فوج

نگه داشتن مردم خویش را****گسستن تن از رنج درویش را سپردن به فرهنگ فرز
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب6_داستان نوش‌زاد با کسری

شاهنامه فردوسی ب6_داستان نوش‌زاد با کسری

بخش ۲ - داستان نوش‌زاد با کسری

اگر شاه دیدی وگر زیردست****وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت****ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رای‌زن****یکی گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد به بالا بلند****فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم****سخن گفتنش خوب و آوای نرم
برین سان زنی داشت پرمایه شاه****به بالای سرو و به دیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماه‌روی****ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
یکی کودک آمدش خورشید چهر****ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر
ورا نامور خواندی نوش‌زاد****نجستی ز ناز از برش تندباد
ببالید برسان سرو سهی****هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت****عزیز و مسیح و ره زردهشت
نیامد همی‌زند و استش درست****دو رخ را به آب مسیحا بشست
ز دین پدر کیش مادر گرفت****زمانه بدو مانده اندر شگفت
چنان تنگدل گشته زو شهریار****که از گل نیامد جز از خار بار
در کاخ و فرخنده ایوان او****ببستند و کردند زندان او
نشستنگهش جند شاپور بود****از ایران وز باختر دور بود
بسی بسته و پر گزندان بدند****برین بهره با او به زندان بدند
بدان گه که باز آمد از روم شاه****بنالید زان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستی که از تن بماند****ز ناتندرستی باردن بماند
کسی برد زی نوش‌زاد آگهی****که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهانی پر آشوب گردد کنون****بیارند هر سو به بد رهنمون
جهاندار بیدار کسری بمرد****زمان و زمین دیگری را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد****که هرگز ورا نام نوشین مباد
برین داستان زد یکی مرد پیر****که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد****ستم‌کاره خوانیمش ار بی‌خرد
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک****نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همی زان سرشت****که پالیزبانش ز اول بکشت
اگر میل یابد همی سوی خاک****ببرد ز خورشید وز باد و خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ****ز خاکش بود زندگانی و مرگ
یکی داستان کردم از نوش‌زاد****نگه کن مگر سر نپیچی ز داد
اگر چرخ را کوش صدری بدی****همانا که صدریش کسری بدی
پسر سر چرا پیچد از راه اوی****نشست که جوید ابر گاه اوی
ز من بشنو این داستان سر به سر****بگویم تو را ای پسر در بدر
چو گفتار دهقان بیاراستم****بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین****بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گوینده‌ام****بدین نام جاوید جوینده‌ام
چنین گفت گویندهٔ پارسی****که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست****نه مردم نژادست که آهرمنست
هم از نوش‌زاد آمد این داستان****که یاد آمد از گفته باستان
چو بشنید فرزند کسری که تخت****بپردخت زان خسروانی درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه****برو انجمن شد فراوان سپاه
کسی کو ز بند خرد جسته بود****به زندان نوشین‌روان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت****همه شهر ازو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هرک ترسا بدند****اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن****سواران گردنکش و تیغ‌زن
فراز آمدندش تنی سی‌هزار****همه نیزه‌داران خنجرگزار
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش****ز قیصر چو آیین تاریک خویش
که بر جندشاپور مهتر تویی****هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی
همه شهر ازو پرگنهکار شد****سر بخت برگشته بیدار شد
خبر زین به شهر مداین رسید****ازان که آمد از پور کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه****سواری برافگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت****چنین آگهی کی بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان****بیامد به نزدیک نوشین‌روان
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد****سخنها که پیدا شد از نوش‌زاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند****غمی گشت زان کار و تیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز****نشست و سخن رفت چندی به راز
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر****بفمود تا نزد او شد دبیر
یکی نامه بنوشت با داغ و درد****پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید****که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارندهٔ هور و کیوان و ماه****فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل****ز گرد پی مور تا رود نیل
همه زیر فرمان یزدان بود****وگر در دم سنگ و سندان بود
نه فرمان او را کرانه پدید****نه زو پادشاهی بخواهد برید
بدانستم این نامهٔ ناپسند****که آمد ز فرزند چندین گزند
وزان پرگناهان زندان‌شکن****که گشتند با نوش‌زاد انجمن
چنین روز اگر چشم دارد کسی****سزد گر نماند به گیتی بسی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد****ز کسری بر آغاز تا نوش‌زاد
رها نیست از چنگ و منقار مرگ****پی پشه و مور با پیل و کرگ
زمین گر گشاده کند راز خویش****بپیماید آغاز و انجام خویش
کنارش پر از تاجداران بود****برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش****پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ****بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
گروهی که یارند با نوش‌زاد****که جز مرگ کسری ندارند یاد
اگر خود گذر یابی از روز بد****به مرگ کسی شاه باشی سزد
و دیگر که از مرگ شاهان داد****نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
سر نوش‌زاد از خرد بازگشت****چنین دیو با او هم‌آواز گشت
نباشد برو پایدار این سخن****برافراخت چون خواست آمد ببن
نبایست کو نزد ما دستگاه****بدین آگهی خیره کردی تباه
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی****همو بود زیبای شاهنشهی
چنین بود خود در خور کیش اوی****سزاوار جان بداندیش اوی
ازین بر دل اندیشه و باک نیست****اگر کیش فرزند ما پاک نیست
وزین کس که با او بهم ساختند****وز آزرم ما دل بپرداختند
وزان خواسته کو تبه کرد نیز****همی بر دل ما نسنجد به چیز
بداندیش و بیکار و بدگوهرند****بدین زیردستی نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن****ز کردار ایشان تو دل بد مکن
مرا بیم و باک از جهانداورست****که از دانش برتو ران برترست
نباید که شد جان ما بی‌سپاس****به نزدیک یزدان نیکی‌شناس
مرا داد پیروزی و فرهی****فزونی و دیهیم شاهنشهی
سزای دهش گر نیایش بدی****مرا بر فزونی فزایش بدی
گر از پشت من رفت یک قطره آب****به جای دگر یافته جای خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا****بترسم که رنج از من آمد مرا
وگر گاه خشم جهاندار نیست****مرا از چنین کار تیمار نیست
وزان کس که با او شدند انجمن****همه زار و خوارند بر چشم من
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی****همی آب تیره درآمد به جوی
ازان کو هم‌آواز و هم کیش اوست****گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسی را که کوتاه باشد خرد****بدین نیاکان خود ننگرد
گران بی‌خرد سر بپیچد ز داد****به دشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست****کجا از پی و خون و اندام ماست
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ****مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن****به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
گرفتنش بهتر ز کشتن بود****مگرش از گنه بازگشتن بود
از آبی کزو سرو آزاد رست****سزد گر نباید بدو خاک شست
وگر خوار گیرد تن ارجمند****به پستی نهد روی سرو بلند
سرش برگراید ز بالین ناز****مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامی که خواری کند آرزوی****نشاید جدا کرد او را ز خوی
یکی ارجمندی بود کشته خوار****چو با شاه گیتی کند کارزار
تواز کشتن او مدار ایچ باک****چوخون سرخویش گیرد به خاک
سوی کیش قیصر گراید همی****ز دیهیم ما سر بتابدهمی
عزیزی بود زار و خوار و نژند****گزیده به شاهی ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکی مهرنوش****پرستار با هوش و پشمینه پوش
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد****ورا رامش و زندگانی مباد
تو از تیرگی روشنایی مجوی****که با آتش آب اندر آید به جوی
نه آسانیی دید بی رنج کس****که روشن زمانه برینست و بس
تو با چرخ گردان مکن دوستی****که‌گه مغز اویی و گه پوستی
چه جویی زکردار او رنگ و بوی****بخواهد ربودن چو به نمود روی
بدان گه بود بیم رنج و گزند****که گردون گردان برآرد بلند
سپاهی که هستند با نوش زاد****کجا سر به پیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان****گزاف زنان بود و رای بدان
هران کس که ترساست از لشکرش****همی از پی کیش پیچد سرش
چنینست کیش مسیحا که دم****زنی تیز و گردد کسی زو دژم
نه پروای رای مسیحابود****به فرجام خصمش چلیپا بود
دگر هرکه هست از پراگندگان****بدآموز و بدخواه و از بندگان
از ایشان یکی برتری رای نیست****دم باد با رای ایشان یکیست
به جنگ ار گرفته شود نوش‌زاد****برو زین سخنها مکن هیچ یاد
که پوشیده رویان او در نهان****سرآرند برخویشتن بر زمان
هم ایوان او ساز زندان اوی****ابا آنک بردند فرمان اوی
در گنج یک سر بدو برمبند****وگر چه چنین خوار شد ارجمند
ز پوشیده رویان و از خوردنی****ز افگندنی هم ز گستردنی
برو هیچ تنگی نباید به چیز****نباید که چیزی نیابد به نیز
وزین مرزبانان ایرانیان****هران کس که بستند با او میان
چو پیروز گردی مپیچان سخن****میانشان به خنجر به دو نیم کن
هران کس که او دشمن پادشاست****به کام نهنگش سپاری رواست
جزان هرک ما را به دل دشمنست****ز تخم جفا پیشه آهرمنست
ز ما نیکوییها نگیرند یاد****تو را آزمایش بس ازنوش زاد
ز نظاره هرکس که دشنام داد****زبانش بجنبید بر نوش زاد
بران ویژه دشنام ما خواستند****به هنگام بدگفتن آراستند
مباش اندرین نیزهمداستان****که بدخواه راند چنین داستان
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست****دل ما برین راستی برگواست
زبان کسی کو ببد کرد یاد****وزو بود بیداد برنوش زاد
همه داغ کن برسر انجمن****مبادش زبان ومبادش دهن
کسی کو بجوید همی روزگار****که تا سست گردد تن شهریار
به کار آورد کژی و دشمنی****بداندیشی و کیش آهرمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست****که فر و سر و افسر و چهر ماست
نهادند برنامه بر مهر شاه****فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید****بگفت آنچ از شاه کسری شنید
چو آن گفته شد نامه او بداد****به فرمان که فرمود با نوش زاد
سپه کردن و جنگ را ساختن****وز آزرم او مغز پرداختن
چوآن نامه برخواند مرد کهن****شنید از فرستاده چندی سخن
بدانگه که خیزد خروش خروس****ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بزرگ از مداین برفت****بشد رام برزین سوی جنگ تفت
پس آگاهی آمد سوی نوش‌زاد****سپاه انجمن کرد و روزی بداد
همه جاثلیقان و به طریق روم****که بودند زان مرز آبادبوم
سپهدار شماس پیش اندرون****سپاهی همه دست شسته به خون
برآمد خروش از در نوش‌زاد****بجنبید لشکر چو دریا ز باد
به هامون کشیدند یکسر ز شهر****پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
چو گرد سپه رام برزین بدید****بزد نای رویین وصف بر کشید
ز گرد سواران جوشنوران****گراییدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همی‌بردرید****کسی روی خورشید تابان ندید
به قلب سپاه اندرون نوش‌زاد****یکی ترگ رومی به سر برنهاد
سپاهی بد از جاثلقیان روم****که پیدا نبد از پی نعل بوم
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست****هوا بر سر او خروشان شدست
زره دار گردی بیامد دلیر****کجا نام اوبود پیروز شیر
خروشید کای نامور نوش‌زاد****سرت را که پیچید چونین ز داد
بگشتی ز دین کیومرثی****هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد****چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران کین آنکس مجوی****کجا کارخود را ندانست روی
اگر فر یزدان برو تافتی****جهود اندرو راه کی یافتی
پدرت آن جهاندار آزادمرد****شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
تو با او کنون جنگ سازی همی****سرت به آسمان برفرازی همی
بدین چهرچون ماه و این فرو برز****برین یال و کتف و برین دست و گرز
نبینم خرد هیچ نزدیک تو****چنین خیره شد جان تاریک تو
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد****که اکنون همی‌داد خواهی به باد
تو با شاه کسری بسنده نه‌ای****وگر پیل و شیر دمنده نه‌ای
چو دست و عنان توای شهریار****بایوان شاهان ندیدم نگار
چو پای و رکیب تو و یال تو****چنین شورش و دست و کوپال تو
نگارندهٔ چین نگاری ندید****زمانه چو تو شهریاری ندید
جوانی دل شاه کسری مسوز****مکن تیره این آب گیتی‌فروز
پیاده شو از باره زنهار خواه****به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
اگر دور از ایدر یکی باد سرد****نشاند بروی تو بر تیره گرد
دل شهریار از تو بریان شود****ز روی تو خورشید گریان شود
به گیتی همه تخم زفتی مکار****ستیزه نه خوب آید از شهریار
گر از رای من سر به یک سو بری****بلندی گزینی و کنداوری
بسی پند پیروز یاد آیدت****سخن هی ابد گوی یاد آیدت
چنین داد پاسخ ورانوش‌زاد****که‌ای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشکر مرا زینهاری مخواه****سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی****دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحاست آیین اوی****نگردم من از فره و دین اوی
مسیحای دین دار اگرکشته شد****نه فر جهاندار ازو گشته شد
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک****بلندی ندید اندرین تیره خاک
اگرمن شوم کشته زان باک نیست****کجا زهر مرگست و تریاک نیست
بگفت این سخن پیش پیروز پیر****بپوشید روی هوا را بتیر
برفتند گردان لشکر ز جای****خروش آمد از کوس وز کرنای
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب****بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد****به پیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز مردان لشکر بکشت****ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند****هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوش‌زاد****بسی کرد از پند پیروز یاد
بیامد به قلب سپه پر ز درد****تن از تیر خسته رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم****که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
بنالید و گریان سقف را بخواند****سخن هرچ بودش به دل در براند
بدو گفت کین روزگارم دژم****ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون به خاک اندر آید سرم****سواری برافگن بر مادرم
بگویش که شد زین جهان نوش‌زاد****سرآمدبدو روز بیداد و داد
تو از من مگر دل نداری به رنج****که اینست رسم سرای سپنج
مرا بهره اینست زین تیره روز****دلم چون بدی شاد و گیتی‌فروز
نزاید جز از مرگ را جانور****اگر مرگ دانی غم من مخور
سر من ز کشتن پر از دود نیست****پدر بتر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز****به رسم مسیحا یکی گور ساز
نه کافور باید نه مشک و عبیر****که من زین جهان کشته گشتم بتیر
بگفت این و لب را بهم برنهاد****شد آن نامور شیردل نوش‌زاد
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه****پراگنده گشتند زان رزمگاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان****غریوان به بالین او شد دوان
ازان رزمگه کس نکشتند نیز****نبودند شاد و نبردند چیز
و را کشته دیدند و افگنده خوار****سکوبای رومی سرش بر کنار
همه رزمگه گشت زو پر خروش****دل رام برزین پر از درد و جوش
زاسقف بپرسید کزنوش زاد****از اندرز شاهی چه داری به یاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش****برهنه نباید که بیند برش
تن خویش چون دید خسته به تیر****ستودان نفرمود و مشک و عبیر
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت****چو از بندگان دید تاریک بخت
برسم مسیحا کنون مادرش****کفن سازد و گور و هم چادرش
کنون جان او با مسیحا یکیست****همانست کاین خسته بردار نیست
مسیحی بشهر اندرون هرک بود****نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
خروش آمد از شهروز مرد و زن****که بودند یک سر شدند انجمن
تن شهریار دلیر و جوان****دل و دیده شاه نوشین‌روان
به تابوتش از جای برداشتند****سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چوآگاه شد زان سخن مادرش****به خاک اندرآمد سر و افسرش
ز پرده برهنه بیامد به راه****برو انجمن گشته بازارگاه
سراپرده‌ای گردش اندر زدند****جهانی همه خاک بر سر زدند
به خاکش سپردند و شد نوش‌زاد****ز باد آمد و ناگهان شد به باد
همه جند شاپور گریان شدند****ز درد دل شاه بریان شدند
چه پیچی همی خیره در بند آز****چودانی که ایدر نمانی دراز
گذرجوی و چندین جهان را مجوی****گلش زهر دارد به سیری مبوی
مگردان سرازدین وز راستی****که خشم خدای آورد کاستی
چو این بشنوی دل زغم بازکش****مزن بر لبت بر ز تیمار تش
گرت هست جام می‌زرد خواه****به دل خرمی را مدان از گناه
نشاط وطرب جوی وسستی مکن****گزافه مپرداز مغزسخن
اگر در دلت هیچ حب علیست****تو را روز محشر به خواهش ولیست

بخش ۳ - داستان بوزرجمهر

 

نگر خواب را بیهده نشمری****یکی بهره دانی ز پیغمبری
به ویژه که شاه جهان بیندش****روان درخشنده بگزیندش
ستاره زند رای با چرخ و ماه****سخنها پراگنده کرده به راه
روانهای روشن ببیند به خواب****همه بودنیها چوآتش برآب
شبی خفته بد شاه نوشین روان****خردمند و بیدار و دولت جوان
چنان دید درخواب کز پیش تخت****برستی یکی خسروانی درخت
شهنشاه را دل بیاراستی****می‌و رود و رامشگران خواستی
بر او بران گاه آرام و ناز****نشستی یکی تیزدندان گراز
چو بنشست می خوردن آراستی****وزان جام نوشین‌روان خواستی
چوخورشید برزد سر از برج گاو****ز هر سو برآمد خروش چگاو
نشست از بر تخت کسری دژم****ازان دیده گشته دلش پر ز غم
گزارندهٔ خواب را خواندند****ردان را ابر گاه بنشاندند
بگفت آن کجا دید در خواب شاه****بدان موبدان نماینده راه
گزارندهٔ خواب پاسخ نداد****کزان دانش او را نبد هیچ یاد
به نادانی آنکس که خستو شود****ز فام نکوهنده یک سو شود
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت****پراندیشه دل را سوی چاره تافت
فرستاد بر هر سویی مهتری****که تا باز جوید ز هر کشوری
یکی بدره با هر یکی یار کرد****به برگشتن امید بسیار کرد
به هر بدره‌ای بد درم ده هزار****بدان تاکند در جهان خواستار
گزارنده خواب دانا کسی****به هر دانشی راه جسته بسی
که بگزارد این خواب شاه جهان****نهفته بر آرد ز بند نهان
یکی بدره آگنده او را دهند****سپاسی به شاه جهان برنهند
به هر سو بشد موبدی کاردان****سواری هشیوار بسیار دان
یکی از ردان نامش آزادسرو****ز درگاه کسری بیامد به مرو
بیامد همه گرد مرو او بجست****یکی موبدی دید بازند و است
همی کودکان را بیاموخت زند****به تندی و خشم و ببانگ بلند
یکی کودکی مهتر ایدر برش****پژوهنده زند وا ستا سرش
همی‌خواندندیش بوزرجمهر****نهاده بران دفتر از مهر چهر
عنانرا بپیچید موبد ز راه****بیامد بپرسید زو خواب شاه
نویسنده گفت این نه کارمنست****زهر دانشی زند یارمنست
ز موبد چو بشنید بوزرجمهر****بدو داد گوش و بر افروخت چهر
باستاد گفت این شکارمنست****گزاریدن خواب کارمنست
یکی بانگ برزد برو مرد است****که تو دفتر خویش کردی درست
فرستاده گفت ای خردمند مرد****مگر داند او گرد دانا مگرد
غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد****بگوی آنچ داری بدو گفت یاد
نگویم من این گفت جز پیش شاه****بدانگه که بنشاندم پیش گاه
بدادش فرستاده اسب و درم****دگر هرچ بایستش از بیش و کم
برفتند هر دو برابر ز مرو****خرامان چو زیر گل اندر تذرو
چنان هم گرازان و گویان ز شاه****ز فرمان وز فر وز تاج و گاه
رسیدند جایی کجا آب بود****چو هنگامه خوردن و خواب بود
به زیر درختی فرود آمدند****چوچیزی بخوردند و دم بر زدند
بخفت اندران سایه بوزرجمهر****یکی چادر اندرکشیده به چهر
هنوز این گرانمایه بیدار بود****که با او به راه اندرون یار بود
نگه کرد و پیسه یکی مار دید****که آن چادر از خفته اندر کشید
ز سر تا به پایش ببویید سخت****شد ازپیش اونرم سوی درخت
چو مار سیه بر سر دار شد****سر کودک از خواب بیدار شد
چو آن اژدها شورش او شنید****بران شاخ باریک شد ناپدید
فرستاده اندر شگفتی بماند****فراوان برو نام یزدان بخواند
به دل گفت کین کودک هوشمند****بجایی رسد در بزرگی بلند
وزان بیشه پویان به راه آمدند****خرامان به نزدیک شاه آمدند
فرستاده از پیش کودک برفت****برتخت کسری خرامید تفت
بدو گفت کای شاه نوشین‌روان****تویی خفته بیدار و دولت جوان
برفتم ز درگاه شاها به مرو****بگشتم چو اندر گلستان تذرو
ز فرهنگیان کودکی یافتم****بیاوردم و تیز بشتافتم
بگفت آن سخن کزلب او شنید****ز مار سیاه آن شگفتی که دید
جهاندار کسری ورا پیش خواند****وزان خواب چندی سخنها براند
چوبشنید دانا ز نوشین روان****سرش پرسخن گشت و گویا زبان
چنین داد پاسخ که در خان تو****میان بتان شبستان تو
یکی مرد برناست کز خویشتن****به آرایش جامه کردست زن
ز بیگانه پردخته کن جایگاه****برین رای ما تا نیابند راه
بفرمای تا پیش تو بگذرند****پی خویشتن بر زمین بسپرند
بپرسیم زان ناسزای دلیر****که چون اندر آمد به بالین شیر
ز بیگانه ایوانش پردخت کرد****درکاخ شاهنشهی سخت کرد
بتان شبستان آن شهریار****برفتند پر بوی و رنگ و نگار
سمن بوی خوبان با ناز و شرم****همه پیش کسری برفتند نرم
ندیدند ازین سان کسی در میان****برآشفت کسری چو شیر ژیان
گزارنده گفت این نه اندر خورست****غلامی میان زنان اندرست
شمن گفت رفتن بافزون کنید****رخ از چادر شرم بیرون کنید
دگر باره بر پیش بگذاشتند****همه خواب را خیره پنداشتند
غلامی پدید آمد اندر میان****به بالای سرو و بچهر کیان
تنش لرز لرزان به کردار بید****دل از جان شیرین شده نا امید
کنیزک بدان حجره هفتاد بود****که هر یک به تن سرو آزاد بود
یکی دختری مهتر چاج بود****به بالای سرو و ببر عاج بود
غلامی سمن پیکر و مشک‌بوی****به خان پدر مهربان بد بدوی
بسان یکی بنده در پیش اوی****به هر جا که رفتی بدی خویش اوی
بپرسید ز و گفت کین مرد کیست****کسی کو چنین بنده پرورد کیست
چنین برگزیدی دلیر و جوان****میان شبستان نوشین‌روان
چنین گفت زن کین ز من کهترست****جوانست و با من ز یک مادرست
چنین جامه پوشید کز شرم شاه****نیارست کردن به رویش نگاه
برادر گر از تو بپوشید روی****ز شرم توبود آن بهانه مجوی
چو بشنید این گفته نوشین‌روان****شگفت آمدش کار هر دو جوان
برآشفت زان پس به دژخیم گفت****که این هر دو در خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان****پس پردهٔ شاه نوشین‌روان
برآویختشان درشبستان شاه****نگونسار پرخون و تن پر گناه
گزارندهٔ خواب را بدره داد****ز اسب وز پوشیدنی بهره داد
فرومانده از دانش او شگفت****ز گفتارش اندازه‌ها برگرفت
نوشتند نامش به دیوان شاه****بر موبدان نماینده راه
فروزنده شد نام بوزرجمهر****بدو روی بنمود گردان سپهر
همی روز روزش فزون بود بخت****بدو شادمان بد دل شاه سخت
دل شاه کسری پر از داد بود****به دانش دل ومغزش آباد بود
بدرگاه بر موبدان داشتی****ز هر دانشی بخردان داشتی
همیشه سخن گوی هفتاد مرد****به درگاه بودی بخواب و بخورد
هرانگه که پردخته گشتی ز کار****ز داد و دهش وز می و میگسار
زهر موبدی نوسخن خواستی****دلش را بدانش بیاراستی
بدانگاه نو بود بوزرجمهر****سراینده وزیرک وخوب چهر
چنان بدکزان موبدان و ردان****ستاره شناسان و هم بخردان
همی دانش آموخت و اندر گذشت****و زان فیلسوفان سرش برگذشت
چنان بد که بنشست روزی بخوان****بفرمود کاین موبدان را بخوان
که باشند دانا و دانش پذیر****سراینده و باهش و یاد گیر
برفتند بیداردل موبدان****زهر دانشی راز جسته ردان
چو نان خورده شد جام می‌خواستند****به می جان روشن بیاراستند
بدانندگان شاه بیدار گفت****که دانش گشاده کنید از نهفت
هران کس که دارد به دل دانشی****بگوید مرا زو بود رامشی
ازیشان هران کس که دانا بدند****بگفتن دلیر و توانا بدند
زبان برگشادند برشهریار****کجا بود داننده را خواستار
چو بوزرجمهر آن سخنها شنید****بدانش نگه کردن شاه دید
یکی آفرین کرد و بر پای خاست****چنین گفت کای داور داد و راست
زمین بنده تاج وتخت تو باد****فلک روشن از روی و بخت تو باد
گر ای دون که فرمان دهی بنده را****که بگشاید از بند گوینده را
بگویم و گر چند بی‌مایه‌ام****بدانش در از کمترین پایه‌ام
نکوهش نباشد که دانا زبان****گشاده کند نزد نوشین‌روان
نگه کرد کسری بداننده گفت****که دانش چرا باید اندر نهفت
چوان برزبان پادشاهی نمود****ز گفتار او روشنایی فزود
بدو گفت روشن روان آنکسی****که کوتاه گوید به معنی بسی
کسی را که مغزش بود پرشتاب****فراوان سخن باشد و دیر یاب
چو گفتار بیهوده بسیار گشت****سخن گوی در مردمی خوارگشت
هنرجوی و تیمار بیشی مخور****که گیتی سپنجست و ما بر گذر
همه روشنیهای تو راستیست****ز تاری وکژی بباید گریست
دل هرکسی بندهٔ آرزوست****وزو هر یکی را دگرگونه خوست
سر راستی دانش ایزدست****چو دانستیش زو نترسی بدست
خردمند ودانا و روشن روان****تنش زین جهانست وجان زان جهان
هران کس که در کار پیشی کند****همه رای وآهنگ بیشی کند
بنایافت رنجه مکن خویشتن****که تیمارجان باشد و رنج تن
ز نیرو بود مرد را راستی****ز سستی دروغ آید وکاستی
ز دانش چوجان تو را مایه نیست****به از خامشی هیچ پیرایه نیست
چو بردانش خویش مهرآوری****خرد را ز تو بگسلد داوری
توانگر بود هر کرا آز نیست****خنک بنده کش آز انباز نیست
مدارا خرد را برادر بود****خرد بر سر جان چو افسر بود
چو دانا تو را دشمن جان بود****به از دوست مردی که نادان بود
توانگر شد آنکس که خشنود گشت****بدو آز و تیمار او سود گشت
بموختن گر فروتر شوی****سخن را ز دانندگان بشنوی
به گفتار گرخیره شد رای مرد****نگردد کسی خیره همتای مرد
هران کس که دانش فرامش کند****زبان را به گفتار خامش کند
چوداری بدست اندرون خواسته****زر و سیم و اسبان آراسته
هزینه چنان کن که بایدت کرد****نشاید گشاد و نباید فشرد
خردمند کز دشمنان دور گشت****تن دشمن او را چو مزدور گشت
چو داد تن خویشتن داد مرد****چنان دان که پیروز شد در نبرد
مگو آن سخن کاندرو سود نیست****کزان آتشت بهره جز دود نیست
میندیش ازان کان نشاید بدن****نداند کس آهن به آب آژدن
فروتن بود شه که دانا بود****به دانش بزرگ و توانا بود
هر آنکس که او کردهٔ کردگار****بداند گذشت از بد روزگار
پرستیدن داور افزون کند****ز دل کاوش دیو بیرون کند
بپرهیزد از هرچ ناکردنیست****نیازارد آن را که نازردنیست
به یزدان گراییم فرجام کار****که روزی ده اویست و پروردگار
ازان خوب گفتار بوزرجمهر****حکیمان همه تازه کردند چهر
یکی انجمن ماند اندر شگفت****که مرد جوان آن بزرگی گرفت
جهاندار کسری درو خیره ماند****سرافراز روزی دهان را بخواند
بفرمود تا نام او سر کنند****بدانگه که آغاز دفتر کنند
میان مهان بخت بوزرجمهر****چو خورشید تابنده شد بر سپهر
ز پیش شهنشاه برخاستند****برو آفرینی نو آراستند
بپرسش گرفتند زو آنچ گفت****که مغز ودلش باخرد بود جفت
زبان تیز بگشاد مرد جوان****که پاکیزه دل بود و روشن‌روان
چنین گفت کز خسرو دادگر****نپیچید باید به اندیشه سر
کجا چون شبانست ما گوسفند****و گر ما زمین او سپهر بلند
نشاید گذشتن ز پیمان اوی****نه پیچیدن از رای و فرمان اوی
بشادیش باید که باشیم شاد****چو داد زمانه بخواهیم داد
هنرهاش گسترده اندرجهان****همه راز او داشتن درنهان
مشو با گرامیش کردن دلیر****کزآتش بترسد دل نره شیر
اگر کوه فرمانش دارد سبک****دلش خیره خوانیم و مغزش تنک
همه بد ز شاهست و نیکی زشاه****کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه
سرتاجور فر یزدان بود****خردمند ازو شاد وخندان بود
ازآهرمنست آن کزو شاد نیست****دل و مغزش از دانش آباد نیست
شنیدند گفتار مرد جوان****فروبست فرتوت را زو زبان
پراگنده گشتند زان انجمن****پر از آفرین روز و شبشان دهن
دگر هفته روشن دل شهریار****همی‌بود داننده را خواستار
دل از کار گیتی به یکسو کشید****کجا خواست گفتار دانا شنید
کسی کو سرافراز درگاه بود****به دانندگی درخور شاه بود
برفتند گویندگان سخن****جوان و جهاندیده مرد کهن
سرافراز بوزرجمهرجوان****بشد باحکیمان روشن‌روان
حکیمان داننده و هوشمند****رسیدند نزدیک تخت بلند
نهادند رخ سوی بوزرجمهر****که کسری همی زو برافروخت چهر
ازیشان یکی بود فرزانه‌تر****بپرسید ازو از قضا و قدر
که انجام و فرجام چونین سخن****چه گونه‌است و این برچه آید ببن
چنین داد پاسخ که جوینده مرد****دوان وشب و روز با کار کرد
بود راه روزی برو تارو تنگ****بجوی اندرون آب او با درنگ
یکی بی هنر خفته بر تخت بخت****همی گل فشاند برو بر درخت
چنینست رسم قضا و قدر****ز بخشش نیابی به کوشش گذر
جهاندار دانا و پروردگار****چنین آفرید اختر روزگار
دگرگفت کان چیز کافزون ترست****کدامست و بیشی که را در خورست
چنین گفت کان کس که داننده تر****به نیکی کرا دانش آید ببر
دگرگفت کز ما چه نیکوترست****ز گیتی کرانیکویی درخورست
چنین داد پاسخ که آهستگی****کریمی وخوبی وشایستگی
فزونتر بکردن سرخویش پست****ببخشد نه از بهر پاداش دست
بکوشد بجوید بگرد جهان****خرامد به هنگام با همرهان
دگر گفت کاندر خردمند مرد****هنرچیست هنگام ننگ و نبرد
چنین گفت کان کس که آهوی خویش****ببیند بگرداند آیین وکیش
بپرسید دیگر که در زیستن****چه سازی که کمتر بود رنج تن
چنین داد پاسخ که گر با خرد****دلش بردبارست رامش برد
بداد وستد در کند راستی****ببندد در کژی و کاستی
ببخشد گنه چون شود کامکار****نباشد سرش تیز و نا بردبار
بپرسید دیگر که از انجمن****نگهبان کدامست برخویشتن
چنین گفت کان کو پس آرزوی****نرفت از کریمی وز نیک خوی
دگر کو بسستی نشد پیش کار****چو دید او فزونی بدروزگار
دگرگفت کزبخشش نیک‌خوی****کدامست نیکوتر از هر دو سوی
کجا در دو گیتیش بارآورد****بسالی دو بارش بهارآورد
چنین گفت کان کس که با خواسته****ببخشش کند جانش آراسته
وگر بر ستاننده آرد سپاس****ز بخشنده بازارگانی شناس
دگر گفت کز مرد پیرایه چیست****وزان نیکوییها گرانمایه چیست
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد****کجا نیکویی با سزاوار کرد
ببالد به کردار سرو بلند****چو بالید هرگز نباشد نژند
وگر ناسزا را بسایی به مشک****نبوید نروید گل از خار خشک
سخن پرسی از گنگ گر مرد کر****به بار آید ورای ناید ببر
یکی گفت کاندر سرای سپنج****نباشد خردمند بی‌درد و رنج
چه سازیم تا نام نیک آوریم****درآغاز فرجام نیک آوریم
بدو گفت شو دور باش از گناه****جهان را همه چون تن خویش خواه
هران چیزکانت نیاید پسند****تن دوست و دشمن دران برمبند
دگرگفت کوشش ز اندازه بیش****چن گویی کزین دوکدامست پیش
چنین داد پاسخ که اندر خرد****جز اندیشه چیزی نه اندر خورد
بکوشی چو در پیش کار آیدت****چوخواهی که رنجی به بار آیدت
سزای ستایش دگر گفت کیست****اگر برنکوهیده باید گریست
چنین گفت کان کو به یزدان پاک****فزون دارد امید و هم بیم و باک
دگر گفت کای مرد روشن‌خرد****ز گردون چه بر سر همی‌بگذرد
کدامست خوشتر مرا روزگار****ازین برشده چرخ ناپایدار
سخن گوی پاسخ چنین داد باز****که هرکس که گشت ایمن و بی‌نیاز
به خوبی زمانه ورا داد داد****سزد گر نگیری جز از داد یاد
بپرسید دیگر که دانش کدام****به گیتی که باشیم زو شادکام
چنین گفت کان کو بود بردبار****به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار
دگر گفت کان کو نجوید گزند****ز خوها کدامش بود سودمند
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم****بخوابد بخشم از گنهکار چشم
دگر گفت کان چیست ای هوشمند****که آید خردمند را آن پسند
چنین گفت کان کو بود پر خرد****ندارد غم آن کزو بگذرد
وگر ارجمندی سپارد به خاک****نبندد دل اندر غم و درد پاک
دگر کو ز نادیدنیها امید****چنان بگسلد دل چو از باد بید
دگر گفت بد چیست بر پادشای****کزو تیره گردد دل پارسای
چنین داد پاسخ که بر شهریار****خردمند گوید که آهو چهار
یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ****و دیگر که دارد دل از بخش تنگ
دگر آنک رای خردمند مرد****به یک سو نهد روز ننگ و نبرد
چهارم که باشد سرش پرشتاب****نجوید به کار اندر آرام و خواب
بپرسید دیگر که بی عیب کیست****نکوهیدن آزادگان را بچیست
چنین گفت کین رابه بخشیم راست****که جان وخرد درسخن پادشاست
گرانمایگان را فسون ودروغ****به کژی و بیداد جستن فروغ
میانه بو د مرد کنداوری****نکوهشگر و سر پر از داوری
منش پستی وکام برپادشا****به بیهوده خستن دل پارسا
زبان راندن و دیده بی‌آب شرم****گزیدن خروش اندر آواز نرم
خردمند مردم که دارد روا****خرد دور کردن ز بهر هوا
بپرسید دیگر یکی هوشمند****که اندرجهان چیست آن بی‌گزند
چنین داد پاسخ او کز نخست****درپاک یزدان بدانست وجست
کزویت سپاس و بدویت پناه****خداوند روز و شب و هور و ماه
دل خویش راآشکار و نهان****سپردن به فرمان شاه جهان
تن خویشتن پروریدن به ناز****برو سخت بستن در رنج وآز
نگه داشتن مردم خویش را****گسستن تن از رنج درویش را
سپردن به فرهنگ فرزند خرد****که گیتی بنادان نشاید سپرد
چوفرمان پذیرنده باشد پسر****نوازنده باید که باشد پدر
بپرسید دیگر که فرزند راست****به نزد پدر جایگاهش کجاست
چنین داد پاسخ که نزد پدر****گرامی چوجانست فرخ پسر
پس ازمرگ نامش بماند به جای****ازیرا پسرخواندش رهنمای
بپرسید دیگر که ازخواسته****که دانی که دارد دل آراسته
چنین داد پاسخ که مردم به چیز****گرامیست وز چیز خوارست نیز
نخست آنکه یابی بدو آرزوی****ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی
وگر چون بباید نیاری به کار****همان سنگ وهم گوهر شاهوار
دگر گفت با تاج و نام بلند****کرا خوانی از خسروان سودمند
چنین داد پاسخ کزان شهریار****که ایمن بود مرد پرهیزکار
وز آواز او بدهراسان بود****زمین زیر تختش تن آسان بود
دگر گفت مردم توانگر بچیست****به گیتی پر از رنج و درویش کیست
چنین گفت آنکس که هستش بسند****ببخش خداوند چرخ بلند
کسی را کجا بخت انباز نیست****بدی در جهان بتر از آز نیست
ازو نامداران فروماندند****همه همزبان آفرین خواندند
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه****نشست از بر تخت پیروز شاه
بخواند آنکسی راکه دانا بدند****به گفتار ودانش توانا بدند
بگفتند هرگونه‌ای هرکسی****همانا پسندش نیامد بسی
چنین گفت کسری به بوزرجمهر****که از چادر شرم بگشای چهر
سخن گوی دانا زبان برگشاد****ز هرگونه دانش همی‌کرد یاد
نخست آفرین کرد بر شهریار****که پیروز بادا سر تاجدار
دگر گفت مردم نگردد بلند****مگر سر بپیچد ز راه گزند
چو باید که دانش بیفزایدت****سخن یافتن را خرد بایدت
در نام جستن دلیری بود****زمانه ز بد دل به سیری بود
وگر تخت جویی هنر بایدت****چوسبزی بود شاخ و بر بایدت
چوپرسند پرسندگان از هنر****نشاید که پاسخ دهیم ازگهر
گهر بی‌هنر ناپسندست وخوار****برین داستان زد یکی هوشیار
که گر گل نبوید به رنگش مجوی****کز آتش بروید مگر آب جوی
توانگر به بخشش بود شهریار****به گنج نهفته نه‌ای پایدار
به گفتار خوب ار هنر خواستی****به کردار پیدا کند راستی
فروتر بود هرک دارد خرد****سپهرش همی درخرد پرورد
چنین هم بود مردم شاد دل****ز کژیش خون گردد آزاد دل
خرد درجهان چون درخت وفاست****وزو بار جستن دل پادشاست
چوخرسند باشی تن آسان شوی****چو آز آوری زو هراسان شوی
مکن نیک مردی به جان کسی****که پاداش نیکی نیابی بسی
گشاده دلانرا بود بخت یار****انوشه کسی کو بود بردبار
هران کس که جوید همی برتری****هنرها بباید بدین داوری
یکی رای وفرهنگ باید نخست****دوم آزمایش بباید درست
سیوم یار باید بهنگام کار****ز نیک وز بد برگرفتن شمار
چهارم که مانی بجا کام را****ببینی ز آغاز فرجام را
به پنجم اگر زورمندی بود****به تن کوشش آری بلندی بود
وزین هر دری جفت گردد سخن****هنرخیره بی‌آزمایش مکن
ازان پس چو یارت بود نیکساز****بروبر به هنگامت آید نیاز
چو کوشش نباشد تن زورمند****نیارد سر آرزوها ببند
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت****چنان دان که کوشنده نومید گشت
خوی مرد دانا بگوییم پنج****کزان عادت او خود نباشد به رنج
چونادان عادت کند هفت چیز****ز وان هفت چیز به رنج‌ست نیز
نخست آنک هرکس که دارد خرد****ندارد غم آن کزو بگذرد
نه شادان کند دل بنایافته****نه گر بگذرد زو شود تافته
چو از رنج وز بد تن آسان شود****ز نابودنیها هراسان شود
چو سختیش پیش آید از هر شمار****شود پیش و سستی نیارد به کار
ز نادان که گفتیم هفتست راه****یکی آنک خشم آورد بی‌گناه
گشاده کند گنج بر ناسزای****نه زو مزد یابد بهر دو سرای
سه دیگر به یزدان بود ناسپاس****تن خویش را در نهان ناشناس
چهارم که با هر کسی راز خویش****بگوید برافرازد آواز خویش
به پنجم به گفتار ناسودمند****تن خویش دارد بدرد و گزند
ششم گردد ایمن ز نا استوار****همی پرنیان جوید از خار بار
به هفتم که بستیهد اندر دروغ****به بی‌شرمی اندر بجوید فروغ
چنان دان توای شهریار بلند****که از وی نبیند کسی جز گزند
چو بر انجمن مرد خامش بود****ازان خامشی دل به رامش بود
سپردن به دانای داننده گوش****به تن توشه یابد به دل رای وهوش
شنیده سخنها فرامش مکن****که تاجست برتخت شاهی سخن
چوخواهی که دانسته آید به بر****به گفتار بگشای بند از هنر
چوگسترد خواهی به هر جای نام****زبان برکشی همچو تیغ از نیام
چو بامرد دانات باشد نشست****زبردست گردد سر زیر دست
ز دانش بود جان و دل را فروغ****نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن****بمان تا بگوید تو تندی مکن
زبان را چو با دل بود راستی****ببندد ز هر سو درکاستی
ز بیکار گویان تو دانا شوی****نگویی ازان سان کزو بشنوی
ز دانش دربی‌نیازی مجوی****و گر چند ازو سخنی آید بروی
همیشه دل شاه نوشین‌روان****مبادا ز آموختن ناتوان
بپرسید پس موبد تیز مغز****که اندر جهان چیست کردار نغز
کجا مرد را روشنایی دهد****ز رنج زمانه رهایی دهد
چنین داد پاسخ که هر کو خرد****بیابد ز هر دو جهان بر خورد
بدو گفت گرنیستش بخردی****خرد خلعتی روشنست ایزدی
چنین داد پاسخ که دانش بهست****چو دانا بود برمهان برمهست
بدو گفت گر راه دانش نجست****بدین آب هرگز روان را نشست
چنین داد پاسخ که از مرد گرد****سرخویش را خوار باید شمرد
اگر تاو دارد به روز نبرد****سر بدسگال اندر آرد بگرد
گرامی بود بر دل پادشا****بود جاودان شاد و فرمانروا
بدو گفت گرنیستش بهره زین****ندارد پژوهیدن آیین و دین
چنین داد پاسخ که آن به که مرگ****نهد بر سر او یکی تیره ترگ
دگر گفت کزبار آن میوه دار****که دانا بکارد به باغ بهار
چه سازیم تاهرکسی برخوریم****وگر سایهٔ او به پی بسپریم
چنین داد پاسخ که هر کو زبان****ز بد بسته دارد نرنجد روان
کسی را ندرد به گفتار پوست****بود بر دل انجمن نیز دوست
همه کار دشوارش آسان شود****ورا دشمن ودوست یکسان شود
دگر گفت کان کو ز راه گزند****بگردد بزرگست و هم ارجمند
چنین داد پاسخ که کردار بد****بسان درختیست با بار بد
اگر نرم گوید زبان کسی****درشتی به گوشش نیاید بسی
بدان کز زبانست گوشش به رنج****چو رنجش نجویی سخن را بسنج
همان کم سخن مرد خسروپرست****جز از پیش گاهش نشاید نشست
دگر از بدیهای نا آمده****گریزد چو از دام مرغ و دده
سه دیگر که بر بد توانا بود****بپرهیزد ار ویژه دانا بود
نیازد به کاری که ناکردنیست****نیازارد آن را که نازردنیست
نماند که نیکی برو بگذرد****پی روز نا آمده نشمرد
بدشمن ز نخچیر آژیرتر****برو دوست همواره چون تیر و پر
ز شادی که فرجام او غم بود****خردمند را ارز وی کم بود
تن آسانی و کاهلی دور کن****بکوش وز رنج تنت سور کن
که ایدر تو را سود بی‌رنج نیست****چنان هم که بی‌پاسبان گنج نیست
ازین باره گفتار بسیار گشت****دل مردم خفته بیدار گشت
جهان زنده باد به نوشین‌روان****همیشه جهاندار و دولت جوان
برو خواندند آفرین موبدان****کنارنگ و بیداردل بخردان
ستودند شاه جهان را بسی****برفتند با خرمی هرکسی
دوهفته برین نیز بگذشت شاه****بپردخت روزی ز کاری سپاه
بفرمود تا موبدان و ردان****به ایوان خرامند با بخردان
بپرسید شاه ازبن و از نژاد****ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد
ز شاهی وز داد کنداوران****ز آغاز وفرجام نیک اختران
سخن کرد زین موبدان خواستار****به پرسش گرفت آنچ آید به کار
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت****که رخشنده گوهر برآر از نهفت
یکی آفرین کرد بوزرجمهر****که‌ای شاه روشن‌دل و خوب‌چهر
چنان دان که اندر جهان نیز شاه****یکی چون تو ننهاد برسرکلاه
به داد و به دانش به تاج و به تخت****به فر و به چهر و برای و به بخت
چوپرهیزکاری کند شهریار****چه نیکوست پرهیز با تاجدار
ز یزدان بترسد گه داوری****نگردد به میل و بکنداوری
خرد راکند پادشا بر هوا****بدانگه که خشم آورد پادشا
نباید که اندیشهٔ شهریار****بود جز پسندیدهٔ کردگار
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت****به پاداش نیکی بجوید بهشت
زبان راست گوی و دل آزرم‌جوی****همیشه جهان را بدو آبروی
هران کس که باشد ورا رای‌زن****سبک باشد اندر دل انجمن
سخن گوی وروشن دل و دادده****کهان را بکه دارد و مه به مه
کسی کو بود شاه را زیر دست****نباید که یابد به جائی شکست
بدانگه شد تاج خسرو بلند****که دانا بود نزد او ارجمند
نگه داشتن کار درگاه را****به زهر آژدن کام بدخواه را
چو دارد ز هر دانشی آگهی****بماند جهاندار با فرهی
نباید که خسبد کسی دردمند****که آید مگر شاه را زو گزند
کسی کو به بادافره اندرخورست****کجا بدنژادست و بد گوهرست
کند شاه دور از میان گروه****بی‌آزار تا زو نگردد ستوه
هران کس که باشد به زندان شاه****گنهکار گر مردم بیگناه
به فرمان یزدان بباید گشاد****بزند و باست آنچ کردست یاد
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه****براساید از درد فریادخواه
چو آژیر باشی ز دشمن برای****بداندیش را دل برآید ز جای
همه رخنهٔ پادشاهی بمرد****بداری به هنگام پیش از نبرد
به چیزی که گردد نکوهیده شاه****نکوهش بود نیز با فر و گاه
ازو دور گشتن به رغم هوا****خرد را بران رای کردن گوا
فزودن به فرزند برمهر خویش****چو در آب دیدن بود چهر خویش
ز فرهنگ وز دانش آموختن****سزد گر دلت یابد افروختن
گشادن برو بر در گنج خویش****نباید که یادآورد رنج خویش
هرانگه که یازد ببد کار دست****دل شاه بچه نباید شکست
چو بر بد کنش دست گردد دراز****به خون جز به فرمان یزدان میاز
و گر دشمنی یابی اندر دلش****چو خوباشد از بوستان بگسلش
که گر دیر ماند بنیرو شود****وزو باغ شاهی پرآهو شود
چوباشد جهانجوی با فر و هوش****نباید که دارد به بدگوی گوش
ز دستور بد گوهر و گفت بد****تباهی به دیهیم شاهی رسد
نباید شنیدن ز نادان سخن****چو بد گوید از داد فرمان مکن
همه راستی باید آراستن****نباید که دیو آورد کاستن
چواین گفتها بشنود پارسا****خرد راکند بر دلش پادشا
کند آفرین تاج برشهریار****شود تخت شاهی برو پایدار
بنازد بدو تاج شاهی و تخت****بداندیش نومید گردد زبخت
چو برگردد این چرخ ناپایدار****ازو نام نیکو بود یادگار
بماناد تا روز باشد جوان****هنر یافته جان نوشین‌روان
ز گفتار او انجمن خیره شد****همه رای دانندگان تیره شد
چو نوشین‌روان آن سخنها شنود****به روزیش چندانک بد برفزود
وزان پندها دیده پر آب کرد****دهانش پر از در خوشاب کرد
یکی انجمن لب پر از آفرین****برفتند ز ایوان شاه زمین
برین نیز بگذشت یک هفته روز****بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز
بیانداخت آن چادر لاژورد****بیاراست گیتی به دیبای زرد
شهنشاه بنشست با موبدان****جهاندیده و کار کرده ردان
سرموبد موبدان اردشیر****چو شاپور وچون یزدگرد دبیر
ستاره شناسان و جویندگان****خردمند و بیدار گویندگان
سراینده بوزرجمهر جوان****بیامد برشاه نوشین‌روان
بدانندگان گفت شاه جهان****که باکیست این دانش اندر نهان
کزو دین یزدان به نیرو شود****همان تخت شاهی بی‌آهو شود
چوبشنید زو موبد موبدان****زبان برگشاد از میان ردان
چنین داد پاسخ که از داد شاه****درفشان شود فر دیهیم و گاه
چو با داد بگشاید از گنج بند****بماند پس از مرگ نامش بلند
دگر کو بشوید زبان از دروغ****نجوید به کژی ز گیتی فروغ
سپهبد چو با داد و بخشایشست****ز تاجش زمانه پرآسایشست
و دیگر که از کهتر پرگناه****چو پوزش کند باز بخشدش شاه
به پنجم جهاندار نیکوسخن****که نامش نگردد به گیتی کهن
همه راست گوید سخن کم وبیش****نگردد بهر کار ز آیین خویش
ششم بر پرستندهٔ تخت خویش****چنان مهر دارد که بر بخت خویش
به هفتم سخن هرک دانا بود****زبانش بگفتن توانا بود
نگردد دلش سیر ز آموختن****از اندیشگان مغز را سوختن
به آزادیست ازخرد هرکسی****چنانچون ببالد ز اختر بسی
دلت مگسل ای شاه راد از خرد****خرد نام و فرجام را پرورد
منش پست وکم دانش آنکس که گفت****کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت
چنین گفت پس یزدگرد دبیر****که ای شاه دانا و دانش‌پذیر
ابرشاه زشتست خون ریختن****به اندک سخن دل برآهیختن
همان چون سبک سر بود شهریار****بداندیش دست اندآرد به کار
همان با خردمند گیرد ستیز****کند دل ز نادانی خویش تیز
دل شاه گیتی چو پر آز گشت****روان ورا دیو انباز گشت
و رایدون که حاکم بود تیزمغز****نیاید ز گفتار او کار نغز
دگر کارزاری که هنگام جنگ****بترسد ز جان و نترسد ز ننگ
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت****شکم زمین بهتر او را نهفت
چو بر مرد درویش کنداوری****نه کهتر نه زیبندهٔ مهتری
چوکژی کند پیر ناخوش بود****پس ازمرگ جانش پرآتش بود
چو کاهل بود مرد برنا به کار****ازو سیر گردد دل روزگار
نماند ز نا تندرستی جوان****مبادش توان و مبادش روان
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز****شنید و بدانش بیاراست مغز
چنین گفت باشاه خورشید چهر****که بادا به کام تو روشن سپهر
چنان دان که هرکس که دارد خرد****بدانش روان را همی‌پرورد
نکوهیده ده کار بر ده گروه****نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه
یکی آنک حاکم بود با دروغ****نگیرد بر مرد دانا فروغ
سپهبد که باشد نگهبان گنج****سپاهی که او سر بپیچد ز رنج
دگر دانشومند کو از بزه****نترسد چو چیزی بود بامزه
پزشکی که باشد به تن دردمند****ز بیمار چون باز دارد گزند
چو درویش مردم که نازد به چیز****که آن چیز گفتن نیرزد به نیز
همان سفله کز هر کس آرام و خواب****ز دریا دریغ آیدش روشن آب
وگرباد نوشین بتو برجهد****سپاسی ازان برسرت برنهد
بهفتم خردمند کاید به خشم****به چیز کسان برگمارد دو چشم
بهشتم به نادان نماینده راه****سپردن به کاهل کسی کارگاه
همان بیخرد کو نیابد خرد****پشیمان شود هم ز گفتار بد
دل مردم بیخرد به آرزوی****برین گونه آویزد ای نیک‌خوی
چوآتش که گوگرد یابد خورش****گرش درنیستان بود پرورش
دل شاه نوشین‌روان زنده باد****سران جهان پیش او بنده باد
برین نیزبگذشت یک هفته ماه****نشست از بر تخت پیروز شاه
به یک دست موبد که بودش وزیر****بدست دگر یزدگرد دبیر
همان گرد بر گرد او موبدان****سخن گو چو بوزرجمهر جوان
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه****که‌ای مرد پر دانش و نیک‌خواه
سخنها که جان را بود سودمند****همی مرد بی‌ارز گردد بلند
ازو گنج گویا نگیرد کمی****شنودن بود مرد را خرمی
چنین گفت موبد به بوزرجمهر****که‌ای نامورتر ز گردان سپهر
چه دانی که بیشیش بگزایدت****چوکمی بود روز بفزایدت
چنین داد پاسخ که کمتر خوری****تن آسان شوی هم روان پروری
ز کردار نیکی چو بیشی کنی****همی برهماورد پیشی کنی
چنین گفت پس یزدگرد دبیر****که‌ای مرد گوینده و یاد گیر
سه آهو کدامند با دل به راز****که دارند وهستند زان بی‌نیاز
چنین داد پاسخ که باری نخست****دل از عیب جستن ببایدت شست
بی‌آهو کسی نیست اندر جهان****چه در آشکار و چه اندر نهان
چومهتر بود بر تو رشک آوری****چوکهتر بود زو سرشک آوری
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد****بران تا برانگیزد از آب گرد
چو گوینده‌ای کو نه برجایگاه****سخن گفت و زو دور شد فر و جاه
همان کو سخن سر به سر نشنود****نداند به گفتار و هم نگرود
به چیزی ندارد خردمند چشم****کزو بازماند بپیچد ز خشم
بپرسید پس موبد موبدان****که این برتر از دانش بخردان
کسی نیست بی‌آرزو درجهان****اگر آشکارست و گر در نهان
همان آرزو را پدیدست راه****که پیدا کند مرد را دستگاه
کدامین ره آید تو را سودمند****کدامست با درد و رنج و گزند
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست****گذشتن تو را تا کدام آرزوست
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک****که راهی درازست با بیم و باک
خرد باشدت زین سخن رهنمون****بدین پرسش اندر چرایی و چون
خرد مرد راخلعت ایزدیست****سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست****به گیتی کس او را خریدار نیست
نباشد خرد جان نباشد رواست****خرد جان پاکست و ایزد گو است
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد****سرافراز گردد به ننگ و نبرد
ز دانش نخستین به یزدان گرای****که او هست و باشد همیشه به جای
بدو بگروی کام دل یافتی****رسیدی به جایی که بشتافتی
دگر دانش آنست کز خوردنی****فراز آوری روی آوردنی
بخورد و بپوشش به یزدان گرای****بدین دار فرمان یزدان به جای
گر آیدت روزی به چیزی نیاز****به دشت و به گنج و به پیلان مناز
هم از پیشه‌ها آن گزین کاندروی****ز نامش نگردد نهان آبروی
همان دوستی باکسی کن بلند****که باشد بسختی تو را سودمند
تو در انجمن خامشی برگزین****چوخواهی که یک سر کنند آفرین
چو گویی همان گوی کموختی****به آموختن درجگر سوختی
سخن سنج و دینار گنجی مسنج****که در دانشی مرد خوارست گنج
روان در سخن گفتن آژیرکن****کمان کن خرد را سخن تیرکن
چو رزم آیدت پیش هشیار باش****تنت را ز دشمن نگهدار باش
چو بدخواه پیش توصف برکشید****تو را رای وآرام باید گزید
برابر چو بینی کسی هم نبرد****نباید که گردد تو را روی زرد
تو پیروزی ار پیشدستی کنی****سرت پست گردد چوسستی کنی
بدانگه که اسب افگنی هوش دار****سلیح هم آورد را گوش دار
گرو تیز گردد تو زو برمگرد****هشیوار یاران گزین در نبرد
چودانی که با او نتابی مکوش****ببرگشتن از رزم باز آر هوش
چنین هم نگه دار تن در خورش****نباید که بگزایدت پرورش
بخور آن چنان کان بنگزایدت****ببیشی خورش تن بنفزایدت
مکن درخورش خویش را چار سوی****چنان خور که نیزت کند آرزوی
ز می نیزهم شادمانی گزین****که مست ازکسی نشنود آفرین
چو یزدان پسندی پسندیده‌ای****جهان چون تنست و تو چون دیده‌ای
بسی از جهان آفرین یاد کن****پرستش برین یاد بنیاد کن
بشر رفی نگه دار هنگام را****به روز و به شب گاه آرام را
چودانی که هستی سرشته ز خاک****فرامش مکن راه یزدان پاک
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن****تو نو باش گرهست گیتی کهن
به نیکی گرای و غنیمت شناس****همه ز آفریننده دار این سپاس
مگرد ایچ گونه به گرد بدی****به نیکی گر ای اگر بخردی
ستوده‌ترآنکس بود در جهان****که نیکش بود آشکار و نهان
هوا را مبر پیش رای وخرد****کزان پس خرد سوی تو ننگرد
چوخواهی که رنج تو آید به بر****ز آموزگاران مپرتاب سر
دبیری بیاموز فرزند را****چوهستی بود خویش و پیوند را
دبیری رساند جوان را به تخت****کند نا سزا را سزاوار بخت
دبیریست از پیشه‌ها ارجمند****کزو مرد افگنده گردد بلند
چو با آلت و رای باشد دبیر****نشیند بر پادشا ناگزیر
تن خویش آژیر دارد ز رنج****بیابد بی‌اندازه از شاه گنج
بلاغت چو با خط گرد آیدش****براندیشه معنی بیفزایدش
ز لفظ آن گزیند که کوتاه‌تر****بخط آن نماید که دلخواه‌تر
خردمند باید که باشد دبیر****همان بردبار و سخن یادگیر
هشیوار و سازیدهٔ پادشا****زبان خامش از بد به تن پارسا
شکیبا و با دانش و راست‌گوی****وفادار و پاکیزه و تازه‌روی
چو با این هنرها شود نزد شاه****نشاید نشستن مگر پیش گاه
سخنها چوبشنید از و شهریار****دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کسری به موبد که رو****ورا پایگاهی بیارای نو
درم خواه وخلعت سزاوار اوی****که در دل نشستست گفتار اوی
دگر هفته چون هور بفراخت تاج****بیامد نشست از بر تخت عاج
ابا نامور موبدان و ردان****جهاندار و بیدار دل بخردان
همی‌خواست ز ایشان جهاندارشاه****همان نیز فرخ دبیر سپاه
هم از فیلسوفان وز مهتران****ز هر کشوری کار دیده سران
همان ساوه و یزدگرد دبیر****به پیش اندرون بهمن تیزویر
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه****که دل را بیارای و بنمای راه
زمن راستی هرچ دانی بگوی****به کژی مجو ازجهان آبروی
پرستش چگونه است فرمان من****نگه داشتن رای و پیمان من
ز گیتی چو آگه شوند این مهان****شنیده بگویند با همرهان
چنین گفت با شاه بیدار مرد****که ای برتر از گنبد لاژورد
پرستیدن شهریار زمین****نجوید خردمند جز راه دین
نباید به فرمان شاهان درنگ****نباید که باشد دل شاه تنگ
هرآنکس که برپادشا دشمنست****روانش پرستار آهرمنست
دلی کو ندارد تن شاه دوست****نباید که باشد ورا مغز و پوست
چنان دان که آرام گیتیست شاه****چونیکی کنیم او دهد دستگاه
به نیک و بد او را بود دست رس****نیازد بکین و بزرم کس
تو مپسند فرزند را جای اوی****چوجان دار در دل همه رای اوی
به شهری که هست اندرو مهرشاه****نیابد نیاز اندران بوم راه
بدی را تو از فر او بگذرد****که بختش همه نیکویی پرورد
جهان را دل ازشاه خندان بود****که بر چهر او فر یزدان بود
چو از نعمتش بهرهٔابی بکوش****که داری همیشه به فرمانش گوش
به اندیشه گر سربپیچی ازوی****نبیند به نیکی تو را بخت روی
چو نزدیک دارد مشو برمنش****وگر دور گردی مشو بدکنش
پرستنده گر یابد از شاه رنج****نگه کن که با رنج نامست و گنج
نباید که سیر آید از کارکرد****همان تیز گردد ز گفتار سرد
اگر گشن شد بنده را دستگاه****به فر و به نام جهاندار نه شاه
گر از ده یکی باژ خواهد رواست****چنان رفت باید که او را هواست
گرامی‌تر آنکس بود نزد شاه****که چون گشن بیند ورا دستگاه
ز بهری که اورا سراید ز گنج****نماند که باشد بدو درد و رنج
ز یزدان بود آنک ماند سپاس****کند آفرین مرد یزدان‌شناس
و دیگر که اندر دلش راز شاه****بدارد نگوید به خورشید وماه
به فرمان شاه آنک سستی کند****همی از تن خویش مستی کند
نکوهیده باشد گل آن درخت****که نپراگند بار بر تاج وتخت
ز کسهای او پیش او بدمگوی****که کمتر کنی نزد او آبروی
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی****به بسیار گفتن مبر آبروی
هرآنکس که بسیار گوید دروغ****به نزدیک شاهان نگیرد فروغ
سخن کان نه اندر خورد با خرد****بکوشد که بر پادشا نشمرد
فزونست زان دانش اندر جهان****که بشنید گوش آشکار و نهان
کسی را که شاه جهان خوار کرد****بماند همیشه روان پر ز درد
همان در جهان ارجمند آن بود****که با او لب شاه خندان بود
چو بنوازدت شاه کشی مکن****اگر چه پرستنده باشی کهن
که هرچند گردد پرستش دراز****چنان دان که هست او ز تو بی‌نیاز
اگر با تو گردد ز چیزی دژم****به پوزش گرای و مزن هیچ دم
اگر پرورد دیگری را همان****پرستار باشد چو تو بی گمان
و گر نیستت آگهی زان گناه****برهنه دلت را ببر نزد شاه
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل****بدو روی منمای و پی برگسل
به فرش ببیند نهان تو را****دل کژ و تیره روان تو را
ازان پس نیابی تو زو نیکوی****همان گرم گفتار او نشنوی
در پادشا همچو دریا شمر****پرستنده ملاح وکشتی هنر
سخن لنگر و بادبانش خرد****به دریا خردمند چون بگذرد
همان بادبان را کند سایه دار****که هم سایه‌دارست و هم مایه دار
کسی کو ندارد روانش خرد****سزد گر در پادشا نسپرد
اگر پادشا کوه آتش بدی****پرستنده را زیستن خوش بدی
چو آتش گه خشم سوزان بود****چوخشنود باشد فروزان بود
ازو یک زمان شیروشهدست بهر****به دیگر زمان چون گزاینده زهر
به کردار دریا بود کارشاه****به فرمان او تابد از چرخ ماه
ز دریا یکی ریگ دارد به کف****دگر دربیابد میان صدف
جهان زنده بادا بنوشین‌روان****همیشه به فرمانش کیوان روان
نگه کرد کسری بگفتا راوی****دلش گشت خرم به دیدار اوی
چو گفتی که زه بدره بودی چهار****بدین گونه بد بخشش شهریار
چو با زه بگفتی زهازه بهم****چهل بدره بودی ز گنجش درم
چو گنجور باشاه کردی شمار****به هربدره بودی درم ده هزار
شهنشاه با زه زهازه بگفت****که گفتار او با درم بود جفت
بیاورد گنجور خورشید چهر****درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر
برین داستان برسخن ساختم****به مهبود دستور پرداختم
میاسای ز آموختن یک زمان****ز دانش میفگن دل اندرگمان
چوگویی که فام خرد توختم****همه هرچ بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار****که بنشاندت پیش آموزگار
ز دهقان کنون بشنو این داستان****که برخواند از گفتهٔ باستان

ادامه دارد...

بعدی              قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد