loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1259 1395/04/17 نظرات (0)

خواجوی کرمانی_غزلیات535تا745

غزل شمارهٔ ۵۳۶

ای مرغ خوش‌نوا چه فرو بسته‌ئی نفس

برکش ز طرف پرده‌سرا نالهٔ جرس

چون نغمه ساز گلشن روحانیان توئی

خاموش تا به چند نشینی درین قفس

تا کی درین مزابل سفلی کنی نزول

قانع مشو ز روضهٔ رضوان بخار و خس

اهل خرد متابعت نفس کی کنند

شاه جهان چگونه شود بندهٔ عسس

تنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناک

پرواز کن وگرنه بتنگ آئی از مگس

در راه مهر نیست بجز سایه همنشین

در کوی عشق نیست بجز ناله همنفس

مستعجلی و روی بگردانده از طریق

مستسقئی و جان بلب آورده در ارس

با برهمن مگو سخن شرع بعد ازین

وز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپس

عمر عزیز چون بهوس صرف کرده‌ئی

جان عزیز را مده آخر درین هوس

آزاد باش و بندهٔ احساس کس مشو

کازاده آن بود که نگردد اسیر کس

خواجو ترا چو ناله به فریاد می‌رسد

دریاب خویش را و به فریاد خویش رس

غزل شمارهٔ ۵۳۷

نه مرا بر سر کوی تو بجز سایه جلیس

نه مرا در غم عشق تو بجز ناله انیس

نزد خسرو نبود هیچ شکر جز شیرین

پیش رامین نبود هیچ گل الا رخ ویس

گر نه هدهد ز سبا مژدهٔ وصل آرد باز

که رساند بسلیمان خبری از بلقیس

مهر ورزان چو جمال تو بها می‌کردند

روی چون ماه ترا مشتری آمد برجیس

پیش چین سر زلف تو نیرزد بجوی

نافهٔ مشک ختا گر چه متاعیست نفیس

باغ دور از تو بر مدعیان فردوسست

خار و خس برگ گل و لاله بود نزد خسیس

بر سر کوی خرابات مغان خواجو را

کاسه آنگاه شود پر که تهی گردد کیس

غزل شمارهٔ ۵۳۸

به فلک می‌رسد خروش خروس

بشنو آوای مرغ و نالهٔ کوس

شد خروس سحر ترنم ساز

در ده آن جام همچو چشم خروس

این تذروان نگر که در رفتار

می‌نمایند جلوهٔ طاوس

ساقیا باده ده که در غفلت

عمر بر باد می‌رود بفسوس

عالم آن گنده پیر بی آبست

که بر افروخت آتش کاوس

فلک آن پیر زال مکارست

که ز دستان او زبون شد طوس

گر فریبد ترا به بوس و کنار

تا توانی کنار گیر از بوس

زانکه از بهر قید دامادست

که گره می‌کنند زلف عروس

هر که او دل بدست سلطان داد

گو برو خاک پای دربان بوس

داروی این مرض که خواجو راست

برنخیزد ز دست جالینوس

غزل شمارهٔ ۵۳۹

الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش

الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش

جان بتلخی می‌دهیم ای جان شیرین دست گیر

دل بسختی می‌نهیم ای دلستان بدرود باش

می‌رویم از خاک کویت همچو باد صبحدم

ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش

ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت می‌زنند

خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش

ایکه از هجر تو در دریای خون افتاده‌ام

از سرشک دیدهٔ گوهر فشان بدرود باش

گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی می‌نشست

می‌رویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش

همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم

وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش

غزل شمارهٔ ۵۴۰

کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گومباش

بینوائی را نوائی گر نباشد گو مباش

لاله را با آن دل پرخون اگر چون غنچه‌اش

قرطهٔ زنگارگون در بر نباشد گو مباش

منکه چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدم

دامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گومباش

چون دلم را نور معنی رهنمائی می‌کند

در ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباش

آنکه سلطان سپهر از نور رایش ذره‌ئیست

سایهٔ خورشیدش ار بر سر نباشد گومباش

وانکه سیر همتش ز ایوان کیوان برترست

گر جنابش ز آسمان برتر نباشد گو مباش

با فروغ نیر اعظم رواق چرخ را

گر شعاع لمعهٔ اختر نباشد گو مباش

چون روانم تازه می‌گردد ببوی زلف یار

گر نسیم نکهت عنبر نباشد گو مباش

پیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیست

ور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش

غزل شمارهٔ ۵۴۱

یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش

ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش

ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی

گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش

در جهان تاتار زلفش عنبر افشانی کند

گر نسیم نافهٔ تاتار نبود گو مباش

گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان

چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش

شادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیک

کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش

گر بدانائی دلم اقرار نارد گومیار

ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش

منکه از جام می لعل تو مست افتاده‌ام

گر مقامم بر در خمار نبود گو مباش

هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین

از سر بازار اگر بیزار نبود گو مباش

گر ز می نبود شکیبم یک نفس عیبم مکن

می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش

چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست

در دیارم گر ز من دیار نبود گو مباش

گر غمت گرد از من خاکی برآرد گو برآر

چون تو هستی گر ز من آثار نبود گو مباش

زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی می‌کند

عود اگر در طبلهٔ عطار نبود گو مباش

غزل شمارهٔ ۵۴۲

زهی مستی من ز بادام مستش

شکست دل از سنبل پرشکستش

فرو بسته کارم ز مشکین کمندش

پراکنده حالم ز مرغول شستش

تنم موئی از سنبل لاله پوشش

دلم رمزی از پستهٔ نیست هستش

خمیده قد چنبر از چین جعدش

شکسته دلم بستهٔ زلف پستش

شب تیره دیدم چو رخشنده ماهش

ز می مست و من فتنهٔ چشم مستش

چو شمعی فروزنده شمعی بپیشش

چو گل‌دسته‌ئی دسته‌ای گل بدستش

قمر بندهٔ مهر تابنده بدرش

حبش هندوی زنگی بت پرستش

چو بنشست گفتم که بنشیند آتش

کنون فتنه برخاستست از نشستش

چو ریحان او دسته می‌بست خواجو

دل خسته در زلف سرگشته بستش

غزل شمارهٔ ۵۴۳

مستم ز دو چشم نیمه مستش

وز پای درآمدم ز دستش

گفتم بنشین و فتنه بنشان

برخاست قیامت از نشستش

آنرا که دلی بدست نارد

دادیم عنان دل بدستش

جان تشنهٔ لعل آبدارش

دل بستهٔ زلف پر شکستش

هستم بگمان که هست یا نیست

آن درج عقیق نیست هستش

در عین خمار چند باشیم

چون مردم چشم می پرستش

یاران ز می شبانه مستند

خواجو ز دو چشم نیمه مستش

غزل شمارهٔ ۵۴۴

مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش

مکنید یاد شکر برلعل همچو قندش

بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم

مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش

نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن

که محب دوست بیمی نبود ز هر گزندش

چو بدامنش غباری ز جهان نمی‌پسندم

چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش

به کمندش احتیاجی نبود بصید وحشی

که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش

نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا

که بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندش

مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست

که اگر نمی‌کشندش به عتاب می‌کشندش

غزل شمارهٔ ۵۴۵

رخت شمع شبستان می‌نهندش

لبت لعل بدخشان می‌نهندش

اگر شد چین زلفت مجمع دل

چرا جمعی پریشان می‌نهندش

گدائی کز خرد باشد مبرا

بشهر عشق سلطان می‌نهندش

چمن دوزخ بود بی لاله رویان

اگر خود باغ رضوان می‌نهندش

قدح کو گوهر کانست در اصل

بمعنی جوهر جان می‌نهندش

می روشن طلب درظلمت شب

که عین آب حیوان می‌نهندش

هر آن کافر که او قربان عشقست

بکیش ما مسلمان می‌نهندش

وگر بر عقل چیزی هست مشکل

بنزد عشق آسان می‌نهندش

اگر صاحبدلی خواجو چه نالی

از آن دردی که درمان می‌نهندش

غزل شمارهٔ ۵۴۶

سرو را پای به گل می‌رود از رفتارش

واب شیرین ز عقیق لب شکر بارش

راهب دیر که خورشید پرستش خوانند

نیست جز حلقهٔ گیسوی بتم ز نارش

هر کرا عقل درین راه مربی باشد

لاجرم در حرم عشق نباشد بارش

قرص خورشید ز روی تو به جائی ماند

ورنه هر روز کجا گرم شود بازارش

سر زلف تو ندانم چه سیه کاری کرد

که بدینگونه تو در پای فکندی کارش

دلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیست

همچو آن سنبل شوریده فرو مگذارش

یادگار من دلخسته مسکین با تو

آن دل شیفته حالست نکو میدارش

باغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مست

بسراید سحری برطرف گلزارش

گوش کن نغمه خواجو که شکر می‌شکند

طوطی منطق شیرین شکر گفتارش

غزل شمارهٔ ۵۴۷

رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

به زر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش

در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک

کند عظام رمیمم هوای خاک درش

دلی که گشت گرفتار چشم وعارض او

چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش

گذشت و بر من بیچاره‌اش نظر نفتاد

چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش

کنون که شد گل سوری عروس حجلهٔ باغ

چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش

بملک مصر نشاید خرید یوسف را

ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش

میان اهل طریقت نماز جایز نیست

مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش

برآستانهٔ ماهی گرفته‌ام منزل

که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش

بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو

سرشک و گونهٔ زردست وجه سیم و زرش

غزل شمارهٔ ۵۴۸

گلزار جنتست رخ حور پیکرش

و آرامگاه روح لب روح پرورش

سرو سهی که در چمن آزادیش کنند

آزاد کردهٔ قد همچون صنوبرش

باد بهار نکهتی از شاخ سنبلش

و آب حیات قطره‌ئی از حوض کوثرش

شکر حکایتی ز دو لعل شکر وشش

عنبر شمامه‌ئی ز دو زلف معنبرش

تاراج گشته صبر ز جادوی دلکشش

زنار بسته عقل ز هندوی کافرش

خطی ز مشک سوده در اثبات دلبری

وجهی نوشته بر ورق روی چون خورش

یانی مگر که خازن سلطان نیکوئی

قفلی زمردین زده بر درج گوهرش

زانرو که زلف سرزده سر بر خطش نهاد

معلوم می‌شود که چه سوداست در سرش

گر خون چکد ز گفتهٔ خواجو عجب مدار

کز درد عشق غرقهٔ خونست دفترش

غزل شمارهٔ ۵۴۹

آن ماه بین که فتنه شود مهر انورش

آن نقش بین که سجده کند نقش آذرش

بدری که در شکن شود از باد کاکلش

سروی که بر سمن فتد از مشک چنبرش

مرجان کهینه بندهٔ یاقوت و للش

سنبل کمینه خادم ریحان و عنبرش

مه سایه پرور شب خورشید مسکنش

شب سایه گستر مه خورشید منظرش

تابی فکنده بر قمر از زلف تابدار

شوری فتاده در شکر از تنک شکرش

هاروت در جوار هلال منعلش

خورشید در نقاب شب سایه گسترش

سنبل دمیده گرد گلستان عارضش

ریحان شکفته بر سر سرو سمن برش

جان در پناه لعل روان بخش جان فزاش

دل در کمند زلف دلاویز دلبرش

طوطی شکر شکن شده در باغ عارضش

زاغ آشیانه ساخته بر شاخ عرعرش

خواجو سرشک اگر چه ز چشمش فکنده‌ئی

بر دیده جاش ساز که اصلیست گوهرش

غزل شمارهٔ ۵۵۰

هر دل غمزده کان غمزه بود غمازش

هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش

شیرگیران جهان را بنظر صید کنند

آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش

هر زمان بر من دلخسته کمین بگشایند

آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش

از برم بگذرد و خاک رهم پندارد

پشه بازیچه شمارد بحقارت بازش

بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل

تشنه اندیشهٔ دریا ننشاند آزش

مطرب پرده‌سرا گوهم از این پرده بساز

ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش

بی توام دل بتماشای گلستان نرود

مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش

بلبل دلشده تاگل نزند خیمه بباغ

برنیاید چو برآید دم صبح آوازش

دل خواجو که اسیرست نگاهش می‌دار

زانکه مرغی که شد از دام که آرد بازش

غزل شمارهٔ ۵۵۱

رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکش

ز نافه ختنی نقش بر عذار مکش

به خون دیدهٔ ما ساعد نگارین را

بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش

بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم

اگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکش

ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن

مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش

چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست

بخنجرم بکش و ناقه را مهار مکش

چو از رخش گل صد برگ می‌توان چیدن

مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش

مدام چون ز می عشق مست و مدهوشی

بریز باده و درد سر خمار مکش

گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا

ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش

بروزگار توان یافت کام دل خواجو

بترک کام کن و جور روزگار مکش

غزل شمارهٔ ۵۵۲

گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش

دل فراخست در آن سنبل سرگردانش

هر کجا می‌رود اندر دل ویران منست

گنج لطفست از آن جای بود ویرانش

برو ای خواجه مرا چند ملامت گوئی

هر که در بحر بمیرد چه غم از بارانش

درد صاحبنظران را بدوا حاجت نیست

عاشق آنست که هم درد بود درمانش

هدف ناوک او سینهٔ من می‌باید

تا بجای مژه در دیده کشم پیکانش

هر که را دست دهد طلعت یوسف در چاه

خوشتر از مملکت مصر بود زندانش

حاصل از عمر گرامی چو همین یک نفسست

اگرت هم نفسی هست غنیمت دانش

در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را

که به کفر سر زلفت نبود ایمانش

پیش روی تو چه حاجت که بود شمع بپای

چون بمجلس بنشینی نفسی بنشانش

کشتی از ورطهٔ عشقت نتوان برد برون

زانکه بحریست که پیدا نبود پایانش

میل خواجو همه خود سوی عراقست مگر

صبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش

غزل شمارهٔ ۵۵۳

آه از آن یار که نبود خبر از یارانش

داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش

یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار

یار باید که بود آگهی از یارانش

زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر

چه خبر باشد از احوال گرفتارانش

خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست

نبود آگهی از دیدهٔ بیدارانش

از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش

که نباشد خبر از علت بیمارانش

می پرستی که بود بیخبر از جام الست

چه تفاوت کند از طعنهٔ همیارانش

تیر باران بلا را من مسکین سپرم

وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش

ما دگر نام خریداری یوسف نبریم

که عزیزان جهانند خریدارانش

تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست

خوابگه نیست برون از در خمارانش

غزل شمارهٔ ۵۵۴

اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش

وگر او کمر نبندد نظرست در میانش

من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند

مشنو که هیچ نبود بلطافت دهانش

برو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشان

که به آستین غبارم نرود ز آستانش

چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان

بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش

اگر او بقصد جانم کمر جفا ببندد

چکنم که جان شیرین نکنم فدای جانش

بت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکش

چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش

به چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی

صفتش کنم که هستم متحیر از بیانش

بکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم

که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش

غم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکن

نبود مبارک آنکس که سیه بود زبانش

بخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی

که خلاص ازو میسر نشود بعقل و دانش

چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو

دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش

غزل شمارهٔ ۵۵۵

دگر وجود ندارد لطیفه‌ئی ز دهانش

ز هیچکس نشنیدم دقیقه‌ئی چومیانش

چه آیتست جمالش که با کمال معانی

نمی‌رسد خرد دوربین بکنه بیانش

اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن

بخندهٔ نمکین پسته کم بود چو دهانش

چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم

چنین که خون سیه می‌رود ز تیغ زبانش

شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران

ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش

کجا سفینهٔ صبرم ازین میان بدر افتد

چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش

کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل

برون رود ز دل اندیشهٔ زمین و زمانش

گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم

که بوستان وجودم نماند آب روانش

لطیفه‌ئیکه رود در بیان نالهٔ خواجو

برآور از دل و در دم بسمان برسانش

غزل شمارهٔ ۵۵۶

بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش

جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش

زان نادرهٔ دور زمان هر که خبر یافت

نبود خبر از حادثهٔ دور زمانش

بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند

او باد گران و من مسکین نگرانش

بلبل نبود در چمنش برگ و نوائی

چون گلبن خندان ببرد باد خزانش

سر وار ز لب چشمه برآید چو درآید

بر چشم کنم جای سهی سرو روانش

عقل ار منصور شودش طلعت لیلی

مجنون شود از سلسلهٔ مشک فشانش

کی شرح دهد خامه حدیث دل ریشم

زینگونه که خون می‌رود از تیغ زبانش

گو از سرمیدان بلا خیمه برون زن

عاشق که تحمل نبود تیغ و سنانش

نقاش چو در نقش دلارای تو بیند

واله شود و خامه درافتد ز بنانش

هر خسته که جان پیش سنان توسپر ساخت

هم زخم سنان تو کند مرهم جانش

خواجو چو تصور کند آن جان جهان را

دیگر متصورنشود جان و جهانش

غزل شمارهٔ ۵۵۷

آنکه جز نام نیابند نشان از دهنش

بر زبان کی گذرد نام یکی همچو منش

راستی را که شنیدست بدینسان سروی

که دمد سنبل سیراب ز برگ سمنش

هرکه در چین سر زلف بتان آویزد

آستین پر شود از نافهٔ مشک ختنش

گر چه از مصر دهد آگهی انفاس نسیم

بوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنش

هر غریبی که مقیم در مه رویان شد

تا در مرگ کجا یاد بود از وطنش

کشتهٔ عشق چو از خاک لحد برخیزد

چو نکوتر نگری تر بود از خون کفنش

من نه آنم که بتیغ از تو بگردانم روی

شمع دلسوخته نبود غم گردن زدنش

دوش خواجو سخنی از لب لعلت می‌گفت

بچکید آب حیات از لب و ترشد سخنش

غزل شمارهٔ ۵۵۸

حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش

که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش

می لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیق

آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش

گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد

بو که معلوم شود صورت احوال منش

بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌شنوم

یا ز بستان ارم نفحهٔ بوی سمنش

باغبان گر به گلستان نگذارد ما را

حبذانکهت انفاس نسیم چمنش

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

چو نسیم سحری بر خورد از نسترنش

دهن تنگ ورا وصف نمی‌آرم کرد

زانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنش

بسکه در چنگ فراق تو چو نی می‌نالم

هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش

خواجو از چشمهٔ نوش تو چو راند سخنی

می‌چکد هر نفسی آب حیات از سخنش

غزل شمارهٔ ۵۵۹

ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوش

بت خورشید بناگوش و مه دردی نوش

غمزه‌اش قرچی و یاقوت خموشش جاندار

ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش

عنبرش خادم آن سنبل هندوی دراز

للاش بندهٔ آن حقهٔ یاقوت خموش

شبه‌اش غالیه آسا و شبش غالیه سا

عنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوش

مغلی قند ز چنبر صفتش قلب شکن

حبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروش

گر نهاده کله از مستی و بگشوده قبا

جام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوش

ریخته ز آب دو چشمم می گلگون در جام

کرده از گفتهٔ من لل لالا در گوش

بسته برکوه کمرکش کمر از مشکین موی

بشکر خنده شکر ریخته از چشمهٔ نوش

از در خیمه برون آمد و ساغر پر کرد

کاین بروی من مه روی پریچهره بنوش

چون بنوشیدم از آن بادهٔ نوشین قدحی

لعل شکر شکنش بانگ برآورد که نوش

گفتم ای خسرو خوبان ختا خواجو را

ترکتاز نظرت برد بیغما دل و هوش

شحنهٔ غمزهٔ زوبین شکنش گفت که هی

برو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش

غزل شمارهٔ ۵۶۰

ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش

نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش

نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما

مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش

لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب

شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش

شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار

ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش

باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب

بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش

مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای

گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش

پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش

گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش

غزل شمارهٔ ۵۶۱

ای شبت غالیه آسا و مهت غالیه پوش

خط ریحان تو پیرایهٔ یاقوت خموش

روی زیبای ترا بدر منیر آینه دار

حلقهٔ گوش ترا شاه فلک حلقه بگوش

دلم از ناوک چشم تو سراسر همه نیش

لیک جام لب لعل تو لبالب همه نوش

چشم مخمور تو خونریز ولیکن خونخوار

لعل میگون تو در پاش ولیکن در پوش

ز ابروی شوخ تو پیوسته همین دارم چشم

که دل ریش مرا یک سر مو دارد گوش

گر کنم چشم برفتار تو کو صبر و قرار

ور کنم گوش بگفتار تو کو طاقت و هوش

دوش یا رب چه شبی بود چنان تیره ولیک

بدرازی شب زلف تو بگذشته ز دوش

می‌خراشد جگرم گورک بربط بخراش

می‌خروشد دل من گومه مطرب بخروش

تا لب گور لب ما و لب جام شراب

تا در مرگ سر ما و در باده فروش

جان خواجو ببر و نقل حریفان بستان

جام صافی بخر و جامهٔ صوفی بفروش

غزل شمارهٔ ۵۶۲

ای دو چشم خوش پر خواب تو درخوابی خوش

وی دو زلف کژ پر تاب تو درتابی خوش

خفته چون چشم تو در هرطرفی بیماری

وانگه از قند تو درحسرت جلابی خوش

همچو زلف سیه و روی جهان افروزت

نتوان دید شبی تیره و مهتابی خوش

نرگست فتنهٔ هر گوشه نشینست مقیم

خوابگه ساخته بر گوشهٔ محرابی خوش

تا برفت از نظرم چشم خوش پرخوابت

در شب هجر نکردم نفسی خوابی خوش

بجز از مردم چشمم که بخونم تشنه‌ست

بیتو برلب نچکاندست کسم آبی خوش

گوش کن شرح شرف نامهٔ مهر از خواجو

زانکه باشد صفت مهر رخت بابی خوش

غزل شمارهٔ ۵۶۳

ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش

وی خنده زده شکر شیرین تو بر نوش

از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند

وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قبا پوش

چون دوش شبی تیره ندیدم بدرازی

الا شب زلفت که زیادت بود از دوش

ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل

کردست دلم حلقهٔ گیسوی تو در گوش

دارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشم

لیکن چکنم گر تو نداری دل من گوش

خاموش که چون گل بشکر خنده در آید

با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش

زان داروی بیهوشی اگر صبح توانی

در ده قدحی تا ز حریفان ببرد هوش

تخفیف کن از دور من سوخته جامی

کاتش چو زیادت شود از سر برود جوش

خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش

زنهار مگو با کس و بر می‌خور و می‌پوش

غزل شمارهٔ ۵۶۴

سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش

قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش

من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم

گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش

چون ننالم که چو از پرده برون آید گل

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد

خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش

آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست

تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش

یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند

که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش

چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر

چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش

حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا

شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش

اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو

دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش

غزل شمارهٔ ۵۶۵

چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش

چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش

منم غلام تو ور زانکه از من آزادی

مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش

به بوی آنکه ز خمخانه کوزه‌ئی یابم

روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش

ز شوق لعل تو سقای کوی میخواران

بدیده آب زند آستان باده فروش

مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش

که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش

اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار

وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش

مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح

که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش

شراب پخته بخامان دل فسرده دهید

که باده آتش تیزست و پختگان در جوش

نعیم روضهٔ رضوان بذوق آن نرسد

که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش

مرا چو خلعت سلطان عشق می‌دادند

ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش

میسرم نشود خامشی که در بستان

نوای بلبل مست از ترنمست و خروش

غزل شمارهٔ ۵۶۶

ای دل مکن انکار و از این کار میندیش

ور زانکه در این کاری از انکار میندیش

در کام نهنگان شو و کامی بکف آور

چون یار بدست آید از اغیار میندیش

با شوق حرم سرمکش از تیغ حرامی

وز بادیه و وادی خونخوار میندیش

مارست غم عشقش و او گنج لطافت

گنجت چو بدست اوفتد از مار میندیش

گر زانکه توئی نقطهٔ پرگار محبت

از نقطه برون آی و ز پرگار میندیش

چون دست دهد پرتو انوار تجلی

از نور مبرا شود و از نار میندیش

در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی

ور لاف انا الحق زنی از دار میندیش

گر جان طلبد یار دل یار بدست آر

چون سر بشد از دست ز دستار میندیش

خواجو اگرت سر برود در سر این کار

انکار مکن وز غم این کار میندیش

غزل شمارهٔ ۵۶۷

پرده از رخ بفکن ای خود پردهٔ رخسار خویش

کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش

برسر بازار چین با سنبل سوداگرت

مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش

نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس

زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش

چون نمی‌بینی کسی که جز تو می‌گوید سخن

خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش

ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست

با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش

ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید

دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش

کار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی است

هر که را بینی بود اندیشه‌ئی در کار خویش

خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست

هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش

چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب

گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش

غزل شمارهٔ ۵۶۸

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش

کردم گذار برسرکویش وزین سپس

تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش

چون هیچ برقرار نمی‌ماند از چه روی

ماندست بیقراری من برقرار خویش

زانرو که هر چه دیده‌ام از خویش دیده‌ام

هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش

در بندگی چو کار من خسته بندگیست

تا زنده‌ام چگونه کنم ترک کار خویش

چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم

گر می‌کشی بدور میفکن شکار خویش

خواجو چو کرده‌ئی سبق خون دل روان

از لوح کائنات فرو شو غبار خویش

غزل شمارهٔ ۵۶۹

به شهریار بگوئید حال این درویش

به شهریار برید آگهی از این دل ریش

مدد کنید که دورست آب و ما تشنه

حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش

توانگران چو علم برکنار دجله زنند

مگر دریغ ندارند آبی از درویش

اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم

به حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیش

به نوک ناوک چشم تو هر که قربان شد

ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش

از آستان تو دوری نکردم اندیشه

چرا که گوش نکردم بعقل دور اندیش

اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه

غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش

به عشوه آهوی روباه باز صیادت

چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش

بیا و پرده برافکن که هست خواجو را

شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش

غزل شمارهٔ ۵۷۰

به بزمگاه صبوحی کنون بمجلس خاص

حیات بخش بود جام می بحکم خواص

ز شوق مجلس مستان نگر ببزم افق

که زهره نغمه سرایست و مشتری رقاص

بسوز مجمر عود ای مقیم خلوت انس

بساز بزم صبوح ای ندیم مجلس خاص

بگو که فاتحهٔ باب صبح خیزان را

سپیده دم بدمد حرزی از سر اخلاص

تو از جراحت دلهای خسته نندیشی

که در ضمیر نیاری که الجروح قصاص

محب روی تو رویم نمی‌تواند دید

که گفته‌اند که القاص لا یحب القاص

نه در جمال تو مشتاق را مجال نظر

نه از کمند تو عشاق را امید خلاص

ز قید عشق تو می‌خواستم که بگریزم

گرفت پیش ره اشکم که لات حین مناص

غریض لجهٔ دریای عشق شد خواجو

ولی چو در بکف آرد چه غم خورد غواص

غزل شمارهٔ ۵۷۱

بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص

مایهٔ روح فزائی بود از روی خواص

دوستان شمع شبستان و پریوش ساقی

ماه خوش نغمه نواساز و حریفان رقاص

عقل را ره نبود بر در خلوتگه عشق

عام را بار نباشد به سراپرده خاص

ای بسا در گرانمایه که آید به کنار

تا درین بحر بود مردم چشمم غواص

آخر ای فاتحهٔ صبح به اخلاص بدم

که خلاص از شب هجران نبود بی اخلاص

وحشی از قید تو نگریزد ارش تیغ زنی

که گرفتار کمندت نکند یاد خلاص

خالص آید چو زر از روی حقیقت خواجو

گرتو در بوته عشقش بگدازی چو رصاص

غزل شمارهٔ ۵۷۲

بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع

که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع

حدیث سوز درون از زبان نی بشنو

ولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماع

بچشم آهوی لیلی نظر کن مجنون

گهی که برسر خاکش چرا کنند سباع

برو طبیب و صداعم مده که مخمورم

مگر بباده رهائی دهی مرا ز صداع

بیا و جام عقارم بده که تا بودم

نه با عقار تعلق گرفته‌ام نه ضیاع

چگونه از خط حکم تو سر بگردانم

که من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاع

شدی و بیتو بهر شارعی که بگذشتم

ز دود سینه هوا برسرم ببست شراع

به روشنی نتوان بار بر شتر بستن

که همچو شام بود تیره بامداد وداع

برقعه‌ئی دل ما شاد کن که در غم تو

بسی بخون جگر نسخ کرده‌ایم رقاع

مرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیش

چو ترک خویش گرفتم چه غم خورم ز متاع

بمهد خاک برد با تو دوستی خواجو

که شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع

غزل شمارهٔ ۵۷۳

بیار باده که وقت گلست و موسم باغ

ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ

دماغ عقل معطر کن از شمامهٔ می

بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ

گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز

ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ

اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید

چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ

بر آتش رخ گل آب می‌فشاند میغ

وز آب آینه گون زنگ می‌زداید ماغ

ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام

بدست باد صبا می‌کند بباغ ابلاغ

ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز

شدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغ

خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی

ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ

چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود

بخون لاله بباید گرفت دامن راغ

مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر

که نیست از می و پیمانه‌ام به توبه فراغ

به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو

که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ

غزل شمارهٔ ۵۷۴

چون آتش خور شعله زد از شیشه شفاف

در آب معقد فکن آن آتش نشاف

گر باد صبا مشک نسیمست عجب نیست

کآهوی شب افتاد کنون نافه‌اش از ناف

منعم مکن ای محتسب از باده که صوفی

بی جام مصفا نتواند که شود صاف

میخوارهٔ سرمست بدنیا نکند میل

دیوانهٔ مدهوش ز دانش نزند لاف

صید صلحا می کند آن آهوی صیاد

خون عقلا می‌خورد این غمزهٔ سیاف

هر دم که شود درج عقیقت گهر افشان

گوهر ز حیا آب شود در دل اصداف

آنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست

بر وی چه بود گر بگشائی در اعطاف

کام دل درویش جزین نیست که گه گاه

در وی نگرد شاه جهان از سرالطاف

آن به که زبان در کشم از وصف جمالت

زیرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف

نقد دل مغشوش ببازار تو بردیم

گفتند که کس قلب نیارد برصراف

خواجو بملامت ز درت باز نگردد

عنقا نتواند که نشیمن نکند قاف

غزل شمارهٔ ۵۷۵

شمیم باغ بهشتست با نسیم عراق

که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق

برون ز خامه که او هم زبان بود ما را

که دستگیر تواند شد از سر اشفاق

ترا بقتل احبا مواخذت نکنند

مگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراق

کجا رسد بکمندت که لاشه‌ئی که مراست

اگر چه برق شود کی رسد بگرد فراق

درآن زمان که بود قالبم عظام رمیم

کنند نفحهٔ عشقت ز خاکم استنشاق

بتلخی ار چه بشد خسرو از جهان او را

حلاوت لب شیرین نمی‌رود ز مذاق

تو آفتاب بلندی ولی برون ز زوال

تو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاق

دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد

که هندواست و بیک موی بشکند میثاق

کسی که سرور جادوگران بود پیوست

بود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاق

ترا که این همه قول مخالفست رواست

که یاد می‌نکنی هیچ نوبت از عشاق

نوازشی بکن از اصفهان که گشت روان

از آب دیده ما زنده رود سوی عراق

کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست

که هست بنده‌ئی از بندگان بواسحق

غزل شمارهٔ ۵۷۶

ای برده عارضت به لطافت ز مه سبق

دل غرق خون دیده ز مهر رخت شفق

خورشید بر زمین زده پیش رخت کلاه

ریحان درآب شسته ز شرم خطت ورق

دینار جسته از زر و رخسار من طلا

وانگاه از درست رخم کرده سکه دق

اشک منست یا می گلرنگ در قدح

یا روی تست یا گل خود روی برطبق

مه را بهیچ وجه نگویم که مثل تست

با جبههٔ پرآبله و روی پر بهق

دانی که چیست قطره باران نوبهار

ابر از حیای دیدهٔ ما می‌کند عرق

من بعد ازین دیار به کشتی گذر کنند

مارا گر آب دیده بماند برین نسق

پیوسته بیتو مردم بحرین چشم من

در باب آب دیده روان می‌کند سبق

خواجو خرد که واضع قانون حکمتست

در پیش منطق تو نیارد زدن نطق

غزل شمارهٔ ۵۷۷

چو حرفی بخوانی ز طومار عشق

شود منکشف بر تو اسرار عشق

بیار آب حسرت که جز سیم اشک

روان نیست نقدی ببازار عشق

نشانم ز کنج صوامع مجوی

که شد منزلم کوی خمار عشق

تلف گشت عمرم در ایام مهر

بدل گشت دلقم به زنار عشق

بیا تا چو بلبل بهنگام صبح

بنالیم بر طرف گلزار عشق

کسانی که روزی نگشتند اسیر

چه دانند حال گرفتار عشق

بخوانی سواد سویدای دل

اگر برتو خوانند طومار عشق

مکن عیب خواجو که ارباب عقل

نباشند واقف بر اطوار عشق

غزل شمارهٔ ۵۷۸

طفل بود در نظر پیر عشق

هرکه نگردد سپر تیر عشق

دل چه بود مخزن اسرار شوق

جان که بود شارح تفسیر عشق

هر که ندارد خبری از سماع

کی شنود زمزمهٔ زیر عشق

دم بدم از گوشهٔ میدان جان

می‌شنوم نعرهٔ تکبیر عشق

دایهٔ فطرت مگر آمیختست

خون من سوخته با شیر عشق

تیغ مکش بر سر مقتول مهر

دام منه بر ره نخجیر عشق

ترک خرد گیر که تدبیرعقل

عین جنونست بتقریر عشق

دست من و سلسلهٔ زلف یار

پای من و حلقهٔ زنجیر عشق

سالک مجذوب دلم در سلوک

از نظر تربیت پیر عشق

نرگس جادوی تو دیدن بخواب

فتنه بود خاصه بتعبیر عشق

آب زر از چهرهٔ خواجو برفت

از چه ز خاصیت اکسیر عشق

غزل شمارهٔ ۵۷۹

باز برافراختیم رایت سلطان عشق

بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق

ملک جهان کرده‌ایم وقف سر کوی یار

گوی دل افکنده‌ایم در خم چوگان عشق

از سرمستی کشیم گرده رهبان دیر

بر درهستی زنیم نوبت سلطان عشق

جان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثار

پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق

عقل درین دیر کیست مست شراب الست

روح در این باغ چیست بلبل بستان عشق

جان که بود تشنه‌ئی برلب آب حیات

دل چه بود حلقه‌ئی بر در زندان عشق

سر نکشد از کمند بستهٔ زنجیر مهر

باز نگردد به تیر خستهٔ پیکان عشق

سیر نگردد به بحر تشنهٔ دریای وصل

روی نتابد ز سیل غرقهٔ طوفان عشق

چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست

بر دمد از خاک من لالهٔ نعمان عشق

صد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنم

بار دگر بر زنم سر ز گریبان عشق

کی بنهایت رسد راهروانرا سلوک

زانکه ندارد کنار راه بیابان عشق

مرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوق

چون بمشامش رسد بوی گلستان عشق

گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند

سر نتواند کشید از خط فرمان عشق

غزل شمارهٔ ۵۸۰

سری بالعیس اصحابی ولی فی العیس معشوق

الا یا راهب الدیر فهل مرت بک النوق

فتاده ناقه در غرقاب از آب چشم مهجوران

وفوق النوق خیمات و فی الخیمات معشوق

سزد گردست گیریدم که کار از دست بیرون شد

اخلائی اغیثونی وثوب الصبر ممزوق

مقیم از گلشن طبعم نسیم شوق می‌آید

ومن راسی الی رجلی حدیث العشق منموق

کجا از روضهٔ رضوان چنان حوری برون آید

لطیف الکشح ممسوخ من الفردوس مسروق

بکام دشمنم بی او و او با دشمنم همدم

نصیبی منه هجران و غیری منه مرزوق

خوشا با دوستان خواجو شراب وصل نوشیدن

و بالطالسات والکاسات مصبوح و مغبوق

غزل شمارهٔ ۵۸۱

ای سرو خرامندهٔ بستان حقایق

آزاد شو از سبزهٔ این سبز حدائق

برگلبن ایجاد توئی غنچهٔ خندان

در گلشن ابداع توئی برگ شقائق

منزلگه انس تو سراپردهٔ قدسست

تا چند شوی ساکن این تیره مضائق

بیرون نرود راه تو بی‌ترک مقاصد

حاصل نشود کام تو بی قطع علائق

رخش امل از عرصهٔ تقلید برون ران

تا خیمه زنی بر سر میدان حقائق

در کوکبه‌ات خیل وحشم چیست مخائل

در راه تو خرگاه و خیم چیست عوائق

چون کعبهٔ خلقت بوجود تو شرف یافت

باید که شوی قبلهٔ حاجات خلائق

آنکس که گدای در میخانهٔ عشقست

برخسرو عقلست بصد مرتبه فائق

خواجو بسحر سرمکش از مرغ صراحی

زیرا که بشبگیر بود بلبله لائق

غزل شمارهٔ ۵۸۲

نکهت روضهٔ خلدست که می‌بیزد مشک

یا از آن حلقه زلفست که می‌ریزد مشک

خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی

وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک

خون شود نافهٔ آهوی تتاری ز حسد

کان مه از گوشهٔ خورشید درآویزد مشک

آن چه نعلست که لعل تو برآتش دارد

وین چه حالست که حالت ز مه انگیزد مشک

گر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیر

از چه رو خط تو با غالیه آمیزد مشک

زلف عنبر شکن از روی تو سر می‌پیچید

چکند ز آتش اگر زانکه نپرهیزد مشک

همچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختا

چون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک

غزل شمارهٔ ۵۸۳

وه چه شیرینست لعلش اندرو پنهان نمک

کس نمی‌بینم که دارد در جهان چندان نمک

اندکی با چشمهٔ نوشش بشیرینی شکر

گر چه دارد نسبتی لیکن ندارد آن نمک

می نماید خط مشک افشانش از عنبر مثال

می‌فشاند پستهٔ خندانش از مرجان نمک

شد بدور سنبل مشکین او عنبر فراخ

گشت در عهد لب شیرین او ارزان نمک

لعل شکر پاش گوهر پوش شورانگیز او

درج یاقوتست گوئی وندرو پنهان نمک

ای ز شکر خنده‌ات صد شور در جان شکر

وی ز شور شکرت پیوسته در افغان نمک

بر دل بریان من تا کی نمک ریزد غمت

گر چه عیبی نیست ار ریزند بر بریان نمک

درد دل را دوش می‌جستم دوائی از لبت

گفت خواجو کی جراحت را بود درمان نمک

تا بود در چشمم آن لب خواب چون آید مرا

زانکه گوئی دارم اندر دیدهٔ گریان نمک

غزل شمارهٔ ۵۸۴

دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینک

دهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینک

لبک لعل روان پرور کش جان بخشک

سرک زلفک عنبر شکنش مشکینک

در سخن لعلک در پوشک اودر پاشک

بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک

چشمکش همچو دل ریشک من بیمارک

دستکان کرده بخون دلکم رنگینک

هست مرجان مرا قوت ز مرجانک او

ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک

نرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارک

سنبلش پستک و شورید گک و پرچینک

زلفکش دلکشک و غمزه ککش دلدوزک

برکش ناز کک و ساعد کش سیمینک

گفتمش در غم عشقت دل خواجو خونشد

بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک

رفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشود

گفت داروی دل و مرهم جانش اینک

غزل شمارهٔ ۵۸۵

ای روان از شکر تنگ تو شکر تنگ تنگ

گل برآورده ز شرم آن رخ گلرنگ رنگ

هست در زنجیر زلف دلربایت دل فراخ

لیک دل همچون دل ریش من دلتنگ تنگ

ناوک چشمت چو باد آرم ز خون چشم من

لعل پیکانی شود فرسنگ در فرسنگ سنگ

ای بت گلرخ بگردان بادهٔ گلرنگ را

تا برد ز آئینهٔ جانم می چون زنگ زنگ

بلبل دستان سرا را گو برآر آوای نای

مطرب بلبل نوا را گو بزن در چنگ چنگ

باز چون گلگون می ساقی بمیدان در فکند

ای حریفان برکشید اسب طرب را تنگ تنگ

نام و ننگ ار عاشقی در باز خواجو در رهش

زانکه باشد عشق بازانرا ز نام و ننگ ننگ

غزل شمارهٔ ۵۸۶

نیستی آنکه زنی شیشهٔ هستی برسنگ

ورنه در پات فتادی فلک مینا رنگ

تا بکی گوش کنی برنفس پرده‌سرای

تا بکی چنگ زنی در گره گیسوی چنگ

روی ازین قبله بگردان که نمازی نبود

رو بمحراب و نظر در عقب شاهد شنگ

گوش سوی غزل و دیده سوی چشم غزال

سگ صیاد ز چشمش نرود صورت رنگ

بر کفت بادهٔ چون زنگ و دلت پر زنگار

وقت آنست که از آینه بزدائی زنگ

روح را کس نکند دستخوش نفس خسیس

عاقلان آینهٔ چین نفرستند بزنگ

اگرت دیو طبیعت شکند پنجهٔ عقل

چکند آهوی وحشی چو شود صید پلنگ

کاروان از پس و ره دور و حرامی در پیش

بار ما شیشه و شب تار و همه ره خرسنگ

خیز و یک ره علم از چرخ برون زن خواجو

که فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ

غزل شمارهٔ ۵۸۷

چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال

شوم مقیم درت بالغدو و الاصال

شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم

که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال

کرا وصال میسر شود که در کویت

مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال

نشسته‌ام مترصد که از دریچهٔ صبح

مگر طلوع کند آفتاب روز وصال

ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند

چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال

ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت

گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال

مقیم در دل خواجو توئی و می‌دانی

چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال

غزل شمارهٔ ۵۸۸

یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال

کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال

برلوح کائنات مصور نمی‌شود

نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال

آنجا که یار پرده عزت برافکند

عارف کمال بیند و اهل نظر جمال

خون قدح بمذهب مستان حرام نیست

کز راه شرع خون حرامی بود حلال

جانم بجام لعل تو دارد تعطشی

چون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلال

آنها که دام بر گذر صید می‌نهند

اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال

در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم

گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال

در راه عشق بعد منازل حجاب نیست

دوری گمان مبر که بود مانع وصال

خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی

وصل در جدائی و هجران در اتصال

غزل شمارهٔ ۵۸۹

گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال

که وصالت متصور نشود جز بخیال

گر میسر نشود با توام امکان وصول

نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال

هر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبح

تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال

هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید

گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال

شکرت شور جهانی و جهانی مشتاق

عالمی تشنه و عالم همه پرآب زلال

تا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظر

که حرامست نظر بیتو و می با توحلال

تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی

دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال

قامتم نون و دل از غم شده چون حلقهٔ میم

لیک برحال دلم جیم سر زلف تو دال

نه بحالم نظری می‌کنی ای نرگس چشم

نه ز حالم خبری می‌دهی ای مشکین خال

مهر من برمه رویت نپذیرد نقصان

مهر را گرچه میسر نشود دفع زوال

عیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیک

تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال

ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست

چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال

خوش بود نالهٔ عشاق بهنگام صبوح

خواجو ار عاشقی از پردهٔ عشاق بنال

غزل شمارهٔ ۵۹۰

سبحان من تقدس بالعز و الجلال

سبحان من تفرد بالجود و الجمال

آن مالکی که ملکت او هست بر دوام

وان قادری که قدرت او هست بر کمال

سلطان بی وزیر و جهاندار لم یزل

دیان بی نظیر و خداوند لا یزال

گویای بی تلفظ و بینای بی بصر

دانای بی تفکر و دارای بی ملال

سبیح بلبل سحری حی لا ینام

ورد زبان کبک دری رب ذوالجلال

حرفیست کاف و نون ز طوامیر صنع او

وز قاف تا بقاف برین حرف گشته دال

از آب لطف او متبسم شود ریاض

وز باد قهر او متزلزل شود جبال

در گوش آسمان کشد از زر مغربی

هر مه به امر کن فیکون حلقهٔ ملال

گاهی ز ماه نو کند ابروی زال زر

گاهی از آفتاب کشد تیغ پور زال

کیوان بحکم اوست برین برج پاسبان

بهرام از امر اوست برین قلعه کوتوال

ای قصر کبریای تو محفوظ از انهدام

وی ملک بی زوال تو محروس از انتقال

وی بوستان لطف تو بی وصمت ذبول

وی آفتاب لطف تو بی نسبت زوال

ایوان وحدت تو مبرا از انحطاط

وارکان قدرت تو معرا از اختلال

بشکسته در قفای تو شهباز عقل پر

و افکنده در هوای تو سیمرغ وهم بال

بر دوش روز خاوری از شب فکنده زلف

بر روی صبح مشرقی از شام کرده خال

وهم از سرادقات جلال تو قاصرست

ور عقل ره برد بتو نبود بجز خیال

خواجو گر التماس ازین در کند رواست

از پادشه اجابت و از بندگان سؤال

غزل شمارهٔ ۵۹۱

زهی ز بادهٔ لعلت در آتش آب زلال

یکی ز حلقهٔ بگوشان حاجب تو هلال

ندای عشق چو در داد خال مشکینت

بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال

تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی

نهاده بر سر نون خط تو نقطهٔ خال

چودر خیال خیال آید آن خیال چو موی

نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال

منال بلبل بیدل چو می‌شود حاصل

ترا بکام دل از بوستان عشق منال

اگر ز کوی تو دورم نمی‌شوم نومید

چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال

ترا حرام نباشد که خون ما ریزی

که هست پیش خداوند خون بنده حلال

چنان بچشمهٔ نوش تو آرزومندم

که راه بادیه مستسقیان به آب زلال

ز من چه دید که هردم که آید از کویت

چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال

رسانده‌ام بکمال از محبت تو سخن

اگر چه گفتهٔ خواجو کجا رسد بکمال

شب فراق بگفتیم ترک صبح امید

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال

غزل شمارهٔ ۵۹۲

ای سواد خط توشرح مصابیح جمال

طاق پیروزهٔ ابروی تو پیوسته هلال

زلف هندوی تو چینی و ترا رومی روی

چشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال

کی شکیبد دلم از چشمهٔ نوشت هیهات

تشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال

گر بود شوق حرم بعد منازل سهلست

هجر در راه حقیقت نکند منع وصال

نتوان گفت که می در نظرت هست حرام

زانکه در گلشن فردوس بود باده حلال

بر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدید

گفت بر گوشهٔ خورشید نشستست بلال

چون خیال تو درآید بعیادت ز درم

خویش را باز ندانم من مسکین ز خیال

گفتم از دیده شوم غرقهٔ خون روزی چند

چشم دریا دل من شور برآورد که سال

چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو

که بوصف تو رساندست سخن را بکمال

غزل شمارهٔ ۵۹۳

زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمال

نشانده قد تو در باغ جان نهال جمال

نوشته منشی دیوان صنع لم یزلی

به مشک بر ورق لاله‌ات مثال جمال

خیال روی تو تا دیده‌ام نمی‌رودم

ز دل جمال خیال و ز سرخیال جمال

چو روشنست که هر روز را زوالی هست

مباد روی چو روز ترا زوال جمال

کسی که نیست چو من تشنهٔ جمال حرم

حرام باد برو شربت زلال جمال

هوای یار همائی بلند پروازست

که در دلم طیران می‌کند ببال جمال

خرد چو دید که خواجو فدای او شد گفت

زهی کمال کمال و زهی جمال جمال

غزل شمارهٔ ۵۹۴

زهی زلفت شکسته نرخ سنبل

گلستان رخت خندیده برگل

رسانده خط بیاقوت تو ریحان

کشیده سر ز کافور تو سنبل

عروسی را که او صاحب جمالست

چه دریابد گرش نبود تحمل

چو ریش خستگانرا مرهم از تست

مکن در کار مسکینان تغافل

اگر گل را نباشد برگ پیوند

چه سود از نالهٔ شبگیر بلبل

بجانت کانکه برجان دارم از غم

نباشد کوه سنگین را تحمل

اگر عمر منی ایشب برو زود

وگر جزو منی ای غم برو کل

چو از زلفش بدین روز اوفتادم

تو نیز ای شب مکن بر من تطاول

خوشا آن بزم روحانی که هر دم

کند مستی ببادامش تنقل

منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ

که ساغر بانگ می‌دارد که غلغل

بزن مطرب که مستان صبوحی

ز می مستند و خواجو از تامل

غزل شمارهٔ ۵۹۵

شب رحیل ز افغان خستگان مراحل

مجال خواب نیابند ساکنان محامل

مکش زمام شتر ساربان که دلشدگان را

کشیده است سر زلف دلبران بسلاسل

سرشک دیده که می‌رانم از پی تو مرانش

چرا که شرط کریمان بود اجابت سائل

تنم مقیم مقامست و جان بمرحله عازم

سرم ملازم بالین و دل بقافله مائل

به خامه هر که نویسد فراق نامهٔ ما را

عجب که آتش نی در نیفتدش با نامل

نسیم روضهٔ خلدست یا شمیم احبا

شعاع نور جبینست یا فروغ مشاعل

بسا که در غم عشق تو ابن مقلهٔ چشمم

نوشت بر ورق زر بسیم ناب رسائل

سرم بنعل سمندت متوجست و تو فارغ

دلم ببند کمندت مقیدست و تو غافل

اگرنه با تو نشینم مرا ز عشق چه باقی

وگرنه روی تو بینم مرا ز دیده چه حاصل

زبان خامه قلم گشت در بیان جدائی

نرفت قصه بپایان و رفت عمر بباطل

سزد که دست بشویند از آب چشم تو خواجو

که هست آتش دل غالب و سرشک تو نازل

غزل شمارهٔ ۵۹۶

ای دل من بسته در آن زنجیر سمن‌سا دل

کرده مرا در غم عشقت بی سر و بی پا دل

برده ازین قالب خاکی رخت به صحرا جام

رانده ازین دیده پرخون سیل به دریا دل

چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامی

ای بت مهوش تو چرا برداشتی از ما دل

جای من بیدل و دین یا دیر بود یا دار

قصد من بی سر و پا یا دیده کند یا دل

مطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگ

وای دل ای وای دل و دین وادل من وادل

ای شکری زان لب شیرین کرده تقاضا جان

وی نظری زانرخ زیبا کرده تمنا دل

جادوی عاشق کش چشمت خورده بافسون خون

هندوی زنگی وش زلفت برده بیغما دل

سرنکشد یکسر مو زان جعد مسلسل عقل

روی نتابد نفسی زان روی دلارا دل

چند زنی طعنه که خواجو در غم عشق افتاد

چون دلم افکند درین آتش چکنم با دل

غزل شمارهٔ ۵۹۷

دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل

سرم فدای خیال و خیال در سر دل

کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد

در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل

دلم چگونه نماید قرار در صف عشق

چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل

بود که ساقی لعل تو در دهد جامی

مرا که خون جگر می‌خورم ز ساغر دل

دل صنوبریم همچو بید می‌لرزد

ز بیم درد فراق تو ای صنوبر دل

تو آن خجسته همای بلند پروازی

که در هوای تو پر می‌زند کبوتر دل

دلم ربودی و تا رفتی از برابر من

نرفت یکسر مو نقشت از برابر دل

چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر

که می‌زند سر زلف تو حلقه بردل

بملک روی زمین کی نظر کند خواجو

کسی که ملک وصالش بود مسخر دل

غزل شمارهٔ ۵۹۸

ای ماه تو مهر انور دل

وی مهر تو شمع خاور دل

یاقوت تو روح پرور جان

ریحان تو سایه گستر دل

لعل لب و زلف تابدارت

جان پرور جان و دلبر دل

ای قامت تو قیامت عقل

وی خاک در تو محشردل

بستان رخ تو روضهٔ خلد

یاقوت لب تو کوثر دل

لعل تو زلال مشرب روح

چشم تو چراغ منظر دل

ابروت هلال غره مه

مهرت خور جان و در خور دل

از غایت پردلی شکسته

هندوی تو قلب لشکر دل

ساقی غمت بجای باده

خون می‌دهدم ز ساغر دل

گر زلف ترا رسن درازست

باشد گذرش بچنبر دل

هر دم بهوای خاک کویت

پر می‌زندم کبوتر دل

در تحت شعاع مهر رویت

یکباره بسوخت اختر دل

ساقی بده آن مئی که در جام

هست آب روان آذر دل

از دل بطلب نشان خواجو

کو معتکفست بردر دل

غزل شمارهٔ ۵۹۹

دلم ربودی و رفتی ولی نمی‌روی از دل

بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل

گرم وصول میسر شود که منزل قربست

کنم مراد دل از خاک آستان تو حاصل

هوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سر

وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل

بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین

روا مدار که گردد چو وعده‌های تو باطل

فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده

بورطه‌ئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحل

نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم

ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گل

مفارقت متصور کجا شود که بمعنی

میان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایل

اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی

وصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازل

خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو

قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل

غزل شمارهٔ ۶۰۰

ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل

وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل

چشمهٔ نوش گهر پوش لبت چشمهٔ جان

حلقهٔ زلف شکن بر شکنت معدن دل

گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو

ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل

جانم از دست دل ار غرقهٔ خون جگرست

خون جان من دلسوخته در گردن دل

پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم

تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل

بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است

ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل

چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست

ورنه تیر مژه‌ات بگذرد از جوشن دل

دل شیدا همه پیرامن سودا گردد

و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل

آتشی در دل خواجوست که از شعلهٔ اوست

دود آهی که برون می‌رود از روزن دل

غزل شمارهٔ ۶۰۱

رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل

چون تواند که کشد بار غمش چندین دل

زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من

ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل

من ازین در به جفا باز نگردم که مرا

پای بندست در آن سلسلهٔ مشکین دل

با گلستان جمالش نکشد فصل بهار

اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل

خسرو ار بند وگر پند فرستد فرهاد

برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل

دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی

ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل

نکند سوی دل خستهٔ خواجو نظری

آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل

غزل شمارهٔ ۶۰۲

مرا که راه نماید کنون به خانهٔ دل

که خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گل

من آن نیم که ز دینار باشدم شادی

اگر چه بنده باقبال می‌شود مقبل

چو سرو هر که برآورد نام آزادی

دلش کجا بسهی قامتان شود مائل

مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ

مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل

به راه بادیه مستسقی جمال حرم

بود لبالبش از آب دیدگان منزل

ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل

به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل

اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند

چو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائل

بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید

مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل

چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک

ازین حجاب برون آی تا شوی واصل

مفارقت متصور کجا شود ما را

که نیست هر دو جان در میان ما حائل

کسی که در حرم جان وطن کند خواجو

بود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل

غزل شمارهٔ ۶۰۳

گر گنج طلب داری از مار مترس ای دل

ور خرمن گل خواهی از خار مترس ای دل

چون زهد و نکونامی بر باد هوا دادی

از طعنهٔ بدگویان زنهار مترس ای دل

از رندی و بدنامی گر ننگ نمی‌داری

از فخر طمع برکن وز عار مترس ای دل

گر طالب دیداری از خلد برین بگذر

ور نور بدست آمد از نار مترس ای دل

چون نرگس بیمارش خون می‌خور اگر مستی

ور زانکه شود جانت بیمار مترس ای دل

گر همدم منصوری رو لاف انا الحق زن

چون دم زنی از وحدت از دار مترس ای دل

جان را چو فدا کردی از تن مکن اندیشه

چون ترک شتر گفتی از بار مترس ای دل

قول حکما بشنو کاندم که قدح نوشی

اندک خور و از مستی بسیار مترس ای دل

صد بار ترا گفتم کامروز که چون خواجو

اقرار نمی‌کردی ز انکار مترس ای دل

غزل شمارهٔ ۶۰۴

مقاربت نشود مرتفع ببعد منازل

که بعد در ره معنی نه مانعست و نه حائل

چو هست عهد مودت میان لیلی و مجنون

چه غم ز شدت اعراب و اختلاف قبائل

در آن مصاف که جان تازه گردد از لب خنجر

قتیل عشق نمیرد مگر بغیبت قاتل

کسی که خاک شود در میان بحر مودت

گمان مبر که برد باد ازو غبار بساحل

ترا که کعبه طواف حرم کند بحقیقت

چه احتیاج بسیر و سلوک و قطع منازل

ببخش بردل مستسقیان وادی فرقت

که کرده‌اند لبالب بخون دیده مراحل

اگر چه هیچ وسیلت به حضرت تو ندارم

هوای روی توام هست بهترین وسائل

سواد خط تو بیرون نمی‌رود ز سویدا

خیال خال تو خالی نمی‌شود ز مخائل

مرا نصیحت دانا به عقل باز نیارد

که اقتضای جنون می‌کند ملامت عاقل

اگر ز شست تو باشد بزن خدنگ ز ره سم

وگر ز دست تو باشد بیار زهر هلاهل

نوای نغمهٔ خواجو شنو به گاه صبوحی

چنانکه وقت سحر در چمن خروش عنادل

غزل شمارهٔ ۶۰۵

ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل

دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل

تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت

مه را بسان ماهی بینم در آب منزل

باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد

برتشنه‌ئیکه باشد او را سراب منزل

ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد

در آشیان عنقا کرده ذباب منزل

یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل

زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل

بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی

همچون قمر که سازد جام شراب منزل

خواجو که غرقه آمد در ورطهٔ جدائی

بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل

غزل شمارهٔ ۶۰۶

هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل

نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل

ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ

وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل

تا کی کند آن غمزهٔ عاشق کش معلول

در کار دل ریش من خسته تعلل

گر نرگس مستت نکند ترک تعدی

چندین چه کند زلف دراز تو تطاول

شرح شکن زلف تو بابیست مطول

کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل

آن صورت آراسته را بیش میارای

کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل

محمل مبر از منزل احباب که ما را

یکدم نبود بار فراق تو تحمل

المغرم یستغرق فی البحر غریقا

واللائم کالنائم فی الساحل یغفل

هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی

از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل

ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست

غمهای جهان جزو غم عشق تو شد کل

بر باد هوا باده مپیمای که خواجو

از مل نشود بی خبر الا بتامل

غزل شمارهٔ ۶۰۷

باغبان گو برو باد مپیما کز گل

بدم سرد سحر باز نیاید بلبل

جبدا بادهٔ گلرنگ به هنگام صبوح

از کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکل

در بهاران که رساند خبر کبک دری

بجز از باد بهاری به در خرگهٔ گل

بنگر از نالهٔ شبگیر من و نغمهٔ مرغ

دشت پر زمزمه و طرف چمن پرغلغل

گر صبا سلسله برآب نهد فصل ربیع

از چه برگردن قمری بود از غالیه غل

باد نوروز چو برخاست نیارند نشست

بلبلان بی گل و مستان صبوحی بی مل

مطرب آن لحظه که آهنگ فروداشت کند

زندش بلبله گلبانگ که قل قل قل قل

ای ز بادام تو در عین حجالت نرگس

وی ز گیسوی تو در حلقهٔ سودا سنبل

آن سر زلف قمرسای شب آسا را بین

همچو زاغی که زند در مه تابان چنگل

هر چه خوبان جهانرا به دلارائی برد

جزو بود آن همه و حسن جهانگیر توکل

دست گیرید که خواجو که دلش رفت برود

بارش افتاده و گشتست اسیر سر پل

غزل شمارهٔ ۶۰۸

خوشا با دوستان در بوستان گل

که خوش باشد بروی دوستان گل

شکوفه مو بدست و ابر دایه

صبا رامین و ویس دلستان گل

سمن را شد نفس باد و روان آب

چمن را گشت تن شمشاد و جان گل

ترنم می‌کند بر شاخ بلبل

تبسم می‌کند در بوستان گل

لبش با هم نمی‌آید از آنروی

که دارد خرده‌ئی زر در دهان گل

کشد در برقبای فستقی سرو

نهد بر سر کلاه سایبان گل

چو باد از روی گل برقع برانداخت

برآمد سرخ همچون ارغوان گل

بگو با بلبل ای باد بهاری

که باز آمد علی رغم زمان گل

دلش سستی کند چون از نهالی

بصحن گلستان آید خزان گل

بیا خواجو که با مرغان شب خیز

نهادست از هوا جان در میان گل

می نوشین روان در ده که بگرفت

چو خسرو ملکت نوشیروان گل

غزل شمارهٔ ۶۰۹

مرا که نیست بخاک درت امید وصول

کجا بمنزل قربت بود مجال نزول

اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم

ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول

چنین شنیده‌ام از پرده ساز نغمهٔ شوق

که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول

خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق

خلاف عقل بود درس گفتن از معقول

براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست

که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول

بروز حشر سر از موج خون برون آرد

کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول

گذشت قافله و ما گشوده چشم امید

که کی ز گوشهٔ محمل نظر کند محمول

میان ما و شما حاجت رسالت نیست

چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول

مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم

گرم به کعبهٔ وصل افتد اتفاق وصول

چو ره نمی‌برم از تیرگی به آب حیات

شدست جان من تشنه از حیات ملول

ببوس دست مقیمان درگهش خواجو

بود که راه دهندت ببارگاه قبول

غزل شمارهٔ ۶۱۰

یا مسرع الشمال اذا تحصل الوصول

بلغ تحیتی و سلامی کما اقول

از تشنگان بادیهٔ هجر یاد کن

روزی گرت بکعبهٔ قربت بود وصول

یا رب چنین که اختر وصلت غروب کرد

بینم شبی که کوکب فرقت کند افول

خواهم که سوی یار فرستم خبر ولیک

ترسم که همچو من متعلق شود رسول

از چشم ما برون نزند خیمه ساربان

از بهرآنکه برسرآبش بود نزول

عمری که بیتو می‌گذرانند ضایعست

بازا کزین حیات مضیع شدم ملول

دل می‌نهم ببند تو گر می‌بری اسیر

جان می‌کنم فدای تو گر می‌کنی قبول

گفتم کنم معانی عشق ترا بیان

فضلی که جز عقیله نباشد بود فضول

غزل شمارهٔ ۶۱۱

سپیده دم که برآمد خروش بانگ رحیل

برفت پیش سرشک من آب دجله و نیل

جهان ز گریه‌ام از آب گشت مالامال

ز سوز سینه‌ام آتش گرفت میلامیل

هلاک من چو بوقت وداع خواهد بود

بقصد جان من ای ساربان مکن تعجیل

مگر بشهر شما پادشه منادی کرد

که هست خون غریبان مباح و مال سبیل

کشندگان گرفتار قید محنت را

مواخذت نکند هیچکس بخون قتیل

طواف کعبه عشق از کسی درست آید

که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل

بگفتگوی رقیب از حبیب روی متاب

رضای خصم بدست آر و غم مخور ز وکیل

گر از لبم شکری می‌دهی ز طره بپوش

چرا که کفر نماید کرم بنزد بخیل

زبور عشق تو خواجو برآن ادا خواند

که روز عید مسیحا حواریان انجیل

غزل شمارهٔ ۶۱۲

نوبتی صبح برآمد ببام

نوبت عشاق بگوی ای غلام

مرغ سحر در سخن آمد به ساز

ساز بر آواز خروسان بام

کوکبهٔ قافله سالار صبح

باز رسید این نفس از راه شام

خادم ایوان در خلوت ببند

در حرم خاص مده بار عام

ای صنم سیم زنخدان بیار

از قدح سیم می لعل فام

صوفی اگر صافی ازین خم خورد

رخت تصوف بفروشد تمام

حاجی اگر روی تو بیند مقیم

در حرم کعبه نسازد مقام

زمزم رندان سبو کش میست

بتکده و میکده بیت الحرام

نام جگر سوختگان چیست ننگ

ننگ غم اندوختگان چیست نام

آتش پروانهٔ پر سوخته

نیست بجز پختن سودای خام

خیز و چو خواجو بصبوحی بشوی

جامهٔ جان را بنم چشم جام

غزل شمارهٔ ۶۱۳

برآمد بانگ مرغ و نوبت بام

کنون وقت میست و نوبت جام

چو کار پختگان بی باده خامست

بدست پختگان ده باده خام

بهر ایامی این عشرت دهد دست

بگردان باده چون با دست ایام

لبش خواهی بناکامی رضا ده

که کس را بر نیاید زان دهان کام

من شوریده را معذور دارید

که برآتش نشاید کردن آرام

دلم کی در فراق آرام گیرد

بود آرام دل وصل دلارام

منم دور از تو همچون مرغ وحشی

ببوی دانه‌ئی افتاده در دام

ز سرمستی برون از روی و مویت

نه از صبح آگهی دارم نه از شام

قلم در کش چو بینی نام خواجو

که نبود عاشق شوریده را نام

غزل شمارهٔ ۶۱۴

آفتابست یا ستارهٔ بام

که پدید آمد از کنارهٔ بام

ماه در عقرب و قصب برماه

شام بر نیمروز و چین در شام

نام خالش مبر که وحشی را

طمع دانه افکند در دام

خیز تا می خوریم و بنشانیم

آتش دل به آب آتش فام

باده پیش آر تا فرو شوئیم

جامهٔ جان به آب دیدهٔ جام

می جوشیده خور که حیف بود

پخته در جوش و ما بدینسان خام

عاقلان سر عشق نشناسند

کاین صفت نبود از خواص و عوام

عشق عامست و عقل خاص ولیک

چکند خاص با تقلب عام

شمع مجلس نشست خیز ندیم

مه فرو رفت می بیار غلام

دشمنانرا بکام دوست مخواه

دوستانرا مدار دشمن کام

چون برآیی ببام پندارند

که سهیلست یا سپیدهٔ بام

با رخت هر که ماه می‌طلبد

نیست در عاشقی هنوز تمام

سرو با اعتدال قامت تو

ناتراشیده‌ئیست بی اندام

نام خواجو مبر که ننگ بود

اگر از عاشقان برآید نام

غزل شمارهٔ ۶۱۵

تبت یا ذا الجلال و الا کرام

من جمیع الذنوب و اثام

ای صفاتت برون ز چون و چرا

ذات پاکت بری ز کو و کدام

قاضی حاجت وحوش و طیور

رازق روزی سوام و هوام

گوهر آرای قطره در اصداف

نقش پرداز نطفه در ارحام

پرچم آویز طاسک خورشید

آتش انگیز خنجر بهرام

خاکبوس بساط فرمانت

جم سیمین سریر زرین جام

بست مشاطگان قدرت تو

بر رخ صبح چین گیسوی شام

کرده استاد صنعت از یاقوت

شرف طاق تابخانهٔ بام

یافته از تو نضرت و خضرت

باغ مینو و راغ مینا فام

بدر مشعل فروز آینه دار

بر درش بندهٔ منیرش نام

عنبر هندی آنکه خادم تست

کار او بی‌نسیم لطفت خام

پیش موج محیط احسانت

از حیا در عرق فتاده غمام

کاسه گردان بزم تقدیرت

صبح زرین کلاه سیم اندام

هندوی بارگاه ابداعت

شام زنگی نهاد خون آشام

عندلیب زبان گویا را

گل بستان فروز ذکرت کام

گر کند یاد صدمهٔ قهرت

بگسلد مشرقی مهر زمام

درک خاصان بکنه انعامت

نرسد خاصه عام کالانعام

جان خواجو که مرغ گلشن تست

مگذارش بدام دل مادام

طمع دانه‌اش بدام افکند

باز گیرش ز دست دانه و دام

من که بر یاد زلف و روی بتان

صرف کردم لیالی و ایام

بوده با بادهٔ مغانه مقیم

ساخته در شرابخانه مقام

زده راه خرد بنغمهٔ چنگ

ریخته آب رخ بشرب مدام

نفس خود کامم ار ز راه ببرد

باز گشتم بدرگهت ناکام

چون خطا کرده‌ام کنم هر دم

سجدهٔ سهو تا بروز قیام

گویمت بالعشی والابکار

تبت یا ذوالجلال و الاکرام

غزل شمارهٔ ۶۱۶

خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام

بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام

چنین شنیده‌ام از مفتی مسائل عشق

که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام

جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت

بیار باده که چون باد می‌رود ایام

خیال زلف و رخت گر معاونت نکند

چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام

مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست

دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام

اگر ببام برآیی که فرق داند کرد

که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام

دمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسم

دمم بکام فرو رفت و برنیامد کام

براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال

حرام باد مرا و را وصال بیت حرام

اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش

که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام

غزل شمارهٔ ۶۱۷

مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام

وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام

مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد

وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام

خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست

اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام

چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی

ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام

گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد

که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام

چرا ز قید توام روی رستگاری نیست

کسی اسیر نباشد بدام کس مادام

چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر

که روشنست که با دست گردش ایام

دمی جدا مشو از جام می که در این دور

کدام یار که همدم بود برون از جام

برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو

که همچو سرو بزادگی برآری نام

غزل شمارهٔ ۶۱۸

عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام

تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام

باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح

می‌دهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلام

مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم

باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام

ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را

کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام

تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز

جامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جام

عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی

کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام

عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار

ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام

من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند

مرغ وحشی از هوای دانه می‌افتد به دام

کام دل خواجو بسانی نمی‌آید بدست

رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام

غزل شمارهٔ ۶۱۹

حن فی روض الهوی قلبی کماناح الحمام

قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام

خون دل تا چند نوشم بادهٔ نوشین بیار

تا بشویم جامهٔ جانرا به آب چشم جام

باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی

خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام

از فروغ شمع رخسارم منور کن روان

وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام

فی ضلوعی توقد النیران من شجر النوی

فی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرام

چون برون از بادهٔ یاقوت فامم قوت نیست

قوت جانم ده ز جام بادهٔ یاقوت فام

صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار

کان زمان از عالم جان می‌رسد دلرا پیام

هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی

غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام

چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار

لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام

گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان

ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام

هر که گردد همچو خواجو کشتهٔ شمشیر عشق

روضهٔ فردوس رضوانش فرستد والسلام

غزل شمارهٔ ۶۲۰

گر چه من آب رخ از خاک درت یافته‌ام

گرد خاطر همه از رهگذرت یافته‌ام

چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم

زانکه چون صبح به سحرت یافته‌ام

بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان

که بدود دل و سوز جگرت یافته‌ام

در شب تیره بسی نوبت مهرت زده‌ام

تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته‌ام

خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت

آن حلاوت که ز شور شکرت یافته‌ام

بچه مانند کنم نقش دلارای ترا

زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافته‌ام

گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من

هر چه من یافته‌ام از نظرت یافته‌ام

ای دل خسته چه حالست که از درد فراق

هردم از بار دگر خسته‌ترت یافته‌ام

تا خبر یافته‌ئی زان بت مهوش خواجو

خبرت هست که من بیخبرت یافته‌ام

غزل شمارهٔ ۶۲۱

من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام

ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام

هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه

تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام

کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان

همچو بلبل در زمستان بینوا افتاده‌ام

گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت

من چو دور افتاده‌ام از می چرا افتاده‌ام

با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست

بنگرید آخر که از مستی کجا افتاده‌ام

ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار

دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده‌ام

آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن

گر چون ذره زیر بامت از هوا افتاده‌ام

می‌روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت

از پریشانی که هستم در قفا افتاده‌ام

قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد

گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده‌ام

غزل شمارهٔ ۶۲۲

سلامی به جانان فرستاده‌ام

به آرام دل جان فرستاده‌ام

زهی شوخ چشمی که من کرده‌ام

که جان را بجانان فرستاده‌ام

شکسته گیاهی من خشک مغز

بگلزار رضوان فرستاده‌ام

تو این بی‌حیائی نگر کز هوا

سوی بحر باران فرستاده‌ام

مرا شرم بادا که پای ملخ

بنزد سلیمان فرستاده‌ام

به تحفه کهن زنگی مست را

به اردوی خاقان فرستاده‌ام

عصا پاره ئی از کف عاصی

بموسی عمران فرستاده‌ام

غباری فرو رفته از آستان

بایوان کیوان فرستاده‌ام

ز سرچشمهٔ پارگین قطره‌ئی

سوی آب حیوان فرستاده‌ام

کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش

بتشریف سلطان فرستاده‌ام

سخنهای خواجو ز دیوانگی

یکایک بدیوان فرستاده‌ام

غزل شمارهٔ ۶۲۳

گر نگویم دوستی از دوستانت بوده‌ام

سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده‌ام

گر چه فارغ بوده‌ام چون نسر طایر ز آشیان

تا نپنداری که دور از آشیانت بوده‌ام

هر کجا محمل بعزم ره برون آورده‌ئی

چون جرس دستانسرای کاروانت بوده‌ام

گر تو پاس خاطرم داری و گرنه حاکمی

زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده‌ام

گر چه از رویت چو گیسو برکنار افتاده‌ام

چون کمر پیوسته در بند میانت بوده‌ام

کشتهٔ تیغ جهان افروز مهرت گشته‌ام

تشنهٔ آب جگر تاب سنانت بوده‌ام

از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار

کز هواداری غبار آستانت بوده‌ام

گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست

زانکه عمری طوطی شکر ستانت بوده‌ام

همچو خواجو ای ، بسا شبها که از شوریدگی

دسته بند سنبل عنبرفشانت بوده‌ام

غزل شمارهٔ ۶۲۴

هیچ می‌دانی که دیشب در غمش چون بوده‌ام

مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده‌ام

بسکه آتش در جهان افکنده‌ام از سوز عشق

آسمانی در هوا از دود دل افزوده‌ام

پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته‌ام

چشمهٔ خونابه از چشم قلم بگشوده‌ام

کاسهٔ چشم از شراب راوقی پر کرده‌ام

دامن جانرا بخون چشم جام آلوده‌ام

آستین بر کائنات افشانده‌ام از بیخودی

زعفران چهره در صحن سرایش سوده‌ام

دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست

گر چه دور از دوستان باد هوا پیموده‌ام

چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش

لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بوده‌ام

ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان

در هوای شکر حلوا گرش پالوده‌ام

تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده‌ام

مردم بحرین را در خون شنا فرموده‌ام

غزل شمارهٔ ۶۲۵

چو نام تو در نامه‌ئی دیده‌ام

به نامت که بردیده مالیده‌ام

بیاد زمین بوس درگاه تو

سرا پای آن نامه بوسیده‌ام

ز نام تو وان نامهٔ نامدار

سر بندگی بر نپیچیده‌ام

جز این یک هنر نیست مکتوب را

و گرهست یاری من این دیده‌ام

که آنها که در روی او خوانده‌ام

جوابی ازو باز نشنیده‌ام

قلم چون سر یک زبانیش نیست

از آن ناتراشیده ببریده‌ام

ولی اینکه بنهاد سر بر خطم

ازو راستی را پسندیده‌ام

زبانم چو یارای نطقش نماند

زبانی ز نی بر تراشیده‌ام

بیا ای دبیر ار نداری مداد

سیاهی برون آور از دیده‌ام

چو زلف تو شوریده شد حال من

ببخشای برحال شوریده‌ام

سیه کرده‌ام نامه از دود دل

سیه روتر از خامه گردیده‌ام

چو خواجو درین رقعه از سوز عشق

بنی آتشی تیز پوشیده‌ام

غزل شمارهٔ ۶۲۶

هردم آرد باد صبح از روضهٔ رضوان پیام

کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظام

ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست

خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام

پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده

حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام

بر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیست

نام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمام

گر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمی

زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام

کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه

در دهان شیر می‌باید شدن بر بوی کام

عار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهد

ننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نام

آنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیست

لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام

باد بر خاک عراق از دیدهٔ خواجو درود

باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام

غزل شمارهٔ ۶۲۷

چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم

و آتش چهره نمودی و ببردی آبم

آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام

کاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابم

دوش هندوی تو در روی تو روشن می‌گفت

که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم

آرزو می‌کندم با تو شبی در مهتاب

که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم

من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات

این خیالست من خسته مگر در خوابم

رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد

ور بمانم شرف بندگیت دریابم

بوصالت که ره بادیه بر روی خسک

با وصالت نکند آرزوی سنجانم

راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب

گر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابم

همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را

برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم

غزل شمارهٔ ۶۲۸

دل گل زنده گردد از دم خم

گل دل تازه گردد از نم خم

روح پاکست چشم عیسی جام

خون لعلست اشک مریم خم

تا شوی محرم حریم حرم

غوطه‌ئی خور به آب زمزم خم

در شبستان می پرستان کش

شاهد جام را ز طارم خم

خیز تا صبحدم فرو شوئیم

گل روی قدح بشبنم خم

شاهدان خمیده گیسو را

زلف پرخم کشیم در خم خم

داد عیش از ربیع بستانیم

بطلوع مه محرم خم

جان خواجو اگر بوقت صبوح

همچو ساغر برآید از غم خم

می خامش بخاک بر ریزید

تا دگر زنده گردد از دم خم

غزل شمارهٔ ۶۲۹

ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خم

وی دلم یک سر مو وز سر موئی شده کم

گر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باک

ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم

هم دل گرم گرم نیست درین ره همدل

هم دم مرد گرم نیست درین غم همدم

پیش چشمم ز حیا آب شود چشمهٔ نیل

وانگه از نیل سرشکم برود آب بقم

ای بصد وجه رخ خوب تو وجهی ز بهشت

وی بصد باب سرکوی تو بابی زارم

چون کنم وصف جمالت که دو رویست ورق

زانکه بی خون حرامی نبود وصل حرم

از تو چون صبر کنم زانکه نگردد ممکن

صبر درویش ز الطاف خداوند کرم

خیز خواجو که چو پرگار به سر باید گشت

هر که در دایرهٔ عشق نهادست قدم

غزل شمارهٔ ۶۳۰

چو چشم مست تو می پرستم

چو درج لعل تو نیست هستم

بیار ساقی شراب باقی

که همچو چشم تو نیمه مستم

نه خرقه پوشم که باده نوشم

نه خودپرستم که می پرستم

چو می چشیدم ز خود برفتم

چو مست گشتم ز خود برستم

ز دست رفتم مرو بدستان

ز پا فتادم بگیر دستم

منم گدایت مطیع رایت

و گر تو گوئی که نیست هستم

مگو که خواجو چه عهد بستی

بگو که عهد تو کی شکستم

غزل شمارهٔ ۶۳۱

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم

وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم

کنون کز پای می‌افتم ز مدهوشی و سرمستی

بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم

اگر مستان مجلس را رعایت می‌کنی ساقی

ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم

منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری

که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم

مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم

ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم

اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود

که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم

چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم

چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم

اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی‌گشتم

چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا

که صد چون من بدام آرد کسی کو می‌کشد شستم

خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید

کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم

چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو

اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم

غزل شمارهٔ ۶۳۲

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت

بیخود آوردم و در حلقهٔ زلفت بستم

این خیالیست که در گرد سمند تو رسم

زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم

هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت

ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم

من نه امروز بدام تو در افتادم و بس

که گرفتار غم عشق توام تا هستم

تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح

از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم

بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید

که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم

گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب

که ز جان دست بخون دل ساغر شستم

باز خواجو که مرا کوفته خاطر می‌داشت

برگرفتم ز دل سوخته و وارستم

غزل شمارهٔ ۶۳۳

امروز که من عاشق و دیوانه و مستم

کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم

ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی

تا باده پرستی کنم و خود نپرستم

با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر

برخاستم از بند خود و خوش بنشستم

گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم

ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم

می‌برد دلم نرگس مخمورش و می‌گفت

کای همنفسان عیب مگیرید که مستم

رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی

باز آی که از دست تو برخاک نشستم

چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم

از کفر سر زلف تو زنار ببستم

در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت

با این همه از چنبر زلف تو نجستم

تا در عقب پیر خرابات نرفتم

از درد سر و محنت خواجو بنرستم

غزل شمارهٔ ۶۳۴

تخفیف کن از دور من این باده که مستم

وزغایت مستی خبرم نیست که هستم

بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش

می‌سوزم و می‌سازم و با دست بدستم

در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم

در دام تو افتادم و از جمله برستم

دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا

زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم

با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی

گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم

زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم

چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم

آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت

آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم

شاید که ز من خلق جهان دست بشویند

گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم

هر چند شکستی دل خواجو بدرستی

کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم

غزل شمارهٔ ۶۳۵

رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم

بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم

هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند

نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم

ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم

در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم

دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن

نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم

گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه

بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم

تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم

دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم

تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد

زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم

چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم

گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم

تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو

بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم

غزل شمارهٔ ۶۳۶

روزگاری روی در روی نگاری داشتم

راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم

همچو بلبل می‌خروشیدم بفصل نوبهار

زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم

خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک

کز میان قلزم محنت کناری داشتم

از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان

چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم

گر غمم خون جگر می‌خورد هیچم غم نبود

از برای آنکه چون او غمگساری داشتم

درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار

گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم

داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت

گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم

چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود

گوئیا در خواب می‌بینم که یاری داشتم

همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود

لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم

غزل شمارهٔ ۶۳۷

صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم

از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم

چون بمهمانخانهٔ قدسم سماع انس بود

آسمان را سبزه‌ای برگوشهٔ خوان یافتم

باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست

شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم

عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست

درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم

خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا

خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم

طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست

در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم

چون در این مقصورهٔ پیروزه گشتم معتکف

قطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتم

در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست

روح را هارون راه پور عمران یافتم

بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر

خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم

گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی

کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم

چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری

در فروش رستهٔ بازار عمان یافتم

غزل شمارهٔ ۶۳۸

بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم

وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم

عنان باد نخواهم ز دست داد کنون

ولی چه سود که در دست نیست جز بادم

مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد

بپای خویش چو در دام عشقت افتادم

ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست

اگر چه من همه از دست دل بفریادم

مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم

امید وصل درین ره چو پای بنهادم

چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی

که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم

گمان مبر که فراموش کردمت هیهات

ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم

مگر بگوش تو فریاد من رساند باد

وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم

مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو

که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم

غزل شمارهٔ ۶۳۹

در چمن دوش ببوی تو گذر می‌کردم

قدح لاله پر از خون جگر می‌کردم

پای سرو از هوس قد تو می‌بوسیدم

در گل از حسرت روی تو نظر می‌کردم

سخن طوطی خطت به چمن می‌گفتم

نسبت پسته تنگت بشکر می‌کردم

چشم نرگس به خیال نظرت می‌دیدم

وانگه از ناوک چشم تو حذر می‌کردم

چون صبا سلسلهٔ سنبل تر می‌افشاند

یاد آن گیسوی چون عنبر تر می‌کردم

هر زمانم که نظر بر رخ گل می‌افتاد

صفت روی تو با مرغ سحر می‌کردم

چون کمانخانهٔ ابروی تو می‌کردم یاد

تیرآه از سپر چرخ بدر می‌کردم

مشعل مه بدم سر فرو می‌کشتم

شمع خاور ز دل سوخته بر می‌کردم

چون فغان دل خواجو بفلک بر می‌شد

کار دل همچو فلک زیر و زبر می‌کردم

غزل شمارهٔ ۶۴۰

می‌گذشتی و من از دور نظر می‌کردم

خاک پایت همه بر تارک سر می‌کردم

خرقهٔ ابر بخونابه فرو می‌بردم

دامن کوه پر از لعل و گهر می‌کردم

چون بجز ماه ندیدم که برویت مانست

نسبت روی تو زانرو بقمر می‌کردم

تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد

مس رخسار ز سودای تو زر می‌کردم

هرنفس کز دهن تنگ تو می‌کردم یاد

ملک هستی ز دل تنگ بدر می‌کردم

دهن غنچهٔ سیراب چو خندان می‌شد

یاد آن پستهٔ چون تنگ شکر می‌کردم

چهرهٔ باغ بخونابه فرو می‌شستم

دهن چشمه پر از للی تر می‌کردم

چون بیاد لب میگون تو می‌خورد شراب

جام خواجو همه پرخون جگر می‌کردم

غزل شمارهٔ ۶۴۱

عشق آن بت ساکن میخانه می‌گرداندم

جان غمگین در پی جانانه می‌گرداندم

آشنائی از چه رویم دور می‌دارد ز خویش

چون ز خویش و آشنا بیگانه می‌گرداندم

ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من

هندوی آن نرگس ترکانه می‌گرداندم

بسکه می‌ترساند از زنجیر و پندم می‌دهد

عاقل بسیار گو دیوانه می‌گرداندم

دانهٔ خالش که بر نزدیک دام افتاده است

با چنان دامی اسیر دانه می‌گرداندم

آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته

گرد شمع روش چون پروانه می‌گرداندم

آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی

روز و شب در کنج هر ویرانه می‌گرداندم

با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود

ویندم از پیمان غم پیمانه می‌گرداندم

من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر

نرگس افسونگرش افسانه می‌گرداندم

اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون

همچو خواجو از پی دردانه می‌گرداندم

غزل شمارهٔ ۶۴۲

گر می‌کشندم ور می‌کشندم

گردن نهادم چون پای بندم

گفتم ز قیدش یابم رهائی

لیکن چو آهو سر در کمندم

سرو بلندم وقتی در آید

کز در درآید بخت بلندم

بر چشم پرخون چون ابر گریم

بر دور گردون چون برق خندم

پند لبیبان کی کار بندم

زیرا که سودی نبود ز پندم

جور تو سهلست ار می‌پسندی

لیکن ز دشمن ناید پسندم

گر خون برآنی کز من برانی

از زخم تیغت نبود گزندم

صورت نبندم مثل تو در چین

زیرا که مثلت صورت نبندم

گفتی که خواجو در درد میرد

آری چه درمان چون دردمندم

غزل شمارهٔ ۶۴۳

وقتست کز ورای سراپردهٔ عدم

سلطان گل بساحت بستان زند علم

دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی

هر دم عروس غنچه برون آید از حرم

از کلک نقشبند قضا در تحیرم

کز سبزه بر صحیفهٔ بستان زند رقم

آثار صنع بین که بتاثیر نامیه

هر دم لطیفه‌ئی بوجود آید از عدم

صحن چمن ز زمزمهٔ بلبل سحر

گردد پر از ترنم زیر و نوای بم

از آب چشمه تیره شود چشمهٔ حیات

وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم

جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی

همچون شکنج طره خوبان گرفته خم

گر در چمن بخنده درآید گل در روی

باور مکن که او بدوروئیست متهم

نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد

نازک دلست غنچه از آن می‌شود دژم

بیچاره لاله هست دلش در میان خون

گوئی ز دست باد صبا می‌برد ستم

بر سرو سوسن از چه زبان می‌کند دراز

آزاده راز طعن زبان آوران چه غم

خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی

نتوان نهاد در ره آزادگی قدم

بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران

عیسی دمست نکهت انفاس صبحدم

و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار

همچون بساط مجلس فرمانده عجم

بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت

بر کف نهاده لالهٔ دلخسته جام جم

غزل شمارهٔ ۶۴۴

با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم

تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر

مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم

گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او

رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم

از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان

وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم

چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان

رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم

تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل

تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم

می‌رفت و می‌گفت ای گدا از من بیازردی چرا

گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم

وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی

گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم

خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی

ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم

غزل شمارهٔ ۶۴۵

رخشنده‌تر از مهر رخش ماه ندیدم

خوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدم

عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست

ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم

دل خواسته بود از من دلداده ولیکن

جان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدم

آتش زدم از آه درین خرگه نیلی

چون طلعت او بر در خرگاه ندیدم

تا در شکن زلف سیاه تو زدم دست

از دامن دل دست تو کوتاه ندیدم

در مهر تو همره بجز از سایه نجستم

در عشق تو همدم بجز از آه ندیدم

دلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماه

در گوی زنخدان مهی چاه ندیدم

آشفته‌تر از موت که بر موی کمر گشت

من موی کسی تا بکمرگاه ندیدم

از خرمن سودای تو سرمایهٔ خواجو

حاصل بحز از گونه چون کاه ندیدم

غزل شمارهٔ ۶۴۶

نکنم حدیث شکر چو لبت گزیدم

چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم

بتو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتم

ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم

چه فروشی آب رویم که بملک عالم

نفروشم آرزویت که بجان خریدم

ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم

نروم ز پیش تیغت که بجان رسیدم

چه نکردم از وفا تا بتو میل کردم

چه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدم

که برد خبر به یارم که ز اشتیاقش

ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم

نکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجو

نتوان بشرح گفتن که چها کشیدم

غزل شمارهٔ ۶۴۷

روزی به سر کوی خرابات رسیدم

در کوی خرابان یکی مغبچه دیدم

از چشم بشد ظلمت و سرچشمهٔ خضرم

چون در خط سبز و لب لعلش نگریدم

نقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرم

چون نقش رخش بر ورق دیده کشیدم

در لعل لبش یافتم آن نکته که عمری

در عالم جان معنی آن می‌طلبیدم

تا شیشهٔ خودبینی و هستی نشکستم

یک جرعه به کام از می لعلش نچشیدم

ساکن نشدم در حرم کعبهٔ وحدت

تا بادیهٔ عالم کثرت نبریدم

با من سخن از درس و کتب خانه مگوئید

اکنون که وطن بر در میخانه گزیدم

ایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم

قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدم

تسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتم

سجاده گرو کردم وز نار خریدم

بردار شدم تا بدهم داد انا الحق

معنی انا الحق ز سردار شنیدم

خواجو بدر دیر شو و کعبه طلب کن

زیرا که من از کفر به اسلام رسیدم

غزل شمارهٔ ۶۴۸

نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم

ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم

چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت

چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم

هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم

هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم

کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم

کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم

ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی

ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم

بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی

بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم

جهان بروی تو می‌دیدم ار چه همچو جهانت

وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم

بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم

بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم

از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم

بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم

غزل شمارهٔ ۶۴۹

بلبلان که رساند نسیم باغ ارم

بتشنگان که دهد آب چشمهٔ زمزم

مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما

بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم

مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست

شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم

به نامه بهر جگر خستگان دود فراق

بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم

کجا بطعنهٔ دشمن ز دوست برگردم

که غرق بحر مودت نترسد از شبنم

گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود

منم کنون و سرخاکسار و پای علم

بیار نکهت جان بخش بوستان وصال

که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم

کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین

ز جام می ندهد جرعه‌ئی به ملکت جم

چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو

اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم

غزل شمارهٔ ۶۵۰

ایدل ار خواهی به دولتخانهٔ جانت برم

ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم

شمسهٔ ایوان عقلی ماه برج عشق باش

تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم

گر چنان دانی که از راه خطا بگذشته‌ئی

پای در نه تا به خلوتخانهٔ خانت برم

گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت

دامن گل بایدت سوی گلستانت برم

از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری

تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم

نفس کافر کیش را گر بندهٔ فرمان کنی

هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم

در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت

دست گیرم بر سر گنجینهٔ جانت برم

گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس

از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم

چون درین راه از در بتخانه می‌یابی گشاد

مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم

ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران

از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم

غزل شمارهٔ ۶۵۱

دوش می‌آید نگار بربرم

گفتم ای آرام جان و دلبرم

دامن افشان زین صفت مگذر ز ما

گفت بگذار ای جوان تا بگذرم

گفتم امشب یک زمان تشریف ده

تا بکام دل ز وصلت بر خورم

گفت بی پروانه نتوان یافتن

صحبتم را زانکه شمع خاورم

گفتم از پروانه و خط در گذر

من نه میر ملک و شاه کشورم

یک زمان با من بدرویشی بساز

زانکه من هم بنده‌ات هم چاکرم

چون غلام حلقه در گوش توام

چند داری همچو حلقه بر درم

گفت آری بس جوانی مهوشی

تا کنون جز راه مهرت نسپرم

راستی را سرو بالائی خوشی

تا بیایم با تو جان می‌پرورم

گفتم از مهر جمالت گشته‌ام

آنچنان کز ذره پیشت کمترم

گفت آری با چنان حسن و جمال

شاید ار گوئی که مهر انورم

گفتم امشب گر مسلمانی بیا

گفت اگر یک لحظه آیم کافرم

گفت ار جان بایدت استاده‌ام

گفت کو سیم و زرت تا بنگرم

گفتمش گر سیم باید شب بیا

گفت خلقت بینم از لطف و کرم

گفتمش یک لحظه با پیران بساز

گفت زر برکش که من زال زرم

گفتمش گر سر برآری بنده‌ام

گفت خواجو بگذر امشب از سرم

غزل شمارهٔ ۶۵۲

چو برکشی علم قربت از حریم حرم

ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم

ندانم این نفس روح بخش روحانی

شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم

رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند

کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم

مسخرت نشود تختگاه ملک وجود

مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم

مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل

چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم

بدور باش فراقم ز خویش دور مدار

اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم

کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب

کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم

چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست

که هیچکس نکند قصد آهوان حرم

چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو

غبار خاطر او را به آب چشم قلم

غزل شمارهٔ ۶۵۳

بزن بنوک خدنگم که پیش دست تو میرم

چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم

اسیر قید محبت سر از کمند نتابد

گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم

بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد

من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم

ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی

ولی عجب که خیالت نمی‌رود ز ضمیرم

چو شمع مجلسم ار زانکه می‌کشی شب هجران

چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم

کمال شوق بجائی رسید و حد مودت

که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم

بود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت

نوای نالهٔ زارم ادای نغمهٔ زیرم

نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت

چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم

قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت

نوای نغمهٔ بلبل شنو بجای صریرم

مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن

چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم

منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت

بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم

غزل شمارهٔ ۶۵۴

اشکست که می‌گردد در کوی تو همرازم

و آهست که می‌آید در عشق تو دمسازم

سر حلقهٔ رندان کرد آن طره طرارم

دردیکش مستان کرد آن غمزهٔ غمازم

گر صبر کند باری مشکل نشود کارم

ور دیده بدوزد لب بیرون نفتد رازم

جامی بده ای ساقی تا چهره برافروزم

راهی بزن ای مطرب تا خرقه دراندازم

در چنگ تو همچون نی می‌نالم و می‌زارم

بر بوی تو همچون عود می‌سوزم و می‌سازم

این ضربت بی قانون تا چند زنی برمن

یک روز چو چنگ آخر در برکش و بنوازم

هر دم که روان گردی جان در رهت افشانم

وان لحظه که باز آئی سر در قدمت بازم

چون با تو نپردازم آتشکده دل را

کز آتش سودایت با خویش نپردازم

در صومعه چون خواجو تا چند فرود آیم

باشد که بود روزی در میکده پروازم

غزل شمارهٔ ۶۵۵

بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم

قتیل غمزهٔ خونخوار ناتوان تو باشم

گرم قبول کنی بندهٔ کمین تو گردم

ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم

کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا

بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم

دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم

ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم

ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم

براستان که همان خاک آستان تو باشم

اگر به آب حیاتم هزار بار برآرند

هنوز سوخته آتش سنان تو باشم

تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم

تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم

مرا بهر زه در آئی مران که در شب رحلت

درای راه نوردان کاروان تو باشم

چو از میان تو یک موی در کنار نبینم

چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم

اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم

چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم

غلام خویشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو

بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم

غزل شمارهٔ ۶۵۶

ای روی تو چشمهٔ خور چشم

ابروی تو طاق اخضر چشم

بالای بلند و چشم مستت

شمشاد روان و عبهر چشم

لعل تو شراب مجلس روح

روی تو چراغ منظر چشم

خاک قدم تو سرمهٔ حور

لعل لبت آب کوثر چشم

پیکان غم تو ناوک دل

نوک مژهٔ تو نشتر چشم

از غایت مهر گشته حیران

در پیکر تو دو پیکر چشم

لعل تو بهای جوهر جان

دندان تو عقد گوهر چشم

ابروت هلال ماه خوبی

رخسار تو مهر انور چشم

در ورطهٔ خون فتاده ما را

دور از رخ تو شناور چشم

از شوق خط تو این مقله

در آب فکند دفتر چشم

تا بی تو بروی ما چه آید

زین مردمک بد اختر چشم

دریا شودم ز اشک خونین

هر لحظه سواد کشور چشم

از چشم شد آب روی خواجو

بر باد که خاک بر سر چشم

غزل شمارهٔ ۶۵۷

ای لاله برگ خویش نظرت گلستان چشم

یاقوت آبدار تو قوت روان چشم

خیل خیال خال تو بیند بعینه و

در هر طرف که روی کند دیدبان چشم

دور از توام ز دیده نماند نشان ولیک

برخاک درگه تو بماند نشان چشم

یکدم بیاد آن لب و دندان در نثار

خالی نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم

روز سپید اگر نه بروی تو دیده‌ام

یا رب سیاه باد مرا خان و مان چشم

ای بس که ما بسوزن مژگان کشیده‌ایم

زنجیره‌های جعد تو بر پرنیان چشم

چون می‌روی کجا نشود ملک دل خراب

ما را که رود می‌رود از ناودان چشم

پستان سیمگون تو با اشک لعل ما

آن نار سینه آمد و این ناردان چشم

خواجو نگر که رستهٔ پروین ز تاب مهر

هر صبح بیتو چون گسلد ز آسمان چشم

غزل شمارهٔ ۶۵۸

تا چند به شادی می غمهای تو نوشم

از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم

هر چند که زلفت دل من گوش ندارد

من سلسلهٔ زلف ترا حلقه بگوشم

عیبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد

با این همه آتش نتوانم که نجوشم

چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم

چون عود ره دل زندم چون نخروشم

خلقی ز فغانم به فغانند ولیکن

این طرفه که می‌نالم و پیوسته خموشم

دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات

چون از در میخانه بدر برد بدوشم

پر کن قدحی زهر هلاهل که بیکدم

بر یاد لب لعل تو چون شهد بنوشم

تا جان بودم زان می چون خون سیاوش

جامی بهمه مملکت جم نفروشم

در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو

دانم که بیک جو نخرد باده فروشم

غزل شمارهٔ ۶۵۹

می‌درم جامه و از مدعیان می‌پوشم

می‌خورم جامی و زهری بگمان می‌نوشم

من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم

چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم

هرکه از مستی و دیوانگیم نهی‌کند

گو برو با دگری گوی که من بیهوشم

باده می‌نوشم و از آتش دل می‌جوشم

مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم

هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان

نه من سوخته خون می‌خورم و خاموشم

مطرب پرده‌سرا چون بخراشد رگ چنگ

نتوانم که من سوخته دل نخروشم

دامنم دوش گر از خون جگر پر می‌شد

این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم

یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند

که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم

چون من از پای در افتادم و از دست شدم

دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم

طاقت بار فراق تو ندارم لیکن

چون فتادم چکنم می‌کشم و می‌کوشم

همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم

وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم

غزل شمارهٔ ۶۶۰

ترا که گنج گشودی ز زخم مار چه غم

چو شاخ گل بکف آید ز نوک خار چه غم

اگر هزار فغان کرده است بلبل مست

چو غنچه پرده بر اندازد از هزار چه غم

معاشری که مدام از قدح گزیرش نیست

چو می ز جام فرح نوشد از خمار چه غم

در آنزمان که شود وصل معنوی حاصل

بصورت ار نشوی زائر مزار چه غم

میان لیلی و مجنون چو قرب جانی هست

اگر چنانکه بود دوری دیار چه غم

ز روزگار میندیش و کار خویش بساز

چو روزگار برآمد ز روزگار چه غم

بزیر بار غم ار پست گشته‌ام غم نیست

مرا که ترک شتر کرده‌ام ز بار چه غم

ترا چه غم بود از درد ما که سلطان را

ز رنج خاطر درویش دلفگار چه غم

درین میان که گرفتار عشق شد خواجو

گرش مراد نهد چرخ در کنار چه غم

غزل شمارهٔ ۶۶۱

من بار هجر می‌کشم و ناقه محملم

برگیر ساربان نفسی باری از دلم

طوفان آب دیده گر ازین صفت رود

زین پس مگر سفینه رساند بمنزلم

با درد خود مرا بگذارید و بگذرید

کایندم نماند طاقت قطع منازلم

گفتم قدم برون نهم از آستان دوست

از آب دیده پای فرو رفت در گلم

هرجا که می‌نشینم و هر جا که می‌روم

نقشش نمی‌رود نفسی از مقابلم

گر دیگری بضربت خنجر شود قتیل

من کشته دو ساعد سیمین قاتلم

آندم که خاک گردم و خاکم شود غبار

از بحر عشق باد نیارد بساحلم

هر چند عمر در سر تحصیل کرده‌ام

بیحاصلیست در غم عشق تو حاصلم

خواجو برو که قافله کوس رحیل زد

ای دوستان چه چاره چو من در سلاسلم

غزل شمارهٔ ۶۶۲

آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم

کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم

من آن نیم که دیدی و آوازه‌ام شنیدی

در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم

گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم

رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم

من بلبل فصیحم من همدم مسیحم

من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم

من بادپای روحم من بادبان نوحم

من رازدار غیبم من راوی روانم

گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم

در شرح عشق دادن روحست ترجمانم

عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم

داود مست گردد چون من زبور خوانم

در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم

وز پردهٔ دل آید دستان دلستانم

بی فکر ذکر گویم بی‌لهجه نغمه آرم

بی حرف صوت سازم بی‌لب حدیث رانم

پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم

همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم

اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم

بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم

ببریده‌اند پایم در ره زدن ولیکن

با این بریده پائی با باد همعنانم

معذورم ار بنالم زیرا که می‌زنندم

لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم

وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم

اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم

خواجو اگر ندانی اسرار این معانی

از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم

غزل شمارهٔ ۶۶۳

من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم

من آن نوباوهٔ قدسم که نزل باغ رضوانم

چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم

چو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانم

چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم

ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم

ز معنی نیستم خالی بهر صورت که می‌بینم

بصورت نیستم مایل بهر معنی که می‌دانم

اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم

وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم

همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم

تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم

چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم

درین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانم

من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم

نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم

سراندازی سرافرازم تهی دستی جهان بازم

سبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانم

سپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم

بتانرا آستین بوسم مغانرا آفرین خوانم

اگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالی

ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم

چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم

چو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانم

بهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد

که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم

منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم

منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم

برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر

که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم

که می‌گوید که از جمعی پریشان می‌شود خواجو

مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم

غزل شمارهٔ ۶۶۴

من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم

ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم

همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان

در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم

مرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلست

من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم

هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی

وانکه جان می‌دهد از حسرت تیغ تو منم

تن من گر چه شد از شوق میانت موئی

نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم

اثری بیش نماند از من و چون باز آئی

این خیالست که بینی اثری از بدنم

عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی

عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم

چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق

نگذارد که من سوخته دل دم بزنم

اگر از خویشتنم چند ز درد دل خویش

دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم

اگر از خویشتنم هیچ نمی‌آید یاد

دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم

می‌نوشتم سخنی چند ز درد دل خویش

دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم

ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو

چکنم دور فلک دور فکند از وطنم

در پی جان جهان گرد جهان می‌گردم

تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم

غزل شمارهٔ ۶۶۵

گر من خمار خود ز لب یار بشکنم

بازار کارخانهٔ اسرار بشکنم

بر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنم

دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم

در هم کشم طناب سراپرده کبود

بند و طلسم گنبد دوار بشکنم

منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم

قلب سپاه کوکب سیار بشکنم

گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم

چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم

بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم

نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم

بفروزم از چراغ روان شمع عشق را

ناموس این حدیقهٔ انوار بشکنم

تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت

جامی بده که توبه بیکبار بشکنم

خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعه‌ئی

زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم

غزل شمارهٔ ۶۶۶

ز روی خوب تو گفتم که پرده برفکنم

ولی چو درنگرم پردهٔ رخ تو منم

مرا ز خویش بیک جام باده باز رهان

که جام باده رهائی دهد ز خویشتنم

بجز نسیم صبا ای برادران عزیز

که آرد از طرف مصر بوی پیرهنم

چو زان دو نرگس میگون بیان کنم رمزی

کسی که گوش کند مست گردد از سخنم

اگر نصیب نبخشی ز لاله و سمنم

ز دور باز مدار از تفرج چمنم

گهی که بلبل روح از قفس کند پرواز

زنم اگر نه در این دم صفیر شوق زنم

در آن نفسی که مرا از لحد برانگیزند

حدیث عشق تو باشد نوشته بر کفنم

اگر خیال تو آید بپرسشم روزی

بجز خیال نیابد نشانی از بدنم

نهاده‌ام سر پر شور دائما بر کف

بدان امید که در پای مرکبت فکنم

چو شمع مجلس اگر دم برآرم از سر سوز

برآرد آتش عشقت زبانه از دهنم

اگر چو زلف کژت بر شکستم از خواجو

گمان مبر که توانم که از تو بر شکنم

غزل شمارهٔ ۶۶۷

نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم

تا شدم بنده‌ات آزاد ز سرو چمنم

منکه در صبح ازل نوبت مهرت زده‌ام

تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم

جان من جرعهٔ عشق تو نریزد بر خاک

مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم

گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند

طره‌ات گیرم و زنجیر به هم درشکنم

بار سر چند کشم بی سر زلفت بردوش

وقت آنست که در پای عزیزت فکنم

چون سر از خوابگه خاک برآرم در حشر

بچکد خون جگر گر بفشاری کفنم

آخر ای قبله صاحب‌نظران رخ بنمای

تا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنم

بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست

گر چه کس باز نداند سر موئی ز تنم

پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر

تن چون تار قصب تافته در پیرهنم

بسکه می‌گریم و بر خویشتنم رحمت نیست

گریه می‌آید ازین واسطه بر خویشتنم

چون کنم وصف شکر خندهٔ شور انگیزت

از حلاوت برود آب نبات از سخنم

چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو

همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم

غزل شمارهٔ ۶۶۸

مدام آن نرگس سرمست را در خواب می‌بینم

عجب مستیست کش پیوسته در محراب می‌بینم

اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر

چرا آن زلف عنبربیز را در تاب می‌بینم

اگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشمم

ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب می‌بینم

دلم همچون کبوتر در هوا پرواز می‌گیرد

چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب می‌بینم

نسیم خلد یا بوی وصال یار می‌یابم

بهشت عدن یا منزلگه احباب می‌بینم

مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن

من این سیلاب خون زان لعل چون عناب می‌بینم

برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو

که من کلی فتح خویش در این باب می‌بینم

غزل شمارهٔ ۶۶۹

گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم

باعتدال تو سروی روان نمی‌بینم

ستاره‌ئی که ز برج شرف شود طالع

چو مهر روی تو برآسمان نمی‌بینم

ز چشم مست تو دل بر نمی‌توانم داشت

که هیچ خسته چنان ناتوان نمی‌بینم

براستان که غباری چو شخص خاکی خویش

ز رهگذار تو برآستان نمی‌بینم

ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی

ولی ز عشق رخت در جهان نمی‌بینم

بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را

که پیک حضرت او جز روان نمی‌بینم

شبم بطلعت او روز می‌شود ور نی

در آفتاب فروغی چنان نمی‌بینم

مگر میان ضعیفش تن نحیف منست

که هیچ هستی ازو در میان نمی‌بینم

ز بحر عشق اگرت دست می‌دهد خواجو

کنار گیر که آن را کران نمی‌بینم

غزل شمارهٔ ۶۷۰

آن ماه پری رخ را در خانه نمی‌بینم

وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی‌بینم

بینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویش

وز گیسوی او موئی در شانه نمی‌بینم

گنجیست که جز جانش ویرانه نمی‌یابم

شمعیست که جز عقلش پروانه نمی‌بینم

از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن

جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی‌بینم

هر چند که جانانه در دیدهٔ باز آید

تا دیده نمی‌دوزم جانانه نمی‌بینم

چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل

من در ره او دامی جز دانه نمی‌بینم

چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا

جز اشک درین دریا دردانه نمی‌بینم

اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل

ورنی من مجنونش دیوانه نمی‌بینم

تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه

کز غایت سرمستی پیمانه نمی‌بینم

بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی

جز پیر مغان کس را فرزانه نمی‌بینم

غزل شمارهٔ ۶۷۱

خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم

دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

با چنین درد ندانم که چه درمان سازم

مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم

منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند

چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم

بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد

چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم

گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار

چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم

تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم

همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم

چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست

شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم

اگرش دور مخالف به عراق اندازد

من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم

همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند

رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم

غزل شمارهٔ ۶۷۲

من بیدل نگر از صحبت جانان محروم

تنم از درد به جان آمده وز جان محروم

خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات

چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم

آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای

در کف دیو فتادست و سلیمان محروم

ای طبیب دل مجروح روا می‌داری

جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم

خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس

همه در بندگی و بنده ازینسان محروم

همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا

بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم

ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر

بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم

رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن

کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم

عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز

همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم

غزل شمارهٔ ۶۷۳

این چه بادست کزو بوی شما می‌شنوم

وین چه بویست که از کوی شما می‌شنوم

مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار

زو همه وصف گل روی شما می‌شنوم

از سهی سرو که در راستیش همتا نیست

صفت قامت دلجوی شما می‌شنوم

پیش گیسوی شما راست نمی‌آرم گفت

آنچه پیوسته ز ابروی شما می‌شنوم

چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان

عیبش این لحظه ز آهوی شما می‌شنوم

شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش

ز آن دو افسونگر جادوی شما می‌شنوم

نافهٔ مشک تتاری که ز چین می‌خیزد

بویش از سلسلهٔ موی شما می‌شنوم

آن سوادی که بود نسخهٔ آن در ظلمات

شرحش از سنبل هندوی شما می‌شنوم

حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست

مو بمو ازخم گیسوی شما می‌شنوم

غزل شمارهٔ ۶۷۴

این چه بویست که از باد صبا می‌شنوم

وین چه خاکست کزو بوی وفا می‌شنوم

گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست

این چه مرغیست کزو حال سبا می‌شنوم

از کجا می‌رسد این قاصد فرخنده کزو

مژده آنمه خورشید لقا می‌شنوم

ای عزیزان اگر از مصر نمی‌آید باد

بوی پیراهن یوسف ز کجا می‌شنوم

می‌کنم ناله و فریاد ولی از در و کوه

سخن سخت بهنگام صدا می‌شنوم

نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش

یک بیک زان خم ابروی دوتا می‌شنوم

این چه رنجست کزو راحت جان می‌یابم

وین چه دردست کزو بوی دوا می‌شنوم

ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت

بصفت راست نیاید که چها می‌شنوم

باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست

هر نفس زو سخن سرد چرا می‌شنوم

سخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تا

نه باندازهٔ بازوی شما می‌شنوم

هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست

دمبدم زو نفس مهر گیا می‌شنوم

غزل شمارهٔ ۶۷۵

حکایت رخت از آفتاب می‌شنوم

حدیث لعل لبت از شراب می‌شنوم

ز آب چشمه هر آن ماجرا که می‌رانم

ز چشم خویش یکایک جواب می‌شنوم

کسی که نسخهٔ خط تو می‌کند تحریر

ز خامه‌اش نفس مشک ناب می‌شنوم

شبی که نرگس میگون بخواب می‌بینم

ز چشم مست تو تعبیر خواب می‌شنوم

ز حسرت گل رویت چو اشک می‌ریزم

ز آب دیده نسیم گلاب می‌شنوم

چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم

که مست می‌شوم ار نام آب می‌شنوم

فروغ خاطر خویش از شراب می‌یابم

نوای نغمهٔ دعد از رباب می‌شنوم

حدیث ذره اگر روشنت نمی‌گردد

ز من بپرس که از آفتاب می‌شنوم

گهی کز آتش دل آه می‌زند خواجو

در آن نفس همه بوی کباب می‌شنوم

غزل شمارهٔ ۶۷۶

نسیم زلف تو از نوبهار می‌شنوم

نشان روی تو از لاله‌زار می‌شنوم

ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست

کزو شامه مشک تتار می‌شنوم

بهر دیار که دور از تو می‌کنم منزل

ندای عشق تو از آن دیار می‌شنوم

لطیفه‌ئی که خضر نقل کرد از آب حیات

از آن دو لعل لب آبدار می‌شنوم

حدیث این دل شوریده بین که موی بموی

از آن دو هندوی آشفته کار می‌شنوم

گلی بدست نمی‌آیدم برنگ نگار

ولی ز غالیه بوی نگار می‌شنوم

هنوز دعوی منصور همچنان باقیست

چرا که لاف انا الحق ز دار می‌شنوم

اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن

صدای ناله‌اش از کوهسار می‌شنوم

سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد

حکایتش ز لب جویبار می‌شنوم

غزل شمارهٔ ۶۷۷

مدتی شد که درین شهر گرفتار توایم

پای بند گره طره طرار توایم

کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای

که پریشان سر زلف سیه کار توایم

طرب افزای مقیمان درت زاری ماست

زانکه ما مطرب بازاری بازار توایم

گر کنی قصد دل خستهٔ یاران سهلست

ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم

تو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوست

هیچکس را غم ما نیست که غمخوار توایم

آخر ای گلبن نو رسته بستان جمال

پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم

تا ابد دست طلب باز نداریم از تو

زانکه از عهد ازل باز طلبکار توایم

بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما

مست آن نرگس مخمور دلازار توایم

آب برآتش خواجو زن و ما را مگذار

بر سر خاک بخواری که هوا دار توایم

غزل شمارهٔ ۶۷۸

با لعل او ز جوهر جان در گذشته‌ایم

با قامتش ز سرو روان در گذشته‌ایم

پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش

وز عقل پیر و بخت جوان در گذشته‌ایم

از ما مجوی شرح غم عشق را بیان

زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشته‌ایم

چون موی گشته‌ایم ولیکن گمان مبر

کز شاهدان موی میان در گذشته‌ایم

در آتشیم بر لب آب روان ولیک

از تاب تشنگی ز روان در گذشته‌ایم

از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما

از بیخودی ز نام و نشان در گذشته‌ایم

بر هر زمین که بی‌تو زمانی نشسته‌ایم

صد باره از زمین و زمان در گذشته‌ایم

خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو

زو در گذر که ما ز جهان در گذشته‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۷۹

ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته‌ایم

وز جان به جان دوست که دل برگرفته‌ایم

زین در گرفته‌ایم بپروانه سوز عشق

چون شمع آتش دل ازین در گرفته‌ایم

با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شسته‌ایم

با پیکر تو ترک دو پیکر گرفته‌ایم

بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی

آن زلف مشکبار معنبر گرفته‌ایم

تا همچو شمع از سر سر در گذشته‌ایم

هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفته‌ایم

بی روی و قامت و لب جان‌بخش دلکشت

ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفته‌ایم

چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکسته‌ایم

از رخ درست گوی تو در زر گرفته‌ایم

هشیار کی شویم که از ساقی الست

بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته‌ایم

از خود گذشته‌ایم و چو خواجو ز کاینات

دل برگرفته و پی دلبر گرفته‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۸۰

ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده‌ایم

چون صدف دامن پر از للی لالا کرده‌ایم

خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم

دین و دنیا در سر جام مصفا کرده‌ایم

عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن

کز سر دیوانگی عیب زلیخا کرده‌ایم

تا سواد خط مشکین تو بر مه دیده‌ایم

سر سودای ترا نقش سویدا کرده‌ایم

وصف گلزار جمالت در گلستان خوانده‌ایم

بلبل شوریده را سرمست و شیدا کرده‌ایم

راستی را تا ببالای تو مائل گشته‌ایم

خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کرده‌ایم

هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح

دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کرده‌ایم

با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو

هیچ بوئی می‌بری کامشب چه سودا کرده‌ایم

اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما

از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۸۱

چون ما بکفر زلف تو اقرار کرده‌ایم

تسبیح و خرقه در سر زنار کرده‌ایم

خلوت نشین کوی خرابات گشته‌ایم

تا خرقه رهن خانه خمار کرده‌ایم

شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را

انکار چون کنیم چو این کار کرده‌ایم

ما را اگر چه کس به پشیزی نمی‌خرد

نقد روان فدای خریدار کرده‌ایم

از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما

پیوسته درس عشق تو تکرار کرده‌ایم

ادرار ما روان ز دل و دیده داده‌اند

هر دم که یاد اجری و ادرار کرده‌ایم

گر خواب ما به نرگس پرخواب بسته‌ئی

ما فتنه را بعهد تو بیدار کرده‌ایم

در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست

زان همچو سایه روی بدیوار کرده‌ایم

خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند

ما کام دل فدای رخ یار کرده‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۸۲

به گدائی به سر کوی شما آمده‌ایم

دردمندیم و بامید دوا آمده‌ایم

نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح

که درین ره ز سر صدق و صفا آمده‌ایم

دیگران گر ز برای زر و سیم آمده‌اند

ما برین در بتمنای شما آمده‌ایم

گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را

از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمده‌ایم

آفتابیم که از آتش دل در تابیم

یا هلالیم که انگشت نما آمده‌ایم

به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان

کز عدم پی بپی او را ز قفا آمده‌ایم

گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی

سر بتابیم ز مادر بخطا آمده‌ایم

نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم

چون درین معرکه از بهر غزا آمده‌ایم

غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم

ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمده‌ایم

دل سودازده در خاک رهت می‌جوئیم

همچو گیسوی تو زانروی دوتا آمده‌ایم

ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد

نظری کن که نه از باد هوا آمده‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۸۳

باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم

وز می لعل لبت باده پرست آمده‌ایم

تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک

مست جام لبت از عهد الست آمده‌ایم

از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما

بر سر کوی تو از بهرنشست آمده‌ایم

با غم عشق تو تا پنجه در انداخته‌ایم

چون سر زلف سیاهت بشکست آمده‌ایم

سر ما دار که سر در قدمت باخته‌ایم

دست ما گیر که در پای تو پست آمده‌ایم

بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم

ظاهر آنستکه آسانت بدست آمده‌ایم

عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما

باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۸۴

ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمده‌ایم

به هوایت ز ره دور و دراز آمده‌ایم

قدحی آب که برآتش ما افشاند

که درین بادیه با سوز و گداز آمده‌ایم

بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم

راست از راه سپاهان بحجاز آمده‌ایم

غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز

بعبادتگه لطفت بنماز آمده‌ایم

تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم

همچو مرغ سحری نغمه نواز آمده‌ایم

بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را

شاهبازیم کنون کز همه باز آمده‌ایم

همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج

که گرفتار سر زلف ایاز آمده‌ایم

تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم

یا چه کبکیم که در چنگل باز آمده‌ایم

برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود

کاندرین راه نه با توشه و ساز آمده‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۸۵

ما به نظارهٔ رویت بجهان آمده‌ایم

وز عدم پی بپیت نعره زنان آمده‌ایم

چون دل گمشده را با تو نشان یافته‌ایم

از پی آن دل پرخون بنشان آمده‌ایم

گر برآریم فغان از غم دل معذوریم

کز فغان دل غمگین بفغان آمده‌ایم

زخم شمشیر ترا مرهم جان ساخته‌ایم

لیکن از درد دل خسته بجان آمده‌ایم

قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر

در صف عشق تو با تیر و کمان آمده‌ایم

بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما

هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمده‌ایم

چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان

ساکن کوی خرابات مغان آمده‌ایم

اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را

گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمده‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۸۶

کشتی ما کو که ما زورق درآب افکنده‌ایم

در خرابات مغان خود را خراب افکنده‌ایم

جام می را مطلع خورشید تابان کرده‌ایم

وز حرارت تاب دل در آفتاب افکنده‌ایم

با جوانان بر در میخانه مست افتاده‌ایم

وز فغان پیر مغان را در عذاب افکنده‌ایم

شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب

کاین زمان از روی کار خود نقاب افکنده‌ایم

محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران

گر برندی در جهان خر در خلاف افکنده‌ایم

آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست

گر به بی آبی سپر بر روی آب افکنده‌ایم

ما که از جام محبت نیمه مست افتاده‌ایم

کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکنده‌ایم

گوشهٔ دل کرده‌ایم از بهر میخواران کباب

لیکن از سوز دل آتش در کباب افکنده‌ایم

غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب

زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکنده‌ایم

غزل شمارهٔ ۶۸۷

اشارت کرده بودی تا بیایم

بگو چون بی سر و بی پا بیایم

من شوریده دل را از ضعیفی

ندانی باز اگر فردا بیایم

گرم رانی بگو تا باز گردم

وگر خوانی بفرما تا بیایم

بهر منزل که فرمائی بدیده

چه جابلقا چه جابلسا بیایم

اگر برفست وگر باران نترسم

اگر بادست وگر سرما بیایم

اگر خواهی که با تن‌ها نباشم

نه با تن‌ها من تنها بیایم

وگر گوئی بیا تا قعر دریا

ز بهر لؤلؤ لالا بیایم

بدان جائی که گوهر می‌توان یافت

اگر کوهست و گر دریا بیایم

ایا کوی تو منزلگاه خواجو

چه فرمائی نیایم یا بیایم

غزل شمارهٔ ۶۸۸

ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیم

با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم

مشعلهٔ بیخودی از جگر افروختیم

و آتش دیوانگی در خرد انداختیم

بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم

بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم

گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر

تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم

شمع دل افروختیم عود روان سوختیم

گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم

سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی

تا علم مرشدی برفلک افراختیم

چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم

مست می عشق را مرتبه بشناختیم

غزل شمارهٔ ۶۸۹

ما دلی ایثار او کردیم و جانی یافتیم

گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم

چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش

راستی را از سهی سروی روانی یافتیم

با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش

بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم

گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان

مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم

ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما

هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم

در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی

ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم

سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک

تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم

ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس

زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم

در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم

هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم

چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم

هر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم

غزل شمارهٔ ۶۹۰

مردیم در خمار و شرابی نیافتیم

گشتیم غرق آتش وآبی نیافتیم

کردیم حال خون دل از دیدگان سؤال

لیکن بجز سرشک جوابی نیافتیم

تا چشم مست یار خرابی بنا نهاد

همچون دل شکسته خرابی نیافتیم

رفتیم در هوایش و برخاک کوی او

بردیم آب خویش و مبی نیافتیم

جان را براه بادیه از تاب تشنگی

کردیم خون و اشک سحابی نیافتیم

بیرون ز زلف و عارض خورشید پیکران

برآفتاب پر غرابی نیافتیم

در ده قدح که جز دل بریان خون چکان

در بزمگاه عشق کبابی نیافتیم

کردیم بی حجاب نظر در رخت ولیک

روی ترا بجز تو حجابی نیافتیم

خاک درت شدیم چو خواجو بحکم آنک

برتر ز درگه تو جنابی نیافتیم

غزل شمارهٔ ۶۹۱

آنکه لعلش عین آب زندگانی یافتیم

در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم

راستی را پیش آن قد سهی سرو روان

نارون را در مقام ناروانی یافتیم

کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما

زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم

گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران

ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم

خسروان گر سروری در پادشاهی می‌کنند

ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم

اهل معنی از چه رو انکار صورت کرده‌اند

زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم

ما اگر پیرانه سر در بندگی افتاده‌ایم

همچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم

جامهٔ صوفی بگیر و جام صافی ده که ما

دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم

رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح

از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم

غزل شمارهٔ ۶۹۲

ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم

فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم

ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب

در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم

سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم

لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم

ای بسا شب کاندرین امید روز آورده‌ایم

تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم

ترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقین

زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم

چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم

هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم

سالکان راه حق را در بیابان فنا

از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم

از جناب بارگاه مالک ملک وجود

هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم

کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان

کافری را برتر از زهد ریائی یافتیم

غزل شمارهٔ ۶۹۳

دو جان وقف حریم حرم او کردیم

و اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیم

چون خضر دست ز سرچشمهٔ حیوان شستیم

تا تیمم بغبار قدم او کردیم

آنکه از درد دل خسته دلان آگه نیست

ما دوای دل غمگین بغم او کردیم

بی عنا و الم او نتوانیم نشست

ز آنکه عادت بعنا و الم او کردیم

آن همه نامه نوشتیم و جوابی ننوشت

گوئیا عقد لسان قلم او کردیم

زان جفا جوی ستمکاره نداریم شکیب

گر چه جان در سر جور و ستم او کردیم

اگر از سکهٔ او روی نتابیم مرنج

که فقیریم و طمع در درم او کردیم

پیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوق

جان بدادیم و تمنای دم او کردیم

یا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود

که چه فریاد بپای علم او کردیم

مردم دیدهٔ هندو وش دریائی را

خاک روب سر کوی خدم او کردیم

در دم صبح که خواجو ره مستان می‌زد

ای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم

غزل شمارهٔ ۶۹۴

اهل دل را خبر از عالم جان آوردیم

تحفهٔ جان جهان جان و جهان آوردیم

چون نمی‌شد ز در کعبه گشادی ما را

رخت خلوت بخرابات مغان آوردیم

شمع جانرا ز قدح در لمعان افکندیم

مرغ دل را ز فرح در طیران آوردیم

جم را از جگر سوخته دلخون کردیم

شمع را از شرر سینه بجان آوردیم

ورق نسخهٔ رویت بگلستان بردیم

باز مرغان چمن را بفغان آوردیم

شمه‌ئی از رخ و بالای بلندت گفتیم

آب با روی گل و سرو روان آوردیم

چون قلم پیش همه خلق سیه روی شدیم

بسکه وصف خط سبزت بزبان آوردیم

هیچ زر در همیان نیست بدین سکه که ما

از رخ زرد بسوی همدان آوردیم

پیش خواجو که نشانش ز عدم می‌دادند

از دهانت سر موئی بنشان آوردیم

غزل شمارهٔ ۶۹۵

دل به دست غم سودای تو دادیم و شدیم

چشمهٔ خون دل از چشم گشادیم و شدیم

پشت بردنیی و دین کرده و جان در سر دل

روی در بادیهٔ عشق نهادیم و شدیم

تو نشسته بمی و مطرب و ما مست و خراب

مدتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیم

چون دل خستهٔ ما رفت بباد از پی دل

همره قافلهٔ باد فتادیم و شدیم

همچو خواجو نگرفته ز دهانت کامی

بوسه بر خاک سر کوی تو دادیم و شدیم

غزل شمارهٔ ۶۹۶

گر شدیم از کویت ای ترک ختا باز آمدیم

ور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیم

گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح

ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم

تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان

شاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیم

گرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دام

ما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیم

ای طبیب درد دلها این دل مجروح را

مرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیم

بعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباش

زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم

گر ز بستان بینوا رفتیم یک چندی کنون

چون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیم

ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز را

مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم

خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند

تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم

غزل شمارهٔ ۶۹۷

باز چون بلبل بصد دستان ببستان آمدیم

باز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیم

گر بدامن دوستان گل می‌برند از بوستان

ما بکام دوستان با گل ببستان آمدیم

آستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمن

دوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیم

همچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیار

مژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیم

از میان بوستان چو بید اگر لرزان شدیم

بر کنار چشمه چون سرو خرامان آمدیم

چشم روشن گشته‌ایم اکنون که بعد از مدتی

از چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیم

جان ما گر ما برفتیم از سر پیمان نرفت

ساقیا پیمانه ده چون ما به پیمان آمدیم

گر پریشان رفته‌ایم اکنون تو خاطر جمع دار

کاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیم

صبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطن

رخت بر بستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم

غزل شمارهٔ ۶۹۸

شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم

که ز فردوس نشان می‌دهد انفاس نسیم

گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت

اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم

برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی

کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم

چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید

تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم

ایکه آزار دل سوختگان می‌طلبی

بر سرآتش سوزان نتوان بود مقیم

من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار

زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم

بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم

شعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیم

گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک

هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم

غزل شمارهٔ ۶۹۹

نسیم باد بهاری وزید خیز ندیم

بیار باده که جان تازه می‌شود ز نسیم

مریض شوق نباشد ز درد عشقش باک

قتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیم

گر از بهشت نگارم عنان بگرداند

بروز حشر من و دوزخ عذاب الیم

ز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیست

چنانکه فرقت درویش از آستان کریم

کمان بسیم بسی در جهان بدست آید

نه همچو آن دو کمان هلال شکل و سیم

چنین که بر رخ زردم نظر نمی‌فکنی

معینست که چشمت نه بر زرست و نه سیم

کنونکه بلبل باغ توام غنیمت دان

که مرغ باز نیاید بشیانه مقیم

اگر چه پشه نیارد شدن ملازم باز

مرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیم

ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم

که در دلم گذرد یاد کوه ابراهیم

نسیم باد صبا گر عنان نرنجاند

پیام من که رساند بدوستان قدیم

بیا و خیمه بصحرای عشق زن خواجو

که طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم

غزل شمارهٔ ۷۰۰

ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم

در درد بمردیم و بدرمان نرسیدیم

گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان

جان نیز بدادیم و بجانان نرسیدیم

گشتیم گدایان سر کویش و هرگز

در گرد سراپردهٔ سلطان نرسیدیم

چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک

در سایهٔ آن سرو خرامان نرسیدیم

رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم

از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم

چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی

در چشمهٔ خورشید درفشان نرسیدیم

در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش

هرگز به لب چشمهٔ حیوان نرسیدیم

ایوب صبوریم که از محنت کرمان

چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم

از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو

در کفر بماندیم و بایمان نرسیدیم

غزل شمارهٔ ۷۰۱

از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم

بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم

چون دل بسر زلف سیاه تو سپردیم

باز آی که تا پیش رخت جان بسپاریم

جز غم بجهان هیچ نداریم ولیکن

گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم

ز آنروی که از روی نگارین تو دوریم

رخسار زر اندوده به خونابه نگاریم

دیوانه آن غمزهٔ عاشق کش مستیم

آشفتهٔ آن سلسلهٔ غالیه باریم

با طلعت زیبای تو در باغ بهشتیم

با بوی خوشت همنفس باد بهاریم

از باده نوشین لبت مست و خرابیم

وز نرگس مخمور تو در عین خماریم

هم در تو اگر زانکه ز دست تو گریزیم

هم با تو اگر زانکه پیام تو گزاریم

چون فاش شد این لحظه ز ما سر انا الحق

فتوی بده ای خواجه که مستوجب داریم

آنرا غم دارست که دور از رخ یارست

ما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریم

دی لعل روان بخش تو می‌گفت که خواجو

خوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم

غزل شمارهٔ ۷۰۲

داریم دلی پر غم و غمخوار نداریم

وز مستی و بی خویشتنی عار نداریم

ما را نه ز دین آر بشارت نه ز دینار

کاندیشه ز دین و غم دینار نداریم

تا منزل ما کوی خرابات مغان شد

خلوت بجز از خانه خمار نداریم

بیدار بسر بردن و تا روز نخفتن

سودی نکند چون دل بیدار نداریم

بازاری از آنیم که با ناله و زاری

داریم سری و سر بازار نداریم

از ما سخن یار چه پرسید که یکدم

بی یار نئیم و خبر از یار نداریم

ما را بجز از آه سحر همنفسی نیست

زیرا که جز او محرم اسرار نداریم

در دل بجز آزار نداریم ولیکن

مرهم بجز از یار دلازار نداریم

باز آی که بی روی تو ای یار سمن بوی

برگ سمن و خاطر گلزار نداریم

آزردن و بیزار شدن شرط خرد نیست

بیزار مشو چون ز تو آزار نداریم

با هیچکس انکار نداریم چو خواجو

ز آنروی که با هیچکسی کار نداریم

غزل شمارهٔ ۷۰۳

ما مست می لعل روان پرور یاریم

سودا زدهٔ زلف پریشان نگاریم

برلعل لبش دست نداریم ولیکن

تا سر بود از دامن او دست نداریم

گر بی بصران شیفتهٔ نقش و نگارند

ما فتنهٔ نوک قلم نقش نگاریم

با روی تو فارغ ز گلستان بهشتیم

با بوی تو مستغنی از انفاس بهاریم

چون نرگس مخمور تو مستان خرابیم

چون مردمک چشم تو در عین خماریم

از آه دل سوخته با نغمهٔ زیریم

وز چنگ سر زلف تو با نالهٔ زاریم

جان عاریت از لعل تو داریم و بجانت

کان لحظه که تشریف دهی جان بسپاریم

گر زانکه دهن باز کند پستهٔ خندان

پیش لب لعل تو ازو مغز برآریم

داریم کناری ز میان تو چو خواجو

لیکن ز میان تو بامید کناریم

غزل شمارهٔ ۷۰۴

اکنون که از بهشت نشان می‌دهد نسیم

بنشان غبار ما به نم ساغر ای ندیم

انفاس دوستان دمد از باد بوستان

در موسمی چنین که روان پرورد نسیم

نام نعیم خلد مبر زانکه در بهشت

نبود ورای وصل بهشتی رخان نعیم

آن درد نیست بردل ریشم که تا بحشر

امکان آن بود که علاجش کند حکیم

وصلم مده بیاد که اهل جحیم را

اندیشهٔ بهشت عذابی بود الیم

ما را امید رحمت و بیم عذاب نیست

کازاد گشته‌ایم ز بند امید و بیم

از ما عنان مکش که خلاف کرم بود

گر زانکه از گدا متنفر بود کریم

ما در ازل حدیث تو تکرار کرده‌ایم

آری حدیث دوست کلامی بود قدیم

شیرین اگر بخرگه خسرو کند مقام

فرهاد در محبت شیرین بود مقیم

خواجو ز سیم اشک مکن یک زمان کنار

باشد که وصل دوست میسر شود بسیم

غزل شمارهٔ ۷۰۵

کی آمدی ز تتار ای صبای مشک نسیم

بیا بیا که خوشت باد ای نسیم شمیم

دگر مگوی حدیث از نعیم و ناز بهشت

بهشت منزل یارست و وصل یار نعیم

چو روز حشر مرا از لحد برانگیزند

هنوز شعله زند آتشم ز عظم رمیم

گمان مبر که تمنای بنده سیم و زرست

نسیم تست مراد من شکسته نه سیم

فتاده است دلم در میان خون چون واو

کشیده زلف ترا در کنار جان چون جیم

از آن مرا ز دهان تو هیچ قسمت نیست

که نیست نقطهٔ موهوم قابل تقسیم

بود بمعتقد عاقلان جهان محدث

برون ز عالم عشقت که عالمیست قدیم

بهر دیار که زینجا سفر کنم گویم

خوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیم

کنون چه فایده خواجو ز درس معقولات

که در ازل سبق عشق کرده‌ئی تعلیم

غزل شمارهٔ ۷۰۶

ما جرعه چشانیم ولی خضر وشانیم

ما راه نشینیم ولی شاه نشانیم

ما صید حریم حرم کعبه قدسیم

ما راهبر بادیهٔ عالم جانیم

ما بلبل خوش نغمهٔ باغ ملکوتیم

ما سرو خرامندهٔ بستان روانیم

فراش عبادتکدهٔ راهب دیریم

سقای سر کوی خرابات مغانیم

گه ره بمقیمان سماوات نمائیم

گاه از سرمستی ره کاشانه ندانیم

از نام چه پرسید که بی نام و نشانیم

وز کام چه گوئید که بی کام و زبانیم

هر شخص که دانید که اوئیم نه اوئیم

هر چیز که گوئید که آنیم نه آنیم

آن مرغ که بر کنگره عرش نشیند

مائیم که طاوس گلستان جنانیم

هر چند که تاج سر سلطان سپهریم

خاک کف نعلین گدایان جهانیم

داود صفت کوه بصد نغمه بنالد

هر گه که زبور غم سودای تو خوانیم

خواجو چو کند شرح غم عشق تو املا

از چشم گهربار قلم خون بچکانیم

غزل شمارهٔ ۷۰۷

خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم

ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم

هر چند از چار آخشپج و پنج حس در شش دریم

از چار حد نه فلک یکدم علم بیرون زنیم

گر رخش همت زین کنیم از هفت گردن بگذریم

هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم

بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم

بر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیم

مائیم چون مهمان او دور از لب و دندان او

هر لحظه‌ئی برخوان او انگشت بر افیون زنیم

لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال

در شیوهٔ جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم

خواجو چه اندیشی ز جان دامن برافشان بر جهان

ما را گر از جان غم بود پس لاف عشقش چون زنیم

غزل شمارهٔ ۷۰۸

خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم

دیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیم

زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری

از صوامع بدر میکده آواز کنیم

باده از جام لب لعبت ساقی طلبم

مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم

بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند

ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم

چنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیم

چشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیم

وقت آنست که در پای سهی سرو چمن

برفشانیم سردست و سرانداز کنیم

کعبهٔ روی دلارای پریرویان را

قبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیم

از لب روح فزا راح مروح نوشیم

همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم

سایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد

گر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیم

در قفس چند توان بود بیا تا چو همای

پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم

چون نواساز چمن نغمه‌سرا شد خواجو

خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم

غزل شمارهٔ ۷۰۹

خیز تا باده در پیاله کنیم

گل روی قدح چو لاله کنیم

بی می جانفزای و نغمه چنگ

تا بکی خون خوریم و ناله کنیم

هر دم از دیدهٔ قدح پیمای

بادهٔ لعل در پیاله کنیم

شاد خواران چو مجلس آرایند

دفع غم را بمی حواله کنیم

با گل و لاله همچو بلبل مست

وصف آن عنبرین کلاله کنیم

وز شگرفان چارده ساله

دعوی عمر شصت ساله کنیم

چون به خوان وصال دست بریم

دو جهان را بیک نواله کنیم

وز بخار شراب آتش فام

ورق چهره پر ز ژاله کنیم

همچو خواجو بنام میخواران

مرغ دل را بخون قباله کنیم

غزل شمارهٔ ۷۱۰

نشان دل بی نشان از که جویم

حدیث تن ناتوان با که گویم

گر از کوی او روی رفتن ندارم

مگیرید عیبم که در بند اویم

برویم فرو می‌چکد اشک خونین

ز خون جگر تا چه آید برویم

رخ ار زانکه شستم بخوناب دیده

غبار سر کویت از رخ نشویم

وفای تو ورزم بهر جا که باشم

دعای تو گویم بهر جا که پویم

خیال تو بینم اگر غنچه چینم

نسیم تو یابم اگر لاله بویم

چه نالم چو از ناله دل شد چو نالم

چه مویم چو از مویه شد تن چو مویم

چو رنجم تو دادی شفا از چه خواهم

چو درد از تو دارم دوا از که جویم

اگر کوزه خالی شد از باده حالی

بده ساقیا کاسه‌ئی از سبویم

چو ساغر بگرید ببین های هایم

چو مطرب بنالد ببین های و هویم

بچوگان مزن بیش ازینم چو خواجو

که سرگشته و خسته مانند گویم

غزل شمارهٔ ۷۱۱

دلداده‌ایم وز پی دلدار می‌رویم

با خون دیده و دل افکار می‌رویم

یاران به همتی مدد حال ما شوید

کز این دیار بیدل و بی یار می‌رویم

ما را بحال خود بگذارید و بگذرید

کز جور یار و غصه اغیار می‌رویم

گو پیر خانقاه بدان حال ما که ما

از خانقه به خانهٔ خمار می‌رویم

منصوروار اگر ز اناالحق زدیم دم

این دم نگر که چون به سر دار می‌رویم

تا چشم می‌پرست تو بیمار خفته است

هر لحظه‌ئی به پرسش بیمار می‌رویم

آزار می‌نمائی و بیزار می‌شوی

دریاب کز بر تو به آزار می‌رویم

نی زر بدست مانده و نی زور در بدن

زاری کنان ز خاک درت زار می‌رویم

با چشم در نثار باردوی ایلخان

مشنو که بهر اجری و ادرار می‌رویم

گفتی که هست چارهٔ بیچارگان سفر

چون چاره رفتنست بناچار می‌رویم

خواجو چو یار وعدهٔ دیدار داده است

ما بر امید وعدهٔ دیدار می‌رویم

غزل شمارهٔ ۷۱۲

درد دل خویش با که گویم

داد دل خویش از که جویم

چون چهره بخون دیده شستم

دست از دل خسته چون نشویم

کر گشت فلک ز های هایم

پرگشت جهان ز های و هویم

دادم بهوای روی او دل

تا دیده چه آورد برویم

از ناله نحیف‌تر ز نالم

وز مویه ضعیف‌تر ز مویم

تا چند ز دور چرخ نالم

تا کی ز غم زمانه مویم

با تست مقیم گفت و گویم

وز تست مدام جست و جویم

از حسن تو هیچ کم نگردد

گر زانکه نظر کنی بسویم

بگذار که شکرت ببوسم

پیش آی که عنبرت ببویم

تا چند زنی مرا بچوگان

آخر نه من شکسته گویم

در کوزه چو می نماند خواجو

یک کاسه بیاور از سبویم

غزل شمارهٔ ۷۱۳

ز باد نکهت دو تات می‌جوئیم

ز باده ذوق لب جان فزات می‌جوئیم

نسیم گلشن فردوس و آب چشمهٔ خضر

بخاک پات که از خاک پات می‌جوئیم

به جست و جوی تو عمری که نگذرد با دست

گمان مبر که ز باد هوات می‌جوئیم

جفا مجوی و میازار بیش ازین ما را

بدین صفت که بزاری وفات می‌جوئیم

اگر تو پیل برانی و اسب در تازی

چگونه رخ ننهیمت چو مات می‌جوئیم

خطا بود که نجوئی مراد خاطر ما

چرا که ما نه ز راه خطات می‌جوئیم

علاج درد مرا گفتمش خطی بنویس

جواب داد که خواجو دوات می‌جوئیم

غزل شمارهٔ ۷۱۴

ای بت یاقوت لب وی مه نامهربان

شمع شبستان دل گلبن بستان جان

گاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بام

صبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغان

مردم چشم شبی تا بسحر پاس داشت

گر چه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبان

ای مه آتش عذار آب چو آتش بیار

آتش رخ بر فروز و آتش ما را نشان

گر بگشائی نقاب شمع فلک گو متاب

ور بنوازی نوا مرغ سحر گو مخوان

خواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیست

گونه زردت بسست شرح غمت را بیان

گر بزبان آوری سوسن آزاده‌ئی

برخی آزاده‌ئی کو نبود ده زبان

غزل شمارهٔ ۷۱۵

ای رخت شمع بت پرستان شمع بیرون بر از شبستان

بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان

وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین

روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو با شبست آن

هندوی بت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت

رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان

شکرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان

سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان

کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان

کاکلت شام شب نشینان پسته‌ات نقل می پرستان

مه مطرب بزن ربابی بت ساقی بده شرابی

که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان

تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش و رستی

همچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان

غزل شمارهٔ ۷۱۶

ای رخ تو قبلهٔ خورشید پرستان

پرتو روی چو مهت شمع شبستان

تشنه به خون من بیچارهٔ مسکین

سنبل سیراب تو برطرف گلستان

با گل رویت چه زند لاله و نسرین

با سر کویت چه کنم گلشن و بستان

طلعت خورشید و شست یا قمرست این

پستهٔ شکر شکنت یا شکرست آن

ای تنم از پای در آورده بافسوس

وی دلم از دست برون برده بدستان

سوز غم عشق تو در مجلس رندان

یاد می لعل تو در خاطر مستان

گرمیم از پای در آرد نبود عیب

در سر سرخاب رود رستم دستان

خواجو اگر جان بدهد در غم عشقت

داد وی از زلف کژ سر زده بستان

غزل شمارهٔ ۷۱۷

چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان

که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان

چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی

دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان

بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده

بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان

چو نمی‌توان رسیدن بخدا ز خودپرستی

بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان

برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم

تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان

که ز دست او تواند بورع خلاص جستن

که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان

چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا

ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان

تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران

که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان

به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله می‌کن

که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان

غزل شمارهٔ ۷۱۸

ای چشم تو چشم‌بند مستان

روی تو چراغ بت پرستان

بادام تو نقل میگساران

عناب تو کام تنگدستان

مرجان تو پرده دار لؤلؤ

ریحان تو خادم گلستان

رخسار تو در شکنج گیسو

رخشنده چو شمع در شبستان

سرنامهٔ حسن یا خطست این

عنوان جمال یا رخست آن

ای شمع مریز اشک خونین

گریه چه دهی بیاد مستان

صد جامه دریده‌ام چو غنچه

بر زمزمهٔ هزار دستان

سرخاب قدح تهمتنانرا

از پای در آورد بدستان

خواجو دهن قرابه بگشای

وز لعل پیاله کام بستان

غزل شمارهٔ ۷۱۹

ببوستان می گل بوی لاله گون مستان

مگر ز دست سمن عارضان پردستان

جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد

تو نیز کام دل از لذت جهان بستان

کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل

خوشا نواحی یزد و نسیم اهرستان

چه نکهتست مگر بوی دوستانست این

چه منزلست مگر طرف بوستانست آن

منم جدا شده از یار و منقطع ز دیار

چو بلبلان چمن دور مانده از بستان

سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم

چودر مصیبت سهراب رستم دستان

باختیار کسی هرگز اختیار کند

جرون و تشنگی و باد گرم و تابستان

مکن ملامت خواجو که عاقلان نکنند

ز بیم حکم قضا اعتراض برمستان

غزل شمارهٔ ۷۲۰

نرگس مستت فتنهٔ مستان

تشنهٔ لعلت باده پرستان

روی تو ما را لاله و نسرین

کوی تو ما را گلشن و بستان

زلف سیاهت شام غریبان

روی چو ماهت شمع شبستان

در چمن افتد غلغل بلبل

چون تو درآئی سوی گلستان

طلعت زیبا یا قمرست این

لعل شکر خا یا شکرست آن

دست بخونم شسته و از من

هوش دل و دین برده بدستان

باده صافی خرقه صوفی

درکش و برکش در ده و بستان

پرده بساز ای مطرب مجلس

باده بیار ای ساقی مستان

خواجوی مسکین بر لب شیرین

فتنه چو طوطی بر شکرستان

غزل شمارهٔ ۷۲۱

ای بوستان عارض تو گلستان جان

چشم تو عین مستی و جسم تو جان جان

زلف تو دستگیر دل و پای بند عقل

لعل تو جانفزای تن و دلستان جان

مهر رخ تو مشتری آسمان حسن

یاد لب تو بدرقهٔ کاروان جان

بر سر نیامدست سیاهی بپر دلی

چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان

ز آندم که رفت نام لبت بر زبان من

طعم شکر نمی‌رودم از دهان جان

گوید خیال آن لب جانبخش دلفریب

هر لحظه با دلم سخنی از زبان جان

آن زلف همچو دال ببین بر کنار دل

و آن قد چون الف بنگر در میان جان

خواجو مباش خالی از آن می که خرمست

از رنگ و بوی او چمن و بوستان جان

زان لعل آتشین قدحی نوش کن که هست

نار دل شکسته و آب روان جان

غزل شمارهٔ ۷۲۲

ای لب و گفتار تو کام دل و قوت جان

لعل زمرد نقاب گوهر یاقوت کان

زلف تو هندو نژاد لعل تو کوثر نهاد

هندوی آتش نشین کوثر آتش نشان

چشم گهر پاش من قلزم سیماب ریز

و آه جگر تاب من صرصرآتش فشان

کاکل مشکین تو غالیه برنسترن

سنبل پرچین تو سلسله بر ارغوان

هندوی زلف ترا بر شه خاور کمین

زنگی خال ترا بر طرف چین مکان

شام سحر پوش را کرده ز مه تکیه جای

چشمهٔ خورشید را بسته ز شب سایبان

روی تو و خط سبز آینهٔ چین و زنگ

لعل تو و خال لب طوطی و هندوستان

موی میانت که آن یک سر مو بیش نیست

نیست تو گوئی از او یک سر مو در میان

گر چه ز سر تا قدم در شب حیرت بسوخت

زنده دل آمد چو شمع خواجوی آتش زبان

غزل شمارهٔ ۷۲۳

ای چشم می پرستت آشوب چشم بندان

وی زلف پر شکستت زنجیر پای بندان

مهپوش شب نمایت شام سحرنشینان

یاقوت جان فزایت کام نیازمندان

رویت بدل فروزی خورشید بت پرستان

زلفت بدستگیری اومید مستمندان

از شام روز پوشت سرگشته تیره روزان

وز نقش دلفریبت آشفته نقش بندان

آهوی نیمه مستت صیاد شیرگیران

هندوی بت پرستت زنار هوشمندان

کفرت ز راه تحقیق ایمان پاک دینان

دردت ز روی تعیین درمان دردمندان

خواجو جفای دشمن تا کی کند تحمل

مپسند بروی آخر غوغای ناپسندان

غزل شمارهٔ ۷۲۴

ای می لعل تو کام رندان

جعد تو زنجیر پای بندان

کفر تو ایمان پاک دینان

درد تو درمان دردمندان

لعل تو در خون باده نوشان

چشم تو در چشم چشم بندان

پستهٔ تنگ تو نقل مستان

نرگس مستت بلای رندان

تشنهٔ لعل تو می پرستان

کشتهٔ جور تو مستمندان

جور کشیدم ولی نه چندین

لطف شنیدم ولی نه چندان

بر دل خواجو چرا پسندی

این همه بیداد ناپسندان

غزل شمارهٔ ۷۲۵

به من رسید نوید وصال دلداران

چو کشته را دم عیسی و کشته را باران

چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار

گشوده‌اند سر طبله‌های عطاران

به حق صحبت و یاری که چون شوم در خاک

بود هنوز مرا میل صحبت یاران

چو رفت آب رخم در سر وفاداری

بهل که خاک شوم در ره وفاداران

ترا که بر سر سنجاب خفته‌ئی چه خبر

که شب چگونه بروز آورند بیداران

ز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاه

هزار بار بمیرند پیش بیماران

چنین که بادهٔ دوشین مرا ز خویش ببرد

مگر بدوش برندم ز کوی خماران

کسیکه مست بمیرد بقول مفتی عشق

برو درست نباشد نماز هشیاران

چگونه خواب برد ساکنان هودج را

ز غلغل جرس و نالهٔ گرفتاران

مجال نیست که در شب کسی برآرد سر

ز بسکه دست برآورده‌اند عیاران

دل ار چه روی سپردی بطره‌اش خواجو

کسی چگونه دهد نقد خود بطراران

غزل شمارهٔ ۷۲۶

چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران

چو تاب طره بنمودی ببردی آب طراران

ترا بر اشک چون باران من گر خنده می‌آید

عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران

چو فرهاد گرفتاران بگوشت می‌رسد هرشب

چه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتاران

طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری

ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران

الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان

بجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیاران

بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان

بخط شام سیه روزان بشکر نقل میخواران

ز ما گر خرده‌ئی آمد بزرگی کن و زان بگذر

که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران

ز ارباب کرم لطفی و رای آن نمی‌باشد

که ذیل عفو می‌پوشند بر جرم گنه کاران

کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند

تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران

بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بی‌دینم

که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران

بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه

برون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران

غزل شمارهٔ ۷۲۷

ای غمزهٔ جادویت افسونگر بیماران

وی طره هندویت سرحلقهٔ طراران

رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان

زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران

گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند

پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران

جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان

یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران

چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم

چون ابر پدید آید غافل مشو از باران

تا پیر خراباتت منظور نظر سازد

در دیدهٔ مستان کش خاک در خماران

جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان

جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران

یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد

کی کم شود از کویش غوغای خریداران

خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو

لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران

غزل شمارهٔ ۷۲۸

تا چند دم از گل زنی ای باد بهاران

گل را چه محل پیش رخ لاله عذاران

هر یار که دور از رخ یاران بدهد جان

از دل نرود تا ابدش حسرت یاران

منعم مکن از صحبت احباب که بلبل

تا جان بودش باز نیاید ز بهاران

گر صید بتان شد دل من عیب مگیرید

آهو چه کند در نظر شیر شکاران

در بحر غم از سیل سرشکم نبود غم

کانرا که بود خرقه چه اندیشه ز باران

تا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیم

یک راه عنان رنجه کن ای شاه سواران

گر نقش نگارین تو بینند ز حیرت

از دست بیفتد قلم نقش نگاران

از لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستی

جز باده نباشد طلب باده گساران

خواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگ

باشد بسحر باد هوا بانگ هزاران

غزل شمارهٔ ۷۲۹

چه خوش باشد میان لاله زاران

بر غم دشمنان با دوستداران

گرامی دار مرغان چمن را

الا ای باغبان در نو بهاران

نفیر عاشقان در کوی جانان

صفیر بلبلان بر شاخساران

بنالم هر شبی در آرزویش

چو کبکان دری بر کوهساران

قیامت آنزمان باشد بتحقیق

که از یاران جدا مانند یاران

مرا در حلقهٔ رندان درآرید

که می‌پرهیزم از پرهیزگاران

ز زلف بیقرار و چشم مستش

نمی‌ماند قرار هوشیاران

خوش آمد قامتش در چشم خواجو

صنوبر خوش بود بر جویباران

غزل شمارهٔ ۷۳۰

ای نسیم سحری بوی بهارم برسان

شکری از لب شیرین نگارم برسان

حلقهٔ زلف دلارام من از هم بگشای

شمسه‌ئی زان گره غالیه بارم برسان

تار آن سلسلهٔ مشک فشان بر هم زن

بوئی از نافهٔ آهوی تتارم برسان

گرت افتد به دواخانهٔ وصلش گذری

مرهمی بهر دل ریش فگارم برسان

دم بدم تا کنمش بر ورق دیده سواد

نسخه‌ای زان خط مشکین غبارم برسان

تا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندم

رقعه‌ئی از خط آن لاله عذارم برسان

پیش از آن کز من دلخسته نماند دیار

مژده‌ئی از ره یاری بدیارم برسان

چون بدان بقعه رسی رقعهٔ من در نظر آر

نام من محو کن و نامه بیارم برسان

گر بخمخانهٔ آن مغبچه‌ات راه بود

سر خم بر کن و داروی خمارم برسان

دارد آن موی میان از من بیچاره کنار

یا رب آنموی میان را بکنارم برسان

دل خواجو شد و بر خاک درش کرد قرار

خبری زاندل بی صبر و قرارم برسان

غزل شمارهٔ ۷۳۱

ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسان

قصهٔ مور بدرگاه سلیمان برسان

ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی

خبرآدم سرگشته برضوان برسان

شمع را قصهٔ پروانه فرو خوان روشن

باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان

بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار

طوطیانرا شکری از شکرستان برسان

کشتگانرا ز شفاخانهٔ جان مرهم ساز

تشنگانرا بلب چشمهٔ حیوان برسان

قصه غصه درویش اگرت راه بود

به مقیمان سراپردهٔ سلطان برسان

سخن شکر شیرین برفرهاد بگوی

خبر یوسف گمگشته بکنعان برسان

چون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست

دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان

در هواداری اگر کار تو بالا گیرد

خدمت ذره بخورشید درفشان برسان

گر از آن مایهٔ درمان خبری یافته‌ئی

دل بیمار مرا مژدهٔ درمان برسان

داغ کرمان ز دل خستهٔ خواجو برگیر

خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان

غزل شمارهٔ ۷۳۲

یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان

وین خسته را بکام دل خویشتن رسان

داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی

یک روز مرهمی بدل ریش من رسان

از حد گذشت ناله و افغان عندلیب

بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان

بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس

آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان

از مطبخ نوال حبیب حرم نشین

آخر نواله‌ئی به اویس قرن رسان

خورشید را بذرهٔ بی خواب و خور نمای

گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان

تا چند بینوا بزمستان توان نشست

بوی بهار باز بمرغ چمن رسان

تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی

از وصل مژده‌ای بمن ممتحن رسان

خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید

از غربتش خلاص ده و با وطن رسان

غزل شمارهٔ ۷۳۳

در تابم از دو هندوی آتش پرستشان

کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان

ز مشک سوده سلسله بر مه نهاده‌اند

زانرو که آفتاب بود زیر دستشان

برطرف آفتاب چه در خور فتاده است

مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان

از حد گذشته‌اند بخوبی و لطف از آنک

زین بیش نیست حد لطافت که هستشان

مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود

شد پای بند حلقهٔ زلف چو سستشان

نعلم نگر که باز برآتش نهاده‌اند

آن هندوان کافرآتش پرستشان

صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق

در داده‌اند جرعهٔ جام الستشان

یاران ز جام بادهٔ نوشین فتاده مست

خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان

غزل شمارهٔ ۷۳۴

خوشا چشمی که بیند روی ترکان

خنک بادی که آرد بوی ترکان

می نوشین و نوشا نوش مستان

در اردو هایاهوی ترکان

دل شیرافکنان افتاده در دام

ز روبه بازی آهوی ترکان

شب شامی لباس زنگی آسا

غلام سنبل هندوی ترکان

ز ترکان گوشه چون گیرم که بینم

کمان حسن بر بازوی ترکان

بود هندوی چشم می پرستان

دو تا پیوسته چون ابروی ترکان

در آب روشن ار آتش ندیدی

ببین روشن درآب روی ترکان

و گر گفتی که چین در شام نبود

نظر کن در خم گیسوی ترکان

بود پیرسته خواجو مست و مخمور

بیاد نرگس جادوی ترکان

غزل شمارهٔ ۷۳۵

خوشا صبح و صبوحی با همالان

نظر بر طلعت فرخنده فالان

خداوندا بده صبری جمیلم

که می‌نشکیبم از صاحب جمالان

خیالت این که برگردم ز خوبان

چو درویش از در دریا نوالان

دلم چون گیسوی او بر کمر دید

چو وحشی شد شکار کوه مالان

گهی کز کازرون رحلت گزینم

بنالد از فغانم کوه نالان

غریبان را چرا باید که بینند

بچشم منقصت صاحب کمالان

خطا باشد که چشم ترکتازت

دل مردم کند یکباره نالان

مگر زلف تو زان آشفته حالست

که در تابند ازو آشفته حالان

چنان مرغ دلم در قیدت افتاد

که کبکان دری در چنگ دالان

عقاب تیز پر کی باز گردد

بهر بازی ز صید خسته بالان

غزل خواجو بگوید بر غزاله

مگر برآهوی چشم غزالان

غزل شمارهٔ ۷۳۶

ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان

جان داده بر نرگس مست تو حکیمان

دست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیر

کوته نشود دست فقیران ز کریمان

گر دولت وصلت بزر و سیم برآید

کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان

باری اگرش شربت آبی نچشانند

راهی بمسافر بنمایند مقیمان

از هر چه فلک می‌دهدت بگذر و بگذار

عاقل متنفر بود از خوان لئیمان

با چشم سقیمم دل پر خون بربودند

یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان

بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان

تا وقت سحر باز نشینند ندیمان

قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب

خون جگر جام به از مال یتیمان

از گفتهٔ خواجو شنوم رایحهٔ عشق

چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان

غزل شمارهٔ ۷۳۷

دلا از جان زبان درکش که جانان

نکو داند زبان بی زبانان

اگر برگ گلت باشد چو بلبل

مترس از خار خار باغبانان

طبیبانرا اگر دردی نباشد

چه غم باشد ز درد ناتوانان

نیندیشد معاشر در شبستان

شبان تیره از حال شبانان

خرد با عشق برناید که پیران

زبون آیند در دست جوانان

ندارد موئی از موئی تفاوت

میان لاغر لاغر میانان

شراب تلخ چون شکر کنم نوش

بیاد شکر شیرین دهانان

اگر جانان برآرد کام جانم

کنم جانرا فدای جان جانان

میانش در ضمیر خرده بینان

دهانش در گمان خرده دانان

نشان دل چه می‌پرسی ز خواجو

نپرسد کس نشان بی نشانان

غزل شمارهٔ ۷۳۸

زهی روی تو صبح شب نشینان

خیالت مونس عزلت گزینان

دهانت آرزوی تنگدستان

میانت نکته باریک بینان

عذارت آفتاب صبح خیزان

جمالت قبلهٔ خلوت نشینان

بزلف کافرت آوردم ایمان

که اینست اعتقاد پاک دینان

چرا از خرمن حسن تو یک جو

نمی‌باشد نصیب خوشه چینان

چو این شکر لبان جان می‌فزایند

خنک آنان که نشکیبند از اینان

برو خواجو و بر خاک درش بین

نشانهای جبین مه جبینان

غزل شمارهٔ ۷۳۹

ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان

در بند کمند تو دل حلقه گشایان

وی برده بدندان سر انگشت تحیر

ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان

همچون مه نو گشته‌ام از مهر تو در شهر

انگشت نما گشتهٔ انگشت نمایان

عمرم بنهایت رسد و دور بخر

لیکن نرسد قصه عشق تو بپایان

این نکهت مشکین نفس باد بهشتست

یا بوی تو یا لخلخهٔ غالیه سایان

با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت

تا کم نشود مشغلهٔ بی سر و پایان

محمول سبکروح که در خواب گرانست

او را چه غم از ولولهٔ هرزه درایان

باید که برآید چو برآید نفس صبح

از پرده‌سرا زمزمهٔ پرده‌سرایان

منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات

در بزم سلاطین که دهد راه گدایان

غزل شمارهٔ ۷۴۰

سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن

مهر را گرچه محالست بگل بنهفتن

مشکل آنست که احوال گدا با سلطان

نتوان گفتن و با غیر نیاید گفتن

ای خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوح

در کشیدن مل گلگون و چو گل بشکفتن

شرط فراشی در دیر مغان دانی چیست

ره رندان خرابات بمژگان رفتن

هیچکس نیست که با چشم تو نتواند گفت

که چنین مست بمحراب نشاید خفتن

کیست کز هندوی زلف تو نجوید دل من

دزد را گر چه ز دانش نبود آشفتن

کار خواجو بهوای لب در پاشش نیست

جز بالماس زبان گوهر معنی سفتن

غزل شمارهٔ ۷۴۱

نه درد عشق می‌یارم نهفتن

نه ترک عشق می‌یارم گرفتن

نگردد مهر دل در سینه پنهان

بگل خورشید چون شاید نهفتن

غریبست از کسانی کاشنایند

حدیث خویش با بیگانه گفتن

اگر فراش دیری فرض عینست

بمژگانت در میخانه رفتن

بگو با نرگس میگون که پیوست

نشاید مست در محراب خفتن

بود کارم بیاد درج لعلت

بالماس زبان دردانه سفتن

مقیمان در میخانه خواجو

چه حاجتشان بکوی کعبه رفتن

غزل شمارهٔ ۷۴۲

نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخن

بشنو از وی ماجرای خویشتن بیخویشتن

بلبل بستانسرا بین در چمن دستانسرا

و او چون من دستان زن بستانسرای انجمن

گردر اسرار زبان بی زبانان می‌رسی

بی زبانی را نگر با بی زبانان در سخن

مطرب بی برگ بین از همدمان او را نوا

نالهٔ نایش نگر در پردهٔ دل چنگ زن

پستهٔ خندان شکر لب چون نباتش می‌نهند

از چه هر دم می‌نهند از پسته قندش در دهن

ایکه چون نی سوختی جانم چونی را ساختی

تاکه فرمودت که هردم آتشی در نی فکن

همچو من بی دوستان در بوستانش خوش نبود

زان بریدست از کنار چشمه و طرف چمن

راستی را گوئی از شیرین زبانی طوطیست

هر نفس در شکرستان سخن شکر شکن

گفتم آخر باز گو کاین نالهٔ زارت ز چیست

گفت خواجو من نیم هر دم چه می‌پرسی ز من

غزل شمارهٔ ۷۴۳

دوش چون از لعل میگون تو می‌گفتم سخن

همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن

مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات

گر به آب دیدهٔ ساغر بشویندش کفن

با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب

خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن

تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده

رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن

گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب

زانکه با تن‌ها بغربت به که تنها در وطن

ایکه دور افتاده‌ئی از راه و با ما همرهی

ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من

بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد

ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن

باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست

باد پندارد خروش نالهٔ مرغ چمن

در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست

ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن

جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی

اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن

گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک

از سلیمان مرغ جانش باز می‌راند سخن

غزل شمارهٔ ۷۴۴

هندوی آن کاکل ترکانه می‌باید شدن

یا چو هندو بندهٔ ترکان نمی‌باید شدن

ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست

پیش شمع عارضش پروانه می‌باید شدن

تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز

معتکف در کنج هر ویرانه می‌باید شدن

ملک جانرا منزل جانانه می‌باید شناخت

وانگه از جان طالب جانانه می‌باید شدن

از سر افسانه و افسون همی باید گذشت

یا به عشقش در جهان افسانه می‌باید شدن

تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبه‌ات

با هوای کعبه در بتخانه می‌باید شدن

هر چه می‌بینی برون از دانه و دام تو نیست

فارغ از دام و بری از دانه می‌باید شدن

بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور

زانکه شادی خوردهٔ پیمانه می‌باید شدن

گفتم ار شکرانه می‌خواهی به جان استاده‌ام

گفت خواجو از پی شکرانه می‌باید شدن

غزل شمارهٔ ۷۴۵

بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن

ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن

قلم پوشیده می‌رانم که اسرارم نهان ماند

اگر چه آتش سوزان به نی نتوان نهان کردن

مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین

چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن

مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئی

که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن

ورع یکسو نهد صوفی چو با مستان در آمیزد

بحکم آنکه ممکن نیست پیش آتش افسردن

مراد از زندگانی چیست روی دلبران دیدن

حیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن

اگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان ماند

دل مجروح مجنون را نمی‌بایستش آزردن

هواداران بسی هستند خورشید درخشانرا

ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن

نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم

ادا کن گر سری داری که آن فرضیست برگردن

بعدی                     قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 470
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,476
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,354
  • بازدید ماه : 15,565
  • بازدید سال : 255,441
  • بازدید کلی : 5,868,998