بی خودی واقع شدم
زان شدم واقف که رستم از خودی
نه خودی دارم کنون نه بیخودی
نه ز خود آگه نه مستم از خودی
من ندانم کیستم یا چیستم
این قدر دانم که رستم از خودی
غزل شمارهٔ 888
یا من هو اقرب بی من حبل و ریدی
فی حبک فارقت قریبی و بعیدی
کندم دل از اغیار و بدادم بتو ای یار
زانروی که قفل دل ما را تو کلیدی
من سافر لاید له زاد بلاغ
الا سفری عندک زادی و مزیدی
انعامک قدتم و احسانک قدغم
عصیانک یا رب بنا غیر سدیدی
ان نحن عصینا فیه معترفو نا
غفرانک یا رب لنا غیر بعیدی
تو دوختی آن را که بیهوده بریدیم
هم دوختهٔ بیهدهٔ ما تو دریدی
چون خواهش تو خواهش ما را نگذارد
خواهی بتو دادیم کن آنرا که مزیدی
زیر قدم تو شد خاک سر فیض
تا بشنود از تو شهدائی و عبیدی
غزل شمارهٔ 889
یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصری
یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری
لولا کما لم انتفع بحیوتکما
بحیوتی الدنیا ولا عقبی و لا عمری
و لولا
انتفعت بعیش ما بقیت ولا
اکلت و لاشربت و لا تمت من سهری
ولا انتفعت بروحی ولا جسدی ولا
شمی و لا ذوقی و لاسمعی و لا بصری
یا عشق اوقد فوادی و روحی نیتی
بنارک احرقها لاتبقی ولاتذری
اکشف ستایر عن سرایر مخزونه
قد نا لنا منها نفیحات علی خطری
و عیشی فی دنیای و اخرای الهوی
و لولا ما کنت من عین ولا اثری
و دینی و ایمانی و اسلامی و مذهبی
هوالعشق ما اهناه فی روحی و فی بشری
و جنات الحسن تجری تحتها نهر
تسمی فما عینه من اشربها سکری
و حوری و غلمانی و رضوانی الهوی
و ناری نار العشق ما اخلاه من سقری
تمسک ایا فیض بالعشق انه به
تنال مقامات الاکابر و العرری
غزل شمارهٔ 890
چون تو نبوده دلبری در هیچ بومی و بری
در هیچ بومی و بری چون تو نبوده دلبری
چشمی ندیده گوهری مانند تو در هر دو کون
مانند تو در هر کون چشمی ندیده گوهری
هر جامه نیک اختری از مهر رویت مستنیز
از مهر رویت مستنیز هر جا مهی نیک اختری
هر سروری هر مهتری رام و اسیر و بنده ات
رام و اسیر و بنده ات هر سروری هر مهتری
سوزیده هر بال و پری در آتش سودای تو
در آتش سودای تو سوزیده هر بال و پری
گم گشته هر جا رهبری در راه بی پایان تو
در راه بی پایان تو گم گشته هرجا رهبری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
غزل شمارهٔ 891
ای آنکه هرگز در دو کون چون تو نبودی دلبری
چشمی ندیده مثل تو مه طلعتی سیمین بری
مه طلعتی سیمین بری شکر لبی سنگین دلی
شکر لبی سنگین دلی عیاره افسونگری
چشمت بخون مردمان تیری نهاده در کمان
تیری نهاده بر گمان پر
فتنه و جادوگری
پر فتنهٔ جادوگری خونخوارهٔ خونبارهٔ
مست خرابی ظالمی ویران کنی غارتگری
بهر شکار خاص و عام بنموده دانه زیر دام
نامش نهاده خال و زلف از مشک تر با عنبری
آن نقطهای خال و خط گرد لب شیرین تو
موریست پنداری هجوم آورده گردشگری
هر نرگسی هر عبهری بیمار چشم مست تو
بیمار چشم مست تو هر نرگسی هر عبهری
هر شکری هر گوهری محو لب و دندان تو
محو لب و دندان تو هر شکری هر گوهری
تا کی توان این دست را دیدن از آن کردن جدا
یا رب بلطفت فیض را ده ز آن صراحی ساغری
غزل شمارهٔ 892
ای دلبر هر دلبری ای برتر از هر برتری
ای برتر از هر برتری ای دلبر هر دلبری
انسان هر چشم تری ایمان هر روشن دلی
ایمان هر روشن دلی انسان هر چشم تری
مفتاح قفل هر دری درمان درد هر دلی
درمان درد هر دلی مفتاح قفل هر دری
ایقان هر پیغمبری عرفان هرجا عارفی
عرفان هرجا عارفی ایقان هر پیغمبری
مقصود هر فرمانبری معبود هر فرماندهی
معبود هر فرماندهی مقصود هر فرمانبری
منظور در هر منظری مشهور در هر مشهدی
مشهور در هر مشهدی منظور در هر منظری
بگرفته هر بوم و بری حسن تو و احسان تو
حسن تو و احسان تو بگرفته هر بوم و بری
در جان عاشق آذری بر روی معشوق آب و رنگ
بر روی معشوق آب و رنگ در جان عاشق آذری
هر جاست خشکی و تری مست شراب عشق تو
مست شراب عشق تو هر جاست خشکی و تری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
غزل شمارهٔ 893
عشق تو دل هرکس بسته است بیک کاری
هر طالب سودی را برده است بباراری
اینجمع سحرخیزان زو
شیفتهٔ مسجد
منصور اناالحق گوی آویخته برداری
در هر سر از او شوری در هر دل از او نوری
هر قومی و دستوری از خرقه و زناری
هر طایفهٔ راهی هر لشگری و شاهی
هر روی بدرگاهی هر یار پی یاری
هر کس ز پی نوری سرگشته بظلماتی
از بهر گل روئی در هر قدمی خاری
یک طایفه از شوقش بدریده گریبانی
یک طایفه از عشقش انداخته دستاری
آن از طرب و شادی در خنده و آزادی
این از غم و از غصه رو کرده بدیواری
قومی شده زوحیران نه مست و نه هشیارند
نی در صدد کاری نی بارکش باری
هم راه همه در کارند گر یار گر اغیارند
از دولت او دارد هر قوم خریداری
خود فارغ و آزاده رو بسته و بگشاده
دل بدره و دل داده اینست عجب کاری
فیض از همه واقف شد صراف طوایف شد
خود درهم زایف شد محروم خریداری
غزل شمارهٔ 894
در دل و جان من چه جا داری
روی از من نهان چرا داری
آنکه دل در تو بسته پیوسته
تا بکی از خودت جدا داری
همه شب بر در تو مینالم
تو نگوئی چه مدعا داری
ناامیدم مکن ز خود جانا
بامیدی که از خدا داری
آشنائی بجز تو نیست مرا
تو بجز من بس آشنا داری
چون توئی اصل خرمی و طرب
در غم و محنتم چرا داری
مس خود میزنم باکسیرت
که تو از حسن کیمیا داری
سوخت جانم از آتش دوری
بیدلی را چنین روا داری
دشمنان را بعیش و خرم شاد
دوست را در غم و بلا داری
هر چه او با تو میکند نیکوست
فیض آخر جز او کرا داری
غزل شمارهٔ 895
از شهر وفا صبا چه داری
از دوست برای ما چه داری
تا جان دهمت بمژدگانی
زان دلبر آشنا چه داری
از تحفه بیاد ما چه با تو است
از نامه بنام ما چه داری
هان
زود پیام دوست بگذار
دل میردوم ز جا چه داری
گر بازرسی بکوی جانان
گوید بتو ای صبا چه داری
با درد بگو که خستهٔ راه
در محنت و در بلا چه داری
تو فرقت و من وصال خواهم
ایندرد مرا دوا چه داری
گفتی که وصال رایگان نیست
دیدار مرا بها چه داری
جانیست مرا و آن هم از تو
از ما طمع بها چه داری
خونشد دل و شد زدیده جاری
با فیض تو ماجرا چه داری
زاهد بگذر ز خیری از ما
با عاشق مبتلا چه داری
من خود دارم بنقد دردی
آیا تو در این سرا چه داری
غزل شمارهٔ 896
ای معدن دلداری جز تو که کند یاری
ای مشتری زاری جز تو که کند یاری
در راه تو میپویم یاری ز تو میجویم
خالق توئی و باری جز تو که کند یاری
افغان کنم و زاری شاید که تو رحم آری
بر رحم نمی یاری جز تو که کند یاری
جانرا بغمت بستم جان را بتو پیوستم
ای منبع غمخواری جز تو که کند یاری
بر خاک درت گریم افزون ز سحاب و یم
گر تو نخری زاری جز تو که کند یاری
از در گهت ای دلدار محروم مرانم زار
گر تو کنیم خواری جز تو که کند یاری
فیض آمده با عصیان دارد طمع غفران
ستاری و غفاری جز تو که کند یاری
غزل شمارهٔ 897
حور ار چه دارد دلبری اما تو چیزی دیگری
داند پری افسونگری اما تو چیزی دیگری
مهر ار چه شد گرم وفا ماه ار چو شد محو صفا
حور ار چه شد غرق حیا اما تو چیزی دیگری
بس در چمن گلها دمید بس سرو بستان قد کشید
بس چشم گردون حسن دید اما تو چیزی دیگری
بس مهوش گل پیرهن شکر لب سیمین ذقن
شد فتنه هر مرد و زن اما تو چیزی
دیگری
بس زلف مشکین دیده ام بس سیب سیمین دیده ام
بس شور و شیرین دیده ام اما تو چیزی دیگری
خورشید رویان دیده ایم زنجیر مویان دیده ام
رشک نکویان دیده ام اما تو چیزی دیگری
بس روی زیبا دیده ام بس قد و بالا دیده ام
بس مهر سیما دیده ام اما تو چیزی دیگری
بس دلبر دمساز هست افسونگر غماز هست
عشوه ده طناز هست اما تو چیزی دیگری
بس روی گلگون دیده ام بس قد موزون دیده ام
بس صنع بیچون دیده ام اما تو چیزی دیگری
شیرین شورانگیز هست بر ماه عنبر بین هست
وز لعل شکر ریز هست اما تو چیز دیگری
فیض ار چه دُرها سفته اند اشعار نیکو گفته اند
صاحبدلان پذرفته اند اما تو چیزی دیگری
غزل شمارهٔ 898
رو بر در تو آریم رانی و گر نوازی
جز تو کسی نداریم سازی و گر نسازی
ای چاره ساز هر چند سازی تو چاره ما
دیگر بتو گرائیم از بهر چاره سازی
از تو شویم آباد وز تو شویم ویران
شرمنده ایم تا کی ویران کنیم و سازی
خواهد دلم بهر دم جانی کند فدایت
کو جان بی نهایت عمری بدین درازی
تا چند شویم از خود آلایش هوسها
یارب لباس تقوی کی میشود نمازی
هرکس گرفته یاری ما و خیال جانان
هر کس بفکر کاری مائیم و عشقبازی
چون رو نهد بمیدان در کف گرفته چوگان
از ما فکندن سر از دوست گوی بازی
بر پای او نهد سر جویای سر بلندی
بر خاک او نهد رو خواهان سر فرازی
عمر دراز باید تا صرف عشق گردد
برفیض مرحمت کن یا رب بجان درازی
غزل شمارهٔ 899
قصه عشق سرودیم بسی
سوی ما گوش نینداخت کسی
ناله بیهده تا چند توان
کو در این بادیه فریاد رسی
کو کسی تا که بپرسد ز غمی
یا کند گوش بفریاد کسی
کس بفریاد دل کس نرسد
نشنود کس ز کسی ملتمسی
نکند کس نظری جانب کس
نکند گوش کسی سوی
کسی
نیست در روی زمین اهل دلی
نیست در زیر فلک هم نفسی
نیست در باغ جهان جز خاری
نیست در دور زمان غیر حسی
بسرا پای جهان گردیدیم
آشنای دل ما نیست کسی
رفته رفته زبر ما رفتند
نیست جز ناله کنون هم نفسی
بس درُ سر که بمنطق سفتند
قدر آنها نه بدانست کسی
جانشان بود ز صحرای دگر
تنشان بود مر آن را قفسی
نیست اکنون اثری از تنشان
نیست اکنون ز روانشان نفسی
نیست از شعلهٔ تنشان شرری
نیست از آتش جانشان قبسی
تنشان خاک شد و رفت به باد
شو روان نیز دوان سوی کسی
نه از آن قافله گردی پیدا
نه نشانی نه صدای جرسی
تنشان داشت حیات از بادی
نفسی رفت و نیامد نفسی
ای خوش آندم که نهم دیده بهم
مرغ جان چند بود در قفسی
حیف و صدحیف کس از ما نخرید
دُر اسرار که سفتیم بسی
کو کسی تا که بفهمد سخنی
کو کسی تا ببرد مقتبسی
چه سرایم سخن پیش گران
گوهری را چه محل نزد خسی
چه نمایم بکوران خوبی
شکری را چه کند خر مگسی
سر این شهد بپوشان ای فیض
نیست در دهر خریدار کسی
غزل شمارهٔ 900
پیدای توام ز من چه پرسی
شیدای توام ز من چه پرسی
در دل پیوسته جای داری
مأوای توام ز من چه پرسی
از سر تا پای صنعت تو است
انشای توام ز من چه پرسی
سر همه مو بموی دانی
رسوای توام ز من چه پرسی
گفتی که چه گفتی و چه کردی
مثوای توام ز من چه پرسی
گفتی که بدی تو یا نکوئی
کالای توام ز من چه پرسی
آنرا شنوی که خود دمیدی
من نای توام ز من چه پرسی
جانم صدف و تو گوهر آن
دریای توام ز من چه پرسی
بر تو پنهانم آشکار است
صحرای توام ز من چه پرسی
فردا چه دهم حساب امروز
فردای توام ز من چه پرسی
از من