loading...
فوج
s.m.m بازدید : 747 1395/04/16 نظرات (0)

دربارهٔ شیخ محمود شبستری

سعدالدّین محمودبن امین‌الدّین عبدالکریم‌بن یحیی شبستری (معروف به: شیخ محمود شبستری) یکی از عارفان و شاعران سدهٔ هشتم هجری‌ست. سال تولّد او را گوناگون و از جمله ۶۸۷ ه.ق. دانسته‌اند. محل تولّد این عارف نام‌آور قصبهٔ شبستر در نزدیکی شهر تبریز است. او در سال ۷۲۰ ه.ق. در سنّ ۳۳ سالگی وفات یافته و در زادگاهش شبستر مدفون‌است. در اوایل زندگیش ، تبریز بروز و غلبهٔ قدرت مغول‌ها را شاهد بود ، که خود نوعی هرج و مرج فکری را سبب می‌گردید.

بخش ۱ - دیباچه

به نام آن که جان را فکرت آموخت

چراغ دل به نور جان برافروخت

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

توانایی که در یک طرفةالعین

ز کاف و نون پدید آورد کونین

چو قاف قدرتش دم بر قلم زد

هزاران نقش بر لوح عدم زد

از آن دم گشت پیدا هر دو عالم

وز آن دم شد هویدا جان آدم

در آدم شد پدید این عقل و تمییز

که تا دانست از آن اصل همه چیز

چو خود را دید یک شخص معین

تفکر کرد تا خود چیستم من

ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد

وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

جهان را دید امر اعتباری

چو واحد گشته در اعداد ساری

جهان خلق و امر از یک نفس شد

که هم آن دم که آمد باز پس شد

ولی آن جایگه آمد شدن نیست

شدن چون بنگری جز آمدن نیست

به اصل خویش راجع گشت اشیا

همه یک چیز شد پنهان و پیدا

تعالی الله قدیمی کو به یک دم

کند آغاز و انجام دو عالم

جهان خلق و امر اینجا یکی شد

یکی بسیار و بسیار اندکی شد

همه از وهم توست این صورت غیر

که نقطه دایره است از سرعت سیر

یکی خط است از اول تا به آخر

بر او خلق جهان گشته مسافر

در این ره انبیا چون ساربانند

دلیل و رهنمای کاروانند

وز ایشان سید ما گشته سالار

هم او اول هم او آخر در این کار

احد در میم احمد گشت ظاهر

در این دور اول آمد عین آخر

ز احمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندر آن یک میم غرق است

بر او ختم آمده پایان این راه

در او منزل شده «ادعوا الی الله»

مقام دلگشایش جمع جمع است

جمال جانفزایش شمع جمع است

شده او پیش و دلها جمله از پی

گرفته دست دلها دامن وی

در این ره اولیا باز از پس و پیش

نشانی داده‌اند از منزل خویش

به حد خویش چون گشتند واقف

سخن گفتند در معروف و عارف

یکی از بحر وحدت گفت انا الحق

یکی از قرب و بعد و سیر زورق

یکی را علم ظاهر بود حاصل

نشانی داد از خشکی ساحل

یکی گوهر برآورد و هدف شد

یکی بگذاشت آن نزد صدف شد

یکی در جزو و کل گفت این سخن باز

یکی کرد از قدیم و محدث آغاز

یکی از زلف و خال و خط بیان کرد

شراب و شمع و شاهد را عیان کرد

یکی از هستی خود گفت و پندار

یکی مستغرق بت گشت و زنار

سخنها چون به وفق منزل افتاد

در افهام خلایق مشکل افتاد

کسی را کاندر این معنی است حیران

ضرورت می‌شود دانستن آن

بخش ۲ - سبب نظم کتاب

گذشته هفت و ده از هفتصد سال

ز هجرت ناگهان در ماه شوال

رسولی با هزاران لطف و احسان

رسید از خدمت اهل خراسان

بزرگی کاندر آنجا هست مشهور

به انواع هنر چون چشمهٔ هور

جهان را سور و جان را نور اعنی

امام سالکان سید حسینی

همه اهل خراسان از که و مه

در این عصر از همه گفتند او به

نبشته نامه‌ای در باب معنی

فرستاده بر ارباب معنی

در آنجا مشکلی چند از عبارت

ز مشکلهای اصحاب اشارت

به نظم آورده و پرسیده یک یک

جهانی معنی اندر لفظ اندک

ز اهل دانش و ارباب معنی

سؤالی دارم اندر باب معنی

ز اسرار حقیقت مشکلی چند

بگویم در حضور هر خردمند

نخست از فکر خویشم در تحیر

چه چیز است آنکه گویندش تفکر

چه بود آغاز فکرت را نشانی

سرانجام تفکر را چه خوانی

کدامین فکر ما را شرط راه است

چرا گه طاعت و گاهی گناه است

که باشم من مرا از من خبر کن

چه معنی دارد اندر خود سفر کن

مسافر چون بود رهرو کدام است

که را گویم که او مرد تمام است

که شد بر سر وحدت واقف آخر

شناسای چه آمد عارف آخر

اگر معروف و عارف ذات پاک است

چه سودا بر سر این مشت خاک است

کدامین نقطه را جوش است انا الحق

چه گویی، هرزه بود آن یا محقق

چرا مخلوق را گویند واصل

سلوک و سیر او چون گشت حاصل

وصال ممکن و واجب به هم چیست

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست

چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد

ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

صدف چون دارد آن معنی بیان کن

کجا زو موج آن دریا نشان کن

چه جزو است آن که او از کل فزون است

طریق جستن آن جزو چون است

قدیم و محدث از هم چون جدا شد

که این عالم شد آن دیگر خدا شد

دو عالم ما سوی الله است بی‌شک

معین شد حقیقت بهر هر یک

دویی ثابت شد آنگه این محال است

چه جای اتصال و انفصال است

اگر عالم ندارد خود وجودی

خیالی گشت هر گفت و شنودی

تو ثابت کن که این و آن چگونه است

وگرنه کار عالم باژگونه است

چه خواهد مرد معنی زان عبارت

که دارد سوی چشم و لب اشارت

چه جوید از سر زلف و خط و خال

کسی کاندر مقامات است و احوال

شراب و شمع و شاهد را چه معنی است

خراباتی شدن آخر چه دعوی است

بت و زنار و ترسایی در این کوی

همه کفر است ورنه چیست بر گوی

چه می‌گویی گزاف این جمله گفتند

که در وی بیخ تحقیقی نهفتند

محقق را مجازی کی بود کار

مدان گفتارشان جز مغز اسرار

کسی کو حل کند این مشکلم را

نثار او کنم جان و دلم را

رسول آن نامه را برخواند ناگاه

فتاد احوال او حالی در افواه

در آن مجلس عزیزان جمله حاضر

بدین درویش هر یک گشته ناظر

یکی کو بود مرد کاردیده

ز ما صد بار این معنی شنیده

مرا گفتا جوابی گوی در دم

کز آنجا نفع گیرند اهل عالم

بدو گفتم چه حاجت کین مسائل

نبشتم بارها اندر رسائل

بلی گفتا ولی بر وفق مسؤول

ز تو منظوم می‌داریم مامول

پس از الحاح ایشان کردم آغاز

جواب نامه در الفاظ ایجاز

به یک لحظه میان جمع بسیار

بگفتم جمله را بی‌فکر و تکرار

کنون از لطف و احسانی که دارند

ز من این خردگیها در گذارند

همه دانند کین کس در همه عمر

نکرده هیچ قصد گفتن شعر

بر آن طبعم اگر چه بود قادر

ولی گفتن نبود الا به نادر

به نثر ارچه کتب بسیار می‌ساخت

به نظم مثنوی هرگز نپرداخت

عروض و قافیه معنی نسنجد

به هر ظرفی درون معنی نگنجد

معانی هرگز اندر حرف ناید

که بحر قلزم اندر ظرف ناید

چو ما از حرف خود در تنگناییم

چرا چیزی دگر بر وی فزاییم

نه فخر است این سخن کز باب شکر است

به نزد اهل دل تمهید عذر است

مرا از شاعری خود عار ناید

که در صد قرن چون عطار ناید

اگرچه زین نمط صد عالم اسرار

بود یک شمه از دکان عطار

ولی این بر سبیل اتفاق است

نه چون دیو از فرشته استراق است

علی الجمله جواب نامه در دم

نبشتم یک به یک نه بیش نه کم

رسول آن نامه را بستد به اعزاز

وز آن راهی که آمد باز شد باز

دگرباره عزیزی کار فرمای

مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای

همان معنی که گفتی در بیان آر

ز عین علم با عین عیان آر

نمی‌دیدم در اوقات آن مجالی

که پردازم بدو از ذوق حالی

که وصف آن به گفت و گو محال است

که صاحب حال داند کان چه حال است

ولی بر وفق قول قائل دین

نکردم رد سؤال سائل دین

پی آن تا شود روشن‌تر اسرار

درآمد طوطی طبعم به گفتار

به عون و فضل و توفیق خداوند

بگفتم جمله را در ساعتی چند

دل از حضرت چو نام نامه درخواست

جواب آمد به دل کین گلشن ماست

چو حضرت کرد نام نامه گلشن

شود زان چشم دلها جمله روشن

بخش ۳ - سال در ماهیت فکرت

نخست از فکر خویشم در تحیر

چه چیز است آن که خوانندش تفکر

چه بود آغاز فکرت را نشانی

سرانجام تفکر را چه خوانی

بخش ۴ - جواب

مرا گفتی بگو چبود تفکر

کز این معنی بماندم در تحیر

تفکر رفتن از باطل سوی حق

به جزو اندر بدیدن کل مطلق

حکیمان کاندر این کردند تصنیف

چنین گفتند در هنگام تعریف

که چون حاصل شود در دل تصور

نخستین نام وی باشد تذکر

وز او چون بگذری هنگام فکرت

بود نام وی اندر عرف عبرت

تصور کان بود بهر تدبر

به نزد اهل عقل آمد تفکر

ز ترتیب تصورهای معلوم

شود تصدیق نامفهوم مفهوم

مقدم چون پدر تالی چو مادر

نتیجه هست فرزند، ای برادر

ولی ترتیب مذکور از چه و چون

بود محتاج استعمال قانون

دگرباره در آن گر نیست تایید

هر آیینه که باشد محض تقلید

ره دور و دراز است آن رها کن

چو موسی یک زمان ترک عصا کن

درآ در وادی ایمن زمانی

شنو «انی انا الله» بی‌گمانی

محقق را که وحدت در شهود است

نخستین نظره بر نور وجود است

دلی کز معرفت نور و صفا دید

ز هر چیزی که دید اول خدا دید

بود فکر نکو را شرط تجرید

پس آنگه لمعه‌ای از برق تایید

هر آنکس را که ایزد راه ننمود

ز استعمال منطق هیچ نگشود

حکیم فلسفی چون هست حیران

نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان

از امکان می‌کند اثبات واجب

از این حیران شد اندر ذات واجب

گهی از دور دارد سیر معکوس

گهی اندر تسلسل گشته محبوس

چو عقلش کرد در هستی توغل

فرو پیچید پایش در تسلسل

ظهور جملهٔ اشیا به ضد است

ولی حق را نه مانند و نه ند است

چو نبود ذات حق را ضد و همتا

ندانم تا چگونه دانی او را

ندارد ممکن از واجب نمونه

چگونه دانیش آخر چگونه؟

زهی نادان که او خورشید تابان

به نور شمع جوید در بیابان

بخش ۵ - تمثیل در بیان سر پنهانی حق در عین پیدایی

اگر خورشید بر یک حال بودی

شعاع او به یک منوال بودی

ندانستی کسی کین پرتو اوست

نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

جهان جمله فروغ نور حق دان

حق اندر وی ز پیدایی است پنهان

چو نور حق ندارد نقل و تحویل

نیاید اندر او تغییر و تبدیل

تو پنداری جهان خود هست قائم

به ذات خویشتن پیوسته دائم

کسی کو عقل دوراندیش دارد

بسی سرگشتگی در پیش دارد

ز دوراندیشی عقل فضولی

یکی شد فلسفی دیگر حلولی

خرد را نیست تاب نور آن روی

برو از بهر او چشم دگر جوی

دو چشم فلسفی چون بود احول

ز وحدت دیدن حق شد معطل

ز نابینایی آمد راه تشبیه

ز یک چشمی است ادراکات تنزیه

تناسخ زان سبب کفر است و باطل

که آن از تنگ چشمی گشت حاصل

چو اکمه بی‌نصیب از هر کمال است

کسی کو را طریق اعتزال است

رمد دارد دو چشم اهل ظاهر

که از ظاهر نبیند جز مظاهر

کلامی کو ندارد ذوق توحید

به تاریکی در است از غیم تقلید

در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش

نشانی داده‌اند از دیدهٔ خویش

منزه ذاتش از چند و چه و چون

«تعالی شانه عما یقولون»

بخش ۶ - سال در موضوع فکرت

کدامین فکر ما را شرط راه است

چرا گه طاعت و گاهی گناه است

بخش ۷ - جواب

در آلا فکر کردن شرط راه است

ولی در ذات حق محض گناه است

بود در ذات حق اندیشه باطل

محال محض دان تحصیل حاصل

چو آیات است روشن گشته از ذات

نگردد ذات او روشن ز آیات

همه عالم به نور اوست پیدا

کجا او گردد از عالم هویدا

نگنجد نور ذات اندر مظاهر

که سبحات جلالش هست قاهر

رها کن عقل را با حق همی باش

که تاب خور ندارد چشم خفاش

در آن موضع که نور حق دلیل است

چه جای گفتگوی جبرئیل است

فرشته گرچه دارد قرب درگاه

نگنجد در مقام «لی مع الله»

چو نور او ملک را پر بسوزد

خرد را جمله پا و سر بسوزد

بود نور خرد در ذات انور

به سان چشم سر در چشمه خور

چو مبصر با بصر نزدیک گردد

بصر ز ادراک آن تاریک گردد

سیاهی گر بدانی نور ذات است

به تاریکی درون آب حیات است

سیه جز قابض نور بصر نیست

نظر بگذار کین جای نظر نیست

چه نسبت خاک را با عالم پاک

که ادراک است عجز از درک ادراک

سیه رویی ز ممکن در دو عالم

جدا هرگز نشد والله اعلم

سواد الوجه فی الدارین درویش

سواد اعظم آمد بی کم و بیش

چه می‌گویم که هست این نکته باریک

شب روشن میان روز تاریک

در این مشهد که انوار تجلی است

سخن دارم ولی نا گفتن اولی است

بخش ۸ - تمثیل در بیان ظهور خورشید حقیقت در آیینه کائنات

اگر خواهی که بینی چشمهٔ خور

تو را حاجت فتد با جسم دیگر

چو چشم سر ندارد طاقت تاب

توان خورشید تابان دید در آب

از او چون روشنی کمتر نماید

در ادراک تو حالی می‌فزاید

عدم آیینهٔ هستی است مطلق

کز او پیداست عکس تابش حق

عدم چون گشت هستی را مقابل

در او عکسی شد اندر حال حاصل

شد آن وحدت از این کثرت پدیدار

یکی را چون شمردی گشت بسیار

عدد گرچه یکی دارد بدایت

ولیکن نبودش هرگز نهایت

عدم در ذات خود چون بود صافی

از او با ظاهر آمد گنج مخفی

حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان

که تا پیدا ببینی گنج پنهان

عدم آیینه عالم عکس و انسان

چو چشم عکس در وی شخص پنهان

تو چشم عکسی و او نور دیده است

به دیده دیده را هرگز که دیده است

جهان انسان شد و انسان جهانی

از این پاکیزه‌تر نبود بیانی

چو نیکو بنگری در اصل این کار

هم او بیننده هم دیده است و دیدار

حدیث قدسی این معنی بیان کرد

و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد

جهان را سر به سر آیینه‌ای دان

به هر یک ذره در صد مهر تابان

اگر یک قطره را دل بر شکافی

برون آید از آن صد بحر صافی

به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست

هزاران آدم اندر وی هویداست

به اعضا پشه‌ای همچند فیل است

در اسما قطره‌ای مانند نیل است

درون حبه‌ای صد خرمن آمد

جهانی در دل یک ارزن آمد

به پر پشه‌ای در جای جانی

درون نقطهٔ چشم آسمانی

بدان خردی که آمد حبهٔ دل

خداوند دو عالم راست منزل

در او در جمع گشته هر دو عالم

گهی ابلیس گردد گاه آدم

ببین عالم همه در هم سرشته

ملک در دیو و دیو اندر فرشته

همه با هم به هم چون دانه و بر

ز کافر مؤمن و مؤمن ز کافر

به هم جمع آمده در نقطهٔ حال

همه دور زمان روز و مه و سال

ازل عین ابد افتاد با هم

نزول عیسی و ایجاد آدم

ز هر یک نقطه زین دور مسلسل

هزاران شکل می‌گردد مشکل

ز هر یک نقطه دوری گشته دایر

هم او مرکز هم او در دور سایر

اگر یک ذره را برگیری از جای

خلل یابد همه عالم سراپای

همه سرگشته و یک جزو از ایشان

برون ننهاده پای از حد امکان

تعین هر یکی را کرده محبوس

به جزویت ز کلی گشته مایوس

تو گویی دائما در سیر و حبسند

که پیوسته میان خلع و لبسند

همه در جنبش و دائم در آرام

نه آغاز یکی پییدا نه انجام

همه از ذات خود پیوسته آگاه

وز آنجا راه برده تا به درگاه

به زیر پردهٔ هر ذره پنهان

جمال جانفزای روی جانان

بخش ۹ - قاعده در شناخت عوالم پنهان و شرایط عروج بدان عوالم

تو از عالم همین لفظی شنیدی

بیا برگو که از عالم چه دیدی

چه دانستی ز صورت یا ز معنی

چه باشد آخرت چون است دنیی

بگو سیمرغ و کوه قاف چبود

بهشت و دوزخ و اعراف چبود

کدام است آن جهان کان نیست پیدا

که یک روزش بود یک سال اینجا

همین عالم نبود آخر که دیدی

نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی

بیا بنما که جابلقا کدام است

جهان شهر جابلسا کدام است

مشارق با مغارب را بیندیش

چو این عالم ندارد از یکی بیش

بیان «مثلهن» از ابن عباس

شنو پس خویشتن را نیک بشناس

تو در خوابی و این دیدن خیال است

هر آنچه دیده‌ای از وی مثال است

به صبح حشر چون گردی تو بیدار

بدانی کین همه وهم است و پندار

چو برخیزد خیال چشم احول

زمین و آسمان گردد مبدل

چو خورشید نهان بنمایدت چهر

نماند نور ناهید و مه و مهر

فتد یک تاب از او بر سنگ خاره

شود چون پشم رنگین پاره پاره

بکن اکنون که کردن می‌توانی

چون نتوانی چه سود آن را که دانی

چه می‌گویم حدیث عالم دل

تو را ای سرنشیب پای در گل

جهان آن تو و تو مانده عاجز

ز تو محرومتر کس دیده هرگز

چو محبوسان به یک منزل نشسته

به دست عجز پای خویش بسته

نشستی چون زنان در کوی ادبار

نمی‌داری ز جهل خویشتن عار

دلیران جهان آغشته در خون

تو سرپوشیده ننهی پای بیرون

چه کردی فهم از دین العجایز

که بر خود جهل می‌داری تو جایز

زنان چون ناقصات عقل و دینند

چرا مردان ره ایشان گزینند

اگر مردی برون آی و سفر کن

هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن

میاسا روز و شب اندر مراحل

مشو موقوف همراه و رواحل

خلیل آسا برو حق را طلب کن

شبی را روز و روزی را به شب کن

ستاره با مه و خورشید اکبر

بود حس و خیال و عقل انور

بگردان زین همه ای راهرو روی

همیشه «لا احب الافلین» گوی

و یا چون موسی عمران در این راه

برو تا بشنوی «انی انا الله»

تو را تا کوه هستی پیش باقی است

صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است

حقیقت کهربا ذات تو کاه است

اگر کوه تویی نبود چه راه است

تجلی گر رسد بر کوه هستی

شود چون خاک ره هستی ز پستی

گدایی گردد از یک جذبه شاهی

به یک لحظه دهد کوهی به کاهی

برو اندر پی خواجه به اسری

تماشا کن همه آیات کبری

برون آی از سرای «ام هانی»

بگو مطلق حدیث «من رآنی»

گذاری کن ز کاف و نون کونین

نشین بر قاف قرب «قاب قوسین»

دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی

نمایندت همه اشیا کماهی

بخش ۱۰ - قاعده در تشبیه کتاب آفرینش به کتاب وحی

به نزد آنکه جانش در تجلی است

همه عالم کتاب حق تعالی است

عرض اعراب و جوهر چون حروف است

مراتب همچو آیات وقوف است

از او هر عالمی چون سوره‌ای خاص

یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص

نخستین آیتش عقل کل آمد

که در وی همچو باء بسمل آمد

دوم نفس کل آمد آیت نور

که چون مصباح شد از غایت نور

سیم آیت در او شد عرش رحمان

چهارم «آیت الکرسی» همی دان

پس از وی جرمهای آسمانی است

که در وی سورهٔ سبع المثانی است

نظر کن باز در جرم عناصر

که هر یک آیتی هستند باهر

پس از عنصر بود جرم سه مولود

که نتوان کرد این آیات محدود

به آخر گشت نازل نفس انسان

که بر ناس آمد آخر ختم قرآن

بخش ۱۱ - قاعدهٔ تفکر در آفاق

مشو محبوس ارکان و طبایع

برون آی و نظر کن در صنایع

تفکر کن تو در خلق سماوات

که تا ممدوح حق گردی در آیات

ببین یک ره که تا خود عرش اعظم

چگونه شد محیط هر دو عالم

چرا کردند نامش عرش رحمان

چه نسبت دارد او با قلب انسان

چرا در جنبشند این هر دو مادام

که یک لحظه نمی‌گیرند آرام

مگر دل مرکز عرش بسیط است

که آن چون نقطه وین دور محیط است

برآید در شبانروزی کم و بیش

سراپای تو عرش ای مرد درویش

از او در جنبش اجسام مدور

چرا گشتند یک ره نیک بنگر

ز مشرق تا به مغرب‌همچو دولاب

همی گردند دائم بی‌خور و خواب

به هر روز و شبی این چرخ اعظم

کند دور تمامی گرد عالم

وز او افلاک دیگر هم بدین سان

به چرخ اندر همی باشند گردان

ولی برعکس دور چرخ اطلس

همی‌گردند این هشت مقوس

معدل کرسی ذات البروج است

که آن را نه تفاوت نه فروج است

حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ

بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ

دگر میزان عقرب پس کمان است

ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است

ثوابت یک هزار و بیست و چارند

که بر کرسی مقام خویش دارند

به هفتم چرخ کیوان پاسبان است

ششم برجیس را جا و مکان است

بود پنجم فلک مریخ را جای

به چارم آفتاب عالم آرای

سیم زهره دوم جای عطارد

قمر بر چرخ دنیا گشت وارد

زحل را جدی و دلو و مشتری باز

به قوس و حوت کرد انجام و آغاز

حمل با عقرب آمد جای بهرام

اسد خورشید را شد جای آرام

چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه

عطارد رفت در جوزا و خوشه

قمر خرچنگ را همجنس خود دید

ذنب چون راس شد یک عقده بگزید

قمر را بیست و هشت آمد منازل

شود با آفتاب آنگه مقابل

پس از وی همچو عرجون قدیم است

ز تقدیر عزیزی کو علیم است

اگر در فکر گردی مرد کامل

هر آیینه که گویی نیست باطل

کلام حق همی ناطق بدین است

که باطل دیدن از ضعف یقین است

وجود پشه دارد حکمت ای خام

نباشد در وجود تیر و بهرام

ولی چون بنگری در اصل این کار

فلک را بینی اندر حکم جبار

منجم چون ز ایمان بی‌نصیب است

اثر گوید که از شکل غریب است

نمی‌بیند مگر کین چرخ اخضر

به حکم و امر حق گشته مسخر

بخش ۱۲ - تمثیل در بیان وحدت کارخانه عالم

تو گویی هست این افلاک دوار

به گردش روز و شب چون چرخ فخار

وز او هر لحظه‌ای دانای داور

ز آب وگل کند یک ظرف دیگر

هر آنچه در مکان و در زمان است

ز یک استاد و از یک کارخانه است

کواکب گر همه اهل کمالند

چرا هر لحظه در نقص و وبالند

همه درجای و سیر و لون و اشکال

چرا گشتند آخر مختلف حال

چرا گه در حضیض و گه در اوجند

گهی تنها فتاده گاه زوجند

دل چرخ از چه شد آخر پر آتش

ز شوق کیست او اندر کشاکش

همه انجم بر او گردان پیاده

گهی بالا و گه شیب اوفتاده

عناصر باد و آب و آتش و خاک

گرفته جای خود در زیر افلاک

ملازم هر یکی در منزل خویش

بننهد پای یک ذره پس و پیش

چهار اضداد در طبع مراکز

به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟

مخالف هر یکی در ذات و صورت

شده یک چیز از حکم ضرورت

موالید سه گانه گشته ز ایشان

جماد آنگه نبات آنگاه حیوان

هیولی را نهاده در میانه

ز صورت گشته صافی صوفیانه

همه از امر وحکم داد داور

به جان استاده و گشته مسخر

جماد از قهر بر خاک اوفتاده

نبات از مهر بر پای ایستاده

نزوع جانور از صدق و اخلاص

پی ابقای جنس و نوع و اشخاص

همه بر حکم داور داده اقرار

مر او را روز و شب گشته طلبکار

بخش ۱۳ - قاعده در تفکر در انفس

به اصل خویش یک ره نیک بنگر

که مادر را پدر شد باز و مادر

جهان را سر به سر در خویش می‌بین

هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین

در آخر گشت پیدا نفس آدم

طفیل ذات او شد هر دو عالم

نه آخر علت غایی در آخر

همی گردد به ذات خویش ظاهر

ظلومی و جهولی ضد نورند

ولیکن مظهر عین ظهورند

چو پشت آینه باشد مکدر

نماید روی شخص از روی دیگر

شعاع آفتاب از چارم افلاک

نگردد منعکس جز بر سر خاک

تو بودی عکس معبود ملایک

از آن گشتی تو مسجود ملایک

بود از هر تنی پیش تو جانی

وز او در بسته با تو ریسمانی

از آن گشتند امرت را مسخر

که جان هر یکی در توست مضمر

تو مغز عالمی زان در میانی

بدان خود را که تو جان جهانی

تو را ربع شمالی گشت مسکن

که دل در جانب چپ باشد از تن

جهان عقل و جان سرمایهٔ توست

زمین و آسمان پیرایهٔ توست

ببین آن نیستی کو عین هستی است

بلندی را نگر کو ذات پستی است

طبیعی قوت تو ده هزار است

ارادی برتر از حصر و شمار است

وز آن هر یک شده موقوف آلات

ز اعضا و جوارح وز رباطات

پزشکان اندر آن گشتند حیران

فرو ماندند در تشریح انسان

نبرده هیچکس ره سوی این کار

به عجز خویش هر یک کرده اقرار

ز حق با هر یکی حظی و قسمی است

معاد و مبدا هر یک به اسمی است

از آن اسمند موجودات قائم

بدان اسمند در تسبیح دائم

به مبدا هر یکی زان مصدری شد

به وقت بازگشتن چون دری شد

از آن در کامد اول هم بدر شد

اگرچه در معاش از در به در شد

از آن دانسته‌ای تو جمله اسما

که هستی صورت عکس مسما

ظهور قدرت و علم و ارادت

به توست ای بندهٔ صاحب سعادت

سمیعی و بصیری، حی و گویا

بقا داری نه از خود لیک از آنجا

زهی اول که عین آخر آمد

زهی باطن که عین ظاهر آمد

تو از خود روز و شب اندر گمانی

همان بهتر که خود را می‌ندانی

چو انجام تفکر شد تحیر

در اینجا ختم شد بحث تفکر

بخش ۱۴ - سال از ماهیت من

که باشم من مرا از من خبر کن

چه معنی دارد اندر خود سفر کن

بخش ۱۵ - جواب

دگر کردی سؤال از من که من چیست

مرا از من خبر کن تا که من کیست

چو هست مطلق آید در اشارت

به لفظ من کنند از وی عبارت

حقیقت کز تعین شد معین

تو او را در عبارت گفته‌ای من

من و تو عارض ذات وجودیم

مشبکهای مشکات وجودیم

همه یک نور دان اشباح و ارواح

گه از آیینه پیدا گه ز مصباح

تو گویی لفظ من در هر عبارت

به سوی روح می‌باشد اشارت

چو کردی پیشوای خود خرد را

نمی‌دانی ز جزو خویش خود را

برو ای خواجه خود را نیک بشناس

که نبود فربهی مانند آماس

من تو برتر از جان و تن آمد

که این هر دو ز اجزای من آمد

به لفظ من نه انسان است مخصوص

که تا گویی بدان جان است مخصوص

یکی ره برتر از کون و مکان شو

جهان بگذار و خود در خود جهان شو

ز خط وهمیی‌های هویت

دو چشمی می‌شود در وقت ریت

نماند در میانه رهرو راه

چو های هو شود ملحق به الله

بود هستی بهشت امکان چو دوزخ

من و تو در میان مانند برزخ

چو برخیزد تو را این پرده از پیش

نماند نیز حکم مذهب و کیش

همه حکم شریعت از من توست

که این بربستهٔ جان و تن توست

من تو چون نماند در میانه

چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه

تعین نقطهٔ وهمی است بر عین

چو صافی گشت غین تو شود عین

دو خطوه بیش نبود راه سالک

اگر چه دارد آن چندین مهالک

یک از های هویت در گذشتن

دوم صحرای هستی در نوشتن

در این مشهد یکی شد جمع و افراد

چو واحد ساری اندر عین اعداد

تو آن جمعی که عین وحدت آمد

تو آن واحد که عین کثرت آمد

کسی این راه داند کو گذر کرد

ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد

بخش ۱۶ - سال از احوال سالک و نشانهای مرد کامل

مسافر چون بود رهرو کدام است

که را گویم که او مرد تمام است

بخش ۱۷ - جواب به سال اول

دگر گفتی مسافر کیست در راه

کسی کو شد ز اصل خویش آگاه

مسافر آن بود کو بگذرد زود

ز خود صافی شود چون آتش از دود

سلوکش سیر کشفی دان ز امکان

سوی واجب به ترک شین و نقصان

به عکس سیر اول در منازل

رود تا گردد او انسان کامل

بخش ۱۸ - قاعده در بیان سیر نزول و مراتب صعود آدمی

بدان اول که تا چون گشت موجود

کز او انسان کامل گشت مولود

در اطوار جمادی بود پیدا

پس از روح اضافی گشت دانا

پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت

پس از وی شد ز حق صاحب ارادت

به طفلی کرد باز احساس عالم

در او بالفعل شد وسواس عالم

چو جزویات شد بر وی مرتب

به کلیات ره برد از مرکب

غضب شد اندر او پیدا و شهوت

وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت

به فعل آمد صفتهای ذمیمه

بتر شد از دد و دیو و بهیمه

تنزل را بود این نقطه اسفل

که شد با نقطهٔ وحدت مقابل

شد از افعال کثرت بی‌نهایت

مقابل گشت از این رو با بدایت

اگر گردد مقید اندر این دام

به گمراهی بود کمتر ز انعام

وگر نوری رسد از عالم جان

ز فیض جذبه یا از عکس برهان

دلش با لطف حق همراز گردد

از آن راهی که آمد باز گردد

ز جذبه یا ز برهان حقیقی

رهی یابد به ایمان حقیقی

کند یک رجعت از سجین فجار

رخ آرد سوی علیین ابرار

به توبه متصف گردد در آن دم

شود در اصطفی ز اولاد آدم

ز افعال نکوهیده شود پاک

چو ادریس نبی آید بر افلاک

چو یابد از صفات بد نجاتی

شود چون نوح از آن صاحب ثباتی

نماند قدرت جزویش در کل

خلیل آسا شود صاحب توکل

ارادت با رضای حق شود ضم

رود چون موسی اندر باب اعظم

ز علم خویشتن یابد رهائی

چو عیسای نبی گردد سمائی

دهد یکباره هستی را به تاراج

درآید از پی احمد به معراج

رسد چون نقطهٔ آخر به اول

در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل

بخش ۱۹ - تمثیل در بیان مقام نبوت و ولایت

نبی چون آفتاب آمد ولی ماه

مقابل گردد اندر «لی مع‌الله»

نبوت در کمال خویش صافی است

ولایت اندر او پیدا نه مخفی است

ولایت در ولی پوشیده باید

ولی اندر نبی پیدا نماید

ولی از پیروی چون همدم آمد

نبی را در ولایت محرم آمد

ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه

به خلوتخانهٔ «یحببکم الله»

در آن خلوت‌سرا محبوب گردد

به حق یکبارگی مجذوب گردد

بود تابع ولی از روی معنی

بود عابد ولی در کوی معنی

ولی آنگه رسد کارش به اتمام

که با آغاز گردد باز از انجام

بخش ۲۰ - جواب به سال دوم

کسی مرد تمام است کز تمامی

کند با خواجگی کار غلامی

پس آنگاهی که ببرید او مسافت

نهد حق بر سرش تاج خلافت

بقایی یابد او بعد از فنا باز

رود ز انجام ره دیگر به آغاز

شریعت را شعار خویش سازد

طریقت را دثار خویش سازد

حقیقت خود مقام ذات او دان

شده جامع میان کفر و ایمان

به اخلاق حمیده گشته موصوف

به علم و زهد و تقوی بوده معروف

همه با او ولی او از همه دور

به زیر قبه‌های ستر مستور

بخش ۲۱ - تمثیل در بیان رابطهٔ شریعت و طریقت و حقیقت

تبه گردد سراسر مغز بادام

گرش از پوست بیرون آوری خام

ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست

اگر مغزش بر آری بر کنی پوست

شریعت پوست، مغز آمد حقیقت

میان این و آن باشد طریقت

خلل در راه سالک نقص مغز است

چو مغزش پخته شد بی‌پوست نغز است

چو عارف با یقین خویش پیوست

رسیده گشت مغز و پوست بشکست

وجودش اندر این عالم نپاید

برون رفت و دگر هرگز نیاید

وگر با پوست تابد تابش خور

در این نشات کند یک دور دیگر

درختی گردد او از آب و از خاک

که شاخش بگذرد از جمله افلاک

همان دانه برون آید دگر بار

یکی صد گشته از تقدیر جبار

چو سیر حبه بر خط شجر شد

ز نقطه خط ز خط دوری دگر شد

چو شد در دایره سالک مکمل

رسد هم نقطهٔ آخر به اول

دگر باره شود مانند پرگار

بر آن کاری که اول بود بر کار

تناسخ نبود این کز روی معنی

ظهورات است در عین تجلی

و قد سلوا و قالوا ما النهایة

فقیل هی الرجوع الی البدایة

بخش ۲۲ - قاعده در حکمت وجود اولیا

نبوت را ظهور از آدم آمد

کمالش در وجود خاتم آمد

ولایت بود باقی تا سفر کرد

چو نقطه در جهان دوری دگر کرد

ظهور کل او باشد به خاتم

بدو گردد تمامی دور عالم

وجود اولیا او را چو عضوند

که او کل است و ایشان همچو جزوند

چو او از خواجه یابد نسبت تام

از او با ظاهر آید رحمت عام

شود او مقتدای هر دو عالم

خلیفه گردد از اولاد آدم

بخش ۲۳ - تمثیل در بیان سیر مراتب نبوت و ولایت

چه نور آفتاب از شب جدا شد

تو را صبح و طلوع و استوا شد

دگر باره ز دور چرخ دوار

زوال و عصر و مغرب شد پدیدار

بود نور نبی خورشید اعظم

گه از موسی پدید و گه ز آدم

اگر تاریخ عالم را بخوانی

مراتب را یکایک باز دانی

ز خور هر دم ظهور سایه‌ای شد

که آن معراج دین را پایه‌ای شد

زمان خواجه وقت استوا بود

که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود

به خط استوا بر قامت راست

ندارد سایه پیش و پس چپ و راست

چو کرد او بر صراط حق اقامت

به امر «فاستقم» می‌داشت قامت

نبودش سایه کان دارد سیاهی

زهی نور خدا ظل الهی

ورا قبله میان غرب و شرق است

ازیرا در میان نور غرق است

به دست او چو شیطان شد مسلمان

به زیر پای او شد سایه پنهان

مراتب جمله زیر پایهٔ اوست

وجود خاکیان از سایهٔ اوست

ز نورش شد ولایت سایه گستر

مشارق با مغارب شد برابر

ز هر سایه که اول گشت حاصل

در آخر شد یکی دیگر مقابل

کنون هر عالمی باشد ز امت

رسولی را مقابل در نبوت

نبی چون در نبوت بود اکمل

بود از هر ولی ناچار افضل

ولایت شد به خاتم جمله ظاهر

بر اول نقطه هم ختم آمد آخر

از او عالم شود پر امن و ایمان

جماد و جانور یابد از او جان

نماند در جهان یک نفس کافر

شود عدل حقیقی جمله ظاهر

بود از سر وحدت واقف حق

در او پیدا نماید وجه مطلق

بخش ۲۴ - سال از شرایط شناخت وحدت و موضوع شناخت عرفانی

که شد بر سر وحدت واقف آخر

شناسای چه آمد عارف آخر

بخش ۲۵ - جواب

کسی بر سر وحدت گشت واقف

که او واقف نشد اندر مواقف

دل عارف شناسای وجود است

وجود مطلق او را در شهود است

به جز هست حقیقی هست نشناخت

از آن رو هستی خود پاک در باخت

وجود تو همه خار است و خاشاک

برون انداز از خود جمله را پاک

برو تو خانهٔ دل را فرو روب

مهیا کن مقام و جای محبوب

چو تو بیرون شدی او اندر آید

به تو بی تو جمال خود نماید

کس کو از نوافل گشت محبوب

به لای نفی کرد او خانه جاروب

درون جان محبوب او مکان یافت

ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت

ز هستی تا بود باقی بر او شین

نیابد علم عارف صورت عین

موانع تا نگردانی ز خود دور

درون خانهٔ دل نایدت نور

موانع چون در این عالم چهار است

طهارت کردن از وی هم چهار است

نخستین پاکی از احداث و انجاس

دوم از معصیت وز شر وسواس

سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است

که با وی آدمی همچون بهیمه است

چهارم پاکی سر است از غیر

که اینجا منتهی می‌گرددش سیر

هر آن کو کرد حاصل این طهارات

شود بی شک سزاوار مناجات

تو تا خود را بکلی در نبازی

نمازت کی شود هرگز نمازی

چو ذاتت پاک گردد از همه شین

نمازت گردد آنگه قرةالعین

نماند در میانه هیچ تمییز

شود معروف و عارف جمله یک چیز

بخش ۲۶ - سال از کیفیت جمع بین وحدت و کثرت

اگر معروف و عارف ذات پاک است

چه سودا در سر این مشت خاک است

بخش ۲۷ - جواب

مکن بر نعمت حق ناسپاسی

که تو حق را به نور حق شناسی

جز او معروف و عارف نیست دریاب

ولیکن خاک می‌یابد ز خور تاب

عجب نبود که ذره دارد امید

هوای تاب مهر و نور خورشید

به یاد آور مقام و حال فطرت

کز آنجا باز دانی اصل فکرت

«الست بربکم» ایزد که را گفت

که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت

در آن روزی که گلها می‌سرشتند

به دل در قصهٔ ایمان نوشتند

اگر آن نامه را یک ره بخوانی

هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی

تو بستی عقد عهد بندگی دوش

ولی کردی به نادانی فراموش

کلام حق بدان گشته است منزل

که یادت آورد از عهد اول

اگر تو دیده‌ای حق را به آغاز

در اینجا هم توانی دیدنش باز

صفاتش را ببین امروز اینجا

که تا ذاتش توانی دید فردا

وگرنه رنج خود ضایع مگردان

برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن

بخش ۲۸ - تمثیل در بیان نسبت عقل با شهود

ندارد باورت اکمه ز الوان

وگر صد سال گویی نقل و برهان

سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی

به نزد وی نباشد جز سیاهی

نگر تا کور مادرزاد بدحال

کجا بینا شود از کحل کحال

خرد از دیدن احوال عقبا

بود چون کور مادرزاد دنیا

ورای عقل طوری دارد انسان

که بشناسد بدان اسرار پنهان

بسان آتش اندر سنگ و آهن

نهاده است ایزد اندر جان و در تن

چو بر هم اوفتاد این سنگ و آهن

ز نورش هر دو عالم گشت روشن

از آن مجموع پیدا گردد این راز

چو دانستی برو خود را برانداز

تویی تو نسخهٔ نقش الهی

بجو از خویش هر چیزی که خواهی

بخش ۲۹ - سال از معنی انا الحق

کدامین نقطه را نطق است «اناالحق»

چه گویی هرزه بود آن یا محقق

بخش ۳۰ - جواب

انا الحق کشف اسرار است مطلق

جز از حق کیست تا گوید انا الحق

همه ذرات عالم همچو منصور

تو خواهی مست گیر و خواه مخمور

در این تسبیح و تهلیلند دائم

بدین معنی همی‌باشند قائم

اگر خواهی که گردد بر تو آسان

«و ان من شیء» را یک ره فرو خوان

چو کردی خویشتن را پنبه‌کاری

تو هم حلاج‌وار این دم برآری

برآور پنبهٔ پندارت از گوش

ندای «واحد القهار» بنیوش

ندا می‌آید از حق بر دوامت

چرا گشتی تو موقوف قیامت

درآ در وادی ایمن که ناگاه

درختی گویدت «انی انا الله»

روا باشد انا الحق از درختی

چرا نبود روا از نیک‌بختی

هر آن کس را که اندر دل شکی نیست

یقین داند که هستی جز یکی نیست

انانیت بود حق را سزاوار

که هو غیب است و غایب وهم و پندار

جناب حضرت حق را دویی نیست

در آن حضرت من و ما و تویی نیست

بخش ۳۱ - قاعده در بطلان حلول و اتحاد

من و ما و تو او هست یک چیز

که در وحدت نباشد هیچ تمییز

هر آن کو خالی از خود چون خلا شد

انا الحق اندر او صوت و صدا شد

شود با وجه باقی غیر هالک

یکی گردد سلوک و سیر و سالک

حلول و اتحاد از غیر خیزد

ولی وحدت همه از سیر خیزد

تعین بود کز هستی جدا شد

نه حق شد بنده نه بنده خدا شد

حلول و اتحاد اینجا محال است

که در وحدت دویی عین ضلال است

وجود خلق و کثرت درنمود است

نه هرچ آن می‌نماید عین بود است

بخش ۳۲ - تمثیل در نمودهای بی‌بود

بنه آیینه‌ای اندر برابر

در او بنگر ببین آن شخص دیگر

یکی ره باز بین تا چیست آن عکس

نه این است و نه آن پس کیست آن عکس

چو من هستم به ذات خود معین

ندانم تا چه باشد سایهٔ من

عدم با هستی آخر چون شود ضم

نباشد نور و ظلمت هر دو با هم

چو ماضی نیست مستقبل مه و سال

چه باشد غیر از آن یک نقطهٔ حال

یکی نقطه است وهمی گشته ساری

تو آن را نام کرده نهر جاری

جز از من اندر این صحرا دگر کیست

بگو با من که تا صوت و صدا چیست

عرض فانی است جوهر زو مرکب

بگو کی بود یا خود کو مرکب

ز طول و عرض و از عمق است اجسام

وجودی چون پدید آمد ز اعدام

از این جنس است اصل جمله عالم

چو دانستی بیار ایمان و فالزم

جز از حق نیست دیگر هستی الحق

هوالحق گو و گر خواهی انا الحق

نمود وهمی از هستی جدا کن

نه ای بیگانه خود را آشنا کن

بخش ۳۳ - سال از معنی وصال

چرا مخلوق را گویند واصل

سلوک و سیر او چون گشت حاصل

بخش ۳۴ - جواب

وصال حق ز خلقیت جدایی است

ز خود بیگانه گشتن آشنایی است

چو ممکن گرد امکان برفشاند

به جز واجب دگر چیزی نماند

وجود هر دو عالم چون خیال است

که در وقت بقا عین زوال است

نه مخلوق است آن کو گشت واصل

نگوید این سخن را مرد کامل

عدم کی راه یابد اندر این باب

چه نسبت خاک را با رب ارباب

عدم چبود که با حق واصل آید

وز او سیر و سلوکی حاصل آید

تو معدوم و عدم پیوسته ساکن

به واجب کی رسد معدوم ممکن

اگر جانت شود زین معنی آگاه

بگویی در زمان استغفرالله

ندارد هیچ جوهر بی‌عرض عین

عرض چبود که لا یبقی زمانین

حکیمی کاندر این فن کرد تصنیف

به طول و عرض و عمقش کرد تعریف

هیولی چیست جز معدوم مطلق

که می‌گردد بدو صورت محقق

چو صورت بی‌هیولی در قدم نیست

هیولی نیز بی او جز عدم نیست

شده اجسام عالم زین دو معدوم

که جز معدوم از ایشان نیست معلوم

ببین ماهیت را بی کم و بیش

نه معدوم و نه موجود است در خویش

نظر کن در حقیقت سوی امکان

که او بی‌هستی آمد عین نقصان

وجود اندر کمال خویش ساری است

تعین‌ها امور اعتباری است

امور اعتباری نیست موجود

عدد بسیار و یک چیز است معدود

جهان را نیست هستی جز مجازی

سراسر کار او لهو است و بازی

بخش ۳۵ - تمثیل در اطوار وجود

بخاری مرتفع گردد ز دریا

به امر حق فرو بارد به صحرا

شعاع آفتاب از چرخ چارم

بر او افتد شود ترکیب با هم

کند گرمی دگر ره عزم بالا

در آویزد بدو آن آب دریا

چو با ایشان شود خاک و هوا ضم

برون آید نبات سبز و خرم

غذای جانور گردد ز تبدیل

خورد انسان و یابد باز تحلیل

شود یک نطفه و گردد در اطوار

وز او انسان شود پیدا دگر بار

چو نور نفس گویا بر تن آید

یکی جسم لطیف و روشن آید

شود طفل و جوان و کهل و کمپیر

بیابد علم و رای و فهم و تدبیر

رسد آنگه اجل از حضرت پاک

رود پاکی به پاکی خاک با خاک

هم اجزای عالم چون نباتند

که یک قطره ز دریای حیاتند

زمان چو بگذرد بر وی شود باز

همه انجام ایشان همچو آغاز

رود هر یک از ایشان سوی مرکز

که نگذارد طبیعت خوی مرکز

چو دریایی است وحدت لیک پر خون

کز او خیزد هزاران موج مجنون

نگر تا قطرهٔ باران ز دریا

چگونه یافت چندین شکل و اسما

بخار و ابر و باران و نم و گل

نبات و جانور انسان کامل

همه یک قطره بود آخر در اول

کز او شد این همه اشیا ممثل

جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام

چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام

اجل چون در رسد در چرخ و انجم

شود هستی همه در نیستی گم

چو موجی بر زند گردد جهان طمس

یقین گردد «کان لم تغن بالامس»

خیال از پیش برخیزد به یک بار

نماند غیر حق در دار دیار

تو را قربی شود آن لحظه حاصل

شوی تو بی تویی با دوست واصل

وصال این جایگه رفع خیال است

چو غیر از پیش برخیزد وصال است

مگو ممکن ز حد خویش بگذشت

نه او واجب شد و نه واجب او گشت

هر آن کو در معانی گشت فایق

نگوید کین بود قلب حقایق

هزاران نشاه داری خواجه در پیش

برو آمد شد خود را بیندیش

ز بحث جزو و کل نشئات انسان

بگویم یک به یک پیدا و پنهان

بخش ۳۶ - سال از ماهیت قرب و بعد و امکان وصال با حق

وصال ممکن و واجب به هم چیست

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست

بخش ۳۷ - جواب

ز من بشنو حدیث بی کم و بیش

ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش

چو هستی را ظهوری در عدم شد

از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد

قریب آن هست کو را رش نور است

بعید آن نیستی کز هست دور است

اگر نوری ز خود در تو رساند

تو را از هستی خود وا رهاند

چه حاصل مر تو را زین بود نابود

کز او گاهیت خوف و گه رجا بود

نترسد زو کسی کو را شناسد

که طفل از سایهٔ خود می‌هراسد

نماند خوف اگر گردی روانه

نخواهد اسب تازی تازیانه

تو را از آتش دوزخ چه باک است

گر از هستی تن وجان تو پاک است

از آتش زر خالص برفروزد

چو غشی نبود اندر وی چه سوزد

تو را غیر تو چیزی نیست در پیش

ولیکن از وجود خود بیندیش

اگر در خویشتن گردی گرفتار

حجاب تو شود عالم به یک بار

تویی در دور هستی جزو سافل

تویی با نقطهٔ وحدت مقابل

تعین‌های عالم بر تو طاری است

از آن گویی چوشیطان همچو من کیست

از آن گویی مرا خود اختیار است

تن من مرکب و جانم سوار است

زمام تن به دست جان نهادند

همه تکلیف بر من زان نهادند

ندانی کین ره آتش‌پرستی است

همه این آفت و شومی ز هستی است

کدامین اختیار ای مرد عاقل

کسی را کو بود بالذات باطل

چو بود توست یک سر همچو نابود

نگویی که اختیارت از کجا بود

کسی کو را وجود از خود نباشد

به ذات خویش نیک و بد نباشد

که را دیدی تو اندر جمله عالم

که یک دم شادمانی یافت بی غم

که را شد حاصل آخر جمله امید

که ماند اندر کمالی تا به جاوید

مراتب باقی و اهل مراتب

به زیر امر حق والله غالب

مؤثر حق شناس اندر همه جای

ز حد خویشتن بیرون منه پای

ز حال خویشتن پرس این قدر چیست

وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست

هر آن کس را که مذهب غیر جبر است

نبی فرمود کو مانند گبر است

چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت

مر آن نادان احمق او و من گفت

به ما افعال را نسبت مجازی است

نسب خود در حقیقت لهو و بازی است

نبودی تو که فعلت آفریدند

تو را از بهر کاری برگزیدند

به قدرت بی‌سبب دانای بر حق

به علم خویش حکمی کرده مطلق

مقدر گشته پیش از جان و از تن

برای هر یکی کاری معین

یکی هفتصد هزاران ساله طاعت

به جای آورد و کردش طوق لعنت

دگر از معصیت نور و صفا دید

چو توبه کرد نور «اصطفی» دید

عجب‌تر آنکه این از ترک مامور

شد از الطاف حق مرحوم و مغفور

مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون

زهی فعل تو بی چند و چه و چون

جناب کبریایی لاابالی است

منزه از قیاسات خیالی است

چه بود اندر ازل ای مرد نااهل

که این یک شد محمد و آن ابوجهل

کسی کو با خدا چون و چرا گفت

چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت

ورا زیبد که پرسد از چه و چون

نباشد اعتراض از بنده موزون

خداوندی همه در کبریایی است

نه علت لایق فعل خدایی است

سزاوار خدایی لطف و قهر است

ولیکن بندگی در جبر و فقر است

کرامت آدمی را اضطرار است

نه زان کو را نصیبی ز اختیار است

نبوده هیچ چیزش هرگز از خود

پس آنگه پرسدش از نیک و از بد

ندارد اختیار و گشته مامور

زهی مسکین که شد مختار مجبور

نه ظلم است این که عین علم و عدل است

نه جور است این که محض لطف و فضل است

به شرعت زان سبب تکلیف کردند

که از ذات خودت تعریف کردند

چو از تکلیف حق عاجز شوی تو

به یک بار از میان بیرون روی تو

به کلیت رهایی یابی از خویش

غنی گردی به حق ای مرد درویش

برو جان پدر تن در قضا ده

به تقدیرات یزدانی رضا ده

بخش ۳۸ - سال از ماهیت نطق و بیان

چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد

ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

بخش ۳۹ - جواب

یکی دریاست هستی نطق ساحل

صدف حرف و جواهر دانش دل

به هر موجی هزاران در شهوار

برون ریزد ز نص و نقل و اخبار

هزاران موجب خیزد هر دم از وی

نگردد قطره‌ای هرگز کم از وی

وجود علم از آن دریای ژرف است

غلاف در او از صوت و حرف است

معانی چون کند اینجا تنزل

ضرورت باشد آن را از تمثل

بخش ۴۰ - تمثیل در بیان ماهیت صورت و معنی

شنیدم من که اندر ماه نیسان

صدف بالا رود از قعر عمان

ز شیب قعر بحر آید برافراز

به روی بحر بنشیند دهن باز

بخاری مرتفع گردد ز دریا

فرو بارد به امر حق تعالی

چکد اندر دهانش قطره‌ای چند

شود بسته دهان او به صد بند

رود با قعر دریا با دلی پر

شود آن قطرهٔ باران یکی در

به قعر اندر رود غواص دریا

از آن آرد برون لؤلؤی لالا

تن تو ساحل و هستی چو دریاست

بخارش فیض و باران علم اسماست

خرد غواص آن بحر عظیم است

که او را صد جواهر در گلیم است

دل آمد علم را مانند یک ظرف

صدف با علم دل صوت است با حرف

نفس گردد روان چون برق لامع

رسد زو حرفها با گوش سامع

صدف بشکن برون کن در شهوار

بیفکن پوست مغز نغز بردار

لغت با اشتقاق و نحو با صرف

همی‌گردد همه پیرامن حرف

هر آن کو جمله عمر خود در این کرد

به هرزه صرف عمر نازنین کرد

ز جوزش قشر سبز افتاد در دست

نیابد مغز هر کو پوست نشکست

بلی بی پوست ناپخته است هر مغز

ز علم ظاهر آمد علم دین نغز

ز من جان برادر پند بنیوش

به جان و دل برو در علم دین کوش

که عالم در دو عالم سروری یافت

اگر کهتر بد از وی مهتری یافت

عمل کان از سر احوال باشد

بسی بهتر ز علم قال باشد

ولی کاری که از آب و گل آید

نه چون علم است کان کار از دل آید

میان جسم و جان بنگر چه فرق است

که این را غرب گیری آن چو شرق است

از اینجا باز دان احوال و اعمال

به نسبت با علوم قال با حال

نه علم است آنکه دارد میل دنیی

که صورت دارد اما نیست معنی

نگردد علم هرگز جمع با آز

ملک خواهی سگ از خود دور انداز

علوم دین ز اخلاق فرشته است

نباشد در دلی کو سگ سرشت است

حدیث مصطفی آخر همین است

نکو بشنو که البته چنین است

درون خانه‌ای چون هست صورت

فرشته ناید اندر وی ضرورت

برو بزدای روی تختهٔ دل

که تا سازد ملک پیش تو منزل

از او تحصیل کن علم وراثت

ز بهر آخرت می‌کن حراثت

کتاب حق بخوان از نفس و آفاق

مزین شو به اصل جمله اخلاق

بخش ۴۱ - قاعده در بیان اقسام فضیلت

اصول خلق نیک آمد عدالت

پس از وی حکمت وعفت شجاعت

حکیمی راست گفتار است و کردار

کسی کو متصف گردد بدین چار

به حکمت باشدش جان و دل آگه

نه گربز باشد و نه نیز ابله

به عفت شهوت خود کرده مستور

شره همچون خمود از وی شده دور

شجاع و صافی از ذل و تکبر

مبرا ذاتش از جبن و تهور

عدالت چون شعار ذات او شد

ندارد ظلم از آن خلقش نکو شد

همه اخلاق نیکو در میانه است

که از افراط و تفریطش کرانه است

میانه چون صراط مستقیم است

ز هر دو جانبش قعر جحیم است

به باریکی و تیزی موی و شمشیر

نه روی گشتن و بودن بر او دیر

عدالت چون یکی دارد ز اضداد

همی هفت آمد این اضداد ز اعداد

به زیر هر عدد سری نهفت است

از آن درهای دوزخ نیز هفت است

چنان کز ظلم شد دوزخ مهیا

بهشت آمد همیشه عدل را جا

جزای عدل، نور و رحمت آمد

سزای ظلم، لعن و ظلمت آمد

ظهور نیکویی در اعتدال است

عدالت جسم را اقصی کمال است

مرکب چون شود مانند یک چیز

ز اجزا دور گردد فعل و تمییز

بسیط الذات را مانند گردد

میان این و آن پیوند گردد

نه پیوندی که از ترکیب اجزاست

که روح از وصف جسمیت مبراست

چو آب و گل شود یکباره صافی

رسد از حق بدو روح اضافی

چو یابد تسویت اجزای ارکان

در او گیرد فروغ عالم جان

شعاع جان سوی تن وقت تعدیل

چو خورشید و زمین آمد به تمثیل

بخش ۴۲ - تمثیل در بیان نکاح معنوی جسم با جان یا صورت با معنی

اگرچه خور به چرخ چارمین است

شعاعش نور و تدبیر زمین است

طبیعت های عنصر نزد خور نیست

کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست

عناصر جمله از وی گرم و سرد است

سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است

بود حکمش روان چون شاه عادل

که نه خارج توان گفتن نه داخل

چو از تعدیل شد ارکان موافق

ز حسنش نفس گویا گشت عاشق

نکاح معنوی افتاد در دین

جهان را نفس کلی داد کابین

از ایشان می پدید آمد فصاحت

علوم و نطق و اخلاق و صباحت

ملاحت از جهان بی‌مثالی

درآمد همچو رند لاابالی

به شهرستان نیکویی علم زد

همه ترتیب عالم را به هم زد

گهی بر رخش حسن او شهسوار است

گهی با نطق تیغ آبدار است

چو در شخص است خوانندش ملاحت

چو در لفظ است گویندش بلاغت

ولی و شاه و درویش و توانگر

همه در تحت حکم او مسخر

درون حسن روی نیکوان چیست

نه آن حسن است تنها گویی آن چیست

جز از حق می‌نیاید دلربایی

که شرکت نیست کس را در خدایی

کجا شهوت دل مردم رباید

که حق گه گه ز باطل می‌نماید

مؤثر حق شناس اندر همه جای

ز حد خویشتن بیرون منه پای

حق اندر کسوت حق بین و حق دان

حق اندر باطل آمد کار شیطان

بخش ۴۳ - سال در شناخت جزو حقیقی و کل مجازی و کیفیت بزرگتر بودن این جزو از کل خود

چه جزو است آنکه او از کل فزون است

طریق جستن آن جزو چون است

بخش ۴۴ - جواب

وجود آن جزو دان کز کل فزون است

که موجود است کل وین باژگون است

بود موجود را کثرت برونی

که از وحدت ندارد جز درونی

وجود کل ز کثرت گشت ظاهر

که او در وحدت جزو است سائر

ندارد کل وجودی در حقیقت

که او چون عارضی شد بر حقیقت

چو کل از روی ظاهر هست بسیار

بود از جزو خود کمتر به مقدار

نه آخر واجب آمد جزو هستی

که هستی کرد او را زیردستی

وجود کل کثیر واحد آید

کثیر از روی کثرت می‌نماید

عرض شد هستیی کان اجتماعی است

عرض سوی عدم بالذات ساعی است

به هر جزوی ز کل کان نیست گردد

کل اندر دم ز امکان نیست گردد

جهان کل است و در هر طرفةالعین

عدم گردد و لا یبقی زمانین

دگر باره شود پیدا جهانی

به هر لحظه زمین و آسمانی

به هر لحظه جوان و کهنه پیر است

به هر دم اندر او حشر و نشیر است

در آن چیزی دو ساعت می‌نپاید

در آن ساعت که می‌میرد بزاید

ولیکن طامةالکبری نه این است

که این یوم عمل وان یوم دین است

از آن تا این بسی فرق است زنهار

به نادانی مکن خود را گرفتار

نظر بگشای در تفصیل و اجمال

نگر در ساعت و روز و مه و سال

بخش ۴۵ - تمثیل در بیان اقسام مرگ و ظهور اطوار قیامت در لحظهٔ مرگ

اگر خواهی که این معنی بدانی

تو را هم هست مرگ و زندگانی

ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست

مثالش در تن و جان تو پیداست

جهان چون توست یک شخص معین

تو او را گشته چون جان او تو را تن

سه گونه نوع انسان را ممات است

یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است

دو دیگر زان ممات اختیاری است

سیم مردن مر او را اضطراری است

چو مرگ و زندگی باشد مقابل

سه نوع آمد حیاتش در سه منزل

جهان را نیست مرگ اختیاری

که آن را از همه عالم تو داری

ولی هر لحظه می‌گردد مبدل

در آخر هم شود مانند اول

هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا

ز تو در نزع می‌گردد هویدا

تن تو چون زمین سر آسمان است

حواست انجم و خورشید جان است

چو کوه است استخوانهایی که سخت است

نباتت موی و اطرافت درخت است

تنت در وقت مردن از ندامت

بلرزد چون زمین روز قیامت

دماغ آشفته و جان تیره گردد

حواست هم چو انجم خیره گردد

مسامت گردد از خوی هم چو دریا

تو در وی غرقه گشته بی سر و پا

شود از جان‌کنش ای مرد مسکین

ز سستی استخوانها پشم رنگین

به هم پیچیده گردد ساق با ساق

همه جفتی شود از جفت خود طاق

چو روح از تن به کلیت جدا شد

زمینت «قاع صف صف لاتری» شد

بدین منوال باشد حال عالم

که تو در خویش می‌بینی در آن دم

بقا حق راست باقی جمله فانی است

بیانش جمله در «سبع المثانی» است

به «کل من علیها فان» بیان کرد

«لفی خلق جدید» هم عیان کرد

بود ایجاد و اعدام دو عالم

چو خلق و بعث نفس ابن آدم

همیشه خلق در خلق جدید است

و گرچه مدت عمرش مدید است

همیشه فیض فضل حق تعالی

بود از شان خود اندر تجلی

از آن جانب بود ایجاد و تکمیل

وز این جانب بود هر لحظه تبدیل

ولیکن چو گذشت این طور دنیی

بقای کل بود در دار عقبی

که هر چیزی که بینی بالضرورت

دو عالم دارد از معنی و صورت

وصال اولین عین فراق است

مر آن دیگر ز «عند الله باق» است

مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر

در اول می‌نماید عین آخر

بقا اسم وجود آمد ولیکن

به جایی کان بود سائر چو ساکن

هر آنچ آن هست بالقوه در این دار

به فعل آید در آن عالم به یک بار

بخش ۴۶ - قاعده در بیان معنی حشر

ز تو هر فعل که اول گشت صادر

بر آن گردی به باری چند قادر

به هر باری اگر نفع است اگر ضر

شود در نفس تو چیزی مدخر

به عادت حالها با خوی گردد

به مدت میوه‌ها خوش بوی گردد

از آن آموخت انسان پیشه‌ها را

وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را

همه افعال و اقوال مدخر

هویدا گردد اندر روز محشر

چو عریان گردی از پیراهن تن

شود عیب و هنر یکباره روشن

تنت باشد ولیکن بی‌کدورت

که بنماید از او چون آب صورت

همه پیدا شود آنجا ضمایر

فرو خوان آیت «تبلی السرائر»

دگر باره به وفق عالم خاص

شود اخلاق تو اجسام و اشخاص

چنان کز قوت عنصر در اینجا

موالید سه گانه گشت پیدا

همه اخلاق تو در عالم جان

گهی انوار گردد گاه نیران

تعین مرتفع گردد ز هستی

نماند درنظر بالا و پستی

نماند مرگت اندر دار حیوان

به یک رنگی برآید قالب و جان

بود پا و سر و چشم تو چون دل

شود صافی ز ظلمت صورت گل

کند انوار حق بر تو تجلی

ببینی بی‌جهت حق را تعالی

دو عالم را همه بر هم زنی تو

ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو

«سقاهم ربهم» چبود بیندیش

«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش

زهی شربت زهی لذت زهی ذوق

زهی حیرت زهی دولت زهی شوق

خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم

غنی مطلق و درویش باشیم

نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک

فتاده مست و حیران بر سر خاک

بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد

که بیگانه در آن خلوت نگنجد

چو رویت دیدم و خوردم از آن می

ندانم تا چه خواهد شد پس از وی

پی هر مستیی باشد خماری

از این اندیشه دل خون گشت باری

بخش ۴۷ - سال از کیفیت جدایی میان قدیم و محدث

قدیم و محدث از هم چون جدا شد

که این عالم شد آن دیگر خدا شد

بخش ۴۸ - جواب

قدیم و محدث از هم خود جدا نیست

که از هستی است باقی دائما نیست

همه آن است و این مانند عنقاست

جز ازحق جمله اسم بی‌مسماست

عدم موجود گردد این محال است

وجود از روی هستی لایزال است

نه آن این گردد و نه این شود آن

همه اشکال گردد بر تو آسان

جهان خود جمله امر اعتباری است

چو آن یک نقطه که اندر دور ساری است

برو یک نقطهٔ آتش بگردان

که بینی دایره از سرعت آن

یکی گر در شمار آید به ناچار

نگردد واحد از اعداد بسیار

حدیث «ما سوی الله» را رها کن

به عقل خویش این را زان جدا کن

چه شک داری در آن کین چون خیال است

که با وحدت دویی عین محال است

عدم مانند هستی بود یکتا

همه کثرت ز نسبت گشت پیدا

ظهور اختلاف و کثرت شان

شده پیدا ز بوقلمون امکان

وجود هر یکی چون بود واحد

به وحدانیت حق گشت شاهد

بخش ۴۹ - سال از معانی اصطلاحات شاعرانه عارفان

چه خواهد اهل معنی زان عبارت

که سوی چشم و لب دارد اشارت

چه جوید از سر زلف و خط و خال

کسی که اندر مقامات است و احوال

بخش ۵۰ - جواب

هر آن چیزی که در عالم عیان است

چو عکسی ز آفتاب آن جهان است

جهان چون زلف و خط و خال و ابروست

که هر چیزی به جای خویش نیکوست

تجلی گه جمال و گه جلال است

رخ و زلف آن معانی را مثال است

صفات حق تعالی لطف و قهر است

رخ و زلف بتان را زان دو بهر است

چو محسوس آمد این الفاظ مسموع

نخست از بهر محسوس است موضوع

ندارد عالم معنی نهایت

کجا بیند مر او را لفظ غایت

هر آن معنی که شد از ذوق پیدا

کجا تعبیر لفظی یابد او را

چو اهل دل کند تفسیر معنی

به مانندی کند تعبیر معنی

که محسوسات از آن عالم چو سایه است

که این چون طفل و آن مانند دایه است

به نزد من خود الفاظ ماول

بر آن معنی فتاد از وضع اول

به محسوسات خاص از عرف عام است

چه داند عام کان معنی کدام است

نظر چون در جهان عقل کردند

از آنجا لفظها را نقل کردند

تناسب را رعایت کرد عاقل

چو سوی لفظ معنی گشت نازل

ولی تشبیه کلی نیست ممکن

ز جست و جوی آن می‌باش ساکن

بدین معنی کسی را بر تو دق نیست

که صاحب مذهب اینجا غیر حق نیست

ولی تا با خودی زنهار زنهار

عبارات شریعت را نگه‌دار

که رخصت اهل دل را در سه حال است

فنا و سکر و آن دیگر دلال است

هر آن کس کو شناسد این سه حالت

بداند وضع الفاظ و دلالت

تو را گر نیست احوال مواجید

مشو کافر ز نادانی به تقلید

مجازی نیست احوال حقیقت

نه هر کس یابد اسرار طریقت

گزاف ای دوست ناید ز اهل تحقیق

مر این را کشف باید یا که تصدیق

بگفتم وضع الفاظ و معانی

تو را سربسته گر خواهی بدانی

نظر کن در معانی سوی غایت

لوازم را یکایک کن رعایت

به وجه خاص از آن تشبیه می‌کن

ز دیگر وجه‌ها تنزیه می‌کن

چو شد این قاعده یک سر مقرر

نمایم زان مثالی چند دیگر

بخش ۵۱ - اشارت به چشم و لب

نگر کز چشم شاهد چیست پیدا

رعایت کن لوازم را بدینجا

ز چشمش خاست بیماری و مستی

ز لعلش گشت پیدا عین هستی

ز چشم اوست دلها مست و مخمور

ز لعل اوست جانها جمله مستور

ز چشم او همه دلها جگرخوار

لب لعلش شفای جان بیمار

به چشمش گرچه عالم در نیاید

لبش هر ساعتی لطفی نماید

دمی از مردمی دلها نوازد

دمی بیچارگان را چاره سازد

به شوخی جان دمد در آب و در خاک

به دم دادن زند آتش بر افلاک

از او هر غمزه دام و دانه‌ای شد

وز او هر گوشه‌ای میخانه‌ای شد

ز غمزه می‌دهد هستی به غارت

به بوسه می‌کند بازش عمارت

ز چشمش خون ما در جوش دائم

ز لعلش جان ما مدهوش دائم

به غمزه چشم او دل می‌رباید

به عشوه لعل او جان می‌فزاید

چو از چشم و لبش جویی کناری

مر این گوید که نه آن گوید آری

ز غمزه عالمی را کار سازد

به بوسه هر زمان جان می‌نوازد

از او یک غمزه و جان دادن از ما

وز او یک بوسه و استادن از ما

ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم

ز نفخ روح پیدا گشت آدم

چو از چشم و لبش اندیشه کردند

جهانی می‌پرستی پیشه کردند

نیاید در دو چشمش جمله هستی

در او چون آید آخر خواب و مستی

وجود ما همه مستی است یا خواب

چه نسبت خاک را با رب ارباب

خرد دارد از این صد گونه اشگفت

که «ولتصنع علی عینی» چرا گفت

بخش ۵۲ - اشارت به زلف

حدیث زلف جانان بس دراز است

چه می‌پرسی از او کان جای راز است

مپرس از من حدیث زلف پرچین

مجنبانید زنجیر مجانین

ز قدش راستی گفتم سخن دوش

سر زلفش مرا گفتا فروپوش

کژی بر راستی زو گشت غالب

وز او در پیچش آمد راه طالب

همه دلها از او گشته مسلسل

همه جانها از او بوده مقلقل

معلق صد هزاران دل ز هر سو

نشد یک دل برون از حلقهٔ او

گر او زلفین مشکین برفشاند

به عالم در یکی کافر نماند

وگر بگذاردش پیوسته ساکن

نماند در جهان یک نفس مؤمن

چو دام فتنه می‌شد چنبر او

به شوخی باز کرد از تن سر او

اگر ببریده شد زلفش چه غم بود

که گر شب کم شد اندر روز افزود

چو او بر کاروان عقل ره زد

به دست خویشتن بر وی گره زد

نیابد زلف او یک لحظه آرام

گهی بام آورد گاهی کند شام

ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد

بسی بازیچه‌های بوالعجب کرد

گل آدم در آن دم شد مخمر

که دادش بوی آن زلف معطر

دل ما دارد از زلفش نشانی

که خود ساکن نمی‌گردد زمانی

از او هر لحظه کار از سر گرفتم

ز جان خویشتن دل برگرفتم

از آن گردد دل از زلفش مشوش

که از رویش دلی دارد بر آتش

بخش ۵۳ - اشارت به رخ و خط

رخ اینجا مظهر حسن خدایی است

مراد از خط جناب کبریایی است

رخش خطی کشید اندر نکویی

که از ما نیست بیرون خوبرویی

خط آمد سبزه‌زار عالم جان

از آن کردند نامش دار حیوان

ز تاریکی زلفش روز شب کن

ز خطش چشمهٔ حیوان طلب کن

خضروار از مقام بی‌نشانی

بخور چون خطش آب زندگانی

اگر روی و خطش بینی تو بی‌شک

بدانی کثرت از وحدت یکایک

ز زلفش باز دانی کار عالم

ز خطش باز خوانی سر مبهم

کسی گر خطش از روی نکو دید

دل من روی او در خط او دید

مگر رخسار او سبع المثانی است

که هر حرفی از او بحر معانی است

نهفته زیر هر مویی از او باز

هزاران بحر علم از عالم راز

ببین بر آب قلبت عرش رحمان

ز خط عارض زیبای جانان

بخش ۵۴ - اشارت به خال

بر آن رخ نقطهٔ خالش بسیط است

که اصل مرکز دور محیط است

از او شد خط دور هر دو عالم

وز او شد خط نفس و قلب آدم

از آن حال دل پرخون تباه است

که عکس نقطهٔ خال سیاه است

ز خالش حال دل جز خون شدن نیست

کز آن منزل ره بیرون شدن نیست

به وحدت در نباشد هیچ کثرت

دو نقطه نبود اندر اصل وحدت

ندانم خال او عکس دل ماست

و یا دل عکس خال روی زیباست

ز عکس خال او دل گشت پیدا

و یا عکس دل آنجا شد هویدا

دل اندر روی او یا اوست در دل

به من پوشیده شد این راز مشکل

اگر هست این دل ما عکس آن خال

چرا می‌باشد آخر مختلف حال

گهی چون چشم مخمورش خراب است

گهی چون زلف او در اضطراب است

گهی روشن چو آن روی چو ماه است

گهی تاریک چون خال سیاه است

گهی مسجد بود گاهی کنشت است

گهی دوزخ بود گاهی بهشت است

گهی برتر شود از هفتم افلاک

گهی افتد به زیر تودهٔ خاک

پس از زهد و ورع گردد دگر بار

شراب و شمع و شاهد را طلبکار

بخش ۵۵ - سال از معنی حقیقی شراب و شاهد و خرابات و امثال آن

شراب و شمع و شاهد را چه معنی است

خراباتی شدن آخر چه دعوی است

بخش ۵۶ - جواب

شراب و شمع و شاهد عین معنی است

که در هر صورتی او را تجلی است

شراب و شمع سکر و نور عرفان

ببین شاهد که از کس نیست پنهان

شراب اینجا زجاجه شمع مصباح

بود شاهد فروغ نور ارواح

ز شاهد بر دل موسی شرر شد

شرابش آتش و شمعش شجر شد

شراب و شمع جام و نور اسری است

ولی شاهد همان آیات کبری است

شراب بیخودی در کش زمانی

مگر از دست خود یابی امانی

بخور می تا ز خویشت وارهاند

وجود قطره با دریا رساند

شرابی خور که جامش روی یار است

پیاله چشم مست باده‌خوار است

شرابی را طلب بی‌ساغر و جام

شراب باده خوار و ساقی آشام

شرابی خور ز جام وجه باقی

«سقاهم ربهم» او راست ساقی

طهور آن می بود کز لوث هستی

تو را پاکی دهد در وقت مستی

بخور می وارهان خود را ز سردی

که بد مستی به است از نیک مردی

کسی کو افتد از درگاه حق دور

حجاب ظلمت او را بهتر از نور

که آدم را ز ظلمت صد مدد شد

ز نور ابلیس ملعون ابد شد

اگر آیینهٔ دل را زدوده است

چو خود را بیند اندر وی چه سود است

ز رویش پرتوی چون بر می افتاد

بسی شکل حبابی بر وی افتاد

جهان جان در او شکل حباب است

حبابش اولیائی را قباب است

شده زو عقل کل حیران و مدهوش

فتاده نفس کل را حلقه در گوش

همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست

دل هر ذره‌ای پیمانهٔ اوست

خرد مست و ملایک مست و جان مست

هوا مست و زمین مست آسمان مست

فلک سرگشته از وی در تکاپوی

هوا در دل به امید یکی بوی

ملایک خورده صاف از کوزهٔ پاک

به جرعه ریخته دردی بر این خاک

عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش

فتاده گه در آب و گه در آتش

ز بوی جرعه‌ای که افتاد بر خاک

برآمد آدمی تا شد بر افلاک

ز عکس او تن پژمرده جان یافت

ز تابش جان افسرده روان یافت

جهانی خلق از او سرگشته دائم

ز خان و مان خود برگشته دائم

یکی از بوی دردش ناقل آمد

یکی از نیم جرعه عاقل آمد

یکی از جرعه‌ای گردیده صادق

یکی از یک صراحی گشته عاشق

یکی دیگر فرو برده به یک بار

می و میخانه و ساقی و میخوار

کشیده جمله و مانده دهن باز

زهی دریا دل رند سرافراز

در آشامیده هستی را به یک بار

فراغت یافته ز اقرار و انکار

شده فارغ ز زهد خشک و طامات

گرفته دامن پیر خرابات

بخش ۵۷ - اشارت به خرابات

خراباتی شدن از خود رهایی است

خودی کفر است ور خود پارسایی است

نشانی داده‌اندت از خرابات

که «التوحید اسقاط الاضافات»

خرابات از جهان بی‌مثالی است

مقام عاشقان لاابالی است

خرابات آشیان مرغ جان است

خرابات آستان لامکان است

خراباتی خراب اندر خراب است

که در صحرای او عالم سراب است

خراباتی است بی حد و نهایت

نه آغازش کسی دیده نه غایت

اگر صد سال در وی می‌شتابی

نه کس را و نه خود را بازیابی

گروهی اندر او بی پا و بی سر

همه نه مؤمن و نه نیز کافر

شراب بیخودی در سر گرفته

به ترک جمله خیر و شر گرفته

شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام

فراغت یافته از ننگ و از نام

حدیث و ماجرای شطح و طامات

خیال خلوت و نور کرامات

به بوی دردیی از دست داده

ز ذوق نیستی مست اوفتاده

عصا و رکوه و تسبیح و مسواک

گرو کرده به دردی جمله را پاک

میان آب و گل افتان و خیزان

به جای اشک خون از دیده ریزان

گهی از سرخوشی در عالم ناز

شده چون شاطران گردن افراز

گهی از روسیاهی رو به دیوار

گهی از سرخ‌رویی بر سر دار

گهی اندر سماع از شوق جانان

شده بی پا و سر چون چرخ گردان

به هر نغمه که از مطرب شنیده

بدو وجدی از آن عالم رسیده

سماع جان نه آخر صوت و حرف است

که در هر پرده‌ای سری شگرف است

ز سر بیرون کشیده دلق ده تو

مجرد گشته از هر رنگ و هر بو

فرو شسته بدان صاف مروق

همه رنگ سیاه و سبز و ازرق

یکی پیمانه خورده از می صاف

شده زان صوفی صافی ز اوصاف

به مژگان خاک مزبل پاک رفته

ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته

گرفته دامن رندان خمار

ز شیخی و مریدی گشته بیزار

چه شیخی و مریدی این چه قید است

چه جای زهد و تقوی این چه شید است

اگر روی تو باشد در که و مه

بت و زنار و ترسایی تو را به

بخش ۵۸ - سال از معنی بت و زنار و ترسایی

بت و زنار و ترسایی در این کوی

همه کفر است ورنه چیست بر گوی

بخش ۵۹ - جواب

بت اینجا مظهر عشق است و وحدت

بود زنار بستن عقد خدمت

چو کفر و دین بود قائم به هستی

شود توحید عین بت‌پرستی

چو اشیا هست هستی را مظاهر

از آن جمله یکی بت باشد آخر

نکو اندیشه کن ای مرد عاقل

که بت از روی هستی نیست باطل

بدان که ایزد تعالی خالق اوست

ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست

وجود آنجا که باشد محض خیر است

وگر شری است در وی آن ز غیر است

مسلمان گر بدانستی که بت چیست

بدانستی که دین در بت‌پرستی است

وگر مشرک ز بت آگاه گشتی

کجا در دین خود گمراه گشتی

ندید او از بت الا خلق ظاهر

بدین علت شد اندر شرع کافر

تو هم گر زو ببینی حق پنهان

به شرع اندر نخوانندت مسلمان

ز اسلام مجازی گشت بیزار

که را کفر حقیقی شد پدیدار

درون هر بتی جانی است پنهان

به زیر کفر ایمانی است پنهان

همیشه کفر در تسبیح حق است

و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است

چه می‌گویم که دور افتادم از راه

«فذرهم بعد ما جائت قل الله»

بدان خوبی رخ بت را که آراست

که گشتی بت‌پرست ار حق نمی‌خواست

هم او کرد و هم او گفت و هم او بود

نکو کرد و نکو گفت و نکو بود

یکی بین و یکی گوی و یکی دان

بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان

نه من می‌گویم این بشنو ز قرآن

تفاوت نیست اندر خلق رحمان

بخش ۶۰ - اشارت به زنار

نظر کردم بدیدم اصل هر کار

نشان خدمت آمد عقد زنار

نباشد اهل دانش را مؤول

ز هر چیزی مگر بر وضع اول

میان در بند چون مردان به مردی

درآ در زمرهٔ «اوفوا بعهدی»

به رخش علم و چوگان عبادت

اگر چه خلق بسیار آفریدند

ز میدان در ربا گوی سعادت

تو را از بهر این کار آفریدند

پدر چون علم و مادر هست اعمال

به سان قرةالعین است احوال

نباشد بی‌پدر انسان شکی نیست

مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست

رها کن ترهات و شطح و طامات

خیال خلوت و نور کرامات

کرامات تو اندر حق پرستی است

جز این کبر و ریا و عجب و هستی است

در این هر چیز کان نز باب فقر است

همه اسباب استدراج و مکر است

ز ابلیس لعین بی سعادت

شود صادر هزاران خرق عادت

گه از دیوارت آید گاهی از بام

گهی در دل نشیند گه در اندام

همی‌داند ز تو احوال پنهان

در آرد در تو کفر و فسق و عصیان

شد ابلیست امام و در پسی تو

بدو لیکن بدین‌ها کی رسی تو

کرامات تو گر در خودنمایی است

تو فرعونی و این دعوی خدایی است

کسی کو راست با حق آشنایی

نیاید هرگز از وی خودنمایی

همه روی تو در خلق است زنهار

مکن خود را بدین علت گرفتار

چو با عامه نشینی مسخ گردی

چه جای مسخ یک سر نسخ گردی

مبادا هیچ با عامت سر و کار

که از فطرت شوی ناگه نگونسار

تلف کردی به هرزه نازنین عمر

نگویی در چه کاری با چنین عمر

به جمعیت لقب کردند تشویش

خری را پیشوا کردی زهی ریش

فتاده سروری اکنون به جهال

از این گشتند مردم جمله بدحال

نگر دجال اعور تا چگونه

فرستاده است در عالم نمونه

نمونه باز بین ای مرد حساس

خر او را که نامش هست جساس

خران را بین همه در تنگ آن خر

شده از جهل پیش‌آهنگ آن خر

چو خواجه قصهٔ آخر زمان کرد

به چندین جا از این معنی نشان کرد

ببین اکنون که کور و کر شبان شد

علوم دین همه بر آسمان شد

نماند اندر میانه رفق و آزرم

نمی‌دارد کسی از جاهلی شرم

همه احوال عالم باژگون است

اگر تو عاقلی بنگر که چون است

کسی کارباب لعن و طرد و مقت است

پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است

خضر می‌کشت آن فرزند طالح

که او را بد پدر با جد صالح

کنون با شیخ خود کردی تو ای خر

خری را کز خری هست از تو خرتر

چو او «یعرف الهر من البر»

چگونه پاک گرداند تو را سر

و گر دارد نشان باب خود پور

چه گویم چون بود «نور علی نور»

پسر کو نیک‌رای و نیک‌بخت است

چو میوه زبده و سر درخت است

ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو

نداند نیک از بد بد ز نیکو

مریدی علم دین آموختن بود

چراغ دل ز نور افروختن بود

کسی از مرده علم آموخت هرگز

ز خاکستر چراغ افروخت هرگز

مرا در دل همی آید کز این کار

ببندم بر میان خویش زنار

نه زان معنی که من شهرت ندارم

که دارم لیک از وی هست عارم

شریکم چون خسیس آمد در این کار

خمولم بهتر از شهرت به بسیار

دگرباره رسیدالهامم از حق

که بر حکمت مگیر از ابلهی دق

اگر کناس نبود در ممالک

همه خلق اوفتند اندر مهالک

بود جنسیت آخر علت ضم

چنین آمد جهان والله اعلم

ولیک از صحبت نااهل بگریز

عبادت خواهی از عادت بپرهیز

نگردد جمع با عادت عبادت

عبادت می‌کنی بگذر ز عادت

بخش ۶۱ - اشارت به ترسایی و دیر

ز ترسایی غرض تجرید دیدم

خلاص از ربقهٔ تقلید دیدم

جناب قدس وحدت دیر جان است

که سیمرغ بقا را آشیان است

ز روح‌الله پیدا گشت این کار

که از روح القدس آمد پدیدار

هم از الله در پیش تو جانی است

که از قدوس اندر وی نشانی است

اگر یابی خلاص از نفس ناسوت

درآیی در جناب قدس لاهوت

هر آن کس کو مجرد چون ملک شد

چو روح الله بر چارم فلک شد

بخش ۶۲ - تمثیل در اطوار سیر و سلوک

بود محبوس طفل شیرخواره

به نزد مادر اندر گاهواره

چو گشت او بالغ و مرد سفر شد

اگر مرد است همراه پدر شد

عناصر مر تو را چون ام سفلی است

تو فرزند و پدر آبای علوی است

از آن گفته است عیسی گاه اسرا

که آهنگ پدر دارم به بالا

تو هم جان پدر سوی پدر شو

بدر رفتند همراهان بدر شو

اگر خواهی که گردی مرغ پرواز

جهان جیفه پیش کرکس انداز

به دونان ده مر این دنیای غدار

که جز سگ را نشاید داد مردار

نسب چبود تناسب را طلب کن

به حق رو آور و ترک نسب کن

به بحر نیستی هر کو فرو شد

«فلا انساب» نقد وقت او شد

هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت

ندارد حاصلی جز کبر و نخوت

اگر شهوت نبودی در میانه

نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه

چو شهوت در میانه کارگر شد

یکی مادر شد آن دیگر پدر شد

نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست

که با ایشان به عزت بایدت زیست

نهاده ناقصی را نام خواهر

حسودی را لقب کرده برادر

عدوی خویش را فرزند خوانی

ز خود بیگانه خویشاوند خوانی

مرا باری بگو تا خال و عم کیست

وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست

رفیقانی که با تو در طریق‌اند

پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند

به کوی جد اگر یک دم نشینی

از ایشان من چه گویم تا چه بینی

همه افسانه و افسون و بند است

به جان خواجه که این ها ریشخند است

به مردی وارهان خود را چو مردان

ولیکن حق کس ضایع مگردان

ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل

شوی در هر دو کون از دین معطل

حقوق شرع را زنهار مگذار

ولیکن خویشتن را هم نگهدار

زر و زن نیست الا مایهٔ غم

به جا بگذار چون عیسی مریم

حنیفی شو ز هر قید و مذاهب

درآ در دیر دین مانند راهب

تو را تا در نظر اغیار و غیر است

اگر در مسجدی آن عین دیر است

چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر

شود بهر تو مسجد صورت دیر

نمی‌دانم به هر حالی که هستی

خلاف نفس کافر کن که رستی

بت و زنار و ترسایی و ناقوس

اشارت شد همه با ترک ناموس

اگر خواهی که گردی بندهٔ خاص

مهیا شو برای صدق و اخلاص

برو خود را ز راه خویش برگیر

به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر

به باطن نفس ما چون هست کافر

مشو راضی به دین اسلام ظاهر

ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان

مسلمان شو مسلمان شو مسلمان

بسا ایمان بود کز کفر زاید

نه کفر است آن کز او ایمان فزاید

ریا و سمعه و ناموس بگذار

بیفکن خرقه و بربند زنار

چو پیر ما شو اندر کفر فردی

اگر مردی بده دل را به مردی

به ترسازاده ده دل را به یک بار

مجرد شود ز هر اقرار و انکار

بخش ۶۳ - اشارت به بت

بت ترسا بچه نوری است باهر

که از روی بتان دارد مظاهر

کند او جمله دلها را وشاقی

گهی گردد مغنی گاه ساقی

زهی مطرب که از یک نغمهٔ خوش

زند در خرمن صد زاهد آتش

زهی ساقی که او از یک پیاله

کند بیخود دو صد هفتاد ساله

رود در خانقه مست شبانه

کند افسون صوفی را فسانه

وگر در مسجد آید در سحرگاه

بنگذارد در او یک مرد آگاه

رود در مدرسه چون مست مستور

فقیه از وی شود بیچاره مخمور

ز عشقش زاهدان بیچاره گشته

ز خان و مان خود آواره گشته

یکی مؤمن دگر را کافر او کرد

همه عالم پر از شور و شر او کرد

خرابات از لبش معمور گشته

مساجد از رخش پر نور گشته

همه کار من از وی شد میسر

بدو دیدم خلاص از نفس کافر

دلم از دانش خود صد حجب داشت

ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت

درآمد از درم آن مه سحرگاه

مرا از خواب غفلت کرد آگاه

ز رویش خلوت جان گشت روشن

بدو دیدم که تا خود چیستم من

چو کردم در رخ خوبش نگاهی

برآمد از میان جانم آهی

مرا گفتا که ای شیاد سالوس

به سر شد عمرت اندر نام و ناموس

ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت

تو را ای نارسیده از که واداشت

نظر کردن به رویم نیم ساعت

همی‌ارزد هزاران ساله طاعت

علی‌الجمله رخ آن عالم آرای

مرا با من نمود آن دم سراپای

سیه شد روی جانم از خجالت

ز فوت عمر و ایام بطالت

چو دید آن ماه کز روی چو خورشید

بریدم من ز جان خویش امید

یکی پیمانه پر کرد و به من داد

که از آب وی آتش در من افتاد

کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی

نقوش تختهٔ هستی فرو شوی

چو آشامیدم آن پیمانه را پاک

در افتادم ز مستی بر سر خاک

کنون نه نیستم در خود نه هستم

نه هشیارم نه مخمورم نه مستم

گهی چون چشم او دارم سری خوش

گهی چون زلف او باشم مشوش

گهی از خوی خود در گلخنم من

گهی از روی او در گلشنم من

بخش ۶۴ - خاتمه

از آن گلشن گرفتم شمه‌ای باز

نهادم نام او را گلشن راز

در او راز دل گلها شکفته است

که تا اکنون کسی دیگر نگفته است

زبان سوسن او جمله گویاست

عیون نرگس او جمله بیناست

تامل کن به چشم دل یکایک

که تا برخیزد از پیش تو این شک

ببین منقول و معقول و حقایق

مصفا کرده در علم دقایق

به چشم منکری منگر در او خوار

که گلها گردد اندر چشم تو خار

نشان ناشناسی ناسپاسی است

شناسایی حق در حق شناسی است

غرض زین جمله آن کز ما کند یاد

عزیزی گویدم رحمت بر او باد

به نام خویش کردم ختم و پایان

الهی عاقبت محمود گردان

کنزالحقایق

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام آن که اول کرد و آخر

به نام آن که ظاهر کرد و باطن

خداوند منزه پاک و بی عیب

که عالم را شهادت کرد از غیب

به هر وصفی که خوانی در شریعت

در آئی انس میدان در طریقت

توان اندر صفاتش ره بریدن

ولی در ذات او نتوان رسیدن

به دانش در صفاتش ره نیابند

به کلّی سوی ذاتش چون شتابند

بسی گوشند و گویند از صفاتش

ولی عاجز شوند از کنه ذاتش

نبی گفتا صفات او ندانند

که اندر ذات او چون ابلهانند

کسی کو ظن برد کاو هست واصل

یقین دانم ندارد هیچ حاصل

کمال معرفت شد ما عرفناک

از آن گفتند خالصان ما عبدناک

هزاران قرن اگرچه علم خوانند

سزاوار صفاتش هم نخوانند

تفکر را نماند آن جا مجالی

به جز حیرت ندارم هیچ حالی

نخواهم آن چه گوید مرد گمراه

از آن گفتارها استغفرالله

به قدر فهم و عقل خویش گویند

یقین دارم اگر چه بیش گویند

نگویم که چنان و که چنین کرد

که گاهی آسمان و گه زمین کرد

ولی دانم که او از امر واحد

همه موجود کرد و اوست واحد

یکی را در یکی زن هم یکی دان

یکی از ذات پاکش بیشکی دان

نه از روی عدد کز راه وحدت

یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت

بدان دارد که می‌بینم عیانش

به گفتن در نمی‌گنجد بیانش

سخن ترسم که در توحید رانم

که در تشبیه و در تعطیل مانم

هر آن چیزی که بتوان گفت این‌ست

که آن یک آسمان، این یک زمین است

زمین و آسمان اندر بیانش

هر آن چیزی که هست او داد جانش

مر او را می‌رسد از خلق تحسین

تعالی خالق الانسان من طین

ملائک در مقام خویش هر یک

به علم خویش می‌دانند بی شک

در حقیقت اسلام فرماید

چه فرق‌ست ای پسر از جسم تا جان

چنان دان فرق از اسلام و ایمان

بدان کاسلام باشد حکم ظاهر

بود ایمان نصیب جان طاهر

تو شرح صدر از اسلام می‌دان

که مکتوب است اندر قلب ایمان

مسلمانی به دنیا سود دارد

بود ز دهر هرکه او بهبود دارد

مسلمانی همین قول زبان‌ست

چو گفتی خون و مالت در امان‌ست

ولی در آخرت ایمان‌ست در کار

برو مومن شو ای مسلم دگر بار

اگر با تو کسی بد کرد بد کرد

تو عفوش کن که او بر جان خود کرد

چو همسایه ز تو ایمن شد ای یار

شدی مسلم همین معنی نگه دار

در اسلام باشد سوی دنیا

در ایمان بود در کوی عقبی

ورای هر دوان راهی‌ است برتر

بکوش آنجای رس زین هر دو بگذر

به علم ار بگذری از اسلام و ایمان

یقین اندر رسی در ملک ایقان

یقین گردد تو را سر خدائی

نجوئی بعد از این او وی جدائی

اگر امروز بشناسی یقینی

یقین می‌دان که فردا هم به بینی

کسی کاینجا نیست از معرفت بار

نه بیند اندر آنجا هیچ دیدار

ز تن بگذر برو در عالم جان

که حالی جان رسد آنجا به جانان

تنت آنجا به کلی فقد گردد

بهشت نسیه حالی نقد گردد

بهشتی نه که می‌جویند هر کس

بهشتی کاندرو حق باشد و بس

بهشت عامیان پر نان و آب‌ست

به صورت آدمی لیکن دواب است

که جان آدمی زنده به علم است

کدامین علم انکش بار حلم است

مسلمانی که این ایمان ندارد

تنی دارد ولیکن جان ندارد

کسی کز چشم دل گشته است اعمی

وی از اموات می‌دان نی ز احیا

حیات عاریت را نیست مقدار

حیات اصلی از مردی به دست آر

مرا زین کشف سرّ این بود مقصود

که بنمایم مقام پاک محمود

حکایت

چه نیکو گفت آن پیر سخندان

بدان عامی سرگردان و حیران

که صوفی و امام و شیخ و زاهد

سه ماهه دار و قرآن خوان و عابد

مرقع‌پوش و صاحب تاج و کشکول

میان مردمان گردیده مقبول

خطیب و واعظ و مفتی و قاضی

مدبر بر وقوف حال و ماضی

همه گشتی و شد کارت به سامان

کنون وقت‌ست اگر گردی مسلمان

مسلمانی ورای این مقام است

بگویم با تو رمزی کان کدام است

به کس مپسند آنچت نیست درخور

مسلمانی همین است ای برادر

ولی ایمان ورای این و آن‌ست

که ایمان علم خاص الخاص جان‌ست

چو یشناسی یقین تو این معانی

حقیقت سر ایمان را بدانی

در تحقیق حقیقت

به کلی دور شو از رسم و عادت

بگو از جان و دل قول شهادت

برو در پیش کُن یک راه جان را

که قدری نیست اقوال زبان را

به اخلاص و یقین کن کار خود راست

که حق از بندگان خود همین خواست

بگویم تا بدانی چیست اخلاص

که قول و فعل تو حق را بود خاص

شهادت را حقوق‌ست و حدود است

چو بشناسی و بگذاری چه سود است

تو پنداری بدین قول رستی

شود فردا حمارت زانکه مستی

مسلمان نیست از تو جز زبانت

منافق این بود کردم بیانت

نفاق ای بی‌خبر چیزی دگر نیست

زبان گویان و دل را زان خبر نیست

مسلمان گشتة اکنون به یک عضو

به کل شو زانکه نافع نیست یک جزو

اگر دل با زبان یکسان کنی تو

هر آنچت گفت حق فرمان کنی تو

مسلمان حقیقت گشته باشی

ز شرک مشرکان بگذشته باشی

در تحقیق طهارت

ز دنیا و ز دنیادار شو دور

مباش از بهر دنیا بیش رنجور

که دنیا چون رباط است اندر این راه

بباید رفتنت زین جای ناگاه

ز نیک و بد هر آنچت خلق گویند

تو منت دار زانکت جامه شویند

کسی کت جامهٔ تن پاک شوید

یقین می‌دان که از تو سیم جوید

بدین معنی کسی کت جامهٔ جان

بشوید دار ازو منت فراوان

تن تو جامهٔ جان‌ست ای دوست

ولی وقتی که پاکیزه است نیکوست

غبار جامهٔ تن شوخ و چرک‌ست

ولیکن شوخ جان از کفر و شرک‌ست

لباس تن به آب جوی می‌شوی

طهور جان ز آب علم و دین جوی

ز خشم و کینه و از شهوت و آز

درونت پاک کن آنگه وضو ساز

از یراکر نباشد جان نمازی

اگر چه در نمازی بی‌نمازی

حدث دنیاست زیرا هست مردار

به ترک تا حدث از پیش بردار

چو دنیا را پیمبر خوانده جیفه

مکش جیفه دگر در بند نیفه

به توبه کوش تا یابی انابت

حقیقت این بود غسل جنابت

در تحقیق نماز

خشوع مومنان جان نماز است

از آن معنی که با او دوست راز است

اگر از جان و دل با حق به رازی

یقین می‌دان که دایم در نمازی

اگر چه افضل طاعت نماز است

فضیلت بیشتر اندر نیاز است

مصلی را فلاح اندر خشوع‌ست

خشوع دوستان در عین جوع‌ست

ازیرا جوع باشد قوت مردان

شکم چون پر شود می‌دان ز شیطان

ببُر از خلق و با حق گیر پیوند

به کلّی اقتدا کن رکعتی چند

ز اول بفکن این دنیا پس سر

پس آن گاهی بگو الله اکبر

ز خاطر دور کن افعال مَنهی

به قول و فعل گو وجّهت وجهی

چو استادی دوانستی که جای‌ست

به هر سویی که روی آری خدای‌ست

چو میدانی که نیت چیست باری

به نیت کن چو خواهی کرد کاری

قرائت چیست با حق راز گفتن

نیاز خویش با حق باز گفتن

حضور قلب می‌باید در این کار

اگر داری وگرنه رو به دست آر

اگر چه ما نمازی می‌گزاریم

ولی در وی حضور دل نداریم

خداوندا حضوری بخش ما را

اجابت کن به فضلت این دعا را

تو را تا بود تو اندر وجود است

تنت فارق چو شیطان از سجود است

ولی چون بود خود را ترک کردی

برو کن سجده اکنون زانکه مردی

برو نیت نکو کن پس قدم نه

که نیت مومنان را از عمل به

نماز پنج وقتی سهل باشد

توان کردن چون این کس اهل باشد

نماز مومنان این بُد که گفتم

به یک معنی و دیگرها نهفتم

نماز مخلصان برتر از این‌ست

ندانستی‌ش پنداری همین است

نمازی کان به حق دین را ستون‌ست

یقین می‌دان صلوه دائمون‌ست

بسی خفتی کنون برخیز از خواب

جماعت فوت خواهد گشت دریاب

نخست از فاتحه بشناس خود را

بخوان پس قل هو الله احد را

نماز معنوی زان علی بود

که جان او ز نور حق جلی بود

که پیکان برکشیدش مرد از پای

نجنبید از حضور خویش از جای

تو هم گر عابدی بگذار عادت

که این‌ست ای اخی سر عبادت

نمازی کز سر صدق و صفا نیست

اگر در کعبه بگذاری روا نیست

مکن سهو نمازت در ره دین

بخوان یک راه ویل للمصلین

نمازی کان به سهو آری تمامت

جزایش ویل باشد در قیامت

برو جان پد بشنو ز محمود

کز اینش جز نصیحت نیست مقصود

نماز از صدق کن کان‌ست اولی

که تا یابی جزایش قرب مولی

در تحقیق زکوة

چو دانستی عماد دین صلوه است

از آن پس در پیش آتو الزکوه است

زکوه مال جندانی که حالست

برون می‌کن چو دانی شوخ مال‌ست

چو بینی مستحق از طعم و طیبی

نصابت چون بود می‌ده نصیبی

زکوه صورتی بعد از نصاب‌ست

ولی فردا انصاب اندر حساب‌ست

به امر شرع بی ترسی و بیمی

بباید دادنت از بیست نیمی

ز مال گوسفند و غلّه و زر

زکوه فطر نیز آمد بر سر

زکوه فطر از آن بر سر فکندند

که تا معلوم گردد خلق چندند

زکوه مال دادی کشت مالت

بحصن اندر وز آن نبود وبالت

زکوتی را که دادی بهر جنت

مکن باطل به ایذا و به منت

به هر چیزی زکوتی هست بر ما

ز سیم و غلّه و انگور و خرما

مرا در کیسه نقد این بد گشادم

زکوه نقد خویش از علم دادم

بگیر از من زکوه از مستحقّی

که حق‌ست این زکوه از مرد حقی

زکوه اولیا دانستهٔ چیست

فدا کردن به جای نیمهٔ بیست

زکوه صادقان خود ترک مال‌ست

نمی‌دانم که ایشان را چه حال‌ست

چو خواهی این سخن را عین تحقیق

بکن تقلید از بوبکر صدیق

فدا کرد او همه نی نیمی از بیست

که دانست آچه خواهد داد باقی است

زکوه عاشقان خود ترک جان‌ست

نمی‌دانم خود که را برگ آن‌ست

ز دست و پا و چشم و گوش و بینی

زکاتت هست اگر بر خویش بینی

به هر دم کز خدا یابی حیاتی

از آن بر خویش واجب دان زکانی

اگر بر دست گیری مال سهل‌ست

ولی در دل نگه داری جهل است

برای مصلحت دنیا گنه نیست

سر جمله گناهان حب دنیی است

زکوه خاصگان آن علی بود

علی کرد آنچه او را حق بفرمود

نکرد این کار از خلق جهان کس

زکوه اندر نماز او دادی و بس

شنیدستی که در وقت رکوع او

به سائل داد خاتم در خشوع او

سه قرص جو هم از بهر خدا داد

خداوندش جزای هَلْ اَتی داد

تو هم گر می‌توانی همچنین باش

ز دنیا دور شو در راه دین باش

زکوه ار می‌دهی بهر خدا ده

چو می‌دانی که از جمله خدا به

زکوتی کان به حق باشد قبول‌ست

قبولش کن که این قول رسول‌ست

بیاموز ار ندانی این طریقت

ز محمودت زکوتی ده حقیقت

حکایت

چنین گویند مردی بود قصاب

بخیلی کز بخیلی بود در تاب

زکوه سیم و زر هرگز ندادی

وگر دادی بسی منت نهادی

جگربندی نهاده بود در پیش

خریداریش آمد سخت درویش

سوالش کرد آن درویش در بند

که چند می‌فروشی این جگربند

بدو گفتا که ای درویش بیمار

زکاتم گشت واجب چار دینار

بخر از من بدین مقدار این را

زکاتم این بود بردار این را

چو درمانده بد آن درویش حیران

بدان مایه زکات از وی خرید آن

گرفت و روی خود سوی هوا کرد

بر آن قصاب بسیاری دعا کرد

ولی زان پس بگفت ار بیع آن‌ست

خداوندا تو می‌دانی گران‌ست

زکوتی باشد کانچنان به تزویر

جزای آن چه باشد ویل و زنجیر

زکوتی کانچنان باشد تمامت

چه سنجد آن به میزان قیامت

برد جان پدر تزویر بگذار

مکش همچون خران بی‌فایده بار

در تحقیق روزه

ز خشم و شهوت و از حرص و کینه

تهی کن ای پسر امروز سینه

وگر مه در قیامت این چهارت

برآرند از دل و ار جان دمارت

ز من بشنو رها کن لعب و طیبت

دهان خود بشوی از کفر و غیبت

پس آنگه روزه گیر از هر چه منهی‌ست

اگر دانسته‌ای کالصّومُ لی چیست

به صورت روزه ترک آب و نان‌ست

به ترک دون حق معنیش آن‌ست

چو خواهی داشت روزه چشم درپوش

مکن غیبت وگر گویند منیوش

به کلی از همه بدها حذر کن

چو بینی بد چو باد از وی گذر کن

نخوردن ز آب و نان این روزه عام‌ست

ولیکن نزد خاصان کار خاص‌ست

چو پرهیزی ز نمامی و غیبت

ز سوگند دروغ و میل شهوت

بود این روزهٔ خاصان درگاه

خوشا وقت کسی کو داشت یک ماه

از آن پس روزهٔ خاص الخواص است

بگویم کاندر آن چه اختصاص است

ز دنیا فارغند از راه عزت

ز عقبی نیز هم از عین حیرت

بجز حق هر چشان در خاطر آید

از ایشان در زمان روزه گشاید

چنین دار ار توانی داشت روزه

وگر نه رو برو بخور در چاشت روزه

تو زین هر سه که بشنیدی به گفتار

کدامینت پسند آید نگهدار

بگویم مغز این جمله کدام است

که گر جز همچنان داری حرام است

به حق گیر و به حق دار و به حق خور

که سر روزه این‌ست ای برادر

کسی را باشد این معنی مسلم

که ترک خود کند والله اعلم

به عیدی‌مان لباس عافیت ده

که در دنیا و عقبی عافیت به

چو از تحقیق یابی نور تحقیق

بدانی معنی ایام تشویق

در تحقیق حج و ارکان آن گوید

هر آن امری که فرمودت به جای آر

به کعبه روی خود سوی خدا آر

چو کردی نیت از اول نکو کن

از آن پس اعتماد خود بر او کن

بدان نیت شوی درویش حاجی

که کردی با خدای خویش ناجی

ز بهر آن که باز آئی و مردم

زر و سیمت دهند و نان و گندم

که پنداری که کاری کرده باشی

و یا حجی به جای آورده باشی

برو بشکن همه بت‌های پندار

چو ابریشم شو از استرک بی‌زار

فدا کن جان و دل که این‌ست طاعت

اگر هستت ز حق این استطاعت

هر آنچه آمد به تو آن از خدا بین

پس آنکه مرده را این‌ها صفا بین

ز جهل خویش بگریز و روان شو

به سعی از سوی علم حق دوان شو

وفا کن عهد و میثاقی که حق‌ست

حجر را بوسه ده کان دست حق‌ست

رها کن پای باطل دست حق گیر

از آن پس کوی در عرفان گیر

در حق گیر و رو کان باب نیکوست

پس آنکه دست در حلقه زن ای دوست

چو اسمعیل جان خود فدا کن

به اسمعیل آنجا اقتدا کن

پس آنکه عید کن زیرا که عید است

خوشا عیدی که فارق از وعید اسن

بکش آن نفس شوخت بهر رحمان

که این‌ست ای برادر سرّ قربان

برون آی از نهفت صورت دوست

به صحرای معانی شو که نیکوست

چو عید اول و آخر بدانی

چو عیسی مانده دور آسمانی

خداوندا چه ما را عید دادی

به عیدی روزهٔ ما گشادی

چه از تقلید یابی نور تحقیق

بدانی معنی ایام تشریق

در تحقیق جهاد و معنی آن

ز بعد او دگر رکن جهاد است

که صاحب شرع اندر دین نهاد است

جهاد تو دو نوع‌ست از ضرورت

که باید کرد در معنی و صورت

جهاد صورتی با کافران است

که منکر گشت حق را کافر آنست

جهاد معنوی را نیز دریاب

چو دانستی بکن جهدی در این باب

چو اماره است نفست کافر است او

ز جمله کافران کافرترست او

به حکمت دعوتش کن سوی ایمان

مریدش کن اگر گردد مسلمان

که گر از نور ایمان پاک گردد

به معنی برتر از افلاک گردد

وگر دانی که نفست سرکش افتاد

یقین خاکت دهد یک روز بر باد

بکن با کافر نفست جهادی

که بر کافر نباشد اعتمادی

جهاد نفس کافر را چه مقدار

جهاد کافر نفس است دشوار

اگر با کافران چین و ماچین

در افتی به که با این نفس پرکین

به جان بشنو که از پیغمبر است این

که در محراب گفت و در خوارست این

که فارغ چون شدیم از جنگ اصغر

به پیوندیم زین پس جنگ اکبر

چرا محراب را محراب خوانند

که در وی نیز حرب است ار توانند

جهاد اصغرت با کافران دان

جهاد اکبرت با نفس و شیطان

به علم از نفس شیطان را بگیری

کنی در بند و فرمائی اسیری

یقین در پیش تو زاری کند او

درین ره مر تو را یاری کند او

وگر در قتل نفس خود رسیدی

یقین می‌دان که در معنی شهیدی

جهاد نفس خود معلوم کردی

ز من بشنو جهادی کن به مردی

جهاد صورت و معنی چنین است

مکن شک اندین معنی یقین است

به دانش خشم و شهوت زیر پا کن

نه بهر نفس خود بهر خدا کن

به کلی روی خود سوی خدا آر

جهاد صورت و معنی به جا آر

در پیدایش نفس و صفت آن

چنین گفتند دانایان اسرار

که چون حق کرد نور خویش اظهار

ز عکس نور او شد عکس عالم

که خوانندش حکیمان روح اعظم

ز روح اعظم و از امر اعلی

پدید آمد به خلقت عقل اولی

حدیث از سید سادات نقل‌ست

که مخلوق نخست از امر عقل‌ست

به امر از عقل کرد او نفس پیدا

چنان کز جنب آدم شخص حوا

از آن پس عرش و کرسی و سموات

که باشد اندر او چندین علامات

ز نور و ظلمت و افلاک و انجم

ز ارکان و موالید و ز مردم

چو صورت بست ازین بس نفس انسان

جدا کردش به نطق از جمع حیوان

ز حق نفس‌ت بدین ترتیب و مقدار

به چندین واسطه آمد پدیدار

ازو بهتر نیامد هیچ موجود

ز موجودات او بوده است مقصود

کسی کو محرم سر خدا نیست

امانت را بدو دادن روا نیست

در این معنی سخن گفتند حالی

ولیکن من نگویم جز مثالی

مثالت گر نکو مفهوم گردد

تو را سرّس از آن معلوم گردد

در حقیقت نفس گوید

مثال این‌ست نیکو فهم آن کن

مدارش سرسری فهمش به جان کن

درخت ار چند دارد شاخ و باری

حقیقت بار او آید به کاری

حقیقت نفس انسانی چنین است

که شاخش آسمان بیخش زمین‌ست

تن از دنیا و جان از آخرت دان

ز دنیا تن بگیر از آخرت جان

توئی تو به بین تا چیست آنست

که تن را قلب و قلبت را چو جانست

به غیر از این چنین گفتن ندانم

وگر ظاهر کنم باشد زیانم

اگر افشا کنم اسرار کفر است

بدین اقرار کن انگار کفر است

بسی گفتی ولی چیزی نگفتم

چو میوه خام بود آن را نهفتم

به وقت خویش موقوفست است کار

چو وقت آید برش یابی به یک بار

هنوز این میوه کو یا خام خام است

وگر مکشوف گردانم حرامست

به رمزی گفتم این معنی به مفهوم

شود آن را که باشد عقل معلوم

در تحقیق مراتب نفس

چو می‌خواهی بدانی نفس و شیطان

تو شیطان کفر نفس خویش می‌دان

اگر نفس تو اماره است شیطان

چو لوامه شود گردد مسلمان

چو باشد تند اماره است نامش

بود لوامه چون کردند رامش

نه آخر مصطفی گفته چنین است

که با هر نفس یک شیطان قرینست

مرا هم بود اندر نفس شیطان

ولیکن شد به دست من مسلمان

ز تو گر عقل و دانایی پذیرد

کند ترک بدی تقوا بگیرد

پس آنکه چون نماند هیچ کاری

بگیرد اندر آن منزل قراری

رسد اندر مقام ملهمه نفس

بیابد عقل دور از واهمه نفس

در آن منزل که حاصل گشت کامش

به معنی مطمئنه گشت نامش

چو نفست مطمئنه شد به ایمان

بدو پیوند وانگه رو به ایقان

حیاتی باشد آنجا جاودانی

چنین است ای پسر مولود ثانی

رها گردد در ایقان لهو و لعبش

ندای ارجعی آید ز ربش

بدان رای رجوع آن رای روح است

چو دریابی به جان و دل فتوح است

معانی بس عزیز است و رقیق است

تفکر بیشتر کن چون دقیق است

اگر حالی ندانی این معانی

توقف دار هم روزی بدانی

در حکت و موعظت

تو نفست دل کن و دل را چو جان کن

پس آنگه سوی جانان روان کن

برهنه دار تن کوتاه کن دست

شکم را گرسنه می‌دار پیوست

به زیر پای کن نفس و هوا را

که تا باشد ببیند دل خدا را

ز مبدأ آمدی نادان در اینجای

سعادت را ندانستی سر و پای

ز غفلت بی‌خبر ز آغاز و انجام

نه از معنی به صورت آدمی نام

ولی چون پر کنی علم و عبادت

شوی مرغی که پری تا سعادت

چو عیسی گفت اول چون بزادی

مثال بیضه در فرش اوفتادی

بدانش گر نپّری بار دیگر

کجا دانی از عرض برتر

به حکمت گر دیرین معنی بکوشی

فرشته‌وش لباس علم پوشی

مجرد کردی از دنیا به طاعات

چو عیسی راه یابی در سموات

در موازنهٔ نفس در تمثیل جام جم

یکی جم نام وقتی پادشا بود

که جامی داشت کان گیتی‌نما بود

به صنعت کرده بودندش چنان راست

که پیدا می‌شد از وی هرچه می‌خواست

هر آن نیک و بدی اندر جهان بود

در آن جام از صفای آن نشان بود

چو وقتی تیره جام از زنگ گشتی

شه گیتی از آن دلتنگ گشتی

بفرمودی که دانایان این فن

بکردندی به علمش باز روشن

چو روشن گشت انجام دل افزای

بدیدی هر چه بودی در همه جای

حکیمی گفت جام آب بُد آن

منجم گفت اصطرلاب بُد آن

دیگر گفت بود آئینه راست

چنان روشن که می‌دید آنچه می‌خواست

به قدر علم خود گفتند بسیار

ولی آسان نشد این کار دشوار

بسی گفتند هر نوعی از این‌ها

نبود ان جام جم جز نفس دانا

چو نفس تیره روشن کرد انسان

نماید اندر او آفاق یکسان

چو انسان گشت اندر نفس کامل

شود بر کل موجودات شامل

ز چرخ و انجم و از چار ارکان

نموداری بود در نفس انسان

حقیقت دان اگر چه آدم است او

چو عارف شد به خود جام جم است او

بدار ای دوست گفت پیر خود پاس

نخستین نفس خود را نیک بشناس

که تا در وی ببینی هر دو عالم

ز راه صورت و معنی به یک دم

تو نفس خویش را نیکو ندانی

به دانستن خدا را چون توانی

نخستین نفس خود را بشناس و خَب باش

از آن پس طالب عرفان رب باش

… نفس … خدا نیست

وز او عرفان حق را آشنائیست

چو بشناسی نباشد زان وبالت

برون آئی به حکمت از ضلالت

دلت روشن شود از نور رحمن

شوی ایمن ز مکر و شر شیطان

در ذکر شیطان و لعنت کردن بر او

ز من بشنو بیان حال شیطان

که می‌دانم نمی‌دانی به سامان

ز اول نام او بودی عزازیل

کنون ابلیس شده از راه تبدیل

ولیکن هر برزگش نام دیگر

به معنی دگر گفتند در خور

یکی‌اش حال مشغول ازل خواند

یکی‌اش صاحب طول امل خواند

یکی‌اش عارف اسرار حق گفت

یکی‌اش نقطهٔ پرگار حق گفت

یکی نیزش غیور مملکت خواند

که حق بگزید و ز آدم رو بگرداند

چنان خود را به کل در عشق او باخت

کزو با سجدهٔ آدم نپرداخت

نگردانید روی از حق و لعنت

به جان بخرید و یک شو شد ز رحمت

چنان با لعنت حق خوی دارد

که هرگز یاد رحمت می‌نیارد

ز لعنت کردن او را نیست رنجی

که دشنام جبلیش به ز گنجی

اگرچه کافر است امروز شیطان

ولی گردد قیامت را مسلمان

ز اول گر چه باشد شر مجمل

ولی آخر شود خیر مفصل

یقین سرچشمهٔ سر قدر اوست

یکی رکن عظیم معتبر اوست

ندیدم در جهان یک کس که جان یافت

که از سیلی شیطان او امان یافت

به صورت گرچه ملعون شد ز حضرت

ولیکن روی دارد سوی عزت

در لعنت بر او هرچند باز است

ولی اندر سرش بسیار ناز است

اگر چه لعنتش کرده است حالی

ولیکن این ز سری نیست خالی

سوالی هست اینجا نیک دریاب

جوابی گوی اگر دانی در این باب

اگر از خویش ترک امر حق کرد

چرا با او دگر بار این نسق کرد

که دادش انتظاری تا قیامت

که را بود از خلایق این کرامت

چرا بی واسطه با حق سخن راند

اگر باطل بُد او باقی چرا ماند

مرا حالی جوابی در دل آمد

بگویم گر به گفتن مشکل آمد

بدو دادست دنیا را به اقطاع

چو حال او چنان گردد ز اوضاع

اگر چه بر ملأ کارش تبه کرد

به زودی روی او آنجا سیه کرد

ولی اندر نهان کاری دگر بود

که خلقی زان حکایت بی‌خبر بود

مثال

مثالی گویمت بنیوش آن را

که نشنیدست هرگز گوش آن را

هر آن شاهی که شاهی نیک داند

یکی سرهنگ را بر در نشاند

که تا نامحرمان را دور دارد

که شه در خلوت در آنجا سور دارد

کسی باید که نیک و بد بداند

در آرد نیک را و بد براند

نبد عرفان کسی را اندر این راه

بجز شیطان ز سرهنگان درگاه

حقیقت کار شیطان در میان نیست

ز لعنت کردنش چندان زیان نیست

چو مال و خلق را در خیل او کرد

برای مال خلقی میل او کرد

بجز اغوا خرد باری ندارد

ولی با خاصگان کاری ندارد

تو خود را خاص کن تا راه یابی

که تا عامی ز شیطان در عذابی

چو تو در دست نفس خود زبونی

منال از دست شیطان برونی

ز اول نفس خود را کن مسلمان

پی آنگه لعن کن بر نفس شیطان

چو می‌دانی به معنی لعن دوری‌ست

به دل زو دور شو لعن زبان چیست

تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست

که دشمن‌تر کسی از دشمنان اوست

یقین دان کار شیطان را تمامت

به پیدا کردن این باشد قیامت

در مناظرهٔ موسی علیه‌السلام

چو موسی باز می‌گردید از طور

در آن وادی سیاهی دید از دور

چو نزدیکش رسید او بود شیطان

که می‌نالید او از دوری و عصیان

چو موسی دید او را رحمش آمد

کمانش شد که آن دم خشمش آمد

به شیطان گفت موسی ای گنهکار

چرا سجده نکردی تا شوی خوار

بگفتا زان سبب سجده نکردم

که ترسیدم مبادا چون تو گردم

بگفتا من چه گشتم در نبوت

بگفتا اوفتادی از فتوت

بگفتا چون فتادم هین بیان کن

عیانم نیست این بر من عیان کن

بگفتا خواستی از دوست دیدار

چرا کردی نظر آنجا به کهسار

چو روی از وی بگرداندی ندانی

شوی خسته ز قول لن ترانی

چو بودم من به عشق او یگانه

مرا می‌آزمود این بُد بهانه

ز عصیان بس چها آمد به رویم

نجستم غیر او و هم نجویم

ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم

چو حق باشد سوی آدم نگردم

به غیر حق دگر چیزی ندانم

اگر نزدیک یا دورم همانم

بگفت این‌ها و از موسی جدا شد

ندانستش چه افتاد و کجا شد

یقین دان عشق کار سرسری نیست

حقیقت مرد عاشق هر دری نیست

کسی کش عشق شخصی هست در پوست

نخواهد غیر او هرچند نیکوست

ادامه (صفحهٔ ۴۰ و ۴۱ مفقود است)

چو تسبیح از خواهر این اسرار بشنود

بزد یک نعره و بر دار شد زود

چو ببریدند یکسر جمله اعضاش

جدا کردند از کل جمله اجزاش

چو در باطن تجلی نور حق دید

فدا کرد او سر و زین سر نگردید

اناالحق می‌زد و می‌گفت ای دوست

چو می‌دانم که می‌دانیم نیکوست

ببینم کین تن خاکی به ناسوت

فدا گردد به جان از بهر لاهوت

اگر این را به پیشت هست مقدار

بیامرزش که با من کرد این کار

مناجاتش در آن سروقت این بود

چو صادق بود در دعوی چنین بود

تو را نیز ار بود این استطاعت

که باطن را کنی روشن به طاعت

درون گر پاک داری چون برونت

ز نور حق شود روشن درونت

بنی آدم شوی آنکه مکرم

ز نور حق رسد فیضت دمادم

ز فیض حق درونت جوش گیرد

به زورت عشق در آغوش گیرد

بدانی خویش را آن دم ز معشوق

بر آری نعرهٔ مستی به عیوق

همی گویی انالحق همچو حلاج

ستانی از ملایک در شرف باج

بنی آدم گروهی بس شریفند

لطیفند و شریفند و ظریفند

بنی آدم نباشد هر خسیسی

نباشد چون فرشته هر بلیسی

در بیان نهایت عشق است

به صورت آدمی کرده است نقاش

اگر مردی به معنی آدمی باش

چو سلطان خود کند حالی رسولی

رسولی دیگری باشد فضولی

چو آب آمد تیمم نیست در کار

چو روز آمد چراغ از پیش بردار

چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار

یقین دلاله شد معزول از کار

به شهری چون درآید شهریاری

نماند شحنه را در شهر کاری

چو عشق آمد چه جای عقل رعناست

که کار عشق بدمستی و غوغاست

در آن منزل که عشق آمد ستیزان

نباشد عق آنجا جز گریزان

چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست

چو گوید عشق عقل آنجا خموش است

در آن منزل که آمد عشق کاری

در آمد عقل چون طفلان بزاری

اگرچه کارها از عقل شد راست

ولیکن کار با عشق بالاست

در تحقیق را صندوق عشق است

رسول عاشق و معشوق عشقست

اگر معشوق را عاشق نبودی

که گفتی این حقایق که شنودی

ز فیض عقل می‌بین نور راهت

ولی در عشق می‌دانی پیشگاهت

دو حالست ای اخی در عشق پنهان

که پیدا می‌شود در عاشقی آن

بود در راستی اول مقامش

میان عشق و مستی کشت نامش

چو شد عاشق تهی از خود فنا دان

چو پر گردد ز معشوقش بقا دان

چو حاضر گشت جانان کیستم من

چو غایب باشم از وی چیستم من

اگر صد سال می‌سازی بضاعت

بسوزد عشق اندر نیم ساعت

کسی کو عاشق است اندر مجازی

ندارد عشق صورت را نیازی

اگر تو عاشقی اندر حقیقت

نشان خواهند از تو در طریقت

نشانش چیست ترک خویش گفتن

شدن قربان و ترک کیش گفتن

سخن در عاشقی بسیار گویند

ولی نی اینچنین اسرار گویند

همی گویم حدیثی در بیانش

ز سر عشق می‌آرم نشانش

در گنج معانی باز کردم

پس آنگه این سخن آغاز کردم

سخن نیکست اگر تو نیک دانی

نه در معنی و در صورت بمانی

چو بشناسی به دل یک یک دقایق

فرو آید به جانت این حقایق

در تحقیق شریعت و بیان طریقت

سوالی چند کردم از حکیمی

سوالی نیک هست از علم نیمی

شریعت چیست گفتم گفت بسیار

برای خود به امر حق کنی کار

بگفتم چیست مقصود از شریعت

بگفتا آن که دریابی طریقت

بدو گفتم طریقت چیست گفتن

بگفتا رو به سوی دوست رفتن

بگفتم چیست پایان طریقت

بگفتا هست پایانش حقیقت

بگفتم از حقیقت چیست حاصل

بگفتا آن که گردد جانت واصل

بدو گفتم چه باشد وصل با جان

بگفتا وصل جان را قرب حق دان

بگفتم قرب حق از چیست امروز

بگفت از بُعد نفس و آه دلسوز

بگفتم بُعد نفس از چه بدانم

بگفتا از تصوف ای چو جانم

بگفتم چیست تحقیق تصوف

بگفتا ای اخی ترک تکلف

بگفتم ترک آن معنی چه سانست

بگفتا آن که درویشی همان است

بگفتم چیست درویشی و درویش

بگفتا آنچه داری آوری پیش

بدو گفتم نشانم ده که چونست

بگفتا آن نشان از ما برونست

اگرچه مختصر گفتم بیانش

ولیکن معتبر می‌دان عیانش

نشانی بی نشان دارند ایشان

که جز حق در نظر نارند ایشان

خوشا وقت کسی کان حال دارد

ز حال خویش ترک قال دارد

هر آن کس را که این معنی نشان است

نمی‌گوید چو من کل اللسان است

در تحقیق الدنیا سجن المؤمن

چو دنیا مومنان را هست زندان

مشو ساکن درین زندان چو رندان

چو دانستی که سجن مومنان است

کسی کو را نخواهد مومن آنست

اگر تو مومنی حب وطن دار

برای آن وطن چیزی به دست آر

ببین تا از کجایی در حقیقت

چو تا آنجا روی اینک طریقت

وطن‌گاه تو گر دنیاست باری

دو سه روز آمدی اینجا به کاری

اگر دنیا تو را همچون بهشت است

یقین دان کافری اینست و زشتست

برو مومن شو از خواهی نکوئی

که گر مومن شوی دنیا نجوئی

بدانی گر شوی عارف در اینجای

که در سجنی و داری بند بر پای

بکوشی تا ازو یابی نجاتی

نجاتی کاندر او باشد حیاتی

حیات جان تو از علم و دینست

چو دریابی یقین دانی که اینست

به سجن اندر کسی شادان نباشد

اگر باشد بجز نادان نباشد

که گر در سجن میری بی‌خبروار

به سجّینت کشد آنجا نگونسار

بکن جهدی و بیرن شو ز زندان

به دانائی و بگذارش به نادان

نشان مومنان دانسته‌ای چیست

ارادت سوی آن عالم که باقی‌ست

برو جان پدر روئی به ره آر

ز فانی بگذر و باقی به دست آر

بهشت و دوزخت در توست و با توست

چرا بیرون خود می‌جوئی اس سست

در تحقیق بهشت و دوزخ

اگر تو خوی خوش داری به هر کار

از آن خویت بهشت آید پدیدار

وگر خوی بدت اندر رباید

از آن جز دوزخت خیری نیاید

چو دانستی که خوی خوش بهشت است

همانا خوی بد کفر است و زشت است

بهشت و دوزخ زیر زبان دان

بهشتست سود و دوزخ را زیان دان

بهشت خود به خود می‌ساز اینجا

که چون رفتی نیائی باز اینجا

بیا بشنو حدیث نیکمردان

به دانش خوی بد را نیک گردان

بهشت صورت ار چه دلپذیر است

به نسبت با حقیقت زمهریر است

مشو شاد از بهشت و نعمت او

مترس از دوزخ و از نغمت او

چو صدیقان ز هر دو گرد آزاد

بجز در بندگی حق مشو شاد

تو حق را بندگی چون بندگان کن

چو استحقاق آن داری به جان کن

بلا را همچو مردان شو خریدار

که قوت اولیا را نیست هموار

بهشت اندر مثل چون مطبخی دان

که باشد اندر او مرغان بریان

بهشت پر طعام از بهر عام است

تو عامی میل تو سوی طعام است

به دنیا خوردن و در آخرت هم

چو بی خوردن نخواهی عمر یک دم

بجز خوردن اگر چیزی نخواهی

مرنج از من اگر گویم تباهی

که حیوانی نه انسانی به مقدار

که میلت نیست جز سوی علفزار

اگر طاعت برای آن کنی تو

که یابی مرغ خود بریان کنی تو

بهشت خاص بی ذوق و طعام است

که ذوق جان به حق ما لا کلام است

اگر طاعت تو را بهر نعیم است

نه بهر حق جزای آن جحیم است

هر آنکس را که باشد عقل همراه

نجوید مطبخ الا حضرت شاه

بدان خوبی جمال دوست حاضر

به هر حالی که هستی بر تو ناظر

نشان ابلهی چیزی دگر نیست

که مطبخ جوئی و زانت خبر نیست

به نزد تو اگر خوردن بهشت است

پس این دنیا بهشت است و چه زشتست

تو را با آخرت کاری نباشد

وزان بر جان تو باری نباشد

بهشت و دوزخت خود هست موجود

که بشناسی به معنی گفت محمود

به صورت چون تنت خورد این جهان را

به دست آوری به معنی ذوق جان را

در تحقیق رزق

یقین دان رزق جان از علم و دین است

نباشد جز به سعی انسان یقین است

تن از دنیا و رزق او طعام است

دل از عقبی طعام او کلام است

به رزق تن شدی عمری گرفتار

چو خواهی عمر رزق جان به دست آر

به جان از طالبان علم و دین شو

اگر اینجا نیست سوی شهر چنین شو

چنان کاین رزق تن از نان و آبست

حقیقت رزق جان از علم کتابست

به حکمت گر بخوانی آن کتابت

یقین آن بس بود روز حسابت

و ما من دابه فی الارض گفته است

نه بر من هست رزق فرض گفتست

مگر باور نمی‌داری ز حق آن

که می‌سوزی به جان از بهر یک نان

مکن از بهر خوردن خلق‌سوزی

که با روز تو خواهد بود روزی

مرو چندان به دنبال نواله

طلب آن کن که با تو شد حواله

تو را گفته است رزق جان به دست آر

که رزق تن آید به خروار

تو را چون پادشا بر خوان نشاند

گرسنه بر در اسیت نماند

توکل بر خدا باید همیشه

نه بر تیر و کمان و کار و پیشه

به صنعت هر کسی دارد امیدی

نباشد بر خداشان اعتمیدی

به خلاقیش جمله خلق دانند

ولی رزاقیش را در گمانند

هر آن کس را که باشد عقل داند

چو جانت داد بی روزی نماند

چو جانت داد بر تن کرد فیروز

معین کرد زرق تن همان روز

به تن می‌خور همیشه آب و نان را

به جان می‌جوی علم خاص جان را

چو بشناسی که‌ای و از کجائی

بدانی عاقبت سر خدائی

مرا زان شمه معلوم گشته است

سوی الله این دمم مفهوم گشته است

به هر جائی که هستم در شب و روز

همی گویم به آه گرم و دلسوز

خداوندا دلی بخش این گدا را

که اندر وی نبیند جز خدا را

التعظیم لامر الله و الشفقه علی خلق الله

به جان تعظیم امر حق به جا آر

بدل بر خلق شفقت نیز می‌دار

شریعت ورز کان تعظیم امر است

که شفقت نیکوی با زید و عمرو است

برای خود به امرش کار می‌کن

مسلمانی خود اظهار می‌کن

هر آنچت گفت حق کلی به جا آر

نه بهر نفس خود بهر خدا آر

که تعظیم آن بود کان را کنی کار

نداری کار او بر جان خود بار

رها کن بوالفضولی و هوس را

مرنج از کس مرنجان نیز کس را

به ناخوانده مشو مهمان مردم

منه باری ز خود بر جان مردم

وگر آیند مهمانان به ناگاه

گرامی دا و عذرش نیز می‌خواه

وگر داری تو وامی باز ده زود

کز این رو شد خدا و خلق خشنود

مده وام ار دهی دیگر مخواهش

به سختی تقاضا جان مکاهش

مگو درد دلت با خلق بسیار

وگر گویند با تو گوش می‌دار

ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند

بده گر باشدت هرچند کاهند

مگو غیب کسان ور زانکه ایشان

کنندت عیب کمتر شو پریشان

مکن غیبت وگر گویند مشنو

چو می‌دانی تفاوت نیست یک جو

منه بهتان که آن جرمی عظیمست

مزن بر روی کودک چون یتیم است

یتیمان را پدر باش و برادر

بدان حق پدر با حق مادر

ضعیفان را فرو مگذار در راه

که افتد اینچنین بسیار در راه

مکن با دیگری کاری که آنت

اگر با تو کنند باشد گرانت

مکن بهر طمع با کس نکوئی

که رنجور است مطمع از دو روئی

بدان تعظیمت افشای سلام است

یقین دان شفقتت بذل طعام است

چو کردی با کسی احسان نعمت

بر او منت منه زو دار منت

دگر گر با کسی کردی نکوئی

نباشد نیکوئی چون باز گوئی

در تحقیق عیسی و دجال

دو چشمست آدمی را بی ضرورت

برای دیدن معنی و صورت

یکی چشم چپ است و آن دگر راست

ز هر دو بیند آن مردی که بیناست

دو چشمت در حقسقت هست یعنی

یکی در صورت و دیگر به معنی

نبیند چشم صورت جز هوا را

به چشم معنوی بیند خدا را

بدان کاین چشم صورت چشم دنیاست

ولیکن چشم معنی چشم عقبی است

کسی کز چشم معنی هست اعور

نبیند آخرت را ای برادر

که چشم چپ جز از دنیا نبیند

چو دنیا دید هم دنیا گزیند

کسی کش میل جمله سوی دنیی است

به چشم راست چون دجال اعمی است

مثال تن خر و عیسی است جانت

اگر عیسی صفت باشد روانت

چو جان نادان بود دجال باشد

چو دانا گشت عیسی حال باشد

ز نطق عیسوی گیرد نشان جان

شود از علم زنده جان نادان

خر و دجال و عیسی جز یکی نیست

یقین دان اندر این معنی شکی نیست

اگر دانا بود عیسی است بر خر

که نادان خر بود وز خر فروتر

چو دانستی یقین عیسی و دجال

ز راه علم معلومت شد این حال

ببین تا زین دو یک بر خر کدامست

بدان نامش بخوان اینت تمام است

به چشم راست چون دجال اعمی است

به چشم چپ نظر او را به دنیا است

کسی کش سوی دنیا میل باشد

یقین دجال را در خیل باشد

چو دانستی خروج خیل دجال

چو بینی خیل او بگریز در حال

ببُر زین خیل دجالی به مردی

مرو پیشان که زیشان نگردی

نبی گفته مرو آخر زمانه

به دنبال دف و چنگ و چغانه

مبادا کز پیش دجال باشد

که در مانی که او نیکال باشد

در شناخت مهدی سلام الله علیه

بسی گفتند از عیسی و مهدی

مجرد شو تو هم عیسی عهدی

ز مهدی گرچه روزی چند پیشی

بکش دجال خود مهدی خویشی

نمی‌دانی که کفر و دین چه معنی است

حقیقت کفر و دین دجال و عیسی است

به حق گویا شو از باطل خمش باش

چو عیسی نبی و دجال‌کش باش

چو تو عیسی جان خود ندانی

چه دانی عیسی آخرزمانی

چو تو در معرفت چون طفل مهدی

چه دانی قدر علم و مهر مهدی

به علم عیسوی کن چشم روشن

که تا باشد که بتوانیش دیدن

که گر در جهل خود دایم نشینی

چو مهدی پیشت آید هم نبینی

نبی را گرچه قومٌ ینظرون بود

خطاب از جهلشان لایبصرون بود

کسی کو چشم معنی و بیان دید

یقین او روی پیغمبر عیان دید

چو عمر از جهل پایان کرده باشی

ز جهل از عهد مهدی مرده باشی

برو از علم مهدی نسبتی گیر

جوانمردی کن و بشنو ازین پیر

که تا مهدی تو را مکشوف گردد

چو در آخرزمان معروف گردد

در شرح حضرت مهدی سلام الله علیه

خوشا وقت کسان عهد مهدی

خوشا آن کودکان مهد مهدی

که هر علمی که باشد زیرکان را

الف با تا بود آن کودکان را

ز علمش خلق عالم علم گیرند

ز دینش مشرکان هم دین پذیرند

همه یک طبع گردد خلق عالم

نماند کفر در اولاد آدم

ز مشرق تا به مغرب نور ایمان

فرو گیرد نماند کفر و عصیان

بتابد نور علم من لدنی

همه یکسان شود شیعی و سنی

هر آن سری که هست امروز پنهان

ز علم خویشتن پیدا کند آن

چو مهدی باشد آنجا عدل گستر

براندازد ز عالم جور یکسر

یکایک صورتش پیداست بر جای

از آن می‌ماند او آن روز بر پای

بیان صورتش گویند تفضیل

رموز حکمتش گویند تٱویل

نماند در میانه هیچ دعوی

که صورت‌ها یکی گردد به معنی

نمیرد هیچ کس در جهل آن روز

که باشد علمشان بر جهل فیروز

تمنا باشد آنجا مردگان را

که یک بار دگر یابند جان را

که تا از جهل کلی دور گردند

ز نور علم او پرنور گردند

ره عرفان نفس خود بیابند

بدان عرفان به سوی حق شتابند

بر آید آفتاب از کوی مغرب

بتابد نور خود را سوی مغرب

شود آنگه در توبه به زنجیر

نیابد هیچ توبه کودک و پیر

شود این حال نزدیک قیامت

زهی دولت اگر بینی تمامت

در صفت حضرت مهدی

ببین چون بهترین مهتران اوست

به جان سر همه پیغمبران اوست

به نسل از نسل‌ها فاضل‌تر است او

بدان از عترت پیغمبر است او

نباشد آن زمان تکلیف باری

بجز عرفان نباشد هیچ کاری

چو یشناسی نصیب از گنج یابی

نه گنجی کز پی آن رنج یابی

چو از مغرب بود اول خروجش

چو شمسی باشد و مغرب بروجش

به صورت همچو خورشیدی در ایام

که روشن می‌شود زو جمله اجسام

به معنی نیز خورشیدی همین دان

که روشن می‌کند ارواح انسان

چو مهدی در جهان خورشید دین است

طلوع شمس از مغرب همین است

بکن تو صورتش بر عامه ایثار

اگر تو خاصه‌ای معنی نگه دار

کنون بشنو ز من مغز حکایت

ز روی معرفت نی از روایت

چو جمله خلق توبه کرده باشند

همه امری به جا آورده باشند

نماند هیچ کس آنجا گنهکار

همه توبه کنند آن دم به یک بار

به توبه چون درآیند خلق یکسر

نماند هیچ بیرون آن در

از آن باشد در توبه به زنجیر

که نبود هیچ کس را هیچ تقصیر

سعادت یابی ار چندان نمیری

به صورت کاینچنین معنی پذیری

وگر میری نباشد مرگ صورت

که باشد مرگ صورت را ضرورت

به مرگ اختیاری میر باری

که مرگ اضطراری نیست کاری

در تحقیق موتوا قبل ان تموتوا

بمیر ای بی‌خبر گر می‌توانی

به مرگی کان به است از زندگانی

بمیر از باطل و زنده به حق باش

چو هستی طالب حق زین نسق باش

در این روز دو سه کت داد حق مهل

بکن جهدی و دل خالی کن از جهل

به جای جهل پر علمش کن ای دوست

که چون مغز است علم و جهل چون پوست

خوشا وقت کسی کو پیش از مرگ

شود بیدار و سازد مرگ را برگ

اگر در جهل عمرت می‌شود فوت

کجا یابی امان از مالک الموت

مترس از مرگ صورت زانکه سهلست

بتر مرگ ای برادر مرگ جهلست

چو از دنیا بمیرد مرد دانا

به سوی آخرت راند توانا

بدانی گر بمیری اندرین تو

که موتوا این بود قبل ان تموتوا

در تحقیق صراط

صراط اندر حقیقت چیست راهست

چو بگذشتی از آن جان را پناه است

صراطت گرچه ره سوی بهشتست

ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست

به نادانی بر او نتوان گذشتن

به دانائی توان آسان گذشتن

بکن نفست برای حق ضحیه

که باشد بر صراطت آن مطیه

بیفتی گر نباشد مرکبت زیر

که هست آن تیزتر از تیر و شمشیر

کسی کاینجا دل از توحید آراست

به عقبی بر صراطش راه شد راست

وگر افتاد در تشبیه و تعطیل

در آن شد سوی دوزخ میل در میل

برو دنیا رباط منزلی دان

به دانائی از آن بگذر چو مردان

چو دانستی که دنیا چون رباط است

وجودت اندر او همچون صراط است

اگر جانت سلامت زو گذر کرد

برستی از عذاب دوزخ ای مرد

وگر از وی در افتادی به پستی

ندانم کی رسی آنجا که هستی

ازین صورت اگر بیرون نرفتی

بدان همواره در دوزخ بخفتی

اگر راهت صراط المستقیم است

روانت در بهشت حق مقیم است

برو جان پدر پندار بگذار

چو نادانان مشو مغرور در پندار

نکوئی می‌کن و ترک تبه گیر

پی مردان و دانایان ره گیر

به جان بشنو ز من تحقیق این کار

به اقرار و مکن زین بیش انکار

کسی کز جان و دل با حق مقیم است

حقیقت بر صراط مستقیم است

در تحقیق میزان

ندانی چیست تحقیق ترازو

که می‌سنجد عمل بی دست و بازو

بگویم با تو یک یک سر میزان

ولی بشنو به شکل بی تمیزان

تو پنداری ترازوی قیامت

چنین باشد که در دنیا تمامت

بود شاهین آن عقل ای برادر

که پیدا می‌کند هم خیر و هم شر

بود یک کفه‌اش دنیا و کردار

دگر کفش بود عقبی و مقدار

اگر باشد تو را کردار نیکو

مقابل باشدت مقدار نیکو

اگر باشد سبک میزان به دنیا

به طاعت کی جزا یابی به عقبی

ز کس گر تو برنجی وز تو رنجند

بسوزی چون عمل‌های تو سنجند

هر آن چیزی که در آن کار تو باشد

یقین در پلهٔ بار تو باشد

اگر با خویش نیکی نیک می‌باش

چو خواهی کشت تخم نیک می‌پاش

که تا از یکی هفتصد بروید

وگر بد کاشتی هم بد بروید

بیان این ز من بشنو به تحقیق

که صدقست این سخن نزدیک صدیق

میان خیر و شر جز عقل هشیار

که داند فرق کرد اندر همه کار

همه کار نکو از عقل می‌دان

چو نبود عقل کم باشد ز حیوان

هر آن چیزی که باشد سخت دشوار

به میزان خرد سنجند هموار

بیان صورت و معنی میزان

بگفتم هان همینست ای عزیزان

در تحقیق قیام قیامت

چو بهتر در زمانه علم و جانست

بدان کین علم جان آخر زمان است

ز اول تا به آخر هرچه گفتم

چو دُر ناسفته بود اکنون بسُفتم

بدان این نفس و قلب اول که او کیست

بدان این روح و عقل آخر که او چیست

نزول وحدت است امروز کثرت

عروج کثرت مرد است وحدت

چو دریا قطره شد آبش نخوانند

چو باران سیل شد دریاش دانند

به صورت نام‌ها بسیار باشد

ولی معنی یکی ناچار باشد

شریعت با قیامت هر دو جفتند

سخن چون من درین معنی نگفتند

مرا زین هر دو جز اظهار حق نیست

بدان اظهار حق جز این نسق نیست

به دنیا حکم تن باشد شریعت

قیامت حکم جان باشد حقیقت

به تن علم شریعت کش که بار است

به حان علم قیامت کان به کار است

به تن کار شریعت کن تمامت

که نافع علم جان شد در قیامت

کسی کو علم جان و دل نداند

قیامت همچو خر در گل بماند

عمل با علم باید در شریعت

که نبود خوب صورت بی حقیقت

قیامت واحد و کوهست قهسار

به حکمت می‌کند در علم خود کار

قیامت کرد در حکم شریعت

قیامت خود بود حاکم حقیقت

نه سلطانی بود آنجا نه شاهی

نباشد هیچ امری جز الهی

سخن گرچه نکو گفتم به کامت

ولی کردم قیامت را تمامت

در نشر

دلیل است ای اخی بر حشر و نشرت

چنان کت نشر باشد هست حشرت

چه می‌کاری ببین از خیر و از شر

همان خواهی درودن روز محشر

بدان گر پاکی است امروز کارت

یقین با او بود فردا شمارت

بدین صورت که اینجا مرده باشی

بدان خیزی گر اینجا برده باشی

در این معنی تفاوت نیست یک جو

کسی گوید تفاوت هست مشنو

ز خیر و شر ببین تا چیست کردت

که جز گردت نخواهد گشت کردت

یقین می‌دان چو کشتی کرده باشی

همان چیزی به دست آورده باشی

نگه دارند آن‌ها را تمامت

همان آرند پیشت در قیامت

در آن منزل یقین می‌دان ضرورت

نبندد جز عمل‌های تو صورت

اگر نیکوست آن صورت بهشت است

وگر نه دوزخی باشد که زشت است

چو دستت می‌دهد امروز کشتی

بکن کز وی به فردا در بهشتی

مجو افزون از آن فردا مزیدی

که نبود ای اخی هر روز عیدی

در جزلی عمل

گرت امروز سوی ظلم میل است

بدان کان میل فردا چاه ویل است

چو فردا نیک و بد اندر شمار است

جزای عدل نور و ظلم نار است

شنیدستی که خود بد ز مردم

بود فردا به صورت مار و کژدم

برو ای دوست ترک خوی بد کن

ز من بشنو دوای جان خود کن

خوی نیکو گزین کان دلپذیر است

که فردا شهد و خمر و آب و شیر است

بساز امروز نیکو کار خود را

بسوز ار می‌توانی تخم بد را

چو دانی مزرعه دنیاست انبار

چو دادت مزرعه تخم نکو کار

تو تخم نیک کاری بد نباشد

جزایش جز یکی هفتصد نباشد

اگر خار است اگر خرماست بارت

همان باشد قیامت در کنارت

درین معنی که گفتم نیست نقصان

حقیقت همچنین باشد یقین دان

در حسب حال و ختم کتاب گوید

سخن در سینه زین بسیار دارم

نمی‌گویم که عمری کار دارم

چو در کار است با گفتار کردار

پی کردار کرد و ترک گفتار

نه گفتار است تنها جمله کارم

که از کردار دارم هرچه دارم

برای غیر این گفتار بوده است

وگرنه کار من کردار بوده است

بگویم چیست کارم ترک دنیا

بگویم چیست بارم میل عقبی

گرفتم ترک دنیا کارم این بود

ببستم بار عقبی بارم این بود

ز دنیا و ز عقبی گشتم آزاد

سر و کارم کنون با دوست افتاد

ازین پس کار من یکتاست با دوست

یکی باید دوئی آنجا نه نیکوست

بر این معنی سخن را ختم کردم

که ختم است این سخن بر من که مردم

چنان مردی که الحق مرد باشد

که از عقبی و دنیا فرد باشد

تو هم گر وارهی همدرد گردی

یقین دانم به معنی مرد گردی

اگر ار خلق بُرّی با خود آئی

ز خود بًرّی از آن پس با خدائی

برای دوست کم کن دشمنی را

به حق دوستی بفکن منی را

مجو از بهر نفس خود مرادش

که گردد از مراد افزون عنادش

ولی چون کم شود از دل مرادت

کند در نامرادی دوست شادت

مریدی هست میلش سوی دنیا

مریدی هست میلش سوی عقبی

ارادت بعد از این بر سوی حق کن

مریدی گر کنی بر این نسق کن

اگر مردی ز خود گردی تو بیزار

به مردی روی خود سوی خدا آر

چه می‌خواهی بری در معرفت گوی

خدا بین و خدا دان و خدا گوی

پایان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 452
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,153
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,031
  • بازدید ماه : 15,242
  • بازدید سال : 255,118
  • بازدید کلی : 5,868,675