شاهنامه فردوسی ب5_پادشاهی کسری نوشین روان
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۱ - آغاز داستان
چو کسری نشست از بر تخت عاج****به سر برنهاد آن دلافروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن****چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد****ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر****دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام****ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر****به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم****نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد****کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشهٔ بد کند****به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم****بخواهش گران روز فرخ نهیم
از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست****به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد****بود بیگمان هر کس از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان****که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار****تو فردا چنی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تن زورمند****ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ****چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستی کنی****همه رای ناتندرستی کنی
چو چیره شود بر دل مرد رشک****یکی دردمندی بود بیپزشک
دل مرد بیکار و بسیار گوی****ندارد به نزد کسان آبروی
وگر بر خرد چیره گردد هوا****نخواهد به دیوانگی بر گوا
بکژی تو را راه نزدیکتر****سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی****به آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان بر دروغ****نگیرد ز بخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست****به بیچارگان بربباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست****ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند وز خوردنی بینیاز****فزونی برین رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشایشست****جهان پر ز خوبی و آسایشست
وگر کژی آرد بداد اندرون****کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن****شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید****همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر بردهایم****بداد و خرد رای پروردهایم
ولیکن ز دستور باید شنید****بد و نیک بیاو نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه****ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان****که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من****ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بدیشان نداریم تنگ****نگه کرد باید بنام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی****نباید به کار اندرون کاستی
هر آنکس که باشد از ایرانیان****ببندد بدین بارگه برمیان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم****چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد جوید یکی زیردست****نباشد خردمند و خسروپرست
مکافات باید بدان بد که کرد****نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک****بدارید وز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا****جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه****نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست****ز اندیشهٔ هر کسی برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر****بیاراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت****دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما رای و فرمان یزدان کنید****به چیزی که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تا جست و تخت بلند****تو را بر پرستش بود یارمند
همه تندرستی به فرمان اوست****همه نیکویی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند****همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند****روان تو را آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست****پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشینروان این سخن برگرفت****جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جای برخاستند****برو آفرین نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند****سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چار بهر****وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستین خراسان ازو یاد کرد****دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان****نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان****که بخشش نهادند آزادگان
وز ارمینیه تا در اردبیل****بپیمود بینادل و بوم گیل
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر****ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم****چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هرک درویش بود****نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین****جهانی برو خواندند آفرین
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی****اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی
بجستند بهره ز کشت و درود****نرستست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چار یک بهر شاه****قباد آمد و ده یک آورد راه
زده یک بر آن بد که کمتر کند****بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بران بر درنگ****به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ
به کسری رسید آن سزاوار تاج****ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان****بزرگان و بیداردل موبدان
همه پادشاهان شدند انجمن****زمین را ببخشید و برزد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم****گر ای دون که دهقان نباشد دژم
کسی را کجا تخم گر چارپای****به هنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی****وگرنه زمین خوار بگذاشتی
بنا کشته اندر نبودی سخن****پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم****به خرما ستان بر همین بد رقم
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار****که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن درمی رسیدی به گنج****نبوید جزین تا سر سال رنج
وزین خوردنیهای خردادماه****نکردی به کار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود****ندیدی غم رنج و کشت و درود
بر اندازه از ده درم تا چهار****بسالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم****به سالی به سه بهره بود این درم
گزارنده بودی به دیوان شاه****ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندهٔ شهریار****نبودی به دیوان کسی زین شمار
گزیت و خراج آنچ بد نام برد****بسه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنک بر دست گنجور بود****نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری****به هر نامداری و هر مهتری
سه دیگر که نزدیک موبد برند****گزیت و سر باژها بشمرند
به فرمان او بود کاری که بود****ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراگنده کاراگهان در جهان****که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد****بهرجای ویرانی آباد کرد
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ****به آبشخور آمد همی میش و گرگ
یکی نامه فرمود بر پهلوی****پسند آیدت چون ز من بشنوی
نخستین سر نامه کرد از مهست****شهنشاه کسری یزدانپرست
به بهرام روز و بخرداد شهر****که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد****که تاج بزرگی به سر برنهاد
سوی کارداران باژ و خراج****پرستنده شایستهٔ فر و تاج
بیاندازه از ما شما را درود****هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم****جهانآفرین را ستایش کنیم
خردمند و بینادل آنرا شناس****که دارد ز دادار کیهان سپاس
بداند که هست او ز ما بینیاز****به نزدیک او آشکارست راز
کسی را کجا سرفرازی دهد****نخستین ورا بینیازی دهد
مرا داد فرمان و خود داورست****ز هر برتری جاودان برترست
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست****کسی را جز از بندگی کار نیست
ز مغز زمین تا به چرخ بلند****ز افلاک تا تیره خاک نژند
پی مور بر خویشتن برگواست****که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستی****که دیو آورد کژی و کاستی
اگر بهر من زین سرای سپنج****نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
نجستی دل من به جز داد و مهر****گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روی بوم زمین سر به سر****ز خاور برو تا در باختر
به شاهی مرا داد یزدان پاک****ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم****وگر چین به کاری بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ****همی گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما****ز دهقان وز دینپرستان ما
به خشکی به خاک و بکشتی برآب****برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک****درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر****نتابد بریشان ز خم سپهر
برینگونه رفت از نژاد و گهر****پسر تاج یابد همی از پدر
به جز داد و خوبی نبد در جهان****یکی بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روی گیتی خراج****درخت گزیت از پی تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما****که فرخنده باد اورمزد شما
کسی کو برین یک درم بگذرد****ببیداد بر یک نفس بشمرد
به یزدان که او داد دیهیم و فر****که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافرهٔ کردگار****نباید که چشم بد آید به کار
همین نامه و رسم بنهید پیش****مگردید ازین فرخ آیین خویش
به هر چار ماهی یکی بهر ازین****بخواهید با داد و با آفرین
به جایی که باشد زیان ملخ****وگر تف خورشید تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند****بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم****ز خشکی شود دشت خرم دژم
مخواهید با ژاندران بوم و رست****که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج****ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینی که آن را خداوند نیست****به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود****که در سایهٔ شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد****که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز****که کردست یزدان مرا بینیاز
چو ویران بود بوم در بر من****نتابد درو سایهٔ فر من
کسی را که باشد برین مایه کار****اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایی که هست****اگر سرفرازست و گر زیردست
بزرگان که شاهان پیشین بدند****ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدی****جهان پیش اسبسواران بدی
خرد را همه خیره بفریفتند****بافزونی گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه****نخواهیم بدینار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد****نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامیتر از جان بدخواه من****که جوید همی کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر****نباید بدین بارگه برگذر
کسی را کند ارج این بارگاه****که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من****به دیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ****ازان پس نگیرد بر ما فروغ
به بیدادگر بر مرا مهر نیست****پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست****بب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندی بود****بر موبدان ارجمندی بود
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت****به باید بپاداش خرم بهشت
که ما بینیازیم ازین خواسته****که گردد به نفرین روان کاسته
گر از پوست درویش باشد خورش****ز چرمش بود بیگمان پرورش
پلنگی به از شهریاری چنین****که نه شرم دارد نه آیین نه دین
گشادست بر ما در راستی****چه کوبیم خیره در کاستی
نهانی بدو داد دادن بروی****بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی
به نزدیک یزدان بود ناپسند****نباشد بدین بارگه ارجمند
ز یزدان وز ما بدان کس درود****که از داد و مهرش بود تاروپود
اگر دادگر باشدی شهریار****بماند به گیتی بسی پایدار
که جاوید هر کس کنند آفرین****بران شاه کباد دارد زمین
ز شاهان که با تخت و افسر بدند****به گنج و به لشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشینروان****که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگی****به تخت و بداد و به مردانگی
ورا موبدی بود بابک بنام****هشیوار و دانادل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه****بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایی فراخ و بلند****سرش برتر از تیغ کوه پرند
بگسترد فرشی برو شاهوار****نشستند هرکس که بود او به کار
ز دیوان بابک برآمد خروش****نهادند یک سر برآواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای****سراسر به اسب اندر آرید پای
خرامید یکیک به درگاه شاه****به سر برنهاده ز آهن کلاه
زرهدار با گرزهٔ گاوسار****کسی کو درم خواهد از شهریار
بیامد به ایوان بابک سپاه****هوا شد ز گرد سواران سیاه
چو بابک سپه را همه بنگرید****درفش و سر تاج کسری ندید
ز ایوان باسب اندر آورد پای****بفرمودشان بازگشتن ز جای
برین نیز بگذشت گردان سپهر****چو خورشید تابنده بنمود چهر
خروشی برآمد ز درگاه شاه****که ای گرزداران ایران سپاه
همه با سلیح و کمان و کمند****بدیوان بابک شوید ارجمند
برفتند با نیزه و خود و کبر****همی گرد لشکر برآمد به ابر
نگه کرد بابک به گرد سپاه****چو پیدا نبد فر و اورند شاه
چنین گفت کامروز با مهر و داد****همه بازگردید پیروز و شاد
به روز سه دیگر برآمد خروش****که ای نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکری یک سوار****نه با ترگ و با جوشن کارزار
بیاید برین بارگه بگذرد****عرض گاه و ایوان او بنگرد
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند****به فر و بزرگی و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نیست****سخن با محابا و با شرم نیست
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش****ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست****درفش بزرگی برافراشت راست
به دیوان بابک خرامید شاه****نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومی زره****زده بر زره بر فراوان گره
یکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگ****زده بر کمرگاه تیر خدنگ
به بازو کمان و بزین بر کمند****میان را بزرین کمر کرده بند
برانگیخت اسب و بیفشارد ران****به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختی بسود****سلیح سواری به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش****شهنشاه را فرمند آمدش
بدو گفت شاها انوشه بدی****روان را به فرهنگ توشه بدی
بیاراستی روی کشور بداد****ازین گونه داد از تو داریم یاد
دلیری بد از بنده این گفت و گوی****سزد گر نپیچی تو از داد روی
عنان را یکی بازپیچی براست****چنان کز هنرمندی تو سزاست
دگرباره کسری برانگیخت اسب****چپ و راست برسان آذرگشسب
نگه کرد بابک ازو خیره ماند****جهانآفرین را فراوان بخواند
سواری هزار و گوی دوهزار****نبودی کسی را گذر بر چهار
درمی فزون کرد روزی شاه****به دیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجویان بیار****سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان****که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه****بیامد بر نامور پیشگاه
بدو گفت کای شهریار بزرگ****گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستی بود و داد****درشتی نگیرد ز من شاه یاد
درشتی نمایم چو باشم درست****انوشه کسی کو درشتی نجست
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد****تو هرگز ز راه درستی مگرد
تن خویش را چون محابا کنی****دل راستی را همیبشکنی
بدین ارز تو نزد من بیش گشت****دلم سوی اندیشه خویش گشت
که ما در صف کار ننگ و نبرد****چگونه برآریم ز آورد گرد
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه****که چون نو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو ای شهریار****به ایوان ندیدست پیکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند****دلت شاد بادا تنت بیگزند
به موبد چنین گفت نوشینروان****که با داد ما پیر گردد جوان
به گیتی نباید که از شهریار****بماند جز از راستی یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج****روان بستن اندر سرای سپنج
چو ایدر نخواهی همیآرمید****بباید چرید و بباید چمید
پراندیشه بودم ز کار جهان****سخن را همیداشتم در نهان
که تا تاج شاهی مرا دشمنست****همه گرد بر گرد آهرمنست
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه****بخواهم ز هر کشوری رزمخواه
نگردد سپاه انجمن جز به گنج****به بی مردی آید هم از گنج رنج
اگر بد به درویش خواهد رسید****ازین آرزو دل بباید برید
همیراندم با دل خویش راز****چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوی پهلوانان و سوی ردان****هم از پند بیداردل بخردان
نبشتم بخ هر کشوری نامهای****به هر نامداری و خودکامهای
که هر کس که دارید هوش و خرد****همی کهتری را پسر پرورد
به میدان فرستید با ساز جنگ****بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب****ندانند چنگ و عنان و رکیب
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان****بدانند پیچید با بدگمان
جوان بیهنر سخت ناخوش بود****اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوی هر کشوری****درم برد نزدیک هر مهتری
چهل روز بودی درم را درنگ****برفتند از شهر با ساز جنگ
ز دیوان چو دینار برداشتند****بدان خرمی روز بگذاشتند
کنون لاجرم روی گیتی بمرد****بیاراستم تا کی آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش****فزونست و هم دولت و رای بیش
سخنها چو بشنید موبد ز شاه****بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چو خورشید بنمود تابنده چهر****در باغ بگشاد گردان سپهر
پدید آمد آن تودهٔ شنبلید****دو زلف شب تیره شد ناپدید
نشست از بر تخت نوشین روان****خجسته دلفروز شاه جوان
جهانی به درگاه بنهاد روی****هر آنکس که بد بر زمین راهجوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه****که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان****لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهریار****که جز پاک یزدان مجویید یار
که دارنده اویست و هم رهنمای****همو دست گیرد به هر دوسرای
مترسید هرگز ز تخت و کلاه****گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید به روز و به شب****ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن****گر آهسته باشیم با رایزن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه****بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز****ازین بارگه کس مگردید باز
مخسبید یک تن ز من تافته****مگر آرزوها همه یافته
بدان گه شود شاد و روشن دلم****که رنج ستم دیدهگان بگسلم
مبادا که از کارداران من****گر از لشکر و پیشکاران من
نخسبد کسی با دلی دردمند****که از درد او بر من آید گزند
سخنها اگرچه بود در نهان****بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است****که موبد به دیوان ما رانده است
نخواهند نیز از شما زر و سیم****مخسبید زین پس ز من دل ببیم
برآمد ز ایوان یکی آفرین****بجوشید تابنده روی زمین
که نوشین روان باد با فرهی****همه ساله با تخت شاهنشهی
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه****مه این نامور خسروانی کلاه
برفتند با شادی و خرمی****چو باغ ارم گشت روی زمی
ز گیتی ندیدی کسی را دژم****ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت****ز باران هوا بر زمین لاله کشت
در و دشت و پالیز شد چون چراغ****چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
پس آگاهی آمد به روم و به هند****که شد روی ایران چو رومی پرند
زمین را به کردار تابنده ماه****به داد و به لشکر بیاراست شاه
کسی آن سپه را نداند شمار****به گیتی مگر نامور شهریار
همه با دل شاد و با ساز جنگ****همه گیتی افروز با نام و ننگ
دل شاه هر کشوری خیره گشت****ز نوشینروان رایشان تیره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چین****همه شاه را خواندند آفرین
ندیدند با خویشتن تاو او****سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتری را بیاراستند****بسی بدره و بردهها خواستند
به زرین عمود و به زرین کلاه****فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند****چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتی بد آراسته بارگاه****ز بس برده و بدره و بارخواه
برین نیز بگذشت چندی سپهر****همیرفت با شاه ایران به مهر
خردمند کسری چنان کرد رای****کزان مرز لختی بجنبد ز جای
بگردد یکی گرد خرم جهان****گشاده کند رازهای نهان
بزد کوس وز جای لشکر براند****همی ماه و خورشید زو خیره ماند
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر****کمرهای زرین و زرین سپر
تو گفتی بکان اندرون زر نماند****همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوی خراسان کشید****سپه را به آیین ساسان کشید
به هر بوم آباد کو بربگذشت****سراپرده و خیمهها زد به دشت
چو برخاستی نالهٔ کرنای****منادیگری پیش کردی به پای
که ای زیردستان شاه جهان****که دارد گزندی ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار****مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید****همی تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمی نباشد ز داد****هنر باید از شاه و رای و نژاد
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند****به هنگام آواز بلبل شدند
در و دشت یه کسر همه بیشه بود****دل شاه ایران پراندیشه بود
ز هامون به کوهی برآمد بلند****یکی تازیی برنشسته سمند
سر کوه و آن بیشهها بنگرید****گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کای روشن کردگار****جهاندار و پیروز و پروردگار
تویی آفرینندهٔ هور و ماه****گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی****که از آسمان نیست پیدا زمی
کسی کو جز از تو پرستد همی****روان را به دوزخ فرستد همی
ازیرا فریدون یزدانپرست****بدین بیشه برساخت جای نشست
بدو گفت گوینده کای دادگر****گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
ازین مایهور جا بدین فرهی****دل ما ز رامش نبودی تهی
نیاریم گردن برافراختن****ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک به جای****ز پرنده و مردم و چارپای
گزندی که آید به ایران سپاه****ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود****گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان****برین بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همی رنج کافزایشست****به ما برکنون جای بخشایست
نباشد به گیتی چنین جای شهر****گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدانپرست****به بد بر سوی ما نیازید دست
اگر شاه بیند به رای بلند****به ما برکند راه دشمن ببند
سرشک از دو دیده ببارید شاه****چو بشنید گفتار فریادخواه
به دستور گفت آن زمان شهریار****که پیش آمد این کار دشوار خوار
نشاید کزین پس چمیم و چریم****وگر تاج را خویشتن پروریم
جهاندار نپسندد از ما ستم****که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ****همه از در باغ و میدان و کاخ
پر از گاو و نخچیر و آب روان****ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند****همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی****نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین****چو ویران بود بوم ایران زمین
به دستور فرمود کز هند و روم****کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوری مردم بیش بین****که استاد بینی برین برگزین
یکی باره از آب برکش بلند****برش پهن و بالای او ده کمند
به سنگ و به گچ باید از قعر آب****برآورده تا چشمهٔ آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند****ز دشمن به ایران نیاید گزند
نباید که آید یکی زین به رنج****بده هرچ خواهند و بگشای گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد****نباید که آزار یابد ز داد
یکی پیر موبد بران کار کرد****بیابان همه پیش دیوار کرد
دری برنهادند ز آهن بزرگ****رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
همه روی کشور نگهبان نشاند****چو ایمن شد از دشت لشکر براند
ز دریا به راه الانان کشید****یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این****که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان****که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهای برگزید****سخنگوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی****بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان****سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک****چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند****سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانهایم****سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
کنون ما به نزد شما آمدیم****سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست****بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن****که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن****بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود****وز آزادمردی کماندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران ببیم****نماندی بکس جامه و زر و سیم
زن و مرد با کودک و چارپای****به هامون رسیدی نماندی بجای
فرستاده پیغام شاه جهان****بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تیره گشت****دل از نام نوشینروان خیره گشت
بزرگان آن مرز و کنداوران****برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر****گرانمایه اسبان بسیار مر
از ایشان هر آنکس که پیران بدند****سخنگوی و دانشپذیران بدند
همه پیش نوشینروان آمدند****ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سراپردهٔ شهریار****رسیدند با هدیه و با نثار
خروشان و غلتان به خاک اندرون****همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز****به شرم و به پوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه****ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست****کنام پلنگان و شیران شدست
یکی شارستانی برآرند زود****بدو اندرون جای کشت و درود
یکی بارهای گردش اندر بلند****بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار****که ما بندگانیم با گوشوار
برآریم ازین سان که فرمود شاه****یکی باره و نامور جایگاه
وزان جایگه شاه لشکر براند****به هندوستان رفت و چندی بماند
به فرمان همه پیش او آمدند****به جان هر کسی چارهجو آمدند
ز دریای هندوستان تا دو میل****درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند****ز دوده دل و نیکخواه آمدند
بپرسید کسری و بنواختشان****براندازه بر پایگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه****جهانی پر از اسب و پیل و سپاه
به راه اندر آگاهی آمد به شاه****که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن****زمین را به آب اندر انداختن
ز گیلان تباهی فزونست ازین****ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمی****برآمیخت اندوه با خرمی
به ایرانیان گفت الانان و هند****شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش****همی شیر جوییم پیچان ز میش
بدو گفت گوینده کای شهریار****به پالیز گل نیست بیزخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود****ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر****بکوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندی به افسون و رنگ****نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
اگرچند بد این سخن ناگزیر****بپوشید بر خویشتن اردشیر
ز گفتار دهقان برآشفت شاه****به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه****بگردید گرد اندرش با گروه
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه****که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ****سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگری گرد لشکر بگشت****خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک یابید خرد****وگر تیغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکی****نباید که یابد رهایی یکی
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه****سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند****زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند****ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان****بلوجی نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله****بدی بینگهبان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند****به هامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند****در و کوه را خانه پنداشتند
وزان جایگه سوی گیلان کشید****چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه****هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه****بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ****نیاید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت****که خون در همه روی کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن****خروش آمد و نالهٔ مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود****گیاها به مغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند****هشیوار و بارای و سنگی بدند
ببستند یک سر همه دست خویش****زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند****دریدهبر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن****همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بدکنش****مگر شاه گردد ز ما خوش منش
اگر شاه را دل ز گیلان بخست****ببریم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر****چو بیند بریده یکی توده سر
چو چندان خروش آمد از بارگاه****وزان گونه آوار بشنید شاه
برایشان ببخشود شاه جهان****گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد****کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند****چو بایسته شد کار لشکر براند
ز گیلان به راه مداین کشید****شمار و کران سپه را ندید
به ره بر یکی لشکر بیکران****پدید آمد از دور نیزهوران
سواری بیامد به کردار گرد****که در لشکر گشن بد پای مرد
پیاده شد از اسب و بگشاد لب****چنین گفت کاین منذرست از عرب
بیامد که بیند مگر شاه را****ببوسد همی خاک درگاه را
شهنشاه گفتا گر آید رواست****چنان دان که این خانهٔ ما وراست
فرستاده آمد زمین بوس داد****برفت و شنیده همه کرد یاد
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت****برخساره خاک زمین را برفت
همانگه بیامد به نزدیک شاه****همه مهتران برگشادند راه
بپرسید زو شاه و شادی نمود****ز دیدار او روشنایی فزود
جهاندیده منذر زبان برگشاد****ز روم وز قیصر همیکرد یاد
بدو گفت اگر شاه ایران تویی****نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند****به دشت سواران سواری کنند
اگر شاه برتخت قیصر بود****سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمایه شاه****نبیند ز ما نیز فریادخواه
سواران دشتی چو رومی سوار****بیابند جوشن نیاید به کار
ز گفتار منذر برآشفت شاه****که قیصر همیبرفرازد کلاه
ز لشکر زبانآوری برگزید****که گفتار ایشان بداند شنید
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم****میاسای هیچ اندر آباد بوم
به قیصر بگو گر نداری خرد****ز رای تو مغز تو کیفر برد
اگر شیر جنگی بتازد بگور****کنامش کند گور و هم آب شور
ز منذر تو گر دادیابی بسست****که او را نشست از بر هر کسست
چپ خویش پیدا کن از دست راست****چو پیدا کنی مرز جویی رواست
چو بخشندهٔ بوم و کشور منم****به گیتی سرافراز و مهتر منم
همه آن کنم کار کز من سزد****نمانم که بادی بدو بروزد
تو با تازیان دست یازی بکین****یکی در نهان خویشتن را ببین
و دیگر که آن پادشاهی مراست****در گاو تا پشت ماهی مراست
اگر من سپاهی فرستم بروم****تو را تیغ پولاد گردد چو موم
فرستاده از نزد نوشینروان****بیامد به کردار باد دمان
بر قیصر آمد پیامش بداد****بپیچید بیمایه قیصر ز داد
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب****همی دور دید از بلندی نشیب
چنین گفت کز منذر کم خرد****سخن باور آن کن که اندر خورد
اگر خیره منذر بنالد همی****برینگونه رنجش ببالد همی
ور ای دون که از دشت نیزهوران****نبالد کسی از کران تا کران
زمین آنک بالاست پهنا کنیم****وزان دشت بیآب دریا کنیم
فرستاده بشنید و آمد چو گرد****شنیده سخنها همه یاد کرد
برآشفت کسری بدستور گفت****که با مغز قیصر خرد نیست جفت
من او را نمایم که فرمان کراست****جهان جستن و جنگ و پیمان کراست
ز بیشی وز گردن افراختن****وزین کشتن و غارت و تاختن
پشیمانی آنگه خورد مرد مست****که شب زیر آتش کند هر دو دست
بفرمود تا برکشیدند نای****سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای
ز درگاه برخاست آوای کوس****زمین قیرگون شد هوا آبنوس
گزین کرد زان لشکر نامدار****سواران شمشیرزن سیهزار
به منذر سپرد آن سپاه گران****بفرمود کز دشت نیزهوران
سپاهی بر از جنگجویان بروم****که آتش برآرند زان مرز و بوم
که گر چند من شهریار توام****برین کینه بر مایهدار توام
فرستادهای ما کنون چربگوی****فرستیم با نامهای نزد اوی
مگر خود نیاید تو را زان گزند****به روم و به قیصر تو ما را پسند
نویسندهای خواست از بارگاه****به قیصر یکی نامه فرمود شاه
ز نوشینروان شاه فرخنژاد****جهانگیر وزنده کن کیقباد
به نزدیک قیصر سرافراز روم****نگهبان آن مرز و آباد بوم
سر نامه کرد آفرین از نخست****گرانمایگی جز به یزدان نجست
خداوند گردنده خورشید و ماه****کزویست پیروزی و دستگاه
که بیرون شد از راه گردان سپهر****اگر جنگ جوید وگر داد و مهر
تو گر قیصری روم را مهتری****مکن بیش با تازیان داوری
وگر میش جویی ز چنگال گرگ****گمانی بود کژ و رنجی بزرگ
وگر سوی منذر فرستی سپاه****نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
وگر زیردستی بود بر منش****به شمشیر یابد ز من سرزنش
تو زان مرز یک رش مپیمای پای****چو خواهی که پیمان بماند بجای
وگر بگذری زین سخن بگذرم****سر و گاه تو زیر پی بسپرم
درود خداوند دیهیم و زور****بدان کو نجوید ببیداد شور
نهادند بر نامه بر مهر شاه****سواری گزیدند زان بارگاه
چنانچون ببایست چیرهزبان****جهاندیده و گرد و روشنروان
فرستاده با نامهٔ شهریار****بیامد بر قیصر نامدار
برو آفرین کرد و نامه بداد****همان رای کسری برو کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند****بپیچید و اندر شگفتی بماند
ز گفتار کسری سرافزار مرد****برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت****پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
سر خامه چون کرد رنگین بقار****نخست آفرین کرد بر کردگار
نگارندهٔ برکشیده سپهر****کزویست پرخاش و آرام و مهر
به گیتی یکی را کند تاجور****وزو به یکی پیش او با کمر
اگر خود سپهر روان زان تست****سر مشتری زیر فرمان تست
به دیوان نگه کن که رومینژاد****به تخم کیان باژ هرگز نداد
تو گر شهریاری نه من کهترم****همان با سر و افسر و لشکرم
چه بایست پذرفت چندین فسوس****ز بیم پی پیل و آوای کوس
بخواهم کنون از شما باژ و ساو****که دارد به پرخاش با روم تاو
به تاراج بردند یک چند چیز****گذشت آن ستم برنگیریم نیز
ز دشت سواران نیزهوران****برآریم گرد از کران تا کران
نه خورشید نوشینروان آفرید****وگر بستد از چرخ گردان کلید
که کس را نخواند همی از مهان****همه کام او یابد اندر جهان
فرستاده را هیچ پاسخ نداد****به تندی ز کسری نیامدش یاد
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت****که با تو صلیب و مسیحست جفت
فرستاده با او نزد هیچ دم****دژم دید پاسخ بیامد دژم
بیامد بر شهر ایران چو گرد****سخنهای قیصر همه یاد کرد
چو برخواند آن نامه را شهریار****برآشفت با گردش روزگار
همه موبدان و ردان را بخواند****ازان نامه چندی سخنها براند
سه روز اندران بود با رایزن****چه با پهلوانان لشکر شکن
چهارم بران راست شد رای شاه****که راند سوی جنگ قیصر سپاه
برآمد ز در نالهٔ گاودم****خروشیدن نای و روینیه خم
به آرام اندر نبودش درنگ****همی از پی راستی جست جنگ
سپه برگرفت و بنه برنهاد****ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر****به دریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را به نعل****هوا یک سر از پرنیان گشت لعل
نبد بر زمین پشه را جایگاه****نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پیل****زمین شد به کردار دریای نیل
جهاندار با کاویانی درفش****همیرفت با تاج و زرینه کفش
همی برشد آوازشان بر دو میل****به پیش سپاه اندرون کوس و پیل
پس پشت و پیش اندر آزادگان****همیرفته تا آذرابادگان
چو چشمش برآمد بذرگشسب****پیاده شد از دور و بگذاشت اسب
ز دستور پاکیزه برسم بجست****دو رخ را به آب دو دیده بشست
به باژ اندر آمد به آتشکده****نهاده به درگاه جشن سده
بفرمود تا نامهٔ زند و است****بواز برخواند موبد درست
رد و هیربد پیش غلتان به خاک****همه دامن قرطها کرده چاک
بزرگان برو گوهر افشاندند****به زمزم همی آفرین خواندند
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت****جهانآفرین را ستایش گرفت
ازو خواست پیروزی و دستگاه****نمودن دلش را سوی داد راه
پرستندگان را ببخشید چیز****به جایی که درویش دیدند نیز
یکی خیمه زد پیش آتشکده****کشیدند لشکر ز هر سو رده
دبیر خردمند را پیش خواند****سخنهای بایسته با او براند
یکی نامه فرمود با آفرین****سوی مرزبانان ایران زمین
که ترسنده باشید و بیدار بید****سپه را ز دشمن نگهدار بید
کنارنگ با پهلوان هرک هست****همه داد جویید با زیردست
بدارید چندانک باید سپاه****بدان تا نیابد بداندیش راه
درفش مرا تا نبیند کسی****نباید که ایمن بخسبد بسی
از آتشکده چون بشد سوی روم****پراگنده شد زو خبر گرد بوم
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید****دگر زان بر و بوم شد ناپدید
جهاندیده با هدیه و با نثار****فراوان بیامد بر شهریار
به هر بوم و بر کو فرود آمدی****ز هر سو پیام و درود آمدی
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید****جز از بزم و شادی نیامد پدید
چنان بد که هر شب ز گردان هزار****به بزم آمدندی بر شهریار
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد****سپه را درم دادن آغاز کرد
سپهدار شیروی بهرام بود****که در جنگ با رای و آرام بود
چپ لشکرش را به فرهاد داد****بسی پندها بر برو کرد یاد
چو استاد پیروز بر میمنه****گشسب جهانجوی پیش بنه
به قلب اندر اورند مهران به پای****که در کینه گه داشتی دل به جای
طلایه به هرمزد خراد داد****بسی گفت با او ز بیداد و داد
به هر سوی رفتند کارآگهان****بدان تا نماند سخن در نهان
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند****بسی پند و اندرز نیکو براند
چنین گفت کین لشکر بیکران****ز بیمایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند****دم خویش بیرای من بشمرند
بدرویش مردم رسانند رنج****وگر بر بزرگان که دارند گنج
وگر کشتمندی بکوبد به پای****وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
ور آهنگ بر میوهداری کند****وگر ناپسندیده کاری کند
به یزدان که او داد دیهیم و زور****خداوند کیوان و بهرام و هور
که در پی میانش ببرم به تیغ****وگر داستان را برآید به میغ
به پیش سپه در طلایه منم****جهانجوی و در قلب مایه منم
نگهبان پیل و سپاه و بنه****گهی بر میان گاه برمیمنه
به خشکی روم گر بدریای آب****نجویم برزم اندر آرام و خواب
منادیگری نام او رشنواد****گرفت آن سخنهای کسری به یاد
بیامد دوان گرد لشکر بگشت****به هر خیمه و خرگهی برگذشت
خروشید کای بیکرانه سپاه****چنینست فرمان بیدار شاه
که گر جز به داد و به مهر و خرد****کسی سوی خاک سیه بنگرد
بران تیره خاکش بریزند خون****چو آید ز فرمان یزدان برون
به بانگ منادی نشد شاه رام****به روز سپید و شب تیرهفام
همی گرد لشکر بگشتی به راه****همیداشتی نیک و بد را نگاه
ز کار جهان آگهی داشتی****بد و نیک را خوار نگذاشتی
ز لشکر کسی کو به مردی به راه****ورا دخمه کردی بران جایگاه
اگر بازماندی ازو سیم و زر****کلاه و کمان و کمند و کمر
بد و نیک با مرده بودی به خاک****نبودی به از مردم اندر مغاک
جهانی بدو مانده اندر شگفت****که نوشین روان آن بزرگی گرفت
به هر جایگاهی که جنگ آمدی****ورارای و هوش و درنگ آمدی
فرستادهای خواستی راستگوی****که رفتی بر دشمن چارهجوی
اگر یافتندی سوی داد راه****نکردی ستم خود خردمند شاه
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی****به خشم دلاور نهنگ آمدی
به تاراج دادی همه بوم و رست****جهان را به داد و به شمشیر جست
به کردار خورشید بد رای شاه****که بر تر و خشکی بتابد به راه
ندارد ز کس روشنایی دریغ****چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی****همش در خوشاب و هم آب جوی
فروغ و بلندی نبودش ز کس****دلفروز و بخشنده او بود و بس
شهنشاه را مایه این بود و فر****جهان را همیداشت در زیر پر
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی****ازیران چنان بینیازی بدی
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش****نه برداشتی جنگ یک روز بیش
سپاهی که با خود و خفتان جنگ****به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
اگر کشته بودی و گر بسته زار****بزاندان پیروزگر شهریار
چنین تا بیامد بران شارستان****که شوراب بد نام آن کارستان
برآوردهای دید سر بر هوا****پر از مردم و ساز جنگ و نوا
ز خارا پی افگنده در قعر آب****کشیده سر باره اندر سحاب
بگرد حصار اندر آمد سپاه****ندیدند جایی به درگاه راه
برو ساخت از چار سو منجنیق****به پای آمد آن بارهٔ جاثلیق
برآمد ز هر سوی دز رستخیز****ندیدند جایی گذار و گریز
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت****شد آن بارهٔ دز به کردار دشت
خروش سواران و گرد سپاه****ابا دود و آتش برآمد به ماه
همه حصن بیتن سر و پای بود****تن بیسرانشان دگر جای بود
غو زینهاری و جوش زنان****برآمد چو زخم تبیرهزنان
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود****به گنج و به مردی گرانپایه بود
ببستند بر پیل و کردند بار****خروش آمد و نالهٔ زینهار
نبخشود بر کس به هنگام رزم****نه بر گنج دینار برگاه بزم
وزان جایگاه لشکر اندر کشید****بره بر دزی دیگر آمد پدید
که در بند او گنج قیصر بدی****نگهدار آن دز توانگر بدی
که آرایش روم بد نام اوی****ز کسری برآمد به فرجام اوی
بدان دز نگه کرد بیدار شاه****هنوز اندرو نارسیده سپاه
بفرمود تا تیرباران کنند****هوا چون تگرگ بهاران کنند
یکی تاجور خود به لشکر نماند****بران بوم و بر خار و خاور بماند
همه گنج قیصر به تاراج داد****سپه را همه بدره و تاج داد
برآورد زان شارستان رستخیز****همه برگرفتند راه گریز
خروش آمد از کودک و مرد و زن****همه پیر و برنا شدند انجمن
به پیش گرانمایه شاه آمدند****غریوان و فریادخواه آمدند
که دستور و فرمان و گنج آن تست****بروم اندرون رزم و رنج آن تست
به جان ویژه زنهار خواه توایم****پرستار فر کلاه توایم
بفرمود پس تا نکشتند نیز****برایشان ببخشود بسیار چیز
وزان جایگه لشکر اندر کشید****از آرایش روم برتر کشید
نوندی ز گفتار کارآگهان****بیامد به نزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهی فرستاد پیش****ازان نامداران و گردان خویش
به پیش اندرون پهلوانی سترگ****به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
به رومیش خوانند فرفوریوس****سواری سرافراز با بوق و کوس
چو این گفته شد پیش بیدار شاه****پدید آمد از دور گرد سپاه
بخندید زان شهریار جهان****بدو گفت کین نیست از ما نهان
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم****ز اندیشه هرگونه پرداختیم
کی تاجور بر لب آورد کف****بفرمود تا برکشیدند صف
سپاهی بیامد به پیش سپاه****بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده، نامور لشکری انجمن****یلان سرافراز شمشیرزن
همه جنگ را تنگ بسته میان****بزرگان و فرزانگان و کیان
به خون آب داده همه تیغ را****بدان تیغ برنده مر میغ را
سپه را نبد بیشتر زان درنگ****که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
به هر سو ز رومی تلی کشته بود****دگر خسته از جنگ برگشته بود
بشد خسته از جنگ فرفوریوس****دریده درفش و نگونسار کوس
سواران ایران بسان پلنگ****به هامون کجا غرمش آید بچنگ
پس رومیان در همیتاختند****در و دشت ازیشان بپرداختند
چنان هم همیرفت با ساز جنگ****همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
سپه را بهامونی اندر کشید****برآوردهٔ دیگر آمد پدید
دزی بود با لشکر و بوق و کوس****کجا خواندندیش قالینیوس
سر باره برتر ز پر عقاب****یکی کندهای گردش اندر پر آب
یکی شارستان گردش اندر فراخ****پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی****همه نامداران پرخاشجوی
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه****سیه گشت گیتی ز گرد سپاه
خروشی برآمد ز قالینیوس****کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه****همی هر زمانی فزون شد سپاه
ز دروازها جنگ برساختند****همه تیر و قاروره انداختند
چو خورشید تابنده برگشت زرد****ز گردنده یک بهره شد لاژورد
ازان بارهٔ دز نماند اندکی****همه شارستان با زمی شد یکی
خروشی برآمد ز درگاه شاه****که ای نامداران ایران سپاه
همه پاک زین شهر بیرون شوید****به تاریکی اندر به هامون شوید
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر****وگر غارت و شورش و داروگیر
به گوش من آید بتاریک شب****که بگشاید از رنج یک مردلب
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست****پر از کاه بینند آگنده پوست
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب****بفرسود رنج و بپالود خواب
تبیره برآمد ز درگاه شاه****گرانمایگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن****به درگاه کسری شدند انجمن
که ایدر ز جنگی سواری نماند****بدین شارستان نامداری نماند
همه کشته و خسته شد بیگناه****گه آمد که بخشایش آید ز شاه
زن و کودک خرد و برنا و پیر****نه خوب آید از داد یزدان اسیر
چنان شد دز و باره و شارستان****کزان پس ندیدند جز خارستان
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم****بقالینیوس اندرون بر چهایم
بران رومیان بر ببخشود شاه****گنهکار شد رسته و بیگناه
بسی خواسته پیش ایشان بماند****وزان جایگه نیز لشکر براند
هران کس که بود از در کارزار****ببستند بر پیل و کردند بار
به انطاکیه در خبر شد ز شاه****که با پیل و لشکر بیامد به راه
سپاهی بران شهر شد بیکران****دلیران رومی و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ****بدان تا نباشد به بیداد جنگ
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه****دلیران ایران گروها گروه
برفتند یک سر سواران روم****ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
به شهر اندر آمد سراسر سپاه****پیی را نبد بر زمین نیز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز****چهارم چو بفروخت گیتیفروز
گشاده شد آن مرز آباد بوم****سواری ندیدند جنگی بروم
بزرگان که با تخت و افسر بدند****هم آنکس که گنجور قیصر بدند
به شاه جهاندار دادند گنج****به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر به راه****به سوی مداین فرستاد شاه
وزیشان هران کس که جنگی بدند****نهادند بر پشت پیلان ببند
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه****بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان****همی تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار****که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسی کو ندیدست خرم بهشت****ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب****زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم****که آباد بادا همه مرز روم
یکی شهر فرمود نوشین روان****بدو اندرون آبهای روان
به کردار انطاکیه چون چراغ****پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشندل و شادکام****ورا زیب خسرو نهادند نام
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار****بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
اسیران کزان شهرها بسته بود****ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند****بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نوبر آورده جای****همش گلشن و بوستان و سرای
بکردیم تا هر کسی را به کام****یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته****زمین چون بهشتی شد آراسته
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه****تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر****چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من****یکی تود بد پیش پالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست****که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شوربخت****بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه****بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست****غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش****پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن****بر اندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند****جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس****بگفت آنچ آمد بقالینیوس
به قیصر چنین گفت کآمد سپاه****جهاندار کسری ابا پیل و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه****همیگردد از گرد اسبان ستوه
بگردید قیصر ز گفتار خویش****بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشینروان شد دلش پر هراس****همی رای زد روز و شب در سهپاس
بدو گفت موبد که این رای نیست****که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک****شود کردهٔ قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست****جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت****ز نوشینروان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم****سخنگوی با دانش و پاک بوم
به جای آمد از موبدان شست مرد****به کسری شدن نامزدشان بکرد
پیامی فرستاد نزدیک شاه****گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس دانندهشان پیش رو****گوی در خرد پیر و سالار نو
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون****شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسی لابه و پند و نیکو سخن****پشیمان ز گفتارهای کهن
فرستاد با باژ و ساو گران****گروگان ز خویشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید****پدید آمد آن بند بد را کلید
رسیدند نزدیک نوشینروان****چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزدیک کسری رسید****برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی وز راستی****ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار****جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست****همه مرز بیارز و بیفرهیست
هران گه که قیصر نباشد بروم****نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود****چو او گم شود مردمی گم بود
گر این رستخیز از پی خواستست****که آزرم و دانش بدو کاستست
بیاوردم اکنون همه گنج روم****که روشنروان بهتر از گنج و بوم
چو بشنید زو این سخن شهریار****دلش گشت خرم چو باغ بهار
پذیرفت زو هرچ آورده بود****اگر بدرهٔ زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت****بران نیکویها فزایش گرفت
بدو گفت کای مرد روشن خرد****نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم****تو سنگیتری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو****پراگنده دینار ده چرم گاو
وزان جایگه نالهٔ گاودم****شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند****به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه****همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همیداد خم****ز پیلان وز گنجهای درم
ازان مرز چون رفتن آمدش رای****به شیروی بهرام بسپرد جای
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه****مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین****همیخواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت****مگر داد زرد این کیانی درخت
تبیره برآمد ز درگاه شاه****سوی اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسری چو خورشید بود****جهان را ازو بیم و امید بود
برین سان رود آفتاب سپهر****به یک دست شمشیر و یک دست مهر
نه بخشایش آرد به هنگام خشم****نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
چنین بود آن شاه خسرونژاد****بیاراسته بد جهان را بداد
بخش ۱۰ - نامه کسری به هرمزد
شنیدم کجا کسری شهریار****به هرمز یکی نامه کرد استوار
ز شاه جهاندار خورشید دهر****مهست و سرافراز و گیرنده شهر
جهاندار بیدار و نیکو کنش****فشاننده گنج بی سرزنش
فزاینده نام و تخت قباد****گراینه تاج و شمشیر و داد
که با فر و برزست و فرهنگ و نام****ز تاج بزرگی رسیده بکام
سوی پاک هرمزد فرزند ما****پذیرفته از دل همی پند ما
ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت****همیشه جهاندار با تاج و تخت
به ماه خجسته به خرداد روز****به نیک اختر و فال گیتی فروز
نهادیم برسر تو را تاج زر****چنان هم که ما یافتیم از پدر
همان آفرین نیز کردیم یاد****که برتاج ماکرد فرخ قباد
تو بیدارباش و جهاندار باش****خردمند و راد و بی آزار باش
بدانش فزای و به یزدان گرای****که اویست جان تو را رهنمای
بپرسیدم از مرد نیکوسخن****کسی کو بسال و خرد بد کهن
که از ما به یزدان که نزدیکتر****کرا نزد او راه باریکتر
چنین داد پاسخ که دانش گزین****چوخواهی ز پروردگار آفرین
که نادان فزونی ندارد ز خاک****بدانش بسنده کند جان پاک
بدانش بود شاه زیبای تخت****که داننده بادی و پیروزبخت
مبادا که گردی تو پیمان شکن****که خاکست پیمان شکن را کفن
ببادا فره بیگناهان مکوش****به گفتار بدگوی مسپارگوش
بهر کار فرمان مکن جز بداد****که از داد باشد روان تو شاد
زبان را مگردان بگرد دروغ****چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ
وگر زیردستی بود گنجدار****تو او را ازان گنج بیرنج دار
که چیز کسان دشمن گنج تست****بدان گنج شو شاد کز رنج تست
وگر زیردستی شود مایه دار****همان شهریارش بود سایه دار
همی در پناه تو باید نشست****اگر زیردستست اگر در پرست
چو نیکی کند با تو پاداش کن****ابا دشمن دوست پرخاش کن
وگر گردی اندر جهان ارجمند****ز درد تن اندیش و درد گزند
سرای سپنجست هرچون که هست****بدو اندر ایمن نشاید نشستت
هنر جوی با دین و دانش گزین****چوخواهی که یابی ز بخت آفرین
گرامی کن او را که درپیش تو****سپر کرده جان بر بداندیش تو
بدانش دو دست ستیزه ببند****چو خواهی که از بد نیابی گزند
چو بر سر نهی تاج شاهنشهی****ره برتری بازجوی از بهی
همیشه یکی دانشی پیش دار****ورا چون روان و تن خویش دار
بزرگان وبازارگانان شهر****همی داد باید که یابند بهر
کسی کو ندارد هنر بانژاد****مکن زو به نیز از کم و بیش یاد
مده مرد بینام را ساز جنگ****که چون بازجویی نیاید به چنگ
به دشمن دهد مر تو را دوستدار****دو کار آیدت پیش دشوار و خوار
سلیح تو درکارزار آورد****همان بر تو روزی به کار آورد
ببخشای برمردم مستمند****ز بد دور باش و بترس از گزند
همیشه نهان دل خویش جوی****مکن رادی و داد هرگز بروی
همان نیز نیکی باندازه کن****ز مرد جهاندیده بشنو سخن
بدنیی گرای و بدین دار چشم****که از دین بود مرد را رشک وخشم
هزینه باندازهٔ گنج کن****دل از بیشی گنج بیرنج کن
بکردار شاهان پیشین نگر****نباید که باشی مگر دادگر
که نفرین بود بهر بیداد شاه****تو جز داد مپسند و نفرین مخواه
کجا آن سر و تاج شاهنشهان****کجا آن بزرگان و فرخ مهان
ازایشان سخن یادگارست و بس****سرای سپنجی نماند بکس
گزافه مفرمانی خون ریختن****وگر جنگ را لشکر انگیختن
نگه کن بدین نامه پندمند****دل اندر سرای سپنجی مبند
بدین من تو را نیکویی خواستم****بدانش دلت را بیاراستم
به راه خداوند خورشید و ماه****ز بن دور کن دیو را دستگاه
به روز و شب این نامه را پیش دار****خرد را به دل داور خویش دار
اگر یادگاری کنی درجهان****که نام بزرگی نگردد نهان
خداوند گیتی پناه تو باد****زمان و زمین نیکخواه تو باد
بکام تو گردنده چرخ بلند****ز کردار بد دور و دور از گزند
شهنشاه کو داد دارد خرد****بکوشد که با شرم گرد آورد
دلیری به رزم اندرون زور دست****بود پاکدینی و یزدان پرست
به گیتی نگر کین هنرها کراست****چو دیدی ستایش مر او را سزاست
مجوی آنک چون مشتری روشنست****جهانجوی و با تیغ و با جوشنست
جهان بستد از مردم بت پرست****ز دیبای دین بر دل آیین ببست
کنو لاجرم جود موجود گشت****چو شاه جهان شاه محمود گشت
اگر بزم جوید همی گر نبرد****جهانبخش را این بود کار کرد
ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد****زمانه بدیدار او شاد باد
بخش ۱۱ - سخن پرسیدن موبد ازکسری
یکی پیر بد پهلوانی سخن****به گفتار و کردار گشته کهن
چنین گوید از دفتر پهلوان****که پرسید موبد ز نوشینروان
که آن چیست کز کردگار جهان****بخواهد پرستنده اندر نهان
بدان آرزو نیز پاسخ دهد****بدان پاسخش بخت فرخ نهد
یکی دست برداشته به آسمان****همیخواهد از کردگار جهان
نیابد بخواهش همه آرزو****دوچشمش پر از آب و پر چینش رو
به موبد چنین گفت پیروز شاه****که خواهش ز یزدان به اندازه خواه
کزان آرزو دل پراز خون شود****که خواهد که زاندازه بیرون شود
بپرسید نیکی کرا درخورست****بنام بزرگی که زیباترست
چنین داد پاسخ که هرکس که گنج****بیابد پراگنده نابرده رنج
نبخشد نباشد سزاوار تخت****زمان تا زمان تیره گرددش بخت
ز هستی وبخشش بود مرد مه****تو ار گنج داری نبخشی نه به
بگفتش خرد راکه بنیاد چیست****بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست
چنین داد پاسخ که داناست شاد****دگر آنک شرمش بود با نژاد
برسید دانش کرا سودمند****کدامست بیدانش و بیگزند
چنین داد پاسخ که هر کو خرد****بپرورد جان را همیپرورد
ز بیشی خرد را بود سودمند****همان بی خرد باشد اندر گزند
بگفتش که دانش به از فر شاه****که فرر و بزرگیست زیبای گاه
چنین داد پاسخ که دانا بفر****بگیرد جهان سر به سر زیر پر
خرد باید و نام و فرو نژاد****بدین چار گیرد سپهر از تو یاد
چنین گفت زان پس که زیبای تخت****کدامست وز کیست ناشاد بخت
چنین داد پاسخ که یاری نخست****بباید ز شاه جهاندار جست
دگر بخشش و دانش و رسم گاه****دلش پر ز بخشایش دادخواه
ششم نیز کانرا دهد مهتری****که باشد سزوار بر بهتری
به هفتم که از نیک و بد درجهان****سخنها بروبر نماند نهان
چوفر و خرد دارد و دین و بخت****سزوار تاجست و زیبای تخت
بهشتم که دشمن بداند ز دوست****بیآزاری از شهریاران نکوست
نماند پس ازمرگ او نام زشت****بیابد به فرجام خرم بهشت
بپرسیدش از داد و خردک منش****ز نیکی وز مردم بدکنش
چنین داد پاسخ که آز و نیاز****دو دیوند بدگوهر و دیر ساز
هرآنکس که بیشی کند آرزوی****بدو دیو او باز گردد بخوی
وگر سفلگی برگزید او ز رنج****گزیند برین خاک آگنده گنج
چو بیچاره دیوی بود دیرساز****که هر دو بیک خو گرایند باز
بپرسید و گفتا که چندست و چیست****که بهری برو هم بباید گریست
دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام****ازان مستمندیم و زین شادکام
چنین داد پاسخ که دانا سخن****ببخشید واندیشه افگند بن
نخستین سخن گفتن سودمند****خوش آواز خواند ورا بیگزند
دگر آنک پیمان سخن خواستن****سخنگوی و بینا دل آراستن
که چندان سراید که آید به کار****وزو ماند اندر جهان یادگار
سه دیگر سخنگوی هنگام جوی****بماند همه ساله بر آب روی
چهارم که دانا دلارای خواند****سراینده را مرد بارای خواند
که پیوسته گوید سراسر سخن****اگر نو بود داستان گر کهن
به پنجم که باشد سخنگوی گرم****بشیرین سخن هم به آواز نرم
سخن چون یک اندر دگر بافتی****ازو بیگمان کام دل یافتی
بپرسید چندی که آموختی****روان را به دانش بیفروختی
چنین گفت کز هرک آموختم****همه فام جان وخرد توختم
همیپرسم از ناسزایان سخن****چه گویی که دانش کی آید ببن
بدانش نگر دور باش از گناه****که دانش گرامیتر از تاج و گاه
بپرسید کس را از آموختن****ستایش ندیدم و افروختن
که نیزش ز دانا بباید شنید****نگویم کسی کو بجایی رسید
چنین داد پاسخ که از گنج سیر****که آید مگر خاکش آرد بزیر
در دانش از گنج نامی ترست****همان نزد دانا گرامی ترست
سخن ماند از ما همی یادگار****تو با گنج دانش برابر مدار
بپرسید دانا شود مرد پیر****گر آموزشی باشد و یادگیر
چنین داد پاسخ که دانای پیر****ز دانش جوانی بود ناگزیر
بر ابله جوانی گزینی رواست****که بیگور اوخاک او بینواست
بپرسید کز تخت شاهنشهان****بکردی همه شهریار جهان
کنون نامشان بیش یاد آوریم****بیاد از جگر سرد باد آوریم
چنین داد پاسخ که در دل نبود****که آن رسم را خود نباید ستود
بشمشیر و داد این جهان داشتن****چنین رفتن و خوار بگذاشتن
بپرسید با هر کسی پیش ازین****سخن راندی نامور بیش ازین
سبک دارد اکنون نگوید سخن****نه از نو نه از روزگار کهن
چنین داد پاسخ که گفتاربس****بکردار جویم همه دسترس
بپرسید هنگام شاهان نماز****نبودی چنین پیش ایشان دراز
شما را ستایش فزونست ازان****خروش و نیایش فزونست ازان
چنین داد پاسخ که یزدانپاک****پرستنده را سر برآرد ز خاک
فلک را گزارنده او کند****جهان راهمه بندهٔ او کند
گر این بنده آن را نداند بها****مبادا ز درد و ز سختی رها
بپرسید تا توشدی شهریار****سپاست فزون چیست از کردگار
کزان مر تو را دانش افزون شدست****دل بدسگالان پر از خون شدست
چنین داد پاسخ که از کردگار****سپاس آنک گشتیم به روزگار
کسی پیش من برفزونی نجست****وز آواز من دست بد را بشست
زبون بود بدخواه در جنگ من****چو گوپال من دید و اورنگ من
بپرسید درجنگ خاور بدی****چنان تیز چنگ و دلاور بدی
چو با باختر ساختی ساز جنگ****شکیبایی آراستی با درنگ
چنین داد پاسخ که مرد جوان****نیندیشد از رنج و درد روان
هرآنگه که سال اندر آید بشست****به پیش مدارا بباید نشست
سپاس از جهاندار پروردگار****کزویست نیک وبد روزگار
که روز جوانی هنر داشتیم****بد و نیک را خوار نگذاشتیم
کنون روز پیروی بدانندگی****برای و به گنج وفشانندگی
جهان زیر آیین و فرهنگ ماست****سپهر روان جوشن جنگ ماست
بدو گفت شاهان پیشین دراز****سخن خواستند آشکارا و راز
شما را سخن کمتر و داد بیش****فزون داری از نامداران پیش
چنین داد پاسخ که هرشهریار****که باشد ورا یار پروردگار
ندارد تن خویش با رنج و درد****جهان را نگهبان هرآنکس که کرد
بپرسید شادان دل شهریار****پر اندیشه بینم بدین روزگار
چنین داد پاسخ که بیم گزند****ندارد به دل مردم هوشمند
بدو گفت شاهان پیشین ز بزم****نبردند جان را باندازه رزم
چنین داد پاسخ که ایشان ز جام****نکردند هرگز به دل یاد نام
مرا نام بر جام چیره شدست****روانم زمانرا پذیره شدست
بپرسید هرکس که شاهان بدند****تن خویشتن را نگهبان بدند
بدارو و درمان و کار پزشک****بدان تا نپالود باید سرشک
چنین داد پاسخ که تن بیزمان****که پیش آید از گردش آسمان
بجایست دارو نیاید به کار****نگه داردش گردش روزگار
چو هنگامه رفتن آمد فراز****زمانه نگردد بپرهیز باز
بپرسید چندان ستایش کنند****جهان آفرین را نیایش کنند
زمانی نباشد بدان شادمان****باندیشه دارد همیشه روان
چنین داد پاسخ که اندیشه نیست****دل شاه با چرخ گردان یکیست
بترسم که هرکو ستایش کند****مگر بیم ما را نیایش کند
ستایش نشاید فزون زآنک هست****نجوییم راز دل زیردست
بدو گفت شادی ز فرزند چیست****همان آرزوها ز پیوند چیست
چنین داد پاسخ که هرکو جهان****بفرزند ماند نگردد نهان
چوفرزند باشد بیابد مزه****ز بهر مزه دور گردد بزه
وگر بگذرد کم بود درد اوی****که فرزند بیند رخ زرد اوی
بپرسد که گیتی تن آسان کراست****ز کردار نیکو پشیمان چراست
چنین داد پاسخ که یزدانپرست****بگیرد عنان زمانه بدست
فزونی نجوید تن آسان شود****چو بیشی سگالد هراسان شود
دگر آنک گفتی ز کردار نیک****نهان دل وجان ببازار نیک
ز گیتی زبونتر مر آن را شناس****که نیکی سگالید با ناسپاس
بپرسید کان کس که بد کرد و مرد****ز دیوان جهان نام او را سترد
هران کس که نیکی کند بگذرد****زمانه نفس را همیبشمرد
چه باید همی نیکویی را ستود****چومرگ آمد و نیک و بد را درود
چنین داد پاسخ که کردار نیک****بیابد بهر جای بازار نیک
نمرد آنک او نیک کردار مرد****بیاسود و جان را به یزدان سپرد
وزان کس که ماند همی نام بد****از آغاز بد بود و فرجام بد
نیاسود هرکس کزو باز ماند****وزو در زمانه بد آواز ماند
بپرسد چه کارست برتر ز مرگ****اگر باشد این را چه سازیم برگ
چنین داد پاسخ کزین تیره خاک****اگر بگذری یافتی جان پاک
هرآنکس که در بیم و اندوه زیست****بران زندگی زار باید گریست
بپرسد کزین دو گرانتر کدام****کزوییم پر درد و ناشادکام
چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه****جز اندوه مشمر که گردد ستوه
چه بیمست اگر بیم اندوه نیست****بگیتی جز اندوه نستوه نیست
بپرسید کزما که با گنجتر****چنین گفت کام کس که بیرنجتر
بپرسید کهو کدامست زشت****که از ارج دورست و دور از بهشت
چنین داد پاسخ که زنرا که شرم****نباشد بگیتی نه آواز نرم
ز مردان بتر آنک نادان بود****همه زندگانی به زندان بود
بگرود به یزدان وتن پرگناه****بدی بر دل خویش کرده سیاه
بپرسید مردم کدامست راست****که جان وخرد بر دل او گواست
چنین گفت کانکو بسود و زیان****نگوید نبندد بدی را میان
بپرسید کزو خو چه نیکوترست****که آن بر سر مردمان افسرست
چنین داد پاسخ که چون بردبار****بود مرد نایدش افسون به کار
نه آن کز پی سودمندی کند****وگر نیز رای بلندی کند
چو رادی که پاداش رادی نجست****ببخشید وتاریکی از دل بشست
سه دیگر چو کوشایی ایزدی****که از جان پاک آید و بخردی
بپرسید در دل هراس از چه بیش****بدو گفت کز رنج و کردار خویش
بپرسید بخشش کدامست به****که بخشنده گردد سرافراز و مه
چنین داد پاسخ کز ارزانیان****مدارید باز ایچ سود و زیان
بپرسید موبد ز کار جهان****سخن برگشاد آشکار و نهان
که آیین کژ بینم و نا پسند****دگر گردش کارناسودمند
چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر****اگر هست بادانش و یادگیر
بزرگست و داننده و برترست****که بر داوران جهان داورست
بد آیین مشو دور باش از پسند****مبین ایچ ازو سود و ناسودمند
بد و نیک از او دان کش انباز نیست****به کاریش فرجام وآغاز نیست
چوگوید بباش آنچ گوید بدست****همو بود تا بود و تا هست هست
بپرسید کز درد بر کیست رنج****که تن چون سرایست و جان را سپنج
چنین داد پاسخ که این پوده پوست****بود رنجه چندانک مغز اندروست
چوپالود زو جان ندارد خرد****که برخاک باشد چو جان بگذرد
بپرسید موبد ز پرهیز و گفت****که آز و نیاز از که باید نهفت
چنین داد پاسخ که آز و نیاز****سزد گر ندارد خردمند باز
تو از آز باشی همیشه به رنج****که همواره سیری نیابی ز گنج
بپرسید کز شهریاران که بیش****بهوش و به آیین و با رای و کیش
چنین داد پاسخ که آن پادشا****که باشد پرستنده و پارسا
ز دادار دارنده دارد سپاس****نباشد کس از رنج او در هراس
پرامید دارد دل نیک مرد****دل بدکمنش را پراز بیم و درد
سپه را بیاراید از گنج خویش****سوی بدسگال افگند رنج خویش
سخن پرسد از بخردان جهان****بد و نیک دارد ز دشمن نهان
بپرسید کار پرستش بچیست****به نیکی یزدان گراینده کیست
چنین داد پاسخ که تاریک خوی****روان اندر آرد بباریک موی
نخست آنک داند که هست و یکیست****تر ازین نشان رهنمای اندکیست
ازو دارد از کار نیکی سپاس****بدو باشد ایمن و زو در هراس
هراس تو آنگه که جویی گزند****وزو ایمنی چون بود سودمند
وگر نیک دل باشی و راه جوی****بود نزد هر کس تو را آبروی
وگر بدکنش باشی و بد تنه****به دوزخ فرستاده باشی بنه
مباش ایچ گستاخ با این جهان****که او راز خویش از تو دارد نهان
گراینده باشی بکردار دین****بداری بدین روزگار گزین
خرد را کنی با دل آموزگار****بکوشی که نفریبدت روزگار
همان نیز یاد گنهکار مرد****نباشی به بازار ننگ و نبرد
غم آن جهان از پی این جهان****نباید که داری به دل در نهان
نشستنت همواره با بخردان****گراینده رامش جاودان
گراینده بادی به فرهنگ و رای****به یزدان خرد بایدت رهنمای
از اندازه بر نگذرانی سخن****که تو نو به کاری گیتی کهن
نگرداندت رامش و رود مست****نباشدت با مردم بد نشست
بپیچی دل از هرچ نابودنیست****به بخشای آن را که بخشودنیست
نداری دریغ آنچه داری ز دوست****اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست
اگر دوست با دوست گیرد شمار****نباید که باشد میانجی به کار
چو با مرد بدخواه باشد نشست****چنان کن که نگشاید او بر تو دست
چو جوید کسی راه بایستگی****هنر باید و شرم و شایستگی
نباید زبان از هنر چیرهتر****دروغ از هنر نشمرد دادگر
نداند کسی را بزرگی بچیز****نه خواری بناچیز دارد بنیز
اگر بدگمانی گشاید زبان****توتندی مکن هیچ با بدگمان
ازان پس چو سستی گمانی برد****وز اندازه گفتار او بگذرد
تو پاسخ مر او را باندازه گوی****سخنهای چرب آور و تازهگوی
به آزرم اگر بفگنی سوی خویش****پشیمانی آید به فرجام پیش
چو بیکار باشی مشو رامشی****نه کارست بیکاری ار باهشی
ز هرکار کردن تو را ننگ نیست****اگر چند با بوی و با رنگ نیست
به نیکی بهر کار کوشا بود****همیشه بدانش نیوشا بود
به کاری نیازد که فرجام اوی****پشیمانی و تندی آرد بروی
ببخشاید از درد بر مستمند****نیارد دلش سوی درد و گزند
خردمند کو دل کند بردبار****نباشد به چشم جهاندار خوار
بداند که چندست با او هنر****باندازه یابد ز هر کاربر
گر افزون ازان دوست بستایدش****بلندی و کژی بیفزایدش
همان مرد ایزد ندارد به رنج****وگر چند گردد پراگنده گنج
پرستش کند پیشه و راستی****بپیچد ز بیراهی و کاستی
برین برگ واین شاخها آخت دست****هنرمند دینی و یزدان پرست
همانست رای و همینست راه****به یزدان گرای و به یزدان پناه
اگر دادگر باشدی شهریار****ازو ماند اندر جهان یادگار
چنان هم که از داد نوشین روان****کجا خاک شد نام ماندش جوان
بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری
چنین گوید از نامهٔ باستان****ز گفتار آن دانشی راستان
که آگاهی آمد به آباد بوم****بنزد جهاندار کسری ز روم
که تو زنده بادی که قیصر بمرد****زمان و زمین دیگری را سپرد
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ****شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
گزین کرد ز ایران فرستادهای****جهاندیده و راد آزادهای
فرستاد نزدیک فرزند اوی****برشاخ سبز برومند اوی
سخن گفت با او به چربی بسی****کزین بد رهایی نیابد کسی
یکی نامه بنوشت با سوگ و درد****پر از آب دیده دو رخساره زرد
که یزدان تو را زندگانی دهاد****همت خوبی و کامرانی دهاد
نزاید جز از مرگ را جانور****سرای سپنجست و ما بر گذر
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ****رهایی نیابیم از چنگ مرگ
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان****بخاک اندر آید سرش بیگمان
ز قیصر تو را مزد بسیار باد****مسیحا روان تو را یار باد
شنیدم که بر نامور تخت اوی****نشستی بیاراستی بخت اوی
ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه****ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه
فرستاده از پیش کسری برفت****به نزدیک قیصر خرامید تفت
چو آمد بدرگه گشادند راه****فرستاده آمد بر تخت و گاه
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید****ز بیشی کسری دلش بردمید
جوان نیز بد مهتر نونشست****فرستاده را نیز نبسود دست
بپرسید ناکام پرسیدنی****نگه کردنی سست و کژ دیدنی
یکی جای دورش فرود آورید****بدان نامه پادشا ننگرید
یکی هفته هرکش که بد رای زن****به نزدیک قیصر شدند انجمن
سرانجام گفتند ما کهتریم****ز فرمان شاه جهان نگذریم
سزا خود ز کسری چنین نامه بود****نه برکام بایست بدکامه بود
که امروز قیصر جوانست و نو****به گوهر بدین مرزها پیشرو
یک امسال با مرد برنا مکاو****به عنوان بیشی و با باژ و ساو
بهرپایمردی و خودکامهای****نبشتند بر ناسزا نامهای
بعنوان ز قیصر سرافراز روم****جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
فرستادهٔ شاه ایران رسید****بگوید ز بازار ما هرچ دید
از اندوه و شادی سخن هرچ گفت****غم و شادمانی نباید نهفت
بشد قیصر و تازه شد قیصری****که سر بر فرازد ز هرمهتری
ندارد ز شاهان کسی را بکس****چه کهتر بود شاه فریادرس
چو قرطاس رومی بیاراستند****بدربر فرستاده را خواستند
چوبشنید دانا که شد رای راست****بیامد بدر پاسخ نامه خواست
ورا ناسزا خلعتی ساختند****ز بیگانه ایوان بپرداختند
بدو گفت قیصر نه من چاکرم****نه از چین و هیتالیان کمترم
ز مهتر سبک داشتن ناسزاست****وگر شاه تو بر جهان پادشاست
بزرگ آنک او را بسی دشمنست****مرا دشمن و دوست بردامنست
چه داری بزرگی تو از من دریغ****همی آفتاب اندر آری بمیغ
نه از تابش او همی کم شود****وگر خون چکاند برونم شود
چو کار آیدم شهریارم تویی****همان از پدر یادگارم تویی
سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی****وزین پاسخ نامه زشتی مجوی
تنش را بخلعت بیاراستند****ز دربارهٔ مرزبان خواستند
فرستاده برگشت و آمد دمان****به منزل زمانی نجستی زمان
بیامد به نزدیک کسری رسید****بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
ز گفتار او تنگدل گشت شاه****بدو گفت برخوردی از رنج راه
شنیدم که هرکو هوا پرورد****بفرجام کردار کیفر برد
گر از دوست دشمن نداند همی****چنین راز دل بر تو خواند همی
گماند که ما را همو دوست نیست****اگر چند او را پی و پوست نیست
کنون نیز یک تن ز رومی نژاد****نمانم که باشد ازان تخت شاد
همی سر فرازد که من قیصرم****گر از نامداران یکی مهترم
کنم زین سپس روم را نام شوم****برانگیزم آتش ز آباد بوم
به یزدان پاک و بخورشید و ماه****به آذر گشسب و بتخت و کلاه
که کز هرچ در پادشاهی اوست****ز گنج کهن پرکند گاو پوست
نساید سرتیغ ما رانیام****حلال جهان باد بر من حرام
بفرمود تا بر درش کرنای****دمیدند با سنج و هندی درای
همه کوس بر کوههٔ ژنده پیل****ببستند و شد روی گیتی چونیل
سپاهی گذشت از مداین به دشت****که دریای سبز اندرو خیره گشت
ز نالیدن بوق و رنگ درفش****ز جوش سواران زرینه کفش
ستاره توگفتی به آب اندرست****سپهر روان هم بخواب اندرست
چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه****که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه
بیامد ز عموریه تا حلب****جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
سواران رومی چو سیصد هزار****حلب را گرفتند یکسر حصار
سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ****نبد جنگشانرا فراوان درنگ
بیاراست بر هر دری منجنیق****ز گردان روم آنک بدجا ثلیق
حصار سقیلان بپرداختند****کزان سو همیتاختن ساختند
حلب شد بکردار دریای خون****به زنهار شد لشکر باطرون
بدو هفته از رومیان سی هزار****گرفتند و آمد بر شهریار
بیاندازه کشتند ز ایشان بتیر****به رزم اندرون چند شد دستگیر
به پیش سپه کندهای ساختند****بشبگیر آب اندر انداختند
بکنده ببستند برشاه راه****فروماند از جنگ شاه و سپاه
برآمد برین روزگاری دراز****بسیم و زر آمد سپه را نیاز
سپهدار روزیدهان را بخواند****وزان جنگ چندی سخنها براند
که این کار با رنج بسیار گشت****بب وبکنده نشاید گذشت
سپه را درم باید و دستگاه****همان اسب وخفتان و رومی کلاه
سوی گنج رفتند روزیدهان****دبیران و گنجور شاه جهان
از اندازه لشکر شهریار****کم آمد درم تنگ سیصد هزار
بیامد برشاه موبد چوگرد****به گنج آنچ بود از درم یاد کرد
دژم کرد شاه اندران کار چهر****بفرمود تا رفت بوزرجمهر
بدو گفت گر گنج شاهی تهی****چه باید مرا تخت شاهنشهی
بروهم کنون ساروان را بخواه****هیونان بختی برافگن به راه
صد از گنج مازندران بارکن****وزو بیشتر بار دینار کن
بشاه جهان گفت بوزرجمهر****که ای شاه با دانش و داد و مهر
سوی گنج ایران درازست راه****تهی دست و بیکار باشد سپاه
بدین شهرها گرد ماهرکسست****کسی کو درم بیش دارد بدست
ز بازارگان و ز دهقان درم****اگر وام خواهی نگردد دژم
بدین کار شد شاه همداستان****که دانای ایران بزد داستان
فرستادهای جست بوزرجمهر****خردمند و شادان دل و خوب چهر
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو****گزین کن یکی نامبردار گو
ز بازارگان و ز دهقان شهر****کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپه این درم فام خواه****بزودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستادهٔ خوش منش****جوان وخردمندی و نیکوکنش
پیمبر باندیشه باریک بود****بیامد بشهری که نزدیک بود
درم خواست فام از پی شهریار****برو انجمن شد بسی مایه دار
یکی کفشگر بود و موزه فروش****به گفتار او تیز بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد****دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار****چهل من درم هرمنی صدهزار
بدو کفشگر گفت من این دهم****سپاسی ز گنجور بر سر نهم
بیاورد قپان و سنگ و درم****نبد هیچ دفتر به کار و قلم
چو بازارگان را درم سخته شد****فرستاده زان کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر****به رنجی بگویی به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست****که بازار او بر دلم خوار نیست
بگویی مگر شهریار جهان****مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارد بفرهنگیان****که دارد سرمایه و هنگ آن
فرستاده گفت این ندارم به رنج****که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر مرد دانا به شب****وزان کفشگر نیز بگشاد لب
برشاه شد شاد بوزرجمهر****بران خواسته شاه بگشاد چهر
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس****مبادم مگر پاک و یزدان شناس
که در پادشاهی یکی موزه دوز****برین گونه شادست و گیتی فروز
که چندین درم ساخته باشدش****مبادا که بیداد بخراشدش
نگر تا چه دارد کنون آرزوی****بماناد بر ما همین راه و خوی
چو فامش بتوزی درم صدهزار****بده تا بماند ز ما یادگار
بدان زیردستان دلاور شدند****جهانجوی با تخت وافسر شدند
مبادا که بیدادگر شهریار****بود شاد برتخت و به روزگار
بشاه جهان گفت بوزرجمهر****که ای شاه نیک اختر خوب چهر
یکی آرزو کرد موزه فروش****اگر شاه دارد بمن بنده گوش
فرستاده گوید که این مرد گفت****که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور دارم رسیده بجای****بفرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر****که این پاک فرزند گردد دبیر
ز یزدان بخواهم همی جان شاه****که جاوید باد این سزاوار گاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد****چرا دیو چشم تو را تیره کرد
برو همچنان بازگردان شتر****مبادا کزو سیم خواهیم و در
چو بازارگان بچه گردد دبیر****هنرمند و بادانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند بتخت****دبیری ببایدش پیروزبخت
هنر باید از مرد موزه فروش****بدین کار دیگر تو با من مکوش
بدست خردمند و مرد نژاد****نماند بجز حسرت وسرد باد
شود پیش او خوار مردم شناس****چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس
بما بر پس از مرگ نفرین بود****چوآیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد****درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
هم اکنون شتر بازگردان به راه****درم خواه وز موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم****دل کفشگر گشت پر درد و غم
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه****خروش جرس خاست از بارگاه
طلایه پراگنده بر گرد دشت****همه شب همی گرد لشکر بگشت
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج****برافگند خلعت زمین را ز عاج
طلایه چو گشت از لب کنده باز****بیامد بر شاه گردن فراز
که پیغمبر قیصر آمد بشاه****پر از درد و پوزش کنان از گناه
فرستاده آمد همانگه دوان****نیایش کنان پیش نوشین روان
چو رومی سر تاج کسری بدید****یکی باد سرد از جگر برکشید
به دل گفت کینت سزاوار گاه****بشاهی ومردی وچندین سپاه
وزان فیلسوفان رومی چهل****زبان برگشادند پر باد دل
ز دینار با هرکسی سی هزار****نثار آوریده بر شهریار
چو دیدند رنگ رخ شهریار****برفتند لرزان و پیچان چومار
شهنشاه چو دید بنواختشان****بیین یکی جایگه ساختشان
چنین گفت گوینده پیشرو****که ای شاه قیصر جوانست و نو
پدر مرده و ناسپرده جهان****نداند همی آشکار و نهان
همه سر به سر باژدار توایم****پرستار و در زینهار توایم
تو را روم ایران و ایران چو روم****جدایی چرا باید این مرز و بوم
خرد در زمانه شهنشاه راست****وزو داشت قیصر همیپشت راست
چه خاقان چینی چه در هند شاه****یکایک پرستند این تاج و گاه
اگر کودکی نارسیده بجای****سخن گفت بیدانش و رهنمای
ندارد شهنشاه ازو کین و درد****که شادست ازو گنبد لاژورد
همان باژ روم آنچ بود از نخست****سپاریم و عهدی بتازه درست
بخندید نوشین روان زان سخن****که مرد فرستاده افگند بن
بدو گفت اگر نامور کودکست****خرد با سخن نزد او اندکست
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون****ز دانش روان را گرفته زبون
همه هوشمندان اسکندری****گرفتند پیروزی و برتری
کسی کو بگردد ز پیمان ما****بپیچید دل از رای و فرمان ما
از آباد بومش بر آریم خاک****زگنج و ز لشکر نداریم باک
فرستادگان خاک دادند بوس****چنانچون بود مردم چابلوس
که ای شاه پیروز برترمنش****ز کار گذشته مکن سرزنش
همه سر به سر خاک رنج توایم****همه پاسبانان گنج توایم
چوخشنود گردد ز ما شهریار****نباشیم ناکام و بد روزگار
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد****همه رومیان آن ندارند خرد
ز دینار پرکرده ده چرم گاو****به گنج آوریم از درباژ وساو
بکمی وبیشیش فرمان رواست****پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست
چنین داد پاسخ که ازکار گنج****سزاوار دستور باشد به رنج
همه رومیان پیش موبد شدند****خروشان و با اختر بد شدند
فراوان ز هر در سخن راندند****همه راز قیصر برو راندند
ز دینار گفتند وز گاو پوست****ز کاری که آرام روم اندروست
چنین گفت موبد اگر زر دهید****ز دیبا چه مایه بران سرنهید
بهنگام برگشتن شهریار****ز دیبای زربفت باید هزار
که خلعت بود شاه را هر زمان****چه با کهتران و چه با مهتران
برین برنهادند و گشتند باز****همه پاک بردند پیشش نماز
ببد شاه چندی بران رزمگاه****چوآسوده شد شهریار و سپاه
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد****که داند شمار نبشت و سترد
سپاهی بدو داد تا باژ روم****ستاند سپارد به آباد بوم
وز آنجا بیامد سوی طیسفون****سپاهی پس پشت و پیش اندرون
همه یکسر آباد از سیم و زر****به زرین ستام و به زرین کمر
ز بس پرنیانی درفش سران****تو گفتی هوا شد همه پرنیان
در و دشت گفتی که زرین شدست****کمرها ز گوهر چو پروین شدست
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه****پذیره شدندش فراوان سپاه
همه پیش کسری پیاده شدند****کمر بسته و دل گشاده شدند
هر آنکس که پیمود با شاه راه****پیاده بشد تا در بارگاه
همه مهتران خواندند آفرین****بران شاه بیدار باداد ودین
چو تنگ اندر آمد به جای نشست****بهرمهتری شاه بنمود دست
سرآمد سخن گفتن موزه دوز****ز ماه محرم گذشته سه روز
جهانجوی دهقان آموزگار****چه گفت اندرین گردش روزگار
که روزی فرازست و روزی نشیب****گهی با خرامیم و گه با نهیب
سرانجام بستر بود تیره خاک****یکی را فراز و یکی را مغاک
نشانی نداریم ازان رفتهگان****که بیدار و شادند اگر خفته گان
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست****همان به که آویزش مرگ نیست
اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج****یکی شد چو یاد آید از روز رنج
چه آنکس که گوید خرامست وناز****چه گوید که دردست و رنج و نیاز
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی****نه بی راه و از مردم نیکخوی
چه دینی چه اهریمن بت پرست****ز مرگند بر سر نهاده دو دست
چوسالت شد ای پیر برشست و یک****میو جام وآرام شد بینمک
نبندد دل اندر سپنجی سرای****خرد یافته مردم پاکرای
بگاه بسیجیدن مرگ می****چو پیراهن شعر باشد بدی
فسرده تن اندر میان گناه****روان سوی فردوس گم کرده راه
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت****تو با جام همراه مانده به دشت
زمان خواهم ازکرد گار زمان****که چندی بماند دلم شادمان
که این داستانها و چندین سخن****گذشته برو سال و گشته کهن
ز هنگام کی شاه تا یزدگرد****ز لفظ من آمد پراگنده گرد
بپیوندم و باغ بیخو کنم****سخنهای شاهنشهان نو کنم
هماناکه دل را ندارم به رنج****اگر بگذرم زین سرای سپنج
چه گوید کنون مرد روشن روان****ز رای جهاندار نوشین روان
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار****پراندیشهٔ مرگ شد شهریار
جهان راهمی کدخدایی بجست****که پیراهن داد پوشد نخست
دگر کو بدرویش بر مهربان****بود راد و بیرنج روشنروان
پسر بد مر او را گرانمایه شش****همه راد وبینادل وشاه فش
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای****جوانان با دانش و دلگشای
از ایشان خردمند و مهتر بسال****گرانمایه هرمزد بد بیهمال
سر افراز و بادانش و خوب چهر****بر آزادگان بر بگسترده مهر
بفرمود کسری به کارآگهان****که جویند راز وی اندر نهان
نگه داشتندی به روز و به شب****اگر داستان را گشادی دو لب
ز کاری که کردی بدی با بهی****رسیدی بشاه جهان آگهی
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت****که رازی همیداشتم در نهفت
ز هفتاد چون سالیان درگذشت****سر و موی مشکین چو کافور گشت
چومن بگذرم زین سپنجی سرای****جهان رابباید یکی کدخدای
که بخشایش آرد به درویش بر****به بیگانه و مردم خویش بر
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج****نبندد دل اندر سرای سپنج
سپاسم ز یزدان که فرزند هست****خردمند و دانا و ایزد پرست
وز ایشان بهرمزد یازان ترم****برای و بهوشش فرازان ترم
ز بخشایش و بخشش و راستی****نبینم همی در دلش کاستی
کنون موبدان و ردان را بخواه****کسی کو کند سوی دانش نگاه
بخوانیدش و آزمایش کنید****هنر بر هنر بر فزایش کنید
شدند اندران موبدان انجمن****زهر در پژوهنده و رای زن
جهانجوی هرمزد را خواندند****بر نامدارنش بنشاندند
نخستین سخن گفت بوزرجمهر****که ای شاه نیک اختر خوب چهر
چه دانی کزو جان پاک و خرد****شود روشن وکالبد برخورد
چنین داد پاسخ که دانش به است****که داننده برمهتران بر مه است
بدانش بود مرد را ایمنی****ببندد ز بد دست اهریمنی
دگر بردباری و بخشایشست****که تن را بدو نام و آرایشست
بپرسید کز نیکوی سودمند****بگو ازچه گردد چو گردد بلند
چنین داد پاسخ که آنک از نخست****بنیک و بد آزرم هرکس بجست
بکوشید تا بردل هرکسی****ازو رنج بردن نباشد بسی
چنین داد پاسخ که هرکس که داد****بداد از تن خود همو بود شاد
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر****بدان پاکدل مهتر خوب چهر
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست****بگویم تو بشمر یکایک بدست
سراسر همه پرسشم یادگیر****به پاسخ همه داد بنیاد گیر
سخن را مگردان پس و پیش هیچ****جوانمردی وداد دادن بسیچ
اگر یادگیری چنین بیگمان****گشادست برتو در آسمان
که چندین به گفتار بشتافتم****ز پرسنده پاسخ فزون یافتم
جهاندار آموزگار تو باد****خرد جوشن و بخت یار تو باد
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد****توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد
ز فرزند کو بر پدر ارجمند****کدامست شایسته و بیگزند
ببخشایش دل سزاوار کیست****که بر درد او بر بباید گریست
ز کردار نیکی پشیمان کراست****که دل بر پشیمانی او گواست
سزاکیست کو را نکوهش کنیم****ز کردار او چون پژوهش کنیم
ز گیتی کجا بهتر آید گریز****که خیزد از آرام او رستخیز
بدین روزگار از چه باشیم شاد****گذشته چه بهتر که گیریم یاد
زمانه که او را بباید ستود****کدامست وما از چه داریم سود
گرانمایهتر کیست از دوستان****کز آواز او دل شود بوستان
کرا بیشتر دوست اندر جهان****که یابد بدو آشکار ونهان
همان نیز دشمن کرا بیشتر****که باشد برو بر بداندیشتر
سزاوار آرام بودن کجاست****که دارد جهاندار ازو پشت راست
ز گیتی زیانکارتر کارچیست****که بر کرده خود بباید گریست
ز چیزی که مردم همیپرورد****چه چیزیست کان زودتر بگذرد
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست****کدامست کش مهر وآزرم نیست
تباهی بگیتی ز گفتار کیست****دل دوستانرا پر آزار کیست
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد****همان بد ز گفتار خویش آورد
بیک روز تا شب برآمد ز کوه****ز گفتار دانا نیامد ستوه
چو هنگام شمع آمد از تیرگی****سرمهتران تیره از خیرگی
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه****همیکرد خامش بپاسخ نگاه
گرانمایه هرمزد برپای خاست****یکی آفرین کرد بر شاه راست
که از شاه گیتی مبادا تهی****همیباد بر تخت شاهنشهی
مبادا که بیتو ببینیم تاج****گر آیین شاهی وگر تخت عاج
به پوزش جهان پیش تو خاک باد****گزند تو را چرخ تریاک باد
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم****بدین آرزو رای فرخ نهم
ز فرزند پرسید دانا سخن****وزو بایدم پاسخ افگند بن
به فرزند باشد پدر شاددل****ز غمها بدو دارد آزاد دل
اگر مهربان باشد او بر پدر****به نیکی گراینده و دادگر
دگر آنک بر جای بخشایست****برو چشم را جای پالایشست
بزرگی که بختش پراگنده گشت****به پیش یکی ناسزا بنده گشت
ز کار وی ار خون خروشی رواست****که ناپارسایی برو پادشاست
دگر هر که با مردم ناسپاس****کند نیکویی ماند اندر هراس
هران کس که نیکی فرامش کند****خرد رابکوشد که بیهش کند
دگر گفت ازآرام راه گریز****گرفتن کجا خوبتر از ستیز
به شهری که بیداد شد پادشا****ندارد خردمند بودن روا
ز بیدادگر شاه باید گریز****کزن خیزد اندر جهان رستخیز
چه گوید که دانی که شادی بدوست****برادر بود با دلارام دوست
دگر آنک پرسد ز کار زمان****زمانی کزو گم شود بدگمان
روا باشد ار چند بستایدش****هم اندر ستایش بیفزایدش
دگر آنک پرسید ازمرد دوست****ز هر دوستی یارمندی نکوست
توانگر بود چادر او بپوش****چو درویش باشد تو با او بکوش
کسی کو فروتنتر و رادتر****دل دوستانش بدو شادتر
دگر آنک پرسد که دشمن کراست****کزو دل همیشه بدرد و بلاست
چوگستاخ باشد زبانش ببد****ز گفتار او دشمن آید سزد
دگر آنک پرسید دشوار چیست****بیآزار را دل پر آواز کیست
چو بد بود وبد ساز با وی نشست****یکی زندگانی بود چون کبست
دگر آنک گوید گوا کیست راست****که جان وخرد برگوا برگواست
به از آزمایش ندیدم گوا****گوای سخنگوی و فرمانروا
زیانکارتر کار گفتی که چیست****که فرجام ازان بد بباید گریست
چوچیره شود بر دلت بر هوا****هوا بگذرد همچو باد هوا
پشیمانی آرد بفرجام سود****گل آرزو را نشاید بسود
دگر آنک گوید که گردان ترست****که چون پای جویی بدستت سرست
چنین دوستی مرد نادان بود****سرشتش بدو رای گردان بود
دگر آنک گوید ستمکاره کیست****بریده دل ازشرم و بیچاره کیست
چوکژی کند مرد بیچاره خوان****چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ****ستمکارهای خوانمش بیفروغ
تباهی که گفتی ز گفتار کیست****پرآزارتر درد آزار کیست
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد****دل هوشیاران کند پر ز درد
بپرسید دانا که عیب از چه بیش****که باشد پشیمان ز گفتار خویش
هرآنکس که راند سخن بر گزاف****بود بر سر انجمن مرد لاف
بگاهی که تنها بود در نهفت****پشیمان شود زان سخنها که گفت
هم اندر زمان چون گشاید سخن****به پیش آرد آن لافهای کهن
خردمند و گر مردم بیهنر****کس از آفرنیش نیابد گذر
چنین بود تا بود دوران دهر****یکی زهر یابد یکی پای زهر
همه پرسش این بود و پاسخ همین****که برشاه باد از جهان آفرین
زبانها بفرمانش گوینده باد****دل راد او شاد و جوینده باد
شهنشاه کسری ازو خیره ماند****بسی آفرین کیانی بخواند
ز گفتار او انجمن شاد شد****دل شهریار از غم آزاد شد
نبشتند عهدی بفرمان شاه****که هرمزد را داد تخت و کلاه
چوقرطاس رومی شد از باد خشک****نهادند مهری بروبر ز مشک
به موبد سپردند پیش ردان****بزرگان و بیدار دل بخردان
جهان را نمایش چو کردار نیست****نهانش جز از رنج وتیمار نیست
اگر تاج داری اگر گرم و رنج****همان بگذری زین سرای سپنج
بپیوستم این عهد نوشین روان****به پیروزی شهریار جوان
یکی نامهٔ شهریاران بخوان****نگر تاکه باشد چو نوشین روان
برای و بداد و ببزم و به جنگ****چو روزش سرآمد نبودش درنگ
توای پیر فرتوت بیتوبه مرد****خرد گیر وز بزم و شادی بگرد
جهان تازه شد چون قدح یافتی****روانرا ز توبه تو برتافتی
چه گفت آن سراینده سالخورد****چو اندرز نوشین روان یاد کرد
سخنهای هرمزد چون شد ببن****یکی نو پی افگند موبد سخن
هم آواز شد رایزن با دبیر****نبشتند پس نامهای بر حریر
دلارای عهدی ز نوشین روان****به هرمزد ناسالخورده جوان
سرنامه از دادگر کرد یاد****دگر گفت کین پند پور قباد
بدان ای پسر کین جهان بیوفاست****پر از رنج و تیمار و درد و بلاست
هرآنگه که باشی بدو شادتر****ز رنج زمانه دل آزادتر
همه شادمانی بمانی به جای****بباید شدن زین سپنجی سرای
چو اندیشه رفتن آمد فراز****برخشنده روز و شب دیریاز
بجستیم تاج کیی را سری****که بر هر سری باشد او افسری
خردمند شش بود ما را پسر****دل فروز و بخشنده و دادگر
تو را برگزیدم که مهتر بدی****خردمند و زیبای افسر بدی
بهشتاد بر بود پای قباد****که در پادشاهی مرا کرد یاد
کنون من رسیدم به هفتاد و چار****تو راکردم اندر جهان شهریار
جز آرام وخوبی نجستم برین****که باشد روان مرا آفرین
امیدم چنانست کز کردگار****نباشی جز از شاد و به روزگار
گر ایمن کنی مردمان را بداد****خود ایمن بخسبی و از داد شاد
به پاداش نیکی بیابی بهشت****بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت
نگر تا نباشی به جز بردبار****که تندی نه خوب آید از شهریار
جهاندار وبیدار و فرهنگجوی****بماند همه ساله با آبروی
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد****چوگردی شود بخت را روی زرد
دل ومغز را دور دار از شتاب****خرد را شتاب اندرآرد به خواب
به نیکی گرای و به نیکی بکوش****بهرنیک و بد پند دانا نیوش
نباید که گردد بگرد تو بد****کزان بد تو را بی گمان بد رسد
همه پاک پوش و همه پاک خور****همه پندها یادگیر از پدر
ز یزدان گشای و به یزدان گرای****چو خواهی که باشد تو را رهنمای
جهان را چو آباد داری بداد****بود تخت آباد و دهر از تو شاد
چو نیکی نمایند پاداش کن****ممان تا شود رنج نیکی کهن
خردمند را شاد و نزدیک دار****جهان بر بداندیش تاریک دار
بهرکار با مرد دانا سگال****به رنج تن از پادشاهی منال
چویابد خردمند نزد تو راه****بماند بتو تاج و تخت و کلاه
هرآنکس که باشد تو را زیردست****مفرمای در بینوایی نشست
بزرگان وآزادگان را بشهر****ز داد تو باید که یابند بهر
ز نیکی فرومایه را دور دار****به بیدادگر مرد مگذار کار
همه گوش ودل سوی درویش دار****همه کار او چون غم خویش دار
ور ای دونک دشمن شود دوستدار****تو در بوستان تخم نیکی بکار
چو از خویشتن نامور داد داد****جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
بر ارزانیان گنج بسته مدار****ببخشای بر مرد پرهیزکار
که گر پند ما را شوی کاربند****همیشه بماند کلاهت بلند
که نیکی دهش نیک خواه تو باد****همه نیکی اندر پناه تو باد
مبادت فراموش گفتار من****اگر دور مانی ز دیدار من
سرت سبز باد و دلت شادمان****تنت پاک و دور از بد بدگمان
همیشه خرد پاسبان تو باد****همه نیکی اندر گمان تو باد
چو من بگذرم زین جهان فراخ****برآورد باید یکی خوب کاخ
بجای کزو دور باشد گذر****نپرد بدو کرکس تیزپر
دری دور برچرخ ایوان بلند****ببالا برآورده چون ده کمند
نبشته برو بارگاه مرا****بزرگی و گنج و سپاه مرا
فراوان ز هر گونه افگندنی****هم از رنگ و بوی و پراگندنی
بکافور تن را توانگر کنید****زمشک از بر ترگم افسر کنید
ز دیبای زربفت پرمایه پنج****بیارید ناکار دیده ز گنج
بپوشید برما به رسم کیان****بر آیین نیکان ما در میان
بسازید هم زین نشان تخت عاج****بر آویخته ازبر عاج تاج
همان هرچه زرین به پیش اندرست****اگر طاس و جامست اگر گوهرست
گلاب و می و زعفران جام بیست****ز مشک و ز کافور و عنبر دویست
نهاده ز دست چپ و دست راست****ز فرمان فزونی نباید نه کاست
ز خون کرد باید تهیگاه خشک****بدو اندر افگنده کافور و مشک
ازان پس برآرید درگاه را****نباید که بیند کسی شاه را
چو زین گونه بد کار آن بارگاه****نیابد بر ما کسی نیز راه
ز فرزند وز دودهٔ ارجمند****کسی کش ز مرگ من آید گزند
بیاساید از بزم و شادی دو ماه****که این باشد آیین پس از مرگ شاه
سزد گر هرآنکو بود پارسا****بگرید برین نامور پادشا
ز فرمان هرمزد برمگذرید****دم خویش بی رای او مشمرید
فراوان بران نامه هرکس گریست****پس از عهد یک سال دیگر بزیست
برفت و بماند این سخن یادگار****تو این یادگارش بزنهار دار
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه****بیارایم و برنشانم بگاه