loading...
فوج
s.m.m بازدید : 500 1395/05/02 نظرات (0)

مثنوي معنوي_دفترچهارم41تا77

بخش ۴۱ - نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد علیه‌السلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن

از درون کعبه آوازش رسید

گفت ای جوینده آن طفل رشید

در فلان وادیست زیر آن درخت

پس روان شد زود پیر نیکبخت

در رکاب او امیران قریش

زانک جدش بود ز اعیان قریش

تا به پشت آدم اسلافش همه

مهتران بزم و رزم و ملحمه

این نسب خود پوست او را بوده است

کز شهنشاهان مه پالوده است

مغز او خود از نسب دورست و پاک

نیست جنسش از سمک کس تا سماک

نور حق را کس نجوید زاد و بود

خلعت حق را چه حاجت تار و پود

کمترین خلعت که بدهد در ثواب

بر فزاید بر طراز آفتاب

بخش ۴۲ - بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را

خیز بلقیسا بیا و ملک بین

بر لب دریای یزدان در بچین

خواهرانت ساکن چرخ سنی

تو بمرداری چه سلطانی کنی

خواهرانت را ز بخششهای راد

هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد

تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن

که منم شاه و رئیس گولحن

بخش ۴۳ - مثل قانع شدن آدمی به دنیا و حرص او در طلب دنیا و غفلت او از دولت روحانیان کی ابنای جنس وی‌اند و نعره‌زنان کی یا لیت قومی یعلمون

آن سگی در کو گدای کور دید

حمله می‌آورد و دلقش می‌درید

گفته‌ایم این را ولی باری دگر

شد مکرر بهر تاکید خبر

کور گفتش آخر آن یاران تو

بر کهند این دم شکاری صیدجو

قوم تو در کوه می‌گیرند گور

در میان کوی می‌گیری تو کور

ترک این تزویر گو شیخ نفور

آب شوری جمع کرده چند کور

کین مریدان من و من آب شور

می‌خورند از من همی گردند کور

آب خود شیرین کن از بحر لدن

آب بد را دام این کوران مکن

خیز شیران خدا بین گورگیر

تو چو سگ چونی بزرقی کورگیر

گور چه از صید غیر دوست دور

جمله شیر و شیرگیر و مست نور

در نظاره صید و صیادی شه

کرده ترک صید و مرده در وله

هم‌چو مرغ مرده‌شان بگرفته یار

تا کند او جنس ایشان را شکار

مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین

خوانده‌ای القلب بین اصبعین

مرغ مرده‌ش را هر آنک شد شکار

چون ببیند شد شکار شهریار

هر که او زین مرغ مرده سر بتافت

دست آن صیاد را هرگز نیافت

گوید او منگر به مرداری من

عشق شه بین در نگهداری من

من نه مردارم مرا شه کشته است

صورت من شبه مرده گشته است

جنبشم زین پیش بود از بال و پر

جنبشم اکنون ز دست دادگر

جنبش فانیم بیرون شد ز پوست

جنبشم باقیست اکنون چون ازوست

هر که کژ جنبد به پیش جنبشم

گرچه سیمرغست زارش می‌کشم

هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای

در کف شاهم نگر گر بنده‌ای

مرده زنده کرد عیسی از کرم

من به کف خالق عیسی درم

کی بمانم مرده در قبضهٔ خدا

بر کف عیسی مدار این هم روا

عیسی‌ام لیکن هر آنکو یافت جان

از دم من او بماند جاودان

شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد

شاد آنکو جان بدین عیسی سپرد

من عصاام در کف موسی خویش

موسیم پنهان و من پیدا به پیش

بر مسلمانان پل دریا شوم

باز بر فرعون اژدها شوم

این عصا را ای پسر تنها مبین

که عصا بی‌کف حق نبود چنین

موج طوفان هم عصا بد کو ز درد

طنطنهٔ جادوپرستان را بخورد

گر عصاهای خدا را بشمرم

زرق این فرعونیان را بر درم

لیک زین شیرین گیای زهرمند

ترک کن تا چند روزی می‌چرند

گر نباشد جاه فرعون و سری

از کجا یابد جهنم پروری

فربهش کن آنگهش کش ای قصاب

زانک بی‌برگ‌اند در دوزخ کلاب

گر نبودی خصم و دشمن در جهان

پس بمردی خشم اندر مردمان

دوزخ آن خشمست خصمی بایدش

تا زید ور نی رحیمی بکشدش

پس بماندی لطف بی‌قهر و بدی

پس کمال پادشاهی کی بدی

ریش‌خندی کرده‌اند آن منکران

بر مثلها و بیان ذاکران

تو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند

چند خواهی زیست ای مردار چند

شاد باشید ای محبان در نیاز

بر همین در که شود امروز باز

هر حویجی باشدش کردی دگر

در میان باغ از سیر و کبر

هر یکی با جنس خود در کرد خود

از برای پختگی نم می‌خورد

تو که کرد زعفرانی زعفران

باش و آمیزش مکن با دیگران

آب می‌خور زعفرانا تا رسی

زعفرانی اندر آن حلوا رسی

در مکن در کرد شلغم پوز خویش

که نگردد با تو او هم‌طبع و کیش

تو بکردی او بکردی مودعه

زانک ارض الله آمد واسعه

خاصه آن ارضی که از پهناوری

در سفر گم می‌شود دیو و پری

اندر آن بحر و بیابان و جبال

منقطع می‌گردد اوهام و خیال

این بیابان در بیابانهای او

هم‌چو اندر بحر پر یک تای مو

آب استاده که سیرستش نهان

تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان

کو درون خویش چون جان و روان

سیر پنهان دارد و پای روان

مستمع خفتست کوته کن خطاب

ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب

خیز بلقیسا که بازاریست تیز

زین خسیسان کسادافکن گریز

خیز بلقیسا کنون با اختیار

پیش از آنک مرگ آرد گیر و دار

بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان

که چو دزد آیی به شحنه جان‌کنان

زین خران تا چند باشی نعل‌دزد

گر همی دزدی بیا و لعل دزد

خواهرانت یافته ملک خلود

تو گرفته ملکت کور و کبود

ای خنک آن را کزین ملکت بجست

که اجل این ملک را ویران‌گرست

خیز بلقیسا بیا باری ببین

ملکت شاهان و سلطانان دین

شسته در باطن میان گلستان

ظاهر آحادی میان دوستان

بوستان با او روان هر جا رود

لیک آن از خلق پنهان می‌شود

میوه‌ها لایه‌کنان کز من بچر

آب حیوان آمده کز من بخور

طوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال

هم‌چو خورشید و چو بدر و چون هلال

چون روان باشی روان و پای نی

می‌خوری صد لوت و لقمه‌خای نی

نی‌نهنگ غم زند بر کشتیت

نی پدید آید ز مردم زشتیت

هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت

هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت

گر تو نیکوبختی و سلطان زفت

بخت غیر تست روزی بخت رفت

تو بماندی چون گدایان بی‌نوا

دولت خود هم تو باش ای مجتبی

چون تو باشی بخت خود ای معنوی

پس تو که بختی ز خود کی گم شوی

تو ز خود کی گم شوی از خوش‌خصال

چونک عین تو ترا شد ملک و مال

بخش ۴۴ - بقیهٔ عمارت کردن سلیمان علیه‌السلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا

ای سلیمان مسجد اقصی بساز

لشکر بلقیس آمد در نماز

چونک او بنیاد آن مسجد نهاد

جن و انس آمد بدن در کار داد

یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد

هم‌چنانک در ره طاعت عباد

خلق دیوانند و شهوت سلسله

می‌کشدشان سوی دکان و غله

هست این زنجیر از خوف و وله

تو مبین این خلق را بی‌سلسله

می‌کشاندشان سوی کسب و شکار

می‌کشاندشان سوی کان و بحار

می‌کشدشان سوی نیک و سوی بد

گفت حق فی جیدها حبل المسد

قد جعلنا الحبل فی اعناقهم

واتخذنا الحبل من اخلاقهم

لیس من مستقذر مستنقه

قط الا طایره فی عنقه

حرص تو در کار بد چون آتشست

اخگر از رنگ خوش آتش خوشست

آن سیاهی فحم در آتش نهان

چونک آتش شد سیاهی شد عیان

اخگر از حرص تو شد فحم سیاه

حرص چون شد ماند آن فحم تباه

آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود

آن نه حسن کار نار حرص بود

حرص کارت را بیاراییده بود

حرص رفت و ماند کار تو کبود

غوله‌ای را که بر آرایید غول

پخته پندارد کسی که هست گول

آزمایش چون نماید جان او

کند گردد ز آزمون دندان او

از هوس آن دام دانه می‌نمود

عکس غول حرص و آن خود خام بود

حرص اندر کار دین و خیر جو

چون نماند حرص باشد نغزرو

خیرها نغزند نه از عکس غیر

تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر

تاب حرص از کار دنیا چون برفت

فحم باشد مانده از اخگر بتفت

کودکان را حرص می‌آرد غرار

تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار

چون ز کودک رفت آن حرص بدش

بر دگر اطفال خنده آیدش

که چه می‌کردم چه می‌دیدم درین

خل ز عکس حرص بنمود انگبین

آن بنای انبیا بی حرص بود

زان چنان پیوسته رونقها فزود

ای بسا مسجد بر آورده کرام

لیک نبود مسجد اقصاش نام

کعبه را که هر دمی عزی فزود

آن ز اخلاصات ابراهیم بود

فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست

لیک در بناش حرص و جنگ نیست

نه کتبشان مثل کتب دیگران

نی مساجدشان نی کسب وخان و مان

نه ادبشان نه غضبشان نه نکال

نه نعاس و نه قیاس و نه مقال

هر یکیشان را یکی فری دگر

مرغ جانشان طایر از پری دگر

دل همی لرزد ز ذکر حالشان

قبلهٔ افعال ما افعالشان

مرغشان را بیضه‌ها زرین بدست

نیم‌شب جانشان سحرگه بین شدست

هر چه گویم من به جان نیکوی قوم

نقص گفتم گشته ناقص‌گوی قوم

مسجد اقصی بسازید ای کرام

که سلیمان باز آمد والسلام

ور ازین دیوان و پریان سر کشند

جمله را املاک در چنبر کشند

دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق

تازیانه آیدش بر سر چو برق

چون سلیمان شو که تا دیوان تو

سنگ برند از پی ایوان تو

چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو

تا ترا فرمان برد جنی و دیو

خاتم تو این دلست و هوش دار

تا نگردد دیو را خاتم شکار

پس سلیمانی کند بر تو مدام

دیو با خاتم حذر کن والسلام

آن سلیمانی دلا منسوخ نیست

در سر و سرت سلیمانی کنیست

دیو هم وقتی سلیمانی کند

لیک هر جولاهه اطلس کی تند

دست جنباند چو دست او ولیک

در میان هر دوشان فرقیست نیک

بخش ۴۵ - قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام

شاعری آورد شعری پیش شاه

بر امید خلعت و اکرام و جاه

شاه مکرم بود فرمودش هزار

از زر سرخ و کرامات و نثار

پس وزیرش گفت کین اندک بود

ده هزارش هدیه وا ده تا رود

از چنو شاعر نس از تو بحردست

ده هزاری که بگفتم اندکست

فقه گفت آن شاه را و فلسفه

تا برآمد عشر خرمن از کفه

ده هزارش داد و خلعت درخورش

خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش

پس تفحص کرد کین سعی کی بود

شاه را اهلیت من کی نمود

پس بگفتندش فلان‌الدین وزیر

آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر

در ثنای او یکی شعری دراز

بر نبشت و سوی خانه رفت باز

بی‌زبان و لب همان نعمای شاه

مدح شه می‌کرد و خلعتهای شاه

بخش ۴۶ - باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهٔ خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را کی این سخت بسیارست و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یک آن خشنود کنم

بعد سالی چند بهر رزق و کشت

شاعر از فقر و عوز محتاج گشت

گفت وقت فقر و تنگی دو دست

جست و جوی آزموده بهترست

درگهی را که آزمودم در کرم

حاجت نو را بدان جانب برم

معنی الله گفت آن سیبویه

یولهون فی الحوائج هم لدیه

گفت الهنا فی حوائجنا الیک

والتمسناها وجدناها لدیک

صد هزاران عاقل اندر وقت درد

جمله نالان پیش آن دیان فرد

هیچ دیوانهٔ فلیوی این کند

بر بخیلی عاجزی کدیه تند

گر ندیدندی هزاران بار بیش

عاقلان کی جان کشیدندیش پیش

بلک جملهٔ ماهیان در موجها

جملهٔ پرندگان بر اوجها

پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز

اژدهای زفت و مور و مار نیز

بلک خاک و باد و آب و هر شرار

مایه زو یابند هم دی هم بهار

هر دمش لابه کند این آسمان

که فرو مگذارم ای حق یک زمان

استن من عصمت و حفظ تو است

جمله مطوی یمین آن دو دست

وین زمین گوید که دارم بر قرار

ای که بر آبم تو کردستی سوار

جملگان کیسه ازو بر دوختند

دادن حاجت ازو آموختند

هر نبیی زو برآورده برات

استعینوا منه صبرا او صلات

هین ازو خواهید نه از غیر او

آب در یم جو مجو در خشک جو

ور بخواهی از دگر هم او دهد

بر کف میلش سخا هم او نهد

آنک معرض را ز زر قارون کند

رو بدو آری به طاعت چون کند

بار دیگر شاعر از سودای داد

روی سوی آن شه محسن نهاد

هدیهٔ شاعر چه باشد شعر نو

پیش محسن آرد و بنهد گرو

محسنان با صد عطا و جود و بر

زر نهاده شاعران را منتظر

پیششان شعری به از صدتنگ شعر

خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر

آدمی اول حریص نان بود

زانک قوت و نان ستون جان بود

سوی کسب و سوی غصب و صد حیل

جان نهاده بر کف از حرص و امل

چون بنادر گشت مستغنی ز نان

عاشق نامست و مدح شاعران

تا که اصل و فصل او را بر دهند

در بیان فضل او منبر نهند

تا که کر و فر و زر بخشی او

هم‌چو عنبر بو دهد در گفت و گو

خلق ما بر صورت خود کرد حق

وصف ما از وصف او گیرد سبق

چونک آن خلاق شکر و حمدجوست

آدمی را مدح‌جویی نیز خوست

خاصه مرد حق که در فضلست چست

پر شود زان باد چون خیک درست

ور نباشد اهل زان باد دروغ

خیک بدریدست کی گیرد فروغ

این مثل از خود نگفتم ای رفیق

سرسری مشنو چو اهلی و مفیق

این پیمبر گفت چون بشنید قدح

که چرا فربه شود احمد به مدح

رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد

شعر اندر شکر احسان کان نمرد

محسنان مردند و احسانها بماند

ای خنک آن را که این مرکب براند

ظالمان مردند و ماند آن ظلمها

وای جانی کو کند مکر و دها

گفت پیغامبر خنک آن را که او

شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو

مرد محسن لیک احسانش نمرد

نزد یزدان دین و احسان نیست خرد

وای آنکو مرد و عصیانش نمود

تا نپنداری به مرگ او جان ببرد

این رها کن زانک شاعر بر گذر

وام‌دارست و قوی محتاج زر

برد شاعر شعر سوی شهریار

بر امید بخشش و احسان پار

نازنین شعری پر از در درست

بر امید و بوی اکرام نخست

شاه هم بر خوی خود گفتش هزار

چون چنین بد عادت آن شهریار

لیک این بار آن وزیر پر ز جود

بر براق عز ز دنیا رفته بود

بر مقام او وزیر نو رئیس

گشته لیکن سخت بی‌رحم و خسیس

گفت ای شه خرجها داریم ما

شاعری را نبود این بخشش جزا

من به ربع عشر این ای مغتنم

مرد شاعر را خوش و راضی کنم

خلق گفتندش که او از پیش‌دست

ده هزاران زین دلاور برده است

بعد شکر کلک خایی چون کند

بعد سلطانی گدایی چون کند

گفت بفشارم ورا اندر فشار

تا شود زار و نزار از انتظار

آنگه ار خاکش دهم از راه من

در رباید هم‌چو گلبرگ از چمن

این به من بگذار که استادم درین

گر تقاضاگر بود هر آتشین

از ثریا گر بپرد تا ثری

نرم گردد چون ببیند او مرا

گفت سلطانش برو فرمان تراست

لیک شادش کن که نیکوگوی ماست

گفت او را و دو صد اومیدلیس

تو به من بگذار این بر من نویس

پس فکندش صاحب اندر انتظار

شد زمستان و دی و آمد بهار

شاعر اندر انتظارش پیر شد

پس زبون این غم و تدبیر شد

گفت اگر زر نه که دشنامم دهی

تا رهد جانم ترا باشم رهی

انتظارم کشت باری گو برو

تا رهد این جان مسکین از گرو

بعد از آنش داد ربع عشر آن

ماند شاعر اندر اندیشهٔ گران

کانچنان نقد و چنان بسیار بود

این که دیر اشکفت دستهٔ خار بود

پس بگفتندش که آن دستور راد

رفت از دنیا خدا مزدت دهاد

که مضاعف زو همی‌شد آن عطا

کم همی‌افتاد بخشش را خطا

این زمان او رفت و احسان را ببرد

او نمرد الحق بلی احسان بمرد

رفت از ما صاحب راد و رشید

صاحب سلاخ درویشان رسید

رو بگیر این را و زینجا شب گریز

تا نگیرد با تو این صاحب‌ستیز

ما به صد حیلت ازو این هدیه را

بستدیم ای بی‌خبر از جهد ما

رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان

از کجا آمد بگویید این عوان

چیست نام این وزیر جامه‌کن

قوم گفتندش که نامش هم حسن

گفت یا رب نام آن و نام این

چون یکی آمد دریغ ای رب دین

آن حسن نامی که از یک کلک او

صد وزیر و صاحب آید جودخو

این حسن کز ریش زشت این حسن

می‌توان بافید ای جان صد رسن

بر چنین صاحب چو شه اصغا کند

شاه و ملکش را ابد رسوا کند

بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون

چند آن فرعون می‌شد نرم و رام

چون شنیدی او ز موسی آن کلام

آن کلامی که بدادی سنگ شیر

از خوشی آن کلام بی‌نظیر

چون بهامان که وزیرش بود او

مشورت کردی که کینش بود خو

پس بگفتی تا کنون بودی خدیو

بنده گردی ژنده‌پوشی را بریو

هم‌چو سنگ منجنیقی آمدی

آن سخن بر شیشه خانهٔ او زدی

هر چه صد روز آن کلیم خوش‌خطاب

ساختی در یک‌دم او کردی خراب

عقل تو دستور و مغلوب هواست

در وجودت ره‌زن راه خداست

ناصحی ربانیی پندت دهد

آن سخن را او به فن طرحی نهد

کین نه بر جایست هین از جا مشو

نیست چندان با خود آ شیدا مشو

وای آن شه که وزیرش این بود

جای هر دو دوزخ پر کین بود

شاد آن شاهی که او را دست‌گیر

باشد اندر کار چون آصف وزیر

شاه عادل چون قرین او شود

نام آن نور علی نور این بود

چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر

نور بر نورست و عنبر بر عبیر

شاه فرعون و چو هامانش وزیر

هر دو را نبود ز بدبختی گزیر

پس بود ظلمات بعضی فوق بعض

نه خرد یار و نه دولت روز عرض

من ندیدم جز شقاوت در لئام

گر تو دیدستی رسان از من سلام

هم‌چو جان باشد شه و صاحب چو عقل

عقل فاسد روح را آرد بنقل

آن فرشتهٔ عقل چون هاروت شد

سحرآموز دو صد طاغوت شد

عقل جزوی را وزیر خود مگیر

عقل کل را ساز ای سلطان وزیر

مر هوا را تو وزیر خود مساز

که برآید جان پاکت از نماز

کین هوا پر حرص و حالی‌بین بود

عقل را اندیشه یوم دین بود

عقل را دو دیده در پایان کار

بهر آن گل می‌کشد او رنج خار

که نفرساید نریزد در خزان

باد هر خرطوم اخشم دور از آن

بخش ۴۸ - نشستن دیو بر مقام سلیمان علیه‌السلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیه‌السلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن

ورچه عقلت هست با عقل دگر

یار باش و مشورت کن ای پدر

با دو عقل از بس بلاها وا رهی

پای خود بر اوج گردونها نهی

دیو گر خود را سلیمان نام کرد

ملک برد و مملکت را رام کرد

صورت کار سلیمان دیده بود

صورت اندر سر دیوی می‌نمود

خلق گفتند این سلیمان بی‌صفاست

از سلیمان تا سلیمان فرقهاست

او چو بیداریست این هم‌چون وسن

هم‌چنانک آن حسن با این حسن

دیو می‌گفتی که حق بر شکل من

صورتی کردست خوش بر اهرمن

دیو را حق صورت من داده است

تا نیندازد شما را او بشست

گر پدید آید به دعوی زینهار

صورت او را مدارید اعتبار

دیوشان از مکر این می‌گفت لیک

می‌نمود این عکس در دلهای نیک

نیست بازی با ممیز خاصه او

که بود تمییز و عقلش غیب‌گو

هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل

می‌نبندد پرده بر اهل دول

پس همی گفتند با خود در جواب

بازگونه می‌روی ای کژ خطاب

بازگونه رفت خواهی همچنین

سوی دوزخ اسفل اندر سافلین

او اگر معزول گشتست و فقیر

هست در پیشانیش بدر منیر

تو اگر انگشتری را برده‌ای

دوزخی چون زمهریر افسرده‌ای

ما ببوش و عارض و طاق و طرنب

سر کجا که خود همی ننهیم سنب

ور به غفلت ما نهیم او را جبین

پنجهٔ مانع برآید از زمین

که منه آن سر مرین سر زیر را

هین مکن سجده مرین ادبار را

کردمی من شرح این بس جان‌فزا

گر نبودی غیرت و رشک خدا

هم قناعت کن تو بپذیر این قدر

تا بگویم شرح این وقتی دگر

نام خود کرده سلیمان نبی

روی‌پوشی می‌کند بر هر صبی

در گذر از صورت و از نام خیز

از لقب وز نام در معنی گریز

پس بپرس از حد او وز فعل او

در میان حد و فعل او را بجو

بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیه‌السلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد

هر صباحی چون سلیمان آمدی

خاضع اندر مسجد اقصی شدی

نوگیاهی رسته دیدی اندرو

پس بگفتی نام و نفع خود بگو

تو چه دارویی چیی نامت چیست

تو زیان کی و نفعت بر کیست

پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام

که من آن را جانم و این را حمام

من مرین را زهرم و او را شکر

نام من اینست بر لوح از قدر

پس طبیبان از سلیمان زان گیا

عالم و دانا شدندی مقتدی

تا کتبهای طبیبی ساختند

جسم را از رنج می‌پرداختند

این نجوم و طب وحی انبیاست

عقل و حس را سوی بی‌سو ره کجاست

عقل جزوی عقل استخراج نیست

جز پذیرای فن و محتاج نیست

قابل تعلیم و فهمست این خرد

لیک صاحب وحی تعلیمش دهد

جمله حرفتها یقین از وحی بود

اول او لیک عقل آن را فزود

هیچ حرفت را ببین کین عقل ما

تاند او آموختن بی‌اوستا

گرچه اندر مکر موی‌اشکاف بد

هیچ پیشه رام بی‌استا نشد

دانش پیشه ازین عقل ار بدی

پیشهٔ بی‌اوستا حاصل شدی

بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود

کندن گوری که کمتر پیشه بود

کی ز فکر و حیله و اندیشه بود

گر بدی این فهم مر قابیل را

کی نهادی بر سر او هابیل را

که کجا غایب کنم این کشته را

این به خون و خاک در آغشته را

دید زاغی زاغ مرده در دهان

بر گرفته تیز می‌آمد چنان

از هوا زیر آمد و شد او به فن

از پی تعلیم او را گورکن

پس به چنگال از زمین انگیخت گرد

زود زاغ مرده را در گور کرد

دفن کردش پس بپوشیدش به خاک

زاغ از الهام حق بد علم‌ناک

گفت قابیل آه شه بر عقل من

که بود زاغی ز من افزون به فن

عقل کل را گفت مازاغ البصر

عقل جزوی می‌کند هر سو نظر

عقل مازاغ است نور خاصگان

عقل زاغ استاد گور مردگان

جان که او دنبالهٔ زاغان پرد

زاغ او را سوی گورستان برد

هین مدو اندر پی نفس چو زاغ

کو به گورستان برد نه سوی باغ

گر روی رو در پی عنقای دل

سوی قاف و مسجد اقصای دل

نوگیاهی هر دم ز سودای تو

می‌دمد در مسجد اقصای تو

تو سلیمان‌وار داد او بده

پی بر از وی پای رد بر وی منه

زانک حال این زمین با ثبات

باز گوید با تو انواع نبات

در زمین گر نیشکر ور خود نیست

ترجمان هر زمین نبت ویست

پس زمین دل که نبتش فکر بود

فکرها اسرار دل را وا نمود

گر سخن‌کش یابم اندر انجمن

صد هزاران گل برویم چون چمن

ور سخن‌کش یابم آن دم زن به مزد

می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد

جنبش هر کس به سوی جاذبست

جذب صدق نه چو جذب کاذبست

می‌روی گه گمره و گه در رشد

رشته پیدا نه و آنکت می‌کشد

اشتر کوری مهار تو رهین

تو کشش می‌بین مهارت را مبین

گر شدی محسوس جذاب و مهار

پس نماندی این جهان دارالغرار

گبر دیدی کو پی سگ می‌رود

سخرهٔ دیو ستنبه می‌شود

در پی او کی شدی مانند حیز

پی خود را واکشیدی گبر نیز

گاو گر واقف ز قصابان بدی

کی پی ایشان بدان دکان شدی

یا بخوردی از کف ایشان سبوس

یا بدادی شیرشان از چاپلوس

ور بخوردی کی علف هضمش شدی

گر ز مقصود علف واقف بدی

پس ستون این جهان خود غفلتست

چیست دولت کین دوادو با لتست

اولش دو دو به آخر لت بخور

جز درین ویرانه نبود مرگ خر

تو به جد کاری که بگرفتی به دست

عیبش این دم بر تو پوشیده شدست

زان همی تانی بدادن تن به کار

که بپوشید از تو عیبش کردگار

همچنین هر فکر که گرمی در آن

عیب آن فکرت شدست از تو نهان

بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین

زو رمیدی جانت بعد المشرقین

حال که آخر زو پشیمان می‌شوی

گر بود این حال اول کی دوی

پس بپوشید اول آن بر جان ما

تا کنیم آن کار بر وفق قضا

چون قضا آورد حکم خود پدید

چشم وا شد تا پشیمانی رسید

این پشیمانی قضای دیگرست

این پشیمانی بهل حق را پرست

ور کنی عادت پشیمان خور شوی

زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود

نیم دیگر در پشیمانی رود

ترک این فکر و پریشانی بگو

حال و یار و کار نیکوتر بجو

ور نداری کار نیکوتر به دست

پس پشیمانیت بر فوت چه است

گر همی دانی ره نیکو پرست

ور ندانی چون بدانی کین به دست

بد ندانی تا ندانی نیک را

ضد را از ضد توان دید ای فتی

چون ز ترک فکر این عاجز شدی

از گناه آنگاه هم عاجز بدی

چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست

عاجزی را باز جو کز جذب کیست

عاجزی بی‌قادری اندر جهان

کس ندیدست و نباشد این بدان

همچنین هر آرزو که می‌بری

تو ز عیب آن حجابی اندری

ور نمودی علت آن آرزو

خود رمیدی جان تو زان جست و جو

گر نمودی عیب آن کار او ترا

کس نبردی کش کشان آن سو ترا

وان دگر کار کز آن هستی نفور

زان بود که عیبش آمد در ظهور

ای خدای رازدان خوش‌سخن

عیب کار بد ز ما پنهان مکن

عیب کار نیک را منما به ما

تا نگردیم از روش سرد و هبا

هم بر آن عادت سلیمان سنی

رفت در مسجد میان روشنی

قاعدهٔ هر روز را می‌جست شاه

که ببیند مسجد اندر نو گیاه

دل ببیند سر بدان چشم صفی

آن حشایش که شد از عامه خفی

بخش ۵۱ - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی

صوفیی در باغ از بهر گشاد

صوفیانه روی بر زانو نهاد

پس فرو رفت او به خود اندر نغول

شد ملول از صورت خوابش فضول

که چه خسپی آخر اندر رز نگر

این درختان بین و آثار و خضر

امر حق بشنو که گفتست انظروا

سوی این آثار رحمت آر رو

گفت آثارش دلست ای بوالهوس

آن برون آثار آثارست و بس

باغها و سبزه‌ها در عین جان

بر برون عکسش چو در آب روان

آن خیال باغ باشد اندر آب

که کند از لطف آب آن اضطراب

باغها و میوه‌ها اندر دلست

عکس لطف آن برین آب و گلست

گر نبودی عکس آن سرو سرور

پس نخواندی ایزدش دار الغرور

این غرور آنست یعنی این خیال

هست از عکس دل و جان رجال

جمله مغروران برین عکس آمده

بر گمانی کین بود جنت‌کده

می‌گریزند از اصول باغها

بر خیالی می‌کنند آن لاغها

چونک خواب غفلت آیدشان به سر

راست بینند و چه سودست آن نظر

بس به گورستان غریو افتاد و آه

تا قیامت زین غلط وا حسرتاه

ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد

یعنی او از اصل این رز بوی برد

بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت

پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای

نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای

دید بس نادر گیاهی سبز و تر

می‌ربود آن سبزیش نور از بصر

پس سلامش کرد در حال آن حشیش

او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش

گفت نامت چیست برگو بی‌دهان

گفت خروبست ای شاه جهان

گفت اندر تو چه خاصیت بود

گفت من رستم مکان ویران شود

من که خروبم خراب منزلم

هادم بنیاد این آب و گلم

پس سلیمان آن زمان دانست زود

که اجل آمد سفر خواهد نمود

گفت تا من هستم این مسجد یقین

در خلل ناید ز آفات زمین

تا که من باشم وجود من بود

مسجداقصی مخلخل کی شود

پس که هدم مسجد ما بی‌گمان

نبود الا بعد مرگ ما بدان

مسجدست آن دل که جسمش ساجدست

یار بد خروب هر جا مسجدست

یار بد چون رست در تو مهر او

هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو

برکن از بیخش که گر سر بر زند

مر ترا و مسجدت را بر کند

عاشقا خروب تو آمد کژی

هم‌چو طفلان سوی کژ چون می‌غژی

خویش مجرم دان و مجرم گو مترس

تا ندزدد از تو آن استاد درس

چون بگویی جاهلم تعلیم ده

این چنین انصاف از ناموس به

از پدر آموز ای روشن‌جبین

ربنا گفت و ظلمنا پیش ازین

نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت

نه لوای مکر و حیلت بر فراخت

باز آن ابلیس بحث آغاز کرد

که بدم من سرخ رو کردیم زرد

رنگ رنگ تست صباغم توی

اصل جرم و آفت و داغم توی

هین بخوان رب بما اغویتنی

تا نگردی جبری و کژ کم تنی

بر درخت جبر تا کی بر جهی

اختیار خویش را یک‌سو نهی

هم‌چو آن ابلیس و ذریات او

با خدا در جنگ و اندر گفت و گو

چون بود اکراه با چندان خوشی

که تو در عصیان همی دامن کشی

آن‌چنان خوش کس رود در مکرهی

کس چنان رقصان دود در گم‌رهی

بیست مرده جنگ می‌کردی در آن

کت همی‌دادند پند آن دیگران

که صواب اینست و راه اینست و بس

کی زند طعنه مرا جز هیچ‌کس

کی چنین گوید کسی کو مکر هست

چون چنین جنگد کسی کو بی‌رهست

هر چه نفست خواست داری اختیار

هر چه عقلت خواست آری اضطرار

داند او کو نیک‌بخت و محرمست

زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست

زیرکی سباحی آمد در بحار

کم رهد غرقست او پایان کار

هل سباحت را رها کن کبر و کین

نیست جیحون نیست جو دریاست این

وانگهان دریای ژرف بی‌پناه

در رباید هفت دریا را چو کاه

عشق چون کشتی بود بهر خواص

کم بود آفت بود اغلب خلاص

زیرکی بفروش و حیرانی بخر

زیرکی ظنست و حیرانی نظر

عقل قربان کن به پیش مصطفی

حسبی الله گو که الله‌ام کفی

هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش

که غرورش داد نفس زیرکش

که برآیم بر سر کوه مشید

منت نوحم چرا باید کشید

چون رمی از منتش بر جان ما

چونک شکر و منتش گوید خدا

تو چه دانی ای غرارهٔ پر حسد

منت او را خدا هم می‌کشد

کاشکی او آشنا ناموختی

تا طمع در نوح و کشتی دوختی

کاش چون طفل از حیل جاهل بدی

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

یا به علم نقل کم بودی ملی

علم وحی دل ربودی از ولی

با چنین نوری چو پیش آری کتاب

جان وحی آسای تو آرد عتاب

چون تیمم با وجود آب دان

علم نقلی با دم قطب زمان

خویش ابله کن تبع می‌رو سپس

رستگی زین ابلهی یابی و بس

اکثر اهل الجنه البله ای پسر

بهر این گفتست سلطان البشر

زیرکی چون کبر و باد انگیز تست

ابلهی شو تا بماند دل درست

ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست

ابلهی کو واله و حیران هوست

ابلهان‌اند آن زنان دست بر

از کف ابله وز رخ یوسف نذر

عقل را قربان کن اندر عشق دوست

عقلها باری از آن سویست کوست

عقلها آن سو فرستاده عقول

مانده این سو که نه معشوقست گول

زین سر از حیرت گر این عقلت رود

هر سو مویت سر و عقلی شود

نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ

که دماغ و عقل روید دشت و باغ

سوی دشت از دشت نکته بشنوی

سوی باغ آیی شود نخلت روی

اندرین ره ترک کن طاق و طرنب

تا قلاوزت نجنبد تو مجنب

هر که او بی سر بجنبد دم بود

جنبشش چون جنبش کزدم بود

کژرو و شب کور و زشت و زهرناک

پیشهٔ او خستن اجسام پاک

سر بکوب آن را که سرش این بود

خلق و خوی مستمرش این بود

خود صلاح اوست آن سر کوفتن

تا رهد جان‌ریزه‌اش زان شوم‌تن

واستان آن دست دیوانه سلاح

تا ز تو راضی شود عدل و صلاح

چون سلاحش هست و عقلش نه ببند

دست او را ورنه آرد صد گزند

بخش ۵۳ - بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راه‌زن

بدگهر را علم و فن آموختن

دادن تیغی به دست راه‌زن

تیغ دادن در کف زنگی مست

به که آید علم ناکس را به دست

علم و مال و منصب و جاه و قران

فتنه آمد در کف بدگوهران

پس غزا زین فرض شد بر مؤمنان

تا ستانند از کف مجنون سنان

جان او مجنون تنش شمشیر او

واستان شمشیر را زان زشت‌خو

آنچ منصب می‌کند با جاهلان

از فضیحت کی کند صد ارسلان

عیب او مخفیست چون آلت بیافت

مارش از سوراخ بر صحرا شتافت

جمله صحرا مار و کزدم پر شود

چونک جاهل شاه حکم مر شود

مال و منصب ناکسی که آرد به دست

طالب رسوایی خویش او شدست

یا کند بخل و عطاها کم دهد

یا سخا آرد بنا موضع نهد

شاه را در خانهٔ بیذق نهد

این چنین باشد عطا که احمق دهد

حکم چون در دست گمراهی فتاد

جاه پندارید در چاهی فتاد

راه نمی‌داند قلاووزی کند

جان زشت او جهان‌سوزی کند

طفل راه فقر چون پیری گرفت

پی‌روان را غول ادباری گرفت

که بیا تا ماه بنمایم ترا

ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا

چون نمایی چون ندیدستی به عمر

عکس مه در آب هم ای خام غمر

احمقان سرور شدستند و ز بیم

عاقلان سرها کشیده در گلیم

بخش ۵۴ - تفسیر یا ایها المزمل

خواند مزمل نبی را زین سبب

که برون آ از گلیم ای بوالهرب

سر مکش اندر گلیم و رو مپوش

که جهان جسمیست سرگردان تو هوش

هین مشو پنهان ز ننگ مدعی

که تو داری شمع وحی شعشعی

هین قم اللیل که شمعی ای همام

شمع اندر شب بود اندر قیام

بی‌فروغت روز روشن هم شبست

بی‌پناهت شیر اسیر ارنبست

باش کشتیبان درین بحر صفا

که تو نوح ثانیی ای مصطفی

ره شناسی می‌بباید با لباب

هر رهی را خاصه اندر راه آب

خیز بنگر کاروان ره‌زده

هر طرف غولیست کشتیبان شده

خضر وقتی غوث هر کشتی توی

هم‌چو روح‌الله مکن تنها روی

پیش این جمعی چو شمع آسمان

انقطاع و خلوت آری را بمان

وقت خلوت نیست اندر جمع آی

ای هدی چون کوه قاف و تو همای

بدر بر صدر فلک شد شب روان

سیر را نگذارد از بانگ سگان

طاعنان هم‌چون سگان بر بدر تو

بانگ می‌دارند سوی صدر تو

این سگان کرند از امر انصتوا

از سفه و عوع کنان بر بدر تو

هین بمگذار ای شفا رنجور را

تو ز خشم کر عصای کور را

نه تو گفتی قاید اعمی به راه

صد ثواب و اجر یابد از اله

هر که او چل گام کوری را کشد

گشت آمرزیده و یابد رشد

پس بکش تو زین جهان بی‌قرار

جوق کوران را قطار اندر قطار

کار هادی این بود تو هادیی

ماتم آخر زمان را شادیی

هین روان کن ای امام المتقین

این خیال‌اندیشگان را تا یقین

هر که در مکر تو دارد دل گرو

گردنش را من زنم تو شاد رو

بر سر کوریش کوریها نهم

او شکر پندارد و زهرش دهم

عقلها از نور من افروختند

مکرها از مکر من آموختند

چیست خود آلاجق آن ترکمان

پیش پای نره پیلان جهان

آن چراغ او به پیش صرصرم

خود چه باشد ای مهین پیغامبرم

خیز در دم تو بصور سهمناک

تا هزاران مرده بر روید ز خاک

چون تو اسرافیل وقتی راست‌خیز

رستخیزی ساز پیش از رستخیز

هر که گوید کو قیامت ای صنم

خویش بنما که قیامت نک منم

در نگر ای سایل محنت‌زده

زین قیامت صد جهان افزون شده

ور نباشد اهل این ذکر و قنوت

پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت

ز آسمان حق سکوت آید جواب

چون بود جانا دعا نامستجاب

ای دریغا وقت خرمنگاه شد

لیک روز از بخت ما بیگاه شد

وقت تنگست و فراخی این کلام

تنگ می‌آید برو عمر دوام

نیزه‌بازی اندرین کوه‌های تنگ

نیزه‌بازان را همی آرد به تنگ

وقت تنگ و خاطر و فهم عوام

تنگ‌تر صد ره ز وقت است ای غلام

چون جواب احمق آمد خامشی

این درازی در سخن چون می‌کشی

از کمال رحمت و موج کرم

می‌دهد هر شوره را باران و نم

بخش ۵۵ - در بیان آنک ترک الجواب جواب مقرر این سخن کی جواب الاحمق سکوت شرح این هر دو درین قصه است کی گفته می‌آید

بود شاهی بود او را بنده‌ای

مرده عقلی بود و شهوت‌زنده‌ای

خرده‌های خدمتش بگذاشتی

بد سگالیدی نکو پنداشتی

گفت شاهنشه جرااش کم کنید

ور بجنگد نامش از خط بر زنید

عقل او کم بود و حرص او فزون

چون جرا کم دید شد تند و حرون

عقل بودی گرد خود کردی طواف

تا بدیدی جرم خود گشتی معاف

چون خری پابسته تندد از خری

هر دو پایش بسته گردد بر سری

پس بگوید خر که یک بندم بست

خود مدان کان دو ز فعل آن خسست

بخش ۵۶ - در تفسیر این حدیث مصطفی علیه‌السلام کی ان الله تعالی خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم

در حدیث آمد که یزدان مجید

خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گره را جمله عقل و علم و جود

آن فرشته‌ست او نداند جز سجود

نیست اندر عنصرش حرص و هوا

نور مطلق زنده از عشق خدا

یک گروه دیگر از دانش تهی

هم‌چو حیوان از علف در فربهی

او نبیند جز که اصطبل و علف

از شقاوت غافلست و از شرف

این سوم هست آدمی‌زاد و بشر

نیم او ز افرشته و نیمیش خر

نیم خر خود مایل سفلی بود

نیم دیگر مایل عقلی بود

آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب

وین بشر با دو مخالف در عذاب

وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند

آدمی شکلند و سه امت شدند

یک گره مستغرق مطلق شدست

هم‌چو عیسی با ملک ملحق شدست

نقش آدم لیک معنی جبرئیل

رسته از خشم و هوا و قال و قیل

از ریاضت رسته وز زهد و جهاد

گوییا از آدمی او خود نزاد

قسم دیگر با خران ملحق شدند

خشم محض و شهوت مطلق شدند

وصف جبریلی دریشان بود رفت

تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

مرده گردد شخص کو بی‌جان شود

خر شود چون جان او بی‌آن شود

زانک جانی کان ندارد هست پست

این سخن حقست و صوفی گفته است

او ز حیوانها فزون‌تر جان کند

در جهان باریک کاریها کند

مکر و تلبیسی که او داند تنید

آن ز حیوان دیگر ناید پدید

جامه‌های زرکشی را بافتن

درها از قعر دریا یافتن

خرده‌کاریهای علم هندسه

یا نجوم و علم طب و فلسفه

که تعلق با همین دنیاستش

ره به هفتم آسمان بر نیستش

این همه علم بنای آخرست

که عماد بود گاو و اشترست

بهر استبقای حیوان چند روز

نام آن کردند این گیجان رموز

علم راه حق و علم منزلش

صاحب دل داند آن را با دلش

پس درین ترکیب حیوان لطیف

آفرید و کرد با دانش الیف

نام کالانعام کرد آن قوم را

زانک نسبت کو بیقظه نوم را

روح حیوانی ندارد غیر نوم

حسهای منعکس دارند قوم

یقظه آمد نوم حیوانی نماند

انعکاس حس خود از لوح خواند

هم‌چو حس آنک خواب او را ربود

چون شد او بیدار عکسیت نمود

لاجرم اسفل بود از سافلین

ترک او کن لا احب الافلین

بخش ۵۷ - در تفسیر این آیت کی و اما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجسا و قوله یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا

زانک استعداد تبدیل و نبرد

بودش از پستی و آن را فوت کرد

باز حیوان را چو استعداد نیست

عذر او اندر بهیمی روشنیست

زو چو استعداد شد کان رهبرست

هر غذایی کو خورد مغز خرست

گر بلادر خورد او افیون شود

سکته و بی‌عقلیش افزون شود

ماند یک قسم دگر اندر جهاد

نیم حیوان نیم حی با رشاد

روز و شب در جنگ و اندر کش‌مکش

کرده چالیش آخرش با اولش

بخش ۵۸ - چالیش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه میل مجنون سوی حره میل ناقه واپس سوی کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتی خلفی و قدامی الهوی و انی و ایاها لمختلفان

هم‌چو مجنون‌اند و چون ناقه‌ش یقین

می‌کشد آن پیش و این واپس به کین

میل مجنون پیش آن لیلی روان

میل ناقه پس پی کره دوان

یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی

ناقه گردیدی و واپس آمدی

عشق و سودا چونک پر بودش بدن

می‌نبودش چاره از بی‌خود شدن

آنک او باشد مراقب عقل بود

عقل را سودای لیلی در ربود

لیک ناقه بس مراقب بود و چست

چون بدیدی او مهار خویش سست

فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ

رو سپس کردی به کره بی‌درنگ

چون به خود باز آمدی دیدی ز جا

کو سپس رفتست بس فرسنگها

در سه روزه ره بدین احوالها

ماند مجنون در تردد سالها

گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم

ما دو ضد پس همره نالایقیم

نیستت بر وفق من مهر و مهار

کرد باید از تو صحبت اختیار

این دو همره یکدگر را راه‌زن

گمره آن جان کو فرو ناید ز تن

جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای

تن ز عشق خاربن چون ناقه‌ای

جان گشاید سوی بالا بالها

در زده تن در زمین چنگالها

تا تو با من باشی ای مردهٔ وطن

پس ز لیلی دور ماند جان من

روزگارم رفت زین گون حالها

هم‌چو تیه و قوم موسی سالها

خطوتینی بود این ره تا وصال

مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال

راه نزدیک و بماندم سخت دیر

سیر گشتم زین سواری سیرسیر

سرنگون خود را از اشتر در فکند

گفت سوزیدم ز غم تا چندچند

تنگ شد بر وی بیابان فراخ

خویشتن افکند اندر سنگلاخ

آنچنان افکند خود را سخت زیر

که مخلخل گشت جسم آن دلیر

چون چنان افکند خود را سوی پست

از قضا آن لحظه پایش هم شکست

پای را بر بست و گفتا گو شوم

در خم چوگانش غلطان می‌روم

زین کند نفرین حکیم خوش‌دهن

بر سواری کو فرو ناید ز تن

عشق مولی کی کم از لیلی بود

گوی گشتن بهر او اولی بود

گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق

غلط غلطان در خم چوگان عشق

کین سفر زین پس بود جذب خدا

وان سفر بر ناقه باشد سیر ما

این چنین سیریست مستثنی ز جنس

کان فزود از اجتهاد جن و انس

این چنین جذبیست نی هر جذب عام

که نهادش فضل احمد والسلام

بخش ۵۹ - نوشتن آن غلام قصهٔ شکایت نقصان اجری سوی پادشاه

قصه کوته کن برای آن غلام

که سوی شه بر نوشتست او پیام

قصه پر جنگ و پر هستی و کین

می‌فرستد پیش شاه نازنین

کالبد نامه‌ست اندر وی نگر

هست لایق شاه را آنگه ببر

گوشه‌ای رو نامه را بگشا بخوان

بین که حرفش هست در خورد شهان

گر نباشد درخور آن را پاره کن

نامهٔ دیگر نویس و چاره کن

لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان

ورنه هر کس سر دل دیدی عیان

نامه بگشادن چه دشوارست و صعب

کار مردانست نه طفلان کعب

جمله بر فهرست قانع گشته‌ایم

زانک در حرص و هوا آغشته‌ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را

تا چنان دانند متن نامه را

باز کن سرنامه را گردن متاب

زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان

متن نامهٔ سینه را کن امتحان

که موافق هست با اقرار تو

تا منافق‌وار نبود کار تو

چون جوالی بس گرانی می‌بری

زان نباید کم که در وی بنگری

که چه داری در جوال از تلخ و خوش

گر همی ارزد کشیدن را بکش

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

باز خر خود را ازین بیگار و ننگ

در جوال آن کن که می‌باید کشید

سوی سلطانان و شاهان رشید

بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ می‌زد کی باز کن ببین کی چه می‌بری آنگه ببر

یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود

در عمامهٔ خویش در پیچیده بود

تا شود زفت و نماید آن عظیم

چون در آید سوی محفل در حطیم

ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته

ظاهرا دستار از آن آراسته

ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت

چون منافق اندرون رسوا و زشت

پاره پاره دلق و پنبه و پوستین

در درون آن عمامه بد دفین

روی سوی مدرسه کرده صبوح

تا بدین ناموس یابد او فتوح

در ره تاریک مردی جامه کن

منتظر استاده بود از بهر فن

در ربود او از سرش دستار را

پس دوان شد تا بسازد کار را

پس فقیهش بانگ برزد کای پسر

باز کن دستار را آنگه ببر

این چنین که چار پره می‌پری

باز کن آن هدیه را که می‌بری

باز کن آن را به دست خود بمال

آنگهان خواهی ببر کردم حلال

چونک بازش کرد آنک می‌گریخت

صد هزاران ژنده اندر ره بریخت

زان عمامهٔ زفت نابایست او

ماند یک گز کهنه‌ای در دست او

بر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار

زین دغل ما را بر آوردی ز کار

بخش ۶۱ - نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بی‌وفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو

گفت بنمودم دغل لیکن ترا

از نصیحت باز گفتم ماجرا

هم‌چنین دنیا اگر چه خوش شکفت

بانگ زد هم بی‌وفایی خویش گفت

اندرین کون و فساد ای اوستاد

آن دغل کون و نصیحت آن فساد

کون می‌گوید بیا من خوش‌پیم

وآن فسادش گفته رو من لا شی‌ام

ای ز خوبی بهاران لب گزان

بنگر آن سردی و زردی خزان

روز دیدی طلعت خورشید خوب

مرگ او را یاد کن وقت غروب

بدر را دیدی برین خوش چار طاق

حسرتش را هم ببین اندر محاق

کودکی از حسن شد مولای خلق

بعد فردا شد خرف رسوای خلق

گر تن سیمین‌تنان کردت شکار

بعد پیری بین تنی چون پنبه‌زار

ای بدیده لوتهای چرب خیز

فضلهٔ آن را ببین در آب‌ریز

مر خبث را گو که آن خوبیت کو

بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو

گوید او آن دانه بد من دام آن

چون شدی تو صید شد دانه نهان

بس انامل رشک استادان شده

در صناعت عاقبت لرزان شده

نرگس چشم خمار هم‌چو جان

آخر اعمش بین و آب از وی چکان

حیدری کاندر صف شیران رود

آخر او مغلوب موشی می‌شود

طبع تیز دوربین محترف

چون خر پیرش ببین آخر خرف

زلف جعد مشکبار عقل‌بر

آخرا چون دم زشت خنگ خر

خوش ببین کونش ز اول باگشاد

وآخر آن رسواییش بین و فساد

زانک او بنمود پیدا دام را

پیش تو بر کند سبلت خام را

پس مگو دنیا به تزویرم فریفت

ورنه عقل من ز دامش می‌گریخت

طوق زرین و حمایل بین هله

غل و زنجیری شدست و سلسله

همچنین هر جزو عالم می‌شمر

اول و آخر در آرش در نظر

هر که آخربین‌تر او مسعودتر

هر که آخربین‌تر او مطرودتر

روی هر یک چون مه فاخر ببین

چونک اول دیده شد آخر ببین

تا نباشی هم‌چو ابلیس اعوری

نیم بیند نیم نی چون ابتری

دید طین آدم و دینش ندید

این جهان دید آن جهان‌بینش ندید

فضل مردان بر زنان ای بو شجاع

نیست بهر قوت و کسب و ضیاع

ورنه شیر و پیل را بر آدمی

فضل بودی بهر قوت ای عمی

فضل مردان بر زن ای حالی‌پرست

زان بود که مرد پایان بین‌ترست

مرد کاندر عاقبت‌بینی خمست

او ز اهل عاقبت چون زن کمست

از جهان دو بانگ می‌آید به ضد

تا کدامین را تو باشی مستعد

آن یکی بانگش نشور اتقیا

وان یکی بانگش فریب اشقیا

من شکوفهٔ خارم ای خوش گرمدار

گل بریزد من بمانم شاخ خار

بانگ اشکوفه‌ش که اینک گل‌فروش

بانگ خار او که سوی ما مکوش

این پذیرفتی بماندی زان دگر

که محب از ضد محبوبست کر

آن یکی بانگ این که اینک حاضرم

بانگ دیگر بنگر اندر آخرم

حاضری‌ام هست چون مکر و کمین

نقش آخر ز آینهٔ اول ببین

چون یکی زین دو جوال اندر شدی

آن دگر را ضد و نا درخور شدی

ای خنک آنکو ز اول آن شنید

کش عقول و مسمع مردان شنید

خانه خالی یافت و جا را او گرفت

غیر آنش کژ نماید یا شگفت

کوزهٔ نو کو به خود بولی کشید

آن خبث را آب نتواند برید

در جهان هر چیز چیزی می‌کشد

کفر کافر را و مرشد را رشد

کهربا هم هست و مغناطیس هست

تا تو آهن یا کهی آیی بشست

برد مغناطیست ار تو آهنی

ور کهی بر کهربا بر می‌تنی

آن یکی چون نیست با اخیار یار

لاجرم شد پهلوی فجار جار

هست موسی پیش قبطی بس ذمیم

هست هامان پیش سبطی بس رجیم

جان هامان جاذب قبطی شده

جان موسی طالب سبطی شده

معدهٔ خر که کشد در اجتذاب

معدهٔ آدم جذوب گندم آب

گر تو نشناسی کسی را از ظلام

بنگر او را کوش سازیدست امام

بخش ۶۲ - بیان آنک عارف را غذاییست از نور حق کی ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع یصل طعام‌الله

زانک هر کره پی مادر رود

تا بدان جنسیتش پیدا شود

آدمی را شیر از سینه رسد

شیر خر از نیم زیرینه رسد

عدل قسامست و قسمت کردنیست

این عجب که جبر نی و ظلم نیست

جبر بودی کی پشیمانی بدی

ظلم بودی کی نگهبانی بدی

روز آخر شد سبق فردا بود

راز ما را روز کی گنجا بود

ای بکرده اعتماد واثقی

بر دم و بر چاپلوس فاسقی

قبه‌ای بر ساختستی از حباب

آخر آن خیمه‌ست بس واهی‌طناب

زرق چون برقست و اندر نور آن

راه نتوانند دیدن ره‌روان

این جهان و اهل او بی‌حاصل‌اند

هر دو اندر بی‌وفایی یکدل‌اند

زادهٔ دنیا چو دنیا بی‌وفاست

گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست

اهل آن عالم چو آن عالم ز بر

تا ابد در عهد و پیمان مستمر

خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند

معجزات از همدگر کی بستدند

کی شود پژمرده میوهٔ آن جهان

شادی عقلی نگردد اندهان

نفس بی‌عهدست زان رو کشتنیست

او دنی و قبله‌گاه او دنیست

نفسها را لایقست این انجمن

مرده را درخور بود گور و کفن

نفس اگر چه زیرکست و خرده‌دان

قبله‌اش دنیاست او را مرده دان

آب وحی حق بدین مرده رسید

شد ز خاک مرده‌ای زنده پدید

تا نیاید وحش تو غره مباش

تو بدان گلگونهٔ طال بقاش

بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد

تاب خورشیدی که آن آفل نشد

آن هنرهای دقیق و قال و قیل

قوم فرعون‌اند اجل چون آب نیل

رونق و طاق و طرنب و سحرشان

گرچه خلقان را کشد گردن کشان

سحرهای ساحران دان جمله را

مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها

جادویها را همه یک لقمه کرد

یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد

نور از آن خوردن نشد افزون و بیش

بل همان سانست کو بودست پیش

در اثر افزون شد و در ذات نی

ذات را افزونی و آفات نی

حق ز ایجاد جهان افزون نشد

آنچ اول آن نبود اکنون نشد

لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق

در میان این دو افزونیست فرق

هست افزونی اثر اظهار او

تا پدید آید صفات و کار او

هست افزونی هر ذاتی دلیل

کو بود حادث به علتها علیل

بخش ۶۳ - تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الا علی

گفت موسی سحر هم حیران‌کنیست

چون کنم کین خلق را تمییز نیست

گفت حق تمییز را پیدا کنم

عقل بی‌تمییز را بینا کنم

گرچه چون دریا برآوردند کف

موسیا تو غالب آیی لا تخف

بود اندر عهده خود سحر افتخار

چون عصا شد مار آنها گشت عار

هر کسی را دعوی حسن و نمک

سنگ مرگ آمد نمکها را محک

سحر رفت و معجزهٔ موسی گذشت

هر دو را از بام بود افتاد طشت

بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند

بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند

چون محک پنهان شدست از مرد و زن

در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن

وقت لافستت محک چون غایبست

می‌برندت از عزیزی دست دست

قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم

ای زر خالص من از تو کی کمم

زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش

لیک می‌آید محک آماده باش

مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز

زر خالص را چه نقصانست گاز

قلب اگر در خویش آخربین بدی

آن سیه که آخر شد او اول شدی

چون شدی اول سیه اندر لقا

دور بودی از نفاق و از شقا

کیمیای فضل را طالب بدی

عقل او بر زرق او غالب بدی

چون شکسته‌دل شدی از حال خویش

جابر اشکستگان دیدی به پیش

عاقبت را دید و او اشکسته شد

از شکسته‌بند در دم بسته شد

فضل مسها را سوی اکسیر راند

آن زراندود از کرم محروم ماند

ای زراندوده مکن دعوی ببین

که نماند مشتریت اعمی چنین

نور محشر چشمشان بینا کند

چشم بندی ترا رسوا کند

بنگر آنها را که آخر دیده‌اند

حسرت جانها و رشک دیده‌اند

بنگر آنها را که حالی دیده‌اند

سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند

پیش حالی‌بین که در جهلست و شک

صبح صادق صبح کاذب هر دو یک

صبح کاذب صد هزاران کاروان

داد بر باد هلاکت ای جوان

نیست نقدی کش غلط‌انداز نیست

وای آن جان کش محک و گاز نیست

بخش ۶۴ - زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت

بو مسیلم گفت خود من احمدم

دین احمد را به فن برهم زدم

بو مسیلم را بگو کم کن بطر

غرهٔ اول مشو آخر نگر

این قلاوزی مکن از حرص جمع

پس‌روی کن تا رود در پیش شمع

شمع مقصد را نماید هم‌چو ماه

کین طرف دانه‌ست یا خود دامگاه

گر بخواهی ور نخواهی با چراغ

دیده گردد نقش باز و نقش زاغ

ورنه این زاغان دغل افروختند

بانگ بازان سپید آموختند

بانگ هدهد گر بیاموزد فتی

راز هدهد کو و پیغام سبا

بانگ بر رسته ز بر بسته بدان

تاج شاهان را ز تاج هدهدان

حرف درویشان و نکتهٔ عارفان

بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان

هر هلاک امت پیشین که بود

زانک چندل را گمان بردند عود

بودشان تمییز کان مظهر کند

لیک حرص و آز کور و کر کند

کوری کوران ز رحمت دور نیست

کوری حرص است که آن معذور نیست

چارمیخ شه ز رحمت دور نی

چار میخ حاسدی مغفور نی

ماهیا آخر نگر بنگر بشست

بدگلویی چشم آخربینت بست

با دو دیده اول و آخر ببین

هین مباش اعور چو ابلیس لعین

اعور آن باشد که حالی دید و بس

چون بهایم بی‌خبر از بازپس

چون دو چشم گاو در جرم تلف

هم‌چو یک چشمست کش نبود شرف

نصف قیمت ارزد آن دو چشم او

که دو چشمش راست مسند چشم تو

ور کنی یک چشم آدم‌زاده‌ای

نصف قیمت لایقست از جاده‌ای

زانک چشم آدمی تنها به خود

بی دو چشم یار کاری می‌کند

چشم خر چون اولش بی آخرست

گر دو چشمش هست حکمش اعورست

این سخن پایان ندارد وان خفیف

می‌نویسد رقعه در طمع رغیف

بخش ۶۵ - بقیهٔ نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجری

رفت پیش از نامه پیش مطبخی

کای بخیل از مطبخ شاه سخی

دور ازو وز همت او کین قدر

از جری‌ام آیدش اندر نظر

گفت بهر مصلحت فرموده است

نه برای بخل و نه تنگی دست

گفت دهلیزیست والله این سخن

پیش شه خاکست هم زر کهن

مطبخی ده گونه حجت بر فراشت

او همه رد کرد از حرصی که داشت

چون جری کم آمدش در وقت چاشت

زد بسی تشنیع او سودی نداشت

گفت قاصد می‌کنید اینها شما

گفت نه که بنده فرمانیم ما

این مگیر از فرع این از اصل گیر

بر کمان کم زن که از بازوست تیر

ما رمیت اذ رمیت ابتلاست

بر نبی کم نه گنه کان از خداست

آب از سر تیره است ای خیره‌خشم

پیشتر بنگر یکی بگشای چشم

شد ز خشم و غم درون بقعه‌ای

سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌ای

اندر آن رقعه ثنای شاه گفت

گوهر جود و سخای شاه سفت

کای ز بحر و ابر افزون کف تو

در قضای حاجت حاجات‌جو

زانک ابر آنچ دهد گریان دهد

کف تو خندان پیاپی خوان نهد

ظاهر رقعه اگر چه مدح بود

بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود

زان همه کار تو بی‌نورست و زشت

که تو دوری دور از نور سرشت

رونق کار خسان کاسد شود

هم‌چو میوهٔ تازه زو فاسد شود

رونق دنیا برآرد زو کساد

زانک هست از عالم کون و فساد

خوش نگردد از مدیحی سینه‌ها

چونک در مداح باشد کینه‌ها

ای دل از کین و کراهت پاک شو

وانگهان الحمد خوان چالاک شو

بر زبان الحمد و اکراه درون

از زبان تلبیس باشد یا فسون

وانگهان گفته خدا که ننگرم

من به ظاهر من به باطن ناظرم

بخش ۶۶ - حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح می‌کرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او می‌نمود کی آن شکرها لافست و دروغ

آن یکی با دلق آمد از عراق

باز پرسیدند یاران از فراق

گفت آری بد فراق الا سفر

بود بر من بس مبارک مژده‌ور

که خلیفه داد ده خلعت مرا

که قرینش باد صد مدح و ثنا

شکرها و حمدها بر می‌شمرد

تا که شکر از حد و اندازه ببرد

پس بگفتندش که احوال نژند

بر دروغ تو گواهی می‌دهند

تن برهنه سر برهنه سوخته

شکر را دزدیده یا آموخته

کو نشان شکر و حمد میر تو

بر سر و بر پای بی توفیر تو

گر زبانت مدح آن شه می‌تند

هفت اندامت شکایت می‌کند

در سخای آن شه و سلطان جود

مر ترا کفشی و شلواری نبود

گفت من ایثار کردم آنچ داد

میر تقصیری نکرد از افتقاد

بستدم جمله عطاها از امیر

بخش کردم بر یتیم و بر فقیر

مال دادم بستدم عمر دراز

در جزا زیرا که بودم پاک‌باز

پس بگفتندش مبارک مال رفت

چیست اندر باطنت این دود نفت

صد کراهت در درون تو چو خار

کی بود انده نشان ابتشار

کو نشان عشق و ایثار و رضا

گر درستست آنچ گفتی ما مضی

خود گرفتم مال گم شد میل کو

سیل اگر بگذشت جای سیل کو

چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا

گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا

کو نشان پاک‌بازی ای ترش

بوی لاف کژ همی‌آید خمش

صد نشان باشد درون ایثار را

صد علامت هست نیکوکار را

مال در ایثار اگر گردد تلف

در درون صد زندگی آید خلف

در زمین حق زراعت کردنی

تخمهای پاک آنگه دخل نی

گر نروید خوشه از روضات هو

پس چه واسع باشد ارض الله بگو

چونک این ارض فنا بی‌ریع نیست

چون بود ارض الله آن مستوسعیست

این زمین را ریع او خود بی‌حدست

دانه‌ای را کمترین خود هفصدست

حمد گفتی کو نشان حامدون

نه برونت هست اثر نه اندرون

حمد عارف مر خدا را راستست

که گواه حمد او شد پا و دست

از چه تاریک جسمش بر کشید

وز تک زندان دنیااش خرید

اطلس تقوی و نور مؤتلف

آیت حمدست او را بر کتف

وا رهیده از جهان عاریه

ساکن گلزار و عین جاریه

بر سریر سر عالی‌همتش

مجلس و جا و مقام و رتبتش

مقعد صدقی که صدیقان درو

جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو

حمدشان چون حمد گلشن از بهار

صد نشانی دارد و صد گیر و دار

بر بهارش چشمه و نخل و گیاه

وآن گلستان و نگارستان گواه

شاهد شاهد هزاران هر طرف

در گواهی هم‌چو گوهر بر صدف

بوی سر بد بیاید از دمت

وز سر و رو تابد ای لافی غمت

بوشناسانند حاذق در مصاف

تو به جلدی های هو کم کن گزاف

تو ملاف از مشک کان بوی پیاز

از دم تو می‌کند مکشوف راز

گل‌شکر خوردم همی‌گویی و بوی

می‌زند از سیر که یافه مگوی

هست دل مانندهٔ خانهٔ کلان

خانهٔ دل را نهان همسایگان

از شکاف روزن و دیوارها

مطلع گردند بر اسرار ما

از شکافی که ندارد هیچ وهم

صاحب خانه و ندارد هیچ سهم

از نبی بر خوان که دیو و قوم او

می‌برند از حال انسی خفیه بو

از رهی که انس از آن آگاه نیست

زانک زین محسوس و زین اشباه نیست

در میان ناقدان زرقی متن

با محک ای قلب دون لافی مزن

مر محک را ره بود در نقد و قلب

که خدایش کرد امیر جسم و قلب

چون شیاطین با غلیظیهای خویش

واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش

مسلکی دارند دزدیده درون

ما ز دزدیهای ایشان سرنگون

دم به دم خبط و زیانی می‌کنند

صاحب نقب و شکاف روزنند

پس چرا جان‌های روشن در جهان

بی‌خبر باشند از حال نهان

در سرایت کمتر از دیوان شدند

روحها که خیمه بر گردون زدند

دیو دزدانه سوی گردون رود

از شهاب محرق او مطعون شود

سرنگون از چرخ زیر افتد چنان

که شقی در جنگ از زخم سنان

آن ز رشک روحهای دل‌پسند

از فلکشان سرنگون می‌افکنند

تو اگر شلی و لنگ و کور و کر

این گمان بر روحهای مه مبر

شرم دار و لاف کم زن جان مکن

که بسی جاسوس هست آن سوی تن

بخش ۶۷ - دریافتن طبیبان الهی امراض دین و دل را در سیمای مرید و بیگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بی این همه نیز از راه دل کی انهم جواسیس القلوب فجالسوهم بالصدق

این طبیبان بدن دانش‌ورند

بر سقام تو ز تو واقف‌ترند

تا ز قاروره همی‌بینند حال

که ندانی تو از آن رو اعتلال

هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم

بو برند از تو بهر گونه سقم

پس طبیبان الهی در جهان

چون ندانند از تو بی‌گفت دهان

هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ

صد سقم بینند در تو بی‌درنگ

این طبیبان نوآموزند خود

که بدین آیاتشان حاجت بود

کاملان از دور نامت بشنوند

تا به قعر باد و بودت در دوند

بلک پیش از زادن تو سالها

دیده باشندت ترا با حالها

بخش ۶۸ - مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخ‌نویسان آن در جهت رصد

آن شنیدی داستان بایزید

که ز حال بوالحسن پیشین چه دید

روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت

با مریدان جانب صحرا و دشت

بوی خوش آمد مر او را ناگهان

در سواد ری ز سوی خارقان

هم بدانجا نالهٔ مشتاق کرد

بوی را از باد استنشاق کرد

بوی خوش را عاشقانه می‌کشید

جان او از باد باده می‌چشید

کوزه‌ای کو از یخابه پر بود

چون عرق بر ظاهرش پیدا شود

آن ز سردی هوا آبی شدست

از درون کوزه نم بیرون نجست

باد بوی‌آور مر او را آب گشت

آب هم او را شراب ناب گشت

چون درو آثار مستی شد پدید

یک مرید او را از آن دم بر رسید

پس بپرسیدش که این احوال خوش

که برونست از حجاب پنج و شش

گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید

می‌شود رویت چه حالست و نوید

می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل

بی‌شک از غیبست و از گلزار کل

ای تو کام جان هر خودکامه‌ای

هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای

هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی

می‌رسد اندر مشام تو شفا

قطره‌ای بر ریز بر ما زان سبو

شمه‌ای زان گلستان با ما بگو

خو نداریم ای جمال مهتری

که لب ما خشک و تو تنها خوری

ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز

زانچ خوردی جرعه‌ای بر ما بریز

میر مجلس نیست در دوران دگر

جز تو ای شه در حریفان در نگر

کی توان نوشید این می زیردست

می یقین مر مرد را رسواگرست

بوی را پوشیده و مکنون کند

چشم مست خویشتن را چون کند

خود نه آن بویست این که اندر جهان

صد هزاران پرده‌اش دارد نهان

پر شد از تیزی او صحرا و دشت

دشت چه کز نه فلک هم در گذشت

این سر خم را به کهگل در مگیر

کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر

لطف کن ای رازدان رازگو

آنچ بازت صید کردش بازگو

گفت بوی بوالعجب آمد به من

هم‌چنانک مر نبی را از یمن

که محمد گفت بر دست صبا

از یمن می‌آیدم بوی خدا

بوی رامین می‌رسد از جان ویس

بوی یزدان می‌رسد هم از اویس

از اویس و از قرن بوی عجب

مر نبی را مست کرد و پر طرب

چون اویس از خویش فانی گشته بود

آن زمینی آسمانی گشته بود

آن هلیلهٔ پروریده در شکر

چاشنی تلخیش نبود دگر

آن هلیلهٔ رسته از ما و منی

نقش دارد از هلیله طعم نی

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد

بخش ۶۹ - قول رسول صلی الله علیه و سلم انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن

گفت زین سو بوی یاری می‌رسد

کاندرین ده شهریاری می‌رسد

بعد چندین سال می‌زاید شهی

می‌زند بر آسمانها خرگهی

رویش از گلزار حق گلگون بود

از من او اندر مقام افزون بود

چیست نامش گفت نامش بوالحسن

حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن

قد او و رنگ او و شکل او

یک به یک واگفت از گیسو و رو

حلیه‌های روح او را هم نمود

از صفات و از طریقه و جا و بود

حلیهٔ تن هم‌چو تن عاریتیست

دل بر آن کم نه که آن یک ساعتیست

حلیهٔ روح طبیعی هم فناست

حلیهٔ آن جان طلب کان بر سماست

جسم او هم‌چون چراغی بر زمین

نور او بالای سقف هفتمین

آن شعاع آفتاب اندر وثاق

قرص او اندر چهارم چارطاق

نقش گل در زیربینی بهر لاغ

بوی گل بر سقف و ایوان دماغ

مرد خفته در عدن دیده فرق

عکس آن بر جسم افتاده عرق

پیرهن در مصر رهن یک حریص

پر شده کنعان ز بوی آن قمیص

بر نبشتند آن زمان تاریخ را

از کباب آراستند آن سیخ را

چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست

زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت

از پس آن سالها آمد پدید

بوالحسن بعد وفات بایزید

جملهٔ خوهای او ز امساک وجود

آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود

لوح محفوظ است او را پیشوا

از چه محفوظست محفوظ از خطا

نه نجومست و نه رملست و نه خواب

وحی حق والله اعلم بالصواب

از پی روپوش عامه در بیان

وحی دل گویند آن را صوفیان

وحی دل گیرش که منظرگاه اوست

چون خطا باشد چو دل آگاه اوست

مؤمنا ینظر به نور الله شدی

از خطا و سهو آمن آمدی

بخش ۷۰ - نقصان اجرای جان و دل صوفی از طعام الله

صوفیی از فقر چون در غم شود

عین فقرش دایه و مطعم شود

زانک جنت از مکاره رسته است

رحم قسم عاجزی اشکسته است

آنک سرها بشکند او از علو

رحم حق و خلق ناید سوی او

این سخن آخر ندارد وان جوان

از کمی اجرای نان شد ناتوان

شاد آن صوفی که رزقش کم شود

آن شبه‌ش در گردد و اویم شود

زان جرای خاص هر که آگاه شد

او سزای قرب و اجری‌گاه شد

زان جرای روح چون نقصان شود

جانش از نقصان آن لرزان شود

پس بداند که خطایی رفته است

که سمن‌زار رضا آشفته است

هم‌چنانک آن شخص از نقصان کشت

رقعه سوی صاحب خرمن نبشت

رقعه‌اش بردند پیش میر داد

خواند او رقعه جوابی وا نداد

گفت او را نیست الا درد لوت

پس جواب احمق اولیتر سکوت

نیستش درد فراق و وصل هیچ

بند فرعست او نجوید اصل هیچ

احمقست و مردهٔ ما و منی

کز غم فرعش فراغ اصل نی

آسمانها و زمین یک سیب دان

کز درخت قدرت حق شد عیان

تو چه کرمی در میان سیب در

وز درخت و باغبانی بی‌خبر

آن یکی کرمی دگر در سیب هم

لیک جانش از برون صاحب‌علم

جنبش او وا شکافد سیب را

بر نتابد سیب آن آسیب را

بر دریده جنبش او پرده‌ها

صورتش کرمست و معنی اژدها

آتش که اول ز آهن می‌جهد

او قدم بس سست بیرون می‌نهد

دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر

می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر

مرد اول بستهٔ خواب و خورست

آخر الامر از ملایک برترست

در پناه پنبه و کبریتها

شعله و نورش برآیدت بر سها

عالم تاریک روشن می‌کند

کندهٔ آهن به سوزن می‌کند

گرچه آتش نیز هم جسمانی است

نه ز روحست و نه از روحانی است

جسم را نبود از آن عز بهره‌ای

جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای

جسم از جان روزافزون می‌شود

چون رود جان جسم بین چون می‌شود

حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست

جان تو تا آسمان جولان‌کنیست

تا به بغداد و سمرقند ای همام

روح را اندر تصور نیم گام

دو درم سنگست پیه چشمتان

نور روحش تا عنان آسمان

نور بی این چشم می‌بیند به خواب

چشم بی‌این نور چه بود جز خراب

جان ز ریش و سبلت تن فارغست

لیک تن بی‌جان بود مردار و پست

بارنامهٔ روح حیوانیست این

پیشتر رو روح انسانی ببین

بگذر از انسان هم و از قال و قیل

تا لب دریای جان جبرئیل

بعد از آنت جان احمد لب گزد

جبرئیل از بیم تو واپس خزد

گوید ار آیم به قدر یک کمان

من به سوی تو بسوزم در زمان

بخش ۷۱ - آشفتن آن غلام از نارسیدن جواب رقعه از قبل پادشاه

این بیابان خود ندارد پا و سر

بی‌جواب نامه خستست آن پسر

کای عجب چونم نداد آن شه جواب

با خیانت کرد رقعه‌بر ز تاب

رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه

کو منافق بود و آبی زیر کاه

رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون

دیگری جویم رسول ذو فنون

بر امیر و مطبخی و نامه‌بر

عیب بنهاده ز جهل آن بی‌خبر

هیچ گرد خود نمی‌گردد که من

کژروی کردم چو اندر دین شمن

بخش ۷۲ - کژ وزیدن باد بر سلیمان علیه‌السلام به سبب زلت او

باد بر تخت سلیمان رفت کژ

پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ

باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو

ور روی کژ از کژم خشمین مشو

این ترازو بهر این بنهاد حق

تا رود انصاف ما را در سبق

از ترازو کم کنی من کم کنم

تا تو با من روشنی من روشنم

هم‌چنین تاج سلیمان میل کرد

روز روشن را برو چون لیل کرد

گفت تا جا کژ مشو بر فرق من

آفتابا کم مشو از شرق من

راست می‌کرد او به دست آن تاج را

باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی

هشت بارش راست کرد و گشت کژ

گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ

گفت اگر صد ره کنی تو راست من

کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن

پس سلیمان اندرونه راست کرد

دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد

بعد از آن تاجش همان دم راست شد

آنچنان که تاج را می‌خواست شد

بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد

تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد

هشت کرت کژ بکرد آن مهترش

راست می‌شد تاج بر فرق سرش

تاج ناطق گشت کای شه ناز کن

چون فشاندی پر ز گل پرواز کن

نیست دستوری کزین من بگذرم

پرده‌های غیب این برهم درم

بر دهانم نه تو دست خود ببند

مر دهانم را ز گفت ناپسند

پس ترا هر غم که پیش آید ز درد

بر کسی تهمت منه بر خویش گرد

ظن مبر بر دیگری ای دوستکام

آن مکن که می‌سگالید آن غلام

گاه جنگش با رسول و مطبخی

گاه خشمش با شهنشاه سخی

هم‌چو فرعونی که موسی هشته بود

طفلکان خلق را سر می‌ربود

آن عدو در خانهٔ آن کور دل

او شده اطفال را گردن گسل

تو هم از بیرون بدی با دیگران

واندرون خوش گشته با نفس گران

خود عدوت اوست قندش می‌دهی

وز برون تهمت به هر کس می‌نهی

هم‌چو فرعونی تو کور و کوردل

با عدو خوش بی‌گناهان را مذل

چند فرعونا کشی بی‌جرم را

می‌نوازی مر تن پر غرم را

عقل او بر عقل شاهان می‌فزود

حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود

مهر حق بر چشم و بر گوش خرد

گر فلاطونست حیوانش کند

حکم حق بر لوح می‌آید پدید

آنچنان که حکم غیب بایزید

بخش ۷۳ - شنیدن شیخ ابوالحسن رضی الله عنه خبر دادن ابویزید را و بود او و احوال او

هم‌چنان آمد که او فرموده بود

بوالحسن از مردمان آن را شنود

که حسن باشد مرید و امتم

درس گیرد هر صباح از تربتم

گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام

وز روان شیخ این بشنیده‌ام

هر صباحی رو نهادی سوی گور

ایستادی تا ضحی اندر حضور

یا مثال شیخ پیشش آمدی

یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی

تا یکی روزی بیامد با سعود

گورها را برف نو پوشیده بود

توی بر تو برفها هم‌چون علم

قبه قبه دیده و شد جانش به غم

بانگش آمد از حظیرهٔ شیخ حی

ها انا ادعوک کی تسعی الی

هین بیا این سو بر آوازم شتاب

عالم ار برفست روی از من متاب

حال او زان روز شد خوب و بدید

آن عجایب را که اول می‌شنید

بخش ۷۴ - رقعهٔ دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهٔ اول نیافت

نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان

پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان

که یکی رقعه نبشتم پیش شه

ای عجب آنجا رسید و یافت ره

آن دگر را خواند هم آن خوب‌خد

هم نداد او را جواب و تن بزد

خشک می‌آورد او را شهریار

او مکرر کرد رقعه پنج بار

گفت حاجب آخر او بندهٔ شماست

گر جوابش بر نویسی هم رواست

از شهی تو چه کم گردد اگر

برغلام و بنده اندازی نظر

گفت این سهلست اما احمقست

مرد احمق زشت و مردود حقست

گرچه آمرزم گناه و زلتش

هم کند بر من سرایت علتش

صد کس از گرگین همه گرگین شوند

خاصه این گر خبیث ناپسند

گر کم عقلی مبادا گبر را

شوم او بی‌آب دارد ابر را

نم نبارد ابر از شومی او

شهر شد ویرانه از بومی او

از گر آن احمقان طوفان نوح

کرد ویران عالمی را در فضوح

گفت پیغامبر که احمق هر که هست

او عدو ماست و غول ره‌زنست

هر که او عاقل بود از جان ماست

روح او و ریح او ریحان ماست

عقل دشنامم دهد من راضیم

زانک فیضی دارد از فیاضیم

نبود آن دشنام او بی‌فایده

نبود آن مهمانیش بی‌مایده

احمق ار حلوا نهد اندر لبم

من از آن حلوای او اندر تبم

این یقین دان گر لطیف و روشنی

نیست بوسهٔ کون خر را چاشنی

سبلتت گنده کند بی‌فایده

جامه از دیگش سیه بی‌مایده

مایده عقلست نی نان و شوی

نور عقلست ای پسر جان را غذی

نیست غیر نور آدم را خورش

از جز آن جان نیابد پرورش

زین خورشها اندک اندک باز بر

کین غذای خر بود نه آن حر

تا غذای اصل را قابل شوی

لقمه‌های نور را آکل شوی

عکس آن نورست کین نان نان شدست

فیض آن جانست کین جان جان شدست

چون خوری یکبار از ماکول نور

خاک ریزی بر سر نان و تنور

عقل دو عقلست اول مکسبی

که در آموزی چو در مکتب صبی

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر

از معانی وز علوم خوب و بکر

عقل تو افزون شود بر دیگران

لیک تو باشی ز حفظ آن گران

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت

لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت

عقل دیگر بخشش یزدان بود

چشمهٔ آن در میان جان بود

چون ز سینه آب دانش جوش کرد

نه شود گنده نه دیرینه نه زرد

ور ره نبعش بود بسته چه غم

کو همی‌جوشد ز خانه دم به دم

عقل تحصیلی مثال جویها

کان رود در خانه‌ای از کویها

راه آبش بسته شد شد بی‌نوا

از درون خویشتن جو چشمه را

بخش ۷۵ - قصهٔ آنک کسی به کسی مشورت می‌کرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم

مشورت می‌کرد شخصی با کسی

کز تردد وا ردهد وز محبسی

گفت ای خوش‌نام غیر من بجو

ماجرای مشورت با او بگو

من عدوم مر ترا با من مپیچ

نبود از رای عدو پیروز هیچ

رو کسی جو که ترا او هست دوست

دوست بهر دوست لاشک خیرجوست

من عدوم چاره نبود کز منی

کژ روم با تو نمایم دشمنی

حارسی از گرگ جستن شرط نیست

جستن از غیر محل ناجستنیست

من ترا بی‌هیچ شکی دشمنم

من ترا کی ره نمایم ره زنم

هر که باشد همنشین دوستان

هست در گلخن میان بوستان

هر که با دشمن نشیند در زمن

هست او در بوستان در گولخن

دوست را مازار از ما و منت

تا نگردد دوست خصم و دشمنت

خیر کن با خلق بهر ایزدت

یا برای راحت جان خودت

تا هماره دوست بینی در نظر

در دلت ناید ز کین ناخوش صور

چونک کردی دشمنی پرهیز کن

مشورت با یار مهرانگیز کن

گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن

که توی دیرینه دشمن‌دار من

لیک مرد عاقلی و معنوی

عقل تو نگذاردت که کژ روی

طبع خواهد تا کشد از خصم کین

عقل بر نفس است بند آهنین

آید و منعش کند وا داردش

عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش

عقل ایمانی چو شحنهٔ عادلست

پاسبان و حاکم شهر دلست

هم‌چو گربه باشد او بیدارهوش

دزد در سوراخ ماند هم‌چو موش

در هر آنجا که برآرد موش دست

نیست گربه یا که نقش گربه است

گربهٔ چه شیر شیرافکن بود

عقل ایمانی که اندر تن بود

غرهٔ او حاکم درندگان

نعرهٔ او مانع چرندگان

شهر پر دزدست و پر جامه‌کنی

خواه شحنه باش گو و خواه نی

بخش ۷۶ - امیر کردن رسول علیه‌السلام جوان هذیلی را بر سریه‌ای کی در آن پیران و جنگ آزمودگان بودند

یک سریه می‌فرستادش رسول

به هر جنگ کافر و دفع فضول

یک جوانی را گزید او از هذیل

میر لشکر کردش و سالار خیل

اصل لشکر بی‌گمان سرور بود

قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود

این همه که مرده و پژمرده‌ای

زان بود که ترک سرور کرده‌ای

از کسل وز بخل وز ما و منی

می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی

هم‌چو استوری که بگریزد ز بار

او سر خود گیرد اندر کوهسار

صاحبش در پی دوان کای خیره سر

هر طرف گرگیست اندر قصد خر

گر ز چشمم این زمان غایب شوی

پیشت آید هر طرف گرگ قوی

استخوانت را بخاید چون شکر

که نبینی زندگانی را دگر

آن مگیر آخر بمانی از علف

آتش از بی‌هیزمی گردد تلف

هین بمگریز از تصرف کردنم

وز گرانی بار که جانت منم

تو ستوری هم که نفست غالبست

حکم غالب را بود ای خودپرست

خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال

اسپ تازی را عرب گوید تعال

میر آخر بود حق را مصطفی

بهر استوران نفس پر جفا

قل تعالوا گفت از جذب کرم

تا ریاضتتان دهم من رایضم

نفسها را تا مروض کرده‌ام

زین ستوران بس لگدها خورده‌ام

هر کجا باشد ریاضت‌باره‌ای

از لگدهااش نباشد چاره‌ای

لاجرم اغلب بلا بر انبیاست

که ریاضت دادن خامان بلاست

سکسکانید از دمم یرغا روید

تا یواش و مرکب سلطان شوید

قل تعالوا قل تعالو گفت رب

ای ستوران رمیده از ادب

گر نیایند ای نبی غمگین مشو

زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو

گوش بعضی زین تعالواها کرست

هر ستوری را صطبلی دیگرست

منهزم گردند بعضی زین ندا

هست هر اسپی طویلهٔ او جدا

منقبض گردند بعضی زین قصص

زانک هر مرغی جدا دارد قفس

خود ملایک نیز ناهمتا بدند

زین سبب بر آسمان صف صف شدند

کودکان گرچه به یک مکتب درند

در سبق هر یک ز یک بالاترند

مشرقی و مغربی را حسهاست

منصب دیدار حس چشم‌راست

صد هزاران گوشها گر صف زنند

جمله محتاجان چشم روشن‌اند

باز صف گوشها را منصبی

در سماع جان و اخبار و نبی

صد هزاران چشم را آن راه نیست

هیچ چشمی از سماع آگاه نیست

هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر

هر یکی معزول از آن کار دگر

پنج حس ظاهر و پنج اندرون

ده صف‌اند اندر قیام الصافون

هر کسی کو از صف دین سرکشست

می‌رود سوی صفی کان واپسست

تو ز گفتار تعالوا کم مکن

کیمیای بس شگرفست این سخن

گر مسی گردد ز گفتارت نفیر

کیمیا را هیچ از وی وام گیر

این زمان گر بست نفس ساحرش

گفت تو سودش کند در آخرش

قل تعالوا قل تعالوا ای غلام

هین که ان الله یدعوا للسلام

خواجه باز آ از منی و از سری

سروری جو کم طلب کن سروری

بخش ۷۷ - اعتراض کردن معترضی بر رسول علیه‌السلام بر امیر کردن آن هذیلی

چون پیمبر سروری کرد از هذیل

از برای لشکر منصور خیل

بوالفضولی از حسد طاقت نداشت

اعتراض و لانسلم بر فراشت

خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند

در متاع فانیی چون فانی‌اند

از تکبر جمله اندر تفرقه

مرده از جان زنده‌اند از مخرقه

این عجب که جان به زندان اندرست

وانگهی مفتاح زندانش به دست

پای تا سر غرق سرگین آن جوان

می‌زند بر دامنش جوی روان

دایما پهلو به پهلو بی‌قرار

پهلوی آرامگاه و پشت‌دار

نور پنهانست و جست و جو گواه

کز گزافه دل نمی‌جوید پناه

گر نبودی حبس دنیا را مناص

نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص

وحشتت هم‌چون موکل می‌کشد

که بجو ای ضال منهاج رشد

هست منهاج و نهان در مکمنست

یافتش رهن گزافه جستنست

تفرقه‌جویان جمع اندر کمین

تو درین طالب رخ مطلوب بین

مردگان باغ برجسته ز بن

کان دهندهٔ زندگی را فهم کن

چشم این زندانیان هر دم به در

کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور

صد هزار آلودگان آب‌جو

کی بدندی گر نبودی آب جو

بر زمین پهلوت را آرام نیست

دان که در خانه لحاف و بستریست

بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار

بی‌خمار اشکن نباشد این خمار

گفت نه نه یا رسول الله مکن

سرور لشکر مگر شیخ کهن

یا رسول الله جوان ار شیرزاد

غیر مرد پیر سر لشکر مباد

هم تو گفتستی و گفت تو گوا

پیر باید پیر باید پیشوا

یا رسول‌الله درین لشکر نگر

هست چندین پیر و از وی پیشتر

زین درخت آن برگ زردش را مبین

سیبهای پختهٔ او را بچین

برگهای زرد او خود کی تهیست

این نشان پختگی و کاملیست

برگ زرد ریش و آن موی سپید

بهر عقل پخته می‌آرد نوید

برگهای نو رسیدهٔ سبزفام

شد نشان آنک آن میوه‌ست خام

برگ بی‌برگی نشان عارفیست

زردی زر سرخ رویی صارفیست

آنک او گل عارضست ار نو خطست

او به مکتب گاه مخبر نوخطست

حرفهای خط او کژمژ بود

مزمن عقلست اگر تن می‌دود

پای پیر از سرعت ار چه باز ماند

یافت عقل او دو پر بر اوج راند

گر مثل خواهی به جعفر در نگر

داد حق بر جای دست و پاش پر

بگذر از زر کین سخت شد محتجب

هم‌چو سیماب این دلم شد مضطرب

ز اندرونم صدخموش خوش‌نفس

دست بر لب می‌زند یعنی که بس

خامشی بحرست و گفتن هم‌چو جو

بحر می‌جوید ترا جو را مجو

از اشارتهای دریا سر متاب

ختم کن والله اعلم بالصواب

هم‌چنین پیوسته کرد آن بی‌ادب

پیش پیغامبر سخن زان سرد لب

دست می‌دادش سخن او بی‌خبر

که خبر هرزه بود پیش نظر

این خبرها از نظر خود نایبست

بهر حاضر نیست بهر غایبست

هر که او اندر نظر موصول شد

این خبرها پیش او معزول شد

چونک با معشوق گشتی همنشین

دفع کن دلالگان را بعد ازین

هر که از طفلی گذشت و مرد شد

نامه و دلاله بر وی سرد شد

نامه خواند از پی تعلیم را

حرف گوید از پی تفهیم را

پیش بینایان خبر گفتن خطاست

کان دلیل غفلت و نقصان ماست

پیش بینا شد خموشی نفع تو

بهر این آمد خطاب انصتوا

گر بفرماید بگو بر گوی خوش

لیک اندک گو دراز اندر مکش

ور بفرماید که اندر کش دراز

هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز

همچنین که من درین زیبا فسون

با ضیاء الحق حسام‌الدین کنون

چونک کوته می‌کنم من از رشد

او به صد نوعم بگفتن می‌کشد

ای حسام‌الدین ضیاء ذوالجلال

چونک می‌بینی چه می‌جویی مقال

این مگر باشد ز حب مشتهی

اسقنی خمرا و قل لی انها

بر دهان تست این دم جام او

گوش می‌گوید که قسم گوش کو

قسم تو گرمیست نک گرمی و مست

گفت حرص من ازین افزون‌ترست

بعدی                        قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 691
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 12,315
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 14,193
  • بازدید ماه : 22,404
  • بازدید سال : 262,280
  • بازدید کلی : 5,875,837