منطق الطیر_عطار
فی التوحید باری تعالی جل و علا
آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
عرش را بر آب بنیاد او نهاد
خاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبردستی بداشت
خاک را در غایت پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام داد
وان دگر را دایما آرام داد
آسمان چون خیمهٔ برپای کرد
بی ستون کرد و زمینش جای کرد
کرد در شش روز هفت انجم پدید
وز دو حرف آورد نه طارم پدید
مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساخت
با فلک در حقه هر شب مهره باخت
دام تن را مختلف احوال کرد
مرغ جان را خاک در دنبال کرد
بحر را بگذاشت در تسلیم خویش
کوه را افسرده کرد از بیم خویش
بحر را از تشنگی لب خشک کرد
سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد
روح را در صورت پاک اونمود
این همه کار از کفی خاک او نمود
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
کوه را هم تیغ داد و هم کمر
تا به سرهنگی او افراخت سر
گاه گل در روی آتش دسته کرد
گاه پل بر روی دریا بسته کرد
نیم پشه بر سر دشمن گماشت
بر سر او چار صد سالش بداشت
عنکبوتی را به حکمت دام داد
صدر عالم را درو آرام داد
بست موری را کمر چون موی سر
کرد او را با سلیمان در کمر
خلعت اولاد عباسش بداد
طاء و سین بیزحمت طاسش بداد
پیشوایانی که ره بین آمدند
گاه و بیگاه از پی این آمدند
جان خود را عین حیرت یافتند
هم ره جان عجز و حسرت یافتند
درنگر اول که با آدم چه کرد
عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد
بازبنگر نوح را غرقاب کار
تا چه برد از کافران سالی هزار
باز ابراهیم را بین دل شده
منجنیق و آتشش منزل شده
باز اسمعیل را بین سوگوار
کبش او قربان شده در کوی یار
باز در یعقوب سرگردان نگر
چشم کرده در سر کار پسر
باز یوسف را نگر در داوری
بندگی و چاه و زندان بر سری
باز ایوب ستمکش را نگر
مانده در کرمان و گرگان پیش در
باز یونس را نگر گم گشته راه
آمده از مه به ماهی چند گاه
باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایه فرعون و شده تابوت مهد
باز داود زرهگر را نگر
موم کرده آهن از تف جگر
باز بنگر کز سلیمان خدیو
ملک وی بر باد چون بگرفت دیو
باز آن را بین که دل پر جوش شد
اره بر سر دم نزد خاموش شد
باز یحیی را نگر در پیش جمع
زار سر بریده در طشتی چو شمع
باز عیسی را نگر کز پای دار
شد هزیمت از جهودان چند بار
باز بنگر تا سر پیغامبران
چه جفا و رنج دید از کافران
تو چنان دانی که این آسان بود
بلکه کمتر چیز ترک جان بود
چند گویم چون دگر گفتم نماند
گر گلی کز شاخ میرفتم نماند
کشتهٔ حیرت شدم یکبارگی
میندانم چاره جز بیچارگی
ای خرد در راه تو طفلی بشیر
گم شده در جست و جویت عقل پیر
در چنان ذاتی من آنگه کی رسم
از زعم من در منزه کی رسم
نه تو در علم آیی و نه در عیان
نی زیان و سودی از سود و زیان
نه ز موسی هرگزت سودی رسد
نه ز فرعونت زیان بودی رسد
ای خدای بینهایت جز تو کیست
چون توئی بیحد و غایت جز تو چیست
هیچ چیز از بینهایت بیشکی
چون به سر ناید کجا ماند یکی
ای جهانی خلق حیران مانده
تو بزیر پرده پنهان مانده
پرده برگیر آخر و جانم مسوز
بیش ازین در پرده پنهانم مسوز
گم شدم در بحر حیرت ناگهان
زین همه سرگشتگی بازم رهان
در میان بحر گردون ماندهام
وز درون پرده بیرون ماندهام
بنده را زین بحر نامحرم برآر
تو درافکندی مرا تو هم برآر
نفس من بگرفت سر تا پای من
گر نگیری دست من ای وای من
جانم آلودست از بیهودگی
من ندارم طاقت آلودگی
یا ازین آلودگی پاکم بکن
یا نه در خونم کش و خاکم بکن
خلق ترسند از تو من ترسم ز خود
کز تو نیکو دیدهام از خویش بد
مردهایام میروم بر روی خاک
زنده گردان جانم ای جانبخش پاک
مؤمنو کافر به خون آغشتهاند
یا همه سرگشته یا برگشتهاند
گر بخوانی این بود سرگشتگی
ور برانی این بود برگشتگی
پادشاها دل به خون آغشتهام
پای تا سر چون فلک سرگشتهام
گفتهای من با شماام روز و شب
یک نفس فارغ مباشید از طلب
چون چنین با یکدگر همسایهایم
تو چو خرشیدی و ما هم سایهایم
چه بود ای معطی بیسرمایگان
گر نگه داری حق همسایگان
با دلی پر درد و جانی با دریغ
ز اشتیاقت اشک میبارم چو میغ
گر دریغ خویش برگویم ترا
گم بباشم تا به کی جویم ترا
ره برم شو زان که گم راه آمدم
دولتم ده گرچه بیگاه آمدم
هرکه در کوی تو دولت یار شد
در تو گم گشت وز خود بیزار شد
نیستم نومید و هستم بیقرار
بوک درگیرد یکی از صد هزار
حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
خورد عیاری بدان دلخسته باز
با وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد زند در گردنش
پارهٔ نان داد آن ساعت زنش
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
دید آن دلخسته را در دست نان
گفت این نانت که داد ای هیچ کس
گفت این نان را عیالت داد و بس
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
گفت بر ما شد ترا کشتن حرام
زانک هر مردی که نان ما شکست
سوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ
من چگونه خون او ریزم به تیغ
خالقا سر تا به راه آوردهام
نان همه بر خوان تو میخوردهام
چون کسی میبشکند نان کسی
حق گزاری میکند آن کس بسی
چون تو بحر جود داری صد هزار
نان تو بسیار خوردم حق گزار
یا اله العالمین درماندهام
غرق خون بر خشک کشتی راندهام
دست من گیر و مرا فریاد رس
دست بر سر چند دارم چون مگس
ای گناه آمرز و عذرآموز من
سوختم صد ره چه خواهی سوز من
خونم از تشویر تو آمد به جوش
ناجوان مردی بسی کردم بپوش
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز
تو عوض صد گونه رحمت داده باز
پادشاها در من مسکین نگر
گر ز من بد دیدی آن شد این نگر
چون ندانستم خطا کردم ببخش
بر دل و بر جان پر دردم ببخش
چشم من گر مینگرید آشکار
جان نهان میگرید از شوق تو زار
خالقا گر نیک و گر بد کردهام
هرچه کردم با تن خود کردهام
عفو کن دون همتیهای مرا
محو کن بیحرمتیهای مرا
سوزنی چون دید با عیسی به هم
بخیه با روی او فکندش لاجرم
تیغ را از لاله خون آلود کرد
گلشن نیلوفری از دود کرد
پاره پاره خاک را در خون گرفت
تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت
در سجودش روز و شب خورشید و ماه
کرد پیشانی خود بر خاک راه
هست سیمایی ایشان از سجود
کی بود بیسجده سیما را وجود
روز از بسطش سپید افروخته
شب ز قبضش در سیاهی سوخته
طوطیی را طوق از زر ساخته
هدهدی را پیک ره برساخته
مرغ گردون در رهش پر میزند
بر درش چون حلقهای سر میزند
چرخ را دور شبانروزی دهد
شب برد روز آورد روزی دهد
چون دمی در گل دمد آدم کند
وز کف و دودی همه عالم کند
گه سگی را ره دهد در پیشگاه
گه کند از گربهای مکشوف راه
چون سگی را مرد آن قربت کند
شیرمردی را به سگ نسبت کند
او نهد از بهر سکان فلک
گردهٔ خورشید بر خوان فلک
گه عصائی را سلیمانی دهد
گاه موری را سخن دانی دهد
از عصایی آورد ثعبان پدید
وز تنوری آورد طوفان پدید
چون فلک را کرهای سرکش کند
از هلالش نعل در آتش کند
ناقه از سنگی پدیدار آورد
گاو زر در نالهٔ زار آورد
در زمستان سیم آرد در نثار
زر فشاند در خزان از شاخسار
گر کسی پیکان به خون پنهان کند
او ز غنچه خون در پیکان کند
یاسمین را چار ترکی برنهد
لاله را از خون کله بر سر نهد
گه نهد بر فرق نرگس تاج زر
گه کند در تاجش از شبنم گهر
عقل کار افتاده جان دل داده زوست
آسمان گردان زمین استاده زوست
کوه چون سنگی شد از تقدیر او
بحر آبی گشت از تشویر او
هم زمینش خاک بر سر مانده است
هم فلک چون حلقه بر در مانده است
هشت خلدش یک ستانه بیش نیست
هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست
جمله در توحید او مستغرقاند
چیست مستغرق که سحر مطلقاند
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه
جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه
پستی خاک و بلندی فلک
دو گواهش بس بود بر یک به یک
با دو خاک و آتش و خون آورد
سر خویش از جمله بیرون آورد
خاک ما گل کرد در چل بامداد
بعد از آن جان را درو آرام داد
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد
عقل دادش تا به دو بیننده شد
عقل را چون دید بینایی گرفت
علم دادش تا شناسایی گرفت
چون شناسا شد به عقل اقرار داد
غرق حیرت گشت و تن در کار داد
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست
جمله را گردن به زیر بار اوست
حکمت او بر نهد بار همه
وای عجب او خود نگه دار همه
کوه را میخ زمین کرد از نخست
پس زمین را روی از دریا بشست
چون زمین بر پشت گاو استاد راست
گاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس
هیچ هیچست این همه هیچست و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاه
کین همه بر هیچ میدارد نگاه
چون همه بر هیچ باشد از یکی
این همه پس هیچ باشد بیشکی
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست
عرش بر آبست و عالم بر هواست
بگذر از آب و هوا جمله خداست
عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست
اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست
درنگر کین عالم و آن عالم اوست
نیست غیر او وگر هست آن هم اوست
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
مرد میباید که باشد شه شناس
گر ببیند شاه را در صد لباس
در غلط نبود که میداند که کیست
چون همه اوست این غلط کردن ز چیست
در غلط افتادن احول را بود
این نظر مردی معطل را بود
ای دریغا هیچ کس رانیست تاب
دیدها کور و جهان پر ز آفتاب
گر نبینی این خرد را گم کنی
جمله او بینی و خود را گم کنی
جمله دارند ای عجب دامن به دست
وز همه دورند و با او همنشست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جان جان
ای ز جمله پیش و هم پیش از همه
جمله از خود دیده و خویش از همه
بام تو پر پاسبان، در پر عسس
سوی تو چون راه یابد هیچ کس
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست
گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
آشکارا بر تن و جان هم تویی
جملهٔ جانها ز کنهت بینشان
انبیا بر خاک راهت جان فشان
عقل اگر از تو وجودی پی برد
لیک هرگز ره به کنهت کی برد
چون تویی جاوید در هستی تمام
دستها کلی فرو بستی تمام
ای درون جان برون جان تویی
هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی
ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو
عقل را سر رشته گم در راه تو
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمیبینم نشان
هرکسی از تو نشانی داد باز
خود نشان نیست از تو ای دانای راز
گرچه چندین چشم گردون بازکرد
هم ندید از راه تو یک ذره گرد
نه زمین هم دید هرگز گرد تو
گرچه بر سرکرد خاک از درد تو
آفتاب از شوق تو رفته ز هوش
هر شبی در روی میمالید گوش
ماه نیز از بهر تو بگداخته
هر مه از حیرت سپرانداخته
بحر در شورت سرانداز آمده
دامنیتر خشک لب باز آمده
کوه را صد عقبه بر ره مانده
پای در گل تا کمر گه مانده
آتش از شوق تو چون آتش شده
پای بر آتش چنین سرکش شده
باد بی تو بی سر و پای آمده
باد در کف باد پیمای آمده
آب را نامانده آبی بر جگر
وابش از شوق تو بگذشته ز سر
خاک در کوی تو بر در مانده
خاکساری خاک بر سرمانده
چند گویم چون نیایی در صفت
چون کنم چون من ندارم معرفت
گر تو ای دل طالبی در راه رو
مینگر از پیش و پس آگاه رو
سالکان را بین به درگاه آمده
جمله پشتاپشت همراه آمده
هست با هر ذره درگاهی دگر
پس ز هر ذره بدو راهی دگر
تو چه دانی تا کدامین ره روی
وز کدامین ره بدان درگه روی
آن زمان کورا عیان جویی نهانست
و آن زمان کورا نهان جویی عیانست
گر عیان جویی نهان آنگه بود
ور نهان جویی عیان آنگه بود
ور بهم جویی چو بیچونست او
آن زمان از هر دو بیرونست او
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی
هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
آنچ گویی و انچ دانی آن تویی
خویش رابشناس صد چندان تویی
تو بدو بشناس او را نه به خود
راه از و خیزد بدو نه از خرد
واصفان را وصف او درخورد نیست
لایق هر مرد و هر نامرد نیست
عجز از آن همشیره شد با معرفت
کو نه در شرح آید و نه در صفت
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
کو به غایت نیک و گر بد گفتهاند
هرچ ازو گفتند از خود گفتهاند
برتر از علمست و بیرون از عیانست
زانک در قدوسی خود بینشانست
زو نشان جز بینشانی کس نیافت
چارهای جز جان فشانی کس نیافت
هیچ کس را درخودی و بیخودی
زو نصیبی نیست الا الذی
ذره ذره در دو گیتی وهم تست
هرچ دانی نه خداست آن فهم تست
نیست او آن کسی آنجا که اوست
کی رسد جان کسی آنجا که اوست
صد هزاران طور از جان بر ترست
هرچ خواهم گفت او زان برتراست
عقل در سودای او حیران بماند
جان ز عجز انگشت در دندان بماند
عقل را بر گنج وصلش دست نیست
جان پاک آنجایگه کو هست نیست
چیست جان در کار او سرگشتهای
دل جگر خواری به خون آغشتهای
می مکن چندین قیاس ای حق شناس
زانک ناید کار بی چون در قیاس
در جلالش عقل و جان فرتوت شد
عقل حیران گشت و جان مبهوت شد
چون نبود از انبیاء و از رسل
هیچ کس یک جزویی از کل کل
جمله عاجز روی بر خاک آمدند
در خطاب ماعرفناک آمدند
من که باشم تا زنم لاف شناخت
او شناسا شد که جز با او نساخت
چون جزو در هر دو عالم نیست کس
با که سازد اینت سودا و هوس
هست دریایی ز جوهر موج زن
تو ندانی این سخن شش پنج زن
هرکه او آن جوهر و دریا نیافت
لا شد و الاء لاالا نیافت
هرچ آن موصوف شد آن کی بود
با منت این گفتن آسان کی بود
آن مگو چون در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت میپذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس
تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
تو درو گم شو حلولی این بود
هرچ این نبود فضولی این بود
در یکی رو و از دوی یک سوی باش
یک دل و یک قبله و یک روی باش
ای خلیفهزادهٔ بی معرفت
با پدر در معرفت شو هم صفت
هرچ آورد از عدم حق در وجود
جمله افتادند پیشش در سجود
چون رسید آخر به آدم فطرتش
در پس صد پرده برد از غیرتش
گفت ای آدم تو بحر جود باش
ساجدند آن جمله تو مسجود باش
و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافت
مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت
چون سیه رو گشت گفت ای بینیاز
ضایعم مگذار و کار من بساز
حق تعالی گفت ای ملعون راه
هم خلیفست آدم و هم پادشاه
باش چشما روی او امروز تو
بعد ازین فردا سپندش سوز تو
جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم
کس نسازد زین عجایبتر طلسم
جان بلندی داشت تن پستی خاک
مجتمع شد خاک پست و جان پاک
چون بلند و پست با هم یار شد
آدمی اعجوبهٔ اسرار شد
لیک کس واقف نشد ز اسرار او
نیست کار هر گدایی کار او
نه بدانستیم و نه بشناختیم
نه زمانی نیز دل پرداختیم
چند گویی جز خموشی راه نیست
زانک کس را زهرهٔ یک آه نیست
آگهند از روی این دریا بسی
لیک آگه نیست از قعرش کسی
گنج در قعرست گیتی چون طلسم
بشکند آخر طلسم و بند جسم
گنج یابی چون طلسم از پیش رفت
جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت
بعد از آن جانت طلسمی دیگرست
غیب را جان تو جسمی دیگرست
همچنین میرو به پایانش مپرس
در چنین دردی به درمانش مپرس
در بن این بحر بی پایان بسی
غرقه گشتند و خبر نیست از کسی
در چنین بحری که بحر اعظمست
عالمی ذرهست و ذره عالمست
کوپله ست این بحر را عالم، بدان
ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان
کو نماید عالم و یک ذره هم
کم شود دو کوپله زین بحر کم
کس چه داند تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
عقل و جان و دین و دل درباختم
تا کمال ذرهای بشناختم
لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس
گر همه یک ذره میپرسی مپرس
عقل تو چون در سر مویی بسوخت
هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت
کس نداند کنه یک ذره تمام
چند پرسی چند گویی والسلام
چیست گردون سرنگون ناپایدار
بیقراری دایما بر یک قرار
در ره او پا و سر گم کردهای
پردهٔ در پردهٔ در پردهای
حل و عقد این چنین سلطانیی
کی توان کردن گر دانیی
چرخ میخواهد که این سر پی برد
او به سرگردانی این سر کی برد
چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست
اوچه داند تا درون پرده چیست
او که چندین سال بر سر گشته است
بی سر و بن گرد این در گشته است
مینداند در درون پرده راز
کی شود بر چون تویی این پرده باز
کار عالم عبرت است و حسرتست
حیرت اندر حیرت اندر حیرتست
هر زمان این راه بیپایان تراست
خلق هر ساعت درو حیران ترست
هیچ دانی راه رو چون دید راه
هرکه افزون رفت افزون دید راه
بی نهایت کرد و کاری داشتی
بی عدد حصر و شماری داشتی
کارگاه پر عجائب دیدهام
جمله را از خویش غایب دیدهام
سوی کنه خویش کس را راه نیست
ذرهای از ذرهای آگاه نیست
هست کاری پشت و رو نه سر نه پای
روی در دیوار و پشت دست خای
مبتلای خویش و حیران توم
گر بدم گر نیک هم زان توم
نیم جزوم بی تو من، در من نگر
کل شوم گر تو کنی در من نظر
یک نظر سوی دل پر خونم آر
وز میان این همه بیرونم آر
گر تو خوانی ناکس خویشم دمی
هیچ کس در گرد من نرسد همی
من که باشم تا کسی باشم ترا
این بسم گر ناکسی باشم ترا
کی توانم گفت هندوی توم
هندوی خاک سگ کوی توم
هندوی جان بر میان دارم ز تو
داغ همچون حبشیان دارم ز تو
گر نیم هندوت چون مقبل شدم
تا شدم هندوت زنگی دل شدم
هندوی با داغ را مفروش تو
حلقهای کن بنده را در گوش تو
ای ز فضلت ناشده نومید کس
حلقه و داغ توم جاوید بس
هرکه را خوش نیست دل در درد تو
خوش مبادش زانک نیست او مرد تو
ذره دردم ده ای درمان من
زانک بی دردت بمیرد جان من
کفر کافر را و دین دیندار را
ذرهٔ دردت دل عطار را
یا رب آگاهی ز یا ربهای من
حاضری در ماتم شبهای من
ماتمم از حد بشد سوری فرست
در میان ظلمتم نوری فرست
پایمرد من در این ماتم تو باش
کس ندارم دست گیرم هم تو باش
لذت نور مسلمانیم ده
نیستی نفس ظلمانیم ده
ذرهٔام لا شده در سایهای
نیست از هستی مرا سایهای
سایلم زان حضرت چون آفتاب
بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب
تا مگر چون ذرهٔ سرگشته من
درجهم دستی زنم در رشته من
پس برون آیم از این روزن که هست
پیش گیرم عالمی روشن که هست
تا نیامد بر لبم این جان که بود
داشتم آخر کسی زان سان که بود
چون برآید جان ندارم جز تو کس
هم ره جانم تو باش آخر نفس
چون ز من خالی بماند جای من
گر تو هم راهم نباشی وای من
روی آن دارد که هم راهی کنی
میتوانی کرد اگر خواهی کنی
در نعت رسول ص
خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا
صدر و بدر هر دو عالم مصطفی
آفتاب شرع و دریای یقین
نور عالم رحمة للعالمین
جان پاکان خاک جان پاک او
جان رها کن آفرینش خاک او
خواجهٔ کونین و سلطان همه
آفتاب جان و ایمان همه
صاحب معراج و صدر کاینات
سایهٔ حق خواجهٔ خورشید ذات
هر دو عالم بستهٔ فتراک او
عرش و کرسی قبله کرده خاک او
پیشوای این جهان و آن جهان
مقتدای آشکارا و نهان
مهترین و بهترین انبیا
رهنمای اصفیا و اولیا
مهدی اسلام و هادی سبل
مفتی غیب و امام جز و کل
خواجهای کز هرچه گویم بیش بود
در همه چیز از همه در پیش بود
خویشتن را خواجهٔ عرصات گفت
انما انا رحمة مهدات گفت
هر دو گیتی از وجودش نام یافت
عرش نیز از نام او آرام یافت
همچو شبنم آمدند از بحر جود
خلق عالم بر طفیلش در وجود
نور او مقصود مخلوقات بود
اصل معدومات و موجودات بود
حق چو دید آن نور مطلق در حضور
آفرید از نور او صد بحر نور
بهر خویش آن پاک جان را آفرید
بهر او خلقی جهان را آفرید
آفرینش را جزو مقصود نیست
پاک دامنتر ازو موجود نیست
آنچه اول شد پدید از غیب غیب
بود نور پاک او بیهیچ ریب
بعد از آن آن نور عالیزد علم
گشت عرش و کرسی و لوح و قلم
یک علم از نور پاکش عالمست
یک علم ذریتیست و آدمست
چون شد آن نور معظم آشکار
در سجود افتاد پیش کردگار
قرنها اندر سجود افتاده بود
عمرها اندر رکوع استاده بود
سالها بودند مشغول قیام
در تشهد بود هم عمری تمام
از نماز نور آن دریای راز
فرض شد بر جملهٔ امت نماز
حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه
در برابر بیجهت تا دیرگاه
پس به دریای حقیقت ناگهی
برگشاد آن نور را ظاهر رهی
چون بدید آن نور روی بحر راز
جوش در وی اوفتاد از عزو ناز
در طلب بر خود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
هر نظر کز حق بسوی او رسید
کوکبی گشت و طلب آمد پدید
بعد از آن نور پاک آرام یافت
عرش عالی گشت و کرسی نام یافت
عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند
بس ملایک از صفاتش خاستند
گشت از انفاسش انوار آشکار
وز دل پر فکرش اسرار آشکار
سر روح از عالم فکرست و بس
بس نفخت فیه من روحی نفس
چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع
زین سبب ارواح شد بسیار جمع
چون طفیل نور او آمد امم
سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم
گشت او مبعوث تا روز شمار
از برای کل خلق روزگار
چون به دعوت کرد شیطان را طلب
گشت شیطانش مسلمان زین سبب
کرد دعوت هم به اذن کردگار
جنیان را لیلة الجن آشکار
قدسیان را با رسل بنشاند نیز
جمله رایک شب به دعوت خواند نیز
دعوت حیوان چو کرد او آشکار
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیحزان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
میفرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش میباید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رستهای
هرچ ازو بگذشت خادم دستهای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس
خویش را کل دید و کل را خویش دید
هم چنانک از پس بدید از پیش دید
ختم کرده حق نبوت را برو
معجز و خلق و فتوت را برو
دعوتش فرمود بهر خاص و عام
نعمت خود را برو کرده تمام
کافران را داده مهلت در عقاب
نا فرستاده به عهد او عذاب
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در نهان
بوده از عز و شرف ذوالقلتین
ظل بی ظلی او در خافقین
هم ز حق بهتر کتابی یافته
هم کل کل بی حسابی یافته
امهات مؤمنین ازواج او
احترام مرسلین معراج او
انبیا پس رو بدند او پیشوا
عالمان امتش چون انبیا
حق تعالاش از کمال احترام
برده در توریت و در انجیل نام
سنگی از وی قدر و رفعت یافته
پس یمین الله خلعت یافته
قبله گشته خاک او از حرمتش
مسخ منسوخ آمده در امتش
بعثت او سرنگونی بتان
امت او بهترین امتان
کرده چاهی خشک را در خشک سال
قطرهٔ آب دهانش پر زلال
ماه از انگشت او بشکافته
مهر در فرمانش از پس تافته
بر میان دو کتف او خورشیدوار
داشته مهر نبوت آشکار
گشته در خیر البلاد او رهنمون
و هو خیرالخلق فی خیر القرون
کعبه زو تشریف بیت الله یافت
گشت ایمن هرکه در وی راه یافت
جبرئیل از دست او شد خرقهدار
در لباس دحیه زان گشت آشکار
خاک در عهدش قویتر چیز یافت
مسجدی یافت و طهوری نیز یافت
سر یک یک ذره چون بودش عیان
امی آمد کو ز دفتر بر مخوان
چون زفان حق زفان اوست پس
بهترین عهدی زمان اوست پس
روز محشر محو گردد سر به سر
جز زفان او زفانهای دگر
تا دم آخر که بر میگشت حال
شوق کرد از حضرت عزت سؤال
چون دلش بیخود شدی در بحر راز
جوش او میلی برفتی در نماز
چون دل او بود دریای شگرف
جوش بسیاری زند دریای ژرف
در شدن گفته ارحنا یا بلال
تا برون آیم ازین ضیق خیال
باز در باز آمدن آشفته او
کلمینی یا حمیرا گفته او
زان شد آمد چون بیندیشد خرد
میندانم تا برد یک جان ز صد
عقل را در خلوت او راه نیست
علم نیز از وقت او آگاه نیست
چون به خلوت جشن سازد با خلیل
گر بسوزد در نگنجد جبرئیل
چون شود سیمرغ جانش آشکار
موسی از دهشت شود موسیجهوار
رفت موسی بر بساط آن جناب
خلع نعلین آمدش از حق خطاب
چو به نزدیک او شد از نعلین دور
گشت در وادی المقدس غرق نور
باز در معراج شمغ دوالجلال
میشنود آواز نعلین بلال
موسی عمران اگر چه بود شاه
هم نبود آنجاش با نعلین راه
این عنایت بین که بهر جاه او
کرد حق با چاکر درگاه او
چاکرش را کرد مرد کوی خویش
داد با نعلین راهش سوی خویش
موسی عمران چو آن رتبت بدید
چاکر او را چنان قربت بدید
گفت یا رب ز امت او کن مرا
در طفیل همت او کن مرا
گرچه موسی خواست این حاجت مدام
لیک عیسی یافت این عالی مقام
لاجرم چون ترک آن خلوت کند
خلق را بر دین او دعوت کند
با زمین آید ز چارم آسمان
روی بر خاکش نهد جان بر میان
هندو او شد مسیح نامدار
زان مبشر نام کردش کردگار
گر کسی گوید کسی میبایدی
کو چو رفتی زان جهان باز آیدی
برگشادی مشکل ما یک به یک
تا نماندی در دل ما هیچ شک
باز نامد کس ز پیدا و نهان
در دو عالم جز محمد زان جهان
آنچ او آنجا ببینایی رسید
هر نبی آنجا به دانایی رسید
چون لعمرک تاج آمد بر سرش
کوه حالی چون کمر شد بر درش
اوست سلطان و طفیل او همه
اوست دایم شاه و خیل او همه
چون جهان از موی او پر مشک شد
بحر را زان تشنگی لب خشک شد
کیست کو نه تشنهٔ دیدار اوست
تا به چوب و سنگ غرق کار اوست
چون به منبر برشد آن دریای نور
نالهٔ حنانه میشد دور دور
آسمان بیستون پر نور شد
و آن ستون از فرقتش رنجور شد
وصف او در گفت چون آید مرا
چون عرق از شرم خون آید مرا
او فصیح عالم و من لال او
کی توانم داد شرح حال او
وصف او کی لایق این ناکس است
واصف او خالق عالم بس است
ای جهان با رتبت خود خاک تو
صد جهان جان خاک جان پاک تو
انبیا در وصف تو حیران شده
سرشناسان نیز سرگردان شده
ای طفیل خندهٔ تو آفتاب
گریهٔ تو کار فرمای سحاب
هر دو گیتی گرد خاک پای تست
در گلیمی خفتهای، چه جای تست
سر برآور از گلیمت ای کریم
پس فرو کن پای بر قدر گلیم
محو شد شرع همه در شرع تو
اصل جمله کم ببود از فرع تو
تا ابد شرع تو و احکام تست
هم بر نام الهی نام تست
هرک بود از انبیا و از رسل
جمله با دین تو آیند از سبل
چون نیامد پیش، پیش از تو یکی
از پس تو باید آمد بیشکی
هم پس و هم پیش از عالم توی
سابق و آخر به یک جا هم توی
نه کسی در گرد تو هرگز رسد
نه کسی رانیز چندین عز رسد
خواجگی هر دو عالم تاابد
کرد وقف احمد مرسل احد
یا رسول الله بس درماندهام
باد در کف ، خاک بر سر ماندهام
بی کسانرا کس تویی در هر نفس
من ندارم در دو عالم جز تو کس
یک نظر سوی من غمخواره کن
چارهٔ کار من بیچاره کن
گرچه ضایع کردهام عمر از گناه
توبه کردم عذر من از حق بخواه
گر ز لاتاء من بود ترسی مرا
هست از لاتیاء سو درسی مرا
روز و شب بنشسته در صد ماتمم
تا شفاعت خواه باشی یک دمم
از درت گر یک شفاعت در رسد
معصیت را مهر طاعت در رسد
ای شفاعت خواه مشتی تیره روز
لطف کن شمع شفاعت برفروز
تا چو پروانه میان جمع تو
پرزنان آئیم پیش شمع تو
هرک شمع تو ببیند آشکار
جان به طبع دل دهد پروانهوار
دیدهٔ جان را لقای تو بس است
هر دو عالم را رضای تو بس است
داروی درد دل من مهرتست
نور جانم آفتاب چهرتست
بر درت جان بر میان دارم کمر
گوهر تیغ زفان من نگر
هر گهر کان از زفان افشاندهام
در رهت از قعر جان افشاندهام
زان شدم از بحر جان گوهرفشان
کز تو بحر جان من دارد نشان
تا نشانی یافت جان من ز تو
بینشانی شد نشان من ز تو
حاجتم آنست ای عالی گهر
کز سر فضلی کنی در من نظر
زان نظر در بینشانی داریم
بینشانی جاودانی داریم
زین همه پندار و شرک و ترهات
پاک گردانی مرا ای پاک ذات
از گنه رویم نگردانی سیاه
حق هم نامی من داری نگاه
طفل راه تو منم غرقه شده
گرد من آب سیه حلقه شده
حکایت مادری که فرزندش در آب افتاد
مادری را طفل در آب اوفتاد
جان مادر در تب و تاب اوفتاد
در تحیر طفل میزد دست و پای
آب بردش تا بناب آسیای
خواست شد در ناو مادر کان بدید
شد سوی درز آب حالی برکشید
آب از پس رفت و آن طفل عزیز
بر سر آن آب از پس رفت نیز
مادرش درجست او را برگرفت
شیردادش حالی و در برگرفت
ای ز شفقت داده مهر مادران
هست این غرقاب را ناوی گران
چون در آن گرداب حیرت اوفتیم
پیش ناو آب حسرت اوفتیم
مانده سرگردان چو آن طفل در آب
دست و پایی میزنیم از اضطراب
آن نفس ای مشفق طفلان راه
از کرم در غرقهٔ خود کن نگاه
رحمتی کن بر دل پرتاب ما
برکش از لطف و کرم در ز آب ما
شیرده ما را ز پستان کرم
برمگیر از پیش ما خوان کرم
ای ورای وصف و ادراک آمده
از صفات واصفان پاک آمده
دست کس نرسید برفتراک تو
لاجرم هستیم خاک خاک تو
خاک تو یاران پاک تو شدند
اهل عالم خاک خاک تو شدند
هرک خاکی نیست یاران ترا
دشمن است او دوست داران ترا
اولش بوبکر و آخر مرتضا
چار رکن کعبهٔ صدق و صفا
آن یکی در صدق هم راز و زیر
و آن دگر در عدل خورشید منیر
آن یکی دریای آزرم و حیا
آن دگر شاه اولوالعلم و سخا
فیفضیلة ابوبکر
خواجهٔ اول که اول یار اوست
ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست
صدر دین صدیق اکبر قطب حق
در همه چیز از همه برده سبق
هرچ حق از بارگاه کبریا
ریخت در صدر شریف مصطفی
آن همه در سینهٔ صدیق ریخت
لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت
چون دو عالم را به یک دم درکشید
لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید
سر فرو بردی همه شب تا به روز
نیم شب هویی برآوردی بسوز
هوی او تا چین برفتی مشک بار
مشک کردی خون آهوی تتار
زین سبب گفت آفتاب شرع و دین
علم باید جست ازینجا تا به چین
سنگ زان بودی به حکمت در دهانش
نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش
نی که سنگش بر زفان بگرفت راه
تا نگوید هیچ نامی جز آله
سنگ باید تا پدید آید وقار
مردم بیسنگ کی آید به کار
چون عمر مویی بدید از قدراو
گفت کاش آن مویمی بر صدر او
چون تو کردی ثانی اثنینش قبول
ثانی اثنین او بود بعد رسول
فی فضیلة عمر
خواجهٔ شرع آفتاب جمع دین
ظل حق فاروق اعظم شمع دین
ختم کرده عدل و انصافش به حق
در فراست بوده بر وحیش سبق
آنک حق طاها برو خواند از نخست
تا مطهر شد ز طاها و درست
های طاها در دل او های و هوست
فرخ آنک از های و هو درهای هوست
آنک دارد بر صراط اول گذر
هست او از قول پیغمبر عمر
آنک اول حلقه دار السلام
او بدستآرد زهی عالی مقام
چون نخستش حق نهد در دست دست
آخرش با خود برد آنجا که هست
کار دین از عدل او انجام یافت
نیل جنبش، زلزله آرام یافت
شمع جنت بود واندر هیچ جمع
هیچ کس را سایهای نبود ز شمع
شمع را چون سایهای نبود ز نور
چون گریخت از سایه او دیو دور
چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش
از رای قلبی خدا گشتی عیانش
گه ز درد عشق جان میسوختش
گه ز نطق حق زفان میسوختش
چون نبی دیدش که او میسوخت زار
گفت شمع جنت است این نامدار
فی فضیلة عثمان
خواجهٔ سنت که نور مطلق است
بل خداوند دو نور پر حق است
آنک غرق قدس و عرفان آمدست
صدر دین عثمن عفان آمدست
رفعتی کان رایت ایمان گرفت
از امیرالمؤمنین عثمن گرفت
رونقی کان عرصهٔ کونین یافت
از دل پر نور ذی النورین یافت
یوسف ثانی به قول مصطفا
بحر تقوی و حیا کان وفا
کار ذی القربی به جان پرداخته
جان خود در کار ایشان باخته
سر بریدندش که تا بنشستهای
ازچه پیوسته رحم پیوستهای
هم هدایت در جهان و هم هنر
امتش در عهد او شد بیشتر
هم به عهد او شد ایمان منتشر
هم ز حکمش گشت قرآن منتشر
سید سادات گفتی بر فلک
شرم دارد دایم از عثمن ملک
هم پیامبر گفت در کشف و حجاب
حق نخواهد کرد با عثمن عتاب
چون نبود او تا کند بیعت قبول
بد به جای دست او دست رسول
حاضران گفتند ما برسودمی
گر چو ذوالنورین غایب بودمی
فی فضیلةامیرالمؤمنین علی ع
خواجهٔ حق پیشوای راستین
کوه حلم و باب علم و قطب دین
ساقی کوثر، امام رهنمای
ابن عم مصطفا، شیرخدای
مرتضای مجتبا، جفت بتول
خواجهٔ معصوم، داماد رسول
در بیان رهنمونی آمده
صاحب اسرار سلونی آمده
مقتدا بیشک به استحقاق اوست
مفتی مطلق علی الاطلاق اوست
چون علی از غیبهای حق یکیست
عقل را در بینش او کی شکیست
هم ز اقضیکم علی جان آگه است
هم علی ممسوس فی ذات الله است
از دم عیسی کسی گر زنده خاست
او بدم دست بریده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحب قبول
بت شکن بر پشتی دوش رسول
در ضمیرش بود مکنونات غیب
زان برآوردی ید بیضا ز جیب
گر ید بیضا نبودیش آشکار
کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار
گاه در جوش آمدی از کار خویش
گه فرو گفتی به چه اسرار خویش
در همه آفاق هم دم مینیافت
در درون میگشت و محرم مینیافت
درتعصب گوید
ای گرفتار تعصب مانده
دایما در بغض و در حب مانده
گر تو لاف از عقل و از لب میزنی
پس چرا دم در تعصب میزنی
در خلافت میل نیست ای بیخبر
میل کی آید ز بوبکر و عمر
میل اگر بودی در آن دو مقتدا
هر دو کردندی پسر را پیشوا
هر دو گر بودند حق از حق وران
منع واجب آمدی بر دیگران
منع را گر ناپدیدار آمدند
ترک واجب را روادار آمدند
گر نمیآمد کسی در منع یار
جمله راتکذیب کن یا اختیار
گر کنی تکذیب اصحاب رسول
قول پیغامبر نکردستی قبول
گفت هر یاریم نجمی روشن است
بهترین قرنها قرن منست
بهترین خلق یاران مناند
آفرین با دوست داران مناند
بهترین چون نزد تو باشد بتر
کی توان گفتن ترا صاحب نظر
کی روا داری که اصحاب رسول
مرد ناحق را کنند از جان قبول
یا نشانندش به جای مصطفا
بر صحابه نیست این باطل روا
اختیار جمله شان گر نیست راست
اختیار جمع قرآن پس خطاست
بل که هرچ اصحاب پیغامبر کنند
حق کنند و لایق حق ور کنند
تا کنی معزول یک تن را ز کار
میکنی تکذیب سی و سه هزار
آنک کار او جز به حق یک دم نکرد
تا به زانو بند اشتر، کم نکرد
او چو چندینی در آویزد به کار
حق ز حقور کی برد این ظن مدار
میل در صدیق اگر جایز بدی
در اقیلونی کجا هرگز بدی
در عمر گر میل بودی ذرهای
کی پسر، کشتی به زخم درهای
دایما صدیق مرد راه بود
فارغ از کل لازم درگاه بود
مال و دختر کرد بر سر جان نثار
ظلم نکند این چنین کس، شرم دار
پاک از قشر روایت بود او
زانک در معجز درایت بود او
آنک بر منبر ادب دارد نگاه
خواجه را ننشیند او بر جایگاه
چون ببیند این همه از پیش و پس
ناحق او را کی تواند گفت کس
باز فاروقی که عدلش بود کار
گاه میزد خشت و گه میکند خار
با در منه شهر را برخاستی
میشدی در شهر وره میخواستی
بود هر روزی درین حبس هوس
هفت لقمه نان طعام او و بس
سرکه بودی با نمک بر خوان او
نه ز بیتالمال بودی نان او
ریگ بودی گر بخفتی بسترش
دره بودی بالشی زیر سرش
برگرفتی همچو سقا مشک آب
بیوهزن را آب بردی وقت خواب
شب برفتی دل ز خود برداشتی
جملهٔ شب پاس لشگر داشتی
با حذیفه گفت ای صاحب نظر
هیچ میبینی نفاقی در عمر
کو کسی کو عیب من در روی من
میل نکند تحفه آرد سوی من
گر خلافت بر خطا میداشت او
هفده من دلقی چرا برداشت او
چون نه جامه دست دادش نه گلیم
بر مرقع دوخت ده پاره ادیم
آنک زین سان شاهی خیلی کند
نیست ممکن کو به کس میلی کند
آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید
این همه سختی نه بر باطل کشید
گر خلافت از هوا میراندی
خویش را در سلطنت بنشاندی
شهر هاء منکر از حسام او
شد تهی از کفر در ایام او
گر تعصب میکنی از بهر این
نیست انصافت بمیر از قهر این
او نمرد از زهر و تو از قهر او
چند میری گر نخوردی زهر او
مینگر ای جاهل ناحق شناس
از خلافت خواجگی خود قیاس
بر تو گر این خواجگی آید به سر
زین غمت صد آتش افتد در جگر
گر کسی ز ایشان خلافت بستدی
عهدهٔ صد گونه آفت بستدی
نیست آسان تا که جان در تن بود
عهدهٔ خلقی که در گردن بود
حکایت عمر که مخواست خلافت را بفروشد
چون عمر پیش اویس آمد به جوش
گفت افکندم خلافت در فروش
این خلافت گر خریداری بود
میفروشم گر به دیناری بود
چون اویس این حرف بشنید از عمر
گفت تو بگذار و فارغ در گذر
تو بیفکن، هرک راباید، ز راه
باز برگیرد شود در پیشگاه
چون خلافت خواست افکندن امیر
آن زمان برخاست از یاران نفیر
جمله گفتندش مکن ای پیشوا
خلق را سرگشته از بهر خدا
عهدهٔ در گردنت صدیق کرد
آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد
گر تو میپیچی سر از فرمان او
این زمان از تو برنجد جان او
چون شنید این حجت محکم عمر
کار ازین حجت برو شد سخت تر
حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن
چونک آن بدبخت آخر از قضا
ناگهان آن زخم زد بر مرتضا
مرتضی را شربتی کردند راست
مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست
شربت او را ده نخست آنگه مرا
زانک او خواهد بدن هم ره مرا
شربتش بردند او گفت اینت قهر
حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر
مرتضا گفتا به حق کردگار
گر بخوردی شربتم این نابکار
من همی ننهادمی بی او به هم
پیش حق در جنت المأوی قدم
مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت
مرتضی بی او نمیشد در بهشت
بر عدو چون شفقتش چندین بود
با چو صدیقیش هرگز کین بود
آنک چندینی غم دشمن خورد
با عتیقش دشمنی چون ظن برد
با میان نارد جهان بیکنار
چون علی صدیق را یک دوست دار
چند گویی مرتضی مظلوم بود
وز خلافت راندن محروم بود
چون علی شیرحق است و تاج سر
ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر
حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه
مصطفا جایی فرود آمد به راه
گفت آب آرند لشگر را ز چاه
رفت مردی بازآمد پر شتاب
گفت پر خونست چاه و نیست آب
گفت پنداری ز درد کار خویش
مرتضی در چاه گفت اسرار خویش
چاه چون بشنید آن تابش نبود
لاجرم چون تو شدی آبش نبود
آنک در جانش چنین شوری بود
در دلش کی کینهٔ موری بود
در تعصب میزند جان تو جوش
مرتضا را جان چنین نبود خموش
مرتضا را میمکن بر خود قیاس
زانک در حق غرق بود آن حقشناس
هم چنان مستغرق کار است او
وز خیالات تو بیزارست او
گر چو تو پر کینه بودی مرتضی
جنگ جستی پیش خیل مصطفی
او ز تو مردانهتر آمد بسی
پس چرا جنگی نکرد او باکسی
گر به ناحق بود صدیق ای عجب
او چو بر حق بود حق کردی طلب
پیش حیدر خیلام المؤمنین
چون نه بر منوال دین جستند کین
لاجرم چون دید چندان جنگ و شور
دفع کرد آن قوم را حیدر به زور
وانک با دختر تواند جنگ کرد
داند او سوی پدر آهنگ کرد
ای پسر تو بینشانی از علی
عین و یا و لام دانی از علی
تو ز عشق جان خویشی بیقرار
واو نشسته تا کند صد جان نثار
از صحابه گر شدی کشته کسی
حیدر کرار غم خوردی بسی
تا چرا من هم نگشتم کشته نیز
خوار شد بر چشم من جان عزیز
خواجه گفتی چه فتادست ای علی
آن تو یخنی نهادست ای علی
حکایت چوب خوردن بلال
خورد بر یک جایگه روزی بلال
بر تن باریک صد چوب و دوال
خون روان شد زو ز چوب بیعدد
هم چنان میگفت احد میگفت احد
گر شود در پای خاری ناگهت
حب و بغض کس نماند در رهت
آنک او در دست خاری مبتلاست
زو تصرف در چنان قومی خطاست
چون چنان بودند ایشان تو چنین
چند خواهی بود حیران تو چنین
از زفافت بت پرستان رستهاند
وز زبان تو صحابه خستهاند
در فضولی میکنی دیوان سیاه
گوی بردی گر زفان داری نگاه
حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
گر علی بود و اگر صدیق بود
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
چون بسوی غار میشد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار
پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار
گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن
همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر
تو علی دانی و بوبکر ای پسر
وز خدای عقل و جانی بیخبر
تو رها کن سر به مهر این واقعه
مرد حق شو روز و شب چون رابعه
او نه یک زن بود او صد مرد بود
از قدم تا فرق عین درد بود
بود دایم غرق نور حق شده
از فضولی رسته، مستغرق شده
سخنی ازرابعه
زو یکی پرسید کای صاحب قبول
تو چه میگویی ز یاران رسول
گفت من از حق نمیآیم به سر
کی توانم داد از یاران خبر
گرنه در حق جان و دل گم دارمی
یک نفس پروای مردم دارمی
آن نه من بودم که در سجده گهی
خار در چشمم شکست اندر رهی
بر زمین خونم روان شد از بصر
من ز خون خویش بودم بیخبر
آنک او را این چنین دردی بود
کی دل کار زن و مردی بود
چون نبودم تا که بودم خودشناس
دیگری را کی شناسم در قیاس
تو درین ره نه خدا و نه رسول
دست کوته کن ازین رد و قبول
تو کفی خاکی درین ره خاک شو
از تبرا و تولا پاک شو
چون کفی خاکی سخن از خاک گوی
جمله را تو پاک دان و پاک گوی
در خواست پیغمبر(ص)از پروردگار که کار امتش را باو سپارد
سید عالم بخواست از کردگار
گفت کار امتم با من گذار
تا نیابد اطلاعی هیچ کس
بر گناه امت من یک نفس
حق تعالی گفتش ای صدر کبار
گر ببینی آن گناه بیشمار
تو نداری تاب آن حیران شوی
شرم داری وز میان پنهان شوی
عایشه کو بود هم چون جان ترا
سیر شد زو دل به یک بهتان ترا
تو شنیدی بانگ از اهل مجاز
پس بجای خود فرستادیش باز
چون بگشتی از گرامیتر کسی
پر گنه هستند در امت بسی
تو نداری تاب چندانی گناه
امت خود را رهاکن با اله
گر تو میخواهی که کس را در جهان
از گناه امتت نبود نشان
من چنان میخواهم ای عالی گهر
کز گنه شان هم ترا نبود خبر
تو بنه پای از میان رو با کنار
کار امت روز و شب با من گذار
کار امت چون نه کار مصطفاست
کی شود این کار از حکم تو راست
میمکن حکم و زفان کوتاه کن
بی تعصب باش و عزم راه کن
آنچ ایشان کردهاند آن پیش گیر
در سلامت رو طریق خویش گیر
یا قدم در صدق نه صدیقوار
یا نه چون فاروق کن عدل اختیار
یا چو عثمن پر حیا و حلم باش
یا چو حیدر بحر جود و علم باش
یا مزن دم، پند من بپذیر رو
پای بردار و سرخود گیر رو
تو چه مرد صدق و علم حیدری
مرد نفسی هر نفس کافرتری
نفس کافر را بکش مؤمن بباش
چون بکشتی نفس را ایمن بباش
در تعصب این فضولی میمکن
از سر خویش این رسولی میمکن
نیست در شرعت سخن تنها قبول
چه سخن گویی ز یاران رسول
نیست در من این فضولی ای اله
از تعصب دار پیوستم نگاه
پاک گردان از تعصب جان من
گو مباش این قصه در دیوان من
اغاز کتاب
مجمع مرغان
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سر حد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خهای موسیچهٔ موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
گردد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقی خلقت را سپاس
همچو موسی دیدهٔ آتش ز دور
لاجرم موسیچهٔ بر کوه طور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بیزفان و بیخروش
فهم کن بیعقل بشنو نه به گوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حله درپوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حله از بهر بهشتی و سخیست
چون خلیل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل اله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خهای کبک خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوهٔ این راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقهای
تا برون آید ز کوهت ناقهای
چون مسلم ناقهٔ یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه میران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت
مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم
چند خواهی بود تند و تیز خشم
نامهٔ عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا یکی بینی ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید ترا
صدر عالم یار غار آید ترا
خه خهای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داودی به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت رهنمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم
همچو داود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داود گرم
خه خهای طاوس باغ هشت در
سوختی از زخم مار هفتسر
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سد ره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوش تذرو دوربین
چشمهٔ دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصر عزت پادشاه
گر چنین ملکی مسلم آیدت
یوسف صدیق همدم آیدت
خه خهای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون ماندهای
در مضیق حبس ذوالنون ماندهای
ای شده سرگشتهٔ ماهی نفس
چند خواهی دید بد خواهی نفس
سر بکن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بیوفایی کردنت
از وجودت تا بود موئی بجای
بیوفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خهای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگونی ماندهای
تن بنه چون غرق خونی ماندهای
بستهٔ مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هرچه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هرچه پیش آید ترا
نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود که اقلیم مارا شاه نیست
بیش ازین بیشاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بیپادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بیقرار
حلهای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیز وهمی بود در راه آمده
از بد وز نیک آگاه آمده
گفت ای مرغان منم بیهیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
میگذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچکار
چون من آزادم ز خلقان ، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم
هرک غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان
زانک مینشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده هم راز آمدم
هرک او مطلوب پیغامبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر
سالها در بحر و بر میگشتهام
پای اندر ره به سر میگشتهام
وادی و کوه و بیابان رفتهام
عالمی در عهد طوفان رفتهام
با سلیمان در سفرها بودهام
عرصهٔ عالم بسی پیمودهام
پادشاه خویش را دانستهام
چون روم تنها چو نتوانستهام
لیک با من گر شما هم ره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بیدینی خویش
هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم عزتست آرام او
نیست حد هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهرهای
کو تواند یافت از وی بهرهای
دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکیبایی ازو
صد هزاران خلق سودایی ازو
وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال اوندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد
صد هزاران سر چو گوی آنجا بود
هایهای و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا بر رهست
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دورست و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران میرویم
در رهش گریان و خندان میرویم
گر نشان یابیم از و کاری بود
ورنه بی او زیستن عاری بود
جان بیجانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بیجانان مدار
مرد میباید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مردکار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار
حکایت سیمرغ
ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شورشد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هرک دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پیداست وصفش رانه بن
نیست لایق بیش ازین گفتن سخن
هرک اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندرنهید
جملهٔ مرغان شدند آن جایگاه
بیقرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کار ساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
حکایت بلبل
بلبل شیدا درآمد مست مست
وز کمال عشق نه نیست و نه هست
معنیی در هر هزار آواز داشت
زیر هر معنی جهانی راز داشت
شد در اسرار معانی نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق
جملهٔ شب میکنم تکرار عشق
نیست چون داود یک افتاده کار
تا زبور عشق خوانم زار رار
زاری اندر نی ز گفتار منست
زیر چنگ از نالهٔ زار من است
گلستانها پر خروش از من بود
در دل عشاق جوش از من بود
بازگویم هر زمان رازی دگر
در دهم هر ساعت آوازی دگر
عشق چون بر جان من زور آورد
همچو دریا جان من شور آورد
هرک شور من بدید از دست شد
گرچه بس هشیار آمد مست شد
چون نبینم محرمی سالی دراز
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار
مشک بوی خویش بر گیتی نثار
من بپردازم خوشی با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپیدا شود
بلبل شوریده کم گویا شود
زانک رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است
طاقت سیمرغ نارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی
چون بود صد برگ دلدار مرا
کی بود بیبرگیی کار مرا
گل که حالی بشکفد چون دلکشی
از همه در روی من خندد خوشی
چون ز زیر پرده گل حاضر شود
خنده بر روی منش ظاهر شود
کی تواند بود بلبل یک شبی
خالی از عشق چنان خندان لبی
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز
عشق روی گل بسی خارت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفتهای گیرد زوال
عشق چیزی کان زوال آرد پدید
کاملان را آن ملال آرد پدید
خندهٔ گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در نالهٔ زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار
برتو میخندد نه در تو، شرم دار
حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد
شهریاری دختری چون ماه داشت
عالمی پر عاشق و گمراه داشت
فتنه را بیداریی پیوست بود
زانک چشم نیم خوابش مست بود
عارض از کافور و زلف از مشک داشت
لعل سیراب از لبش لب خشک داشت
گر جمالش ذرهای پیدا شدی
عقل از لایعقلی رسوا شدی
گر شکر طعم لبش بشناختی
از خجل بفسردی و بگداختی
از قضا میرفت درویشی اسیر
چشم افتادش بر آن ماه منیر
گردهای در دست داشت آن بینوا
نان آوان مانده بد بر نانوا
چشم او چون بر رخ آن مه فتاد
گرده از دستش شد و در ره فتاد
دختر از پیشش چو آتش برگذشت
خوش درو خندید خوش خوش برگذشت
آن گدا پس خندهٔ او چون بدید
خویش را بر خاک غرق خون بدید
نیم نان داشت آن گدا و نیم جان
زان دو نیمه پاک شد در یک زمان
نه قرارش بود شب نه روز هم
دم نزد از گریه و از سوز هم
یاد کردی خندهٔ آن شهریار
گریه افتادی برو چون ابر زار
هفت سال القصه بس آشفته بود
با سگان کوی دختر خفته بود
خادمان دختر و خدمت گران
جمله گشتند ای عجب واقف بر آن
عزم کردند آن جفا کاران به جمع
تا ببرند آن گدا را سر چو شمع
در نهان دختر گدا را خواند و گفت
چون تویی را چون منی کی بود جفت
قصد تو دارند، بگریز و برو
بر درم منشین، برخیز و برو
آن گدا گفتا که من آن روز دست
شستهام از جان که گشتم از تو مست
صد هزاران جان چون من بیقرار
باد بر روی تو هر ساعت نثار
چون مرا خواهند کشتن ناصواب
یک سؤالم را به لطفی ده جواب
چون مرا سر میبریدی رایگان
ازچه خندیدی تو در من آن زمان
گفت چون میدیدمت ای بیهنر
بر تو میخندیدم آن ای بیخبر
بر سر و روی تو خندیدن رواست
لیک در روی تو خندیدن خطاست
این بگفت و رفت از پیشش چو دود
هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود
حکایت طوطی
طوطی آمد با دهان پر شکر
در لباس فستقی با طوق زر
پشه گشته با شهای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او
در سخن گفتن شکر ریز آمده
در شکر خوردن پگه خیزآمده
گفت هر سنگین دل و هر هیچ کس
چون منی را آهنین سازد قفس
من در این زندان آهن مانده باز
ز آرزوی آب خضرم در گداز
خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضرنوش
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمهٔ خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سوداییی
میروم هر جای چون هر جاییی
چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
هدهدش گفت ای ز دولت بینشان
مرد نبود هرک نبود جان فشان
جان ز بهر این بکار آید ترا
تا دمی درخورد یار آید ترا
آب حیوان خواهی و جان دوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشان
گفتگوی خضر(ع)با دیوانهای
بود آن دیوانهٔ عالی مقام
خضر با او گفت ای مرد تمام
رای آن داری که باشی یار من
گفت با تو برنیاید کار من
زانک خوردی آب حیوان چند راه
تابماند جان تو تا دیرگاه
من در آنم تابگویم ترک جان
زانک بی جانان ندارم برگ آن
چون تو اندر حفظ جانی مانده
من به تو هر روز جان افشانده
بهتر آن باشد که چون مرغان ز دام
دور میباشیم از هم والسلام
حکایت طاووس
بعد از آن طاوس آمد زرنگار
نقش پرش صد چه بل که صد هزار
چون عروسی جلوه کردن ساز کرد
هر پر او جلوهٔ آغاز کرد
گفت تا نقاش غیبم نقش بست
چینیان را شد قلم انگشت دست
گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا کاری نه نیک
یار شد با من به یک جا مار زشت
تا بیفتادم به خواری از بهشت
چون بدل کردند خلوت جای من
تخت بند پای من شد پای من
عزم آن دارم کزین تاریک جای
رهبری باشد به خلدم رهنمای
من نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود اینم که در دروان رسم
کی بود سیمرغ را پروای من
بس بود فردوس عالی جای من
من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر
هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هرکه خواهد خانهای از پادشاه
گوی نزدیکی او این زان به است
خانهای از حضرت سلطان به است
خانهٔ نفس است خلد پر هوس
خانهٔ دل مقصد صدق است و بس
حضرت حق هست دریای عظیم
قطرهٔ خردست جنات النعیم
قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچ جز دریا بود سودا بود
چون به دریا می توانی راه یافت
سوی یک شب نم چرا باید شتافت
هرک داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز
هرک کل شد جزو را با او چه کار
وانک جان شد عضو را با او چه کار
گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو ،کل گزین
قصه رانده شدن آدم از بهشت
کرد شاگردی سؤال از اوستاد
کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد
گفت بود آدم همی عالی گهر
چون به فردوسی فرو آورد سر
هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند
هرک در هر دو جهان بیرون ما
سر فروآرد به چیزی دون ما
ما زوال آریم بر وی هرچهست
زانک نتوان زد به غیر دوست دست
جای باشد پیش جانان صد هزار
جای بیجانان کجا آید به کار
هرک جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد
اهل جنت را چنین آمد خبر
کاولین چیزی دهند آنجا جگر
اهل جنت چون نباشد اهل راز
زان جگر خوردن ز سرگیردند باز
حکایت بط
بط به صد پاکی برون آمد ز آب
در میان جمع با خیر الثیاب
گفت در هر دو جهان ندهد خبر
کس ز من یک پاکروتر پاکتر
کردهام هر لحظه غسلی بر صواب
پس سجاده باز افکنده بر آب
همچو من بر آب چون استد یکی
نیست باقی در کراماتم شکی
زاهد مرغان منم با رای پاک
دایمم هم جامه و هم جای پاک
من نیابم در جهان بیآب سود
زانک زاد و بود من در آن بود
گرچ در دل عالمی غم داشتم
شستم از دل کاب هم دم داشتم
آب در جوی منست اینجا مدام
من به خشکی چون توانم یافت کام
چون مرا با آب افتادست کار
از میان آب چون گیرم کنار
زنده از آبست دایم هرچهست
این چنین از آب نتوان شست دست
من ره وادی کجا دانم برید
زانک با سیمرغ نتوانم پرید
آنک باشد قلهٔ آبش تمام
کی تواند یافت از سیمرغ کام
هدهدش گفت ای به آبی خوش شده
گرد جانت آب چون آتش شده
در میان آب خوش خوابت ببرد
قطرهٔ آب آمد و آبت ببرد
آب هست از بهر هر ناشسته روی
گر تو بس ناشسته رویی آب جوی
چند باشد همچو آب روشنت
روی هر ناشسته رویی دیدنت
عقیده دیوانهای درباره دو عالم
کرد از دیوانهای مردی سؤال
کین دو عالم چیست با چندین خیال
گفت کین هر دو جهان بالا و پست
قطرهٔ آبست نه نیست و نههست
گشت از اول قطرهٔ آب آشکار
قطرهٔ آبست با چندین نگار
هر نگاری کان بود بر روی آب
گر همه ز آهن بود گردد خراب
هیچ چیزی نیست ز آهن سختتر
هم بنا بر آب دارد درنگر
هرچ رابنیاد بر آبی بود
گر همه آتش بود خوابی بود
کس ندیدست آب هرگز پایدار
کی بود بیآب بنیاد استوار
داستان کبک
کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقاروشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه میبرید بیتیغی کمر
گاه میگنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشتهام
بر سر گوهر فراوان گشتهام
بودهام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بیتأخیر کرد
در میان سنگ و آتش ماندهام
هم معطل هم مشوش ماندهام
سنگ ریزه میخورم در تفت و تاب
دل پر آتش میکنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ میجویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهریتر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گلست
من به سیمرغ قوی دل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یابمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بیگوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بیگهر
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
حکایت سلیمان ونگین انگشتری او
هیچ گوهر رانبود آن سروری
کان سلیمان داشت در انگشتری
زان نگینش بود چندان نام و بانگ
و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ
چون سلیمان کرد آن گوهر نگین
زیر حکمش شد همه روی زمین
چون سلیمان ملک خود چندان بدید
جملهٔ آفاق در فرمان بدید
گرچه شادروان چل فرسنگ داشت
هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت
گفت چون این مملکت وین کار و بار
زین قدر سنگ است دایم پای دار
من نمیخواهم که در دنیا و دین
بازماند کس به ملکی هم چنین
پادشاها من به چشم اعتبار
آفت این ملک دیدم آشکار
هست آن در جنب عقبی مختصر
بعد ازین کس را مده هرگز دگر
من ندارم با سپاه و ملک کار
میکنم زنبیل بافی اختیار
گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد
آن گهر بودش که بند راه شد
زان به پانصد سال بعد از انبیا
با بهشت عدن گردد آشنا
آن گهر چون با سلیمان این کند
کی چو تو سرگشته را تمکین کند
چون گهر سنگیست چندین کان مکن
جز برای روی جانان جان مکن
دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب
جوهری را باش دایم در طلب
داستان همای
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد مناند
بس گدای طبع نی مرد مناند
نفس سگ را استخوانی میدهم
روح را زین سگ امانی میدهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذرهای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر داز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلاکی ماندی روز شمار
احوال سلطان محمود در آن جهان
پاک رایی بود بر راه صواب
یک شبی محمود را دید او به خواب
گفت ای سلطان نیکو روزگار
حال تو چونست در دار القرار
گفت تن زن خون جان من مریز
دم مزن چه جای سلطانست خیز
بود سلطانیم پندار و غلط
سلطنت کی زیبد از مشتی سقط
حق که سلطان جهاندار آمدست
سلطنت او را سزاوار آمدست
چون بدیدم عجز و حیرانی خویش
ننگ میدارم ز سلطانی خویش
گر تو خوانی ، جز پریشانم مخوان
اوست سلطانم تو سلطانم مخوان
سلطنت او راست و من برسودمی
گر به دنیا در گدایی بودمی
کاشکی صد چاه بودی جاه نی
خاشه روبی بودمی و شاه نی
نیست این دم هیچ بیرون شو مرا
باز میخواهند یک یک جو مرا
خشک بادا بال و پر آن همای
کو مرا در سایهٔ خود داد جای
حکایت باز
باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز
سینه میکرد از سپه داری خویش
لاف میزد از کله داری خویش
گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفتهام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه
در ادب خود را بسی پروردهام
همچو مرتاضان ریاضت کردهام
تا اگر روزی بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب
زقهای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود
چون ندارم ره روی را پایگاه
سرفرازی میکنم بر دست شاه
من اگر شایستهٔ سلطان شوم
به که در وادی بیپایان شوم
روی آن دارم که من بر روی شاه
عمر بگذارم خوشی این جایگاه
گاه شه را انتظاری میکنم
گاه در شوقش شکاری میکنم
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهی کی برو زیبا بود
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس
شاه نبو آنک در هر کشوری
سازد او از خود ز بیمغزی سری
شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هرک باشد پیش او نزدیکتر
کار او بیشک بود تاریکتر
دایما از شاه باشد بر حذر
جان او پیوسته باشد پر خطر
شاه دنیا فی المثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است
زان بود در پیش شاهان دور باش
کی شده نزدیک شاهان دور باش
حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود میگذاشت و آن را نشانه میگرفت
پادشاهی بود بس عالی گهر
گشت عاشق بر غلام سیم بر
شد چنان عاشق که بیآن بت دمی
نه نشستی و نه آسودی دمی
از غلامانش برتبت بیش داشت
دایما در پیش چشم خویش داشت
شاه چون در قصر تیر انداختی
آن غلام از بیم او بگداختی
زانک از سیبی هدف کردی مدام
پس نهادی سیب بر فرق غلام
سیب را بشکافتی حالی به تیر
و آن غلام از بیم گشتی چون زریر
زو مگر پرسید مردی بیخبر
کز چه شد گلگونهٔ رویت چو زر
این همه حرمت که پیش شهتر است
شرح ده کین زرد رویت از چه خاست
گفت بر سر مینهد سیبی مرا
گر رسد از تیرش آسیبی مرا
گوید انگارم غلامی خود نبود
در سپاهم ناتمامی خود نبود
ور چنان باشد که آید تیر راست
جمله گویندش ز بخت پادشاست
من میان این دو غم در پیچ پیچ
بر چهام جان پر خطر، بر هیچ هیچ
حکایت بوتیمار
پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
بر لب دریاست خوشتر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی
بر لب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند
ز آرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا به میرم خشک لب
گرچه دریا میزند صد گونه جوش
من نیارم کرد از و یک قطره نوش
گر ز دریا کم شود یک قطره آب
ز آتش غیرت دلم گردد کباب
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان
آنک او را قطرهٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل
هدهدش گفت ای ز دریا بی خبر
هست دریا پر نهنگ و جانور
گاه تلخست آب او را گاه شور
گاه آرامست او را گاه زور
منقلب چیزست و ناپاینده هم
گه شونده گاه بازآینده هم
بس بزرگان را که کشتی کرد خرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد
هرک چون غواص ره دارد درو
از غم جان دم نگه دارد درو
ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سرافتد چون خسی
از چنین کس کو وفاداری نداشت
هیچکس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند ترا پایان کار
میزند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را مینیابد کام دل
تو نیابی هم از و آرام دل
هست دریا چشمهای ز کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او
گفتگوی مرد دیدهور با دریا
دیدهور مردی به دریا شد فرود
گفت ای دریا چرا داری کبود
جامهٔ ماتم چرا پوشیدهای
نیست هیچ آتش، چرا جوشیدهای
داد دریا آن نکو دل را جواب
کز فراق دوست دارم اضطراب
چون ز نامردی نیم من مرد او
جامه نیلی کردهام از درد او
خشک لب بنشستهام مدهوش من
ز آتش عشق آب من شد جوش زن
گر بیابم قطرهای از کوثرش
زندهٔ جاوید گردم بر درش
ورنه چون من صد هزاران خشک لب
میبمیرد در ره او روز و شب
حکایت کوف
کوف آمد پیش چون دیوانهای
گفت من بگزیدهام ویرانهای
عاجزیام در خرابی زاده من
در خرابی میروم بیباده من
گرچه معموری بسی خوش یافتم
هم مخالف هم مشوش یافتم
هرک در جمعیتی خواهد نشست
در خرابی بایدش رفتن چو مست
در خرابی جای میسازم به رنج
زانک باشد در خرابی جای گنج
عشق گنجم در خرابی ره نمود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود
دور بردم از همه کس رنج خویش
بوک یابم بی طلسمی گنج خویش
گر فرو رفتی به گنجی پای من
باز رستی این دل خودرای من
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانک عشقش کار هر مردانه نیست
من نیم در عشق او مردانهای
عشق گنجم باید و ویرانهای
هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست
من گرفتم کامدت گنجی به دست
بر سر آن گنج خود را مرده گیر
عمر رفته ره به سر نابرده گیر
عشق گنج و عشق زر از کافریست
هرک از زر بت کند او آزریست
زر پرستیدن بود از کافری
نیستی آخر ز قوم سامری
هر دلی کز عشق زر گیرد خلل
در قیامت صورتش گردد بدل
حکایت مردی که پس از مرگ حقهای زر او بازمانده بود
حقهٔ زر داشت مردی بیخبر
چون بمرد و زو بماند آن حقه زر
بعد سالی دید فرزندش به خواب
صورتش چون موش دو چشمش پر آب
پس در آن موضع که زر بنهاده بود
موشی اندر گرد آن میگشت زود
گفت فرزندش کزو کردم سؤال
کز چه اینجا آمدی بر گوی حال
گفت زر بنهادهام این جایگاه
من ندانم تا بدو کس یافت راه
گفت آخر صورت موشت چراست
گفت هر دل را که مهر زر نخاست
صورتش اینست و در من مینگر
پند گیر و زر بیفکن ای پسر
حکایت صعوه
صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار
پای تا سر همچو آتش بیقرار
گفت من حیران و فرتوت آمدم
بیدل و بیقوت و قوت آمدم
همچو موسی بازو و زوریم نیست
وز ضعیفی قوت موریم نیست
من نه پر دارم نه پا نه هیچ نیز
کی رسم در گرد سیمرغ عزیز
پیش او این مرغ عاجز کی رسد
صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد
در جهان او را طلب کاران بسیست
وصل او کی لایق چون من کسیست
در وصال او چو نتوانم رسید
بر محالی راه نتوانم برید
گر نهم رویی بسوی درگهش
یا بمیرم یا بسوزم در رهش
چون نیم من مرد او، این جایگاه
یوسف خود باز میجویم ز چاه
یوسفی گم کردهام در چاهسار
بازیابم آخرش در روزگار
گر بیابم یوسف خود را ز چاه
بر پرم با او من از ماهی به ماه
هدهدش گفت ای زشنگی و خوشی
کرده در افتادگی صد سرکشی
جمله سالوسی تو من این کی خرم
نیست این سالوسی تو درخورم
پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز
گر بسوزند این همه تو هم بسوز
گر تو یعقوبی به معنی فی المثل
یوسفت ندهند کمتر کن حیل
میفروزد آتش غیرت مدام
عشق یوسف هست بر عالم حرام
حکایت یعقوب و فراق یوسف
چون جدا افتاد یوسف از پدر
گشت یعقوب از فراقش بیبصر
موج میزد بحر خون از دیدگانش
نام یوسف مانده دایم در زفانش
جبرئیل آمد هرگز گرد گر
بر زفان تو کند یوسف گذر
محو گردانیم نامت بعد ازین
از میان انبیا و مرسلین
چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام یوسف از زفان
گرچه نام یوسفش بودی ندیم
نام او در جان خود گشتی مقیم
دید یوسف را شبی در خواب پیش
خواست تا او را بخواند سوی خویش
یادش آمد آنچ حق فرموده بود
تن زد آن سرگشتهٔ فرسوده زود
لکن از بی طاقتی از جان پاک
برکشید آهی به غایت دردناک
چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
جبرئیل آمد که میگوید خدای
گر نراندی نام یوسف بر زفان
لیک آهی برکشیدی آن زمان
در میان آه تو دانم که بود
در حقیقت توبه بشکستی چه سود
عقل را زین کار سودا میکند
عشق بازی بین که با ما میکند
پرسش مرغان
بعد از آن مرغان دیگر سر به سر
عذرها گفتند مشتی بیخبر
هر یکی از جهل عذری نیز گفت
گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت
گر بگویم عذر یک یک با تو باز
دار معذورم که میگردد دراز
هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ
این چنین کس کی کند عنقا به چنگ
هرک عنقا راست از جان خواستار
چنگ از جان باز دارد مردوار
هرکه را در آشیان سی دانه نیست
شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست
چون نداری دانهای را حوصله
چون تو با سیمرغ باشی هم چله
چون تهی کردی به یک می پهلوان
دوستکانی چون خوری با پهلوان
چون نداری ذرهای را گنج و تاب
چون توانی جست گنج از آفتاب
چون شدی در قطرهٔ ناچیز و غرق
چون روی از پای دریا تا به فرق
زآنچ آن خودهست بویی نیست این
کار هر ناشسته رویی نیست این
جملهٔ مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سؤال
کای سبق برده ز ما در ره بری
ختم کرده بهتری و مهتری
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بیپر و بیبال و نه تن نه توان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی، باشد بدیع
نسبت ما چیست با او بازگوی
زانک نتوان شد به عمیا رازجوی
گرمیان ما و او نسبت بدی
هر یکی را سوی او رغبت بدی
او سلیمانست ما موری گدا
درنگر کو از کجا ما از کجا
کرده موری را میان چاه بند
کی رسد در گرد سیمرغ بلند
خسروی کار گدایی کی بود
این به بازوی چو مائی کی بود
هدهد آنگه گفت کای بیحاصلان
عشق کی نیکو بود از بددلان
ای گدایان چندازین بیحاصلی
راست ناید عاشقی و بددلی
هرکه را در عشق چشمی بازشد
پای کوبان آمد و جان بازشد
تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب
صد هزاران سایه بر خاک او فکند
پس نظر بر سایهٔ پاک او فکند
سایهٔ خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر
سایهٔ اوست این بدان ای بی هنر
این بدان چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت نسب درست
حق بدانستی ببین آنگه بباش
چون بدانستی مکن این راز فاش
هرک او از کسب مستغرق بود
حاش لله گر تو گویی حق بود
گر تو گشتی آنچ گفتم نه حقی
لیک در حق دایما مستغرقی
مرد مستغرق حلولی کی بود
این سخن کار فضولی کی بود
چون بدانستی که ظل کیستی
فارغی گر مردی و گر زیستی
گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار
نیستی سیمرغ هرگز سایهدار
باز اگر سیمرغ میگشتی نهان
سایهای هرگز نماندی در جهان
هرچ اینجا سایهای پیدا شود
اول آن چیز آشکار آنجا شود
دیدهٔ سیمرغ بین گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت
چون کسی را نیست چشم آن جمال
وز جمالش هست صبر لامحال
با جمالش عشق نتوانست باخت
از کمال لطف خود آیینه ساخت
هست از آیینه دل در دل نگر
تا ببینی روی او در دل نگر
حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود
پادشاهی بود بس صاحب جمال
در جهان حسن بیمثل و مثال
ملک عالم مصحف اسرار او
در نکویی آیتی دیدار او
میندانم هیچ کس آن زهره یافت
کو تواند از جمالش بهره یافت
روی عالم پر شد از غوغای او
خلق را از حد بشد سودای او
گاه شب دیزی برون راندی به کوی
برقعی گلگون فرو هشتی به روی
هرک کردی سوی آن برقع نگاه
سر بریدندیش از تن بیگناه
وانک نام او براندی بر زفان
قطع کردندی زفانش در زمان
ور کسی اندیشه کردی زان وصال
عقل و جان برباد دادی زان محال
روز بودی کز غم عشقش هزار
میبمردند اینت عشق و اینت کار
گر کسی دیدی جمالش آشکار
جان بدادی و بمردی زار زار
مردن از عشق رخ آن دلنواز
بهتر از صد زندگانی دراز
نه کسی را صبر بودی زو دمی
نه کسی را تاب او بودی همی
خلق میبودند دایم زین طلب
صبر نه بااو و بیاو ای عجب
گر کسی را تاب بودی یک زمان
شاه روی خویش بنمودی عیان
لیک چون کس تاب دید او نداشت
لذتی جز در شنید او نداشت
چون نیامد هیچ خلقی مرد او
جمله میمردند و دل پر درد او
آینه فرمود حالی پادشاه
کاندر آینه توان کردن نگاه
روی را از آینه می تافتی
هرکس از رویش نشانی یافتی
گر تو میداری جمال یار دوست
دل بدان کایینهٔ دیدار اوست
دل بدست آر و جمال او ببین
آینه کن جان جلال او ببین
پادشاه تست بر قصر جلال
قصر روشن ز آفتاب آن جمال
پادشاه خویش را در دل ببین
هوش را در ذرهٔ حاصل ببین
هر لباسی کان به صحرا آمدست
سایهٔ سیمرغ زیبا آمدست
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بیخیال
گر همه چل مرغ و گر سیمرغ بود
هرچ دیدی سایهٔ سیمرغ بود
سایه را سیمرغ چون نبود جدا
گر جدایی گویی آن نبود روا
هر دو چون هستند با هم بازجوی
در گذر از سایه وانگه رازجوی
چون تو گم گشتی چنین در سایهای
کی ز سیمرغت رسد سرمایهای
گر ترا پیدا شود یک فتح باب
تو درون سایه بینی آفتاب
سایه در خورشید گم بینی مدام
خود همه خورشید بینی والسلام
حکایت اسکندر که خود به رسولی میرفت
گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
خواستی جایی فرستادن رسول
چون رسد آخر خود آن شاه جهان
جامه پوشیدی و خود رفتی نهان
پس بگفتی آنچ کس نشنوده است
گفتی اسکندر چنین فرموده است
در همه عالم نمیدانست کس
کین رسول اسکندر است آنجا و بس
هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت
گرچه گفت اسکندر و باور نداشت
هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گم راه را
گر برون حجره شد بیگانه بود
غم مخور خوردی درون هم خانه بود
حکایت محمود و ایاز
چون ایاز از چشم بد رنجور شد
عافیت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد به محمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شنای
گفت میرو تا به نزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تا که رنجوری تو فکرت میکنم
تا تو رنجوری ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک و بس
ماندهام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برقوار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا به نزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوییا در رنج دایم اوفتاد
گفت، با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
من ندانم ذرهای تا پادشاه
پیش از من چون رسید این جایگاه
شه اگر دارد اگر نه باورم
گر درین تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راهای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانک نشکیبم دمی بیروی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسیست
رازها در ضمن جان مابسیست
از برون گرچه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر میپوشم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
چون همه مرغان شنودند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند
زین سخن یکسر به ره بازآمدند
جمله همدرد و هم آواز آمدند
زو بپرسیدند کای استاد کار
چون دهیم آخر درین ره داد کار
زانک نبود در چنین عالی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام
جواب هدهد
هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان
چون بترک جان بگوید عاشقی
خواه زاهد باش خواهی فاسقی
چون دل تو دشمن جان آمدست
جان برافشان ره به پایان آمدست
سد ره جانست، جان ایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
گر ترا گویند از ایمان برآی
ور خطاب آید ترا کز جان برآی
تو که باشی ، این و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان
منکری گوید که این بس منکرست
عشق گو از کفر و ایمان برترست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظهای با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل بباید عشق را
قصهٔ مشکل بباید عشق را
ساقیا خون جگر در جامکن
گر نداری درد از ما وامکن
عشق را دردی بباید پردهسوز
گاه جان را پردهدر گه پردهدوز
ذرهٔ عشق از همه آفاق به
ذرهٔ درد از همه عشاق به
عشق مغز کاینات آمد مدام
لیک نبود عشق بیدردی تمام
قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی درخورد نیست
هرکه را در عشق محکم شد قدم
در گذشت از کفر و از اسلام هم
عشق سوی فقر در بگشایدت
فقر سوی کفر ره بنمایدت
چون ترا این کفر وین ایمان نماند
این تن تو گم شد و این جان نماند
بعد از آن مردی شوی این کار را
مرد باید این چنین اسرار را
پای درنه همچو مردان و مترس
درگذار از کفر و ایمان و مترس
چند ترسی، دست از طفلی بدار
بازشو چون شیرمردان پیش کار
گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد
باک نبود چون درین راه اوفتد
حکایت شیخ سمعان
شیخ سمعان پیرعهد خویش بود
در کمال از هرچ گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان او بود ای عجب
مینیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا میکرده بود
خود صلوة وصوم بیحد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در عشق آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند
موی میبشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرک بیماری و سستی یافتی
از دم او تن درستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبهای در ره چنین
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دارز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
میبباید رفت سوی روم زود
تا شود تدبیر این معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پسروی کردند با او در سفر
میشدند از کعبه تا اقصای روم
طوف میکردند سر تا پای روم
از قضا را بود عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهاش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بیزوال
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هرک دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تاب دار
بود آتش پارهٔ بس آب دار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن آن داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بت روی کارخویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آتش بود و برجای اوفتاد
هرچ بودش سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی سودی نبود
بودنی چون بود به بودی نبود
هرک پندش داد فرمان مینبرد
زانک دردش هیچ درمان مینبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی کان شب اختر درگرفت
از دل آن پیر غمخور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک بارگی بیخویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
میطپید از عشق و مینالید زار
گفت یا رب امشبم را روز نیست
یا مگر شمع فلک را سوز نیست
در ریاضت بودهام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبهاکسی
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم میکشند
شب همی سوزند و روزم میکشند
جمله شب در خون دل چون ماندهام
پای تا سر غرقه در خون ماندهام
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
میندانم روز خود چون بگذرد
هرکه رایک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگر سوزی بود
روز و شب بسیار در تب بودهام
من به روز خویش امشب بودهام
کار من روزی که میپرداختند
از برای این شبم میساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز
یا رب این چندین علامت امشبست
یا مگر روز قیامت امشبست
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مردمی بیروی او
می بسوزم امشب از سودای عشق
میندارم طاقت غوغای عشق
عمر کو تا وصف غم خواری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
صبر کو تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
عقل کو تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل در بیش آورم
دست کو تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
پای کو تا بازجویم کوی یار
چشم کو تا بازبینم روی یار
یار کو تا دل دهد در یک غمم
دست کو تا دست گیرد یک دمم
زور کو تا ناله و زاری کنم
هوش کو تا ساز هشیاری کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است این چه درد است این چه کار
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کردهام صد بار غسل ای بیخبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بیتسبیح راست
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر یک گفت ای پیرکهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تایبم از شیخی و حال و محال
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچکار
آن دگر یک گفت تا کی زین سخن
خیز در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بتروی من اینجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت گر دیوی که راهم میزند
گو بزن چون چست و زیبا میزند
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام وننگ
شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبهام در دیر مست
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر من بخواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هرکو آگهست
گفت اگر دوزخ شود هم راه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش که امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتی روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق درمن فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرک کافر شد ازو ایمان مخواه
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
موج زن شد پردهٔ دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
ترک روز، آخر چو با زرین سپر
هندو شب را به تیغ افکند سر
روز دیگر کین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور
شیخ خلوت ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
قرب ماهی روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
عاقبت بیمار شد بیدلستان
هیچ برنگرفت سر زان آستان
بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خویشتن را اعجمی ساخت آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار
کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست
گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بارآورد
شیخ گفتش چون زبونم دیدهای
لاجرم دزدیده دل دزدیدهای
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیرو غریبم درنگر
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر درآر
جان فشانم برتو گر فرمان دهی
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و به بود من
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
دل چو آتش، دیده چون ابر از توم
بیکس و بییار و بیصبر از توم
بی تو بر جانم جهان بفروختم
کیسه بین کز عشق تو بردوختم
همچو باران ابر میبارم ز چشم
زانک بی تو چشم این دارم ز چشم
دل ز دست دیده در ماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
آنچ من از دیده دیدم کس ندید
وآنچ من از دل کشیدم کس ندید
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تاکی خورم چون دل نماند
بیش ازین بر جان این مسکین مزن
در فتوح او لگد چندین مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلی بیاید روزگار
هر شبی بر جان کمین سازی کنم
بر سر کوی تو جان بازی کنم
روی بر خاک درت، جان میدهم
جان به نرخ خاک ارزان میدهم
چند نالم بر درت ، در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
آفتابی، از تو دوری چون کنم
سایهام، بی تو صبوری چون کنم
گرچه همچون سایهام از اضطراب
در جهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته سر
میروم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهانی سوخته
پای از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
میبرآید ز آرزویت جان ز من
چند باشی بیش از این پنهان ز من
دخترش گفت ای خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرمدار
چون دمت سر دست دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
این زمان عزم کفن کردن ترا
بهترم آید که عزم من ترا
کی توانی پادشاهی یافتن
چون به سیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مردکار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچکار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرک او هم رنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توم ای سیم تن
حلقهای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیرمغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازهدید
میزبان را حسن بیاندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذرهٔ عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
چون حریفی آب دندان دید شیخ
لعل او در حقه خندان دید شیخ
آتشی از شوق در جانش فتاد
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
بادهای دیگر بخواست و نوش کرد
حلقهای از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنیف در دین یادداشت
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعوی او رفت و لاف او رسید
هرچ یادش بود از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچ دیگر بود کلی رفت پاک
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دریا جان او پرشور کرد
آن صنم را دید می در دست و مست
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
دل بداد و دست از می خوردنش
خواست تا ناگه کند در گردنش
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
مدعی در عشق، معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم دارییی
مذهب این زلف پر خم دارییی
همچو زلفم نه قدم در کافری
زانک نبود عشق کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد یاددار
اقتدا گر تو به کفر من کنی
با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
خیز رو، اینک عصااینک ردا
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
برنیامد با خود و رسوا شد او
مینترسید از کسی، ترسا شد او
بود می بس کهنه دروی کارکرد
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
پیر را می کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوری کی توان
شد خراب آن پیرو شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود رفته ز دست
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی
از من بیدل چه میخواهی بگوی
گر به هشیاری نگشتم بتپرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کان چنان شیخی ره ایشان گزید
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش بازشست
گفت خذلان قصد این درویش کرد
عشق ترسازاده کار خویش کرد
هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم
زین بتر چه بود که کردم آن کنم
روز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی ام الخبایث این کند
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند
هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
قرب پنجه سال را هم بود باز
موج میزد در دلم دریای راز
ذرهٔ عشق از کمین درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از این بسیار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
تختهٔ کعبه است ابجد خوان عشق
سرشناس غیب سرگردان عشق
این همه خود رفت برگوی اندکی
تا تو کی خواهی شدن با من یکی
چون بنای وصل تو براصل بود
هرچ کردم بر امید وصل بود
وصل خواهم و آشنایی یافتن
چند سوزم در جدایی یافتن
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بیخبر
کی شود بیسیم و زر کارت به سر
چون نداری تو سر خود گیر و رو
نفقهای بستان ز من ای پیر و رو
همچو خورشید سبکرو فرد باش
صبرکن مردانهوار و مرد باش
شیخ گفت ای سرو قد سیم بر
عهد نیکو میبری الحق به سر
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازیم
در سراندازی و سر اندازیم
خون تو بی تو بخوردم هرچ بود
در سر و کار تو کردم هرچ بود
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بیقرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
جملهٔ یاران من برگشتهاند
دشمن جان من سرگشتهاند
تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم
نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم
دوستر دارم من ای عالی سرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک رانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم
عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت
رفت پیرکعبه و شیخ کبار
خوک وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنار بست
تو چنان ظن میبری ای هیچ کس
کین خطر آن پیر را افتاد بس
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نهای
سخت معذوری که مرد ره نهای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
هم نشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختند
بود یاری در میان جمع، چست
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
میرویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان، باز باید گفت راز
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بیتو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
میندانید، ارچه بس آزادهاید
زانک اینجا جمله کار افتادهاید
گر شما را کار افتادی دمی
هم دمی بودی مرا در هر غمی
باز گردید ای رفیقان عزیز
میندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کان ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهای دهر ماند
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچکرد آن پیر اسلام از قضا
موی ترسایی نمودندش ز دور
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جملهٔ خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو درین ره این چنین افتد بسی
در چنین ره کان نه بن دارد نه سر
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
این بگفت و روی از یاران بتافت
خوک وانی را سوی خوکان شتافت
بس که یاران از غمش بگریستند
گه ز دردش مرده گه میزیستند
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن درگداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وانگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشهٔ پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاهتر
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
او نبود آنجایگه حاضرمگر
چون مرید شیخ بازآمد بجای
بود از شیخش تهی خلوت سرای
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
کز قضا او را چه بار آمد ببر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق میبازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوک وانی میکند این ساعت او
این زمان آن خواجهٔ بسیار درد
بر میان زنار دارد چار کرد
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
از کهن گبریش مینتوان شناخت
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ایتر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
یار کار افتاده باید صد هزار
یار ناید جز چنین روزی به کار
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش
شرمتان باد، آخر این یاری بود
حق گزاری و وفاداری بود
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار میبایست بست
از برش عمدا نمیبایست شد
جمله را ترسا همیبایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کانچ کردید از منافق بودنست
هرک یار خویش رایاور شود
یار باید بود اگر کافرشود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
عشق را بنیاد بر بد نامیست
هرک ازین سر سرکشد از خامیست
جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین
بارها گفتیم با او پیش ازین
عزم آن کردیم تا با او بهم
هم نفس باشیم در شادی و غم
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم
لیک روی آن دید شیخ کارساز
کز بر او یک به یک گردیم باز
چون ندید از یاری ما شیخ سود
بازگردانید ما را شیخ زود
ما همه بر حکم او گشتیم باز
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
گر شما را کار بودی بر مزید
جز در حق نیستی جای شما
در حضورستی سرا پای شما
در تظلم داشتن در پیش حق
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
تا چو حق دیدی شما را بیقرار
بازدادی شیخ را بیانتظار
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
از در حق از چه میگردید باز
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک میپاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام
سرنپیچدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشی صعب ناک
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آنک بود از پیش صف
آمدش تیر دعااندر هدف
بعد چل شب آن مرید پاک باز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبح دم بادی درآمد مشک بار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید میآمد چو ماه
در برافکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان وقف یک سر موی او
میخرامید و تبسم مینمود
هرک میدیدش درو گم مینمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گم راه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
همت عالیت کار خویش کرد
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
کردم از بهر شفاعت شب نمی
منتشر بر روزگار او همی
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
تو یقین میدان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
بحراحسان چون درآید موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعرهای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوک وان
شیخ را میدید چون آتش شده
در میان بیقراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بینور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز سر بر خاک کرد
گاه چون ابر اشک خونین برفشاند
گاه از جان جان شیرین برفشاند
گه ز آتش پردهٔ گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
بازرست از جهل و از بیچارگی
چون به حال خود فرونگریستی
در سجود افتادی و بگریستی
هم چو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
چون بدیدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادی مبتلاش
پیش او رفتند سرگردان همه
وز پی شکرانه جان افشان همه
شیخ را گفتند ای پیبرده راز
میغ شد از پیش خورشید تو باز
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعت خواه کار تو رسول
این زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جای ماتمست
منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
آنک داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو برافروزد او
هرچ باید جمله بر هم سوزد او
قصه کوته میکنم، آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیرو خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بیمجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد تو هم راهی نمای
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند ازین بیآگهی آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور میداد از دلش چون آفتاب
در دلش دردی پدید آمد عجب
بیقرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد،دل از دستش فتاد
میندانست او که جان بیقرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش هم دمی
دید خود را در عجایب عالمی
عالمی کانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب
هم چو باران زو فروریخت ای عجب
نعره زد جامه دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خون میدوید
پای داد از دست بر پی میدوید
میندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی میباید گذشت
عاجز و سرگشته مینالید خوش
روی خود در خاک میمالید خوش
زار میگفت ای خدای کار ساز
عورتیام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت رابنشان ز جوش
میندانستم، خطاکردم، بپوش
هرچ کردم بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم ، مرا تو دست گیر
میبمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت بجز خواریم نیست
شیخ را اعلام دادند از درون
کامد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
بازگرد و پیش آن بت بازشو
بابت خود همدم و همساز شو
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود
توبه و چندین تک و تازت چه بود
بار دیگر عشق بازی میکنی
توبهٔ بس نانمازی میکنی
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرک آن بشنود ترک جان بگفت
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دلنواز
زرد میدیدند چون زر روی او
گم شده در گرد ره گیسوی او
برهنه پای و دریده جامه پاک
بر مثال مردهای بر روی خاک
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دلریش را
چون ببرد آن ماه را در غشی خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک میبارید چون ابر بهار
دیده برعهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکندم توبه تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بت روی از اهل عیان
اشک باران، موج زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بیقرار
غم درآمد گرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فراق
میروم زین خاندان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت برجانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطرهای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم میرویم
رفت او و ما همه هم میرویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
هرچ میگویند در ره ممکنست
رحمت و نومید و مکر و ایمنست
نفس این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
این یقین از جان و دل باید شنید
نه بنفس آب و گل باید شنید
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحهای در ده که ماتم سخت شد
عزم راه کردن مرغان
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند این زمان ما را به نقد
پیشوایی باید اندر حل و عقد
تا کند در راه ما را رهبری
زانک نتوان ساختن از خودسری
در چنین ره حاکمی باید شگرف
بوک بتوان رست از این دریای ژرف
حاکم خود را به جان فرمان کنم
نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم
تا بود کاری ازین میدان لاف
گوی ما افتد مگر تا کوه قاف
ذره در خورشید والا اوفتد
سایهٔ سیمرغ بر ما اوفتد
عاقبت گفتند حاکم نیست کس
قرعه باید زد، طریق اینست و بس
قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
در میان کهتران مهتر بود
چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش
جملهٔ مرغان شدند اینجا خموش
چون بدست قرعه شان افتاد کار
درگرفت آن بیقراران را اقرار
قرعه افکندند ، بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر میباختند
عهد کردند آن زمان کو سرورست
هم درین ره پیشرو هم رهبرست
حکم حکم اوست، فرمان نیز هم
زو دریغی نیست جان، تن نیز هم
هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه وان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفر برشد به ماه
هیبتی زان راه برجان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد
برکشیدند آن همه بر یک دگر
چه پر و چه بال و چه پای و چه سر
جمله دست از جان بشسته پاکباز
بار ایشان بس گران و ره دراز
بود راهی خالی السیر ای عجب
ذرهای نه شر نه خیر ای عجب
بود خامشی و آرامش درو
نه فزایش بود نه کاهش درو
سالکی گفتش که ره خالی چراست
هدهدش گفت این ز فریاد شماست
تحیر بایزید
بایزید آمد شبی بیرون ز شهر
از خروش خلق خالی دید شهر
ماهتابی بود بس عالمفروز
شب شده از پرتو او مثل روز
آسمان پر انجم آراسته
هر یکی کار دگر را خاسته
شیخ چندانی که در صحرا بگشت
کس نمیجنبید در صحرا و دشت
شورشی بر وی پدید آمد به زور
گفت یا رب در دلم افتاد شور
با چنین درگه که در رفعت تر است
این چنین خالی ز مشتاقان چراست
هاتفی گفتش که ای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه
عزت این در چنین کرد اقتضا
کز در ما دور باشد هر گدا
چون حریم عز ما نور افکند
غافلان خفته را دور افکند
سالها بودند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صد هزار
جملهٔ مرغان ز هول و بیم راه
بال و پر پرخون، برآوردند به ماه
راه میدیدند پایان ناپدید
درد میدیدند درمان ناپدید
باد استغنا چنان جستی درو
کاسمان را پشت بشکستی درو
در بیابانی که طاوس فلک
هیچ میسنجد درو بیهیچ شک
کی بود مرغی دگر را در جهان
طاقت آن راه هرگز یک زمان
چون بترسیدند آن مرغان ز راه
جمع گشتند آن همه یک جایگاه
پیش هدهد آمدند از خود شده
جمله طالب گشته و به خرد شده
پس بدو گفتند ای دانای راه
بیادب نتوان شدن در پیش شاه
تو بسی پیش سلیمان بودهای
بر بساط ملک سلطان بودهای
رسم خدمت سر به سر دانستهای
موضع امن و خطر دانستهای
هم فراز و شیب این ره دیدهای
هم بسی گرد جهان گردیدهای
رای ما آنست کین ساعت به نقد
چون تویی ما را امام حل و عقد
بر سر منبر شوی این جایگاه
پس بساز این قوم خود را ساز راه
شرح گویی رسم و آداب ملوک
زانک نتوان کرد بر جهل این سلوک
هر یکی راهست در دل مشکلی
میبباید راه را فارغدلی
مشکل دلهای ما حل کن نخست
تا کنیم از بعد آن عزمی درست
چون بپرسیم از تو مشکلهای خویش
بستریم این شبهت از دلهای خویش
زآنک میدانیم کین راه دراز
در میان شبهه ندهد نور باز
دل چو فارغ گشت، تن در ره دهیم
بیدل و تن سر بدان درگه نهیم
بعد از آن هدهد سخن را ساز کرد
بر سر کرسی شد و آغازکرد
هدهد با تاج چون بر تخت شد
هرک رویش دید عالی بخت شد
پیش هدهد صد هزاران بیشتر
صف زدند از خیل مرغان سر به سر
پیش آمد بلبل و قمری به هم
تا کنند آن هر دو تن مقری به هم
هر دو آنجا برکشیدند آن زمان
غلغلی افتاد ازیشان در جهان
لحن ایشان هرکه را در گوش شد
بیقرار آمد ولی مدهوش شد
هر یکی را حالتی آمد پدید
کس نه باخود بود و نه بیخود پدید
بعد از آن هدهد سخن آغازکرد
پرده از روی معانی بازکرد
سایلی گفتش کهای برده سبق
تو بچه از ماسبق بردی به حق
چون تو جویایی و ماجویان راست
در میان ما تفاوت از چه خاست
چه گنه آمد ز جسم و جان ما
قسم تو صافی و دردی آن ما
گفت ای سایل سلیمان را همی
چشم افتادست بر ما یک دمی
نه به سیم این یافتم من نی به زر
هست این دولت مرا زان یک نظر
کی به طاعت این بدستآرد کسی
زانک کرد ابلیس این طاعت بسی
ور کسی گوید نباید طاعتی
لعنتی بارد برو هر ساعتی
تو مکن در یک نفس طاعت رها
پس منه طاعت چو کردی بر بها
تو به طاعت عمر خود میبر به سر
تا سلیمان بر تو اندازد نظر
چون تو مقبول سلیمان آمدی
هرچ گویم بیشتر زان آمدی
حکایت مسعود و کودک ماهیگیر
گفت روزی شاه مسعود از قضا
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ میراند تنها بییکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بیپدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام
چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت
آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه
این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت
رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد
کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
حکایت خونیی که به بهشت رفت
خونیی را کشت شاهی در عقاب
دید آن صوفی مگر او را به خواب
در بهشت عدن خندان میگذشت
گاه خرم گه خرامان میگذشت
صوفیش گفتا تو خونی بودهای
دایما در سرنگونی بودهای
از کجا این منزلت آمد پدید
زانچ تو کردی بدین نتوان رسید
گفت چون خونم روان شد به رزمی
میگذشت آنجا حبیب اعجمی
در نهان در زیرچشم آن پیر راه
کرد درمن طرفة العینی نگاه
این همه تشریف و صد چندین دگر
یافتم از عزت آن یک نظر
هرک چشم دولتی بر وی فتاد
جانش در یک دم به صد سر پی فتاد
تانیفتد بر تو مردی را نظر
از وجود خویش کی یابی خبر
گر تو بنشینی به تنهایی بسی
ره بنتوانی بریدن بیکسی
پیر باید، راه را تنها مرو
از سر عمیا درین دریا مرو
پیر ما لابد راه آمد ترا
در همه کاری پناه آمد ترا
چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه
بی عصا کش کی توانی برد راه
نه ترا چشمست و نه ره کوته است
پیر در راهت قلاوز ره است
هرک شد درظل صاحب دولتی
نبودش در راه هرگز خجلتی
هرک او در دولتی پیوسته شد
خار در دستش همه گل دسته شد
حکایت سلطان محمود و خارکن
ناگهی محمود شد سوی شکار
اوفتاد از لشگر خود برکنار
پیرمردی خارکش میراند خر
خار وی بفتاد وی خارید سر
دید محمودش چنان درمانده
خار او افتاده و خرمانده
پیش شد محمود و گفت ای بیقرار
یار خواهی، گفت خواهم ای سوار
گر مرا یاری کنی چه بود از آن
من کنم سود و ترا نبود زیان
از نکو روییت میببینم نصیب
لطف نبود از نکو رویان غریب
از کرم آمد به زیر آن شهریار
برد حالی دست چون گل سوی خار
بار او بر خر نهاد آن سرفراز
رخش سوی لشگر خود راند باز
گفت لشگر را که پیری بارکش
با خری میآید از پس خارکش
ره فرو گیرید از هر سوی او
تا ببیند روی من آن روی او
لشگرش بر پیر بگرفتند راه
ره نماند آن پیر را جز پیش شاه
پیر با خود گفت با لاغر خری
چون برم راه اینت ظالم لشگری
گرچه میترسید، چتر شاه دید
هم بسوی شاه رفتن راه دید
آن خرک میراند تا نزدیک شاه
چون بدید او را، خجل شد پیرراه
دید زیر چتر روی آشنا
در عنایت اوفتاد و در عنا
گفت یا رب با که گویم حال خویش
کردهام محمود را حمال خویش
شاه با او گفت ای درویش من
چیست کار تو بگو در پیش من
گفت میدانی تو کارم کژ مباز
خویشتن را اعجمی ره مساز
پیرمردیام معیل و بارکش
روز و شب در دشت باشم خارکش
خار بفروشم، خرم نان تهی
میتوانی گر مرا نانی دهی
شهریارش گفت ای پیر نژند
نرخ کن تا زر دهم، خارت به چند
گفت ای شه این ز من ارزان مخر
کم بنفروشم ز ده همیان زر
لشگرش گفتند ای ابله خموش
این دو جو ارزد، زهی ارزان فروش
پیر گفتا این دو جو ارزد ولیک
زین کم افتد این خریداریست نیک
مقبلی چون دست بر خارم نهاد
خار من صد گونه گلزارم نهاد
هر کرا باید چنین خاری خرد
هربن خاری به دیناری خرد
نامرادی خار بسیارم نهاد
تا چو اویی دست بر خارم نهاد
گرچه خاری است کارزان ارزد این
چون ز دست اوست صد جان ارزد این
دیگری گفتش کهای پشت سپاه
ناتوانم، روی چون آرم به راه
من ندارم قوت و بس عاجزم
این چنین ره پیش نامد هرگزم
وادی دورست و راه مشکلش
من بمیرم در نخستین منزلش
کوههای آتشین در ره بسیست
وین چنین کاری نه کار هرکسیست
صد هزاران سر درین ره گوی شد
بس که خونها زین طلب در جوی شد
صد هزاران عقل اینجا سرنهاد
وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد
در چنین راهی که مردان بیریا
چادری در سرکشیدند از حیا
از چو من مسکین چه خیزد جز غبار
گر کنم عزمی بیمرم زارزار
هدهدش گفت ای فسرده چند ازین
تا به کی داری تو دل دربند ازین
چون ترااین جایگه قدراند کیست
خواه میرو خواه نی، هر دو یکیست
هست دنیا چون نجاست سر به سر
خلق میمیرند در وی در به در
صد هزاران خلق همچون کرم زرد
زار میمیرند در دنیا به درد
ما اگر آخر درین میریم خوار
به که در عین نجاست زار زار
این طلب گر از تو و از من خطاست
گر بمیرم این دم از غم هم رواست
چون خطاها در جهان بسیارهست
یک خطا دیگر همان انگار هست
گر کسی را عشق بدنامی بود
به ز کناسی و حجامی بود
گیرم این سودا ز طراری کم است
تو کمش گیر این مرا کمتر غم است
گر ازین دریا تو دل دریاکنی
چون نظر آری همه سوداکنی
گر کسی گوید غرورست این هوس
چون رسی آنجا تو چون نرسید کس
در غرور این هوس گر جان دهم
به که دل در خانه و دکان نهم
این همه دیدیم و بشنیدیم ما
یک نفس از خود نگردیدیم ما
کارما از خلق شد بر ما دراز
چند ازین مشت گدای بی نیاز
تا نمیری از خود و از خلق پاک
برنیاید جان ما از حلق پاک
هرک او از خلق کلی مرده نیست
مرد او کو محرم این پرده نیست
محرم این پرده جان آگه است
زندهای از خلق نامرد ره است
پای درنه گر تو هستی مرد کار
چون زنان دست آخر از دستان بدار
تو یقین دان کین طلب گر کافریست
کار اینست این نه کار سرسریست
بر درخت عشق بی بر گیست بار
هرک دارد برگ این گو سر درآر
عشق چون در سینهٔ منزل گرفت
جان آن کس راز هستی دل گرفت
مرد را این درد در خون افکند
سرنگون از پرده بیرون افکند
یک دمش با خویشتن نکند رها
بکشدش وانگاه خواهد خون بها
گر دهد آبیش، نبود بیزحیر
ور دهد نانش، به خون باشد خمیر
ور بود از ضعف عاجزتر ز مور
عشق بیش آرد برو هر لحظه زور
مرد چون افتاد در بحر خطر
کی خورد یک لقمه هرگز بیخبر
حکایت شیخ نوقانی
شیخ نوقانی بنیشابور شد
رنج راه آمد برو رنجور شد
هفتهای باژنده در گوشه
گرسنه افتاده بد بیتوشهای
چون برآمد هفتهای گفت ای اله
گردهٔ نان مرا کن سر به راه
هاتفی گفتش برو این لحظه پاک
جملهٔ میدان نیشابور خاک
چون برو بیخاک میدان سر به سر
نیم جو زر یابی، نان خر تو بخور
گفت اگر جاروب و غربالم بدی
وجه نانی را چه اشکالم بدی
چون ندارم هیچ آبی برجگر
بیجگر نانیم ده خونم مخور
هاتفی گفتا که آسان بایدت
خاک روبی کن اگر نان بایدت
پیر رفت و کرد زاریها بسی
تا ستد جاروب و غربال از کسی
خاک میرفت و پیاپی میشتافت
آخرین غربال، آن زر باز یافت
شادمان شد نفس او کان زر بدید
رفت سوی نانوا و نان خرید
تا که مرد نانوا نانش بداد
شد همی جاروب و غربالش بیاد
آتشی افتاد اندر جان پیر
در تگ استاد و برآمد زو نفیر
گفت چون من نیست سرگردان کنون
زر ندارم چون دهم تاوان کنون
عاقبت میرفت چون دیوانهای
خویش را افکند در ویرانهای
چون در آن ویرانه شد خوار و دژم
دید با جاروب خود غربال هم
شادمان شد پیر و پس گفت ای اله
این چراکردی جهان بر من سیاه
زهر کردی نان خوش بر جان من
گو برو جان بازگیر این نان من
هاتفش گفتا کهای ناخوش منش
خوش نه آید هیچنان بینان خورش
چون نهادی نان تنها در کنار
درفزودم نان خورش، منت بدار
حکایت دیوانهای برهنه که جبهای ژنده به او بخشیدند
بود آن دیوانه دل برخاسته
برهنه میرفت و خلق آراسته
گفت یا رب جبهٔ ده محکمم
هم چو خلقان دگر کن خرمم
هاتقش آواز داد و گفت هین
آفتاب گرم دادم درنشین
گفت یا رب تا کیم داری عذاب
جبهای نبود ترا به ز آفتاب
گفت رو ده روز دیگر صبرکن
تا ترا یک جبه بخشم بیسخن
چون بشد ده روز، مرد سوخته
جبهای آورد بر هم دوخته
صد هزاران پاره بر وی بیش بود
زانک آن بخشنده بس درویش بود
مرد مجنون گفت ای دانای راز
ژندهای بر دوختی زان روز باز
در خزانهات جامها جمله بسوخت
کین همه ژنده همی بایست دوخت
صد هزاران ژنده بر هم دوختی
این چنین درزی ز که آموختی
کار آسان نیست با درگاه او
خاک میباید شدن در راه او
بس کسا کامد بدین درگه ز دور
گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور
چون پس از عمری به مقصودی رسید
عین حسرت گشت و مقصودی ندید
به کعبه رفتن رابعه
رابعه در راه کعبه هفت سال
گشت بر پهلو زهی تاج الرجال
چون به نزدیک حرم آمد به کام
گفت آخر یافتم حجی تمام
قصد کعبه کرد روز حج گزار
شد همی عذر زنانش آشکار
بازگشت از راه و گفت ای ذوالجلال
راه پیمودم به پهلو هفت سال
چون بدیدم روز بازاری چنین
او فکندی در رهم خاری چنین
یا مرا در خانهٔ من ده قرار
یا نه اندر خانهٔ خویشم گذار
تا نباشد عاشقی چون رابعه
کی شناسد قدر صاحب واقعه
تا تو میگردی درین بحر فضول
موج برمیخیزد از رد و قبول
گه ز پیش کعبه بازت میدهند
گه درون دیر رازت میدهند
گر ازین گرداب سر بیرون کنی
هر نفس جمعیتی افزون کنی
ور درین گرداب مانی مبتلا
سر بسی گردد ترا چون آسیا
بوی جمعیت نیابی یک نفس
میبشولد وقت تو از یک مگس
حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود
بود در کنجی یکی دیوانه خوار
پیش او شد آن عزیز نامدار
گفت میبینم ترا اهلیتی
هست در اهلیتت جمعیتی
گفت کی جمعیتی یابم ز کس
چون خلاصم نیست از کیک و مگس
جملهٔ روزم مگس دارد عذاب
جملهٔ شب نایدم از کیک خواب
نیم سارخکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پر دود شد
من مگر نمرود وقتم کز حبیب
کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب
دیگری گفتش گنه دارم بسی
با گنه چون ره برد آنجا کسی
چون مگس آلوده باشد بیخلاف
کی رسد سیمرغ را در کوه قاف
چون ز ره سر تافت مرد پر گناه
کی تواند یافت قرب پادشاه
گفت ای غافل مشو نومید ازو
لطف میخواه و کرم جاوید ازو
گر به آسانی نیندازی سپر
کار دشوارت شود ای بیخبر
گر نبودی مرد تایب را قبول
کی بدی هر شب برای او نزول
گر گنه کردی، در توبهست باز
توبه کن کین در نخواهد شد فراز
گر به صدق آیی درین ره تو دمی
صد فتوحت پیش بازآید همی
حکایت مرد توبه شکن
کرده بود آن مرد بسیاری گناه
توبه کرد از شرم، بازآمد به راه
بار دیگر نفس چون قوت گرفت
توبه بشکست و پی شهوت گرفت
مدتی دیگر ز راه افتاده بود
در همه نوعی گناه افتاده بود
بعد از آن دردی درآمد در دلش
وز خجالت کار شد بس مشکلش
چون بجز بی حاصلی بهره نداشت
خواست تا توبه کند زهره نداشت
روز و شب چون قلیه وی بر تابهای
دل پر آتش داشت در خونابهای
گر غباری در رهش پیوست بود
ز آب چشم او همه بنشست بود
در سحرگه هاتفیش آواز داد
سازگارش کرد، کارش ساز داد
گفت میگوید خداوند جهان
چون در اول توبه کردی ای فلان
عفو کردم، توبه بپذیرفتمت
میتوانستم ولی نگرفتمت
بار دیگر چون شکستی توبه پاک
دادمت مهل و نگشتم خشمناک
ور چنانست این زمان ای بیخبر
آرزوی تو که بازآیی دگر
بازآی آخر که در بگشادهایم
تو غرامت کرده باز ایستادهایم
حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت
یک شبی روح الامین در سد ره بود
بانگ لبیکی ز حضرت میشنود
بندهای گفت این زمان میخواندش
میندانم تا کسی میداندش
این قدر دانم که عالی بنده ایست
نفس او مرده است او دل زنده ایست
خواست تا بشناسد او را آن زمان
زو نگشت آگاه در هفت آسمان
در زمین گردید و در دریا بگشت
بار دیگر گرد عالم دربگشت
هم ندید آن بنده را، گفت ای خدای
سوی او آخر مرا راهی نمای
حق تعالی گفت عزم روم کن
در میان دیر شو معلوم کن
رفت جبرئیل و بدیدش آشکار
کان زمان میخواند بت را زارزار
جبرئیل آمد از آن حالت بجوش
سوی حضرت بازآمد در خروش
پس زفان بگشاد گفت ای بینیاز
پرده کن در پیش من زین راز باز
آنک در دیری کند بت را خطاب
تو به لطف خود دهی او را جواب
حق تعالی گفت هست او دل سیاه
مینداند، زان غلط کردست راه
گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط
من چو میدانم نکردم ره غلط
هم کنون راهش دهم تا پیشگاه
لطف ما خواهد شد او را عذر خواه
این بگفت و راه جانش برگشاد
در خدا گفتن زفانش برگشاد
تا بدانی تو که این آن ملتست
کانچ اینجا میرود بیعلتست
گر برین درگه نداری هیچ تو
هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ تو
نه همه زهد مسلم میخرند
هیچ بر درگاه او هم میخرند
حکایت صوفی و انگبین فروش
صوفیی میرفت در بغداد زود
در میان راه آوازی شنود
کان یکی گفت انگبین دارم بسی
میفروشم سخت ارزان، کو کسی
شیخ صوفی گفت ای مرد صبود
میدهی هیچی به هیچی، گفت دور
تو مگر دیوانهای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس
هاتفی گفتش کهای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برترآی
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم
هست رحمت آفتابی تافته
جملهٔ ذرات را دریافته
رحمت او بین که با پیغامبری
در عتاب آمد برای کافری
حکایت موسی و قارون
حق تعالی گفت قارون زار زار
خواند ای موسی ترا هفتاد بار
تو ندادی هیچ باز او را جواب
گر بزاری یک رهم کردی خطاب
شاخ شرک از جان او برکندمی
خلعت دین در سرش افکندمی
کردی ای موسی به صد دردش هلاک
خاکسارش سر فرودادی به خاک
گر تو او را آفریده بودیی
در عذابش آرمیده بودیی
آنک بر بیرحمتان رحمت کند
اهل رحمت را ولی نعمت کند
هست دریاهای فضلش بیدریغ
در بر آن جرمها یک اشک میغ
هرک را باشد چنان بخشایشی
کی تغیر آرد از آلایشی
هرک او عیب گنهکاران کند
خویش را از خیل جباران کند
حکایت زاهدی خودپسند که از مردهای احتراز جست
چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
گفت میبردند تابوتش به راه
چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز
تا نباید کرد بر مفسد نماز
در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب
در بهشت و روی همچون آفتاب
مرد زاهد گفتش آخر ای غلام
از کجا آوردی این عالی مقام
در گنه بودی تو تا بودی همه
پای تا فرقت بیالودی همه
گفت از بیرحمی تو کردگار
کرد رحمت بر من آشفتهکار
عشق بازی بین که حکمت میکند
میکند این کار و رحمت میکند
حکمت او در شبی چون پر زاغ
کودکی را میفرستد با چراغ
بعد از آن بادی فرستد تیزرو
کان چراغ او بکش، برخیز و رو
پس بگیرد طفل را در ره گذر
کز چه کشتی آن چراغ ای بیخبر
زان بگیرد طفل را تا در حساب
میکند با او به صد شفقت عتاب
گر همه کس جز نمازی نیستی
حکمتش را عشق بازی نیستی
کار حکمت جز چنین نبود تمام
لاجرم خوداین چنین آمد مدام
در ره او صد هزاران حکمتست
قطرهٔ راحصه بحری رحمتست
روز و شب این هفت پرگار ای پسر
از برای تست در کار ای پسر
طاعت روحانیون از بهر تست
خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتست
قدسیان جمله سجودت کردهاند
جزو و کل غرق وجودت کردهاند
از حقارت سوی خود منگر بسی
زانک ممکن نیست بیش از تو کسی
جسم تو جزوست و جانت کل کل
خویش را عاجز مکن در عین ذل
کل تو درتافت جزوت شد پدید
جان تو بشتافت عضوت شد پدید
نیست تن از جان جدا ، جزوی ازوست
نیست جان از کل جدا، عضوی ازوست
چون عدد نبود درین راه واحد
جزو و کل گفتی نابشد تاابد
صد هزاران ابر رحمت فوق تو
میببارد تافزاید شوق تو
چون درآید وقت رفعتهای کل
از برای تست خلعتهای کل
هرچ چندانی ملایک کردهاند
از پی تو بر فذلک کردهاند
جملهٔ طاعات ایشان، کردگار
بر تو خواهد کرد جاویدان نثار
گفتهٔ عباسه دربارهٔ روز رستخیز
گفت عباسه که روز رستخیز
چون زهیبت خلق افتد در گریز
عاصیان و غافلان را از گناه
رویها گردد به یک ساعت سیاه
خلق بیسرمایه حیران مانده
هر یک از نوعی پریشان مانده
حق تعالی از زمین تا نه فلک
صد هزاران ساله طاعت از ملک
پاک بستاند همه از لطف پاک
وافکند اندر سر این مشت خاک
از ملایک بانگ خیزد کای آله
از چه بر ما میزنند این خلق راه
حق تعالی گوید ای روحانیان
چون شما را نیست زین سود و زیان
خاکیا ن را کار میگردد تمام
نان برای گرسنه باید مدام
دیگری گفتش مخنت گوهرم
هر زمانی مرغ شاخ دیگرم
گاه رندم، گاه زاهد ،گاه مست
گاه هست و نیست و گاهی نیست و هست
گاه نفسم در خرابات افکند
گاه جانم در مناجات افکند
من میان هر دو حیران مانده
چون کنم در چاه و زندان مانده
گفت باری این بود در هر کسی
زانک مرد یک صفت نبود بسی
گر همه کس پاک بودی از نخست
انبیا را کی شدی بعثت درست
چون بود در طاعتت دلبستگی
با صلاح آیی به صد آهستگی
تا که نکند کره عمری سرکشی
تن فروندهد به آرام و خوشی
ای تنورستان غفلت جای تو
کردهٔ مطلوب سر تا پای تو
اشک چون شنگرف اسرار دلست
سیرخوردن چیست، زنگار دلست
چون تو دایم نفس سگ را پروری
کم نه آید از مخنث گوهری
گمشدن شبلی از بغداد
گم شد از بغداد شبلی چندگاه
کس بسوی او کجا میبرد راه
باز جستندش به هر موضع بسی
در مخنث خانهای دیدش کسی
در میان آن گروهی بیادب
چشمتر بنشسته بود و خشک لب
سایلی گفت ای برنگ راز جوی
این چه جای تست آخر بازگوی
گفت این قومند چون تردامنی
در ره دنیا نه مرد و نه زنی
من چو ایشانم، ولی در راه دین
نه زنی در دین نه مردی چند ازین
گم شدم در ناجوانمردی خویش
شرم میدارم من از مردی خویش
هرک جان خویش را آگاه کرد
ریش خود دستارخوان راه کرد
همچو مردان دل خرد کرد اختیار
کرد بر استادگان عزت نثار
گر تو بیش آیی ز مویی در نظر
خویشتن را از بتی باشی بتر
مدح و ذمت گر تفاوت میکند
بتگری باشی که او بت میکند
گر تو حق رابندهٔ، بتگر مباش
ور تو مرد ایزدی، آزر مباش
نیست ممکن در میان خاص و عام
از مقام بندگی برتر مقام
بندگی کن بیش از این دعوی مجوی
مرد حق شو، عزت از عزی مجوی
چون ترا صد بت بود در زیر دلق
چون نمایی خویش را صوفی به خلق
ای مخنث، جامهٔ مردان مدار
خویش را زین بیش سرگردان مدار
خصومت دو مرقع پوش
در خصومت آمدند و در جفا
دو مرقع پوش در دار القضا
قاضی ایشان را به کنجی برد باز
گفت صوفی خوش نباشد جنگساز
جامهٔ تسلیم در بر کردهاید
این خصومت از چه در سر کردهاید
گر شما هستید اهل جنگ و کین
این لباس از سر براندازید هین
ور شما این جامه را اهل آمدید
در خصومت از سر جهل آمدید
من که قاضیام نه مرد معنوی
زین مرقع شرم میدارم قوی
هر دو را بر فرق مقنع داشتن
به بود زین سان مرقع داشتن
چون تو نه مردی نه زن در کار عشق
کی توانی کرد حل اسرار عشق
گر به سر راه عشقی مبتلا
برفکن برگستوانی از بلا
گر بدعوی عزم این میدان کنی
سر دهی بر باد و ترک جان کنی
سر به دعوی بیش ازین مفر از تو
تا به رسوایی نمانی باز تو
حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد
بود اندر مصر شاهی نامدار
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
چون خبر آمد ز عشقش شاه را
خواند حالی عاشق گمراه را
گفت چون عاشق شدی بر شهریار
از دو کار اکنون یکی کن اختیار
یا به ترک شهر، وین کشور بگوی
یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی
با تو گفتم کار تو یک بارگی
سر بریدن خواهی یا آوارگی
چون نبود آن مرد عاشق مرد کار
کرد او را شهر رفتن اختیار
چون برفت آن مفلس بیخویشتن
شاه گفتا سر ببریدش ز تن
حاجبی گفتا که هست او بیگناه
ازچه سربریدنش فرمود شاه
شاه گفتا زانک او عاشق نبود
در طریق عشق من صادق نبود
گر چنان بودی که بودی مرد کار
سربریدن کردی اینجا اختیار
هرک سر بر وی به از جانان بود
عشق ورزیدن برو تاوان بود
گر ز من او سربریدن خواستی
شهریار از مملکت برخاستی
بر میان بستی کمر در پیش او
خسرو عالم شدی درویش او
لیک چون در عشق دعوی دار بود
سربریدن سازدش نهمار زود
هرکه در هجرم سر سر دارد او
مدعیست دامنتر دارد او
این بدان گفتم که تا هر بیفروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
دیگری گفتش که نفسم دشمن است
چون روم ره زانک هم ره رهزنست
نفس سگ هرگز نشد فرمان برم
من ندانم تا ز دستش جان برم
آشنا شد گرگ در صحرا مرا
و آشنا نیست این سگ رعنا مرا
در عجایب ماندهام زین بیوفا
تا چرا میاوفتد در آشنا
گفت ای سگ در جوالت کرده خوش
هم چو خاکی پای مالت کرده خوش
نفس تو هم احول و هم اعورست
هم سگ و هم کاهل و هم کافرست
گر کسی بستایدت اما دروغ
از دروغی نفس تو گیرد فروغ
نیست روی آن که این سگ به شود
کز دروغی این چنین فربه شود
بود در اول همه بیحاصلی
کودکی و بیدلی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
بود در آخر که پیری بود کار
جان خرف درمانده تن گشته نزار
با چنین عمری به جهل آراسته
کی شود این نفس سگ پیراسته
چون ز اول تا به آخر غافلیست
حاصل ما لاجرم بیحاصلیست
بنده دارد در جهان این سگ بسی
بندگی سگ کند آخر کسی
با وجود نفس بودن ناخوش است
زانک نفست دوزخی پر آتش است
گه به دوزخ در سعیر شهوتست
گاه در وی زمهریر نخوتست
دوزخ الحق زان خوش است و دل پذیر
کو دو مغزست آتش است و زمهریر
صد هزاران دل بمرد از غم همی
وین سگ کافر نمیمیرد دمی
حکایت گور کنی که عمر دراز یافت
یافت مردی گورکن عمری دراز
سایلی گفتش که چیزی گوی باز
تا چو عمری گور کندی در مغاک
چه عجایب دیدهای در زیر خاک
گفت این دیدم عجایب حسب حال
کین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد
یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
گفتار عباسه دربارهٔ نفس
یک شبی عباسه گفت ای حاضران
این همه گر پر شوند از کافران
پس همه از ترکمانی پر فضول
از سر صدقی کنند ایمان قبول
این تواند بود، اما آمدند
انبیا این صد هزار و بیست و اند
تا شود این نفس کافر یک زمان
یا مسلمان یا بمیرد در میان
این نیارستند کرد و آن رواست
در میان چندین تفاوت از چه خاست
ما همه در حکم نفس کافریم
در درون خویش کافر پروریم
کافریست این نفس نافرمان چنین
کشتن او کی بود آسان چنین
چون مدد میگیرد این نفس از دو راه
بس عجب باشد اگر گردد تباه
دل سوار مملکت آمد مقیم
روز و شب این نفس سگ او را ندیم
اسب چندانی که میتازد سوار
بر بر او میدود سگ در شکار
هرک دل از حضرت جانان گرفت
نفس از دل نیز هم چندان گرفت
هرک این سگ را به مردی کرد بند
در دو عالم شیرآرد در کمند
هرک این سگ را زبون خویش کرد
گرد کفشش را نیابد هیچ مرد
هرک این سگ را نهد بندی گران
خاک او بهتر ز خون دیگران
گفتگوی سالک ژندهپوش با پادشاه
ژندهای پوشید، میشد پیر راه
ناگهان او رابدید آن پادشاه
گفت من به یا تو، هان ای ژنده پوش
پیر گفت ای بیخبر، تن زن خموش
گرچه ما را خود ستودن راه نیست
کانک او خود را ستود آگاه نیست
لیک چون شد واجبم، چون من یکی
به ز چون تو صد هزاران، بیشکی
زانک جانت روی دین نشناختست
نفس تو از تو خری برساختست
وانگهی بر تو نشستهای امیر
تو شده در زیر بار او اسیر
بر سرت افسار کرده روز و شب
تو به امر او فتاده در طلب
هرچ فرماید ترا، ای هیچکس
کام و ناکام آن توانی کرد و بس
لیک چون من سر دین بشناختم
نفس سگ را هم خر خود ساختم
چون خرم شد نفس، بنشستم برو
نفس سگ بر تست ، من هستم برو
چون خر من بر تو میگردد سوار
چون منی بهتر ز چون تو صد هزار
ای گرفته بر سگ نفست خوشی
در تو افکنده ز شهوت آتشی
آب تو آرایش شهوت ببرد
از دلت و ز تن ز جان قوت ببرد
تیرگی دیده و کری گوش
پیری و نقصان عقل و ضعف هوش
این و صد چندین سپاه و لشگرند
سر به سرمیر اجل را چاکرند
روز و شب پیوسته لشگر میرسد
یعنی از پس میر ما در می رسد
چون درآمد از همه سویی سپاه
هم تو بازافتی و هم نفست ز راه
خوش خوشی با نفس سگ در ساختی
عشرتی با او به هم برساختی
پای بست عشرت او آمدی
زیردست قدرت او آمدی
چون درآید گرد تو شاه و حشم
تو جدا افتی ز سگ، سگ از تو هم
گر ز هم اینجا جدا خواهید شد
پس به فرقت مبتلا خواهید شد
غم مخور گر با هم اینجا کم رسیم
زانک در دوزخ خوشی با هم رسیم
حکایت دو روباه که شکار خسرو شدند
آن دو روبه چون به هم هم برشدند
پس به عشرت جفت یک دیگر شدند
خسروی در دشت شد با یوز و باز
آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده میپرسد ز نر، کی رخنهجوی
ما کجا با هم رسیم، آخر بگوی
گفت اگر ما را بود از عمر بهر
بر دکان پوستین دوزان شهر
دیگری گفتش که ابلیس از غرور
راه بر من میزند وقت حضور
من چو با او برنمیآیم به زور
در دلم از غبن آن افتاد شور
چون کنم کز وی نجاتی باشدم
وز می معنی حیاتی باشدم
گفت تا پیش توست این نفس سگ
از برت ابلیس نگریزد به تگ
عشوهٔ ابلیس از تلبیس تست
در تو یک یک آرزو ابلیس تست
گر کنی یک آرزوی خود تمام
در تو صد ابلیس زاید والسلام
گلخن دنیا که زندان آمدست
سر به سر اقطاع شیطان آمدست
دست از اقطاع او کوتاه دار
تا نباشد هیچ کس را با تو کار
حکایت غافلی که از ابلیس گله داشت
غافلی شد پیش آن صاحب چله
کرد از ابلیس بسیاری گله
گفت ابلیسم زد از تلبیس راه
کرد دین بر من به طراری تباه
مرد گفتش ای جوانمرد عزیز
آمده بد پیش ازین ابلیس نیز
مشتکی بود از تو و آزرده بود
خاک از ظلم تو بر سر کرده بود
گفت دنیا جمله اقطاع منست
مرد من نیست آنک دنیا دشمنست
تو بگو او را که عزم راه کن
دست از دنیای من کوتاه کن
من به دینش میکنم آهنگ سخت
زانک در دنیای من زد چنگ سخت
هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام
نیست با او هیچ کارم والسلام
احوال مالک دینار
مالک دینار را گفت آن عزیز
من ندانم حال خود، چونی تو نیز
گفت برخوان خدا نان میخورم
پس همه فرمان شیطان میبرم
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی بجز قولیت نیست
در غم دنیا گرفتارآمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی
گر ترا گفتم که کن دنیا نثار
این زمان میگویمت محکم بدار
چون بدو دادی تو هر دولت که هست
کی توانی دادن آسانش ز دست
ای ز غفلت غرقهٔ دریای آز
میندانی کز چه میمانی تو باز
هر دو عالم در لباس تعزیت
اشک میبارند و تو در معصیت
حب دنیا ذوق ایمانت ببرد
آرزو و آز تو جانت ببرد
چیست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون وز نمرود باز
گاه قارون کرده قی بگذاشته
گاه شدادش به شدت داشته
حق تعالی کرده لاشی نام او
تو به جان آویخته در دام او
رنج این دنیای دون تا کی ترا
لاشه نابوده زین لاشی ترا
تو بمانده روز و شب حیران و مست
تا دهد یک ذره زین لاشیء دست
هرک در یک ذره لاشی گم بود
کی بود ممکن که او مردم بود
هرک رابگسست در لاشیء دم
او بود صد باره از لاشی کم
کار دنیا چیست، بیکاری همه
چیست بیکاری ،گرفتاری همه
هست دنیا آتش افروخته
هر زمان خلقی دگر را سوخته
چون شود این آتش سوزنده تیز
شیرمردی گر ازو گیری گریز
همچو شیران چشم ازین آتش بدوز
ورنه چون پروانه زین آتش بسوز
هرک چون پروانه شد آتش پرست
سوختن را شاید آن مغرور مست
این همه آتش ترا در پیش و پس
نیست ممکن گر نسوزی هر نفس
درنگر تا هست جای آن ترا
کین چنین آتش نسوزد جان ترا
پند دیوانهای با خواجهای ناسپاس
خواجهای میگفت در وقت نماز
کای خدا رحمت کن و کارم بساز
آن سخن دیوانهای بشنید ازو
گفت رحمت میبپوشی زود ازو
تو ز ناز خود نگنجی در جهان
میخرامی از تکبر هر زمان
منظری سر بر فلک افراشته
چار دیوارش به زر بنگاشته
ده غلام و ده کنیزک کرده راست
رحمت اینجا کی بود بر پرده راست
خود تو بنگر تا تو با این جمله کار
جای رحمت داری آخر شرم دار
گر چو من یک گرده قسمت داریی
آنگهی تو جای رحمت داریی
تا نگردانی ز ملک و مال روی
یک نفس ننمایدت این حال روی
روی این ساعت بگردان از همه
تا شوی فارغ چو مردان از همه
گفتار مردی پاکدین
پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی
مرد را در نزع گردانند روی
پیش از این این بیخبر را بر دوام
روی گردانیده بایستی مدام
برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود
روی چون اکنون بگردانی چه سود
هرک را آن لحظه گردانند روی
او جنب میرد تو زو پاکی مجوی
دیگری گفتش که من زر دوستم
عشق زر چون مغز شد در پوستم
تا مرا چون گل زری نبود به دست
همچو گل خندان بنتوانم نشست
عشق دنیا و زر دنیا مرا
کرد پر دعوی و بیمعنی مرا
گفت ای از صورتی حیران شده
از دلت صبح صفت پنهان شده
روز و شب تو روز کوری مانده
بستهای صورت چو موری مانده
مرد معنی باش در صورت مپیچ
چیست معنی اصل صورت چیست ، هیچ
زر به صورت رنگ گردانیده سنگ
تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگ
زر که مشغولت کند از کردگار
بت بود ، در خاکش افکن زینهار
زر اگر جایی به غایت در خورست
هم برای قفل فرج استر است
نه کسی را از زر تو یاریی
نه ترا هم نیز برخورداریی
گر تو یک جو زر دهی درویش را
گاه او را خون خوری گه خویش را
تو به پشتی زری با خلق دوست
داغ پهلوی تو بر پشتی اوست
ماه نو مزد دکان میبایدت
چه دکان آن مزد جان میبایدت
جان شیرینت شد و عمر عزیز
تا درآمد از دکانت یک پشیز
این همه چیزی به هیچی داده تو
پس چنین دل بر همه بنهاده تو
لیک صبرم هست تا در زیر دار
نردبانت از زیر بکشد روزگار
در جهان چندانک آویزت بود
هر یکی صد آتش تیزت بود
غرق دنیا هم بباید دینت نیز
دین بنیزی دست ندهد ای عزیز
تو فراغت جویی اندر مشغله
چون نیابی، در تو افتد ولوله
نفقهای چیزی که داری چار سو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
هرچ هست آن ترک میباید گرفت
گر بود جان، ترک میباید گرفت
چون ترا در دست جان نتوان گذاشت
مال و ملک و این و آن نتوان گذاشت
گر پلاسی خوابگاهت آمدست
آن پلاست بند راهت آمدست
آن پلاست خوش بسوز ای حقشناس
تا کی از تزویر با حق هم پلاس
گر نسوزی آن پلاس اینجا ز بیم
کی رهی فردا ز پهنای گلیم
هرک صید وای خود شد وای او
گم شود از وای سر تا پای او
وا دو حرف آمد، الف واو ای غلام
هر دو را در خاک و خون بینی مدام
واو را بین در میان خون قرار
پس الف را بین میان خاک خوار
حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان میداشت
نو مریدی داشت اندک مایه زر
کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر
شیخ میدانست، چیزی مینگفت
همچنان میداشت او زر در نهفت
آن مرید راه و پیر راهبر
هر دو میرفتند با هم در سفر
وادییشان پیش آمد بس سیاه
واشکارا شد در آن وادی دو راه
مرد میپرسید زانکش بود زر
مرد را رسوا کند بس زود زر
شیخ راگفتا چو شد پیدا دو راه
در کدامین ره رویم این جایگاه
گفت معلومت بیفکن کان خطاست
پس به هر راهی که خواهی شد رواست
گر کسی را جفت گیرد سیم او
دیو بگریزد به تگ از بیم او
در حساب یک جو از زر حرام
موی بشکافد به طراری مدام
باز در دین چون خر لنگ آید او
دست زیر سنگ بیسنگ آید او
چون به طراری رسد، سلطان بود
چون بدین داری رسد، حیران بود
هرک را زر راه زد، گم ره بماند
پای بسته در درون چه بماند
یوسفی، پرهیز کن زین چاه ژرف
دم مزن کین چاه دم دارد شگرف
نکتهای که شیخ بصره از رابعه پرسید
رفت شیخ بصره پیش رابعه
گفت ای در عشق صاحب واقعه
نکتهٔ کز هیچ کس نشنیدهای
بر کسی نه خواندی نه دیدهای
آن ترا از خویشتن روشن شدست
آن بگو کز شوق جان من شدست
رابعه گفتش که ای شیخ زمان
چند پاره رشته بودم ریسمان
بردم و بفروختم خوش شد دلم
دو درست سیم آمد حاصلم
هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان
این درین دستم گرفتم آن در آن
زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت
راه زن گردد فرو نتوان گرفت
مرد دنیا جان و دل در خون نهد
صد هزاران دام دیگر گون نهد
تا به دست آرد جوی زر از حرام
چون بدست آرد بمیرد والسلام
وارث او را بود آن زر حلال
او بماند در غم و زور وبال
ای به زر سیمرغ را بفروخته
دل ز عشق زر چو شمع افروخته
چون درین ره مینگنجد موی در
نیست کس را گنج گنج و روی زر
گر قدم در رهنهی ای هم چو مور
از سر مویی بگیرندت به زور
چون سر مویی محابا روی نیست
هیچ کس را زهرهٔ این کوی نیست
عابدی که پس از سالها عبادت به نوای مرغی دل خوش کرده بود
عابدی کز حق سعادت داشت او
چار صد ساله عبادت داشت او
از میان خلق بیرون رفته بود
راز زیر پرده با حق گفته بود
هم دمش حق بود و او همدم بس است
گر نباشد او و دم، حق هم بس است
حایطی بودش درختی در میان
بر درختش کرد مرغی آشیان
مرغ خوش الحان و خوش آواز بود
زیر یک آواز او صد راز بود
یافت عابد از خوش آوازی او
اندکی انسی بدمسازی او
حق سوی پیغامبر آن روزگار
روی کرد و گفت، با آن مرد کار
میبباید گفت، کاخر ای عجب
این همه طاعت بکردی روز و شب
سالها از شوق من میسوختی
تا به مرغی آخرم بفروختی
گرچه بودی مرغ زیرک از کمال
بانگ مرغی کردت آخر در جوال
من ترا بخریده و آموخته
تو ز نااهلی مرا بفروخته
من خریدار تو، تو بفروختیم
ما وفاداری ز تو آموختیم
تو بدین ارزان فروشی هم مباش
همدمت ماییم، بی همدم مباش
دیگری گفتش دلم پر آتش است
زانک زاد و بود من جای خوش است
هست قصری زرنگار و دلگشای
خلق را نظارهٔ او جان فزای
عالمی شادی مرا حاصل ازو
چون توانم برگرفتن دل ازو
شاه مرغانم در آن قصر بلند
چون کشم آخر درین وادی گزند
شهریاری چون دهم کلی ز دست
چون کنم بی آن چنان قصری نشست
هیچ عاقل رفت از باغ ارم
تا که بیند در سفر داغ و الم
گفت ای دون همت نامرد تو
سگ نه گلخن چه خواهی کرد تو
گلخنست این جملهٔ دنیای دون
قصر تو چندست ازین گلخن کنون
قصر تو گر خلد جنت آمدست
با اجل زندان محنت آمدست
گر نبودی مرگ را بر خلق دست
لایق افتادی درین منزل نشست
حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد
شهریاری کرد قصری زرنگار
خرج شد دینار بر وی صد هزار
چون شد آن قصر بهشت آسا تمام
پس گرفت از فرش آرایش نظام
هر کسی میآمدند از هر دیار
پیش خدمت با طبقهای نثار
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند
گفت این قصر مرا در هیچحال
هیچ باقی هست از حسن و کمال
هر کسی گفتند در روی زمین
هیچ کس نه دید و نه بیند چنین
زاهدی برجست، گفت ای نیک بخت
رخنهای ماندست و آن عیب است سخت
گر نبودی قصر را آن رخنه عیب
تحفه دادی قصر فردوسش ز غیب
شاه گفتا من ندیدم رخنهای
هم برانگیزی تو جاهل فتنهای
زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز
رخنهای هست آن ز عزرائیل باز
بوک آن رخنه توانی کرد سخت
ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت
گرچه این قصرست خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
هیچ باقی نیست، هست اینجای زیست
لیک باقی نیست، این را حیله چیست
از سرای و قصر خود چندین مناز
رخش کبر و سرکشی چندین مناز
گر کسی از خواجگی و جای تو
با تو عیب تو بگوید وای تو
حکایت بازاریی که سرای زرنگار کرد
کرد آن بازاریی آشفته کار
از سر عجبی سرایی زر نگار
عاقبت چون شد سرای او تمام
دعوتی آغاز کرد از بهر عام
خواند خلقی را به صد ناز و طرب
تا سرای او ببینند ای عجب
روز دعوت ، مرد بیخود میدوید
از قضا دیوانهای او را بدید
گفت خواهم این زمان کایم به تگ
بر سرای تو ریم ای خام رگ
لیک مشغولم، مرا معذور دار
این بگفت و گفت زحمت دور دار
حکایت عنکبوت و خانهٔ او
دیدهٔ آن عنکبوت بیقرار
در خیالی میگذارد روزگار
پیش گیرد وهم دوراندیش را
خانهای سازد به کنجی خویش را
بوالعجب دامی بسازد از هوس
تا مگر در دامش افتد یک مگس
چون مگس افتد به دامش سرنگون
برمکد از عرق آن سرگشته خون
بعد از آن خشکش کند بر جایگاه
قوت خود سازد از و تا دیرگاه
ناگهی باشد که آن صاحب سرای
چوب اندر دست، استاده بپای
خانهٔ آن عنکبوت و آن مگس
جمله ناپیدا کند در یک نفس
هست دنیا، وانک دروی ساخت قوت
چون مگس در خانهٔ آن عنکبوت
گر همه دنیا مسلم آیدت
گم شود تا چشم بر هم آیدت
گر به شاهی سرفرازی میکنی
طفل راه پرده بازی میکنی
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بیخبر
هرک از کوس و علم درویش نیست
مرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست
هست بادی در علم، در کوس بانگ
باد بانگی کمتر ارزد نیم دانگ
ابلق بیهودگی چندین متاز
در غرور خواجگی چندین مناز
پوست آخر درکشیدند از پلنگ
درکشند آخر ز تو هم بیدرنگ
چون محال آمد پدیدار آمدن
گم شدن به یا نگو سار آمدن
نیست ممکن سرفرازی کردنت
سر بنه تا کی ز بازی کردنت
یا بنه این سروری دیگر مکن
یا ز سربازی بنه در سرمکن
ای سر ای و باغ تو زندان تو
وای جانت، وابلای جان تو
در گذر زین خاکدان پر غرور
چند پیمایی جهان ای ناصبور
چشم همت برگشای و ره ببین
پس قدم در ره نه و درگه ببین
چون رسانیدی بدان درگاه جان
خود نگنجی تو ز عزت در جهان
حکایت مردی گران جان که در بیابان به درویشی رسید
بس سبک مردی گران جان میدوید
در بیابانی به درویشی رسید
گفت چون داری تو ای درویش کار
گفت آخر میبپرسی شرم دار
ماندهام در تنگنای این جهان
تنگ تنگ است این جهانم در زمان
مرد گفتش اینچ گفتی نیست راست
در بیابان فراخت تنگناست
گفت اگر اینجا نبودی تنگنا
تو کجا افتادیی هرگز به ما
گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند
آن نشان زان سوی آتش میدهند
آتش تو چیست دنیا درگذر
هم چو شیران کن ازین آتش حذر
چون گذر کردی دل خویش آیدت
پس سرای خوش شدن پیش آیدت
آتشی در پیش و راهی سخت دور
تن ضعیف و دل اسیر و جان نفور
تو ز جمله فارغ و پرداخته
در میان کاری چنین برساخته
گر بسی دیدی جهان، جان برفشان
کز جهان نه نام داری نه نشان
گر بسی بینی نه بینی هیچ تو
چند گویم بیش ازین کم پیچ تو
سوگواری مردی که بیقرار و پند بیدلی به او
از پس تابوت میشد سوگوار
بیقراری، وانگهی میگفت زار
کای جهان نادیدهٔ من چون شدی
هیچ نادیده جهان بیرون شدی
بیدلی چون آن شنید و کار دید
گفت صد باره جهان انگار دید
گر جهان با خویش خواهی برد تو
هم جهان نادیده خواهی مرد تو
تا که تو نظارهٔ عالم کنی
عمر شد کی درد را مرهم کنی
تا نپردازی تو از نفس خسیس
در نجاست گم شد این جان نفیس
حکایت غافلی که عود میسوخت
عود میسوخت آن یکی غافل بسی
آخ میزد از خوشی آنجا کسی
مرد را گفت آن عزیز نامدار
تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار
دیگری گفتش که ای مرغ بلند
عشق دلبندی مرا کردست بند
عشق او آمد مرا در پیش کرد
عقل من بر بود و کار خویش کرد
شد خیال روی او ره زن مرا
و آتشی زد در همه خرمن مرا
یک نفس بی او نمییابم قرار
کفرم آید صبر کردن زان نگار
چون دلم در پس بود در خون خویش
راه چون گیرم من سرگشته پیش
وادیی در پیش میباید گرفت
صد بلا در بیش میباید گرفت
من زمانی بیرخ آن ماه روی
چون توانم بود هرگز راه جوی
دردم از دارو و درمان درگذشت
کار من از کفر و ایمان درگذشت
کفر من و ایمان من از عشق اوست
آتشی در جان من از عشق اوست
گر ندارم من در این اندوه کس
هم دمم در عشق او اندوه بس
عشق او در خاک و در خونم فکند
زلف او از پرده بیرونم فکند
من چو بیطاقت شدم در کار او
یک نفس نشکیبم از دیدار او
خاک را هم غرقه در خون چون کنم
حال من اینست اکنون چون کنم
گفت ای دربند صورت ماندهای
پای تا سر در کدورت ماندهای
عشق صورت، نیست عشق معرفت
هست شهوت بازی ای حیوان صفت
هر جمالی را که نقصانی بود
مرد را از عشق تاوانی بود
هر جمالی را که خود نبود زوال
کفر باشد نیست گشتن زان جمال
صورتی از خلط و خون آراسته
کرده نام او مه ناکاسته
گر شود آن خلط و آن خون کم ازو
زشتتر نبود درین عالم ازو
آنک حسن او ز خلط و خون بود
دانی آخر کان نکویی چون بود
چند گردی گرد صورت عیب جوی
حسن در غیبست، حسن از غیب جوی
گر برافتد پرده از پیشان کار
نه همی دیار ماند نه دیار
محو گردد صورت آفاق کل
عزها کلی بدل گردد به ذل
دوستی صورتی مختصر
دشمنی گردد همه با یک دگر
وانک او را دوستی غیبیست
دوستی اینست کز بی عیبی است
هرچ نه این دوستی ره گیردت
بس پشیمانی که ناگه گیردت
حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد
دردمندی پیش شبلی میگریست
شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست
گفت شیخا دوستی بود آن من
از جمالش تازه بودی جان من
دی بمرد و من بمردم از غمش
شد جهان بر من سیاه از ماتمش
شیخ گفتا چون دلت بیخویش ازینست
این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست
دوستی دیگر گزین ای یار تو
کو نمیرد تا نمیری زار تو
دوستی کز مرگ نقصان آورد
دوستی او غم جان آورد
هرک شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد در صد بلا
زودش آن صورت شود بیرون ز دست
و او از آن حیرت کند در خون نشست
حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد
تاجری مالی و ملکی چند داشت
یک کنیزک با لبی چون قند داشت
ناگهش بفروخت تا آواره شد
بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد
رفت پیش خواجهای او بیقرار
میخریدش باز افزون از هزار
ز آرزوی او جگر میسوختش
خواجهٔ او باز مینفروختش
مرد میشد در میان ره مدام
خاک بر سر میفشاندی بردوام
زار میگفتی که این داغم بس است
وین چنین داغی سزای آن کس است
کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت
دلبر خود را به دیناری فروخت
روز بازاری چنین آراسته
تو زیان خویش را برخاسته
هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست
سوی حق هر ذرهای نو رهبریست
از قدم تا فرق نعمتهای اوست
عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست
تا بدانی کز که دورافتادهای
در جدایی بس صبور افتادهای
حق ترا پرورده در صد عز و ناز
تو ز نادانی به غیری مانده باز
حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد
خسروی میرفت در دشت شکار
گفت ای سگبان سگ تازی بیار
بود خسرو را سگی آموخته
جلدش از اکسون و اطلس دوخته
از گهر طوقی مرصع ساخته
فخر را در گردنش انداخته
از زرش خلخال و دست ابرنجنش
رشته ابریشمین در گردنش
شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت
رشتهٔ آن سگ به دست خود گرفت
شاه میشد، در قفاش آن سگ دوان
در ره سگ بود لختی استخوان
سگ نمیشد کاستخوان افتاده بود
بنگرست آن شاه سگ استاده بود
آتش غیرت چنان بر شاه زد
کاتش اندر آن سگ گمراه زد
گفت آخر پیش چون من پادشاه
سوی غیری چون توان کردن نگاه
رشته را بگسست و گفتش این زمان
سر دهید این بیادب را در جهان
گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار
بهترش بودی که بیآن رشته کار
مرد سگبان گفت سگ آراستست
جملهٔ اندام سگ پر خواستست
گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست
اطلس و زر و گهر ما را هواست
شاه گفتا هم چنان بگذار و رو
دل ز سیم و زر او بگذار و رو
تا اگر باخویش آید بعد ازین
خویش را آراسته بیند چنین
یادش آید کاشنایی یافتست
وز چو من شاهی جدایی یافتست
ای در اول آشنایی یافته
و آخر از غفلت جدایی یافته
پای در عشق حقیقی نه تمام
نوش کن با اژدها مردانه جام
زانکه اینجا پای داو اژدهاست
عاشقان را سربریدن خون بهاست
آنچ جان مرد را شوری دهد
اژدها را صورت موری دهد
عاشقانش گر یکی و گر صداند
در ره او تشنهٔ خون خوداند
حکایت حلاج که در دم مرگ روی خود را به خون خود سرخ کرد
چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
جز انا الحق مینرفتش بر زبان
چون زبان او همینشناختند
چار دست و پای او انداختند
زرد شد خون بریخت از وی بسی
سرخ کی ماند درین حالت کسی
زود درمالید آن خورشید و ماه
دست بریده به روی هم چو ماه
گفت چون گلگونهٔ مردست خون
روی خود گلگونه بر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسی
سرخ رویی باشدم اینجا بسی
هرکه را من زرد آیم در نظر
ظن برد کاینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس یک سر موی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست
مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیرمردیش آن زمان آید به کار
چون جهانم حلقهٔ میمی بود
کی چنین جایی مرا بیمی بود
هر که را با اژدهای هفت سر
در تموز افتاده دایم خورد و خور
زین چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزیش سر دار اوفتد
حکایت جنید که سر پسرش را بریدند
مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف
یک شبی میگفت در بغداد حرف
حرفهایی کز بلندی آسمانش
سرنهادی تشنه دل در آستانش
داشت بس برنا، جنید راه بر
هم چو خورشید او یکی زیبا پسر
سر بریدند آن پسر را زار زار
پس میان جمعش افکندند خوار
چون بدید آن سر، جنید پاک باز
دم نزد، آن جمع را دل داد باز
گفت آن دیگی که امشب بس عظیم
برنهادم من در اسرار قدیم
در چنان دیگی گرم باید چنین
هم بود زین بیش و کم ناید ازین
دیگری گفتش که میترسم ز مرگ
وادی دورست و من بیزاد و برگ
این چنین کز مرگ میترسد دلم
جان برآید در نخستین منزلم
گر منم میر اجل با کار و بار
چون اجل آید بمیرم زار زار
هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست
هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست
ای دریغا کز جهانی دست و تیغ
جز دریغی نیست در دست، ای دریغ
هدهدش گفت ای ضعیف ناتوان
چند خواهد ماند مشتی استخوان
استخوانی چند در هم ساخته
مغز او در استخوان بگداخته
تو نمی دانی که عمرت بیش و کم
هست باقی از دو دم تا کی دژم
تو نمی دانی که هرکه زاد، مرد
شد به خاک و هرچ بودش باد برد
هم برای بودنت پروردهاند
هم برای بردنت آوردهاند
هست گردون هم چو طشت سرنگون
وز شفق این طشت هر شب غرق خون
آفتاب تیغ زن در گشت او
این همه سر میبرد در طشت او
تو اگر آلوده گر پاک آمدی
قطرهٔ آبی که با خاک آمدی
قطرهٔ آب از قدم تا فرق درد
کی تواند کرد با دریا نبرد
گر تو عمری در جهان فرمان دهی
هم بسوزی هم بزاری جان دهی
حکایت مرگ ققنس
هست ققنس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچونی در وی بسی سوراخ باز
قرب صد سوراخ در منقاراوست
نیست جفتش، طاق بودن کار اوست
هست در هر ثقبه آوازی دگر
زیر هر آواز او رازی دگر
چون بهر ثقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بیقرار
جملهٔ پرندگان خامش شوند
در خوشی بانگ او بیهش شوند
فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت
سال عمر او بود قرب هزار
وقت مرگ خود بداند آشکار
چون ببرد وقت مردن دل ز خویش
هیزم آرد گرد خود ده خر، مه بیش
در میان هیزم آید بیقرار
در دهد صد نوحه خود را زار زار
پس بدان هر ثقبهای از جان پاک
نوحهای دیگر برآرد دردناک
چون که از هر ثقبه هم چون نوحهگر
نوحهٔ دیگر کند نوعی دگر
در میان نوحه از اندوه مرگ
هر زمان برخود بلرزد هم چو برگ
از نفیر او همه پرندگان
وز خروش او همه درندگان
سوی او آیند چون نظارگی
دل ببرند از جهان یک بارگی
از غمش آن روز در خون جگر
پیش او بسیار میرد جانور
جمله از زاری او حیران شوند
بعضی از بی قوتی بیجان شوند
بس عجب روزی بود آن روز او
خون چکد از نالهٔ جان سوز او
باز چون عمرش رسد با یک نفس
بال و پر برهم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهد از بال او
بعد آن آتش بگردد حال او
زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نماند ذرهای اخگر پدید
ققنسی آید ز خاکستر پدید
آتش آن هیزم چو خاکستر کند
از میان ققنس بچه سر برکند
هیچ کس را در جهان این اوفتاد
کو پس از مردن بزاید نابزاد
گر چو ققنس عمر بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی کارت دهند
سالها در ناله و در درد بود
بیولد، بیجفت، فردی فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخر الامرش اجل چون یاد داد
آمد و خاکسترش بر باد داد
تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حیل
در همه آفاق کس بیمرگ نیست
وین عجایب بین که کس را برگ نیست
مرگ اگر چه بس درشت و ظالمست
گردن آنرا نرم کردن لازمست
گرچه ما را کار بسیار اوفتاد
سختتر از جمله، این کار اوفتاد
سوگواری پسری که در مرگ پدر
پیش تابوت پدر میشد پسر
اشک میبارید و میگفت ای پدر
این چنین روزی که جانم کرد ریش
هرگزم نامد به عمر خویش پیش
صوفیی گفت آنک او بودت پدر
هرگزش این روز هم نامد به سر
نیست کاری کان پسر را اوفتاد
کار بس مشکل پدر را اوفتاد
ای به دنیا بی سر و پای آمده
خاک بر سر باد پیمای آمده
گر به صدر مملکت خواهی نشست
هم نخواهی رفت جز بادی بدست
گفتار نایبی در دم مرگ
نایبی را چون اجل آمد فراز
زو یکی پرسید کای در عین راز
حال تو چونست وقت پیچ پیچ
گفت حالم میبنتوان گفت هیچ
بار پیمودم همه عمرتمام
عاقبت با خاک رفتم والسلام
نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی
ریختن دارد بزاری برگ و روی
ما همه از بهر مردن زادهایم
جان نخواهد ماند و دل بنهادهایم
آنک عالم داشت در زیر نگین
این زمان شد توتیا زیرزمین
وانک در چرخ فلک خون ریز بود
گشت در خاک لحد ناچیز زود
جملهٔ زیرزمین پرخفتهاند
بلک خفته این هم آشفتهاند
مرگ بنگر تا چه راهی مشکل است
کاندرین ره گورش اول منزل است
گر بود از تلخی مرگت خبر
جان شیرینت شود زیر و زبر
گفتگوی عیسی با خم آب
خورد عیسی آبی از جویی خوش آب
بود طعم آب خوشتر از جلاب
آن یکی زان آب خم پر کرد و رفت
عیسی نیز از خم آبی خورد و رفت
شد ز آب خم همی تلخش دهان
باز گردید و عجایب ماند از آن
گفت یا رب آب این خم و آب جوی
هر دو یک آبست، سر این بگوی
تا چرا تلخ است آب خم چنین
وین دگر شیرین ترست از انگبین
پیش عیسی آن خم آمد در سخن
گفت ای عیسی منم مردی کهن
زیر این نه کاسه من باری هزار
گشتهام هم کوزه هم خم هم طغار
گر کنندم خم هزاران بار نیز
نیست جز تلخی مرگم کار نیز
دایم از تلخی مرگم این چنین
آب من زانست ناشیرین چنین
آخر ای غافل، ز خم بنیوش راز
بیش ازین خود را ز غفلت خر مساز
خویش را گم کردهای ای رازجوی
پیش از آنکت جان برآید رازجوی
گر نیابی زنده خود را باز تو
چون بمیری کی شناسی راز تو
نه بهشیاری ترا از خود خبر
نه بمردن از وجودت هیچ اثر
زنده پی نابرده، مرده گم شده
زاده مرده لیک نامردم شده
صد هزاران پرده آن درویش را
پس چگونه بازیابد خویش را
گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ
گفت چون سقراط در نزع اوفتاد
بود شاگردیش، گفت ای اوستاد
چون کفن سازیم، تن پاکت کنیم
در کدامین جای در خاکت کنیم
گفت اگر تو بازیابیم ای غلام
دفن کن هر جا که خواهی والسلام
من چو خود را زنده در عمری دراز
پی نبردم، مرده کی یا بی تو باز
من چنان رفتم که در وقت گذر
یک سری مویم نبود از خود خبر
دیگری گفتش کهای نیک اعتقاد
برنیامد یک دم از من بر مراد
جملهٔ عمرم که در غم بودهام
مستمند کوی عالم بودهام
بر دل پر خون من چندان غمست
کز غمم هر ذرهای در ماتم است
دایما حیران و عاجز بودهام
کافرم، گر شاد هرگز بودهام
ماندهام زین جمله غم در خویش من
بر سری چون راه گیرم پیش من
گر نبودی نقد چندینی غمم
زین سفر بودی دلی بس خرمم
لیک چون دل هست پر خون، چون کنم
با تو گفتم جمله، اکنون چون کنم
گفت ای مغرور شیدا آمده
پای تا سر غرق سودا آمده
نامرادی و مراد این جهان
تابجنبی بگذرد در یک زمان
هرچ آن در یک نفس میبگذرد
عمر هم بی آن نفس میبگذرد
چون جهان میبگذرد، بگذر تو نیز
ترک او گیر و بدو منگر تو نیز
زانک هر چیزی که آن پاینده نیست
هرک دلبندد درو دل زنده نیست
راهبینی که از دست کسی شربت نمیخورد
راه بینی بود بس عالی نفس
هرگز او شربت نخورد از دست کس
سایلی گفت ای به حضرت نسبتت
چون به شربت نیست هرگز رغبتت
گفت مردی بینم استاده زبر
تا که شربت باز گیرد زودتر
با چنین مردی موکل بر سرم
زهر من باشد اگر شربت خورم
با موکل شربتم چون خوش بود
این نه جلابی بود کاتش بود
هرچ آنرا پای داری یک دمست
نیم جو ارزد اگر صد عالمست
ازپی یک ساعته وصلی که نیست
چون نهم بنیاد بر اصلی که نیست
گر تو هستی از مرادی سرفراز
از مراد یک نفس چندین مناز
ور شدت از نامرادی تیره حال
نامرادی چون دمی باشد منال
گر ترا رنجی رسد گر زاریی
آن ز عز تست نه از خواریی
آنچ آن بر انبیا رفت از بلا
هیچ کس ندهد نشان از کربلا
آنچ در صورت ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود
صد عنایت میرسد در هر دمیت
هست از احسان و برش عالمیت
مینیارد یاد از احسان او
برنداری اندکی رنج آن او
این کجا باشد نشان دوستی
تیره مغزا،پای تا سر پوستی
حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد
پادشاهی بود نیکو شیوهای
چاکری را داد روزی میوهای
میوهٔ او خوش همیخورد آن غلام
گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام
از خوشی کان چاکرش میخورد آن
پادشا را آرزو میکرد آن
گفت یک نیمه بمن دهای غلام
زانک بس خوش میخوری این خوش طعام
داد شه را میوه و شه چون چشید
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید
گفت هرگز ای غلام این خود که کرد
وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد
آن رهی با شاه گفت ای شهریار
چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار
گر ز دستت تلخ آمد میوهای
بازدادن را ندانم شیوهای
چون ز دستت هر دمم گنجی رسد
کی به یک تلخی مرا رنجی رسد
چون شدم در زیر محنت پست تو
کی مرا تلخی کند از دست تو
گر ترا در راه او رنجست بس
تو یقین میدان کن آن گنج است بس
کار او بس پشت و روی افتاده است
چون کنی تو، چون چنین بنهاده است
پختگان چون سر به راه آوردهاند
لقمهٔ بی خون دل کی خوردهاند
تا که بر نان و نمک بنشستهاند
بیجگر نان تهی نشکستهاند
گفتار مردی صوفی از روزگار خود
صوفیی را گفت مردی نامدار
کای اخی چون میگذاری روزگار
گفت من در گلخنیام مانده
خشک لب ، تر دامنیام مانده
گردهٔ نشکستم اندر گلخنم
تا که نشکستند آنجا گردنم
گر تو در عالم خوشی جویی دمی
خفتهٔ یا باز میگویی همی
گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط
تا رسی مردانه زان سوی صراط
خوش دلی در کوی عالم روی نیست
زانک رسم خوش دلی یک موی نیست
نفس هست اینجا که چون آتش بود
در زمانه کو دلی تا خوش بود
گر چو پرگاری بگردی در جهان
دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان
حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست
گفت شیخ مهنه را آن پیرزن
دلخوشی را هین دعایی ده به من
میکشیدم بیمرادی پیش ازین
مینیارم تاب اکنون بیش ازین
گر دعای خوش دلی آموزیم
بیشک آن وردی بود هر روزیم
شیخ گفتش مدتی شد روزگار
تا گرفتم من پس زانو حصار
اینچ میخواهی، بسی بشتافتم
ذرهای نه دیدم و نه یافتم
تا دوا ناید پدید این درد را
خوش دلی کی روی باشد مرد را
گفتار جنید دربارهٔ خوشدلی
سایلی بنشست در پیش جنید
گفت ای صید خدا، بی هیچ قید
خوش دلی مرد کی حاصل بود
گفت آن ساعت که او در دل بود
تا که ندهد دست وصل پادشاه
پای مرد تست ناکامی راه
ذره را سرگشتگی بینم صواب
زانک او را نیست تاب آفتاب
ذره گر صد بار غرق خون شود
کی از آن سرگشتگی بیرون شود
ذره تا ذره بود ذره بود
هرک گوید نیست، او غره بود
گر بگردانند او را آن نه اوست
ذره است و چشمهٔ رخشان نه اوست
هرک او از ذره برخیزد نخست
اصل او هم ذرهای باشد درست
گر به کل گم گشت در خورشید او
هم بود یک ذره تا جاوید او
ذره گر بس نیک و گر بس بد بود
گرچه عمری تگ زند در خود بود
میروی ای ذره چون مستی خراب
تا تو در گشتی شوی با آفتاب
صبر دارم، ای چو ذره بیقرار
تا تو عجز خودببینی آشکار
حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز میکرد
یک شبی خفاش گفت از هیچ باب
یک دمم چون نیست چشم آفتاب
میشوم عمری به صد بیچارگی
تا بباشم گم درو یک بارگی
چشم بسته میروم در سال و ماه
عاقبت آخر رسم آن جایگاه
تیز چشمی گفت ای مغرور مست
ره ترا تا او هزاران سال هست
بر چو تو سرگشته این ره کی رسد
مور در چه مانده بر مه کی رسد
گفت باکی نیست، میخواهم پرید
تا ازین کارم چه نقش آید پدید
سالها میرفت مست و بی خبر
تا نه قوت ماندش نه بال و پر
عاقبت جان سوخته، تن در گداز
بیپرو بیبال، عاجز مانده باز
چون نمیآمد ز خورشیدش خبر
گفت از خورشید بگذشتم مگر
عاقلی گفتش که تو بس خفتهای
ره نمی بینی که گامی رفتهای
وانگهی گویی کزو بگذشتهام
زان چنان بیبال و پر سرگشتهام
زین سخن خفاش بس ناچیز شد
آنچ ازو آن مانده بود، آن نیز شد
از سر عجزی بسوی آفتاب
کرد حالی از زفان جان خطاب
گفت مرغی یافتی بس دیده ور
پارهای به دورتر بر شو دگر
دیگری پرسید ازو کای رهنمای
چون بود گر امر میآرم بجای
من ندارم با قبول و رد کار
میکنم فرمان او را انتظار
هرچ فرماید به جان فرمان کنم
گر ز فرمان سرکشم تاوان کنم
گفت نیکو کردی ای مرغ این سؤال
مرد را زین بیشتر نبود کمال
هرک فرمان کرد، از خذلان برست
از همه دشواریی آسان برست
طاعتی بر امر در یک ساعتت
بهتر از بیامر عمری طاعتت
هرک بیفرمان کشد سختی بسی
سگ بود در کوی این کس نه کسی
سگ بسی سختی کشید و زان چه سود
جز زیان نبود چو بر فرمان نبود
وانک بر فرمان کشد سختی دمی
از ثوابش پر برآید عالمی
کار فرمان راست در فرمان گریز
بندهٔ تو، در تصرف برمخیز
حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد
خسروی میشد به شهر خویش باز
خلق شهر آرای میکردند ساز
هر کسی چیزی کز آن خویش داشت
بهر آرایش همه در پیش داشت
اهل زندان را نبود از جزو و کل
هیچ چیزی نیز الا بند و غل
هم سری چندی بریده داشتند
هم جگرهای دریده داشتند
دست و پایی نیز چند انداختند
زین همه آرایشی برساختند
چون به شهر خود درآمد شهریار
دید شهر از زیب و زینت آشکار
چون رسید آنجا که زندان بود، شاه
شد ز اسب خود پیاده زود شاه
اهل زندان را چو برخود بارداد
وعده کرد و سیم و زر بسیار داد
هم نشینی بود شه را رازجوی
گفت شاها سر این با من بگوی
صد هزار آرایش افزون دیدهای
شهر در دیبا و اکسون دیدهای
زر و گوهر در زمین میریختند
مشک و عنبر در هوا میبیختند
آن همه دیدی و کردی احتراز
ننگرستی سوی آن یک چیز باز
بر در زندان چرابودت قرار
تا سربریده بینی اینت کار
نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای
جز سربریده و جز دست و پای
خونیانند این همه بریده دست
در بر ایشان چرا باید نشست
شاه گفت آرایش آن دیگران
هست چون بازیچهٔ بازیگران
هر کسی در شیوه و در شان خویش
عرضه میکردند بر تو آن خویش
جملهٔ آن قوم تاوان کردهاند
کارم اینجا اهل زندان کردهاند
گر نکردی امر من اینجا گذر
کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر
حکم خود اینجا روان مییافتم
لاجرم اینجا عنان برتافتم
آن همه در ناز خود گم بودهاند
در غرور خود فرو آسودهاند
اهل زندانند سرگردان شده
زیر حکم و قهر من حیران شده
گاه دست و گاه سر درباخته
گاه خشک و گاهتر درباخته
منتظر بنشسته، نه کار و نه بار
تاروند از چاه و زندان سوی دار
لاجرم گلشن شد این زندان مرا
گه من ایشان را و گه ایشان مرا
کار ره بینان بفرمان رفتن است
لاجرم شه را به زندان رفتن است
حکایت خواجهای که بایزید و ترمذی را در خواب دید
خواجهای کز تخمهٔ اکاف بود
قطب عالم بود و پاک اوصاف بود
گفت شب در خواب دیدم ناگهی
بایزید و ترمدی را در رهی
هر دو دادندم به سبقت سروری
پیش ایشان هر دو، کردم رهبری
بعد از آن تعبیر آن کردم تمام
کز چه کردند آن دو شیخم احترام
بود تعبیر این که در وقت سحر
بیخودم آهی برآمد از جگر
آه من میرفت تا راهم گشاد
حلقه میزد تا که درگاهم گشاد
چون پدید آمد مرا آن فتح باب
بی زفان کردند سوی من خطاب
کان همه پیران و آن چندان مرید
خواستند از ما برون از بایزید
بایزید از جمله مرد مرد خاست
زانک ما را خواست هیچ از ما نخواست
گفت چون بشنودم آن شب این خطاب
گفتم این و آن مرا نبود صواب
من ز تو چون خواهم و درد تو نه
یا ترا چون خواهم و مرد تو نه
آنچ فرمایی مرا آنست خواست
کار من بر وفق فرمانست راست
نه کژی نه راستی باشد مرا
من کیم تا خواستی باشد مرا
آنچ فرمایی مرا آن بس بود
بندهای را رفتن به فرمان بس بود
این سخن آن هر دو شیخ محترم
سبقتم دادند برخود لاجرم
بنده چون پیوسته بر فرمان رود
با خداوندش سخن در جان رود
بنده نبود آنک از روی گزاف
میزند از بندگی پیوسته لاف
بنده وقت امتحان آید پدید
امتحان کن تا نشان آید پدید
گفتار شیخ خرقان در دم آخر
دردم آخر که جان آمد به لب
شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب
کاشکی بشکافتندی جان من
باز کردندی دل بریان من
پس به عالمیان نمودندی دلم
شرح دادندی که درچه مشکلم
تا بدانندی که با دانای راز
بت پرستی راست ناید، کژ مباز
بندگی این باشد و دیگر هوس
بندگی افکندگیست ای هیچ کس
نه خدایی میکنی نه بندگی
کی ترا ممکن شود افکندگی
هم بیفکن خویش و هم بنده بباش
بنده و افکنده شو ، زنده بباش
چون شدی بنده به حرمت باش نیز
در ره حرمت بهمت باش نیز
گر درآید بنده بی حرمت به راه
زود راند از بساطش پادشاه
شد حرم بر مرد بیحرمت حرام
گر به حرمت باشی این نعمت تمام
حکایت بندهای که با خلعت شاه گرد راه از خود پاک کرد و بردارش کردند
بندهای را خلعتی بخشید شاه
بنده با خلعت برون آمد به راه
گرد ره بر روی او بنشسته بود
باستین خلعت آن بسترد زود
منکری با شاه گفت ای پادشاه
پاک کرد از خلعت تو گرد راه
شه بر آن بیحرمتی انکارکرد
حالی آن سرگشته را بر دار کرد
تا بدانی آنک بیحرمت بود
بر بساط شاه بیقیمت بود
دیگری گفتش که در راه خدای
پاک بازی چون بود ای پاک رای
هست مشغولی دل بر من حرام
هرچ دارم میفشانم بر دوام
هرچ در دست آیدم گم گرددم
زانک در دست آن چو کژدم گرددم
من ندارم خویش را در بند هیچ
برفشانم جمله چند از بند هیچ
پاک بازی میکنم در کوی او
بوک در پاکی ببینم روی او
گفت این ره نه ره هر کس بود
پاک بازی زاد این راه بس بود
هرک او در باخت هر چش بود پاک
رفت در پاکی فروآسود پاک
دوخته بر در، دریده بر مدوز
هرچ داری تا سر مویی بسوز
چون بسوزی کل به آهی آتشین
جمع کن خاکسترش در وی نشین
چون چنین کردی برستی از همه
ورنه خون خور تا که هستی از همه
تا نبری خود ز یک یک چیز تو
کی نهی گامی در این دهلیز تو
چون درین زندان بسی نتوان نشست
خویشتن را بازکش از هرچ هست
زانک وقت مرگ یک یک چیز تو
کی ندارد دست از تیریز تو
دستها اول ز خود کوتاه کن
بعد از آن آنگاه عزم راه کن
تا در اول پاک بازی نبودت
این سفر کردن نمازی نبودت
دو چیزی که پیر ترکستان دوست میداشت
داد از خود پیرتر کستان خبر
گفت من دو چیزدارم دوست تر
آن یکی اسبست ابلق گام زن
وین دگر یک نیست جز فرزند من
گر خبر یابم به مرگ این پسر
اسب میبخشم به شکر این خبر
زانک میبینم که هستند این دو چیز
چون دو بت در دیدهٔ جان عزیز
تا نسوزی و نسازی همچو شمع
دم مزن از پاک بازی پیش جمع
هرک او در پاک بازی دم زند
کار خود تا بنگرد بر هم زند
پاک بازی کو به شهوت نان خورد
هم در آن ساعت قفای آن خورد
حکایت بادنجان خوردن شیخ خرقانی
شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود
روزگاری شوق بادنجانش بود
مادرش از خشم شیخ آورد شور
تا بدادش نیم بادنجان به زور
چون بخورد آن نیم بادنجان که بود
سر ز فرزندش جدا کردند زود
چون درآمد شب، سر آن پاکزاد
مدبری در آستان او نهاد
شیخ گفتا، نه من آشفته کار
گفتهام پیش شما باری هزار
کین گدا گر هیچ بادنجان خورد
تا بجنبد ضربتی بر جان خورد
هر زمانم چون بسوزد جان چنین
نیست با او کار من آسان چنین
هرکرا او در کشد در کار خویش
دم نیارد زد دمی بییار خویش
سخت کارست این که ما را اوفتاد
برتراز جنگ و مدارا اوفتاد
هیچ دانی را نه دانش نه قرار
با همه دانی بیفتادست کار
هر زمانی میهمانی در رسد
کاروانی امتحانی در رسد
گرچه صد غم هست بر جان عزیز
نیز میآید چو خواهد بود نیز
هرکه از کتم عدم شد آشکار
سر به سر را خون نخواهد ریخت زار
صد هزاران عاشق سر تیز او
جان کنند ایثار یک خون ریز او
جملهٔ جانها از آن آید به کار
تا بریزد خون جانها زار زار
حکایت ذالنون که چهل مرقع پوش را که جان داده بودند دید
گفت ذو النون میشدم در بادیه
بر توکل، بیعصا و زاویه
چل مرقع پوش را دیدم به راه
جان بداده جمله بر یک جایگاه
شورشی در عقل بیهوشم فتاد
آتشی در جان پر جوشم فتاد
گفتم آخر این چه کارست ای خدای
سروران را چند اندازی ز پای
هاتفی گفتا کزین کار آگهیم
خود کشیم و خود دیتشان میدهیم
گفت آخر چند خواهی کشت زار
گفت تا دارم دیت اینست کار
در خزانه تادیت میماندم
میکشم تا تعزیت میماندم
بکشمش وانگه به خونش درکشم
گرد عالم سرنگونش درکشم
بعد از آن چون مح وشد اجزای او
پای و سر گم شد ز سر تا پای او
عرضه دارم آفتاب طلعتش
وز جمال خویش سازم خلعتش
خون او گلگونهٔ رویش کنم
معتکف بر خاک این کویش کنم
سایه در گردانمش در کوی خویش
پس برآرم آفتاب روی خویش
چون برآمد آفتاب روی من
کی بماند سایهای در کوی من
سایه چون ناچیز شد در آفتاب
نیز چه والله اعلم با الصواب
هرکه دروی محو شد، از خود برست
زانک نتوان بود جز با او به دست
محو شد و از محو چندینی مگوی
صرف میکن جان و چندینی مگوی
میندانم دولتی زین بیش من
مرد را گو گم شود از خویشتن
دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند
میندانم هیچکس در کون یافت
دولتی کان سحرهٔ فرعون یافت
آن چه دولت بود کایشان یافتند
آن زمان کان قوم ایمان یافتند
جان جداکردند ازیشان آن نفس
هرگز این دولت نبیند هیچ کس
یک قدم در دین نهادند آن زمان
پس دگر بیرون نهادند از جهان
کس ازین آمد شدی بهتر ندید
هیچ شاخی زین نکوتر بر ندید
دیگری گفتش که ای صاحب نظر
هست همت را درین معنی خبر
گرچه هستم من به صورت بس ضعیف
در حقیقت همتی دارم شریف
گر ز طاعت نیست بسیاری مرا
هست عالی همتی باری مرا
گفت مغناطیس عشاق الست
همت عالیست کشف و هرچ هست
هر که را شد همت عالی پدید
هر چه جست، آن چیز حالی شد پدید
هرک را یک ذره همت داد دست
کرد او خورشید را زان ذره پست
نطفهٔ ملک جهانها همت است
پر و بال مرغ جانها همت است
حکایت پیرزنی که به ده کلاوه ریسمان خریدار یوسف شد
گفت یوسف را چو میبفروختند
مصریان از شوق او میسوختند
چون خریداران بسی برخاستند
پنج ره هم سنگ مشکش خواستند
زان زنی پیری به خون آغشته بود
ریسمانی چند در هم رشته بود
در میان جمع آمد در خروش
گفت ای دلال کنعانی فروش
ز آرزوی این پسر سر گشتهام
ده کلاوه ریسمانش رشتهام
این زمن بستان و با من بیع کن
دست در دست منش نه بی سخن
خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
نیست درخورد تو این در یتیم
هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن
پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کس بنفروشد بدین
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست
هر دلی کو همت عالی نیافت
ملکت بیمنتها حالی نیافت
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در پادشاهی او فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صدچندان بدید
چون بپا کی همتش در کار شد
زین همه ملک نجس بیزارشد
چشم همت چون شود خورشید بین
کی شود با ذره هرگز هم نشین
گفتگوی مردی درویش با ابراهیم ادهم دربارهٔ فقر
آن یکی دانم ز بیخویشی خویش
ناله میکردی ز درویشی خویش
گفتش ابرهیم ادهم ای پسر
فقر تو ارزان خریدستی مگر
مرد گفتش کاین سخن ناید به کار
کس خرد درویشی آنگه شرمدار
گفت من باری به جان بگزیدهام
پس به ملک عالمش بخریدهام
میخرم یک دم به صد عالم هنوز
زانک به میارزدم هر دم هنوز
چون به ارزم یافتم من این متاع
پادشاهی را به کل کردم وداع
لاجرم من قدر میدانم، تو نه
شکر آن برخویش میخوانم، تو نه
اهل همت جان و دل درباختند
سالها با سوختن در ساختند
مرغ همتشان به حضرت شد قرین
هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین
گر تو مرد این چنین همت نهای
دور شو کاهل، ولی نعمت نهای
گفتگوی شیخ غوری با سنجر
شیخ غوری، آن به کلی گشته کل
رفت با دیوانگان در زیر پل
از قضا میرفت سنجر با شکوه
گفت زیر پل چه قومند این گروه
شیخ گفتش بی سر و بی پا همه
از دو بیرون نیست جان ما همه
گر تو ما را دوست داری بر دوام
زود از دنیا برآریمت مدام
ور تو ما را دشمنی نه دوست دار
زود از دینت برآریم اینت کار
دوستی و دشمنی ما را ببین
پای درنه خویش را رسوا ببین
گر بزیر پل درآیی یک نفس
وارهی زین طم طراق و زین هوس
سنجرش گفتا نیم مرد شما
حب و بغضم نیست درخورد شما
نه شما را دوستم نه دشمنم
رفتم اینک تا نسوزد خرمنم
از شما هم فخر و هم عاریم نیست
با بدو نیک شما کاریم نیست
همت آمد همچو مرغی تیز پر
هر زمان در سیر خود سر تیزتر
گر بپرد جز ببینش کی بود
در درون آفرینش کی بود
سیر او ز آفاق گیتی برترست
کو ز هشیاری و مستی برترست
سخن دیوانهای دربارهٔ عالم
نیم شب دیوانهای خوش میگریست
گفت این عالم بگویم من که چیست
حقهای سر برنهاده، ما درو
میپزیم از جهل خود سودا درو
چون سراین حقه برگیرد اجل
هر که پر دارد بپرد تا ازل
وانک او بی پر بود، در صد بلا
در میان حقه ماند مبتلا
مرغ همت را به معنی بال ده
عقل را دل بخش و جان را حال ده
پیش از آن کز حقه برگیرند سر
مرغ ره گرد و برآور بال و پر
یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم
تا تو باشی از همه در پیش هم
دیگری گفتش که انصاف و وفا
چون بود در حضرت آن پادشا
حق تعالی داد انصافم بسی
بیوفایی هم نکردم با کسی
در کسی چون جمع آمد این صفت
رتبت او چون بود در معرفت
گفت انصافست سلطان نجات
هر که منصف شد برست از ترهات
از تو گر انصاف آید در وجود
به ز عمری در رکوع و در سجود
خود فتوت نیست در هر دو جهان
برتر از انصاف دادن در نهان
وانک او انصاف بدهد آشکار
از ریا کم خالی افتد، یاد دار
نستدند انصاف، مردان از کسی
لیک خود میدادهاند الحق بسی
حکایت احمد حنبل که پیش بشر حافی میرفت
احمد حنبل امام عصر بود
شرح فضل او برون از حصر بود
چون ز فکر و علم خالی آمدی
زود پیش بشر حافی آمدی
گر کسی در پیش بشرش یافتی
در ملامت کردنش بشتافتی
گفت آخر تو امام عالمی
از تو داناتر نخیزد آدمی
هرک میگوید سخن مینشنوی
پیش این سر پا برهنه میدوی
احمد حنبل چنین گفتی که من
گوی بردم در احادیث و سنن
علم من زو به بدانم نیک نیک
او خدا را به زمن داند ولیک
ای ز بیانصافی خود بیخبر
یک زمان انصاف ره بینان نگر
حکایت پادشاه هندوان که اسیر محمود گشت و مسلمان شد
هندوان را پادشاهی بود پیر
شد مگر در لشگر محمود اسیر
چون بر محمود بردندش سپاه
شد مسلمان عاقبت آن پادشاه
هم نشان آشنایی یافت او
وز دو عالم هم جدایی یافت او
بعد از آن در خیمهٔ تنها نشست
دل ازو برخاست ، در سودا نشست
روز و شب در گریه و در سوز بود
روز از شب، شب بتر از روز بود
چون بسی شد نالهای زار او
شد خبر محمود را از کار او
خواند محمودش به پیش خویش در
گفت صد ملکت دهم زان بیشتر
تو شهی، نوحه مکن بر خویش ازین
چند گریی، نیزمگری بیش ازین
خسرو هندوش گفت ای پادشاه
من نمیگریم ز بهر ملک و جاه
زان همیگریم که فردا ذوالجلال
در قیامت گر کند از من سؤال
گوید ای بد عهد مرد بیوفا
کاشته با چون منی تخم جفا
تا نیامد پیش تو محمود باز
با جهانی پر سوار سرفراز
تو نکردی یاد من، این چون بود
باری از خط وفا بیرون بود
گرد میبایست کردن لشگری
بهر تو، تو خود ز بهر دیگری
بی سپاهی یاد نامد از منت
دوستت خوانم بگو یادشمنت
تا بکی از من وفا از تو جفا
در وفاداری چنین نبود روا
گر رسد از حق تعالی این خطاب
چون دهم این بیوفایی راجواب
چون کنم آن خجلت و تشویر را
گریه زانست ای جوان این پیر را
حرف و انصاف وفاداری شنو
درس و دیوان نکوکاری شنو
گر وفاداری تو عزم راه کن
ورنه بنشین دست ازین کوتاه کن
هرچ بیرون شد ز فهرست وفا
نیست در باب جوان مردی روا
حکایت مردی غازی و مردی کافر که مهلت نماز به یکدیگر دادند
غازیی از کافری بس سرفراز
خواست مهلت تا که بگزارد نماز
چون بشد غازی نماز خویش کرد
بازآمد جنگ هر دم بیش کرد
بود کافر را نمازی زان خویش
مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش
گوشهای بگزید کافر پاکتر
پس نهاد او سوی بت بر خاک سر
غازیش چون دید سر بر خاک راه
گفت نصرت یافتم این جایگاه
خواست تا تیغی زند بر وی نهان
هاتفیش آواز داد از آسمان
کای همه بد عهدی از سر تا بپای
خوش وفا و عهد میآری بجای
او نزد تیغت چو اول داد مهل
تو اگر تیغش زنی جهل است جهل
ای و او فو العهد برنا خوانده
گشته کژ، بر عهد خودنا مانده
چون نکویی کرد کافر پیش ازین
ناجوامردی مکن تو بیش ازین
او نکویی کرد و تو بد میکنی
با کسان آن کن که با خود می کنی
بودت از کافر وفا و ایمنی
کو وفاداری ترا، گرمؤمنی
ای مسلمان، نامسلم آمدی
در وفا از کافری کم آمدی
رتف غازی زین سخن از جای خویش
در عرق گم دید سر تا پای خویش
کافرش چون دید گریان مانده
تیغش اندر دست، حیران مانده
گفت گریان از چهای بر گفت راست
کین زمان کردند از من بازخواست
بیوفا گفتند از بهر توم
این چنین گریان من از قهر توم
چون شنید این قصه کافر آشکار
نعرهای زد بعد از آن بگریست زار
گفت جباری که با محبوب خویش
از برای دشمن معیوب خویش
از وفاداری کند چندین عتاب
چون کنم من بیوفایی بیحساب
عرضه کن اسلام تا دین آورم
شرک سوزم، شرع آیین آورم
ای دریغا بر دلم بندی چنین
بیخبر من از خداوندی چنین
بس که با مطلوب خود ای بیطلب
بیوفایی کردهای تو بیادب
لیک صبرم هست تا طاس فلک
جمله در رویت بگوید یک به یک
حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
ده برادر قحطشان کرده نفور
پیش یوسف آمدند از راه دور
از سر بیچارگی گفتند حال
چارهای میخواستند از تنگ حال
روی یوسف بود در برقع نهان
پیش یوسف بود طاسی آن زمان
دست زد بر طاس یوسف آشکار
طاسش اندر ناله آمد زار زار
گفت حالی یوسف حکمت شناس
هیچ میدانید کین آواز طاس
ده برادر برگشادند آن زمان
پیش یوسف از سر عجزی زفان
جمله گفتند ای عزیر حق شناس
کس چه داند بانگ آید ز طاس
یوسف آنگه گفت من دانم درست
کو چه گوید با شما ای جمله سست
گفت میگوید شما را پیش ازین
یک برادر بود حسنش بیش ازین
نام یوسف داشت، که بود از شما
در نکویی گوی بر بود از شما
دست زد بر طاس از سر باز در
گفت برگوید بدین آواز در
جمله افکندید یوسف را به چاه
پس بیاوردید گرگی بیگناه
پیرهن در خون کشیدید از فسون
تا دل یعقوب از آن خون گشت خون
دست زد بر طاس یک باری دگر
طاس را آورد در کاری دگر
گفت میگوید پدر را سوختید
یوسف مه روی را بفروختید
با برادر کی کنند این ، کافران
شرم تان باد از خدا ای حاضران
زان سخن آن قوم حیران آمده
آب گشتند، از پی نان آمده
گرچه یوسف را چنان بفروختند
برخود آن ساعت جهان بفروختند
چون به چاه افکندنش کردند ساز
جمله در چاه بلا ماندند باز
کور چشمی باشد آن کین قصه او
بشنود زین برنگیرد حصه او
تو مکن چندین در آن قصه نظر
قصهٔ تست این همه، ای بی خبر
آنچ تو از بیوفایی کردهای
نی به نور آشنایی کردهای
گر کسی عمری زند بر طاس دست
کار ناشایست تو زان بیش هست
باش تا از خواب بیدارت کنند
در نهاد خود گرفتارت کنند
باش تا فردا جفاهای ترا
کافریهای و خطاهای ترا
پیش رویت عرضه دارند آن همه
یک به یک برتو شمارند آن همه
چون بسی آواز طاس آید به گوش
میندانم تا بماند عقل و هوش
ای چو موری لنگ در کار آمده
در بن طاسی گرفتارآمده
چند گرد طاس گردی سرنگون
در گذر کین هست طشت غرق خون
در میان طاس مانی مبتلا
هر دم آوازی دگر آید ترا
پر برآر و درگذرای حق شناس
ورنه رسوا گردی از آوازطاس
دیگری پرسید ازو کای پیشوا
هست گستاخی در آن حضرت روا
گر کسی گستاخیی یابد عظیم
بعد از آنش از پی درآید هیچ بیم
چون بود گستاخی آنجا، بازگوی
در معنی برفشان و رازگوی
گفت هر کس را که اهلیت بود
محرم سر الوهیت بود
گر کند گستاخیی او را رواست
زانک دایم رازدار پادشاست
لیک مردی رازدان و رازدار
کی کند گستاخیی گستاخوار
چون ز چپ باشد ادب حرمت زراست
یک نفس گستاخیی از وی رواست
مرد اشتروان که باشد برکنار
کی تواند بود شه را رازدار
گر کند گستاخیی چون اهل راز
ماند از ایمان وز جان نیز باز
کی تواند داشت رندی در سپاه
زهرهٔ گستاخیی در پیش شاه
گر به راه آید وشاق اعجمی
هست گستاخی او از خرمی
جمله رب داند نه رب داند نه رب
گر کند گستاخیی از فرط حب
او چه دیوانه بود از شور عشق
میرود بر روی آب از زور عشق
خوش بود گستاخی او، خوش بود
زانک آن دیوانه چون آتش بود
در ره آتش سلامت کی بود
مرد مجنون را ملامت کی بود
چون ترا دیوانگی آید پدید
هرچ تو گویی ز تو بتوان شنید
حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژندهپوش
در خراسان بود دولت بر مزید
زانک پیدا شد خراسان را عمید
صد غلامش بود ترک ماه روی
سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
هر یکی در گوش دری شبفروز
شب شده در عکس آن در همچو روز
با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سیمن برو زرین سپر
با کمرهای مرصع بر میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران
هرک دیدی روی آن یک لشگری
دل بدادی حالی و جان بر سری
از قضا دیوانهای بس گرسنه
ژندهای پوشیده سر پا برهنه
دید آن خیل غلامان را ز دور
گفت آن کیستند این خیل حور
جملهٔ شهرش جوابش داد راست
کین غلامان عمید شهرماست
چون شنید این قصه آن دیوانه زود
اوفتاد اندر سر دیوانه دود
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
بنده پروردن بیاموز از عمید
گر ازو دیوانهای ، گستاخ باش
برگ داری لازم این شاخ باش
ور نداری برگ این شاخ بلند
پس مکن گستاخی و بر خود مخند
خوش بود گستاخی دیوانگان
خویش میسوزند چون پروانگان
هیچ نتوانند دید آن قوم راه
چه بدو چه نیک جز زان جایگاه
حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
در میاه راه میشد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانهای
عاقبت میرفت تا ویرانهای
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
بود در کاریز بیسرمایهای
عاریت بستد خر از همسایهای
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
هر دو تن میآمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان
قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست
میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
با رب این تاوان چه نیکو میکند
هیچ تاوان نیست هرچ او میکند
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
چه عجب باشد که بر دیوانهای
حالتی تابد ز دولت خانهای
تا در آن حالت شود بیخویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او
جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه
قحطی مصر و مردن مردم و گفتهٔ مرد دیوانه
خاست اندر مصر قحطی ناگهان
خلق میمردند و میگفتند نان
جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود
نیم زنده مرده را میخورده بود
از قضا دیوانه چون آن بدیدای
خلق میمردند و نامد نان پدید
گفت ای دارندهٔ دنیا و دین
چون نداری رزق کمترآفرین
هرک او گستاخ این درگه شود
عذر خواهد باز چون آگه شود
گر کژی گوید بدین درگه نه راست
عذر آن داند به شیرینی نه خواست
حکایت دیوانهای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ میزنند
بود آن دیوانه خون از دل چکان
زانک سنگ انداختندش کودکان
رفت آخر تا به کنج گلخنی
بود اندر کنج گلخن روزنی
شد از آن روزن تگرگی آشکار
بر سردیوانه آمد در نثار
چون تگرگ از سنگ مینشناخت باز
کرد بیهوده زبان خود دراز
داد دیوانه بسی دشنام زشت
کز چه اندازند بر من سنگ و خشت
تیره بود آن خانه افتادش گمان
کین مگر هم کودکانند این زمان
تا که از جایی دری بگشاد باد
روشنی در خانهٔ گلخن فتاد
باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ
دل شدش از دادن دشنام تنگ
گفت یا رب تیره بود این گلخنم
سهو کردم، هرچ گفتم آن منم
گر زند دیوانهٔ این شیوه لاف
تو مده از سرکشی با او مصاف
آنک اینجا مست لا یعقل بود
بیقرار و بی کس و بی دل بود
میگذارد عمر در ناکامیی
هر زمانش تازه بیآرامیی
تو زفان از شیوهٔ او دور دار
عاشق و دیوانه را معذوردار
گر نظر در سر بینوران کنی
جمله آن بی شک ز معذوران کنی
گفتهٔ واسطی که گذارش بر گور جهودان افتاد
واسطی میرفت سرگردان شده
وز تحیر بی سرو سامان شده
چشم برگور جهودانش اوفتاد
پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد
این جهودان، گفت معذورند نیک
این بنتوان با کسی گفتن ولیک
این سخن از وی کس قاضی شنید
خشمگین او را بر قاضی کشید
حرف او چون در خور قاضی نبود
کرد انکار و بدین راضی نبود
واسطی گفتش که این قوم تباه
گر نهاند از حکم تو معذور راه
لیک از حکم خدای آسمان
جمله معذوران راهند این زمان
دیگری گفتش که تا من زندهام
عشق او را لایق و زیبندهام
از همه ببریدهام بنشسته من
لاف عشقش میزنم پیوسته من
چون همه خلق جهان را دیدهام
در که پیوندم که بس ببریدهام
کار من سودای عشق او بس است
وین چنین سودانه کار هرکس است
کار آوردم به جان در عشق یار
گوییا جانم نمیآید به کار
وقت آن آمد که خط در جان کشم
جام می بر طاعت جانان کشم
بر جمالش چشم و جان روشن کنم
با وصالش دست در گردن کنم
گفت نتوان شد به دعوی و به لاف
همنشین سیمرغ را بر کوه قاف
لاف عشق او مزن در هر نفس
کو نگنجد در جوال هیچ کس
گر نسیم دولتی آید فراز
پرده اندازد ز روی کار باز
پس ترا خوش درکشد در راه خویش
فرد بنشاند به خلوت گاه خویش
گر بود این جایگه دعوی ترا
مغز آن معنی بود دعوی ترا
دوستداری تو آزاری بود
دوستی او ترا کاری بود
پاسخ بایزید به نکیر و منکر
چون برفت از دار دنیا بایزید
دید در خوابش مگر آن شب مرید
پس سؤالش کرد کای شایسته پیر
چون ز منکر درگذشتی وز نکیر
گفت چون کردند آن دو نامدار
از من مسکین سؤال از کردگار
گفتم ایشان را که نبود زین سؤال
نه شما را نه مرا هرگز کمال
زانک اگر گویم خدایم اوست بس
این سخن گفتن بود از من هوس
لیک اگر زینجا به نزد ذوالجلال
باز گردید و ازو پرسید حال
گر مرا او بنده خواند اینت کار
بندهای باشم خدا را نامدار
ور مرا از بندگان نشمارد او
بستهای بند خودم بگذارد او
با کسی آسان چو پیوندش نبود
من اگر خوانم خداوندش چه سود
چون نباشم بنده و بندی او
چون زنم لاف خداوندی او
در خداوندیش سرافکندهام
لیک او باید که خواند بندهام
گر ز سوی او درآید عاشقی
تو به عشق او به غایت لایقی
لیک عشقی کان ز سوی تو بود
دان که آن درخورد روی تو بود
او اگر با تو دراندازد خوشی
تو توانی شد ز شادی آتشی
کار آن دارد نه این ای بی خبر
کی خبر یابد ازو هر بیهنر
حکایت درویش حقجو و راز و نیاز او
بود درویشی ز فرط عشق زار
وز محبت همچو آتش بیقرار
هم ز تفت عشق جانش سوخته
هم ز تاب جان زفانش سوخته
آتش از جان در دلش افتاده بود
مشکلی بس مشکلش افتاده بود
در میان راه میشد بیقرار
میگریست و این سخن میگفت زار
جان و دل از آتش رشکم بسوخت
چند گریم چون همه اشکم بسوخت
هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف
ازچه با او درفکندی از گزاف
گفت من کی درفکندم با یکی
او درافکندست با من بیشکی
چون منی را کی بود آن مغز و پوست
تا چو اویی را تواند داشت دوست
من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس
دل چو خون شد خون دل او خورد و بس
او چو با تو درفکند و داد بار
تو مکن از خویش در سر زینهار
تو که باشی تا در آن کار عظیم
یک نفس بیرون کنی پای از گلیم
با تو گر او عشق بازد ای غلام
عشق او با صنع میبازد مدام
تو نهای بس هیچ و نه بر هیچ کار
محو گرد وصنع با صانع گذار
گر پدید آری تو خود را در میان
هم ز ایمانت برآیی هم ز جان
حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد
یک شبی محمود دل پر تاب شد
میهمان رند گلخن تاب شد
رند بر خاکسترش بنشاند خوش
ریزه در گلخن همیافشاند خوش
خشک نانی پیش او آورد زود
دست بیرون کرد شاه و خورد زود
گفت آخر گلخنی امشب ز من
عذر خواهد من سرش برم ز تن
عاقبت چون عزم رفتن کرد شاه
گلخنی گفتش که دیدی جایگاه
خورد و خفتم دیدی و ایوان من
آمدی ناخوانده خود مهمان من
گرد گر بار افتدت، برخیز زود
پس قدم در راه نه، سر نیز زود
ور سرما نبودت میباش خوش
گلخنی گو ریزهای میپاش خوش
من نه بیش از تو نه کمتر آیمت
من کیم تا من برابر آیمت
خوش شد از گفتار او شاه جهان
هفت بار دیگرش شد میهمان
روز آخر گلخنی را گفت شاه
آخر از شاه جهان چیزی بخواه
گفت اگر حاجت بگوید آن گدا
شاهش آن حاجت بگرداند روا
شاه گفتش حاجتت با من بگو
خسروی کن، ترک این گلخن بگو
گفت حاجتمند آنم من که شاه
هم چنین مهمانم آید گاه گاه
خسروی من لقای او بس است
تاج فرقم خاک پای او بس است
شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کارهست
با تو در گلخن نشسته گلختی
به که بیتو پادشاهی گلشنی
چون ازین گلخن درآمد دولتم
کافری باشد ازینجا رحلتم
با تو اینجا گر وصالی پی نهم
آن به ملک هر دو عالم کی دهم
بس بود این گلخنم روشن ز تو
چیست به از تو که خواهم من ز تو
مرگ جان باد این دل پر پیچ را
گر گزیند بر تو هرگز هیچ را
من نه شاهی خواهم و نه خسروی
آنچ میخواهم من از تو هم توی
شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا
میهمان میآی گه گاهی مرا
عشق او باید ترا کار این بود
آن تو او را غم و بار این بود
گر ترا عشق است، از وی خواه نیز
دست ازین دامن مکن کوتاه نیز
دل بگیرد زان خویشش بیشکی
بحر دارد، قطره خواهد از یکی
سقایی که از سقای دیگر آب خواست
میشد آن سقا مگر آبی به کف
دید سقایی دگر در پیش صف
حالی این یک آب در کف آن زمان
پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
مرد گفتش ای ز معنی بیخبر
چون تو هم این آب داری خوش بخور
گفت هین آبی دهای بخرد مرا
زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
بود آدم را دلی از کهنه سیر
از برای نو به گندم شد دلیر
کهنها جمله به یک گندم فروخت
هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش
عشق آمد حلقهای بر در زدش
در فروغ عشق چون ناچیز شد
کهنه و نو رفت واو هم نیزشد
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت
هرچ دستش داد در هیچی به باخت
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی
نیست کار ما و کار هر کسی
دیگری گفتش که پندارم که من
کردهام حاصل کمال خویشتن
هم کمال خویش حاصل کردهام
هم ریاضتهای مشکل کردهام
چون هم اینجا کار من حاصل ببود
رفتنم زین جایگه مشکل ببود
دیدهٔ کس را که برخیزد ز گنج
میدود در کوه و در صحرا به رنج
گفت ای ابلیس طبع پر غرور
در منی گم وز مراد من نفور
در خیال خویش مغرور آمده
از فضای معرفت دورآمده
نفس بر جان تو دستی یافته
دیو در مغزت نشستی یافته
گر ترا نوریست در ره یارتست
ور ترا ذوقیست آن پندار تست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچ میگویی محالی بیش نیست
غره این روشنی ره مباش
نفس تو باتست، جز آگه مباش
با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
کی تواند هیچ کس ایمن نشست
گر ترا نوری ز نفس آمد پدید
زخم کژدم از کرفس آمد پدید
تو بدان نور نجس غره مباش
چون نهای خورشید جز ذره مباش
نه ز تاریکی ره نومید شو
نه ز نورش هم بر خورشید شو
تا تو پندار خویشی ای عزیز
خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز
چون برون آیی ز پندار وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
ور ترا پندار هستی هست هیچ
نبودت از نیستی در دست هیچ
ذرهای گر طعم هستی با شدت
کافری و بت پرستی با شدت
گر پدید آیی به هستی یک نفس
تیر باران آیدت از پیش و پس
تا تو هستی، رنج جان را تن بنه
صد قفا را هر زمان گردن بنه
گر تو آیی خود به هستی آشکار
صد قفات از پی در آرد روزگار
حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد
شیخ بوبکر نشابوری به راه
با مریدان شد برون از خانقاه
شیخ بر خر بود بیاصحابنا
کرد ناگه خر مگر بادی رها
شیخ را زان باد حالت شد پدید
نعرهای زد، جامه بر هم میدرید
هم مریدان هم کسی کان دید ازو
هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو
بعد از آن کرد آن یکی از وی سؤال
کاخر اینجا در که کردای شیخ حال
گفت چندانی که میکردم نگاه
بود از اصحاب من بگرفته راه
بود هم از پیش و هم از پس مرید
گفتم الحق کم نیم از بایزید
هم چنین که امروز خویش آراسته
با مریدانم ز جان برخاسته
بیشکی فردا خوشی در عز و ناز
درروم در دشت محشر سرفراز
گفت چون این فکر کردم، از قضا
کرد خر این جایگه بادی رها
یعنی آن کو میزند این شیوه لاف
خر جوابش میدهد، چند از گزاف
زین سبب چون آتشم در جان فتاد
جای حالم بود و حالم زان فتاد
تا تو در عجب و غروری ماندهای
از حقیقت دور دوری ماندهای
عجب بر هم زن، غرورت رابسوز
حاضر از نفسی، حضورت را بسوز
ای بگشته هر دم از لونی دگر
در بن هر موی فرعونی دگر
تا ز تو یک ذره باقی ماندست
صد نشان از تو نفاقی ماندست
از منی گر ایمنی باشد ترا
با دو عالم دشمنی باشد ترا
گر تو روزی در فنای تن شوی
گر همه شب در شبی روشن شوی
من مگو ای از منی در صد بلا
تا به ابلیسی نگردی مبتلا
حکایت رازجویی موسی از ابلیس
حق تعالی گفت با موسی به راز
کاخر از ابلیس رمزی جوی باز
چون بدید ابلیس را موسی به راه
گشت از ابلیس موسی رمزخواه
گفت دایم یاددار این یک سخن
من مگو تا تو نگردی همچومن
گر به مویی زندگی باشد ترا
کافری نه بندگی باشد ترا
راه را انجام در ناکامیست
نان نیک مرد در بدنامیست
زانک اگر باشد درین ره کامران
صد منی سر برزند در یک زمان
عقیدهٔ مردی پاکدین دربارهٔ مبتدی
پاک دینی گفت آن نیکوترست
مبتدی را کو به تاریکی درست
تا به کلی گم شود در بحر جود
پس نماند هیچ رشدش در وجود
زانک چیزی گر برو ظاهر شود
غره گردد وان زمان کافر شود
آنچ در تست از حسد و از خشم تو
چشم مردان بیند اونه چشم تو
هست در تو گلخنی پر اژدها
تو ز غفلت کرده ایشان را رها
روز و شب در پرورششان مانده
فتنهٔ خفت و خورششان مانده
اصل تو از خاک وز خون شد تمام
وی عجب هر دو ز بیقدری حرام
خون که او نزدیکتر آمد به تو
هم نجس هم مختصر آمد به تو
هرچ در بعد دلست از قرب حس
هم حرام افتد بلا شک هم نجس
گر پلیدیی درون میبینیی
این چنین فارغ کجا بنشینیی
شیخی که از سگی پلید دامن در نچید
در بر شیخی سگی میشد پلید
شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
سایلی گفت ای بزرگ پاک باز
چون نکردی زین سگ آخر احتراز
گفت این سگ ظاهری دارد پلید
هست آن در باطن من ناپدید
آنچ او را هست بر ظاهر عیان
این دگر را هست در باطن نهان
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است
ور پلیدی درون اندکیست
صد نجس بیشی که این قله یکیست
گرچه اندک حیرت آمد بند راه
چه به کوهی بازمانی چه به کاه
حکایت عابدی که در زمان موسی مشغول ریش خود بود
عابدی بودست در وقت کلیم
در عبادت بود روز و شب مقیم
ذرهٔ ذوق و گشایش مینیافت
ز آفتاب سینه تابش مینیافت
داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد
گاه گاهی ریش خود را شانه کرد
مرد عابد دید موسی را ز دور
پیش او شد کای سپه سالار طور
از برای حق که از حق کن سؤال
تا چرا نه ذوق دارم من نه حال
چون کلیم القصه شد بر کوه طور
بازپرسید آن سخن، حق گفت دور
گوهر آنک از وصل ما درویش ماند
دایما مشغول ریش خویش ماند
موسی آمد قصه بر گفتا که چیست
ریش خود میکند مرد و میگریست
جبرئیل آمد سوی موسی دوان
گفت همی مشغول ریشی این زمان
ریش اگر آراست در تشویش بود
ور همی برکند هم درویش بود
یک نفس بی او برآوردن خطاست
چه به کژ زو بازمانی چه به راست
از زریش خود برون ناآمده
غرق این دریای خون ناآمده
چون ز ریش خود بپردازی نخست
عزم تو گردد درین دریا درست
ور تو بااین ریش در دریا شوی
هم ز ریش خویش ناپروا شوی
حکایت ابلهی که در آب افتاد و ریش بزرگش وبال او بود
داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی
غرقه شد در آب دریا ناگهی
دیدش از خشکی مگر مردی سره
گفت از سر برفکن آن تو بره
گفت نیست آن تو به ره، ریش منست
نیست خود این ریش، تشویش منست
گفت احسنت اینت ریش و اینت کار
تو فروده اینت خواهد کشت زار
ای چو بز از ریش خود شرمیت نه
برگرفته ریش و آزرمیت نه
تا ترا نفسی و شیطانی بود
در تو فرعونی و هامانی بود
پشم درکش همچو موسی کون را
ریش گیر آنگاه این فرعون را
ریش این فرعون گیر و سخت دار
جنگ ریشاریش کن مردانهوار
پای درنه، ترک ریش خویش گیر
تا کیت زین ریش، ره در پیش گیر
گرچه از ریشت بجز تشویش نیست
یک دمت پروای ریش خویش نیست
در ره دین آن بود فرزانهای
کو ندارد ریش خود را شانهای
خویش را از ریش خود آگه کند
ریش را دستار خوان ره کند
نه بجز خونابه آبی یابد او
نه بجز از دل کبابی یابد او
گر بود گازر، نبیند آفتاب
ور بود دهقان، نیارد میغ آب
حکایت صوفیی که هرگاه جامه میشست باران میآمد
صوفیی چون جامه شستی گاه گاه
میغ کردی جملهٔ عالم سیاه
جامه چون پر شوخ شد یک بارگی
گرچه بود از میغ صد غم خوارگی
از پی اشنان سوی بقال شد
میغ پیدا آمد و آن حال شد
مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید
رو که مویزم همی باید خرید
من ازو مویز پنهان میخرم
تو چه میآیی، نه اشنان میخرم
از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک
دست از صابون بشستم از تو پاک
دیگری گفتش بگو ای نامور
تا به چه دلشاد باشم در سفر
گر بگویی، کم شود آشفتنم
اندکی رشدی بود در رفتنم
رشد باید مرد را در راه دور
تا نگردد از ره و رفتن نفور
چون ندارم من قبول و رشد غیب
خلق را رد میکنم از خو به عیب
گفت تا هستی بدو دلشاد باش
وز همه گویندهٔ آزاد باش
چون بدو جانت تواند بود شاد
جان پر غم را بدوکن زود شاد
در دو عالم شادی مردان بدوست
زندگی گنبد گردان بدوست
پس تو هم از شادی او زنده باش
چون فلک در شوق او گردنده باش
چیست زو بهتر، بگو ای هیچ کس
تا بدان تو شاد باشی یک نفس
حکایت دیوانهای که در کوهسار با پلنگان انس کرده بود
بود مجنونی عجب در کوه سار
با پلنگان روز و شب کرده قرار
گاه گاهش حالتی پیدا شدی
گم شدی در خود کسی کانجا شدی
بیست روز آن حالتش برداشتی
حالت او حال دیگر داشتی
بیست روز از صبح دم تا وقت شام
رقص میکردی و برگفتی مدام
هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه
ای همه شادی و هیچ اندوه نه
گر بمیرد هر که را با اوست دل
دل بدو ده دوست دارد دوست دل
هرک از هستی او دلشاد گشت
محو از هستی شد و آزاد گشت
شادی جاوید کن از دوست تو
تا نگنجد هیچ کل در پوست تو
حکایت عزیزی که از داشتن خداوند شادی میکرد
آن عزیزی گفت شد هفتاد سال
تا ز شادی میکنم و از ناز حال
کین چنین زیبا خداوندیم هست
با خداوندیش پیوندیم هست
چون تو مشغولی بجویایی عیب
کی کنی شادی به زیبایی غیب
عیب جویا، تو به چشم عیب بین
کی توانی بود هرگز غیب بین
اولا از عیب خلق آزاد شو
پس به عشق غیب مطلق شاد شو
موی بشکافی به عیب دیگران
ور بپرسم عیب تو کوری در آن
گر به عیب خویشتن مشغولیی
گرچه بس معیوبیی مقبولیی
حکایت مستی که مست دیگر را بر مستی ملامت میکرد
بود مستی سخت لایعقل، خراب
آب کارش برده کلی کار آب
درد وصاف از بس که در هم خورده بود
از خرابی پا و سر گم کرده بود
هوشیاری را گرفت از وی ملال
پس نشاند آن مست را اندر جوال
برگرفتش تا برد با جای خویش
آمدش مستی دگر در راه پیش
مست دیگر هر زمان با هر کسی
میشد و می کرد بد مستی بسی
مست اول، آنک بود اندر جوال
چون بدید آن مست را بس تیره حال
گفت ای مدبر دو کم بایست خورد
تا چو من میرفتی و آزاد و فرد
آن او میدید، آن خویش نه
هست حال ما همه زین بیش نه
عیب بین زانی که تو عاشق نه
لاجرم این شیوه را لایق نه
گر ز عشق اندک اثر میدیدیی
عیبها جمله هنر میدیدیی
حکایت عاشقی که عیب چشم یار را پس از نقصان عشق دید
بود مردی شیردل خصم افکنی
گشت عاشق پنج سال او بر زنی
داشت بر چشم آن زن همچون نگار
یک سر ناخن سپیدی آشکار
زان سپیدی مرد بودش بیخبر
گرچه بسیاری برافکندی نظر
مرد عاشق چون بود در عشق زار
کی خبر یابد ز عیب چشم یار
بعد از آن کم گشت عشق آن مرا را
دارویی آمد پدید آن درد را
عشق آن زن در دلش نقصان گرفت
کار او برخویشتن آسان گرفت
پس بدید آن مرد عیب چشم یار
این سپیدی گفت کی شد آشکار
گفت آن ساعت که شد عشق تو کم
چشم من عیب آن زمان آورد هم
چون ترا در عشق نقصان شد پدید
عیب در چشمم چنین زان شد پدید
کردهای از وسوسه پر شور دل
هم ببین یک عیب خود ای کور دل
چند جویی دیگران را عیب باز
آن خود یک ره بجوی از جیب باز
تا چو بر تو عیب تو آید گران
نبودت پروای عیب دیگران
حکایت محتسبی که مستی را میزد و گفتار آن مست
محتسب آن مرد را میزد به زور
مست گفت ای محتسب کم کن تو شور
زانک کز نام حرام این جایگاه
مستی آوردی و افکندی ز راه
بودیی تو مستتر از من بسی
لیک آن مستی نمیبیند کسی
در جفای من مرو زین بیش نیز
داد بستان اندکی از خویش نیز
دیگری گفتش که ای سرهنگ راه
زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه
چون شود بر من جهان روشن ازو
میندانم تا چه خواهم من ازو
از نکوتر چیز اگر آگاهمی
چون رسیدم من بدو، آن خواهمی
گفت ای جاهل نهای آگاه ازو
زو که چیزی خواهد، او را خواه ازو
مرد را درخواست آگاهی بهست
کو زهر چیزی که میخواهی به است
در همه عالم گر آگاهی ازو
زو چه به دانی که آن خواهی ازو
هرک در خلوت سرای او شود
ذره ذره آشنای او شود
هرک بویی یافت از خاک درش
کی بر شوت بازگردد از درش
گفتهٔ بوعلی رودبار در وقت مرگ
وقت مردن بوعلی رودبار
گفت جانم بر لب آمد ز انتظار
آسمان را در همه بگشادهاند
در بهشتم مسندی بنهادهاند
همچو بلبل قدسیان خوش سرای
بانگ میدارند کای عاشق درآی
شکر میکن پس به شادی میخرام
زانک هرگز کس ندیدست این مقام
گرچه این انعام و این توفیق هست
میندارد جانم از تحقیق دست
زانک میگوید ترا با این چه کار
دادهای عمری درازم انتظار
نیست برگم تا چو اهل شهوتی
سر فرو آرم به اندک رشوتی
عشق تو با جان من در هم سرشت
من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت
گر بسوزی همچو خاکستر مرا
در نیابد جز تو کس دیگر مرا
من ترادانم، نه دین، نه کافری
نگذرم من زین، اگر تو بگذری
من ترا خواهم، ترا دانم، ترا
هم تو جانم را و هم جانم ترا
حاجت من در همه عالم تویی
این جهانم و آن جهانم هم تویی
حاجت این دل شده، مویی برآر
یک نفس با من به هم هویی برآر
جان من گر سرکشد مویی ز تو
جان ببر، هایی ز من هویی ز تو
پیام خداوند به بندگان توسط داود
حق تعالی گفت ای داود پاک
بندگانم را بگو کای مشت خاک
گرنه دوزخ نه بهشتستی مرا
بندگی کردن نه زشتستی مرا
گر نبودی هیچ نور و هیچ نار
نیستی با من شما را هیچ کار
من چو استحقاق آن دارم عظیم
میپرستیدیم نه از اومید و بیم
گر رجا و خوف نه در پی بدی
پس شما را کار با من کی بدی
میسزد چون من خداوندم مدام
کز میان جان پرستیدم مدام
بنده را گو بازکش از غیر دست
پس به استحقاق ما را میپرست
هرچ آن جز ما بود در هم فکن
چون فکندی بر همش در هم شکن
چون شکستی، پاک در هم سوز تو
جمع کن خاکسترش یک روز تو
این همه خاکستر آنگه برفشان
تا شود از باد عزت بینشان
چون چنین کردی ترا آید کنون
آنچ میجویی ز خاکستر برون
گر ترا مشغول خلد و حور کرد
تو یقین دان کان ز خویشت دور کرد
نارضا بودن ایاز از اینکه محمود سلطنت را به او داد
گفت ایاز خاص را محمود خواند
تاج دارش کرد و بر تختش نشاند
گفت شاهی دادمت، لشگر تراست
پادشاهی کن که این کشور تراست
آن همیخواهم که تو شاهی کنی
حلقه در گوش مه و ماهی کنی
هرکه آن بشنود از خیل و سپاه
جمله را شد چشم از آن غیرت سیاه
هر کسی میگفت شاهی با غلام
در جهان هرگز نکرد این احترام
لیک آن ساعت ایاز هوشیار
میگریست از کار سلطان زار زار
جمله گفتندش که تو دیوانهای
میندانی وز خرد بیگانهای
چون به سلطانی رسیدی ای غلام
چیست چندین گریه، بنشین شادکام
داد ایاز آن قوم را حالی جواب
گفت بس دورید از راه صواب
نیستی آگه که شاه انجمن
دور میاندازدم از خویشتن
میدهد مشغولیم تا من ز شاه
بازمانم دور مشغول سپاه
گر به حکم من کند ملک جهان
من نگردم غایب از وی یک زمان
هرچ گوید آن توانم کرد و بس
لیک ازو دوری نجویم یک نفس
من چه خواهم کرد ملک و کار او
ملکت من بس بود دیدار او
گر تو مرد طالبی و حقشناس
بندگی کردن درآموز از ایاس
ای به روز و شب معطل مانده
همچنان بر گام اول مانده
هر شبی از بهر تو ای بوالفضول
میکنند از اوج جباری نزول
تو ز جای خود چو مردی بیادب
برنگیری گام، نه روز و نه شب
آمدند از اوج عزت پیش باز
تو ز پس رفتی و کردی احتراز
ای دریغا نیستی تو مرد این
با که بتوان گفت آخر درد این
تا بهشت و دوزخت در ره بود
جان توزین رازکی آگه بود
چون ازین هر دو برون آیی تمام
صبح این دولت برونت آید ز شام
گلشن جنت نه این اصحاب راست
زانک علیون ذوی الالباب راست
تو چو مردان، این بدین ده آن بدان
درگذر، نه دل بدین ده نه بدان
چون ز هر دو درگذشتی فرد تو
گر زنی باشی تو باشی مرد تو
مناجات رابعه با خداوند
رابعه گفتی که ای دانای راز
دشمنان را کار دنیا میبساز
دوستان را آخرت ده بردوام
زانک من زین کار آزادم مدام
گر ز دنیا و آخرت مفلس شوم
کم غمم گر یک دمت مونس شوم
بس بود این مفلسی از تو مرا
زانک دایم تو بسی از تو مرا
گر بسوی هر دو عالم بنگرم
یا بجز تو هیچ خواهم، کافرم
هرکرا او هست، کل او را بود
هفت دریا زیر پل او را بود
هرچ بود و هست و خواهد بود نیز
مثل دارد، جز خداوند عزیز
هرچ را جویی جزو یابی نظیر
اوست دایم بینظیر وناگزیر
خطاب خالق با داود
خالق آفاق من فوق الحجاب
کرد با داود پیغامبر خطاب
گفت هر چیزی که هست آن در جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
جمله را یابی عوض الا مرا
نه عوض یابی و نه همتا مرا
چون عوض نبود مرا، بی من مباش
من بسم جان تو، تو جان کن مباش
ناگزیر تو منم، این حلقه گیر
یک نفس غافل مباش ای ناگزیر
لحظهای بی من بقای جان مخواه
هرچ جز من نیست آید، آن مخواه
ای طلب کار جهاندار آمده
روز و شب در درد این کار آمده
اوست در هر دو جهان مقصود تو
گر ز روی امتحان معبود تو
بر تو بفروشد جهان پیچپیچ
در جهان مفروش تو او را به هیچ
بت بود هرچ آن گزینی تو برو
کافری گر جان گزینی تو برو
حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند
یافتند آن بت که نامش بود لات
لشگر محمود اندر سومنات
هندوان از بهر بت برخاستند
ده رهش هم سنگ زر میخواستند
هیچ گونه شاه مینفروختش
آتشی برکرد و حالی سوختش
سرکشی گفتش نمیبایست سوخت
زر به از بت، میببایستش فروخت
گفت ترسیدم که در روز شمار
بر سر آن جمع گوید کردگار
آزر و محمود را دارید گوش
زانک هست آن بت تراش این بت فروش
گفت چون محمود آتش برفروخت
وآن بت آتش پرستان را بسوخت
بیست من جوهر بیامد از میانش
خواست شد از دست حالی رایگانش
شاه گفتا لایق لات این بود
وز خدای من مکافات این بود
بشکن آن بتها که داری سر به سر
تا چو بت در پا نه افتی در به در
نفس چون بت را بسوز از شوق دوست
تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست
چون به گوش جان شنیدستی الست
از بلی گفتن مکن کوتاه دست
بستهای عهد الست از پیش تو
از بلی سر درمکش زین بیش تو
چون بدو اقرار آوردی درست
کی شود انکارآن کردی درست
ای به اول کرده اقرار الست
پس به آخر کرده انکار الست
چون در اول بستهای میثاق تو
چون توانی شد در آخر عاق تو
ناگزیرت اوست، پس با او بساز
هرچ پذرفتی وفا کن، کژ مباز
حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد
گفت چون محمود شاه خسروان
رفت از غزنین به حرب هندوان
هندوان را لشگری انبوه دید
دل از آن انبوه پر اندوه دید
نذر کرد آن روز شاه دادگر
گفت اگر یابم برین لشگر ظفر
هر غنیمت کافتدم این جایگاه
جمله برسانم به درویشان راه
عاقبت چون یافت نصرت شهریار
بس غنیمت گرد آمد بیشمار
بود یک جزو غنیمت از قیاس
برتر از صد خاطر حکمت شناس
چون ز حد بیرون غنیمت یافتند
وآن سیه رویان هزیمت یافتند
شه کسی را گفت حالی از کسان
کین غنیمت را به درویشان رسان
زانک با حق نذر دارم از نخست
تا درین عهد وفا آیم درست
هرکسی گفتند چندین مال و زر
چون توان دادن به مشتی بیخبر
یا سپه را ده که کینه میکشند
یا بگو تا در خزینه میکشند
شه درین اندیشه سرگردان بماند
در میان این و آن حیران بماند
بوالحسینی بود بس فرزانه بود
لیک مردی بیدل و دیوانه بود
میگذشت او در میان آن سپاه
چون بدید از دور او را پادشاه
گفت آن دیوانه را فرمان کنم
زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم
او چو آزادست از شاه و سپاه
بی غرض گوید سخن وز جایگاه
خواند آن دیوانه را شاه جهان
پس نهاد آن قصه با او در میان
بیدل دیوانه گفت ای پادشاه
کارت آمد با دوجو این جایگاه
گر نخواهی داشت با او کار نیز
تو بدوجو زو میندیش ای عزیز
ور دگر با اوت خواهد بود کار
پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار
حق چو نصرت داد و کارت کرد راست
او بکرد آن خود، آن تو کجاست
عاقبت محمود کرد آن زر نثار
عاقبت محمود داشت آن شهریار
دیگری گفت ای به حضرت برده راه
چه بضاعت رایج است آن جایگاه
گر بگویی، چون بدین سودا دریم
آنچ رایجتر بود آنجابریم
پیش شاهان تحفهای باید نفیس
مردم بی تحفه نبود جز خسیس
گفت ای سایل اگر فرمان بری
آنچ آنجا آن نیابند آن بری
هرچ تو زینجا بری کانجا بود
بردن آن بر تو کی زیبا بود
علم هست آنجایگه و اسرار هست
طاعت روحانیون بسیار هست
سوز جان و درد دل میبر بسی
زانک این آنجا نشان ندهد کسی
گر برآید از سردردی یک آه
میبرد بوی جگر تا پیش گاه
جایگاه خاص مغز جان تست
قشر جانت نفس نافرمان تست
آه اگر از جای خاص آید پدید
مرد را حالی خلاص آید پدید
حکایت چوب خوردن یوسف به دستور زلیخا
چون زلیخا حشمت واعزاز داشت
رفت یوسف را به زندان بازداشت
با غلامی گفت بنشان این دمش
پس بزن پنجاه چوب محکمش
بر تن یوسف چنان بازو گشای
کین دم آهش بشنوم از دور جای
آن غلام آمد بسی کارش نداد
روی یوسف دید دل بارش نداد
پوستینی دید مرد نیک بخت
دست خود بر پوستین بگشاد سخت
مرد هر چوبی که میزد استوار
نالهای میکرد یوسف زار زار
چون زلیخا بانگ بشنودی ز دور
گفتی آخر سختتر زن ای صبور
مرد گفت ای یوسف خورشید فر
گر زلیخا بر تو اندازد نظر
چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ
بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ
برهنه کن دوش، دل برجای دار
بعد از آن چوبی قوی را پای دار
گرچه این ضربت زیانی باشدت
چون ترا بیند نشانی باشدت
تن برهنه کرد یوسف آن زمان
غلغلی افتاد در هفت آسمان
مرد حالی کرد دست خود بلند
سخت چوبی زد که در خاکش فکند
چون زلیخا زو شنود آن بار آه
گفت بس، کین آه بود از جایگاه
پیش ازین آن آهها ناچیزبود
آه آن باد این ز جایی نیز بود
گر بود در ماتمی صد نوحهگر
آه صاحب درد آید کارگر
گر بود در حلقهای صد غم زده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
هر که درد عشق دارد، سوز هم
شب کجا یابد قرار و روز هم
حکایت خواجهای که از غلامش خواست او را برای نماز بیدار کند
خواجه زنگی را غلامی چست بود
دست پاک از کار دنیا شست بود
جملهٔ شب آن غلام پاک باز
تا به وقت صبح میکردی نماز
خواجه گفتش ای غلام کارکن
شب چو برخیزی مرا بیدار کن
تا وضو سازم کنم با تو نماز
آن غلام او را جوابی داد باز
گفت آن زن را که درد زه بخاست
گر کسش بیدارگر نبود رواست
گر ترا دردیستی بیداریی
روز و شب در کار نه بیکاریی
چون کسی باید که بیدارت کند
دیگری باید که او کارت کند
هر که را این حسرت و این درد نیست
خاک بر فرقش که این کس مرد نیست
هر که را این درد دل در هم سرشت
محو شد هم دوزخ او را هم بهشت
گفتار بوعلی طوسی دربارهٔ اهل جنت و اهل دوزخ
بوعلی طوسی که پیر عهد بود
سالک وادی جد و جهد بود
آن چنان جا کو به ناز و عز رسید
من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار
اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشی جنت و ذوق وصال
حال خود گویید با ما حسب حال
اهل جنت جمله گویند این زمان
خوشی فردوس برخاست از میان
زانک ما را در بهشت پر کمال
روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد
هشت خلد از شرم آن تاریک شد
در فروغ آن جمال جان فشان
خلد را نه نام باشد نه نشان
چون بگویند اهل جنت حال خویش
اهل دوزخ در جواب آیند پیش
کای همه فارغ ز فردوس و جنان
هرچ گفتید آنچنانست، آنچنان
زانک ما کاصحاب جای ناخوشیم
از قدم تا فرق غرق آتشیم
روی چون بنمود ما را آشکار
حسرت واماندگی از روی یار
چون شدیم اگه که ما افتادهایم
وز چنان رویی جدا افتادهایم
ز آتش حسرت دل ناشاد ما
آتش دوزخ ببرد از یاد ما
هر کجا کین آتش آید کارگر
ز آتش دوزخ کجا ماند خبر
هرک را شد در رهش حسرت پدید
کم تواند کرد از غیرت پدید
حسرت و آه و جراحت بایدت
در جراحت ذوق و راحت بایدت
گر درین منزل تو مجروح آمدی
محرم خلوت گه روح آمدی
گر تو مجروحی دم از عالم مزن
داغ مینه بر جراحت، دم مزن
حکایت مردی که از نبی اجازهٔ نماز بر مصلایی گرفت
از نبی در خواست مردی پر نیاز
تا گزارد بر مصلایی نماز
خواجه دستوری نداد او را در آن
گفت ریگ و خاک گرمست این زمان
روی نه بر خاک گرم و خاک کوی
زانک هر مجروح را داغست روی
چون تو میبینی جراحت روح را
داغ نیکوتر بود مجروح را
تا نیاری داغ دل این جایگاه
کی توان کردن بسوی تو نگاه
داغ دل آور که در میدان درد
اهل دل از داغ بشناسند مرد
دیگری گفتش کهای دارای راه
دیدهٔ ما شد درین وادی سیاه
پر سیاست مینماید این طریق
چند فرسنگ است این راه ای رفیق
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد بازکس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای نا صبور
چون شدند آنجایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد از بیخبر
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس، بیکنار
پس سیم وادیست آن معرفت
پس چهارم وادی استغنی صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعب ناک
هفتمین وادی فقرست و فنا
بعد ازین روی روش نبود ترا
درکشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
بیان وادی طلب
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صدتعب
صد بلا در هر نفس اینجا بود
طوطی گردون، مگس اینجا بود
جد و جهد اینجات باید سالها
زانک اینجا قلب گردد کارها
ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت در باختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
چون شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید
خویش را از شوق او دیوانهوار
بر سر آتش زند پروانهوار
سر طلب گردد ز مشتاقی خویش
جرعهای می، خواهد از ساقی خویش
جرعهای ز آن باده چون نوشش شود
هر دو عالم کل فراموشش شود
غرقهٔ دریا بماند خشک لب
سر جانان میکند از جان طلب
ز آرزوی آن که سربشناسد او
ز اژدهای جان ستان نهراسد او
کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش
درپذیرد تا دری بگشایدش
چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زانک نبود زان سوی در آن و این
حکایت سجده نکردن ابلیس بر آدم
گفت چون حق میدمید این جان پاک
در تن آدم که آبی بود و خاک
خواست تا خیل ملایک سر به سر
نه خبر یابند از جان نه اثر
گفت ای روحانیان آسمان
پیش آدم سجده آرید این زمان
سرنهادند آن همه بر روی خاک
لاجرم یک تن ندید آن سر پاک
باز ابلیس آمد و گفت این نفس
سجدهای از من نبیند هیچ کس
گر بیندازند سر از تن مرا
نیست غم چون هست این گردن مرا
من همیدانم که آدم خاک نیست
سر نهم تا سر ببینم، باک نیست
چون نبود ابلیس را سر بر زمین
سر بدید او زانکه بود او در کمین
حق تعالی گفتش ای جاسوس راه
تو به سر در دیدنی این جایگاه
گنج چون دیدی که بنهادم نهان
بکشمت تا برنگویی در جهان
زانک خفیه نیست بیرون از سپاه
هر کجا گنجی که بنهد پادشاه
بیشکی بر چشم آنکس کان نهد
بکشد او را و خطش بر جان نهد
مرد گنجی دید گنجی اختیار
سر بریدن بایدت کرد اختیار
ور نبرم سر ز تن این دم ترا
این سخن باشد همه عالم ترا
گفت یا رب مهل ده این بنده را
چارهای کن این ز کار افکنده را
حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذاب خواهم زد رقم
تابمانی تا قیامت متهم
بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک
لعنت آن تست رحمت آن تو
بنده آن تست قسمت آن تو
گر مرا لعنست قسمت، باک نیست
زهر هم باید، همه تریاک نیست
چون بدیدم خلق را لعنت طلب
لعنت برداشتم من بیادب
این چنین باید طلب گر طالبی
تو نهٔ طالب به معنی غالبی
گر نمییابی تو او را روز و شب
نیست او گم، هست نقصان در طلب
حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
وقت مردن بود شبلی بیقرار
چشم پوشیده دلی پرانتظار
در میان زنار حیرت بسته بود
بر سر خاکستری بنشسته بود
گه گرفتی اشک در خاکستر او
گاه خاکستر بکردی بر سر او
سایلی گفتش چنین وقتی که هست
دیدهای کس را که او زنار بست
گفت میسوزم، چه سازم، چون کنم
چون ز غیرت میگدازم چون کنم
جان من کز هر دو عالم چشم دوخت
این زمان از غیرت ابلیس سوخت
چون خطاب لعنتی او راست بس
از اضافت آید افسوسم بکس
مانده شبلی تفته و تشنه جگر
او به دیگر کس دهد چیزی دگر
گر تفاوت باشدت از دست شاه
سنگ با گوهر نهای تو مرد راه
گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار
پس ندارد شاه اینجا هیچکار
سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست
آن نظرکن تو که این از دست اوست
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری به دست
مرد باید کز طلب در انتظار
هر زمانی جان کند در ره نثار
نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود
گر فرو افتد زمانی از طلب
مرتدی باشد درین ره بیادب
حکایت مجنون که خاک میبیخت تا لیلی را بیابد
دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان ره گذر میبیخت خاک
گفت ای مجنون چه میجویی چنین
گفت لیلی را همیجویم یقین
گفت لیلی را کجا یابی ز خاک
کی بود در خاک شارع در پاک
گفت من میجویمش هر جا که هست
بوک جایی یک دمش آرم به دست
گفتار یوسف همدان دربارهٔ صبر
یوسف همدان، امام روزگار
صاحب اسرار جهان، بینای کار
گفت چندانی که از بالا و پست
دیده ور میبنگرد در هرچ هست
هست یک یک ذره یعقوب دگر
یوسف گم کرده میپرسد خبر
درد باید در ره او انتظار
تا درین هر دو برآید روزگار
ور درین هر دو نیابی کار باز
سر مکش زنهار از این اسرار باز
در طلب صبری بباید مرد را
صبر خود کی باشد اهل درد را
صبر کن گر خواهی وگر نه، بسی
بوک جایی راه یابی از کسی
هچو آن طفلی که باشد در شکم
هم چنان با خود نشین با خود به هم
از درون خود مشو بیرون دمی
نانت اگر باید همی خور خون دمی
قوت آن طفل شکم خونست بس
وین همه سودا ز بیرونست بس
خون خورو در صبر بنشین مردوار
تا برآید کار تو از دست کار
گفتگوی شیخ ابوسعید مهنه با پیری روشنضمیر دربارهٔ صبر
شیخ مهنه بود در قبضی عظیم
شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم
دید پیری روستایی را ز دور
گاو میبست و ازو میریخت نور
شیخ سوی او شد و کردش سلام
شرح دادش حال قبض خود تمام
پیر چون بشنید گفت ای بوسعید
از فرود فرش تا عرش مجید
گر کنند این جمله پر ارزن تمام
نه به یک کرت، به صد کرت مدام
ور بود مرغی که چیند آشکار
دانهٔ ارزن پس از سالی هزار
گر ز بعد با چندین زمان
مرغ صد باره بپردازد جهان
از درش بویی نیابد جان هنوز
بو سعیدا زود باشد آن هنوز
طالبان را صبر میباید بسی
طالب صابر نه افتد هر کسی
تا طلب در اندرون ناید پدید
مشک در نافه ز خون ناید پدید
از درونی چون طلب بیرون رود
گر همه گردون بود در خون رود
هرک را نبود طلب، مردار اوست
زنده نیست او ، صورت دیوار اوست
هرکرا نبود طلب مرد آن بود
حاش لله صورتی بیجان بود
گر به دست آید ترا گنجی گهر
در طلب باید که باشی گرمتر
آنک از گنج گهر خرسند شد
هم بدان گنج گهر دربند شد
هرک او در ره بچیزی بازماند
شد بتش آن چیز کو بت بازماند
چون تنک مغز آمدی بیدل شدی
کز شراب مست لایعقل شدی
می مشو آخر به یک میمست نیز
میطلب چون بینهایت هست نیز
حکایت محمود و مردی خاکبیز
یک شبی محمود میشد بیسپاه
خاک بیزی دید سر بر خاک راه
کرده بد هر جای کوهی خاک بیش
شاه چون آن دید، بازو بند خویش
در میان کوه خاک او فکند
پس براند آنگاه چون بادی سمند
پس دگر شب باز آمد شهریار
دید او را همچنین مشغول کار
گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی
ده خراج عالم آسان یافتی
همچنان بس خاک میبیزی تو باز
پادشاهی کن که گشتی بینیاز
خاک بیزش گفت آن زین یافتم
آن چنان گنجی نهان زین یافتم
چون ازین در دولتم شد آشکار
تا که جان دارم مرا اینست کار
مرد این ره باش تا بگشایدت
سر متاب از راه تا بنمایدت
بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست
تو طلب کن زانک این در بسته نیست
حکایت مردی که گشایش میخواست و جواب رابعه به او
بیخودی میگفت در پیش خدای
کای خدا آخر دری بر من گشای
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت ای غافل کی این در بسته بود
بیان وادی عشق
بعد ازین وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان
لحظهای نه کافری داند نه دین
ذرهای نه شک شناسد نه یقین
نیک و بد در راه او یکسان بود
خود چو عشق آمد نه این نه آن بود
ای مباحی این سخن آن تونیست
مرتدی تو، این به دندان تو نیست
هرچ دارد، پاک دربازد به نقد
وز وصال دوست مینازد به نقد
دیگران را وعدهٔ فردا بود
لیک او را نقد هم اینجا بود
تا نسوزد خویش را یک بارگی
کی تواند رست از غم خوارگی
تا به ریشم در وجود خود نسوخت
در مفرح کی تواند دل فروخت
میتپد پیوسته در سوز و گداز
تا بجای خود رسد ناگاه باز
ماهی از دریا چو بر صحرا فتد
میتپد تا بوک در دریا فتد
عشق اینجا آتشست و عقل دود
عشق کامد در گریزد عقل زود
عقل در سودای عشق استاد نیست
عشق کار عقل مادر زاد نیست
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
هست یک یک برگ از هستی عشق
سر ببر افکنده از مستی عشق
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
تو نه کار افتادهای نه عاشقی
مردهای تو، عشق را کی لایقی
زنده دل باید درین ره صد هزار
تا کند در هرنفس صد جان نثار
حکایت خواجهای که عاشق کودکی فقاع فروش شد
خواجهای از خان و مان آواره شد
وز فقاعی کودکی بیچاره شد
شد ز فرط عشق سودایی ازو
گشت سر غوغای رسوایی ازو
هرچ او را بود اسباب و ضیاع
میفروخت و میخرید از وی فقاع
چون نماندش هیچ، بس درویش شد
عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
گرچه میدادند نان او را تمام
گرسنه بودی و سیر از جان مدام
زانک چندانی که نانش میرسید
جمله میبرد و فقاعی میخرید
دایما بنشسته بودی گرسنه
تا خرد یک دم فقاعی صد تنه
سایلی گفتش که ای آشفته کار
عشق چه بود سر این کن آشکار
گفت آن باشد که صد عالم متاع
جمله بفروشی برای یک فقاع
تا چنین کاری نیفتد مرد را
او چه داند عشق را و درد را
حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
اهل لیلی نیز مجنون را دمی
در قبیله ره ندادندی همی
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
پوستی بستد ازو مجنون مست
سرنگون شد، پوست اندر سرفکند
خویشتن را کرد همچون گوسفند
آن شبان را گفت بهر کردگار
در میان گوسفندانم گذار
سوی لیلی ران رمه، من در میان
تا بیابم بوی لیلی یک زمان
تا نهان از دوست، زیر پوست من
بهره گیرم ساعتی از دوست من
گر ترا یک دم چنین دردیستی
در بن هر موی تو مردیستی
ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردان میدانت نبود
عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد
خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
پس به آخر گشت زایل هوش ازو
چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان بردش به دشت
آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب
بعد از آن، روزی مگر مجنون مست
کرد با قومی به صحرا درنشست
یک تن از قومش به مجنون گفت باز
سر برهنه ماندهای ای سرفراز
جامهای کان دوستتر داری و بس
گر بگویی من بیارم این نفس
گفت هرجامه سزای دوست نیست
هیچ جامه بهترم از پوست نیست
پوستی خواهم از آن گوسفند
چشم بد را نیز میسوزم سپند
اطلس و اکسون مجنون پوستست
پوست خواهد هرک لیلی دوستست
بردهام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامهای جز پوست من
دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی
عشق باید کز خرد بستاندت
پس صفات تو بدل گرداندت
کمترین چیزیت در محو صفات
بخشش جانست و ترک ترهات
پای درنه گر سرافرازی چنین
زانک بازی نیست جان بازی چنین
حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود
گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
میدویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
روزدیگر چون به میدان شد غلام
میدوید آن رند در عشقی تمام
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
میدوید از هر سوی میدان چو گوی
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
رند گفتش گر گدا میگوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
عشق و افلاس است در همسایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی
عشق از افلاس میگیرد نمک
عشق مفلس را سزد بیهیچ شک
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر
جمله چون برگوی میداری نظر
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هر دو در سرگشتگی افتادهایم
بی سرو بی تن به جان استادهایم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز میگوییم مشتی غم ازو
دولتیتر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دلشده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بیقیاس
از پی او میدود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری میرسد
از پی وصلش سروری میرسد
من نمییارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمیگویی دروغ ای بینوا
مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعیام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا
حکایت عربی که در عجم افتاد و سر گذشت او با قلندران
در عجم افتاد خلقی از عرب
ماند از رسم عجم او در عجب
در نظاره میگذشت آن بیخبر
بر قلندر راه افتادش مگر
دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن
هر دو عالم باخته بی یک سخن
جمله کم زن مهره دزد پاک بر
در پلیدی هریک از هم پاک تر
هر یکی را کردهٔ دزدی به دست
هیچ دردی ناچشیده جمله مست
چون بدید آن قوم را میلش فتاد
عقل و جان بر شارع سیلش فتاد
چون قلندریان چنانش یافتند
آب برده عقل و جانش یافتند
جمله گفتندش درآ ای هیچ کس
او درون شد بیش و کم این بود بس
کرد رندی مست از یک دردیش
محو شد از خویش و گم شد مردیش
مال و ملک و سیم و زر بودش بسی
برد ازو در یک ندب حالی کسی
رندی آمد دردی افزونش داد
وز قلندر عور سر بیرونش داد
مرد میشد همچنان تا با عرب
عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب
اهل او گفتند بس آشفتهای
کو زر و سیمت، کجا تو خفتهای
سیم و زر شد، آمد آشفتن ترا
شوم بود این در عجم رفتن ترا
دزد راهت زد، کجا شد مال تو
شرح ده تا من بدانم حال تو
گفت میرفتم خرامان در رهی
اوفتاده بر قلندر ناگهی
هیچ دیگر میندانم نیز من
سیم و زر رفت وشدم ناچیز من
گفت وصف این قلندر کن مرا
گفت وصف اینست و بس قال اندرا
مرد اعرابی فنایی مانده بود
زان همه قال اندرایی مانده بود
پای درنه یا سر خود گیر تو
جان ببر یا نه به جان بپذیر تو
گر تو بپذیری به جان اسرار عشق
جان فشانان سرکنی در کار عشق
جان فشانی و بمانی برهنه
ماندت قال اندرایی دربنه
حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد
بود عالی همتی صاحب کمال
گشت عاشق بر یکی صاحب جمال
از قضا معشوق آن دل داده مرد
شد چو شاخ خیزران باریک و زرد
روز روشن بر دلش تاریک شد
مرگش از دور آمد و نزدیک شد
مرد عاشق را خبر دادند از آن
کاردی در دست میآمد دوان
گفت جانان رابخواهم کشت زار
تا به مرگ خود نمیرد آن نگار
مردمان گفتند بس شوریدهای
تو درین کشتن چه حکمت دیدهای
خون مریز و دست ازین کشتن بدار
کو خود این ساعت بخواهد مرد زار
چون ندارد مرده کشتن حاصلی
سر نبرد مرده را جز جاهلی
گفت چون بر دست من شد کشته یار
در قصاص او کشندم زار زار
پس چو برخیزد قیامت، پیش جمع
از برای او بسوزندم چو شمع
تا شوم زو کشته امروز از هوس
سوخته فردا ازو اینم نه بس
پس بود آنجا و اینجا کام من
سوخته یا کشتهای او نام من
عاشقان جان باز این راه آمدند
وز دو عالم دست کوتاه آمدند
زحمت جان از میان برداشتند
دل به کلی از جهان برداشتند
جان چو برخاست از میان بیجان خویش
خلوتی کردند با جانان خویش
حکایت خلیلالله که جان به عزرائیل نمیداد
چون خلیل الله درنزع اوفتاد
جان به عزرائیل آسان مینداد
گفت از پس شو، بگو با پادشاه
کز خلیل خویش آخر جان مخواه
حق تعالی گفت اگر هستی خلیل
بر خلیل خویشتن جان کن سبیل
جان همی باید ستد از تو به تیغ
از خلیل خود که دارد جان دریغ
حاضری گفتش که ای شمع جهان
ازچه میندهی به عزرائیل جان
عاشقان بودند جان بازان راه
تو چرا میداری آخر جان نگاه
گفت من چون گویم آخر ترک جان
چونک عزرائیل باشد در میان
بر سر آتش درآمد جبرئیل
گفت از من حاجتی خواهای خلیل
من نکردم سوی او آن دم نگاه
زانک بند راهم آمد جز اله
چون بپیچیدم سر از جبریل من
کی دهم جان را به عزرائیل من
زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار
تا از و شنوم که گوید جان بیار
چون به جان دادن رسد فرمان مرا
نیم جو ارزد جهانی جان مرا
در دو عالم کی دهم من جان به کس
تا که او گوید، سخن اینست و بس
بیان وادی معرفت
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
هیچ کس نبود که او این جایگاه
مختلف گردد ز بسیاری راه
هیچ ره دروی نه هم آن دیگرست
سالک تن، سالک جان، دیگرست
باز جان و تن ز نقصان و کمال
هست دایم در ترقی و زوال
لاجرم بس ره که پیش آمد پدید
هر یکی بر حد خویش آمد پدید
کی تواند شد درین راه خلیل
عنکبوت مبتلا هم سیر پیل
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
گر بپرد پشه چندانی که هست
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا برو گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذرهای جز دوست او
هرچ بیند روی او بیند مدام
ذره ذره کوی او بیند مدام
صد هزار اسرار از زیر نقاب
روز میبنمایدت چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسرار بین گردد تمام
کاملی باید درو جانی شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
گر ز اسرارت شود ذوقی پدید
هر زمانت نو شود شوقی پدید
تشنگی بر کمال اینجا بود
صد هزاران خون حلال اینجا بود
گر بیاری دست تا عرش مجید
دم مزن یک ساعت از هل من یزید
خویش را در بحر عرفان غرق کن
ورنه باری خاک ره بر فرق کن
گرنهای ای خفته اهل تهنیت
پس چرا خود را نداری تعزیت
گر نداری شادیی از وصل یار
خیز باری ماتم هجران بدار
گر نمی بینی جمال یار تو
خیز منشین، میطلب اسرار تو
گر نمیدانی طلب کن شرم دار
چون خری تا چند باشی بیفسار
حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
بود مردی سنگ شد در کوه چین
اشک میبارد ز چشمش بر زمین
بر زمین چون اشک ریزد زار زار
سنگ گردد اشک آن مرد آشکار
گر از آن سنگی فتد در دست میغ
تا قیامت زو نبارد جز دریغ
هست علم آن مرد پاک راست گوی
گر به چین باید شدن او را بجوی
زانک علم از غصهٔ بی همتان
سنگ شد، تا کی ز کافر نعمتان
جمله تاریک است این محنت سرای
علم در وی چون جواهر ره نمای
ره بر جانت درین تاریک جای
جوهر علمست و علم جان فزای
تو درین تاریکی بی پا و سر
چون سکندر ماندهای بیراه بر
گر تو برگیری ازین جوهر بسی
خویش را یابی پشیمانتر کسی
ور نباید جوهرت ای هیچ کس
هم پشیمانتر تو خواهی بود بس
گر بود ور نبود این جوهر ترا
هر زمان یابم پشیمانتر ترا
این جهان و آن جهان در جان گمست
تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست
چون برون رفتی ازین گم در گمی
هست آنجا جای خاص آدمی
گر رسی زینجا بجای خاص باز
پی بری در یک نفس صد گونه راز
ور درین ره بازمانی وای تو
گم شود در نوحه سر تا پای تو
شب مخسب و روز در هم میمخور
این طلب در تو پدید آید مگر
میطلب تو تا طلب کم گرددت
خورد روز و خواب شب کم گرددت
حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت
عاشقی از فرط عشق آشفته بود
بر سر خاکی بزاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته وز خود رفته باز
رقعهای بنبشت چست و لایق او
بست آن بر آستین عاشق او
عاشقش از خواب چون بیدار شد
رقعه برخواند و برو خون بار شد
این نوشته بود کای مرد خموش
خیز اگر بازارگانی سیم گوش
ور تو مرد زاهدی، شب زنده باش
بندگی کن تا به روز و بنده باش
ور تو هستی مرد عاشق، شرمدار
خواب را با دیدهٔ عاشق چه کار
مرد عاشق باد پیماید به روز
شب همه مهتاب پیماید ز سوز
چون تو نه اینی نه آن، ای بیفروغ
میمزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن
عاشقش گویم، ولی بر خویشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی
حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمیخفت
پاسبانی بود عاشق گشت زار
روز و شب بیخواب بود و بیقرار
هم دمی با عاشق بیخواب گفت
کاخر ای بیخواب یک دم شب بخفت
گفت شد با پاسبانی عشق یار
خواب کی آید کسی را زین دو کار
پاسبان را خواب کی لایق بود
خاصه مرد پاسبان عاشق بود
چون چنین سربازیی در سر ببست
بود آن این یک بر آن دیگر ببست
من چگونه خواب یابم اندکی
وام نتوان کردن این خواب از یکی
هر شبم عشق امتحانی میکند
پاسبان را پاسبانی میکند
گاه میرفتی و چوبک میزدی
گه ز غم بر روی و تارک میزدی
گر بخفتی یک دم آن بیخواب و خور
عشق دیدیش آن زمان خوابی دگر
جملهٔ شب خلق را نگذاشتی
تا بخفتندی فغان برداشتی
دوستی گفتش کهای در تف و تاب
جملهٔ شب نیستت یک لحظه خواب
گفت مرد پاسبان را خواب نیست
روی عاشق را بجز اشک آب نیست
پاسبان را کار بیخوابی بود
عاشقان را روی بیآبی بود
چون ز جای خواب آب آید برون
کی بود ممکن که خواب آید برون
عاشقی و پاسبانی یارشد
خواب ز چشمش به دریا بار شد
پاسبان را عاشقی نغز اوفتاد
کار بیخوابیش در مغز اوفتاد
میمخسب ای مرد اگر جویندهای
خواب خوش بادت اگر گویندهای
پاسبانی کن بسی در کوی دل
زانک دزدانند در پهلوی دل
هست از دزدان دل بگرفته راه
جوهر دل دار از دزدان نگاه
چون ترا این پاسبانی شد صفت
عشق زود آید پدید و معرفت
مرد را بیشک درین دریای خون
معرفت باید ز بیخوابی برون
هرک او بیخوابی بسیار برد
چون به حضرت شد دل بیداربرد
چون ز بیخوابیست بیداری دل
خواب کم کن در وفاداری دل
چند گویم، چون وجودت غرقه ماند
غرقه را فریاد نتواند رهاند
عاشقان رفتند تا پیشان همه
در محبت مست خفتند آن همه
تو همی زن سر که آن مردان مرد
نوش کردند آنچ میبایست کرد
هر که را شد ذوق عشق او پدید
زود باید هر دو عالم را کلید
گر زنی باشد شود مردی شگرف
ور بود مردی شود دریای ژرف
گفتار عباسه دربارهٔ عشق و معرفت
با کسی عباسه گفت ای مرد عشق
ذرهای بر هرک تابد درد عشق
گر بود مردی، زنی زاید ازو
ور زنیست ای بس که مرد آید ازو
زن ندیدی تو که از آدم بزاد
مرد نشنیدی که از مریم بزاد
تا نتابد آنچ میباید تمام
کار هرگز بر تو نگشاید مدام
چون بتابد، ملک حاصل آیدت
حاصل آید هرچ در دل آیدت
ملک نیز این دان و دولت این شمر
ذرهای زین، عالمی از دین شمر
گر شوی قانع به ملک این جهان
تا ابد ضایع بمانی جاودان
هست دایم سلطنت در معرفت
جهد کن تا حاصل آید این صفت
هرک مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
ملک عالم پیش او ملکی شود
نه فلک در بحر او فلکی شود
گر بدانندی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بیکنار
جمله در ماتم نشینندی ز درد
روی یک دیگر ندیدندی ز درد
حکایت محمود و دیوانهٔ ویرانهنشین
شد مگر محمود در ویرانهای
دید آنجا بیدلی دیوانهای
سر فرو برده به اندوهی که داشت
پشت زیر بار آن کوهی که داشت
شاه را چون دید، گفتش دورباش
ورنه بر جانت زنم صد دور باش
تو نهای شاهی، که تو دون همتی
در خدای خویش کافر نعمتی
گفت محمودم، مرا کافر مگوی
یک سخن با من بگو، دیگر مگوی
گفت اگر میدانیی ای بیخبر
کز که دور افتادهای زیر و زبر
نیستی خاکستر و خاکت تمام
جمله آتش ریزیی بر سر مدام
بیان وادی استغنا
بعد ازین وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
میجهد از بینیازی صرصری
میزند بر هم به یک دم کشوری
هفت دریا یک شمر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مردهایست
هفت دوزخ همچو یخ افسرده ایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر، حوصله
کس نماند زنده در صد قافله
صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغی برفروخت
صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا درین حضرت دروگر گشت نوح
صد هزاران پشه در لشگر فتاد
تا براهیم از میان با سرفتاد
صد هزاران طفل سر ببریده گشت
تا کلیم الله صاحب دیده گشت
صد هزاران خلق در زنار شد
تا که عیسی محرم اسرار شد
صد هزاران جان و دل تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
قدر نه نو دارد اینجا نه کهن
خواه اینجا هیچ کن خواهی مکن
گر جهانی دل کبابی دیدهای
همچنان دانم که خوابی دیدهای
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شب نمی در بحر بیپایان فتاد
گر فروشد صد هزاران سر بخواب
ذرهای با سایهای شد ز آفتاب
گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت
در جهان کم گیر برگی از درخت
گر ز ماهی در عدم شد تا به ماه
پای مور لنگ شد در قعر چاه
گر دو عالم شد همه یک بارنیست
در زمین ریگی همان انگار نیست
گر نماند از دیو وز مردم اثر
از سر یک قطره باران در گذر
گر بریخت این جملهٔ تنها به خاک
موی حیوانی اگر نبود چه باک
گر شد اینجا جزو و کل کلی تباه
کم شد از روی زمین یک برگ کاه
گر به یک ره گشت این نه طشت گم
قطرهای در هشت دریا گشت گم
حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد
در ده ما بود برنایی چو ماه
اوفتاد آن ماه یوسفوش به چاه
در زبر افتاد خاک او را بسی
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی
خاک بر وی گشته بود و روزگار
با دو دم آورده بودش کار و بار
آن نکو سیرت محمد نام بود
تا بدان عالم ازو یک گام بود
چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر
ای چراغ چشم وای جان پدر
ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن
کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس
این بگفت و جان بداد، این بود و بس
درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر
آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو
کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک
کو کنون آن صد هزاران تن زخاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک
کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو هیچهیچ
هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنک هست
چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا
گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
یوسف همدان که چشم راه داشت
سینهٔ پاک و دل آگاه داشت
گفت بر شو عمرها بالای عرش
پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش
هرچ بود و هست و خواهد بود نیز
چه بدو چه نیک، یک یک ذره چیز
قطره است این جمله از دریای بود
بود فرزند نبود آمد چه سود
نیست این وادی چنین سهل ای سلیم
سهل میدانی تو از جهل ای سلیم
گر شود دریا ره از خون دلت
هم نیفتد قطع جز یک منزلت
گر جهانی راه هر دم بسپری
گام اول باشدت چون بنگری
هیچ سالک راه را پایان ندید
هیچ کس این درد را درمان ندید
گر باستی، همچو سنگ افسردهای
گه مرداری وگاهی مردهای
ور به تگ استی و دایم میدوی
تا ابد بانگ درایی نشنوی
نه شدن رویست و نه استادنت
نه ترا مردن به و نه زادنت
مشکلا کارا که افتادت چه سود
کار سخت اینست استادت چه سود
سر مزن، سر میزن ای مرد خموش
ترک کن این کار و هین در کار کوش
هم بترک کار کن، هم کارکن
کار خود اندک کن وبسیارکن
تا اگر کاری بود درمان کار
کار باشد با تو در پایان کار
ور نباشد کار درمان کسی
با تو بیکاری بود آنجا بسی
ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن این باشد درست
چون شناسی کار، چون بتوان شناخت
بوک بتوانی شناخت و کار ساخت
بینیازی بین و استغنا نگر
خواه مطرب باش، خواهی نوحه گر
برق استغنا چنان اینجا فروخت
کز تف او صد جهان اینجا بسوخت
صد جهان اینجا فرو ریزد به خاک
گر جهان نبود درین وادی چه باک
حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید
دیده باشی کان حکیم بی خرد
تختهای خاک آورد در پیش خود
پس کند آن تخته پر نقش و نگار
ثابت و سیاره آرد آشکار
هم فلک آرد پدید و هم زمین
گه بر آن حکمی کند گاهی برین
هم نجوم و هم برون آرد پدید
هم افول و هم عروج آرد پدید
هم نحوست، هم سعادت برکشد
خانهٔ موت و ولادت برکشد
چون حساب نحس کرد و سعد از آن
گوشهٔ آن تخته گیرد بعد از آن
برفشاند، گویی آن هرگز نبود
آن همه نقش و نشان هرگز نبود
صورت این عالم پر پیچ پیچ
هست همچون صورت آن تخته هیچ
تو نیاری تاب این، کنجی گزین
گرد این کم گرد و در کنجی نشین
جملهٔ مردان زنان اینجا شدند
از دو عالم بینشان اینجا شدند
چون نداری طاقت این راه تو
گر همه کوهی نسنجی کاه تو
گفتار پیری مستغنی
گفت مردی مرد را از اهل راز
پرده شد از عالم اسرار باز
هاتفی در حال گفت ای پیر زود
هرچه میخواهی به خواه و گیر زود
پیر گفتا من بدیدم کانبیا
مبتلا بودند دایم در بلا
هر کجا رنج و بلایی بیش بود
انبیا را آن همه در پیش بود
انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیر غریب
من نه عزت خواهم و نه خواریی
کاش در عجز خودم بگذاریی
چون نصیب مهتران در دست و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج
انبیا بودند سر غوغای کار
من ندارم تاب، دست از من بدار
هرچ گفتم از میان خود چه سود
تا ترا کاری نیفتد زان چه سود
گرچه در بحر خطر افتادهای
همچو کبکی بال و پرافتادهای
از نهنگ و قعر اگر آگاهیی
کی سلوک این چنین ره خواهیی
اول از پندار مانی بیقرار
چون درافتی جان کی آری با کنار
حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند
آن مگس میشد ز بهر توشهای
دید کندوی عسل در گوشهای
شد ز شوق آن عسل دل دادهای
در خروش آمد که کو آزادهای
کز من مسکین جوی بستاند او
در درون کندوم بنشاند او
شاخ وصلم گر ببرآید چنین
منج نیکوتر بود در انگبین
کرد کارش را کسی، بیرون شوی
در درون ره دادش و بستد جوی
چون مگس را با عسل افتاد کار
پای و دستش در عسل شد استوار
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سختتر شد بند او
در خروش آمد که ما را قهر کشت
وانگبینم سختتر از زهر کشت
گر جوی دادم، دو جو اکنون دهم
بوک ازین درماندگی بیرون جهم
کس درین وادی دمی فارغ مباد
مرد این وادی بجز بالغ مباد
روزگاریست ای دل آشفته کار
تا به غفلت میگذاری روزگار
عمر در بیحاصلی بردی به سر
کو کنون تحصیل را عمری دگر
خیز و این وادی مشکل قطع کن
بازپر، وز جان وز دل قطع کن
زانک تا با جان و بادل هم بری
مشرکی وز مشرکان غافلتری
جان برافشان در ره و دل کن نثار
ورنه ز استغنی بگردانند کار
حکایت شیخی خرقهپوش که عاشق دختر سگبان شد
بود شیخی خرقه پوش و نامدار
برد از وی دختر سگبان قرار
شد چنان در عشق آن دلبر زبون
کز دلش میزد چو دریا موج خون
بر امید آنک بیند روی او
شب بخفتی با سگان در کوی او
مادر دختر از آن آگاه شد
گفت شیخا چون دلت گمراه شد
پیر اگر بر دست دارد این هوس
پیشهٔ ما هست سگبانی و بس
رنگ ماگیری و سگبانی کنی
بعد سالی عقد و مهمانی کنی
چون نبود آن شیخ اندر عشق سست
خرقه را بفکند و شد در کار چست
با سگی در دست در بازار شد
قرب سالی از پی این کار شد
صوفی دیگر که بودش هم نفس
چون چنانش دید گفت ای هیچ کس
مدت سی سال بودی مرد مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
گفت ای غافل مکن قصه دراز
زانک اگر پرده کنی زین قصه باز
حق تعالی داند این اسرار را
با تو گرداند همی این کار را
چون ببیند طعنهٔ پیوست تو
سگ نهد از دست من بر دست تو
چند گویم این دلم از درد راه
خون شد و یک دم نیامد مرد راه
من ببیهوده شدم بسیار گوی
وز شما یک تن نشد اسرارجوی
گر شما اسرار دان ره شوید
آنگهی از حرف من آگه شوید
گر بگویم بیش ازین در ره بسی
جمله در خوابید، کو رهبر کسی
حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکتهای بگوید
آن مریدی شیخ را گفت از حضور
نکتهای برگوی شیخش گفت دور
گر شما روها بشویید این زمان
آنگهی من نکته آرم در میان
در نجاست مشک بویی، زان چه سود
پیش مستان نکته گویی، زان چه سود
بیان وادی توحید
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برونست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کی هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
عقیدهٔ دیوانهای دربارهٔ عالم
گفت آن دیوانه را مردی عزیز
چیست عالم، شرح ده این مایه چیز
گفت هست این عالم پر نام و ننگ
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ
گر به دست این نخل میمالد یکی
آن همه یک موم گردد بیشکی
چون همه مومست و چیزی نیز نیست
رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست
چون یکی باشد همه، نبود دوی
نه منی برخیزد اینجا نه توی
حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
رفت پیش بوعلی آن پیر زن
کاغذی زر برد کین بستان ز من
شیخ گفتش عهد دارم من که نیز
جز ز حق نستانم از کس هیچچیز
پیرزن در حال گفت ای بوعلی
از کجا آوردی آخر احولی
تو درین ره مرد عقد و حل نهای
چند بینی غیر اگر احول نهای
مرد را در دیده آنجا غیر نیست
زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست
هم ازو بشنو سخنها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار
هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان
هم درو، هم زو و هم با او بود
هم برون از هرسه این نیکو بود
هرک در دریای وحدت گم نشد
گر همه آدم بود مردم نشد
هر یک از اهل هنر وز اهل عیب
آفتابی دارد اندر غیب غیب
عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب
هرک او در آفتاب خود رسید
تو یقین میدان که نیک و بد رسید
تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود
ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز
تا که از هیچی پدیدار آمدی
درگرفت خود گرفتار آمدی
کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی
از صفات بد به کلی پاک شو
بعد از آن بادی به کف با خاک شو
تو کجا دانی که اندر تن ترا
چه پلیدیهاست چه گلخن ترا
مار و کژدم در تو زیر پردهاند
خفتهاند و خویشتن گم کردهاند
گر سر مویی فراایشان کنی
هر یکی را همچو صد ثعبان کنی
هر کسی را دوزخ پر مار هست
تا بپردازی تو دوزخ کار هست
گر برون آیی ز یک یک پاک تو
خوش به خواب اندر شوی در خاک تو
ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار
میگزندت سخت تا روز شمار
هر کسی کو بیخبر زین پاکیست
هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست
تاکی ای عطار ازین حرف مجاز
با سر اسرارتوحید آی باز
مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه
گم شود، زیرا که پیدا آید او
گنگ گردد، زانک گویا آید او
جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو
هر چهار آید برون از هر چهار
صد هزار آید فزون از صد هزار
در دبیرستان این سر عجب
صد هزاران عقل بینی خشک لب
عقل اینجا کیست افتاده بدر
مانده طفلی کو ز مادر زاد کر
ذرهای برهرک این سر تافتست
سر ز ملک هر دو عالم تافتست
خود چو این کس نیست مویی در میان
چون نتابد سر چو مویی از جهان
گرچه این کس نیست کل این هم کس است
گر وجودست وعدم هم این کس است
راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار
گفت لقمان سرخسی کای اله
پیرم و سرگشته و گم کرده راه
بندهای کو پیر شد شادش کنند
پس خطش بدهند و آزادش کنند
من کنون در بندگیت ای پادشاه
همچو برفی کردهام موی سیاه
بندهٔ بس غم کشم، شادیم بخش
پیرگشتم ، خط آزادیم بخش
هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص
هر که او از بندگی خواهد خلاص
محو گردد عقل و تکلیفش به هم
ترک گیر این هر دو و درنه قدم
گفت الاهی پس ترا خواهم مدام
عقل و تکلیفم نباید والسلام
پس ز تکلیف وز عقل آمد برون
پای کوبان دست میزد در جنون
گفت اکنون من ندانم کیستم
بنده باری نیستم، پس چیستم
بندگی شد محو، آزادی نماند
ذرهای در دل غم و شادی نماند
بیصفت گشتم، نگشتم بیصفت
عارقم اما ندارم معرفت
من ندانم تو منی یا من توی
محو گشتم در تو و گم شد دوی
حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند
از قضا افتاد معشوقی در آب
عاشقش خود را درافکند از شتاب
چون رسیدند آن دو تن با یک دگر
این یکی پرسید از آن کای بیخبر
گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان
گفت من خود را در آب انداختم
زانک خود را از تو مینشناختم
روزگاری شد که تا شد بیشکی
با تویی تو یکی من یکی
تو منی یا من توم، چند از دوی
با توم من ، یا توم، یا تو توی
چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن والسلام
تا توی برجاست در شرکست یافت
چون دوی برخاست توحیدت بتافت
تو درو گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود
حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
گفت روزی فرخ و مسعود بود
روز عرض لشگر محمود بود
شد به صحرا بیعدد پیل و سپاه
بود بالایی، بر آنجا رفت شاه
شد بر او هم ایاز و هم حسن
هر سه میکردند عرض انجمن
بود روی عالم از پیل و سپاه
همچو از مور و ملخ بگرفته راه
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
بیش از آن لشگر کسی دیگر ندید
پس زفان بگشاد شاه نامور
با ایاز خاص خود گفت، ای پسر
هست چندین پیل و لشگر آن من
من همه آن تو، تو سلطان من
گرچه گفت این لفظ شاه نامدار
سخت فارغ بود ایاز و برقرار
شاه را خدمت نکرد این جایگاه
خود نگفت او کین مرا گفتست شاه
شد حسن آشفته وگفت ای غلام
میکند شاهیت چندین احترام
تو چنین استاده چون بی حرمتی
پشت خم ندهی و نکنی خدمتی
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
حقشناسی نبود این در پیش شاه
چون ایاز القصه بشنود این خطاب
گفت هست این را موافق دو جواب
یک جواب آنست کین بیروی و راه
گر کند خدمت به پیش پادشاه
یا به خاک افتد به خواری پیش او
یا سخن گوید بزاری پیش او
بیشتر از شاه و کمتر آمدن
جمله باشد در برابر آمدن
من کیم تا سر بدین کار آورم
در میان خود را پدیدار آورم
بنده آن اوست و تشریف آن اوست
من کیم، فرمان همه فرمان اوست
آنچ هر روزی شه پیروز کرد
وین کرم کو با ایاز امروز کرد
گر دو عالم خطبهٔ ذاتش کنند
میندانم تا مکافاتش کنند
من دریغ معرض کجا آیم پدید
من که باشم، یا چرا آیم پدید
نی کنم خدمت نه در سر آیمش
کیستم تا در برابر آیمش
چون حسن بشنود این قول از ایاس
گفت احسنت ای ایاز حق شناس
خط بدادم من که در ایام شاه
لایقی هر دم به صد انعام شاه
پس حسن دیگر بگفتش کو جواب
گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب
گر من و شه هر دو با هم بودمی
این سخن را سخت محرم بودمی
لیک تو چون محرم آن نیستی
چون بگویم، چون تو سلطان نیستی
پس حسن را زود بفرستاد شاه
شد حسن نیز از حساب آن سپاه
چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
گر حسن مویی شود نبود حسن
شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی
آن جواب خاص با من باز گوی
گفت هر گه از کمال لطف شاه
میکند سوی من مسکین نگاه
در فروغ پرتو آن یک نظر
محو میگردد وجودم سر به سر
از حیای آفتاب فر شاه
پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه
چون نمیماند ز من نام وجود
چون به خدمت پیشت افتم در سجود
گر تو میبینی کسی را آن زمان
من نیم آن هست هم شاه جهان
گر تو یک لطف و اگر صد میکنی
از خداوندی تو با خود میکنی
سایهای کو گم شود در آفتاب
زو کی آید خدمتی در هیچ باب
هست ایازت سایهای در کوی تو
گم شده در آفتاب روی تو
چون شد از خود بنده فانی او نماند
هرچ خواهی کن تو دانی او نماند
بیان وادی حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ
میچکد خون مینگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نهای
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی یا برونی از میان
بر کناری یا نهانی یا عیان
فانیی یا باقیی یا هر دوی
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تهی
حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
خسروی کافاق در فرمانش بود
دختری چون ماه در ایوانش بود
از نکویی بود آن رشک پری
یوسف و چاه و زنخدان بر سری
طرهٔ او صد دل مجروح داشت
هر سرمویش رگی با روح داشت
ماه رویش مثل فردوس آمده
وانگه از ابروش در قوس آمده
چون ز قوسش تیر پران آمدی
قاب قوسینش ثنا خوان آمدی
نرگس مستش ز مژگان خار را
در ره افکندی بسی هشیار را
روی آن عذر اوش خورشید چهر
هفده عذرا برده از ماه سپهر
در دو یاقوتش که جان را قوت بود
دایما روح القدس مبهوت بود
چون بخندیدی لبش، آب حیات
تشنه مردی وز لبش جستی زکات
هرکه کردی در زنخدانش نگاه
اوفتادی سرنگون در قعر چاه
هرکه صید روی چون ماهش شدی
بی رسن حالی فرو چاهش شدی
آمدی القصه پیش پادشاه
از پی خدمت غلامی همچو ماه
چه غلامی، آنک داد او از جمال
مهر و مه راهم محاق و هم زوال
در بسیط عالمش همتا نبود
مثل او در حسن سر غوغا نبود
صد هزاران خلق در بازار و کوی
خیره ماندندی در آن خورشید روی
کرد روزی از قضا دختر نگاه
دید روی آن غلام پادشاه
دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
عقل او از پرده بیرون اوفتاد
عقل رفت و عشق بر وی زور یافت
جان شیرینش به تلخی شور یافت
مدتی با خویشتن اندیشه کرد
عاقبت هم بیقراری پیشه کرد
میگداخت از شوق و میسوخت از فراق
در گداز و سوز دل پر اشتیاق
بود او را ده کنیزک مطربه
در اغانی سخت عالی مرتبه
جمله موسیقار زن، بلبل سرای
لحن داودی ایشان جان فزای
حال خود در حال با ایشان بگفت
ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت
هرکرا شد عشق جانان آشکار
جان چنان جایی کجا آید بکار
گفت اگر عشقم بگویم با غلام
در غلط افتد که هم نبود تمام
حشمتم را هم زیان دارد بسی
کی غلامی را رسد چون من کسی
ور نگویم قصهٔ خود آشکار
در پس پرده بمیرم زار زار
صد کتاب صبر بر خود خواندهام
چون کنم، بیصبرم و درماندهام
آن همی خواهم کزان سرو سهی
بهره یابم او نیابد آگی
گر چنین مقصود من حاصل شود
کار جان من به کام دل شود
چون خوش آواز آن شنودند این سخن
جمله گفتندش که دل ناخوش مکن
ما به شب پیش تو آریمش نهان
آن چنان کو را خبر نبود از آن
یک کنیزک شد نهان پیش غلام
گفت حالی تا میش آورد و جام
داروی بیهوشیش در می فکند
لاجرم بیخویشیش در وی فکند
چون بخورد آن می غلام از خویش شد
کار آن زیبا کنیزک پیش شد
روز تا شب آن غلام سیم بر
بود مست و از دو عالم بیخبر
چون شب آمد آن کنیزان آمدند
پیش او افتان و خیزان آمدند
پس نهادند آن زمان بر بسترش
در نهان بردند پیش دخترش
زود بر تخت زرش بنشاندند
جوهرش بر فرق میافشاندند
نیم شب چون نیم مستی آن غلام
چشم چون نرگس گشاد از هم تمام
دید قصری همچو فردوس آن نگار
تخت زرین از کنارش تا کنار
عنبرین دو شمع برافروختند
همچو هیزم عود برهم سوختند
برکشیده آن بتان یک سر سماع
عقل جان را کرده، جان تن را وداع
بود آن شب می میان جمع در
همچو خورشیدی به نور شمع در
در میان آن همه خوشی و کام
گم شده در چهرهٔ دختر غلام
مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه درین عالم به معنی نه در آن
سینه پر عشق و زفان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده
چشم بر رخسارهٔ دلدار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت
هم مشامش بوی عنبر یافته
هم دهانش آتشتر یافته
دخترش در حال جام می بداد
نقل می را بوسهای در پی بداد
چشم او در چهرهٔ جانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند
چون نمیآمد زفانش کارگر
اشک میبارید و میخارید سر
هر زمان آن دختر همچون نگار
اشک بر رویش فشاندی صد هزار
گه لبش را بوسه دادی چون شکر
گه نمک در بوسه کردی بیجگر
گه پریشان کرد زلف سرکشش
گاه گم شد در دو جادوی خوشش
وان غلام مست پیش دل نواز
مانده بد با خود نه بیخود چشم باز
هم درین نظاره میبود آن غلام
تا برآمد صبح از مشرق تمام
چون برآمد صبح و باد صبح جست
از خرابی شد غلام اینجا ز دست
چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز
بعد از آن چون آن غلام سیم بر
یافت آخر اندکی از خود خبر
شور آورد و ندانستش چه بود
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود
گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر
آب او بگذشت از بالای سر
دست در زد جامه بر تن چاک کرد
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد
قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت نتوانم نمود این قصه باز
آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب
آنچ تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت
آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایبتر نبیند هیچ راز
هر کسی گفتند آخر اندکی
با خود آی و بازگو از صد یکی
گفت من درماندهام چون دیگری
کان همه من دیدهام یا دیگری
هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه
من ندیدم گرچه من دیدم همه
غافلی گفتش که خوابی دیدهای
کین چنین دیوانه و شوریدهای
گفت من آگه نیم پنداریی
تا که خوابم بود یا بیداریی
من ندانم کان به مستی دیدهام
یا به هشیاری صفت بشنیدهام
زین عجبتر حال نبود در جهان
حالتی نه آشکارا نه نهان
نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود
نه زمانی محو میگردد ز جان
نه از و یک ذره مییابم نشان
دیدهام صاحب جمالی از کمال
هیچ کس مینبودش در هیچ حال
چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذرهٔ والله اعلم باالصواب
چون نمیدانم چه گویم بیش ازین
گرچه او را دیدهام من پیش ازین
من چو او را دیده یا نادیدهایم
در میان این و آن شوریدهام
مادری که بر خاک دختر میگریست
مادری بر خاک دختر میگریست
راه بینی سوی آن زن بنگریست
گفت این زن برد از مردان سبق
زانک چون ما نیست و میداند به حق
کز کدامین گم شده ماندست دور
وز که افتادست زین سان نا صبور
فرخ او چون حال میداند که چیست
داند او تا بر که میباید گریست
مشکل آمد قصهٔ این غم زده
روز و شب بنشستهام ماتم زده
نه مرا معلوم تا در درد کار
بر که میگریم چو باران زار زار
من نه آگاهم چنین گریان شده
کز که دور افتادهام حیران شده
این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد
من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا
در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید
ریسمان عقل را سر گم شدست
خانهٔ پندار را در گم شدست
هرکه او آنجا رسد سرگم کند
چار حد خویش را در گم کند
گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر کل در یک نفس دریافتی
گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود
صوفیی میرفت، آوازی شنید
کان یکی میگفت گم کردم کلید
که کلیدی یافتست این جایگاه
زانک دربستست این بر خاک راه
گر در من بسته ماند، چون کنم
غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم
صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش
در چو میدانی برو، گو بسته باش
بر در بسته چو بنشینی بسی
هیچ شک نبود که بگشاید کسی
کار تو سهل است و دشوار آن من
کز تحیر میبسوزد جان من
نیست کارم رانه پایی نه سری
نه کلیدم بود هرگز نه دری
کاش این صوفی بسی بشتافتی
بسته یا بگشادهای دریافتی
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال
هر که گوید چون کنم، گو چون مکن
تا کنون چون کردهای اکنون مکن
هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس در بیعدد حسرت فتاد
حیرت و سرگشتگی تا کی برم
پی چو گم کردند من چون پی برم
میندانم کاشکی میدانمی
که اگر میدانمی حیرانمی
مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد
حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران میکرد
شیخ نصرآباد را بگرفت درد
کرد چل حج بر توکل اینت مرد
بعد از آن موی سپید و تن نزار
برهنه دیدش کسی با یک از ار
دل دلش تابی و در جانش تفی
بسته زناری و بگشاده کفی
آمده نه از سر دعوی و لاف
گرد آتش گاه گبری در طواف
گفت گفتم ای بزرگ روزگار
این چه کار تست آخر شرم دار
کردهای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری
این چنین کار از سر خامی بود
اهل دل را از تو بدنامی بود
وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست
میندانی این که آتش گاه کیست
شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد
آتشم در خانه و رخت اوفتاد
شد ازین آتش مرا خرمن بباد
داد کلی نام و ننگ من بباد
گشتهای کالیو کار خویش من
من ندانم حیلهای زین بیش من
چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان
تا گرفتار چنین کار آمدم
ازکنشت و کعبه بیزار آمدم
ذرهای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید
نومریدی که پیر خود را به خواب دید
نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب
گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست
در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی
پیر گفتش ماندهام حیران و مست
میگزم دایم به دندان پشت دست
ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه
ذرهای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا
بیان وادی فقر
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایهٔ جاوید تو
گم شده بینی ز یک خورشید تو
بحرکلی چون بجنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند بجای
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرک گوید نیست این سوداست بس
هرک در دریای کل گم بوده شد
دایما گم بودهٔ آسوده شد
دل درین دریای پر آسودگی
مینیابد هیچ جز گم بودگی
گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند بذل
لیک اگر پاکی درین دریا بود
او چون بود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این
گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز
با مریدی گفت دایم در گداز
تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام
چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار
هرک چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او
گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی این چنین بین درنگر
گر سر مویی نماند از خودیت
هفت دوزخ سر برآید از بدیت
گفتار عاشقی که از بیم قیامت میگریست
عاشقی روزی مگر خون میگریست
زو کسی پرسید کین گریه زچیست
گفت میگویند فردا کردگار
چون کند تشریف رویت آشکار
چل هزاران سال بدهد بردوام
خاصگان قرب خود را بار عام
یک زمان زانجا به خود آیند باز
در نیاز افتند، خو کرده به ناز
زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند
چون کنم آن یک نفس با خویش من
میتوان کشتن ازین غم خویشتن
تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بیخود بینیم
آن زمان کز خود رهایی باشدم
بیخودی عین خدایی باشدم
هرک او رفت از میان اینک فنا
چون فنا گشت از فنا اینک بقا
گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر
غم مخور کاتش ز روغن در چراغ
دودهای پیداکند چون پر زاغ
چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی آید بدر
گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند
گر تو میخواهی که تو اینجا رسی
تو بدین منزل به هیچ الارسی
خویش را اول ز خود بیخویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن
جامهای از نیستی در پوش تو
کاسهای پر از فنا کن نوش تو
پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن
در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ
برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر
طمس کن جسم وز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود
گم شو وزین هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش
همچنین میرو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی
گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر
حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر میخواستند
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله میگفتند میباید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
شد یکی پروانه تا قصری ز دور
در فضاء قصر یافت از شمع نور
بازگشت و دفتر خود بازکرد
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کو داشت در جمع مهی
گفت او را نیست از شمع آگهی
شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت
از وصال شمع شرحی باز گفت
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز
همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز
دیگری برخاست میشد مست مست
پای کوبان بر سر آتش نشست
دست درکش کرد با آتش به هم
خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور
شمع با خود کرده هم رنگش ز نور
گفت این پروانه در کارست و بس
کس چه داند، این خبر دارست و بس
آنک شد هم بیخبر هم بیاثر
از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بیخبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان
هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد
نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه
گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
صوفیی میرفت چون بیحاصلی
زد قفای محکمش سنگین دلی
با دلی پر خون سر از پس کرد او
گفت آنک از تو قفایی خورد او
قرب سی سالست تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت
مرد گفتش ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن، شرمی بدار
تا که تو دم میزنی هم دم نهای
تا که مویی ماندهٔ محرم نهای
گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان
گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی ماندهٔ مشکل رسی
هرچ داری، آتشی را برفروز
تا از ارپای بر آتش بسوز
چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن
چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذرهٔ پندار تو کمتر شود
ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند
در رهت میدان که صد ره زن بماند
گرچه عیسی رخت در کوی او فکند
سوزنش هم بخیه بر روی او فکند
چون حجاب آید وجود این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه
هرچ داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن
چون درونت جمع شد در بیخودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی
چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی
حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
پادشاهی ماه وش، خورشید فر
داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
کس به حسن او پسر هرگز نداشت
هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت
خاک او بودند دلبندان همه
بندهٔ رویش خداوندان همه
گر به شب از پرده پیدا آمدی
آفتابی نو به صحرا آمدی
روی او را وصف کردن روی نیست
زانک مه از روی او یک موی نیست
گر رسن کردی از آن زلف دو تاه
صد هزاران دل فرو رفتی به چاه
زلف عالم سوز آن شمع طراز
کار کردی برهمه عالم دراز
وصف شست زلف آن یوسف جمال
هیچ نتوان گفت در پنجاه سال
چشم چون نرگس اگر بر هم زدی
آتش اندر جملهٔ عالم زدی
خندهٔ او چون شکر کردی نثار
صد هزاران گل شکفتی بیبهار
از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ
چون ز زیر پرده بیرون آمدی
هر سر مویش به صد خون آمدی
فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر
چو برون راندی سوی میدان فرس
برهنه بودیش تیغ از پیش و پس
هرک سوی آن پسر کردی نگاه
برگرفتندیش در ساعت ز راه
بود درویشی گدایی بیخبر
بیسر و بن شد ز عشق آن پسر
قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت
جانش میشد زهرهٔ گفتن نداشت
چون بیافت آن درد را هم پشت او
عشق و غم درجان و در دل میکشت او
روز و شب در کوی او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود
هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان میگشت با غم بیجنان
روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم
منتظر بنشسته بودی دل دو نیم
زنده زان بودی گدای نا صبور
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور
شاه زاد، از دور چون پیدا شدی
جملهٔ بازار پر غوغا شدی
در جهان برخاستی صد رستخیز
خلق یک سر آمدندی درگریز
چاوشان از پیش و از پس میشدند
هر زمان در خون صد کس میشدند
بانگ بردا برد میرفتی به ماه
قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه
چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا
سر بگشتیش و در افتادی ز پا
غشیش آوردی و در خون ماندی
وز وجود خویش بیرون ماندی
چشم بایستی در آن دم صد هزار
تا برو بگریستی خون زار زار
گاه چون نیلی شدی آن ناتوان
گاه خون از زیر او گشتی روان
گاه بفسردی ز آهش اشک او
گاه اشکش سوختی از رشک او
نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
این چنین کس را چنین افتاده پست
آن چنان شه زاده چون آید به دست
نیم ذره سایه بود آن بیخبر
خواست تا خورشید درگیرد ببر
میشد آن شه زاده روزی با سپاه
آن گدا یک نعره زد آن جایگاه
زو برآمد نعره و بیخویش شد
گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد
چند خواهم سوخت جان خویش ازین
نیست صبر و طاقت من بیش ازین
این سخن میگفت آن سرگشته مرد
هر زمان بر سنگ میزد سر ز درد
چون بگفت این، گشت زایل هوش او
پس روان شد خون ز چشم و گوش او
چاوش شه زاده زو آگاه شد
عزم غمزش کرد، پیش شاه شد
گفت بر شهزادهٔ تو شهریار
عشق آوردست رندی بیقرار
شاه از غیرت چنان مدهوش شد
کز تف دل مغز او پر جوش شد
گفت برخیزید بردارش کشید
پای بسته، سر نگوسارش کشید
در زمان رفتند خیل پادشا
حلقهای کردند گرد آن گدا
پس بسوی دار کردندش کشان
بر سر او گشت خلقی خون فشان
نه ز دردش هیچ کس آگاه بود
نه کسش آنجا شفاعت خواه بود
چون به زیر دار آوردش و زیر
ز آتش حسرت برآمد زو نفیر
گفت مهلم ده ز بهر کردگار
تا کنم یک سجده باری زیر دار
مهل دادش آن وزیر خشم ناک
تا نهاد او روی خود بر روی خاک
پس میان سجده گفتا ای اله
چون بخواهد کشت شاهم بیگناه
پیش از آن کز جان برآیم بیخبر
روزیم گردان جمال آن پسر
تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز
چون ببینم روی آن شه زاد خوش
صد هزار جان توانم داد خوش
پادشاها بنده حاجت خواه تست
عاشقتست و کشتهٔ این راه تست
هستم از جان بندهٔ این در هنوز
گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز
چون تو حاجت میبر آری صد هزار
حاجت من کن روا کارم برآر
چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه
تیر او آمد مگر بر جایگاه
چون شنید آن راز او پنهان و زیر
درد کردش دل ز درد آن فقیر
رفت پیش پادشاه و میگریست
حال آن دل داده برگفتش که چیست
زاری او در مناجاتش بگفت
در میان سجده حاجاتش بگفت
شاه را دردی ازو در دل فتاد
خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد
شاه حالی گفت آن شهزاده را
سر مگردان آن ز پا افتاده را
این زمان برخیز زیر دار شو
پیش آن سرگشتهٔ خونخوار شو
مستمند خویش را آواز ده
بیدل تست او، دل او بازده
لطف کن با او که قهر تو کشید
نوش خور با او که زهر تو چشید
از رهش برگیر سوی گلشن آر
چون بیایی، با خودش پیش من آر
رفت آن شه زادهٔ یوسف جمال
تا نشیند با گدایی در وصال
رفت آن خورشید روی آتشین
تا شود با ذرهٔ خلوت نشین
رفت آن دریای پر گوهر خوشی
تا کند با قطره دست اندرکشی
از خوشی این جایگه بر سر زنید
پای برکوبید، دستی برزنید
آخر آن شهزاده زیر دار شد
چون قیامت فتنهٔ بیدار شد
آن گدا را در هلاک افتاده دید
سرنگون بر روی خاک افتاده دید
خاک از خون دو چشمش گل شده
عالمی پر حسرتش حاصل شده
محو گشته، گم شده، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم
چون چنان دید آن به خون افتاده را
آب در چشم آمد آن شهزاده را
خواست تا پنهان کند اشک از سپاه
بر نمیآمد مگر با اشک شاه
اشک چون باران روان کرد آن زمان
گشت حاصل صد جهان درد آن زمان
هرک او در عشق صادق آمدست
بر سرش معشوق عاشق آمدست
گر به صدق عشق پیش آید ترا
عاشقت معشوق خویش آید ترا
عاقبت شهزاده خورشید فش
از سر لطف آن گدا را خواند خوش
آن گدا آواز او نشنیده بود
لیک بسیاری ز دورش دیده بود
چون گدا برداشت روی از خاک راه
در برابر دید روی پادشاه
آتش سوزنده با دریای آب
گرچه میسوزد، نیارد هیچ تاب
بود آن درویش بیدل آتشی
قربتش افتاد با دریا خوشی
جان به لب آورد، گفت ای شهریار
چون چنینم میتوانی کشت زار
حاجت این لشگر گر بز نبود
این بگفت و گوییی هرگز نبود
نعرهای زد، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد
چون وصال دلبرش معلوم گشت
فانی مطلق شد و معدوم گشت
سالکان دانند در میدان درد
تا فنای عشق با مردان چه کرد
ای وجودت با عدم آمیخته
لذت تو با عدم آمیخته
تا نیاری مدتی زیر و زبر
کی توانی یافت ز آسایش خبر
دست بگشاده چو برقی جستهای
وز خلاشه پیش برقی بستهای
این چه کارتست مردانه درآی
عقل برهم سوز دیوانه درآی
گر نخواهی کرد تو این کیمیا
یک نفس باری بنظاره بیا
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
آفتاب فقر چون بر من بتافت
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت
من چو دیدم پرتو آن آفتاب
من بماندم باز شد آبی به آب
هرچ گاهی بردم و گه باختم
جمله در آب سیاه انداختم
محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم ذرهٔ پیچم نماند
قطره بودم، گم شدم در بحر راز
مینیابم این زمان آن قطره باز
گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست
در فنا گم گشتم و چون من بسیست
کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گم این جایگاه
سال پاکدینی از نوری دربارهٔ راه وصال
پاک دینی کرد از نوری سؤال
گفت ره چون خیزد از ما تا وصال
گفت ما را هر دو دریا نار و نور
میبباید رفت راه دور دور
چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس
ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید
هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای
چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد
سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر
جمله دانستند کین شیوه کمان
نیست بر بازوی مشتی ناتوان
زین سخن شد جان ایشان بیقرار
هم در آن منزل بسی مردند زار
وان همه مرغان همه آن جایگاه
سر نهادند از سر حسرت به راه
سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز
آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود
گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه
بازدانی آنچ ایشان کردهاند
روشنت گردد که چون خون خوردهاند
آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه
زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید
باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند
باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند
باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب
باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه
باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند
باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب
باز بعضی ز آرزوی دانهای
خویش را کشتند چون دیوانهای
باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند
باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه
باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب
عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی
عالمی پر مرغ میبردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه
سی تن بیبال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست
حضرتی دیدند بیوصف وصفت
برتر از ادراک عقل و معرفت
برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان میسوختی
صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر
جمع میدیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده
جمله گفتند ای عجب چون آفتاب
ذرهٔ محوست پیش این حساب
کی پدید آییم ما این جایگاه
ای دریغا رنج برد ما به راه
دل به کل از خویشتن برداشتیم
نیست زان دست این که ما پنداشتیم
آن همه مرغان چو بیدل ماندند
همچو مرغ نیم بسمل ماندند
محو میبودند و گم، ناچیز هم
تا برآمد روزگاری نیز هم
آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی
دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز
پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده
گفت هان ای قوم از شهر کهاید
در چنین منزل گه از بهر چهاید
چیست ای بیحاصلان نام شما
یا کجا بودست آرام شما
یا شما را کس چه گوید در جهان
با چه کارآیند مشتی ناتوان
جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه
ما همه سرگشتگان درگهیم
بیدلان و بیقراران رهیم
مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم
بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور
کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه
گفت آن چاوش کای سرگشتگان
همچو در خون دل آغشتگان
گر شما باشید و گرنه در جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان
صد هزاران عالم پر از سپاه
هست موری بر در این پادشاه
از شما آخر چه خیزد جز زحیر
بازپسگردید ای مشتی حقیر
زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد
جمله گفتند این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه
زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بود زو خواریی از عز نبود
گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد
گفت مجنون گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرین هیچ کس
مدح من دشنام لیلی باد و بس
خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او
مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری چه خواهد بود نیز
گفت برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار
چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود
بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته
کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور
گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار
گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست
پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع میکردند
جملهٔ پرندگان روزگار
قصهٔ پروانه کردند آشکار
جمله با پروانه گفتند ای ضعیف
تا به کی در بازی این جان شریف
چون نخواهد بود از شمعت وصال
جان مده بر جهل، تا کی زین محال
زین سخن پروانه شد مست و خراب
داد حالی آن سلیمان را جواب
گفت اینم بس که من بیدل مدام
گر درو نرسم درو برسم تمام
چون همه در عشق او مرد آمدند
پای تا سر غرقهٔ درد آمدند
گرچه استغنی برون ز اندازه بود
لطف او را نیز رویی تازه بود
حاجب لطف آمد و در برگشاد
هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد
شد جهان بی او حجابی آشکار
پس ز نور النور در پیوست کار
جمله را در مسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند
رقعهٔ بنهاد پیش آن همه
گفت بر خوانید تا پایان همه
رقعهٔ آن قوم از راه مثال
میشود معلوم این شوریده حال
حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
یوسفی کانجم سپندش سوختند
ده برادر چون ورا بفروختند
مالک دعرش چو زیشان میخرید
خط ایشان خواست، کار زان میخرید
خط ستد زان قوم هم بر جایگاه
پس گرفت آن ده برادر را گواه
چون عزیز مصر یوسف را خرید
آن خط پر غدر با یوسف رسید
عاقبت چون گشت یوسف پادشاه
ده برادر آمدند آن جایگاه
روی یوسف باز مینشناختند
خویش را در پیش او انداختند
خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند
یوسف صدیق گفت ای مردمان
من خطی دارم به عبرانی زبان
مینیارد خواند از خیلم کسی
گر شما خوانید نان به خشم بسی
جمله عبری خوان بدند واختیار
شادمان گفتند شاها خط بیار
کور دل باد آنک این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود چند از غرور
خط ایشان یوسف ایشان را بداد
لرزه بر اندام ایشان برفتاد
نه خطی زان خط توانستند خواند
نه حدیثی نیز دانستند راند
جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند
سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه
گفت یوسف گوییی بیهش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید
جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن
چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار
هرچ ایشان کردهبودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه
آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته
میندانی تو گدای هیچ کس
میفروشی یوسفی در هر نفس
یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه
چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت
جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو گشت از سینهشان
آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت
هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند از جهان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بیشک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر وز تفکر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از آن حضرت سؤال
کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و توی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینهست این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند درو
جان و تن هم جان و تن بیند درو
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پردهای از خویش بگشایید باز
گرچه بسیاری به سر گردیدهاید
خویش را بینید و خود را دیدهاید
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد
دیده موری که سندان برگرفت
پشهٔ پیلی به دندان برگرفت
هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
این همه وادی که از پس کردهاید
وین همه مردی که هر کس کردهاید
جمله در افعال مایی رفتهاید
وادی ذات صفت را خفتهاید
چون شما سی مرغ حیران ماندهاید
بیدل و بیصبر و بیجان ماندهاید
ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در خویش را یابید باز
محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که میرفتند و میگفت این سخن
چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
ره رو و ره برنماند و راه شد
سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست
گفت چون در آتش افروخته
گشت آن حلاج کلی سوخته
عاشقی آمد مگر چوبی بدست
بر سر آن طشت خاکستر نشست
پس زفان بگشاد هم چون آتشی
باز میشورید خاکستر خوشی
وانگهی میگفت برگویید راست
کانک خوش میزد انا الحق او کجاست
آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه
وانچ دانستی و میدیدی همه
آن همه جز اول افسانه نیست
محو شو چون جایت این ویرانه نیست
اصل باید، اصل مستغنی و پاک
گر بود فرع و اگر نبود چه باک
هست خورشید حقیقی بر دوام
گونه ذرهمان نه سایه والسلام
چون برآمد صد هزاران قرن بیش
قرنهای بی زمان نه پس نه پیش
بعد از آن مرغان فانی را بناز
بیفنای کل به خود دادند باز
چون همه خویش با خویش آمدند
در بقا بعد از فنا پیش آمدند
نیست هرگز، گر نوست و گر کهن
زان فنا و زان بقا کس را سخن
هم چنان کو دور دورست از نظر
شرح این دورست از شرح و خبر
لیکن از راه مثال اصحابنا
شرح جستند از بقا بعد الفنا
آن کجا اینجا توان پرداختن
نو کتابی باید آن را ساختن
زانک اسرار البقا بعد الفنا
آن شناسد کو بود آنرا سزا
تا تو هستی در وجود و در عدم
کی توانی زد درین منزل قدم
چون نه این ماند نه آن در ره ترا
خواب چون میآید ای ابله ترا
در نگر تا اول و آخر چه بود
گر به آخر دانی این آخر چه سود
نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز
تا شده هم عاقل و هم کار ساز
کرده او را واقف اسرار خویش
داده او را معرفت در کار خویش
بعد از آنش محو کرده محو کل
زان همه عزت درافکنده بذل
باز گردانیده او را خاک راه
باز کرده فانی او را چندگاه
پس میان این فنا صد گونه راز
گفته بی او، لیک با او گفته باز
بعد از آن او را بقایی داده کل
عین عزت کرده بر وی عین ذل
تو چه دانی تا چه داری پیش تو
با خود آی آخر فرواندیش تو
تا نگردد جان تو مردود شاه
کی شوی مقبول شاه آن جایگاه
تا نیابی در فنا کم کاستی
در بقا هرگز نبینی راستی
اول اندازد بخواری در رهت
باز برگیرد به عزت ناگهت
نیست شو تا هستیت از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد
تا نگردی محو خواری فنا
کی رسد اثبات از عز بقا
...
پادشاهی بود عالم زان او
هفت کشور جمله در فرمان او
بود در فرماندهی اسکندری
قاف تا قاف جهانش لشگری
جاه او دو رخ نهاده ماه را
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را
داشت آن خسرو یکی عالی وزیر
در بزرگی خرده دان و خرده گیر
یک پسر داشت آن وزیر پر هنر
حسن عالم وقف رویش سر به سر
کسی به زیبایی او هرگز ندید
هیچ زیبا نیز چندان عز ندید
از نکو رویی که بود آن دلفروز
هیچ نتوانست بیرون شد به روز
گر به روز آن ماه پیداآمدی
صد قیامت آشکارا آمدی
برنخیزد در جهان خرمی
تا ابد محبوبتر زو آدمی
چهرهای داشت آن پسر چون آفتاب
طرهای هم رنگ و بوی مشک ناب
سایه بان آفتابش مشک بود
آب حیوان بی لبش لب خشک بود
در میان آفتاب دلستانش
بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش
ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده
در درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نماید در جهان
سی درون ذرهای چون شد نهان
زلف او بر پشتی او سرفراز
در سرافرازی به پشت افتاده باز
هر شکن در طرهٔ آن سیم تن
صد جهان جان را به یک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت
در سر هر موی صد اعجوبه داشت
بود بر شکل کمانش ابرویی
خود کجا بد آن کمان را بازویی
نرگس افسون گرش در دلبری
کرده از هر مژهای صد ساحری
لعل او سرچشمهٔ آب حیات
چون شکر شیرین و سرسبز از نبات
خط سبزش سرخ رویی جمال
طوطی سرچشمهٔ حد کمال
گفتن از دندان او بیخرد گیست
کان گهر از عزت خود برد گیست
مشک خالش نقطهٔ جیم جمال
ماضی و مستقبل از وی کرده حال
شرح زیبایی آن زیبا پسر
از وجود او نمیآمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد
و ز بلای عشق او از دست شد
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود
چون هلالی از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر
کز وجود خود نمیآمد بدر
گر نبودی لحظهای در پیش او
جوی خون راندی دل بی خویش او
نه قرارش بود بی او یک نفس
نه زمانی صبر بودش زین هوس
روز و شب بی او نیاسودی دمی
مونس او بودش به روز و شب همی
تا شبش بنشاندی روز دراز
راز میگفتی بدان مه چهره باز
چون شب تاریک گشتی آشکار
شاه را نه خواب بودی نه قرار
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه
شاه میکردی به روی او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان
جملهٔ شب خفته میبودی ستان
شه در آن مه روی مینگریستی
هر شبی صد گونه خون بگریستی
گاه گل بر روی او افشاندی
گاه گرد از موی او افشاندی
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بیدریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی
یک نفس از پیش خود نگذاشتش
تا که بودی لازم خود داشتش
کی توانست آن پسر دایم نشست
لیک بود از بیم خسرو پای بست
گر برفتی یک دم از پیرامنش
شه ز غیرت سرفکندی از تنش
خواستی هم مادر او هم پدر
تا دمی بینند روی آن پسر
لیکشان زهره نبود از بیم شاه
تا برین قصه برآمد دیرگاه
بود در همسایگی شهریار
دختری خورشید رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق دیدار او
همچو آتش گرم شد در کار او
کی شبی با او نشستی سازکرد
مجلسی چون روی خویش آغازکرد
از نهان بیشاه با او درنشست
بود آن شب از قضا آن شاه مست
نیم شب چون نیم مستی پادشاه
دشنهای در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هیچش مینیافت
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختری با آن پسر بنشسته دید
هر دو را در هم دلی پیوسته دید
چون بدید آن حال شاه نامور
آتش غیرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهی سلطان سری
چون بود معشوق او با دیگری
شاه با خود گفت بر چون من شهی
چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی
آنچ من کردم بجای تو بسی
هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی
در مکافات من آخر این کنی
رو بکن، الحق که شیرین میکنی
هم کلید گنجها در دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام
هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشینی با گدایی در نهان
از تو پردازم همین ساعت مکان
این بگفت و امر کرد آن شهریار
تا ببستند آن پسر را استوار
سیم خام او میان خاک راه
کرد همچون نیل خام از چوب شاه
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در میان صفهٔ بارش زدند
گفت اول پوست از وی درکشید
سرنگون آنگه به دارش برکشید
تا کسی کو گشت اهل پادشاه
تا هم آخر او به کس نکند نگاه
در ربودند آن پسر را زار و خوار
تا در آویزند سر مستش ز دار
شد وزیر آگاه از حال پسر
خاک بر سر گفت ای جان پدر
این چه خذلان بود کامد در رهت
چه قضا بود این که دشمن شد شهت
بود آنجا دو غلام پادشاه
عزم کرده تا کنند او را تباه
آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ
هر یکی را داد دری شب چراغ
گفت امشب هست مست این پادشاه
وین پسر را نیست چندینی گناه
چون شود هشیار شاه نامدار
هم پشیمان گردد وهم بیقرار
هرک او را کشته باشد بیشکی
شاه از صد زنده نگذارد یکی
آن غلامان جمله گفتند این نفس
گر بیاید شه نبیند هیچ کس
درزمان از ما بریزد جوی خون
پس کند بردار ما را سرنگون
خونیی آورد از زندان وزیر
بازکردش پوست از تن همچوسیر
سرنگوسارش زدار آونگ کرد
خاک از خونش گل گل رنگ کرد
وآن پسر را کرد درپرده نهان
تا چه زاید از پس پرده جهان
شاه چون هشیار شد روزی دگر
همچنان میسوخت از خشمش جگر
آن غلامانرا بخواند آن پادشا
گفت با آن سگ چه کردید از جفا
جمله گفتندش که کردیم استوار
درمیان صفه بارش بدار
پوستش کردیم سرتاسر برون
بر سردارست اکنون سرنگون
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام
شاد گشت از پاسخ آن دو غلام
هر یکی را داد فاخر خلعتی
یافت هریک منصبی ورفعتی
شاه گفتا همچنان تا دیرگاه
خوار بگذارید بردارش تباه
تا زکار این پلید نابکار
عبرتی گیرند خلق روزگار
چون شنود این قصه خلق شهر او
جمله را دل درد کرد از بهر او
درنظاره آمدند آنجا بسی
باز مینشناختندش هر کسی
گوشتی دیدند خلقان غرق خون
پوست از وی درکشیده سرنگون
آن که و مه هرک دیدش آن چنان
همچو باران خون گرستی در نهان
روز تا شب ماتم آن ماه بود
شهر پردرد و دریغ و آه بود
بعد روزی چند، بی دلدار خویش
شه پشیمان گشت از کردار خویش
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد
عشق شاه شیردل را مور کرد
پادشاهی با چنان یوسف وشی
روز و شب بنشسته در خلوت خوشی
بوده دایم از شراب وصل مست
در خمار وصل چون داند نشست
عاقبت طاقت نماندش یک نفس
کار او پیوسته زاری بود و بس
جان او میسوخت از درد فراق
گشت بی صبر و قرار از اشتیاق
در پشیمانی فروشد پادشاه
دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه
جامه نیلی کرد و در برخود ببست
در میان خون و خاکستر نشست
نه طعامی خورد از آن پس نه شراب
در رمید از چشم خون افشانش خواب
چون در آمد شب، برون شد شهریار
کرد از اغیار خالی زیر دار
رفت تنها زیر دار آن پسر
یاد میآورد کار آن پسر
چون ز یک یک کار او یاد آمدیش
ازبن هر موی فریاد آمدیش
بر دل او درد بی اندازه شد
هر زمانش ماتم نو تازه شد
بر سر آن کشته مینالید زار
خون او در روی میمالید زار
خویش را در خاک میافکند او
پشت دست از دست برمی کند او
گر شمار اشک او کردی کسی
بیشتر بودی زصد باران بسی
جملهٔ شب بود تنها تا بروز
همچو شمعی در میان اشک و سوز
چون نسیم صبح گشتی آشکار
با وثاق خویش رفتی شهریار
درمیان خاک وخاکستر شدی
درمصیبت هر زمان با سرشدی
چون برآمد چل شبان روزتمام
همچو مویی شد شه عالی مقام
در فرو بست وبزیر دار او
گشت درتیمار او بیمار او
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب
تا گشاید درسخن با شاه لب
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب
آن پسر را دید یک ساعت بخواب
روی همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم در خون نشسته تا بفرق
شاه گفتش ای لطیف جان فزای
ازچه غرق خون شدی سرتابپای
گفت در خون ز آشنایی توم
وین چنین از بی وفایی توم
بازکردی پوست از من بی گناه
این وفاداری بود ای پادشاه
یار با یارخود آخر این کند
کافرم گر هیچ کافر این کند
من چه کردم تا تو بردارم کنی
سربری وسرنگوسارم کنی
روی اکنون میبگردانم ز تو
تا قیامت داد بستانم ز تو
چون شود دیوان دادارآشکار
داد من بستاند از تو کردگار
شاه چون بشنود از آن مه این جواب
درزمان درجست دل پر خون زخواب
شور غالب گشت برجان ودلش
هرزمانی سختتر شدمشکلش
گشت بس دیوانه وازدست شد
ضعف درپیوست وغم پیوست شد
خانهٔ دیوانگی دربازکرد
نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد
گفت ای جان ودلم، بی حاصلم
چون شود از تشویر تو جان ودلم
ای بسی سر گشتهٔ من آمده
پس بزاری کشتهٔ من آمده
همچو من گوهر شکست خود که کرد
اینچ من کردم بدست خود که کرد
میسزد گر من به خون آغشتهام
تا چرا معشوق خود را کشتهام
درنگر آخر کجایی ای پسر
خط مکش در آشنایی ای پسر
تو مکن بد گرچه من بد کردهام
زانک این بد جمله با خود کردهام
من چنین حیران و غمناک از توم
خاک بر سر بر سر خاک از توام
از کجا جویم ترا ای جان من
رحمتی کن بر دل حیران من
گر جفا دیدی تو از من بی وفا
تو وفاداری، مکن با من جفا
از تنت گر ریختم خون بیخبر
خون جانم چند ریزی ای پسر
مست بودم کین خطا بر من برفت
خود چه بود این کز قضا بر من برفت
گر تو پیش از من برفتی ناگهان
بی تو من کی زنده مانم در جهان
بی تو چون یکدم سر خویشم نماند
زندگانی یک دو دم بیشم نماند
جان به لب آورد بی تو شهریار
تا کند در خون بهای تو نثار
مینترسم من ز مرگ خویشتن
لیک ترسم از جفای خویش من
گر شود جاوید جانم عذر خواه
هم نیارد خواست عذر این گناه
کاشکی حلقم ببریدی به تیغ
وز دلم گم گشتی این درد و دریغ
خالقا جانم درین حیرت بسوخت
پای تا فرق من از حسرت بسوخت
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من در اشتیاق
جان من بستان به فضل ای دادگر
زانک من طاقت نمیدارم دگر
همچنین میگفت تا خاموش شد
در میان خامشی بیهوش شد
عاقبت پیک عنایت در رسید
شکر ما بعد شکایت در رسید
چون ز حد بگذشت درد پادشاه
بود پنهان آن وزیر آن جایگاه
شد بیاراست آن پسر را در نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
آمد از پرده برون چون مه ز میغ
پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ
در زمین افتاد پیش شهریار
همچو باران اشک میبارید زار
چون بدید آن ماه را شاه جهان
میندانم تا چه گویم این زمان
شاه در خاک و پسر در خون فتاد
کس چه داند کین عجایب چون فتاد
هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست
در چو در قعرست هم ناسفتنیست
شاه چون یافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند در ایوان خاص
بعد ازین کس واقف اسرار نیست
زانک اینجا موضع اغیار نیست
آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود
کور دید آن حال، گوش کر شنود
من کیم آنرا که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح خط برجان دهم
نارسیده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون ماندهام در طرح من
گر اجازت باشد از پیشان مرا
زود فرمایند شرح آن مرا
چون سر یک موی نیست این جایگاه
جز خموشی روی نیست این جایگاه
نیست ممکن آنک یابد یک زمان
جز خموشی گوهری تیغ زفان
گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست
عاشق خاموشی خویش آمدست
این زمان باری سخن کردم تمام
کار باید، چند گویم، والسلام
فی وصف حاله
کردی ای اعطار بر عالم نثار
نافهٔ اسرار هر دم صد هراز
از تو پر عطرست آفاق جهان
وز تو در شورند عشاق جهان
گه دم عشق علی الاخلاق زن
گه نوای پردهٔ عشاق زن
شعر تو عشاق را سرمایه داد
عاشقان را دایم این سرمایه داد
ختم شد بر تو چو بر خورشید نور
منطق الطیر و مقامات طیور
از سر دردی بدین میدان درآی
جان سپر زار و بدین دیوان درآی
در چنین میدان که شد جان ناپدید
بل که شد هم نیز میدان ناپدید
گر نیایی از سر دردی درو
روی ننماید ترا گردی درو
در ازل درد تو چون شد گام زن
گر زنی گامی همه بر کام زن
تا نگردد نامرادی قوت تو
کی شود زنده دل مبهوت تو
درد حاصل کن که درمان درد تست
در دو عالم داروی جان درد تست
در کتاب من مکن ای مرد راه
از سر شعر و سر کبری نگاه
از سر دردی نگه کن دفترم
تا ز صد یک درد داری باورم
گوی دولت آن برد تا پیشگاه
کز سر دردی کند این را نگاه
در گذر از زاهدی و سادگی
درد باید، درد و کارافتادگی
هرکرا دردیست درمانش مباد
هرک درمان خواهد او جانش مباد
مرد باید تشنه و بیخورد و خواب
تشنهای کو تا ابد نرسد به آب
هرک زین شیوه سخن دردی نیافت
از طریق عاشقان گردی نیافت
هرک این را خواند مرد کار شد
وانک این دریافت برخوردار شد
اهل صورت غرق گفتار من اند
اهل معنی مرد اسرار مناند
این کتاب آرایش است ایام را
خاص را داده نصیب و عام را
گر چو یخ افسردهای دید این کتاب
خوش برون آمد جوابش از حجاب
نظم من خاصیتی دارد عجیب
زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب
گر بسی خواندن میسر آیدت
بیشکی هر بار خوشتر آیدت
زین عروس خانگی در خدر ناز
جز به تدریجی نیفتد پرده باز
تا قیامت نیز چون من بیخودی
در سخن ننهد قلم بر کاغذی
هستم از بحر حقیقت درفشان
ختم شد بر من سخن اینک نشان
گر ثنای خویشتن گویم بسی
کی پسندد آن ثنا از من کسی
لیک خود منصف شناسد قدر من
زانک پنهان نیست نور بدر من
حال خود سر بسته گفتم اندکی
خود سخن دان داد بدهد بیشکی
آنچ من بر فرق خلق افشاندهام
گر نمانم تا قیامت ماندهام
در زفان خلق تا روز شمار
یاد گردم، بس بود این یادگار
گر بریزد از هم این نه دایره
کم نگردد نقطهٔ زین تذکره
گر کسی را ره نماید این کتاب
پس براندازد ز پیش او حجاب
چون به آسایش رسد زین یادگار
در دعا گوینده را گو یاد دار
گل فشانی کردهام زین بوستان
یاد داریدم به خود ای دوستان
هر یکی خود را در آن نوعی که بود
کرد لختی جلوه و بگذشت زود
لاجرم من نیز همچون رفتگان
جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان
زین سخن گر خفتهای عمری دراز
یک نفس بیدار دل گردد بر از
بیشکی دایم برآید کار من
منقطع گردد غم و تیمار من
بس که خود را چون چراغی سوختم
تا جهانی را چو شمع افروختم
همچو مشکاتی شد از دودم دماغ
شمع خلدی تا که از دود چراغ
روز خوردم رفت، شب خوابم نماند
زاتش دل بر جگر آبم نماند
با دلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن و اسرار جوی
گفت غرق آتشم عیبم مکن
می بسوزم گر نمیگویم سخن
بحر جانم میزند صد گونه جوش
چون توانم بود یک ساعت خموش
بر کسی فخری نمیآرم بدین
خویش را مشغول میدارم بدین
گرچه از دل نیست خالی درد این
چند گویم چون نیم من مرد این
این همه افسانهٔ بیهودگیست
کار مردان از منی پالودگیست
دل که او مشغول این بیهوده شد
زوچه آید چون سخن فرسوده شد
می بباید ترک جان نهمار کرد
زین همه بیهوده استغفار کرد
چند خواهی بحر جان در جوش بود
جان فشاندن باید و خاموش بود
گفتهٔ دانای دین هنگام نزع
چون به نزغ افتاد آن دانای دین
گفت اگر دانستمی من پیش ازین
کین شنو بر گفت چون دارد شرف
در سخن کی کردمی عمری تلف
گر سخن از نیکوی چون زر بود
آن سخن ناگفته نیکوتر بود
کار آمد حصهٔ مردان مرد
حصهٔ ما گفت آمد، اینت درد
گر چو مردان درد دین بودی ترا
آنچ میگویم یقین بودی ترا
ز آشنای خود دلت بیگانهایست
هرچ میگویم ترا افسانهایست
تو بخسب از ناز همچون سرکشی
تا منت افسانه میگویم خوشی
خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت
خواب خوشتر آیدت تو خوش بخفت
بس که ما در ریگ رو غم ریختیم
بس گهر کز حلق خوک آویختیم
بس که ما این خوان فرو آراستیم
بس کزین خوان گرسنه برخاستیم
بس که گفتم نفس را فرمان نبرد
بس که دارو کردش و درمان نبرد
چون نخواهد آمد از من هیچ کار
شستم از خود دست و رفتم برکنار
جذبه حق باید ازیشان کرد خواست
کین به دست من نخواهد گشت راست
نفس هر لحظه چو فربهتر شود
نیست روی آنک ازین بهتر شود
هیچ نشنود او کزان فربه نشد
این همه بشنود یک دم به نشد
تا بمیرم من به صد زاری زار
او نگیرد پند، یا رب زینهار
پند ارسطاطالیس بر اسکندر هنگام مردن او
چون بمرد اسکندر اندر راه دین
ارسطاطالیس گفت ای شاه دین
تا که بودی پند میدادی مدام
خلق را این پند امروزین تمام
پند گیر ای دل که گرداب بلاست
زنده دل شو زانک مرگت در قفاست
من زفان و نطق مرغان سر به سر
با تو گفتم فهم کن ای بیخبر
در میان عاشقان مرغان درند
کز قفس پیش از اجل برمی پرند
جمله را شرح و بیانی دیگرست
زانک مرغان را زفانی دیگرست
پیش سیمرغ آن کسی اکسیر ساخت
کو زفان این همه مرغان شناخت
کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان
تااز آن حکمت نگردی فرد تو
کی شوی در حکمت دین مرد تو
هرک نام آن برد در راه عشق
نیست در دیوان دین آگاه عشق
کاف کفر اینجا به حق المعرفه
دوستر دارم ز فای فلسفه
زانک اگر پرده شود از کفر باز
تو توانی کرد از کفر احتراز
لیک آن علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردم آگه زند
گر از آن حکمت دلی افروختی
کی چنان فاروق برهم سوختی
شمع دین چون حکمت یونان بسوخت
شمع دل زان علم بر نتوان فروخت
حکمت یثرب بست ای مرد دین
خاک بر یونان فشان در درد دین
تا به کی گویی تو ای عطار حرف
نیستی تو مرد این کار شگرف
از وجود خویش بیرون آی پاک
خاک شو از نیستی بر روی خاک
تا تو هستی پای مال هر خسی
نیست گشتی تاج فرق هر کسی
تو فنا شو تا همه مرغان راه
ره دهندت در بقا در پیشگاه
گفتهٔ تو رهبر تو بس بود
کین سخن پیر ره هرکس بود
گر نیم مرغان ره را هیچ کس
ذکر ایشان کردهام، اینم نه بس
آخرم زان کاروان گردی رسید
قسم من زان رفتگان دردی رسید
صوفی که از مردان حق سخن میگفت و خطاب پیری به او
صوفیی را گفت آن پیر کهن
چند از مردان حق گویی سخن
گفت خوش آید زنان را بردوام
آنک میگویند از مردان مدام
گر نیم زیشان، ازیشان گفتهام
خوش دلم کین قصه از جان گفتهام
گر ندارم از شکر جز نام بهر
این بسی به زان که اندر کام زهر
جملهٔ دیوان من دیوانگیست
عقل را با این سخن بیگانگیست
جان نگردد پاک از بیگانگی
تا نیابد بوی این دیوانگی
من ندانم تا چه گویم، ای عجب
چند گم ناکرده جویم، ای عجب
از حماقت ترک دولت گفتهام
درس بیکاران غفلت گفتهام
گر مرا گویند ای گم کرده راه
هم به خود عذر گناه من بخواه
میندانم تا شود این کار راست
یا توانم عذر این صد عمر خواست
گر دمی بر راه او در کارمی
کی چنین مستغرق اشعارمی
گر مرا در راه او بودی مقام
شین شعرم شین شرگشتی مدام
شعر گفتن حجت بیحاصلیست
خویشتن را دید کردن جاهلیست
چون ندیدم در جهان محرم کسی
هم به شعر خود فروگفتم بسی
گر تو مرد رازجویی بازجوی
جان فشان و خون گری و راز جوی
زانک من خون سرشک افشاندهام
تا چنین خون ریز حرفی راندهام
گر مشام آری به بحر ژرف من
بشنوی تو بوی خون از حرف من
هر که شد از زهر بدعت دردمند
بس بود تریاکش این حرف بلند
گرچه عطارم من و تریاک ده
سوخته دارم جگر چون ناک ده
هست خلقی بی نمک بس بیخبر
لاجرم زان میخورم تنها جگر
چون ز نان خشک گیرم سفره پیش
تر کنم از شوروای چشم خویش
از دلم آن سفره را بریان کنم
گه گهی جبریل را مهمان کنم
چون مرا روح القدس هم کاسه است
کی توانم نان هر مدبر شکست
من نخواهم نان هر ناخوش منش
بس بود این نانم و آن نان خورش
شد عنا القلب جان افزای من
شد حقیقت کنز لایفنای من
هر توانگر کین چنین گنجیش هست
کی شود در منت هر سفله پست
شکر ایزد را که درباری نیم
بستهٔ هر ناسزاواری نیم
من ز کس بر دل کجا بندی نهم
نام هر دون را خداوندی نهم
نه طعام هیچ ظالم خوردهام
نه کتابی را تخلص کردهام
همت عالیم ممدوحم بس است
قوت جسم و قوت روحم بس است
پیش خود بردند پیشینان مرا
تا به کی زین خویشتن بینان مرا
تا ز کار خلق آزاد آمدم
در میان صد بلا شاد آمدم
فارغم زین زمرهٔ بدخواه نیک
خواه نامم بد کنید و خواه نیک
من چنان در درد خود درماندهام
کز همه آفاق دست افشاندهام
گر دریغ و درد من بشنودیی
تو بسی حیرانتر از من بودیی
جسم و جان رفت وز جان و جسم من
نیست جز درد و دریغی قسم من
گفتار مردی راهبین هنگام مرگ
راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ
گفت چون ره را ندارم زاد و برگ
از خوی خجلت کفی گل کردهام
پس از و خشتی به حاصل کردهام
شیشهٔ پر اشک دارم نیز من
ژندهٔ برچیدهام بهر کفن
اولم زان اشک اگر خونی دهید
آخرم آن خشت زیر سرنهید
وان کفن در آب چشم آغشتهام
ای دریغا سر به سر به سرشتهام
آن کفن چون در تنم پوشید پاک
زود تسلیمم کنید آنگه به خاک
چون چنین کردید، تا محشر ز میغ
بر سر خاکم نبارد جز دریغ
دانی این چندین دریغا بهر چیست
پشهای با باد نتوانست زیست
سایه از خورشید میجوید وصال
مینیابد، اینت سودا و محال
گرچه هست این خود محالی آشکار
جز محال اندیشی او را نیست کار
هرک او ننهد درین اندیشه سر
او ازین بهتر چه اندیشه دگر
سختتر بینم بهر دم مشکلم
چون بپردازم ازین مشکل دلم
کیست چون من فرد و تنها مانده
خشک لب غرقاب دریا مانده
نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس
نه مرا هم درد و محرم هیچ کس
نه ز همت میل ممدوحی مرا
نه ز ظلمت خلوت روحی مرا
نه دل کس نه دل خود نیز هم
نه سر نیک و سر بد نیز هم
نه هوای لقمهٔ سلطان مرا
نه قفای سیلی دربان مرا
نه به تنهایی صبوری یک دمم
نه بدل از خلق دوری یک دمم
هست احوال من زیر و زبر
همچنان کان پیر داد از خود خبر
گفتهٔ پاکدینی که سیسال عمر بیخود میگذارد
پاک دینی گفت سی سال تمام
عمر بیخود میگذارم بر دوام
همچو اسمعیل در خود ناپدید
آن زمان کو را پدر سر میبرید
چون بود آنکس که او عمری گذاشت
همچو آن یک دم که اسمعیل داشت
کس چه داند تا درین حبس تعب
عمر خود چون میگذارم روز و شب
گاه میسوزم چو شمع از انتظار
گاه میگریم چر ابر نوبهار
تو فروغ شمع میبینی خوشی
مینبینی در سر او آتشی
آنک از بیرون کند در تن نگاه
کی بود هرگز درون سینه راه
در خم چوگان چه گویی، هیچ جای
میندانم پای از سر، سر ز پای
از وجودم خود نکردم هیچ سود
کانچ کردم وانچ گفتم هیچ بود
ای دریغا نیست از کس یاریم
عمر ضایع گشت در بیکاریم
چون توانستم ندانستم ، چه سود
چون بدانستم، توانستم نبود
این زمان جز عجز و جز بیچارگی
میندارم چارهٔ یک بارگی
گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد
چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوامردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم
خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا
من نمیدانم که من اهل چهام
یا کجاام یا کدامم یا کهام
بیتنی بیدولتی بیحاصلی
بینوایی بیقراری بیدلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهٔ از عمر ناپرداخته
هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده
نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم
در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
مینیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است
وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست
سال پیری راهبر از روحانیانی که نقد از هم میربودند
در رهی میرفت پیری راهبر
دید از روحانیان خلقی مگر
بود نقدی سخت رایج در میان
میربودند آن ز هم روحانیان
پیر کرد آن قوم را حالی سؤال
گفت چیست این نقد برگویید حال
مرغ روحانیش گفت ای پیرراه
دردمندی میگذشت این جایگاه
برکشید آهی ز دل پاک و برفت
ریخت اشک گرم بر خاک و برفت
ما کنون آن اشک گرم و آه سرد
میبریم از یک دگر در راه درد
یا رب اشک و آه بسیاریم هست
گر ندارم هیچ این باریم هست
چون روایی دارد آنجا اشک راه
بنده دارد این متاع آن جایگاه
پاک کن از آه صحن جان من
پس بشوی از اشک من دیوان من
میروم گم راه، ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته
ره نمایم باش و دیوانم بشوی
از دو عالم تختهٔ جانم بشوی
بینهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو
عمر در اندوه تو بردم به سر
کاشکی بودیم صد عمر دگر
تا در اندوهت به سر میبردمی
هر زمان دردی دگر میبردمی
ماندهام از دست خود در صد ز حیر
دست من ای دست گیر من تو گیر
حکایت ابوسعید مهنه با مستی که به در خانقاه او آمد
بوسعید مهنه با مردان راه
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا دران خانقاه آشفتهوار
پرده از ناسازگاری بازکرد
گریه و بدمستیی آغازکرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی، به من ده دست و خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دستگیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرورفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آمدی
مور در صدر امیری آمدی
دستگیری نیست کار تو، برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ در خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دست گیر من تو باش
ماندهام در چاه زندان پای بست
در چنین چاهم که گیرد جز تو دست
هم تن زندانیم آلوده شد
هم دل محنت کشم فرسوده شد
گرچه بس آلوده در راه آمدم
عفو کن کز حبس وز چاه آمدم
پاسخ عزیزی به سالات پروردگار در روز حشر
آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال
گر کند در دشت حشر از من سؤال
کای فرو مانده چه آوردی ز راه
گویم از زندان چه آرند ای اله
غرق ادبارم ز زندان آمده
پای و سر گم کرده حیران آمده
باد در کف خاک درگاه توم
بنده و زندانی راه توم
روی آن دارد که نفروشی مرا
خلعتی از فضل درپوشی مرا
زین همه آلودگی پاکم بری
در مسلمانی فرو خاکم بری
چون نهان گردد تنم در خاک و خشت
بگذری از هرچ کردم خوب و زشت
آفریدن رایگانم چون رواست
رایگانم گر بیامرزی سزاست
گفتار نظام الملک در حال نزع
چون نظام الملک در نزع اوفتاد
گفت الهی میروم در دست باد
خالقا، یا رب ، به حق آنک من
هرکرا دیدم که گفت از تو سخن
در همه نوعی خریدارش شدم
یاری او کردم و یارش شدم
بر خریداری تو آموختم
هرگزت روزی به کس نفروختم
چون خریداری تو کردم بسی
هرگزت نفروختم چون هر کسی
دردم آخر خریداریم کن
یار بییاران توی، یاریم کن
یا رب آن دم یاریم ده یک نفس
کان دمم جز تو نخواهد بود کس
دیده پر خون دوستان پاک من
چون بیفشاند دست از خاک من
تو بده دستی در آن ساعت درست
تا بگیرم دامن فضل تو چست
سال سلیمان از موری لنگ
چون سلیمان کرد با چندان کمال
پیش موری لنگ از عجز آن سؤال
گفت برگوی ای ز من آغشتهتر
تا کدامین گل به غم به سر شسته
داد آن ساعت جوابش مور لنگ
گفت خشت واپسین در گور تنگ
واپسین خشتی که پیوندد به خاک
منقطع گردد همه اومید پاک
چون مرا در زیر خاک ای پاک ذات
منقطع گردد امید از کاینات
پس بپوشد خشت آخر روی من
تو مگردان روی فضل از سوی من
چون به خاک آرم سرگشته روی
هیچ با رویم میار از هیچ سوی
روی آن دارد کزان چندان گناه
هیچ با رویم نیاری ای اله
تو کریم مطلقی ای کردگار
عفو کن از هرچ رفت و در گذار
حکایت ابوسعید مهنه با قایمی که شوخ بر بازوی او میآورد
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مردی خام بود
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد آن جمله پیش روی او
شیخ را گفتا بگو ای پاک جان
تا جوانمردی چه باشد در جهان
شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست
پیش چشم خلق ناآوردنست
این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد آن زمان در پای او
چون به نادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد
خالقا، پروردگارا ، منعما
پادشاها، کارسازا ، مکرما
چون جوانمردی خلق عالمی
هست از دریای فضلت شبنمی
قایم مطلق تویی اما به ذات
وز جوانمردی ببایی در صفات
شوخی و بیشرمی ما در گذار
شوخ ما را پیش چشم ما میار
پایان منطق الطیر