شاهنامه فردوسی ب7_داستان مهبود با زروان
بخش ۴ - داستان مهبود با زروان
چنین گفت موبد که بر تخت عاج****چو کسری کسی نیز ننهاد تاج
به بزم و برزم و به پرهیز وداد****چنو کس ندارد ز شاهان به یاد
ز دانندگان دانش آموختی****دلش را بدانش برافروختی
خور وخواب با موبدان داشتی****همی سر به دانش برافراشتی
برو چون روا شد به چیزی سخن****تو ز آموختن هیچ سستی مکن
نباید که گویی که دانا شدم****به هر آرزو بر توانا شدم
چو این داستان بشنوی یادگیر****ز گفتار گوینده دهقان پیر
بپرسیدم از روزگار کهن****ز نوشین روان یاد کرد این سخن
که او را یکی پاک دستور بود****که بیدار دل بود و گنجور بود
دلی پرخرد داشت و رای درست****ز گیتی به جز نیکنامی نجست
که مهبود بدنام آن پاک مغز****روان و دلش پر ز گفتار نغز
دو فرزند بودش چو خرم بهار****همیشه پرستندهٔ شهریار
شهنشاه چون بزم آراستی****و گر به رسم موبدی خواستی
نخوردی جز ازدست مهبود چیز****هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز
خورش خانه در خان او داشتی****تن خویش مهمان او داشتی
دو فرزند آن نامور پارسا****خورش ساختندی بر پادشا
بزرگان ز مهبود بردند رشک****همیریختندی برخ بر سرشک
یکی نامور بود زروان به نام****که او را بدی بر در شاه کام
کهن بود و هم حاجب شاه بود****فروزندهٔ رسم درگاه بود
ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی****همه ساله بودی پر از آبروی
همیساختی تا سر پادشا****کند تیز برکار آن پارسا
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه****که کردی پرآزار زان جان شاه
خردمند زان بد نه آگاه بود****که او را به درگاه بدخواه بود
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد****نشد هیچ مهبود را روی زرد
چنان بد که یک روز مردی جهود****ز زروان درم خواست از بهر سود
شد آمد بیفزود در پیش اوی****برآمیخت با جان بدکیش اوی
چو با حاجب شاه گستاخ شد****پرستندهٔ خسروی کاخ شد
ز افسون سخن رفت روزی نهان****ز درگاه وز شهریار جهان
ز نیرنگ وز تنبل و جادویی****ز کردار کژی وز بدخویی
چو زروان به گفتار مرد جهود****نگه کرد وزان سان سخنها شنود
برو راز بگشاد و گفت این سخن****به جز پیش جان آشکارا مکن
یکی چاره باید تو را ساختن****زمانه ز مهبود پرداختن
که او را بزرگی به جایی رسید****که پای زمانه نخواهد کشید
ز گیتی ندارد کسی رابکس****تو گویی که نوشین روانست و بس
جز از دست فرزند مهبود چیز****خورشها نخواهد جهاندار نیز
شدست از نوازش چنان پرمنش****که هزمان ببوسد فلک دامنش
چنین داد پاسخ به زروان جهود****کزین داوری غم نباید فزود
چو برسم بخواهد جهاندار شاه****خورشها ببین تا چه آید به راه
نگر تابود هیچ شیر اندروی****پذیره شو وخوردنیها ببوی
همان بس که من شیر بینم ز دور****نه مهبود بینی تو زنده نه پور
که گر زو خورد بیگمان روی و سنگ****بریزد هم اندر زمان بیدرنگ
نگه کرد زروان به گفتار اوی****دلش تازهتر شد به دیدار اوی
نرفتی به درگاه بیآن جهود****خور و شادی و کام بی او نبود
چنین تا برآمد برین چندگاه****بد آموز پویان به درگاه شاه
دو فرزند مهبود هر بامداد****خرامان شدندی برشاه راد
پس پردهٔ نامور کدخدای****زنی بود پاکیزه و پاک رای
که چون شاه کسری خورش خواستی****یکی خوان زرین بیاراستی
سه کاسه نهادی برو از گهر****به دستار زربفت پوشیده سر
زدست دو فرزند آن ارجمند****رسیدی به نزدیک شاه بلند
خورشها زشهد وز شیر و گلاب****بخوردی وآراستی جای خواب
چنان بد که یک روز هر دو جوان****ببردند خوان نزدنوشینروان
به سر برنهاده یکی پیشکار****که بودی خورش نزد او استوار
چو خوان اندرآمد به ایوان شاه****بدو کرد زروان حاجب نگاه
چنین گفت خندان به هر دو جوان****که ای ایمن از شاه نوشینروان
یکی روی بنمای تا زین خورش****که باشد همی شاه را پرورش
چه رنگست کاید همی بوی خوش****یکی پرنیان چادر از وی بکش
جوان زان خورش زود بگشاد روی****نگه کرد زروان ز دور اند روی
همیدون جهود اندرو بنگرید****پس آمد چو رنگ خورشها بدید
چنین گفت زان پس به سالار بار****که آمد درختی که کشتی به بار
ببردند خوان نزد نوشینروان****خردمند و بیدار هر دو جوان
پس خوان همیرفت زروان چو گرد****چنین گفت با شاه آزادمرد
که ای شاه نیک اختر و دادگر****تو بیچاشنی دست خوردن مبر
که روی فلک بخت خندان تست****جهان روشن از تخت و میدان تست
خورشگر بیامیخت با شیر زهر****بداندیش را باد زین زهر بهر
چو بشنید زو شاه نوشینروان****نگه کرد روشن به هر دوجوان
که خوالیگرش مام ایشان بدی****خردمند و با کام ایشان بدی
جوانان ز پاکی وز راستی****نوشتند بر پشت دست آستی
همان چون بخوردند از کاسه شیر****توگویی بخستند هر دو به تیر
بخفتند برجای هر دو جوان****بدادند جان پیش نوشینروان
چوشاه جهان اندران بنگرید****برآشفت و شد چون گل شنبلید
بفرمود کز خان مهبود خاک****برآرید وز کس مدارید باک
بر آن خاک باید بریدن سرش****مه مهبود مانا مه خوالیگرش
به ایوان مهبود در کس نماند****ز خویشان او درجهان بس نماند
به تاراج داد آن همه خواسته****زن و کودک و گنج آراسته
رسیده از آن کار زروان به کام****گهی کام دید اندر آن گاه نام
به نزدیک او شد جهود ارجمند****برافراخت سر تا بابر بلند
بگشت اندرین نیز چندی سپهر****درستی نهان کرده از شاه چهر
چنان بد که شاه جهان کدخدای****به نخچیر گوران همیکرد رای
بفرمود تا اسب نخچیرگاه****بسی بگذرانند در پیش شاه
ز اسبان که کسری همیبنگرید****یکی را بران داغ مهبود دید
ازان تازی اسبان دلش برفروخت****به مهبود بر جای مهرش بسوخت
فروریخت آب از دو دیده بدرد****بسی داغ دل یاد مهبود کرد
چنین گفت کان مرد با جاه و رای****ببردش چنان دیو ریمن ز جای
بدان دوستداری و آن راستی****چرا زد روانش درکاستی
نداند جز از کردگار جهان****ازان آشکارا درستی نهان
وزان جایگه سوی نخچیرگاه****بیامد چنان داغ دل کینه خواه
ز هر کس بره برسخن خواستی****ز گفتارها دل بیاراستی
سراینده بسیار همراه کرد****به افسانهها راه کوتاه کرد
دبیران و زروان و دستور شاه****برفتند یک روز پویان به راه
سخن رفت چندی ز افسون و بند****ز جادوی و آهرمن پرگزند
به موبد چنین گفت پس شهریار****که دل رابه نیرنگ رنجه مدار
سخن جز به یزدان و از دین مگوی****ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
بدو گفت زروان انوشه بدی****خرد را به گفتار توشه بدی
ز جادو سخن هرچ گویند هست****نداند جز از مرد جادوپرست
اگر خوردنی دارد از شیر بهر****پدیدار گرداند از دور زهر
چو بشنید نوشینروان این سخن****برو تازه شد روزگار کهن
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد****برآورد بر لب یکی باد سرد
به ز روان نگه کرد و خامش بماند****سبک با ره گامزن را براند
روانش ز اندیشه پر دود بود****که زروان بداندیش مهبود بود
همیگفت کین مرد ناسازگار****ندانم چه کرد اندران روزگار
که مهبود بردست ماکشته شد****چنان دوده را روز برگشته شد
مگر کردگار آشکارا کند****دل و مغز ما را مدارا کند
که آلوده بینم همی زو سخن****پر از دردم از روزگار کهن
همیرفت با دل پر از درد وغم****پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم
به منزل رسید آن زمان شهریار****سراپرده زد بر لب جویبار
چو زروان بیامد به پرده سرای****ز بیگانه پردخت کردند جای
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر****بدو گفت شد این سخن دلپذیر
ز مهبود زان پس بپرسید شاه****ز فرزند او تا چرا شد تباه
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید****ز زروان گنهکاری آمد پدید
بدو گفت کسری سخن راست گوی****مکن کژی و هیچ چاره مجوی
که کژی نیارد مگر کار بد****دل نیک بد گردد از یار بد
سراسر سخن راست زروان بگفت****نهفته پدید آورید از نهفت
گنه یک سر افگند سوی جهود****تن خویش راکرد پر درد و دود
چو بشنید زو شهریار بلند****هم اندر زمان پای کردش ببند
فرستاد نزد مشعبد جهود****دواسبه سواری به کردار دود
چوآمد بدان بارگاه بلند****بپرسید زو نرم شاه بلند
که این کار چون بود با من بگوی****بدست دروغ ایچ منمای روی
جهود از جهاندار زنهار خواست****که پیداکند راز نیرنگ راست
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود****سخن هرچ اندر نهان رفته بود
جهاندار بشنید خیره بماند****رد و موبد و مرزبان را بخواند
دگر باره کرد آن سخن خواستار****به پیش ردان دادگر شهریار
بفرمود پس تا دو دار بلند****فروهشته از دار پیچان کمند
بزد مرد دژخیم پیش درش****نظاره بروبر همه کشورش
به یک دار زروان و دیگر جهود****کشنده برآهخت و تندی نمود
بباران سنگ و بباران تیر****بدادند سرها به نیرنگ شیر
جهان را نباید سپردن ببد****که بر بد گمان بیگمان بد رسد
ز خویشان مهبود چندی بجست****کزیشان بیابد کسی تندرست
یکی دختری یافت پوشیدهروی****سه مرد گرانمایه و نیکخوی
همه گنج زروان بدیشان نمود****دگر هرچ آن داشت مرد جهود
روانش ز مهبود بریان شدی****شب تیره تا روز گریان بدی
ز یزدان همیخواستی زینهار****همیریختی خون دل برکنار
به درویش بخشید بسیار چیز****زبانی پر از آفرین داشت نیز
که یزدان گناهش ببخشد مگر****ستمگر نخواند ورا دادگر
کسی کو بود پاک و یزدان پرست****نیازد به کردار بد هیچ دست
که گرچند بد کردن آسان بود****به فرجام زو جان هراسان بود
اگر بد دل سنگ خارا شود****نماند نهان آشکارا شود
وگر چند نرمست آواز تو****گشاده شود زو همه راز تو
ندارد نگه راز مردم زبان****همان به که نیکی کنی درجهان
چو بیرنج باشی و پاکیزهرای****ازو بهره یابی به هر دو سرای
کنون کار زروان و مرد جهود****سرآمد خرد را بباید ستود
اگر دادگر باشی و سرفراز****نمانی و نامت بماند دراز
تن خویش را شاه بیدادگر****جز از گور و نفرین نیارد به سر
اگر پیشه دارد دلت راستی****چنان دان که گیتی بیاراستی
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو****خرد باید این تاج و این ترگ تو
چنان کز پس مرگ نوشینروان****ز گفتار من داد او شد جوان
ازان پس که گیتی بدوگشت راست****جز از آفرین در بزرگی نخواست
بخفتند در دشت خرد و بزرگ****به آبشخور آمد همی میش وگرگ
مهان کهتری را بیاراستند****به دیهیم بر نام او خواستند
بیاسود گردن ز بند زره****ز جوشن گشادند گردان گره
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش****جز آواز رامش نیامد به گوش
کسی را نبد با جهاندار تاو****بپیوست با هرکسی باژ و ساو
جهاندار دشواری آسان گرفت****همه ساز نخچیر و میدان گرفت
نشست اندر ایوان گوهرنگار****همی رای زد با می ومیگسار
یکی شارستان کرد به آیین روم****فزون از دو فرسنگ بالای بوم
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ****به یک دست رود و به یک دست راغ
چنان بد بروم اندرون پادشهر****که کسری بپیمود و برداشت بهر
برآورد زو کاخهای بلند****نبد نزد کس درجهان ناپسند
یکی کاخ کرد اندران شهریار****بدو اندر ایوان گوهرنگار
همه شوشهٔ طاقها سیم و زر****بزر اندرون چند گونه گهر
یکی گنبد از آبنوس وز عاج****به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج
ز روم وز هند آنک استاد بود****وز استاد خویشش هنر یاد بود
ز ایران وز کشور نیمروز****همه کارداران گیتیفروز
همه گرد کرد اندران شارستان****که هم شارستان بود و هم کارستان
اسیران که از بربر آورده بود****ز روم وز هر جای کازرده بود
وزین هر یکی را یکی خانه کرد****همه شارستان جای بیگانه کرد
چو از شهر یک سر بپرداختند****بگرد اندرش روستا ساختند
بیاراست بر هر سویی کشتزار****زمین برومند و هم میوه دار
ازین هریکی را یکی کار داد****چوتنها بد از کارگر یار داد
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز****یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز
چه بازارگان و چه یزدانپرست****یکی سرفراز و دگر زیردست
بیاراست آن شارستان چون بهشت****ندید اندرو چشم یک جای زشت
ورا سورستان کرد کسری به نام****که درسور یابد جهاندار کام
جز از داد و آباد کردن جهان****نبودش به دل آشکار و نهان
زمانه چو او را ز شاهی ببرد****همه تاج دیگر کسی را سپرد
چنان دان که یک سر فریبست و بس****بلندی وپستی نماند بکس
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر****چو رزم آیدت پیش کوپال گیر
چه گوید سخنگوی باآفرین****ز شاه وز هیتال وخاقان چین
بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان
چنین گفت پرمایه دهقان پیر****سخن هرچ زو بشنوی یادگیر
که از نامداران با فر و داد****ز مردان جنگی به فر ونژاد
چوخاقان چینی نبود از مهان****گذشته ز کسری بگرد جهان
همان تا لب رود جیحون ز چین****برو خواندندی بداد آفرین
سپهدار با لشکر و گنج و تاج****بگلزریون بودزان روی چاج
سخنهای کسری به گرد جهان****پراگنده شد درمیان مهان
به مردی و دانایی و فرهی****بزرگی وآیین شاهنشهی
خردمند خاقان بدان روزگار****همی دوستی جست با شهریار
یکی چند بنشست با رایزن****همه نامداران شدند انجمن
بدان دوستی را همی جای جست****همان از رد و موبدان رای جست
یکی هدیه آراست پس بیشمار****همه یاد کرد از در شهریار
ز اسبان چینی و دیبای چین****ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین
طرایف که باشد به چین اندرون****بیاراست از هر دری برهیون
ز دینار چینی ز بهر نثار****به گنجور فرمود تا سی هزار
بیاورد و با هدیهها یار کرد****دگر را همه بار دینار کرد
سخنگوی مردی بجست از مهان****خردمند و گردیده گرد جهان
بفرمود تا پیش اوشد دبیر****ز خاقان یکی نامهای برحریر
نبشتند برسان ارژنگ چین****سوی شاه با صد هزار آفرین
گذر مرد را سوی هیتال بود****همه ره پر از تیغ و کوپال بود
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه****کشیده رده پیش هیتال شاه
گوی غاتفر نام سالارشان****به جنگ اندورن نامبردارشان
چو آگه شد از کار خاقان چین****وزان هدیهٔ شهریار زمین
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند****سخن سر به سر پیش ایشان براند
چنین گفت باسرکشان غاتفر****که مارا بدآمد ز اختر به سر
اگر شاه ایران و خاقان چین****بسازند وز دل کنند آفرین
هراسست زین دوستی بهر ما****برین روی ویران شود شهرما
بباید یکی تاختن ساختن****جهان از فرستاده پرداختن
زلشکر یکی نامور برگزید****سرافراز جنگی چنانچون سزید
بتاراج داد آن همه خواسته****هیونان واسبان آراسته
فرستاده را سر بریدند پست****ز ترکان چینی سواری نجست
چوآگاهی آمد به خاقان چین****دلش گشت پر درد و سر پر ز کین
سپه را ز قجغارباشی براند****به چین وختن نامداری نماند
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب****نپرداخت یک تن به آرام و خواب
برفتند یکسر به گلزریون****همه سر پر از خشم و دل پر زخون
سپهدار خاقان چین سنجه بود****همی به آسمان بر زد از خاک دود
ز جوش سواران به چاچ اندرون****چو خون شد به رنگ آب گلزریون
چو آگاه شد غاتفر زان سخن****که خاقان چینی چه افگند بن
سپاهی ز هیتالیان برگزید****که گشت آفتاب ازجهان ناپدید
زبلخ وز شگنان و آموی و زم****سلیح وسپه خواست و گنج درم
ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد****سپاهی برآمد زهرسوی گرد
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ****بجوشید لشکر چو مور و ملخ
چو بگذشت خاقان برود برک****توگفتی همی تیغ بارد فلک
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ****سیه گشت خورشید چون پر چرغ
ز بس نیزه وتیغهای بنفش****درفشیدن گونه گونه درفش
به خارا پر از گرد وکوپال بود****که لشکرگه شاه هیتال بود
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه****ز هیتال گرد آور دیده گروه
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه****ز تنگی ببستند بر باد راه
درخشیدن تیغهای سران****گراییدن گرزهای گران
توگفتی که آهن زبان داردی****هوا گرز را ترجمان داردی
یکی باد برخاست و گردی سیاه****بشد روشنایی ز خورشید و ماه
کشانی وسغدی شدند انجمن****پر از آب رو کودک و مرد وزن
که تا چون بود کارآن رزمگاه****کرا بردهد گردش هور وماه
یکی هفته آن لشکر جنگجوی****بروی اندر آورده بودند روی
به هر جای برتودهای کشته بود****ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ****توگفتی همی سنگ بارد ز میغ
نهان شد بگرد اندرون آفتاب****پر از خاک شد چشم پران عقاب
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد****سیه شد جهان چوشب لاژورد
شکست اندر آمد به هیتالیان****شکستی که بستنش تا سالیان
ندیدند وهرکس کزیشان بماند****به دل در همی نام یزدان بخواند
پراگنده بر هر سویی خسته بود****همه مرز پرکشته وبسته بود
همی این بدان آن بدین گفت جنگ****ندیدیم هرگز چنین با درنگ
همانا نه مردم بدند آن سپاه****نشایست کردن بدیشان نگاه
به چهره همه دیو بودند و دد****به دل دور ز اندیشه نیک و بد
ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ****توگفتی ندانند راه گریغ
همه چهرهٔ اژدها داشتند****همه نیزه بر ابر بگذاشتند
همه چنگهاشان بسان پلنگ****نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ
یکی زین ز اسبان نبرداشتند****بخفتند و بر برف بگذاشتند
خورش بارگی راهمه خار بود****سواری بخفتی دو بیدار بود
نداریم ما تاب خاقان چین****گذر کرد باید به ایران زمین
گر ای دون که فرمان برد غاتفر****ببندد به فرمان کسری کمر
سپارد بدو شهر هیتال را****فرامش کند گرز و کوپال را
وگرنه خود از تخمهٔ خوشنواز****گزینیم جنگاوری سرفراز
که اوشاد باشد بنوشینروان****بدو دولت پیر گردد جوان
بگوید بدو کار خاقان چین****جهانی بروبر کنند آفرین
که با فر و برزست و بخش و خرد****همی راستی را خرد پرورد
نهادست بر قیصران باژ و ساو****ندارند با او کسی زور و تاو
ز هیتالیان کودک و مرد وزن****برین یک سخن برشدند انجمن
چغانی گوی بود فرخنژاد****جهانجوی پر دانش و بخش و داد
خردمند و نامش فغانیش بود****که با گنج و با لشکر خویش بود
بزرگان هیتال وخاقان چین****به شاهی برو خواندند آفرین
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ****ز خاقان که شد نامدار سترگ
ز هیتال و گردان آن انجمن****که آمد ز خاقان بریشان شکن
ز شاه چغانی که با بخت نو****بیامد نشست از بر تخت نو
پراندیشه بنشست شاه جهان****ز گفتار بیدار کارآگهان
به ایوان بیاراست جای نشست****برفتند گردان خسروپرست
ابا موبد موبدان اردشیر****چوشاپور وچون یزدگرد دبیر
همان بخردان نماینده راه****نشستند یک سر بر تخت شاه
چنین گفت کسری که ای بخردان****جهان گشته و کار دیده ردان
یکی آگهی یافتم ناپسند****سخنهای ناخوب و ناسودمند
ز هیتال وز ترک وخاقان چین****وزان مرزبانان توران زمین
بی اندازه لشکر شدند انجمن****ز چاچ وز چین وز ترک و ختن
یکی هفته هیتال با ترک و چین****ز اسبان نبرداشتند ایچ زین
به فرجام هیتال برگشته شد****دو بهره مگر خسته و کشته شد
بدان نامداری که هیتال بود****جهانی پر از گرز وکوپال بود
شگفتست کآمد بریشان شکست****سپهبد مباد ایچ با رای پست
اگر غاتفر داشتی نام و رای****نبردی سپهر آن سپه را ز جای
چوشد مرز هیتالیان پر ز شور****بجستند از تخم بهرام گور
نو آیین یکی شاه بنشاندند****به شاهی برو آفرین خواندند
نشستست خاقان بدان روی چاج****سرافراز با لشگر و گنج تاج
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب****جز از مرز ایران نبینند به خواب
ز پیروزی لشکر غاتفر****همیبرفرازد به خورشید سر
سزد گر نباشیم همداستان****که خاقان نخواند چنین داستان
که تا آن زمین پادشاهی مراست****که دارند ازو چینیان پشت راست
همه زیردستان از ایشان به رنج****سپرده بدیشان زن و مرد و گنج
چه بینید یکسر کنون اندرین****چه سازیم با ترک وخاقان چین
بزرگان داننده برخاستند****همه پاسخش را بیاراستند
گرفتند یک سر برو آفرین****که ای شاه نیک اختر و پاکدین
همه مرز هیتال آهرمنند****دورویند واین مرز را دشمنند
بریشان سزد هرچ آید ز بد****هم از شاه گفتار نیکو سزد
ازیشان اگر نیستی کین و درد****جز از خون آن شاه آزادمرد
بکشتند پیروز را ناگهان****چنان شهریاری چراغ جهان
مبادا که باشند یک روز شاد****که هرگز نخیزد ز بیداد داد
چنینست بادافره دادگر****همان بدکنش را بد آید به سر
ز خاقان اگر شاه راند سخن****که دارد به دل کین و درد کهن
سزد گر ز خویشان افراسیاب****بدآموز دارد دو دیده پرآب
دگر آنک پیروز شد دل گرفت****اگر زو بترسی نباشد شگفت
ز هیتال وز لشکر غاتفر****مکن یاد وتیمار ایشان مخور
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب****زخاقان که بنشست ازان روی آب
به روشن روان کار ایشان بساز****تویی درجهان شاه گردن فراز
فروغ از تو گیرد روان و خرد****انوشه کسی کو روان پرورد
تو داناتری از بزرگ انجمن****نبایدت فرزانه و رای زن
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت****که با فر و برزی و با رای و بخت
اگر شاه سوی خراسان شود****ازین پادشاهی هراسان شود
هرآن گه که بینند بیشاه بوم****زمان تا زمان لشکر آید ز روم
از ایرانیان باز خواهند کین****نماند بروبوم ایران زمین
نه کس پای برخاک ایران نهاد****نه زین پادشاهی ببد کرد یاد
اگر شاه را رای کینست وجنگ****ازو رام گردد به دریا نهنگ
چو بشنید ز ایرانیان شهریار****ز بزم وز پرخاش وز کارزار
کسی را نبد گرد رزم آرزوی****به بزم و بناز اندرون کرده خوی
بدانست شاه جهان کدخدای****که اندر دل بخردان چیست رای
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس****کزو دارم اندر دو گیتی هراس
که ایشان نجستند جز خواب وخورد****فراموش کردند گرد نبرد
شما را بر آسایش و بزمگاه****گران شد چنینتان سر از رزمگاه
تن آسان شود هرک رنج آورد****ز رنج تنش باز گنج آورد
به نیروی یزدان سرماه را****بسیجیم یک سر همه راه را
به سوی خراسان کشم لشکری****بخواهم سپاهی ز هرکشوری
جهان از بدان پاک بیخوکنم****بداد ودهش کشوری نو کنم
همه نامداران فروماندند****به پوزش برو آفرین خواندند
که ای شاه پیروز با فر و داد****زمانه به دیدار توشاد باد
همه نامداران تو را بندهایم****به فرمان و رایت سرافگندهایم
هرآنگه که فرمان دهد کارزار****نبیند ز ما کاهلی شهریار
ازان پس چو بنشست با رایزن****بزرگان وکسری شدند انجمن
همیبود ازین گونه تا ماه نو****برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد****نهادند بر چادر لاژورد
بدیدند بر چهرهٔ شاه ماه****خروشی برآمد ز درگاه شاه
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ****زمین شد به کردار زرین جناغ
خروش آمد و نالهٔ گاو دم****ببستند بر پیل رویینه خم
دمادم به لشکر گه آمد سپاه****تبیره زنان برگرفتند راه
بدرگاه شد یزدگرد دبیر****ابا رایزن موبد اردشیر
نبشتند نامه به هر کشوری****بهر نامداری و هرمهتری
که شد شاه با لشکر از بهر رزم****شما کهتری را مسازید بزم
بفرمود نامه بخاقان چین****فغانیش راهم بکرد آفرین
یکی لشکری از مداین براند****که روی زمین جز بدریا نماند
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه****درفش جهاندار بر قلبگاه
یکی لشکری سوی گرگان کشید****که گشت آفتاب از جهان ناپدید
بیاسود چندی ز بهر شکار****همیگشت درکوه و در مرغزار
بسغد اندرون بود خاقان که شاه****به گرگان همی رای زد با سپاه
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب****شده سغد یکسر چو دریای آب
همیگفت خاقان سپاه مرا****زمین برنتابد کلاه مرا
از ایدر سپه سوی ایران کشیم****وز ایران به دشت دلیران کشیم
همه خاک ایران به چین آوریم****همان تازیان را بدین آوریم
نمانم که کس تاج دارد نه تخت****نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
همیبود یک چند باگفت وگوی****جهانجوی با لشکری جنگجوی
چنین تا بیامد ز شاه آگهی****کز ایران بجنبید با فرهی
وزان به خت پیروزی و دستگاه****ز دریا به دریا کشیده سپاه
بپیچید خاقان چو آگاه شد****به رزم اندرون راه کوتاه شد
به اندیشه بنشست با رایزن****بزرگان لشکر شدند انجمن
سپهدار خاقان به دستور گفت****که این آگهی خوار نتوان نهفت
شنیدم که کسری به گرگان رسید****همه روی کشور سپه گسترید
ندارد همانا ز ما آگاهی****وگر تارک از رای دارد تهی
ز چین تا به جیحون سپاه منست****جهان زیر فر کلاه منست
مرا پیش او رفت باید به جنگ****بپوشد درم آتش نام وننگ
گماند کزو بگذری راه نیست****و گر در زمانه جز او شاه نیست
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی****شوم با سواران چین پیش اوی
خردمند مردی به خاقان چین****چنین گفت کای شهریار زمین
تو با شاه ایران مکن رزم یاد****مده پادشاهی و لشکر به باد
ز شاهان نجوید کسی جای اوی****مگر تیره باشد دل و رای اوی
که با فر او تخت را شاه نیست****بدیدار او در فلک ماه نیست
همی باژ خواهد ز هند وز روم****ز جایی که گنجست و آباد بوم
خداوند تاجست و زیبای تخت****جهاندار و بیدار و پیروز بخت
چوبشنید خاقان ز موبد سخن****یکی رای شایسته افگند بن
چنین گفت با کاردان راهجوی****که این را چه بیند خردمند روی
دوکارست پیش اندرون ناگزیر****که خامش نشاید بدن خیره خیر
که آن را به پایان جز از رنج نیست****به از بر پراگندن گنج نیست
ز دینار پوشش نیاید نه خورد****نه گستردنی روز ننگ و نبرد
بدو ایمنی باید و خوردنی****همان پوشش و نغز گستردنی
هرآنکس که از بد هراسان شود****درم خوار گیرد تن آسان شود
ز لشکر سخنگوی ده برگزید****که دانند گفتار دانا شنید
یکی نامه بنبشت با آفرین****سخندان چینی چو ار تنگ چین
برفت آن خرد یافته ده سوار****نهان پرسخن تا درشهریار
به کسری چو برداشتند آگهی****بیاراست ایوان شاهنشهی
بفرمود تا پرده برداشتند****ز درگاهشان شاد بگذاشتند
برفتند هر ده برشهریار****ابا نامه و هدیه و با نثار
جهاندار چون دید بنواختشان****ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
نهادند سر پیش او بر زمین****بدادند پیغام خاقان چین
به چینی یکی نامهای برحریر****فرستاده بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت****همه انجمن ماند اندر شگفت
سر نامه بود از نخست آفرین****ز دادار بر شهریار زمین
دگر سر فرازی و گنج و سپاه****سلیح وبزرگی نمودن به شاه
سه دیگر سخن آنک فغفور چین****مراخواند اندر جهان آفرین
مرا داد بیآرزو دخترش****نجویند جز رای من لشکرش
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه****فرستاد وهیتال بستد ز راه
بران کینه رفتم من از شهر چاج****که بستانم از غاتفر گنج وتاج
بدان گونه رفتم ز گلزریون****که شد لعلگون آب جیحون ز خون
چو آگاهی آمد به ماچین و چین****بگوینده برخواندیم آفرین
ز پیروزی شاه ومردانگی****خردمندی و شرم و فرزانگی
همه دوستی بودی اندرنهان****که جوییم باشهریار جهان
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی****بزرگی ومردی وبازار اوی
فرستاده راجایگه ساختند****ستودند بسیار و بنواختند
چو خوان ومی آراستی میگسار****فرستاده راخواستی شهریار
ببودند یک ماه نزدیک شاه****به ایوان بزم و به نخچیرگاه
یکی بارگه ساخت روزی به دشت****ز گردسواران هوا تیره گشت
همه مرزبانان زرین کمر****بلوچی و گیلی به زرین سپر
سراسر بدان بارگاه آمدند****پرستنده نزدیک شاه آمدند
چوسیصدز پیلان زرین ستام****ببردند وشمشیر زرین نیام
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت****توگویی که زر اندر آهن سرشت
بدیبا بیاراسته پشت پیل****بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش****همی کر شد مردم تیزگوش
فرستادهٔ بردع وهند و روم****ز هر شهریاری ز آباد بوم
ز دشت سواران نیزه گزار****برفتند یک سر سوی شهریار
به چینی نمود آنک شاهی کراست****ز خورشید تا پشت ماهی کراست
هوا پر شد از جوش گرد سوار****زمین پرشد از آلت کار زار
به دشت اندر آورد گه ساختند****سواران جنگی همیتاختند
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان****بگشتند گردنکشان یک زمان
همه دشت ژوپینزن و نیزهدار****به یک سو پیاده به یک سو سوار
فرستادهگان را ز هر کشوری****ز هر نامداری و هر مهتری
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی****همان چهره و نام وآواز اوی
فرستادگان یک به دیگر به راز****بگفتند کین شاه گردنفراز
هنر جوید وهیچ پیچد عنان****به کردار پیکر نماید سنان
هنرگرد نمودی به ما شهریار****ازو داشتی هر یکی یادگار
چو هریک برفتی برشاه خویش****سخن داشتی یارهمراه خویش
بگفتی که چون شاه نوشینروان****بدیده نبینند پیر و جوان
سخن هرچ گفتند اندر نهان****بگفتند با شهریار جهان
به گنجور فرمود پس شهریار****که آرد به دشت آلت کارزار
بیاورد خفتان وخود و زره****بفرمود تا برگشاید گره
گشاده برون کرد زورآزمای****نبرداشتی جوشن او زجای
همان خود و خفتان و کوپال اوی****نبرداشتی جز بر و یال اوی
کمانکش نبودی به لشکر چنوی****نه ازنامداران چنان جنگجوی
به آوردگه رفت چون پیل مست****یکی گرزه گاو پیکر به دست
به زیر اندرون با رهٔ گامزن****ز بالای او خیره شد انجمن
خروش آمد و ناله کرنای****هم از پشت پیلان جرنگ درای
تبیره زنان پیش بردند سنج****زمین آمد از سم اسبان به رنج
شهنشاه با خود و گبر و سنان****چپ و راست گردان و پیچان عنان
فرستادگان خواندند آفرین****یکایک نهادند سر بر زمین
به ایوان شد از دشت شاه جهان****یکایک برفتند با اومهان
بفرمود تا پیش او شد دبیر****ابا موبد موبدان اردشیر
به قرطاس برنامهٔ خسروی****نویسنده بنوشت بر پهلوی
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست****سرنامه کرد آفرین از نخست
بران دادگر کوسپهر آفرید****بلندی وتندی و مهر آفرید
همه بندهگانیم و او پادشاست****خرد برتوانایی او گواست
نفس جز به فرمان اونشمرد****پی مور بی او زمین نسپرد
ازو خواستم تا مگر آفرین****رساند ز ما سوی خاقان چین
نخست آنک گفتی ز هیتالیان****کزان گونه بستند بد را میان
به بیداد برخیره خون ریختند****به دام نهاده خود آویختند
اگر بد کنش زور دارد چو شیر****نباید که باشد به یزدان دلیر
چوایشان گرفتند راه پلنگ****تو پیروز گشتی برایشان به جنگ
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه****ز نیروی فغفور و تخت و کلاه
کسی کز بزرگی زند داستان****نباشد خردمند همداستان
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج****شگفت آمدت لشکر و مرز چاج
چنین باکسی گفت باید که گنج****نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج
بزرگان گیتی مرا دیدهاند****کسان کم ندیدند بشنیدهاند
که دریای چین را ندارم به آب****شود کوه از آرام من درشتاب
سراسر زمین زیر گنج منست****کجا آب وخاکست رنج منست
سه دیگر کجا دوستی خواستی****به پیوند ما دل بیاراستی
همی بزم جویی مرا نیست رزم****نه خرد کسی رزم هرگز به بزم
و دیگر که با نامبردار مرد****نجوید خردمند هرگز نبرد
بویژه که خود کرده باشد به جنگ****گه رزم جستن نجوید درنگ
بسی دیده باشد گه کارزار****نخواهد گه رزم آموزگار
دل خویش باید که درجنگ سخت****چنان رام دارد که با تاج و تخت
تو را یار بادا جهان آفرین****بماناد روشن کلاه و نگین
نهادند برنامه بر مهر شاه****بیاراست آن خسروی تاج و گاه
برسم کیان خلعت آراستند****فرستاده را پیش اوخواستند
ز پیغام هرچش به دل بود نیز****به گفتار بر نامه بفزود نیز
بخوبی برفتند ز ایوان شاه****ستایش کنان برگرفتند راه
رسیدند پس پیش خاقان چین****سراسر زبانها پر از آفرین
جهاندیده خاقان بپردخت جای****بیامد برتخت او رهنمای
فرستادهگان راهمه پیش خواند****ز کسری فراوان سخنها براند
نخست ازهش و دانش و رای اوی****ز گفتار و دیدار و بالای او
دگر گفت چندست با او سپاه****ازیشان که دارد نگین و کلاه
ز داد وز بیداد وز کشورش****هم از لشکر و گنج وز افسرش
فرستاده گویا زبان برگشاد****همه دیدها پیش او کرد یاد
به خاقان چین گفت کای شهریار****تواو را بدین زیردستی مدار
بدین روزگاری که ما نزد اوی****ببودیم شادان دل و تازه روی
به ایوان رزم و به دشت شکار****ندیدیم هرگز چنو شهریار
به بالای سروست و هم زور پیل****به بخشندگی همچو دریای نیل
چو برگاه باشد سپهر وفاست****به آورد گه هم نهنگ بلاست
اگر تیز گردد بغرد چو ابر****از آواز او رام گردد هژبر
وگر میگسارد به آواز نرم****همی دل ستاند به گفتار گرم
خجسته سرو شست بر گاه و تخت****یکی بارور شاخ زیبا درخت
همه شهر ایران سپاه ویند****پرستندگان کلاه ویند
چوسازد به دشت اندرون بارگاه****نگنجد همی درجهان آن سپاه
همه گرزداران با زیب وفر****همه پیشکاران به زرین کمر
ز پیل وز بالا و از تخت عاج****ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج
کس آیین او رانداند شمار****به گیتی جز از دادگر شهریار
اگر دشمنش کوه آهن شود****برخشم اوچشم سوزن شود
هرآنکس که سیر آید از روزگار****شود تیز وبا او کند کارزار
چوخاقان چین آن سخنها شنید****بپژمرد وشد چون گل شنبلید
دلش زان سخنها بدو نیم شد****وز اندیشه مغزش پر از بیم شد
پراندیشه بنشست با رایزن****چنین گفت با نامدار انجمن
که ای بخردان روی این کارچیست****پراندیشه وخسته ز آزار کیست
نباید که پیروز گشته به جنگ****همه نامها بازگردد به ننگ
ز هرگونهٔ موبدان خواستند****چپ و راست گفتند و آراستند
چنین گفت خاقان که اینست راه****که مردم فرستیم نزدیک شاه
به اندیشه در کار پیشی کنیم****بسازیم با شاه وخویشی کنیم
پس پرده ما بسی دخترست****که برتارک بانوان افسرست
یکی را به نام شهنشه کنیم****ز کار وی اندیشه کوته کنیم
چو پیوند سازیم با او به خون****نباشد کس اورا به بد رهنمون
بدو نازش وسرفرازی بود****وزو بگذری جنگ و بازی بود
ردان را پسند آمد این رایشاه****به آواز گفتند کاین است راه
ز لشکر سه پرمایه را برگزید****که گویند و دانند پاسخ شنید
درگنج دینار بگشاد و گفت****که گوهر چرا باید اندر نهفت
اگر نام راباید و ننگ را****وگر بخشش و رزم و آهنگ را
یکی هدیهای ساخت کاندر جهان****کسی آن ندید از کهان ومهان
دبیر جهاندیده را پیش خواند****سخن هرچ بودش به دل در براند
نخست آفرین کرد برکردگار****توانا ودانا و پروردگار
خداوند کیوان و خورشید وماه****خداوند پیروزی ودستگاه
ز بنده نخواهد جز از راستی****نجوید به داد اندرون کاستی
ازو باد برشاه ایران درود****خداوند شمشیر و کوپال و خود
خداوند دانایی وتاج وتخت****ز پیروزگر یافته کام و بخت
بداند جهاندار خسرونژاد****خردمند با سنگ و فرهنگ و راد
که مردم به مردم بوند ارجمند****اگر چند باشد بزرگ و بلند
فرستادگان خردمند من****که بودند نزدیک پیوند من
ازان بارگه چون بدین بارگاه****رسیدند وگفتند چندی ز شاه
ز داد وخردمندی و بخت اوی****ز تاج و سرافرازی و تخت اوی
چنان آرزو خاست کز فر تو****بباشیم در سایهٔ پرتو
گرامیتو راز خون دل چیز نیست****هنرمند فرزند با دل یکیست
یکی پاک دامن که آهستهتر****فزونتر بدیدار وشایستهتر
بخواهد ز من گر پسند آیدش****همانا که این سودمند آیدش
نباشد جدا مرز ایران ز چین****فزاید ز ما درجهان آفرین
پس اندر نبشتند چینی حریر****ببردند با مهر پیش وزیر
سه مرد گرانمایه وچربگوی****گزین کرد خاقان ز خویشان اوی
برفتند زان بارگاه بلند****به ایران به نزدیک شاه ارجمند
چو بشنید کسری بیاراست تاج****نشست از بر خسروی تخت عاج
سه مرد گرانمایه و هوشمند****رسیدند نزدیک تخت بلند
سه بدره ز دینار چون سی هزار****ببردند و کردند پیشش نثار
ز زرین و سیمین و دیبای چین****درفشانتر ازآسمان بر زمین
فرستادگان را چو بنشاختند****به چینی زبان آفرین ساختند
سزاوار ایشان یکی جایگاه****همانگه بیاراست دستور شاه
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر****چو برزد سر از کوه تابنده مهر
نشست از برتخت پیروز شاه****ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه
بفرمود تاموبد و رایزن****برفتند با نامدار انجمن
چنین گفت کان نامهٔ برحریر****بیارند و بنهند پیش دبیر
همه نامداران نشستند گرد****خرامان بر شاه شد یزدگرد
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند****همه انجمن در شگفتی بماند
ز بس خوبی و پوزش وآفرین****که پیدا بد از گفت خاقان چین
همه سرفرازان پرهیزکار****ستایش گرفتند برشهریار
که یزدان سپاس و بدویم پناه****که ننشست یک شاه بر پیشگاه
به پیروزی و فرو اورند شاه****بخوبی ونرمی و پیوند شاه
همه دشمنان پیش تو بندهاند****وگر کهتری راسرافگندهاند
همه بیم زان لشکر چاج بود****ز خاقان که با گنج و با تاج بود
به فر شهنشاه شد نیکخواه****همی راه جوید به نزدیک شاه
هرآنکس که دارد ز گردان خرد****تن آسانی و راستی پرورد
چودانست خاقان که او تاو شاه****ندارد به پیوند او جست راه
نباید بدین کار کردن درنگ****که کس را ز پیوند اونیست ننگ
ز چین تا بخارا سپاه ویند****همه مهتران نیک خواه ویند
چو بشنید گفتار آن بخردان****بزرگان و بیداردل موبدان
ز بیگانه ایوان بپرداختند****فرستاده را پیش بنشاختند
شهنشاه بسیار بنواختشان****به نزدیکی تخت بنشاختشان
پیام جهاندار بگزاردند****براسب سخن پای بفشاردند
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم****ز گردان چینی به آواز نرم
چنین داد پاسخ که خاقان چین****بزرگست و با دانش وآفرین
به فرزند پیوند جوید همی****رخ دوستی را بشوید همی
هرآنکس که دارد روانش خرد****به چشم خرد کارها بنگرد
بسازیم و این رای فرخ نهیم****سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم
چنان باید اکنون که خاقان چین****دل ماکند شاد بر به گزین
کسی را فرستم که دارد خرد****شبستان او سر به سر بنگرد
یکی برگزیند که نامی ترست****به خاقان چین برگرامی ترست
ببیند که تا چون بود مادرش****بود از نژاد کیان گوهرش
چواین کرده باشد که کردیم یاد****سخن را به پیوستگی داد داد
فرستادگان خواندند آفرین****که از شاه شادست خاقان چین
که در پرده پوشیده رویان اوی****ز دیدار آنکس نپوشند روی
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن****برو تازه شد روزگار کهن
نویسندهٔ نامه را پیش خواند****ز خاقان فراوان سخنها براند
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت****گزینده سخنهای فرخ نبشت
نخست آفرین کرد بر کردگار****جهاندار پیروز و پروردگار
به فرمان اویست گیتی به پای****همویست بر نیک و بد رهنمای
کسی راکه خواهد کند ارجمند****ز پستی برآرد به چرخ بلند
دگر مانده اندر بد روزگار****چو نیکی نخواهد بدو کردگار
بهرنیکی از وی شناسم سپاس****وگر بد کنم زو دل اندر هراس
نباید که جان باشد اندر تنم****اگر بیم و امید از و برکنم
رسید این فرستادهٔ به آفرین****ابا گرم گفتار خاقان چین
شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت****ز پاکان که او دارد اندر نهفت
مرا شاد شد دل زپیوند تو****بویژه ز پوشیده فرزند تو
فرستادم اینک یکی هوشمند****که دارد خرد جان او را ببند
بیاید بگوید همه راز من****ز فرجام پیوند و آغاز من
همیشه تن و جانت پرشرم باد****دلت شاد و پشتت به ما گرم باد
نویسنده چون خامه بیکار گشت****بیاراست قرطاس واندر نوشت
همان چون سرشک قلم کرد خشک****نهادند مهری بروبر ز مشک
برایشان یکی خلعت افگند شاه****کزان ماند اندر شگفتی سپاه
گزین کرد کسری خردمند و راد****کجا نام او بود مهران ستاد
ز ایرانیان نامور صد سوار****سخنگوی و شایسته و نامدار
چنین گفت کسری به مهران ستاد****که رو شاد و پیروز با مهر و داد
زبان وگمان بایدت چربگوی****خرد رهنمای ودل آزر مجوی
شبستان او را نگه کن نخست****بد و نیک بایدکه دانی درست
به آرایش چهره و فر و زیب****نباید که گیرندت اندر فریب
پس پردهٔ او بسی درخترست****که با فر و بالا و با افسرست
پرستار زاده نیاید به کار****اگر چند باشد پدر شهریار
نگر تا کدامست با شرم و داد****به مادر که دارد ز خاتون نژاد
نبیره جهاندار فغفور چین****ز پشت سپهدار خاقان چین
اگر گوهرتن بود با نژاد****جهان زو شود شاد او نیز شاد
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه****بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
برفت از بر گاه گیتیفروز****به فرخنده فال و بخرداد روز
به خاقان چین آگهی شد که شاه****فرستاده مهران ستاد و سپاه
چوآمد به نزدیک خاقان چین****زمین را ببوسید و کرد آفرین
جهانجوی چون دید بنواختش****یکی نامور جایگه ساختش
ازان کارخاقان پراندیشه گشت****به سوی شبستان خاتون گذشت
سخنهای نوشینروان برگشاد****ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد
بدو گفت کین شاه نوشینروان****جوانست و بیدار و دولت جوان
یکی دختری داد باید بدوی****که ما را فزاید بدو آبروی
تو را در پس پرده یک دخترست****کجا بر سر بانوان افسرست
مرا آرزویست از مهر اوی****که دیده نبردارم از چهر اوی
چهارست نیز از پرستندگان****پرستار و بیداردل بندگان
از ایشان یکی را سپارم بدوی****برآسایم از جنگ وز گفت و گوی
بدو گفت خاتون که با رای تو****نگیرد کس اندر جهان جای تو
برین گونه یک شب بپیمود خواب****چنین تا برآمد ز کوه آفتاب
بیامد بدر گاه مهران ستاد****برتخت او رفت و نامه بداد
چوآن نامه برخواند خاقان چین****ز پیمان بخندید وز به گزین
کلید شبستان بدو داد و گفت****برو تا کرا بینی اندر نهفت
پرستار با او بیامد چهار****که خاقان بدیشان بدی استوار
چومهران ستاد آن سخنها شنید****بیاورد با استواران کلید
درحجره بگشاد و اندر شدند****پرستندگان داستانها زدند
که آن راکه اکنون تو بینی بداد****ستاره ندیدست و خورشید و باد
شبستان بهشتی شد آراسته****پر از ماه و خورشید و پرخواسته
پری چهره بر گاه بنشست پنج****همه برسران تاج و در زیر گنج
مگر دخت خاتون که افسر نداشت****همان یاره وطوق وگوهرنداشت
یکی جامهٔ کهنه بد بر برش****کلاهی زمشک ایزدی بر سرش
ز گرده برخ برنگارش نبود****جز آرایش کردگارش نبود
یکی سرو بد بر سرش ماه نو****فروزان ز دیدار او گاه نو
چومهران ستاد اندرو بنگرید****یکی را بدیدار چون او ندید
بدانست بینادل رای راد****که دورند خاقان وخاتون ز داد
به دستار ودستان همی چشم اوی****بپوشید وزان تازه شد خشم اوی
پرستنده را گفت نزدیک شاه****فراوان بود یاره و تاج و گاه
من این را که بیتاج و آرایشست****گزیدم که این اندر افزایشست
به رنج از پی به گزین آمدم****نه از بهر دیبای چین آمدم
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر****نگویی همی یک سخن دلپذیر
تو آن را با فر و زیبست و رای****دل فروز گشته رسیده به جای
به بالای سرو و برخ چون بهار****بداند پرستیدن شهریار
همی کودکی نارسیده به جای****برو برگزینی نه ای پاکرای
چنین پاسخ آورد مهران ستاد****که خاقان اگر سر بپیچد ز داد
بداند که شاه جهان کدخدای****بخواند مرا نیز ناپاک رای
من این را پسندم که بیتخت عاج****ندارد ز بن یاره وطوق وتاج
اگر مهتران این نبینند رای****چوفرمان بود باز گردم به جای
نگه کرد خاقان به گفتار اوی****شگفت آمدش رای وکردار اوی
بدانست کان پیر پاکیزه مغز****بزرگست و شاسیته کار نغز
خردمند بنشست با رایزن****بپالود زایوان شاه انجمن
چو پردخته شد جایگاه نشست****برفتند با زیج رومی بدست
ستاره شناسان و کندآوران****هرآنکس که بودند ز ایشان سران
بفرمود تا هر کرا بود مهر****بجستند یک سر شمار سپهر
همیکرد موبد به اختر نگاه****زکردار خاقان و پیوند شاه
چنین گفت فرجام کای شهریار****دلت را ببد هیچ رنجه مدار
که این کار جز بر بهی نگذرد****ببد رای دشمن جهان نسپرد
چنینست راز سپهر بلند****همان گردش اختر سودمند
کزین دخت خاقان وز پشت شاه****بیاید یکی شاه زیبای گاه
برو شهریاران کنند آفرین****همان پرهنر سرفرازان چین
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش****بخندید خاتون خورشیدفش
چو از چاره دلها بپرداختند****فرستاده را پیش بنشاختند
بگفتند چیزی که بایست گفت****ز فرزند خاتون که بد در نهفت
بپذرفت مهران ستاد از پدر****به نام شهنشاه پیروزگر
میانجی بپذرفت خاقان به داد****همان راکه دارد ز خاتون نژاد
پرستندگان با نثار آمدند****به شادی بر شهریار آمدند
وزان پس یکی گنج آراسته****بدو در ز هر گونهای خواسته
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج****همان مهر پیروزه و تخت عاج
یکی دیگر ازعود هندی به زر****برو بافته چند گونه گهر
ابا هر یکی افسری شاهوار****صد اسب و صد استر به زین و به بار
شتر بارکرده ز دیبای چین****بیاراسته پشت اسبان به زین
چهل را ز دیبای زربفت گون****کشیده زبر جد به زر اندرون
صد اشتر ز گستردنی بار کرد****پرستنده سیصد پدیدار کرد
همیبود تاهرکسی برنشست****برآیین چین با درفشی بدست
بفرمود خاقان پیروزبخت****که بنهند برکوههٔ پیل تخت
برو بافته شوشهٔ سیم و زر****به شوشه درون چند گونه گهر
درفشی درفشان به دیبای چین****که پیدا نبودی ز دیبا زمین
به صد مردش از جای برداشتند****ز هامون به گردون برافراشتند
ز دیبا بیاراست مهدی به زر****به مهد اندرون نابسوده گهر
چو سیصد پرستار با ماهروی****برفتند شاداندل و راهجوی
فرستاد فرزند را نزد شاه****سپاهی همیرفت با او به راه
پرستنده پنجاه و خادم چهل****برو برگذشتند شادان به دل
چوپردخته شد زان بیامد دبیر****بیاورد مشک و گلاب وحریر
یکی نامه بنوشت ار تنگوار****پر آرایش و بوی و رنگ و نگار
نخستین ستود آفریننده را****جهاندار و بیدار و بیننده را
که هرچیز کو سازد اندر بوش****بران سو بود بندگان را روش
شهنشاه ایران مرا افسرست****نه پیوند او از پی دخترست
که تامن شنیدستم از بخردان****بزرگان و بیدار دل موبدان
ز فر و بزرگی و اورند شاه****بجستم همی رای و پیوند شاه
که اندر جهان سر به سر دادگر****جهاندار چون او نبندد کمر
به مردی و پیروزی و دستگاه****به فر و بنیرو و تخت و کلاه
به رادی و دانش به رای وخرد****ورا دین یزدان همیپرورد
فرستادم اینک جهان بین خویش****سوی شاه کسری به آیین خویش
بفرمودهام تا بود بندهوار****چوشاید پس پردهٔ شهریار
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی****بیاموزد آیین وآهنگ اوی
که بخت وخرد رهنمون تو باد****بزرگی ودانش ستون تو باد
نهادند مهر از بر مشک چین****فرستاده را داد و کرد آفرین
یکی خلعت از بهر مهران ستاد****بیاراست کان کس ندارد به یاد
که دادی کسی از مهان جهان****فرستاده را آشکار ونهان
همان نیز یارانش را هدیه داد****ز دینار وز مشکشان کرد شاد
همیرفت با دختر وخواسته****سواران و پیلان آراسته
چنین تا لب رود جیحون کشید****به مژگان همی از دلش خون کشید
همیبود تا رود بگذاشتند****ز خشکی بران روی برداشتند
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت****ز فرزند با درد انباز گشت
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد****همی هر کس آن مر ده را هدیه داد
یکایک همیخواندند آفرین****ابرشاه ایران وسالار چین
دلی شاد با هدیه و با نثار****همه مهربان و همه دوستار
ببستند آذین به شهر و به راه****درم ریختند از بر تخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو****زمین بود یک سر چو پر تذرو
چنین تا به بسطام وگرگان رسید****تو گفتی زمین آسمان را ندید
زآیین که بستند بر شهر و دشت****براهی که لشکر همیبرگذشت
وز ایران همه کودک و مرد و زن****به راه بت چین شدند انجمن
ز بالا بر ایشان گهر ریختند****به پی زعفران و درم بیختند
برآمیخته طشتهای خلوق****جهان پرشد از نالهٔ کوس و بوق
همه یال اسبان پر از مشک ومی****شکر با درم ریخته زیر پی
ز بس نالهٔ نای و چنگ و رباب****نبد بر زمین جای آرام وخواب
چوآمد بت اندر شبستان شاه****به مهد اندرون کرد کسری نگاه
یکی سرو دین از برش گرد ماه****نهاده به مه بر ز عنبر کلاه
کلاهی به کردار مشکین زره****ز گوهر کشیده گره برگره
گره بسته از تار و برتافته****به افسون یک اندر دگر بافته
چو از غالیه برگل انگشتری****همه زیر انگشتری مشتری
درو شاه نوشینروان خیره ماند****برو نام یزدان فراوان بخواند
سزاوار او جای بگزید شاه****بیاراستند از پی ماه گاه
چو آگاهی آمد به خاقان چین****ز ایران و ز شاه ایران زمین
وزان شادمانی به فرزند اوی****شدن شاد وخرم به پیوند اوی
بپردخت سغد وسمرقند وچاج****به قجغار باشی فرستاد تاج
ازین شهرها چون برفت آن سپاه****همی مرزبانان فرستاد شاه
جهان شد پر از داد نوشینروان****بخفتند بردشت پیر و جوان
یکایک همیخواندند آفرین****ز هر جای برشهریار زمین
همه دست برداشته به آسمان****که ای کردگارمکان و زمان
تواین داد برشاه کسری بدار****بگردان ز جانش بد روزگار
که از فر و اورند او در جهان****بدی دور گشت آشکار و نهان
به نخجیر چون او به گرگان رسید****گشاده کسی روی خاقان ندید
بشد خواب وخورد از سواران چین****سواری نبرداشت از اسب زین
پراگنده شد ترک سیصد هزار****به جایی نبد کوشش کارزار
کمانی نبایست کردن به زه****نه که بد از ایدر نه چینی نه مه
بدین سان بود فر و برز کیان****به نخچیر آهنگ شیر ژیان
که نام وی و اختر شاه بود****که هم تخت و هم بخت همراه بود
وزان پس بزرگان شدند انجمن****از آموی تا شهر چاچ و ختن
بگفتند کاین شهرهای فراخ****پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد****بسی بود ویران و آرام جغد
چغانی وسومان وختلان و بلخ****شده روز بر هر کسی تار و تلخ
بخارا وخوارزم وآموی و زم****بسی یاد دارمی با درد و غم
ز بیداد وز رنج افراسیاب****کسی را نبد جای آرام وخواب
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی****جهانی برآسود از گفت وگوی
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند****شد این مرزها پر ز درد وگزند
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ****ندید ایچ ارجاسب جای درنگ
برآسود گیتی ز کردار اوی****که هرگز مبادا فلک یاراوی
ازان پس چونرسی سپهدار شد****همه شهرها پر ز تیمار شد
چوشاپور ارمزد بگرفت جای****ندانست نرسی سرش را ز پای
جهان سوی داد آمد و ایمنی****ز بد بسته شد دست آهرمنی
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد****ببد تیزدستی برآورد گرد
بیامد جهاندار بهرام گور****ازو گشت خاقان پر از درد و شور
شد از داد او شهرها چون بهشت****پراگنده شد کار ناخوب و زشت
به هنگام پیروز چون خوشنواز****جهان کرد پر درد و گرم و گداز
مبادا فغانیش فرزند اوی****مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی
جهاندار کسری کنون مرز ما****بپذرفت و پرمایه شد ارز ما
بماناد تا جاودان این بر اوی****جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی
که از وی زمین داد بیند کنون****نبینیم رنج ونه ریزیم خون
ازان پس ز هیتال وترک وختن****به گلزریون برشدند انجمن
به هر سو که بد موبدی کاردان****ردی پاک وهشیار و بسیاردان
ز پیران هرآنکس که بد رایزن****بروبر ز ترکان شدند انجمن
چنان رای دیدند یک سر سپاه****که آیند با هدیه نزدیک شاه
چو نزدیک نوشینروان آمدند****همه یک دل و یک زبان آمدند
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه****که بستند برمور و بر پشه راه
همه برنهادند سر برزمین****همه شاه راخواندند آفرین
بگفتند کای شاه ما بندهایم****به فرمان تو در جهان زندهایم
همه سرفرازیم با ساز جنگ****به هامون بدریم چرم پلنگ
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار****برستند پاک از بد روزگار
از ایشان فغانیش بد پیشرو****سپاهی پسش جنگ سازان نو
ز گردان چو خشنود شد شهریار****بیامد به درگاه سالار بار
بپرسید بسیار و بنواختشان****بهر برزنی جایگه ساختشان
وزان پس شهنشاه یزدانپرست****به خاک آمد از جایگاه نشست
ستایش همیکرد برکردگار****که ای برتر از گردش روزگار
تودادی مرا فر وفرهنگ و رای****تو باشی بهر نیکئی رهنمای
هر آنکس که یابد ز من آگهی****ازین پس نجوید کلاه مهی
همه کهتری را بسازند کار****ندارد کسی زهرهٔ کارزار
به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب****چو من خفته باشم نجویند خواب
همه دام ودد پاسبان منند****مهان جهان کهتران منند
کرا برگزینی تو او خوار نیست****جهان را جز از تو جهاندار نیست
تو نیرو دهی تا مگر در جهان****نخسبد ز من مور خسته روان
چنین پیش یزدان فراوان گریست****نگر تا چنین درجهان شاه کیست
به تخت آمد از جایگه نماز****ز گرگان برفتن گرفتند ساز
برآمد خروشیدن گاودم****ز درگاه آواز رویینه خم
سپه برنشست و بنه برنهاد****ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
ز دینار و دیبا و تاج و کمر****ز گنج درم هم ز در و گهر
ز اسبان و پوشیده رویان و تاج****دگر مهد پیروزه و تخت عاج
نشستند بر زین پرستندگان****بت آرای وهرگونهای بندگان
فرستاد یکسر سوی طیسفون****شبستان چینی به پیش اندرون
به فرخنده فال و به روز آسمان****برفتند گرد اندرش خادمان
سرموبدان بود مهران ستاد****بشد با شبستان خاقان نژاد
سوی طیسفون رفت گنج و بنه****سپاهی نماند از یلان یک تنه
همه ویژه گردان آزداگان****بیامد سوی آذرآبادگان
سپاهی بیامد ز هر کشوری****ز گیلان و ز دیلمان لشکری
ز کوه بلوج و ز دشت سروچ****گرازان برفتند گردان کوچ
همه پاک با هدیه و با نثار****به پیش سراپردهٔ شهریار
بدان شهرشد شهریار بزرگ****که ازمیش کوته کند چنگ گرگ
به فر جهاندار کسری سپهر****دگرگونهتر شد به کین و به مهر
به شهری کجا برگذشتی سپاه****نیازارد زان کشتمندی به راه
نجستی کسی ازکسی نان وآب****برهبر بیاراستی جای خواب
برینسان همی گرد گیتی بگشت****نگه کرد هرجای هامون و دشت
جهان دید یک سر پر از کشتمند****در و دشت پرگاو و پرگوسفند
زمینی که آباد هرگز نبود****بروبر ندیدند کشت و درود
نگه کرد کسری برومند یافت****بهرخانهای چند فرزند یافت
خمیده سر از بار شاخ درخت****به فر جهاندار بیداربخت
به منزل رسیدند نزدیک شاه****فرستادهٔ قیصر آمد به راه
ابا هدیه و جامه و سیم و زر****ز دیبای رومی و چینی کمر
نثاری که پوشیده شد روی بوم****چنان باژ هرگز نیامد ز روم
ز دینار پر کرده ده چرم گاو****سه ساله فرستاده شد باژ و ساو
ز قیصر یکی نامهای با نثار****نبشته سوی نامور شهریار
فرستاده را پیش بنشاندند****نگه کرد و نامه برو خواندند
بسی نرم پیغامها داده بود****ز چیزی که پیشش فرستاده بود
کزین پس فزونتر فرستیم چیز****که این ساو بد باژ بایست نیز
بپذرفت شاه آنک او دید رنج****فرستاد یکسر همه سوی گنج
وزان تخت شاه اندر آمد به اسب****همیراند تا خان آذرگشسب
چو از دور جای پرستش بدید****شد از آب دیده رخش ناپدید
فرود آمد از اسب برسم بدست****به زمزم همیگفت ولب را ببست
همان پیش آتش ستایش گرفت****جهان آفرین را نیایش گرفت
همه زر و گوهر فزونی که برد****سراسر به گنجور آتش سپرد
پراگند بر موبدان سیم و زر****همه جامه بخشیدشان با گهر
همه موبدان زو توانگر شدند****نیایش کنان پیش آذر شدند
به زمزم همیخواندند آفرین****بران دادگر شهریار زمین
و زانجا بیامد سوی طیسفون****زمین شد ز لشکر که بیستون
ز بس خواسته کان پراگنده شد****ز زر و درم کشور آگنده شد
وزان شهر سوی مداین کشید****که آنجا بدی گنجها را کلید
گلستان چین با چهل اوستاد****همیراند در پیش مهران ستاد
چو کسری بیامد برتخت خویش****گرازان و انباز با بخت خویش
جهان چون بهشتی شد آراسته****ز داد و ز خوبی پر از خواسته
نشستند شاهان ز آویختن****به هر جای بیداد و خون ریختن
جهان پرشد از فره ایزدی****ببستند گفتی دو دست از بدی
ندانست کس غارت و تاختن****دگر دست سوی بدی آختن
جهانی به فرمان شاه آمدند****ز کژی و تاری به راه آمدند
کسی کو بره بر درم ریختی****ازان خواسته دزد بگریختی
ز دیبا و دینار بر خشک و آب****برخشنده روز و به هنگام خواب
بپیوست نامه به هر کشوری****به هرنامداری و هر مهتری
ز بازارگانان ترک و ز چین****ز سقلاب وهرکشوری همچنین
ز بس نافهٔ مشک و چینی پرند****از آرایش روم وز بوی هند
شد ایران به کردار خرم بهشت****همه خاک عنبر شد و زر خشت
جهانی به ایران نهادند روی****بر آسوده از رنج وز گفت وگوی
گلابست گویی هوا را سرشک****بر آسوده از رنج مرد و پزشک
ببارید برگل به هنگام نم****نبد کشتورزی ز باران دژم
جهان گشت پرسبزه وچارپای****در و دشت گل بود و بام سرای
همه رودها همچو دریا شده****به پالیز گلبن ثریا شده
به ایران زبانها بیاموختند****روانها بدانش برافروختند
ز بازارگانان هر مرز و بوم****ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم
ستایش گرفتند بر رهنمای****فزایش گرفت از گیا چارپای
هرآنکس که از دانش آگاه بود****ز گویندگان بر در شاه بود
رد وموبد و بخردان ارجمند****بداندیش ترسان ز بیم گزند
چوخورشید گیتی بیاراستی****خروشی ز درگاه برخاستی
که ای زیردستان شاه جهان****مدارید یک تن بد اندر نهان
هرآنکس که از کار دیدهست رنج****نیابد به اندازهٔ رنج گنج
بگویند یکسر به سالار بار****کز آنکس کند مزد او خواستار
وگر فام خواهی بیاید ز راه****درم خواهد از مرد بیدستگاه
نباید که یابد تهیدست رنج****که گنجور فامش بتوزد ز گنج
کسی کو کند در زن کس نگاه****چوخصمش بیاید به درگاه شاه
نبیند مگر چاه ودار بلند****که با دار تیرست و با چاه بند
وگر اسب یابند جایی یله****که دهقان بدر بر کند زان گله
بریزند خونش بران کشتمند****برد گوشت آنکس که یابد گزند
پیاده بماند سوارش ز اسب****به پوزش رود نزد آذرگشسب
عرض بسترد نام دیوان اوی****به پای اندر آرند ایوان اوی
گناهی نباشد کم و بیش ازین****ز پستر بود آنک بد پیش ازین
نباشد بران شاه همداستان****بدر بر نخواهد جز از راستان
هرآنکس که نپسندد این راه ما****مبادا که باشد به درگاه ما
جهاندار یک روز بنشست شاد****بزرگان داننده را بار داد
سخن گفت خندان و بگشاد چهر****برتخت بنشست بوزرجمهر
یکی آفرین کرد برکردگار****خداوند پیروز و پروردگار
چنین گفت کای داور تازه روی****که بر تو نیابد سخن زشت گوی
خجسته شهنشاه پیروزگر****جهاندار بادانش و با گهر
نبشتم سخن چند بر پهلوی****ابر دفتر و کاغذ خسروی
سپردم به گنجور تا روزگار****برآید بخواند مگر شهریار
بدیدم که این گنبد دیرساز****نخواهد همی لب گشادن به راز
اگرمرد برخیزد از تخت بزم****نهد برکف خویش جان را برزم
زمین را بپردازد از دشمنان****شود ایمن از رنج آهرمنان
شود پادشا بر جهان سر به سر****بیابد سخنها همه دربدر
شود دستگاهش چو خواهد فراخ****کند گلشن و باغ و میدان و کاخ
نهد گنج و فرزند گرد آورد****بسی روز برآرزو بشمرد
فر از آورد لشکر وخواسته****شود کاخ و ایوانش آراسته
گر ای دون که درویشباشد به رنج****فراز آرد از هر سویی نام و گنج
ز روی ریا هرچ گرد آورد****ز صد سال بودنش برنگذرد
شود خاک وبیبر شود رنج اوی****به دشمن بماند همه گنج اوی
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه****نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه
چو بشنید آن جستن و باد اوی****ز گیتی نگیرد کسییاد اوی
بدین کار چون بگذرد روزگار****ازو نام نیکی بود یادگار
ز گیتی دوچیزیست جاوید بس****دگر هرچباشد نماند به کس
سخن گفتن نغز و کردار نیک****نگردد کهن تا جهانست ریک
بدین سان بود گردش روزگار****خنک مرد با شرم و پرهیزگار
مکن شهریارا گنه تا توان****بویژه کزو شرم دارد روان
بیآزاری وسودمندی گزین****که اینست فرهنگ آیین و دین
ز من یادگارست چندی سخن****گمانم که هرگز نگردد کهن
چو بگشاد روشن دل شهریار****فروان سخن کرد زو خواستار
بدو گفت فرخ کدامست مرد****که دارد دلی شاد بیباد سرد
چنین گفت کانکو بود بیگناه****نبردست آهرمن او راز راه
بپرسیدش از کژی و راه دیو****ز راه جهاندار کیهان خدیو
بدو گفت فرمان یزدان بهیست****که اندر دوگیتی ازو فرهیست
دربرتری راه آهرمنست****که مرد پرستنده را دشمنست
خنک درجهان مرد پیمان منش****که پاکی وشرمست پیرامنش
چوجانش تنش را نگهبان بود****همه زندگانیش آسان بود
بماند بدو رادی و راستی****نکوبد درکژی وکاستی
هران چیز کان بهره تن بود****روانش پس از مرگ روشن بود
ازین هر دو چیزی ندارد دریغ****که به هر نیامست گر به هر تیغ
کسی کو بود برخرد پادشا****روان را ندارد به راه هوا
سخن نشنو ازمرد افزون منش****که با جان روشن بود بدکنش
چوخستو بیاید به دیگر سرای****هم ایدر پر از درد ماند به جای
کزین بگذری سفله آن را شناس****که از پاک یزدان ندارد سپاس
دریغ آیدش بهرهٔ تن ز تن****شود ز آرزوها ببندد دهن
همان بهر جانش که دانش بود****نداند نه از دانشی بشنود
بپرسید کسری که از کهتران****کرا باشد اندیشهٔ مهتران
چنین گفت کان کس که داناترست****بهر آرزو بر تواناترست
کدامست دانا بدوشاه گفت****که دانش بود مرد را درنهفت
چنین گفت کان کو به فرمان دیو****نپردازد از راه کیهان خدیو
دهاند اهرمن هم به نیروی شیر****که آرند جان وخرد را به زیر
بدو گفت کسری که ده دیو چیست****کزیشان خرد را بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز****دو دیوند با زور و گردن فراز
دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین****چو نمام و دوروی و ناپاک دین
دهم آنک از کس ندارد سپاس****به نیکی وهم نیست یزدان شناس
بدو گفت ازین شوم ده باگزند****کدامست آهرمن زورمند
چنین داد پاسخ به کسری که آز****ستمکاره دیوی بود دیرساز
که اورا نبینند خشنود ایچ****همه درفزونیش باشد بسیچ
نیاز آنک او را ز اندوه و درد****همی کور بینند و رخساره زرد
کزین بگذری خسرو ادیو رشک****یکی دردمندی بود بیپزشک
اگر در زمانه کسی بیگزند****به تندی شود جان او دردمند
دگر ننگ دیوی بود با ستیز****همیشه ببد کرده چنگال تیز
دگر دیو کینست پرخشم وجوش****ز مردم بتابد گه خشم هوش
نه بخشایش آرد بروبر نه مهر****دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر
دگر دیو نمام کو جز دروغ****نداند نراند سخن با فروغ
بماند سخن چین ودوروی دیو****بریده دل از بیم کیهان خدیو
میان دوتن کین وجنگ آورد****بکوشد که پیوستگی بشکرد
دگر دیو بیدانش وناسپاس****نباشد خردمند و نیکی شناس
به نزدیک او رای و شرم اندکیست****به چشمش بدو نیک هردو یکیست
ز دانا بپرسید پس شهریار****که چون دیو با دل کند کارزار
ببنده چه دادست کیهان خدیو****که از کار کوته کند دست دیو
چنین داد پاسخ که دست خرد****ز کردار آهرمنان بگذرد
خرد باد جان تو را رهنمون****که راهی درازست پیش اندرون
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست****دل وجان داننده زو روشنست
گذشته سخن یاد دارد خرد****به دانش روان را همیپرورد
وگر خود بود آنک خوانیم خیم****که با او ندارد دل از دیو بیم
جهان خوش بود بردل نیکخوی****نگردد بگرد در آرزوی
سخنهای باینده گویم کنون****که دلرا به شادی بود رهنمون
همیشه خردمند و امیدوار****نبیند جز از شادی روزگار
نیندیشد از کار بد یک زمان****ره راست گیرد نگیرد کمان
دگر هر که خشنود باشد به گنج****نیازد نیارد تنش را به رنج
کسی کو به گنج و درم ننگرد****همه روز او برخوشی بگذرد
دگر دین یزدان پرستست و بس****به رنج و به گنج و به آزرم کس
ز فرمان یزدان نگردد سرش****سرشت بدی نیست هم گوهرش
برین همنشانست پرهیز نیز****که نفروشد او راه یزدان به چیز
بدو گفت زین ده کدامست شاه****سوی نیکویها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد****ز هر دانشی بیگمان بگذرد
همان خوی نیکوکه مردم بدوی****بماند همه ساله با آب روی
وزین گوهران گوهر استوار****تن خشندی دیدم از روزگار
وزیشان امیدست آهستهتر****برآسوده از رنج و شایستهتر
وزین گوهران آز دیدم به رنج****که همواره سیری نیابد ز گنج
بدو گفت شاه از هنرها چه به****که گردد بدو مرد جوینده مه
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه****نگردد بود با تنی بیگناه
بیابد ز گیتی همه کام ونام****از انجام فرجام و آرام و کام
بپرسید ازو نامبردار گو****کزین ده کدامین بود پیشرو
چنین داد پاسخ به آواز نرم****سخنهای دانش به گفتار گرم
فزونی نجوید برین بر خرد****خرد بیگمان برهنر بگذرد
وزان پس ز دانا بپرسید مه****که فرهنگ مردم کدامست به
چنین داد پاسخ که دانش بهست****خردمند خود برجهان برمهست
که دانا بلندی نیازد به گنج****تن خویش را دور دارد ز رنج
ز نیروی خصمش بپرسید شاه****که چون جست خواهی همی دستگاه
چنین داد پاسخ که کردار بد****بود خصم روشنروان وخرد
ز دانا بپرسید پس دادگر****که فرهنگ بهتر بود گر گهر
چنین داد پاسخ بدو رهنمون****که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
گهر بی هنر زار وخوارست وسست****به فرهنگ باشد روان تندرست
بدو گفت جان را زدودن بچیست****هنرهای تن را ستودن بچیست
بگویم کنون گفتها سر به سر****اگر یادگیری همه دربدر
خرد مرد را خلعت ایزدیست****ز اندیشه دورست ودور از بدیست
هنرمند کز خویشتن درشگفت****بماند هنر زو نباید گرفت
همان خوش منش مردم خویش دار****نباشد به چشم خردمند خوار
اگر بخشش ودانش و رسم و داد****خردمند گرد آورد با نژاد
بزرگی و افزونی و راستی****همیگیرد از خوی بدکاستی
ازان پس بپرسید کسری ازوی****کهای نامور مرد فرهنگ جوی
بزرگی به کوشش بود گر به بخت****که یابد جهاندار ازو تاج وتخت
چنین داد پاسخ که بخت وهنر****چنانند چون جفت با یکدیگر
چنان چون تن وجان که یارند وجفت****تنومند پیدا و جان در نهفت
همان کالبد مرد را پوششست****اگر بخت بیدار در کوششست
به کوشش نیاید بزرگی به جای****مگر بخت نیکش بود رهنمای
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد****چو خوابی که بیننده دارد به یاد
چو بیدار گردد نبیند به چشم****اگر نیکویی دید اگر درد وخشم
دگر پرسشی برگشاد از نهفت****بدانا ستوده کدامست گفت
چنین داد پاسخ که شاهی که تخت****بیاراید و زور یابد ز بخت
اگر دادگر باشد و نیکنام****بیابد ز گفتار و کردار کام
بدو گفت کاندر جهان مستمند****کدامست بدروز و ناسودمند
چنین داد پاسخ که درویش زشت****که نه کام یابد نه خرم بهشت
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست****که همواره از درد باید گریست
چنین داد پاسخ که داننده مرد****که دارد ز کردار بد روی زرد
بپرسید ازو گفت خرسند کیست****به بیشی ز چیز آرزومند کیست
چنین داد پاسخ که آنکس که مهر****ندارد برین گرد گردان سپهر
بدو گفت ما را چه شایستهتر****چنین گفت کان کس که آهستهتر
بپرسید ازو گفت آهسته کیست****که بر تیز مردم بباید گریست
چنین داد پاسخ که از عیب جوی****نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی
به نزدیک او شرم و آهستگی****هنرمندی و رای و شایستگی
بپرسید ازو نامور شهریار****که ازمردمان کیست امیدوار
چنین گفت کان کس که کوشاترست****دوگوشش بدانش نیوشاترست
بپرسید ازو شهریار جهان****از آگاهی نیک و بد در نهان
چنین داد پاسخ که از آگهی****فراوان بود کژ ومغزش تهی
مگر آنک گفتند خاکست جای****ندانم چه گویم ز دیگر سرای
بدو گفت کسری که آباد شهر****کدامست و مازو چه داریم بهر
چنین داد پاسخ که آبادجای****ز داد جهاندار باشد به پای
بپرسید کسری که بیدارتر****پسندیدهتر مرد وهشیارتر
به گیتی کدامست بامن بگوی****که بفزاید از دانش آبروی
چنین داد پاسخ که دانای پیر****که با آزمایش بود یادگیر
بدو گفت کسری که رامش کراست****که دارد به شادی همی پشت راست
چنین داد پاسخ که هر کو زبیم****بود ایمن و باشدش زر و سیم
بدو گفت ما را ستایش به چیست****به نزدیک هرکس پسندیده کیست
چنین داد پاسخ که او را نیاز****بپوشد همی رشک با ننگ و آز
همان رشک و کینش نباشد نهان****پسندیده او باشد اندر جهان
ز مرد شکیبا بپرسید شاه****که از صبر دارد به سر بر کلاه
چنین گفت کان کس که نومید گشت****دل تیرهرایش چوخورشید گشت
دگرآنک روزش بباید شمرد****به کار بزرگ اندرون دست برد
بدو گفت غم دردل کیست بیش****کز اندوه سیرآید از جان خویش
چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت****بیفتاد و نومید گردد ز بخت
بپرسید ازو شهریار بلند****که از ما که دارد دلی دردمند
چنین گفت کان کو خردمند نیست****توانگر کش از بخت فرزند نیست
بپرسید شاه از دل مستمند****نشسته به گرم اندرون بی گزند
بدو گفت با دانشی پارسا****که گردد برو ابلهی پادشا
بپرسید نومیدتر کس کدام****که دارد توانایی و نیک نام
چنین گفت کان کو ز کار بزرگ****بیفتد بماند نژند وسترگ
بپرسید ازو شاه نوشینروان****که ای مرد دانا و روشنروان
که دانی که بینام وآرایشست****که او از در مهر و بخشایشست
بدو گفت مرد فراوان گناه****گنهکار درویش و بیدستگاه
بپرسید وگفتش که برگوی راست****که تا از گذشته پشیمان کراست
چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ****که بر سر نهد پادشا روز مرگ
پشیمان شود دل کند پرهراس****که جانش به یزدان بود ناسپاس
ودیگر که کردار دارد بسی****به نزدیک آن ناسپاسان کسی
بپرسید وگفت ای خرد یافته****هنرها یک اندر دگر بافته
چه دانی کزو تن بود سودمند****همان بر دل هر کسی ارجمند
چنین داد پاسخ که ناتندرست****که دل را جز از شادمانی نجست
چو از درد روزی بسستی بود****همه آرزو تندرستی بود
بپرسید و گفتش که از آرزوی****چه بیشست پیداکن ای نیک خوی
بدو گفت چون سرفرازی بود****همه آرزو بینیازی بود
چو ازبینیازی بود تندرست****نباید جز از کام دل چیز جست
ازان پس چنین گفت با رهنمون****که بردل چه اندیشه آید فزون
چنین داد پاسخ که ای را سه روی****بسازد خردمند با راهجوی
یکی آنک اندیشد از روز بد****مگر بیگنه برتنش بد رسد
بترسد ز کار فریبنده دوست****که با مغز جان خواهد وخون وپوست
سه دیگر ز بیدادگر شهریار****که بیگار بستاند از مرد کار
چه نیکو بود گردش روزگار****خردیافته مرد آموزگار
جهان روشن وپادشا دادگر****ز گردون نیابی فزون زین هنر
بپرسیدش از دین و از راستی****کزو دور باشد بدو کاستی
بدو گفت شاها بدینی گرای****کزو نگسلد یاد کرد خدای
همان دوری از کژی و راه دیو****بترس از جهانبان و کیهان خدیو
به فرمان یزدان نهاده دو گوش****وزیشان نباشد کسی با خروش
ازان پس بپرسیدش از پادشا****که فرماروانست بر پارسا
کزایشان کدامست پیروزبخت****که باشد به گیتی سزاوار تخت
چنین گفت کان کوبود دادگر****خرد دارد و رای و شرم و هنر
بپرسیدش از دوستان کهن****که باشند هم کوشه و یکسخن
چنین داد پاسخ که از مرد دوست****جوانمردی وداد دادن نکوست
نخواهد به تو بد به آزرم کس****به سختی بود یار و فریادرس
بدو گفت کسری کرا بیش دوست****که با او یکی بود از مغز و پوست
چنین داد پاسخ که از نیک دل****جدایی نخواهد جز از دل گسل
دگر آنکسی کو نوازندهتر****نکوتر به کردار و سازندهتر
بپرسید دشمن کرا بیشتر****که باشد بدو بر بداندیشتر
چنین داد پاسخ که برترمنش****که باشد فروان بدو سرزنش
همان نیز کاو آز دارد درشت****پرآژنگ رخساره و بسته مشت
بپرسید تا جاودان دوست کیست****ز درد جدایی که خواهد گریست
چنین داد پاسخ که کردار نیک****نخواهد جدا بودن از یار نیک
چه ماند بدو گفت جاوید چیز****که آن چیز کمی نگیرد به نیز
چنین داد پاسخ که انباز مرد****نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد
چنین گفت کین جان دانا بود****که بر آرزوها توانا بود
بدو گفت شاه ای خداوند مهر****چه باشد به پهنا فزون از سپهر
چنین گفت کان شاه بخشنده دست****ودیگر دل مرد یزدانپرست
بپرسید وگفتا چه با زیبتر****کزان برفرازد خردمند سر
چنین داد پاسخ که ای پادشا****مده گنج هرگز بناپارسا
چو کردار با ناسپاسان کنی****همی خشن خشک اندر آب افگنی
بدو گفت اندر چه چیزست رنج****کزو کم شود مرد را آز گنج
بدو داد پاسخ که ای شهریار****همیشه دلت باد چون نوبهار
پرستندهٔ شاه بدخو ز رنج****نخواهد تن و زندگانی و گنج
بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت****کزان برتر اندازه نتوان گرفت
چنین گفت با شاه بوزرجمهر****که یک سر شگفتست کار سپهر
یکی مرد بینیم با دستگاه****کلاهش رسیده بابر سیاه
که او دست چپ را نداند ز راست****ز بخشش فزونی نداند نه کاست
یکی گردش آسمان بلند****ستاره بگوید که چونست وچند
فلک رهنمونش به سختی بود****همه بهر او شوربختی بود
گرانتر چه دانی بدو گفت شاه****چنین داد پاسخ که سنگ گناه
بپرسید کز برتری کارها****ز گفتارها هم ز کردارها
کدامست با ننگ و با سرزنش****که باشد ورا هر کسی بدکنش
چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه****ستیهیدن مردم بیگناه
توانگرکه تنگی کند درخورش****دریغ آیدش پوشش و پرورش
زنانی که ایشان ندارند شرم****بگفتن ندارند آواز نرم
همان نیکمردان که تندی کنند****وگر تنگدستان بلندی کنند
دروغ آنک بیرنگ و زشتست وخوار****چه بر نابکار و چه بر شهریار
به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت****که هم آشکارست و هم در نهفت
کزو مرد داننده جوشن کند****روان را بدان چیز روشن کند
چنین داد پاسخ که کوشان بدین****به گیتی نیابد جز از آفرین
دگر آنک دارد ز یزدان سپاس****بود دانشی مرد نیکی شناس
بدو گفت کسری که کرده چه به****چه ناکرده از شاه وز مرد مه
چه بهتر کزو باز داریم چنگ****گرفته چه بهتر ز بهر درنگ
چه بهتر ز فرمودن وداشتن****وگر مرد را خوار بگذاشتن
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم****که از بیگناهان بخوابند چشم
دگر آنک بیدار داری روان****بکوشی تو در کارها تا توان
فروهشته کین برگرفته امید****بتابد روان زو به کردار شید
ز کار بزه چند یابی مزه****بیفگن مزه دور باش از بزه
سپاس ازخداوند خورشید و ماه****که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه
چو این کار دلگیرت آمد ببن****ز شطرنج باید که رانی سخن