loading...
فوج
s.m.m بازدید : 613 1393/10/18 نظرات (0)

 خلد برین_ وحشی بافقی3

نشستن شاهزاده بر تخت شهریاری و بلند آوازه گشتن در خطبهٔ کامکاری و در اختصار قصه کوشیدن و لباس تمامی بر شاهد فسانه پوشیدن

چنین از یاری کلک جوانبخت

نشیند شاه بیت فکر بر تخت

که مدتها بهم منظور و ناظر

طریق مهر می کردند ظاهر

نه بی هم صبر و نی آرامشان بود

همین دمسازی هم کارشان بود

حریف هم به بزم میگساری

رفیق هم به کوی دوستداری

ز رنگ آمیزی باد خزانی

چو شد برگ درختان زعفرانی

به گلشن لشکر بهمن گذر کرد

درخت سبز کار زال زر کرد

برای خندهٔ برق درخشان

خزان پر زعفران می کرد پستان

عیان گردید یخ بر جای نسرین

فکنده بر لب جو خشت سیمین

ز سرما آب را حال تباهی

ز یخ خود را کشیده در پناهی

سحاب از تاب سرمای زمستان

به یکدیگر زدی از ژاله دندان

ز ابروی نمد بر دوش افلاک

ز سرما خشک گشته پنجهٔ تاک

به رفتن

آب از آن کم داشت آهنگ

که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ

شکست از سنگ ژاله جام لاله

به خاک افتاد نرگس را پیاله

شده غارتگر دی سوی سبزه

به گلشن خسته رنگ از روی سبزه

ز تاب تب خزانی شد رخ شاه

به بستر تکیه زد از پایهٔ گاه

به دل کردش بدانسان آتشی کار

که می کاهید هر دم شمع کردار

بزرگان را به سوی خویشتن خواند

به صف در صد گاه خویش بنشاند

به بالینش نشسته شاهزاده

ز غم سر بر سر زانو نهاده

به سوی دیگرش ناظر نشسته

ز دلتنگی لب از گفتار بسته

به روی شه نشان مرگ و ظاهر

بزرگان درغمش آشفته خاطر

به سوی اهل مجلس شاه چون دید

سرشک حسرتش در دیده گردید

اشارت کرد تا دستور برخاست

به گوهر تخت عالی را بیاراست

پس آنگه گفت تا شهزاده چین

برآید بر فراز تخت زرین

به سوی مصریان رو کرد آنگاه

که تا امروز بودم بر شما شاه

شه اکنون اوست خدمتکار باشید

به خدمتکاریش درکار باشید

چو بر تخت زر خویشش نشانید

به دست خود بر او گوهر فشانید

بزرگانش مبارکباد گفتند

غبار راه او از چهره رفتند

بلی اینست قانون زمانه

به عالم هست اکنون این ترانه

نبندد تاکسی از تختگه رخت

نیاید دیگری بر پایه بخت

دو سر هرگز نگنجد در کلاهی

دو شه را جا نباشد تختگاهی

چو روزی چند شد شه رخت بربست

به جای تخت بر تابوت بنشست

بزرگانش الف بر سر کشیدند

سمند سرکشش را دم بریدند

الف قدان بسی با لعل چون نوش

چو شمعی پیش تابوتش سیه پوش

ز یکسو جامه کرده چاک منظور

فتاده از خروشش در جهان شور

ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز

به عالم ناله اش افکنده آواز

به سوی خاک بردندش به اعزاز

خروشان آمدند از تربتش باز

همه در بر پلاس غم گرفتند

به فوتش هفته ای ماتم گرفتند

بزرگان را به بهشتم روز

دستور

تمامی برد با خود سوی منظور

که تا آورد بیرونشان ز ماتم

به بزم عیش بنشستند با هم

جهان را شیوه آری اینچنین است

نشاط و محنتش با هم قرین است

اگر غم شد، نماند نیز شادی

بود در ره مراد و نامرادی

اگر درویش بد حال است اگر شاه

گذر خواهد نمودن زین گذرگاه

دم مردن بچندان لشکر خویش

به مخزنهای لعل و گوهر خویش

میسر کی شدش تا زان تمامی

خرد یک لحظه از عمر گرامی

چنین عمری که کس نفروخت یکدم

ز دورانش به گنج هر دو عالم

ببین تا چون فنا کردیمش آخر

خلل در کار آوردیمش آخر

چو آن کودک که او بی رنج عالم

به دست آورد کلید گنج عالم

کند هر لحظه دامانی پر از در

وز آن هر گوشه سوراخی کند پر

از این درها که ما در خاک داریم

بسا فریاد کز حسرت بر آریم

چو شد القصه شاه مصر منظور

به عالم عدل و دادش گشت مشهور

به ناظر داد آیین وزارت

چواز دورش به شاهی شد بشارت

در گنجینهٔ احسان گشادند

به عالم داد عدل و داد دادند

یکی بودند تا از جان اثر بود

بهمشان میل هردم بیشتر بود

ز یاران بی وفایی بد جفاییست

خوشا یاران که ایشان را جفا نیست

فغان از بی وفایان زمانه

به افسون جفا کاری فسانه

مجو وحشی وفا از مردم دهر

که کار شهد ناید هرگز از زهر

از این عقرب نهادان وای و سد وای

که بر دل جای زخمی ماند سد جای

چنین یاران که اندر روزگارند

بسی آزارها در پرده دارند

بسی عریان تنان را جای بیم است

از آن عقرب که در زیر گلیم است

نه یی نقش گلیم آخر چنین چند

توانی بود در یک جای پیوند

به کس عنقا صفت منمای دیدار

ز مردم رو نهان کن کیمیا وار

دایرهٔ پرگار سخن را از پرگار خانهٔ دو زبان ساختن و در میدانگاه خاتمهٔ بیان علم فراغت افراختن و خاتمه سخن را به مناجات مثنی کردن و نامهٔ کن و خامهٔ قدرت تمام نمودن رسالهٔ رسالت به نعمت مهر محمدی ختم نمودن

بحمدالله که گر دیدیم رنجی

در آخر یافتیم این طور گنجی

در

او ناسفته گوهرها نهاده

طلسمش تا به اکنون ناگشاده

به نام ایزد چه گنج شایگانی

کز او گردید پر جوهر جهانی

نگو آسان طلسمش را گشادم

که پر جانی در این اندیشه دادم

به دشواری چنین گنجی توان یافت

بلی کی گنج بی رنجی توان یافت

دماغم تیره شد چون خامه بسیار

که تا کردم رقم این نقش پرگار

ز مو اندیشه را کردم قلم ساز

شدم این لعبتان را چهره پرداز

بسی همچون بخورم سوخت ایام

که تا گشتند این روحانیان رام

سحر خیزی بسی کردم چو خورشید

که زر گردید خاک راه امید

چو بوته پر فرو رفتم به آتش

که آخر این طلا گردید بی غش

که مشتی خاک ره گر برگرفتم

روانش در لباس زر گرفتم

مگر شد خاطر من مهر جان تاب

کزو گردید خاک ره زر ناب

برون آورده ام از کان امید

زر لایق به زیب تاج خورشید

چنین بی غش زری از کان برآید

چه کان کز مادر امکان بزاید

در این معدن که زر سیماب گردید

بسان کیمیا نایاب گردید

پریشانی بسی دیدم چو سیماب

که تا شد جمع این مشتی زر ناب

زر نابم ز کان دیگری نیست

بدین در هم نشان دیگری نیست

ز هر آلایشی دل پاک کردم

گذر بر حجلهٔ افلاک کردم

که این بکران معنی رو نمودند

نقاب غیب از طلعت گشودند

سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است

نهان گردیده در خرگاه عیب است

به هر آلوده ای کی رو نماید

نقاب غیب کی از رو گشاید

کسی کاین نظم دور اندیشه خواند

اگر تاریخ تصنیفش نداند

شمارد پنج نوبت سی به تضعیف

که با شش باشدش تاریخ تصنیف

نداند گر به این قانون که شد فکر

بجوید از همه ابیات پر فکر

گزیدم گر طریق خود ستایی

بیان کردم سخنهای هوایی

بنا بر سنت اهل سخن بود

و گر نه این سخن کی حد من بود

کسی کاین نظم بی مقدار خواند

ز سد بیت ار یکی

پرکار داند

ز عیب آن دگرها دیده دوزد

چراغ وصف این را برفروزد

نه رسم عیب جویی پیشه سازد

حیات خود در این اندیشه بازد

همان به کاین حکایتها نگویم

که باشم من که باشد عیب جویم

خدایا پرده ای بر عیب من کش

زبان حرف گیران در دهن کش

کلامم را بده آن حالت خاص

کزو گردند اهل حال رقاص

بنه مهری بر این قلب زر اندود

که در ملک جهان رایج شود زود

به این زیبا عروس نورسیده

که از نو پرده از طلعت کشیده

بده بختی که عالمگیر گردد

نه از بی طالعیها پیر گردد

در ناسفتهٔ این گنج معنی

که در معنی ندارد رنج دعوی

ز دست خائنانش در امان دار

به ملک حفظ خویشش جاودان دار

قبول خاص و عامش ساز یارب

به خاطرها مقامش ساز یارب

فرهاد و شیرین

سرآغاز

الاهی سینه ای ده آتش افروز

در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست

دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود

زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد

دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی

کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه

زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد

چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور

چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را

فروزان کن چراغ مرده ام را

ندارد راه فکرم روشنایی

ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز

کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز

ز گنج راز در هر کنج سینه

نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج

پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

چودر هر کنج، سد گنجینه داری

نمی خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ

در پیچ

مرا لطف تو می باید، دگر هیچ

در ستایش پروردگار

به نام چاشنی بخش زبانها

حلاوت سنج معنی در بیانها

شکرپاش زبانهای شکر ریز

به شیرین نکته های حالت انگیز

به شهدی داده خوبان را شکر خند

که دل با دل تواند داد پیوند

نهاد از آتشی بر عاشقان داغ

که داغ او زند سد طعنه بر باغ

یکی را ساخت شیرین کار و طناز

که شیرین تو شیرین ناز کن ناز

یکی را تیشه ای بر سر فرستاد

که جان می کن که فرهادی تو فرهاد

یکی را کرد مجنون مشوش

به لیلی داد زنجیرش که می کش

به هر ناچیز چیزی او دهد او

عزیزان را عزیزی او دهد او

مبادا آنکه او کس را کند خوار

که خوار او شدن کاریست دشوار

گرت عزت دهد رو ناز می کن

و گرنه چشم حسرت باز می کن

چو خواهد کس به سختی شب کند روز

ازو راحت رمد چون آهو از یوز

وگر خواهد که با راحت فتد کار

نهد پا بر سر تخت از سردار

بلند آن سر که او خواهد بلندش

نژند آن دل که او خواهد نژندش

به سنگی بخشد آنسان اعتباری

که بر تاجش نشاند تاجداری

به خاک تیره ای بخشد عطایش

چنان قدری که گردد دیده جایش

ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار

ازو هر چیز با خاصیتی یار

به آن خاری که در صحرا فتاده

دوای درد بیماری نهاده

نروید از زمین شاخ گیایی

که ننوشته ست بر برگش دوایی

در نابسته احسان گشاده ست

به هر کس آنچه می بایست داده ست

ضروریات هر کس از کم وبیش

مهیا کرده و بنهاده اش پیش

به ترتیبی نهاده وضع عالم

که نی یک موی باشد بیش و نی کم

تمنا بخش هر سرکش هواییست

جرس جنبان هر دلکش نواییست

چراغ افروز ناز جان گدازان

نیازآموز طور عشق بازان

کلید قفل و بند آرزوها

نهایت بین راه جستجوها

اگر لطفش قرین حال گردد

همه ادبارها اقبال گردد

وگر توفیق او

یک سو نهد پای

نه از تدبیر کار آید نه از رای

در آن موقف که لطفش روی پیچ است

همه تدبیرها هیچ است، هیچ است

خرد را گر نبخشد روشنایی

بماند تا ابد در تیره رایی

کمال عقل آن باشد در این راه

که گوید نیستم از هیچ آگاه

در راز و نیاز با خداوند

خداوندا نه لوح و نه قلم بود

حروف آفرینش بی رقم بود

ارادت شد به حکمت تیز خامه

به نام عقل نامی کرد نامه

ز حرف عقل کل تا نقطهٔ خاک

به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک

ورش خواهی همان نابود و ناباب

شود نابودتر از نقش بر آب

اگر نه رحمتت کردی قلم تیز

که دیدی اینهمه نقش دلاویز

نقوش کارگاه کن فکانی

به طی غیب بودی جاودانی

که دانستی که چندین نقش پر پیچ

کسی داند نمود از هیچ بر هیچ

زهی رحمت که کردی تیز دستی

زدی بر نیستی نیرنگ هستی

هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ

زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ

ز هر پرده که از ته کردیش باز

نهفتی سد هزاران چهرهٔ راز

کشیدی پرده هایی بر چه و چون

که از پرده نیفتد راز بیرون

ز هر پرده که بستی یا گشادی

دو سد راز درون بیرون نهادی

اگر بیرون پرده ور درون است

بتو از تو خرد را رهنمون است

شناسا گر نمی کردی خرد را

که از هم فرق کردی نیک و بد را

یکی بودی بد و نیک زمانه

تفاوت پاکشیدی از میانه

همای و بوم بودندی بهم جفت

به یک بیضه درون همخواب و همخفت

نه با اقبال آن را کار بودی

نه این را طعنهٔ ادبار بودی

ز تو اندوخته عقل این محک را

که می سنجد عیار یک به یک را

ز چندین زادهٔ قدرت که داری

کفی برداشتی از خاک خواری

به دان عزت سرشتی آن کف خاک

که زیب شرفه شد بر بام افلاک

طراز پیکری بستی بر

آن گل

که آمد عاشق او جان به سد دل

به ده جا خادمانش داشتی باز

که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز

به خاک این قدر دادن رمز کاریست

که عزت پیش ما در خاکساریست

چه شد گو خاک باش از جمله در پس

منش برداشتم، این عزتش بس

بر آن خادمان کش داشتی پیش

دوانیدی به خدمت سد حشر بیش

همه فرمان برانی کارفرمای

همه در راه خدمت پای برجای

از آن ده خادم ده جا ستاده

مهیا هر چه فرماید اراده

چه ده خادم که ده مخدوم عالم

مبادا از سر ما سایه شان کم

نشاندی پنج از آنها بر در بار

ز احوال همه عالم خبردار

گذر داران جسم و عالم جسم

بر ایشان راه صورتها ز هر قسم

ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه

ندیده هیچگه بیرون درگاه

شده هر یک به شغل خاص مأمور

به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور

همه ثابت قدم در راز داری

همه با یکدیگر درسازگاری

یکی آیینه ایشان را سپردی

که خود دانی که زنگش چون ستردی

ز بیرون هر چه برقع برگشاده

در آن آیینه عکسش اوفتاده

چنین آیینه ای آنرا که پیش است

اگر خود بین شود برجای خویش است

دماغش را به مغز آراستی پوست

دلی دادیش کاین خلوتگه دوست

ز دل راهی گشادی در دماغش

فکندی آتش دل در چراغش

چراغش را خرد پروانه کردی

ز رشکش عالمی دیوانه کردی

اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش

لوای خدمتش دارند بر دوش

به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر

همه پیشش ستاده دست در بر

چه لطف است اله اله با کفی خاک

که بربستی سر چرخش به فتراک

اگر جسمانید ار جان پا کند

همه در خدمت این مشت خاکند

همه از بهر ما هر یک به کاری

دریغا نیست چشم اعتباری

ز ما گر آشکارا ور نهان است

ز لطف و رحمتت

شرح و بیان است

بکردیم از تمام هستی خویش

نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش

اگر لطف تو دامن برفشاند

ز ما جز نیستی چیزی نماند

بود بی رحمتت اجزای مردم

صفتهای بد اندر نیستی گم

ره هستی سراپا گر نپویند

عدم یابند ما را گر بجویند

عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی

بدیهای نهفته در عدم روی

ز ما ناید بجز بد نیک دانیم

تو ما را نیک کن تا نیک مانیم

کسی کو گریه برخود کن شب و روز

که بگذاری بدو آتش بدآموز

ولی آن گریه را سودی نباشد

که از تو در جگر دودی نباشد

شراری باید از تو در میانه

که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه

بدیها در خودی خس پوش داریم

بده برقی که دود از خود برآریم

درخشی شمع راه ماکن از خود

تو خود ما را شو و مارا کن از خود

کسی کو را ز خود کردی خوشش حال

برو گو بر فلک زن کوی اقبال

خوشا حال دل آن کس در این کوی

که چوگان تو می گرداندش گوی

فلک گوی سر میدان آنست

که گویش در خم آن صولجانست

به چوگان هوا داریم گویی

هوس گرداندش هر دم به سویی

بکش از دست چوگان هوا را

شکن بر سر هوا جنبان ما را

ببر از ما هوا را دست بسته

که ما را سخت دارد سر شکسته

هواهایی که آن ما را بتانند

بهشت جسم و دوزخ تاب جانند

دل چون کعبه را بتخانه مپسند

حریم تست با بیگانه مپسند

کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس

در و بامش پر از زنار و ناقوس

هوایت شد هوس زنار ما را

ازین زنار و بت باز آر مارا

بت و زنار این کیشی ست باطل

بت ما بشکن و زنار بگسل

زبان مزدور ذکر تست، زشت است

که خدمتکار ناقوس کنشت است

فکن سنگی به ناقوسش که تن زن

وگر بد جنبد او را

بر دهن زن

به تاراج کنشت ما برون تاز

صلیب هستی ما سر نگون ساز

نه در بگذار و نه دیوار این دیر

بسوزان هر چه پیش آید در و غیر

ز ما درکش لباس بت پرستی

هم این را سوز و هم زنار هستی

اشارت کن که انگشت ارادات

برآریم از پی عرض شهادت

به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن

شهادت ورد سرتا پای ماکن

شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست

ز بعد لای نفی الا خدا چیست

به این خلوت کسی کو محرمی یافت

به تلقین رسول هاشمی یافت

در ستایش حضرت پیغمبر«ص»

حکیم عقل کز یونان زمین است

اگر چه بر همه بالانشین است

به هر جا شرع بر مسند نشیند

کسش جز در برون در نبیند

بلی شرع است ایوان الاهی

نبوت اندر او اورنگ شاهی

بساطی کش نبوت مجلس آراست

کجا هر بوالفضولی را در او جاست

خرد هر چند پوید گاه و بیگاه

نیابد جای جز بیرون درگاه

بکوشد تا کند بیرون در جای

چو نزدیک در آید گم کند پای

چه شد گو باش گامی تا در کام

چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام

بسا کوری که آید تا در بار

چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار

مگر هم از درون بانگی برآید

که چشمی لطف کردیمش، درآید

در این ایوان که با طغرای جاوید

برون آرند حکم بیم و امید

نبوت مسند آرایان تقدیر

وز او اقلیم جان کردند تسخیر

به عالی خطبهٔ «الملک لله»

ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه

جهان را در صلای کار جمهور

به لطف و قهر تو کردند منشور

نه شاهانی که تخت و تاج خواهند

ازین ده های ویران باج خواهند

از آن شاهان که کشور گیر جانند

ولایت بخش ملک جاودانند

عطاهاشان به هر بی برگ و بی ساز

هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز

بود ملک ابد کمتر عطاشان

اگر باور نداری شو گداشان

شهانی فارغ از خیل وخزانه

طفیل پادشاهیشان زمانه

همه

از آفرینش برگزیده

همه از نور یک ذات آفریده

چه ذاتی عین نور ذوالجلالی

چه نوری اله اله لایزالی

ز نورش هر کجا آثار روحی ست

به خدمت اندرش هر جا فتوحی ست

جهان را علت غائی وجودش

وجود جمله موج بحر جودش

محمد تاجدار تخت کونین

دو کون از وی پر از زیب و پر از زین

چراغ چشم چرخ انجم افروز

ز نامش حرز تو مار شب و روز

فلک میدان سوار لامکان پوی

مجره صولجان آسمان کوی

شکست آموز کار لات و عزا

نگونسازی از او در طاق کسری

شده ز آب وضوی آو به یک مشت

به گردون دود از آتشگاه زردشت

شکوه او صلیب از پا در افکند

کزان هیزم بسوزد زند و پازند

عرب را زو برآمد آفتابی

که از وی صبح هستی بود تابی

نه خورشیدی که چون پنهان کند روی

گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی

فروزان نیری کاندر نقاب است

ازو عالم سراسر آفتاب است

ز شرع او که مهر انور آمد

جهان را مهر بالای سر آمد

چنان شد ظلمت کفر از جهان دور

که ناگه خال بت رویان شود نور

ز عزت مولدش با مکه آن کرد

که اندر هر شبان روزی زن ومرد

سجود از چار حد مرکز گل

برندش پنج نوبت در مقابل

هزاران راه را یک راه کرده

سخن بر رهروان کوتاه کرده

سپرده ره به ره داران مقصود

همه غولان ره را کرده نابود

میان آب و گل آدم نهان بود

که او پیغمبر آخر زمان بود

نداده با نفس یک حرف پیوند

که نقش زر نگشته سکه مانند

ز جنبش گیر از وی تا به آرام

نبود الا رموز وحی و الهام

چو شد قلب آزمای آفرینش

به معیاری که دانند اهل بینش

نخست آورد سوی آسمان دست

فلک را سیم قلب ماه بشکست

ز نقد خود چو دیدش شرمساری

درستی دادش و کامل عیاری

که یعنی آمدم ای قلب

کاران

به کامل کردن ناقص عیاران

کرا قلبیست تا بعد از شکستن

درستش کرده بسپارم به دستش

نه در دستش همین شق قمر بود

به هر انگشت از اینش سد هنر بود

به تخت هستی ار خاص است اگر عام

همه در حیطهٔ فرمان او رام

زمانه خانه زاد مدت اوست

ز خردی باز اندر خدمت اوست

ز رویش روز تابی وام کرده

زمانه آفتابش نام کرده

چه می گویم به جنب رحمت عام

بود بیهوده وام و نسبت وام

به شب از گیسوی خود داده تاری

بر او هر شب کواکب را نثاری

هم از گنجینهٔ جودش ستانند

گهرهایی که بر مویش فشانند

دویده آسمان عمری به راهش

که کرده ذروهٔ خود تختگاهش

چه مایه ابر کرده اشکباری

که گشته خاصه شغل چترداری

زر شک شغل او خورشید افلاک

زند هر شام چتر خویش بر خاک

سحابش بود بر سر تازیانه

چو دید آن خلق و حسن جاودانه

سپندی سوخت در دفع گزندش

به بالا جمع شد دود سپندش

کسی از چشم بد خود نیستش باک

که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک

در آن عرصه که نور جاودانست

براق جان در او چابک عنانست

جنیبت تا به حدی پیش رانده

که از پی سایه نیزش بازمانده

به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای

پس دیوار باشد سایه را جای

فتادی سایه اش گر بر سر خاک

زمین سر برزدی از جیب افلاک

چو راه خدمتش نسپرد سایه

در آن پستی که بودش ماند مایه

گرش سایه زمین بوسیدی از دور

دویدی چون غلامان از پیش نور

به ذوق بزم قرب وحدت انجام

بدانسان قالبی بودش سبک گام

که گرنه بر شکم می بست سنگش

ندیدی کس به دیگر جا درنگش

تعالی الله چه قالب اصل جانها

دوان درسایهٔ لطفش روانها

زهی قالب نه قالب جان عالم

نه تنها جان و بس جانان عالم

ز جسمش گوخرد اندازه بردار

حدیث جان همان در پرده بگذار

که ترسم گر شود بی پرده

آن راز

نباشد کس حریف وهم غماز

در آن قالب کسی کاین جانش باشد

به گردون برشدن آسانش باشد

در چگونگی شبی که پیغمبر بر آسمان بر شد

شبی روشنتر از سرچشمهٔ نور

رخ شب در نقاب روز مستور

دمیده صبح دولت آسمان را

ز خواب انگیخته بخت جوان را

به شک از روز مرغان شب آهنگ

خزیده شیپره در فرجه تنگ

میان روز و شب فرق آنقدر بود

که هر سیاره خورشید دگر بود

شد از تحت الثرا تا اوج افلاک

همه ره چون دلی از تیرگی پاک

همه روشندلان آسمانی

دوان گرد سرای ام هانی

از آن دولتسرا تا عرش اعظم

ملایک بافته پر در پر هم

زمانه چار دیوار عناصر

حلی بربسته ز انواع نوادر

ز گوهرها که بوده آسمان را

پر از در کرده راه کهکشان را

رهی آراسته از عرش تا فرش

براقی جسته بر فرش از در عرش

براقی گرمی برق از تکش وام

ز فرشش تا فراز عرش یک گام

ندیده نقش پا چشم گمانش

نسوده دست وهم کس عنانش

به مغرب نعلش ار خوردی به خاره

به مشرق بود تا جستی شراره

ازین روی زمین بی زخم مهمیز

بر آن سوی زمین جستی به یک خیز

چو اوصاف تک و پویش کنم ساز

سخن در گوش تازد پیش از آواز

به هر جا آمده در عرصه پویی

زمین وآسمان طی کرده گویی

به زیر پا درش هنگام رفتار

نمی گردید مور خفته بیدار

نبودی چون دل عاشق قرارش

که خواهد جان عالم شد سوارش

خدیو عالم جان شاه «لولاک»

مقیمان درش سکان افلاک

بساط آرای خلوتگاه «لاریب»

سواره ره شناس عرصهٔ غیب

محمد شبرو «اسرابعبده »

زمان را نظم عقد روز و شب ده

محمد جمله را سرخیل و سردار

جهان را سنگ کفر از راه بردار

زهی عز براق آن جهانگیر

که پیک ایزدش بودی عنانگیر

سرای ام هانی را زهی قدر

که می تابید در وی آن مه بدر

بزد جبریل بر در حلقهٔ راز

که بیرون آی و بر

کون ومکان تاز

برون آ یا نبی اله، برون آی

برون آ با رخ چون مه برون آی

برون فرما که مه را دل شکسته

ز شوقت بر سر آتش نشسته

عطارد تا ز وصلت مژده بشیند

چو طفل مکتب است اندر شب عید

برون تاز و به حال زهره پرداز

که چنگ طاقتش افتاده از ساز

فرو رفته ست خور در آرزویت

تو باقی مانی و خورشید رویت

کشد گر مدت حرمان از این بیش

زند بهرام برخود خنجر خویش

ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی

که می گرید بر ایشان عرش و کرسی

برون نه گام و لطفی یارشان کن

نگاه رحمتی در کارشان کن

سریر افروز عرش از خوابگاهش

برون آمد دو عالم خاک راهش

به یک عالم زمین داد و زمان داد

به دیگر یک بقای جاودان داد

براقش پیش باز آمد به تعجیل

دویده در رکاب آویخت جبریل

رکاب آراست پای احترامش

عنان پیر است دست احتشامش

به سوی مسجد اقصا عنان داد

تک و پو با درخش آسمان داد

ز آدم تا مسیحا انبیا جمع

همه پروانه آسا گرد آن شمع

در آن مسجد امام انبیا شد

خم ابروش محراب دعا شد

پس آنگه خیر باد انبیا کرد

براقش رو به راه کبریا کرد

به زیر پی نخستین عرصه پیمود

قمر رخ بر رکاب روشنش سود

فروغی کآمدی کرد از رکابش

ندادی در دو هفته آفتابش

وز آن منزل همان دم کرد شبگیر

دبستان دوم جا ساخت چون تیر

عطارد لوح خود آورد پیشش

که اینم هست کن نعلین خویشش

چو در بزم سوم آوازه انداخت

به چادر زهره ساز خود نهان ساخت

نبودی گر نهان در چادر او

شکستی ساز او را بر سر او

به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر

نهان شد خور ز شرم آن مه بدر

مسیح انجیل زیر آورد از طاق

که جلد مصحف این کهنه اوراق

به یک حمله که آورد آن

جهانگیر

دژ مریخ را فرمود تسخیر

شدش بهرام با تیغ و کفن پیش

که کردم توبه از خون کردن خویش

گذر بردار شرع مشتری کرد

به احکام خود او را رهبری کرد

که بشکن آلت ناهید چنگی

ز خون شو مانع مریخ جنگی

وز آنجا بر در دیر زحل تاخت

چو او را پیر راهب دید بشناخت

بگفتنش داده بودندم نشانی

تویی پیغمبر آخر زمانی

شهادت گفت و جان در پای او داد

به شکر خندهٔ حلوای او داد

ثوابت از دو جانب در رسیدند

دو شش درج گهر پیشش کشیدند

نظر بر تحفه شان نگشود و درتاخت

ز پیش غیب شادروان برانداخت

گذر بر منتهای سد ره فرمود

به سدره جبرئیلش کرد بدرود

عماری دار شد رفرف وز آنجای

به صحن بارگاه قدس زد پای

تویی برقع برافکند از میانه

دویی شد محو وحدت جاودانه

زبان بیزبانی را ز سر کرد

به گوش جان دلش بشنید و بر کرد

در آن خلوت که آنجا گم شود هوش

نکرد از جمع گمنامان فراموش

در آن دیوان نبرد از یاد ما را

خطی آورد و کرد آزاد ما را

زبان بستم که سر این حکایت

خدا می داند و شاه ولایت

در ستایش حضرت علی «ع»

نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست

نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست

نه هر عقلی کند این راه را طی

نه هر دانش به این مقصد برد پی

نه هرکس در مقام «لی مع الله»

به خلوتخانهٔ وحدت برد راه

نه هر کو بر فراز منبر آید

«سلونی» گفتن از وی در خور آید

«سلونی » گفتن از ذاتیست در خور

که شهر علم احمد را بود در

چو گردد شه نهانی خلوت آرای

نه هرکس را در آن خلوت بود جای

چو صحبت با حبیب افتد نهانی

نه هرکس راست راز همزبانی

چو راه گنج خاصان را نمایند

نه بر هرکس که آید در گشایند

چو احمد را تجلی رهنمون

شد

نه هر کس را بود روشن که چون شد

کس از یک نور باید با محمد

که روشن گرددش اسرار سرمد

بود نقش نبی نقش نگینش

سراید «لوکشف» نطق یقینش

جهان را طی کند چندی و چونی

کلاهش را طراز آید « سلونی »

به تاج «انما» گردد سرافراز

بدین افسر شود از جمله ممتاز

بر اورنگ خلافت جا دهندش

کنند از «انما» رایت بلندش

ملک بر خوان او باشد مگس ران

بود چرخش بجای سبزی خوان

جهان مهمانسرا، او میهمانش

طفیل آفرینش گرد خوانش

علی عالی الشان مقصد کل

به ذیلش جمله را دست توسل

جبین آرای شاهان خاک راهش

حریم قدس روز بارگاهش

ولایش « عروهالوثقی» جهان را

بدو نازش زمین و آسمان را

ز پیشانیش نور وادی طور

جبین و روی او « نور علی نور»

دو انگشتش در خیبر چنان کند

که پشت دست حیرت آسمان کند

سرانگشت ار سوی بالا فشاندی

حصار آسمان را در نشاندی

یقین او ز گرد ظن و شک پاک

گمانش برتر از اوهام و ادراک

رکاب دلدل او طوقی از نور

که گردن را بدان زیور دهد حور

دو نوک تیغ او پرکار داری

ز خطش دور ایمان را حصاری

دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور

دوبینان را ازو چشم دوبین کور

شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت

برای چشم شرک و شک دو انگشت

سر تیغش به حفظ گنج اسلام

دهانی اژدهایی لشکر آشام

چو لای نفی نوک ذوالفقارش

به گیتی نفی کفر و شرک کارش

سر شمشیر او در صفدری داد

زلای «لافتی الاعلی » یاد

کلامش نایب وحی الاهی

گواه این سخن مه تا به ماهی

لغت فهم زبان هر سخن سنج

طلسم آرای راز نقد هر گنج

وجودش زاولین دم تا به آخر

مبرا از کبایر و ز صغایر

تعالی اله زهی ذات مطهر

که آمد نفس او نفس پیمبر

دو نهر فیض از یک قلزم جود

دو شاخ

رحمت از یک اصل موجود

به عینه همچو یک نور و دو دیده

که آن را چشم کوته بین دو دیده

دویی در اسم اما یک مسما

دوبین عاری ز فکر آن معما

پس این شاهد که بودند از دویی دور

که احمد خواند با خویشش ز یک نور

گر این یک نور بر رخ پرده بستی

جهان جاوید در ظلمت نشستی

نخستین نخل باغ ذوالجلالی

بدو خرم ریاض لایزالی

ز اصل و فرع او عالم پدیدار

یکی گل شد یکی برگ و یکی بار

ورای آفرینش مایهٔ او

نموده هر چه جزوی سایهٔ او

کمال عقل تا اینجا برد پی

سخن کاینجا رسانیدم کنم طی

گفتار در آرایش و نکویی سخن

سخن صیقلگر مرآت روح است

سخن مفتاح ابواب فتوح است

سخن گنج است و دل گنجور این گنج

وز او میزان عقل و جان گهرسنج

در این میزان گنج و عقل سنجان

که عقلش کفه ای شد کفهٔ جان

سخن در کفه ریزد آنقدر در

که چون خالی شود عالم کند پر

نه گوهرهاش کانی لامکانی

ز دیگر بوم و بر نی این جهانی

گهرها نی صدف نی حقه دیده

نه از ترکیب عنصر آفریده

صدف مادر نه و عمان پدر نه

چو این درها یتیم و دربدر نه

در گفتار عمانی صدف نیست

صدف را غیر بادی زو به کف نیست

درین فانی دیار خشک قلزم

مجو این در که خود هم می شوی گم

ز شهر و بحر این عالم بدر شو

به شهری دیگر و بحری دگر شو

دیاری هست نامش هستی آباد

در او بحری ز خود موجش نه از باد

در آن دریا مجال غوص کس نی

کنار و قعر راه پیش و پس نی

چو این دریا بجنبد زو بخاری

به امکان از قدم آرد نثاری

ز در لامکانی هر مکانی

ز ایثارش شود گوهر ستانی

بدان سرحد مشرف گر کنی پای

بدانی پایهٔ نطق گهر زای

سخن خورده ست آب زندگانی

نمرده ست

و نمیرد جاودانی

سپهر کهنه و خاک کهن زاد

سخن نازاده دارد هر دو را یاد

اگر خاک است در راهش غباریست

و گر چرخ است پیشش پرده داریست

تواریخ حدوثش تا قدم یاد

که چون در بطن قدرت بود و کی زاد

سخن گر طی نکردی شقهٔ عیب

کجا هستی برآوردی سر از جیب

سخن طغراست منشور قدم را

معلم شد سخن لوح و قلم را

دبستان ازل را در گشاده

قلم را لوح در دامن نهاده

جهان او را دبستانی پر اطفال

«الف ، بی » خوان عقل او کهن سال

سخن را با سخن گفت و شنود است

نمود بود و بود بی نمود است

سخن را رشته زان چرخ است رشته

که آمد پره اش بال فرشته

سر این رشته گم دارد خردمند

که چون این رشته با جان یافت پیوند

ازین پیوند باید سد گره بیش

خورد هر دم به تار حکمت خویش

نیارد سر برون مضراب فرهنگ

که پیوند از کجا شد تار این چنگ

نوایی کاندر این قانون راز است

ز مضراب زبانها بی نیاز است

در این موسیقی روحانی ارشاد

چو موسیقار حرف مابود باد

از این نخلی که شد بر جان رطب بار

نماید نوش جان گر خود خورد خار

ازین شاخ گل بستان جاوید

خوش آید خار هم در جیب امید

از آن خاری که آید بوی این گل

به عشق او نهد سد داغ بلبل

گل خودروست تا رست از گل که

که داند تا زند سر از دل که

هما پرواز عنقا آشیانی ست

زبانش چتر شاهی رایگانی ست

گدایی گر برش سرمایه یابد

به پایش هر که افتد پایه یابد

ز ابر بال او در پر فشانی

ببارد ز آسمان تاج کیانی

ز پایش چون سری عیوق سا شد

به تعظیمش سر عیوق تا شد

کسی را کاین هما بر سر نشیند

به بالادست اسکندر نشیند

ز تاجش خسروی معراج یابد

جهان در سایهٔ آن

تاج یابد

فلک در خطبه اش جایی نهد پا

که هست از منبرش سد پایه بالا

به منشوری که طغرا شد به نامش

نویسند از امیران کلامش

سخن را من غلام خانه زادم

ولیکن اندکی کاهل نهادم

به خدمت دیر دیر آیم از آنست

که با من گاهگاهی سرگرانست

کنم این خدمت شایسته زین پس

که نبود پیشخدمت تر ز من کس

بر این آفتابم ایستاده

قرار ذرگی با خویش داده

کمال است او همه، من جمله نقصم

قبولم کرده اما زان به رقصم

بدین خورشید اگر چه ذره مانند

نخواهم یافت تا جاوید پیوند

ولی این نام بس زین جستجویم

که در سلک هواداران اویم

چه شد کاین کور طبعان نظر پست

کزین خورشید کوری دیده شان بست

کنندم زین هواداری ملامت

من و این شیوه تا روز قیامت

حکایت

به حربا گفت خفاشی که تا چند

سوی خورشید بینی دیده دربند

ازین پیکر که سازد چشم خیره

چرا عالم کنی بر خویش تیره

ز نشترهاش کاو الماس دیده ست

به غیر از تیرگی چشمت چه دیده ست

چه دیدی کاینچنین بی تابی از وی

تپان چون ماهی بی آبی از وی

ترا جا در مغاک ، او را در افلاک

برو کوتاه کن دستش ز فتراک

چو پروانه طلب یاری که آن یار

گهی پیرامن خویشت دهد بار

چو نیلوفر از این سودای باطل

نمی دانم چه خواهی کرد حاصل

بگفتش کوتهی افسوس افسوس

تو پا می بینی و من پر تاووس

تو شبهای سیه دیدی چه دانی

فروغ این چراغ آسمانی

گرت روشن شدی یک چشم سوزن

بر او می دوختی سد دیده چون من

تو می پیما سواد شام دیجور

نداری کفه میزان این نور

ترازویی که باشد بهر انگشت

بود سنجیدن کافور از او زشت

همین بس حاصلم زین شغل سازی

که با خورشید دارم عشقبازی

ازین به دولتی خواهم در ایام

که تا خورشید باشد باشدم نام

بیا وحشی ز حربایی نیی کم

که شد این نسبت و نامش مسلم

به

خورشید سخن نه دیدهٔ دل

مشو خفاش ظلمت خانه گل

گر این نسبت بیابی تا به جاوید

بماند سکه ات بر نقد خورشید

گفتار در نکویی خموشی و عشق

بیا وحشی خموشی تا کی و چند

خموشی گر چه به پیش خردمند

خموشی پرده پوش راز باشد

نه مانند سخن غماز باشد

چو دل را محرم اسرار کردند

خموشی را امانت دار کردند

بر آن کس کز هنر یکسو نشسته

خموشی رخنهٔ سد عیب بسته

خموشی بر سخن گر در نبستی

ز آسیب زبان یک سر نرستی

بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد

کند هنگامهٔ جان بر بدن سرد

خموشی پاسبان اهل راز است

از او کبک ایمن از آشوب باز است

نشد خاموش کبک کوهساری

از آن شد طعمهٔ باز شکاری

اگر توتی زبان می بست در کام

نه خود را در قفس دیدی نه در دام

نه بلبل در قفس باشد ز صیاد

که از فریاد خود باشد به فریاد

اگر رنج قفس در خواب دیدی

چو بوتیمار سر در پر کشیدی

زبان آدمی با آدمیزاد

کند کاری که با خس می کند باد

زبان بسیار سر بر باد دادست

زبان سر را عدوی خانه زادست

عدوی خانه خنجر تیز کرده

تو از خصم برون پرهیز کرده

ولی آنجا که باشد جای گفتار

خموشی آورد سد نقص در کار

اگر بایست دایم بود خاموش

زبان بودی عبث ، بی ماحصل گوش

زبان و گوش دادت کلک نقاش

که گاهی گوش شو گاهی زبان باش

ز گوشت نفع نبود وز زبان سود

که باشی گوش چون باید زبان بود

نوا پرداز ای مرغ نواساز

که مرغان دگر را رفت آواز

تو اکنون بلبلی این بوستان را

صلای بوستان زن دوستان را

سرود طایران عشق سر کن

نوا تعلیم مرغان سحر کن

تو دستان زن که باشد عالمی گوش

زبانها را سخن گردد فراموش

کتاب عشق بر طاق بلند است

ورای دست هر کوته پسند است

فرو گیر این کتاب از گوشه طاق

که نگشودش

کس و فرسودش اوراق

ورق نوساز این دیرین رقم را

ولی نازک تراشی ده قلم را

اگر حرفت نزاکت بار باید

قلم را نازکی بسیار باید

چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ

زند مضراب نازک بر رگ چنگ

قلم بردار و نوک خامه کن تیز

به شیرین نغمه های رغبت آمیز

نوای عشق را کن پرده ای ساز

که در طاق سپهرش پیچد آواز

فلک هنگامه کن حرف وفا را

برآر از چنگ ناهید این نوا را

حدیث عشق گو کز جمله آن به

ز هر جا قصهٔ آن داستان به

محبت نامه ای از خود برون آر

تو خود دانی نمی گویم که چون آر

نموداری ز عشق پاک بازان

بیانش از زبان جان گدازان

زبان جان گدازان آتشین است

چو شمعش آتش اندر آستین است

کسی کش آن زبان در آستین نیست

زبانش هست اما آتشین نیست

حدیث عشق آتشبار باید

زبان آتشین در کار باید

گفتار در چگونگی عشق

یکی میل است با هر ذره رقاص

کشان هر ذره را تا مقصد خاص

رساند گلشنی را تا به گلشن

دواند گلخنی را تا به گلخن

اگر پویی ز اسفل تا به عالی

نبینی ذره ای زین میل خالی

ز آتش تا به باد از آب تا خاک

ز زیر ماه تا بالای افلاک

همین میل است اگر دانی ، همین میل

جنیبت در جنیبت ، خیل در خیل

سر این رشته های پیچ در پیچ

همین میل است و باقی هیچ بر هیچ

از این میل است هر جنبش که بینی

به جسم آسمانی یا زمینی

همین میل است کهن را درآموخت

که خود را برد و بر آهن ربا دوخت

همین میل آمد و با کاه پیوست

که محکم کار را بر کهرباست

به هر طبعی نهاده آرزویی

تک و پو داده هر یک را به سویی

برون آورده مجنون را مشوش

به لیلی داده زنجیرش که می کش

ز شیرین کوهکن را داده شیون

فکنده بیستون پیشش که

می کن

ز تاب شمع گشته آتش افروز

زده پروانه را آتش که می سوز

ز گل بر بسته بلبل را پر و بال

شکسته خار در جانش که می نال

غرض کاین میل چون گردد قوی پی

شود عشق و درآید در رگ و پی

وجود عشق کش عالم طفیل است

ز استیلای قبض و بسط میل است

نبینی هیچ جز میلی در آغاز

ز اصل عشق اگر جویی نشان باز

اگر یک شعله در خود سد هزار است

به اصلش بازگردی یک شرار است

شراری باشد اول آتش انگیز

کز استیلاست آخر آتش تیز

تف این شعله ما را در جگر باد

از این آتش دل ما پر شرر باد

ازین آتش دل آن را که داغیست

اگر توفان شود او را فراغیست

کسی کش نیست این آتش فسرده ست

سراپا گر همه جانست مرده ست

اگر سد آب حیوان خورده باشی

چو عشقی در تو نبود مرده باشی

مدار زندگی بر چیست برعشق

رخ پایندگی در کیست در عشق

ز خود بگسل ولی زنهار زنهار

به عشق آویز و عشق از دست مگذار

به عین عشق آنکو دیده ور شد

همه عیب جهان پیشش هنر شد

هنر سنجی کند سنجیدهٔ عشق

نبیند عیب هرگز دیدهٔ عشق

حکایت

به مجنون گفت روزی عیب جویی

که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست

به هر جزوی ز حسن او قصوریست

ز حرف عیب جو مجنون برآشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است

کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز

تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

تو ابرو، او اشارت های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خونست

تو لب می بینی و دندان که چونست

کسی کاو

را تو لیلی کرده ای نام

نه آن لیلی ست کز من برده آرام

اگر می بود لیلی بد نمی بود

ترا رد کردن او حد نمی بود

مزاج عشق بس مشکل پسند است

قبول عشق برجایی بلند است

شکار عشق نبود هر هوسنانک

نبندد عشق هر صیدی به فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد

کجا از صعوه صید انداز باشد

گوزنی بس قوی بنیاد باید

که بر وی شیر سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام

ز آب جو نهنگ لجه آشام

دلی باید که چون عشق آورد زور

شکیبد با وجود یک جهان شور

اگر داری دلی در سینه تنگ

مجال غم در او فرسنگ فرسنگ

صلای عشق درده ورنه زنهار

سر کوی فراغ از دست مگذار

در آن توفان که عشق آتش انگیز

کند باد جنون را آتش آمیز

اساسی گر نداری کوه بنیاد

غم خود خور که کاهی در ره باد

یکی بحر است عشق بی کرانه

در او آتش زبانه در زبانه

اگر مرغابیی اینجا مزن پر

در این آتش سمندر شو سمندر

یکی خیل است عشق عافیت سوز

هجومش در ترقی روز در روز

فراغ بال اگر داری غنیمت

ازین لشکر هزیمت کن هزیمت

ز ما تا عشق بس راه درازیست

به هر گامی نشیبی و فرازیست

نشیبش چیست خاک راه گشتن

فراز او کدام از خود گذشتن

نشان آنکه عشقش کارفرماست

ثبات سعی در قطع تمناست

دلیل آنکه عشقش در نهاد است

وفای عهد بر ترک مراد است

چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟

ز لوث آرزو گشتن نمازی

غرضها را همه یک سو نهادن

عنان خود به دست دوست دادن

اگر گوید در آتش رو، روی خوش

گلستان دانی آتشگاه و آتش

وگر گوید که در دریا فکن رخت

روی با رخت و منت دار از بخت

به گردن پاس داری طوق تسلیم

نیابی فرق از امید تا بیم

نه هجرت غم دهد نی وصل شادی

یکی دانی مراد

و نامرادی

اگر سد سال پامالت کند درد

نیامیزد به طرف دامنت گرد

به هر فکر و به هر حال و به هر کار

چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار

به هر صورت که نبود نا گزیرت

بجز معشوق نبود در ضمیرت

حکایت

یکی فرهاد را در بیستون دید

ز وضع بیستونش باز پرسید

ز شیرین گفت در هر سو نشانی ست

به هر سنگی ز شیرین داستانی است

فلان روز این طرف فرمود آهنگ

فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ

فلان جا ایستاد و سوی من دید

فلان نقش فلان سنگم پسندید

فلان جا ماند گلگون از تک و پو

به گردن بردم او را تا فلان سوی

غرض کز گفتگو بودش همین کام

که شیرین را به تقریبی برد نام

گفتار در ستایش عشق

زبان دان رموز کیمیا کیست

که گویم حل و عقد کیمیا چیست

نه بحث ما در آن امر محال است

که در اثبات و نفیش قیل و قال است

سخن در کیمیای جسم و جانست

که گر خود کیمیایی هست آنست

بیا زین کیمیا زر کن مست را

غنی گردان وجود مفلست را

مراد از کیمیا تأثیر عشق است

که اکسیر وجود اکسیر عشق است

بر این اکسیر اگر خود را زند خاک

طلایی گردد از هر تیرگی پاک

اگر زین کیمیا بویی برد سنگ

عیار سنگ را باشد ز زر ننگ

صفات عشق را اندازه ای نیست

کجا کز عشق حرف تازه ای نیست

خواص عشق بسیار است، بسیار

جهان را عشق در کار است، در کار

ز جام عشق اگر مدخل خورد می

کند منسوخ جود حاتم طی

نهیب عشق اگر باشد ز دنبال

زند زالی به سد چون رستم زال

گدا را سر فرو ناید به شاهی

اگر عشقش دهد صاحب کلاهی

ز بحر عشق اگر بارد بخاری

شود هر شوره زاری مرغزاری

ز کوی عشق اگر آید نسیمی

شود هر گلخنی

باغ نعیمی

همه دشوارها آسان کند عشق

غم وشادی همه یکسان کند عشق

گرت سد قلزم آید در گذرگاه

به هر گامی نهنگی بر سر راه

توجه کن به عشق و پیش نه گام

ببین اعجاز عشق قلزم آشام

ورت سد بند بر هر دست و پایی ست

که هر بندی از آن دام بلایی ست

مدد از عشق جو و ز عشق یاری

ببین وارستگی و رستگاری

منادی می کند عشق از چپ و راست

که حد هر کمال اینجاست اینجاست

کمال اینجاست، دیگر جا، چه پویی

زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی

اگر اینجا زن آید مرد گردد

رسد بی درد صاحب درد گردد

به یاقوتی برآید سنگ را نام

بر او یک جرعه گر ریزی ازین جام

مگو نتوان دوباره زندگانی

که گر عشقت مدد بخشد توانی

حکایت

زلیخا را چو پیری ناتوان کرد

گلش را دست فرسود خزان کرد

ز چشمش روشنایی برد ایام

نهادش پلکها بر هم چو بادام

کمان بشکستش ابروی کماندار

خدنگ انداز غمزه رفتش از کار

لبش را خشک شد سرچشمهٔ نوش

بکلی نوشخندش شد فراموش

در آن پیری که سد غم حاصلش بود

همان اندوه یوسف در دلش بود

دلش با عشق یوسف داشت پیوند

به یوسف بود از هر چیز خرسند

سر مویی ز عشق او نمی کاست

بجز یوسف نمی جست و نمی خواست

کمال عشق در وی کارکر شد

نهال آرزویش بارور شد

بر او نو گشت ایام جوانی

مهیا کرد دور زندگانی

به مزد آن که داد بندگی داد

دوباره عشق او را زندگی داد

اگرمی بایدت عمر دوباره

مکن پیوند عمر از عشق پاره

ز هر جا حسن بیرون می نهد پای

رخی از عشق هست آنجا زمین سای

نیازی هست هر جا هست نازی

نباشد ناز اگر نبود نیازی

نگاهی باید از مجنون در آغاز

که آید چشم لیلی بر سر ناز

ایاز ار جلوه ای ندهد به بازار

نیابد همچو محمودی خریدار

میان حسن و عشق افتاد این شور

ز

ما غیر نگاهی ناید از دور

نه عذرا آگهی دارد نه وامق

که می گردند چوم معشوق و عاشق

زلیخا خفته و یوسف نهفته

نه نام و نی نشان هم شنفته

ز بیرون آگهی نه وز درون سوی

به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی

نیاز وناز را رایت به عیوق

نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق

ز راه نسبت هر روح با روح

دری از آشنایی هست مفتوح

از این در کان به روی هر دو باز است

ره آمد شد ناز و نیاز است

میان آن دو دل کاین در بود باز

بود در راه دایم قاصد راز

اگر عالم همه گردند همدست

گمان این مبرکاین در توان بست

بود هرجا دری از خشت و از گل

برآوردن توان الا در دل

تنی سهل است کردن از تنی دور

دل از دل دور کردن نیست مقدور

در آن قربی که باشد قرب جانی

خلل چون افکند بعد مکانی

تن از تن دور باشد هست مقدور

بلا باشد که باشد جان ز جان دور

غرض گر آشناییهای جانست

چه غم گر سد بیابان در میانست

که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت

به جولانگاه لیلی می کند گشت

نهانی صحبت جانها به جانها

عجب مهریست محکم بر دهانها

خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست

نگهبان را مجال دم زدن نیست

تو دایم در میان راز می باش

پس دیوار گو غماز می باش

در آن صحبت که جان دردسر آرد

که باشد دیگری تا دم برآرد

به شهوت قرب تن با تن ضرور است

میان عشق و شهوت راه دور است

به شهوت قرب جسمانی ست ناچار

ندارد عشق با این کارها کار

ز بعد ظاهری خسرو زند جوش

که خواهد دست با شیرین در آغوش

چو پاک است از غرضها طبع فرهاد

ز قرب و بعد کی می آیدش یاد

ز شیرین نیست حاصل کام پرویز

از آن پوید

به بازار شکر تیز

ندارد کوهکن کامی ، که ناکام

به کوی دیگرش باید زدی گام

به شغل سد هوس خسرو گرفتار

به حکم حسن شیرین کی کند کار

بباید جست بیکاری چو فرهاد

که بتوانش پی کاری فرستاد

نهد حسن از پی کار دلی پای

که بتواند شد او را کارفرمای

رود خوبی شیرین عشق گویان

نشان خانهٔ فرهاد جویان

بدان کش کار فرمایی بود کار

سراغ کارکن امریست ناچار

نیاید کارها بی کارکن راست

اگر چه عمده سعی کارفرماست

درین خرم اساس دیر بنیاد

به چیزی خاطر هر کس بود شاد

بود هر دل به ذوق خاص در بند

ز مشغولی به شغل خاص خرسند

برون از نسبت هر اشتراکی

سرشته هر گلی از آب و خاکی

از آن گل شاخ امیدی دمیده

به نشو خاص ازان گل سر کشیده

به نوعی گشته هر شاخی برومند

یکی را زهر دربار و یکی قند

مذاق هرکس از شاخی برد بهر

یکی را قند قسمت شد یکی زهر

ولی آنکس که با تلخی کند خوی

نسازد یک جهان زهرش ترش روی

کسی کز قند باشد چاشنی یاب

ز اندک تلخیی گردد عنان تاب

ترش رویش کند یک تلخ بادام

شکر جوید کز آن شیرین کند کام

چو خسرو را به زهر آلوده شد قند

ز زهر چشم شیرین شکر خند

نمودش تلخ آن زهر پر از نوش

که دادش عشوهٔ ماه قصب پوش

اگر چه بود شهد زهر مانند

به جانش یک جهان تلخی پراکند

چنان آزرده گشتش طبع نازک

که عاجز گشت نازش در تدارک

بشد با گریه های خنده آلود

لبش پر زهر و زهرش شکر اندود

دلش پر شکوه، جانش پرشکایت

ولی خود دیر پروا در حکایت

درون پرجوش و دل با سینه در جنگ

سوی بازار شکر کرد آهنگ

مزاج شاه نازک بود بسیار

ندارد طبع نازک تاب آزار

بود نازک دو طبع اندر زمانه

که جویند از پی رنجش بهانه

یکی طبع

شهان و شهریاران

یکی از گلرخان و گلعذاران

ز طبع زود رنج پادشاهان

مپرس از من ، بپرس از دادخواهان

ز خوی دیر صلح فتنه سازان

بپرس از من ، مپرس از بی نیازان

کسی زین هر دو گر خود بهره مند است

که داند خشم و ناز او که چند است

گفتار در آغاز داستان و چگونگی عشق

مرا زین گفتگوی عشق بنیاد

که دارد نسبت از شیرین و فرهاد

غرض عشق است و شرح نسبت عشق

بیان رنج عشق و محنت عشق

دروغی میسرایم راست مانند

به نسبت می دهم با عشق پیوند

که هر نوگل که عشقم می نهد پیش

نوایی می زنم بر عادت خویش

به آهنگی که مطرب می کند ساز

به آن آهنگ می آیم به آواز

منم فرهاد و شیرین آن شکرخند

کز آن چون کوهکن جان بایدم کند

چه فرهاد و چه شیرین این بهانه ست

سخن اینست و دیگرها فسانه ست

بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز

که دارد کار شیرین شکر ریز

چو شیرینی ترا شد کارفرمای

بیا خوش پای کوبان پیش نه پای

برو پرویز گو از کوی شیرین

اگر نبود حریف خوی شیرین

که آمد تیشه بر کف سخت جانی

که بگذارد به عالم داستانی

کنون بشنو در این دیباچهٔ راز

که شیرین می رود چون بر سر ناز

تقاضای جمال اینست و خوبی

که شوقی باشد اندر پای کوبی

چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش

کسی باید که جانی آورد پیش

و گر گاهی برون تازد نگاهی

تواند تاختن بر قلبگاهی

به عشقی گر نباشد حسن مشغول

بماند کاروان ناز معزول

چو خسرو جست از شیرین جدایی

معطل ماند شغل دلربایی

به غایت خاطر شیرین غمین ماند

از آن بی رونقی اندوهگین ماند

ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ

که بودی با در ودیوار در جنگ

دلش در تنگنای سینه خسته

به لب جان در خبر گیری نشسته

به جاسوسان سپرده راه پرویز

خبردار از شمار گام شبدیز

اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ

وزان خوردن

شراری جستی از سنگ

هنوز آثار گرمی با شرر بود

کز آن در مجلس شیرین خبر بود

خبر دادند شیرین را که خسرو

به شکر کرده پیمان هوس نو

از آن پیمان شکن یار هوس کوش

تف غیرت نهادش در جگر نوش

از آن بد عهد دمساز قدم سست

تراوشهای اشکش رخ به خون شست

از آن زخمی که بر دل کارگر داشت

گذار گریه بر خون جگر داشت

از آن نیشش که در جان کار می کرد

درون سنگ را افکار می کرد

نه غیرت با دلش می کرد کاری

کز آسیبش توان کردن شماری

دو جا غیرت کند زور آزمایی

چنان گیرد کز و نتوان رهایی

یکی آنجا که بیند عاشق از دور

ز شمع خویش بزم غیر پر نور

دگر جایی که معشوق وفا کیش

ببیند نوگلی با بلبل خویش

چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز

شکست اندر دل آن تیر جگر دوز

بر آن می بود کرد چاره ای پیش

که بیرون آردش از سینه ریش

ولی هر چند کوشش بیش می کرد

دل خود را فزونتر ریش می کرد

نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت

که آسان مهرش از دل بر توان داشت

چو در طبع کسی ذوقی کند جای

عجب دارم کزان بیرون نهد پای

ز بیخ و بن درختی کی توان کند

کز آن بر جا نماند ریشه ای چند

نهالی بود خسرو رسته زان گل

ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل

نمی رفت از دل شیرین خیالش

که با جان داشت پیوند آن نهالش

نه با کس حرف گفتی نه شنفتی

وگر گفتی عتاب آلوده گفتی

به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ

بر او اهل حرم را داشت گستاخ

به آن گستاخ گویان سرایی

نبودش هیچ میل آشنایی

جدایی را بهانه ساز می کرد

به هر حرفی عتاب آغاز می کرد

زبانش زخم خنجر داشت در زیر

چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر

کسی کالودهٔ زخمی ست جانش

همیشه زهر بارد از

زبانش

در جستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم

ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور

قفس باشد به چشمش گلشن حور

گرش افتد به شاخ سرو پرواز

نماید شاخ سروش چنگل باز

رمد طبعش ز فکر آب و دانه

ارم باشد برا و صیاد خانه

نهد گل زیر پا آسیب خارش

نماید آشیان سوراخ مارش

نه ذوق آنکه افشاند غباری

کشد مرغوله ای در مرغزاری

نه آن خاطر که برآزاده سروی

کند بازی به منقار تذوری

ز باغ و راغ در کنجی خزیده

سری در زیر بال خود کشیده

دل شیرین که مرغی بسته پر بود

پرش ساعت به ساعت خسته تر بود

ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ

سرا بستان خسرو چون قفس تنگ

دگر مرغان پر اندر پر نواساز

غم دل بسته او را راه پرواز

ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ

بر آن شد تا پرد زان گوشهٔ کاخ

نهد بر شاخساری آشیانه

شود ایمن از آن مرغان خانه

ز کار خویش بردارد شماری

کند کاری که ماند یادگاری

به پرگاری کشد طرح اساسی

که از کارش کند هر کس قیاسی

به شغلش خویش را مشغول دارد

ز خسرو طبع را معزول دارد

یکی را از پرستاران خود خواند

کشید آهی و اشک از دیده افشاند

که دیدی آشناییهای مردم

به مردم بی وفاییهای مردم

بنامیزد زهی یاری و پیوند

عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند

چه تخمی رست از آب و گل من

دلم کرد این، که لعنت بر دل من

تو او را بین که مارا خواند بر خوان

خودش فرمود دیگر جا به مهمان

به بازارشکر خود کرده آهنگ

مرا اینجا نشانده با دل تنگ

چه اینجا پاس این دیوار دارم

همانا فرض تر زین کار دارم

به خسرو ماند این بستان سرایش

موافق نیست طبعم را هوایش

دراین آب و هوا بوی وفا نیست

به چم نرگس باغش حیا نیست

فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری

که اینجا با گلی خو کرد و سروی

یک

نزهتگهی خواهم شکفته

غزالی هر طرف بر سبزه خفته

نم سرچشمه ها پیوسته با نم

بساط سبزه ها نگسسته از هم

صفیر مرغکان بر هر سر سنگ

گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ

چنین جایی برای من بجویید

بپویید و رضای من بجویید

کزین مهمان نوازیهای بسیار

بسی شرمنده ام از روی آن یار

به این مهمانی و مهمان نوازی

توان صد سال کردن عشقبازی

بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت

چنین دارند مهمان را که او داشت

فرو نگذاشت هیچ از میزبانی

که برخوردار باد اززندگانی

چه زهر آلود شکرها که خوردیم

چه دندانهاکه بر دندان فشردیم

زهی مهمان کش آن صاحب سرایی

که آید در سرایش آشنایی

کند از خانه و مهمان کرانه

گذارد خانه با مهمان خانه

گفتار در رفتار خادمان شیرین به طلب نزهتگاه دلنشین و پیدا نمودن دشت بیستون و خبردادن شیرین را

خوشا خاکی و خوش آب و هوایی

که افتد قابل طرح وفایی

خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی

که باشد لایق مسند نشینی

عجب جایی بباید بهجت انگیز

که بر شیرین سرآرد هجر پرویز

ملال خاطر شیرین چو دیدند

پرستاران جنیبت ها کشیدند

به کوه و دشت میراندند ابرش

مراد خاطر شیرین عنان کش

گر آهویی بدیدندی به راغی

از آن آهو گرفتندی سراغی

به کبکی گر رسیدندی به دشتی

بپرسیدند از وی سرگذشتی

به هر سر چشمه ای، هر مرغزاری

همی کردند بودن را شماری

بدین هنجار روزی چند گشتند

که تا آخر به دشتی برگذشتند

صفای نوخطان با سبزه زارش

صفای وقت وقف چشمه سارش

هوایش اعتدال جان گرفته

نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته

ز کس گر سایه بر خاکش فتادی

ز جا جستی و برپا ایستادی

اگر مرغی به شاخش آرمیدی

گشادی سایه اش بال و پریدی

گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز

نوای بلبلانش عشق پرداز

تو گفتی حسن خیزد از فضایش

فتوح عشق ریزد از هوایش

به شیرین آگهی دادند از آنجای

از آن آب و هوای رغبت افزای

که در دامان کوه و کوهساری

که تا کوه است از آنجا نعره داری

یکی صحراست پیش او گشاده

فضای او سد اندر سد زیاده

اگر بر سبزه اش پویی

به فرسنگ

سر برگی نیابی زعفران رنگ

رسیده سبزه هایش تا کمرگاه

درختانش زده بر سبزه خرگاه

گشاده چشمه ای از قلهٔ کوه

گل و سنبل به گرد چشمه انبوه

فرو ریزد چو بر دامان کهسار

رگ ابریست پنداری گهر بار

خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ

صدای آن رود فرسنگ فرسنگ

پر اندر پر زده مرغابیانش

به جای موجه بر آب روانش

زمینهایش ز آب ابر شسته

در او گلهای رنگارنگ رسته

بساطش در نقاب گل نهفته

گل و لاله ست کاندر هم شکفته

اگر گلگون در آن گردد عنان کش

وگر آنجا بود نعلش در آتش

نسیمش را مذاق باده در پی

همه جایش برای صحبت می

اگر شیرین در او بزمی نهد نو

دگر یادش نیاید بزم خسرو

ز کنج چشم شیرین اشک غلتید

به بخت خود میان گریه خندید

که گویا بخت شیرین را ندانند

که بر وی اینهمه افسانه خوانند

شکر تلخی دهد از بخت شیرین

زهی شیرین و جان سخت شیرین

چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی

ز شیرینی همین قانع به نامی

اگر سوی ارم شیرین نهد روی

ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی

به باغ خلد اگر شیرین کند جای

نهد عیش از در دیگر برون های

اگر چین است اگر بتخانهٔ چین

بود زندان چو خوشدل نیست شیرین

دل خوش یاد می آرد ز گلزار

چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار

اگر دل خوش بود می خوشگوار است

شراب تلخ در غم زهر مار است

دلی دارم که گر بگشایمش راز

به سد درد از درون آید به آواز

غمی دارم که گر گیرم شمارش

بترسم از حساب کار و بارش

کدامین دل کدامین خاطر شاد

که آید از گل و از گلشنم یاد

مرا گفتند خوش جاییست دلکش

هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش

بلی اطراف کوه و دامن دشت

بود خوش گر به ذوق خود توان گشت

چو دامان ماند زیر کوه اندوه

چه فرق

از طرف دشت و دامن کوه

چه خرسندی در آن مرغ غم انجام

که باغ و راغ باید دیدش از دام

دگر گفتند جای می گساریست

که دشتی پر ز گلهای بهاریست

بلی می خوش بود در دشت و کهسار

ولی گر یار باشد لیک کو یار

بود بر بلبل گل آتشین داغ

کش افتد در قفس نظارهٔ باغ

حکایت

یکی صیاد مرغی بسته پر داشت

به بستان برد و بند از پاش برداشت

زدندش طایران بوستانی

صلای رغبت هم آشیانی

چو پرزد دید بال خویش بسته

عدوی خانه در پهلو نشسته

برآورد از شکاف سینهٔ خویش

صفیری پرخراش از سینهٔ ریش

که مرغی را چه ذوق از سرو شمشاد

که پروازش بود در دست صیاد

قفس باشد ارم بر نغمه سازی

که بیند در کمین تاراج بازی

شما کزادگان شاخسارید

نشاط سرو و گل فرصت شمارید

که صیاد مرا با من شماریست

مرا هم در شکنج دام کاریست

گفتار در بیرون آمدن شیرین از مشکوی خسرو

بت پر شکوه ماه پر شکایت

گل خوش لهجه سرو خوش عبارت

سر و سرکردهٔ نازک مزاجان

رواج آموز کار بی رواجان

نمک پاش جراحتهای ناسور

ز سر تا پا نمک شیرین پرشور

گره در گوشهٔ ابرو فکنده

دهان تنگ بسته راه خنده

مزاجی با تعرض دیر خرسند

عتابی با عبارت سخت پیوند

به رفتن زود خیز و گرم مایه

چو دانا در بنای سست پایه

اشارت کرد تا گلگون کشیدند

ز مشکو رخت در بیرون کشیدند

برون آمد ز مشک و دل پر از جوش

نهانش سد هزاران زهر در نوش

به خاصان گفت مگذارید زنهار

که دیگر باشدم اینجا سر وکار

ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ

برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ

ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی

برون آرید از این در کشته مشکوی

که از ما بر عزیزان تنگ شد جای

نمی بینیم بودن را در آن رای

کنیزانی کلید گنج در مشت

غلامان قوی دست قوی

پشت

درون رفتند و درها بر گشادند

متاع خانه ها بیرون نهادند

مقیمان حرم کاین حال دیدند

به یکبار از حرم بیرون دویدند

که ای سرخیل ما شیرین بدخوی

متاب از ما چنین یکبارگی روی

که ای بدخوی ما شیرین خود رای

مکش از ما چنین یکبارگی پای

نه آخر خود خس این آستانیم

چرا بر خاطرت زینسان گرانیم

نه آخر عزت داغ تو داریم

چرا زینگونه در پیش تو خواریم

شدی خوش زود سیر از دوستداری

مکن کاین نیست جز بی اعتباری

زدی خوش زود پا بر آشنایی

مکن کاین نیست غیر از بی وفایی

تو در اول به یاری خوش دلیری

ولی بسیار یار زود سیری

تودر آغاز یاری سخت یاری

ولی آخر عجب بی اعتباری

نمی باید به مردم آشنایی

چو کردی چیست بی موجب جدایی

محبت کو مروت کو وفا کو

و گر داری نصیب جان ما کو

شکر لب گفت آری اینچنین است

ولی گویا گناه این زمین است

من اول کآمدم بودم وفا کیش

دگرگون کردم اینجا عادت خویش

من اول کآمدم بودم وفادار

در اینجا سر برآوردم بدین کار

شما گویا ندارید این مثل یاد

که باشد دزد طبع آدمیزاد

به جرم این که در طبعم وفا نیست

به طعنم اینچنین کشتن روا نیست

اگر می بود عیبی بی وفایی

نمی کرد از شما خسرو جدایی

نه شیرین این بنا از نو نهادست

که این آیین بد خسرو نهاده ست

به خسرو طعنه باید زد نه بر من

نمی دانستم اینها من در ارمن

پس آنگه خیرباد یک به یک کرد

به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد

نمک می ریخت از لعل نمک ریز

وزان در دیده ها می شد نمک بیز

ز دنبال وداع گریه آلود

فرو بارید اشک حسرت اندود

که ما رفتیم گو با دلبر تو

بیا بنشین به عیش و ناز خسرو

بگوییدش به عیش و ناز می باش

ولیکن گوش بر آواز می باش

چو لختی گفت اینها جست از جای

نهاد اندر رکاب پارگی پای

به خسرو جنگ

در پیوسته می راند

گهی تند و گهی آهسته می راند

خود اندر پیش و آن پوشیده رویان

سراسیمه ز پی تازان و پویان

بلی آنرا که اندوهیست در پی

نمی داند که چون ره می کند طی

همی داند که افتد پیش و راند

چه داند تا که آید یا که ماند

براند القصه تا آن دشت و کهسار

به خرمن دید گل سنبل به خروار

هوایی چون هوای طبع عاشق

مزاجش را هوایی بس موافق

لبش را عهد نوشد با شکر خند

نگه را تازه شد با غمزه پیوند

ز چشم خوابناکش فتنه بر جست

به خدمتکاری قدش کمربست

دوان شد ناز در پیش خرامش

نیازی بود در هر نیم گامش

غرور آمد که عشقی دیدم از دور

اگر دارد ضرورت حسن مزدور

در اندیشید شیرین با دل خویش

که جانی با هزار اندیشه در پیش

چها می گویدم طبع هوسناک

به فکر چیست باز این حسن بی باک

طبیعت مستعد ناز می یافت

در ناز و کرشمه باز می یافت

نسیمی کآمدی زان دشت و راغش

ز بوی عشق پر کردی دماغش

اگر بر گل اگر بر لاله دیدی

نهانی از خودش در ناله دیدی

ز هر برگی در آن دشت شکفته

نیازی یافتی با خود نهفته

ز لعلش کاروان قند سر کرد

به همزادان خود لب پر شکر کرد

که اینجا خوش فرود آمد دل من

از این خاک است پنداری گل من

عجب دامان کوه دلنشینی ست

سقاه اله چه خرم سرزمینی ست

همیشه ساحت او جای من باد

بساط او نشاط افزای من باد

گفتار اندر طلب نمودن شیرین استادان پرهنر را برای بنا نمودن قصر شیرین و یافتن خادمان فرهاد را

بنایی را که باشد حسن بانی

نهد اول پیش بر مهربانی

به یک روزش رساند تا بجایی

که گردد چون فلک عالی بنایی

چو وقت آید که بر مسند نهد گام

شراب عیش باید ریخت در جام

کشد یک خشت از بنیاد سستش

کند ویرانتر از روز نخستش

بنای حسن را سست است بنیاد

اساس عشق یارب بی خلل باد

گذشته سال ها از عصر شیرین

همان

برجاست نام قصر شیرین

اساسی کاینچنین آباد مانده ست

ز محکم کاری فرهاد مانده ست

چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت

که چون شیرین به هامون بارگی تاخت

فضایی دید و خوش آب و هوایی

برای کار او فرمود جایی

نه بادش را غباری بود بر روی

نه آبش را گلی آلوده در جوی

بساطش را هوایی رغبت انگیز

طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز

طلب فرمود خاصان هنر سنج

در افشان شد ز یاقوت گهر سنج

که می خواهم دو استاد و چه استاد

دو استاد هنرورز و هنرزاد

همه کار بزرگان ساز داده

به دولتخانه ها در برگشاده

به دست و کار ایشان میمنت یار

بدیشان میمنت همدست و همکار

نخستین پر هنر صنعت نمایی

که از دست آیدش عالی بنایی

شماری رفته با صنعت شناسش

برون ز انگشت رد طرح اساسش

همه طرحش به وضع هندسی راست

فزونی نیزش اندر هر کم و کاست

ولی باید که شیرین کار باشد

به شیرینیش حسنی یار باشد

دگر آهن تنی فولاد جانی

که بربندد مشقت را میانی

بود از سخت جانی سنگ فرسای

به پرکاری سبک دست و سبک پای

به ذوق خود کند این سخت کوشی

بود مستغنی از صنعت فروشی

قیاسی از اساس کارشان کرد

به قدر کار زر در بارشان کرد

به قطع ره درنگ از یاد بردند

گرو ز آتش، سبق از باد بردند

گزیدند از هنرمندان نامی

دو استاد هنرمند گرامی

به کار خویش هر یک سد هنرمند

به هر انگشت هر یک سد هنر بند

یکی از خشت و گل معجز نمایی

خورنق پیش او بی قدر جایی

عجب پاکیزه دست و سخت استاد

خودش چست و بنایش سخت بنیاد

اگربام فلک کردی گل اندود

سرانگشتش نگردیدی گل آلود

بنایی بر سر آب ار نهادی

اساسش تا قیامت ایستادی

به اعجاز هنر بر یک کف دست

هزاران سقف بر یک پایه می بست

در آن کاری که با فکرش گرو بود

چنان

دستش به صنعت تیز رو بود

که تا در ذهن می زد فکر پر کار

به خارج خشت آخر بود در کار

دگر پر صنعتی کز تیشه بر سنگ

نمودی طرح سد چون نقش ارژنگ

قوی بازو قوی گردن، قوی پشت

به فریاد آهن و فولادش از مشت

سر پا گر زدی بر سنگ خاره

چو تیشه کردی آنرا پاره پاره

سبک کردی چو دست تیشه فرسای

تراشیدی مگس را شهد از پای

اگر گشتی گران بر تیشه اش دست

به باد دست کوهی ساختی پست

هنرمندی که گاه خورده کاری

چو دادی تیشه را پیکر نگاری

پریدی پشه گر پیشش به تعجیل

نمودی بر پرش سد پیکر پیل

بر آن صنعتگران دانش اندیش

برون دادند زینسان قصهٔ خویش

که زیر پرده ما را حکمرانی ست

که چون پرویز او را همعنانی ست

به ارمن سکهٔ شاهی به نامش

ولی از ماه تا ماهی غلامش

همایون پیکری تاووس تمثال

بسی باز سپید او را به دنبال

ز خور در پیش روی نور پاشش

بگردد راه مه از دور باشش

جهان در قبضهٔ تسخیر دارد

بسا شاهان که در زنجیر دارد

در آن مجلس که با احسان فتد کار

کسی باید که آنجا زر کند بار

به میلی چند از این آب وهوا دور

بهشتی هست در وی جلوهٔ حور

خوش افتاده ستش آنجا عیش رانی

فروچیده بساط شادمانی

هوس دارد یکی قصر دل افروز

به بی مثلان صنعت صنعت آموز

ز خاره پایه اش را زیر پایی

ز استادان در او کار آزمایی

ازین صنعت نگارانی که دیدیم

به این صنعت شما را بر گزیدیم

ندارد دیگری این خط پرگار

شما را رنجه باید شد در این کار

گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین

حریص گنج بنای گهر سنج

بگفت این کار ممکن نیست بی گنج

بباید گنجی از گوهر گشادن

گره از سیم و قفل از زر گشادن

بود بر زر مدار کار عالم

به زر آسان شود دشوار عالم

اگر خواهی هنر را سخت بازو

زر بی

سنگ باید در ترازو

به خلق و لطف خاطرها شود رام

زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام

دو چیز آمد کمند هوشمندان

کز آن بندند پای ارجمندان

یکی جودی که بی منت دهد کام

یکی خلقی که بی نفرت زند گام

برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست

که در دستت کمند زیرکی نیست

بگفتندش که ما صنعت شناسیم

هنر را پایهٔ قیمت شناسیم

تو صنعت کن که زر خود بی شمار است

به پیش ما هنر را اعتباراست

هنر کمیاب باشد زر بسی هست

هنر چیزیست کان با کم کسی هست

هر آن جوهر که نایابست کانش

چو پیدا شد بود نرخ گرانش

به زر نرخ هنر هست از هنر دور

چه نیکو گفت آن استاد مشهور

هر آن صنعت که برسنجی به مالی

بهای گوهری باشد سفالی

به گنج سیم و زر بنواختندش

به شغل خویش راضی ساختندش

به تعریف و به تحسین و به تعظیم

به انعام و به احسان زر و سیم

به مرد تیشه سنج سخت بازو

چو زر کردند گوهر در ترازو

ز کار کارفرمایان بر آشفت

گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت

مگر از بهر زر ما کار سنجیم

ز میل طبع خود زینسان به رنجیم

چه مایه زر که ما بر باد دادیم

از آن روزی که بازو بر گشادیم

به ذوق کارفرما کار سازیم

ز مزد کارفرما بی نیازیم

بلی گفتید در پیشانی مرد

نوشته حالت پنهانی مرد

برای صورت باطن نمایی

چنین آیینه ای باشد خدایی

ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج

که پنهانش به هر بازوست سد گنج

تهی دستی خروشد از غم قوت

که او را نیست بازو بند یاقوت

به ناخن تنگدستی گو بکن کان

که الماسش نباشد در نگین دان

ترا دانیم محتاجی به زر نیست

که سد گنجت به پای یک هنر نیست

به ذوق کارفرما پیش نه پای

که خیزد ذوق کار از کارفرما

اگر تو کارفرما را

بدانی

چو نقش سنگ در کارش بمانی

بگفت این کارفرما خود کدام است

که درهر نسبتی کارش تمام است

بگفتندش که آن شیرین مشهور

کزو پرویز را شوریست در شور

ز نام او قیاس کار او کن

حلاوت سنجی گفتار او کن

نه تنها دیده جاسوس جمال است

که راه گوش هم راه خیال است

به کامش درنشست آن نام چون نوش

چنان کش تلخکامی شد فراموش

از آن نامش که جنبش در زبان بود

اثر در حل و عقد استخوان بود

از آن جنبش که در ارکان فتادش

تزلزل در بنای جان فتادش

از آن نامش به جان میلی درآمد

چه میلی کز درش سیلی درآمد

از آن سیلش که در رفت از ره گوش

نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش

به استادی ره آن سیل می بست

دل خود را گذر بر میل می بست

بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای

که افتد چشم من بر کارفرمای

بگفتندش چنین باشد بلی خیز

بس است این نازهای صنعت آمیز

گرت حسن هنر پرناز دارد

که یارد تا از آنت باز دارد

ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام

بود نازی، چنین شد رسم ایام

ولی این ناز هر جا درنگیرد

بود کس کش به کاهی بر نگیرد

سخی را پرده زینسان می گشادند

غرض از پرده بیرون می نهادند

عبارت با کنایت یار می شد

به نکته مدعا اظهار می شد

از آن تخمی که می کردند در گل

وفا می رستش از جان، مهر از دل

چنانش مهر غالب شد در آن کام

که ره می خواست طی سازد به یک گام

هوای دل چو گردد رغبت انگیز

ز جان فریاد برخیزد که هان خیز

تقاضای دل امید پرورد

تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد

هوس را در گریبان اخگر افتاد

صبوری را خسک در بستر افتاد

دلی پر آرزو، جانی هوا خواه

سراپای وجود آمادهٔ راه

به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است

توقف از صلاح کار دور

است

کسی کش عزم را بی حزم شد پیش

چو محبوسان بود در خانهٔ خویش

به زندان گر رود از باغ و بستان

درنگ بوستان بند است زندان

چو دیدندش به رفتن استواری

در آن ناسازگاری سازگاری

ستودندش به تعریف و به تحسین

به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین

طلب را کفش پیش پا نهادند

غرض را رخت در صحرا نهادند

جهانیدند بر صحرا ز انبوه

عنان دادند بر هنجار آن کوه

به ذوق خویش هر یک نکته پیوند

سخن را بر مذاق خود ز سد بند

عمل پیوند عشق تازه آغاز

نهان از یک به یک در پوزش راز

از این پرسیدی آداب بساطش

وزان ترتیب اسباب نشاطش

که در بزمش بساط آرایی از کیست

بساطش را نشاط افزایی از کیست

مذاقش را چه زهر است و چه تریاک

هوس سوز است طبعش یا هوسناک

دلش سخت است یا نرم است چونست

عتابش بیش یا لطفش فزونست

غروری خواهدش بودن به ناچار

که اسباب غرورش هست بسیار

بگوییدم که رخش بی نیازی

کجا تازد کجا آرد به بازی

بگفتندش که آری پر غرور است

ولی جایی که استغنا ضرور است

تغافلهای او با تاجداران

تواضعهای او با خاکساران

کس ار مسکین بود مسکین نوازست

و گر نه پای استغنا دراز است

سحاب رحمت است و سخت باران

ولی بر کشتزار عجز کاران

از آن ابری که گردد قطره انگیز

کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز

چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر

رسد جایی کز آن دهقان خورد بر

فرو بارد چنان محکم تگرگی

که نی شاخش بجا ماند نه برگی

چنان ابری که گر بر خشک خاری

نم خود را دهد گاهی گذاری

چنان نشوی دهد دربار آن خار

که نخلی گردد و آرد رطب بار

وفا تخمی ست رسته از گل او

فراموشی نمی داند دل او

دلی دارد که گر موری شود ریش

به سد عذرش فرستد مرهم خویش

به یک ایما بیابد یک

جهان راز

به یک دیدن بگوید سد چنان باز

ز شوخیها که مخصوص جوانیست

تو گویی عاشق مرکب دوانیست

به خاصان بر نشسته صبح تا شام

ندارد هیچ جا یک ذره آرام

ازین جانب دواند تیر در شست

شود ز آنسوی مرغ کشته در دست

یکی چابک عنانش زیر زین است

که نی بر آسمان، نی بر زمین است

هر آن جنبش که بر خاطر گذشته

بدان میزان عنان انداز گشته

رود بر راه موی پر خم و پیچ

که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ

گرش افتد به چشم مور رفتار

نگردد ور از آن رفتن خبردار

بتازد آنقدر روزیش کان راه

نپوید ابلق گردون به یک ماه

همان در رقص باشد زیر رانش

اگر تازد جهان اندر جهانش

برقصد چون نرقصد آری آری

که دارد آنچنان چابک سواری

سواری چون سوار لعب دانی

سواری خود سر و چابک عنانی

چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند

چو او ره سر کند دنباله دارند

بتازد از کناره در میانه

به بالا برده دست و تازیانه

ز شوخی در پی این یک دواند

به بازی بر سر آن یک جهاند

کنون هر جا که هست اندر سواری ست

شکار انداز کبک کوهساری ست

بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه

سمندش را گذار افتد بر این راه

بگفتندش که راهی نیست بسیار

از اینجا تا به آن دامان کهسار

عجب نبود که آید از پی گشت

که نزدیک است آن صحرا به این دشت

یکی سدگشت شوق و اضطرابش

ز دل یکباره طاقت رفت و تابش

هجوم آورد رغبتهای جانی

سراپا دیده شد در دیده بانی

نه یک دیدن همه دستش نظر گاه

نشانده سد نگه در هر گذرگاه

بلی چون آرزو در دل نهد گام

نظر گردد مجاور در ره کام

به وسواس گمان آرزومند

به راه آرزو سالی شود بند

اساسی دارد این امید دیدار

که نتوان کندنش کاهی ز دیوار

اگر سد تیشهٔ حرمان

شود تیز

نگردد گرد این بی جنبش آمیز

نفرساید بنای استوارش

نسازد کهنه طول انتظارش

خوش است امید و امید خوش انجام

که در ریزد به یکبار از در و بام

خوشا امید اگر آید فرادست

خوشا بخت کسی کاین دولتش هست

تک و پوی نظر از حد گذشته

در آن صحرا نگاهش پهن گشته

گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد

چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار

بدان کز غم شود لختی سبکبار

مدارا با مزاج خویش می کرد

حکیمانه علاج خویش می کرد

خیالش در دلش هر دم ز جایی

وزانش هر نفس در سر هوایی

می عشرت به گردش صبح تا شام

به صبح و شام مشغول می و جام

صباحی از صبوحی عشرت اندوز

خمار شب شکسته جرعهٔ روز

شراب صبح و صبح شادمانی

صلای عیش و عشرت جاودانی

هوای ابر و قطره قطره باران

کدامین ابر؟ ابر نوبهاران

بساط دشت و دشتی چون ارم خوش

گذرهای خوش و می های بیغش

جهان آشوب ماه برقع انداز

به گلگون پا درآورد از سرناز

به صحرا تاخت از دامان کهسار

نه مست مست و نه هشیار هشیار

ز پی تازان بتان سر خوش مست

یکی شیشه یکی پیمانه در دست

گذشتی چون به طرف چشمه ساری

به آب می فروشستی غباری

به خرم لاله زاری چون رسیدی

ستادی لختی و جامی کشیدی

نشاط باده و دشت گل انگیز

بساط خرم و گلگون سبک خیز

بت چابک عنان از باده سرمست

نگاهش مست و چشمش مست و خود مست

از این صحرا به آن صحرا دواندی

از این پشته به آن پشته جهاندی

ز ناگه بر فراز پشته ای تاخت

نظر بر دامن آن پشته انداخت

گروهی دید از دور آشنا روی

بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی

چو شد نزدیک دید آن کارداران

که رفتند از پی صنعت نگاران

از آنجانب عنان گیران امید

رخ آورده چو ذره سوی خورشید

دوانیدند بر وسعتگه کام

نیاز اندر ترقی گام در گام

چو شد نزدیک از گرد

تکاپوی

غبار دامن افشاندن ز آنسوی

فرو جستند و رخ بر خاک سودند

به دأب کهتران خدمت نمودند

نگار نوش لب، ماه شکر خند

عبارت رابه شکر داد پیوند

به شیرین نکته های شکرآمیز

به قدر وسع هر یک شد شکر ریز

سخن طی می شد از نسبت به نسبت

چنین تا صنعت و ارباب صنعت

بگفت از اهل صنعت با که یارید

ز صنعت پیشگان با خود که دارید

بگفتند از فنون دانش آگاه

دو صنعت پیشه آوردیم همراه

دو مرد کاردان در هر هنر طاق

به منشور هنر مشهور آفاق

نسق بند رسوم هر شماری

هزار استاد و ایشان پیشکاری

چه افسون ها که بر هر یک دمیدیم

که آخر بوی تأثیری شنیدیم

نخستین کاردان بنای پرکار

نمی جنباند از جا پای پرگار

ز هر سحری که می بستیم تمثال

دمیدی باطل السحری ز دنبال

به هر افسون که می بردیم ناورد

به یک جنباندن لب دفع می کرد

لب عذر آوری بر هم نمی بست

یک آری از لبش بیرون نمی جست

چه مایه گنج سیم و زر گشادیم

که تا با او قرار کار دادیم

زهی پر عقده کار بینوایی

که چون زر نیستش مشگل گشایی

عجب چیزیست زر! جایی که زر هست

به آسانی مراد آید فرادست

بلرزد کاردان زان کار پر بیم

که برناید به امداد زر و سیم

به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ

که یکسان بود پیش او زر و سنگ

غرور همتش را مایه زان بیش

که سنجد مزد کس با صنعت خویش

تعجب کرد ماه مهر پرورد

که چون خود این سخن باور توان کرد

که مردی کش بود این کار پیشه

که سنگ خاره فرساید به تیشه

کند بی مزد جان در سخت کوشی

بود مستغنی از صنعت فروشی

مگر دیوانه است این سنگ پرداز

که قانون عمل دارد بدین ساز

بگفتندش که نی دیوانه ای نیست

به عالم خود چو او فرزانه ای نیست

چرا دیوانه باشد کار سنجی

که پوید راه تو بی

پای رنجی

نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای

که افتد در پی هر کار فرمای

نهاده سر به دنبال دل خویش

دلش تا با که باشد الفت اندیش

چه گوییمت که از افسون و نیرنگ

چها گفتیم تا آمد فرا چنگ

ولی این گفته ها در پرده اولاست

به تو اظهار آن ناکرده اولاست

مه کارآگهان را ناز سر کرد

ز کنج چشم انداز نظر کرد

تبسم گونه ای از لب برون داد

سخن را نشأه سحر و فسون داد

که خوش ناید سخن در پرده گفتن

چه حرف است این که می باید نهفتن

بگفتندش سخن بسیار باشد

که آنرا پرده ای در کار باشد

اگر روی سخن در نکته دانی ست

زبان رمز و ایما خوش زبانی ست

به مستی داد تن شوخ فسون ساز

به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز

که می گفتم مده چندین شرابم

که خواهی ساختن مست و خرابم

تو نشنیدی و چندین می فزودی

که عقلم بردی و هوشم ربودی

کنون از بی خودیها آنچنانم

که از سد داستان حرفی ندانم

چنان بی هوشیی می کرد اظهار

که عقل از دست می شد هوش از کار

بدیشان گفت هستم بی خود و مست

عنان هوشیاری داده از دست

دمی کایم به حال خویشتن باز

ببینم چیست شرح و بسط این راز

جهاند آنگه به روی دشت گلگون

لبی پرخنده و چشمی پر افسون

به بازی کرد گلگون را سبک پای

خرد را برد پای چاره از جای

به سوی مبتلای نو عنان داد

هزارش رخنه سر در ملک جان داد

چه می گویم چه جای این بیان است

بیان این سخن یک داستان است

گفتار اندر دلربایی شیرین از فرهاد مسکین و گفت و شنید آن دو به طریق راز و نیاز در پردهٔ راز

خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام

همه ناکامی اما اصل هر کام

خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق

خوشا آغاز سوز آتش عشق

اگر چه آتش است و آتش افروز

مبادا کم که خوش سوزیست این سوز

چه خوش عهدیست عهد عشقبازی

خصوصا اول این جان گدازی

هر آن شادی که بود اندر

زمانه

نهادند از کرانه در میانه

چو یکجا جمع شد آن شادی عام

شدش آغاز عشق و عاشقی نام

بتان کاردان خوبان پرکار

در آغاز وفا یارند وخوش یار

ولیکن از دمی فریاد فریاد

که عشق تازه گردد دیر بنیاد

چو دید از دور شیرین عاشق نو

سبک در تاخت گلگون سبکرو

به آنجانب که می شد در تک و تاز

به جای گردش از ره خاستی ناز

به راه آن غبار توتیاسای

همه تن چشم مرد حیرت افزای

عنان را سست کرده لعبت مست

که آن مسکن بر آن آسان زند دست

به خنده مصلحت دیدی فریبش

که چون غارت کند صبر و شکیبش

اداها در بیان دلربایی

نگه ها گرم حرف آشنایی

به هر گامی که گلگون برگرفتی

اسیر نو نیازی درگرفتی

به استقبال هر جولان نازی

دوانیدی برون خیل نیازی

کشش بود از دو جانب سخت بازو

به میزان محبت هم ترازو

ز سویی حسن در زور آزمایی

ز سویی عشق در زنجیر خایی

از آن جانب اشارتها که پیش آی

وز این سو خاکساری ها که کو پای

از آنسو تیغ ناز اندر کف بیم

وز اینجانب سر اندر دست تسلیم

به هر گامی شدی نو آرزویی

نهان از لب گذشتی گفتگویی

به سرعت شوق چابک گام می رفت

صبوری لب پر از دشنام می رفت

چو آن چابک عنان آمد فرا پیش

به خاک افتاد پیشش آن وفا کیش

سراپا گشت جان بهر سپردن

همه تن سر برای سجده بردن

دعاها با نیاز عشق پرورد

به زیر لب نثار یار می کرد

سری چون بندگان افکنده در پیش

جبینی از سجود بندگی ریش

سراسیمه نگه در چشمخانه

که چون نظاره را یابد بهانه

سراپای وجود از عشق در جوش

همین لب از حدیث عشق خاموش

پری رخ را عنان مستانه در دست

نگاهش مست و چشمش مست و خود مست

فریب از گوشه های چشم و ابرو

دوانیده برون سد مرحبا گو

نگه در حال پرسی گرم گفتار

نه گوش

آگاه از آن نی لب خبردار

تواضعها به رسم عادت وناز

به شرم آراسته انجام و آغاز

برون آورد مستی از حجابش

ولی بسته همان بند نقابش

جمال ناز را پیرایه نو کرد

عبارت را تبسم پیشرو کرد

سخن را چاشنی داد از شکر خند

بگفتش خیر مقدم ای هنرمند

بگو تا چیست نامت وز کجایی

که گویا سال ها شد کشنایی

جوابش داد کای ماه قصب پوش

مبادت از خشن پوشان فراموش

سدت مسکین چو من در جان گدازی

همیشه کار تو مسکین نوازی

یکی مسکینم از چین نام فرهاد

غلام تو ولیک از خویش آزاد

فکن یا حلقه ام در گوش امید

طریق بندگی بین تا به جاوید

بیا این بنده را در بیع خویش آر

پشیمان گر شوی آزادش انگار

به شیرین بذله شیرین شکر ریز

برون داد این فریب عشوه آمیز

که مارا بنده ای باید وفادار

که نگریزد اگر بیند سد آواز

قبول خدمت ما صعب کاریست

در این خدمت دگرگونه شماریست

دلی باید ز آهن، جانی از سنگ

که بتواند زدن در کار ما چنگ

اگر این جان و دل داری بیا پیش

وگرنه باش بر آزادی خویش

بگفتش کاین دل و جان جای عشق است

وجودم عرصه غوغای عشق است

همیشه کار جورت امتحان باد

دلم را تاب و جانم را توان باد

اگر بر سر زنی تیغ ستیزم

مبادا قوت پای گریزم

مرا آزار کن تا می توانی

وفاداری ببین و سخت جانی

دل و جان کردم از فولاد آن روز

که برق این امیدم شد درون سوز

به تابان کوره ای در امتحانم

که تا بینی چه فولادیست جانم

بگفتش ترسم این جان چو فولاد

که از سختیش با من می کنی یاد

چو خوی گرمم آتش برفروزد

اگر یاقوت باشد هم بسوزد

جوابی گرم گفتش آتش آلود

که اینک جان برآر از خرمنش دود

در آن وادی که میل دل زند گام

چه باشد جان که او را کس برد

نام

من و میل تو با میل تو جان چیست

دگر جان را که خواهد دید جان کیست

شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست

بگفت از یک دو حرف آشنا خاست

بگفتش کن چه حرف آشنا بود

بگفتا مژده ای چند از وفا بود

بگفت از گلرخان بیند وفا کس

بگفت این آرزو عشاق را بس

بگفت این عشقبازان خود کیانند

بگفتا سخت قومی مهربانند

بگفتش تاکی است این مهربانی

بگفتا هست تا گردند فانی

بگفتا چون فنا گردند عشاق

بگفتا همچنان باشند مشتاق

بگفتش نخل مشتاقی دهد بار

بگفت آری ولی حرمان بسیار

بگفتا درد حرمان را چه درمان

بگفتا وای وای از درد حرمان

بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست

بگفتا درد حرمان ناله فرماست

بگفت از صبر باید چاره سازی

بگفتا صبر کو در عشقبازی

بگفت از عشقبازی چیست مقصود

بگفتا رستگی از بود و نابود

بگفتش می توان با دوست پیوست

بگفت آری اگر از خود توان رست

بگفتش وصل به یا هجر از دوست

بگفتا آنچه میل خاطر اوست

ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد

یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد

نشد خوبی عنان جنبان نازی

کزان کوته شود دست نیازی

چو حسن و عشق در جولانگه ناز

عنان دادند لختی در تک و تاز

نگهبانان ز هر سو در رسیدند

دو مرغ هم نوا دم در کشیدند

حکایت ماند بر لب نیم گفته

شکسته مثقب و در نیم سفته

سخن را پرده ای نو باز کردند

ز پرده نغمه ای نو ساز کردند

اگر چه ظاهرا صورت دگر بود

ولی پنهان نوایی بیشتر بود

نوای عشقبازان خوش نواییست

که هر آهنگ او را ره به جاییست

اگر چه سد نوا خیزد از این چنگ

چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ

حکایت ماند بر لب نیم گفته

شکسته مثقب و در نیم سفته

غرض عشق است اوصاف کمالش

اگر وحشی سراید یا وصالش

در ستایش معرفت و مقام عشق

هزاران پرده بر قانون عشق است

به هر

یک نغمه ها ز افسون عشق است

به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ

ز هر پرده نوایی دارد آهنگ

ز هر یک پرده ای عشق فسون ساز

به قانونی برآرد هردم آواز

ولی داند کسی کاهل خطا نیست

که هر یک نغمه زان قانون جدا نیست

یکی میخانه باشد عشق دلکش

در او می ها همه صافی و بی غش

چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام

دهد مستی به رندن می آشام

اگر در ظرف ان می فرق باشد

میان باده ها کی فرق باشد

کسی کش دیده بر خم یا سبو نیست

و را در وحدت می گفتگو نیست

به جام و شیشه کی پابست گردد

ز هر جامی خورد سرمست گردد

اگر گوش تو بر اسرار عشق است

همه گفتارها گفتار عشق است

مرا ز افسانه گفتن نیست کامی

که بر نظم کسان بد هم نظامی

سری دارم سراسر شور و سودا

به مشغولی دهم خود را دل آسا

ندارم ننگ از این گر گفت دشمن

گل از باغ کسان داری به دامن

هجوم عشق دل را تنگ دارد

کجا پروای نام و ننگ دارد

به شیرینم نیازی نیست دانی

که بس شیرین لبان دارم نهانی

هزاران بکرها در پرده دارم

که خاطرها فریبم گر برآرم

پی مشغولی این جان غمگین

به بکر دیگران می بندم آیین

چه حاجت گستراندن خوان خود را

خورم بر خوان مردم نان خود را

غرض عشق است و اوصاف کمالش

اگر وحشی سراید یا وصالش

در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین

چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد

که فرهاد است در آن صنعت استاد

صلاح آن دید چشم شیر گیرش

که با تیر نگه سازد اسیرش

به مشکین طره سازد پای بستش

دهد کاری که می شاید به دستش

غرورش مصلحت را آنچنان دید

که باید مایه دید و پایه بخشید

نخستین شرط عشق است آزمودن

نشاید هرکسی را در گشودن

بسا کس کز هوس باشد نظر باز

بسا کز عشق باشد

خانه پرداز

بباید آزمودش تا کدام است

هوس یا عاشقی او را چه کام است

به او گر نرد یاری می توان باخت

نگه را گرم جولان می توان ساخت

وگر دست هوس باشد درازش

توان از سر به آسان کرد بازش

خصوصا چون منی از بخت بدکار

مدامم با هوسناکان فتد کار

مرا نتوان هوس زد بعد از این راه

که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه

وزان پس با هزاران دلستانی

شد آن مه بر سر شیرین زبانی

ز شرم پرده داران هوا خواه

سخن در پرده راند آن ماه آگاه

که آیین هنرور آنچنان است

که او را دل موافق با زبان است

مرا چشم از پی آن صنعت آراست

که از زر چشم او بر کار فرماست

چو مزدوران نظر نبود به سیمش

نباشد دیه بر امید و بیمش

نه رنجش از پی پا رنج باشد

کند کاری که صاحب گنج باشد

به لعلی قانع ار کانی نباشد

به نانی فارغ ار خوانی نباشد

نگردد مانعش یک گل ز گلزار

نبندد دیدهٔ اندک ز بسیار

بنایی کرد باید عشق مانند

که نتوان دور گردونش ز جا کند

به سان همت عشاق عالی

چون عهد عشق بازان لایزالی

ز پابرجایی و پر استواری

چو عاشق گاه رنج و گاه خواری

فضایش چون دل آزادگان پاک

رواقش چون خیال اهل ادراک

نه قصر و کاخ در کار است ما را

که از این نوع بسیار است مارا

غرض مشغولی و خاطر گشاییست

از این بگذشته صنعت آزماییست

اگر داری سر این کارفرما

هر آن صنعت که داری کارفرما

یکایک گفتنی ها را چو بشمرد

ز لب جان داد و از گفتار دل برد

ز شیرین نکته های دلفریبش

ز جان آرام برد ، از دل شکیبش

زمین بوسید فرهاد هنرمند

سخن را با نیاز افکند پیوند

که تا گل زینت گلزار باشد

به پیش عارضت گل خوار باشد

شکر را تا به شیرینی بود نام

کند شیرینی از

لعل لبت وام

فلک را تا فروغ از اختران است

زمین را تا طراز از دلبران است

مباد ای اختر خوبی وبالت

طراز دلبری بادا جمالت

نشایم خدمتی را ور توانم

کلاه فخر بر گردون رسانم

نباشد قابلیت چون منی را

قبول خاطر سیمین تنی را

ولی چون التفات مقبلان است

چه غم آنرا که از ناقابلان است

ببینی پرتو خورشید رخشان

کز او سنگی شود لعل بدخشان

چو سعی ما و لطف کارفرماست

به خوبی کارها چون زر شود راست

مرا گفتی که از زر دیده بردار

که کارت همچو زر گردد در این کار

نیازم هست اما نی به گوهر

امیدم هست نی بر سیم و بر زر

به مسکینی سر گوهر ندارم

ولی از گوهری دل برندارم

چو لطف کارفرما هست یارم

اگر کوهی بود از جا برآرم

توان با شوق کوهی را زجا کند

فسرده خار نتواند ز پا کند

گل افسرده را آبی نباشد

دل افسرده را تابی نباشد

به خود این کار را مشکل توانم

وگر بتوان ز شوق دل توانم

در این کار ار دلم گیرد ثباتی

نگیرد جز به اندک التفاتی

کنیزان حرف شیرین چون شنیدند

نیاز مرد صنعت پیشه دیدند

تمامی همزبان گشتند یکبار

به فرهاد آگهی دادند از کار

که این بانوی ما بس ناصبور است

مزاجش نازک و طبعش غیور است

به رنجش چون دل او هیچ دل نیست

سرشتش گویی از این آب و گل نیست

به خونریزی عتابش بس دلیر است

که هم پیمان شکن هم زود سیر است

اساسی را به گردون گر برآرد

به اندک رنجشی از پا در آرد

ز بس نازک که طبع آن یگانه ست

مدامش از پی رنجش بهانه ست

ز بی پرواییش طبعی ست مغرور

به عاشق سوزیش خویی ست مشهور

چو خویش آتشین کین بر فروزد

جهان را خرمن هستی بسوزد

اگر آهن دلی پولاد پنجه

نه از کار و نه از بیداد رنجه

در این سودا قدم نه ،

ورنه زنهار

سر خود گیر و وقت خود نگه دار

گرت از عاشقی پیرایه ای هست

کرا زاین نغزتر سرمایه ای هست

مراد خاطرش جوی و میندیش

گرت مرهم فرستد ور زند نیش

و گر مزدوری او را نیز کار است

درم بسیار و گوهر بی شمار است

چو میل خاطرت با غم نباشد

ورا چندان که خواهی کم نباشد

بزد آهی ز دل فرهاد مسکین

که ای شکر لبان خیل شیرین

مرا کاری که اول بار فرمود

فریب چشم شیرین عاشقی بود

چه مزدی بهتر از این دارم امید

که شیرین بهر این کارم پسندید

به من بخشید ای من خاک راهش

هزاران سال مزد اول نگاهش

اگر شکرانه را جان برفشانم

همانا قدر این نعمت ندانم

مگوییدم که از خویش بیندیش

گرت مرهم فرستد ور زند نیش

کجا زان طبع نازک باک دارم

اگر از او زهر من تریاک دارم

در این سودا چرا باشد زیانم

که او نازک دل و من سخت جانم

در این کار او سزد کاندیشه دارد

مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد

هوسناک است آن کز رنجش یار

بیندیشد که با هجران فتد کار

هوس چون راه ناکامی نپوید

به هر کاری مراد خویش جوید

مرا کام دلی زان دلستان نیست

چه کام دل دلی اندر میان نیست

اگر رنجد و گر یاری نماید

هم از خود کاهد و برخود فزاید

ولی چون از میان برخاست عاشق

همان خواهد که دلبر خواست عاشق

به دل خواهش بود دل نیست با او

وگر آسان و مشکل نیست با او

ور از هجرش خمار از وصل مستی است

نباشد عشقبازی خود پرستی ست

در گفتگوی شیرین با فرهاد و تعریف کوه بیستون و مأمور نمودن فرهاد به کندن کوه بیستون

خوش آن بی دلی که عشقش کافر ماست

تنش در کار جانان رنج فرساست

گرش از کارها معزول سازد

به کار خود ورا مشغول سازد

چو دست او فرو شوید ز هر کار

برآرد بر سر کارش دگر بار

که چون جان باشدش مشغول تن نیز

شود این عشق

سازی در بدن نیز

تنش چون جان چو آن غم در پذیرد

سراپای وجودش عشق گیرد

که چون خورشید جان بر جسم تابد

مزاجش نیز طبع عشق یابد

شود از آفتاب عشق جانان

تن چون سنگ او لعل بدخشان

چو سنگ او نباشد مانع خور

به بیرون بر زند عشق از درون سر

همه عالم فروغ عشق گیرد

در و دیوار نورش در پذیرد

چو عکسش بر در و دیوار بیند

به هر جا رو نماید یار بیند

چو فرهاد از پی خدمت کمربست

کمر در عهدهٔ اینکار دربست

به گلگون بر نشست آن سرو آزاد

چو سایه در پیش افتاد فرهاد

چنین رفتند تا نزدیک کوهی

خجسته پیکری ، فرخ شکوهی

یکی کوه از بلندی آسمان رنگ

ازو خورشید و مه را شیشه بر سنگ

هزاران چون مجره جویبارش

هزاران جدی و ثور از هر کنارش

به از کهف از شرافت هر شکافش

هزاران قله همچون کوه قافش

نشیب او به گردون رهنما بود

فرازش را خدا داند کجا بود

در او نسرین گردون بس پریده

ولی بر ذره اش راهی ندیده

شده با قلعه او سدره همدوش

سپهر از سایهٔ او نیلگون پوش

مدار آسمان پیرامن او

کواکب سنگهای دامن او

به سختی غیر این نتوان ستودش

که تاب تیشه فرهاد بودش

وگر جویی نشان از من کنونش

بود شهرت به کوه بیستونش

اشارت رفت از آن ماه پریزاد

که آن کوه افکند از تیشه فرهاد

مگر کوه وجود کوهکن بود

که او را کوه کندن امر فرمود

که یعنی خویش را از پا درانداز

وزان پس با جمالم عشق می باز

اگر خواهی به وصلم آشنایی

مرا جا در درون جان نمایی

ترا کوهی شده ست این وهم و پندار

مرا خواهی ز راه این کوه بردار

نیم دد تا به کوهم باشد آرام

که در کوه است مأوای دد ودام

مگر باشد به ندرت کوه قافی

کز او سیمرغ را باشد مطافی

وزان پس گفت

کز صنعت نمایی

چنان خواهم که بازو بر گشایی

به ضرب تیشه بگشایی ز کهسار

نشیمن گاه را جایی سزاورا

برون آری به تدبیر و به فرهنگ

رواق و منظر و ایوانی از سنگ

به نوک تیشه از صنعت نگاری

تمنای دل شیرین برآری

هر آن صنعت که با خشت و گل آید

ترا از سنگ باید حاصل آید

نمایی در مقرنس هندسی را

فزایی صنعت اقلیدسی را

چنان تمثالها بنمایی از سنگ

که باشد غیرت مانی و ارژنگ

اگر چه دانم این کاریست دشوار

نباشد چون تویی را درخور این کار

ولی در خیل ما حرفی سرایند

که مردان را به سختی آزمایند

در جواب گفتگوی شیرین و قبول نمودن فرهاد کندن کوه بیستون را به جهت عمارت

بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز

لبت جان پرور و زلفت دلاویز

خیالت برده از دل صبر و تابم

نگاهت کرده سرمست و خرابم

کمند زلف مشکین تو دامم

شراب لعل نوشینت به جامم

به هر خدمت که فرمایی برآنم

به جان کوشم درین ره تا توانم

نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد

کنم با نیروی عشقش ز بنیاد

چه جای کوه اگر همت گمارم

اگر دریاست گرد از وی برآرم

شکفت از گفته فرهاد آن ماه

به سان غنچه از باد سحرگاه

پس از این گفتگو و عهد و پیوند

قرار این داد شیرین شکر خند

که تا انجام کار آن شوخ طناز

به هر نزهتگهی جشنی کند ساز

به هر دشتی کند روزی دو منزل

به مشغولی گشاید عقدهٔ دل

رسد چون کار آن مشکو به انجام

کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام

وز آن پس لعل شکر بار بگشود

به سد شیرینی او را کرد بدرود

به مرکب جست و گلگون را عنان داد

ز فرهاد آن خبردارد که جان داد

برفت از بیستون آن سرو آزاد

نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد

در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش

همایون دشتی و خوش مرغزاری

که شیرین را بود آنجا گذاری

مبارک منزلی ، دلکش مکانی

که

شیرین در وی آساید زمانی

فضایی خوشتر از فردوس باید

که آنجا خاطر شیرین گشاید

مهی کش در دل و جان است منزل

ز آب و گل کجا بگشایدش دل

گلی کش نالهٔ دلها خوش آید

سرود کبک و دراجش نشاید

بتی کش خو به دلهای فکار است

کجا میلش به گشت لاله زار است

کسی کش خسرو و فرهاد باید

کجا از سرو و بیدش یاد آید

نگار نازنین شیرین مهوش

چو زلف خود پریشان و مشوش

تمنای درونی شاد می داشت

امید خاطری آزاد می داشت

وزان غافل که تا گیتی به پا بود

مکافات جفا کاری جفا بود

دل آزاد و فرهاد آتشین دل

روان شاد و خسرو پای در گل

ولی چون لازم خوبی غرور است

نکویی علت طبع غیور است

به دل آن درد را همواره می کرد

به یاران خوشدلی اظهار می کرد

به ساغر چهره را می کرد گلگون

لبش خندان چو ساغر دل پر از خون

بسی ترتیب دادی محفل خوش

ولی کو جان شاد و کو دل خوش

به هر جا جشن کردی آن دلارام

ولی یکجا دلش نگرفتی آرام

چو میل دل شدی سوی شرابش

به اشک آمیختی صهبای تابش

مگر از ضعف دل پرهیز می کرد

که صهبا را گلاب آمیز می کرد

به یاد روی خسرو جام خوردی

ولی فرهاد را هم نام بردی

چنین صحرا به صحرا دشت در دشت

فریب خویشتن می داد و می گشت

ز هر جا می گذشت از بیقراری

که با طبعم ندارد سازگاری

همه از ناصبوری های دل بود

بهانه تهمتش بر آب و گل بود

به دشتی ناگهان افتاد راهش

که از هر گونه گل بود و گیاهش

از او در رشک گلزار ارم بود

دو گل در وی به یک مانند کم بود

هوایش معتدل خاکش روان بخش

زلالش همچو خاک خضر جان بخش

غزالان وی از سنبل چریده

گوزنانش به سنبل آرمیده

شقایق سوختی دایم سپندش

که از چشم خسان ناید گزندش

چنان آماده

نشو و نما بو

کز او هر برگ را چیدی بجا بود

نبستی پرده گر دایم سحابش

فسردی از نزاکت آفتابش

ز بس روییده در وی سبزه با هم

سحاب از برگ دادی ریشه را نم

ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود

گرش صحرای چین گفتی خطا بود

به روی سبزه کبکانش به بازی

خرام آموز خوبان طرازی

غزالانش به خوبان ختابی

نموده راه و رسم دلربایی

ز بس گل کاندرو هر سو شکفته

زمینش سر به سر در گل نهفته

کس ار باری از آن صحرا گذشتی

خزان در خاطرش دیگر نگشتی

سرشتهٔ نشأه می با هوایش

نهفته باغ جنت در فضایش

چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه

نماندش بهر بگذشتن بهانه

به پای چشمه ای آن چشمهٔ نوش

فرود آمد که تا جامی کند نوش

به ساقی گفت آبی در قدح ریز

که اندر سینه دارم آتشی تیز

ز بیتابی ببین در پیچ و تابم

فشان بر آتش دل از می آبم

به مطرب گفت قانون طرب ساز

به قانونی که بهتر برکش آواز

رهی سرکن که غم از دل رهاند

سر و کار دل از غم بگسلاند

به فرمان صنم ساقی صلا گفت

خمار آلودگان را مرحبا گفت

می گلرنگ در جام طرب کرد

به مستی هوشیاری را ادب کرد

نی مطرب چنان آهنگ برداشت

که گفتی دور از شیرین شکر داشت

دماغ از آب می چون شست وشو کرد

به دایه از غم دل گفت و گو کرد

که کس چون من نیفتد در پی دل

نبازد عمر در سودای باطل

ز کف دل داده و غمخوار گشته

پی دل هر طرف آواره گشته

ز شهر و بوم خود محروم مانده

به هر ویرانه همچون بوم مانده

دلی دارم که با هرکس به جنگ است

بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است

ستیزم گر به جانان رای آن کو

گریزم گر ز دوران پای آن کو

نه جانان

را سر ناکامی من

نه دوران در پی بدنامی من

مرا از خویش باشد مشکل خویش

که دارم هر چه دارم از دل خویش

جوانی صرف کرده در غم دل

شمرده زخم دل را مرهم دل

به نیرنگ کسان از ره فتاده

به بوی ره درون چه فتاده

فریبی را طلب کاری شمرده

فسونی را وفاداری شمرده

هوس را درپذیرفته به یاری

طمع را نام کرده دوستداری

وفا پنداشته مکر و حیل را

محبت خوانده افسون و دغل را

عجبتر اینکه با پیمان شکستن

به یار تازه عهد تازه بستن

ز شیرین بر زبانش نام هم نیست

سزای نامه و پیغام هم نیست

کند خسرو گمان کز زغم شکر

دل شیرین بود از غم پر آذر

مرا خود اولا پروای آن نیست

وگر باشد تو دانی جای آن نیست

چو خورشید جمالم پرتو آرد

به حربایی هزاران خسرو آرد

چو گردد لعل شیرینم شکربار

به سر دست شکر بینی مگس وار

به دل رشکی نه از پرویز دارم

نه از پیوند شکر نیز دارم

اگر شکر به حکم من به کار است

وگر خسرو ز عشق من فکار است

ندیدم چونکه مرد این کمندش

به گیسوی شکر کردم به بندش

بلی شایسته شیر است زنجیر

کمند و بند شد در خورد نخجیر

چو خسرو عشق را آمد مسخر

چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر

در پند دادن دایه به شیرین و دلداری از نازنین گوید

ز شاخی عندلیبی کرد پرواز

به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز

چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت

هوس را مرهم زخم درون ساخت

ز غم چون خویش را آزاد پنداشت

به روی یار نو این نغمه برداشت

که چند از رنج بی حاصل کشیدن

ز جام عشق خون دل چشیدن

به سودای یکی افسوس تاکی

تمنای کنار و بوس تاکی

چمن یکسر پر از گلهای زیباست

به یک گل اینهمه آشوب بیجاست

عنان بدهم به خود کامی هوس را

به کام دل برآرم هر نفس را

نشینم هر دمی بر

شاخساری

سرآرم با گلی بی زخم خاری

گلش گفت ار درین قولت فروغ است

ترا در عاشقی دعوی دروغ است

وگر در عاشقی قولت بود راست

به هر گلبن روی حسن من آنجاست

مرا هم نیست با خسرو شماری

ندارم بر دل از وی هیچ باری

اگر بنیاد مهرش بر هوس بود

ازو چندان که بردم رنج بس بود

و گر بر عشق کارش را مدار است

به هر جا هست مهرش برقرار است

ز شکر کام شیرینش تمناست

به هر جا می رود اینش تمناست

چنین می گفت و از عشق فسونگر

زبانش دیگر و دل بود دیگر

گرش دلداده ای در پیش بودی

ز حرفش بوی سوز دل شنودی

اگر چه دایه پیری بود هوشیار

نبود از روی معنی پیر این کار

چون اندر تجربت شد زندگانیش

از آن دریافت اندوه نهانیش

به نرمی بهر تسکین درونش

زبان بگشاد و برخواند این فسونش

که ای نازت نیاز آموز شاهان

سر زلفت کمند کج کلاهان

رخت خورشید را در تاب کرده

لبت خون در دل عناب کرده

گل از رشک رخت خونابه نوشی

شکر پیش لبت حنظل فروشی

چه فکر است این که گشتت رهزن هوش

که بادت یارب این سودا فراموش

به دست غم مده خود را ازین بیش

بس است ، این دشمنی تا چند با خویش

ترا بینم ازین خونابه نوشی

که خویش اندر هلاک خویش کوشی

همی ترسم کز این درد نهانی

به باغت ره برد باد خزانی

دو تا سازد قد سرو روان را

به دل سازد به خیری ارغوان را

ز حرمان خویشتن را چند کاهی

تو خورشید جهانتابی نه ماهی

از این غم حاصلت جز دردسر نیست

ز کام تلخ جز کام شکر نیست

اگر بازار خسرو با شکر شد

نمی باید تو را خون در جگر شد

گلت را عندلیبان سد هزارند

رخت را ناشکیبان بی شمارند

به کویت ناشکیبی گو نباشد

به باغت عندلیبی گو نباشد

تو دل جستی و

خسرو کام دل جست

تو بی آرامی، او آرام دل جست

بر نازت هوس را دردسر بس

تو را فرهاد و خسرو را شکر بس

گلت را گر هوای عندلیب است

دل فرهادت از غم ناشکیب است

و گر داری هوای صید شاهان

به دام آوردن زرین کلاهان

برافشان حلقهٔ زلف دلاویز

مسخر کن هزاران همچو پرویز

چو باشد گلبنی خرم به باغی

ازو هر بلبلی جوید سراغی

تو گل را باش تا شاداب داری

چو گل داری ز بلبل کم نیاری

خزان گلبنت جز غم نباشد

نباشی چون تو گم عالم نباشد

خوشا عشقی که جان و تن بسوزد

از و یک شعله سد خرمن بسوزد

در بیان چگونگی عشق و آغاز کندن بیستون به نیروی محبت

خوشا بی صبری عشق درون سوز

همه درد از درون و از برون سوز

چو عشق آتش فروزد در نهادی

به خاصیت بر او آب است بادی

در آن هنگام کاستیلای عشق است

صبوری کمترین یغمای عشق است

ز عاشق چون برد صبر و قرارش

به پیش آرد خیال وصل یارش

چو چندی با خیالش عشق بازد

پس آنگه از وصالش سرفرازد

بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد

که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد

بقای وصل خامی آورد بار

دوام هجر جان سوزد به یکبار

که هریک زین دو چون باید دوامی

نگردد پخته از وی هیچ خامی

از آن گه آب ریزد گاه آتش

که گردد پخته خامی زین کشاکش

چه شد فرهاد بر بالای آن کوه

تن و جانی به زیر کوه اندوه

نه دست و دل که اندر کار پیچد

نه آن سر تا ز کار یار پیچد

به روز افغانی و شب یاربی داشت

زمین عشق خوش روز و شبی داشت

به آخر کرد خوش جایی معین

کمرگاهی سزاوار نشیمن

کسی را کاندر آنجا دیده در بود

سراسر دشت و صحرا در نظر بود

در آنجا با دلی پردرد و اندوه

بر آن شد تا تهی سازد دل کوه

پی صنعت میان

بر بست چالاک

به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک

چنان زد تیشه بر آن کوه خاره

که شد آن کوه خارا پاره پاره

دلی در سینه بودش چون دل تنگ

گهی بر سینه می زد گاه بر سنگ

ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت

ولیکن سینه خونها از درون داشت

چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ

زدی آهی و گفتی از دل تنگ

که اندر طالعم کاش آن هنر بود

که آهم را در آن دل این اثر بود

و گر گفتی هنر زین به کدامم

که آمد قرعهٔ عشقش به نامم

شراری کز دل آن کوه زادی

چو دل جایش درون سینه دادی

که این از خوی شیرینم نشانی ست

نه آتش بلکه آب زندگانی ست

خیال روی شیرینش بر آن داشت

که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت

نهانی عذر گفتی با خیالش

کز آن بر سنگ می بندم مثالش

که از بس صدمه جای آن ندارم

که تا بر سینه نقش آن نگارم

چنان تمثال آن گلچره پرداخت

که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت

نبودی عشق را گر پیش دستی

یقین گشتی سمر در بت پرستی

به نوعی زلف عنبر می کشیدش

که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش

چنان محراب ابرو وانمودش

که دل می خواست آوردن سجودش

چنانش ترک چشم آراست خونریز

که در دل یافت ذوق خنجر تیز

چنان از بادهٔ لعلش نشان داد

که عقل او به بد مستی عنان داد

ز آتش غنچه لب ساخت خاموش

کز او نا کرده بد حرف وفا گوش

گر از لعل لبش حرفی شنودی

چنان تمثال او بستی که بودی

چو نقش گوش او بست آن وفا کیش

نخستین بست راه نالهٔ خویش

سرش را خالی از سودای خود ساخت

قدش را آفت کالای خود ساخت

درون سینه کردن کینهٔ خویش

نهانی مهر او در سینهٔ خویش

الی را ساخت سخت و بی مدارا

به عینه چون دلش یعنی

 

چو خارا

به عمد این سهو از کلکش برون جست

که آنجا راه خسرو بود او بست

به تمثال میانش رفت در پیچ

که گردد چون میان او نشد هیچ

نهفتش از کمر تا پا به دامان

که این نادیده را تمثال نتوان

در او بنمود از صنعتگریها

همه آیین و رسم دلبریها

چنان کان دلربا بود آنچنان کرد

هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد

لبی پر خنده یعنی آشناییم

سری افکنده یعنی با وفاییم

نگاهی گرم یعنی دلنوازیم

زبانی نرم یعنی چاره سازیم

سرا پا دلربا ز آنگونه بستش

که گر بودی دلی دادی به دستش

چو شد فارغ از آن صورت نگاری

به پایش سر نهاد از بیقراری

فغان برداشت کای بت کام من ده

ببین بی طاقتی آرام من ده

ترا دانم نداری جان ، تنی تو

بت سنگی و مصنوع منی تو

ولی ره زد چنان سودای یارم

که غیر از بت پرستی نیست کارم

منم چینی و چین در بت پرستی

بود مشهور چون با باده مستی

چنان عشق فسونگر بسته دستم

که هم خود بتگرم هم بت پرستم

جهان یکسر درین کارند مادام

همه در بت پرستی خاص تا عام

گر افسرده ست یا تقلید پیشه

تواش صورت پرستی دان همیشه

چو بی عشق است او جسمی ست بیجان

چه وردش اهرمن باشد چه یزدان

بده ساقی شراب لعل رنگم

سراسر بشکن این بتها به سنگم

مگر در عاشقی نامم برآید

ز یمن عاشقی کامم برآید

بعدی                                    قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 472
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,559
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,437
  • بازدید ماه : 15,648
  • بازدید سال : 255,524
  • بازدید کلی : 5,869,081