فوج

اشعار فرخي سيستاني
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

اشعار فرخي سيستاني_قصاید2

اشعار فرخي سيستاني_قصاید2

شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح سلطان محمدبن سلطان محمود گوید

مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ

چه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگ

دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد

چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ

ازین گریستن آنست امید من که مگر

به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ

به آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرا

به آب چشم همی نرم کردباید سنگ

سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی

چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ

ببرد سنگ من این انده فراق ومرا

امیر عالم عادل ستوده است به سنگ

جمال دولت عالی محمد محمود

سر فضایل و روی محامد و فرهنگ

شهی که دولت او از شرنگ شهد کند

چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ

سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم

نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ

ز ساج باز ندانند رومیان را لون

ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ

چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ

در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ

جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد

به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ

مخالفان قوی دست چیره پیش امیر

اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ

مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید

شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ

هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست

نگار و نقش همانا که نیست در ار تنگ

همیشه عادت او را به نیکوییست ولوع

چنانکه همت اورا به برتری آهنگ

بلند همتش ار گرددی بصورت باز

بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ

جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت

که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ

بدان امید که روزی بدست گیرد شاه

چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ

کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او

خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ

چومن هزار فزونست و صد هزار فزون

ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ

بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود

زبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ

بزرگواری وکردار او و بخشش او

ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ

بزرگواری جنسیست از فعال امیر

چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ

کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی

شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ

چووقت حمله بودآفتیست باد شتاب

چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ

عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد

اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ

هزار یک گر ازان ز آسمان در آویزد

چنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگ

عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او

کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ

موفقیست که تدبیراو تباه کند

هزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگ

بهیچگونه بر او جادوان حیلت ساز

بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ

فصیح تر کس جایی که او سخن گوید

چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ

جهان نیاردبا او برابری کردن

که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ

همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش

جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ

همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک

چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ

سرای دولت او باد دار ملک زمین

چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ

هر رشک مجلس او کارنامه مانی

به رشک محفل او بار نامه ارتنگ

همیشه در بر او دلبران چون شیرین

هماره بر در او کهتران چون هوشنگ

مخالفانش چون بیژن اندر اول کار

ز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ

شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید

چه فسون ساختند و باز چه رنگ

آسمان کبود و آب چو زنگ

که دگرگون شدند و دیگر سان

به نهاد و به خوی و گونه ورنگ

آن شد از ابر همچو سینه غرم

وین شد از برگ همچو پشت پلنگ

زیر ابر اندر آسمان خورشید

خیره همچون در آب تیره نهنگ

زیر برگ اندر آب پنداری

همچو در زیر روی زرد زرنگ

آب گویی که آینه رومیست

بر سرش برگ چون بر آینه زنگ

وز دژم روی ابر پنداری

کآسمان آسمانه ایست خدنگ

آب روشن به جوشن اندر شد

چون سواران خسرواندر جنگ

خسرو پر دل ستوده هنر

پادشه زاده بزرگ اورنگ

آنکه نام پیمبری دارد

که بسی جایگاه کرده بچنگ

آنکه دو دست راد او بزدود

ز آینه رادی و بزرگی زنگ

نیست فرهنگی اندر این گیتی

که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ

ماه با فر او ندارد فر

کوه با سنگ او ندارد سنگ

سایه تیغش ار به سنگ افتد

گوهر از بیم خون شود در سنگ

تلخی خشمش ار بشهد رسد

باز نتوان شناخت شهد از فنگ

هر کجا بوی خوی او باشد

بر توانی گرفت مشک به تنگ

هر کجا دست راد او باشد

نبود هیچکس زخواسته تنگ

هر کجا او بود نیارد گشت

زفتی و نیستی بصد فرسنگ

هر کجا نام او بری نبود

بد و بیغاره و نکوهش و ننگ

هر که پر دل تر و دلاورتر

نکند پیش او بجنگ درنگ

ای جهان داوری که نام نکو

سوی تو کرد زان جهان آهنگ

آفریننده جهان بتو داد

نیروی رستم و هش هوشنگ

نشود بر تو زایچ روی بکار

هیچ دستان و تنبل و نیرنگ

خسروا خوبتر ز صورت تو

صورتی نیست در همه ارتنگ

دشمن تو ز تو چنان ترسد

که ز باز شکار دوست کلنگ

زهره دشمنان بروز نبرد

بر درانی چو شیر سینه رنگ

تا به روم اندرون نیاید چین

تا به چین اندرون نیاید زنگ

شاد باش و دو چشم دشمن تو

سال و مه از گریستن چو و ننگ

دست و گوش تو جاودان پرباد

از می روشن و ترانه چنگ

مهرگانت خجسته باد و دلت

بر کشیده بر اسب شادی تنگ

شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین گوید

همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ

همی به آینه چینی اندر آید زنگ

از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید

بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ

اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد

مرا بنفشه بسنده ست زلف آن سرهنگ

فری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغ

بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ

به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست

اگر چو صورت او صورتیست درارتنگ

کمانکشیست بتم با دو گونه تیر بر او

وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ

بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه

بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ

به تیر مژگان ز آهن فرو چکاند خون

چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ

امیر سید یوسف برادر سلطان

در سخا و سر فضل و مایه فرهنگ

برادر ملکی کز همه ملوک چنو

سپه نبرد کسی بیست روزه آن سوی گنگ

کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست

ز دوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ

اگر خزینه او بار جود او کشدی

درم به توده بما بخشدی و ز ربا تنگ

خزینه های پر از بس درم چو پروین پر

همی پراکند از بس عطا چو هفت اورنگ

بسی نماند که شاه جهان برادر او

سر علامت او بگذراند از خر چنگ

هنوز باش هم آخر چنان شود که سزاست

همی کشند بر اسب مرادش اینک تنگ

ایا بر آنسوی گنگ و بر آنسوی تبت

ز کرگ شاخ بون کرده و ز شیران چنگ

هر آن سپاه که تو پیش او بجنگ شوی

در آن سپاه نماند مه سپه را رنگ

چنان رمند ز آوای تو سران سپاه

که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش از زنگ

بباد حمله بهم بر زنی مصاف عدو

چنانکه باز بهم بر زند صفوف کلنگ

شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام

مروت از سیر و همت تو گیرد هنگ

به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ

بنیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ

تراک دل شنود خصم تو ز سینه خویش

چو از کمان تو آید بگوش خصم ترنگ

ز باز تو بهراسد میان ابر عقاب

ز یوز تو برمد برشخ بلند پلنگ

بروز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد

بروز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ

سخنوران ز سخن پیش تو فرو مانند

چنان کسیکه به پیمانه خورده باشد بنگ

ترازوی صلت زایرانت را ملکا!

کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگ

بوقت آنکه صلتها دهی موالی را

ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ

ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند

درم همی نکند در خزانه تو درنگ

همیشه تا چو شود بوستان ز فاخته فرد

ز دشت زاغ سوی بوستان کند آهنگ

همیشه تا چو شود شاخ گل چو چوگان سست

چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ

نشستگاه توبر تخت خسروانی باد

نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ

نصیب دشمن تو ویل و وای و ناله زار

نصیب تو طرب و خرمی و ناله چنگ

همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد

دل تو از طرب و دو کف از نبید چو زنگ

خجسته بادت عید ای خجسته پی ملکی

که با سیاست سامی و باهش هوشنگ

شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید

تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فال

جز به شادی نسپردم شب و روز ومه و سال

چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست

چه بود روزی پیروزتر از روز وصال

بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه

که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال

جعد تو جیم نه و صورت او صورت جیم

زلف تو دال نه وصورت او صورت دال

هم ز جیم سر زلف توخروش عشاق

همه ز دال سر زلف تو فغان ابدال

بوسه ای از لب تو خواهم و شعر از لب تو

که شکر بوسه نگاری و غزلگوی غزال

من غزلگوی توام تاتو غزلخوان منی

ای غزلگوی غزلخوان غزلخواه ببال

مر ترا بس نبودآنچه صفات تو کنم

واصف تست مدیح ملک خوب خصال

میر محمود ملک زاده محمود سیر

شاه محمود ملک فره محمود فعال

آنکه بر ملت و بر دولت امینست و یمین

آنکه با نصرت و با فتح قرینست و همال

آن کجا تیغش از کرگ فرود آرد یشک

آن کجا گرزش بر پیل فرو کوبد یال

ای جهاندار بلند اختر پاکیزه گهر

ای مخالف شکر روزمزن دشمن مال

شیر ارغنده اگر پیش تو آید به نبرد

پیل آشفته اگر گرد تو گرددبه جدال

پیل پی خسته صمصام تو بیند اندام

شیر پیرایه اسبان تو بیند چنگال

گر عدوی تو ز رویست چو روی تو بدید

از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال

کیست آن کس که سر از طاعت تو باز کشد

که نه چون ایلک آیدسته و چون چیپال

هر کجا رزمگه تو بود از دشمن تو

میل تامیل بود دشت ز خون مالامال

ایزد از جمله شاهان زمانه بتو کرد

قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال

لاجرم همچو سلیمان پیمبر بتو داد

هر دو عالم به نکو سیرت و نیکو اعمال

اینجهان مملکت راندن کامست و هوا

وآنجهان جنت و دیدار خدای متعال

تا بدین گیتی نام ملک و ملک بود

از سرای تو نخواهد گشت این ملک زوال

ملکا تاملکان از تو همی یاد کنند

خویشتن را نشناسند همی ملک و جلال

کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی

مملکت بخش و فلک جنبش و خورشید مثال

اندر آن وقت که رستم به هنر نام گرفت

جنگ، بازی بدو مردان جهان سست سکال

گر بدین وقت که تو رزم کنی، زنده شود

تیر ترکان ترا بوسه دهد رستم زال

آزمایش را گر تیر تو بر پیل زنی

ز دگر سوی چو جویند بیابند نصال

مرغزاری که بود صید گه تو شب و روز

از تن شیر همی سیر کند بچه شکال

باز کز دست تو پرد نشگفت ار بهوا

به دو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال

گر چه نپذیرد نقش آب، چو بنو شت کسی

نقش نام تو پدید آید از آب زلال

هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود

از پی بردن آن زر که باشد به جوال

چون خداوند سخا در کف رادتو بدید

گفت با بخشش تو بس نبود بیت المال

کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد

زر روینده پدید آورد از سنگ جبال

چشم بیدل به سوی دیدن دلبر نکند

میل زانسان که کنی گوش به آواز سؤال

امرا را نبود نام نکو جز به سه چیز

جز از این نیست جز آن کاین همه را در همه حال

دین پاکیزه و مردانگی و طبع جواد

وین سه چیز از تو رسیده ست به غایات کمال

تا چو کافور شود روی هوا وقت خزان

تا چو پیروزه شود روی زمین وقت شمال

تا بود کام دل و نهمت مهجوران وصل

تا بود زینت رخساره معشوقان خال

پادشا بادی با رامش و آرامش دل

آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال

شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال

چو یار من نبود وین حدیث بود محال

من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود

از آنکه چشم من او را ندیده بود همال

ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت

شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال

ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم

بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال

وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ

نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال

زبس مناظره کانجا زبان من کردی

بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال

به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مروی

به سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبال

که پیش قامت و رخسار او شما هر دو

چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال

بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود

بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال

بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود

بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال

مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند

بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال

هوا و خوبی او دردل و دو دیده من

زوال کرد فرستاده امیر زوال

معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین

برادر ملک شاه بند اعدا مال

ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار

بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال

یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر

بحیله آیم در بند حسن آن محتال

چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم

چو روی خوبان آراسته همه پروبال

ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ

هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال

چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ

چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال

گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان

بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال

دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد

دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال

چو قطن میری در زیر پوشش منسوج

برای پوزش باز امیر خوب خصال

چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید

به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال

مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن

مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال

نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست

که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال

به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید

درو نشانده تنک پاره های سیم حلال

بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند

نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال

ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور

بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال

عقاب گیرد باز کسی که او بکمند

گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال

اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند

عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال

امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست

ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال

ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست

ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال

به خو، بهار برون آورد، میانه دی

به جود، چشمه دواند ز تل های رمال

چو زایری سوی او قصد کرد زایر را

ز حرص باز شد جود او باستقبال

بسی نمانده که از جود حجره ها سازد

ز بهر سایل در گنجهای بیت المال

چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش

ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال

ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک

چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال

حسام او بجهان اندر افکند فریاد

نهیب او بزمین اندر افکند زلزال

تن مخالف او گر قوی درخت بود

چو دید هولش لرزان شود بگونه نال

سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد

چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال

ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان

ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال

جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان

بخاصه من که شدم زو برادر اقبال

ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم

بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال

خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار

برای او شب وروز و بکام اومه وسال

چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد

ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل

شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گوید

عشق نو و یار نوو نوروز و سر سال

فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال

روزیست که در سال نیابند چنین روز

سالیست که در عمر نیابند چنین سال

در روی من امروز بخندد لب امید

بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال

در زاویه امروز بخندد لب زاهد

در صومعه امروز بجنبد لب ابدال

از لاله همی لعل کند کبک دری پر

وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال

از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش

وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال

از تازه گل لاله که در باغ بخندد

در باغ نکوتر نگری چشم شود آل

از دشت کنون مشک توان برد به اشتر

با آنکه فروشند همی مشک به مثقال

گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت

کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال

از بس گل مجهول که در باغ بخندید

نزدیک همه کس گل معروف شد آخال

ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب

کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال

فرخنده و فرخ بر میر منی امروز

«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال

سالار خراسان عضد دولت عالی

یوسف پسر ناصر دین آن در آمال

او را سزد و هست و همی خواهد بودن

هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال

زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد

کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال

گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ

هر گاه که جویند، بیابند در امثال

آن بار خداییست پسندیده بهر فضل

پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال

روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش

هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال

از گنج برون آرد مال و همه بدهد

در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال

از جمله میران جهان میر به رادی

پیداتر از آنست که بر روی نکو خال

میران براو همچو الف راست در آیند

گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال

ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن

گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال

چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند

چون سرو در آن دولت پاینده همی بال

تازان ز در خانه سلطان بر او شو

چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال

آنکو زدل خلق فرو شست به مردی

نام پدر بهمن و نام پسر زال

آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید

آنجا که رضای تو بود گم شود آمال

بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان

برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال

روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی

شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال

در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران

خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال

در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان

کرگی که بداند حیل روبه محتال

گردان دلاور چو درختان تناور

لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال

بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد

زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال

ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز

ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال

آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز

شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال

می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش

می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال

تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی

تو میر ملک باش و ترا میران عمال

شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر فخر الدوله ابوالمظفر احمدبن محمد والی چغانیان

تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال

همچوسرمازده با زلزله گشت آب زلال

بادبر باغ همی عرضه کند زر عیار

ابر برکوه همی توده کندسیم حلال

هر زمان باغ به زرآب فرو شوید روی

هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال

معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو

مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال

شیر خواران رزان را ببریدند گلو

تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال

خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد

ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال

هر حصاری که از آن خونها پر گشت همی

مهر کردند و سپردند به دست مه و سال

چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست

خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال

گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر

ور حرامست حرامیست کز و نیست وبال

گر حرامست از آنست که خونیست نه حق

حق آن خون به مغنی برسانیم از مال

ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی

مابه پدرام همی گوییم ای زیر بنال

مطربان طرب انگیز نوازنده نوا

مانوازنده مدح ملک خوب خصال

فخر دولت که دول بر در او جوید جای

بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال

خسرو شیر دل پیلتن دریا دست

شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال

آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین

آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال

ای نه جمشید و بصدر اندر جمشید سیر

ای نه خورشید و ببزم اندر خورشید فعال

هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود

سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال

گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی

سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال

زیر آن سایه به آب اندر اگر بر گذرد

همچنان خیش زمه ریزه شود ماهی وال

مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت

شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال

گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد

اژدها بالش و بالین کندش از دنبال

تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا

از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال

رشک آن را که به بازان تو مانند شود

بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال

وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند

زان مر او را نتوان دیدکه بستستش بال

ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین

ای سواری که ترا دیده ندیده ست همال

من ثناگوی و توزیبای ثنایی و بفخر

هر زمان سر بفرازم بمیان امثال

ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد

جز بتو مملکت عزت واقبال و جلال

مدح تو هر که چو من گفت ز تو یافت نوا

ای که از جودتو باشند جهانی به نوال

زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم

خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال

کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم

آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال

ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو

بنده را نزد اخلا بفزودست جلال

آن کمیت گهری را که تودادی به رهی

جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال

از بر سنگ ورا راند نیارم که همی

سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال

گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو

گویی او رخش بزرگست ومنم رستم زال

تا چو جعد صنمان دایره گون باشد جیم

تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال

تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه

تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال

شادباش ای ملک پاک دل پاک گهر

کام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال

مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد

بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال

دولت وملک تو پاینده وتا هست جهان

بجهان دولت و ملک تو مبیناد زوال

اختر بخت تو مسعود و نیاید هرگز

اختر بخت بد اندیش تو بیرون ز و بال

بجهان بادی پیوسته و از دور فلک

بهره تو طرب وبهر بداندیش ملال

شمارهٔ ۱۱۳ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین

بگذرانیدی سپاه از رود هایی کز قیاس

ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل

بس شگفتی نیست گر بر ژرف دریا بگذرد

لشکری کو را بود محمود دریا دل دلیل

باز گشتی شادمان و بر ستوران سپاه

از فراوان زر و زیور بارها کردی ثقیل

رای را زنده تو بجهاندی و بز دودی همی

زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل

پشت اورا موج آن دریا بدریا در فکند

کز پس پشتش پدید آوردی از خون قتیل

ای برون آورده اندر کشور هندوستان

پیل جنگی از حصار و کرگ پیل افکن ز غیل

ژنده پیلان کز در دریای سند آورده ای

سال دیگر بگذرانی از لب دریای نیل

قرمطی چندان کشی کز خو نشان تا چند سال

چشمه های خون شود در بادیه ریگ مسیل

تا زجامه سوکواران بر زنان مصریان

همچو زر بخشش تو مست گرداند کفیل

راست پنداری همی بینم که باز آیی ز مصر

در فکنده در سرای ملحدان ویل و عویل

وان سگ ملعون که خواننداهل مصر او را عزیز

بسته و خسته به غزنین اندر آورده ذلیل

دار اوبر پای کرده در میان مرغزار

گرد کرده سنگ زیردار او چون میل میل

تا چو بردار مخالف سنگها بیمر شود

اهل بدعت سر بتابند از مخالف قال و قیل

ای یمین دولت و دولت به تو گشته قوی

ای امین ملت و ملت به تو گشته جمیل

گرد راه و آفتاب معرکه نزدیک تو

خوشتر از گرد عبیر سوده و ظل ظلیل

در جهانداری به ملک و در عدو بستن به جنگ

هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل

جز تو در سیحون و جیحون از همه شاهان که داد

مرغ و ماهی را طعام از طعنه رمح طویل

تا غزلخوان را بباید وقت خواندن در غزل

نعت از زلف سیاه و وصف از چشم کحیل

تا به رنگ و بوی چون سوسن نباشد شنبلید

تا به طعم و فعل چون زیتون نباشد زنجبیل

روز تو فرخنده بادو ملک تو پاینده باد

بخت نیکت یار باد و دولت عالی عدیل

بزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشت

جام تواز باده روشن چنان چون سلسبیل

شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمود

مجلس بساز ای بهار پدرام

واندر فکن می به یکمنی جام

همرنگ رخسار خویش گردان

جام بلورینه از می خام

زان می که یاقوت سرخ گردد

در خانه، از عکس او در و بام

زان می که در شب ز عکس خامش

هر دم بر آید ستاره بام

یک روز گیتی گذاشت باید

بی می نباید گذاشت ایام

از می چو کوه پاره شود دل

از می چو پولاد گردد اندام

شادی فزاید می اندر ارواح

قوت نماید می اندر اجسام

می را کنون آمده ست نوبت

می را کنون آمده ست هنگام

کز صید باز آمده ست خسرو

با شادکامی وز صید باکام

خسرو محمد که عالم پیر

از عدل او تازه گشت و پدرام

گویند بهرام همچو شیران

مشغول بودی به صید مادام

بر گوش آهو بدوختی پای

چو پیش تیرش گذاشتی گام

با ممکن است این سخن برابر

لفظیست این در میانه عام

نخجیر والان این ملک را

شاگرد باشد فزون ز بهرام

با گور و آهو که شه گرفته ست

باشد شمار نبات سوتام

ده روز با اوبه صید بودم

هر روز ار بامداد تاشام

یک ساعت ا زبس شکار کردن

در خیمه او را ندیدم آرام

در دشتها او توده بر آورد

از گور و نخجیر و از دد ودام

آنجا شکاری بکرد از آغاز

وینجا شکاری دیگر به فرجام

ایزد مر او را یکی پسر داد

با طلعت خوب و با صورت تام

بر تخته عمر او نوشته

چندانکه او را هوابود عام

«ارجو» که مردی شود مبارز

کز پیل نندیشد و ز ضرغام

با پیل پیلی کند به میدان

با شیر شیری کند به آجام

اندر سخاوت به جای خورشید

وندر شجاعت به جای بهرام

تدبیر او روی مملکت شوی

شمشیر او خون دشمن آشام

در جنگ جستن چو طوس نوذر

در دیو کشتن چو رستم سام

بر دوستداران دولت خویش

گیتی نگه داشته به صمصام

پیش پدر با امیر نامی

جوید به روز مبارزت نام

تیغش کند برزمانه پیشی

تیرش برد سوی خصم پیغام

ای شهریار ملوک عالم

ای بازوی دین و پشت اسلام

نشگفت باشد که چون تو باشد

فرزند تو نامدار و فهام

تا لاله روید ز تخم لاله

بادام خیزد ز شاخ بادام

تا چون بخندد بهار خرم

از لاله بینی بر کوه اعلام

تو کامران باش و دشمن تو

سرگشته و مستمند و بدکام

گیتی ترا یار گردون ترا یار

گیتی ترا رام روز تو پدرام

از ساحت توبر گشته اندوه

پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام

شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی

دوش تا اول سپیده بام

می همی خورد می به رطل و به جام

با سماعی که از حلاوت بود

مرغ را پایدام ودل را دام

با بتانی که می ندانم گفت

که از ایشان هوای من به کدام

همه با جعدهای مشکین بوی

همه با زلفهای غالیه فام

گرهی را نشانده بودم پیش

برنهاده به دست جام مدام

گرهی رابپای تا همه شب

کارمی را همی دهنده نظام

ز ایستاده به رشک سرو سهی

وز نشسته به درد ماه تمام

حال ازینگونه بود در همه شب

زین کس آگه نبود، تا گه بام

چون چنین بودپس چرا گفتم

قصه خویش پیش شاه انام

شاه گیتی محمد محمود

زینت ملک ومفخر ایام

آنکه دولت بدو گرفت قرار

آنکه گیتی بدو گرفت قوام

دولت او را به ملک داده نوید

وآمده تازه روی و خوش بخرام

همه امیدها بدوست قوی

خاصه امید آنکه جوید نام

میر ما را خوییست، چون خوی که ؟

چون خوی مصطفی علیه سلام

در عطا دادن و سخاست مقیم

در کریمی و مردمیست مدام

از بخیلی چنان کند پرهیز

که خردمند پارسا ز حرام

تا بود ممکن و تواند کرد

نکند جز به کار خیر قیام

سالی از خویشتن خجل باشد

گر کسی را به حق دهد دشنام

خشم ز انسان فرو خوردکه خورد

مردم گرسنه شراب و طعام

گر مثل خصم را بیازارد

خویشتن را خجل کندبه ملام

عاشق مردمی و نیکخوییست

دشمن فعل زشت وخوی لئام

تازه رویی و راد مردی وشرم

باز یابی ازو بهر هنگام

گر تکلف کندکه این نکند

باز ازین راه بر گذارد گام

هر کجا گرم گشت، با خوی او

راد مردی برون دمد ز مسام

هیچ مرد تمام وپخته نگفت

که ازو هیچ کاری آمد خام

لاجرم هر چه در جهان فراخ

شیر مردست و رادمرد تمام

همه چون من فدای میر منند

همه از بهر او زنند حسام

جاودان شاد بادو در همه وقت

ناصرش ذوالجلال و الاکرام

کاخ او پر بتان آهو چشم

باغ او پر بتان کبک خرام

در همه شغلها که دست برد

نیکش آغاز و نیکتر انجام

عید قربان بر او مبارک باد

هم بر آنسان که بودعید صیام

شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غازی غزنوی

عید عرب گشادبه فرخندگی علم

فرخنده باد عید عرب برشه عجم

سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک

محمود امین ملت و آرایش امم

شاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغ

میری که بر گرفت به داد ازجهان ستم

پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو

نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم

در رای او بلندی و در طبع او هنر

درخلق او بزرگی ودر خوی اوکرم

اندر دلش دیانت واندر کفش سخا

اندر تنش مروت واندر سرش همم

از تیغ او ولایت بدخواه او خراب

از رای او ولایت احباب او خرم

از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی

آنجایگه که بنده او برنهد قدم

شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه

مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم

چونانکه برقضای همه خلق رفت رفت

بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم

تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار

تیرش به صد، شیر برون آرد از اجم

تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان

کس در جهان همی نبرد نام روستم

از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد

قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم

آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد

کز جمع کافران نکند صد هزار کم

امسال نام چند حصار قوی نوشت

در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم

تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟

تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟

اینک همی رود که بهر قلعه بر کند

از کشته پشته پشته وز آتش علم علم

تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب

ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم

ز نشان اسیر و برده شود مردشان تباه

تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم

آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز

وین را زپشت نیزه فرو رفته در شکم

وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار

رودی روان شده به بزرگی چو رود زم

آنجا که کنده باشد تلی شود چو کوه

آنجا که قلعه باشد قعری شد چویم

چشم درست باز نداند میان خون

خار و خس حصار زقنبیل و از بقم

سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت

گرد آمده صنم به تبه کردن صنم

وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن

در پشت سروهای خرامان فتاده خم

خسرو نشسته تاج شه هند پیش او

چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم

برداشته خزینه و انباشته بزر

صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم

پیلان مست صف زده در پیش او و او

قسمت همی کند به در خیمه بر حشم

وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید

نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم

از شاره ملون و پیرایه بزر

آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم

بازار پر طرایف و بر هر کناره یی

قیمتگران نشسته ستاننده قیم

یک توده شاره های نگارین به ده درست

یک خانه بردگان نو آیین به ده درم

زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر

زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم

این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال

او را همیشه حال بدینسان بود نعم

هر سال کو به غزو رود قوم خویش را

زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم

تا آب را قرار نباشد به روز باد

تا خاک را غبار نباشد به روز نم

تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر

جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم

پاینده باد و کام روا باد وشاد باد

آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم

پیوسته باد عزت و فر و جلال او

بد گوی را بریده زبان و گسسته دم

شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار گوید

گل بخندید و باغ شد پدرام

ای خوشا این جهان بدین هنگام

چون بنا گوش نیکوان شد باغ

از گل سیب و از گل بادام

همچو لوح زمردین گشته ست

دشت همچون صحیفه ز رخام

باغ پر خیمه های دیبا گشت

زندوافان درون شده به خیام

گل سوری به دست باد بهار

سوی باده همی دهد پیغام

که ترا با من ار مناظره ایست

من به باغ آمدم به باغ خرام

تا کی از راه مطربان شنوم

که ترا می همی دهد دشنام

گاه گوید که رنگ تو نه درست

گاه گوید که بوی تو نه تمام

خام گفتی سخن، ولیکن تو

نیستی پخته، چون بگویی خام

تو مرا رنگ و بوی وام مده

گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام

خوشی ورنگ و بوی هیچ مگیر

نه من ای می حلالم و تو حرام

تو چه گویی، کنون چه گوید می

گوید: ای سرخ گل! فرو آرام

با کسی خویشتن قیاس مکن

که ترا سوی او بود فرجام

خویشتن را مده بباد که باد

ندهد مر ترا ز دور مقام

من بمانم مدام و آنکه نهاد

نام من زین قبل نهاد مدام

دست رامش بمن شده ست قوی

کار شادی بمن گرفته قوام

من به بیجاده مانم اندر خم

من به یاقوت مانم اندر جام

این شرف بس بود مرا که مرا

بار باشد بر امیر مدام

میر یوسف که با دل و کف او

تنگ و زفتست نام بحر وغمام

از نکویی که عرف و عادت اوست

نرسد در صفات او اوهام

مدح او نوش زاید اندر گوش

طعن او زهر پاشد اندر کام

خدمت او به روح باید کرد

زین سبب روح برتر از اجسام

هر که ده پی رود بخدمت او

بخت رو سوی او رود ده گام

بخت احرار زیر خدمت اوست

همچو زیر رضای او انعام

هر که با او مخالفت ورزد

خسته غم بود غریق غرام

دهر گوید همی که من نکنم

جز بکار موافقانش قیام

وقت آن کو گهر پدید کند

تا بمیدان جنگ جوید نام

نفت افروخته شودز نهیب

مغز بدخواه اومیان عظام

آفتاب اندرون شود بحجاب

هر گه او تیغ بر کشد زنیام

پادشه زادگی و خصم کشی

کاین دو را خود مقدمست و امام

کیست اندر همه سپاه ملک

با دل و دست او ز خاص و زعام

او اگر دست بر نهد به هزبر

بشکندبر هزبر هفت اندام

ای سوار تمام و گرد دلیر

مهتر بی نظیر و راد همام

روز میدان ترا به رنج کشد

اسب وبراسب نیست جای ملام

مرکبی کو چو بیستون نبود

چون تواند کشید کوه سیام

گر بدیدی تن چو کوه ترا

به نبرد اندرون نبیره سام

در زمان سوی توفرستادی

رخش بازین خسروی و ستام

گر ترا بامداد گوید شاه

که توانی گشاد کشور شام

شام و شامات و مصر بگشایی

روز را وقت نارسیده به شام

پادشاه جهان برادر تو

آنکه شاهی بدو گرفت نظام

بیهده بر کشیده نیست ترا

تا به ماه از جلالت و اکرام

از بزرگی واز نواخت چه ماند

که نکرد آن ملک در این ایام

وقت رفتن دو پیل داد ترا

وقت باز آمدن دویست غلام

آنچه کردست ز آنچه خواهد کرد

سختم اندک نماید و سوتام

روز آن را که شام خواهد کرد

آنکه اکنون همی بر آید بام

آن دهد مر ترا ملک در ملک

که نداد ایچ پادشه به منام

نهمت و کام تو بخدمت اوست

برسی لاجرم به نهمت و کام

تا چنان چون میان شادی و غم

فرق باشد میان نور و ظلام

تا چو اندر میان مذهب ها

اختلافست در میان کلام

شادمان باش و کامران و عزیز

پادشا باش و خسرو وقمقام

رسم تو رهنمای رسم ملوک

خوی تو دلگشای خوی کرام

روز نوروز و روزگار بهار

فرخت باد و خرم و پدرام

شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود

همی روم سوی معشوق با بهار بهم

مرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غم

همه جهان را سر تا بسر بهار یکیست

بهار من دو شود چون رسم به روی صنم

مرا بتیست که بر روی او به آذرماه

گل شکفته بود و ارغوان تازه بهم

به هیچ رویی باروی آن نگار مرا

اگر بهار بود ورنه، گل نیاید کم

مرا نو آیین باغیست روی آن بت روی

کز آسمان چو دگر باغها نخواهم نم

عذاب بادیه دیدم کنون بدولت میر

ز بادیه سوی باغی روم چو باغ ارم

امیرعالم عادل برادر سلطان

کدام سلطان، سلطان سر ملوک عجم

برادر ملکی کز همه ملوک به فضل

مقدمست چو آدم از انبیا به قدم

برادرست ولیکن بوقت خدمت او

هزار بار همانا حریص تر ز خدم

چنان شناسد کز دین همی برون آید

هر آنکسی که زامرش برون نهاد قدم

دو روز دور نخواهد که باشد از در او

اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم

امیرگر چه که مخدوم کهتر ملکست

همی بخدمت او شاد باشد و خرم

براه رایت او پیشرو بودهر روز

چو پیش رایت کاووس رایت رستم

زبار خدمت اوبا مراد هر روزی

شکفته باشد چونانکه بوستان از نم

کجا نبرد بود در فتد میان سپاه

چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم

بدان زمان که دو لشکر بجنگ روی نهند

جهان نماید چون گلستان زرنگ علم

زمین زمرد شود تنگ چون کشن بیشه

هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم

زبان گردان گویا شود به دار و بگیر

دل دلیران مایل شود به جور و ستم

رخ گروهی گردد ز هول چون دینار

لب گروهی گردد زبیم چون درهم

چو بانگ خیزد کآمد امیر ابویعقوب

زهیچ جانور از بیم بر نیاید دم

مبارزانرا گردد در آن زمان از بیم

بدست نیزه و زوبی چو افعی و ارقم

بیک دو گشت که بر گردد اندرون مصاف

ز خون کشته همی پر کند دوباره شکم

بسا تنا که فرستد دما دم اندر پس

سنان نیزه او از وجود سوی عدم

بروز جنگ چنین باشد و بروز شکار

هزبر و ببر برون آرد از میان اجم

زبیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب

پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم

بدینجهان نشناسم کمانوری که دهد

کمان او را مقدار خم ابرو خم

به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد

همان کند که به سوزن کنند با بیرم

بدین ستودگی و چیرگی بکار کمان

ازین ستوده ترو چیره تر بکار قلم

مقدمست بفضل و مقدمست به علم

چنانکه پیشتر اندر حدیث جود و کرم

هر آنچه از هنر و فضل ومردمی خواهی

تمام یابی ار آن خسرو ستوده شیم

حدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شود

اگر ندانی رو پرس مشکل و مبهم

همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی

مدام تا ندرخشد سها چو بدر ظلم

همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان

چنان کجا نبود خوشتر از شباب هرم

همیشه تا که بودنام از شهادت و غیب

همیشه تا که بود بحث در حدوث و قدم

امیر باد بشادی و باد بر خور دار

ز روزگار مبیناد هیچ رنج و الم

گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست

نهاده گوش به آوای زیر و ناله بم

درین بهار دلارام شاد باد مدام

کسی که شاد نباشد بدونژند و دژم

شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گوید

ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم

خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم

تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد

از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم

دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست

وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم

یار من محتشمانند و مرا شاعر نام

شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم

مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند

دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم

سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند

زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم

این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام

از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم

همه چیز من و اقبال من و از دولت تست

خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم

بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر

خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم

تو همی دانی و آگه شده ای از دل من

که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم

سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد

که من ای شاه بدین درگه معمور درم

تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام

تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم

نه همی گویم شاها که نبایست چنین

نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم

این بدان گفتم تا خلق بدانند که من

چند سالست که پیوسته بدین خانه درم

دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر

گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم

جز که امروز دو سالست که بی امر امیر

نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم

گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان

گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم

نه نکو باشد از من نه پسندیده که من

خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم

بزیاد آن ملک راد که در دولت او

نبود حاجت هرگز بکسان دگرم

شمارهٔ ۱۲۰ - در مدح میر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین

روز خوش گشت و هوا صافی وگیتی خرم

آبها جاری و می روشن و دلها بی غم

باغ پنداری لشکر گه میرست که نیست

ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم

خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی

آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم

بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام

دست نقاش همی نقش نگارد به قلم

هر کجا در نگری سبزه بودپیش دو چشم

هر کجا در گذری گل سپری زیر قدم

کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی

که ره غزنین خرم شد و غزنین خرم

بر کشیدند به کهساره غزنین دیبا

در نوشتند ز کهپایه غزنین ملحم

کوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همی

زاید امروز همی زمرد ویاقوت بهم

بر لب رود ودر باغ امیر از گل نو

گستریده ست تو پنداری وشی معلم

من و غزنین و لب رود و در باغ امیر

چه در باغ امیر و چه در باغ ارم

باده لعل به دست اندر چون لعل عقیق

ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم

گاه گوییم که چنگی! تو به چنگ اندر یاز

گاه گوییم که نایی! تو به نای اندر دم

شادمانه من و یاران من از خدمت میر

هر یکی ساخته از خدمت او مال وخدم

نعمت میر همی گوید بنشین و بخور

دولت میر همی گویدبگراز و بچم

دولت میر مؤید پسر ناصر دین

عضد دولت یوسف سپه آرای عجم

آنکه اوتابه سپه داری بر بست کمر

گم شداز روی زمین نام و نشان رستم

شهریاران زمین ناموران کیهان

همه خواهند که گردند مر او را زحشم

نامداران جهان خاک پی میر منند

همه خواهند که باشند مر اورا زخدم

چشم و روی همه میران و بزرگان سوی اوست

چون بود روی همه جنتیان سوی حرم

گر به رزم آید، گویی که به رزم آمد سام

ور به بزم آید، گویی که به بزم آمد جم

آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید

نتواند که دهد نرم کمانش را خم

قلعه خالی کند از خصم زبر دست به تیر

همچو خالی کند از شیر به شمشیر اجم

اندر آن کشور کو تیغ بر آرد ز نیام

کس نپردازد یک روز به سور از ماتم

نه قوی دل کند افکنده او را تعویذ

نه سخنگوی کند خسته او را مرهم

سکته را ماند سهم و فزعش روز نبرد

که بیک ساعت بر مرد فرو گیرد دم

شیر غرنده که او را دید از هیبت او

پیش او گردد چون مار خزنده به شکم

عادلست او به همه رویی واز دوکف او

روز وشب باشد برخواسته بیداد و ستم

دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش

ملک ایران زمی از همت او آید کم

همتی دارد عالی و دلی دارد راد

عادتی خوب و خویی نیکو ورایی محکم

کف او را نتوان کردن مانند به ابر

دل او را نتوان کردن مانند به یم

ور توگویی که دل او چو یمست، این غلطست

کاندر آن ماهی و مارست و درین جود و کرم

ور تو گویی که کف میر چو ابرست خطاست

کز کف میر درم بارد و از ابر دیم

این که من گفتم زان هر دو فراوان بترست

که کف رادش دینار فشاند نه درم

ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد

ملکی یافت سزاوار به ملک عالم

ایزد او را برساناد به کام دل او

دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم

زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد

قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم

شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار گوید

ای ز سیمینه فکنده در بلورینه مدام

هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام

سرو داری ماه بار و ماه داری لاله پوش

لاله داری باده رنگ و باده داری لعل فام

زلف تو مشک سیاه و جعد تو شمشاد تر

قد تو سرو بلند و روی تو ماه تمام

زلف تو دامست و دایم بر دو رخ گسترده دام

گر نه صیادی چه حاجت دام گستردن مدام

ور همیگویی بگیرم تا مرا گردد حلال

دل بتو بخشیدم و بخشیده کی باشد حرام

دل بتو دادم تو نیز از روی رحمت گه گهی

نیکویی کن با من و از من سوی دل بر پیام

عاشقم برتو و چون دانی که بر تو عاشقم

عاشقم خوانی همی اندر میان خاص و عام

عاشقم آری و لیکن نام من عاشق مکن

مرمرا ای ماه منظر مادح میرست نام

میر یوسف یادگار نصر الدین آنکه دین

زو همی گردد قوی و زو همی گیرد قوام

پیش سایل زر بر افشاند به هنگام جواب

پیش نحوی موی بشکافد به هنگام کلام

جز ز شاه شرق سلطان فضل او بر هر شهی

همچنان دانم که فضل نور باشد برظلام

بس بیابان بادسا و کوهها کوبا ملک (؟)

هم محلها بریمه کرده ست او از حسام (؟)

رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمین

رخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقام

از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد

خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام

گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب

ورز کفش خاستی دینار باریدی غمام

ماهی اندرآب روشن راه چون داند برید

هم بدانسان راه برد تیر او اندر عظام

ای امارت را چو جمشید، ای ولایت را چو جم

ای شجاعت را چو سهراب ای سیاست را چو سام

هم موفق پادشاهی هم مظفر شهریار

هم مؤید رای میری، هم همایون فرهمام

با همه پیغمبران اندر فضیلت همسری

جز که از ایزد نیاوردی بما وحی و کلام

از پی قدر و بزرگی روز می خوردن ترا

آسمان خواهد که باشد ساقی و خورشید جام

روز رزم و روز بزم اندر هنر داری هنر

هم سرافراز ملوکی هم سر افراز کرام

حاتم طایی که چندین نام دارد در سخا

اشتری کشتی و دادی سایلی را زو طعام

تو زمال خویش نندیشی و هم بدهی به طبع

گر ثواب از تو بخواهد سایلی روز قیام

از فراوان طوف سایل گرد قصرت روز و شب

قصر تو نشناسد ای خسرو کس از بیت الحرام

بس نیاید تا زدینار تو چون شداد عاد

سایل تو خانه را زرین کند دیوار و بام

عالمی زرین کنی چون بر نهی باده به دست

کشوری پر خون کنی چون بر کشی تیغ زنیام

یک سوار از موکب تو و ز عدو پنجاه پیل

صد سوار از موکب بدخواه و از تو یک غلام

رایت تو سایه افکنده ست بر دریای سند

کی بود شاها که سایه افکند برکوه شام

اسب تو هنگام جستن نسبتی دارد ز باد

وقت آسایش نهادی دارد از کوه سیام

گر ز غزنینش برانگیزی بوقت چاشتگاه

بگذراند مر ترا از شام پیش از وقت شام

آن زمان هشیارتر باشد که در پوشی زره

وان زمان بیدارتر باشد که بر گیری حسام

تا ندیدم مرکبت را من ندانستم که هست

باد را سیمین رکاب و کوه را زرین ستام

ای به هر رایی موافق، ای به هر کاری مصیب

ای به هر علمی ستوده، ای به هر فضلی تمام

هر که را بینم مهیا بینم اندر شکر تو

همچو من کز نعمت تو بهره ای دارم تمام

شکر تو بر من فراوان واجبست ای شهریار

از فراوانی ندانم گفت شکرت را کدام

چیست نیکوتر زجاه، از تو رسیدستم به جاه

چیست شیرین تر ز کام، از تو رسیدستم به کام

مدح گفتن مر ترا آسان بود زیرا که تو

عاشق خوی کرامی، دشمن خوی لئام

در خصال تو شهنشاها چنان آمد مدیح

کز مدیح تو صدف لؤلؤ همیخواهد به وام

ازفراوان مدح کاندر خلق تو پایم همی

خویشتن راباز نشناسم همی از بوتمام

تا بود چون روی رومی، روزتابان و سپید

تا بود چون روی زنگی، شب دژم گون و نفام

تا چو سیمین دستی اندر آستین شعرا همی

سر بر آرد پیش روز ار پیش مشرق صبح تام

عمر تو پاینده باد و نعمت تو با بقا

بخت تو پیروز باد و دولت تو با نظام

روز و شب خورشید و ماه از روی عجز و انکسار

آید اندر درگه عالیت از بهر سلام

عیدرا شادان گذار و ناطلب کرده بیاب

ز ایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام

شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح سلطان ابو سعید مسعود بن محمود غزنوی

جشن سده و سال نو و ماه محرم

فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم

شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود

کاین نام بدین معنی او راست مسلم

از دیدن او چشم جهان گردد روشن

وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم

از دیدن او سیرنگردد دل نظار

زانست که نظار همی نگسلد ازهم

کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست

دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم

گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست

از تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلم

شاهی که بدین سکه او برگه شاهی

خود نیست چنو از گه او تا گه آدم

بگذشت بقدر وشرف از جم و فریدون

این بود همه نهمت سلطان معظم

ای خسرو غازی پدر شاه کجایی

تا تخت پسر بینی بر جایگه جم

گرد آمده بر درگه اواز پی خدمت

صد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستم

از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار

چون باغ ارم کرده وچون بیت محرم

بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی

چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم

نام تو بدو زنده ودرخانه توسور

در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم

فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت

بیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدم

هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او

چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم

آنرا که بر آورده تو بود بر آورد

وز جمله یاران دگر کرد مقدم

آنان که جوانند پسر خواندو برادر

پیران و بزرگان سپه را پدر و عم

آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد

وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم

با این هنر و مردی و با این دل و بازو

او را به جهان ملک و ولایت نبود کم

همواره روان تو ازو باشد خوشنود

وین مملکت راست نگیرد بکفش خم

بر دولت واقبال بناز ای شه گیتی

از این کرم ایزد کت کرد مکرم

آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث

زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم

از برکت او دولت تو گشت پدیدار

از پای سماعیل پدید آمد زمزم

در چهره او روز بهی بود پدیدار

در ابر گرانبار پدیدار بود نم

کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست

آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم

شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت

باشند به چشمش همه با گور رمارم

شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی

از بیم شود موی برو افعی و ارقم

هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش

آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم

هم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودش

آن موسی عمران بود، این عیسی مریم

ای بار خدای ملکان همه گیتی

ای از ملکان پیش چو از سال محرم

جشن سده در مجلس آراسته تو

با شادی چون زیر همی سازد با بم

جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه

آتش به تخش بردی از خانه چارم

چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش

آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم

می خور که ترا زیبد می خوردن وشادی

می خورد ن تو مدحت و آن دگران ذم

روی تو و رخسار بد اندیش چو گل باد

آن تو زمی، وان بد اندیش تو از دم

دست تو به سیکی و به زلفی که از و دست

چو مخزنه مشک فروشان شود از شم

شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی گوید

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام

بر من آمد وقت سپیده دم به سلام

درست گفتی کز عارضش بر آمده بود

گه فرو شدن تیره شب سپیده بام

ز عود هندی پوشیده بر بلور زره

ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام

بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم

بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام

به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی

که ماه روشنی از روی تو ستاند وام

ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود

چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام

چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما

ز بهر راه براسبان همی کنند لگام

چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی

چه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمام

شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی

به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام

مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت

نه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلام

برادران و رفیقان تو همه بنوا

تو بینوا و بدست زمانه داده زمام

تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد

تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام

چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد

چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام

به خواستن ز کسان خواسته بدست آری

زبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام

بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی

بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام

ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت

اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام

نگاه کن که خداوند خواجه سید

ترا چه داد پس مدح اندرین ایام

اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی

کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام

به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی

کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام

همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل

بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام

نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر

بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام

بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم

شکست خواهی خوردن ز پشه و زهوام

جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت

مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام

کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت

مرا سرشت چنین کرد ایزدعلام

هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا

که برگرفت ز من سایه تند بار غمام

من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل

چوفضل برمک دارد به در هزار غلام

بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند

به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام

هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد

هزار تافته چرخ ازو رسید بکام

هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت

مجاور در و درگاه اوست بخت مدام

عطای او نه زدشمن برید و نه از دوست

چنین برد ره آزادگان و خوی کرام

کسی که راه خلافش سپرد تا بزید

مخالفت کنداو را حواس و هفت اندام

عطای او بدوام است ز ایرانش را

گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام

بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز

بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام

ثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلال

درم نهادن در پیش او جو باده حرام

مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص

سرای او ادبا را چو کعبت الاسلام

چو بندگان مسخر همی سجود کند

زمین همت اورا سپهر آینه فام

بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی

مؤیدست و موفق مقدمست و امام

قلم بدستش گویی بدیع جانوریست

خدای داده مر آنرا بصارت و الهام

به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم

به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام

به جنبش قلمی زان او اگر خواهد

هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام

زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب

زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام

تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل

تمام تر سخنی سست باشد و سوتام

مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن

که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام

ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی

مرا بگو که بجز خدت تو چاره کدام

مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد

مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام

همیشه تا نبود ثور خانه خورشید

چنان کجا نبود شیر خانه بهرام

همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل

همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام

جهان به کام تو دارد خدای عز وجل

بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام

دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار

دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام

هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو

نیازمند شراب و نیازمند طعام

شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح خواجه ابو سهل عراقی گوید

کی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهم

کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم

چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج

چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم

آب و آتش به تکلف بهم آیند همی

چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم

چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست

ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم

کاشکی کار من و توبه درم راست شدی

تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم

یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد

مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم

خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل

نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم

آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل

بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم

هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی

یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم

گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر

همه گویند بلی و همه گویند نعم

نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ

آنچه او داند کردن به دوات و به قلم

به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید

که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم

پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست

روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم

آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس

آری او آصف باشد چو ملک باشد جم

تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست

صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم

بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک

بوجود آورد آن خواجه سید زعدم

الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز

بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم

از کریمی چو در آید بر او زایر او

از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم

ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان

کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم

بخشش ابر نگویند بر بخشش او

سخن از جوی نرانند بر وادی زم

مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند

چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم

ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست

زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم

او به رادی و جوانمردی معروفترست

زانکه باران بزاینده به تری و به نم

هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق

همه گویند کریم و سخی و خوب شیم

لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست

حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم

تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ

تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم

تا بود شادی جایی که بود زاری زیر

تا بود رامش جایی که بود ناله بم

شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد

باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم

نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز

بدسکالانش همواره به تیمار و ندم

دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ

تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم

شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح خواجه ابواحمد تمیمی گوید

بفزوده ست بر من خطر قیمت سیم

تا بنا گوش ترا دیده ام ای در یتیم

سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم

از پی آنکه بماند به بنا گوش تو سیم

از بناگوش تو سیم آمد و زر از رخ من

ای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیم

زلف تو سیم تو از دزد نگه داند داشت

به خم و پیچ بر افکنده چو جیم از بر جیم

من چه سازم چکنم دزد مرا برده شمار

دزد رحمت نکند دزد که دیده ست رحیم ؟

زرگری باید کز مایه ما کار کند

مایه ما را و هر آن سود که باشد بدو نیم

من ثناگوی بزرگانم و مداح ملوک

خاصه مدحتگر آن راد عطابخش کریم

سر فراز عرب و فخر بزرگان عجم

خواجه بو احمد خورشید همه آل تمیم

آن نکو سیرت و نیکو سخن و نیکو روی

که گه جود جوادست و گه حلم حلیم

نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ

حری آموخته از گوهر جدان قدیم

ابر بارنده شنیدم که جوادست جواد

ابر با دوکف آن خواجه لئیمست لئیم

هر که گوید به کف خواجه ما ماند ابر

مشنوآن لفظ که آن لفظ خطاییست عظیم

ای جوانمردی آزاده دلی نیکخویی

که ترا یار نیابند به هر هفت اقلیم

میر صاحب بتو و دیدن تو شاد ترست

که بدیدار سماعیل مثل ابراهیم

خنک آن میر که او را چو تو حریست وزیر

خنک آن صاحب کو را چو تویی هست ندیم

در وزیری نکنی جز همه حری تلقین

در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم

لاجرم سوی تو آزاده جوان، بارخدای

ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم

هم کریمی کن کز بهر کرم یافته ای

بر بزرگان و کریمان و شریفان تقدیم

هنر و فضل ترا بر نتوانند شمرد

آن بزرگان که بدانند شمار تقویم

ادب صاحب پیش ادب تو هدرست

نامه صابی با نامه تو خوار و سئیم

با سخن گفتن تو هر سخنی با خللست

باستوده خرد تو خرد خلق سقیم

نام نیکو و جمال و شرف و علم و ادب

بادبیری بتو کردند دبیران تسلیم

به زمانی نکت و علم و ادب یاد کنی

وین ندیده ست درین عصر کس از هیچ فهیم

ای سرای تو نعیم دگر و زایر تو

سال و مه بیغم و دلشاد نشسته به نعیم

بس گلیم سیها کز نظرت گشت سپید

نظر تو سیهی پاک بشوید ز گلیم

در حریم تو امانست و ز غمها فرجست

شاد زی ای هنری حر پسندیده حریم

به همه کار امامی به همه فضل تمام

به همه باب ستوده به همه علم علیم

تاز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک

همچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیم

تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید

تا بود ساعد مه رویان چو ماهی شیم

کامران باش و می لعل خور و دشمن را

گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم

می ز دست صنمی خور که چو بوی خط او

ازگل تازه بر آید به سحر گاه نسیم

صنمی باز نخی تازه تر از برگ سمن

صنمی بادهنی تنگ تر از چشمه میم

شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح خواجه سید ابوالطیب بن طاهر

بار بر بست مه روزه وبر کند خیم

مهرگان طبل زد و عید برون برد علم

باز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیر

باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم

باده گیران زبان بسته گشادند زبان

باده خوران پراکنده نشستند بهم

لعل کردند بیک سیکی لبهای کبود

شاد کردند بیک مجلس دلهای دژم

خیز بت رویا !تا مابه سر کار شویم

که نه ایشان را سور آمدو مارا ماتم

زان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر

بر تن و جان نتوان کردازین بیش ستم

روزه پیریست که از هیبت واز حشمت او

نتوان زد به مراد دل، یک ساعت دم

چون شدآن پیر جوانی بگرفتندجهان

ما و ایشان و می لعل، نه اندوه ونه غم

باش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کند

آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم

خواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوست

دل سلطان و دل خواجه و دلهای حشم

نه به فضل او را جفتی ز بزرگان عرب

نه به علم او را یاری زبزرگان عجم

در جوانمردی جاییست که آنجا نرسید

هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم

عالمی بینم بر درگه اوخواسته خواه

واو همی گوید هر کس را کآری و نعم

هر که را بینی با بخشش و با خلعت اوست

همتی دارد در کار سخا بلکه همم

بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال

راست پنداری داردبه یمین اندر یم

بخرد جامه بسیار به تخت و چو خرید

نام زوار زند زود بر آن تخت رقم

هر که را بینی دینار و درم دارد دوست

نه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیم

او چودانست که دینار نه چون نام نکوست

مهر برداشت بیکبار ز دینار و درم

از عطا دادن پیوسته آن بار خدای

خانه زایر او باز ندانی ز حرم

با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت

رود جیحون را شک نیست که آب آید کم

ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد

گنج قارون و بزرگی و توانایی جم

دست بخشنده او از دل پیران ببرد

غم برنایی و بیچارگی و ضعف هرم

من به هر چیر که خواهی تو سوگند خورم

که نه چون او بوجود آید هرگز ز عدم

لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند

چون گل سوری بر باد سحر گاهی ونم

چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن

چه حریم در او محترمان را چه حرم

نه بیهوده مر اورا ملک روی زمین

مملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلم

رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه

زانکه دانست که راییست مراورا محکم

شادمان باد همه ساله و با ناز و نعیم

دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم

عید اوفرخ و از آمدن عید شریف

در دل او طرب و در دل بدخواه الم

چشم او سوی نگاری که برو عید بود

جعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم

شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح خواجه ابوسهل عبدالله بن احمد بن لکشن دبیر گوید

بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم

سنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیم

زین سپس وقت سپیده دم هر روز بمن

بوی مشک آرد از آن سنبل نو رسته نسیم

عنبرین خطی وبیجاده لب و نرگس چشم

حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم

نیک ماندخم زلفین سیاه تو به دال

نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم

از همه ابجد بر «میم » و«الف » شیفته ام

که ببالا ودهان تو «الف » ماندو «میم »

عشق بازیم همی باتو و دلتنگ شوی

نزد تو عشق همانا که گناهیست عظیم

چه شوی تنگدل ار بر تو همی بازم عشق

عشق بازیدن با خوبان رسمیست قدیم

عشق رسمیست ولیکن همه اندوه دلست

خنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بیم

بر من باخته دل هر چه توانی بمکن

نه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیم

خواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوست

میر یوسف را همچون دل و دستور وندیم

به همه کاری تعلیم ازو خواهد میر

ار چه او را ز کسی خواست نباید تعلیم

کمترین فضل دبیریست مر اورا هر چند

به سر خامه کند موی ز بالا بدو نیم

چون سخن گوید گوید همه کس کاینت ادیب

چون عطا بخشد گوید همه کس کاینت کریم

با توانایی و با جود کم آمیزد حلم

خواجه بوسهل توانا و جوادست و حلیم

نه مسیحست ولیکن نفسش باد مسیح

نه کلیمست ولیکن قلمش چوب کلیم

سیرش سخت گزیدهست بنزدیک خدای

سخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیم

از سخا و کم و فضل و فتوت که وراست

هیچکس زو نبرد نام مگر با تکریم

بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا

بنوردد بقلم قاعده هفت اقلیم

صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم

که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم

طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند

ور چه باشد سخن طاعن و بد گوی ذمیم

مهرو کینش سبب خلد و جحیمست و بقصد

هیچکس مویی از تن نفرستد به جحیم

هر که اورا بستاید بنسوزد دهنش

ور دهن پر کنداز آتش مانند ظلیم

چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من

که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم

صد گنه کردم و اوکرد عفو وین نه عجب

که خوی خواجه کریمست و دل خواجه رحیم

نیکویی کرد بجای من و لیکن چه بود

آنکه پاداش دهنده ست بصیرست و علیم

مسکن و مستقر خواجه نعیم دگرست

یک دو سالست که من دور بماندم ز نعیم

تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی

تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم

شادمان باد و بر هر شهی او را تبجیل

کامران باد و بر هر مهی او را تعظیم

عید او باد سعید و روز او باد چو عید

دور باد از تن و از جانش شیطان رجیم

شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گوید

خداوند ما شاه کشور ستان

که نامی بدوگشت زاولستان

سر شهریاران ایران زمین

که ایران بدو گشت تازه جوان

یکی خانه کرده ست فرخاردیس

که بفروزد از دیدن او روان

جهانی و چون خانه های بهشت

زمینی و همسایه آسمان

ز خوبی چو کردار دانش پژوه

ز خوشی چو گفتار شیرین زبان

همه زر کانی و سیم سپید

ز سر تا ببن، وزمیان تا کران

نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه

نه ده یک از آن زر در هیچ کان

نبشته درو آفرینهای شاه

ز گفتار این و ز گفتار آن

بسیجیده چون کار هر نیکخو

پسندیده چون مهر هر مهربان

چه گویی سکندر چنین جای کرد

چه گویی چنین داشت نوشیروان

به فرخ ترین روز بنشست شاه

در ین خانه خرم دلستان

بدان تا درین خانه نو کند

دل لشکر خویش را شادمان

سپه را بود میزبان و بود

هزار آفرین بر چنین میزبان

یکی را بهایی بتن در کشد

یکی را نوندی کشد زیر ران

بهایی، بر آن رنگهای شگفت

نوندی، بر آن برستامی گران

کسی را که باشد پرستش فزون

کنون کوه زرین کشد زیر ران

به یزدان که کس در پرستیدنش

نکرده ست هرگز به مویی زیان

همه پادشاهان همی زو زنند

بشاهی و آزادگی داستان

ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ

شنیدستم این من ز شهنامه خوان

ستوده بنام و ستوده بخوی

ستوده به جان و ستوده به خوان

جهان را به شمشیر هندی گرفت

به شمشیر باید گرفتن جهان

شهان دگر باز مانده بدو

بدادند چون سکزیان سیستان

ندادند و بستد بجنگی که خاک

زخون شد درآن جنگ چون ارغوان

به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین

چه گویی چنین به بود یا چنان

هم از کودکی بود خسرو منش

خردمند و کوشنده و کاردان

به بد روز همداستانی نکرد

که بازوش با زور بود و توان

بزرگی و نیکی نیابد هرگز

کسی کو به بد بود همداستان

همه پادشاهان که بودند، زر

به خاک اندرون داشتندی نهان

نبودی به روز وبه شب ماه و سال

جز اندیشه بر گنجشان قهرمان

خداوند ما را ز کس بیم نیست

مگر ز آفریننده پاک جان

بدین دل گرفتست گستاخ وار

به زر و به سیم اندرون خان و مان

ز بس توده زر که در کاخ او

بهر کنج گنجی بود شایگان

کسی که به جنگ آید آنجا زجنگ

چنان باز گردد که سرگشته خان

هر آن دودمان کان نه زین کشورست

برآید همی دود از آن دودمان

همی تا به هر جای در هر دلی

گرامی و شیرین بود سوزیان

همی تا ز بهر فزونی بود

همیشه تکاپوی بازارگان

به شادی زیاد و جز او کس مباد

جهان را جهاندار تا جاودان

بداندیش او گشته در روز جنگ

چو در کینه اردشیر اردوان

بماناد تا مانده باشد زمین

بزرگی و شاهی درین خاندان

شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدین

بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان

نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک

امین ملت محمود پادشاه جهان

خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد

شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان

حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود

به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان

همه بزرگان حال از منجمان پرسند

خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن

ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد

همی رود ز پی او عنایت یزدان

پیمبران را زان پیش معجزات نبود

که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان

بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن

بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان

گروهی از حکما در حدیث اسکندر

بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان

که او ز جمله پیغمبران ایزد بود

خدای داند کاین درست بود یا بهتان

سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد

بماند برلب جیحون سه ماه تابستان

بدان نیت که برآن رود پل تواند بست

همی نشست و در آن کاربست جان و روان

هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد

در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران

ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود

چو آسمان که مر او را پدید نیست کران

بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست

چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان

زهی مظفر پیروز بخت روز افزون

زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان

بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست

خدای داد ترا بر همه جهان فرمان

ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند

که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان

که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ

که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان

خدایگانا حال تو زان گذشت که تو

سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان

کسی ندانم کو را توان آن باشد

که با تو یارد بستن به کار زار میان

گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید

اگر بگردی گیتی همه کران به کران

زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست

که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران

گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست

وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان

علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت

هزار عزل همان بود و صد هزار همان

وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت

بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان

چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست

ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان

چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود

که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان

دگر که گر پسرش را بگیری و ببری

عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان

ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد

فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان

علی تگین را آنجا پدید آمده گیر

اگر بداند کو را بود بر تو امان

به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود

در این سخن نه همانا که کس بود بگمان

بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست

ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان

ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب

همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان

سلیح بیشست او را ز برگهای درخت

سپه فزونست او را ز قطره باران

چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع

بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان

تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد

بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان

دلیر کردی او را بخدمت و بسخن

عزیز کردی اورا بمجلس و میدان

به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد

چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان

بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را

که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان

بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف

چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان

بدان کرامت کانجا بجای او کردی

سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان

خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی

زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان

به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال

نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان

اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد

ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان

ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی

پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان

بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید

که باشد او را همسایه کوه زر رویان

کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید

چنین نمایی با او چنین کنی احسان

بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس

جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان

خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست

بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان

زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود

کسی مباد کو با تو بشکند پیمان

درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد

صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان

ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند

بر او خدای کند خاک نرم را سوهان

شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند

همه خلاف بود کار مردم نادان

چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت

چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان

زیان بستان بیش از زیان ابر بود

چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان

کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی

چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان

ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد

چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان

همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید

همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان

همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام

همیشه تا بود اندر میان ما فرقان

جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن

ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران

مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن

موافقان را نونوبتخت وتاج رسان

چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست

بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان

شمارهٔ ۱۳۰ - درمدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصر الدین گوید

بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان

همی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستان

مرا بنفشه و لاله بکار نیست که او

بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان

ز رنگ لاله او وز دم بنفشه او

جهان نگار نمایست و باد مشک افشان

همی ندانم کاین را که رنگ داد چنین

همی ندانم کانرا که بوی داد چنان

مرا روا بود ار سر بسر بنفشه دمد

بگرد لاله آن سرو قد موی میان

کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود

اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان

بهشت وار شود بوستان عارض او

چنان کجا شود اکنون بهشت وار جهان

کنون برافکند از پرنیان درخت ردا

کنون بگسترد از حله باغ شادروان

کنون چو مست غلامان سبز پوشیده

ببوستان شوداز باد زاد سرو نوان

کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار

چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان

نه باغ را بشناسی ز کلبه عطار

نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک

امین ملت محمود پادشاه زمان

خدایگان خرد پرور مروت ارز

بلند همت و زایر نواز و حرمت دان

ازو شود همه امیدهای خلق روا

بدو شود همه دشوارهای دهر آسان

کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت

نسوزد ار بکف آتش در افکند بدهان

اگر چه قرآن فاضل بود بیابد مرد

ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن

بوصف کردن او در ببارد و عنبر

ز طبع مدحت گوی و ز لفظ مدحت خوان

بزرگ نام کندنزد خلق دیوان را

سخنوری که کند مدح او سر دیوان

جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد

سخن طلب را نزدیک او دهند نشان

سخن شناسان بر جود او شدند یقین

کجا یقین بود آنجا بکار نیست گمان

عطای وافر، برهان جود او بنمود

عطا بود بهمه حال جود را برهان

همی نگردد چندانکه دم زنی فارغ

ز بر کشیدن زر عطای او وزان

عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش

بدستش اندر زرین شدی دوال عنان

بحیله پایگه همتش همی طلبد

ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان

چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند

کسی که دیده بود فر سایه یزدان

همای چون بکسی سایه برفکند آن کس

جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن

امیر اگر زبر کشته سایه برفکند

ز فر سایه او کشته باز یابد جان

همه دلایل فرهنگ را به اوست مآب

همه مسایل سربسته را ازوست بیان

بروز معرکه اندر مصاف دشمن او

ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان

هرآن سوار که نزدیک او بجنگ آید

اجل فرو شود اندر تنش بجای روان

مبارزان عدو پیش او چنان آیند

چو مورچه که بود بر گرفته دانه گران

بسوی باز شد از پیش او چنان تازند

چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان

سر عدو بتن اندر فرو برد به دبوس

چنانکه پتک زن اندر زمین برد سندان

کمان فروفتد از دست دشمن اندر جنگ

بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان

زسهم نامش دست دبیر سست شود

چو کرد خواهد برنامه نام او عنوان

همیشه باشد از مهر او و کینه او

ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان

ز کین او دل دشمن چنان شود که شود

ز نور ماه درخشنده جامه کتان

ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل

ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان

همیشه تا چو گل نسترن بو لؤلؤ

چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان

همیشه تابود آز و امید در دل خلق

چنان چو آتش در سنگ وگوهر اندر کان

خدایگان جهان باد و پادشاه زمین

بعون ایزد کشور گشاو شهرستان

ازو هر آنکه بود بدسکال او غمگین

بدو هر آنکه بود نیکخواه او شادان

شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح سلطان محمود سبکتگین گوید

چه روز افزون و عالی دولتست این دولت سلطان

که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان

بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت

بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان

بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت

بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان

بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین

بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان

بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم

چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان

یمین دولت عالی امین ملت باقی

نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران

کمابیش سخا دید آن که او را دید در مجلس

سرا پای هنر دید آن که او را دید در میدان

جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری

شهنشاهی که از گرگان جهان اوراست تا کرمان

ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ

ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان

ز خشتش درتن هر کینه خواهی رخنه بیحد

ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان

رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل

برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان

بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر

نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان

نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت

نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان

کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن

که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان

ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی

ز عزم تو دم سردست بهره دشمن نادان

ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست ویکدل شد

بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان

نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی

ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان

همایونی وفرخنده چنین بادی همه ساله

ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان

ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد

همی خواهد که آید چون قدر خان نزدتو مهمان

خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید

که بی رسمند و بی قولند وبد عهدند و بد پیمان

زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن

تو خودبه دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان

گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی

بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان

وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته

گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان

چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن

چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان

ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید

درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان

ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی

پس از چندین بلا کآمد ز ایران بر سر توران

هنوز ار باز جویی در زمینشان چشمه هایابی

از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان

بجای آنکه تو کردی برایشان در کتر شاها

حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان

چه گویی کان ز دلهاشان بشد کزبلخ پیش تو

همی رفتند لبها خشک ورخ پر چین و دل بریان

به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر

به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران

به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر توصد ره

در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان

هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد

ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان

نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو

مکن زین پس ازیشان یادو ایشانرا به ایشان مان

وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند

ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران

چه خواهی کرد آن ویرانه های ضایع و بی کس

ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان

تو داری از کنار گنگ تادریای آبسکون

توداری از در گرگانج تا قزدارو تا مکران

نه مال ماوراء النهر در گنجت بیفزاید

نه درملک توافزونی پدید آید ز صد چندان

بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید

بیک هفته بر آید مر ترا از کوه زر رویان

بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور

غلامان ترا زین هر دو حقا گر بر آید نان

ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه

دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان

نباشد مرترا حاجت به ملک خان طلب کردن

که این هر دو به مال و ملک صد ره بر ترند ازخان

تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی

نیاردگفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان

ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد

شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان

دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من

کسی را بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان

زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون

زهی اندرنکو کاری و هوشیاری چو نوشروان

همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون

همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان

همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد

همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان

بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش

بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران

به دل بر خور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر

ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان

گهی از دست اومی خور، گهی از دولبش بر خور

گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان

شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید

ای شهریار بیقرین ، ای پادشاه پاک دین

ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین

هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری

بر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرین

ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!

ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین

دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب

کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین

فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی

وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین

گاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذری

گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین

صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا

صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین

چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف

زانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنین

صد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدی

با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین

اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر

وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین

در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا

آری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معین

بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن

وز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگین

زانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمن

زینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چین

بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی

لیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنین

از بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهان

کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این

صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر

صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعین

حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی

واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین

از جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفو

از جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرین

پیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمان

ابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزین

با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو

خویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزین

با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط

آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفین

از پادشاهی پارسایی دوستتر داری همی

زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین

هر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کش

کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکین

آنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برین

وانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمین

آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز ره

از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمین

آن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثل

در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین

تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان

تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین

شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی

تا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبین

خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم

تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین

زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان

باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین

تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل

بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین

پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو

فرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین

شمارهٔ ۱۳۳ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمودغزنوی

عید فرخ باد بر شاه جهان

جاودانه شادمان و کامران

نعمتش پیوسته و عمرش دراز

دولتش پاینده و بختش جوان

سال و مه لشکرکش و لشکر شکن

روز و شب کشورده وکشورستان

ایزداورا یار و دولت پیشکار

اوبکام دل مکین اندرمکان

تا جهان را پادشه باید همی

پادشه محمد باد اندر جهان

باده اندر دست و خوبان پیش روی

خوبرویانی به خوبی داستان

هر یکی با قامتی چون زاد سرو

هر یکی با چهره ای چون ارغوان

جعدشان در مجلس او مشکبار

زلفشان در پیش او عنبر فشان

زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی

ابرو و مژگانشان تیر و کمان

می گسار آنکس کز ایشان دوست تر

می زدست دوست خوشتر بیگمان

جاودان زینگونه بادا عیش او

عیش بد خواهش به تیمار وهوان

دشمن و بد گوی او را آب سرد

آتش سوزنده بادا در دهان

بد که گوید زو ملک هر گز نبود

بد خصال و بد فعال و بدنشان

نیکخوتر زوملک هر گز نبود

نیک باد آن نیک شه را جاودان

طبع او را مال درویشان بری

زو رعیت شاد خوار و شادمان

دولت او در ولایت کارساز

هیبت او بر رعیت پاسبان

شیر نر درکشور ایران زمین

از نهیبش کرد نتواند زیان

هیچ شه را در جهان آن زهره نیست

کوسخن راند ز ایران بر زبان

هر که او بر خاندانش کرد روی

زو بنستاند قدیمی خاندان

هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟

زو بنستاند همی آن نام و نان

تا جهان باشد جهانرا عبرتست

از حدیث بلخ و جنگ خانیان

گوییا دی بود کان چندان سپاه

اندر آن صحرا همی کندند جان

این ز اسب اندر فتاده سرنگون

وان بزیر پای اسب اندرستان

دست آن انداخته در پیش این

پای این انداخته در پیش آن

این یکی را مانده اندر چشم تیر

وان دگر را مانده اندر دل سنان

سست گشته پای خان اندرر کیب

خشک گشته دست ایلک بر عنان

مردمان را راه دشوارست نون

اندر آن دشت از فراوان استخوان

زان سپس کانسال سلطان جنگ را

تازیان آمد به بلخ از مولتان

لشکر او بیشتر در راه بود

وان گروهی دیو بود اندر میان

بی سپاه او آن سپه را نیست کرد

در جهان کس را نبوده ست این توان

خان به خواری بزاری بازگشت

از طپانچه لعل کرده روی وران

هر که رارای خراسان آمده ست

گو بیا تا بازگردی همچنان

مرغزار ما به شیر آراسته ست

بد توان کوشید با شیر ژیان

شکر ایزد را که ما را خسرویست

کار ساز و کاربین وکاردان

خسروی با دولتی نیک و قوی

خسروی با لشکری گشن و گران

جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ

قلعه ها کنده چو ارگ سیستان

کس نداند گفت اندر هیچ جنگ

پشت او دیده ست بهمان و فلان

کار اوغزو و جهادست و مدام

تا تواند غزو را بندد میان

سند و هند از بت پرستان کرد پاک

رفت ازین سوتا بدریای روان

هندوانرا سربسر ناچیز کرد

روسیانرا داد یکچندی زمان

وقت آن آمد که در تازد به روم

نیزه اندر دست و در بازو کمان

تاج قیصر بر سر قیصر زند

همچنان چون برسر خان چترخان

خوش نخسبم تا نگوید: فرخی

شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !

تا جهان را تازه گرداند بهار

تاهوا را تیره گرداند خزان

تا به ایام خزان نرگس بود

تا به هنگام بهاران ارغوان

جز برای او متاباد آفتاب

جزبه کام او مگرداد آسمان

شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین

بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان

فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان

سلطان یمین دولت میر ملوک بند

محمود امین ملت شاه جهان ستان

شاهی که پشت صد ملک کامران بدید

نادیده پشت چاکر او هیچ کامران

شاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگ

شاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خان

شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود

از بیم او جز آنکه از و یافته ست امان

لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیر

بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران

ورباده ای بدست کسی دست بازداشت

از عاجزی نبود چه عذریست در میان

او قادرست وهر چه بدان قادری نکرد

عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن

پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی

بگذاشت آب جیحون با لشکری گران

گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین

بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان

لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید

حری نمود ونستد از و ملک خان و مان

خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی

با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان

زینگونه عذرها فتد اورا به جنگها

تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان

ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس

وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان

اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشد

زینان به ری هزار بیابد بیک زمان

غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات

روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان

بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای

بخشیدنست عادت و خوی خدایگان

چندانکه او دهد به زمانی به سالها

در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان

هربخششی که او بدهد چون نگه کنی

گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان

درخانه های ما ز عطاهای کف او

زر عزیز خوارتر از خاک رایگان

اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش

بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان

هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت

از خاندان او نرود بخت جاودان

پیری که پیر گشتن او بر درش بود

تا جاودان بدولت و بختش بود جوان

گر آسمان بلندبه قدرست دور نیست

از پایگاه خدمت او تا به آسمان

مهتر شهی دعاکند و گوید ای خدای

یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان

کهتر کسی که خدمت او را میان ببست

برتر ز خسروی کمر زرش بر میان

بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند

چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان

کس بود کوز پیش برادر ببست رخت

بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان

آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید

کانجا وفا کنند امید جهانیان

زانجا بسوی خانه چنان باز شد که شد

رستم ز درگه شه ایران به سیستان

با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح

آراسته چنان که به نوروز بوستان

اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید

کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان

شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه

بایسته تر ز درگه او درگهی مدان

تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد

تا چون گه تموز نباشد گه خزان

تا در سمنستان نتوان یافتن سمن

چون بادمهرگان بوزد بر سمنستان

شاه زمانه شاد و قوی باد وتندرست

از گردش زمانه بی اندوه پی زیان

ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای

نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان

بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد

احباب او به عشرت و اقبال کامران

بادا دل محبش همواره با نشاط

بادا تن عدویش پیوسته ناتوان

هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک

بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان

شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح سلطان محمود غزنوی

جاودان شاد باد شاه جهان

دولت او قوی وبخت جوان

تندرستیش باد و روزبهی

کامکاری و قدرت و امکان

همچو دلها بدوفروخته باد

صدر ایوان و مجلس و میدان

از شهان خدمتست وزو خلعت

از جهان طاعتست و زو فرمان

ایزد او را بقای عمر دهاد

تا نگردد جهان ما ویران

شکر او گویدی جهان شب و روز

گر چو ماباشدی گشاده زبان

بر همه مردمان روی زمین

مهر او واجبست چون ایمان

کافرست آنکه او به پنج نماز

جان او را نخواهد از یزدان

جانهای جهانیان بسته ست

در بقا و سلامت سلطان

این جهانرا جمال و قدرت ازوست

زان چنین ساخته ست و آبادان

گر تو او را دعا کنی چه سپاس

درد خود را همی کنی درمان

اندر آن روزهای ناپدرام

کو ز می مهر کرده بود دهان

حال گفتی چگونه بود بگوی

نی مگوی این سخن بجای بمان

حال امروز گوی و رامش خلق

که ملک سوی می شتافت به خوان

اینت خوشی و اینت آسانی

روز صدقه ست و بخشش و قربان

هر که امروز نیست شاد، خدای

بر دلش بار غم کناد گران

کس نداندکه ما چه یافته ایم

گو ندانند، فرخی تو بدان

راز دلها خدای داند و بس

من کی آگه شوم ز راز نهان

از دل خویش باری آگاهم

وز دل خویش نیستم بگمان

گر من امروز شادمانه نیم

شسته بادی بدست من قرآن

کاشکی چاره دانمی کردن

تا بدو بخشمی جوانی و جان

گر جوانی و جان بنتوان داد

دل بدو داده ام جز این چه توان

زان دعاها که کرده ام شب و روز

بر تن وجان شهریار جهان

گر یکی مستجاب کرد خدای

عمر او را پدید نیست کران

جاودانه بجای خواهد بود

همچنین شهر گیر و قلعه ستان

گه کشد خصم وگه کشد سیکی

گه کند صید وگه زند چوگان

ما پراکنده پیش او برویم

چه بود خوشترو نکوتر از آن

یا رب اندر بقای او بفزای

آنچه از عمر ماکنی نقصان

هر که را او گزید تو بگزین

هر که را او ز پیش راندبران

نیست گردان بدستش آنکس را

کو برون شد ز عهد و از پیمان

شاد گردان موافقانش را

تیره کن بر مخالفانش جهان

هر زمانی بر او زیادت باد

فر این کاخ وزیب این ایوان

نامه ای را کز این سرای رود

نام محمود باد بر عنوان

من ندانم که چیست کام دلش

یارب او را به کام دل برسان

شمارهٔ ۱۳۶ - در حسب و حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو گوید

ای ندیمان شهریار جهان

ای بزرگان درگه سلطان

ای پسندیدگان خسرو شرق

همنشینان او به بزم و به خوان

پیش شاه جهان شماگویید

سخن بندگان شاه جهان

من هم از بندگان سلطانم

گرچه امروز کم شدم ز میان

مر مرا حاجت آمده ست امروز

به سخن گفتن شماهمگان

همگان حال من شنیدستید

بلکه دانسته اید و دیده عیان

شاه گیتی مرا گرامی داشت

نام من داشت روز و شب به زبان

باز خواندی مرا ز وقت به وقت

باز جستی مرا زمان به زمان

گاه گفتی بیا و رود بزن

گاه گفتی بیا و شعر بخوان

به غزل یافتم همی احسنت

به ثنا یافتم همی احسان

من ز شادی بر آسمان برین

نام من بر زمین دهان بدهان

این همی گفت فرخی را دوش

زر بداده ست شاه زر افشان

آن همی گفت فرخی را دی

اسب داده ست خسرو ایران

نو بهاری شکفته بود مرا

که مر آن رانبود بیم خزان

باغها داشتم پر از گل سرخ

دشتها پر شقایق نعمان

از چپ و راست سوسن و خیری

وز پس و پیش نرگس و ریحان

از سر کوه بادی اندرجست

گل من کرد زیر گل پنهان

بکف من نماند جز غم و درد

زانهمه نیکویی نماندنشان

گفتی آنرا بخواب دیدستم

یا کسی گفت پیش من هذیان

حال آدم چو حال من بوده ست

این دوحالست همسر و یکسان

آنچه زین حالها بمادو رسید

مر سادا بهیچ پیر و جوان

من ز دیدار شه جدا ماندم

آدم از خلد و روضه رضوان

چشم بد ناگهان مرا دریافت

کارم از چشم بد رسید بجان

شاه از من به دل گران گشته ست

بگناهی که بیگناهم از آن

سخنی باز شد به مجلس شاه

بیشتر بود از آن سخن بهتان

سخن آن بد که باده خورده همی

به فلان جای فرخی و فلان

این سخن با قضا برابر گشت

از قضاها گریختن نتوان

راد مردی کنیدو فضل کنید

برشه حق شناس حرمت دان

من درین روزها جز آن یکروز

می نخوردم به حرمت یزدان

به سرایی درون شدم روزی

با لبی خشک و با دلی بریان

گفتم آن جا یکی خبرپرسم

زانچه درد مرا بود درمان

خبری یافتم چنانکه مرا

راحت روح بود و رامش جان

قصد کردم که باز خانه روم

تا دهم صدقه و کنم قربان

آن خبر ده مرا تضرع کرد

که مرو مرمرا بمان مهمان

تا بدین شادی و نشاط خوریم

قدحی چند باده از پس نان

من بپاداش آن خبر که بداد

بردم او را بدین سخن فرمان

خوردم آنجا دو سه قدح سیکی

بودم آن جا بدان سبب شادان

خویشتن را جز این ندانم جرم

من و سوگند مصحف و قرآن

اگر این جرم در خور ادبست

چوب و شمشیر وگردن اینک و ران

گوبزن مرمرا و دور مکن

گوبکش مرمرا و دور مران

شاه ایران از آن کریمترست

که دل چون منی کند پخسان

جاودان شاد باد و خرم باد

تن و جانش قوی و آبادان

کار او همچو نام او محمود

نام نیکوی او سر دیوان

هر که جز روزگار او خواهد

روزگارش مباد نیم زمان

شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی

سوسن داری شکفته برمه روشن

بر مه روشن شکفته داری سوسن

ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر

سروی گر سرو درع پوشد و جوشن

سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین

لاله رخانا! ترا میان و مرا تن

زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن

زرین سوزن فدای سیمین سوزن

حور بهشتی سرای منت بهشتست

باز سپیدی کنار منت نشیمن

زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر

روی تو از لاله برگ خرمن خرمن

تو بتی و من هوای دل زتو خواهم

از بت خواهد هوای خویش برهمن

از لب تومرمرا هزار امیدست

وز سر زلفین تو هزار زلیفن

آیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهم

کور چه خواهد بجز دو دیده روشن

بوسه گر از بهر دل دهی نستانم

دل بهوای ملک فروخته ام من

قطب معالی ملک محمد محمود

آن ز همه خسروان ستوده به هر فن

آنکه فروتر ز جای همت او ماه

آنکه سبکتر ز حلم او که قارن

آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش

صد اثر دلپذیر هست به راون

آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند

خطبه همی ساخت خاطبش به سجستن

ای به میزد اندرون هزار فریدون

ای به نبرد اندرون هزار تهمتن

هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد

دولت با دامن تو دوخته دامن

روی به شهر مخالفان نه و بشتاب

لشکر خویش اندرین جهان بپراکن

و برضای پدر به غزو سوی روم

در فکن اندر سرای قیصر شیون

کستی هر قل به تیغ هندی بگسل

بر سر قیصر صلیبها همه بشکن

هم زره روم سوی چین رو و برگیر

از چمن و باغ چین نهاله چندن

بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار

رایت بر کوه بوقبیس فرو زن

حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد

کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن

شاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشین

همچو پدر گنجهای خویش بیا کن

خیمه دولت کن از موشح رومی

پوشش پیلان کن از پرند ملون

از ادبا عالمی فرست به ماچین

وز امرا شحنه ای فرست به ارمن

آنچه به کین خواهی از تو آید فردا

نه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمن

هان که کنون روشنی گرفت چراغت

چند برد دشمنت چراغ به روزن

دولت تو روغنست وملک چراغست

زنده توان داشتن چراغ به روغن

آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی

بنگر تا هیچکس تواند کردن

گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت

گوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن

تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست

کوه فراوان فکنده اند به آهن

نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل

بار نگیرد بشهر دشمن تو زن

وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش

عنین آیند و دخترانش سترون

دشمن گویم همی به شعر ولیکن

من بجهان در ترا ندانم دشمن

در هنر تو من آنچه دعوی کردم

حجت من سخت روشنست و مبرهن

تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند

گیتی از فر تو شده ست چو گلشن

بلخ شنیدم که بوستان بهشتست

کز همه گیتی درو گرفتی مسکن

مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت

زانکه ملک را بهشت باد معدن

تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ

چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن

تا چو بر آید نبات و تیره شود ابر

در مه اردیبهشت و در مه بهمن

هامون گردد چو چادر وشی سبز

گردون گردد چو مطرف خز ادکن

شاد زی و شاد باش تا همه شاهان

نام بدیوان تو کنند مدون

کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری

کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن

شمارهٔ ۱۳۸ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید

گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان

گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان

گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه

گفتابهشت را نتوان یافت رایگان

گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری

گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان

گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه

گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان

گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده

گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان

گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق

گفتا رفیق تیرکه باشد بجز کمان

گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد

گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان

گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار

گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان

گفتم به آب دیده من روی تازه کن

گفتا به آب تازه توان داشت بوستان

گفتم بروی روشن تو روی برنهم

گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران

گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد

گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان

گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو

گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان

گفتم ملک محمد محمود کامکار

گفتا ملک محمد محمود کامران

گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست

گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان

گفتم بروز بار توان رفت پیش او

گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان

گفتم نخست گوچه نثاری برش برم

گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان

گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح

گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان

گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را

گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان

گفتم همه دلایل سودست خدمتش

گفتابلی معاینه سودست بی زیان

گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود

گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟

گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟

گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟

گفتم زمین برابر حلمش گران بود

گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟

گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟

گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟

گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر

گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟

گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای

گفتااز این کران جهان تابدان کران

گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست

گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟

گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست

گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟

گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او

گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان

گفتم نهند روی بدو زایران ز دور

گفتا زکاروان نبریده ست کاروان

گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود

گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان

گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند

گفتاستاره نیز کند با قمر قران

گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی

گفتاستاره ای که بود برجش استخوان

گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ

گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان

گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟

گفتا از مبارزان سپاه عدو روان

گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او

گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان

گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟

گفتاموافقان همه یابند ازو امان

گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین

گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان

گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر

گفتابه اژدها که گشاده کند دهان

گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک

گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان

گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه

گفتاخدای ناصر او باد جاودان

شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین

هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان

که دل نبستم بر گلستان و لاله ستان

کسی که لاله پرستد بروزگار بهار

ز شغل خویش بماند بروزگار خزان

گلی که باد بر او بر جهد فرو ریزد

چرادهم دل نیکو پسند خویش برآن

مرادلیست من آن دل بدان دهم که مرا

عزیزتر بود از دل هزار بار و زجان

بتی بدست کنم من از این بتان بهار

به حسن پیشرو نیکوان ترکستان

به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید

به روی و بالا ماه تمام و سرو روان

به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک

به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان

به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید

به رخ بهار وبهارش چوروضه رضوان

دهن چوغالیه دانی و سی ستاره خرد

بجای غالیه، اندر میان غالیه دان

بمن نموده، نشان دل مرا، به دهن

بمن نموده ،خیال تن مرا، به میان

چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار

چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان

نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ

نه وقت خدمت قاصرنه وقت ناز گران

اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم

ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان

امیر عالم عادل محمد محمود

که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان

به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا

خلیفه عمر و یادگار نوشروان

به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب

برادر علی و یار رستم دستان

کجا ز فضل ملک زادگان سخن گویند

امیر عالم عادل بود سر دیوان

کجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنند

بری بودز نقایص چو خالق سبحان

سپید رویی ملک از سیاه رایت اوست

سیاه رایت او پشت صد هزار عنان

همای زرین دارد نشان رایت خویش

که داشته ست همایون تر از همای نشان

همیشه بر سر او سایه همای بود

تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان

هما چو برد سر کس سایه افکند چه عجب

اگر جهان همه او را شود کران بکران

کسیکه سایه فرخ برو فکند همای

به مهتری و به میری رسد زکار گران

ز روی فال دلالت بر آن کند که ملک

جهان بگیرد و گردد خدایگان جهان

که مستحق تر ازو ملک را و شاهی را

ز جمله همه شاهان تازی و دهقان

اگر سخاوت باید، کفش بروز عطا

چو بحر گوهر پاشست و ابر زر افشان

وگر شجاعت باید دلش بروز وغا

فزون زدشت فراخست و مه ز کوه کلان

سرای خدمت او گنج خانه شرفست

زمین همت او آسمانه کیوان

ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست

چو پای پیکان دو دست خازن و وزان

به آب ماند شمشیر تیز او گر آب

سرشته باشد با آتش زبانه زنان

به خواب ماند نوک سنان او گر خواب

چو در تن آید تن را ز جان کند عریان

چه حاجتی به فسان روز رزم تیغش را

از آنکه سینه اعدای اوست سنگ فسان

خدنگ تیز روش رایکی ستاره شناس

ستاره ای که کند با دل عدوش قران

کند به تیر چو زنبور خانه سندان را

اگر نهند بر آماجگاه او سندان

بحرب اگر زند او ناوکی بپهلوی پیل

ز پهلوی دگرش سر برون کند پیکان

در سرای سعادت سرای خدمت اوست

تو خادمان ملک را بجز سعید مدان

دلم فدای زبان بادو جان فدای سخن

که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان

مرا بخدمت او دستگاه داد سخن

مرا بمدحت او پایگاه داد زبان

سزد که حسان خوانی مرا که خاطرمن

مرا بمدح محمد همی برد فرمان

شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم

که از مدیح محمد بزرگ شد حسان

چه ظن بری که تو لا بدولت که کنم

که خانمان من از بر اوست آبادان

بطمع جاه بنزدیک او نهادم روی

چنانکه روی بآب روان نهد عطشان

همه گمان من آن بود کانچه طمع منست

عزیزکرد مرا از توافر احسان

به هفته ای بمن آن داد ناشنیده مدیح

که نابغه بهمه عمر یافت از نعمان

همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر

همیشه تا چولب نیکوان بود مرجان

همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد

بروزگار خزان روی برگهای رزان

بکام خویش زیاد و بآرزوی برساد

بشکر باد ز عمر دراز و بخت جوان

جهانیانرا بسیار امیدهاست بدو

وفا کناد بفضل آن امیدها یزدان

چوروی خوبان احباب او شکفته بطبع

چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان

خجسته باد براو مهرگان و دست مباد

زمانه را و جهانرا بر او بهیچ زمان

شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود بن ناصر الدین

سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان

بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان

بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی

پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان

ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای

تا چنین آراسته بر سرو بردی بوستان

بوستانی کاندر و لولؤ گهر دارد غلاف

بوستانی کاندر و گل مشک دارد سایبان

نرگس سیراب یابی اندرو وقت تموز

لاله خود روی بینی اندرو گاه خزان

بوستان بر سرو بردی این شگفت آید مرا

این شگفتی با تو گفتم کان بودسحر بیان

چشمهای تو ترا در جادوی تلقین کنند

با دو جادوی مساعد، جادویی کردن توان

من ز لاله زعفران کردستم اندر عشق تو

اندرین گر نیک بندیشی شگفتی بیش ازآن

بوستان بر سرو بردن گر بیاموزی مرا

من بیاموزم ترا از لاله کردن زعفران

این من از عشق تو دیدستم درین گیتی و بس

عشق تو این از که دید از هیبت شاه جهان

میر ابو احمد محمد، خسرو لشکر شکن

میر ابو احمد محمد، خسرو کشورستان

آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب

آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان

کمترین تدبیر او را کشوری باید بزرگ

کمترین فرمان او را لشکری باید گران

روی چون تو ز کمان گردد مخالفرا به غرب

گر به شرق اندر کشد خسرو سوی مغرب کمان

در مصاف دشمنان گربا کمان شورش گرفت

مرد در جوشن بلرزد پیل در بر گستوان

از سنان نیزه او نیستان در سینه ها

همچنان باشد که راه آتش اندر نیستان

چون شکاری دید با شیران در آید زان گروه

چون سپاهی دید با پیلان ستیزد زان میان

گر بروز صید شیر آواش ناگه بشنود

بفسرد خون در تن او و آب گرددش استخوان

ز فراوانی که آید شاه باشیران بصید

اسب او خو کردو همدل گشت با شیر ژیان

ازنهیب او نیارد شیر در صحرا گذشت

زین قبل باشد همه ساله ببیشه در نهان

مردمی و رادمردی زو همی بوید بطبع

همچنان کز کلبه عطار بوید مشک و بان

هیچ فضلی نیست کایزد آن مراو را داده نیست

زین شناسم من عنایتهای ایزد را نشان

ایزد او را روز به کرده ست و روز افزون بملک

کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان

هر کسی کوبدسکال شاه روز افزون شود

رنج او افزون شود چون دولت او بر زیان

نیکبختی هر کرا باشد همه زان سر بود

کارزان سر نیک بایدگر نمیدانی بدان

هر که را دولت جوان باشد بهر کامی رسد

ایزد او را دولتی داده ست پیروز و جوان

آن همی بیند درو خسرو که در کسری قباد

زان کند هر روز او را خوبی دیگر ضمان

اینچنین دیدار در هر کار سلطان را بود

عمر او پاینده باد و دولت او جاودان

چون همی زینگو نه باشد رای سلطان اندرو

زینجهان بودن نیاید یا بدی همداستان

من مر اورا در مدیحی روستم خواندم همی

وین چنان باشد که خوانی گنج نه را گنجبان

صد سپهسالار خواهد بودوی را در سپاه

هر یکی صد ره فزون از روستم درهر مکان

تا دوسه ماه دگر مر خلق را خواهم نمود

از پی او خوابگاهی ساخته بر تخت خان

نیکخوتر زو همانا در جهان یک شاه نیست

خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران

هر کجا روزی ز عدل و داد او کردندیاد

اندر آن روز از فراموشان بود نوشیروان

از تواضع با من و با تو سخن گوید بطبع

وز بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان

من ندانم تا چه بهتر زین دو نزدیک ملوک

ار چنین باید چنینست ار چنان باید چنان

چون سخن گوید ادیبان رابیاموزد سخن

چون سخن خواند فصیحانرا فرو بندد زبان

هیچ حلق از مدح او خالی نباشد یک نفس

هیچ جای از فضل او خالی نباشد یک زمان

فضل او با روزگویی، روز گوید بیش گوی

مدح او بر ماه خوانی، ماه گوید بیش خوان

کاشکی او را ازین شیرین روان مدح آمدی

تا هزینه کردمی بر مدحش این شیرین روان

گر هلاهل دردهان گیرد مثل مداح او

با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان

مدح او خوان گر قران خواندن ندانی از قیاس

تا همی خوانی مدیح او همی خوانی قران

مدح او گوید همی و خدمتش جوید همی

هر که راباشد زبان و هر که را باشد توان

چون ز تختش یادکردی سرو بخرامد بباغ

چون ز تاجش یاد کردی زر برون آید زکان

آن همی گوید جمال تخت او بر من فکن

وین همی گوید بهای تاج او بر من فشان

تا نباشد هیچ چیز اندر خرد بیش از خرد

تا نگنجد هیچ چیز اندر مکان بیش از مکان

تا نیابی در ضمیر مردم سفله وفا

همچنان چون مهربانی در دل نامهربان

شادباش و بر هواها کامران و کامکار

شاه باش وبر زمانه کامجوی و کامران

از امید او را نوید و بر مراد او را ظفر

با نشاط او را قران و از بلا او را امان

بهره او شادمانی باد ازین فرخنده عید

تا بدان شادی دل ما نیز باشد شادمان

شمارهٔ ۱۴۱ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی

نتوان کردازین بیش صبوری نتوان

کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان

با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز

همچنان باشد کز ریگ روان آب روان

تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت

تو ندانی که مرا کار رسیده ست بجان

تاهمی گفتم باشد که نکو گردد کار

کار من بر بتری بود و دل من بگمان

کار امروز بتر گشت که نومید شدم

از تو ای کودک شادی ده اندوه ستان

تا کی از روی چو تو دوست جدا باید بود

همه اندوهم از اینست وهمه دردم از آن

منم این کز تو مرا دور همی باید بود

منم این کز تو مرا باید دیدن هجران

ای تن بیجان کوهی که نگردی ناچیز

ای دل بیهش رویی که نگردی بزیان

کار من با تو بیک روز رسیده ست بیا

بکن از مردی امروز همه هر چه توان

دل من خوش کن و دانم دل من خوش نشود

تا نگویی تو مرو، وین تو نیاری بزبان

تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تومن

گر جهان جمله بگردم ز کران تا بکران

با تو خو کردم وخو باز همی باید کرد

از توای تند خوی سنگدل تنگ دهان

تو چنین غم به چه دانی که ندانستی خورد

غم رفتن ز در چشم و چراغ سلطان

میر ابو احمد بن محمود آن شهر گشای

میر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستان

آنکه با کوشش او ابر بخیلست بخیل

آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان

دوستداران را زو قسم نعیمست نعیم

بد سکالانرا زو بهره سنانست سنان

گرمثل دشمن او را بوداز کوه سپر

چون کتان گردد، چون تیر بزه کرد کمان

نسبتی دارد دریا ز دل او گر چه

این کران دارد و آن را نتوان یافت کران

همتی دارد بر رفته بجایی که هرگز

نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق بر آن

گرهمه خواسته خویش بخواهنده دهد

نبرد طبع ز جای و نکند روی گران

ای ستاینده شاهان جهان شاه مرا

چند ره شاه جهان خواندی ، ازین بیش مخوان

این جهان کمتر از آنست برهمت او

که توان گفت مر او را که تویی شاه جهان

بجوانی و نکو نامی معروف شده ست

بجوانمردی کان نادره باشد ز جوان

با چنین خلق و چنین رسم گر او را گویند

که فرشته ست هماناکه نباشد بهتان

ای نکو رسم تو بر جامه فرهنگ طراز

ای نکو نام تو بو نامه شاهی عنوان

ملکان خدمت تو پیشه گرفتند همه

خدمت و طاعت تو روی نماید بجهان

از پی خدمت تو کرد جدا ازتن خویش

بهترین بهره خداوند همه ترکستان

هر که بر تافت عنان از تو و عصیان آورد

از در خانه او دولت برتافت عنان

نیست ای شاه ترا هیچ شبیه از اشباه

نیست ای میر ترا هیچ قرین از اقران

ملکابر در میدان تو بودم یک روز

اندر آن روز که کردی تو نشاظ چوگان

عالمی دیدم بر گرد تو نظاره و تو

یکمنی گوی رسانیده به اوج کیوان

این همی گفت که احسنت وزه ای شاه زمین

وان همی گفت که جوید زی ای شاه زمان

هر که را گفتم: این کیست؟ مرا گفت که او

آفتابست همی گوی زند در میدان

خلق را برتو چنین شیفته احسان تو کرد

تا تو باشی دل تو سیر مباد از احسان

دل مردم به نکو کار توان برد از راه

بر نکو کاری هرگز نکند خلق زیان

مردمان راخرد و رای بدان داد خدای

تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن

نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن سختست

نیک دشوار توان کردن و بد سخت آسان

تو همی رنج نهی بر تن تا هر چه کنی

همه نیکو بود احسنت و زه ای نیکو دان

بس کسا کو را کردار تو چونانکه مرا

با ضیاع و رمه ای کرد و گشاده دستان

مهر تو بر دل من تا به جگر بیخ زده ست

شاخها کرده بلند و بارها کرده گران

ای نشان تو رسیده به همه خلق و مرا

از همه خلق جهان بخت به تو داده نشان

گر چه آنجا که فرستادی امروز مرا

خانه تست وجدایی نشناسم ز میان

چون مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنم

رهی آموز رهی را و ازین غم برهان

من که یکروز بساط تو نبینم ملکا

اینجهان بر من گه گور شو گه زندان

چون بیکبار گرفتم دل از خدمت تو

نبود درد مرا نزد طبیبان درمان

مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن

که فدای دل تو باد مرا جان و روان

این من از تنگدلی گفتم و از تنگدلی

آن برآید که دل خلق نخواهد به زبان

گرتو ای شاه مرا در دهن شیر کنی

تا مرا گاه به پنجه زند و گه دندان

در بلاگر ز تو بیزار شوم بیزارم

از خدایی که فرستاد به احمد قرآن

تا بهر حالی از آب نروید آتش

تابهر رویی از خاک نبارد باران

تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار

باغ چون پهلوی دراج شود وقت خزان

از خدای آنچه ترا رای و مرادست بیاب

بر جهان آنچه ترا همت و کامست بران

دست بر زن به زنخدان بت غالیه موی

که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان

شمارهٔ ۱۴۲ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید

همی کند به گل سرخ بر بنفشه کمین

همی ستاند سنبل ولایت نسرین

بنفشه و گل ونسرین و سنبل اندر باغ

به صلح باید بودن چو دوستان، نه بکین

میان ایشان جنگی بزرگ خواهد خاست

مگر که نرگس آن جنگ را دهد تسکین

سپاه روم وسپاه حبش بهم شده اند

ترا نمایم کآخر چه شور خیزد ازین

چه شور خواهی ازین بیش کان دوروی سپید

سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین

تو کودکی وندانی جواب مردم داد

مرا چه بخشی گر من کنم ترا تلقین

جواب ده که اگر نیستی سیاهی نیک

سیه نبودی چتر خدایگان زمین

امیر عالم عادل محمد محمود

جلال دولت و ملک و جمال ملت و دین

موفقی که دل خلق را به دست آورد

مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین

هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو

بهر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین

دل سپاه و رعیت بدو گرفت قرار

بدو فتاد امیدجهانیان همگین

همه سعادت و اقبال روی کرد بدو

ز قدر و مرتبه بر شد به آسمان برین

خدایگان جهان بر جهانش کرد ملک

یقین خلق گمان شد، گمان خلق یقین

ز روزگارش یاریست وز فلک تأیید

ز کرد گارش توفیق و ز ملک تمکین

شه عجم پدر او بدان همی کوشد

که بر کشد سر ایوان اوبه علیین

بنام او کنداز روم تا بدان سوی زنگ

بدست اودهد از زنگ تابدان سوی چین

خدای نیز همی حکم کرد ودولت او

همین دلیل نماید بر آنکه هست چنین

بهر شمار چنینست ور جز اینستی

بهر دل اندر چونین نباشدی شیرین

دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او

دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین

اگر چه غمگین مردم بود، چو رویش دید

چوگل بخندد، شادان شودهم اندر حین

ببینی آنچه بخواهی چو روی او دیدی

من آزمودم، تو شو بیازماو ببین

ز بهر آنکه ببینند روی خوبش را

زنان بشویان بخشند هر زمان کابین

سزا بودکه بر اقران خویش فخر کند

خطاست این سخن، آن شاه را کجاست قرین

که دیدی از ملکان یک چنو و صد یک او

به خوی خوب وبه عزم درست و رای رزین

چنو نبیند ملک و چنو نبیند گاه

چنو نبیند تخت و چنونبیند زین

بود ز بخشش، بر گاه، تازه روی چو ماه

بود ز کوشش، برزین، چو آذر برزین

به دل دلیرو ببازو قوی ، به رای بلند

پس آنگه اورا با این بود خدای معین

مخالفی که سکالش کند بکینه او

جهان فسوس کند روز وشب بر آن مسکین

چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند

بنات نعش کند رای پاکش از پروین

چنان به رای و به تدبیر بی سلیح سپاه

هزبر و پیل برون آرد از میان عرین

بقای شاه جهان باد کاین ملک به بقا

ز گنج شاهان آراسته همه غزنین

ز گنگ زود بفرمان شاه بستاند

هزار پیل دمان هر یکی چو خصن حصین

خدا امید پدر را وفا کناد ازو

همه بگویید، ای دوستان من آمین

شمارهٔ ۱۴۳ - درمدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین

ای نیمشب گریخته ز رضوان

وندر شکنج زلف شده پنهان

ای سرو نارسیده بتو آفت

ای ماه نارسیده بتو نقصان

ای میوه دل من ،لابل دل

ای آرزوی جانم، لابل جان

از من به روز عید بیازردی

گفتی که تافته شدی از مهمان

تو چشم داشتی که چو هر عیدی

من پیش تو نوا زنم و دستان

گویم که ساقیا می پیش آور

مطرب یکی قصیده عیدی خوان

دیدی مرا به عیدکه چون بودم

با چشم اشک ریز و دل بریان

هر آهی از دل من ده دوزخ

هر قطره ای ز چشمم صد طوفان

هرکس به عید خویش کند شادی

چه عبری و چه تازی و چه دهقان

عید من آن نبود که تو دیدی

عیدمن اینک آمد با سلطان

آن عید کیست، آنکه بدو نازد

ایوان و صدر و معرکه و میدان

میر جلیل سید ابو یعقوب

یوسف برادر ملک ایران

میری که زیر منت او گیتی

شاهی که زیر همت او کیوان

احسان نماید و ننهد منت

منت نهاد هر که نمود احسان

ای نکته مروت را معنی

ای نامه خساوت را عنوان

مجروح آز را بر تو مرهم

درد نیاز را بر تو درمان

بسیار، پیش همت تو اندک

دشوار، پیش قدرت تو آسان

سامان خویش گم نکند هرگز

آن کس که یافت از کف تو سامان

از نعمت تو گردد پوشیده

هرکس که از خلاف تو شد عریان

کم دل بود ز مدحت تو خالی

جز آنکه نیست هیچ درو ایمان

ببری، چو بر نهاده بوی مغفر

شیری، چو بر فکنده بوی خفتان

ابریست تیغ تو که بجنگ اندر

باران خون پدید کند هزمان

آنجایگه که ابر بود آهن

بیشک ز خون صرف بود باران

چندان هنر که نزد تو گرد آمد

اندر جهان نبینم صد یک زان

تو زان ملک همی هنر آموزی

کو کرد خانه هنر آبادان

شاگرد آن شهی که بدو زنده ست

آیین و رسم روستم دستان

شاگرد آن هشی که بجنگ اندر

گه کرگ سار گیرد و گه ثعبان

آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم

محمود پادشاه همه کیهان

آن پادشا که زیر نگین دارد

از حد هند تا به حد زنگان

آن پادشاه کز ملکان بستد

دیهیم و تخت و مملکت و ایوان

آن پادشا که دارد شاهی را

رسم قباد و سیرت نوشروان

آن پادشاه دادگر عادل

کو راست بر همه ملکان فرمان

همواره پادشاه جهان بادا

آن حق شناس حق ده حرمت دان

گسترده شد به دولت او ده جای

اندر سرای دولت، شادروان

ای خسروی که هست به هر وقتی

دعوی جود را برتو برهان

از تو حکیم تر نبود مردم

وز تو کریم تر نبود انسان

ای من ز دولت تو شده مردم

وزجاه تورسیده بنام و نان

بگذاشتی مرا بلب جیلم

با چندپیل لاغر ناجولان

گفتی مرا که پیلان فربی کن

بایشان رسان همی علف ایشان

آری من آن کنم که تو فرمایی

لیکن به حد مقدرت وامکان

پیلی به پنج ماه شود فربی

کان پنج ماه باشد تابستان

من پنج مه جدا نتوانم بود

از درگه مبارک تو زینسان

یک روز خدمت تو مرا خوشتر

از بیست ساله مملکت عمان

پیش سرای پرده تو خواهم

همچون فلان نشسته و چون بهمان

من چون ز درگه تو جدا مانم

چه مرمرا ولایت و چه زندان

تامورد سبز باشد چون زمرد

تا لاله سرخ باشد چون مرجان

تانرگس اندر آید با کانون

تا سوسن اندر آید با نیسان

شادان زی و بکام رس و برخور

از عمر خویش و ازدولب جانان

کاین دولت برادر توباشد

تاروز حشر بسته بتو پیمان

شمارهٔ ۱۴۴ - در حسب حال و ملال خاطر امیر یوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امیر محمد گوید

خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان

همی بدیدن روی تو تازه گردد جان

بهار پر بر گشته ست، پای خوشه زمین

بهشت خرم گشته ست، خشک شورستان

به چشم رنگ گل آید همی ، زخاک سیاه

بمغز بوی مل آید همی ، ز آب روان

درخت گل چو بدو باد بر جهد گویی

همی نماید طاووس جلوه در بستان

کجا گلیست نشسته ست بلبلی بر او

همی سراید شعر و همی زند دستان

ترا چه باید خواند ای بهار بی منت

ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان

ربوده ای بجمال از بهار پارین گوی

بهار پارین با تو نموده بودخزان

نه شب همی بزند لاله تو برهم چشم

نه گل بروز ببندد همی ز خنده دهان

مگر به چشم من آید همی چنین که چنین

نبود پار مرا چشم و دل بدین و بدان

مرا به چشم بدینوقت پار طوفان بود

به چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان

دلم به لاله نپرداختی و چشم به گل

ز شغل سوختن آتش و غم طوفان

بر آن بهانه که شعری براه خواهم خواند

بخانه در شد می دست بردمی به فغان

هنوز بر دلم ار بنگری گره گره است

ز در دو غم که فرو خوردمی زمان بزمان

ز بس طپانچه که هر شب بروی برزدمی

بزور بودی بر روی من هزار نشان

شب دراز همی خوردمی غمان دراز

بروز راز همی کردمی ز خلق نهان

همی ندانم تا چون همی کشیدستم

بیک دل اندر چندین هزار بارگران

مرانپرسی باری که قصه تو چه بود

چرا کشیدی آن رنج وانده چندان

بدانکه دور بدستم ز حضرتی که مرا

رسانده خدمت میمون اوبنام و به نان

جدا نبود می از خدمت مبارک او

بوقت بار و بهنگام مجلس و گه خوان

چو بزم کردی گفتی بیاو رود بزن

چو جشن بودی گفتی بیا شعر بخوان

ز بهر اوبهمه خانه ها مرا اجلال

بجاه او بهمه کارها مرا امکان

در خزانه او پیش من گشاده و من

گشاده دست و گشاده دل و گشاده زبان

ز بر او وز کردار او و نعمت او

پدید گشته من اندر میانه اقران

نه وقت زلت بر من به دل گرفتی خشم

نه وقت خشم ز من باز داشتی احسان

زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا

جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان

بدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمام

چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان

چوپیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق

امید خویش فکندم به دستگیر جهان

جلال دولت عالی محمد محمود

که عون و ناصر او باد جاودان یزدان

بنزد اوشدم و حال خویش گفتم باز

چنانکه بود، نکردم زیاده ونقصان

نخست گفتم کای نام تو و کنیت تو

به خط دولت بر نامه بقا عنوان

جدا فتادم از میر خویش و دولت خویش

مرا به دولت خویش ای امیر باز رسان

چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت

امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان

چنانکه گفت زبان دادو شاد کرد مرا

به دستبوس سپهدار خسرو ایران

معین دولت و دین یوسف بن ناصردین

امیر عالم عادل برادر سلطان

مبارزی، ملکی، نام گستری، که بدو

همی بنازد ایوان و مجلس و میدان

سپهر، همت او را همی کند خدمت

زمانه دولت اورا همی برد فرمان

بساط دولت او را به روی روبد ماه

زمین همت اورا به سر کشد کیوان

به روز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش

مخالفانرا دلهای سخت چون سندان

ز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بود

به دست او چه درخت و چه آهن و چه کمان

ز بهر رسم همی نیزه را سنان سازد

وگر نه نیزه او را بکار نیست سنان

سنان چه باید برنیزه کسی که ز پیل

همی گذاره کند تیرهای بی پیکان

شماربرگ درختان بحیله بتوان کرد

شمار فضل و شمار عطای او نتوان

هزار بار رسیده ست برو بخشش او

مثل کجا نرسیده ست از آفتاب نشان

هم از جوانی معروف شد بنام نکو

شگفت باشد نام نکو ز مرد جوان

چنان بلرزد بر نام و عرض خویش همی

که شاد کام جهاندوست برگرامی جان

بهر هنر که کسی اندر آن کند دعوی

امیر دارد معنی و معجز و برهان

خدایگان جهان تابدو سپرده سپاه

زخانمان همه نومید شد سپهبد خان

به طالع اندر اینست کو کند خالی

ز خان و از سپه او زمین ترکستان

کنون به لشکرخان آن کند سپهبد ما

که در قدیم نکرده ست رستم دستان

به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد

هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان

امیر بر سپه و بر ملک خجسته پی است

به چند فتح ملک را خدای کرد ضمان

زهی به همت کسری و فرا فریدون

زهی به سیرت جمشیدو داد نوشروان

ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف

به بارگاه تو از نقشهای شاد روان

همی به صورت ایوان تو پدیدآید

سپهر و بود غرض تا درو کنی ایوان

به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه

مرا ز خدمت تو باز داشته حدثان

خدایگاناگر بشنوی ز بنده خویش

مگر بعذر دهد کار خویش را سامان

اگر چه دیرگه از خدمت تو بودم دور

نرفته بودم جایی که عیبی آید ازان

وگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو

نبسته بودم پیش مخالف تو میان

به خدمت ملکی بوده ام که با تو به دل

یکیست همچو بمعنی یکیست جان و روان

هزار بار شنیدم ز تو که در دل من

ملک محمد چون گوهریست اندر کان

چو خانه هر دو یکی بود و دوست هر دو یکی

زآمد وز شد من باین و آن چه زیان

همیشه تا به جهان یادگار خواهد ماند

ز عالمان تصنیف و ز شاعران دیوان

همیشه تا نبود هیچ کفر چون توحید

همیشه تا نبود هیچ شعر چون قرآن

جهان گشای و ولایت فزای و ملک آرای

هنر نمای و بدولت گرای و فرمان ران

توآفتاب و به پیروزی و سعادت وعز

ستاره شرف و ملک با تو کرده قران

شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین غزنوی

مکن ای دوست بما بدنتوان کرد چنین

به حدیثی مرو از پیش و بکنجی منشین

چندازین خشم، جز از خشم رهی دیگر گیر

چند ازین ناز، جز از ناز طریقی بگزین

کودک خرد نیی تو که ندانی بد و نیک

ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین ؟

گر مثل چشم مرا روشنی از دیدن تست

نکشم ناز تو باید که بدانم به یقین

مرمرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو

مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین

بیم آنست که جای تو بگیرد دگری

آگهت کردم و گفتم سخن باز پسین

بیش ازین گفت نخواهم بحق نعمت آن

که مراخدمت اودوست تراز ملک زمین

لشکر آرای شه شرق و ولی نعمت من

عضد دولت یوسف پسر ناصر دین

برترین جای مرا پایگه خدمت اوست

پایه خدمت او نیست مگر حبل متین

بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد وبس

آنکه در قدر گذشته ست ز ماه و پروین

از پی آنکه بدین خدمت نزدیکترند

بر غلامانش همی رشک بردحورالعین

عادتی دارد بی عیب تر از صورت حور

صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین

لاجرم بود و کنون هست وهمی خواهد بود

دردل شاه مکین و بدل خلق مکین

روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر

روز کوشش نه هماناکه چنوبیند زین

با عطا دادن او پای نداردبه قیاس

هر چه در کوه گهر باشد و در خاک دفین

زان برو بازو و زان دست و دل و فره و برز

زان به جنگ آمدن و کوشش با شیر عرین

گفتگویست به هند و گفتگویست به سند

گفتگویست به روم و گفتگویست به چین

به همه گیتی فخرست بدوغزنین را

شاد غزنین که چنو خیزد مرد از غزنین

به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند

بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین

بر من بیهده تر زان به جهان کس نبود

که خداوند مرا جوید همتا و قرین

برخویش از پی آن گفتم کامروز چو من

کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین

دوست تر از همه عضویست جبین در برمن

که پی سجده شود در بر او سوده جبین

از پی آنکه در از خیبر بر کند علی

شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین

در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه

قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این

گر خداوند مراشاه جهان امر کند

بر شاه آرد در دست در قسطنطین

ایزد اورا ز پی آنکه عدو پست کند

قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین

گر ز خیمه سوی جنگ آمدو خم داد کمان

دشمن او چه به صحرا و چه در حصن حصین

خوش نخسبند همی از فزعش زانسوی آب

نه قدر خان طغانخان نه ختا خان نه تگین

ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر

ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین

با چنین نام و چنین دل که توداری نه عجب

گر جهان گردد یکرویه ترا زیر نگین

تابه هر چشم خوش وخرم و دلخواه بود

عارض ساده و زلفین پر از حلقه و چین

تابهر گوش دل انگیز ودل آویز بود

غزل نغزو سماع خوش و آوای حزین

شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب

شاه باش و زخداوندهمه نیکی بین

به مراد دل تو بخت ترا راهنمای

به همه کاری یزدانت نگهدار و معین

مجلس تو همه سال ای ملک آراسته باد

از بت کبک خرام و صنم گور سرین

عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده

روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین

شمارهٔ ۱۴۶ - درمدح عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین

جشن فریدون خجسته باد وهمایون

بر عضد دولت آن بدیل فریدون

پشت سپه میر یوسف آنکه به رویش

روز بزرگان خجسته گشت و همایون

دیدن او بامداد خلق جهان را

به بود از صد هزار طایر میمون

غمگین، کز بامداد چهره او دید

شاد شد و از همه غم آمد بیرون

آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست

موسی عمران ندیده بود زهارون

چهره او را ملک به فال گرفته ست

لاجرم او را کسی نبیند محزون

از فزع او بشب فراز نیاید

دشمن سلطان از آن کرانه جیحون

در طلب دشمنان شاه عنانش

گاه به جیحون دهند و گاه به سیحون

دشمن شاه ار به مغربست ز بیمش

باز نداند به هیچگونه سر ازکون

چون بصف آید کمان خویش دهد خم

از دل شیران کینه کش بچکد خون

گر تو بخواهی به زخم تیر بسنبد

چون قلم آهنین عمود فرسطون

از فزعش در همه ولایت سلطان

شیر نیاید ز هیچ بیشه به هامون

حیلت و افسون کنند گردان درجنگ

میر نیاموخته ست حیلت و افسون

مردمی آموخته ست و مرد فکندن

باز نیاید کسی به عالم ایدون

گردان گردند پیش میربه میدان

سست چو مستان که خورده باشند افیون

بار خداییست اینچنین که تو بینی

گوهر او کرده از کریمی معجون

بار خدایی که پای همت او را

روز و شب اندر کنار گیرد گردون

مأمون گویند همتی چوفلک داشت

جمله جهان بود پیش همت او دون

همت مأمون بزرگ بود ولیکن

بنده آن همتست همت مأمون

منت ننهد ز هیچ رویی برکس

گر بدهد مال و ملک خویش همیدون

زربرون آرد از سرایش بی وزن

هر که بمدحش دو لفظ گوید موزون

بخشش اورا وفا نداند کردن

مانده اسکندر و نهاده قارون

خواسته چونان دهد که گویی بستد

روی گه ایدون کندز شرم، گه آندون

شکر نخواهد و گر تو شکرش گویی

از خجلی روی تو شود چو طبر خون

شرم چرا داشت باید ای عجب او را

زان کرم و فضل روز روز بر افزون

گر کف او را مسخرستی دریا

خوار ترستی ز سنگ لؤلو مکنون

نیک خویی پیشه کرد وازخوی نیکو

کنیت و نامش بزرگ شدهم از اکنون

گشت به فضل و بزرگواری معروف

همچو به علم بزرگوار فلاطون

نوز جوانست و کار فردا دارد

فردا دارد دگرنهاد و دگرگون

درگه او قبله بزرگان گردد

تا بکفد زهره مخالف ملعون

من سخن یافه محال نگویم

این سخن من اصول دارد و قانون

تا مه نیسان بود روایی بستان

تا مه کانون بود روایی کانون

کام روا بادو نرم گشته مر او را

چرخ ستمکاره و زمانه واژون

دربر او لعبتی که درهمه گیتی

هیچ بری دیده نیست جز بر خاتون

شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین

آن کمر باز کن بتا ز میان

زین غم و وسوسه مرا برهان

من در آن اندهم که رنج رسید

بر میان تواز کشیدن آن

با میانی کزو اثر نه پدید

چون توانی کشید بار گران

هست بر نیست چون توانی بست

کمر تست هست و نیست میان

نه میان داری ای پسر نه دهن

من نبینم همی ازین دو نشان

گر تو گویی روا بود بکنم

از تن ودل ترا میان و دهان

نی حدیث دل از میان بگذار

نبود خود بدل مرا فرمان

دل به مهر امیر دادستم

کس نگوید که داده بازستان

دل چه باشد کجا امیر بود

من براه امیر بدهم جان

عضد دولت و مؤید دین

میر یوسف برادر سلطان

آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست

از همه خسروان امید جهان

گفتگویست در میان سپاه

زوگه و بیگه، آشکار و نهان

همه همواره یکزبان شده اند

کو خداوند دولتیست جوان

کار او بس بزرگ خواهدگشت

وین پدیدآیدش زمانه بزمان

اختران را عنایتست بدو

همه بر سعد او کنند قران

بخت با ملک میر پیمان بست

برمگرداد بخت ازین پیمان

تا همه کارها بکام کند

بنماید تمام هر چه توان

خشندی شاه جست باید و بس

تا شود کار چون نگارستان

آنچه سلطان کند به نیم نظر

نکند دولت، این درست بدان

ای امیر بزرگوار کریم

ای سر فضل و مایه احسان

آلت خسروی و پیشروی

همه داده ست مر ترا یزدان

به زبان و به دل زبر دستی

مرد چون بنگری دلست و زبان

گر به مردی مراد یا بدکس

تو رسیدی به ملک نوشروان

ور ز تیغست ملک را منشور

جز به منشور ملک را مستان

تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک

تو تواناتر از همه ملکان

ملک شاهان بهای تست ملک

کار ویران کنی تو آبادان

کارها کن چنانکه کرد همی

بیژن گیو و رستم دستان

تو از آن هر دوان دلیرتری

خویشتن را به آرزو برسان

از خداوند خسروان در خواه

تافرستد ترا به ترکستان

که دل و همت تو بس نکند

به سپاهان و ساری و گرگان

دخل گرگان ترا وفا نکند

باهمه دخل بصره و عمان

شادمان زی و کامران و عزیز

وز بد دهر بی گزند و زیان

عید قربان خجسته بادت و باد

دشمنان تو پیش تو قربان

شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح عضد الدوله امیر ابو یعقوب یوسف سپهسالار گوید

دی چو دیوانه بر آشفت و به زه کرد کمان

پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان

خرگهی باید گرم وآتشی باید تیز

باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان

مطربی جو بسر خم و تو در پیش بپای

ساقیی با زنخی ساده و جامی به لبان

ساقیی طرفه که گردست بزلفش ببری

دست وانگشت تو پر حلقه شود هم بزمان

ساقیی کز خم زلفینش اگر رای کنی

صد کمر بندی او را چو کمر گرد میان

خامش استاده و چشمش بتو و گوش بتو

وز هوای تو پر از خنده دزدیده دهان

توبر او عاشق و اوبرتو نهاده دل خویش

همچنان بر پسر ناصر دین میرجهان

میر یوسف عضد دولت خورشید ملوک

که جهان منظر اویست کران تا بکران

جنگجویی که چو او روی سوی جنگ نهد

استخوان آب شود در تن شیران ژیان

لشکری را بجهاند بجهان در فکند

هر خدنگی که فرو جست مر او را ز کمان

خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر

که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان

بابر بر و بازوی شاهانه و با فر ملوک

هم نکو ران و رکاب و هم نکو دست وعنان

روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش

زهره خواهد که ز گیسو کند او را چوگان

شاخ آهو نشنیدی که چگونه شکند

هم بدانسان شکند شیر ژیانرا دندان

روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف

روز بخشش فک او بدره بود زرافشان

ای عطا بخش پذیرنده ز خواهنده سپاس

رای تو خوبی وآیین تو فضل واحسان

باده بر دست و همچون به فلک بر خورشید

اندرین لفظ یقینم که نباشد بهتان

هر چه خورشید به صد سال دمادم بنهد

توبه یک روز ببخشی و نیندیشی از آن

این سخاباشد و آن بخل و بهر حالی بخل

نبود همچو سخا این بهمه حال بدان

چون بدانی که درم داری خوابت نبرد

تا نبخشی به فلان و به فلان وبه فلان

این فلانان همه زوار تو باشند شها

که ترا خالی زینان نبود خانه و خوان

در سکالیدن آن باشی دایم که کنی

کار ویران شده خلق جهان آبادان

عذرها سازی و آنرا همه تأویل نهی

تا کنی بی سببی تافته ای را شادان

دست کردار تو داری دل گفتار تراست

که عطای توهمی گردد ازین دست بدان

مابشب خفته و از تو همی آرند بما

کیسه ها پر درم و برسر هر کیسه نشان

خفتگان را ببرد آب چنینست مثل

این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران

از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من

اندر آنوقت بخیمه در خوش خفته ستان

بخشش تو قوی و ما به مکافات ضعیف

خدمت ماسبک ومنت بر تو گران

جاودان شاد زی ای در خور شاهی ومهی

مگذر از عیش وبشادی و بخوشی گذران

تاکسی برخورد از دولت و از جان و زتن

برخور از دولت و کام دل و عیش تن و جان

در سرای تو و در خیل غلامان تو باد

هر نگاری که برون آرنداز ترکستان

تا جهانست همی باش و تو دشمن تو

تو همیشه به هوای دل و دشمن به هوان

عید تو فرخ و ایام تو ماننده عید

خلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران

شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح امیرابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود گوید

همه گره گره است آن دو زلف چین بر چین

گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین

شکسته زلف تو تازه بنفشه طبریست

رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین

تو لاله دیدی و شمشاد پوش و سنبل تاج

بنفشه دیدی عنبر سرشت و مشک آگین

بنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگرد

مگرد لاله رخا گرد لاله رنگین

ترا بسنده بود لاله تو، لاله مجوی

بنفشه تو ترا بس بود، بنفشه مچین

مرا دهانک تنگ تو تنگدل دارد

میان لاغر تو، لاغر و نزار و حزین

ترا چه خوانم ماه زمین وسرو سرای

مرا تو بنده سرو سرای و ماه زمین

بلند قد سروست و روی خوب تو ماه

نه سرو باغ چنان ونه ماه چرخ چنین

که دید ماه برو کرده غالیه حلقه

که دید سرو بر او بسته آفتاب آذین

مرا به عشق ملامت مکن که عشق مرا

ز روی خوب تو گشت ای بهشت روی آیین

وگربخواهی تا گردی ای صنوبر قد

به عشق خویش گرفتار چون من مسکین

در آفتاب رو و در نگر بسایه خویش

در آینه نگر و روی خوب خویش ببین

بتیر نرگس تو با دل من آن کرده ست

که تیر شاه جهان با مخالفان لعین

امیر و بارخدای ملوک ابو یعقوب

معین دین هدی، یوسف بن ناصر دین

برادر ملکی کز نهیب او غمیند

به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین

مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان

ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین

چنو جواد ندیده ست روز بزم زمان

چنو سوار ندیده ست روز رزم زمین

کسی که بر سر او بگذرد هزار قران

نبیند آن ملک راد را همال و قرین

اجل میان سنان و خدنگ او گشته ست

ازین رونده بدان و از آن دونده بدین

کشد مخالف را و کشد معادی را

خدنگ او ز کمان و کمند او ز کمین

نهیب هیبت او صید زنده بستاند

زیشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرین

ز گنگ دیز بفرمان شاه بستاند

هزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصین

بدست خویش قضا را بسوی خویش کشد

هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین

کند به تیر پراکنده چون بنات النعش

بهم شده سپهی را بگونه پروین

فرو برد بگه حمله روستم کردار

بزخم گرز گران گردن سوار به زین

به نوک تیر فرو افکند ز کرگ سرون

به ضرب تیغ فرود آورد ز پیل سرین

ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب

گر آزمایش را برنهد بر آب نگین

بر آرزوی کف راد او ز کان گهر

گهر بر آید بی کوه کاف و بی میتین

خجسته بخت بر او آفرین کند شب و روز

کند فریشته بر آفرین او آمین

کدام کس که نه او را بطبع گشت رهی

کدام دل که نه اورا بمهر گشت رهین

ایا سپهر ادب را دل تو چشمه روز

ایا بهشت سخا را کف تو ماء معین

به روی سایل از آنگونه شادمانه شوی

که روز حشر بهشتی به روی حور العین

چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا

بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین

ترا به روز عطا دادن و بروز وغا

سخا کند تعلیم و هنر کند تلقین

در سرای ترا خسروان نماز برند

چنانکه دهقان در پیش آذر برزین

فکندگان سنان ترا بروز نبرد

ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین

عزیز گشت هر آنکس که شد بر تو عزیز

گزیده گشت هر آنکس که شد بر تو گزین

همیشه تا که بهاران و روزگار بهار

فرو نهد ز بر کوه سر بهامون هین

همیشه تا نقطی برزنند بر سر زی

همیشه تا سه نقط بر نهند بر سر شین

فلک مطیع تو بادا و بخت نیک سکال

خدای ناصرتو باد و روزگار معین

شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین

ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین

زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین

توسروی وبر پای نکوتر که بود سرو

نی نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین

امروز مرا رای چنانست که تاشب

پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین

چشم من و آن روی پر از لاله و پرگل

دست من و آن زلف پر از حلقه و پر چین

زان رخ چنم امروز گل و لاله سیراب

زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین

تا ظن نبری، چشم وچراغا! که شب آمد

چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین

من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن

چندین به چه کارست حدیثان نگارین

امروز به شادی بخورم با تو که فردا

ناچار مرا میر برد باز به غزنین

یوسف پسر ناصردین آن سر و مهتر

سالار و سرلشکر سلطان سلاطین

ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت

ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین

پر پاره زر گردد جایی که خوری می

پر چشمه خون گردد جایی که کشی کین

چون جام بکف گیری از زر بشود قدر

چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین

شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست

شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین

پیل ازتو چنان ترسد چون گودره از باز

شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین

ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد

ز آنسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین

گر موی بر آماج نهی موی شکافی

وین از گهر آموخته ای تو نه ز تلقین

آماج تواز بست بودتا به سپیجاب

پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین

از گوی تو روزی که بچوگان زدن آیی

ده بر رخ ماه آیدو صد بر رخ پروین

چندانکه بشمشیر تو بدخواه فکندی

فرهاد مگر که بفکنده ست به میتین

از آرزوی جنگ زره خواهی بستر

وز دوستی جنگ سپرداری بالین

بیننده که در جنگ ترابیند با خصم

پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین

آیین خرد داری جایی که ندارند

مردان جهان دیده آموخته آیین

گر در خرد و رای چون تو بودی بیژن

در چاه مر اورا بنیفکندی گرگین

رادی بر تو پوید چون یار بر یار

بخل از تو نهان گردد چون دیو زیس

از زر تو گویند کجا یاد شود زی

وز سیم تو گویند کجا یاد شود سین

زر تو و سیم تو همه خلق جهانراست

ویلخال بدانند همه گیتی همگین

از خلعت تو مدح سرایان تو ای شاه

در خانه همه روزه همه بندندآذین

کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم

بر راست ترین لفظ شداین شعر نو آیین

تا چون مه آبان بنباشد مه آذار

تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین

تاچون ز در باغ درآید مه نیسان

از دیدن او تازه شود روی بساتین

شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی

جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین

می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند

گرصورت او را بفرستی بسوی چین

زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو

تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین

شمارهٔ ۱۵۱ - نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین گوید

تا پرنیان سبز بورن کرد بوستان

با مصمت سپید همی گردد آسمان

تابرگ همچو غیبه زنگار خورده شد

چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان

تا شنبلید زرد پدید آمده ست، گشت

نیلوفر کبود بآب اندرون نهان

تا بر گرفت قافله از باغ عندلیب

زاغ سیه بباغ در آورد کاروان

از برگ چون صحیفه بنوشته شد زمین

و زابر چون صلایه سیمین شد آسمان

رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست

بی آنکه بچگان رزانرا رسد زیان

باد خزان بجام مناقب (؟) کشید زر

نامهربانی از چه قبل کرد مهرگان

باد خزان از آب کند تخته بلور

دیبای زربفت در آرد ز پرنیان

بر صحن چشمها کند از سروهای سبز

وز مهرهای مینا دینار گون دهان

در زیر شاخه های درختان میان باغ

دینار توده توده کند پیش باغبان

من زین خزان بشکرم کاین مهرگان اوست

وز من امیر مدح نیوشد به مهرگان

میر جلیل سید یوسف کجا به فضل

پیداست همچو روز سپید اندر این جهان

نیکو دل و نکو نیتست و نکو سخن

خوش عادتست وطبع خوش او را و خوش زبان

از طبع و حلم اوست هوا و زمین مگر

ورنه چرا هوا سبکست و زمین گران

ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب

وی عادت تو برتن آزادگی روان

در هستی خدای گروهی گمان کنند

وندر سخاوت تو نکرده ست کس گمان

جودست قهر گنج و ترا قهرمان هم اوست

برگنج خویش کس نکند قهر قهرمان

از بس ستم که جودتو برگنج تو کند

گنج تو هر زمان کنداز جود تو فغان

از مردمی میان جهان داستان شدی

جزداستان خویش دگر داستان مخوان

بس کس که در زمین ملکا خانمان نداشت

از خدمت خجسته تو شد به خانمان

من بنده را بتهنیت خدمت تو شاه

هر روز نامه دگر آید ز سیستان

جزمر ترا بخدمت اگر تن دو تا کنم

چون تار عنکبوت مرا بگسلد میان

شاها بصد زبان نتوان مر ترا ستود

بنده ترا چگونه ستاید بیک زبان

ای کاشکی که هر مو گردد زبان مرا

تا مدح تو طلب کنمی ازیکان یکان

از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه

از خدمت تو نام و هم از خدمت تو نان

ای یاد گار ناصر دین خدای و دین

از تو چنانکه بنده همه ساله شادمان

ز اندازه بیش فضل و هنر داری ای امیر

وآگه شده ست از هنر تو خدایگان

فرمان شاه باید اکنون همی که رو

وز بهر خویش را ز عدو کشوری ستان

تا ما بهفت ماه دگر خیمه ها زنیم

پیش سرای پرده تو گرد قیروان

کز بیم ناوک تو بمغرب بروز وشب

اندر تن عدو بهراسد همی روان

تیع تو ترجمان اجل گشت خصم را

خصمت سخن ز حلق نیوشد بترجمان

گرجان کشته گرد کشنده کند طواف

بس جان که در طواف بود گرد آستان

روزیکه تو بجنگ شوی روی تیغ تو

باغی کند پر از گل سوری و ارغوان

تیرت مگر که بر دل خصم تو عاشقست

کاندر جهد بسینه خصم تو هر زمان

تا نرگس شکفته نماید ترا بچشم

چون شش ستاره گرد مه ومه در آن میان

تا چون سمن سپید بود برگ نسترن

چون شنبلید زرد بود برگ زعفران

فرخنده باد روز تو و دولتت قرین

پاینده باد عمر تو و بخت تو جوان

سال تو فر خجسته و ایام تو سعید

عمر تو بیکرانه وعز تو جاودان

این مهرگان به شادی بگذار و همچنین

صد مهرگان بکام دل خویش بگذران

شمارهٔ ۱۵۲ - در صفت خزان و مدح امیر ابوالمظفرنصر بن سبکتگین برادر سلطان محمود گوید

چو زر شدند رزان، از چه؟ از نهیب خزان

بکینه گشت خزان، با که؟ باستاک رزان

هوا گسست، گسست از چه؟ بر گسست از ابر

ز چیست ابر؟ ندانی تو؟ از بخار و دخان

خزان قوی شد چون گل برفت، رفت رواست

بنفشه هست؟ بلی، با که؟ با بنفشه ستان

گزنده گشت، چه چیز؟ آب، چون چه؟ چون کژدم

خلنده گشت همی باد، چون چه؟ چون پیکان

بریخت که؟ گل سوری، چه چیز؟ برگ، چرا؟

زهجر لاله، کجا رفت لاله؟ شد پنهان

مگر درخت شکفته گناه آدم کرد ؟

که از لباس چو آدم همی شود عریان ؟

سمن ز دست برون کرد رشته لؤلؤ

چو گل ز گوش بر آورد حلقه مرجان

چو می بگونه یاقوت شد، هوا بتد

پیاله های عقیقی ز دست لاله ستان

خزان بدست مه مهر در نوشت از باغ

بساط ششتری و هفت رنگ شاد روان

که داد سیم به ابرو که داد زر بباد؟

که ابر سیم فشانست و باد زرافشان

هزاردستان دستان زدی بوقت بهار

کنون بباغ همی زاغ راست آه و فغان

هزار دستان امروز درخراسانست

بمجلس ملک اینک همی زند دستان

بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای

بمجلس ملک شیر گیر شهر ستان

سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر

امیر عالم عادل برادر سلطان

چه گویم او را؟ وصف وچه خوانم او را؟ مدح

چه بوسم او را؟ خاک و چه بخشم اورا؟ جان

ز دل چه خواهد؟ فضل و زکف چه خواهد؟ جود

دلش چه آمد؟ بحر و کفش چه آمد، کان

از آن چه خیزد؟ درو، از این چه خیزد؟ زر

سخا که ورزد؟ این و، عطا که بخشد؟ آن

هنر نمود؟ نمود و، جهان گشاد؟ گشاد

یکی به چه؟ به حسام و، یکی به چه؟ به سنان

به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو

به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیرژیان

به علم دارد، دارد چه چیز؟ علم علی

به عدل ماند، ماند به که؟ به نوشروان

برزمگه چه نماید؟ شجاعت و مردی

ببزمگه چه نمایه؟ سخاوت واحسان

هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک

زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران

رضای او به چه ماند؟ بسایه طوبی

خصال اوبه چه ماند؟ بروضه رضوان

سخای او به چه ماند؟ به معجز عیسی

لقای او به چه ماند؟ به چشمه حیوان

به صلح چیست؟ به صلح آفتاب روشن رای

به خشم چیست؟ به خشم آتش زبانه زنان

رسیدپر کلاهش؟ بلی، به چه؟ بفلک

گذشت همت او؟ از چه؟ از بر کیوان

زند، زند چه؟ زند بر سر مخالف تیغ

کند ،کند چه؟ کند از تن مخالف جان

دهد، دهد چه؟ دهد دوست را بمجلس مال

برد، برد چه؟ برد از عدو برزم روان

نه در سخاوت او دیده هیچکس تقصیر

نه در مروت اودیده هیچکس نقصان

به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد

به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان

ایا نموده جهانرا هزار گونه هنر

چو که؟ چو حیدر کرار و رستم دستان

ز جنگ جستن تو وز سخانمودن تو

بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان

که کرد آنچه تو کردی به روز حرب کتر؟

بر آن سپاه که بودند زیر رایت خان

ثنات گویم کز گفتن ثنای تو من

ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن

همیشه تا چو زنخدان و زلف دوست بود

ز روی گردی گوی و ز چفتگی چوگان

سپید عارض معشوق زیر زلف بود

چو پشت پهنه سیمین زدوده و رخشان

سرسران سپه باش و پشت ملک و ملک

خدایگان زمین باش و پادشاه زمان

هزار مهر مه و مهرگان و عید و بهار

به خرمی بگذار وتو جاودانه بمان

شمارهٔ ۱۵۳ - در تقاضای معاودت سلطان مسعود از اصفهان به غزنین پس از فوت محمود

ای برید شاه ایران از کجا رفتی چنین

نامه ها نزد که داری؟ بار کن! بگذار! هین

کی جدا گشتی ز شاه و چندگه بودی براه

چند گون دیدی زمان و چند پیمودی زمین

سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی

مانده ای دانم، بیا بنشین وبر چشمم نشین

زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما

شهریار شهریاران پادشاه راستین

خسروگیتی ملک مسعود محمد آنکه نیست

از ملوک او را همال و از شهان او را قرین

ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای

نایب پیغمبر و پشت امیر المؤمنین

کی بود کان خسرو پیروز بخت آید زراه

بخت و نصرت بر یسارو فتح و دولت بر یمین

از بزرگی و توانائی واز جاه و شرف

رایت او بر گذشته ز آسمان هفتمین

ز آرزوی روی او دلهای مابرخاسته ست

چند خواهد داشتن دلهای مارا اینچنین

عزم کی داردکه غزنین را بیاراید بروی

رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین

دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت

مر سپاهان را چه باید کرد بر غزنین گزین

لشگری دارد گران و کشوری دارد بزرگ

بلکه از دریای روم اوراست تا دریای چین

هر که غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود

هر که نان میده بیند چون خورد نان جوین

از حبش تا کاشغر و زکاشغر تا اندلس

هرکجا گویی ملک مسعود، گویند آفرین

این جهان محمود را بود و کنون مسعود راست

نیست با او خسروانرا هیچ گفتار اندرین

خانه محمود را مسعودزیبد کدخدای

کدخدای خانه شیر عرین زیبد عرین

هر کرا بینی و پرسی زوهمی یابی جواب

هر که را خواهی بپرس وهرکه را خواهی ببین

ایزداو را از پی سالا ری ملک آفرید

زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین

دولت او را چاکرست و روزگار او را رهی

بخت نیک او را نصیرو کردگار اورامعین

دوستی او را بر آب افکند پنداری خدای

مهر اورا کرد گوی با گل آدم عجین

دل ز شادی بازخندد چون سخن گویی از و

او خداوند دلست و دل همی داند یقین

هر که او را دوست باشد دل قوی دارد مدام

مهر او دینست و دل دایم قوی باشد بدین

این جهان و آن جهان از خدمتش حاصل شود

خدمت محموداو شاخیست از حبل المتین

مزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کند

دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین

بس شگفتی نیست گر چون آبگینه بترکد

هر دلی کز شاه ایران اندر آن بغضست و کین

زو مخیرتر ملک هر گز نبیند صدر و گاه

زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین

خوشتر آید روز جنگ آواز کوس او را بگوش

زانکه مستانرا سحرگه بانگ چنگ رامتین

رزمگاه پر مبارز دوست تر دارد ملک

زانکه باغی پر گل و پر لاله و پر یاسمین

از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ

دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین

تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان

اینت مردانه سواری، اینت مردی سهمگین

دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود

در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین

هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد

روی بر نایان کند چون روی پیران پر ز چین

هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید

هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین

جاودانه شاد باد آن خسرو پیروز بخت

دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین

خانه او چون بهار از لعبتان چون نگار

مجلس او چون بهشت از کودک چون حور عین

شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح سلطان مسعود و فتوحات اوو کشتن او شیر را

بدان خوشی وبدان نیکویی لب و دندان

اگر بجان بتوانی خرید نیست گران

لب چنان را غازی به سیم و زر بفروخت

عجب تر از دل غازی دلی بود به جهان ؟

لطیفه ییست در آن لب چنانکه نتوان گفت

اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن

گمان برم که همی بوسه ریخت خواهد ازو

چودر سخن شود آن آفتاب ترکستان

اگر نه از قبل شرم آن نگارستی

ز بوسه ندهمی او را بهیچ وقت امان

وگر هزار دلستی مرا چنانکه یکی

همی فدا کنمی پیش آن لب و دندان

هزار سال ملامت کشیدن از پی او

توان و زان بت روزی جدا شدن نتوان

مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز

که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان

عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود

ولی عزیزتر از یار خدمت سلطان

خدایگان مهان خسرو جهان مسعود

که روزگارش مسعود باد وبخت جوان

خدایگانی کورا هزار بنده سزد

چو کیقباد و چو کیخسرو و چو نوشروان

ز ملک گیتی یک نیمه یافت او ز پدر

دگر گرفته بشمشیر و تیر و گرز و کمان

و گر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند

هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان

بنامه راست شود، نامه کرد باید و بس

بتیغ کار نگردد درست و با سروجان

شد آن زمان که به شمشیر کار باید کرد

کنون بنامه همی کرد باید و بزبان

گه سماع و شرابست و گاه لهو و طرب

گه نهادن گنج و گه نهادن خوان

مگر به صید و به چوگان زدن رود پس از این

ز بهر گشتن صحرا و دیدن میدان

وگر نه در همه عالم کسی نماند که او

گذشت خواهد ازین طاعت و ازین فرمان

ملوک را همه بیمال کردو دل بشکست

بر آنچه کرد سر خسروان به سر جاهان

گزاف داری چندان هزار مرد دلیر

که شوخ وار بجنگ شه آمدند چنان

دلاورانی پر حیله از سپاه عراق

مبارزانی بگزیده از که گیلان

زپای تا سر در آهن زدوده چو تیغ

گرفته تیغ بدست و دودست شسته زجان

ز کوه آهن و کوه سپر گرفته پناه

وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان

ملک در آمد و با لشکری کم از دو هزار

همه بداسپه و خالی ز خود و از خفتان

چو روی کرد بدان کوه و آن سپاه بدید

ندید کوه و سپه را ز هیچگونه کران

ز پای تا سر که مرد کارزاری دید

بکار زار ملک عهد بسته و پیمان

خدایگان جهان روی را بلشکر کرد

بشرم گفت بلشکر که ای جوان مردان

پدر مرا و شمارا بدین زمین بگذاشت

جدا فکند مرا با شما زخان و زمان

نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک

نه خواسته که بجای شما کنم احسان

بنام نیک ازینجا روان شدن بهتر

که باز گشتن نزد پدر بدیگر سان

دگر کز اینجا تا جای ما رهیست دراز

ز راست و زچپ ما دشمنان و مابمیان

بدین ره اندر چندانکه مرد سیر شود

نه زاد یابد مرد هزیمتی و نه نان

چنان کنید که مردان شیر مرد کنند

بهیچگونه متابید ازین نبرد عنان

اگر مراد برآید چنان کنم که شما

بمال و ملک شوید از میان خلق نشان

زیان رسید شما را زبهر من بسیار

چنان کنم که فرامش کنید نام زیان

همه سپاه نهادند رویها بزمین

وز آنچه شاه جهان گفت چشمها گریان

بجمله گفتند ای شهریار روز افزون

خدایگان بلند اختر بلند مکان

که در سپه که چو تو میر پیش جنگ بود

اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان

چنان کنیم کنون روی کوه را که شود

زخون دشمن تو پر شقایق نعمان

خدایگان جهان چون جوابها بشنود

بخواست نیزه و توفیق خواست از یزدان

میان آن سپه اندر فتاد چونکه فتد

میان گور و میان گوزن شیر ژیان

همی گرفت بدست و همی فکند بپای

جز این که کرد و چه دانست رستم دستان

بیک زمان سپه بیکرانه را بشکست

شکستگان را بگرفت و جمله دادامان

خبر شنید که شیری براه دید کسی

ز جنگ روی بدان صید کرد هم بزمان

بدان بزرگی جنگ و بدان بزرگی فتح

بکرد وشیر بکشت اینت قدرت و امکان

ازین نکوتر و مردانه تر فراوان کرد

بپای قلعه غور و بکوه غرجستان

خدای ناصر او باد و روزگار معین

ملوک بنده و چاکر بآشکار و نهان

شمارهٔ ۱۵۵ - در وزارت یافتن خواجه احمد بن حسن میمندی بعد از عزل شش ساله

میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان

روزی آمد که توان داد از آن روز نشان

روزی آمد که چنین روز همی دید زمین

روزی آمد که چنین روز همی یافت زمان

بوستانی که بدو آب همی راه نیافت

تازه گشت از سرو ره یافت بدو آب روان

روزگاری که دل خلق همی تافته است

رفت و ناچیز شد و قوت او شد به کران

زینت دولت باز آمد و پیرایه ملک

تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان

صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ

رادمردان جهان رستند از ذل و هوان

صاحب سید باز آمد و برگاه نشست

وآسمان بر در او بست رهی وارمیان

بالش خواجه دگر بار بر آنجای نهاد

که مقیمان فلک را نرسد دست برآن

گر ازین پیش خطا کرد، کنون کرد صواب

برگرفت از تن ما و دل ما بارگران

صاحب سید تاج وزرا شمس کفات

خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان

باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال

باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان

بخت اگر کاهلیی کرد و زمانی بغنود

گشت بیدارو به بیداری نو گشت و جوان

عهدها بست که تا باشد بیدار بود

عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و شان

من یقین دارم کاین عهد بسرخواهد برد

صاحب سید را نیز در این نیست گمان

سخن راست توان دانست از لفظ دروغ

باد نوروزی پیدا بود از باد خزان

ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف

ای سزاوار بدین دست وبدین صدر و مکان

چند گاهیست که در آرزوی روی تو بود

صدر دیوان وبزرگان خراسان همگان

هر که یک روز ترا دید همی گفت بدرد

که خدایا تو مر او را بر ما بازرسان

گرچه از چشم جدا بودی دیدار تو بود

همچو کردار تو آراسته پیش دل و جان

هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد

مجلس محتشمی را ز گرستن طوفان

ابرها بود بچشم اندر از اندیشه تو

که همه روز ببارید برخ بر باران

تا تو در دیوان بودی در دیوان ترا

کس ندانست ز درگاه ملک نو شروان

چون برون رفتی از دیوان، هم بر پی تو

رتبت و قدر برون رفت ز در و زدیوان

بودن تو بحصار اندر جاه تو نبرد

آن نه جاهیست که تا حشر پذیرد نقصان

شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنرست

نه بدیدار و بدینار و بسود وبزیان

هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ

نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان

گر چه بسیار بماند بنیام اندر تیغ

نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان

ور چه از چشم نهان گردد ماه اندر میخ

نشود تیره و افروخته باشد بمیان

شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود

نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان

باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود

شرف بازی از باز فکندن نتوان

این همان مجلس و جاییست که بربست و برید

ملکان را ز نهیب و ز فزع دست و زبان

هیبت مجلس تو هیبت حشرست مگر

که بود مرد و زن و نیک وبد آنجا یکسان

بر در خانه تو از فزع هیبت تو

شیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندان

آنکه تا روز همه شب سخنان راست کند

چون به دیوان تو اندر شد، گوید هذیان

بپسند تو سخن گفتن کاریست بزرگ

اندرین میدان این باره نگردد به عنان

از دبیران جهان هیچ کسی نیست که او

نامه ای را به پسند تو نویسد عنوان

جاودان شاد زیادی وبه تو شاد زیاد

ملک عالم شاهنشه گیتی سلطان

تا همی خاک بپاید تو درین ملک بپای

تاهمی چرخ بماند تو در ین خانه بمان

هر که زین آمدن تو چو رهی شاد نشد

مرهاد از غم تا جانش برآید ز دهان

شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی

مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان

چون شد این روز، درین روز رسیدن نتوان

گر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سود

تو ندانی که بود شب ز پس روز نهان

نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید

مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان

بس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبه

آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان

هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد

نه به انگشت، فرو رفت بخواهی ز میان (؟)

دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خط

خرد ذاتی او آمد پست دگران (؟)

ورتو خدمت نکنی بر دل من رنج منه

تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران

کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ

صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان

آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو

هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان

رای فرخنده او جلوه ده مملکتست

لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان

آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو

شاه شادست وسپه شاد جهان آبادان

عالمی همچو کمانی به کفش داد امیر

رای اوکرد به آسانی چون تیر کمان

چون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنند

خلق گیتی که و مه، مرد و زن و پیرو جوان

در همه عمر نرفته ست و ازین پس نرود

نام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبان

تابراین بالش بنشسته نگفته ست کسی

که بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلان

هم بگویندی، گرجای سخن یابندی

مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان

او ازین کار گریزنده و این بالش ازو

اندر آویخته پیوسته چو قالب به روان

هر که این بالش و این صدر طلب کرد همی

از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان

خواجه میراث پدر برد بدین شغل بکار

این خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیان

لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست

پیش ازین بود شبانرزی فریاد و فغان

ای به حری و به آزادگی از خلق پدید

چو گلستان شکفته ز سیه شورستان

خداندان تو شریفست، از آنی تو شریف

تو چنانی به شریفی که بود زراز کان

دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد

تو کنون گویی این را چه دلیلست و نشان

شغل بازرگان آنست که چیزی بخرد

تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن

تو به دینار همه روزه همی شکر خری

کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان

شکر تو برما فرضست چوهر پنج نماز

بیشتر گردد هر روز ونگیرد نقصان

بگزاریم بر آنسان که توانیم گزارد

نشود شکر بر ما به تغافل نسیان

اثر نعمت تو بر ما زان بیشترست

که توان آورد آن را به تغافل کفران

شاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سیم

شاعران را ز تونام و شاعران را زتو نان

ای سر بار خدایان سر سال عجمست

تو به شادی بزی و سال به شادی گذران

زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش

بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان

شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی

آمد آن نو بهار تو به شکن

بازگشتی بکرد توبه من

دوش تا یار عرضه کرد همی

بر من آن عارض چوتازه سمن

گفت وقت گلست باده بخواه

زان سمن عارضین سیمین تن

بشکند توبه مرا ترسم

چه توان کرد گوبرو بشکن

توبه را دست و پای سست کند

لاله سرخ و باده روشن

خاصه اکنون که باز خواهد کرد

سوسن وگل به باغ چشم دهن

باد هر ساعت از شکوفه کند

پر درمهای نیمکاره چمن

باغ بتخانه گشت و گلبن بت

باده خواران گل پرست شمن

هر درختی چونوش لب صنمیست

بر زمین اندرون کشان دامن

نبرد دل مرا همی فرمان

دل چوخر، شد زدست و بر درسن

ای دل سوخته به آتش عشق

مرمرا باز در بلا مفکن

سخنان بهار یاد مگیر

آتش اندر من ضعیف مزن

جهد آن کن که مرمرا نکنی

پیش صاحب به کامه دشمن

صاحب سید آفتاب کفات

خواجه بوالقاسم احمد بن حسن

آنکه تدبیر او سواری کرد

بر جهان تجاره توسن

وهم او بر مثال آهن بود

دشمنش کوه و دولتش که کن

دشمنان چو کوه را بفکند

بفکند کوه سخت را آهن

دوستانرا به تخت گاه فکن

دشمنان را به ژرف چاه فکن

چاه کندو گمان ببرد عدو

کاندرآن چاه باشدش مسکن

شب بدخواه را عقوبت زاد

شب شنودم که باشد آبستن

ایزد این شغلها کفایت کرد

خواجه ناگفته آن چگونه سخن

دشمنان این ز خویشتن دیدند

خواجه از صنع ایزد ذوالمن

لاجرم دشمنان به زندانند

خواجه شادان به طارم و گلشن

بودنیها همه ببود و نبود

آنچه بردند بدسکالان ظن

بد به بدخواه بازگشت و نکرد

سود چندان هزار حیلت و فن

همچنین باد کار او و مدام

نرم کرده زمانه را گردن

در سرایش همیشه شادی و سور

در سرای مخالفان شیون

نعمت و دولت وسعادت را

مجلس و خاندان خواجه وطن

دو رده سرو پیش او بر پای

بار آن سروها گل و سوسن

گرهی را نهالها ز چگل

گرهی را نهالها زختن

زین خجسته بهار یافته داد

همچو زر هر کسی به هر معدن

هر کجا او بود سلامت و امن

هر کجا دشمنش بلا و محن

شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر گوید

نگار من آن لعبت سیمتن

مه خلخ و آفتاب ختن

برون آمداز خیمه و از دو زلف

بنفشه پریشیده بر نسترن

تماشا کنان گرد خیمه بگشت

چو سروی چمان برکنار چمن

ز سر تابه بن زلف او پر گره

زبن تابه سر جعد او پرشکن

همی داد بینندگان را درود

ز دو رخ گل و ازدو عارض سمن

کمر خواست بستن همی برمیان

سخن خواست گفتن همی با دهن

نه بستن توانست زرین کمر

نه گفتن توانست شیرین سخن

بلی کس نبندد کمر بی میان

بلی کس نگوید سخن بی دهن

دهان و میان زان ندارد بتم

که هردو عطا کرد روزی به من

دل و تن مرا زین دو آمد پدید

وگرنه مرا دل کجابودو تن

فری روی شیر بن آن ماهروی

که دلها تبه کرد برمرد و زن

فری خوی آن بت که وقت شراب

همه مدحت خواجه خواهد زمن

سپهر هنر خواجه نامور

وزیر جلیل احمد بن الحسن

نوازنده اهل علم و ادب

فزاینده قدر اهل سنن

پژوهنده رای شاه عجم

نصیحتگر شهریار زمن

وزیر جهاندار گیتی فروز

وزیر هنرپرور رایزن

وزارت به اصل و کفایت گرفت

وزیران دیگر به زرق و به فن

وزارت به ایام اوباز کرد

دوچشم فرو خوابنیده وسن

به جنگ عدو با ملک روز وشب

زمانی نیاساید از تاختن

گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل

گهی مانده ز آوردن کرگدن

جهان را همه ساله اندیشه بود

ازین تا نهد تخت او بر پرن

کسی را که دختر بود چاره نیست

که باشد یکی مرد او را ختن

جهان دختر خواجگی را همی

بدو داد چون باز کرد از لبن

سخاوت پرستنده دست اوست

بتست این همانا و آن برهمن

گریزنده گشته ست بخل از کفش

کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن

ای ناصح خسرو و کلک تو

بر احوال و بر گنج او مؤتمن

چو من جلوه کرده ست جود ترا

عطای تو اندر هزار انجمن

عطای تو بر زایران شیفته ست

سخای تو بر شاعران مفتنن

مثل زرکاهست و دست توباد

خزانه تو گنج تو بادخن

بسا مردم مستحقق را که تو

بر آوردی ازژرف چاه محن

نشان کریمی و آزادگیست

بر آوردن مردم ممتحن

به آزاد مردی و مردانگی

تو کس دیده ای همسر خویشتن ؟

که باشد چون تو، هر که را گویمت

ز بر تو پوشد همی پیرهن

ز آزادگان هر که او پیشتر

به شکر تو دارد زبان مرتهن

بزرگان همه زیر بار تواند

چه بارست شکر تو بی ذل و من

کسی نیست کز بندگان تونیست

به هر گردنی طوق اندر فکن

جهان زیر فرمانت گر شد رواست

به دارش و ز اوبیخ دشمن بکن

مگر خدمت تست حبل المتین

که نوعیست ازطاعت ذوالمنن

اگر حاسد تست سالار ترک

وگردشمن تست میر یمن

به یک رقعه بر زن ختن بر چگل

به یک نامه برزن یمن بر عدن

چه چیزست مهر تو در هر دلی

که شیرین تر از زر بود وز وطن

بخور و لباس عدوی ترا

زمانه چه خواند حنوط و کفن

همی تا چو قمری بنالد ز سرو

نوابر کشد بلبل از نارون

چو پشت برهمن شود شاخ گل

بر او بر گل نو بسان و ثن

جهان دار و شادی کن و نوش خور

می از دست آن ترک سیمین ذقن

فزوده ست قدر تو بفزای لهو

گشاده ست گنج تو بگشای دن

شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح شمس الکفات احمد بن الحسن میمندی

گفتم گلست یا سمنست آن رخ و ذقن

گفتا یکی شکفته گلست و یکی سمن

گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره

گفتایکی همه گره است و یکی شکن

گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت

گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن

گفتم دو زلف تو چه فشانند بر دورخ

گفتا یکی به تنگ عبیر و یکی به من

گفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشم

گفتا یکی قرار تو برد ویکی وسن

گفتم تن من و دل من چیست مر ترا

گفتا یکی میان منست و یکی دهن

گفتم بلای من همه زین دیده و دلست

گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن

گفتم مراد و بوسه فروش و بها بخوان

گفتا یکی به جان بخر از من یکی به تن

گفتم که جان طلب کنی از من به بوسه ای

گفتا یکی همی ز تو باشد یکی زمن

گفتم دو چیز چیست ز روی تو خوبتر

گفتا یکی سخاوت صاحب یکی سخن

گفتم که نام صاحب و نام پدرش چیست

گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن

گفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کند

گفتا یکی نیاز ولی و یکی محن

گفتم دو دست خواجه چه چیزست جود را

گفتا یکی خجسته مکان و یکی وطن

گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند

گفتا یکی ز شکر فکند و یکی ز من

گفتم دلش چه دارد وعقلش چه پرورد

گفتا یکی مودت دین و یکی سنن

گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او

گفتا یکی ملال زداید یکی حزن

گفتم چه چیز یابد ازو ناصح و عدو

گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن

گفتم موافقانرا مهرو هواش چیست

گفتا یکی سلیح تمام و یکی مجن

گفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگل

گفتا یکی چگل بستاند یکی ختن

گفتم که گردونامه فرستد سوی عمان

گفتا یکی عمان بستاندیک عدن

گفتم چه باد حاسد او وان دگرچه باد

گفتا یکی به مادر غمگین یکی به زن

شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح خواجه ابوالفتح فرزند وزیرگوید

سیه زلف آن سرو سیمین من

همه تاب و پیچست و بند و شکن

نگار مرا سرو آزاد خوان

کنار من آن سرو بن را چمن

بلندی و سبزی بود سرو را

بلندست و سبزست معشوق من

دل و تن فدا کردم آن ماه را

نه دل ماند با من کنون و نه تن

ز تن کردم آن بی میان را میان

ز دل کردم آن بی دهن را دهن

مرا جز پرستیدنش کارنیست

بلی بت پرستیست کار شمن

بنازم از و همچو فضل و ادب

به فززند دستور شاه زمن

ابوالفتح کازادگان جهان

شد ستند بر جود او مفتنن

رهایی بدو یابد اندر جهان

ز دست محن مردم ممتحن

چنان کو بجوید هوای ولی

برهمن نجوید هوای وثن

هر آن کس که بر کین او دست سود

به دستش دهد دست محنت رسن

بسوزد ز دور آتش خشم او

بر اندام اعدای او پیرهن

ایا خوانده صلح تو و جنگ تو

کتاب امان و کتاب فتن

اگر بر یمن خشم تو بگذرد

نتابد سهیل یمن از یمن

وگر بر عدن خلق تو بگذرد

ازو جنت عدن گردد عدن

کسی کز رضای تو بیرون شود

زمانه بدوزد مر او را کفن

اگر کرگدن پیشت آید به جنگ

بپردازی او را ز شغل بدن

سواری بلند اسب را ره کند

سنان تو در الیه کرگدن

ندانم که با دست یا آتشست

به زیر تو آن باره پیلتن

ازو رفتن نرم و از گور تک

ز پرنده پرواز و زو تاختن

گر از ژرف دریا بخواهی گذشت

از او بگذرد زین بر او برفکن

ایا دیده فضل و دست هنر

ایا بازوی دین و پشت سنن

به حری ز تو گستریده ست نام

به هر جایگاه و به هر انجمن

ز عدل و ز انصاف تو در جهان

نیندیشد از شیر شرزه شدن

هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد

براو کارگر گشت تیغ محن

رهی تا ز درگاه تو دور شد

بمانده ست از دولت خویشتن

همی تا سپیده دم اندر بهار

نوا برکشد زند خوان از فنن

به شادی بناز و به دولت برآر

سر برج دولت به برج پرن

به فضل تو گویندگان متفق

به شکر تو آزادگان مرتهن

شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر وزیرامیر یوسف

اندر آمد به باغ باد خزان

گرد برگشت گرد شاخ رزان

رز دژم روی گشت و لرزه گرفت

عادت او چنین بود به خزان

رز چرا تراسدای شگفت ز باد

چون نترسد همی رز از رزبان

باز رزبان به کارد برد رز

بچه نازنین کند قربان

گر چه سردست باد را زنهار

نرسد زومگر به جامه زیان

جامه خوشتر بر تو یا فرزند

نی که فرزند خوشترست از آن

رز مسکین به مهر چندین گاه

بچه پرورد در بر و پستان

رفت رزبان سنگدل که دهد

مادران را ز بچگان هجران

ما غم رز چرا خوریم همی

خیز تا باده ها خوریم گران

ساقیا! بار کن ز باده قدح

باده چون گداخته مرجان

مطربا! تو بساز رود نخست

مدحت خواجه عمید بخوان

خواجه بوسهل داد پرور و دین

کدخدای برادر سلطان

آن بزرگ آمده زخانه خویش

وز بزرگی بدو دهند نشان

دیده پیوسته در سرای پدر

ز ایران را و شاعران برخوان

چشم او پر زمال ونعمت خویش

زو رسیده عطا بدین و بدان

همه تا کوشد اندر آن کوشد

که دل غمگنی کند شادان

خدمت او همی کند همه کس

او کند باز خدمت مهمان

مجمع شاعران بود شب و روز

خانه آن بزرگوار جهان

راست گویی جدا جدا هر روز

همه را هست نزد او دیوان

نامجویست و زود یابد نام

هر که را فضل باشد و احسان

هر که نیکو کند نکو شنود

گر ندانسته ای درست بدان

خواجه را بیهده گرفته نشد

راه مردان و مهتران و ردان

همچنان کز ستارگان خورشید

خواجه پیداست از همه اقران

نزد او عرض او عزیز ترست

از گرامی تن و عزیز روان

در جوانی بزرگنامی یافت

وین عجایب بود ز مرد جوان

تا هوا را پدید نیست کنار

تا فلک را پدید نیست کران

تا بخار از زمین شود به هوا

تا فرود آید از هوا باران

دولتش یار باد و بخت رفیق

رای او کارکرد زین دو میان

قسمش از مهرگان سعادت و عز

قسم بدخواه او بلا و هوان

شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج، علی بن فضل بن احمد گوید

بت من آن به دو رخ چون شکفته لاله ستان

چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان

هر آینه که بهار اندرون شود به حجاب

در آن زمان که برون آید از حجاب خزان

چو روی خویش بپوشید روز من بشکست

نبود جای شگفت و شگفتم آمد از آن

هر آینه که چو خورشید ناپدید شود

سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان

مرا بدید و به مژگان فرو کشید ابرو

ز بیم در تن من زلزله گرفت روان

هرآینه که بترسد کسی چو دشمن او

برابر دل او تیر برنهد به کمان

سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم

نداد بوسه و بر من گرفت روی گران

هرآینه چو زیان کرد بر خریده نو

ز من بپوشد کایدون ستوده نیست زیان

مرا ببیند معشوق من بخندد خوش

چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان

هر آینه که چو دل خستگان بنالد رعد

چو برق باز کند پیش او به خنده دهان

به زلف با دل من چند گاه بازی کرد

دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان

هر آینه که نشان گیرد از جراحت گوی

چوبی محابا هر سو همی خورد چوگان

دلم بخست و لیکن کنون همی ترسد

ز خشم خواجه فاضل ستوده سلطان

هر آینه که بترسد ز خشم خواجه که او

به زلف گنج مدیحش همی کند پنهان

ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چوکف

به که نماید همواره کوه گردد کان

هر آینه که ز دیدار آفتاب شود

به کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیان

نهاد خوب وره مردمی ازو گیرند

ستودگان و بزرگان تازی و دهقان

هر آینه که ز خورشید ماه گیرد نور

چنانکه میوه زمه رنگ و گونه الوان

اگر چه کامل و کافی کسیست، چون براو

فرو نشست پدید آید اندر و نقصان

هر آینه چوستاره به آفتاب رسید

چنان نماید کاندر میانه اقران

چهار حد بساط از فروغ طلعت او

ز نور طور تولی شناختن نتوان

هر آینه که همی روشنی به چشم آید

کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان

بدو نهادند از رکنهای عالم روی

گزیدگان زمین و ستودگان جهان

صفی که خواجه بدورونهاد روز نبرد

تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان

هر آینه شود از رنگ مرغزار تهی

چو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیان

سخنوران و ستایشگران گیتی را

همی نگردد جزبر مدیح خواجه زبان

هر آینه نستاید زمین شوره کسی

که پر شکوفه وگل باغ بیند وبستان

سخن چو تن بود اندر ستایش همه کس

چو در ستایش او راه یافت گشت چو جان

هر آینه که سخن در ستایش مردم

چنان نیاید کاندر ستایش رحمان

فزونتر از همه کس دارد آلت هستی

ز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوان

همیشه باد و بدو شاد باد خلق که او

به جود روزی خلق از خدای کرده ضمان

هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود

اجابتش را امید باشد از یزدان

خجسته باد بر او مهرگان ودست مباد

زمانه را و جهان را بر او و بر سلطان

هر آینه نبود دست خاک را بر باد

چنانکه آتش سوزنده رابر آب روان

شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید

پیچان درختی نام او نارون

چون سرو زرین پر عقیق یمن

نازنده چون بالای آن زاد سرو

تابنده چون رخسار آن سیمتن

شاخش ملون همچو قوس قزح

برگش درخشان همچو نجم پرن

چون زلف خوبان بیخ او پر گره

چون جعد خوبان شاخ او پر شکن

چون آفتاب و جزوی از آفتاب

چون گوهر و با گوهر از یک وطن

چون دلبری اندر عقیقین و شاخ

چون لعبتی در بسدین پیرهن

نالنده همچون من ز هجران یار

لرزنده و پیچنده بر خویشتن

گویی گنهکاریست کو راهمی

در پیش خواجه گفت باید سخن

دستور زاده شاه ایران زمین

حجاج تاج خواجگان بوالحسن

پرورده اندر دامن مملکت

پستان دولت روز و شب در دهن

آزادگی آموخته زو طریق

رادی گرفته زو رسوم و سنن

او برگرفته راه و رسم پدر

چون جستن او طاعت ذوالمنن

و آزادگان را بر کشیده ز چاه

چاهی که پایانش نیابد رسن

بس مبتلا کو را رهاند ازبلا

بس ممتحن کو را رهاند از محن

ایزد کند رحمت برآن کس که او

رحمت کندبر مردم ممتحن

اندر کفایت صاحب دیگرست

واندر سیاست سیف بن ذوالیزن

او ایدر ست ورای وتدبیر او

گردان میان قیروان تا ختن

فرمان او وامراو طوقهاست

بر گردن میران لشکر شکن

گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب

شمشیر کاغذ گردد و مرد زن

هر ساعتی زنهار خواهد همی

از کلک او شمشیر شمشیر زن

از عدل او آرام یابد همی

با شیر شرزه اشتر اندر عطن

چندان بیان دارد به فضل از مهان

کاندر محاسن حور عین ز اهرمن

اوآتش تیزست بر تیغ کوه

وان دیگران چون شمع بر بادخن

چونانکه دستش را پرستد سخا

بت را پرستیدن نیارد شمن

با بردباری طبع او متفق

با نیکنامی جود او مقترن

سختم شگفت آید که تا چون شده ست

چندان فضایل جمع در یک بدن

گرمایه فضلست بس کار نیست

فرزند فضلست آن چراغ زمن

نزد خردمندان نباشد غریب

بوی از گل و نور از سهیل یمن

زایر کز آنجا باز گردد برد

دیبا به تخت و رزمه و زر به من

بس کس که او چون قصد وی کرد باز

بانهمت و با کام دل شد چو من

بر ظن نیکو قصد کردم بدو

آزادگی کرد و وفا کرد ظن

روز نخستم خلعتی داد زرد

از جامه ای کآن را ندانم ثمن

با جامه زری زرد چون شنبلید

با زر سیمی پاک چون نسترن

زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش

بر پای کرده کودکی چون وثن

مهتر چنین باید موال نواز

مهتر چنین باید معادی شکن

ای آفتاب صد هزار آفتاب

ای پیشکار صد هزار انجمن

جشن سده ست از بهر جشن سده

شادی کن و اندیشه از دل بکن

می خور ز دست لعبتی حور زاد

چون زاد سروی پر گل ویاسمن

ماهی به کش در کش چو سیمین ستون

جامی به کف برنه چو زرین لگن

تا می پرستی پیشه موبد ست

تا بت پرستی پیشه برهمن

قسم تو باد از این جهان خرمی

قسم بداندیش تو گرم و حزن

از تیرهای حادئات جهان

دولت گرفته پیش رویت مجن

باغ امیدت پر گل و لاله باد

چون باغ فضلت پر گل و نسترن

شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح عمیدالملک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاه

دی به سلام آمد نزدیک من

ماه من آن لعبت سیمین ذقن

بازنخی چون سمن و با تنی

چون گل سوری به یکی پیرهن

تازان چون کبک دری برکمر

یازان چون سرو سهی در چمن

در شکن زلف هزاران گره

در گره جعد هزاران شکن

گفتم چونی و چگونه ست کار

گفت به رنج اندرم از خویشتن

چون بود آن کس که ندارد میان

چون بود آن کس که ندارد دهن

ازتو دل توبر بودم به زرق

وز تو تن تو بر بودم به فن

جای سخن گفتن کردم ز دل

جای کمر بستن کردم ز تن

بر تن تو تاکی بندم کمر

وز دل تو تاکی گویم سخن

بر تو ستم کردم وروز شمار

پرسش خواهد بدن آن را زمن

خواجه کنون گوید کاین عابدست

عابد دینداری خواهد شدن

گرد بناگوش سمن فام او

خرد پدید آمد خار سمن

فردا خواهم گفت آن ماه را

کای پسر آن خار به خردی بکن

ور نکند لابه کنم خواجه را

تا به کسی گوید کاو را بزن

خواجه ابوبکر عمید ملک

عارض لشکر علی بن الحسن

آن ز بلا راحت هر مبتلی

وان ز محن راحت هر ممتحن

خدمت او نعمت و دفع بلاست

طاعت او راحت و رفع محن

خانه او اهل خرد را مقر

مجلس اواهل ادب را وطن

هر که سوی خدمت او راست شد

راه نیابدسوی او اهرمن

خدمت او را چو درختی شناس

دولت و اقبال مر او را فنن

هر که بر او سایه فکند آن درخت

رست ز تیمار و ز گرم و حزن

یارب چونانکه به من بر فتاد

سایه او برهمه گیتی فکن

ای به همه خوبی و نیکی سزا

ای به هوای تو جهان مرتهن

بخت پرستیدن خواهد ترا

همچو وثن را که پرستد شمن

در خور آن فضل که خواهی ترا

دولت و اقبال دهد ذوالمنن

من سخن خام نگویم همی

آنچه همی گویم بر دل بکن

دیر نپاید که به امر ملک

گردی بر ملک جهان مؤتمن

چاکر تو باشد سالار چین

خاتم تو باشد میر ختن

بر در خانه تو بود روز وشب

از ادبا و شعرا انجمن

صاحب در خواب همانا ندید

آنچه تو خواهی دید از خویشتن

ای به هنر چون پدر فاطمه

ای به سخا چون پسر ذوالیزن

جود سپاهست و تو او را ملک

فضل عروسست و تو او را ختن

خواسته نزد تو ندارد خطر

ورچه بود خلق بر او مفتنن

آنچه ز میراث پدر یافتی

خوار ببخشیدی بی کیل و من

وآنچه خود الفغدی بردی به کار

با نیت نیکو و پاکیزه ظن

از پی علم و ادب و درس دین

مدرسه ها کردی بر تاپرن

نام طلب کردی و کردی به کف

نام توان یافت به خلق حسن

ای گه انداختن تیر آز

زر تو اندر کف زایر مجن

مدح تو این بار نگفتم دراز

ازخنکی خاطر وگرمی بدن

از تب، تاری و تبه کرده ام

خاطر روشن چو سهیل یمن

چون من ازین علت بهتر شوم

مدحی گویم ز عمان تا عدن

چونان که گر خواهی در بادیه

سازی از و ژرف چهی را رسن

در دل کردم که چو بهتر شوم

شعر به رش گویم و معنی به من

تا نبود بار سپیدار سیب

تا نبود نار بر نارون

تا چو شقایق نبود شنبلید

تا چو بنفشه نبود نسترن

شاد زی ای مایه جودو سخا

شاد زی ای مایه دین و سنن

بخشش زوار تو از تو گهر

خلعت بدخواه تواز تو کفن

شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید

چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان

هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران

می چنان خرد نیی تو که ندانی بدونیک

ناز بیوقت مکن وقت همه چیز بدان

خوبرویان را پیوسته بود قصد به دل

مر ترا چون که همه ساله بود قصد به جان

بیش ازین جرم ندارم که ترا دارم دوست

نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان

مکن ای ترک مرا بیهده از دست مده

به ستم راه مده چشم بدان را به میان

گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند

چه شود گر نکنی کار به کام دگران

بر من تنگ فراز آی و لبت پیش من آر

تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن

لب مگر دان ز لب من که بدین لب صدبار

بوسه دادستم بر دست ندیم سلطان

خواجه سید بوبکر حصیری که بدوست

چشم سلطان جهاندارو دل خلق جهان

شافعی مذهب پاکیزه که روزی صد بار

شافعی را شود از مذهب او شاد روان

مذهب شافعی از خواجه بیفزود شرف

حجت شافعی از خواجه قوی گشت بیان

سخن چون شکر او ز پی حجت خویش

بنویسند بزرگان و امامان زمان

هر حدیثی که کند خواجه مسلمانان را

حجتی باشد همچون که بود خواجه قران

گمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوب

آفرین باد برآن لفظ و بر آن خوب روان

سود خلقست بر شاه سخن گفتن او

اینت سودی که نیامیزد با هیچ زیان

همه آن گوید کازاده ای از غم برهد

کار دشوار شود بر دل سلطان آسان

گاه گویدکه فلان را به فلان شغل فرست

گاه گویدکه فلان را ز فلان غم برهان

هر زمان ممتحنی را برهاند زغمی

هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان

به حدیثی که شبی کردهمی پیش ملک

عالمی را برهانید ز بند احزان

شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش

و او همی بارد چون در سخنها ز دهان

کیست امروز برسلطان کافیتر ازو

که سزاوارتر از خواجه به چندین احسان

گر ادب خواهی هست و ور هنر خواهی هست

ادبش را نه قیاس و هنرش را نه کران

لاجرم سلطان امروز بدو شاد ترست

هم بدین حال نو آیین و بدین بخت جوان

هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش

هر دو روزی به مرادی دهد او را فرمان

از میان ندما چشم بدو دارد و بس

چه به ایوان چه به مجلس چه به میدان چه به خوان

پیل داد او را تا از پی او مهد کشد

چون یکی داد دگر بدهد بی هیچ گمان

درخور پیل کنون رایت و منشور بود

مرتبت رابه جهان برتر از این چیست مکان

خواجه را شغل جهان میر همی فرماید

سپه آراستن و جنگ قدر خان و فلان

هر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمود

چه برخان بزرگ و چه بر دشمن خان

نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد

آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان

نگذرد چندی کاندر همه آفاق جهان

نگذارد همی از دشمن شه نام ونشان

نه خطا گفتم شه را به چنین حصلت و خوی

نبود دشمن اندر همه آفاق جهان

جاودان شاد زیاد وبه همه کام رساد

پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان

برخورد از تن و از جان و ز فرزند عزیز

مکناد ایزد ازو خالی یک لحظه مکان

ازبتانی که از ایشان دل او شاد شود

خانه پر کبک خرامنده و پر سرو روان

عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید

دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان

شمارهٔ ۱۶۶ - نیز در مدح خواجه فاضل ابوبکر حصیری ندیم سلطان گوید

ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان

تندی و سنگدلی پیشه تست ای دل و جان

گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر

هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان

دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما

که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن

به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی

همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان

تو غلام منی و خواجه خداوندمنست

نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان

خواجه سید ابوبکر حصیری که بدو

شادمانست شب و روز خداوند جهان

آفتاب ادبا بار خدای رؤسا

مهتر نیکخوی نیکدل و نیک جوان

تا زمانست و زمینست به فضل و به هنر

نه چنو دید زمین و نه چنو دید زمان

چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل

چون گه مردی باشد بر او شیر جبان

گر چه در موکب او رایت سالاری نیست

آلت و عدت آن داد مراو را سلطان

رایت از بهر نشان باید و در موکب او

بیست چیزست به از رایت منصور نشان

مهد بر پیل کشیدن ز پس موکب او

به شرف بیشتر از رایت بهمان و فلان

خواجه در مجلس بر تخت نشسته برشاه

دیگران زیر، کنون مرتبت خواجه بدان

دگران را بر او خدمت او نیست مگر ؟

مگر اینجا چه کند کاین نه حدیثیست نهان

خواجه آن گاه بدو میل همی کرد که داشت

میل کردن سوی او نزد شه شرق زیان

نبود چاره حسودان لعین را ز حسد

حسد آنست که هر گز نپذیرد درمان

از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت

از ملک یاری و از خواجه دهرست امان

اینهمه فضل خدایست خدایا تو به فضل

همچنان دار مر اورا و به نهمت برسان

شادمان کن دل آن شاد کننده همه خلق

به بقائی که مر آن را نبود هیچ کران

شمارهٔ ۱۶۷ - نیز درمدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گوید

من پار دلی داشتم بسامان

امسال دگرگون شد و دگرسان

فرمان دگر کس همی برد دل

این را چه حیل باشد و چه درمان

باری دلکی یابمی نهانی

نرخش چه گران باشدو چه ارزان

تا بس کنمی زین دل مخالف

وین غم کنمی برد گر دل آسان

نوروز جهان چون بهشت کرده ست

پر لاله و پر گل که و بیابان

چون چادر مصقول گشته صحرا

چون حله منقوش گشته بستان

در باغ به نوبت همی سراید

تا روز همه شب هزار دستان

مشغول شده هر کسی به شادی

من در غم دل دست شسته از جان

ای دلبر من باش یک زمانک

تا مدحت خواجه برم به پایان

خورشید همه خواجگان دولت

بوبکر حصیری ندیم سلطان

آن بار خدایی که در بزرگی

جاییست که آنجا رسید نتوان

همزانوی شاه جهان نشسته

در مجلس و بارگاه و بر خوان

در زیر مرادش همه ولایت

در زیر ننگینش همه خراسان

سلطان که به فرمان اوست گیتی

او را چون پسر مشفق و بفرمان

هر پند کزو بشنود به مجلس

بنیوشد و مویی بنگذرد زان

داند که مصالح نگاه دارد

وان پند بود ملک را نگهبان

زو دوست تر اندر جهان ملک را

بنمای وگر نه سخن بدو مان

زین لشکر چندین به عهد خسرو

زو پیش که آورده بود ایمان

او را سزد امروز فخر کردن

کو بود نگهدار عهد و پیمان

پاداش همی یابد از شهنشاه

بر دوستی و خدمت فراوان

هستند ز نیم روز تا شب

درخدمت او مهتران ایران

و او نیز به خدمت همی شتابد

مکروه جهان دور بادش از جان

ای بار خدای بلند همت

معروف به رادی و فضل و احسان

خواهنده همیشه ترا دعا گوی

گوینده همه ساله آفرین خوان

این عز ترا خواسته زایزد

وان عمر ترا خواسته ز یزدان

جاوید زیادی به شاد کامی

شادیت بر افزون و غم به نقصان

نوروز تو فرخنده و خجسته

کار تو چو کردار تو بدو جهان

کردار تو نیکوتر از تعبد

زیرا که نکو دینی و مسلمان

مخدوم زیادی و تو مبادی

از خدمت شاه جهان پشیمان

شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح خواجه عمید المک ابوبکرقهستانی عارض لشکر

بوستانیست روی کودک من

واندر آن بوستان شکفته سمن

چون سمن سال و مه در آن بستان

لاله یابی و نرگس و سوسن

باغبانی بباید آن بت را

بایکی پاسدار چو بکزن

گر مرا پاسدار خویش کند

خدمت او کنم به جان و به تن

گرد بر گرد باغ او گردم

بر در باغ او کنم مسکن

هر که زان گل گلی بخواهد کند

گویم آن گل گل تو نیست، مکن

ور بدین یک سخن مرا بزند

گوش او کر کنم به نعره زدن

چاکر خواجه را که یارد زد

چاکر خواجه عمیدم من

آنکه با خطر زدوده او

تیره باشد ستاره روشن

خوبتر چیز درجهان سخنست

خلق آن خواجه خوبتر ز سخن

دست او جود رابکارترست

زآنکه تاری چراغ را روغن

هر چه یابد ببخشد و ننهد

بر ستانندگان مال منن

گر دلش ز ایران بدانندی

باژگونه بر او نهندی من

زایران را مثل نماز برد

چون شمن در بهار پیش وثن

این قیاسیست ورنه زایر او

نه وثن باشد و نه خواجه شمن

قلم او چو لعبتیست بدیع

زیر انگشت او گرفته وطن

روزی دوستان ازو زاید

چون ز امضاش گردد آبستن

ای بزرگ بزرگوار کریم

ای دلت جود وعلم را معدن

این جهان با دل تو تنگترست

از دل زفت و چشمه سوزن

فضل و کردارهای خوب ترا

نتوان کرد هیچ پاداشن

گر ترا دسترس فزونستی

زر به پیمانه می ببخشی و من

زر دنیا به پیش بخشش تو

نگراید به دانه ارزن

کس نیابد بهیچ روی و نیافت

نیکنامی به زرق و حیله وفن

تو بزرگی و نیکنامی وعز

به سخایافتی و خلق حسن

هیچکس جزبه نام نیک و به فضل

بر نیاورد نام تو به دهن

فضل تو رایض موفق بود

نیکنامی چو کره توسن

رایضان کرگان به زین آرند

گر چه توسن بوند ومرد افکن

تا بود در دو زلف خوبان پیچ

واندر آن پیچ صد هزار شکن

تا بود لهو و خوشی اندر عشق

خوشیی باهزار گونه فتن

کامران باش و شادمانه بزی

دشمنانت اسیر گرم و حزن

فرخت باد و فر خجسته بواد

سده و عید فرخ بهمن

شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح خواجه ابو سهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن وزیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن سبکتگین

باغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسن

آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن

کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله

دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن

ز ابر نوروزی و باران شبان روزی

نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن

آب چون صندل و صندل به خوشی چون می

بوستان پر گل و گلها ز در گلشن

اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی

به نشاط و طرب و خرمی آبستن

من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی

دل من بگرفت از خانه و از برزن

یافتم باغی پر شمع و پر از شعله

رستم از دود چراغ و ز دم روزن

چون برون آیم از ین باغ مرا باشد

مجلس خواجه و از گل بزده خرمن

شمسه مجلس خسرو عضدالدوله

خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن

آن مروت را میر و ملک و مهتر

آن کریمی را جای و وطن و مسکن

از جوانمردی شیرین شده در هر دل

وز خردمندی کافی شده درهر فن

نه زهمدستان ماننده به همدستی

نه ز همکاران ماننده بدو یک تن

آنچنان معنی کو جوید وبنگارد

که تواند به جهان جستن و آوردن

نامه صاحب با نامه او باشد

همچون کرباس حلب با قصب مقرن

چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت

بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن

نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع

که به هر کار ستوده ست و به هر معدن

خوان اودایم پر زایر و پر مهمان

ور جز این باشد حقا که کند لکهن

زایران راهم از او نعمت و هم دانش

وانگه از منت آزاده دل و گردن

گر همه نعمت یک روز به ما بخشد

ننهد منت بر ماو پذیرد من

گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند

مثل از خوی خوش و مکرمت او زن

صورتی نیکوچونان که به دیداری

خوار گرداند با شوی دل هر زن

پارسا دارد خویی که بر او حاسد

نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن

به هر آن برزن کو بر گذرد روزی

بوی مشک آید تا سالی از آن برزن

مشتری رویی کز شرم بدانجا یست

که به گرمابه مثل پوشد پیراهن

به گه غیبت چونانکه دگرکس را

نتواند گفت او را سقطی دشمن

به نکو خویی خالی کند از کینه

دل بد خواهی همچون دل اهریمن

گر به ماه دی در باغ شود خندان

گل بخنداند در ماه دی و بهمن

نکند مستی هر چند که در مجلس

ننهد سیکی بر دست کم از یک من

ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی

بر حلم تو چو با دست که قارن

هم هنر داری و هم نام نکو داری

نام نیکو را در گیتی بپراکن

تا جهان باشد شادی کن و خرم زی

بیخ انده را یکسرز جهان برکن

روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش

دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن

روز نوروزست امروز و سر سالست

ساتگینی خور و از دست قدح مفکن

سر سال نو فرخنده کناد ایزد

بر تو و بر من و بر خواجه حسین من

شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابو منصور دواتی قراتکین حاکم غرجستان

مرا دلیست که از چشم بد رسیده به جان

بلای من ز دلست اینت درد بی درمان

ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد

ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان

گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش

ورم ز دل نستانی نفور گردد جان

کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم

یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان

پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست

مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟

به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟

به روز وصل کسی آرزوکند هجران

کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟

کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟

مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب

مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان

من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم

مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان

کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود

که چرب گویان آنجا شوند کند زبان

مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد

هوای خدمت میر آن گزیده سلطان

وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست

وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن

سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور

فراتگین دواتی امیر غرجستان

امیر دوست نواز و امیر خصم گداز

امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان

چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز

چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان

سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم

زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان

سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست

قراتگین دواتی ست اول دیوان

هنر نماید چندان که چشم خیره شود

به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان

مقدم سپه خسروست او که به جنگ

زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان

به روز معر که وقتی که حرب سخت شود

به تازیانه کند با مبارزان جولان

به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام

به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان

ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال

زبیم ضربت او پیل بفکند دندان

سیاستست مر او را که در ولایت او

پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان

در این دیار به هنگام شار چندین بار

پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان

بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز

به سر همی نتوانست برد با ایشان

نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست

به جای شار به فرمان خسرو ایران

یکی از آنان کردن زراه راست بتافت

کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان

جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز

که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان

به استواری جای وبه نامداری کوه

فریفته شد و از راه راست کرد کران

چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست

به معدنی که همی زیر من رود کیوان

زمینیان رابا من کجا رود دیدار

مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران

بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا

ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان

همی ندید که برگاه شار شیر دلیست

به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان

به حیله ساختن استاد بخردان زمین

به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان

گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر

هزار قلعه صعب و هزار شارستان

گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز

همی کشید به دو پا سبک دو بند گران

از آن حصار مر او را چنان فرود آورد

که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن

به کیمیا و طلسمات میرابو منصور

طلسمهای سکندر همی کند ویران

خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد

زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن

به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر

همه جهان را دعویست مر ترا برهان

در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر

کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان

به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد

سخای گم شده و فضل روی کرده نهان

زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز

تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان

جوان که قادر گردد در از دست شود

امیر کوته دستست و قادرست و جوان

غریب و نادر باشد جوان با پرهیز

تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان

چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت

فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان

ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز

به نام عدل تو ای یادگار نوشروان

بدان امید که نانی به ایمنی بخورند

غریب وار بپوشند جامه خلقان

زعدل وداد تو اندر همه ولایت که

زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان

کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش

که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان

نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم

نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان

ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است

ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان

همی نمایی عدل و امانت و انصاف

همی فزایی فضل و سخاوت و احسان

بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار

بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان

همه جهان ز پی نام و نان دوند همی

زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان

همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار

چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان

همیشه تا به همه جایگه پدید بود

هوای تیر مهی از هوای تابستان

امیر باش و جهان را به کام خویش گذار

هوای خویش بیاب و مراد خویش بران

شمارهٔ ۱۷۱ - درمدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر گوید

با کاروان حله برفتم ز سیستان

باحله تنیده ز دل بافته ز جان

با حله ای بریشم ترکیب او سخن

با حله ای نگار گر نقش او زبان

هر تار او به رنج برآورده از ضمیر

هر پود او به جهد جدا کرده از روان

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر

وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان

نه حله ای که آب رساند بدو گزند

نه حله ای که آتش آرد بر او زیان

نه رنگ او تباه کندتربت زمین

نه نقش او فرو سترد گردش زمان

بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل

و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان

هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد

کاین حله مر ترا برساند به نام و نان

این حله نیست بافته از جنس حله ها

این را تو از قیاس دگر حله ها مدان

این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت

نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان

تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت

مدح ابوالمظفر شاه چغانیان

میر احمد محمد شاه سپه پناه

آن شهریار کشور گیر جهان ستان

آن هم ملک مروت و هم نامور ملک

وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان

گرد سریر اوست همه سیر آفتاب

سوی سرای اوست همه چشم آسمان

از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر

گر روز کینه دست برد سوی تیردان

وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید

گردد سرش به معرکه تاج سرسنان

روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر

روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان

شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم

پیل دمنده زهره برون آرد از دهان

بس پایها که تیغش بردارد از رکاب

بس دستها که گرزش برگیرد از عنان

بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین

بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان

ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ

فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان

جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف

و آهن سلب شوند یلان از پس یلان

از رویها بروید گلهای شنبلید

بر تیغها بخندد گلهای ارغوان

گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان

کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان

چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور

از هر تنی شو سوی گردون روان روان

آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو

زانده بر او به سر نشود روز تاکران

آن دشت را که رزمگه تو بود ورا

دریای خون لقب شود و کوه استخوان

آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو

تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران

شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو

اندر ولایت تو چو کپی رود ستان

روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد

آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان

واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی

آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان

گویی درخت باغ عدوی تو بوده است

کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران

آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت

گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن

کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم

غران بود چو تندر تند اندر آن میان

تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار

هرگز به راه نخشب و راه قبادیان

بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله

بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان

ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه

وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان

ای بر همه هوای دل خویش کامکار

ای بر همه مراد دل خویش کامران

سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت

هر گز نکرد کس بجز از گنج تو زیان

ای خسروی که مملکت اندر سرای تو

آب حیات خورد و بود زنده جاودان

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود

زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان

واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز

بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک

تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول

امروز آرزوی دل من به من رسان

وقتی نمود بخت بمن این درنشاط

کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان

فصل بهار تازه و نوروز دلفریب

همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان

عید خجسته دست وفا داده بابهار

باد شمال ملک جهان برده از خزان

هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد

هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان

تاج درخت باغ همه لعلگون گهر

فرش زمین راغ همه سبز پرنیان

صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش

بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان

فرخنده باد برملک این روزگار عید

وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان

تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای

طبع هوا سبک بود آن زمین گران

ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش

وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان

شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر

ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن

با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن

دامیست آن که از پی دل تو همی زنی

دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن

چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل

دل پیش تست چون نپذیری همی زمن

در سیم چاه کندی و دامی همی نهی

بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن

تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی

چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن

ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود

از چه به زر زمانخریدی همی سخن

خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی

خورشید مهتران و سر خواجگان حسن

آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون

هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن

در شغل شاه و ساختن ملک معتمد

بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن

از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق

از بست بر گرفت و بیامد به تاختن

اندیشه رعیت چندانکه او کند

اندیشه وثن نه همانا کند شمن

شکرش همی کنند یکایک به روز و شب

پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن

روزی هزار بار بر اوآفرین کنند

اندر هزار خانه واندر صد انجمن

تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست

برخاست از میان جهان فتنه و محن

بردست او رها شد و از بند رسته شد

صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن

گویی خدای وحی فرستاد سوی او

کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن

وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس

آیینهای نیک نهاد و نکو سنن

بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد

تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن

در روزگار او وطن خویش باز یافت

پانصد هزار مردم گم گشته از وطن

بر جویهای خشک به امید عدل او

اکنون همی صنوبر کارند و نارون

در باغهای پست شده هم بدین امید

نونو همی بنفشه نشانندو نسترن

آن جایها که خار مغیلان گفته بود

امروز بوستان و گلستان شد و چمن

هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت

از رای نیک و برکت خواجه سر رسن

با جامه های محتشمان کرد عدل او

آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن

حال ولایتی به مثال بنات نعش

از مردم گریخته بر کرد چون پرن

کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود

امروز روی باز نهاد از که یمن

تا خوی او چنین بود او را به روز و شب

ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن

ای اختیار کرده سلطان روزگار

لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن

ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک

آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن

تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان

خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن

تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست

چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن

هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی

هر سال نوبه دست تو جام می کهن

زین عید بهره تو نشاط و سرور باد

بهر مخالف تو غم و انده و حزن

دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد

این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن

شمارهٔ ۱۷۳ - در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی

چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان

شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان

روز چون قارون همی نادید گشت اندر زمین

شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان

جامه عباسیان بر روی روز افکند شب

برگرفت از پشت شب زر بفت رومی طیلسان

لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته

همچوبرگ زعفران برگرد شاخ زعفران

وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز

چون سر مستان سر هر جانور گشته گران

خواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغز

خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان

روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر

پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان

آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او

همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان

یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ

بر زده بر غیبه های آبگون بر گستوان

گاه چون پاشیده برگ نسترن بربرگ بید

گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان

من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو

از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان

سهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاه

پهنور دشتی نشیبش توده ریگ روان

ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها

سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان

گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای

گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران

نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول

نه ز مردم یادگاری اندر و جز استخوان

چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی

کافرین خواجه منصور حسن برمن بخوان

زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی

کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران

اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست

بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان

منظر عالی شه بنمود از بالای دژ

کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان

مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب

پالهنگ هر یکی پیچیده برکوه گران

جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور

آب هریک را رکاب و باد هریک را عنان

بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین

وآن زمین از زیر هر ماهی بفریاد وفغان

من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه

از تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان

بادمیمند آمد و ناگه برویم بر وزید

خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان

چون مرا دید ایستاده بر کار رود بار

گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان

خوجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز

چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان

گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او

تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان

باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی

و آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبان

آفرین خواجه منصور حسن فخرزمین

آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان

سوی اواز شاعران و زایران شرق و غرب

قافله در قافله ست و کاروان در کاروان

یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال

یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان

آنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبک

وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران

اندر آن میدانکه دل پر مهر گرداند حسام

اندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمان

تنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین

. . .

باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ست

بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان

لاله خود روی زاید باغ بچه نو بهار

نرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگان

سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین

زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان

منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست

خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان

کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز

وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان

ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار

وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان

گر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار

ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان

هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح

زنگیان را شوشه زرین برآید خیز ران

تاز روی بیدلان باشدنشان بر شنبلید

تاز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان

شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی

کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران

ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی

جام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان

شمارهٔ ۱۷۴ - در توصیف شکار سلطان گوید

اندر این هفته شکاری کرد کز اخبار آن

قصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیان

چون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزود

چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان

گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف

گاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهان

تازیان گرد حصاری قافله در قافله

بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان

گرکنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت

ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان

بینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود

دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان

زان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش

رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان

نیکبختان را پناهی نیکبختی را سبب

پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان

تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید

قوت بازوی عدلی سرخی روی امان

خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق

فتنه آتش کشست و آتش فتنه نشان

گر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنت

کس ندانستی که باشد شادیی در زعفران

در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین

در سخا سود امیدی و زیان سو زیان

آنچه من دیدم درین تحویل سال ازجود تو

نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان

ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد

شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان

برسرشاهان نهادی تا جهای پر گهر

بر میان خسروان بستی کمرهای گران

آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار

گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان

هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست

آنچه زو شد تاقیامت خسروی با نام و نان

از ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثری

وز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروان

داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه

کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان

همچنین در تاج داری و جهانداری بپای

همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان

نابریده عشرت عید تو از تحویل سال

ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان

دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد

عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان

پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرست

زیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان

شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح ملک زاده مسعود بن محمود بن سبکتگین

ای خانه مبارک و باغ بآفرین

فرخنده باد و فرخ بر خسرو زمین

شاهنشه زمانه ملک زاده بو سعید

مسعود با سعادت و سلطان راستین

تابود بود و از پس این تابود بود

منصور و نیکبخت وقوی رای و پیش بین

توفیق پادشاهی باشدش برزبان

فر خدایگانی باشدش بر جبین

هر جایگه که روی نهد بخت بریسار

هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین

گیتی همه به ملکت او را کند شرف

دولت همه به جان و سر او را خورد یمین

بانام او و کنیت او ملک ساخته ست

چون میخ با شیانی و چون مهر بانگین

عزمش چو عزم و حجت پیغمبران درست

رایش چو رای و دولت نیک اختران متین

همچون پدر بزرگ و جهاندار و بختیار

همچون پدر کریم و مسلمان و پاکدین

فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش

فرخ پییش خلق جهان را شده یقین

تا او به فال نیک پدید آمد از پدر

باماه و مشتری پدرش گشت همنشین

صد گنج بر گرفت و تهی کرد بی نبرد

صد شاه را شکست و به کف کرد بی کمین

آری به قدر مقدمه شاه شرق بود

همچون سپند مقدمه ماه فرودین

یک یک طلایگان شهنشاه بوده اند

سلطان ماضی و پدر او سبکتگین

برتخت پادشاهی شاهی نهادپای

کو را ز بخت پیش شود میر مؤمنین

آمد شهی که پیل برون آرد از مصاف

آمد شهی که شیر برون آرد از عرین

بر طالعی به بلخ در آمد که آسمان

از چند گاه بازش کرده ست بهگزین

بر آسمان بزرگترین سعد مشتریست

با ماه بود مشتری اندر اسد قرین

ارجو که فرخی بود و فر خجستگی

و ایزد به کار ملک مر او را بود معین

چونانکه آرزوی دل بندگان اوست

سالی هزار باشد در مملکت مکین

تاهر دو تهنیت را در پیش او بریم

صافیتر و شریفتر از لؤلؤ ثمین

یک تهنیت برای خراج تمام روم

یک تهنیت برای خراج تمام چین

همواره شاه باد خداوند و شاد باد

بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین

گه چشم او به روی نگاری چو آفتاب

گه دست او به زلف بتی همچو حور عین

معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او

گم گردد از خم و گره وتاب و پیچ و چین

همواره این سرای چو باغ بهشت باد

از رومیان چابک وترکان نازنین

این شاه را خدای بدان طالع آفرید

کز خلق جاودانه بر او باشد آفرین

شمارهٔ ۱۷۶ - در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر گوید

ای بر گذشته از ملکان پایگاه تو

قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو

ماه منیر صورت ماه درفش تو

روز سپید سایه چتر سیاه تو

جان ملوک را فزع آید زتیغ تو

جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو

مریخ روز معرکه شاها غلام تست

چونانکه زهره روز میزدست داه تو

جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست

گنج ترا تهی کند این پادشاه تو

برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس

زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو

تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی

از راست کرده های جهان به تباه تو

هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید

او را اجل برون برد از بند و چاه تو

بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد

ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو

آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو

وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو

باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو

کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو

فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو

زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو

ای پیشگاه بار خدایان روزگار

ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو

بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست

از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو

با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن

تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو

اندر پناه خویش مرا جایگاه ده

کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو

هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد

نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو

فضل تو بر همه شعرا گستریده شد

گسترده باد برتو رضای اله تو

باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین

کردار تو بود به سعادت گواه تو

ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی

هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو

تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان

فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو

اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار

وندر میزد مونس جان تو ماه تو

شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گوید

سروی شنیده ای که بود ماه بار او ؟

مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟

من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست

کاین دل هزار بار تبه شد به کار او

پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من

پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او

باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان

کاندر مه تموز بخندد بهار او

بر کام و آرزو دل بیچاره مرا

ناکامگار کرد گل کامگار او

این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل

وندر دل منست همه ساله خار او

چندان نگار دارد رویش که هر زمان

حیران شود نگار گر اندر نگار او

از دل بهر نگار شکاری همی کند

تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او

این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد

خیزم به خواجه باز نمایم شکار او

خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار

کایزد شریف کرد بدو روزگار او

بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل

همچون شرف بزرگ شداندر کنار او

آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست

و آزادگی نمودن و رادی شعار او

یمن همه بزرگان اندر یمین اوست

یسر همه ضعیفان اندر یسار او

اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن

آثار نیست از کف دینار بار او

همچون خزانه های ملوکست خانه ها

از بر و از کرامت و از یادگار او

خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست

وایمن چو من همی چرد از مرغزار او

درویشی و نیاز نیارد نهاد پای

اندر جوار آنکه بود در جوار او

از بیم آن که گرد به همسایگان رسد

بیرون ز راه رفت نیارد سوار او

همواره دوستدار کم آزاری و کرم

خیره نیند خلق جهان دوستدار او

تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود

چون نیکخوا دلیست دل بردبار او

آگه شد از نهان دلش در فروتنی

آنکس که یافت آگهی از آشکار او

آنجا که تافته شود او تنگدل مباش

تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او

از کارها کریمی و فضل اختیار کرد

هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او

میران به ملک و مال کنند افتخار و بس

آن نیست او که هست به مال افتخار او

فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست

وین هر سه چیز نیست برون از شمار او

خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ

ایوان او و درگه او روزبار او

لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن

شایداگر که دیده کنندی نثار او

با صد هزار فضل که دارد مبارزیست

چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او

ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود

کاندر نبردگاه برآمد غبار او

روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند

ناکشته هیچ دشمن او در دیار او

تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین

لشکر شکستن و صفت کار زار او

روز مبارزت به دلیری و دست او

بر صد هزار تن بزند یکسوار او

همواره شادمانه زیاد و بهر مراد

توفیق جفت او و خداوند یار او

چون بوستان تازه و باغ شکفته باد

از روی ریدکان حصاری حصار او

فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد

بی جام می به مجلس او می گسار او

شمارهٔ ۱۷۸ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمود غزنوی

ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه

بر من آمد خورشید نیکوان از راه

چو چین کرته بهم بر شکسته جعد کشن

چو حلقه های زره پر گره دو زلف سیاه

نبیدنی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید

دو تاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه

به قد تو گویی سرویست در میان قبای

به روی گفتی ماهیست بر نهاده کلاه

چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو

قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه

خجسته باشد روز کسی که دیده بود

خجسته روی بت خویش بامداد پگاه

اگرنبودی برمن خجسته دیدن او

خدای شاد نکردی مرا به دیدن شاه

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک

امین ملت محمود شاه ملک پناه

بلند کرده، به دینار، کاخهای ولی

خراب کرده، به شمشیر، خانه بدخواه

نه بر کشیده او را فلک فرو فکند

نه راست کرده او را کند زمانه تباه

ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود

عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه

شتابکار تر از باد وقت پاداشن

درنگ پیشه تر از کوه وقت باد افراه

ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس

عطای او را وقت و سخای او را گاه

کجا زهمت عالیش یاد خواهی کرد

به چشم عقل نماید ستاره اندر چاه

به هر زمین که خلافش بود نیار درست

ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه

همه ملوک جهان دستبرد او دیدند

جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه

شنیده ای که چه دیده ست رای زوو چه دید

شه مخالفت بیرای کم هش گمراه

تمام دانی، اگر چند من ز بیم ملال

به جهد و حیله سخن را همی کنم کوتاه

ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت

عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه

چنانکه تیغش برداشت زان لعینان سر

ز روی ناخن بیجاده بر ندارد کاه

زخون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه

بسان مردم می خواره مست شد روباه

بتان شکست فراوان وبت پرستان کشت

وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله

به یک غزات قریب هزار پیل آورد

وزان گرفته به یک حمله سیصد و پنجاه

بسا سپاها کو یکتنه هزیمت کرد

مظفرا ملکا لااله الاالله

هزار لشکر جنگی شکست و لشکر او

به خواب نوشین اندر شده به لشکر گاه

ز خون دشمن اندر میان رزمگهش

بلند پیل نداند گذشت جز به شناه

زهول رزمگهش خانیان ترکستان

اگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاه

به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر

به دشت پیل نماید به چشمشان روباه

عجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنند

که در پرستش او بر زمین نهند جباه

شهان به خدمت او از عوار پاک شوند

بر آن مثال که سیم نبهره اندر گاه

همیشه تا بود اندر فلک دوازده برج

چنانکه هست به سال اندرون دوازده ماه

معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق

به تیغ ودولت مؤمن فزا و کافر کاه

دهد ولی ترا کردگار پاداشن

دهد عدوی ترا روزگار بادافراه

بزرگ باد به نام بزرگ او شش چیز

نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه

شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح سلطان محمود بن سبکتگین غزنوی

با من به شابهار به سر برد چاشتگاه

ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه

گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست

گفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاه

گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟

گفتم:یمین دولت محمود دین پناه

گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟

گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله

گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟

گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه

گفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است

گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه

گفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلم

گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه

گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟

گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاه

گفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟

گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه

گفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟

گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه

گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟

گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه

گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟

گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه

گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟

گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاه

گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر

گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه

گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟

گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه

گفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟

گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه

گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟

گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه

گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟

گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه

گفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟

گفتم: میان خون اعادی کند شناه

گفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟

گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاه

گفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟

گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه

گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟

گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه

گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟

گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه

گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب

گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه

شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی

به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه

به مهرگانی بنشست بامداد پگاه

برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز

به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه

به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن

به تابخانه فرستند شهریاران گاه

خدایگان جهان آنکه از خدای جهان

جهانیان را پاداشنست و باد افراه

چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند

به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه

گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم

چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه

گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند

چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه

همه زمستان در پیش برگرفته بود

رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه

همی گشاید گیتی همی کشد دشمن

به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه

زهی شهی که مه و سال در پرستش تو

همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه

به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر

به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه

تویی که مردی را نام نیک تست فروغ

تویی که رادی را دست رادتست پناه

ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود

بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه

به گاه کینه کند ناو تو از گل گل

به روز رزم کند خنجر تو از که کاه

هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو

در او چنان نگریدی که شیر در روباه

زمین اگر چه فراخست جای نیست درو

که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه

نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود

نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه

بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت

تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه

تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو

به روز پیل نیارد برون شدن به شناه

ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز

ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه

ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد

ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه

خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود

بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه

همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد

ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه

همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان

زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه

خدایگان جهان باش و پادشاه زمین

ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه

چو نو بهار به تو چشمها همه روشن

چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه

خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد

به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه

تباه کرده هر کس همی شود به تو راست

مباد کس که کند راست کرده تو تباه

شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین غزنوی

هر که خواهنده دین باشد و جوینده راه

شغل از طاعت ایزد بود خدمت شاه

شاه محمود که شاهان زبر دست کنند

هر زمانی به پرستیدن او پشت دوتاه

در همه گیتی برسر ننهد هیچ شهی

بی پرستیدن وبی طاعت او تاج وکلاه

کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم

لرزش باد بر او در فتد و کاهش کاه

ملک را بی سر و بی همت و بی سایه او

نه خطر باشدو نه قیمت و نه قدر و نه جاه

هر لایت که نه او داده بود حبس بود

هر نشاطی که نه در خدمت او ناله و آه

عجب آید ز منوچهر خرف گشته مرا

کو ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه

خویشتن عرضه همی کرد که این خانه تست

از دگر سو گذر خانه همی کردتباه

این همی کردو همی خواست ز خسرو زنهار

گو مساز آنچه همی سازی و زنهار مخواه

ای شگفت از پس آن کز ملک شرق بدو

نامه فتح رسیده ست فزون از پنجاه

که فلان قلعه گرفتم به فلان شهر شدم

بر گرفتم زفلان خانه فلان بالش و گاه

بیشه و شهر چنین گشت و ره قلعه چنان

جنگ ازین گونه همی کرد سپاه بدخواه

چون فرو خواند ز نامه صفت کوشش او

وز سپه راندن وره بردن او بود آگاه

بر تبه کردن ره غره چه بایست شدن

تبرو تیشه چه بایست زدن چندین گاه

او ندانست چو سلطان سوی او روی نهد

نزره اندیشد و نز منزل و نز آب و گیاه

هر کجا خواهد راند، چه به دشت و چه به کوه

هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه

چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت

اینت غمری و گمانی بد: سبحان الله

لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان

آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه

برره بیشه سپه راند سوی خانه او

دست او کرد به یکره ز ولایت کوتاه

بگذرانید سپه را ز تبه کرده رهی

بن او تابن ماهی، سر او تا سر ماه

از گل تیره سرا پایش گیرنده چو قیر

وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه

سرز کوه و ز دره داشته و درسر او

مرد از آن گونه که افتاده بود در بن چاه

جایها بود بر آن بر چه یکی و چه هزار

که میان گل و او پیل همی کرد شناه

غرض شاه در آن بود که آگاه شود

از توانایی و قدرت که بدو داده اله

بنمود او را کاین از تو توانم ستدن

ره تبه کردن تو از تو خطا بود وگناه

چه خطر دارد بیرون شدن از بیشه و بر

آنکه بیرون برد از دریا مر اسب و سپاه

شاه برگشت سوی خانه و آن خوک هنوز

بیشه و آب و گل تیره گرفته ست پناه

چون زید خوک جگر خسته در آن بیشه که شیر

سوی آن بیشه ز صد گونه همی داند راه

خوک چون دید به بیشه در تازه پی شیر

گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه

شیر گردنده که یک راه به جایی بگذشت

بیم آنست کز آن سو گذرد دیگر راه

آفرین باد بر آن شیر که شیران جهان

پیش او خوارتر و زارترند از روباه

کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر

بخت پاینده و دل تازه و دولت بر ناه

دل او شاد و نشاط تن او باد قوی

تن بدخواه گرازنده چو زر اندر گاه

روز عید رمضانست و سر سال نوست

عید او فرخ و فرخنده و فرخ سرماه

شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح امیر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین

زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه

به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه

از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود

گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه

اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر

دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه

زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه

اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه

ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید

دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه

خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست

بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه

دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد

مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه

اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود

ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه

چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او

حرزها باشد آویخته از مدحت شاه

مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین

آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه

آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی

نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه

خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد

از نهاده پدر و داده دارنده اله

بر او صورت بسته ست هماناکه مگر

ملکان خواسته خویش ندارند نگاه

ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست

ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه

جود او کرد و عطا دادن پیوسته او

دست درویشی از دامن زایر کوتاه

ای به بستان عطای تو چریده همه کس

زایران کرده به دریای سخای تو شناه

به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک

به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه

هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید

هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه

روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل

که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه

با توانایی و قوت بهراسید همی

پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه

کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند

که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه

ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال

صورت روی تو بافند همی بر دیباه

کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند

که به کام دل من باد و به کام دلخواه

روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود

خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه

از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست

هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه

من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور

مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه

از فراوان شرر غم که مرا در دل بود

گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه

شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟

شاعران مردم گیرند همی اندر راه

اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست

شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه

گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه

من ستاره نشناسم که همی بینم ماه

من که معروف شدستم به پرستیدن او

به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه

اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض

من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه

تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت

تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه

پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل

رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه

شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمودبن ناصر الدین

عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله

به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله

ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ

ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله

به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس

به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله

نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش

ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله

بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی

بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله

چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی

چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله

نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده

مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله

ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را

به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله

امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی

ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله

ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید

قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله

زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس

نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله

ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان

زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله

ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون

ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله

چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم

غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله

زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم

نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله

نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان

خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله

اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه

به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله

جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان

حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله

به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر

به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله

چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی

زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله

کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت

ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله

ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد

غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله

عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم

نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله

زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد

کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله

به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد

ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله

محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید

نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله

امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی

روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله

ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد

اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله

همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو

همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله

مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن

جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله

به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی

که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله

شمارهٔ ۱۸۴ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی

بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه

آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه

اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار

عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه

گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است

غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه

غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود

لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه

مایه غالیه مشکست و بداند همه کس

تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه

از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو

ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه

روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو

بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه

گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن

وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه

مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد

پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه

ملک عالم عادل پسر شاه جهان

میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه

آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را

دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه

شهریاران را بینی بدر خانه او

در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه

راه دولت زدر خانه او باید جست

هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه

بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت

همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه

ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر

درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه

هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد

خدمتش را سبب دولت ماکرد اله

خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست

آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه

ره نمودن به سوی دولت کاری سره است

من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه

هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند

چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه

خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او

کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه

هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد

هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله

از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش

شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه

نکند کندی وقتی که کند پاداشن

نکند تندی وقتی که دهد بادافراه

از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت

دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه

خنک آن میر که در خانه این بار خدای

پسر و دختر آن میر بود بنده و داه

مهر بانست و عجایب بود این از مهتر

برد بارست و شگفتی بود این از برناه

ای بر حلم گران تو که اندر خور که

ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه

حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال

زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه

از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید

نتواند که نگوید احسن الله جزاه

بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند

خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه

شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند

شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه

با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار

زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه

از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری

پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه

هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب

پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه

کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست

آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه

بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت

هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه

بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز

پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه

تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو

قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه

تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت

تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه

تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست

باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه

شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز

کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه

دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان

چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه

عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو

دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه

شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین

عید خوبان سرای آمد و خورشید سپاه

جامه عید بپوشید و بیاراست پگاه

زلف را شانه زدو حلقه و بندش بگشاد

دامنی مشک فرو ریخت از آن زلف سیاه

باد شبگیری برزلف سیاهش بوزید

طبل عطار شد از بوی همه لشکر گاه

بر خر گاه فراز آمد و بر عادت خویش

سر خرگاه بر افکند و به من کرد نگاه

شب تاریک فرو رفته مه اندر پس کوه

همه خر گاه بر افروخت از آن روی چو ماه

من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم

بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه

گفتم: این کیست؟ مرا گفت: کمین بنده تو

تا دلم گشت بر آن ماه دگر باره تباه

آفرین کردم بر شاه فراوان وسزید

که چنان ماه به کف کردم در خدمت شاه

روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین

میرعادل عضد دولت سالار سپاه

آنکه پیوسته سخاوت سوی او دارد روی

از پی آنکه ز گیتی سوی او داند راه

بر او مال بهم کردن منکر گنهیست

نکند مال بهم زانکه بترسد ز گناه

هر چه آمد به کف او به کف دیگر داد

من ازین آگهم و لشکر سلطان آگاه

تنگدل گردد اگر گویی روزی به جهان

مردمی بود که دینار و درم داشت نگاه

با چنین همت شاهانه که اندر سر اوست

زود باشد که به نهمت رسد ان شائالله

فلک برشده زانجای کجا همت اوست

همچنان باشد کآب از بن صد بازی چاه

دست رادان جهان کوته کرد از رادی

که کنددست بزرگان ز بزرگی کوتاه

بکندهر چه شه ایران در خواهد ازو

هر چه دشوارتر،ای شاه، تو از میر بخواه

میر یوسف عضد دولت شیریست دلیر

که همه شیران باشند بر او روباه

همه میران جهاندیده کزو یاد کنند

خاک بوسند و بیالاینداز خاک جباه

مهترین میر مبارز که به او نامه کند

بر نویسد ز بر نامه که: «عبده » و «فداه »

شهریارا چو سپهدار تو این میرد لیر

به سپهداری کس بر ننهاده ست کلاه

هر مصافی که بدو خویشتن اندر فکند

زان مصاف ایچ سخن نشنوی الا همه آه

سپه آرای تو رو کردچون هنگام نبرد

رویهای چوگل سرخ کند زرد چو کاه

جاه دارد بر شاهان زبر و بازوی خویش

لیکن از دولت و از خدمت تو جوید جاه

از وفای تو سرشته ست دل او و تو خود

آزمودستی او را به وفا چندین راه

نهمت او همه اینست که از روی زمین

بکند نام عدوی تو و نام بدخواه

دل بدخواه تو پیش تو بدوزد به خدنگ

همچنان چون دل آن شیر بدان سوی بیاه

عادتی دارد نیکو و خویی دارد خوب

همچنین زیبد زان روی چو رنگین دیباه

آزرانیست پناهی بجز ازدرگه او

زانکه جودش دهد او را به نکو جای پناه

خادم او ز سرشوق جهان بی منت

چاکر او زبن گوش فلک بی اکراه

تا همه روزه سوی ابر بود چشم زمین

تا همه ساله سوی بحر بود میل میاه

تا بود هیچ شهی را به جهان خیل و حشم

تا بود هیچ مهی را به جهان بنده و داه

به مراد دل او باد همه کار جهان

بشنواد از من این دعوت و این لفظ اله

فرخش بادو خداوندش فرخنده کناد

عید فرخنده بهمنجنه بهمن ماه

دولت اورا به همه کام و هوا راهنمای

ایزد او رابه همه حادثه ها پشت و پناه

شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین

از پی تهنیت روز نو آمد برشاه

سده فرخ روز دهم بهمن ماه

به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر

سیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راه

چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز

روی بنماید نو روز و کندعرض سپاه

در کف لاله خودروی نهد سرخ قدح

راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه

آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد

چون کسی کو را باشد نظر میر پناه

میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین

پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه

آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر

آنکه هر خسرو از خدمت او جویدجاه

ای که با همت تو چرخ بر افراشته پست

ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه

ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت

زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه

آسمان خواهد کایوان سرای تو باد

زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاه

هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ

جز توای شه که بزرگ از توهمی گردد گاه

گر بزرگان جهان رابه سخا یاد کنند

از سخای تو همه خلق شد ستند آگاه

ور هنر بایدو دل باید و بازوی قوی

بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه

در زمان حاتم طایی رااستاد شود

هر بخیلی که بدست و دل تو کرد نگاه

کهتران را همه پاداش زخدمت بدهی

در عقویت، کم از اندازه کنی، وقت گناه

مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی

گرتواندر خور هر جرم دهی باد افراه

عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت

مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه

هر چه تو راست کنی گوشه عمران گردد

که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه

تو همه سال همی بخشی زاندازه فزون

آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه

ای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلح

ای شب و روز تماشا گه تو لشکر گاه

اندر آن دشت که تو تیغ بر آری زنیام

مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه

تابهر حال که گردد نبود فخر چو عار

تا بهرحال که باشد نبود کوه چوکاه

بهمه کار ترا یار و قرین بادخرد

در همه حال ترا پشت و معین باداله

حلقه بند تو بر پشت دوتای دشمن

پایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه

شمارهٔ ۱۸۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسین میمندی

زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماه

خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه

گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من

ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه

شیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست

که از میان شب تیره خوب تابد ماه

خسوف داد مه روشن ترا و چه گفت

که من نگه نکنم سوی او معاذ الله

کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت

چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه

سمنستان ترا پر بنفشه کردو رواست

بنفشه کشت و گلی خوشتر از نبفشه مخواه

زمانه گویی ازین نوبنفشه ای که نشاند

نهال داشت ز باغ وزیر ایران شاه

جلیل صاحب ابو القاسم آنکه خامه اوست

بهم کننده گنج امیر رو پشت سپاه

نشان مهتری آن قوم رابودکه بود

به سجده کردن او سوده گشته روی و جباه

کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند

مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه

دریست خدمت او خلق را بزرگ و شریف

که جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راه

کهیست همت او را بلند وسایه بزرگ

کز و نگاه کنی مه نماید اندر چاه

شبیست هیبت او را سیاه روی و دراز

که روز عمر عدو زو سیه شدو کوتاه

اگر ز هیبت او آتشی کنند از تف

ستارگان بگدازند چون درم درگاه

وگرزعادت او صورتی کنند از حسن

سپهر برسر او سازد از ستاره کلاه

زدوستی که مرا او راست عفو ساده شود

چو کهتری بر او معترف شود به گناه

شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن

صبور گردد و آهسته گاه بادافراه

زمین اگر ز کف راد او گرفتی آب

نبات زرین رستی ازو به جای گیاه

اگر زطبعش بودی هوا نگشتی زابر

چو روی آینه کرده اندر آینه آه

ادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادب

شکسته بودو رخ لاله گونش گشته چو کاه

ایا گرفته مروت ز خاندان تو نام

ایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاه

بزرگ بود همیشه وزارت و به تو باز

بزرگتر شد یارب تو بر فزای و مکاه

خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر

بزرگ همتی وجود را بزرگ پناه

امید زایر تورنجه گشت و خیره بماند

ز بسکه کردبه دریای بخشش تو شناه

مگر سخاوت تو روز روشنست که کس

نماند ناشده اندر جهان ازو آگاه

سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار

دل تو لشکر او را فراخ لشکر گاه

کسی که پنج سخن زان تو سؤال کند

جواب یابد پیوسته پنج را پنجاه

نگاه داشته باشد همیشه از همه بد

کسی که داشته باشد محبت تو نگاه

به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک

چو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباه

همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم

کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه

همیشه تا که تواند شناخت چشم درست

نماز خفتن بیگه ز بامداد پگاه

به هر مرادی فرمانبر تو باد فلک

به هر هوایی یاریگر تو باد اله

موافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگ

مخالفان توبا ویل و وای و ناله و آه

شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح خواجه ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج

به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه

ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه

از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند

دلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباه

به روی و بالا ماهی و سروی و نبود

بدان بلندی سرو وبدین تمامی ماه

به باغ سر و سوی قامت تو کرد نظر

ز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاه

زرشک چهره توماه تیره گشت و خجل

ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه

چراغ و شمع سپاهی و برتوگرد شده است

ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه

به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من

همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه

نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم

دراین تفکر گم گشته ام میان دو راه

زگمرهی به ره آیم چو باز پردازم

به مدح خواجه سید وزیر زاده شاه

ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق

مقدمست به فضل و مقدمست به جاه

بدو بنازد مجلس بدو بتازد صدر

بدو بنازدتخت و بدو بنازد گاه

به چشم همتش ار سوی آسمان نگری

یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه

به رای و حزم جهان رانگاه تاند داشت

ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه

چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم

بدین عقوبت واجب شود معاذالله

نه هر که چیزی نکند از آن همی نکند

که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه

چرا نگویم کورا سخا همی گوید

که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاره

کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت

که کوه زر ببر چشم او نماید کاه

به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود

نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه

همه بزرگان کاندر زمین ایرانند

به آستانه او بر زمین نهاده جباه

به همت و به سخا و به هیبت و به سخن

به مردمی که چنوآفریده نیست اله

به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن

به صد گنه نگراید به نیم بادافراه

خدای درسر او همتی نهاده بزرگ

از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه

بسا کسا که گنه کردو هیچ عذر نداشت

دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه

در این دومه که من اینجا مقیمم از کف او

به کام دل برسیدند زایری پنجاه

یکی منم که چنان آمدم مثل براو

که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه

کنون چنان شدم از بر او کجا تن من

به ناز پوشد توزی و صدره دیباه

به صره زربهم کردم و به بدره درم

همی روم که کنم خلق را ازین آگاه

به راه منزل من گر رباط ویران بود

کنون ستاره خورشید باشدم خرگاه

چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند

بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه

همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار

چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه

همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ

چنان کجا هنر شیر برتر از روباه

جهان متابع او باد و روزگار مطیع

خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه

به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد

بجز به نیکی نام نکوش در افواه

شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح خواجه بزرگ و عذر تفصیر خدمت

ای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاه

فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه

ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز

وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه

واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو

نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه

گاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمی

تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه

گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی

به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه

عذرها دارم پیوسته درست و نه درست

گر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواه

دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش

دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه

اولین عذر من آنست که من مردی ام

دوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاه

هر زمان تازه یکی دوست در آید زدرم

هم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاه

دل ایشان را ناچار نگه باید داشت

گویم امروز نباید که شود عیش تباه

رود می گیرم و می گویم هان تا فردا

شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه

خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا

باد و تقصیر چنین برشوی از روی اله (؟)

چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر

دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه

گاه گویند فلان اشترگم کرده هوید

گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه

من همی گویم اشتر بر بیطار فرست

اسب را بینی برکاه کن و دارنگاه

سال تا سال دین مانده ام و همچو منند

این همه بار خدایان و بزرگان سپاه

چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر

چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه

گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش

راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه

تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون

نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه

من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم

همچنینست و خدای از دل من هست آگاه

کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم

ور چه هستم به دل و مردی و احسان برناه

گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست

دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه

جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز

به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه

دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ

بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه

تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز

دشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاه

دوستان را ز تو همواره همین باد که هست

عز بی خواری و پاداشن بی بادافراه

شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید

آن سمن عارض من کرد بناگوش سیاه

دو شب تیره بر آورد زد وگوشه ماه

سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز

چون توان دیدن آن عارض چون سیم سیاه

روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد

به ستم جایگه بوسه من کرد تباه

بچکد خون ز دل من چو برویش نگرم

نتوانم کرد از درد بدان روی نگاه

شب نخسبم زغم و حسرت آن عارض و روز

تابه شب زین غم و زین درد همی گویم آه

به گنه روی سیه گردد و سوگند خورم

کان بت من به همه عمر نکرده ست گناه

او سخن گفت نتاند چه گنه تا ند کرد

گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه

عارضش را گنه و زلت همسایه بسوخت

خویش کی داشت کس ز زلت همسایه نگاه

گنه یک تن ویرانی یک شهر بود

این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه

خواجه سید بوبکر حصیری که به دوست

چشم شاه عجم و چشم بزرگان سپاه

آن کریمی که کریمان چو ازو یاد کنند

همه برخاک نهند از قبل جاه جباه

جاه جویند بدان خدمت و با جاه شوند

برتر از خدمت آن خواجه چه عزست و چه جاه

خدمت او کن و مخدوم شوو شاد بزی

من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه

اندرین دولت صد تن بشمارم که شدند

همه از خدمت او با کمر زر و کلاه

قبله محتشمانست درخانه او

کس نبیند تهی از محتشمان آن درگاه

او بر کس نشود هرگز و یک مهتر نیست

کو نیاید به زیارت بر او چندین راه

هر که او بیش چو در مجلس آن خواجه نشست

بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه

چون بر شاه بود هر که بود جز پسران

پیش او باشد، حشمت تو ازین بیش مخواه

پایگاهیست مر او را بر آن شاه بزرگ

زین سخن کس نشناسم که نباشد آگاه

او بر شاه به فضل و به هنر گشت عزیز

زین قبل بینم ازو جمله زبانها کوتاه

زان خداوند مر این مهتر باهمت را

هر زمان بیش بود نیکویی ان شائالله

برسد جایی کز مرتبت و جاه و خطر

بزند خیمه زربر سرسیمین خرگاه

لشکری سازد چندان ز غلامان سرای

که جدا باید کردن ز ملک لشکر گاه

نه غریبست این از نعمت آن بار خدای

این سخن راهنمونست وبه ده دارد راه

گر به فضل و به هنر باید ازین یافته گیر

نیست فضلی که نه آن فضل بدو داد اله

مهتری داند کرد و خلق را داند داشت

چه به پاداشن نیک و چه به بدبادافراه

نیک عهدست که گرچاکر شاهی بجهد

باز ندهدش چو درخانه او کرد پناه

بس کسا کو به چه افتاد و ز نیکو نظرش

رسته گشت و به سر چاه رسیداز بن چاه

رادمردان همه با در گهش آموخته اند

چون بز رس که بیاموزد با سبز گیاه

جاودان شاد زیاد آن به همه نیک سزا

تنش آبادو خرد پیرو دل وجان برناه

جشن نوروز و سر سال براو فرخ باد

چون سر سال بدو فرخ ومیمون سرماه

چشم او روشن و دلشاد به روی صنمی

که بود لاله بر دو رخ او زرد چو کاه

شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی

ای صورت بهشتی در صدره بهایی

هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی

تو سر و جویباری تو لاله بهاری

تو یار غمگساری تو حور دلربایی

شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی

نیکوتر از هوایی اندر سرم هوایی

خرمتر از بهاری زیباتر از نگاری

چابکتر از تذروی فرختر از همایی

در دل به جای عقلی در تن به جای جانی

در سربه جای هوشی در چشم روشنایی

سرو ومهت نخوانم،خوانم چرا نخوانم

هم ماه با کلاهی هم سرو باقبایی

ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی

سروی به قد ولیکن سرو سخنسرایی

از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم

شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی

من مرترا پسندم تو مر مرا پسندی

من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی

برتو بدل نجویم بر من بدل نجویی

هم من وفا نمایم هم تو وفا نمایی

ما غزلسرایی، مردملک ستایم

از تو غزلسرایی،از من ملک ستایی

گر من ملک ستایم آن را همی ستایم

کورا سزد ز ایزد بر خلق پادشایی

سلطان یمین دولت محمود امین ملت

آن پادشاه دنیی آن خسرو خدایی

ای اصل نیکنامی! ای اصل برد باری !

ای اصل پاکدینی! ای اصل پارسایی!

مریاد جان اورا هر روزه در مدیحش

از خاک بر کنی (؟) دان از آسمان گوایی

ای آنکه ملک هر گز بر تو بدل نجوید

ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی

هم ملک را جمالی هم فضل را کمالی

هم داد را ثباتی هم جود را بقایی

میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی

شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی

هم مصطفات گویم هم مرتضات گویم

گر چه نه مصطفایی گر چه نه مرتضایی

گرچه نه مرتضایی ز اشکال مرتضایی

گرچه نه مصطفایی ز امثال مصطفایی

از حلم و از تواضع گویی مکر زمینی

وز طبع و از لطافت گویی مگر هوایی

پرودرگار دینی آموزگار فضلی

هم بیشه وفایی هم ریشه سخایی

هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی

هر کشته را روانی هر درد را دوایی

جوینده را نویدی خواهنده را امیدی

درمانده را نجاتی درویش را نوایی

با هر که عهد کردی یکروی و یکزبانی

وین هر دو از وفایند تو خودهمه وفایی

هر حاجتی که داری ز ایزد همه روا شد

من حاجتی ندیدم هر گز بدین روایی

جایی که عزم باید مرد درست عزمی

جایی که رای باید شاه بلند رایی

آنجا که رزم جویی، دی ماه دشمنانی

وآنجا که بزم سازی، نوروز اولیایی

چون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانی

چون جام برگرفتی بخشنده عطایی

از بخشش تو عالم پر جعفری ورکنی

وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی

مردی همی نمایی گیتی همی گشایی

بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی

یک بنده تو دارد زین سوی رود شاری

یک چاکر تو دارد زان سوی گنگ رایی

گرد جهان بگشتی شاها مگر سپهری

در هر کسی رسیدی میرا مگر قضایی

هر هفته عالمی را با زر به پیش رویی

هر ماه خسروی را با تیغ در قفایی

از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی

وز بهرخصم جستن دریک مکان نپایی

هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر

چون با ظفر شریکی لا شک مظفرآیی

مر دوستان دین را یک یک هیم نوازی

مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی

ضر منافقانی نفع موافقانی

این را همی بپایی وآنرا همی نپایی

چشم مخالفان را چونان شکسته خاری

چشم موافقان را چون سوده توتیایی

تاز ابر مهرگانی گردد هوای روشن

گه روز تیره آرد گه باز روشنایی (؟)

تا آفتاب روشن دایم همی بگردد

چون آسیای زرین بر چرخ آسیایی

پاینده باد عمرت فرخنده باد روزت

تابانبید و ساغر پیوسته دست سایی

دایم به فتح و نصرت جفت و ندیم بادی

بی کوشش زمینی با بخشش سمایی

شمارهٔ ۱۹۲ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گوید

یکی گوهری چون گل بوستانی

نه زر وبه دیدار چون زرکانی

به کوه اندرون مانده دیرگاهی

به سنگ اندرون زاده باستانی

گهی لعل چون باده ارغوانی

گهی زرد چون بیرم زعفرانی

لطیفی بر آمیخته با با کثافت

یقینی برابر شده با گمانی

نه گاه بسودن مر اورا نمایش

نه گاه گرایش مرا وراگرانی

هم او خلق را مایه زورمندی

هم او زنده را مایه زندگانی

ازو قوت فعل بری و بحری

ازو حرکت طبع انسی و جانی

غم عاشقی ناچشیده و لیکن

خروشنده چون عاشق از ناتوانی

چو زرین درختی همه برگ و بارش

ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی

چو از کهربا قبه برکشیده

زده برسرش رایت کاویانی

عجب گوهرست این گهر گر بجویی

مراو را نکو وصف کردن ندانی

نشان دو فصل اندر و باز یابی

یکی نو بهاری یکی مهرگانی

ز اجزای او لاله مرغزاری

ز آتار او نرگس بوستانی

به عرض شبه گوهری سرخ یابی

از و چون کند با تو بازارگانی

کناری گهر بر سر تو فشاند

چومشتی شبه بر سر او فشانی

ایا گوهری کز نمایش جهان را

گهی ساده سودی و گاهی زیانی

نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد

مگر خنجر شهریار جهانی

یمین دول میر محمودغازی

امین ملل شاه زاولستانی

شهی خسروی شهریاری امیری

که بدعت ز شمشیر اوگشت فانی

ملک فره و ملکتش بیکرانه

جهان خسرو و سیرتش خسروانی

نه چون اوملک خلق دیده به گیتی

نه چون او سخی خلق داده نشانی

همه میل او سوی ایزد پرستی

همه شغل او جستن آنجهانی

سپه برده اندردل کافرستان

خطر کرده در روزگار جوانی

ز هندوستان اصل کفر و ضلالت

بریده به شمشیر هندوستانی

نهاده که هند برخوان هندو

چو دشت کتر برسرخوان خانی

زهی خسروی کز بزرگی و مردی

میان همه خسروان داستانی

ترا زین سپس جز فرشته نخوانم

ازیرا که تو آدمی را نمانی

به بزم اندرون آفتاب منیری

به رزم اندرون اژدهای دمانی

ترا رزمگه بزمگاهست شاها

خروش سواران سرود اغانی

از این روی جز جنگ جستن نخواهی

به جنگ اندرون جزمبارز نرانی

به هر حرب کردن جهانی گشایی

به هر حمله بردن حصاری ستانی

ز بادسواران تو گرد گردد

زمینی که لشکر بدو بگذرانی

بخندد اجل چون تو خنجر بر آری

بجنبد جهان چون تو لشکر برانی

ترا پاسبان گرد لشکر نباید

که شمشیر تو خود کند پاسبانی

ندارد خطر پیش توکوه آهن

که آهن گدازی وآهن کمانی

جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی

به پیروزی و دولت آسمانی

نپاید بسی تابه بغداد و بصره

غلامی به صدر امارت نشانی

اگر چه ز نوشیروان در گذشتی

به انصاف دادن چو نوشیروانی

کریمی چو شاخیست،او را تو باری

سخاوت چو جسمیست، اورا تو جانی

همی تا کند بلبل اندر بهاران

به باغ اندرون روزو شب باغبانی

به بزم اندرون دلفروز تو بادا

به دو فصل دو مایه شادمانی

به وقت بهار اسپر غم بهاری

به وقت خزانی عصیر خزانی

تو بادی جهان داور داد گستر

تو بادی جهان خسرو جاودانی

چنین صد هزاران سده بگذرانی

به پیروزی و دولت و کامرانی

شمارهٔ ۱۹۳ - در تحریض به حرکت هندو تسخیر کشمیر گوید

هنگام گلست ای به دو رخ چون گل خود روی

همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی

همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن

همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی

مجلس به لب جوی برای شمسه خوبان

کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی

از مجلس ما مردم دوروی برون کن

پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی

باغیست بدین زینت آراسته از گل

یکسوگل دو روی و دگر سوگل یک روی

تا این گل دو روی همی روی نماید

زین باغ برون رفتن ما را نبود روی

بونصر تو در پرده عشاق رهی زن

بو عمرو تواندر صفت گل غزلی گوی

تا روز به شادی بگذاریم که فردا

وقت ره غزو آید وهنگام تکاپوی

ما را ره کشمیر همی آرزو آید

ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی

گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم

از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی

شاهیست به کشمیر اگر ایزد خواهد

امسال نیارامم تا کین نکشم زوی

غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد

تامن بوم از بدعت واز کفر جهان شوی

کوه و دره هند مرا ز آرزوی غزو

خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی

خاری که به من در خلداندر سفرهند

به چون به حضر در کف من دسته شبوی

غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه

به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی

مردی که سلاحی بکشد چهره آن مرد

بردیده من خوبتر از صد بت مشکوی

بر دشمن دین تا نزنم باز نگردم

ور قلعه او ز آهن چینی بودو روی

بس شهر که مردانش با من بچخیدند

کامروز نبینند دراو جز زن بیشوی

تاکافر یابم نکنم قصد مسلمان

تاگنگ بود نگذرم از وادی آموی

از دولت مادوست همی نازد، گو ناز

بر ذلت خود خصم همی موید، گوموی

شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید

مهرگان آمد و سیمرغ بجنبید از جای

تا کجا پرزند امسال و کجا دارد رای

وقت آن شد که به دشت آید طاوس و تذرو

تاشود بر سر شخ کبک دری شعر سرای

نیز در بیشه و در دشت همانا نبود

باز را از پی مرغان شکاری شو وآی

باز و جز باز کنون روی نیارند نمود

گاه آنست که سیمرغ شود روی نمای

همه مرغان جهان سر به خس اندر شده اند

اندرآن وقت که سیمرغ بجنبید از جای

اندرین وقت چه شاهین و چه باز و چه عقاب

جمله محبوس سپاهند بر ایشان بخشای

مثل جنبش سیمرغ چه چیزست بگوی

مثل جنبش شاه آن ملک شهر گشای

خسروغازی محمود خداوند جهان

آنکه بگرفت جهان جمله به توفیق خدای

چون بجنبید ز غزنین همه شاهان جهان

بیشه گیرند و بیابان بدل باغ وسرای

بهراسند و به فتح و ظفرش فال زنند

گر مثل بر سر ایشان فکند سایه همای

او چو سیمرغست آری و شهان جمله چو مرغ

مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای

شاد باد آن هنری شاه جهانگیر که کرد

همه شاهان جهان را به هنر دست گرای

اوبه سند وبه سر اندیب و به جیپور بود

هیبت او به ختاخان و به فرغانه تغای

خوش نخسبند همی از فزع و هیبت او

نه به روم اندر قیصر نه به هند اندر رای

وقت جنبیدن او هیچ مخالف نبود

که نه با حسرت وغم باشدو با ناله و رای

این همی گوید: کای بخت! بیکباره مرو

وان همی گوید: کای دولت! یکروز بپای

بخت و دولت بر آن کس چه کند کو نکند

به تن و جان و به دل خدمت آن بار خدای

هرکه او خدمت فرخنده او پیش گرفت

بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای

تا قدر خان کمر خدمت او بست ببست

از پی خدمت او یکرهه فغفور قبای

همه ترکستان بگرفت و به خانی بنشست

به شرف روز فزون و به هنر روز افزای

دولت سلطان بر هر که بتابد نشگفت

گر شود باد هوا بر سر او عنبر سای

سال و مه دولت آن بار خدای ملکان

همچنان باد ولی پرور و دشمن فرسای

از همه شاهان امروز که دانی جز ازو

مملکت را و بزرگی و شهی را دربای

گر کسی گوید: ماننده او هیچ شهست

گو: بروخام درایی مکن و ژاژ مخای

آنکه او را بستاید چه بود: پاک سخن

وانکه او را نستاید چه بود: یافه درای

هر ستایش که جز او راست نکوهش به از آن

فرخی تا بتوانی جز از او را مستای

تا چو بیجاده نباشد به نکو رنگی سنگ

تا چو یاقوت نباشد به بها کاهربای

شادمان با دو تن آسان و به کام دل خویش

دشمنان را ز نهیبش دل وجان اندروای

شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود

ای دوست به صدگونه بگردی به زمانی

گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی

چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی

چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی

مانند میان تو و همچون دهن تو

من تن کنم از موی و دل از غالیه دانی

گویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماه

گویی نتوان کردز یک نقطه دهانی

گویم ز تن خویش میان سازمت ای دوست

گویی نتوان ساخت ز یک موی میانی

جانیست مراجان پدر جز دل و جزتن

وین نیز بر من نکند صبر زمانی

گر گویی بفرست نگویم نفرستم

با دوست بخیلی نتوان کرد به جانی

جانی بدهم تا به زیانی ز تو برهم

من سود کنم گر ز تو برهم به زیانی

جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست

مدح ملکی مال دهی شکر ستانی

شهزاده محمد ملک عالم عادل

کز شاکر او نیست تهی هیچ مکانی

تا او به امارت بنشست از پی گنجش

هر روز به کوه از زر بفزاید کانی

گیتی چو یکی کالبدست او چو روانست

چاره نبود کالبدی را ز روانی

کافیتر ازو دهر نپرورده امیری

وافیتر ازو ملک ندیده ست جوانی

او را ز پی فال پدر تخت فرستاد

تختی همه پر صورت و پر صنعت مانی

با تخت فرستاد یکی پیل چو کوهی

پیلی که بر او شیفته گشته ست جهانی

مر دولت را برتر ازین نیست دلیلی

مر شاهی را برتر ازین نیست نشانی

آنچیز کزین پیش گمان بود یقین گشت

دانی نتوان داد یقینی به گمانی

آن چیز کزین پیش خبر بود عیان گشت

دانی که نگیرد خبری جای عیانی

آب و شرف و عز جهان روز بهان راست

نا روز بهان جمله نیرزند به نانی

از بخشش او خالی کم یابم دستی

وزنعمت او خالی کم یابم خوانی

بابخشش او بحر چه چیزست: سرابی

باهمت او چرخ چه چیزست: کیانی

او را ز جفا دهر امان داد و نداده ست

مر هیچ شهی را ز جفا دهر امانی

با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست

با هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانی

ای بار خدایی که کجا رای تو باشد

خورشید درخشنده نماید چو دخانی

زیر سخن خوب تو صد نکته نهانست

زان هر نکتی راست دگرگونه بیانی

فضل تو همی جوید هر فضل ستایی

مدح تو همی خواند هر مدحت خوانی

هر چند نهان همه خلق ایزد داند

از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی

پیکان تو مانند ستاره ست که نونو

هر روز کند بر دل خصم تو قرانی

اندر دل هر شیر ز قربان تو تیریست

وندر برهر گرد ز رمح تو سنانی

چون تیر و کمان خواستی اندر صف دشمن

انگشت کسی برد نیاردبه کمانی

چون تیغ به کف گیری هر جای بجویی

ا ز کشته و از خسته نگونی و ستانی

تا گیتی راست به هر فصلی طبعی

تا ایزد راست به هر روزی شانی

شاه ملکان باش و خداوند جهان باش

بگشای جهان را ز کرانی به کرانی

در خدمت تو هر چه به ترکستان ماهی

زیر علمت هر چه در آفاق میانی

دایم دل تو شاد به دیدار نگاری

شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی

چشم من و آن روز که بینم لب دجله

از رنگ علمهای تو چون لاله ستانی

شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابو احمد محمدبن محمودبن ناصر الدین

به من باز گردای چوجان و جوانی

که تلخست بی تو مرا زندگانی

من اندر فراق تو ناچیز کردم

جمال و جوانی، دریغا جوانی

دریغاتو کز پیش رویم جدایی

دریغا تو کز پیش چشمم نهانی

سفر کردی و راه غربت گرفتی

به راه اندر ای بت همی دیر مانی

چه گویی به تو راه جستن توانم

چه گویم به من باز گشتن توانی

دل من ز مهر تو گشتن نخواهد

دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟

گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم

دل من کندبی تو همداستانی

من ازرشک قد تو دیدن نیارم

سهی سرو آزاده بوستانی

ز بس کز فراق تو هر شب بگریم

بگرید همی با من انسی و جانی

ترا گویم ای عاشق هجر دیده

که از دیده هرشب همی خون چکانی

چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری

که از ناله کردن چو نالی نوانی

چرابر دل خسته از بهر راحت

ثناهای قطب المعالی نخوانی

ابو احمد آن اصل حمد و محامد

محمد، کش از خسروان نیست ثانی

همه نهمت و کام او خوب کاری

هم رسم و آیین او خسروانی

جهان راهمه فتنه خویش کرده

به نیک و خصالی و شیرین زبانی

به آزادگی از همه شهریاران

پدیدست همچون یقین از گمانی

زهی برخرد یافته کامگاری

زهی برهنر یافته کامرانی

اگر چند از نامورتر تباری

وگر چند کز بهترین خاندانی

بزرگی همی جز به دانش نجویی

ملکزادگان کنون را نمانی

ز فضل و هنر چیست کان تونداری

ز علم و ادب چیست کان توندانی

به علم و ادب پادشاه زمینی

به اصل و گهر پادشاه زمانی

پدر شهریار جهان داری و تو

ز دست پدر شهریار جهانی

عدوی تو خواهدکه همچون توباشد

به آزاده طبعی ومردم ستانی

نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی

نه سنگ سیه چون عقیق یمانی

نیاید به اندیشه از نیست هستی

نیاید به کوشیدن از جسم جانی

ترا نامی از مملکت حاصل آمد

نکردی بدان نام بس شادمانی

بکوشی کنون تاهمی خویشتن را

جز آن نام نامی دگر گسترانی

مگر عهد کردی که در هر دل ای شه

ز کردار نیکو نهالی نشانی

به دست سخی آزها را امیدی

به لفظ حری نکته ها را بیانی

پی نام و نانند خلق زمانه

تومر خلق را مایه نام و نانی

گه مهربانی چو خرم بهاری

گه خشم وکین همچو باد خزانی

اگر مر ترا از پدر امر باشد

به تدبیر هر روز شهری ستانی

به هیبت هلاک تن دشمنانی

به چهره چراغ دل دوستانی

به صید اندرون معدن ببر جویی

مگر تو خداوند ببر بیانی

ز بهر تقرب قوی لشکرت را

سپهر از ستاره دهد بیستگانی

سخاوت بر تو مکینست شاها

ازیرا که تو مر سخارا مکانی

اگر بخل خواهد که روی تو بیند

بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »

همه ساله گوهر فشانی ز دو کف

همانا که تو ابر گوهرفشانی

به محنت همه خلق را دستگیری

به روزی همه خلق را میزبانی

ز حرص برافشاندن مال جودت

به زایر دهد هر زمان قهرمانی

نشان ده زخلقت نداده ست هرگز

نشان خواه را جز به خوبی نشانی

توانگر بود بر مدیح تو مادح

ز علم و نکت و ز طراز معانی

الا تا که روشن ستاره ست هر شب

براین آبگون روی چرخ کیانی

هوا را بودروشنی و لطیفی

زمین را بود تیرگی و گرانی

تو بادی جهاندار، تااین جهان را

به بهروزی و خرمی بگذرانی

به عز اندرون ملک تو بینهایت

به ملک اندرون عز تو جاودانی

ترا عدل نوشیروانست و از تو

غلامانت ار تاج نوشیروانی

جز این یک قصیده که از من شنیدی

هزاران قصیده شنو مهرگانی

شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنوی

همی سراید چنگ آن نگار چنگسرای

نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای

غذای روح سماعست و آن شخص نبید

خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای

نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو

بدین سه چیز بود مردم جهان رارای

مرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ست

تو دوستان گرانمایه را همی فرمای

نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم

ز بهر روی نکومانده ام دل اندروای

کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن

کجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقای

به مجلس از کف اوخوردمی نبید بزرگ

بیاد خدمت درگاه میر بار خدای

امیر عالم عادل محمد محمود

خدایگان جهان خسرو جهان آرای

مظفری که به اندیشه کین تو اندتوخت

ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای

ز گور مانی تدبیر او تباه کند

فسون و جادویی جادوان مای به مای

اگر نمای . . . چاکران ملک

فسون کنند فسون چون زهیر روح گزای

به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند

منجمان به سطرلاب آسمان پیمای

زهی تن هنر و چشم نیکنامی را

چو روح درخور وهمچون دو دیده اندربای

ترا همایون دارد پدر به فال که تو

ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای

اگر تو نیستی از هر شهی همایون تر

نشان رایت تو نیستی خجسته همای

کسی که گوید من چون توام به فضل و هنر

سبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درای

کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند

گو آفتاب درفشنده رابه گل اندای

به تست علم عزیز و به تست عدل مکین

به تست جود متین و به تست فضل بپای

همی ستود نداند ترا چنان که تویی

زبان مادح و اندیشه ملوک ستای

ز بوی خلق تو اطراف گوزگانان را

همی شناخت ندانم ز دست عنبر سای

امیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاج

همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای

چنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوک

زخسروان جهان گوی مملکت بربای

یکی ستاره بر آمدبه نام دولت تو

زهی ستاره به وقت آمدی بر آی برآی

دلیر باش و به بازوی اوشجاعت کن

بلندباش وبه شمشیر او جهان پیرای

بدان مقام رسانش که رای بر در او

سپید مهره زند بر نوای رویین نای

ایا به رادی برکنده خانمان نیاز

چو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رای

همیشه آرزوی من به گیتی این بوده ست

که من به حضرت تو یا بمی به خدمت جای

مرا خدای بدین آرزو اجابت کرد

چه آرزوست که من آن نیافتم ز خدای

به جایگاهی کانجا ملوک روی نهند

همی نهم من و یاران من به خدمت پای

من این کرامت و فضل از خدای دانم و بس

بر این کرامت یارب تو هر زمان بفزای

ز بهر تقویت دین ایزدی با تیغ

ز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدای

همیشه تا که نبوده ست چون دو رویکدل

چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای

همیشه تا دل میخواره سماع پرست

شود گشاده به آوای رود رود سرای

امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش

جهان گشای و ولی پرور و عدوفرسای

زمانه را به تو امنیتست وآسایش

زمانه تا که بپاید تو با زمانه بپای

همه به رادی کوش و همه به دانش یاز

همه به علم بکوش و ماهمه به فضل گرای

همیشه طالع مسعود تو همایون باد

چنانکه رایت میمون تو ز بال همای

شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح محمد بن محمود غزنوی گوید

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمداین لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

که چون اوبتی نیست اندربهاری

بتی چون گل تازه کاندر مه دی

زرخسار اوگل توان چد کناری

چه قدش چه پیراسته زاد سروی

چه رویش چه آراسته لاله زاری

به کام دل خویش یاری گزیدم

که دارد چو یار من امروز یاری ؟

بدین یار خود عاشقی کرد خواهم

کزین خوشتر اندرجهان نیست کاری

دل، او را همی خواست،اورا سپردم

همین به که من کردم از هر شماری

چرا دل دهم جز بدو چون ندارم

پس از خدمت شه جز او غمگساری

شه عالم عادل داد گستر

که بی چاکر او نیابی دیاری

ولیعهد محمود غازی محمد

مهین خسروی برترین شهریاری

به هر فضلی اندر جهان گشته پیدا

چو تابان مهی بر سر کوهساری

گراز تو کسی کش ندیده ست پرسد

که «دانی ملک را»؟ چه گویی تو باری

کریمست و آزاده و تازه رویی

جوانست و آهسته و با وقاری

خوی و سیرت و راه و آیین و رسمش

پسندیده نزدیک هر هوشیاری

جهان پیش او روز تا شب به خدمت

میان بسته بر گونه پیشکاری

نه اصل و بزرگیش را منتهایی

نه احسان و کردار او را کناری

نه هنگام زربخشی اوراست صبری

نه هنگام کوشش مراو را قراری

به کار اندرون داهی پیش بینی

به خشم اندرون صابر بردباری

به یک جابر آمیخته حلم و صبرش

قراریست پنداری اندر قراری

به هر مادحی مل بخشد جهانی

به هر زایری سیم بخشد به باری

تهی نیست از بخشش او سرایی

چو از لشکر شاه ایران حصاری

سخاوت میان بخیلی و دستش

بر آورده از روی و آهن جداری

هر ابری که بگذشت بر مجلس او

ز شرم کف اوشود چون غباری

غمی نیست ار با کفش بر نیاید

به صد سال شمسی ز در یا بخاری

حصاری و از ترکش او خدنگی

مصافی و از موکب او سواری

چو نالی سبک بگذراند به تیری

گران شاخ از سالخورده چناری

زده خشت زخم خدنگیش ناید

نیاید زده مورچه فعل ماری

هر آن کس که بیخواب شد ز نهیبش

نخوابد سبک دیگر ازکو کناری

نگر تا تو اسفندیارش نخوانی

که آید ز هر مویش اسفندیاری

به هر کاری او را کند بخت یاری

جهان را نیاید چنو بختیاری

ز اقبال سلطان بر او حاسدان را

شد از اشک هر چشم چون کفته ناری

از این نیکوییهای او دشمنان را

به سربود در هر زمانی خماری

ز خوبی که ایزد بد و داد خواهد

همانا یکی نیست این از هزاری

زهی خسروی کاین همه روشنایی

زرای تو گیرد همی نوبهاری

ز شادی که از تو جهان راست نونو

نبینم همی در جهان سوکواری

شکار شهان بیشتر مرغ باشد

شکار تو شیرست و نکو شکاری

چه کردار داری که در گوش هر کس

ز شکر تو بینم همی گوشواری

مرا جامه خاصه خویش دادی

چه باشدمرا بیش از این افتخاری

چو طاووس رنگین مرا جلوه دادی

به طاووسی چون شکفته بهاری

قبای تو جز تاجداری نپوشد

نهادی مرا پایه تاجداری

فزودی مرا زین قبا تاقیامت

جمالی و جاهی به هر پود و تاری

بزرگی و جاه و جمال وشرف را

زبانیست گوینده زین هر چهاری

به ناکرده خدمت دهی حق خدمت

که دیده ست هرگز چوتو حقگزاری

همی تا ز بهر مثل بر زبانها

در آید که هر اشتر و مرغزاری

چنان چون بگویند اندر مثلها

که پهلوی هر گل نشسته ست خاری

ترا باد هر جا که بنهند تختی

عدو را بود، هر کجا هست، داری

زخوبان و از ریدکان سرایی

به قصر تو هر خانه ای قند هاری

شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود گوید

ای باد بهاری خبر از یار چه داری

پیغام گل سرخ سوی باده کی آری

هم ز اول روز از تو همی بوی خوش آید

گویی همه شب سوخته ای عود قماری

زلف بت من داشته ای دوش در آغوش

نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری

خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد

دانم که تو باز لفک او جست نیاری

تو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفش

ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری

من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب

وز دولب او کرده ام امروز نهاری

ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست

پیش ملک شرق همی خواب گزاری

شاه ملکان میر محمد که مر اوراست

از آمل و از ساری تازان سوی باری

شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد

گر بر در او نیم زمان پای فشاری

شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن

تا عمر به شای و به خوشی بگذاری

چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد

فربه بشوی از نعمت او گر چه نزاری

افزون دهداز طمع و ز اندیشه توبر

تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری

ای بار خدای ملکان ای ملک راد

ای آنکه همی حق همه کس بگزاری

گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک

تا کار تبه کرده هر کس بنگاری

یک دست تو ابرست و دگردست تو دریا

هرگز نتوانی که نبخشی و نباری

رسم شعرا ازتو هزار و دو هزارست

آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری

فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن

امروز میندیش که در اول کاری

خوابم نبرد تابه سرای تو نبینم

چون کوه فرو ریخته دینار نثاری

از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو

این کار شود ساخته و محکم و کاری

گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن

زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری

آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم

زین پنج هزاری رده ترکان حصاری

وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر

شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری

از روم رسیده بر تو هدیه رومی

و آورده ز بلغار ترا باز شکاری

شاهان جهان روی نهاده بردر تو

وز درد شده روی بداندیش تو تاری

من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای

وین شعر به آواز برآورده چو قاری

بوالحارث ما آمده و ساخته با هم

چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری

در خانه تو دولت و درخانه تو ملک

در خانه آن کس که جز این خواهد زاری

وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد

چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری

تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟)

بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)

ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کار

توفیق بود ز ایزد و ازدولت یاری

آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی

بافر شهنشاهی وبا زیب سواری

پردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرم

باسایه و با سنگی و با حلم و وقاری

آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست

آن چیست زنیکویی و خوبی که نداری

از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا

اندازه ندارد هنرو فضل تو باری

برخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضل

برخور تو از ین جشن و از این فصل بهاری

شاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهی

ای داده ترا هر چه بباید همه باری

شادی ز بتان خیزد، در پیش بتاندار

با جعد سمر قندی و با زلف بخاری

همواره بود در بر تو هر شب و هر روز

ترکی که کند طره او غالیه باری

شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابو احمدمحمد بن محمود غزنوی

دل من خواهی و اندوه دل من نبری

اینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گری

تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی

من بدین پرده نیم، گرتو بدین پرده دری

غم توچند خورم و انده تو چند برم

نخورم تا نخوری و نبرم تانبری

هر زمانگویی بر دو رخ و بر عارض من

قمرست و سمن تازه خوشبوی طری

چه کنم گرتو به عارض چو شکفته سمنی

چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری

بیش از آن باشد کز عشق تومن موی شدم

سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری

شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم

شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری

بندگی خواهی از من بخر از میر مرا

بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری

خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود

مدح گوینده و داننده الفاظ دری

سال تا سال همه مدحت او نظم کنم

نکند میر دل از مهر چنین بنده بری

میر ابو احمد شهزاده محمد ملکی

حق شناسنده و معروف به نیکو سیری

گر گهر باید او هست امیری گهری

ور هنر بادی اوهست امیری هنری

ای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوک

به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری

بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست

تو ملکزاده به کام و به مراد پدری

به مراد پدری وین ز قوی دولت تست

لاجرم چون به مراد پدری بر بخوری

پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش

که همی سخت نکو دانی کردن پیری

پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود

گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری

پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر

با سر ناوک او کرد نداند سپری

گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو

با پسندیدگی گوهر فخر گهری

شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی

گرد لشکر شکن و شیری دشمن شکری

برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست

هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری

به علی مردمی و مردی نامی شد و تو

گر علی نیستی ای میر علی رادگری

بادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجب

زانکه بادانش بوبکری و عدل عمری

هم به رادی علمی و هم به مردی علمی

هم به حری سمری هم به کریمی سمری

خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود

مردم خطی اندر کنف تو خطری

بحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرست

بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری

چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع

پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری

باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی

لشکر ساخته خویش به کشمیر بری

آن نمایی که فرامرز ندانست نمود

به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری

کافر کشته بهم بر نهی و تابه تبت

به سم باره به کافور همی پی سپری

من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو

مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری

میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من

همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری

پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی

تا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگری

چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو

تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری

تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید

تانیامیزد با باز خشین کبک دری

تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر

تا نباشد به گهر مردم همتای پری

شادبادی و همه ساله به تو شاد پدر

شادیی کان نشود تا به قیامت سپری

در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی

در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری

شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح امیر محمد و تهنیت ولادت پسر وی گوید

گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری

اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری

نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی

این سخن دارد جانا به دگر کوی دری

بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا

جان شیرین مرا نیست بر من خطری

دوشکرداری و تو ساده همیدون شکری

ای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکری

من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ

مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری

بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی

بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری

من ندانستم هرگز که ز تو باید دید

هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری

همه اندوه دل و رنج تن و درد سری

وین دل مسکین دارد به هوای تو سری

گله های تو کنون کردنخواهم که کنون

پیش بر دارم شغل ملک داد گری

تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا

پسری داد خداوند و چگونه پسری

پسری داد گرانمایه که در طالع او

هر ستاره فلک راست به یکی نظری

به بزرگیش به صد روی همی حکم کند

هر ستاره نگری و هر ستاره شمری

برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد

هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری

نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست

بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری

پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست

که پدر همچو درختست و پسر همچو بری

من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن

که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری

هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی

هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری

زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس

پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری

همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش

بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری

چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت

کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری

در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک

همچواسکندر هر روز بود در سفری

ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی

کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری

تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم

به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری

شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری

بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری

عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد

این سخن بیخردی گوید یابی بصری

هر که او را به تو مانندکند هیچکست

باز نشناسد گویند بهی از بتری

تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب

تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری

تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت

گهر کوه نسا چون گهر کوه هری

پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر

پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری

دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی

دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری

شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید

ای ابر بهمنی نه به چشم من اندری

تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری

این روز و شب گریستن زار وار چیست

نه چون منی غریب و غم عشق برسری

بر حال من گری که بباید گریستن

بر عاشق غریب زیار و زدل بری

ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!

من زین توانگرم که مبادا ین توانگری

یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد

زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری

ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو

صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری

تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او

یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری

چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو

زان پس که زرد بودچو دینار جعفری

خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون

آهسته خور که خون دل من همی خوری

آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد

دل غافلست و توبه هلاک دل اندری

ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی

گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری

هر روز خویشتن به بلایی در افکنی

آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری

تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو

وین زان بود که عاقبت کارننگری

در آب دیده گاه شناور چو ماهیی

گه در میان آتش غم چون سمندری

ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر

تو دفتر مدایح شاه مظفری

شاه جهان محمد محمود کز خدای

هرفضل یافته ست برون از پیمبری

اورا سزد امیری و اورا سزد شهی

او را سزد بزرگی و اورا سزد سری

گر منظری ستوده بود شاه منظری

ور مخبری گزیده بودمیر مخبری

او را نظیر نبود در نیک مخبری

اورا شبیه نبود در نیک منظری

هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل

گفتار او درست شود لفظ او حری

اندر عرب در عربی گویی او گشاد

واوباز کرد پارسیان را در دری

جایی که او حدیث کند تو نظاره کن

تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری

هنگام مدح او دل مدحتگران او

از بیم نقد او بهراسد ز شاعری

نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی

کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری

هر علم را تمام کتابیست در دلش

آری به جاهلی نتوان کرد مهتری

کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست

کو را همی سجود کند چرخ چنبری

ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست

توبا بلند چشمه خورشید همبری

با خاطر عطاردی و با جمال ماه

با فر آفتابی و با سعد مشتری

دیدار فرخ تو گواهی همی دهد

پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری

ای میر باش تا تو ببینی که روزگار

چون استاد خواهد پیشت به چاکری

بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر

آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری

افسربه دست خویش پدر برسرت نهد

وین آن نشان بود که تو زیبای افسری

شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی

دیگر که پادشاه وش وشاه منظری

هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست

آنرا همی به جان گرامی بپروری

تدبیر ملک را و بسیج نبرد را

برتر ز بهمنی و فزون از سکندری

در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ

وین از مبارزی بود و ازدلاوری

چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی

چون روز صید باشد جز شیر نشکری

روز نبرد تو نکند دشمن ترا

باناوک تو مغفر پولاد مغفری

نامت نوشته نیست کجا نام بد بود

وانجا که نام نیک بود صدر دفتری

نام نکو همی خری و زر همی دهی

بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری

خرج تراوفا نکند دخل تو که تو

افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری

خورشید را سخی چو تو دانند مردمان

خورشد با تو کرد نیارد برابری

تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند

چون نام زر دهی نبود نام زرگری

خورشید زرخویش به کوهی درون نهد

کز دور چشم او بشکوهد ز منکری

وز دوستی زر که بنزدیک تو بود

گاهیش دایگی کندو گاه مادری

توزر خویش خوار بدین و بدان دهی

اینست رادی ای ملک راد گوهری

زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان

تهمت همی زنند که تو دشمن زری

نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی

وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری

تاچون که از منیر رازی برهنه گشت

اندر شود درخت به دیبای ششتری

تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع

در باغ چون چراغ بتابد گل طری

دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش

با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری

آراسته سرای تو همچون بهار چین

از رومیان چابک و ترکان سعتری

فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده

ماهی هزار جشن گزاری و بگذری

شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح امیر محمد ولیعهد سلطان محمود

دلم مهربان گشت بر مهربانی

کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی

نگاری چو در چشم خرم بهاری

نگاری چودر گوش خوش داستانی

به بالای بررسته چون زاد سروی

به روی دل افروز چون بوستانی

چو با من سخن گوید و خوش بخندد

توگویی بخندد همی گلستانی

نحیفست چون خیز رانی ولیکن

چو تابنده ماهیست برخیز رانی

زمانی ازو صبر کردن نیارم

نمانم گر او را نبینم زمانی

سوی حجره او شدم دوش ناگه

برون آمداز حجره در پرنیانی

همی تافت از پرنیان روی خوبش

نگاریست گویی ز ارتنگ مانی

بخندید و تابنده شد سی ستاره

از آن خنده در نیمه ناردانی

مرا گفت مانا غلط کرده ای ره

بیکره فتاری ز ره برکرانی

همانجا شو امشب کجادوش بودی

ره تو نه اینست برگرد جانی

در من چه کوبی ، ره من چه گیری

چه آرام گیرد دلت تا چنانی

کسی را چومن دوستگانی چه باید

که دلشاد باشد بهر دوستگانی

تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم

به سه بوسه خشک در ماهیانی

نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا

که خوشنود گردم به خشک استخوانی

من آنم که چون من به روی و ببالا

به عمری نیابد کس اندر جهانی

من آن تیربالا نگارم که هرگز

چوابروی من کس نبیند کمانی

من آن گلرخستم که همرنگ رویم

ندیده ست هرگز گلی باغبانی

نگنجد همی ذره اندر دهانم

کرا دیده ای چون دهانم دهانی

نتابد همی تار مویی میانم

کرا دیده ای چون میانم میانی

بدو گفتم ای مهربان یار یکدل

که هرگز ندیدیم چو تو مهربانی

من ار یکشب از روی تو دور بودم

مبر هر زمانی دگرگون گمانی

شب مهرگان بودو من مدح گویم

خداوند را هر شب مهرگانی

خداوند ماکیست آن شه که دولت

ندیده ست ازو پر هنرتر جوانی

محمد ولیعهد سلطان عالم

خداوند هر مرز و هر مرزبانی

ولی را ازو هر زمان تازه سودی

عدو را ازو هر زمان نو زیانی

بوقت عطا خوش خویی تازه رویی

بروز وغا پر دلی کاردانی

اگر آسمان نیست بودی نبودی

تهی همتش روزی از آسمانی

نکو رای او آفتابیست روشن

کزو نور گسترده برهر مکانی

بلی آفتابست لیکن نگردد

نهان زیر هر میغی و هر دخانی

ازو راز نتوان نهفتن که رایش

کند آشکارا همی هر نهانی

صد اندیشه در دل کن و پیش او رو

زهر یک دهد مر ترا او نشانی

جوانیست ناکار دیده و لیکن

ازین بخردی آگهی کاردانی

نکو رای و تدبیر او مملکت را

به کارست چون هر تنی را روانی

ندیده ست هر گز چنو هیچ زایر

عطابخشی، آزاده ای، زرفشانی

گر آن زر که اوداد بر هم نهندی

مگر آیدی چرخ را نردبانی

همانا که بی نعمت او به گیتی

درین سالها کس نیاراست خوانی

ایا شهریاری که کرده ست مارا

هر انگشتی از توبه روزی ضمانی

همی تا بیکباره بیرون نیاید

بدخشی و پیروزه و زرکانی

همی تا به کوه اندراز بهر گوهر

به آهن بودکار هر کوهکانی

تو شادان زی و خوش خور و بآرزو رس

بد اندیش تو آرزومند نانی

هزاران خزان بگذران در ولایت

بهاری دل افروز با هر خزانی

ز بخت همایون ترا تا قیامت

به نو شادیی هر زمان مژدگانی

شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح محمدبن محمودبن ناصرالدین گوید

مرا دلیست گروگان عشق چندین جای

عجب تر از دل من دل نیافریده خدای

دلم یکی و درو عاشقی گروه گروه

تودرجهان چو دل من دلی دگر بنمای

شگفت و خیره فرو مانده ام که چندین عشق

بیک دل اندریارب چگونه گیرد جای

حریصتر دلی از عاشقی ملول شود

دلم همی نشود، وای از این دل من وای

نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست

که کوه آهن با رنج او ندارد پای

دلا میانه چندین هزار شغل اندر

چگونه سازی مدح امیر بار خدای

جلال دولت عالی محمد محمود

امام داد گران شاه راستی فرمای

ستوده ای که گرامی تر از ستایش او

سخن بهم نکند خاطر ملوک ستای

سخن شناسی کز بیم نقد کردن او

شودزبان سخنگوی، گنگ و یافه درای

ز بر اوو عطاهای اوهمیشه بود

چو تختهای عروسان سرای مدح سرای

اگر ترا سخن اندر خور ستایش اوست

زخسروان جهان جزبه خدمتش مگرای

وگر پسند کند خدمت ترا یک روز

به روز جز بدر او مکن درنگ و مپای

چو دل به خدمت او دادی و ترا پذیرفت

زخدمت دگران دل چو آینه بزدای

کسی که خدمت جز اوکند همیشه بود

ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای

توفرخی! که ترا از جهان امید بدوست

همیشه تا بتوانی زخدمتش ماسای

به عون دولت او آرزوی خویش بیاب

به جاه خدمت او سربه آسمان برسای

بقای او طلب و وقت هر نماز بگوی

که یا الهی !اندربقای او بفزای

ایا جمال جهان را و عز دولت را

چو روح در خور و همچون دو دیده اندر بای

به علم خواندن و قرآن نهاده ای دل و گوش

جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای

بروز ده ره بر دولت تو حکم کنند

منجمان به سطرلاب آسمان پیمای

بزرگی و شرف و دولت وسعادت و ملک

همی درفشد ازین فرخجسته پرده سرای

شهان پیشین فر همای بودندی

زبهر فال به هر کس کشان فتادی رای

اگر همای نبودی خجسته رایت تو

که داندی که همایون بود به فال همای

به کبک ماند در پیش آن همای جهان

تو ازمیانه درون تاز و کبک رابربای

مثال ملک چو باغیست پر شکوفه و گل

تو شادمانه تماشا کنان به باغ درآی

ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را

چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نای

همه ولایت خالی کن از سپاه عدو

چنان که شاه جهان هند را زلشکر رای

تو در ولایت و دولت همی گسارمدام

مخالفان را در بندو غم همی فرسای

همیشه تا که شود روز وشب به یک میزان

چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای

چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان

چو آسمان فرا پایه در زمانه بپای

موافقان را مهرت نبید نوش گوار

مخالفان را خشم تو زهر زود گزای

سرای ملکت و در وی سرای پرده تو

چو باغ پر سرو از لعبتان چین و ختای

شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین

دوش همه شب همی گریست به زاری

ماه من آن ترک خوبروی حصاری

برد و بناگوش سایبانش همی کرد

یک ز دگر حلقه های زلف بخاری

از بس کآب دو چشم او بهم آمد

قیمت عود سیه گرفت سماری

نرمک نرمک مرا به شرم همی گفت :

با بنه میرقصد رفتن داری ؟

گفتم: دارم، که امر میر چنینست

گفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟

گر تو مرا دست بازداری بی تو

زیر نباشد چو من به زردی و زاری

میر نگفته ست مرترا که: روا نیست

کآرزوی خویش را به راه بیاری

گر بتوانی ببر مرا گه رفتن

تا نشود روز من ز هجر تو تاری

چون به ره انده گسار باتو نباشد

انده و تیمار خویش با که گساری ؟

گفتم: کانده گسار من به ره اندر

خدمت میرست گفت: محکم کاری

پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست

نزد سواران همه به نیک سواری

آنکه ز باران جود او چو بخیلان

وقت بهاران خجل شد ابر بهاری

ای درم از دست تو رسیده به پستی

زر ز بخشیدنت فتاده به خواری

روز عطا هرکفی از آن توابریست

پس تو شب و روز در میان بخاری

بحرت خوانم همی و ابرت خوانم

نه ز پی آن که دود روی بحاری

بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست

گوهر بپراکنی و لؤلؤباری

بخشش پیوسته را شمار نگیری

خدمت خدمتگران همی بشماری

نامزد ز ایران کنی گه کشتن

گر به مثل گلبنی به باغ بکاری

بند گشای خزانه تو چه کرده ست

کو را هزمان به دست جود سپاری

جود هلاک خزانه باشد و هر روز

تازه هلاکی تو بر خزانه گماری

معدن علمی چنان که مکمن فضلی

مایه حلمی چنان که اصل وقاری

جم سیر و سام رزم و دارا بزمی

رستم کرداری و فریدون کاری

گرچه تبار تو خسروان جهانند

توبه همه روی سرفراز و تباری

تا تو به رزمی چو زهر زود گزایی

تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری

پیش تن دوستان ز رنج پناهی

در جگر دشمنان فروخته ناری

حلق بداندیش رابرنده چو تیغی

دیده بدخواه را خلنده چو خاری

روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون

جز سخن جنگ بر زبان نگذاری

پیل قوی تن زیشک یاری خواهد

توزدو بازوی خویش خواهی یاری

خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو

صورت تیرو کمان بر او بنگاری

گاو ز ماهی فرو جهد گه رزمت

گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری

باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست

از پی آن تا ترا کشند عماری

تا نکند موم فعل عنبر هندی

تا ندهد بید بوی عود قماری

شاد زی ای رایت تو مایه دولت

شاد زی ای خدمت تو طاعت باری

تابه قوی بخت توو دولت سلطان

امر تواندر زمانه گرددجاری

قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد

باغ تو باشد زمین آمل و ساری

وز که ری در نهاله گاه تو رانند

روز شکار تو صد هزار شکاری

شمارهٔ ۲۰۶ - در تهنیت مهرگان و مدح عضد الدوله امیر یوسف

مهرگان رسم عجم داشت به پای

جشن اوبود چو چشم اندربای

هر کجا در شدم از اول روز

با می اندر شدم و بر بط و نای

تامه روزه در آمیخت بدوی

آنهمه رسم نکو ماند به جای

کارها تنگ گرفته ست بدوی

روزه تنگخوی کج فرمای

با چنین ماه چنین جشن بود

همچو در مزکت آدینه سرای

زین سبب دان که تسلی منست

میر ابو یعقوب آن بار خدای

عضد دولت یوسف کز فضل

هر چه بایست بدو داد خدی

از بزرگان و ز تدبیر گران

پیشدستست به تدبیر و به رای

زو مبارزتر و زو پر دلتر

ننهد کس به رکیب اندر پای

دایم از زنگ زره بر تن او

چون پرباز بود پشت قبای

جنگجوییست که با حمله او

نبود هیچ مبارز را پای

هیچ کس نیست که با شاه جهان

یک سخن گوید ازین شاه ستای

گوید: ای بار خدای ملکان

یا همایونتر از بال همای

آن دل را دو تن نازک را

رنج واندیشه چندین منمای

تا کی این رنج ره و گرد سفر

وین تکاپوی دراز و شو و آی

لشکر آرای چنین یافته ای

تو بیاسای و ز شادی ماسای

هر چه ناکرده بمانده ست ترا

در بر او کن و اورافرمای

او خود اندیشه کار تو برد

دل زاندیشه به یکره بزدای

تاببینی که به یک سال کند

پر زدینار و درم قلعه نای

او همانست که پیش تو ستد

دره کشمیر از لشکر رای

او همانست که از گردن خویش

مرد را کرد به رمح اندروای

جوشن خویش در او پوش و مپوش

تو برو بازوی خوبان فرسای

بر همه گیتی اورا بگمار

وانگهی برهمه گیتی بخشای

گربه جنگ آید پوشیده زره

وای برهر که به جنگ آید وای

شیر آهن خای آن روز شود

از نهیب و ز فزع بازو خای

اسب اورا چه لقب ساخته اند

مملکت گیر و ولایت پیمای

اسب او با کوس آموخته تر

ز اشتر پیر به آواز درای

ای فریدن ظفر رستم دل

ای مبارز شکر گرد ربای

آخر این کارترا باید کرد

دل بدین دارو بدین کار گرای

تو بدین از همه شایسته تری

همچنین باش و همه ساله تو شای

ناگشاده به جهان آنچه بماند

تو به فرمان شهنشه بگشای

دوستانش را یک یک بنواز

دشمنانش را یک یک بگزای

تو بزی خرم و پاینده بباش

روز و شب مجلس و میدان آرای

گل و می خواه بر این جشن امشب

از رخ نخشبی و دولب قای

شمارهٔ ۲۰۷ - در بهبود یافتن امیر یوسف از مرض و مدح اوگوید

هزار منت بر ما فریضه کرد خدای

که شاد کرد دل مابه میر بارخدای

امیر ماعضد دولت و مؤید دین

که بر بزرگان فرخنده سایه تر زهمای

سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست

جمال ملک در آن طلعت جهان آرای

همیشه بر تن و برجان او به نیک دعا

هزار دست بود برگرفته پیش خدای

در این میانه که او می نخورد و بر ننشست

شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای

ز هیچ باغ شنیدی نوای عود نواز

زهیچ خانه شنیدی سرود رود سرای ؟

دل مخالف و بیگانگان شادی دوست

همه شتاب گرفت از نوای بر بط و نای

نخورد هیچ کسی می، که روزگار نگفت

به می، که زود مراین می خورنده را بگزای

ترنج زرد همی خواست شد به باغ امیر

سپهر گفت مر او را که نیست وقت بپای

نه آب دیدم بر روی سروران حشم

نه رنگ دیدم در روی لعبتان سرای

به درگه ملک شرق هر که را دیدم

نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای

همه جهان به دل سوخته همی گفتند

که یا الهی! مکروه را به ما منمای

من آن کسم که مرا اندرین میان که گذشت

نه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پای

خدای عزوجل رحم کرد بر دل من

به فضل و رحمت بگشاد کار کارگشای

زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت

امیر به شد و اینک به باده دارد رای

هزار سال زیاد وهزار سال خوراد

میی چومهره ز دست بتان مهر افزای

گهی به بست درین بوستان طبع فروز

گهی به بلخ ودر آن باغهای روح افزای

سیاه چشمان در پیش و باده ها در دست

یکی به گونه روی و یکی به رنگ قبای

سرایهاش همه پر ز سر و دیبا پوش

وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای

در سرایش پر خسروان و محتشمان

چو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپای

به طرف دیگر بگذر که خازنش بینی

نشسته از پی بخشیدنش درم پیمای

امیر یوسف زین کف گشاده و سخی است

که گنج قارون با دست او ندارد پای

تو فرخی که ترا این چنین خداوندیست

بناز و شادزی و هر گز از طرب ماسای

به مالهای جهان جاه خدمتش مفروش

زخسروان جهان جز به خدمتش مگرای

رضای و طاعت او جوی و هر که را بینی

همی همین شنوان و همی همین فرمای

همیشه مجلس اوبا نشاط و شادی باد

سرای دشمن اوبا خروش و ناله وای

شمارهٔ ۲۰۸ - در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید

باغیست دلفروز و سراییست دلگشای

فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای

زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر

زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای

باغی چنان که بر در او بگذری اگر

ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی

این باغ و این سرای دل افروز را مباد

جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای

میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام

میر بلند همت و میر بلند رای

پاینده بادمیر به شادی و فرخی

بر کف گرفته باده رنگین غمزدای

شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک

وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای

او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او

آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای

بت چهرگان چابک چونان که زلفشان

باشد همیشه برسمن ساده مشکسای

زین روی باغ صف بتان ملک پرست

زان روی صف رود زنان غزلسرای

با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب

وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای

میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش

گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای

هر روز دولتی دگر و نو ولایتی

وان دولت وولایت درخشندی خدای

هر جایگه که رای کند دولتش رفیق

هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای

شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته

گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای

در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد

از سایه علامت واز سایه همای

شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین سپاهسالار

ای ترک دگر خیره غم روزه نداری

کز کوه برون آمدآن عید حصاری

گریک مه پیوسته به دشواری بودی

یک سال دمادم به خوشی عید گزاری

مانا علم عیدست آن مه که تو دیدی

کو بود بدان خوبی واندوه گساری

آن ماه ندانی که ترا دوش چه گفته ست ؟

گفته ست که ای ماه چرا باده نیاری

مه گفت و نکو گفت، من ازتو نپسندم

گر تو سخن ماه نکوگوش نداری

زین پیش همی روزه شمردی، گه آن بود

گاهست که اکنون قدح باده شماری

برخیز و فراز آی و قدح پر کن و پیش آر

زان باده که تابنده شود زو شب تاری

زان باده که رنگ رخ آن دارد کو را

از میر عنایت بود از دولت یاری

آن شاه عدو بند که بگرفت و بیفکند

کرگی و دژم شیری اندر ره باری

آن میر جهانگیر که با لشکر کشمیر

آن کرد که با کبک کند باز شکاری

آن گرد نکو نام که اندر دره رام

با پیل همان کردکه با کرگ ز خواری

سالار سپاه ملک ایران محمود

یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری

شاهی که چو او دست به تیرو به کمان برد

مشغول شود شیر به فریاد و به زاری

با شیر ژیان روز شکار آن بنماید

کز بیم شود نرمتر از پیل عماری

زآنگونه که ا زجوشن خر پشته خدنگش

بیرون نشود سوزن درزی زدواری (؟)

تیغش به گه جنگ چو ابریست که آن ابر

خون بارد از آن گونه که باران بهاری

از هیبت او دشمن او گر همه کوهست

معروفتر از کاه به زاری و نزاری

با این همه رادیست که بیشست به بخشش

بخشش ده هزاری بود و بیست هزاری

ای بار خدایی که خوداز عمر ندانی

روزی که درآن روز دو صد حق نگزاری

قدر درم و قیمت دینار ببردی

از بس که درم پاشی و دینار بباری

نزدیک تو بیقدرتر و خوارترین چیز

آن چیز که آن را تو به زایر نسپاری

عیدست و بر این عید میی خور که ز عکسش

رخساره دیناری گردد گل ناری

رامش کن شادی کن و عشرت کن و خوش باش

می نوش کن از دست نکویان حصاری

شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی

خوشا با پریچهرگان زندگانی

خوشا با رفیقان یکدل نشستن

بهم نوش کردن می ارغوانی

به وقت جوانی بکن عیش زیرا

که هنگام پیری بود ناتوانی

جوانی و از عشق پرهیز کردن

چه باشد ندانی، بجز جان گرانی

جوانی که پیوسته عاشق نباشد

دریغست ازو روزگار جوانی

در شادمانی بود عشق خوبان

بباید گشادن در شادمانی

در شادمانی گشاده ست بر تو

که مدحتگر پادشاه جهانی

جهاندار مسعود محمود غازی

که مسعود باد اخترش جاودانی

سر خسروان افسر تاجداران

که اورا سزد تاج و تخت کیانی

زمین را مهیا به مالک رقابی

فلک را مسمی به صاحبقرانی

به مردانگی از همه شهریاران

پدیدار همچون یقین از گمانی

به جنگ اندرون کامرانست لیکن

ندانم کجا راند این کامرانی

نبینی دل جنگ اوهیچ کس را

تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی

از آن سومر او راست تاغرب شاهی

وز این سومر اوراست تا شرق خانی

سپاهیست او را که از دخل گیتی

به سختی توان دادشان بیستگانی

اگر نیستی کوه غزنین توانگر

بدین سیم روینده و زر کانی

به اندازه لشکر او نبودی

گر از خاک و از گل زدندی شیانی

خداوند چشم بدان دور دارد

از این شاه و زنی دولت آسمانی

چنین شهریار و چنین شاهزاده

که دیدو که داده ست هرگز نشانی

بدین شرمناکی بدین خوب رسمی

بدین تازه رویی بدین خوش زبانی

حدیث ار کند با تواز شرم گردد

دورخسار او چون گل بوستانی

نه هرگز بدان را به بد داده یاری

نه هرگز به بد کرده همداستانی

جهان رابه عدل و به انصاف دادن

بیاراست چون شعر نیک از معانی

به جوی اندرون آب نوش روان شد

ازین عدل و انصاف نوشیروانی

چنان گشت بازارهای ولایت

که برخاست از پاسبان پاسبانی

سپاه و رعیت نیابند فرصت

به شغل دگر کردن ازمیزبانی

ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده

روان گشت بازار بازارگانی

زهی شهریاری که گویی ز ایزد

به رزق همه عالم اندر ضمانی

به کردار نیکو و گفتار شیرین

همی آرزوها به دلها رسانی

دل من پر از آرزو بودشاها

وز اندیشه رخسار من زعفرانی

نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم

که واجب کند بر من این مهربانی

مرا شاد کردی و آبادکردی

سرای من از فرش و مال و اوانی

بیاراستم خانه از نعمت تو

به کاکویی و رومی خسروانی

خدایت معین بادو دولت مساعد

توباقی و بدخواه تو گشته فانی

سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل

ز یغمایی و چینی و خلخانی

همایون وفرخنده بادت نشستن

بدین جشن فرخنده مهرگانی

به تو بگذرد روزگاران به خوشی

دوصدجشن دیگر چنین بگذرانی

شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید

دل من همی داد گفتی گوایی

که باشد مرا روزی ازتو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم

بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم وزین غم

نبوده ست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیکن

نه چندانکه یکسو نهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از در خود

گناهم نبوده ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی

نگارا بدین زود سیری چرایی

که دانست کز تو مرا دیدباید

به چندان وفا این همه بیوفایی

سپردم به تودل توانسته بودم

بدین گونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا که آگه نبودم

که تو بیوفا درجفا تا کجایی

همه دشمنی از تو دیدم ولیکن

نگویم که تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش به آیم

مرا باش بیش ازین آزمایی

مرا خوار داری و بیقدر خواهی

نگر تا بدین خوکه هستی نپایی

ز قدر من آن گاه آگاه گردی

که با من به درگاه صاحب درآیی

وزیر ملک صاحب سید احمد

که دولت بدو داد فرمانروایی

زمین و هوا خوان بدین معنی او را

که حلمش زمینیست طبعش هوایی

دلش را پرست، ار خرد ار پرستی

کفش را ستای، ار سخارا ستایی

ز بهر نوای کسان چیز بخشد

نترسد ز کم چیزی و بینوایی

ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو

چه چیزست نیکی و نیکو عطایی

ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل

که همنام و همه کنیت مصطفایی

دل مهتران سوی دنیا گراید

تو دایم سوی نام نیکو گرایی

ز بسیار نیکی که کردی به نیکی

ز خلق جهان روز شب در دعایی

ترا دیده ام قادر و پارسا بس

شگفتست باقادری پارسایی

به دیدار و صورت چو مایی ولیکن

به کردار و گفتار نزجنس مایی

به کردار نیکو روانها فزایی

به گفتار فرخنده دلها ربایی

دهنده ترا همی داد عالی

که همواره زان همت اندر بلایی

بلاییست این همت و در شگفتم

که چون این بلا را تحمل نمایی

به روزی ترا دیده ام صد مظالم

از آن هریکی شغل یک پادشایی

جوابی دهی شور شهری نشانی

حدیثی کنی کارخلقی گشایی

به روی و ریا کار کردن ندانی

ازیرا که نه مرد روی و ریایی

ز تو داد نا یافته کس ندانم

ز سلطانی و شهری و روستایی

هزار آفرین باد بر تو ز ایزد

که تو در خور آفرین و ثنایی

بسا رنج و سختی که بر دل نهادی

ازین تازه رویی، وزین خوش لقایی

درین رسم و آیین و مذهب که داری

نگوید ترا کس که تو بر خطایی

چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی

چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی

ترابد که خواهد، ترا بد که گوید

که هرگز مباد از بد او را رهایی

اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را

پشیمان کند خسرو از ژاژ خایی

خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ

ازیرا که تو بر کشیده خدایی

همی تابود در سرای بزرگان

چو سیمین بتان لعبتان سرایی

کند چشمشان از شبه مهره بازی

کند زلفشان بر سمن مشکسایی

به تو تازه باداین جهان کاین جهان را

چو مر چشم را روشنایی ببایی

بجز مرترا هیچ کس را مبادا

ز بعد ملک برجهان کدخدایی

چنان چون تو یکتا دلی مهر اورا

دلش بر تو هرگز مبادا دو تایی

بپاید وی اندر جهان شاد و خرم

تو در سایه رأفت او بپایی

به صد مهرگان دگر شاد کن دل

که تو شادی و فرخی را سزایی

به هر جشن نو فرخی مادح تو

کند بر توو شاه مدحت سرایی

شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح خواجه عمید حامد بن محمدالمهتدی گوید

تادل من ز دست من بستدی

سر بسر ای نگار دیگر شدی

چاره و راه خویش گم کرده ام

تا تو مرا به راه پیش آمدی

من زهمه جهان دلی داشتم

آمدی وز دست من بستدی

دل به تو دادم و دلت نستدم

مردم دیدی تو بدین بی بدی

گویی بیدلی و با من دو دل

لاجرم ای صنم به کام خودی

جان ودل من آن خواجه ست و تو

چنگ به چیز خواجه اندر زدی

عالم فضل و علم خواجه عمید

حامد بن محمد المهتدی

آن که همه درفشد از روی او

رادی و فضل و فره ایزدی

ای همه حری و همه مردمی

وی همه رادی و همه بخردی

رادی را تو اول و آخری

حری را تو ضظغ و ابجدی

باخبر از فنون فضل وادب

هست به پیش تو کم از مبتدی

وقت کفایت ار چه کافی کسیست

گوید کاستاد چومن صد شد ی

موبد اگر امام دانش بود

توبه همه طریقها موبدی

سایل اگر چه جان بخواهد زتو

بدهی و همچنین بدی تا بدی

باشد اگر صد هنری مرد، تو

پیشتر و بیشتر از هر صدی

تو زهمه جهان به پیشی و نام

همچو ز جمع روزهاشنبدی

تا شبهی نیاید از آبنوس

همچو ز دار پرنیان تربدی

گنبد بر شده فرود تو باد

همچو بهشت از زبر گنبدی

عید مبارکست می خواه از آن

کز رخ اوبه لب همی گل چدی

گشته ز رنگ سبزه و ارغوان

باغ و چمن زمردی و بسدی

چشم مخالف را بیاژن به تیر

چون کف یاران که به زر آژدی

شمارهٔ ۲۱۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

زنخدانی چون سیم وبراو از شبه خالی

دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی

ندانستم هرگز که به آسانی و زودی

دل چون منی از ره بتوان برد به خالی

دلم خال نبرده ست، مهی برده که با وی

مهی با سپری گرد به مانند هلالی

زمانی که بی آن گرد زنخ باشم ماهیست

شبی کز بر آن خال جدا مانم سالی

چو بنشست چنانست که از نسرین تلی

چو برخاست چنانست که از سرو نهالی

کجا چهره او بود چه باغی و چه دشتی

کجا قامت او بود چه سروی و چه نالی

دهانش به گه آنکه همی خندد گستاخ

چنانست که آلوده به می گشته سفالی

به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی

به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی

مرا گفت که می خواه وبه خدمت مشو امروز

گمان برد که من بدهم حقی به محالی

ندانست که من خدمت سلطان معظم

بند هم به هوای دلی و بلکه به مالی

خداوند بزرگان و جهانداران مسعود

که هر روز به فتحیش زند دولت فالی

کجا حمله او بود چه یک تن چه سپاهی

کجاهیبت او بود چه شیری چه شکالی

بی از آنکه در ابروش گره بینی یاخم

عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی

نه چون اوبه همه باب توان یافت نظیری

نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی

زشاهان و بزرگان وجهانداران او راست

به هر فضلی دست و به هر فخر مجالی

بگیرد گه پیکار حصاری به خدنگی

ببخشدگه کردار جهانی به سؤالی

سپاهی را برخاک نشاند به نبردی

جهانی را از خاک برآرد به نوالی

به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز

همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی

دلی کز تپش هیبت او تافته گردد

اگر ز آهن و رویست چه آن دل چه زکالی

وبالی بود آن دل که چنین باشد در تن

نگر تا نشود برتو دل شاد و بالی

کسی کوبه حصاری قوی از طاعت اوتافت

بتر زانکه به گفتار زنی شد به جوالی

خلافش برد آن را که خلافش به دل آرد

ز عزی و جلالی سوی عزلی و نکالی

بسا کس که ز بیمش به خلافی که در آورد

فتاداز سر منظر به بن غاری و غالی

بدیدارش هر کس که نباشد خوش و خرم

شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی

نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی

نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی

جهانرا ز پس اندازو ره خدمت او گیر

ترا راه نمودم ز حرامی به حلالی

همه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالند

بتقدیر جهانی وبی اندازه عیالی

ز شاهان وبزرگان من ازو دیده ام و بس

عطا دادن و بخشیدن بی هیچ ملالی

به کردار و به آیین و به خوهای ستوده

جمالیست جهان را و که داند چه جمالی

ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را

که ازشیر نیندیشد در بیشه غزالی

ازین بنده نوازی و ازین عذر پذیری

ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی

بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام

شودکوه دماوند به کردار خلالی

به پیراستن کار و به آراستن ملک

ازو یافته هر شاهی رسمی و مثالی

سرایش را هر ساعت و ملکش را هر روز

دگر گونه جمالی و دگر گونه جلالی

شمارهٔ ۲۱۴ - در مدح خواجه ابوسهل احمدبن حسن حمدوی گوید

ای پسر هیچ ندانم که چگونه پسری

هر زمان با پدر خویش به خوی دگری

با چنین خو که تو داری پسرا، گربه مثل

صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری

تنگدل گردی چون من سوی توکم نگرم

ور سوی تو نگرم تو به دگر سونگری

بوسه ندهی ونخواهی که کسم بوسه دهد

پس توای جان پدر رنج و عنای پدری

گر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسی

تو مکن نیز گه بوسه چنین حیله گری

من به پروردن تو رنج بدان روی برم

که تو در جستن کام دل من رنج بری

به مراد دل من باش و دلم نیز مخور

گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری

تیر بالایی و ماننده تیری که ترا

هر چه نزدیکتر آرم تو زمن دورتری

مکن ای دوست که گر من ز تو بر تابم روی

بسکه تو گریی و من گویم خوناب گری

من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل

که مرا جز تو بتانند به خوبی چوبری

دل بدان یافتی از من که نکو دانی خواند

مدحت خواجه آزاده به الفاظ دری

خواجه سید ابو سهل رئیس الرؤسا

احمد بن الحسن آن بار خدای هنری

آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی

وان سری یافته بر خلق و سزاوار سری

نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف

اینت مردی خطری، شاد زیاد این خطری

مهتری کرده و آموخته در خانه خویش

مهتری کردن و آن مهتری او را گهری

از عطا دادن پیوسته و خوشخویی او

ادبای سفری گشته براو حضری

زنده کرد او به بزرگی و هنر نام پدر

این چنین باید کردن پدران را پسری

پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک

از نکو رایی و دانایی و تدبیر گری

در شمار هنرش عاجز و سر گشته شوی

گر توانی به مثل قطره باران شمری

گر تو خواهیش و گر نه به تو اندر بشلد

زراوچون به در خانه او بر گذری

لاجرم ناموری یافت بین عادت خوب

به چنین عادت نادر نبود ناموری

طلعتی دارد و خویی چو رخ خویش بدیع

فری آن طلعت فرخنده و آن خوی فری

ای کریمی وسخی بار خدایی که مدام

از همه خلق به دینار همی شکر خری

اندرین دولت ماننده تو کیست دگر

چه به نیکو سیری وچه به نیکو نظری

عادتی داری نیکو ورهی داری خوب

فضل را راهبری تا تو بدین راهبری

زینت ملک خداوندی و اندر خور ملک

صدر دیوان شه شرقی و آنرا ز دری

بخل نزدیک تو کفرست و سخانزد تو دین

مرد دین دوست بود آری از کفر بری

زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست

نه عجب گر توبه قدر از همه عالم زبری

دست طاقت به چنان همت عالی نرسد

پس تو زین همت با رنج دل و درد سری

ای جوادی که همه میل سوی جود کنی

ای کریمی که همه راه کریمی سپری

چون سخن خواهی گفتن همه ساده نکتی

چون هنر خواهی جستن همه ساده جگری

شیر نر وقت هنر پیش تو روباه شود

زشت باشد که ترا گویم تو شیرنری

هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم

چون به نزدیک همه خلق به هر دو سمری

تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ

باغ پرلاله نو گردد و گلهای طری

تا که گردد که و کهسار تو تختی ز گهر

دشت و هامون چوبساطی شو از شوشتری

شاد بادی و توانا و قوی تا به مرا د

گه ولی پروری وگاه معادی شکری

مجلس تو ز نکو رویان چون باغ بهار

پر تذروان خرامنده و کبکان دری

گوش تو سوی سماع و لب نو سوی شراب

چشم تو سوی دو رخساربت کاشغری

شمارهٔ ۲۱۵ - نیز در مدح خواجه ابوسهل حمدوی گوید

ای قصد تو به دیدن ایوان کسروی

اندیشه کرده ای که بدیدار آن روی

ایوان خواجه با توبه شهر اندورن بود

دیوانگی بود که تو جای دگر شوی

آن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه را

بسیار فضل دید بر ایوان کسروی

این آن بناست کر براو خوشه فلک

در وقت بدر روی چو بخواهی که بدروی

باغی نهاده همبر اوباچهاربخش

پر نقش و پر نگار چو ار تنگ مانوی

هر بخششی از و چو جهانیست مستقیم

هر هندسی ازو چو سپهر یست مستوی

استاد این سرای بآیین همی بود

رای رئیس سید ابو سهل حمدوی

آن مهتری که بخت به درگاه تو بود

چون رای او کنی و به درگاه او روی

رایش چنان که لفظ بزرگان بود متین

عزمش چنان که بازوی گردان بود قوی

زانچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند

مردان کاردیده به شمشیر هندوی

توقیع او به نزد دبیران روزگار

چیزی بود بغایت از آن سوی جادوی

در درست وروی او زهنر صد دلیل هست

چون معجز پیمبری و فر خسروی

کردار او به نزد همه خلق معجزست

چون نزد شاعران سخن سهل معنوی

شعر درازتر ز«قفانبک » پیش او

کوته شود چو قافیه شعر مثنوی

گر مهتری به مرتبه چون شعر باشدی

او حرف اولین بودو دیگران روی

از خاندان خویش بزرگ آمد و شریف

آموخته ز اصل و گهر گردی و گوی

دیریست کاین بزرگی در خاندان اوست

این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی

در فضل گوهرش بتوان یافتن کنون

مدح هزار ساله به گفتار پهلوی

ای مهتری که غایت رادی تویی ز خلق

لابل که تو ز غایت رادی از آن سوی

گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو

یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی

در رزم همچو شیر همیدون همه دلی

در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی

جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر

در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی

از نیکویی که خوی تو بیند نکو رود

تا تو برین نهادی و تا تو بدین خوی

یک بیت شعر یاد کنم من که رودکی

گرچه ترا نگفت سزاوار آن توی

«جز برتری ندانی گویی که آتشی

جز راستی نجویی مانا ترازوی »

تا شاعران به شعر بگویند و بشنوید

وصف دو زلف و دو رخ خوبان پیغوی

با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست

با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی

چندان که آرزوی دل تو بود بباش

با کام و با مراد همی باش تابوی

بدخواه تو به درد و به اندوه دل بود

توگر نوی ز رامش و از کام دل نوی

شمارهٔ ۲۱۶ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی گوید

چون موی میان داری چون کوه کمر داری

چون مشک زره داری چون لاله سپر داری

گویی که ترا دارم، بردار ببر، لیکن

گفتار دگر داری، کردار دگر داری

دل در کف تو دادم نایافته بر زان لب

زان دل که ترا دادم جاناچه خبرداری

جان نیز به تو بخشم جان را چه خطر باشد

نی نی که چو دل داری بسیار بطر داری

جور تو یکی باشد داد تو نگر چندین

با داد چه کین داری با جور چه سرداری

شاهیست مرا یارا باعدل عمر همدل

بندیش ازو گرهش داری و بصرداری

بو احمد بن محمود آن شیر شکن خسرو

کز بخشش او عالم پر زیور وزر داری

گردونش همی گوید ای خوب سیر پهلو

بسیارادب داری بسیار هنرداری

ای میر خراسان را شایسته پسر یکسر

آیین پدر داری کردار پدر داری

گراصل و گهر باید با گنج و گهر همبر

هم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داری

فخر همه شاهانی خورشید سیرشاها

ازدریادل داری وز کوه جگرداری

هم فضل به کف کردی هم علم زبر کردی

از فضل سپه داری وز علم حشرداری

اندر سفری دایم برسان قمر لیکن

هم دست سزا (؟) داری هم روی قمر داری

سالار فکن گردی بد خواه شکر شاهی

در تیغ قضا داری در تیر قدر داری

در جنگ عدو گیرد ار کوه سپر پیشت

او کوه سپر دارد تو نیزه سپرداری

کوه از تو عجب دارد، باداز تو عبر گیرد

چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری

بر خصم نشان باشدبر دشمن اثر ماند

تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری

تیر تو جگر دوزد سهم تو زفر بندد

بس خانه کز آن بیکس زین زیر و رزبرداری

در دست هنر داری در خلقت فرداری

دیدار علی داری کردار عمر داری

جایی که درر باید جایی که غرر باید

معلوم غرر داری مفهوم درر داری

بر درگهت از مادح زوار همی بینم

این را به طرب داری آنرا به بطر داری

زان دست که دریا شد با او شمرکوچک

بس کس که غنی داری دینار شمر داری

زر تو همی گوید زرم نه حجر پس چون

گاهش چو حجر داری گاهش چو مدر داری

از گنج تو زربیرون چون حلقه ز در گویی

ازسیم گران داری وززر چو حجر داری

تا خرماآرد تا آبی بار آرد

آفاق به کف داری معشوق به بر داری

تا چرخ کمان دارد تا کوه کمر دارد

از فخر کمان داری و ز عز کمرداری

پایان                       قبلی

دسته بندي: شعر,فرخی سیستانی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد