loading...
فوج
s.m.m بازدید : 472 1395/05/16 نظرات (0)

شاهنامه فردوسی ب20_پادشاهی گرشاسپ

پادشاهی گرشاسپ

 

بخش ۱

پسر بود زو را یکی خویش کام****پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
بیامد نشست از بر تخت و گاه****به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
چو بنشست بر تخت و گاه پدر****جهان را همی داشت با زیب و فر
چنین تا برآمد برین روزگار****درخت بلا کینه آورد بار
به ترکان خبر شد که زو درگذشت****بران سان که بد تخت بی‌کار گشت
بیامد به خوار ری افراسیاب****ببخشید گیتی و بگذاشت آب
نیاورد یک تن درود پشنگ****سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ
دلش خود ز تخت و کله گشته بود****به تیمار اغریرث آغشته بود
بدو روی ننمود هرگز پشنگ****شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ
فرستاده رفتی به نزدیک اوی****بدو سال و مه هیچ ننمود روی
همی گفت اگر تخت را سر بدی****چو اغریرثش یار درخور بدی
تو خون برادر بریزی همی****ز پرورده مرغی گریزی همی
مرا با تو تا جاودان کار نیست****به نزد منت راه دیدار نیست
پرآواز شد گوش ازین آگهی****که بی‌کار شد تخت شاهنشهی
پیامی بیامد به کردار سنگ****به افراسیاب از دلاور پشنگ
که بگذار جیحون و برکش سپاه****ممان تا کسی برنشیند به گاه
یکی لشکری ساخت افراسیاب****ز دشت سپنجاب تا رود آب
که گفتی زمین شد سپهر روان****همی بارد از تیغ هندی روان
یکایک به ایران رسید آگهی****که آمد خریدار تخت مهی
سوی زابلستان نهادند روی****جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی
بگفتند با زال چندی درشت****که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
پس از سام تا تو شدی پهلوان****نبودیم یک روز روشن روان
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید****که شد آفتاب از جهان ناپدید
اگر چاره دانی مراین را بساز****که آمد سپهبد به تنگی فراز
چنین گفت پس نامور زال زر****که تا من ببستم به مردی کمر
سواری چو من پای بر زین نگاشت****کسی تیغ و گرز مرا برنداشت
به جایی که من پای بفشاردم****عنان سواران شدی پاردم
شب و روز در جنگ یکسان بدم****ز پیری همه ساله ترسان بدم
کنون چنبری گشت یال یلی****نتابد همی خنجر کابلی
کنون گشت رستم چو سرو سهی****بزیبد برو بر کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش باید همی****کزین تازی اسپان نشاید همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن****بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان****که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم****ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی****ببودند شادان دل و تازه روی
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت****سلیح سواران جنگی بساخت
به رستم چنین گفت کای پیلتن****به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز****کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست****چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی****دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد****ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی****که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام****که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز****نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت****بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم****چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون****که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش****همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند****چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه****گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر****نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بی‌سپاه****که خون بارد ابر اندر آوردگاه

بخش ۲

چنان شد ز گفتار او پهلوان****که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان****بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند****برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش****به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم****نهادی به روی زمین بر شکم
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ****فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ****برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار****بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او****سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و بورابرش و گاودم****سیه خایه و تند و پولادسم
تنش پرنگار از کران تا کران****چو داغ گل سرخ بر زعفران
چو رستم بران مادیان بنگرید****مر آن کرهٔ پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم****که آن کره را بازگیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر****که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست****که دو رانش از داغ آتش تهیست
چنین داد پاسخ که داغش مجوی****کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی
همی رخش خوانیم بورابرش است****به خو آتشی و به رنگ آتش است
خداوند این را ندانیم کس****همی رخش رستمش خوانیم و بس
سه سالست تا این بزین آمدست****به چشم بزرگان گزین آمدست
چو مادرش بیند کمند سوار****چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند****سر ابرش آورد ناگه ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش****همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان****از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش****کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست و برگشت از وی****بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند****برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور****بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی****تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست****کنون کار کردن به دست منست
ز چوپان بپرسید کاین اژدها****به چندست و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی****برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست****بدین بر تو خواهی جهان کرد راست
لب رستم از خنده شد چون بسد****همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را****سرش تیز شد کینه و جنگ را
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ****بدیدش که دارد دل و تاو و رگ
کشد جوشن و خود و کوپال او****تن پیلوار و بر و یال او
چنان گشت ابرش که هر شب سپند****همی سوختندش ز بیم گزند
چپ و راست گفتی که جادو شدست****به آورد تا زنده آهو شدست
دل زال زر شد چو خرم بهار****ز رخش نوآیین و فرخ سوار
در گنج بگشاد و دینار داد****از امروز و فردا نیامدش یاد

بخش ۳

بزد مهره در جام بر پشت پیل****ازو برشد آواز تا چند میل
خروشیدن کوس با کرنای****همان ژنده پیلان و هندی درای
برآمد ز زاولستان رستخیز****زمین خفته را بانگ برزد که خیز
به پیش اندرون رستم پهلوان****پس پشت او سالخورده گوان
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ****که بر سر نیارست پرید زاغ
تبیره زدندی همی شست جای****جهان را نه سر بود پیدا نه پای
به هنگام بشکوفهٔ گلستان****بیاورد لشکر ز زابلستان
ز زال آگهی یافت افراسیاب****برآمد ز آرام و از خورد و خواب
بیاورد لشکر سوی خوار ری****بران مرغزاری که بد آب و نی
ز ایران بیامد دمادم سپاه****ز راه بیابان سوی رزمگاه
ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند****سپهبد جهاندیدگان را بخواند
بدیشان چنین گفت کای بخردان****جهاندیده و کارکرده ردان
هم ایدر من این لشکر آراستم****بسی سروری و مهی خواستم
پراگنده شد رای بی تخت شاه****همه کار بی‌روی و بی‌سر سپاه
چو بر تخت بنشست فرخنده زو****ز گیتی یکی آفرین خاست نو
شهی باید اکنون ز تخم کیان****به تخت کیی بر کمر بر میان
شهی کاو باورنگ دارد ز می****که بی‌سر نباشد تن آدمی
نشان داد موبد مرا در زمان****یکی شاه با فر و بخت جوان
ز تخم فریدون یل کیقباد****که با فر و برزست و با رای و داد

بخش ۴

به رستم چنین گفت فرخنده زال****که برگیر کوپال و بفراز یال
برو تازیان تا به البرز کوه****گزین کن یکی لشکر همگروه
ابر کیقباد آفرین کن یکی****مکن پیش او بر درنگ اندکی
به دو هفته باید که ایدر بوی****گه و بیگه از تاختن نغنوی
بگویی که لشکر ترا خواستند****همی تخت شاهی بیاراستند
که در خورد تاج کیان جز تو کس****نبینیم شاها تو فریادرس
تهمتن زمین را به مژگان برفت****کمر برمیان بست و چون باد تفت

بخش ۵

ز ترکان طلایه بسی بد براه****رسید اندر ایشان یل صف پناه
برآویخت با نامداران جنگ****یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ
دلیران توران برآویختند****سرانجام از رزم بگریختند
نهادند سر سوی افراسیاب****همه دل پر از خون و دیده پر آب
بگفتند وی را همه بیش و کم****سپهبد شد از کار ایشان دژم
بفرمود تا نزد او شد قلون****ز ترکان دلیری گوی پرفسون
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار****وز ایدر برو تا در کوهسار
دلیر و خردمند و هشیار باش****به پاس اندرون نیز بیدار باش
که ایرانیان مردمی ریمنند****همی ناگهان بر طلایه زنند
برون آمد از نزد خسرو قلون****به پیش اندرون مردم رهنمون
سر راه بر نامداران ببست****به مردان جنگی و پیلان مست
وزان روی رستم دلیر و گزین****بپیمود زی شاه ایران زمین
یکی میل ره تا به البرز کوه****یکی جایگه دید برنا شکوه
درختان بسیار و آب روان****نشستنگه مردم نوجوان
یکی تخت بنهاده نزدیک آب****برو ریخته مشک ناب و گلاب
جوانی به کردار تابنده ماه****نشسته بران تخت بر سایه‌گاه
رده برکشیده بسی پهلوان****به رسم بزرگان کمر بر میان
بیاراسته مجلسی شاهوار****بسان بهشتی به رنگ و نگار
چو دیدند مر پهلوان را به راه****پذیره شدندش ازان سایه‌گاه
که ما میزبانیم و مهمان ما****فرود آی ایدر به فرمان ما
بدان تا همه دست شادی بریم****به یاد رخ نامور می خوریم
تهمتن بدیشان چنین گفت باز****که ای نامداران گردن فراز
مرا رفت باید به البرز کوه****به کاری که بسیار دارد شکوه
نباید به بالین سر و دست ناز****که پیشست بسیار رنج دراز
سر تخت ایران ابی شهریار****مرا باده خوردن نیاید به کار
نشانی دهیدم سوی کیقباد****کسی کز شما دارد او را به یاد
سر آن دلیران زبان برگشاد****که دارم نشانی من از کیقباد
گر آیی فرود و خوری نان ما****بیفروزی از روی خود جان ما
بگوییم یکسر نشان قباد****که او را چگونست رستم و نهاد
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد****چو بشنید از وی نشان قباد
بیامد دمان تا لب رودبار****نشستند در زیر آن سایه‌دار
جوان از بر تخت خود برنشست****گرفته یکی دست رستم به دست
به دست دگر جام پر باده کرد****وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست رستم سپرد****بدو گفت کای نامبردار و گرد
بپرسیدی از من نشان قباد****تو این نام را از که داری به یاد
بدو گفت رستم که از پهلوان****پیام آوریدم به روشن روان
سر تخت ایران بیاراستند****بزرگان به شاهی ورا خواستند
پدرم آن گزین یلان سر به سر****که خوانند او را همی زال زر
مرا گفت رو تا به البرز کوه****قباد دلاور ببین با گروه
به شاهی برو آفرین کن یکی****نباید که سازی درنگ اندکی
بگویش که گردان ترا خواستند****به شادی جهانی بیاراستند
نشان ار توانی و دانی مرا****دهی و به شاهی رسانی ورا
ز گفتار رستم دلیر جوان****بخندید و گفتش که ای پهلوان
ز تخم فریدون منم کیقباد****پدر بر پدر نام دارم به یاد
چو بشنید رستم فرو برد سر****به خدمت فرود آمد از تخت زر
که ای خسرو خسروان جهان****پناه بزرگان و پشت مهان
سر تخت ایران به کام تو باد****تن ژنده پیلان به دام تو باد
نشست تو بر تخت شاهنشهی****همت سرکشی باد و هم فرهی
درودی رسانم به شاه جهان****ز زال گزین آن یل پهلوان
اگر شاه فرمان دهد بنده را****که بگشایم از بند گوینده را
قباد دلاور برآمد ز جای****ز گفتار رستم دل و هوش و رای
تهمتن همانگه زبان برگشاد****پیام سپهدار ایران بداد
سخن چون به گوش سپهبد رسید****ز شادی دل اندر برش برطپید
بیازید جامی لبالب نبید****بیاد تهمتن به دم درکشید
تهمتن همیدون یکی جام می****بخورد آفرین کرد بر جان کی
برآمد خروش از دل زیر و بم****فراوان شده شادی اندوه کم
شهنشه چنین گفت با پهلوان****که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید****یکی تاج رخشان به کردار شید
خرامان و نازان شدندی برم****نهادندی آن تاج را بر سرم
چو بیدار گشتم شدم پرامید****ازان تاج رخشان و باز سپید
بیاراستم مجلسی شاهوار****برین سان که بینی بدین مرغزار
تهمتن مرا شد چو باز سپید****ز تاج بزرگان رسیدم نوید
تهمتن چو بشنید از خواب شاه****ز باز و ز تاج فروزان چو ماه
چنین گفت با شاه کنداوران****نشانست خوابت ز پیغمبران
کنون خیز تا سوی ایران شویم****به یاری به نزد دلیران شویم
قباد اندر آمد چو آتش ز جای****ببور نبرد اندر آورد پای
کمر برمیان بست رستم چو باد****بیامد گرازان پس کیقباد
شب و روز از تاختن نغنوید****چنین تا به نزد طلایه رسید
قلون دلاور شد آگه ز کار****چو آتش بیامد سوی کارزار
شهنشاه ایران چو زان گونه دید****برابر همی خواست صف برکشید
تهمتن بدو گفت کای شهریار****ترا رزم جستن نیاید بکار
من و رخش و کوپال و برگستوان****همانا ندارند با من توان
بگفت این و از جای برکرد رخش****به زخمی سواری همی کرد پخش
قلون دید دیوی بجسته ز بند****به دست اندرون گرز و برزین کمند
برو حمله آورد مانند باد****بزد نیزه و بند جوشن گشاد
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت****قلون از دلیریش مانده شگفت
ستد نیزه از دست او نامدار****بغرید چون تندر از کوهسار
بزد نیزه و برگرفتش ز زین****نهاد آن بن نیزه را بر زمین
قلون گشت چون مرغ با بابزن****بدیدند لشکر همه تن به تن
هزیمت شد از وی سپاه قلون****به یکبارگی بخت بد را زبون
تهمتن گذشت از طلایه سوار****بیامد شتابان سوی کوهسار
کجا بد علفزار و آب روان****فرود آمد آن جایگه پهلوان
چنین تا شب تیره آمد فراز****تهمتن همی کرد هرگونه ساز
از آرایش جامهٔ پهلوی****همان تاج و هم بارهٔ خسروی
چو شب تیره شد پهلو پیش‌بین****برآراست باشاه ایران زمین
به نزدیک زال آوریدش به شب****به آمد شدن هیچ نگشاد لب
نشستند یک هفته با رای زن****شدند اندران موبدان انجمن
بهشتم بیاراست پس تخت عاج****برآویختند از بر عاج تاج

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود

 

بخش ۱ - به خواب دیدن فردوسی دقیقی را

چنان دید گوینده یک شب به خواب****که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جایی پدید آمدی****بران جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می****مخور جز بر آیین کاوس کی
که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت****بدو نازد و لشگر و تاج و تخت
شهنشاه محمود گیرنده شهر****ز شادی به هر کس رسانیده بهر
از امروز تا سال هشتاد و پنج****بکاهدش رنج و نکاهدش گنج
ازین پس به چین اندر آرد سپاه****همه مهتران برگشایند راه
نبایدش گفتن کسی را درشت****همه تاج شاهانش آمد به مشت
بدین نامه گر چند بشتافتی****کنون هرچ جستی همه یافتی
ازین باره من پیش گفتم سخن****سخن را نیامد سراسر به بن
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار****بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مایه نزد شهنشه رسد****روان من از خاک بر مه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت****منم زنده او گشت با خاک جفت

بخش ۱۰

چو از بلخ بامی به جیحون رسید****سپهدار لشکر فرود آورید
بشد شهریار از میان سپاه****فرود آمد از باره بر شد به گاه
بخواند او گرانمایه جاماسپ را****کجا رهنمون بود گشتاسپ را
سر موبدان بودو شاه ردان****چراغ بزرگان و اسپهبدان
چنان پاک تن بود و تابنده جان****که بودی بر او آشکارا نهان
ستاره‌شناس و گرانمایه بود****ابا او به دانش کرا پایه بود
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای****ترا دین به داد و پاکیزه رای
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس****جهاندار دانش ترا داد و بس
ببایدت کردن ز اختر شمار****بگویی همی مر مرا روی کار
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ****کرا بیشتر باشد اینجا درنگ
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را****به روی دژم گفت گشتاسپ را
که میخواستم کایزد دادگر****ندادی مرا این خرد وین هنر
مرا گر نبودی خرد شهریار****نکردی زمن بودنی خواستار
مگر با من از داد پیمان کند****که نه بد کند خود نه فرمان کند
جهانجوی گفتا به نام خدای****بدین و به دین آور پاک رای
به جان زریر آن نبرده سوار****به جان گرانمایه اسفندیار
که نه هرگزت روی دشمن کنم****نفرمایمت بد نه خود من کنم
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی****که تو چاره‌دانی و من چاره‌جوی
خردمند گفت این گرانمایه شاه****همیشه بتو تازه بادا کلاه
ز بنده میازار و بنداز خشم****خنک آنکسی کو نبیند به چشم
بدان ای نبرده کی نامجوی****چو در رزم روی اندر آری بروی
بدانگه کجا بانگ و ویله کنند****تو گویی همی کوه را برکنند
به پیش اندر آیند مردان مرد****هوا تیره گردد ز گرد نبرد
جهان را ببینی بگشته کبود****زمین پر ز آتش هوا پر زدود
وزان زخم آن گرزهای گران****چنان پتک پولاد آهنگران
به گوش اندر آید ترنگا ترنگ****هوا پر شده نعرهٔ بور و خنگ
شکسته شود چرخ گردونها****زمین سرخ گردد از ان خونها
تو گویی هوا ابر دارد همی****وزان ابر الماس بارد همی
بسی بی پدر گشته بینی پسر****بسی بی پسر گشته بینی پدر
نخستین کس نام‌دار اردشیر****پس شهریار آن نبرده دلیر
به پیش افگند اسپ تازان خویش****به خاک افگند هر ک آیدش پیش
پیاده کند ترک چندان سوار****کز اختر نباشد مر آن را شمار
ولیکن سرانجام کشته شود****نکونامش اندر نوشته شود
دریغ آنچنان مرد نام آورا****ابا رادمردان همه سرورا
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه****چو رستم درآید به روی سپاه
پس آنگاه مر تیغ را برکشد****بتازد بسی اسپ و دشمن کشد
بسی نامداران و گردان چین****که آن شیر مرد افگند بر زمین
سرانجام بختش کند خاکسار****برهنه کند آن سر تاجدار
بیاید پس آنگاه فرزند من****ببسته میان را جگر بند من
ابر کین شیدسپ فرزند شاه****به میدان کند تیز اسپ سیاه
بسی رنج بیند به رزم اندرون****شه خسروان را بگویم که چون
درفش فروزندهٔ کاویان****بیفگنده باشند ایرانیان
گرامی بگیرد به دندان درفش****به دندان بدارد درفش بنفش
به یک دست شمشیر و دیگر کلاه****به دندان درفش فریدون شاه
برین سان همی‌افگند دشمنان****همی برکند جان آهرمنان
سرانجام در جنگ کشته شود****نکو نامش اندر نوشته شود
پس ازاده بستور پور زریر****به پیش افگند اسپ چون نره شیر
بسی دشمنان را کند ناپدید****شگفتی‌تر از کار او کس ندید
چو آید سرانجام پیروز باز****ابر دشمنان دست کرده دراز
بیاید پس آن برگزیده سوار****پس شهریار جهان نامدار
ز آهرمنان بفگند شست گرد****نماید یکی پهلوی دستبرد
سرانجام ترکان به تیرش زنند****تن پیلوارش به خاک افگنند
بیاید پس آن نره شیر دلیر****سوار دلاور که نامش زریر
به پیش اندر آید گرفته کمند****نشسته بر اسفندیاری سمند
ابا جوشن زر درخشان چو ماه****بدو اندرون خیره گشته سپاه
بگیرد ز گردان لشکر هزار****ببندد فرستد بر شهریار
به هر سو کجا بنهد آن شاه روی****همی راند از خون بدخواه جوی
نه استد کس آن پهلوان شاه را****ستوه آورد شاه خرگاه را
پس افگنده بیند بزرگ اردشیر****سیه گشته رخسار و تن چون زریر
بگرید برو زار و گردد نژند****برانگیزد اسفندیاری سمند
به خاقان نهد روی پر خشم و تیز****تو گویی ندیدست هرگز گریز
چو اندر میان بیند ارجاسپ را****ستایش کند شاه گشتاسپ را
صف دشمنان سر بسر بردرد****ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد
همی خواند او زند زردشت را****به یزدان نهاده کیی پشت را
سرانجام گردد برو تیره‌بخت****بریده کندش آن نکو تاج و تخت
بیاید یکی نام او بیدرفش****به سرنیزه دارد درفش بنفش
نیارد شدن پیش گرد گزین****نشیند به راه وی اندر کمین
باستد بران راه چون پیل مست****یکی تیغ زهر آب داده به دست
چو شاه جهان بازگردد ز رزم****گرفته جهان را و کشته گرزم
بیندازد آن ترک تیری بروی****نیارد شدن آشکارا بروی
پس از دست آن بیدرفش پلید****شود شاه آزادگان ناپدید
به ترکان برد باره و زین اوی****بخواهد پسرت آن زمان کین اوی
پس آن لشکر نامدار بزرگ****به دشمن درافتد چو شیر سترگ
همی تازند این بر آن آن برین****ز خون یلان سرخ گردد زمین
یلان را بباشد همه روی زرد****چو لرزه برافتد به مردان مرد
برآید به خورشید گرد سپاه****نبیند کس از گرد تاریک راه
فروغ سر نیزه و تیر و تیغ****بتابد چنان چون ستاره ز میغ
وزان زخم مردان کجا می‌زنند****و بر یکدگر بر همی افگند
همه خسته و کشته بر یکدگر****پسر بر پدر بر پدر بر پسر
وزان ناله و زاری خستگان****به بند اندر آیند نابستگان
شود کشته چندان ز هر سو سپاه****که از خونشان پر شود رزمگاه
پس آن بیدرفش پلید و سترگ****به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ
همان تیغ زهر آب داده به دست****همی تازد او باره چون پیل مست
به دست وی اندر فراوان سپاه****تبه گردد از برگزینان شاه
بیاید پس آن فرخ اسفندیار****سپاه از پس پشت و یزدانش یار
ابر بیدرفش افگند اسپ تیز****برو جامه پر خون و دل پر ستیز
مر او را یکی تیغ هندی زند****ز بر نیمهٔ تنش زیر افگند
بگیرد پس آن آهنین گرز را****بتاباند آن فره و برز را
به یک حمله از جایشان بگسلد****چو بگسستشان بر زمین کی هلد
بنوک سر نیزه‌شان بر چند****کندشان تبه پاک و بپراگند
گریزد سرانجام سالار چین****از اسفندیار آن گو بافرین
به ترکان نهد روی بگریخته****شکسته سپر نیزها ریخته
بیابان گذارد به اندک سپاه****شود شاه پیروز و دشمن تباه
بدان ای گزیده شه خسروان****که من هرچ گفتم نباشد جز آن
نباشد ازین یک سخن بیش و کم****تو زین پس مکن روی بر من دژم
که من آنچ گفتم نگفتم مگر****به فرمانت ای شاه پیروزگر
وزان کم بپرسید فرخنده شاه****ازین ژرف دریا و تاریک راه
ندیدم که بر شاه بنهفتمی****وگرنه من این راز کی گفتمی
چو شاه جهاندار بشنید راز****بران گوشهٔ تخت خسپید باز
ز دستش بیفتاد زرینه گرز****تو گفتی برفتش همی فر و برز
به روی اندر افتاد و بیهوش گشت****نگفتش سخن نیز و خاموش گشت
چو با هوش آمد جهان شهریار****فرود آمد از تخت و بگریست زار
چه باید مرا گفت شاهی و گاه****که روزم همی گشت خواهد سیاه
که آنان که بر من گرامی‌ترند****گزین سپاهند و نامی‌ترند
همی رفت و خواهند از پیش من****ز تن برکنند این دل ریش من
به جاماسپ گفت ار چنینست کار****به هنگام رفتن سوی کارزار
نخوانم نبرده برادرم را****نسوزم دل پیر مادرم را
نفرمایمش نیز رفتن به رزم****سپه را سپارم به فرخ گرزم
کیان زادگان و جوانان من****که هر یک چنانند چون جان من
بخوانم همه سربسر پیش خویش****زره‌شان نپوشم نشانم به پیش
چگونه رسد نوک تیر خدنگ****برین آسمان بر شده کوه سنگ
خردمند گفتا به شاه زمین****که ای نیک‌خو مهتر بافرین
گر ایشان نباشند پیش سپاه****نهاده بسر بر کیانی کلاه
که یارد شدن پیش ترکان چین****که بازآورد فره پاک دین
تو زین خاک برخیز و برشو به گاه****مکن فره پادشاهی تباه
که داد خدایست وزین چاره نیست****خداوند گیتی ستمگاره نیست
ز اندوه خوردن نباشدت سود****کجا بودنی بود و شد کار بود
مکن دلت را بیشتر زین نژند****بداد خدای جهان کن بسند
بدادش بسی پند و بشنید شاه****چو خورشید گون گشت بر شد به گاه
نشست از برگاه و بنهاد دل****به رزم جهانجوی شاه چگل
از اندیشهٔ دل نیامدش خواب****به رزم و به بزمش گرفته شتاب

بخش ۱۱

چو جاماسپ گفت این سپیده دمید****فروغ ستاره بشد ناپدید
سپه را به هامون فرود آورید****بزد کوس بر پیل و لشکر کشید
وزانجا خرامید تا رزمگاه****فرود آورید آن گزیده سپاه
به گاهی که باد سپیده دمان****به کاخ آرد از باغ بوی گلان
فرستاده بد هر سوی دیده‌بان****چنانچون بود رسم آزادگان
بیامد سواری و گفتا به شاه****که شاها به نزدیکی آمد سپاه
سپاهیست ای شهریار زمین****که هرگز چنان نامد از ترک و چین
به نزدیکی ما فرود آمدند****به کوه و در و دشت خیمه زدند
سپهدارشان دیده‌بان برگزید****فرستاد و دیده به دیده رسید
پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر****سپهبدش را خواند فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز****بیارای پیلان و لشکر بساز
سپهبد بشد لشکرش راست کرد****همی رزم سالار چین خواست کرد
بدادش جهاندار پنجه هزار****سوار گزیده به اسفندیار
بدو داد یک دست زان لشکرش****که شیری دلش بود و پیلی برش
دگر دست لشکرش را همچنان****برآراست از شیر دل سرکشان
به گرد گرامی سپرد آن سپاه****که شیر جهان بود و همتای شاه
پس پشت لشکر به بستور داد****چراغ سپهدار خسرو نژاد
چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه****غمی گشته از رنج و گشته ستوه
نشست از بر خوب تابنده گاه****همی کرد زانجا به لشکر نگاه
پس ارجاسپ شاه دلیران چین****بیاراست لشکرش را همچنین
جدا کرد از خلخی سی هزار****جهان آزموده نبرده سوار
فرستادشان سوی آن بیدرفش****که کوس مهین داشت و رنگین درفش
بدو داد یک دست زان لشکرش****که شیر ژیان نامدی همبرش
دگر دست را داد بر گرگسار****بدادش سوار گزین صدهزار
میان‌گاه لشکرش را همچنین****سپاهی بیاراست خوب و گزین
بدادش بدان جادوی خویش کام****کجا نام خواست و هزارانش نام
خود و صدهزاران سواران گرد****نموده همه در جهان دستبرد
نگاهش همی داشت پشت سپاه****همی کرد هر سوی لشکر نگاه
پسر داشتی یک گرانمایه مرد****جهاندیده و دیده هر گرم و سرد
سواری جهاندیده نامش کهرم****رسیده بسی بر سرش سرد و گرم
مران پور خود را سپهدار کرد****بران لشکر گشن سالار کرد

بخش ۱۲

چو اندر گذشت آن شب و بود روز****بتابید خورشید گیهان فروز
به زین بر نشستند هر دو سپاه****همی دید زان کوه گشتاسپ شاه
چو از کوه دید آن شه بافرین****کجا برنشستند گردان به زین
سیه رنگ بهزاد را پیش خواست****تو گفتی که بیستونست راست
برو بر فگندند برگستوان****برو بر نشست آن شه خسروان
چو هر دو برابر فرود آمدند****ابر پیل بر نای رویین زدند
یکی رزمگاهی بیاراستند****یلان هم نبردان همی خواستند
بکردند یک تیرباران نخست****بسان تگرگ بهاران درست
بشد آفتاب از جهان ناپدید****چه داند کسی کان شگفتی ندید
بپوشیده شد چشمهٔ آفتاب****ز پیکانهاشان درفشان چو آب
تو گفتی جهان ابر دارد همی****وزان ابر الماس بارد همی
وزان گرزداران و نیزه‌وران****همی تاختند آن برین این بران
هوازی جهان بود شبگون شده****زمین سربسر پاک گلگون شده
بیامد نخست آن سوار هژیر****پس شهریار جهان اردشیر
به آوردگه رفت نیزه به دست****تو گفتی مگر طوس اسپهبدست
برین سان همی گشت پیش سپاه****نبود آگه از بخش خورشید و ماه
بیامد یکی ناوکش بر میان****گذارنده شد بر سلیح کیان
ز بور اندر افتاد خسرو نگون****تن پاکش آلوده شد پر ز خون
دریغ آن نکو روی همرنگ ماه****که بازش ندید آن خردمند شاه
بیامد بر شاه شیر اورمزد****کجا زو گرفتی شهنشاه پزد
ز پیش اندر آمد به دشت اندرا****به زهر آب داده یکی خنجرا
خروشی برآورد برسان شیر****که آورد خواهد ژیان گور زیر
ابر کین آن شاهزاده سوار****بکشت از سواران دشمن هزار
به هنگامهٔ بازگشتن ز جنگ****که روی زمین گشته بد لاله رنگ
بیامد یکی تیرش اندر قفا****شد آن خسرو شاهزاده فنا
بیامد پسش باز شیدسپ شاه****که مانندهٔ شاه بد همچو ماه
یکی دیزه‌ای بر نشسته چو نیل****به تگ همچو آهو به تن همچو پیل
به آوردگه گشت و نیزه بگاشت****چو لختی بگردید نیزه بداشت
کدامست گفتا کهرم سترگ****کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
بیامد یکی دیو گفتا منم****که با گرسنه شیر دندان زنم
به نیزه بگشتند هر دو چو باد****بزد ترک را نیزهٔ شاهزاد
ز باره در آورد و ببرید سر****به خاک اندر افگنده زرین کمر
همی گشت بر پیش گردان چین****بسان یکی کوه بر پشت زین
همانا چنو نیز دیده ندید****ز خوبی کجا بود چشمش رسید
یکی ترک تیری برو برگماشت****ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت
دریغ آن شه پروریده به ناز****بشد روی او باب نادیده باز

بخش ۱۳

بیامد سر سروران سپاه****پسر تهم جاماسپ دستور شاه
نبرده سواری گرامیش نام****به مانندهٔ پور دستان سام
یکی چرمه‌ای برنشسته سمند****یکی گام زن بارهٔ بی‌گزند
چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان****یکی کوه پارست گوی روان
به پیش صف چینیان ایستاد****خداوند بهزاد را کرد یاد
کدامست گفت از شما شیردل****که آید سوی نیزهٔ جان گسل
کجا باشد آن جادوی خویش کام****کجا خواست نام و هزارانش نام
برفت آن زمان پیش او نامخواست****تو گفتی که همچو ستونست راست
بگشتند هر دو سوار هژیر****به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
گرامی گوی بود با زور شیر****نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده دریغ****گرامی کفش بود برنده تیغ
گرامی خرامید با خشم تیز****دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز
میان صف دشمن اندر فتاد****پس از دامن کوه برخاست باد
سپاه از دو رو بر هم آویختند****و گرد از دو لشکر برانگیختند
بدان شورش اندر میان سپاه****ازان زخم گردان و گرد سیاه
بیفتاد از دست ایرانیان****درفش فروزندهٔ کاویان
گرامی بدید آن درفش چو نیل****که افگنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک****بیفشاند از خاک و بسترد پاک
چو او را بدیدند گردان چین****که آن نیزهٔ نامدار گزین
ازان خاک برداشت و بسترد و برد****به گردش گرفتند مردان گرد
ز هر سو به گردش همی تاختند****به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت****همی زد به یک دست گرز ای شگفت
سرانجام کارش بکشتند زار****بران گرم خاکش فگندند خوار
دریغ آن نبرده سوار هژبر****که بازش ندید آن خردمند پیر
بیامد هم آنگاه بستور شیر****نبرده کیان زاده پور زریر
بکشت او ازان دشمنان بی‌شمار****که آویخت اندر بد روزگار
سرانجام برگشت پیروز و شاد****به پیش پدر باز شد و ایستاد
بیامد پس آن برگزیده سوار****پس شهریار جهان نیوزار
به زیر اندرون تیزرو شولکی****که نبود چنان از هزاران یکی
بیامد بران تیره آوردگاه****به آواز گفت ای گزیده سپاه
کدامست مرد از شما نامدار****جهاندیده و گرد و نیزه‌گزار
که پیش من آیند نیزه به دست****که امروز در پیش مرد آمدست
سواران چین پیش او تاختند****برافگندنش را همی ساختند
سوار جهانجوی مرد دلیر****چو پیل دژآگاه و چون نره شیر
همی گشت بر گرد مردان چین****تو گفتی همی بر نوردد زمین
بکشت از گوان جهان شست مرد****دران تاختنها به گرز نبرد
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ****چنان آمده بودش از چرخ برخ
بیفتاد زان شولک خوب رنگ****بمرد و نرست اینت فرجام جنگ
دریغ آن سوار گرانمایه نیز****که افگنده شد رایگان بر نه چیز
که همچون پدر بود و همتای اوی****دریغ آن نکو روی و بالای اوی
چو کشته شد آن نامبرده سوار****ز گردان به گردش هزاران هزار
بهر گوشه‌ای بر هم آویختند****ز روی زمین گرد انگیختند
برآمد برین رزم کردن دو هفت****کزیشان سواری زمانی نخفت
زمینها پر از کشته و خسته شد****سراپرده‌ها نیز بربسته شد
در و دشتها شد همه لاله‌گون****به دشت و بیابان همی رفت خون
چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه****که بد می‌توانست رفتن به راه

بخش ۱۴

دو هفته برآمد برین کارزار****که هزمان همی تیره‌تر گشت کار
به پیش اندر آمد نبرده زریر****سمندی بزرگ اندر آورده زیر
به لشکرگه دشمن اندر فتاد****چو اندر گیا آتش و تیز باد
همی کشت زیشان همی خوابنید****مر او را نه استاد هرکش بدید
چو ارجاسپ دانست کان پورشاه****سپه را همی کرد خواهد تباه
بدان لشکر خویش آواز داد****که چونین همی داد خواهید داد
دو هفته برآمد برین بر درنگ****نبینم همی روی فرجام جنگ
بکردند گردان گشتاسپ شاه****بسی نامداران لشکر تباه
کنون اندر آمد میانه زریر****چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر
بکشت او همه پاک مردان من****سرافراز گردان و ترکان من
یکی چاره باید سگالیدنا****و گرنه ره ترک مالیدنا
برین گر بماند زمانی چنین****نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین
کدامست مرد از شما نام خواه****که آید پدید از میان سپاه
یکی ترگ داری خرامد به پیش****خنیده کند در جهان نام خویش
هران کز میان باره انگیزند****بگرداندش پشت و بگریزند
من او را دهم دختر خویش را****سپارم بدو لشکر خویش را
سپاهش ندادند پاسوخ باز****بترسیده بد لشکر سرفراز
چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست****همی کشت زیشان همی کرد پست
همی کوفتشان هر سوی زیر پای****سپهدار ایران فرخنده رای
چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد****که روز سپیدش شب تیره شد
دگر باره گفت ای بزرگان من****تگینان لشکر گزینان من
ببینید خویشان و پیوستگان****ببینید نالیدن خستگان
ازان زخم آن پهلو آتشی****که سامیش گرزست و تیر آرشی
که گفتی بسوزد همی لشکرم****کنون برفروزد همی کشورم
کدامست مرد از شما چیره دست****که بیرون شود پیش این پیل مست
هرانکو بدان گردکش یازدا****مرد او را ازان باره بندازدا
چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش****کلاه از بر چرخ بگذارمش
همیدون نداد ایچ کس پاسخش****بشد خیره و زرد گشت آن رخش
سه بار این سخن را بریشان براند****چو پاسخ نیامدش خامش بماند
بیامد پس آن بیدرفش سترگ****پلید و بد و جادوی و پیر گرگ
به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب****به زور و به تن همچو افراسیاب
به پیش تو آوردم این جان خویش****سپر کردم این جان شیرینت پیش
شوم پیش آن پیل آشفته مست****گر ایدونک یابم بران پیل دست
به خاک افگنم تنش ای شهریار****مگر بر دهد گردش روزگار
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین****بدادش بدو بارهٔ خویش و زین
بدو داد ژوپین زهرابدار****که از آهنین کوه کردی گذار
چو شد جادوی زشت ناباکدار****سوی آن خردمند گرد سوار
چو از دور دیدش برآورد خشم****پر از خاک روی و پر از خون دو چشم
به دست اندرون گرز چون سام یل****به پیش اندرون کشته چون کوه تل
نیارست رفتنش بر پیش روی****ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی
بینداخت ژوپین زهرابدار****ز پنهان بران شاهزاده سوار
گذاره شد از خسروی جوشنش****به خون غرقه شد شهریاری تنش
ز باره در افتاد پس شهریار****دریغ آن نکو شاهزاده سوار
فرود آمد آن بیدرفش پلید****سلیحش همه پاک بیرون کشید
سوی شاه چین برد اسپ و کمرش****درفش سیه افسر پرگهرش
سپاهش همه بانگ برداشتند****همی نعره از ابر بگذاشتند
چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید****مر او را بدان رزمگه بر ندید
گمانی برم گفت کان گرد ماه****که روشن بدی زو همه رزمگاه
نبرده برادرم فرخ زریر****که شیر ژیان آوریدی به زیر
فگندست بر باره از تاختن****بماندند گردان ز انداختن
نیاید همی بانگ شه زادگان****مگر کشته شد شاه آزادگان
هیونی بتازید تا رزمگاه****به نزدیکی آن درفش سیاه
ببینید کان شاه من چون شدست****کم از درد او دل پر از خون شدست
به دین اندرون بود شاه جهان****که آمد یکی خون ز دیده چکان
به شاه جهان گفت ماه ترا****نگهدار تاج و سپاه ترا
جهان پهلوان آن زریر سوار****سواران ترکان بکشتند زار
سر جادوان جهان بیدرفش****مر او را بیفگند و برد آن درفش
چو آگاهی کشتن او رسید****به شاه جهانجوی و مرگش بدید
همه جامه تا پای بدرید پاک****بران خسروی تاج پاشید خاک
همی گفت گشتاسپ کای شهریار****چراغ دلت را بکشتند زار
ز پس گفت داننده جاماسپ را****چه گویم کنون شاه لهراسپ را
چگونه فرستم فرسته بدر****چه گویم بدان پیر گشته پدر
چه گویم چه کردم نگار ترا****که برد آن نبرده سوار ترا
دریغ آن گو شاهزاده دریغ****چو تابنده ماه اندرون شد به میغ
بیارید گلگون لهراسپی****نهید از برش زین گشتاسپی
بیاراست مر جستن کینش را****به ورزیدن دین و آیینش را
جهاندیده دستور گفتا به پای****به کینه شدن مر ترا نیست رای
به فرمان دستور دانای راز****فرود آمد از باره بنشست باز
به لشکر بگفتا کدامست شیر****که باز آورد کین فرخ زریر
که پیش افگند باره بر کین اوی****که باز آورد باره و زین اوی
پذیرفتن اندر خدای جهان****پذیرفتن راستان و مهان
که هر کز میانه نهد پیش پای****مر او را دهم دخترم را همای
نجنبید زیشان کس از جای خویش****ز لشکر نیاورد کس پای پیش

بخش ۱۵

پس آگاهی آمد به اسفندیار****که کشته شد آن شاه نیزه گزار
پدرت از غم او بکاهد همی****کنون کین او خواست خواهد همی
همی گوید آنکس کجاکین اوی****بخواهد نهد پیش دشمنش روی
مر او را دهم دخترم را همای****وکرد ایزدش را برین بر گوای
کی نامور دست بر دست زد****بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمی****چو او را به رزم اندرون دیدمی
دریغا سوارا گوا مهترا****که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سیه پیل نستوه را****که کند از زمین آهنین کوه را
درفش و سرلشکر و جای خویش****برادرش را داد و خود رفت پیش
به قلب اندر آمد به جای زریر****به صف اندر استاد چون نره شیر
به پیش اندر آمد میان را ببست****گرفت آن درفش همایون به دست
برادرش بد پنج دانسته راه****همه از در تاج و همتای شاه
همه ایستادند در پیش اوی****که لشکر شکستن بدی کیش اوی
به آزادگان گفت پیش سپاه****که ای نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گویم یکی بشنوید****به دین خدای جهان بگروید
نگر تا نترسید از مرگ و چیز****که کس بی‌زمانه نمردست نیز
کرا کشت خواهد همی روزگار****چه نیکوتر از مرگ در کارزار
بدانید یکسر که روزیست این****که کافر پدید آید از پاک دین
شما از پس پشتها منگرید****مجویید فریاد و سر مشمرید
نگر تا نبینید بگریختن****نگر تا نترسید ز آویختن
سر نیزه‌ها را به رزم افگنید****زمانی بکوشید و مردی کنید
بدین اندرون بود اسفندیار****که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که این نامداران و گردان من****همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ****که از بخش‌مان نیست روی گریغ
به دین خدا ای گو اسفندیار****به جان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت****که من سوی لهراسپ نامه نوشت
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر****که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه****به اسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم****ورا خسروی تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهی مرا****دهم همچنان پادشاهی ورا

بخش ۱۶

چو اسفندیار آن گو تهمتن****خداوند اورنگ با سهم و تن
ازان کوه بشنید بانگ پدر****به زاری به پیش اندر افگند سر
خرامیده نیزه به چنگ اندرون****ز پیش پدر سر فگنده نگون
یکی دیزه‌ای بر نشسته بلند****بسان یکی دیو جسته ز بند
بدان لشکر دشمن اندر فتاد****چنان چون در افتد به گلبرگ باد
همی کشت ازیشان و سر می‌برید****ز بیمش همی مرد هرکش بدید
چو بستور پور زریر سوار****ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار
یکی اسپ آسودهٔ تیزرو****جهنده یکی بود آگنده خو
طلب کرد از اسپ‌دار پدر****نهاد از بر او یکی زین زر
بیاراست و برگستوران برفگند****به فتراک بر بست پیچان کمند
بپوشید جوشن بدو بر نشست****ز پنهان خرامید نیزه به دست
ازین سان خرامید تا رزمگاه****سوی باب کشته بپیمود راه
همی تاخت آن بارهٔ تیزگرد****همی آخت کینه همی کشت مرد
از آزادگان هرک دیدی به راه****بپرسیدی از نامدار سپاه
کجا اوفتادست گفتی زریر****پدر آن نبرده سوار دلیر
یکی مرد بد نام او اردشیر****سواری گرانمایه گردی دلیر
بپرسید ازو راه فرزند خرد****سوی بابکش راه بنمود گرد
فگندست گفتا میان سپاه****به نزدیکی آن درفش سیاه
برو زود کانجا فتادست اوی****مگر باز بینیش یک بار روی
پس آن شاهزاده برانگیخت بور****همی کشت گرد و همی کرد شور
بدان تاختن تا بر او رسید****چو او را بدان خاک کشته بدید
بدیدش مر او را چو نزدیک شد****جهان فروزانش تاریک شد
برفتش دل و هوش وز پشت زین****فگند از برش خویشتن بر زمین
همی گفت کای ماه تابان من****چراغ دل و دیده و جان من
بران رنج و سختی بپروردیم****کنون چون برفتی بکه اسپردیم
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه****و گشتاسپ را داد تخت و کلاه
همی لشکر و کشور آراستی****همی رزم را به آرزو خواستی
کنون کت به گیتی برافروخت نام****شدی کشته و نارسیده به کام
شوم زی برادرت فرخنده شاه****فرود آی گویمش از خوب گاه
که از تو نه این بد سزاوار اوی****برو کینش از دشمنان بازجوی
زمانی برین سان همی بود دیر****پس آن باره را اندر آورد زیر
همی رفت با بانگ تا نزد شاه****که بنشسته بود از بر رزمگاه
شه خسروان گفت کای جان باب****چرا کردی این دیدگان پر ز آب
کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه****نبینی که بابم شد اکنون تباه
پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه****برو کینهٔ باب من بازخواه
بماندست بابم بران خاک خشک****سیه ریش او پروریده به مشک
چواز پور بشنید شاه این سخن****سیاهش ببد روز روشن ز بن
جهان بر جهانجوی تاریک شد****تن پیل واریش باریک شد
بیارید گفتا سیاه مرا****نبردی قبا و کلاه مرا
که امروز من از پی کین اوی****برانم ازین دشمنان خون به جوی
یکی آتش انگیزم اندر جهان****کزانجا به کیوان رسد دود آن
چو گردان بدیدند کز رزمگاه****ازان تیره آوردگاه سپاه
که خسرو بسیچید آراستن****همی رفت خواهد به کین خواستن
نباشیم گفتند همداستان****که شاهنشه آن کدخدای جهان
به رزم اندر آید به کین خواستن****چرا باید این لشکر آراستن
گرانمایه دستور گفتش به شاه****نبایدت رفتن بدان رزمگاه
به بستور ده بارهٔ برنشست****مر او را سوی رزم دشمن فرست
که او آورد باز کین پدر****ازان کش تو باز آوری خوب‌تر

بخش ۱۷

بدو داد پس شاه بهزاد را****سپه جوشن و خود پولاد را
پس شاه کشته میان را ببست****سیه رنگ بهزاد را برنشست
خرامید تا رزمگاه سپاه****نشسته بران خوب رنگ سیاه
به پیش صف دشمنان ایستاد****همی برکشید از جگر سرد باد
منم گفت بستور پور زریر****پذیره نیاید مرا نره شیر
کجا باشد آن جادوی بیدرفش****که بردست آن جمشیدی درفش
چو پاسخ ندادند آزاد را****برانگیخت شبرنگ بهزاد را
بکشت از تگینان لشکر بسی****پذیره نیامد مر او را کسی
وزان سوی دیگر گو اسفندیار****همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار
چو سالار چین دید بستور را****کیان زاده آن پهلوان پور را
به لشکر بگفت این که شاید بدن****کزین سان همی نیزه داند زدن
بکشت از تگینان من بی‌شمار****مگر گشت زنده زریر سوار
که نزد من آمد زریر از نخست****برین سان همی تاخت باره درست
کجا رفت آن بیدرفش گزین****هم‌اکنون سوی منش خوانید هین
بخواندند و آمد دمان بیدرفش****گرفته به دست آن درفش بنفش
نشسته بران بارهٔ خسروی****بپوشیده آن جوشن پهلوی
خرامید تا پیش لشکر ز شاه****نگهبان مرز و نگهبان گاه
گرفته همان تیغ زهر آبدار****که افگنده بد آن زریر سوار
بگشتند هر دو به ژوپین و تیر****سر جاودان ترک و پور زریر
پس آگاه کردند زان کارزار****پس شاه را فرخ اسفندیار
همی تاختش تا بدیشان رسید****سر جاودان چون مر او را بدید
برافگند اسپ از میان نبرد****بدانست کش بر سر افتاد مرد
بینداخت آن زهر خورده به روی****مگر کس کند زشت رخشنده روی
نیامد برو تیغ زهر آبدار****گرفتش همان تیغ شاه استوار
زدش پهلوانی یکی بر جگر****چنان کز دگر سو برون کرد سر
چو آهو ز باره در افتاد و مرد****بدید از کیان زادگان دستبرد
فرود آمد از باره اسفندیار****سلیح زریر آن گزیده سوار
ازان جادوی پیر بیرون کشید****سرش را ز نیمه‌تن اندر برید
نکو رنگ بارهٔ زریر و درفش****ببرد و سر بی‌هنر بیدرفش
سپاه کیان بانگ برداشتند****همی نعره از ابر بگذاشتند
که پیروز شد شاه و دشمن فگند****بشد بازآورد اسپ سمند
شد آن شاهزاده سوار دلیر****سوی شاه برد آن سمند زریر
سر پیر جادوش بنهاد پیش****کشنده بکشت اینت آیین و کیش

بخش ۱۸

چو بازآورید آن گرانمایه کین****بر اسپ زریری برافگند زین
خرامید تازان به آوردگاه****به سه بهره کرد آن کیانی سپاه
ازان سه یکی را به بستور داد****دگر آن سپهدار فرخ‌نژاد
دگر بهره را بر برادر سپرد****بزرگان ایران و مردان گرد
سیم بهره را سوی خود بازداشت****که چون ابر غرنده آواز داشت
چو بستور فرخنده و پاک تن****دگر فرش آورد شمشیر زن
بهم ایستادند از پیش اوی****که لشکر شکستن بدی کیش اوی
همیدون ببستند پیمان برین****که گر تیغ دشمن بدرد زمین
نگردیم یک تن ازین جنگ باز****نداریم زین بدکنان چنگ باز
بر اسپان بکردند تنگ استوار****برفتند یکدل سوی کارزار
چو ایشان فگندند اسپ از میان****گوان و جوانان ایرانیان
همه یکسر از جای برخاستند****جهان را به جوشن بیاراستند
ازیشان بکشتند چندان سپاه****کزان تنگ شد جای آوردگاه
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت****کزان آسیاها به خون بربگشت
چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش****ابا نامداران و مردان خویش
گو گردکش نیزه اندر نهاد****بران گردگیران یبغو نژاد
همی دوختشان سینه‌ها باز پشت****چنان تا همه سرکشان را بکشت
چو دانست خاقان که ماندند بس****نیارد شدن پیش او هیچ‌کس
سپه جنب جنبان شد و کار گشت****همی بود تا روز اندر گدشت
همانگاه اندر گریغ اوفتاد****بشد رویش اندر بیابان نهاد
پس اندر نهادند ایرانیان****بدان بی‌مره لشکر چینیان
بکشتند زیشان به هر سو بسی****نبخشودشان ای شگفتی کسی

بخش ۱۹

چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت****همی آید از هر سوی تیغ تفت
همه سرکشانشان پیاده شدند****به پیش گو اسفندیار آمدند
کمانچای چاچی بینداختند****قبای نبردی برون آختند
به زاریش گفتند گر شهریار****دهد بندگان را به جان زینهار
بدین اندر آییم و خواهش کنیم****همه آذران را نیایش کنیم
ازیشان چو بشنید اسفندیار****به جان و به تن دادشان زینهار
بران لشگر گشن آواز داد****گو نامبردار فرخ‌نژاد
که این نامداران ایرانیان****بگردید زین لشکر چینیان
کنون کاین سپاه عدو گشت پست****ازین سهم و کشتن بدارید دست
که بس زاروارند و بیچاره‌وار****دهدی این سگان را به جان زینهار
بدارید دست از گرفتن کنون****مبندید کس را مریزید خون
متازید و این کشتگان مسپرید****بگردید و این خستگان بشمرید
مگیریدشان بهر جان زریر****بر اسپان جنگی مپایید دیر
چو لشکر شنیدند آواز اوی****شدند از بر خستگان بارزوی
به لشکرگه خود فرود آمدند****به پیروز گشتن تبیره زدند
همه شب نخفتند زان خرمی****که پیروزی بودشان رستمی
چو اندر شکست آن شب تیره‌گون****به دشت و بیابان فرو خورد خون
کی نامور با سران سپاه****بیامد به دیدار آن رزمگاه
همی گرد آن کشتگان بر بگشت****کرا دید بگریست و اندر گذشت
برادرش را دید کشته به زار****به آوردگاهی برافگنده خوار
چو او را چنان زار و کشته بدید****همه جامهٔ خسروی بردرید
فرود آمد از شولک خوب رنگ****به ریش خود اندر زده هر دو چنگ
همی گفت کی شاه گردان بلخ****همه زندگانی ما کرده تلخ
دریغا سوارا شها خسروا****نبرده دلیرا گزیده گوا
ستون منا پردهٔ کشورا****چراغ جهان افشر لشکرا
فرود آمد و برگرفتش ز خاک****به دست خودش روی بسترد پاک
به تابوت زرینش اندر نهاد****تو گفتی زریر از بنه خود نزاد
کیان زادگان و جوانان خویش****به تابوتها در نهادند پیش
بفرمود تا کشتگان بشمرند****کسی را که خستست بیرون برند
بگردید بر گرد آن رزمگاه****به کوه و بیابان و بر دشت و راه
از ایرانیان کشته بد سی‌هزار****ازان هفتصد سرکش و نامدار
هزار چل از نامور خسته بود****که از پای پیلان به در جسته بود
وزان دیگران کشته بد صد هزار****هزار و صد و شست و سه نامدار
ز خسته بدی سه هزار و دویست****برین جای بر تا توانی مه ایست

بخش ۲ - سخن دقیقی

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت****فرود آمد از تخت و بربست رخت
به بلخ گزین شد بران نوبهار****که یزدان پرستان بدان روزگار
مران جای را داشتندی چنان****که مر مکه را تازیان این زمان
بدان خانه شد شاه یزدان پرست****فرود آمد از جایگاه نشست
ببست آن در آفرین خانه را****نماند اندرو خویش و بیگانه را
بپوشید جامهٔ پرستش پلاس****خرد را چنان کرد باید سپاس
بیفگند یاره فرو هشت موی****سوی روشن دادگر کرد روی
همی بود سی سال خورشید را****برینسان پرستید باید خدای
نیایش همی کرد خورشید را****چنان بوده بد راه جمشید را
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر****که هم فر او داشت و بخت پدر
به سر بر نهاد آن پدر داده تاج****که زیبنده باشد بر آزاده تاج
منم گفت یزدان پرستنده شاه****مرا ایزد پاک داد این کلاه
بدان داد ما را کلاه بزرگ****که بیرون کنیم از رم میش گرگ
سوی راه یزدان بیازیم چنگ****بر آزاده گیتی نداریم تنگ
چو آیین شاهان بجای آوریم****بدان را به دین خدای آوریم
یکی داد گسترد کز داد اوی****ابا گرگ میش آب خوردی به جوی
پس آن دختر نامور قیصرا****که ناهید بد نام آن دخترا
کتایونش خواندی گرانمایه شاه****دو فرزندش آمد چو تابنده ماه
یکی نامور فرخ اسفندیار****شه کارزاری نبرده سوار
پشوتن دگر گرد شمشیر زن****شه نامبردار لشکرشکن
چو گشتی بران شاه نو راست شد****فریدون دیگر همی خواست شد
گزیدش بدادند شاهان همه****نشستن دل نیک‌خواهان همه
مگر شاه ارجاسپ توران خدای****که دیوان بدندی به پیشش به پای
گزیتش نپذرفت و نشنید پند****اگر پند نشنید زو دید بند
وزو بستدی نیز هر سال باژ****چرا داد باید به هامال باژ

بخش ۲۰

کی نامبردار فرخنده شاه****سوی گاه باز آمد از رزمگاه
به بستور گفتا که فردا پکاه****سوی کشور نامور کش سپاه
بیامد سپهبد هم از بامداد****بزد کوس و لشکر بنه برنهاد
به ایران زمین باز کردند روی****همه خیره دل گشته و جنگجوی
همه خستگان را ببردند نیز****نماندند از خواسته نیز چیز
به ایران زمین باز بردندشان****به دانا پزشکان سپردندشان
چو شاه جهان باز شد بازجای****به پور مهین داد فرخ همای
سپه را به بستور فرخنده داد****عجم را چنین بود آیین و داد
بدادش از آزادگان ده هزار****سواران جنگی و نیزه گزار
بفرمود و گفت ای گو رزمسار****یکی بر پی شاه توران بتاز
به ایتاش و خلج ستان برگذر****بکش هرک یابی به کین پدر
ز هرچیز بایست بردش به کار****بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار
هم‌آنگاه بستور برد آن سپاه****و شاه جهان از بر تخت و گاه
نشست و کیی تاج بر سر نهاد****سپه را همه یکسره بار داد
در گنج بگشاد وز خواسته****سپه را همه کرد آراسته
سران را همه شهرها داد نیز****سکی را نماند ایچ ناداده چیز
کرا پادشاهی سزا بد بداد****کرا پایه بایست پایه نهاد
چو اندر خور کارشان داد ساز****سوی خانهاشان فرستاد باز
خرامید بر گاه و باره ببست****به کاخ شهنشاهی اندر نشست
بفرمود تا آذر افروختند****برو عود و عنبر همی سوختند
زمینش بکردند از زر پاک****همه هیزمش عود و عنبرش خاک
همه کاخ را کار اندام کرد****پسش خان گشتاسپیان نام کرد
بفرمود تا بر در گنبدش****بدادند جاماسپ را موبدش
سوی مرزدارانش نامه نوشت****که ما را خداوند یافه نهشت
شبان شده تیره‌مان روز کرد****کیان را به هر جای پیروز کرد
به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین****چنین است کار جهان آفرین
چو پیروزی شاهتان بشنوید****گزیتی به آذر پرستان دهید
چو آگاه شد قیصر آن شاه روم****که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم
فرسته فرستاد با خواسته****غلامان و اسپان آراسته
شه بت‌پرستان و رایان هند****گزیتش بدادند شاهان سند

بخش ۲۱

کی نامبردار زان روزگار****نشست از بر گاه آن شهریار
گزینان لشکرش را بار داد****بزرگان و شاهان مهترنژاد
ز پیش اندر آمد گو اسفندیار****به دست اندرون گرزهٔ گاوسار
نهاده به سر بر کیانی کلاه****به زیر کلاهش همی تافت ماه
به استاد در پیش او شیرفش****سرافگنده و دست کرده به کش
چو شاه جهان روی او را بدید****ز جان و جهانش به دل برگزید
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار****همی آرزو بایدت کارزار
یل تیغ‌زن گفت فرمان تراست****که تو شهریاری و گیهان تراست
کی نامور تاج زرینش داد****در گنجها را برو برگشاد
همه کار ایران مر او را سپرد****که او را بدی پهلوی دستبرد
درفشان بدو داد و گنج و سپاه****هنوزت نبد گفت هنگام گاه
برو گفت و پا را به زین اندر آر****همه کشورت را به دین اندر آر
بشد تیغ زن گردکش پور شاه****بگردید بر کشورش با سپاه
به روم و به هندوستان برگذشت****ز دریا و تاریکی اندر گذشت
شه روم و هندوستان و یمن****همه نام کردند بر تهمتن
وزو دین گزارش همی خواستند****مرین دین به را بیاراستند
گزارش همی کرد اسفندیار****به فرمان یزدان همی بست کار
چو آگاه شدند از نکو دین اوی****گرفتند آن راه و آیین اوی
بتان از سر کوه میسوختند****بجای بت آذر برافروختند
همه نامه کردند زی شهریار****که ما دین گرفتیم ز اسفندیار
ببستیم کشتی و بگرفت باژ****کنونت نشاید ز ما خاست باژ
که ما راست گشتیم و ایزدپرست****کنون زند و استا سوی ما فرست
چو شه نامهٔ شهریاران بخواند****نشست از برگاه و یاران بخواند
فرستاد زندی به هر کشوری****به هر نامداری و هر مهتری
بفرمود تا نامور پهلوان****همی گشت هر سو به گرد جهان
به هرجا که آن شاه بنهاد روی****بیامد پذیره کسی پیش اوی
همه کس مر او را به فرمان شدند****بدان در جهان پاک پنهان شدند
چو گیتی همه راست شد بر پدرش****گشاد از میان باز زرین کمرش
به شادی نشست از بر تخت و گاه****بیاسود یک چند گه با سپاه
برادرش را خواند فرشیدورد****سپاهی برون کرد مردان مرد
بدو داد و دینار دادش بسی****خراسان بدو داد و کردش گسی
چو یک چند گاهی برآمد برین****جهان ویژه گشت از بد و پاک دین
فرسته فرستاد سوی پدر****که ای نامور شاه پیروزگر
جهان ویژه کردنم به دین خدای****به کشور برافگنده سایهٔ همای
کسی را بنیز از کسی بیم نه****به گیتی کسی بی‌زر و سیم نه
فروزندهٔ گیتی بسان بهشت****جهان گشته آباد و هر جای کشت
سواران جهان را همی داشتند****چو برزیگران تخم می‌کاشتند
بدین سان ببوده سراسر جهان****به گیتی شده گم بد بدگمان

بخش ۲۲

یکی روز بنشست کی شهریار****به رامش بخورد او می خوش‌گوار
یکی سرکشی بود نامش گرزم****گوی نامجو آزموده به رزم
به دل کین همی داشت ز اسفندیار****ندانم چه شان بود از آغاز کار
به هر جای کاواز او آمدی****ازو زشت گفتی و طعنه زدی
نشسته بد او پیش فرخنده شاه****رخ از درد زرد و دل از کین تباه
فراز آمد از شاهزاده سخن****نگر تا چه بد آهو افگند بن
هوازی یکی دست بر دست زد****چو دشمن بود گفت فرزند بد
فرازش نباید کشیدن به پیش****چنین گفت آن موبد راست کیش
که چون پور با سهم و مهتر شود****ازو باب را روز بتر شود
رهی کز خداوند سر برکشید****از اندازه‌اش سر بباید برید
چو از رازدار این شنیدم نخست****نیامد مرا این گمانی درست
جهانجوی گفت این سخن چیست باز****خداوند این راز که وین چه راز
کیان شاه را گفت کای راست گوی****چنین راز گفتن کنون نیست روی
سر شهریاران تهی کرد جای****فریبنده را گفت نزد من آی
بگوی این همه سر بسر پیش من****نهان چیست زان اژدها کیش من
گرزم بد آهوش گفت از خرد****نباید جز آن چیز کاندر خورد
مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز****سزد گر ندارم بد از شاه باز
ندارم من از شاه خود باز پند****وگر چه مرا او را نیاد پسند
که گر راز گویمش و او نشنود****به از راز کردنش پنهان شود
بدان ای شهنشاه کاسفندیار****بسیچد همی رزم را روی کار
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی****جهانی سوی او نهادست روی
بر آنست اکنون که بندد ترا****به شاهی همی بد پسندد ترا
تراگر به دست آورید و ببست****کند مر جهان را همه زیردست
تو دانی که آنست اسفندیار****که اورا به رزم اندرون نیست یار
چو حلقه کرد آن کمند بتاب****پذیره نیارد شدن آفتاب
کنون از شنیده بگفتمت راست****تو به دان کنون رای و فرمان تراست
چو با شاه ایران گرزم این براند****گو نامبردار خیره بماند
چنین گفت هرگز که دید این شگفت****دژم گشت وز پور کینه گرفت
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد****ابی بزم بنشست با باد سرد
از اندیشگان نامد آن شبش خواب****ز اسفندیارش گرفته شتاب
چو از کوهساران سپیده دمید****فروغ ستاره ببد ناپدید
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را****کجا بیش دیدست لهراسپ را
بدو گفت شو پیش اسفندیار****بخوان و مر او را به ره باش یار
بگویش که برخیز و نزد من آی****چو نامه بخوانی به ره بر میپای
که کاری بزرگست پیش اندرا****تو پایی همی این همه کشورا
یکی کار اکنون همی بایدا****که بی‌تو چنین کار برنایدا
نوشته نوشتش یکی استوار****که این نامور فرخ اسفندیار
فرستادم این پیر جاماسپ را****که دستور بد شاه لهراسپ را
چو او را ببینی میان را ببند****ابا او بیا بر ستور نوند
اگر خفته‌ای زود برجه به پای****وگر خود بپایی زمانی مپای
خردمند شد نامهٔ شاه برد****به تازنده کوه و بیابان سپرد

بخش ۲۳

بدان روزگار اندر اسفندیار****به دشت اندرون بد ز بهر شکار
ازان دشت آواز کردش کسی****که جاماسپ را کرد خسرو گسی
چو آن بانگ بشنید آمد شگفت****بپیچید و خندیدن اندر گرفت
پسر بود او را گزیده چهار****همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار
یکی نام بهمن دوم مهرنوش****سیم نام او بد دلافروز طوش
چهارم بدش نام نوشاذرا****نهادی کجا گنبد آذرا
به شاه جهان گفت بهمن پسر****که تا جاودان سبز بادات سر
یکی ژرف خنده بخندید شاه****نیابم همی اندرین هیچ راه
بدو گفت پورا بدین روزگار****کس آید مرا از در شهریار
که آواز بشنیدم از ناگهان****بترسم که از گفتهٔ بی‌رهان
ز من خسرو آزار دارد همی****دلش از رهی بار دارد همی
گرانمایه فرزند گفتا چرا****چه کردی تو با خسرو کشورا
سر شهریارانش گفت ای پسر****ندانم گناهی به جای پدر
مگر آنک تا دین بیاموختم****همی در جهان آتش افروختم
جهان ویژه کردم به برنده تیغ****چرا داد از من دل شاه میغ
همانا دل دیو بفریفتست****که بر کشتن من بیاشیفتست
همی تا بدین اندرون بود شاه****پدید آمد از دور گرد سیاه
چراغ جهان بود دستور شاه****فرستادهٔ شاه زی پور شاه
چو از دور دیدش ز کهسار گرد****بدانست کامد فرستاده مرد
پذیره شدش گرد فرزند شاه****همی بود تا او بیامد ز راه
ز بارهٔ چمنده فرود آمدند****گو پیر هر دو پیاده شدند
بپرسید ازو فرخ اسفندیار****که چونست شاه آن گو نامدار
خردمند گفتا درستست و شاد****برش را ببوسید و نامه بداد
درست از همه کارش آگاه کرد****که مر شاه را دیو بی‌راه کرد
خردمند را گفتش اسفندیار****چه بینی مرا اندرین روی کار
گر ایدونک با تو بیایم به در****نه نیکو کند کار با من پدر
ور ایدونک نایم به فرمانبری****برون کرده باشم سر از کهتری
یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر****نیابد چنین ماند بر خیره خیر
خردمند گفت ای شه پهلوان****به دانندگی پیر و بختت جوان
تو دانی که خشم پدر بر پسر****به از جور مهتر پسر بر پدر
ببایدت رفت چنینست روی****که هرچ او کند پادشاهست اوی
برین بر نهادند و گشتند باز****فرستاده و پور خسرو نیاز
یکی جای خویش فرود آورید****به کف بر گرفتند هر دو نبید
به پیشش همی عود می‌سوختند****تو گفتی همی آتش افروختند
دگر روز بنشست بر تخت خویش****ز لشکر بیامد فراوان به پیش
همه لشکرش را به بهمن سپرد****وزانجا خرامید با چند گرد
بیامد به درگاه آزاد شاه****کمر بسته بر نهاده کلاه

بخش ۲۴

چو آگاه شد شاه کامد پسر****کلاه کیان بر نهاده بسر
مهان و کهانرا همه خواند پیش****همه زند و استا به نزدیک خویش
همه موبدان را به کرسی نشاند****پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند
بیامد گو و دست کرده بکش****به پیش پدر شد پرستار فش
شه خسروان گفت با موبدان****بدان رادمردان و اسپهبدان
چه گویید گفتا که آزاده‌اید****به سختی همه پرورش داده‌اید
به گیتی کسی را که باشد پسر****بدو شاد باشد دل تاجور
به هنگام شیرین به دایه دهد****یکی تاج زرینش بر سر نهد
همی داردش تا شود چیره دست****بیاموزدش خوردن و بر نشست
بسی رنج بیند گرانمایه مرد****سورای کندش آزموده نبرد
چو آزاده را ره به مردی رسد****چنان زر که از کان به زردی رسد
مراورا بجوید چو جویندگان****ورا بیش گویند گویندگان
سواری شود نیک و پیروز رزم****سرانجمنها به رزم و به بزم
چو نیرو کند با سرو یال و شاخ****پدر پیر گشته نشسته به کاخ
جهان را کند یکسره زو تهی****نباشد سزاوار تخت مهی
ندارد پدر جز یکی نام تخت****نشسته در ایوان نگهبان رخت
پسر را جهان و درفش و سپاه****پدر را یکی تاج و زرین کلاه
نباشد بران پور همداستان****پسندند گردان چنین داستان
ز بهر یکی تاج و افسر پسر****تن باب را دور خواهد ز سر
کند با سپاهش پس آهنگ اوی****نهاده دلش نیز بر جنگ اوی
چه گویید پیران که با این پسر****چه نیکو بود کار کردن پدر
گزینانش گفتند کای شهریار****نیاید خود این هرگز اندر شمار
پدر زنده و پور جویای گاه****ازین خام‌تر نیز کاری مخواه
جهاندار گفتا که اینک پسر****که آهنگ دارد به جای پدر
ولیکن من او را به چوبی زنم****که گیرند عبرت همه برزنم
ببندم چنانش سزاوار پس****ببندی که کس را نبستست کس
پسر گفت کای شاه آزاده‌خوی****مرا مرگ تو کی کند آرزوی
ندانم گناهی من ای شهریار****که کردستم اندر همه روزگار
به جان تو ای شاه گر بد به دل****گمان برده‌ام پس سرم بر گسل
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست****تراام من و بند و زندان تراست
کنون بند فرما و گر خواه کش****مرا دل درستست و آهسته هش
سر خسروان گفت بند آورید****مر او را ببندید و زین مگذرید
به پیش آوریدند آهنگران****غل و بند و زنجیرهای گران
دران انجمن کس به خواهش زبان****نجنبید بر شهریار جهان
ببستند او را سر و دست و پای****به پیش جهاندار گیهان خدای
چنانش ببستند پای استوار****که هرکش همی دید بگریست زار
چو کردند زنجیر در گردنش****بفرمود بسته به در بردنش
بیارید گفتا یکی پیل نر****دونده پرنده چو مرغی به پر
فراز آوریدند پیلی چو نیل****مر او را ببستند بر پشت پیل
چو بردندش از پیش فرخ پدر****دو دیده پر از آب و رخساره‌تر
فرستاده سوی دژ گنبدان****گرفته پس و پیش اسپهبدان
پر از درد بردند بر کوهسار****ستون آوریدند ز آهن چهار
به کرده ستونها بزرگ آهنین****سر اندر هوا و بن اندر زمین
مر او را برانجا ببستند سخت****ز تختش بیفگند و برگشت بخت
نگهبان او کرد پس‌اند مرد****گو پهلوان زاده با داغ و درد
بدان تنگی اندر همی زیستی****زمان تا زمان زار بگریستی

بخش ۲۵

برآمد بسی روزگاری بدوی****که خسرو سوی سیستان کرد روی
که آنجا کند زنده و استا روا****کند موبدان را بدانجا گوا
جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه****پذیره شدش پهلوان سپاه
شه نیمروز آنک رستمش نام****سوار جهاندیده همتای سام
ابا پیر دستان که بودش پدر****ابا مهتران و گزینان در
به شادی پذیره شدندش به راه****ازو شادمان گشت فرخنده شاه
به زاولش بردند مهمان خویش****همه بنده‌وار ایستادند پیش
وزو زند و کشتی بیاموختند****ببستند و آذر برافروختند
برآمد برین میهمانی دو سال****همی خورد گشتاسپ با پور زال
به هرجا کجا شهریاران بدند****ازان کار گشتاسپ آگه شدند
که او مر سو پهلوان را ببست****تن پیل وارش به آهن بخست
به زاولستان شد به پیغمبری****که نفرین کند بر بت آزری
بگشتند یکسر ز فرمان شاه****بهم برشکستند پیمان شاه
چو آگاهی آمد به بهمن که شاه****ببستست آن شیر را بی‌گناه
نبرده گزینان اسفندیار****ازانجا برفتند تیماردار
همی داشتند از سپه دست باز****پس اندر گرفتند راه دراز
به پیش گو اسفندیار آمدند****کیان‌زادگان شیروار آمدند
پدر را به رامش همی داشتند****به زندانش تنها بنگذاشتند
پس آگاهی آمد به سالار چین****که شاه از گمان اندرآمد به کین
برآشفت خسرو به اسفندیار****به زندان و بندش فرستاد خوار
خود از بلخ زی زابلستان کشید****بیابان گذارید و سیحون بدید
به زاول نشستست مهمان زال****برین روزگاران برآمد دو سال
به بلخ اندرونست لهراسپ شاه****نماندست از ایرانیان و سپاه
مگر هفتصد مرد آتش پرست****هه پیش آذر برآورده دست
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس****از آهنگ‌داران همینند بس
مگر پاسبانان کاخ همای****هلا زود برخیز و چندین مپای
مهان را همه خواند شاه چگل****ابر جنگ لهراسپشان داد دل
بدانید گفتا که گشتاسپ شاه****سوی نیمروز او سپردست راه
به زاول نشستست با لشکرش****سواری نه اندر همه کشورش
کنونست هنگام کین خواستن****بباید بسیچید و آراستن
پسرش آن گرانمایه اسفندیار****به بند گران‌اندرست استوار
کدامست مردی پژوهنده راز****که پیماید این ژرف راه دراز
نراند به راه ایچ و بی‌ره رود****ز ایران هراسان و آگه رود
یکی جادوی بود نامش ستوه****گذارنده راه و نهفته پژوه
منم گفت آهسته و نامجوی****چه باید ترا هرچ باید بگوی
شه چینش گفتا به ایران خرام****نگهبان آتش ببین تا کدام
پژوهندهٔ راز پیمود راه****به بلخ گزین شد که بد گاه شاه
ندید اندرون شاه گشتاسپ را****پرستنده‌ای دید و لهراسپ را
بشد همچنان پیش خاقان بگفت****به رخ پیش او بر زمین را برفت
چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت****از اندوه دیرینه آزاد گشت
سر آن را همه خواند و گفتا روید****سپاه پراگنده گرد آورید
برفتند گردان لشکر همه****به کوه و بیابان و جای رمه
بدو باز خواندند لشکرش را****گزیده سواران کشورش را

بخش ۲۶ - سخن فردوسی

چو این نامه‌ا فتاد در دست من****به ماه گراینده شد شست من
نگه کردم این نظم سست آمدم****بسی بیت ناتندرست آمدم
من این زان بگفتم که تا شهریار****بداند سخن گفتن نابکار
دو گوهر بد این با دو گوهر فروش****کنون شاه دارد به گفتار گوش
سخن چون بدین گونه بایدت گفت****مگو و مکن طبع با رنج جفت
چو بند روان بینی و رنج تن****به کانی که گوهر نیابی مکن
چو طبعی نباشد چو آب روان****مبر سوی این نامهٔ خسروان
دهن گر بماند ز خوردن تهی****ازان به که ناساز خوانی نهی
یکی نامه بود از گه باستان****سخنهای آن برمنش راستان
چو جامی گهر بود و منثور بود****طبایع ز پیوند او دور بود
گذشته برو سالیان شش هزار****گر ایدونک پرسش نماید شمار
نبردی به پیوند او کس گمان****پر اندیشه گشت این دل شادمان
گرفتم به گوینده بر آفرین****که پیوند را راه داد اندرین
اگرچه نپیوست جز اندکی****ز رزم و ز بزم از هزاران یکی
همو بود گوینده را راه بر****که بنشاند شاهی ابر گاه‌بر
همی یافت از مهتران ارج و گنج****ز خوی بد خویش بودی به رنج
ستایندهٔ شهریاران بدی****به کاخ افسر نامداران بدی
به شهر اندرون گشته گشتی سخن****ازو نو شدی روزگار کهن
من این نامه فرخ گرفتم به فال****بسی رنج بردم به بسیار سال
ندیدم سرافراز بخشنده‌ای****به گاه کیان‌بر درخشنده‌ای
مرا این سخن بر دل آسان نبود****بجز خامشی هیچ درمان نبود
نشستنگه مردم نیک‌بخت****یکی باغ دیدم سراسر درخت
به جایی نبد هیچ پیدا درش****بجز نام شاهی نبد افسرش
که گر در خور باغ بایستمی****اگر نیک بودی بشایستمی
سخن را چو بگذاشتم سال بیست****بدان تا سزاوار این رنج کیست
ابوالقاسم آن شهریار جهان****کزو تازه شد تاج شاهنشاهان
جهاندار محمود با فر و جود****که او را کند ماه و کیوان سجود
سر نامه را نام او تاج گشت****به فرش دل تیره چون عاج گشت
به بخش و به داد و به رای و هنر****نبد تاج را زو سزاوارتر
بیامد نشست از بر تخت داد****جهاندار چون او ندارد به یاد
ز شاهان پیشی همی بگذرد****نفس داستان را همی نشمرد(؟)
چه دینار بر چشم او بر چه خاک****به رزم و به بزم اندرش نیست باک
گه بزم زر و گه رزم تیغ****ز خواهنده هرگز ندارد دریغ

بخش ۲۷

کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم****به طبع روان باغ بی خو کنیم
بفرمود تا کهرم تیغ‌زن****بود پیش سالار آن انجمن
که ارجاسپ را بود مهتر پسر****به خورشید تابان برآورده سر
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار****ز ترکان شایسته مردی هزار
از ایدر برو تازیان تا به بلخ****که از بلخ شد روز ما تار و تلخ
نگر تا کرا یابی از دشمنان****از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر خانهاشان بسوز****بریشان شب آور به رخشنده روز
از ایوان گشتاسپ باید که دود****زبانه برآرد به چرخ کبود
اگر بند بر پای اسفندیار****بیابی سرآور برو روزگار
هم‌آنگه سرش را ز تن بازکن****وزین روی گیتی پرآواز کن
همه شهر ایران به کام تو گشت****تو تیغی و دشمن نیام تو گشت
من اکنون ز خلخ به اندک زمان****بیایم دمادم چو باد دمان
بخوانم سپاه پراگنده را****برافشانم این گنج آگنده را
بدو گفت کهرم که فرمان کنم****ز فرمان تو رامش جان کنم
چو خورشید تیغ از میان برکشید****سپاه شب تیره شد ناپدید
بیاورد کهرم ز توران سپاه****جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو آمد بران مرز بگشاد دست****کسی را که بد پیش آذرپرست
چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ****گشاده زبان را به گفتار تلخ
ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد****غمی گشت و با رنج همراه شد
به یزدان چنین گفت کای کردگار****توی برتر از گردش روزگار
توانا و دانا و پاینده‌ای****خداوند خورشید تابنده‌ای
نگهدار دین و تن و هوش من****همان نیروی جان وگر توش من
که من بنده بر دست ایشان تباه****نگردم توی پشت و فریادخواه
به بلخ اندرون نامداری نبود****وزان گرزداران سواری نبود
بیامد ز بازار مردی هزار****چنانچون بود از در کارزار
چو توران سپاه اندر آمد به تنگ****بپوشید لهراسپ خفتان جنگ
ز جای پرستش به آوردگاه****بیامد به سر بر کیانی کلاه
به پیری بغرید چون پیل مست****یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
به هر حمله‌ای جادوی زان سران****سپردی زمین را به گرز گران
همی گفت هرکس که این نامدار****نباشد جز از گرد اسفندیار
به هر سو که باره برانگیختی****همی خاک با خون برآمیختی
هرانکس که آواز او یافتی****به تنش اندرون زهره بشکافتی
به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ****میازید با او یکایک به جنگ
بکوشید و اندر میانش آورید****خروش هژبر ژیان آورید
برآمد چکاچاک زخم تبر****خروش سواران پرخاشخر
چو لهراسپ اندر میانه بماند****به بیچارگی نام یزدان بخواند
ز پیری و از تابش آفتاب****غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب
جهاندیده از تیر ترکان بخست****نگونسار شد مرد یزدان پرست
به خاک اندر آمد سر تاجدار****برو انجمن شد فراوان سوار
بکردند چاک آهن بر و جوشنش****به شمشیر شد پاره‌پاره تنش
همی نوسواریش پنداشتند****چو خود از سر شاه برداشتند
رخی لعل دیدند و کافور موی****از آهن سیاه آن بهشتیش روی
بماندند یکسر ازو در شگفت****که این پیر شمشیر چون برگرفت
کزین گونه اسفندیار آمدی****سپه را برین دشت کار آمدی
بدین اندکی ما چرا آمدیم****هیم بی‌گله در چرا آمدیم
به ترکان چنین گفت کهرم که کار****همین بودمان رنج در کارزار
که این نامور شاه لهراسپ است****که پورش جهاندار گشتاسپ است
جهاندار با فر یزدان بود****همه کار او رزم و میدان بود
جز این نیز کاین خود پرستنده بود****دل از تاخ وز تخت برکنده بود
کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی****بپیچد ز دیهیم شاهنشهی
از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه****جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه
نهادند سر سوی آتشکده****بران کاخ و ایوان زر آژده
همه زند و استش همی سوختند****چه پرمایه‌تر بود برتوختند
از ایرانیان بود هشتاد مرد****زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد
همه پیش آتش بکشتندشان****ره بندگی بر نوشتندشان
ز خونشان بمرد آتش زرد هشت****ندانم جزا جایشان جز بهشت

بخش ۲۸

زنی بود گشتاسپ را هوشمند****خردمند وز بد زبانش به بند
ز آخر چمان باره‌ای برنشست****به کردار ترکان میان را ببست
از ایران ره سیستان برگرفت****ازان کارها مانده اندر شگفت
نخفتی به منزل چو برداشتی****دو روزه به یک روزه بگذاشتی
چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد****به آگاهی درد لهراسپ شد
بدو گفت چندین چرا ماندی****خود از بخل بامی چرا راندی
سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ****که شد مردم بلخ را روز تلخ
همه بلخ پر غارت و کشتن است****از ایدر ترا روی برگشتن است
بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست****به یک تاختن درد و ماتم چراست
چو من با سپاه اندرآیم ز جای****همه کشور چین ندارند پای
چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی****که کای بزرگ آمدستت به روی
شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ****بکشتند و شد بلخ را روز تلخ
همان دختران را ببردند اسیر****چنین کار دشوار آسان مگیر
اگر نیستی جز شکست همای****خردمند را دل نرفتی ز جای
وز انجا به نوش آذراندر شدند****رد و هیربد را بهم برزدند
ز خونشان فروزنده آذر بمرد****چنین کار را خوار نتوان شمرد
دگر دختر شاه به آفرید****که باد هوا هرگز او را ندید
به خواری ورا زار برداشتند****برو یاره و تاج نگذاشتند
چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد****ز مژگان ببارید خوناب زرد
بزرگان ایرانیان را بخواند****شنیده سخن پیش ایشان براند
نویسندهٔ نامه را خواند شاه****بینداخت تاج و بپردخت گاه
سواران پراگنده بر هر سوی****فرستاد نامه به هر پهلوی
که یک تن سر از گل مشورید پاک****مدارید باک از بلند و مغاک
ببردند نامه به هر کشوری****کجا بود در پادشاهی سری
چو آگاه گشتند یکسر سپاه****برفتند با گرز و رومی کلاه
همه یکسره پیش شاه آمدند****بران نامور بارگاه آمدند
چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش****سواران جنگاور از کشورش
درم داد وز سیستان برگرفت****سوی بلخ بامی ره اندر گرفت
چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه****جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
ز دریا به دریا سپه گسترید****که جایی کسی روی هامون ندید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد****زمین شد سیاه و هوا لاژورد
چو هر دو سپه برکشیدند صف****همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف
ابر میمنه شاه فرشیدورد****که با شیر درنده جستی نبرد
ابر میسره گرد بستور بود****که شاه و گه رزم چون کوه بود
جهاندار گشتاسپ در قلبگاه****همی کرد هر سو به لشکر نگاه
وزان روی کندر ابر میمنه****بیامد پس پشت او با بنه
سوی میسره کهرم تیغ‌زن****به قلب اندر ارجاسپ با انجمن
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس****زمین آهنین شد هوا آبنوس
تو گفتی که گردون بپرد همی****زمین از گرانی بدرد همی
ز آواز اسپان و زخم تبر****همی کوه خارا برآورد پر
همه دشت سر بود بی‌تن به خاک****سر گرزداران همه چاک‌چاک
درفشیدن تیغ و باران تیر****خروش یلان بود با دار و گیر
ستاره همی جست راه گریغ****سپه را همی نامدی جان دریغ
سر نیزه و گرز خم داده بود****همه دشت پر کشته افتاده بود
بسی کوفته زیر باره درون****کفن سینهٔ شیر و تابوت خون
تن بی‌سران و سر بی‌تنان****سواران چو پیلان کفک افگنان
پدر را نبد بر پسر جای مهر****همی گشت زین گونه گردان سپهر
چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب****ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب
سراسر چنان گشت آوردگاه****که از جوش خون لعل شد روی ماه
ابا کهرم تیغ‌زن در نبرد****برآویخت ناگاه فرشیدورد
ز کهرم مران شاه تن خسته شد****به جان گرچه از دست او رسته شد
از ایران سواران پرخاشجوی****چنان خسته بردند از پیش اوی
فراوان ز ایرانیان کشته شد****ز خون یلان کشور آغشته شد
پسر بود گشتاسپ را سی و هشت****دلیران کوه و سواران دشت
بکشتند یکسر بران رزمگاه****به یکبارگی تیره شد بخت شاه

بخش ۲۹

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت****بدانگه که شد روزگارش درشت
پس اندر دو منزل همی تاختند****مر او را گرفتن همی ساختند
یکی کوه پیش آمدش پرگیا****بدو اندرون چشمه و آسیا
که بر گرد آن کوه یک راه بود****وزان راه گشتاسپ آگاه بود
جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه****سوی کوه رفتند ز آوردگاه
چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید****بگردید و بر کوه راهی ندید
گرفتند گرداندرش چار سوی****چو بیچاره شد شاه آزاده‌خوی
ازان کوهسار آتش افروختند****بدان خاره بر خار می‌سوختند
همی کشت هر مهتری بارگی****نهاند دلها به بیچارگی
چو لشکر چنان گردشان برگرفت****کی خوش منش دست بر سر گرفت
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند****ز اختر فراوان سخنها براند
بدو گفت کز گردش آسمان****بگوی آنچ دانی و پنهان ممان
که باشد بدین بد مرا دستگیر****ببایدت گفتن همه ناگزیر
چو بشنید جاماسپ بر پای خاست****بدو گفت کای خسرو داد و راست
اگر شاه گفتار من بشنود****بدین گردش اختران بگرود
بگویم بدو هرچ دانم درست****ز من راستی جوی شاها نخست
بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی****که هم راست گویی و هم راه‌جوی
بدو گفت جاماسپ کای شهریار****سخن بشنو از من یکی هوشیار
تو دانی که فرزندت اسفندیار****همی بند ساید به بد روزگار
اگر شاه بگشاید او را ز بند****نماند برین کوهسار بلند
بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی****بجز راستی نیست ایچ آرزوی
به جاماسپ گفت ای خردمند مرد****مرا بود ازان کار دل پر ز درد
که اورا ببستم بران بزمگاه****به گفتار بدخواه و او بیگناه
همانگاه من زان پشیمان شدم****دلم خسته بد سوی درمان شدم
گر او را ببینم برین رزمگاه****بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه
که یارد شدن پیش آن ارجمند****رهاند مران بیگنه را ز بند
بدو گفت جاماسپ کای شهریار****منم رفتنی کاین سخن نیست خوار
به جاماسپ شاه جهاندار گفت****که با تو همیشه خرد باد جفت
برو وز منش ده فراوان درود****شب تیره ناگاه بگذر ز رود
بگویش که آنکس که بیداد کرد****بشد زین جهان با دلی پر ز درد
اگر من برفتم بگفت کسی****که بهره نبودش ز دانش بسی
چو بیداد کردم بسیچم همی****وزان کردهٔ خویش پیچم همی
کنون گر بیایی دل از کینه پاک****سر دشمنان اندر آری به خاک
وگرنه شد این پادشاهی و تخت****ز بن برکنند این کیانی درخت
چو آیی سپارم ترا تاج و گنج****ز چیزی که من گرد کردم به رنج
بدین گفته یزدان گوای منست****چو جاماسپ کو رهنمای منست
بپوشید جاماسپ توزی قبای****فرود آمد از کوه بی‌رهنمای
به سر بر نهاده کلاه دو پر****برآیین ترکان ببسته کمر
یکی اسپ ترکی بیاورد پیش****ابر اسپ آلت ز اندازه بیش
نشست از بر باره و آمد به زیر****که بد مرد شایسته بر سان شیر
هرانکس که او را بدیدی به راه****بپرسیدی او را ز توران سپاه
به آواز ترکی سخن راندی****بگفتی بدان کس که او خواندی
ندانستی او را کسی حال و کار****بگفتی به ترکی سخن هوشیار
همی راند باره به کردار باد****چنین تا بیامد بر شاه زاد
خرد یافته چون بیامد به دشت****شب تیره از لشکر اندر گذشت
چو آمد به نزد دژ گنبدان****رهانید خود را ز دست بدان

بخش ۳

چو یک چند سالان برآمد برین****درختی پدید آمد اندر زمین
در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ****درختی گشن بود بسیار شاخ
همه برگ وی پند و بارش خرد****کسی کو خرد پرورد کی مرد
خجسته پی و نام او زردهشت****که آهرمن بدکنش را بکشت
به شاه کیان گفت پیغمبرم****سوی تو خرد رهنمون آورم
جهان آفرین گفت بپذیر دین****نگه کن برین آسمان و زمین
که بی‌خاک و آبش برآورده‌ام****نگه کن بدو تاش چون کرده‌ام
نگر تا تواند چنین کرد کس****مگر من که هستم جهاندار و بس
گر ایدونک دانی که من کردم این****مرا خواند باید جهان‌آفرین
ز گوینده بپذیر به دین اوی****بیاموز ازو راه و آیین اوی
نگر تا چه گوید بران کار کن****خرد برگزین این جهان خوار کن
بیاموز آیین و دین بهی****که بی‌دین ناخوب باشد مهی
چو بشنید ازو شاه به دین به****پذیرفت ازو راه و آیین به
نبرده برادرش فرخ زریر****کجا ژنده پیل آوریدی به زیر
ز شاهان شه پیر گشته به بلخ****جهان بر دل ریش او گشته تلخ
شده زار و بیمار و بی‌هوش و توش****به نزدیک او زهر مانند نوش
سران و بزرگان و هر مهتران****پزشکان دانا و ناموران
بر آن جادوی چارها ساختند****نه سود آمد از هرچ انداختند
پس این زردهشت پیمبرش گفت****کزو دین ایزد نشاید نهفت
که چون دین پذیرد ز روز نخست****شود رسته از درد و گردد درست
شهنشاه و زین پس زریر سوار****همه دین پذیرنده از شهریار
همه سوی شاه زمین آمدند****ببستند کشتی به دین آمدند
پدید آمد آن فره ایزدی****برفت از دل بد سگالان بدی
پر از نور مینو ببد دخمه‌ها****وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها
پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه****فرستاد هرسو به کشور سپاه
پراگنده اندر جهان موبدان****نهاد از بر آذران گنبدان
نخست آذر مهربرزین نهاد****به کشمر نگر تا چه آیین نهاد
یکی سرو آزاده بود از بهشت****به پیش در آذر آن را بکشت
نبشتی بر زاد سرو سهی****که پذرفت گشتاسپ دین بهی
گوا کرد مر سرو آزاد را****چنین گستراند خرد داد را
چو چندی برآمد برین سالیان****مران سرو استبر گشتش میان
چنان گشت آزاد سرو بلند****که برگرد او برنگشتی کمند
چو بسیار برگشت و بسیار شاخ****بکرد از بر او یکی خوب کاخ
چهل رش به بالا و پهنا چهل****نکرد از بنه اندرو آب و گل
دو ایوان برآورد از زر پاک****زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک
برو بر نگارید جمشید را****پرستنده مر ماه و خورشید را
فریدونش را نیز با گاوسار****بفرمود کردن برانجا نگار
همه مهتران را بر آن‌جا نگاشت****نگر تا چنان کامگاری که داشت
چو نیکو شد آن نامور کاخ زر****به دیوارها بر نشانده گهر
به گردش یکی باره کرد آهنین****نشست اندرو کرد شاه زمین
فرستاد هرسو به کشور پیام****که چون سرو کشمر به گیتی کدام
ز مینو فرستاد زی من خدای****مرا گفت زینجا به مینو گرای
کنون هرک این پند من بشنوید****پیاده سوی سرو کشمر روید
بگیرید پند ار دهد زردهشت****به سوی بت چین بدارید پشت
به برز و فر شاه ایرانیان****ببندید کشتی همه بر میان
در آیین پیشینیان منگرید****برین سایهٔ سروبن بگذرید
سوی گنبد آذر آرید روی****به فرمان پیغمبر راست‌گوی
پراگنده فرمانش اندر جهان****سوی نامداران و سوی مهان
همه نامداران به فرمان اوی****سوی سرو کشمر نهادند روی
پرستشکده گشت زان سان که پشت****ببست اندرو دیو را زردهشت
بهشتیش خوان ار ندانی همی****چرا سرو کشمرش خوانی همی
چراکش نخوانی نهال بهشت****که شاه کیانش به کشمر بکشت

بخش ۳۰

یکی مایه‌ور پور اسفندیار****که نوش آذرش خواندی شهریار
بران بام دژ بود و چشمش به راه****بدان تا کی آید ز ایران سپاه
پدر را بگوید چو بیند کسی****به بالای دژ درنمانده بسی
چو جاماسپ را دید پویان به راه****به سربر یکی نغز توزی کلاه
چنین گفت کامد ز توران سوار****بپویم بگویم به اسفندیار
فرود آمد از بارهٔ دژ دوان****چنین گفت کای نامور پهلوان
سواری همی بینم از دیدگاه****کلاهی به سر بر نهاده سیاه
شوم باز بینم که گشتاسپیست****وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست
اگر ترک باشد ببرم سرش****به خاک افگنم نابسوده برش
چنین گفت پرمایه اسفندیار****که راه گذر کی بوده بی‌سوار
همانا کز ایران یکی لشکری****سوی ما بیامد به پیغمبری
کلاهی به سر بر نهاده دوپر****ز بیم سواران پرخاشخر
چو بشنید نوش آذر از پهلوان****بیامد بران بارهٔ دژ دوان
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه****هم از باره دانست فرزند شاه
بیامد به نزدیک فرخ پدر****که فرخنده جاماسپ آمد به در
بفرمود تا دژ گشادند باز****درآمد خردمند و بردش نماز
بدادش درود پدر سربسر****پیامی که آورده بد در بدر
چنین پاسخ آورد اسفندیار****که ای از خرد در جهان یادگار
خردمند و کنداور و سرفراز****چرا بسته را برد باید نماز
کسی را که بر دست و پای آهنست****نه مردم نژادست کهرمنست
درود شهنشاه ایران دهی****ز دانش ندارد دلت آگهی
درودم از ارجاسپ آمد کنون****کز ایران همی دست شوید به خون
مرا بند کردند بر بی‌گناه****همانا گه رزم فرزند شاه
چنین بود پاداش رنج مرا****به آهن بیاراست گنج مرا
کنون همچنین بسته باید تنم****به یزدان گوای منست آهنم
که بر من ز گشتاسپ بیداد بود****ز گفت گرزم اهرمن شاد بود
مبادا که این بد فرامش کنم****روان را به گفتار بیهش کنم
بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی****جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی
دلت گر چنین از پدر خیره گشت****نگر بخت این پادشا تیره گشت
چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد****که ترکان بکشتندش اندر نبرد
همان هیربد نیز یزدان‌پرست****که بودند با زند و استا به دست
بکشتند هشتاد از موبدان****پرستنده و پاک‌دل بخردان
ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد****چنین بدکنش خوار نتوان شمرد
ز بهر نیا دل پر از درد کن****برآشوب و رخسارگان زرد کن
ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای****نباشی پسندیدهٔ رهنمای
چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام****بلنداختر و گرد و جوینده کام
براندیش کان پیر لهراسپ را****پرستنده و باب گشتاسپ را
پسر به که جوید همی کین اوی****که تخت پدر داشت و ایین اوی
بدو گفت ار ایدونک کین نیا****نجویی نداری به دل کیمیا
همای خردمند و به آفرید****که باد هوا روی ایشان ندید
به ترکان سیراند با درد و داغ****پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ
چنین پاسخ آوردش اسفندیار****که من بسته بودم چنین زار و خوار
نکردند زیشان ز من هیچ یاد****نه برزد کس از بهر من سردباد
چه گویی به پاسخ که روزی همای****ز من کرد یاد اندرین تنگ جای
دگر نیز پرمایه به آفرید****که گفتی مرا در جهان خود ندید
بدو گفت جاماسپ کای پهلوان****پدرت از جهان تیره دارد روان
به کوه اندرست این زمان با سران****دو دیده پر از آب و لب ناچران
سپاهی ز ترکان بگرد اندرش****همانا نبینی سر و افسرش
نیاید پسند جهان‌آفرین****که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین
برادر که بد مر ترا سی و هشت****ازان پنج ماند و دگر درگذشت
چنین پاسخ آوردش اسفندیار****که چندین برادر بدم نامدار
همه شاد با رامش و من به بند****نکردند یاد از من مستمند
اگر من کنون کین بسیچم چه سود****کزیشان برآورد بدخواه دود
چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود****دلش گشت از درد پر داغ و دود
همی بود بر پای و دل پر ز خشم****به زاری همی راند آب از دو چشم
بدو گفت کای پهلوان جهان****اگر تیره گردد دلت با روان
چه گویی کنون کار فرشیدورد****که بود از تو همواره با داغ و درد
به هر سو که بودی به رزم و به بزم****پر از درد و نفرین بدی بر گرزم
پر از زخم شمشیر دیدم تنش****دریده برو مغفر و جوشنش
همی زار می بگسلد جان اوی****ببخشای بر چشم گریان اوی
چو آواز دادش ز فرشیدورد****دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت****که این بد چرا داشتی در نهفت
بفرمای کاهنگران آورند****چو سوهان و پتک گران آورند
بیاورد جاماسپ آهنگران****چو سندان پولاد و پتک گران
بسودند زنجیر و مسمار و غل****همان بند رومی به کردار پل
چو شد دیر بر سودن بستگی****به بد تنگدل بسته از خستگی
به آهنگران گفت کای شوربخت****ببندی و بسته ندانی گسخت
همی گفت من بند آن شهریار****نکردم به پیش خردمند خوار
بپیچید تن را و بر پای جست****غمی شد به پابند یازید دست
بیاهیخت پای و بپیچید دست****همه بند و زنجیر بر هم شکست
چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت****بیفتاد از درد و بیهوش گشت
ستاره شمرکان شگفتی بدید****بران تاجدار آفرین گسترید
چو آمد به هوش آن گو زورمند****همی پیش بنهاد زنجیر و بند
چنین گفت کاین هدیه‌های گرزم****منش پست بادش به بزم و به رزم
به گرمابه شد با تن دردمند****ز زنجیر فرسوده و مستمند
چو آمد به در پس گو نامدار****رخش بود همچون گل اندر بهار
یکی جوشن خسروانی بخواست****همان جامهٔ پهلوانی بخواست
بفرمود کان بارهٔ گام زن****بیارید و آن ترگ و شمشیر من
چو چشمش بران تیزرو برفتاد****ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت گر من گنه کرده‌ام****ازینسان به بند اندر آزرده‌ام
چه کرد این چمان بارهٔ بربری****چه بایست کردن بدین لاغری
بشویید و او را بی‌آهو کنید****به خوردن تنش را به نیرو کنید
فرستاد کس نزد آهنگران****هرانکس که استاد بود اندران
برفتند و چندی زره خواستند****سلیحش یکایک بپیراستند

بخش ۳۱

چو شب شد چو آهرمن کینه‌خواه****خروش جرس خاست از بارگاه
بران بارهٔ پهلوی برنشست****یکی تیغ هندی گرفته به دست
چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش****برفتند یکسر پر از جنگ و جوش
ورا راهبر پیش جاماسپ بود****که دستور فرخنده گشتاسپ بود
ازان بارهٔ دژ چو بیرون شدند****سواران جنگی به هامون شدند
سپهبد سوی آسمان کرد روی****چنین گفت کای داور راست‌گوی
توی آفریننده و کامگار****فروزندهٔ جان اسفندیار
تو دانی که از خون فرشیدورد****دلم گشت پر درد و رخساره زرد
گر ایدونک پیروز گردم به جنگ****کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ
بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه****همان کین چندین سر بیگناه
برادر جهان بین من سی و هشت****که از خونشان لعل شد خاک دشت
پذیرفتم از داور دادگر****که کینه نگیرم ز بند پدر
به گیتی صد آتشکده نو کنم****جهان از ستمگاره بی‌خو کنم
نبیند کسی پای من بر بساط****مگر در بیابان کنم صد رباط
به شاخی که کرگس برو نگذرد****بدو گور و نخچیر پی نسپرد
کنم چاه آب اندرو صدهزار****توانگر کنم مردم خیش کار
همه بی‌رهان را بدین آورم****سر جادوان بر زمین آورم
بگفت این و برگاشت اسپ نبرد****بیامد به نزدیک فرشیدورد
ورا از بر جامه بر خفته دید****تن خسته در جامه بنهفته دید
ز دیده ببارید چندان سرشک****که با درد او آشنا شد پزشک
بدو گفت کای شاه پرخاشجوی****ترا این گزند از که آمد به روی
کزو کین تو باز خواهم به جنگ****اگر شیر جنگیست او گر پلنگ
چنین داد پاسخ که ای پهلوان****ز گشتاسپم من خلیده‌روان
چو پای ترا او نکردی به بند****ز ترکان بما نامدی این گزند
همان شاه لهراسپ با پیر سر****همه بلخ ازو گشت زیر و زبر
ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید****ندیدست هرگز کسی نه شنید
بدرد من اکنون تو خرسند باش****به گیتی درخت برومند باش
که من رفتنی‌ام به دیگر سرای****تو باید که باشی همیشه به جای
چو رفتم ز گیتی مرا یاددار****به ببخش روان مرا شاددار
تو پدرود باش ای جهان پهلوان****که جاوید بادی و روشن‌روان
بگفت این و رخسارگان کرد زرد****شد آن نامور شاه فرشیدورد
بزد دست بر جامه اسفندیار****همه پرنیان بر تنش گشت خار
همی گفت کای پاک برتر خدای****به نیکی تو باشی مرا رهنمای
که پیش آورم کین فرشیدورد****برانگیزم از رود وز کوه گرد
بریزم ز تن خون ارجاسپ را****شکیبا کنم جان لهراسپ را
برادرش را مرده بر زین نهاد****دلی پر ز کینه لبی پر ز باد
ز هامون بیامد به کوه بلند****برادرش بسته بر اسپ سمند
همی گفت کاکنون چه سازم ترا****یکی دخمه چون برفرازم ترا
نه چیزست با من نه سیم و نه زر****نه خشت و نه آب و نه دیوارگر
به زیر درختی که بد سایه‌دار****نهادش بدان جایگه نامدار
برآهیخت خفتان جنگ از تنش****کفن کرد دستار و پیراهنش
وزانجا بیامد بدان جایگاه****کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه
بسی مرد ز ایرانیان کشته دید****شده خاک و ریگ از جهان ناپدید
همی زار بگریست بر کشتگان****پر از درد دل شد ازان خستگان
به جایی کجا کرده بودند رزم****به چشم آمدش زرد روی گرزم
به نزدیک او اسپش افگنده بود****برو خاک چندی پراگنده بود
چنین گفت با کشته اسفندیار****که ای مرد نادان بد روزگار
نگه کن که دانای ایران چه گفت****بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست****ابا دشمن و دوست دانش نکوست
براندیشد آنکس که دانا بود****به کاری که بر وی توانا بود
ز چیزی که افتد بران ناتوان****به جستنش رنجه ندارد روان
از ایران همی جای من خواستی****برافگندی اندر جهان کاستی
ببردی ازین پادشاهی فروغ****همی چاره جستی بگفت دروغ
بدین رزم خونی که شد ریخته****تو باشی بدان گیتی آویخته
وزان دشت گریان سراندر کشید****به انبوه گردان ترکان رسید
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت****کزیشان همی آسمان تیره گشت
یکی کنده کرده به گرد اندرون****به پهنای پرتاب تیری فزون
ز کنده به صد چاره اندر گذشت****عنان را نهاده بران سوی دشت
طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد****همی گشت بر گرد دشت نبرد
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد****همی کرد از رزم گشتاسپ یاد
بیفگند زیشان فراوان به راه****وزان جایگه رفت نزدیک شاه

بخش ۳۲

برآمد بران تند بالا فراز****چو روی پدر دید بردش نماز
پدر داغ دل بود بر پای جست****ببوسید و بسترد رویش به دست
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان****که دیدم ترا شاد و روشن‌روان
ز من در دل آزار و تندی مدار****به کین خواستن هیچ کندی مدار
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد****دل من ز فرزند خود تیره کرد
بد آید به مردم ز کردار بد****بد آید به روی بد از کار بد
پذیرفتم از کردگار جهان****شناسندهٔ آشکار و نهان
که چون من شوم شاد و پیروزبخت****سپارم ترا کشور و تاج و تخت
پرستش بهی برکنم زین جهان****سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنین پاسخش داد اسفندیار****که خشنود بادا ز من شهریار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه****که خشنود باشد جهاندار شاه
جهاندار داند که بر دشت رزم****چو من دیدم افگنده روی گرزم
بدان مرد بد گوی گریان شدم****ز درد دل شاه بریان شدم
کنون آنچ بد بود از ما گذشت****غم رفته نزدیک ما بادگشت
ازین پس چو من تیغ را برکشم****وزین کوه‌پایه سراندر کشم
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین****نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
چو لشکر بدانست کاسفندیار****ز بند گران رست و بد روزگار
برفتند یکسر گروها گروه****به پیش جهاندار بر تیغ کوه
بزرگان فزرانه و خویش اوی****نهادند سر بر زمین پیش اوی
چنین گفت نیک‌اختر اسفندیار****که ای نامداران خنجرگزار
همه تیغ زهرآبگون برکشید****یکایک درآیید و دشمن کشید
بزرگان برو خواندند آفرین****که ما را توی افسر و تیغ کین
همه پیش تو جان گروگان کنیم****به دیدار تو رامش جان کنیم
همه شب همی لشکر آراستند****همی جوشن و تیغ پیراستند
پدر نیز با فرخ اسفندیار****همی راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوی****به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
که بودند کشته بران رزمگاه****به سر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد****که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
به ره بر فراوان طلایه بکشت****کسی کو نشد کشته بنمود پشت
غمی گشت و پرمایگان را بخواند****بسی پیش کهرم سخنها براند
که ما را جزین بود در جنگ رای****بدانگه که لشکر بیامد ز جای
همی گفتم آن دیو را گر به بند****بیابیم گیتی شود بی‌گزند
بگیرم سر گاه ایران زمین****به هر مرز بر ما کنند آفرین
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد****به چنگست ما را غم و سرد باد
ز ترکان کسی نیست همتای اوی****که گیرد به رزم اندرون جای اوی
کنون با دلی شاد و پیروز بخت****به توران خرامیم با تاج و تخت
بفرمود تا هرچ بد خواسته****ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد****بیاورد یکسر به کهرم سپرد
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار****بنه بر نهادند و شد پیش بار
برفتند بر هر سوی صد هیون****نشسته برو نیز صد رهنمون
دلش بود پربیم و سر پر شتاب****ازو دور بد خورد و آرام و خواب
یکی ترک بد نام اون گرگسار****ز لشکر بیامد بر شهریار
بدو گفت کای شاه ترکان چین****به یک تن مزن خویشتن بر زمین
سپاهی همه خسته و کوفته****گریزان و بخت اندر آشوفته
پسر کوفته سوخته شهریار****بیاری که آمد جز اسفندیار
هم‌آورد او گر بیاید منم****تن مرد جنگی به خاک افگنم
سپه را همی دل شکسته کنی****به گفتار بی‌جنگ خسته کنی
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی****باید آن دل و رای هشیار اوی
بدو گفت کای شیر پرخاشخر****ترا هست نام و نژاد و هنر
گر این را که گفتی بجای آوری****هنر بر زبان رهنمای آوری
ز توران زمین تا به دریای چین****ترا بخشم و بوم ایران زمین
سپهبد تو باشی به هر کشورم****ز فرمان تو یک زمان نگذرم
هم اندر زمان لشکر او را سپرد****کسانی که بودند هشیار و گرد
همه شب همی خلعت آراستند****همی بارهٔ پهلوان خواستند
چو خورشید زرین سپر برگرفت****شب تیره زو دست بر سر گرفت
بینداخت پیراهن مشک رنگ****چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ****جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار****جهان شد به کردار دریای قار
بشد گرد بستور پور زریر****که بگذاشتی بیشه زو نره شیر
بیاراست بر میمنه جای خویش****سپهبد بد و لشکر آرای خویش
چو گردوی جنگی بر میسره****بیامد چو خور پیش برج بره
به پیش سپاه آمد اسفندیار****به زین اندرون گرزهٔ گاوسار
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود****روانش پر از کین لهراسپ بود
وزان روی ارجاسپ صف برکشید****ستاره همی روی دریا ندید
ز بس نیزه و تیغهای بنفش****هوا گشته پر پرنیانی درفش
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس****سوی راستش کهرم و بوق و کوس
سوی میسره نام شاه چگل****که در جنگ ازو خواستی شیر دل
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار****به پیش اندر آمد گو اسفندیار
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران****گزیده سواران نیزه‌روان
بیامد یکی تند بالا گزید****به هر سوی لشکر همی بنگرید
ازان پس بفرمود تا ساروان****هیون آورد پیش ده کاروان
چنین گفت با نامداران براز****که این کار گردد به مابر دراز
نیاید پدیدار پیروزئی****نکو رفتنی گر دل افروزئی
خود و ویژگان بر هیونان مست****بسازیم باهستگی راه جست
چو اسفندیار از میان دو صف****چو پیل ژیان بر لب آورده کف
همی گشت برسان گردان سپهر****به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر
تو گفتی همه دشت بالای اوست****روانش همی در نگنجد به پوست
خروش آمد و نالهٔ کرنای****برفتند گردان لشکر ز جای
تو گفتی ز خون بوم دریا شدست****ز خنجر هوا چون ثریا شدست
گران شد رکیب یل اسفندیار****بغرید با گرزهٔ گاوسار
بیفشارد بر گرز پولاد مشت****ز قلب سپه گرد سیصد بکشت
چنین گفت کز کین فرشیدورد****ز دریا برانگیزم امروز گرد
ازان پس سوی میمنه حمله برد****عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت****چو کهرم چنان دید بنمود پشت
چنین گفت کاین کین خون نیاست****کزو شاه را دل پر از کیمیاست
عنان را بپیچید بر میسره****زمین شد چو دریای خون یکسره
بکشت از دلیران صد و شصت و پنج****همه نامداران با تاج و گنج
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت****گرامی برادر که اندر گذشت
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار****چنین گفت کز لشکر بی‌شمار
همه کشته شد هرک جنگی بدند****به پیش صف‌اندر درنگی بدند
ندانم تو خامش چرا مانده‌ای****چنین داستانها چرا رانده‌ای
ز گفتار او تیز شد گرگسار****بیامد به پیش صف کارزار
گرفته کمان کیانی به چنگ****یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان****بزد بر بر و سینهٔ پهلوان
ز زین اندر آویخت اسفندیار****بدان تا گمانی برد گرگسار
که آن تیر بگذشت بر جوشنش****بخست آن کیانی بر روشنش
یکی تیغ الماس گون برکشید****همی خواست از تن سرش را برید
بترسید اسفندیار از گزند****ز فتراک بگشاد پیچان کمند
به نام جهان‌آفرین کردگار****بینداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش****بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ****گره زد به گردن برش پالهنگ
به لشکرگه آوردش از پیش صف****کشان و ز خون بر لب آورده کف
فرستاد بدخواه را نزد شاه****به دست همایون زرین کلاه
چنین گفت کاین را به پرده سرای****ببند و به کشتن مکن هیچ رای
کنون تا کرا بد دهد کردگار****که پیروز گردد ازین کارزار
وزان جایگه شد به آوردگاه****به جنگ اندر آورد یکسر سپاه
برانگیختند آتش کارزار****هوا تیره گون شد ز گرد سوار
چو ارجاسپ پیکار زان‌گونه دید****ز غم پست گشت و دلش بردمید
به جنگاوران گفت کهرم کجاست****درفشش نه پیداست بر دست راست
همان تیغ‌زن کندر شیرگیر****که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار****به رزم اندرون بود با گرگسار
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش****نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت****هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست****برفتند و اسپان گرفته به دست
سپه را بران رزمگه بر بماند****خود و مهتران سوی خلج براند
خروشی برآمد ز اسفندیار****بلرزید ز آواز او کوه و غار
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ****مدارید خیره گرفته به چنگ
نیام از دل و خون دشمن کنید****ز تورانیان کوه قارن کنید
بیفشارد ران لشکر کینه‌خواه****سپاه اندر آمد به پیش سپاه
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا****بگشتس بخون گر بدی آسیا
همه دشت پا و بر و پشت بود****بریده سر و تیغ در مشت بود
سواران جنگی همی تاختند****به کالا گرفتن نپرداختند
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت****همی پوستشان بر تن از غم بکفت
کسی را که بد باره بگریختند****دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
به زنهار اسفندیار آمدند****همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زورآزمای****ازان پس نیفگند کس را ز پای
ز خون نیا دل بی‌آزار کرد****سری را بریشان نگهدار کرد
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه****پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
ز خون در کفش خنجر افسرده بود****بر و کتفش از جوش آزرده بود
بشستند شمشیر و کفش به شیر****کشیدند بیرون ز خفتانش تیر
به آب اندر آمد سر و تن بشست****جهانجوی شادان دل و تن درست
یکی جامهٔ سوکواران بخواست****بیامد بر داور داد و راست
نیایش همی کرد خود با پدر****بران آفرینندهٔ دادگر
یکی هفته بر پیش یزدان پاک****همی بود گشتاسپ با درد و باک
به هشتم به جا آمد اسفندیار****بیامد به درگاه او گرگسار
ز شیرین روان دل شده ناامید****تن از بیم لرزان چو از باد بید
بدو گفت شاها تو از خون من****ستایش نیابی به هر انجمن
یکی بنده باشم بپیشت بپای****همیشه به نیکی ترا رهنمای
به هر بد که آید زبونی کنم****به رویین دژت رهنمونی کنم
بفرمود تا بند بر دست و پای****ببردند بازش به پرده سرای
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود****که ریزندها خون لهراسپ بود
ببحشید زان رزمگه خواسته****سوار و پیاده شد آراسته
سران و اسیران که آورده بود****بکشت آن کزو لشکر آزرده بود

بخش ۳۳

ازان پس بیامد به پرده‌سرای****ز هرگونه انداخت با شاه رای
ز لهراسپ وز کین فرشیدورد****ازان نامداران روز نبرد
بدو گفت گشتاسپ کای زورمند****تو شادانی و خواهرانت به بند
خنک آنک بر کینه گه کشته شد****نه در چنگ ترکان سرگشته شد
چو بر تخت بینند ما را نشست****چه گوید کسی کو بود زیر دست
بگریم برین ننگ تا زنده‌ام****به مغز اندرون آتش افگنده‌ام
پذیرفتم از کردگار بلند****که گر تو به توران شوی بی‌گزند
به مردی شوی در دم اژدها****کنی خواهران را ز ترکان رها
سپارم ترا تاج شاهنشهی****همان گنج بی‌رنج و تخت مهی
مرا جایگاه پرستش بس است****نه فرزند من نزد دیگر کس است
چنین پاسخ آورد اسفندیار****که بی‌تو مبیناد کس روزگار
به پیش پدر من یکی بنده‌ام****روان را به فرمانش آگنده‌ام
فدای تو دارم تن و جان خویش****نخواهم سر و تخت و فرمان خویش
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین****نمانم بر و بوم توران زمین
به تخت آورم خواهران را ز بند****به بخت جهاندار شاه بلند
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت****که با تو روان و خرد باد جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد****به باز آمدن تخت گاه تو باد
بخواند آن زمان لشگر از هر سوی****به جایی که بد موبدی گر گوی
ازیشان گزیده ده و دو هزار****سواران مرد افگن و کینه‌دار
بر ایشان ببخشید گنج درم****نکرد ایچ کس را به بخشش دژم
ببخشید گنجی بر اسفندیار****یکی تاج پر گوهر شاهوار
خروشی برآمد ز درگاه شاه****شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز ایوان به دشت آمد اسفندیار****سپاهی گزید از در کارزار

بخش ۴

چو چندی برآمد برین روزگار****خجسته ببود اختر شهریار
به شاه کیان گفت زردشت پیر****که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی به سالار چین****نه اندر خور دین ما باشد این
نباشم برین نیز همداستان****که شاهان ما درگه باستان
به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو****برین روزگار گذشته بتاو
پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز****نفرمایمش دادن این باژ چیز
پس آگاه شد نره دیوی ازین****هم‌اندرز زمان شد سوی شاه چین
بدو گفت کای شهریار جهان****جهان یکسره پیش تو چون کهان
به جای آوریدند فرمان تو****نتابد کسی سر ز پیمان تو
مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه****که آرد همی سوی ترکان سپاه
برد آشکارا همه دشمنی****ابا تو چنو کرد یارد منی
چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو****فرود آمد از گاه گیهان خدیو
از اندوه او سست و بیمار شد****دل و جان او پر ز تیمار شد
تگینان لشکرش را پیش خواند****شنیده سخن پیش ایشان براند
بدانید گفتا کز ایران زمین****بشد فره و دانش و پاک دین
یکی جادو آمد به دین آوری****به ایران به دعوی پیغمبری
همی گوید از آسمان آمدم****ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند را دیدم اندر بهشت****من این زند و استا همه زو نوشت
بدوزخ درون دیدم آهرمنا****نیارستمش گشت پیرامنا
گروگر فرستادم از بهر دین****بیارای گفتا به دانش زمین
سرنامداران ایران سپاه****گرانمایه فرزند لهراسپ شاه
که گشتاسپ خوانندش ایرانیان****ببست او یکی کشتی بر میان
برادرش نیز آن سوار دلیر****سپهدار ایران که نامش زریر
همه پیش آن دین پژوه آمدند****ازان پیر جادو ستوه آمدند
گرفتند ازو سربسر دین اوی****جهان شد پر از راه و آیین اوی
نشست او به ایران به پیغمبری****به کاری چنان یافه و سرسری
یکی نامه باید نوشتن کنون****سوی آن زده سر ز فرمان برون
ببایدش دادن بسی خواسته****که نیکو بود داده ناخواسته
مر او را بگویی کزین راه زشت****بگرد و بترس از خدای بهشت
مر آن پیر ناپاک را دور کن****بر آیین ما بر یکی سور کن
گر ایدونک نپذیرد از ما سخن****کند روی تازه بما بر کهن
سپاه پراگنده باز آوریم****یکی خوب لشکر فراز آوریم
به ایران شویم از پس کار اوی****نترسیم از آزار و پیکار اوی
برانیمش از پیش و خوارش کنیم****ببندیم و زنده به دارش کنیم

بخش ۵

برین ایستادند ترکان چین****دو تن نیز کردند زیشان گزین
یکی نام او بیدرفش بزرگ****گوی پیر و جادو ستنبه سترگ
دگر جادوی نام او نام خواست****که هرگز دلش جز تباهی نخواست
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر****سوی نامور خسرو و دین پذیر
نوشتش به نام خدای جهان****شناسندهٔ آشکار و نهان
نوشتم یکی نامه‌ای شهریار****چنانچون بد اندر خور روزگار
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین****سزاوار گاه کیان به آفرین
گزین و مهین پور لهراسپ شاه****خداوند جیش و نگهدار گاه
ز ارجاسپ سالار گردان چین****سوار جهان‌دیده گرد زمین
نوشت اندران نامهٔ خسروی****نکو آفرینی خط یبغوی
که ای نامور شهریار جهان****فروزندهٔ تاج شاهنشهان
سرت سبز باد و تن و جان درست****مبادت کیانی کمرگاه سست
شنیدم که راهی گرفتی تباه****مرا روز روشن بکردی سیاه
بیامد یکی پیر مهتر فریب****ترا دل پر از بیم کرد و نهیب
سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت****به دلت اندرون هیچ شادی نهشت
تو او را پذیرفتی و دینش را****بیاراستی راه و آیینش را
برافگندی آیین شاهان خویش****بزرگان گیتی که بودند پیش
رها کردی آن پهلوی کیش را****چرا ننگریدی پس و پیش را
تو فرزند آنی که فرخنده شاه****بدو داد تاج از میان سپاه
ورا برگزید از گزینان خویش****ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش
بران سان که کیخسرو و کینه‌جوی****ترا بیش بود از کیان آبروی
بزرگی و شاهی و فرخندگی****توانایی و فر و زیبندگی
درفشان و پیلان آراسته****بسی لشکر و گنج و بس خواسته
همی بودت ای مهتر شهریار****که مهتران مر ترا دوستدار
همی تافتی بر جهان یکسره****چو اردیبهشت آفتاب از بره
زگیتی ترا برگزیده خدای****مهانت همه پیش بوده به پای
نکردی خدای جهان را سپاس****نبودی بدین ره ورا حق شناس
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد****یکی پیر جادوت بی راه کرد
چو آگاهی تو سوی من رسید****به روز سپیدم ستاره بدید
نوشتم یکی نامهٔ دوست وار****که هم دوست بودیم و هم نیک یار
چو نامه بخوانی سر و تن بشوی****فریبنده را نیز منمای روی
مران بند را از میان باز کن****به شادی می روشن آغاز کن
گرایدونک بپذیری از من تو پند****ز ترکان ترا نیز ناید گزند
زمین کشانی و ترکان چین****ترا باشد این همچو ایران زمین
به تو بخشم این بی‌کران گنجها****که آورده‌ام گرد با رنجها
نکورنگ اسپان با سیم و زر****به استامها در نشانده گهر
غلامان فرستمت با خواسته****نگاران با جعد آراسته
و ایدونک نپذیری این پند من****ببینی گران آهنین بند من
بیایم پس نامه تا چندگاه****کنم کشورت را سراسر تباه
سپاهی بیارم ز ترکان چین****که بنگاهشان بر نتابد زمین
بینبارم این رود جیحون به مشک****به مشک آب دریا کنم پاک خشک
بسوزم نگاریده کاخ ترا****ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا
زمین را سراسر بسوزم همه****کتفتان به ناوک بدوزم همه
ز ایرانیان هرچ مردست پیر****کشان بنده کردن نباشد هژیر
ازیشان نیابی فزونی بها****کنمشان همه سر ز گردن جدا
زن و کودکانشان بیارم ز پیش****کنمشان همه بندهٔ شهر خویش
زمینشان همه پاک ویران کنم****درختانش از بیخ و بن برکنم
بگفتم همه گفتنی سر بسر****تو ژرف اندرین پند نامه نگر

بخش ۶

بپیچید و نامه بکردش نشان****بدادش بدان هر دو گردنکشان
بفرمودشان گفت به خرد بوید****به ایوان او با هم اندر شوید
چو او را ببینید بر تخت و گاه****کنید آن زمان خویشتن را دو تاه
بر آیین شاهان نمازش برید****بر تاج و بر تخت او مگذرید
چو هر دو نشینید در پیش اوی****سوی تاج تابنده‌ش آرید روی
گزارید پیغام فرخش را****ازو گوش دارید پاسخش را
چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید****زمین را ببوسید و بیرون شوید
چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش****سوی بلخ بامی کشیدش درفش
ابا یار خود خیره سر نام خواست****که او بفگند آن نکو راه راست
چو از شهر توران به بلخ آمدند****به درگاه او بر پیاده شدند
پیاده برفتند تا پیش اوی****براین آستانه نهادند روی
چو رویش بدیدند بر گاه بر****چو خورشید و تیر از بر ماه بر
نیایش نمودند چون بندگان****به پیش گزین شاه فرخندگان
بدادندش آن نامهٔ خسروی****نوشته درو بر خط یبغوی
چو شاه جهان نامه را باز کرد****برآشفت و پیچیدن آغاز کرد
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را****کجا راهبر بود گشتاسپ را
گزینان ایران و اسپهبدان****گوان جهان دیده و موبدان
بخواند آن همه آذران پیش خویش****بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را****زریر گزیده سپهبدش را
زریر سپهبد برادرش بود****که سالار گردان لشکرش بود
جهان پهلوان بود آن روزگار****که کودک بد اسفندیار سوار
پناه سپه بود و پشت سپاه****سپهدار لشکر نگهدار گاه
جهان از بدی ویژه او داشتی****به رزم اندرون نیژه او داشتی
جهانجوی گفتا به فرخ زریر****به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
که ارجاسپ سالار ترکان چین****یکی نامه کردست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت****که نزدیک او شاه ترکان نوشت
چه بینید گفتا بدین اندرون****چه گویید کاین را سرانجام چون
که ناخوش بود دوستی با کسی****که مایه ندارد ز دانش بسی
من از تخمهٔ ایرج پاک زاد****وی از تخمهٔ تور جادو نژاد
چگونه بود در میان آشتی****ولیکن مرا بود پنداشتی
کسی کش بود نام و ماند بسی****سخن گفت بایدش با هرکسی

بخش ۷

همان چون بگفت این سخن شهریار****زریر سپهدار و اسفندیار
کشیدند شمشیر و گفتند اگر****کسی باشد اندر جهان سربسر
که نپسندد او را به دین‌آوری****سر اندر نیارد به فرمانبری
نیاید بدرگاه فرخنده شاه****نبندد میان پیش رخشنده گاه
نگرید ازو راه و دین بهی****مرین دین به را نباشد رهی
به شمشیر جان از تنش بر کنیم****سرش را به دار برین بر کنیم
سپهدار ایران که نامش زریر****نبرده دلیری چو درنده شیر
به شاه جهان گفت آزاده‌وار****که دستور باشد مرا شهریار
که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را****پسند آمد این شاه گشتاسپ را
بدو گفت برخیز و پاسخ کنش****نکال تگینان خلخ کنش
زریر گرانمایه و اسفندیار****چو جاماسپ دستور ناباک‌دار
ز پیشش برفتند هر سه به هم****شده سر پر از کین و دلها دژم
نوشتند نامه به ارجاسپ زشت****هم اندر خور آن کجا او نوشت
زریز سپهبد گرفتش به دست****چنان هم گشاده ببردش نبست
سوی شاه برد و برو بر بخواند****جهانجوی گشتاسپ خیره بماند
ز دانا سپهبد زریر سوار****ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار
ببست و نوشت اندرو نام خویش****فرستادگان را همه خواند پیش
بگیرید گفت این و زی او برید****نگر زین سپس راه را نسپرید
که گر نیستی اندر استا و زند****فرستاده را زینهار از گزند
ازین خواب بیدارتان کردمی****همان زنده بر دارتان کردمی
چنین تا بدانستی آن گرگسار****که گردن نیازد ابا شهریار
بینداخت نامه بگفتا روید****مرین را سوی ترک جادو برید
بگویید هوشت فراز آمدست****به خون و به خاکت نیاز آمدست
زده باد گردنت خسته میان****به خاک اندرون ریخته استخوان
درین ماه ار ایدونک خواهد خدای****بپوشم به رزم آهنینه قبای
به توران زمین اندر آرم سپاه****کنم کشور گرگساران تباه

بخش ۸

سخن چون بسر برد شاه زمین****سیه پیل را خواند و کرد آفرین
سپردش بدو گفت بردارشان****از ایران به آن مرز بگذارشان
فرستادگان سپهدار چین****ز پیش جهانجوی شاه زمین
برفتند هر دو شده خاکسار****جهاندارشان رانده و کرده خوار
از ایران فرخ به خلخ شدند****ولیکن به خلخ نه فرخ شدند
چو از دور دیدند ایوان شاه****زده بر سر او درفش سیاه
فرود آمدند از چمنده ستور****شکسته دل و چشمها گشته کور
پیاده برفتند تا پیش اوی****سیه‌شان شده جامه و زرد روی
بدادندش آن نامهٔ شهریار****سرآهنگ مردان نیزه گزار
دبیرش مران نامه را برگشاد****بخواندش بران شاه جادو نژاد
نوشته دران نامهٔ شهریار****ز گردان و مردان نیزه گزار
پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه****نگهبان گیتی سزاوار گاه
فرسته فرستاد زی او خدای****همه مهتران پیش او بر به پای
زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ****کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
زده سر ز آیین و دین بهی****گزینه ره کوری و ابلهی
رسید آن نوشته فرومایه‌وار****که بنوشته بودی سوی شهریار
شنیدیم و دید آن سخنها کجا****نبودی تو مر گفتنش را سزا
نه پوشیدنی و نه بنمودنی****نه افگندنی و نه پیسودنی
چنان گفته بودی که من تا دو ماه****سوی کشور خرم آرم سپاه
نه دو ماه باید ز تو نی چهار****کجا من بیایم چو شیر شکار
تو بر خویشتن بر میفزای رنج****که ما بر گشادیم درهای رنج
بیارم ز گردان هزاران هزار****همه کار دیده همه نیزه‌دار
همه ایرجی زاده و پهلوی****نه افراسیابی و نه یبغوی
همه شاه چهر و همه ماه روی****همه سرو بالا همه راست‌گوی
همه از در پادشاهی و گاه****همه از در گنج و گاه و کلاه
جهانشان بفرسوده با رنج و ناز****همه شیرگیر و همه سرفراز
همه نیزه‌داران شمشیر زن****همه باره‌انگیز و لشکر شکن
چو دانند کم کوس بر پیل بست****سم اسپ ایشان کند کوه پست
ازیشان دو گرد گزیده سوار****زریر سپهدار و اسفندیار
چو ایشان بپوشند ز آهن قبای****به خورشید و ماه اندرآرند پای
چو بر گردن آرند رخشنده گرز****همی تابد از گرزشان فر و برز
چو ایشان بباشند پیش سپاه****ترا کرد باید بدیشان نگاه
به خورشید مانند با تاج و تخت****همی تابد از نیزه‌شان فر و بخت
چنینم گوانند و اسپهبدان****گزین و پسندیدهٔ موبدان
تو سیحون مینبار و جیحون به مشک****که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک
چنان بردوانند باره بر آب****که تاری شود چشمهٔ آفتاب
به روز نبرد ار بخواهد خدای****به رزم اندر آرم سرت زیر پای
چو سالار پیکند نامه بخواند****فرود آمد از گاه و خیره بماند
سپهبدش را گفت فردا پگاه****بخوان از همه پادشاهی سپاه
تگینان لشکرش ترکان چین****برفتند هر سو به توران زمین
بدو باز خواندند لشکرش را****سر مرزداران کشورش را
برادر بد او را دو آهرمنان****یکی کهرم و دیگری اندمان
بفرمودشان تا نبرده سوار****گزیدند گردان لشکر هزار
بدادندشان کوس و پیل و درفش****بیاراسته زرد و سرخ و بنفش
بدیشان ببخشید سیصد هزار****گوان گزیده نبرده سوار
در گنج بگشاد و روزی بداد****بزد نای رویین بنه بر نهاد
بخواند آن زمان مر برادرش را****بدو داد یک دست لشکرش را
باندیدمان داد دست دگر****خود اندر میان رفت با یک پسر
یکی ترک بد نام او گرگسار****گذشته بروبر بسی روزگار
سپه را بدو داد اسپهبدی****تو گفتی نداند همی جز بدی
چو غارتگری داد بر بیدرفش****بدادش یکی پیل پیکر درفش
یکی بود نامش خشاش دلیر****پذیره نرفتی ورا نره شیر
سپه دیده‌بان کردش و پیش رو****کشیدش درفش و بشد پیش گو
دگر ترک بد نام او هوش دیو****پیامش فرستاد ترکان خدیو
نگه دار گفتا تو پشت سپاه****گر از ما کسی باز گردد به راه
هم آنجا که بینی مر او را بکش****نگر تا بدانجا نجنبدت هش
بران سان همی رفت بایین خشم****پر از خون شده دل پر از آب چشم
همی کرد غارت همی سوخت کاخ****درختان همی کند از بیخ و شاخ
در آورد لشکر به ایران زمین****همه خیره و دل پراگنده کین

بخش ۹

 

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه****که سالار چین جملگی با سپاه
بیاراسته آمد از جای خویش****خشاش یلش را فرستاد پیش
چو بشنید کو رفت با لشکرش****که ویران کند آن نکو کشورش
سپهبدش را گفت فردا پگاه****بیارای پیل و بیاور سپاه
سوی مرزدارانش نامه نوشت****که خاقان ره راد مردی بهشت
بیایید یکسر به درگاه من****که بر مرز بگذشت بد خواه من
چو نامه سوی راد مردان رسید****که آمد جهانجوی دشمن پدید
سپاهی بیامد به درگاه شاه****که چندان نبد بر زمین بر گیاه
ز بهر جهانگیر شاه کیان****ببستند گردان گیتی میان
به درگاه خسرو نهادند روی****همه مرزداران به فرمان اوی
برین برنیامد بسی روزگار****که گرد از گزیده هزاران هزار
فراز آمده بود مر شاه را****کی نامدار و نکو خواه را
به لشکرگه آمد سپه را بدید****که شایسته بد رزم را برگزید
ازان شادمان گشت فرخنده شاه****دلش خیره آمد زبی مر سپاه
دگر روز گشتاسپ با موبدان****ردان و بزرگان و اسپهبدان
گشاد آن در گنج پر کرده جم****سپه را بداد او دو ساله درم
چو روزی ببخشید و جوشن بداد****بزد نای و کوس و بنه بر نهاد
بفرمود بردن ز پیش سپاه****درفش همایون فرخنده شاه
سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید****سپاهی که هرگز چنان کس ندید
ز تاریکی و گرد پای سپاه****کسی روز روشن ندید ایچ راه
ز بس بانگ اسپان و از بس خروش****همی نالهٔ کوس نشنید گوش
درفش فراوان برافراشته****همه نیزه‌ها ز ابر بگذاشته
چو رسته درخت از بر کوهسار****چو بیشه نیستان به وقت بهار
ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه****ز کشور به کشور همی شد سپاه

بعدی                         قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 476
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,699
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,577
  • بازدید ماه : 15,788
  • بازدید سال : 255,664
  • بازدید کلی : 5,869,221