فوج

یکی بنده را گفت شاه اردشیر****که رو گوی ایشان به چوگان بگیر همی باش با کودکان تازه‌روی****به چوگان به پیش من انداز گوی
امروز چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب10_پادشاهی اردشیر

شاهنامه فردوسی ب10_پادشاهی اردشیر

پادشاهی اردشیر

 

بخش ۱

به بغداد بنشست بر تخت عاج****به سر برنهاد آن دلفروز تاج
کمر بسته و گرز شاهان به دست****بیاراسته جایگاه نشست
شهنشاه خواندند زان پس ورا****ز گشتاسپ نشناختی کس ورا
چو تاج بزرگی به سر برنهاد****چنین کرد بر تخت پیروزه یاد
که اندر جهان داد گنج منست****جهان زنده از بخت و رنج منست
کس این گنج نتواند از من ستد****بد آید به مردم ز کردار بد
چو خشنود باشد جهاندار پاک****ندارد دریغ از من این تیره خاک
جهان سر به سر در پناه منست****پسندیدن داد راه منست
نباید که از کارداران من****ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسپد کسی دل پر از آرزوی****گر از بنده گر مردم نیک‌خوی
گشادست بر هرکس این بارگاه****ز بدخواه وز مردم نیک‌خواه
همه انجمن خواندند آفرین****که آباد بادا به دادت زمین
فرستاد بر هر سوی لشکری****که هرجا که باشد ز دشمن سری
سر کینه‌ورشان به راه آورید****گر آیین شمشیر و گاه آورید

بخش ۱۰

چو از روم وز چین وز ترک و هند****جهان شد مر او را چو رومی پرند
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو****کسی را نبد با جهاندار تاو
همه مهتران را ز ایران بخواند****سزاوار بر تخت شاهی نشاند
ازان پس شهنشاه بر پای خاست****به خوبی بیاراست گفتار راست
چنین گفت کای نامداران شهر****ز رای و خرد هرک دارید بهر
بدانید کاین تیرگردان سپهر****ننازد به داد و نیازد به مهر
یکی را چو خواهد برآرد بلند****هم آخر سپارد به خاک نژند
نماند به جز نام زو در جهان****همه رنج با او شود در نهان
به گیتی ممانید جز نام نیک****هرانکس که خواهد سرانجام نیک
ترا روزگار اورمزد آن بود****که خشنودی پاک یزدان بود
به یزدان گرای و به یزدان گشای****که دارنده اویست و نیکی فزای
ز هر بد به دادار گیهان پناه****که او راست بر نیک و بد دستگاه
کند بر تو آسان همه کار سخت****ز رای دلفروز و پیروز بخت
نخستین ز کار من اندازه گیر****گذشته بد و نیک من تازه گیر
که کردم به دادار گیهان پناه****مرا داد بر نیک و بد دستگاه
زمین هفت کشور به شاهی مراست****چنان کز خداوندی او سزاست
همی باژ خواهم ز روم و ز هند****جهان شد مرا همچو رومی پرند
سپاسم ز یزدان که او داد زور****بلند اختر و بخش کیوان و هور
ستایش که داند سزاوار اوی****نیایش بر آیین و کردار اوی
مگر کو دهد بازمان زندگی****بماند بزرگی و تابندگی
کنون هرچ خواهیم کردن ز داد****بکوشیم وز داد باشیم شاد
ز ده یک مرا چند بر شهرهاست****که دهقان و موبد بران بر گواست
چو باید شما را ببخشم همه****همان ده یک و بوم و باژ و رمه
مگر آنک آید شما را فزون****بیارد سوی گنج ما رهنمون
ز ده یک که من بستدم پیش ازین****ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین
همی از پی سود بردم به کار****به در داشتن لشکر بی‌شمار
بزرگی شما جستم و ایمنی****نهان کردن کیش آهرمنی
شما دست یکسر به یزدان زنید****بکوشید و پیمان او مشکنید
که بخشنده اویست و دارنده اوی****بلند آسمان را نگارنده اوی
ستمدیده را اوست فریادرس****منازید با نازش او به کس
نباید نهادن دل اندر فریب****که پیش فراز اندر آید نشیب
کجا آنک بر سود تاجش به ابر****کجا آنک بودی شکارش هژبر
نهالی همه خاک دارند و خشت****خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
همه هرک هست اندرین مرز من****کجا گوش دارند اندرز من
نمایم شما را کنون راه پنج****که سودش فزون آید از تاج و گنج

بخش ۱۱

به گفتار این نامدار اردشیر****همه گوش دارید برنا و پیر
هرانکس که داند که دادار هست****نباشد مگر پاک و یزدان پرست
دگر آنک دانش مگیرید خوار****اگر زیردستست و گر شهریار
سه دیگر بدانی که هرگز سخن****نگردد بر مرد دانا کهن
چهارم چنان دان که بیم گناه****فزون باشد از بند و زندان شاه
به پنجم سخن مردم زشت‌گوی****نگیرد به نزد کسان آب‌روی
بگویم یکی تازه اندرز نیز****کجا برتر از دیده و جان و چیز
خنک آنک آباد دارد جهان****بود آشکارای او چون نهان
دگر آنک دارند آواز نرم****خرد دارد و شرم و گفتار گرم
به پیش کسان سیم از بهر لاف****به بیهوده بپراگند بر گزاف
ز مردم ندارد کسی زان سپاس****نبپسندد آن مرد یزدان شناس
میانه گزینی بمانی به جای****خردمند خوانند و پاکیزه‌رای
کزین بگذری پنج رایست پیش****کجا تازه گردد ترا دین وکیش
تن آسانی و شادی افزایدت****که با شهد او زهر نگزایدت
یکی آنک از بخشش دادگر****به آز و به کوشش نیابی گذر
توانگر شود هرک خرسند گشت****گل نوبهارش برومند گشت
دگر بشکنی گردن آز را****نگویی به پیش زنان راز را
سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد****که ننگ ونبرد آورد رنج و درد
چهارم که دل دور داری ز غم****ز نا آمده دل نداری دژم
نه پیچی به کاری که کار تو نیست****نتازی بدان کو شکار تو نیست
همه گوش دارید پند مرا****سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند****که یابند ازو ایمنی از گزند
زمانی میاسای ز آموختن****اگر جان همی خواهی افروختن
چو فرزند باشد به فرهنگ دار****زمانه ز بازی برو تنگ دار
همه یاد دارید گفتار ما****کشیدن بدین کار تیمار ما
هرآن کس که با داد و روشن دلید****از آمیزش یکدگر مگسلید
دل آرام دارید بر چار چیز****کزو خوبی و سودمندیست نیز
یکی بیم و آزرم و شرم خدای****که باشد ترا یاور و رهنمای
دگر داد دادن تن خویش را****نگه داشتن دامن خویش را
به فرمان یزدان دل آراستن****مرا چون تن خویشتن خواستن
سه دیگر که پیدا کنی راستی****بدور افگنی کژی و کاستی
چهارم که از رای شاه جهان****نپیچی دلت آشکار و نهان
ورا چون تن خویش خواهی به مهر****به فرمان او تازه گردد سپهر
دلت بسته داری به پیمان اوی****روان را نپیچی ز فرمان اوی
برو مهر داری چو بر جان خویش****چو با داد بینی نگهبان خویش
غم پادشاهی جهانجوی راست****ز گیتی فزونی سگالد نه کاست
گر از کارداران وز لشکرش****بداند که رنجست بر کشورش
نیازد به داد او جهاندار نیست****برو تاج شاهی سزاوار نیست
سیه کرد منشور شاهنشهی****ازان پس نباشد ورا فرهی
چنان دان که بیدادگر شهریار****بود شیر درنده در مرغزار
همان زیردستی که فرمان شاه****به رنج و به کوشش ندارد نگاه
بود زندگانیش با درد و رنج****نگردد کهن در سرای سپنج
اگر مهتری یابد و بهتری****نیابد به زفتی و کنداوری
دل زیردستان ما شاد باد****هم از داد ماگیتی آباد باد

بخش ۱۲

چو بر تخت بنشست شاه اردشیر****بشد پیش گاهش یکی مرد پیر
کجا نام آن پیر خراد بود****زبان و روانش پر از داد بود
چنین داد پاسخ که ای شهریار****انوشه بدی تا بود روزگار
همیشه بوی شاد و پیروزبخت****به تو شادمان کشور و تاج و تخت
به جایی رسیدی که مرغ و دده****زنند از پس و پیش تختت رده
بزرگ جهان از کران تا کران****سرافراز بر تاجور مهتران
که داند صفت کردن از داد تو****که داد و بزرگیست بنیاد تو
همان آفرین در فزایش کنیم****خدای جهان را نیایش کنیم
که ما زنده اندر زمان توایم****به هر کار نیکی گمان توایم
خریدار دیدار چهر ترا****همان خوب گفتار و مهر ترا
تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم****مبادا که پیمان تو بشکنیم
تو بستی ره بدسگالان ما****ز هند و ز چین و همالان ما
پراگنده شد غارت و جنگ و موش****نیاید همی جوش دشمن به گوش
بماناد این شاه تا جاودان****همیشه سر و کار با موبدان
نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد****نه اندیشه از رای تو بگذرد
پیی برفگندی به ایران ز داد****که فرزند ما باشد از داد شاد
به جایی رسیدی هم‌اندر سخن****که نو شد ز رای تو مرد کهن
خردها فزون شد ز گفتار تو****جهان گشت روشن به دیدار تو
بدین انجمن هرک دارد نژاد****به تو شادمانند وز داد شاد
توی خلعت ایزدی بخت را****کلاه و کمر بستن و تخت را
بماناد این شاه با مهر و داد****ندارد جهان چون تو خسرو به یاد
جهان یکسر از رای وز فر تست****خنک آنک در سایهٔ پر تست
همیشه سر تخت جای تو باد****جهان زیر فرمان و رای تو باد

بخش ۱۳

الا ای خریدار مغز سخن****دلت برگسل زین سرای کهن
کجا چون من و چون تو بسیار دید****نخواهد همی با کسی آرمید
اگر شهریاری و گر پیشکار****تو ناپایداری و او پایدار
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت****ببایدت بستن به فرجام رخت
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت****چو گشتی کهن نیز ننوازدت
چو سرو دلارای گردد به خم****خروشان شود نرگسان دژم
همان چهرهٔ ارغوان زعفران****سبک مردم شاد گردد گران
اگر شهریاری و گر زیردست****بجز خاک تیره نیابی نشست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت****کجا آن سواران پیروزبخت
کجا آن خردمند کندآوران****کجا آن سرافراز و جنگی سران
کجا آن گزیده نیاکان ما****کجا آن دلیران و پاکان ما
همه خاک دارند بالین و خشت****خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
نشان بس بود شهریار اردشیر****چو از من سخن بشنوی یادگیر

بخش ۱۴

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت****جهاندار بیدار بیمار گشت
بفرمود تا رفت شاپور پیش****ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدانست کامد به نزدیک مرگ****همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بدو گفت کاین عهد من یاددار****همه گفت بدگوی را باددار
سخنهای من چون شنودی بورز****مگر بازدانی ز ناارز ارز
جهان راست کردم به شمشیر داد****نگه داشتم ارج مرد نژاد
چو کار جهان مر مرا گشت راست****فزون شد زمین زندگانی بکاست
ازان پس که بسیار بردیم رنج****به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز****زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر****گهی درد پیش آردت گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس****به نعم اندرون زفتی آردت و بوس
زمانی یکی باره‌ای ساخته****ز فرهختگی سر برافراخته
بدان ای پسر کاین سرای فریب****ندارد ترا شادمان بی‌نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد****چو خواهی که روزت به بد نگذرد
چو بر دین کند شهریار آفرین****برادر شود شهریاری و دین
نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای****نه بی‌دین بود شهریاری به جای
دو دیباست یک در دگر بافته****برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بی‌نیازست دین****نه بی‌دین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند****تو گویی که در زیر یک چادرند
نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز****دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز
چو باشد خداوند رای و خرد****دو گیتی همی مرد دینی برد
چو دین را بود پادشا پاسبان****تو این هر دو را جز برادر مخوان
چو دین‌دار کین دارد از پادشا****مخوان تا توانی ورا پارسا
هرانکس که بر دادگر شهریار****گشاید زبان مرد دینش مدار
چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین****که چون بنگری مغز دادست دین
سر تخت شاهی بپیچد سه کار****نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنک بی‌سود را برکشد****ز مرد هنرمند سر درکشد
سه دیگر که با گنج خویشی کند****به دینار کوشد که بیشی کند
به بخشندگی یاز و دین و خرد****دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
رخ پادشا تیره دارد دروغ****بلندیش هرگز نگیرد فروغ
نگر تا نباشی نگهبان گنج****که مردم ز دینار یازد به رنج
اگر پادشا آز گنج آورد****تن زیردستان به رنج آورد
کجا گنج دهقان بود گنج اوست****وگر چند بر کوشش و رنج اوست
نگهبان بود شاه گنج ورا****به بار آورد شاخ رنج ورا
بدان کوش تا دور باشی ز خشم****به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی****به پوزش نگهبان درمان شوی
هرانگه که خشم آورد پادشا****سبک‌مایه خواند ورا پارسا
چو بر شاه زشتست بد خواستن****بباید به خوبی دل آراستن
وگر بیم داری به دل یک زمان****شود خیره رای از بد بدگمان
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز****بدان تا توان ای پسر ارج چیز
چنان دان که شاهی بدان پادشاست****که دور فلک را ببخشید راست
زمانی غم پادشاهی برد****رد و موبدش رای پیش آورد
بپرسد هم از کار بیداد و داد****کند این سخن بر دل شاه یاد
به روزی که رای شکار آیدت****چو یوز درنده به کار آیدت
دو بازی بهم در نباید زدن****می و بزم و نخچیر و بیرون شدن
که تن گردد از جستن می گران****نگه داشتند این سخن مهتران
وگر دشمن آید به جایی پدید****ازین کارها دل بباید برید
درم دادن و تیغ پیراستن****ز هر پادشاهی سپه خواستن
به فردا ممان کار امروز را****بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی****که از جست‌وجو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر****تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست****اگر پای گیری سر آید به دست
چنین باشد اندازهٔ عام شهر****ترا جاودان از خرد باد بهر
بترس از بد مردم بدنهان****که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار****که او را بود نیز انباز و یار
سخن را تو آگنده دانی همی****ز گیتی پراگنده خوانی همی
چو رازت به شهر آشکارا شود****دل بخردان بی‌مدرا شود
برآشوبی و سر سبک خواندت****خردمند گر پیش بنشاندت
تو عیب کسان هیچ‌گونه مجوی****که عیب آورد بر تو بر عیب‌جوی
وگر چیره گردد هوا بر خرد****خردمندت از مردمان نشمرد
خردمند باید جهاندار شاه****کجا هرکسی را بود نیک‌خواه
کسی کو بود تیز و برترمنش****بپیچد ز پیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای****چنین مرد گر باشدت رهنمای
چو خواهی که بستایدت پارسا****بنه خشم و کین چون شوی پادشا
هوا چونک بر تخت حشمت نشست****نباشی خردمند و یزدان‌پرست
نباید که باشی فراوان سخن****به روی کسان پارسایی مکن
سخن بشنو و بهترین یادگیر****نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی****گه می نوازنده و تازه‌روی
مکن خوار خواهنده درویش را****بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه****تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار****خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس****تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ****بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی****نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی****چنین دار نزدیک او آب‌روی
بیارای دل را به دانش که ارز****به دانش بود تا توانی بورز
چو بخشنده باشی گرامی شوی****ز دانایی و داد نامی شوی
تو عهد پدر با روانت بدار****به فرزندمان هم‌چنین یادگار
چو من حق فرزند بگزاردم****کسی را ز گیتی نیازاردم
شما هم ازین عهد من مگذرید****نفس داستان را به بد مشمرید
تو پند پدر همچنین یاددار****به نیکی گرای و بدی باد دار
به خیره مرنجان روان مرا****به آتش تن ناتوان مرا
به بد کردن خویش و آزار کس****مجوی ای پسر درد و تیمار کس
برین بگذرد سالیان پانصد****بزرگی شما را به پایان رسد
بپیچد سر از عهد فرزند تو****هم‌انکس که باشد ز پیوند تو
ز رای و ز دانش به یکسو شوند****همان پند دانندگان نشنوند
بگردند یکسر ز عهد و وفا****به بیداد یازند و جور و جفا
جهان تنگ دارند بر زیردست****بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست
بپوشند پیراهن بدتنی****ببالند با کیش آهرمنی
گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم****ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم
تبه گردد این پند و اندرز من****به ویرانی آرد رخ این مرز من
همی خواهم از کردگار جهان****شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان****همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود****که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من****نکوشد که حنظل کند شهد من
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه****که تا برنهادم به شاهی کلاه
به گیتی مرا شارستانست شش****هوا خوشگوار و به زیر آب خوش
یکی خواندم خورهٔ اردشیر****که گردد زبادش جوان مرد پیر
کزو تازه شد کشور خوزیان****پر از مردم و آب و سود و زیان
دگر شارستان گندشاپور نام****که موبد ازان شهر شد شادکام
دگر بوم میسان و رود فرات****پر از چشمه و چارپای و نبات
دگر شارستان برکهٔ اردشیر****پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
چو رام اردشیرست شهری دگر****کزو بر سوی پارس کردم گذر
دگر شارستان اورمزد اردشیر****هوا مشک بوی و به جوی آب شیر
روان مرا شادگردان به داد****که پیروز بادی تو بر تخت شاد
بسی رنجها بردم اندر جهان****چه بر آشکار و چه اندر نهان
کنون دخمه را برنهادیم رخت****تو بسپار تابوت و پرداز تخت
بگفت این و تاریک شد بخت اوی****دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
چنین است آیین خرم جهان****نخواهد بما برگشادن نهان
انوشه کسی کو بزرگی ندید****نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشی و آری ز هرگونه چیز****نه مردم نه آن چیز ماند به نیز
سرانجام با خاک باشیم جفت****دو رخ را به چادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم****جهان جهان را به بد نسپرسم
بکوشیم بر نیک‌نامی به تن****کزین نام یابیم بر انجمن
خنک آنک جامی بگیرد به دست****خورد یاد شاهان یزدان‌پرست
چو جام نبیدش دمادم شود****بخسپد بدانگه که خرم شود
کنون پادشاهی شاپور گوی****زبان برگشای از می و سور گوی
بران آفرین کافرین آفرید****مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کار ازوی****هم انجام ازویست و فرجام ازوی
سپهر و زمان و زمین کرده است****کم و بیش گیتی برآورده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست****سراسر به هستی یزدان گواست
جز او را مخوان کردگار جهان****شناسندهٔ آشکار و نهان
ازو بر روان محمد درود****بیارانش بر هریکی برفزود
سرانجمن بد ز یاران علی****که خوانند او را علی ولی
همه پاک بودند و پرهیزگار****سخنهایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخنها فزایش کنیم****جهان‌آفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را****که تختش درفشان کند ماه را
خداوند با فر و با بخش و داد****زمانه به فرمان او گشت شاد
خداوند گوپال و شمشیر و گنج****خداوند آسانی و درد و رنج
جهاندار با فر و نیکی‌شناس****که از تاج دارد به یزدان سپاس
خردمند و زیبا و چیره‌سخن****جوانی بسال و بدانش کهن
همی مشتری بارد از ابر اوی****بتازیم در سایهٔ فر اوی
به رزم آسمان را خروشان کند****چو بزم آیدش گوهرافشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان شود****سپهر از بر خاک لرزان شود
پدر بر پدر شهریارست و شاه****بنازد بدو گنبد هور و ماه
بماناد تا جاودان نام اوی****همه مهتری باد فرجام اوی
سر نامه کردم ثنای ورا****بزرگی و آیین و رای ورا
ازو دیدم اندر جهان نام نیک****ز گیتی ورا باد فرجام نیک
ز دیدار او تاج روشن شدست****ز بدها ورا بخت جوشن شدست
بنازد بدو مردم پارسا****هم‌انکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از بارور بخت اوی****زمین پایهٔ نامور تخت اوی
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست****به بزم اندرون آسمان وفاست
چو در رزم رخشان شود رای اوی****همی موج خیزد ز دریای اوی
به نخچیر شیران شکار وی‌اند****دد و دام در زینهار وی‌اند
از آواز گرزش همی روز جنگ****بدرد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد****جهان بی‌سر و افسر او مباد

بخش ۲

بدانگه که شاه اردوان را بکشت****ز خون وی آورد گیتی به مشت
بدان فر و اورند شاه اردشیر****شده شادمان مرد برنا و پیر
که بنوشت بیدادی اردوان****ز داد وی آبادتر شد جهان
چنو کشته شد دخترش را بخواست****بدان تا بگوید که گنجش کجاست
دو فرزند او شد به هندوستان****به هر نیک و بد گشته همداستان
دو ایدر به زندان شاه اندرون****دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
به هندوستان بود مهتر پسر****که بهمن بدی نام آن نامور
فرستاده‌ای جست با رای و هوش****جوانی که دارد به گفتار گوش
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر****بدو داد ناگه یکی پاره زهر
بدو گفت رو پیش خواهر بگوی****که از دشمن این مهربانی مجوی
برادر دو داری به هندوستان****به رنج و بلا گشته همداستان
دو در بند و زندان شاه اردشیر****پدر کشته و زنده خسته به تیر
تو از ما گسسته بدین گونه مهر****پسندد چنین کردگار سپهر؟
چو خواهی که بانوی ایران شوی****به گیتی پسند دلیران شوی
هلاهل چنین زهر هندی بگیر****به کار آر یکپار بر اردشیر
فرستاده آمد بهنگام شام****به دخت گرامی بداد آن پیام
ورا جان و دل بر برادر بسوخت****به کردار آتش رخش برفروخت
ز اندوه بستد گرانمایه زهر****بدان بد که بردارد از کام بهر
چنان بد که یک روز شاه اردشیر****به نخچیر بر گور بگشاد تیر
چو بگذشت نیمی ز روزه دراز****سپهبد ز نخچیرگه گشت باز
سوی دختر اردوان شد ز راه****دوان ماه چهره بشد نزد شاه
بیاورد جامی ز یاقوت زرد****پر از شکر و پست با آب سرد
بیامیخت با شکر و پست زهر****که بهمن مگر یابد از کام بهر
چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست****ز دستش بیفتاد و بشکست پست
شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم****هم‌اندر زمان شد دلش به دو نیم
جهاندار زان لرزه شد بدگمان****پراندیشه از گردش آسمان
بفرمود تا خانگی مرغ چار****پرستنده آرد بر شهریار
چو آن مرغ بر پست بگذاشتند****گمانی همی خیره پنداشتند
هم‌انگاه مرغ آن بخورد و بمرد****گمان بردن از راه نیکی ببرد
بفرمود تا موبد و کدخدای****بیامد بر خسرو پاک‌رای
ز دستور ایران بپرسید شاه****که بدخواه را برنشانی به گاه
شود در نوازش بران‌گونه مست****که بیهوده یازد به جان تو دست
چه بادافره‌ست این برآورده را****چه سازیم درمان خودکرده را
چنین داد پاسخ که مهترپرست****چو یازد بجان جهاندار دست
سرش بر گنه بر بباید برید****کسی پند گوید نباید شنید
بفرمود کز دختر اردوان****چنان کن که هرگز نبیند روان
بشد موبد وپیش او دخت شاه****همی رفت لرزان و دل پرگناه
به موبد چنین گفت کای پرخرد****مرا و ترا روز هم بگذرد
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر****یکی کودکی دارم از اردشیر
اگر من سزایم به خون ریختن****ز دار بلند اندر آویختن
چو این گردد از پاک مادر جدا****بکن هرچ فرمان دهد پادشا
ز ره باز شد موبد تیزویر****بگفت آنچ بشنید با اردشیر
بدو گفت زو نیز مشنو سخن****کمند آر و بادافره او بکن

بخش ۳

به دل گفت موبد که بد روزگار****که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر****ندارد پسر شهریار اردشیر
گر او بی‌عدد سالیان بشمرد****به دشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند****به مردی یکی کار سازم بلند
ز کشتن رهانم مر این ماه را****مگر زین پشیمان کنم شاه را
هرانگه کزو بچه گردد جدا****به جای آرم این گفتهٔ پادشا
نه کاریست کز دل همی بگذرد****خردمند باشم به از بی‌خرد
بیاراست جایی به ایوان خویش****که دارد ورا چون تن و جان خویش
به زن گفت اگر هیچ باد هوا****ببیند ورا من ندارم روا
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست****گمان بد و نیک با هرکسیست
یکی چاره سازم که بدگوی من****نراند به زشت آب در جوی من
به خانه شد و خایه ببرید پست****برو داغ و دارو نهاد و ببست
به خایه نمک بر پراگند زود****به حقه در آگند بر سان دود
هم‌اندر زمان حقه را مهر کرد****بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد به نزدیک تخت بلند****همان حقه بنهاد با مهر و بند
چنین گفت با شاه کین زینهار****سپارد به گنجور خود شهریار
نوشته بر آن حقه تاریخ آن****پدیدار کرده بن و بیخ آن

بخش ۴

چو هنگامه زادن آمد فراز****ازان کار بر باد نگشاد راز
پسر زاد پس دختر اردوان****یکی خسروآیین و روشن‌روان
از ایوان خویش انجمن دور کرد****ورا نام دستور شاپور کرد
نهانش همی داشت تا هفت سال****یکی شاه نو گشت با فر و یال
چنان بد که روزی بیامد وزیر****بدید آب در چهرهٔ اردشیر
بدو گفت شاها انوشه بدی****روان را به اندیشه توشه بدی
ز گیتی همه کام دل یافتی****سر دشمن از تخت برتافتی
کنون گاه شادی و می خوردنست****نه هنگام اندیشه‌ها کردنست
زمین هفت کشور سراسر تراست****جهان یکسر از داد تو گشت راست
چنین داد پاسخ ورا شهریار****که ای پاک‌دل موبد رازدار
زمانه به شمشیر ما راست گشت****غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت
مرا سال بر پنجه و یک رسید****ز کافور شد مشک و گل ناپدید
پسر بایدی پیشم اکنون به پای****دلارای و نیروده و رهنمای
پدر بی‌پسر چون پسر بی‌پدر****که بیگانه او را نگیرد به بر
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج****مرا خاک سود آید و درد و رنج
به دل گفت بیدار مرد کهن****که آمد کنون روزگار سخن
بدو گفت کای شاه کهتر نواز****جوانمرد روشن‌دل و سرفراز
گر ایدونک یابم به جان زینهار****من این رنج بردارم از شهریار
بدو گفت شاه ای خردمند مرد****چرا بیم جان ترا رنجه کرد
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز****ز گفت خردمند برتر چه چیز
چنین داد پاسخ بدو کدخدای****که ای شاه روشن‌دل و پاک‌رای
یکی حقه بد نزد گنجور شاه****سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
به گنجور گفت آنک او زینهار****ترا داد آمد کنون خواستار
بدو بازده تا ببینم که چیست****مگرمان نباید به اندیشه زیست
بیاورد آن حقه گنجور اوی****سپرد آنک بستد ز دستور اوی
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست****نهاده برین بند بر مهر کیست
بدو گفت کان خون گرم منست****بریده ز بن پاک شرم منست
سپردی مرا دختر اردوان****که تا بازخواهی تن بی‌روان
نکشتم که فرزند بد در نهان****بترسیدم از کردگار جهان
بجستم ز فرمانت آزرم خویش****بریدم هم‌اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا****به دریای تهمت نشوید مرا
کنون هفت‌ساله‌ست شاپور تو****که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را****نماند مگر بر فلک ماه را
ورا نام شاپور کردم ز مهر****که از بخت تو شاد بادا سپهر
همان مادرش نیز با او به جای****جهانجوی فرزند را رهنمای
بدو ماند شاه جهان درشگفت****ازان کودک اندیشه‌ها برگرفت
ازان پس چنین گفت با کدخدای****که ای مرد روشن‌دل و پاک‌رای
بسی رنج برداشتی زین سخن****نمانم که رنج تو گردد کهن
کنون صد پسر گیر همسال اوی****به بالا و دوش و بر و یال اوی
همان جامه پوشیده با او بهم****نباید که چیزی بود بیش و کم
همه کودکان را به میدان فرست****به بازیدن گوی و چوگان فرست
چو یک دشت کودک بود خوب‌چهر****بپیچد ز فرزند جانم به مهر
بدان راستی دل گواهی دهد****مرا با پسر آشنایی دهد

بخش ۵

بیامد به شبگیر دستور شاه****همی کرد کودک به میدان سپاه
یکی جامه و چهر و بالا یکی****که پیدا نبد این ازان اندکی
به میدان تو گفتی یکی سور بود****میان اندرون شاه شاپور بود
چو کودک به زخم اندر آورد گوی****فزونی همی جست هر یک بدوی
بیامد به میدان پگاه اردشیر****تنی چند از ویژگان ناگزیر
نگه کرد و چون کودکان را بدید****یکی باد سرد از جگر برکشید
به انگشت بنمود با کدخدای****که آمد یکی اردشیری به جای
بدو راهبر گفت کای پادشا****دلت شد به فرزند خود بر گواه
یکی بنده را گفت شاه اردشیر****که رو گوی ایشان به چوگان بگیر
همی باش با کودکان تازه‌روی****به چوگان به پیش من انداز گوی
ازان کودکان تا که آید دلیر****میان سواران به کردار شیر
ز دیدار من گوی بیرون برد****ازین انجمن کس به کس نشمرد
بود بی‌گمان پاک فرزند من****ز تخم و بر و پاک پیوند من
به فرمان بشد بندهٔ شهریار****بزد گوی و افگند پیش سوار
دوان کودکان از پی او چو تیر****چو گشتند نزدیک با اردشیر
بماندند ناکام بر جای خویش****چو شاپور گرد اندر آمد به پیش
ز پیش پدر گوی بربود و برد****چو شد دور مر کودکان را سپرد
ز شادی چنان شد دل اردشیر****که گردد جوان مردم گشته پیر
سوارانش از خاک برداشتند****همی دست بر دست بگذاشتند
شهنشاه زان پس گرفتش به بر****همی آفرین خواند بر دادگر
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت****که چونین شگفتی نشاید نهفت
به دل هرگز این یاد نگذاشتم****که شاپور را کشته پنداشتم
چو یزدان مرا شهریاری فزود****ز من در جهان یادگاری فزود
به فرمان او بر نیابی گذر****وگر برتر آری ز خورشید سر
گهر خواست از گنج و دینار خواست****گرانمایه یاقوت بسیار خواست
برو زر و گوهر بسی ریختند****زبر مشک و عنبر بسی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید****ز گوهر کسی چهرهٔ او ندید
به دستور بر نیز گوهر فشاند****به کرسی زر پیکرش برنشاند
ببخشید چندان ورا خواسته****که شد کاخ و ایوانش آراسته
بفرمود تا دختر اردوان****به ایوان شود شاد و روشن‌روان
ببخشید کرده گناه ورا****ز زنگار بزدود ماه ورا
بیاورد فرهنگیان را به شهر****کسی کو ز فرزانگی داشت بهر
نوشتن بیاموختش پهلوی****نشست سرافرازی و خسروی
همان جنگ را گرد کرده عنان****ز بالا به دشمن نمودن سنان
ز می خوردن و بخشش و کار بزم****سپه جستن و کوشش روز رزم
وزان پس دگر کرد میخ درم****همان میخ دینار و هر بیش و کم
به یک روی بد نام شاه اردشیر****به روی دگر نام فرخ وزیر
گران خوار بد نام دستور شاه****جهاندیده مردی نماینده راه
نوشتند بر نامه‌ها هم‌چنین****بدو داد فرمان و مهر و نگین
ببخشید گنجی به درویش مرد****که خوردش نبودی بجز کارکرد
نگه کرد جایی که بد خارستان****ازو کرد خرم یکی شارستان
کجا گندشاپور خواندی ورا****جزین نام نامی نراندی ورا

بخش ۶

چو شاپور شد همچو سرو بلند****ز چشم بدش بود بیم گزند
نبودی جدا یک زمان ز اردشیر****ورا همچو دستور بودی وزیر
نپرداختی شاه روزی ز جنگ****به شادی نبودیش جای درنگ
چو جایی ز دشمن بپرداختی****دگر بدکنش سر برافراختی
همی گفت کز کردگار جهان****بخواهم همی آشکار و نهان
که بی‌دشمن آرم جهان را به دست****نباشم مگر شاد و یزدان‌پرست
بدو گفت فرخنده دستور اوی****که ای شاه روشن‌دل و راه‌جوی
سوی کید هندی فرستیم کس****که دانش پژوهست و فریادرس
بداند شمار سپهر بلند****در پادشاهی و راه گزند
اگر هفت کشور ترا بی همال****بخواهد بدن بازیابد به فال
یکایک بگوید ندارد به رنج****نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج
چو بشنید بگزید شاه اردشیر****جوانی گرانمایه و تیزویر
فرستاد نزدیک دانا به هند****بسی اسپ و دینار و چندی پرند
بدو گفت رو پیش دانا بگوی****که ای مرد نیک‌اختر و راه‌جوی
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ****کی آسایم و کشور آرم به چنگ
اگر بود خواهد بدین دستگاه****به تدبیر آن زور بنمای راه
وگر نیست این تا نباشم به رنج****برین گونه نپراگند نیز گنج
بیامد فرستادهٔ شهریار****بر کید با هدیه و با نثار
بگفت آنک با او شهنشاه گفت****همه رازها برگشاد از نهفت
بپرسید زو کید و غمخواره شد****ز پرسش سوی دانش و چاره شد
بیاورد صلاب و اختر گرفت****یکی زیج رومی به بر در گرفت
نگه کرد بر کار چرخ بلند****ز آسانی و سود و درد و گزند
فرستاده را گفت کردم شمار****از ایران و از اختر شهریار
گر از گوهر مهرک نوش‌زاد****برآمیزد این تخمه با آن نژاد
نشیند به آرام بر تخت شاه****نباید فرستاد هر سو سپاه
بیفزایدش گنج و کاهدش رنج****تو شو کینهٔ این دو گوهر بسنج
گر این کرد ایران ورا گشت راست****بیابد همه کام دل هرچ خواست
فرستاده را چیز بخشید و گفت****کزین هرچ گفتم نباید نهفت
گر او زین نپیچد سپهر بلند****کند اینک گفتم برو ارجمند
فرستاده آمد بر شهریار****بگفت آنچ بشنید زان نامدار
چو بشنید گفتار او اردشیر****دلش گشت پر درد و رخ چون زریر
فرستاده را گفت هرگز مباد****که من بینم از تخم مهرک نژاد
به خانه درون دشمن آرم ز کوی****شود با بر و بوم من کینه‌جوی
دریغ آن پراگندن گنج من****فرستادن مردم و رنج من
ز مهرک یکی دختری ماند و بس****که او را به جهرم ندیدست کس
بفرمایم اکنون که جوینده باز****ز روم و ز چین و ز هند و طراز
بر آتش چو یابمش بریان کنم****برو خاک را زار و گریان کنم
به جهرم فرستاد چندی سوار****یکی مرد جوینده و کینه‌دار
چو آگاه شد دخت مهرک بجست****سوی خان مهتر به کنجی نشست
چو بنشست آن دخت مهرک بده****مر او را گرامی همی کرد مه
بالید بر سان سرو سهی****خردمند با زیب و با فرهی
مر او را دران بوم همتا نبود****به کشور چنو سرو بالا نبود

بخش ۷

کنون بشنو از دخت مهرک سخن****ابا گرد شاپور شمشیرزن
چو لختی برآمد برین روزگار****فروزنده شد دولت شهریار
به نخچیر شد شاه روزی پگاه****خردمند شاپور با او به راه
به هر سو سواران همی تاختند****ز نخچیر دشتی بپرداختند
پدید آمد از دور دشتی فراخ****پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
همی تاخت شاپور تا پیش ده****فرود آمد از راه در خان مه
یکی باغ بد کش و خرم سرای****جوان اندر آمد بدان سبز جای
یکی دختری دید بر سان ماه****فروهشته از چرخ دلوی به چاه
چو آن ماه‌رخ روی شاپور دید****بیامد برو آفرین گسترید
که شادان بدی شاه و خندان بدی****همه ساله از بی‌گزندان بدی
کنون بی‌گمان تشنه باشد ستور****بدین ده رود اندرون آب شور
به چاه اندرون آب سردست و خوش****بفرمای تا من بوم آب‌کش
بدو گفت شاپور کای ماه‌روی****چرا رنجه گشتی بدین گفت‌وگوی
که باشند با من پرستنده مرد****کزین چاه بی‌بن کشند آب سرد
ز برنا کنیزک بپیچید روی****بشد دور و بنشست بر پیش جوی
پرستنده‌ای را بفرمود شاه****که دلو آور و آب برکش ز چاه
پرستنده بشنید و آمد دوان****رسن برد بر چرخ دلو گران
چو دلو گران‌سنگ پر آب گشت****پرستنده را روی پرتاب گشت
چو دلو گران برنیامد ز چاه****بیامد ژکان زود شاپور شاه
پرستنده را گفت کای نیم‌زن****نه زن داشت این دلو و چندین رسن
همی برکشید آب چندین ز چاه****تو گشتی پر از رنج و فریادخواه
بیامد رسن بستد از پیشکار****شد آن کار دشوار بر شاه خوار
ز دلو گران شاه چون رنج دید****بر آن خوب‌رخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی برین سان گران****همانا که هست از نژاد سران
کنیزک چو او دلو را برکشید****بیامد به مهر آفرین گسترید
که نوشه بدی تا بود روزگار****همیشه خرد بادت آموزگار
به نیروی شاپور شاه اردشیر****شود بی‌گمان آب در چاه شیر
جوان گفت با دختر چرب‌گوی****چه دانی که شاپورم ای ماه‌روی
چنین داد پاسخ که این داستان****شنیدم بسی از لب راستان
که شاپور گردست با زور پیل****به بخشندگی همچو دریای نیل
به بالای سروست و رویین‌تنست****به هرچیز مانندهٔ بهمنست
بدو گفت شاپور کای ماه‌روی****سخن هرچ پرسم ترا راست‌گوی
پدیدار کن تا نژاد تو چیست****برین چهرهٔ تو نشان کییست
بدو گفت من دختر مهترم****ازیرا چنین خوب و کنداورم
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ****بر شهریاران نگیرد فروغ
کشاورز را دختر ماه‌روی****نباشد بدین روی و این رنگ و بوی
کنیزک بدو گفت کای شهریار****هرانگه که یابم به جان زینهار
بگویم همه پیش تو من نژاد****چو یابم ز خشم شهنشاه داد
بدو گفت شاپور کز بوستان****نرست از چمن کینهٔ دوستان
بگوی و ز من بیم در دل مدار****نه از نامور دادگر شهریار
کنیزک بدو گفت کز راه داد****منم دختر مهرک نوش‌زاد
مرا پارسایی بیاورد خرد****بدین پرهنر مهتر ده سپرد
من از بیم آن نامور شهریار****چنین آبکش گشتم و پیشکار
بیامد بپردخت شاپور جای****همی بود مهتر به پیشش به پای
به دو گفت کین دختر خوب‌چهر****به من ده بر من گواکن سپهر
بدو داد مهتر به فرمان اوی****بر آیین آتش‌پرستان اوی

بخش ۸

بسی برنیامد برین روزگار****که سرو سهی چون گل آمد به بار
چو نه ماه بگذشت بر ماه‌روی****یکی کودک آمد به بالای اوی
تو گفتی که بازآمد اسفندیار****وگر نامدار اردشیر سوار
ورا نام شاپور کرد اورمزد****که سروی بد اندر میان فرزد
چنین تا برآمد برین هفت سال****ببود اورمزد از جهان بی‌همال
ز هرکس نهانش همی داشتند****به جایی ببازیش نگذاشتند
به نخچیر شد هفت روز اردشیر****بشد نیز شاپور نخچیرگیر
نهان اورمزد از میان گروه****بیامد کز آموختن شد ستوه
دوان شد به میدان شاه اردشیر****کمانی به یک دست و دیگر دو تیر
ابا کودکان چند و چوگان و گوی****به میدان شاه اندر آمد ز کوی
جهاندار هم در زمان با سپاه****به میدان بیامد ز نخچیرگاه
ابا موبدان موبد تیزویر****به نزدیک ایوان رسید اردشیر
بزد کودکی نیز چوگان ز راه****بشد گوی گردان به نزدیک شاه
نرفتند زیشان پس گوی کس****بماندند بر جای ناکام بس
دوان اورمزد از میانه برفت****به پیش جهاندار چون باد تفت
ز پیش نیا زود برداشت گوی****ازو گشت لشکر پر از گفت‌وگوی
ازان پس خروشی برآورد سخت****کزو خیره شد شاه پیروز بخت
به موبد چنین گفت کین پاک‌زاد****نگه کن که تا از که دارد نژاد
بپرسید موبد ندانست کس****همه خامشی برگزیدند و بس
به موبد چنین گفت پس شهریار****که بردارش از خاک و نزد من آر
بشد موبد و برگرفتش ز گرد****ببردش بر شاه آزادمرد
بدو گفت شاه این گرانمایه خرد****ترا از نژاد که باید شمرد
نترسید کودک به آواز گفت****که نام نژادم نباید نهفت
منم پور شاپور کو پور تست****ز فرزند مهرک نژاد درست
فروماند زان کار گیتی شگفت****بخندید و اندیشه اندر گرفت
بفرمود تا رفت شاپور پیش****به پرسش گرفتش ز اندازه بیش
بترسید شاپور آزادمرد****دلش گشت پردرد و رخساره زرد
بخندید زو نامور شهریار****بدو گفت فرزند پنهان مدار
پسر باید از هرک باشد رواست****که گویند کاین بچه پادشاست
بدو گفت شاپور نوشه بدی****جهان را به دیدار توشه بدی
ز پشت منست این و نام اورمزد****درخشنده چون لاله اندر فرزد
نهان داشتم چندش از شهریار****بدان تا برآید بر از میوه‌دار
گرانمایه از دختر مهرک است****ز پشت منست این مرا بی‌شکست
ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود****پسر گفت و پرسید و چندی شنود
ز گفتار او شاد شد اردشیر****به ایوان خرامید خود با وزیر
گرفته دلاویز را بر کنار****ز ایوان سوی تخت شد شهریار
بیاراست زرین یکی زیرگاه****یکی طوق فرمود و زرین کلاه
سر خرد کودک بیاراستند****بس از گنج در و گهر خواستند
همی ریخت تا شد سرش ناپدید****تنش را نیا زان میان برکشید
بسی زر و گوهر به درویش داد****خردمند را خواسته بیش داد
به دیبا بیاراست آتشکده****هم ایوان نوروز و کاخ سده
یکی بزمگه ساخت با مهتران****نشستند هرجای رامشگران
چنین گفت با نامداران شهر****هرانکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر****نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت****نگردد ترا ساز و خرم به تخت
نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه****نه دیهیم شاهی نه فر کلاه
مگر تخمهٔ مهرک نوش‌زاد****بیامیزد آن دوده با ان نژاد
کنون سالیان اندر آمد به هشت****که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو شاپور رفت اندر آرام خویش****ز گیتی ندیده به جز کام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست****دلم یافت از بخت چیزی که خواست
وزان پس بر کارداران اوی****شهنشاه کردند عنوان اوی

بخش ۹

 

کنون از خردمندی اردشیر****سخن بشنو و یک به یک یادگیر
بکوشید و آیین نیکو نهاد****بگسترد بر هر سوی مهر و داد
به درگاه چون خواست لشکر فزون****فرستاد بر هر سوی رهنمون
که تا هرکسی را که دارد پسر****نماند که بالا کند بی‌هنر
سواری بیاموزد و رسم جنگ****به گرز و کمان و به تیر خدنگ
چو کودک ز کوشش به مردی شدی****بهر بخششی در بی آهو بدی
ز کشور به درگاه شاه آمدند****بدان نامور بارگاه آمدند
نوشتی عرض نام دیوان اوی****بیاراستی کاخ و ایوان اوی
چو جنگ آمدی نورسیده جوان****برفتی ز درگاه با پهلوان
یکی موبدان را ز کارآگهان****که بودی خریدار کار جهان
ابر هر هزاری یکی کارجوی****برفتی نگه داشتی کار اوی
هرانکس که در جنگ سست آمدی****به آورد ناتن‌درست آمدی
شهنشاه را نامه کردی بران****هم از بی‌هنر هم ز جنگ‌آوران
جهاندار چون نامه برخواندی****فرستاده را پیش بنشاندی
هنرمند را خلعت آراستی****ز گنج آنچ پرمایه‌تر خواستی
چو کردی نگاه اندران بی‌هنر****نبستی میان جنگ را بیشتر
چنین تا سپاهش بدانجا رسید****که پهنای ایشان ستاره ندید
ازیشان کسی را که بد رای‌زن****برافراختندی سرش ز انجمن
که هرکس که خشنودی شاه جست****زمین را به خوان دلیران بشست
بیابد ز من خلعت شهریار****بود در جهان نام او یادگار
به لشکر بیاراست گیتی همه****شبان گشت و پرخاش‌جویان رمه
به دیوانش کارآگهان داشتی****به بی‌دانشی کار نگذاشتی
بلاغت نگه داشتندی و خط****کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون****شهنشاه کردیش روزی فزون
کسی را که کمتر بدی خط و ویر****نرفتی به دیوان شاه اردشیر
سوی کارداران شدندی به کار****قلم‌زن بماندی بر شهریار
شناسنده بد شهریار اردشیر****چو دیدی به درگاه مرد دبیر
نویسنده گفتی که گنج آگنید****هم از رای او رنج بپراگنید
بدو باشد آباد شهر و سپاه****همان زیردستان فریادخواه
دبیران چو پیوند جان منند****همه پادشا بر نهان منند
چو رفتی سوی کشور کاردار****بدو شاه گفتی درم خوار دار
نباید که مردم فروشی به گنج****که برکس نماند سرای سپنج
همه راستی جوی و فرزانگی****ز تو دور باد آز و دیوانگی
ز پیوند و خویشان مبر هیچ‌کس****سپاه آنچ من یار دادمت بس
درم بخش هر ماه درویش را****مده چیز مرد بداندیش را
اگر کشور آباد داری به داد****بمانی تو آباد وز داد شاد
و گر هیچ درویش خسپد به بیم****همی جان فروشی به زر و به سیم
هرانکس که رفتی به درگاه شاه****به شایسته کاری و گر دادخواه
بدندی به سر استواران اوی****بپرسیدن از کارداران اوی
که دادست ازیشان و بگرفت چیز****وزیشان که خسپد به تیمار نیز
دگر آنک در شهر دانا که‌اند****گر از نیستی ناتوانا که‌اند
دگر کیست آنک از در پادشاست****جهاندیده پیرست و گر پارساست
شهنشاه گوید که از رنج من****مبادا کسی شاد بی‌گنج من
مگر مرد با دانش و یادگیر****چه نیکوتر از مرد دانا و پیر
جهاندیدگان را همه خواستار****جوان و پسندیده و بردبار
جوانان دانا و دانش‌پذیر****سزد گر نشینند بر جای پیر
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ****خرد یار کردی و رای و درنگ
فرستاده‌ای برگزیدی دبیر****خردمند و با دانش و یادگیر
پیامی به دادی به آیین و چرب****بدان تا نباشد به بیداد حرب
فرستاده رفتی بر دشمنش****که بشناختی راز پیراهنش
شنیدی سخن گر خرد داشتی****غم و رنج بد را به بد داشتی
بدان یافت او خلعت شهریار****همان عهد و منشور با گوشوار
وگر تاب بودی به سرش اندرون****به دل کین و اندر جگر جوش خون
سپه را بدادی سراسر درم****بدان تا نباشند یک تن دژم
یکی پهلوان خواستی نامجوی****خردمند و بیدار و آرامجوی
دبیری به آیین و با دستگاه****که دارد ز بیداد لشکر نگاه
وزان پس یکی مرد بر پشت پیل****نشستی که رفتی خروشش دو میل
زدی بانگ کای نامداران جنگ****هرانکس که دارد دل و نام و ننگ
نباید که بر هیچ درویش رنج****رسد گر بر آنکس بود نام و گنج
به هر منزلی در خورید و دهید****بران زیردستان سپاسی نهید
به چیز کسان کس میازید دست****هرانکس که او هست یزدان‌پرست
به دشمن هرانکس که بنمود پشت****شود زان سپس روزگارش درشت
اگر دخمه باشد به چنگال اوی****وگر بند ساید بر و یال اوی
ز دیوان دگر نام او کرده پاک****خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک
به سالار گفتی که سستی مکن****همان تیز و پیش دستی مکن
همیشه به پیش سپه دار پیل****طلایه پراگنده بر چار میل
نخستین یکی گرد لشکر به گرد****چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند****بدین رزمگاه اندرون برچیند
از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی****همان صد به پیش یکی اندکی
شما را همه پاک برنا و پیر****ستانم همه خلعت از اردشیر
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی****نباید که گردان پرخاشجوی
بیاید که ماند تهی قلب گاه****وگر چند بسیار باشد سپاه
چنان کن که با میمنه میسره****بکوشند جنگ‌آوران یکسره
همان نیز با میسره میمنه****بکوشند و دلها همه بر بنه
بود لشکر قلب بر جای خویش****کس از قلبگه نگسلد پای خویش
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای****تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی
چو پیروز گردی ز کس خون مریز****که شد دشمن بدکنش در گریز
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار****تو زنهارده باش و کینه مدار
چو تو پشت دشمن ببینی به چیز****مپرداز و مگذر هم از جای نیز
نباید که ایمن شوید از کمین****سپه باشد اندر در و دشت کین
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی****سخن گفتن کس همی نشنوی
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست****به مردی دل از جان شیرین بشست
هرانکس که گردد به دستت اسیر****بدین بارگاه آورش ناگزیر
من از بهر ایشان یکی شارستان****برآرم به بومی که بد خارستان
ازین پندها هیچ گونه مگرد****چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد
به پیروزی اندر به یزدان گرای****که او باشدت بی‌گمان رهنمای
ز جایی که آمد فرستاده‌ای****ز ترکی و رومی و آزاده‌ای
ازو مرزبان آگهی داشتی****چنین کارها خوار نگذاشتی
بره بر بدی خان او ساخته****کنارنگ زان کار پرداخته
ز پوشیدنیها و از خوردنی****نیازش نبودی به گستردنی
چو آگه شدی زان سخن کاردار****که او بر چه آمد بر شهریار
هیونی سرافراز و مردی دبیر****برفتی به نزدیک شاه اردشیر
بدان تا پذیره شدندی سپاه****بیاراستی تخت پیروز شاه
کشیدی پرستنده هر سو رده****همه جامه‌هاشان به زر آژده
فرستاده را پیش خود خواندی****به نزدیکی تخت بنشاندی
به پرسش گرفتی همه راز اوی****ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش****ز آیین وز شاه وز لشکرش
به ایوانش بردی فرستاده‌وار****بیاراستی هرچ بودی به کار
وزان پس به خوان و میش خواندی****بر تخت زرینش بنشاندی
به نخچیر بردیش با خویشتن****شدی لشکر بیشمار انجمن
کسی کردنش را فرستاده‌وار****بیاراستی خلعت شهریار
به هر سو فرستاد پس موبدان****بی‌آزار و بیداردل بخردان
که تا هر سوی شهرها ساختند****بدین نیز گنجی بپرداختند
بدان تا کسی را که بی‌خانه بود****نبودش نوا بخت بیگانه بود
همان تا فراوان شود زیردست****خورش ساخت با جایگاه نشست
ازو نام نیکی بود در جهان****چه بر آشکار و چه اندر نهان
چو او در جهان شهریاری نبود****پس از مرگ او یادگاری نبود
منم ویژه زنده کن نام اوی****مبادا جز از نیکی انجام اوی
فراوان سخن در نهان داشتی****به هر جای کارآگهان داشتی
چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار****ازان آگهی یافتی شهریار
چو بایست برساختی کار اوی****نماندی چنان تیره بازار اوی
زمین برومند و جای نشست****پرستیدن مردم زیردست
بیاراستی چون ببایست کار****نگشتی نهانش به کس آشکار
تهی‌دست را مایه دادی بسی****بدو شاد کردی دل هرکسی
همان کودکان را به فرهنگیان****سپردی چو بودی ورا هنگ آن
به هر برزنی در دبستان بدی****همان جای آتش‌پرستان بدی
نماندی که بودی کسی را نیاز****نگه داشتی سختی خویش راز
به میدان شدی بامداد پگاه****برفتی کسی کو بدی دادخواه
نچستی بداد اندر آزرم کس****چه کهتر چه فرزند فریادرس
چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی****نجستی همی رای تاریک اوی
ز دادش جهان یکسر آباد کرد****دل زیردستان به خود شاد کرد
جهاندار چون گشت با داد جفت****زمانه پی او نیارد نهفت
فرستاده بودی به گرد جهان****خردمند و بیدار کارآگهان
به جایی که بودی زمینی خراب****وگر تنگ بودی به رود اندر آب
خراج اندر آن بوم برداشتی****زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست****سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای****نماندی که پایش برفتی ز جای
ز دانا سخن بشنو ای شهریار****جهان را برین گونه آباد دار
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج****بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج
بی‌آزاری زیردستان گزین****بیابی ز هرکس به داد آفرین

ادامه دارد....

بعدی                  قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد