مختارنامه_عطارباب 23الی34
شمارهٔ ۱
چون نشنودی ز یک مسافر که چه بود
کی بشناسی اول و آخر که چه بود
هرحکم که کردهاند، در اول کار،
آگاه شوی در دم آخر که چه بود
شمارهٔ ۲
گاه از سر طاعتی برون آیی تو
گه در کف معصیت زبون آیی تو
نومید مشو هرگز و امید مدار
تا آخر دم ز کار چون آیی تو
شمارهٔ ۳
خون شد همه جانها و جگرها همه ریش
و آگاه نگشت هیچ کس از کم و بیش
خوش خوش بشنو حدیث خویش ای درویش
از پس منشین که کار داری در پیش
شمارهٔ ۴
آن کس که تمام متّقی خواهد بود
ایمن بدنش احمقی خواهد بود
جز در دم واپسین نگردد روشن
تا خواجه سعید یا شقی خواهد بود
شمارهٔ ۵
چندان که ز مرگ میبگویم دل را
تنبیه نمیاوفتد این غافل را
مشکل سفری است ای دل غافل در پیش
چه ساختهای این سفر مشکل را
شمارهٔ ۶
گر تن گویم عظیم سست افتادست
ور دل گویم نه تن درست افتادست
این چندینی مصیبتم هر روزی
ازواقعهٔ شب نخست افتادست
شمارهٔ ۷
چون خواهد بود در کمین افتادن
بر خاستنت زیرترین افتادن
انصاف بده دلا که کاری است عظیم
در ششدرهٔ روی زمین افتادن
شمارهٔ ۸
گر دل بر امید رهنمون بنشیند
ور در غم خود میان خون بنشیند
در ششدرهٔ خوف و رجا مانده است
تا آخر کار مهره چون بنشیند
شمارهٔ ۹
پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست
خون میگرید زین ره در پیش که هست
گویند: چه کارت اوفتادست آخر
چه کار بود فتاده زین بیش که هست
شمارهٔ ۱۰
عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم
بگذشت چو باد و پیری آمد به سرم
شد روز جوانی و درآمد شب مرگ
وز بیم شب نخست خون شد جگرم
شمارهٔ ۱۱
دیرست که جان خویشتن میسوزم
وز آتش جان، چو شمع، تن میسوزم
ای کاش، شد آمدم نبودی که مدام
تا آمدم از بیم شدن میسوزم
شمارهٔ ۱۲
گاهی ز غم نفس وخرد میگریم
گاهی ز برای نیک و بد میگریم
گر آخر عمر گوشهای دست دهد
بنشینم و بر گناه خود میگریم
شمارهٔ ۱۳
زان میترسم که در بلام اندازند
همچون گویی بی سر و پام اندازند
روزی صد ره بمیرم از هیبت آنک
تا بعد از مرگ در کجام اندازند
شمارهٔ ۱۴
تن کیست که سرنگون همی باید کرد
دل چیست که غرق خون همی باید کرد
این دم به زمین فرو شدم بس عاجز
تا سر ز کجا برون همی باید کرد
شمارهٔ ۱۵
گفتم شب و روز از پی این کار شوم
تا بوک دمی محرم اسرار شوم
زان میترسم که چون بر افتد پرده
من در پس پرده ناپدیدار شوم
شمارهٔ ۱۶
چون نیست طریقی که به مقصود رسم
آن به که به نابودن خود زود رسم
چون هر روزی به زندگی میمیرم
گر مرگ در آیدم به بهبود رسم
شمارهٔ ۱۷
تا کی باشم گرد جهان در تک و تاز
سیر آمدم از جهان و از آز و نیاز
مرگی که مرا رهاند از عمر دراز
حقا که به آرزوش میجویم باز
شمارهٔ ۱۸
در هر دو جهان یک تنهای میجویم
آزاد ز رخت و بنهای میجویم
در حبس جهان بماندهام سرگردان
بر بوی خلاص، رخنهای میجویم
شمارهٔ ۱۹
جان رفت و ندید محرمی در همه عمر
دل خست و نیافت مرهمی در همه عمر
بِلْ تا بسر آید دم بیفایده زانک
دلشاد نبودهام دمی در همه عمر
شمارهٔ ۲۰
از مال جهان جز جگری ریشم نیست
اینست و جز این هیچ کم و بیشم نیست
از خویشتن و خلق به جان آمدهام
یک ذره دل خلق و سر خویشم نیست
شمارهٔ ۲۱
اشکم پس و پیش منزلم بگرفتهست
سیلاب بلا آب و گلم بگرفتهست
هر لحظه هزار مشکلم بگرفتهست
دیرست که از خویش دلم بگرفتهست
شمارهٔ ۲۲
تا کی بینم به هر دمی تیماری
تا چند کشم به هر زمانی باری
چون عمر شد و ز من نیامد کاری
آخر در گیرد این نفس یکباری
شمارهٔ ۲۳
نه از تن خود به هیچ خشنودم من
نه یک نفس از هیچ بیاسودم من
ز اندیشهٔ بیهوده بفرسودم من
آخر چو نبودهام چرا بودم من
شمارهٔ ۲۴
ای تن ز زمانه سر نگون مینشوی
وی دل تو درین میانه خون مینشوی
وی جان تو ازین تن ز جان آمده سیر
آخر به چه خوشدلی برون مینشوی
شمارهٔ ۲۵
چون نیست سری این غم بیپایان را
وقت است که فرش درنوردم جان را
ای جانِ به لب آمده ازتن بگسل
انگار ندیدی منِ سرگردان را
شمارهٔ ۲۶
چون من بگذشتهام بجان زین دو سرا
تا کی ز گرانجانی تن بهر خدا
از پای فتادهام به روزی صد جا
خود را بدروغ چند دارم بر پا
شمارهٔ ۲۷
امروز منم خسته ازین بحر فضول
سیر آمده یکبارگی از جان ملول
کردند ز کار هر دو کونم معزول
خود را بدروغ چند دارم مشغول
شمارهٔ ۲۸
آن مرغ که بود از می معنی مست
پرّید و دل اندر کرم مولی بست
گیرم که نداد دولت عقبی دست
آخر ز خیال رهزن دنیی رست
شمارهٔ ۲۹
جانا چو به نیستی فتادم برهم
در پیش درش چو جان بدادم برهم
گر نیست شدن در ره تو چیزی نیست
آخر ز تقاضای نهادم بر هم
شمارهٔ ۳۰
گه گم شدهٔ هزار کارم داری
گاه از همه کار برکنارم داری
گر وقت آمد مرا ز من باز رهان
تا کی شب و روز بیقرارم داری
شمارهٔ ۳۱
جز غوّاصی هوس ندارم چکنم
غوّاصی را نفس ندارم چکنم
در دریائی فتادهام در گرداب
پروای جواب کس ندارم چکنم
شمارهٔ ۳۲
چون دل ز طلب در ره جانان استاد
نه با تن خود گفت ونه با جان استاد
آری چو شتاب و خوف بسیار شود
با یکدیگر به قطع نتوان استاد
شمارهٔ ۳۳
یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود
بیمرگ کسی به راه بیرون نشود
خون گشت دلمْ ز خوف این وادی صعب
سنگی بود آن دل که ازین خون نشود
شمارهٔ ۳۴
دیرست که دور آسمان میگردد
میترسد و زان ترس بجان میگردد
چون دید که قبله گاه دنیا چونست
صد قرن گذشت و همچنان میگردد
شمارهٔ ۳۵
از واقعهٔ روز پسین میترسم
وز حادثهٔ زیر زمین میترسم
گویند مرا کز چه سبب میترسی
از مرگ گلوگیر چنین میترسم
شمارهٔ ۳۶
میترسم و بیقیاس میترسم من
چون خوشه ز زخم داس میترسم من
شک نیست که سخت وادیی در پیش است
زین وادی پُر هراس میترسم من
شمارهٔ ۳۷
چون پنجه سال خویشتن را کُشتم
بر عمرِ نهاد سالِ شصت انگشتم
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شصت تمام شد کمان شد پشتم
شمارهٔ ۳۸
چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم
چیزی که نشایست به دست آوردیم
امروز درین جهان دارم جز عجز
در نزد خدائیت شکست آوردیم
شمارهٔ ۳۹
گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من
خود را ز بدانِ بد بتر دیدم من
مویم همه شد سپید و بر خویش بگشت
امّا سرِ مویی بنگر دیدم من
شمارهٔ ۴۰
دردا که جوانی ز بَرَم دور رسید
صد گونه بلای منِ رنجور رسید
کافور دمید از بناگوش برون
یعنی که: کفن ساز که کافور رسید
شمارهٔ ۴۱
شد عقل ز دست و سخت مضطر افتاد
تا موی چو سیم و روی چون زر افتاد
عمری که ز سر غرور سودا پختم
امروز مرا چو کفک با سر افتاد
شمارهٔ ۴۲
آن رفت که عیشِ این جهانی خوش بود
وان روز جوانی بخوانی خوش، بود
امروز که پیری به سر آمد شادم
وآن بود غلط زانکه جوانی خوش بود
شمارهٔ ۴۳
تا کی به هوس چارهٔ بهبود کنیم
کان به که خوشی عزمِ سفر زود کنیم
چون عمرِ عزیز بود سرمایهٔ ما
سرمایه ز دست رفت چه سود کنیم
شمارهٔ ۴۴
دردا که ز خواب بس دل غافل ما
تا موی سپید شد سیه شد دل ما
دردا و دریغا که بجز درد و دریغ
حاصل نامد ز عمر بیحاصل ما
شمارهٔ ۴۵
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده دمی بکام، نابوده شدیم
شمارهٔ ۴۶
جان را خطرِ روزِ پسین بایددید
دل را غمِ عقلِ پیش بین باید دید
دیدیم ز عالم آنچه دیدیم وشدیم
تا خود چه ز عالم آفرین باید دید
شمارهٔ ۴۷
تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم
گُم گشتهتر از ذرّهٔ سیماب شدیم
افسانهٔ کارِ عشق چون برگوییم
کافسانهٔ تو دراز ودر خواب شدیم
شمارهٔ ۴۸
دردا که ز دُردی جهان مَست شدیم
پشتی چو کمان و تیر از شست شدیم
آمد شدِ ما نگر که در آخرِ عمر
از پای درآمدیم و ازدست شدیم
شمارهٔ ۴۹
رفتیم و نبود هیچ کس محرم ما
غم بود که بود روز و شب همدم ما
سبحان اللّه! به هرزه این عمرِ عزیز
امد بسر و بسر نیامد غم ما
شمارهٔ ۵۰
ای دل همه را بیازمودیم و شدیم
بسیار بگفتیم و شنودیم وشدیم
فی الجلمه چنان که رفته بودیم شدیم
کِشتیم وفا، جفا درودیم و شدیم
شمارهٔ ۵۱
گه دستخوشِ زمانه خواهیم شدن
گه پیشِ بلا نشانه خواهیم شدن
چون نیست بجز فسانهای کارِ جهان
در خواب، بدین فسانه خواهیم شدن
شمارهٔ ۵۲
از آز و طمع بیخور و خفتیم همه
وز حرص و حسد در تب وتفتیم همه
چیزی که شد اندر پی آن ضایع عمر
ضایع بگذاشتیم و رفتیم همه
شمارهٔ ۵۳
هرگز ره دین براستی نسپردیم
هرگز به مراد دل دمی نشمردیم
دردا که زغفلت شبانروزی خویش
رفتیم وبسی خصم و خصومت بردیم
شمارهٔ ۵۴
کو تن که ز پای در فتادست امروز
کو دل که ز دیده خون گشادست امروز
در هر هوسی که بود دستی بزدیم
زان دست زدن، به دست، بادست امروز
شمارهٔ ۵۵
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند
وز مانده نیز حیرتی بیش نماند
عمری که ازو دمی به جان میارزید
چون باد گذشت و حسرتی بیش نماند
شمارهٔ ۵۶
چون رفتن جان پاک آمد در پیش
تن را سبب هلاک آمد در پیش
تا عمر در آبِ دیده و آتشِ دل
چون باد گذشت و خاک آمد در پیش
شمارهٔ ۵۷
دل در سر درد شد به درمان نرسید
جان در سر دل شد و به جانان نرسید
خوش خوش برسید عمرم ازگفت و شنود
وین قصّهٔ درد ما به پایان نرسید
شمارهٔ ۵۸
هم کار ز دست رفت در بی کاری
هم عمر عزیز میرود در خواری
تا چون بود این باقی عمرم که نبود
از عمر گذشته هیچ برخورداری
شمارهٔ ۵۹
دردا که دلم را تن بَطّال بکشت
مهدی مرا به ظلم دجّال بکشت
در بادیهای، چراغکی میبردم
یک صر صر تند آمد و در حال بکشت
شمارهٔ ۶۰
افسوس که روزگارم از دست بشد
جان و دل بیقرارم از دست بشد
گفتم که به حیله کار خود دریابم
چون دریابم که کارم ازدست بشد
شمارهٔ ۶۱
از گلشن دل نصیب من خار رسید
وز جان به لب رسیده تیمار رسید
افسوس که آفتاب عمرم ناگاه
در بیخبری بر سر دیوار رسید
شمارهٔ ۶۲
چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر
می نتوان شد مقیم هم خانهٔ عمر
وقت است که درخواب شوم، بو که شوم!
زیرا که به آخر آمد افسانهٔ عمر
شمارهٔ ۶۳
امروز منم نشسته نه نیست نه هست
در پردهٔ نیستْ هست شوریده و مست
چه چاره کنم چو شیشه افتاد و شکست
هم دست ز کار رفت و هم کار از دست
شمارهٔ ۶۴
رفتم که بنای عمر نامحکم بود
وین تیره سرای، سخت نامحرم بود
پندار که سوزنی ز عیسی گم گشت
و انگار که ارزنی ز دنیا کم بود
شمارهٔ ۶۵
رفتم خط عشق وبندگی نادیده
جز حسرت و جز فکندگی نادیده
میگریم پشت بر جهان آورده
میمیرم روی زندگی نادیده
شمارهٔ ۶۶
کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت
هر خشک و ترم که بود در درد گذشت
عمری که ز جان عزیزتر بود بسی
چون باد به من رسید و چون گرد گذشت
شمارهٔ ۶۷
شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد
کارم بنرفت و کار تاوان آمد
گر راه نگه کنم بسر شد بر من
ور عمرنگه کنم به پایان آمد
شمارهٔ ۶۸
آن شد که دلم را غمِ جانانی بود
دل خون شد و یاوه گشت اگر جانی بود
هر دم که زدم ز عمر تاوانی بود
آن نیز فرو گذشت و درمانی بود
شمارهٔ ۶۹
زین شیوه که ازعمر برآوردم گرد
کس در دو جهان بر نتواند آورد
خون میگرید دل من از غصهٔ آنک
کاری بنکردم و توانستم کرد
شمارهٔ ۷۰
تن پست شد از درد اگر پست نبود
جان مست شد از دریغ اگر مست نبود
از پای درآمدم که تا چشم زدم
ازدست بشد دلی که در دست نبود
شمارهٔ ۷۱
افسوس که ناچار بمی باید مرد
در محنت و تیمار بمی باید مرد
چون دانستم که چون همی باید زیست
دل پر حسرت زار بمی باید مرد
شمارهٔ ۷۲
دل رفت و ز آتش طرب دود ندید
جان شد ز جهان و از جهان سود ندید
چشمی که همه جهان بدان میدیدم
پر خون شد و روی هیچ بهبود ندید
شمارهٔ ۷۳
هان ای دل خسته کاروان میگذرد
بیدار شو آخر که جهان میگذرد
آن شد که دمی در همه عمرت خوش بود
باقی همه بر امید آن میگذرد
شمارهٔ ۷۴
عمری که گذشت زود انگار نبود
وز عمر زیان و سود انگار نبود
چون آخر عمر اول افسانه است
کو عمر که هرچه بود انگار نبود
شمارهٔ ۷۵
بنیاد جهان غرور و سوداست همه
پنهان نتوان کرد که پیداست همه
چه رنج بری که حاصل عمر در آن
تا چشم کنی باز دریغاست همه
شمارهٔ ۷۶
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن
با نَفْسِ زبون گیر چه خواهی کردن
در روز جوانی بنکردی کاری
امروز چنین پیر چه خواهی کردن
شمارهٔ ۷۷
میپنداری که بیخبر بتوان زیست
در بیخبری زیر و زَبَر بتوان زیست
چندانک نشینی تو و آخر بیقین
ای بی سر و بن چند دگر بتوان زیست
شمارهٔ ۱
شیر اجلت چو درکمین خواهد بود
در خاک فتادنت یقین خواهد بود
در دور زمان مساز املاک و بدان
قسمت ز زمان دو گز زمین خواهد بود
شمارهٔ ۲
گیرم که ترا لطف الاهی آمد
در ملک تو ماه تا به ماهی آمد
در هر وطنی سرای و باغی چه کنی
میپنداری که باز خواهی آمد
شمارهٔ ۳
چون روی تو در هلاک خواهد بودن
قسم تو دو گز مغاک خواهد بودن
بر روی زمین چند کنی جای و سرای
چون جای تو زیر خاک خواهد بودن
شمارهٔ ۴
از آتش دل چو دود بر خواهی خاست
وز راه زیان و سود برخواهی خاست
وین کلبه که ایمن اندر او بنشستی
ایمن منشین که زود برخواهی خاست
شمارهٔ ۵
زان پیش که در عینِ هلاکت فکنند
بفکن همه پاک، بو که پاکت فکنند
زیرا که ز روزگار روزی چندی
بر تو شمرند و پس به خاکت فکنند
شمارهٔ ۶
تا کی به نظارهٔ جهان خواهی زیست
فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست
یک ذرّه به مرگِ خویشتن برگت نیست
پنداشتهای که جاودان خواهی زیست
شمارهٔ ۷
گاهی به قبولِ خلق خواهی آویخت
گاهی به عصا و دلق خواهی آویخت
از بهرِ شکم روز و شبان در تک و پوی
خود را به گلو و حلق خواهی آویخت
شمارهٔ ۸
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
بر خاک گذشتگان مجاور گشتی
بر خاک تو بگذرند ناآمدگان
چندان که تو برگذشتگان بگذشتی
شمارهٔ ۹
چون رفتنِ بیقیاس داری در پی
چندانک روی هراس داری در پی
ای خوشهٔ سرسبز بسی سر مفراز
چون میدانی که داس داری در پی
شمارهٔ ۱۰
ره بس دور است توشه بردار و برو
فارغ منشین تمام بردار وبرو
تا چند کنی جمع که تا چشم زنی
فرمان آید که جمله بگذار و برو
شمارهٔ ۱۱
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر
هر فتنه که ساکن است انگیخته گیر
وین روی چو ماه آسمانت بدریغ
از صرصر مرگ در زمین ریخته گیر
شمارهٔ ۱۲
گیرم که جهان به کام دیدی وشدی
زلف همه دلبران کشیدی و شدی
چیزی که ترا هوا بر آن میدارد
انگار بدان همه رسیدی و شدی
شمارهٔ ۱۳
ای آنکه ز نفسِ شوم در آکفتی
وز آرزوی روی بتان در تفتی
انگار که هرچه آرزو میکندت
دریافتی و گذاشتی و رفتی
شمارهٔ ۱۴
بس کس که ز کوچهٔ هوس برنامد
تا از دو جهان به یک نفس برنامد
از بس که درین بادیهٔ بی سر و پای
رفتند فرود و هیچ کس برنامد
شمارهٔ ۱۵
قومی که به خاک مرگ سر بازنهند
تا حشر ز قال و قیل خود باز رهند
تا کی گوئی کسی خبر باز نداد
چون بیخبرند از چه خبر باز دهند
شمارهٔ ۱۶
دو چشم ز اشک خیره میباید کرد
از بس که غمم ذخیره میباید کرد
تا چند به آب پاک روشن داریم
روئی که به خاک تیره میباید کرد
شمارهٔ ۱۷
تا چند ز مرگِ خویش غمناک شوی
آن بِه که ز اندیشهٔ خود پاک شوی
یک قطرهٔ آب بودهای اوّلِ کار
تا آخرِ کار، یک کفِ خاک شوی
شمارهٔ ۱۸
ماتم زدگان عالم خاک هنوز
می خاک شوند در غم خاک هنوز
چندان که تهی میشود این پشت زمین
پر می نشود این شکم خاک هنوز
شمارهٔ ۱۹
دنیا مطلب مباش مغرور ازو
خود را میبین ز مرگ مهجور ازو
نزدیکتر از مرگ به ما چیزی نیست
وین طرفه نگر که ما چنین دور ازو
شمارهٔ ۲۰
خلقند به خاک بیعدد آورده
از حکم ازل رای ابد آورده
ای بس که بگردد در و دیوار فلک
ما روی به دیوار لحد آورده
شمارهٔ ۲۱
چون رفت ز جسم جوهر روشن ما
از خار دریغ پر شود گلشن ما
بر ما بروند و هیچ کس نشناسد
تا زیر زمین چه میرود بر تن ما
شمارهٔ ۲۲
بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید
بس جان که به رای سوختن بیش کشید
بس شخصِ شریف و سینهٔ بی غصّه
کاین خاکِ نهنگ در دمِ خویش کشید
شمارهٔ ۲۳
دل کز سرِ عمر سرنگون بر میخاست
از هر مویش چشمه خون بر میخاست
این بلبل روح بر سرِ گلبنِ جسم
از بهرِ چه مینشست چون بر میخاست
شمارهٔ ۲۴
زین بحر که در نهاد آمد تا سر
فرّخ دلِ آنکه شاد آمد تا سر
جام همه خاک رفتگان عمری
میبخت وز جمله باد آمد با سر
شمارهٔ ۲۵
بس خون که دلم اول این کار بریخت
تا آخر کار چون گل از بار بریخت
سر سبزی شاخ از چه سبب میبایست
چون زرد شد و بزاری زار بریخت
شمارهٔ ۲۶
در حبسِ وجود از چه افتادم من
کز ننگِ وجود خود بیفتادم من
چون من مردم به صد هزاران زاری
از مادرِ خویشتن چرا زادم من
شمارهٔ ۲۷
تن از دو جهان بس که حجابی برداشت
اُمّی شد و دل ز هر کتابی برداشت
چون مرگ ملازمست از هرچه که هست
مینتوانم هیچ حسابی برداشت
شمارهٔ ۲۸
خلقی که درین جهان پدیدار شدند
در خانه به عاقبت گرفتار شدند
چندین غم خود مخور که همچون من و تو
بسیار درآمدند و بسیار شدند
شمارهٔ ۲۹
بس عمر عزیز ای دل مسکین که گذشت
بس کافر کفر و مؤمن دین که گذشت
ای مرد به خود حساب کن تا چندند
چندین که درآمدند و چندین که گذشت
شمارهٔ ۳۰
دردا که جفای چرخ پیوسته بماند
وین جان نفس گسسته دل خسته بماند
از بس که فرو خورد زمین خون جگر
بنگر که زمین چون جگر بسته بماند
شمارهٔ ۳۱
ای دل دانی که کار دنیا گذریست
وقت تو گذشت رو که وقت دگریست
بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشین
کاین خاک زمین نیست تن سیم بریست
شمارهٔ ۳۲
هر ذره که در وادی و در کهساریست
از پیکر هر گذشتهیی آثاریست
وین صورتها که بر در و دیواریست
از روی خرد چو صورت دلداریست
شمارهٔ ۳۳
اجزاء زمین تن خردمندان است
ذرات هوا جمله لب ودندان است
بندیش که خاکی که برو میگذری
گیسوی بتان و روی دلبندان است
شمارهٔ ۳۴
هر خاک که در جهان کسی فرسوده است
تنهاست که آسیای چرخش سوده است
هر گرد که بر فرق عزیز تو نشست
مفشان، که سر و فرق عزیزی بوده است
شمارهٔ ۳۵
لاله ز رخی چو ماه میبینم من
سبزه ز خطی سیاه میبینم من
وان کاسهٔ سرکه بود پر باد غرور
پیمانهٔ خاک راه میبینم من
شمارهٔ ۳۶
پیش از من و تو پیر و جوانی بودست
اندوهگنی و شادمانی بودست
جرعه مفکن بر دهن خاک که خاک
خاک دهنی چو نقل دانی بودست
شمارهٔ ۳۷
دی خاک همی نمود با من تندی
میگفت که زیر قدمم افکندی
من همچو تو بودهام، تو خوش بیخبری
زودا که تو نیز این کمر بربندی
شمارهٔ ۳۸
هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم
گوید بشنو تا خبری باز دهم
من همچو تو بودهام درین کوی ولی
نه نیست همی گردم ونه باز رهم
شمارهٔ ۳۹
بر بستر خاک خفتگان میبینم
در زیر زمین نهفتگان میبینم
چندان که به صحرای عدم مینگرم
ناآمدگان و رفتگان میبینم
شمارهٔ ۴۰
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست
از خاک یکی سبزه خط گلگون رُست
هر نرگس و لاله کز کُهْ و هامون رُست
از چشم بتی و ز جگری پرخون رُست
شمارهٔ ۴۱
بر فرق تو هر حادثه تیغی دگرست
در پیش تو هرواقعه میغی دگرست
هر برگ و گیاهی که برون رُست ز خاک
از هر دل غم گشته دریغی دگرست
شمارهٔ ۴۲
ای اهل قبور! خاک گشتید و غبار
هر ذرّه ز هر ذرّه گرفتید فرار
این خود چه سرای است که تا روز شمار
بی خود شدهاید و بیخبر از همه کار
شمارهٔ ۴۳
از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد
با او به دو حرف قصّه کوتاهم شد
گفتم: «چو شدی کجات جویم جانا»
گفتا که چه دانم که کجا خواهم شد
شمارهٔ ۱
آن ماه که از کنار شد بیرونم
در ماتم او کنار شد پر خونم
دوشش دیدم به خواب در،خفته به خاک
گفتم: چونی گفت: چه گویم چونم
شمارهٔ ۲
ماهی که چو برق کم بقا آمده بود
چون رفت چنین زود چرا آمده بود
هر کس گوید کجا شد آن دُرِّ یتیم
من میگویم خود ز کجاآمده بود
شمارهٔ ۳
کس بر سر جیحون رقمی جوید باز
وز کیسهٔ قارون دُر میجوید باز
گر مُرد کسیت چند جویی بازش
از دریائی که شبنمی جوید باز
شمارهٔ ۴
پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش
وان چشمهٔ خورشید باستاد زجوش
مانندهٔ مرغ نیم بسمل بدریغ
لختی بطپید و عاقبت گشت خموش
شمارهٔ ۵
دردا که گلم میان گلزار بریخت
وز باد اجل بزاری زار بریخت
این درد دلم با که بگویم که بهار
بشکفت گل و گل من از بار بریخت
شمارهٔ ۶
ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد
تا هر کس را به مهر او رای افتاد
دی میشد و میکشید موی اندر پای
و امروز چو موی گشت و از پای افتاد
شمارهٔ ۷
آه از غم آن که زود برگشت و برفت
بگذشت چنانکه باد بر دشت و برفت
چون گل به جوانی و جهان نادیده
بگذاشت هزار درد وبگذشت وبرفت
شمارهٔ ۸
میگریم ازان مهوشم و میگریم
شکّر چو لبش میچشم و میگریم
خاکی که بدو رسید روزی قدمش
در دیدهٔ خود میکشم و میگریم
شمارهٔ ۹
ای دل بگری بر من مسکین و مپرس
بیزاری کن ز جان شیرین و مپرس
کان خفتهٔ خاک من بخوابم آمد
گفتم: چونی گفت که میبین و مپرس
شمارهٔ ۱۰
دی بر سر خاک دلبری با دل ریش
میباریدم خون جگر بر رخ خویش
آواز آمد که چند گریی بر ما
بر خویش گری که کار داری در پیش
شمارهٔ ۱۱
ای ماه زمین به برج افلاک شدی
یا رب که چه پاک آمدی و پاک شدی
ناخورده در آتش جوانی آبی
چون باد درآمدی و برخاک شدی
شمارهٔ ۱۲
ای پشت بداده رفته هم روز نخست
برخیز که این گریهٔ ابر از غم تست
تا ابر بهار خاک پای تو بشست
بر خاک تو سبزه همچو خطّ تو برُست
شمارهٔ ۱۳
بر خاک تو چون بنفشهام سر در بر
بیبرگ گلت چو حلقه ماندم بر در
گر از سر خاک تو بگردانم روی
بادا ز سر خاک تو خاکم بر سر
شمارهٔ ۱۴
رفتی و مرا خار شکستی در دل
در دیدهنیی اگرچه هستی در دل
بر خاک تو برخاست دل پرخونم
کز دیده برفتی و نشستی در دل
شمارهٔ ۱۵
ای کرده شب باز پسین ماتم خویش
گِل کرده، زمین ز دیدهٔ پر نم خویش
در راحت و رنج غمگسارم تو بُدی
چون تو بشدی با که بگویم غم خویش
شمارهٔ ۱۶
رفتی تو و خون جگریست از تو مرا
جان بر لب و دل پر خطریست از تو مرا
یک موی ندارم که نه آغشتهٔ تست
بر هر مویی نوحه گریست از تو مرا
شمارهٔ ۱۷
ای نور رخت خاک سیه بگرفته
وز مرگ توآفتاب و مَه بگرفته
وین عالم چون عجوزهٔ فانی را
از آرزوی تو دردِ زَه بگرفته
شمارهٔ ۱۸
چون گریهٔ من ابر بهاری نبود
چون نالهٔ من ناله بزاری نبود
چون من زغم مرگ تو ای یار عزیز
در شهر به صد هزار خواری نبود
شمارهٔ ۱۹
ای محرم من کیست کنون محرم تو
بیم است که خود را بکشم از غم تو
خود از دل ماتم زده چتوانم گفت
کو ماتم خود بداشت در ماتم تو
شمارهٔ ۲۰
برخیز که ابر خاک را میشوید
تا سبزه ز خاک تو برون میروید
ای خفته اگر سخن نمیگوئی تو
این خاک تو گوئی که سخن میگوید
شمارهٔ ۲۱
از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم
گَه بر سرِ خاک و گاه در خون باشم
روزیت ندیدمی بجان آمدمی
چندین گاهت ندیدهام چون باشم
شمارهٔ ۲۲
گل بیرخ گلرنگ تو خاریست مرا
چشم از غم تو چو چشمه ساریست مرا
بیروی تو ای روی به خاک آورده
آشفته دلی و روزگاریست مرا
شمارهٔ ۲۳
گفتم همه عمر نازنینت بینم
امروز چه گونه در زمینت بینم
ای در دل خاک خفته خون کرده دلم
کی دانستم که این چنینت بینم
شمارهٔ ۲۴
کو کس که دل از مرگِ تو خون مینکند
تن نیز ز نوحه سرنگون مینکند
از خاک چو سبزه سرنگون کرد بسی
چون سبزه خطی سبز برون مینکند
شمارهٔ ۲۵
بی روی تو در ماه سیاهی آمد
مرگت به جوانی و پگاهی آمد
خفتی نه چنان نیز که برخواهی خاست
رفتی نه چنان که باز خواهی آمد
شمارهٔ ۲۶
ناگاه چو رخ به راه میآوردی
بهرچه خط سیاه میآوردی
دردا که به گِردِ خطّ تو خاک گرفت
خطّی که به گرد ماه میآوردی
شمارهٔ ۲۷
از ناز چه سود چون بسودی آخر
بی شمع شبی چون نغنودی آخر
اکنون به کفن در بغنودی در خاک
رفتی و تو گویی که نبودی آخر
شمارهٔ ۲۸
جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد
دل در سر نالهٔ سحرگاهی شد
کو آن همه دولت تو ای گنج زمین
کی دانستی که اینچنین خواهی شد
شمارهٔ ۲۹
تا خاک تو گشت غم گسارم بی تو
بس خون که ز دیده میببارم بی تو
از روی چو گلبرگ و خط سبز تو ماند
برگ گل و سبزه یادگارم بی تو
شمارهٔ ۳۰
از کفر بتر بی تو غنودن ما را
آخر ز تو گفتن و شنودن ما را
ای روی چو ماه کرده در خاک سیاه
بی روی تو نیست روی بودن ما را
شمارهٔ ۳۱
در خاک ترا وطن نمیدانستم
وان ماه تو در کفن نمیدانستم
میدانستم که بی تو نتوانم زیست
بی روی تو زیستن نمیدانستم
شمارهٔ ۳۲
تا چند کشم ز مرگ تو درد از تو
وز سینهٔ آتشین دم سرد از تو
ای چشم و چراغ گو که تدبیرم چیست
چون بردم رنج خاک برخورد ازتو
شمارهٔ ۳۳
دردا که بر چون سمنت میریزد
زلف سیه پر شکنت میریزد
ای سی ودو سالهٔ من آخر بنگر
کان سی و دو دُر از دهنت میریزد
شمارهٔ ۳۴
ای آن که به گِل، گُل چمن پوشیدی
در زیر زمین مشک ختن پوشیدی
دی از سر ناز پیرهن پوشیدی
و امروز به خاک در، کفن پوشیدی
شمارهٔ ۳۵
در ماتم تو چرخ سیه پوش بماند
ارواح ز فرقت تو مدهوش بماند
درداکه گل نازکت از شاخ بریخت
وان بلبل گویای تو خاموش بماند
شمارهٔ ۳۶
از مرگ تو فاش گشت رازم چکنم
چون تو بشدی من به که نازم چکنم
ای جان و دلم! بسوختی جان و دلم
من بی تو کجا روم چه سازم چکنم
شمارهٔ ۳۷
ای رفته و ما را به هلاک آورده
وان سرو بلند در مغاک آورده
بر خاک تو ماهتاب میتابد و تو
آن روی چو ماه را به خاک آورده
شمارهٔ ۳۸
از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک
خندان بدمید دامن خود زده چاک
زان میگریم چو ابر بر خاک تو زار
تا بو که چو گل شکفته گردی از خاک
شمارهٔ ۳۹
بس زود به مرگ کردی آهنگ آخر
گویی رفتی هزار فرسنگ آخر
از ناز چو درجهان نمیگنجیدی
چون گنجیدی در لحد تنگ آخر
شمارهٔ ۴۰
زین پس ناید ز دیدگانم دیدن
بی روی تو تیره شد جهانم دیدن
جایی که تو بودهای نگه مینکنم
من جای تو بی تو چون توانم دیدن
شمارهٔ ۴۱
چون مردن تو از پی این زادن بود
برخاستن تو عین افتادن بود
از بهر چه بود این همه جان کندن تو
چون عاقبت کار تو جان دادن بود
شمارهٔ ۴۲
رفتی تو به خاک و یاسمن بی تو رسید
گل نیز، دریده پیرهن، بی تو رسید
گلزار شود خاکِ تو از خونِ دلم
گر برگویم آنچه به من بی تو رسید
شمارهٔ ۴۳
گل خندان شد ز گریهٔ ابر بهار
با ما بنشین یک نفس ای سیم عذار
بندیش که چون بسر شود ما را کار
بسیار به خاک ما فرو گریی زار
شمارهٔ ۴۴
روزی که ز خاک من برون آید خار
گلبرگ رخم چو خاک ره گردد خوار
بگری بگری بر سر خاک من زار
گو ای همه خاک گشته کو آن همه کار
شمارهٔ ۴۵
جانا رفتم بر دل پاکم بگری
بر جای سیاه سهمناکم بگری
ای گل! چو شدم به خاک، تو نیز مخند
وی ابر بسی بر سر خاکم بگری
شمارهٔ ۱
چون جان دلم ز سیر،چون برق شدند
مستغرق او، ز پای تا فرق شدند
این فرعونان که در درونم بودند
از بس که گریستم همه غرق شدند
شمارهٔ ۲
در عشق مرا چه کار با پردهٔ راز
کار من دل سوخته اشک است و نیاز
هر چند که جهد میکنم در تک و تاز
از دیدهٔ من اشک نمیاستد باز
شمارهٔ ۳
دریای دلم گرچه بسی میآشفت
از غیرت خلق گوهر راز نسفت
رازی که دلم ز خلق میداشت نهفت
اشکم به سر جمع به رویم در گفت
شمارهٔ ۴
خون دل من که هر دم افزون گردد
دریا دریا ز دیده بیرون گردد
وانگه که ز خاکِ تنِ من کوزه کنند
گر آب در آن کوزه کنی خون گردد
شمارهٔ ۵
شب نیست که خون از دل غمناک نریخت
روزی نه که آب روی من پاک نریخت
یک شربت آب خوش نخوردم همه عمر
تا باز ز راه دیده بر خاک نریخت
شمارهٔ ۶
این شیوه مصیبت که مرا اکنون است
چون شرح توان داد که حالم چونست
هر اشک که ازدیدهٔ من میریزد
گر بشکافی هزار دریا خونست
شمارهٔ ۷
گر دل بشناختی که من کیستمی
سبحان اللّه چگونه خوش زیستمی
ای کاش که گر تشنگی دل ننشست
چشمی بودی که سیر بگریستمی
شمارهٔ ۸
گر جان گویم جای خرابش بنماند
ور دل گویم رای صوابش بنماند
وز دیدهٔ سیل بار خود چتوان گفت
کز بس که گریست هیچ آبش بنماند
شمارهٔ ۹
هر شب چو غمی ز چشم من خون ریزد
گر کم ریزد ز ابر افزون ریزد
چون در مستی ز مرگش اندیشه کنم
هر می که خورم ز دیده بیرون ریزد
شمارهٔ ۱۰
چون دریائی کنار من از جا خاست
کز چشمهٔ چشم لؤلؤ لالا خاست
گویند بسی چشمه ز دریا خیزد
چونست که از چشمه مرا دریا خاست
شمارهٔ ۱۱
هر چند که پشت و روی دارم کاری
از دیدهٔ خویش تازه رویم باری
رویم که ز آب دیده دارد ادرار
هر لحظه مراتازه کند ادراری
شمارهٔ ۱۲
گفتم ای چشم خواب میباید برد
بویی ز دل خراب میباید برد
چندین مگری گفت در آتش غرقم
وین واقعه را به آب میباید برد
شمارهٔ ۱۳
آن دل که نشان غمگساری میجست
خون گشت و نیافت، روزگاری میجست
وان خون همه در کنار من ریخت ز چشم
کو نیز ز چشم من کناری میجست
شمارهٔ ۱۴
ای دل هر دم دست به خون نتوان برد
ور دل بردی ز غم کنون نتوان برد
وی دیده تو کم گری که چندینی آب
در هیچ زمین به پل برون نتوان برد
شمارهٔ ۱۵
ای دل ز هوای عشق کیفر میبر
در کشتن خود دست به خنجر میبر
وی دیده تو کردهیی که خون گشت دلم
چون خون زتو افتاد تو در سر میبر
شمارهٔ ۱۶
هر سیل که از خون جگر خواهد خاست
در وادی عشق راهبر خواهد خاست
هر خوش دلیی که آن ز پندار نشست
بگری که همه بگریه بر خواهد خاست
شمارهٔ ۱۷
خونی که مرا در دل و جان اکنون هست
صد چندانم ز چشم چون جیحون هست
گر قصد کنی به خون من کشته شوی
کاینجا که منم هزاردریاخون هست
شمارهٔ ۱۸
یک همنفسی کو که برو گریم من
گر هم نفسی بود نکو گریم من
در روی همه زمین نمییابم باز
خاکی که برو سیر فرو گریم من
شمارهٔ ۱۹
گفتم:دل من که خانهٔ جان اینست
از دیده خراب شد که طوفان اینست
گفتا که چو آب چشم داری بسیار،
در آب گذار چشم، درمان اینست
شمارهٔ ۲۰
از شرم رخت سرخی گل میبشود
وز شور لبت تلخی مل میبشود
چون با تو به پل برون نمیشد آبم
خون میگریم اگر به پل مینشود
شمارهٔ ۲۱
ای عشق توأم در تک و تاب افکنده
سودای توأم بی خور و خواب افکنده
بی روی تودر مردمک دیدهٔ من
خون ریزش را سپر بر آب افکنده
شمارهٔ ۲۲
تا کی ریزم ز چشمِ خون پالا اشک
بالای سرم گذشت صد بالا اشک
دردی که ز تو در دلم آرام گرفت
پرداخته کی شود به صد دریا اشک
شمارهٔ ۲۳
چون دردِ دلم تو میپسندی بسیار
تن در دادم به دردمندی بسیار
چون خنده همی آیدت از گریهٔ من
زان میگریم تا تو بخندی بسیار
شمارهٔ ۲۴
تا جان دارم حلقِ من و خنجر تو
با جان چکنم گر نکنم در سر تو
میآیم و همچو ابر میریزم اشک
تا آب زنم به اشک خاک در تو
شمارهٔ ۲۵
ای از رخ چون گلت گلابِ دیده
خار مژهٔ تو برده خوابِ دیده
چون آتش عشقت از دلم برخیزد
میننشیند مگر به آبِ دیده
شمارهٔ ۲۶
چون چشم به یارِ سیم تن میافتد
خون در دل و چشم ممتحن میافتد
چون چشم نگه نداشتم خون شد دل
هر خون که فتد ز چشم من میافتد
شمارهٔ ۲۷
تن خاک نشین چشم یار آمده گیر
جان بستهٔ بندِ انتظار آمده گیر
چون دیده ز خون دل کنارم پر کرد
دل نیز ز دیده بر کنار آمده گیر
شمارهٔ ۲۸
جانا!غم تو با تن چون مویم داشت
وز بس خواری چو خاک در کویم داشت
من نیز به چشم بر نیایم هرگز
چشمم ز سرشک دست بر رویم داشت
شمارهٔ ۲۹
چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد
و آرام و قرار دلِ پرتابم شد
از بس که ز دیده ریختم آب چو ابر
از دیده ز پیش مردمان آبم شد
شمارهٔ ۳۰
تا کی ز تو روی بر زمین باید داشت
سوز دل وآه آتشین باید داشت
بس سیل که خاست هر نفس چشمم را
آخر ز تو چشم این چنین باید داشت
شمارهٔ ۳۱
بس سیل که خاست هر نفس چشمم را
وز سر ننشست این هوس چشمم را
از بسیاری که چشم من آب بریخت
آبی بنماند پیش کس چشمم را
شمارهٔ ۳۲
زان روی که در روی تو چشمم نگریست
از گریهٔ من مردم چشمم بنزیست
جان بر سر آتش است و دل بر سر آب
از بس که دلم بسوخت و چشمم بگریست
شمارهٔ ۳۳
آن ماه، مرا چو خاک در کوی افکند
و اندر طلب خودم به هر سوی افکند
زان است هزار قطره خون بر رویم
کان روز که رفت چشم بر روی افکند
شمارهٔ ۳۴
چون ایندل غم کشم وطن در خون دید
هر روز ز نو مرا غمی افزون دید
زین خانهٔ تنگ، سیر شد، صحرا خواست
بر اشک سوار گشت چون گلگون دید
شمارهٔ ۳۵
روزی که دل شکسته پیش تو کشم
بر گلگونش نشسته پیش تو کشم
چون بر گلگون سوار شد یعنی اشک
پیش آی که تنگ بسته پیش تو کشم
شمارهٔ ۳۶
با دل گفتم بسی زیان میبینم
از دست تودیده خون فشان میبینم
دل گفت که با اشک روان خواهم شد
زین گونه که این قلب روان میبینم
شمارهٔ ۳۷
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم
وز گوهر اشک هر چه گویی دارم
گلگونِ سرشک من چنان گرم رو است
کز گرم رویش سرخ رویی دارم
شمارهٔ ۳۸
شبرنگ خطت که رام افسونم بود
میتاخت به تک که تشنهٔ خونم بود
بر روی آمد، تو گویی از گرم روی
شبرنگ خط تو، اشک گلگونم بود
شمارهٔ ۳۹
از رشک تو، کاغذین کنم پیراهن
تا سایهٔ تو نگرددت پیرامن
هر چند کنار من چو دریاست ز اشک
در شیوهٔ عشق تو، نیم تردامن
شمارهٔ ۴۰
چون هر مویم نوحه گر آید بی تو
وز هر سویم ناله برآید بی تو
گلگون سرشکم که همی تازد تیز
ای بس که به روی می درآید بی تو
شمارهٔ ۴۱
دل را که شد از یک نظر دیده خراب
بنگر که چگونه باز شد رشته ز تاب
از مال جهان مرا چو چشمی و دلی است
آن بر سر آتش است و این بر سر آب
شمارهٔ ۴۲
اول دل من، عشق رخت در جان داشت
چون پیدا شد مینتوان پنهان داشت
آن رفت که در دیده همی گشتم اشک
کامروز به زور باز مینتوان داشت
شمارهٔ ۴۳
گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی
از عشق تو یک لحظه شکیبا بودی
ای کاش هر آن اشک که در فرقت تو،
من میریزم، هزار دریا بودی
شمارهٔ ۴۴
خونی که من از دیده به در میریزم
هر دم به مصیبتی دگر میریزم
تا عشق رخ توأم گریبان بگرفت
دامن دامن، خون جگر میریزم
شمارهٔ ۴۵
آن دل که دمی بی تو سر جانش نبود
جان در سر تو کرد و پشیمانش نبود
در ماتم درد تو بسی خون بگریست
هم درد تواش بکشت و درمانش نبود
شمارهٔ ۴۶
گرچه غمم از گریستن بیرونست
هر روز مرا گریستن افزونست
ای ساقی جان فروز! در ده جامی
تا سیر بگریم که دلم پرخونست
شمارهٔ ۴۷
چون با غم تو دل مرا تاب نماند
در دیدهٔ خون فشان من خواب نماند
ای ساقی دُردِ دَرد برجانم ریز
تا خون گریم که در جگر آب نماند
شمارهٔ ۱
دردا که دلم بوی دوایی نشنود
در وادی عشق مرحبایی نشنود
وز قافلهای که اندرین بادیه رفت
عمری تک زد بانگ درایی نشنود
شمارهٔ ۲
گردل گویم به منتهایی نرسید
پوسید به درد و در دوایی نرسید
ور جان گویم که دو جهانش قدمی است
بس دور برفت و هیچ جایی نرسید
شمارهٔ ۳
هر چیز تو را همی جمالی دگر است
در هر ورقِ حُسن تو حالی دگر است
هرناقص را از تو کمالی دگر است
مر عاشق را از تو وصالی دگر است
شمارهٔ ۴
این بادیهٔ تو را سری پیدا نه
پختن طمعِ وصل تو جز سودا نه
جان عاشقِ تو، ولیک جان اینجا نه
تو در دلِ ما ولیک دل با ما نه
شمارهٔ ۵
عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست
هر حکم که او کرد، چو او کرد نکوست
چون دانستم که مغزِ جانی ای دوست
از شادی این مغز نگنجم در پوست
شمارهٔ ۶
دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید
در حلق بجز حلقهٔ اشکال ندید
خاک دو جهان برُفت و صد باره ببیخت
جز باد هوا بر سر غربال ندید
شمارهٔ ۷
جانم چو ز کنهِ کار آگاه نبود
نومید ز خود گاه بُد و گاه نبود
هر روز هزار پرده از هم بدرید
وز پردهٔ عجز برترش راه نبود
شمارهٔ ۸
تا خرقهٔ سروری ز سر بفکندیم
خود را ز نظر چو خاک در بفکندیم
هر چند زلاف،تیغ بر میغ زدیم
امروز ز عجز خود، سپر بفکندیم
شمارهٔ ۹
چون دیده سپید شد نظر چند کنیم
چون راه سیه گشت سفر چند کنیم
زانجا که نشان نیست نشان چند دهیم
وان را که خبر نیست خبر چند کنیم
شمارهٔ ۱۰
عمری به هوس نخل معانی بستم
گفتم که مگر ز هر حسابی رستم
اکنون لوحی که لوح محفوظم بود
از اشک بشستم و قلم بشکستم
شمارهٔ ۱۱
عمری بدویدم از سر بیخبری
گفتم که مگر به عقل گشتم هنری
تا آخر کار در پس پردهٔ عجز
چون پیرزنان نشستهام زارگری
شمارهٔ ۱۲
گر من فلکم به مرتبت ور ملخم
در حضرت آفتاب حق کم ز یخم
صدبار و هزار بار معلومم شد
کز هیچ حساب نیستم چند چخم
شمارهٔ ۱۳
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد
وز واقعهٔ جان و دلم هیچ آمد
حاصل به هزار حیله کردم همه چیز
تا زان همه چیز حاصلم هیچ آمد
شمارهٔ ۱۴
آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی
یک ذرّه ندید از همه عالم سودی
هر سودایی که بود بسیار بپخت
حاصل نامد زان همه سودا دودی
شمارهٔ ۱۵
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم
ور عزم زمین کنم به پایان نرسم
دانم که پس و پیش ز هم مسدود است
گر جان بدهم به گردِ جانان نرسم
شمارهٔ ۱۶
در حیرت و سودا چه توانم کردن
با این همه غوغا چه توانم کردن
چون جمله بسوختند و کس هیچ نکرد
من سوخته تنها چه توانم کردن
شمارهٔ ۱۷
زین پیش دلم بستهٔ پندار آمد
پنداشت که فتوی دِه اسرار آمد
و امروز که دیدهای بدیدار آمد
کارم همه پشتِ دست و دیوار آمد
شمارهٔ ۱۸
آن سالکِ گرمرو که نامش جان است
عمری تک زد که مقصدش میدان است
آواز آمد که راه بیپایان است
چندان که روی گام نخستین آن است
شمارهٔ ۱۹
در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم
وز استسقا درین بیابان مردم
چون دانستم که زندگی دردسرست
خود راکشتم به درد و حیران مردم
شمارهٔ ۲۰
چندان که دل من به سفر بیش دَرَست
ره نیست، چو او به جوهر خویش دَرَست
بس وادی سخت و بس ره صعب که ما
کردیم ز پس هنوز و ره پیش دَرَست
شمارهٔ ۲۱
گاهی به کمال برتر از خورشیدم
گه در نقصان چو ذرّهای جاویدم
هرگه که به استغناء او مینگرم
بیم است که منقطع شود امیدم
شمارهٔ ۲۲
ای دل غم جان محنت اندیش ببین
سرگشتگی خواجه و درویش ببین
یک ذره چو استغناء او نتوان دید
بی قدری و کم کاستی خویش ببین
شمارهٔ ۲۳
که گفت ترا که راه اندوهش گیر
یا شیوهٔ عاشقان انبوهش گیر
آنجا که درو هزار عالم هیچ است
یک ذره کجا رسد تو صد کوهش گیر
شمارهٔ ۲۴
دردا که دلم به هیچ درمان نرسید
جانش به لب آمد و به جانان نرسید
در بی خبری عمر به پایان آمد
و افسانهٔ عشق او به پایان نرسید
شمارهٔ ۲۵
جانان آمد قصد دل و جانم کرد
بنمود ره و سلوک آسانم کرد
با این همه جان میکنم و میکوشم
وین میدانم که هیچ نتوانم کرد
شمارهٔ ۲۶
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد
تا جان، دل خود به وصل پیوست دهد
این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است
تا دریائی پرگهرش دست دهد
شمارهٔ ۲۷
ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری
زان درویشی که از خطر بی خبری
بسیار برفتی نرسیدی جایی
وین نادرهتر که همچنان در سفری
شمارهٔ ۲۸
هر چند که این حدیث جستی تو بسی
از جستن تو به دست نامد مگسی
چیزی چه طلب کنی که در هیچ مقام
هرگز نه بداند نه بدانست کسی
شمارهٔ ۲۹
جانی که به راه رهنمون دارد رای
وز حسرت خود میان خون دارد جای
عقلی که شود به جرعهای درد از دست
در معرفت خدای چون دارد پای
شمارهٔ ۳۰
چون هر نفسی ز درد مهجورتری
هر روز درین واقعه معذورتری
نزدیک مشو بدو و زو دور مباش
کانگاه که نزدیکتری دورتری
شمارهٔ ۳۱
دل در ره او تصرّف خویش ندید
یک ذرّه در آن راه پس و پیش ندید
آنجا چو فروماندگی لایق بود
چیزی ز فروماندگی بیش ندید
شمارهٔ ۳۲
در بادیهای که عقل را راهی نیست
گر کوه درو،سیر کند کاهی نیست
گر هیچ روندهای طلب خواهی کرد
شایستهٔ این بادیه جز آهی نیست
شمارهٔ ۳۳
ای دل! دانی که او سزاوار تو نیست
چه عشوه فروشی که خریدار تو نیست
ای عاشق درمانده! بیندیش آخر
دل برکاری منه که آن کار تو نیست
شمارهٔ ۳۴
گر در همه عمر در سفر خواهی بود
همچون فلکی زیر و زبر خواهی بود
هر چند سلوک بیشتر خواهی کرد
هر لحظه ز پس ماندهتر خواهی بود
شمارهٔ ۳۵
ای دل بندی بس استوارت افتاد
ناخورده می عشق، خمارت افتاد
اندیشه نمیکنی و درکار شدی
باری بنگر که با که کارت افتاد!
شمارهٔ ۳۶
هر روز به عالمی دگرگون برسی
هر شب به هزار بحر پرخون برسی
گفتی: «برسم درو و باقی گردم»
چون کس نرسد درو، درو چون برسی
شمارهٔ ۳۷
هر چند که اهل راز میباید گشت
هم با قدم نیاز میباید گشت
تا چند روی، چو راه را پایان نیست
چون میدانی که باز میباید گشت
شمارهٔ ۳۸
گاه از مویی مشوشت باید شد
گه نیز به هیچ دل خوشت باید شد
در عشق گر آتشی همه یخ گردی
ور یخ باشی چو آتشت باید شد
شمارهٔ ۳۹
جانا زغمت بسوختی جان، ما را
نه کفر گذاشتی نه ایمان، ما را
چون دانستی که نیست درمان، ما را
سر در دادی بدین بیابان، ما را
شمارهٔ ۴۰
گر جان گویم برآمد و حیران شد
ور دل گویم واله و سرگردان شد
گفتی که به عجز معترف باید گشت
عاجزتر ازین که من شدم نتوان شد
شمارهٔ ۴۱
اینجا که منم، پردهٔ پندار بسی است
وانجا که تویی، پردهٔ اسرار بسی است
تا زین همه پردهها که اندر راه است
یا در تو رسم یا نرسم، کار بسی است
شمارهٔ ۴۲
در عالم خوف روزگاری دارم
زیرا که امید چون تو یاری دارم
چون من هر دم فرو ترم تو برتر
تادر تو رسم درازکاری دارم
شمارهٔ ۴۳
گر شادی تو معتبرم میآید
در جنب غمت مختصرم میآید
هر چند وصال درخورم میآید
اندوه فراق خوشترم میآید
شمارهٔ ۴۴
تا زلف تو چون کمند میبینم من
افتاده دلم به بند میبینم من
هرگز نرسد دست به فتراک توام
فتراک تو بس بلند میبینم من
شمارهٔ ۴۵
ای گم شده از جای به صد جای پدید
پیش تو نه جان نه عقل خود رای پدید
روزی صد ره ز پای رفتم تا سر
لیکن تو نه در سری نه در پای پدید
شمارهٔ ۱
تیرِ طلبِ عشق، روان، میانداز
از زه چه کنی فرو کمان میانداز
گر تیر تو اکنون به هدف مینرسد
آخر برسد تو همچنان میانداز
شمارهٔ ۲
تا دولت برگشته چه خواهد کردن
وین چاک دگر گشته چه خواهد کردن
وین قطرهٔ خون که زیر صد اندوه است
یعنی دل سرگشته چه خواهد کردن
شمارهٔ ۳
تا کی باشم گِردِ جهان در تک و تاز
بر هیچ نه قطع میکنم شیب و فراز
چیزی که فلک نیافت در عمرِ دراز
من میطلبم تا ز کجا یابم باز
شمارهٔ ۴
بر دل گرهی بستم و بر جان باری
و افتاد بر آن گره، گره بسیاری
پوشیده نمانَد سرِ مویی کاری
گر باز شود این گرهم یک باری
شمارهٔ ۵
هر چند نیم در ره او بر کاری
نومید نیم به هیچ وجهی باری
در پرده چو زیر چنگ مینالم زار
کاری بکند زاری من یک باری
شمارهٔ ۶
در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم
نه بوالعجب احوال و نه احول بودم
در فرع به صد هزار بند افتادم
آخر برسم بر آنچه اوّل بودم
شمارهٔ ۷
گر دست دهد به زندگانم مردن
آسان باشد به یک زمانم مردن
یک لحظه همی چنان که میباید زیست
گر زیسته آید، بِهْ توانم مردن
شمارهٔ ۸
گفتم که اگرچه هست کارم بنظام
از ترس تو میطپم چو مرغی در دام
گفتا:ترسان به از خداوند غلام
چون میترسی مترس و میترس مدام
شمارهٔ ۹
جانا! نظری در دل درویشم کن
یا چارهٔ جان چاره اندیشم کن
این میدانم که خاک میباید شد
گر خاک کنی خاک ره خویشم کن
شمارهٔ ۱۰
عمریست که شرح حال تو میگویم
واندوه تو با خیال تو میگویم
چون هست محال آنکه کس در تو رسد
باری سخن وصال تو میگویم
شمارهٔ ۱۱
جانا! نه نکو نه نانکو آمدهام
در یکتائی هزار تو آمدهام
هرچند که از کوی خودم راندهای
آخر نه به کوی تو فرو آمدهام
شمارهٔ ۱۲
نی از سر زلفت خبری میرسدم
نی از لبِ لعلت شکری میرسدم
از روی توام گر نظری مینرسد
در کوی تو باری گذری میرسدم
شمارهٔ ۱۳
روزی که ز خود شوی توناچیز آخر
توحید رهاندت ز تمییز آخر
بسیار کشیدیم و دگر در پیشست
آری،جانا! بگذرد این نیز آخر
شمارهٔ ۱۴
از عشق تو در جگر ندارم آبی
چون بنشانم ز آتش دل تابی
از خواب غرور خویش یکبار آخر
بیدار شوم گرم ببینی خوابی
شمارهٔ ۱۵
گر تو سر موئی سر من داشتیی
چون موی مرا تافته بگذاشتیی
آخر روزی با من حیران مانده
نومید نیم بوکه کنی آشتیی
شمارهٔ ۱۶
عشق تو که همچو آتشم میآید
در خورد دل رنج کشم میآید
در بیم تو و امید تو پیوسته
زیر و زبر آمدن، خوشم میآید
شمارهٔ ۱۷
عاشق به غم تو کار افتاده خوش است
سرداده به باد و بی سر استاده خوش است
انصاف بده که این دل بی سرو پا
در پای تو سر نهاده سر داده خوش است
شمارهٔ ۱۸
تا کی بی تو زاری پیوست کنم
جان را ز شرابِ عشق تو مست کنم
گاهی خود را نیست و گه هست کنم
وقت است که در گردن تو دست کنم
شمارهٔ ۱
جانی دارم عاشق و شوریده و مست
آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست
طفلی عجب است جان بی دایهٔ من
خو باز نمیکند ز پستان الست
شمارهٔ ۲
جز تشنگی تو هوسم مینکند
میمیرم و سیرآب کسم مینکند
چه حیله کنم که هرنفس صد دریا
مینوشم و میخورم بسم مینکند
شمارهٔ ۳
نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم
درمانده نه دنیی و نه دین چکنم
نه سوی تو راهست و نه سوی دگران
سیلی است بر آتش من مسکین چکنم
شمارهٔ ۴
امروز منم وصل به هجران داده
سرگشته و روی در بیابان داده
چون غواصی دم زدنم ممکن نه
پس در دریا تشنگی جان داده
شمارهٔ ۵
جسمی است هزار چشمه خون زاده درو
جانی است هزاردرد سر داده درو
یک قطرهٔ خون است دل بی سرو پای
صد عالم عشق بر هم افتاده درو
شمارهٔ ۶
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو
خواهم که کنم حیله و نتوانم ازو
صد گونه بلا اگر به رویم بارد
آن روی ندارم که بگردانم ازو
شمارهٔ ۷
من این دل بسته را کجا خواهم برد
ور صاف مرا نیست کجا خواهم دُرد
گر نوش کنم هزار دریا هر روز
حقا که ز دَردِ تشنگی خواهم مرد
شمارهٔ ۸
چون مرغ دلم به دام هستی در شد
چندانکه طپید بند محکم تر شد
وز بی صبری و بی قراری جانم
از بس که بسوخت جمله خاکستر شد
شمارهٔ ۹
نه بستهٔ پیوند توانم بودن
نه رنج کش بند توانم بودن
عمری است که بی قرارتر از فلکم
ساکن چو زمین چند توانم بودن
شمارهٔ ۱۰
ما هر ساعت ذخیرهٔ جان بنهیم
تا آن ساعت که از غم جان برهیم
خود را شب و روز همچو پروانه زشوق
بر شمع همی زنیم تا جان بدهیم
شمارهٔ ۱۱
جان تشنگی همه جهان میآرد
پس روی به بحر دلستان میآرد
جانا جانم چگونه سیرآب شود
چون بحر تو تشنگی جان میآرد
شمارهٔ ۱۲
جانا! جانی عاشق روی تو مراست
افتادگییی بر سر کوی تو مراست
هرگز نتوان گفت –یقین میدانم
آن قصه که با هر سر موی تو مراست
شمارهٔ ۱۳
در هر دو جهان گر آرزویی جویم
از وصلِ تو قدرِ سر مویی جویم
راه از همه سوی کردهام گُم بی تو
راهی به تو از کدام سویی جویم
شمارهٔ ۱۴
در پرده درونِ دل ریشت بینم
از پرده برون نشسته بیشت بینم
هر روز هزار بار بیشت بینم
تا کی بُود آن نَفَس که خویشت بینم
شمارهٔ ۱۵
از چشم خوشت بسی شکایت دارم
وز لعل لبت بسی حمایت دارم
چون من بندانم که بداند آخر
تا با تو ز تو من چه حکایت دارم
شمارهٔ ۱۶
جانا! مددی به عمر کوتاهم ده
دورم ز درت خلعتِ درگاهم ده
در مغزِ دلم نشستهای میسوزی
یا بیرون آی یا درون راهم ده
شمارهٔ ۱۷
تن زیر امانت تو خاکِ در شد
زیر قدم تو با زمین همبر شد
و آن دل که در آرزوی تو مضطر شد
در سینه ز بس که سوخت خاکستر شد
شمارهٔ ۱۸
بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید
بی سایهٔ تو در گذری نتوان دید
حالی است عجب که با تو یک لحظه بدان
نه با خود و نه با دگری نتوان دید
شمارهٔ ۱۹
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است
هم درد محبّتِ تو بی درمان است
آن کیست که در راه تو سرگردان نیست
هر کو ره تو نیافت سرگردان است
شمارهٔ ۲۰
در عشق تو دل زیر و زبر باید برد
ره توشهٔ تو خون جگر باید برد
گر روی به روی تو همی نتوان کرد
سر بر پایت عمر بسر باید برد
شمارهٔ ۲۱
جان پیش تو بر میان کمر خواهم داشت
هر دم به تو شوق بیشتر خواهم داشت
من خاک توام دایم و خاکم بر سر
گر سر ز سر خاک تو بر خواهم داشت
شمارهٔ ۲۲
گر دیده به تو راه توانستی کرد
دل را ز توآگاه توانستی کرد
ای کاش دلم چنانکه دل میخواهد
در عشق تو یک آه توانستی کرد
شمارهٔ ۲۳
کو پای که از دست تو بگریختمی
کو دست که در پای تو آویختمی
ای کاش هزار جانمی تا هر دم
در خاک قدمهای تو میریختمی
شمارهٔ ۲۴
چون درد ترا من به دعا میطلبم
کافر باشم اگر دوا میطلبم
چندان که خوشی است در دو عالم گو باش
من از همه فارغم، ترا میطلبم
شمارهٔ ۲۵
یا در پیشم چو شمع بنشان و بکش
یا در خونم به سر بگردان و بکش
گر بود هزار دل زخویشم بگرفت
من آنِ توام آنِ خودم خوان و بکش
شمارهٔ ۲۶
از خود خبرم ده که ز خود بیخبرم
کز آرزوی تو می بسوزد جگرم
آسان ز سر هر دو جهان برخیزم
گر بنشینی تا به تو درمینگرم
شمارهٔ ۲۷
خورشید رخ تو در نظر خواهم داشت
چون ذرّه دلم زیر و زبر خواهم داشت
تا من هوس روی تو دارم از دل
خورشید میان ذرّه در خواهم داشت
شمارهٔ ۲۸
چون من به تو در همه جهانم زنده
یک لحظه مباد بی تو جانم زنده
بی زحمت تن با تو دلم را نفسی است
گر زندهام امروز بدانم زنده
شمارهٔ ۲۹
جان رسته ازین قالب صد لون به است
دل جسته ازین نفس چو فرعون به است
جز آتش تو هیچ نمیباید تیز
انس تو یکی ذرّه ز دو کون به است
شمارهٔ ۳۰
چون دل غم تو به جان توانست کشید
خوش خوش ز همه جهان توانست برید
در راه تو آب روی بفروخت همه
تا آتش مهر تو توانست خرید
شمارهٔ ۳۱
در عشق تو از بس که جنون آرم من
از آتش و سنگ، جوی خون آرم من
گر یک سنگی است در همه عالم و بس
زان سنگ به همّتت برون آرم من
شمارهٔ ۳۲
گه پیش در تو در سجود آمدهام
گه بر سر آتشت چو عود آمدهام
مستی مرا امید هشیاری نیست
کز عشق تو مست در وجود آمدهام
شمارهٔ ۳۳
کو کوی تو تا به فرق بشتافتمی
پس روی ز هرچه هست بر تافتمی
دستم نرسد به جان که بشکافتمی
تا بو که ترا میان جان یافتمی
شمارهٔ ۳۴
جانا چو نه پنهان و نه پیدا باشی
با ما باشی دائم و بی ما باشی
تا کی سوزد ز آرزویت جانم
جان بشکافم بوکه در آنجا باشی
شمارهٔ ۳۵
نه غیر تو را با تو اثر میبینم
نه غیر تو من هیچ دگر میبینم
هر لحظه مرا به صبر میفرمایی
صبر از تو ز کافری بتر میبینم
شمارهٔ ۳۶
در بند نیم ز هیچ کس میدانی
در دردِ توام به صد هوس میدانی
گر هستم و گر نیستم آنجا که منم
خالی نیم از تو یک نفس میدانی
شمارهٔ ۳۷
چون راه تو را هیچ سر و پایان نیست
این درد من سوخته را درمان نیست
بر روی تو جان بدادنم آسان است
بی روی تو صبرکردنم آسان نیست
شمارهٔ ۳۸
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر
دل شیفته شد بیار زنجیر و بگیر
ور در خور حضرت تو جان میآید
گیرم که نبود پرده برگیر و بگیر
شمارهٔ ۳۹
تا جاندارم گردِ تو میخواهم تاخت
میخواهم سوخت و نیز میخواهم ساخت
تو شاد بزی که نرد عشقت شب و روز
تا من باشم با تو همی خواهم باخت
شمارهٔ ۴۰
ما نقطهٔ جان وقف بلای تو کنیم
چون دایره دل بی سر و پای تو کنیم
گر تو نکنی برای ما کاری راست
ما هرچه کنیم از برای تو کنیم
شمارهٔ ۴۱
قومی که به هم میبنشینند ترا
بر هر دو جهان میبگزینند ترا
نادیده ترا جان و دل از دست بشد
چون پای آرند اگر ببینند ترا
شمارهٔ ۴۲
چون نعره زنان قصد به کوی تو کنیم
جان در سر و کار آرزوی تو کنیم
در هر نفسم هزار جان میباید
تا رقص کنان نثار روی تو کنیم
شمارهٔ ۴۳
عاشق که همه جهان به روی تو بداد
جانی که نداشت ز آرزوی تو بداد
هر عافیتی که داشت در هر دو جهان
بفروخت و جمله را به بوی تو بداد
شمارهٔ ۴۴
با عشق تو ملک جاودان میچکنم
زنده به توام زحمت جان میچکنم
چون هر دو جهان از سر یک موی تو خاست
با یک مویت هر دو جهان میچکنم
شمارهٔ ۴۵
شوقی که مرا در طلب روی تو خاست
گر برگویم به صد زبان ناید راست
گر بنشینی تا به قیامت برِ من
سیرت نتوان دید به چشمی که مراست
شمارهٔ ۴۶
از عشق تو روی بر زمینم بنشین
دیریست که دور از تو چنینم بنشین
من تشنهٔ دیرینهام از بهر خدای
چندان که ترا سیر ببینم بنشین
شمارهٔ ۴۷
نادیده ترا دیدهٔ من دل برخاست
وز سوز فرونشست و خاکستر خاست
یک لحظه که ناگه شودم درد تو کم
از خواب هزار بار عاشق برخاست
شمارهٔ ۴۸
ای تیرگی زلف توام دین افروز
وی روشنی روی توام راه آموز
من در شبم از تو روز میخواهم، روز
و افسردهام از تو سوز میخواهم، سوز
شمارهٔ ۴۹
گفتم به بر سوختهٔ خویش آیی
تو پادشهی کی بر درویش آیی
سرگشته همی روم به هر کوچه فرود
تابوک به یک کوچه توام پیش آیی
شمارهٔ ۵۰
ای لعل توام به حکم ایمان داده
کفرم به سر زلف پریشان داده
تو در پس پرده با من و من بی تو
از پرده برون زشوق تو جان داده
شمارهٔ ۵۱
آن غم که ز تو بر دل پرخون منست
کم نیست که هر لحظه در افزون منست
غایب نیم از تو یک نفس آنچه منم
آن چیز که غایب است بیرون منست
شمارهٔ ۵۲
در عشق تو نیم ذرّه سرگردانی
خوشتر ز هزار منصب سلطانی
زان میآیم زیر و زبر میدانی
تا بیشترم زیر و زبر گردانی
شمارهٔ ۵۳
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد
دیوانگی خویش کنون خواهم کرد
شوریده به خاک سر فرو خواهم برد
شوریده ز خاک سر برون خواهم کرد
شمارهٔ ۵۴
تا بتوانم ازان جمال اندیشم
وز راحت و روح آن وصال اندیشم
با آنکه وصال تو محال است مرا
دایم من خسته این محال اندیشم
شمارهٔ ۵۵
بی روی تو یک لحظه نمیشاید زیست
زیرا که مرا بی تو نمیباید زیست
جانی که همه جهان بدو مینازند
بیزارم ازو چو بی تو میباید زیست
شمارهٔ ۵۶
ای بس که به هر تکی دویدم بی تو
وی بس که زهر سویی پریدم بی تو
چون روز قیامتم شبی میباید
تا با تو بگویم آنچه دیدم بی تو
شمارهٔ ۵۷
جانا ز ره دراز میآیم من
با سینهٔ پر نیاز میآیم من
چندان که مرا ز پیش خود میرانی
پیش تو به دیده باز میآیم من
شمارهٔ ۵۸
در عشق تو کارم به هوس برناید
وین کار آسان به دست کس برناید
گفتم نفسی، به دست تو، توبه کنم
گر جان به لب آید آن نفس برناید
شمارهٔ ۵۹
با عشق تو دست در کمر خواهم کرد
چون زلف تو دل زیر و زبر خواهم کرد
هر دم ز تو شورشی دگر خواهم کرد
سگ به ز من از تو صبر اگر خواهم کرد
شمارهٔ ۶۰
گه نعره زن قلندرت خواهم بود
گه در مسجد مجاورت خواهم بود
گر جان و دلم به باد برخواهی داد
من از دل و جان خاکِ درت خواهم بود
شمارهٔ ۶۱
چون عاشق روی تو شدم اینم بس
سرگشته چو موی تو شدم اینم بس
بامملکت دو عالمم کاری نیست
سودائی کوی تو شدم اینم بس
شمارهٔ ۶۲
عمری دل من غرقهٔ خون بی تو بزیست
وز پای فتاده سرنگون بی تو بزیست
و امروز که در معرکهٔ مرگ افتاد
در حسرت آن مُرد که چون بی تو بزیست
شمارهٔ ۶۳
چون هست همه به روی تو آرزویم
بی روی تو نیست هیچ سوی آرزویم
گر یک سر موی از تو رسد حصّهٔ من
نیست از دو جهان یک سر موی آرزویم
شمارهٔ ۶۴
از عشقِ تو در جهان عَلَم خواهم شد
وز شوق به فرق چون قلم خواهم شد
از عشقِ تو مست در وجود آمدهام
وز شوق تو مست با عَدَم خواهم شد
شمارهٔ ۶۵
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب!
وز سوی تو چون مینگرم، اینت عجب!
گر زهرهٔ آن بود که یاد تو کنم
گر بر نپرد دل از برم، اینت عجب!
شمارهٔ ۶۶
چندان که ترا حجاب میخواهد بود
از جانب تو عتاب میخواهد بود
چون پای تو در رکاب میخواهد بود
سودای تو در حساب میخواهد بود
شمارهٔ ۶۷
تا یک نفسی دسترسم میماند
در بندگی تو هوسم میماند
از بندگی تو نفسی سرنکشم
اینست سخن تانفسم میماند
شمارهٔ ۶۸
با روی تو ماه را منوّر ننهم
با زلف تو مشک را معطّر ننهم
گر هر دوجهان زیر و زبر خواهد شد
سر بنهم و سودای تو از سر ننهم
شمارهٔ ۶۹
دیرست که در کوی تو دارم گذری
گر وقت آمد به سوی من کُن نظری
ور در خورِ کشتنم مکش دردِ سری
در پای خودم کُش نه به دستِ دگری
شمارهٔ ۷۰
ما درد تو را به جای درمان داریم
چون وصل تو نیست برگ هجران داریم
چندان که ترا ز هر سویی شمشیرست
ما را سر و گردن است تا جان داریم
شمارهٔ ۱
از بس که امید و بیم میبینم من
از هر دو دلی دو نیم میبینم من
چندان که به سِرِّ کار در مینگرم
استغنائی عظیم میبینم من
شمارهٔ ۲
اول بنگر به جانِ چون برقِ همه
و آخر به میان خاک و خون غرقِ همه
میمیراند به زاری و میگوید:
چون ما هستیم خاک بر فرقِ همه!
شمارهٔ ۳
گفتم:چه شود چو لطف ذاتی داری
کز قرب خودم غرق حیاتی داری
عزت، به زبان سلطنت، گفت:برو
تاکی ز تو خطی و براتی داری
شمارهٔ ۴
گفتم:به غمم قیام کی بود ترا
گفتا: غم من تمام کی بود ترا
گفتم:همه نام وننگ شد در سر تو
گفت: این همه ننگ و نام کی بود ترا
شمارهٔ ۵
گفتم: چه کنم ز پای در میآیم
زان پیش که هر روز به سر میآیم
گفتا: چه کنی خاکِ درِ من باشی
تا هر روزی بر تو به در میآیم
شمارهٔ ۶
گفتم: دل و جان در سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا: تو که باشی که کنی یا نکنی
کان من بودم که بیقرارت کردم
شمارهٔ ۷
گفتم: چو تو بردی سبق اندر خوبی
بگزیدمت ازدو کون در محبوبی
آواز آمد کای همه در معیوبی
بیهوده چرا آب به هاون کوبی
شمارهٔ ۸
چون یار نمیکند همی یاد از من
برخاست چو زیرِ چنگ فریاد از من
مشکل کاری که اوفتادست مرا
من بندهٔ یار و یار آزاد از من
شمارهٔ ۹
تشنه بکشد مرا و آبم ندهد
مخمور خودم کند شرابم ندهد
چندانکه بگویمش یکی ننیوشد
چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
شمارهٔ ۱۰
چون هیچ کسی ندیدهام در خوردش
پیوسته نشستهام دلی پر دردش
ناگاه چو برق بگذرد بر درِ من
چندان بناستد که ببینم گردش
شمارهٔ ۱۱
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را
کار آوردی بدین درشتی ما را
ما از غم تو فارغ و تو در غم او
از بس که بسوختی بکشتی ما را
شمارهٔ ۱۲
با کس بنسازی همه بی کس باشی
آری چه کنی نمد چو اطلس باشی
بنگر که ز کائنات دیار نماند
کُشتی همه را و زنده می بس باشی
شمارهٔ ۱۳
سرگشتهٔ روز و شبم آنجا که منم
دلسوخته، جان بر لبم آنجا که منم
تو فارغی آنجا که تویی از من و من
تا آمدهام میطپم آنجا که منم
شمارهٔ ۱۴
گر روشنی جمال خودب نمائی
دلها ببری و دیدهها بربائی
چون بند وجود ما ز هم بگشائی
آنگاه ز زیر پرده بیرون آئی
شمارهٔ ۱۵
یک روز به صلح کارسازی میکن
یک روز به جنگ سرفرازی میکن
چون از پس پرده سر بدادی ما را
در پردهٔ نشین و پرده بازی میکن
شمارهٔ ۱۶
نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی
نه غمخوری این دل غمخواره کنی
گیرم که ز پرده مینیایی بیرون
این پردهٔ عاشقان چرا پاره کنی
شمارهٔ ۱۷
جان در غمت از خانه به کوی افتادهست
بر بوی تو در رهی چو موی افتادهست
من در طلب تو و تو ازمن فارغ
این کار عظیم پشت و روی افتادهست
شمارهٔ ۱۸
هر چند نیم به هیچ رو محرم تو
تو جان منی چگونه گیرم کم تو
زاندیشهٔ آن که فارغی از غم من
من خام طمع بسوختم از غم تو
شمارهٔ ۱۹
گفتم که درین غمم بنگذاری تو
خود غم بفزودیم به سر باری تو
وین از همه سخت تر که میزارم من
وز زاری من فراغتی داری تو
شمارهٔ ۲۰
گفتم: شب و روز از تو چرا میسوزم
هر لحظه به صد گونه بلا میسوزم
گفتی: که ترا برای آن میدارم
تا با تو نسازم و ترا میسوزم
شمارهٔ ۲۱
محجوبم و از حجاب من آزادی
وز صلح من و عتاب من آزادی
من با تو حسابها بسی دارم و تو
دایم ز من و حساب من آزادی
شمارهٔ ۲۲
چون باد ز من میگذری چه تْوان کرد
چون خاک رهم میسپری چه تْوان کرد
هرچند که با تو آشنا میگردم
هر روز تو بیگانهتری چه تْوان کرد
شمارهٔ ۲۳
بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست
دوری ز کم و بیش و کم و بیش تراست
در خاطر هیچ کسی نیاید هرگز
یک ذرّه از آن خوی که از خویش تراست
شمارهٔ ۲۴
در عشق تو سوختم چه میسازی تو
در ششدره ماندهام چه میبازی تو
تو کار بسی داری و من عمر اندک
کی با من دل سوخته پردازی تو
شمارهٔ ۲۵
تاکی باشم چو حلقه بر در بی تو
با اشکِ چو سیم و رخ چون زر بی تو
تو بر سر کار و سر به کار آورده
من بر سر خاک و خاک بر سر بی تو
شمارهٔ ۲۶
هر روز ز نو پردهٔ دیگر سازی
تادر پس پرده عشق با خود بازی
چون تو نفسی به سر نیائی از خویش
هرگز به کسی دگر کجا پردازی
شمارهٔ ۲۷
ای آمده از شوق تو جان بر لب من
چون روز قیامت است بی تو شب من
آخر سخنی از من بی دل بشنو
تاکی ز خموشی من و یارب من
شمارهٔ ۲۸
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی
یا درد نو و عشق کهن را چه کنی
با این همه کار و بار و عزت که تراست
بی خویشتنی بی سر و بن را چه کنی
شمارهٔ ۲۹
ای خون شده در غمت دل پاک همه
ز هر غم عشق تست تریاک همه
اول همه را ز عشق خود خاک کنی
وانگاه به باد بردهی خاک همه
شمارهٔ ۳۰
اندهگن توییم از دیری گاه
در ما نگر، ای مرا ز اندوه پناه
کانها که به حسن گوی بردند زماه
کردند در اندوهگن خویش نگاه
شمارهٔ ۳۱
چون هر روزیت بیشتر دیدم ناز
هر روز بتو بیشترم گشت نیاز
نظّارگی توئیم از دیری باز
آخر نظری تو نیز بر ما انداز
شمارهٔ ۱
چندین در بسته بی کلیدست چه سود
کس نام گشادن نشنیدست چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرّه
یوسف ز میانه ناپدیدست چه سود
شمارهٔ ۲
کس از می معرفت ندادست نشان
کز عین نشان بروست وز عین عیان
آن می به قرابه سر به مهرست مدام
مردم به قرابه می برآرند زبان
شمارهٔ ۳
چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را
جز خون خوردن نماند رویی کس را
هر کس گوید که کردم آن دریا نوش
خود تر نشد از وی سر مویی کس را
شمارهٔ ۴
دل سوختگان که نفس میفرسایند
بربوی وصال باد میپیمایند
بس دور رهیست تاکرا بنمایند
بس بسته دریست تا کرا بگشایند
شمارهٔ ۵
آنها که به عشق گوی بردند همه
نقش دو جهان ز دل ستردند همه
صد بادیه هر لحظه سپردند همه
تاگرسنه و تشنه بمردند همه
شمارهٔ ۶
عقلی که کمال در جنون میبیند
بنیاد وجود خاک و خون میبیند
چشمی که دو کون در درون میبیند
مشتی رگ و استخوان برون میبیند
شمارهٔ ۷
دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر
چون شمع ز سوختن فرومرد آخر
میگفت که دُرِّ وصل در دریا نیست
این آب چگونه میتوان خورد آخر
شمارهٔ ۸
گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم
گاهی ز شبه چو نمله اندر طاسیم
زان گشت نهان حقیقت ازدیدهٔ خلق
تادر طلبش قیمت او بشناسیم
شمارهٔ ۹
دستی که برین شاخ برومند رسد
از همت جان آرزومند رسد
زین عالم بینهایت بی سر و بن
خود چند به ما رسید و تا چند رسد
شمارهٔ ۱۰
عاشق تن خود با غم پیوست دهد
هر دم تابی در دل سرمست دهد
با هجر بسازد خوش و بیزار شود
از معشوقی که وصل او دست دهد
شمارهٔ ۱۱
هر دل که ز ذوق آن حقیقت جان یافت
هر چیز که یافت جامهٔ جانان یافت
آن را منشین که یک دمش نتوان دید
آن را مطلب که هرگزش نتوان یافت
شمارهٔ ۱۲
چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل!
تو هم نرسی چند کنی آه ای دل!
میپنداری که ره توان برد بدو
هرگز نتوان برد بدو راه ای دل!
شمارهٔ ۱۳
ای دل ز پی دلیل نتوانی شد
موری تو حریف پیل نتوانی شد
چون از مگس لنگ کمی بیش نیی
همکاسهٔ جبرئیل نتوانی شد
شمارهٔ ۱۴
اندر طلب حضرت جاوید آخر
ماندی تو میان بیم و امید آخر
یک ذرّه وجود تست و در یک ذره
چندی تابد فروغ خورشید آخر
شمارهٔ ۱۵
دل گم شد و در ره الاهی اِستاد
در بادیهٔ نامتناهی اِستاد
هان ای دل بیقرار! عمری رفتی
تا چند روی تو چون نخواهی اِستاد
شمارهٔ ۱۶
نه هیچ کسی به زندگانیش گرفت
نه نیز به مرگ جاودانیش گرفت
تو پشهٔ عاجزی و او صرصرِ تند
بنشین تو که هرگز نتوانیش گرفت
شمارهٔ ۱۷
آن ذوق که در شکر چشیدن باشد
مندیش که در شکر شنیدن باشد
زنهار مدان اگر بدانی او را
کان دانستن بدو رسیدن باشد
شمارهٔ ۱۸
ای مانده به زیرِ پرده! او کی باشی
گه خفته و گاه خورده، او کی باشی
کفرست حلول چند از کفر و فضول
او هست و تو هست کرده، او کی باشی
شمارهٔ ۱۹
چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی
چون از گهر حقیقتی حقه تهی
هرگه که همی حقی به دست تو بود
زنهار چنان کن که ز دستش ندهی
شمارهٔ ۲۰
گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا
بندیش که هیچ جای آن هست ترا
عاجز بنشین و پای در دامن کش
در دامن او کجا رسد دست ترا
شمارهٔ ۲۱
هم هر ساعت در ره تاریکتری
هم هر روزی به دیده باریکتری
هرگز چو به وصلش نرسد هیچ کسی
چندانکه روی به هیچ نزدیکتری
شمارهٔ ۲۲
گر گنج به تو رسید پنهان میدار
ور نه بنشین مصیبت جان میدار
گر شادی وصل او به تو مینرسد
باری رسدت ماتم هجران، میدار
شمارهٔ ۲۳
ذرات جهان در اشتیاقند همه
اجزای فلک به عشق طاقند همه
از هر چه که هست و هرکه خواهی گوباش
امید ببر، که در فراقند همه
شمارهٔ ۲۴
ای کاش ترا دیدهٔ دیدن بودی
یا گوش مرا هیچ شنیدن بودی
در کرّی و کوریم نبایستی بود
گر یک سر مو روی رسیدن بودی
شمارهٔ ۲۵
تا جان دارم همچو فلک میپویم
وز درد وصال او سخن میگویم
آن چیز که کس نیافت آن میطلبم
آن چیز که گم نکردهام میجویم
شمارهٔ ۲۶
گر بشتابم نه روی بشتافتن است
ور سر یابم نه گنج سر یافتن است
جز حسرت و خون دل چه بر خواهد خاست
زین یافتنی که عین نایافتن است
شمارهٔ ۲۷
دردا که ز بی نشان نشانم نرسید
وز بحر عیان عین عیانم نرسید
عمری من تشنه بر لب دریایی
بنشستم و قطرهای به جانم نرسید
شمارهٔ ۲۸
نه دل دارم نه جان نه تن چتوان کرد
نه خرقه نه لقمه نه وطن چتوان کرد
از خورشیدی کزو همه کون پرست
یک ذرّه نمیرسد به من چتوان کرد
شمارهٔ ۲۹
تا چند غم این ره پر بیم کشیم
بر چهره ز خون، جدول تقویم کشیم
گردست به دامن وصالش نرسید
کو پای که در دامن تسلیم کشیم
شمارهٔ ۳۰
چون یار نمیکند دمی همدمیم
زین غم نفسی نیست سرِ آدمیم
ور در همه عمر یک دم آید بَرِ من
با گوشه نشاندم ز نامحرمیم
شمارهٔ ۳۱
من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم
از معتکفانِ کوی یارم چکنم
گر دیدهٔ من شوند ذرّات دو کون
نتوان نگریست سوی یارم چکنم
شمارهٔ ۳۲
هر جان که فدای روی اونتوان کرد
از ننگ نظر به سوی او نتوان کرد
از طرهٔ او سخن توان گفت ولیک
انگشت به هیچ موی او نتوان کرد
شمارهٔ ۳۳
دل تحفهٔ دلنواز نتوان آورد
دل کیست که جان فراز نتوان آورد
خواهی که جمال دوست در چشم آری
دریا به سکرّه باز نتوان آورد
شمارهٔ ۳۴
گنجت باید به رنج خو باید کرد
جان وقف بلای عشق او باید کرد
در پنجهٔ شیر اوفتادن به ازانک
با او نفسی پنجه فرو باید کرد
شمارهٔ ۳۵
دل در طلبش بجان گرفتار آمد
جان نیز چو شمع عاشق زار آمد
کس ره نبرد بدو که آن ماه دو کون
آن لحظه نهان شد که پدیدار آمد
شمارهٔ ۳۶
چون نیست دلم را جز ازو دلجویی
سرگشته شدم گردِ جهان چون گویی
چه غصّه بدین رسد که از ملکِ دو کون
او رادارم وزو ندارم بویی
شمارهٔ ۳۷
کو کس که چو بوده گشت نابوده نشد
وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده نشد
بس کس که خیال چرخ پیمود و بسی
تا جمله فرو شدند و فرسوده نشد
شمارهٔ ۳۸
ای دل چو حجاب و پرده در کار بسی است
خون خورکه درین حجاب خون خوار بسی است
چون در ره او خرقه و زنار بسی است
از دیده نهان است که اغیار بسی است
شمارهٔ ۳۹
همچون شمعی چند گدازم چکنم
سیماب شدم تیز چه تازم چکنم
ای بس که ز ذرّه ذرّه، جُستم عمریش
میباز نیابمش چه سازم چکنم
شمارهٔ ۴۰
درداکه قرار از دل سرمستم رفت
خون شد دلم و امید پیوستم رفت
بر بوی وصال او نشستم عمری
او دست نداد و جمله از دستم رفت
شمارهٔ ۴۱
گفتم: جانا هیچ کسی جانان یافت
یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت
گفت: از پس صدهزار قرن ای عاقل
بس زود بود هنوز گر بتوان یافت
شمارهٔ ۴۲
ای دل به امید هم نفس چند روی
تو هیچ نیی درین هوس چند روی
او خورشیدست از آسمان میتابد
تو سایهٔ بر زمین سپس چند روی
شمارهٔ ۴۳
چون وصل نیامد به کسی اولیتر
بی همنفسی هر نفسی اولیتر
چون نیست به وصل او رسیدن ممکن
در هجر گریختن بسی اولیتر
شمارهٔ ۴۴
این گنبد خاکستری پر اخگر
گه در خونم کشید و گه خاکستر
از غصهٔ آن کزو نمییافت خبر
از سر میشد به پای و از پای به سر
شمارهٔ ۴۵
ای بس که ز شوق چرخ دوّار بگشت
سرگشته شب و روز چو پرگار بگشت
آن گشتن او چه سود چون پیوسته
بر یک جایست اگرچه بسیار بگشت
شمارهٔ ۴۶
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت
هم گنج زمین و آسمان باز نیافت
خورشید هزار قرن بر پهلو گشت
یک ذرّه سراپای جهان باز نیافت
شمارهٔ ۴۷
جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید
زر چون بینم به حس که مس نتوان دید
وصل تو به دو دست تهی نتوان یافت
روی تو به دو چشم نجس نتوان دید
شمارهٔ ۴۸
چون باد همی نیاید از سوی تو بر
کی چشم افتد به پرتو روی تو بر
چون مینرسد دست به یک موی تو بر
آن به که دهم جان به سر کوی تو بر
شمارهٔ ۴۹
جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت
دل نتواند محرم دیدار تو گشت
ای بر شده بس بلند! کس نتواند
در گرد سراپردهٔ اسرار تو گشت
شمارهٔ ۵۰
آواز به عشق در جهان خواهم داد
پس شرحِ رُخِ تو بیزبان خواهم داد
چون زَهره ندارم که به روی تو رسم
بر پای تو سر نهاده جان خواهم داد
شمارهٔ ۵۱
گر در طلبت ز روی تو مانم باز
در کوی تو تن فرودهم در تک و تاز
گر دست طلب به وصل رویت نرسد
سر بر پایت بسر برم عمر دراز
شمارهٔ ۵۲
هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست
اول قدم از دو کون بر باید خاست
صد دریا موج میزند از غم این
این کار، به اشکی دو، کجا آید راست
شمارهٔ ۵۳
هرگه که من از وصل تو بابی شنوم
شب خوش بادم که یاد خوابی شنوم
چو گنگ شوم با تو حدیثی گویم
چون کر گردم از تو جوابی شنوم
شمارهٔ ۵۴
چون وصل تو یک ذرّه نیفتاد به دست
جز باد چه دارد دل ناشاد به دست
ازوصل تو چون به دست جز بادی نیست
باخاک شدم بی سر و بن باد به دست
شمارهٔ ۵۵
ای کاش دلم را سر آهی بودی
جان را ز وصال تو پناهی بودی
گرچه شدهام چون سر موئی بی تو
باری سر مویی به تو راهی بودی
شمارهٔ ۵۶
این خود چه عجایبست کامیختهای
هر لحظه هزار شور انگیختهای
دیدار تو چون ز حدّ ما بود دریغ
صد پرده ز هر ذرّه در آویختهای
شمارهٔ ۵۷
آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند
از غیرت تو زیر زمین بنهفتند
و آنان که ز وصل تو سخن میگفتند
با خاک یکی شدند و در خون خفتند
شمارهٔ ۵۸
حاصل ز غم عشق توام بدنامیست
وین بدنامی جمله ز بیآرامیست
بر بوی وصال تو، من خام طمع
میسوزم و این سوختنم از خامیست
شمارهٔ ۵۹
نادیده ترا شرح سروپات خوش است
گر سود کنیم و گرنه، سودات خوش است
ما را همه وقت خوشی تست مراد
پس بی تو بمیریم چو بی مات خوش است
شمارهٔ ۶۰
گاهی ببریدی و گهی پیوستی
گاهی بگشادی و گهی در بستی
چون در دو جهان نبود کس محرم تو
در بر همه بستی و خوشی بنشستی
شمارهٔ ۶۱
من بی دلم و اگر مرا دل بودی
کی در پیشم این همه مشکل بودی
کردم به محال عمر ضایع، وی کاش
از وصل تو جز محال حاصل بودی!
شمارهٔ ۶۲
تا پاک نگردد دل این نفس پرست
دستم ندهد بر سر کوی تو نشست
تا عشق تو برهم نزند هرچه که هست
ندهد سر مویی ز سر موی تو دست
شمارهٔ ۶۳
هر دم ز تو درد بیشتر خواهم برد
هر لحظه مصیبتی دگر خواهم برد
چون نیست به جشن وصل تو راه مرا
در ماتم خود عمر بسر خواهم برد
شمارهٔ ۶۴
در عشق تو با خاک یکی خواهم شد
سرگشتهتر از هر فلکی خواهم شد
درگرد تو هرگز نرسم میدانم
گر بسیاری ور اندکی خواهم شد
شمارهٔ ۶۵
جان بوی تو جست ازدل ناشاد و نیافت
دل نیز به عجز تن فروداد ونیافت
وان کس که نشان ز وصل تو جست بسی
در وادی خاکساری افتاد و نیافت
شمارهٔ ۶۶
زان روز که حسنت علم عشق افراخت
هر چیز که دید پردهٔ روی تو ساخت
دادی همه را به یکدگر مشغولی
تا با تو کسی می نتواند پرداخت
شمارهٔ ۶۷
چون گل یابم بوی تو زو میبویم
چون مه بینم روی تو زو میجویم
چون گوهر وصل تو به کس مینرسد
کم زان نبود تا که ازو میگویم
شمارهٔ ۶۸
ای جمله اشارات و رموزم از تو
پیوسته یجوز و لایجوزم از تو
بگداخته چون برف تموزم از تو
صد گونه حجاب است هنوزم از تو
شمارهٔ ۶۹
هرچند که نیست در رهت دولت یافت
مردند همه ز آرزوی لذت یافت
چون وصل ترا فراق تو بر اثرست
ذُل در طلب تو خوشتر از عزّت یافت
شمارهٔ ۷۰
در عشق تودل هزار جان تاوان داد
تن در ستم هاویهٔ هجران داد
چو دید که ره نیست به وصلت هرگز
خون گشت و به صد هزار زاری جان داد
شمارهٔ ۷۱
چون نیست ره هجرِ ترا پایان باز
پس چون بگشایم گرهِ هجران باز
تا کی باشم فتاده از جانان باز
چون کودک شیرخواره از پستان باز
شمارهٔ ۷۲
اول ز همه کار جهان پاک شدم
واخر ز غمت بادل غمناک شدم
دستم چو به دامن وصالت نرسید
سر در کفن هجر تو با خاک شدم
شمارهٔ ۷۳
مینشناسد کسی زبان من و تو
بیرون ز جهان است جهان من و تو
دایم چو تو بامنی و من با تو به هم
دوری ز چه افتاد میان من و تو
شمارهٔ ۷۴
یکتا بودم دوتائی افتاد مرا
در سلطانی گدائی افتاد مرا
در لذت قُرب جمله من بودم و بس
چندین الم جدائی افتاد مرا
شمارهٔ ۷۵
چون وصل تو تخم آشنائی انداخت
هجر آمد ودام بیوفائی انداخت
گر من بنگویم تو نکو میدانی
آن را که میان ما جدائی انداخت
شمارهٔ ۷۶
هم عمر به بوی تو به آخر بردیم
هم لوح دل ازنقش جهان بستردیم
ز امید وصال و بیم هجرت هر روز
صد بار بزیستیم و صد ره مردیم
شمارهٔ ۷۷
تا بی رخ یار محرمم بنشسته
برخاستهای به صد غمم بنشسته
این نادره بین که یار بی تیغ مرا
خود کشته و خود به ماتمم بنشسته
شمارهٔ ۷۸
گه قصد دل ممتحنم میداری
گه عزم به خون ریختنم میداری
چون میدانی که بی تو بیخویشتنم
از بهر چه بیخویشتنم میداری
شمارهٔ ۱
نه همچو منت به مهر یاری خیزد
نه نیز چو من به روزگاری خیزد
من خاک تو و تو میدهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
شمارهٔ ۲
چون من به خلاف تو نکردم کاری
از بنده چرا گرفتهای آزاری
هر روز جهان بر من مسکین مفروش
بازم خر ازین فروختن یکباری
شمارهٔ ۳
گر با غم تو مرا شماری نبود
دور از تو غم مرا کناری نبود
گر در ره ما هر دو غباری افتاد
شک نیست که راه بیغباری نبود
شمارهٔ ۴
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان به آتش تو راهی
چون میدانی که دل پر آتش دارم
ناآمده بگذری چو آتش خواهی
شمارهٔ ۵
از دل گرمی که در هوای تو مراست
در بندگیت به آتشی مانم راست
چون از آتش فروختن نیست عجب
این بنده کنون فروختن خواهد خواست
شمارهٔ ۶
عشق تو که همچو شمع میسوخت مرا
بیصبری پروانه درآموخت مرا
هجر تو به رایگان گرانم بخرید
تا آتش سودای تو بفروخت مرا
شمارهٔ ۷
گر هیچ نظر کنی به روی ما کن
ور هیچ گذر کنی به کوی ما کن
ای ترک چو کار تو همه تاختن است
گر تاختنی کنی به سوی ما کن
شمارهٔ ۸
تا جان دارم سر وفا دارم من
ور جان ببری روان روا دارم من
تا کی پرسی که هان چه داری در دل
چون در همه آفاق ترا دارم من
شمارهٔ ۹
تاکی نفسی از سر صد درد زدن
خونابهٔ اشک بر رخ زرد زدن
چون هست دل چو آهنت بر من سرد
بیهوده بود بر آهن سرد زدن
شمارهٔ ۱۰
ناکرده به پرِّ پشهای دمسازی
چندیم به پای پیلِ هجر اندازی
هر شیر دلی که داشتم باد ببرد
از بس که بدیدم از تو روبه بازی
شمارهٔ ۱۱
خون ناخوردن به از وبالست ترا
زان است کزین میوه وبالست ترا
آنست که تو حرام خوار افتادی
ورنه همه خونها حلالست ترا
شمارهٔ ۱۲
شب نیست که دل حزین ندارم از تو
در دل دمِ آتشین ندارم از تو
تا چند کنی خونِ جگر در چشمم
من سوخته چشم این ندارم از تو
شمارهٔ ۱۳
در کوی تو جان گوشه نشین میدانم
وز زلف تو عقل خوشه چین میدانم
بیدار نشستهای چنین میدانم
در خواب کنی مرا یقین میدانم
شمارهٔ ۱۴
تا کی رانی از در خود دربدرم
تا کی سوزی ز آتش هجران جگرم
آخر نظری کن که اگر بعد از این
خواهی که نظر کنی نیابی اثرم
شمارهٔ ۱۵
چون دل ز غم عشق تو یک ره جان برد
پنداشت غمت بسر توان آسان برد
و امروز به دستیم برون آمدهای
کاین دست به هیچ رو به سر نتوان برد
شمارهٔ ۱۶
در عشق تو من گرد جنون میگردم
وز دایرهٔ عقل برون میگردم
دیری است که در خون دل من شدهای
در خون توشدی و من به خون میگردم
شمارهٔ ۱۷
گه درد توام ز پرده آرد بیرون
گاه از غم تو پردهٔ دل گیرد خون
هر روز هزار بار چون بوقلمون
میگرداند عشق توام گوناگون
شمارهٔ ۱۸
دیوانه شدم زلف تو زنجیر کنم
به زان که هوای عقل دلگیر کنم
در عشق تو هر حیله که میاندیشم
از پیش نمیرود چه تدبیر کنم
شمارهٔ ۱۹
امروز چنین بر سر غوغای توام
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی: «پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
شمارهٔ ۲۰
جانا ره بدخویی ناساز مگیر
خشمی که مبادت از سر ناز مگیر
من خاک توام که باد دارم در دست
چون خاک توام پای ز من باز مگیر
شمارهٔ ۲۱
جانا بگذر به کوی ما یک باری
برگیر قدم به سوی ما یک باری
در خاک نظر چه میکنی بیهوده
آخر بنگر به روی ما یک باری
شمارهٔ ۲۲
دل بِهْ ز تو دمساز نیابد هرگز
جان جز ز تو اعزاز نیابد هرگز
با جملهٔ خلق اگردرآمیزی تو
کس شیوهٔ تو باز نیابد هرگز
شمارهٔ ۲۳
گر جان گویم هست پس پردهٔ تست
ور دل گویم به در برون کردهٔ تست
ز آوردهٔ من در گذر و سر در نه
زیرا که همه به هم برآوردهٔ تست
شمارهٔ ۲۴
بس طیره بماندم ز طنّازی تو
بس سخت فتادم از سرافرازی تو
تا کی باشیم همچو طفلان شب و روز
نظارگیان بوالعجب بازی تو
شمارهٔ ۲۵
تا چند من سوخته را رنجانی
تاکی کشیم به تیغ سرگردانی
نه با خودم و نه بیخود از حیرانی
گر هیچ نگویم تو نکو میدانی
شمارهٔ ۲۶
نه مرهم خون خوارهٔ خود خواهی کرد
نه ماتم آوارهٔ خود خواهی کرد
برخیز که بیچارهٔ کار تو شدم
گر چارهٔ بیچارهٔ خود خواهی کرد
شمارهٔ ۲۷
هر کاو نه به جان کناره جوید از تو
در روز همی ستاره جوید از تو
هر چاره که جستم از تو بیچاره شدم
بیچاره کسی که چاره جوید ازتو!
شمارهٔ ۲۸
از آهِ درون کام و زبانم بمسوز
وز فرقت خود به یک زمانم بمسوز
فعل بدمن بپوش و خونم بمریز
بر دردِ دلم ببخش و جانم بمسوز
شمارهٔ ۲۹
در ششدرهٔ غمم بمگداز آخر
لطفی بکن و حجاب بردار آخر
چون شمع بسوختم ز عشقت صد بار
یکبارگیم بسوز یکبار آخر
شمارهٔ ۳۰
هر لحظه همی بیشترم میسوزی
هر روز به نوعی دگرم میسوزی
چون با من بی دل بنمی سازی تو
از بهر چه چندین جگرم میسوزی
شمارهٔ ۳۱
تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جملهٔ کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
شمارهٔ ۳۲
تا کی دل و جان دردمندم سوزی
وز آتش عشق بندبندم سوزی
چون سوخته و فکندهٔ راه توام
چندم فکنی ز چشم و چندم سوزی
شمارهٔ ۳۳
من با تو بدی نکردم ای بینایی
کاندوه تو میخورم بدین تنهایی
تونیز به اندوه خودم باز گذار
اندوه بر اندوه چه میافزایی
شمارهٔ ۳۴
هم رهبر این عاشق گمراهی تو
هم مونس خلوت سحرگاهی تو
میسوزم و ازسوز من آگاهی تو
از سوختهٔ خویش چه میخواهی تو
شمارهٔ ۳۵
گر بی تو دمی خون جگر مینخورم
آغشته همی شوم ز خون جگرم
کار تو به هیچ گونه پی مینبرم
سر گردانا که من به کارتو درم!
شمارهٔ ۳۶
گه راندهٔ دربدرم میداری
گه غرقهٔ خون جگرم میداری
این از همه سختتر که درد دل من
میدانی و زیر و زبرم میداری
شمارهٔ ۳۷
گاهی به بر خویشتنم میخوانی
گاهی ز در خویشتنم میرانی
سرگشته و کشتهٔ توام میدانی
تا چند بخون جگرم گردانی
شمارهٔ ۳۸
ای عشقِ تو کیمیای سرگردانی
وی کوی تو در بادیهٔ حیرانی
چون میدانم که حالِ من میدانی
تا چند به خونِ جگرم گردانی
شمارهٔ ۳۹
هر لحظه به سوی من شبیخون آری
دست از دو جهان در دل مجنون آری
گر ناله کنم که پرده برگیر آخر
چیزی دگرم ز پرده بیرون آری
شمارهٔ ۴۰
گه با من دلخسته کنی دمسازی
گه چون شمعم بسوزی و بگدازی
هر شب همگی رهم بگیری تا روز
هر روز ز نو در غلطم اندازی
شمارهٔ ۴۱
ای هر نفست عزم جگرخواری بیش
هر دم به توام شوق و گرفتاری بیش
همواره ترا ناز و مرا زاری بیش
پیوسته ترا عزّ و مرا خواری بیش
شمارهٔ ۴۲
گه حملهٔ عشق بر دل مجنون آر
گه رد خاکم نشان و گه در خون آر
چون دست تراست بنده را فرمان نیست
هر روز به دستی دگرم بیرون آر
شمارهٔ ۴۳
در راه فکندهای مرا در تک و تاز
گه شیب نهی پیش من و گاه فراز
هر لحظه مرا به شیوهای میانداز
مگذار که یک نفس به خویش آیم باز
شمارهٔ ۴۴
ای در غم عشق تو رهی نیست شده
دل پر غم تو دست تهی نیست شده
هرگاه که درکنار دل بنشینی
دل را ز میان برون نهی نیست شده
شمارهٔ ۴۵
عشق تو که سر چون قلمم اندازد
چون شمع سرم در قدمم اندازد
هرگه که وجودت متجلّی گردد
تا چشم زنم، در عدمم اندازد
شمارهٔ ۴۶
صد بار کشیدم و به سرباری بار
خوارم کردی چه خیزد از خواری خوار
عشقت چو مرا کشت به صد زاری زار
آنگاه مرا چه سود از یاری یار
شمارهٔ ۴۷
آن را که ز دریای تو گوهر بایست
همچون گویش نه پا و نه سر بایست
من خود بودم چنانک بودم دلتنگ
دیوانگی عشق تو می در بایست
شمارهٔ ۴۸
در عشق تو ای خلاصهٔ زیبایی
با خاک یکی شدم چه میفرمایی
گفتی: «به بر تو خواهم آمد روزی»
چون من مردم مگر به خاکم آیی
شمارهٔ ۴۹
از عشق فرو گرفتهای پیش و پسم
تا در غم عشق، راه نبود به کسم
تا در همه عمر دیدهام یک نفست
عمری است که سرگشتهٔ آن یک نفسم
شمارهٔ ۵۰
شرطست ز تو بی سر و بی پا که روم
فرض است دراندوهِ تو تنها که روم
گفتم بگریزم از تو جایی دیگر
خود جای گرفتهای تو هرجا که روم
شمارهٔ ۵۱
گه عشق تو چون حلقهٔ در میبَرَدم
گاه از بد و نیک بیخبر میبَرَدم
هر دم به غرامتی دگر میکشدم
هر لحظه به عالمی دگر میبَرَدم
شمارهٔ ۵۲
سودای توام به سر برون گردانید
باری بشنو ز من که چون گردانید
بر خاک رهم فکند و خون کرد دلم
چون خاک شدم میان خون گردانید
شمارهٔ ۵۳
سودای تو کارم به خطر خواهد کرد
قسم دل من خون جگر خواهد کرد
فی الجمله مرا زیر و زبر خواهد کرد
این میدانم تا چه دگر خواهد کرد
شمارهٔ ۵۴
عشق تو به هر دمم هزار افسون کرد
تا عقل ز من برد و مرا مجنون کرد
من هرچه که داشتم ندادم از دست
اما همه او ز دست من بیرون کرد
شمارهٔ ۵۵
گه نعره زن قلندر آیم با تو
گه پیش فتاده بر سر آیم با تو
هر روز به دستی دگر آیم با تو
آخر به کدام در درآیم با تو
شمارهٔ ۵۶
گاهی به خودم بار دهد مستی مست
گاهی ز خودم دور کند پستی پست
گاهیم چنان کند که حیران گردم
تا هست جهان و در جهان هستی هست
شمارهٔ ۵۷
زان بگرفته است لشکری پیش و پسم
تا یک نفسی به خویشتن در نرسم
از پرده برون میفکند هر نفسم
تا من بندانم که کیم یا چه کسم
شمارهٔ ۵۸
چون داد دلم دل گسلم میندهد
جز درد و دریغ حاصلم میندهد
گرچه دل من ببرد دل او را باد!
دل باز چه خواهم چو دلم میندهد
شمارهٔ ۵۹
جان میسوزد هر نفسم تا کی ازین
دل میندهد هیچ کسم تا کی ازین
بگرفت بلا پیش و پسم تاکی ازین
فریاد ز فریاد رسم تاکی ازین
شمارهٔ ۶۰
چه عشوه و دم بود که دلدارنداد
دل برد و به دلبریم اقرار نداد
گفتم که مرا به پیشِ خود بار دهد
از بیرحمی خود دلش بار نداد
شمارهٔ ۶۱
هم دیده بر آن روی چو مه باید داشت
هم توبه ازان روی گنه باید داشت
گفتم: «جانا چشم من ازدست بشد»
گفتا: «چکنم چشم نگه باید داشت»
شمارهٔ ۱
نه همچو منت به مهر یاری خیزد
نه نیز چو من به روزگاری خیزد
من خاک تو و تو میدهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
شمارهٔ ۲
چون من به خلاف تو نکردم کاری
از بنده چرا گرفتهای آزاری
هر روز جهان بر من مسکین مفروش
بازم خر ازین فروختن یکباری
شمارهٔ ۳
گر با غم تو مرا شماری نبود
دور از تو غم مرا کناری نبود
گر در ره ما هر دو غباری افتاد
شک نیست که راه بیغباری نبود
شمارهٔ ۴
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان به آتش تو راهی
چون میدانی که دل پر آتش دارم
ناآمده بگذری چو آتش خواهی
شمارهٔ ۵
از دل گرمی که در هوای تو مراست
در بندگیت به آتشی مانم راست
چون از آتش فروختن نیست عجب
این بنده کنون فروختن خواهد خواست
شمارهٔ ۶
عشق تو که همچو شمع میسوخت مرا
بیصبری پروانه درآموخت مرا
هجر تو به رایگان گرانم بخرید
تا آتش سودای تو بفروخت مرا
شمارهٔ ۷
گر هیچ نظر کنی به روی ما کن
ور هیچ گذر کنی به کوی ما کن
ای ترک چو کار تو همه تاختن است
گر تاختنی کنی به سوی ما کن
شمارهٔ ۸
تا جان دارم سر وفا دارم من
ور جان ببری روان روا دارم من
تا کی پرسی که هان چه داری در دل
چون در همه آفاق ترا دارم من
شمارهٔ ۹
تاکی نفسی از سر صد درد زدن
خونابهٔ اشک بر رخ زرد زدن
چون هست دل چو آهنت بر من سرد
بیهوده بود بر آهن سرد زدن
شمارهٔ ۱۰
ناکرده به پرِّ پشهای دمسازی
چندیم به پای پیلِ هجر اندازی
هر شیر دلی که داشتم باد ببرد
از بس که بدیدم از تو روبه بازی
شمارهٔ ۱۱
خون ناخوردن به از وبالست ترا
زان است کزین میوه وبالست ترا
آنست که تو حرام خوار افتادی
ورنه همه خونها حلالست ترا
شمارهٔ ۱۲
شب نیست که دل حزین ندارم از تو
در دل دمِ آتشین ندارم از تو
تا چند کنی خونِ جگر در چشمم
من سوخته چشم این ندارم از تو
شمارهٔ ۱۳
در کوی تو جان گوشه نشین میدانم
وز زلف تو عقل خوشه چین میدانم
بیدار نشستهای چنین میدانم
در خواب کنی مرا یقین میدانم
شمارهٔ ۱۴
تا کی رانی از در خود دربدرم
تا کی سوزی ز آتش هجران جگرم
آخر نظری کن که اگر بعد از این
خواهی که نظر کنی نیابی اثرم
شمارهٔ ۱۵
چون دل ز غم عشق تو یک ره جان برد
پنداشت غمت بسر توان آسان برد
و امروز به دستیم برون آمدهای
کاین دست به هیچ رو به سر نتوان برد
شمارهٔ ۱۶
در عشق تو من گرد جنون میگردم
وز دایرهٔ عقل برون میگردم
دیری است که در خون دل من شدهای
در خون توشدی و من به خون میگردم
شمارهٔ ۱۷
گه درد توام ز پرده آرد بیرون
گاه از غم تو پردهٔ دل گیرد خون
هر روز هزار بار چون بوقلمون
میگرداند عشق توام گوناگون
شمارهٔ ۱۸
دیوانه شدم زلف تو زنجیر کنم
به زان که هوای عقل دلگیر کنم
در عشق تو هر حیله که میاندیشم
از پیش نمیرود چه تدبیر کنم
شمارهٔ ۱۹
امروز چنین بر سر غوغای توام
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی: «پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
شمارهٔ ۲۰
جانا ره بدخویی ناساز مگیر
خشمی که مبادت از سر ناز مگیر
من خاک توام که باد دارم در دست
چون خاک توام پای ز من باز مگیر
شمارهٔ ۲۱
جانا بگذر به کوی ما یک باری
برگیر قدم به سوی ما یک باری
در خاک نظر چه میکنی بیهوده
آخر بنگر به روی ما یک باری
شمارهٔ ۲۲
دل بِهْ ز تو دمساز نیابد هرگز
جان جز ز تو اعزاز نیابد هرگز
با جملهٔ خلق اگردرآمیزی تو
کس شیوهٔ تو باز نیابد هرگز
شمارهٔ ۲۳
گر جان گویم هست پس پردهٔ تست
ور دل گویم به در برون کردهٔ تست
ز آوردهٔ من در گذر و سر در نه
زیرا که همه به هم برآوردهٔ تست
شمارهٔ ۲۴
بس طیره بماندم ز طنّازی تو
بس سخت فتادم از سرافرازی تو
تا کی باشیم همچو طفلان شب و روز
نظارگیان بوالعجب بازی تو
شمارهٔ ۲۵
تا چند من سوخته را رنجانی
تاکی کشیم به تیغ سرگردانی
نه با خودم و نه بیخود از حیرانی
گر هیچ نگویم تو نکو میدانی
شمارهٔ ۲۶
نه مرهم خون خوارهٔ خود خواهی کرد
نه ماتم آوارهٔ خود خواهی کرد
برخیز که بیچارهٔ کار تو شدم
گر چارهٔ بیچارهٔ خود خواهی کرد
شمارهٔ ۲۷
هر کاو نه به جان کناره جوید از تو
در روز همی ستاره جوید از تو
هر چاره که جستم از تو بیچاره شدم
بیچاره کسی که چاره جوید ازتو!
شمارهٔ ۲۸
از آهِ درون کام و زبانم بمسوز
وز فرقت خود به یک زمانم بمسوز
فعل بدمن بپوش و خونم بمریز
بر دردِ دلم ببخش و جانم بمسوز
شمارهٔ ۲۹
در ششدرهٔ غمم بمگداز آخر
لطفی بکن و حجاب بردار آخر
چون شمع بسوختم ز عشقت صد بار
یکبارگیم بسوز یکبار آخر
شمارهٔ ۳۰
هر لحظه همی بیشترم میسوزی
هر روز به نوعی دگرم میسوزی
چون با من بی دل بنمی سازی تو
از بهر چه چندین جگرم میسوزی
شمارهٔ ۳۱
تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جملهٔ کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
شمارهٔ ۳۲
تا کی دل و جان دردمندم سوزی
وز آتش عشق بندبندم سوزی
چون سوخته و فکندهٔ راه توام
چندم فکنی ز چشم و چندم سوزی
شمارهٔ ۳۳
من با تو بدی نکردم ای بینایی
کاندوه تو میخورم بدین تنهایی
تونیز به اندوه خودم باز گذار
اندوه بر اندوه چه میافزایی
شمارهٔ ۳۴
هم رهبر این عاشق گمراهی تو
هم مونس خلوت سحرگاهی تو
میسوزم و ازسوز من آگاهی تو
از سوختهٔ خویش چه میخواهی تو
شمارهٔ ۳۵
گر بی تو دمی خون جگر مینخورم
آغشته همی شوم ز خون جگرم
کار تو به هیچ گونه پی مینبرم
سر گردانا که من به کارتو درم!
شمارهٔ ۳۶
گه راندهٔ دربدرم میداری
گه غرقهٔ خون جگرم میداری
این از همه سختتر که درد دل من
میدانی و زیر و زبرم میداری
شمارهٔ ۳۷
گاهی به بر خویشتنم میخوانی
گاهی ز در خویشتنم میرانی
سرگشته و کشتهٔ توام میدانی
تا چند بخون جگرم گردانی
شمارهٔ ۳۸
ای عشقِ تو کیمیای سرگردانی
وی کوی تو در بادیهٔ حیرانی
چون میدانم که حالِ من میدانی
تا چند به خونِ جگرم گردانی
شمارهٔ ۳۹
هر لحظه به سوی من شبیخون آری
دست از دو جهان در دل مجنون آری
گر ناله کنم که پرده برگیر آخر
چیزی دگرم ز پرده بیرون آری
شمارهٔ ۴۰
گه با من دلخسته کنی دمسازی
گه چون شمعم بسوزی و بگدازی
هر شب همگی رهم بگیری تا روز
هر روز ز نو در غلطم اندازی
شمارهٔ ۴۱
ای هر نفست عزم جگرخواری بیش
هر دم به توام شوق و گرفتاری بیش
همواره ترا ناز و مرا زاری بیش
پیوسته ترا عزّ و مرا خواری بیش
شمارهٔ ۴۲
گه حملهٔ عشق بر دل مجنون آر
گه رد خاکم نشان و گه در خون آر
چون دست تراست بنده را فرمان نیست
هر روز به دستی دگرم بیرون آر
شمارهٔ ۴۳
در راه فکندهای مرا در تک و تاز
گه شیب نهی پیش من و گاه فراز
هر لحظه مرا به شیوهای میانداز
مگذار که یک نفس به خویش آیم باز
شمارهٔ ۴۴
ای در غم عشق تو رهی نیست شده
دل پر غم تو دست تهی نیست شده
هرگاه که درکنار دل بنشینی
دل را ز میان برون نهی نیست شده
شمارهٔ ۴۵
عشق تو که سر چون قلمم اندازد
چون شمع سرم در قدمم اندازد
هرگه که وجودت متجلّی گردد
تا چشم زنم، در عدمم اندازد
شمارهٔ ۴۶
صد بار کشیدم و به سرباری بار
خوارم کردی چه خیزد از خواری خوار
عشقت چو مرا کشت به صد زاری زار
آنگاه مرا چه سود از یاری یار
شمارهٔ ۴۷
آن را که ز دریای تو گوهر بایست
همچون گویش نه پا و نه سر بایست
من خود بودم چنانک بودم دلتنگ
دیوانگی عشق تو می در بایست
شمارهٔ ۴۸
در عشق تو ای خلاصهٔ زیبایی
با خاک یکی شدم چه میفرمایی
گفتی: «به بر تو خواهم آمد روزی»
چون من مردم مگر به خاکم آیی
شمارهٔ ۴۹
از عشق فرو گرفتهای پیش و پسم
تا در غم عشق، راه نبود به کسم
تا در همه عمر دیدهام یک نفست
عمری است که سرگشتهٔ آن یک نفسم
شمارهٔ ۵۰
شرطست ز تو بی سر و بی پا که روم
فرض است دراندوهِ تو تنها که روم
گفتم بگریزم از تو جایی دیگر
خود جای گرفتهای تو هرجا که روم
شمارهٔ ۵۱
گه عشق تو چون حلقهٔ در میبَرَدم
گاه از بد و نیک بیخبر میبَرَدم
هر دم به غرامتی دگر میکشدم
هر لحظه به عالمی دگر میبَرَدم
شمارهٔ ۵۲
سودای توام به سر برون گردانید
باری بشنو ز من که چون گردانید
بر خاک رهم فکند و خون کرد دلم
چون خاک شدم میان خون گردانید
شمارهٔ ۵۳
سودای تو کارم به خطر خواهد کرد
قسم دل من خون جگر خواهد کرد
فی الجمله مرا زیر و زبر خواهد کرد
این میدانم تا چه دگر خواهد کرد
شمارهٔ ۵۴
عشق تو به هر دمم هزار افسون کرد
تا عقل ز من برد و مرا مجنون کرد
من هرچه که داشتم ندادم از دست
اما همه او ز دست من بیرون کرد
شمارهٔ ۵۵
گه نعره زن قلندر آیم با تو
گه پیش فتاده بر سر آیم با تو
هر روز به دستی دگر آیم با تو
آخر به کدام در درآیم با تو
شمارهٔ ۵۶
گاهی به خودم بار دهد مستی مست
گاهی ز خودم دور کند پستی پست
گاهیم چنان کند که حیران گردم
تا هست جهان و در جهان هستی هست
شمارهٔ ۵۷
زان بگرفته است لشکری پیش و پسم
تا یک نفسی به خویشتن در نرسم
از پرده برون میفکند هر نفسم
تا من بندانم که کیم یا چه کسم
شمارهٔ ۵۸
چون داد دلم دل گسلم میندهد
جز درد و دریغ حاصلم میندهد
گرچه دل من ببرد دل او را باد!
دل باز چه خواهم چو دلم میندهد
شمارهٔ ۵۹
جان میسوزد هر نفسم تا کی ازین
دل میندهد هیچ کسم تا کی ازین
بگرفت بلا پیش و پسم تاکی ازین
فریاد ز فریاد رسم تاکی ازین
شمارهٔ ۶۰
چه عشوه و دم بود که دلدارنداد
دل برد و به دلبریم اقرار نداد
گفتم که مرا به پیشِ خود بار دهد
از بیرحمی خود دلش بار نداد
شمارهٔ ۶۱
هم دیده بر آن روی چو مه باید داشت
هم توبه ازان روی گنه باید داشت
گفتم: «جانا چشم من ازدست بشد»
گفتا: «چکنم چشم نگه باید داشت»
شمارهٔ ۱
دوش آمد و برگشاد صد پردهٔ راز
در پردهٔ دل جلوهگری کرد آغاز
در داد ندا که ای ز ما مانده باز
برخیز ز پیش و خانه با ما پرداز!
شمارهٔ ۲
دوش آمد و گفت: روز و شب میجوشی
تادین ندهی ز دست در بیهوشی
چون من همهام به قطع و دنیا هیچ است
آخر همه را به هیچ مینفروشی
شمارهٔ ۳
دوش آمد و دل ازو کبابی میگشت
تا باده به کف کرد و خرابی میگشت
در سینهٔ جانم فلکی گردان کرد
پس گردِ فلک چو آفتابی میگشت
شمارهٔ ۴
دوش آمد و گفت: چندم آواز دهی
من دور نیم تو دوری آغاز نهی
دیوار حجاب است چو برخاست ز پیش
این خانه و آن یکی شود باز رهی
شمارهٔ ۵
دوش آمد و گفت: چند تنها باشی
گر قطره نباشی همه دریا باشی
هرگه که تنت جهان و دل جان گردد
تو جان و جهان شوی همه ما باشی
شمارهٔ ۶
دوش آمد و گفت: «در درون ما را باش
در خاک نشین و غرقِ خون ما را باش»
بر من میزد تاکه ز من هیچ نماند
چون هیچ شدم گفت: «کنون ما را باش!»
شمارهٔ ۷
دوش آمد و گفت: خانهٔ ما آخر
روشن بکن ای یگانهٔ ما آخر
وقت است که دست درکش آری با ما
تا کِی گوئی فسانهٔ ما آخر
شمارهٔ ۸
دوش آمد و گفت: ای شب و روزت غمِ من
هرگز نشوی تا تو توئی همدمِ من
من خورشیدم تو سایهای بر سرِخاک
تا محو نگردی نشوی محرَمِ من
شمارهٔ ۹
دوش آمد و گفت: گردِ تو حلقه کنیم
پیراهنِ خونینِ دلت خرقه کنیم
ما تخت میان دل ازان بنهادیم
تا طالبِ خویش را به خون غرقه کنیم
شمارهٔ ۱۰
دوش آمد و گفت: گِردِ اِعزاز مگرد
خواری طلب و دگر سرافراز مگرد
میدان که تو سایهٔ منی خوش میباش
هرجا که روم از پی من باز مگرد
شمارهٔ ۱۱
دوش آمد و گفت: مرغِ دل عاجز نیست
در پرده بدارش که جز او را عزّ نیست
چون هر دو جهان به زیر پر دارد دل
بیرون شدنش ز آشیان هرگز نیست
شمارهٔ ۱۲
دوش آمد و گفت: بی یقین مینرسی
گاهی ز فلک گه ز زمین مینرسی
ساکن شو و تن فرو ده و خوش دل باش
ماییم همه بجز چنین مینرسی
شمارهٔ ۱۳
دوش آمد و گفت: خویش را دشمن باش
در تیرگی اوفتادهٔ روشن باش
از خویش چو خشنود نبودی نفسی
بیخویشتن آی و یک دمی با من باش
شمارهٔ ۱۴
دوش آمد و گفت: «در بلا پیوستی
آن لحظه که در چون و چرا پیوستی»
گفتم: «چکنم تا به تو در پیوندم»
گفتا که «ز خود ببُر به ما پیوستی»
شمارهٔ ۱۵
دوش آمد و گفت: روز و شب غمناکی
تا بنشستی بر درِ ما بی باکی
دستی که به دامن وصالت نرسد
در گردنِ خاک کن که مشتی خاکی
شمارهٔ ۱۶
دوش آمد و گفت: در جنون میفکنیم
جان میسوزیم و تن به خون میفکنیم
بنشین تو برون که در درونت ره نیست
تا هرچه درونست برون میفکنیم
شمارهٔ ۱۷
دوش آمد و صبر از دلِ درویشم رفت
آرام زعقلِ حکمت اندیشم رفت
چون حیرت من بدید یک دم بنشست
درخوابِ خوشم کرد و خوش از پیشم رفت
شمارهٔ ۱۸
دوش آمد و گفت: بی قراری شب و روز
بیکار نشسته در چکاری شب و روز
هرگز نگشایم درِ تو لیک بدانک
جز حلقه زدن کارنداری شب و روز
شمارهٔ ۱۹
دوش آمد و گفت: اگر وفا خواهی کرد
دردِ همه ساله را دوا خواهی کرد
نه سود طلب نه مایه با هیچ بساز
گر کار به سرمایهٔ ما خواهی کرد
شمارهٔ ۲۰
دوش آمد و گفت: کارِ ما خواهی کرد
جان نعره زنان نثار ما خواهی کرد
ور این نکنی نه صبر داری تو نه دل
مسکین تو گر انتظارِ ما خواهی کرد
شمارهٔ ۲۱
دوش آمدو ره بر دل و جانم در بست
زنّار ز زلفِ دلستانم در بست
گفتم که ز زلفِ دلکشت بخروشم
برخاست و به یک شکر زبانم در بست
شمارهٔ ۲۲
دوش آمد و گفت: حسن دنییست امشب
با هم بودن به عیش اولیست امشب
خورشید به شب گرفتهای در آغوش
شب خوش بادت اگر خوشت نیست امشب!
شمارهٔ ۲۳
آن بت که دلم عاشقِ جانبازش بود
جان شیفتهٔ زلفِ سرافرازش بود
گفتم که چو آید برود صد نازش
دوش آمد و آنچه رفت هم نازش بود
شمارهٔ ۲۴
دوش از درِ دل درآمد آن بینایی
گفتا که چه میکنی درین تنهایی
گفتم که زعشق تو شدم سودایی
سودائی خویش را چه میفرمایی
شمارهٔ ۲۵
دوش از سر لطفی بنشاندست مرا
چون مست شد از پیش براندست مرا
چون میرفتم به خشم پس بازم خواند
این کار نگر که باز خواندست مرا
شمارهٔ ۲۶
دوش از برِ خویش سرنگونم میتاخت
تیغی به کف آورده برونم میتاخت
چون خونِ دلم ز حد برون قوّت کرد
برخویش زدم تیغ که خونم میتاخت
شمارهٔ ۲۷
دل دوش ز لعلِ همچو قندش میسوخت
جان نیز ز زلفِ چون کمندش میسوخت
خورشید سپر فکنده میرفت خجل
تا روز و شبِ تیره سپندش میسوخت
شمارهٔ ۲۸
دی میشد و دل رها نمیکرد به کس
برخاسته صد فغان هر گوشه که بس
امروز همی آمد و هر ذرّه که هست
فریاد همی کرد که فریادم رس
شمارهٔ ۲۹
دوش آمد و گفت: مردمِ دوراندیش
از خویش بجز هیچ نیابد کم و بیش
می بر نتوان گرفت این پرده ز پیش
گر برگیرم ز خویش من مانم و خویش
شمارهٔ ۳۰
دی گفت: کجا شدی،چنین میباید
از دوست جدا شدی، چنین میباید
روزی دو ز بهرِ آنکه دور افتادی
بیگانه زما شدی، چنین میباید
شمارهٔ ۳۱
دوشش دیدم چو زلف خود در تابی
میشد چو مرا بدید در غرقابی
گفتا که برِ تو خواهم آمد فردا
گفتم:اگر امشبم ببینی خوابی
شمارهٔ ۳۲
امشب بَرِ ما مست که آورد ترا
وز پرده بدین دست که آورد ترا
نزدیکِ کسی که بی تو بر آتش بود
چون باد نمیجست که آورد ترا
شمارهٔ ۳۳
امشب ز پگاهی به خروش آمدهای
چونست که مستتر ز دوش آمدهای
در بازارت نمیرود کار مگر
زانست که درخانه فروش آمدهای
شمارهٔ ۳۴
دوش آمد و گفت: هیچ آزرمت نیست
در عشق دمِ سرد و دلِ گرمت نیست
گفتم: «برهان مرا ز من، ای همه تو!»
گفتا که کیی تو، خویش را شرمت نیست
شمارهٔ ۳۵
دوش آمد و گفت: ای وطن بگرفته
دو کون به هم ز جان و تن بگرفته
چون من همهام تو هیچ شرمت بادا
من آمده و تو جای من بگرفته
شمارهٔ ۳۶
دوش آمد و گفت: اگر چه کم میآیم
پیش از دو جهان به یک قدم میآیم
از ما نتوان گریخت از خود بگریز
کانجا که روی با تو به هم میآیم
شمارهٔ ۳۷
دی گفت: چو تو صد به زیانی سوزم
تا می چه کنم که ناتوانی سوزم
چون من به کرشمهای جهانی سوزم
بنگر تو مرا که نیم جانی سوزم
شمارهٔ ۳۸
دی گفت: حجب ز پیش برنگرفتم
دو کون ز راهِ خویش برنگرفتم
صد عالمِ تشویر پدیدار آمد
یک پرده کنون ز پیش برنگرفتم
ادامه دارد