loading...
فوج
s.m.m بازدید : 554 1395/05/06 نظرات (0)

مثنوي معنوي_دفترپنجم81تا132

بخش ۸۱ - آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیم‌شب بگشادن آن حجرهٔ ایاز و پوستین و چارق دیدن آویخته و گمان بردن کی آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشه‌ای کی گمان آمد چاه کنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانک بدگمانان و خیال‌اندیشان در کار انبیا و اولیا کی می‌گفتند کی ساحرند و خویشتن ساخته‌اند و تصدر می‌جویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد

آن امینان بر در حجره شدند

طالب گنج و زر و خمره بدند

قفل را برمی‌گشادند از هوس

با دو صد فرهنگ و دانش چند کس

زانک قفل صعب و پر پیچیده بود

از میان قفلها بگزیده بود

نه ز بخل سیم و مال و زر خام

از برای کتم آن سر از عوام

که گروهی بر خیال بد تنند

قوم دیگر نام سالوسم کنند

پیش با همت بود اسرار جان

از خسان محفوظ‌تر از لعل کان

زر به از جانست پیش ابلهان

زر نثار جان بود نزد شهان

حرص تازد بیهده سوی سراب

عقل گوید نیک بین که آن نیست آب

حرص غالب بود و زر چون جان شده

نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده

گشته صدتو حرص و غوغاهای او

گشته پنهان حکمت و ایمای او

تا که در چاه غرور اندر فتد

آنگه از حکمت ملامت بشنود

چون ز بند دام باد او شکست

نفس لوامه برو یابید دست

تا به دیوار بلا ناید سرش

نشنود پند دل آن گوش کرش

کودکان را حرص گوزینه و شکر

از نصیحتها کند دو گوش کر

چونک دردت دنبلش آغاز شد

در نصیحت هر دو گوشش باز شد

حجره را با حرص و صدگونه هوس

باز کردند آن زمان آن چند کس

اندر افتادند از در ز ازدحام

هم‌چو اندر دوغ گندیده هوام

عاشقانه در فتد با کر و فر

خورد امکان نی و بسته هر دو پر

بنگریدند از یسار و از یمین

چارقی بدریده بود و پوستین

باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست

چارق اینجا جز پی روپوش نیست

هین بیاور سیخهای تیز را

امتحان کن حفره و کاریز را

هر طرف کندند و جستند آن فریق

حفره‌ها کردند و گوهای عمیق

حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان

کنده‌های خالییم ای کندگان

زان سگالش شرم هم می‌داشتند

کنده‌ها را باز می‌انباشتند

بی‌عدد لا حول در هر سینه‌ای

مانده مرغ حرصشان بی‌چینه‌ای

زان ضلالتهای یاوه‌تازشان

حفرهٔ دیوار و در غمازشان

ممکن اندای آن دیوار نی

با ایاز امکان هیچ انکار نی

گر خداع بی‌گناهی می‌دهند

حایط و عرصه گواهی می‌دهند

باز می‌گشتند سوی شهریار

پر ز گرد و روی زرد و شرمسار

بخش ۸۲ - بازگشتن نمامان از حجرهٔ ایاز به سوی شاه توبره تهی و خجل هم‌چون بدگمانان در حق انبیا علیهم‌السلام بر وقت ظهور برائت و پاکی ایشان کی یوم تبیض وجوه و تسود وجوه و قوله تری الذین کذبوا علی الله وجوههم مسودة

شاه قاصد گفت هین احوال چیست

که بغلتان از زر و همیان تهیست

ور نهان کردید دینار و تسو

فر شادی در رخ و رخسار کو

گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست

برگ سیماهم وجوهم اخضرست

آنچ خورد آن بیخ از زهر و ز قند

نک منادی می‌کند شاخ بلند

بیخ اگر بی‌برگ و از مایه تهیست

برگهای سبز اندر شاخ چیست

بر زبان بیخ گل مهری نهد

شاخ دست و پا گواهی می‌دهد

آن امینان جمله در عذر آمدند

هم‌چو سایه پیش مه ساجد شدند

عذر آن گرمی و لاف و ما و من

پیش شه رفتند با تیغ و کفن

از خجالت جمله انگشتان گزان

هر یکی می‌گفت کای شاه جهان

گر بریزی خون حلالستت حلال

ور ببخشی هست انعام و نوال

کرده‌ایم آنها که از ما می‌سزید

تا چه فرمایی تو ای شاه مجید

گر ببخشی جرم ما ای دل‌فروز

شب شبیها کرده باشد روز روز

گر ببخشی یافت نومیدی گشاد

ورنه صد چون ما فدای شاه باد

گفت شه نه این نواز و این گداز

من نخواهم کرد هست آن ایاز

بخش ۸۳ - حواله کردن پادشاه قبول و توبهٔ نمامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان با ایاز کی یعنی این جنایت بر عرض او رفته است

این جنایت بر تن و عرض ویست

زخم بر رگهای آن نیکوپیست

گرچه نفس واحدیم از روی جان

ظاهرا دورم ازین سود و زیان

تهمتی بر بنده شه را عار نیست

جز مزید حلم و استظهار نیست

متهم را شاه چون قارون کند

بی‌گنه را تو نظر کن چون کند

شاه را غافل مدان از کار کس

مانع اظهار آن حلمست و بس

من هنا یشفع به پیش علم او

لا ابالی‌وار الا حلم او

آن گنه اول ز حلمش می‌جهد

ورنه هیبت آن مجالش کی دهد

خونبهای جرم نفس قاتله

هست بر حلمش دیت بر عاقله

مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود

دیو در مستی کلاه از وی ربود

گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز

دیو با آدم کجا کردی ستیز

گاه علم آدم ملایک را کی بود

اوستاد علم و نقاد نقود

چونک در جنت شراب حلم خورد

شد ز یک بازی شیطان روی زرد

آن بلادرهای تعلیم ودود

زیرک و دانا و چستش کرده بود

باز آن افیون حلم سخت او

دزد را آورد سوی رخت او

عقل آید سوی حلمش مستجیر

ساقیم تو بوده‌ای دستم بگیر

بخش ۸۴ - فرمودن شاه ایاز را کی اختیار کن از عفو و مکافات کی از عدل و لطف هر چه کنی اینجا صوابست و در هر یکی مصلحتهاست کی در عدل هزار لطف هست درج و لکم فی القصاص حیوة آنکس کی کراهت می‌دارد قصاص را درین یک حیات قاتل نظر می‌کند و در صد هزار حیات کی معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بیم سیاست نمی‌نگرد

کن میان مجرمان حکم ای ایاز

ای ایاز پاک با صد احتراز

گر دو صد بارت بجوشم در عمل

در کف جوشت نیابم یک دغل

ز امتحان شرمنده خلقی بی‌شمار

امتحانها از تو جمله شرمسار

بحر بی‌قعرست تنها علم نیست

کوه و صد کوهست این خود حلم نیست

گفت من دانم عطای تست این

ورنه من آن چارقم و آن پوستین

بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت

هر که خود بشناخت یزدان را شناخت

چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین

باقی ای خواجه عطای اوست این

بهر آن دادست تا جویی دگر

تو مگو که نیستش جز این قدر

زان نماید چند سیب آن باغبان

تا بدانی نخل و دخل بوستان

کف گندم زان دهد خریار را

تا بداند گندم انبار را

نکته‌ای زان شرح گوید اوستاد

تا شناسی علم او را مستزاد

ور بگویی خود همینش بود و بس

دورت اندازد چنانک از ریش خس

ای ایاز اکنون بیا و داده ده

داد نادر در جهان بنیاد نه

مجرمانت مستحق کشتن‌اند

وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند

تا که رحمت غالب آید یا غضب

آب کوثر غالب آید یا لهب

از پی مردم‌ربایی هر دو هست

شاخ حلم و خشم از عهد الست

بهر این لفظ الست مستبین

نفی و اثباتست در لفظی قرین

زانک استفهام اثباتیست این

لیک در وی لفظ لیس شد قرین

ترک کن تا ماند این تقریر خام

کاسهٔ خاصان منه بر خوان عام

قهر و لطفی چون صبا و چون وبا

آن یکی آهن‌ربا وین که‌ربا

می‌کشد حق راستان را تا رشد

قسم باطل باطلان را می‌کشد

معده حلوایی بود حلوا کشد

معده صفرایی بود سرکا کشد

فرش سوزان سردی از جالس برد

فرش افسرده حرارت را خورد

دوست بینی از تو رحمت می‌جهد

خصم بینی از تو سطوت می‌جهد

ای ایاز این کار را زوتر گزار

زانک نوعی انتقامست انتظار

بخش ۸۵ - تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ایام بیننا مگو کی الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن ایاز شاه را

گفت ای شه جملگی فرمان تراست

با وجود آفتاب اختر فناست

زهره کی بود یا عطارد یا شهاب

کو برون آید به پیش آفتاب

گر ز دلق و پوستین بگذشتمی

کی چنین تخم ملامت کشتمی

قفل کردن بر در حجره چه بود

در میان صد خیالیی حسود

دست در کرده درون آب جو

هر یکی زیشان کلوخ خشک‌جو

پس کلوخ خشک در جو کی بود

ماهیی با آب عاصی کی شود

بر من مسکین جفا دارند ظن

که وفا را شرم می‌آید ز من

گر نبودی زحمت نامحرمی

چند حرفی از وفا واگفتمی

چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست

حرف می‌رانیم ما بیرون پوست

گر تو خود را بشکنی مغزی شوی

داستان مغز نغزی بشنوی

جوز را در پوستها آوازهاست

مغز و روغن را خود آوازی کجاست

دارد آوازی نه اندر خورد گوش

هست آوازش نهان در گوش نوش

گرنه خوش‌آوازی مغزی بود

ژغژغ آواز قشری کی شنود

ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی

تا که خاموشانه بر مغزی زنی

چند گاهی بی‌لب و بی‌گوش شو

وانگهان چون لب حریف نوش شو

چند گفتی نظم و نثر و راز فاش

خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش

بخش ۸۶ - حکایت در تقریر این سخن کی چندین گاه گفت ذکر را آزمودیم مدتی صبر و خاموشی را بیازماییم

چند پختی تلخ و تیز و شورگز

این یکی بار امتحان شیرین بپز

آن یکی را در قیامت ز انتباه

در کف آید نامهٔ عصیان سیاه

سرسیه چون نامه‌های تعزیه

پر معاصی متن نامه و حاشیه

جمله فسق و معصیت بد یک سری

هم‌چو دارالحرب پر از کافری

آنچنان نامهٔ پلید پر وبال

در یمین ناید درآید در شمال

خود همین‌جا نامهٔ خود را ببین

دست چپ را شاید آن یا در یمین

موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان

آن چپ دانیش پیش از امتحان

چون نباشی راست می‌دان که چپی

هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی

آنک گل را شاهد و خوش‌بو کند

هر چپی را راست فضل او کند

هر شمالی را یمینی او دهد

بحر را ماء معینی او دهد

گر چپی با حضرت او راست باش

تا ببینی دست‌برد لطفهاش

تو روا داری که این نامهٔ مهین

بگذرد از چپ در آید در یمین

این چنین نامه که پرظلم و جفاست

کی بود خود درخور اندر دست راست

بخش ۸۷ - در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لن سالتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره

زاهدی را یک زنی بد بس غیور

هم بد او را یک کنیزک هم‌چو حور

زان ز غیرت پاس شوهر داشتی

با کنیزک خلوتش نگذاشتی

مدتی زن شد مراقب هر دو را

تاکشان فرصت نیفتد در خلا

تا در آمد حکم و تقدیر اله

عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه

حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف

عقل کی بود در قمر افتد خسوف

بود در حمام آن زن ناگهان

یادش آمد طشت و در خانه بد آن

با کنیزک گفت رو هین مرغ‌وار

طشت سیمین را ز خانهٔ ما بیار

آن کنیزک زنده شد چون این شنید

که به خواجه این زمان خواهد رسید

خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان

پس دوان شد سوی خانه شادمان

عشق شش ساله کنیزک را بد این

که بیابد خواجه را خلوت چنین

گشت پران جانب خانه شتافت

خواجه را در خانه در خلوت بیافت

هر دو عاشق را چنان شهوت ربود

که احتیاط و یاد در بستن نبود

هر دو با هم در خزیدند از نشاط

جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط

یاد آمد در زمان زن را که من

چون فرستادم ورا سوی وطن

پنبه در آتش نهادم من به خویش

اندر افکندم قج نر را به میش

گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید

در پی او رفت و چادر می‌کشید

آن ز عشق جان دوید و این ز بیم

عشق کو و بیم کو فرقی عظیم

سیر عارف هر دمی تا تخت شاه

سیر زاهد هر مهی یک روزه راه

گرچه زاهد را بود روزی شگرف

کی بود یک روز او خمسین الف

قدر هر روزی ز عمر مرد کار

باشد از سال جهان پنجه هزار

عقلها زین سر بود بیرون در

زهرهٔ وهم ار بدرد گو بدر

ترس مویی نیست اندر پیش عشق

جمله قربانند اندر کیش عشق

عشق وصف ایزدست اما که خوف

وصف بندهٔ مبتلای فرج و جوف

چون یحبون بخواندی در نبی

با یحبوهم قرین در مطلبی

پس محبت وصف حق دان عشق نیز

خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

وصف حق کو وصف مشتی خاک کو

وصف حادث کو وصف پاک کو

شرح عشق ار من بگویم بر دوام

صد قیامت بگذرد و آن ناتمام

زانک تاریخ قیامت را حدست

حد کجا آنجا که وصف ایزدست

عشق را پانصد پرست و هر پری

از فراز عرش تا تحت‌الثری

زاهد با ترس می‌تازد به پا

عاشقان پران‌تر از برق و هوا

کی رسند این خایفان در گرد عشق

که آسمان را فرش سازد درد عشق

جز مگر آید عنایتهای ضو

کز جهان و زین روش آزاد شو

از قش خود وز دش خود باز ره

که سوی شه یافت آن شهباز ره

این قش و دش هست جبر و اختیار

از ورای این دو آمد جذب یار

چون رسید آن زن به خانه در گشاد

بانگ در در گوش ایشان در فتاد

آن کنیزک جست آشفته ز ساز

مرد بر جست و در آمد در نماز

زن کنیزک را پژولیده بدید

درهم و آشفته و دنگ و مرید

شوی خود را دید قایم در نماز

در گمان افتاد زن زان اهتزاز

شوی را برداشت دامن بی‌خطر

دید آلودهٔ منی خصیه و ذکر

از ذکر باقی نطفه می‌چکید

ران و زانو گشت آلوده و پلید

بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین

خصیهٔ مرد نمازی باشد این

لایق ذکر و نمازست این ذکر

وین چنین ران و زهار پر قذر

نامهٔ پر ظلم و فسق و کفر و کین

لایقست انصاف ده اندر یمین

گر بپرسی گبر را کین آسمان

آفریدهٔ کیست وین خلق و جهان

گوید او کین آفریدهٔ آن خداست

که آفرینش بر خدایی‌اش گواست

کفر و فسق و استم بسیار او

هست لایق با چنین اقرار او

هست لایق با چنین اقرار راست

آن فضیحتها و آن کردار کاست

فعل او کرده دروغ آن قول را

تا شد او لایق عذاب هول را

روز محشر هر نهان پیدا شود

هم ز خود هر مجرمی رسوا شود

دست و پا بدهد گواهی با بیان

بر فساد او به پیش مستعان

دست گوید من چنین دزدیده‌ام

لب بگوید من چنین پرسیده‌ام

پای گوید من شدستم تا منی

فرج گوید من بکردستم زنی

چشم گوید کرده‌ام غمزهٔ حرام

گوش گوید چیده‌ام س الکلام

پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش

که دروغش کرد هم اعضای خویش

آنچنان که در نماز با فروغ

از گواهی خصیه شد زرقش دروغ

پس چنان کن فعل که آن خود بی‌زبان

باشد اشهد گفتن و عین بیان

تا همه تن عضو عضوت ای پسر

گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر

رفتن بنده پی خواجه گواست

که منم محکوم و این مولای ماست

گر سیه کردی تو نامهٔ عمر خویش

توبه کن زانها که کردستی تو پیش

عمر اگر بگذشت بیخش این دمست

آب توبه‌ش ده اگر او بی‌نمست

بیخ عمرت را بده آب حیات

تا درخت عمر گردد با نبات

جمله ماضیها ازین نیکو شوند

زهر پارینه ازین گردد چو قند

سیئاتت را مبدل کرد حق

تا همه طاعت شود آن ما سبق

خواجه بر توبهٔ نصوحی خوش به تن

کوششی کن هم به جان و هم به تن

شرح این توبهٔ نصوح از من شنو

بگرویدستی و لیک از نو گرو

بخش ۸۸ - حکایت در بیان توبهٔ نصوح کی چنانک شیر از پستان بیرون آید باز در پستان نرود آنک توبه نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت بلک هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دلیل آن بود کی لذت قبول یافت آن شهوت اول بی‌لذت شد این به جای آن نشست نبرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نجویی زو نکوتر وانک دلش باز بدان گناه رغبت می‌کند علامت آنست کی لذت قبول نیافته است و لذت قبول به جای آن لذت گناه ننشسته است سنیسره للیسری نشده است لذت و نیسره للعسری باقیست بر وی

بود مردی پیش ازین نامش نصوح

بد ز دلاکی زن او را فتوح

بود روی او چو رخسار زنان

مردی خود را همی‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود

در دغا و حیله بس چالاک بود

سالها می‌کرد دلاکی و کس

بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود

لیک شهوت کامل و بیدار بود

چادر و سربند پوشیده و نقاب

مرد شهوانی و در غرهٔ شباب

دختران خسروان را زین طریق

خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق

توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید

نفس کافر توبه‌اش را می‌درید

رفت پیش عارفی آن زشت‌کار

گفت ما را در دعایی یاد دار

سر او دانست آن آزادمرد

لیک چون حلم خدا پیدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشیده‌اند

رازها دانسته و پوشیده‌اند

هر کرا اسرار کار آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند

سست خندید و بگفت ای بدنهاد

زانک دانی ایزدت توبه دهاد

بخش ۸۹ - در بیان آنک دعای عارف واصل و درخواست او از حق هم‌چو درخواست حقست از خویشتن کی کنت له سمعا و بصرا و لسانا و یدا و قوله و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی و آیات و اخبار و آثار درین بسیارست و شرح سبب ساختن حق تا مجرم را گوش گرفته بتوبهٔ نصوح آورد

آن دعا از هفت گردون در گذشت

کار آن مسکین به آخر خوب گشت

که آن دعای شیخ نه چون هر دعاست

فانی است و گفت او گفت خداست

چون خدا از خود سؤال و کد کند

پس دعای خویش را چون رد کند

یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال

که رهانیدش ز نفرین و وبال

اندر آن حمام پر می‌کرد طشت

گوهری از دختر شه یاوه گشت

گوهری از حلقه‌های گوش او

یاوه گشت و هر زنی در جست و جو

پس در حمام را بستند سخت

تا بجویند اولش در پیچ رخت

رختها جستند و آن پیدا نشد

دزد گوهر نیز هم رسوا نشد

پس به جد جستن گرفتند از گزاف

در دهان و گوش و اندر هر شکاف

در شکاف تحت و فوق و هر طرف

جست و جو کردند دری خوش صدف

بانگ آمد که همه عریان شوید

هر که هستید ار عجوز و گر نوید

یک به یک را حاجبه جستن گرفت

تا پدید آید گهردانهٔ شگفت

آن نصوح از ترس شد در خلوتی

روی زرد و لب کبود از خشیتی

پیش چشم خویش او می‌دید مرگ

رفت و می‌لرزید او مانند برگ

گفت یارب بارها برگشته‌ام

توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام

کرده‌ام آنها که از من می‌سزید

تا چنین سیل سیاهی در رسید

نوبت جستن اگر در من رسد

وه که جان من چه سختیها کشد

در جگر افتاده‌استم صد شرر

در مناجاتم ببین بوی جگر

این چنین اندوه کافر را مباد

دامن رحمت گرفتم داد داد

کاشکی مادر نزادی مر مرا

یا مرا شیری بخوردی در چرا

ای خدا آن کن که از تو می‌سزد

که ز هر سوراخ مارم می‌گزد

جان سنگین دارم و دل آهنین

ورنه خون گشتی درین رنج و حنین

وقت تنگ آمد مرا و یک نفس

پادشاهی کن مرا فریاد رس

گر مرا این بار ستاری کنی

توبه کردم من ز هر ناکردنی

توبه‌ام بپذیر این بار دگر

تا ببندم بهر توبه صد کمر

من اگر این بار تقصیری کنم

پس دگر مشنو دعا و گفتنم

این همی زارید و صد قطره روان

که در افتادم به جلاد و عوان

تا نمیرد هیچ افرنگی چنین

هیچ ملحد را مبادا این حنین

نوحه‌ها کرد او بر جان خویش

روی عزرائیل دیده پیش پیش

ای خدا و ای خدا چندان بگفت

که آن در و دیوار با او گشت جفت

در میان یارب و یارب بد او

بانگ آمد از میان جست و جو

بخش ۹۰ - نوبت جستن رسیدن به نصوح و آواز آمدن که همه را جستیم نصوح را بجویید و بیهوش شدن نصوح از آن هیبت و گشاده شدن کار بعد از نهایت بستگی کماکان یقول رسول الله صلی الله علیه و سلم اذا اصابه مرض او هم اشتدی ازمة تنفرجی

جمله را جستیم پیش آی ای نصوح

گشت بیهوش آن زمان پرید روح

هم‌چو دیوار شکسته در فتاد

هوش و عقلش رفت شد او چون جماد

چونک هوشش رفت از تن بی‌امان

سر او با حق بپیوست آن زمان

چون تهی گشت و وجود او نماند

باز جانش را خدا در پیش خواند

چون شکست آن کشتی او بی‌مراد

در کنار رحمت دریا فتاد

جان به حق پیوست چون بی‌هوش شد

موج رحمت آن زمان در جوش شد

چون که جانش وا رهید از ننگ تن

رفت شادان پیش اصل خویشتن

جان چو باز و تن مرورا کنده‌ای

پای بسته پر شکسته بنده‌ای

چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد

می‌پرد آن باز سوی کیقباد

چونک دریاهای رحمت جوش کرد

سنگها هم آب حیوان نوش کرد

ذرهٔ لاغر شگرف و زفت شد

فرش خاکی اطلس و زربفت شد

مردهٔ صدساله بیرون شد ز گور

دیو ملعون شد به خوبی رشک حور

این همه روی زمین سرسبز شد

چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد

گرگ با بره حریف می شده

ناامیدان خوش‌رگ و خوش پی شده

بخش ۹۱ - یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبکان و کنیزکان شاه‌زاده از نصوح

بعد از آن خوفی هلاک جان بده

مژده‌ها آمد که اینک گم شده

بانگ آمد ناگهان که رفت بیم

یافت شد گم گشته آن در یتیم

یافت شد واندر فرح در بافتیم

مژدگانی ده که گوهر یافتیم

از غریو و نعره و دستک زدن

پر شده حمام قد زال الحزن

آن نصوح رفته باز آمد به خویش

دید چشمش تابش صد روز بیش

می حلالی خواست از وی هر کسی

بوسه می‌دادند بر دستش بسی

بد گمان بردیم و کن ما را حلال

گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال

زانک ظن جمله بر وی بیش بود

زانک در قربت ز جمله پیش بود

خاص دلاکش بد و محرم نصوح

بلک هم‌چون دو تنی یک گشته روح

گوهر ار بردست او بردست و بس

زو ملازم‌تر به خاتون نیست کس

اول او را خواست جستن در نبرد

بهر حرمت داشتش تاخیر کرد

تا بود کان را بیندازد به جا

اندرین مهلت رهاند خویش را

این حلالیها ازو می‌خواستند

وز برای عذر برمی‌خاستند

گفت بد فضل خدای دادگر

ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر

چه حلالی خواست می‌باید ز من

که منم مجرم‌تر اهل زمن

آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست

بر من این کشفست ار کس را شکیست

کس چه می‌داند ز من جز اندکی

از هزاران جرم و بد فعلم یکی

من همی دانم و آن ستار من

جرمها و زشتی کردار من

اول ابلیسی مرا استاد بود

بعد از آن ابلیس پیشم باد بود

حق بدید آن جمله را نادیده کرد

تا نگردم در فضیحت روی‌زرد

باز رحمت پوستین دوزیم کرد

توبهٔ شیرین چو جان روزیم کرد

هر چه کردم جمله ناکرده گرفت

طاعت ناکرده آورده گرفت

هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد

هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد

نام من در نامهٔ پاکان نوشت

دوزخی بودم ببخشیدم بهشت

آه کردم چون رسن شد آه من

گشت آویزان رسن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بن چاهی همی‌بودم زبون

در همه عالم نمی‌گنجم کنون

آفرینها بر تو بادا ای خدا

ناگهان کردی مرا از غم جدا

گر سر هر موی من یابد زبان

شکرهای تو نیاید در بیان

می‌زنم نعره درین روضه و عیون

خلق را یا لیت قومی یعلمون

بخش ۹۲ - باز خواندن شه‌زاده نصوح را از بهر دلاکی بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتن

بعد از آن آمد کسی کز مرحمت

دختر سلطان ما می‌خواندت

دختر شاهت همی‌خواند بیا

تا سرش شویی کنون ای پارسا

جز تو دلاکی نمی‌خواهد دلش

که بمالد یا بشوید با گلش

گفت رو رو دست من بی‌کار شد

وین نصوح تو کنون بیمار شد

رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت

که مرا والله دست از کار رفت

با دل خود گفت کز حد رفت جرم

از دل من کی رود آن ترس و گرم

من بمردم یک ره و باز آمدم

من چشیدم تلخی مرگ و عدم

توبه‌ای کردم حقیقت با خدا

نشکنم تا جان شدن از تن جدا

بعد آن محنت کرا بار دگر

پا رود سوی خطر الا که خر

بخش ۹۳ - حکایت در بیان آنک کسی توبه کند و پشیمان شود و باز آن پشیمانیها را فراموش کند و آزموده را باز آزماید در خسارت ابد افتد چون توبهٔ او را ثباتی و قوتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد چون درخت بی‌بیخ هر روز زردتر و خشک‌تر نعوذ بالله

گازری بود و مر او را یک خری

پشت ریش اشکم تهی و لاغری

در میان سنگ لاخ بی‌گیاه

روز تا شب بی‌نوا و بی‌پناه

بهر خوردن جز که آب آنجا نبود

روز و شب بد خر در آن کور و کبود

آن حوالی نیستان و بیشه بود

شیر بود آنجا که صیدش پیشه بود

شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد

خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد

مدتی وا ماند زان ضعف از شکار

بی‌نوا ماندند دد از چاشت‌خوار

زانک باقی‌خوار شیر ایشان بدند

شیر چون رنجور شد تنگ آمدند

شیر یک روباه را فرمود رو

مر خری را بهر من صیاد شو

گر خری یابی به گرد مرغزار

رو فسونش خوان فریبانش بیار

چون بیابم قوتی از گوشت خر

پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر

اندکی من می‌خورم باقی شما

من سبب باشم شما را در نوا

یا خری یا گاو بهر من بجوی

زان فسونهایی که می‌دانی بگوی

از فسون و از سخنهای خوشش

از سرش بیرون کن و اینجا کشش

بخش ۹۴ - تشبیه کردن قطب کی عارف واصلست در اجری دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبی کی حقش الهام دهد و تمثیل بشیر که دد اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قرب ایشان بشیر نه قرب مکانی بلک قرب صفتی و تفاصیل این بسیارست والله الهادی

قطب شیر و صید کردن کار او

باقیان این خلق باقی‌خوار او

تا توانی در رضای قطب کوش

تا قوی گردد کند صید وحوش

چو برنجد بی‌نوا مانند خلق

کز کف عقلست جمله رزق حلق

زانک وجد حلق باقی خورد اوست

این نگه دار ار دل تو صیدجوست

او چو عقل و خلق چون اعضا و تن

بستهٔ عقلست تدبیر بدن

ضعف قطب از تن بود از روح نی

ضعف در کشتی بود در نوح نی

قطب آن باشد که گرد خود تند

گردش افلاک گرد او بود

یاریی ده در مرمهٔ کشتی‌اش

گر غلام خاص و بنده گشتی‌اش

یاریت در تو فزاید نه اندرو

گفت حق ان تنصروا الله تنصروا

هم‌چو روبه صید گیر و کن فداش

تا عوض گیری هزاران صید بیش

روبهانه باشد آن صید مرید

مرده گیرد صید کفتار مرید

مرده پیش او کشی زنده شود

چرک در پالیز روینده شود

گفت روبه شیر را خدمت کنم

حیله‌ها سازم ز عقلش بر کنم

حیله و افسونگری کار منست

کار من دستان و از ره بردنست

از سر که جانب جو می‌شتافت

آن خر مسکین لاغر را بیافت

پس سلام گرم کرد و پیش رفت

پیش آن ساده دل درویش رفت

گفت چونی اندرین صحرای خشک

در میان سنگ لاخ و جای خشک

گفت خر گر در غمم گر در ارم

قسمتم حق کرد من زان شاکرم

شکر گویم دوست را در خیر و شر

زانک هست اندر قضا از بد بتر

چونک قسام اوست کفر آمد گله

صبر باید صبر مفتاح الصله

غیر حق جمله عدواند اوست دوست

با عدو از دوست شکوت کی نکوست

تا دهد دوغم نخواهم انگبین

زانک هر نعمت غمی دارد قرین

بخش ۹۵ - حکایت دیدن خر هیزم‌فروش با نوایی اسپان تازی را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظهٔ آنک تمنا نباید بردن الا مغفرت و عنایت و هدایت کی اگر در صد لون رنجی چون لذت مغفرت بود همه شیرین شود باقی هر دولتی کی آن را ناآزموده تمنی می‌بری با آن رنجی قرینست کی آن را نمی‌بینی چنانک از هر دامی دانه پیدا بود و فخ پنهان تو درین یک دام مانده‌ای تمنی می‌بری کی کاشکی با آن دانه‌ها رفتمی پنداری کی آن دانه‌ها بی‌دامست

بود سقایی مرورا یک خری

گشته از محنت دو تا چون چنبری

پشتش از بار گران صد جای ریش

عاشق و جویان روز مرگ خویش

جو کجا از کاه خشک او سیر نی

در عقب زخمی و سیخی آهنی

میر آخر دید او را رحم کرد

که آشنای صاحب خر بود مرد

پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال

کز چه این خر گشت دوتا هم‌چو دال

گفت از درویشی و تقصیر من

که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن

گفت بسپارش به من تو روز چند

تا شود در آخر شه زورمند

خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست

در میان آخر سلطانش بست

خر ز هر سو مرکب تازی بدید

با نوا و فربه و خوب و جدید

زیر پاشان روفته آبی زده

که به وقت وجو به هنگام آمده

خارش و مالش مر اسپان را بدید

پوز بالا کرد کای رب مجید

نه که مخلوق توم گیرم خرم

از چه زار و پشت ریش و لاغرم

شب ز درد پشت و از جوع شکم

آرزومندم به مردن دم به دم

حال این اسپان چنین خوش با نوا

من چه مخصوصم به تعذیب و بلا

ناگهان آوازهٔ پیگار شد

تازیان را وقت زین و کار شد

زخمهای تیر خوردند از عدو

رفت پیکانها دریشان سو به سو

از غزا باز آمدند آن تازیان

اندر آخر جمله افتاده ستان

پایهاشان بسته محکم با نوار

نعلبندان ایستاده بر قطار

می‌شکافیدند تن‌هاشان بنیش

تا برون آرند پیکانها ز ریش

آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا

من به فقر و عافیت دادم رضا

زان نوا بیزارم و زان زخم زشت

هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت

بخش ۹۶ - ناپسندیدن روباه گفتن خر را کی من راضیم به قسمت

گفت روبه جستن رزق حلال

فرض باشد از برای امتثال

عالم اسباب و چیزی بی‌سبب

می‌نباید پس مهم باشد طلب

وابتغوا من فضل الله است امر

تا نباید غصب کردن هم‌چو نمر

گفت پیغامبر که بر رزق ای فتی

در فرو بسته‌ست و بر در قفلها

جنبش و آمد شد ما و اکتساب

هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب

بی‌کلید این در گشادن راه نیست

بی‌طلب نان سنت الله نیست

بخش ۹۷ - جواب گفتن خر روباه را

گفت از ضعف توکل باشد آن

ورنه بدهد نان کسی که داد جان

هر که جوید پادشاهی و ظفر

کم نیاید لقمهٔ نان ای پسر

دام و دد جمله همه اکال رزق

نه پی کسپ‌اند نه حمال رزق

جمله را رزاق روزی می‌دهد

قسمت هر یک به پیشش می‌نهد

رزق آید پیش هر که صبر جست

رنج کوششها ز بی‌صبری تست

بخش ۹۸ - جواب گفتن روبه خر را

گفت روبه آن توکل نادرست

کم کسی اندر توکل ماهرست

گرد نادر گشتن از نادانی است

هر کسی را کی ره سلطانی است

چون قناعت را پیمبر گنج گفت

هر کسی را کی رسد گنج نهفت

حد خود بشناس و بر بالا مپر

تا نیفتی در نشیب شور و شر

بخش ۹۹ - جواب گفتن خر روباه را

گفت این معکوس می‌گویی بدان

شور و شر از طمع آید سوی جان

از قناعت هیچ کس بی‌جان نشد

از حریصی هیچ کس سلطان نشد

نان ز خوکان و سگان نبود دریغ

کسپ مردم نیست این باران و میغ

آنچنان که عاشقی بر زرق زار

هست عاشق رزق هم بر رزق‌خوار

بخش ۱۰۰ - در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد کی توکل را امتحان می‌کرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و ره‌گذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سبب‌سازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را

آن یکی زاهد شنود از مصطفی

که یقین آید به جان رزق از خدا

گر بخواهی ور نخواهی رزق تو

پیش تو آید دوان از عشق تو

از برای امتحان آن مرد رفت

در بیابان نزد کوهی خفت تفت

که ببینم رزق می‌آید به من

تا قوی گردد مرا در رزق ظن

کاروانی راه گم کرد و کشید

سوی کوه آن ممتحن را خفته دید

گفت این مرد این طرف چونست عور

در بیابان از ره و از شهر دور

ای عجب مرده‌ست یا زنده که او

می‌نترسد هیچ از گرگ و عدو

آمدند و دست بر وی می‌زدند

قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند

هم نجنبید و نجنبانید سر

وا نکرد از امتحان هم او بصر

پس بگفتند این ضعیف بی‌مراد

از مجاعت سکته اندر اوفتاد

نان بیاوردند و در دیگی طعام

تا بریزندش به حلقوم و به کام

پس بقاصد مرد دندان سخت کرد

تا ببیند صدق آن میعاد مرد

رحمشان آمد که این بس بی‌نواست

وز مجاعت هالک مرگ و فناست

کارد آوردند قوم اشتافتند

بسته دندانهاش را بشکافتند

ریختند اندر دهانش شوربا

می‌فشردند اندرو نان‌پاره‌ها

گفت ای دل گرچه خود تن می‌زنی

راز می‌دانی و نازی می‌کنی

گفت دل دانم و قاصد می‌کنم

رازق الله است بر جان و تنم

امتحان زین بیشتر خود چون بود

رزق سوی صابران خوش می‌رود

بخش ۱۰۱ - جواب دادن روبه خر را و تحریض کردن او خر را بر کسب

گفت روبه این حکایت را بهل

دستها بر کسب زن جهد المقل

دست دادستت خدا کاری بکن

مکسبی کن یاری یاری بکن

هر کسی در مکسبی پا می‌نهد

یاری یاران دیگر می‌کند

زانک جمله کسب ناید از یکی

هم دروگر هم سقا هم حایکی

این بهنبازیست عالم بر قرار

هر کسی کاری گزیند ز افتقار

طبل‌خواری در میانه شرط نیست

راه سنت کار و مکسب کردنیست

بخش ۱۰۲ - جواب گفتن خر روباه را کی توکل بهترین کسبهاست کی هر کسبی محتاجست به توکل کی ای خدا این کار مرا راست آر و دعا متضمن توکلست و توکل کسبی است کی به هیچ کسبی دیگر محتاج نیست الی آخره

گفت من به از توکل بر ربی

می‌ندانم در دو عالم مکسبی

کسب شکرش را نمی‌دانم ندید

تا کشد رزق خدا رزق و مزید

بحثشان بسیار شد اندر خطاب

مانده گشتند از سؤال و از جواب

بعد از آن گفتش بدان در مملکه

نهی لا تلقوا بایدی تهلکه

صبر در صحرای خشک و سنگ‌لاخ

احمقی باشد جهان حق فراخ

نقل کن زینجا به سوی مرغزار

می‌چر آنجا سبزه گرد جویبار

مرغزاری سبز مانند جنان

سبزه رسته اندر آنجا تا میان

خرم آن حیوان که او آنجا شود

اشتر اندر سبزه ناپیدا شود

هر طرف در وی یکی چشمهٔ روان

اندرو حیوان مرفه در امان

از خری او را نمی‌گفت ای لعین

تو از آن‌جایی چرا زاری چنین

کو نشاط و فربهی و فر تو

چیست این لاغر تن مضطر تو

شرح روضه گر دروغ و زور نیست

پس چرا چشمت ازو مخمور نیست

این گدا چشمی و این نادیدگی

از گدایی تست نه از بگلربگی

چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک

ور تو ناف آهویی کو بوی مشک

زانک می‌گویی و شرحش می‌کنی

چون نشانی در تو نامد ای سنی

بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن

آن یکی پرسید اشتر را که هی

از کجا می‌آیی ای اقبال پی

گفت از حمام گرم کوی تو

گفت خود پیداست در زانوی تو

مار موسی دید فرعون عنود

مهلتی می‌خواست نرمی می‌نمود

زیرکان گفتند بایستی که این

تندتر گشتی چو هست او رب دین

معجزه‌گر اژدها گر مار بد

نخوت و خشم خدایی‌اش چه شد

رب اعلی گر ویست اندر جلوس

بهر یک کرمی چیست این چاپلوس

نفس تو تا مست نقلست و نبید

دانک روحت خوشهٔ غیبی ندید

که علاماتست زان دیدار نور

التجافی منک عن دار الغرور

مرغ چون بر آب شوری می‌تند

آب شیرین را ندیدست او مدد

بلک تقلیدست آن ایمان او

روی ایمان را ندیده جان او

پس خطر باشد مقلد را عظیم

از ره و ره‌زن ز شیطان رجیم

چون ببیند نور حق آمن شود

ز اضطرابات شک او ساکن شود

تا کف دریا نیاید سوی خاک

که اصل او آمد بود در اصطکاک

خاکی است آن کف غریبست اندر آب

در غریبی چاره نبود ز اضطراب

چونک چشمش باز شد و آن نقش خواند

دیو را بر وی دگر دستی نماند

گرچه با روباه خر اسرار گفت

سرسری گفت و مقلدوار گفت

آب را بستود و او تایق نبود

رخ درید و جامه او عاشق نبود

از منافق عذر رد آمد نه خوب

زانک در لب بود آن نه در قلوب

بوی سیبش هست جزو سیب نیست

بو درو جز از پی آسیب نیست

حملهٔ زن در میان کارزار

نشکند صف بلک گردد کارزار

گرچه می‌بینی چو شیر اندر صفش

تیغ بگرفته همی‌لرزد کفش

وای آنک عقل او ماده بود

نفس زشتش نر و آماده بود

لاجرم مغلوب باشد عقل او

جز سوی خسران نباشد نقل او

ای خنک آن کس که عقلش نر بود

نفس زشتش ماده و مضطر بود

عقل جزوی‌اش نر و غالب بود

نفس انثی را خرد سالب بود

حملهٔ ماده به صورت هم جریست

آفت او هم‌چو آن خر از خریست

وصف حیوانی بود بر زن فزون

زانک سوی رنگ و بو دارد رکون

رنگ و بوی سبزه‌زار آن خر شنید

جمله حجتها ز طبع او رمید

تشنه محتاج مطر شد وابر نه

نفس را جوع البقر بد صبر نه

اسپر آهن بود صبر ای پدر

حق نبشته بر سپر جاء الظفر

صد دلیل آرد مقلد در بیان

از قیاسی گوید آن را نه از عیان

مشک‌آلودست الا مشک نیست

بوی مشکستش ولی جز پشک نیست

تا که پشکی مشک گردد ای مرید

سالها باید در آن روضه چرید

که نباید خورد و جو هم‌چون خران

آهوانه در ختن چر ارغوان

جز قرنفل یا سمن یا گل مچر

رو به صحرای ختن با آن نفر

معده را خو کن بدان ریحان و گل

تا بیابی حکمت و قوت رسل

خوی معده زین که و جو باز کن

خوردن ریحان و گل آغاز کن

معدهٔ تن سوی کهدان می‌کشد

معدهٔ دل سوی ریحان می‌کشد

هر که کاه و جو خورد قربان شود

هر که نور حق خورد قرآن شود

نیم تو مشکست و نیمی پشک هین

هین میفزا پشک افزا مشک چین

آن مقلد صد دلیل و صد بیان

در زبان آرد ندارد هیچ جان

چونک گوینده ندارد جان و فر

گفت او را کی بود برگ و ثمر

می‌کند گستاخ مردم را به راه

او بجان لرزان‌ترست از برگ کاه

پس حدیثش گرچه بس با فر بود

در حدیثش لرزه هم مضمر بود

بخش ۱۰۴ - فرق میان دعوت شیخ کامل واصل و میان سخن ناقصان فاضل فضل تحصیلی بر بسته

شیخ نورانی ز ره آگه کند

با سخن هم نور را همره کند

جهد کن تا مست و نورانی شوی

تا حدیثت را شود نورش روی

هر چه در دوشاب جوشیده شود

در عقیده طعم دوشابش بود

از جزر وز سیب و به وز گردگان

لذت دوشاب یابی تو از آن

علم اندر نور چون فرغرده شد

پس ز علمت نور یابد قوم لد

هر چه گویی باشد آن هم نورناک

که آسمان هرگز نبارد غیر پاک

آسمان شو ابر شو باران ببار

ناودان بارش کند نبود به کار

آب اندر ناودان عاریتیست

آب اندر ابر و دریا فطرتیست

فکر و اندیشه‌ست مثل ناودان

وحی و مکشوفست ابر و آسمان

آب باران باغ صد رنگ آورد

ناودان همسایه در جنگ آورد

خر دو سه حمله به روبه بحث کرد

چون مقلد بد فریب او بخورد

طنطنهٔ ادراک بینایی نداشت

دمدمهٔ روبه برو سکته گماشت

حرص خوردن آنچنان کردش ذلیل

که زبونش گشت با پانصد دلیل

بخش ۱۰۵ - حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد می‌کرد و می‌گفت الحمدلله کی من بد نمی‌اندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله یستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب می‌فرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنه‌ای هم‌چون میزانست بسیاران ازو سرخ‌رو شوند و بسیاران بی‌مراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفة کثیرا

کنده‌ای را لوطیی در خانه برد

سرنگون افکندش و در وی فشرد

بر میانش خنجری دید آن لعین

پس بگفتش بر میانت چیست این

گفت آنک با من ار یک بدمنش

بد بیندیشد بدرم اشکمش

گفت لوطی حمد لله را که من

بد نه اندیشیده‌ام با تو به فن

چون که مردی نیست خنجرها چه سود

چون نباشد دل ندارد سود خود

از علی میراث داری ذوالفقار

بازوی شیر خدا هستت بیار

گر فسونی یاد داری از مسیح

کو لب و دندان عیسی ای قبیح

کشتیی سازی ز توزیع و فتوح

کو یکی ملاح کشتی هم‌چو نوح

بت شکستی گیرم ابراهیم‌وار

کو بت تن را فدی کردن بنار

گر دلیلت هست اندر فعل آر

تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار

آن دلیلی که ترا مانع شود

از عمل آن نقمت صانع بود

خایفان راه را کردی دلیر

از همه لرزان‌تری تو زیر زیر

بر همه درس توکل می‌کنی

در هوا تو پشه را رگ می‌زنی

ای مخنث پیش رفته از سپاه

بر دروغ ریش تو کیرت گواه

چون ز نامردی دل آکنده بود

ریش و سبلت موجب خنده بود

توبه‌ای کن اشک باران چون مطر

ریش و سبلت را ز خنده باز خر

داروی مردی بخور اندر عمل

تا شوی خورشید گرم اندر حمل

معده را بگذار و سوی دل خرام

تا که بی‌پرده ز حق آید سلام

یک دو گامی رو تکلف ساز خوش

عشق گیرد گوش تو آنگاه کش

بخش ۱۰۶ - غالب شدن حیلهٔ روباه بر استعصام و تعفف خر و کشیدن روبه خر را سوی شیر به بیشه

روبه اندر حیله پای خود فشرد

ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد

مطرب آن خانقه کو تا که تفت

دف زند که خر برفت و خر برفت

چونک خرگوشی برد شیری به چاه

چون نیارد روبهی خر تا گیاه

گوش را بر بند و افسونها مخور

جز فسون آن ولی دادگر

آن فسون خوشتر از حلوای او

آنک صد حلواست خاک پای او

خنبهای خسروانی پر ز می

مایه برده از می لبهای وی

عاشق می باشد آن جان بعید

کو می لبهای لعلش را ندید

آب شیرین چون نبیند مرغ کور

چون نگردد گرد چشمهٔ آب شور

موسی جان سینه را سینا کند

طوطیان کور را بینا کند

خسرو شیرین جان نوبت زدست

لاجرم در شهر قند ارزان شدست

یوسفان غیب لشکر می‌کشند

تنگهای قند و شکر می‌کشند

اشتران مصر را رو سوی ما

بشنوید ای طوطیان بانگ درا

شهر ما فردا پر از شکر شود

شکر ارزانست ارزان‌تر شود

در شکر غلطید ای حلواییان

هم‌چو طوطی کوری صفراییان

نیشکر کوبید کار اینست و بس

جان بر افشانید یار اینست و بس

نقل بر نقلست و می بر می هلا

بر مناره رو بزن بانگ صلا

سرکهٔ نه ساله شیرین می‌شود

سنگ و مرمر لعل و زرین می‌شود

آفتاب اندر فلک دستک‌زنان

ذره‌ها چون عاشقان بازی‌کنان

چشمها مخمور شد از سبزه‌زار

گل شکوفه می‌کند بر شاخسار

چشم دولت سحر مطلق می‌کند

روح شد منصور انا الحق می‌زند

گر خری را می‌برد روبه ز سر

گو ببر تو خر مباش و غم مخور

بخش ۱۰۷ - حکایت آن شخص کی از ترس خویشتن را در خانه‌ای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسید کی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر می‌گیرند به سخره گفت مبارک خر می‌گیرند تو خر نیستی چه می‌ترسی گفت خر به جد می‌گیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم کی مرا خر گیرند

آن یکی در خانه‌ای در می‌گریخت

زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت

صاحب خانه بگفتش خیر هست

که همی لرزد ترا چون پیر دست

واقعه چونست چون بگریختی

رنگ رخساره چنین چون ریختی

گفت بهر سخرهٔ شاه حرون

خر همی‌گیرند امروز از برون

گفت می‌گیرند کو خر جان عم

چون نه‌ای خر رو ترا زین چیست غم

گفت بس جدند و گرم اندر گرفت

گر خرم گیرند هم نبود شگفت

بهر خرگیری بر آوردند دست

جدجد تمییز هم برخاستست

چونک بی‌تمییزیان‌مان سرورند

صاحب خر را به جای خر برند

نیست شاه شهر ما بیهوده گیر

هست تمییزش سمیعست و بصیر

آدمی باش و ز خرگیران مترس

خر نه‌ای ای عیسی دوران مترس

چرخ چارم هم ز نور تو پرست

حاش لله که مقامت آخرست

تو ز چرخ و اختران هم برتری

گرچه بهر مصلحت در آخری

میر آخر دیگر و خر دیگرست

نه هر آنک اندر آخر شد خرست

چه در افتادیم در دنبال خر

از گلستان گوی و از گلهای تر

از انار و از ترنج و شاخ سیب

وز شراب و شاهدان بی‌حساب

یا از آن دریا که موجش گوهرست

گوهرش گوینده و بیناورست

یا از آن مرغان که گل‌چین می‌کنند

بیضه‌ها زرین و سیمین می‌کنند

یا از آن بازان که کبکان پرورند

هم نگون اشکم هم استان می‌پرند

نردبانهاییست پنهان در جهان

پایه پایه تا عنان آسمان

هر گره را نردبانی دیگرست

هر روش را آسمانی دیگرست

هر یکی از حال دیگر بی‌خبر

ملک با پهنا و بی‌پایان و سر

این در آن حیران که او از چیست خوش

وآن درین خیره که حیرت چیستش

صحن ارض الله واسع آمده

هر درختی از زمینی سر زده

بر درختان شکر گویان برگ و شاخ

که زهی ملک و زهی عرصهٔ فراخ

بلبلان گرد شکوفهٔ پر گره

که از آنچ می‌خوری ما را بده

این سخن پایان ندارد کن رجوع

سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع

بخش ۱۰۸ - بردن روبه خر را پیش شیر و جستن خر از شیر و عتاب کردن روباه با شیر کی هنوز خر دور بود تعجیل کردی و عذر گفتن شیر و لابه کردن روبه را شیر کی برو بار دگرش به فریب

چونک بر کوهش بسوی مرج برد

تا کند شیرش به حمله خرد و مرد

دور بود از شیر و آن شیر از نبرد

تا به نزدیک آمدن صبری نکرد

گنبدی کرد از بلندی شیر هول

خود نبودش قوت و امکان حول

خر ز دورش دید و برگشت و گریز

تا به زیر کوه تازان نعل ریز

گفت روبه شیر را ای شاه ما

چون نکردی صبر در وقت وغا

تا به نزدیک تو آید آن غوی

تا باندک حمله‌ای غالب شوی

مکر شیطانست تعجیل و شتاب

لطف رحمانست صبر و احتساب

دور بود و حمله را دید و گریخت

ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت

گفت من پنداشتم بر جاست زور

تا بدین حد می‌ندانستم فتور

نیز جوع و حاجتم از حد گذشت

صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت

گر توانی بار دیگر از خرد

باز آوردن مر او را مسترد

منت بسیار دارم از تو من

جهد کن باشد بیاری‌اش به فن

گفت آری گر خدا یاری دهد

بر دل او از عمی مهری نهد

پس فراموشش شود هولی که دید

از خری او نباشد این بعید

لیک چون آرم من او را بر متاز

تا ببادش ندهی از تعجیل باز

گفت آری تجربه کردم که من

سخت رنجورم مخلخل گشته تن

تا به نزدیکم نیاید خر تمام

من نجنبم خفته باشم در قوام

رفت روبه گفت ای شه همتی

تا بپوشد عقل او را غفلتی

توبه‌ها کردست خر با کردگار

که نگردد غرهٔ هر نابکار

توبه‌هااش را به فن بر هم زنیم

ما عدوی عقل و عهد روشنیم

کلهٔ خر گوی فرزندان ماست

فکرتش بازیچهٔ دستان ماست

عقل که آن باشد ز دوران زحل

پیش عقل کل ندارد آن محل

از عطارد وز زحل دانا شد او

ما ز داد کردگار لطف‌خو

علم الانسان خم طغرای ماست

علم عند الله مقصدهای ماست

تربیهٔ آن آفتاب روشنیم

ربی الاعلی از آن رو می‌زنیم

تجربه گر دارد او با این همه

بشکند صد تجربه زین دمدمه

بوک توبه بشکند آن سست‌خو

در رسد شومی اشکستن درو

بخش ۱۰۹ - در بیان آنک نقض عهد و توبه موجب بلا بود بلک موجب مسخ است چنانک در حق اصحاب سبت و در حق اصحاب مایدهٔ عیسی و جعل منهم القردة و الخنازیر و اندرین امت مسخ دل باشد و به قیامت تن را صورت دل دهند نعوذ بالله

نقض میثاق و شکست توبه‌ها

موجب لعنت شود در انتها

نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت

موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت

پس خدا آن قوم را بوزینه کرد

چونک عهد حق شکستند از نبرد

اندرین امت نبد مسخ بدن

لیک مسخ دل بود ای بوالفطن

چون دل بوزینه گردد آن دلش

از دل بوزینه شد خوار آن گلش

گر هنر بودی دلش را ز اختبار

خوار کی بودی ز صورت آن حمار

آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش

هیچ بودش منقصت زان صورتش

مسخ ظاهر بود اهل سبت را

تا ببیند خلق ظاهر کبت را

از ره سر صد هزاران دگر

گشته از توبه شکستن خوک و خر

بخش ۱۱۰ - دوم بار آمدن روبه بر این خر گریخته تا باز بفریبدش

پس بیامد زود روبه سوی خر

گفت خر از چون تو یاری الحذر

ناجوامردا چه کردم من ترا

که به پیش اژدها بردی مرا

موجب کین تو با جانم چه بود

غیر خبث جوهر تو ای عنود

هم‌چو کزدم کو گزد پای فتی

نارسیده از وی او را زحمتی

یا چو دیوی کو عدوی جان ماست

نارسیده زحمتش از ما و کاست

بلک طبعا خصم جان آدمیست

از هلاک آدمی در خرمیست

از پی هر آدمی او نسکلد

خو و طبع زشت خود او کی هلد

زانک خبث ذات او بی‌موجبی

هست سوی ظلم و عدوان جاذبی

هر زمان خواند ترا تا خرگهی

که در اندازد ترا اندر چهی

که فلان جا حوض آبست و عیون

تا در اندازد به حوضت سرنگون

آدمی را با همه وحی و نظر

اندر افکند آن لعین در شور و شر

بی‌گناهی بی‌گزند سابقی

که رسد او را ز آدم ناحقی

گفت روبه آن طلسم سحر بود

که ترا در چشم آن شیری نمود

ورنه من از تو به تن مسکین‌ترم

که شب و روز اندر آنجا می‌چرم

گرنه زان گونه طلسمی ساختی

هر شکم‌خواری بدانجا تاختی

یک جهان بی‌نوا پر پیل و ارج

بی‌طلسمی کی بماندی سبز مرج

من ترا خود خواستم گفتن به درس

که چنان هولی اگر بینی مترس

لیک رفت از یاد علم آموزیت

که بدم مستغرق دلسوزیت

دیدمت در جوع کلب و بی‌نوا

می‌شتابیدم که آیی تا دوا

ورنه با تو گفتمی شرح طلسم

که آن خیالی می‌نماید نیست جسم

بخش ۱۱۱ - جواب گفتن خر روباه را

گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو

تا نبینم روی تو ای زشت‌رو

آن خدایی که ترا بدبخت کرد

روی زشتت را کریه و سخت کرد

با کدامین روی می‌آیی به من

این چنین سغری ندارد کرگدن

رفته‌ای در خون جانم آشکار

که ترا من ره‌برم تا مرغزار

تا بدیدم روی عزرائیل را

باز آوردی فن و تسویل را

گرچه من ننگ خرانم یا خرم

جانورم جان دارم این را کی خرم

آنچ من دیدم ز هول بی‌امان

طفل دیدی پیر گشتی در زمان

بی‌دل و جان از نهیب آن شکوه

سرنگون خود را در افکندم ز کوه

بسته شد پایم در آن دم از نهیب

چون بدیدم آن عذاب بی‌حجاب

عهد کردم با خدا کای ذوالمنن

برگشا زین بستگی تو پای من

تا ننوشم وسوسهٔ کس بعد ازین

عهد کردم نذر کردم ای معین

حق گشاده کرد آن دم پای من

زان دعا و زاری و ایمای من

ورنه اندر من رسیدی شیر نر

چون بدی در زیر پنجهٔ شیر خر

باز بفرستادت آن شیر عرین

سوی من از مکر ای بئس القرین

حق ذات پاک الله الصمد

که بود به مار بد از یار بد

مار بد جانی ستاند از سلیم

یار بد آرد سوی نار مقیم

از قرین بی‌قول و گفت و گوی او

خو بدزدد دل نهان از خوی او

چونک او افکند بر تو سایه را

دزدد آن بی‌مایه از تو مایه را

عقل تو گر اژدهایی گشت مست

یار بد او را زمرد دان که هست

دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد

طعن اوت اندر کف طاعون نهد

بخش ۱۱۲ - جواب گفتن روبه خر را

گفت روبه صاف ما را درد نیست

لیک تخییلات وهمی خورد نیست

این همه وهم توست ای ساده‌دل

ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل

از خیال زشت خود منگر به من

بر محبان از چه داری سؤ ظن

ظن نیکو بر بر اخوان صفا

گرچه آید ظاهرا زیشان جفا

این خیال و وهم بد چون شد پدید

صد هزاران یار را از هم برید

مشفقی گر کرد جور و امتحان

عقل باید که نباشد بدگمان

خصاه من بدرگ نبودم زشت‌اسم

آنک دیدی بد نبد بود آن طلسم

ور بدی بد آن سگالش قدرا

عفو فرمایند یاران زان خطا

عالم وهم و خیال طمع و بیم

هست ره‌رو را یکی سدی عظیم

نقشهای این خیال نقش‌بند

چون خلیلی را که که بد شد گزند

گفت هذا ربی ابراهیم راد

چونک اندر عالم وهم اوفتاد

ذکر کوکب را چنین تاویل گفت

آن کسی که گوهر تاویل سفت

عالم وهم و خیال چشم‌بند

آنچنان که را ز جای خویش کند

تا که هذا ربی آمد قال او

خربط و خر را چه باشد حال او

غرق گشته عقلهای چون جبال

در بحار وهم و گرداب خیال

کوهها را هست زین طوفان فضوح

کو امانی جز که در کشتی نوح

زین خیال ره‌زن راه یقین

گشت هفتاد و دو ملت اهل دین

مرد ایقان رست از وهم و خیال

موی ابرو را نمی‌گوید هلال

وآنک نور عمرش نبود سند

موی ابروی کژی راهش زند

صد هزاران کشتی با هول و سهم

تخته تخته گشته در دریای وهم

کمترین فرعون چست فیلسوف

ماه او در برج وهمی در خسوف

کس نداند روسپی‌زن کیست آن

وانک داند نیستش بر خود گمان

چون ترا وهم تو دارد خیره‌سر

از چه گردی گرد وهم آن دگر

عاجزم من از منی خویشتن

چه نشستی پر منی تو پیش من

بی‌من و مایی همی‌جویم به جان

تا شوم من گوی آن خوش صولجان

هر که بی‌من شد همه من‌ها خود اوست

دوست جمله شد چو خود را نیست دوست

آینه بی‌نقش شد یابد بها

زانک شد حاکی جمله نقشها

بخش ۱۱۳ - حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره

زاهدی در غزنی از دانش مزی

بد محمد نام و کفیت سررزی

بود افطارش سر رز هر شبی

هفت سال او دایم اندر مطلبی

بس عجایب دید از شاه وجود

لیک مقصودش جمال شاه بود

بر سر که رفت آن از خویش سیر

گفت بنما یا فتادم من به زیر

گفت نامد مهلت آن مکرمت

ور فرو افتی نمیری نکشمت

او فرو افکند خود را از وداد

در میان عمق آبی اوفتاد

چون نمرد از نکس آن جان‌سیر مرد

از فراق مرگ بر خود نوحه کرد

کین حیات او را چو مرگی می‌نمود

کار پیشش بازگونه گشته بود

موت را از غیب می‌کرد او کدی

ان فی موتی حیاتی می‌زدی

موت را چون زندگی قابل شده

با هلاک جان خود یک دل شده

سیف و خنجر چون علی ریحان او

نرگس و نسرین عدوی جان او

بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر

بانگ طرفه از ورای سر و جهر

گفت ای دانای رازم مو به مو

چه کنم در شهر از خدمت بگو

گفت خدمت آنک بهر ذل نفس

خویش را سازی تو چون عباس دبس

مدتی از اغنیا زر می‌ستان

پس به درویشان مسکین می‌رسان

خدمتت اینست تا یک چند گاه

گفت سمعا طاعة ای جان‌پناه

بس سؤال و بس جواب و ماجرا

بد میان زاهد و رب الوری

که زمین و آسمان پر نور شد

در مقالات آن همه مذکور شد

لیک کوته کردم آن گفتار را

تا ننوشد هر خسی اسرار را

بخش ۱۱۴ - آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد

رو به شهر آورد آن فرمان‌پذیر

شهر غزنین گشت از رویش منیر

از فرح خلقی به استقبال رفت

او در آمد از ره دزدیده تفت

جمله اعیان و مهان بر خاستند

قصرها از بهر او آراستند

گفت من از خودنمایی نامدم

جز به خواری و گدایی نامدم

نیستم در عزم قال و قیل من

در به در گردم به کف زنبیل من

بنده فرمانم که امرست از خدا

که گدا باشم گدا باشم گدا

در گدایی لفظ نادر ناورم

جز طریق خس گدایان نسپرم

تا شوم غرقهٔ مذلت من تمام

تا سقطها بشنوم از خاص و عام

امر حق جانست و من آن را تبع

او طمع فرمود ذل من طمع

چون طمع خواهد ز من سلطان دین

خاک بر فرق قناعت بعد ازین

او مذلت خواست کی عزت تنم

او گدایی خواست کی میری کنم

بعد ازین کد و مذلت جان من

بیست عباس‌اند در انبان من

شیخ بر می‌گشت زنبیلی به دست

شیء لله خواجه توفیقیت هست

برتر از کرسی و عرش اسرار او

شیء لله شیء لله کار او

انبیا هر یک همین فن می‌زنند

خلق مفلس کدیه ایشان می‌کنند

اقرضوا الله اقرضوا الله می‌زنند

بازگون بر انصروا الله می‌تنند

در به در این شیخ می‌آرد نیاز

بر فلک صد در برای شیخ باز

که آن گدایی که آن به جد می‌کرد او

بهر یزدان بود نه از بهر گلو

ور بکردی نیز از بهر گلو

آن گلو از نور حق دارد غلو

در حق او خورد نان و شهد و شیر

به ز چله وز سه روزهٔ صد فقیر

نور می‌نوشد مگو نان می‌خورد

لاله می‌کارد به صورت می‌چرد

چون شراری کو خورد روغن ز شمع

نور افزاید ز خوردش بهر جمع

نان‌خوری را گفت حق لاتسرفوا

نور خوردن را نگفتست اکتفوا

آن گلوی ابتلا بد وین گلو

فارغ از اسراف و آمن از غلو

امر و فرمان بود نه حرص و طمع

آن چنان جان حرص را نبود تبع

گر بگوید کیمیا مس را بده

تو به من خود را طمع نبود فره

گنجهای خاک تا هفتم طبق

عرضه کرده بود پیش شیخ حق

شیخ گفتا خالقا من عاشقم

گر بجویم غیر تو من فاسقم

هشت جنت گر در آرم در نظر

ور کنم خدمت من از خوف سقر

ممنی باشم سلامت‌جوی من

زانک این هر دو بود حظ بدن

عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت

صد بدن پیشش نیرزد تره‌توت

وین بدن که دارد آن شیخ فطن

چیز دگر گشت کم خوانش بدن

عاشق عشق خدا وانگاه مزد

جبرئیل مؤتمن وانگاه دزد

عاشق آن لیلی کور و کبود

ملک عالم پیش او یک تره بود

پیش او یکسان شده بد خاک و زر

زر چه باشد که نبد جان را خطر

شیر و گرگ و دد ازو واقف شده

هم‌چو خویشان گرد او گرد آمده

کین شدست از خوی حیوان پاک پاک

پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک

زهر دد باشد شکرریز خرد

زانک نیک نیک باشد ضد بد

لحم عاشق را نیارد خورد دد

عشق معروفست پیش نیک و بد

ور خورد خود فی‌المثل دام و ددش

گوشت عاشق زهر گردد بکشدش

هر چه جز عشقست شد ماکول عشق

دو جهان یک دانه پیش نول عشق

دانه‌ای مر مرغ را هرگز خورد

کاهدان مر اسپ را هرگز چرد

بندگی کن تا شوی عاشق لعل

بندگی کسبیست آید در عمل

بنده آزادی طمع دارد ز جد

عاشق آزادی نخواهد تا ابد

بنده دایم خلعت و ادرارجوست

خلعت عاشق همه دیدار دوست

در نگنجد عشق در گفت و شنید

عشق دریاییست قعرش ناپدید

قطره‌های بحر را نتوان شمرد

هفت دریا پیش آن بحرست خرد

این سخن پایان ندارد ای فلان

باز رو در قصهٔ شیخ زمان

بخش ۱۱۵ - در معنی لولاک لما خلقت الافلاک

شد چنین شیخی گدای کو به کو

عشق آمد لاابالی اتقوا

عشق جوشد بحر را مانند دیگ

عشق ساید کوه را مانند ریگ

عشق‌بشکافد فلک را صد شکاف

عشق لرزاند زمین را از گزاف

با محمد بود عشق پاک جفت

بهر عشق او را خدا لولاک گفت

منتهی در عشق چون او بود فرد

پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد

گر نبودی بهر عشق پاک را

کی وجودی دادمی افلاک را

من بدان افراشتم چرخ سنی

تا علو عشق را فهمی کنی

منفعتهای دیگر آید ز چرخ

آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ

خاک را من خوار کردم یک سری

تا ز خواری عاشقان بویی بری

خاک را دادیم سبزی و نوی

تا ز تبدیل فقیر آگه شوی

با تو گویند این جبال راسیات

وصف حال عاشقان اندر ثبات

گرچه آن معنیست و این نقش ای پسر

تا به فهم تو کند نزدیک‌تر

غصه را با خار تشبیهی کنند

آن نباشد لیک تنبیهی کنند

آن دل قاسی که سنگش خواندند

نامناسب بد مثالی راندند

در تصور در نیاید عین آن

عیب بر تصویر نه نفیش مدان

بخش ۱۱۶ - رفتن این شیخ در خانهٔ امیری بهر کدیه روزی چهار بار به زنبیل به اشارت غیب و عتاب کردن امیر او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امیر را

شیخ روزی چار کرت چون فقیر

بهر کدیه رفت در قصر امیر

در کفش زنبیل و شی لله زنان

خالق جان می‌بجوید تای نان

نعلهای بازگونه‌ست ای پسر

عقل کلی را کند هم خیره‌سر

چون امیرش دید گفتش ای وقیح

گویمت چیزی منه نامم شحیح

این چه سغری و چه رویست و چه کار

که به روزی اندر آیی چار بار

کیست اینجا شیخ اندر بند تو

من ندیدم نر گدا مانند تو

حرمت و آب گدایان برده‌ای

این چه عباسی زشت آورده‌ای

غاشیه بر دوش تو عباس دبس

هیچ ملحد را مباد این نفس نحس

گفت امیرا بنده فرمانم خموش

ز آتشم آگه نه‌ای چندین مجوش

بهر نان در خویش حرصی دیدمی

اشکم نان‌خواه را بدریدمی

هفت سال از سوز عشق جسم‌پز

در بیابان خورده‌ام من برگ رز

تا ز برگ خشک و تازه خوردنم

سبز گشته بود این رنگ تنم

تا تو باشی در حجاب بوالبشر

سرسری در عاشقان کمتر نگر

زیرکان که مویها بشکافتند

علم هیات را به جان دریافتند

علم نارنجات و سحر و فلسفه

گرچه نشناسند حق المعرفه

لیک کوشیدند تا امکان خود

بر گذشتند از همه اقران خود

عشق غیرت کرد و زیشان در کشید

شد چنین خورشید زیشان ناپدید

نور چشمی کو به روز استاره دید

آفتابی چون ازو رو در کشید

زین گذر کن پند من بپذیر هین

عاشقان را تو به چشم عشق بین

وقت نازک باشد و جان در رصد

با تو نتوان گفت آن دم عذر خود

فهم کن موقوف آن گفتن مباش

سینه‌های عاشقان را کم خراش

نه گمانی برده‌ای تو زین نشاط

حزم را مگذار می‌کن احتیاط

واجبست و جایزست و مستحیل

این وسط را گیر در حزم ای دخیل

بخش ۱۱۷ - گریان شدن امیر از نصیحت شیخ و عکس صدق او و ایثار کردن مخزن بعد از آن گستاخی و استعصام شیخ و قبول ناکردن و گفتن کی من بی‌اشارت نیارم تصرفی کردن

این بگفت و گریه در شد های های

اشک غلطان بر رخ او جای جای

صدق او هم بر ضمیر میر زد

عشق هر دم طرفه دیگی می‌پزد

صدق عاشق بر جمادی می‌تند

چه عجب گر بر دل دانا زند

صدق موسی بر عصا و کوه زد

بلک بر دریای پر اشکوه زد

صدق احمد بر جمال ماه زد

بلک بر خورشید رخشان راه زد

رو برو آورده هر دو در نفیر

گشته گریان هم امیر و هم فقیر

ساعتی بسیار چون بگریستند

گفت میر او را که خیز ای ارجمند

هر چه خواهی از خزانه برگزین

گرچه استحقاق داری صد چنین

خانه آن تست هر چت میل هست

بر گزین خود هر دو عالم اندکست

گفت دستوری ندادندم چنین

که کنم من این دخیلانه دخول

این بهانه کرد و مهره در ربود

مانع آن بدکان عطا صادق نبود

نه که صادق بود و پاک از غل و خشم

شیخ را هر صدق می‌نامد به چشم

گفت فرمانم چنین دادست اله

که گدایانه برو نانی بخواه

بخش ۱۱۸ - اشارت آمدن از غیب به شیخ کی این دو سال به فرمان ما بستدی و بدادی بعد ازین بده و مستان دست در زیر حصیر می‌کن کی آن را چون انبان بوهریره کردیم در حق تو هر چه خواهی بیابی تا یقین شود عالمیان را کی ورای این عالمیست کی خاک به کف گیری زر شود مرده درو آید زنده شود نحس اکبر در وی آید سعد اکبر شود کفر درو آید ایمان گردد زهر درو آید تریاق شود نه داخل این عالمست و نه خارج این عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بی‌چون و بی چگونه هر دم ازو هزاران اثر و نمونه ظاهر می‌شود چنانک صنعت دست با صورت دست و غمزهٔ چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل والعاقل تکفیه الاشارة

تا دو سال این کار کرد آن مرد کار

بعد از آن امر آمدش از کردگار

بعد ازین می‌ده ولی از کس مخواه

ما بدادیمت ز غیب این دستگاه

هر که خواهد از تو از یک تا هزار

دست در زیر حصیری کن بر آر

هین ز گنج رحمت بی‌مر بده

در کف تو خاک گردد زر بده

هر چه خواهندت بده مندیش از آن

داد یزدان را تو بیش از بیش دان

دست زیر بوریا کن ای سند

از برای روی‌پوش چشم بد

پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت

ده به دست سایل بشکسته پشت

بعد ازین از اجر ناممنون بده

هر که خواهد گوهر مکنون بده

رو ید الله فوق ایدیهم تو باش

هم‌چو دست حق گزافی رزق پاش

وام داران را ز عهده وا رهان

هم‌چو باران سبز کن فرش جهان

بود یک سال دگر کارش همین

که بدادی زر ز کیسهٔ رب دین

زر شدی خاک سیه اندر کفش

حاتم طایی گدایی در صفش

بخش ۱۱۹ - دانستن شیخ ضمیر سایل را بی گفتن و دانستن قدر وام وام‌داران بی گفتن کی نشان آن باشد کی اخرج به صفاتی الی خلقی

حاجت خود گر نگفتی آن فقیر

او بدادی و بدانستی ضمیر

آنچ در دل داشتی آن پشت‌خم

قدر آن دادی بدو نه بیش و کم

پس بگفتندی چه دانستی که او

این قدر اندیشه دارد ای عمو

او بگفتی خانهٔ دل خلوتست

خالی از کدیه مثال جنتست

اندرو جز عشق یزدان کار نیست

جز خیال وصل او دیار نیست

خانه را من روفتم از نیک و بد

خانه‌ام پرست از عشق احد

هرچه بینم اندرو غیر خدا

آن من نبود بود عکس گدا

گر در آبی نخل یا عرجون نمود

جز ز عکس نخلهٔ بیرون نبود

در تگ آب ار ببینی صورتی

عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی

لیک تا آب از قذی خالی شدن

تنقیه شرطست در جوی بدن

تا نماند تیرگی و خس درو

تا امین گردد نماید عکس رو

جز گلابه در تنت کو ای مقل

آب صافی کن ز گل ای خصم دل

تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور

خاک ریزی اندرین جو بیشتر

بخش ۱۲۰ - سبب دانستن ضمیرهای خلق

چون دل آن آب زینها خالیست

عکس روها از برون در آب جست

پس ترا باطن مصفا ناشده

خانه پر از دیو و نسناس و دده

ای خری ز استیزه ماند در خری

کی ز ارواح مسیحی بو بری

کی شناسی گر خیالی سر کند

کز کدامین مکمنی سر بر کند

چون خیالی می‌شود در زهد تن

تا خیالات از درونه روفتن

بخش ۱۲۱ - غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر

خر بسی کوشید و او را دفع گفت

لیک جوع الکلب با خر بود جفت

غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف

بس گلوها که برد عشق رغیف

زان رسولی کش حقایق داد دست

کاد فقر ان یکن کفر آمدست

گشته بود آن خر مجاعت را اسیر

گفت اگر مکرست یک ره مرده گیر

زین عذاب جوع باری وا رهم

گر حیات اینست من مرده بهم

گر خر اول توبه و سوگند خورد

عاقبت هم از خری خبطی بکرد

حرص کور و احمق و نادان کند

مرگ را بر احمقان آسان کند

نیست آسان مرگ بر جان خران

که ندارند آب جان جاودان

چون ندارد جان جاوید او شقیست

جرات او بر اجل از احمقیست

جهد کن تا جان مخلد گردد

تا به روز مرگ برگی باشدت

اعتمادش نیز بر رازق نبود

که بر افشاند برو از غیب جود

تاکنونش فضل بی‌روزی نداشت

گرچه گه‌گه بر تنش جوعی گماشت

گر نباشد جوع صد رنج دگر

از پی هیضه بر آرد از تو سر

رنج جوع اولی بود خود زان علل

هم به لطف و هم به خفت هم عمل

رنج جوع از رنجها پاکیزه‌تر

خاصه در جوعست صد نفع و هنر

بخش ۱۲۲ - در بیان فضیلت احتما و جوع

جوع خود سلطان داروهاست هین

جوع در جان نه چنین خوارش مبین

جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست

جمله خوشها بی‌مجاعتها ردست

بخش ۱۲۳ - مثل

آن یکی می‌خورد نان فخفره

گفت سایل چون بدین استت شره

گفت جوع از صبر چون دوتا شود

نان جو در پیش من حلوا شود

پس توانم که همه حلوا خورم

چون کنم صبری صبورم لاجرم

خود نباشد جوع هر کس را زبون

کین علف‌زاریست ز اندازه برون

جوع مر خاصان حق را داده‌اند

تا شوند از جوع شیر زورمند

جوع هر جلف گدا را کی دهند

چون علف کم نیست پیش او نهند

که بخور که هم بدین ارزانیی

تو نه‌ای مرغاب مرغ نانیی

بخش ۱۲۴ - حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصهٔ نان سوختی

دیدهٔ صبر و توکل دوختی

تو نه‌ای زان نازنینان عزیز

که ترا دارند بی‌جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست

کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی

که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام

از برای این شکم‌خواران عام

چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش

کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر

ای بکشته خویش را اندر زحیر

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

عاشقست و می‌زند او مول‌مول

که ز بی‌صبریت داند ای فضول

گر ترا صبری بدی رزق آمدی

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوف جوع چیست

در توکل سیر می‌تانند زیست

بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره‌ای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان

اندرو گاویست تنها خوش‌دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه که فردا چه خورم

گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت

تا میان رسته قصیل سبز و کشت

اندر افتد گاو با جوع البقر

تا به شب آن را چرد او سر به سر

باز زفت و فربه و لمتر شود

آن تنش از پیه و قوت پر شود

باز شب اندر تب افتد از فزع

تا شود لاغر ز خوف منتجع

که چه خواهم خورد فردا وقت خور

سالها اینست کار آن بقر

هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیم

چیست این ترس و غم و دلسوزیم

باز چون شب می‌شود آن گاو زفت

می‌شود لاغر که آوه رزق رفت

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

کو همی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب

لوت فردا از کجا سازم طلب

سالها خوردی و کم نامد ز خور

ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد آر

منگر اندر غابر و کم باش زار

بخش ۱۲۶ - صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدن شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیفترست شیر طلب کرد دل و جگر نیافت از روبه پرسید کی کو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده کی بر تو باز آمدی لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر

برد خر را روبهک تا پیش شیر

پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر

تشنه شد از کوشش آن سلطان دد

رفت سوی چشمه تا آبی خورد

روبهک خورد آن جگربند و دلش

آن زمان چون فرصتی شد حاصلش

شیر چون وا گشت از چشمه به خور

جست در خر دل نه دل بد نه جگر

گفت روبه را جگر کو دل چه شد

که نباشد جانور را زین دو بد

گفت گر بودی ورا دل یا جگر

کی بدینجا آمدی بار دگر

آن قیامت دیده بود و رستخیز

وآن ز کوه افتادن و هول و گریز

گر جگر بودی ورا یا دل بدی

بار دیگر کی بر تو آمدی

چون نباشد نور دل دل نیست آن

چون نباشد روح جز گل نیست آن

آن زجاجی کو ندارد نور جان

بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان

نور مصباحست داد ذوالجلال

صنعت خلقست آن شیشه و سفال

لاجرم در ظرف باشد اعتداد

در لهبها نبود الا اتحاد

نور شش قندیل چون آمیختند

نیست اندر نورشان اعداد و چند

آن جهود از ظرفها مشرک شده‌ست

نور دید آنمؤمنو مدرک شده‌ست

چون نظر بر ظرف افتد روح را

پس دو بیند شیث را و نوح را

جو که آبش هست جو خود آن بود

آدمی آنست کو را جان بود

این نه مردانند اینها صورتند

مردهٔ نانند و کشتهٔ شهوتند

بخش ۱۲۷ - حکایت آن راهب که روز با چراغ می‌گشت در میان بازار از سر حالتی کی او را بود

آن یکی با شمع برمی‌گشت روز

گرد بازاری دلش پر عشق و سوز

بوالفضولی گفت او را کای فلان

هین چه می‌جویی به سوی هر دکان

هین چه می‌گردی تو جویان با چراغ

در میان روز روشن چیست لاغ

گفت می‌جویم به هر سو آدمی

که بود حی از حیات آن دمی

هست مردی گفت این بازار پر

مردمانند آخر ای دانای حر

گفت خواهم مرد بر جادهٔ دو ره

در ره خشم و به هنگام شره

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو

طالب مردی دوانم کو به کو

کو درین دو حال مردی در جهان

تا فدای او کنم امروز جان

گفت نادر چیز می‌جویی ولیک

غافل از حکم و قضایی بین تو نیک

ناظر فرعی ز اصلی بی‌خبر

فرع ماییم اصل احکام قدر

چرخ گردان را قضا گمره کند

صدعطارد را قضا ابله کند

تنگ گرداند جهان چاره را

آب گرداند حدید و خاره را

ای قراری داده ره را گام گام

خام خامی خام خامی خام خام

چون بدیدی گردش سنگ آسیا

آب جو را هم ببین آخر بیا

خاک را دیدی برآمد در هوا

در میان خاک بنگر باد را

دیگهای فکر می‌بینی به جوش

اندر آتش هم نظر می‌کن به هوش

گفت حق ایوب را در مکرمت

من بهر موییت صبری دادمت

هین به صبر خود مکن چندین نظر

صبر دیدی صبر دادن را نگر

چند بینی گردش دولاب را

سر برون کن هم ببین تیز آب را

تو همی‌گویی که می‌بینم ولیک

دید آن را بس علامتهاست نیک

گردش کف را چو دیدی مختصر

حیرتت باید به دریا در نگر

آنک کف را دید سر گویان بود

وانک دریا دید او حیران بود

آنک کف را دید نیتها کند

وانک دریا دید دل دریا کند

آنک کفها دید باشد در شمار

و آنک دریا دید شد بی‌اختیار

آنک او کف دید در گردش بود

وانک دریا دید او بی‌غش بود

بخش ۱۲۸ - دعوت کردن مسلمان مغ را

مر مغی را گفت مردی کای فلان

هین مسلمان شو بباش از مؤمنان

گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم

ور فزاید فضل هم موقن شوم

گفت می‌خواهد خدا ایمان تو

تا رهد از دست دوزخ جان تو

لیک نفس نحس و آن شیطان زشت

می‌کشندت سوی کفران و کنشت

گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند

یار او باشم که باشد زورمند

یار آن تانم بدن کو غالبست

آن طرف افتم که غالب جاذبست

چون خدا می‌خواست از من صدق زفت

خواست او چه سود چون پیشش نرفت

نفس و شیطان خواست خود را پیش برد

وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد

تو یکی قصر و سرایی ساختی

اندرو صد نقش خوش افراختی

خواستی مسجد بود آن جای خیر

دیگری آمد مر آن را ساخت دیر

یا تو بافیدی یکی کرباس تا

خوش بسازی بهر پوشیدن قبا

تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد

رغم تو کرباس را شلوار کرد

او زبون شد جرم این کرباس چیست

آنک او مغلوب غالب نیست کیست

چون کسی بی‌خواست او بر وی براند

خاربن در ملک و خانهٔ او نشاند

صاحب خانه بدین خواری بود

که چنین بر وی خلاقت می‌رود

هم خلق گردم من ار تازه و نوم

چونک یار این چنین خواری شوم

چونک خواه نفس آمد مستعان

تسخر آمد ایش شاء الله کان

من اگر ننگ مغان یا کافرم

آن نیم که بر خدا این ظن برم

که کسی ناخواه او و رغم او

گردد اندر ملکت او حکم جو

ملکت او را فرو گیرد چنین

که نیارد دم زدن دم آفرین

دفع او می‌خواهد و می‌بایدش

دیو هر دم غصه می‌افزایدش

بندهٔ این دیو می‌باید شدن

چونک غالب اوست در هر انجمن

تا مبادا کین کشد شیطان ز من

پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن

آنک او خواهد مراد او شود

از کی کار من دگر نیکو شود

بخش ۱۲۹ - مثل شیطان بر در رحمان

حاش لله ایش شاء الله کان

حاکم آمد در مکان و لامکان

هیچ کس در ملک او بی‌امر او

در نیفزاید سر یک تای مو

ملک ملک اوست فرمان آن او

کمترین سگ بر در آن شیطان او

ترکمان را گر سگی باشد به در

بر درش بنهاده باشد رو و سر

کودکان خانه دمش می‌کشند

باشد اندر دست طفلان خوارمند

باز اگر بیگانه‌ای معبر کند

حمله بر وی هم‌چو شیر نر کند

که اشداء علی الکفار شد

با ولی گل با عدو چون خار شد

ز آب تتماجی که دادش ترکمان

آنچنان وافی شدست و پاسبان

پس سگ شیطان که حق هستش کند

اندرو صد فکرت و حیلت تند

آب روها را غذای او کند

تا برد او آب روی نیک و بد

این تتماجست آب روی عام

که سگ شیطان از آن یابد طعام

بر در خرگاه قدرت جان او

چون نباشد حکم را قربان بگو

گله گله از مرید و از مرید

چون سگ باسط ذراعی بالوصید

بر در کهف الوهیت چو سگ

ذره ذره امرجو بر جسته رگ

ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا

چون درین ره می‌نهند این خلق پا

حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر

تا که باشد ماده اندر صدق و نر

پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ

گشته باشد از ترفع تیزتگ

این اعوذ آنست کای ترک خطا

بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا

تا بیایم بر در خرگاه تو

حاجتی خواهم ز جود و جاه تو

چونک ترک از سطوت سگ عاجزست

این اعوذ و این فغان ناجایزست

ترک هم گوید اعوذ از سگ که من

هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن

تو نمی‌یاری برین در آمدن

من نمی‌آرم ز در بیرون شدن

خاک اکنون بر سر ترک و قنق

که یکی سگ هر دو را بندد عنق

حاش لله ترک بانگی بر زند

سگ چه باشد شیر نر خون قی کند

ای که خود را شیر یزدان خوانده‌ای

سالها شد با سگی در مانده‌ای

چون کند این سگ برای تو شکار

چون شکار سگ شدستی آشکار

بخش ۱۳۰ - جواب گفتن ممن سنی کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن سنت راهی باشد کوفتهٔ اقدام انبیا علیهم‌السلام بر یمین آن راه بیابان جبر کی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تاویل کند و از منکر شدن امر و نهی لازم آید انکار بهشت کی جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر و دیگر نگویم بچه انجامد کی العاقل تکفیه الاشاره و بر یسار آن راه بیابان قدرست کی قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زاید کی آن مغ جبری بر می‌شمرد

گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب

آن خود گفتی نک آوردم جواب

بازی خود دیدی ای شطرنج‌باز

بازی خصمت ببین پهن و دراز

نامهٔ عذر خودت بر خواندی

نامهٔ سنی بخوان چه ماندی

نکته گفتی جبریانه در قضا

سر آن بشنو ز من در ماجرا

اختیاری هست ما را بی‌گمان

حس را منکر نتانی شد عیان

سنگ را هرگز بگوید کس بیا

از کلوخی کس کجا جوید وفا

آدمی را کس نگوید هین بپر

یا بیا ای کور تو در من نگر

گفت یزدان ما علی الاعمی حرج

کی نهد بر کس حرج رب الفرج

کس نگوید سنگ را دیر آمدی

یا که چوبا تو چرا بر من زدی

این چنین واجستها مجبور را

کس بگوید یا زند معذور را

امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب

نیست جز مختار را ای پاک‌جیب

اختیاری هست در ظلم و ستم

من ازین شیطان و نفس این خواستم

اختیار اندر درونت ساکنست

تا ندید او یوسفی کف را نخست

اختیار و داعیه در نفس بود

روش دید آنگه پر و بالی گشود

سگ بخفته اختیارش گشته گم

چون شکنبه دید جنبانید دم

اسپ هم حو حو کند چون دید جو

چون بجنبد گوشت گربه کرد مو

دیدن آمد جنبش آن اختیار

هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار

پس بجنبد اختیارت چون بلیس

شد دلاله آردت پیغام ویس

چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد

اختیار خفته بگشاید نورد

وآن فرشته خیرها بر رغم دیو

عرضه دارد می‌کند در دل غریو

تا بجنبد اختیار خیر تو

زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو

پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار

بهر تحریک عروق اختیار

می‌شود ز الهامها و وسوسه

اختیار خیر و شرت ده کسه

وقت تحلیل نماز ای با نمک

زان سلام آورد باید بر ملک

که ز الهام و دعای خوبتان

اختیار این نمازم شد روان

باز از بعد گنه لعنت کنی

بر بلیس ایرا کزویی منحنی

این دو ضد عرضه کننده‌ت در سرار

در حجاب غیب آمد عرضه‌دار

چونک پردهٔ غیب برخیزد ز پیش

تو ببینی روی دلالان خویش

وآن سخنشان وا شناسی بی‌گزند

که آن سخن‌گویان نهان اینها بدند

دیو گوید ای اسیر طبع و تن

عرضه می‌کردم نکردم زور من

وآن فرشته گویدت من گفتمت

که ازین شادی فزون گردد غمت

آن فلان روزت نگفتم من چنان

که از آن سویست ره سوی جنان

آن فلان روزت نگفتم من چنان

که از آن سویست ره سوی جنان

ما محب جان و روح افزای تو

ساجدان مخلص بابای تو

این زمانت خدمتی هم می‌کنیم

سوی مخدومی صلایت می‌زنیم

آن گره بابات را بوده عدی

در خطاب اسجدوا کرده ابا

آن گرفتی آن ما انداختی

حق خدمتهای ما نشناختی

این زمان ما را و ایشان را عیان

در نگر بشناس از لحن و بیان

نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست

چون سخن گوید سحر دانی که اوست

ور دو کس در شب خبر آرد ترا

روز از گفتن شناسی هر دو را

بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید

صورت هر دو ز تاریکی ندید

روز شد چون باز در بانگ آمدند

پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند

مخلص این که دیو و روح عرضه‌دار

هر دو هستند از تتمهٔ اختیار

اختیاری هست در ما ناپدید

چون دو مطلب دید آید در مزید

اوستادان کودکان را می‌زنند

آن ادب سنگ سیه را کی کنند

هیچ گویی سنگ را فردا بیا

ور نیایی من دهم بد را سزا

هیچ عاقل مر کلوخی را زند

هیچ با سنگی عتابی کس کند

در خرد جبر از قدر رسواترست

زانک جبری حس خود را منکرست

منکر حس نیست آن مرد قدر

فعل حق حسی نباشد ای پسر

منکر فعل خداوند جلیل

هست در انکار مدلول دلیل

آن بگوید دود هست و نار نی

نور شمعی بی ز شمعی روشنی

وین همی‌بیند معین نار را

نیست می‌گوید پی انکار را

جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست

جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست

پس تسفسط آمد این دعوی جبر

لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر

گبر گوید هست عالم نیست رب

یا ربی گوید که نبود مستحب

این همی گوید جهان خود نیست هیچ

هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ

جملهٔ عالم مقر در اختیار

امر و نهی این میار و آن بیار

او همی گوید که امر و نهی لاست

اختیاری نیست این جمله خطاست

حس را حیوان مقرست ای رفیق

لیک ادراک دلیل آمد دقیق

زانک محسوسست ما را اختیار

خوب می‌آید برو تکلیف کار

بخش ۱۳۱ - درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الاشارة

درک وجدانی به جای حس بود

هر دو در یک جدول ای عم می‌رود

نغز می‌آید برو کن یا مکن

امر و نهی و ماجراها و سخن

این که فردا این کنم یا آن کنم

این دلیل اختیارست ای صنم

وان پشیمانی که خوردی زان بدی

ز اختیار خویش گشتی مهتدی

جمله قران امر و نهیست و وعید

امر کردن سنگ مرمر را کی دید

هیچ دانا هیچ عاقل این کند

با کلوخ و سنگ خشم و کین کند

که بگفتم کین چنین کن یا چنان

چون نکردید ای موات و عاجزان

عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ

عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ

کای غلام بسته دست اشکسته‌پا

نیزه برگیر و بیا سوی وغا

خالقی که اختر و گردون کند

امر و نهی جاهلانه چون کند

احتمال عجز از حق راندی

جاهل و گیج و سفیهش خواندی

عجز نبود از قدر ور گر بود

جاهلی از عاجزی بدتر بود

ترک می‌گوید قنق را از کرم

بی‌سگ و بی‌دلق آ سوی درم

وز فلان سوی اندر آ هین با ادب

تا سگم بندد ز تو دندان و لب

تو به عکس آن کنی بر در روی

لاجرم از زخم سگ خسته شوی

آن‌چنان رو که غلامان رفته‌اند

تا سگش گردد حلیم و مهرمند

تو سگی با خود بری یا روبهی

سگ بشورد از بن هر خرگهی

غیر حق را گر نباشد اختیار

خشم چون می‌آیدت بر جرم‌دار

چون همی‌خایی تو دندان بر عدو

چون همی بینی گناه و جرم ازو

گر ز سقف خانه چوبی بشکند

بر تو افتد سخت مجروحت کند

هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف

هیچ اندر کین او باشی تو وقف

که چرا بر من زد و دستم شکست

او عدو و خصم جان من بدست

کودکان خرد را چون می‌زنی

چون بزرگان را منزه می‌کنی

آنک دزدد مال تو گویی بگیر

دست و پایش را ببر سازش اسیر

وآنک قصد عورت تو می‌کند

صد هزاران خشم از تو می‌دمد

گر بیاید سیل و رخت تو برد

هیچ با سیل آورد کینی خرد

ور بیامد باد و دستارت ربود

کی ترا با باد دل خشمی نمود

خشم در تو شد بیان اختیار

تا نگویی جبریانه اعتذار

گر شتربان اشتری را می‌زند

آن شتر قصد زننده می‌کند

خشم اشتر نیست با آن چوب او

پس ز مختاری شتر بردست بو

هم‌چنین سگ گر برو سنگی زنی

بر تو آرد حمله گردد منثنی

سنگ را گر گیرد از خشم توست

که تو دوری و ندارد بر تو دست

عقل حیوانی چو دانست اختیار

این مگو ای عقل انسان شرم دار

روشنست این لیکن از طمع سحور

آن خورنده چشم می‌بندد ز نور

چونک کلی میل او نان خوردنیست

رو به تاریکی نهد که روز نیست

حرص چون خورشید را پنهان کند

چه عجب گر پشت بر برهان کند

بخش ۱۳۲ - حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست

گفت دزدی شحنه را کای پادشاه

آنچ کردم بود آن حکم اله

گفت شحنه آنچ من هم می‌کنم

حکم حقست ای دو چشم روشنم

از دکانی گر کسی تربی برد

کین ز حکم ایزدست ای با خرد

بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره

حکم حقست این که اینجا باز نه

در یکی تره چو این عذر ای فضول

می‌نیاید پیش بقالی قبول

چون بدین عذر اعتمادی می‌کنی

بر حوالی اژدهایی می‌تنی

از چنین عذر ای سلیم نانبیل

خون و مال و زن همه کردی سبیل

هر کسی پس سبلت تو بر کند

عذر آرد خویش را مضطر کند

حکم حق گر عذر می‌شاید ترا

پس بیاموز و بده فتوی مرا

که مرا صد آرزو و شهوتست

دست من بسته ز بیم و هیبتست

پس کرم کن عذر را تعلیم ده

برگشا از دست و پای من گره

اختیاری کرده‌ای تو پیشه‌ای

که اختیاری دارم و اندیشه‌ای

ورنه چون بگزیده‌ای آن پیشه را

از میان پیشه‌ها ای کدخدا

چونک آید نوبت نفس و هوا

بیست مرده اختیار آید ترا

چون برد یک حبه از تو یار سود

اختیار جنگ در جانت گشود

چون بیاید نوبت شکر نعم

اختیارت نیست وز سنگی تو کم

دوزخت را عذر این باشد یقین

که اندرین سوزش مرا معذور بین

کس بدین حجت چو معذورت نداشت

وز کف جلاد این دورت نداشت

پس بدین داور جهان منظوم شد

حال آن عالم همت معلوم شد

بعدی                         قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 507
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 6,212
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 8,090
  • بازدید ماه : 16,301
  • بازدید سال : 256,177
  • بازدید کلی : 5,869,734