فوج

خلد برین_ وحشی بافقی
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

خلد برین_ وحشی بافقی5


 


خلد برین_ وحشی بافقی5


 

در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون

بهر جا وصل از دوری نکوتر

بجز یک جا که مهجوری نکوتر

رهد عطشان ز مردن آب خوردن

بجز یک جا که بهتر تشنه مردن

چه جا آنجا که یار آید ز در باز

برای آنکه بر دشمن کند ناز

ز یاران رنج به کاو بر تن آید

که بهر گوشمال دشمن آید

غذا به گر خورم از پهلوی خویش

کز آن گسترده خوان بهر بداندیش

به ار خون جگر باشد به جامم

که ریزد ساغر غیری به کامم

ز شبهای سیه چندان نسوزم

که شمع از آتش غیری فروزم

ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست

کدام است آنکه بربندیم بر دوست

چو آمد یار خوش بر روی اوباش

به رغم هر که خواهد باش گو باش

به کام تشنه وانگه آب حیوان

هلاک آن دل کز او برگیری آسان

به ساغر کوثر و دلدار ساقی

حرام آن قطره ای کاو مانده باقی

چو عمر رفته را

بخت آورد باز

از آن بدبخت تر کو کورد باز

ز شیرین کوهکن را جام لبریز

بهانه گو شکر گو باش پرویز

به کوه این نامراد سنگ فرسای

به نقش پای شیرین چشم تر سای

ز درد جان گداز و آه دل سوز

ز شب روزش بتر بودی شب از روز

همه شب از غم جانان نخفتی

خیالش پیش چشم آورده گفتی

که او از یاد ناشادم نرفته

ز چشم ار رفته از یادم نرفته

ز جان از تاب زلفم تاب برده

ز چشم ار چشم مستم خواب برده

نگفتی چون برفتم کیم از ناز

نگفتم عمر رفته نایدم باز

نگفتی با وفا طبعم قرین است

نگفتم عادت بختم نه این است

نگفتی گشت خواهم آشنامن

نگفتم راست است اما نه بامن

نگفتی دل ستانم جانت به خشم

نگفتی این نبخشی و آنت به خشم

نگفتی راز تو با کس نگویم

نگفتم گویی اما پیش رویم

نگفتی خسروان از من به تابند

نگفتم ره نشینان تا چه یابند

نگفتی یکدلم با ره نشینان

نگفتم پیش آنان وای اینان

نکردی آنچه نیرنگت بیاراست

بیا تا آنچه گفتم بنگری راست

به وصل خود نگشتی رهنمونم

بیا بنگر که از هجر تو چونم

چو بنشستی به دلخواهی به پیشم

بیا بنگر به دلخواهی خویشم

ببین از درد هجرم در تب و تاب

ز چشم و دل درون آتش و آب

مرا گفتی چو دل در عشق بندی

دهد عشقت به آخر سر بلندی

بلندی داده عشق ارجمندم

ولی تنها به این کوه بلندم

مرا از بهر سختی آفریدند

نخست این جامه را بر تن بریدند

شدم چون از بر مادر به استاد

سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد

همی بر سختیم سختی فزودند

به بدبختیم بدبختی فزودند

بدان سختی چو لختی چاره کردم

ز آهن رخنه ها در خاره کردم

فتادم با دلی سنگین سر و کار

که آسان کرد پیشم هر چه دشوار

کجا آهن که با

این سخت جانم

اگر کوشم در او راهی ندانم

بسی خارا به آهن سوده کردم

از این خارا روان فرسوده کردم

نگارا وقت دمسازیست بازآ

مرا هنگام جانبازیست بازآ

که از جان طاقت از تن تاب رفته

در این جو مانده ماهی آب رفته

بر این کهسار تاب ای ماهتابم

فرو نارفته از کوه آفتابم

همی ترسم که ای جان جهانم

نیایی ور رود بر باد جانم

گر از جان دادنم بیمی ست زان است

که جان بهر نثار دلستان است

به سختی با اجل زان می ستیزم

که باز آیی و جان بر پات ریزم

به هجران سخت باشد زندگانی

به امید تو کردم سخت جانی

اجل را می دهم هر دم فریبی

مگر یابم ز دیدارت نصیبی

به حیلت روزگاری می گذارم

که جان در پای دلداری سپارم

چه بودی طالعم دمساز گشتی

که جان رفته از تن بازگشتی

زمانی روی گلگون کن بدین سوی

ز گردش بخت را گلگونه کن روی

براین کوه ار شدی آن برق رفتار

چو برقی کاو فرود آید ز کهسار

وگر از نعل او فرسودی این کوه

ز من برخاستی این کوه اندوه

نمی گویم کزین کارم نفور است

به کار سخت همدستی ضرور است

گرم همدست سازی پای گلگون

کنم این کوه را یک لحظه هامون

خیالت گر چه ای بیگانه کیشم

نخست آمد به همدستی خویشم

ولی چندان فریب و ناز دارد

که از شوخی ز کارم باز دارد

چنین می گفت و خون دیده باران

از آن کهسار چون سیل بهاران

زمانی دیده بست و بیخود افتاد

چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد

به نام ایزد یکی دشت از غزالان

همه بالا بلندان خردسالان

همه در زیر چتر از تابش خور

چو تاووسان چتر آورده بر سر

در فردوس را گفتی گشادند

که آن حورا وشان بیرون فتادند

همه صید افکنان در راه و بیراه

کمند زلفشان بر گردن ماه

همه گلچهرگان با زلف پرچین

از ایشان دشت

چون دامان گلچین

سگ افکن در پی آهو به هر سو

همه در پویه چون سگ دیده آهو

ز مژگان چنگل شاهین گشاده

چو شاهین در پی کبکان فتاده

شراب لاله گونشان در پیاله

همه صحرا تو گفتی رسته لاله

زمین از رویشان همچون گلستان

هوا از مویشان چون سنبلستان

بت گلگون سوار اندر میانه

روان را آرزو دل را بهانه

ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل

ز صورت شعله زن در خانه زین

خرد زنجیری زلف بلندش

سر زنجیر مویان در کمندش

قمر از پیشکاران جمالش

جنون از دستیاران خیالش

بلا را دیده بر فرمان بالاش

اجل را گوش بر حکم تقاضاش

نگاه فتنه بر چشمان مستش

فلک را دست بیرحمی به دستش

دل آشوبی ز همکاران مویش

جهانسوزی ز همدستان خویش

شه از گنج گهر او را خریدار

فقیر از آه شبگیرش طلبکار

به آن از زلف طوق بندگی نه

به این از لب شراب زندگی ده

چو چشم افتاد به روی کوهکن را

همی مالید چشم خویشتن را

به خود می گفت کاین آن سرونازست

که شاهان را به وصل او نیاز است ؟

که شد سوی گدایان رهنمونش

که ره بنمود سوی بیستونش ؟

کدام استاد این افسونگری کرد ؟

که این افسون به کار آن پری کرد ؟

که راهش زد که اندر راهش آورد ؟

به من چون دولت ناگاهش آورد ؟

کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟

که ماه آسمان افکند بر خاک ؟

مگر راه سپهر خویش دارد

که ره بر این بلندی پیش دارد

در این بد کآمد از آن دلفریبان

بتی چون سوی رنجوران طبیبان

پی آگاهی فرهاد مسکین

فرستادش مگر بانوی شیرین

سخنهایی که بود از بیش و کم گفت

برهمن را ز آهنگ صنم گفت

حدیث نامهٔ شاه جهان را

جواب نامهٔ سرو روان را

گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت

تمامی را به گوش کوهکن گفت

از آن گفت

و شنو بیچاره فرهاد

به جایی شد که چشم کس مبیناد

تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد

نثار پای گلگون بر لب آورد

چو سیلاب از سر کوه آن یگانه

به استقبال شیرین شد روانه

شکر لب یافت اندر نیمه راهش

به سد شیرینی آمد عذر خواهش

به کوه آمد نگار لاله رخسار

چو خورشیدی که او تابد به کهسار

رسید آنجا که مرد آهنین دست

به کوه آن نقشهای طرفه بر بست

رسید آنجا که عشق سخت بازو

به کوه افکنده بد غارت به نیرو

شده سد پاره کوه از عشق پر زور

بدانسان کز تجلی سینه طور

چو پیش آمد رواقی دید عالی

که کردش دست عشق از سنگ خالی

شکسته طاق چرخ دیر بنیاد

به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد

همی شد تا به سنگی شد مقابل

که بر تمثال آن شیرین شمایل

بگفت این سینهٔ فرهاد زار است

که در وی نقش شیرین آشکار است

به زلف خویش دستی زد پریوش

نگشت از حال خود آن نقش دلکش

از آنجا یافت کان تمثال خویش است

که احوالش نه چون احوال خویش است

و یا استاد چینی کرده نیرنگ

یکی آیینه بنموده ست از سنگ

تبسم را درون سینه ره داد

به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد

به شوخی گفت کای مرد هنرور

تو گویی بوده شیرینت برابر

مرا خود یک نظر افزون ندیدی

چسان این صورت دلکش کشیدی

اگر گویم هنر بود این هنر نیست

چنین تمثال کار یک نظر نیست

بگفت آن یک نظر از چشم دل بود

از آنش دست هجران محو ننمود

چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل

از آن دارم شب و روزت مقابل

بگفت این نقش بد گو را بهانه ست

به بی پروایی شیرین بهانه ست

همی گوید که آن کاین نقش بسته ست

چو دل شیرین به پهلویش نشسته ست

که کس نادیده نقش کس نپرداخت

و گر پرداخت چو اصلش

کجا ساخت

بگفتا داند این کاندیشد این راز

که این صورت که بر مه زیبدش ناز

برهر کس که جای از ناز دارد

ز بس شوخی زکارش باز دارد

دلی از سنگ باید جانی از روی

که پردازد به سنگ و تیشه زین روی

چو شیرینش چنین بی خویشتن دید

به بیهوشی صلاح کوهکن دید

بگفتا بایدش جامی که پیمود

به مستی چند حرفی گفت و بشنود

اگر حرفی زند مستی بهانه ست

توان گفت او به بد مستی نشانه ست

وزین غافل که عاشق چون شود مست

لب از اسرار عشقش چون توان بست

مگر می خواست وصف نوگل خویش

عیان تر بشنود از بلبل خویش

به دور آمد شرابی چون دل پاک

روان افروز دور از هر هوسناک

میی سرمایه عشق جوانی

کمین تعریفش آب زندگانی

به صافی چون عذار دلنوازان

به تلخی روزگار عشقبازان

سراپا حکمت و آداب گشته

فلاتونی ست در خم آب گشته

ادبها دیده از خردی زدهقان

شده در خورد بزم پادشاهان

نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت

نمود از لعل تر یاقوت را قوت

از آن رو جام می جان پرور آمد

که روزی بر لب آن دلبر آمد

چو جام از لعل او شد شکر آلود

به آن تلخی کش ایام پیمود

چو جوش باده هوش از دل ربودش

که چندان گشت آشوبی که بودش

جنون کش با خرد گرگ آشتی بود

چو فرصت یافت بر وی دست بگشود

که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست

نیاید صحبت عقل و جنون راست

خرد عشق و جنون را دید همدست

از آن هنگامه رخت خویش بر بست

ادب را رفت گستاخی به سر نیز

که گستاخی ست جا ننگ است برخیز

حجاب این کشمکش چون دید شد راست

به او کس تا نگوید خیز برخاست

خرد با پیشکاران تا برون راند

جنون با دستیاران در درون ماند

حجاب عقل رفت و جای آن بود

حجاب عشق بر جا همچنان بود

حجاب

عشق اگر از پیش خیزد

به مردی کاب مردان را بریزد

چه غم گر عشق داور پرده رو نیست

که خورشید است و چشم بد بر او نیست

ولی عشقی که نبود پرده اش پیش

زیان بیند هم از چشم بد خویش

که عاشق چون نظر پرورده نبود

همان بهتر که او بی پرده نبود

چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت

که اول خویش و آنگه پرده را سوخت

از آتش سوختن از پرده پیش است

که او خود پردهٔ سیمای خویش است

چو شیرین کوهکن را پرده در دید

به شیرینی از او در پرده پرسید

که ای چینی نسب مرد هنرمند

به چین با کیستت خویشی و پیوند

در آن شهری ز تخم سر بلندان

و یا از خاندان مستمندان

تو با فرهنگ و رای مهترانی

نپندارم که تخم کهترانی

نخستین روز کت پرسیدم از بوم

نگردید از نژادت هیچ معلوم

همی خواهم که دست از شرم شویی

نژاد خویشتن با من بگویی

دگر گفتش تو گویی بت پرستی

کت اندر بت تراشی هست دستی

بسی نقش است در این کوه خارا

نباشد همچو این صورت دل آرا

بدو فرهاد گفت آری چنین است

ز چینم بت پرستی کار چین است

تو ای بت گر به چین منزل گزینی

به غیر از بت پرستی می نبینی

چنین می رفت در اندیشهٔ من

کز اول روز دانی پیشهٔ من

ولی معذوری ای سرو سمن سا

که یک سرداری و سد گونه سودا

صنم ازناز دستی برد بر روی

به سد ناز و کرشمه گفت با اوی

که ای از تیشه رکش کلک مانی

ترا بینم به مزدوران نمانی

غریبی پیشه ور از کارفرما

ز سودای زر و نه فکر کالا

اگر روی زمین گردد پر از در

ترا بینم که چشم دل بود پر

همه گوهر ز نوک تیشه داری

نخواهی زر چه در اندیشه داری

چنین بی مزد این زحمت کشیدن

مرا بار آورد

خجلت کشیدن

کشی رنج و هوای زر نداری

اگر رنج دو روزه بود باری

کرا داری بگو در کشور خویش

که نه داری سر او نه سر خویش

به حق آشنایی ها که پیشم

سراسر شرح ده احوال خویشم

از این گفتار فرهاد هنرمند

به خود پیچد و خامش ماند یکچند

وزان پس شرح غم با نازنین گفت

چنین شیرین نگفت اما چنین گفت

که ای لعلت زبانم برده از کار

زبانت بازم آورده به گفتار

چه می پرسی که تاب گفتنم نیست

و گر چه هم دل بنهفتنم نیست

شنیدم ای نگار لاله رخسار

دلی داری غمین جانی پرآزار

گلت پژمرده و طبعت فسرده ست

که سودا در مزاجت راه برده ست

به حیلت کوه و صحرا می سپاری

که یک دم خاطری مشغول داری

چه باید بر سر غم غم نهادن

به فکر غم کشی چون من فتادن

به چنگ و باده ده خود را شکیبی

نه از درد دل چون من غریبی

ولی گویم به پیشت مشکل خویش

به امیدی که بگشایی دل خویش

مگو از غم، ره غم چون توان بست

که می گویند خون با خون توان بست

نگویم کز غمم آزاد سازی

که از غم خاطر خود شاد سازی

بدان ای گل عذار مه جبینم

که من شهزادهٔ اقلیم چینم

من از چینم همه چین بت پرستند

چو من یک تن ز دام بت نرستند

مرا مادر پدر بودند خرسند

ز هر کام از جهان الا ز فرزند

پدر گفته ست روزی با برهمن

که گر بت سازدم این دیده روشن

به فرزندی نماید سرفرازم

مر او را خادم بت خانه سازم

چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد

مرا شش ساله در بتخانه آورد

یکی بتگر در آنجا رشک آذر

مرا افتاد خو با مرد بتگر

چو بت می کردم از جان خدمت او

که بد میل دلم با صنعت او

از آن خدمت روان او برافروخت

هر آن صنعت

که بودش با من آموخت

برهمن بت تراشی داد یادم

بماند آن خوی طفلی در نهادم

چو از چشم محبت سوی من دید

چنان گشتم که استادم پسندید

بتی باری به سنگی نقش بستم

ربود آن بت عنان دل ز دستم

شب و روزم سر اندر پای او بود

سرم پیوسته پر سودای او بود

بسی گشتم که او را زنده بینم

به جان آن گوهر ارزنده بینم

ندیدم در همه چین همچو اویی

شدم شیدایی و آشفته خویی

از آن آشوب بی اندازه من

همه چین گشت پرآوازه من

همه گفتند شادان نیک بختی

زباغ خسروی خرم درختی

کش اول بت می صورت چشاند

به معنی بازش از صورت کشاند

همه بامن نیاز آغاز کردند

مرا از همگنان ممتاز کردند

برهمن چون مرا بی خویشتن دید

مرا همچون صنم خود را شمن دید

من از سودای بت ز آنگونه گشته

که فرش بت پرستی در نوشته

هجوم خلق و عشق بت چنان کرد

که دورم عاقبت از خانمان کرد

سفر کردم ز صورت سوی معنی

ترا دیدم بدیدم روی معنی

چه بودی باز چشمش بازگشتی

هم از صورت به معنی بازگشتی

وصال از دیدهٔ جانت گشاده ست

ترا نیز اینچنین کاری فتاده ست

هوس های دل دیوانه تو

همه بت بوده در بتخانهٔ تو

خیال منصب و ملک و زن ومال

هوای عزت و سلمن و اقبال

هنرهایی که بود آخر و بالت

سراسر نقص می دیدی کمالت

همه چون بت پرستی های خامه

سیاه از وی چو بختت روی نامه

چو با عشق بتان افتاد کارت

شرابی شد پی دفع خمارت

ز صورت های بی معنی رمیدی

چنان دیدی که در معنی رسیدی

بسی از سخت گوییهای اغیار

به سنگ و آهن افتادت سر و کار

بسی آه نفس را گرم کردی

که تا سنگین دلی را نرم کردی

بر دلها بسی رفتی به زاری

که نقش مهر بر سنگی نگاری

جفاها دیدی از بیگانه و خویش

ز جور دلبر

و کین بداندیش

که گردیدی و سنجیدی کنونش

فزودن دیدی زکوه بیستونش

لبی دیدی که از شیرین کلامی

شکر را داده فتوا بر حرامی

رخی دیدی که خورشید سحر تاب

چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب

بدیدی مویی آتش پرور عشق

هزاران خسرو اندر چنبر عشق

قدی دیدی خرام آهو زشمشاد

به رعنایی غلامش سرو آزاد

تذروی دیدی از وی باغ رنگین

خضاب چنگلش از خون شاهین

غزالی دیدی از وی دشت را زیب

و زو بر پهلوی شیران سد آسیب

بهشتی دیدی از وی کلبه معمور

سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور

اگر چه آن هم از صورت اثر داشت

ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت

اگر چه نقش آن صورت زدت راه

ولی جانت ز معنی بود آگاه

ترا گر نی دل و گردیده بودی

چو فرهادش به معنی دیده بودی

برو شکری کن ار دردی رسیدت

که آخر چاره از مردی رسیدت

که معنی های مردم صورت اوست

جنون سرمست جام حیرت اوست

هر آن معنی که صورت را مقابل

کجا بند صور بگشاید از دل

چو بحر معنی آید در تلاطم

شود این صورت معنی در او گم

در این معنی کسی کاو را نه دعوی ست

یقین داند که صورت عین معنی ست

به نام خالق پیدا و پنهان

که پیدا و نهان داند به یکسان

در گنج سخن را می کنم باز

جهان پر سازم از درهای ممتاز

حدیثی را که وحشی کرده عنوان

وصالش نیز ناورده به پایان

به توفیق خداوند یگانه

به پایان آرم آن شیرین فسانه

که کس انجام آن نشیند از کس

که در ضمن سخن گفتندشان بس

حکایتها میان آن دو رفته ست

که نه آن دیده کس ، نی آن شنفته ست

شبی در خواب فرهاد آن به من گفت

که چشمم زیر کوه بیستون خفت

که آن افسانه کس نشنیده از کس

که من خواهم که بنیوشند از این پس

ز وحشی دید یاری روی یاری

وصالش

داشت از یاری به کاری

بسی در معانی هردو سفتند

به مقداری که بد مقدور ، گفتند

به نام خسرو و فرهاد و شیرین

بیان عشق را بستند آیین

ولی ز آن قصه چیزی بود باقی

که پرشد ساغر هر دو ز ساقی

ز دور جام مردافکن فتادند

سخن از لب ، ز کف خامه نهادند

شدند اندر هوای وصل جانان

به گیتی یادگاری ماند از آنان

کنون آن خامه در دست من افتاد

که آرد قصه ای شیرین ز فرهاد

چو شرح حال خود را کوهکن گفت

ندانی پاسخش چون زان دهن گفت

وصال اینجا سخن را بس نموده ست

نقاب از چهرهٔ جان بس نموده ست

ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد

که بس کام از لبش زان گفتگو داد

پاسخ دادن شیرین فرهاد را

چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید

ز زیر لب به سان غنچه خندید

که حالی یافتم ، داری چه اندوه

که از دست تو می نالد دل کوه

ز دستت بیستون آمد به فریاد

که ای شیرین فغان از دست فرهاد

چو نامم از ندایت کوه بنشیند

به آواز صدا همچون تو نالید

مرا آگاهی از درد دلت داد

مخور غم کاخر از من دل کنی شاد

به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست

ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست

ز هجرم داد عشق از گوشمالت

دهد می اینک از جام وصالت

شب تاریک هجرانت سرآید

مهت با مهر تر از اختر آید

ز تمثالی که در این کوه بستی

دل ناشاد شیرین را شکستی

تو اندر بت تراشی بودی استاد

ندانستی در اینجا باید استاد

بیا انصاف ده بر سنگ خاره

چنین بندند نقش ماهپاره

کجا کی روی من دیدی که بر سنگ

زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ

به چشم مستم آری نگاهی

بنشناسی سفیدی از سیاهی

همی بینی از این برگشته مژگان

به سینه خنجر و در دیده پیکان

وگر بر ابرویم پیوسته بینی

ز تیرش پیکر جان

خسته بینی

چو رویم ز آتش می برفروزد

ز برقی خرمن سد جان بسوزد

ز لعلم گر بیارد با تو گفتار

چه دریای کزو آری پدیدار

به رویت در نه زانسان تنگ بسته

که بین خنده ای زان همچو پسته

جمالی را که یزدان آفریده ست

بدین خوبی که چشم کس ندیده ست

تو نتوانی به کلک و تیشه سازی

بدین صنعتگری گردن فرازی

به رویم گر توانی نیک دیدن

ببین تا نیک بتوانی کشیدن

به یک دیدن چه دریابی ز رویم

بجز ماندن به قید تار مویم

برای آن که در صنعت شوی فرد

به رویم بایدت چندین نظر کرد

حواست را بدین خدمت سپردن

ز لوح دل غبار غیر بردن

نمودن آینه ی دل ازهوس پاک

که نقشم را تواند کردن ادراک

چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی

در آن نقش مرا ادراک سازی

چو در آیینه ات نقش جمالم

در آمد کش چنان نقش مثالم

چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید

برآورد از درون آهی و نالید

که من ز اول نظر کن روی دیدم

به آخر پایهٔ حیرت رسیدم

به موی تو که در روی تو حیران

شدم از غمزه آن چشم فتان

ز بالایت به پا دیدم قیامت

نمودم زان قیامت جای قامت

ز ابرویت شدم از عالمی طاق

ز رویت بر جمالت سخت مشتاق

ز مژگانت که زخمش بر جگر بود

به وصف ازبخت من بر گشته تر بود

به دل سد زخم کاری بیش دارم

ولی سد چشم یاری پیش دارم

از آن خالی که چشمت را به دنبال

بود ، گشته ست دیگرگون مرا حال

ز خندان پسته ات از هوش رفتم

سخنگو آمدم، خاموش رفتم

ز زلف بستهٔ زنجیر ماندم

به زنجیر تو چون نخجیر ماندم

ز شوق گردنت از سر گذشتم

به سر سیل از دو چشم تر گذشتم

گرفته گردنت در عشوه کردن

به شوخی خون سد بی دل به گردن

از این دستان

سرانگشتان نجویم

فرو بردی ز دستت بین که چونم

تنت سیم است یا مرمر ندانم

ندیده وصفی از وی چون توانم

اگر پستان و گر نافی ترا هست

ندیده نقشی از وی کی توان بست

به زیر ناف اگر داری میانی

ندانم تا ز او آرم نشانی

اگر چیز دگر در آن میان هست

نه من دانم نه خسرو تا جهان هست

به گلگونت دوبار این روی دیدم

که تمثالت به آن آیین کشیدم

چو نپسندیدی آن تمثال از من

مپوشان از من این روی چو گلشن

مگر این خدمت از من خوش برآید

به کامم آبی از آتش برآید

چو شیرین این سخنها کرد از او گوش

برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش

زمانی در شگفت از آن بیان ماند

جوابی بودش اما در دهان ماند

پس از اندیشهٔ بسیار خندان

ز ناز آورد گلگون را به جولان

به ابرویش اشارت کرد کای یار

بیا همراه من تا طرف گلزار

بیا تا با تو بنشینم زمانی

بگویم با تو شیرین داستانی

بیا آیینه ای نه پیش رویم

ببر تمثال رخسار نکویم

بیا تا از لبت بخشم شرابی

که از دورش چنین مست و خرابی

بیا تا بر رخت آرم نگاهی

که در کیش وفا نبود گناهی

بیا تا ساغری نوشیم با هم

به مستی یک نفس جوشیم با هم

بیا تا مزد خدمتهات بخشم

یکی پیمانه زین لبهات بخشم

که تا باشی ز مستی برنیایی

به فکر ساغر دیگر نیایی

پس آنکه گفت ساقی را که باما

بیا و همره آور جام صهبا

که از غم تو گلم افسرده گشته ست

دلم از دست خسرو مرده گشته ست

پس از این گفت گلگون را عنان داد

به دنبالش دوان فرهاد چون باد

به هر جایی که گلگون پا نهادی

رخ از یاریش او بر جا نهادی

چنین می رفت تا خوش مرغزاری

که با سد گل نبودش رسته خاری

گل و سبزه ز

بس انبوه گشته

نهان در زیر سبزه کوه گشته

روان از چشمه هایش آب روشن

عیان در آب روشن عکس گلشن

غزلخوان بلبلان بر شاخسارش

به سرخیمه ز ابر نوبهارش

به خاک دشت بس بنشسته ژاله

دمیده لاله چون پر می پیاله

ز خوشه همچو پروین تارم تاک

خیال همسری داده به افلاک

دل شیرین در آنجا گشت نازل

فرود آمد ز گلگون از پی دل

به فرش سبزه چون گلزار بنشست

به فکر کار آن افکار بنشست

نازل شدن شیرین به دلجویی فرهاد مسکین در دامنهٔ کوه بیستون

چو نازل شد به فرش سبزه چون گل

به گل افشاند زلف همچو سنبل

بر خود خواند آن آواره دل را

برایش نرم کرد آن خاره دل را

نشاندش رو به روی و پرده برداشت

که دیدش کام خشک و چشم تر داشت

به ساقی گفت آن مینای می کو

نشاط محفل جمشید و کی کو

بیار و در قدح ریز و به من ده

گلم افسرده بین آب چمن ده

بت ساقی قدح از باده پر کرد

هلال جام را از می چو خور کرد

بزد زانو به خدمت پیش شیرین

به دستش داد بدری پر ز پروین

گرفت از دست او شیرین خود کام

به شوخی بوسه ای زد بر لب جام

پس آنگه گفت با فرهاد مسکین

که بستان این قدح از دست شیرین

بخور از دستم این جان داروی هوش

که غمهای کهن سازد فراموش

اگرخسرو به شکر کرده پیوند

تو هم از لعل شیرین نوش کن قند

به کوری شکر قند مکرر

مکرر بخشمت از لب نه شکر

شکر در کام خسرو خوش گواراست

کز این قند مکرر روزه داراست

گرفت از دست شیرین جام و نوشید

چو خم از آتش آن آب جوشید

روان شد گرمی می در دماغش

فروزان شد ز برق می چراغش

خرد یکباره بیرون شد ز دستش

حجاب افکند یک سو چشم مستش

پی نظاره پرده شرم شق کرد

ز تاب دیدنش شیرین عرق کرد

به برگ

گل نشستن خوی چو شبنم

گلش را تازگی افزود در دم

ز لب چون غنچه خندان گشت و بشکفت

به دلداری یار مهربان گفت

بیا چون دل برم بنشین زمانی

که برخوان وصالم میهمانی

نظر بگشا به رخساری که خسرو

بود محروم از آن ز آن دلبر نو

ز کام قندم از شکر گذشته

ز بدر نامم از اختر گذشته

ز ارمن کان قندم را طلبکار

شد و با شکرش شد گرم بازار

مگس طبعی یار بلهوس بین

به هر جا شکر او را چون مگس بین

چو فرهاد این سخن ها کرد از او گوش

برفت از کار او یکباره سرپوش

ز جا برجست و در پهلوش بنشست

سخن بشنید از او خاموش بنشست

سراپا دیده شد تا بیندش روی

شود همدم به آن لعل سخنگوی

ولی از شرم سر بالا نمی کرد

نظر بر آن رخ زیبا نمی کرد

مراد خویشتن با او نمی گفت

سخن در آن رخ نیکو نمی گفت

چو شیرین اینچنینش دید ، در دم

به ساقی گفت می درده دمادم

دمی از باده ما را آزمون آر

ز وسواس خردمندی برون آر

حکیمان را براین گفت اتفاق است

که اندر بزم هشیاران نفاق است

ز عقل دوربین دوریم ازعیش

ز دانش سخت مهجوریم از عیش

خوشا مستی و صدق می پرستان

که نی سالوس دانند و نه دستان

شنید از وی چو ساقی جام پر کرد

قدح را پخته باز از خام پر کرد

گرفت و خورد دردیهای آن جام

نصیب کوهکن آمد سرانجام

چو سور یار شیرین خورد فرهاد

ز قید خو بکلی گشت آزاد

نه یاد خویش ، نی بیگانه ماندش

نه صبر اندر دل دیوانه ماندش

به روی یار شیرین شد غزلخوان

کتاب عشق را بگشود عنوان

غزل خواندن فرهاد

که بر رویم نگاهی کن خدا را

به صحبت آشنا کن آشنا را

به بوسی زان لبم بنواز از مهر

مکن پنهان ز رنجوران دوا را

گدای کوی تو

گشتم به شاهی

به خوان وصل خود بنشان گدا را

میان عاشقانم کن سر افراز

بنه تا سر نهم بر پات یارا

اگر خسرو نیم فرهاد عشقم

که از یاری به سر بردم وفا را

نیم صابر که صبر آرم به هجران

بده کام دلم یا دل خدا را

غزل را چون به پایان برد فرهاد

به شیرین گفت از هجر تو فریاد

نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران

که چون خسرو شکرخایم به دندان

بده بوسی از آن لعل چو قندم

که تو عیسی دمی من درد مندم

خمار هجر دارم ده شرابم

که از بهر شراب تو کبابم

دل شیرین به حالش سوخت دردم

به ساقی گفت کو آن ساغر جم

بیا یک دم ز خود آزاد سازم

خراب از عشق چون فرهاد سازم

شنید و جام پر کرد و به او داد

کشید و داد جامی هم به فرهاد

سوم ساغر چو نوشیدند با هم

به صحبت سخت جوشیدند با هم

چنین بودند تا شب گشت آن روز

نهان شد چهر مهر عالم افروز

به مغرب شد نهان مهر دل آرا

ز مشرق ماه بدر آمد به بالا

چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان

چراغان شد ز کوکبهای رخشان

پرستاران شیرین راز گفتند

سخنهایی که باید باز گفتند

که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟

که را با خود به بزم و بستر آری ؟

رود زینجا که و ماند که اینجا ؟

نظر کن تا چه می باید به فردا

پاسخ دادن شیرین پرستاران را

بگفت از راز من پوشیده دارید

شبی با کوهکن بازم گذارید

که در عشقم بجز خواری ندیده ست

ره و رسم وفاداری ندیده ست

به سنگ و آهن از من یار گشته ست

ز سختی محنتش بسیار گشته ست

به یادم می تراشد کوه را روی

به رویش می رود از خون دل جوی

تنش زار و دلش بیمار عشق است

زیان و سودش از بازار عشق است

ز هجرم

جز دل پر غم ندارد

به زخم از وصل من مرهم ندارد

که تا نخل قدم بر بار دیده ست

رطب ناخورده نیش خار چیده ست

بیارایید امشب محفلم را

دهید از کوهکن کام دلم را

گلم بی بلبلی خندان نگردد

سرم بی شور با سامان نگردد

لوای شادکامی بر فرازید

می و نقل و کباب آماده سازید

اگر سیب سفاهان نیست ، غم نیست

زنخدانم به لطف از سیب کم نیست

هم از نارنج و اترج بی نیازم

که لیمو بار دارد سرو نازم

ز حلوا گر ندارید آب دندان

بود حلوای لعلم باب دندان

ازاین مهمان که امشب هست مارا

نخواهد بست غم در شست ما را

شب قدر است و روز عید امشب

نوازد چنگ خود ناهید امشب

همی می در قدح ریزید تا مست

شود هر کس که در این کوه سر هست

که کس را آگهی از ما نباشد

میان ما کسی را جا نباشد

پس از آراستن بزم طرب را

به ما تا روز بگذارید شب را

نه دایه نه کنیزی هست در کار

که بخت کوهکن گشته ست بیدار

پرستاران ز او چون این شنیدند

ز حیرت جمله انگشتان گزیدند

ولی غیر از رضای او نجستند

به پیش او ورای او نجستند

یکی بزم طرب آماده کردند

صراحی هر چه بد پر باده کردند

به محفل هر چه می بایست بردند

به جان پا در ره خدمت فشردند

نهالیها نهادند و برفتند

در آن بیدار شب تا روز خفتند

یکی آگه نشد زیشان که شیرین

چسان آسود با فرهاد مسکین

مگر پر کار گلبانوی هشیار

که چون کوکب دو چشمش بود بیدار

فراز پشته ای از دور تا روز

ز حسرت بد دهانش باز چون یوز

به جاسوسی ز خسرو بود مأمور

که بی اجری نباشد هیچ مزدور

در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب

چو شیرین کوهکن را دید با خویش

به تنها دور از چشم بداندیش

به نرمی گفت او را خیرمقدم

که جانت از وصالم باد خرم

غم دیرین مگو در

سینه دارم

که در ساغر می دیرینه دارم

بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت

که عاقل گاه فرصت ندهد از دست

کم افتد کز دری یاری درآید

پس از سالی گل از خاری برآید

به هر سودا اگر می بود سودی

فقیری در جهان هرگز نبودی

به ملک و مال اگر کس کام دیدی

ز لعلم کام خسرو جام دیدی

ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز

ز مدت پیش نتوان برد هرگز

چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش

به سر همچون خم می آمدش جوش

بگفتا عقل کو تا کار بندم

بگو تا پیش تو زنار بندم

بگفتا از لبم شکر نخواهی

بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی

بگفتا شکرم را نرخ جان است

بگفتا گر به سد جان رایگان است

بگفتا یک دو ساغر خورد باید

بگفتا هر چه فرمایی تو شاید

بگفتا نه صراحی پیش دستم

بگفتا ده قدح زان چشم مستم

نگاهی کرد از آن چشم مستش

بکلی برد دین و دل ز دستش

قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش

گرفت و خورد و گفتا پرده برکش

شنید و برقع و معجر برانداخت

به رویش دیده برکرد و سرانداخت

چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید

به رویش چون گل سیراب خندید

ز درج لعل مروارید بنمود

نیاز کوهکن زان خنده افزود

تقاضا کرد بوسیدن لبش را

به سر ننهاد دندان مطلبش را

چو شیرین گشت آگه از تقاضاش

به سان غنچه خندان گشت لبهاش

میان خنده و مستی به کامش

نهاد آن لب که از وی بود کامش

لبش چون با لب شیرین قرین شد

به کام از کوثرش ماء معین شد

نبودش باور از بخت این که شیرین

نشسته در برش چون باغ نسرین

به دندان خواست خاییدن لبش را

نه تنها لب که سیب غبغبش را

ولی ترسید کز لعلش چکد خون

فتد از پرده راز عشق بیرون

به بوسیدن نیفزود او گزیدن

که چون خسرو

شکر باید مزیدن

دل شیرین هم از آن کار خوش بود

که با او یار و او با یار خوش بود

زمانی دیر در این کار ماندند

دویی را در برون در نشاندند

یکی گشتند همچون شیر و شکر

نه از پا باخبر بودند و نی سر

چو جان و تن به هم پیوسته گشتند

ز هر اندیشه ای وارسته گشتند

چو از شب رفت پاسی دست فرهاد

شد اندر سینهٔ آن سرو آزاد

دولیمو دید شیرین و رسیده

که به ز آن باغبان هرگز ندیده

برای دفع صفراهای هجران

بر آن شد تا گزد او را به دندان

ولیکن از گزیدن پاس خود داشت

مکیده و بوسه ای در پاش بگذاشت

براند از ساحت سینه به نافش

چو شیرین داشت زین جرأت معافش

ز ناف او دل فرهاد خون شد

چو مشک از نافهٔ نافش برون شد

مگرپنداشت ناف او فتاده ست

به حقه لعل رخت خود نهاده ست

همی رفت از پی افتاده نافش

که جا بدهد چو مشک اندر غلافش

ره از شلوار بندش دید بسته

چو بندی شد دلش زین عقده خسته

ولی از معنی خیر الامورش

نه در نزدیک دل ماند و نه دورش

کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست

بجز خسرو کسی را این هوس نیست

چو نقدش از محک بی غش برآمد

چو آب افتاده ، چون آتش برآمد

امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق

به گرمی گفتش ار کار دگر هست

بجو تا وقت و فرصت این قدر هست

که این شب چون به روز آید ز شیرین

به هجران وصل بگراید ز شیرین

پس از این شب بود روز جدایی

که این بوده ست تقدیر خدایی

چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد

برآورد آهی و از جان فغان کرد

که ای وصلت دوای درد هجران

چه سازم در فراقت با دل و جان

تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم

اگر دردم کشد درمان نخواهم

به

هجران گر بر این سر کوه مانم

به زیر کوه سد اندوه مانم

نخواهم زندگانی در فراقت

که شادم ز اجتماع و احتراقت

بگفت از اجتماع و احتراقم

اگر شادی میندیش از فراقم

که در قربت مه ار مهرش بسوزد

ز مهرش بار دیگر برفروزد

هلالش را چو خواند در مقابل

کند بدر و برد اندوهش از دل

اگر خسرو نبندد پایم از راه

به هر مه بردمم زین کوه چون ماه

شبان تیره ات را نور بخشم

گه از نزدیک و گه از دور بخشم

و گر چون شکرم در کام گیرد

ز لعل شکرینم جام گیرد

دگر نگذاردم از کف زمانی

که آساید ز وصلم خسته جانی

اگر با خسروم افتد چنین کار

به هجرانم بباید ساخت ناچار

ز وصلم گر به ظاهر دور مانی

به سد محنت ز من مهجور مانی

به تمثال و به یادم آشنا شو

ز اندوه جداییها جدا شو

میسر بی منت گر هست خوابی

به خواب آیم ترا چون آفتابی

غرض هر کامت از من هست مقصود

بخواه اکنون که آمد گاه بدرود

بگفتا کام خسرو کام من نیست

به شهد شهوت آلوده دهن نیست

رضای تو مرا مقصود جان است

نه کام دل نه دل اندر میان است

تراگر راندن شهوت مراد است

مرا نی در کمر آب و نه باد است

وگر این نیست قصد و امتحان است

مرا آن تیر جسته از کمان است

به چین افکندم آنرا همچو نافه

چو آهوی ختایی بی گزافه

و گر زان صورتی بر جای مانده ست

به راه عاشقی بی پای مانده ست

بنتواند ز جا برخاست کامی

ندارد جز قعود بی قیامی

چو خسرو گر کسی آلفته گردد

بود کین در به سعیش سفته گردد

ز حرف کوهکن شیرین برآشفت

بخندید و در آن آشفتگی گفت

چوخسرو بایدت آلفته گشتن

که می باید درم را سفته گشتن

تو کوه بیستون از پا درآری

چرا افزار در سفتن نداری

وگر داری و

از کار اوفتاده ست

چو خوانیمش به خدمت ایستاده ست

رضای من اگر جویی زجا خیز

به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز

که بی مردی زنی را خرمی نیست

که بی روح القدس این مریمی نیست

بسنب این گوهر ناسفته ام را

بکن بیدار عیش خفته ام را

که از آمیزش خسرو به شکر

نهادم پیشت این ناسفته گوهر

فکندم گنج باد آورد از دست

که جانم با غم عشق تو پیوست

ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم

در این برج شرف نبود وبالم

نخوانده خطبه ام خسرو به محضر

نکرده بیع این ناسفته گوهر

متاع خویش را دیگر به خسرو

بنفروشم که دارد دلبری نو

بیا آسان کن از خود مشکلم را

به برگیر و بده کام دلم را

که مه را مشتری در کار باشد

نه هر انجم که در رفتار باشد

چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش

به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش

بگفت ای عشق تو منظور جانم

کرم فرما به این خدمت مخوانم

از این خدمت مرا معذور می دار

که در سفتن بسی کاریست دشوار

به هجران تا رضای تست سازم

به وصلم گر نوازی سرفرازم

مرا در عشق تو از خود خبر نیست

به غیر از عاشقی کار دگر نیست

بر این سر کوهم ار گویی بمانم

وگر خواهی به پایت جان فشانم

چو شیرین این سخنها کرد از او گوش

به کامش باز کرد آن چشمهٔ نوش

دهانش را ز نقل بوسه پر کرد

ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد

در آغوشش دمی بگرفت چون جان

به کامش لب نهاد و گفت خندان

که الحق چون تو اندر عشق فردی

ندیده تا جهان دیده ست مردی

نشاندم بر سر خوان وصالت

نپوشیدم ز چشم جان جمالت

ترا چندان که باید آزمودم

به رویت باب احسانها گشودم

زرت آمد برون پاک از خلاصم

چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم

بمان

چندی بر این سرکوه چون برف

گدازان کن به یادم عمر را صرف

که آخر زین گدازش جام لاله

دمد زین خاک چون پر می پیاله

به پایان نخل عشق آرد از آن بار

کند آسان هزاران کار دشوار

میان گفتگو شد صبح را چاک

گریبان و عیان شد عرصهٔ خاک

ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید

عیان شد چون به محفل جام جمشید

پرستاران شیرین هم ز بستر

برآوردند سر چون خفت اختر

پی پوشیدن آن راز شیرین

ز جا برخاست همچون باغ نسرین

چو خور بر کوههٔ گلگون برآمد

چو سیل از کوه در هامون برآمد

وداع کوهکن کرد و عنان داد

به گلگون و روانش ساخت چون باد

پرستارانش هم از پی براندند

به هجرش کوهکن را برنشاندند

از آن هامون چو بیرون رفت شیرین

نماند آنجا بجز فرهاد مسکین

به سنگ و تیشه باز افتاد کارش

به تکمیل مثال روی یارش

ندانم در فراق یار چون کرد

ز تیشه بیستون را بی ستون کرد

پس از چندی که شیرین را به خسرو

گذار افتاد و جست آن شادی نو

حدیث کوهکن گفتند با هم

در این مدعا سفتند با هم

میان گفتگو خسرو ز شیرین

شنید از محنت فرهاد مسکین

به عشق کوهکن دیدش گرفتار

پی آزادیش دل ساخت بیدار

به دفع کوهکن اندیشه ها کرد

بسی تیر خطا از کف رها کرد

در آخر از حدیث مرگ شیرین

به جان کوهکن افکند زوبین

نبودش چون ز عشق او فروغی

به جانش زد خدنگی از دروغی

به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد

شد از کوه دو سد اندوه آزاد

درخت عشق را جزغم ثمر نیست

بر و برگش جز از خون جگر نیست

نه تنها کوهکن جان داد ناشاد

که خسرو هم نشد زین غصه آزاد

یکی از تیشه تاج غم به سرداشت

یکی پهلو دریده از پسر داشت

خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ

که دنیا نیست غیر

 

از هیچ در هیچ

زبان زین گفتگو بربند یکچند

که توتی از زبان مانده ست در بند

وصال و وحشی این افسانه خواندند

به پایان نامده دامان فشاندند

تو هم رمزی از این افسانه گفتی

که اندر خواب دیدی یا شنفتی

جهان گویی همه خواب و خیال است

خیال وخواب اگر نبود چه حال است

دلم از معنی این قال خون است

که در آخر ندانم حال چون است

بود خواب و خیال این خواری ما

پس از مردن بود بیداری ما

پایان                              قبلی

دیوان حافظ_غزل 400تا495


 



دسته بندي: شعر,وحشی کرمانی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد