loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1730 1395/04/16 نظرات (0)

سیف فرغانی_غزلیات260تا582

شمارهٔ ۲۶۱

ترا به زمن هم نفس کم نیاید

چو تو شکری را مگس کم نیاید

مرا گر ز رویت نفس منقطع شد

چوآیینه باشد نفس کم نیاید

مرا همچو تو هیچ کس نیست لیکن

ترا همچو من هیچ کس کم نیاید

مرا در سرای جان هوسهاست با تو

اسیر هوا راهوس کم نیاید

من ارباشم و گر نباشم غمت را

بجای دگر دست رس کم نیاید

وگر ناله وزاری من نباشد

درآن کاروان زین جرس کم نیاید

اگر شحنه ازکار معزول گردد

شب شهریان را عسس کم نیاید

بدین حسن رخ ازپی عشق بازی

برین نطع چون من فرس کم نیاید

تو دامی همی نه که مرغی درافتد

توآتش همی کن که خس کم نیاید

ببختی که داریم وحسنی که داری

ترا مرغ و مارا قفس کم نیاید

اگر رفت بی مونسی سیف ازین در

چو تو مصطفی را انس کم نیاید

شمارهٔ ۲۶۲

حدیث عشق در گفتن نیاید

چنین در هیچ در سفتن نیاید

ززید و عمر و مشنو کین حکایت

چو واو عمر و در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن

که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر

که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق

کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال

ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان

وگر چه آن بآوردن نیاید

سری بی دولتست آنرا که با عشق

از آنجا که دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند

شتر در چشمه سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی بعشقست

چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن

اگر چون سایه یی با من نیاید

شمارهٔ ۲۶۳

ای زیاران گشته غافل ازتو خود یاری نیاید

خفته یی در جامه ناز از تو بیداری نیاید

قدر غمخواران عشق خود ندانی تا چو ایشان

غم خوری بسیار وپیشت کس بغمخواری نیاید

از در تو نان نیابم زآنکه همچون من گدا را

خاک همچون سیم حاصل جز بدشواری نیاید

هرکه ترک مال کرد وچون فقیر آمد برین در

همچو زر هرجا رود هرگز برو خواری نیاید

روی شهر آرای تو حاجت بآرایش ندارد

مهر ومه را فیض نور از چرخ زنگاری نیاید

چون ز حضرت سلک قرآن را جواهر منتظم شد

حاجتی اوراق مصحف را بزر کاری نیاید

یکدرم از خاک کویت به زصد گنج است وی را

کار این گوهر ازآن زرهای دیناری نیاید

هر کجا تو رو نمودی شور اندر مردم افتد

از مگس چون شهد بیند خویشتن داری نیاید

عشق اگر پوشیده دارم از ملامت باشم ایمن

بر کمر چون کیسه نبود کس بطراری نیاید

جانم از لعل تو بوسی یافت شیرین شد حدیثم

طوطی ار شکر خورد زو تلخ گفتاری نیاید

صحبت بد نیک را هرگز نگرداند زنیکی

گر(چه) با خارست گل هرگز ازو خاری نیاید

گر نبیند روی خوبت سیف فرغانی چه گوید

چون گلی نبود زبلبل ناله وزاری نیاید

شمارهٔ ۲۶۴

ای ترا تعبیه درتنگ شکر مروارید

تابکی خنده زند لعل تو برمروارید

چون بگویی بفشانی گهر ازحقه لعل

چون بخندی بنمایی زشکر مروارید

بحرحسنی تو وهرگز صدف لطف نداشت

به زدندان تو ای کان گهر مروارید

در دندان بنمای از لب همچون آتش

تا زشرم آب شود بار دگر مروارید

ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو

بر زمین ریختم از دیده تر مروارید

ریسمان مژه ام را بدر اشک ای دوست

چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید

گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی

زآنکه غواص نجوید زشمر مروارید

لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف

کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید

در سخن جمع کنم در معانی پس ازین

درکشم از پی گوش تو بزر مروارید

سخن بنده چو آبیست که کرده است آن را

دل صدف وار بصد خون جگر مروارید

شعرخود نزد تو آوردم وعقلم می گفت

کز پی سود ببحرین مبر مروارید

سیف فرغانی گرچه همه عیبست بگوی

کزتو نبود عجب ای کان هنر مروارید

شمارهٔ ۲۶۵

ای ترا پای بر سر خورشید

سایه تست افسر خورشید

گرچه سایه ترا زمین بوسد

زآسمان بگذرد سر خورشید

نیکوان جمله چاکران تواند

ذرها جمله لشکر خورشید

سوی تو هر شبی که جامه چرخ

در گریبان کشد سر خورشید

نامهای نیاز هر ذره است

زیر بال کبوتر خورشید

در غم تست استخوان هلال

ضلع پهلوی لاغر خورشید

ای چو مه از شعاع چهره تو

یافته نور پیکر خورشید

بر درتو زمن نماند اثر

محو شد سایه بر در خورشید

من نیم در خور تو وچه عجب

سایه گر نیست در(خور) خورشید

جز بنامت نمی زند در کان

سکه بر سیم زرگر خورشید

بیخ مهرتو کاشته در دل

دایه تخم پرور خورشید

پیش روی تو ماه آینه ییست

پیش روی منور خورشید

پرتوی بر زمین فتد چو نهند

آیینه در برابر خورشید

گر کند سایه تو تربیتش

ذره گردد برادر خورشید

مدح تو گفت سیف فرغانی

ذره یی شد ثناگر خورشید

شمارهٔ ۲۶۶

عقل در کفر و دین سخن گوید

عشق بیرون ازین سخن گوید

آن بیک شبهه در گمان افتد

وین ز حق الیقین سخن گوید

آن خود از علم جان نداند هیچ

وین ز جان آفرین سخن گوید

با تو عشق از نخست چون قرآن

همه از مهر و کین سخن گوید

تا بدان جا که من ورای حجاب

با تو آن نازنین سخن گوید

طعن کرده است عقل و گفته مرا

او که باشد که این سخن گوید

خویشتن سوزد او چو پروانه

که چو شمع آتشین سخن گوید

عقل ازین می نخورد هشیارست

مست گردد همین سخن گوید

من نه شاگرد طبع خود رایم

که نه بر وفق دین سخن گوید

راوی جانم از محدث عشق

باجازت چنین سخن گوید

سخن شاعر از سر طبعست

ضفدع از پارگین سخن گوید

زاغ بر شاخ خشک وبلبل مست

برگل و یاسمین سخن گوید

عشق بر هر لبی که مهر نهاد

بی زبان چون نگین سخن گوید

با کسانی که کشته عشق اند

مرده اندر زمین سخن گوید

سیف فرغانی ار خمش باشی

بزبان تو دین سخن گوید

شمارهٔ ۲۶۷

دوش در مجلس ما بود زروی دلبر

طبقی پر زگل وپسته وبادام وشکر

ذکر آن پسته وبادام مکرر نکنم

شکرش قوت روان بود وگلش حظ نظر

عقل در سایه حیرت شده زآن رو ودهان

که زخورشید فزونست وز ذره کمتر

خط ریحانی بر چهره مشکین خالش

همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر

وصف آن حسن درازست ومن کوته بین

بمعانی نرسیدم زتماشای صور

پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور

کمتر از نقطه بود دایره روی قمر

هست آن میوه دل نوبر بستان جمال

وندرو جمع شده حسن گل ولطف زهر

خوبی از صورت او بود چوپر از طاوس

حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر

از پی حسن بهین همه اجزا شد روی

وز پی روی رئیس همه اعضا شدسر

هردم از آتش حسرت لب عشاقش خشک

دایم از آب لطافت گل رخسارش تر

او توانگر بجمالست وشده خوار و عزیز

ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر

اوست پیدا وسرافراز میان خوبان

همچو در قلب سپهدار وعلم در لشکر

سر انصاف بزیر قدم او آورد

سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر

بر جگر تیغ زند غمزه تیر اندازش

دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر

سیف فرغانی دلبر بلطافت آبست

نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر

شمارهٔ ۲۶۸

شکر اندر پسته پنهان وآب حیوان در شکر

لاله بر خورشید آن مه دارد وگل بر قمر

قوت دل در غم او چون شفا در انگبین

راحت جان در لب او چون حلاوت در شکر

روی معنی دار او از دانه خالش کند

طعمه مرغان روح اندر قفسهای صور

چون شکوفه پایمال هرکس وناکس شوم

گر بسنگ از وی جدا گردم چو میوه از شجر

بر در جانان نشین تا قدر تو افزون شود

کآب در دریا شود در، خاک در معدن گهر

خدمت پیوسته کن تا روی بنماید قبول

حلقه چون دائم زنی ناچار بگشایند در

خاک را تأثیر آب زندگانی آمدی

دوست گر دامن کشان بر خاک ما کردی گذر

شوق او در طبع من چون نامیه است اندر نبات

کو زشاخ خشک بیرون آورد گلهای تر

شعرمن در وصف او جلاب جان پرور شود

گر درآمیزد بهم آب وشکر با یکدگر

من نپرهیزم زروی دوست دیدن بعد ازین

کی کند پرهیز بلبل از گل ونحل از زهر

سیف فرغانی اگر جانان خوهی جان ترک کن

نزد صاحب دل زصد جانست جانان خوبتر

شمارهٔ ۲۶۹

ای لبت نوشین زمن نیش فراقت دور دار

وز شراب وصل خود جان مرا مخمور دار

نسخه الله نوری زآن رخ از مصباح عشق

ای چراغ جان مرا مشکاة دل پرنور دار

از عطاهای ید اللهی بدست خود بنه

در دلم اسرار و آن اسرار را مستور دار

تا شکروار از مگس دردسری نبود مرا

انگبینم در درون پوشیده چون زنبوردار

روز او چون شب سیه گردد اگر خورشید را

حکم فرمایی که روی از سایه ما دور دار

سعی کردم تا طواف کعبه وصلت کنم

ای دلم را قبله تو سعی مرا مشکور دار

ای طبیب عاشقان بفرست جان داروی وصل

کین دل از هجر تو رنجورست و من رنجوردار

لشکر هجران تو گر حمله بر قلبم کند

اندر آن هیجا مرین اشکسته را منصوردار

آنچه تو داری بما خود کی رسد ما کیستیم

آنچه ما داریم بستان وز کرم معذوردار

پیش ازین تقصیر کردم بعد ازین در حضرتت

همتم را بر ادای خدمتت مقصور دار

بیت احزانست دل بی تو خرابیها درو

نظم حال ما زتست این بیت را معمور دار

از رسیدن در وصال تو مرامن مانعم

من ترا در خور نیم از من مرا مهجور دار

سیف فرغانی چو دایم وصف حسنت می کند

تا بتو معروف گردد شعر او مشهور دار

شمارهٔ ۲۷۰

ای دل از دوست جان دریغ مدار

جان ازآن دلستان دریغ مدار

ماه رویا توهم ز روی کرم

نظر از عاشقان دریغ مدار

آفتابی برآسمان جمال

نور خویش ازجهان دریغ مدار

من زچشم بدان رقیب توام

میوه ازباغبان دریغ مدار

طوطی خوش سخن منم، ازمن

شکری از آن لبان دریغ مدار

لب نوشینت آب حیوانست

آب ازتشنگان دریغ مدار

مست خوابست چشم مخمورت

خواب ازپاسبان دریغ مدار

لب بدندان من سپار وبخسب

رطب ازاستخوان دریغ مدار

صحبت ازناکسان دریغت نیست

سخنی ازکسان دریغ مدار

بر درتست سیف فرغانی

زآن گدا پیشه نان دریغ مدار

ازتو مارا سلام یا دشنام

این اگر نیست آن دریغ مدار

شمارهٔ ۲۷۱

ای صبا لطفی بکن حالم بجانان عرضه دار

قصه درد دلم بشنو بدان جان عرضه دار

گرچه باهم نسبتی بود نیازوناز را

رو نیاز من بپیش ناز جانان عرضه دار

ذکر قطره نزد آن دریای پر در تازه کن

حال ذره پیش آن خورشید تابان عرضه دار

همچو بخت ودولت ار آنجا توانی راه برد

بندگی من درآن حضرت فراوان عرضه دار

بی بهشتی کآسمان فرش ویست اندر زمین

آدم سرگشته ام حالم برضوان عرضه دار

تا شب قدر وصال او بیابم لطف کن

آنچه برمن می رود از روز هجران عرضه دار

دردمند عشقم ودرمان من دیدار اوست

تا شفا حاصل شود دردم بدرمان عرضه دار

خامشی امکان ندارد بعدازین احوال من

گربود فرصت بگو ور باشد امکان عرضه دار

بلبلم بی آن گلستان روز و شب گریان چو ابر

اشتیاق من بدان گلهای خندان عرضه دار

چون بدان یوسف رسی ذکر زلیخا بازگو

ور سلیمان را ببینی حال موران عرضه دار

در فراق یار یوسف حسن می دانی که من

همچو یعقوبم مقیم بیت احزان عرضه دار

تحفه یی ازجان شیرین کرده ام آنجا رسان

خدمتی چون شوق بلبل با گلستان عرضه دار

گر کسی بیداد بیند داد از سلطان خوهد

ازمن این قصه بدان سلطان خوبان عرضه دار

سیف فرغانی زهجر دوست بیدادی کشید

با جهان جان بگو یعنی بسلطان عرضه دار

شمارهٔ ۲۷۲

دلا این یک سخن از من نگه دار

که جان از بندگی تن نگه دار

وصیت می کنم سر دل خویش

اگر جان توام از من نگه دار

تو شاهی، ملک عشق ونفس دشمن

چنان ملک از چنین دشمن نگه دار

زنانند این همه مردان بی عشق

تو مردی چشم خویش از زن نگه دار

اگر دنیا هزاران ماه دارند

تو از مهتاب او روزن نگه دار

زر خشکش گل تر دامنانست

زتر وخشک او دامن نگه دار

وگر روغن شود در جوی آبش

چراغ از دود این گلخن نگه دار

جهان را گلخنی پر دود دیدم

تو چشم از دود این گلخن نگه دار

کلاه دولتش شمشیر سرهاست

تو از شمشیر او گردن نگه دار

دل درویش گنج گوهر آمد

اگر دستت دهد مشکن نگه دار

نگویم سیف فرغانی مگو هیچ

زبان خویش در گفتن نگه دار

شمارهٔ ۲۷۳

بر در تو عاشقان دارند کار

دوستان با دوستان دارند کار

کار ما با تست نه با دیگران

دیگران با دیگران دارند کار

ما زعالم با تو می ورزیم عشق

اختران با آسمان دارند کار

با رخ خوب تو من دارم نظر

با مه وخور اختران دارند کار

ما چو فرهادیم دور از خدمتت

با تو شیرین خسروان دارند کار

با چوتو جانان بدل ورزند عشق

با چو تو دلبر بجان دارند کار

روح بخشایی بدم عیسی نفس

چون نفس با آن دهان دارند کار

روز وشب همچون مگس با انگبین

با چو تو شیرین لبان دارند کار

ما تهی دستان درین ره ایمن ایم

ره زنان با کاروان دارند کار

ما بدرویشان کویت مایل ایم

مقبلان با مقبلان دارند کار

بی خبر زین ذوق چندین آدمی

روز وشب با آب ونان دارند کار

مانده اندر پوست بی مغزان عصر

همچو سگ با استخوان دارند کار

این جماعت از جهان ما نه اند

زآنکه با اهل جهان دارند کار

ما چو عزرائیل باجان وین گروه

چون کفن با مردگان دارند کار

سیف فرغانی مقیم کوی تست

بلبلان با بوستان دارند کار

شمارهٔ ۲۷۴

دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار

دل برون رفت از میان چون آمد آن جان در کنار

ترک جان کن تا بیاید با تو جانان در میان

هر دو نتوانی گرفتن جان و جانان در کنار

بود امشب مجلس ما را و ما را تا بروز

شمع رخشان در میان و ماه تابان در کنار

مفلسی را شاهدی چون پادشاهی میهمان

بی دلی را دلبری همچون گلستان در کنار

اندرین حالت بیا ای طالب اندر من نگر

تا ببینی بلبلی را باغ و بستان در کنار

گاه با ما می فگند از لطف گویی در میان

گاه او را می فتاد از زلف چوگان در کنار

قند می بارید از آن لعل درافشان در سخن

مشک می افشاند از آن زلف پریشان در کنار

وقت من از گریه و از ناله می کردند خوش

شمع گریان در میان و چنگ نالان در کنار

شکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل او

داشتم تا وقت صبح این در دهن و آن در کنار

شوق در دل بی فتور و شور در سر بر دوام

درد عشق اندر میان جان و درمان در کنار

فتنه مردست و زن آن ماه تابان در میان

راحت جانست و تن آن شاه خوبان در کنار

ای بسا شبها که من در هجر او می ریختم

اشک خونین در گریبان وز گریبان در کنار

بحر مواجست عشق و در میان بحر صبر

کشتی نوحست و ما را هست طوفان در کنار

با چنین شوق جگر سوزست حال دل چنانک

دایه بی شیر و او را طفل گریان در کنار

تو میا اندر میان کار خود کآن دوست را

تا تو باشی در میان آورد نتوان در کنار

دوست را با سیف فرغانی هرآن کو دید گفت

کان مروارید دارد بحر عمان در کنار

شمارهٔ ۲۷۵

سوی صحرا شو دمی ای دوست با ما در بهار

چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار

ما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزان

با نوای نیکویی دوری تو از ما در بهار

آشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز تو

هست پنهان در برتو هست پیدا در بهار

از گل سیمین که باد از دست شاخ افشانده است

بر سر گنج است گویی سرو را پا در بهار

نرگس یعقوب دیده از گل و بلبل بدید

حسن یوسف باهم و مهر زلیخا در بهار

در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسی

پیش گل برمی کشد چون چنگ آوا در بهار

تا ز لاف نیکویی گل را زبان بسته شود

تو ز باغ حسن خود یک غنچه بگشا در بهار

تو نهان در خانه ای وآنگه ز من بستی رخت

روی هر گل می کند حسن آشکارا در بهار

رو مپوش از من درین موسم که از گل عندلیب

در همه وقتی شکیبا باشد الا در بهار

سیف فرغانی درین وقتت بسی ابرام کرد

باغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار

شمارهٔ ۲۷۶

ای نامه نو رسیده از یار

بی گوش سخن شنیده از یار

در طی تو گر هزار قهرست

لطفیست بمن رسیده از یار

این جان جفا کشیده از تو

ای بوی وفا شنیده از یار

وی دیده هر آنچه گفته از دوست

وی گفته هر آنچه دیده از یار

هرگز باشد که چون سوادت

پر نور کنیم دیده از یار

اندر شب هجر مطلع تو

صبحیست ولی دمیده از یار

ای حظ نظر گرفته از دوست

وی ذوق سخن چشیده از یار

گر باز روی ز من بگویش

کای بی سببی رمیده از یار

انصاف بده که چون بود سیف

پیوسته چنین بریده از یار

شمارهٔ ۲۷۷

تا بکی این جور کشیدن ز یار

خون ز دل خسته چکیدن ز یار

جور کش و صبر کن ای دل که هست

شرط وفا جور کشیدن ز یار

ضربت چون تیغ کشیدن ز دوست

شربت چون زهر چشیدن ز یار

گر بجفایی برماند ترا

شرط وفا نیست رمیدن ز یار

یار اگر از ما ببرد حاکمست

ما نتوانیم بریدن ز یار

سنت عشقست برین در دعا

گفتن و دشنام شنیدن ز یار

حکم ادب هست درین ره قفا

از دگران خوردن و دیدن ز یار

جان بده و مال که سودی نکرد

جان بدرم باز خریدن ز یار

سیف بجهدی نرسی نزد او

زآنک نیارست رسیدن ز یار

شمارهٔ ۲۷۸

چون دل گرفت لشکر سلطان عشق یار

دل هرچه کرد بفرمان عشق یار

ای اعتماد کرده بر اسلام خویشتن

آگه نه ای ز کفر مسلمان عشق یار

گر جان و گر دلست اضافت مکن بخود

هرچ آن تست هست همه آن عشق یار

همچون ملک شوی تو چو در ملک تو شود

دیو و پری بحکم سلیمان عشق یار

از چنگ گرگ نفس دلت بازرست اگر

شد گوسپند جان تو قربان عشق یار

گر دست رس خوهید بچوگان زلف دوست

خود را درافگنید بمیدان عشق یار

بی خود برین بساط قدم نه که راه نیست

هشیار را بمجلس مستان عشق یار

در زیر بام چرخ مجوی آستان دوست

بالای عرش دان در ایوان عشق یار

اشکم بگوش خلق رسانید سر من

چشمم مدد نکرد بکتمان عشق یار

فردا که خلق را بعملها دهند مزد

بینی مرا گرفته گریبان عشق یار

ایمن ز بیم دوزخ و آزاد از بهشت

حیران حسن دلبر و سکران عشق یار

دم درکش ای فقیر اگر چه شدی چو سیف

سلطان ملک شعر و غزل خوان عشق یار

کز چرخ برگذشت و بقیمت ز زر گذشت

نقد سخن ز سکه سلطان عشق یار

شمارهٔ ۲۷۹

تا چند بر امید روم در سرای یار

در سر خمار باده و در دل هوای یار

خلقی بدستبوس وی آسان همی رسند

ما را مجال نه که ببوسیم پای یار

دل بر دیار وهر چه برد (نیز) آن اوست

جان هم ذخیره ییست درین تن برای یار

در عشق یار از سر جانی که داشتم

برخاستم که جان ننشیند بجای یار

گر در رضای یار رود جان و دل ازاو

عاشق بترک هردو بجوید رضای یار

درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست

در عافیت نظر نکند مبتلای یار

ذکرست بی زبان زوی اندر دهان من

جانست یک جهان نه تن اندر قبای یار

سلطان که چون امیر شوی نان او خوری

گر زر دهد ازو نپذیرد گدای یار

هم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوست

هم مس ما چو زرشود ازکیمیای یار

گر بهر یار سنگ جفا بر سرت زنند

رو ترک سر بگیروبسر بر وفای یار

یاری که بردر کرم اودریغ نیست

جود ازنیاز عاشق و عفو از خطای یار

گر دربهشت جای دهندم بآخرت

مقصود من ازو نبود جزلقای یار

چندین هزار بیت بگفتند شاعران

یک بیت کس نگفت که باشد سزای یار

شاعر زدرد عاشق شوریده غافلست

او ومدیح مردم و ما وثنای یار

از یار اگر جفا رسدت سیف صبر کن

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

شمارهٔ ۲۸۰

ایا نموده دهانت زلعل خندان در

سخن بگو وازآن لعل برمن افشان در

غلام خنده شدم کو روان وپیدا کرد

ترا زپسته شکر وزعقیق خندان در

بخنده از لب خود پرشکر کنی دامن

مرا چو چشم در اندازد از گریبان در

دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت

که کسی بشهد نپرورد در نمکدان در

چو چشمه خضر اندر میان تاریکی

لب تو کرده نهان اندرآب حیوان در

سؤال بوسه مارا زلب جوابی ده

بزیر لعل چوشکر مدار پنهان در

دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت

که از دهان توآید مرا بدندان در

بچون تو محتشمی بی بها سخن ندهم

بده زلعل شکربار قند وبستان در

دهانت معدن لؤلوست با همه تنگی

بده زکات که مستظهری بچندان در

بدست من گهر وصل خویش اکنون ده

که هست در صدف قالب من ازجان در

حصول گوهر وصل تو سخت دشوارست

بدست همچو منی خود نیاید آسان در

گرازلبت بسخن بوسه یی خوهم ندهی

شکرگران چه فروشی چوکردم ارزان در

غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم

چو در دهان صدف رفت گشت باران در

مرا چه قدر فزاید ازین سخن برتو

که در طویله تو با شبه است یکسان در

سخن درشت چو کردم خرد بنرمی گفت

غلط مکن که نساید کسی بسوهان در

بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی

کسی بمصر شکر چون برد بعمان در

زشاعران سخن عاشقان جان پرور

طلب مکن که زهر بحر یافت نتوان در

شمارهٔ ۲۸۱

زهی ز خنده شیرینت شرمسار شکر

مدام پسته تنگ تراست بار شکر

فدای پاسخ تلخ تو یک جهان شیرین

غلام پسته تنگ تو صد هزار شکر

چو تنگ دستی دیدی و تلخ عیشی من

ببوسه بر من مسکین فراخ دار شکر

هزار شور برآید ز عاشقان زین پس

که گرد لعل تو شد با نبات یار شکر

بغمزه دل شکن و از جهان برآر نفیر

بخنده در سخن آ وز دهان ببار شکر

مدام خنده شیرین تو همی کارد

بگرد پسته تنگت نبات وار شکر

میان این همه خوبان بجز تو کس را نیست

گهر نمای عقیق و سخن گزار شکر

لب و دهان تو در چشمم آمد و دیدم

بگرد پسته چون آتش آبدار شکر

بوصل همچو تو شیرین چه باشد ار آید

مرا چو خسرو پرویز در کنار شکر

برای بوسه مگس وار گر کنم ابرام

تو خوش بخسب بناز و بمن سپار شکر

بهای شعر رهی بوسه ییست از لب تو

تو شاد باش بشیرین بمن گذار شکر

دهان خود بشکر چون مگس بیالایم

که چون لبت نکند در مذاق کار شکر

کسی که نزد تو این نظم بر زبان راند

تو دست سوی دهانش برو بیار شکر

زمانه زاد بایام چون تو شیرینی

بروزگار زنی کرد روزگار شکر

چو قند از آنی شیرین که سیف فرغانی

بشعر بر سر تو می کند نثار شکر

شمارهٔ ۲۸۲

ای چو شیرین بدهان پسته بگفتارشکر

در حدیث آی وازآن پسته فروبار شکر

دردهانت صنما غیر شکر چیزی نیست

اینت تنگی که دروهست بخروار شکر

شهد راکرد زخجلت چو نبات ای دلبر

پیش حلوای لبت کاسه نگو سار شکر

اندرآن رو که زقرص مه وخو را فزونست

نمکی هست که کم نیست زبسیار شکر

شعرمن بنده مخوان تا بلبانت نرسد

بارها گفتمت ازآب نگه دار شکر

همچو خسرو که بجان در طلب شیرین بود

لب شیرین ترا هست طلب کار شکر

با نبات لب لعلت زکساد بازار

تا بامروز مگس داشت خریدار شکر

کام جانم نشود تلخ بمرگ ار روزی

ازلب تو بدهانم رسد ای یار شکر

گلبن ار درچمن آب ازلب لعل تو خورد

عوض غنچه برآید زسر خار شکر

نام و ننگم مبر ای جان ومرا دور مکن

ازبرخود که ندارد زمگس عار شکر

گر زلعل تو خوهم بوسه مزن از سرکبر

بانگ برمن که نباشد مگس آزار شکر

پای دیوار چوتو گل رخ اگر بوسه نهم

برمن افشاند خارازسر دیوار شکر

در مقامی که شود با شکرآن شیرین جمع

تو ازو بوسه خوه ای عاشق وبگذار شکر

یار با آن لب شیرین سخن تلخم گفت

در دوا کرد طبیب ازپی بیمار شکر

سیف فرغانی با ذکر لب او عجبست

گر ترشح نکند ازتو عرق وار شکر

شمارهٔ ۲۸۳

ای غم عشق تو چون می طرب افزای دگر

همچو من مانده در عشق تو شیدای دگر

پیش ازین انده بیهوده همی خورد دلم

بازم استد غم عشق تو زغمهای دگر

چون برون می نرود از دل من دانستم

که غم عشق ترا نیست جزین جای دگر

بجز از دیدن تو از تو چه خواهم چو مرا

زین هوس می نرسد دل بتمنای دگر

عالمی شیفته چشم وخط و خال تواند

هر کسی از تو درافتاده بسودای دگر

تو پس پرده و خلقی بتصور دارند

هر یکی با رخ خوب تو تماشای دگر

تا بود خسرو خوبان چو تو شیرین صنمی

مگس ما نکند میل بحلوای دگر

بفلک رشوه دهم بوک درآرم باری

پاره یی در شب وصل تو زشبهای دگر

سیف فرغانی در کار غمت با دل خویش

(هر شب اندیشه دیگر کند ورای دگر)

شمارهٔ ۲۸۴

خورشید منی بروی پرنور

من از تو چو سایه مانده ام دور

خوبان همه صورت و تویی جان

عالم همه ظلمت و تویی نور

از روی تو نور می درافتد

در کوی تو همچو آتش از طور

بیمار غم تو همچو عیسی

کرده بنفس علاج رنجور

در حشر که باشد آدمی را

دیوان عمل کتاب منشور

عاشق بتو زنده گردد ای دوست

نی چون دگران بنفخه صور

عاشق نرمد بجور از تو

هرگز نرمد بهشتی از حور

بی غره طلعت چو ماهت

هر روز مرا شبی است دیجور

من مست ز خاک کوی عشقم

چون شارب خمر از آب انگور

سیف از تو بجان عوض نخواهد

یکسان نبود محب و مزدور

نزدیکش کن بخود کزین بیش

پروانه نمی شکیبد از دور

شمارهٔ ۲۸۵

ای چو خورشید چشمه یی از نور

پرتو تو مباد از من دور

دوست راچون بود شکیب از دوست

چشم را کی بود ملال از نور

دو جهانش نیاید اندر چشم

هرکرا در جهان تویی منظور

صحبت تو غنا ومن درویش

نظرتو شفا ومن رنجور

نیست هر خوب را ملاحت تو

نیست هر کوه را کرامت طور

صورتی همچو روضه رضوان

گیسویی همچو عنبرینه حور

چشم مخمورت آنچنانکه ازوست

مستی ما چو خمر از انگور

زیر این خرقه دوستان داری

همچو جان در قبای تن مستور

همه از جان خود بگرمی عشق

دل خود سرد کرده چون کافور

دل بعشق تو زنده شد آری

مرده زنده شود بنفخه صور

جان عاشق ز(حزن تو) دایم

آنچنان منشرح که دل بسرور

سر عشق تو خواستم گفتن

غیرت تو نمی دهد دستور

سیف فرغانی از تو سیر نشد

از عسل سیر کی شود زنبور

شمارهٔ ۲۸۶

چو ماندم (من) زسلطان جهان دور

بسان بلبلم از بوستان دور

ازآن خورشید روی ماه پیکر

بمانده چون زمین از آسمان دور

بکام دشمنانیم از فراقت

شها دیگر مباش از دوستان دور

که شادی از دل بیمار ما هست

چو صحت از مزاج ناتوان دور

زرویت مجلس ما گلستان بود

مبادا چون تو گل زین گلستان دور

که باشم من چو از تو بازماندم

چه باشد حال تن چون شد زجان دور

من شیرین زبان زآن تلخ کامم

که هستم زآن لب شکرفشان دور

منم بی خسرو آن فرهاد محروم

که دارد از لب شیرین دهان دور

عنان در دست تقدیرست اگر نه

بپای شوق نبود اصفهان دور

بصورت گرچه از روی تو هستم

چنان کز روی تو چشم بدان دور

چو با یاد توام دایم بمعنی

مرا گر عارفی از خود مدان دور

اگر چه سیف فرغانی زتو هست

بسان تشنه از آب روان دور

چو سگ رو بر نگرداند ازین در

بسنگش گر کنی زین آستان دور

شمارهٔ ۲۸۷

ای شکسته لب لعل تو بهای گوهر

پیش لعل لب تو تیره صفای گوهر

پرتو روی تو بنشاند چراغ خورشید

قیمت لعل تو بشکست بهای گوهر

برسر کوی تو ازدیده همی بارم در

ای سرکوی تو چون تاج سزای گوهر

نیست شایسته که درپا وسرت افشانند

نیک کردم نظری درسو وپای گوهر

ای دو عالم زتو پر، روی ترا در جهتی

وجه تعیین متعذر چو قفای گوهر

عوض وصل تو ملک دو جهان نستانم

ننهد همت من سنگ بجای گوهر

بهر نان بردر تو هست گدا بسیاری

این منم بر سر کوی تو گدای گوهر

همچوفرهاد که کوه از پی شیرین میکند

تیشه بر سنگ همی زد زبرای گوهر

با غم عشق من از ملک جهان شاد نیم

هوس خاک ندارم زهوای گوهر

فترت عشق کسی حسن ترا کنم نکند

باز بسته بعرض نیست بقای گوهر

نثر در کرد بدین نظم ضمیرم آری

دل من هست زمهر تو وعای گوهر

سیف فرغانی در شعر بسی ذکر تو کرد

صدف در سخن گفت ثنای گوهر

شمارهٔ ۲۸۸

ای سر طره تو پای دلم را زنجیر

تویی از حسن توانگر منم از عشق فقیر

وی شهیدان هوای تو بشمشیر غمت

همه در کشتن خود گفته چو غازی تکبیر

نگرانی نبود سوی گلستان بهشت

بی دلی را که بود خار غمت دامن گیر

تا غم عشق تو از انده خویشم برهاند

شادم از بندگی تو چو ز آزادی اسیر

پایه حسن تو ای سرور خوبان آنجاست

از بلندی که برو دست نیابد تقریر

عشق چون آمد و سرمایه عقل از من رفت

از پی دفع زیان سود ندارد تدبیر

نزد بیدار دلان روز وصالست آخر

در شب هجر تو بی خوابی ما را تعبیر

بهر سلطان رخت شاه سوار عقلم

گوی اندیشه در افگند بمیدان ضمیر

آیت حسن تو در نسخ مه و مهر چنان

محکم افتاد که حکمش نپذیرد تغییر

ما بمهتاب رخ تو شب خود روز کنیم

آفتاب ار نبود بر فلک ای بدر منیر

بخدنگ مژه مرغ دل من کردشکار

ابروی همچو کمان تو و تیر تقدیر

گر تو شمشیر بلا بر سر عاشق رانی

رو نگرداند ازو همچو نشانه از تیر

بی مداد مدد تو قلم فکرت ما

کند شد تا نکند نقش خیالت تحریر

سیف فرغانی از بخت شکایت دارد

ورنه در کار کسی از تو نیامد تقصیر

شمارهٔ ۲۸۹

ای دل وجانم شده سلطان عشقت را سریر

از چنان سلطان بود این مملکت را ناگزیر

در سرم سودای تو چون آفتابی بر فلک

در دلم اندوه تو چون پادشاهی بر سریر

چون توانگر سیر باشد بر سر کویت گدا

وز دو کون آزاد گردد در کمند تو اسیر

برسر کویت زعشق روی تو در پای تو

گر کسی را همچو من افتاده بینی دست گیر

کدیه اندر کوی تو من بی نوا را کی رسد

زآنکه افریدون سزد چون تو توانگر را فقیر

می نهندش بر طبق با سیب وبا نارنج اگر

آبی پشمین قبا را نیست پیراهن حریر

خلعت عشقت بمن اولی که مردم چون پیاز

ده قبا دارند ومن یک پیرهن دارم چوسیر

ترک سیم وزر کنم تا مشتغل باشم بتو

تحفه جان وسر کنم گر عشق نشمارد حقیر

من نمیرم تا ابد زیرا زشادی وطرب

جان نو یابد تنم هر گه مرا گویی بمیر

مشک وعنبر گو معطر کن دماغ دیگران

زآنکه بی زلفت مشامم رنجه میدارد عبیر

سایه همت نیفتد بر زمین وآسمان

هر کرا طالع شود خورشید مهرت در ضمیر

در هوای توچو شهدم نوش جان پرور شود

نیش پیکان فعل زنبوری که پر دارد چو تیر

نزد آن کش آتش عشقست در کانون دل

آب حیوانست بی قیمت چو یخ در زمهریر

وصف ماه روی تو هرگز نگوید همچو من

انوری گر آفتاب وگر فلک باشد اثیر

سیف فرغانی چو سعدی شاید ار گوید بدوست

(فتنه ام بر زلف وبالای تو ای بدر منیر)

شمارهٔ ۲۹۰

ای دل ارزنده بعشقی منت جان برمگیر

همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر

عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن

آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر

گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین

جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر

دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد

دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر

زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست

در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر

مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق

طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر

توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن

تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر

اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا

چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر

با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش

بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر

تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی

هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر

پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش

نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر

ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو

خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر

تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود

سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر

سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن

مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر

خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست

تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر

شمارهٔ ۲۹۱

ای هما سایه قدم از در من بازمگیر

سایه عالی خویش از سر من بازمگیر

طوطی خوش سخنم شکر من از لب نیست

ترک یک بوسه بگو شکر من بازمگیر

آفتابا دل من کان (و) محبت گهرست

نظر لطف خود از گوهر من بازمگیر

خاک کوی تو که در دیده دلها نورست

توتیاییست زچشم تر من باز مگیر

تا بوصل تو که جانان منی در برسم

دلبرا جان من از پیکر من بازمگیر

من درختم تو بهاری،بفراق چو خزان

برگ من خشک مدار و بر من بازمگیر

دل من مجمره و انده تو آتش اوست

عود سودای خود از مجمر من بازمگیر

کان مهر توام و سیم و زرم شعر منست

سکه خویش ز سیم وزر من بازمگیر

تا ز مستی غرورم ندهی هشیاری

جرعه فیض خوداز ساغر من بازمگیر

دی مرا گفتی اگر دیر بمانی بردر

حلقه یی می زن وپای ازدر من بازمگیر

سیف فرغانی اگر مرگ نخواهی چون جان

گلوی نفس خود از خنجر من بازمگیر

شمارهٔ ۲۹۲

مست عشقت بخود نیاید باز

ور ببری سرش چو شمع بگاز

ای بنیکی ز خوب رویان فرد

وی بخوبی ز نیکوان ممتاز

هرکه در سایه تو باشد نیست

روز او را بآفتاب نیاز

هرکه را عشق تو طهارت داد

در دو عالم نیافت جای نماز

قبله چون روی تست عاشق را

دل بسوی تو به که رو بحجاز

عشق تو در درون ما ازلیست

ما نه اکنون همی کنیم آغاز

هیچ بی درد را نخواهد عشق

هیچ گنجشک را نگیرد باز

عشق بر من ببست راه وصال

شیر بر سگ نمی کند در باز

تا سخن از پی تو می گویم

بلبل از بهر گل کند آواز

عشق سلطان قاهرست و کند

صد چو محمود را غلام ایاز

همچو فرهاد بی نوایی را

عشق با خسروان کند انباز

هرکه از بهر تو نگفت سخن

سخنش در حقیقت است مجاز

دلم از قوس ابروت آن دید

که هدف از کمان تیرانداز

بتو حسن تو ره نمود مرا

بوی مشکست مشک را غماز

نوبت تست سیف فرغانی

بسخن شور در جهان انداز

کآفرین می کنند بر سخنت

شکر از مصر و سعدی از شیراز

سوز اهل نیاز نشناسد

متنعم درون پرده ناز

شمارهٔ ۲۹۳

کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز

کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز

عاشق از آلایش کونین باشد برحذر

حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز

کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو

دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز

نان برای او خوری با روزه همسنگی کند

خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز

جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود

باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز

گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود

کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز

همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم

شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز

گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع

ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز

گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده

ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز

ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل

ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز

ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی

تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز

سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه

در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز

شمارهٔ ۲۹۴

خمر عشقت خوردم و کردم بمستی کشف راز

از شرابی اینچنین کردن حرامست احتراز

مرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدم

ترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند باز

چون چراغ مه بود از آسمان مشکات من

بر زمین گر همچو شمعم سر بیندازی بگاز

زآتش شوق تو ما را در دل این سوزش خوشست

چون نیاز از عاشق مهجور و از معشوق ناز

از برای خدمتت خود را همی شویم باشک

خود کجا جایز بود بی این طهارت آن نماز

همچو (تو) شاهی کجا دیدست در میدان حسن

بر رخ نطع زمین این آسمان مهره باز

هست اندر روی خوبت آب حسنی کآمدست

آتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گداز

پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت

در شب زلف تو جویم این دل گم گشته باز

پادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفت

ای بسی سلطان شده محمود حسنت را ایاز

کندرین راه ای پسر تا یکنفس داری بپوی

وندرین نرد ای فلان تا مهره یی داری بباز

از پی جولان بنه سر در خم چوگان عشق

خرسواری تابکی اسبی درین میدان بتاز

در نشیب نیستی با دست برد عشق ما

پای محکم دار تا چون کوه گردی سرفراز

ای ببوسه لعل تو در کام جانم کرده می

وی بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز

گوشمالم داده یی تا ساز گیرم، بعد ازین

بر کنارم نه چو بربط هم بزن هم می نواز

سیف فرغانی بر اوج عشق ما پرواز تو

چون نهان ماند که زیر پر جلاجل داشت باز

شمارهٔ ۲۹۵

چو خمر عشق تو خوردم سخن نگیرم باز

که هرکه مست شود با همه بگوید راز

بنهب دست بر آورد در ولایت جان

غمت که از سر دل پای می نگیرد باز

بدرگه تو فرو برده ایم پای ثبات

بحضرت تو برآورده ایم دست نیاز

سپر بر وی درآورد جانم از تسلیم

چو شد بسوی دلم نرگس تو تیرانداز

تو رو نمودی و کردند عاشقان افغان

چو گل شکفت برآرند بلبلان آواز

چو گشت دانه خال تو دام دل زین پس

بهر طرف نکند مرغ همتم پرواز

شمارهٔ ۲۹۶

لب گل در تبسم آمد باز

بلبل اندر ترنم آمد باز

دهن بی زبان گل ز صبا

بی لب اندر تبسم آمد باز

بلبل از بهر سرگذشت فراق

با گل اندر تکلم آمد باز

این همه چیست هیچ می دانی

حسن را عشق در دم آمد باز

بر زمین گشت آسمان گون را

اینک از لاله انجم آمد باز

از شکوفه درخت قند ز رنگ

با زبرپوش قاقم آمد باز

بر گریبان گل چو گوی گره

غنچه چون تکمه سرگم آمد باز

بود چون مار مهره یی وزخار

نیش بر دم چو کژدم آمد باز

سبزه صحرا چو چشم روشن کرد

رونقش بهر مردم آمد باز

شمارهٔ ۲۹۷

ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز

عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز

شوق لقاء تو باده طرب انگیز

عشق جمال تو آتشی است جهان سوز

دردل مجنون چه سوز بود زلیلی

هست مرااز تو ای نگار همان سوز

خلق جهان مختلف شدند نگارا

پرده برانداز ازآن یقین گمان سوز

کرد سیه دل مرا بدود ملامت

عقل که چون هیزم تراست گران سوز

رو غم آن ماه رو مخور که ندارد

هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز

در ره سودای او مباش کم از شمع

گرنکشندت برو بمیر درآن سوز

با که توان گفت سر عشق چو با خود

دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز

در سخن ارگرم گشت سیف ازآن گشت

تا بدلی درفتد ازین سخنان سوز

شمارهٔ ۲۹۸

دلبرا من از شراب عشق مخمورم هنوز

چون بوصلم وعده دادی از چه مهجورم هنوز

در ره عشقت که دارد راهزن بر چپ وراست

آنکه از پس بود پیش افتاد ومن دورم هنوز

ای حبیب من مدد فرما که اندر ره عدوست

وی طبیب من علاجم کن که رنجورم هنوز

این زمان تدبیر کارم کن که هستم در حیات

وین زمان بر من تجلی کن که برطورم هنوز

آنکه با بلبل چو گل با من درین باغ آمدست

شیره او می شد وغوره است انگورم هنوز

نحل استعداد هر کس خانه خود پر زشهد

کرده ومن طالب گل همچو زنبورم هنوز

زآتش عشقت که دل را در جوانی زنده داشت

برف پیری بر سرم بنشست ومحرورم هنوز

هرگز از معجون پند این درد ساکن کی شود

چون بلا در می کنی در قرص کافورم هنوز

بر هلال حال من خورشید مهرت چون بتافت

بدر خواهم شد که افزون می شود نورم هنوز

مرده هجرم بوصلم زنده خواهی کرد باز

من درین خاک از برای نفخ آن صورم هنوز

منشی دولت مرا منشور وصلت تازه کرد

بر درت موقوف توقیع است منشورم هنوز

چون صدف بهر تو دل در سینه پنهان داشتست

سلک نظم چون در و لؤلوی منثورم هنوز

سیف فرغانی زبهر من بدست لطف خویش

دوست در نگشاد ومن در بند دستورم هنوز

شمارهٔ ۲۹۹

ایا بحسن چو شیرین بملک چون پرویز

قد تو سرو روانست و سرو تو گل ریز

بروزگار تو جز عاشقی کنم نسزد

بعهد خسرو چون کار خر کند شبدیز

اگر ز لعل تو مستان عشق نقل خوهند

بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز

بزیر پای میاور چو خاک و برمگذر

مرا که نیست بجز دامن تو دست آویز

گرم بتیغ برانی ز پیش تو نروم

نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز

من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب

نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز

کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش

از آب گرد برآرد بآه دردآمیز

بعهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی

که مرده خفته نماند بروز رستاخیز

از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد

چو وجد گفته شیرین اوست شورانگیز

شمارهٔ ۳۰۰

ای ز شیرینی شده دام مگس

شکری فرما بانعام مگس

همچو من خلقی گرفتار تواند

زآنکه شیرینی بود دام مگس

عاشقان را بی لبت آرام نیست

بی شکر چون باشد آرام مگس

هر زمانم از تو چیزی آرزوست

ای شکر چونی زابرام مگس

از تو اکرامی همی دارم طمع

خود شکر کی کرد اکرام مگس

هست بر لعل لبت اقدام من

همچو بر شیرینی اقدام مگس

وقت ما خوش بود چون صبح خروس

بی تو ناخوش گشت چون شام مگس

در زمان ما نباشی بی رقیب

باد زن داری بهنگام مگس

هست اندر کاسه و خوان کسان

همچو گربه پخته و خام مگس

ای رقیب آستین افشان برو

تا شکر شیرین کند کام مگس

او بشکر خوردن اندر بسته دل

تو گشاده لب بدشنام مگس

از تو همرنگی نشاید چشم داشت

همچو یکرنگی زاندام مگس

کاشکی غایب شدی شکرفروش

تا شکر بگزاردی وام مگس

شمارهٔ ۳۰۱

ای خواسته زلعل لب آن نگار بوس

بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس

خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور

من تلخ کام از لب شیرین یار بوس

گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم

بر پای او چو دامن او صد هزار بوس

رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد

از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس

در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود

یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس

آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان

دشنام می دهد ندهد آشکار بوس

بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود

از غم زده تضرع واز غمگسار بوس

در باغ بهر سبزه که مانند خط تست

خواهد دهان گل زلب جویبار بوس

نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود

بی التماس بخشش وبی انتظار بوس

چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست

چون از دهان مرده نیاید بکار بوس

بر جای کاسه برسر خوان وصال خود

خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس

روزی که میهمانی عشاق خود کنی

هریک برآستانت زنند ای نگار بوس

هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن

دریوزه از لبان تو درویش وار بوس

لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل

یا عقد دوستی نبود در شمار بوس

شمارهٔ ۳۰۲

اگرچه راه بسی بود تا من از آتش

دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش

ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من

دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش

ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب

اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش

ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی

چو آب گرم فتد جوش در من از آتش

بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد

دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش

نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق

ندیده ام که کند عود مأمن از آتش

چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق

چو ماهی است که کردست مسکن از آتش

اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد

گرفت نور و برافراخت گردن از آتش

دل مجرد از آفات غیر محفوظست

که بی فتیل سلیم است روغن از آتش

ز کار عشق بتن رنج می رسد آری

مدام دود بود قسم گلخن از آتش

نصیب دیده من از رخ تو حرمانست

همیشه دود خورد چشم روزن از آتش

بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل

بلی چراغ کند خانه روشن از آتش

بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم

ببرد راه بوادی ایمن از آتش

شمارهٔ ۳۰۳

جرعه یی می نخورده از دستش

بیخودم کرد نرگس مستش

هرکه از جام عشق او می خورد

توبه گر سنگ بود بشکستش

بکسی مبتلا شدم که نرست

مرغ از دام و ماهی از شستش

بهمه جای می رود حکمش

بهمه کس همی رسد دستش

از عنایت مپرس کآن معنی

نیست در حق بنده گر هستش

هرکه عاشق نشد، بدامن دوست

نرسد دست همت پستش

سیف از مشک بوی دوست شنید

بر گریبان خویشتن بستش

شمارهٔ ۳۰۴

قند خجل می شود از لب چون شکرش

قوت دل می دهد بوسه جان پرورش

زهر غمش می خورم بوک بشیرین لبان

کام دلم خوش کند پسته پر شکرش

لذت قند ونبات چاشنیی از لبش

چشمه آب حیات رشحه لعل ترش

از دهنش قند ریخت لعل شکر بار او

در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش

دل شده را قوت جان از لب لعل ویست

هرکه بهشتی بود آب دهد کوثرش

پرده زرخ برگرفت دوش شبم روز کرد

معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش

از کله واز قبا هست برون یار ما

یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش

در بر او دیگری می خورد آب حیات

ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش

دعوی عشق تو کرد سیف وبتو جان داد

گرچه نگوید دروغ هیچ مکن باورش

شمارهٔ ۳۰۵

دلارامی که همچون مه بشب بینند دیدارش

شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش

بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی

که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش

گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش

قدم بالای مه دارد کله در زیر دستارش

ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین را

که لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارش

بدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتش

بملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارش

بجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دل

برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش

علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش

مزاج آب حیوانست در لعل شکربارش

ز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانش

ز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارش

نوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گل

شکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارش

از آن یار پسندیده نگردانم دل و دیده

گرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارش

ز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانی

که شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش

شمارهٔ ۳۰۶

گرچه جان می دهم از آرزوی دیدارش

جان نو داد بمن صورت معنی دارش

بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال

دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش

بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست

ناردان لب و رخساره چون گلنارش

ملک خسرو برود در هوس بندگیش

آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش

نقد جان رفت درین کار خریدارش را

برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش

از پی نصرت سلطان جمالش جمعست

لشکر حسن بزیر علم دستارش

تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی

کام شیرین نکنی از لب شکربارش

عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار

گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش

لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت

کآب بر وی گذرد محو کند آثارش

آنچه داری بکف و آنچه نداری جز دوست

گر نیاید مطلب ور برود بگذارش

سیف فرغانی نزدیک همه زنده دلان

مرده یی باشی اگر جان ندهی در کارش

شمارهٔ ۳۰۷

دلارامی که حیرانم من از حسن جهانگیرش

رخ او آیتی در حسن و نور قدس تفسیرش

چو دست عشق او گیرد کمان حکم در قبضه

نه مردی گر برو داری که برجز تو رسد تیرش

چو زلف او کند در بند مجنونان عشقش را

اگر از حلقه مایی بده گردن بزنجیرش

رضیع مادر فطرت که دارد در دهان پستان

بقای جاودان یابد اگر زآن لب بود شیرش

کسی کز آتش شوقش ندارد شمع دل زنده

هم از روغن شود کشته چراغ دولت پیرش

بچندین سعی همچون مال آن شادی جانها را

اگر روزی بدست آری برو چون غم بدل گیرش

ایا شیرین بنیکویی ببخت شور من گویی

شب وصل تو خوابی بود و روز هجر تعبیرش

اگر عاصی بمحشر در شفیع از روی تو سازد

کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصیرش

شراب عشق در دادی و من چون چشم مخمورت

خرابیها کنم زین پس که مستم کرد تأثیرش

بتدبیر خرد گفتم مگر حل گردد این مشکل

دگر بر ریسمان ما گره زد دست تدبیرش

برای مخزن شاهیش مسکین سیف فرغانی

ندارد زر ولی دارد مسی از بهر اکسیرش

شمارهٔ ۳۰۸

شبی از مجلس مستان برآمد ناله چنگش

رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش

چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد

ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش

چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را

که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش

لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری

بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش

کفی از خاک پای او بدست پادشا ندهم

وگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگش

مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم

بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش

فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی

بگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش

شمارهٔ ۳۰۹

ترکیست یارمن که نداند کس از گلش

او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود

زآن پسته پر شکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او زندگانی چون سیر گشته ام

ز آن جان خطاب می کنم اندر ترسلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه ای شود که نیاید بهوش باز

هر عاقلی که دید بمستی شمایلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست

بهر مزید حسن بزیور تجملش

اوشاه بیت نظم جهانست زینهار

جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند

رختش بآب رفت خر افتاد بر پلش

جان بر دو عشوه داد وهمه ساله آن بود

با او تقرب من و با من تفضلش

با گلستان چهره او فارغست سیف

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش

شمارهٔ ۳۱۰

ترکیست یار من که نداند کس از گلش

او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود

زآن پسته پرشکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او ز زندگانی چون سیر گشته ام

زآن جان خطاب می کنم اندر ترسلش

او شاه بیت نظم جهانست زینهار

جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گیسو بریده بینی ازآشوب کاکلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست

بهر مزید حسن بزیور تجملش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه یی شود که نیاید بهوش باز

هر عاقلی که دید بمستی شمایلش

جان برد و عشوه داد وهمه ساله این بود

با او تقرب من و با من تفضلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند

رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش

با گلستان چهره او فارغست سیف

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش

شمارهٔ ۳۱۱

دلستانی که بجان نیست امان از چشمش

شد بیکبار پر از فتنه جهان از چشمش

دوست هرجا که نظر کرد بتیر غمزه

زخم خورده دل صاحب نظران از چشمش

هرچه از دیدن آن دوست ترا مانع شد

گر همه نور بصر بود بران از چشمش

ببراتی که ندارد دل خلقی بستد

نرگس تازه که آورد نشان از چشمش

دل بخونابه اشک از مژه پیدا آورد

آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش

نزد سلطان روم ای دلبر و گویم زنهار

بده انصافم و دادم بستان از چشمش

هرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جان

خون دل باز گرفتن نتوان از چشمش

همچو من بر سر کوی تو بسی سوخته هست

روی بر خاک درو آب روان از چشمش

هرکه در مطبخ سودای تو غم خورد بریخت

آب در صورت خون بر سر نان از چشمش

هرکرا چشم تو باشی همه چیزی بیند

زآنکه غایب نبود کون و مکان از چشمش

سیف فرغانی چون دیده بپوشیدی ازو

عیب از دیده خود دان و مدان از چشمش

شمارهٔ ۳۱۲

آنچه ز تست حال من گفت نمی توانمش

چون تو بمن نمی رسی من بتو چون رسانمش

هر نفسم فراق تو وعده بمحنتی کند

هرچه بمن رسد ز تو دولت خویش دانمش

زهرم اگر دهی خورم چون شکر وز غیرتو

گرشکری رسد بمن همچو مگس برانمش

زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش

رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش

ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو

اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش

تیر که از کمان تو در طرفی روان شود

برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش

مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد

خون دلی که همچو اشک از مژه می چکانمش

دل بتو داذه ام ولی باز درین ترددم

تا بتو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش

سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا

دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش

شمارهٔ ۳۱۳

چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش

ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش

از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی

دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش

دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش

گر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنش

نرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفت

حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش

راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان

گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش

زآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب

افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش

وصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کنند

دست او در گردنم یا خون من در گردنش

با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان

یا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنش

دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز

آنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش

گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا

زآفتاب روی او چون روز گردد روشنش

سیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشت

ای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش

شمارهٔ ۳۱۴

آن دلارامی که آرامی نباشد با منش

کرد شام عاشقان چون صبح روی روشنش

آستین از رو چو برگیرد ترا روشن شود

کآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنش

زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب

روز و شب بر می کشد خورشید نور از روزنش

از گریبانش گلستان می برآید عیب نیست

عاشقی گر همچو خار آویزد اندر دامنش

جامه بر خود می درم چون غنچه زآن دلبر که هست

خرمنی گل در قبا و عالمی جان در تنش

گر ز من بستد دلی آن دوست باطل جوی نیست

زآنکه گر صد جان خوهد حقی است واجب بر منش

در کمان ابرو آورد و بسوی من فگند

یار آهو چشم تیر غمزه شیر افگنش

داشت پیش آتش رویش فتیلی از نظر

زآن چراغ دیده را از آب و خون شد روغنش

باد با تو چون شبی گر سوی بستان بگذرد

همچو بلبل در نوا آید زبان سوسنش

خسروان او را غلامند این زمان در ملک روم

همچو شیرین صد کنیزک عاشق اندر ارمنش

بر امید وصل او چون سیف فرغانی که دید

طوطیی اندر قفس یا بلبلی در گلشنش

شمارهٔ ۳۱۵

چو شدبخنده شکر بار پسته دهنش

شد آب لطف روان از لب چه ذقنش

ازآنش آب دهن چون جلاب شیرینست

که هست همچو شکر مغز پسته دهنش

گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش

کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش

کمان ابروی او تیر غمزه یی نزند

که دل نگیرد همچون هدف بخویشتنش

برآفتاب کجا سایه افگند هرگز

مهی که مطلع حسنست جیب پیرهنش

برهنه گر شود آب روان جان بینی

چو در پیاله شراب از قرابه بدنش

چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود

بزیر موی چو شعر سیه حریر تنش

بزیر هر شکنش عنبرست خرواری

که باربند عبیرست زلف چون رسنش

میان آتش شوقند و آب دیده هنوز

بزیر خاک شهیدان سوخته کفنش

مرا که در طلبش خضروار می گشتم

چوآب حیوان ناگاه بود یافتنش

کجا رسم زلب او ببوسه یی چو دمی

(رها نمی کند ایام درکنار منش)

شمارهٔ ۳۱۶

ای خریداران رویت عاشقان جان فروش

شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش

با قفاداران انجم ماه نتواند زدن

با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش

من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن

چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش

آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست

گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش

بس عجب سریست سر عشق کز آثار او

نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش

در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال

می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش

شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور

زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش

پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو

استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش

بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود

من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش

عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی

هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش

مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار

هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش

از هوای تست دایم جان مادر اضطراب

باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش

بر امید وعده فردا که روز وصل تست

رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش

زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب

گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش

روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب

عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش

سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک

جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش

شمارهٔ ۳۱۷

چون ازآن موسم کز وگرددجهان را وقت خوش

و زگل ولاله شود پیر وجوان را وقت خوش

عامیان را وقت خوش (چون) شاهد گل رخ نمود

روی بنما تا شود مر عاشقان را وقت خوش

از سرود ورود اگر خوش دل شوند اصحاب لهو

جز بیادت کی شود صاحب دلان را وقت خوش

ورچه مرغ اندر قفس خوش نبود ازدیدار تو

در تن همچون قفس شد مرغ جان را وقت خوش

پای خواهم کوفت زین پس ازسماع نام دوست

برزمین زآن سان که گردد آسمان را وقت خوش

ازسر حال ار بجنباند سری درویش او

گردد از تأثیر آن کون و مکان را وقت خوش

بخت راگفتم مدد کن تا بگویم یک غزل

کز سماعش گردد این سرو روان را وقت خوش

کزلب شیرین او وز خنده چون شکرش

زاهدان رارو ترش شد عارفان را وقت خوش

عاشقان را شور حاصل شد چو جانان رقص کرد

آسمان زد چرخ وشد مر اختران را وقت خوش

سیف فرغانی زشعرت عامیان را بهره نیست

کی کند بانگ جرس مر کاروان را وقت خوش

گرچه استاد از کلام الله کند تعلیمشان

جز ببازی کی شود مر کودکان را وقت خوش

شمارهٔ ۳۱۸

ای بت پسته دهن وقت تو چون نامت خوش

عیش تلخ من ازآن چشم چو بادامت خوش

بگل روی خود ایام مرا خوش کردی

باد چون موسم گل جمله ایامت خوش

می کنم ناله زعشق تو چو بلبل که مرا

همچو اندام گل آمد گل اندامت خوش

با رهی گربکنی سرکشی و نازت خوب

در سماع ار بروی جنبش وآرامت خوش

دوش بخت من شوریده درآمد از خواب

مژده یی داد بمن راست چوپیغامت خوش

کز می عشق اگر چند دهانت تلخ است

عاقبت همچو لب خویش کند کامت خوش

گرچه در عشق بسی رنج کشیدی زآغاز

رو که چون قصه یوسف شود انجامت خوش

بود باید زبرای شب وصلش امروز

با غم هجر وی ای خواجه بناکامت خوش

ای زانعام تو خلقی شده بی اندیشه

چند باشیم باندیشه انعامت خوش

سیف فرغانی از ذکر تو ایام مرا

می کند همچو دل خویش بدشنامت خوش

شمارهٔ ۳۱۹

زهی از جمال تو گشته جهان خوش

رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش

کسی کو بهر جای خوش نیست با تو

مبادا برو هیچ جا در جهان خوش

من از ناخوشی فراق تو خسته

تو در خلوت وصل با دیگران خوش

زتلخی غمهای شیرین گوارت

دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش

همی دار با عاشقان زآنکه داری

چوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوش

نه عاشق بود کش بخوردن نباشد

غم عشق تو همچو در قحط نان خوش

بدنیای دون غافل از کار عشقت

چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش

چو گربه درین خانه گر ره بیایم

چو سگ جای سازم برین آستان خوش

که هر ذره یی بر زمین در تو

چو خورشید وماهند بر آسمان خوش

ایا دوزخ تو تویی گرتو خواهی

که وقتت چو جنت بود جاودان خوش

بترک دو عالم نمازی نیت کن

در دوست را همچو قرآن بخوان خوش

کسی را که مقصود دیدار باشد

سرش نیست با حور ودل با جنان خوش

نگر سیف فرغانیا تا نباشی

ببازی درین کوی چون کودکان خوش

شمارهٔ ۳۲۰

زهی از زلف تو جان حلقه در گوش

سماع قول تو ناید ز هر گوش

زدیدار تو ما را پر گهر چشم

زگفتار تو مارا پر شکر گوش

گهر در آستین باید نه در چشم

شکر اندر دهان باید نه در گوش

پی دیدار و گفتار تو دایم

ز رویم چشم می باید ز سر گوش

تو شیر اندام آهو چشم دادی

من بیدار دل را خواب خرگوش

سخن گویی و رو در پرده داری

همه بی بهره اند از تو مگر گوش

ز رویت دیده هر شوخ چشمی

چنان محروم بادا کز نظر گوش

زاشعار سبک رو خامه من

گران شد عالمی را از گهر گوش

زمن این شعر دارد چشم بد دور

مگس را ندهمی از روی خرگوش

بشعر خشک وصلش داشتم چشم

نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش

مرا اندر نظر ناورد وآنگاه

نکرد از طبع خشک این شعر ترگوش

چو زین معنیش پرسیدم بمن گفت

نشاید خاک در چشم آب در گوش

وگرچه نزد من نظم تو درست

کجا بی زر توانش بست بر گوش

بوصفت سیف فرغانی بیاراست

جهانی را بمروارید و زر گوش

شمارهٔ ۳۲۱

تا چه معنیست در آن روی جهان آرایش

که دلم برد بدان صورت جان افزایش

چون جهان سربسر آرایش از آن رو دارد

بچه آراسته شد روی جهان آرایش

بر خود این جامه چو دراعه غنچه بدرم

از تن چون گل و پیراهن گل پیمایش

آن بت پسته دهن را لب همچون یاقوت

شکرینست و منم طوطی شکر خایش

چون بوصلش طمع خام تو ناپخته بماند

ای دل سوخته تا چند پزی سودایش

لاله را در چمن و غنچه گل را در باغ

مشک در جیب کند طره عنبر زایش

چون کسی را نبود دیده معنی روشن

ای تن تو همه جان صورت خود منمایش

بنده از دست جفای تو بجایی نرود

که سر کوی تو بندیست گران برپایش

ذره یی را که رخ روشن تو بر وی تافت

آفتابی نتواند که بگیرد جایش

یک کف از خاک سر کوی تو وز عاشق جان

زر بمزدور ده و کار همی فرمایش

سیف فرغانی از تست چو جام از باده

که بکلی همه رنگ تو گرفت اجزایش

شمارهٔ ۳۲۲

منم امروز دور از مشرب خویش

بسر پویان بسوی مطلب خویش

بلعلت تشنه شد آب روانم

رها کن تشنه را در مشرب خویش

تو خورشیدی و من بی نور رویت

چنین تا کی بروز آرم شب خویش

ز شوق ار بر دهانت می نهم لب

نه لعل تو همی بوسم لب خویش

چنانم متحد با تو که در تو

همی یابم حرارت از تب خویش

تو با این حسن اگرچه دین نداری

امام عصری اندر مذهب خویش

ترا از دوستی خواهم که چون جان

کنم پیراهنی از قالب خویش

مرا خود از سر غفلت خبر نیست

که دارم پای تو در جورب خویش

غم تو قوت من شد کسبم اینست

حلالی می خورم از مکسب خویش

بیاو از رقیب خود میندیش

فلک را نیست بیم از عقرب خویش

من از درد تو ای درمان دلها

بیارب آمدم از یارب خویش

بدین طالع ندانم از که نالم

ز ماه دوست یا از کوکب خویش

درین ره سیف فرغانی فروماند

چنین تا کی دواند مرکب خویش

شمارهٔ ۳۲۳

سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویش

ازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویش

بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم

چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش

بود بآب دهانش نیاز و خاک درش

مرا برای لب خشک و دیده تر خویش

مرا قلاده امید کرد در گردن

زبس که همچو سگانم بداشت بر در خویش

ز بهر بوسه پایش که دست می ندهد

مرا بسی بسخن دفع کرد از سر خویش

دهانم ار بلب او رسد چه غم باشد

ازآنکه طوطی خود پرورد بشکر خویش

دهد بنرخ سفال شکسته سیم درست

کسی که سکه مهرش نگاشت بر زر خویش

خبر نداشت ز خوبی خویش تا اکنون

که شد بمیل من آگه ز حسن منظر خویش

ببوستان شد و لایق ندید ریحان را

بخادمی خط و زلف همچو عنبر خویش

اگر فدای تو کردند هرکسی مالی

بزر و سیم نمودند جمله جوهر خویش

چو مال نیست مرا جان همی دهم بپذیر

که شرمسارم ازین تحفه محقر خویش

بسان سعدی راضی است سیف فرغانی

گرش قبول کنی ور برانی از بر خویش

شمارهٔ ۳۲۴

ای مرا نادیده کرده عاشق دیدار خویش

ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش

روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم

عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش

مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند

خواجگان چرخ را خوانند خدمتکار خویش

من سبک دل رادرین ره هست سربار گران

بهر راحت می نهم برآستانت بار خویش

شور تا در من فگندی عیش بر من تلخ شد

دفع تلخی چون کنم زین طبع شیرین کار خویش

دل ز گلزار وصالت بوی شادی چون ندید

با غم هجرت همی سازدچو گل با خار خویش

عشق دعوی کرده بودم عاقلی بشنودو گفت

تو چه مرد عشقی ای نادان بدان مقدار خویش

آن نمی بینی که همچون کام فرهادست تلخ

عشق بر خسرو ز شور عشق شیرین یار خویش

شاعران اشعار خود را گر بکس نسبت کنند

ما بسلطانی چو تو نسبت کنیم اشعار خویش

شاه بازانیم و جز بر خاک آن در کی نهیم

بیضه چون آب اشتر مرغ آتش خوار خویش

ازسخن حظی ندارم زآنکه غافل می کند

بلبلان را عشق گل از نالهای زار خویش

بود دل بیمار و چون عشقت درو تأثیر کرد

من بدردش دفع کردم مرگ از بیمار خویش

بوستان پر گلی و ز سیف فرغانی مدام

گل نگهداری و داری خار بر دیوار خویش

شمارهٔ ۳۲۵

عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خویش

دل ز اسرارش اثرها یافت در گفتار خویش

چون دلم بیمار تو شد کردم از غیر احتما

وندرین پرهیز دیدم صحت بیمار خویش

دیده رخسار تو دید و دل ازو نقشی گرفت

ما بچشم خود زدیم این رسم بر دیوار خویش

عاشقان زرد رخ هر لحظه پیدا می کنند

سکه سودای بر روی چون دینار خویش

خسرو خوبانی و من عاشقت فرهادوار

کام شیرین کن مرا از لعل شکربار خویش

همچو نقطه در میان افتاد مه گویی چو زد

آن خط چون دایره گرد رخت پرگار خویش

تو بجان بخشیدنی معروف و ما جان می دهیم

تو ز کار خود نیایی باز و ما از کار خویش

در بهشت امید دیدارست و گردد چون بهشت

هر مقامی کند رو جلوه کنی دیدار خویش

بلبل جان بی گل روی تو افغان می کند

همچو قمری کو بنالد درفراق یار خویش

هر بهاری در بر آرد شاهد زیبای گل

هر زمستان چون بسازدگلبنی با خار خویش

سیف فرغانی جهان پر گل کند چون روی دوست

گر بیفشاند درخت خاطرش ازهار خویش

شمارهٔ ۳۲۶

من ز عشق تو رستم از غم خویش

ور بمیرم گرفته ام کم خویش

در درون خراب من بنگر

لمن الملک بشنو از غم خویش

زیر ابروت ماه رخسارت

بدر دارد هلال در خم خویش

کای تو در کار دیگران همه چشم

نیک بنگر بکار درهم خویش

بی من ار زنده ای بجان و بطبع

تا نمیری بدار ماتم خویش

ور سلیمان دیو خود باشی

ای تو سلطان ملک عالم خویش

همچو انگشت خود یدالله را

یابی اندر میان خاتم خویش

شمع ارواح مرده را چو مسیح

زنده می کن چو آتش از دم خویش

همت اندر طلب مقدم دار

می رو اندر پی مقدم خویش

هردم اندر سفر همی کن شاد

عالمی را بفر مقدم خویش

گر دلی خسته یابی از غم عشق

رو از آن خسته جوی مرهم خویش

دوست را گر نه ای تو نامحرم

سر عشقش مگو بمحرم خویش

سیف فرغانی اندرین پرده

هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش

شمارهٔ ۳۲۷

یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش

خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش

یار مهمان می رسد من از برای نزل او

در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش

چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار

پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش

من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم

کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش

عشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتست

ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویش

گفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دل

مرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویش

گفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دری

اندرین سودا که پختی خام کردم نان خویش

ازنظر کردن درآن صورت که جان می پرورد

گنج معنی یافتم اندر دل ویران خویش

چون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشم

خنده می آید مرا بر دیده گریان خویش

در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم

پایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویش

عاشق بی دل بریزد جان خود درپای یار

ابر بر دریا فشاند قطره باران خویش

دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در

من که شاهان را ندادم گوهری از کان خویش

خود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیست

آنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویش

سیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرس

گر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویش

بلبل بستان حسنت سیف فرغانی منم

غلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویش

خشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیست

نغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش

شمارهٔ ۳۲۸

گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش

هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش

سلطان فقیر من شود ار تربیت کند

من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش

دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)

یک تیر غمزه ز ابروی همچون کمان خویش

بر جان چو سایه یی نرسد از همای عشق

رو پیش سگ فگن تن چون استخوان خویش

از کوی او بدر نروم گرچه بنده را

چون سگ بسنگ دور کند زآستان خویش

هر زرد روی عشق که در دستم اوفتد

در پاش مالم این رخ چون زعفران خویش

بر خاک پای دوست کسی کو نهاد لب

او مرده زنده کرد بآب روان خویش

کس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرد

او با کسی بماند که در باخت آن خویش

از بهر دوست دایره یی کن زجان ودل

پس دوست را چو نقطه ببین در میان خویش

هرکو خورد زمشرب عشقش مدام آب

بحری شود محیط ونبیند کران خویش

دلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جای

جز عشق کس خراب نخواهد مکان خویش

در پیش جیش همت عاشق نایستاد

سلطان ماه با سپه اختران خویش

قطب فلک بمذهب عشاق مرده است

ای نعش بر جنازه فگن دختران خویش

گر زین غزل سماع کند زهره، مشتری

در پای چنگ او فگند طیلسان خویش

تا سیف ذکر دوست بگوید بکام خود

بنهاد دوست در دهن او زبان خویش

شمارهٔ ۳۲۹

ای ستم کرده همیشه با وفاداران خویش

گر کنی عیبی نباشد یاری یاران خویش

چون نمی خسبند عشاقت که بینندت بخواب

خویشتن را جلوه کن بر چشم بیداران خویش

هر یکی ماهی شوند ار ذره یی پیدا کنی

آفتاب روی خود را بر هواداران خویش

طالبان هر سوی پویانند لیکن بی خبر

ز آنکه تو خود همنشینی با طلب کاران خویش

تو طبیب عاشقانی عاشقان بیمار تو

بی شفابخشی نخواهی مرگ بیماران خویش

یا سزاوار وصال تو نیند این بی دلان

یا نمی خواهد دلت شادی غمخواران خویش

در بهای وصل خود زین مفلسان جز جان مخواه

چون تو غارت کرده ای مال خریداران خویش

حکم هشیاران کنی کز دست رندان می خورند

گر تو ای شیرین ببینی شور می خواران خویش

بی قراری مرا حاجت بمی نبود که تو

برده ای ز آن چشم مست آرام هشیاران خویش

ای بعشق آتش زده درمن، بآب وصل تو

همچو خاک تشنه ام، بر من فشان باران خویش

بر سر بازار عشقت سیف فرغانی ببست

از متاع نظم خود دکان همکاران خویش

شمارهٔ ۳۳۰

ای ز عشقت مهر و مه سرگشته در گردون خویش

وی ببویت روز و شب آواره در هامون خویش

در هوای عشق تو چون ذره زآن گردان شدم

کآفتاب حسن تو می تابد از گردون خویش

در پس جلباب شب هر صبح روشن رو کنی

آفتاب تیره ار از ماه روزافزون خویش

از گریبان افق پیداست کز عشقت مدام

آسمان دامن کشان می گردد اندر خون خویش

یار صاحب حسن و ما در دست او چون آینه

چون ببیند آینه شاهد بود مفتون خویش

تند باشد شاهدی کآگه بود از حسن خود

صعب باشد عشق چون لیلی شود مجنون خویش

عاشقان را در درون شمع است و شاهد رو ولیک

چون توان کردن صفت از شاهد بیچون خویش

کفر باشد مرد را بیرون شدن از اندرون

گر هزاران شمع و شاهد بیند از بیرون خویش

نور گیرد دم بدم هر ذره از خورشید خود

فیض یابد بی گمان هر قطره از جیحون خویش

روی او کآفاق روشن زوست، هرشب می کند

چشم را خیره ز پرتوهای گوناگون خویش

چون غلام عشق گشتی و شد آزاد از دو کون

پس مبارک بنده یی در خدمت میمون خویش

عاشق رویش اگر موزون نباشد گو مباش

زآنکه ناموزون او بودن به از موزون خویش

مر ترا فرعون او بودن به از موسی خود

مر ترا هامان او بودن به از هارون خویش

شمارهٔ ۳۳۱

یار بر من در فشاند از لؤلوی مکنون خویش

طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش

زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد

کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش

گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست

مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش

ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع

عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش

هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق

همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش

گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی

نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش

ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک

این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش

هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش

آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش

حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود

چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش

زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت

چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش

از متاع دیگران بازار خویش آراستی

زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش

اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند

صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش

ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز

گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش

از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا

گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش

چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا

سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش

شمارهٔ ۳۳۲

ای بی خبر زحسن گلستان روی خویش

خوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویش

ای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببین

درآفتاب پرتو خورشید روی خویش

ای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خود

مه ازتو شرمسار بروی نکوی خویش

ای ماه وخور ز خرمن حسن تو خوشه چین

دیگر چوکه بباد مده خاک کوی خویش

شاهان حسن را رخ خوبت پیاده کرد

میدان ازآن تست در انداز گوی خویش

عنبر که همچو مشک معطر کند مشام

خاکیست طره تو بدو داده بوی خویش

می کو معاشران را دارد قرابه پر

بشکست پیش لعل لب تو سبوی خویش

یا از درم درآی چو ناخوانده میهمان

یا از سرم ببر هوس جست وجوی خویش

چون سیف از محبت خود خالیم مکن

روزی که خامشم کنی از گفت وگوی خویش

شمارهٔ ۳۳۳

نظر کن روی آن دلبر ببین شمع

که عالم پر ز نورست از چنین شمع

چراغ وهم بنشان وز سر سوز

چو پروانه بزن خود را برین شمع

چه پوشی آتش عشقش بدامن

چه می داری نهان در آستین شمع

شعاع عشق اگر بر جانت افتد

جهان روشن کنی ای نازنین شمع

اگر با سوز عشقش هم نشینی

سبب را بس بود آن همنشین شمع

بهجران بنده ماند از خدمتت دور

بآتش شد جدا از انگبین شمع

مکان از روشنی چون روز گردد

بشب چون گشت با آتش قرین شمع

ایا خورشید پیش نور رویت

چو پیش حور در خلد برین شمع

ز تو دیوانه می خوانندم آری

بجز نامی نگیرد از نگین شمع

چراغ آسمان آنگه دهد نور

که رویت برفروزد در زمین شمع

برافگن پرده تا دلهای مرده

برافروزند از آن نور مبین شمع

که بهر مجلس ما بی دلان است

ترا بر رخ چراغ و بر جبین شمع

بعشقت سیف فرغانی بسی سوخت

نشد از بهر پروانه حزین شمع

شمارهٔ ۳۳۴

ای ترا هرگز نبوده یاری از یاران دریغ

وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ

غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد

یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ

ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست

ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ

شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را

در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ

خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما

تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ

من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت

خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ

هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی

هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ

یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست

دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ

شمارهٔ ۳۳۵

دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق

اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق

چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد

دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق

خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده

زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق

چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی

که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق

تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی

که دوستی حدث بشکند طهارت عشق

گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی

زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق

چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم

همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق

ورای عشق خرابیست تاسرت نرود

برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق

غلام وار همی کن ایاز را خدمت

که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق

شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین

چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق

دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی

ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق

شمارهٔ ۳۳۶

گربشنوی که ناله کند دردمند عشق

عیبش مکن اگرچه نباشی نژند عشق

درجان چو نور عشق نداری دلیت نیست

زیرا که پای دل بود ازبهر بند عشق

رختی است بهر منزل جانها گلیم فقر

رخشی است بهر رستم دلها سمند عشق

داروی جان و مرحم دلهای خسته اند

قومی بتیر غمزه او دردمند عشق

دامن ز خود فشانده و دست اندر آستین

پای از جهان برون و سر اندر کمند عشق

چون خوشه کوب خورده گاو جهان نیند

زآن کرده اند دانه دل را سپند عشق

جاه رفیع دنیی دون آرزو کنی

با پست همتان ننشیند بلند عشق

چندانکه کار تو بپسند تو می رود

می دان که خدمتی زتو ناید پسند عشق

عشقت ز زحمت دو جهان باز می خرد

بفروش هرچه داری و بنیوش پند عشق

اینست کار او که ببرد ترا زتو

واصل شوی چو صبر کنی برگزند عشق

ای تلخ کام هستی خود مانده همچو سیف

گر خوش دلی خوهی بدهان گیر قند عشق

شمارهٔ ۳۳۷

دلم ببوسه شکر خواست زآن لب چو عقیق

ولیک نیست مرا دولت وترا توفیق

بکارگاه جمال تو در همی سازند

سمن ببوی بنفشه شکر برنگ عقیق

مدام مستم چون ریخت ساقی جنت

شراب عشق توم در دل چو جام رقیق

مراست سوی تو ای رشک ماه ذره دلیل

مراست در رهت ای آفتاب سایه رفیق

در وصال طلب می کند چو ماهی آب

دل صدف صفتم ای غم تو بحر عمیق

بهشت وصل بیارای وجلوه کن دیدار

کز اهل رحمتم، ای هجرتو عذاب حریق

چومرغ در قفس وهمچو ماهی اندر دام

همی تپد دل تنگم درین گرفته مضیق

شکر بلعل تو نسبت همی کند خود را

ولی چه نسبت دردی خمر را برحیق

حدیث بنده زتأثیر عشق نظم گرفت

بآسیا چو رسد مغزگندم است دقیق

اگر چه خال و خط وزلف وروست ترکیبش

درو مجاز نباشد گرش کنی تحقیق

زطعن کس مکن اندیشه سیف فرغانی

زقطره غم نخورد هرکه شد ببحر غریق

شمارهٔ ۳۳۸

مرا که در تن بی قوتست جانی خشک

زعشق دیده تر دارم ودهانی خشک

ترا بمثل من ای دوست میل چون باشد

که حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشک

زچشم بر رخم از عشق آن دو لاله تر

مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک

درو زسیل بلایی بترس اگر یابی

زآب دیده من بر زمین مکانی خشک

اگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنی

بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟

بر توانگر و درویش شکر کم گوید

گدا چو از در حاتم رود بنانی خشک

بآب لطف تو نانم چوتر نشد کردم

همای وار قناعت باستخوانی خشک

زخون دیده وسوز جگر چو مرغابی

منم بدام زمانی تر وزمانی خشک

زسوز عشق رخ زرد واشک رنگینم

بسان آبی تر دان ونار دانی خشک

سحاب وار باشکی کنم جهانی تر

چو آفتاب بتابی کنم جهانی خشک

زآه گرمم در چشمه دهان آبی

نماند تا بزبان تر کنم لبانی خشک

مرا بوصل خود ای میوه دل آبی ده

ازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک

میان زمره عشاق سیف فرغانی

چو بر کناره با مست ناودانی خشک

شمارهٔ ۳۳۹

ای نرگس تو مست و لب تو شراب رنگ

گل در چمن ز روی تو کرد اکتساب رنگ

من تشنه وصال توام لطف کن مرا

سیراب بوسه کن بلبان شراب رنگ

تو رنگ روی خود بنقاب از رهی مپوش

کز روی تو اثر کند اندر نقاب رنگ

گر پرتوی ز روی تو بر آسمان فتد

گیرد ز عکس او چو شفق آفتاب رنگ

چون گل ببوی من همه آفاق خوش شود

گر من چو میوه گیرم از آن ماهتاب رنگ

ما را بتست نسبت و همچون تو نیستیم

گل رنگ دارد و نبود در گلاب رنگ

اجزای خاک و آب چو وارست بعد از آن

دیگر بذات او نگرفت انتساب رنگ

ما را دلی پر آتش سوداست تا ترا

پیراهن از هواست بر اندام آب رنگ

مطلوب عاشقان ز سخن ذوق نام تست

مقصود تشنگان نبود از جلاب رنگ

شمارهٔ ۳۴۰

ای که در باغ جمالست رخ تو چون گل

گل تو در سخن آورد مرا چون بلبل

گر ببستان نگری ور بگلستان گذری

باد بر خاک نهد پیش تو رخساره گل

نیست با عز تو در کوی تو درویشی عار

هست از بند غلامی تو آزادی ذل

عشق تو تاختن آورد و مرا کرد شکار

چیست عصفور که سیمرغ درو زد چنگل

عجمی وار مرا سلسله در گردن کرد

هندوی زلف تو ای ترک تتاری کاکل

تشنه وصل ترا چند سبو زد بر سنگ

طاق ابروی تو آن آب لطافت را پل

هر که بی راه بر عشق تو ره رفت او را

زلف تو راه زد ای روی تو هادی سبل

تو بدین حسن در ایام فزودی فتنه

من بدین شعر در آفاق فگندم غلغل

بسخن مرد ز عشاق تو نتواند شد

همچو شاهین نشود خاد بزرین زنگل

ادبم گفت خمش باش و دگر شعر مگو

نتوانم که مرا شوق (تو) می گوید قل

سیف فرغانی در زمره عشاق تو نیست

اسب شطرنج بمیدان نرود با دلدل

شمارهٔ ۳۴۱

مرا از عشق تو دستیست بر دل

مرا از دست تو پاییست در گل

مرا از نقطه خالت زده موج

محیط عشق تو در مرکز دل

مرا در عالم دل خسروانند

همه فرهاد آن شیرین شمایل

دگر مردار بویحیی نگردم

اگر گردم بتیغ عشق بسمل

چو تو در رفتن آیی آب چشمم

رود اندر پی تو چند منزل

درین ره چون جرس بردارم آواز

فغان از دل کنم همچون جلاجل

رفیق تست نغمت را بنالد

برین بالاشتر در زیر محمل

تو نزدیک منی من دور از تو

تو با من همنشین من از تو غافل

بتیغ غیرت ای جان بر دلم زن

مرا از غیر خود پیوند بگسل

بزلف خویش قیدم کردی و هست

مرا حل کردن این عقده مشکل

دل مجنون من دیوانه کردار

شد اندر بند آن مسکین سلاسل

چو کوزه آب عشقت خورد آدم

در آن حالت که بودش صورت از گل

باقبال وصالت بنده یی کو

که همچون سیف فرغانیست مقبل

شمارهٔ ۳۴۲

ای سجده کرده پیش جمالت بت چگل

مطلوب خلق عالم ومحبوب اهل دل

هم شهد از حلاوت گفتار تو برشک

هم حسن از طراوت رخسارتو خجل

علم ازل تواتر انوار تو بجان

ملک ابد تعلق غمهای تو بدل

خاصیتی است عشق ترا بر خلاف رسم

ینجی لمن یعذب یهدی لمن یضل

زین عام را خبر نه که خاص از برای تست

تأثیرلطف صنع یدالله در آب وگل

باشد وجود تو قلم صنع را مداد

یک یک حروف کون بهم گشت متصل

مانند تو در انجم وافلاک کس ندید

مجموعه یی بر انفس وآفاق مشتمل

مصباح ماه را شده چون شمع آفتاب

مشکاة نور روشن از آن روی مشتعل

از مکتب فقیر تو گردون خوهد زکات

با نعمت گدای تو قارون بود مقل

گر وصل دوست می طلبی زینهار سیف

پیوند هر دو کون ز خاطر فرو گسل

شمارهٔ ۳۴۳

ز روی پرده برافگن که خلق را عیدست

هلال ابروی تو همچو غره شوال

محیط لطف چو دریا مدام در موج است

میان دایره روی تو ز نقطه خال

رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند

که بر رخ گل سرخست روی لاله آل

ز نور چهره تو پرتوی مه و خورشید

ز قوس ابروی تو گوشه یی کمان هلال

بپیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ

بروشنی اگر آیینه باشد آب زلال

ز خرقها بدر آیند چون کند تأثیر

شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال

بوصف آن دهن و لب کجا بود قدرت

مرا که لکنت عجزست در زبان مقال

گدای کوی توام کی بود چو من درویش

بنزد چون تو توانگر عزیز همچون مال

ز شاخ بید کجا باد زن کند سلطان

وگر چه مروحه گردان ترک اوست شمال

چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن

بقطره یی دو که لب خشک مانده ام چو سفال

رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی

چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال

بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم

«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال »

هلال حسن بعهد رخ تو یافت کمال

که هم جمال جهانی و هم جهان جمال

شمارهٔ ۳۴۴

ایا سلطان عشق تو نشسته بر سریر دل

بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل

رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین

چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل

ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان

که می گیرند ملک جان و می آرند اسیر دل

ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من

اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل

درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت

غمت گو کار خود می کن که معزولست امیر دل

بدان رخسار چون آتش تنور عشق بر کردی

من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل

چو مالک بی زیان باشد ز دوزخ هرکه او دارد

ز رضوان خیال تو بهشتی در سعیر دل

اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش

بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل

در آ در خانقاه ای جان و در ده صوفیانش را

می عشقت، که بیرون برد ازو سجاده پیر دل

چو جان را آسیای شوق در چرخست از وصلت

بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل

ز عشقت خاتمی گر هست جان چون سلیمان را

نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل

مداد از خاطر و کاغذ کند از دفتر فکرت

برای ذکر تو، وز جان قلم سازد دبیر دل

دلم بی غم غمت بی دل نبودستند واکنون شد

دل من ناگزیر غم غم تو ناگزیر دل

وراورا نیز دریابی چنان مگذار (و) مستش کن

که بی آن بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل

هنوز این دایه گیتی نزاد از مادر فطرت

که نوزادان اندوهت همی خوردند شیر دل

ز دست هستی خود سر نبردی سیف فرغانی

اگر زنجیر عشق تو نبودی پای گیر دل

شمارهٔ ۳۴۵

ایا سلطان عشق تو نشسته برسریر دل

بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل

رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین

چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل

ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان

که می گیرند ملک جان ومی آرند اسیر دل

درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت

غمت گو حکم خود می ران که معزولست امیر دل

درآ در خانقاه ای جان ودر ده زاهدانش را

می عشقت که بیرون برد ازو سجاده پیر دل

ز مستان می عشقت یکی همراه کن بااو

که بی این بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل

ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من

اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل

تنور عشق چون شد گرم ازآن رخسار چون آتش

من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل

چو جانرا آسیای شوق در چرخست از وصلت

بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل

اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش

بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل

درین راهی که سرها را دروخوفست، بر سنگی

نیامد پای جان تاشد غم تو دستگیر دل

ز عشقت خاتمی کردست جان چون سلیمانم

نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل

برین منشور سلطانی بخط سیف فرغانی

برای نام تو از جان قلم سازد دبیر دل

غم عشقت مرا دی گفت داری لشکر جانی ازین

اطفال روحانی که پروردی بشیر دل

اگر دشمن سوی ایشان برآرد نیزه طعنی

کمان همت اندر کش بزن برجانش تیردل

شمارهٔ ۳۴۶

دل نمیرد تا ابد گر عشق باشد جان دل

تن چو جان پاینده گردد گر برد فرمان دل

پادشاه دل جهانگیر و جهان بخش است رو

گر ولایت خواهی ای جان آن دل شو آن دل

آ بدانی کرد نتوانند شاهان جهان

اندر آن کشور که ویرانی کند سلطان دل

عاقبت بر ملک جان منشور سلطانی دهند

هرکه او را در حساب آرند در دیوان دل

چون طبیب فضل دل را دردمند عشق کرد

گر هلاک جان نمی خواهی مکن درمان دل

گوی دولت را جز آن حضرت نباشد جای گاه

شهسوار همت ار بر وی زند چوگان دل

مردگان را همچو عیسی زنده گردانی بدم

خضر جانت ار آب خورد از چشمه حیوان دل

چون تو در دریای غفلت غرقه یی همچون صدف

زآن نمی دانی که گوهر عشق دارد کان دل

غیر عشق ار جان بود در دل منه کرسی او

زآنکه شاه عشق دارد تخت در ایوان دل

دوست ننشاندی نهال عشق خود در باغ جان

در سفال تن اگر برنامدی ریحان دل

تا کند بر جان تجلی روی معنی دار دوست

رسم صورت محو گردان از نگارستان دل

ای دل و جان را ز روی تو هزاران نیکویی

تو دل جانی بدان روی نکو یا جان دل

از رخ خوب تو افگند اسب در صحرای جان

شاه عشق تو که می زد گوی در میدان دل

همچو سوره بر سر جان تاج بسم الله نهد

آیت عشق تو گر نازل شود در شان دل

سیف فرغانی برو شاگردی او کن خواند

یک ورق از علم عشقش در دبیرستان دل

شمارهٔ ۳۴۷

دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل

نام تو آرام جان درد تو درمان دل

من بتواولی که تو آن منی آن من

دل بتو لایق که تو آن دلی آن دل

عشق ستمکار تو رفته بپیکار جان

شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل

تر کنم از آب چشم روی چو نان خشک را

چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل

بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید

تا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل

انده دنیانداد دامن جانم ز دست

تا غم تو برنکردسر ز گریبان دل

عشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کرد

سر بفلک برکشید سنجق سلطان دل

روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند

کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل

تا برهاند مرا ز انده من سالهاست

تا غم تو می کشد تنگی زندان دل

از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد

گوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل

شمارهٔ ۳۴۸

ای آنکه عشق تو دل جانست وجان دل

مهرت نهاده لقمه غم در دهان دل

وصل تو قلب دل طلبد از میان جان

ذکر تو گوش جان شنود از زبان دل

عشقت چو صبح در افق جان کند اثر

پر آفتاب وماه شود آسمان دل

جانم بجام غم همه خون جگر خورد

تا دل دمی از آن تو باشد توآن دل

گر عشق تو بود ز ازل در میان جان

همچون ابد پدید نباشد کران دل

چون زر بسکه ملکان نام دارتست

هر گوهری که طبع بر آرد زکان دل

از رنگ وبوی تو دهدم همچو گل نشان

هر غنچه یی که بشکفد از بوستان دل

این بیتها که بهر تو گفتیم هر یکی

یک عشق نامه است بسر بر نشان دل

ازهر چه آن بدوست تعلق نداشت سیف

بگشای پای جان بگسل ریسمان دل

شمارهٔ ۳۴۹

ای ز زلفت حلقه یی بر پای دل

گر درین حلقه نباشد وای دل

هرکرا سودای تو در سر بود

در دو کونش می نگنجد پای دل

غرقه گرداب حیرت از تو شد

کشتی اندیشه در دریای دل

آن سعادت کو که بتوانیم گفت

با تو ای شادی جان غمهای دل

نه دلم را در غمت پروای من

نه مرا در عشق تو پروای دل

رفته همچون آب در اجزای خاک

آتش عشق تو در اجزای دل

چون غمت را غیر دل جایی نبود

هست دل جای غم و غم جای دل

هر دو عالم چیست نزد عارفان

ذره یی گم گشته در صحرای دل

سیف فرغانی چو حلقه بسته دار

جان خود پیوسته بر درهای دل

شمارهٔ ۳۵۰

تنی داری بسان خرمن گل

عرق از وی روان چون روغن گل

صبا از رشک اندام چو آبت

فگنده آتش اندر خرمن گل

چمن از خجلت روی چو ماهت

شکسته چون بنفشه گردن گل

گر از رویت بهار آگاه باشد

پشیمان گردد از آوردن گل

بسیل تیره ابر نوبهاری

بریزد آب روی روشن گل

غم تو در گریبان دل من

چو خار آویخته در دامن گل

منم از خوردن غمهای تو شاد

چو زنبور عسل از خوردن گل

اگر از خاک کویت بو بگیرد

قبای غنچه و پیراهن گل

چو در برگ از خزان زردی فزاید

ز روح نامیه اندر تن گل

مها از سیف فرغانی میازار

نخواهد عندلیب آزردن گل

گلت را همچو بلبل دوست دارست

جعل باشد نه بلبل دشمن گل

شمارهٔ ۳۵۱

باغ را گرچه برخ کرد بهشت آیین گل

همچو روی تو نباشد برخ رنگین گل

باغ در جلوه و بلبل (شده) صاحب تمکین

حال دیگر شده چون آمده در تلوین گل

چند گویم سخن باغ که همچون خارست

بوستان در ره عشاق تو با چندین گل

رخ تو آتش کانون جمالست و از آن

شهر پر می شود از روی تو در تشرین گل

جای آنست که از گلشن حسنت رضوان

از پی زیب نهد بر رخ حورالعین گل

شکل موزون تو نظمی است رخت شه بیتش

ناظم صنع بسی کرده درو تضمین گل

گر تو دستور دهی ماه بروبد هر شب

از سر کوی تو با مکنسه پروین گل

خویشتن را همه تن جسم خوهد چون نرگس

تا نظر در رخ خوب تو کند مسکین گل

چیست فردوس چو در وی ننمایی تو جمال

چه بود باغ که او را نکند تزیین گل

من بدیدار تو از وجد بیارامم اگر

شورش بلبل دیوانه کند تسکین گل

تو چنین سرو سمن بار مرو در بستان

کز خجالت نکند یاسمن و نسرین گل

ای عروس چمن از پرده خجلت پس ازین

روی منمای که در جلوه درآمد این گل

اندرین باغ شکر با گل و گل با شکرست

چون درآیی شکری می خور و بر می چین گل

در بهاران ز من این دسته گل خاص تر است

گر چه نزد همه عام است بفروردین گل

سیف فرغانی جان داد و ترا نیست غمی

آری از مردن بلبل نشود غمگین گل

شمارهٔ ۳۵۲

چو بیند روی تو ای نازنین گل

کند بر تو هزاران آفرین گل

تو با این حسن اگر در گلشن آیی

نهد پیش رخت رو بر زمین گل

اگر بلبل کند ذکر تو در باغ

ز نامت نقش گیرد چون نگین گل

چو از ذکر لبت شیرین کند کام

شود در حلق زنبور انگبین گل

گلی تو از گریبان تا بدامن

بهر جانب بریز از آستین گل

اگر در خانه گل خواهی بهر وقت

برو آینه برگیر و ببین گل

ندارد باغ جنت همچو تو سرو

نباشد شاخ طوبی را چنین گل

برنگ و بو چو تو نبود که چون تو

خط و خالی ندارد عنبرین گل

اگر با من نشینی عیب نبود

که دایم خار دارد همنشین گل

شمارهٔ ۳۵۳

در گلستان گرنباشد شاهد رعنای گل

خاک پای تو بخوش بویی بگیرد جای گل

شمه یی از بوی تو پنهانست اندر جیب مشک

پرتوی از روی تو پیداست درسیمای گل

نسبت رویت بگل کردند مسکین شاد گشت

زین قبل از خنده می ناید بهم لبهای گل

زیبد ارگل عالم آرایی کند همچون بهار

کز رخ تو پشت دارد روی شهر آرای گل

قالب گل راز حسن روی خود خالی ببخش

ورنه بی معنی نماید صورت زیبای گل

دربهار ای شاه بی یرلیغ قاآن رخت

همچو آل لاله کی رنگین شود تمغای گل

حسن رویت کرد اندر صفحهای گل عمل

همچو اوراق کتب پر علم شد اجزای گل

زآرزوی قد وخد تو نشست و اوفتاد

لاله اندر زیر سرو وژاله بر بالای گل

ماه یا خور کی شود درخوب رویی همچو تو

خار هرگز چون بود در نیکویی همتای گل

با وجود تو که از تو گل خجل باشد بباغ

خود کرا سودای باغست وکرا پروای گل

کار تو داری که با بخت جوان (و) حسن نو

بعد یک مه پیر گردد دولت برنای گل

من چو مجنون دورم از لیلی خود واندر چمن

وامق بلبل شده هم صحبت عذرای گل

سیف فرغانی بماند اندر سرت سودای دوست

بلبلان را کی شود بیرون زسر سودای گل

شمارهٔ ۳۵۴

عاشقان راسوی خود هم خود بود جانان دلیل

کعبه وصل و زاد غم، وز خویشتن رفتن سبیل

ای بقال وقیل عالم بی خبر از عشق تو

هر که معلومش تو باشی فارغست از قال و قیل

گرد خجلت می فشاند نور رویت بر قمر

آب حیوان می چکاند تیغ عشقت بر قتیل

هرکه را زین سیم وزین زر کرد مستغنی غمت

زر بنزد آن توانگر چون گدا باشد ذلیل

تا بدیدم شمع روی تو، چنان با خود گرفت

آتش عشق ترا جانم که روغن را فتیل

با بلا هم خانه باشد عاشق اندر کوی تو

وز سلامت دور باشد پشه زیر پای پیل

طبع شورانگیز را بر جان عاشق حکم نیست

آتش نمرود را تاثیر نبود در خلیل

از برای وصل جانان گر زعاشق جان خوهد

همچنان باشد که آب از جوی خواهد سلسبیل

یوسفان حسن را جاه وجمال از روی تست

چون شکر از خاک مصر وچون نهنگ از آب نیل

عاشقان را چه زیان گر عقلشان نکند مدد

در خلافت چه خلل گر با علی نبود عقیل

گر پیمبر وار عاشق وارهد از خویشتن

وحیها آید بدو واندر میان نی جبرئیل

سیف فرغانی زغم بر عاشقان تکلیف نیست

حمل کوه بیستون فرهاد را نبود ثقیل

از پی تعریف جانان را مکن در شعر ذکر

بهر شهرت در چمن گل را مکش بر روی بیل

شمارهٔ ۳۵۵

ما جان فدای آن رخ نیکوش می کنیم

در مه نظر از آرزوی روش می کنیم

بی اوچنانکه عادت سودا پزان بود

هردم چو آب از آتش دل جوش می کنیم

بهر شراب شادی روز وصال او

هر شب هزار جرعه غم نوش می کنیم

گر نقره (پیش) آیدوگر زر فتد بدست

در کار یار سیم بناگوش می کنیم

از طعنهای دشمن و غمهای دوستان

با او حدیث خویش فراموش می کنیم

دشمن که دست ما بدهانش نمی رسد

چندین زبان درازی او گوش می کنیم

در کوی او دویم چو سگ هر شب وبروز

برخاک راه خفته وخاموش می کینم

دشمن چو شب روست چو سگ بانگ می زنیم

سگ در پیست خواب چو خرگوش می کنیم

بر یاد دوست هر شب با شاهد خیال

پا در فراش ودست در آغوش می کنیم

ما در سماع خرقه خود چون قمیص گل

پاره ز عشق سرو قبا پوش می کینم

هر روز همچو سیف زدلهای پر گهر

گنجی دفین هر شکن موش می کنیم

شمارهٔ ۳۵۶

ای ز رویت پرتوی مرآفرینش را تمام

از وجود تست سلک آفرینش را نظام

گر ز مه خود را نقابی سازی ای خورشید روی

ماه بر روی تو چون بر روی مه باشد غمام

با جمال تو ملاحت همچو شوری با نمک

در حدیث تو حلاوت همچو معنی در کلام

مبتلای تو سلامت می دهد بر وی درود

آشنای تو سعادت می کند بر وی سلام

خدمتی از من نیاید لایق حضرت که تو

پادشاهان بندگان داری و آزادان غلام

در مقام شوق تو مست شراب عشق تو

دارد از جز تو فراغت چون فرشته از طعام

بی سر و پایی که اندر راه عشقت زد قدم

بر زمین نگرفت جا بر آسمان ننهاد گام

بر در تو با دل پرآتش و چشم پر آب

خویشتن را سوخته از پختن سودای خام

چون تویی همچون منی را کی شود حاصل بشعر

چون کبوتر صید نتوان کرد عنقا را بدام

چون مگس هرگز نیالاید دهان خود بشهد

شوربختی کز لب شیرین تو خوش کرد کام

در چنین محراب گه با شعر تحت المنبری

سیف فرغانی نزیبد این جماعت را امام

شمارهٔ ۳۵۷

آنی که کس بخوبی تو من ندیده ام

خورشید را چو روی تو روشن ندیده ام

یا خود چو روی خوب تو رو نیست در جهان

یا هست و زاشتغال بتو من ندیده ام

رنگی ز حسن در گل رویت نهاده اند

کندر شکوفهای ملون ندیده ام

روی تو گلستان و دهان غنچه یی کزو

الا بوقت خنده شکفتن ندیده ام

روی ترا بزینت وزیب احتیاج نیست

من احتیاج شمع بروغن ندیده ام

گویی بتن که آب روان زو خجل شود

جان مجسمی که چنین تن ندیده ام

از کشتنم بتیغ تو ای دوست حاصلست

ذوقی که در هزیمت دشمن ندیده ام

خود را بکام خویش شبی از سر رضا

با چون تو دوست دست بگردن ندیده ام

زآن سان که سیف بر کوی تو خوار ماند

خاشاک راه بر در گلخن ندیده ام

شمارهٔ ۳۵۸

بتی که ازلب او ذوق جان همی یابم

درو چو گم شدم او را ازآن همی یابم

هرآن نفس که ببینم جمال او گویی

که مرده بوده ام و باز جان همی یابم

زیاد آن رخ رنگین که گل نمونه اوست

مدام در دل خود گلستان همی یابم

همی نیافتم از وی نشان بهیچ طرف

کنون بهر طرفی زو نشان همی یابم

بهر کنار که دامی نهد سر زلفش

چو مرغ پای خود اندر میان همی یابم

ازین جهان چو مرا کرد بی خبر عشقش

زخویشتن خبری زآن جهان همی یابم

کسی زصحبت حور آن نیابد اندر خلد

که من ز دیدن این دلستان همی یابم

نیافت خسرو آن ذوق از لب شیرین

که من زبوسه پای فلان همی یابم

نمی روم ز درش همچو سیف فرغانی

که هر چه خواهم ازین آستان همی یابم

شمارهٔ ۳۵۹

گر بدان خوش پسر رسد دستم

بلب چون شکر رسد دستم

ازوی انصاف خویشتن روزی

بستانم اگر رسد دستم

دور چون آسمان کنم شب و روز

تا بماه و بخور رسد دستم

نردبانی بباید از زر ساخت

تا برآن سیم بر رسددستم

آفتابا چو شب کنم روزت

گربآه سحر رسد دستم

دل گواهی همی دهد که بتو

بچه خون جگر رسد دستم

پای ازین در نمی کنم کوتاه

بتو روزی مگر رسد دستم

پای مزدت چو نزد من آیی

بدهم گر بسر رسد دستم

باتو روزی کنم معامله یی

صبرکن تا بزر رسد دستم

حال را جان قبول کن ازمن

تا بچیزی دگر رسد دستم

برتو ریزم چو سیف فرغانی

گر بگنج گهر رسد دستم

شمارهٔ ۳۶۰

می سزد گر جان دهم چون دلستانی یافتم

بگذرم از خارها چون گلستانی یافتم

خنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست داد

ناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتم

بی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختم

بی نشانم بعد ازین کز وی نشانی یافتم

گرد کوی این تمنا بس که گردیدم بسر

بخت در بگشاد و ناگه آستانی یافتم

کوه محنت کند جانم سالها فرهاد وار

لاجرم شیرین تر از جان دلستانی یافتم

از فقیرانی درین ره بارکش همچون شتر

ترک بار و خر گرفته کاروانی یافتم

ای دل ای دل غم مخور چون من ز ترک جان خود

بهر ره زاد و برای خانه نانی یافتم

از علف زار جهان چون گوسپندم دور شد

گرگ را اندر رمه همچون شبانی یافتم

من که بر معراج آن ره منبر افلاک را

همچو نازل پایه یی بر نردبانی یافتم

اندرین دنیای دون درویش صاحب ذوق را

راست همچون گوهری در خاکدانی یافتم

آفتاب عشق جان سیف فرغانی بدید

گفت هنگام طلوعست، آسمانی یافتم!

شمارهٔ ۳۶۱

نه هرچه عشق توبود از درون برون کردم

من ضعیف چنین کار صعب چون کردم

بقوت تو چنین کار من توانم کرد

که سینه پر زغم ودیده پر زخون کردم

چو نفس ناقص من کرد درفزونی کم

من زیاده طلب درکمی فزون کردم

نظر عصا کش من شد سوی تو واین غم را

بچشم سوی دل کور رهنمون کردم

غم تو گفت بشادی برون نه از دل پای

کنون که دست تصرف در اندرون کردم

چوتو عنان عنایت بدست من دادی

لگام بر سر این توسن حرون کردم

مکن تعجب واین کار را مدان دشوار

چو دوست کرد مدد دشمنی زبون کردم

کنون بدون غمت سر فرو نمی آرم

که بی غم تو بسی کارهای دون کردم

بگرد بام ودر تو که مرکز قطب است

چوآسمان حرکت چون زمین سکون کردم

برآستان تو چون پای من قرار گرفت

بزیر سقف فلک دست خود ستون کردم

مقیم کوی تو گشتم ولیک همچو ملک

زجیب روزن افلاک سر برون کردم

بپای سیر که برآتشش نهم از شوق

چه خاک بر سر این چرخ آبگون کردم

زعاشقان تو امروز سیف فرغانیست

زپرده خارج وصدبارش آزمون کردم

شمارهٔ ۳۶۲

نگارا گرد کوی تو اگر بسیار می گردم

چو بلبل صد نوا دارم که در گلزار می گردم

تو قطب دایره رویی ومن در مرکز عشقت

سری بر نقطه بریک پای چون پرگار می گردم

بدان گیسو که صد چون من سراندر دام او دارد

رسن در گردنم افگن که بی افسار می گردم

سر میدان جان بازیست کوی تو (و) اندر وی

محبان در چنین کاری ومن بی کار می گردم

توهمچو گنج پنهانی ومن در جست وجوی تو

درین ویرانها عمریست تا چون مار می گردم

بسی گرد جهان پویان بگشتم من ترا جویان

برای چشمه حیوان سکندر وار می گردم

اگرچه حدما نبود ولی هرگز روا نبود

که تو بادیگران یاری و من بی یار می گردم

چوتو آگاهی ازحالم که شب تا روز در کویت

خلایق جمله درخوابند ومن بیدار می گردم

چو فرهاد ازپی شیرین بحسرت سنگ می برم

بگرد خیمه لیلی چو مجنون زار می گردم

نه گاوم می کشد لکن بزیر بار اندوهت

فغان اندر جهان افگنده گردون وار می گردم

بوصل خود که جان داروست مجروحان هجرت را

جهانی را دوا کردی ومن بیمار می گردم

بسان آسیا سنگم بآب چشم خود گردان

مرا تا دانه یی باقیست در انبار می گردم

چو بلبل گل همی خواهم بسان سیف فرغانی

چو اشتر در بیابانها نه بهر خار می گردم

شمارهٔ ۳۶۳

اگر بر درگه جانان چو سگ بسیار می گردم

من از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردم

بسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خط

چو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردم

درین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشم

درین میزان جوی بودم کنون دینار می گردم

چو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیم

چوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردم

چو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانم

زمستان برامید آن بگرد خار می گردم

چودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامه

کنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردم

اگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باری

زبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردم

وگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جان

تو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردم

بجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانی

بدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم

شمارهٔ ۳۶۴

مجلس انس ترا چون محرم راز آمدم

پیش شمع عشق چون پروانه جان بازآمدم

عشقت آمد در درونم از حجاب خود برون

رفتم و اینجازبهر کشف آن راز آمدم

همچو نی درمجلس تو سالها بودم خموش

بر دهان من نهادی لب بآواز آمدم

گر نوازی ور زنی هرگز ننالم بی اصول

کز در تسلیم با هرپرده دمساز آمدم

درمن ار آتش زدی خندان شدم چون سوخته

ور چو شمعم سر بریدی گردن افراز آمدم

سر بزیر پا نهادم تا مرادم دست داد

چون فگندم بال وپر آنگه بپرواز آمدم

گرچه از شوق تو دارم آب چشمی همچو ابر

همچو برق از شور عشقت آتش انداز آمدم

من گدای حضرتم دریوزه من نان لطف

نی زبهر استخوان چون سگ بدرباز آمدم

سیف فرغانی همی گوید بیا خونم بریز

زآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم

شمارهٔ ۳۶۵

ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم

نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم

اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود

زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم

بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو

کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم

هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب

نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم

آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود

سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم

با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد

آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم

ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد

شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم

شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود

زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم

بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن

روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم

در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت

چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم

بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود

مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم

طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم

چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم

من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،

سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم

بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم

دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم

سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی

آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم

شمارهٔ ۳۶۶

نگارا تا ترا دیدم دل اندر کس نمی بندم

ز خوبان منقطع کردی بری از خویش و پیوندم

بجز تو گر دل و جان را بود آرام و پیوندی

دگر با دل نیارامم دگر با جان نپیوندم

تو داری روی همچون گل من شوریده چون بلبل

برنگی از تو خشنودم ببویی از تو خرسندم

تو خورشیدی ز من پنهان و من با اشک چون باران

گهی چون ابر می گریم گهی چون برق می خندم

چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر

نسوزم گر بیندازی در آتش همچو اسپندم

درخت صبر بنشاندم، چو دیدم مرغ دل بی تو

بشاخ او تعلق کرد، از آنش بیخ برکندم

بلطف و حسن و زیبایی و عشق و صبر و شیدایی

ترا شیرین نباشد مثل و خسرو نیست مانندم

اگر چون دوستان بر من کنی امری بجان (و تن)

ز تو ای دلستان بر من چه حکم آید که نپسندم

مگر خورشید روی تو شعاعی بر من اندازد

که بر خاک درت خود را بسی چون سایه افگندم

ز بخت این چشم می دارم کزین پس شاخ نومیدی

نیارد تخم امیدی که اندر دل پراگندم

ز استاد و پدر میراث و علمم هست عشق تو

اگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندم

همه دیوانگان را بند زنجیرست و این طرفه

که در زنجیر عشق تو دل دیوانه شد بندم

درین عشقی ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشتر

عدوی جان ستان خوشتر زیاری کو دهد پندم

بکوی سیف فرغانی اگر آیی بصد ناز آ

خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم

شمارهٔ ۳۶۷

نام تو شنیدم رخ خوب تو ندیدم

چون روی نمودی به از آنی که شنیدم

ازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمر

بادیست که ازوی بجز از گرد ندیدم

شمشیر مکن تیز بخون من مسکین

کز دست تو غازی من ناکشته شهیدم

ای هجر برو رخت بجای دگر افگن

ای وصل بیا کز همه پیوند بریدم

بسیار بهر سو شدم اندر طلب تو

نی ازتو گذشتم (من) ونی در تو رسیدم

گرچه زپیت اسب طلب تیز براندم

نی ره سپری شد نه عنان باز کشیدم

کارم نپذیرد ز درغیر گشایش

اکنون که درافتاد بدست تو کلیدم

خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت

چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم

بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید

هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم

چون ذره در سایه کسم روی نمی دید

امروز چو خورشید بهر جای پدیدم

گر هشت بهشتم بدهد دوست که بستان

نستانم وچون دوزخ جویای مزیدم

در عشق که از غصه کند پیر جوان را

کامل شوم ارچند که ناقص چو مریدم

از طبع چو آتش پس ازین آب سخن را

چون جرعه چکانم چو می عشق چشیدم

دی زاهد وعابد بدم وعاشقم امروز

آن شد که کهن بود کنون خلق جدیدم

سیفم که بریدم زهمه نسبت خود لیک

در گفتن طامات چو عطار فریدم

شمارهٔ ۳۶۸

چو روی تو گل رنگین ندیدم

ترا چون گل وفا آیین ندیدم

من اندر مرکز رخسار خوبان

چو خالت نقطه مشکین ندیدم

ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست

ز مشغولی بمه پروین ندیدم

چو تو ای بت رخت را سجده کرده

بت سنگین دل سیمین ندیدم

برآرم نعره عشقت چو فرهاد

که چون تو خسرو شیرین ندیدم

چو تو در روم نبود دلستانی

نه اندر چین ولی من چین ندیدم

بسوی سیف فرغانی نظر کن

که چون او عاشق مسکین ندیدم

شمارهٔ ۳۶۹

عشقم دلیل شد بسوی دوست راه دیدم

از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم

علمی و عالمی را کآوازه می شنودم

ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم

دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا

اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم

عالم بساط بازی شطرنج امتحانست

من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم

چون روی جانم از طرف خود بکشت او را

زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم

امروز بر سریر سعادت رسید پایم

کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم

ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین

من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم

دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری

اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم

در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی

اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم

خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد

اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم

چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش

اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم

آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم

بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم

دولت بصدر صفه الاالهم رسانید

از بس که آستان و در لا اله دیدم

شمارهٔ ۳۷۰

باز بر لوح ضمیر از وصف روی دلبرم

نقش معنی می نگارد خاطر صورت گرم

ای بگرد کوی تو جان همچو حاجی در طواف

در پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرم

گر ببالای تو ای عالی بتورایات حسن

یک علم باشد مرا عالم بگیرد لشکرم

ور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پای

یک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرم

عشق را می نوشم و غم می خورم، پاینده باد

بر من این نعمت که هم می نوشم و هم می خورم

زآب چشمم می بروید تخم انده در دلم

زآتش دل می بجوشد دیگ سودا در سرم

گر توانگر نیستم در ملک تو در کوی تو

از گدایی آنچنان شادم که درویش از درم

خاک کویت گشتم ار آبیم باشد بر درت

پادشاهان چون گدایان نان بخواهند از درم

هرچه هستم از همه عالم مرا نسبت بتست

گر بخواری همچو خاکم ور بعزت چون زرم

روی خوب تو که تابانست از وی نور حسن

داد پیغام و مرا ارشاد فرمود از کرم

سیف فرغانی اگر دیدار خواهی برگشا

چشم معنی تا ببینی صورت جان پرورم

شمارهٔ ۳۷۱

بیک نظر دل خلقی همی برد یارم

بمن نگر که بدان یک نظر گرفتارم

مرا خود از خبرش بود حال شوریده

کنون بیک نظر او تمام شد کارم

ورا اگر دگری یافت و از طلب بنشست

من آن کسم که پس از یافتن طلب کارم

شبی بخدمت او خلوتی خوهم تا روز

که او ز لب شکر و من ز دیده دربارم

چراغ وارم از آن پس اگر کشند رواست

ستاره وار چو با مه شبی بروز آرم

امیر ملک ورا طالب است و من در عشق

نمی خوهم که فرومایه یی بود یارم

تو همت من مسکین نگر که چون فرهاد

برای شیرین با خسرو است پیکارم

من از مدام املهای خویش بودم مست

شراب عشقش از آن سکر کرد هشیارم

کنون نخسبم جز بر درش چو سگ همه روز

که شب روان رهش کرده اند بیدارم

بدین گنه که دلم قدر وصل تو نشناخت

گرم بهجر عقوبت کند سزاوارم

اگر چنانکه زدی لاف سیف فرغانی

که من ببذل درم سرخ رو چو دینارم

میان خلق تفاوت بسیست در گوهر

که دوست را تو بزر من بجان خریدارم

طریق اهل دل اینست کاین امانت جان

که دوست داد بمن من بدوست بسپارم

شمارهٔ ۳۷۲

مدتی شد که من از عشق تو سودا دارم

غم و اندوه ترا در دل و جان جا دارم

یوسف مصر ملاحت شدی ای جان عزیز

ور نه من با تو چرا مهر زلیخا دارم

گوئیم دست بدار از خود ودر ما پیوند

خود مرا دست کجا تا زخودش وا دارم

حور فردوس مرا گر بتمنا طلبد

من نه آنم که بغیر از تو تمنا دارم

گرچه آنجا که تویی می نرسم از سر جهد

پایم ارچند که اینجاست دل آنجا دارم

یک بیک جز تو فرامش کنم وبر دو جهان

چار تکبیر بگویم چو ترا یاد آرم

ور زصحرا بسوی خانه روم بی یادت

همچو خر بهر علف روی بصحرا دارم

چونکه دریای دل از موج غمت درشورست

من که یک قطره آبم دل دریا دارم

من درین خانه برای تو مقیمم ورنی

قبه یی برتر ازین گنبد اعلا دارم

وعده وصل ترا خلق جهان منتظرند

این توقع نه من دلشده تنها دارم

چهره زرد مرا هرکه ببیند داند

که من ازآل رخت اینهمه تمغا دارم

سیف فرغانی هر روز چو سعدی گوید

این منم بی تو که پروای تماشا دارم

شمارهٔ ۳۷۳

نگارا با رخ خوبت نه من تنها هوس دارم

برای شکری چون تو چو خود چندین مگس دارم

سعادت درد عشق تو بصاحب دولتان بخشد

مرا آن بخت خود نبود ولیکن این هوس دارم

بهای گوهر وصلت نباشد پادشاهانرا

مرا آن کی شود حاصل که جانی دست رس دارم

نظر کردم بهر کویی سگی چندین کسان دارد

بنزد آنکه کس باشد سگم گر جز تو کس دارم

ببوسه وعده یی کردی برآمد سالها تا من

ببوی آن شکرجانی چو طوطی در قفس دارم

میان وصل و هجر امروز چون صبحست حال من

ز پیشم شب چه می بینی که خورشیدی ز پس دارم

عجب نبود گر از شعرم بمردم در فتد شوری

دلم با عشق تو گرمست و سوزی در نفس دارم

ز عشقت خاک اران را بآب چشم تر کردم

من مسکین ندانستم که در دیده ارس دارم

بذکر سیف فرغانی سخن را گر بیالایم

سزد تا مستمع داند که من در آب خس دارم

شمارهٔ ۳۷۴

من تحفه از دل می کنم نزدیک جانان می برم

ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان می برم

چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس

معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان می برم

من کار عشق دوست را آسان همی پنداشتم

بار گران برداشتم افتان و خیزان می برم

گر تیغ بر رویم زند رو برنگردانم ازو

با دوست عهدی کرده ام لابد بپایان می برم

هرشب بآواز سگان آیم بکوی دلستان

آری ببانگ بلبلان ره سوی بستان می برم

آن دوست پای خویشتن در دامن من می کند

هرگه که بهر فکر او سر در گریبان می برم

تا زد غمش چوگان خود بر اسب میدانی من

من گوی دولت هر زمان از پادشاهان می برم

در حضرت آن دلستان چون سیف فرغانی سخن

گوهر بسوی معدن و لولو بعمان می برم

چون سعدی از روی وفا می گویم ای کان صفا

من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم

شمارهٔ ۳۷۵

گر کسی را حسد آید که ترا می نگرم

من نه در روی تو، در صنع خدا می نگرم

من از آن توام و هرچه مرا هست تراست

روشنست اینکه بچشم تو ترا می نگرم

خصم گوید که روا نیست نظر در رویش

من اگر هست و اگر نیست روا می نگرم

تشنه ام نیست شگفت ار طلبم آب حیات

دردمندم نه عجب گر بدوا می نگرم

نور حسنیست درآن روی،بدان ملتفتم

من در آن آینه از بهر صفا می نگرم

روی زیبای تو آرام و قرار از من برد

من دگرباره در آن روی چرا می نگرم

هر طرف می نگرم تا که ببینم رویت

چون تو در جان منی من بکجا می نگرم

بحیات خودم امید نمی ماند هیچ

چون بحال خود و انصاف شما مینگرم

مدتی شد که بمن روی همی ننمایی

عیب بختست نه آن تو چو وامی نگرم

سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی

گل چو دستم ندهد زآن بگیا می نگرم

ور میسر نشود دیدن رویت چکنم

(می روم وز سر حسرت بقفا می نگرم)

شمارهٔ ۳۷۶

تا نقش تو هست در ضمیرم

نقش دگری کجا پذیرم

آن هندوی چشم را غلامم

وآن کافر زلف را اسیرم

چشم تو بغمزه دلاویز

مستیست که می زند بتیرم

ای عشق مناسبت نگه دار

او محتشم است و من فقیرم

صد سال اگر بسوزم از عشق،

واین خود صفتی است ناگزیرم،

باشد چو چراغ حاصلم آن

کآخر چو بسوختم بمیرم

گر عشق بسوزدم عجب نیست

کو آتش تیز و من حریرم

شمعم که بعاقبت درین سوز

هم کشته شوم اگر نمیرم

در گوش نکردم از جوانی

پندی که بداد عقل پیرم

برخاسته ام بدان کزین پس

«بنشینم و صبر پیش گیرم »

دل زنده بعشق تست غم نیست

گر من ز محبتت بمیرم

شمارهٔ ۳۷۷

ای غم تو روغن چراغ ضمیرم

کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم

کز مدد روغن تو نور فرستد

سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم

چون بهوای تو عشق زنده دلم کرد

شمع مثال ار سرم برند نمیرم

یوسف عهدی بحسن وگرچه چو یعقوب

حزن فراق تو کرده بود ضریرم

چون زپی مژده وصال روان شد

از در مصر عنایت تو بشیرم

از اثر بوی وصل چون دم عیسی

نفحه پیراهن تو کرد بصیرم

سوی تو رفتم چومه دقیقه دقیقه

کرد شعاع رخ تو بدر منیرم

سلسله درمن فگند حلقه زلفت

همچو نگین کرد پای بسته بقیرم

مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد

تاختن آورد و عشق برد اسیرم

بر در شهر دلم نقاره زد وگفت

کز پی سلطان حسن ملک بگیرم

جان بدر دل برم چو اسب بنوبت

چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم

خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت

من ز نگینش چو موم نقش پذیرم

کس بجز از من نیافت عمر دوباره

زآنکه جوان شد زعشق دولت پیرم

از پی شاهان اگر چو زر بزنندم

من بجز از سکه تو نام نگیرم

من بسخن بانگ زاغ بودم واکنون

خوشتر از آواز بلبلست صفیرم

وز اثر قطره تبر عشق صدف وار

حامل درند ماهیان غدیرم

چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت

با زر خالص برابرست شعیرم

رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم

بزم بیارا که خمر گشت عصیرم

شمارهٔ ۳۷۸

اگر شبی ز وصال تو کام برگیرم

غذای جان ز لب تو مدام برگیرم

چه باشد از پس چندین هزار ناکامی

اگر من از لب شیرینت کام برگیرم

دلم بسوخت درین غم بگوی تا از تو

اگر مرا طمعی هست خام برگیرم

تو صید من نشوی ور کنم ز جان دانه

بر آن نهادم دل را که دام برگیرم

مرا ز لعل لبت بوسه یی تمنا هست

وگر چنانک نبخشی بوام برگیرم

مقیم کوی توام، دل نمی کند رغبت

که خاطر از تو و رخت از مقام برگیرم

فغان مرغ سحر دوش خود مرا نگذاشت

که حظ خویشتن از تو تمام برگیرم

شمایل تو یکی از یکی بدیع ترست

بگوی تا دل خویش از کدام برگیرم

سخن ز شرم تو پوشیده تا بکی گویم

حجاب شبهه ز روی کلام برگیرم

مرا چو لعل تو هر جزو گوهری گردد

چو شمع اگر ز نگین تو نام برگیرم

مرا بکام رسان از لبان خود گرچه

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

مرا اگر تو مشرف کنی بدشنامی

منش بجای هزاران سلام برگیرم

کمینه بنده تو گفت سیف فرغانی

که بار خدمت تو چون غلام برگیرم

شمارهٔ ۳۷۹

چو برقع ز رخ برگشایی بمیرم

وگر رو بمن کم بنمایی بمیرم

ز شادی قرب و ز اندوه دوری

گه از وصل و گاه از جدایی بمیرم

چرا غم که بی روغنم مرگ باشد

و گر روغنم در فزایی بمیرم

تو دام منی من ترا طرفه مرغم

که گر از تو یابم رهایی بمیرم

برافروخت روی تو از حسن شمعی

نمی خواست کاز بی ضیایی بمیرم

زدم بر سر شمع خود را و گفتم

چو پروانه در روشنایی بمیرم

ترا برگ من نی و آگه نه ای زآن

که من بی گل از بی نوایی بمیرم

طبیبی چو تو بر سر من نشسته

نشاید که از بی دوایی بمیرم

چو گربه درین خانه گر ره نیابم

چو سگ بر درش از گدایی بمیرم

در آن بارگه گر بخدمت نشایم

برین در بمدحت سرایی بمیرم

چو مجنون اگر وصف لیلی نیابم

سزد گر بلیلی ستایی بمیرم

مرا گر ز وصل آن میسر نگردد

که در مسند پادشایی بمیرم

نه بیگانه ام همچو سیف این مرا بس

که با دولت آشنایی بمیرم

شمارهٔ ۳۸۰

از عشق دل افروزم چون شمع همی سوزم

چون شمع همی سوزم ازعشق دل افروزم

ازگریه وسوز من اوفارغ ومن هر شب

چون شمع زهجر او می گریم و می سوزم

درخانه گرم هر شب ازماه بود شمعی

بی روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم

در عشق که مردم رااز پوست برون آرد

ازشوق شود پاره هر جامه که بر دوزم

هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد

چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم

دانش نکند یاری در خدمت او کس را

من خدمت او کردن از عشق وی آموزم

چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین

خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم

شمارهٔ ۳۸۱

بغیر دوست نداند کسی که من چه کسم

از آنکه من شکرستان دوست را مگسم

سحرگهی که من از شوق او برآرم آه

چو شب سیاه کند روی صبح را نفسم

بدوست کردم پیغام کای یگانه بحسن

ز نعمت دو جهان جز تو نیست ملتمسم

جواب داد که مسکین من آب حیوانم

وگر چنانکه سکندر شوی بتو نرسم

از آن زمان که مرا بر در تو آب نماند

چو خاک از سر ره برنداشت هیچ کسم

بروز بر سر کوی تو از سگم بیم است

بشب روم که ز سگ باک نیست ار عسسم

بدامنت نرسد دست چون ز درویشی

بآستین خود ای دوست نیست دست رسم

بگیر جیب من و پیش کش مرا مگذار

بدان رفیق که دامن همی کشد ز پسم

بصدق کردم دعوی که سیف فرغانی

غلام تست و مؤکد همی کنم بقسم

شمارهٔ ۳۸۲

بروز وصل زهجران یار می ترسم

اگر چه یافته ام گل زخار می ترسم

درون قلعه مرا گرچه یار ودوست بسیست

زدشمنان برون از حصار می ترسم

چو روی دوست اگر چند حال من نیکوست

ولی زچشم بد روزگار می ترسم

چو باد فتنه برانگیخت گرد از هر سو

برآن عزیز چو چشم از غبار می ترسم

درین حدیقه که گل جا نکرد گرم درو

زباد سرد برآن لاله زار می ترسم

بقطع حبل تعلق که محکم افتادست

زحکم مبرم پروردگار می ترسم

هراس بنده زبازوی کام کار علیست

گمان مبر که من از ذوالفقار می ترسم

پیادکان حشم خود باسب می نرسند

زرخش رستم چابک سوار می ترسم

اگر چه رفت زمستان وشاخها گل کرد

ولی زجارحه اندر بهار می ترسم

چو بحر وموج ببینم چگونه باشد حال

که من زکشتی دریا گذار می ترسم

ببوسه از دهن دوست مهره تریاک

بلب گرفته زدندان مار می ترسم

از آنکه من غم او می خورم ندارم خوف

ازین که غم نخورد غمگسار می ترسم

درین میان زجدایی چو سیف فرغانی

ورا گرفته ام اندر کنار می ترسم

شمارهٔ ۳۸۳

ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم

لطف کن تا من دل داده بدلدار رسم

او زمن بنده باین دیده خون بار رسد

من ازآن دوست بیاقوت شکربار رسم

عندلیبم ز چمن دور زبانم بستست

آن زمان در سخن آیم که بگلزار رسم

تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جزاوست

بزنم بر سپه آنگه بسپهدار رسم

نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش

جنتم یاد نیاید چو بدیدار رسم

کس بدان یار برفتن نتوانست رسید

برسانیدن آن یار بدان یار رسم

گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست

تا نگویی که بدان دوست برفتار رسم

دوست پیغام فرستاد که در فرقت من

صبر کن گرچه بسالی بتو یکبار رسم

گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن!گفت:

من گلم وقت بهاران بسر خار رسم

نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع

گرکنی شکر چو مردان بتو بسیار رسم

توچو بیماری و، چون صحت راحت افزای

رنج زایل کنم آنگه که ببیمار رسم

از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من

نه چنان دست درازم که بدیوار رسم

از درت گرچه گدایان بدرم واگردند

چه شود گر من درویش بدینار رسم

من برنگین سخنان ازتو نیابم بویی

ور چه در گفتن طامات بعطار رسم

سیف فرغانی در کار تویی مانع من

پایم از دست بهل تا بسر کار رسم

شمارهٔ ۳۸۴

آنجا که جای دوست بود من نمی رسم

خاریست مانعم که بگلشن نمی رسم

هر نیم شب بدست خیالش بدان طرف

خدمت همی رسانم اگر من نمی رسم

از فکر یار هستی خویشم بیاد نیست

مستغرقم بدوست،بدشمن نمی رسم

این ترک سعی من نه زنومیدیست،لیک

معلوم شد مرا که برفتن نمی رسم

یاری ز من رمیده چوآهوی تیزگام

من همچو سگ درو بدویدن نمی رسم

آنجا چو جان مجردو تنها توان شدن

من پای بست همرهی تن نمی رسم

چون خاک کوی انس گرفتم بخار و خس

زآن همچو گرد خانه بر وزن نمی رسم

معشوق دیدنیست ولیکن مرا زمن

درپیش پردهاست،بدیدن نمی رسم

بی شمع روی روشن جانان چراغ وار

خود را همی کشم که بمردن نمی رسم

چون گوهرم زمعدن اصلی خویش دور

درحقه مانده باز بمعدن نمی رسم

طاوس باغ قدس بدم اندرین قفس

بالم شکسته شد بنشیمن نمی رسم

فصل بهار وصل چو دورست،غنچه وار

در پوست مانده ام،بشکفتن نمی رسم

سنگ آتشم چوخاک نشسته بزیر آب

آتش نهفته ام چوبآهن نمی رسم

کشت وجود تا نکند خوشه کمال

من نارسیده ام بدرودن نمی رسم

اندر صفات دوست چگویم سخن چو من

در وصف حال خویش بگفتن نمی رسم

شمارهٔ ۳۸۵

ای برده آب روی من ازعشق تو درآتشم

چون خاک بربادم مده آبی بزن برآتشم

برآتش سودای تو از صبر اگر آبی زنم

باد تو افزون می کند صد شعله اندرآتشم

زآنم بگاز قهر خود چون شمع گردن می زنی

کآبم فرود آمدم بپا چون رفت برسر آتشم

ازدم زبانم شد سیاه اندر دهان خشک لب

ازبس که دودی می کند چون هیمه ترآتشم

زآن سکه مهرت نشد محو ازدل چون سیم من

هرچند در هر بوته یی بگداخت چون زرآتشم

درآتش سودای تو چون گشت جانم سوخته

هرلحظه سوزی می فتد دردل بکمتر آتشم

درپیش شمع حسن تو بالی زدم برخاستم

پروانه وار ازعشق توافتاد در پرآتشم

تا برمحک آزمون نیکو نماید رنگ من

چون ز ربسی کرد امتحان عشق تو درهر آتشم

بر عود سوز مهر تو مانند عنبر سوختم

تا تو شکر لب می کنی دردل چو مجمر آتشم

از خال عنبر گون تو چون مشک طبعم گرم شد

خوش خوش بسوزم بعد ازین چون شد معنبر آتشم

گر خاطر چون بحر من در سخن راشد صدف

ازسینه پرسوز خود من کان گوهر آتشم

دی گفت عشق گرم رو وارستی از سردی خود

تا چون تنور تیره دل کردت منور آتشم

من آن چراغ دولتم از نور قدس افروخته

چون شمع در مشکاة دل دایم مصور آتشم

شمارهٔ ۳۸۶

ای برده رویت آب مه ازمهر تو درآتشم

چون باد خاکت بوسم ارآبی زنی برآتشم

بهر سخن گفتن مرا در قید عشق آورده ای

چون عود بهر بوی خوش افگنده ای درآتشم

شورآب اشک بی نمک درکاسه سر جوش زد

تا می نهد سودای توچون دیگ بر هرآتشم

همرنگ خون آبی چو سیل از ابر چشمم شد روان

کزبارقات عشق تو چون برق یکسر آتشم

بر گلستان حسن خویش ایمن مباش از آه من

ور نی بیفتد ناگهان در خشک و در تر آتشم

از تاب مهرت آب شعر از من ترشح می کند

چون خاک می سوزد مدام از بهر گوهر آتشم

عشق آتشست وهیمه جان این پرورش یابد ازآن

نوریست در کانون دل زین هیمه پرور آتشم

چون شمع گاز شوق تو هر دم زمن برد سری

لیکن دگر ره میکند چون دود سر درآتشم

عشقم بطور قرب تو هر دم دلالت می کند

شد،گرچه موسی نیستم،سوی تو رهبر آتشم

ازمعجزات عشق تو ز آب حیات عشق تو

در وکر سینه مرغ شد همچون سمندر آتشم

تا چون خسروی هر سحر بالی زند بانگی کند

آن دم ز باد پر او گردد فزونتر آتشم

شب آشکارا می شود چون ماه پیدا میشود

روز از نظرها می شود پنهان چواختر آتشم

آتش خورد دم بی دهان و زشعلها سازد زبان

نشگفت اگر ازیاد تو گردد سخن ور آتشم

با نفحه لطفت اگر بادی کند بر من گذر

با آب حیوان در اثر گردد برابر آتشم

دل مهر مهرت چون نگین از دست نگذارد همی

هر چند بگذارد چو شمع از پای تا سر آتشم

چون شمع دارم رنگ ز رز آن برتن ازپا تا بسر

ازآب چشم چون گهر بسته است زیور آتشم

عشقت همی گوید مهابی سیف فرغانی سخن

من مرده چون خاکستر و زنده است در بر آتشم

شمارهٔ ۳۸۷

جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم

آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم

ای از خیال رسته دندان چون درت

چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم

صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام

جان ماهی خیال تو جوید در آب چشم

وقتست اگر رخ تو تجلی کند که هست

مارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشم

هم ما کدیه کرده ازآن چهره نور روی

هم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشم

خاص ازبرای پختن سودای وصل تست

گر آتش دلست رهی را گر آب چشم

سرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل بار

این آسیانگر که نهادم برآب چشم

بیماری هوای تو تن را ضعیف کرد

گر نبض او نمی نگری بنگر آب چشم

در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن

شاید که همچو سکه رود بر زر آب چشم

در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب

چون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشم

پیچید دودآه و چو آتش زبانه زد

پیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشم

چندانکه بیش گریم غم کم نمی شود

فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم

خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد

آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم

گریم زجور هجر تو در پیش روی تو

مظلوم را گواست بر داور آب چشم

در گرمی فراق لب سیف خشک دید

گفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم

شمارهٔ ۳۸۸

ای منور بروی تو هر چشم

در دلم نور تو چو در سر چشم

هر دم از حسن تو دگر رنگی

روی تو جلوه کرده بر هر چشم

مه چو خورشید جویدت هر روز

تا برویت کند منور چشم

دست صدقم کشد بمیل نیاز

خاک پایت چو سرمه اندر چشم

بخیال تو خانه دل را

هر نفس می کند مصور چشم

تا مرا در غم تو با لب خشک

دل بخون جگر کند تر چشم

هر کرا آب چشم بهر تو نیست

همچو سیلش شود مکدر چشم

بچشم زهرم ار کنی در جام

بکشم بارم ار نهی بر چشم

دل چو مست می محبت شد

خمر عشق تو بود و ساغر چشم

از سر ناز در چمن روزی

ای مه لاله روی عبهر چشم

هست در باغ همچو من بیمار

بهر تو نرگس مزور چشم

هم ز چشم تو خوب منظر روی

هم ز روی تو خوب منظر چشم

هرکه دل در تو بست بی بصر است

گر گشاید بروی دیگر چشم

پرده بر وی فرو گذار که هست

این دل همچو خانه را در چشم

شمارهٔ ۳۸۹

شب نیست که خون نبارم ازچشم

زآنگه که برفت یارم از چشم

خونی که بخوردم ازغمش دی

امروز چرا نبارم ازچشم

از گریه برفت چشمم ازکار

واز دست برفت کارم ازچشم

گویی بمدد نیامد امسال

اشکی که برفت پارم ازچشم

ازوی چوکنار من تهی شد

پرگشت زخون کنارم ازچشم

من قصه خود بآب شنگرف

برخاک همی نگارم ازچشم

از انده دل بصورت اشک

هردم جگری ببارم ازچشم

غواص غمم بدل فروشد

تا دانه در برآرم ازچشم

زین میل و نظر شکایت و شکر

دارم زدل و ندارم ازچشم

زآن شب که ترا چو سیف دیدم

شب نیست که خون نبارم ازچشم

شمارهٔ ۳۹۰

ای عارض و خط تو شده صبح و شام چشم

دل گشته خاص تو زنظرهای عام چشم

تا عشق تو درین دل تاریک ره برد

شد نور شمع تعبیه در پیه خام چشم

زآن ساعت خجسته که هندوی چشم کرد

دل را غلام روی تو ای من غلام چشم

ابرو مثال لعبت بی جان دیده خواست

کز شوق دیدن تو برآید ببام چشم

چون ازدحام حاجی تشنه بود برآب

بر آفتاب چشمه رویت زحام چشم

چون چشم تو خراب دلم مست شد ازآنک

هردم می مشاهده نوشد بجام چشم

چون حسم دام دیده گشادست بنده را

تا درفتد خیال تو دل را بدام چشم

گر روی تو ببیند ازین پس بخون خویش

برسیم اشک سکه زند دل بنام چشم

ترک خیال تو چو برفتن کند نشاط

گلگون الاغ اشک ستاند ز یام چشم

چشمم زگریه گر برود هست در سرم

نور خیال روی تو قایم مقام چشم

ای دل زدیده آب روان دار تا برد

روزی بسوی خاک در او سلام چشم

ابر فراق چون مه رویش زتو نهفت

رو اشک چون ستاره ببار از غمام چشم

روزی بسر درآورد اسب نظر ترا

زآن رخ اگر کشیده نداری زمام چشم

این رمز راز دیده توان گوش ساختن

زیرا اشارتست سراسر کلام چشم

شمارهٔ ۳۹۱

آن توانگر بمعالی که منش درویشم

کنه وصفش نه چنانست که می اندیشم

گل من مایه زخاک (سر) کویش دارد

بگهر محتشمم گرچه بزر درویشم

من چو در دل ننشاندم بجز او چیزی را

دوست برخاست وبنشاند بجای خویشم

هرچه آن دشمن بود چو افگندم پس

اندرین راه جزآن دوست نیامد پیشم

تا تونبض من بیمار نگیری ای دوست

درد من دارو ومرهم نپذیرد ریشم

من همان روز که روی تو بدیدم گفتم

کآشنایی تو بیگانه کند با خویشم

فتنه دی تیز همی رفت کمان زه کرده

گفت جز ابروی او تیر ندارد کیشم

از کسانی که درین کوی چو سگ نان خواهند

کم توان یافت گدایی که من ازوی بیشم

سیف فرغانی ازین سان که گدا کرد ترا؟

آن توانگر بمعالی که منش درویشم

شمارهٔ ۳۹۲

گر عیب کنی که زار می نالم

من زار ز عشق یار می نالم

بلبل چو بدید گل بنالد من

بی دلبر گل عذار می نالم

از عشق گل رخش بصد دستان

دلسوزتر از هزار می نالم

بی قامت همچو سرو او دایم

چون فاخته بر چنار می نالم

در چنگ فراق آهنین پنجه

باریک شدم چو تار می نالم

گر چه بنصیحتم خردمندان

گویند فغان مدار می نالم

چون دیگ پرآب بر سر آتش

می جوشم و زار زار می نالم

چون چنگ فغانم اختیاری نیست

از دست تو ای نگار می نالم

تا همچو نیم دهان نهی بر لب

دور از تو رباب وار می نالم

شمارهٔ ۳۹۳

عشق تو زیر و زبر دارد دلم

وز جهان آشفته تر دارد دلم

پیش ازین شوریده دل بودم ولیک

این زمان شوری دگر دارد دلم

لاف عشقت می زند با هرکسی

زین سخن جان در خطر دارد دلم

دست در زلف تو زد دیوانه وار

من نمی دانم چه سر دارد دلم

عشق چون پا در میان دل نهاد

دست با غم در کمر دارد دلم

در حصار سینه تنگیها کشید

زآن ز تن عزم سفر دارد دلم

تا مدد از روی تو نبود کجا

بار غم از سینه بر دارد دلم

کمتر از خاکم اگر جز خون خویش

هیچ آبی بر جگر دارد دلم

دور کن از من قضای هجر خود

از تو اومید این قدر دارذ دلم

نزد من کز سیم و زر بی بهره ام

ورچه گنجی پرگهر دارذ دلم

ملک دنیا استخوانی بیش نیست

کش چو سگ بیرون در دارد دلم

سیف فرغانی چو غم از بهر اوست

غم ز شادی دوستر دارد دلم

شمارهٔ ۳۹۴

ای گنج غم نهاده بویرانه دلم

وی مسکن خیال تو کاشانه دلم

عشقت که با تصرف او خاک زر شود

این گنج او نهاد بویرانه دلم

رخ زرد کرد رویم از آن دم که نطع خویش

افگند شاه مهر تو در خانه دلم

زآن ساعتی که حلقه زلف تو دید و شد

زنجیردار عشق تو دیوانه دلم

برآتش هوای تو چون مرغ پربسوخت

ازتاب شمع روی تو پروانه دلم

اندر ازل که عالم و آدم نبود بود

مجنون بکوی عشق تو همخانه دلم

گر قابلم چو تخم بپوسد بزیر خاک

آب از محبت تو خورد دانه دلم

چون دل زبندگی تو داغ قبول یافت

تن جان نثار کرد بشکرانه دلم

پوشیده داشتند زمردم حدیث او

پنهان نماند و گفته شد افسانه دلم

شمارهٔ ۳۹۵

گر دست دوست وار در آری بگردنم

پیوسته بوی دوستی آید ز دشمنم

دیده رخ چو آتش تو دید برفروخت

قندیل عشق در دل چون آب روشنم

در سوز و در گداز چو شمعم که روز و شب

سوزی فتیله وار و گدازی چو روغنم

گر یکدم آستین کنم از پیش چشم دور

از آب دیده تر شود ای دوست دامنم

هرگه شراب عشق تو در من اثر کند

گر توبه آهنست بخامیش بشکنم

چون که ز دانه هیچ نگردم ز تو جدا

گر چه بباد بر دهی ای جان چو خرمنم

در فرقت تو زین تن بی جان خویشتن

در جامه ناپدید از جان بی تنم

گر همچو میخ سنگ جفا بر سرم زنی

آن ظن مبر که خیمه ز پهلوت برکنم

ور تار ریسمان شود این تن عجب مدار

غمهای تست در دل چون چشم سوزنم

فردا که روز آخر خواندست ایزدش

اول کسی که با تو خصومت کند منم

من جان چو سیف پیش محبان کنم سپر

گر تیغ برکشی که محبان همی زنم

شمارهٔ ۳۹۶

ای دوستر از جانم زین بیش مرنجانم

گر زخم زنی شاید بر دیده گریانم

در نرد هوس خوبان بسیار مرا بردند

تا عشق تو می بازم خود هیچ نمی دانم

بر فرش وصال تو آن روز که پا کوبم

بر تارک عرش آید دستی که برافشانم

چون پای فراغت را در دامن صبر آرم

تا دست غمت نبود کوته ز گریبانم

پیوند غمت ما را ببرید ز شادیها

من کند بدم عشقت مالید بر افسانم

گفتی چه شود دانی کز مشک سیه گردی

بر عارضم افشاند این زلف پریشانم

یعنی که محقق دان نسخ همه خوبان را

چون گرد عذار آمد آن خط چو ریحانم

در کارگه وصلت گر نیست مرا کاری

هم دولت من روزی کاری بکند دانم

بخت من مسکین بین کز دولت عشقت من

سعدی دگر گشتم زآن روی گلستانم

گویند که می دارد دل خسته ترا؟ گویم

این دوست که من دارم و آن یار که من دانم

شمارهٔ ۳۹۷

گر دست رسد روزی در پات سرافشانم

هر چند نثارت را لایق نبود جانم

پیش گل سیمینت چون شاخ خزان دیده

با این همه بی برگی از باد زرافشانم

گفتم که بجمعیت چون آب روانم کن

بادی که همی داری چون خاک پریشانم؟

شکر از تو بدین نعمت ذکریست که کم گویم

صبر از تو بدین طاقت کاریست که نتوانم

در کار تو از یاران هیچم مددی ناید

ای جمله مدد از تو مگذار بدیشانم

گر عشق بیک بازی صد جان ببرد از من

دست آن منست ای جان چون با تو همی مانم

زآن صورت جان پرور یادم دهد ای دلبر

هر نقش که می بینم هر حرف که می خوانم

چون ابر بسی بودم گریان ز فراق تو

ای گل بوصال خود چون غنچه بخندانم

شاهین جهانگیری از دام برون رفته

با دست نمی آیی چندانت که می خوانم

من بلبلم و هرگز زین شهره نوانکند

بی برگی شاخ گل خامش بزمستانم

من در طلب وصلت چون سیف نیم خاکی

ریگم، نتوان کردن سیراب ببارانم

شمارهٔ ۳۹۸

گر از ره تو بود خاک را گهر دانم

وراز کف تو بود زهر را شکر دانم

کسی که سیر درین ره (کند) اگر شترست

بسوی کعبه قرب تو راهبر دانم

ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود

اگر چه قبله بود روی ازو بگردانم

گرم خبر نکند از مقام ابراهیم

دلیل را شتر وکعبه را حجر دانم

بتیغ قهرم اگر عشق تو زند گردن

نه مست شوقم اگر پای رازسر دانم

گر آسمان بودم مملکت، سپاه انجم

بدست عشق شکسته شدن ظفر دانم

حق ثنای ترا یک زبان ادا نکند

بصد زبان بستایم ترا اگر دانم

بسی لطیفه بجز حسن در تو موجودست

بجز شکوفه چه داری بر شجر دانم(؟)

بروی حاجت من بسته باد چون دیوار

بجز در تو اگر من دری دگر دانم

نماز خدمت تن قصر کردم وگشتم

مقیم کوی تو، از خود شدن سفر دانم

بکوی دوست دورنگی روز وشب نبود

زکوی تو نیم ار شام (و)ار سحر دانم

میان ماوشما پرده سیف فرغانیست

اگر چه بی خبرم ازتو این قدر دانم

شمارهٔ ۳۹۹

بی تو بحال عجب همی گذرانم

روز و شبی درتعب همی گذرانم

کار رسیده بجان چه بود که دیدی

جان رسیده بلب همی گذرانم

بی رخ چون آفتاب وروی چو ماهت

آه که روزی چو شب همی گذرانم

گرچه ندانم رسم بوصل تو یا نی

عمر خود اندر طلب همی گذرانم

مطرب عشقت چو چنگ در دل من زد

با غم تو درطرب همی گذرانم

آب حیاتی تو من چو نان مساکین

بی تو چنین خشک لب همی گذرانم

توزسخن فارغی وسیف بسی گفت

بی تو بحالی عجب همی گذرانم

شمارهٔ ۴۰۰

مرا که روی (تو) باید بگلستان چه کنم

ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم

گرم ز صحبت جانان بآستین رانند

نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم

چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست

کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم

هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق

ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم

دلم بخواست که جان را فدای دوست کند

ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم

بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم

مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم

چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت

که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم

گرم بدست فتد آن شکرستان روزی

زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم

شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست

ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم

ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی

بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم

بیاد جانان تا زنده ام همین گویم

مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم

شمارهٔ ۴۰۱

بمهر و مه نگرم بی تو هر زمان چه کنم

شکستم آرزوی خود باین و آن چه کنم

درون پرده مرا چون نمی دهی راهی

چو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنم

اگر میان تو و دل فتاد پیوندی

کنون تو دانی و دل، من درین میان چه کنم

حرام دارم جز غصه تو هر چه خورم

گناه دانم جز کار تو هرآن چه کنم

مرا هزار زبان باید ارنه معلومست

که من بوصف جمالت بیک زبان چه کنم

بصبر عشق تو گفتم بپوشم از اغیار

چو رنگ روی بگوید، منش نهان چه کنم

بترک شهر و وطن گفتم و توانستم

بترک کوی تو گفتن نمی توان، چه کنم

سزد اگر نکشد بی خاطرم ببهشت

که عندلیبم و بی گل ببوستان چه کنم

بهار آمد و مردم به گلستان رفتند

مرا که روی تو باید بگلستان چه کنم

اگر برای لبت جان فدا کنم شاید

چو آن لب آب حیات منست جان چه کنم

شمارهٔ ۴۰۲

بنده عشق توام زآن پادشاهی می کنم

دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم

خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار

من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم

از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب

من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم

آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال

جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم

ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست

شب تاریک اگر من روشنایی می کنم

عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست

من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم

از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد

من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم

عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد

هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم

مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای

از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم

من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق

سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم

شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد

بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم

من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا

نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم

سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا

تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم

شمارهٔ ۴۰۳

مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم

ز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینم

شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم

اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم

مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی

بهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم

اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری

من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم

خراج جان و دل خواهی ترا زیبد که سلطانی

زکات حسن اگر بدهی بمن باری که مسکینم

جهانی شاد و غمگین اند از هجر و وصال تو

بوصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم

دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت

مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم

ز کین و مهر دلداران سخن رانند با یاران

تو با من کین بی مهری و با تو مهر بی کینم

نظر کردم بتو خوبان بیفتادند از چشمم

چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم

مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی

که من بی وصل تو بی جان و بی عشق تو بی دینم

چنان افتاده عشقت شدم جانا که چون سعدی

« ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم »

شمارهٔ ۴۰۴

بکوش تا بنشینیم یک نفس با هم

تو ورهی تو،شیرینی و مگس باهم

توآفتابی وما با تو چون شب وصبحیم

که نیست صحبت ما غیر یک نفس با هم

برآرد آتش غیرت زبانه چون بینم

تو ورقیب ترا همچو آب وخس با هم

تو مرغ زیرکی واین قدر نمی دانی

که کبک وزاغ نزیبد بیک قفس با هم

نه من اسیر هوای توم که خلق جهان

شریک همدگرند اندرین هوس باهم

اگرتو عاشقی ای دل بگو بترک مراد

مراد وعشق بیک جاندید کس باهم

بوصل ما بهم ار شوق را فتور بود

بهجر راضیم این رشته گومرس باهم

بآرزوی مجرد بساز در ره عشق

که هر دو نیست مهیاودست رس باهم

وجود خویش و وصال تو می خوهم لکن

میسرم نشود این دو ملتمس باهم

چگونه جمع شود عشق یار وهستی ما

کجا بخانه برد دزد را عسس باهم

جدا شواز خود درعشق سیف فرغانی

که جمع می نشودطیب و نجس باهم

شمارهٔ ۴۰۵

روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم

عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم

شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان

شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم

روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار

بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم

تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل

آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم

وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه

رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم

بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد

باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم

گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست

جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم

عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد

دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم

هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر

هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم

در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب

گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم

در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست

بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم

در خرابات جهان مستان خمر عشق را

آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم

هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت

اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم

نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد

گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم

سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم

دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم

شمارهٔ ۴۰۶

ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم

چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم

ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند

آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم

ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)

چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم

از وی مدد خوهیم که از بارگاه او

باری که بردنش نتوان برگرفته ایم

ای تو بدست لطف سبک کرده بارها

از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم

چیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ما

خود را باین قدر بضمان برگرفته ایم

خاک در ترا بسر انگشت آرزو

گویی که چون ادام بنان برگرفته ایم

گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر

دیرست کین نهاده و آن برگرفته ایم

چون برگرفت تشنه بلب آب را ز جوی

ما از در تو خاک چنان برگرفته ایم

گر سیف از تو همچو نگین پایدار شد

ما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم

شمارهٔ ۴۰۷

درعشق دوست ازسر جان نیز بگذریم

دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم

مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست

درویش وار ازسر آن نیز بگذریم

گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر

درحال ازین دل نگران نیز بگذریم

قومی نشسته اند بر ای جنان وحور

برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم

ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست

گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم

هرچند ازمکان بزمانی توان گشت

وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم

این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار

ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم

باشدکه باز همت ما پر برآورد

تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم

بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست

تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم

شمارهٔ ۴۰۸

ما گدای در جانان نه برای نانیم

دل بدادیم وبجان در طلب جانانیم

پای ما بیخ فرو برده بخاک در دوست

چون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیم

روز وشب در طلب دایره جمعیت

پای برجای چو پرگار وبسر گردانیم

هرچه داریم ونداریم برای دل او

جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم

در بهار از کرم دوست بدست آوردیم

در خزان میوه وبرگی که همی افشانیم

دوست را گفتم کای روی تو ما را قبله

پرده بردار که عیدی تو وما قربانیم

گفت مارا تو زخود جوی که اندر دل تو

همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیم

نیک مارا بطلب چون بزمستان خورشید

زآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیم

آفتابیست بهر ذره ما پیوسته

که برو روز وشب از سایه خود ترسانیم

زاهدان را نرسیدست سم مرکب وهم

اندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیم

مه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیست

اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیم

گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخی

بفروشی تو ومارا بخری ارزانیم

چون قفایند همه مردم وما چون روییم

چون سفالست جهان یکسر وما ریحانیم

علم دولت ما را دو جهان در سایه است

برعیت برسان حکم که ما سلطانیم

سیف فرغانی این مرتبه درویشان راست

که تو می گویی وما چاکر درویشانیم

شمارهٔ ۴۰۹

ای گشته نهان از من پیدات همی جویم

جای تو نمیدانم هرجات همی جویم

برمن چوشوی پیدا من درتو شوم پنهان

از من چوشوی پنهان پیدات همی جویم

اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی

هرچند نیم زیبا زیباست همی جویم

چون تو بدلی نزدیک ازچه زتو من دورم

هر جا که رود این دل آنجات همی جویم

زآن پای تو می بوسم کآنجاست سر زلفت

یعنی سرزلفت را در پات همی جویم

هرچند تو پیدایی چون روز مرا در دل

من شمع بدست دل شبهات همی جویم

با دینی و با عقبی وصل تو نیابد سیف

دل ازهمه برکندم یکتات همی جویم

شمارهٔ ۴۱۰

غنچه چون کرد تبسم سوی صحرا نرویم

گل بخندی زمانی بتماشا نرویم

مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف

گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم

کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای

ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم

ور بنانی نرسیم از در او بر در او

چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم

با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم

ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم

گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی

پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم

بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب

کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم

سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن

که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم

وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم

که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم

شمارهٔ ۴۱۱

آن دوست که ما ازآن اوییم

در زمره عاشقان اوییم

این بخت نگر که جمله مردم

آن خود وما ازآن اوییم

وین دولت بین که از دو عالم

آزاد چو بندگان اوییم

گر مرده همه بدرد عشقیم

ور زنده همه بجان اوییم

او گلشن بلبلان عشقست

ما بلبل گلستان اوییم

ما کرده نشان خویشتن محو

وندر طلب نشان اوییم

ما همچو زبان بهر دهان در

بهر لب بی دهان اوییم

جبریل زما مگس نراند

چون از مگسان خوان اوییم

سلطان نبود چو ما توانگر

اکنون که گدای نان اوییم

شیران همه کاسه لیس مایند

تاما سگ استخوان اوییم

گرچه چو در ازپی گشایش

پیوسته برآستان اوییم

برما در این قفس گشادست

تا بسته ریسمان اوییم

ماراتو کسی مدان که چون سیف

ما هیچ کسان کسان اوییم

شمارهٔ ۴۱۲

ای باغ نیکویی گل روی ترا چمن

گل در چمن دریده ز شوق تو پیرهن

زنده دلست مرده عشق تو در لحد

جان پرور است کشته تیغ تو در کفن

ما بی تو همچو مرغ بدام اندریم و تو

در باغ می خرام چو طاوس در چمن

در زیر پایت از عرق روی خوب خویش

نسرین گلاب ریخته بر برگ نسترن

خوی بر رخ تو ای گل از اندام تو خجل

گوی که قطرهای گلابست بر سمن

خوبان روزگار بپیش تو ای نگار

چون انجمند پیش مه ای بدر انجمن

ریحان چو بیخ خود بزمین سر فرو برد

فردا که تو بنفشه برآری ز یاسمن

گر بوسه یی از آن لب میگون رسد بسیف

مست از نشاط رقص کند روح در بدن

وصل من و تو دیر میسر شود ازآنک

هرجا تو آمدی بروم من ز خویشتن

شمارهٔ ۴۱۳

ای چشم من از رخ تو روشن

چشمی بکرشمه بر من افگن

اکنون که بدیدن تو ما را

شد چشم چو آب دیده روشن

جان و دل و عقل هر سه هستند

در عشق تو چون دو چشم یک تن

ای مردم چشم دل خیالت

دارم ز تو من درین نشیمن

در جامه تنی چو ریسمانی

در سینه دلی چو چشم سوزن

دل در طلب تو هست فارغ

چون مردم چشم از دویدن

روی تو بنیکویی مه و نور

چشم من و خواب آب و روغن

شد چشم بدو زبان بدگوی

اندر حق تو ز همت من

نابینا همچو چشم نرگس

ناگویا چون زبان سوسن

ای دلبر دوست تو همی باش

ایمن پس ازین ز چشم دشمن

تا چشم بود نهاده در سر

تا جان باشد نهفته در تن

از روی تو چشم برنداریم

کز روی تو جان ماست گلشن

شمارهٔ ۴۱۴

بخت من از تست شور ای بت شیرین دهن

تنگ شکر برگشا تلخ مکن کام من

ای لب لعل ترا تنگ شکر بار گیر

وی سر زلف ترا مشک ختن در شکن

گر تو ببزم طرب جام بری پیش لب

باده بنوشی برطل نقل بریزی بمن

بر اثر تلخ می مست ترش روی را

جرعه شیرین دهد پسته شور از دهن

دست تو چون تاب داد زلف رسن پیچ را

بر دل تنگم فتاد بار غمت زآن رسن

فاخته گر در چمن ذکر تو گوید بصوت

شاخ شود پای کوب برگ شود دست زن

سرو درآید برقص نعره زند عندلیب

غنچه کند جیب چاک گل بدرد پیرهن

بلبل عاشق شود همچو زلیخا بصدق

یوسف گل را که یافت شاهی مصر چمن

سیف اگر بشنود این غزل اندر سماع

گر بود از شوق تو مرده بدرد کفن

شمارهٔ ۴۱۵

ای از چو تو شیرین لبی صد شور در هر انجمن

آن را که آمد یاد تو چون من برفت از خویشتن

گردن کشان حسن را در زر پای تست سر

ای پست پیش قامتت بالای سرو ونارون

چون نافه آهوی چین پر مشک گشتی سربسر

گر باد بوی زلف تو بردی سوی خاک ختن

اندر میان عاشقان صد کشته وخسته بود

چشم ترا در هر نظر زلف ترا در هر شکن

گر برفروزی روی خود ور بر فشانی موی خود

هم مشک پاشی بر هوا هم لاله پوشی بر سمن

بر نیکوان سلطان تویی سلطان نیکویان تویی

خود خسرو خوبان تویی ای دلبر شیرین سخن

قند ونبات اندر دهان آب حیات اندر لبان

مه داری اندر برقع وگل داری اندر پیرهن

با روی همچون گلستان هر گل ازو صد بوستان

شاید که عار آید ترا از لاله و از یاسمن

نشد سیف فرغانی خموش اندر صفات حسن تو

بلبل کجا گوید سخن چون گل نباشد در چمن

شمارهٔ ۴۱۶

ای از خمار چشم تو آشوب در جهان

وی لعل مدح گفته لبت را بصد زبان

ای نو شده بعهد تو آیین دلبری

وی برشکسته حسن تو بازار دلبران

از دل نهم نشانه واز جان کنم سپر

چون تیر غمزه را تو زابرو کنی کمان

درسایه دو زلف تو پیدا نمی شود

برآفتاب روی تو یک ذره آن دهان

جانست بوسه تو ومردم در انتظار

تا کی بود که با تو رسد کار من بجان

اندر محیط عشق تو ای مرکز جمال

کآن هست همچو دایره وهم بی کران

باید بسان نقطه سر خود گذاشتن

پرگاروار اگر ننهی پای در میان

ما را ازآن برون درت جای کرده اند

تا روز و شب چو پرده ببوسیم آستان

آنها که در عشق تو در دل نهفته اند

همچون صدف شدند زغم جمله استخوان

بر هفت چرخ پای نهادند ویافتند

زآن سوی شش جهت سر کوی ترا نشان

آب حیات راست چو آتش بسنگ در

گویی که مضمرست درآن لعل درفشان

در عالمی که وهم اشارت بدان کند

نی دوست راست منزل ونی روح را مکان

ای بر بساط نظم شهی گشته همچو سیف

معنی چو رخ نمود تو اسب سخن بران

شمارهٔ ۴۱۷

ایا عشقت گرفته عالم جان

غمت ریش دلست ومرهم جان

تو شیرین لب همی دانی که مارا

چه شور افگنده ای در عالم جان

دل عشاق بردی وترا نیست

غم ایشان چو ایشانرا غم جان

غم اندر کوی عشقت همره دل

دل اندر کار مهرت همدم جان

زگوهرها که لعلت می فشاند

نگین از عشق دارد خاتم جان

برای عشق تو فرزند دل زاد

زحوای تن و ازآدم جان

زنفخ عشق تو هردم بزاید

چو عیسی صد مسیح از مریم جان

چو نفس از درد عشق تو بمیرد

بباید داشت دل را ماتم جان

بجز شوریده عشق تو نبود

درون پرده تن محرم جان

دلی کز عشق شد روشن نباشد

برو پوشیده سر ملهم جان

برای زایران کعبه دل

برآوردیم آب از زمزم جان

بیابم ملک وصلت گر بگیرم

بسان سیف فرغانی کم جان

شمارهٔ ۴۱۸

من از خدای جهان عمر میخوهم چندان

که غنچه متبسم شود گل خندان

هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست

ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان

همی خوهم چو جهانیش آرزومندند

که ایزدش برساند بآرزومندان

بدو چگونه تواند رسید عاشق را

بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان

ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک

بریسمان نشود منتظم در دندان

ایا بدولت آزادی از جهان گشته

غلام بنده درگاه تو خداوندان

نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد

بشهد مادر ایام شیر فرزندان

غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل

که خصم دست گشاده است و شهر دربندان

چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی

برو چو مطرقه می زن سری برین سندان

شمارهٔ ۴۱۹

ای غمت همنشین بیداران

درغمت مست گشته هشیاران

غم تو نقد جان بنسیه وصل

برده از کیسه خریداران

چشم عیار پیشه تو بریخت

بسر غمزه خون عیاران

پیش چشمت که مستی همه زوست

زده برسنگ شیشه خماران

درسر زلف تو چو پای دلم

چشم تو بسته دست طراران

اندر اقلیم عشق تو بیم است

ملک الموت را زبیماران

چون گروهی بعشق جان دادند

من چرا کم زنم زهمکاران

جان دهم درغم تو و نبرم

بقیامت خجالت از یاران

شادمانم ازآنکه کشته شدند

به ز من درغم تو بسیاران

ناگزیرست عشق را محنت

پاسبانند گنج را ماران

هرکجا باد عشق تو بوزید

زنده دل گردد آتش از باران

بی طلب دیگری بتو نزدیک

تو چرا دوری از طلب کاران

دل بتو داد سیف فرغانی

ای جگرگوشه جگر خواران

شمارهٔ ۴۲۰

ای گلستان شکفته بنسیم وباران

همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران

عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند

بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران

طالب سایه تو جمله خورشید رخان

عاشق صورت تو زمره معنی داران

ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم

من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران

همه در عهد تو در ماتم حسن خویشند

سرخ رویان کلهدارو سیه دستاران

بهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرست

نه منم شیفته سر بلکه چو من بسیاران

آدمی چون رهد از عشق که مر انسان را

دیو آن وسوسه گشتند پری رخساران

حزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیک

آستان تو شده بالش شب بیداران

سیف فرغانی قول تو ترانه است وغزل

بعد ازین دست بدار از عمل بی کاران

شمارهٔ ۴۲۱

از لطف وحسن یارم در جمع گل عذاران

چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران

در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم

شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران

ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل

من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران

در طبع من که هستم قربان روز وصلت

خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران

سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان

برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران

هنگام باده خوردن از لعل شکرینت

زآب حیات پرشد جام شراب خواران

درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست

این باده بتلخی همچون فراق یاران

در دوستیت خلقی با من شدند دشمن

رستم فرونماند از حرب خرسواران

چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته

درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران

ای صد هزار مسکین امیدوار این در

زنهار تا نبندی در بر امیدواران

در روزگار عشقش با غم بساز ای دل

کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران

ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری

نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران

ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی

(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)

شمارهٔ ۴۲۲

ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان

ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان

بازار حسن داری دکان درو ملاحت

وآن دو عقیق شیرین در وی شکرفروشان

خون جگر نظر کن سودا پزان خود را

با گوشت پاره دل در دیگ سینه جوشان

خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم

چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان

هرشب ز بار عشقت در گوشهای خلوت

گردون فغان برآرد از ناله خموشان

با محنتی که دارند از آشنایی تو

بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان

از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را

مجلس بهم برآید ز افغان باده نوشان

چون سیف بر در تو بی کار مزد یابد

محروم نبود آن کو در کار بود کوشان

تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی

کوته نظر که دارد طبع درازگوشان

شمارهٔ ۴۲۳

خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان

ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان

بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود

روز سپید خلق ز چشم سیاهشان

ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند

اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان

بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست

خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان

یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند

پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان

در دعوی هوای تو عشاق صادقند

زیرا که هست شاهد رویت گواهشان

جان باختند با تو که بر نطع دلبری

خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان

خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل

آن دانه در فگند درین دامگاهشان

عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند

روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان

فردا که خلق را بعملها جزا دهند

حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان

گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم

ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان

شمارهٔ ۴۲۴

دلهای عاشقان تو مشتی شکسته اند

دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان

چون از تنور سینه برآرند دود آه

ای آینه بپوش رخ خود زآهشان

خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند

از شرم چهره تو چو کردی نگاهشان

سر بر زمین نهند وبگویندبعد ازین

خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان

شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند

برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان

زنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیف

دیوانه گر خوهد که برآید زچاهشان

این خیل دلبران که تویی پادشاهشان

وین جمع اختران که رخ تست ماهشان

شب روز می کنند بروی چو مه ولیک

من تیره روزم از شب زلف سیاهشان

با بال چون نگارگه جلوه در بهار

طاوس رشک برده زپر کلاهشان

در پرده رو نهفته ره دل همی زنند

زآن دیده پر زخون جگر کرده راهشان

دعوی همسری تو دارند در دماغ

زین بیشتر بلند مکن پایگاهشان

شمارهٔ ۴۲۵

ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان

تا من دمی برآرم اندر کنار جانان

در خواب کن زمانی آسودگان شب را

کآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانان

ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو

گل را چه قدر باشد در دست باغبانان

کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد

کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان

در عشق صبر باید تا وصل رو نماید

اینجا بکار ناید تدبیر کاردانان

پیران کار دیده گفتند راست ناید

پیراهن تعشق جز بر تن جوانان

لب بر لب چو شکر آن را شود میسر

کو چون مگس نترسد از آستین فشانان

رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم

آن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانان

زافغان سیف ای جان شبها میان کویت

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

شمارهٔ ۴۲۶

ای شاه حسنت را مدد از کبریای خویشتن

عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن

مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند

برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن

گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین

تا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتن

ای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید را

هر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتن

اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم

بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لوای خویشتن

ای خوب رویانت حشم ایشان نه چون تو محتشم

از سفره ایشان ببر نان گدای خویشتن

ای دل ربوده از برم گر نیز گویی جان بده

عاشق ندارد جان دریغ از دلربای خویشتن

وی ماه خوبان تابکی چون ذره سر گردان کند

خورشید رویت خلق را اندر هوای خویشتن

بیمار عشق تو شدیم ای جان طبیب ما تویی

ما دردمندان عاجزیم اندر دوای خویشتن

چون مردگان آگه نینداز زندگی جان و دل

آنها که در نان یافتند آب بقای خویشتن

تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان

بی عشق کس نوری ندید از شمع رای خویشتن

آنرا که بر دیوار در، بر بام نبود روزنی

هرگز نبیند آفتاب اندر سرای خویشتن

آنکو بمالد روی خود چون باد بر خاک درت

روشن نگشت و تیره کرد آب صفای خویشتن

چشم تو بیمارست رو از خون ما داروش کن

زیرا طبیبان عاجزند اندر دوای خویشتن

دنیا و عقبی دادم و وصلت مرا حاصل نشد

هم تو بتو داناتری خودکن بهای خویشتن

با عاشقان شو همنشین خود را مبین آنگه ببین

مرآسمان را چون زمین سر زیر پای خویشتن

شمارهٔ ۴۲۷

چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس

همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن

اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن

چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن

هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی

چو فرهادند بی حاصل ز کوه بیستون سفتن

ترا در خواب چون بینم که مشتاقان رویت را

شبست از بهر بیداری و روز از بهر ناخفتن

گل خوش بوی مردم را بخود مشغول می دارد

بخند ای غنچه لب تا گل خجل ماند زاشکفتن

اگر همچون نگین در زر نشاند بخت و اقبالم

ز غیر تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتن

وگر تو نزد من آیی ز عزت خاک راهت را

بخواهد مردم چشمم بجاروب مژه رفتن

گدا گر توشه یی خواهد کرامت کن ببخشیدن

فقیر از تحفه یی آرذ تفضل کن بپذرفتن

اگر چه ترک من گفتی نگویم ترک تو زیرا

خلاف دوستی باشد بترک دوستان گفتن

شمارهٔ ۴۲۸

هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتن

دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن

گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک

از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن

گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده

کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن

شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی

وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن

بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود

چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن

ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او

کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن

ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه

چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن

ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان

بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن

در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن

زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن

آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد

شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن

عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد

اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن

در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب

گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن

تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر

شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن

شمارهٔ ۴۲۹

طریق عشق جانان چیست در دریای خون رفتن

مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن

گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین

که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن

نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی

وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن

اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس

همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن

براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش

زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن

اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری

توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن

زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن

که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن

نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ

که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن

ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی

که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن

شمارهٔ ۴۳۰

ما فتنه بر توایم و تویی فتنه بر سخن

دانسته ای که هست ز طوطی هنر سخن

ما را همی دهد ز میانت کمر نشان

ما را همی کند ز دهانت خبر سخن

در مصر خوبی تو نگردد شکر فراخ

تا از دهان تنگ تو ناید بدر سخن

جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست

وصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخن

نشنیده ام که غیر تو از نوع آدمی

کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن

گر شکری از آن لب شیرین طلب کنم

شاید که رو ترش نکنی زین قدر سخن

همچون لب تو رشک نبات و شکر شود

گر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخن

روی ترا بدیدم و بسیار گوشدم

بلبل چو دید گل نکند مختصر سخن

ای دل حدیث وصل زبان برگشا بگو

تا چندت اوفتد گره شرم در سخن

چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت

سنجیده گوی با لب او همچو زر سخن

از بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بده

تا با لب توام بنماند دگر سخن

از لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچ

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

ای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیز

دستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن

شمارهٔ ۴۳۱

ای شده لعل لب تو شکرافشان در سخن

از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن

از لبان تو شکر چینی کند روح القدس

چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن

نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش

مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن

صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل

کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن

در بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهان

وز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخن

مهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شود

این حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن

در سخن تو شکرافشانی و من حیران تو

عندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخن

ای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقال

بنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخن

از زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایم

هر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخن

مطرب من قول تست ای من غزل گو بهر تو

حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن

از میان تو مرا مویست دایم در دهان

وز دهان تو مرا تنگست میدان در سخن

تو سخن می گویی و خوبان عالم خامشند

لشکری خاموش به چون هست سلطان در سخن

گر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب را

دم بدم می آورد ایذای کرمان در سخن

سایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدم

ذره را آوردی ای خورشید تابان در سخن

سیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثار

حضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن

شمارهٔ ۴۳۲

ای لبت را خواص جان دادن

عادتش بوسه روان دادن

بوسه تست جان و من مرده

نیست آسان بمرده جان دادن

چون کبوتر چرا نیاموزی

دوست را طعمه از دهان دادن

بگه بوسه رو ترش چه کنی

چو بخیلان بوقت نان دادن

با لب خشک من چه خوش باشد

بوسه تر بر آن لبان دادن

دهنت هست لیک پیدا نیست

چون خبر شاید از نهان دادن

راست چون چشمه خضر نامیست

زآنک نتوان ازو نشان دادن

بوسه یی گر دهی رضا نبود

مر رقیب ترا در آن دادن

گربه خانه را دریغ آید

بسگ کوی استخوان دادن

بوسه یی داذی و همی گویی

که پشیمان شدم از آن دادن

من چو منکر نیم یکی را صد

باز واپس همی توان دادن

چون مرا هیچ چیز دیگر نیست

که توانم بدوستان دادن

بوسهایی که اندرین غزلست

بتو خواهم یکان یکان دادن

سیف فرغانی از زمین هرگز

بوسه نتوان بر آسمان دادن

شمارهٔ ۴۳۳

باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن

با رخت خود نتوان بسته ایمان بودن

من چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویش

پس مرا چاره نباشد زپریشان بودن

گل چو اندام تو می خواست که باشد بنگر

کآرزو میکند او را همه تن جان بودن

غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل

وینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودن

کز پی دانه در همچو صدف می شاید

غرق دریا شدن و تشنه باران بودن

بگدایی درت فخر کنم درهر کوی

من که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودن

گرچه با آتش سودای تو باید چون شمع

هر شب ازسوز دل سوخته گریان بودن

روز با درد تو از غیر تو مرگی دگرست

دل بیمار مرا طالب درمان بودن

بی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجب

من خوکرده چو مجنون ببیابان بودن

عشق میدان و درو هست قدم جان بازی

با چنین پای توان بر سر میدان بودن؟

سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهی

تا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن

شمارهٔ ۴۳۴

در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن

از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن

من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم

از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن

هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد

بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن

با پسته خندانت گر توبه کند شاید

هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن

در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی

فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن

در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی

کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن

کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید

چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن

تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد

گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن

از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف

تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن

شمارهٔ ۴۳۵

همچون تو دلبری را از بی دلان بریدن

زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن

گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد

پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن

قطع مدد همی کرد از زندگانی ما

دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن

ازکوی او که برد آمد شد رهی را

سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن

چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید

سگ را بنان توانند از استخوان بریدن

هر چند بر در او قدر سگی ندارم

چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن

گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق

همچون قلم بباید اورا زبان بریدن

با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل

در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن

ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن

بلبل کجا تواند از گلستان بریدن

شمارهٔ ۴۳۶

ای گشته طالع ازرخ تو آفتاب حسن

دایم فروغ آتش رویت زآب حسن

دیدم رخ چو آتشت ای دوست چشمه ییست

هم آب لطف در وی وهم آفتاب حسن

گاهی رخت خراج ستاند زماه وگاه

خورشید را زکات دهد از نصاب حسن

هر صبحدم رخ تو بمفتاح نور خویش

بر روی آفتاب کند فتح باب حسن

خورشید آسمان جمالی وازتو هست

طالع مه ملاحت وثاقب شهاب حسن

مه کز رخت شود شب انجم نمای را

ذره چو آفتاب بود در حساب حسن

با سایه ذره اگر هم عنان شود

باآفتاب پای نهد در رکاب حسن

با روی چون بهشت پر از نور تا ابد

مانند حور ایمنی از انقلاب حسن

بر آسمان صورتت ای ماه نیکوان

استاره ایمنست بروز ازذهاب حسن

مارا غذا برآن لب شیرین حواله کن

زیرا زلطف حاشیه دارد کتاب حسن

با دو حجاب سیف نبینی جمال دوست

تو در حجاب عشقی واو در حجاب حسن

شمارهٔ ۴۳۷

ای ایمن آفتاب رخت از زوال حسن

حسن جمال روی تو گشته جمال حسن

پیش رخت که بدر تمامست در جمال

خورشید ناقص آمده با آن کمال حسن

گویی زکات خواه نصاب جمال تست

هر محتشم که هست توانگر بمال حسن

گر پرتوی ز روی تو بر عالم اوفتد

آفاق بعد از آن نکند احتمال حسن

دیدم ز پرتو رخ خورشید تاب تو

بدر تمام گشته بر آن رو هلال حسن

از حسن حال او سخنی می رود که باز

در خدمت رخ تو نکو گشت حال حسن

مرغ دل مرا پر تیر نظر بسوخت

بر روی همچو آتش تو ز اشتعال حسن

پرورده همچو بیضه مرغ آفتاب را

طاوس فر و زیب تو در زیر بال حسن

ای میوه درخت جمال این توی که نیست

زیباتر از رخ تو گلی بر نهال حسن

شمارهٔ ۴۳۸

بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن

بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن

چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه

آن شربت هجران را تلخی بشکر بشکن

دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد

آن طرفه غزل برخوان وآن مهر بزر بشکن

گر کان بدخشانرا سنگیست برو رنگی

تو حقه در بگشا سنگش بگهر بشکن

ور نیشکر مصری از قند زند لافی

تو خشک نباتش را زآن شکر تر بشکن

دل گنج زرست او را در بسته همی دارم

دست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکن

در کفه میزانت کعبه چه بود؟ سنگی

ای قبله جان زآن دل ناموس حجر بشکن

هان ای دل اشکسته گردوست خوهد خود را

از بهر رضای او صد بار دگر بشکن

رو بر سر کوی او بنشین و بدست خود

پایی که همی بردت هر سو بسفر بشکن

چون سیف بکوی او باید که درست آیی

خود عشق ترا گوید کز خود چه قدر بشکن

شمارهٔ ۴۳۹

ای دل ار جانان خوهی جان ترک کن

یک جهت شو ملک دو جهان ترک کن

جان دهی جانان ترا حاصل شود

گر دلت جانان خوهد جان ترک کن

اندرین ره هرچه بینی غیر دوست

جمله کفرست ای مسلمان ترک کن

دوست خواهی ملک دنیا گو مباش

یوسف آمد بیت احزان ترک کن

شد عزیز مصر، یوسف را بگوی:

ملک خواهی راند زندان ترک کن

هرچه موری را بیازارد زتو

گر بود ملک سلیمان ترک کن

هرچه با آن مر ترا سرخوش بود

پای بر فرقش نه وآن ترک کن

تا سرت باشد گریبان بایدت

سر بنه وآنگه گریبان ترک کن

تا لب شیرین او شیرت دهد

طفل این ره مباش ودندان ترک کن

تشنه بر خاک در جانان بمیر

ور بگوید آب حیوان ترک کن

سیف فرغانی گرت دشوار نیست

هرچه غیر اوست آسان ترک کن

شمارهٔ ۴۴۰

عشق را حمل بر مجاز مکن

جان ده ار عاشقی وناز مکن

با خودی گرد کوی عشق مگرد

مؤمنی بی وضو نماز مکن

دست باخود بکار دوست مبر

بسوی قبله پا دراز مکن

با چنین رو بگرد کعبه مگرد

جامه کعبه و نماز مکن

چون دلت نیست محرم توحید

سفر کعبه و حجاز مکن

از پی تن قبای ناز مدوز

مرده راجز کفن جهاز مکن

قدمت در مقام محمودیست

خویشتن بنده ایاز مکن

راز در دل چو دانه در پنبه است

همچو حلاج کشف راز مکن

بنسیمی که بر دهانت وزد

لب خود همچو غنچه بازمکن

بازکن چشم تا ببینی دوست

چون بدیدی دگر فراز مکن

تا توانی چو سیف فرغانی

عشق را حمل بر مجاز مکن

شمارهٔ ۴۴۱

ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکن

از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن

بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست

روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن

چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار

گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن

اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند

خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن

چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند

چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن

نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی

گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن

عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر

چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن

سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد

چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن

چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو

هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن

سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل

از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن

بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر

بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن

شمارهٔ ۴۴۲

مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن

چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن

همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران

بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن

تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش

تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن

ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس

کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن

حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت

هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن

گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام

درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن

گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال

خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن

این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت

«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »

اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو

شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن

شمارهٔ ۴۴۳

بپوش آن رخ و دلربایی مکن

دگر با کسی آشنایی مکن

بچشم سیه خون مردم مریز

بروی چو مه دلربایی مکن

ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع

بهر مجلسی روشنایی مکن

مرو از بر ما و گر می روی

دگر عزم رفتن چو آیی مکن

با مثال من بعد ازین التفات

بسگ روی نان می نمایی مکن

سخن آتشی می فروزی، مگوی

نظر فتنه یی می فزایی، مکن

مرا غمزه تو بصد رمز گفت

تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن

بچشمی که کردی بما یک نظر

بدیگر کس ار آن نمایی، مکن

چو شمع فلک نور از آن روی تافت

تو روشن دلی تیره رایی مکن

گر او را خوهی ترک عالم بگوی

تو سلطان وقتی گدایی مکن

محبت وفاقست مر دوست را

خلافی بطبع مرایی مکن

چو معشوق رندست و می می خورد

اگر عاشقی پارسایی مکن

شمارهٔ ۴۴۴

بخت و اقبال خوهی خدمت درویشان کن

پادشاهی طلبی بندگی ایشان کن

دامن زنده دلان گیر و از آن پس چو مسیح

بنفس در بدن مرده اثر چون جان کن

لشکر دل بکش و ملک سلیمانی را

آبدان گر نخوهی همچو سبا ویران کن

گر تو خواهی که درین کارگه کون و فساد

آنچه گویی بکنند آنچه بگویند آن کن

ورتو فرمان بری از حکم تو گردن نکشد

چرخ را گر تو بگویی که مرا فرمان کن

ای خداجوی برو چاکر درویشان باش

وی شکم بنده برو بندگی سلطان کن

آب رو برد بسی را سگ نفس از پی نان

از تو گر گوشت خوهد سوزنش اندر نان کن

مال بگذار و درین راه تهی دست درآی

لکن از راه زن اندیشه چو بازرگان کن

بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد

قدم خویشتن از همره خود پنهان کن

اگرت عشق ز بیماری جان صحت داد

هر کرا درد دلی هست برو درمان کن

عشق شیرست و چو طعمه طلبد، از پی او

جگر خون شده بر آتش دل بریان کن

زین نمط شعر ازو خواه که گرمست از عشق

از درختان طمع میوه بتابستان کن

سیف فرغانی اگر ملک ابد میخواهی

اینچنین ملک بدست از در درویشان کن

شمارهٔ ۴۴۵

ای شکرلب نظری سوی من مسکین کن

ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن

دهن وقند لبت پسته شکر مغزست

تو از آن پسته مرا طوطی شکر چین کن

نرگس مست بگردان دل وجان برهم زن

سنبل جعد بیفشان وجهان مشکین کن

زآن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید

دم بدم پیرهنی پر زگل ونسرین کن

تو زکار دگران هیچ نمی پردازی

تا بگویم که نگاهی بمن غمگین کن

همه ذرات جهان از تو مدد می خواهند

آفتابا نظری سوی من مسکین کن

عالمی بیذق نطع هوس وصل تواند

آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن

با تو در هر ندبم دست عمل جان بازیست

ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن

نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست

روی چون آینه بنما و مرا خود بین کن

آستان در تو خواستم از دولت کفت

تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن

گفت هیهات که آن خوابگه شیرانست

آن بتو کی رسد ازخاک چو سگ بالین کن

از پی فاتحه وصل دعایی گفتم

تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن

سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو

تو بشیرین لب خود شور ورا تسکین کن

شمارهٔ ۴۴۶

ای دل ای دل مهرآن مه ورز وایمان تازه کن

سر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کن

عالم غیبت شهادت میشود از روی دوست

کهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کن

خاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنش

پاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کن

از دهانش گر نشانی می توانی یافتن

در کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کن

روی او خندان شود هرگه که توگریان شوی

ای سحاب درفشان گل را بباران تازه کن

ابر گریانی واشکت می روذ بر روی خاک

گوگلی ازآب چشمت روی خندان تازه کن

رسم مردان دادن جانست اندر راه عشق

دست جان افشان تو داری رسم مردان تازه کن

ای شهنشه با رعیت مگذر از آیین عدل

وی توانگر باگدایان رسم احسان تازه کن

پشت اسلامست رویت پرده از رخ برفگن

کفر کافر زایل ودین مسلمان تازه کن

همچو بلبل خامشم اندر زمستان فراق

از نسیم وصل بازم چون گلستان تازه کن

چون دلم بی عشق بینی شمع رویت برفروز

بهر این افسرده آتش در زمستان تازه کن

سیف فرغانی چواو سلطان ملک حسن شد

تو بدین توقیع نو منشور سلطان تازه کن

شمارهٔ ۴۴۷

همه جان و دلست دلبر من

گر چه نگذاشت جان و دل بر من

دل ز روزن چو گرد بیرون شد

کو چو باد اندر آمد از در من

مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد

باز مهرش همی کند پر من

ز ابروی چون کمان خدنگ مژه

راست چون کرد در برابر من

علم صبر بر زمین انداخت

دل که او بود قلب لشکر من

ای غمت خاک کوی را هر شب

آب داده ز دیده تر من

خامی من نگر که در هوست

دیگ سوداست کاسه سر من

من خطیب ثنای حسن توام

نه فلک پایهای منبر من

همچو آتش هرآنچه دید بسوخت

عود غم در دل چو مجمر من

مصر جامع منم غمان ترا

اشک و شعرست نیل و شکر من

تا من از مجلس تو دور شدم

پر شد از خون دیده ساغر من

گوییا چون بریشم چنگست

هر رگی بهر ناله در بر من

گر کسی از تو حال من پرسد

تو بگو ای بغمزه دلبر من

بی نواییست بهر آوازی

همچو پرده ملازم در من

از همه خلق سیف فرغانیست

بارادت غلام و چاکر من

شمارهٔ ۴۴۸

الا ای بچهره گلستان من

منم آن تو و تویی آن من

بهار رخت گلستان منست

خزان دور باد از گلستان من

دلم خسته کردی بهجران خویش

لبت خسته بادا بدندان من

نه آن درد دارم که عاجز بود

طبیب وصالت ز درمان من

مرا بی تو چون زندگانی بود

منم مرده تو تویی جان من

حزینم چو یعقوب وآگه نیی

ز سوز دل و چشم گریان من

تو بر تخت ملکی چو یوسف عزیز

چه غم داری از بیت احزان من

بمهری که افتاد با تو مرا

درنده چو گر کند اخوان من

وجودم ز سر تا قدم آن تست

سر تست اندر گریبان من

شمارهٔ ۴۴۹

ای لب لعلت شکرستان من

وی دهنت چشمه حیوان من

تا سر زلف تو ندیدم دگر

جمع نشد حال پریشان من

درد فراق تو هلاکم کند

گر نکند وصل تو درمان من

بی لب خندان تو دایم چوآب

خون چکد از دیده گریان من

هست بلای دل من حسن تو

باد فدای تن تو جان من

من تنم ومهر تو جان منست

من شبم و تو مه تابان من

جز تو در آفاق مرا هیچ نیست

ای همه آن تو و تو آن من

گر بفراقم بکشی راضیم

هم نکنی کار بفرمان من

گرچه فغان می نکنم آشکار

الحذر از ناله پنهان من

ناله چو بلبل کنم از شوق تو

ای رخ خوب تو گلستان من

سیف همی گوید تو یوسفی

بی تو جهان کلبه احزان من

شمارهٔ ۴۵۰

ترا اگر چه فراغت بود ز یاری من

بریده نیست ز وصلت امیدواری من

از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم

بیا و عزت خود باز بین و خواری من

در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم

که خسته شد دل شب از فغان و زاری من

غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله

که خوش قیام نمودی بغمگساری من

مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود

اگر برآری دستی بحق گزاری من

ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم

که در فراق تو چون می کنند یاری من

جماعتی که مرا منع می کنند از تو

ببین قساوت ایشان و بردباری من

فسرده طبع نداند که از سر سوزست

چو شمع در غم عشق تو پایداری من

وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم

گمان مبر که همین بود دوستداری من

مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود

بجز ملامت خصمان و شرمساری من

ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست

بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من

شمارهٔ ۴۵۱

کجایی ای سر کوی تو از جهان بیرون

زمین راه تو از زیر آسمان بیرون

گدای کوی ترا پایه از فلک بر تر

همای عشق ترا سایه از جهان بیرون

کسی که پای نهد در ره تو از سر صدق

چو لا مکان قدمش باشد از مکان بیرون

مراست عشق تو روشن نگردد آنکس را

که او ز دل نکند دوستی جان بیرون

غمت برون رود از دل اگر توان کردن

تری زآب جدا ونمک زنان بیرون

زبحر عشق تو دل صد هزار موج بخورد

هنوز می کند از تشنگی زبان بیرون

بشر زآدم وعشاق زاده از عشقند

از آسمان بدر آیند اختران بیرون

یقین شناس که عشقست راه تا برود

دل فراخ تو از تنگی گمان بیرون

زجان نشانه خوهد این سخن که از دل راست

چو تیر می رود از خانه کمان بیرون

ایا رونده صاحب درون گر از دل خود

کنی غم دو جهان را یکان یکان بیرون

چو رسم هستی تو محو گشت آن جان را

اگر بجویند از خود مده نشان بیرون

بیمن عشق چو از خویشتن برون رفتی

دگر ز خویشتن آن دوست را مدان بیرون

اگر چه مردم با تو برادران باشند

تو کنج خانه گزین جمله را بمان بیرون

ازین مقام خطرناک سیف فرغانی

زهمت اسب کن وبرنشین بران بیرون

شمارهٔ ۴۵۲

ایا چو فصل بهار از رخت جهانرا زین

رخ تو ثانی خورشید و ثالث القمرین

بسوی جدول خوبان که مظهر حسنند

لطافت آب روان آمد و تو رأس العین

همین که در تو اثر کرد شرم عثمانی

شود زرنگ دو رخ چهره تو ذوالنورین

از آدمی و پری هیچ کس نماند زشت

چو نور روی تو قسمت کنند بر ثقلین

اگر چه کوی تو امروز شهرتی دارد

بکشتگان غم تو چو کربلا بحسین

کنون بلعل تو آب حیات نسبت یافت

چو طول عمر بخضر و چوسد بذوالقرنین

همای وصل توام سایه بر سر اندازد

رقیب ار نبود در میان غراب البین

گهرفشان کن بر دوست سیف فرغانی

که هست طبع و دلت در نظم را بحرین

بدانک در دو جهان کعبه دل عشاق

بدوست فخر کند چون بمصطفی حرمین

بکوی عشق وطن ساز و رخت آنجا نه

که دلگشاتر از آن جای نیست در کونین

فراز قله طور است، کسب کن دیدار

کنار وادی قدسست خلع کن نعلین

شمارهٔ ۴۵۳

ای جمال تو رشک حورالعین

روح را کوی تست خلد برین

تا پدید آمد آفتاب رخت

شرمسارست آسمان ز زمین

گرچه زلف تو داده یاری کفر

روی خوب تو کرده پشتی دین

وصل ما خود کی اتفاق افتد

تو توانگر بحسن و من مسکین

دور خوبی چو روزگار گلست

تکیه بر نیکویی مکن چندین

در فراقت همی کنم بسخن

این دل بی قرار را تسکین

همچو خسرو که کرد روزی چند

بشکر دفع غصه شیرین

گر بگریم من از فراقت زار

ور بنالم من از جفات حزین

دل تهی می کنم ز غصه تو

هست اشکم بهانه یی رنگین

عاشق تو بخلق دل ندهد

میل نکند ملک بعجل سمین

چند گویی که هست جان و دلم

از جفای رقیب او غمگین

سر جور شکر فروشت نیست

ای مگس خیز و با شکر منشین

عشق در جان سیف فرغانیست

چون در اجزای خاک ماء معین

شمارهٔ ۴۵۴

از تو تا کی حال ما باشد چنین

با تو خود حالی کرا باشد چنین

هرزمان عشق توام گوید بطنز

به کنم کار تو تا باشد چنین

گویمش خون شد دل من درغمت

گویدم غم نیست تا باشد چنین

هرکس از عشق تو دارد حاصلی

بنده بی حاصل چرا باشد چنین

من چو درعشق ازکسی کمتر نیم

از تو می پرسم روا باشد چنین؟

من درین اندیشه ام کاندر جهان

هیچ خوبی بی وفا باشدچنین؟

خود نپندارم وفا آید ز من

رو ومویی گر مرا باشد چنین

بوسه یی درخواست کردم ز لبش

گفت یعنی بی بها باشد چنین؟

گفتمش جان می دهم، خندید و گفت

بوسه ارزان ترا باشد چنین؟

از چو شاهی تو که کس همچون تو نیست

همچو من کس را سزا باشد چنین؟

دلبرا مپسند کز درگاه تو

سیف فرغانی جدا باشد چنین

شمارهٔ ۴۵۵

برنگ خود نیم زآن رو وزآن مو

که گل را رنگ بخشد مشک را بو

دو چشمم خیره شد در وی ندانم

نگارستان فردوس است یارو

ندارد هیچ خوبی فر آن ماه

ندارد پر طاوسان پرستو

دهان چون پسته و پسته پر از قند

لبان چون شکر و شکر سخن گو

عجب گر ملک روم و چین نگیرد

نگار ترک رو با خال هندو

زمن چون شیر از آتش می گریزد

بلی از سگ گریزان باشد آهو

نهاده دام اندر حلقه زلف

فگنده تاب در زنجیر گیسو

ایا چون ساحری کار تو مشکل

ایا چون سامری چشم تو جادو

اگر در گلشن آیی، سرو آزاد

زند در پیش بالای تو زانو

کسی را وصل تو گردد میسر

که جان بر کف بود زر در ترازو

اگر چه آسمانش پشت باشد

نیارد با تو زد خورشید پهلو

کسی کو پیش گیرد کار عشقت

نهد کار دو عالم را بیکسو

جفای تو وفا باشد ازیرا

ز نیکو هرچه آید هست نیکو

از آن ساعت که تیر غمزه خوردم

من از دست کمانداران ابرو

هماندم سیف فرغانی بدانست

که جرم عاشقان جرمیست معفو

شمارهٔ ۴۵۶

من چو از جان شده ام عاشق آن روی نکو

آخراین عشق مرا با تو سبب چیست بگو

از خودم بوی تو می آید واین نیست عجب

هرچه را با گل وبا مشک نهی گیرد بو

من چو با روی تو همچون مگسم با شکر

بیش همچون مگس ای دوست مرانم از رو

تیر مژگان تراهمچو هدف سازم دل

چون کشی بر سپر روی کمان ابرو

باغ حسن تو مگر کارگه سامریست

گل فسون گرشده اندر وی ونرگس جادو

چون لبت در دهن جام کند آب حیات

خون ازین غصه برآرم چو صراحی زگلو

دست در گردن خود ساعد سیمین ترا

کس ندیدست مگر دولت زرین بازو

سیف فرغانی از شعر عسل می سازد

غم اودر دل تو همچو مگس درکندو

طبع شاعر نکند وصف تو چون خاطر من

آب هرگز نرود راست چو کژباشد جو

شمارهٔ ۴۵۷

مرا کرد بیچاره در کار او

حدیثی ز لعل شکربار او

بکونین می ننگرم زآنکه کرد

مرا عشق او فارغ از کار او

بسوزد نقاب شب وروی روز

بیک پرتو از شمع رخسار او

بجان تا شکر می فروشد لبش

پر از نقد جانست بازار او

گل ار از لب او برد چاشنی

رطب بردهدبعد از آن خار او

نه در عشق خسرو بود مثل من

نه در حسن شیرین بود یار او

برو نرخ وصلش ز درویش پرس

که نبود توانگر خریداراو

چو ترسا چلیپا ز زلفش کند

میان بند روحست زنار او

درین محنت آبادبی عافیت

ز صحت بود رنج بیمار او

بدیوار او بر بسی سر زدیم

زما نقش نگرفت دیوار او

کمین چاکرش سیف فرغانیست

یکی عندلیبی ز گلزار او

از آن بی نشانی که مقصود تست

نشانی بیابی در اشعار او

شمارهٔ ۴۵۸

مرغ دلم صید کرد غمزه چون تیر او

لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او

باز سپیدست حسن طعمه او مرغ دل

شیر سیاهست عشق با همه نخجیر او

عشق نماز دلست مسجد او کوی دوست

ترک دو عالم شناس اول تکبیر او

هست وضوش آب چشم روز جوانیش وقت

فوت شود وصل دوست از تو بتأخیر او

عشق چو صبحست دید روی چو خورشید دوست

بر دل هرکس که تافت نور تباشیر او

خمر الهیست عشق ساقی او دست فضل

بی خبری از دو کون مبداء تأثیر او

عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن

در تو عملها کند حزن بتقریر او

عشق جوان نو رسید تا چو خرابات شد

خانقه دل که بود عقل کهن پیر او

درکش ازین سلسله پای دل خویش ازآنک

حلقه اول بلاست بر سر زنجیر او

مرغ دل عاشقست آنکه چو قصدش کنی

زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او

گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع

دوست بحسن آیتیست وین همه تفسیر او

ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را

خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او

زمزمه شعر سیف نغمه داودیست

نفخه صور دلست صوت مزامیر او

شمارهٔ ۴۵۹

چو هیچ می نکنی التفات با ما تو

چه فایده است درین التفات ما با تو

برای چیست تکاپوی من بهر طرفی

چو در میانه مسافت همین منم تا تو

ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید

خیالم است که در جامه این منم یا تو

بچشم معنی چندانکه باز می نگرم

ز روی نسبت ما قطره ایم و دریا تو

پس این تویی و منی در میانه چندانست

که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو

ترا ببردن دلهای خلق معجزه ییست

که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو

اجل بکشتن من قصد داشت، عشقت گفت

که این وظیفه از آن منست فرما تو

شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت

منم بلب شکر و طوطی شکر خا تو

بدانکه هست ترا با دهان من نسبت

که در جهان بسخن می شوی هویدا تو

فدا کند پس ازین جان و دل بدست آرد

چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو

ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی

توی بوصل خود این مرده را مسیحا تو

شمارهٔ ۴۶۰

کسی کو عشق بازد بارخ تو

کند جان طرح با زیبا رخ تو

سر خود بر بساط عشقت ای شاه

ببازم تا بمانم با رخ تو

بساط نظم گستردم دگربار

براندم اسب فکرت با رخ تو

چو دیدم عقل و جان ودل سه بازیست

که یک یک می برد ازما رخ تو

درین بازی که من افتادم این بار

ندانم من بمانم یا رخ تو

اگر چه هر دو عالم برده تست

نماند هیچ کس الا رخ تو

بساط ملک بستانم زشاهان

اگر با من بود تنها رخ تو

پس هر پرده همچون درنشستم

ولی نگشود در برما رخ تو

نظر در خود کنم باشد که روزی

ازین پرده شود پیدا رخ تو

من وتو درجهان عشق وحسنیم

من اینجا شاهم وآنجا رخ تو

چوسیف امروز عاشق نیست با تو

ازو پنهان بود فردا رخ تو

شمارهٔ ۴۶۱

عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو

من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو

همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان

استخوان می طلبم همچو سگان از در تو

ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت

مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو

دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان

قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو

تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد

عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو

گردنم کز پی پای تو کشد بار سری

طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو

پرده بردار که از پشت زمین هر ذره

آفتابی شود از روی ضیاگستر تو

بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب

بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو

ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز

مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو

حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور

هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو

گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط

از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو

سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست

گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو

شمارهٔ ۴۶۲

ایا گرفته مه وآفتاب نور از تو

بمرگ حالم نزدیک گشت دور از تو

زدیده ودل من ای همه بتو نگران

مپوش رو که دل و دیده راست نور از تو

بهشت بی تو مرا دوزخیست، از برمن

مرو که خانه بهشتیست پر ز حور ازتو

چو می روی همه در ماتمند عشاقت

بیا که ماتم عشاق هست سور ازتو

زفرقت تو ندانم که حال من چه شود

نه مایلی تو بمن نی منم صبور ازتو

اگرچه در طلب از ما فتورها باشد

تو منعمی نبود در عطا فتور ازتو

زحزن گر طرف دیگری بود هرگز

چه غمخورد چو دلی را بود سرور ازتو

بنفس مرده عشق تواند زنده دلان

بجان حیات پذیرند در قبور ازتو

بلطف خود مددش کن که سیف قرغانی

همی خوهد مدد اندر همه امور ازتو

شمارهٔ ۴۶۳

ای فغان بی دلان از چشم شوخ شنگ تو

تیره روز عاشقان از طره شبرنگ تو

با رخ تو دیده بودم پیش ازین در روی کار

آنچه اکنون می کشم از چشم شوخ شنگ تو

چون بگفت آیی، سخن ای دلبر شیرین زبان،

ازشکر شاخیست گویی در دهان تنگ تو

در جهان دلبری ای راحت جان جفت نیست

طاق ابروی ترا جزچشم پر نیرنگ تو

در سماع ار بنگری چون زیر بابم درخورست

نالهای زار من با لحن تیزآهنگ تو

چون مه ازخورشید رویت روشنم کن پیش ازآنک

زرد رخ گردم چو کلک از خط سبزارنگ تو

گشت تنها چون درآمد در دل ما عشق تو

گشت روشن چون گرفت آیینه ما رنگ تو

گرمی عشقت ازین دستست ازیک جام او

شیشه پرهیز خلقی بشکند برسنگ تو

همچو نام نیک جمله خلق خواهانت شوند

سیف فرغانی اگر تو وارهی از ننگ تو

شمارهٔ ۴۶۴

خط نورست بر آن تخته پیشانی تو

مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو

شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد

ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو

ای توانگر که چو درویش گدایی کردند

پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو

جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور

چشم معنی من از صورت روحانی تو

گر ببینم همه اجزای جهانرا یک یک

در دو عالم نبود هیچ کسی ثانی تو

خوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتند

گوی برد از همه شان ابروی چوگانی تو

با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست

جمع را تفرقه در دل ز پریشانی تو

سر بام فلکم زیر قدم خواهد بود

گر مرا دست دهد پایه دربانی تو

بس که در گریه ببینی گهرافشانی من

من چو در خنده ببینم شکرافشانی تو

قول مطرب نکند هیچ عمل چون نبود

باصولی که کند بنده غزل خوانی تو

سیف فرغانی او یار سبکروحانست

نازنین چند کشد بار گرانجانی تو

خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا

آب اگر کم شود از چشمه حیوانی تو

تا تو از جان خبری داری و از تن اثری

الم روح بود لذت جسمانی تو

شمارهٔ ۴۶۵

ای مشک و عنبر شمه یی از بوی تو

مه پرتوی از آفتاب روی تو

گل را برخسار تو نسبت می کنند

رنگش خوش است اما ندارد بوی تو

در عشق بازی از تو چون من بیدقی

شه می خوهد یعنی رخ نیکوی تو

ما تشنگان را سیل غم از سر گذشت

ای آب حیوان قطره یی از جوی تو

بر خاک هر در آب رو بفروختم

تا نان خرم بهر سگان کوی تو

بالای تو ای شاخ طوبی زو خجل

سرو (و)، بنفشه ترک شد از موی تو

دیوانه زنجیر دار دل نگر

اندر کشاکش مانده با گیسوی تو

چشم تو کیش تیر مژگان پوشد

گر چه کمان دارست از ابروی تو

آن تیرها یک یک بلحظ جان شکر

می افگند گه سوی من گه سوی تو

شمارهٔ ۴۶۶

شرم دارد آفتاب ازروی تو

ماه نو در حسرت از ابروی تو

بشکند مشاطگان نطق را

شانه و صافی اندر موی تو

هرکجا رنگیست بویی می برم

گرچه هر رنگی ندارد بوی تو

من بدم ماه تمام، اکنون شدم

چون هلال ازآفتاب روی تو

عیب خود بیند کنون کآیینه ساخت

روی خورشید از رخ نیکوی تو

تانگردانید روی از سوی خود

هیچ عاشق ره ندامد سوی تو

آیینه تا پشت بر عالم نکرد

یک نفس ننشت روباروی تو

سیف فرغانی نیابد در جهان

همنشینی به زخاک کوی تو

خاک زد در چشم سحر سامری

معجزات نرگس جادوی تو

شمارهٔ ۴۶۷

ای زمان همچون مکان گشته حجاب روی تو

نور روی آفتاب از آفتاب روی تو

پرتوی از تو ندیده پیه خام چشم من

وین دل بریان همی سوزد ز تاب روی تو

هر شبی بر خاک ریزم آب چشمی همچو شمع

کآتشی در من فتاد از التهاب روی تو

روی تو دعوی خوبی کرد شد شمشیر کند

آفتاب تیغ زن را در جواب روی تو

چهره خورشید کاندر گلشن گردون گلست

یافت همچون میوه رنگ از ماهتاب روی تو

ای جمال تو جهان آرای در دلهای ما

از چه محبوبست حسن؟ از انتساب روی تو

هر شبی خورشید زرگر آن ترازودار فیض

می دهد مه را زکاتی از نصاب روی تو

همچو مشک و عنبر از بهر مشام اهل خلد

خاک فردوسست خوش بوی از گلاب روی تو

در مدارس رفتم و کردم نظر در باب علم

آن همه فصلیست بیرون از کتاب روی تو

در فصول هر کتابی فکر کردم سطر سطر

نیست اندر هیچ خط حرفی ز باب روی تو

سیف فرغانی بشعر اوصاف رویت گفت لیک

گر چه تر باشد ازو نفزاید آب روی تو

شمارهٔ ۴۶۸

ای زماه ومهر برده گوی دعوی روی تو

صورت خورشید ومه را هست معنی روی تو

گر هزاران آفتاب ومه بود در آسمان

من نپندارم زمین روشن شود بی روی تو

ذرها خورشید گردند ار در ایشان بنگرد

آفتاب آسمان حسن، یعنی روی تو

گر بکاری در بباید مرد، باری کار عشق

ور برویی دل ببایدداد، باری روی تو

درمیان عاشقان شیداترازمجنون شدی

گر بدیدی همچو من ناگاه لیلی روی تو

عاشق ازخودرفت چون در داد حسنت جام عشق

کوه از جا شد چوآمد در تجلی روی تو

زاهدان حور و قصور و عابدان حلوا و مرغ

آرزو دارند و، عاشق را تمنی روی تو

تا حجاب هستی ماپرده باشد درمیان

نی قفای خویشتن بیند کسی نی روی تو

همچو(کافر) ترک باید کرددین درراه عشق

گربترک دین دهد ای دوست فتوی روی تو

دل زهرچیزی که بگشایدو زو جان خوش شود

چشم عاشق بست وگفت اینست تقوی روی تو

جنت دیدار دارد سیف فرغانی بنقد

گر میسر گرددش در ملک دنیاروی تو

روی تو فردوس اعلی را طراوت می دهد

ای نهان از دیده اصحاب دعوی روی تو

در شگفتم تا چو سعدی عارفی چون گویدت

کای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو

شمارهٔ ۴۶۹

بیناست چشم جان من از دیدن آن ماه رو

کز خال گندم گون او دارم برنگ کاه رو

کردست قدم چون کمان، رویم برنگ زعفران

آن ماه روی سرو قد آن سروقد ماه رو

عکس رخ همچون مهش بر خیمه گردون فتد

گر ترک هندو چشم من بنماید از خرگاه رو

خورشید گوید ماه را بر آسمان تکیه مکن

گر آب رو خواهی بنه بر خاک این درگاه رو

نقاش معنی صورتی نار است هرگز در جهان

همچون رخ او تا بحسن افتاد در افواه رو

گر همچو سگ در کوی او از آستان بالین کنی

بگشایدت ناچار در بنمایدت ناگاه رو

یک ره بعالم در نگر و آنگه در آن دلبر نگر

اول حجاب آنگاه در اول نقاب آنگاه رو

ای از بلا غمگین شده غم دیده و مسکین شده

یا خود میا اندر رهش یا بر متاب از راه رو

چون در نمازت جان و دل نبود بجانان مشتغل

تو سوی قبله بعد ازین خواه پشت آور خواه رو

رو بر بساط عشق او با سیف فرغانی نشین

تا دم بدم بنمایدت در هر رخی آن شاه رو

شمارهٔ ۴۷۰

دلا با عشق کن پیمان و می رو

قدم در نه درین میدان و می رو

درین کو خفتگان ره نوردند

درآ در زمزه ایشان و می رو

دل اندر بند جان جانان نیابی

زجان برگیر دل ای جان و می رو

ترا آن دوست می خواند بر خود

تو نیز آن دوست را می خوان و می رو

بدل هشیار باش و اندرین راه

مکن اندیشه چون مستان و می رو

چو در راه آمدی از هستی خود

سری در هر قدم می مان و می رو

اگر چه نفس تو اسبیست سرکش

درین ره چون خرش می ران و می رو

برو گر دست یابی برنشینش

ولی پایی همی جنبان و می رو

وگر در ره بزادت حاجت افتد

از آب روی خود کن نان ومی رو

بره تنها رود ره گم کند مرد

درآ در خیل درویشان و می رو

تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد

مبر از صحبت یاران و می رو

اگر در ره بجیحونی رسیدی

درو پیوند چون باران و می رو

چو جیحونت به دریایی رسانید

قدم بر آب نه آسان و می رو

از آن پس گر خوهی چون ابر دربار

همی کش بر هوا دامان و می رو

بفر سایه خود همچو خورشید

گهر می پرور اندر کان و می رو

هم از خود می شنو علمی که می گفت

خضر با موسی عمران و می رو

مدان این راه (را) پایان و می پوی

مجوی این درد را درمان و می رو

جهان ای سیف فرغانی خرابست

منه رخت اندرین ویران و می رو

شمارهٔ ۴۷۱

ای صبا قصه عشاق بر یار بگو

خبری از من دل داده بدلدار بگو

از رسانیدن پیغام رهی عار مدار

بگلستان چو درآیی سخن خار بگو

چون بحضرت رسی امسال بدان راحت جان

آنچه از رنج رسیدست بمن پار بگو

ور بقانون ادب بر در او ره یابی

با شفایک دو سخن از من بیمار بگو

خبر آدم سرگشته برضوان برسان

قصه بلبل شوریده بگلزار بگو

چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی

بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو

غزلی کز من گوینده سماعت باشد

باصولی که درآن طبع کند کار بگو

ور بپرسد که برویم نگرانی دارد

شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو

خادمانی که درآن پرده عزت باشند

در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو

ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت

وقت اگر دست دهد جمله بیکبار بگو

کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف

او سگ تست مرانش زدر غار بگو

سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید

ای صبا قصه عشاق بر یار بگو

شمارهٔ ۴۷۲

ای بگرد خرمن تو خوشه چین خورشید و ماه

ماه با روی تو نبود در محل اشتباه

پادشاه ملک حسنی کس چنین ملکی نداشت

زابتدای دور عالم تا بوقت پادشاه

بی شعاع روی تو با سایه هستی خود

ره نبردم سوی تو چندانکه می کردم نگاه

چون رخ اندر آینه پیدا شود پشت زمین

ظلمت شب را اگر بر روی افتد نور ماه

عاشق ار با خلق باشد ماند از معشوق دور

لشکری بر خر نشیند باز ماند از سپاه

همتی باید که عاشق را ز خود بخشد خلاص

رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه

عاشق اندر پایگاه خدمت سلطان عشق

گر بود ثابت قدم چون تخت یابد پیشگاه

عشق هرجا تخت خود بنهاد و اسبی راند، شد

پای قیصر بی رکاب و فرق کسری بی کلاه

بی جواز عشق فردا در سیاستگاه حشر

طاعتت محتاج آمرزش بود همچون گناه

گر بگردانی عنان از جانب این خاکدان

از رکاب خود در آن حضرت فشانی گرد راه

مرکب تن را جو (و) نان کم کن ای رایض که نیست

حاجتی در مرج ایران رخش رستم را بکاه

سیف فرغانی تو در معنی چو صبح کاذبی

ورچه در دعوی بیاری صبح صادق را گواه

شمارهٔ ۴۷۳

ای که اندر چشم مستت فتنه دارد خوابگاه

دل بزلفت داده ام کز فتنه باشد در پناه

یکنفر از خیل تست این آفتاب تیغ زن

یک سوار از موکب تو این مه انجم سپاه

با جمالت یک جهان اسپید روی حسن را

از خجالت هر نفس چون خاک گشته رخ سیاه

آسمان چرخ زن پیش گدایان درت

شرم دارد گر بیارد نان خور با قرص ماه

زلف چون دام تو گشت و دانه خال تو شد

باز جان را پای بند و مرغ دل را دامگاه

عکس روی چون مهت گر بر زمین افتد دمی

ای بعنبر داده بوی از خاک پایت گرد راه،

خاک را هر ذره یابی کوکبی بر اوج چرخ

آب را هر قطره بینی یوسفی در قعر چاه

سرو و مه را با تو نسبت نبود ای جان گر بود

سرو را در بر قبا و ماه را بر سر کلاه

در مصلای عبادت زاحتساب عشق تو

محو گردد رسم طاعت چون ز آمرزش گناه

هم ز عشق تو رخم زردست چون برگ از خزان

هم ز تیغ تو سرم سبزست چون خاک از گیاه

در بهای وصل دارد سیف فرغانی سری

عذر درویشی او از وصل خود هم خود بخواه

شمارهٔ ۴۷۴

ای مهر ومه رعیت وروی تو پادشاه

پشت زمین زروی تو چون آسمان زماه

جستم بسی و ره ننمودی مرا بخود

گفتم بسی وداد ندادی بداد خواه

در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ

خورشید را گر از مه وانجم بود سپاه

از حسن تو بعشق در آویخت جان ودل

بادش بزد بآب درآمیخت خاک راه

ما عاشقان صادق آن حضرتیم وهست

هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه

بریاد روز وصل تو ای دوست می کنیم

هر شب هزار ناله وهردم هزار آه

تو تاجدار حسنی ودستار بر سرت

زیبا ترست از پر طاوس بر کلاه

از نیکویی رخ تو گل سرخ میکند

بر عارض سپید تو آن خال رو سیاه

خورشید کاهل کفر ورا سجده می کنند

قبله زروی تو کند اندر نمازگاه

از لطف و حسن دایم در جمع نیکوان

هستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاه

در روی ما چنان بارادت نظر کنی

کآهو سوی سگان شکاری کند نگاه

لطفی بکن زقهر خودم در پناه گیر

کز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاه

گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور

خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه

همت بنعره بانگ برآورد وگفت سیف

از دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواه

ای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟

آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه

شمارهٔ ۴۷۵

ای رقعه حسن را رخت شاه

ماییم زحسن رویت آگاه

روی تو مه تمام بر سرو

رخساره گل شکفته بر ماه

در کوی تو کدیه کردن ای دوست

نزد همه همچو مال دلخواه

ما از همه کمتریم در ملک

ما از همه پس تریم در راه

کس نور صفا ندید در ما

کس آب بقا نیافت در چاه

نی مسند فقر را زمن صدر

نی رقعه عشق را زمن شاه

بر بسته گلو چو میخ خیمه

پوشیده نمد چو چوب خرگاه

از صورت من جداست معنی

آمیخته نیست دانه با کاه

زین خرقه بود فضیحت من

کز پوست بود هلاک روباه

بر کسوت حال من چنانست

این خرقه که بر پلاس دیباه

آلوده بصد دراز دستی

این دامن وآستین کوتاه

ای گشته زیاد دوست غافل

ذکرش ز زبان حال آگاه

چندان بشنو که حلقه گردد

در گوش دل توهای الله

تا دوست بدامت اوفتد سیف

ازخویش خلاص خویشتن خواه

شمارهٔ ۴۷۶

چه دلبری که رخ تست در گلستان ماه

چو آفتاب بروی تو دارد ایمان ماه

بآفتاب که روز آورد نظر نبود

مرا که هست ز روی تو در شبستان ماه

کمال حسن ترا در وجود آن اثرست

که در حمایتش ایمن بود ز نقصان ماه

تو پادشاهی و خوبان همه رعیت تو

نجوم جمله سپاهند و هست سلطان ماه

باسب حسن شبی با رخت مسابقه کرد

تو پیش رفتی و پس ماند چند میدان ماه

چو سر ز جیب افق بر کند طلیعه صبح

ترا طلوع کند آن دم از گریبان ماه

بوقت صبح کند آفتاب عزم غروب

چو گردد از افق غره تو تابان ماه

چو ابر گریه کند چشم من چو کرد طلوع

بر آسمان جمالت چو صبح خندان ماه

بروز بر در من آفتاب کدیه کند

اگر شبی بسر روزنم رسد آن ماه

بنزد قاضی گردون که مشتریست بنام

حقوق روی تو ثابت کند ببرهان ماه

بوقت بیع ازین اختران دیناری

بهای خاک درت برکشید بمیزان ماه

اگر تو ابر نقاب از میانه برگیری

بتابد از رخ پرنور تو هزاران ماه

وگر ز روی تو یک روز تربیت یابد

شب چهارده گردد هزار چندان ماه

اگر بروی تو نسبت کنندش از شادی

فراز طارم هفتم رود چو کیوان ماه

بکوی دوست کنون آی سیف فرغانی

که هست بر فلک قالب تو از جان ماه

شمارهٔ ۴۷۷

ای بزیر زلف تو سایه نشین خورشید و ماه

زلف و رویت در نقاب عنبرین خورشید و ماه

سایه زلف چو ابر از پیش رویت دور کن

تا ببیند آسمان اندر زمین خورشید و ماه

گر مه و خور بر نیاید پرده از رخ برفگن

آینه برگیر و اندر روی بین خورشید و ماه

روز و شب گو ماه و خور را بعد ازین جلوه مکن

کز مه و خور بی نیازم من بدین خورشید و ماه

گر همی خواهد امان این از زوال آن از خسوف

گو برو در سایه زلفش نشین خورشید و ماه

از کلهداران که دارد وز نکورویان کراست

در قبا سرو و صنوبر بر جبین خورشید و ماه

گفته بر قدت بسی مدح و ثنا شمشاد و سرو

گفته بر رویت هزاران آفرین خورشید و ماه

خود کجا دارد کمند عنبرین شمشاد و سرو

خود کجا دارد لبان شکرین خورشید و ماه

روی چون آتش نمودی تا چراغ خویشتن

می برافروزند از آن نور مبین خورشید و ماه

ذره اندر سایه تو همچو ماه و خور شود

ای ترا از چاکران کمترین خورشید و ماه

سیف فرغانی چنین سلطان عالم گیر را

آسمان انگشتری زیبد نگین خورشید و ماه

شمارهٔ ۴۷۸

ای لطف تو بسی مرا کار ساخته

کارم شده زفضل تو صدبار ساخته

گر پای سعی در سر کارم نهند خلق

بی دست لطف تو نشود کار ساخته

کار مرا که غیر تو دیگر کسی نساخت

کی گردد از معونت اغیار ساخته

اندر عدم چو یک نظر از جودتو بیافت

کار دو کون گشت بیکبار ساخته

آن را که از خزانه فیض تو بهره نیست

کارش نشد بدرهم ودینار ساخته

از نعمت تو آنچه من امسال می خورم

آن راوکیل رحمت تو پار ساخته

از خرمن عطای تو هر آفریده یی

چون مور دانه برده وانبار ساخته

حسن قضات بر طبق روی نیکوان

در پسته طوطیان شکر بار ساخته

هر دم چو عافیت دل رنجور عشق را

درد تو نوش داروی بیمار ساخته

ای نخل بند صنع تو در باغ و بوستان

میوه زشاخ خشک وگل از خار ساخته

ذکرت که ظلمت از دل عاقل برون برد

جان راچو چشم مطلع انوار ساخته

در محکم کلام تو هر حرف ونقطه را

علمت کتاب خانه اسرار ساخته

عراده قضای ترا گر کسی بجهد

از بهر دفع قلعه ودیوار ساخته

بیچاره درمقابل ثعبان موسوی

چون ساحر از عصاورسن مار ساخته

سیف از دل صدف صفت خود پرازگهر

صد بحر در سفینه اشعار ساخته

شمارهٔ ۴۷۹

ای زمعنی مر ترا صورت چو جان آراسته

همچو روی از حسن از رویت جهان آراسته

جان صورت معنی آمد زین قبل عشاق را

جان (ز) مهر تست چون صورت بجان آراسته

صورت زیبای حسن از روی شهرآرای تست

همچو رخسار چمن از ارغوان آراسته

ای زمین در زیر پایت سرفراز از روی خود

تو بخورشید ومهی چون آسمان آراسته

چون همه خوبان عالم را بهم جمع آورند

با رخ چون گل تویی اندر میان آراسته

ور جهان بستان شود بی تو ندارد زینتی

بی جمال گل نگرددبوستان آراسته

مجلس اصحاب حسن ازروی سرخ اسپید تو

چون بگلهای ملون گلستان آراسته

گر چه در اول زمان آرایش از یوسف گرفت

از رخ زیبای تست آخر زمان آراسته

در بهاران باغ اگر از روی گل گیرد جمال

بی گمان از میوه گردد در خزان آراسته

اندرآن موسم که گردد باغهاجنت صفت

گل بود دروی چو حور اندر جنان آراسته

چون درخت اندر خزان برگش فرو ریزد اگر

بگذرد بر وی چو تو سرو روان آراسته

بحر شعرم همچو کان زاو صاف تو پر گوهرست

ای بگوهرهای خود چون بحرو کان آراسته

عشق رااز ما چه رونق دوست را از ما چه سود

خوان سلطان کی شود از استخوان آراسته

ملک از ما نیست همچون لشکر از مردان و هست

شهر از ما چون عروسی از زنان آراسته

سیف فرغانی طلب کن بوی درویشی زخود

تا بکی باشی برنگ دیگران آراسته

شمارهٔ ۴۸۰

ای زروی خوب تو پشت زمین آراسته

از رخ تو ملک چون دنیا بدین آراسته

تو چنان آرایشی دادی زمین را کآسمان

ازمه و خورشید خود نبود چنین آراسته

ای شده کوی تو از دیدار تو جنت صفت

چون تو در فردوس نبود حور عین آراسته

آیینه برگیر و یکدم در رخ خود کن نظر

راست چون بستان بگل خود را ببین آراسته

از در دندان تو در خنده گوهر فشان

لعل تو دایم چو خاتم از نگین آراسته

گر بیاد روی خوبت نحل گل خوردی شدی

برمثال موم رنگین انگبین آرا سته

ور شبی برخاک درگاهت چومن خسبد بصدق

سگ شود همچون پلنگ از پوستین آراسته

پشت لشکرهای عشق ازروی جان بازان تست

چون بمردان دلاور صف کین آراسته

زیب تو از جامه نبود چون علم از نقش خود

کی بود دست کلیم ازآستین آراسته

تین وزیتون گر چه مذکورست در قرآن ولیک

باغ قرآن نبود از زیتون وتین آراسته

آفتاب عالم حسنی وچون رخسار ماه

اختران را چهره زآن رو وجبین آراسته

زآن رخ نیکو که باشد نور او بت خانه سوز

روم گردد همچو بت رویان چین آراسته

زینت رویت شود افزون از آب شعر اگر

خوان سلطان گردد از نان جوین آراسته

مشک بویان چمن را چون رخت ای گلستان

رو کجا باشد بخال عنبرین آراسته

سیف فرغانی ترا بلبل، تویی بستان او

گل کن ای بستان وبا بلبل نشین آراسته

شمارهٔ ۴۸۱

بگشادی رو که رنگی بستست بر رخ تو

حسن آنچنانکه خود را گل بر بهار بسته

خسرو بقصد جانم آهنگ کرده ومن

امید در تو شیرین فرهاد وار بسته

من چون گدا که نانم از تست حاصل و تو

سگ را گشاده وآنگه در استوار بسته

گر در دهانم آید جز ذکر تو حدیثی

گردد زبان نطقم بی اختیار بسته

ای لطف حق زخوبی صد در گشاده بر تو

بر سیف در چه داری در روز بار بسته

اکنون که شد دل من در عشق یار بسته

یارب در وصالش برمن مدار بسته

تا صید او شدستم زنجیر می درانم

همچون سگی که باشد وقت شکار بسته

بگشاد دی بپیشم آن زلف چون رسن را

من تنگدل بماندم زآن دم چو بار بسته

وامروز بهر کشتن بربست هر دودستم

دیدم بروز ماتم دست نگار بسته

زآن ساعتی که عاشق بویی شنوده از تو

ای ازرخ تو رنگی گل برعذار بسته

پیوند نسبت خود از غیر تو بریده

تا بر تو خویشتن را برگل چو خار بسته

بیهوده گوی داند همچون درآیم آنکس

کو اشتری ندارد با این قطار بسته

تا تو بحسن خود را بازار تیز کردی

شد آفتاب ومه رادکان کار بسته

شمارهٔ ۴۸۲

ای پسته دهانت نرخ شکر شکسته

وی زاده زبانت قدر گهر شکسته

من طوطیم لب تو شکر بود که بینم

در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته

آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی

گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته

چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر

در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته

نقد روان جان را جوجو نثار کردم

زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته

من خود شکسته بودم ازلشکر غم تو

این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته

وز طعنهای مردم در حق خود چگویم

هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته

بارم محبت تست ای جان و وقت باشد

کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته

گرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان

هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟

امشب زسنگ آهم در کارگاه گردون

شد شیشهای انجم دریکدگر شکسته

دی گفت عزت تو مارابکس چه حاجت

من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته

از هیبت خطابت شد سیف رادل ای جان

همچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته

شمارهٔ ۴۸۳

ای همچو من بسی را عشق تو زار کشته

وین دل بتیغ هجرت شد چند بار کشته

تو بی نیاز و هریک از عاشقان رویت

درکارگاه دنیا خود را زکار کشته

پیش یزید قهرت همچون حسین دیدم

در کربلای شوقت چندین هزار کشته

بر بوی جام وصلت دیدیم جان ودل را

این مست شوق گشته وآن را خمار کشته

آهوی چشم مستت باغمزه چو ناوک

شیران صف شکن را اندر شکار کشته

در روزگار حسنت من عالمی زعشقم

وصل تو عالمی را در انتظار کشته

در دست تو دل من چندین چه کار دارد

کانگشت تو نیارد اندر شمار کشته

هرگز بود که خود را بینم چو سیف روزی

برآستان کویت افتاده زار کشته

ترکان غمزه تو کشتند عاشقانرا

آری بدیع نبود درکار زار کشته

شمارهٔ ۴۸۴

زهی صیت حسن تو عالم گرفته

زبار غمت پشت جان خم گرفته

بپروانه شعله شمع رویت

چو خورشید اطراف عالم گرفته

زانفاس عیسی عشق تو هر دم

دل مرده روحی چو مریم گرفته

دل خسته من ز نیش غم تو

جراحت بخود همچو مرهم گرفته

به شمشیر غم عشق نامهربانت

مرا ریخته خون و ماتم گرفته

زسوز دل بنده و آب چشمش

ثریا حرارت ثری نم گرفته

هم از فضله روی شوی جمالت

صبا روی گل را بشبنم گرفته

چو پوشیده جان جامه قالب آن دم

غم تو گریبان آدم گرفته

بیک چنگل جذبه شهباز عشقت

بسی مرغ چون پورادهم گرفته

ز روز و ز شب گرمدد بازگیری

مه وخور شود هر دو با هم گرفته

عجب نبود ارتا قیامت بماند

افق را دهان صبح را دم گرفته

بشادی دل سیف فرغانی ای جان

بتو داده جان در عوض غم گرفته

سکندر ممالک بلشکر گشوده

سلیمان ولایت بخاتم گرفته

شمارهٔ ۴۸۵

بدیدم بر در یار ایستاده

چو من بودند بسیار ایستاده

بسوز سینه وآب دیده چون شمع

بشب در خدمت یار ایستاده

برآن نقطه که در مرکز نگنجد

بسر مانند پرگار ایستاده

بگرد دوست سربازان عاشق

چوگرداگرد (گل) خار ایستاده

زمین وار ار چه بنشینند از سیر

نباشند آسمان وار ایستاده

نشسته چنگ بر زانوی مطرب

زبهر ناله اوتار ایستاده

ازآن آرام جان یک درد دل را

بجان چندین خریدار ایستاده

محبت کار صعبست وجز ایشان

ندیدم بهر این کار ایستاده

بصحرای قیامت در توان دید

همه مردم بیکبار ایستاده

ایا درکوی تو چون من گدایی

چو بلبل بهر گلزار ایستاده

غم عشقت چنین ازپا درافگند

مرا وچون تو غمخوار ایستاده

مهاجر را خصم اندیشه نبود

بیاری کردن انصار ایستاده

سر گردون بزیر پای دارد

خرم در تحت این بار ایستاده

ورای سیف فرغانی گدایی

برین در نیست دیار ایستاده

شمارهٔ ۴۸۶

مرا زعشق تو باریست بر دل افتاده

مرا زشوق تو کاریست مشکل افتاده

ندیده دیده من تاب آفتاب رخت

ولی حرارت مهر تو در دل افتاده

درین رهی که گذر نیست رخش رستم را

خریست خفته وباریست در گل افتاده

ار آسمان بزمین آمدست چون هاروت

گناه کرده ودر چاه بابل افتاده

درین سرای خراب از مقام آبا دان

زدین بدنیا وز حق بباطل افتاده

شکسته است درین چار طاق شش جهتی

چو در میان دوصف یک مقاتل افتاده

هزار قافله محرم بسوی کعبه وصل

گذشته بر من ومن خفته غافل افتاده

ازین تپیدن بیهوده بر سر این خاک

گلو بریده وچون مرغ بسمل افتاده

برای همچو تو لیلی حکایت من هست

چو ذکر مجنون اندر قبایل افتاده

برای همچو تو لیلی حکایت من است

چو ذکر مجنون اندر قبایل افتاده

چو شعر نیک که در نامهاش درج کنند

حدیث ما وتو اندر رسایل افتاده

دل شکسته من خوارتر ز نظم منست

بدست همچو تو موزون شمایل افتاده

ولی بگوهر لطفت که معدن معنیست

چو جان بصورت خوبست مایل افتاده

مرا زمن برهان زآنک غیر من کس نیست

که در میان من وتست حایل افتاده

هزار عاشق مسکین چو سیف فرغانیست

امیدوار برین در چو سایل افتاده

شمارهٔ ۴۸۷

ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده

لعلت بهر حدیثی گنج گهر گشاده

ای ماه بنده تو هر لحظه خنده تو

زآن لعل همچو آتش لؤلوی تر گشاده

بهر بهای وصلت عشاق تنگ دل را

دستی فراخ باید در بذل زر گشاده

در طبعم آتش تو آب سخن فزوده

وز خشمم انده تو خون جگر گشاده

تن را بگرد کویت پای جواز بسته

دلرا بسوی رویت راه نظر گشاده

تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را

بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده

چون زلف برگشایی زیبد گرت بگویم

کبک نگار بسته طاوس پر گشاده

شب در سماع دیدم آن زلف بسته تو

چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده

روی ترا نگویم مه زآنکه هست رویت

گلزار نوشکفته فردوس در گشاده

گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا

صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده

تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد

از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده

از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان

بند تعلق خویش از یکدگر گشاده

عشق چو آتش تو از طبع بنده هردم

همچون عصای موسی آب از حجر گشاده

زآن سیف می نیاید در کوی تو که دایم

در هر قدم که ز کویت چاهیست سر گشاده

شمارهٔ ۴۸۸

ای در لب لعل تو شکر تعبیه کرده

خوشتر ز شکر چیز دگر تعبیه کرده

گه خنده شیرین تو گاهی سخن تو

در پسته تنگ تو شکر تعبیه کرده

با جوهر عشق تو دل سوخته من

خاکیست در اجزاش گهر تعبیه کرده

بر چهره زردم ز غمت اشک روانم

آبیست درو خون جگر تعبیه کرده

با شعر چو سیماب روان گوهر نفسم

مسیست درو مهر تو زر تعبیه کرده

نادیده رخ خوب تو در وصف تو ما را

در ضمن معانیست صور تعبیه کرده

ای عین خود از چشم نهان کرده و خود را

در باطن اعیان باثر تعبیه کرده

رویت که نخستین اثرش صبح وجودست

یک لمعه خود در مه و خور تعبیه کرده

آن سرمه که عشاق بدان روی تو بینند

سودای تو در عین بصر تعبیه کرده

شمارهٔ ۴۸۹

ایا رخت زگریبان قمر برآورده

خط لب تو نبات از شکر برآورده

بدید روی تو خورشید گفت رنگ رخش

گلیست سرخ زروی قمر برآورده

در آینه چو خط سبز بر لبت بینی

زمردی شمر از لعل تر برآورده

بگیر آینه یی چون رخ تو در عرقست

بدست و، آب زآتش نگر برآورده

گلاب گلشن فردوس خورده تا چو رخت

درخت روضه حسنت زهر برآورده

بعهد جلوه طاوس حسن تو گرچه

جماعتی چو تذروند سر برآورده

اگرچه همچو مگس بر هوا کند پرواز

نه همچو مرغ بود مور پر برآورده

دل چو مرغ من از عشق دانه خالت

خروس وار فغان هر سحر برآورده

مقام با شرف کعبه کی بود هرگز

وگر چو کعبه بود از صبور برآورده

نشانده یوسف حسن توصد چو من یعقوب

بکنج کلبه احزان ودر برآورده

زچشم مست تو در کوی تو چو مدهوشان

شراب عشق مرا بی خبر برآورده

چو صبح داعی عشقت بر آسمان وجود

از آفتاب مرا پیشتر برآورده

برای روز نیاز تو سیف فرغانی

زبحر طبع هزاران گهر برآورده

بغیر بنده زضرابخانه خاطر

گدا که دید بدین سکه زر برآورده

بوصف تو دگری گر برآورد آواز

نه چون مناره بلندست هر برآورده

شمارهٔ ۴۹۰

ای ازلب تو مجلس ما پر شکر شده

عاشق بدیدن تو زخود بی خبر شده

دریای عشق دردل ما موج می زند

تااز تو گوش ما (چو) صدف پر گهر شده

عاشق که جز تو دردل او نیست این زمان

اندر ره تو آمده کز خود بدر شده

درهر قدم اگرچه سری کرده زیر پای

سرباز پس فگنده و او پیشتر شده

چون گوش بهر طاعت تو جمله گشته سمع

چون چشم سوی تو همه اعضا نظر شده

درکوی تو که مجمع ارواح و انفس است

زآفاق در گذشته و زافلاک برشده

در مجلس تو سوختگان تو همچو شمع

زنده بتیغ گشته و کشته بسر شده

دلدادگان صورت جان پرور ترا

ازبهر کشف حال معانی صور شده

آبی کشیده شاخ زبیخ درخت خوش

قسمی ازو شکوفه وقسمی ثمر شده

تا گفته ای درآیمت ازدر بدین امید

مارا بسان چشم همه خانه درشده

مرسیف راکه دیده زغیر تو باد کور

دل کار چشم کرده بصیرت بصرشده

شمارهٔ ۴۹۱

نبات خطت گرد لب رسته چیست

زمرد ز لعلت شکرچین شده

از اندام تو هست پیراهنت

شب و روز حمال نسرین شده

بنفشه خطی روی تو گلشنی است

درو لاله را خال مشکین شده

صبا چون بر آن زلف کرده گذر

مشام جهان عنبرآگین شده

کلیم سخن گوی عشق ترا

سر کوی تو طور سینین شده

تو آب حیاتی ز مهر تو سیف

چو اسکندر از روم تا چین شده

چو روی تو از حسن رنگین شده

مرا در سر تو دل و دین شده

ز خون دلم باز عشق ترا

چو کبک است منقار رنگین شده

الف قدی و زلف تا پای تو

شکن در شکن چون سرسین شده

مرا همچو فرهاد در کام جان

غم خوشگوار تو شیرین شده

جهان جمالی تو و کی بود

که خود را ببینم جهان بین شده

شمارهٔ ۴۹۲

ای خرد با عشق تو تنگ آمده

حسن با روی تو همرنگ آمده

با تو جانی هست ازمعنی حسن

قالب صورت برو تنگ آمده

برطرب رود جمالت حسن ولطف

چون دو صوت اندر یک آهنگ آمده

لعل میگونت که جان مست ویست

شیشهای توبه را سنگ آمده

برتن چون عود از دست غمت

هر رگی در ناله چون چنگ آمده

با تو نام ما زما برخاسته

ای مرا بی تو زمن ننگ آمده

در ره عشقت که منزل جزتو نیست

هردو عالم چون دو فرسنگ آمده

سیف فرغانی ترا در کوی دوست

بار افتادست وخر لنگ آمده

در ره وصفش جهانی رفته اند

لیک کس نبود برین تنگ آمده

شمارهٔ ۴۹۳

تویی از اهل معنی بازمانده

چنین از دین بدنیی بازمانده

بدین صورت که جانی نیست دروی

مدام از راه معنی بازمانده

زمعنی بی خبر چون اهل صورت

چرایی ای بدعوی بازمانده

ازآن دلبر که شیرین تر زجانست

چو مجنونی ز لیلی بازمانده

زیارانی که ازتو پیش رفتند

بران تا بگذری ای بازمانده

چو طور ازنور رویش بهره دارد

چرایی از تجلی بازمانده

چو پر همتت کنده است ازآنی

از آن درگاه اعلی بازمانده

میان اینچنین دجال فعلان

تو چون مریم زعیسی بازمانده

زیاران سیف فرغانی درین ره

چو هارونی زموسی بازمانده

شمارهٔ ۴۹۴

شکر لبی که مرا جان دهد بهر خنده

دلم ربود بدان پسته شکر خنده

رخش بگاه نظر گلشنیست در نوروز

لبش بوقت سخن غنچه ییست در خنده

اگرچه غنچه (لبی) ای نگار دایم باد

دهانت چون گل اشکفته سر بسر خنده

بروز هجر تو بر گریه خنده می آید

مرا که بی تو بباید گریست بر خنده

برای روز وصال وشب فراق تو بود

مرا بعهد تو گر گریه بود وگر خنده

چوآفتاب رخت دید ناگهان خورشید

همی زند بلب صبح بر قمر خنده

زما که مرده عشقیم خنده لایق نیست

چو در عزای عزیزان ز نوحه گر خنده

قضا کنیم بگریه اگر شود فاسد

نماز عشق تو ما را بدین قدر خنده

ز درد فرقت تو چشمم آنچنان تر نیست

که بی تو بر لب خشکم کند گذر خنده

تو خنده می زنی وعاشقان همی گریند

زابر گریه عجب نبود از زهر خنده

دهان پسته مثالت پر از شکر گردد

چو اندرآن لب شیرین کند اثر خنده

لبان تو ندهد جز بزر خشک دهان

دهان تو نکند جز بلعل تر خنده

گه وداع تو می گفت سیف فرغانی

مرو که بی تو نیاید ز من دگر خنده

شمارهٔ ۴۹۵

خداوندا نگارم را بمن ده

نگارم را خداوندا بمن ده

فلان را از میان جمله خوبان

خداوند اکرم فرما بمن ده

من از هستی خود سیر آمدستم

مرا بستان زمن اورا بمن ده

بگیر انصاف من بستانش امروز

وگر نی دامنش فردا بمن ده

رخش خورشید را هر روز گوید

تو معزولی،فرودآ،جا بمن ده

مرا جان از تن و اورا زخوبان

ترا سهل است بستان تا بمن ده

زمن این یک غزل بستان ببوسی

تو شکر می خور وحلوا بمن ده

تو جانان منی زآن لعل جان بخش

اگر جانی خوهم جانا بمن ده

برای سیف فرغانی نگارا

ز زلفت یک گره بگشا بمن ده

شمارهٔ ۴۹۶

تو می روی و مرا نقش تست در دیده

بیا که سیر نمی گردد از نظر دیده

از آن چراغ که در مجلس تو برمی شد

بجای سرمه کشیدیم دوده در دیده

از آن ز دیده مردم چو روح پنهانی

که اهل دیدن روی تو نیست هر دیده

اگر بیایی بر چشم ما نه آن قدمی

که بار منت او می کشیم بر دیده

درون خانه چنان جای پاک نیست که تو

قدم برو نهی ای نازنین مگر دیده

مهی که شب همه بر روزن تو دارد چشم

چو آفتاب ترا از شکاف در دیده

هزار بار اگر بنگرم ز باریکی

نمی شود ز میان تو جز کمر دیده

مدام بر در تو عاشقان خشک لبند

که جز بخون جگرشان نگشت تر دیده

مقیم کوی تو روشن دلان بیدارند

ترا بنور جمال تو هر سحر دیده

دهان پسته مثال تو کس ندیده بچشم

وگر چه گشته چو بادام سربسر دیده

ز گفته لاف مزن هیچ سیف فرغانی

که نزد رهرو عشقست معتبر دیده

شمارهٔ ۴۹۷

ای نکو رو مشو از اهل نظر پوشیده

آشکارا شو ودر ما منگر پوشیده

ای که در جلوه گه حسن تو چون طاوسی

دیگران پای سیاهند بپر پوشیده

سالها از پس هرپرده بچشمی کور است

دل همی دید ترا ای زنظر پوشیده

سکه داران ملاحت همه اندر بازار

آشکارند چو سیم وتو چو زر پوشیده

بیتکی گفته ام و لایق اوصاف تو نیست

کندر آن لحظه مرا بودبصر پوشیده

ای زتو نطق دهانی بسخن کرده عیان

وی زتو لطف میانی بکمر پوشیده

با چنین نقش که ماراست زتو بردیوار

از پس پرده نمانیم چودر پوشیده

حال فرهادکه همکاسه بود خسرو را

نیست چون قصه شیرین و شکر پوشیده

جای آنستکه تا روز ظفر بر وصلت

هرشبی ناله کنم تا بسحر پوشیده

آتشم تیز مکن ورنه دهانم بگشا

چند چون دیک کنم ناله سرپوشیده

سیف فرغانی اگر عشق نهان می ورزید

صدفی بود که می داشت گهر پوشیده

شمارهٔ ۴۹۸

ای چو جان صورت خود را ز نظر پوشیده

عشق تو دردل و جان کرده اثر پوشیده

همه لطفی و از آن می نکنندت ادراک

همه جانی تواز آنی زنظر پوشیده

از تو وقدر تو گر خلق جهان بی خبرند

نیست درجمله جهان ازتو خبر پوشیده

تاچه معنیست درین صورت پنهان کرده

تا چه درست در این حقه سرپوشیده

عالم حسن تو مانند بهشتست که هست

اندر آن خطه بارواح صور پوشیده

آفتابی که برهنه رو میدان شماست

خلعت نور ز رخسار تو در پوشیده

گوهر مهر تودر طینت این مشتی خاک

همچنانست که در آب حجر پوشیده

آتش هجر تو اندردل هر قطره آب

راست چون در رگ کانست گهر پوشیده

عشق تو در دل مور عسلی نوش نهان

همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشیده

با چنین نقش که دارد زتو دیوار وجود

نشوی از پس هر پرده چو در پوشیده

خاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سیم

سخن بنده که مسیست بزر پوشیده

شمارهٔ ۴۹۹

ای بنور رخ تو روی قمر پوشیده

بضیای تو شده چهره خور پوشیده

دوست درباطن معنی طلبان چون جانست

باثر ظاهروپیدا زنظر پوشیده

اینت اعجوبه که در پیش دوکس بر یک چشم

منکشف باشد و بر چشم دگر پوشیده

عشق عنقاست وما بچه آن عنقاییم

ازپی نام ونشان رنگ بشر پوشیده

آن هما سایه چو می دید که ما می بالیم

بچه خویش همی داشت بپر پوشیده

چون بدانست که ما لایق پرواز شدیم

گفت ما بچه نداریم دگر پوشیده

اندرین راه روان کرد نخست آدم را

ژنده فقر بدو داده ودر پوشیده

پس بصد ناله وزاری سوی آن کوی آمد

آدم از علم وعمل زی سفر پوشیده

حامل بار محبت شد وآگاه نبود

زآنک در زیر رمادست شرر پوشیده

آشکارا نتوان کرد قضایی که براند

در میان عشق توچون سر قدر پوشیده

سیف فرغانی خواهد که کند بر دل او

عشق تو همچو شب قدر گذر پوشیده

شمارهٔ ۵۰۰

ای پیش تو ماه آسمان خیره

وز روی تو آب روشنان تیره

درچشم تو روی مردمی پیدا

در روی تو چشم مردمان خیره

بر درج درت زلعل پیرایه

برطرف مهت زمشک زنجیره

با چشم تو نرگس است همخوابه

با لعل تو شکر است همشیره

همواره درون من بتو مایل

پیوسته رقیب تو زمن طیره

شیرین سخن تو تلخ شد با ما

آری بمرور می شود شیره

سیف از در تو شکسته بازآمد

چون لشکر کافر ازدر بیره

شمارهٔ ۵۰۱

ای دل تنگ مرا از غم تو جان تازه

کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه

ای نسیم سحری کرده زخاک کویت

غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه

هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا

غالیه از سر آن زلف پریشان تازه

فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی

حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه

خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد

رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه

شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت

چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه

بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم

گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه

روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد

کرده هر روز ازین دیده گریان تازه

گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم

قند می خورم از آن پسته خندان تازه

هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم

باز در ملک شود حکم سلیمان تازه

سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار

می کند وسوسه اندر دل یاران تازه

شمارهٔ ۵۰۲

تا نمودی روی و دیدم گرد چشمت آن مژه

می کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه

گرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز را

بنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژه

تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد

چشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژه

مرغ دل برآتش سودای تو کردم کباب

زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه

دلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشم

زیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژه

شورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوار

هرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژه

دیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدست

گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه

بر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجا

عاشقی راتر شود از دیده گریان مژه

تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب

بنده را زین چشم گریانست خون افشان مژه

نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان

کز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژه

خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشد

چشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه

شمارهٔ ۵۰۳

از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه

دوشم بلب شیرین جان داد بهر بوسه

از بهر غذای جان ای زنده بآب و نان

بستد لب خشک من زآن شکرتر بوسه

ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله

وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه

مه نور همی خواهد از روی تو در پرده

جان را ز همی گوید با لعل تو در بوسه

نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند

ای گنج گهر زآن لب مفروش بزر بوسه

ای قبله جان هر شب بر خاک درت عاشق

چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه

چون جوف صدف او را پر در دهنی باید

وآنگه طلب کردن زآن درج گهر بوسه

خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت

رو آینه بین وز خود بستان بنظر بوسه

چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده

بر ذره بمهر دل داده مه و خور بوسه

هرجا که تو برخیزی از پای تو بستاند

زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه

لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را

از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه

سیف ار ز تو می خواهد بوسه تو برو می خند

کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه

گر پای رقیبانت بوسند محبانت

ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه

شمارهٔ ۵۰۴

چو کرد زلف تو پیرامن قمر حلقه

قمر ز هر طرفی بوسه داد بر حلقه

ز بند و حلقه زلف تو برده بودم جان

کمند زلف تو بازم کشید در حلقه

ز عاشقان تو ز آن زلف کس پریشان نیست

بغیر بنده که آن جمع راست سر حلقه

ز زلف تو که گریزد که بند کردستی

هزار عاشق شوریده را بهر حلقه

چو بند زلف تو زنجیر کرد در پایم

زدم ز بدست طلب بر هزار در حلقه

بسان پای دلم ای صبادر آوردست

در آن دو زلف چو زنجیر و می شمر حلقه

بهر طرف که نظر می کند دلم ز آن سوست

کمند زلف تو افتاده حلقه برحلقه

چو نقطه زو نتواند نهاد پای برون

کجا کشید قضا دایره قدر حلقه

همین که پای دلی دست دادش اندر حال

در افگند سر زلفت بیکد گر حلقه

دلم چو سلسله در هم شود ز رشک آن دم

که گرد موی میانت کند کمر حلقه

بسعی بخت بگردن درافگند اقبال

مرا ز ساعد سیمینت ای پسر حلقه

مپوش روی ز قومی که زیر پرده شب

زنند بر درت از شام تا سحر حلقه

ز دیده در بفشانم چو دست سیمم نیست

که بهر گوش غلامت کنم ز زر حلقه

تو گنج حسنی و کرده چو مار بر سر گنج

زمرد خط تو گردلعل تر حلقه

برای گوش تو کردیم حلقها پر در

که نیست آن لایق آن گوش بی درر حلقه

ردیف این در از آن (حلقه) کرده ام کو را

بگوش تو نرساند کس مگر حلقه

بدستیاری زلف تو سیف فرغانی

شکست بر دل اگر بند داشت ور حلقه

شمارهٔ ۵۰۵

چو نیست غیر تو کس آفتاب با سایه

تو سایه بر سر من افگن ای هما سایه

دلم بوصل طمع کرد گفتم اینت محال

که جمع می نشود آفتاب با سایه

میان روی تو و آفتاب تابان هست

همان تفاوت کز آفتاب تا سایه

مرا بسایه تو حاجتست واین دولت

خوهم ولی نبود آفتاب را سایه

بتو پناه برم ازهمه که بر سر خاک

درخت وار نمی افگند گیا سایه

توانگری وجمال ترا چه نقصانست

بلطف اگر فگنی برچو من گدا سایه

از آسمان برکت جذب کرد روی زمین

چو بر وی افتاد از عدل پادشا سایه

تو پادشاهی وهمچون گدا نیندازد

سگ فقیر تو بر نان اغنیا سایه

فقیر تو نکند اعتماد بر جزتو

چو آدمی نزند تکیه بر عصا سایه

شراب عشق تو درما چنان اثر کردست

که مستی آرد زیر درخت ما سایه

بسوی خرگه جانان گریزم ای گردون

که نیست بهر امان خیمه ترا سایه

قتیل تیغ فنا جامه بقا پوشد

چو بر وی افتد ازآن سرو در قبا سایه

چو عشق در دلم آمد زمن نماند اثر

چو دید طلعت خورشید شد زجا سایه

نرنجد ار بزنی تیغ بر سر عاشق

ننالد ارچه چوخاکست زیر پا سایه

ثنای او نتوان گفت سیف فرغانی

چگونه گوید خورشید را ثنا سایه

شمارهٔ ۵۰۶

ای عشق تو داده روح را می

مستان تو از تو دور تا کی

عشق تو شعار ماست در دین

روی تو بهار ماست در دی

خورشید رخی و یک جهان خلق

چون سایه ترا فتاده در پی

وز عکس رخ چو لاله ریزان

چون آب بقم ز عارضت خوی

اندر لب لعل تو حلاوت

آمیخته همچو شهد بامی

جز عشق تو هرچه هست لاخیر

جز وصل تو هرچه هست لاشی

وصف تو ز طبع من عجب نیست

چون در ز صدف چو شکر از نی

هرکو نه بعشق زنده شد سیف

ای زنده بدو و مرده بی وی

گر خود پدر قبیله باشد

رو نسبت خود ببر از آن حی

شمارهٔ ۵۰۷

بخود نظر کن اگر می خوهی که جان بینی

بجان که آنچه ز جان خوشترست آن بینی

دل شکسته ما در نظر کجا آید

ترا که در تن خود بنگری و جان بینی

ترا بباغ چه حاجت بود که هر ساعت

ز روی خویش در آیینه گلستان بینی

وگر تو می خوهی ای عاشق دقیق نظر

کزو سخن شنوی یا ازو دهان بینی

پس از هزار تأمل اگر سخن گوید

چو نیک در نگری زآن دهان نشان بینی

ز موی هم نکنی فرق آن میانی را

که در میانه آن موی تا میان بینی

درون پیرهن آبیست منعقد تن او

که چون تو در نگری روی خود در آن بینی

بیا که با جگر تشنه در پی آن آب

ز دیده بر رخ من چون دل روان بینی

چو چشم و ابروی او بنگری هراسان باش

ز ترک مست که نزدیک او کمان بینی

وگر نداری آن بخت سیف فرغانی

که چون دلی بدهی روی دلستان بدهی

بنیکوان نظری کن که بوی او آید

ز رنگ حسن که در روی نیکوان بینی

شمارهٔ ۵۰۸

تا بعقل ورای خود در راه تو ننهیم پای

طفل بی تدبیر باشد در ره تو عقل و رای

عاشق ثابت قدم را بر سر کوی تو هست

ملک شاهان زیر دست وچرخ گردان زیر پای

عاشق روی ترا دنیا نگر داند بخود

همچو مغناطیس آهن جذب نکند کهربای

عاشق رویت که در دنیا نیابد نان درست

از دل اشکسته داردلشکر عالم گشا

مقبلی را کز جهان بر عشق تو اقبال کرد

هست دولت داعی وبخت و سعادت رهنمای

پرتو او جمله را در خور بود چون آفتاب

سایه او بر همه میمون بود همچون همای

حاصل عالم چه باشد؟عاشقان روی تو

میوه باشد معنی اشکوفه صورت نمای

شوق چون غالب شود عاشق برون آید زخود

زلزله چون سخت باشد کوه درگردد زجای

بهر بار عشق ار از گاوزمین اشتر کنی

بر سر گردون نهی اشتر بنالد چون درای

شعر ما را نظم بخشد عشق تو مانند در

باد را آواز سازد مطرب ما همچو نای

سیف فرغانی اگر حاجت خوهی از غیر دوست

آنچنان باشد که حاجت از گدا خواهد گدای

شمارهٔ ۵۰۹

ایا خلاصه خوبان کراست درهمه دنیی

چنین تنی همگی جان وصورتی همه معنی

غم تو دنیی ودینست نزد عاشق صادق

که دل فروز چو دینی ودل ربای چو دنیی

برآستان تو بودن مراست مجلس عالی

بزیر پای تو مردن مراست پایه اعلی

اگرچه نیست تویی ومنی میان من وتو

منم منم بتو لایق تویی تویی بمن اولی

تو در مشاهده با دیگران ومن شده قانع

زروی تو بخیال وز وصل تو بتمنی

خراب گشتن ملکست دل شکستن عاشق

حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی

ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین

بمرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی

چراغ ماه نتابد بپیش شمع رخ تو

شعاع مهر چه باشد بنزد نور تجلی

بدست دل قدم صدق سیف برسر کویت

نهاده چون سر مجنون بر آستانه لیلی

شمارهٔ ۵۱۰

ای توانگر در خود برمن مسکین بگشای

بیخودم کن نفسی وبخودم ره بنمای

روی بنمای که چون جسم بجان محتاجست

دل بدیدار تو ای صورت تو روح افزای

سوی میدان تفاخر شو ودر پای فگن

زلف چوگان سرو گوی از همه خوبان بر بای

بر سر کوی تو تا چند بآب دیده

خاک را رنگ دهیم از مژه خون پالای

در ره عشق تو گردست کسی برتابد

من بسر سیر کنم گر دگری کرد بپای

پیش سلطان تو یک بنده بود جمع ملوک

زیر ایوان تو یک حجره بود هر دو سرای

ما بهمت زسلاطین بگذشتیم ارچه

اندرین شهر غریبیم ودرین کوی گدای

بر سر خاک در دوست اگر زر یابیم

بر نگیریم و چو خاکش بگذاریم بجای

سیف فرغانی از بخت مدد خواه که هست

سر بی مغز تو پیمانه سودا پیمای

شمارهٔ ۵۱۱

ای بکویت عاشقان رانور رویت رهنمای

همچو شادی دوستان را انده تو دلگشای

خاک درگاه تو چون باد بهاری مشک بوی

آتش عشق تو همچون آب حیوان جان فزای

شور بختی را که با تلخی اندوهت خوشست

دوستی جان شیرین در دلش نگرفت جای

اندرین دوران ناقص جزتو از خوبان کراست

معنیی کامل چودین صورت چودنیا دلربای

گرچه گردون شان نهد در راه تو سربر قدم

بر سر گردون گردان عاشقان بینند پای

از برای زر گدایی کی کند درویش تو

زآنکه زر نزدیک او بی قدر باشد چون گدای

ای که وصل دوست خواهی دشمن خود گرنه یی

ترک عالم کن مخوه جز دوست چیزی از خدای

بر سر خار ریاضت مدتی بنشین ببین

روی معنی دار او اندر گل صورت نمای

نردبان همت اندر زیر پای روح نه

زآنکه دل می گویدت کای جان بعلیین برآی

طایر میمون نخواهدشد زشؤم بخت خویش

جغد را گر سالها در زیر پر گیرد همای

سیف فرغانی بخود کس را بر او راه نیست

گر در او می خوهی بیخود بکوی او درآی

شمارهٔ ۵۱۲

دوست جز دل نمی پذیرد جای

در دل بر کسی دگر مگشای

دوست را هیچ جانخواهی یافت

تا ترا در دو کون باشد جای

در آن دوست را که کلید تویی

تا درآیی زخویشتن بدرآی

برسرکوی آن توانگر حسن

سیر از هر دوعالمست گدای

ازپی نان اگر سخن گوید

همچو لقمه زبان خویش بخای

ملک دنیا به اهل دنیا ده

کاه تسلیم کن بکاه ربای

دست همت برآور ای درویش

خویشتن را ازین وآن بربای

هرکه از دام غیر دانه بخورد

مرغ اوراست بیضه گوهر زای

تیره از زنگ حب جان ماندست

دل که آیینه ییست دوست نمای

جانت گر در سماع خوش گردد

چون شکر درنی ودم اندر نای

از سر وجد دست برهم زن

زود بر فرق آسمان نه پای

حال خود را ز چشم خلق بپوش

گنج داری بمفلسان منمای

دست در کار کن که از سر مویی

نگشاید گره بناخن پای

هرکه بر خود در مراد ببست

دست او شد کلید هر دو سرای

کم سخن باش سیف فرغانی

وربگویی برین سخن مفزای

شمارهٔ ۵۱۳

ای سازگار با همه با من نساختی

با دوستدار خویش چو دشمن نساختی

تو همچو جان لطیفی و من همچو تن کثیف

ای جان ترا چه بود که با تن نساختی

ای از زبان چرب سخن گفته همچو آب

با آب شعر بنده چو روغن نساختی

بیتی نگفتم از پی سوز وصال تو

کآن را بهجر نوحه و شیون نساختی

عاشق بسی بکشتی و خونش نهان بماند

خوشه بسی درودی و خرمن نساختی

هرگز نتافتی چو مه اندر شب کسی

کش همچو روز از آن رخ روشن نساختی

ای معدن گهر نگذشتی بهیچ جای

تا خاک آن چو گوهر معدن نساختی

در هیچ بقعه یی نشدی کآن مقام را

میمون بسان وادی ایمن نساختی

این گردن و سر از پی تیغ تو داشت سیف

لیکن چو تیغ با سر و گردن نساختی

شمارهٔ ۵۱۴

ای درسر من از لب میگون تو مستی

با عشق تو درمن اثری نیست از هستی

با چشم خوش دلکش تو نسبت نرگس

چون نسبت چشمست ببیماری و مستی

ازجای برو گو دل وجان چون تو بجایی

وزدست برو گو دو جهان چون تو بدستی

سر زیر لگد کوب غم آریم چو هستیم

درکوی تو راضی شده چون خاک بپستی

هرگز بخلاف تو نبندم نگشایم

دستی که تو بگشادی وپایی که تو بستی

آن عقل که سرمایه دعویست ربودی

وآن توبه که سر لشکر تقویست شکستی

ای عشق زتو جان نبرد دل که درین بحر

او ماهی طعمه طلبست وتو چو شستی

ای سیف نکویان جهان قید تو بودند

در دام وی افتادی و ازجمله برستی

شمارهٔ ۵۱۵

ای همه هستی مبر در خود گمان نیستی

ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی

نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست

مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی

کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)

داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی

در ره معنی میسر کشتگان عشق راست

زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی

هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور

از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی

عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود

گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی

اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید

جای درویشان جان پرور بنان نیستی

جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون

حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی

حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند

قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی

معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان

چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی

جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست

لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی

راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز

ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی

سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز

نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی

شمارهٔ ۵۱۶

روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنک

دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی

من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ

یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی

بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد

قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی

بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست

تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی

ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت

هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی

ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو

آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی

سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق

تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی

با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت

(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )

ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی

بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی

شمارهٔ ۵۱۷

دلستانا از جهان رسم وفا برداشتی

با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی

ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو

مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی

ملک داران جهان حسن را در صف عرض

شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی

تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را

از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی

هرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهان

گر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتی

در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند

پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتی

ما گدایانیم، سلطانان خریدار تواند

ای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتی

در بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماند

لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتی

همچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منه

چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتی

دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی

کندرین حضرت شکایت از کجا برداشتی

آسمان همچون زمین سر می نهد بر پای تو

تا بعزم دستبوس دوست پا برداشتی

چون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فراز

چون خضر از لعل او آب بقا برداشتی

در سماع از قول تو عشاق افغان می کنند

تا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی

شمارهٔ ۵۱۸

ای رفته دور از برما چون نیامدی

دیگر بدین جناب همایون نیامدی

عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد

گر عاشق منی بر من چون نیامدی

نفست روا نداشت که آید بکوی ما

گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی

عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند

ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی

غیر ترا چو دیو بلاحول را ندیم

تو چون پری ترقیه وافسون نیامدی

لیلی ملاحت از درما کسب کرده بود

زین حسن غافلی که چو مجنون نیامدی

چون بیضه مرغ تربیت ماترا بسی

بگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدی

مانند زرترا بترازوی امتحان

بسیار بر کشیدم و افزون نیامدی

در کوی عشق اگر تو گدایی کنی منال

کاینجا تو باخزینه قارون نیامدی

گر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنج

کاینجا تو با درفش فریدون نیامدی

جانی که هست داده اودان، ازآنکه تو

سیراب بر کناره جیحون نیامدی

من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست

تا تو مقیم این دری اکنون نیامدی

صباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیف

بسیار رنگ داد و دگرگون نیامدی

ای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست

بسیار فکر کردم و موزون نیامدی

شمارهٔ ۵۱۹

بچشم مست خود آن را که کرده ای نظری

نمانده است ز هشیاری اندرو اثری

می مشاهده تو بجام نتوان خورد

که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری

اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین

در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری

ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد

که آفتاب بزاید ز مادر و پدری

بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست

عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری

گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر

کسی که دید ترا همچو عمر برگذری

بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم

بدان صفت که زمن رشک می برد دگری

بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم

ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری

ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم

ترا که در شب زلفست روی چون قمری

تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز

دلم زانده تو چون همی کند جگری

کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه

کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری

ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار

بدان امید که بر من شود گشاده دری

ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من

برای تحفه تو جان خشک و شعر تری

خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش

چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری

کلاه دار تمناست سیف فرغانی

که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری

شمارهٔ ۵۲۰

ای رخ تو شاه ملک دلبری

همچو شاهان کن رعیت پروری

تا تو بر پشت زمین پیدا شدی

شد ز شرم روی تو پنهان پری

با چنین صورت که از معنی پرست

سخت بی معنی بود صورت گری

ز آرزوی شیوه رفتار تو

خانه بر بامت کند کبک دری

خسروان فرهاد وارت عاشقند

زآنکه از شیرین بسی شیرین تری

چشم تو از بردن دلهای خلق

شادمان همچون ز غارت لشکری

دلبری ختمست بر تو ز آنکه تو

جان همی افزایی ار دل می بری

از اثرهای نشان و نام تو

جان پذیرد موم از انگشتری

عشق تو ما رابخواهد کشت،آه

عید شد نزدیک و قربان لاغری

در فراق تو غزلها گفته ام

بی شکر کردم بسی حلواگری

کاشکی از دل زبان بودی مرا

تا بیادت کردمی جان پروری

با چنین عزت که از حسن و جمال

در مه و خور جز بخواری ننگری

چون روا باشد که سعدی گویدت

«سرو بستانی تو یامه یا پری »

سیف فرغانی همی گوید ترا

هر که هست از هر چه گوید برتری

شمارهٔ ۵۲۱

عشق اسلامست و دیگر کافری

وقت آن آمد که اسلام آوری

مملکت شوریده شد بر جن و انس

ای سلیمان بازیاب انگشتری

ما بسلطانی نداریم افتخار

تو چه می نازی بدین ده مهتری

گردوکونت دست در گردن کند

با یکی باید که سر درناوری

آفتاب عشق طالع بهر تست

جز تو کس را نیست این نیک اختری

با مه دولت قران کرد اخترت

چون ترا شد آفتابی مشتری

برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان

گر گدای کوی این سیمین بری

یار سلطانیست از ما بی نیاز

هست او را مال و ما را نی زری

بی زری عشاق او را عیب نیست

عزل سلطان نبود از بی افسری

نزد او از تاج بر فرق سران

به بود نعلین در پای سری

شعر من آبیست از جالی روان

زو بخور زآن پیش کزوی بگذری

مشرب خضرست چون عین الحیات

جهد کن تا آب از این مشرب خوری

سیف فرغانی سخنها گفت و رفت

شعر از وی ماند و سحر از سامری

شمارهٔ ۵۲۲

بکرشمه اگر از عاشق خود جان ببری

تو براهل دل ای دوست زجان دوستری

بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین

ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری

پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید

که تو باری ز سر زلف بدو درنگری

چون نبخشید بآتش اثری زآب حیات

خاک راهی که تو چون باد برو می گذری

در هوای مه روی تو بشب هرکه بخفت

روز وصل تو بیابد بدعای سحری

دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید

ور برافروخت چراغی ز علوم نظری

آدمی وار اگر انس نگیری چکنم

تابدست آرمت ای دوست بافسون چو پری

بنده از عشق تو گه عاقل وگه دیوانه

خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری

روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق

مرد کورست چو در چشم بود بی بصری

بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد

چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری

چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت

(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)

سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو

تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری

تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را

دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری

شمارهٔ ۵۲۳

ای بلبل جانم (را) از روی تو گلزاری

رنگیست ز روی تو با هر گل رخساری

از دیدن ماه و خور عار آیدت ای دلبر

گر بهر تماشا را در خود نگری باری

بی معنی عشق تو جان در بدن خاکی

چون صورت رنگینست آرایش دیواری

اندر ره عشق تو گامی زدم و چون خود

در هر قدمی دیدم سرگشته طلب کاری

تنها نه منم مرغی در دام تو افتاده

از هر قفسی بشنو آواز گرفتاری

گرد لب تو گشتم کز وی شکری چینم

در عمر نکردستم شیرین تر ازین کاری

وصل تو بسی جستم واکنون شده ام از تو

خشنود بپیغامی، خرسند بگفتاری

هرجا شکرستانی در شهر شود پیدا

من چون مگسم او را بی سیم خریداری

گر سیم و زرت باشد خاک در جانان خر

وآنگه درمی از وی مفروش بدیناری

آن دوست ز بهر من آزرده شد از دشمن

از بهر دل بلبل گل خسته شد از خاری

گفتیم بنگارینم کای برده دل و دینم

تو آن منی جانا من آن تو؟ گفت آری

نزدیک کسی کورا چون سیف بود حالت

معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری

شمارهٔ ۵۲۴

ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری

پیداست بر رخ تو آثار بختیاری

اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید

از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری

ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته

بامر همی چنینم چون خسته می گذاری

افغان و زاری من از حد گذشت بی تو

گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری

امیدوار وصلم از خود مبر امیدم

صعبست نا امیدی بعداز امیدواری

چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو

هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری

من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی

کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری

شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود

فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری

ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون

دیوانه دلم را زین بند رستگاری

گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت

ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری

هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش

چونست حال بوستان ای باد نوبهاری

شمارهٔ ۵۲۵

زبار عشق توام طالب سبکساری

ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری

که کرد بر من مسکین بدل بجز عشقت

نشاط را بغم وخواب را ببیداری

گناه کردم وبا روی توززلفت گفت

قیامتی تو بخوبی واو بطراری

بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا

گناه را بقیامت بود گرفتاری

مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست

مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری

بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز

چو در زمین دلم تخم اندهی کاری

مرا زروی سیه زردی غمت نبرد

بسرخی شفق این آسمان زنگاری

بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم

که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری

گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم

ببند پایم اگر دیگرم بدست آری

هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد

که در خزینه سلطان متاع بازاری

تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ

بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری

زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش

خدات صحت کامل دهد که بیماری!

حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست

گذاشتن بغم و یافتن بدشواری

اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی

ولیک عمر برد برد در طلب کاری

مرا بهجر میازار اگر چه می گویم

(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)

شمارهٔ ۵۲۶

تویی سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داری

ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری

وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان

زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری

سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی

کزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داری

کلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نه

که با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داری

سزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر او

که عرشی از دل عاشق محل استوا داری

ز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدم

نرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداری

ز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبود

کی نی دستم همی گیری نه از من دست واداری

بهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبت

نظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داری

پس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردن

کف در یوزه ما را چو تو دست عطا داری

مرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن من

سخن از دل تو می گویی که جان آشنا داری

بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویش

که گردورت کند از در دری دیگر کجا داری

چو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشان

بوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری

شمارهٔ ۵۲۷

مرا گفت دل چون چنین یار داری

چوبلبل همی گو که گلزار داری

نه در ملک من چون تویی دوست دارم

نه درحسن تو چون خودی یار داری

چوچشم تو بینم بروی تو گویم

که ای ماه چونی زبیمار داری

منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)

که از من ملالت بخروار داری

زگلزار وصلت کرا رنگ باشد

که چندین رقیبان چون خار داری

من و نیم جانی و وصلت چه گویی

توانگرتر ازمن خریدار داری؟

مرا ازپی روز وصل خود ای مه

همه شب چو استاره بیدار داری

بمن کی رسد نوبت وصلت آخر

که چون من هزاران طلب کار داری

ترا چون زمن بهتری فخر نبود

چگویم گراز چون منی عار داری

اگر چه چو لیلی عزیزی نشاید

که مجنون خود را چنین خوار داری

کمین عاشقت سیف فرغانی وتو

ازو کمتر امروز بسیار داری

شمارهٔ ۵۲۸

ای که از سیم خام تن داری

قامتی همچو نارون داری

در قبایی کسی نمی داند

که تو در پیرهن چه تن داری

تا نگفتی سخن ندانستم

که تو شیرین زبان دهن داری

تو بدان دام زلف ودانه خال

صد گرفتار همچو من داری

تو چنین چشم و ابروی فتان

بهر آشوب مرد وزن داری

زیر هر غمزه یی نمی دانم

که چه ترکان تیغ زن داری

در همه شهر دل نماند درست

تا چنان زلف پر شکن داری

زنده در خرقهای درویشان

چه شهیدان بی کفن داری

در فراق تو سیف فرغانی

می کند صبر و خویشتن داری

شمارهٔ ۵۲۹

تویی که عارض رخسار دلستان داری

دلم بغمزه ربودی و قصد جان داری

تو بوستان جمالی و ناشکفته هنوز

هزار غنچه بر اطراف بوستان داری

بدین رخ چو مه و قامت چو سرو روان

ترا همی رسد ار سر بر آسمان داری

چو در کنار نیایی کجا توان دیدن

دقیقه یی که تو از لطف در میان داری

من ار ز پای درآیم ترا چه غم که چو من

هزار عاشق سرگشته در جهان داری

میان زمره خوبان مرا دلی گم گشت

توی ز جمله این دلبران که آن داری

ز دوستی تو کارم بکام دشمن شد

روا بود که چنین دوست را چنان داری

غمت بجان بخریدم خدات مزد دهاد

کز آن متاع نفیس اینچنین زیان داری

ز خاک درگه تو زآن مرا نصیبی نیست

که آب دیده خلقی بر آستان داری

مدام سبز بود گلشن محبت ما

اگر تو آب سخن اینچنین روان داری

تو آن مهی که ترا گفت سیف فرغانی

حدیث یا شکرست آن که در دهان داری

شمارهٔ ۵۳۰

از آن شکر که تو در پسته دهان داری

سزد که راتبه جان من روان داری

ببوسه تربیتم کن که من برین درگه

نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری

نظر در آینه کن تا ترا شود روشن

چو دیگران که چه رخسار دلستان داری

اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری

تو خویشتن بستانی که دست آن داری

جماعتی که در اوصاف تو همی گویند

که قد سرو و رخ همچو گلستان داری

نظر در آن گل رو می کنند، بی خبرند

ز غنچها که بر اطراف بوستان داری

پیام داد بمن عاشقی که ای مسکین

که همچو من بسخن رسم عاشقان داری

بروی گل دگران خرمند چون بلبل

تو از محبت او تا بکی فغان داری؟

چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند

تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!

ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهار

ممیر کز لب لعلش غذای جان داری

چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی

حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری

شمارهٔ ۵۳۱

روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بری

هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری

این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی

می نیارامی وآرام دل ازمن می بری

گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه

گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری

ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست

کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری

بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا

ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری

درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را

کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری

زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن

آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری

درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم

همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری

دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند

درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری

سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن

در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری

شمارهٔ ۵۳۲

جانا بیک کرشمه دل و جان همی بری

دردم همی فزایی و درمان همی بری

روی چو ماه خویش (و) دل و جان عاشقان

دشوار می نمایی وآسان همی بری

اندر حریم سینه مردم بقصد دل

دزدیده می درآیی وپنهان همی بری

گه قصد جان بنرگس جادو همی کنی

گه گوی دل بزلف چو چوگان همی بری

چون آب و آتشند در و لعل درسخن

تو آب هردو زآن لب و دندان همی بری

خوبان پیاده اند وازیشان برین بساط

شاهی برخ تو هر ندبی زآن همی بری

با چشم وغمزه تو دلم دوش میل داشت

گفتا مرا بدیدن ایشان همی بری؟

عقلم بطعنه گفت که هرگز کس این کند؟

دیوانه رابدیدن مستان همی بری!

دل جان بتحفه پیش تو می برد سیف گفت

خرما ببصره زیره بکرمان همی بری!

شمارهٔ ۵۳۳

دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری

که بهم جمع شود عاشقی و مستوری

آمدن نزد تو بختم ننماید یاری

رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری

ترک رویی تو وبی هندوی خال سیهت

زنگی چشم من از گریه شود کافوری

ذره از پرتو خورشید رخ روشن تو

در شب تیره چو استاره نماید نوری

تو ازین دستم اگر گوش بمالی چو رباب

من درین پرده بسی ناله کنم طنبوری

اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل

تو که این حال نبودست ترا معذوری

گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست

اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری

بنده بیمار فراقست و نه قانون ویست

که بوصل تو شفا خواهد ازین رنجوری

رنج عشقت نکشم بر طمع راحت نفس

پادشازاده ملکم نکنم مزدوری

گر بشفتالوی سیب زنخش یابم دست

هیچ شک نیست که به یابم ازین رنجوری

شمارهٔ ۵۳۴

دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری

که بهم جمع شود عاشقی و مستوری

آمدن پیش تو بختم ننماید یاری

رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری

اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل

تو که این حال نبودست ترا معذوری

پیش عشاق تو بهتر زغنا درویشی

نزد بیمار تو خوشتر زشفا رنجوری

گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست

اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری

گر بدست اجل از پای درآید تن من

از می عشق بود در سر من مخموری

ما جهان را بتو بینیم که در خانه چشم

دیده مانند چراغست وتو در وی نوری

پرده از روی برانداز دمی تا آفاق

بتو آراسته گردد چو بهشت از حوری

سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار

پادشازاده ملکی چکنی مزدوری

شمارهٔ ۵۳۵

ای جهان ازتو مزین چو بهشت از حوری

همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری

گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره

درگل عارض تو نرگس چشم حوری

دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست

همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری

دل کس جمع نماند چو پریشان گردد

زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری

بیم آنست که در عهد تو گم نام شود

مه نام آور و خورشید بدان مشهوری

وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت

ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری

لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند

مگسان شکرت را عسل زنبوری

وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر

دورم از صحت چون عافیت از رنجوری

سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت

سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری

شمارهٔ ۵۳۶

اگر چو خسرو و خاقان سزای تاج و سریری

ترا گلیم گدایی به از قبای امیری

بوقت می گرو و از سپیدرویی خود دان

بزر سرخ خریدن سیه گلیم فقیری

ترا چه عیب کند یار و گر کند چه تفاوت

گر آفتاب کند عیب ذره را بحقیری

چو دوست سایه لطفی فگند بر سر کارت

بروی پشت زمین را چو آفتاب بگیری

ترا سعادت عشقش بپایه یی برساند

که خس دهی بستانند و زر دهند نگیری

اگر سلامت خواهی چراغ مجلس او شو

چو او فروخت نسوزی (و چون) بکشت نمیری

چو آتش آنچه بیابی برنگ خویشتنش کن

چنان مشو که ز بادی چو آب نقش پذیری

مدام در پی او رو که راه عشق بداند

که چشم عقل تو کورست اگر بدیده بصیری

تو نقد خود بد گر کس سپار تاش بسنجد

بسنگ خویش فزونی بنزد خویش کثیری

فطیر عقل تو خامست بی حرارت عشقش

برو بسوز که خامی، برو بپز که خمیری

سخن بقدر تو گویم که طعمه کرد نشاید

طعام مردم بالغ ترا که طفل بشیری

بگوش هوش زمانی سماع قول رهی کن

اگر عطارد ذهنی ور آفتاب ضمیری

چو سیف روز جوانی بعاشقی گذراند

سعادتش برساند چو بخت بنده بپیری

شمارهٔ ۵۳۷

بهار آمد و گویی که باد نوروزی

فشانده مشک بر اطراف باغ پیروزی

کنار جوی چو شد سبز در میان چمن

بیا بگو که چه خواهم من از تو نوروزی

ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل

چو در فراق تو اشعار من بدلسوزی

چه باشد ار تو بدان طلعت جهان افروز

چراغ دولت بیچاره یی برافروزی

بلای عشق تو تا زنده ام نصیب منست

باقتضای اجل منقطع شود روزی

چو هست در حق من اقتضای رای تو بد

مگر که بخت منت می کند بدآموزی

مخواه هیچ بجز عشق سیف فرغانی

که عشق دوست ترا به ز هر چه اندوزی

شمارهٔ ۵۳۸

اگر فراق تو زین سان اثر کند روزی

مرا بخون جگر دیده تر کند روزی

ازین نکوترم ای دوست گر نخواهی داشت

غم تو حال مرا زین بتر کندروزی

برین خرابه که محنت ازو نمی گذرد

امید هست که دولت گذر کند روزی

اگر بباغ بقاصر صرفنا نرسد

شجر شکوفه شکوفه ثمر کند روزی

وگر بجانب عمان کند سحاب گذر

صدف ز قطره باران گهر کند روزی

چو اهل وجد زخود بی خبر شوم چو کسی

مرا زآمدن تو خبر کند روزی

بود که بخت بشمع عنایت ایزد

چراغ مرده ما باز بر کند روزی

زباغ وصل تو درویش میوه یی بخورد

درخت دولت اگر هیچ برکند روزی

بوصل هجر مبدل شود عجب نبود

خدای قادر شب را اگر کند روزی

برای دیدن روی تو چشم می دارم

که بخت کور مرا دیده ور کند روزی

مباش ایمن از آه سیف فرغانی

که ناله شب او هم اثر کند روزی

شمارهٔ ۵۳۹

هم دلبر من با من دلدار شود روزی

هم گلشن بخت من بی خار شود روزی

اندر ره او نبود جان کندن من ضایع

آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی

خود را بامید آن دلشاد همی دارم

کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی

باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش

ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی

بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم

کین کار بدین غایت دشوار شود روزی

همچون نفس عیسی در مرده دمد روحی

آنکس که ز عشق او بیمار شود روزی

از سکه مهر او مهر ار چو درم گیری

از نقد تو هریک جو دینار شود روزی

دزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیف

کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزی

بی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبد

دولت بود ار ناگه بیدار شود روزی

آن غم که همی آمد از هر طرفی ده ده

گر کم نکند یک یک بسیار شود روزی

با محنت عشق تو امید همی دارم

کین دولت سرمستم هشیار شود روزی

شمارهٔ ۵۴۰

چو شود کز سر جرمم بکرم برخیزی

وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی

هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد

کز سر زلت عاشق بکرم برخیزی

دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم

که بیکبار چنین از نظرم برخیزی

آن میندیش که بر دل ز گناهان توام

گر غباری بود از خاک درم برخیزی

نشوی عاشق ثابت قدم ار همچون موی

در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی

هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک

زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی

گویی آن دور ببینم که تو یکبار دگر

مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟

من در افتاده بتو و تو بمن می گویی

کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟

خشک جانی که مرا هست بقوال دهم

در سماع ار بغزلهای ترم برخیزی

کرمت دوش مرا گفت نمی خواهم من

کز در او چو گدایان بدرم برخیزی

سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ

گر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی

شمارهٔ ۵۴۱

هرکس از عشق می زند نفسی

عاشق تو بجز تو نیست کسی

شکرستان حسنی و ماییم

شکرستان حسن را مگسی

نظری سوی ما گدایان کن

کندرین حسرتند خلق بسی

در دل هرکسی ز تو سوزی

در سر هریکی ز تو هوسی

از پی صید ما میفکن دام

که ز دست تویم در قفسی

شرمسارم که بهر خدمت تو

جز بجانیم نیست دست رسی

ای که در پیش تیز می رانی

یکدم اندیشه کن ز بازپسی

بتو پیوست سیف فرغانی

نتوانم جدا شدن نفسی

ببرد با خودش ببستانها

خویشتن چون بآب داد خسی

شمارهٔ ۵۴۲

ای آنکه حسن صورت تو نیست در کسی

معنی صورت تو ندانست هرکسی

ای بهر روی خویش ز ما کرده آینه

نشنیده ام که آینه کرد از صور کسی

این طرفه تر که از نظرم رفته ای و باز

غیر تو می نیایدم اندر نظر کسی

کار مرا حواله بدیگر کسی مکن

کندر جهان بجز تو ندارم دگر کسی

در عالمی که خلق در آن جمله بنده اند

سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسی

گرد از وجود خاکی عاشق برآورد

چون اوفتاد آتش عشق تو در کسی

شب را بدم چو روز کند روز را چو شب

از شوق (تو) گر آه کند در سحر کسی

روزی لبش بآه ندامت کنند خشک

گر بهر تو شبی نکند دیده تر کسی

خاک درت بملک دو عالم نمی دهم

چیزی بجان خرد نفروشد بزر کسی

کس بی عنایت تو بتو در نمی رسد

بی لشکر تو بر تو نیابد ظفر کسی

آن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفت

ای راه تو بپای نبرده بسر کسی

اندر طریق عشق تو مردن سلامتست

وای ار سلیم عود کند زین سفر کسی

جویای ملک عشقت اگر چه بود فقیر

او محتشم بود نبود مختصر کسی

در رزمگاه همت رستم نبرد او

نی سام سیم چیزی و نی زال زر کسی

تا خاک و زر بسنگ سویت نکرد راست

در عشق تو نگشت چو زر نامور کسی

لفظیست شعر بنده و معنیش جمله تو

در شعر ذکر تو نکند این قدر کسی

از شعرها که گفتم و از نیکوان که دید

خوشتر حدیث تست و تویی خوبتر کسی

اندر طریق وصف تو ای تو برون ز وصف

رفتم چنانک نیست مرا بر اثر کسی

در نظم شعر چون بزبان درفشان کند

تا سینه چون صدف نکند پرگهر کسی

گوینده حدیث ترا من بدین سخن

کردم خبر که از تو ندارد خبر کسی

این نوعروس غیب که از پرده رو نمود

بنگر، بپوش عیب چو من بی هنر کسی

شمارهٔ ۵۴۳

عاشقم زنده دلی را که تو جانش باشی

قوت دل دهی و قوت روانش باشی

هر کرا چشم دل از عشق تو بینایی یافت

دائم اندر نظر دیده جانش باشی

قرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روز

که تو چون شمع شبی بر سر خوانش باشی

همه عالم بارادت نگرانش باشند

گر تو یکدم بعنایت نگرانش باشی

ای دل خام اگر چون من سودا پخته

طمعت هست که از سوختگانش باشی

دوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهد

نه چنین جسم که پرورده بنانش باشی

دوست را گرچه لبی همچو شکر شیرینست

تو نه ای لایق آن کز مگسانش باشی

سگ این کوی شدن مرتبه شیرانست

اینت بس نیست که در کوی سگانش باشی

کیسه از سیم تهی دار و کنارش پر زر

تا بساعد کمر موی میانش باشی

در ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شود

بنده تقریر کند گرتو زبانش باشی

سیف فرغانی آفاق بگیرد گرتو

بمدد قوت بازوی توانش باشی

سعدی زنده دل از بهر تو حق بود که گفت

(هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی)

شمارهٔ ۵۴۴

ای دوست بی تو ما را اندر جهان چه خوشی

بی چون تو دلستانی در تن ز جان چه خوشی

پرسی ز من که بی من با خود چه بود حالت

اندر جوار دشمن بی دوستان چه خوشی

مشتاق چون تویی را از غیر تو چه راحت

جویای قوت جان را از آب و نان چه خوشی

گفتی مرا که چونی در دامگاه دنیا

مرغ آبی فلک را در خاکدان چه خوشی

گویی خوشست حالت با مردم زمانه

با همرهان رهزن در کاروان چه خوشی

از جان خود دلی را بی وصل تو چه نیکی

زآب دهن کسی را اندر دهان چه خوشی

این جان نازنین را از جسم راحتی نه

با همدگر دو ضد را در یک مکان چه خوشی

جویای حضرتت را از سیف نیست بهره

آنرا که زنده باشد از مردگان چه خوشی

دنیا و آخرت را بهر تو ترک کردم

بی تو درین چه راحت جز تو در آن چه خوشی

شمارهٔ ۵۴۵

ای غم عشق تو برده ز دل ما تنگی

آرزوی مه و خور با رخ تو همرنگی

شرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟

پای بیرون نهد از دایره دل تنگی

حبشی زلفی و از بندگی عارض تو

داغ دارست رخ ماه چو روی زنگی

هر که در دور تو بی عشق برآمد نامش

گر بدین عار رضا داد زهی بی ننگی

کاه برگی که بباد تو ز جا برخیزد

جای آنست که با کوه کند همسنگی

بسوی خاک درت زآن نتوان رفت سبک

که زمین بر سر راهست کلوخی سنگی

با تن خویش ببی کاری اگر کردی صلح

ای دل شیفته با دولت خود در جنگی

قطع آن راه کند مرد بپای همت

سخن از ترک سرت گفتم از آن می لنگی

سیف فرغانی پا بر سر خود نه در راه

زآنکه این راه دو گامست و تو صد فرسنگی

شمارهٔ ۵۴۶

مباد دل ز هوای تو یک زمان خالی

که بی هوای تو دل تن بود ز جان خالی

همای عشق ترا هست آشیانه دلم

مباد سایه این مرغ از آشیان خالی

ز روی تو ز زمین تا بآسمان پرنور

ز مثل تو ز مکان تا بلامکان خالی

خیال روی توام در دلست پیوسته

ز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالی

دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد

اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی

شراب عشق ترا عیب چیست تلخی هجر

نواله تو نباشد ز استخوان خالی

رسید عشق و ز اغیار گشت صافی دل

پیمبر آمد و شد کعبه از بتان خالی

چو مرغ سیر ز ذکر تو و حکایت غیر

همیشه حوصله پر دارم و دهان خالی

صفیر مرغ دلم ذکر تست در همه حال

چو ماهی ارچه بود کامم از زبان خالی

غم تو و دل من همچو جان و تن شده اند

که می بمیرد اگر باشد این از آن خالی

مرا که دل ز هوای تو پر شدست چه غم

اگر بمیرم و از من شود جهان خالی

چو لوح عشق تو محفوظ جان من گردد

مرا قلم نبود ز آن پس از بنان خالی

بعاشقان تو دنیا خوشست و بی ایشان

چو دوزخست که هست از بهشتیان خالی

بر آستان تو مانده است سیف فرغانی

در تو نیست چو بازار از سگان خالی

شمارهٔ ۵۴۷

ایا بدور تو از مثل تو جهان خالی

کدام دور ز تو بود یک زمان خالی

تو در میان نه و ذکر تو در میان همه

تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی

زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان

ببرمش که ازو به بود دهان خالی

دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد

اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی

گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک

ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی

رهی بکوی تو چون در نیاید و برود

ولیک از او نبود هرگز آستان خالی

ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم

چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی

در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم

نبود همتم از قید این و آن خالی

از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم

شود بروز ز استاره آسمان خالی

همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان

ندید در خور خود هیچ آشیان خالی

تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست

بسان صورت دیوار از زبان خالی

شمارهٔ ۵۴۸

در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامی

عشقت بداد مارا جامی بدوست کامی

در سایه مانده بودم چون میوه نارسیده

خورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامی

از عشق قید کردم بر پای دل که چون خر

بیرون راه می شد اسبم زبی لگامی

پای غم تو بوسم چون کرد دست حکمش

مر سر کش هوا را منع ازفراخ گامی

وصف جمال رویت می گویم و نگوید

کس وصف حال خسرو شیرین تر از نظامی

در پیش صف خوبان از دلبری بیفگند

محراب ابروی تو سجاده امامی

آنجا که خوب رویان از زر برند سکه

تو زآن عقیق رنگین همچون نگین بنامی

اندام همچو آبت در جامه منقش

چون باده مروق اندر زجاج شامی

دارم بشعر شیرین ازتو امید بوسه

شکر خورد همیشه طوطی بخوش کلامی

یاری شکار من شد با این دل شکسته

کردم بزرگ صیدی با این دریده دامی

آن دلستان دل من با من دهد دگر ره

گرآنچه برده باشد باز آورد حرامی

نتوان بعمر ناقص این غصه شرح دادن

زیرا بمرگ باشد این قصه راتمامی

هر کین غزل بخواند داند که من چو سعدی

وقتی فقیه بودم و امروز رند و عامی

شمارهٔ ۵۴۹

ماه سعادتم را باشد شب تمامی

با تو گرم ببیند دشمن بدوستکامی

هر آفتاب زردم ز آن روی شاد گردان

کین روزه دار غم را تو چون نماز شامی

از چنگ باز عشقت چون کبک کوه گیرد

طاوست ار ببیند وقتی که می خرامی

محروم کرد ایام از خدمت تو مارا

هجران زشاخ برکند آن میوه رابخامی

خال ترا چو دیدم بازلف تو بگفتم

چون صید درنیفتد کین دانه راتو دامی

دل شد زخمر عشقت رسوا بنیم جرعه

ننهفت حال خود را مست از رقیق جامی

با عشق تو دل من از دشمنست ایمن

هرچ آن حلال باشد نستاندش حرامی

از وصف حسن آن مه گر عاقلی حذر کن

کاینجا ز ذکر لیلی مجنون شود نظامی

با عاشقان عارف ازجام لاابالی

خوردم شراب و رستم از ننگ نیکنامی

ترک ادب کن ای دل زیرا که دست ندهد

از خواندن مصادر این پایگاه سامی

جز مدح دوست ای سیف از تو چه خدمت آید

در حضرتی که آنجا سلطان کند غلامی

شمارهٔ ۵۵۰

دی مرا گفت آن مه ختنی

که من آن توام تو آن منی

ما دو سر در یکی گریبانیم

چون جداما (ن) کند دو پیرهنی

گو لباس تن از میانه برو

چون برفت از میان (ما) دو تنی

گر فقیری بما بود محتاج

حاجت از وی طلب که اوست غنی

دوست با عاشقان همی گوید

باشارت سخن ز بی دهنی

عاشقان از جناب معشوقند

گر حجازی بوند و گر یمنی

همچو قرآن که چون فرود آمد

گویی آن هست مکی آن مدنی

علوی سبط مصطفی باشد

گر حسینی بود وگر حسنی

گر چه گویند خلق سلمان را

پارسی و اویس را قرنی

عاشق دوست را زخلق مدان

در بحرین را مگو عدنی

روی پوشیده و برهنه بتن

مردگان را چه غم زبی کفنی

غزل عشق چون سراییدی

خارج از پردهای خویشتنی

عاقبت مطربان مجلس وصل

بنوازندت ای چو دف زدنی

دوست گوید بیا که با تو مرا

دوی یی نیست من توام تو منی

سیف فرغانی اندر (ین) کویست

با سگان همنشین زبی وطنی

شمارهٔ ۵۵۱

ای (که) تو جان جهانی و جهان جانی

گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی

عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی

وصل تو لذت باقی ز جهان فانی

خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند

آفتاب ار نبود مه نشود نورانی

زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید

غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی

ماه در معرض روی تو برآید چه عجب

شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی

ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست

خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی

از سلاطین جهان همت من دارد عار

گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی

شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود

چون گدای تو کند دست بجان افشانی

از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن

ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی

خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن

کشته را چند بشمشیر همی ترسانی

سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه

پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی

شمارهٔ ۵۵۲

در تن زنده یکی مرده بود زندانی

دل که او را نبود با تو تعلق جانی

ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست

برنگیریم ز خاک در تو پیشانی

هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه

آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی

بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست

نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی

نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند

چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی

تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن

مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی

جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود

دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی

بر سر خوان وصالت بتناول نرسد

بخت پیر من درویش ز بی دندانی

گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد

گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی

ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا

آن گروهند طلب کار که با ایشانی

من غلام توام و بنده شدند آزادان

هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی

هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد

چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی

سیف فرغانی چندت بتواضع گوید

کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی

شمارهٔ ۵۵۳

کیست درین دور پیر اهل معانی

آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی

قربت معشوق از اهل عشق توان یافت

راه بود بی شک از صور بمعانی

گر تو چو شاهان برین بساط نشینی

نیست ترا خانه در حدود مکانی

در نفسی هرچه آن تست ببازی

درند بی ملک هر دو کون نمانی

نور امانت ز تو چنان بدرخشد

کآتش برق از خلال ابر دخانی

خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه

آب در اجزای تو کند حیوانی

علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج

گویی اناالحق و نام خویش ندانی

همچو عروسان بچشم سر تو پیدا

رو بنمایند رازهای نهانی

جسم تو زآن سان سبک شود که تو گویی

برد بدن از جوار روح گرانی

فاتحه این حدیث دارد یک رنگ

ست جهت را بنور سبع مثانی

هرکه مرو را شناخت نیز نپرداخت

از عمل جان بعلمهای زبانی

گر خورد آب حیات زنده نگردد

دل که ندارد بدو تعلق جانی

من نرسیدم بدین مقام که گفتم

گر برسی تو سلام من برسانی

شمارهٔ ۵۵۴

ای چون تو نبوده گل در هیچ گلستانی

آن کار چه کارست آن کو تازه کند جانی

گرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتن

در زیر درخت گل با چون تو گلستانی

کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضایی

وآنجا ز حیا نبود بر بوسه نگهبانی

عاشق ز لب جانان خمری چو عسل نوشد

زاهد بترش رویی با سرکه خورد نانی

یک روز مرا گفتی کامت بدهم یک شب

سیراب کجا گردد این تشنه ببارانی

صاحب هوسان هریک نسبت بکسی دارند

چون من مگسی دارد چون تو شکرستانی

در خانه نشین ورنی بر روی فگن برقع

کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطانی

با دشمن بذ گویم شد دوست رقیب تو

بهر تو روا دارم زاغی بزمستانی

گر سیف سرخو را اندر قدمت مالد

پای ملخی بخشد موری بسلیمانی

شمارهٔ ۵۵۵

ایا بحسن رخت را لوای سلطانی

بروی صورت زیبای حسن را جانی

خطیست بر رخ تو از مداد نورالله

نه از حروف مرکب چو خط پیشانی

من از لطافت جان تو چون کنم تعبیر

که جسم تو ز صفا عالمیست روحانی

ز بوستان جمال تو در سفال جهان

سپر غمیست ملون بهار ریحانی

برآن زمین که توی با تو مرد میدان نیست

بگوی مهر و مه این آسمان چوگانی

من از تو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد

وگر چنانکه زنندم بسان سرخوانی

بسان نکته از یاد رفته باز آیم

ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی

چو مرغ سیر سوی آشیانه آیم باز

چو باز رفته گرم سوی خویشتن خوانی

مرا سخن ز تو در دل همی شود پیدا

که در درون من اندیشه وار پنهانی

بوصف صفحه رویت کتابها سازم

وگرچه روی ز من چون ورق بگردانی

من از تعصب دین دشمن ترا کافر

بگویم و نکند رخنه در مسلمانی

غم تو در دل از آثار فیض رحمانست

چو خاطر ملکی در نفوس انسانی

بزیر پای درخت قد تو می خواهم

که همچو شاخ ببادی کنم سرافشانی

هوای چون تو پری روی در سر چو منی

بدست دیو بود خاتم سلیمانی

دل منست ز عالم حواله گاه غمت

حواله چند کنی گنج را بویرانی

همی خوهم که مرا از جهانیان باشد

فراغتی که تو داری ز سیف فرغانی

شمارهٔ ۵۵۶

تعالی الله چه رویست آن بنزهت چون گلستانی

درو حسن آن عمل کرده که در فردوس رضوانی

ترا روییست ای دلبر که چون تو در حدیث آیی

شکر در وی شود گویا چو بلبل در گلستانی

چو قد و زلف تو دیدم کنون روی ترا گویم

که خورشیدست بر سر وی و ماهی در شبستانی

نهاده از ملاحت خوان و از بهر غذای جان

درو از پسته یی کرده پر از شکر نمکدانی

بجان بوسی خرم از تو که بهر زندگی دل

لب لعلت نهان کرده است در هر بوسه یی جانی

رخ تو گوی حسن ای جان ببر از جمله خوبان

جهان میدان این کارست بهر چون تو سلطانی

چو رویت جلوه خود کرد جان در تن بتنگ آمد

چو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زندانی

منم بیمار عشق و تو شفا اندر نفس داری

بمن ده داروی وصلت که دیدم درد هجرانی

ز تو گر شربتی نوشم به از (صد) جام یک جرعه

ور از تو خلعتی پوشم به از صد سر گریبانی

اگر تیغ بلای خود کشی بر سیف فرغانی

نپیچد سر که می ارزد چنین عیدی بقربانی

پس از نقصان هجر تو کمال وصل دریابم

که کامل بعد از آن گردد که گیرد ماه نقصانی

دلم در بند زلف تست و دانی حال چون باشد

مسلمان را که در ماند بدست نامسلمانی

غمت را در دل درویش همچون زر نگه دارم

که باشد مر توانگر را (دفینش کنج ویرانی)

رخ تو شاه ترکانست و خالت حاجب هندو

بدل بردن از آنحضرت خطت آورده فرمانی

گرم از در فراز آیی بیا ای جان که چون سعدی

«برآنم گر تو بازآیی که در پایت کشم جانی »

بتیغ از تو نگردد دور مسکین سیف فرغانی

که هرگز منع نتوان کرد بلبل را ز بستانی

شمارهٔ ۵۵۷

درتو، زهی صورت تو گنج معانی،

لطف الهی خزینه ییست نهانی

در صفت صورت تو لال بماند

ناطقه را گر زبان شوند معانی

هرکه ترا بر زمین بدید ندارد

بهر مه وخور بآسمان نگرانی

روح کند کام خویش خوش چوتو مارا

ذوق لب خود ببوسه یی بچشانی

پیش دهانت زشرم لب نگشاید

پسته که معروف شد بچرب زبانی

نزد تن تو که همچو روح لطیفست

جان شده منسوب چون بدن بگرانی

با غم عشقت چو برق می زند آتش

دود نفسهای من در ابر دخانی

هردو جهان گر بمن دهی نستانم

گرتو یکی دم مرا زمن بستانی

مرد چو در کار عشق تو نشود پیر

جانش گرفتار مرگ به بجوانی

سیف بجستن برو ظفر نتوان یافت

لیک بجستن بکن هر آنچه توانی

گام زن وراه رو بحسن ارادت

تا سر خود را بپای دوست رسانی

شمارهٔ ۵۵۸

ایا بحسن رخت را لوای سلطانی

بروی صورت زیبای حسن را جانی

فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست

خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی

خطیست بر رخ تو از مداد نورالله

نه از حروف مرکب، چو خط پیشانی

برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست

بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی

من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر

که جسم تو زصفا عالمیست روحانی

دل منست زعالم حواله گاه غمت

حواله چند کنی گنج را بویرانی

غم تو در دل از آثار فیض رحمانست

چو خاطر ملکی در نفوس انسانی

من از تعصب دین دشمن ترا کافر

بگویم و نکند رخنه در مسلمانی

هوای چون تو پری روی در سر چومنی

بدست دیو بود خاتم سلیمانی

مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا

که در درون من اندیشه وار پنهانی

من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد

وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی

بسان نکته از یاد رفته بازآیم

ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی

بشرح صفحه رویت کتابها سازم

وگرچه زمن چون ورق بگردانی

فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان

بهر بها که ترا می خرند ارزانی

همی خوهم که مرا از جهانیان باشد

فراغتی که تو داری زسیف فرغانی

شمارهٔ ۵۵۹

زمهر روی توای سرو ماه پیشانی

همی نهم همه برخاک راه پیشانی

بر آن بساط که سرباخت بایدم چکنم

که برزمین ننهم پیش شاه پیشانی

ببوی آنکه درم واکنی همی مالم

برآستان تو گه روی و گاه پیشانی

نماز خدمت تو می کنم بدان نیت

که برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانی

تو آشکار شدی ناگهان وپنهان کرد

زشرم روی تو گل درگیاه پیشانی

چوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبح

برآستان تو ننهد پگاه پیشانی

بدین بهانه فلک لاجرم بهر مدت

همی کند بخسوفش سیاه پیشانی

در آن زمان که عرق کرده بود آدم را

بروی زرد زشرم گناه پیشانی

چو درحمایت روی توآمد اوراشد

چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانی

کسی که روی زدرگاه تو بگرداند

بداغ غیر توبادش تباه پیشانی

چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت

که هست اصل درآن پایگاه پیشانی

زسوز آتش دل صدهزار آینه را

سیه کنند بیک دود آه پیشانی

بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک

چو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانی

چو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیف

مکن بخیره درین جایگاه پیشانی

چو او غایت خوبی بکس نمی ماند

توخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی

شمارهٔ ۵۶۰

چنین که تو سمری ای پسر بشیرینی

بدور تو نکند کس نظر بشیرینی

شکرفشان لب تو دید و شد بجان مایل

دلم بسوی تو همچون جگر بشیرینی

اگر ز لعل تو بودی نشان در اول عهد

چگونه نام گرفتی شکر بشیرینی

جهان بدور تو شیرین شود چو آب از قند

چرا دهند بدور تو زر بشیرینی

رهی که تلخی هجر تو داشت کام دلش

نداشت رغبت ازین بیشتر بشیرینی

ترا کنار گرفت و در آن میان ناگاه

لب تو دید و فرو برد سر بشیرینی

دگر بمأمن اصلی خود چگونه رسد

هر آن مگس که بیالود پر بشیرینی

ز حسرت تو چو شمع از نگین اثر پذرفت

چو دادم از لب لعلت خبر بشیرینی

دل مرا بتو از جمله میل بیشترست

که میل طفل بود بیشتر بشیرینی

بپیش صادر و وارد حکایت تو کنم

بسنده کرده ام از ماحضر بشیرینی

ز شعر خود غزلی نزد یار بردم و گفت

یکی بچشم رضا در نگر بشیرینی

چو می روی بسفر شعر بنده با خود بر

که طبع میل کند در سفر بشیرینی

جواب داد که با این همه شکر که مراست

کی التفات کنم من دگر بشیرینی

شمارهٔ ۵۶۱

ای لب لعل ترا بنده بجان شیرینی

لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی

نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم

همچنانست که درآب روان شیرینی

لب نانی که بآب دهنت گردد تر

شهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینی

بوسه یی داد لبت،قصد دگر کردم،گفت

کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی

زآن بوصف تو زبانم چو لبت شیرین شد

که بلیسیدم از آن لب بزبان شیرینی

زآن لب ای دوست بصد جان ندهی یک بوسه

شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی

چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند

بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی

خوش درآمیخته ای با همگان،واین سهلست

که خوش آمیز بود با همگان شیرینی

تلخی عیشم ازینست و نمی یارم گفت

که تو با من ترش و باد گران شیرینی

بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی

اگر از آب نرفتی بزبان شیرینی

سخن هر کس امروز نشانی دارد

زاده طبع مرا هست نشان شیرینی

شعر من کهنه نگردد بمرور ایام

که تغیر نپذیرد بزمان شیرینی

بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید

گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی

سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی

با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی

شمارهٔ ۵۶۲

ای گرفته زحدیث تو جهان شیرینی

از تو در کام دل ودر لب جان شیرینی

شکر و شهد مرا بهر غذای دل وجان

در لب لعل تو دادند نشان شیرینی

راست چون لقمه غم کام دلم تلخ کند

گر مرا جز لبت آید بدهان شیرینی

چند در حسرت خود کام کنی تلخ مرا

از لب چون شکر خود بچشان شیرینی

تا حدیث لب لعلت بزبان آوردم

همچو آب از سخنم گشت روان شیرینی

گر چه در عهد تو بسیار نکویان هستند

روح لیسیده زلبشان بزبان شیرینی

کس چو تو نیست ازیراکه برابر نبود

گر چه با تره بود بر سر خوان شیرینی

از سر لطف بمن بنده نظر کن یکبار

بمگس گرچه نباشد نگران شیرینی

عاشقان را زتو هر لحظه امیدی دگرست

درد سر چند کشد ازمگسان شیرینی

بر سر خوان که برو شور و ترش خورده شود

چون مسلم بدر آید زمیان شیرینی

گرچه رو ترش کنی و سخنت، باکی نیست

که بسازند زغوره بزمان شیرینی

ور بجان از لب تو بوسه خرم گویم شکر

که ببازار شما نیست گران شیرینی

سیف فرغانی از ذکر لب چون شکرش

تو درین شعر بآفاق رسان شیرینی

شمارهٔ ۵۶۳

بحال خود چو نظر کردم از تو می پرسم

که هیچ باشد ازین صعبتر بلایی؟نی

گریز ازتو وجزتو گریز گاهی نیست

شکایت ازتو و غیر ازتو پادشایی نی

غم تراست مسلم زحاکمان امروز

که خون بریزد واندر میان بهایی نی

ازآستان جلالت بپرس تا هرگز

زدست حلقه برین درچو من گدایی؟نی

بجان رسید کنون کار سیف فرغانی

سقیم در خطر و درد را دوایی نی

مرا بنزد تو بهر نشست جایی نی

مرا زدست تو بهر گریز پایی نی

زبهر جستن تو تادلم زجا برخاست

ببین که با سر کویت نشست جایی نی

منم زخویشان بیگانه بهر تو (و) مرا

بجز سگ تو درین کوی آشنایی نی

چو گل بخوبی صد برگ کشته ای ومرا

چو عندلیب بهنگام دی نوایی نی

جهان پر از گل ولاله شده ولی بی تو

مرا چوآب بایام گل صفایی نی

چو ذره بی تو وجودم تنست و جانی نی

چوآفتاب همه رویی و قفایی نی

شمارهٔ ۵۶۴

دی بامداد آن صنم آفتاب روی

بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی

خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش

زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی

گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟

گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی

چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم

من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی

دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض

همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی

می کرد آب را تن و اندام او خجل

می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی

حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود

از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی

گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک

موی میانش گم شده اندر میان موی

میدان عیش خالی و من برده بهر لعب

چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی

من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود

بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی

او دید کآب دیده من گرم می رود

مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی

پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای

فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی

در بند وصل باش چو ناجسته یافتی

این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی

شمارهٔ ۵۶۵

ای نو عروس حسن ترا آفتاب روی

مه را ز شرم عارض تو در نقاب روی

بهر نظاره رخ چون ماه تو سزد

گر بر درت چو حلقه نهد آفتاب روی

با ماه عارضت پس ازین آفتاب را

مانند سیل تیره نماید در آب روی

ما چون ستاره ایم و تو خورشید و نور ما

از نور روی تست، ز ما بر متاب روی

زآن ساعتی که دیده ببیداریت بدید

دیگر بچشم من ننموده است خواب روی

از رویم آب رفت و ز باران اشک خود

هردم مرا چو آب شود پر حباب روی

از شرم چهره تو عرق بر گل اوفتد

هرگه که شویی از عرق چون گلاب روی

زلف تو آفتاب رخت را حجاب شد

خورشید را ز ابر بود در حجاب روی

هرگز بود که بار دگر سیف بیندت

بر روی او نهاده تو مست خراب روی

بر کف گرفته جامی زآن سان که مرد را

گلگون شود ز عکسش همچون شراب روی

شمارهٔ ۵۶۶

زاندیشه تو که هست جان در وی

دل چون قفس است و طوطیان در وی

در نعت تواند طوطیان یک یک

همچو لب تو شکر فشان در وی

هر دل که غم تو اندرو نبود

مرده شمرش که نیست جان در وی

از هر دو جهان نشان نمی گیرد

آن دل که تست یک نشان در وی

هرنکته زعلم این چنین عاشق

در تست هزار بحروکان در وی

عرشیست علیه استوی الرحمن

نی چون فلکست واختران در وی

من ازسخن تو لب بهم گیرم

چون کار نمی کند زبان در وی

در ذکر معانی تو می باید

لفظی زگهر هزار کان در وی

آنجا که مقام عاشقان تست

نازل چو زمین شد آسمان در وی

در بحر غمت که بی کنارست آن

ماییم فتاده تا میان در وی

مارا وترا ازین جهان ای جان

هرچند که کردم امتحان در وی

جانیست زحزن عالمی با او

روییست زحسن یک جهای در وی

گر جان منست دلپذیرم نیست

هرچیز(که) ازتو نیست آن در وی

در وصف تو شعر سیف فرغانی

دریست کشیده ریسمان در وی

شمارهٔ ۵۶۷

چو دست و روی بشویی ودر نماز شوی

دل از دو کون بشو تا محل راز شوی

درین مغاک که خاکش بخون بیالودند

در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی

ز فرعها که درین بوستان گلی دارند

بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی

اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت

چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی

چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان

اگر بخلد برین خواندت بناز شوی

وگر بمجلس مستان عشق خوانندت

سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی

چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع

درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی

بنزد دوست که محمود اوست در عالم

بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی

بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی

شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی

ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد

زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی

سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق

وگرچه چون امل غافلان دراز شوی

شمارهٔ ۵۶۸

نگاری کز رخ چون مه کند بر نیکوان شاهی

بهشتست او که اندر وی بیابی هرچه می خواهی

اگرچه عاشقانش را بهشت اندر نظر ناید

غلام هندوند اورا همه ترکان خرگاهی

ایا دنیا زتو گلشن بعشق تست جان درتن

رخ پرنور تو روشن بنور صبغت اللهی

جفا باعاشقان کم کن که مر سلطان ظالم را

درازی باشد اندر دست واندر عمر کوتاهی

الا ای طالب صادق اگر بر وی شدی عاشق

کنون می ران که براسبی کنون می رو که بر راهی

چو داد بندگی دادی ستاندی خط آزادی

کنون مطلق که در بندی کنون رسته که درچاهی

ازو او را خوه ای مسکین چو او داری همه داری

زدریا در طلب زیرا زجو حاصل شود ماهی

وگر اورا همی خواهی ببر پیوند خود ازخود

چو دربارت گهر باشد مکن با دزد همراهی

بپای عقل خود نتوان طریق عشق او رفتن

که نتوان زرگری کردن بدست افزار جولاهی

برو ای سیف فرغانی زمانی دور شو از خود

دمی کزخویشتن دوری زنزدیکان درگاهی

شمارهٔ ۵۶۹

مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالایی

که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی

مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری

دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی

بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی

کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی

ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی

ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی

بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری

تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی

سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان

بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی

اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان

که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی

ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن

کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی

چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو

روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی

نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد

شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی

بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را

نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی

عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه

کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی

چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید

نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی

شمارهٔ ۵۷۰

اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی

تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی

سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید

که در تو خیره می ماند چو من چشم تماشایی

میان جمع مه رویان همچون شب سیه مویان

تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی

ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت

عجب نبود که چون مجنون برآرد سر بشیدایی

منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو

مگس از بهر شیرینیست در دکان حلوایی

اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران

من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی

مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت مدان مایل

مسلمان چون کند نسبت مسیحا را بترسایی

میان صبر و عشق ای جان نزاعست از برای دل

که اندر دل نمی گنجد غم عشق و شکیبایی

حرم بر عاشقان تنگست از یاران غار تو

چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی

عزیز مصر اگر ما را ملامت گر بود شاید

تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی

ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود

که من در راه عشق تو بسر رفتم ز بی پایی

چو سعدی سیف فرغانی بوصف پسته تنگت

چو طوطی گر سخن گوید کند زآن لب شکرخایی

چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید

«تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی »

شمارهٔ ۵۷۱

زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی

در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشایی

بزیورها نکورویان بیارایند گر خود را

تو بی زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی

ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو

کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی

اگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزی

که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنایی

هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری

ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیمایی

اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود

که گر دولت بود یکشب بوصلش جان بیفزایی

چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو

نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی

من مسکین بدین حضرت بصد اندیشه می آیم

ز بیم آنک گویندم که حضرت را نمی شایی

اگر چه دیده مردم بماند خیره در رویت

ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی

تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو

مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی

مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز

که من از خود روم آن دم که گویندم تو می آیی

چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت

جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی

کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره

برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی

شمارهٔ ۵۷۲

الا ای شمع دل را روشنایی

که جانم با تو دارد آشنایی

چو دل پیوست با تو گو همی باش

میان جان و تن رسم جدایی

گرفتار تو زآن گشتم که روزی

بتو از خویشتن یابم رهایی

دلم در زلف تو بهر رخ تست

که مطلوبست در شب روشنایی

منم درویش همچون تو توانگر

که سلطان می کند از تو گدایی

مرادی نرگس مست تو می گفت

منم بیمار تو نالان چرایی

بدو گفتم از آن نالم که هرسال

چو گل روزی دو سه مهمان مایی

نه من یک شاعرم در وصف رویت

که تنها می کنم مدحت سرایی

طبیعت عنصری عقلم لبیبی

دلم هست انوری دیده سنایی

اگر خاری نیفتد در ره نطق

بیاموزم ببلبل گل ستایی

من و تو سخت نیک آموختستیم

ز بلبل مهر و از گل بی وفایی

ترا این لطف و حسن ای دلستان هست

چو شعر سیف فرغانی عطایی

گشایش از تو خواهد یافت کارم

که هم دلبندی و هم دلگشایی

شمارهٔ ۵۷۳

ای شده حسن ترا پیشه جهان آرایی

عادت طبع من از وصف تو شکرخایی

ماه را زرد شود روی چو در وی نگری

روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی

یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق

یا چنان کن که چنین روی بکس ننمایی

بوسه یی دادی و پس طیره شدی لب پیش آر

تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی

زانتظار شب وصل تو مرا روز گذشت

می ندانم که چرا منتظر فردایی

بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست

خواب را آب ببرد از حرم بینایی

ای دل خام طمع آب برین آتش زن

چند بر خاک درش باد همی پیمایی

ذره گم شده یی در هوس خورشیدی

قطره خشک لبی در طلب دریایی

من ازین در نروم زآنک گروهی عشاق

روی معشوق بدیذند بثابت رایی

بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند

زاغ بر مزبله گردد چو بود هر جایی

سیف فرغانی تا کی بتمنا گوید

بود آیا که خرامان ز درم باز آیی

شمارهٔ ۵۷۴

دل در غم چون تو بی وفایی

در بستم و می کشم جفایی

عمرت خوانم ازآنکه با کس

چون عمر نمی کنی وفایی

هرروز بهر کسیت میلی

هر لحظه بدیگریت رایی

گر نیست دل تو راست باما

می زن بدروغ مرحبایی

گم گشت و نشان همی نیابم

مسکین دل خویش را بجایی

در کوی خود ار ببینی اورا

از ما برسان بدو دعایی

دردل غم غیر تست ای دوست

در خانه کعبه بوریایی

ای مرهم انده تو کرده

درد دل ریش را دوایی

وی مصقله غم تو داده

آیینه روح را صفایی

گر سود کند زیان ندارد

در کوی تو گه گهی گدایی

سیف از غم عشق تو سپر کرد

گر تیغ برو کشد قضایی

شمارهٔ ۵۷۵

تو قبله دل وجانی چو روی بنمایی

بطوع سجده کنندت بتان یغمایی

تو آفتابی واین هست حجتی روشن

که درتو خیره شود دیده تماشایی

بوصف حسن تو لایق نباشد ار گویم

بنفشه زلفی وگل روی وسرو بالایی

ز روی پرده برانداز تا جهانی را

بهار وار بگل سربسر بیارایی

چگونه باتو دگر عشق من کمی گیرد

که لحظه لحظه تو در حسن می بیفزایی

بدست عشق درافگند همچو مرغ بدام

کمند عشق تو هر جا دلیست سودایی

برآستان تو هستند عاشقان چندان

که پای بر سر خود می نهم زبی جایی

بلطف بر سر وقت من آ که در طلبت

زپا درآمدم وتو بدست می نایی

بهجر دور نیم ازتو زآنکه هر نفسم

چو فکر در دل ودر دیده ای چو بینایی

اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم

که روز وشب غم تو من خورم بتنهایی

در آمدن زدر دوست سیف فرغانی

میسرت نشود تا زخود برون نایی

شمارهٔ ۵۷۶

در گلشن حسن چون تو کس نیست

معروف چو گل بخوب رویی

من تنگ دلم چو غنچه وتو

لاله رخی و بنفشه مویی

موی تو بر آن زمین که افتاد

از خاک نرفت مشک بویی

ما آن توایم وجمله گویند

تو آن کئی همی نگویی

گم شد دل صد هزار عاشق

تو خود دل عاشقی نجویی

دستت نرسد بدامن سیف

تا دست زخویشتن نشویی

ای چون گل نو بتازه رویی

بر روی تو ختم شد نکویی

شمارهٔ ۵۷۷

ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی

مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی

ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت

ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی

پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون

کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی

سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست

ترا رعیت فرمان برند امیر تویی

همه روایت منظومه حکایاتند

ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی

بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد

زدیم سکه که سلطان این سریر تویی

بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت

که آفتاب منم ذره حقیر تویی

زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی

مه تمام بدان روی مستدیر تویی

اگر سراج منیرست بر فلک بر ما

قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی

لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت

مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی

ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو

که از معانی آن یک بیک خبیر تویی

رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم

که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی

مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی

ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی

برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت

سخن بگو که درین خانقان پیر تویی

ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد

که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی

شمارهٔ ۵۷۸

عشق تو دردست و درمانش تویی

هست عاشق صورت و جانش تویی

آنچه در درمان نیابد دردمند

هست در دردی که درمانش تویی

سالک راه تو زاول واصلست

کین ره از سر تا بپایانش تویی

عاشقت کی گنجد اندر پیرهن

چون ز دامن تا گریبانش تویی

ما و تو این هر دو یک معنی بود

کآشکارش ما و پنهانش تویی

عاشق روی ترا در دین عشق

غیر تو کفرست و ایمانش تویی

دل بتو زنده است همچو تن بجان

این خضر را آب حیوانش تویی

خوشه خوشه کشت هستی جوبجو

زرع بی آبست و بارانش تویی

این غزل شطح است و قوالش منم

وین سخن حق است (و) برهانش تویی

منطق الطیر سخنهای مرا

کس نمی داند سلیمانش تویی

سیف فرغانی از آن بر نقد شعر

سکه زین سان زد که سلطانش تویی

شمارهٔ ۵۷۹

آن روی نگر بدان نکویی

پرگشته ازو جهان نکویی

ای از رخ تو خجل مه وخور

دیگر مفزا برآن نکویی

این آمدن تو در جهان هست

در حق جهانیان نکویی

بر روی زمین نمی دهد کس

جز دررخ تو نشان نکویی

درعهد تو بر زمین چو باران

می بارد از آسمان نکویی

ازبهر لب تو گفته یاقوت

چون لعل بصد زبان نکویی

عاشق نبود کسی که ازدل

با تو نکند بجان نکویی

بر باد مده مرا که گشتست

چون آب زتو روان نکویی

عاشق بکند بهر چه دارد

درکوی تو با سگان نکویی

درحق من ای نگار می کن

چون کرد همی توان نکویی

دانی که همی رسد بدرویش

ازمال توانگران نکویی

از خوان خود ای توانگر حسن

در حق گدا بنان نکویی

می کن که همی کنند مردم

با کلب باستخوان نکویی

از روی تو می خوهم نشانی

ای روی ترا نشان نکویی

سیف از سخن تو سودها کرد

هرگز نکند زیان نکویی

شمارهٔ ۵۸۰

این اتفاق طرفه بین کندر فتد

چون من گدایی با چو تو شهزاده یی

کی کفؤ باشد ماه را استاره یی

چون مثل باشد لعل را بیجاده یی

مپسند کز کمتر غلامی کم بود

در بندگی تو چو من آزاده یی

انصاف ده تا چون شکیبایی کند

بی چون تو دلبر همچو من دلداده یی

نگرفت نقش دیگری تا نقش خود

بنشاندی در طبع چون من ساده یی

ای خورده روح از جام عشقت باده یی

می کن نظر در کار کارافتاده یی

مخمور کرده عقل هشیار مرا

چشمت که مستی می کند بی باده یی

شمارهٔ ۵۸۱

گرخوش کند لب تو دهانم ببوسه یی

خرم شود زلعل تو جانم ببوسه یی

خواهم زجور تو گله کردن بپادشاه

گر عاقلی بگیر دهانم ببوسه یی

درحسرت کنار تو جانم بلب رسید

زین ورطه لطف کن برهانم ببوسه یی

ای جان مکن گرانی ویکبار بر لب آی

باشد که من ترا برسانم ببوسه یی

گفتم که جان من بستان بوسه یی بده

گفتی هزار جان نستانم ببوسه یی

گرآن لب و دهان که تو داری مرا بود

ملک دو کون را بستانم ببوسه یی

دیدی که من زبان شکایت خوهم گشاد

کردی فسون و بست زبانم ببوسه یی

زنده کنند مرده بآب دهان من

گربا تو کام خویش برانم ببوسه یی

یکبار دیگرم بکنار و لبت رسان

ای برده حاصل دو جهانم ببوسه یی

گویی لب من ازشکر و قند خوشترست

من لذت لب تو چه دانم ببوسه یی

درکار عشق جان و دلی داشتم چوسیف

اینم بعشوه یی شد وآنم ببوسه یی

شمارهٔ ۵۸۲

ای جان من ز جوهر عشقت خزینه یی

وی من ز عاشقان جمالت کمینه یی

تابوت تن ز مرده دل گور کافرست

در جان اگر ز عشق نباشد سکینه یی

هر تنگ دل امین نبود سر عشق را

جای پیمبری نبود هر مدینه یی

کی شرح حال عشق کند هر سخنوری

کی دستکار نوح بود هر سفینه یی

دل برد عشق گر طمع جان کند رواست

سیمرغ سیر باز نگردد بچینه یی

اندر خرابه دل من گنج مهر تست

ای شه سپرده ای بگدایی خزینه یی

ای حال (او) مپرس که چونست در غمت

بشکست چون بسنگ رسید آبگینه یی

در خان من که آب ندارم، هوای تو

زآن سان بود که در دل خاکی دفینه یی

مست شراب عشق تو در زی زاهدان

پیدا بود چنانکه می اندر قنینه یی

من دوستدار تو و تو دشمن، روا مدار

مهر مرا مقابله کردن بکینه یی

جانا قرین تو که بود با چنین جمال

خورشید غیر ماه ندارد قرینه یی

عطار هشت خلد شود حور اگر بود

چون زلف مشکبار تواش عنبرینه یی

گر کوه نام تو شنود در زمان چو لعل

هر سنگ او بنام تو گردد نگینه یی

با تیر غمزه تو که او را هدف دلست

ما چون نشانه پیش نهادیم سینه یی

بر قد سیف در ره عشق تو دلق فقر

زیبا چو بر عذار عروسان زرینه یی

پایان               قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 462
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,320
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,198
  • بازدید ماه : 15,409
  • بازدید سال : 255,285
  • بازدید کلی : 5,868,842