فوج

دیوان اشعار افضل‌الدین خاقانی
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

دیوان اشعار افضل‌الدین خاقانی_ترجیحات35تا100

دیوان اشعار افضل‌الدین خاقانی_ترجیحات35تا100

حرف د

 

شماره 36: تا دل من دل به قناعت نهاد

تا دل من دل به قناعت نهاد****ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت****مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود****تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع****نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز****تا چه کند باشهٔ چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من****رفت و مرا تجربه‌ها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیده‌ام****هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است****شو گهری دان که ز خورشید زاد

شماره 37: عهد عشق نیکوان بدرود باد

عهد عشق نیکوان بدرود باد****وصل و هجران هر دوان بدرود باد
بر بساط ناز و در میدان کام****صلح و جنگ نیکوان بدرود باد
سبزه‌ای کان بود دام آهوان****بر سر سرو جوان بدرود باد
چون گوزنان هوی از جان برکشم****کان شکار آهوان بدرود باد
نعل در آتش نهادندی مرا****آن نهاد جاودان بدرود باد
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت****همبر طاق ابروان بدرود باد
شاهدان بزم را گیسوی چنگ****بستن اندر گیسوان بدرود باد
گرد ترکستان عارض صف زده****آن سپاه هندوان بدرود باد
پادشاه تازه و تر و جوان****همچو شاخ ارغوان بدرود باد
تا توانی خون گری خاقانیا****کان جوانی و آن توان بدرود باد
ای جمال الدین چو اسپهبد نماند****حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد

شماره 38: دل ز راحت نشان نخواهد داد

دل ز راحت نشان نخواهد داد****غم خلاصی به جان نخواهد داد
غم‌گساران فرو شدند افسوس****کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر****داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خون‌ریز است****یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک****فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر****کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ****رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد****دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد****شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی****که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر****هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی****دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت****خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام****به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ****کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس****آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است****در بهای جهان نخواهد داد
سرمهٔ دین ورا عروس ختن****عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد****بدل جیش‌ران نخواهد داد
دهر بی‌حضرت بهاء الدین****آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بی‌معین احمد او****اخرتان را قران نخواهد داد

شماره 39: بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد

بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد****طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا****چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر****چون کام روزه‌دار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او****اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار****آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من****چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا****خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه‌ام****این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را****هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم****بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی****تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم****دست سمن ستان و برم لاله‌زار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا****از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت****شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید****بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر****هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه می‌کنم****تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر****تکبیر بسته‌ام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود****بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک****با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان****ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار****ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من****فریاد می‌کنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق****چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم****جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی****وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک****کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان****من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت****بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت****بلقیس خرقه‌دار و سلیمان شعار کرد
این بین بی‌من از قلم من فتاد از آنک****نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب****هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد****بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را****کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال****از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من****کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من****بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست****صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم****بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه****کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق****کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون****بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
می‌گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم****امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم****دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پاره‌ای به دست و سواری کنم بر او****چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟****وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت****پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان****ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچ‌کس****کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید****کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است****آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود****آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت****و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد****و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد****و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش****آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش****بر نو عروس فتح شه کام‌کار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم****کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت****کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کرده‌ام****کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه می‌کنم****کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم****کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد

شماره 40: هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد

هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد****هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد
خیاط روزگار به بالای هیچ کس****پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد****نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند****کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
کی دیده‌ای دو دوست که جوزا صفت بدند****کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد
وقتی شنیده‌ام که وفا کرد روزگار****دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک****خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد
بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم****چشم خلاص داشت سفینه‌ش وفا نکرد
آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد****هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد
خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن****کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد

شماره 41: خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد

خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد****در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد
کیخسرو تهمتن بر زال سیستان****در ملک نیم روز شبستان تازه کرد
این کعبه را که سد سکندر حریم اوست****خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
بهر ثبات ملک چنین کعبهٔ جلال****از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
قصری که عرش کنگرهٔ اوست آسمان****از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل****مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد
یا عالمی ز لطف برآورد کردگار****وانگه در او معادن حیوان تازه کرد
دست کرم گشاد شه و پای بخل بست****تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد
قحط سخا ز کشور امید برگرفت****گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد
شاهی که بهر کوههٔ زین‌های ختلیانش****ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش****هم‌شیرهٔ ابد شد و پیمان تازه کرد

شماره 42: صبح چو کام قنینه خنده برآورد

صبح چو کام قنینه خنده برآورد****کام قنینه چو صبح لعل‌تر آورد
کاس بخندید کز نشاط سحر گاه****کوس بشارت نوای کاسه‌گر آورد
چار زبان رباب دوش به مجلس****از طرب این هشت گوش را خبر آورد
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی****هندوی نه چشم را به بانگ درآورد
تا به هم اسرار بزم شاه بگویند****مرغ صراحی به گوش جام سر آورد
نامزد خرمی است شاه که گردون****نامزد دولتش به بام برآورد
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع****هشت جنان را نثار ما حضر آورد
دوش معلق زنان کبوتر دولت****آمد و اقبال نامه زیر پر آورد
نامهٔ اقبال بر گشادم و دیدم****کز طربم سفته‌های تازه‌تر آورد

شماره 43: آن مه نو بین که آفتاب برآورد

آن مه نو بین که آفتاب برآورد****غنچهٔ گل بیم که نوبهار درآورد
از افق صلب شاه بین که مه نو****آمد و عید جلال بر اثر آورد
ماه نو از فلک به منزل نه ماه****شاه زمین را به نورهان ظفر آورد
در طبق آفتاب چون مه نو دید****صبح دم از اختران نثار زر آورد
زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است****قدرت او شیث مشتری نظر آورد
زآنکه شه مشرق است نوح زمانه****دولت او سام اسمان خطر آورد
بخت که سیارهٔ سعادت شاه است****یوسف تازه نگر که از سفر آورد
جوهر اسفندیار وقت به گیتی****بهمن کسری فش و قباد فر آورد
عنصر نوشین روان عهد به عالم****هرمز دولت طراز تاجور آورد
شاه محمد جلالت است و به تایید****چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد
جان فریبرز ازین شرف طرب افزود****ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد
کوه جلالت چو داد گوهر دریا****گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد
بحر سعادت چو داد عنبر سارا****عنبر آن بحر شادیی به سر آورد
زهره همه تن زبان نمود چو خورشید****مژدهٔ دولت به شاه دادگر آورد
شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد****یعنی بلقیس مملکت پسر آورد
وارث جم اخستان که چرخ به رزمش****چون صف مور از ملائکه حشر آورد
در کمر عمر شاه دست بقا داد****کایزد از اجرام دست آن کمر آورد
آیت تایید باد کز پی مدحش****خاطر خاقانی آیت هنر آورد
ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد****سعد سعودش سماک نیزه درآورد
شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است****ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد

شماره 44: عارضهٔ تازه بین که رخ به من آورد

عارضهٔ تازه بین که رخ به من آورد****درد کهن بارگیر خویشتن آورد
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب****دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد
تفته چو شمعم زبان سیاه چو شمعی****کز تف گریه گذار در لگن آورد
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر****در تنم آسیب تب همان شکن آورد
برحذرم ز آتش اجل که بسوزد****کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد
طعنهٔ بیمار پرس صعب‌تر از تب****کاین عرض از گنجه نیست از وطن آورد
آتش تب در زمین گنجه همه شب****در دم من آه آسمان شکن آورد
صدمهٔ آهم شنید مذن شب گفت****زلزلهٔ گنجه باز تاختن آورد
چرخ بدی می‌کند سزای حزن اوست****بخت چرا بر من این همه حزن آورد
ظلم نگر، تیغ راست عادت خون ریز****آبله بین کان نکال بر سفن آورد
در دل خاقانی ارچه آتش تب خاست****آب حیاتش نگر که در سخن آورد

شماره 45: دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد

دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد****نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد
گرز او در قلعهٔ البرز زلزال افکند****چتر او در قبهٔ افلاک نقصان آورد
گر نبات از دست راد او نما یابد همی****ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد
نیزهٔ چون مارش از بر چرخ ساید نیش او****ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد
هم به تیر و هم به تدبیر ار بخواهد هر زمان****بر سر خوان، بچهٔ سیمرغ بریان آورد
هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده****پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد
بس نپاید تا کمینه چاکر از درگاه او****تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد
همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد****هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد
خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر****هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد
تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا****پر مرغی را به تحفه زی سلیمان آورد
باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش****توتیای چشم خاقانی به شروان آورد

شماره 46: صبح چون زلف شب براندازد

صبح چون زلف شب براندازد****مرغ صبح از طرب پراندازد
کرکس شب غراب وار از حلق****بیضهٔ آتشین براندازد
کرتهٔ فستقی بدرد چرخ****تا به مرغ نواگر اندازد
برشکافد صبا مشیمهٔ شب****طفل خونین به خاور اندازد
زخمهٔ مطربان صلای صبوح****در زبان‌های مزهر اندازد
زلف ساقی کمند شب پیکر****در گلوی دو پیکر اندازد
بر قدح‌های آسمان زنار****مشتری طیلسان در اندازد
لب زهره ز دور بوسهٔ تر****بر لب خشک ساغر اندازد
در بر بلبله فواق افتد****کز دهان آب احمر اندازد
مرغ فردوس دیده‌ای هرگز****که ز منقار کوثر اندازد
از نسیم قدح مشام فلک****چون دهد عطسه عنبر اندازد
لعل در جام تا خط ازرق****شعله در چرخ اخضر اندازد
ادهم شب گریخت ساقی کو****تا کمند معنبر اندازد
جان به دستار چه دهیم آن را****کز غبب طوق در بر اندازد
خار در دیدهٔ فلک شکند****خاک در چشمهٔ خور اندازد
عاشقان را که نوش نوش کنند****لعلش از پسته شکر اندازد
خاک مجلس شود فلک چون او****جرعه بر خاک اغبر اندازد
رنگ شوخی به مجلس آمیزد****سنگ فتنه به لشکر اندازد
درع رستم به سنبل آراید****تیر آرش ز عبهر اندازد
ببرد سنگ ما و آخر سنگ****بر سبوی قلندر اندازد
بامدادان که یک سوارهٔ چرخ****ساخت بر پشت اشقر اندازد
سپر زرد کرده دیلم وار****همه زوبین اصفر اندازد
از در مشرق آتش افروزد****سوی هر روزن اخگر اندازد
این عروسان عور رعنا را****بر سر از آب چادر اندازد
زاهد آسا سجادهٔ زربفت****بر سر کوه و کردر اندازد
گنبد پیر سبحه‌های بلور****در مغاک مقعر اندازد
آهمن سازد آتش پیکان****تا در این دیو، گوهر اندازد
سنگ در آبگینه خانهٔ چرخ****این دل غصه پرور اندازد
آتش اندر خزینه خانهٔ دل****چرخ ناکس برآور اندازد
گله از چرخ نیست از بخت است****که مرا بخت در سر اندازد
یوسف از گرگ چون کند نالش****که به چاهش برادر اندازد
دم خاقانی ار ملک شنود****جان به خاقان اکبر اندازد
فلک ار خلعت بقا برد****بر قد شاه صفدر اندازد
شاه ایران مظفر الدین آن****کز سر کسری افسر اندازد
نفس بلبلان مجلس او****زین غزل شکر تر اندازد

شماره 47: دل به سودای تو سر اندازد

دل به سودای تو سر اندازد****سر ز عشقت کله براندازد
چون تو هر هفت کرده آیی حور****بر تو هر هفت زیور اندازد
به تو وزلف کافرت ماند****ترک غازی که چنبر اندازد
منم آن مرغ کذر افروزد****خویشتن را در آذر اندازد
طالعم از برت برون انداخت****گر بنالم برون‌تر اندازد
کیست کز سرنبشت طالع من****سرگذشتی به داور اندازد
چشم من در نثار بالایت****هم به بالات گوهر اندازد
زیر پای غم تو خاقانی****پیل بالا سر و زر اندازد
عقل او گوهر ار زجان دارد****پیش شاه مظفر اندازد
شه قزل ارسلان که در صف شرع****تیغ عدلش سر شر اندازد
سگ درگاه او قلادهٔ حکم****در گلوی غضنفر اندازد
همتش که اجری مسیح دهد****طوق در حلق قیصر اندازد
آتش تیغ او گه پیکار****شعله در قصر قیصر اندازد
بحر اخضر نیرزد آن قطره****کز سر کلک اسمر اندازد
آسمان در نثار ساغر او****سبحهٔ سعد اکبر اندازد
خنجر او چو حربهٔ مهدی است****که به دجال اعور اندازد
دور نه چرخ بهر اقطاعش****قرعه بر هفت کشور اندازد
تیر چون در کمان نهد بحری است****که نهنگ شناور اندازد
دام ماهی شود ز زخم نهنگ****گر به سد سکندر اندازد
چون کشد قوس جو زهر بینی****که به جوزای ازهر اندازد
اسد از سهم ناخنان ریزد****عقرب از بیم نشتر اندازد
از شکوه همای رایت شاه****کرکس آسمان پر اندازد
دهر دربان اوست بر خدمش****ناوک ظلم کمتر اندازد
آنکه در کعبه اعتکاف گرفت****سنگ چون بر کبوتر اندازد
دولتش را ز قصد خصم چه باک****گر هوس‌های منکر اندازد
اینت نادان که آتش افروزد****خویشتن در شرر در اندازد
نصرتش رهبر است و رهرو ملک****رای با رای رهبر اندازد
یاری از کردگار دان که رسول****خاک در روی کافر اندازد
گر مخالف معسکری سازد****طعنه‌ای در برابر اندازد
بخت شه چرخ را فرود آرد****کآتش اندر معسکر اندازد
بد سگالش کجا ز بحر نیاز****کشتی جان به معبر اندازد
دست رحمت کجا زند در آنک****تیغ او دست جعفر اندازد
خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه****آلت سحر بیمر اندازد
ید بیضای شاه موسی وار****اژدهای فسون خور اندازد
بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید****نه به زوبین و خنجر اندازد
قصر جان را مهندس قدرت****نه به پرگار و مسطر اندازد
شه چو چوگان زند سلیمان وار****رین بر آن باد صرصر اندازد
جفت و طاق سپهر درشکند****جفته‌ای کان تکاور اندازد
بشکند سنبله به پای چنانک****داس من چشم اختر اندازد
گه گه از ننگ آهن ار نعلی****زآن سم راه گستر اندازد
میخش از روم در عرب فکند****گردش از چین به بربر اندازد
نعش از آن گرد سندسی سازد****بر سر هر سه دختر اندازد
دشمن بد نهاد فعل سگی****بر شه شیر پیکر اندازد
دیو کژ کژ به مردم اندیشد****فحل بد بد به مادر اندازد
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت****ناحفاظی به خواهر اندازد
دست نمرود بین که ناک کفر****در سپهر مدور اندازد
سنگ تهمت نگر که دست یهود****بر مسیح مطهر اندازد
به رعیت ملک همان انداخت****که به امت پیمبر اندازد
لاجرم امتش همان خواهند****که به مختار حیدر اندازد
تا زمین بر کتف ز خلعت روز****طیلسان مزعفر اندازد
تا سپهر از ستارگان بر سر****شب گهر تاب معجر اندازد
دولتش باد تا بساط جلال****بر زمین مکدر اندازد
قدرتش باد تا طراز کمال****بر سپهر معمر اندازد

شماره 48: منتظری تا ز روزگار چه خیزد

منتظری تا ز روزگار چه خیزد****عقل بخندد کز انتظار چه خیزد
جز رصدان سیه سپید نشاندن****بر ره جان‌ها ز روزگار چه خیزد
بیش ز تاراج باز عمر سیه سر****زین رصدان سپید کار چه خیزد
روز و شب آبستن و تو بستهٔ امید****کز رحم این دو باردار چه خیزد
گیر که خود هر دو باردار مرادند****چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی****حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد
راز جهان جو به جو شمار گرفتی****چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد
هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه****صرفه بران را ازین عیار چه خیزد
چند کنی زینهار بر در ایام****چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد
نقش بهاری که نخل بند نماید****عین خزان است ازین بهار چه خیزد
رنگ دلت یادگار آتش عمر است****دانی از آتش که یادگار چه خیزد
بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی****از در دریای تنگ‌بار چه خیزد

شماره 49: تشنهٔ دل به آب می‌نرسد

تشنهٔ دل به آب می‌نرسد****دیده جز بر سراب می‌نرسد
قصهٔ درد من رسید به تو****چون بخوانی جواب می‌نرسد
روی چون آب کرده‌ام پر چین****کز تو رویم به آب می‌نرسد
نرسم در خیال تو چه عجب****که مگس در عقاب می‌نرسد
کی وصالت رسد به بیداری****که خیالت به خواب می‌نرسد
نرسد بوی راحتی به دلم****ور رسد جز عذاب می‌نرسد
دوست را دشمنی و دشمن دوست****جز مرا این عقاب می‌نرسد
دل و عمرم خراب گشت و ز تو****عوض یک خراب می‌نرسد
برسد گوئی از پس وعده****آن خود از هیچ باب می‌نرسد
برسد میوه‌ای است در باغت****که به هیچ آفتاب می‌نرسد
از لب نوش تو به خاقانی****قسم جز زهر ناب می‌نرسد

شماره 50: آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد

آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد****و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت****و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان واقعه****خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت****لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت****از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت****اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت****اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنید****هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابی است بر نبات****آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت****نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر****از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ****پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت****اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین****روح الامین به تعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند****شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون****کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ****موی سپید دهر به عنبر خضاب شد
بی‌دست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل****شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد
دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحه‌گر****چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست****کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت****دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد****محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد****وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست****شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز****شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان****در گردن محمد یحیی طناب شد
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف****دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد
ای عندلیب گلشن دین زار نال زار****کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ****کن بوتراب علم به زیر تراب شد
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک****در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود****اکنون به پای پیل حوادث خراب شد
عزمت که زی جناب خراسان درست بود****برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار****چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز****کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد
گل در میان کوره بسی درد سر کشید****تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار****کان دلوها درید و رسن‌ها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود****حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت****کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت****ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهاده‌اند****هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر****با هر فسرده‌ای به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست****انگشت کوچک است که جای حساب شد
از طمطراق این گره تر مترس از آنک****باد است کو دهل زن خیل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت****در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده****آمین چه می‌کنی که دعا مستجاب شد

شماره 51: خوی فلک بین که چه ناپاک شد

خوی فلک بین که چه ناپاک شد****طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک****دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است****تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور****زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت****خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است****کو به سخن بر سر افلاک شد

شماره 52: دیر خبر یافتی که یار تو گم شد

دیر خبر یافتی که یار تو گم شد****جام جم از دست اختیار تو گم شد
خیز دلا شمع برکن از تف سینه****آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد
حاصل عمر تو بود یک ورق کام****آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روی که بینی****کینهٔ آرزو نگار تو گم شد
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله****راز برون ده که رازدار تو گم شد
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک****میوهٔ جان از شکوفه‌زار تو گم شد
چشم بد مردمت رسید که ناگاه****مردم چشم تو از کنار تو گم شد
نوبت شادی گذشت بر در امید****نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد
هر بن مویت غمی و ناله کنان است****هر سر مویت که آه یار تو گم شد
زخم کنون یافتی ز درد هنوزت****نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر****کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد
بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت****بیم رصد چون بری که بار تو گم شد
خون خور خاقانیا مخور غم روزی****روز به شب کن که روزگار تو گم شد

شماره 53: ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد

ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد****مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم****پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش****تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد
ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشی****آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد
تا داد همی جوئی رنجورتری مانا****کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد
تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر****در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد
میدان ملامت را گر گوی شدی شاید****کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد
از مادر غم زادی آلودهٔ خون چون گل****با هیچ طرب چون مل هم‌زاد نخواهی شد
از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان****روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد
خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی****کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد
خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم****تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد

شماره 54: جام طرب کش که صبح کام برآمد

جام طرب کش که صبح کام برآمد****خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام****دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست****نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون****عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار****نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس****نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار****کز دهنش نالهٔ حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد****ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد****بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی****جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش****کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان****روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند****خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت****از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ****چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است****نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن****ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم****بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهٔ رباب کف می****چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلی‌های گوش و گردن بر بط****سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز****تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش****نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش****بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول****دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید****شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت****وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان****خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است****کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد****راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران****تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک****بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد****رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب****زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر****بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او****ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود****از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود****زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت****صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت****چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله****فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد****آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید****جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت****بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیده‌ام به خواب که نخلی****بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت****سایه و شایه‌ش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار****کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل****پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند****نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب****کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم****از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت****شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو****کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ****کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او****کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی****بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال****کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت****چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت****فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد****کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست****مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار****برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا****زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست****جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک****گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید****نامهٔ او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را****گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست****کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهٔ طالعت مطالعه کردم****سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه****صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن****نام من از نامهٔ سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس****از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه****تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است****واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک****گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد****بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت****هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو****کامهٔ صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام****مدت عمرت هزار عام برآمد

شماره 55: چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند****عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی****مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق****گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد****چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق****که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است****که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت****گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی****به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین****با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام****که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب****که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل****دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم****در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم****گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس****سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه****خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود****که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب****خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم****که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران****چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر****کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود****که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری****چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک****مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم****که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال****چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت****می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد****گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین****که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است****شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است****پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند****بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند****بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم****کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند****بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت****طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت****وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست****که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون****محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین****دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب****به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد****جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم****تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم****گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر****باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر****چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن****باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم****نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم****بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن****گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

شماره 56: لطف ملک العرش به من سایه برافکند

لطف ملک العرش به من سایه برافکند****تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف****جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود****شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب****سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق****باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای****برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز****این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر****مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار****گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است****کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل****این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون****آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس****جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند

شماره 57: بس بس ای طالع خاقانی چند

بس بس ای طالع خاقانی چند****چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی****که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو****مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست****بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان****ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک****سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر****مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام****وصل با حوران خوش‌تر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند****هم توانیش ز شروان بر کند
طفل‌خو گشت میازارش بیش****بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد****پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو****نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی****نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار****وز درونش دل مجروح مرند

شماره 58: الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند

الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند****دست هستی بر جهان خواهم فشاند
پیش مرغان سر کوی مغان****دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند
دیده می‌پالای و گیتی خاک پای****جرعه‌های این بر آن خواهم فشاند
اشک در رقص است و ناله در سماع****بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
بر سر خاک از جفای آسمان****خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
دوستان چون از نفاق آگنده‌اند****آستین بر دوستان خواهم فشاند
دشمنان چون بر غمم بخشوده‌اند****بر سر دشمن روان خواهم فشاند
کیسه‌ای کز زندگی بردوختم****بر زمانه هر زمان خواهم فشاند
هر زری کز خاک بیزی یافتم****بر سراین خاکدان خواهم فشاند
هر سحر خاقانی آسا بر فلک****ناوک آتش فشان خواهم فشاند
این ستارهٔ دری و در دری****بر همام بحرسان خواهم فشاند
این زر اکسیر نفس ناطقه****بر سر صدر زمان خواهم فشاند
این دو طفل نوری اندر مهد چشم****بر بزرگ خرده‌دان خواهم فشاند
این سه گنج نفس از قصر دماغ****بر امام انس و جان خواهم فشاند
این چهار اجساد کان کائنات****بر مراد کن فکان خواهم فشاند
کس چه داند کاین نثار از بهر کیست****تا نگویم بر فلان خواهم فشاند
بر جلال و مجد مجد الدین خلیل****در مدحت بیکران خواهم فشاند
هر شکر کز لفظ او برچید سمع****هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک او دزدید طبع****هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند
داورم کی دست فرماید برید****کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند
شرع را گنج روان از کلک اوست****عقل بر گنج روان خواهم فشاند
ملک را حرز امان از رای اوست****روح بر حرز امان خواهم فشاند
گر خضر گردم بر آن غمر الردا****هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس****سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند
زیر پای اسبش ار دستم رسد****افسر نوشین روان خواهم نشاند
قحط دانش را به اعجاز ثناش****من و سلوی از لسان خواهم فشاند
چون کند پروانه جان افشان به شمع****من بر او جان هم‌چنان خواهم فشاند
خود کیم من وز سگان کیست جان****تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند
ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم****بر لب حوض جنان خواهم فشاند
گمرهم تا بر سر بیت الحرام****آب دست پیلبان خواهم فشاند
حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی****بر سر تیغ یمان خواهم فشاند
یا نحوس کید قاطع را ز جهل****بر سعود شعریان خواهم فشاند
یا سم گوساله و دنبال گرگ****بر سر طور و شبان خواهم فشاند
یا کلاهی کز گیا بافد شبان****بر سر تاج کیان خواهم فشاند
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت****بر سر شیر ژیان خواهم فشاند
یا غبار لاشهٔ دیو سفید****بر سوار سیستان خواهم فشاند
یا لعاب اژدهای حمیری****بر درفش کاویان خواهم فشاند
اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل****بر مد مدهمتان خواهم فشاند
اینت کفر ار گرد نعلین یزید****بر یل خیبر ستان خواهم فشاند
گر چه در حلق سماکین افکنم****چون کمند امتحان خواهم فشاند
ور چه پر تیر گردون بشکنم****چون خدنگی از کمان خواهم فشاند
لیک با تیغ یقین او سپر****بر سر آب گمان خواهم فشاند
پیش کلک دور باش آساش تیغ****بر سر خاک هوان خواهم فشاند
در حضورش لالی آرم در زبان****نه لالی از زبان خواهم فشاند
پیش نطقش کبم آرم از دهان****خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد****وز برون آشیان خواهم فشاند
عقد نظمش کبم آرم از دهان****بر سر شاه اخستان خواهم فشاند
زیور نثرش فرو خواهم گسست****بر شه صاحب قران خواهم فشاند
بر خط دستش که هند و چین در اوست****هفت گنج شایگان خواهم فشاند
چون به هندوچین او دستم رسد****دست بر چیپال و خان خواهم فشاند
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک****هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
هست هر سه چار خوان و هشت خلد****من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند
چون از آن خوان لقمه‌ای خواهم چشید****بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند
باد چون جان جاودان عمرش که من****جان بر او هم جاودان خواهم فشاند

شماره 59: دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند

دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند****وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید****یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند
بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ****خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند
عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت****موکب دو اسبه رفت و همه راه‌گرد ماند
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت****یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند
گردون نبرد ساخت به خون‌ریز با دلم****در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند
خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟****کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند

شماره 60: به فلک تخته در ندوخته‌اند

به فلک تخته در ندوخته‌اند****چشم خورشید بر ندوخته‌اند
کوه را در هوا نداشته‌اند****شمس را بر قمر ندوخته‌اند
دیده بانان بام عالم را****پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز****بر پرند سحر ندوخته‌اند
روز وشب را به عرض شام و شفق****زرد وسرخی دگر ندوخته‌اند
آسمان را به جای دلق کبود****ژنده تازه‌تر ندوخته‌اند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر****از قباشان کمر ندوخته‌اند
پس در داد بسته چون مانده‌است****گر به مسمار در ندوخته‌اند
دیر گاهی است تا لباس کرم****بهر قد بشر ندوخته‌اند
خود به پای رضا نبافته‌اند****خود به دست نظر ندوخته‌اند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست****در زیان قدر ندوخته‌اند
بر تن ناقصان قبای کمال****به طراز هنر ندوخته‌اند
هنری سرفکنده چون لاله است****که کلاهش به سر ندوخته‌اند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش****کیسه جز لعل تر ندوخته‌اند
یک سر سفله نیست کز فلکش****بر کله صد گهر ندوخته‌اند
نیست آزاده را قبا نمدی****که بر او پاره بر ندوخته‌اند
سگ حیزی بمرد در بغداد****کفنش جز به زر ندوخته‌اند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را****جز نسیج آستر ندوخته‌اند
صبر میکن که جز به مردی صبر****زهره را بر جگر ندوخته‌اند
دیده مگشا که جز برای کمال****باز را چشم بر ندوخته‌اند
گور چشمی که بر تن یوز است****از پی شیر نر ندوخته‌اند
جوشن عقل داده‌اند تو را****صدرهٔ کام اگر ندوخته‌اند
پای در دامن قناعت کش****کت لباس بطر ندوخته‌اند
بنگر احوال دهر خاقانی****گرت چشم عبر ندوخته‌اند

شماره 61: دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند

دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند****شب و انجم چو دخان با شرر آمیخته‌اند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب****خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته‌اند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک****طشت و خون را بهم از نیشتر آمیخته‌اند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز****یاوگی گشته و تن با سفر آمیخته‌اند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک****شاخ آهوست که با خون ز بر آمیخته‌اند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو****کانهمه سرخی در باختر آمیخته‌اند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید****نقش آن گویی در شوشتر آمیخته‌اند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک****صد هزاران شکفه با خضر آمیخته‌اند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او****نقش روحانی بر استر آمیخته‌اند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت****چار گوهر همه در یک مقر آمیخته‌اند
اخستان شاه که از خاک در انصافش****کحل کسری و حنوط عمر آمیخته‌اند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور****بینی ارواح که چون با صور آمیخته‌اند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش****لاجورد از پی آن با حجر آمیخته‌اند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ****همه اکسیر قضا و قدر آمیخته‌اند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست****کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیخته‌اند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است****با زمین از نم مژگان درر آمیخته‌اند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش****بر ازین کارگه مختصر آمیخته‌اند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم****نقش العبد بر آن خاک در آمیخته‌اند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد****نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیخته‌اند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را****یرقان برده و کحل بصر آمیخته‌اند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است****هند با چین چو یمن با مضر آمیخته‌اند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی****که بهم راس و ذنب با قمر آمیخته‌اند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند****عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیخته‌اند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت****طینت هفت زمین زان اثر آمیخته‌اند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه****نام با نام شهان در سمر آمیخته‌اند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک****لعل با سنگ و صفا با کرد آمیخته‌اند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش****با حروف دگرش در سور آمیخته‌اند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است****با زرش و یحک از آهن پتر آمیخته‌اند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند****این نه و چار بهم ناگزر آمیخته‌اند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند****چار مادر که در این نه پدر آمیخته‌اند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند****این زن و مرد که با نفع و ضر آمیخته‌اند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک****خوشی و تلخی با برگ و بر آمیخته‌اند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان****ز انجمش زنگله‌ها در کمر آمیخته‌اند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد****خاک با چشم ستاره شمر آمیخته‌اند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی****کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته‌اند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش****آتشین برق به خونین مطر آمیخته‌اند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف****شار مارند و نفر با نفر آمیخته‌اند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر****فیض آن کف جواهر حشر آمیخته‌اند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش****داروی خواب به دفع سهر آمیخته‌اند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند****که هژبرانش در آب شمر آمیخته‌اند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک****زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته‌اند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش****کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته‌اند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است****از طبیبان که شراب کدر آمیخته‌اند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک****چار صف حیوان خواب و خور آمیخته‌اند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه****تا مه و سال و سفر با خضر آمیخته‌اند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر****تا شب و روز به خیر و به شر آمیخته‌اند

شماره 62: می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند

می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند****یا بهم زلف و لب یار درآمیخته‌اند
صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد****آتش سرد به عنبر مگر آمیخته‌اند
یا نه بی‌سنگ و صدف غالیه سایان فلک****صبح را غالیهٔ تازه‌تر آمیخته‌اند
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو****بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته‌اند
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر****شفق آورده و با صبح بر آمیخته‌اند
ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان****کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته‌اند
خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر****زلف و رخسار زره با سپر آمیخته‌اند
پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان****در بلورین قدحی لعل تر آمیخته‌اند
شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب****بس گوارش که ز عود و شکر آمیخته‌اند
عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک****بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیخته‌اند
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید****لعل می با قدح سیم بر آمیخته‌اند
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می****هفت تسکین دل غصه خور آمیخته‌اند
ماه نو در شفق و شفقشان می و جام****با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیخته‌اند
طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب****طاس زر با می آتش گهر آمیخته‌اند
کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح****با گلاب طبری از طبر آمیخته‌اند
راوق جان فرو ریخته از سوخته بید****آب گل گوئی بات معصر آمیخته‌اند
همه با درد سر از بوی خمار شب عید****به صبح از نو رنگی دگر آمیخته‌اند
ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب****زاین و آن داروی هر درد سر آمیخته‌اند
همه سنگ افشان در آب‌خور عالم خاک****و آگه از زهر که در آب‌خور آمیخته‌اند
از سر بی‌خبری داده ز عشرت خبری****تن و جان را که بهم بی‌خبر آمیخته‌اند
همه دریاکش و چون دریا سرمست همه****طبع با می چو صدف با گهر آمیخته‌اند
خطری کرده و در گنج طرب نقب زده****نقب کران همه ره با خطر آمیخته‌اند
زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه****که در آن خاک چنان بی‌خطر آمیخته‌اند
خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک****شیر پستانش به خون جگر آمیخته‌اند
جرعه‌ای کان به زمین داده زکات سر جام****زو حنوط ز می پی سپر آمیخته‌اند
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم****زحل و زهره که با قرص خور آمیخته‌اند
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید****زو بخور فلک جان شکر آمیخته‌اند
رود سازان همه در کاسهٔ سرها به سماع****شربت جان ز ره کاسه‌گر آمیخته‌اند
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ****دم بدم ساخته و دربه در آمیخته‌اند
بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست****زیبقش گوئی با گوش کر آمیخته‌اند
نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند****با تن افعی جان بشر آمیخته‌اند
چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن****با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیخته‌اند
محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است****چار طبعش که به انصاف در آمیخته‌اند
خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسهٔ یوز****کهو و گورش با شیر نر آمیخته‌اند
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش****بانگ کوس ملک تاجور آمیخته‌اند
راویانند گهر پاش مگر با لب خویش****کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته‌اند
خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را****با کلاه ملک بحر و بر آمیخته‌اند
چاشنی گیران از چشمهٔ حیوان گوئی****شربت شاه سکندر سیر آمیخته‌اند
مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش****آتش و آب بهم بی‌ضررآمیخته‌اند

شماره 63: دل‌های ما قرارگه درد کرده‌اند

دل‌های ما قرارگه درد کرده‌اند****دار القرار بر دل ما سرد کرده‌اند
این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار****رخسار ما چو نرگس نو زرد کرده‌اند
در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد****جان‌های ما نتیجهٔ گوگرد کرده‌اند
خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک****رخسار روزگار پر از گرد کرده‌اند
و آنک پدید خویی خورشید گم شده****سیمرغ را چو شب پره شب‌گرد کرده‌اند
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک****صد خار را موکل یک ورد کرده‌اند
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت****دلها خراب زلزلهٔ درد کرده‌اند
یارب که دیو مردم این هفت‌دار حرب****در چاردار ملک چه ناورد کرده‌اند
از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود****ای بس دلا که هاویه پرورد کرده‌اند
گر بود چار شهر خراسان حرم مثال****راهش کنون چو ششدرهٔ نرد کرده‌اند
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم****کردند ترک‌تاز و نه در خورد کرده‌اند
هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار****کاصحاب فیل هرچه توان کرد کرده‌اند
خاقانیا خزینهٔ گیتی به جو مخر****کز کیمیای عافیتش فرد کرده‌اند

شماره 64: صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند

صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند****پای کوبان دست همت بر جهان افشانده‌اند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان****آب می بر آتش دل هر زمان افشانده‌اند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص****بر سماع بلبلان عشق جان افشانده‌اند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان****از پی کاوین بهای کاویان افشانده‌اند
تا به دست آورده‌اند از جام و می صبح و شفق****زیر پای ساقیان گنج روان افشانده‌اند
کرده‌اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر****بر سر مرغان و در پای مغان افشانده‌اند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش****بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشانده‌اند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح****بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده‌اند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام****پس پیاپی دجله‌ای در جرعه دان افشانده‌اند
حرمت من را که می‌گشنیز دیگ عیش‌هاست****بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشانده‌اند
کیسه‌های زر به برگ گندنا سر بسته‌اند****بر سپهر گندناگون دست از آن افشانده‌اند
تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است****پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشانده‌اند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح****بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده‌اند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست****بر رکاب باده عمر رایگان افشانده‌اند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید****ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده‌اند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران****کانهمه در روی چرخ جانستان افشانده‌اند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت****زهره‌وار از لب ثریا بی‌کران افشانده‌اند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع****جان بر آن آبستن فریاد خوان افشانده‌اند
چنگ همچون جره‌باز ازرق و کبکان بزم****دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشانده‌اند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده‌اند****اولین تثلیث مشک و عود و بان افشانده‌اند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او****بچهٔ طاووس علوی آشیان افشانده‌اند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس****در تنوره کیمیای جان جان افشانده‌اند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید****تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشانده‌اند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان****آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشانده‌اند
رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان****نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده‌اند
شکل خان عنکبوتان کرده‌اند آنگه به قصد****سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده‌اند
کرده‌اند از زادهٔ مریخ عقرب خانه‌ای****باز مریخ زحل خور در میان افشانده‌اند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک****عکس شمشیر شه خسرونشان افشانده‌اند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب****پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشانده‌اند

شماره 65: گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند

گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند****زر و سر بر عشوهٔ آن عشوه‌دان افشانده‌اند
بر امیدی کز شکر سازد لبش تسکین جان****هم گلاب از دیده و هم ناردان افشانده‌اند
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست****کاب روی اندر ره آن دلستان افشانده‌اند
کم ز مرغ نامه آور نیست نزد بیدلان****یاسج ترکان غمزه‌ش کز کمان افشانده‌اند
سوزن عیسی میانش رشتهٔ مریم لبش****رومیان زین رشک زنار از میان افشانده‌اند
عشق بازان رخش خاقانی آسا عقل و جان****پیش تخت بوالمظفر اخستان افشانده‌اند

شماره 66: تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند

تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند****فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده‌اند
شحنهٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته است****هر زری کاکسیر سازان خزان افشانده‌اند
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح****گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده‌اند
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف****بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌اند
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش****گرد راه خیل او تا قیروان افشانده‌اند
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان****عاملان طبع جان بر میزبان افشانده‌اند
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان****خازنان بحر در بر میهمان افشانده‌اند
وز برای آنکه ماهی بی‌نمک ندهد مزه****ابر و باد آنک نمک‌ها پیش خوان افشانده‌اند
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط****تودهٔ کافور و تنگ زعفران افشانده‌اند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت****طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده‌اند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار****آن همه کافور کز هندوستان افشانده‌اند
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست****چار مادر بر سرش توش و توان افشانده‌اند
باز نونو در رحم‌های عروسان چمن****نطفهٔ روحانیان بین کز نهان افشانده‌اند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال****کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده‌اند
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر****شیر بر اطراف چشم بوستان افشانده‌اند
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون****گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشانده‌اند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم****صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده‌اند
باد مشک‌آلود گوئی سیب تر بر آتش است****کاندر او قدری گلاب اصفهان افشانده‌اند
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه****نور خود بر یوسف مصر آستان افشانده‌اند
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آورده‌اند****بر سر شروان شه موسی بنان افشانده‌اند
یا روان‌های فریبرز و منوچهر از بهشت****نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده‌اند
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهٔ ذو الجلال****کاختران بر فر قدرش فرقدان افشانده‌اند
پیشکارانش خراج از هند و چین آورده‌اند****چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده‌اند
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند****آستین بر اردشیر و اردوان افشانده‌اند
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم****بس که دندان‌ها ز بیم آن زبان افشانده‌اند
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند****خون و آتش زان نی چون خیز ران افشانده‌اند
نی ز آتش سوزد و اینان ز نی‌های رماح****دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده‌اند
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار****کاتشین قاروره‌اش بر بادبان افشانده‌اند
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشه‌گر****کز هوا سنگ عراده‌ش در دکان افشانده‌اند
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمت‌اند****حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده‌اند
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو****خورده‌اند و بر جهودان استخوان افشانده‌اند
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس****دانها کاین نه رواق باستان افشانده‌اند
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس****نورها کاین هفت شمع بی‌دخان افشانده‌اند
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک****تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده‌اند
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر****بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشانده‌اند
گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم****سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده‌اند
بندگان شه کمند از چرم شیران کرده‌اند****در کمر گاه پلنگان جهان افشانده‌اند
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید****شعله در شیر سیاه سیستان افشانده‌اند
ابرها از تیغ و باران‌ها ز پیکان کرده‌اند****برق‌ها ز آئینهٔ برگستوان افشانده‌اند
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان****کز سخا دست و دلش دریا و کان افشانده‌اند
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار****بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده‌اند
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن****ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده‌اند
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا****باز من و سلوی سلوت رسان افشانده‌اند
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما****بر شماخی میوه و مرغ جنان افشانده‌اند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده‌اند****زیر پایش افسر نوشیروان افشانده‌اند
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان****عرشیان فیض روان بر خیروان افشانده‌اند
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل****بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشانده‌اند
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک****خاک بر روی طبیب مهربان افشانده‌اند
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشته‌اند****پیش غیری جان به طمع نام و نان افشانده‌اند
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان****بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشانده‌اند
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ****کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده‌اند
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش****دیدها بر آهن تیغ یمان افشانده‌اند
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور****گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشانده‌اند
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد****زان غبار ره که ایام الرهان افشانده‌اند
آتش و باد مجسم دیده‌ای کز گرد و خوی****کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده‌اند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست****جفته‌ای کز نیم راه آسمان افشانده‌اند
دی غباری بر فلک می‌رفت گفتم کاین غبار****مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده‌اند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم****روشنان خاک سیاهش در دهان افشانده‌اند
کوکب دری است یا در دری کز هر دری****دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده‌اند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته‌اند****بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده‌اند
تا قلم را مار گنج پادشاهی کرده‌اند****از دهان مار گنج شایگان افشانده‌اند
بر لعاب گاو کوهی دیدهٔ آهوی دشت****از لعاب زرد مار کم زیان افشانده‌اند
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم****کاب نیل از تارک آن ترجمان افشانده‌اند
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت****میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده‌اند
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند****اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده‌اند
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری****چشمهٔ حیوانم از لفظ و لسان افشانده‌اند
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا****از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده‌اند
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن****راستان جان بر سر این داستان افشانده‌اند
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین****گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشانده‌اند
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو****کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده‌اند
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار****سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشانده‌اند

شماره 67: شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیده‌اند

شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیده‌اند****صبح را چون محرمان کعبه عریان دیده‌اند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح****هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیده‌اند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح****همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده‌اند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده****موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیده‌اند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش****صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده‌اند
خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک****در دل از خط ید الله صد دبستان دیده‌اند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک****دل علامت گاه یاسج‌های سلطان دیده‌اند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب****در کجا در وادی تجرید امکان دیده‌اند
صبح‌دم رانده ز منزل تشنگان ناشتا****چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده‌اند
در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را****چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده‌اند
در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاس‌وار****علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیده‌اند
در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را****همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده‌اند
در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را****از پی دریوزه جای کاسه گردان دیده‌اند
کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشته‌اند****ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیده‌اند
کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده****کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیده‌اند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل****کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیده‌اند
خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن****کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده‌اند
کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کرده‌اند****خاصگان این را طفیل دیدن آن دیده‌اند
هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده****زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیده‌اند
عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کرده‌اند****پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیده‌اند

شماره 68: تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیده‌اند

تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیده‌اند****دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده‌اند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب****کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیده‌اند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده****ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیده‌اند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته****دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیده‌اند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار****قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیده‌اند
طاق ایوان جهان‌گیر و وثاق پیر زن****از نکونامی طراز فرش ایوان دیده‌اند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان****بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده‌اند
تاجدارش رفته و دندانه‌های قصر شاه****بر سر دندانه‌های تاج گریان دیده‌اند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات****موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیده‌اند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را****همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیده‌اند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن****پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیده‌اند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل****هم تنور غصه هم طوفان احزان دیده‌اند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره****از سم گوران سر شیران هراسان دیده‌اند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع****اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیده‌اند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر****تا شکر ریز عروسان بیابان دیده‌اند
روزها کم خور چو شب‌ها نو عروسان در زفاف****زقه‌هاشان از درای مطرب الحان دیده‌اند
حله‌هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار****پاره‌ها خلخال و مشاطه شتربان دیده‌اند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم****سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده‌اند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب****بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیده‌اند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق****نی نشانی از می و ساقی و می‌دان دیده‌اند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار****باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیده‌اند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم****وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیده‌اند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل****در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده‌اند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار****وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیده‌اند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج****واقصه سرحد بحر و مکه پایان داده‌اند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای****پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیده‌اند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب****جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیده‌اند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش****شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیده‌اند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم****خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیده‌اند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه****کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیده‌اند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوان‌های حاج****پر طاووس بهشتی را مگس ران دیده‌اند
وز طناب خیمه‌ها بر گرد لشکرگاه حاج****صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده‌اند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج****کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیده‌اند
چار صف‌های ملک در صفه‌های نه فلک****بر زباله جای استسقای باران دیده‌اند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک****پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده‌اند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد****سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده‌اند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور****شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیده‌اند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز****بر در فید آسمان را منقطع سان دیده‌اند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه****کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیده‌اند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز****کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیده‌اند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من****برکها را برکه‌های بحر عمان دیده‌اند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در****دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیده‌اند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان****ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده‌اند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست****در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده‌اند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد****سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده‌اند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج****حاج زیر پای فرش سندس الوان دیده‌اند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک****سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیده‌اند
خه‌خه آن ماه نو ذی‌الحجه کز وادی العروس****چون خم تاج عروسان از شبستان دیده‌اند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست****جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده‌اند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم****بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیده‌اند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق****خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیده‌اند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق****نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیده‌اند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان****شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیده‌اند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق****در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیده‌اند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان****زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده‌اند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان****از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیده‌اند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده****تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده‌اند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط****حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده‌اند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک****خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده‌اند

شماره 69: دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند

دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند****کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده‌اند
عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک****مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده‌اند
حوت و سرطان است جای مشتری وان برکه هست****مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیده‌اند
کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او****کوه قاف و نقطهٔ فا هر دو یکسان دیده‌اند
سنگ ریزهٔ کوه رحمت برده‌اند از بهر کحل****دیده‌بانانی که عرض از کوه لبنان دیده‌اند
اصفیا را پیش کوه استاده سوزان دل چو شمع****همچو شمع از اشک غرق و خشک دامان دیده‌اند
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشت گاه****شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان دیده‌اند
شب فراز کوه، ز اشک شور جمع و نور شمع****ابر در افشان و خورشید زر افشان دیده‌اند
افتاب از غرب گفتی بازگشت از بهر حاج****چون نماز دیگری بهر سلیمان دیده‌اند
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب****لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده‌اند
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته****آتشی را از انا گفتن پشیمان دیده‌اند
وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل****رانده‌ای را بر امید عفو شادان دیده‌اند
حج ما آدینه و ما غرق طوفان کرم****خود به عهد نوح هم آدینه طوفان دیده‌اند
چون کریمان کز عطای داده‌شان نسیان بود****عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده‌اند
خلق هفتاد و سه فرقت کرده هفتاد و دو حج****انسی و جنی و شیطانی مسلمان دیده‌اند
حاج رانو نو در افزای از ملادک کرده حق****هر چه در شش صد هزار اعداد نقصان دیده‌اند
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر****زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده‌اند
ای زبان آفتاب احرار کیهان را بگوی****دولتی کز حج اکبر حاج کیهان دیده‌اند
نز سموم آسیب و نز باران بخیلی یافته****نز خفاجه بیم و نز غزیه عصیان دیده‌اند
رانده زاول شب بر آن که پایه و بشکسته سنگ****نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده‌اند
بامدادان نفس حیوان کرده قربان در منی****لیک قربان خواص از نفس انسان دیده‌اند
با سیاهی سنگ کعبه همبر آید در شرف****سرخی سنگ منی کز خون حیوان دیده‌اند
سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته****جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده‌اند
چون بره کید به مادر گوسپند چرخ را****سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده‌اند
بی‌زبانان با زبان بی‌زبانی شکر حق****گفته وقت کشتن و حق را زباندان دیده‌اند
در سه جمره بود پیش مسجد خیف اهل خوف****سنگ را کانداخته بر دیو غضبان دیده‌اند
آمده در مکه و چون قدسیان بر گرد عرض****عرش را بر گرد کعبه طوف و جولان دیده‌اند
پیش کعبه گشته چون باران زمین بوس از نیاز****و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده‌اند
عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج****رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده‌اند
رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه****هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده‌اند
پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده****هم بر آن آئین که حج را ساز و سامان دیده‌اند
حاج را دیوان اعمال است وانگه عمره را****ختم اعمال و فذلک‌های دیوان دیده‌اند
کعبه در دست سیاهان عرب دیده چنانک****چشمهٔ حیوان به تاریکی گروگان دیده‌اند
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ****دوستان کعبه از غوغا دو چندان دیده‌اند
بهترین جایی به دست بدترین قومی گرو****مهرهٔ جاندار و اندر مغز ثعبان دیده‌اند
نی ز ایزد شرم و نی از کعبه آزرم ای دریغ****جای شیران را سگان سور سکان دیده‌اند
در طواف کعبه چون شوریدگان از وجد و حال****عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده‌اند
ذات حق سلطانان و کعبه دار ملک****مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده‌اند
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی****پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده‌اند
بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او****بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده‌اند

شماره 70: صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند

صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند****مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند
هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح****پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند
رسم جور از ساقی منصف به نصفی خواستند****بس حیل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند
تا دهان روزه‌داران داشت مهر از آفتاب****سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند
چون لب خم شد موافق با دهان روزه دار****سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند
از پس یک ماه سنگ انداز در جام بلور****عده داران رزان را حجله‌ها برساختند
هم صبوح عید به کز بهر سنگ انداز عمر****روزهٔ جاوید را روزی مقدر ساختند
سرخ جامی چون شفق در دست وانگه در صبوح****لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان****کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند
هات غلغل حلق خامان را که با خیر العمل****غلغل حلق صراحی را برابر ساختند
بلبله در قلقل آمد قل‌قل ای بلبل نفس****تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند
آن می و میدان زرین بین که پنداری بهم****آتش موسی و گاو سامری در ساختند
از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر****چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند
ریسمان سبحه بگسستند و کستی بافتند****گوهر قندیل بشکستند و ساغر ساختند
آتش قندیل بنشست آب سبحه هم برفت****کاتش و آب از قدح قندیل دیگر ساختند
خانهٔ زنبور شهد آلود رفت از صحن خوان****چون ز غمزه ساقیان زنبور کافر ساختند
صحن مجلس در مدور جان نوشین چشمه یافت****کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند
اوفتان خیزان زمین سرمست شد چون آسمان****کز نسیم جرعه خاکش را معنبر ساختند
وانکه از روی تواضع پیش روی شاهدان****دیده‌ها را جرعه چین خاک اغبر ساختند
چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی****میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند
آفتاب گوهر سلجق که نعل رخش اوست****اصل آن گوهر کز او شمشیر حیدر ساختند

شماره 71: دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند

دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند****ماه نورا چون حمایل چفته پیکر ساختند
قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند****کن حمایل هم برای قرصهٔ خور ساختند
گوشهٔ جام شکسته سوی خاور شد پدید****یک جهان نظاره کن کن جام از چه گوهر ساختند
محتسب گودی به ماه روزه جام می شکست****کن شکسته جام را رسوای خاور ساختند
یا شبانگه فصد کردند اختران تب زده****کآسمان طشت و شفق خون، ماه نشتر ساختند
چرخ جادو پیشه چون زرین قواه کرد گم****دامن کحلیش را چینی مقور ساختند
در زیان چرخ را گودئی که سهو افتاده بود****کن زه سیمین بر آن دامن نه در خور ساختند
ماه نو چون حلقهٔ ابریشم و شب موی چنگ****موی و ابریشم بهمچون عود و شکر ساختند
مهر چون در خوشه یک مه ساخت خرمن روشنان****ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند
نیمهٔ قندیل عیسی بود یا محراب روح****تا مثال طوق اسب شاه صفدر ساختند
دوش چون من ماه نو دیدم به روی تخت شاه****از ریاض خاطرم این قطعه نوبر ساختند

شماره 72: طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند

طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند****طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند
ماه نو دیدی لبت بین، رشتهٔ جانم نگر****کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند
پیش بالایت به بالایت فرو ریزم گهر****زانکه صد نوبر مرا زان یک صنوبر ساختند
چون کمر حلقه به گوشم، چشم پیش از شرم آنک****چون کمر گاه تو بازم کیسه لاغر ساختند
ز آن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک****گر چه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند
من نی خشکم و گر چه طعمهٔ آتش نی است****طعمهٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند
سرگذشت حال خاقانی به دفتر ساز از آنک****نو به نو غمهاش تو بر تو چو دفتر ساختند
سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید****شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند
نصرة الاسلام گیتی پهلوان کاجرام چرخ****چارپای تختش از تاج دو پیکر ساختند
ظل حق فرزند شمس الدین اتابک کز جلال****بر سر عرش از ظلال قدرش افسر ساختند
هشت حرف است از قزل تا ارسلان چون بنگری****هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند
رستم توران ستان است این خلف کز فر او****الدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند
مملکت بخشی که نفش هشت حرف نام اوست****بیضهٔ مهری که بر کتف پیمبر ساختند
عکس یک جامش دو گیتی می‌نماید کز صفاش****آب خضر و آینهٔ جان سکندر ساختند
هست اتابک چون فریدون نیست باک ار کافران****خویشتن ضحاک شور و اژدها سر ساختند
آب گز گاو سارش باد کو را عرشیان****آتش ضحاک سوز و اژدها خور ساختند
هست اتابک مصطفی تایید و اسکندر خصال****کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند
ور یکیشان در قبائل قابل فرمان نشد****آخرش چوندعنصر اول مبتر ساختند
مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو****دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند
هست اتابک آسمانی کاین خلف خورشید اوست****آسمان را افسر از خورشید انور ساختند
هست اتابک بهمن آسا کاین خلف دارای اوست****لاجرم در ملتش دارا و داور ساختند
پیش یاجوجی که ظلمت خانهٔ الحاد راست****دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند
خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب****نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند
پیش سقف بارگاهش خانهٔ موری است چرخ****کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند
کعبهٔ ملک است صحن بارگاهش کز شرف****باغ رضوان را کبوتر خانه ایدر ساختند
بلکه تا این کعبه رضوان را کبوتر خانه شد****چون کبوتر کعبه را گردش مچاور ساختند
زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود****تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند
کشتی سلجوقیان بر جودی عدل ایستاد****تا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند
کافرم گر پیش از او یا پیش از او اسلام را****زین نمط کو ساخت تمهید موفر ساختند
از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه****کار داران فلک آئین منکر ساختند
گه به ناپاکی ز باد انجیر بید انگیختند****گه به خود رائی ز بید انجیر عرعر ساختند
شیر خواران را به مغز و شیر مردان را به جان****طعمهٔ مار و شکار گرگ حمیر ساختند
پس به آخر این نکو کردند کاندر صد قران****این یکی صاحب قران را شاه و سرور ساختند
پایگاه تازیانش ساختند ایوان روم****بلکه خوک پایگاهش جان قیصر ساختند
حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه‌اند****تا به نامش سکهٔ ایران مشهر ساختند
وز پی تعظیم سکه‌ش را ز روهینای هند****شاه جن را جنیان دیهیم و افسر ساختند
گر سلاطین پرچم شب‌رنگ با پر خدنگ****از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند
میر ما را از پر روح الامین و زلف حور****پر تیر و پرچم رخش مضمر ساختند
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب****پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند
سهو شد بر عقل کاول رستم ثانیش خواند****گر چه از اقلیم رومش هفت خوان بر ساختند
کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او****آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش****شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر****چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند
چون دو لشکر بر هم افتادند چون گیسوی حور****هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند
نوک پیکان‌ها چو درهم خانهٔ عیسی رسید****چرخ ترسا جامه را دجال اعور ساختند
در میان اب و آتش کاین سلاح است آن سمند****شیر مردان چون سلحفات و سمندر ساختند
شه خلیل اعجاز و هیجا آتش و گرد خلیل****از بهار و گل نگارستان آزر ساختند
مرکبان شاه را چون جوزهر بر بسته دم****گفتی از هر جوزهر جوزای ازهر ساختند
چون همای فتح پور الدگز بگشاد بال****کرکسان چرخ از آن خون خوارگان خور ساختند
از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان****کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد****هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند
دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز****هشت حرفش هفت هیکل‌وار دربر ساختند
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند****روی کژ دیدند چون آئینه مغفر ساختند
تخت نرد ملک را ز آن سو که بد خواهان اوست****هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند
نو عروس از ره نشینان شکر چون گوید از آنک****دام عنین از سقنقور مزور ساختند
ای که مردان عجم پیشت چو طفلان عرب****طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند
ناخنی از معن و جعفر کم نکردی فضل از آنک****فضلهٔ هر ناخنت را معن و جعفر ساختند
تا درت بینم به دیگر جای نفرستم ثنا****کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند
کودکی را سوی بستان خواند عم کودک چه گفت؟****گفت: رو بستان ما پستان مادر ساختند
شعر من فالی است نامش سعد اکبر گیر از آنک****راوی من در ثنات از سعد اصغر ساختند
چون کف و خلفت به تازی هست خارا و نسیج****خانهٔ من حله و بغداد و ششتر ساختند
همت و لطف تو را در خوانده، اینجا بخششم****زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند
عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل****کز جهان عدل است و بس کورا معمر ساختند
عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو****ساعتی را هفته‌ای از روز محشر ساختند
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد****کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند

شماره 73: سرورانی که مرا تاج سرند

سرورانی که مرا تاج سرند****از سر قدر همه تاجورند
به لقا و به لقب عالم را****عز اسلام و ضیاء بصرند
آدمی نفس و ملایک نفس‌اند****پادشا سار و پیمبر سیرند
برتر از نقطهٔ خاک‌اند به ذات****نه به پرگار نه افلاک درند
به همم صاحب صدر فلک‌اند****به قلم نائب حکم قدرند
به نی عسکری ملک طراز****عسکر آرای ملوک بشرند
تا دوات همه پر نیشکر است****همه شیران گرو نیشکرند
تب برد شیر و پناهد سوی نی****تا به نی بو که تب او ببرند
سفرهٔ مائده پرداز همه است****تا همه سفره نشین سفرند
خوانشان خوانچهٔ خورشید سزد****که به همت همه عیسی هنرند
که گهی خوردی ترکان طلبند****که همه در رخ ترکان نگرند
همه ترکان فلک را پس از این****خلق تتماجی ایشان شمرند
خورد ترکانه عجب می‌سازند****هندویی دو که مرا طبخ گرند
گرچه محور سپرد قرصهٔ خور****قرص خوربین که به محور سپرند
هندوانند سپر ساز از سیم****لیک دارندهٔ تیر خزرند
به سر تیغ به صد پاره کنند****چون به تیرش به سر بار برند
هندوان بینی در مطبخ من****که چو دیلم همه سیمین سپرند
خورشی کرده به تیر است و به تیغ****تا بزرگان به سر نیزه خورند
این چنین ماحضری ساخته شد****که دو عالم ببرش مختصرند

شماره 74: امروز مال و جاه خسان دارند

امروز مال و جاه خسان دارند****بازار دهر بوالهوسان دارند
در غم سرای عاریت از شادی****گر هیچ هست هیچ کسان دارند
عزلت گزین ز پیش‌گه گیتی****کان پیشگاه باز پسان دارند
نیکان عهد را به بدی کردن****عذری بنه که دسترس آن دارند
از سفلگان نوال طلب کم کن****کایشان دم و بال رسان دارند
بیرون همه صفا و درون تیره****گویی نهاد آینه سان دارند
دولت به اهل جهل دهند آری****خوان مسیح خرمگسان دارند
اقلیم، خادمان و زنان بردند****آفاق، خواجگان و خسان دارند
خاقانیا نفس که زنی خوش زن****کانجا قبول خوش نفسان دارند

شماره 75: مرد آن بود که از سر دردی قدم زند

مرد آن بود که از سر دردی قدم زند****درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق****کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست****ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد****طعنه نخست در گهر جام جم زند
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد****وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر****گمره بود که در ره ایمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت****تردامنی بود که دم از صبح‌دم زند
خاقانی این سراب که داند که مردوار****زین خاکدان به بام جهان بر علم زند

شماره 76: غصه بر هر دلی که کار کند

غصه بر هر دلی که کار کند****آب چشم آتشین نثار کند
هر که در طالعش قران افتاد****سایهٔ او از او کنار کند
روزگارم وفا کند هیهات****روزگار این به روزگار کند
این فلک کعبتین بی‌نقش است****همه بر دست خون قمار کند
پنج و یک برگرفت باز فلک****که دوشش را دو یک شمار کند
چون به نیکیم شرمسار نکرد****به بدی چند شرمسار کند
مرغیم گنگ و مور گرسنه‌ام****کس چو من مرغ در حصار کند
بانگ مرغی چه لشگر انگیزد****صف موری چه کار زار کند
شور و غوغا شعار زنبور است****شور و غوغا که اختیار کند
بر دو پایم فلک ز آهن‌ها****حلقه‌ها چون دهان مار کند
این دهن‌های تنگ بی دندان****بر دو ساق من آن شعار کند
که به دندان بی‌دهان همه سال****اره با ساق میوه‌دارکند
سگ دیوانه شد مگر آهن****که همه ساق من فکار کند
آه خاقانی از فلک زآنسو****رفت چندان که چشم کار کند
هر چه پنهان پردهٔ فلک است****آه خاقانی آشکار کند
کار او زین و آن نگردد نیک****کارها نیک کردگار کند
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند****همه را مرگ، خاکسار کند

شماره 77: صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند

صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند****کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند
از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او****گر شحنهٔ بدگوی او در حلقم افغان نشکند
گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش****گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر****دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم****هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد****کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند
زان غمزهٔ کافر نشان ای شاه شروان الامان****آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند
خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است****گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند

شماره 78: راز دلم جور روزگار برافکند

راز دلم جور روزگار برافکند****پردهٔ صبرم فراق یار برافکند
این همه زنگار غم بر آینهٔ دل****فرقت آن یار غم‌گسار برافکند
خانهٔ بام آسمان که سینهٔ من بود****قفل غمش هجر یار غار برافکند
زلزلهٔ غم فتاد در دل ویران****سوی مژه گنج شاهوار برافکند
گنج عزیز است عمر آه که گردون****نقب به گنج عزیز خوار برافکند
من همه در خون و خاک غلطم و از اشک****خون دلم خاک را نگار برافکند
غصه همه قسم من فتاد که ناگاه****قرعهٔ غم دست روزگار برافکند
دل به سر بیل غم درخت طرب را****بیخ و بن از باغ اختیار برافکند
سوزن امید من به دست قضا بود****بخیه از آنم به روی کار برافکند
رشتهٔ جان صد گرده چو رشتهٔ تب داشت****غم به دل یک گره هزار برافکند
جامهٔ جان هم به دست گازر غم ماند****داغ سیاهش هزار بار برافکند
در پس زانو چو سگ نشینم کایام****بر دل سگ‌جان مرا غبار برافکند
نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا****غم نمکم بر دل فگار برافکند
از دم سردم صدا به کوه درافتاد****لرزهٔ دریا به کوهسار برافکند
شورش دریای اشک من به زمین رفت****بر تن ماهی شکنج مار برافکند
چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد****خواب به بختم پلنگ‌وار برافکند
بستهٔ خواب است بخت و خواب مرا غم****بست و به دریای انتظار برافکند
چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است****پردهٔ خاقانی آشکار برافکند

شماره 79: گردون نقاب صبح به عمدا برافکند

گردون نقاب صبح به عمدا برافکند****راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به می‌کنند****کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون****ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان****بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش****آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح****سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک****بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهره‌ها کنیم قدح‌ها چو آسمان****آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر باده‌ای به کف****کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان****گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح****بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک****از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان****بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین****آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون****هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم****چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام می‌دهی****بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا****تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق****تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن****گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش****کسیب توبه قفل به دل‌ها برافکند
آن عده‌دار بکر طلب کن که روح را****آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر****تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح****عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک****گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانه‌ای بجاست****کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ****منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک****ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را****رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار****تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بی‌صرفه در تنور کن آن زر صرف را****کو شعله‌ها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت****بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب****زو ذره‌های لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان****بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس****رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند****خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان****پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو****گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان****می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک****طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران****می‌بین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین****چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین****پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد****گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد****از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر****وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع****خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر****تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار****چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش****هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن****چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا****کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ****کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار****کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد****قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام****بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز****بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک****خورشید را گداز همانا برافکند

شماره 80: نوروز برقع از رخ زیبا برافکند

نوروز برقع از رخ زیبا برافکند****بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
سلطان یک سوارهٔ گردون به جنگ دی****بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند
بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترک‌وار****بر راه دی کمین به مفاجا برافکند
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم****بر حوت یونسی به تماشا برافکند
ماهی نهنگ‌وار به حلقش فرو برد****چون یونسش دوباره به صحرا برافکند
چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان****زیور به روی مرکز غبرا برافکند
آن آتشین صلیب در آن خانهٔ مسیح****بر خاک مرده باد مسیحا برافکند
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره****همچون بره که چشم به مرغی برافکند
از پشت کوه چادر احرام برکشد****بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند
چون باد زند نیجی کهسار برکشد****برخاک و خاره سندس و خارا برافکند
مغز هوا ز فضلهٔ دی در زکام بود****ابرش طلی به وجه مداوا برافکند
گر شب گذار داد به بزغاله روز را****تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند
شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب****تا کاهش دقش به مدارا برافکند
در پردهٔ خماهنی ابر سکاهنی****رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند
قوس قزح به کاغذ شامی به شام‌گاه****از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند
روز از برای ثقل کشی موکب بهار****پالان به توسن استر گرما برافکند
روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان****بر خیل شب هزیمت دارا برافکند
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است****پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است****چون بشکند نهال ستم یا برافکند
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام****زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند
کیخسرو هدی که غلامانش را خراج****طمغاج خان به تبت و یغما برافکند
حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد****نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن****باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند
ملک عجم به کوشش دولت بپرورد****نام عرب به بخشش نعما برافکند
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم****گنج سکندر از پی یقما برافکند
بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت****اکسیرها ز سعد موفا برافکند
ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک****بیرون کند گروه به زبانا برافکند
پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم****تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند
شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل****خسف سبا به کشور اعدا برافکند
بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت****سایه به هشت جنت ماوا برافکند
نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح****تا نقش آن، به عرض معلی برافکند
ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی****بر سطح ماه خط معما برافکند
ترتیب قوقهٔ کله بندگانش راست****رنگی که افتاب بخارا برافکند
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش****دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک****روزیش نام خادم و لالا برافکند
آقسنقری است روز و قراسنقری است شب****بر هر دو نام بنده و مولا برافکند
آبای علویند کمر دار و این خلف****راضی بدان که سایه به آبا برافکند
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل****بر تن کمر به خدمت خرما برافکند
گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس****ظل همای رایت علیا برافکند
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق****بر دوش طیلسان اطعنا برافکند
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش****کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند
ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی****زین بر براق رفعت والا برافکند
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار****گر همتش لگام به جوزا برافکند
آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان****رشک گران به جنت ماوی برافکند
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد****گر بر فلک نظر به معادا برافکند
گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا****بیخ نژاد آدم و حوا برافکند
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند****او کل بود که سهم بر اجزا برافکند
آری که افتاب مجرد به یک شعاع****بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش****پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان****کایزد به طور نور تجلی برافکند
نظارگان مصر ببرند دست از آنک****یوسف نقاب طلعت غرا برافکند
از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان****پیرایهٔ جمال زلیخا برافکند
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی****شکل قدم به صخرهٔ صما برافکند
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است****کآتش به زر ناسره گونا برافکند
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر****چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند
از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟****یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟
نقصی به کاسهٔ زر پرویز کی رسد****ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند
گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد****کس دیو را چه زیور حورا برافکند
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم****بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است****هر چند نام بیهده کانا برافکند
دستش به نیزه‌ای که علی الروس اژدهاست****اقلیم روس را به تعدا برافکند
از نام شاه و نام بداندیش او فلک****بر لوح بخت خط معما برافکند
ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد****زان نام اخ بدان دل دروا برافکند
هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان****نام سفندیار که ماما برافکند
شاها طراز خطبهٔ دولت به نام توست****نام آن بود که دولت برنا برافکند
اسم بلند هم به بلند اختری دهد****چون روزگار قرعهٔ اسما برافکند
دست تو شمس و خطی تو خط استواست****کاقلیم شرک را به تعزا برافکند
آری به نای جادوی فرعونی از جهان****ثعبان اسود و ید بیضا برافکند
گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد****سهم تو سهو بر دل دانا برافکند
خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است****کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند
دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم****عم دوزخی بر این دل دروا برافکند
زی چشمهٔ حیات رسم خضروار اگر****چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند
حربا منم تو قرصهٔ شمسی، روا بود****گر قرص شمس نور به حربا برافکند
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم****چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند
آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو****کو خرمن بهشت به نکبا برافکند
کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال****از حلق کس نوالهٔ حلوا برافکند
ملک عجم چو طعمهٔ ترکان اعجمی است****عاقل کجا بساط تمنا برافکند
تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند****کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند
زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند****بر زاغ کی محبت عنقا برافکند
یعقوب هم به دیدهٔ معنی بود ضریر****گر مهر یوسفی به یهودا برافکند
بهرام ننگرد به براهام چون نظر****بر خان و خوان لنبک سقا برافکند
آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود****کی چشم دل به حله و احیا برافکند
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد****طرفه بود که چشم به طرفا برافکند
این شعر هر که بشنود از شاعران عصر****زهره ز رشک صاحب انشا برافکند
کو عنصری که بشنود این شعر آب‌دار****تا خاک بر دهان مجارا برافکند
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق****وز سوی غرب صبح تلالا برافکند
بادت سعادت ابد و با تو بخت را****مهری که جان سعد به اسما برافکند
بخت تو خواب دیدهٔ بیدار تا ز امن****بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند
تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم****طاعون به طاعن حسد آوا برافکند
عدل تو آن طراز که بر آستین ملک****هر روز نو طراز مثنا بر افکند
خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر****بنیادشان خدای تعالی برافکند

شماره 81: شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند

شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند****کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند
گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند****در پس آینه رویم زن رعنا بینند
اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند****خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود****عودی خاک ز دندانش مطرا بینند
صبح را در رداء سادهٔ احرام کشند****تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند
محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف****کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
خود فلک شقهٔ دیبای تن کعبه شود****هم ز صبحش علم شقهٔ دیبا بینند
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم****تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند
نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین****کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند****دیو را ره زدن روح چه یارا بینند
بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار****که به دست همه تسبیح ثریا بینند
اختران از پی تسبیح همه زیر آیند****کآتش دل زده در قبهٔ بالا بینند
نیک لرزانند از مؤذن تسبیح فلک****اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند
خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر****کن ردا جامهٔ احرام مسیحا بینند
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند****که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند
صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام****رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند
صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر****چادر سبز درد تا زن رسوا بینند
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهٔ دهر****دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج****گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند
کی کند خاک در این کاسهٔ مینای فلک****که در او آتش و زهر آبخور ما بینند
غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند****همه خاک است که در کاسهٔ مینا بینند
خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک****خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند
بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم****کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم****آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند
ها ره واقصه و قصهٔ آن راه شویم****که ز برکه‌ش برکه برکه سینا بینند
بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب****قبهٔ سیم زده حله و احیا بینند
از خفاجه به سر راه معونت یابند****وز عرینه به لب چاه مواسا بینند
گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم****تف باحورا چو نکهت حورا بینند
قرصهٔ شمس شود قرصهٔ ریوند ز لطف****بهر تفته جگران کافت گرما بینند
چرخ نارنج صفت شیشهٔ کافور شود****که ز انفاس مریدان دم سرما بینند
علم خاص خلیفه زده در لشکر حاج****چتر شام است کز او ماه شب آرا بینند
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر****آفتابی به شب آراسته عمدا بینند
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ****باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند
ز می از خیمه پر افلاک و ز بس فلکهٔ زر****بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر****لکن ایوان امان کعبه علیا بینند
همه شب‌های غم آبستن روز طرب است****یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند****تابش معنی در ظلمت اسما بینند
برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند****پس به صحرای فلک جای تماشا بینند
بگذرند از سر موئی که صراطش دانند****پس سر مائدهٔ جنت ماوا بینند
حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار****پس خارستان گلزار تمنا بینند
حفت النار همه راه سقر گلزار است****باز خارستان سر تاسر صحرا بینند
شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند****غوره یابند به رز پس می‌حمرا بینند
آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند****تاب مهر است کز او غوره منقا بینند
فر کعبه است که در راه دل و باغ امید****شوره و غورهٔ ما چشمه و صهبا بینند
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند****جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند
بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز****نیک را هم نظر نیک مکافا بینند
تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق****دل دریا کش سرمست چو دریا بینند
دیو کز وادی محرم شنود نالهٔ کوس****چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی****حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان****ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند
آسمان در حرم کعبه کبوتروار است****که ز امنش به در کعبه مسما بینند
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند****بر در کعبه معلق زن و دروا بینند
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید****طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند
شقه‌ای کز بر کعبه فلکش می‌خوانند****سایهٔ جامهٔ کعبه است که بالا بینند
روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند****پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند
حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است****که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند
کعبه را بینند از حلقهٔ در حلقهٔ زلف****نقطهٔ خالش از آن صخرهٔ صما بینند
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهٔ زلف****عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند
مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است****که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند
گفتی آن حلقهٔ زلف از چه سپید است چو شیر****که ز خال سیهی عنبر سارا بینند
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او****زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند
حلقهٔ زلف کهن رنگ بگرداند لیک****خال را رنگ همان غالیه گونا بینند
عشق بازان که به دست آرند آن حلقهٔ زلف****دست در سلسلهٔ مسجد اقصی بینند
خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند****نور در جوهر آن سنگ معبا بینند
از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع****چشمهٔ خضر ز ظلمات مفاجا بینند
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند****در مدینه ملک و عرض معلا بینند
خاکیان جگر آتش زده از باد سموم****آب خور خاک در حضرت والا بینند
مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم****که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند
عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد****کاین دو را زله ز خوان پایهٔ طاها بینند
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند****ز آن اباها که بر این خوانچهٔ دنیا بینند
زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک****گونهٔ سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند
عقل واله شده از فر محمد یابند****طور پاره شده از نور تجلی بینند
عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند****تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند
او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش****صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند
شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه****اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند
سرمهٔ دیده ز خاک در احمد سازند****تا لقای ملک العرش تعالی بینند
حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان****شاخ و برگی است که آن روضهٔ غرا بینند
داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند****داد از آن حضرت دین داور دارا بینند
بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک****بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند
خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است****حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای****پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند
گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند****جایش آن به که به خاک عربش جا بینند
گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک****آن نکوتر که در آیینهٔ بیضا بینند
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است****نی از آن روح که در تبت و یغما بینند
یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید****نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند
بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال****مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند
موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی****و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند
به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند****تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند
کی توان برد به خرما ز دل کس غصه****کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان****به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند
چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند****حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند

شماره 82: مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند

مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند****بختیان را ز جرس صبح‌دم آوا شنوند
عارفان نظری را فدی اینجا خواهند****هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند
خاکیان را ز دل گرم روان آتش عشق****باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند
همه سگ‌جان و چو سگ ناله کنانند به صبح****صبح دم نالهٔ سگ بین که چه پیدا شنوند
خاک پر سبحهٔ قرا شود از اشک نیاز****وز دل خاک همان نالهٔ قرا شنوند
خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش را****بانگ گریه ز دل صخرهٔ صما شنوند
گریه آن گریه که از دیدهٔ آتش بینند****ناله آن ناله که از سینهٔ خارا شنوند
چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس****کوه را نالهٔ تب لرزه چو دریا شنوند
صبح گلفام شد ارواح طلب تا نگرند****کوس گلبام زد ابدال بگو تا شنوند
هر چه در پردهٔ شب راز دل عشاق است****کان نفس جز به قیامت نه همانا شنوند
صبح شد هدهد جاسوس کز او او وا پرسند****کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند
چون به پای علم روز، سر شب ببرند****چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند
کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج****شاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند
کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر****زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند
یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست****که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند
چه کند کوس که امروز قیامت نکند****بند آرد نفس صور که فردا شنوند
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او****لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند
کوس چون صومعهٔ‌پیر ششم چرخ کز او****بانگ شش دانهٔ تسبیح ثریا شنوند
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک****زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند
کوس را دل نی و دردی نه، چرانالد زار****نالهٔ زار ز درد دل دروا شنوند
کوس چون مار شده حلقه و کو بند سرش****بانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند
سخت سر کوفته دارندش و او نالد زار****نالهٔ مرد ز سرکوبهٔ اعدا شنوند
خم کوس است که ما نوذیحجه نمود****گر ز مه لحن خوش زهرهٔ زهرا شنوند
خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود****تا صداش از حبل‌الرحمهٔ بطحا شنوند
گر دم چنبر چو بین که شنودند خوش است****پس دم آن خوش تر کز چنبر مینا شنوند
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این****بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند
مشتری قرعهٔ توفیق زند بر ره حاج****بانگ آن قرعه بر این رقعهٔ غبرا شنوند
عرشیان بانگ وللله علی الناس زنند****پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند
از سر و پای در آیند سراپا به نیاز****تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند
روضه روضه همه ره باغ منور بینند****برکه برکه همه جا آب مصفا شنوند
بر سر روضه همه جای تنزه شمرند****بر لب برکه همه جای تماشا شنوند
انجم ماه وش آمادهٔ حج آمده‌اند****تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند
همه را نسخهٔ اجزای مناسک در دست****از پی کسب جزا خواندن اجزا شنوند
نه صحیفه است فلک هفت ده آیت ز برش****عاشقان این همه از سورهٔ سودا شنوند
نه صحیفه که به ده بند یکایک بستند****تا نه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند****زهر نوشند و همه بانگ هنیا شنوند
زندگیشان به حق و نام بر ارواح چراست****کبشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند
گنج پروردهٔ فقرند و کم کم شده لیک****گم گم گنج سرا پردهٔ بالا شنوند
فقر نیکوست به رنگ ارچه به آواز بد است****عامه زین رنگ هم آواز تبرا شنوند
شبه طاووس شمر فقر که طاوسان را****رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند
سفر کعبه نمودار ره آخرتاست****گر چه رمز رهش از صورت دیبا شنوند
جان معنی است باسم صوری داده برون****خاصگان معنی و عامان همه اسما شنوند
کعبه را نام به میدانگه عام عرفات****حجرهٔ خاص جهان داور دارا شنوند
عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک****نعرهٔ شیر دلان در صف هیجا شنوند
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ****نه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند
ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمای****کز وفای تو ز من شکر موفا شنوند
حاش لله اگر امسال ز حج و امانم****نز قصور من و تقصیر تو حاشا شنوند
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات****من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایهٔ هیچ****که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
ها و ها باشد اگر محمل ما سازی و هم****برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند
بر در کعبه که بیت الله موجودات است****که مباهات امم زان در والا شنوند
بار عام است و در کعبه گشاده است کز او****خاصگان بانگ در جنت ماوا شنوند
پس چو رضوان در جنات گشاید ملکان****بانگ حلقه زدن کعبهٔ علیا شنوند
زان کلیدی که نبی نزد بنی‌شیبه سپرد****بانگ پر ملک و زیور حورا شنوند
چون جرس دار نجیبان ره یثرب سپرند****ساربان را همه الحان، جرس آسا شنوند
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است****که خروشیدنش از دخمهٔ دارا شنوند
به سلام آمدگان حرم مصطفوی****ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند
النبی النبی آرند خلایق به زبان****امتی امتی از روضهٔ غرا شنوند
از صریر در او چار ملایک به سه بعد****پنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند
بر در مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ****مرکب داشته را نالهٔ هرا شنوند
خود جنیبت به درش داشته بینند براق****کز صهیلش نفس روح معلا شنوند
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین****ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند
بهر وایافتن گم شده نعلین کلیم****والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند
بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول****تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند****لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند
نعت صدر نبوی که به غربت گویم****بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند
نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم****چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند
زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب****که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند****ناقدانی که ادای سخن ما شنوند
آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب****که دم آتش طور از ید بیضا شنوند
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشند****تا ز من شیر دلان نکتهٔ عذرا شنوند
خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه****نور بی‌صرفه دهد وه‌وه عوا شنوند
از سر خامه کنم معجزه انشا، به خدای****گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند
راویان کیت انشای من انشاد کنند****بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند

شماره 83: به جوی سلامت کس آبی نبیند

به جوی سلامت کس آبی نبیند****رخ آرزو بی‌نقابی نبیند
نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی****که در دیدهٔ بخت خوابی نبیند
همه نقب دل بر خراب آید آوخ****چرا گنجی اندر خرابی نبیند
اگر عالم خاک طوفان بگیرد****دل تشنه الا سرابی نبیند
کسی برنیارد سر از جیب دولت****که در گردن از زه طنابی نبیند
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل****که از آتش لهو تابی نبیند
رطب سبز رنگ است کی سرخ گردد****که آب مه و ماه آبی نبیند
همه عالم انصاف جویند و ندهند****از این جا کس انصاف یابی نبیند
اگر سال‌ها دل در داد کوبد****بجز بانگ حلقه جوابی نبیند
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر****که رزق آمدن را شتابی نبیند
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ****کز ابر کرم فتح بابی نبیند
به ترک سخن گفت خاقانی ایرا****طراز سخن را بس آبی نبیند
نگوید عزل و آفرین هم نخواند****که معشوق و مالک رقابی نبیند
لسان الطیورش فرو بست ازیرا****جهان را سلیمان جنابی نبیند
بسا آب کافسرده ماند به سایه****که بالای سر افتابی نبیند
بسا تین که ضایع شود در بساتین****کز انجیر خواران غرابی نبیند

شماره 84: مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند

مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند****با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من****انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند****گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند****گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند****زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک****از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بی‌سرند و چو در جنبش آمدند****الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک****روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون****جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند****کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد****زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم****مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق****برکن بروتشان که بجز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند****کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قله‌های کوه ریاضت کشیده‌اند****ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند****وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند
چون شمع صبح‌گاهی و چون مرغ بی‌گهی****الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه****و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف****موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید****اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بی‌فر و عونند لاجرم****اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشه‌اند پاک****ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کرده‌اند از آنک****مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوان‌های بد گوار****کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشت‌اند****کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن****کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من****الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من****جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل****ز آن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم****کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل****الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من****کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک****از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است****کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند

شماره 85: آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود

آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود****از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار****چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
کان زر و جواهر بحر در و گهر****شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار****گلزار تخت شه که بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی کز سر پری****لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک****در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود
عید قدم مبارک نوروز مژده داد****کامسال تازه از پی هم فتح‌ها شود
عید مبارک است کزان پای بخت شاه****چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود****هر کار کز خدای بخواهد روا شود

شماره 86: سر چه سنجد که هوش می‌بشود

سر چه سنجد که هوش می‌بشود****تن چه ارزد که توش می‌بشود
دلم از خون چو خم به جوش آمد****جان چو کف ز او به جوش می‌بشود
منم آن بید سوخته که به من****دیده راوق فروش می‌بشود
چون گریزد دل از بلا که جهان****بر دلم تخته پوش می‌بشود
من ز گریه نیم خموش ولیک****مرغ جانم خموش می‌بشود
ساقی غم که جام جام دهد****عمر در نوش نوش می‌بشود
بختم آوخ که طفل گرینده است****که به هر لحظه روش می‌بشود
طفل بد را که گریهٔ تلخ است****به که در خواب نوش می‌بشود
خواب آشفته دیده بودم دوش****عالم امشب چو دوش می‌بشود
آه کز مردن امام شهاب****آه من سخت کوش می‌بشود
دلم از راه گوش بیرون شد****بیم آن بد که هوش می‌بشود
نه به دل بودم این سخن نه به گوش****که دل از راه گوش می‌بشود
ای دریغ ای دریغ چندان رفت****کآسمان پر خروش می‌بشود
تف آه از دلم سرشته به خون****سبحه سوز سروش می‌بشود
به وفاتش امام انجم را****ردی زر ز دوش می‌بشود
داغ بر دل زیاد خاقانی****گر ز دل یاد اوش می‌بشود

شماره 87: سر چه سنجد که هوش می بشود

سر چه سنجد که هوش می بشود****تن چه ارزد که توش می بشود
دلم از خون چه خم به جوش آمد****جان چو کف زد به دوش می‌بشود
منم آن بید سوخته که به من****دیده راوق فروش می بشود
چون گریزد دل از بلا؟ که جهان****بر دلم تخته پوش می بشود
من ز گریه نه‌ام خموش ولیک****مرغ جانم خموش می بشود
ساقی غم که جام جام دهد****عمر در نوش نوش می بشود
بختم آوخ که طفل گرینده است****که به هر لحظه زوش می بشود
طفل بد را که گریهٔ تلخ است****به که در خواب نوش می بشود
خواب آشفته دیده بودم دوش****حالم امشب چو دوش می بشود
دلم از راه گوش بیرون شد****بیم آن بد که هوش می بشود
نه به دل بودم این سخن نه به گوش****که دل از راه گوش می بشود
آه کز مردان امام شهاب****آه من سخت کوش می بشود
ای دریغ ای دریغ چندان رفت****کآسمان پرخروش می بشود
تف آه از دلم سرشته به خون****سبحه سوز سروش می بشود
به وفاتش امام انجم را****ردی زر ز دوش می بشود
داغ بر دل زیاد خاقانی****گر ز دل یاد اوش می بشود

شماره 88: نه دل از سلامت نشان می‌دهد

نه دل از سلامت نشان می‌دهد****نه عشق از ملامت امان می‌دهد
نه راحت دمی همدمی می‌کند****نه محنت زمانی زمان می‌دهد
قرار جهان بر جفا داده‌اند****مرا بیقراری از آن می‌دهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی****که از نیم جنسی نشان می‌دهد
همه روز خورشید چون صبح‌دم****به امید یک جنس جان می‌دهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید****همه اجری ناکسان می‌دهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی****به گشنیز دیگ آن دو نان می‌دهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست****تو را توتیا رایگان می‌دهد
مگو کاسمان می‌دهد روزیم****که روزی ده آسمان می‌دهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا****که روزیت ازین خاکدان می‌دهد
خود او را همین خاکدان است و بس****کز این می‌ستاند بدان می‌دهد

شماره 89: در کفم نیست آنچه می‌باید

در کفم نیست آنچه می‌باید****در دلم نیست آنچه می‌شاید
هیچ در صبر دل نبندم از آنک****دانم از صبر هیچ نگشاید
غم‌گساری در ابر می‌جویم****برق او دید هم نمی‌شاید
صد جگر پاره بر زمین افتد****گر کسی دامنم بپالاید
تا من از دست درنیفتم، چرخ****ننشیند ز پای و ناساید
دامن از اشک می‌کشم در خون****دوست دامن به من کی آلاید
سخت کوش است آه خاقانی****مگر این چرخ را بفرساید

شماره 90: مرا صبح دم شاهد جان نماید

مرا صبح دم شاهد جان نماید****دم عاشق و بوی پاکان نماید
دم سرد از آن دارد و خندهٔ خوش****که آه من و لعل جانان نماید
لب یار من شد دم صبح مانا****که سرد آتش عنبرافشان نماید
مگر صبح بر اندکی عمر خندد****که دارد دم سرد و خندان نماید
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه****چو بادام از آن پوست عریان نماید
نقاب شکرفام بندد هوا را****چو صبح از شکر خنده دندان نماید
اگر پستهٔ سبز خندان ندیدی****بسوی فلک بین که آن سان نماید
رخ صبح، قندیل عیسی فروزد****تن ابر زنجیر رهبان نماید
فلک را یهودانه بر کتف ازرق****یکی پارهٔ زرد کتان نماید
فلک دایهٔ سالخورد است و در بر****زمین را چو طفل ز من زان نماید
سراسیمه چون صرعیان است کز خود****به پیرانه‌سر ام صبیان نماید
به شب گرچه پستان سیاه است بر تن****هزاران نقط شیر پستان نماید
به صبح آن نقط‌ها فرو شوید از تن****یتیم دریده گریبان نماید
به روز از پی این دو خاتون بینش****یکی زال آیینه گردان نماید
به شام از رگ جان مردم بریدن****ز خون شفق سرخ دامان نماید
تو می‌خور صبوحی تو را از فلک چه****که چون غول نیرنگ الوان نماید
تو و دست دستان و مرغول مرغان****گر آن غول صد دست دستان نماید
لگام فلک گیر تا زیر رانت****کبود استری داغ بر ران نماید
اگر جرعه‌ای بر زمین ریزی از می****زمین چون فلک مست دوران نماید
وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را****فلک چون زمین خفته ارکان نماید
درآر آفتابی که در برج ساغر****سطرلاب او جان دهقان نماید
دواسبه درآی و رکابی درآور****کز او چرمهٔ صبح یکران نماید
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت****کز این دو جهان تنگ میدان نماید
رکاب است چو حلقهٔ نیزه‌داران****که عیدی به میدان خاقان نماید
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان****به حلقه ربائی چه جولان نماید
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا****ز یک عکس جامش دو کیهان نماید
بخواه از مغان در سفال آتش تر****کز آتش سفال تو ریحان نماید
شفق خواهی و صبح می‌بین و ساغر****اگر در شفق صبح پنهان نماید
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین****که عیدی در او خون قربان نماید
صبوحی زناشوئی جام و می را****صراحی خطیبی خوش‌الحان نماید
چون آبستنان عدهٔ توبه بشکن****درآر آنچه معیار مردان نماید
قدح‌های چو اشک داودی از می****پری خانهای سلیمان نماید
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود****کمرها ز پیروزهٔ کان نماید
می احمر از جام تا خط ازرق****ز پیروزه لعل بدخشان نماید
چو قوس قزح جام بینی ملمع****کز او جرعه‌ها لعل باران نماید
همانا خروس است غماز مستان****که تشنیع او راز ایشان نماید
ندانم خمار است یا چشم دردش****که در چشم سرخی فراوان نماید
ز بس کورد چشم دردش به افغان****گلوی خراشیده ز افغان نماید
مگر روز قیفال او زد که از خون****در آن طشت زر رنگ بر جان نماید
به جام صدف نوش بحری که عکسش****ز تف ماهی چرخ بریان نماید
ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر****که چنگش سیه پوش مطران نماید
صراحی نوآموز در سجده کردن****یکی رومی نو مسلمان نماید
قدح لب کبود است و خم در خوی تب****چرا زخمه تب لرزه چندان نماید
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک****ز آزار پیری پشیمان نماید
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن****چو طفل رسن تاب کسلان نماید
رباب از زبان‌ها بلا دیده چون من****بلا بیند آنکو زبان دان نماید
سیه خانهٔ آبنوسین نائی****به نه روزن و ده نگهبان نماید
مگر باد را بند سازد سلیمان****که باد مسیحا به زندان نماید
خم چنبر دف چو صحرای جنت****در او مرتع امن حیوان نماید
ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین****به کین سیاوش چه برهان نماید
به گردون در افتد صدا ارغنون را****مگر کوس شاه جهانبان نماید
جهان زیور عید بربندد از نو****مگر مجلس شاه شروان نماید
رود کعبه در جامهٔ سبز عیدی****مگر بزم خاقان ایران نماید
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا****سگ تازی پارسی خوان نماید
چو راوی خاقانی آوا برآرد****صریر در شاه ایران نماید
سر خسروان افسر آل سلجق****که سائس تر از آل ساسان نماید

شماره 91: شه اختران زان زر افشان نماید

شه اختران زان زر افشان نماید****که اکسیر زرهای آبان نماید
برآرد ز جیب فلک دست موسی****زر سامری نقد میزان نماید
نه خورشید هم خانهٔ عیسی آمد****چه معنی که معلول و حیران نماید
ز نارنج اگر طفل سازد ترازو****نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید
فلک طفل خوئی است کاندر ترازو****ز خورشید نارنج گیلان نماید
مگر خیمه سلطان انجم برون زد****که ابر خزان چتر سلطان نماید
هوا پشت سنجاب بلغار گردد****شمر سینهٔ باز خزران نماید
به دمهای سنجاب نقاش آبان****به زرنیخ تصویر بستان نماید
به دامان شب پاره‌ای در فزاید****از آن صدرهٔ روز نقصان نماید
قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد****بر آقسنقر آثار خذلان نماید
خزان از درختان چو صبح از کواکب****نثار سر شاه کیهان نماید
شهنشاه اسلام خاقان اکبر****که تاج سر آل سامان نماید
سپهدار اسلام منصور اتابک****که کمتر غلامش قدرخان نماید
سر آل بهرام کز بهر تیغش****سر تیغ بهرام افسان نماید
سکندر جهادی و خضر اعتقادی****که خاک درش آب حیوان نماید
جهان دار شاه اخستان کز طبیعت****کیومرث طهمورث امکان نماید
به تایید مهدی خصالی که تیغش****روان سوز دجال طغیان نماید
فلک در بر او چو چوب در او****سگی حلقه در گوش فرمان نماید
قبولش ز هاروت ناهید سازد****کمالش ز بابل خراسان نماید
ز باسش زمان دست انصاف بوسد****ز جودش جهان مست احسان نماید
ز یک نفخهٔ روح عدلش چو مریم****عقیم خزان بکر نیسان نماید
عجوز جهان مادر یحیی آسا****ازو حامل تازه زهدان نماید
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را****که هر ناخنش معن و نعمان نماید
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه****تصاویر این هفت ایوان نماید
در ایوان شاهی در دولتش را****فلک حلقه و ماه سندان نماید
مزور پزد خنجر گوشت خوارش****عدو را که بیمار عصیان نماید
خیالی که بندد عدو را عجب نی****که سرسام سوداش بحران نماید
اگر بوی خشمش برد مغز دریا****تیمم گهی در بیابان نماید
وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان****چو دریاش نیلوفرستان نماید
وگر باد خلقش وزد بر جهنم****زبانی مقامات رضوان نماید
ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش****شماخی نظیر صفاهان نماید
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد****هزاهز در اقلیم توران نماید
به تعلیم اقلیم گیری ملک را****ملک شاه طفل دبستان نماید
تف تیغ هندیش هندوستان را****علی الروس در روس و الان نماید
اگر خود فرشته شود بد سگالش****هم از سگ نژادان شیطان نماید
چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان****امیر آخورش شاه ختلان نماید
پلاس افکن آخور استرانش****فنا خسرو و تخت ایران نماید
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور****چو ماه از کواکب سپه ران نماید
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او****زحل خود و مریخ خفتان نماید
شراری جهد ز آهن نعل اسبش****که حراقش اروند و ثهلان نماید
ز بس کاس سرها و خون جگرها****اجل ساقی و وحش مهمان نماید
لب و کام وحش از دل و روی خصمان****همه رنگ زرنیخ و قطران نماید
چو پیکانش از حصن ترکش برآید****بر این حصن فیروزه غضبان نماید
اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره****از آن خرمگس رنگ پیکان نماید
تن قلعه‌ها پیش پولاد تیغش****چو قلعی حل کرده لرزان نماید
بر گرز سندان شکافش عجب نی****که البرز تخم سپندان نماید
در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر****سپهر از سر عجز حیران نماید
چو روئین تن اسفندیار است هر دم****بر او فتح روئین دژ آسان نماید
از آنگه که بالغ شد اقبالش او را****عروس ظفر در شبستان نماید
مرا بین که آیات ابیات مدحش****نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید
بدیهه همی بارم از خاطر این در****کز او گوش‌ها بحر عمان نماید
ازین شعر خجلت رسد عنصری را****وگر عنصری جان حسان نماید
بخندم به نظم هر ابله اگر چه****زبان ساحر و خامه ثعبان نماید
بلی نخل خرمای مریم بخندد****بر آن نخل مومین که علان نماید
ملک منطق الطیر طیار داند****ز ژاژ مطین که طیان نماید
بماناد شاه جهان کز جلاش****سریر کیان تاج کیوان نماید
برات بقا باد بر دست عمرش****نه عمری که تا حشر پایان نماید
قوی چار بینان ارکانش چندان****که دور فلک هفت بنیان نماید

شماره 92: صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید

صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید****روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید
علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت****به صفات درنگنجد به خیال در نیاید
چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد****چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید
ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی****نشنیده‌ای که کس را ز عدم خبر نیاید
چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش****نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیاید
چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش****چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید
چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نیابد****چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید
نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند****نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید
دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی‌نی****سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی****به وفای او که جانم هم از آن بدر نیاید
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی****که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید
به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم****به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید
ز بنفشه‌زار زلفش نفحات عید الا****سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید
شه شه‌نشان منوچهر، افق سپهر ملکت****که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید
چه یگانه‌ای است کو را به سه بعد در دو عالم****ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید
که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش****که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید
چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی****که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید
بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد****به یقین شناس کآنجا پشه‌ای به پر نیاید
عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم****دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید
سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم****سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید
همه کام‌ها که دارد ز فلک بیابد ارچه****عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید
غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن****غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید
چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد****چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور****که شعار دولتت را فلک آستر نیاید
تو به جای خصم ملکت ز کرم نه‌ای مقصر****چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید
بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه****به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید
سر نیزهٔ تو خورده قسمی به دولت تو****که از این پس آب خوردش بجز از خزر نیاید
به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد****به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید
چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم****که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید
به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم****که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید
به هزار دل زمانه به بقا حریف بادت****که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نیاید
تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت****که به باغ ملک سروی ز تو تازه‌تر نیاید
نظر سعادت تو ز جهان مباد خالی****که جهان آب و گل را به از این نظر نیاید

شماره 93: از همه عالم کران خواهم گزید

از همه عالم کران خواهم گزید****عشق دل جویی به جان خواهم گزید
دولت یک روزه در سودای عشق****بر همه ملک جهان خواهم گزید
آفتابی از شبستان وفا****بی‌سپاس آسمان خواهم گزید
چشم من دریای گوهر هست لیک****گوهری بیرون از آن خواهم گزید
داستان شد عشق مجنون در جهان****از جهان این داستان خواهم گزید
هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است****جای چون شه در میان خواهم گزید
دوست با درد وفا خواهم گرفت****تیغ در خورد میان خواهم گزید
گرچه غدر دوستان از حد گذشت****هم وفای دوستان خواهم گزید
کبک مهرم کز قفس بیرون شوم****هم قفس را آشیان خواهم گزید
با خیال یار ناپیدا هنوز****خلوتا کاندر نهان خواهم گزید
من کنم یاری طلب هرگز مدان****کز طلب کردن کران خواهم گزید
این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود****این رطب بی‌استخوان خواهم گزید
گر نیابم یار باری بر امید****هم نشین غم نشان خواهم گزید
گر ز نومیدی شوم مجروح دل****محرمی مرهم رسان خواهم گزید
گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان****بر همه گنج روان خواهم گزید
زیر این روئین دژ زنگار خورد****هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید
دیدم این منزل عجب خشک آخور است****از قناعت میزبان خواهم گزید
در بن دژ چون کمین گاه بلاست****از بصیرت دیدبان خواهم گزید
بر در این هفت ده قحط وفاست****راه شهرستان جان خواهم گزید
نیست در ده جز علف خانه بدان****کز علف قوت روان خواهم گزید
چون به بازار جوان مردان رسم****در صف لالان دکان خواهم گزید
بر دکان قفل گر خواهم گذشت****قفلی از بهر دهان خواهم گزید
چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد****بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید
گر چه گم کردم کلید نطق را****مدح بلقیس زمان خواهم گزید
ورچه آزادم ز بند هر غرض****مهر شاه بانوان خواهم گزید
عصمة الدین شاه مریم آستین****کآستانش بر جنان خواهم گزید
گوهر کان فریدون ملک****کز جوار او مکان خواهم گزید
بارگاهش کعبهٔ ملک است و من****قبله‌گاه از آستان خواهم گزید
آسمان ستر و ستاره رفعت است****رفعتش بر فرقدان خواهم گزید
آسیه توفیق و ساره سیرت است****سیرتش بر انس و جان خواهم گزید
رابعه زهد و زبیده همت است****کزدرش حصن امان خواهم گزید
حرمت از درگاه او خواهم گرفت****گوهر اصلی زکان خواهم گزید
یک سر موی از سگان در گهش****بر هزبر سیستان خواهم گزید
خاک پای خادمانش را به قدر****بر کلاه اردوان خواهم گزید
شاه انجم خادم لالای اوست****خدمت لالاش از آن خواهم گزید
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو****بر سه گنج شایگان خواهم گزید
گر به خدمت کم رسم معذور دار****کز پی عنقا نشان خواهم گزید
سرپرستی رنج و خدمت آفت است****من فراق این و آن خواهم گزید
سال‌ها رای ریاضت داشتم****از پس دوری همان خواهم گزید
پیل را مانم که چون جستم ز خواب****صحبت هندوستان خواهم گزید
خفته بودم همتم بیدار کرد****این ریاضت جاودان خواهم گزید
گر به زر گویمت مدح، آنم که بت****بر خدای غیب‌دان خواهم گزید
کافرم دان گر مدیح چون توئی****بر امید سوزیان خواهم گزید
در دعای حضرت تو هر سحر****آفرین از قدسیان خواهم گزید

شماره 94: ایام خط فتنه به فرق جهان کشید

ایام خط فتنه به فرق جهان کشید****لن‌تفلحوا به ناصیهٔ انس و جان کشید
دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک****غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید
بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است****ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید
هربار غم که در بنهٔ غیب سفته بود****دست قضا به بنگه آخر زمان کشید
آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم****آزاد رست و رخت امان بر کران کشید
دریاست روزگار که هر گوش ماهیی****افکند بر کنار و صدف در میان کشید
بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود****چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید
روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی****خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید
از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد****هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید
خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند****مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشید

شماره 95: بیدقی مدح شاه می‌گوید

بیدقی مدح شاه می‌گوید****کوکبی وصف ماه می‌گوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل****صفت عدل شاه می‌گوید
ذره در بارگاه خورشید است****سخن از بارگاه می‌گوید
مور در پایگاه جمشید است****قصه از پیشگاه می‌گوید
خاطرم وصف او نداند گفت****گر چه هر چند گاه می‌گوید
باز پرسید تا مناقب او****مویه‌گر بر چه راه می‌گوید
نور پیغمبرش همی خواند****یاش سایهٔ الاه می‌گوید
مفتی مطلقش همی خواند****داور دین پناه می‌گوید
امتش دین فزای می‌خواند****ملتش کفرگاه می‌گوید
آفتابش به صد هزار زبان****سایهٔ پادشاه می‌گوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست****روی دین ترک جاه می‌گوید
از سر دین کلاه عزت رفت****سر دریغا کلاه می‌گوید
چشم بیدار شرع شد در خواب****راز با خوابگاه می‌گوید
والله ار کس ثناش داند گفت****هر که گوید تباه می‌گوید
خاطرم نیز عذر می‌خواهد****که نه بر جایگاه می‌گوید
هر حدیثی گناه می‌شمرد****پس حدیث از گناه می‌گوید
اشک من چون زبان خونین هم****حیلت عذرخواه می‌گوید
مرثیت‌های او مگر دل خاک****بر زبان گیاه می‌گوید
غم آن صبح صادق ملت****آسمان شام گاه می‌گوید
گر سوار از جگر سپه سازد****غم دل با سپاه می‌گوید
چشم خور اشک ران به خون شفق****راز با قعر چاه می‌گوید
دانش من گواه عصمت اوست****بشنو آنچ این گواه می‌گوید
آه کز فرقت امام جهان****جان خاقانی آه می‌گوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو****عالونم وا اسعداه می‌گوید

شماره 96: حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید

حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید****مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید
هر براتی که امل راست ز معلوم مراد****چون نرانند به دیوان قدر باز دهید
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم****از سوی رخنهٔ دل جان به شرر باز دهید
چار طوفان تو از چار گهر بگشایید****گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید
چون چراغید همه در ستد و داد حیات****کنچه در شام ستانید سحر بازدهید
آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ****آسیاوار هم از دامن تر بازدهید
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید****دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب****هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید
شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند****خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید
بس غریبند در این کوچهٔ شر، کوچ کنید****به مقیمان نو این کوچهٔ شر بازدهید
چه نشانید جمازه به سر چشمهٔ از****برنشینید و عنان را به سفر بازدهید
بشنوید این نفس غصهٔ خاقانی را****شرح این حادثهٔ عمر شکر بازدهید
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید****پاسخ حال من آراسته‌تر بازدهید
آن جگر گوشهٔ من نزد شما بیمار است****دوش دانید که چون بود خبر بازدهید
همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید****مدد روح به بیمار مگر بازدهید
در علاجش ید بیضا بنمایید مگر****کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک****سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید
هر عقاقیر که دارو کدهٔ بابل راست****حاضر آرید و بها بدرهٔ زر بازدهید
هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید****خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید****خط بیزاری آسایش و خور بازدهید
سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه****دایگان را تن نالانش به بر بازدهید
روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد****شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید
خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است****آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید
جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود****خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید
قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت****شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید
دانهٔ در که امانت به شما داد ستم****آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید
ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه****مایهٔ نور بدان شمع بصر باز دهید
دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او****گر توانید حیاتی به اثر باز دهید
نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است****بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید
سیزده روز مه چاردهم تب زده بود****تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید
خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان****جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید
این طبیبان غلط بین همه محتالانند****همه را نسخهٔ بدرید و به سر بازدهید
نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد****هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید
سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود****هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت****هم به تعویذ ده شعبده‌گر بازدهید
نسخهٔ طالع و احکام بقا کاصل نداشت****هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید
آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد****هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید
رشتهٔ پر گره و مهر تب قرایان****هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید
در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد****چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید
چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت****بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید
بر فروزید چراغی و بجویید مگر****به من روز فرو رفته پسر بازدهید
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید****مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید
قوت روح و چراغ من مجروح رشید****کز معانیش همه شرح هنر بازدهید
دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید****چاشنی همه صافی به کدر بازدهید
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید****به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید
از برون آبله را چاره شراب کدر است****چون درون آبله دارید کدر باز دهید
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید****نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید
اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران****وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید
گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون****نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید
ور نباید که شبستان و طزر نالد زار****سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید
پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید****آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید
پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند****بوسهٔ تلخ وداعی به شکر باز دهید
پیش کان چشمهٔ خور در چه ظلمات کنند****نور هر چشم بدان چشمهٔ خور باز دهید
ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا****پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید****پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما****چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید****که بدست زمی ماه سپر باز دهید
یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید****بی‌محاباش به زندان مدر بازدهید
پند مدهید مرا گر بتوانید به من****آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید
تازه نخل گهری را به من آرید و مرا****بهره‌ای ز آن گهری نخل ببر باز دهید
او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون****ملکی روح به تصویر بشر باز دهید
عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید****نسر واقع شده را قوت پر باز دهید
نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک****نتوانید که جان را به صور باز دهید
غرر سحر ستانید که خاقانی راست****ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید
تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح****بستانید و جو خام به خر باز دهید

شماره 97: چشم بر پردهٔ امل منهید

چشم بر پردهٔ امل منهید****جرم بر کردهٔ ازل منهید
علت هست و نیست چون ز قضاست****کوشش و جهد را علل منهید
چون بنابود دل قرار گرفت****بود یک هفته را محل منهید
عمر کز سی گذشت کاسته شد****مهر بر عمر ازین قبل منهید
مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت****عمر را جز به مه مثل منهید
شهد کز حلق بگذرد زهر است****نام آن زهر پس عسل منهید
رزق جستن به حیله شیطانی است****شیطنت را لقب حیل منهید
به توکل زیید و روزی را****وجه جز لطف لم‌یزل منهید
نامرادی مراد خاصان است****پس قدم در ره امل منهید
حرص بی‌تیغ می‌کشد همه را****پس همه جرم بر اجل منهید
رخت دل بر در هوس مبرید****مهر شه بر زر دغل منهید
خرد سخته را هوا مکنید****رطب پخته را دقل منهید
ای امامان و عالمان اجل****خال جهل از بر اجل منهید
علم تعطیل مشنوید از غیر****سر توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید****وآنگهی نام آن جدل منهید
وحل گمرهی است بر سر راه****ای سران پای در وحل منهید
زجل زندقه جهان بگرفت****گوش همت بر این زجل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است****فلس در کیسهٔ عمل منهید
دین به تیغ حق از فشل رسته است****باز بنیادش از فشل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک****باز هم در حرم هبل منهید
ناقهٔ صالح از حسد مکشید****پایهٔ وقعهٔ جمل منهید
آنچه نتوان نمود در بن چاه****بر سر قلهٔ جبل منهید
مشتی اطفال نو تعلم را****لوح ادبار در بغل منهید
مرکب دین که زادهٔ عرب است****داغ یونانش بر کفل منهید
قفل اسطورهٔ ارسطو را****بر در احسن الملل منهید
نقش فرسودهٔ فلاطون را****بر طراز بهین حلل منهید
علم دین علم کفر مشمارید****هرمان همبر طلل منهید
چشم شرع از شماست ناخنه‌دار****بر سر ناخنه سبل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید****حیز را جفت سام یل منهید
فرض ورزید و سنت آموزید****عذر ناکردن از کسل منهید
از شمار نحس می‌شوند این قوم****تهمت نحس بر زحل منهید
گل علم اعتقاد خاقانی است****خارش از جهل مستدل منهید
افضل ار زین فضول‌ها راند****نام افضل بجز اضل منهید

شماره 98: صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید

صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید****ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک****گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید
خاک لب تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل****آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید
نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو****روی پرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ****ناودان مژه را راه گذر بگشایید
از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما****گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید
چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما****سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد****زمهریری ز لب ابله‌ور بگشایید
رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه****برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک****چنبر این فلک شعبده‌گر بگشایید
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح****بر من این ششدر ایام مگر بگشایید
دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید****بام خم‌خانهٔ نیلی به تبر بگشایید
زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دو نان بینید****تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید
از طرب روزه بگیرید وز خون‌ریز سرشک****نه به خوان ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید
به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه****مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید
گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را****ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک****راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید****مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد****راه آن حامله را وقت سحر بگشایید
گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش****هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید
ور بگریید به درد از دم دریای سرشک****گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید
غم رصد وار ز لب باج نفس می‌گیرد****لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید
به غم تازه شمایید مرا یار کهن****سر این بار غم عمر شکر بگشایید
خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست****این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید
آگهید از رگ جانم که چه خون می‌ریزد****خون ز رگ‌های دل وسوسه گر بگشایید
نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب****رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید
دست‌خون است در این قمرهٔ خاکل که منم****آه اگر ششدرهٔ دور قمر بگشایید
سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست****بند این ساحر هاروت سیر بگشایید
همه هم خوابه و هم‌درد دل تنگ منید****مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید
نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب****ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید
خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب****نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید
آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب****سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید
گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ****رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید
آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است****رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید
نازنینان منا مرد چراغ دل من****همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
خبر مرگ جگر گوشهٔ من گوش کنید****شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید
اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح****تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید
باد غم جست در لهو و طرب بربندید****موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید
سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید****رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید
گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ****نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید
نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید****نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید
خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار****بند آن مائده آرای بطر بگشایید
تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید****طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید
بلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر****گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید****گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید****حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید
گر چه غم خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو****هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید
جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید****طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید
پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید****ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید****چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید
از کله قوقه و از صدره علم برگیرید****وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید
صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید****حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید
صور ایوان از دود جگر تیره کنید****هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید
در دار الکتب و بام دبستان بکنید****بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید
سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید****بن اجزای مقالات و سمر بگشایید
عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید****جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید
نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک****زو معمای غم من به فکر بگشایید
مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست****خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید
من رسالات و دواوین و کتب سوخته‌ام****دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران****وار شیداه کنان راه نفر بگشایید
دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال****راه بدهید و به روی همه در بگشایید
دوستانی که وفاشان ز ازل داشته‌ام****چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید

شماره 99: ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید

ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید****وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید
ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید****تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید
آفتابم گرو شام و شما بسته حلی****آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید
شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب****سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید****یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید
موی بند بزر از موی زره ور ببرید****عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید
پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک****همه زنار ببندید و کمر بگشایید
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز****بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید
سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر****خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید
بامدادان همه شیون به سر بام برید****ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید****به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است****ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید
آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر****تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید
آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار****زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک****از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش****سر زرین قلم غالیه خور بگشایید
سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت****در حصنش به سواران ثغر بگشایید
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق****دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید
این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست****که شما مشکل این غم به هنر بگشایید
عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد****نتوانید که اشکال قدر بگشایید
این توانید که مادر به فراق پسر است****پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید
پدر سوخته در حسرت روی پسر است****کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید
تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو****در آن باغ به آیین و خطر بگشایید
از پی دیدن این داغ که خاقانی راست****چشم بند امل از چشم بشر بگشایید
جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما****گره عجز به انگشت ظفر بگشایید

حرف ر

 

شماره 100: چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر

 

چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر****سیماب آتشین زد در بادبان اخضر
آن خایه‌های زرین از سقف نیم خایه****سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر
مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه****کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر
کوس از چه روی دارد آواز گنج باری****کز نور صبح بینم گنج روان مشهر
این گنج صرف دارد و آواز در میان نه****و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی****خیاط بهر سحرش برداشته مدور
یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد****گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر
چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را****نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق****افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور
کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان****یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر
مانا که هست گردون دروازه بان در بند****اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور
درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان****ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور

بعدی                                       قبلی

دسته بندي: شعر, افضل‌الدین خاقانی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد