فوج

اشعار فروغ فرخزاد
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

برگزيده اشعار فروغ فرخزاد2

برگزيده اشعار فروغ فرخزاد2

قصه ای در شب

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد

می خرامد شب در میان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنایی های رویایی

یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود

ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه های دلکش باران

می خزد بر سنگفرش کوچه های دور

نور محوی از پی فانوس شبگردان

دست زیبایی دری را می گشاید نرم

می دود در کوچه برق چشم تبداری

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

باد از ره میرسد عریان و عطر آلود

خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز

در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان

ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز

چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست

جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )

شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر

( ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش )

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

می خزد در آسمان خاطری غمگین

نرم نرمک ابر دود آلود پنداری

بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟

وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟

پنجه اش در حلقهٔ موی ِکه می لغزد ؟

با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟

تیرگیها را به دنبال چه میکاوم ؟

پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟

در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟

نه ... دگر هرگز نمی آید به دیدارم

پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز

باد در را با صدایی خشک می

بندد

مرده ای گویی درون حفرهٔ گوری

بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد

شکستِ نیاز

آتشی بود و فسرد

رشته ای بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام ِجادویی اندوه شکست

آمدم تا به تو آویزم

لیک دیدم که تو آن شاخهٔ بی برگی

لیک دیدم که تو بر چهرهٔ امیدم

خندهٔ مرگی

وه چه شیرینست

بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود

پای کوبیدن

وه چه شیرینست

از تو ای بوسهٔ سوزندهٔ مرگ آور

چشم پوشیدن

وه چه شیرینست

از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن

در به روی غم دل بستن

که بهشت اینجاست

به خدا سایهٔ ابر و لب کشت اینجاست

تو همان به ، که نیندیشی

به من و درد روانسوزم

که من از درد نیاسایم

که من از شعله نیفروزم

شکوفهٔ اندوه

شادم که در شرار تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد وصل تو باز اینسان

در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شرارهٔ دیگر نیست

شبها چو در کنارهٔ نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید

فریادهای حسرت من گویی

از موجهای خسته به گوش آید

شب لحظه ای به ساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایهٔ خود بنگر

تا روح بی قرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح

سر می کنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان ِسرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت

 

بین من و تو پیکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهایی

پر می کشم به پهنهٔ دریاها

شادم که همچو شاخهٔ خشکی باز

در شعله های قهر تو می سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می سوزم

در دل چگونه یاد تو می میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل انگیزی است

کو را هزار جلوه رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن

رسوای کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریدهٔ شیطانند

اما من آن شکوفهٔ اندوهم

کز شاخه های یاد تو می رویم

شبها تو را بگوشهٔ تنهایی

در یاد آشنای تو می جویم

پاسخ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی از داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش

گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست

کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم

ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم

زیرا درون جامه به جز پیکر فریب

زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن

آتشی که در دل ما شعله می کشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام ما

( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )

دیوار

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد

چشمهای وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار می سازد

می گریزم از تو در بیراهه های راه

تا ببینم دشتها را در غبار ماه

تا بشویم تن به آب چشمه های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبهٔ دهقان

می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را

یا بنوشم شبنم سرد علفها را

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک

از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را

در غروبی دور

چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم

دشتها را ، کوهها را ، آسمانها را

بشنوم از لابلای بوته های خشک

نغمه های شادی مرغان صحرا را

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگین طلایی قصر رویا را

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راهها را در نگاهم تار می سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می سازد

عاقبت یکروز ...

می گریزم از فسون دیدهٔ تردید

می تروام همچو عطری از گل رنگین رویاها

می خزم در موج گیسوی نسیم

شب

می روم تا ساحل خورشید .

در جهانی خفته در آرامشی جاوید

نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ

پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد

طرح بس آهنگ

من از آنجا سر خوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو

راههایش را به چشمم تار می سازد

دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار می سازد

ستیزه

شب چو ماه آسمان پر راز

گرد خود آهسته می پیچد حریر راز

او چو مرغی خسته از پرواز

می نشیند بر درخت خشک پندارم

شاخه ها از شوق می لرزند

در رگ خاموششان آهسته می جوشد

خون یادی دور

زندگی سر می کشد چون لاله ای وحشی

از شکاف گور

از زمین دستِ نسیمی سرد

برگهای خشک را با خشم می روبد

آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویی

نا شناسی مشت می کوبد

( بازکن در ... اوست

باز کن در ... اوست )

من به خود آهسته می گویم

باز هم رویا

آن هم اینسان تیره و درهم

باید از داروی تلخ خواب

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم

می فشارم پلکهای خسته را بر هم

لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم

ناشناسی مشت میکوبد

( باز کن در ... اوست

باز کن در ... اوست )

دامن از آن سرزمین دور برچیده

ناشکیبا دشتها را نوردیده

روزها در آتش خورشید رقصیده

نیمه شبها چون گلی خاموش

در سکوت ساحل مهتاب روییده

( باز کن در ... اوست )

آسمانها را به دنبال تو گردیده

در ره خود خسته و بی تاب

یاسمن

ها را به بوی عشق بوییده

بالهای خسته اش را در تلاشی گرم

هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده

( باز کن در ... اوست

باز کن در ... اوست )

اشک حسرت می نشیند بر نگاه من

رنگ ظلمت می دود در رنگ آه من

لیک من با خشم میگویم :

باز هم رویا

آنهم اینسان تیره و درهم

باید از داروی تلخ خواب

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم

می فشارم پلکهای خسته را بر هم

قهر

نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فربیها

تو هم پی فریب من نشسته ای

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

برو ... برو ... به سوی او ، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان

بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام

به ناز روی شانهٔ ستارگان

بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشتها

دل تو مال من ، تن تو مال او

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من ؟

گذشتم از تن تو زآنکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولتِ

وصال او !

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق ِبی زوال او !

تشنه

من گلی بودم

در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون

در شبی تاریک روییدم

تشنه لب بر ساحل کارون

بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید

یا لب سوزندهٔ مردی که با چشمان خاموشش

سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخهٔ سر سبز

غنچهٔ نشکفته ای می چید

پیکرم فریاد زیبایی

در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی

دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی

که نسیم رهگذر در گوش من میگفت

( آفتابش رنگ شاد دیگری دارد )

عاقبت من بی خبر از ساحل کارون

رخت بر چیدم

در ره خود بس گل پژمرده را دیدم

چشمهاشان چشمهٔ خشک کویر غم

تشنهٔ یک قطره شبنم

من به آنها سخت خندیدم

تا شبی پیدا شد از پشت مِه تردید

تک چراغ شهر رویاها

من در آنجا گرم و خواهشبار

از زمینی سخت روییدم

نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من

محو شد در رنگ هر گلبرگ

رنگ درد من

منتظر بودم که بگشاید به رویم آسمان تار

دیدگان صبح سیمین را

تا بنوشم از لب خورشید نور افشان

شهد سوزان هزاران بوسهٔ تبدار و شیرین را

لیکن ای افسوس

من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویاها

نور خورشیدی

زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند

( چهرهٔ خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است )

خوب می دانم که دیگر نیست امّیدی

نیست امّیدی

محو شد در جنگل انبوه تاریکی

چون رگ نوری طنین آشنای من

قطرهٔ اشکی هم نیفشاند آسمان تار

از نگاه خستهٔ ابری به پای من

من گل

پژمرده ای هستم

چشمهایم چشمهٔ خشک کویر غم

تشنهٔ یک بوسهٔ خورشید

تشنهٔ یک قطرهٔ شبنم

ترس

شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعلهٔ بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

بر ما چه گذشت ؟ کس چه می داند

در بستر سبزه های تر دامان

گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسهٔ سوزان

بر ما چه گذشت ؟ کس چه می داند

من او شدم ... او خروش دریاها

من بوتهٔ وحشی نیازی گرم

او زمزمهٔ نسیم صحراها

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخهٔ تک درخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم این چنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد

دنیای سایه ها

شب به روی جادهٔ نمناک

سایه های ما ز ما گویی گریزانند

دور از ما در نشیب راه

در غبار شوم مهتابی که می لغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک

سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند

شب به روی جادهٔ نمناک

در سکوت خاک عطر آگین

نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند

سایه های ما ...

همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین

گویی آنها در گریز تلخشان از ما

نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم

نغمه هایی را که ما با خشم

در سکوت سینه می رانیم

زیر لب با شوق می خوانند

لیک دور از سایه ها

بی خبر از

قصهٔ دلبستگی هاشان

از جداییها و از پیوستگی هاشان

جسمهای خستهٔ ما در رکود خویش

زندگی را شکل می بخشند

شب به روی جادهٔ نمناک

ای بسا پرسیده ام از خود

( زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد ؟

یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟ )

ای هزاران روح سرگردان ،

گرد من لغزیده در امواج تاریکی ،

سایهٔ من کو ؟

( نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم )

سایهٔ من کو ؟

سایهٔ من کو ؟

من نمی خواهم

سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم

من نمی خواهم

او بلغزد دور از من روی معبرها

یا بیفتد خسته و سنگین

زیر پاهای رهگذرها

او چرا باید به راه جستجوی خویش

روبرو گردد

با لبان بستهٔ درها ؟

او چرا باید بساید تن

بر در و دیوار هر خانه ؟

او چرا باید ز نومیدی

پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟!

آه ... ای خورشید

سایه ام را از چه از من دور می سازی ؟

از تو می پرسم :

تیرگی درد است یا شادی ؟

جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟

ظلمت شب چیست ؟

شب ،

سایهٔ روح سیاه کیست ؟

او چه می گوید ؟

او چه می گوید ؟

خسته و سرگشته و حیران

می دوم در راه پرسش های بی پایان

عصیان

عصیان ( بندگی )

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز

در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز

راز سرگردانی این روح عاصی را

با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز

گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما

تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی

سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست

کز سرآغاز

و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام طوفانها

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر -

داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !

سینهٔ سرد زمین و لکه های گور

هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی

دستهایی خالی و در آسمانی دور

زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان ِآتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در ِبسته

آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟

تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را

یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی

از لب شعرم بنوشی درد هستی را

سالها در خویش افسردم ، ولی امروز

شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم

یا خمش سازی خروش بی شکیبم را

یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم

دانم از درگاه خود می رانیم ، اما

تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی

سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست

کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی

چیستم من ؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار

ناشناسی پیش می راند در این راهَم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم

کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز

برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

خود به آزادی نهم در راه

، پای ِ خویش

من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو

حاصل پیوند سوزان دو تن باشم

پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟

من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم

روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت

ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو

روزها رفتند و آن آوای لالایی

مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو

کودکی همچون پرستوهای رنگین بال

رو به سوی آسمانهای دگر پر زد

نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید

میهمانی بی خبر انگشت بر در زد

می دویدم در بیابانهای وهم انگیز

می نشستم در کنار چشمه ها سرمست

می شکستم شاخه های راز را ، امّا

از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست

راه من تا دور دست دشتها می رفت

من شناور در شط اندیشه های خویش

می خزیدم در دل امواج سرگردان

می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،

چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟

گر سرا پا نور گرم زندگی هستم

از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟

از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟

دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است ؟

چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور

یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم

باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟

باز آیا می توانسم که ره یابم

در معماهای این دنیای رازآلود ؟

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ

 

سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم

پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ

سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت

ریسمانی بود و آن سویش به گردنها

می کشیدی خلق را در کوره راه عمر

چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :

( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد

هر که شیطان را به جایم بر گزیند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )

خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش

هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت

گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو

گوسپندی در میان گله سرگردان

آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !

آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی

مِی زده در گوشه ای آرام آسوده

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :

آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .

آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را

عاصیش کردی و او را سوی ما راندی

این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله

دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی

مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتی وحشی شود در بستری خاموش

بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش

شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد

عطر گلها شد به روی دشتها پاشید

رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد

موج شد بر دامن

موّاج رقاصان

آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد

آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند

تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد

نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید

لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد

خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد

عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد

سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی

هادی گم کرده راهان در بیابان شد

بانگ پایش در دل محرابها رقصید

برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش

در ره زیبا پرستانش رها کردی

آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش

گنبد مینای ما را پر صدا کردی

چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی

ما به پای افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو

خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه

چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی

تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد

سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی

وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود

از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟

رشتهٔ تسبیح و در دست تو می چرخیم

گرم می چرخانی و بیهوده می تازی

چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد

با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم

تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید

تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم

گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود

هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟

هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی

زو نشانی بود ، یا

آوای پایی بود ؟

تو من و ما را پیاپی می کشی در گود

تا بگویی می توانی این چنین باشی

تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم

بر سر ما پتک سرد آهنین باشی

چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟

در سرای خامُش ما میهمان مانده

بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی

عطر لذتهای دنیا را بیافشانده

چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد

تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی

تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند

تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی

میل او کی مایهٔ این هستی تلخست ؟

رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟

گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد

هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی

ای بسا شبها که در خواب من آمد او

چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند

سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش

ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند

شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا

گوشه ای می جست تا از خود رها گردد

پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان

قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد

ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد

گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :

شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود

تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست

خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق

از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم

من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟

او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم

دوزخش در آرزوی

طعمه ای می سوخت

دام صیادی به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه

عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد

دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت

منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او

نیزه های آتشین و خیمه های دود

تشنهٔ قربانیان بی حساب او

میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)

همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل

آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته

نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل

دوزخش از ضجه های درد خالی بود

دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت

تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد

او به من رسم فریب خلق را آموخت

من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش

بندهای سرنوشتی تیره پیچیده

ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه

راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده

ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه

راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم

تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟

راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم

ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما

ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او

ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما

ای سراپا خنده های شادِ ما از او

ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم

ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم

ما که از چشمان او بیهوده افتادیم

از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟

ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم

ما نه آوازیم تا

از خویشتن لرزیم

ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد

ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم

ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم

دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد

او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش

طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد

ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه

من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم

گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما

( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )

ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت

اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم

ای بسا شبها که من لبهای شیطان را

چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم

ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین

دستهایم با نوازش ها فرود آمد

ای بسا شبها که تا آوای او برخاست

زانوانم بی تأمل در سجود آمد

ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ

آرزو می کرد تا یک دم برون باشد

آرزو می کرد تا روح صفا گردد

نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد

باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟

( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم

ساختی دنیای خاکی را و می دانی

پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست

ما عروسکها و دستان تو دربازی

کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست

شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم

لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم

 

راه می بندی و می خندی به ره پویان

در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟

ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم

پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست ؟

پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟

این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد

بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها

از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد

خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز

خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی

مِی فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست

ساقی روشنگر و پیر سماواتی

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

باز آنجا دوزخی در انتظار ماست

بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل

هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !

یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی

آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود

آن که در کار تو و عدل تو حیران بود

هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود

این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را

دست تو با زیور این گفته ها آراست

وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم

گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست

باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز

خرده می گیری که روزی کفرگو بودم

در ترازو می نهی بار گناهم را

تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم

کفه ای لبریز از بار ِ گناه من

کفه دیگر چه ؟ می

پرسم خداوندا

چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟

میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟

خود چه آسانست در آن روز هول انگیز

روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن

آبرویی را که هر دم می بری از خلق

در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !

در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم

نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم

تو به کار داوری مشغول و صد افسوس

در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم

خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان

من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی

خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود

تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی

تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده

مارهای زهرآگین تک درختانش

از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم

آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش

در پس دیوارهایی سخت پا برجا

(هاویه) آن آخرین گودال آتشها

خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد

جسم های خاکی و بی حاصل ما را

کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی

یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود

می چشیدم این شرابِ ارغوانی را

نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود

سالها ما آدمکها بندگان تو

با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم

عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم

معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم

تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم

چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی

از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز

نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی

گرم از هستی ، ز

هستی ها حذر کردند

سالها رخساره بر سجّاده ساییدند

از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا

جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند

هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را

هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی

گور خود گشتند و ای باران رحمتها

قرنها بگذشت و بر آن نباریدی

از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟

در بهشتت جویها از می روان باشد

هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا

حوری ای از حوریان آسمان باشد

می فریبی هر نفس ما را به افسونی

می کشانی هر زمان ما را به دریایی

در سیاهی های این زندان می افروزی

گاه از باغ بهشتت شمع رویایی

ما اگر در این جهان بی در و پیکر

خویش را در ساغری سوزان رها کردیم

باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست

از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟

در کنار چشمه های سلسبیل تو

ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را

سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد

بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را

حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود

بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را

من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟

تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را

چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود ؟

چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟

کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟

جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز

کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم

لرزش موج خیال انگیز دامانها

می خرامند از دری بر درگهی آرام

سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها

آبها پاکیزه تر از قطره های اشک

نهرها

بر سبزه های تازه لغزیده

میوه ها چون دانه های روشن یاقوت

گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده

سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی

ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل

حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها

گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل

قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج

تخت ها ، بر پایه هاشان دانهٔ الماس

پرده ها چون بالهایی از حریر سبز

از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس

ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق

ناممان میخوارگان رانده رسوا

تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی

مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را

آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش

جان ما را شوق وصلی و شتابی بود

در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت

در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود

هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :

( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست

هر که را من خواهم او را تیره دل سازم

هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )

پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش

تا درون غرفه های عاج ره یابیم

یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست

ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم

تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟

تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟

دیگران در کار گل مشغول و تو در گل

می دمی ، تا بندهٔ سر گشته ای سازی

تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟

جز یکی سدّی به راه جستجوی ما

گاه در چنگال خشمت

میفشاریمان

گاه می آیی و می خندی به روی ما

تو چه هستی ؟ بندهٔ نام و جلال خویش

دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش

هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه های بی زوال خویش

برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی

شیرهٔ شبهای شومی ، ظلمتِ گوری

شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم

تشنهٔ سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری

خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو

کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودی مرا اما

گر خدایی - در دلم بنشین و پاکم کن

لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم

بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم

بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد

فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم

عصیان ( خدایی )

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ درد آلود انسانها

باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام طوفانها

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها

وحشتِ زندان و برق حلقهٔ زنجیر

داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا

سینهٔ سرد زمین و لکه های گور

هر سلامی سایهٔ تاریکِ بدرودی

دستهایی خالی و در آسمانی دور

زردی ِ خورشید ِ بیمار ِ تب آلودی

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

می نشینم خیره در چشمان تاریکی

می شود یک دم از این قالب جدا باشم ؟

همچو

فریادی بپیچم در دل دنیا

چند روزی هم من عاصی ِ خدا باشم

گر خدا بودم ، خدایا ، زین خداوندی

کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود

من به این تخت مُرصّع پشت می کردم

بارگاهم خلوتِ خاموش دلها بود

گر خدا بودم ، خدایا ، لحظه ای از خویش

می گسستم ، می گسستم ، دور می رفتم

روی ویران جاده های این جهان ِ پیر

بی رَدا و بی عصای نور می رفتم

وحشت از من سایه در دلها نمی افکند

عاصیان را وعدهٔ دوزخ نمی دادم

یا ره ِ باغ ارم کوتاه می کردم

یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم

گر خدا بودم دگر این شعلهٔ عصیان

کی مرا ، تنها سراپای مرا می سوخت

ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد

پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت

سینه ها را قدرتِ فریاد می دادم

خود درون سینه ها فریاد می کردم

هستی ِ من گسترش می یافت در هستی

شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم

مشتهایم ، این دو مشتِ سختِ بی آرام

کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد

آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت

تا که (هستی) در تن دیوارها می مرد

خانه می کردم میان مردم خاکی

خود به آنها راز خود را باز می خواندم

می نشستم با گروه باده پیمایان

شب میان کوچه ها آواز می خواندم

شمع مِی در خلوتم تا صبحدم می سوخت

مست از او در کارها تدبیر می کردم

می دریدم جامهٔ پرهیز را بر تن

خود درون جام ِ مِی تطهیر می کردم

من رها می کردم این خلق پریشان

را

تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند

جرعه ای از بادهٔ هستی بیاشامند

خویش را با زینت مستی بیارایند

من نوای چنگ بودم در شبستانها

من شرار عشق بودم ، سینه ها جایم

مسجد و میخانهٔ این دیر ویرانه

پر خروش از ضربه های روشن پایم

من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ

من سلام مهر بودم بر لبان جام

من شراب بوسه بودم در شب مستی

من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

می نهادم گاهگاهی در سرای ِ خویش

گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش

تا ببینم درد هاشان را دوایی هست

یا چه می خواهند آنها از خدای خویش ؟

گر خدا بودم ، درسولم نام ِ پاکم بود

این جلال از جامه های چاک چاکم بود

عشق شمشیر ِ من و مستی کتاب ِ من

باده خاکم بود ، آری باده خاکم بود

ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم

سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست

خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور

زانکه دیگر با تو اَم شوق ِ سلامی نیست

زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها

من کجا وزین تن ِ خاکی جدایی ها

من کجا و این جهان ، این قتلگاه ِ شوم

ناگهان پرواز کردن ها ، رهایی ها

می نشینم خیره در چشمان تاریکی

شب فرو می ریزد از روزن به بالینم

آه ، حتی در پس دیوارهای عرش

هیچ جز ظلمت نمی بینم ، نمی بینم

ای خدا ، ای خندهٔ مرموز مرگ آلود

با تو بیگانه ست ، دردا ، ناله های من

من تو را کافر ، تو را منکر ، تو را عاصی

کوری ِ

چشم تو ، این شیطان ، خدای من

عصیان ِ خدا

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم

سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم

برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش

پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت

دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی

کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت

می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار

می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی

تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند

خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن

در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند

بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان

بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم

آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را

از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند

خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس

در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را

می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی

لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را

شعری برای تو

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب

تشنهٔ تابستان

در نیمه های این ره ِ شوم آغاز

در کهنه گور این غم ِ بی پایان

این آخرین ترانه لالاییست

در پای گاهوارهٔ خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

بگذار سایهٔ من ِ سرگردان

از سایهٔ تو ، دور و جدا باشد

روزی به هم رسیم که گر باشد

کس بین ما ، نه غیر خدا باشد

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی ِ فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازک و سردم را

آن داغ ننگ خورده که می خندید

بر طعنه های بیهده ، من بودم

گفتم : که بانگ هستی ِ خود باشم

اما دریغ و درد که (زن) بودم

چشمان بی گناه تو چون لغزد

بر این کتاب در هم بی آغاز

عصیان ریشه دار زمانها را

بینی شکفته در دل هر آواز

اینجا ستاره ها همه خاموشند

اینجا فرشته ها همه گریانند

اینجا شکوفه های گل مریم

بی قدرتر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی

دیو دروغ و ننگ و ریا کاری

در آسمان تیره نمی بینم

نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شود لبریز

چشمان من ز دانهٔ شبنم ها

رفتم ز خود که پرده براندازم

از چهر ِ پاک حضرتِ مریم ها

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی

در سینه ام ستارهٔ توفانست

پروازگاه ِ شعلهٔ خشم من

دردا ، فضای تیرهٔ زندانست

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی ِ فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازک و سردم را

با این گروه ِ

زاهد ِ ظاهر ساز

دانم که این جدال نه آسانست

شهر من و تو ، طفلک شیرینم

دیریست کاشیانهٔ شیطانست

روزی رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر این ترانهٔ درد آلود

جویی مرا درون سخنهایم

گویی به خود که مادر ِ من او بود

پوچ

دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان ِ نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی

می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می کشیدی

می کشیدی

آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظهٔ تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه ، هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو

کیستی تو

دیر

در چشم ِ روز خسته خزیده است

رویای گنگ و تیرهٔ خوابی

کنون دوباره باید از این راه

تنها به سوی خانه شتابی

تا سایهٔ سیاه تو ، این سان

پیوسته در کنار تو باشد

هرگز گمان مبر که در آنجا

چشمی به انتظار تو باشد

بنشسته خانهٔ تو چو گوری

در ابری از غبار درختان

تاجی به سر نهاده چو دیروز

از تارهای نقرهٔ باران

از گوشه های ساکت و تاریک

چون در گشوده گشت به رویت

صدها سلام خامُش و مرموز

پر می کشند خسته به سویت

گویی که می تپد دل ظلمت

در آن اتاق کوچک غمگین

شب می خزد چو مار سیاهی

بر پرده

های نازک رنگین

ساعت به روی سینهٔ دیوار

خالی ز ضربه ای ، ز نوایی

در جرمی از سکوت و خموشی

خود نیز تکه ای ز فضایی

در قابهای کهنه ، تصاویر

این چهره های مضحک فانی

بیرنگ از گذشت زمانها

شاید که بوده اند زمانی

آیینه همچو چشم بزرگی

یک سو نشسته گرم تماشا

برروی شیشه های نگاهش

بنشانده روح عاصی شب را

تو خسته چون پرندهٔ پیری

رو می کنی به گرمی بستر

با پلک های بستهٔ لرزان

سر می نهی به سینهٔ دفتر

گریند در کنار تو گویی

ارواح مردگان گذشته

آنها که خفته اند بر این تخت

پیش از تو در زمان گذشته

ز آنها هزار جنبش خاموش

ز آنها هزار نالهٔ بی تاب

همچون حبابهای گریزان

بر چهرهٔ فشردهٔ مرداب

لبریز گشته کاج کهنسال

از غارغار شوم کلاغان

رقصد به روی پنجره ها باز

ابریشم معطر باران

احساس می کنی که دریغ است

با درد خود اگر بستیزی

می بویی آن شکوفهٔ غم را

تا شعر تازه ای بنویسی

صدا

در آنجا ، بر فراز قلهٔ کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

به سوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امّیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

به هم زد خواب شوم اختران را

غبار آلوده و بی تاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سختِ سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

به خود لرزیده ، در ابری خزیدند

ستونها

همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره ، درون ِ حوض کوثر

خدا در خواب رویابار خود بود

به زیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا می خواست تا با پنجهٔ خشم

حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد می زد از سر درد

به هم کی ریزد این خواب طلایی ؟

من اینجا تشنهٔ یک جرعهٔ مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدایی

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدایی دردمند و محنت آلود ؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از (صدا) دیگر تهی بود

ولی اینجا به سوی آسمانهاست

هنوز این دیدهٔ امّیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی ؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم

بلور ِ رویا

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهایمان چو شاخهٔ سنگین ز بار و برگ

خامُش ، بر آستانهٔ محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو

بر گیسویم نشسته گل مریم سپید

هر لحظه می چکید ز مژگان نازکم

بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید

گویی فرشتگان خدا در کنار ما

با دستهای کوچکشان چنگ می زدند

درعطر عود و نالهٔ اسپند و ابر دود

محراب را زپاکی خود رنگ می زدند

پیشانی بلند تو در نور شمع ها

آرام و رام بود چو دریای روشنی

با ساقهای

نقره نشانش نشسته بود

در زیر پلکهای تو رویای روشنی

من تشنهٔ صدای تو بودم که می سرود

در گوشم آن کلام خوش ِ دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند

افسانه های کهنهٔ لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت

بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ

در سینه قلب روشن محراب می تپید

من شعله ور در آتش آن لحظهٔ درنگ

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح

لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز

در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

ظلمت

چه گریزیت ز من ؟

چه شتابیت به راه ؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه ؟

مرمرین پلهٔ آن غرفهٔ عاج

ای دریغا که زما بس دور است

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کور است

نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطهٔ نورانی

چشم گرگان بیابانست

مِی فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی

او در اینجاست نهان

می درخشد در مِی

گر به هم آویزیم

ما دو سرگشتهٔ تنها ، چون موج

به پناهی که تو می جویی ، خواهیم رسید

اندر آن لحظهٔ جادویی اوج !

گره

فردا اگر ز راه نمی آمد

من تا ابد کنار تو می ماندم

من تا ابد ترانهٔ عشقم را

در آفتاب عشق تو می خواندم

در پشت شیشه های اتاق تو

آن شب نگاه سرد سیاهی داشت

دالان دیدگان تو در ظلمت

گویی به عمق روح تو راهی داشت

لغزیده بود در مِه آیینه

تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ

ساقهٔ گندم بود

موهای من ، خمیده و قیری رنگ

رازی درون سینهٔ من می سوخت

می خواستم که با تو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه ، بوته هیچ نمی روید

ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد

آشفته گرد پیکر من چرخید

در چارچوب قاب طلایی رنگ

چشم مسیح بر غم من خندید

دیدم اتاق درهم و مغشوش است

در پای من کتاب تو افتاده

سنجاقهای گیسوی من آنجا

بر روی تختخواب تو افتاده

از خانهٔ بلوری ماهی ها

دیگر صدای آب نمی آمد

فکر چه بود گربهٔ پیر تو

کاو را به دیده خواب نمی آمد

بار دگر نگاه پریشانم

برگشت لال و خسته به سوی تو

می خواستم که با تو سخن گوید

اما خموش ماند به روی تو

آنگاه ستارگان سپید اشک

سو سو زدند در شب مژگانم

دیدم که دستهای تو چون ابری

آمد به سوی صورت حیرانم

دیدم که بال گرم نفسهایت

ساییده شد به گردن سرد من

گویی نسیم گمشده ای پیچید

در بوته های وحشی ِ درد من

دستی درون سینهٔ من می ریخت

سرب سکوت و دانهٔ خاموشی

من خسته زین کشاکش درد آلود

رفتم به سوی شهر فراموشی

بردم ز یاد اندُه فردا را

گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود

نا گه به روی زندگیم گسترد

آن لحظهٔ طلایی عطر آلود

آن شب من از لبان تو نوشیدم

آوازهای شاد طبیعت را

آن شب به کام عشق من افشاندی

ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را

بازگشت

عاقبت خط ِ جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار آلود

نگهم پیشتر ز من می تاخت

بر لبانم سلام

گرمی بود

شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر

کوچه می سوخت در تب خورشید

پای من روی سنگفرش خموش

پیش می رفت و سخت می لرزید

خانه ها رنگ دیگری بودند

گرد آلوده ، تیره و دلگیر

چهره ها در میان چادرها

همچو ارواح پای در زنجیر

جوی خشکیده ، همچو چشمی کور

خالی از آب و از نشانهٔ او

مردی آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانهٔ او

گنبدِ آشنای مسجد پیر

کاسه های شکسته را می ماند

مومنی بر فراز گلدسته

با نوایی حزین اذان می خواند

می دویدند از پی سگها

کودکان ، پا برهنه ، سنگ به دست

زنی از پشت مِعجَری خندید

باد ناگه دریچه ای را بست

از دهان سیاه هشتی ها

بوی نمناک گور می آمد

مرد کوری عصا زنان می رفت

آشنایی ز دور می آمد

دری آنجا گشوده گشت خموش

دستهایی مرا به خود خواندند

اشکی از ابر چشمها بارید

دستهایی مرا زخود راندند

روی دیوار ِ باز پیچک پیر

موج می زد چو چشمه ای لرزان

بر تن برگهای انبوهش

سبزی پیری و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسید

در کدامین مکان نشانهٔ اوست ؟

لیک دیدم اتاق کوچک من

خالی از بانگ کودکانهٔ اوست

از دل خاک سرد آیینه

ناگهان پیکرش چو گل رویید

موج زد دیدگان مخملیش

آه ، در وَهم هم مرا می دید !

تکیه دادم به سینهٔ دیوار

گفتم آهسته : این تویی کامی ؟

لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ

هیچ باقی نمانده جز نامی

عاقبت خط ِ جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار آلود

تشنه بر چشمه ره نبرد

و دریغ

شهر من گور آرزویم بود

از راهی دور

دیده ام سوی دیار تو و در کف تو

از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

نه به ره پرتو مهتاب امیدی

نه به دل سایه ای از راز نهانی

دشت تف کرده و بر خویش ندیده

نم نم بوسهٔ باران بهاران

جاده ای گم شده در دامن ظلمت

خالی از ضربهٔ پاهای سواران

تو به کس مهر نبندی ، مگر آن دم

که ز خود رفته ، در آغوش تو باشد

لیک چون حلقهٔ بازو بگشایی

نیک دانم که فراموش تو باشد

کیست آن کس که تو را برق نگاهش

می کشد سوخته لب در خم راهی ؟

یا در آن خلوت جادویی ِ خاموش

دستش افروخته فانوس گناهی

تو به من دل نسپردی که چو آتش

پیکرت را زعطش سوخته بودم

من که در مکتب رویایی زهره

رسم افسونگری آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

( وای بر من که ندانستم از اول

روزی آید که دل آزار تو باشم )

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم

نه درودی ، نه پیامی ، نه نشانی

ره خود گیرم و ره بر تو گشایم

ز آنکه دیگر تو نه آنی ، تو نه آنی

رهگذر

یکی مهمان ناخوانده ،

ز هر درگاه رانده ، سخت وامانده ،

رسیده نیمه شب از راه ، تن خسته ، غبار آلود

نهاده سر به روی سینهٔ رنگین کوسَن هایی

که من در سالهای پیش

همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم

هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش

و چون خاموش می افتاد بر هم

پلکهای داغ و سنگینم

گیاهی سبز می رویید در مرداب رویاهای شیرینم

ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست

گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم

نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند

در انگشت سیمینم

لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید

و مردی می نهاد آرام ، با من سر به روی سینهٔ خاموش ِ

کوسنهای رنگینم

کنون مهمان ناخوانده ،

ز هر درگاه رانده ، سخت وامانده

بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را

آه ، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را

و مست از جامهای باده می خواند : که آیا هیچ

باز در میخانهٔ لبهای شیرینت شرابی هست

یا برای رهروی خسته

در دل این کلبهٔ خاموش عطر آگین ِ زیبا

جای خوابی هست ؟

سرود ِ زیبایی

شانه های تو

همچو صخره های سخت و پر غرور

موج گیسوان من در این نشیب

سینه میکشد چو آبشار نور

شانه های تو

چون حصار های قلعه ای عظیم

رقص رشته های گیسوان من بر آن

همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم

شانه های تو

برجهای آهنین

جلوهٔ شگرف خون و زندگی

رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس

خفته ام کنار پیکر تو بی قرار

جای بوسه های من به روی شانه هات

همچو جای نیش آتشین مار

شانه های تو

در خروش آفتاب داغ پر شکوه

زیر دانه های گرم و روشن عرق

برق می زند چو قله های کوه

شانه های تو

قبله گاه دیدگان پر نیاز من

شانه های تو

مُهر سنگی ِ نماز من

جنون

دل گمراه من چه

خواهد کرد

با بهاری که می رسد از راه ؟

با نیازی که رنگ می گیرد

درتن شاخه های خشک و سیاه ؟

دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

با نسیمی که می تراود از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟

لب من از ترانه می سوزد

سینه ام عاشقانه می سوزد

پوستم می شکافد از هیجان

پیکرم از جوانه می سوزد

هر زمان موج می زنم در خویش

می روم ، می روم به جایی دور

بوتهٔ گر گرفتهٔ خورشید

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست ، ای بهار سپید ؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست ، ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را به خویش می خواند ؟

سبزه ها ، لحظه ای خموش ، خموش

آنکه یار منست می داند !

آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد

آه ، گویی که این همه (آبی)

در دل آسمان نمی گنجد

در بهار او ز یاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازهٔ سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی

فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیرهٔ دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من ، با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای

تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاکِ دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

زندگی

آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه

به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من

از تو ، ای شعر ِ گرم در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز بادهٔ روزند

با هزاران جوانه می خواند

بوتهٔ نسترن سرود تو را

هر نسیمی که می وزد در باغ

می رساند به او درود تو را

من تو را در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم ، پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه های سیاه

پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب تو را

ز تو ماندم ، تو را هدر کردم

غافل از آنکه تو به جایی و من

همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال

ره تاریک مرگ می سپرم

آه ، ای زندگی من آینه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من

روی آیینه ام سیاه شود

عاشقم ، عاشق ستارهٔ صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام توست بر آن

می مکم با وجود تشنهٔ خویش

خون سوزان لحظه های تو را

آنچنان از تو کام می گیرم

تا به خشم آورم خدای تو را !

تولدی دیگر

آن روزها

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

به یکدیگر

آن بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه

های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم به روی هر چه می لغزید

آن را چو شیر تازه می نوشید

گویی میان مردمکهایم

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای نا شناس جستجو می رفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون ، خیره می گشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام می بارید

بر نردبام کهنهٔ چوبی

بر رشتهٔ سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر

و فکر می کردم به فردا ، آه

فردا ...

حجم سفید لیز.

با خش خش چادر مادربزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایهٔ مغشوش او ، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور -

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه .

فردا ...

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنهٔ خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روزها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبهٔ سربسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشهٔ صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هر کس ز تاریکی نمی

ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های

سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدمها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام ِ لحظه های راه می آمیخت

و چرخ می زد ، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال

و باز می آمد

با بسته های هدیه ، با زنبیل های پر

بازار بود که می ریخت ، که می ریخت ،

که می ریخت

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ،

مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد

در ظهر های گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود ،آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش

ها و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید ، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ می زد ، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

گذران

تا به کی باید رفت

از دیاری به دیار دیگر

نتوانم ، نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یاری دیگر

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم

از بهاری به بهاری دیگر

آه ، اکنون دیریست

که فرو ریخته در من ، گویی ،

تیره آواری از ابر گران

چو می آمیزم ، با بوسهٔ تو

روی لبهایم ، می پندارم

می سپارد جان ، عطری گذران

آن چنان آلوده ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می لرزد

چون تو را می نگرم

مثل این است که از پنجره ای

تک درختم را ، سرشار از برگ ،

در تب زرد خزان می نگرم

مثل این است که تصویری را

روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

بگذار

که فراموش کنم .

تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا

می گشاید در

برهوت آگاهی ؟

بگذار

که فراموش کنم

آفتاب می شود

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا

به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانیَم

فراتر از ستاره می نشانیَم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها

مرا بشوی با شراب موج ها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود

روی ِ خاک

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره درسراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقهٔ گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که

زندگی کند

باروَر ز میل

باروَر ز درد

روی خاک ایستاده ام

تا ستاره ها ستایشم کنند

تا نسیمها نوازشم کنند

از دریچه ام نگاه می کنم

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم

جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم

در فغان لذتی که پاکتر

از سکوت سادهٔ غمیست

آشیانه جستجو نمی کنم

در تنی که شبنمیست

روی زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگیست

با خط سیاه عشق

یادگارها کشیده اند

مردمان رهگذر :

قلب تیر خورده

شمع واژگون

نقطه های ساکت پریده رنگ

بر حروف در هم جنون

هر لبی که بر لبم رسید

یک ستاره نطفه بست

در شبم که می نشست

روی رود یادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم ؟

این ترانهٔ منست

- دلپذیر ، دلنشین

پیش از این نبوده بیش از این

شعر ِ سفر

همه شب با دلم کسی می گفت

( سخت آشفته ای ز دیدارش

صبحدم با ستارگان سپید

می رود ،می رود ، نگهدارش )

من به بوی تو رفته از دنیا

بی خبر از فریب فرداها

روی مژگان نازکم می ریخت

چشمهای تو چون غبار طلا

تنم از حس دستهای تو داغ

گیسویم در تنفس تورها

می شکفتم ز عشق و می گفتم

( هر که دلداده شد به دلدارش

ننشیند به قصد آزارش

برود ، چشم من به دنبالش

برود ، عشق من نگهدارش )

آه ، اکنون تو رفته ای و غروب

سایه می گسترد به سینهٔ راه

نرم نرمک خدای تیرهٔ غم

می نهد پا به معبد نگهم

می نویسد به روی هر دیوار

آیه هایی همه سیاه سیاه

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی

 

دارد

در شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها ، همچون انبوه عزاداران

لحظهٔ باریدن را گویی منتظرند

لحظه ای

و پس از آن ، هیچ .

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش های لبهای عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

بعدی                               قبلی

دسته بندي: شعر, فروغ فرخزاد,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد