فوج

مثنوي معنوي_دفترسوم
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

مثنوي معنوي_دفترسوم1تا37

مثنوي معنوي_دفترسوم1تا37

بخش ۱ - سر آغاز

ای ضیاء الحق حسام الدین بیار

این سوم دفتر که سنت شد سه بار

بر گشا گنجینهٔ اسرار را

در سوم دفتر بهل اعذار را

قوتت از قوت حق می‌زهد

نه از عروقی کز حرارت می‌جهد

این چراغ شمس کو روشن بود

نه از فتیل و پنبه و روغن بود

سقف گردون کو چنین دایم بود

نه از طناب و استنی قایم بود

قوت جبریل از مطبخ نبود

بود از دیدار خلاق وجود

همچنان این قوت ابدال حق

هم ز حق دان نه از طعام و از طبق

جسمشان را هم ز نور اسرشته‌اند

تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند

چونک موصوفی باوصاف جلیل

ز آتش امراض بگذر چون خلیل

گردد آتش بر تو هم برد و سلام

ای عناصر مر مزاجت را غلام

هر مزاجی را عناصر مایه‌است

وین مزاجت برتر از هر پایه است

این مزاجت از جهان منبسط

وصف وحدت را کنون شد ملتقط

ای دریغا عرصهٔ افهام خلق

سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق

ای ضیاء الحق بحذق رای تو

حلق بخشد سنگ را حلوای تو

کوه طور اندر تجلی حلق یافت

تا که می نوشید و می را بر نتافت

صار دکا منه وانشق الجبل

هل رایتم من جبل رقص الجمل

لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس

حلق‌بخشی کار یزدانست و بس

حلق بخشد جسم را و روح را

حلق بخشد بهر هر عضوت جدا

این گهی بخشد که اجلالی شوی

وز دغا و از دغل خالی شوی

تا نگویی سر سلطان را به کس

تا نریزی قند را پیش مگس

گوش آنکس نوشد اسرار جلال

کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال

حلق بخشد خاک را لطف خدا

تا خورد آب و بروید صد گیا

باز خاکی را ببخشد حلق و لب

تا گیاهش را خورد اندر طلب

چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت

گشت حیوان لقمهٔ انسان و رفت

باز خاک آمد شد اکال بشر

چون جدا شد از بشر روح و بصر

ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز

گر بگویم خوردشان گردد دراز

برگها را برگ از انعام او

دایگان را دایه لطف عام او

رزقها را رزقها او می‌دهد

زانک گندم بی غذایی چون زهد

نیست شرح این سخن را منتهی

پاره‌ای گفتم بدانی پاره‌ها

جمله عالم آکل و ماکول دان

باقیان را مقبل و مقبول دان

این جهان و ساکنانش منتشر

وان جهان و سالکانش مستمر

این جهان و عاشقانش منقطع

اهل آن عالم مخلد مجتمع

پس کریم آنست کو خود را دهد

آب حیوانی که ماند تا ابد

باقیات الصالحات آمد کریم

رسته از صد آفت و اخطار و بیم

گر هزارانند یک کس بیش نیست

چون خیالاتی عدد اندیش نیست

آکل و ماکول را حلقست و نای

غالب و مغلوب را عقلست و رای

حلق بخشید او عصای عدل را

خورد آن چندان عصا و حبل را

واندرو افزون نشد زان جمله اکل

زانک حیوانی نبودش اکل و شکل

مر یقین را چون عصا هم حلق داد

تا بخورد او هر خیالی را که زاد

پس معانی را چو اعیان حلقهاست

رازق حلق معانی هم خداست

پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست

که بجذب مایه او را حلق نیست

حلق جان از فکر تن خالی شود

آنگهان روزیش اجلالی شود

شرط تبدیل مزاج آمد بدان

کز مزاج بد بود مرگ بدان

چون مزاج آدمی گل‌خوار شد

زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد

چون مزاج زشت او تبدیل یافت

رفت زشتی از رخش چون شمع تافت

دایه‌ای کو طفل شیرآموز را

تا بنعمت خوش کند پدفوز را

گر ببندد راه آن پستان برو

برگشاید راه صد بستان برو

زانک پستان شد حجاب آن ضعیف

از هزاران نعمت و خوان و رغیف

پس حیات ماست موقوف فطام

اندک اندک جهد کن تم الکلام

چون جنین بد آدمی بد خون غذا

از نجس پاکی برد مؤمن کذا

از فطام خون غذااش شیر شد

وز فطام شیر لقمه‌گیر شد

وز فطام لقمه لقمانی شود

طالب اشکار پنهانی شود

گر جنین را کس بگفتی در رحم

هست بیرون عالمی بس منتظم

یک زمینی خرمی با عرض و طول

اندرو صد نعمت و چندین اکول

کوهها و بحرها و دشتها

بوستانها باغها و کشتها

آسمانی بس بلند و پر ضیا

آفتاب و ماهتاب و صد سها

از جنوب و از شمال و از دبور

باغها دارد عروسیها و سور

در صفت ناید عجایبهای آن

تو درین ظلمت چه‌ای در امتحان

خون خوری در چارمیخ تنگنا

در میان حبس و انجاس و عنا

او بحکم حال خود منکر بدی

زین رسالت معرض و کافر شدی

کین محالست و فریبست و غرور

زانک تصویری ندارد وهم کور

جنس چیزی چون ندید ادراک او

نشنود ادراک منکرناک او

همچنانک خلق عام اندر جهان

زان جهان ابدال می‌گویندشان

کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ

هست بیرون عالمی بی بو و رنگ

هیچ در گوش کسی زیشان نرفت

کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت

گوش را بندد طمع از استماع

چشم را بندد غرض از اطلاع

همچنانک آن جنین را طمع خون

کان غذای اوست در اوطان دون

از حدیث این جهان محجوب کرد

غیر خون او می‌نداند چاشت خورد

بخش ۲ - قصهٔ خورندگان پیل‌بچه از حرص و ترک نصیحت ناصح

آن شنیدی تو که در هندوستان

دید دانایی گروهی دوستان

گرسنه مانده شده بی‌برگ و عور

می‌رسیدند از سفر از راه دور

مهر داناییش جوشید و بگفت

خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت

گفت دانم کز تجوع وز خلا

جمع آمد رنجتان زین کربلا

لیک الله الله ای قوم جلیل

تا نباشد خوردتان فرزند پیل

پیل هست این سو که اکنون می‌روید

پیل‌زاده مشکرید و بشنوید

پیل‌بچگانند اندر راهتان

صید ایشان هست بس دلخواهتان

بس ضعیف‌اند و لطیف و بس سمین

لیک مادر هست طالب در کمین

از پی فرزند صد فرسنگ راه

او بگردد در حنین و آه آه

آتش و دود آید از خرطوم او

الحذر زان کودک مرحوم او

اولیا اطفال حق‌اند ای پسر

غایبی و حاضری بس با خبر

غایبی مندیش از نقصانشان

کو کشد کین از برای جانشان

گفت اطفال من‌اند این اولیا

در غریبی فرد از کار و کیا

از برای امتحان خوار و یتیم

لیک اندر سر منم یار و ندیم

پشت‌دار جمله عصمتهای من

گوییا هستند خود اجزای من

هان و هان این دلق‌پوشان من‌اند

صد هزار اندر هزار و یک تن‌اند

ورنه کی کردی به یک چوبی هنر

موسیی فرعون را زیر و زبر

ورنه کی کردی به یک نفرین بد

نوح شرق و غرب را غرقاب خود

بر نکندی یک دعای لوط راد

جمله شهرستانشان را بی مراد

گشت شهرستان چون فردوسشان

دجلهٔ آب سیه رو بین نشان

سوی شامست این نشان و این خبر

در ره قدسش ببینی در گذر

صد هزاران ز انبیای حق‌پرست

خود بهر قرنی سیاستها بدست

گر بگویم وین بیان افزون شود

خود جگر چه بود که کهها خون شود

خون شود کهها و باز آن بفسرد

تو نبینی خون شدن کوری و رد

طرفه کوری دوربین تیزچشم

لیک از اشتر نبیند غیر پشم

مو بمو بیند ز صرفه حرص انس

رقص بی مقصود دارد همچو خرس

رقص آنجا کن که خود را بشکنی

پنبه را از ریش شهوت بر کنی

رقص و جولان بر سر میدان کنند

رقص اندر خون خود مردان کنند

چون رهند از دست خود دستی زنند

چون جهند از نقص خود رقصی کنند

مطربانشان از درون دف می‌زنند

بحرها در شورشان کف می‌زنند

تو نبینی لیک بهر گوششان

برگها بر شاخها هم کف‌زنان

تو نبینی برگها را کف زدن

گوش دل باید نه این گوش بدن

گوش سر بر بند از هزل و دروغ

تا ببینی شهر جان با فروغ

سر کشد گوش محمد در سخن

کش بگوید در نبی حق هو اذن

سر به سر گوشست و چشم است این نبی

تازه زو ما مرضعست او ما صبی

این سخن پایان ندارد باز ران

سوی اهل پیل و بر آغاز ران

بخش ۳ - بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیل‌بچگان

هر دهان را پیل بویی می‌کند

گرد معدهٔ هر بشر بر می‌تند

تا کجا یابد کباب پور خویش

تا نماید انتقام و زور خویش

گوشتهای بندگان حق خوری

غیبت ایشان کنی کیفر بری

هان که بویای دهانتان خالقست

کی برد جان غیر آن کو صادقست

وای آن افسوسیی کش بوی‌گیر

باشد اندر گور منکر یا نکیر

نه دهان دزدیدن امکان زان مهان

نه دهان خوش کردن از دارودهان

آب و روغن نیست مر روپوش را

راه حیلت نیست عقل و هوش را

چند کوبد زخمهای گرزشان

بر سر هر ژاژخا و مرزشان

گرز عزرائیل را بنگر اثر

گر نبینی چوب و آهن در صور

هم بصورت می‌نماید گه گهی

زان همان رنجور باشد آگهی

گوید آن رنجور ای یاران من

چیست این شمشیر بر ساران من

ما نمی‌بینیم باشد این خیال

چه خیالست این که این هست ارتحال

چه خیالست این که این چرخ نگون

از نهیب این خیالی شد کنون

گرزها و تیغها محسوس شد

پیش بیمار و سرش منکوس شد

او همی‌بیند که آن از بهر اوست

چشم دشمن بسته زان و چشم دوست

حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد

چشم او روشن گه خون‌ریز شد

مرغ بی‌هنگام شد آن چشم او

از نتیجهٔ کبر او و خشم او

سر بریدن واجب آید مرغ را

کو بغیر وقت جنباند درا

هر زمان نزعیست جزو جانت را

بنگر اندر نزع جان ایمانت را

عمر تو مانند همیان زرست

روز و شب مانند دینار اشمرست

می‌شمارد می‌دهد زر بی وقوف

تا که خالی گردد و آید خسوف

گر ز که بستانی و ننهی بجای

اندر آید کوه زان دادن ز پای

پس بنه بر جای هر دم را عوض

تا ز واسجد واقترب یابی غرض

در تمامی کارها چندین مکوش

جز به کاری که بود در دین مکوش

عاقبت تو رفت خواهی ناتمام

کارهاات ابتر و نان تو خام

وان عمارت کردن گور و لحد

نه به سنگست و به چوب و نه لبد

بلک خود را در صفا گوری کنی

در منی او کنی دفن منی

خاک او گردی و مدفون غمش

تا دمت یابد مددها از دمش

گورخانه و قبه‌ها و کنگره

نبود از اصحاب معنی آن سره

بنگر اکنون زنده اطلس‌پوش را

هیچ اطلس دست گیرد هوش را

در عذاب منکرست آن جان او

گزدم غم دل دل غمدان او

از برون بر ظاهرش نقش و نگار

وز درون ز اندیشه‌ها او زار زار

و آن یکی بینی در آن دلق کهن

چون نبات اندیشه و شکر سخن

بخش ۴ - بازگشتن به حکایت پیل

گفت ناصح بشنوید این پند من

تا دل و جانتان نگردد ممتحن

با گیاه و برگها قانع شوید

در شکار پیل‌بچگان کم روید

من برون کردم ز گردن وام نصح

جز سعادت کی بود انجام نصح

من به تبلیغ رسالت آمدم

تا رهانم مر شما را از ندم

هین مبادا که طمع رهتان زند

طمع برگ از بیخهاتان بر کند

این بگفت و خیربادی کرد و رفت

گشت قحط و جوعشان در راه زفت

ناگهان دیدند سوی جاده‌ای

پور پیلی فربهی نو زاده‌ای

اندر افتادند چون گرگان مست

پاک خوردندش فرو شستند دست

آن یکی همره نخورد و پند داد

که حدیث آن فقیرش بود یاد

از کبابش مانع آمد آن سخن

بخت نو بخشد ترا عقل کهن

پس بیفتادند و خفتند آن همه

وان گرسنه چون شبان اندر رمه

دید پیلی سهمناکی می‌رسید

اولا آمد سوی حارس دوید

بوی می‌کرد آن دهانش را سه بار

هیچ بویی زو نیامد ناگوار

چند باری گرد او گشت و برفت

مر ورا نازرد آن شه‌پیل زفت

مر لب هر خفته‌ای را بوی کرد

بوی می‌آمد ورا زان خفته مرد

از کباب پیل‌زاده خورده بود

بر درانید و بکشتش پیل زود

در زمان او یک بیک را زان گروه

می‌درانید و نبودش زان شکوه

بر هوا انداخت هر یک را گزاف

تا همی‌زد بر زمین می‌شد شکاف

ای خورندهٔ خون خلق از راه برد

تا نه آرد خون ایشانت نبرد

مال ایشان خون ایشان دان یقین

زانک مال از زور آید در یمین

مادر آن پیل‌بچگان کین کشد

پیل بچه‌خواره را کیفر کشد

پیل‌بچه می‌خوری ای پاره‌خوار

هم بر آرد خصم پیل از تو دمار

بوی رسوا کرد مکر اندیش را

پیل داند بوی طفل خویش را

آنک یابد بوی حق را از یمن

چون نیابد بوی باطل را ز من

مصطفی چون برد بوی از راه دور

چون نیابد از دهان ما بخور

هم بیابد لیک پوشاند ز ما

بوی نیک و بد بر آید بر سما

تو همی‌خسپی و بوی آن حرام

می‌زند بر آسمان سبزفام

همره انفاس زشتت می‌شود

تا به بوگیران گردون می‌رود

بوی کبر و بوی حرص و بوی آز

در سخن گفتن بیاید چون پیاز

گر خوری سوگند من کی خورده‌ام

از پیاز و سیر تقوی کرده‌ام

آن دم سوگند غمازی کند

بر دماغ همنشینان بر زند

پس دعاها رد شود از بوی آن

آن دل کژ می‌نماید در زبان

اخسؤا آید جواب آن دعا

چوب رد باشد جزای هر دغا

گر حدیثت کژ بود معنیت راست

آن کژی لفظ مقبول خداست

بخش ۵ - بیان آنک خطای محبان بهترست از صواب بیگانگان بر محبوب

آن بلال صدق در بانگ نماز

حی را هی همی‌خواند از نیاز

تا بگفتند ای پیمبر نیست راست

این خطا اکنون که آغاز بناست

ای نبی و ای رسول کردگار

یک مؤذن کو بود افصح بیار

عیب باشد اول دین و صلاح

لحن خواندن لفظ حی عل فلاح

خشم پیغمبر بجوشید و بگفت

یک دو رمزی از عنایات نهفت

کای خسان نزد خدا هی بلال

بهتر از صد حی و خی و قیل و قال

وا مشورانید تا من رازتان

وا نگویم آخر و آغازتان

گر نداری تو دم خوش در دعا

رو دعا می‌خواه ز اخوان صفا

بخش ۶ - امر حق به موسی علیه السلام که مرا به دهانی خوان کی بدان دهان گناه نکرده‌ای

گفت ای موسی ز من می‌جو پناه

با دهانی که نکردی تو گناه

گفت موسی من ندارم آن دهان

گفت ما را از دهان غیر خوان

از دهان غیر کی کردی گناه

از دهان غیر بر خوان کای اله

آنچنان کن که دهانها مر ترا

در شب و در روزها آرد دعا

از دهانی که نکردستی گناه

و آن دهان غیر باشد عذر خواه

یا دهان خویشتن را پاک کن

روح خود را چابک و چالاک کن

ذکر حق پاکست چون پاکی رسید

رخت بر بندد برون آید پلید

می‌گریزد ضدها از ضدها

شب گریزد چون بر افروزد ضیا

چون در آید نام پاک اندر دهان

نه پلیدی ماند و نه اندهان

بخش ۷ - بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

آن یکی الله می‌گفتی شبی

تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی

گفت شیطان آخر ای بسیارگو

این همه الله را لبیک کو

می‌نیاید یک جواب از پیش تخت

چند الله می‌زنی با روی سخت

او شکسته‌دل شد و بنهاد سر

دید در خواب او خضر را در خضر

گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای

چون پشیمانی از آن کش خوانده‌ای

گفت لبیکم نمی‌آید جواب

زان همی‌ترسم که باشم رد باب

گفت آن الله تو لبیک ماست

و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست

حیله‌ها و چاره‌جوییهای تو

جذب ما بود و گشاد این پای تو

ترس و عشق تو کمند لطف ماست

زیر هر یا رب تو لبیکهاست

جان جاهل زین دعا جز دور نیست

زانک یا رب گفتنش دستور نیست

بر دهان و بر دلش قفلست و بند

تا ننالد با خدا وقت گزند

داد مر فرعون را صد ملک و مال

تا بکرد او دعوی عز و جلال

در همه عمرش ندید او درد سر

تا ننالد سوی حق آن بدگهر

داد او را جمله ملک این جهان

حق ندادش درد و رنج و اندهان

درد آمد بهتر از ملک جهان

تا بخوانی مر خدا را در نهان

خواندن بی درد از افسردگیست

خواندن با درد از دل‌بردگیست

آن کشیدن زیر لب آواز را

یاد کردن مبدا و آغاز را

آن شده آواز صافی و حزین

ای خدا وی مستغاث و ای معین

نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست

زانک هر راغب اسیر ره‌زنیست

چون سگ کهفی که از مردار رست

بر سر خوان شهنشاهان نشست

تا قیامت می‌خورد او پیش غار

آب رحمت عارفانه بی تغار

ای بسا سگ‌پوست کو را نام نیست

لیک اندر پرده بی آن جام نیست

جان بده از بهر این جام ای پسر

بی جهاد و صبر کی باشد ظفر

صبر کردن بهر این نبود حرج

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست

حزم را خود صبر آمد پا و دست

حزم کن از خورد کین زهرین گیاست

حزم کردن زور و نور انبیاست

کاه باشد کو به هر بادی جهد

کوه کی مر باد را وزنی نهد

هر طرف غولی همی‌خواند ترا

کای برادر راه خواهی هین بیا

ره نمایم همرهت باشم رفیق

من قلاووزم درین راه دقیق

نه قلاوزست و نه ره داند او

یوسفا کم رو سوی آن گرگ‌خو

حزم این باشد که نفریبد ترا

چرب و نوش و دامهای این سرا

که نه چربش دارد و نه نوش او

سحر خواند می‌دمد در گوش او

که بیا مهمان ما ای روشنی

خانه آن تست و تو آن منی

حزم آن باشد که گویی تخمه‌ام

یا سقیمم خستهٔ این دخمه‌ام

یا سرم دردست درد سر ببر

یا مرا خواندست آن خالو پسر

زانک یک نوشت دهد با نیشها

که بکارد در تو نوشش ریشها

زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد

ماهیا او گوشت در شستت دهد

گر دهد خود کی دهد آن پر حیل

جوز پوسیدست گفتار دغل

ژغژغ آن عقل و مغزت را برد

صد هزاران عقل را یک نشمرد

یار تو خرجین تست و کیسه‌ات

گر تو رامینی مجو جز ویسه‌ات

ویسه و معشوق تو هم ذات تست

وین برونیها همه آفات تست

حزم آن باشد که چون دعوت کنند

تو نگویی مست و خواهان منند

دعوت ایشان صفیر مرغ دان

که کند صیاد در مکمن نهان

مرغ مرده پیش بنهاده که این

می‌کند این بانگ و آواز و حنین

مرغ پندارد که جنس اوست او

جمع آید بر دردشان پوست او

جز مگر مرغی که حزمش داد حق

تا نگردد گیج آن دانه و ملق

هست بی حزمی پشیمانی یقین

بشنو این افسانه را در شرح این

بخش ۸ - فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار

ای برادر بود اندر ما مضی

شهریی با روستایی آشنا

روستایی چون سوی شهر آمدی

خرگه اندر کوی آن شهری زدی

دو مه و سه ماه مهمانش بدی

بر دکان او و بر خوانش بدی

هر حوایج را که بودش آن زمان

راست کردی مرد شهری رایگان

رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو

هیچ می‌نایی سوی ده فرجه‌جو

الله الله جمله فرزندان بیار

کین زمان گلشنست و نوبهار

یا بتابستان بیا وقت ثمر

تا ببندم خدمتت را من کمر

خیل و فرزندان و قومت را بیار

در ده ما باش سه ماه و چهار

که بهاران خطهٔ ده خوش بود

کشت‌زار و لالهٔ دلکش بود

وعده دادی شهری او را دفع حال

تا بر آمد بعد وعده هشت سال

او بهر سالی همی‌گفتی که کی

عزم خواهی کرد کامد ماه دی

او بهانه ساختی کامسال‌مان

از فلان خطه بیامد میهمان

سال دیگر گر توانم وا رهید

از مهمات آن طرف خواهم دوید

گفت هستند آن عیالم منتظر

بهر فرزندان تو ای اهل بر

باز هر سالی چو لکلک آمدی

تا مقیم قبهٔ شهری شدی

خواجه هر سالی ز زر و مال خویش

خرج او کردی گشادی بال خویش

آخرین کرت سه ماه آن پهلوان

خوان نهادش بامدادان و شبان

از خجالت باز گفت او خواجه را

چند وعده چند بفریبی مرا

گفت خواجه جسم و جانم وصل‌جوست

لیک هر تحویل اندر حکم هوست

آدمی چون کشتی است و بادبان

تا کی آرد باد را آن بادران

باز سوگندان بدادش کای کریم

گیر فرزندان بیا بنگر نعیم

دست او بگرفت سه کرت بعهد

کالله الله زو بیا بنمای جهد

بعد ده سال و بهر سالی چنین

لابه‌ها و وعده‌های شکرین

کودکان خواجه گفتند ای پدر

ماه و ابر و سایه هم دارد سفر

حقها بر وی تو ثابت کرده‌ای

رنجها در کار او بس برده‌ای

او همی‌خواهد که بعضی حق آن

وا گزارد چون شوی تو میهمان

بس وصیت کرد ما را او نهان

که کشیدش سوی ده لابه‌کنان

گفت حقست این ولی ای سیبویه

اتق من شر من احسنت الیه

دوستی تخم دم آخر بود

ترسم از وحشت که آن فاسد شود

صحبتی باشد چو شمشیر قطوع

همچو دی در بوستان و در زروع

صحبتی باشد چو فصل نوبهار

زو عمارتها و دخل بی‌شمار

حزم آن باشد که ظن بد بری

تا گریزی و شوی از بد بری

حزم سؤ الظن گفتست آن رسول

هر قدم را دام می‌دان ای فضول

روی صحرا هست هموار و فراخ

هر قدم دامیست کم ران اوستاخ

آن بز کوهی دود که دام کو

چون بتازد دامش افتد در گلو

آنک می‌گفتی که کو اینک ببین

دشت می‌دیدی نمی‌دیدی کمین

بی کمین و دام و صیاد ای عیار

دنبه کی باشد میان کشت‌زار

آنک گستاخ آمدند اندر زمین

استخوان و کله‌هاشان را ببین

چون به گورستان روی ای مرتضا

استخوانشان را بپرس از ما مضی

تا بظاهر بینی آن مستان کور

چون فرو رفتند در چاه غرور

چشم اگر داری تو کورانه میا

ور نداری چشم دست آور عصا

آن عصای حزم و استدلال را

چون نداری دید می‌کن پیشوا

ور عصای حزم و استدلال نیست

بی عصاکش بر سر هر ره مه‌ایست

گام زان سان نه که نابینا نهد

تا که پا از چاه و از سگ وا رهد

لرز لرزان و بترس و احتیاط

می‌نهد پا تا نیفتد در خباط

ای ز دودی جسته در ناری شده

لقمه جسته لقمهٔ ماری شده

بخش ۹ - قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا

تو نخواندی قصهٔ اهل سبا

یا بخواندی و ندیدی جز صدا

از صدا آن کوه خود آگاه نیست

سوی معنی هوش که را راه نیست

او همی بانگی کند بی گوش و هوش

چون خمش کردی تو او هم شد خموش

داد حق اهل سبا را بس فراغ

صد هزاران قصر و ایوانها و باغ

شکر آن نگزاردند آن بد رگان

در وفا بودند کمتر از سگان

مر سگی را لقمهٔ نانی ز در

چون رسد بر در همی‌بندد کمر

پاسبان و حارس در می‌شود

گرچه بر وی جور و سختی می‌رود

هم بر آن در باشدش باش و قرار

کفر دارد کرد غیری اختیار

ور سگی آید غریبی روز و شب

آن سگانش می‌کنند آن دم ادب

که برو آنجا که اول منزلست

حق آن نعمت گروگان دلست

می‌گزندش که برو بر جای خویش

حق آن نعمت فرو مگذار بیش

از در دل و اهل دل آب حیات

چند نوشیدی و وا شد چشمهات

بس غذای سکر و وجد و بی‌خودی

از در اهل دلان بر جان زدی

باز این در را رها کردی ز حرص

گرد هر دکان همی‌گردی ز حرص

بر در آن منعمان چرب‌دیگ

می‌دوی بهر ثرید مردریگ

چربش اینجا دان که جان فربه شود

کار نااومید اینجا به شود

بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او

صومعهٔ عیسیست خوان اهل دل

هان و هان ای مبتلا این در مهل

جمع گشتندی ز هر اطراف خلق

از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق

بر در آن صومعهٔ عیسی صباح

تا بدم اوشان رهاند از جناح

او چو فارغ گشتی از اوراد خویش

چاشتگه بیرون شدی آن خوب‌کیش

جوق جوقی مبتلا دیدی نزار

شسته بر در در امید و انتظار

گفتی ای اصحاب آفت از خدا

حاجت این جملگانتان شد روا

هین روان گردید بی رنج و عنا

سوی غفاری و اکرام خدا

جملگان چون اشتران بسته‌پای

که گشایی زانوی ایشان برای

خوش دوان و شادمانه سوی خان

از دعای او شدندی پا دوان

آزمودی تو بسی آفات خویش

یافتی صحت ازین شاهان کیش

چند آن لنگی تو رهوار شد

چند جانت بی غم و آزار شد

ای مغفل رشته‌ای بر پای بند

تا ز خود هم گم نگردی ای لوند

ناسپاسی و فراموشی تو

یاد ناورد آن عسل‌نوشی تو

لاجرم آن راه بر تو بسته شد

چون دل اهل دل از تو خسته شد

زودشان در یاب و استغفار کن

همچو ابری گریه‌های زار کن

تا گلستانشان سوی تو بشکفد

میوه‌های پخته بر خود وا کفد

هم بر آن در گرد کم از سگ مباش

با سگ کهف ار شدستی خواجه‌تاش

چون سگان هم مر سگان را ناصح‌اند

که دل اندر خانهٔ اول ببند

آن در اول که خوردی استخوان

سخت گیر و حق گزار آن را ممان

می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود

وز مقام اولین مفلح شود

می‌گزندش کای سگ طاغی برو

با ولی نعمتت یاغی مشو

بر همان در همچو حلقه بسته باش

پاسبان و چابک و برجسته باش

صورت نقض وفای ما مباش

بی‌وفایی را مکن بیهوده فاش

مر سگان را چون وفا آمد شعار

رو سگان را ننگ و بدنامی میار

بی‌وفایی چون سگان را عار بود

بی‌وفایی چون روا داری نمود

حق تعالی فخر آورد از وفا

گفت من اوفی بعهد غیرنا

بی‌وفایی دان وفا با رد حق

بر حقوق حق ندارد کس سبق

حق مادر بعد از آن شد کان کریم

کرد او را از جنین تو غریم

صورتی کردت درون جسم او

داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل دید او ترا

متصل را کرد تدبیرش جدا

حق هزاران صنعت و فن ساختست

تا که مادر بر تو مهر انداختست

پس حق حق سابق از مادر بود

هر که آن حق را نداند خر بود

آنک مادر آفرید و ضرع و شیر

با پدر کردش قرین آن خود مگیر

ای خداوند ای قدیم احسان تو

آنک دانم وانک نه هم آن تو

تو بفرمودی که حق را یاد کن

زانک حق من نمی‌گردد کهن

یاد کن لطفی که کردم آن صبوح

با شما از حفظ در کشتی نوح

پیله بابایانتان را آن زمان

دادم از طوفان و از موجش امان

آب آتش خو زمین بگرفته بود

موج او مر اوج که را می‌ربود

حفظ کردم من نکردم ردتان

در وجود جد جد جدتان

چون شدی سر پشت پایت چون زنم

کارگاه خویش ضایع چون کنم

چون فدای بی‌وفایان می‌شوی

از گمان بد بدان سو می‌روی

من ز سهو و بی‌وفاییها بری

سوی من آیی گمان بد بری

این گمان بد بر آنجا بر که تو

می‌شوی در پیش همچون خود دوتو

بس گرفتی یار و همراهان زفت

گر ترا پرسم که کو گویی که زفت

یار نیکت رفت بر چرخ برین

یار فسقت رفت در قعر زمین

تو بماندی در میانه آنچنان

بی‌مدد چون آتشی از کاروان

دامن او گیر ای یار دلیر

کو منزه باشد از بالا و زیر

نه چو عیسی سوی گردون بر شود

نه چو قارون در زمین اندر رود

با تو باشد در مکان و بی‌مکان

چون بمانی از سرا و از دکان

او بر آرد از کدورتها صفا

مر جفاهای ترا گیرد وفا

چون جفا آری فرستد گوشمال

تا ز نقصان وا روی سوی کمال

چون تو وردی ترک کردی در روش

بر تو قبضی آید از رنج و تبش

آن ادب کردن بود یعنی مکن

هیچ تحویلی از آن عهد کهن

پیش از آن کین قبض زنجیری شود

این که دلگیریست پاگیری شود

رنج معقولت شود محسوس و فاش

تا نگیری این اشارت را بلاش

در معاصی قبضها دلگیر شد

قبضها بعد از اجل زنجیر شد

نعط من اعرض هنا عن ذکرنا

عیشة ضنک و نجزی بالعمی

دزد چون مال کسان را می‌برد

قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد

او همی‌گوید عجب این قبض چیست

قبض آن مظلوم کز شرت گریست

چون بدین قبض التفاتی کم کند

باد اصرار آتشش را دم کند

قبض دل قبض عوان شد لاجرم

گشت محسوس آن معانی زد علم

غصه‌ها زندان شدست و چارمیخ

غصه بیخست و بروید شاخ بیخ

بیخ پنهان بود هم شد آشکار

قبض و بسط اندرون بیخی شمار

چونک بیخ بد بود زودش بزن

تا نروید زشت‌خاری در چمن

قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن

زانک سرها جمله می‌روید ز بن

بسط دیدی بسط خود را آب ده

چون بر آید میوه با اصحاب ده

بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا

آن سبا ز اهل صبا بودند و خام

کارشان کفران نعمت با کرام

باشد آن کفران نعمت در مثال

که کنی با محسن خود تو جدال

که نمی‌باید مرا این نیکوی

من برنجم زین چه رنجم می‌شوی

لطف کن این نیکوی را دور کن

من نخواهم چشم زودم کور کن

پس سبا گفتند باعد بیننا

شیننا خیر لنا خذ زیننا

ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ

نه زنان خوب و نه امن و فراغ

شهرها نزدیک همدیگر بدست

آن بیابانست خوش کانجا ددست

یطلب الانسان فی الصیف الشتا

فاذا جاء الشتا انکر ذا

فهو لا یرضی بحال ابدا

لا بضیق لا بعیش رغدا

قتل الانسان ما اکفره

کلما نال هدی انکره

نفس زین سانست زان شد کشتنی

اقتلوا انفسکم گفت آن سنی

خار سه سویست هر چون کش نهی

در خلد وز زخم او تو کی جهی

آتش ترک هوا در خار زن

دست اندر یار نیکوکار زن

چون ز حد بردند اصحاب سبا

که بپیش ما وبا به از صبا

ناصحانشان در نصیحت آمدند

از فسوق و کفر مانع می‌شدند

قصد خون ناصحان می‌داشتند

تخم فسق و کافری می‌کاشتند

چون قضا آید شود تنگ این جهان

از قضا حلوا شود رنج دهان

گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا

تحجب الابصار اذ جاء القضا

چشم بسته می‌شود وقت قضا

تا نبیند چشم کحل چشم را

مکر آن فارس چو انگیزید گرد

آن غبارت ز استغاثت دور کرد

سوی فارس رو مرو سوی غبار

ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار

گفت حق آن را که این گرگش بخورد

دید گرد گرگ چون زاری نکرد

او نمی‌دانست گرد گرگ را

با چنین دانش چرا کرد او چرا

گوسفندان بوی گرگ با گزند

می‌بدانند و بهر سو می‌خزند

مغز حیوانات بوی شیر را

می‌بداند ترک می‌گوید چرا

بوی شیر خشم دیدی باز گرد

با مناجات و حذر انباز گرد

وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ

گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ

بر درید آن گوسفندان را بخشم

که ز چوپان خرد بستند چشم

چند چوپانشان بخواند و نامدند

خاک غم در چشم چوپان می‌زدند

که برو ما از تو خود چوپان‌تریم

چون تبع گردیم هر یک سروریم

طعمهٔ گرگیم و آن یار نه

هیزم ناریم و آن عار نه

حمیتی بد جاهلیت در دماغ

بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ

بهر مظلومان همی‌کندند چاه

در چه افتادند و می‌گفتند آه

پوستین یوسفان بکشافتند

آنچ می‌کردند یک یک یافتند

کیست آن یوسف دل حق‌جوی تو

چون اسیری بسته اندر کوی تو

جبرئیلی را بر استن بسته‌ای

پر و بالش را به صد جا خسته‌ای

پیش او گوساله بریان آوری

گه کشی او را به کهدان آوری

که بخور اینست ما را لوت و پوت

نیست او را جز لقاء الله قوت

زین شکنجه و امتحان آن مبتلا

می‌کند از تو شکایت با خدا

کای خدا افغان ازین گرگ کهن

گویدش نک وقت آمد صبر کن

داد تو وا خواهم از هر بی‌خبر

داد کی دهد جز خدای دادگر

او همی‌گوید که صبرم شد فنا

در فراق روی تو یا ربنا

احمدم در مانده در دست یهود

صالحم افتاده در حبس ثمود

ای سعادت‌بخش جان انبیا

یا بکش یا باز خوانم یا بیا

با فراقت کافران را نیست تاب

می‌گود یا لیتنی کنت تراب

حال او اینست کو خود زان سوست

چون بود بی تو کسی کان توست

حق همی‌گوید که آری ای نزه

لیک بشنو صبر آر و صبر به

صبح نزدیکست خامش کم خروش

من همی‌کوشم پی تو تو مکوش

بخش ۱۲ - بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده

شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد

روستایی خواجه را بین خانه برد

قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه

آن بگو کان خواجه چون آمد به ده

روستایی در تملق شیوه کرد

تا که حزم خواجه را کالیوه کرد

از پیام اندر پیام او خیره شد

تا زلال حزم خواجه تیره شد

هم ازینجا کودکانش در پسند

نرتع و نلعب بشادی می‌زدند

همچو یوسف کش ز تقدیر عجب

نرتع و نلعب ببرد از ظل آب

آن نه بازی بلک جانبازیست آن

حیله و مکر و دغاسازیست آن

هرچه از یارت جدا اندازد آن

مشنو آن را کان زیان دارد زیان

گر بود آن سود صد در صد مگیر

بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر

این شنو که چند یزدان زجر کرد

گفت اصحاب نبی را گرم و سرد

زانک بر بانگ دهل در سال تنگ

جمعه را کردند باطل بی درنگ

تا نباید دیگران ارزان خرند

زان جلب صرفه ز ما ایشان برند

ماند پیغامبر بخلوت در نماز

با دو سه درویش ثابت پر نیاز

گفت طبل و لهو و بازرگانیی

چونتان ببرید از ربانیی

قد فضضتم نحو قمح هائما

ثم خلیتم نبیا قائما

بهر گندم تخم باطل کاشتید

و آن رسول حق را بگذاشتید

صحبت او خیر من لهوست و مال

بین کرا بگذاشتی چشمی بمال

خود نشد حرص شما را این یقین

که منم رزاق و خیر الرازقین

آنک گندم را ز خود روزی دهد

کی توکلهات را ضایع نهد

از پی گندم جدا گشتی از آن

که فرستادست گندم ز آسمان

بخش ۱۳ - دعوت باز بطان را از آب به صحرا

باز گوید بط را کز آب خیز

تا ببینی دشتها را قندریز

بط عاقل گویدش ای باز دور

آب ما را حصن و امنست و سرور

دیو چون باز آمد ای بطان شتاب

هین به بیرون کم روید از حصن آب

باز را گویند رو رو باز گرد

از سر ما دست دار ای پای‌مرد

ما بری از دعوتت دعوت ترا

ما ننوشیم این دم تو کافرا

حصن ما را قند و قندستان ترا

من نخواهم هدیه‌ات بستان ترا

چونک جان باشد نیاید لوت کم

چونک لشکر هست کم ناید علم

خواجهٔ حازم بسی عذر آورید

بس بهانه کرد با دیو مرید

گفت این دم کارها دارم مهم

گر بیایم آن نگردد منتظم

شاه کار نازکم فرموده است

ز انتظارم شاه شب نغنوده است

من نیارم ترک امر شاه کرد

من نتانم شد بر شه روی‌زرد

هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص

می‌رسد از من همی‌جوید مناص

تو روا داری که آیم سوی ده

تا در ابرو افکند سلطان گره

بعد از آن درمان خشمش چون کنم

زنده خود را زین مگر مدفون کنم

زین نمط او صد بهانه باز گفت

حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت

گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ

با قضای آسمان هیچند هیچ

چون گریزد این زمین از آسمان

چون کند او خویش را از وی نهان

هرچه آید ز آسمان سوی زمین

نه مفر دارد نه چاره نه کمین

آتش ار خورشید می‌بارد برو

او بپیش آتشش بنهاده رو

ور همی طوفان کند باران برو

شهرها را می‌کند ویران برو

او شده تسلیم او ایوب‌وار

که اسیرم هرچه می‌خواهی ببار

ای که جزو این زمینی سر مکش

چونک بینی حکم یزدان در مکش

چون خلقناکم شنودی من تراب

خاک باشی جست از تو رو متاب

بین که اندر خاک تخمی کاشتم

کرد خاکی و منش افراشتم

حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر

تا کنم بر جمله میرانت امیر

آب از بالا به پستی در رود

آنگه از پستی به بالا بر رود

گندم از بالا بزیر خاک شد

بعد از آن او خوشه و چالاک شد

دانهٔ هر میوه آمد در زمین

بعد از آن سرها بر آورد از دفین

اصل نعمتها ز گردون تا بخاک

زیر آمد شد غذای جان پاک

از تواضع چون ز گردون شد بزیر

گشت جزو آدمی حی دلیر

پس صفات آدمی شد آن جماد

بر فراز عرش پران گشت شاد

کز جهان زنده ز اول آمدیم

باز از پستی سوی بالا شدیم

جمله اجزا در تحرک در سکون

ناطقان که انا الیه راجعون

ذکر و تسبیحات اجزای نهان

غلغلی افکند اندر آسمان

چون قضا آهنگ نارنجات کرد

روستایی شهریی را مات کرد

با هزاران حزم خواجه مات شد

زان سفر در معرض آفات شد

اعتمادش بر ثبات خویش بود

گرچه که بد نیم سیلش در ربود

چون قضا بیرون کند از چرخ سر

عاقلان گردند جمله کور و کر

ماهیان افتند از دریا برون

دام گیرد مرغ پران را زبون

تا پری و دیو در شیشه شود

بلک هاروتی به بابل در رود

جز کسی کاندر قضا اندر گریخت

خون او را هیچ تربیعی نریخت

غیر آن که در گریزی در قضا

هیچ حیله ندهدت از وی رها

بخش ۱۴ - قصهٔ اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند

قصهٔ اصحاب ضروان خوانده‌ای

پس چرا در حیله‌جویی مانده‌ای

حیله می‌کردند کزدم‌نیش چند

که برند از روزی درویش چند

شب همه شب می‌سگالیدند مکر

روی در رو کرده چندین عمرو و بکر

خفیه می‌گفتند سرها آن بدان

تا نباید که خدا در یابد آن

با گل انداینده اسگالید گل

دست کاری می‌کند پنهان ز دل

گفت الا یعلم هواک من خلق

ان فی نجواک صدقا ام ملق

گفت یغفل عن ظعین قد غدا

من یعاین این مثواه غدا

اینما قد هبطا او صعدا

قد تولاه و احصی عددا

گوش را اکنون ز غفلت پاک کن

استماع هجر آن غمناک کن

آن زکاتی دان که غمگین را دهی

گوش را چون پیش دستانش نهی

بشنوی غمهای رنجوران دل

فاقهٔ جان شریف از آب و گل

خانهٔ پر دود دارد پر فنی

مر ورا بگشا ز اصغا روزنی

گوش تو او را چو راه دم شود

دود تلخ از خانهٔ او کم شود

غمگساری کن تو با ما ای روی

گر به سوی رب اعلی می‌روی

این تردد حبس و زندانی بود

که بنگذارد که جان سویی رود

این بدین سو آن بدان سو می‌کشد

هر یکی گویا منم راه رشد

این تردد عقبهٔ راه حقست

ای خنک آن را که پایش مطلقست

بی‌تردد می‌رود در راه راست

ره نمی‌دانی بجو گامش کجاست

گام آهو را بگیر و رو معاف

تا رسی از گام آهو تا بناف

زین روش بر اوج انور می‌روی

ای برادر گر بر آذر می‌روی

نه ز دریا ترس نه از موج و کف

چون شنیدی تو خطاب لا تخف

لا تخف دان چونک خوفت داد حق

نان فرستد چون فرستادت طبق

خوف آن کس راست کو را خوف نیست

غصهٔ آن کس را کش اینجا طوف نیست

بخش ۱۵ - روان شدن خواجه به سوی ده

خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت

مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت

اهل و فرزندان سفر را ساختند

رخت را بر گاو عزم انداختند

شادمانان و شتابان سوی ده

که بری خوردیم از ده مژده ده

مقصد ما را چراگاه خوشست

یار ما آنجا کریم و دلکشست

با هزاران آرزومان خوانده است

بهر ما غرس کرم بنشانده است

ما ذخیرهٔ ده زمستان دراز

از بر او سوی شهر آریم باز

بلک باغ ایثار راه ما کند

در میان جان خودمان جا کند

عجلوا اصحابنا کی تربحوا

عقل می‌گفت از درون لا تفرحوا

من رباح الله کونوا رابحین

ان ربی لا یحب الفرحین

افرحوا هونا بما آتاکم

کل آت مشغل الهاکم

شاد از وی شو مشو از غیر وی

او بهارست و دگرها ماه دی

هر چه غیر اوست استدراج تست

گرچه تخت و ملکتست و تاج تست

شاد از غم شو که غم دام لقاست

اندرین ره سوی پستی ارتقاست

غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان

لیک کی در گیرد این در کودکان

کودکان چون نام بازی بشنوند

جمله با خر گور هم تگ می‌دوند

ای خران کور این سو دامهاست

در کمین این سوی خون‌آشامهاست

تیرها پران کمان پنهان ز غیب

بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب

گام در صحرای دل باید نهاد

زانک در صحرای گل نبود گشاد

ایمن آبادست دل ای دوستان

چشمه‌ها و گلستان در گلستان

عج الی القلب و سر یا ساریه

فیه اشجار و عین جاریه

ده مرو ده مرد را احمق کند

عقل را بی نور و بی رونق کند

قول پیغامبر شنو ای مجتبی

گور عقل آمد وطن در روستا

هر که را در رستا بود روزی و شام

تا بماهی عقل او نبود تمام

تا بماهی احمقی با او بود

از حشیش ده جز اینها چه درود

وانک ماهی باشد اندر روستا

روزگاری باشدش جهل و عمی

ده چه باشد شیخ واصل ناشده

دست در تقلید و حجت در زده

پیش شهر عقل کلی این حواس

چون خران چشم‌بسته در خراس

این رها کن صورت افسانه گیر

هل تو دردانه تو گندم‌دانه گیر

گر بدر ره نیست هین بر می‌ستان

گر بدان ره نیستت این سو بران

ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد

عاقبت ظاهر سوی باطن برد

اول هر آدمی خود صورتست

بعد از آن جان کو جمال سیرتست

اول هر میوه جز صورت کیست

بعد از آن لذت که معنی ویست

اولا خرگاه سازند و خرند

ترک را زان پس به مهمان آورند

صورتت خرگاه دان معنیت ترک

معنیت ملاح دان صورت چو فلک

بهر حق این را رها کن یک نفس

تا خر خواجه بجنباند جرس

بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده

خواجه و بچگان جهازی ساختند

بر ستوران جانب ده تاختند

شادمانه سوی صحرا راندند

سافروا کی تغنموا بر خواندند

کز سفرها ماه کیخسرو شود

بی سفرها ماه کی خسرو شود

از سفر بیدق شود فرزین راد

وز سفر یابید یوسف صد مراد

روز روی از آفتابی سوختند

شب ز اختر راه می‌آموختند

خوب گشته پیش ایشان راه زشت

از نشاط ده شده ره چون بهشت

تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود

خار از گلزار دلکش می‌شود

حنظل از معشوق خرما می‌شود

خانه از همخانه صحرا می‌شود

ای بسا از نازنینان خارکش

بر امید گل‌عذار ماه‌وش

ای بسا حمال گشته پشت‌ریش

از برای دلبر مه‌روی خویش

کرده آهنگر جمال خود سیاه

تا که شب آید ببوسد روی ماه

خواجه تا شب بر دکانی چار میخ

زانک سروی در دلش کردست بیخ

تاجری دریا و خشکی می‌رود

آن بمهر خانه‌شینی می‌دود

هر که را با مرده سودایی بود

بر امید زنده‌سیمایی بود

آن دروگر روی آورده به چوب

بر امید خدمت مه‌روی خوب

بر امید زنده‌ای کن اجتهاد

کو نگردد بعد روزی دو جماد

مونسی مگزین خسی را از خسی

عاریت باشد درو آن مونسی

انس تو با مادر و بابا کجاست

گر بجز حق مونسانت را وفاست

انس تو با دایه و لالا چه شد

گر کسی شاید بغیر حق عضد

انس تو با شیر و با پستان نماند

نفرت تو از دبیرستان نماند

آن شعاعی بود بر دیوارشان

جانب خورشید وا رفت آن نشان

بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع

تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع

عشق تو بر هر چه آن موجود بود

آن ز وصف حق زر اندود بود

چون زری با اصل رفت و مس بماند

طبع سیر آمد طلاق او براند

از زر اندود صفاتش پا بکش

از جهالت قلب را کم گوی خوش

کان خوشی در قلبها عاریتست

زیر زینت مایهٔ بی زینتست

زر ز روی قلب در کان می‌رود

سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود

نور از دیوار تا خور می‌رود

تو بدان خور رو که در خور می‌رود

زین سپس پستان تو آب از آسمان

چون ندیدی تو وفا در ناودان

معدن دنبه نباشد دام گرگ

کی شناسد معدن آن گرگ سترگ

زر گمان بردند بسته در گره

می‌شتابیدند مغروران به ده

همچنین خندان و رقصان می‌شدند

سوی آن دولاب چرخی می‌زدند

چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید

جانب ده صبر جامه می‌درید

هر که می‌آمد ز ده از سوی او

بوسه می‌دادند خوش بر روی او

گر تو روی یار ما را دیده‌ای

پس تو جان را جان و ما را دیده‌ای

بخش ۱۷ - نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود

همچو مجنون کو سگی را می‌نواخت

بوسه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت

گرد او می‌گشت خاضع در طواف

هم جلاب شکرش می‌داد صاف

بوالفضولی گفت ای مجنون خام

این چه شیدست این که می‌آری مدام

پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد

مقعد خود را بلب می‌استرد

عیبهای سگ بسی او بر شمرد

عیب‌دان از غیب‌دان بویی نبرد

گفت مجنون تو همه نقشی و تن

اندر آ و بنگرش از چشم من

کین طلسم بستهٔ مولیست این

پاسبان کوچهٔ لیلیست این

همنشین بین و دل و جان و شناخت

کو کجا بگزید و مسکن‌گاه ساخت

او سگ فرخ‌رخ کهف منست

بلک او هم‌درد و هم‌لهف منست

آن سگی که باشد اندر کوی او

من به شیران کی دهم یک موی او

ای که شیران مر سگانش را غلام

گفت امکان نیست خامش والسلام

گر ز صورت بگذرید ای دوستان

جنتست و گلستان در گلستان

صورت خود چون شکستی سوختی

صورت کل را شکست آموختی

بعد از آن هر صورتی را بشکنی

همچو حیدر باب خیبر بر کنی

سغبهٔ صورت شد آن خواجهٔ سلیم

که به ده می‌شد بگفتاری سقیم

سوی دام آن تملق شادمان

همچو مرغی سوی دانهٔ امتحان

از کرم دانست مرغ آن دانه را

غایت حرص است نه جود آن عطا

مرغکان در طمع دانه شادمان

سوی آن تزویر پران و دوان

گر ز شادی خواجه آگاهت کنم

ترسم ای ره‌رو که بیگاهت کنم

مختصر کردم چو آمد ده پدید

خود نبود آن ده ره دیگر گزید

قرب ماهی ده بده می‌تاختند

زانک راه ده نکو نشناختند

هر که در ره بی قلاوزی رود

هر دو روزه راه صدساله شود

هر که تازد سوی کعبه بی دلیل

همچو این سرگشتگان گردد ذلیل

هر که گیرد پیشه‌ای بی‌اوستا

ریش‌خندی شد بشهر و روستا

جز که نادر باشد اندر خافقین

آدمی سر بر زند بی والدین

مال او یابد که کسبی می‌کند

نادری باشد که بر گنجی زند

مصطفایی کو که جسمش جان بود

تا که رحمن علم‌القرآن بود

اهل تن را جمله علم بالقلم

واسطه افراشت در بذل کرم

هر حریصی هست محروم ای پسر

چون حریصان تگ مرو آهسته‌تر

اندر آن ره رنجها دیدند و تاب

چون عذاب مرغ خاکی در عذاب

سیر گشته از ده و از روستا

وز شکرریز چنان نا اوستا

بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

بعد ماهی چون رسیدند آن طرف

بی‌نوا ایشان ستوران بی علف

روستایی بین که از بدنیتی

می‌کند بعد اللتیا والتی

روی پنهان می‌کند زیشان بروز

تا سوی باغش بنگشایند پوز

آنچنان رو که همه رزق و شرست

از مسلمانان نهان اولیترست

رویها باشد که دیوان چون مگس

بر سرش بنشسته باشند چون حرس

چون ببینی روی او در تو فتند

یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند

در چنان روی خبیث عاصیه

گفت یزدان نسفعن بالناصیه

چون بپرسیدند و خانه‌ش یافتند

همچو خویشان سوی در بشتافتند

در فرو بستند اهل خانه‌اش

خواجه شد زین کژروی دیوانه‌وش

لیک هنگام درشتی هم نبود

چون در افتادی بچه تیزی چه سود

بر درش ماندند ایشان پنج روز

شب بسرما روز خود خورشیدسوز

نه ز غفلت بود ماندن نه خری

بلک بود از اضطرار و بی‌خری

با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار

شیر مرداری خورد از جوع زار

او همی‌دیدش همی‌کردش سلام

که فلانم من مرا اینست نام

گفت باشد من چه دانم تو کیی

یا پلیدی یا قرین پاکیی

گفت این دم با قیامت شد شبیه

تا برادر شد یفر من اخیه

شرح می‌کردش که من آنم که تو

لوتها خوردی ز خوان من دوتو

آن فلان روزت خریدم آن متاع

کل سر جاوز الاثنین شاع

سر مهر ما شنیدستند خلق

شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق

او همی‌گفتش چه گویی ترهات

نه ترا دانم نه نام تو نه جات

پنجمین شب ابر و بارانی گرفت

کاسمان از بارشش دارد شگفت

چون رسید آن کارد اندر استخوان

حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان

چون بصد الحاح آمد سوی در

گفت آخر چیست ای جان پدر

گفت من آن حقها بگذاشتم

ترک کردم آنچ می‌پنداشتم

پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز

جان مسکینم درین گرما و سوز

یک جفا از خویش و از یار و تبار

در گرانی هست چون سیصد هزار

زانک دل ننهاد بر جور و جفاش

جانش خوگر بود با لطف و وفاش

هرچه بر مردم بلا و شدتست

این یقین دان کز خلاف عادتست

گفت ای خورشید مهرت در زوال

گر تو خونم ریختی کردم حلال

امشب باران به ما ده گوشه‌ای

تا بیابی در قیامت توشه‌ای

گفت یک گوشه‌ست آن باغبان

هست اینجا گرگ را او پاسبان

در کفش تیر و کمان از بهر گرگ

تا زند گر آید آن گرگ سترگ

گر تو آن خدمت کنی جا آن تست

ورنه جای دیگری فرمای جست

گفت صد خدمت کنم تو جای ده

آن کمان و تیر در کفم بنه

من نخسپم حارسی رز کنم

گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم

بهر حق مگذارم امشب ای دودل

آب باران بر سر و در زیر گل

گوشه‌ای خالی شد و او با عیال

رفت آنجا جای تنگ و بی مجال

چون ملخ بر همدگر گشته سوار

از نهیب سیل اندر کنج غار

شب همه شب جمله گویان ای خدا

این سزای ما سزای ما سزا

این سزای آنک شد یار خسان

یا کسی کرداز برای ناکسان

این سزای آنک اندر طمع خام

ترک گوید خدمت خاک کرام

خاک پاکان لیسی و دیوارشان

بهتر از عام و رز و گلزارشان

بندهٔ یک مرد روشن‌دل شوی

به که بر فرق سر شاهان روی

از ملوک خاک جز بانگ دهل

تو نخواهی یافت ای پیک سبل

شهریان خود ره‌زنان نسبت بروح

روستایی کیست گیج و بی فتوح

این سزای آنک بی تدبیر عقل

بانگ غولی آمدش بگزید نقل

چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف

زان سپس سودی ندارد اعتراف

آن کمان و تیر اندر دست او

گرگ را جویان همه شب سو بسو

گرگ بر وی خود مسلط چون شرر

گرگ جویان و ز گرگ او بی‌خبر

هر پشه هر کیک چون گرگی شده

اندر آن ویرانه‌شان زخمی زده

فرصت آن پشه راندن هم نبود

از نهیب حملهٔ گرگ عنود

تا نباید گرگ آسیبی زند

روستایی ریش خواجه بر کند

این چنین دندان‌کنان تا نیمشب

جانشان از ناف می‌آمد به لب

ناگهان تمثال گرگ هشته‌ای

سر بر آورد از فراز پشته‌ای

تیر را بگشاد آن خواجه ز شست

زد بر آن حیوان که تا افتاد پست

اندر افتادن ز حیوان باد جست

روستایی های کرد و کوفت دست

ناجوامردا که خرکرهٔ منست

گفت نه این گرگ چون آهرمنست

اندرو اشکال گرگی ظاهرست

شکل او از گرگی او مخبرست

گفت نه بادی که جست از فرج وی

می‌شناسم همچنانک آبی ز می

کشته‌ای خرکره‌ام را در ریاض

که مبادت بسط هرگز ز انقباض

گفت نیکوتر تفحص کن شبست

شخصها در شب ز ناظر محجبست

شب غلط بنماید و مبدل بسی

دید صایب شب ندارد هر کسی

هم شب و هم ابر و هم باران ژرف

این سه تاریکی غلط آرد شگرف

گفت آن بر من چو روز روشنست

می‌شناسم باد خرکرهٔ منست

در میان بیست باد آن باد را

می‌شناسم چون مسافر زاد را

خواجه بر جست و بیامد ناشکفت

روستایی را گریبانش گرفت

کابله طرار شید آورده‌ای

بنگ و افیون هر دو با هم خورده‌ای

در سه تاریکی شناسی باد خر

چون ندانی مر مرا ای خیره‌سر

آنک داند نیمشب گوساله را

چون نداند همره ده‌ساله را

خویشتن را عارف و واله کنی

خاک در چشم مروت می‌زنی

که مرا از خویش هم آگاه نیست

در دلم گنجای جز الله نیست

آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست

این دل از غیر تحیر شاد نیست

عاقل و مجنون حقم یاد آر

در چنین بی‌خویشیم معذور دار

آنک مرداری خورد یعنی نبید

شرع او را سوی معذوران کشید

مست و بنگی را طلاق و بیع نیست

همچو طفلست او معاف و معتقیست

مستیی کید ز بوی شاه فرد

صد خم می در سر و مغز آن نکرد

پس برو تکلیف چون باشد روا

اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا

بار کی نهد در جهان خرکره را

درس کی دهد پارسی بومره را

بار بر گیرند چون آمد عرج

گفت حق لیس علی الاعمی حرج

سوی خود اعمی شدم از حق بصیر

پس معافم از قلیل و از کثیر

لاف درویشی زنی و بی‌خودی

های هوی مستیان ایزدی

که زمین را من ندانم ز آسمان

امتحانت کرد غیرت امتحان

باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد

هستی نفی ترا اثبات کرد

این چنین رسوا کند حق شید را

این چنین گیرد رمیده‌صید را

صد هزاران امتحانست ای پسر

هر که گوید من شدم سرهنگ در

گر نداند عامه او را ز امتحان

پختگان راه جویندش نشان

چون کند دعوی خیاطی خسی

افکند در پیش او شه اطلسی

که ببر این را بغلطاق فراخ

ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ

گر نبودی امتحان هر بدی

هر مخنث در وغا رستم بدی

خود مخنث را زره پوشیده گیر

چون ببیند زخم گردد چون اسیر

مست حق هشیار چون شد از دبور

مست حق ناید به خود تا نفخ صور

بادهٔ حق راست باشد بی دروغ

دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ

ساختی خود را جنید و بایزید

رو که نشناسم تبر را از کلید

بدرگی و منبلی و حرص و آز

چون کنی پنهان بشید ای مکرساز

خویش را منصور حلاجی کنی

آتشی در پنبهٔ یاران زنی

که بنشناسم عمر از بولهب

باد کرهٔ خود شناسم نیمشب

ای خری کین از تو خر باور کند

خویش را بهر تو کور و کر کند

خویش را از ره‌روان کمتر شمر

تو حریف ره‌ریانی گه مخور

باز پر از شید سوی عقل تاز

کی پرد بر آسمان پر مجاز

خویشتن را عاشق حق ساختی

عشق با دیو سیاهی باختی

عاشق و معشوق را در رستخیز

دو بدو بندند و پیش آرند تیز

تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای

خون رز کو خون ما را خورده‌ای

رو که نشناسم ترا از من بجه

عارف بی‌خویشم و بهلول ده

تو توهم می‌کنی از قرب حق

که طبق‌گر دور نبود از طبق

این نمی‌بینی که قرب اولیا

صد کرامت دارد و کار و کیا

آهن از داوود مومی می‌شود

موم در دستت چو آهن می‌بود

قرب خلق و رزق بر جمله‌ست عام

قرب وحی عشق دارند این کرام

قرب بر انواع باشد ای پدر

می‌زند خورشید بر کهسار و زر

لیک قربی هست با زر شید را

که از آن آگه نباشد بید را

شاخ خشک و تر قریب آفتاب

آفتاب از هر دو کی دارد حجاب

لیک کو آن قربت شاخ طری

که ثمار پخته از وی می‌خوری

شاخ خشک از قربت آن آفتاب

غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب

آنچنان مستی مباش ای بی‌خرد

که به عقل آید پشیمانی خورد

بلک از آن مستان که چون می می‌خورند

عقلهای پخته حسرت می‌برند

ای گرفته همچو گربه موش پیر

گر از آن می شیرگیری شیر گیر

ای بخورده از خیالی جام هیچ

همچو مستان حقایق بر مپیچ

می‌فتی این سو و آن سو مست‌وار

ای تو این سو نیستت زان سو گذار

گر بدان سو راه یابی بعد از آن

گه بدین سو گه بدان سو سر فشان

جمله این سویی از آن سو کپ مزن

چون نداری مرگ هرزه جان مکن

آن خضرجان کز اجل نهراسد او

شاید ار مخلوق را نشناسد او

کام از ذوق توهم خوش کنی

در دمی در خیک خود پرش کنی

پس به یک سوزن تهی گردی ز باد

این چنین فربه تن عاقل مباد

کوزه‌ها سازی ز برف اندر شتا

کی کند چون آب بیند آن وفا

بخش ۱۹ - افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی کردن میان شغالان

آن شغالی رفت اندر خم رنگ

اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ

پس بر آمد پوستش رنگین شده

که منم طاووس علیین شده

پشم رنگین رونق خوش یافته

آفتاب آن رنگها بر تافته

دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد

خویشتن را بر شغالان عرضه کرد

جمله گفتند ای شغالک حال چیست

که ترا در سر نشاطی ملتویست

از نشاط از ما کرانه کرده‌ای

این تکبر از کجا آورده‌ای

یک شغالی پیش او شد کای فلان

شید کردی یا شدی از خوش‌دلان

شید کردی تا به منبر بر جهی

تا ز لاف این خلق را حسرت دهی

بس بکوشیدی ندیدی گرمیی

پس ز شید آورده‌ای بی‌شرمیی

گرمی آن اولیا و انبیاست

باز بی‌شرمی پناه هر دغاست

که التفات خلق سوی خود کشند

که خوشیم و از درون بس ناخوشند

بخش ۲۰ - چرب کردن مرد لافی لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بیرون آمدن میان حریفان کی من چنین خورده‌ام و چنان

پوست دنبه یافت شخصی مستهان

هر صباحی چرب کردی سبلتان

در میان منعمان رفتی که من

لوت چربی خورده‌ام در انجمن

دست بر سبلت نهادی در نوید

رمز یعنی سوی سبلت بنگرید

کین گواه صدق گفتار منست

وین نشان چرب و شیرین خوردنست

اشکمش گفتی جواب بی‌طنین

که اباد الله کید الکاذبین

لاف تو ما را بر آتش بر نهاد

کان سبال چرب تو بر کنده باد

گر نبودی لاف زشتت ای گدا

یک کریمی رحم افکندی به ما

ور نمودی عیب و کژ کم باختی

یک طبیبی داروی او ساختی

گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم

ینفعن الصادقین صدقهم

گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم

آنچ داری وا نما و فاستقم

ور نگویی عیب خود باری خمش

از نمایش وز دغل خود را مکش

گر تو نقدی یافتی مگشا دهان

هست در ره سنگهای امتحان

سنگهای امتحان را نیز پیش

امتحانها هست در احوال خویش

گفت یزدان از ولادت تا بحین

یفتنون کل عام مرتین

امتحان در امتحانست ای پدر

هین به کمتر امتحان خود را مخر

بخش ۲۱ - آمن بودن بلعم باعور کی امتحانها کرد حضرت او را و از آنها روی سپید آمده بود

بلعم باعور و ابلیس لعین

ز امتحان آخرین گشته مهین

او بدعوی میل دولت می‌کند

معده‌اش نفرین سبلت می‌کند

کانچ پنهان می‌کند پیدایش کن

سوخت ما را ای خدا رسواش کن

جمله اجزای تنش خصم ویند

کز بهاری لافد ایشان در دیند

لاف وا داد کرمها می‌کند

شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند

راستی پیش آر یا خاموش کن

وانگهان رحمت ببین و نوش کن

آن شکم خصم سبال او شده

دست پنهان در دعا اندر زده

کای خدا رسوا کن این لاف لئام

تا بجنبد سوی ما رحم کرام

مستجاب آمد دعای آن شکم

شورش حاجت بزد بیرون علم

گفت حق گر فاسقی و اهل صنم

چون مرا خوانی اجابتها کنم

تو دعا را سخت گیر و می‌شخول

عاقبت برهاندت از دست غول

چون شکم خود را به حضرت در سپرد

گربه آمد پوست آن دنبه ببرد

از پس گربه دویدند او گریخت

کودک از ترس عتابش رنگ ریخت

آمد اندر انجمن آن طفل خرد

آب روی مرد لافی را ببرد

گفت آن دنبه که هر صبحی بدان

چرب می‌کردی لبان و سبلتان

گربه آمد ناگهانش در ربود

بس دویدیم و نکرد آن جهد سود

خنده آمد حاضران را از شگفت

رحمهاشان باز جنبیدن گرفت

دعوتش کردند و سیرش داشتند

تخم رحمت در زمینش کاشتند

او چو ذوق راستی دید از کرام

بی تکبر راستی را شد غلام

بخش ۲۲ - دعوی طاوسی کردن آن شغال کی در خم صباغ افتاده بود

و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت

بر بناگوش ملامت‌گر بکفت

بنگر آخر در من و در رنگ من

یک صنم چون من ندارد خود شمن

چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش

مر مرا سجده کن از من سر مکش

کر و فر و آب و تاب و رنگ بین

فخر دنیا خوان مرا و رکن دین

مظهر لطف خدایی گشته‌ام

لوح شرح کبریایی گشته‌ام

ای شغالان هین مخوانیدم شغال

کی شغالی را بود چندین جمال

آن شغالان آمدند آنجا بجمع

همچو پروانه به گرداگرد شمع

پس چه خوانیمت بگو ای جوهری

گفت طاوس نر چون مشتری

پس بگفتندش که طاوسان جان

جلوه‌ها دارند اندر گلستان

تو چنان جلوه کنی گفتا که نی

بادیه نارفته چون کوبم منی

بانگ طاووسان کنی گفتا که لا

پس نه‌ای طاووس خواجه بوالعلا

خلعت طاووس آید ز آسمان

کی رسی از رنگ و دعویها بدان

بخش ۲۳ - تشبیه فرعون و دعوی الوهیت او بدان شغال کی دعوی طاوسی می‌کرد

همچو فرعونی مرصع کرده ریش

برتر از عیسی پریده از خریش

او هم از نسل شغال ماده زاد

در خم مالی و جاهی در فتاد

هر که دید آن جاه و مالش سجده کرد

سجدهٔ افسوسیان را او بخورد

گشت مستک آن گدای ژنده‌دلق

از سجود و از تحیرهای خلق

مال مار آمد که در وی زهرهاست

و آن قبول و سجدهٔ خلق اژدهاست

های ای فرعون ناموسی مکن

تو شغالی هیچ طاووسی مکن

سوی طاووسان اگر پیدا شوی

عاجزی از جلوه و رسوا شوی

موسی و هارون چو طاووسان بدند

پر جلوه بر سر و رویت زدند

زشتیت پیدا شد و رسواییت

سرنگون افتادی از بالاییت

چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب

نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب

ای سگ‌گرگین زشت از حرص و جوش

پوستین شیر را بر خود مپوش

غرهٔ شیرت بخواهد امتحان

نقش شیر و آنگه اخلاق سگان

بخش ۲۴ - تفسیر ولتعرفنهم فی لحن القول

گفت یزدان مر نبی را در مساق

یک نشانی سهل‌تر ز اهل نفاق

گر منافق زفت باشد نغز و هول

وا شناسی مر ورا در لحن و قول

چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری

امتحانی می‌کنی ای مشتری

می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا

تا شناسی از طنین اشکسته را

بانگ اشکسته دگرگون می‌بود

بانگ چاووشست پیشش می‌رود

بانگ می‌آید که تعریفش کند

همچو مصدر فعل تصریفش کند

چون حدیث امتحان رویی نمود

یادم آمد قصهٔ هاروت زود

بخش ۲۵ - قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی

پیش ازین زان گفته بودیم اندکی

خود چه گوییم از هزارانش یکی

خواستم گفتن در آن تحقیقها

تا کنون وا ماند از تعویقها

حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل

گفته آید شرح یک عضوی ز پیل

گوش کن هاروت را ماروت را

ای غلام و چاکران ما روت را

مست بودند از تماشای اله

وز عجایبهای استدراج شاه

این چنین مستیست ز استدراج حق

تا چه مستیها کند معراج حق

دانهٔ دامش چنین مستی نمود

خوان انعامش چه‌ها داند گشود

مست بودند و رهیده از کمند

های هوی عاشقانه می‌زدند

یک کمین و امتحان در راه بود

صرصرش چون کاه که را می‌ربود

امتحان می‌کردشان زیر و زبر

کی بود سرمست را زینها خبر

خندق و میدان بپیش او یکیست

چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست

آن بز کوهی بر آن کوه بلند

بر دود از بهر خوردی بی‌گزند

تا علف چیند ببیند ناگهان

بازیی دیگر ز حکم آسمان

بر کهی دیگر بر اندازد نظر

ماده بز بیند بر آن کوه دگر

چشم او تاریک گردد در زمان

بر جهد سرمست زین که تا بدان

آنچنان نزدیک بنماید ورا

که دویدن گرد بالوعهٔ سرا

آن هزاران گز دو گز بنمایدش

تا ز مستی میل جستن آیدش

چونک بجهد در فتد اندر میان

در میان هر دو کوه بی امان

او ز صیادان به که بگریخته

خود پناهش خون او را ریخته

شسته صیادان میان آن دو کوه

انتظار این قضای با شکوه

باشد اغلب صید این بز همچنین

ورنه چالاکست و چست و خصم‌بین

رستم ارچه با سر و سبلت بود

دام پاگیرش یقین شهوت بود

همچو من از مستی شهوت ببر

مستی شهوت ببین اندر شتر

باز این مستی شهوت در جهان

پیش مستی ملک دان مستهان

مستی آن مستی این بشکند

او به شهوت التفاتی کی کند

آب شیرین تا نخوردی آب شور

خوش بود خوش چون درون دیده نور

قطره‌ای از باده‌های آسمان

بر کند جان را ز می وز ساقیان

تا چه مستیها بود املاک را

وز جلالت روحهای پاک را

که به بوی دل در آن می بسته‌اند

خم بادهٔ این جهان بشکسته‌اند

جز مگر آنها که نومیدند و دور

همچو کفاری نهفته در قبور

ناامید از هر دو عالم گشته‌اند

خارهای بی‌نهایت کشته‌اند

پس ز مستیها بگفتند ای دریغ

بر زمین باران بدادیمی چو میغ

گستریدیمی درین بی‌داد جا

عدل و انصاف و عبادات و وفا

این بگفتند و قضا می‌گفت بیست

پیش پاتان دام ناپیدا بسیست

هین مدو گستاخ در دشت بلا

هین مران کورانه اندر کربلا

که ز موی و استخوان هالکان

می‌نیابد راه پای سالکان

جملهٔ راه استخوان و موی و پی

بس که تیغ قهر لاشی کرد شی

گفت حق که بندگان جفت عون

بر زمین آهسته می‌رانند و هون

پا برهنه چون رود در خارزار

جز بوقفه و فکرت و پرهیزگار

این قضا می‌گفت لیکن گوششان

بسته بود اندر حجاب جوششان

چشمها و گوشها را بسته‌اند

جز مر آنها را که از خود رسته‌اند

جز عنایت که گشاید چشم را

جز محبت که نشاند خشم را

جهد بی توفیق خود کس را مباد

در جهان والله اعلم بالسداد

بخش ۲۶ - قصهٔ خواب دیدن فرعون آمدن موسی را علیه السلام و تدارک اندیشیدن

جهد فرعونی چو بی توفیق بود

هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود

از منجم بود در حکمش هزار

وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار

مقدم موسی نمودندش بخواب

که کند فرعون و ملکش را خراب

با معبر گفت و با اهل نجوم

چون بود دفع خیال و خواب شوم

جمله گفتندش که تدبیری کنیم

راه زادن را چو ره‌زن می‌زنیم

تا رسید آن شب که مولد بود آن

رای این دیدند آن فرعونیان

که برون آرند آن روز از پگاه

سوی میدان بزم و تخت پادشاه

الصلا ای جمله اسرائیلیان

شاه می‌خواند شما را زان مکان

تا شما را رو نماید بی نقاب

بر شما احسان کند بهر ثواب

کان اسیران را بجز دوری نبود

دیدن فرعون دستوری نبود

گر فتادندی به ره در پیش او

بهر آن یاسه بخفتندی برو

یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر

در گه و بیگه لقای آن امیر

بانگ چاووشان چو در ره بشنود

تا ببیند رو به دیواری کند

ور ببیند روی او مجرم بود

آنچ بتر بر سر او آن رود

بودشان حرص لقای ممتنع

چون حریصست آدمی فیما منع

بخش ۲۷ - به میدان خواندن بنی اسرائیل برای حیلهٔ ولادت موسی علیه السلام

ای اسیران سوی میدانگه روید

کز شهانشه دیدن و جودست امید

چون شنیدند مژده اسرائیلیان

تشنگان بودند و بس مشتاق آن

حیله را خوردند و آن سو تاختند

خویشتن را بهر جلوه ساختند

بخش ۲۸ - حکایت

همچنان کاینجا مغول حیله‌دان

گفت می‌جویم کسی از مصریان

مصریان را جمع آرید این طرف

تا در آید آنک می‌باید بکف

هر که می‌آمد بگفتا نیست این

هین در آ خواجه در آن گوشه نشین

تا بدین شیوه همه جمع آمدند

گردن ایشان بدین حیلت زدند

شومی آنک سوی بانگ نماز

داعی الله را نبردندی نیاز

دعوت مکارشان اندر کشید

الحذر از مکر شیطان ای رشید

بانگ درویشان و محتاجان بنوش

تا نگیرد بانگ محتالیت گوش

گر گدایان طامع‌اند و زشت‌خو

در شکم‌خواران تو صاحب‌دل بجو

در تگ دریا گهر با سنگهاست

فخرها اندر میان ننگهاست

پس بجوشیدند اسرائیلیان

از پگه تا جانب میدان دوان

چون بحیلتشان به میدان برد او

روی خود ننمودشان بس تازه‌رو

کرد دلداری و بخششها بداد

هم عطا هم وعده‌ها کرد آن قباد

بعد از آن گفت از برای جانتان

جمله در میدان بخسپید امشبان

پاسخش دادند که خدمت کنیم

گر تو خواهی یک مه اینجا ساکنیم

بخش ۲۹ - بازگشتن فرعون از میدان به شهر شاد بتفریق بنی اسرائیل از زنانشان در شب حمل

شه شبانگه باز آمد شادمان

کامشبان حملست و دورند از زنان

خازنش عمران هم اندر خدمتش

هم به شهر آمد قرین صحبتش

گفت ای عمران برین در خسپ تو

هین مرو سوی زن و صحبت مجو

گفت خسپم هم برین درگاه تو

هیچ نندیشم بجز دلخواه تو

بود عمران هم ز اسرائیلیان

لیک مر فرعون را دل بود و جان

کی گمان بردی که او عصیان کند

آنک خوف جان فرعون آن کند

بخش ۳۰ - جمع آمدن عمران به مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیه‌السلام

شب برفت و او بر آن درگاه خفت

نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت

زن برو افتاد و بوسید آن لبش

بر جهانیدش ز خواب اندر شبش

گشت بیدار او و زن را دید خوش

بوسه باران کرده از لب بر لبش

گفت عمران این زمان چون آمدی

گفت از شوق و قضای ایزدی

در کشیدش در کنار از مهر مرد

بر نیامد با خود آن دم در نبرد

جفت شد با او امانت را سپرد

پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد

آهنی بر سنگ زد زاد آتشی

آتشی از شاه و ملکش کین‌کشی

من چو ابرم تو زمین موسی نبات

حق شه شطرنج و ما ماتیم مات

مات و برد از شاه می‌دان ای عروس

آن مدان از ما مکن بر ما فسوس

آنچ این فرعون می‌ترسد ازو

هست شد این دم که گشتم جفت تو

بخش ۳۱ - وصیت کردن عمران جفت خود را بعد از مجامعت کی مرا ندیده باشی

وا مگردان هیچ ازینها دم مزن

تا نیاید بر من و تو صد حزن

عاقبت پیدا شود آثار این

چون علامتها رسید ای نازنین

در زمان از سوی میدان نعره‌ها

می‌رسید از خلق و پر می‌شد هوا

شاه از آن هیبت برون جست آن زمان

پابرهنه کین چه غلغلهاست هان

از سوی میدان چه بانگست و غریو

کز نهیبش می‌رمد جنی و دیو

گفت عمران شاه ما را عمر باد

قوم اسرائیلیانند از تو شاد

از عطای شاه شادی می‌کنند

رقص می‌آرند و کفها می‌زنند

گفت باشد کین بود اما ولیک

وهم و اندیشه مرا پر کرد نیک

بخش ۳۲ - ترسیدن فرعون از آن بانگ

این صدا جان مرا تغییر کرد

از غم و اندوه تلخم پیر کرد

پیش می‌آمد سپس می‌رفت شه

جمله شب او همچو حامل وقت زه

هر زمان می‌گفت ای عمران مرا

سخت از جا برده است این نعره‌ها

زهره نه عمران مسکین را که تا

باز گوید اختلاط جفت را

که زن عمران به عمران در خزید

تا که شد استارهٔ موسی پدید

هر پیمبر که در آید در رحم

نجم او بر چرخ گردد منتجم

بخش ۳۳ - پیدا شدن استارهٔ موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان

بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش

کوری فرعون و مکر و چاره‌اش

روز شد گفتش که ای عمران برو

واقف آن غلغل و آن بانگ شو

راند عمران جانب میدان و گفت

این چه غلغل بود شاهنشه نخفت

هر منجم سر برهنه جامه‌پاک

همچو اصحاب عزا بوسیده خاک

همچو اصحاب عزا آوازشان

بد گرفته از فغان و سازشان

ریش و مو بر کنده رو بدریدگان

خاک بر سر کرده خون‌پر دیدگان

گفت خیرست این چه آشوبست و حال

بد نشانی می‌دهد منحوس سال

عذر آوردند و گفتند ای امیر

کرد ما را دست تقدیرش اسیر

این همه کردیم و دولت تیره شد

دشمن شه هست گشت و چیره شد

شب ستارهٔ آن پسر آمد عیان

کوری ما بر جبین آسمان

زد ستارهٔ آن پیمبر بر سما

ما ستاره‌بار گشتیم از بکا

با دل خوش شاد عمران وز نفاق

دست بر سر می‌بزد کاه الفراق

کرد عمران خویش پر خشم و ترش

رفت چون دیوانگان بی عقل و هش

خویشتن را اعجمی کرد و براند

گفته‌های بس خشن بر جمع خواند

خویشتن را ترش و غمگین ساخت او

نردهای بازگونه باخت او

گفتشان شاه مرا بفریفتید

از خیانت وز طمع نشکیفتید

سوی میدان شاه را انگیختید

آب روی شاه ما را ریختید

دست بر سینه زدیت اندر ضمان

شاه را ما فارغ آریم از غمان

شاه هم بشنید و گفت ای خاینان

من بر آویزم شما را بی امان

خویش را در مضحکه انداختم

مالها با دشمنان در باختم

تا که امشب جمله اسرائیلیان

دور ماندند از ملاقات زنان

مال رفت و آب رو و کار خام

این بود یاری و افعال کرام

سالها ادرار و خلعت می‌برید

مملکتها را مسلم می‌خورید

رایتان این بود و فرهنگ و نجوم

طبل‌خوارانید و مکارید و شوم

من شما را بر درم و آتش زنم

بینی و گوش و لبانتان بر کنم

من شما را هیزم آتش کنم

عیش رفته بر شما ناخوش کنم

سجده کردند و بگفتند ای خدیو

گر یکی کرت ز ما چربید دیو

سالها دفع بلاها کرده‌ایم

وهم حیران زانچ ماها کرده‌ایم

فوت شد از ما و حملش شد پدید

نطفه‌اش جست و رحم اندر خزید

لیک استغفار این روز ولاد

ما نگه داریم ای شاه و قباد

روز میلادش رصد بندیم ما

تا نگردد فوت و نجهد این قضا

گر نداریم این نگه ما را بکش

ای غلام رای تو افکار و هش

تا بنه مه می‌شمرد او روز روز

تا نپرد تیر حکم خصم‌دوز

بر قضا هر کو شبیخون آورد

سرنگون آید ز خون خود خورد

چون زمین با آسمان خصمی کند

شوره گردد سر ز مرگی بر زند

نقش با نقاش پنجه می‌زند

سبلتان و ریش خود بر می‌کند

بخش ۳۴ - خواندن فرعون زنان نوزاده را سوی میدان هم جهت مکر

بعد نه مه شه برون آورد تخت

سوی میدان و منادی کرد سخت

کای زنان با طفلکان میدان روید

جمله اسرائیلیان بیرون شوید

آنچنانک پار مردان را رسید

خلعت و هر کس ازیشان زر کشید

هین زنان امسال اقبال شماست

تا بیابد هر یکی چیزی که خواست

مر زنان را خلعت و صلت دهد

کودکان را هم کلاه زر نهد

هر که او این ماه زاییدست هین

گنجها گیرید از شاه مکین

آن زنان با طفلکان بیرون شدند

شادمان تا خیمهٔ شه آمدند

هر زن نوزاده بیرون شد ز شهر

سوی میدان غافل از دستان و قهر

چون زنان جمله بدو گرد آمدند

هرچه بود آن نر ز مادر بستدند

سر بریدندش که اینست احتیاط

تا نروید خصم و نفزاید خباط

بخش ۳۵ - بوجود آمدن موسی و آمدن عوانان به خانهٔ عمران و وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آتش انداز

خود زن عمران که موسی برده بود

دامن اندر چید از آن آشوب و دود

آن زنان قابله در خانه‌ها

بهر جاسوسی فرستاد آن دغا

غمز کردندش که اینجا کودکیست

نامد او میدان که در وهم و شکیست

اندرین کوچه یکی زیبا زنیست

کودکی دارد ولیکن پرفنیست

پس عوانان آمدند او طفل را

در تنور انداخت از امر خدا

وحی آمد سوی زن زان با خبر

که ز اصل آن خلیلست این پسر

عصمت یا نار کونی باردا

لا تکون النار حرا شاردا

زن بوحی انداخت او را در شرر

بر تن موسی نکرد آتش اثر

پس عوانان بی مراد آن سو شدند

باز غمازان کز آن واقف بدند

با عوانان ماجرا بر داشتند

پیش فرعون از برای دانگ چند

کای عوانان باز گردید آن طرف

نیک نیکو بنگرید اندر غرف

بخش ۳۶ - وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن

باز وحی آمد که در آبش فکن

روی در اومید دار و مو مکن

در فکن در نیلش و کن اعتماد

من ترا با وی رسانم رو سپید

این سخن پایان ندارد مکرهاش

جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش

صد هزاران طفل می‌کشت او برون

موسی اندر صدر خانه در درون

از جنون می‌کشت هر جا بد جنین

از حیل آن کورچشم دوربین

اژدها بد مکر فرعون عنود

مکر شاهان جهان را خورده بود

لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید

هم ورا هم مکر او را در کشید

اژدها بود و عصا شد اژدها

این بخورد آن را به توفیق خدا

دست شد بالای دست این تا کجا

تا بیزدان که الیه المنتهی

کان یکی دریاست بی غور و کران

جمله دریاها چو سیلی پیش آن

حیله‌ها و چاره‌ها گر اژدهاست

پیش الا الله آنها جمله لاست

چون رسید اینجا بیانم سر نهاد

محو شد والله اعلم بالرشاد

آنچ در فرعون بود اندر تو هست

لیک اژدرهات محبوس چهست

ای دریغ این جمله احوال توست

تو بر آن فرعون بر خواهیش بست

گر ز تو گویند وحشت زایدت

ور ز دیگر آفسان بنمایدت

چه خرابت می‌کند نفس لعین

دور می‌اندازدت سخت این قرین

آتشت را هیزم فرعون نیست

ورنه چون فرعون او شعله‌زنیست

بخش ۳۷ - حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی

تا بری زین راز سرپوشیده بوی

مارگیری رفت سوی کوهسار

تا بگیرد او به افسونهاش مار

گر گران و گر شتابنده بود

آنک جویندست یابنده بود

در طلب زن دایما تو هر دو دست

که طلب در راه نیکو رهبرست

لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب

سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب

گه بگفت و گه بخاموشی و گه

بوی کردن گیر هر سو بوی شه

گفت آن یعقوب با اولاد خویش

جستن یوسف کنید از حد بیش

هر حس خود را درین جستن بجد

هر طرف رانید شکل مستعد

گفت از روح خدا لا تیاسوا

همچو گم کرده پسر رو سو بسو

از ره حس دهان پرسان شوید

گوش را بر چار راه آن نهید

هر کجا بوی خوش آید بو برید

سوی آن سر کاشنای آن سرید

هر کجا لطفی ببینی از کسی

سوی اصل لطف ره یابی عسی

این همه خوشها ز دریاییست ژرف

جزو را بگذار و بر کل دار طرف

جنگهای خلق بهر خوبیست

برگ بی برگی نشان طوبیست

خشمهای خلق بهر آشتیست

دام راحت دایما بی‌راحتیست

هر زدن بهر نوازش را بود

هر گله از شکر آگه می‌کند

بوی بر از جزو تا کل ای کریم

بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم

جنگها می آشتی آرد درست

مارگیر از بهر یاری مار جست

بهر یاری مار جوید آدمی

غم خورد بهر حریف بی‌غمی

او همی‌جستی یکی ماری شگرف

گرد کوهستان و در ایام برف

اژدهایی مرده دید آنجا عظیم

که دلش از شکل او شد پر ز بیم

مارگیر اندر زمستان شدید

مار می‌جست اژدهایی مرده دید

مارگیر از بهر حیرانی خلق

مار گیرد اینت نادانی خلق

آدمی کوهیست چون مفتون شود

کوه اندر مار حیران چون شود

خویشتن نشناخت مسکین آدمی

از فزونی آمد و شد در کمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت

بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

صد هزاران مار و که حیران اوست

او چرا حیران شدست و ماردوست

مارگیر آن اژدها را بر گرفت

سوی بغداد آمد از بهر شگفت

اژدهایی چون ستون خانه‌ای

می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای

کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام

در شکارش من جگرها خورده‌ام

او همی مرده گمان بردش ولیک

زنده بود و او ندیدش نیک نیک

او ز سرماها و برف افسرده بود

زنده بود و شکل مرده می‌نمود

عالم افسردست و نام او جماد

جامد افسرده بود ای اوستاد

باش تا خورشید حشر آید عیان

تا ببینی جنبش جسم جهان

چون عصای موسی اینجا مار شد

عقل را از ساکنان اخبار شد

پارهٔ خاک ترا چون مرد ساخت

خاکها را جملگی شاید شناخت

مرده زین سو اند و زان سو زنده‌اند

خامش اینجا و آن طرف گوینده‌اند

چون از آن سوشان فرستد سوی ما

آن عصا گردد سوی ما اژدها

کوهها هم لحن داودی کند

جوهر آهن بکف مومی بود

باد حمال سلیمانی شود

بحر با موسی سخن‌دانی شود

ماه با احمد اشارت‌بین شود

نار ابراهیم را نسرین شود

خاک قارون را چو ماری در کشد

استن حنانه آید در رشد

سنگ بر احمد سلامی می‌کند

کوه یحیی را پیامی می‌کند

ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم

چون شما سوی جمادی می‌روید

محرم جان جمادان چون شوید

از جمادی عالم جانها روید

غلغل اجزای عالم بشنوید

فاش تسبیح جمادات آیدت

وسوسهٔ تاویلها نربایدت

چون ندارد جان تو قندیلها

بهر بینش کرده‌ای تاویلها

که غرض تسبیح ظاهر کی بود

دعوی دیدن خیال غی بود

بلک مر بیننده را دیدار آن

وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان

پس چو از تسبیح یادت می‌دهد

آن دلالت همچو گفتن می‌بود

این بود تاویل اهل اعتزال

و آن آنکس کو ندارد نور حال

چون ز حس بیرون نیامد آدمی

باشد از تصویر غیبی اعجمی

این سخن پایان ندارد مارگیر

می‌کشید آن مار را با صد زحیر

تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو

تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو

بر لب شط مرد هنگامه نهاد

غلغله در شهر بغداد اوفتاد

مارگیری اژدها آورده است

بوالعجب نادر شکاری کرده است

جمع آمد صد هزاران خام‌ریش

صید او گشته چو او از ابلهیش

منتظر ایشان و هم او منتظر

تا که جمع آیند خلق منتشر

مردم هنگامه افزون‌تر شود

کدیه و توزیع نیکوتر رود

جمع آمد صد هزاران ژاژخا

حلقه کرده پشت پا بر پشت پا

مرد را از زن خبر نه ز ازدحام

رفته درهم چون قیامت خاص و عام

چون همی حراقه جنبانید او

می‌کشیدند اهل هنگامه گلو

و اژدها کز زمهریر افسرده بود

زیر صد گونه پلاس و پرده بود

بسته بودش با رسنهای غلیظ

احتیاطی کرده بودش آن حفیظ

در درنگ انتظار و اتفاق

تافت بر آن مار خورشید عراق

آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد

رفت از اعضای او اخلاط سرد

مرده بود و زنده گشت او از شگفت

اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

خلق را از جنبش آن مرده مار

گشتشان آن یک تحیر صد هزار

با تحیر نعره‌ها انگیختند

جملگان از جنبشش بگریختند

می‌سکست او بند و زان بانگ بلند

هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند

بندها بسکست و بیرون شد ز زیر

اژدهایی زشت غران همچو شیر

در هزیمت بس خلایق کشته شد

از فتاده و کشتگان صد پشته شد

مارگیر از ترس بر جا خشک گشت

که چه آوردم من از کهسار و دشت

گرگ را بیدار کرد آن کور میش

رفت نادان سوی عزرائیل خویش

اژدها یک لقمه کرد آن گیج را

سهل باشد خون‌خوری حجاج را

خویش را بر استنی پیچید و بست

استخوان خورده را در هم شکست

نفست اژدرهاست او کی مرده است

از غم و بی آلتی افسرده است

گر بیابد آلت فرعون او

که بامر او همی‌رفت آب جو

آنگه او بنیاد فرعونی کند

راه صد موسی و صد هارون زند

کرمکست آن اژدها از دست فقر

پشه‌ای گردد ز جاه و مال صقر

اژدها را دار در برف فراق

هین مکش او را به خورشید عراق

تا فسرده می‌بود آن اژدهات

لقمهٔ اویی چو او یابد نجات

مات کن او را و آمن شو ز مات

رحم کم کن نیست او ز اهل صلات

کان تف خورشید شهوت بر زند

آن خفاش مردریگت پر زند

می‌کشانش در جهاد و در قتال

مردوار الله یجزیک الوصال

چونک آن مرد اژدها را آورید

در هوای گرم خوش شد آن مرید

لاجرم آن فتنه‌ها کرد ای عزیز

بیست همچندان که ما گفتیم نیز

تو طمع داری که او را بی جفا

بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنی کی رسد

موسیی باید که اژدرها کشد

صدهزاران خلق ز اژدرهای او

در هزیمت کشته شد از رای او

بعدی

دسته بندي: شعر,مولانا(بلخی),

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد